حیوة القلوب (حیات القلوب) تاریخ پیامبران و بعضی از قصه های قرآن

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

جلد 1-2

اشاره

تاریخ پیامبران

آدم - موسی

ص: 2

حیوة القلوب

تاریخ پیامبران

و بعضی از

قصه های قرآن

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

پيشگفتار 13

مقدمه 27

كتاب اول در بيان تاريخ و احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى، و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند 33

باب اول در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است 35

فصل اول در بيان علت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است 37

فصل دوم در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان 40

فصل سوم در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام 65

فصل چهارم در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان 71

ص: 7

باب دوم در بيان فضايل و تواريخ و قصص آدم و حوّا و اولاد كرام ايشان است 87

فصل اول در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است 89

فصل دوم در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم و امر كردن ايشان را به سجدۀ او و امتناع نمودن ابليس لعين 109

فصل سوم در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين 138

فصل چهارم در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود تا هنگام وفات ايشان 163

فصل پنجم در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم 192

فصل ششم در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد 213

فصل هفتم در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام و مدت عمر شريف آن حضرت و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام و احوال آن حضرت است 214

باب سوم در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است 227

ص: 8

باب چهارم در بيان قصص حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام 243

فصل اول در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است 245

فصل دوم در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم و آنچه ميان او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت 254

باب پنجم در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد 279

فصل اول در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است 281

فصل دوم در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است 299

باب ششم در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام و ناقۀ آن حضرت و قوم اوست 303

باب هفتم در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و اولاد امجاد آن حضرت است 321

فصل اول در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است 323

فصل دوم در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر 335

ص: 9

فصل سوم در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را، و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است 361

فصل چهارم در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 376

فصل پنجم در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان 382

فصل ششم در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش 402

باب هشتم در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است 413

باب نهم در قصص ذو القرنين عليه السّلام است 437

باب دهم در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام 473

باب يازدهم در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام 553

باب دوازدهم در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام 567

باب سيزدهم در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است 577

ص: 10

فصل اول در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است 579

فصل دوم در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان 585

فصل سوم در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او 619

فصل چهارم در بيان بعضى از فضايل و احوال آسيه زوجۀ فرعون و مؤمن آل فرعون رضى اللّه عنهما است 652

فصل پنجم در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه در اين مدت بر ايشان وارد شده 660

فصل ششم در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل و سؤال رؤيت نمودن ايشان است 679

فصل هفتم در بيان قصۀ قارون است 712

فصل هشتم در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى 724

فصل نهم در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است 736

فصل دهم در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السّلام وحى نموده يا

ص: 11

از آن حضرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 767

فصل يازدهم در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است 797

ص: 12

پيشگفتار

اشاره

اكنون كه نزديك به دوازده قرن از عصر ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى گذرد، و عالم در دوران غيبت كبراى حجت خدا و امام دوازدهم بسر مى برد، و امّتها در انتظار آن مصلح حقيقى جهان نشسته و چشم به ظهور عدالت گستر گيتى مهدى موعود عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف دوخته اند؛ آنچه كه در اين دوران طولانى توانسته است آن خلأ ظاهرى را تا حدودى جبران كرده و از گمراهى ها و انحرافات و همچنين از دلهره ها و نگرانيها بمقدار زيادى بكاهد و آرامش و سكون را جايگزين اضطراب و تشويش نمايد، سه عامل بوده است:

1-قرآن كريم كه انس گرفتن با آن و تلاوتش باعث نشاط روح و روان و شفاى جسم و جان مى گردد وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (1).

2-گفتار و سخنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه در سخن و حديث آنان نورى وجود دارد كه بر اعماق جان انسانها مى تابد و زنگار آينۀ دل را مى زدايد «كلامكم نور و امركم رشد» (2).

3-علماء و دانشمندانى كه در دوران غيبت آمده و محصول عمر و ثمرۀ وجود خود را براى آيندگان در قالب تأليفات و نوشته ها بجاى گذارده اند كه آنان با سيره و روش

ص: 13


1- . سورۀ اسراء:82.
2- . زيارت جامعه.

خود در زمان حياتشان مرشد و هدايتگر جامعه و مردم بوده و نيز با تدوين و تأليف و كتبى كه از آنها به يادگار مانده است نسبت به نسلهاى آينده نقش هدايتى خود را ايفاء كرده اند.

امير المؤمنين عليه السّلام به كميل بن زياد فرمود: «هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقي الدّهر، اعيانهم مفقودة و امثالهم في القلوب موجودة» (1)«جمع كنندگان ثروت اگر چه به ظاهر زنده اند، ولى در واقع آنان هلاك شدند بر خلاف دانشمندان كه جاويد هستند و هميشگى، پيكر آنان از ديده ها پنهان و خاطره و ياد آنها در دلها موجود است» .

تلاشهاى علماء و دانشمندان شيعه در طول غيبت كبرى در زمينه هاى مختلف علوم مانند علم تفسير، كلام، فقه، حديث، اخلاق، رجال، درايه و تراجم امروز بصورت مجموعه اى وسيع و گسترده از نوشته ها و كتابهايى در اختيار علاقه مندان و پيروان مكتب راستين اسلام و تشيع قرار گرفته است، براستى اگر كوششهاى شبانه روزى و بى وقفۀ محدّثان و راويان و دانشمندان و علماء نبود، اين منابع كه امروز در اختيار ماست چه مى شد؟ ! از اين رو مى بينيم كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: «كسى را همانند زراره و ابو بصير و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه نيافتم كه ذكر ما و احاديث پدرم را احياء نمايد» (2).

و باز فرمود: «خدا زراره را رحمت كند، اگر او نبود آثار نبوّت و احاديث پدرم از ميان رفته بود» (3).

بهر حال نقش علماء و راويان احاديث در حفظ و نگهدارى آثار دين و دفاع از آنها و رساندن اين آثار به آيندگان با تأليف و تدوين، نقشى است انكارناپذير، و حقوقى را براى آنان بر طالبان علم و حقيقت ايجاب مى كند.

ص: 14


1- . نهج البلاغه، باب حكم امير المؤمنين عليه السّلام، شماره 147.
2- . اختصاص شيخ مفيد 61.
3- . اختصاص شيخ مفيد 61.

علاّمۀ مجلسى

در اين راستا از جمله دانشمندان و شخصيتهاى برجستۀ جهان تشيع و از چهره هاى بارز و مشهور علماء شيعه در قرن يازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجرى، علاّمۀ مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه است.

نام او محمد باقر ملقّب به مجلسى است، و تاريخ ولادت او بنابر آنچه در مقدمۀ كتاب «بحار الانوار» از «مرآة الاحوال» نقل شده است، سال 1038 هجرى قمرى بوده است (1)، ولى مرحوم نورى در كتاب «فيض القدسى» از كتاب «وقايع الايام و السنين» تاريخ ولادت او را سال 1037 هجرى قمرى ذكر كرده است (2).

والد علاّمۀ مجلسى

والد علاّمۀ مجلسى مرحوم محمد تقى فرزند مقصود على است، او بنا بر گفتۀ مرحوم اردبيلى يگانۀ عصر و زمان خود بوده است، شخصيت و جلالت و همچنين تبحّر او در علوم نياز به بيان ندارد، و تعبيرات دربارۀ منزلت او قاصر است از اينكه بتواند منعكس كنندۀ شخصيت و مقام والاى آن عالم ربانى باشد.

او پرهيزكارترين، زاهدترين، متّقى ترين و عابدترين اهل زمان خود بوده، و بيشتر اهل آن زمان از خواص و عوام از فيوضات دينى و دنيوى او بهره مى بردند، يكى از خدمتهايى كه به اهل بيت عليهم السّلام انجام داد اين است كه اخبار ائمۀ معصومين عليهم السّلام را در اصفهان نشر داد.

از تأليفات او: شرح عربى و نيز شرح فارسى بر كتاب «من لا يحضره الفقيه» ؛ كتاب حديقة المتقين؛ شرح بعضى از كتابهاى «تهذيب الاحكام» ؛ و رساله اى در افعال حج

ص: 15


1- . مقدمۀ بحار الانوار 62.
2- . الفيض القدسى-بحار الانوار 102/149.

و رساله اى در رضاع.

او در سال 1070 در سنّ 67 سالگى وفات يافت (1).

مرحوم ملاّ محمد تقى مجلسى از مكتب اساتيدى همانند شيخ بزرگوار بهاء الدين عاملى و علاّمۀ زاهد مولى عبد اللّه شوشترى بهره برد، و پس از فراغت از تحصيل راهى نجف اشرف گرديد و به رياضت نفس و تصفيۀ باطن و تهذيب اخلاق مشغول گرديد و براى او مكاشفات و رؤياهاى حسنه اى بوده است.

پدرش مولى مقصود على مردى بصير و پرهيزكار و مروّج مذهب شيعۀ اثنى عشرى بوده و اشعار زيبا و بديعى سروده است، و چون داراى حسن محاضرت و مجالست بود لذا او را «مجلسى» لقب دادند، و اين لقب در فرزندان او باقى ماند.

مادر مولى محمد تقى عارفۀ مقدسۀ صالحه دختر عالم جليل كمال الدين درويش محمد بن الشيخ حسن عاملى كه از بزرگان ثقات علماء است و از محقق بزرگوار شيخ على كركى روايت مى كند، و از «مناقب الفضلاء» نقل شده است كه مولى كمال الدين اهل عبادت و زهد بوده است و در نطنز مدفون است و براى او قبّه اى است معروف.

مرحوم شيخ يوسف بحرانى گفته است: او اول كسى بود كه در عصر دولت صفويه حديث را در اصفهان نشر داد (2).

علاّمۀ مجلسى از ديدگاه علماء

از آنجا كه براى ارزيابى هر چيزى بايد به آگاهان و اهل خبره و كسانى كه تخصص در آن رشته دارند، مراجعه كرد، ما نيز براى دستيابى و نيل به ابعاد شخصيت والاى علاّمۀ مجلسى و آگاهى از مرتبه، علم، دانش و ديگر ويژگيهاى اين فرزانۀ دهر و عالم عاليمقام، به گفتار و اظهار نظر و تعبيرات زيادى كه از علماء و دانشمندان معاصر و يا پس

ص: 16


1- . جامع الرواة 2/82.
2- . الكنى و الالقاب 3/151.

از او به ما رسيده است، مى پردازيم، و ابتدا به آنچه از علماى معاصر او دربارۀ اين عالم جليل بيان كرده اند مى نگريم:

1-مرحوم اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» كه بنا بر تصريح خودش 11 اجازۀ روايت دارد دربارۀ او چنين مى گويد: محمد باقر فرزند محمد تقى فرزند مقصود على ملقّب به مجلسى، استاد و شيخ ما و شيخ اسلام و مسلمين و خاتم المجتهدين است؛ او امام، علاّمه، محقّق، مدقّق، جليل القدر، عظيم الشأن، رفيع المنزله، وحيد العصر، فريد الدهر، ثقة، ثبت، عين، كثير العلم و جيّد التصانيف است. امر او در علوّ قدر، عظمت شأن، بلندى مرتبه، تبحّر در علوم عقليّه و نقليّه، دقّت نظر، صائب بودن رأى، وثاقت، امانت و عدالت مشهورتر است از آنكه ذكر شود، و فوق اين تعبيرات است؛ فيض او و والدش چه در زمينۀ امور دنيوى و چه اخروى به اكثر مردم از عام و خاص رسيده است، جزاه اللّه تعالى افضل جزاء المحسنين. او داراى كتابهاى نفيس و بسيار خوبى است كه مرا اجازه داد از تمام آن كتابها روايت كنم (1).

2-معاصر ديگر او شيخ محمد بن حسن حرّ عاملى صاحب كتاب «وسائل الشيعة» دربارۀ آن بزرگوار چنين مى گويد: محمد باقر فرزند مولاى ما محمد تقى مجلسى عالم، فاضل، ماهر، محقّق، مدقّق، علاّمه، فهّامه، فقيه، متكلّم، محدّث، ثقة ثقة، جامع محاسن و فضائل، جليل القدر، عظيم الشأن اطال اللّه بقاءه؛ براى او مؤلفات سودمند بسيارى است (2).

3-امير محمد صالح خاتون آبادى دربارۀ او مى گويد: مولانا محمد باقر مجلسى نوّر اللّه ضريحه الشريف، او از بزرگترين اعاظم فقهاء و محدّثين و علماى اهل دين است، و در فنون فقه، تفسير، علم حديث، رجال، اصول كلام و اصول فقه بر ساير فضلاء فائق آمد، و بر گروهى از علماء مقدّم بود بطورى كه احدى از متقدمين از اهل

ص: 17


1- . جامع الرواة 2/78.
2- . أمل الآمل 60.

علم و عرفان و متأخرين آنان از نظر جلالت و عظمت به مرتبۀ او نرسيدند و جامعيّت اين مرد الهى را نداشتند (1).

و امّا از شخصيتهائى كه پس از علاّمۀ مجلسى آمده اند و از او با عظمت ياد كرده و مراتب علمى و كمالات او را اذعان داشته و برشمرده اند، مى توان به بعضى از آنان اشاره كرد:

1-علاّمۀ طباطبائى بحر العلوم در اجازه اى كه به سيد بزرگوار سيد عبد الكريم داده است مرحوم علاّمۀ مجلسى را چنين ثنا گفته است: خاتم المحدّثين و ناشر علوم شريعت، عالم ربانى و نور شعشعانى، خادم اخبار ائمۀ اطهار و غوّاص بحار الانوار دائى ما علاّمه محمد باقر كه شكافندۀ علوم دين است (2).

2-محقق كاظمى دربارۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد: او منبع فضائل و اسرار حكمت و غوّاص بحار الانوار و استخراج كنندۀ گنجينه هاى اخبار و رموز آثار، شخصيتى كه همانند او در اعصار و ادوار ديده نشده است، او كشف كنندۀ انوار تنزيل و اسرار تأويل و حل كنندۀ معضلات احكام و مشكلات فهم ها با بهترين طريق و نيكوترين دليل بوده است (3).

3-محدّث نورى صاحب كتاب «مستدرك الوسائل» از علاّمۀ مجلسى چنين ياد مى كند كه: توفيقى كه براى اين شيخ معظّم حاصل شده است براى احدى در اسلام ميسّر نگرديده است از ترويج مذهب و اعلاى كلمۀ حق و شكستن قدرت و صولت بدعتگذاران و قلع و قمع كنندۀ دستاوردهاى ملحدين و زنده كنندۀ سنّتهاى فراموش شدۀ دين و نشر دهندۀ آثار پيشوايان مسلمين به طرق و راههاى متعدد و شكلهاى مختلف كه بهترين آنها تصانيف و كتبى است كه در ميان مردم شايع و روز و شب همۀ اصناف از عالم و جاهل، خاص و عام، عربى و عجمى از آنها بهره مى برند، و از مجلس او گروه

ص: 18


1- . مقدمۀ بحار الانوار 38.
2- . بحار الانوار 102/25.
3- . مقدمۀ بحار الانوار 40.

زيادى از فضلاء بيرون آمده اند كه تلميذ بزرگ او ملاّ عبد اللّه اصفهانى تعداد آنها را هزار نفر ذكر كرده است (1).

4-علاّمۀ نورى از بعضى از شاگردان صاحب جواهر رحمة اللّه نقل مى كند كه گفت: استاد ما شيخ الفقهاء صاحب كتاب «جواهر الكلام» روزى در مجلس بحث و تدريس خود فرمود: ديشب در عالم رؤيا مجلس عظيم و با شكوهى را ديدم و جماعتى از علماء در آن حضور داشتند و دربانى كنار درب آن مجلس بود، من از او اذن گرفتم و او مرا وارد مجلس نمود، ديدم تمام علماء از متقدمين و متأخرين در آن مجلس جمع بودند و علاّمۀ مجلسى در صدر آن مجلس بود، من در شگفت شدم و از آن دربان سؤال كردم از علّت تقدّم علاّمۀ مجلسى بر ديگران، او در پاسخ گفت: او نزد ائمّه عليه السّلام معروف است (2).

مشايخ و اساتيد او

از جمله مشايخ و اساتيد علاّمۀ مجلسى مى توان به اين علماى بزرگوار اشاره نمود:

1-عالم و فاضل بزرگوار ابو الشرف اصفهانى.

2-مولى حسن على تسترى فرزند ملاّ عبد اللّه اصفهانى.

3-قاضى امير حسين.

4-مولى خليل قزوينى متوفّاى 1089، شارح كتاب «كافى» .

5-فاضل صالح شيخ عبد اللّه فرزند شيخ جابر عاملى.

6-سيد شرف الدين على بن حجة اللّه بن شرف الدين طباطبائى شولستانى متوفّاى 1060، مؤلف كتاب «توضيح المقال» .

7-سيد نور الدين على بن على بن الحسين موسوى عاملى متوفّاى 1068، كه بوسيلۀ نامه اجازه اى را براى علاّمه فرستاده، و مجاور بيت اللّه الحرام بوده است؛ او صاحب

ص: 19


1- . الكنى و الالقاب 3/147.
2- . الكنى و الالقاب 3/150.

كتاب «الفوائد المكية» مى باشد و شرحى بر «مختصر النافع» و شرحى بر « اثنى عشريه» شيخ بهائى دارد.

8-شيخ على فرزند شيخ محمد فرزند حسن فرزند شهيد ثانى، متوفّاى 1103، صاحب «شرح كافى» و «الدر المنثور» .

9-سيد على خان فرزند سيد نظام الدين شيرازى، شارح صحيفۀ سجاديه و كتاب صمديه و صاحب كتاب «سلافة العصر» و «درجات الرفيعة فى طبقات الامامية» و «انوار الربيع فى انواع البديع» و ديگر تصانيف، او در سال 1120 وفات يافته است.

10-سيد فيض اللّه فرزند سيد غياث الدين محمد طباطبائى قهپائى (1).

11-مولى محمد تقى مجلسى والد معظّم خود علاّمه، كه در سال 1070 وفات يافته است (2).

12-سيد رفيع الدين محمد بن حيدر حسينى طباطبائى، صاحب حاشيه بر اصول كافى و حاشيه بر شرح اشارات و حاشيه بر مختلف و حاشيه بر صحيفۀ كامله و تأليفات ديگر.

13-عالم فاضل امير محمد قاسم قهپائى.

14-عالم صالح محمد شريف فرزند شمس الدين رويدشتى اصفهانى، او پدر «حميده» كه صاحب كتاب «رياض العلماء» او را از زنان عالمه و عارفه برشمرده و گفته است كه آشنا به علم رجال بوده و حواشى و تدقيقاتى دارد بر كتب حديث مثل «استبصار» و ديگر كتب حديث كه دلالت بر دقت نظر و اطلاع و فهم او خصوصا آنچه مربوط به تحقيقات او در علم رجال مى شود.

15-الامير محمد مؤمن بن دوست محمد استرآبادى، عالم و محدّث بزرگوار كه در سال 1088 در مكه بدست دشمنان دين به شهادت رسيد.

16-سيد محمد مشهور به سيد ميرزا جزائرى فرزند شرف الدين على بن نعمة اللّه

ص: 20


1- . مقدمۀ بحار الانوار 52.
2- . الكنى و الالقاب 3/151.

موسوى جزائرى، صاحب كتاب «جوامع الكلم» .

17-مولى محمد طاهر فرزند محمد حسين شيرازى، صاحب «شرح تهذيب» و «حكمة العارفين» و كتاب «الاربعين فى اثبات امامة امير المؤمنين» و كتاب «الجامع فى الاصول» و رساله هاى بسيارى، او در سال 1098 وفات يافته است.

18-عالم متبحّر و حكيم عارف و محدّث بزرگوار ملاّ محسن فيض كاشانى (فيض) ، صاحب كتاب «وافى» و «صافى» و غير آن (1).

شاگردان علاّمه

ميرزا عبد اللّه اصفهانى يكى از شاگردان برجستۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد كه تعداد شاگردان او به يك هزار نفر مى رسيد (2)، و مرحوم محدّث جزائرى در «الانوار النعمانية» تعداد آنها را افزون بر يك هزار نفر ذكر كرده است (3).

با توجه به اينكه احصاء و ذكر نام تمام شاگردان علاّمۀ مجلسى ممكن نيست، اينك به ذكر برخى از مشاهير آنها و يا كسانى كه از او روايت كرده اند مى پردازيم:

1-سيد جليل و محدّث بزرگوار سيد نعمة اللّه جزائرى، صاحب تصانيف مشهوره.

2-سيد امير محمد صالح، داماد علاّمۀ بزرگوار و مؤلف كتابها و رساله هاى بسيارى.

3-امير محمد حسين فرزند امير محمد صالح.

4-فاضل كامل و متبحّر خبير مرحوم حاجى محمد بن على اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» .

5-عالم متبحّر ميرزا عبد اللّه اصفهانى مشهور به «افندى» كه در اطلاع بر احوال علماء و مؤلفات آنان بى نظير بوده است، صاحب كتاب «رياض العلماء» و صحيفۀ ثالثه از دعاهاى حضرت زين العابدين عليه السّلام كه آن دعاهايى كه مرحوم شيخ حرّ عاملى در

ص: 21


1- . الفيض القدسى-بحار الانوار 102/76.
2- . الكنى و الالقاب 3/147.
3- . الانوار النعمانيه 3/362.

صحيفۀ دوم نياورده، ايشان در اين صحيفه ذكر كرده است.

6-مولى ابو الحسن بن محمد طاهر مؤلف «تفسير مرآة الانوار» و شرحى بر صحيفۀ كاملۀ سجاديه كه به اتمام نرسيده است.

7-سيد بزرگوار ميرزا علاء الدين گلستانه شارح نهج البلاغه.

8-فقيه عالم حاج محمد طاهر ابن الحاج مقصود على اصفهانى.

9-شيخ فاضل كامل فقيه محمد قاسم فرزند محمد رضا هزار جريبى.

10-عالم كامل محقق شيخ محمد اكمل پدر علاّمه وحيد بهبهانى.

11-مولى محمد رفيع بن فرج جيلانى.

12-علاّمۀ ربانى شيخ سليمان بن عبد اللّه بن على ماحوزى بحرانى صاحب دو كتاب «البلغة» و «المعراج» در رجال و كتاب «اربعين» در امامت.

13-عالم فاضل شيخ احمد فرزند شيخ محمد بحرانى مؤلف «رياض الدلائل و حياض المسائل» .

14-شيخ فقيه عابد صالح محمد بن يوسف بلادى، شاعر بزرگوار كه در سال 1031 در بحرين به شهادت رسيد.

15-فاضل صالح مولى مسيح الدين محمد شيرازى.

16-مولى محمد ابراهيم سريانى.

17-عالم كامل سيد محمد اشرف صاحب كتاب «فضائل السادات» .

18-فاضل رضى زكى مولى عبد اللّه يزدى.

19-عالم عامل شيخ محمد فاضل كه او از شاگردان پدر علاّمۀ مجلسى نيز بوده است.

20-فاضل سعيد حاج ابو تراب.

تأليفات

اشاره

از علاّمۀ بزرگوار تأليفات و آثار فراوانى بجاى مانده است كه بيشتر آنها مورد توجه اهل علم و دانشمندان و علاقه مندان به علوم و آثار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام قرار

ص: 22

گرفته است.

آن بزرگوار گذشته از اينكه از نقطه نظر كثرت تأليف، يكى از شخصيتهاى كم نظير و يا بى نظير بوده كه با توجه به عمر مباركش از موفقيت ويژه اى برخوردار بوده است، از جهت نفيس بودن آثار و تأليفات و حسن سليقه و اسلوب در رديف يكى از بهترين مؤلفين تاريخ تشيع محسوب مى شود.

اينك به بعضى از آثار آن عالم بزرگوار و فرزانۀ عالى مقدار اشاره مى كنيم:

تأليفات عربى

1-بحار الانوار.

2-مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول (شرح كافى) .

3-ملاذ الاخيار فى شرح تهذيب الاخبار.

4-شرح الاربعين.

5-الفوائد الطريفة فى شرح الصحيفة.

6-الوجيزة فى الرجال.

7-رسالة الاعتقادات.

8-رسالة الاوزان.

9-رسالة فى الشكوك.

10-المسائل الهندية.

11-الحواشى المتفرقة على الكتب الاربعة و غيرها.

12-رسالة فى الاذان.

13-رسالة فى بعض الادعية الساقطة عن الصحيفة الكاملة.

تأليفات فارسى

1-عين الحيوة.

2-مشكاة الانوار.

3-حق اليقين.

4-حلية المتقين.

5-حيوة القلوب.

6-تحفة الزائر.

7-جلاء العيون.

8-مقباس المصابيح.

9-ربيع الاسابيع.

10-زاد المعاد.

ص: 23

11-رسالة الديات.

12-رسالة فى الشكوك.

13-رسالة فى الاوقات.

14-رسالة فى الرجعة.

15-رسالة فى اختيارات الايام.

16-رسالة فى الجنة و النار.

17-رسالة مناسك الحج.

18-رسالة اخرى.

19-مفاتيح الغيب فى الاستخارة.

20-رسالة فى مال الناصب.

21-رسالة فى الكفارات.

22-رسالة فى آداب الرمي.

23-رسالة فى الزكاة.

24-رسالة فى صلاة الليل.

25-رسالة فى آداب الصلاة.

26-رسالة السابقون السابقون.

27-رسالة فى الفرق بين الصفات الذاتية و الفعلية.

28-رسالة مختصرة فى التعقيب.

29-رسالة فى البداء.

30-رسالة فى الجبر و التفويض.

31-رسالة فى النكاح.

32-رسالة فى صواعق اليهود فى الجزية و احكام الدية.

33-رسالة فى السهام.

34-رسالة فى زيارة اهل القبور.

35-مناجات نامه.

36-شرح دعاى جوشن كبير.

37-انشاءات.

38-مشكاة القرآن فى آداب قراءة القرآن و الدعاء و شروطهما.

39-ترجمۀ عهدنامۀ امير المؤمنين عليه السّلام به مالك اشتر.

40-ترجمۀ فرحة الغري ابن طاووس.

41-ترجمۀ توحيد مفضّل.

42-ترجمۀ توحيد الرضا عليه السّلام.

43-ترجمۀ حديث رجاء بن الضحاك.

44-ترجمۀ زيارت جامعه.

45-ترجمۀ دعاى كميل.

46-ترجمۀ دعاى مباهله.

47-ترجمۀ دعاى سمات.

48-ترجمۀ دعاى جوشن صغير.

49-ترجمۀ حديث عبد اللّه بن جندب.

50-ترجمۀ قصيدۀ دعبل.

51-ترجمۀ حديث «ستة اشياء ليس للعباد فيها صنع: المعرفة و الجهل و الرضا و الغضب و النوم و اليقظة» .

52-ترجمة الصلاة.

53-اجوبة المسائل المتفرقة.

ص: 24

و كتابهاى ديگرى نيز غير از آنچه ذكر شد به علاّمۀ بزرگوار نسبت داده شده است مانند كتاب «اختيارات الايام» و كتاب «تذكرة الائمة» و كتاب «صراط النجاة» و «كتاب فى تعبير المنام» كه به اثبات نرسيده است (1).

حيوة القلوب

از مرحوم سيد بحر العلوم علاّمۀ طباطبائى نقل شده است كه او آرزو مى كرد كه تصانيف و نوشته هاى خودش در ديوان علاّمۀ مجلسى ثبت شود و به جاى آنها يكى از كتابهاى علاّمۀ مجلسى كه ترجمۀ متون اخبار و به زبان فارسى مى باشد، در ديوان او نوشته شود (2). و اين بدان جهت بود كه عصر علاّمۀ مجلسى عصر شكوفائى دين بويژه مكتب اهل بيت عليهم السّلام بود و علاقه مندان به خاندان اهل بيت عليهم السّلام رغبت زيادى به آشنائى با تاريخ و آثار اين خاندان داشتند، ولى چون در آن عصر اكثر كتابها عربى بودند و كمتر كتابى در اين رابطه به فارسى ترجمه شده بود، از اين رو مرحوم علاّمۀ بزرگوار يكى از پيشگامان در اين جهت بود كه آثار و اخبار معصومين عليهم السّلام را در قالب تأليفات فارسى بيان كرد كه از ميان آنها كتاب «حيوة القلوب» بود.

اين اثر يكى از تأليفات نفيس بجاى مانده از علاّمۀ مجلسى است، كه جلد اول آن دربارۀ پيامبران گرامى عليهم السّلام، و جلد دوم در احوال پيامبر بزرگ اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و جلد سوم آن در امامت مى باشد. و اين كتاب ارزشمند مورد توجه علاقه مندان در عصر علاّمۀ مجلسى و پس از آن بوده است بويژه براى كسانى كه خواهان آشنائى با قصص انبياء عظام عليهم السّلام و جانشينان آنان و بعضى از قصه هاى مذكور در قرآن، و آگاهى از سيرۀ سيد البشر رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وقايع مربوط به عصر بعثت و قبل از آن و همچنين بعد از بعثت تا هجرت و از هجرت تا رحلت آن بزرگوار، و نيز در جلد سوم

ص: 25


1- . مقدمۀ بحار الانوار 41.
2- . بحار الانوار 102/19.

مسئلۀ امام شناسى و وجوب وجود ائمّه عليهم السّلام و آيات دربارۀ امامت مورد توجه قرار گرفته است.

نكته اى كه قابل توجه مى باشد در اين كتاب، در برگرفتن تعداد بسيارى از روايات و اقوال مختلف در موضوعات مطرح شده در هر يك از جلدهاى آن، از اين رو در تحقيق سعى شده است كه از بيشتر مصادرى كه مؤلف آنها را مدّ نظر داشته استفاده و به آنها ارجاع شود؛ و علاوه بر آنهايى كه خود او ذكر كرده، در بعضى موارد از مصادر ديگرى استفاده شده كه آن مطالب يا روايات در آنها آمده است چه از كتابهاى شيعه باشد و چه از كتابهاى اهل سنّت، تا بهره بردن از كتاب كاملتر شود.

وفات

علاّمۀ مجلسى پس از عمرى تلاش و كوشش بى وقفه در جهت نشر و تبليغ و ترويج علوم آل محمد عليهم السّلام و هدايت جامعه با تدريس و تأليف و خطابه و احياء سنّتهاى الهى و اقامۀ حدود و از بين بردن بدعتها و مبارزۀ مستمر با منكرات، سرانجام در روز 27 ماه رمضان سال 1111 در سنّ هفتاد و سه سالگى ديده از جهان فروبست و به سراى باقى و جوار رحمت الهى منتقل شد، و به مناسبت تاريخ وفات آن علاّمۀ بزرگوار بعضى گفته اند:

ماه رمضان چه بيست و هفتش كم شد *** تاريخ وفات باقر اعلم شد (1)

علاّمۀ بزرگوار در كنار مسجد جامع اصفهان در جوار قبر والد معظّمش ملاّ محمد تقى مجلسى در بقعه اى كه عدّه اى از علماى ديگر نيز مدفون هستند بخاك سپرده شد، مرقد شريف او هم اكنون در اصفهان ملجأ عام و خاص مى باشد.

ص: 26


1- . الكنى و الالقاب 3/149.

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حيوة القلوب مرده دلان به وادى ضلالت و حرمان به حمد خداوند بى مانندى است كه مقرّبان درگاه احديتش به زبان بى زبانى اداى شكر نعمتهاى بى منتهاى او نموده اند، و به قدم اقرار به عجز و ناتوانى وادى نامتناهى ثناء او پيموده اند، و شفاء صدور مستمندان بيمارستان حيرت و هجران به نواى غم زداى عندليب چمن ستايش هدايت بخشى است كه در گلشن ايجاد هر غنچه را كتابى از معرفت خويش در جيب نهاده و هر شاخى را اوراق بسيار از دفتر شناسائى خود دست داده، اگر چنار است دستش به تضرع و افتقار به درگاه عالم اسرار گشاده، اگر بيد است واله قدرت بى زوالش گرديده و سر به سجدۀ تعظيم و تمجيد نهاده و دريا به خروش حمد و ثنايش ترزبان گرديده، از صفحات امواج، سفينه از وصف جلالش در كف گرفته، براى مطالعه سوادخوانان خط صنايع جهان آفرين به سر انگشت نسيم ورق مى گردانند، صحرا كمر گشوده بر مسند كوه پشت داده، از مداد شجر و سبزه و شقايق مجموعۀ مفصل الحقايق در دامن گذاشته؛ به الوان نغمات دلنشين، بدايع خلق صانع سماوات و ارضين را به مسامع قلوب ارباب يقين مى رساند، كما قال عزّ من قائل وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ (1).

زهى لطف كامل و فضل شاملش كه براى هدايت سالكان مسالك نجات راهنمائى گم گشتگان مهالك ضلالت بر شوارع دين از انبياء عالى شأن، اعلام رفيعه ساخته، و بر مشارع يقين از اوصياء رفيع مكان، منابر منيعه پرداخته است، و هر يك را به حليۀ اخلاق

ص: 27


1- . سورۀ اسراء:44.

عليّه و آداب سنيّه زيور داده، براى دفع عساكر وساوس شياطين و شهاب ملحدين به جنود معجزات قاهره و براهين باهره مؤيد گردانيده، فله الحمد على ما اسبغ علينا من نعمائه و ارسل الينا من رسله و حججه فى ارضه و سمائه و له الشكر على ما عجزنا عن احصائه من قسمة آلائه.

ضياء بصاير ارباب يقين، جلاى مسامع مقرّبين، به مطالعه و استماع فضايل و مناقب سرورى است كه در طىّ مراحل و قطع منازل اصلاب طاهره و ارحام طيّبه، افواج انبيا و رسل، ديدۀ عرفان خويش را به كحل الجواهر غبار موكب همايونش جلا مى دهند، از وفور اشعۀ انوار جلالش ديده شان از مطالعۀ جبين اظهرش خيره گرديده، در مرآت عرش انور، عكس جمالش را مشاهده مى نمودند.

و درود متواتر الورود و صلوات نامعدود بر آن خلاصۀ عالم ايجاد و شفيع يوم معاد، اعنى مفخر انبيا و زبدۀ اصفيا، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل بى مثالش، كه درّ يكتاى محبت و گوهر گرانبهاى ولايتشان درّة التاج هر ملك مقرب و حرز بازوى هر پيغمبر مرسل گرديده، و عروق شجرۀ معرفت قدر منزلتشان در رياض قلوب صافيه و حدائق صدور زاكيۀ ارباب عرفان و اصحاب ايقان دويده، اگر مسبّحان افلاك و مهندسان تختۀ خاك در مقام عدد مناقب بى انتهاى ايشان درآيند، هرآينه سبحۀ انجم فروريزد و ريگ صحرا و قطرۀ دريا و ذرّۀ هوا به آخر رسد، و هنوز عشرى از اعشار و اندكى از بسيار احصا نكرده باشند، پشت افلاك خميدۀ احسان، و كرۀ خاك غريق امتنان ايشان است، خشت زمين را به نام نامى ايشان ساختند، و سراپردۀ عرش را براى انوار ايشان افراختند، فوج ممكنات را از ظلمت آباد عدم به روشنائى قنديل انوار ايشان قدم در ساحت وجود نهادند. و اگر وجود فايض الجود ايشان نبودى، احدى از طفلان مواليد از آباء علوى و امّهات سفلى نزادندى، فصلوات اللّه عليهم اجمعين ابد الآبدين و لعنة اللّه على اعدائهم دهر الداهرين.

امّا بعد، خامۀ تراب اقدام طالبان شاهراه هدايت، و مجتنبان مهامۀ حيرت و غوايت، محمد باقر بن محمد تقى عفى اللّه عن جرائمهما، به زبان شكستگى و انكسار، بر صحايف ضماير صافيۀ ارباب يقين و مرآت قلوب نيّرۀ خلاصۀ مؤمنين، تحرير و تصوير مى نمايد كه:

ص: 28

چون اين حقير خاكسار، ذرّۀ بى مقدار در عنفوان جوانى به رهنمونى هدايات ربانى از ظلمات علوم جهالت اثر، و كتب ضلالت ثمر، منزجر گرديده، عنان عزيمت به صوب عين الحياة جاودانى، يعنى تتبّع اخبار و تفحّص آثار اهل بيت اخيار سيّد ابرار عليهم صلوات اللّه الملك الغفار، كه ينابيع علوم يزدانى و معارف سبحانى و معادن جواهر حقايق ربانى مصروف و معطوف گردانيدم و عمدۀ احاديث و آثار ايشان كه بعد از تتبع بسيار بدست آمده بود در كتاب «بحار الانوار» جمع نمودم.

در اين ولا جمعى از برادران ايمانى و دوستان روحانى از اين قليل البضاعه استدعا نمودند كه آنچه از آن كتاب جامع الابواب متعلق به تواريخ، احوال و معجزات و مكارم اخلاق و محاسن صفات و احوال و غزوات حضرت سيّد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و دلايل امامت و خلافت و اطوار حميده و آداب پسنديدۀ حضرات ائمۀ اثنا عشر و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليهم اجمعين بوده باشد، به لغت فارسى ترجمه نمايم، تا جميع طوايف الانام سيّما جمعى از عوام را كه از فهم لغت عربى عاجزند از آن بهره مند گردند، و براى تأكيد حصول اين مأمول و اجابت اين مسئول، چنين تقرير مى كردند كه كتبى كه به لغت فرس در اين ابواب تأليف شده است، اكثر احاديث آنها را از كتب مخالفين دين اخذ نموده اند، نسبت خطاها و لغزشهاى عظيم به انبياى عظيم الشأن و اوصياى جليل القدر ايشان داده اند، كه اخبار معتبرۀ اهل بيت رسالت عليهم السّلام ناطق است بر برائت ساحت عصمت ايشان از امثال آنها، و بعضى با عدم تتبع وافى و تفحّص شافى متوجه اين امر گرديده اند و از بسيار اندكى ايراد كرده، و از دريا به قطره اى قناعت نمودند، و رتبۀ تمييز ميان صحيح و سقيم و غث و سمين اخبار منقوله و احاديث متداوله و اقوال متنوعه و اكاذيب مختلفه را نداشته اند، و بر تو لازم است كه به جهت اداى شكر نعمت ايزدى، چنين كتاب عالى تأليف نمائى كه فيضش عام، و نفعش تمام بوده باشد.

بناء على هذا هر چند در اين وقت، به اعتبار وفور عوائق و كثرت شواغل و علايق، تمشيت اين امر از اين حقير خلايق در غايت صعوبت و اشكال مى نمود، امّا چون اجابت مسئول ايشان به جهت رعايت حقوق اخوت ايمانى لازم مى دانست كه تشييد اساس

ص: 29

تصديق و يقين نبوت اشرف مرسلين و امامت ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين كه عمدۀ اصول دين مبين و اهمّ مقاصد مؤمنين است و تفكر در احوال و تواريخ انبيا و اوصيا كه مقربان درگاه احديت و محرمان سرادق صمديتند، و تذكر اخلاق سنيّه و اطوار مرضيّه و محن و مصايب و بلايا و نوايب ايشان و استماع معجزات وافيه و براهين شافيۀ ايشان در تقويت ايمان و يقين و رام گردانيدن نفس امّاره و انزجار او از شهوات دنيّۀ نشئۀ فانيه، و ميل فرمودن او به متابعت سنن مرسلين و آداب صالحين تأثير عظيم دارد، چنانچه جناب اقدس ايزدى تعالى شأنه در قرآن مجيد براى اصلاح متمردان و هدايت غاويان، اين طريقۀ مستقيمه را مسلوك داشته.

و ايضا موجب صرف قلوب، و استماع اكثر خلق از قصص باطله و اساطير كاذبه كه قلوب عامۀ جهّال را تسخير نموده اند، مى گردد، لهذا استمداد توفيق از جناب اقدس ايزدى جلّ و علا و اقتباس هدايت از مشكاة انوار انبياء و اوصياء عليهم الصلوات و التحية و الثناء كرده، شروع در تأليف كتاب مزبور نموده، و چون ترجمۀ جميع آنچه در كتاب كبير مندرج گرديده بود، موجب تطويل كتاب و تكثير ابواب مى گرديد، و در اين زمان كه همّت اكثر ناس از تحصيل كتب مطوّله هر چند كثير الفائده باشد قاصر است، بنابراين اختصار مى نمايد بر ترجمۀ آنچه از احاديث، اوثق و اقوى بوده باشد، و با اتفاق اكثر مضامين چند روايت، به يكى اكتفا مى نمايد تا فايده اش جليل و مؤونت تحصيلش قليل بوده باشد.

و چون موضوع اين كتاب مستطاب، بيان فضائل و كمالات و مناقب و معجزات و تواريخ حالات اجداد كرام و آباء فخام عالى نسبى است كه چراغ دودمان عزتش از قنديل انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (1)افروخته، و فروغ اشعۀ جلالش در فضاى بى انتهاء توصيف قدرش طاير انديشه اجناح ارتباح سوخته، اعنى شاه آگاه والاجاه، سپهر بارگاه، انجم سپاه، سليمان نشان، دارا دربان، رعيت پرور، عدالت گستر، نهال رعناى بوستان صفوت و خلافت، سرو زيباى چمن ابهت و جلالت، و جهان بخش دريانوال، سايۀ

ص: 30


1- . سورۀ نور:35.

رأفت حضرت پروردگار ذو الجلال در بام بيت الحرام، دولت و اقبالش آشيان كبوتران حرم، دعاهاى بى ريائى ساحت حريم رفعت و جلالش معتكف دلهاى پاك طينتان خالص الولا، نسبت بحر بى انتها به كف دريا نوالش نسبت كف و دريا و نمايش خورشيد انور در فضاء راى اظهرش، چون نمايش ذره اى از بيضا، نسبت تيغ خورشيد مثالش هلال در اوج اقبال بر خويش مى بالد، و به گمان كمان رفيع مكانش قوس و قزح به رنگ آميزى خجلت مى كاهد، خورشيد پاك گوهر اگر از رشك چتر نيك اخترش غمگين نگرديدى، در فراش گلگون شفق به خون دل خويش ننشستى و سر اندوه بر بالين افق نگذاشتى و چرخ بى قرار كه از رفعت ايوان رفيع بنايش چاك در جگر نداشتى، روزى هزار دور برگرد سر چاكران بزمش گرديده منت داشتى، اطلس فلك بطانۀ سايبان ايوان جلالش و منطقۀ بروج كمربند يساولان مجلس بهشت مثالش، سليمان شكوهى كه هدهد ناطقه در مديحش الكن و مرغ و ماهى را قلادۀ انقيادش در گردن است، وصيت قهرش بساط بر هوا گسترده، در اطراف جهان نداى روح رباى أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1)به مسامع سلاطين زمان رسانيده، و مرغان فصيح بيان توصيف لطفش نامهاى محبت طراز بر پر اقبال بسته، از روزنۀ دلها به جانهاى ساكنان اكناف جهان فرمانها دوانيده، طغراى يرليغ (2)بليغش إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ (3)سرمشق طبع قويمش حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)، قدم عقل دانا بر صرح ممرّد ثناى آن، نتيجۀ يكه تاز ميدان «لا فتى» در تزلزل و انديشۀ دانشوران در احصاء فضايل بى انتهاء آن نوباوۀ بوستان هَلْ أَتى (5)، از روى عجز در تأمل مفخر سلاطين زمان و مشيد قوانين عدل و احسان، رافع الويۀ ملت بيضا، و مؤسس قواعد شريعت، غرّ الملك الملوك القاهره و كاسر اعناق اكاسره، رافع لواى

ص: 31


1- . سورۀ نمل:31.
2- . يرليغ: فرمان پادشاه. (فرهنگ عميد 3/2528) .
3- . سورۀ نمل:30.
4- . سورۀ توبه:128.
5- . سورۀ انسان:1.

دين، قامع اطماع الملحدين، مؤسس اساس الايمان، قالع عروق الكفر و الطغيان، معدن الفتوة و الكرامة و سليل النبوة و الامامة السلطان ابن السلطان ابن السلطان و الخاقان ابن الخاقان ابن الخاقان ابو الفتح و النصر و الظفر السلطان سليمان، مدّ اللّه اطناب دولته الى ظهور صاحب الزمان و جعله من انصاره و اعوانه، عليه و آله و على آبائه صلوات اللّه الرحمن.

لهذا ديباچۀ آن را به نام نامى و القاب گرامى آن اعلى حضرت مزيّن و موشّح گردانيد و با وجود عدم قابليت به نظر اقدس آن سليل نبوت رسانيد، تا موجب رفعت قدر و علو پايۀ اين تحفۀ فرومايه گردد، تا ظهور تأثير صبح نشور ثواب خواندن و شنيدن و نوشتن و ديدن آن پروردگار فرخنده آثار، آن برگزيدۀ رحيم غفور، عايد شود.

و چون مطالعۀ اين موجب حيات ابدى دلهاى اهل ايمان مى گردد، آن را به «حيوة القلوب» مسمى گردانيده، و مرتب به چهار كتاب ساخت، و على اللّه توكلت و حسبي اللّه و نعم الوكيل.

ص: 32

كتاب اول در بيان تاريخ، احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند

و در آن چند باب است

ص: 33

ص: 34

باب اول: در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 35

ص: 36

فصل اول: در بيان علّت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است

به سند معتبر منقول است كه: مردى از ملاحده به خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام آمد و سؤالى چند كرد و به شرف اسلام مشرّف شد، كه از جمله سؤالهاى او اين بود كه: به چه دليل اثبات مى نمائى بعثت انبيا و رسل را؟

فرمود كه: ما چون اثبات كرديم به برهان كه ما را خالقى و صانعى هست كه بلندتر است از ما و از جميع آفريده ها، و او منزّه است از آنكه خلق او را توانند ديد، يا او را لمس توانند كرد، يا بر او گفتگو توانند كرد، و دانستيم كه او صانع حكيم است و هر چه حكمت و مصلحت بندگان در آن است از او صادر مى گردد؛ پس ثابت شد كه بايد سفيران و رسولان از او در ميان خلق باشند كه كلام او را به بندگان او برسانند، و ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت و منفعت ايشان در آن است، و بقاء ايشان به آن است، و ترك آن موجب فناى ايشان است. پس ثابت شد كه بايد امر كنندگان او رسانند و ايشان پيغمبرانند و برگزيده هاى او از ميان خلق او كه حكيمان و دانايانند، و حق تعالى ايشان را به علم و حكمت تأديب نموده است و ايشان را مبعوث به حكمت گردانيده است كه با ساير مردم شريك نيستند در احوال و صفات ايشان، هر چند به ايشان در خلقت و تركيب ايشان شبيه و شريكند، و مؤيّدند از جانب حكيم عليم به علم و حكمت و دلايل و براهين و شواهد و معجزات كه دلالت بر صدق دعوى ايشان نمايد، از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن و امثال آنها از امورى كه ساير مردم از اتيان آن عاجزند و به اين علّت اين معنى

ص: 37

مسمّى و جارى است در هر عصر و زمان، پس هرگز زمين خدا خالى نيست از حجتى از خدا بر خلق، كه با او علم و معجزه اى باشد كه دلالت بر صدق مقال او، و پيغمبرى كه پيش از او بوده است بكند (1).

مترجم گويد كه: حاصل اين حديث شريف آن است كه: چون ثابت شد وجود صانع و علم و حكمت و لطف و كمال او و آنكه عبث و بى فايده از او صادر نمى شود، پس ظاهر است كه اين خلق را عبث نيافريده است، از براى حكمتى عظيم خلق فرموده و اين حكمت فوايد و منافع نشئۀ فانى دنيا كه منسوب به انواع المها و دردها و غمها و محنتها و مشقّتهاست نمى تواند بود، پس بايد كه براى امرى از اين عظيم تر و فايده اى از اين بزرگتر آفريده باشد.

ديگر منقول است كه: حسين بن صحّاف (2)از آن حضرت پرسيد كه: آيا مى تواند بود كه مؤمنى كه ايمانش نزد خدا ثابت شده باشد خدا او را بعد از ايمان، به كفر متصل گرداند؟ فرمود كه: حق تعالى عادل است و پيغمبران را فرستاده است كه مردم را دعوت نمايند بسوى ايمان به خدا، و خدا كسى را بسوى كفر نمى خواند.

پرسيد كه: آيا كسى كه كفرش نزد خدا ثابت شده باشد، خدا او را از كفر به ايمان متصل مى سازد؟

فرمود كه: حق تعالى همۀ مردم را خلق كرده است براى خلقتى كه همه را بر آن خلق كرده است كه قابل ايمان هستند، و نمى دانستند ايمان به شريعتى را و نه كفر را به انكار ايمان، پس فرستاد پيغمبران بسوى ايشان كه بخوانند ايشان را بسوى ايمان به خدا تا حجّت خود را بر ايشان تمام كند، پس بعضى به توفيق خدا هدايت يافتند و بعضى هدايت نيافتند (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: ابن السكّيت از حضرت امام رضا عليه السّلام يا امام على

ص: 38


1- . توحيد شيخ صدوق 249؛ احتجاج 2/213؛ علل الشرايع 120.
2- . در مصدر «حسين بن نعيم صحّاف» است، و ترجمه اش در رجال نجاشى 1/119 و جامع الرواة 1/258 آمده است.
3- . علل الشرايع 121.

النقى عليه السّلام سؤال نمود كه: به چه سبب حق تعالى حضرت موسى را با دست نورانى و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد، و حضرت عيسى را با معجزه اى كه شبيه به طبابت طبيبان بود فرستاد، و محمد را به كلام فصيح و خطبه هاى بليغ مبعوث گردانيد؟

آن حضرت جواب فرمود كه: حق تعالى چون مبعوث گردانيد حضرت موسى را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس آورد بسوى ايشان از جانب خدا معجزه اى چند را كه از نوع سحر ايشان بود و مثل آن در قوّۀ ايشان نبود و جادوى ايشان را بر آنها باطل كرد و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

و حضرت عيسى را مبعوث گردانيد در وقتى كه ظاهر گرديده بود در آن زمان بيماريهاى مزمن و مردم محتاج به طبيب بودند، و طبيبان در ميان ايشان بسيار بود، پس آمد بسوى ايشان از جانب خدا با چيزى چند كه نزد ايشان مثل آنها نبود، از زنده كردن مرده ها و شفا بخشيدن كورهاى مادرزاد و پيس به اذن خدا، حجّت را بر ايشان تمام كرد چون ايشان با نهايت حذاقت از مثل آنها عاجز بودند.

و حق تعالى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه غالب تر بر اهل عصرش خطبه هاى فصيح و سخنان بليغ بود، و پيشه و كمال ايشان هم چنين بود، پس آورد بسوى ايشان از كتاب خدا و مواعظ احكام و آنچه قول ايشان را باطل گردانيد، و عاجز گرديدند از اتيان به مثل آن، و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

ابن السكّيت گفت: تا حال، چنين سخن شافى نشنيده بودم، پس امروز حجّت خدا بر خلق چيست؟

فرمود: عقلى كه خدا به تو داده است كه تمييز مى توانى كرد ميان كسى را كه راست مى گويد بر خدا يا دروغ مى بندد بر او.

ابن السكّيت گفت: و اللّه كه جواب اين است (1).

ص: 39


1- . علل الشرايع 121؛ عيون اخبار الرضا 2/79؛ احتجاج 2/437. و در هر سه مصدر سؤال از امام رضا عليه السّلام شده است.

فصل دوم: در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان

به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق كرده است كه من از همه گرامى ترم نزد خدا و فخر نمى كنم، و خلق كرده روح صد و بيست و چهار هزار وصى كه على نزد خدا از همه بهتر و گرامى تر است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر رضى اللّه عنه از رسول خدا پرسيد كه: خدا چند پيغمبر به خلق فرستاده است؟

فرمود كه: صد و بيست و چهار هزار پيغمبر؛ و به روايتى سيصد و بيست و چهار هزار پيغمبر.

پرسيد كه: چند نفر ايشان مرسلند؟

فرمود كه: سيصد و سيزده نفر.

پرسيد كه: چند كتاب فرستاده است؟

فرمود كه: صد و بيست و چهار كتاب؛ و به روايتى ديگر صد و چهار كتاب و به روايت اخير بر حضرت شيث پنجاه صحيفه فرستاده است، و بر حضرت ادريس سى صحيفه، و بر حضرت ابراهيم بيست صحيفه فرستاد، و چهار كتاب تورات و انجيل و زبور و فرقان.

ص: 40


1- . خصال 641؛ امالى شيخ صدوق 196.

پس فرمود كه: اى ابو ذر! چهار كس از پيغمبران سريانى بودند: آدم و شيث و اخنوخ -كه اسم او ادريس است، و اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت-و نوح؛ و چهار نفر از پيغمبران عرب بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو؛ و اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى و آخر ايشان عيسى بود، و ششصد پيغمبر در ميان ايشان بود (1)؛ و در روايت ديگر عدد پيغمبران بنى اسرائيل چهار هزار نيز وارد شده است (2)، و اول اوثق است.

و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود به صفوان جمّال كه: اى صفوان! آيا مى دانى كه خدا چند پيغمبر فرستاده است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: صد و چهل هزار پيغمبر و مثل ايشان از اوصيا فرستاده است، با راستى گفتار و ادا كردن امانت و ترك دنيا، و هيچ پيغمبرى نفرستاده است بهتر از محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و هيچ وصى نفرستاده است بهتر از وصىّ او امير المؤمنين (3).

مترجم گويد كه: اين عدد خلاف مشهور و خلاف احاديث معتبر ديگر است، و شايد تصحيفى از راويان شده باشد يا در آن احاديث بعضى از انبيا و اوصيا محسوب نشده باشد.

و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه: هر كه خواهد با او مصافحه كند روح صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بايد كه زيارت كند قبر امام حسين عليه السّلام را در شب نيمۀ شعبان كه ارواح پيغمبران در اين شب از خدا مرخّص مى شوند براى زيارت آن حضرت، و پنج نفر اولو العزمند از پيغمبران كه:

نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدند.

پرسيد: معنى اولو العزم چيست؟

فرمود كه: يعنى مبعوث گرديده بودند به مشرق و مغرب زمين و بر همۀ جن و انس (4).

ص: 41


1- . رجوع شود به اختصاص 264 و خصال 2/524.
2- . امالى شيخ طوسى 397؛ مجمع البيان 4/533.
3- . اختصاص 263، و در آن عدد پيغمبران يكصد و چهل و چهار هزار مى باشد.
4- . كامل الزيارات 179، و در آن به جاى امام موسى بن جعفر، روايت از امام جعفر صادق نقل شده است.

مترجم گويد كه: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه موسى و عيسى مبعوث بر كافۀ خلق بوده اند، و احاديث ديگر دلالت مى كند بر آنكه ايشان بر بنى اسرائيل مبعوث بوده اند، و بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و در اينكه اين پنج نفر اولو العزم بوده اند احاديث بسيار وارد شده است (1).

و در ميان عامه در اين باب خلاف بسيار است، و ظاهر اخبار و مشهور ميان اصحاب آن است كه اولو العزم پيغمبرانى اند كه شريعت ايشان نسخ كند شريعت پيغمبران گذشته را، چنانچه به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام (2)و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را براى اين اولو العزم مى گويند كه ايشان صاحب عزيمتها و شريعتها بوده اند، زيرا كه حضرت نوح مبعوث شد با كتابى و شريعتى غير شريعت آدم، پس هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح بود بر شريعت و طريقۀ او بود و تابع كتاب او بود تا آنكه ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه آمد با صحف و عزيمت ترك كتاب نوح، نه به آنكه او را انكار نمايد بلكه بيان اينكه آن شريعت منسوخ گرديده است و بعد از اين عمل به آن نبايد كرد؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت ابراهيم و بعد از او بود همگى بر شريعت و منهاج و طريقۀ او بودند و به كتاب او عمل مى كردند تا زمان حضرت موسى كه تورات را آورد و عزم نمود بر ترك كردن احكام صحف؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت موسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج او بودند و عمل به كتاب او مى كردند تا زمان حضرت عيسى كه انجيل را آورد و عزم كرد بر ترك شريعت موسى و طريقۀ او؛ پس هر پيغمبرى كه در ايّام حضرت عيسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج و كتاب او بودند تا زمان پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس اين پنج نفر اولو العزمند و بهترين انبيا و رسلند، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم منسوخ نمى گردد تا روز قيامت، و پيغمبرى بعد از آن حضرت نيست، و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، پس هر كه

ص: 42


1- . خصال 300؛ كافى 1/175؛ تفسير قمى 2/300.
2- . عيون اخبار الرضا 2/80؛ قصص الانبياء راوندى 277؛ علل الشرايع 122.

بعد از آن حضرت دعوى پيغمبرى كند يا بعد از قرآن كتابى بياورد و دعوى كند كه از جانب خداست، پس خون او مباح است براى هر كه از او بشنود اين را (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را از براى اين اولو العزم گفته اند كه عهد كردند بر ايشان در باب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى او بعد از آن حضرت و حضرت مهدى صلوات اللّه عليه و سيرت او، پس اجماع نمود عزمهاى ايشان بر اينكه اينها چنين است و اقرار تمام كردند به اين، و حضرت آدم اين عزم و اهتمام كه ايشان كردند نكرد، لهذا خدا فرمود وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2).

فرمود كه: عهد نمود بسوى او در باب محمد و ائمۀ بعد از او، پس ترك كرد او را و در باب ايشان عزمى نبوده كه ايشان چنينند (3).

و على بن ابراهيم در تفسيرش ذكر كرده كه: معنى اولو العزم آن است كه ايشان سبقت گرفته اند بر پيغمبران بسوى اقرار به خدا، و اقرار كرده اند به هر پيغمبرى كه پيش از ايشان و بعد از ايشان بوده و خواهد بود، و عزم كرده اند بر صبر كردن بر تكذيب و آزار امّتهاى خود (4).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين سؤال نمود از پنج نفر از انبيا كه به عربى سخن گفته اند؟

فرمود: شعيب و هود و صالح و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم اند.

و پرسيد از آنها كه از پيغمبران كه ختنه كرده مخلوق شدند؟

فرمود كه: آدم و شيث و ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پرسيد كه: كدامند آنها كه از رحم كسى بيرون نيامده اند؟

ص: 43


1- . كافى 2/17.
2- . سورۀ طه:115.
3- . علل الشرايع 122؛ تفسير قمى 2/66.
4- . تفسير قمى 2/300.

فرمود: آدم و حوّا و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى و شتر صالح و خفّاش كه حضرت عيسى ساخت و زنده كرد و پريد به اذن خدا.

و پرسيد كه: كدامند شش نفر از پيغمبران كه هر يك از ايشان دو نام دارند؟

فرمود: يوشع بن نون كه ذو الكفل است، و يعقوب كه او اسرائيل است، و خضر كه او تالياست (1)، و يونس كه او ذو النون است، و عيسى كه او مسيح است، و محمد كه او احمد است (2).

مترجم گويد كه: اتحاد ذو الكفل و يوشع خلاف مشهور است و بعد از اين مذكور خواهد شد.

و در روايت ديگر منقول است كه: پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليهما السّلام پرسيد: كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟

فرمود كه: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و ناقۀ صالح، و مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم، و كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند، و شيطان لعنه اللّه (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اول وصيّى كه به روى زمين آمد هبة اللّه پسر حضرت آدم بود، و هيچ پيغمبرى از پيغمبران گذشته نبود مگر آنكه او را وصى بوده است، و پيغمبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه پنج نفر اولو العزمند: حضرت نوح عليه السّلام و حضرت ابراهيم عليه السّلام و حضرت موسى عليه السّلام و حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و على ابن ابى طالب عليه السّلام نسبت به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به منزلۀ هبة اللّه بود نسبت به آدم و وصىّ او بود و وارث جميع اوصيا و جميع گذشتگان بود، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وارث علم جميع پيغمبران و مرسلان بود (4).

ص: 44


1- . در علل الشرايع و عيون اخبار الرضا «ارميا» ، و در خصال «حلقيا» آمده است.
2- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
3- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.
4- . بصائر الدرجات 121.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى از عرب نفرستاده است مگر پنج نفر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه خاتم پيغمبران است (1).

مترجم گويد كه: مراد از اين حديث آن باشد كه از قبيلۀ عرب بوده باشد، و اين حديث و حديث شامى دلالت مى كند بر اينكه حضرت اسماعيل عرب باشد، و حديث ابو ذر ظاهرش غير اين بود. و ممكن است كه مراد از اين دو حديث اين بوده باشد كه خود به لغت عربى سخن مى گفته و از قبيلۀ عرب بوده باشد، يا آنكه آنها بغير عربى سخن نمى گفته باشند و حضرت اسماعيل بغير لغت عرب نيز سخن مى گفته باشد، و همين روايت را از همين راوى در بعضى از كتب روايت كرده اند مثل روايت ابو ذر كه اسماعيل در آن داخل نيست.

و در حديث صحيح منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از معنى رسول و نبى؟ فرمود: نبى آن است كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود امّا ملك را نمى بيند؛ و رسول آن است كه صداى ملك مى شنود و ملك را نيز مى بيند.

پرسيد كه: منزلت امام چيست؟

فرمود كه: صداى ملك را مى شنود و ملك را نمى بيند (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه: حسن بن عباس به حضرت امام رضا عليه السّلام نوشت كه: چه فرق است ميان رسول و نبى و امام؟

آن حضرت در جواب نوشت كه: رسول آن است كه جبرئيل به او نازل مى شود و او را مى بيند و سخن او را مى شنود و وحى بر او نازل مى شود و گاه باشد كه در خواب ببيند مانند خواب ديدن ابراهيم، و نبى گاه سخن مى شنود و شخصى را نمى بيند و گاه شخص ملك را مى بيند بى آنكه از او وحى بشنود، و امام سخن ملك را مى شنود و شخص او را نمى بيند (3).

ص: 45


1- . قصص الانبياء راوندى 145.
2- . بصائر الدرجات 368؛ كافى 1/176.
3- . كافى 1/176.

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيغمبران بر پنج نوعند، كه بعضى صدائى مى شنوند مانند صداى زنجير پس مقصود وحى را از آن مى يابند، و بعضى در خواب وحى بر ايشان ظاهر مى شود چنانچه يوسف و ابراهيم در خواب ديدند، و بعضى ملك را مى بينند، و بعضى در دلشان نقش مى شود و صدا به گوششان مى رسد و ملك را نمى بينند (1).

و در حديث صحيح ديگر منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود از معنى رسول و نبى و محدّث؟

فرمود كه: رسول آن است كه جبرئيل عليه السّلام به نزد او مى آيد روبه رو و او را مى بيند و با او سخن مى گويد؛ و امّا نبى، پس او در خواب مى بيند چنانچه ابراهيم ذبح كردن فرزند خود را در خواب ديد، و مثل آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از ساير پيغمبران پيش از نزول وحى مى ديد تا جبرئيل از جانب حق تعالى رسالت را براى او آورد، و بعد از آنكه نبوّت و رسالت هر دو از براى او جمع شد جبرئيل به نزد او آمد و با او روبه رو سخن مى گفت؛ و بعضى از پيغمبران هستند كه جمع شده است براى ايشان شرايط پيغمبرى و در خواب مى بينند و روح مى آيد و با ايشان سخن و حديث مى گويد بى آنكه او را در بيدارى ببينند؛ و امّا محدّث آن است كه ملك با او حديث مى گويد و او را نمى بيند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: انبيا و مرسلون بر چهار طبقه اند: پس پيغمبرى هست كه خبر داده مى شود در امر نفس خودش و به ديگرى تعدّى نمى كند؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و در بيدارى ملك را نمى بيند، به احدى مبعوث نگرديده است و بر او امامى هست كه مى بايد او را اطاعت نمايد، چنانچه ابراهيم بر لوط امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را نمى بيند (3)و فرستاده شده است بسوى گروهى كم يا بسيار، چنانچه حق تعالى در قضيۀ

ص: 46


1- . بصائر الدرجات 369.
2- . بصائر الدرجات 370.
3- . در بصائر الدرجات و كافى «مى بيند» به جاى «نمى بيند» .

يونس فرموده است وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (1)، يعنى: «او را فرستاديم بسوى صد هزار كس بلكه زياده بوده اند» ، فرمود كه: سى هزار كس زياده بوده اند بر صد هزار؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را در بيدارى مى بيند و او امام و پيشواى پيغمبران ديگر است مثل اولو العزم، و بتحقيق كه ابراهيم نبى بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او گفت كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (2)، يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» ، پس او گفت وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي (3)، يعنى: «از ذرّيّت من امام قرار داده اى؟» و غرضش آن بود كه همۀ ذرّيّتش امام باشند، حق تعالى فرمود كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (4)، يعنى: «نمى رسد عهد امامت و خلافت من به ستمكاران» يعنى كسى كه صنمى يا بتى پرستيده باشد (5).

مترجم گويد كه: ميان علما خلاف است در تفسير نبى و رسول و فرق ميان اين دو معنى: بعضى گفته اند كه فرق ميان اين دو لفظ نيست؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه با معجزه كتاب آورده باشد، و نبىّ غير رسول آن است كه كتاب بر او نازل نشده باشد و مردم را به كتاب پيغمبر ديگر دعوت نمايد؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه شرعش ناسخ شريعتهاى گذشته باشد و نبى اعم از اين است.

و از احاديث سابقه و غير آنها كه براى خوف تطويل ترك كرديم ظاهر مى شود كه رسول آن است كه در هنگام القاى وحى ملك را در بيدارى بيند و با او سخن گويد، و نبى اعم از اين است. پس نبىّ غير رسول آن است كه ملك را در هنگام القاى وحى نبيند بلكه در خواب بيند يا در دلش به الهام افتد يا صداى ملك به گوشش رسد و ملك را نبيند كه در وقتهاى ديگر غير وقت القاء، ملك را بيند؛ و جمعى از محققين علما نيز به اين نحو فرق كرده اند.

ص: 47


1- . سورۀ صافات:147.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . سورۀ بقره:124.
4- . سورۀ بقره:124.
5- . بصائر الدرجات 373؛ كافى 1/174.

و در حديث معتبر از ائمه صلوات اللّه عليهم منقول است كه: پنج نفر از پيغمبران سريانى بودند و به زبان سريانى سخن مى گفتند: آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و نوح؛ و زبان آدم عربى بود، و عربى، زبان اهل بهشت است، پس چون حضرت آدم مرتكب ترك اولى شد بدل كرد خداى تعالى براى او بهشت نعيم را به بهشت زمين و زراعت كردن، و زبان عربى او را به زبان سريانى؛ و پنج كس از پيغمبران عبرانى بودند كه زبان ايشان عبرانى بود: اسحاق و يعقوب و موسى و داود و عيسى؛ و پنج كس از ايشان عرب بودند:

هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم؛ و پنج نفر از ايشان در يك زمان مبعوث شدند: ابراهيم و اسحاق بسوى ارض مقدس بيت المقدس و شام مبعوث گرديدند، و يعقوب بسوى زمين مصر، و اسماعيل به زمين جرهم (و جرهم در دور كعبه جمع شده بودند بعد از عماليق، و ايشان را براى اين عماليق مى گفتند كه نسل عملاق بن لوط (1)بن سام بن نوح بودند) ، و لوط را بر چهار شهر مبعوث گردانيد: سدوم و عامور و ضعاف و دارد (2)؛ و سه نفر از پيغمبران پادشاه بودند: يوسف و داود و سليمان؛ و چهار كس پادشاه تمام دنيا شدند، دو مؤمن و دو كافر؛ امّا دو مؤمن: ذو القرنين و سليمان بودند؛ و امّا دو كافر:

نمرود بن كوش بن كنعان و بخت النصر بودند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمودند:

حق تعالى مبعوث گردانيد هر پيغمبرى كه پيش از من بوده است بر امّتش به زبان قومش، و مرا مبعوث گردانيده بر هر سياه و سرخ و به زبان عربى (4).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتابى و وحيى نفرستاده است مگر به لغت عرب، پس به گوشهاى پيغمبران مى رسد به زبانهاى قوم

ص: 48


1- . در مصدر «لود» است.
2- . در مصدر «صنعا» به جاى ضعاف، و «داروما» به جاى دارد آمده است.
3- . اختصاص 264.
4- . امالى شيخ طوسى 57.

ايشان، و در گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى رسد به زبان عربى (1).

و به سند معتبر منقول است كه: زنديقى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سؤال از تفسير آيات قرآن كرد و بعد از جواب شنيدن مسلمان شد. از جمله سؤالها اين بود كه: چه مى فرمائى در آن آيه كه وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ (2)كه ترجمۀ لفظش آن است كه: «نبوده است بشرى را كه سخن گويد خدا به او مگر به عنوان وحى يا از پس پرده بفرستد رسول را، پس وحى كند به اذن خدا آنچه را خواهد» ، و در جاى ديگر گفته است كه: «سخن گفت خدا با موسى سخن گفتنى» (3)و بازگفته است كه: «ندا كرد آدم و حوّا را پروردگار ايشان» (4)و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» (5)؟ گمان مى كرد كه اينها نقيض يكديگرند.

حضرت فرمود كه: امّا آيۀ اول پس نبوده است و نخواهد بود كه حق تعالى با بنده سخن گويد مگر به عنوان وحى كه الهام كند بر دل او يا به خواب او را القا كند، يا سخن گويد به خلق كردن او بى آنكه او را بيند مانند كسى كه از پس پرده با كسى سخن گويد، يا ملكى را فرستد كه وحى آورد به اذن خدا، و بتحقيق كه بودند رسولان از رسولان آسمان، يعنى ملائكه كه وحى خدا به ايشان مى رسد، پس رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانيدند، و گاهى سخن ميان رسولان اهل زمين و حق تعالى مى بود بى آنكه سخن را به اهل آسمان بفرستد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، فرمود: اسرافيل از كجا مى گيرد؟ جبرئيل گفت: از ملك روحانيان كه بالاتر از اوست، حضرت پرسيد كه: آن ملك از كجا مى گيرد؟ گفت: خدا در

ص: 49


1- . علل الشرايع 126.
2- . سورۀ شورى:51.
3- . سورۀ نساء:164.
4- . سورۀ اعراف:22.
5- . سورۀ بقره:35.

دل او مى اندازد انداختنى، پس اين وحى است و كلام خداست و كلام خدا به يك نحو نيست: بعضى آن است كه خدا با پيغمبران سخن گفته است؛ و بعضى آن است كه در دلهاى ايشان انداخته است؛ و بعضى خوابى است كه پيغمبران مى بينند؛ و بعضى وحى فرستادنى است كه مردم آن را تلاوت مى كنند و مى خوانند، پس آن كلام خداست، پس اكتفا كن به آنچه وصف كردم از براى تو از كلام خدا، بدرستى كه كلام خدا به يك نحو نيست؛ و يك نوعش آن است كه رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانند.

سائل گفت كه: يا امير المؤمنين! خدا اجر تو را عظيم گرداند كه عقده اى از دل من گشودى (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: جبرئيل با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت در وصف اسرافيل كه: او حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه خدا و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، پس چون خداوند عالم تكلّم مى نمايد به وحى، لوح بر پيشانى او مى خورد، پس نظر در لوح مى كند و آنچه در آنجا مى خواند به ما مى رساند و ما او را در آسمان و زمين مى رسانيم و جارى مى گردانيم، و او نزديكترين خلق است به خدا و ميان او و خدا نود (2)حجاب است از نور كه ديده ها را خيره مى كند و وصف و عدّ آن نمى توان نمود و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزار سال راه است (3).

مترجم گويد كه: مراد به حجب، حجب معنوى نورانيت و تجرد و تقدس جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه كه مانع است اسرافيل را از كيفيت حقيقت ذات و صفات او، يا مراد آن است كه ميان اسرافيل و محلّى از عرش كه وحى آنجا صادر مى شود اين قدر فاصله هست، چنانچه در روايت ديگر وارد شده است كه: لوح محفوظ را دو طرف است؛ يك طرف بر عرش است و يك طرف بر پيشانى اسرافيل، چون خداوند جلّ ذكره تكلّم به

ص: 50


1- . توحيد شيخ صدوق 264.
2- . در مصدر «هفتاد» آمده است.
3- . تفسير قمى 2/28.

وحى مى نمايد و لوح مى زند پيشانى اسرافيل را نظر مى كند به لوح و آنچه در لوح مى بيند به جبرئيل خبر مى دهد (1).

و به سند معتبر منقول است كه زراره از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم معلوم مى شد آنچه از جانب خدا به او مى رسد از شيطان نيست؟ فرمود كه: هرگاه حق تعالى بنده را از براى او مى فرستد صاحب سكينه و وقار، پس آنچه بسوى او مى آيد از جانب خدا چنان ظاهر مى گرداند نزد او مثل چيزى كه كسى به ديدۀ خود ببيند (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: چگونه پيغمبران دانستند كه ايشان پيغمبرند؟ فرمود كه: پرده از پيش دل ايشان برداشتند، يعنى صاحب يقين گرديده اند و شك نمى باشد ايشان را (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خوابهاى پيغمبران وحى است (4).

و در دعاى ام داود كه براى عمل روز پانزدهم ماه مبارك رجب است از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: اسامى جمعى از پيغمبران هست، چنانچه فرموده است كه:

«اللّهمّ صلّ على هابيل و شيث و ادريس و نوح و هود و صالح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و يوسف و الاسباط و لوط و شعيب و ايّوب و موسى و هارون و يوشع و ميشا و الخضر و ذو القرنين و يونس و الياس و اليسع و ذي الكفل و طالوت و داود و سليمان و زكريّا و شعيا و يحيى و تورخ و متّى و ارميا و حيقوق و دانيال و عزير و عيسى و شمعون و جرجيس و الحواريّين و الاتباع و خالد و حنظلة و لقمان» (5).

ص: 51


1- . تفسير قمى 2/414.
2- . تفسير عياشى 2/201.
3- . محاسن 2/53.
4- . امالى شيخ طوسى 338.
5- . مصباح المتهجد 745، و در آن نام «لقمان» نيامده است.

و به سند معتبر منقول است كه مفضّل از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود كه: چگونه امام عالم است به آنچه در اقطار زمين واقع مى شود و او در خانۀ خود نشسته و پرده آويخته است؟ فرمود كه: اى مفضّل! حق تعالى در پيغمبر پنج روح قرار داده است: روح الحيوة كه به آن حركت مى كند و راه مى رود؛ و روح القوة كه به آن برمى خيزد و جهاد مى كند؛ و روح الشهوة كه به آن مى خورد و مى آشامد و با زنان حلال خود مقاربت مى كند؛ و روح الايمان كه به آن ايمان مى آورد و عدالت در ميان مردم مى كند؛ و روح القدس كه به آن حامل پيغمبرى مى شود، پس چون پيغمبر از دنيا مى رود منتقل مى شود روح القدس به امامى كه بعد از اوست. و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و تكبر نمى باشد، و آن چهار روح به خواب مى روند و غافل مى شوند و لهو و تكبر مى دارند، و پيغمبر و امام به روح القدس مى بينند و مى دانند چيزها را (1).

و به سند موثق منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: بدرستى كه خداى عز و جل عهد نمود بسوى حضرت آدم كه نزديك آن درخت نرود، پس چون رسيد آن وقتى كه خدا مى دانست كه در آن وقت خواهد خورد، ترك كرد آن وصيت را و از آن درخت خورد، چنانچه خدا مى فرمايد وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2)، پس چون از آن درخت خورد او را به زمين فرستاد، پس از براى او متولد شد هابيل و خواهرش در يك شكم و قابيل و خواهرش در يك شكم، پس حضرت آدم امر كرد هابيل و قابيل را كه قربانى به درگاه خدا ببرند، و هابيل صاحب گوسفندان بود و قابيل صاحب زراعت بود، پس هابيل گوسفند نيكوئى را قربان كرد و قابيل از زراعتش آنچه پاك نشده بود قربان كرد، و گوسفند هابيل از بهترين گوسفندانش بود و زراعت قابيل پاك نكرده بود، پس قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل، چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اِبْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اَلْآخَرِ (3).

ص: 52


1- . بصائر الدرجات 454.
2- . سورۀ طه:115.
3- . سورۀ مائده 27.

و در آن زمان چون قربانى مقبول مى شد، آتشى مى آمد و آن را مى سوخت، پس قابيل آتشكده اى ساخت و اول كسى بود كه بناى آتش خانه گذاشت و گفت: من اين آتش را مى پرستم تا قربان مرا قبول كند، پس دشمن خدا (شيطان) به قابيل گفت كه: قربانى هابيل قبول شد و از تو نشد و اگر او را زنده بگذارى فرزندان بهم رساند كه فخر كنند بر فرزندان تو. پس قابيل هابيل را كشت، و چون بسوى حضرت آدم برگشت از او پرسيد: كجاست هابيل؟ گفت: نمى دانم، مرا نفرستاده بودى كه راعى و حافظ او باشم.

پس چون حضرت آدم رفت و هابيل را كشته يافت گفت: لعنت بر تو باد اى زمين چنانچه قبول كردى خون هابيل را. پس حضرت آدم بر هابيل چهل شب گريست و از پروردگار خود سؤال كرد كه به او پسرى ببخشد، پس از براى او فرزندى متولد شد و او را هبة اللّه نام كرد، زيرا كه حق تعالى او را به او بخشيده بود، پس دوست داشت آدم او را دوستى عظيم.

پس چون پيغمبرى آدم تمام شد و ايّام عمر او به آخر رسيد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! پيغمبرى تو تمام شد و روزهاى عمر تو تمام شد، پس آن علمى كه در نزد توست از ايمان و نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار پيغمبرى را بگردان در عقب فرزندان خود، نزد پسر خود هبة اللّه، بدرستى كه من قطع نمى كنم علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار پيغمبرى را از عقب ذرّيّت تو تا روز قيامت، و هرگز زمين را نمى گذارم مگر آنكه در آن عالمى هست كه به آن دين من و طاعت مرا بشناسد، پس او نجاتى خواهد بود براى هر كه متولد شود ميان تو و ميان نوح.

و ياد كرد حضرت آدم نوح را و گفت: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه اسم او نوح است و او مردم را بسوى خدا خواهد خواند، پس او را به دروغ نسبت خواهند داد و خدا قوم او را به طوفان خواهد كشت، و ميان آدم و نوح ده پدر فاصله بود كه همه پيغمبران خدا بودند. و وصيت كرد آدم به هبة اللّه كه: هر كه او را دريابد از شما بايد كه به او ايمان بياورد و پيروى او بكند و تصديق او بكند تا از غرق نجات يابد.

پس چون آدم بيمار شد به آن بيمارى كه از دنيا رفت، هبة اللّه را طلبيد و گفت: اگر

ص: 53

جبرئيل يا ديگرى را از ملائكه ببينى، سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم از تو هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت. پس هبة اللّه به جبرئيل رسيد و پيغام پدر خود را رسانيد، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! پدرت به عالم قدس ارتحال نموده و من نازل نشده ام مگر از براى نماز كردن بر او. پس چون جبرئيل برگشت، هبة اللّه ديد كه حضرت آدم دار فانى را وداع نموده است، پس جبرئيل به آن حضرت تعليم نمود كه چگونه او را غسل دهد، پس او را غسل داد و چون وقت نماز شد هبة اللّه گفت كه: اى جبرئيل! پيش بايست و نماز كن بر آدم، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! خدا ما را امر كرد كه سجده كنيم پدر تو را در بهشت، پس ما را نيست كه امامت كنيم احدى از فرزندان او را.

پس هبة اللّه پيش ايستاد و نماز كرد بر آدم و جبرئيل در پشت سر او ايستاد با گروهى از ملائكه، و بر او سى تكبير گفت، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه بيست و پنج تكبير را بردارد از فرزندان آدم، پس امروز سنّت در ميان ما پنج تكبير است، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر اهل بدر هفت تكبير و نه تكبير هم گفت.

پس چون هبة اللّه آدم را دفن كرد، قابيل به نزد او آمد و گفت: اى هبة اللّه! من ديدم پدرم آدم را كه تو را مخصوص گردانيد از علم به آنچه مرا به آن مخصوص نگردانيده، و آن همان علم است كه دعا كرد به آن برادرم هابيل را پس قربانى او مقبول شد، و من از براى اين او را كشتم كه او فرزندان نداشته باشد كه فخر كنند بر فرزندان من و گويند كه: ما فرزندان آنيم كه قربانى او قبول شد و شما آن كسيد كه قربانى شما مقبول نشد، و اگر تو اظهار مى كنى چيزى از آن علم را كه پدرت تو را مخصوص گردانيده است به آن، تو را نيز مى كشم چنانچه هابيل را كشتم.

پس هبة اللّه و فرزندانش پنهان مى كردند آنچه را نزد ايشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث و آثار علم پيغمبرى تا مبعوث شد حضرت نوح و ظاهر شد وصيت هبة اللّه، چون نظر كردند در وصيت يافتند كه پدر ايشان آدم بشارت داده است به او، پس ايمان به او آوردند و او را پيروى و تصديق كردند.

و حضرت آدم وصيت كرده بود هبة اللّه را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در

ص: 54

هر سالى، پس روز عيدى باشد آن روز از براى ايشان، پس تعاهد مى كردند و ملاحظه مى نمودند تا مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شد در آن، و همچنين سنّت جارى شد در وصيت هر پيغمبرى تا مبعوث شد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

و نوح را نشناختند مگر به آن علمى كه نزد ايشان بود، و اين است معنى آيۀ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً (1)، و بودند ميان آدم و نوح پيغمبران كه خود را مخفى مى داشتند و پيغمبران كه آشكار مى كردند، و به اين سبب ذكر آنها در قرآن مخفى گرديده است و نام برده نشده اند، چنانچه آنها كه آشكار مى كردند از پيغمبران نام برده شده اند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ (2)يعنى:

«رسولى چند كه قصۀ ايشان را خوانده ام بر تو و رسولى چند كه قصۀ ايشان را نخوانده ام بر تو» ، حضرت فرمود: يعنى آنها كه نام نبرده است، پنهان بوده اند، چنانچه نام برده است آنها را كه آشكارا بوده اند.

پس نوح در ميان قوم خود مكث نمود هزار كم پنجاه سال، كه در پيغمبرى احدى با او شريك نبود، و ليكن او مبعوث شده بود بر گروهى كه تكذيب كننده بودند پيغمبرانى را كه ميان نوح و آدم بودند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه: «تكذيب كرده اند قوم نوح مرسلان را» (3)يعنى آنها را كه در ميان او و آدم بودند، پس چون پيغمبرى نوح منقضى شد و ايّامش تمام شد، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام تو تمام شد پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم بزرگ و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را در عقب از ذرّيّت خود نزد سام، چنانچه قطع نكرده ام اينها را از خانوادۀ پيغمبران كه ميان تو و ميان آدم بودند، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت مگر آنكه در آن عالمى باشد كه به او دين و طاعت من شناخته شود و سبب نجات آنها گردد كه متولد مى شوند ميان نبوت هر پيغمبرى تا مبعوث گردد پيغمبر ديگر كه آشكارا كند دعوت را.

ص: 55


1- . سورۀ هود:25.
2- . سورۀ نساء:164.
3- . سورۀ شعراء:105.

و بعد از سام نبود مگر هود، پس ميان نوح و هود پيغمبران بودند، بعضى پنهان و بعضى آشكار. نوح فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه او را هود گويند، و او قوم خود را بسوى خدا دعوت خواهد كرد، پس تكذيب او خواهند نمود و خدا قوم او را هلاك خواهد كرد، پس هر كه از شما او را دريابد البته ايمان به او بياورد و پيروى او بكند، بدرستى كه حق تعالى او را نجات خواهد داد از عذاب.

پس وصيت كرد نوح پسر خود سام را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در سر هر سال كه روز عيد ايشان باشد، پس پيوسته تعاهد مى كردند در آن روز تا مبعوث شدن حضرت هود را و زمانى را كه در آن زمان بيرون خواهد آمد.

پس چون خدا هود را مبعوث گردانيد، نظر كردند در آنچه نزد ايشان بود از علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوت، پس يافتند هود را پيغمبرى كه پدر ايشان نوح به ايشان بشارت داده بود، پس ايمان به او آوردند و پيروى او كردند، پس نجات يافتند از عذاب او، چنانچه خدا مى فرمايد كه وَ إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً (1)، و مى فرمايد كه كَذَّبَتْ عادٌ اَلْمُرْسَلِينَ (2)، و فرمود وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ (3)، و فرموده است:

«بخشيديم ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را و هر يك را هدايت كرده ايم» ، يعنى از براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم «و نوح را هدايت كرديم پيشتر» (4)، يعنى براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم.

پس مأمور شدند عقب از ذرّيّت پيغمبران كه پيش از ابراهيم بودند كه خبر دهند به آمدن حضرت ابراهيم و تعاهد وصيت به آن حضرت بكنند، و ميان هود و ابراهيم ده پشت بودند از پيغمبران، پس چنين بود سنّت الهى كه ميان هر پيغمبرى از مشاهير انبيا و ميان پيغمبر ديگر از مشاهير ايشان ده پدر يا نه پدر يا هشت پدر فاصله بود كه همه پيغمبر

ص: 56


1- . سورۀ هود:50.
2- . سورۀ شعراء:123.
3- . سورۀ بقره:132.
4- . سورۀ انعام:84.

بودند، و هر پيغمبرى وصيت به مبعوث شدن پيغمبر بعد از خود مى كرد، و امر مى كرد اوصياى خود را كه تعاهد آن وصيت بكنند چنانچه آدم و نوح و هود و صالح و شعيب و ابراهيم كردند تا منتهى شد به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، و بعد از يوسف در فرزندان برادرش جارى شد كه اسباط بودند تا منتهى شد به حضرت موسى بن عمران، و ميان يوسف و موسى ده نفر بودند از پيغمبران، پس حق تعالى موسى و هارون را فرستاد بسوى فرعون و هامان و قارون.

پس حق تعالى پيغمبران فرستاد پياپى «بسوى هر امّتى پيغمبر ايشان كه مى آمد او را تكذيب مى كردند و حق تعالى هر يك از ايشان را بعد از ديگرى به عذابهاى خود معذّب مى گردانيد و از ايشان بغير از قصه و حكايتى باقى نماند» (1)، پس بودند بنى اسرائيل كه مى كشتند در يك روز دو پيغمبر و سه و چهار پيغمبر، حتى آنكه گاه بود در يك روز هفتاد پيغمبر كشته مى شد و هيچ پروا نمى كردند، و بازار سبزى فروشى ايشان تا آخر روز برقرار بود، پس چون تورات حضرت موسى نازل شد، بشارت داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و ميان يوسف و موسى ده پيغمبر بودند، و وصىّ موسى بن عمران يوشع بن نون بود، و اوست فتاى او كه خدا در قرآن فرموده است كه إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ (2).

پس پيوسته پيغمبران بشارت مى دادند به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه يَجِدُونَهُ يعنى: «مى يابند يهود و نصارى صفت و نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم» مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْراةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ (3)يعنى: «نوشته شده نزد ايشان در تورات و انجيل كه امر مى كند ايشان را به نيكيها و نهى مى كند ايشان را از بديها» . و حكايت كرده است از عيسى بن مريم وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (4)يعنى: «حال آنكه بشارت دهنده است به رسولى كه مى آيد بعد از او كه نامش احمد است» .

ص: 57


1- . سورۀ مؤمنون:44.
2- . سورۀ كهف:60.
3- . سورۀ اعراف:157.
4- . سورۀ صف:6.

پس بشارت دادند پيغمبران بعضى بعضى را تا رسيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس چون زمان پيغمبرى آن حضرت تمام شد و ايّام عمرش به آخر رسيد، حق تعالى به او وحى كرد كه:

اى محمد! پيغمبرى خود را تمام كردى و ايّامت به آخر رسيد، پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را به نزد على بن ابى طالب، بدرستى كه قطع نخواهم كرد اينها را از فرزندان تو چنانچه قطع نكردم از خانه هاى پيغمبران كه ميان تو و ميان پدرت آدم بودند، چنانچه در قرآن فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (1)يعنى: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان و حال آنكه ذرّيّتى چندند كه بعضى از ايشان از بعضى اند، و خدا شنوا و دانا است» ، و محمد داخل آل ابراهيم است.

پس حضرت فرمود: بدرستى كه حق تعالى علم را جهل نگردانيده، يعنى امر علمائى كه صاحب علوم الهى اند مجهول نگذاشته است بلكه نصّ بر هر عالمى و پيغمبرى و امامى كرده است و ايشان را به مردم شناسانده است، يا آنكه كسى را براى خلق تعيين نمى كند به خلافت كه جاهل به بعضى از احكام و مصالح خلق باشد.

پس فرمود كه: وانگذاشته است امر دين خود را به ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى و ليكن فرستاده است رسولى از ملائكه بسوى پيغمبر خود كه او را امر كرده است به آنچه مى خواهد، و خبر مى دهد او را به علم گذشته و آينده. پس دانستند اين علم را پيغمبران خدا و برگزيده هاى او از پدران و برادران، از آن ذرّيّتى كه بعضى از ايشان از بعضى اند، چنانچه فرموده است در قرآن: «بتحقيق كه عطا كرديم به آل ابراهيم كتاب و حكمت را، و داديم به ايشان پادشاهى بزرگ» (2)؛ امّا كتاب، پس پيغمبرى است؛ و امّا حكمت، پس ايشان حكيم و دانايان از پيغمبران و برگزيدگانند، و همه از آن ذرّيّتند كه بعضى از بعضى

ص: 58


1- . سورۀ آل عمران:33 و 34.
2- . سورۀ نساء:54.

ديگرند كه حق تعالى در ايشان پيغمبرى را قرار داده است، و در ايشان عاقبت نيكو و نگاه داشتن پيمان را مقرر داشته است تا منقضى شود دنيا، پس ايشانند دانايان و واليان امر خدا و استنباط كنندگان علم خدا و هدايت كنندگان مردم. پس اين است بيان فضيلتى كه خدا ظاهر كرده است در پيغمبران و رسولان و حكما و پيشوايان هدايت و خليفه هاى خدا كه واليان امر اويند، و استنباط كنندگان علم او و اهل آثار علم اويند از ذرّيّتى كه بعضى از بعضى بهم رسيده اند از برگزيدگان بعد از پيغمبران و از آل و برادران و از ذرّيّت و از خانواده هاى پيغمبران.

پس كسى كه عمل كند به علم ايشان نجات مى يابد به يارى ايشان، و كسى كه واليان امر خلافت خدا و اهل استنباط علم خدا را در غير برگزيدگان از خانواده هاى پيغمبران قرار دهد پس مخالفت امر الهى كرده است و جاهلان را واليان امر خدا كرده است، و هر كه گمان كند آنها علم را بر خود مى بندند و بى هدايتى از جانب خدا استنباط علم الهى كرده اند و دروغ بسته اند بر خدا و ميل كرده اند از وصيت و فرمانبردارى خدا پس نگذاشته اند فضل خدا را در آنجا كه خدا گذاشته است، پس گمراه شدند و گمراه كردند اتباع خود را و ايشان را در قيامت حجتى نخواهد بود، و نيست حجت مگر در آل ابراهيم زيرا كه خدا فرموده است كه فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ (1).

پس حجت، پيغمبران است و اهل خانه هاى پيغمبران تا روز قيامت، زيرا كه كتاب خدا ناطق است به اين وصيت، و خدا خبر داده است كه اين خلافت كبرى در فرزندان انبيا و در خانواده اى چند است كه حق تعالى ايشان را رفعت داده است بر ساير مردم، پس فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (2)، كه بعد از آيۀ نور كه در شأن اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نازل شده، اين آيه را نازل ساخته است، و ترجمه اش آن است كه: «در خانه هائى كه رخصت داده است خدا و مقدّر و مقرر فرموده است كه بلند گردانيده

ص: 59


1- . سورۀ نساء:54.
2- . سورۀ نور:36.

شوند آنها، و ياد كرده شود در آنها نام خدا» .

حضرت فرمود كه: اين خانه ها يا خانواده هاى پيغمبران و رسولان و دانايان و پيشوايان هدايت است. اين است بيان عروۀ ايمان كه به چنگ زدن در آن نجات يافته است پيش از شما و به همين نجات مى يابد هر كه متابعت هدايت كند بعد از شما، و بتحقيق كه خدا در كتابش فرموده است كه: «نوح را هدايت كرديم پيشتر، و از ذرّيّت او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را، و چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را هر يك از ايشان از شايستگانند، و اسماعيل و يسع و يونس و لوط را و هر يك را فضيلت داده ايم بر عالميان، و از پدران و ذرّيّتهاى ايشان و برادران ايشان و برگزيديم ايشان را و هدايت كرديم ايشان را به راه راست، ايشانند آنها كه داده ايم به ايشان كتاب و حكم و پيغمبرى را، پس اگر كافر شوند به آنها اين گروه پس موكّل كرده ايم به اينها قومى را كه كافر نيستند به اينها» (1).

حضرت فرمود كه: يعنى اگر كافر شوند امّت تو، پس موكّل كرده ام اهل بيت تو را به آن ايمان كه تو را به آن ايمان فرستاده ام، پس كافر نمى شوند به آن هرگز، و ضايع نمى گردانم ايمانى را كه تو را به آن فرستاده ام، و گردانيده ام اهل بيت تو را بعد از تو نشانۀ راه هدايت در ميان امّت تو، و واليان امر خلافت بعد از تو، و اهل استنباط علم من كه در آن دروغى و گناهى و وزرى و طغيانى و ريائى نيست، اين است بيان آنچه خدا ظاهر كرده است از امر اين امّت بعد از پيغمبرشان.

بدرستى كه حق تعالى مطهّر و معصوم گردانيده است اهل بيت پيغمبر خود را، و مودّت ايشان را اجر رسالت آن حضرت گردانيده است، و جارى كرده براى ايشان ولايت و امامت را، و گردانيده است ايشان را اوصيا و دوستان و امامان خود در امّت آن حضرت بعد از او، پس عبرت گيريد اى گروه مردم، و تفكر كنيد در آنچه من گفته ام كه حق تعالى در كجا گذاشته امامت و اطاعت و مودت و استنباط علم و حجت خود را، پس اين را قبول

ص: 60


1- . سورۀ انعام:84-89.

كنيد و به اين متمسك شويد تا نجات يابيد، و شما را به آن حجتى باشد در روز قيامت و رستگارى يابيد كه ايشان وسيله و واسطه اند ميان شما و پروردگار شما، و ولايت شما نمى رسد به خدا مگر به ايشان، پس هر كه اين را بعمل آورد بر خدا لازم است كه او را گرامى دارد و عذاب نكند، و هر كه اتيان كند بغير آنچه خدا او را امر كرده است بر خدا لازم است كه او را ذليل گرداند و معذّب سازد.

بدرستى كه بعضى از پيغمبران رسالت ايشان مخصوص جمعى بوده است، و بعضى رسالت ايشان عام بوده است:

امّا نوح، پس فرستاده شده بود بسوى هر كه در زمين بود به پيغمبرى عام و رسالتى شامل.

و امّا هود، پس او فرستاده شده بسوى قوم عاد به پيغمبرى مخصوص.

و امّا صالح، پس او فرستاده شده بسوى ثمود كه اهل يك ده كوچك بودند در كنار دريا كه چهل خانه نبودند.

و امّا شعيب، پس او فرستاده شده بسوى شهر مدين كه او چهل خانه تمام نمى شد.

و امّا ابراهيم، پس پيغمبرى او در «كوثاريا» (1)بود كه دهى است از دهات عراق، كه اول امر پيغمبرش در آنجا بود پس از آنجا هجرت كردند از براى قتال، چنانكه حق تعالى فرموده است كه: ابراهيم گفت: «انّي مهاجر الى ربّي سيهدين» (2)يعنى: «من هجرت كننده ام بسوى پروردگار خود، بزودى مرا هدايت خواهد كرد» ، پس هجرت ابراهيم پى قتال بود.

و امّا اسحاق، پس نبوّتش بعد از ابراهيم بود.

امّا يعقوب پس نبوّتش در زمين كنعان بود و از آنجا رفت به مصر و در آنجا به عالم بقا رحلت كرد، پس بدنش را برداشتند و آوردند به زمين كنعان و در آنجا دفن كردند، و

ص: 61


1- . در مصدر «كوثى ربّا» آمده است.
2- . در قرآن آيه به اين شكل است: إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ (سورۀ صافات:99) ؛ يا إِنِّي مُهاجِرٌ إِلى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (سورۀ عنكبوت:26) .

خوابى كه حضرت يوسف ديد كه يازده كوكب و آفتاب و ماه او را سجده نمودند، پس ابتداى نبوّتش در مصر بود، ديگر اسباط يازده نفر بودند بعد از حضرت يوسف، پس فرستاد موسى و هارون را به زمين مصر، پس حق تعالى فرستاد يوشع بن نون را بسوى بنى اسرائيل بعد از موسى، و ابتداى پيغمبرى او در آن صحرا بود كه حيران شدند در آن بنى اسرائيل، پس ديگر بودند پيغمبران مرسل بسيار كه بعضى از آنها را حق تعالى قصۀ ايشان را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ذكر كرده است و بعضى را ذكر نكرده است، پس فرستاد حق تعالى عيسى بن مريم را بسوى بنى اسرائيل و بس، پس پيغمبرى او در بيت المقدس بود، بعد از او حواريون دوازده نفر بودند پس پيوسته ايمان پنهان بود در بقيۀ اهل او از روزى كه حق تعالى عيسى را به آسمان برد، و حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بسوى جنّيان و آدميان فرستاد و آخر پيغمبران بود و بعد از آن دوازده وصى مقرر فرمود، بعضى را ما دريافتيم و بعضى پيش گذشته اند و بعضى بعد از اين خواهند آمد، پس اين است امر پيغمبرى و رسالت، و هر پيغمبرى كه بسوى بنى اسرائيل مبعوث شد، خواه خاص و خواه عام، او را وصى بوده است و سنّت الهى چنين جارى شده است، و اوصيائى كه بعد از محمدند بر سنّت اوصياى عيسى اند و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت حضرت مسيح بود، اين است بيان سنّت و امثال اوصيا بعد از پيغمبران (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق كه رسول خدا فرمود: من سيّد و بهتر پيغمبرانم، و وصىّ من سيّد و اشرف اوصياى پيغمبران است، و اوصياى او بهترين اوصياى پيغمبرانند، بدرستى كه حضرت آدم سؤال نمود از خداوند عالميان كه از براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: من گرامى داشتم پيغمبران را به پيغمبرى، و آزمايش كردم خلق خود را و گردانيدم نيكان ايشان را اوصياى پيغمبران؛ پس وحى نمود حق تعالى به او كه: اى آدم! وصيت نما بسوى شيث؛ پس وصيت نمود آدم بسوى شيث و او هبة اللّه فرزند آدم است؛ و وصيت نمود شيث بسوى فرزند خود شبان؛ و

ص: 62


1- . كمال الدين و تمام النعمة 213.

او پسر آن حوريه بود كه حق تعالى براى آدم نازل ساخت از بهشت و او را تزويج نمود به پسر خود؛ و شبان وصيت نمود به محلث (1)؛ و محلث بسوى محوق؛ و وصيت نمود محوق بسوى عميث (2)؛ و عميث بسوى اخنوق (3)كه حضرت ادريس است؛ و وصيت نمود ادريس بسوى ناحور (4)؛ و ناحور وصيتها را تسليم نمود به حضرت نوح عليه السّلام.

و وصيت نمود نوح بسوى سام؛ و سام به عثامر؛ و وصيت نمود عثامر بسوى برعيثاشا؛ و وصيت نمود برعيثاشا بسوى يافث؛ و يافث بسوى برّه؛ و برّه بسوى جفيه (5)؛ پس جفيه بسوى عمران؛ و عمران وصيت را تسليم نمود به حضرت ابراهيم؛ و ابراهيم بسوى پسرش اسماعيل؛ و وصيت نمود اسماعيل بسوى اسحاق؛ و اسحاق بسوى يعقوب؛ و يعقوب بسوى يوسف؛ و يوسف بسوى شبريا (6)؛ و شبريا بسوى شعيب؛ و شعيب تسليم كرد وصيتها را بسوى موسى بن عمران.

و وصيت نمود موسى بن عمران بسوى يوشع بن نون؛ و يوشع بسوى داود؛ و داود بسوى سليمان؛ و سليمان بسوى آصف بن برخيا؛ و آصف بسوى زكريا؛ و زكريا تسليم نمود وصايا را به حضرت عيسى بن مريم؛ و وصيت نمود عيسى بسوى شمعون بن حمون الصفا؛ و وصيت نمود شمعون بسوى يحيى بن زكريا؛ و يحيى بسوى منذر؛ و منذر بسوى سليمه؛ و سليمه بسوى برده.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: برده وصيتها را تسليم به من نمود، و من به تو مى دهم يا على، و تو مى دهى به وصىّ خود، و وصىّ تو مى دهد به اوصياى تو از فرزندان تو، هر يك بعد از ديگرى تا داده شود به بهترين اهل زمين بعد از تو كه آخر ائمه است، و

ص: 63


1- . در مصدر «مجلث» است.
2- . در مصدر «غثميشا» است.
3- . در مصدر «اخنوخ» است.
4- . در مصدر «ناخور» است.
5- . در مصدر «جفيسه» است.
6- . در مصدر «بثرياء» است.

اختلاف خواهند كرد بر تو اختلاف شديدى؛ هر كه ثابت بماند بر اعتقاد به امامت تو چنان است كه بر من اقامت كرده باشد، و هر كه از تو دور شود و پيروى نكند او در آتش است و آتش جاى كافران است (1).

ص: 64


1- . كمال الدين و تمام النعمة 211.

فصل سوم: در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام

بدان كه علماى اماميه رضوان اللّه عليهم اجماع كرده اند بر عصمت انبيا و اوصيا از گناهان كبيره و صغيره، كه صادر نمى شود از ايشان هيچ نوع از گناهان نه بر سبيل سهو و نسيان و نه بر سبيل خطاى در تأويل و نه بر سبيل مهاونه، نه پيش از پيغمبرى و نه بعد از آن، نه در كودكى و نه در بزرگى. و كسى در اين باب مخالفت نكرده مگر ابن بابويه و شيخ محمد بن الحسن بن الوليد رحمة اللّه عليهما، كه ايشان تجويز كرده اند كه حق تعالى ايشان را براى مصلحتى سهو بفرمايد كه فراموش كنند چيزى را كه متعلق به تبليغ رسالت نباشد.

و به تواتر و اجماع معلوم است كه عصمت ايشان، مذهب ائمه بلكه از ضروريات دين شيعه شده است، و دلايل عقليه و نقليۀ بسيار بر اين معنى در كتب كلاميه اقامه نموده اند، و احاديث بسيار در باب احوال هر پيغمبرى، و در كتاب امامت مذكور خواهد شد، و اشاره به بعضى از دلائل ايشان در مقام اجمال مى نمايد:

اول آنكه: چون غرض از بعثت ايشان اينست كه مردم اطاعت ايشان نمايند و هر چه از اوامر و نواهى الهى به ايشان فرمايند امتثال كنند، اگر معصوم نگرداند ايشان را، منافى غرض از بعثت خواهد بود، و بر حكيم روا نيست فعلى كند كه منافى غرض او باشد. و امّا منافى غرض بودن، پس ظاهر است از عادات مردم كه هرگاه كسى ايشان را امر به نيكيها و نهى از بديها كند و خود خلاف آن را بعمل آورد، مواعظ او در مردم تأثير نمى كند، بلكه اگر جمعى منصب پيشنمازى و وعظ داشته باشند كه نسبت به امامت عظمى و رياست كبرى

ص: 65

قدرى ندارد و بعضى از صغاير بلكه بعضى از مكروهات از ايشان صادر شود، رغبت نمى كند نفوس اكثر خلق به اقتداى ايشان و استماع وعظ از ايشان، چه جاى آنكه جميع كباير از ايشان صادر شود از زنا و لواط و شرب خمر و قتل نفس و غير اينها.

و آن بعضى از عامّه كه تجويز صغاير كرده اند و تجويز كباير نمى كنند، كباير را معدودى مى دانند؛ بعضى هفت، بعضى نه و بعضى ده مى دانند. بنابر مذهب اين جماعت نيز لازم مى آيد كسى كه ترك نماز و روزه كند و دزدى و انواع فواحش را بعمل آورد و هميشه مشغول ساز شنيدن و لهو و لعب باشد، قابل خلافت كبرى و رياست دين و دنيا بوده باشد، و عقل هيچ عاقل اگر خود را از تعصب خالى كند تجويز اين نمى نمايد، و به تفصيلهاى ديگر قائل شدن، خرق اجماع مركب است.

دوم آنكه: اگر از پيغمبر گناه صادر شود، اجتماع ضدّين لازم مى آيد كه هم متابعتش بايد كرد و هم مخالفتش بايد نمود. امّا اول، از براى آنكه اجماعى است كه متابعت پيغمبران واجب است از براى اينكه حق تعالى فرموده است كه: «بگو-يا محمد-كه: اگر خدا را دوست مى داريد مرا متابعت نمائيد تا خدا شما را دوست دارد» (1)، و هرگاه ثابت شد در حقّ پيغمبر ما، در حقّ همۀ پيغمبران ثابت خواهد بود، زيرا كه كسى به فرق قائل نيست. و امّا دوم، زيرا كه متابعت گناهكار در گناه حرام است.

سوم آنكه: اگر گناهى از او صادر شود، واجب خواهد بود منع و زجر او و انكار كردن بر او از براى عموم دلائل امر به معروف و نهى از منكر و ليكن حرام است، زيرا كه متضمن ايذاى پيغمبر است و ايذاى او حرام است به اجماع و به آن آيه كه ترجمه اش اين است:

«آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت» (2).

چهارم آنكه: اگر پيغمبر اقدام بر گناه كند لازم مى آيد كه اگر گواهى دهد رد كنند، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا (3)، و ايضا اجماعى مسلمانان

ص: 66


1- . سورۀ آل عمران:31.
2- . سورۀ احزاب 57.
3- . سورۀ حجرات:6.

است كه شهادت هيچ فاسق مقبول نيست، پس لازم مى آيد كه حالش از آحاد امّت پست تر باشد با آنكه شهادتش را در دين خدا قبول مى كند كه اعظم امور است، و او گواه خواهد بود بر خلق در روز قيامت، چنانچه در قرآن فرموده است كه لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً (1).

پنجم آنكه: لازم مى آيد كه حالش از عاصيان امّت بدتر باشد، و درجه اش از ايشان پست تر باشد، زيرا كه درجات ايشان در غايت رفعت و جلالت است، و نعمتهاى خدا بر ايشان تمامتر است از ديگران به سبب اينكه برگزيده است ايشان را بر مردم، و گردانيده است ايشان را امينان بر وحى خود، و خليفه هاى خود در زمين، و غير اينها از نعمتها كه ايشان را ممتاز گردانيده است به آنها، پس مرتكب شدن ايشان معاصى را و اعراض نمودن ايشان از اوامر و نواهى الهى از براى لذت فانى دنيا فاحش تر و شنيع تر است از معصيت ساير مردم، و هيچ عاقل التزام اين نمى كند كه درجۀ ايشان از ساير مردم پست تر باشد.

ششم آنكه: لازم مى آيد كه مستحق عذاب و لعنت و مستوجب سرزنش و ملامت باشد، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ (2)كه ترجمه اش اين است كه: «هر كه معصيت و نافرمانى كند خدا و رسول او را و تعدّى نمايد از حدود او، داخل گرداند خدا او را در آتشى كه هميشه در آن باشد و او را است عذاب خواركننده» ، و باز فرموده است أَلا لَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلظّالِمِينَ (3)، و مستحق بودن پيغمبران خدا اين امور را باطل است بالبديهه و به اجماع مسلمانان.

هفتم آنكه: ايشان امر مى كنند مردم را به طاعت خدا، پس اگر خود اطاعت خدا نكنند داخل خواهند بود در اين آيه أَ تَأْمُرُونَ اَلنّاسَ بِالْبِرِّ (4)كه ترجمه اش اين است كه: «آيا امر مى كنيد مردم را به نيكى و فراموش مى كنيد نفسهاى خود را و حال آنكه شما تلاوت

ص: 67


1- . سورۀ بقره:143.
2- . سورۀ نساء:14.
3- . سورۀ هود:18.
4- . سورۀ بقره:44.

مى نمائيد كتاب خدا را، آيا تعقّل نمى كنيد؟» ، و داخل بودن ايشان در اين آيه باطل است به اجماع.

هشتم آنكه: خدا حكايت كرده است از شيطان كه گفت: «بعزت تو سوگند كه همه را گمراه گردانم مگر بندگان تو از ايشان كه مخلصانند» (1)، پس اگر پيغمبرى معصيت كند، از گمراه كرده هاى شيطان خواهد بود، و از مخلصان نخواهد بود با آنكه اجماعى است كه پيغمبران از مخلصانند، و آيات نيز دلالت دارد بر اين.

نهم آنكه: اگر عاصى باشند، از ظالمان خواهند بود، و حق تعالى فرموده است كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (2)يعنى: «نمى رسد عهد امامت و پيغمبرى به ستمكاران» ، و دلايل بر اين مدّعا بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد (3)، و ان شاء اللّه بسيارى از آن در كتاب امامت مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام براى مأمون شرايع دين اماميّه را نوشت و در آنجا فرموده است كه: حق تعالى واجب نمى كند اطاعت كسى را كه داند مردم را اغوا مى كند و گمراه مى گرداند، و اختيار نمى كند از بندگانش كسى را كه داند كافر به او و به عبادت او خواهد شد و اطاعت شيطان خواهد نمود، و ترك اطاعت او خواهد كرد (4).

و به اسانيد معتبره منقول است كه: آن حضرت مكرر در مجلس مأمون اثبات عصمت انبيا به دلايل و براهين نمودند، و علماى مخالفين را ساكت گردانيدند (5)، چنانچه بعد از اين متفرق مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت صادق عليه السّلام براى اعمش بيان فرمود شرايع دين را از اصول و فروع، از جملۀ آنها فرمود كه: پيغمبران و اوصياى ايشان را گناه نمى باشد،

ص: 68


1- . سورۀ ص:82 و 83.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . رجوع شود به بحار الانوار 11/94.
4- . عيون اخبار الرضا 2/125؛ تحف العقول 421.
5- . عيون اخبار الرضا 1/191.

زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند (1).

و در كتاب سليم بن قيس مذكور است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

حق تعالى براى اين امر فرموده است به اطاعت اولو الامر زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند از گناهان و امر به معصيت نمى كنند (2).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول خداوند عالميان لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ فرمود: يعنى امام، ظالم و ستمكار نمى تواند بود (3).

و در حديث معتبر ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيۀ كريمه كه: يعنى سفيه، پيشواى متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (4).

و امّا سهو و نسيان انبيا و اوصيا، پس عدم تجويز آن در امرى كه متعلق به تبليغ رسالت باشد اجماع جميع مسلمانان است، و در غير آن از عبادات و ساير امور دنيويه اكثر علماى عامّه تجويز كرده اند، و اكثر علماى شيعه منع كرده اند. و ظاهر كلام اكثر علما آن است كه عدم تجويز اين نوع سهو بر ايشان نيز اجماعى علماى اماميّه است، و خلاف ابن بابويه و شيخ قدّس سرّه قدح در اين اجماع نمى كند، چون معروف النّسبند. و از كلام بعضى ظاهر مى شود كه اين مسأله اجماعى نباشد، و احاديث بسيار كه دلالت بر وقوع سهو از ايشان مى كند و وارد شده است، حمل بر تقيّه كرده اند. و از بعضى اخبار مستفاد مى شود كه بر ايشان سهو و خطا و زلل روا نيست، و ادلۀ عقليه و نقليه بر اين اقامه نموده اند، و عمدۀ دلايل آن است كه موجب تنفّر طبايع از ايشان مى گردد، و اين منافى غرض بعثت است؛ چنانچه اگر فرض كنيم كه پيغمبرى سهوا نماز را ترك كند، و ماه رمضان باشد و روزه را فراموش كند و نگيرد، و نبيذ را فراموش كند كه اين نبيذ است و بخورد و مست شود، بلكه العياذ باللّه يكى از محارم خود را از روى فراموشى جماع كند، بسى ظاهر است كه با مشاهدۀ اين احوال

ص: 69


1- . خصال 608.
2- . علل الشرايع 123، از سليم بن قيس روايت شده است.
3- . تفسير عياشى 1/58.
4- . كافى 1/175.

كم كسى اعتماد بر قول و اعتنا به شأن او مى كند. و ايضا معلوم است از عادات مردم، كسى را كه مكرر سهو و نسيان از او مشاهده مى كنند، اعتماد بر قول و خبر او نمى كنند، مگر آنكه ايشان دعوى كنند كه چون به اين حد برسد ما تجويز نمى كنيم، و ليكن قولى به فرق نيست.

و هر چند دلايل عصمت اوثق و به اصول اماميّه اوفق است و اخبار معارضه به مذاهب عامّه اوفق است، و ليكن چون روايات معارضه و فورى دارد، دور نيست كه توقف در اين باب احوط و اولى باشد؛ و بعضى از تحقيق اين مطلب در كتاب احوال حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله و سلم بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 70

فصل چهارم: در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات

احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ما گروه پيغمبران به خواب مى رود ديده هاى ما، و به خواب نمى رود دلهاى ما، و مى بينيم از پشت سر خود چنانچه مى بينيم از پيش روى خود (1).

و در روايت معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر عاقل، و بعضى از پيغمبران بر بعضى زيادتى دارند در عقل؛ و خليفه نگردانيد حضرت داود حضرت سليمان را تا عقلش را آزمود، و داود سليمان را خليفه كرد در سن سيزده سالگى، و چهل سال ايّام پادشاهى و پيغمبرى او بود؛ و ذو القرنين در سن دوازده سالگى پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد «سهله» خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام است كه در آن خياطى مى كرد؛ و از آنجا حضرت ابراهيم عليه السّلام رفت به جانب يمن به جنگ عمالقه؛ و از آنجا داود عليه السّلام رفت به جنگ جالوت؛ و در آن مسجد سنگ سبزى هست كه در آن صورت هر پيغمبرى هست؛ و از زير آن سنگ گرفته اند طينت هر

ص: 71


1- . بصائر الدرجات 420.
2- . محاسن 1/307.

پيغمبرى را؛ و آن محلّ نزول حضرت خضر است (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه نماز كرده اند هفتاد پيغمبر و هفتاد وصىّ پيغمبر، كه من يكى از ايشانم (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه هزار و هفتاد پيغمبر نماز كرده اند، و در آن هست عصاى موسى و درخت كدو و انگشتر سليمان، و از آن جوشيد تنور نوح، و كشتى نوح در آنجا تراشيده شد، و آن بهترين جاهاى بابل است (3)و مجمع پيغمبران است (4).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ كه ترجمه اش اين است كه: «اى پيغمبران مرسل! بخوريد از چيزهاى طيّب» ، فرمود كه: مراد روزى حلال است (5).

و در روايتى ديگر منقول است كه شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام دعا كرد كه:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو روزى طيّب. حضرت فرمود كه: هيهات، هيهات، اين كه سؤال مى كنى قوت پيغمبران است، و ليكن سؤال كن از پروردگار خود روزيى كه تو را بر آن عذاب نكند در روز قيامت، هيهات، حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً (6). (7)

و به سند معتبر ديگر منقول است از ابو سعيد خدرى كه گفت: ديدم رسول خدا را و شنيدم كه مى فرمود به حضرت امير المؤمنين كه: يا على! نفرستاد خدا پيغمبرى را مگر

ص: 72


1- . كافى 3/494.
2- . كامل الزيارات 33؛ كافى 3/492.
3- . بابل: نام ناحيه اى است كه از آن است كوفه و حلّه. (معجم البلدان 1/309) .
4- . كافى 3/493.
5- . تفسير فرات كوفى 277.
6- . سورۀ مؤمنون:51.
7- . امالى شيخ طوسى 678.

آنكه خواند او را بسوى ولايت محبت تو خواهى نخواهى (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد پيغمبران را از طينت علّيّين، دلهاى ايشان و بدنهاى ايشان را، و خلق كرد دلهاى مؤمنان را از آن طينت، و خلق كرد بدنهاى ايشان را از طينتى از آن پست تر (2). و بر اين مضمون احاديث بسيار است.

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر صاحب خلط سوداى صافى (3).

مؤلف گويد كه: چون با غلبۀ اين خلط، غايت حذاقت و فطانت و حفظ مى باشد، و ليكن به اينها گاهى جمع مى شود خيالات فاسده و جبن و غضب و طيش، لهذا وصف فرمود حضرت اين خلط را به صافى و خالص از اين اخلاق رديّه كه غالبا با صاحب اين خلط مى باشد.

و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث گردانيد در وقتى كه روح بود بسوى پيغمبران در وقتى كه ايشان ارواح بودند، پيش از آنكه خلايق را خلق كند به دو هزار سال، و ايشان را دعوت نمود بسوى توحيد الهى و اطاعت او و متابعت او، و وعده داد ايشان را كه چون چنين كنند بهشت از براى ايشان باشد، و وعيد نمود هر كه را مخالفت كند آنچه ايشان اجابت بسوى آن نموده اند و انكار نمايد به آتش جهنم (4).

و به اسانيد معتبرۀ بسيار منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث شدى؟ فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار به پروردگار

ص: 73


1- . بصائر الدرجات 72؛ اختصاص 343.
2- . بصائر الدرجات 15؛ محاسن 1/225.
3- . تفسير قمى 2/334.
4- . علل الشرايع 162.

خود نمودم، و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق و پيمان مى گرفت از پيغمبران و گواه گرفت ايشان را بر نفسهاى ايشان كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (1)«آيا نيستم پروردگار شما؟ گفتند: بلى» ، پس اول پيغمبرى كه بلى گفت من بودم، پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار خدا (2).

و در احاديث بسيار بعد از اين خواهد آمد كه حق تعالى در عالم ارواح از جميع پيغمبران پيمان گرفت بر پروردگارى خود و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت امير المؤمنين عليه السّلام و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم و گفت به ايشان: «الست بربّكم و محمّد نبيّكم و عليّ امامكم و الائمّة الهادون ائمّتكم؟» ، همه گفتند: بلى، پس گرفت بعد از آن، پيمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه به او ايمان آورند و يارى كنند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در رجعت آن حضرت (3).

به سند معتبر منقول است از ائمۀ طاهرين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى هيچ پيغمبرى را از دنيا نبرد تا امر كرد او را كه وصى گرداند يكى از خويشان نزديك خود، و مرا امر كرد كه وصى براى خود تعيين كنم، پرسيدم كه: كى را تعيين نمايم؟ وحى نمود:

وصيت كن بسوى پسر عمّت على بن ابى طالب كه من در كتابهاى گذشته نام او را ثبت كرده ام و نوشته ام كه او وصىّ توست، و بر اين گرفته ام پيمان خلايق را و پيمانهاى پيغمبران و رسولان خود را، گرفتم پيمان ايشان را براى خود به پروردگارى و براى تو يا محمد به پيغمبرى و براى على بن ابى طالب به ولايت و امامت (4).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دوست داشت براى پيغمبرانش زراعت نمودن و گوسفند چرانيدن را، كه كراهت نداشته باشند از باران

ص: 74


1- . سورۀ اعراف:172.
2- . كافى 2/10؛ علل الشرايع 124.
3- . تفسير قمى 1/247.
4- . امالى شيخ طوسى 104.

آسمان (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: خدا نفرستاده است پيغمبرى را هرگز مگر آنكه او را تكليف گوسفند چرانيدن نموده است، تا تعليم او نمايد كه مردم را چگونه رعايت نمايد و عادت كند كه از اخلاق بد ايشان حلم نمايد (2).

و به روايت ديگر منقول است: آن حضرت فرمود كه: بود پيغمبرى از پيغمبران كه مبتلا مى شد به گرسنگى تا از گرسنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به تشنگى و از تشنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به عريانى تا عريان مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به دردها و مرضها تا او را هلاك مى كرد؛ و بود پيغمبرى كه مى آمد نزد قومش و مى ايستاد در ميان ايشان و امر مى كرد ايشان را به طاعت و عبادت خدا، و مى خواند ايشان را بسوى توحيد خدا و قوت يك شب خود را نداشت، پس نمى گذاشتند كه از سخن خود فارغ شود و گوش نمى دادند بسوى او تا او را مى كشتند. و مبتلا نمى كند خدا بندگانش را مگر به قدر منزلتهائى كه نزد او دارند (3).

در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا هيچ پيغمبرى نفرستاده است مگر خوش آواز (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اخلاق پيغمبران است خود را پاكيزه كردن و خود را خوشبو كردن و مو تراشيدن و بسيار جماع كردن يا بسيار زنان داشتن (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طعام خوردن آخر روز

ص: 75


1- . علل الشرايع 32؛ كافى 5/260؛ قصص الانبياء راوندى 279.
2- . علل الشرايع 32؛ قصص الانبياء راوندى 278.
3- . امالى شيخ مفيد 39.
4- . كافى 2/616.
5- . كافى 5/567؛ مكارم الاخلاق 40.

پيغمبران، بعد از نماز خفتن مى باشد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى نيست مگر دعا كرده است براى خورندۀ جو و بركت فرستاده است بر او، و داخل هيچ شكمى نمى شود مگر آنكه برون مى كند هر دردى را كه در آن هست، و آن قوت پيغمبران است و طعام نيكوكاران است، و حق تعالى ابا كرده است از اينكه نگرداند قوت پيغمبرانش را غير از جو (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: سويق (يعنى آرد بو داده) طعام مرسلان است؛ يا فرمود كه: طعام پيغمبران است (3).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: گوشت با ماست، شورباى پيغمبران است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: سركه و زيت، طعام پيغمبران است (5).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سركه و زيت، نان خورش پيغمبران است (6).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسواك كردن از سنّتهاى پيغمبران است (7).

و در حديث ديگر فرمود كه: حق تعالى روزيهاى پيغمبرانش را در زراعت و شير پستان حيوانات قرار داده است تا آنكه از باران آسمان كراهت نداشته باشند (8).

ص: 76


1- . كافى 6/288.
2- . كافى 6/304؛ مكارم الاخلاق 154.
3- . كافى 6/306.
4- . كافى 6/316.
5- . كافى 6/328.
6- . كافى 6/328.
7- . كافى 3/23؛ مكارم الاخلاق 49.
8- . كافى 5/260.

و در حديث ديگر فرمود كه: مبعوث نگردانيد حق تعالى پيغمبرى را مگر آنكه با او بوى به بود (1).

و در حديث موثق فرمود كه: بوى خوش از سنّتهاى پيغمبران مرسل است (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بوى خوش در شارب از اخلاق پيغمبران است (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سه چيز را حق تعالى به پيغمبران عطا فرموده است: بوى خوش و جماع زنان و مسواك كردن (4).

و در حديث معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر را نفرستاده است مگر آنكه سخى و بخشنده بوده است (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد خيف كه در منى واقع است نماز كرده است هفتصد پيغمبر، و بدرستى كه ميان ركن و حجر الاسود و مقام ابراهيم پر است از قبور پيغمبران، بدرستى كه قبر آدم در حرم خداست (6).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: مدفون شده اند در ميان ركن يمانى و حجر الاسود هفتاد پيغمبر كه مردند از گرسنگى و پريشانى و بد حالى (7).

و در حديث معتبر ديگر وارد است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه:

من كراهت دارم از نماز كردن در مسجدهاى سنّيان.

فرمود كه: كراهت مدار، هيچ مسجدى بنا نشده است مگر بر قبر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده است، پس به آن بقعه قطره اى چند از خون او رسيده است، و خدا

ص: 77


1- . كافى 6/358.
2- . كافى 6/510.
3- . كافى 6/510.
4- . كافى 6/511.
5- . كافى 4/39.
6- . كافى 4/214.
7- . كافى 4/214.

خواسته است كه او را در آن جاها ياد كنند، پس نماز فريضه و نافله و قضاى هر نماز كه از تو فوت شده است در آن مسجدها بكن (1).

و در حديث حسن فرمود كه: حق تعالى نفرستاد پيغمبرى را مگر به راستى گفتار و امانت را رد كردن به نيكوكار و بدكار (2).

و در روايتى ديگر مذكور است كه: چون حضرت زكريا شهيد شد، ملائكه نازل شدند و او را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه دفن شود، و چنين اند پيغمبران، بدن ايشان متغير نمى شود و خاك ايشان را نمى خورد و بر ايشان سه روز نماز مى كنند پس ايشان را دفن مى كنند (3).

و در چند حديث از رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: حق تعالى گوشت ما را حرام گردانيده است بر زمين كه از آن چيزى بخورد (4).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى و وصىّ پيغمبرى در زمين زياده از سه روز نمى ماند تا آنكه روح او و استخوان و گوشتش را بسوى آسمان بالا مى برند، و مردم نمى روند مگر به موضع اثرهاى ايشان و از دور سلام مى رسانند و از نزديك در مواضع اثرهاى ايشان سلام را به ايشان مى شنوانند (5).

مؤلف گويد كه: در اين باب چند حديث وارد شده است و در كتاب امامت ان شاء اللّه تحقيق اين مسأله خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما را در شبهاى جمعه حال غريبى و كار بزرگى هست.

پرسيدند كه: آن حال چيست؟

ص: 78


1- . كافى 3/370.
2- . كافى 2/104.
3- . علل الشرايع 80.
4- . بصائر الدرجات 443.
5- . كامل الزيارات 329.

فرمود: رخصت مى دهند ارواح پيغمبران مرده را و ارواح اوصياى مرده را و روح آن وصى كه زنده است و در ميان شماست كه اين ارواح به آسمان بالا مى روند تا به عرش پروردگار خود مى رسند، پس هفت شوط طواف مى كنند بر دور عرش و نزد هر قديمه اى از قائمه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند پس برمى گردانند آن ارواح را به بدنها كه در آنها بوده اند، پس صبح مى كنند پيغمبران و اوصيا و حال آنكه مملو شده اند و شادى عظيم يافته اند، و صبح مى كند آن وصى كه در ميان شماست و حال آنكه علم بسيار بر علم او افزوده است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ارواح ما و ارواح پيغمبران نزد عرش حاضر مى شوند پس صبح مى كنند با اوصياى ايشان (2).

و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: سه خصلت است كه حق تعالى نداده است آنها را مگر به پيغمبر، و آنها را به امّت من عطا فرموده است، زيرا كه حق تعالى پيغمبرى كه مى فرستاد به او وحى مى نمود كه: در دين خود سعى كن و بر تو حرج نيست، و خدا اين را به امّت عطا كرده است در آنجا كه فرموده است كه: «نگردانيده است خدا بر شما در دين هيچ حرج» (3)يعنى تنگى؛ و چون پيغمبرى را مى فرستاد مى فرمود به او: هر امرى كه تو را رو دهد كه از آن كراهت داشته باشى مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم، و خدا به امّت من نيز عطا كرده است در آنجا كه فرموده است در قرآن كه: «مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم» (4)؛ و چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر قومش مى گردانيد، و حق تعالى امّت مرا گواهان بر خلق گردانيده است در آنجا كه فرموده است

ص: 79


1- . بصائر الدرجات 131؛ كافى 1/253.
2- . بصائر الدرجات 132 با كمى اختلاف.
3- . سورۀ حج:78.
4- . سورۀ غافر:60.

كه: «براى اينكه بوده باشد پيغمبر بر شما گواه و شما گواهان باشيد بر مردم» (1). (2)

و در حديث معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى از يهود آمد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و نظر تندى بسوى آن حضرت مى كرد، حضرت پرسيد كه: اى يهودى! چه حاجت دارى؟

گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران كه خدا با او سخن گفت، و تورات و عصا براى او فرستاد، و دريا را براى او شكافت، و ابر را براى او سايبان گردانيد؟

حضرت رسول فرمود كه: مكروه است بنده را كه خود را ثنا گويد و ليكن بر من لازم است، مى گويم كه: چون آدم گناه نمود توبه اش اين بود كه گفت: خدايا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح چون در كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد مرا نجات دهى از غرق، پس او نجات يافت؛ و ابراهيم را چون به آتش انداختند گفت:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا نجات دهى از آتش، پس حق تعالى آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و چون موسى عصاى خود را انداخت و در نفس خود ترسى يافت گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا ايمن گردانى، پس حق تعالى فرمود: مترس كه توئى اعلا و بلندتر. اى يهودى! اگر موسى مرا مى يافت و ايمان به من و به پيغمبرى من نمى آورد، ايمان و پيغمبرى او هيچ نفع به او نمى كرد. اى يهودى! از ذرّيّۀ من است مهدى كه چون برون آيد نازل شود عيسى بن مريم از براى يارى او، پس او را مقدّم دارد و در عقب او نماز كند (3).

و به سندهاى صحيح منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: علمى كه با آدم نازل شد بالا نرفت، و هيچ عالمى نميرد كه علم او برطرف شود، و علم به ميراث مى رسد، و زمين هرگز بى عالمى نمى باشد، و هر عالمى كه مى ميرد البتّه بعد از او عالمى هست كه

ص: 80


1- . سورۀ بقره:143.
2- . قرب الاسناد 84.
3- . احتجاج 1/106؛ امالى شيخ طوسى 181.

بداند مثل علم او را يا زياده (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: خدا را در زمين هرگز حجّتى نمى باشد كه امّت او به امرى محتاج باشند و او نداند، يا چيزى از امور ايشان بر او مخفى باشد، يا لغتى از لغتهاى ايشان را نداند (2).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: نمى كشد پيغمبران را و اولاد پيغمبران را مگر كسى كه فرزند زنا باشد (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرزند آدم گناهى نمى كند كه بزرگتر باشد از اينكه پيغمبرى يا امامى را بكشد، يا كعبه را خراب كند، يا آب منى خود را در فرج زنى به حرام بريزد (4).

و به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبران و اوصياى ايشان را در روز جمعه خلق كرد، و در روز جمعه پيمان ايشان را گرفت (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرده است پيغمبران و امامان را بر پنج روح: روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح القدس، و روح القدس از جانب خداست و به روحهاى ديگر مى رسد آفتها، و روح القدس غافل نمى شود و متغير نمى شود و بازى نمى كند، و به روح القدس مى دانند هر چه هست از مادون عرش تا زير زمين (6).

و در حديث ديگر فرمود كه: جبرئيل بر پيغمبران نازل مى شد و روح القدس با ايشان و اوصياى ايشان مى بود و از ايشان جدا نمى شد، و ايشان را علم مى آموخت و درست

ص: 81


1- . كافى 1/222 و 223.
2- . بصائر الدرجات 122 و 338.
3- . كامل الزيارات 79؛ قصص الانبياء راوندى 220؛ علل الشرايع 58.
4- . خصال 120.
5- . بصائر الدرجات 17.
6- . كافى 1/272؛ بصائر الدرجات 447. و در نسخه هاى «حياة القلوب» كه در اختيار ما بود تنها چهار روح ذكر شده و «روح الحياة» نيامده است.

مى داشت از جانب خدا (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِ قُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)كه: سابقون، پيغمبرانند، خواه مرسل باشند و خواه غير مرسل، و مؤيدند ايشان به روح القدس (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است: حق تعالى بيست و پنج حرف را به آدم عطا كرد؛ و بيست و پنج حرف را به نوح داد؛ و هشت حرف را به ابراهيم داد؛ و به حضرت موسى چهار حرف داد؛ و به حضرت عيسى دو حرف داد، و به همين دو حرف مرده را زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى بخشيد؛ و عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف را؛ و يك حرف را از خلق پنهان كرد و مخصوص خود گردانيد (4).

و در روايت ديگر فرمود كه: به ابراهيم شش حرف داد و به نوح هشت حرف داد (5).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه طينتها سه طينت است: طينت پيغمبران، و مؤمنان از آن طينتند مگر آنكه پيغمبران از اصل و برگزيدۀ آن طينتند و مؤمنان از فرع آن طينتند، از طِينٍ لازِبٍ (6)يعنى: «گل چسبنده» ، لهذا خدا ميان ايشان و شيعيان ايشان جدائى نمى افكند؛ و طينت ناصبى و دشمن اهل بيت از حَمَإٍ مَسْنُونٍ (7)است يعنى: «لجن گنديدۀ متغير شده» ؛ و مستضعفان از خاكند (8).

ص: 82


1- . بصائر الدرجات 463.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . بصائر الدرجات 449.
4- . بحار الانوار 4/211.
5- . بصائر الدرجات 209.
6- . صافات:11.
7- . سورۀ حجر:26.
8- . بصائر الدرجات 16.

و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمنان از طينت پيغمبرانند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام مشرف بر غرق شد دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا غرق را از او دفع كرد؛ و چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا آتش را بر او برد و سالم گردانيد؛ و چون موسى عليه السّلام عصا بر دريا زد به حقّ ما دعا كرد، پس راههاى خشك براى او در ميان دريا پيدا شد؛ و چون يهود خواستند كه حضرت عيسى را بكشند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا او را از كشتن نجات داد و بسوى آسمان بالا برد (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، بگشايد رايت رسول را، پس فرود آيند براى آن رايت نه هزار و سيصد و سيزده ملك، و اينها آن ملائكه اند كه با نوح عليه السّلام در كشتى بودند، و با ابراهيم عليه السّلام بودند چون او را به آتش انداختند، و با موسى عليه السّلام بودند در وقتى كه دريا را شكافت، و با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (3).

و در روايت ديگر سيزده هزار و سيزده ملك وارد شده است (4).

و به سندهاى معتبر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: بلاى پيغمبران از همه شديدتر است، و بعد از آن اوصياى ايشان، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر و بهتر باشد (5).

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ قاصعه كه از خطب مشهورۀ آن حضرت است مى فرمايد كه: حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پوشيد لباس عزت و كبريا را، و اين دو صفت را مخصوص خود گردانيد، و اينها را قرق و حرم خود گردانيد، و اختيار نمود اينها را براى جلال خود، و لعنت كرد كسى را كه با او منازعه كند در اين دو صفت از

ص: 83


1- . بصائر الدرجات 18.
2- . قصص الانبياء راوندى 106.
3- . غيبت نعمانى 364.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 672.
5- . كافى 2/252-259.

بندگانش، پس امتحان نمود به اين، ملائكۀ مقرّبين خود را تا جدا كند متواضعان ايشان را از متكبران، پس گفت با آنكه عالم بود به آنچه در قلوب پنهان گرديده و در عيوب محجوب شده كه: من خلق كننده ام بشرى را از گل پس هرگاه او را درست كنم و بدمم در او روح خود پس در افتيد براى او به سجده، پس سجده كردند جميع ملائكه مگر ابليس كه او را عارض شد حميّت، پس فخر كرد بر آدم به خلق خود، و تعصّب كرد بر آدم از براى اصل خود، پس شمرده شد امام متعصبان و سلف متكبران، آن است كه نهاد اساس عصبيت را و با خدا منازعه كرد، و به دوش انداخت رداى جبروت و بزرگوارى را، و پوشيد لباس تعزّز و سركشى را، و انداخت كمند قناع تذلّل و شكستگى را، نمى بينيد كه خدا چگونه او را صغير و حقير گردانيد به سبب تكبر او، و او را پست گردانيد به سبب ترفّع او؟ پس گردانيد در دنيا او را رانده شده و مهيا گردانيد از براى او در آخرت آتش افروزنده، و اگر حق تعالى مى خواست كه خلق كند آدم را از نورى كه مى ربود ديده ها را روشنائى او، و حيران مى كرد عقلها را نيكى منظر آن، و از طيبى كه مى گرفت نفسها بوى خوش آن، مى توانست كرد، و اگر چنين مى كرد گردنها براى او خاضع و ذليل مى گرديد، و در آن باب ابتلا و امتحان بر ملائكه سبك مى شد، و ليكن حق تعالى امتحان مى فرمايد بندگانش را بعضى از چيزها كه اصلش را ندانند، تا تمييز كند ايشان را به امتحان ايشان، و نفى كند تكبر را از ايشان، و دور گرداند خيلاء و فخر را از ايشان، پس عبرت گيريد از آنچه خدا كرد به ابليس، كه حبط و باطل كرد عمل دور و دراز او را، و سعى او را كه در آن مشقّت بسيار كشيده بود، بتحقيق كه او عبادت خدا كرده بود شش هزار سال، كه نمى دانستند مردم كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت از بزرگى يك ساعت آن، پس كى بعد از شيطان سالم مى ماند نزد خدا هرگاه مثل معصيت او كه تكبر باشد بكند؟ حاشا نه چنين است كه خدا بشرى را داخل بهشت كند با كردن كارى كه به سبب آن كار بيرون كرده است از بهشت كسى را كه ظاهرا از جنس ملائكه مى نمود و در ميان ايشان بود، بدرستى كه حكم خدا در اهل آسمان و اهل زمين يكى است، و ميان خدا و احدى از خلقش خاطرجوئى نمى باشد در اينكه مباح كند براى او قرقى را كه بر عالميان حرام گردانيده است.

ص: 84

پس بعد از سخنان بسيار در مذمّت تكبر و تحذير از مكايد شيطان فرمود كه: مباشيد مثل آنكه تكبر كرد بر فرزند مادر خود بى آنكه فضيلتى خدا در او قرار داده باشد بغير آنچه ملحق گردانيده بود عظمت و تكبر به نفس او از عداوت حسد، و افروخته بود حميّت در دل او از آتش غضب، و شيطان دميده بود در بينى او از باد تكبر-يعنى قابيل كه برادر خود را كشت-و حق تعالى به او ملحق ساخت پشيمانى ابدى را و بر او لازم ساخت گناه ساير كشندگان را تا روز قيامت.

پس بعد از مواعظ بسيار ديگر فرمود: اگر خدا رخصت مى داد در تكبر از براى احدى از بندگانش، هرآينه رخصت مى داد براى مخصوصان پيغمبرانش، و ليكن حق تعالى مكروه گردانيد بسوى ايشان تكبر را، و پسنديد براى ايشان تواضع و فروتنى را، پس چسبانيدند بر زمين گونه هاى خود را، و بر خاك ماليدند روهاى خود را، و بال مرحمت خود را گستردند براى مؤمنان، و بودند قومى چند كه مردم ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين و اختيار كرده بود حق تعالى ايشان را به گرسنگى و آزموده بود ايشان را به ترسها و گداخته بود ايشان را به مكروهات، بدرستى كه حق تعالى امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خودش كه در ديده هاى ايشان ضعيف مى نمايد، و بتحقيق كه داخل شد موسى بن عمران و با او همراه بود برادرش هارون بر فرعون و بر ايشان دو پيراهن پشم بود و در دست ايشان عصاها بود، پس شرط كردند از براى او كه اگر مسلمان شود ملكش باقى و عزتش دائم بوده باشد. فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه براى من شرط مى كنند دوام عزت و بقاى ملك را و ايشان خود در آن حالند از فقر و خوارى كه مى بينيد؟ ! و چرا نيفتاده است بر ايشان دست برنجنها از طلا؟ زيرا كه طلا و جمع كردن او در نظرش عظيم مى نمود و اين پشم پوشيدن در نظرش حقير مى نمود.

اگر خدا مى خواست در وقتى كه پيغمبران خود را مبعوث مى گردانيد كه بگشايد براى ايشان گنجهاى طلا و معدنهاى آن را و باغها و بوستانها و جمع كند با ايشان مرغان آسمان و وحشيان زمين، هرآينه مى توانست، و اگر مى كرد امتحان ساقط مى شد و جزا باطل مى شد و بى فائده مى شد خبرهاى حشر و نشر و ثواب و عقاب، و هرآينه واجب نمى شد

ص: 85

براى قبول كنندگان قول ايشان اجرها كه واجب مى شود براى آنها كه با ابتلا و امتحان قبول حق مى نمايند، و هرآينه مستحق نمى شدند مؤمنان ثواب نيكوكاران را، و هرآينه مؤمن و كافر قلبى و صالح و فاسق واقعى معلوم نمى شد، و ليكن حق تعالى گردانيده است رسولان خود را صاحبان قوّت در عزمهاى خود، و ضعيفان در آنچه در نظر درمى آيد از حالات ايشان، با قناعتى كه پر مى كند دلها و ديده ها را توانگرى آن، و با پريشانى و فقرى كه پر مى كند گوشها و ديده ها را از آن.

و اگر مى بودند پيغمبران با قوّتى كه احدى قصد ايشان به ضررى نتواند كرد، و با عزتى كه كسى ظلم بر ايشان نتواند كرد، و با پادشاهى كه گردنهاى مردان بسوى آن كشيده شود، و بارها به اميد آن از اطراف عالم بندند، هرآينه آسان بود بر خلق در اعتبار و دورتر بود براى ايشان از تكبر كردن، و هرآينه ايمان مى آوردند يا براى ترسى كه قهر كنندۀ ايشان بود يا براى رغبت و طمعى كه ميل دهنده بود ايشان را بسوى آن، پس تمييز نشد ميان نيّتها كه كى از براى خدا ايمان آورده است و كى از براى دنيا، و حسناتى كه از براى آخرت يا از براى دنيا كرده است از هم جدا نمى شد، و مؤمن واقعى و منافق معلوم نمى شد، و ليكن خداوند عالميان مى خواست كه متابعت كردن رسولان او، و تصديق كردن به كتابهاى او، و خشوع نزد ذات مقدس او، و ذليل شدن براى امر او، و انقياد نمودن براى اطاعت او، امرى چند باشد كه مخصوص او باشد و شايبه اى از ديگران در آنها داخل نباشد، و هر چند ابتلا و امتحان عظيم تر است ثواب و جزا بزرگتر است (1).

مؤلف گويد كه: خطبۀ بسيار طويلى است و به همين قدر كه در اين مقام انسب بود اكتفا نموديم.

ص: 86


1- . نهج البلاغه 285، خطبۀ 192.

باب دوم: در بيان فضائل و تواريخ و قصص آدم و حوّا عليهما السّلام و اولاد كرام ايشان است

اشاره

و مشتمل بر چند فصل است

ص: 87

ص: 88

فصل اول: در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت

تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

آدم را براى اين آدم ناميدند كه او از اديم ارض، يعنى از روى زمين خلق شد، و حوّا را براى اين حوّا ناميدند كه از استخوان دندۀ حىّ، يعنى زنده، كه آدم باشد خلق شد (1).

و بعضى گفته اند كه: اديم ارض زمين چهارم است (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام (3)از رسول خدا پرسيد: چرا آدم را آدم ناميدند؟

فرمودند: براى اينكه از خاك روى زمين خلق شد.

پرسيد كه: آدم از همۀ خاكها خلق شد يا از يك خاك؟

فرمود كه: اگر از يك خاك خلق مى شد، مردم يكديگر را نمى شناختند و همه بر يك صورت بودند.

پرسيد كه: ايشان را در دنيا مثلى و مانندى هست؟

فرمود: خاك مثل ايشان است كه در خاك، سفيد و سبز و سرخ و رنگين و سرخ

ص: 89


1- . احتجاج 2/187؛ علل الشرايع 14.
2- . علل الشرايع 14.
3- . در مصدر «يزيد بن سلام» است.

نيم رنگ و رنگ خاكى و كبود هست، و در آن شيرين و شوره زار و هموار و ناهموار و زمين سخت هست، پس به اين سبب در ميان مردم نرم و درشت و سفيد و زرد و سرخ و رنگين و نيم رنگ و سياه هست به رنگهاى خاك.

پرسيد كه: آدم از حوّا بهم رسيده است يا حوّا از آدم؟

فرمود كه: بلكه حوّا را خلق كرده اند از آدم، اگر آدم از حوّا خلق مى شد طلاق به دست زنان مى بود و به دست مردان نمى بود.

پرسيد كه: از كلّ آدم خلق شد يا از بعض او؟

فرمود: اگر از كلّ او خلق مى شد، در قصاص، حكم مردان و زنان يكى بود.

پرسيد كه: از ظاهر آدم خلق شد يا از باطن او؟

فرمود كه: از باطن او، و اگر از ظاهر او خلق مى شد هرآينه زنان بى چادر مى گشتند چنانچه مردان مى گردند، پس به اين سبب لازم شده است كه زنان خود را مستور گردانند.

پرسيد كه: از جانب راست آدم مخلوق شد يا از جانب چپ؟

فرمود: اگر از جانب راستش مخلوق مى شد هرآينه مرد و زن در ميراث مساوى بودند، چون از جانب چپ او مخلوق شده است زن يك سهم مى برد از ميراث و مرد دو سهم، و شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است.

پرسيد كه: از كجاى او مخلوق شد؟

فرمود: از طينتى كه زياد آمد از دنده هاى پهلوى چپ او (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زن را براى اين «مرئه» مى گويند كه از مرء، يعنى مرد خلق شده است، زيرا كه حوّا از آدم خلق شد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنان را براى اين نساء مى گويند كه آدم را انسى بغير از حوّا نبود (3).

ص: 90


1- . علل الشرايع 471.
2- . علل الشرايع 16.
3- . علل الشرايع 17.

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد آدم را از گل روى زمين، پس بعضى شوره بود و بعضى نمك بود و بعضى طيّب و نيكو بود، و به اين سبب در ذرّيّۀ آدم، صالح و فاسق بهم رسيد (1).

و به سند موثق منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حق تعالى جبرئيل را فرستاد به زمين كه برگيرد آن قبضۀ خاك را كه آدم را مى خواست از آن خلق كند، زمين گفت: پناه به خدا مى برم از آنكه چيزى از من بردارى، پس برگشت و گفت: پروردگارا! پناه به تو برد؛ پس اسرافيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، پس زمين پناه به خدا برد، و او برگشت؛ پس ميكائيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، و او نيز به استغاثۀ زمين برگشت؛ پس ملك الموت را فرستاد و امر نمود او را بر سبيل حتم كه قبضه اى از خاك برگيرد، چون زمين پناه به خدا برد، ملك الموت گفت: من نيز پناه به خدا مى برم از آنكه برگردم و قبضه اى از تو برندارم، پس قبضه اى از جميع روى زمين گرفت (2).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: ملائكه مى گذشتند به جسد حضرت آدم كه از گل ساخته بودند و در بهشت افتاده بود و مى گفتند: از براى امر عظيمى تو را خلق كرده اند (3).

و به سند معتبر منقول است كه: امامزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه عريضه اى نوشت به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام كه: چه علت دارد كه غايط و فضلۀ آدمى بدبو مى باشد؟

در جواب نوشت آن حضرت كه: حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد و جسدش طيّب بود، و چهل سال افتاده بود و ملائكه مى گذشتند بر او و مى گفتند كه: از براى امر عظيمى آفريده شده، و شيطان از دهانش داخل مى شد و از جانب ديگر بيرون مى رفت، پس به اين سبب چنين شد كه هر چه در جوف حضرت آدم باشد خبيث و بدبو و غير طيّب باشد (4).

ص: 91


1- . قصص الانبياء راوندى 41.
2- . قصص الانبياء راوندى 42.
3- . قصص الانبياء راوندى 41.
4- . علل الشرايع 275.

و در روايت ديگر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم (1)منقول است كه: روح آدم را چون امر كردند كه داخل جسد آن حضرت شود، كراهت داشت و نخواست، پس امر كرد خدا كه داخل شود با كراهت و بيرون رود با كراهت (2).

و به سند معتبر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت سؤال كرد كه: به چه علت حق تعالى حضرت آدم را بى پدر و مادر خلق نمود، و حضرت عيسى را بى پدر خلق نمود، و ساير مردم را از پدران و مادران خلق كرد؟

فرمود كه: تا مردم بدانند تماميّت قدرت او را كه قادر است خلق نمايد مخلوقى را از مادۀ بى نر، همچنان كه قادر است كه خلق كند بى نر و ماده، و بدانند كه خالق اين خلايق است و بر همه چيز قادر است (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى آفريد آدم را و دميد در او روح را، پيش از آنكه روح در تمام بدن او جارى شود-و به روايت ديگر چون روح به زانوى او رسيد (4)-جست كه برخيزد، نتوانست و بيفتاد، پس حق تعالى فرمود «كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً» (5)يعنى: آفريده شده است انسان تعجيل كننده (6).

و در كتب معتبره از سلمان فارسى رضي اللّه عنه منقول است كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را، اول چيزى كه از او خلق كرد، ديده هاى او بود، پس نظر كرد بسوى بدنش كه چگونه مخلوق مى شود؛ و چون نزديك شد كه تمام شود و هنوز پاهايش تمام نشده بود خواست كه برخيزد، نتوانست، و لهذا حق تعالى مى فرمايد «خلق الانسان عجولا» ، پس چون

ص: 92


1- . اين روايت در مصدر و بحار الانوار از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . قرب الاسناد 79.
3- . علل الشرايع 15.
4- . تفسير قمى 2/71.
5- . چنين آيه اى در قرآن نيست، بلكه در سورۀ اسراء:11 آيه به اين شكل است وَ كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً و در سورۀ انبياء:37 خُلِقَ اَلْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ .
6- . امالى شيخ طوسى 659.

روح در تمام بدن او دميده شد، در همان ساعت خوشۀ انگورى را گرفت و تناول نمود (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدران اصل سه تا بودند: آدم كه مؤمن از او بهم رسيد؛ و جانّ كه كافر از او متولد شد؛ و شيطان كه در ميان اولاد او نتاج نمى باشد، تخم مى گذارند و جوجه برمى آورند، و فرزندانش همه نرند و ماده در ميان ايشان نمى باشد (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى اراده كرد كه خلقى به دست قدرت خود بيافريند، و اين بعد از آن بود كه از جن و نسناس هفت هزار سال گذشته بود كه در زمين بودند، و مى خواست كه حضرت آدم را خلق نمايد پس گشود طبقات آسمانها را و گفت به ملائكه كه: نظر كنيد بسوى اهل زمين از خلق من از جن و نسناس.

پس چون ديدند ملائكه اعمال قبيحۀ ايشان را از گناهان و خون ريختن و فساد در زمين به ناحق، عظيم نمود نزد ايشان و غضب كردند از براى خدا، و به خشم آمدند بر اهل زمين، و ضبط نتوانستند نمود خود را از غضب، پس گفتند: اى پروردگار ما! توئى عزيز قادر جبار قاهر عظيم الشأن، و اينها آفريده هاى ضعيف ذليل تواند، و در قبضۀ قدرت تو مى گردند، و به روزى تو تعيّش مى كنند، و به عافيت تو بهره مند مى گردند، و تو را معصيت مى نمايند به مثل اين گناهان عظيم، و تو به خشم نمى آئى و غضب نمى كنى بر ايشان و انتقام نمى كشى از براى خود از ايشان به سبب آنچه مى شنوى از ايشان و مى بينى، و اين بر ما عظيم نمود، و بزرگ مى دانيم اين را در حقّ تو.

پس چون حق تعالى اين سخنان را از ملائكه شنيد فرمود: بدرستى كه من قرار مى دهم در زمين جانشينى كه حجت من باشد در زمين بر خلق من.

پس ملائكه گفتند كه: تنزيه مى كنيم تو را، آيا در زمين قرار مى دهى جمعى را كه فساد

ص: 93


1- . تفسير عياشى 2/283.
2- . خصال 152.

كنند در زمين، چنانچه فرزندان جانّ فساد كردند، و خونها بريزند چنانچه فرزندان جانّ ريختند، و حسد به يكديگر برند و با يكديگر در مقام بغض و عداوت باشند؟ پس اين خليفه را از ما قرار ده كه ما حسد نمى بريم و عداوت نمى كنيم و خون نمى ريزيم، و تسبيح مى گوئيم تو را به حمد تو، و تو را تنزيه مى كنيم.

پس حق تعالى فرمود كه: من مى دانم چيزى چند كه شما نمى دانيد، من مى خواهم خلق كنم خلقى را به دست قدرت خود، و بگردانم از ذرّيّت او پيغمبران و رسولان و بندگان شايستۀ خدا و امامان هدايت يافته، و بگردانم ايشان را خليفه هاى خود بر خلق خود در زمين كه ايشان را نهى كنند از معصيت من، و بترسانند از عذاب من، و هدايت نمايند ايشان را بسوى طاعت من، و ايشان را ببرند به راه رضاى من، و حجت خود گردانم ايشان را بر خلق خود، و نسناس را از زمين خود دور گردانم، و زمين را پاك كنم از ايشان، و نقل كنم متمرّدان عاصيان جن را از مجاورت خلق كرده ها و برگزيده هاى خود، و ساكن گردانم ايشان را در هوا و در اطراف زمين كه مجاور نسل خلق من نباشند، و ميان جن و ميان نسل خلق حجابى قرار دهم كه نسل خلق من جن را نبينند و با ايشان همنشينى و خلطه نكنند، پس هر كه نافرمانى كند مرا از نسل خلق من كه برگزيده ام ايشان را، ساكن مى گردانم ايشان را در مسكن عاصيان خود، و وارد مى سازم ايشان را در محلّ ورود ايشان كه جهنم باشد، و پروا نمى كنم.

پس ملائكه گفتند كه: اى پروردگار ما! بكن آنچه مى خواهى كه ما نمى دانيم مگر آنچه تو ما را تعليم كرده اى، و توئى دانا و حكيم.

پس حق تعالى ايشان را دور كرد از عرش پانصدساله راه، و پناه به عرش بردند، و به انگشتان اشاره كردند از روى تذلّل و فروتنى. پس چون پروردگار عالم تضرع ايشان را مشاهده نمود، رحمت خود را شامل حال ايشان گردانيد، و بيت المعمور را از براى ايشان وضع كرد و فرمود: طواف كنيد در دور آن و عرش را بگذاريد كه آن موجب خشنودى من است.

پس طواف كردند به آن بيت المعمور-و آن خانه اى است كه هر روز هفتاد هزار ملك

ص: 94

داخل آن مى شوند و ديگر هرگز به آن عود نمى كنند-پس خدا بيت المعمور را از براى توبۀ اهل آسمان، و كعبه را براى اهل زمين مقرر فرمود.

پس حق تعالى فرمود كه: «من مى آفرينم بشرى را از صلصال-يعنى از گل خشك شده كه صدا كند، يا گل نرم كه با ريگ مخلوط باشد-از حمإ مسنون-يعنى از گل متغيرشدۀ بدبو، يا ريخته شده-پس چون او را درست بسازم و از روح برگزيدۀ خود در او بدمم، پس درافتيد براى او سجده كنندگان» (1).

و اين مقدّمه اى بود از خدا در حقّ آدم پيش از آنكه او را خلق كند كه حجت خود را بر ايشان تمام كند.

پس پروردگار ما كفى از آب شيرين گرفت و با خاك مخلوط كرد و گفت: از تو مى آفرينم پيغمبران و رسولان و بندگان شايسته و امامان هدايت يافتۀ خود و خوانندگان بسوى بهشت و اتباع ايشان را تا روز قيامت، و پروا ندارم، و كسى از من سؤال نمى كند از آنچه كرده ام، و ايشان سؤال كرده مى شوند؛ و يك كف ديگر گرفت از آب شور تلخ و مخلوط به خاك گردانيد و فرمود كه: از تو خلق مى كنم جباران و فراعنه و عاصيان و برادران شياطين و خوانندگان مردم بسوى آتش تا روز قيامت و اتباع ايشان را، و پروا ندارم، و كسى را نيست كه از من سؤال كند از آنچه مى كنم، و همه سؤال كرده مى شوند از آنچه مى كنند.

و در ايشان شرط كرد بدا را، كه اگر خواهد، تغيير دهد، و در اصحاب اليمين شرط كرد بدارا، و هر دو را با هم مخلوط كرد و در پيش عرش ريخت، و هر دو پاره گلى چند بودند، پس امر فرمود چهار ملك را كه موكّلند به بادها، يعنى شمال و جنوب و صبا و دبور كه جولان نمايند بر اين پاره هاى گل، پس اينها را بر هم زدند و پاره پاره كردند و به اصلاح آوردند، و طبايع چهارگونه را در آن جارى كردند كه سودا و خون و صفرا و بلغم باشند:

پس سودا از جهت شمال است، و بلغم از جهت صبا، و صفرا از جهت دبور، و خون از

ص: 95


1- . سورۀ حجر:28-29.

جهت جنوب. پس مستقل شد شخص آدم و بدنش تمام شد، پس از ناحيۀ سودا او را لازم شد محبت زنان و طول امل و حرص؛ و از ناحيۀ بلغم، محبت خوردن و آشاميدن و نيكى و حكم و مدارا؛ و از ناحيۀ صفرا، غضب و سفاهت و شيطنت و تجبّر و تمرّد و تعجيل در امور؛ و از ناحيۀ خون، محبت زنها و لذتها و مرتكب محرّمات و شهوتها شدن.

فرمود كه: چنين يافتيم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام، پس خلق كرد آدم را، پس چهل سال ماند چنين صورت بسته، و شيطان لعين به او مى گذشت و مى گفت: از براى امر بزرگى آفريده شده اى، پس شيطان گفت كه: اگر خدا مرا امر كند به سجود اين، هرآينه معصيت او خواهم كرد، پس حق تعالى روح در جسد آدم دميد، چون روح به دماغش رسيد عطسه كرد پس گفت: «الحمد للّه رب العالمين» ، حق تعالى به او خطاب كرد كه: «يرحمك اللّه» ، حضرت صادق فرمود: پس سبقت گرفت از براى او رحمت از جانب خدا (1).

و به طرق مخالفين از عبد اللّه بن عباس منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:

چون حق تعالى آدم را خلق كرد، او را نزد خود بازداشت، پس عطسه اى كرد و حق تعالى او را الهام كرد كه خدا را حمد كرد، پس حق تعالى فرمود كه: اى آدم! مرا حمد كردى، بعزت و جلالت خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن دو بنده بودند كه مى خواهم ايشان را خلق كنم در آخر الزمان، تو را خلق نمى كردم.

آدم گفت: پروردگارا! به قدرى كه ايشان را عزت در نزد تو هست، اسم ايشان چيست؟

خطاب رسيد به او كه: اى آدم! نظر كن بسوى عرش؛ پس چون نظر كرد، دو سطر ديد كه به نور بر عرش نوشته است: در سطر اول نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد نبيّ الرّحمة و عليّ مفتاح الجنّة» يعنى: محمد پيغمبر رحمت است و على كليد بهشت است، و در سطر ديگر نوشته است كه: سوگند خورده ام به ذات مقدس خود كه رحم كنم هر كه را با ايشان

ص: 96


1- . تفسير قمى 1/36.

موالات و دوستى كند، و عذاب كنم هر كه را با ايشان معادات و دشمنى كند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جمع شدند فرزندان آدم در خانه، پس نزاع كردند، بعضى با بعضى گفتند كه: بهترين خلق خدا پدر ماست آدم، و بعضى گفتند: بهترين خلق خدا ملائكۀ مقربانند، و بعضى گفتند: حاملان عرشند، در اين حال هبة اللّه داخل شد، بعضى از ايشان گفتند كه: آمد كسى كه حلّ اين مشكل بكند. چون سلام كرد و نشست، پرسيد كه: در چه سخن بوديد؟ ايشان آنچه مذكور شده بود نقل كردند، گفت: اندكى صبر كنيد تا من بسوى شما برگردم.

پس به نزد پدرش حضرت آدم آمد و واقعه را عرض كرد، آدم گفت كه: اى فرزند! من ايستادم نزد خداوند عالميان، پس نظر كردم بسوى سطرى كه بر روى عرش نوشته بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم محمّد و آل محمّد خير من كلّ مخلوق خلق اللّه (2)» يعنى: محمد و آل محمد بهترند از هر كه خدا خلق كرده است (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مخلوق شد حوّا از دندۀ كوچك حضرت آدم در وقتى كه او خواب بود، و به جاى آن دنده، گوشت رويانيده (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق منقول است كه: حق تعالى خلق كرد حضرت آدم را از آب و خاك، پس همّت پسران آدم مصروف است در تعمير و تحصيل آب و خاك؛ و حوّا را خلق كرد از آدم، پس همّت زنان مقصور است بر مردان، پس ايشان را محافظت نماييد در خانه ها (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حوّا را حوّا ناميدند براى اينكه از حىّ مخلوق شد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها

ص: 97


1- . قصص الانبياء راوندى 52.
2- . در مصدر «برا اللّه» آمده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 52.
4- . تفسير عياشى 1/215.
5- . تفسير عياشى 1/215؛ كافى 5/337.

زَوْجَها (1) . (2)

مؤلف گويد كه: اين حديث و بعضى از احاديث ديگر كه ذكر نكرديم-مثل آن كه منقول است كه زن از استخوان كج خلق شده است، اگر خواهى او را راست كنى شكسته مى شود و اگر با او مدارا كنى از او منتفع مى شوى (3)-دلالت مى كند بر آنكه حضرت حوّا از دندۀ پهلوى حضرت آدم آفريده شده است، و مشهور ميان مفسران و مورخان اهل سنّت اين است، و ايشان استدلال كرده اند به آنچه نقل كرده اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه: چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، او را به خواب برد، پس حوّا از يك دنده از دنده هاى چپ او آفريده شد، پس بيدار شد او را ديد و ميل كرد به جانب او و الفت گرفت بسوى او چون از جزو او خلق شده بود، و به اين آيۀ كريمه كه گذشت نيز استدلال نموده اند، زيرا كه فرموده است: «خدا خلق كرده است شما را از يك نفس» ، و اگر حوّا از آدم مخلوق نشده باشد، از دو نفس خلق شده خواهند بود، و باز فرموده است: «خلق كرد از آن نفس جفت او را» ، و اين هم دلالت مى كند بر اينكه حوّا از آدم مخلوق شده است (4).

و جمعى از علماى عامه و اكثر علماى خاصه را اعتقاد آن است كه: از جزو آدم مخلوق شده است و جزو را رد كرده اند كه ضعيف است، و جواب از آيه به چند وجه مى توان گفت:

امّا اول آيه، پس ممكن است كه مراد اين باشد كه شما را از يك پدر خلق كرده است، و اين منافات ندارد با اينكه مادر هم دخل داشته باشد، و ممكن است كه «من» ابتدائى باشد، يعنى از يك نفس خلق كرده شما را، يعنى اول او را آفريد.

امّا آخر آيه، پس جواب مى توان گفت كه: مراد از خَلَقَ مِنْها اين باشد كه از جنس و نوع آن نفس جفت او را خلق كرد، چنانچه در جاى ديگر فرموده است كه: «خلق كرد از

ص: 98


1- . سورۀ نساء:1.
2- . علل الشرايع 16.
3- . عرائس المجالس 29؛ تفسير ابن كثير 1/385؛ تفسير قرطبى 1/301.
4- . تفسير فخر رازى 9/161.

نفس شما ازواج شما را» (1)، و ايضا ممكن است كه «من» تعليلى باشد، يعنى از براى آن نفس جفت او را خلق كرد، و اين قول اصحّ اقوال است، و از اقوال عامه دورتر است، و احاديث سابقه يا محمول بر تقيه است يا مراد اين است كه از طينت ضلعى از اضلاع آدم خلق شده است، چنانچه در حديث معتبر منقول است از زراره كه گفت: سؤال كردند از حضرت صادق عليه السّلام از كيفيت خلقت حوّا، و گفتند كه: نزد ما جمعى هستند كه مى گويند كه حق تعالى خلق كرد حوّا را از دندۀ آخر دنده هاى جانب چپ آدم، فرمود كه: خدا منزّه است و عالى تر است از آنچه ايشان مى گويند، كسى كه اين را مى گويد قائل مى شود كه خدا قدرت نداشت كه خلق كند از براى آدم زوجۀ او را از غير دندۀ او، و راه مى دهد سخن گوينده از اهل تشنيع را كه بگويد: بعضى از جسد آدم با بعضى ديگر از جسد خود جماع مى كرده است، چون حوّا از دندۀ او خلق شده است، چه چيز باعث شده ايشان را كه اين سخنان گويند؟ خدا حكم كند ميان ما و ايشان.

پس فرمود كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را از خاك، امر كرد ملائكه را كه از براى او سجده كنند، و خواب را بر او غالب گردانيد، پس از نو پديد آورد از براى او خلقى و او را در فرجۀ ميان پاهاى او ساكن گردانيد از براى اينكه زنان تابع مردان باشند، پس حوّا به حركت آمد و از حركت او آدم بيدار شد، چون بيدار شد ندا رسيد به حوّا كه: دور شو از آدم.

پس چون آدم نظرش بر حوّا افتاد، خلق نيكوئى ديد كه شبيه است به صورت او امّا ماده است، پس با حوّا سخن گفت، حوّا نيز جواب او را گفت.

پس آدم به حوّا گفت: تو كيستى؟

گفت: من خلقى ام كه خدا مرا خلق كرده است، چنانچه مى بينى.

در آن وقت آدم مناجات كرد كه: پروردگارا! كيست اين خلق نيكو كه قرب او مونس من گرديده، و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت بيرون آورد؟

ص: 99


1- . سورۀ روم:21.

حق تعالى فرمود كه: اين كنيز من حوّاست، مى خواهى كه با تو باشد، و مونس تو باشد، و با تو سخن گويد، و به هر چه او را امر نمائى اطاعت كند؟

گفت: بلى اى پروردگار من، تو را به اين سبب شكر و حمد خواهم كرد تا زنده باشم.

حق تعالى فرمود كه: پس خطبه و خواستگارى كن او را بسوى خود، كه اين كنيز، كنيز من است و از براى دفع شهوت تو خوب است. و در آن وقت حق تعالى شهوت مقاربت زنان را در او قرار داد، و پيشتر معرفت امور را به او تعليم كرده بود.

پس آدم گفت: پروردگارا! از تو خواستگارى مى كنم او را، پس به چه چيز در برابر اين نعمت از من راضى مى شوى؟

فرمود كه: رضاى من آن است كه معالم دين مرا به او بياموزى.

آدم گفت: قبول كردم كه اين كار را بكنم اگر تو خواهى.

حق تعالى فرمود كه: من خواستم و او را به تو تزويج كردم، او را بسوى خود بر.

آدم گفت به حوّا كه: بيا بسوى من.

حوّا گفت: تو بيا بسوى من.

پس حق تعالى امر كرد آدم را كه برخيزد و بسوى او برود. پس برخاست و بسوى او رفت، و اگر نه اين بود، هرآينه زنان مى بايست بسوى مردان روند و ايشان را خواستگارى كنند براى خود. پس اين است قصۀ حوّا و آدم (1).

و به سند معتبر منقول است كه: ابو المقدار (2)از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كرد كه:

حق تعالى از چه چيز خلق كرد حوّا را؟

فرمود كه: مردم چه مى گويند؟

گفت: مى گويند كه خدا او را خلق كرد از دنده اى از دنده هاى آدم.

فرمود كه: دروغ مى گويند، خدا عاجز بود كه از غير ضلع او خلق كند؟

ص: 100


1- . علل الشرايع 17.
2- . در مصدر و در بحار الانوار «عمرو بن ابى المقدام» است.

گفت: فداى تو شوم از چه چيز خلق كرد او را؟

فرمود: خبر داد مرا پدرم از پدرانش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: حق تعالى قبضه اى از خاك را برگرفت به دست قدرت خود، و آدم را از آن خلق كرد، و قدرى از آن خاك زياد آمد، حوّا را از آن خلق كرد (1).

و علماى خاصه و عامه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حق تعالى خلق كرد حوّا را از زيادتى طينت آدم بر صورت او، و خواب را بر او مستولى گردانيده بود، و اين را در خواب به او نمود، و آن اول خوابى بود كه در زمين ديدند، پس بيدار شد و حوّا را نزد سر خود ديد، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! كيست اينكه نزد تو نشسته است؟ گفت: آن است كه در خواب به من نمودى، پس به او انس گرفت (2).

و به سند معتبر منقول است كه: يهودى آمد به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و سؤال نمود كه: چرا آدم را آدم و حوّا را حوّا ناميدند؟

فرمود: آدم را براى اين آدم گفتند كه از اديم زمين يعنى روى زمين مخلوق شد، زيرا كه حق تعالى جبرئيل را فرستاد و او را امر كرد كه از روى زمين چهار طينت سرخ و سفيد و سياه و خاكى رنگ بياورد، و فرمود كه اينها را از زمين هموار و ناهموار و نرم و سخت بياورد، و امر كرد او را كه چهار آب بياورد: آب شيرين و آب شور و آب تلخ و آب گنديده، پس امر كرد كه آن آبها را در آن خاكها بريزد، پس آب شيرين را در حلقش قرار داد، و آب شور را در چشمهايش، و آب تلخ را در گوشهايش، و آب گنديده را در بينيش؛ و حوّا را براى اين حوّا گفتند كه از حيوان خلق شد (3).

و به اسانيد معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در وصف خلق حضرت آدم فرمود كه: پس حق تعالى جمع نمود از سخت و سست و نرم و درشت و شيرين و شورۀ زمين، خاكى كه آب بر آن ريخت تا تر شد، و آب را با خاك ممزوج گردانيد تا اجزايش به

ص: 101


1- . تفسير عياشى 1/216.
2- . قصص الانبياء راوندى 69.
3- . علل الشرايع 2.

يكديگر چسبيد، پس خلق كرد از آن صورتى صاحب دست و پا و جوارح و اعضا و بندها و پيوندها، و خشك كرد آن گل را تا محكم شد، و سخت گردانيد تا صاحب صدا گرديد مانند سفال، و او را گذاشت تا وقتى كه مقدّر كرده بود كه روح در او بدمد، پس دميد در او از روح برگزيدۀ خود، پس متمثّل شد انسانى صاحب انديشه ها كه به جولان مى آورد آنها را، و صاحب فكرى كه به آن تصرف در امور مى كرد، و صاحب جوارحى كه آنها را خدمت مى فرمود، و صاحب آلتى چند كه به احوال مختلفه آنها را مى گردانيد، و صاحب شناسائى كه به آن فرق مى كرد ميان حق و باطل و چشيدنيها و بوئيدنيها و رنگها و ساير اجناس، و او را معجونى گردانيد به طينت و خلقت انواع مختلفه و اشباه مؤتلفه و ضدّى چند كه با هم دشمنى مى كنند، و خلطى چند كه از هم نهايت دورى دارند از حرارت و برودت و ترى و خشكى و دلگيرى و شادى (1).

و سيّد ابن طاووس عليه الرحمه ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام ديدم در صفت خلق آدم فرموده است كه: حق تعالى به زمين شناساند كه از آن خلقى خواهد آفريد كه بعضى از ايشان اطاعت خواهند كرد و بعضى نافرمانى خواهند كرد، پس زمين بر خود لرزيد و طلب عطف و شفقت از حق تعالى نمود، و سؤال كرد كه از او برندارند كسى را كه نافرمانى او كند و داخل جهنم شود، پس جبرئيل آمد كه طينت آدم را از زمين بردارد پس سؤال كرد از او بعزت خدا كه برندارد تا او تضرع كند به درگاه خدا، پس تضرع كرد و حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه برگردد، پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد (2)، پس امر كرد به اسرافيل، و باز چنين كرد، پس امر كرد عزرائيل را، چون به زمين آمد كه بردارد، زمين بلرزيد و تضرع كرد، عزرائيل گفت كه: پروردگار من مرا امر كرده است و آن را بعمل مى آورم، خواه خوش آيد تو را و خواه بد آيد، پس يك قبضه از خاك گرفت چنانچه حق تعالى امر فرموده بود، و برد بسوى آسمان و در محلّ خود ايستاد، خدا به او

ص: 102


1- . نهج البلاغه 42، خطبه 1.
2- . در مصدر: «پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد» نيامده است.

وحى نمود كه: چنانچه طينت ايشان را از زمين قبض كردى و زمين نمى خواست، همچنين روح هر كه به روى زمين است؛ و هر كه مردن را بر او حكم كرده ام، از امروز تا روز قيامت، همه را تو قبض خواهى كرد.

پس چون صباح روز يكشنبۀ دوم شد، كه روز هشتم ابتداى خلق دنيا بود، امر كرد ملكى را كه طينت آدم را خمير كرد و مخلوط نمود بعضى را به بعضى، و چهل سال آن را خمير مى كرد، پس آن را چسبنده گردانيد، پس لجن متغيّر گردانيد چهل سال، پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال (1)، پس چون صد و بيست سال از ابتداى تخمير طينت آدم گذشت، با ملائكه گفت كه: من خلق مى كنم بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و روح در او بدمم، به سجده افتيد از براى او، پس گفتند: بلى، پس خلق كرد خدا آدم را بر همان صورت كه آن را تصوير و تقدير كرده بود در لوح محفوظ، پس او را جسدى ساخت كه افتاده بود بر سر راهى كه ملائكه از آنجا به آسمان مى رفتند چهل سال، پس جن چون در زمين فساد كردند، ابليس از ميان ايشان شكايت كرد بسوى خدا از فساد جن، و سؤال كرد از خدا كه او با ملائكه باشد، و سؤال او را حق تعالى به اجابت مقرون گردانيد و با ملائكه به آسمان رفت. و چون فساد جن در زمين بسيار شد، خدا امر كرد ابليس را با ملائكه كه بر زمين فرود آيند و ايشان را از زمين برانند، پس روح در بدن آدم دميد و ملائكه را امر كرد كه از براى او سجده كنند، پس همه سجده كردند مگر شيطان كه از جن بود و سجده نكرد، پس عطسه كرد حضرت آدم پس حق تعالى به او وحى نمود كه:

بگو «الحمد للّه رب العالمين» ، پس خدا به او گفت: «رحمك اللّه» (2)از براى اين خلق كرده ام تو را كه مرا يگانه بدانى و مرا عبادت كنى و حمد كنى و ايمان به من بياورى و به من كافر نشوى و چيزى را شريك من نگردانى (3).

ص: 103


1- . در مصدر: «پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال» نيامده است.
2- . در مصدر «يرحمك اللّه» .
3- . سعد السعود 33.

به سند معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: يا بن رسول اللّه! مردم روايت مى كنند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه خدا خلق كرد آدم را بر صورت او.

فرمود كه: خدا بكشد ايشان را، اول حديث را انداخته اند، بدرستى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گذشت به دو شخصى كه به يكديگر دشنام مى دادند، پس شنيد كه يكى با ديگرى مى گويد: خدا قبيح گرداند روى تو را و روى هر كه را به تو مى ماند، پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: اى بندۀ خدا! مگو اين را به برادرت، بدرستى كه حق تعالى آدم را بر صورت او آفريده است (2).

و مثل اين حديث از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3).

مؤلف گويد كه: بنا بر اين دو حديث، ضمير صورت راجع به آن شخصى خواهد بود كه دشنام داده مى شد؛ و بعضى گفته اند كه: راجع به خدا است. و مراد از صورت، صفت است، يعنى او را مظهر صفات كماليۀ خود گردانيده است، يا مراد همان صورت ظاهر باشد، و اضافه از براى تشريف باشد، يعنى صورتى كه پسنديده و برگزيده بود از براى او؛ و بعضى گفته اند كه ضمير راجع است به آدم، يعنى صورتى كه مناسب و لايق اين بود، يا آنكه در اول حال او را بر صورتى خلق كرد كه در آخر مردم او را مشاهده مى كردند، نه مثل ديگران كه به تدريج بزرگ مى شوند و تغيير در صورت و احوال ايشان بهم مى رسد (4).

و مؤيد بعضى از اين وجوه در حديث معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از معنى اين حديث، فرمود كه: اين صورت محدثۀ آفريده شده است كه خدا برگزيده بود و اختيار كرده بود بر ساير صورتهاى مختلفه، پس آن را به خود نسبت داد

ص: 104


1- . در مصدر نام اين شخص «حسين بن خالد» ذكر شده است.
2- . توحيد شيخ صدوق 153؛ احتجاج 2/385؛ عيون اخبار الرضا 1/119.
3- . توحيد شيخ صدوق 152.
4- . بحار الانوار 4/14.

چنانكه كعبه را به خود نسبت داد و فرمود كه: بَيْتِيَ (1)، و روح را به خود نسبت داد و فرمود كه: «بدمم در او از روح خود» (2). (3)

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حق تعالى چون خواست كه حضرت آدم را بيافريند، جبرئيل را فرستاد در ساعت اول روز جمعه، پس به دست راست خود قبضه اى برگرفت، پس رسيد قبضه اش از آسمان هفتم به آسمان اول، و از هر آسمانى تربتى گرفت؛ و قبضه اى ديگر گرفت از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين، پس امر نمود جبرئيل را كه قبضۀ اول را به دست راست گرفت و قبضۀ ديگر را به دست چپ گرفت، پس آنچه در دست راست بود حق تعالى به آن گفت كه: از توست رسولان و پيغمبران و اوصيا و صدّيقان و مؤمنان و سعادتمندان و هر كه من كرامت او را مى خواهم، و گفت به آنچه در دست چپ بود كه: از توست جباران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كه خواهم خوارى و شقاوت او را. پس هر دو طينت با هم مخلوط شد، و اين است معنى قول خدا إِنَّ اَللّهَ فالِقُ اَلْحَبِّ وَ اَلنَّوى (4)يعنى: «بدرستى كه خدا شكافندۀ حبّ است و نوى» ، فرمود كه: «حب» طينت مؤمنان است كه خدا محبت خود را بر آن افكنده است، و «نوى» طينت كافران است كه از هر چيزى دور شده اند، و اين است معنى آنچه خدا فرموده است يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ (5)يعنى: «بيرون آورد زنده را از مرده، و بيرون مى آورد مرده را از زنده» ، پس زنده آن مؤمنى است كه بيرون مى آيد او از طينت كافر، و مرده آن كافرى است كه از طينت مؤمن بيرون مى آيد» (6).

و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيش از آنكه خلايق را

ص: 105


1- . سورۀ بقره:125.
2- . سورۀ حجر:29.
3- . توحيد شيخ صدوق 103؛ احتجاج 2/172؛ كافى 1/134. و در اين سه مصدر سؤال كننده محمد بن مسلم مى باشد.
4- . سورۀ انعام:95.
5- . سورۀ روم:19.
6- . كافى 2/5.

خلق كند فرمود كه: آب شيرين باش تا از تو خلق كنم بهشت و اهل طاعت خود را، و آب شور و تلخ باش تا از تو خلق كنم جهنم و اهل معصيت خود را، پس امر كرد كه اين دو آب با هم مخلوط شدند، پس به اين سبب كافر از مؤمن و مؤمن از كافر به هم مى رسد، پس خاكى گرفت از زمين و بر هم ماليد و افشاند پس مانند مورچگان به حركت آمدند، پس به اصحاب دست راست گفت: برويد بسوى بهشت به سلامت، و به اصحاب دست چپ گفت: برويد بسوى آتش و پروا ندارم (1).

و در روايت حسن فرمود: قبضه اى گرفت از خاك تربت آدم پس آب شيرين بر آن ريخت، و چهل صباح گذشت، پس چون آن طينت خمير شد جبرئيل آن را بر هم ماليد ماليدن سخت، پس بيرون رفتند مانند مورچه هاى ريزه از دست راست و دست چپش، پس امر كرد كه آتشى افروختند و همه را امر كرد كه داخل آن آتش شوند، و بر ايشان سرد و سلامت شد، و اصحاب دست چپ ترسيدند و داخل نشدند، و از آن روز فرمانبردارى و نافرمانى ايشان ظاهر شد، و فرمود كه: باز خاك شويد به اذن من، پس آدم را از آن خاك آفريد (2).

و در حديث حسن ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ذرّيّت آدم را از پشت او بيرون آورد كه پيمان از ايشان بگيرد به پروردگارى خود و پيغمبرى هر پيغمبرى، پس پيمان اول پيغمبرى را كه گرفت محمد بن عبد اللّه بود، پس خدا وحى فرمود به آدم كه:

نظر كن چه مى بينى؟ پس نظر كرد آدم بسوى ذرّيّت خود و ايشان ذرّات بودند و پر كرده بودند آسمان را.

آدم گفت: چه بسيارند فرزندان من، و از براى امر بزرگى ايشان را خلق كرده اى و به چه سبب پيمان از ايشان گرفتى؟

فرمود: از براى اينكه مرا عبادت كنند، و چيزى را شريك من نگردانند، و ايمان به

ص: 106


1- . محاسن 1/438؛ كافى 2/6.
2- . كافى 2/7؛ تفسير عياشى 2/39. هر دو با كمى اختلاف.

پيغمبران من بياورند و پيروى ايشان بكنند.

آدم گفت: پروردگارا! چرا بعضى از اين ذرّات را بزرگتر مى بينم از بعضى؟ و بعضى نور بسيار دارند و بعضى نور كم دارند؟ و بعضى در اصل نور ندارند؟

فرمود كه: از براى اين، چنين خلق نموده ام ايشان را كه امتحان كنم ايشان را در همۀ حالات.

آدم گفت: پروردگارا! مرا رخصت مى دهى در سخن گفتن كه سخن بگويم؟

فرمود: سخن بگو.

آدم گفت: پروردگارا! اگر ايشان را خلق مى كردى بر يك مثال و يك مقدار و يك طبيعت و يك خلقت و يك رنگ و يك عمر و يك روزى، هرآينه بعضى بر بعضى ظلم نمى كردند، و ميان ايشان حسد و دشمنى و اختلاف در هيچ چيز به هم نمى رسيد.

حق تعالى فرمود: به روح برگزيدۀ من سخن گفتى، و به ضعف طبيعت خود تكلّم كردى چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، و منم خالق عليم و به علم خود اختلاف قرار دادم ميان خلقت ايشان و مشيّت كه جارى مى شود در ميان ايشان امر من، و بازگشت همه بسوى تقدير و تدبير من است، و خلق مرا تبديلى نيست، و خلق نكرده ام جن و انس را مگر براى آنكه مرا عبادت كنند، و آفريده ام بهشت را براى كسى كه مرا عبادت و اطاعت كند و پيروى رسولان من كند از ايشان و پروا ندارم، و آفريده ام آتش جهنم را براى كسى كه كافر شود به من و معصيت كند و متابعت رسولان من نكند و پروا ندارم، و آفريده ام تو را و فرزندان تو را بى آنكه احتياجى بوده باشد مرا به تو يا به ايشان، و تو و ايشان را خلق نكرده ام مگر اينكه بيازمايم شما را كه كدام يك نيكوكارتريد در زندگى دنيا و آخرت و زندگى و مردن و طاعت و معصيت و بهشت و دوزخ را، و چنين اراده كرده ام در تقدير و تدبير خود و به علم من كه احاطه به جميع احوال ايشان كرده است كه مختلف گردانيدم صورتها و بدنها و رنگها و عمرها و روزيها و اطاعت و معصيت ايشان را، و در ميان ايشان قرار دادم شقى و سعادتمند و بينا و نابينا و كوتاه و بلند و خوش رو و بدر و و دانا و نادان و مال دار و پريشان و اطاعت كننده و معصيت كننده و صحيح و بيمار و كسى كه دردهاى

ص: 107

مزمن دارد و كسى كه هيچ درد ندارد، تا نظر كند صحيح به بيمار و مرا حمد كند بر اينكه او را عافيت داده ام، و نظر كند بيمار بسوى صحيح و مرا دعا كند و سؤال كند كه او را عافيت دهم و صبر كند بر بلاى من پس او را ثواب دهم به عطاى بزرگ خود، و نظر كند مال دار بسوى پريشان و مرا حمد گويد و شكر كند، و نظر كند پريشان به مال دار پس مرا بخواند و از من سؤال نمايد، و مؤمن به كافر نظر كند و مرا حمد كند بر آنكه او را هدايت كرده ام؛ پس از براى اين آفريده ام كه امتحان كنم ايشان را در خوش حالى و بد حالى، و در عافيتى كه به ايشان مى بخشم و در بلائى كه ايشان را به آن مبتلا كنم، و در آنچه به ايشان عطا كنم و در آنچه از ايشان منع كنم، و منم خداوند پادشاه قادر، و مرا است كه جارى كنم آنچه مقدّر گردانيده ام به هر نحو كه تدبير كرده ام، و مرا هست كه تغيير دهم از اينها آنچه را خواهم بسوى آنچه خواهم، و مقدّم گردانم آنچه را پس انداخته ام، و پس اندازم آنچه را پيش انداخته ام در تقدير خود، و منم خداوندى كه هر چه خواهم مى توانم كرد، و كسى را نيست كه از كردۀ من سؤال كند، و من از خلق خود سؤال مى كنم از هر چه ايشان مى كنند (1).

مؤلف گويد: شرح و بيان و تأويل اين احاديث مشكله، محتاج به بسط كلامى است كه مناسب اين مقام نيست و در كتاب «بحار الانوار» بيان شده است (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: نقش نگين انگشتر حضرت آدم «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» بود كه با خود از بهشت آورده بود (3).

ص: 108


1- . علل الشرايع 10؛ اختصاص 332.
2- . بحار الانوار 64/117.
3- . امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2/55؛ خصال 335.

فصل دوم: در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم

و امر كردن ايشان را به سجدۀ او، و امتناع نمودن ابليس لعين

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است: و قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ يعنى: ابتدا كردن خلق از براى شما در وقتى بود كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه بودند در زمين با شيطان و جن و فرزندان جانّ را از زمين بيرون كرده بودند، و عبادت الهى در زمين آسان شده بود: إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام در زمين خليفه و جانشينى از براى خود بدل از شما» و شما را از زمين بالا مى برم، پس بر ايشان شديد و دشوار نمود اين امر، زيرا كه عبادت ايشان نزد برگشتن به آسمان بر ايشان دشوارتر بود.

قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ اَلدِّماءَ يعنى: «گفتند ملائكه: اى پروردگار ما! آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند در زمين و بريزد خونها» چنانچه كردند جن و فرزندان جانّ كه ما ايشان را از زمين بيرون كرديم؟

وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ يعنى: «و حال آنكه تنزيه مى كنيم تو را و پاك مى دانيم از آنچه لايق تو نيست از صفات» .

وَ نُقَدِّسُ لَكَ يعنى: «زمين تو را پاك مى كنيم از آنها كه نافرمانى تو مى كنند» .

ص: 109

قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (1) يعنى: «خدا در جواب ايشان فرمود كه: من مى دانم -از مصلحتى كه خواهد بود در آنها كه بدل شما قرار مى دهم-آنچه شما نمى دانيد» و ايضا مى دانم كه در ميان شما كسى هست كه در باطن كافر است و شما نمى دانيد (يعنى شيطان) .

وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها يعنى: «تعليم كرد خدا به آدم نامها همه را» يعنى نامهاى پيغمبران خدا و نامهاى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و ساير ائمۀ طيّبين صلوات اللّه عليهم اجمعين را، و نام مردانى از بزرگان و برگزيدگان شيعيان ايشان، و از عاصيان دشمنان ايشان را.

ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلائِكَةِ يعنى: «پس عرض كرد محمد و على و ائمه را بر ملائكه» يعنى عرض كرد اشباح ايشان را كه نورى چند بودند در عالم ارواح.

فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (2) يعنى: «خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر هستيد راستگويان» در اينكه همۀ شما تسبيح و تقديس كننده ايد، و شما را در زمين گذاشتن اصلح است از آنها كه بعد از شما خواهند آمد، يعنى چنانچه نمى دانيد عيب و باطن آن كسى را كه در ميان شما است پس سزاوار است كه ندانيد عيب آنها را كه هنوز مخلوق نشده اند، همچنان كه نمى دانيد نامهاى شخصى چند را كه مى بينيد ايشان را.

قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (3) يعنى: «گفتند: تو را تنزيه مى كنيم و پاك مى دانيم از آنكه كارى كنى كه مصلحت در آن ندانى، نيست علمى ما را مگر آنكه تو تعليم كرده اى به ما، بدرستى كه توئى دانا به هر چيز، و حكيمى كه آنچه مى كنى موافق حكمت و مصلحت است» .

قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «پس خدا گفت: اى آدم! خبر ده ملائكه را به نامهاى پيغمبران و ائمه عليهم السّلام» .

فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «چون خبر داد ملائكه را به نامهاى ايشان» شناختند

ص: 110


1- . سورۀ بقره:30.
2- . سورۀ بقره:31.
3- . سورۀ بقره:32.

آنها را، پس عهد و پيمان گرفت بر ايشان كه ايمان بياورند به آنها، و تفضيل دهند آنها را بر خود.

قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ يعنى: «حق تعالى گفت نزد اين حال كه: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم غيب و امر پنهان آسمانها و زمين را؟

وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1) يعنى: «و مى دانم آنچه را اظهار نمائيد، و آنچه را كتمان مى كنيد» ، فرمود كه: يعنى آنچه در خاطر داشت ابليس و عزم كرده بود كه اگر امر كند حق تعالى او را به اطاعت و سجدۀ آدم، ابا نمايد، و اگر بر آدم مسلط شود، او را هلاك نمايد، و آنچه ملائكه اعتقاد كرده بودند كه هر كه بعد از ايشان بهم رسد البته ايشان از او افضل خواهند بود، بلكه محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين كه آدم نامشان را به شما خبر داد افضلند از شما (2).

مؤلف گويد: تفسير آيه به اين نحو كه مذكور شد، از تفسير امام عليه السّلام مأخوذ است، و حاصلش آن است كه: چون استفسار ملائكه اين بود كه ما همه مسبّحانيم، و ايشان همه مفسدانند، يا در ايشان فساد غالب است، حق تعالى اسماى اشارف فرزندان آدم و بزرگى ايشان را به آدم اعلام فرمود، پس انوار مقدسۀ انبيا و اوصيا را عرض كرد بر ملائكه، و از نام ايشان و صفات ايشان پرسيد؛ چون ايشان اقرار به جهل كردند، آدم را معلم ايشان گردانيد تا اسماء و صفات ايشان را تعليم ملائكه نمايد، چون تعليم كرد دانستند كه در ميان اولاد آدم جمعى هستند كه ايشان احقّند به خلافت از ملائكه، پس حق تعالى اتمام حجت بر ايشان از دو جهت فرمود:

يكى از جهت آنكه بنى آدم را همه مفسدان قرار داده بودند، پس اثبات جهل ايشان به اسماء و صفات آنها، مجملا اثبات حجت را بر ايشان فرمود، يا جهل به جميع اشخاص و احوال ايشان. استفسارى كه موجب اعتراض است، روا نيست، و بعد از تعليم آدم تفصيلا

ص: 111


1- . سورۀ بقره:33.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 216.

بر ايشان معلوم شد كه در ميان ايشان جمعى هستند به آن صفات كه ايشان وصف كردند، موصوف نيستند و به خلافت احقّند.

و جهت دوم آنكه چون همه خود را وصف به تقديس و تسبيح نمودند، و حق تعالى مى دانست كه شيطان در ميان ايشان است و او در باطن چنين نيست، پس از اين جهت نيز اسكات ايشان نمود كه هرگاه در افراد اولاد آدم جمعى بودند كه شما حال ايشان را نمى دانستيد و به تعليم من دانستيد ممكن است كه در ميان شما نيز كسى باشد كه به آن اوصاف كه خود را به آنها ستوديد، موصوف نباشد، پس حكم به احقّيت كه بنايش بر اين بود باطل شد.

و بدان كه ميان علماى مخالفين خلاف است در اينكه آيا ملائكه همگى از گناهان كبيره و صغيره معصومند يا نه؟ و احاديث مستفيضه از طرق شيعه بر طبق ظاهر آيات كريمه وارد است بر عصمت ايشان، و اجماع علماى شيعه نيز بر اين منعقد شده است، و اين آيۀ كريمه مؤوّل است به اينكه غرض ايشان اعتراض بر جناب مقدس ايزدى نبود، و نه اين بود كه ايشان ندانند يا اقرار نداشته باشند به اينكه حق تعالى آنچه مى كند موافق حكمت است، و او به حكم و مصالح از ايشان اعلم است، بلكه اين را بر سبيل استفهام و استفسار و استعلام پرسيدند كه بر ايشان ظاهر گردد حكمتى كه از ايشان مخفى بود، و اين سؤال به اين نحو چون متضمن ترك اولى بود، در مقام اعتذار برآمدند.

و ايضا خلاف است ميان مفسران خاصه و عامه كه اين اسماء كه تعليم آدم نمود چيست؟

بعضى گفته اند: مراد اين است كه نام جميع چيزها كه مايحتاج فرزندان اوست به جميع لغات تعليم او نمود، پس فرزندان او لغتها را از او آموختند، پس چون متفرق گرديدند هر يك به لغتى كه الفت گرفته بودند تكلم نمودند، و به تطاول ازمنه لغات ديگر را فراموش كردند، و مؤيد اين معنى روايات خواهد آمد.

و بعضى گفته اند: مراد حقايق و خواص و كيفيات اشياست، و كيفيت صنعتها و استخراج مياه و تعمير زمين و عمل آوردن طعامها و دواها و استخراج معدنها، و آنچه متعلق به عمارت دين و دنيا بوده باشد.

ص: 112

و بعضى گفته اند: اعم از هر دو است، و اين معنى اخير جامع ميان اخبار مى تواند بود، كه در مثل اين حديث سابق ذكر اشراف افراد آنها شده باشد، و تعليم همه به حضرت آدم عليه السّلام از براى بيان وفور قابليت و علم او بوده باشد (1).

و اگر گويند كه: چون بر ملائكه ظاهر مى شد فضيلت آدم عليه السّلام بنا بر اين احتمالات كه مذكور شد به اينكه حق تعالى تعليم آدم نمود و تعليم آنها ننمود؟

جواب گوئيم: ممكن است تعليم آدم در حضور ملائكه شده باشد به نحو اجمالى، كه ملائكه قابل فهميدن به آن نوع از تعليم نبوده باشند، و مراد ملائكه اين باشد كه ما نمى دانيم مگر چيزى را كه به تفصيل تعليم ما نمائى، يا آنكه مراد از تعليم آدم اين باشد كه او را قابليت استنباط امور داده بود، و ملائكه قابل آن نوع از استنباط نبودند.

و در اين باب وجوه بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست، و تفسيرى كه امام عليه السّلام فرموده اند محتاج به اين تكلّفات نيست، و مؤيد اين:

به دو سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى تعليم فرمود به حضرت آدم نامهاى حجتهاى خود را همه، پس عرض كرد ايشان را و ايشان ارواح بودند بر ملائكه، و فرمود: خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر راست مى گوئيد كه شما احقّيد به خلافت در زمين به سبب تسبيح و تقديس شما از آدم؟

گفتند: سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (2).

پس حق تعالى فرمود: اى آدم! خبر ده ايشان را به نامهاى اين جماعت.

پس خبر داد ايشان را به اسماء آن جماعت، و مطّلع شدند بر بزرگى منزلت ايشان نزد خدا، پس دانستند كه ايشان سزاوارترند به اينكه خليفه هاى خدا باشند در زمين او و حجتهاى خدا باشند بر مخلوقات او، پس پنهان گردانيد ارواح مقدسه را از ديده هاى ايشان و امر كرد ايشان را به ولايت و محبت ايشان، و گفت به ايشان كه: «نگفتم به شما

ص: 113


1- . تفسير تبيان 1/138؛ مجمع البيان 1/76؛ تفسير فخر رازى 176؛ تفسير روح المعاني 1/225.
2- . سورۀ بقره:32.

كه من مى دانم غيب آسمانها و زمين را، و مى دانم آنچه ظاهر مى كنيد و آنچه را پنهان مى كنيد؟» (1). (2)

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى به ملائكه گفت:

من در زمين خليفه اى قرار مى دهم، ملائكه به فرياد آمدند و گفتند: پروردگارا! اگر البته در زمين خليفه اى قرار مى دهى، پس او را از ما قرار ده، كسى كه عمل كند در ميان خلق تو به طاعت تو.

پس رو كرد خدا بر ايشان كه: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. پس ملائكه گمان بردند كه اين غضبى بود از خدا بر ايشان، پس پناه به عرش بردند و بر دور عرش طواف كردند، پس امر فرمود حق تعالى به خانه اى از مرمر كه سقفش از ياقوت سرخ بود و ستونهايش از زبرجد كه دور آن طواف كنند، و هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن خانه مى شدند كه بعد از آن تا روز وقت معلوم ديگر آنها داخل آن خانه نمى شوند.

و فرمود كه: روز وقت معلوم روزى است كه در صور مى دمند، پس شيطان مى ميرد ميان دميدن اول و دميدن دوم (3).

و در روايت معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند از ابتداى طواف خانۀ كعبه، فرمود: حق تعالى چون خواست آدم را خلق كند گفت به ملائكه: من در زمين خليفه قرار مى دهم.

پس دو ملك از ملائكه گفتند: آيا كسى را خليفه مى گردانى كه افساد كند در زمين و خونها بريزد؟ پس حجابها ميان ايشان و نور عظمت الهى كه پيشتر مشاهده مى كردند بهم رسيد، دانستند كه حق تعالى به خشم آمده است از گفتار ايشان، پس گفتند به ساير ملائكه: چه چاره كنيم و چگونه توبه كنيم؟

گفتند: ما توبه از براى شما نمى دانيم مگر آنكه پناه بريد به عرش.

ص: 114


1- . سورۀ بقره:33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 14.
3- . علل الشرايع 402.

پس پناه به عرش آوردند تا حق تعالى توبۀ ايشان را فرستاد و حجابها از ميان ايشان و نور الهى برداشته شد، پس خدا خواست كه به اين روش عبادت كنند او را، پس خانۀ كعبه را در زمين خلق كرد و بر بندگان لازم كرد كه دور آن طواف كنند، و بيت المعمور را در آسمان خلق كرد كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شوند كه ديگر برنمى گردند تا روز قيامت (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ملائكه بر حق تعالى رد كردند خلافت حضرت آدم را، دانستند كه بد كرده اند، پس پشيمان شدند و پناه به عرش بردند و استغفار كردند، پس حق تعالى خواست كه به مثل اين عبادت او را بندگى كنند، پس حق تعالى خلق كرد در آسمان چهارم خانه اى در برابر عرش كه آن را صراخ (2)ناميدند، و در آسمان اول خانه اى در برابر صراخ كه آن را بيت المعمور ناميدند، پس خانۀ كعبه را در برابر بيت المعمور ساخت، پس امر كرد آدم را كه طواف كند دور خانۀ كعبه، پس توبۀ او را قبول كرد، و اين سنّت جارى شد تا روز قيامت (3).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: از پدرم پرسيدم: به چه سبب طواف خانۀ كعبه هفت شوط مقرر شده است؟

فرمود: زيرا كه چون حق تعالى به ملائكه فرمود: من در زمين خليفه قرار مى دهم، و ايشان رد كردند بر خدا، گفتند: آيا خلق مى گردانى در زمين كسى را كه فساد كند و خونها ريزد؟ حق تعالى فرمود: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. و ملائكه را حق تعالى از نور عظمت خود محجوب نمى گردانيد، پس ايشان را محجوب گردانيد از نور خود هفت هزار سال.

پس هفت هزار سال پناه به عرش بردند، پس رحم كرد بر ايشان و توبۀ ايشان را قبول نمود، و از براى ايشان خلق كرد بيت المعمور را كه در آسمان چهارم است، پس آن را

ص: 115


1- . علل الشرايع 402.
2- . در هر دو مصدر و بحار الانوار «ضراح» مى باشد.
3- . علل الشرايع 406؛ عيون اخبار الرضا 2/91.

مرجع و مأمن اهل آسمان گردانيد، و خانۀ كعبه را در زير بيت المعمور آفريد و مرجع و محلّ ثواب و محلّ ايمنى اهل زمين گردانيد، پس به اين سبب هفت شوط طواف بر بندگان واجب شد، و به جاى هر هزار سال طواف ملائكه يك شوط بر بنى آدم واجب شد (1).

مؤلف گويد كه: مراد، از نور خدا يا انوار معرفت اوست، يعنى ممنوع شدند از آن معارفى كه پيشتر بر ايشان فايض مى شد، يا مراد انوار عظمت و جلال اوست كه در عرش و حجب ظاهر ساخته است.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملائكه ندانستند كه بنى آدم در زمين فساد خواهند كرد و خون خواهند ريخت مگر به آنچه ديده بودند جمعى را كه پيشتر فساد كرده بودند و خونها ريختند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير قول حق تعالى وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها (3)چه چيز را تعليم آدم نمود؟

فرمود: زمينها و كوهها و دره ها و واديها؛ پس اشاره فرمود بسوى بساطى كه در زير آن حضرت افتاده بود و فرمود: اين بساط نيز از آنها بود كه تعليم او نموده بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامهاى واديها و گياهان و درختان و كوهها (5).

و به سند حسن منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمودند از تفسير قول خدا وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي (6)؟

فرمود: روحى بود كه خدا اختيار كرده بود و برگزيده بود و آفريده بود آن را، پس اضافه نمود آن را بسوى خود، و تفضيل داد او را بر جميع ارواح، پس امر كرد در آدم از آن

ص: 116


1- . علل الشرايع 406.
2- . تفسير عياشى 1/29.
3- . سورۀ بقره:31.
4- . تفسير عياشى 1/32؛ مجمع البيان 1/76.
5- . تفسير عياشى 1/32؛ تفسير قمى 1/45.
6- . سورۀ حجر:29.

روح دميدند (1).

و در حديث معتبر ديگر پرسيد كه: آن دميدن چگونه بود؟

فرمود: روح متحرك است مانند باد؛ و براى اين آن را روح مى گويند كه نامش از ريح مشتق است، و روح مجانس ريح است؛ و از براى اين آن را به خود نسبت داد زيرا كه آن را برگزيد بر ساير ارواح، همچنانكه برگزيد خانه اى از خانه ها را و فرمود كه: «خانۀ من» (2)، و پيغمبرى از پيغمبران را و فرمود: «خليل من» (3)، و امثال اينها، و همۀ اينها آفريده شده و ساخته شده و حادثند، و ترتيب كرده شده اند (4).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از روح در اين آيه قدرت است (5).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه از تفسير اين آيه پرسيدند از آن حضرت، فرمود: حق تعالى خلقى آفريد و روحى آفريد، پس امر كرد ملكى را كه آن روح را در او دميد، و اينها هيچ قدرت خدا را كم نمى كند زيرا كه همه از قدرت اوست (6).

و بدان كه حق تعالى در يك جاى قرآن مجيد فرموده است: «به يادآور آن وقتى را كه گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد از براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد و تكبر نمود و بود از جملۀ كافران» (7).

و در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه شما را-يعنى پدر شما را-خلق كرديم و صورت او را درست كرديم پس گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد آدم را، پس كردند سجده مگر شيطان كه نبود از سجده كنندگان.

ص: 117


1- . توحيد شيخ صدوق 170.
2- . سورۀ بقره:125.
3- . اشاره است به آيۀ 125 سورۀ نساء.
4- . توحيد شيخ صدوق 171.
5- . تفسير عياشى 2/241.
6- . تفسير عياشى 2/241.
7- . سورۀ بقره:34.

حق تعالى فرمود: چه مانع شد تو را از سجده كردن چون تو را امر كردم؟

گفت: من بهترم از او، خلق كرده اى مرا از آتش و خلق كرده اى او را از خاك.

خدا فرمود: پائين رو از آسمان يا از بهشت، پس تو را نيست كه تكبر كنى در آسمان يا در بهشت، پس بيرون رو بدرستى كه تو از خواران و ذليلانى.

شيطان گفت: مرا مهلت ده تا روزى كه زنده مى شوند مردم.

فرمود: بدرستى كه تو از مهلت يافتگانى.

گفت: چون مرا از گمراهان شمردى يا نااميد از رحمت خود گردانيدى، در كمين بنشينم از براى فرزندان آدم بر سر راه راست تو، كه ايشان را گمراه كنم، پس بيايم بسوى ايشان براى گمراه كردن ايشان از پيش روى ايشان و از پس سر ايشان و از جانب راست ايشان و از جانب چپ ايشان، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان نعمتهاى تو.

خداى تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت، مذمت كرده شده اى و دوركرده شده اى، البته هر كه پيروى تو كند من پر مى كنم جهنم را از تو و ايشان همگى» (1).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه خلق كرديم انسان را از گل خشكيده و از لجن متغيّر شده، و خلق كرديم جانّ را پيشتر از آتش سوزنده، و يادآور آن وقت را كه پروردگار تو گفته به ملائكه كه: من مى آفرينم بشرى را از گل خشك از لجن متغيّر شده، پس چون او را درست بسازم و بدمم در او روح خود را پس درافتيد براى او سجده كنندگان؛ پس جميع ملائكه سجده كردند همگى مگر ابليس كه ابا نمود از آنكه بوده باشد با سجده كنندگان.

حق تعالى فرمود: اى ابليس! چيست تو را كه نبودى با سجده كنندگان؟

گفت: نبودم كه سجده كنم براى بشرى كه خلق كرده اى او را از گل و لجن گنديده.

فرمود: پس بيرون رو از بهشت، پس بدرستى كه توئى رانده و سنگسار سنگ ملائكه، و لعنت آدميان و عالميان بر توست تا روز جزا.

ص: 118


1- . سورۀ اعراف:11-18.

گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روز قيامت.

فرمود: تو از مهلت يافتگانى تا روز وقت معلوم.

گفت: پروردگارا! به گمراه كردن تو مرا سوگند مى خورم كه زينت دهم گناهان را در نظر ايشان در زمين، و البته گمراه كنم ايشان را همگى مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شده اند.

فرمود: اين راهى است راست بسوى من يا بر من است كه آن را براى مردم ظاهر گردانم، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان تسلطى مگر آنها كه متابعت تو مى كنند از گمراهان» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور آن وقت را كه گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس، گفت: آيا سجده كنم براى كسى كه او را آفريده اى از خاك؟ ! گفت: اين آدم را كه گرامى داشتى و زيادتى دادى بر من، اگر تأخير نمائى اجل مرا تا روز قيامت البته گمراه كنم فرزندان او را مگر اندكى، خدا فرمود: برو پس هر كه پيروى تو كند از ايشان پس بدرستى كه جهنم جزاى شماست جزاى وافر و كامل شده، بر وجه تهديد فرمود كه: به حركت درآور هر كه را توانى از ايشان به صداى خود، و جمع كن بر ايشان سواران و پيادگان لشكر خود را، و شريك شو با ايشان در مالها و فرزندان ايشان، و وعده بده ايشان را، و وعده نمى دهد ايشان را شيطان مگر از روى فريب، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان سلطنتى، و بس است پروردگار تو وكيل و نگاهدارنده از كفر و گناه» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس كه بود او از جن، پس فاسق شد و بيرون رفت از امر پروردگار خود» (3).

و در جاى ديگر فرموده است: «وقتى كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه: من

ص: 119


1- . سورۀ حجر:26-42.
2- . سورۀ اسراء:61-65.
3- . سورۀ كهف:50.

آفريننده ام بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و از روح خود در او بدمم، پس همه بيفتيد از براى او سجده كنندگان، پس سجده كردند كلّ ملائكه همگى مگر ابليس كه تكبر كرد و بود از كافران.

خدا فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع شد تو را از اينكه سجده كنى براى آن كسى كه او را خلق كرده ام به دست قدرت و رحمت خود؟ آيا تكبر كردى و بلندمرتبه تر بودى از آنكه او را سجده كنى؟

گفت: من بهترم از او، خلق كردى مرا از آتش و خلق كردى او را از خاك.

فرمود: پس بيرون رو از بهشت كه توئى رجيم و رانده و سنگسار شده، و بدرستى كه بر توست لعنت من تا روز جزا.

گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روزى كه مردم از قبرها مبعوث مى شوند.

فرمود: تو از مهلت دادگانى تا روز وقت معلوم.

گفت: پس بعزت تو سوگند مى خورم كه گمراه كنم ايشان را همه، مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شدگانن.

فرمود: منم پروردگار حق، و حق مى گويم، البته پر كنم جهنم را از تو و از هر كه پيروى تو كند از ايشان همه» (1).

اين است ترجمۀ ظاهر لفظ آيات بنا بر اقرب احتمالات، و اكنون ايراد مى نمائيم احاديث را تا تفاسير اهل بيت عليهم السّلام در هر آيه اى ظاهر گردد:

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه منافقان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم عرض كردند: على افضل است يا ملائكۀ مقرّبان؟

فرمود: شرف نيافته اند ملائكۀ خدا مگر به دوستى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت اين دو بزرگوار را، بدرستى كه هيچ كس از محبّان على عليه السّلام نيست كه دل خود را از قذرات غش و غل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر او پاك تر و نيكوتر است از

ص: 120


1- . سورۀ ص:71-85.

ملائكه، و امر نفرمود خدا ملائكه را به سجده كردن از براى آدم مگر از براى آنچه در نفسهاى خود قرار داده بودند كه خلقى بعد از ايشان به دنيا نخواهد آمد هرگاه ملائكه را از زمين بيرون كنند مگر آنكه ملائكه در دين و فضل از ايشان بهتر خواهند بود، و به خدا و دين او داناتر خواهند بود، پس خدا خواست كه به ايشان بشناساند كه خطا كرده اند در گمانها و اعتقادهاى خود پس خلق كرد آدم را و تعليم نمود به او همۀ نامها را و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، پس عاجز شدند از شناختن آنها پس امر فرمود آدم را كه خبر دهد ايشان را به آن نامها، و شناسانيد به ايشان فضيلت آدم را در علم بر ايشان، پس بيرون آورد از پشت آدم ذرّيّت او را كه از جملۀ آنها بودند پيغمبران و رسولان و برگزيدگان از بندگان خدا، و بهترين همه محمد بود، پس آل محمد، پس نيكان از اصحاب و امّت آن حضرت، و شناسانيد به ايشان كه ايشان افضلند از ملائكه هرگاه متحمل شوند آنچه بر ايشان لازم گرديده است از تكاليف شاقّه، و بر خود گذارند مشقت متعرض شدن اعوان شياطين را، و مجاهده نمودن با نفس امّاره، و متحمل شدن از گرسنگى عيال، و سعى نمودن در طلب حلال، و عنا و شدّت مخاطره ها و ترسها از دشمنان از دزدان راهزن و پادشاهان قهّار، و صعوبتها كه ايشان را عارض مى شود در راههاى مخوف و تنگناها و كوهها و تلها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از پاكيزۀ حلال، حق تعالى شناساند به ايشان كه نيكان مؤمنين متحمل اين بلاها مى شوند، و خلاصى مى يابند از آنها، و محاربه مى كنند با شياطين و مى گريزانند ايشان را، و مجاهده مى نمايند با نفسهاى خود به دفع كردن آنها از خواهشهاى خود، و غالب مى شوند بر ايشان به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت مجامعت و محبت پوشيدن و خوردن و عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر، و متحمل شدن شدت و بلا از ابليس لعين و اعوان او، و وسوسه ها كه در خاطر ايشان مى كند، و خيالات بد كه در دل ايشان مى افكند، و گمراه كردنهاى ايشان، و صبر كردن بر شنيدن طعن از دشمنان خدا، و شنيدن سازها، و سبّ دوستان خدا، و آن شدتها كه به ايشان مى رسد در سفرها براى طلب روزيهاى ايشان، و گريختن از دشمنان دين ايشان، و طلب منافع كه ايشان را ضرور مى شود كه از مخالفان دين طلب نمايند.

ص: 121

پس حق تعالى فرمود: اى ملائكه! شما از همۀ اينها بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش خوردن شما را بر امرى مى دارد، و نه ترس دشمنان دين و دنيا در دل شما تصرف مى كند، و نه شيطان در ملكوت آسمان و زمين مشغول مى گردد به گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود از شياطين حفظ كرده ام؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه اطاعت من كند از ايشان، و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و نكبتها و بلاها، پس در راه محبت من متحمل شده است چيزى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد، و كسب كرده است از قربها بسوى من آنچه شما كسب نكرده ايد.

پس چون حق تعالى شناسانيد به ملائكۀ خود فضيلت نيكان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و خليفه هاى او صلوات اللّه عليهم را، و متحمل شدن ايشان در راه محبت خداى خود آنچه ملائكه متحمل نمى شوند، امتياز داد نيكوكاران و پرهيزكاران ذرّيّت آدم را به فضيلت بر ملائكه، پس به اين سبب امر كرد ملائكه را كه: سجده كنيد آدم را، چون مشتمل است بر انوار اين خلايق كه بهترين مخلوقاتند، و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود، و از براى خدا سجده مى كردند، و امر نمود حق تعالى كه به جانب او رو آورند در سجده براى تعظيم و تجليل او، و سزاوار نيست احدى را كه سجده كند براى احدى بغير از خدا، كه آن خضوع كه نزد خدا مى كند نزد غير او بكند، و او را تعظيم كند به سجده كردن مانند تعظيمى كه خدا را مى كند، و اگر كسى را امر مى كردم كه از براى غير خدا سجده كند هرآينه امر مى كردم ضعيفان و جاهلان شيعيان ما و ساير مكلّفان از متابعان ما را كه سجده كنند براى علما كه در تحصيل علوم وصىّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه امير المؤمنين عليه السّلام است، و متحمل مكاره و بلاها مى شوند در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا، و انكار نكنند آنچه از حقّ ما بر ايشان ظاهر شود (1).

و باز در تفسير مزبور مسطور است كه امام عليه السّلام فرمود: چون امتحان كرده شد امام

ص: 122


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 383.

حسين صلوات اللّه عليه و آنها كه با آن حضرت بودند به آن لشكر شقاوت اثر كه او را شهيد كردند و سر مباركش را با خود برداشتند، در آن وقت فرمود به لشكر خود: شما را حلال كردم از بيعت خود پس ملحق شويد به خويشان و قبيله ها و دوستان خود، و با اهل بيت خود فرمود: حلال كردم بر شما مفارقت خود را، كه شما طاقت مقاومت اين جماعت را نداريد، زيرا كه آنها اضعاف شمايند، و قوّت و تهيۀ ايشان زياده از شماست، و من مقصود ايشانم و با ديگرى كارى ندارند، مرا به ايشان واگذاريد كه حق تعالى مرا يارى خواهد نمود و مرا از نظر نيك خود خالى نخواهد گذاشت، مثل عادت خدا در گذشتگان طيّبين ما از پيغمبران و اوصيا. پس لشكر آن حضرت مفارقت كردند و خويشان نزديك آن حضرت ابا كردند و گفتند: ما از تو جدا نمى شويم، ما را به اندوه مى آورد آنچه تو را به اندوه مى آورد، و به ما مى رسد آنچه به تو مى رسد، و اقرب احوال ما به جناب مقدس الهى آن است كه در خدمت تو باشيم.

حضرت سيّد الشهدا فرمود: اگر جان خود را گذاشته ايد بر آنچه من جان خود را بر آن گذاشته ام پس بدانيد حق تعالى نمى بخشد منازل شريفه را به بندگانش مگر به تحمل مكروهات، و هر چند حق تعالى مخصوص گردانيده است مرا با آنها كه گذشته اند از اهل من كه من آخر ايشانم به مرتبه اى چند كه سهل شده است بر من با وجود آنها متحمل شدن مكروهات و ليكن شما را نيز بهره اى از كرامتهاى خدا هست، و بدانيد كه دنيا شيرين و تلخش مانند امرى چند است كه كسى در خواب ببيند، و بيدارى در آخرت است؛ به مطلب رسيده كسى است كه در آخرت به مطلب رسد، و بدبخت كسى است كه در آخرت شقى و محروم گردد، مى خواهيد خبر دهم شما را به اول امر ما و امر شما اى گروه شيعيان و دوستان ما و تعصب كنندگان از براى ما تا آسان شود بر شما متحمل شدن آنچه بر خود قرار داده ايد؟

گفتند: بلى يا بن رسول اللّه.

فرمود: بدرستى كه چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، و او را درست ساخت، و نام همه چيز را به او آموخت، و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، و گردانيد محمد و على و

ص: 123

فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را پنج شبح در پشت آدم، و انوار ايشان روشنى مى داد در جميع آفاق آسمانها و حجب و بهشت و كرسى و عرش، پس امر كرد خدا ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم او كه او را فضيلت داده است به اينكه گردانيده است او را ظرف اين اشباح كه انوارشان جميع آفاق را فراگرفته است، پس همگى سجده كردند مگر ابليس كه ابا نمود از اينكه تواضع كند از براى جلال و عظمت خدا، و اينكه تواضع نمايد از براى انوار ما اهل بيت و حال آنكه تواضع كردند براى انوار ما جميع ملائكه، ابليس تكبر و ترفع نمود و گرديد به سبب ابا و تكبرش از كافران (1).

و حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمودند: خبر داد مرا پدرم از پدرش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى بندگان خدا! بدرستى كه حضرت آدم چون ديد كه نورى عظيم از پشت او ساطع است در وقتى كه حق تعالى اشباح ما را از بالاى عرش به پشت آن حضرت منتقل ساخت، كه نور را مى ديد و اشباح را نمى ديد. گفت: پروردگارا! اين نورها چيست؟

خدا فرمود: اين نورهاى شبحى چند است كه نقل كردم ايشان را از بهترين جاهاى عرشم به پشت تو، و به اين سبب امر كردم ملائكه را كه تو را سجده كنند زيرا كه تو ظرف اين شبحها گرديدى.

آدم گفت: پروردگارا! كاش اين شبحها را براى من ظاهر مى كردى، پس حق تعالى فرمود: نظر كن به بالاى عرش. چون نظر كرد آدم، نور شبحهاى ما از پشت آدم بر بالاى عرش تابيد، و منطبع شد در عرش صورتهاى نورهاى شبحهاى ما چنانچه روى آدمى در آينه اى صافى منطبع مى شود. پس چون آدم اشباح ما را در عرش ديد، پرسيد: چيست اين اشباح پروردگارا؟

فرمود كه: اى آدم! اينها شبحهاى بهترين مخلوقات و آفريده هاى منند، اى آدم! اين محمد است و منم حميد محمود در هر كار كه كنم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين على است و منم علىّ عظيم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين فاطمه است

ص: 124


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 218.

و منم فاطر و از نو پديدآورندۀ آسمان و زمين، و فاطمه جدا كنندۀ دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت، و فاطمه قطع كنندۀ دوستان من است از هر چه موجب عيب و بدى ايشان است، پس از براى او نامى از نام خود اشتقاق كردم؛ و اين حسن و اين حسين است و منم محسن و مجمل، از براى ايشان نامها از نام خود اشتقاق كردم. اينها برگزيدگان خلايق منند، و گرامى ترين بندگان منند، به ايشان قبول طاعت مى كنم، و به ايشان مى بخشم، و به ايشان عقاب مى كنم، و به ايشان ثواب مى دهم، پس به ايشان متوسل شو بسوى من اى آدم، و اگر تو را داهيه اى عارض شود ايشان را شفيع گردان در درگاه من، كه من قسم خورده ام بر خود قسم حقّى كه هيچ اميدوارى را به ايشان نااميد نگردانم، و هيچ سائلى كه به شفاعت ايشان سؤال كند رد نكنم.

پس به اين جهت چون خطا از او صادر شد، خدا را به توسل به ايشان خواند تا توبه اش مقبول شد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: مردى از يهود به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد و سؤال كرد از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در برابر معجزات پيغمبران ديگر، پس گفت: اينكه حضرت آدم را كه حق تعالى امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كرده است؟

حضرت فرمود: بلى چنين بود و ليكن سجود ايشان سجود طاعت نبود كه پرستيده باشند آدم را بغير از خدا، و ليكن اعترافى بود براى آدم به فضيلت او، و رحمتى بود از خدا از براى او كه به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم داده است آنچه افضل است از اين، بدرستى كه حق تعالى صلوات فرستاد بر او در جبروت خود، و ملائكه همگى بر او صلوات فرستادند، و امر كرد مؤمنان را كه بر او صلوات فرستند، پس اين فضيلت زياده است از آنچه به آدم عطا كرده است (2).

ص: 125


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 219.
2- . احتجاج 1/498.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدران بزرگوارش از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل خود را بر ملائكۀ مقربين، و فضيلت داده است مرا بر جميع پيغمبران و مرسلان، و فضيلت داده است تو را بعد از من يا على و امامان از ذرّيّت تو را، پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى خلق كرد آدم را پس ما را به امانت سپرد در پشت او، و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند از براى او از براى تعظيم و اكرام ما، و سجده كردن ايشان براى خدا عبوديت و بندگى بود، و براى آدم گرامى داشتن و اطاعت بود براى اينكه ما در صلب او بوديم، پس چگونه ما بهتر از ملائكه نباشيم و حال آنكه همۀ ملائكه سجده كردند آدم را؟ (1)

مترجم گويد: اجماع جميع مسلمانان است كه سجدۀ ملائكه حضرت آدم عليه السّلام را سجدۀ عبادت و پرستيدن نبود، و چنين سجده از براى غير خدا كردن شرك و كفر است. و در حقيقت اين سجده سه قول است:

اول آنكه: اين سجده از براى خدا بود، و آدم قبله بود، چنانچه مردم رو به كعبه مى كنند و خدا را سجده مى كنند، و حديث اول دلالت بر اين كرد.

دوم آنكه: مراد از سجود، انقياد و خضوع و اطاعت است، نه سجدۀ متعارف، اگر چه اين معنى به حسب لغت محتمل است امّا ظواهر اخبار بسيار بلكه صريح بعضى، شهادت بر خلاف اين مى دهد.

سوم آنكه: سجدۀ حقيقى بود براى تعظيم و تكريم آدم عليه السّلام، و فى الحقيقه عبادت خدا بود، چون به امر او واقع شد، و ظاهر اكثر اخبار اين است.

پس ظاهر شد كه سجده از براى غير خدا به قصد عبادت، كفر است؛ و به قصد تعظيم بدون امر خدا، فسق است، بلكه محتمل است كه سجدۀ تحيّت در امم سابقه تجويز بوده باشد و در اين امّت حرام شده باشد. و احاديث بسيار بر نهى از سجده از براى غير خدا وارد شده است.

ص: 126


1- . عيون اخبار الرضا 1/262؛ علل الشرايع 5.

و در حديث معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا صلاحيت دارد سجده كردن از براى غير خدا؟

فرمود: نه.

پرسيد كه: پس چگونه امر كرد خدا ملائكه را به سجدۀ آدم عليه السّلام؟

فرمود: هر كه به امر خدا سجده كند، سجده از براى خدا كرده است، پس سجدۀ ايشان از براى خدا بود، چون به امر او بود.

پس سؤال نمود از ابليس، حضرت فرمود: ابليس بنده اى بود، خدا او را خلق كرد كه او را عبادت كند و اقرار به يگانگى او بكند، وقتى كه او را مى آفريد مى دانست كه او كيست و چيست و عاقبتش چه خواهد بود، پس پيوسته عبادت مى كرد خدا را با ملائكه تا آنكه او را امتحان كرد به سجدۀ آدم، پس امتناع نمود از سجده از روى حسد و شقاوتى كه بر او غالب شده بود، پس او را لعنت كرد و از صفوف ملائكه بيرون كرد، و فرستاد او را بسوى زمين رانده شده، و گرديد دشمن آدم و فرزندانش به اين سبب، و او را سلطنتى نيست بر فرزندان آدم مگر وسوسه كردن و خواندن ايشان بغير راه خدا، و به آن نافرمانى، اقرار به پروردگارى خدا داشت (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت پرسيد: سجده كردند ملائكه براى آدم و پيشانى خود را بر زمين گذاشتند؟

فرمود: بلى، تكريمى بود از جانب خدا آدم را (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: سجود ملائكه آدم را، براى آدم نبود، بلكه فرمانبردارى خدا بود و حجتى (4)بود از ايشان نسبت

ص: 127


1- . در مصدر نام اين شخص «ابن ابى العوجاء» ذكر شده است.
2- . احتجاج 2/218.
3- . قصص الانبياء راوندى 42.
4- . در مصدر و در بحار: «محبّتى» مى باشد.

به آدم (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى امر كرد شيطان را به سجدۀ حضرت آدم، گفت: پروردگارا! بعزت تو سوگند، اگر مرا معاف دارى از سجدۀ آدم تو را عبادتى بكنم كه هيچ كس مثل آن تو را عبادت نكرده باشد، حق تعالى فرمود:

من مى خواهم كه اطاعت كرده شوم از آن جهت كه خود مى خواهم (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى امر كرد ملائكه را كه سجده كنند حضرت آدم را، و ابليس ظاهر كرد آن حسد را كه در دل او پنهان بود و ابا كرد از سجده كردن، حق تعالى عتاب كرد او را كه: چه چيز مانع شد تو را از سجده كردن؟

گفت: من از او بهترم، مرا از آتش خلق كرده اى و او را از خاك.

حضرت فرمود: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، و تكبر كرد، و تكبر اول معصيتى بود كه خدا را به آن معصيت كردند.

پس ابليس گفت: پروردگارا! مرا معاف دار از سجود آدم، و من تو را عبادتى بكنم كه هيچ ملك مقرب و پيغمبر مرسل تو را چنان عبادت نكرده باشد.

خدا فرمود: مرا احتياجى نيست به عبادت تو، مى خواهم عبادت كنند مرا از جهتى كه من مى خواهم نه از جهتى كه تو مى خواهى. پس ابا نمود از سجده كردن، و حق تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت كه تو رجيمى، و بر توست لعنت من تا روز جزا.

ابليس گفت: پروردگارا! چگونه مرا محروم مى گردانى و تو پروردگار عادلى كه جور نمى كنى پس ثواب عمل من باطل شد؟

فرمود كه: نه و ليكن سؤال كن از من از امر دنيا آنچه خواهى براى ثواب عمل خود تا عطا كنم به تو. پس اول چيزى كه سؤال كرد اين بود كه زنده بماند تا روز جزا. حق تعالى فرمود: عطا كردم.

ص: 128


1- . تحف العقول 478.
2- . قصص الانبياء راوندى 43.

گفت: مرا مسلط گردان بر فرزندان آدم.

فرمود: مسلط كردم.

گفت: چنان كن كه جارى شوم در رگ و ريشۀ فرزندان آدم مانند خون.

فرمود: كردم.

گفت: يك فرزند از براى ايشان بهم نرسد مگر دو فرزند از براى من بهم رسد، و من ايشان را ببينم و ايشان مرا نبينند، و به هر صورتى كه خواهم براى ايشان مصوّر توانم شد.

فرمود: دادم همه را به تو.

گفت: پروردگارا! زياده عطا كن به من.

فرمود: سينه هاى ايشان را وطن و منزل تو و ذرّيّت تو گردانيدم.

گفت: پروردگارا! بس است مرا.

در اين وقت شيطان گفت: بعزت تو سوگند، همه را گمراه گردانم مگر بندگان خالص تو را، و از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ ايشان درآيم، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان (1).

و به روايت ديگر فرمود (2): از پيش رو آن است كه به شك مى اندازد در امر آخرت و مى گويد به ايشان كه: بهشتى و دوزخى و نشورى نيست؛ و از پشت سر آن است كه قبل دنيا مى آيد و امر مى كند ايشان را به جمع كردن اموال، و نهى مى كند از اينكه صلۀ رحم كنند، يا حقّ خدا را بدهند، يا نفقه به فرزندان خود بدهند، و مى ترساند ايشان را از پريشانى؛ و از دست راست آن است كه از راه دين مى آيد، اگر بر دين باطل باشند از براى ايشان زينت مى دهد، و اگر بر هدايت باشند ايشان را از آن بيرون مى كند؛ و از دست چپ آن است كه از جهت لذتها و شهوتها درمى آيد (3).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى به شيطان آن قوّت را

ص: 129


1- . تفسير قمى 1/41.
2- . اين روايت در مصدر از امام محمد باقر عليه السّلام آمده است.
3- . تفسير قمى 1/224.

عطا كرد، حضرت آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! شيطان را بر فرزندان من مسلط كردى، و او را جارى كردى در ايشان مانند خون در رگها، و دادى به او آنچه دادى پس چه عطا مى كنى به من و فرزندان من؟

فرمود: دادم به تو و فرزندانت كه گناه را يكى بنويسند و حسنه را ده برابر بنويسند.

گفت: پروردگارا! زياده كن.

فرمود: توبۀ ايشان را قبول مى كنم تا جان به حلق ايشان مى رسد.

گفت: پروردگارا! زياده كن.

فرمود: مى آمرزم گناهان ايشان را و پروا نمى كنم.

گفت: بس است مرا.

راوى گفت: فداى تو شوم، ابليس به چه چيز مستوجب اين شد كه حق تعالى اينها را به او عطا كند؟

فرمود: به دو ركعت نماز كه در آسمان كرد در چهار هزار سال، جزاى آن نماز بود كه به او داد (1).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه حضرت آدم مناجات كرد: پروردگارا! مسلط كردى بر من شيطان را، و جارى گردانيدى او را در من مانند جارى شدن خون، پس از براى من چيزى قرار ده.

فرمود: اى آدم! از براى تو اين را قرار دادم كه هر كه از فرزندان تو قصد گناهى بكند بر او ننويسند، و اگر بكند يك گناه بنويسند؛ و هر كه قصد حسنه بكند، اگر نكند يك ثواب از براى او بنويسند، و اگر بكند ده ثواب از براى او بنويسند.

گفت: پروردگارا! زياده به من عطا كن.

گفت: از براى تو قرار كردم هر كه از ايشان گناهى بكند پس استغفار كند او را بيامرزم.

گفت: پروردگارا! زياده بده.

ص: 130


1- . تفسير قمى 1/42.

فرمود: در توبه را از براى ايشان گشوده ام تا جان به حلق ايشان برسد.

گفت: بس است مرا (1).

و بدان كه خلاف است ميان علماى عامه و خاصه كه آيا ابليس از ملائكه بود يا نه، و مشهور ميان متكلمان و مفسران خاصه و عامه آن است كه او از ملائكه نبود بلكه از جن بود، و نادرى از علماى اماميه و بعضى از علماى عامه قائلند كه او از ملائكه بوده است، و حق آن است كه از ملائكه نبود بلكه چون مخلوط بود با ملائكه و ظاهرا با ايشان بود خطابى كه متوجه ملائكه مى گرديد متوجه او نيز مى شد (2)، چنانچه در حديث صحيح منقول است كه جميل از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا از جن؟ فرمود: ملائكه گمان مى كردند از ايشان است و خدا مى دانست از ايشان نيست، پس چون امر كرد او را به سجدۀ آدم از او صادر شد آنچه صادر شد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از آن حضرت پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا متولّى چيزى از امر آسمان بود؟

فرمود: از ملائكه نبود، و ملائكه گمان مى كردند كه از ايشان است و خدا مى دانست كه از ايشان نيست، و هيچ امرى از امور آسمان با او نبود، و او را كرامتى نبود.

جميل گفت كه: رفتم به نزد طيّار و آنچه شنيده بودم به او نقل كردم، پس انكار كرد و گفت: چگونه از ملائكه نباشد و حال آنكه خدا به ملائكه گفت: «سجده كنيد آدم را» (4)؟ اگر او از ملائكه نباشد، معصيت خدا نكرده خواهد بود.

پس طيّار به خدمت آن حضرت آمد و پرسيد كه: حق تعالى هر جا كه مى فرمايد اى گروه مؤمنان، آيا منافقان داخلند؟

ص: 131


1- . كافى 2/440؛ كتاب الزهد 75.
2- . مجمع البيان 1/82؛ تفسير فخر رازى 2/213.
3- . مجمع البيان 1/82؛ تفسير عياشى 1/34.
4- . سورۀ بقره:34.

فرمود: بلى داخلند منافقان و گمراهان و هر كه به ظاهر اقرار به ايمان مى كرد (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: ابو سعيد خدرى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد از تفسير قول خدا كه به ابليس فرمود أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (2)يعنى: «آيا تكبر كردى از سجده كردن آدم يا از عالين بودى» ، گفت: كيستند آنها كه بلندترند از ملائكه؟

رسول خدا فرمود: منم و على و فاطمه و حسن و حسين، ما در سراپردۀ عرش بوديم خدا را تسبيح مى كرديم، ملائكه به تسبيح ما خدا را تسبيح مى كردند پيش از آنكه حق تعالى آدم را خلق كند به دو هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، و ما را امر نكرد به سجده، و ملائكه همگى سجده كردند مگر شيطان، پس حق تعالى فرمود: تكبر كردى يا از بلندمرتبه گان بودى؟ يعنى اين پنج كس كه نام ايشان بر سرادق عرش نوشته شده است (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ابليس از سجده ابا كرد و رانده شد از آسمان، حق تعالى فرمود: اى آدم! برو به نزد گروه ملائكه و بگو: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس آدم عليه السّلام رفت و بر ايشان سلام كرد، ايشان گفتند: «و عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته» ، پس چون برگشت به نزد پروردگار خود فرمود كه: اين تحيّت توست و تحيّت ذرّيّت تو بعد از تو تا روز قيامت (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، قياس كرد نفس خود را به آدم، گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك خلق كردى، اگر قياس مى كرد آن جوهرى را كه روح آدم عليه السّلام از آن مخلوق شده بود به آتش هرآينه آن نور روشنى اش بيش از آتش بود (5).

ص: 132


1- . تفسير عياشى 1/33؛ كافى 8/274.
2- . سورۀ ص:75.
3- . فضائل الشيعة 8، و در آن سؤال كننده ابو سعيد نبوده است بلكه در حضور او شخصى پرسيده است.
4- . علل الشرايع 102.
5- . محاسن 1/334؛ كافى 1/58.

و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود در وقتى كه گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ (1)پس قياس كرد ميان آتش و گل، و اگر قياس مى كرد نوريّت آدم را به نوريّت آتش مى دانست فضيلت ميان دو نور و صفاء نور آدم را نسبت به نور آتش (2).

مترجم گويد كه: ابليس پرتلبيس در اين قياس، انواع خطاها كرد:

اول آنكه: منشأ تفضيل را شرافت اصل قرار داد، و اين معلوم نيست.

دوم آنكه: اصل جسد را معيار شرافت قرار داد، و حال آنكه مدار فضايل و كمالات به روح است، و روح مقدس آدم عليه السّلام به انوار معرفت و علم و محبت و ساير كمالات آراسته بود، زيرا كه نور چيزى را مى گويند كه منشأ ظهور اشيا باشد، لهذا جناب مقدس سبحانى را كه مبدأ وجود و ظهور جميع اشياست او را نور الانوار مى گويند، و علم چون باعث ظهور اشيا بر نفس مى گردد آن را نور مى گويند، و همچنين ساير كمالات چون سبب امتياز و ظهور آن شخص مى گردند كه به آنها متّصف است و مبدأ اثرهاى خير مى گردند آنها را انوار مى گويند؛ و نور آتش نورى است از همه بى ثبات تر و ناقص تر، و انتفاع به آن موقوف است بر مرئى بودن محسوس و بينا بودن احساس كننده و آن اجرامى كه به آنها متشبّه مى بايد بشود تا نور ببخشد، و به زودى منطفى و خاموش مى شود و از آن بغير از خاكسترى نمى ماند، پس در احاديث شريفه به اين جهت اشاره اى جهت امتياز نور آدم بر نور نار شده است.

سوم آنكه: آتش را اشرف از خاك دانست، و آن نيز خطا بود زيرا جميع كمالات و خيرات از جانب مبدأ فيّاض افاضه مى شود؛ و هر چند شكستگى و عجز در مواد ممكنه بيشتر، قابليت افاضۀ خيرات بيشتر است، و چون آتش با اندك نورى كه به او عطا شد سركشى و بلند پروازى و سوختن و گداختن آغاز كرد، او را به زودى بر خاكستر مذلّت

ص: 133


1- . اعراف:12.
2- . علل الشرايع 86؛ كافى 1/58.

نشانيدند، و ديو سركشى را كه به آن فخر كرد مطرود ازل و ابد گردانيدند؛ و خاك چون در مقام شكستگى و خاكسارى برآمد، پايمال هر نيك و بد گرديد حق تعالى او را محلّ رحمتهاى صورى و معنوى گردانيده، هر گل و لاله و گياهى را از آن رويانيد، و هر دانه و طعام و گياهى كه در آن لذت و منفعتى بود از آن به وجود آورد، پس آن را مادۀ خلقت انسان كه اشرف مكوّنات است گردانيد و او را به عقل نورانى و روح آسمانى و قلب رحمانى مزيّن گردانيد، و قابليت ترقيات نامتناهى در او مكنون ساخت، تا آنكه او را از افلاك رفيعه و اجرام نيّره اشرف گردانيد، و خاك زمين را به عرش برين بالا برد و محرم اسرار الهى و جليس محفل «لي مع اللّه» گردانيد، و سلطانى ممالك وجود را به او مفوّض ساخت، و كليد خزاين علوم سماوات و ارضين را در كف او نهاد؛ پس آتش را به سركشى، خاك بر سر شد، و خاك به فروتنى ملائكه را مسجود و رهبر شد. در اين مقام، سخن بسيار است و مجال تنگ، به همين اكتفا نموده رجوع به نقل احاديث مى نمائيم:

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه: اول بقعه اى كه خدا را بر روى آن عبادت كردند پشت كوفه بود كه نجف اشرف باشد، چون خدا امر كرد ملائكه را كه آدم را سجده كنند، در آنجا سجده كردند (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كفرى كه به خدا كردند وقتى بود كه خدا آدم را خلق كرد، شيطان كافر شد كه امر خدا را بر او رد كرد؛ و اول حسدى كه در زمين بردند حسد قابيل بود بر هابيل؛ و اول حرصى كه بكار بردند حرص آدم بود كه با وفور نعمتهاى بهشت از شجرۀ منهيّه تناول كرد، پس حرص او، او را از بهشت بيرون كرد (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شيطان از خدا سؤال كرد كه او را مهلت دهد تا روز قيامت، حق تعالى او را مهلت داد تا يوم وقت معلوم، و آن روزى است

ص: 134


1- . تفسير عياشى 1/34.
2- . مصدر قبلى.

كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را ذبح خواهد كرد در رجعت، بر روى سنگى كه در بيت المقدس است (1).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود به اسحاق بن جرير (2)كه: چه مى گويند اصحاب تو در قول ابليس كه: مرا از آتش خلق كرده اى و آدم را از خاك؟

گفت: فداى تو شوم چنين گفت ابليس و خدا در قرآن ذكر فرموده است.

فرمود: دروغ گفت ابليس اى اسحاق، خلق نكرد خدا او را مگر از خاك، خدا مى فرمايد: «آن خداوندى كه آفريده است از براى شما از درخت سبز آتشى، پس ناگاه از آن آتش افروزيد» (3)، خدا او را از آن آتش خلق كرده است، و آن درخت اصلش از خاك است (4).

و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: هيچ خلقى نيست مگر آنكه از خاك مخلوق شده است و ليكن جزو آتش در شيطان غالب بود.

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه ذكر كرده است كه: ديدم در صحف ادريس عليه السّلام كه چون شيطان گفت: پروردگارا! مرا مهلت ده تا روز قيامت، حق تعالى فرمود: نه و ليكن تو را مهلت مى دهم تا روز وقت معلوم، بدرستى كه آن روزى است كه قضاى حتمى كرده ام كه زمين را در آن روز پاك كنم از كفر و شرك و معاصى، و انتخاب مى كنم براى آن روز بنده اى چند از خود كه امتحان كرده ام دل ايشان را براى ايمان، و پر كرده ام از ورع و اخلاص و يقين و پرهيزكارى و خشوع و راستگوئى و بردبارى و وقار و زهد در دنيا و رغبت در آخرت كه اعتقاد كنند به حق و عدالت كنند به حق، ايشان اوليا و دوستان منند، براستى از براى ايشان پيغمبرى اختيار كرده ام برگزيده و امين و پسنديده، و ايشان را از براى او دوستان و ياران گردانيده ام، ايشان امّتى اند كه اختيار كرده ام ايشان را براى پيغمبر برگزيده و امين

ص: 135


1- . تفسير قمى 2/245.
2- . در مصدر «اسحاق بن حريز» مى باشد.
3- . سورۀ يس:80.
4- . تفسير قمى 2/244.

پسنديده، و آن وقت را پنهان كرده ام در علم غيب خود و البته واقع مى شود، در آن وقت هلاك خواهم كرد تو را و لشكرهاى سواره و پياده و جميع جنود تو را، پس برو كه تو را مهلت دادم تا روز وقت معلوم. پس حق تعالى به آدم گفت كه: برخيز و نظر كن بسوى اين ملائكه كه در برابر تواند، كه اينها از آنهايند كه تو را سجده كردند، پس بگو به ايشان:

«السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» .

پس به امر الهى به نزد ايشان آمد و سلام كرد، پس ملائكه گفتند: «و عليك السّلام يا آدم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: اين تحيّت توست اى آدم و تحيّت فرزندان توست در ميان ايشان تا روز قيامت.

پس ذرّيّت آدم را از صلب او بيرون آورد و پيمان گرفت از ايشان به پروردگارى و يگانگى از براى خود. پس نظر كرد آدم به جمعى از ذرّيّت خود كه نور ايشان مى درخشيد. آدم پرسيد كه: اينها كيستند؟

حق تعالى فرمود: ايشان پيغمبران از فرزندان تواند.

پرسيد: چند نفرند؟

فرمود: صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند، و سيصد و پانزده نفر از ايشان مرسلند.

پرسيد: چرا نور آخر ايشان بر نور همه زيادتى مى كند؟

فرمود: زيرا كه از همه بهتر است.

پرسيد كه: اين پيغمبر كيست؟ و نام او چيست؟

فرمود: اين محمد است پيغمبر و رسول من و امين من و حبيب من و همراز من و اختيار كرده و برگزيدۀ من و خالص من و دوست و يار من و گراميترين خلق من بر من و محبوبترين ايشان نزد من و مختارتر و نزديكتر ايشان نزد من و شناسانده تر ايشان مرا و از همه راجح تر و فزونتر در علم و حلم و ايمان و يقين و راستى و نيكى و عفّت و عبادت و خشوع و پرهيزكارى و انقياد و اسلام، از براى او گرفته ام پيمان حاملان عرش خود را و هر كه پائين تر از آنهاست در آسمانها و زمينها كه ايمان به او بياورند و اقرار به پيغمبرى او بكنند، پس ايمان بياور به او اى آدم تا قرب و منزلت و فضيلت و نور و وقار تو نزد من

ص: 136

بيشتر شود.

آدم گفت: ايمان آوردم به خدا و رسول او محمد.

حق تعالى فرمود: واجب گردانيدم براى تو اى آدم و زياده كردم فضيلت و كرامت را.

اى آدم! تو اول پيغمبران و مرسلانى و پسر تو محمد خاتم و آخر انبيا و رسل است و اول كسى است كه زمين گشوده مى شود از او و مبعوث مى گردد در روز قيامت، و اول كسى كه او را جامه مى پوشانند و سوار مى كنند و مى آورند بسوى موقف قيامت، و اول شفاعت كننده اى است، و اول كسى كه شفاعتش را قبول مى كنند، و اول كسى كه در بهشت را مى كوبد، و اول كسى كه در بهشت را براى او مى گشايند، و اول كسى كه داخل بهشت مى شود، و تو را به او كنيت كردم پس تو ابو محمدى.

آدم گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه گردانيد از ذرّيّت من كسى را كه فضيلت داده است او را به اين فضايل و سبقت خواهد گرفت بر من بسوى بهشت و من حسد نمى برم او را (1).

ص: 137


1- . سعد السعود 34.

فصل سوم: در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد

و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حق تعالى ابليس را لعنت كرد به ابا كردن او، و گرامى داشت ملائكه را به سجده نمودن ايشان آدم را و اطاعت كردن ايشان خدا را، امر كرد كه آدم و حوّا را به بهشت برند و فرمود يا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ يعنى: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما «و بخوريد از بهشت گشاده و گوارا هر جا كه خواهيد بى تعبى» وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ «و نزديك مشويد اين درخت را» كه درخت علم محمد و آل محمد بود كه حق تعالى ايشان را به آن علم اختيار نموده و مخصوص گردانيده بود در ميان ساير مخلوقات خود، و نهى نمود ايشان را از نزديك شدن آن درخت كه آن مخصوص محمد و آل محمد است، و كسى به امر خدا نمى خورد از آن درخت مگر ايشان، و از آن درخت بود آنچه تناول كردند رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام بعد از آنكه طعام خود را به مسكين و يتيم و اسير بخشيدند و خود روزه به روزه بردند و حق تعالى سورۀ «هل اتى» را در شأن ايشان فرستاد و مائدۀ بهشت از براى ايشان نازل ساخت، و چون از آن طعام تناول نمودند ديگر احساس گرسنگى و تشنگى و تعب و مشقت نمى كردند، و آن درختى بود كه ممتاز بود در ميان درختهاى بهشت زيرا كه ساير درختهاى بهشت هر نوع از آنها يك نوع از ميوه و مأكول بهشت داشت، و آن درخت و هر چه از جنس آن بود گندم

ص: 138

و انگور و انجير و عنّاب و جميع ميوه ها و طعامها در آن بود، لذا اختلاف كرده اند آنها كه آن شجره را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند كه گندم بود، و بعضى گفته اند انگور بود، و بعضى گفته اند عنّاب بود، و حق تعالى فرمود: نزديك اين درخت مرويد كه خواهيد طلب كنيد درجۀ محمد و آل محمد را در فضيلت ايشان، زيرا كه خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به اين درجه از ساير خلق، و اين درختى است كه هر كه از اين درخت بخورد به اذن خدا الهام كرده مى شود علم اولين و آخرين را بى آنكه از كسى بياموزد، و هر كه بى رخصت خدا بخورد از مراد خود نااميد مى شود و نافرمانى پروردگار كرده است فَتَكُونا مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)«پس خواهيد بود از ستمكاران» به نافرمانى شما و طلب كردن شما درجه اى را كه اختيار كرده است خدا به آن درجه غير شما را هرگاه قصد كنيد آن درخت را بغير حكم خدا.

فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها (2) «پس لغزانيد شيطان ايشان را از بهشت» به وسوسه و مكر و فريب خود به اينكه ابتدا كرد به آدم و گفت ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاّ أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ «نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه بوده باشيد دو ملك» ، فرمود: يعنى اگر تناول نمائيد از آن درخت خواهيد دانست غيب را، و قادر مى شويد بر آنچه قادر است بر آن كسى كه خدا او را مخصوص گردانيده است به قدرت، أَوْ تَكُونا مِنَ اَلْخالِدِينَ (3)«يا بوده باشيد از آنها كه هميشه زنده باشند و هرگز نميرند» وَ قاسَمَ هُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ اَلنّاصِحِينَ (4)«و قسم خورد كه از براى ايشان بدرستى كه من از براى شما از ناصحان و خير خواهانم» ، و شيطان در آن وقت در ميان دهان مار بود و مار او را داخل بهشت كرده بود، و حضرت آدم گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و نمى دانست كه شيطان پنهان شده است در ميان دهان آن، پس آدم رو كرد

ص: 139


1- . سورۀ بقره:35.
2- . سورۀ بقره:36.
3- . سورۀ اعراف:20.
4- . سورۀ اعراف:21.

بر مار گفت: اى حيّه! اين از فريب ابليس است چگونه پروردگار ما با ما خيانت كند؟ و چگونه تو تعظيم خدا مى كنى به قسم ياد كردن به او و حال آنكه او را نسبت مى دهى به خيانت و به اينكه آنچه خير ماست براى ما اختيار نكرده است و حال آنكه او از همۀ كريمان كريمتر است؟ و چگونه قصد كنم ارتكاب امرى را كه پروردگار من مرا از آن نهى كرده است و مرتكب آن شوم بغير حكم خدا؟

پس چون از فريب دادن آدم مأيوس شد بار ديگر ميان دهان مار رفت و با حضرت حوّا مخاطبه كرد به نحوى كه او گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و گفت: اى حوّا! آن درختى كه خدا بر شما حرام كرده بود حلال كرد از براى شما بعد از حرام كردن چون دانست كه شما اطاعت نيكو كرديد او را و تعظيم امر او نموديد، زيرا كه ملائكه اى كه موكّلند به درخت و حربه ها دارند كه ساير حيوانات را از آن دفع مى كنند، اگر شما قصد آن درخت كنيد شما را دفع نمى كنند، پس بدانيد حلال كرده است بر شما، و بدان كه اگر تو از آدم زودتر تناول نمائى تو بر او مسلط خواهى بود و امر و نهى تو بر او جارى خواهد بود، پس حوّا گفت: من اين را به زودى تجربه مى كنم، و قصد شجره كرد، چون ملائكه خواستند كه او را دفع نمايند از شجره به حربه هاى خود، حق تعالى وحى نمود به ايشان كه: شما به حربه كسى را دفع مى نمائيد كه عقلى نداشته باشد كه او را زجر نمايد، و امّا كسى كه من او را قدرت بر فعل و ترك و تمييز و عقل داده باشم و او را مختار گردانيده باشم پس او را واگذاريد به عقلى كه او را بر او حجت گردانيده ام، پس اگر اطاعت كند مرا مستحقّ ثواب من مى شود و اگر عصيان كند و مخالفت امر من نمايد مستحقّ عقاب و جزاى من مى گردد، پس او را واگذاشتند و متعرض او نشدند بعد از آنكه قصد كرده بودند كه او را منع نمايند به حربه هاى خود، پس حوّا گمان كرد حق تعالى نهى كرد ملائكه را از منع او از براى اينكه حلال كرده است درخت را بر ايشان بعد از آنكه حرام كرده بود و گفت: آن مار راست مى گفت، به گمان اينكه آن سخن گويندۀ با او مار بود.

پس از آن درخت تناول كرد و هيچ تغييرى در خود نيافت، پس گفت به آدم كه: يا آدم! آيا ندانستى آن درختى كه بر ما حرام شده بود مباح شده است از براى ما؟ من از آن تناول

ص: 140

كردم و ملائكه مرا منع نكردند و در حال خود تغييرى نيافتم، پس به اين سبب فريب خورد آدم و غلط كرد و از آن درخت تناول نمود پس رسيد به ايشان آنچه خدا در قرآن فرموده است فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ يعنى: «لغزانيد ايشان را شيطان لعين از بهشت به وسوسه و فريب خود، پس بيرون كرد ايشان را از آنچه بودند در آن از نعيم بهشت» .

وَ قُلْنَا اِهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ «و گفتيم: اى آدم و اى حوّا و اى مار و اى شيطان! پائين رويد از بهشت بسوى زمين بعض شما دشمنيد بعضى را» آدم و حوّا و فرزندان ايشان دشمن شيطان و مار و فرزندان ايشانند و برعكس، وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ ، يعنى «شما را در زمين منزل و محل استقرار هست براى تعيّش» وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ (1)«و منفعتى و برخوردارى هست شما را تا وقت مردن» .

فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ «پس قبول كرد آدم از پروردگار خود كلمه اى چند را» كه بگويد آنها را، پس گفت آنها را فَتابَ عَلَيْهِ «پس به آن كلمه ها توبه اش را قبول كرد» إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ «بدرستى كه اوست قبول كنندۀ توبه ها» اَلرَّحِيمُ (2)«رحم كنندۀ توبه كنندگان است» .

قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً «گفتيم: پائين رويد از بهشت همگى» ، فرمود كه: در اول، امر كرد خدا كه پائين روند، و در اينجا امر كرد كه با هم بروند و احدى از ايشان پيش از ديگرى نرود؛ و فرود آمدن ايشان، فرود آمدن آدم و حوّا و مار بود از بهشت، بدرستى كه مار از بهترين حيوانات بهشت بود، و فرود آمدن شيطان از حوالى بهشت بود زيرا كه داخل شدن بهشت بر او حرام بود، فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً «پس اگر بيايد بسوى شما و اولاد شما بعد از شما از جانب من هدايتى» اى آدم و اى ابليس فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ «پس هر كه پيروى كند هدايت مرا» فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ «پس بيمى بر ايشان نيست» در هنگامى كه

ص: 141


1- . سورۀ بقره:36.
2- . سورۀ بقره:37.

مخالفت كنندگان مى ترسند وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1)«و نه ايشان اندوهناك مى باشند» در وقتى كه مخالفت كنندگان اندوهناك خواهند بود.

پس حضرت امام عسكرى عليه السّلام فرمود: زايل شدن آن خطا از حضرت آدم به سبب عذرخواهى بسوى پروردگار خود بود كه گفت: پروردگارا! توبۀ من و عذرخواهى مرا قبول كن و برگردان مرا به آن مرتبه اى كه داشتم، و بلند گردان نزد خود درجۀ مرا، بتحقيق كه ظاهر شده است نقص گناه و مذلت آن در اعضا و جميع بدن من.

حق تعالى فرمود: اى آدم! آيا در خاطر ندارى آنچه تو را امر كردم كه تو مرا بخوانى به محمد و آل طيبين او نزد شدتها و بلاها و مصيبتها كه بر تو ثقيل و عظيم بوده باشد؟

آدم گفت: بلى پروردگارا.

حق تعالى فرمود: پس به اين بزرگواران خصوصا محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم زياده از آنچه از من طلبيدى، و بيفزايم براى تو زياده از آنچه اراده نموده اى.

آدم گفت: اى پروردگار من و اى اله من! محلّ ايشان نزد تو به آن مرتبه رسيده است كه به متوسل شدن به ايشان بسوى تو توبۀ مرا قبول مى كنى و گناه مرا مى آمرزى؟ و من آنم كه ملائكه را به سجدۀ من امر كردى، و بهشت را براى من و زوجۀ من مباح كردى، و ملائكۀ گرامى را به خدمت من امر كردى؟

حق تعالى فرمود كه: اى آدم! من ملائكه را امر نكردم به سجده كردن از براى تو به تعظيم مگر براى آنكه ظرف انوار ايشان بودى، و اگر پيش از گناه خود از من سؤال مى كردى كه تو را از گناه نگاه دارم و تو را آگاه گردانم بر مكرهاى دشمن تو ابليس تا از آنها احتراز نمائى، هرآينه به تو عطا مى كردم، و ليكن آنچه در علم من گذشته بود واقع شد، الحال مرا بخوان به توسل به ايشان تا دعاى تو را مستجاب گردانم.

پس در اين وقت حضرت آدم گفت: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او كه على و

ص: 142


1- . سورۀ بقره:38.

فاطمه و حسن و حسين و طيّبان و پاكان از آل ايشان باشند كه تفضل كن به قبول كردن توبۀ من، و آمرزيدن لغزش من، و برگردانيدن من به آن مرتبه كه از كرامت تو داشتم.

حق تعالى فرمود: توبۀ تو را قبول كردم و به رضا و خشنودى رو به تو آوردم و رحمتها و نعمتهاى خود را بسوى تو برگردانيدم و تو را برگردانيدم به آن مرتبه اى كه از كرامتهاى من داشتى و وافر گردانيدم بهرۀ تو را از رحمتهاى خود.

پس اين است معنى آن كلمات كه آدم از خدا قبول نمود، پس خدا خطاب نمود به آنها كه ايشان را به زمين فرستاد، كه آدم و حوّا و ابليس و حيّه باشند.

وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ «شما راست در زمين محلّ استقرار و اقامت» كه در آن تعيّش نمائيد و در شبها و روزها سعى نمائيد براى تحصيل آخرت، پس خوشا به حال كسى كه اين زندگى را صرف تحصيل دار بقا نمايد وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ يعنى: «شما را منفعتى هست در زمين تا وقت مردن شما» زيرا كه خدا از زمين بيرون مى آورد زراعتها و ميوه هاى شما را و در زمين شما را به ناز و نعمت مى دارد، و شما را در زمين به بلا امتحان مى كند، گاهى شما را متلذّذ مى گرداند به نعيم دنيا تا ياد آوريد نعيم آخرت را كه خالص و پاك است از آنچه باعث عدم انتفاع به نعيم دنيا مى گردد و او را باطل مى گرداند، پس ترك كنيد و خرد و حقير شماريد اين لذّت آلودۀ به صد هزار محنت را در جنب نعمت خالص ابدى آخرت، و گاهى شما را امتحان مى نمايد به بلاهاى دنيا كه در ميانش رحمتها مى باشد، و مخلوط به انواع نعمتهاست كه مكاره آنها را از صاحب آن بلاها دفع مى نمايد تا حذر فرمايد شما را به اينها از عذاب ابدى آخرت كه هيچ عافيت به آن مخلوط نمى باشد و در اثناى آن راحتى و رحمتى واقع نمى شود (1).

اين است تفسير اين آيات بر وجهى كه از تفسير امام عليه السّلام ظاهر مى شود.

و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ در اينكه شيطان چگونه وسوسه كرد حضرت آدم را و حال آنكه او را از بهشت بيرون كرده بودند و آدم و حوّا در بهشت

ص: 143


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 221.

بودند: بعضى گفتند كه آدم و حوّا به در بهشت مى آمدند و شيطان از نزديك آمدن بهشت ممنوع نبود، و در در بهشت با ايشان سخن مى گفت، و اين پيش از آن بود كه او را به زمين فرستند؛ و بعضى گفته اند كه از زمين با ايشان سخن گفت و ايشان در بهشت فهميدند؛ و بعضى گفته اند كه غايبانه مراسله نمود با ايشان؛ و بعضى گفته اند كه شيطان خواست كه داخل بهشت شود، خازنان بهشت او را مانع شدند، پس به نزد هر يك از حيوانات بهشت آمد و التماس كرد كه او را داخل بهشت كنند قبول نكردند تا آنكه به نزد مار آمد و گفت:

من متعهد مى شوم كه منع كنم ضرر فرزندان آدم را از تو، و تو در امان من باشى اگر مرا داخل بهشت كنى، پس او را در ميان دو نيش از نيشهاى خود جا داد و او را داخل بهشت كرد و بدن مار پوشيده بود و چهار دست و پا داشت و خوش صورت تر و خوش رنگتر از جميع حيوانات بود و بزرگ بود مانند شترى بزرگ، پس خدا آن را عريان كرد و پاهايش را برطرف كرد و چنان كرد آن را كه بر شكم راه رود به سبب اينكه شيطان را داخل بهشت كرد (1).

و در جاى ديگر حق تعالى مى فرمايد آنچه ترجمۀ ظاهرش اين است كه: «گفتيم: اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت، پس بخوريد از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد كه از جملۀ ستمكاران خواهيد بود، پس وسوسه كرد از براى ايشان شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پنهان بود از ايشان از چيزهاى بد ايشان كه عورتهاى ايشان باشد، و گفت كه: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه نمى خواست كه شما دو ملك باشيد، يا بوده باشيد از آنها كه هميشه در بهشتند، و قسم ياد كرد براى ايشان كه من براى شما از خير خواهانم، پس ايشان را فرود آورد از ابا كردن و راضى كرد ايشان را به خوردن از آن درخت به فريب، پس چون چشيدند از ميوۀ آن درخت ظاهر شد براى ايشان به چيزهاى بد ايشان، يعنى جامه ها از بدن ايشان دور شد و عورت ايشان گشوده شد، و شروع كردند در آنكه مى گرفتند از برگ درختان بهشت و بر

ص: 144


1- . تفسير تبيان 1/161 و 162؛ تفسير فخر رازى 3/15؛ عرائس المجالس 30.

عورت خود مى گذاشتند و به يكديگر وصل مى كردند تا عورت ايشان پوشيده شود، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از ميوۀ اين درخت؟ و نگفتم به شما كه شيطان از براى شما دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را؟ گفتند: پروردگارا! ظلم كرديم ما بر نفسهاى خود و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى ما را هرآينه خواهيم بود از زيانكاران، حق تعالى فرمود به ايشان كه: پائين رويد از بهشت كه بعضى شما دشمنيد براى بعضى، و از براى شما است در زمين محلّ قرار و تمتّعى تا وقت مرگ، حق تعالى فرمود كه: در زمين زنده مى باشيد و در زمين مى ميريد و از زمين بيرون خواهيد آمد در روز قيامت» (1).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى فرزندان آدم! گمراه نكند شما را شيطان چنانچه پدر و مادر شما را بيرون كرد از بهشت، حال آنكه مى كند از ايشان جامه هاى ايشان را كه عورتهاى ايشان را بنمايد به ايشان» (2).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه ما عهد كرديم بسوى آدم پيشتر، پس فراموش كرد يا ترك كرد و نيافتيم از براى او عزمى، و آن وقت كه گفتيم به ملائكه كه:

سجده كنيد براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد، پس گفتيم: اى آدم! بدرستى كه اين شيطان دشمنى است تو را و جفت تو را، پس بيرون كند شما را از بهشت، پس به مشقت و تعب كسب و عمل گرفتار شوى، بدرستى كه تو را است اينكه گرسنه نشوى در بهشت و عريان نباشى و اينكه تشنه نباشى در بهشت و در آفتاب نباشى، پس وسوسه كرد بسوى او شيطان و گفت: اى آدم! آيا دلالت كنم تو را بر درخت جاودانى كه هر كه از آن خورد هرگز نميرد و بر ملك و پادشاهى كه هرگز كهنه نشود و زايل نگردد؟ پس خوردند از آن درخت، پس پيدا شد براى ايشان عورتهاى ايشان و شروع كردند در پينه كردن و چسبانيدن برگ درختان بهشت بر عورت خود، و نافرمانى كرد آدم پروردگار

ص: 145


1- . سورۀ اعراف:19-25.
2- . سورۀ اعراف:27.

خود را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار او پس توبۀ او را قبول كرد و او را هدايت كرد و گفت خدا به آدم و حوّا كه: پائين رويد از بهشت با هم بعضى شما دشمنيد بعضى را، پس اگر بيايد بسوى شما از جانب من هدايتى پس هر كه پيروى كند هدايت مرا پس او گمراه نمى شود و در تعب نمى افتد در آخرت، و كسى كه اعراض نمايد از ياد من پس از براى اوست عيشى و زندگانى تنگ و با شدّت در دنيا و آخرت» (1).

و به سند صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما (2)، فرمود كه: عورت ايشان پنهان بود و در ظاهر بدن ايشان ديده نمى شد، چون از ميوۀ آن درخت خوردند عورت ايشان پيدا شد، و فرمود: آن درخت كه آدم را از آن نهى كرده بودند خوشۀ گندم بود؛ و در حديث ديگر فرمود: درخت انگور بود (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از تفسير آيۀ وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ (4)فرمود: يعنى مخوريد از اين درخت (5).

و به سند معتبر از حضرت امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: درختى كه حضرت آدم و زوجه اش را نهى كردند از خوردن از آن، درخت حسد بود، حق تعالى عهد كرد بسوى آدم و حوّا كه نظر نكنند بسوى آنها-كه حق تعالى آنها را بر ايشان و بر جميع خلايق فضيلت داده است-به ديدۀ حسد، و نيافت حق تعالى از او در اين باب عزم و اهتمامى (6).

و به سند معتبر مروى است كه: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (7)كه جمعى تفسير كرده اند كه: حضرت آدم عليه السّلام

ص: 146


1- . سورۀ طه:115-124.
2- . سورۀ طه:121.
3- . قصص الانبياء راوندى 43.
4- . سورۀ بقره:35.
5- . تفسير عياشى 1/35؛ مجمع البيان 1/85.
6- . تفسير عياشى 2/9؛ تحف العقول 479.
7- . سورۀ طه:115.

فراموش كرد نهى خدا را، حضرت فرمود: فراموش نكرد، چگونه فراموش كرده بود و حال آنكه در وقت وسوسه كردن شيطان، نهى خدا را بسيار به ياد ايشان مى آورد و مى گفت كه: «خدا شما را براى اين نهى كرده است كه ملك نباشيد و در بهشت هميشه نباشيد» (1)، پس نسيان در اينجا به معنى ترك است، يعنى ترك كرد امر خدا را (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

حضرت موسى عليه السّلام سؤال نمود از پروردگار خود كه جمع كند ميان او و آدم عليه السّلام در آسمان، پس چون ملاقات نمود آدم را گفت: اى آدم! توئى آنكه خدا به دست قدرت خود تو را خلق كرد و از روح برگزيدۀ خود در تو دميد و ملائكه را به سجود تو تكليف نمود و بهشت خود را براى تو مباح گردانيد و تو را در بهشت ساكن گردانيد و با تو بى واسطه سخن گفت، پس تو را نهى كرد از يك درخت پس صبر نكردى بر ترك آن تا آنكه به سبب آن پائين رفتى بسوى زمين، پس نتوانستى ضبط كنى نفس خود را از آن تا آنكه ابليس تو را وسوسه نمود پس اطاعت او كردى، پس تو ما را بيرون كردى از بهشت به نافرمانى خود.

حضرت آدم گفت: مدارا كن با پدر خود اى فرزند در آنچه به پدر تو رسيد در امر اين درخت، اى فرزند! دشمن من آمد به نزد من از وجه مكر و حيله و فريب، پس از براى من بخدا سوگند خورد كه در مشورت كه از براى من مى بيند و رأيى كه از براى من اختيار مى كند از ناصحان است، پس از روى نصيحت و خيرخواهى به من گفت: اى آدم! من براى تو غمگينم. گفتم: چرا؟ گفت: من انس گرفته بودم به تو و به نزديكى تو و تو را بيرون خواهند كرد از اين مكان و از اين حال كه دارى به مكانى و حالى كه كراهت داشته باشى از آنها. گفتم: چارۀ آن چيست؟ گفت: چاره اش با توست، مى خواهى تو را دلالت كنم بر درختى كه هر كه از آن بخورد هرگز نميرد و ملكى يابد كه فنا نداشته باشد؟ پس تو و حوّا هر دو از آن بخوريد تا هميشه با من باشيد در بهشت، و قسم دروغ به خدا خورد، پنداشتم

ص: 147


1- . سورۀ اعراف:20.
2- . تفسير عياشى 2/9 و 10.

كه خيرخواه من است و من گمان نمى كردم اى موسى كه احدى قسم دروغ به خدا بخورد، پس اعتماد بر قسم او كردم، و اين است عذر من پس مرا خبر ده اى فرزند كه آيا مى يابى در آنچه حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه خطاى من نوشته شده بود پيش از آنكه من خلق شوم؟

موسى عليه السّلام گفت: بلى، پيشتر نوشته شده بود به زمان بسيار.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سه مرتبه فرمود: پس حجت آدم عليه السّلام غالب شد بر حجت موسى عليه السّلام (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: حضرت آدم در جواب حضرت موسى گفت: اى موسى! به چند سال گناه مرا پيش از خلق من يافتى در تورات؟

گفت: به سى سال (2).

گفت: پس همين بس است.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: پس غالب شد آدم بر موسى (3).

مؤلف گويد: بر اين مضمون چندين روايت وارد شده است و از غوامض اخبار قضا و قدر است، و بعضى حمل بر تقيه كرده اند چون اين حديث در ميان عامه نيز مشهور است، و ممكن است مراد اين باشد كه چون حق تعالى مرا براى زمين خلق كرده بود نه از براى بهشت و حكمتش مقتضى اين بود كه من در زمين باشم، لهذا عصمت خود را از من بازگرفت تا من به اختيار خود مرتكب ترك اولى شدم، و تحقيق اين مقام محلّ ديگر مى طلبد.

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمودند كه: حضرت آدم و حوّا چندگاه در بهشت ماندند تا به سبب خطيئه آنها را از بهشت بيرون كردند؟

فرمود: خدا روح را در آدم بعد از زوال شمس روز جمعه دميد، پس زن او را از پائين ترين دنده هاى او آفريد و ملائكه را فرمود او را سجده كردند و در بهشت ساكن

ص: 148


1- . تفسير عياشى 2/10.
2- . در مصدر سى هزار سال است.
3- . تفسير قمى 1/44.

گردانيد او را در همان روز كه خلق شده بود، پس و اللّه كه قرار نگرفت در بهشت مگر شش ساعت از آن روز تا معصيت خدا كردند، و خدا هر دو را بعد از فرو رفتن آفتاب بيرون كرد و شب در بهشت نماندند و در بيرون بهشت ماندند تا صبح شد، پس عورت ايشان پيدا شد و ندا كرد آنها را پروردگارشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت؟

پس شرم كرد آدم از پروردگارش و خضوع و شكستگى و تضرع آغاز كرد و گفت:

پروردگارا! ظلم كرديم بر نفسهاى خود و اعتراف كرديم بر گناهان خود، پس بيامرز ما را.

حق تعالى فرمود: فرو رويد از آسمانها بسوى زمين، بدرستى كه معصيت كننده در بهشت و آسمانهاى من نمى تواند بود.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون آدم از آن درخت تناول نمود، به ياد آورد نهى خدا را پس پشيمان شد؛ و چون خواست از آن درخت دور شود، درخت سر او را گرفت و بسوى خود كشيد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: چرا پيش از خوردن از من نمى گريختى (1)؟

و فرمود: عورت ايشان در اندرون بدنشان بود و از بيرون پيدا نبود، چون از آن درخت خوردند از بيرون ظاهر شد (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى خلق كرد روحها را پيش از بدنها به دو هزار سال، پس گردانيد بلندتر و شريفتر از همۀ روحها روح محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان را صلوات اللّه عليهم اجمعين، پس عرض نمود ارواح ايشان را به آسمانها و زمين و كوهها پس نور ايشان همه را فروگرفت، حق تعالى فرمود به آسمانها و زمين و كوهها كه: اينها دوستان و اوليا و حجتهاى منند بر خلق و پيشوايان خلايق منند، نيافريده ام مخلوقى را كه دوست تر دارم از ايشان، و از براى ايشان و هر كه ايشان را دوست دارد آفريده ام بهشت خود را، و از براى هر كه مخالفت و

ص: 149


1- . تفسير عياشى 2/10.
2- . تفسير عياشى 2/11.

دشمنى كند با ايشان آفريده ام آتش جهنم را، پس هر كه دعوى كند منزلتى را كه ايشان نزد من دارند و محلّى كه از عظمت من دارند عذاب كنم او را عذابى كه عذاب نكرده باشم به او احدى از عالميان را، و او را با آنها كه شرك به من آوردند در پائين ترين دركات جهنم جا دهم، و هر كه اقرار به ولايت و امامت ايشان بكند و ادّعا نكند منزلت ايشان را نزد من و مكان ايشان را از عظمت، او را جا دهم با ايشان در باغهاى بهشت خود، و از براى ايشان باشد در بهشت آنچه خواهند نزد من، و مباح گردانم از براى ايشان كرامت خود را، و در جوار خود ايشان را جا دهم، و شفيع گردانم ايشان را در گناهكاران از بندگان و كنيزان من، پس ولايت ايشان امانتى است نزد خلق من، پس كدام يك از شما برمى دارد اين امانت را با سنگينى هاى آن، و دعوى مى كند آن مرتبه را كه از اوست و از برگزيده هاى خلق من نيست؟

پس ابا كردند آسمانها و زمين و كوهها از اينكه اين امانت را بردارند، و ترسيدند از عظمت پروردگار خود كه چنين منزلتى را به ناحق دعوى كنند و چنين محلّ بزرگى را براى خود آرزو كنند.

پس چون حق تعالى آدم و حوّا را در بهشت ساكن گردانيد گفت: «بخوريد از اين بهشت بسيار و گوارا هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-يعنى درخت گندم- پس خواهيد بود از ستمكاران» (1).

پس نظر كردند بسوى منزلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان عليهم السّلام پس منزلتهاى ايشان را در بهشت بهترين منزلتها يافتند پس گفتند: پروردگارا! اين منزلت از براى كيست؟

حق تعالى فرمود: بلند كنيد سرهاى خود را بسوى ساق عرش من.

پس چون سر بالا كردند ديدند نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين را كه بر ساق عرش نوشته بود به نورى از انوار خداوند

ص: 150


1- . سورۀ بقره:35.

جبار، پس گفتند: پروردگارا! چه بسيار گراميند اهل اين منزلت بر تو، و چه بسيار محبوبند نزد تو، و چه بسيار شريف و بزرگند در درگاه تو!

پس حق تعالى فرمود: اگر ايشان نمى بودند من شماها را خلق نمى كردم، ايشان خزينه داران علم منند و امينان منند بر رازهاى من، زينهار! نظر مكنيد بسوى ايشان به ديدۀ حسد، و آرزو مكنيد منزلت ايشان را نزد من و محلّ ايشان را نزد من از كرامت من، پس به اين سبب داخل خواهيد شد در نهى و نافرمانى من و از ستمكاران خواهيد بود.

گفتند: پروردگارا! كيستند ستمكاران و ظالمان؟

فرمود: آنها كه ادعاى منزلت ايشان مى كنند به ناحق.

گفتند: پروردگارا! پس بنما به ما منزلهاى ظالمان ايشان را در آتش جهنم تا ببينيم منزلهاى آنها را چنانچه منزلهاى آن بزرگواران را در بهشت ديديم.

پس حق تعالى امر كرد آتش را كه ظاهر گردانيد جميع آنچه در آن بود از انواع شدتها و عذابها، و فرمود: جاى ظالمان ايشان كه ادعاى منزلت ايشان مى نمايند در پائين ترين دركات اين جهنم است؛ هر چند اراده كنند كه بيرون آيند از جهنم، برگردانند ايشان را بسوى آن، و هر چند پخته و سوخته شود پوستهاى ايشان، بدل كنند ايشان را پوستها غير آنها تا بچشند عذاب را؛ اى آدم و اى حوّا! نظر مكنيد بسوى آن نورها و حجتهاى من به ديدۀ حسد، پس شما را پائين مى فرستم از جوار خود و بر شما مى فرستم خوارى خود را.

پس وسوسه كرد ايشان را شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پوشيده بود از ايشان از عورتهاى ايشان، و گفت: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر از براى اينكه نخواست كه شما دو ملك باشيد يا هميشه در بهشت باشيد، و سوگند ياد كرد كه من از خيرخواهان شمايم پس ايشان را فريب داد و بر اين داشت كه آرزوى منزلت آنها بكنند، پس نظر كردند بسوى ايشان به ديدۀ حسد و به اين سبب خدا ايشان را به خود گذاشت و يارى و توفيق خود را از ايشان برداشت تا از درخت گندم خوردند، پس به جاى آن گندم كه ايشان از آن درخت خوردند جو بهم رسيد، پس اصل گندمها از آن گندم است كه ايشان نخوردند و اصل جو از آنهاست كه بهم رسيد به جاى آن دانه ها كه ايشان

ص: 151

خوردند. پس چون خوردند از آن درخت، پرواز كرد حلّه ها و لباسها و زيورها از بدنهاى ايشان و عريان ماندند، و برگ درختان را مى گرفتند و بر عورت خود مى گذاشتند، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت و نگفتم به شما كه شيطان دشمنى است شما را كه دشمنى خود را ظاهر مى كند؟ پس گفتند رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1).

حق تعالى فرمود: پائين رويد از جوار من كه مجاور من نمى باشد در بهشت من كسى كه نافرمانى من كند، پس فرود آمدند به زمين و ايشان را به خود گذاشت در طلب معاش.

پس چون خدا خواست كه توبۀ ايشان را قبول كند جبرئيل به نزد ايشان آمد و گفت:

بدرستى كه شما ستم بر نفس خود كرديد به آرزو كردن منزلت جمعى كه خدا ايشان را بر شما فضيلت داده است پس جزاى شما آن عقوبت بود كه از جوار خدا به زمين فرود آمديد، پس سؤال نمائيد از پروردگار خود به حقّ آن نامها كه ديديد بر ساق عرش تا خدا توبۀ شما را قبول كند، پس گفتند: «اللّهمّ انّا نسألك بحقّ الاكرمين عليك محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة الاّ تبت علينا و رحمتنا» يعنى: «خداوندا! ما سؤال مى كنيم از تو به حق آنها كه گرامى ترين خلقند بر تو يعنى محمد و اهل بيت او كه البته توبۀ ما را قبول كنى و ما را رحم كنى» ، پس خدا توبۀ ايشان را قبول كرد بدرستى كه او بسيار توبه قبول كننده و مهربان است.

پس پيوسته پيغمبران خدا بعد از اين حفظ مى كردند اين امانت را و خبر مى دادند به اين امانت اوصياى خود را و مخلصان از امّتهاى خود را، پس ابا مى كردند از آنكه آن امانت را به ناحق حمل نمايند و مى ترسيدند از آنكه ادعاى آن مرتبه از براى خود بنمايند، و برداشت آن امانت را به ناحق آن انسانى كه شناخته شد-يعنى ابو بكر-پس اصل هر ظالمى از اوست تا روز قيامت، و اين است تفسير قول حق تعالى إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً

ص: 152


1- . سورۀ اعراف:23.

جَهُولاً (1) ترجمه اش اين است كه: «ما عرض كرديم امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها پس ابا كردند از آنكه بردارند آن را، و ترسيدند از آن، و برداشت آن را انسان، بدرستى كه بود او بسيار ظلم كننده و بسيار جاهل» (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه گرديده است ميراث يك مرد برابر ميراث دو زن؟

فرمود: زيرا كه حبّه ها كه آدم و حوّا خوردند هيجده تا بود: آدم دوازده حبّه خورد و حوّا شش حبّه، پس به اين سبب ميراث مرد دو برابر ميراث زن است (3).

و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سه حبّه بود: دو حبّه را آدم و يك حبّه را حوّا خورد، و به اين سبب ميراث چنين شد (4). و اول اصح است و ممكن است كه خوشۀ اول سه دانه بوده باشد و به اين نسبت چند خوشه خورده باشند.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اگر آدم گناه نمى كرد، هيچ مؤمنى گناه نمى كرد؛ و اگر حق تعالى توبۀ آدم را قبول نمى كرد، توبۀ هيچ گناهكارى را هرگز قبول نمى كرد (5).

و به سند معتبر منقول است كه از ابو الصلت هروى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه:

يا بن رسول اللّه! مرا خبر ده از آن درختى كه آدم و حوّا از آن خوردند چه درخت بود؟ بدرستى كه مردم اختلاف كرده اند: بعضى روايت كرده اند كه آن گندم بود، و بعضى روايت كرده اند كه انگور بود، و بعضى روايت كرده اند كه درخت حسد بود.

فرمود: همه حق است.

ابو الصلت گفت: چگونه همه حقّ است با اين همه اختلاف؟

ص: 153


1- . سورۀ احزاب:72.
2- . معانى الاخبار 108.
3- . علل الشرايع 571.
4- . علل الشرايع 571.
5- . علل الشرايع 84.

فرمود: اى ابو الصلت! درخت بهشت انواع ميوه ها برمى دارد، پس آن درخت گندم بود و در آن انگور هم بود، و آنها مثل درختان دنيا نيستند، بدرستى كه آدم عليه السّلام را چون خدا گرامى داشت و ملائكه او را سجده كردند و او را داخل بهشت گردانيد بر خاطر خود گذرانيد كه آيا خلق كرده است خدا بشرى را كه بهتر از من باشد؟ چون خدا دانست آنچه در خاطر او خطور كرد ندا كرد او را: سر بلند كن اى آدم و نظر نما بسوى ساق عرش من.

چون آدم سر بلند كرد ديد در ساق عرش نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة» ، پس آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! كيستند اينها؟ حق تعالى فرمود:

اينها از ذرّيّت تواند، و ايشان بهترند از تو و از جميع آفريده هاى من، و اگر ايشان نمى بودند نه تو را خلق مى كردم و نه بهشت و نه دوزخ را و نه آسمان و زمين را، پس زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود بيرون مى كنم؛ پس نظر كرد بسوى ايشان به ديدۀ حسد و آرزوى منزلت ايشان كرد، پس مسلط شد شيطان بر او تا خورد از ميوۀ آن درخت كه او را از خوردن آن نهى كرده بودند، و مسلط شد بر حوّا تا نظر كرد بسوى فاطمه عليها السّلام به ديدۀ حسد تا خورد از آن درخت چنانچه آدم خورد، پس خدا ايشان را از بهشت بيرون كرد و از جوار خود به زمين فرستاد (1).

مترجم گويد كه: خلاف است كه شجرۀ منهيّه چه درخت بود: بعضى گندم گفتند؛ و بعضى انگور؛ و بعضى انجير؛ و بعضى كافور، و كافور را شيخ طوسى در تبيان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است؛ و بعضى گفته اند كه درخت علم قضا و قدر بود؛ و بعضى گفته اند درختى بود كه ملائكه از آن مى خوردند كه هرگز نميرند (2)، و اين حديث و حديث ديگر كه پيش گذشت جمع ميان اكثر اين اقوال مى كند.

و چون ثابت شد عصمت انبيا از گناهان، پس حسد و امثال آن كه در اين احاديث وارد

ص: 154


1- . معانى الاخبار 124؛ عيون اخبار الرضا 1/306.
2- . تفسير تبيان 1/158؛ تفسير طبرى 1/268؛ تفسير روح المعاني 1/236.

شده است مأوّل است به غبطه، زيرا كه حسد بردن بر بعضى كه زوال نعمت را از محسود خواهند حرام است، و آرزوى آن نعمت بدون آنكه زوالش را از محسود خواهند غبطه است و بد نيست، و ليكن چون پيشتر اظهار شده بود به آدم و حوّا كه اين مرتبه مخصوص ايشان است آرزوى اين مرتبه نسبت به جلالت ايشان مكروه و ترك اولى بود، و همچنين عزمى كه مستحب بود كه در ولايت و محبت ايشان داشته باشند از ايشان فوت شد، چون ارتكاب مكروه و ترك مستحب در جنب بزرگى مرتبۀ ايشان عظيم بود معاتب شدند.

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: بهشت آدم آيا از باغهاى دنيا بود يا از بهشتهاى آخرت؟ فرمود: باغى بود از باغهاى دنيا كه آفتاب و ماه در آن طلوع مى كرد، و اگر بهشت آخرت بود هرگز از آن بيرون نمى رفت (1).

مترجم گويد كه: خلاف است ميان علما در آنكه بهشت حضرت آدم عليه السّلام در زمين بود يا در آسمان، و اگر در آسمان بود آيا همان بهشت بود كه در آخرت مؤمنان داخل آن مى شوند يا غير آن؟ اكثر مفسّران را اعتقاد آن است كه همان بهشت خلد آخرت بود كه مؤمنان در آخرت به جزاى عمل داخل آن مى شوند؛ و نادرى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى آسمان غير آن بهشت خلد؛ و جمعى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى زمين چنانچه در اين حديث وارد شده است، و استدلال كرده اند به آنچه در اين حديث وارد شده است؛ كسى كه داخل بهشت خلد شود نمى بايد بيرون آيد، و جواب گفته اند كه: آنچه معلوم است آن است كه كسى كه بعد از موت به جزاى عمل داخل بهشت شود بيرون نمى آيد، و اينكه بر هر وجهى كه داخل شوند بيرون نمى آيند، معلوم نيست، بلكه بر خلافش اخبار بسيار وارد است، مثل داخل شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در شب معراج و دخول و خروج ملائكه (2). و معارض اين حديث اخبار بسيار وارد شده است كه دلالت بر اين مى كند كه بهشت آن حضرت همان بهشت جاويد بوده است و در آسمان بوده است چنانچه بعضى

ص: 155


1- . تفسير قمى 1/43؛ كافى 3/247.
2- . مجمع البيان 1/85؛ تفسير فخر رازى 3/3.

گذشت و بعضى بعد از اين خواهد آمد. و در اين قسم امور، توقّف كردن اولى است.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

مكث آدم و حوّا در بهشت تا بيرون كردن ايشان را از آن هفت ساعت بود از روزهاى دنيا، تا آنكه خدا در همان روز ايشان را به زمين فرستاد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: شيطان در چهار وقت انين و ناله و فرياد كرد: روزى كه ملعون شد، و روزى كه به زمين فرستادند او را، و روزى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد بعد از آنكه مدتها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث نشده بود، و وقتى كه امّ الكتاب نازل شد؛ و دو نخير كرد (و آن صدائى است كه از بينى مى كنند در وقت شادى و لعب) وقتى كه آدم از شجره خورد و وقتى كه آدم از بهشت به زمين آمد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حق تعالى آدم را در بهشت ساكن گردانيد، گذشت از روى جهالت بسوى آن درخت، زيرا كه او را خلق كرده بودند به خلقتى كه باقى نمى ماند مگر به امر و نهى و پوشش و خانه و نكاح زنان، و نمى دانست نفع و ضرر خود را مگر آنكه به او تعليم كنند، پس شيطان به نزد او آمد و گفت: اگر تو و حوّا بخوريد از اين درخت كه خدا شما را از آن نهى كرده است، خواهيد گرديد دو ملك و هميشه در بهشت خواهيد ماند، و سوگند يادكرد كه من خيرخواه شمايم. پس چون خوردند از آن درخت، فرو ريخت از ايشان آنچه خدا به ايشان پوشانيده بود از جامه هاى بهشت، پس رو به درختان بهشت آوردند و خود را از برگ آنها مى پوشانيدند (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بيرون كردند آدم عليه السّلام را از بهشت، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى آدم! خدا خلق كرد تو را به دست قدرت خود، و دميد در تو از روح خود، و به سجدۀ تو آورد ملائكۀ خود را، و به نكاح تو درآورد حوّا كنيز خود را، و تو را در بهشت ساكن گردانيد و مباح گردانيد آن را از براى تو، و خود با تو

ص: 156


1- . خصال 397؛ تفسير عياشى 1/35.
2- . خصال 263؛ قصص الانبياء راوندى 43.
3- . تفسير قمى 1/43.

سخن گفت و تو را نهى كرد از آنكه بخورى از آن درخت، پس خوردى و نافرمانى خدا كردى. آدم گفت: اى جبرئيل! شيطان قسم به خدا خورد كه او ناصح من است و من گمان نداشتم كه احدى از خلق خدا قسم دروغ به خدا ياد كند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه منقول است كه: گروهى از يهود آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و از مسائل بسيار سؤال كردند، و از جملۀ آن مسائل اين بود:

به چه علت خدا پنج نماز در پنج وقت بر امّت تو در ساعتهاى شب و روز مقرر ساخته است؟

فرمود كه: امّا نماز عصر پس آن ساعتى است كه آدم در آن ساعت از آن درخت خورد و خدا او را از بهشت بيرون كرد، پس خدا امر كرد ذرّيّتش را به اين نماز تا روز قيامت، و اختيار كرد آن را براى امّت من، پس آن محبوبترين نمازهاست بسوى من، و وصيت كرده است مرا كه آن را حفظ نمايم در ميان نمازها، و امّا نماز شام پس آن ساعتى است كه خدا توبۀ آدم را قبول كرد، و ميان آن وقت كه خورد از آن درخت و ميان آنكه توبۀ او را قبول كرد سيصد سال بود از روزهاى دنيا، و در روزهاى آخرت روزى مثل هزار سال است؛ پس آدم سه ركعت نماز كرد: يك ركعت براى خطاى خود و يكى را براى خطاى حوّا و يك ركعت براى توبۀ او، پس حق تعالى اين سه ركعت را واجب گردانيد بر امّت من.

پس گفت: به چه علت وضو بر اين چهار عضو واقع مى شود و حال آنكه اينها پاكترين اعضايند در بدن؟

فرمود: چون وسوسه كرد شيطان آدم را، و نزديك درخت آمد و نظر بسوى درخت كرد آبرويش رفت، و چون برخاست و روانه شد و آن اول قدمى بود كه بسوى گناه روانه شد پس به دست خود آن ميوه را گرفت و از آن خورد، زيورها و حلّه ها از بدنش پرواز كرد، پس دست خود را بر سر خود گذاشت و گريست، و چون حق تعالى توبۀ او را قبول

ص: 157


1- . تفسير قمى 1/225.

كرد واجب گردانيد بر او و بر ذرّيّت او وضو را بر اين چهار عضو، و امر كرد كه رو را بشويد براى آنكه نظر به آن درخت كرد، و امر كرد دستها را بشويد چون بسوى آن درخت دراز نمود و گرفت، و امر كرد او را به مسح سر چون دست را بر سر گذاشت، و امر كرد او را به مسح پاها براى آنكه بسوى گناه راه رفت.

گفت: خبر ده مرا كه به چه سبب سى روز روزه بر امّت تو واجب شده؟

فرمود: چون آدم از آن درخت خورد، سى روز در شكمش ماند، پس خدا بر فرزندانش سى روز گرسنگى و تشنگى را واجب گردانيد، و آنچه مى خورند در شب تفضّلى است از خدا بر ايشان و بر آدم نيز چنين واجب بود، پس خدا بر امّت من اين را واجب گردانيد چنانچه در قرآن فرموده است كه: «بر شما نوشته شده است روزه، چنانچه نوشته شده بود بر آنها كه پيش از شما بودند» (1). (2)

و به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: آيا نه قائليد شما كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. گفت: پس چه معنى دارد قول حق تعالى وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (3)؟

فرمود: حق تعالى گفت به آدم كه: ساكن شو تو و زوج تو در بهشت و بخوريد از بهشت گشاده از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-و اشاره نمود از براى ايشان بسوى درخت گندم-پس اگر بخوريد از ستمكاران خواهيد بود، و نگفت به ايشان كه مخوريد از اين درخت و نه هر درختى كه از جنس اين درخت بوده باشد، و ايشان نزديك آن درخت نرفته بودند بلكه از غير آن درخت كه از جنس آن بود خوردند در وقتى كه شيطان وسوسه كرد ايشان را و گفت: خدا نهى نكرده است شما را از اين درخت بلكه شما را نهى كرده است از درخت ديگر، و اگر از اين درخت بخوريد دو ملك خواهيد بود و هميشه در بهشت خواهيد بود، و سوگند به خدا ياد كرد براى ايشان كه من خير شما را

ص: 158


1- . سورۀ بقره:183.
2- . امالى شيخ صدوق 159.
3- . سورۀ طه:121.

مى خواهم، و نديده بودند ايشان كسى را كه سوگند به خدا خورد به دروغ پيش از آن، پس ايشان را فريب داد و خوردند براى اعتماد بر قسم ايشان، و اين از آدم پيش از پيغمبرى بود، و اين نيز گناه بزرگى نبود كه به آن مستحقّ دخول آتش شود بلكه از گناههاى كوچك بخشيده شده بود كه بر پيغمبران جايز است پيش از آنكه وحى بر ايشان نازل شود، پس چون خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد معصوم بود و گناه كوچك و بزرگ از او صادر نمى شد، حق تعالى مى فرمايد: «نافرمانى كرد آدم پروردگارش را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار و هدايت يافت» (1)و فرموده است: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (2). (3)

مترجم گويد كه: چون سابقا معلوم شد به دلايل عقليه و نقليه و اجماع جميع علماى شيعه كه پيغمبران پيش از نبوت و بعد از نبوت از جميع گناهان صغيره و كبيره معصومند، پس آيات و اخبارى كه موهم صدور معصيت است از ايشان مؤوّل است به ترك مستحب و فعل مكروه، زيرا كه معصيت نافرمانى است و نافرمانى در ترك مستحب و فعل مكروه نيز بعمل مى آيد، و غوايت گمراهى است يا خيبت و محرومى، و هر كه فعلى را كه از براى او كردن آن بهتر است ترك مى كند، راه نفع خود را گم كرده است و از آن نفع محروم گرديده است؛ و ظلم، گذاشتن چيزى است در غير محلّ خود و به معنى عدول از راه و به معنى گم كردن چيزى و به معنى ستم كردن آمده است، و در فعل مكروه و ترك مستحب صادق است كه فعل را در غير محلّ مناسب خود قرار داده است، و عدول از راه بندگى كامل پروردگار خود كرده است و ثواب خود را كم كرده است و ستم بر خود كرده است كه خود را از ثواب محروم كرده است، و نهى همچنانچه از حرام مى باشد از مكروه نيز مى باشد، و امر چنانچه بر او واجب مى باشد بر مستحب نيز مى باشد.

و امّا توبه پس از براى تدارك آن نفعى است كه از اين كس فوت شده است و بر فعل

ص: 159


1- . سورۀ طه:121-122.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . عيون اخبار الرضا 1/195؛ احتجاج 2/423.

مكروه و ترك مندوب نيز مى باشد، بلكه تذللى است نزد حق تعالى كه به آن خدا را به لطف مى آورد هر چند گناهى نباشد، چنانچه در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى هفتاد مرتبه استغفار مى كرد بى گناهى (1)، و بر تقديرى كه بعضى از اين كلمات حقيقت در ارتكاب گناه باشد محمول است بر مجاز، و بسيار است كه به قرائن ضعيفه، لفظى را بر معنى مجازى حمل مى كنند، پس چون نكنند در جائى كه ادلۀ قطعيه قائم باشد؟ ! و نكتۀ تعبير به اين عبارات آن است كه چون به سبب وفور كمالات و علوّ درجات ايشان و كثرت نعم حق تعالى بر ايشان مكروهات ايشان بلكه مباحات ايشان بلكه متوجه شدن ايشان بغير جناب مقدس الهى عظيم است، لهذا حق تعالى اين عبارات را بر اعمال ايشان اطلاق فرموده است و خود در مقام تذلل و تضرع امثال اين عبارات را استعمال مى نمايد، بلكه ممكن است كه ايشان هرگاه متوجه بعضى از عبادات از معاشرت و هدايت خلق و امثال آن شوند. و چون به محلّ قرب «لي مع اللّه» رسند، آن مرتبه را در جنب اين مرتبه حقير شمارند و نسبت خطا و گناه و تقصير به خود دهند، كما قيل:

«حسنات الابرار، سيّئات المقرّبين» .

و ايضا چون عظمت و جلال الهى در نظر بنده بيشتر ظاهر مى شود و عجز و ضعف خود و عمل خود بر او بيشتر معلوم مى گردد، هر چند عبادت بيشتر مى كند اعتراف به تقصير زياده مى كند، و مى داند كه اعمال ممكنات قابل درگاه واهب خيرات نيست و در برابر هيچ نعمت از نعمتهاى او نمى تواند بود، و ايضا چون به ديدۀ بصيرت مى بينند و مى دانند كه طاعات و صفات حسنه و ترك معاصى ايشان از توفيق و عصمت پروردگار ايشان است و خود بدون عصمت او در معرض هر گناه هستند، پس اگر گويند كه منم آنكه گناه كردم و منم آنكه خطا كردم ممكن است كه مراد آن باشد كه من آنم كه اينها همه از من مى آيد اگر توفيق و عصمت تو نباشد.

و نظير اين مراتب در تفكر در احوال پادشاهان و امرا و خدمه و رعاياى ايشان ظاهر

ص: 160


1- . كافى 2/505.

مى شود، زيرا كه ملوك از رعايا و ملازمان به قدر قرب و منزلت ايشان و معرفت ايشان به بزرگى پادشاه خدمت از ايشان مى طلبند، و به اين نسبت ايشان را مؤاخذه مى نمايند، و از ساير رعايا جرمهاى بسيار مى گذرانند به نادانى ايشان، و مقربان ايشان را به اندك ترك ادائى آداب معاتبات و مؤاخذات مى نمايند، بلكه اگر يك طرفة العين متوجه غير او شوند در معرض تنبيهات و تأديبات بر مى آورند، و بسا باشد كه بعضى از ملوك يكى از مقربان خود را كه شب و روز با او مى باشد براى مصلحت به خدمتى بفرستد و چون بازگردد و گريه كند و عجز كند، خود را به سبب اين بعد و حرمان اضطرارى مقصّر نمايد؛ و بسيار است كه يكى از مقربان براى اظهار نعمت و لطف آن پادشاه نسبت به خود، با نهايت فرمانبردارى مى گويد كه: سر تا پا تقصيرم و خدمتم لايق شأن تو نيست، و اگر خدمتى كرده ام به لطف و توجه توست و منم عاصى و منم مقصّر و منم گناهكار و شرمسار، يعنى اگر لطف تو نمى بود چنين مى بودم. و در اين مقام سخن بسيار است و ان شاء اللّه بعد ازين در مقامات مناسبه بعضى از آنها مذكور مى شود، و آنچه در اين حديث وارد شده است كه اين گناه صغيره بوده و پيش از پيغمبرى صادر شد، و نهى از انواع شجره معلوم نبود، اينها ظاهرا موافق مذاهب مخالفين است و موافق اصول شيعه نيست، و ممكن است كه بر وجه تقيه مذكور شده باشد يا بر سبيل تنزّل، يا مراد از صغيره فعل مكروه بوده باشد، و اين قسم مكروه بعد از پيغمبرى بر ايشان روا نباشد، و ارتكاب اين قسم از مكروه به تسويل شيطان بوده باشد كه با وجود قيام قرينه بر اينكه مراد نوع آن درخت بوده است، و به احتمال اينكه نهى مخصوص آن درخت بوده باشد، ارتكاب آن مكروه نموده باشند. و بسط قول در اين باب در كتاب «بحار الانوار» نموده ايم، هر كه خواهد به آنجا رجوع نمايد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم (2)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: آيا قائل هستى كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. پرسيد: پس چه مى گوئى

ص: 161


1- . بحار الانوار 11/198.
2- . در هر دو مصدر: على بن محمد بن الجهم است.

در قول خدا وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ؟ و چند آيۀ ديگر پرسيد كه بعد از اين مذكور خواهد شد، فرمود: واى بر تو! از خدا بترس و چيزهاى بد نسبت به پيغمبران خدا مده، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل قرآن را مگر خدا و آنها كه راسخند در علم» (1).

امّا قول خدا وَ عَصى آدَمُ ، پس بدرستى كه خدا آدم را خلق كرده بود كه حجت او باشد در زمين و خليفۀ او باشد در شهرهايش، و او را از براى بهشت خلق نكرده بود، و معصيت از آدم در بهشت بود نه در زمين براى اينكه تمام شود تقديرهاى امر خدا، پس چون او را به زمين فرستاد و حجت و خليفۀ خود گردانيد، معصوم گردانيد او را، چنانچه فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ (2). (3)

مؤلف گويد كه: اين حديث نيز به حسب ظاهر موافق مذهب بعضى از علماى عامه است كه پيغمبران را پيش از پيغمبرى و بعثت، معصوم نمى دانند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه چون بهشت براى آدم عليه السّلام خانۀ تكليف نبود زيرا كه او را خلق كرده بود كه در دنيا مكلف گرداند، پس در آنجا گناه و عصمت از گناه براى او نبود بلكه تكليفهاى بهشت براى ارشاد و مصلحت او بود كه اگر چنين نكنيد در بهشت خواهيد ماند، يا نهى از كراهت بود و او را براى اين به خود گذاشت و از آن مكروه نگاه داشت زيرا كه مصلحت در اين بود كه به زمين آيد، و جامه هاى بهشت را از او كندن و عريان كردن و به زمين فرستادن از براى اهانت و خوارى نبود بلكه براى اين بود كه بعد از آن به زمين آيد و آغاز توبه و تضرع و ندامت نمايد تا مرتبۀ او به اضعاف بسيار زياده از سابق گردد، و آيۀ سابقه نيز اشعارى به اين دارد كه بعد از نسبت عصيان و غوايت، مرتبۀ اجتبا و هدايت را براى آن حضرت اثبات نمود، و از اينها حكمتها براى واگذاشتن عاصيان نيز ظاهر مى شود و ليكن عقلها را در اين مقام لغزشهاى بسيار هست، و عدم تفكر در اينها اولى و احوط است.

ص: 162


1- . سورۀ آل عمران:7.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . امالى شيخ صدوق 82؛ عيون اخبار الرضا 1/192.

فصل چهارم: در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن

و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود

تا هنگام وفات ايشان

از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون آدم عليه السّلام نافرمانى پروردگار خود كرد، منادى او را ندا كرد از نزد عرش كه: اى آدم! بيرون رو از جوار من، بدرستى كه در جوار من نمى باشد كسى كه نافرمانى من كند. پس حضرت آدم گريست و ملائكه گريستند، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد پس او را به زمين فروفرستاد سياه شده، پس چون ملائكه او را به اين حال مشاهده كردند فرياد برآوردند و گريستند و صداى گريۀ ايشان بلند شد و گفتند: پروردگارا! خلقى آفريدى و از روح برگزيدۀ خود در او دميدى و ملائكه را به سجدۀ او درآوردى و به يك گناه سفيدى او را به سياهى مبدّل كردى! پس ندا كرد منادى از آسمان كه: امروز براى پروردگار خود روزه بدار، پس روزه داشت، و آن روز سيزدهم ماه بود، ثلث سياهى برطرف شد، پس روز چهاردهم ماه ندا به او رسيد كه: روزه بدار امروز را براى پروردگار خود، پس روزه داشت، دو ثلث آن سياهى برطرف شد، پس روز پانزدهم نيز به او ندا رسيد و روزه داشت پس همۀ سياهى از بدنش زايل شد، و به اين سبب اين روزها را «ايّام البيض» گفتند.

پس از آسمان منادى ندا كرد كه: اى آدم! اين سه روز را براى تو و فرزندان تو مقرر كردم كه هر كه در هر ماه اين سه روز را روزه دارد چنان باشد كه تمام عمر را روزه گرفته

ص: 163

باشد، پس آدم از روى اندوه نشست و سر را در ميان دو زانو گذاشت و گفت: اندوهگين و غمناك خواهم بود تا امر خدا برسد، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:

اى آدم! چرا تو را اندوهناك و محزون مى بينم؟ گفت: پيوسته چنين غمگين خواهم بود تا امر خدا برسد، جبرئيل گفت: من رسول خدايم بسوى تو، و خدا تو را سلام مى رساند و مى گويد: اى آدم! «حيّاك اللّه و بيّاك» .

گفت: معنى «حيّاك اللّه» را دانستم يعنى خدا تو را زنده بدارد پس «بيّاك» چه معنى دارد؟

جبرئيل گفت: يعنى خدا تو را خندان گرداند.

پس آدم به سجده رفت و چون سر از سجده برداشت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! حسن و جمال مرا زياده گردان. چون صبح شد ريش بسيار سياهى بر روى او روئيده بود، دست بر آن زد و گفت: پروردگارا! اين چيست؟ فرمود: اين لحيه است، زينت دادم تو را به اين و فرزندان تو را تا روز قيامت (1).

و به سند حسن منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آدم از بهشت فرود آمد خط سياهى در بدن او بهم رسيد در رويش از سر تا پا، پس حضرت آدم بسيار گريست و محزون گرديد بر آنچه ظاهر شده بود در او، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: چه باعث شده است گريۀ تو را؟

گفت: اين سياهى كه در بدنم ظاهر گرديده است.

جبرئيل گفت: برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز اول است؛ چون نماز كرد سياهى آمد تا سينه اش.

پس در وقت نماز دوم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن اين وقت نماز دوم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا نافش.

پس آمد به نزد او در وقت نماز سوم و گفت: برخيز اى آدم و نماز كن كه وقت نماز سوم

ص: 164


1- . علل الشرايع 380.

است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا زانوهايش.

پس در وقت نماز چهارم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز چهارم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا پاهايش.

پس در وقت نماز پنجم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز پنجم است؛ چون نماز كرد همۀ سياهى از بدنش برطرف شد.

پس آدم حمد خدا كرد و ثنا گفت او را، پس جبرئيل گفت: اى آدم! مثل فرزندان تو در اين نماز مانند مثل توست در اين سياهى، هر كه از فرزندان تو در هر روز و شب پنج نماز بكند، بيرون مى آيد از گناهانش چنانچه تو از اين سياهى بيرون آمدى (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: شخصى گذشت بر پدرم در اثناى طواف، پس دست بر دوش پدرم زد و گفت: سؤال مى كنم از تو از سه خصلت كه نمى داند آنها را غير تو و مرد ديگر، پس حضرت ساكت شد از جواب او تا از طواف فارغ شد، پس به حجر اسماعيل آمد و دو ركعت نماز كرد و من با او بودم، چون فارغ شد فرمود: كجاست آن كه سؤال مى كرد؟ پس آن مرد آمد و در پيش روى پدرم نشست و سؤالها كرد از جملۀ آنها آن بود كه: ملائكه چون رد كردند بر خدا در خلق آدم، و غضب كرد بر ايشان، چگونه راضى شد از ايشان؟

فرمود: ملائكه هفت سال (2)طواف كردند در دور عرش و دعا مى كردند و استغفار مى كردند و سؤال مى كردند كه خدا از ايشان راضى شود، پس راضى شد از ايشان بعد از هفت سال.

گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه از آدم چگونه راضى شد؟

فرمود: چون آدم به زمين آمد در هند فرود آمد و سؤال كرد از پروردگارش اين خانه را، پس امر كرد او را كه بيايد به نزد اين خانه و هفت شوط طواف كند و برود به منا و

ص: 165


1- . علل الشرايع 338.
2- . در مصدر «هفت هزار سال» است.

عرفات و جميع مناسك حج را ادا نمايد، پس از هند آمد به مكه و هر جا كه قدم مباركش بر آن واقع شد معموره شد و از ميان قدم تا قدمش صحراها شد كه در آنها چيزى نيست، پس آمد به نزد خانۀ كعبه و هفت شوط طواف كرد و جميع مناسك را بجا آورد چنانچه خدا او را امر كرده بود، پس خدا قبول كرد توبۀ او را و او را آمرزيد، پس طواف آدم هفت شوط شد چون ملائكه در دور عرش هفت سال طواف كردند. پس جبرئيل گفت: گوارا باد تو را اى آدم كه آمرزيده شدى و من سه هزار سال پيش از تو طواف اين خانه كردم، آدم گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ذرّيّت مرا بعد از من، حق تعالى فرمود: بلى هر كه ايمان آورد به من و به رسولان من از ايشان.

آن شخص گفت: راست گفتى، و رفت، پس پدرم گفت: اين جبرئيل بود، آمده بود كه معالم دين شما را به شما تعليم نمايد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طواف كرد آدم صد سال به دور خانۀ كعبه كه نظر بسوى حوّا نمى كرد، و گريست بر بهشت آن قدر كه بر دو طرف روى مباركش مثل دو نهر عظيم بهم رسيد از اثر گريۀ او، پس جبرئيل آمد به نزد او و گفت:

«حيّاك اللّه و بيّاك» ، پس چون گفت: حيّاك اللّه، اثر فرح و شادى بر رويش ظاهر شد و دانست كه خدا از او راضى شده است، و چون گفت: بيّاك، خنديد و ايستاد بر در كعبه و جامه هايش از پوست شتر و گاو بود، پس گفت: «اللّهمّ اقلني عثرتي و اغفر لي ذنبي و اعدني الى الدار الّتي اخرجتني منها» ، حق تعالى فرمود كه: بخشيدم لغزش تو را، و آمرزيدم گناه تو را، و بزودى تو را برمى گردانم به آن خانه كه تو را از آن بيرون كردم، يعنى بهشت (2).

و مخالفان روايت كرده اند به چندين سند از عبد اللّه بن عباس كه گفت: سؤال نمودم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از كلماتى كه حضرت آدم عليه السّلام تلقّى نمود از پروردگارش و به

ص: 166


1- . علل الشرايع 407.
2- . معانى الاخبار 269.

سبب آن توبه اش مقبول شد؟ فرمود: سؤال كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه البته توبۀ مرا قبول كنى، پس حق تعالى توبه اش را قبول كرد (1). و بر اين مضمون احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است (2)، و بعضى از آنها بعد از اين در كتاب امامت خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و به سندهاى ديگر علماى جانبين از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را خلق كرد و از روح خود در آن دميد، عطسه كرد، پس حق تعالى او را الهام كرد كه گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين» ، پس به او گفت پروردگارش: «يرحمك ربّك» ، پس چون ملائكه او را سجده كردند گفت: پروردگارا! آيا خلقى آفريده اى كه محبوبتر باشد بسوى تو از من؟ پس جواب داده نشد. پس بار ديگر سؤال كرد، جواب داده نشد. پس چون مرتبۀ سوم سؤال كرد، حق تعالى فرمود كه: بلى، و اگر ايشان نبودند تو را خلق نمى كردم. گفت: پروردگارا! پس ايشان را به من بنما. حق تعالى وحى نمود بسوى ملائكۀ حجب كه حجابها را بردارند، چون حجابها برداشته شد پنج شبح در پيش عرش ديد، گفت: پروردگارا! كيستند ايشان؟ فرمود كه: اى آدم! اين محمد پيغمبر من است، و اين على امير المؤمنين است پسر عمّ پيغمبر من و وصىّ او، و اين فاطمه است دختر پيغمبر من، و اين دو شبح حسن و حسين اند پسران على و فرزندان پيغمبر من، و فرمود: اى آدم! ايشان فرزندان تواند. پس شاد شد به اين، و چون مرتكب آن خطيئه شد گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بمحمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه البته مرا بيامرزى، پس به اين سبب خدا او را آمرزيد، و اين است تفسير آن آيه فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ (3)، پس چون به زمين آمد انگشترى ساخت و بر آن نقش كرد «محمّد رسول اللّه و عليّ امير المؤمنين» ، و كنيۀ آدم عليه السّلام ابو محمد بود (4).

ص: 167


1- . تفسير الدر المنثور 1/60؛ مناقب ابن المغازلى 104.
2- . تفسير فرات كوفى 57؛ نهج الحق 179.
3- . سورۀ بقره:37.
4- . بحار الانوار 11/175.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام سوگند مى دهم تو را كه توبۀ مرا قبول نمايى، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! چه مى دانى محمد را؟ گفت: چون مرا خلق كردى سر بالا كردم پس ديدم كه در عرش نوشته بود «محمّد رسول اللّه عليّ امير المؤمنين» (1).

و به سند صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: كلماتى كه آدم عليه السّلام به آنها تكلّم كرد و توبه اش مقبول شد اين كلمات بود: «اللّهمّ لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين» (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: چون از خواب بيدار شوى بگو آن كلمات را كه حضرت آدم تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين است: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتك غضبك لا اله الاّ انت انّي ظلمت نفسي فاغفر لي و ارحمني انّك انت التّوّاب الرّحيم الغفور» (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام ذرّيّت او را در ميثاق، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او گذشت و تكيه نموده بود بر امير المؤمنين عليه السّلام، و حضرت فاطمه عليها السّلام از عقب ايشان مى آمد، و حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام از عقب او مى آمدند، حق تعالى فرمود: اى آدم! زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود فرو مى فرستم. پس چون خدا او را در بهشت ساكن گردانيد ممثّل شدند براى او محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام، پس نظر كرد به ايشان به حسد، پس عرض شد بر او ولايت ايشان و آن قبول كه سزاوار بود نكرد، پس بهشت برگهاى خود را بر او ريخت. پس چون توبه كرد بسوى خدا از حسد و اقرار كامل به ولايت ايشان نمود و دعا كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام،

ص: 168


1- . قصص الانبياء راوندى 51.
2- . قصص الانبياء راوندى 53.
3- . تفسير عياشى 1/41.

حق تعالى او را آمرزيد، و اينهاست آن كلمات كه تلقّى نمود از پروردگار خود (1).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: آن كلمات آن بود كه گفت:

پروردگارا! سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى، حق تعالى فرمود: محمد را چه مى شناسى؟ گفت: ديدم او را كه نوشته بود در سراپردۀ بزرگ تو در وقتى كه من در بهشت بودم (2).

مؤلف گويد كه: منافاتى ميان اين روايتها نيست زيرا كه ممكن است اينها همه واقع شده باشد و همه در قبول توبۀ آن حضرت دخل داشته باشند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بسيار گريه كنندگان پنج نفرند:

آدم و يعقوب و يوسف و حضرت فاطمه و امام زين العابدين عليهم السّلام. پس آدم آن قدر بر بهشت گريست كه در دو طرف رويش مانند رودخانه ها بهم رسيد (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حضرت آدم در روز جمعه بر زمين آمد (4).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خدا حضرت آدم را از بهشت به زمين فرستاد صد و بيست درخت با او به زمين فرستاد؛ چهل درخت از آنها بود كه اندرون و بيرونش را هر دو مى توانست خورد، و چهل تا از آنها بود كه اندرونش را مى توانست خورد و بيرونش را مى بايست انداخت، و چهل تا از آنها بود كه بيرونش را مى توان خورد و اندرونش را مى بايست انداخت، و جوالى با خود به زمين آورد كه در آن تخم هر چيز بود (5).

به سند معتبر منقول است كه ابن ابى بصير (6)از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود كه:

ص: 169


1- . تفسير عياشى 1/41.
2- . تفسير عياشى 1/41.
3- . خصال 272.
4- . خصال 316.
5- . بحار الانوار 11/204.
6- . در مصدر «احمد بن محمد بن ابى نصر» است.

چگونه بود اول بوى خوش؟

فرمود: چه مى گويند آنها كه نزد شمايند در اين؟

گفت: مى گويند كه: چون آدم فرود آمد در زمين هند و گريست بر مفارقت بهشت، آب ديده اش جارى شد، پس ريشه ها شد در زمين و از آن بوهاى خوش بهم رسيد.

حضرت فرمود: چنين نيست كه ايشان مى گويند و ليكن حوّا گيسوهاى خود را از برگهاى درختان بهشت خوشبو كرده بود، و چون به زمين فرود آمد بعد از آنكه به معصيت مبتلا شده بود خون حيض ديد، پس مأمور شد كه غسل كند، چون گيسوهاى خود را گشود حق تعالى بادى فرستاد كه آن برگهاى بهشتى را متفرق گردانيد و رسانيد به هر جا كه خدا مى خواست (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كوه صفا را براى اين صفا ناميدند كه مصطفى و برگزيده يعنى آدم بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام آدم عليه السّلام اشتقاق كردند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ (2)؛ و حضرت حوّا بر كوه مروه فرود آمد، و آن را مروه ناميدند زيرا كه مرئه بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام زن اشتقاق كردند (3).

و به سند معتبر منقول است: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود كه:

گراميترين وادى ها بر روى زمين كدام است؟ فرمود: واديى است كه او را «سرانديب» (4)مى گويند، و آدم عليه السّلام از آسمان به آن وادى فرود آمد (5).

مترجم گويد كه: احاديث در تعيين محلّ نزول آدم و حوّا عليهما السّلام مختلف است، بسيارى از احاديث معتبره دلالت مى كند بر اينكه آدم بر صفا و حوّا بر مروه نازل شده اند، و

ص: 170


1- . علل الشرايع 492.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . كافى 4/191 و 192؛ علل الشرايع 431؛ قصص الانبياء راوندى 45.
4- . در بحار و معجم البلدان و عيون اخبار الرضا «سرنديب» است.
5- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.

بسيارى از اخبار دلالت بر اين مى كند كه در هند فرود آمدند، و مشهور ميان عامّه آن است كه آدم بر كوهى فرود آمد در «سرانديب» كه آن را «نود» (1)مى گفتند و حوّا در جدّه فرود آمد، پس بعيد نيست كه اخبار هند محمول بر تقيّه باشد، و محتمل است كه اول در هند نازل شده باشند و بعد از دخول مكه بر صفا و مروه قرار گرفته باشند، چنانچه به سند معتبر از بكير منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از او پرسيد كه: آيا مى دانى كه حجر الاسود چه بوده است؟ بكير گفت: نه. فرمود: ملك عظيمى بود از عظماى ملائكه نزد خداوند عالميان، پس چون حق تعالى از ملائكه پيمان گرفت اول كسى كه ايمان آورد و اقرار كرد آن ملك بود، پس خدا او را امين خود گردانيد بر جميع خلقش، پس ميثاق را سپرد نزد او و امر كرد خلق را كه هر سال نزد او تازه كنند اقرار را به حج كردن؛ پس چون آدم نافرمانى كرد و او را از بهشت بيرون كردند فراموش كرد از عهد و ميثاقى كه خدا بر او و فرزندانش از براى محمد و وصىّ او گرفته بود و مبهوت و حيران گرديد، پس چون توبۀ آدم مقبول شد حق تعالى گردانيد آن ملك را به صورت درّ سفيدى و او را از بهشت بسوى آدم انداخت و او در زمين هند بود، پس چون او را ديد انس گرفت بسوى او و او را نمى شناخت زياده از اينكه آن جوهرى است، پس خدا آن سنگ را به سخن درآورد و گفت: اى آدم! آيا مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: بلى مى شناسى و ليكن شيطان بر تو مستولى شد و ياد پروردگار تو را از خاطر تو فراموش كرد، و برگرديد به همان صورت كه اول داشت در وقتى كه در بهشت بود با آدم، و گفت به آدم كه: كجا رفت آن عهد و ميثاق؟ پس آدم برجست بسوى او و به يادش آمد آن ميثاق و گريست و خاضع شد از براى او و بوسيد او را و تازه كرد اقرار به عهد و ميثاق را، پس حق تعالى جوهر حجر را باز برگردانيد به درّ سفيد صافى كه نور از او ساطع بود، پس حضرت آدم آن را بر دوش خود گرفت براى اجلال و تعظيم او و هرگاه كه او تنگ مى آمد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت تا آنكه آن را به مكه آوردند، و پيوسته در مكه به او انس مى گرفت و نزد او اقرار تازه مى كرد در هر شب و

ص: 171


1- . در معجم البلدان «نوذ» است.

روز، پس چون حق تعالى جبرئيل را به زمين فرستاد كه كعبه را بنا كند نازل شد ميان ركن حجر الاسود و در خانه و در همين موضع ظاهر شد براى آدم در هنگامى كه پيمان و ميثاق از او گرفت، و در همين موضع ميثاق را به آن ملك سپردند، پس به اين سبب حجر را در همين ركن نصب كردند و آدم را دور كردند از جاى خانۀ كعبه بسوى صفا و حوّا را بسوى مروه و حجر را در اين ركن گذاشتند، پس حضرت آدم تكبير و تهليل و تمجيد خدا كرد، پس به اين سبب سنّت جارى شد كه در صفا رو به جانب ركنى كنند كه در آن حجر هست و «اللّه اكبر» بگويند (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: آدم را از بهشت فرود آوردند بر صفا و حوّا را بر مروه، و حوّا در بهشت مشاطگى كرده بود و گيسوى خود را بافته بود، چون به زمين آمد گفت: من چه اميد دارم از اين زينت و مشاطگى و حال آنكه من غضب كردۀ پروردگارم. پس گيسوهاى خود را گشود، و از گيسوهاى او بوى خوشى كه به آن در بهشت مشاطگى كرده بود پهن شد پس باد آن را برداشت و اثرش را در هند انداخت، پس به اين علت بوهاى خوش در هند بهم رسيد (2).

و در حديث ديگر فرمود كه: چون گيسوى خود را گشود، حق تعالى بادى فرستاد كه بوى خوش كه در گيسوى او بود برداشت و بر مشرق و مغرب زمين وزيد (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: حق تعالى سگ را از چه چيز خلق كرد؟

فرمود: او را خلق كرد از آب دهان شيطان.

گفتند: چگونه بود اين يا رسول اللّه؟

فرمود: چون حق تعالى آدم و حوّا را به زمين فرستاد بر زمين، افتادند مانند دو جوجه اى كه لرزند، پس ابليس ملعون دويد بسوى درندگان كه پيش از آدم در زمين بودند

ص: 172


1- . كافى 4/185؛ علل الشرايع 430.
2- . علل الشرايع 491؛ كافى 6/513.
3- . علل الشرايع 492؛ كافى 6/514.

و گفت: دو مرغ از آسمان به زمين افتادند كه كسى از ايشان بزرگتر مرغى نديده است، بيائيد و بخوريد اينها را؛ پس درندگان با او دويدند و ابليس ايشان را تحريص مى كرد و صدا مى زد و وعده مى داد ايشان را كه مسافت نزديك است؛ پس، از تعجيل گفتار از دهانش آبى به زمين افتاد، پس خدا از آب دهان او دو سگ خلق كرد يكى نر و ديگرى ماده، پس سگ نر در هند نزد آدم ايستاد و سگ ماده در جدّه نزد حوّا ايستاد و نگذاشتند درندگان را كه نزديك ايشان بيايند، و از آن روز درندگان دشمن سگ و سگ دشمن ايشان گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مكث آدم و حوّا عليهما السّلام در بهشت تا بيرون آمدن هفت ساعت بود از ساعتهاى ايّام دنيا تا خوردند از درخت، پس خدا ايشان را در همان روز به زمين فرستاد، پس آدم گفت: پروردگارا! پيش از آنكه مرا خلق كنى اين گناه و هر چه بر من واقع خواهد شد مقدّر كرده بودى يا اينكه اين كارى است كه بر من مقدّر نكرده بودى و شقاوت من بر من غالب شد و اين از من صادر شد؟

حق تعالى فرمود: اى آدم! من تو را آفريدم و تعليم كردم كه تو را و جفت تو را در بهشت ساكن مى گردانم، و به نعمت من و قوّت و جوارحى كه من به تو داده ام قوّت يافتى بر معصيت من، و از ديدۀ من پنهان نبودى و علم من احاطه به فعل تو نموده بود.

گفت: پروردگارا! تو را است حجت بر من.

حق تعالى فرمود كه: تو را آفريدم و صورت تو را درست كردم و ملائكه را امر به سجدۀ تو كردم و نام تو را در آسمانهاى خود بلند كردم و ابتدا كردم به كرامت تو و تو را در بهشت خود ساكن گردانيدم و نكردم اينها را مگر براى خوشنودى من از تو، و براى اينكه تو را امتحان كنم به اين بى آنكه عملى كرده باشى كه مستوجب اينها شده باشى نزد من.

آدم گفت: پروردگارا! خير از توست و شر از من است.

حق تعالى فرمود كه: اى آدم! منم خداوند كريم، خلق كردم خير را پيش از شر، و خلق

ص: 173


1- . علل الشرايع 496.

كردم رحمت خود را پيش از غضب خود، و مقدّم داشتم گرامى داشتن را پيش از خوار گردانيدن، و مقدّم گردانيدم حجت تمام كردن را پيش از عذاب كردن، اى آدم! آيا نهى نكردم تو را از آن درخت و نگفتم كه شيطان دشمن تو و زوجۀ توست؟ و شما را حذر نفرمودم پيش از آنكه داخل بهشت شويد و نگفتم به شما كه اگر از آن درخت بخوريد از ستمكاران بر نفس خود و عاصى من خواهيد بود؟ اى آدم! مجاور من نمى باشد در بهشت عاصى و ظالم.

گفت: بلى اى پروردگار من، حجت تو بر ما تمام است، ستم كرديم بر نفس خود و نافرمانى كرديم، و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى، از زيانكاران خواهيم بود. پس چون اقرار كردند براى خداى خود به گناه خود و اعتراف كردند كه حجت خدا بر ايشان تمام است، تدارك كرد ايشان را رحمت خداوند رحمان و رحيم و توبۀ ايشان را قبول كرد و فرمود: اى آدم! پائين رو تو و جفت تو بسوى زمين، اگر اصلاح كار خود بكنيد شما را به اصلاح آورم، و اگر از براى من كار كنيد شما را قوّت دهم، و اگر خود را در معرض خشنودى من درآوريد مسارعت نمايم به خشنودى شما، و اگر از من خايف باشيد شما را ايمن گردانم از غضب خود.

پس آدم و حوّا گريستند و گفتند: پروردگارا! پس ما را يارى كن كه خود را به اصلاح آوريم و عمل نمائيم به آنچه تو را از ما خشنود مى گرداند.

حق تعالى فرمود: هرگاه بدى بكنيد توبه كنيد بسوى من تا توبۀ شما را قبول كنم، و منم بسيار توبه قبول كننده و مهربان.

آدم گفت: پروردگارا! پس ما را پائين بر به رحمت خود بسوى محبوبترين بقعه ها بسوى تو. پس خدا وحى نمود بسوى جبرئيل كه: ايشان را پائين بر بسوى شهر با بركت مكه؛ پس جبرئيل ايشان را آورد و آدم را بر صفا گذاشت و حوّا را بر مروه، پس هر دو بر پا ايستادند و سر به آسمان بلند كردند و صدا به گريه در درگاه خدا بلند كردند و گردنهاى خود را به خضوع كج كردند، پس ندا از جانب خدا به ايشان رسيد كه: چرا گريه مى كنيد بعد از آنكه من از شما راضى شدم؟ گفتند: پروردگارا! گناه ما به گريه درآورده است ما را،

ص: 174

و آن ما را از جوار پروردگار خود بيرون كرد، و از ما مخفى شد تسبيح و تقديس ملائكۀ تو، و عورتهاى ما بر ما ظاهر شد، و گناه ما ما را مضطر گردانيد به زراعت دنيا و خوردن و آشاميدن دنيا، و وحشت شديدى ما را بهم رسيده است از جدائى كه در ميان ما انداخته اى.

پس خداوند رحمان و رحيم ايشان را رحم كرد و وحى نمود بسوى جبرئيل كه: منم خداوند رحمان و رحيم و رحم كردم آدم و حوّا را چون شكايت كردند بسوى من، پس ببر بسوى ايشان خيمه اى از خيمه هاى بهشت و تعزيه بگو و صبر فرما ايشان را بر مفارقت بهشت، و جمع كن ميان آدم و حوّا در آن خيمه، كه من رحم كردم ايشان را براى گريۀ ايشان و وحشت و تنهائى ايشان، و نصب كن براى ايشان خيمه را بر آن بلندى كه در ميان كوههاى مكه است، يعنى جاى خانۀ كعبه و پى هاى آن كه پيشتر ملائكه بلند كرده بودند.

پس جبرئيل خيمه را آورد و آن مساوى اركان و پى هاى كعبه بود و در آنجا برپا كرد، و آدم را از صفا و حوّا را از مروه فرود آورد و هر دو را در ميان خيمه جا داد، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور و روشنى آن عمود جميع كوههاى مكه و حوالى آنها را روشن كرد، و آن روشنى از هر طرف به قدر حرم ممتد شد، پس به اين سبب حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود چون از بهشت بودند، و به اين سبب حق تعالى حسنات را در حرم مضاعف گردانيد، و گناهان را نيز در آنجا مضاعف گردانيد. و طنابهاى خيمه را كه از اطراف آن كشيدند به قدر مسجد الحرام بود، و ميخهايش از شاخه هاى بهشت بود، و به روايت ديگر از طلاى خالص بهشت بود (1)، و طنابهايش از بافتهاى ارغوانى بهشت بود.

پس خدا وحى كرد به جبرئيل كه: فروفرست بر خيمه هفتاد هزار ملك را كه آن را حراست نمايند از متمرّدان جن، و مونس آدم و حوّا باشند، و طواف كنند بر دور خيمه از براى تعظيم خيمه و كعبه. پس نازل شدند ملائكه و نزد خيمه مى بودند و آن را حراست مى نمودند از شياطين متمرّد و عاتيان، و طواف مى كردند در دور اركان خانه و خيمه هر روز و هر شب، چنانچه در آسمان دور بيت المعمور طواف مى كردند، و اركان كعبه در

ص: 175


1- . كافى 4/196؛ علل الشرايع 421.

زمين برابر بيت المعمور است كه در آسمان است. پس حق تعالى وحى كرد بعد از اين بسوى جبرئيل كه: برو بسوى آدم و حوّا و ايشان را دور كن از موضع پى هاى خانۀ من كه مى خواهم گروهى از ملائكه را به زمين فرستم كه بلند كنند خانۀ مرا از براى ملائكه و ساير خلق من از فرزندان آدم.

پس جبرئيل بر آدم و حوّا نازل شد و ايشان را از خيمه بيرون كرد و از جاى خانۀ كعبه دور كرد، و خيمه را از آن مكان برداشت و آدم را بر صفا و حوّا را بر مروه گذاشت و خيمه را به آسمان برد. پس آدم و حوّا گفتند: اى جبرئيل! آيا به غضب خدا ما را از آن مكان دور كردى و جدائى ميان ما انداختى؟ يا از روى خشنودى خدا كه چنين براى ما مصلحت دانسته و مقدّر ساخته است؟

جبرئيل گفت: به خشم و غضب نبود و ليكن از جناب حق كسى سؤال نمى توان كرد از آنچه كند، اى آدم! بدرستى كه هفتاد هزار ملك كه خدا به زمين فرستاد كه مونس تو باشند و طواف كنند دور پى هاى خانه و خيمه از خدا سؤال كردند كه به جاى خيمه خانه اى براى ايشان بنا كند محاذى بيت المعمور كه در دور آن طواف كنند چنانچه در آسمان در دور بيت المعمور طواف مى كردند، پس خدا وحى نمود به من كه تو و حوّا را از آنجا دور كنم و خيمه را به آسمان برم.

آدم گفت: راضى شدم به تقدير خداى و امرش كه در ما جارى است، پس آدم بر صفا و حوّا بر مروه مى بودند، پس آدم را از مفارقت حوّا وحشت عظيم و اندوه بسيار حاصل شد، و از صفا فرود آمد و متوجه مروه شد از شوق به حوّا كه بر او سلام كند، و در ميان صفا و مروه واديى بود كه آدم در وقتى كه در بالاى صفا بود حوّا را مى ديد، چون به وادى رسيد مروه و حوّا از نظر او غايب شد، پس در وادى دويد كه مبادا راه را گم كرده باشد. پس چون از وادى بالا آمد و مروه را ديد، دويدن را ترك كرد و به مروه بالا رفت و بر حوّا سلام كرد، پس هر دو رو به جانب كعبه كردند و نظر كردند كه آيا پى هاى خانه بلند شده است، و از خدا سؤال كردند كه ايشان را به مكان خود برگرداند، تا از مروه پائين آمد و نظر كرد و متوجه صفا شد و بر صفا ايستاد و رو به جانب كعبه كرد و دعا كرد، پس باز مشتاق شد به حوّا و از

ص: 176

صفا فرود آمد و متوجه مروه شد به همان طريق سابق، تا آنكه سه مرتبه رفت و سه مرتبه برگشت. و چون به صفا برگشت دعا كرد كه خدا ميان او و زوجه اش حوّا جمع كند، و حوّا نيز چنين دعا كرد، پس خدا در آن ساعت دعاى هر دو را مستجاب كرد، و آن وقت زوال شمس بود. پس جبرئيل به نزد آدم آمد و او بر صفا ايستاده بود رو به جانب كعبه و دعا مى كرد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى آدم از صفا و ملحق شو به حوّا، پس آدم از صفا فرود آمد و رفت بسوى مروه مثل آن مرتبه هاى ديگر، و به كوه مروه بالا رفت و خبر داد حوّا را به آنچه جبرئيل خبر داده بود، پس هر دو شادى كردند شادى بسيار و حمد و شكر خدا بجا آوردند، پس به اين سبب مقرر شد كه هفت شوط ميان صفا و مروه به نحوى كه آدم عليه السّلام كرد طواف كنند.

پس جبرئيل آمد و ايشان را خبر كرد كه حق تعالى ملائكه را فرستاده است به زمين كه پى هاى خانۀ محترم خدا را به سنگى از صفا و سنگى از مروه و سنگى از طور سينا و سنگى از جبل السلام كه نجف اشرف است بلند كنند، پس وحى نمود خدا به جبرئيل كه: بنا كن اين خانه را و تمام كن، پس كند جبرئيل آن چهار سنگ را به امر خدا از جاهاى آنها به بالهاى خود و گذاشت در هر جا كه خدا امر كرده بود در ركنهاى خانه بر آن پى ها كه خداوند جبار مقدّر فرمود و نشانهايش را نصب كرد، پس وحى كرد به جبرئيل كه: اين خانه را تمام كن به سنگى كه به امانت در كوه ابو قبيس سپرده شده است، يعنى حجر الاسود، و دو درگاه براى آن قرار ده: يكى از جانب مشرق و ديگرى از جانب مغرب. پس چون فارغ شدند ملائكه بر دور آن طواف كردند، پس چون آدم و حوّا نظر كردند بسوى ملائكه كه بر دور خانه طواف مى كنند رفتند و هفت شوط دور خانه طواف كردند و بيرون آمدند كه طلب كنند چيزى كه بخورند، و اين در همان روز بود كه به زمين آمده بودند (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آدم در صفا چهل صباح در سجده ماند كه مى گريست بر بهشت و بر بيرون آمدن از جوار خدا، پس جبرئيل بر او نازل

ص: 177


1- . تفسير عياشى 1/35.

شد و گفت: اى آدم چرا گريه مى كنى؟

گفت: چون گريه نكنم و حال آنكه خدا مرا از جوار خود بيرون كرد و به دنيا فرستاد.

گفت: اى آدم! توبه كن بسوى خدا.

گفت: چگونه توبه كنم؟

پس حق تعالى بر او قبّه اى از نور فرستاد در موضع كعبه، كه نورش ساطع گرديد در كوههاى مكه به قدر حرم، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه نشانها بر دور حرم بگذارد؛ پس روز هشتم ذيحجه جبرئيل آمد به نزد آدم عليه السّلام و گفت: برخيز، و او را از حرم بيرون برد و امر كرد او را كه غسل بكند و احرام ببندد، و كيفيت احرام و تلبيه را تعليم او نمود، و بيرون آمدنش از بهشت در روز اول ذى القعده بود، پس او را در روز هشتم ذيحجه بعد از احرام به منى برد و شب در منى ماندند، و چون صبح شد بيرون برد او را بسوى عرفات، چون ظهر روز عرفه شد امر كرد او را به قطع كردن تلبيه و غسل كردن، و چون از نماز عصر فارغ شد جبرئيل امر كرد او را كه بايستد در عرفات و تعليم او نمود آن كلمات را كه تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين دعاست: «سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم» .

پس چنين ايستاده ماند و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و تضرع به درگاه خدا مى نمود و مى گريست؛ چون آفتاب فرورفت آدم را برگردانيد به مشعر و شب در آنجا ماند، چون صبح شد ايستاد بر كوه مشعر الحرام و خدا را خواند به كلمه اى چند و خدا توبه اش را قبول كرد، پس جبرئيل او را آورد به منى و امر كرد او را كه سر بتراشد، پس برگردانيد او را بسوى مكه؛ و چون به نزد جمرۀ اولى رسيد شيطان بر سر راه او آمد و گفت:

اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل امر كرد آدم را كه هفت سنگ بر او بيندازد و با هر سنگى اللّه اكبر بگويد، چون چنين كرد شيطان رفت؛ و نزد جمرۀ ثانيه باز بر سر راه آدم

ص: 178

آمد، پس جبرئيل گفت كه: باز او را به هفت سنگ بزن، و او را به هفت سنگ زد و با هر سنگ اللّه اكبر گفت؛ پس شيطان رفت و نزد جمرۀ ثالثه پيدا شد، و به امر جبرئيل هفت سنگ بسوى او انداخت و با هر سنگ اللّه اكبر گفت، پس شيطان رفت و جبرئيل گفت: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.

پس جبرئيل آدم را آورد بسوى كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند، پس به او گفت: خدا توبۀ تو را قبول كرد و زنت بر تو حلال شد.

پس آدم چون حجّش را تمام كرد ملائكه او را در «ابطح» ملاقات كردند و گفتند: اى آدم! حجّ تو مقبول باد، بدرستى كه ما پيش از تو به دو هزار سال حجّ اين خانه كرده ايم (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه ملائكه اين سخن را به او گفتند در وقتى كه از عرفات روانه شد (2).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون آدم طواف خانۀ كعبه كرد و به «مستجار» رسيد جبرئيل به او گفت: در اينجا اقرار به گناه خود بكن، پس آدم گفت: پروردگارا! هر عمل كننده را مزدى هست، مزد عمل من چيست؟ حق تعالى وحى نمود به او كه: اى آدم! هر كه از فرزندان تو به اين مكان بيايد و اقرار به گناهان خود بكند او را مى آمرزم (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم كعبه را بنا كرد و طواف كرد بر دور كعبه و گفت: هر عمل كننده را مزدى هست و من عمل كرده ام، پس وحى رسيد به او كه: اى آدم! سؤال كن، گفت: خداوندا! گناه مرا بيامرز، وحى رسيد به او كه: آمرزيده شدى اى آدم، گفت: ذرّيّت مرا نيز بعد از من بيامرز، وحى رسيد به او كه: اى آدم! هر كه از ايشان اقرار به گناه خود كند چنانچه تو كردى، مى آمرزم او را (4).

ص: 179


1- . تفسير قمى 1/44.
2- . قصص الانبياء راوندى 48.
3- . قصص الانبياء راوندى 47، و در آنجا به جاى «مستجار» ، «ملتزم» آمده است.
4- . قصص الانبياء راوندى 47.

و در روايتى مذكور است كه: چون فرزندان و فرزندزادگان آدم عليه السّلام بسيار شدند روزى نزد آن حضرت نشسته بودند و سخن مى گفتند و آن حضرت ساكت بود، گفتند: اى پدر! چرا سخن نمى گوئى؟ گفت: اى فرزندان من! چون حق تعالى مرا از جوار خود بيرون كرد، عهد كرد بسوى من و فرمود: سخن كم بگو تا برگردى به جوار من (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون آدم و حوّا عليهما السّلام مرتكب ترك اولى شدند ايشان را از بهشت بيرون كرد و آدم را به صفا و حوّا را به مروه فرستاد، و به اين سبب صفا را صفا گفتند كه آدم مصطفى و برگزيده بر آن فرود آمد، و مروه را مروه گفتند چون مرئه بر آن فرود آمد، پس آدم گفت: جدائى ميان من و حوّا نينداخته اند مگر براى اينكه او بر من حلال نيست، و اگر بر من حلال مى بود با من بر صفا نازل مى شد، پس آدم دورى مى كرد از حوّا و روزها نزد او مى آمد بر مروه و با او سخن مى گفت، و چون شب مى شد و مى ترسيد كه شهوت بر او غالب شود برمى گشت به صفا و شب در آنجا مى ماند، و آدم مونسى بغير از حوّا نداشت، و به اين سبب زنان را نساء گفتند.

و چون حوّا انيس آدم بود در وقتى كه خدا با او سخن نمى گفت و رسولى به نزد او نمى فرستاد پس خدا منت گذاشت و انعام كرد بر او به توبه، و تعليم او نمود كلمه اى چند را، پس چون تكلّم نمود به آنها توبه اش را قبول كرد و جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:

السلام عليك اى آدم توبه كننده از خطيئۀ خود، و صبركننده بر بليّۀ خود، بدرستى كه حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه تعليم تو كنم مناسكى را كه به آنها پاك شوى، پس دستش را گرفت و برد بسوى جاى خانۀ كعبه، و [خدا] (2)ابرى بر او فرستاد كه سايه افكند بر جاى كعبه، و آن ابر محاذى بيت المعمور بود، پس جبرئيل گفت: اى آدم! خط بكش بر دور سايۀ آن ابر كه بزودى بيرون خواهد آمد از براى تو خانه اى از بلور كه قبلۀ تو و قبلۀ فرزندان تو باشد بعد از تو. چون آدم خط كشيد خدا از براى او از زير ابر خانه اى

ص: 180


1- . قصص الانبياء راوندى 48.
2- . كلمۀ «خدا» از مصدر اضافه شده است.

بيرون آورد از بلور، و حجر الاسود را فرستاد و آن را از شير سفيدتر و از آفتاب نورانى تر بود، و از براى اين سياه شد كه مشركان بر آن دست ماليدند، پس از نجاست مشركان حجر سياه شد.

و امر كرد جبرئيل آدم را كه حج كند و طلب آمرزش كند از گناه خود نزد جميع مشاعر، و خبر داد او را كه خدا آمرزيد تو را، و او را امر كرد كه سنگريزه هاى جمره ها را از مشعر الحرام بردارد. پس چون به موضع جمره ها رسيد، شيطان بر سر راه او آمد و گفت:

اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل گفت: با او سخن مگو و او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگى اللّه اكبر بگو، پس آدم چنين كرد تا از رمى جمرات فارغ شد، و پيشتر او را امر كرده بود كه قربانى به درگاه خدا بياورد، يعنى هدى بكشد، و امر كرد او را كه سر بتراشد براى تواضع و شكستگى نزد خدا، پس امر كرد او را كه هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كند و هفت شوط سعى كند ميان صفا و مروه كه ابتدا كند به صفا و ختم كند به مروه، پس بعد از آن هفت شوط ديگر دور خانۀ كعبه طواف كند، و اين طواف نساء است كه هيچ محرمى را حلال نيست كه جماع كند با زنان تا اين طواف را نكند.

پس چون آدم عليه السّلام همۀ اعمال را بجا آورد جبرئيل به او گفت كه: حق تعالى گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو را از براى تو حلال كرد، پس برگشت آدم آمرزيده و توبه اش قبول شده و زنش بر او حلال شده (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام طواف كرد و دو ركعت نماز در ميان در خانه و حجر الاسود بجا آورد و فرمود: توبۀ آدم عليه السّلام در اينجا قبول شد (2).

و به روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:

چون حضرت آدم عليه السّلام حج كرد از چه چيز سر او را تراشيدند؟ فرمود: جبرئيل ياقوتى از بهشت آورد، چون بر سر او ماليد، موها از سرش ريخت (3).

ص: 181


1- . كافى 4/190، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . كافى 4/194.
3- . كافى 4/195.

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام به زمين هند فرود آمد پس حجر الاسود بسوى او افتاد بر زمين و آن ياقوت سرخى بود در پيش عرش، چون آدم عليه السّلام آن را بر زمين ديد شناخت و بر روى آن افتاد و بوسيد، پس آن را برداشت و آورد بسوى مكه، و هر وقت از سنگينى آن مانده مى شد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت، و هرگاه جبرئيل به نزد او نمى آمد غمگين و محزون مى شد، پس شكايت كرد بسوى جبرئيل و جبرئيل گفت: هرگاه اندوهى در خود بيابى بگو «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» (1).

و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: آدم عليه السّلام فرود آمد بر كوهى كه در شرقى زمين هند بود كه آن را «باسم» مى گفتند، پس خدا امر فرمود او را كه برود به مكه، پس زمين براى او پيچيده شد و قدمش بر هيچ جاى زمين واقع نشد مگر معمور شد، و دويست سال بر مفارقت بهشت گريست، پس خدا او را تسلّى فرمود به خيمه اى از خيمه هاى بهشت از براى او فرستاد كه در جاى كعبه نصب كردند، و آن خيمه از ياقوت سرخ بود و دو در داشت از طلا: يكى مشرقى و يكى مغربى، و دو قنديل در آن آويخته بود از طلاى بهشت كه افروخته بود از نور، و ركن نازل شد-يعنى حجر الاسود-و آن ياقوت سفيدى بود از ياقوت بهشت و كرسى حضرت آدم بود كه بر آن مى نشست، و آن خيمه پيوسته در جاى كعبه بود تا آدم از دنيا رفت، پس خدا آن خيمه را به آسمان بالا برد و فرزندان آدم به جاى آن خانه اى از گل و سنگ ساختند هميشه معمور بود و در طوفان نوح غرق نشد و بود تا ابراهيم عليه السّلام مبعوث شد (2).

مترجم گويد: اين روايت از طريق عامه است و روايات گذشته محل اعتماد است.

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام را در آسمان دوست مخصوصى بود از ملائكه، پس چون آدم از آسمان به زمين آمد آن ملك وحشت

ص: 182


1- . قصص الانبياء راوندى 49.
2- . قصص الانبياء راوندى 70.

بهم رسانيد و بسوى خدا شكايت كرد و رخصت طلبيد كه به زمين آيد و آن حضرت را ملاقات نمايد؛ چون به زمين آمد ديد كه در بيابانى نشسته است، چون آدم نظرش بر او افتاد دست بر سر گذاشت نعره اى زد كه مى گويند كه همۀ خلق شنيدند، پس آن ملك گفت: اى آدم! معصيت پروردگار خود كردى و بر خود بار كردى آنچه طاقت آن ندارى، آيا مى دانى كه خدا به ما چه گفت در حقّ تو و ما رد كرديم بر او؟ گفت: نه. ملك گفت: خدا به ما فرمود كه: «من خليفه در زمين قرار مى دهم» ، ما گفتيم: «آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها بريزد؟» پس خدا تو را خلق كرده بود كه در زمين باشى، مى توانست بود كه در آسمان باشى.

پس حضرت صادق عليه السّلام سه مرتبه فرمود: و اللّه تسلّى نمود به اين سخن آدم را (1).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: شيطان اول كسى بود كه سرود خواند، و اول كسى بود كه «حدي» (2)خواند، و اول كسى بود كه نوحه كرد؛ چون آدم از آن درخت خورد، سرود و غنا خواند، و چون او را به زمين فرستادند حدي خواند، و چون بر زمين قرار گرفت نوحه كرد كه نعمتهاى بهشت را به ياد او آورد (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: احدى گريه نكرد مانند گريستن سه كس: آدم و يوسف و داود. پرسيدند كه: گريۀ ايشان به چه حد رسيد؟ فرمود:

امّا آدم؛ پس گريست در وقتى كه او را از بهشت بيرون كردند و سرش در درى از درهاى آسمان بود از بسيارى بلندى قامتش، پس آن قدر گريست كه اهل آسمان متأذّى شدند از صداى گريۀ او و شكايت كردند بسوى خدا، پس خدا قامت او را كوتاه كرد. و امّا داود؛ پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و آهى چند مى كشيد كه آن گياهها را كه از آب ديده اش روئيده بود مى سوخت. و امّا يوسف؛ پس بر پدرش يعقوب در زندان آن قدر گريست كه اهل زندان از او متأذّى شدند، پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و

ص: 183


1- . تفسير عياشى 1/32.
2- . حدي: سرود و آواز ساربانان هنگام راندن شتران. (فرهنگ عميد 2/932) .
3- . تفسير عياشى 1/40.

يك روز ساكت باشد (1).

و از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: هرگاه آدم ارادۀ مقاربت حوّا مى نمود، حوّا را از حرم بيرون مى برد پس غسل مى كردند و به حرم برمى گشتند (2).

به سند صحيح منقول است كه: صفوان از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از علّت حرم و نشانهاى آن، فرمود: چون آدم از بهشت فرود آمد بر كوه ابو قبيس نازل شد و مردم مى گويند كه در هند فرود آمد، پس به خدا شكايت كرد وحشت را و اينكه نمى شنود آنچه در بهشت مى شنيد، پس حق تعالى بر او فرستاد ياقوتى سرخ كه به جاى خانۀ كعبه گذاشتند، پس طواف مى كرد آدم بر دور آن و روشنى آن مى رسيد تا آنجا كه نشانها گذاشتند، پس علامتها را بر منتهاى آن روشنى گذاشتند و حق تعالى همه را حرم گردانيد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: اصل بوى خوش از چه چيز بود؟ فرمود: چه مى گويند مردم؟ راوى گفت: مى گويند كه آدم از بهشت فرود آمد و بر سرش اكليلى بود. حضرت فرمود: و اللّه از آن مشغولتر بود كه بر سرش اكليل بوده باشد، پس فرمود: حوّا مشاطگى كرد به بوى خوشى از بوهاى خوش بهشت پيش از آنكه از آن درخت بخورد، و چون به زمين آمد گيسوهاى بافتۀ خود را گشود، پس خدا بادى فرستاد كه آن بوى خوش را به مشرق و مغرب برد، پس اصل هر بوى خوشى از آن بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون آدم عليه السّلام از آن درخت تناول نمود، پريد از او جامه ها كه پوشيده بود از حلّه هاى بهشت، پس برگى از بهشت گرفت و عورت خود را به آن پوشانيد، پس چون به زمين آمد بوى خوش آن برگ در هند به گياهها چسبيد، پس به اين سبب بوى خوش در هند بهم رسيد، زيرا كه باد جنوب بر آن برگ وزيد و بوى آن را به

ص: 184


1- . تفسير عياشى 2/177.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/173؛ احتجاج 2/142.
3- . علل الشرايع 422.
4- . كافى 6/514.

مغرب رسانيد، زيرا كه آن بو را از برگ در ميان هوا برداشت. و چون باد در هند ايستاد، به درختان و گياههاى ايشان چسبيد، پس اول حيوانى كه از آن گياه خورد آهوى مشك بود، پس مشك در ناف آهو بهم رسيد، زيرا كه بوى آن گياه در بدنش و در خونش جارى شد تا آنكه در نافش جمع شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بيست و پنجم ماه ذى القعده رحمت خدا پهن شد و زمين كشيده و بزرگ شد و كعبه در آن روز نصب شد و آدم در آن روز به زمين آمد (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موضع كعبه بلندى بود از زمين و سفيد بود و روشنى مى داد مانند آفتاب و ماه، تا آنكه قابيل هابيل را كشت پس سياه شد، و چون آدم به زمين آمد حق تعالى جميع زمين را از براى او بلند كرد تا همه را ديد، پس وحى فرمود كه: اينها همه از براى توست، گفت: پروردگارا! اين زمين سفيد نورانى چيست؟ فرمود: اين زمين من است و بر تو لازم كرده ام كه هر روز هفتصد طواف بر دور آن بكنى (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: صرد دليل آدم عليه السّلام بود از بلاد سرانديب تا بلاد جدّه يك ماه (4).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: چه علت دارد اينكه بعضى از درختان ميوه دارد و بعضى ميوه ندارد؟ فرمود: هرگاه آدم عليه السّلام يك تسبيح مى گفت يك درخت ميوه دار در زمين بهم مى رسيد، و هرگاه حوّا يك تسبيح مى گفت يك درخت بى ميوه بهم مى رسيد (5).

ص: 185


1- . كافى 6/514.
2- . كافى 4/149.
3- . كافى 4/189.
4- . خصال 327.
5- . علل الشرايع 573.

و پرسيدند كه: خدا جو را از چه چيز خلق كرد؟ فرمود: حق تعالى امر فرمود آدم عليه السّلام را كه زراعت كن آنچه اختيار مى كنى از براى خود، جبرئيل قبضه اى از گندم آورد، آدم يك قبضه از آن را گرفت و حوّا يك قبضه گرفت، پس آدم به حوّا گفت كه: تو زراعت مكن، حوّا قبول نكرد، پس آنچه آدم كاشت گندم شد و آنچه حوّا كاشت جو شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم هزار مرتبه به زيارت كعبه آمد پياده؛ هفتصد مرتبه براى حج و سيصد مرتبه براى عمره (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از بهشت به زمين آمد و طعام خورد، در شكم خود ثقل و سنگينى يافت، پس به جبرئيل شكايت كرد، جبرئيل گفت: اى آدم! به كنارى برو، چون رفت فضله از او جدا شد (3).

و در طرق عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه فرمود: پدر شما آدم عليه السّلام بلند بود مانند درخت خرما، بلندى آن شصت ذراع بود (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: طول قامت حضرت آدم عليه السّلام چه مقدار بود وقتى كه به زمين فرود آمد؟ و طول قامت حوّا چه مقدار بود؟ فرمود: يافته ايم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام كه: چون حق تعالى آدم و زوجۀ او حوّا را به زمين فرستاد، پاهاى آدم بر كوه صفا بود و سرش بر افق آسمان بود، شكايت كرد به خدا از آنچه به او مى رسيد از گرمى آفتاب، پس خدا وحى كرد بسوى جبرئيل كه: آدم شكايت كرد بسوى من از گرمى آفتاب، پس او را فشارى بده طولش را هفتاد ذراع گردان به ذراع او، و فشارى بده حوّا را و طولش را سى و پنج ذراع گردان به ذراع او (5).

مترجم گويد: تأذّى آن حضرت از گرمى آفتاب يا از آن است كه آفتاب را حرارتى

ص: 186


1- . علل الشرايع 574.
2- . قصص الانبياء راوندى 49.
3- . قصص الانبياء راوندى 50.
4- . تاريخ طبرى 1/101؛ كنز العمال 15/606.
5- . كافى 8/233.

بالذّات از غير جهت انعكاس بوده باشد، يا از اين جهت بوده است كه از بسيارى طول قامتش در زير سقفى و درختى و مغاره اى پنهان نمى توانست شد، و ممكن است كه مراد از هفتاد ذراع گرديدن آن باشد كه قامت اول هفتاد ذراع شد به ذراع قامت آخر، تا منافات با استواى خلقت نداشته باشد؛ يا اينكه مراد به ذراع، ذراعهاى متعارف آن زمان باشد، يا مراد گزى باشد كه آدم از براى مردم مقرر فرموده بود كه چيزها را به آن بپيمايند. و همچنين در باب حوّا همۀ وجوه جارى است، و وجوه بسيار ديگر در حلّ اين حديث هست كه در «بحار الانوار» ذكر كرده ام (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:

حق تعالى چون آدم عليه السّلام را به زمين فرستاد امر فرمود او را كه به دست خود زراعت كند و از تعب و سعى خود بخورد بعد از بهشت و نعمتهاى آن، پس دويست سال ناله و فغان و گريه كرد بر مفارقت بهشت، پس به سجده رفت و سه روز و سه شب سر از سجده برنداشت، پس گفت: اى پروردگار من! آيا مرا خلق نكردى؟ خدا فرمود: كردم، گفت: آيا از روح خود در من ندميدى؟ فرمود: دميدم، گفت: آيا مرا در بهشت خود ساكن نكردى؟ فرمود: كردم، گفت: آيا رحمت تو براى من سبقت نگرفت بر غضب تو؟ فرمود: بلى؛ پس حق تعالى فرمود: آيا صبر يا شكر كردى؟ آدم گفت: «لا اله الاّ انت سبحانك انّي ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم» ، پس خدا او را رحم كرد و توبۀ او را قبول كرد، بدرستى كه او توّاب و رحيم است (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواست كه توبۀ آدم را قبول كند جبرئيل را بسوى او فرستاد، پس نازل شد و گفت: السلام عليك اى آدم صبركننده بر بلاى خود و توبه كننده از خطاى خود! خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه بياموزم به تو آن مناسك را كه خدا مى خواهد توبۀ تو را به سبب آنها قبول كند؛ و جبرئيل

ص: 187


1- . بحار الانوار 11/127.
2- . تفسير عياشى 1/40.

دستش را گرفت و آورد او را به نزد مكان كعبه، پس ابرى از آسمان نازل شد و برابر مكان كعبه آمد و سايه افكند به قدر بناى كعبه، پس جبرئيل گفت: به پاى خود خط بكش دور اين سايه را، پس حدّ حرم را به او نمود و او خط كشيد بر دور حرم، پس برد او را به منى و به او نمود موضع مسجد منى را پس خط كشيد آدم بر دور آن مسجد.

پس برد او را به عرفات و او را در آنجا بازداشت و گفت: چون آفتاب غروب كند هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكن، پس آدم چنين كرد، به اين سبب آن موضع را «معترف» يا «معرف» (1)گفتند كه آدم در آنجا اعتراف به گناه خود كرد، پس اين سنّت در فرزندان او مقرر شد كه در آنجا اعتراف به گناهان خود بكنند چنانچه پدر ايشان اعتراف كرد و از خدا توبه سؤال كنند چنانچه پدر ايشان آدم سؤال كرد.

پس امر كرد او را جبرئيل كه: بازگرد از عرفات، پس گذشت بر كوههاى هفتگانه و امر كرد او را كه بر هر كوه چهار مرتبه اللّه اكبر بگويد، پس در ثلث اول شب به مشعر الحرام رسيد و جمع كرد در آنجا ميان نماز شام و نماز خفتن، و به اين سبب مشعر الحرام را «جمع» ناميدند زيرا كه آدم هر دو نماز را جمع كرد در وقت خفتن. پس امر كرد او را كه بخوابد در بطحاى مشعر، پس خوابيد تا صبح طالع شد. پس امر كرد او را كه بر كوه مشعر بالا رود و امر كرد كه نزد طلوع آفتاب هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكند و هفت مرتبه از خدا توبه و آمرزش گناه بطلبد، پس آدم چنين كرد، و براى اين دو اعتراف مقرر شد يكى در عرفات و يكى در مشعر تا سنّتى باشد در فرزندانش كه اگر كسى عرفات را درنيابد و مشعر را دريابد وفا به حجّ خود كرده باشد.

پس از مشعر روانه شد و چاشت به منى رسيد، پس او را امر كرد دو ركعت نماز بكند در مسجد منى، و امر كرد او را قربانى به درگاه خدا بياورد كه از او قبول كند و بداند كه خدا توبه اش را قبول نموده است و سنّتى شود در فرزندانش كه ايشان قربانى كنند، پس آدم قربانى آورد و خدا قربانى او را قبول كرد و خدا آتشى از آسمان فرستاد كه قربانى او را

ص: 188


1- . در مصدر به جاى دو اسم، «عرفه» آمده است.

قبض كرد.

پس جبرئيل گفت: خدا احسان كرد بسوى تو كه مناسك را تعليم تو كرد و توبۀ تو را به آنها قبول فرمود و قربان تو را قبول نمود، پس سر خود را بتراش براى تواضع و شكستگى نزد خدا چون قربان تو را قبول نمود، پس آدم سر خود را تراشيد براى فروتنى از براى خدا.

پس جبرئيل دست آدم را گرفت و برد بسوى خانۀ كعبه پس ابليس بر سر راه آدم آمد نزد جمرۀ عقبه و گفت: اى آدم! به كجا مى روى؟ جبرئيل گفت: اى آدم! او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون آدم چنين نمود شيطان رفت؛ پس در روز دوم دست آدم را گرفت آورد او را بسوى جمرۀ اول، پس شيطان پيدا شد، جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين نمود شيطان رفت و نزد جمرۀ دويم پيدا شد و گفت: اى آدم! كجا مى روى؟ باز جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين كرد شيطان رفت؛ پس در روز سوم و چهارم نيز چنين كرد و در آخر كه شيطان رفت جبرئيل گفت به آدم كه: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.

پس او را برد بسوى خانۀ كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند و آدم چنين كرد، جبرئيل به او گفت: خدا گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو بر تو حلال شد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: چون آدم عليه السّلام از بهشت بيرون آمد از ميوه هاى بهشت خواهش كرد پس خدا دو تاك از درخت انگور از براى او فرستاد، چون اينها را كاشت، به برگ آمدند و بار آوردند و ميوۀ ايشان رسيد، ابليس «لعنة اللّه عليه» آمد ديوارى بر دور اينها كشيد، آدم گفت: چيست تو را اى ملعون؟ ابليس گفت: اينها از من است، آدم گفت: دروغ مى گوئى. پس راضى شدند به حكومت روح القدس، چون به او رسيدند آدم قصه را ذكر نمود، روح القدس آتشى گرفت و انداخت بسوى آن درختها پس

ص: 189


1- . علل الشرايع 400.

آتش در شاخه هاى آنها شعله كشيد تا آنكه گمان كرد آدم همه سوخته شد و شيطان نيز چنين گمان كرد، چون آتش برطرف شد دو ثلث آن سوخته شده بود و يك ثلث باقى مانده بود، روح القدس گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه ماند از توست اى آدم (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى آدم را به زمين فرستاد امر كرد او را به شخم نمودن و زراعت كردن، و از درختان بهشت درخت خرما و انگور و زيتون و انار از براى او فرستاد، پس اينها را در زمين غرس نمود براى فرزندان خود و از ميوه هاى آنها خورد، پس شيطان گفت: اى آدم! اين درختها چيست كه ما پيشتر در زمين نمى شناختيم؟ و من پيش از تو در زمين بودم، رخصت بده از اينها چيزى بخورم، آدم ابا نمود به او نداد، پس آخر عمر آدم به نزد حوّا آمد و گفت: به مشقّت انداخته است مرا گرسنگى و تشنگى، حوّا گفت: آدم به من عهد كرده است كه از اين درختان چيزى به تو نخورانم، زيرا كه از بهشت است و تو را سزاوار نيست كه از ميوۀ بهشت بخورى، گفت:

پس اندكى در كف من بيفشر، حوّا ابا كرد، گفت: بگذار اندكى بمكم و نخورم، پس حوّا خوشه اى از انگور گرفت به آن ملعون داد، او مكيد و نخورد چون حوّا تأكيد بسيار كرده بود، چون پاره اى مكيد حوّا از دهان او كشيد، پس وحى نمود خدا به آدم كه: انگور را دشمن من و دشمن تو ابليس «لعنة اللّه عليه» مكيد و حرام شد بر تو از عصير آن هر چه شراب شود، زيرا كه دشمن خدا شيطان فريب داد حوّا را تا آنكه مكيد انگور را، و اگر آن را مى خورد همۀ انگورها و هر چه از انگور حاصل مى شود حرام مى شد. و همچنين فريب داد حوّا را و از خرما نيز مكيد چنانچه از انگور مكيد، و انگور و خرما خوشبوتر از مشك بودند و از عسل شيرين تر بودند، پس چون دشمن خدا اينها را مكيد بوهاى خوششان برطرف شد و شيرينيشان كم شد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ابليس ملعون بعد از وفات آدم رفت بول كرد در پاى درخت خرما و انگور، پس آب جارى شد در عروق اين دو درخت با بول شيطان، پس به

ص: 190


1- . كافى 6/393.

اين سبب عصير اينها بدبو و مست كننده مى شود، پس خدا بر فرزندان آدم هر مست كننده را حرام نمود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: «عجوه» مادر همۀ خرماهاست و آن است كه خدا از براى آدم از بهشت فرستاد (2).

و به سند معتبر صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: درخت خرماى حضرت مريم عجوه بود و در كانون نازل شد، و به آدم عليه السّلام عتيق و عجوه نازل شد و انواع خرما از اينها بهم رسيد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم را به زمين آوردند محتاج شد به خوردن و آشاميدن، پس شكايت كرد به جبرئيل عليه السّلام، جبرئيل گفت:

زراعت كن، گفت: دعائى تعليم من كن، گفت: بگو «اللّهمّ اكفني مئونة الدّنيا و كلّ هول دون الجنّة و ألبسني العافية حتّى تهنئني المعيشة» (4).

ص: 191


1- . كافى 6/393.
2- . كافى 6/347؛ مكارم الاخلاق 168؛ محاسن 2/338.
3- . كافى 6/347؛ محاسن 2/339.
4- . كافى 5/260.

فصل پنجم: در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم

اشاره

به سند معتبر از زراره منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه بود ابتداى بهم رسيدن نسل از ذرّيّت آدم عليه السّلام؟ بدرستى كه نزد ما جمعى هستند مى گويند كه:

خدا وحى كرد بسوى آدم عليه السّلام كه تزويج نمايد دختران خود را به پسران خود، و اصل اين خلق همگى از برادران و خواهرانند.

فرمود: حق تعالى منزه است از اين، و بلند مرتبه است از آنكه چنين چيزى از او صادر گردد، و مى گويد كسى كه اين را مى گويد كه خدا اصل برگزيدگان خلقش را و دوستان و پيغمبرانش را و مؤمنان و مسلمانان را از حرام قرار داده است و قدرت نداشت كه ايشان را از حلال بيافريند و حال آنكه پيمان ايشان را بر حلال و طاهر و طيّب گرفته است؟ و اللّه خبر به من رسيده است كه بعضى از بهايم خواهر خود را نشناخت و بر آن جست، پس معلومش شد كه خواهرش بوده است، ذكر خود را به دندان خود كند و مرد، و ديگرى مادرش را نشناخت و چنين كارى كرد و باز چنين خود را هلاك نمود، پس چگونه انسان راضى شود به اين عمل، و او را روا باشد با مرتبۀ انسانيت و فضل و علمش؟ و ليكن گروهى از آن خلق كه مى بينيد ترك كرده اند علم اهل خانه هاى پيغمبران خود را و از جائى چند علم را اخذ مى كنند كه مأمور نشده اند از جانب خدا كه از آنجا اخذ نمايند، پس چنين جاهل و گمراه گرديده اند و نمى دانند كيفيت ابتداى خلق و آنچه را بعد از اين حادث

ص: 192

مى شود، واى بر ايشان! چرا غافلند از آنچه اختلاف نكرده اند در آن فقيهان اهل حجاز و نه فقيهان اهل عراق كه حق تعالى امر كرد قلم را كه جارى شود بر لوح محفوظ به آنچه خواهد بود تا روز قيامت پيش از آنكه آدم را خلق كند به دو هزار سال، و كتابهاى خدا همه داخل است در آنچه قلم در آن جارى شد، و در همۀ كتابهاى خدا حرام بودن خواهران بر برادران هست، و اينك ما مى بينيم اين كتابهاى چهارگونه را در اين عالم مشهورند، يعنى: تورات و انجيل و زبور و قرآن، حق تعالى آنها را از لوح محفوظ بر پيغمبرانش فرستاده است از آن جمله: تورات را بر موسى و زبور را بر داود و انجيل را بر عيسى و قرآن را بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاده است، در هيچ يك از آنها حلال بودن اينها نيست، و نخواسته است هر كه اين را مى گويد مگر آنكه قوّت دهد حجت گبران را، چه باعث است ايشان را بر اين گفتار؟ خدا بكشد ايشان را!

پس فرمود: حضرت آدم از براى او متولد شد هفتاد شكم، در هر شكمى پسرى و دخترى تا آنكه كشته شد هابيل، چون قابيل هابيل را كشت جزع نمود آدم بر هابيل جزعى كه او را قطع نمود از مقاربت زنان، و پانصد سال نتوانست كه با حوّا مقاربت نمايد، پس بعد از اين مدت كه جزع او تسكين يافت با حوّا نزديكى كرد و حق تعالى شيث را به او بخشيد تنها كه جفتى با او نبود، و نام شيث «هبة اللّه» بود، و او اول وصيّى بود كه وصيت بسوى او كردند از آدميان در زمين؛ پس بعد از شيث، يافث متولد شد تنها بى آنكه با او جفتى باشد، پس چون هر دو بالغ شدند و خدا خواست كه نسل بسيار شود چنانچه مى بينيد و اينكه بوده باشد آنچه قلم به آن جارى شده است از حرام گردانيدن آنچه حرام كرده است از خواهران بر برادران، خدا فرستاد بعد از عصر روز پنجشنبه حوريّه اى را از بهشت كه نامش «نزله» بود، و امر كرد خدا آدم را كه او را به شيث تزويج نمايد، پس او را به شيث تزويج نمود؛ پس بعد از عصر روز ديگر حوريّه اى از بهشت نازل كرد كه نامش «منزله» بود، و خدا امر كرد آدم را كه او را به يافث تزويج نمايد، و آدم چنين كرد، پس براى شيث پسرى بهم رسيد و براى يافث دخترى بهم رسيد، و چون هر دو بالغ شدند حق تعالى امر كرد آدم را كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد، و چنين كرد، پس

ص: 193

متولد شدند برگزيدگان از پيغمبران و مرسلان از نسل ايشان، و معاذ اللّه چنين باشد كه ايشان مى گويند كه از خواهران و برادران بهم رسيده اند (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حوريّه اى از بهشت بسوى آدم فرستاد پس او را تزويج نمود به يكى از پسرهايش، و به پسر ديگر زنى از جن را تزويج نمود، و هر دو با هم فرزند آوردند، پس آنچه در مردم از جمال و نيكى خلق هست از حوريّه است، و آنچه در ايشان از بدى خلق هست از دختر جنّ است.

و انكار نمود آن حضرت اين را كه آدم دخترانش را به پسرانش تزويج نموده باشد (2).

و به سند معتبر منقول است كه امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تزويج كردن آدم فرزندانش را؟

راوى گفت: مى گويند حوّا در هر شكم براى آدم پسرى و دخترى مى آورد، پس هر پسرى را به دخترى كه از شكم ديگر بود تزويج مى نمود.

حضرت فرمود كه: چنين نبود و ليكن چون هبة اللّه متولد شد و بزرگ شد، از خدا سؤال كرد كه به او زنى بدهد، پس خدا حوريّه اى از براى او از بهشت فرستاد و آدم به او تزويج نمود، پس از آن حوريّه چهار پسر متولد شد، پس از براى آدم پسرى ديگر متولد شد، و چون بزرگ شد دختر از اولاد جانّ خواست، و چهار دختر از براى او بهم رسيد، پس پسران شيث اين دختران را خواستند پس هر حسن و جمال كه در ميان اولاد آدم هست از جهت حوريّه است، و هر حلمى كه هست از جهت آدم عليه السّلام است، و هر سبكى و سفاهتى كه هست از جهت جانّ است، پس چون فرزندان بهم رسيدند حوريّه به آسمان رفت (3).

و به سند معتبر ديگر فرمود كه: از براى آدم عليه السّلام چهار پسر متولد شد، پس خدا بسوى ايشان چهار نفر از حور العين فرستاد، پس هر يك از ايشان را به يكى از پسرهاى خود داد، و چون فرزندان از ايشان بهم رسيد خدا آن حوريان را به آسمان برد، و به اين چهار

ص: 194


1- . علل الشرايع 18.
2- . علل الشرايع 103.
3- . تفسير عياشى 1/216.

نفر، چهار نفر از جن تزويج كرد و نسل از ايشان بهم رسيد، پس هر حلمى كه در مردم هست از آدم است، و هر حسن و جمالى كه هست از حور العين است، و هر بد صورتى و بد خلقى كه هست از جن است (1).

و به سند معتبر منقول است كه سليمان بن خالد به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:

فداى تو شوم، مردم مى گويند كه آدم عليه السّلام دختر خود را به پسر خود تزويج كرد.

فرمود: بلى، مردم چنين مى گويند و ليكن اى سليمان! مگر نمى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اگر مى دانستم كه آدم دخترش را به پسرش نكاح كرده است هرآينه من زينب را به قاسم نكاح مى كردم و دين آدم را ترك نمى كردم؟

سليمان گفت: فداى تو شوم، ايشان مى گويند: قابيل، هابيل را براى اين كشت كه براى خواهر خود غيرت برد كه به هابيل دادند.

فرمود: اى سليمان! تو هم اين را مى گوئى؟ شرم نمى كنى كه چنين امر قبيحى را براى پيغمبر خدا آدم روايت مى كنى؟ !

گفت: فداى تو شوم، پس به چه سبب قابيل، هابيل را كشت؟

فرمود: به سبب آنكه آدم هابيل را وصىّ خود گردانيده بود.

پس فرمود: اى سليمان! بدرستى كه خدا وحى كرد به آدم كه وصيت و اسم اعظم خدا را به هابيل بدهد، و قابيل از او بزرگتر بود، پس چون قابيل اين را شنيد به خشم آمد و گفت: من اولى و احقّم به كرامت و وصيت، پس امر كرد آدم به وحى خدا كه هر يك از ايشان قربانى به درگاه خدا ببرند، چون چنين كردند قربانى هابيل را خدا قبول كرد، پس حسد برد قابيل بر او و او را كشت.

گفت: فداى تو شوم، پس نسل آدم از كجا بهم رسيد؟ آيا بود زنى بغير از حوّا و مردى بغير از آدم؟

فرمود: اى سليمان! اول خدا از حوّا قابيل را به آدم بخشيد و بعد از او هابيل را، پس

ص: 195


1- . تفسير عياشى 1/215.

چون قابيل بالغ شد حق تعالى براى او زنى از جنّيان را ظاهر گردانيد و وحى نمود بسوى آدم كه او را به قابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد و قابيل راضى شد به او و قانع شد، و چون هابيل بالغ شد حق تعالى براى او حوريّه اى را ظاهر گردانيد و وحى كرد بسوى آدم كه او را به هابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد؛ و چون هابيل كشته شد، حوريّه حامله بود و پسرى از او متولد شد و آدم او را «هبة اللّه» نام كرد، پس خدا وحى كرد بسوى آدم كه: دفع كن بسوى او وصيت و اسم اعظم را، پس از حوّا پسرى بهم رسيد و آدم او را شيث نام كرد، و چون بالغ شد خدا حوريّه اى فرستاد و وحى كرد به آدم كه او را تزويج نمايد به شيث، و از آن حوريّه دخترى بهم رسيد و آدم او را «حوره» نام كرد، و چون آن دختر بالغ شد آدم او را به هبة اللّه پسر هابيل تزويج نمود و نسل آدم از ايشان بهم رسيد، پس هبة اللّه فوت شد و خدا وحى نمود به آدم كه: وصيت و اسم اعظم خدا را و آنچه بر تو ظاهر گردانيده ام از علم پيغمبرى و آنچه به تو تعليم كرده ام از نامها همه را تسليم كن به شيث عليه السّلام؛ اين است حديث ايشان اى سليمان (1).

مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و ممكن است كه همه واقع شده و نسل از اين جهات متعدده بعمل آمده باشد.

و در حديث معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد، با حوّا مجامعت كرد و از ايشان مجامعت صادر نشده بود از روزى كه خلق شده بودند مگر در زمين بعد از آنكه توبۀ آدم عليه السّلام مقبول شد، و حضرت آدم تعظيم كعبه و نواحى و اطراف كعبه مى نمود، و چون مى خواست كه با حوّا مقاربت نمايد، حوّا را از حرم بيرون مى برد و در بيرون حرم با او مجامعت مى كرد و غسل مى كردند و داخل حرم مى شدند براى تعظيم حرم، پس برمى گشتند به نزديك خانۀ كعبه، پس از براى آدم از حوّا بيست فرزند نر و بيست فرزند ماده بهم رسيد كه در هر شكم يك پسر و يك دختر مى آمد، پس اول شكمى كه فرزند آورد حوّا، هابيل بود و با او

ص: 196


1- . تفسير عياشى 1/312.

دخترى بود كه «اقليما» نام كردند، و در شكم دويم، قابيل آمد و با او دخترى بود كه او را «لوزا» نام كردند، و لوزا مقبول ترين دختران آدم بود؛ پس چون ايشان بالغ شدند، آدم عليه السّلام بر ايشان ترسيد كه به فتنه و زنا افتند و ايشان را بسوى خود طلبيد و گفت: اى هابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با لوزا، و اى قابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با اقليما.

قابيل گفت: من به اين راضى نمى شوم، مى خواهى خواهر هابيل را كه بد روست با من نكاح كنى، و خواهر من كه خوش روست به هابيل نكاح كنى؟

آدم گفت: قرعه مى اندازم ميان شما، اگر سهم تو اى قابيل بر لوزا بيرون آيد و سهم تو اى هابيل بر اقليما بيرون آيد هر يك را هر كه به اسم او آمده است به او تزويج خواهم كرد.

و هر دو به اين راضى شدند.

پس چون آدم قرعه انداخت سهم هابيل بر لوزا و سهم قابيل بر اقليما بيرون آمد، پس ايشان را به همين نحو كه قرعه از جانب خدا بيرون آمد تزويج كرد، پس نكاح خواهران را بعد از آن حرام كرد.

مردى از قريش حاضر بود، پرسيد كه: فرزندان از ايشان بهم رسيد؟

فرمود: بلى.

گفت: اين فعل گبران است.

فرمود: مجوس اين كار را بعد از آن كردند كه خدا حرام كرده بود.

پس فرمود: اين را انكار مكن، آيا نه چنين بود كه خدا زوجۀ آدم را از بدن آدم خلق كرد و حلال گردانيد بر او؟ و در شرع ايشان چنين بود و بعد از آن حرام شد (1).

و در حديث ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل نزاع كرد با هابيل از براى لوزا، آدم ايشان را امر كرد كه هر يك قربانى ببرند و به اين راضى شدند، پس هابيل كه صاحب گوسفندان بود از بهترين گوسفندانش كره و شيرى گرفت، و قابيل كه صاحب زراعت بود از بدترين زراعتش قدرى گرفت، و هر دو به كوه بالا رفتند و هر يك

ص: 197


1- . احتجاج 2/142.

قربانى خود را بر سر كوه گذاشتند، پس آتشى آمد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل به حال خود ماند، و آدم عليه السّلام نزد ايشان نبود و به امر خدا به مكه رفته بود كه زيارت كعبه بكند، پس قابيل گفت: من در دنيا عيش و زندگانى نمى كنم با اين حال كه قربانى تو مقبول شود و قربانى من مقبول نشود، و تو خواهى كه خواهر نيكوى مرا بگيرى و من خواهر زشت تو را بگيرم، پس هابيل آن جواب گفت كه خدا در قرآن ياد كرده است و قابيل سنگى بر سر او زد و او را كشت (1).

و به سند صحيح منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: نسل از آدم چگونه بهم رسيد؟

فرمود كه: حوّا حامله شد به هابيل و خواهر او در يك شكم، و در شكم دوم به قابيل و خواهر او، پس هابيل را به خواهر قابيل و قابيل را به خواهر هابيل تزويج نمود، و بعد از آن نكاح خواهران حرام شد (2).

مؤلف گويد: چون اين احاديث موافق روايات اهل سنّت است، بر تقيّه حمل كرده اند، و روايات سابقه محلّ اعتمادند.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون خدا آدم را به زمين فرستاد، زوجه اش را با او فرستاد، و شيطان و مار به زمين آمدند و زوجه اى نداشتند، پس شيطان با خود لواط مى كرد و ذرّيّتش از خودش بهم رسيدند، و همچنين مار؛ و ذرّيّت آدم از زوجه اش بهم رسيد، و خبر داد خدا آدم و حوّا را كه مار و ابليس دشمن ايشانند (3).

مترجم گويد: ممكن است كه تخم گذاشتن شيطان به سبب اين عمل قبيح بوده باشد تا منافات نداشته باشد با آنكه گذشت.

ص: 198


1- . مجمع البيان 2/183.
2- . قرب الاسناد 366.
3- . علل الشرايع 547.
و امّا قصۀ شهادت هابيل عليه السّلام:

حق تعالى فرموده است در آيه اى چند كه ترجمۀ لفظشان اين است: «بخوان بر ايشان خبر دو پسر آدم را به حق و راستى در وقتى كه نزديك بردند قربانى، پس مقبول شد از يكى از ايشان و مقبول نشد از ديگرى، گفت آنكه از او مقبول نشد: البته تو را مى كشم، ديگرى گفت: قبول نمى كند خدا مگر از پرهيزكاران، اگر بگشائى بسوى من دست خود را براى اينكه بكشى مرا، من گشاينده نيستم دست خود را بسوى تو براى اينكه تو را بكشم، بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است، من مى خواهم كه برگردى با گناه من و گناه خود، پس بوده باشى از اصحاب آتش جهنم، و اين است جزاى ستمكاران.

پس زينت داد براى او نفس او كشتن برادرش را، پس گرديد از زيانكاران، پس فرستاد خدا غرابى (1)را كه مى كاويد در زمين تا بنمايد به او كه چگونه پنهان كند عورت يا بدن بدبوشدۀ برادر خود را، گفت: اى واى بر من! آيا من عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب پس پنهان كنم بدن برادر خود را، پس گرديد از جملۀ پشيمان شدگان» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون دو فرزند آدم قربانى به درگاه خدا بردند، يكى بهترين قوچى كه در ميان گوسفندانش بود برد و ديگرى دسته اى از خوشۀ گندم برد، پس از صاحب گوسفند مقبول شد و او هابيل بود، و از ديگرى كه قابيل بود مقبول نشد، پس در غضب شد قابيل و به هابيل گفت: و اللّه كه البته تو را مى كشم.

هابيل گفت: خدا قبول نمى كند مگر از پرهيزكاران، تا آخر آنچه گذشت در آيه. پس چون خواست برادرش را بكشد ندانست كه چگونه بكشد تا آنكه ابليس «عليه اللعنه»

ص: 199


1- . غراب به معنى كلاغ است.
2- . سورۀ مائده:27-31.

آمد و به او تعليم كرد كه: سرش را در ميان دو سنگ بگذار و بكوب؛ پس چون او را كشت ندانست كه با او چه كند، پس دو كلاغ آمدند و بر يكديگر زدند تا آنكه يكى از آنها ديگرى را كشت پس آن كه زنده بود زمين را گود كرد به چنگال خود و آن كلاغ كشته را دفن كرد، پس قابيل نيز گودى كند و هابيل را دفن كرد، پس اين سنّتى شد كه مردگان را دفن كنند.

پس قابيل برگشت بسوى پدرش، و چون آدم هابيل را با او نديد پرسيد كه: پسرم را كجا گذاشتى؟

قابيل گفت: مرا نفرستاده بودى كه او را نگاهبانى كنم و محافظت نمايم.

آدم عليه السّلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت: بيا تا برويم به آنجا كه قربانى برديد، چون به محلّ قربان رسيدند بر آدم عليه السّلام ظاهر شد كه هابيل كشته شده است، پس لعنت كرد زمينى را كه خون هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه: ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى. و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرونبرد.

پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست، پس چون جزعش بر او زياد شد، شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد شد از حوّا پسر پاكيزۀ مباركى، و چون روز هفتم شد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! اين پسر هبه اى است از من براى تو، پس نام كن او را هبة اللّه، پس آدم عليه السّلام او را هبة اللّه نام كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هابيل راعى گوسفندان بود، قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السّلام گفت: من مى خواهم كه شما قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو

ص: 200


1- . تفسير قمى 1/165.

نمى توانست كه آنها را خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد قابيل آمد و گفت: اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.

پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا اَلْغُرابِ (1)«آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب؟ !» ، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم، و ندا رسيد از آسمان بسوى قابيل كه: ملعون شدى چون برادر خود را كشتى، و گريست آدم عليه السّلام بر هابيل عليه السّلام چهل شب و روز (2).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون آدم عليه السّلام وصيت كرد به هابيل و او را وصىّ خود گردانيد، حسد برد بر او قابيل و او را كشت، پس خدا هبة اللّه را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصىّ خود گرداند و پنهان دارد، پس سنّت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس قابيل به هبة اللّه گفت كه: دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است، اگر اين را اظهار مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون فرزند آدم عليه السّلام خواست كه برادرش را بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت: سرش را ميان دو سنگ بگذار و بكوب (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون دو پسر آدم عليه السّلام

ص: 201


1- . سورۀ مائده:31.
2- . قصص الانبياء راوندى 60.
3- . قصص الانبياء راوندى 61.
4- . قصص الانبياء راوندى 59.

قربانى كردند و از هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از قول خدا كه: «روزى كه مرد از برادرش بگريزد» (2)، فرمود:

قابيل است كه از دست برادرش هابيل خواهد گريخت.

و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت.

و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت؟ فرمود: آدم عليه السّلام بود.

پرسيد كه: چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت، آدم عليه السّلام گفت شعرى چند كه مضمونش اين است: دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گردآلوده و زشت است، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.

پس ابليس «عليه اللعنه» در جواب گفت: دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشادۀ آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى (3).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس پوشيده است و موكّلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده

ص: 202


1- . قصص الانبياء راوندى 61؛ تفسير عياشى 1/306.
2- . سورۀ عبس:34.
3- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/243.

نفر كم نمى شوند، و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت: كيستى تو اى بندۀ خدا؟

پس نظر كرد بسوى او و گفت: آيا احمق ترين مردمى يا عاقل ترين مردمى؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من نپرسيد تو كيستى.

پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت (1).

و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از او سؤال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و در زمستان آب سرد بر او مى ريزند (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شخصى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول اللّه! امر عظيمى مشاهده كردم.

فرمود: چه چيز ديدى؟

گفت: بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند در وادى برهوت، پس من مهيّا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم، چون خواستم كه از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و مى گفت كه: مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او بلند كردم كه او را آب دهم، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمۀ آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم فرود آمد و مى گفت: العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم، پس چون قدح را بلند كردم

ص: 203


1- . تفسير قمى 1/166.
2- . قصص الانبياء راوندى 60.

كشيده شد تا آويخته شد به چشمۀ آفتاب، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را بستم و او را آب ندادم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: او قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت، و اين است معنى قول خدا وَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلاّ كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى اَلْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ وَ ما دُعاءُ اَلْكافِرِينَ إِلاّ فِي ضَلالٍ (1)كه ترجمه اش اين است:

«آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا، استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه درازكننده باشد دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست خواندن كافران مگر در گمراهى» (2).

و به چندين سند منقول است كه: روزى حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در مسجد الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت: مى رويم كه از او مسأله بپرسيم، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه؟

پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه: آيا مى دانى كدام روز بود كه ثلث مردم مرد؟

حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى، خواستى بگوئى ربع مردم، ثلث مردم گفتى.

گفت: اين چگونه بود؟

فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوّا و قابيل و هابيل بودند، و قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد.

گفت: راست گفتى.

حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟

گفت: نه.

ص: 204


1- . سورۀ رعد:14.
2- . تفسير قمى 1/361.

فرمود: او را در چشمۀ آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت.

پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده؟

فرمود: هيچ يك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است (1).

مؤلف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت: اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چنين نيست كه او گفت، اول خونى كه بر زمين ريخت خون حوّا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوّا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود: خدا دو ملك را موكّل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرومى رود او را با آفتاب فرومى برند، و آب گرم با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند: اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت؛ و نمرود؛ و فرعون؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امّت را گمراه كردند (3)-يعنى ابو بكر و عمر عليهم اللعنه-.

و عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: بدترين خلق خدا پنج كسند:

ابليس؛ و قابيل؛ و فرعون؛ و شخصى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امّت كه بر كفر در باب او (4)بيعت خواهند كرد در شام (5)، يعنى معاويه.

ص: 205


1- . قصص الانبياء راوندى 66؛ احتجاج 2/186؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/217.
2- . قصص الانبياء راوندى 59.
3- . خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.
4- . در كتاب «وقعة صفّين» و بحار الانوار: در باب لد، و «لدّ» دهى است نزديك بيت المقدس.
5- . وقعة صفّين 217.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت: هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را قبول كرد.

قابيل گفت: من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است، عبادت نمى كنم و ليكن آتش ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در زمان حضرت آدم عليه السّلام وحشيان و مرغان و درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون پسر آدم عليه السّلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى بسوى شكل خود و نوع خود رفت (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قابيل پسر آدم عليه السّلام به موى سرش آويخته است در چشمۀ آفتاب، مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت، چون روز قيامت شود خدا او را به آتش برد (3).

و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: فرزند آدم حالش در جهنم چون خواهد بود؟

فرمود: سبحان اللّه! خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را (4).

مؤلف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن، او را در آخرت

ص: 206


1- . علل الشرايع 3.
2- . علل الشرايع 4.
3- . تفسير عياشى 1/311.
4- . تفسير عياشى 1/311.

عذاب نمى كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: فرزند آدم كه برادر خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود (1).

مؤلف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.

و در كتب معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا «عناق» دختر آدم بود، حق تعالى بيست انگشت براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيرى مانند فيل، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند (2).

و در بعضى از روايات منقول است كه: عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام، و جثۀ عظيمى داشت، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد سال بود، و چون نوح عليه السّلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و گفت: مرا با خود به كشتى ببر.

نوح گفت كه: من مأمور نشده ام به اين، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايّام حضرت موسى عليه السّلام، و حضرت موسى عليه السّلام او را كشت (3).

و حق تعالى در سورۀ مباركۀ اعراف فرموده است كه هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ «اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس» وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها «و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را» لِيَسْكُنَ إِلَيْها «تا انس

ص: 207


1- . تفسير عياشى 1/311.
2- . تفسير قمى 2/134؛ كافى 2/327.
3- . قصص الانبياء راوندى 72.

گيرد با او» فَلَمّا تَغَشّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّتْ بِهِ «پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك، پس مستمر شد بر اين حال» فَلَمّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اَللّهَ رَبَّهُما «پس چون سنگين شد از بار حمل، خواندند پروردگار خود را» لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلشّاكِرِينَ (1)«اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هرآينه خواهيم بود از شكر كنندگان» فَلَمّا آتاهُما صالِحاً «پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته» جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما «گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده بود» فَتَعالَى اَللّهُ عَمّا يُشْرِكُونَ (2)«پس خدا بلندتر است از آنچه ايشان به او شريك مى گردانند» .

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حامله شد حوّا از آدم عليه السّلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت كه: چيزى در شكم من حركت مى كند.

آدم گفت: آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.

پس شيطان به نزد حوّا آمد و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.

شيطان گفت كه: اگر نيّت كنى كه او را «عبد الحارث» نام كنى، پسر خواهد شد و زنده خواهد ماند، و اگر نيّت نكنى، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد. پس در خاطر حوّا از گفتۀ شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السّلام نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السّلام گفت:

آن خبيث به نزد تو آمده است كه تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى بماند و خلاف گفتۀ او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.

پس از حوّا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوّا به آدم گفت كه: آنچه حارث ملعون گفت به حصول پيوست. و شكّى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى

ص: 208


1- . سورۀ اعراف:189.
2- . سورۀ اعراف:190.

حمل ديگر حوّا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوّا و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.

آن ملعون گفت كه: اگر نيّت مى كردى كه او را عبد الحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو يا گوسفند يا بز. پس در دل حوّا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم نقل كرد در دل آدم عليه السّلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار حمل بر حوّا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه: اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوّا آمد پيش از زائيدن و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است.

شيطان گفت كه: بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست آنچه نخواهى، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.

پس چون مايل گردانيد حوّا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را قبول نمايد گفت:

بدان كه اگر نيّت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما باقى خواهد ماند.

حوّا گفت: من نيّت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم.

آن ملعون گفت: آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيّت نمايد كه او را عبد الحارث نام نهد.

پس حوّا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن او را حادث شد، پس حوّا به آدم گفت: اگر نيّت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو دوستى نخواهد بود.

چون آدم اين سخن را از حوّا شنيد گفت: تو سبب معصيت اول ما شدى و در اينجا نيز

ص: 209

تو را فريبى خواهد داد، و من متابعت تو كردم و نيّت نمودم كه او را عبد الحارث نام كنم.

پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و در روز هفتم او را عبد الحارث نام كردند (1).

و در دو حديث ديگر منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَلَمّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما (2)، فرمود: ايشان آدم و حوّا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبد الحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه غير خدا را پرستيده باشند (3).

مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف اصول مقررۀ شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ راجع است به ذكور و اناث از فرزندان آدم، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به آدم و حوّا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب «بحار الانوار» (4)ذكر كرده ايم، و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، آن حضرت فرمود: حوّا براى آدم عليه السّلام پانصد شكم فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى، و آدم و حوّا عهد كرده بودند با خدا كه اگر فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان، پس نسل شايسته اى مستوى الخلقۀ بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف بودند: صنفى نر و صنفى ماده، پس آن دو

ص: 210


1- . تفسير قمى 1/251.
2- . سورۀ اعراف:190.
3- . تفسير عياشى 2/43.
4- . بحار الانوار 11/252.

صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان كردند (1).

و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب «مروج الذهب» ذكر كرده است كه: چون هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السّلام، پس خدا به او وحى كرد كه: من بيرون مى آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى شريف، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم، و از براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان، و فراگيرم زمين را به دعوت ايشان، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان، پس كمر ببند و مهيّا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجۀ خود جماع كن در حالتى كه او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما بهم خواهد رسيد.

پس آدم با حوّا جماع كرد و در همان ساعت حوّا حامله شد، و حسن حوّا زياده شد و نور از سر تا پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السّلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال، پس منتقل شد آن نور از حوّا بسوى او و از جبين او ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة اللّه نام كردند. و چون به سنّ شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السّلام اظهار نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او و خليفۀ خداست در زمين، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصىّ خود و وصىّ تو كه دومين منتقل شدن ذرّيّت طاهرۀ پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت.

پس چون حضرت شيث عليه السّلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست، پنهان داشت، و آدم عليه السّلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود به

ص: 211


1- . عيون اخبار الرضا 1/196؛ احتجاج 2/425.

رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى سال بود، و حضرت شيث وصىّ پدر خود بود بر ساير فرزندان او.

و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.

پس شيث عليه السّلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش نازل شده بود و شيث با زوجۀ خود مقاربت كرد و او حامله شد به «انوش» ، پس نور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم منتقل شد به انوش، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حدّ وصايت رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبۀ آنها را، و وصيت كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبد المطلب و فرزندش عبد اللّه.

بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السّلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه: از فرزندان ديگر بهم رسيد.

و وفات حضرت انوش عليه السّلام در سوم تشرين الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت «قينان» بهم رسيد و نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت، و عمرش صد و بيست سال بود (1)، و گويند كه: در ماه تموز وفات يافت؛ و از او «مهلاييل» بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و «لود» از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو سال بود (2)و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السّلام بهم رسيد (3).

ص: 212


1- . در مصدر «نهصد و بيست سال» است.
2- . در مصدر «هفتصد و سى و دو سال» است.
3- . مروج الذهب 1/47.

فصل ششم: در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد

در اول كتاب، بيان عدد صحف حضرت آدم عليه السّلام شد، و سيّد ابن طاووس گفته است كه:

در صحف ادريس عليه السّلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السّلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنّتها و حدود او بود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السّلام كه: من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است؛ امّا آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است مستجاب كردن؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى (2).

ص: 213


1- . سعد السعود 37.
2- . امالى شيخ صدوق 487؛ خصال 243.

فصل هفتم: در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام، و مدت عمر شريف آن حضرت

و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام، و احوال آن حضرت است

به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السّلام، ناگاه عمر او را چهل سال يافت، گفت: پروردگارا! چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من! پروردگارا! اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود-و در روايت ديگر شصت سال (1)-آيا از براى او ثبت مى نمائى؟

پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم!

گفت: پس من از عمر خود سى سال-يا شصت سال-زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.

پس چون عمر آدم عليه السّلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السّلام گفت كه: اى ملك الموت! از عمر من سى سال-يا شصت سال-مانده است.

ملك الموت گفت: اى آدم! آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذرّيّت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض

ص: 214


1- . كافى 7/378.

مى كردند و تو در وادى دجنا (1)بودى؟

آدم عليه السّلام گفت: بخاطر ندارم اين را.

ملك الموت گفت: اى آدم! انكار مكن، تو سؤال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟

آدم گفت: تا به يادم بيايد.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهند يا معامله كنند تا مدّتى، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند (2).

و در حديث حضرت صادق عليه السّلام چنان است كه: حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه: نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت علّيّين مهر كردند، و چون آدم عليه السّلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد (3).

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامۀ قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلّتى حاصل مى شود (4).

مؤلف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت: اى فرزند! اجل من رسيده است و من بيمارم، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصىّ خود گردانم، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من

ص: 215


1- . در مصدر «دخياء» است.
2- . علل الشرايع 553.
3- . در مصدر «جبرئيل نامه را بيرون آورد» آمده است.
4- . كافى 7/378.

سپرده است، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطّلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود. و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.

پس آدم به شيث گفت: اى فرزند! خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم، پس بالا رو به كوه حديد (1)و نظر كن، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت.

پس چون شيث به كوه بالا رفت، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت: به كجا مى روى اى شيث؟

شيث گفت: تو كيستى اى بندۀ خدا؟

گفت: منم روح الامين جبرئيل.

شيث گفت: پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.

جبرئيل گفت: بر پدرت سلام باد اى شيث! بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدّل گرداند، برگرد.

پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيۀ آدم، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفۀ وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست، پس جبرئيل گفت: كيست مثل تو اى شيث، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، و پوشانيد بر تو لباس عافيت خود را، به جان

ص: 216


1- . كوه حديد: كوهى است در حجاز، و سبب معروف بودن آن به كوه حديد يا براى سخت بودن سنگهايش، يا براى اينكه اين كوه معدن آهن است. (آثار العباد و اخبار البلاد قزوينى 86) .

خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى.

پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السّلام، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم، و گفت: هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم.

پس شيث گفت: آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟

جبرئيل گفت: اى شيث! مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه بازداشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم، پس او امام ما شد تا آنكه سنّتى باشد در فرزندانش، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصىّ اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى، پس چگونه ما بر تو تقدّم جوئيم و تو امام مائى؟

پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السّلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.

چون از دفن آدم فارغ شد و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه!

پس جبرئيل گفت: چون خدا با توست، تو را وحشتى نيست، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است.

پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايّام حيات او و نمى توانست آدم عليه السّلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت: اى شيث! من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و

ص: 217

وصى و جانشين پدر خود شوى، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هرآينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم (1).

و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به سند معتبر منقول است، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السّلام هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون آدم عليه السّلام مطّلع شد بر كشته شدن هابيل، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض هابيل باشد. پس شيث از حوّا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه: اى آدم! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة اللّه نام كن، پس آدم او را هبة اللّه نام گذاشت. و چون هنگام وفات آدم عليه السّلام شد خدا وحى فرمود كه: من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم، و او را وصىّ خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.

پس آدم عليه السّلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت: اى فرزندان من! بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: تو را از دنيا مى برم، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة اللّه است، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفۀ من است بر شما.

ص: 218


1- . قصص الانبياء راوندى 55.
2- . قصص الانبياء راوندى 59.

پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم.

و امر فرمود آدم عليه السّلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء و وصيت را در آن گذاشت و به هبة اللّه عليه السّلام سپرد و گفت: هرگاه من بميرم اى هبة اللّه، پس مرا غسل بده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت.

اى فرزند! خدا مرا به زمين فرستاد و خليفۀ خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيّى بعد از خود قرار دهى، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصىّ خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصىّ خود گرداند، و هر وصيّى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچ كس از او تخلّف ننمايد، و حذر كن اى هبة اللّه و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون.

پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد، مهيّا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و اينكه او را شريك نيست، و شهادت مى دهم كه من بندۀ خدا و خليفۀ اويم در زمين، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكۀ خود را به سجدۀ من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانۀ توطّن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در

ص: 219

زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.

و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازۀ آدم عليه السّلام حاضر شوند، پس هبة اللّه به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة اللّه گفت: پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.

پس هبة اللّه در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود «قينان» و تابوت را به او تسليم كرد، پس قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش «يرد» را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السّلام را به او گفت (1)؛ چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد بسوى پسرش «اخنوخ» كه او ادريس عليه السّلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصيت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس وصيت كن به پسر خود «خرقائيل» (2)، پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السّلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد (3).

مؤلف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون، در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت: به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت

ص: 220


1- . در تفسير عياشى: قينان به مهلائيل وصيت كرد، و مهلائيل به يرد.
2- . در تفسير عياشى و قصص الانبياء «خرقاسيل» آمده است.
3- . تفسير عياشى 1/306؛ قصص الانبياء راوندى 62.

زيتون كه در فلان موضع است از بهشت.

پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما مأمور شده ايم به كارسازى او و نماز كردن بر او.

پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت: پيش بايست اى هبة اللّه و نماز كن بر پدرت، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنّت.

و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوّا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان.

آدم گفت: بگذار مرا با رسولان پروردگارم، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنّت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة اللّه به جبرئيل گفت كه: پيش رو اى فرستادۀ خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.

جبرئيل گفت: خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى.

پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السّلام عدد نمازهائى كه خدا بر امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم واجب گردانيده است، و اين سنّت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت آدم خواهش ميوه كرد

ص: 221


1- . قصص الانبياء راوندى 65.
2- . تهذيب الاحكام 3/330؛ من لا يحضره الفقيه 1/163.

و هبة اللّه رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.

جبرئيل گفت: برگرد كه خدا قبض روح او كرد.

چون برگشت، آدم عليه السّلام را ديد كه قبض روحش شده است، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة اللّه را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطّح كنند.

پس گفت: چنين كنيد با مرده هاى خود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السّلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند (2).

مؤلف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قبر آدم عليه السّلام در حرم خداست (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: وفات حضرت آدم در روز جمعه بود (4).

و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه: چون حق تعالى آدم عليه السّلام را از جنة المأوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت: من انس مى گرفتم به او در

ص: 222


1- . خصال 281.
2- . قصص الانبياء راوندى 66.
3- . كافى 4/214.
4- . خصال 316.

حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصّه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنّت گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كردند به او شيطان و قابيل، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السّلام، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند (2).

و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: شيث، آدم عليه السّلام را در غارى كه در كوه ابو قبيس است كه آن را «غار الكنز» مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن، و در زمان غرق، نوح عليه السّلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد (3).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السّلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السّلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فروبرد، پس آبها را از مسجد كوفه فروبرد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السّلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود (4).

مؤلف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السّلام در نجف اشرف در عقب امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است

ص: 223


1- . تهذيب الاحكام 1/326.
2- . كافى 6/431.
3- . معارف ابن قتيبه 19؛ قصص الانبياء راوندى 72.
4- . كامل الزيارات 38.

محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

عمر شريف آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود (1).

و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه گفته است كه: در صحف ادريس عليه السّلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السّلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابو قبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوّا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد (2).

و سيّد ابن طاووس رضي اللّه عنه گفته است كه: در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده: عمر آدم نهصد و سى سال بود (3).

مؤلف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السّلام خلاف است، بعضى گفته اند:

هزار سال براى او مقدّر شده بود، شصت سال را به داود عليه السّلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى سال بود (4). و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است.

و به سند معتبر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بعد از آدم عليه السّلام مبعوث

ص: 224


1- . بحار الانوار 11/65 و 268.
2- . سعد السعود 37.
3- . سعد السعود 40، و در آن «نهصد و سى و شش سال» است.
4- . عرائس المجالس 48؛ معارف ابن قتيبه 19؛ تاريخ طبرى 1/98.

گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود (1).

و در حديث ابو ذر رضى اللّه عنه گذشت كه: لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد (2).

و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه: دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السّلام گذشت، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابو قبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد (3).

و سيّد ابن طاووس ذكر كرده است كه: در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكۀ معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود «ايوس» را طلب كرد و او را وصىّ خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابو قبيس (4).

ص: 225


1- . تفسير قمى 2/270، و در آن «هزار و چهل سال» است.
2- . خصال 524؛ تاريخ طبرى 1/107.
3- . كامل ابن اثير 1/54؛ تاريخ طبرى 1/102.
4- . سعد السعود 37، و در آن «انوش» به جاى «ايوس» است.

ص: 226

باب سوم: در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است

ص: 227

ص: 228

حق تعالى فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)يعنى: «ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند» .

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: حضرت ادريس عليه السّلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود (2)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت.

و او را براى اين ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنّتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه: اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست، پس خلوت كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت: بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر

ص: 229


1- . سورۀ مريم:56 و 57.
2- . در قصص الانبياء راوندى 78 و معارف ابن قتيبه 20: «كان رقيق الصوت» يعنى صدايش نازك بود.

را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن را و از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت: بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.

و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آوردند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السّلام بر ايشان مبعوث شد (1).

و در حديث ابو ذر گذشت كه: حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت (2).

و در بعضى روايات وارد شده است كه: او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد (3).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد سهله خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجۀ ادريس است (4).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السّلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس

ص: 230


1- . علل الشرايع 27.
2- . خصال 524؛ تاريخ طبرى 1/107.
3- . قصص الانبياء راوندى 79.
4- . قصص الانبياء راوندى 80؛ كافى 3/494.

گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود-يعنى مؤمنان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند-پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين؟

گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است.

پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست.

او گفت كه: عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.

پادشاه گفت: به من بفروش من قيمت آن را مى دهم.

گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترك كن ذكر اين زمين را.

پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه: اى پادشاه! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟

پادشاه قصۀ زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.

زن گفت: اى پادشاه! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد.

پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟

زن گفت: جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى.

پادشاه گفت: پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤمنان را، پس آن جماعت را طلبيد و

ص: 231

ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.

پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤمن غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه: برو به نزد آن جبار و به او بگو كه: راضى نشدى به اينكه بندۀ مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلّت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شدۀ حلم من؟

پس حضرت ادريس عليه السّلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه: بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بكن.

و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤمنان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.

و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلّى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه: اى ادريس! در حذر باش كه اين جبار ارادۀ كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.

ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر

ص: 232

شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد. خدا وحى فرمود به او كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در او جارى گردانم و گفتۀ تو و رسالت تو را در حقّ او راست گردانم.

ادريس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم.

حق تعالى فرمود: سؤال كن تا عطا نمايم.

ادريس گفت: سؤال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤال كنم كه ببارى.

خدا فرمود: اى ادريس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقّت مبتلا مى شوند.

ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤال مى كنم.

حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.

پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت: اى گروه مؤمنان! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود، پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤال كرده است.

و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكّل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤمن، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السّلام ماندند كه يك قطره از باران بر ايشان نباريد و به مشقّت افتادند آن گروه، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.

ص: 233

و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤال نكند باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس رأى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كنند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.

پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السّلام كه: اى ادريس! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحيم، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤال باران چيزى مگر آنچه تو سؤال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤال كنى، پس سؤال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم.

ادريس گفت: خداوندا! من سؤال نمى كنم.

حق تعالى فرمود: اى ادريس! سؤال كن.

گفت: خداوندا! سؤال نمى كنم.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه مأمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السّلام را ببرد كه: حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.

پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقّت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه:

پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى؟

پس خدا وحى كرد به او كه: اى ادريس! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم، و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقّت اهل شهر خود در مدت بيست سال، و من از تو سؤال كردم كه ايشان در مشقّتند و من رحم كرده ام بر ايشان، سؤال

ص: 234

كن كه من باران بر ايشان ببارم، سؤال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چارۀ روزى خود بكنى و طلب نمائى.

پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پيرزالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است، گفت:

اى زن! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.

زن گفت: اى بندۀ خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى بغير اين دو گردۀ نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.

ادريس گفت: آن قدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوّت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.

زن گفت: اين دو گردۀ نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم.

ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گردۀ نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گردۀ نان خود را خورد و گردۀ ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد.

چون پسر ديد كه ادريس از گردۀ نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت: اى بندۀ خدا! فرزند مرا كشتى؟ !

ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى

ص: 235

او به اذن خدا.

پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت:

گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما درآمده است.

و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلّى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقّت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.

ادريس گفت: دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار شما و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند.

چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت: نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند: اى ادريس! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟

ادريس گفت: من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پا برهنه بيايند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پا برهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدّى كه گمان

ص: 236

كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند (1).

مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السّلام گذشت، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السّلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تأخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلّل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقرّبان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهدۀ مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبّه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايند و مستحقّ عقوبت خدا نشوند.

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست، يعنى مدّت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت: اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت:

آيا تو را حاجتى بسوى من هست؟

گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيّش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى؟

گفت: زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان

ص: 237


1- . كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.

آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى، پس آمد به نزد ادريس عليه السّلام و گفت: مرا شفاعت كن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.

پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه: مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم.

ادريس گفت: حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست.

پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه: چرا رو ترش كرده اى؟

ص: 238


1- . سورۀ مريم:57.
2- . تفسير قمى 2/51.
3- . احتجاج 1/499.

گفت: تعجب مى كنم، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1). (2)

و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: ادريس عليه السّلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت، و هر جا كه شب او را فرومى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخّص شد و به نزد ادريس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السّلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت: مرا به طعام احتياجى نيست، پس برمى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.

پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گلۀ گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه: مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشۀ انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم؟

ادريس گفت: سبحان اللّه تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى؟ ! پس ادريس گفت كه: با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

ص: 239


1- . سورۀ مريم:56 و 57.
2- . قصص الانبياء راوندى 76؛ كافى 3/257.

ادريس گفت كه: مرا بسوى تو حاجتى هست.

گفت: كدام است؟

ادريس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.

پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه: مرا به تو حاجت ديگر هست.

گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخّص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسيد كه: چگونه ديدى مرگ را؟

گفت: شديدتر است از آنچه شنيده بودم، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى.

پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت: اى ملك الموت! من از اينجا بيرون نمى آيم، زيرا كه خدا فرموده است: «هر نفس چشندۀ مرگ است» (1)و من چشيدم، و فرمود كه: «هيچ يك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم» (2)و من وارد شدم، و فرموده است كه: «اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود» (3). (4)

مؤلف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است، و دو حديث اول محلّ اعتمادند.

ص: 240


1- . سورۀ انبياء:35.
2- . سورۀ مريم:71.
3- . سورۀ حجر:48.
4- . قصص الانبياء راوندى 77؛ عرائس المجالس 50.

و در بعضى از كتب مسطور است كه: حيات ادريس عليه السّلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او «متوشلخ» بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفۀ خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش «لمك» را وصىّ خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است (1).

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه در كتاب «سعد السعود» ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام يافتم كه: نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدّتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت (2).

و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه: به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است، و سببى است خواننده بسوى خير و گشايندۀ درهاى خير و فهم و عقل، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت، و تدبيركننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را

ص: 241


1- . كامل ابن اثير 1/62؛ تاريخ طبرى 1/107.
2- . سعد السعود 38.

نمى توان دريافت، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتباركردنى و نه زيركى و نه تفسيرى، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.

و در جاى ديگر فرموده است: بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كنندۀ يكديگر را و خداجويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما داند كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را برمى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.

و در جاى ديگر فرموده است: چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزّه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيّتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه داريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطرها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدّى و ظلم و كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد؛ و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح، و در نصف روز پنج سوره، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است (1).

ص: 242


1- . سعد السعود 39.

باب چهارم: در بيان قصص حضرت نوح على نبيّنا و آله و عليه السلام

اشاره

و مشتمل بر دو فصل است

ص: 243

ص: 244

فصل اول: در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها

و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده

و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است

قطب راوندى و غير او گفته اند كه: حضرت نوح عليه السّلام پسر لمك بود و لمك پسر متوشلخ بود و متوشلخ پسر اخنوخ بود كه ادريس عليه السّلام است (1).

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كرد اسم نوح عليه السّلام را، فرمود: نامش «سكن» بود، و او را نوح ناميدند براى آنكه بر قوم خود هزار كم پنجاه سال نوحه كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح «عبد الغفار» بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه بر خود مى كرد (3).

و به سند معتبر از آن حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح عليه السّلام «عبد الملك» بود، و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد (4).

ص: 245


1- . قصص الانبياء راوندى 81، و در آن حضرت نوح پسر متوشلخ است؛ طبقات ابن سعد 1/45.
2- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.
3- . علل الشرايع 28.
4- . علل الشرايع 28؛ قصص الانبياء راوندى 84.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامش «عبد الاعلى» بود (1).

مؤلف گويد: ممكن است كه همۀ اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همۀ اين نامها او را مى خوانده باشند.

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى سوار شد حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است، پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى درست نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگويد، پس به زبان سريانى گفت: «هلوليا الفا الفا يا ماريا اتقن» ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.

پس نوح گفت: آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا نشود، پس در انگشترش نقش كرد «لا اله الاّ اللّه الف مرّة يا ربّ اصلحني» كه ترجمۀ آن كلام سريانى است به عربى، و به لغت فارسى معنى اش اين است: «لا اله الاّ اللّه مى گويم هزار مرتبه، پروردگارا! مرا به اصلاح آور» (2).

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: نوح عليه السّلام نجّار بود و اندكى گندم گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را مگر طغيان، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر يك از ايشان پسر خود را مى آورد در هنگامى كه او خرد بود

ص: 246


1- . علل الشرايع 28؛ قصص الانبياء راوندى 84.
2- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370.

و بر بالاى سر نوح عليه السّلام بازمى داشت و مى گفت: اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن، و هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.

پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و گفت: السلام عليك.

نوح سر برآورد و ردّ سلام كرد و گفت: براى چه آمدى اى ملك الموت؟

گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.

گفت: مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم؟

گفت: بلى.

پس نوح به سايه رفت و گفت: اى ملك الموت! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.

پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود (2).

و به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام منقول است كه امام على النقى عليه السّلام فرمود:

عمر نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن، و هر چه را باد مى گشود سام مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السّلام بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه

ص: 247


1- . قصص الانبياء راوندى 84.
2- . امالى شيخ صدوق 413؛ قصص الانبياء راوندى 87؛ كافى 8/284.

گذشته بود نقل كرد، پس نوح عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تغيير ده آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را.

پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه: حق تعالى فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت، زيرا كه او نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و يأجوج و مأجوج و چين از فرزندان يافتند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها از فرزندان سامند.

و خدا وحى نمود به نوح كه: من كمان خود را-يعنى قوس قزح-امانى گردانيدم براى بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به آن از غرق شدن تا روز قيامت، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من، پس نوح شاد شد و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت، پس زه و تيرش برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن.

و شيطان به نزد نوح آمد و گفت: تو را بر من نعمت عظيمى هست، از من نصيحتى بطلب كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: با او سخن بگو و از او سؤال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش، پس نوح به او گفت كه: سخن بگو.

شيطان گفت: هرگاه ما فرزند آدم را بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا تعجيل كننده در كارها يافتيم، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرّدكننده مى ناميم.

پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است؟

گفت: آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا فارغ كردى، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست مشغول ايشان

ص: 248

باشم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد سال (2)زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردن پيغمبرى تا مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى، و كسى كه بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدّر گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت كننده قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و حجت من به او تمام شود بر اشقيا.

پس نوح عليه السّلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را به آنكه هود عليه السّلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السّلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم و تجبّر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد ايشان بود از علم، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرِينَ (3)، فرمود: يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.

و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر آنها جارى شد در امّت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى گرفتند،

ص: 249


1- . قصص الانبياء راوندى 85.
2- . در مصدر «پنجاه سال» است.
3- . سورۀ صافات:78.

عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السّلام هر يك سيصد سال بود (2).

و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال بود (3).

مؤلف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و محلّ اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهارصد و پنجاه سال، و بعضى هزار و چهارصد و هفتاد سال، و بعضى هزار و سيصد سال، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است.

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب، شكر را از نوح، حسد را از فرزندان يعقوب (4).

به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه السّلام إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً (5)كه ترجمه اش اين است كه: «بتحقيق كه بود نوح بنده اى بسيار شكركننده» ، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: «اللّهمّ انّي اشهدك انّه ما اصبح او امسى بي من نعمة او عافية في دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك، لك الحمد بها عليّ و لك الشّكر بها عليّ حتّى ترضى و بعد الرّضا» (6). و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در روايات هست كه در كتاب دعاى «بحار

ص: 250


1- . كمال الدين و تمام النعمة 134.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
4- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257.
5- . سورۀ اسراء:3.
6- . علل الشرايع 29؛ تفسير عياشى 2/280.

الانوار» ذكر كرده ام (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بعد از فرود آمدن از كشتى، نوح عليه السّلام مأمور شد كه درخت بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه: اين درخت از من است.

حضرت نوح گفت: دروغ گفتى.

پس شيطان گفت كه: چه مقدار حصّه به من مى دهى؟

حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيرۀ انگور كه بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس جبرئيل آمد و به نوح عليه السّلام گفت كه: او را حقّى هست، حقّ او را بده، پس ثلث را به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه باقى ماند بهرۀ توست و بر تو حلال است اى نوح (3).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما را نيز در ميان آنها كشت و به اهل خود برگشت، ابليس «عليه اللعنه» آمد و درخت خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده است، در اين حال جبرئيل عليه السّلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده است، پس نوح به شيطان گفت: چرا درخت خرما را كندى؟ و اللّه كه از اين درختان كه كشته ام هيچ يك را دوست تر نمى دارم از آن، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا نكارم.

شيطان گفت: هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا

ص: 251


1- . بحار الانوار 83/248 و 251 و 262 و 270 و. . .
2- . علل الشرايع 477.
3- . كافى 6/395.

نكنم! پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت: اى پيغمبر خدا! احسان كن كه از توست نيكى كردن، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است، پس نوح دو ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصّۀ شيطان است نرود حلال نشود (1).

و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى بيرون آمد درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحّص كند، ملكى كه با او بود گفت: بنشين كه براى تو خواهند آورد، و گفت: تو را شريكى در شيرۀ انگور هست با او مشاركت نيكو بكن، نوح فرمود:

هفت يك را به او مى دهم و شش حصّه از من است، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود:

پنج يك را مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، و همچنين زياد مى كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه: دو حصّه از او باشد و يك حصّه از من، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصّۀ شيطان است حرام شد و يك ثلث كه حصّۀ نوح است حلال شد (2).

و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: شيطان به نوح عليه السّلام گفت: تو را بر من نعمتى و حقّى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم.

نوح فرمود: كدام است حقّ من بر تو؟

گفت: دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى، پس زنهار كه بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجدۀ آدم نكردم و

ص: 252


1- . كافى 6/394، و در آن به جاى درخت خرما، درخت انگور آمده است.
2- . علل الشرايع 477.

كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت.

پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است؟

گفت: در وقت غضب و خشم (1).

ص: 253


1- . قصص الانبياء راوندى 86.

فصل دوم: در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم، و آنچه ميان

او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت

على بن ابراهيم به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت نوح عليه السّلام سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان اول، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال راه است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان را سيصد سال مهلت دادم.

و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند، ناگاه دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان دوم، و مسافت آسمان دوم پانصد سال است، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد سال است، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و

ص: 254

در وقت چاشت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى!

نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم، پس چون نهصد سال تمام شد و ايمان نياوردند ارادۀ نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ (1)يعنى: «بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است، پس غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند» .

پس نوح عرض كرد رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكافِرِينَ دَيّاراً. إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً (2)يعنى: «پروردگارا! مگذار بر روى زمين از كافران ديّارى، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده» .

پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است، نهصد سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.

پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، مأمور شد درختها را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند: الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ. فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (3)يعنى: «هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت-يعنى نوح-: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه» .

حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود جبرئيل را كه

ص: 255


1- . سورۀ هود:36.
2- . سورۀ نوح:26 و 27.
3- . سورۀ هود:38 و 39.

نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت: پروردگارا! كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى؟ خدا وحى نمود به او كه: ندا كن در ميان قوم خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين، و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد (1).

و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى اراده نمود كه قوم نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا وحى نمود كه اِحْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قَلِيلٌ (2)كه ترجمه اش اين است كه: بار كن در كشتى از هر نوعى دو جفت، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام كه داخل مكن-كه زن و يك پسر او بود-و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى» .

و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به «فار التنور» ، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود، و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از خوردنى، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و گِل بر آن گذاشت و

ص: 256


1- . تفسير قمى 1/325.
2- . سورۀ هود:40.

مهر بر آن گِل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و گِل را برداشت، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَفَتَحْنا أَبْوابَ اَلسَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ. وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْماءُ عَلى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ. وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ (1)كه ترجمه اش آن است كه: «پس گشوديم درهاى آسمان را به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب زمين بر امرى كه مقدّر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها ساخته شده بود» .

پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرّك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن كشتى و ايستادن آن، يا بسم اللّه بگوئيد در اين دو حال، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح بسوى پسر كافرش كه در ميان آب برمى خاست و مى افتاد گفت يا بُنَيَّ اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ اَلْكافِرِينَ (2)يعنى:

«اى پسرك من! سوار شو با ما و مباش با كافران» ، گفت سَآوِي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ اَلْماءِ (3)يعنى: «بزودى جا گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب» ، پس نوح گفت لا عاصِمَ اَلْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللّهِ إِلاّ مَنْ رَحِمَ (4)يعنى: «نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى مگر كسى كه خدا او را رحم كند» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحاكِمِينَ (5)«پروردگارا! بدرستى كه پسر من از اهل من است و بدرستى كه وعدۀ تو حقّ است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان» ، پس حق تعالى فرمود يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ

ص: 257


1- . سورۀ قمر:11-13.
2- . سورۀ هود:42.
3- . سورۀ هود:43.
4- . سورۀ هود:43.
5- . سورۀ هود:45.

عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) «اى نوح! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم، زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است، پس سؤال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، بدرستى كه تو را پند مى دهم از اينكه بوده باشى از جاهلان» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (2)«پروردگارا! بدرستى كه من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران» .

پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه: «حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از غرق شدگان» (3).

پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود بر دور خانۀ كعبه، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانۀ كعبه، و خانۀ كعبه را براى آن «بيت العتيق» ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن، پس آب از آسمان ريخت چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدّى بلند شد كه به آسمان ساييد، پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت: «يا رهمان اتقن» (4)يعنى: «پروردگارا! احسان كن» ، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فروبرد، چنانچه فرموده است وَ قِيلَ يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِيِّ (5)يعنى: «گفته شد: اى زمين! فروبر آب خود را، و اى آسمان! بازايست از باريدن، و آبها به زمين فرو رفت، و آنچه امر خدا بود از هلاك كافران و نجات مؤمنان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه جودى» .

ص: 258


1- . سورۀ هود:46.
2- . سورۀ هود:47.
3- . سورۀ هود:43.
4- . در تفسير قمى: يا رهمان اخفرس (اتغرك) است.
5- . سورۀ هود:44.

حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود زمين آن را فروبرد، و چون آبهاى آسمان خواستند كه در زمين فروروند زمين قبول نكرد و گفت: خدا امر نكرد مرا به آنكه آب تو را فروبرم، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر جودى قرار گرفت-و آن كوهى است بزرگ در موصل-پس خداوند جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (1)«اى نوح! فرود آى از كشتى يا از كوه با سلامتى از ما-يا تحيّتى از ما-و بركتها و نعمتها بر تو و بر امّتى چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امّتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان» .

حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل از كشتى با هشتاد تن از مؤمنان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است، يعنى پدر جميع مردم است بعد از آدم عليه السّلام (2).

و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: نوح عليه السّلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد گفت: ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟

فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه: ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها كه ايمان آوردند (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السّلام را، و يقين كردند شيعيان-كه از كافران آزار مى كشيدند-كه فرج ايشان

ص: 259


1- . سورۀ هود:48.
2- . تفسير قمى 1/326.
3- . تفسير قمى 2/388.

نزديك شده است، بلاى ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم، تا آنكه آن حضرت گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد رو برمى گردانيدند!

پس بعد از سيصد سال خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست، ناگاه سه ملك از آسمان هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست.

فرمود: كدام است؟

گفتند: التماس مى كنيم كه تأخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.

نوح فرمود: سيصد سال تأخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم؛ پس مثل آنچه ملائكۀ آسمان هفتم از او سؤال كردند ايشان نيز سؤال كردند و نوح عليه السّلام باز سيصد سال نفرين را تأخير كرد و بسوى قوم خود برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن ايشان از او، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامۀ خلق و سلاطين جور، و سؤال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان.

پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت:

حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان خرما بخورند و هستۀ آن را

ص: 260

بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السّلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا كرد و حق تعالى فرستاد كه: بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را.

چون گمان كردند خلاف شد وعدۀ ايشان، ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوۀ آنها را به نزد نوح آوردند و سؤال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هستۀ خرماها را كشتند، تا آنكه به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم اگر در فرج تأخيرى بشود همه از دين برگرديم، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد و گفت:

پروردگارا! نماند از اصحاب من مگر اين گروه، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه: دعاى تو را مستجاب كردم كشتى بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه سال فاصله شد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانۀ خرما و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تأكيد دعوت بر ايشان بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود، پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه

ص: 261


1- . كمال الدين و تمام النعمة 133.

تابع تو شده اند از مؤمنان.

پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند و به ميوه رسيدند و ميوۀ ايشان رنگين شد بعد از زمان بسيارى، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تأكيد حجت نمودن بر قوم خود.

چون اين خبر را به مؤمنان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعدۀ پروردگارش خلف نمى شد.

پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوۀ درختان مى رسيد امر مى كرد دانۀ آنها را بكارد تا هفت مرتبه، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود بسوى نوح عليه السّلام كه: در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى باطل هويدا شد براى ديدۀ تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هرآينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن وعدۀ سابق كه كرده بودم با مؤمنانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و متمكّن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن شك از دلهاى ايشان، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكّن ساختن و خوف را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤمنان خالص خواهم داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم، و اگر رايحۀ اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هرآينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكّن مى شد

ص: 262

و اظهار عداوت با مؤمنان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از براى طلب پادشاهى و متفرّد شدن به امر و نهى، پس بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤمنان با اين فتنه ها و جنگها.

پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السّلام كشتى بسازد (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: ده مرتبه مأمور شد نوح عليه السّلام كه دانۀ خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانۀ خرما مى كشت اصحابش سه فرقه مى شدند: يك فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبۀ دهم مؤمنان به نزد نوح عليه السّلام آمدند و گفتند:

اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تأخير كنى ما مى دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستادۀ خدائى و در تو شك نمى كنيم، پس خدا دانست كه ايشان مؤمنان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همۀ كدورتها و شك و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود (2).

مؤلف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و تواند بود كه در بعضى از اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرّات شده باشد كه عمده تر بوده است، و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب كرده باشند يا برعكس. و امّا تأخير وعده ممكن است كه وعدۀ حتمى نبوده باشد و مشروط به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در وعيد است نه در

ص: 263


1- . كمال الدين و تمام النعمة 355.
2- . غيبت نعمانى 335.

وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه و تأخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر نمايد.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام در ايّام طوفان، همۀ آبهاى زمين را طلبيد و همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ (1).

مؤلف گويد: يعنى آبهاى گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.

و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما منقول است كه: حضرت نوح همۀ آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را نوح عليه السّلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند (3).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ. وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ (4)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السّلام است كه از پسرش كنعان خواهد گريخت (5).

و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت: طولش هشتصد ذراع بود و عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع (6).

ص: 264


1- . كافى 6/389.
2- . كافى 6/390.
3- . خصال 503؛ مجمع البيان 3/164.
4- . سورۀ عبس:34-36.
5- . عيون اخبار الرضا 1/245؛ خصال 318؛ علل الشرايع 596.
6- . عيون اخبار الرضا 1/244؛ علل الشرايع 595.

مؤلف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين، و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، امّا بعيد است.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد ذراع، پس طواف كرد دور خانۀ كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر جودى قرار گرفت (1).

و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيّا كرده بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانۀ كعبه، پس از آن روز آن را «عتيق» ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.

راوى پرسيد: به آسمان رفت؟

گفت: نه، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست؟

جواب فرمود كه: اطفال در ميان ايشان نبودند، زيرا كه خدا عقيم كرد صلبهاى قوم نوح را و رحمهاى زنان ايشان را چهل سال، پس نسل ايشان منقطع شد، پس چون غرق شدند طفلى در ميان ايشان نبود، و نمى باشد اينكه خدا هلاك كند به عذاب خود كسى را كه گناهى از براى او نيست، و امّا باقى قوم نوح عليه السّلام پس از براى اين هلاك شدند كه تكذيب نمودند پيغمبر خدا حضرت نوح عليه السّلام را، و ساير ايشان غرق شدند به راضى بودن ايشان به تكذيب تكذيب كنندگان، و هر كه غايب باشد از امرى و راضى به آن باشد چنان

ص: 265


1- . قصص الانبياء راوندى 82؛ تفسير عياشى 2/149.
2- . خصال 598.
3- . قصص الانبياء راوندى 83.

است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شده باشد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى براى اين فرمود كه پسر نوح از اهل تو نيست كه او عاصى بود، چنانچه فرمود كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ (2). (3)

مؤلف گويد: خلاف است ميان مفسران و مورخان و علماى مخالفان در باب پسر نوح عليه السّلام كه آيا پسر نوح بود و يا پسر زن نوح؟ و آيا حلال زاده بود و يا فرزند زنا بود؟ و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه پسر نوح بود و حلال زاده بود، و در آن آيه كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ دو قرائت هست: اكثر قرّاء «عمل» خوانده اند به فتح عين و ميم و ضم لام با تنوين كه اسم باشد، و كسائى و يعقوب و سهل به فتح عين و كسر ميم و فتح لام خوانده اند كه فعل ماضى باشد و غير منصوب باشد كه مفعول آن باشد، و بنا بر قرائت اول بعضى گفته اند كه: مضافى مقدّر است، يعنى صاحب عمل، ناشايست بود، يعنى حلال زاده نبود؛ و احاديث بر نفى اين معنى بسيار است.

و احاديث بسيار از حضرت امام رضا و ساير ائمه عليهم السّلام منقول است كه: دروغ مى گويند سنّيان كه مى گويند فرزند نوح نبود، بلكه فرزند او بود و چون كافر و بدكار بود خدا فرمود كه: از اهل تو نيست، و مؤمنانى كه متابعت او كرده اند آنها را از اهل او شمرد چنانچه نوح گفت فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (4). (5)

و آنچه در بعضى از احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه فرزند نوح نبود يا محمول بر تقيه است يا بر آنكه از زن نوح به حلال بهم رسيده بود كه پيشتر زن ديگرى بوده باشد و بعد از مفارقت او نوح خواسته باشد، زيرا كه به عقل و نقل ثابت شده است كه پيغمبران منزّهند از آنكه حق تعالى بگذارد كه نسبت به حرمت ايشان چيزى واقع شود كه موجب

ص: 266


1- . علل الشرايع 30؛ عيون اخبار الرضا 2/75.
2- . سورۀ هود:46.
3- . عيون اخبار الرضا 2/232.
4- . سورۀ ابراهيم:36.
5- . علل الشرايع 30.

ننگ ايشان باشد، و همچنين در آن آيه كه حق تعالى مثل زده است براى عايشه و حفصه فرموده است كه: «و خدا مثل زده است براى آنانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه بودند در زير دو بندۀ شايسته از بندگان ما، پس خيانت كردند با ايشان، پس هيچ نفع نبخشيدند آن دو بنده ايشان را از عذاب خدا، و به آن زنها گفته شد كه: داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان» (1).

احاديث از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه: خيانت آن زنها آن بود كه كافر بودند و كافران را دلالت مى كردند بر هر كه ايمان به شوهرهاى ايشان مى آورد، و نمّامى مى كردند و آزار به شوهران خود مى رسانيدند، و خيانت ديگر نكردند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد، ابليس «عليه اللعنه» به نزد او آمد و گفت: هيچ كس در زمين نعمتش بر من بزرگتر از تو نيست؛ نفرين كردى بر اين فاسقان و مرا از شغل گمراه كردن ايشان راحت دادى، دو خصلت تو را تعليم مى كنم: زنهار كه حسد بر كسى مبر كه حسد با من كرد آنچه كرد، و زنهار كه حرص مدار كه حرص نمود با آدم آنچه نمود (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام نفرين بر قوم خود كرد و ايشان هلاك شدند، شيطان به نزد او آمد و گفت: تو را بر من نعمتى هست، مى خواهم تو را مكافات كنم بر آن نعمت.

فرمود كه: من دشمن دارم اين را كه بر تو نعمتى داشته باشم، بگو آن نعمت چيست؟

گفت: نعمت آن است كه نفرين كردى بر قوم خود و ايشان را غرق كردى، و كسى نماند كه من او را گمراه كنم پس به راحت افتادم تا قرن ديگر بهم رسند و آنها را گمراه كنم.

نوح گفت: مكافات تو چيست؟

گفت: در سه موطن مرا ياد كن كه نزديكترين احوال من بسوى بنده وقتى است كه در

ص: 267


1- . سورۀ تحريم:10.
2- . مجمع البيان 5/319؛ تفسير ابن كثير 4/343؛ تفسير قرطبى 18/202.
3- . خصال 51.

يكى از اين سه حالت باشد: مرا ياد كن در وقتى كه به غضب آئى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه ميان دو كس حكم كنى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه با زنى تنها در جائى باشى كه ديگرى با شما نباشد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام حيوانات را داخل كشتى مى كرد، بز نافرمانى نمود، پس حضرت نوح آن را انداخت به ميان كشتى و دمش شكست و به اين سبب عورتش چنين مكشوف ماند؛ و گوسفند مبادرت كرد به داخل شدن كشتى، پس نوح دست به دمش و عقبش ماليد و به اين سبب دمبه بهم رسانيد كه عورتش پوشيده شد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف كوهى بود كه بر روى زمين كوهى از آن بزرگتر نبود، و آن همان كوه بود كه پسر نوح عليه السّلام گفت كه: «پناه به كوهى مى برم كه مرا از آب نگاهدارد» (3)، پس حق تعالى وحى نمود بسوى كوه كه: آيا به تو پناه مى برند از عذاب من؟ پس پاره پاره شد بسوى بلاد شام و ريگ نر مى شد و جاى آن درياى عظيمى شد، و آن دريا را «نى» مى گفتند، پس آن دريا خشك شد گفتند كه: «نى جف» ، يعنى درياى نى خشك شد، پس اين نام آن دريا شد و به بسيارى استعمال، نجف گفتند، زيرا كه بر زبانشان سبكتر بود (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت نوح عليه السّلام از كشتى به زمين آمد، او و فرزندان او و هر كه متابعت او كرده بود هشتاد كس بودند، پس قريه اى بنا كرد كه در همانجا فرود آمد و آن را «قرية الثمانين» نام كرد، زيرا كه هشتاد تن بودند (5).

ص: 268


1- . خصال 132.
2- . علل الشرايع 494 و 597؛ عيون اخبار الرضا 246.
3- . سورۀ هود:43.
4- . علل الشرايع 31.
5- . علل الشرايع 30.

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب روايت كرده است كه: چون نوح عليه السّلام در كشتى سوار شد، حق تعالى سكينه انداخت بر آنچه در كشتى بودند از چهارپايان و مرغان و وحشيان، پس هيچ يك از ايشان به ديگرى ضرر نمى رسانيدند، گوسفند خود را به گرگ مى ماليد و گاو خود را به شير مى ساييد و گنجشك بر روى مار مى نشست، پس هيچ يك به ديگرى آسيبى نمى رسانيدند، و در آنجا نزاعى و فريادى و دشنامى و نفرينى نبود و همه به غم جان خود گرفتار بودند، و خدا زهر هر صاحب زهرى را برطرف كرده بود، و بر اين حال بودند تا از كشتى بيرون آمدند؛ و در كشتى موش و عذره بسيار شد پس خدا وحى نمود به نوح كه: دست بر شير بمال، چون دست ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو گربه افتادند: يكى نر و ديگرى ماده، پس موش كم شد؛ و دست بر روى فيل ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو خوك نر و ماده افتادند، پس عذره كم شد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: قوم نوح شكايت كردند به نوح بسيارى موش را، پس خدا امر فرمود يوز را كه عطسه كرد، پس گربه از دماغش افتاد، و شكايت كردند بسيارى عذره را، خدا فيل را امر فرمود كه عطسه نمود، پس خوك از دماغش افتاد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح عليه السّلام بسوى الاغ آمد آن را داخل كشتى كند امتناع نمود و شيطان در ميان پاهاى الاغ جا گرفته بود، پس حضرت نوح گفت: اى شيطان! داخل شو، و جريده اى از نخل خرما بر آن زد، پس الاغ داخل كشتى شد و شيطان هم داخل شد.

پس شيطان گفت كه: دو خصلت به تو مى آموزم.

نوح عليه السّلام گفت: مرا احتياجى به سخن تو نيست.

شيطان گفت: بپرهيز از حرص كه آدم را از بهشت بيرون كرد، و بپرهيز از حسد كه مرا

ص: 269


1- . علل الشرايع 495.
2- . قصص الانبياء راوندى 83.

از بهشت بيرون كرد.

پس خدا وحى نمود به نوح عليه السّلام كه: قبول كن از او هر چند ملعون است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آب در زمان نوح عليه السّلام بر هر زمين و هر كوه پانزده ذرع بلند شد (2).

مؤلف گويد: محتمل است كه مراد آن باشد كه از پانزده ذرع كمتر نبود كه بعضى از جاها بيشتر باشد، يا آنكه سطح آب نيز مانند سطح زمين ناهموار بوده باشد به اعجاز آن حضرت، و آنچه گذشت كه كشتى به آسمان ساييد ممكن است كه آخر چنين شده باشد، يا بعضى از اجزاى آب به موج چنين بلند شده باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام قوم خود را دعوت كرد، فرزندان شيث چون از نوح شنيدند تصديق آنچه در دست ايشان بود از علم، تصديق او كردند، و فرزندان قابيل تكذيب نمودند و گفتند: ما نشنيده ايم آنچه تو مى گوئى در پدران گذشتۀ خود، و گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و پيروى تو كرده اند رذل ترين ما؟ ! و مرادشان فرزندان شيث عليه السّلام بود (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شريعت نوح عليه السّلام آن بود كه خدا را عبادت كنند به يگانگى و اخلاص و ترك نمايند آنچه شريك و مثل پروردگار گردانيده اند، و اين فطرتى است كه خدا همه را بر اين خلق كرده است، و پيمان گرفت حق تعالى بر نوح و پيغمبران كه خدا را بپرستند و شرك به او نياورند، و امر فرمود او را به نماز و امر و نهى و حلال و حرام، و در شريعت او احكام حدود و ميراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال در ميان ايشان ماند كه ايشان را پنهان و آشكار دعوت مى نمود، پس چون ابا كردند و طغيان نمودند نوح گفت: پروردگارا! من مغلوبم پس انتقام بكش از براى من.

پس خدا وحى كرد به او كه: ايمان نمى آورد به تو از قوم تو مگر آنها كه ايمان آورده اند،

ص: 270


1- . قصص الانبياء راوندى 83.
2- . قصص الانبياء راوندى 83.
3- . قصص الانبياء راوندى 81.

پس اندوهگين مباش از كرده هاى ايشان.

پس به اين سبب نوح گفت در هنگام نفرين كردن بر ايشان: فرزند نمى آورند مگر فاجر و كفران كننده (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: منزل نوح و قوم او در شهرى بود كنار فرات از جانب غربى شهر كوفه، و نوح مردى بود درودگر، پس خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد، و اول كسى كه كشتى ساخت و بر روى آب جارى شد نوح عليه السّلام بود، و در ميان قوم خود هزار كم پنجاه سال ماند و ايشان را دعوت به دين حق كرد و ايشان استهزا و سخريه مى نمودند، چون اين حالت را از ايشان مشاهده كرد بر ايشان نفرين كرد و حق تعالى دعايش را مستجاب گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: كشتى را بساز و گشاده بساز و زود بعمل آور.

پس نوح كشتى را در مسجد كوفه به دست خود مى ساخت و چوب را از راه دور مى آورد تا فارغ شد از آن، و قوم نوح «يغوث» و «يعوق» و «نسر» كه بتهاى ايشان بودند در اين مسجد كوفه نصب كرده بودند.

راوى پرسيد: فداى تو شوم، در چند گاه كشتى نوح ساخته شد؟

فرمود: در دو دور كه هشتاد سال است.

راوى گفت: عامّه مى گويند در پانصد سال ساخت.

فرمود: نه چنين است، و چون تواند بود و حق تعالى مى فرمايد كه وَ وَحْيِنا (2)، و وحى به لغت سرعت است (3).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح سرپوشى بر بالايش بود كه آفتاب و ماه ديده نمى شدند، و نوح دو دانه با خود داشت كه يكى در روز روشنى آفتاب مى داد و ديگرى در شب روشنى ماه مى داد، و به اينها وقت نمازها را مى دانستند، و جسد

ص: 271


1- . تفسير عياشى 2/144؛ كافى 8/282.
2- . سورۀ هود:37.
3- . تفسير عياشى 2/144.

آدم عليه السّلام را با خود به كشتى برد و چون از كشتى فرود آمد در زير منارۀ مسجد منى دفن نمود (1).

مؤلف گويد: پيشتر دانستى كه حق آن است كه جسد آدم بعد از طوفان در نجف اشرف مدفون شد، و شايد اين حديث محمول بر تقيه باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح عليه السّلام كشتى را در سى سال ساخت (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در مدت صد سال ساخت، پس خدا امر فرمود او را كه از هر جفتى دو تا با خود به كشتى برد، از آن هشت جفتى كه آدم از بهشت بيرون آورده بود تا آنكه بعد از فرود آمدن از كشتى فرزندان نوح تعيّش در زمين توانند نمود، چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه: «فرو فرستاد براى شما از چهارپايان هشت جفت: از گوسفند دوتا و از بز دوتا و از شتر دوتا و از گاو دوتا» (3)، پس از گوسفند دو جفت بود: يك جفت از آنها كه مردم تربيت مى كنند و يك جفت از آنها كه وحشيند و در كوهها مى باشند و شكار ايشان حلال است؛ و يك جفت از بز اهلى و يك جفت از بز وحشى؛ و يك جفت از گاو اهلى و يك جفت از گاو كوهى؛ و يك جفت از شتر خراسانى و يك جفت از شتر عربى، و هر جانور پرنده از صحرائى و خانگى (4).

مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث مختلفه كه در باب مدت ساختن كشتى وارد شده است يا به اين است كه بعضى موافق روايات عامه بر سبيل تقيه وارد شده است، يا به آنكه بعضى زمان اصل كشتى تراشيدن باشد، و بعضى زمان كشتى تراشيدن با بعضى از مقدّمات آن مانند چوب و ميخ و ساير ضروريات عمل آن را تحصيل كردن، و بعضى بر سبيل تحصيل جميع مقدّمات.

ص: 272


1- . تفسير عياشى 2/146، و در آن از عبد اللّه بن عيسى علوى از پدرش نقل شده است.
2- . قصص الانبياء راوندى 82.
3- . سورۀ انعام:143 و 144.
4- . تفسير عياشى 2/147.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حيض نجاستى است كه خدا زنان را به آن مبتلا گردانيده است، و در زمان نوح عليه السّلام زنان در سال يك مرتبه حايض مى شدند تا آنكه در آن زمان هفتصد نفر از زنان از پرده هاى خود بدر آمدند و جامه هاى معصفر پوشيدند و خود را به زيورها و عطرها آراستند و متفرق شدند در شهرها، و در مجالس مردان حاضر مى شدند و با ايشان در عيدها جمع مى شدند و در صفهاى ايشان مى نشستند، پس خدا مبتلا گردانيد خصوص آن زنان بدكردار را به آنكه در هر ماه يك حيض مى ديدند، پس ايشان را از ميان مردم بيرون كردند و آنها مشغول به حيض خود شدند، و به سبب زيادتى خون حيض كه از ايشان جدا شد شهوتشان شكسته شد، و زنان ديگر باز موافق عادت خود هر سال يك مرتبه خون مى ديدند، پس پسران آن زنان كه در هر ماه حيض مى ديدند خواستند دختران آنها را كه در هر سال حيض مى ديدند، پس به يكديگر ممزوج شدند؛ و چون آنها كه در هر ماه حيض مى ديدند حيضشان صافى تر و مستقيم تر بود، فرزندان از ايشان بيشتر بهم رسيد و از غير ايشان كمتر بهم رسيد، پس به اين سبب آنها كه هر ماه يك حيض بينند بسيار شدند و آنها كه هر سال يك حيض بينند كم شدند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد و آب از استخوانهاى كافران دور شد و استخوانهاى قوم خود را ديد، جزع شديد و غم عظيم او را طارى شد، پس خدا وحى فرمود به او كه: انگور سياه بخور تا غمت برطرف شود (2).

و در حديث معتبر از آن حضرت منقول است كه: نوح عليه السّلام با قومش در كشتى هفت شبانه روز ماندند و طواف كرد كشتى دور خانۀ كعبه و بر جودى-كه فرات كوفه است- قرار گرفت (3).

ص: 273


1- . علل الشرايع 290؛ من لا يحضره الفقيه 1/88.
2- . محاسن 2/363؛ كافى 6/350.
3- . تفسير عياشى 2/146.

مترجم گويد: در مدت مكث نوح عليه السّلام در كشتى خلاف است: بعضى موافق اين روايت قائل شده اند و اين اقوى است، و بعضى بر طبق روايت ديگر قائل شده اند كه صد و پنجاه روز بود، و بعضى شش ماه، و بعضى پنج ماه نيز گفته اند (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: ولد الزنا بدترين خلق خداست، و حضرت نوح عليه السّلام سگ و خوك و همه جانورى را با خود به كشتى برد، و ولد الزنا را داخل كشتى نكرد (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير قول حق تعالى كه: «ايمان نياوردند با نوح مگر اندكى» (3)، فرمود: هشت نفر بودند (4).

مترجم گويد: شايد بغير فرزند و فرزندزاده هاى خودش، از بيگانگانى كه ايمان آورده بودند و با آنها هشتاد مى شده باشند، يا آنكه يكى از اين دو حديث محمول بر تقيه بوده باشد.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: تنور نوح عليه السّلام در مسجد كوفه بود در طرف قبله در جانب راست، پس روزى زن نوح به نزد آن حضرت آمد و او مشغول ساختن كشتى بود و گفت: اى نوح! از تنور آب بيرون آمد، پس نوح بدويد بسوى تنور تا آجرى بر سر تنور چسبانيد و به مهر خود آن را مهر كرد و آب ايستاد، پس چون از كشتى فارغ شد و همه چيز را به كشتى برد، آمد مهر و آجر را از سر تنور برگرفت (5)، پس آب جوشيد و آب فرات با ساير آبها و چشمه ها جوشيدند و بلند شدند (6).

و در چندين حديث معتبر منقول است كه: چون كافران غرق شدند و حق تعالى وحى

ص: 274


1- . تاريخ طبرى 1/118؛ مجمع البيان 3/163؛ مروج الذهب 1/51.
2- . تفسير عياشى 2/148؛ كافى 5/355.
3- . سورۀ هود:40.
4- . تفسير عياشى 2/148.
5- . كافى 8/282؛ تفسير عياشى 2/147.
6- . كافى 8/281؛ تفسير عياشى 2/146.

نمود بسوى زمين كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ (1)يعنى: «اى زمين! فروبر آب خود را» ، زمين گفت: خدا مرا امر فرمود كه آب خود را فروبرم، پس آبى كه از آسمان باريده است فرونمى برم؛ چون زمين آبهائى كه از چشمه ها و نهرها جوشيده بود فروبرد، آب آسمان بر روى زمين ماند، پس خدا آنها را درياها گردانيد بر دور دنيا (2).

و به سندهاى معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى نشست در آنجا ماند آنچه خدا خواست، و نوح كشتى را سر داده بود و به امر خدا به راه مى رفت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى كوهها كه: من خواهم گذاشت كشتى بندۀ خود نوح را بر كوهى از شماها، پس هر يك از كوهها سركشى و تطاول نمودند بغير جودى-كه كوهى است در موصل-كه آن تواضع و شكستگى نمود و گفت: مرا آن رتبه نيست كه كشتى نوح عليه السّلام بر من فرود آيد!

پس حق تعالى تواضع آن را پسنديد و امر فرمود كشتى را نزد آن قرار گيرد، چون سينۀ كشتى بر جودى خورد، كشتى به اضطراب آمد و صداى عظيم ظاهر شد كه اهل آن از شكستن و غرق شدن ترسيدند، پس نوح سرش را از سوراخى كه در كشتى بود بيرون آورد و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: «بارات قنى بارات قنى» يعنى: خداوندا! به اصلاح آور، خداوندا! به اصلاح آور (3).

و در بعضى روايات آن است كه گفت: «يا رهمن اتقن» يعنى: پروردگارا! احسان كن (4).

و در روايات معتبره وارد است كه: متوسل شد به انوار مقدسۀ رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السّلام، و ايشان را شفيع گردانيد (5).

ص: 275


1- . سورۀ هود:44.
2- . تفسير عياشى 2/149؛ قصص الانبياء راوندى 84.
3- . تفسير عياشى 2/150.
4- . تفسير عياشى 2/151.
5- . امالى شيخ صدوق 181.

و اينها منافاتى با يكديگر ندارند، چون ممكن است همه واقع شده باشند.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح در روز نوروز بر جودى قرار گرفت (1).

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: حق تعالى نوح را گرامى داشت به پيغمبرى براى آنكه طاعت الهى بسيار مى كرد و از خلق عزلت گزيده بود براى بندگى خدا، و قامتش سيصد و شصت ذراع بود به ذراع اهل زمان خود، و لباس او از پشم بود، و لباس حضرت ادريس پيش از او از مو بود، و در كوهها تعيّش مى نمود و از گياه زمين مى خورد، پس جبرئيل براى او پيغمبرى آورد در وقتى كه چهارصد و شصت سال از عمرش گذشته بود، پس جبرئيل به او گفت: چرا از خلق كناره گرفته اى؟

گفت: چون قوم من خدا را نمى شناسند، پس از آنها دورى كردم.

جبرئيل گفت: با آنها جهاد كن.

فرمود: من طاقت مقاومت ايشان ندارم، و اگر بدانند بر دين ايشان نيستم هرآينه مرا بكشند!

گفت: اگر قوّتى بيابى كه با ايشان جهاد كنى، خواهى كرد؟

گفت: وا شوقاه! كاش مى يافتم.

پس نوح گفت: تو كيستى؟

جبرئيل نعره اى زد كه نزديك شد كه كوهها از هم بپاشند، پس جواب گفتند او را ملائكه و جميع اجزاء زمين كه: لبيك لبيك اى فرستادۀ پروردگار عالميان.

پس نوح را دهشتى عظيم عارض شد.

پس جبرئيل گفت: منم آنكه با دو پدر تو آدم و ادريس عليهما السّلام مى بودم، و حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارتها براى تو آورده ام، و اين است جامۀ شكيبائى و جامۀ يقين و جامۀ يارى و جامۀ رسالت و جامۀ پيغمبرى، و خدا امر مى نمايد تو را كه تزويج نمائى

ص: 276


1- . المهذب البارع 1/195.

عموره دختر ضمران پسر ادريس را كه اول كسى كه به تو ايمان آورد او خواهد بود.

پس نوح عليه السّلام در روز عاشورا رفت بسوى قومش و عصاى سفيدى در دست داشت و عصا او را خبر مى داد به آنچه قومش در خاطر داشتند، و سركرده هاى ايشان هفتاد هزار تن بودند، و آن روز عيد ايشان بود و همگى نزد بتهاى خود حاضر شده بودند، پس ندا كرد در ميان ايشان: لا اله الاّ اللّه، آدم عليه السّلام برگزيدۀ خداست، ادريس عليه السّلام بلند كردۀ خداست، ابراهيم عليه السّلام خليل خداست، موسى عليه السّلام كليم خداست، عيسى مسيح عليه السّلام از روح القدس خلق خواهد شد، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم آخر پيغمبران خداست، و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم.

پس بلرزيدند بتها و آتشكده ها خاموش شدند و آن گروه خائف گرديدند.

پس جباران و سركرده هاى ايشان گفتند: كيست اين مرد؟

نوح عليه السّلام فرمود: منم بندۀ خدا و فرزند بندۀ خدا، و خدا مرا فرستاده است به پيغمبرى بسوى شما، و صدا به گريه بلند كرد و فرمود: مى ترسانم شما را از عذاب خدا.

پس چون عموره كلام نوح را شنيد به او ايمان آورد، پدرش او را معاتب نمود و گفت:

سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد، مى ترسم كه پادشاه تو را بشناسد و بكشد.

عموره گفت: اى پدر! كجا شد عقل تو و فضل و علم تو؟ ! نوح مرد تنهاى ضعيفى بى آنكه از جانب خدا مأمور باشد چنين صدائى در ميان شما مى تواند زد كه شما را چنين هراسان گرداند؟ !

پس يك سال عموره را در زندان كرد و طعام را از او قطع كرد و تا يك سال صداى او را از زندان مى شنيدند، بعد از يك سال كه او را بيرون آوردند نور عظيم از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافتند و متعجب شدند كه بى طعام چگونه زنده مانده است! چون از او پرسيدند گفت: من استغاثه كردم به پروردگار نوح، و نوح به اعجاز، طعام براى من مى آورد به زندان، پس نوح او را خواست و سام از او بهم رسيد.

نوح دو زن داشت: يكى كافره كه نامش «رابعا» بود و غرق شد، و يكى مسلمان كه با

ص: 277

نوح در كشتى بود، و بعضى گفته اند: نام زن مسلمان «هيكل» بود (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده كه: امير المؤمنين عليه السّلام وصيت نمود به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام كه: چون من بميرم مرا غسل دهيد و عقب جنازه را برداريد و با پيش جنازه كار مداريد كه ملائكه مى برند، و هر جا كه پيش جنازه به زمين آيد عقب آن را به زمين گذاريد، و به جانب قبله يك كلنگ بزنيد، چون چنين كنيد قبرى ظاهر مى شود كه پدرم نوح براى من نزد سينۀ خود ساخته است. پس چون چنين كردند لوحى يافتند كه به خط و زبان سريانى بر آن نقش كرده بودند: بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين قبرى است كه ساخته است نوح پيغمبر براى على عليه السّلام وصىّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پيش از طوفان به هفتصد سال (2).

و احاديث در باب آنكه آدم و نوح پشت سر امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، و آنكه بعد از زيارت آن حضرت زيارت ايشان مى بايد كرد بسيار است، و اكثر را در كتاب مزار ايراد كرده ايم.

ص: 278


1- . سعد السعود 238.
2- . فرحة الغري 34 با كمى اختلاف.

باب پنجم: در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت

اشاره

و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است

ص: 279

ص: 280

فصل اول: در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است

ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبد اللّه پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر آدم پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (1).

و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح است (2).

و ابن بابويه رحمه اللّه گفته است: آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.

پس شيعيان پيوسته انتظار قدوم هود عليه السّلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى

ص: 281


1- . قصص الانبياء راوندى 96.
2- . العدد القويه 134.
3- . معانى الاخبار 48.

شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السّلام ظاهر شد (1).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از وهب كه: چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه: برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من، اگر تو را اجابت كنند قوّت و اموالشان را زياده گردانم، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست.

ايشان گفتند: اى هود! تو نزد ما ثقه و محلّ اعتماد و امين بودى.

گفت: من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.

چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند، و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت: خداوندا! آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى.

پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشند بر زدن تو.

پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبّر كرديد در زمين، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.

گفتند: اى هود! ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى.

ص: 282


1- . كمال الدين و تمام النعمة 135.

هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد و توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.

پس چون قوم، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت: اى قوم! بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السّلام بر قوم خود نفرين كرد.

ايشان گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند) .

پس بر اين حال هفتصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را برگرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى مأمور شوند و عذابى گردند بر شما.

و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السّلام را كه:

شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.

چون هود اين ندا شنيد فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.

چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد.

هود عرض كرد: خداوندا! رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر.

خدا وحى فرمود بسوى او كه: من باران را از ايشان بازمى دارم.

هود گفت: اى قوم! خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.

و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همۀ وحشيان و درندگان و مرغان، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند: اى هود! آيا ما را هلاك

ص: 283

مى گردانى با هالكان؟

پس هود در حقّ ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است (1).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: عاد كه قبيله و قوم هود عليه السّلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند، و خدا هود عليه السّلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السّلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت، پس جمعى آمدند به در خانۀ او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانۀ هود پيرزالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت:

كيستيد شما؟

گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.

آن زن گفت: اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى.

گفتند: الحال كجاست؟

گفت: در فلان موضع است.

پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند: اى پيغمبر خدا! شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.

پس هود مهيّاى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت: برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.

ص: 284


1- . قصص الانبياء راوندى 92.

گفتند: اى پيغمبر خدا! ما چيز عجيبى ديديم.

فرمود كه: چه ديديد؟

گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم. و سخنان او را نقل كردند.

فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.

گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟ !

فرمود: چون خدا هيچ مؤمنى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.

پس هود عليه السّلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت: ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.

پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوزكننده، و مسخّر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم.

حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز (1).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.

و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السّلام، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدّر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به

ص: 285


1- . تفسير قمى 1/329.

رحمت خود، و عذابى كه مقدّر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فراگرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.

و امّا ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا! اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.

پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت: بيرون آى همان قدر كه مأمور شده اى، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود (1).

و در حديث حسن منقول است كه: معتصم امر كرد در «بطانيه» چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدّى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سرّ اين امر را ندانستند.

پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السّلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و

ص: 286


1- . كافى 8/92.

پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد.

و هود عليه السّلام به ايشان مى گفت: طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان.

پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه: عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد.

پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.

هود گفت: بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى، پس هلاك كرد قوم عاد را (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است، پس پناه مى بريم به خدا از شرّ آن (3).

و ابن بابويه رحمة اللّه از وهب روايت كرده است كه: ريح عقيم روى اين زمينى است (4)كه ما بر روى آنيم، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و موكّل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت،

ص: 287


1- . تفسير قمى 2/298.
2- . من لا يحضره الفقيه 1/525.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/547.
4- . در مصدر «زير اين زمينى است. . .» .

پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه: بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابۀ ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تَذَرُ مِنْ شَيْءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ (1)يعنى: «ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده» ، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى درپى، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند (2).

و ايضا از وهب روايت كرده است كه: امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان، و پيشتر ريگ در شهرها بود امّا بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و انهار و بساتين ايشان از همه بلاد بيشتر بود، پس چون ايشان طغيان و فساد كردند و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرها و شهرها و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه

ص: 288


1- . سورۀ ذاريات:42.
2- . علل الشرايع 33.

ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السّلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم، و مرد گندم گون بسيار موى و خوش رو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السّلام، پس هود عليه السّلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب، پس لجاجت نمودند و از طريقۀ باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امّت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب.

پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه: ما را به باد مى ترسانى؟

پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در درّه اى از اين درّه ها و ايستادند بر در آن درّه كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد، پس ايشان را از هوا به دريا افكند، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آن قدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخّر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوّت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخّر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضر موت (1).

و بعد از هلاك ايشان، حضرت هود عليه السّلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السّلام نيز چنين كرد و در اين درّۀ روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافتۀ پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف، و از جملۀ اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و

ص: 289


1- . قصص الانبياء راوندى 88.

يونس عليهم السّلام، و هود مرد تاجرى بود (1).

و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه: منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت: البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم، پس يقطين برادر خود ابو موسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آن قدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابو موسى نقل كردند، ابو موسى به نزد چاه آمد و گفت: مرا به چاه فروفرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فروفرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت:

خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.

پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى بود.

ابو موسى اين خبر را به مهدى نوشت، چون همۀ علما در اين امر متحيّر شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه: اينها بقيۀ قوم

ص: 290


1- . قصص الانبياء راوندى 90.

عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرورفتند، اينها اصحاب احقافند.

مهدى پرسيد: احقاف چيست؟

فرمود: ريگ (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و امّا ديگران پس گفتند: كيست كه قوّتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم، و هود عليه السّلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السّلام (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را «خلجان» مى گفتند، به هود عليه السّلام گفت: اى هود! اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟

هود گفت: اينها فرشتگان خدايند.

خلجان گفت: اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم؟

ص: 291


1- . احتجاج 2/333.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 136؛ قصص الانبياء راوندى 90.

هود گفت كه: خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.

خلجان گفت: آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟

هود گفت: خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.

خلجان گفت: خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد (1).

و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه: بيرون رفتيم با امير المؤمنين عليه السّلام بسوى نخيله، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟

امام حسن عليه السّلام گفت: مى گويند: قبر هود است.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السّلام است. پس فرمود كه: كى از اهل مهره در اينجا هست؟

مرد پيرى گفت: من از ايشانم.

فرمود: در كجاست منزل تو؟

گفت: در مهره بر كنار دريا.

فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است؟

گفت: نزديك است به آن.

فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن؟

گفت: مى گويند كه قبر ساحرى است.

فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، آن قبر هود عليه السّلام است (2).

مؤلف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت؛ بعضى

ص: 292


1- . قصص الانبياء راوندى 90.
2- . قصص الانبياء راوندى 91.

گفته اند: در غارى است در حضرموت (1).

و ارباب تاريخ از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: بر تل سرخى است در حضرموت (2).

و بعضى گفته اند كه: در مكه در حجر اسماعيل مدفون است (3).

و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه: مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السّلام دفن كن (4).

و در روايت ديگر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود (5).

پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محلّ دفن هود عليه السّلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السّلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزندۀ قوم عاد است (6).

و احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ (7)كه ترجمه اش اين است: «بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى-يعنى تند يا سرد-در روز نحسى كه نحوستش مستمر است، يا مستمر بود بر ايشان» .

ص: 293


1- . بحار الانوار 11/360.
2- . بحار الانوار 11/360.
3- . كامل ابن اثير 1/88.
4- . فرحة الغري 38.
5- . فرحة الغري 38؛ تهذيب الاحكام 6/34.
6- . قصص الانبياء راوندى 91.
7- . سورۀ قمر:19.

و در احاديث وارد شده است كه: مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبۀ آخر ماه است (1).

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: خدا را خانۀ بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر آن قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند (2).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: قوم هود به قدرى بلند بودند مانند درخت خرماى بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند (3).

و از وهب روايت كرده اند كه: آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايّام است كه عرب ايّام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همۀ بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پيرزالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود (4).

و حق تعالى در آيات بسيار قصۀ قوم هود را بيان فرموده است، چنانچه در يك جا فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را-يعنى كه از قبيلۀ ايشان بود- گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟

گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او: بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان.

ص: 294


1- . خصال 387.
2- . مجمع البيان 2/439.
3- . مجمع البيان 2/437.
4- . مجمع البيان 5/343.

گفت: اى قوم من! نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است يادآورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى-يعنى شما را قوى و تنومند آفريد-پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.

گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟ ! پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى.

هود گفت كه: بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما -يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهندۀ خود نام كرده ايد-نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم.

پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خود و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما-يعنى مستأصل نموديم ايشان را-و نبودند ايمان آورندگان» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان؛ اى قوم من! سؤال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديدآورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من! طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوّتى بسوى قوّت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان.

ص: 295


1- . سورۀ اعراف:65-72.

گفتند به دروغ و از روى عناد كه: اى هود! نياورده اى براى ما بيّنه اى و معجزه اى، و ما نيستيم ترك كنندۀ خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان.

هود گفت: بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همۀ شما در مقام كيد و ضرر باشيد و مرا مهلت مدهيد-يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزۀ من است-بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابّه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيۀ او را-يعنى مقهور اوست-بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آنچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض شما در جاى شما قرار خواهد داد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطّلع است.

و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد-بعضى گفته اند كه:

بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه: برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب

ص: 296


1- . سورۀ هود:50-58.

مى ساختند (1)-و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد-يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد- يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را.

گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پنددهندگان، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتند و نيستيم ما عذاب كرده شده.

پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «اى محمد! اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس بگو: مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عذاب عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه: عبادت مكنيد مگر خدا را.

گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هرآينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم. امّا عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند:

كيست كه قوّتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوّتش از ايشان بيشتر است؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خواركننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند» (3).

و در جاى ديگر فرموده است: «ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه: مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ.

گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه ما را وعده مى كنى از

ص: 297


1- . تفسير فخر رازى 24/157؛ تفسير بيضاوى 3/258.
2- . سورۀ شعرا:123-139.
3- . سورۀ فصّلت:13-16.

عذاب اگر از راست گويانى.

گفت: نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان.

پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.

هود گفت: بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش، پس صبح كردند در حالى كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را» (1).

و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السّلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آن قدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آن قدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد (2).

ص: 298


1- . سورۀ احقاف:21-25.
2- . تفسير قرطبى 16/207؛ تفسير ابى السعود 5/579؛ تفسير روح المعاني 13/184.

فصل دوم: در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است

ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غير ايشان روايت كرده اند كه: مردى كه او را عبد اللّه بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچ كس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد (1)و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازۀ شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصّع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن مكان را پر كرده بود.

و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظر كنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازۀ شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصّع كرده، و

ص: 299


1- . عقال كردن ناقه: بستن زانوى آن.

فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران.

پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت: اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقۀ خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.

پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت: آيا شنيده اى و در كتب ديده اى كه در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزۀ قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است؟

كعب گفت: بلى، اين شهر را شدّاد پسر عاد بنا كرده است، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي اَلْبِلادِ (1)يعنى: «خلق نشده است مثل آن در شهرها» .

معاويه گفت: حديثش را براى ما بيان كن.

كعب گفت: عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت: يكى را «شديد» نام كرد و ديگرى را «شدّاد» ، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبّر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شدّاد

ص: 300


1- . سورۀ فجر:8.

بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبّر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت:

برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهر عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم.

گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا و نقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كنيم؟

شدّاد گفت: مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است؟

گفتند: بلى.

گفت: برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكّل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.

پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شدّاد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت: برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همۀ اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار بندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شدّاد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم، چون به مكانى رسيدند كه يك شب و يك روز راه مانده بود كه به

ص: 301

ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.

و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پرابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت: و اللّه اين مرد است، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان (1).

و ابن بابويه فرموده است كه: ديدم در كتاب معمّرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت: سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه: منم شدّاد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند (2).

ص: 302


1- . كمال الدين و تمام النعمة 552؛ مجمع البيان 5/486.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 555.

باب ششم: در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام

و ناقۀ آن حضرت، و قوم اوست

ص: 303

ص: 304

بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است، و ما ترجمۀ ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سورۀ اعراف فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بيّنه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقۀ خدا از براى شما آيت و معجزه اى است، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى مكنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه: آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش؟

گفتند مؤمنان: بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤمنيم.

گفتند آنها كه تكبر كردند كه: ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران، پس گرفت ايشان را رجفه اى، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين، -و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب، و بعضى گويند: يعنى صاعقه، و

ص: 305

بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد (1)-پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان مانند خاكستر سرد شده.

پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت: اى قوم! من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را» (2).

و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين-يا زمين را در ايّام زندگى شما به شما ارزانى داشته است-پس طلب آمرزش از خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كنندۀ دعاى داعيان است، گفتند: اى صالح! بتحقيق كه بودى تو در ميان ما محلّ اميد ما پيش از اين، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟ ! و بدرستى كه ما در شكّيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم.

صالح گفت: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بيّنه و حجّتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود-يعنى پيغمبرى-پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى، و اى قوم من! اين ناقۀ خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح: متمتّع شويد در خانۀ خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست.

پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او به رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه

ص: 306


1- . تفسير فخر رازى 14/166؛ مجمع البيان 2/443؛ تفسير روح المعاني 4/403.
2- . سورۀ اعراف:73-79.

پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم، پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود» (1).

و در سورۀ حجر فرموده است: «بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را-حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السّلام در آنجا ساكن بودند-و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند» (2).

و در سورۀ شعرا فرموده است: «تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟ ! بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت؟ ! پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند:

نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان.

صالح گفت: اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى

ص: 307


1- . سورۀ هود:61-68.
2- . سورۀ حجر:80-84.

معلوم هست-زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و آن قدر شير بدهد كه جميع اهل شهر را كافى باشد، و يك روز حيوانات اهل شهر آب بخورند و ناقه نزديك آب نيايد-و صالح گفت: آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان، پس گرفت ايشان را عذاب» (1).

مؤلف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسّر خواهد شد.

قطب راوندى گفته است كه: حضرت صالح عليه السّلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود (2)؛ و مشهور آن است كه: صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمۀ لفظشان آن است كه: «نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همۀ ما متابعت كنيم، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است» (4).

حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السّلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند بر او طغيان بزرگ و گفتند: ايمان نمى آوريم به تو تا بيرون آورى بسوى ما از اين سنگ شتر ماده كه ده ماهه آبستن باشد، و آن سنگ را ايشان تعظيم مى كردند و مى پرستيدند، و نزد آن سنگ در

ص: 308


1- . سورۀ شعراء:141-158.
2- . بحار الانوار 11/377.
3- . عرائس المجالس 66، و در آن به جاى «ماسخ» ، «ماسح» آمده است.
4- . سورۀ قمر:23-25.

هر سال قربانيها مى كشتند، و نزد آن جمعيت مى كردند، پس به حضرت صالح عليه السّلام گفتند:

اگر پيغمبرى و رسولى چنانچه مى گوئى پس بخوان خداى خود را كه از براى ما از اين سنگ سخت ناقه اى ده ماهه آبستن بيرون آورد.

پس خدا بيرون آورد ناقه را از آن سنگ به نحوى كه ايشان طلبيده بودند، و حق تعالى وحى نمود كه: اى صالح! بگو به ايشان كه خدا مقرر كرده است براى اين ناقه كه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد؛ چون روز آب خوردن ناقه مى شد همۀ آب را در آن روز مى خورد، پس آن را مى دوشيدند و نمى ماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آن روز مى خوردند، چون روز ديگر صبح مى شد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر آن حال ماندند آنچه خدا خواست، پس ايشان بر خدا طاغى شدند و بعضى بسوى بعضى رفتند و گفتند: پى كنيد اين ناقه را و به راحت افتيد از آن، ما راضى نيستيم كه يك روز آب از ما باشد و يك روز از آن باشد.

پس گفتند: كيست آن كه مرتكب كشتن آن شود و ما از براى او مزدى قرار دهيم آنچه خواهد.

پس آمد بسوى ايشان مرد سرخ روى سرخ موى كبود چشمى كه فرزند زنا بود و پدر او معلوم نبود و او را «قدار» مى گفتند-به ضم قاف-شقى از اشقيا كه شوم بود بر ايشان، پس از براى او جعلى و مزدى قرار دادند. پس چون ناقه متوجه شد بسوى آن آب كه نوبۀ آن بود، گذاشت تا آب را خورد و متوجه برگشتن شد، بر سر راهش نشست و ضربتى زد آن را به شمشير و اثرى در آن نكرد، پس ضربت ديگر زد و آن را كشت؛ چون ناقه بر پهلو افتاد به زمين، فرزندش گريخت و به كوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد.

پس قوم صالح آمدند و احدى از ايشان نماند مگر آنكه شريك شد با او در ضربت زدن، و گوشتش را در ميان خود قسمت كردند، و هيچ كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند.

چون حضرت صالح عليه السّلام آن حال را مشاهده كرد، بسوى ايشان آمد و گفت: اى قوم!

ص: 309

چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود كرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح عليه السّلام كه: قوم تو طغيان و بغى كردند و كشتند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان، و در بودن ناقه بر ايشان ضررى نبود و از براى ايشان بزرگترين منفعتها بود، پس بگو به ايشان كه من عذاب خود را بر ايشان مى فرستم تا سه روز، پس اگر توبه كردند و برگشتند، توبۀ ايشان را قبول مى كنم و عذاب را از ايشان منع مى كنم، و اگر توبه نكردند و برنگشتند در روز سوم عذاب خود را بر ايشان مى فرستم.

پس حضرت صالح عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! من رسول خداوند شمايم بسوى شما، و او مى گويد به شما كه اگر توبه كرديد و برگشتيد و استغفار كرديد گناه شما را مى آمرزم و توبۀ شما را قبول مى كنم.

چون اين سخنان را به ايشان فرمود، كفر و طغيان و بغى ايشان زياده از سابق شد و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كردى اگر از راستگويانى.

صالح گفت: اى قوم من! بدرستى كه فردا صبح خواهيد كرد و روهاى شما زرد خواهد بود، و در روز دوم روهاى شما سرخ خواهد بود و در روز سوم روهاى شما سياه خواهد بود.

چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: آمد بسوى ما آنچه صالح گفت، پس عاتيان و طاغيان ايشان گفتند:

نمى شنويم سخن صالح را و قبول نمى كنيم قول او را هر چند عظيم است.

چون روز دوم شد روهاى ايشان سرخ شد، بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم! آمد بسوى شما آنچه صالح به شما گفت، پس عاتيان ايشان گفتند: اگر همه هلاك شويم قول صالح را نشنويم و ترك عبادت خدايان كه پدران ما ايشان را مى پرستيدند نكنيم و توبه نكردند و برنگشتند.

چون روز سوم شد روهاى ايشان سياه گرديد، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم! آنچه صالح به شما گفت همه واقع شد، عاتيان گفتند: آمد به نزد ما آنچه

ص: 310

صالح ما را خبر داد. چون نصف شب شد جبرئيل عليه السّلام به نزد ايشان آمد و نعره اى بر ايشان زد كه پردۀ گوشهاى ايشان را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد، و ايشان در آن سه روز حنوط و كفن كرده بودند و مى دانستند كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد، پس همگى در يك چشم بهم زدن مردند، كودك و بزرگ ايشان، و هيچ صاحب صدائى در ميان ايشان نماند مگر آنكه حق تعالى ايشان را هلاك كرد، پس صبح كردند در خانه ها و خوابگاههاى خود مردگان، پس حق تعالى بر ايشان با آن صدا آتشى از آسمان فرستاد كه همگى را سوزاند؛ اين بود قصۀ ايشان (1).

و در حديث حسن بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه:

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بود هلاك شدن قوم حضرت صالح؟

جبرئيل گفت: يا محمد! صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان ماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسوى هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت: اى قوم! بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام، و بر شما عرض مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤال كنيد از من تا سؤال كنم از خداى خود تا اجابت نمايد شما را در آنچه سؤال كرده ايد، و اگر خواهيد من سؤال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤال مى كنم، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من.

گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح.

پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.

پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند

ص: 311


1- . كافى 8/187؛ قصص الانبياء راوندى 97.

حضرت صالح عليه السّلام را طلبيدند و گفتند: اى صالح! سؤال كن.

پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟

ايشان نامش را گفتند، پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت، پس صالح عليه السّلام گفت: چرا جواب نمى گويد؟

گفتند: ديگرى را بخوان، آن هم جواب نگفت، و همچنين تا همۀ آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچ يك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السّلام به ايشان فرمود كه: اى قوم! ديديد كه من همۀ خدايان شما را ندا كردم و هيچ يك جواب من نگفتند، پس از من سؤال كنيد كه من از خداى خود سؤال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.

پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند: اى صالح! دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى.

چون حضرت صالح عليه السّلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم.

پس حضرت صالح عليه السّلام را طلبيدند و گفتند: الحال سؤال كن تا جواب بگويند. پس صالح عليه السّلام يك يك را ندا كرد و هيچ يك جواب نگفتند.

صالح عليه السّلام گفت: اى قوم! روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤال كنيد تا از خداى خود سؤال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.

پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند: اى صالح! ما از تو سؤال مى كنيم.

حضرت صالح عليه السّلام فرمود: اين قوم همه راضيند به شما؟

همه گفتند: بلى، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم.

پس آن هفتاد تن گفتند: اى صالح! ما از تو سؤال مى كنيم، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.

پس حضرت صالح عليه السّلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤال كنيد، ايشان اشاره

ص: 312

كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند: اى صالح! بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤال كنيم.

چون به نزد كوه رسيدند گفتند: اى صالح! سؤال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر مادۀ سرخ موى بسيار سرخ پركركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ.

حضرت صالح عليه السّلام گفت: از من سؤال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است.

پس صالح عليه السّلام از خدا سؤال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.

چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند: اى صالح! چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.

پس از خدا سؤال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و برگرد ناقه مى گرديد.

پس حضرت صالح عليه السّلام فرمود: اى قوم! ديگر چيزى ماند؟

گفتند: نه، بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش نفر نيز يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.

راوى گفت: من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه

ص: 313

هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت صالح عليه السّلام غايب شد از قوم خود مدتى، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز برنمى گردد؛ و طايفۀ ديگر شك داشتند؛ و طايفۀ ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت.

پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت: من صالحم، پس او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.

پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم.

پس آمد بسوى طايفۀ سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح.

گفتند: ما را خبر ده خبرى كه شك نكنيم كه تو صالحى، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.

فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم.

گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟

فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.

گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.

پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان: ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم.

ص: 314


1- . تفسير عياشى 2/20؛ كافى 8/185.

راوى پرسيد: اى فرزند رسول خدا! در آن روز عالمى بود؟

فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى، پس چون صالح عليه السّلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السّلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد (1). و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.

و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليه منقول است كه فرمود:

اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است، و يك طايفۀ ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحبان گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر عليه السّلام بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولىّ كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولىّ تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولىّ صالح عليه السّلام به ايشان گفت: من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم؟

گفتند: بلى. و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولىّ صالح پيغمبر عليه السّلام برابر آن ماهى آمد و گفت: بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم.

پس، از آن ماهيها فرود آمد، ولىّ گفت: باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكّى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولىّ صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى

ص: 315


1- . قصص الانبياء راوندى 98؛ كمال الدين و تمام النعمة 136.

بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت، پس وحى رسيد بسوى ولىّ حضرت صالح عليه السّلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقرۀ بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويّه بر صغير و كبير قسمت كرد (1).

و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكۀ معظمه واقع است و به رس مشهور است.

عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! شقى ترين پيشينيان كيست؟

گفت: پى كنندۀ ناقۀ صالح.

گفت: راست گفتى، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان؟

گفت: نمى دانم يا رسول اللّه.

فرمود: آن كس كه ضربت بر فرق سر تو بزند (2).

و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت: در غزوۀ عشيره من و على بن أبي طالب عليه السّلام بر روى خاك خوابيده بوديم، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟

گفتيم: بلى يا رسول اللّه.

فرمود كه: احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند (3).

و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در دستش بود و مى فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم!

ص: 316


1- . قصص الانبياء راوندى 96.
2- . مجمع البيان 5/499؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 3/343؛ اسد الغابه 4/110؛ المعجم الكبير للطبرانى 8/38.
3- . مجمع البيان 5/499؛ سيرۀ ابن هشام 1/599.

اى گروه فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم: من و على و حمزه و جعفر.

پس شخصى گفت: يا رسول اللّه! اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت؟

فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس: من و على و فاطمه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم، و فاطمه دختر من بر ناقۀ عضباى من، و صالح بر ناقۀ خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حلّۀ سبز پوشيده باشند پس بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه: نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل، پس ندا كند منادى كه: اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت (1).

و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السّلام كه: كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟

فرمود: آدم، و حوا، و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السّلام، و ناقۀ حضرت صالح عليه السّلام، و مار بهشت، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه اللّه (2).

و در بعضى روايات وارد شده است كه: چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم، پس شب بر سر خانۀ او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده

ص: 317


1- . خصال 204؛ و نزديك به اين مضمون در ترجمة الامام على عليه السّلام من تاريخ دمشق 2/333 آمده است.
2- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.

بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند (1).

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را «ملكاء» مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السّلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را «قطام» مى گفتند و او معشوقۀ قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را «قبال» مى گفتند و او معشوقۀ مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت: اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكۀ ما دلگير و غمگين است براى ناقۀ صالح، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.

پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند (2)، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند» (3).

مترجم گويد: بنا بر اين روايت، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصۀ شهادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، لهذا آن حضرت را «ناقة اللّه» مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امّت (4)، و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه، آنها به عذاب ظاهر معذّب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمۀ حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السّلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم

ص: 318


1- . كامل ابن اثير 1/91.
2- . مجمع البيان 2/442، و در آن «اقبال» به جاى «قبال» مى باشد.
3- . سورۀ نمل:48.
4- . تفسير قمى 2/130؛ مجمع البيان 4/234؛ كافى 1/198.

عليه اللعنه به پى كنندۀ ناقه، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق (1)، و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السّلام نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مدفون است (2).

و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه: عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند (3). و منافاتى در ميان اين دو روايت هست.

ص: 319


1- . بحار الانوار 27/240.
2- . تهذيب الاحكام 6/33؛ فرحة الغري 38.
3- . خصال 389؛ عيون اخبار الرضا 1/247.

ص: 320

باب هفتم: در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام

اشاره

و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است

ص: 321

ص: 322

فصل اول: در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل

و نقش نگين آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام متيقّظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود (1).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حلّۀ سبزى از حلّه هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السّلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايۀ عرش بازخواهندداشت و حلّۀ سبزى از حلّه هاى بهشت در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم، و نيكو برادرى است برادر تو على (2).

و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است: از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانۀ آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن

ص: 323


1- . احتجاج 1/504.
2- . امالى شيخ صدوق 266؛ مناقب ابن المغازلي 91.

مجيد فرموده است كه: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (1). (2)

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند (3)، و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن (4).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست؟

وحى به او رسيد كه: اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت (5).

بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است: «اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود» (6)، و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچ گونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله:

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خدا براى آن ابراهيم عليه السّلام را خليل خود فرمود كه هيچ كس از او چيزى سؤال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤال نكرد (7).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد (8).

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام منقول است كه: براى اين او را خليل خود

ص: 324


1- . سورۀ آل عمران:33.
2- . خصال 225.
3- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
4- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.
5- . امالى شيخ طوسى 338.
6- . سورۀ نساء:125.
7- . علل الشرايع 34.
8- . علل الشرايع 34.

گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى فرستاد (1).

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند (2).

مؤلف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريّه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليّت عظيم در خلّت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون خدا ابراهيم عليه السّلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلّت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامۀ سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود برمى داشت، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت: اى بندۀ خدا! كى تو را داخل خانۀ من كرده است؟

گفت: پروردگار خانه مرا داخل كرده است.

فرمود: پروردگارش احقّ است از من، پس تو كيستى؟

گفت: ملك موتم.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى؟

گفت: نه، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم.

ابراهيم فرمود: كيست آن بنده، شايد خدمت او كنم تا بميرم؟

ص: 325


1- . علل الشرايع 34.
2- . علل الشرايع 35.

گفت: تو آن بنده اى.

پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السّلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.

گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم اللّه، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمد للّه.

پس جبرئيل رو كرد به رفقايش-و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سركردۀ ايشان بود-و گفت: سزاوار است كه خدا او را خليل خود گرداند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت: اى ابراهيم! آيا تو را حاجتى هست؟

فرمود: امّا بسوى تو، پس نه (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه باربردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السّلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟

عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى.

ص: 326


1- . علل الشرايع 35.
2- . علل الشرايع 35.

ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است، خليل من هست امّا مصرى نيست.

پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون روز قيامت شود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بخوانند و حلّۀ سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش بازدارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السّلام را و بر او حلّۀ سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند امير المؤمنين عليه السّلام را و حلّۀ سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را بازدارند، پس بطلبند اسماعيل عليه السّلام را و حلّۀ سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السّلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السّلام را بطلبند و حلّۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امير المؤمنين عليه السّلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السّلام را و جامۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السّلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حلّۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيانِ ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السّلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب، پس منادى از ميان عرش از جانب ربّ العزّه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و او ابراهيم است، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابى طالب عليه السّلام است، و نيكو فرزندزاده هايند فرزندزاده هاى تو-يعنى حسن و حسين عليهما السّلام-، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است، و نيكو امامان راهنمايند ذرّيّت تو: امام زين العابدين عليه السّلام. . . تا آخر ائمه عليهم السّلام، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصىّ او و فرزندزاده هاى او و امامان از ذرّيّت او ايشان رستگارانند.

پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: «هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار

ص: 327


1- . تفسير قمى 1/153.

است» (1). (2)

و از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود (3).

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السّلام را ببيند، در من نظر كند (4).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت: پروردگارا! اين چيست؟

وحى به او رسيد كه: اين باعث وقار است.

عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان (5).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت ابراهيم عليه السّلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت: الحمد للّه رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم (6).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد:

كدام يك پدر شما است؟

چون زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده

ص: 328


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . تفسير قمى 1/128.
3- . تفسير قمى 2/270.
4- . قصص الانبياء راوندى 154.
5- . علل الشرايع 104؛ كافى 6/492.
6- . علل الشرايع 104.

كه به آن شناخته شوم. پس موى سر و ريشش سفيد شد (1).

و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (2)به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:

جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السّلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى.

فرمود: سبحان اللّه، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد (3).

و در حديث ديگر منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت: اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجّار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟ !

ساره گفت: اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.

و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشّر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسّر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت، پس در بعض اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين

ص: 329


1- . علل الشرايع 104.
2- . در مصدر «قزعه» آمده است.
3- . علل الشرايع 505.
4- . الخرائج و الجرائح 2/928.

را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى؟

گفت: از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السّلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه:

شهادت مى دهم توئى خليل (1).

و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه اواه (2)بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى: بسيار دعاكننده بوده خدا را (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ (4)يعنى: «ابراهيم امّتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان» ، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السّلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق، پس سه نفر شدند (5).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى ابراهيم عليه السّلام را بندۀ خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همه را براى او جمع كرد فرمود: «من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» (6)، چون در چشم ابراهيم عليه السّلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت: «خداوندا! از ذرّيّت من نيز امام قرار ده» (7)، خدا فرمود:

ص: 330


1- . تفسير عياشى 1/277.
2- . سورۀ توبه:114؛ سورۀ هود:75.
3- . تفسير عياشى 2/114؛ مجمع البيان 3/77.
4- . سورۀ نحل:120.
5- . تفسير عياشى 2/114؛ كافى 2/243.
6- . سورۀ بقره:124.
7- . سورۀ بقره:124.

«نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان» (1)، يعنى: سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السّلام بود (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السّلام شد گفت: پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميّت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت: اى بندۀ خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى؟

او سه مرتبه گفت: به رخصت پروردگارش.

پس ابراهيم عليه السّلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.

پس جبرئيل گفت: حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم؟

گفت: تو آن بنده هستى.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است؟

ص: 331


1- . سورۀ بقره:124.
2- . كافى 1/175.
3- . كافى 6/462.
4- . كافى 3/111.

جبرئيل گفت: از براى آنكه از هيچ كس چيزى سؤال نكردى، و از تو هيچ كس چيزى سؤال نكرد كه بگوئى نه (1).

و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت: من بسوى تو حاجتى دارم، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه: براى كى نماز مى كردى؟

گفت: براى خدا.

ابراهيم عليه السّلام گفت: خدا كيست؟

گفت: آن كه خلق كرده است تو را و مرا.

ابراهيم گفت: طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم، توانم كرد؟

گفت: تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.

ابراهيم گفت: تو چگونه مى روى؟

گفت: من بر روى آب مى روم.

ابراهيم عليه السّلام گفت: شايد آن كس كه آب را براى تو مسخّر كرده است از براى من نيز مسخّر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم.

پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد «بسم اللّه» گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز «بسم اللّه» گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و

ص: 332


1- . كافى 4/40.

چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيّش تو از كجاست؟

گفت: ميوۀ اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم.

حضرت ابراهيم گفت: كدام روز عظيم تر است از همۀ روزها.

عابد گفت: روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان.

ابراهيم گفت: بيا دست به دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شرّ آن روز نگاه دارد.

و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه: يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.

عابد گفت: از براى چه دعا كنيم؟

ابراهيم گفت: از براى گناهكاران مؤمنان.

عابد گفت: نه.

ابراهيم گفت: چرا؟

عابد گفت: از براى اينكه سه سال است كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.

ابراهيم گفت: خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.

پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى؟

عابد گفت: روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم: اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟

گفت: از من است.

گفتم: تو كيستى؟

ص: 333

گفت: منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.

پس دعا كردم و از خدا سؤال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.

پس حضرت ابراهيم گفت: منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است.

عابد گفت: الحمد للّه رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.

پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السّلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت: الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم، پس دعا كرد ابراهيم عليه السّلام از براى مؤمنان و مؤمنات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السّلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت (1).

و در بعضى از روايات وارد است كه: نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود (2).

ص: 334


1- . كمال الدين و تمام النعمة 140؛ قصص الانبياء راوندى 115.
2- . قصص الانبياء راوندى 115.

فصل دوم: در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت

تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت

و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: آزر پدر ابراهيم منجّم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت: من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.

نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟

گفت: در اين بلاد؛ و منزل نمرود در «كوثاريا» بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است.

نمرود پرسيد كه: آن مرد به دنيا آمده است؟

آزر گفت: نه.

نمرود گفت: پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم.

پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.

و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت: اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.

پس بيرون آمد و به غارى رفت، و حضرت ابراهيم عليه السّلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانۀ خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس

ص: 335

خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.

و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكّل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شد او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السّلام در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت: اى مادر! مرا بيرون بر.

مادر گفت: اى فرزند! اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد.

پس چون مادرش بيرون رفت، حضرت ابراهيم عليه السّلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرورفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت: اين خداى من است، چون زهره فرو رفت گفت: اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت: دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت: اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت:

اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هرآينه خواهم بود از گروه گمراهان؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت: اين بزرگتر و نيكوتر است، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السّلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت: اى قوم! من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده ايد، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان.

پس آمد به نزد مادرش، و مادرش او را داخل خانۀ آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت: اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟

گفت: اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم.

ص: 336

آزر گفت: واى بر تو! اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.

پس مادر ابراهيم به آزر گفت: بر تو باكى نيست، اگر پادشاه مطّلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطّلع شود من جواب پادشاه مى گويم، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السّلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت: كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى؟ و در آب و لجن بت را فرومى برد و مى گفت: بياشام و حرف بزن.

پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد امّا سودى نبخشيد، پس او را در خانۀ خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام متولد شد (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدر حضرت ابراهيم منجّم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى رأى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان، چون صبح شد به نمرود گفت: در اين شب امر عجيبى ديده ام.

نمرود گفت: چه ديدى؟

گفت: ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.

پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت: آيا زنان به او حامله شده اند؟

گفت: نه.

ص: 337


1- . تفسير قمى 1/206.
2- . كافى 4/149.

و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.

پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السّلام مجامعت كرد با زوجۀ خود و نطفۀ ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم.

پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت: پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى.

گفت: ببر.

پس مادر ابراهيم عليه السّلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آن قدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آن قدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آن قدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى، پس مدتها بر اين گذشت، روزى مادرش به پدرش گفت: مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهند، پس او را برداشته به سينۀ خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت.

پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.

گفت: او را در خاك پنهان كردم و برگشتم.

پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانۀ كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.

ص: 338

چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت، مادر گفت: چيست تو را؟

گفت: مرا با خود ببر.

گفت: باش تا از پدرت رخصت بگيرم.

پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السّلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حقّ او ظاهر ساخت (1).

و در روايت ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلّى چند در كنار نهر عظيمى كه او را «حزران» مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب، پس چون ابراهيم عليه السّلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» بسيار گفت، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت؛ مادرش را از مشاهدۀ اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره ها بر خالق آسمان و زمين، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السّلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكّل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت: بخور و حرف بزن! چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و

ص: 339


1- . كمال الدين و تمام النعمة 138.
2- . روضة الواعظين 82.

دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همۀ آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت.

چون پادشاه و جميع امرا و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.

گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است.

پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت: با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى؟

گفت: اى ملك! اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.

پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت: چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟

عرض كرد: اى ملك! اين را براى مصلحت رعيت تو كردم، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!

نمرود عذر او را قبول كرد و رأيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت: كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟

ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است، پس سؤال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!

پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السّلام و اصحابش، همه اولاد زنا

ص: 340

بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السّلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن، و حكم به كشتن ايشان نكردند، زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.

پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد، و چون آن روز شد كه مى خواستند او را در آتش اندازند، نمرود و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند! چون ابراهيم عليه السّلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.

چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت: برگرد از آنچه بر آن هستى، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.

زمين عرض كرد: خداوندا! به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟

ملائكه گفتند: خداوندا! خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟ !

حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم.

جبرئيل عرض كرد: خداوندا! خليل تو ابراهيم عليه السّلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟ !

حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بندۀ من است، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم.

پس ابراهيم عليه السّلام پروردگار خود را به سورۀ اخلاص خواند: «يا اللّه يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجّني من النّار برحمتك» .

پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت: اى

ص: 341

ابراهيم! آيا تو را بسوى من حاجتى هست؟

ابراهيم فرمود: امّا بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه ألجأت ظهري الى اللّه و اسندت امري الى اللّه و فوّضت امري الى اللّه» .

پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه كُونِي بَرْداً (1)يعنى: «سرد باش» ، پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ (2)يعنى: «و سلامت باش بر ابراهيم» ، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.

چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت: كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.

در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت: من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت.

نمرود ملعون ابراهيم عليه السّلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت: اى آزر! چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه مى دميد در آتش، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت (3).

و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون نمرود، ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت: اى ابراهيم! پروردگار تو كيست؟

فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.

نمرود گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم!

ص: 342


1- . سورۀ انبياء:69.
2- . سورۀ انبياء:69.
3- . تفسير قمى 2/71.

ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى؟

نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن. پس ابراهيم فرمود:

پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.

پس مبهوت و عاجز شد آن كافر (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام را در كفۀ منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل؟

عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.

حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، امّا من پس او بندۀ من است، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم.

پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت: تو را حاجتى هست؟

ابراهيم فرمود: بسوى تو نه.

پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه فوّضت امري الى اللّه اسندت ظهري الى اللّه حسبي اللّه» ، پس خدا وحى كرد به او كه: اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم (2).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: چرا موسى بن عمران عليه السّلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السّلام را كه

ص: 343


1- . تفسير قمى 1/86.
2- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370.

در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟

فرمود: ابراهيم عليه السّلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليهم السّلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤمن و دو كافر: امّا دو مؤمن پس سليمان بن داود و ذو القرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السّلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را «كوثا» مى گفتند در قريه اى كه آن را «قنطانا» مى گفتند، و شيطان آن را ساخت، و چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت: السلام عليك يا ابراهيم و رحمة اللّه و بركاته، آيا تو را حاجتى هست؟

گفت: به تو حاجتى ندارم.

پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه: سرد شو (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السّلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچ يك را رخصت نداد بغير از وزغ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب

ص: 344


1- . امالى شيخ صدوق 521.
2- . خصال 255.
3- . تفسير فرات كوفى 263، و در آن به جاى «كوثا» ، «كونى» آمده است.
4- . خصال 327.

پروردگارش؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون؛ و ابو بكر و عمر (1).

و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه: حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است؛ و ذليل گردانيد به پشه، جبارى را كه تمرّد و تجبّر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به سند معتبر منقول است كه: در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را (3).

مؤلف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصۀ پشه و نمرود واقع است، امّا تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه: بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت:

من با خداى تو جنگ مى كنم.

پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السّلام تنها در برابر ايشان ايستاد (4)تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشۀ ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدّى او را بى تاب كرد كه جمعى را موكّل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا

ص: 345


1- . خصال 346.
2- . احتجاج 2/227.
3- . خصال 388؛ علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.
4- . در هر دو مصدر به جاى حضرت ابراهيم، «ملك» آمده است.

به جهنم واصل شد (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: در جهنم واديى است كه او را «سقر» مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هرآينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيّا كرده است از براى اهل آن وادى، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيّا كرده است براى اهلش، و در آن كوه درّه اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن درّه و بوى بد و قذرات آن و آنچه خدا در آن مهيّا كرده است از عذابها براى اهل آن درّه، و در آن درّه چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن درّه از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيّا كرده است در آن براى اهلش، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيّا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امّتهاى گذشته و دو كس از اين امّت هستند؛ امّا آن پنج نفر:

قابيل است كه هابيل را كشت؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجّه كرد در امر پروردگارش و گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم؛ و فرعون كه گفت: منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد؛ و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امّتند (2): ابو بكر و عمر است.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد (3).

ص: 346


1- . كامل ابن اثير 1/116؛ عرائس المجالس 97، و در آن چهار صد سال به جاى چهل است.
2- . خصال 398، و در آن «يونس» به جاى «بولس» است.
3- . قصص الانبياء راوندى 106.

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود: «يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكّلت على اللّه» ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه: سرد و سلامت باش بر ابراهيم، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت برآمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السّلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت: چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش (1)!

پس نمرود به ابراهيم عليه السّلام گفت كه: از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به نزد نمرود آمد، گفت: چه حال دارى اى ابراهيم؟

گفت: من ابراهيم نيستم، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجّه كرد در امر پروردگارش و چهارصد سال جوان بود (3).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دوش نرجس روئيد، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السّلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت: من بوى يوسف را مى شنوم (4).

مؤلف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام را شفيع گردانيده

ص: 347


1- . قصص الانبياء راوندى 105.
2- . امالى شيخ طوسى 659.
3- . قصص الانبياء راوندى 137.
4- . محاسن 2/131.

باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد، و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست، روز نوروز بود (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السّلام را نجات داد از شدت غم عظيم، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسّر نشده بود، و رويانيد دور او از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسّر نشود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آن قدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابۀ مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون نظر به زمين كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت

ص: 348


1- . المهذب البارع 1/195.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 287.

را به زير تابوت آويخت، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند (1).

مؤلف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السّلام «كوثاربا» بود كه از محال كوفه بوده است، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السّلام و مادر لوط-يعنى ساره و ورقه-هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذاركننده بود امّا رسول نبود، و ابراهيم عليه السّلام در اول طفوليّت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود درآورد ابراهيم ساره دختر خالۀ خود را، و ساره گلۀ بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السّلام بخشيد، و حضرت ابراهيم عليه السّلام سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدّى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.

چون حضرت ابراهيم عليه السّلام بتهاى نمرود را شكست، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعلۀ آتش فرو نشست، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السّلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.

پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام، پس مخاصمه را به نزد

ص: 349


1- . تفسير عياشى 2/235.
2- . كامل ابن اثير 1/115؛ عرائس المجالس 96.

قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.

چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت: اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.

پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السّلام را از بلاد خود به جانب شام، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهم السّلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ (1)«من مى روم بسوى پروردگار خود-يعنى به جانب بيت المقدس-بزودى مرا هدايت خواهد كرد» .

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت-از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت-و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غرازه (2)مى گفتند، پس به يكى از عشّاران او گذشت، عشّار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السّلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشّار گفت: اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم.

ابراهيم گفت: آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.

عشّار گفت: تا نگشايم نمى شود.

پس عشّار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟

ص: 350


1- . سورۀ صافات:99.
2- . در مصدر «عراره» است.

گفت: حرمت من و دختر خالۀ من است.

گفت: چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى؟

ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.

عشّار گفت: نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم. پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.

پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السّلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.

چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردند، به آن حضرت گفت:

تابوت را بگشا.

فرمود: اى پادشاه! حرمت من و دختر خالۀ من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى.

پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.

ابراهيم عليه السّلام رو از او گردانيد و گفت: خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خالۀ من.

فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت: خداى تو چنين كرد؟

فرمود: بلى، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون ارادۀ حرام كردى مانع شد ميان تو و ارادۀ تو.

پادشاه گفت: از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم.

ابراهيم عليه السّلام گفت: پروردگارا! دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.

ص: 351

پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السّلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.

پادشاه گفت: خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى، پس از خداى خود سؤال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.

فرمود: سؤال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤال نكنى كه از براى تو دعا بكنم.

پادشاه قبول كرد و حضرت گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان، پس دستش به او برگشت.

چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السّلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت: تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است.

ابراهيم گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميلۀ خوش روى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.

چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.

پس ابراهيم عليه السّلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه: بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدّم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين، يا نيكوكار يا بدكار.

پس ابراهيم عليه السّلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدّم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو.

ص: 352

پادشاه گفت: خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟

ابراهيم عليه السّلام فرمود: بلى.

پادشاه گفت: شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.

پس ابراهيم عليه السّلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت.

و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت: اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السّلام بوجود آمد (1).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ (2)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت، ابراهيم است (3).

مؤلف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حلّ آنها ضرور است و تفصيلشان در «بحار الانوار» (4)مسطور است:

اول آنكه: ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السّلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السّلام جدّ آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب

ص: 353


1- . كافى 8/370.
2- . سورۀ عبس:34 و 35.
3- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245؛ خصال 318.
4- . بحار الانوار 12/48.

نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عمّ آن حضرت بوده است، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جدّ مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عمّ آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است، و به اين سبب او را پدر مى گفته است، و بعضى از احاديث كه قابل تأويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد (1).

دوم آنكه: حق تعالى در قصۀ ابراهيم عليه السّلام فرموده است فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي اَلنُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ (2)كه مضمونش موافق اخبار آن است كه: چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السّلام نظرى در ستارگان كرد و گفت: بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عارض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت: وقت نوبۀ من است و من تب خواهم كرد و با شما بيرون نمى توانم آمد.

و بعضى گفته اند: چون آنها منجّم بودند، آن حضرت هم به طريقۀ ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت: من در ستارۀ خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى.

و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليۀ صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود (3).

ص: 354


1- . مجمع البيان 2/321؛ تفسير فخر رازى 13/37.
2- . سورۀ صافات:88 و 89.
3- . مجمع البيان 4/449.

و ظاهر احاديث معتبرۀ بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم؟

فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم. و در روايت ديگر وارد شده است: يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است. و در روايت ديگر وارد است: چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بوده و مطّلع شد بر واقعۀ كربلا و شهادت امام حسين عليه السّلام پس گفت: من بيمارم، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه (1).

سوم آنكه: چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قول ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: هذا رَبِّي (2)يعنى «اين پروردگار من است» ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت:

اول آنكه: اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت، چنانچه كسى در مسأله اى فكر كند اول شقّى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤيد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت كه: آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت هذا رَبِّي بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود امّا از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش بود (3).

ص: 355


1- . معاني الاخبار 210.
2- . سورۀ انعام:76.
3- . تفسير قمى 1/207؛ تفسير عياشى 1/365.

و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود (1)، و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.

وجه دوم آنكه: اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود امّا مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤيد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السّلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت (2).

وجه سوم آن است كه: اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤال، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى: آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است؟

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه.

فرمود كه: ابراهيم عليه السّلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند، و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پردۀ شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت: اين پروردگار من است؟ ! بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرورفت گفت: من فروروندگان را دوست نمى دارم، زيرا كه فرورفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست.

پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت: اين خداى من است؟ ! بر سبيل انكار و

ص: 356


1- . تفسير عياشى 1/364.
2- . تفسير عياشى 1/365.

استخبار، چون فرورفت گفت: اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هرآينه خواهم بود از گروه گمراهان. فرمود: يعنى اگر خدا مرا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم.

پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت: اين خداى من است؟ ! اين بزرگتر است از زهره و ماه! بر سبيل انكار و استخبار و سؤال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن، پس چون آفتاب نيز فرورفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت: اى قوم من! بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همۀ دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان.

و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جملۀ آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است: «و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود» (1).

مأمون گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام متولد شد در زمان نمرود پسر كنعان. و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤمن و دو كافر: سليمان و ذو القرنين، نمرود و بخت النصر.

ص: 357


1- . سورۀ انعام:83.
2- . عيون اخبار الرضا 1/197؛ احتجاج 2/425.

گفتند به نمرود كه: امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السّلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه به اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت: اين پروردگار من است، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت: اين بزرگتر است، اين پروردگار من است. چون پنهان شد گفت: دوست نمى دارم پنهان شوندگان را.

پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت: اين پروردگار من است، اين بزرگتر است از آنچه ديدم، چون آن نيز فرورفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان (1).

مؤلف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در «بحار الانوار» ايراد كرديم (2)، و امّا استدلال آن حضرت به فرورفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديك مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السّلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضۀ خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است، يا به اعتبار آنكه ايشان منجّم

ص: 358


1- . تفسير عياشى 1/365.
2- . بحار الانوار 12/50.

بودند و ستاره را در وقت طلوع تأثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تأثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همۀ عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محلّ ذكر آنها را نيست.

چهارم آنكه: حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است، و دروغ بر پيغمبران روا نيست؟

اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت:

اول آنكه: كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ (1)يعنى: «بلكه بزرگ ايشان كرده است، پس از ايشان سؤال كنيد اگر حرف مى زنند» ، پس معنيش اين است كه: اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السّلام گفت در آخر سخنش إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ ، معنيش اين است كه: «اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است» ، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت (2).

دوم آنكه: نسبت فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها اين بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر

ص: 359


1- . سورۀ انبياء:63.
2- . معاني الاخبار 210.

مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.

سوم آنكه: «كبير هم» ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدّر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است؟

چهارم آنكه: دروغ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السّلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و اللّه كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت (1).

در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح، و ابراهيم عليه السّلام بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند (2).

ص: 360


1- . كافى 2/343.
2- . كافى 2/342.

فصل سوم: در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را،

و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: چون ابراهيم خليل را بلند كردند در ملكوت، چنانچه حق تعالى فرموده است:

«چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و از براى اينكه بوده باشد از صاحبان يقين» (1)، خدا ديدۀ او را قوى گردانيد، چون او را بلند كرد نزد آسمان تا آنكه زمين را و هر چه بر روى آن است از ظاهر و پنهان همه را ديد پس ديد مردى و زنى را زنا مى كردند، پس نفرين كرد كه ايشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را چنين ديد، دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را بر اين حال ديد و دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست به دو كس ديگر نفرين كند حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: اى ابراهيم! بازدار دعاى خود را از بندگان و كنيزان من، بدرستى كه منم آمرزندۀ مهربان و جبار بردبار، ضرر نمى رساند به من گناهان بندگان و كنيزان من چنانچه نفع نمى رساند به من طاعت ايشان، و ايشان را سياست و تربيت نمى كنم با آنكه بزودى خشم خود را از ايشان تدارك كنم چنانچه تو مى كنى، پس بازدار دعاى خود را از بندگان من،

ص: 361


1- . سورۀ انعام:75.

بدرستى كه تو بندۀ ترسانندۀ بندگان منى از عذاب من و شريك نيستى در پادشاهى من و حافظ و شاهد و نگهبان نيستى بر من و بر بندگان من و من با بندگان خود يكى از سه كار مى كنم: يا توبه مى كنند بسوى من و توبۀ ايشان را قبول مى كنم و گناهان ايشان را مى آمرزم و عيبهاى ايشان را مى پوشانم؛ يا آنكه عذاب خود را از ايشان بازمى دارم براى آنكه مى دانم از پشتهاى ايشان فرزندانى چند مؤمن بيرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا مى كنم با پدران كافر و تأنّى مى كنم با مادران كافر و عذاب را از ايشان رفع مى كنم تا آن مؤمنان از پشتهاى ايشان بيرون آيند، پس چون مؤمنان از صلبها و رحمهاى ايشان بيرون آيند و جدا شوند واجب مى شود بر ايشان عذاب من و نازل مى شود بر ايشان بلاى من؛ و اگر نه اين باشد و نه آن، پس بدرستى كه آنچه من مهيّا كرده ام براى ايشان از عذاب خود در آخرت عظيمتر است از آنچه تو از براى ايشان مى خواهى در دنيا، زيرا كه عذاب من براى بندگانم در خور جلال و بزرگوارى من است.

اى ابراهيم! پس مرا با بندگان خود بگذار كه من مهربانترم به ايشان از تو، و مرا با ايشان بگذار كه منم جبار بردبار و داناى حكيم، تدبير مى كنم ايشان را به علم خود، و جارى مى كنم در ايشان قضا و قدر خود را (1).

و نزديك به اين مضمون احاديث بسيار وارد شده است (2).

و در اخبار صحيحه و معتبرۀ بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه فرمودند در تفسير اين آيۀ كريمه وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ (3)كه ديدۀ ابراهيم عليه السّلام را آن قدر قوّت دادند كه از آسمانها گذشت و گشودند براى او مانعها را از زمين تا ديد زمين را و آنچه در زمين بود و آنچه در زير زمين بود و آنچه در هوا بود، و ديد آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائكه كه حامل آنها بودند و ديد عرش و كرسى را و آنچه بر بالاى آنها بود، و چنين كردند نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و

ص: 362


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 513.
2- . احتجاج 1/65؛ تفسير عياشى 1/364؛ تفسير قمى 1/206.
3- . سورۀ انعام:75.

هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهيم كردند پيشتر (1).

و احاديث بسيار در اين باب در ابواب فضايل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام خواهد آمد ان شاء اللّه.

و به سند حسن كالصّحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ديد حضرت ابراهيم عليه السّلام ملكوت آسمانها و زمين را، ملتفت شد شخصى را ديد كه زنا مى كند، نفرين كرد او را پس او مرد، تا آنكه سه كس را ديد و هر يك را نفرين كرد و همه مردند، پس خدا وحى نمود به او كه: اى ابراهيم! دعاى تو مستجاب است پس نفرين مكن بر بندگان من، اگر مى خواستم ايشان را خلق نمى كردم، من خلق كرده ام خلق خود را بر سه صنف: يك صنف مرا مى پرستند و هيچ چيز را با من شريك نمى كنند و ايشان را ثواب مى دهم، و يك صنف ديگرى را مى پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمى توانند رفت، و يك صنف غير مرا مى پرستند و از صلب ايشان جمعى را بيرون مى آورم كه مرا مى پرستند.

پس ابراهيم عليه السّلام نظر كرد ديد مردارى در كنار دريا افتاده است كه بعضى از آن در آب است و بعضى بر روى خاك، پس مى آيند درندگان دريا و از آنچه در آب است مى خورند، پس چون برمى گردند بعضى از آن درندگان بعضى را مى خورند، و درندگان صحرا مى آيند و از آن مردار مى خورند، و چون برمى گردند بعضى از آنها بعضى را مى خورند، پس در آن وقت تعجب كرد ابراهيم عليه السّلام و گفت: خداوندا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را؟ اينها گروهى چندند كه بعضى بعض ديگر را مى خورند، اجزاى اين حيوانات چگونه از هم جدا مى شوند؟

پس خدا به او وحى نمود كه: آيا ايمان ندارى به آنكه من مرده ها را زنده خواهم كرد؟

گفت: بلى، ايمان دارم و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود؛ يعنى مى خواهم اين را ببينم چنانچه همه چيز را ديدم.

حق تعالى فرمود: بگير چهار مرغ را و ريزه ريزه كن هر يك را و با يكديگر مخلوط كن

ص: 363


1- . بصائر الدرجات 106.

اجزاى آنها را-چنانچه اجزاى اين مردار در بدن اين حيوانات و درندگان كه يكديگر را خوردند مخلوط شده است-پس بر سر هر كوهى يك جزو بگذار، پس ايشان را بخوان به نامهاى ايشان تا بيايند بسوى تو از روى سرعت؛ و به روايت ديگر بخوان ايشان را به نام بزرگ من و قسم ده ايشان را به جبروت و عظمت من (1)؛ و كوهها ده تا بودند و مرغها خروس و كبوتر و طاووس و كلاغ بودند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حضرت ابراهيم رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتى (3)، آن حضرت فرمود: حق تعالى وحى كرد به حضرت ابراهيم عليه السّلام كه: بدرستى كه من از بندگان خود خليلى و دوستى خواهم گرفت كه اگر از من سؤال كند زنده كردن مردگان را اجابت او خواهم كرد، پس در نفس ابراهيم عليه السّلام افتاد كه آن خليل او خواهد بود، پس گفت: پروردگارا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را.

گفت: آيا ايمان ندارى؟

گفت: ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد بر آنكه من خليل توام.

خدا فرمود: فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ اَلطَّيْرِ پس بگير چهارتا از مرغان فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ پس ايشان را به نزد خود بر و نيكو ملاحظه كن كه بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوند، يا پاره پاره كن آنها را ثُمَّ اِجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً پس بگردان بر هر كوهى از آنها جزوى را ثُمَّ اُدْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً پس بخوان آنها را تا بيايند بسوى تو به سرعت وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (4)و بدان كه خدا عزيز و غالب است بر آنچه اراده نمايد و كارهاى او همه منوط به حكمت است.

حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهيم كركسى و مرغ آبى و طاووسى و خروسى

ص: 364


1- . تفسير عياشى 1/146؛ خصال 265.
2- . تفسير عياشى 1/142.
3- . سورۀ بقره:260.
4- . سورۀ بقره:260.

را، پس ريزه ريزه كرد آنها را و ريزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر كوه از كوهها كه در دور او بود جزوى گذاشت و آن كوهها ده تا بودند، و منقارهاى آن مرغان را در ميان انگشتان خود گرفت، پس آن مرغان را به نامهاى ايشان خواند و نزد خود دانه و آبى گذاشت، پس پرواز كرد اجزاى آن حيوانات بعضى بسوى بعضى تا بدنها درست شد و هر بدنى متصل شد و چسبيد به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام دست از منقارهاى آن مرغان برداشت پس پرواز كردند و بر زمين نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچيدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهيم گفت: بلكه خدا مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز قادر است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير اين آيه، فرمود: هدهد و صرد و طاووس و كلاغ را گرفت و ذبح كرد و سرهاشان را جدا كرد، پس در هاون گذاشت بدنهاى آنها را با پر و استخوان و گوشت و نرم كوبيد كه اجزاى آنها همگى با يكديگر مخلوط شد، پس ده جزو كرد و بر ده كوه گذاشت و نزد خود دانه و آبى گذاشت، پس منقار آنها را در ميان انگشتان خود گرفت و گفت: بيائيد بزودى به اذن خدا، پس پرواز كرد بعضى از اجزا بسوى بعضى گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنى آمد چسبيد به گردن خود، پس حضرت ابراهيم دست از منقارشان برداشت و بر زمين نشستند و از آن آب آشاميدند و از آن دانه ها برچيدند.

پس گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده كند.

پس حضرت ابراهيم گفت: بلكه خدا زنده مى كند و مى ميراند.

حضرت فرمود: اين تفسير ظاهر آيه است و تفسيرش در باطن آن است كه بگير چهار نفر از آنها كه گنجايش فهميدن و ضبط كردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ايشان بسپار و بفرست ايشان را به اطراف زمينها كه حجتهاى تو باشند بر مردم، و هر وقت كه

ص: 365


1- . عيون اخبار الرضا 1/198؛ توحيد شيخ صدوق 132؛ احتجاج 2/426.

خواهى كه به نزد تو بيايند ايشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بيايند بزودى به نزد تو به اذن خداى عز و جل (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ابراهيم عليه السّلام هاونى طلبيد و همگى مرغان را نرم كوبيد و سرهايشان را نزد خود نگاه داشت، پس خدا را خواند به آن نامى كه او را امر فرموده بود خدا كه بخواند، پس نظر مى كرد به اجزاى پرها كه چگونه از ميان جزوها از كوهى به كوهى پرواز مى كنند و رگهاى هر يك بيرون مى آيند و به بدنها متصل مى شوند تا بالهاشان تمام شد، پس يكى بسوى حضرت ابراهيم پرواز كرد، ابراهيم عليه السّلام سر ديگر را نزديك او برد، قبول نكرد و به سر خود متصل شد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبى و خروس را و پرهاشان را كند بعد از كشتن و در هاون گذاشت و كوبيد و متفرق كرد اجزاشان را بر كوههاى اردن، و در آن روز ده كوه بود، و بر هر كوهى جزوى از آنها گذاشت و ايشان را به نامهاى ايشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوى او (3).

مؤلف گويد كه: اختلافى در تعيين مرغها واقع شده است، شايد بعضى محمول بر تقيه باشد و به طريق روايات عامه وارد شده باشد، و محتمل است كه اين امر چند مرتبه واقع شده باشد و ليكن بعيد است و شبهه اى كه در اين باب وارد مى آيد كه چگونه حضرت ابراهيم را شبهه در باب زنده كردن خدا مردگان را عارض شد تا چنين سؤالى كرد؟ بر چند وجه جواب گفته اند:

اول آنكه: چنانچه از راه دليل و برهان علم داشت، مى خواست كه از راه مشاهده و عيان نيز بداند، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه: پرسيدند از حضرت امام رضا عليه السّلام از قول ابراهيم عليه السّلام كه گفت: «و ليكن براى آنكه دل من مطمئن شود» ، آيا در دلش شكّى بود؟

ص: 366


1- . تفسير عياشى 1/145؛ خصال 264.
2- . تفسير عياشى 1/144.
3- . تفسير عياشى 1/143.

فرمود كه: نه، ليكن از خدا زيادتى در يقين خود مى خواست (1).

و همين مضمون از حضرت امام موسى عليه السّلام نيز منقول است (2).

دوم آنكه: اصل زنده كردن را مى دانست، چگونگى آن را مى خواست بداند كه به چه نحو مى شود.

سوم آنكه: در احاديث سابقه گذشت كه مى خواست بداند كه او خليل خداست يا نه.

چهارم آنكه: نمرود از او طلبيد كه مرده را زنده كند و او را تهديد كرد كه اگر نكند او را بكشد، خواست كه به اجابت مسئول او، دلش از كشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است كه در احاديث معتبره گذشت.

و شيخ محمد بن بابويه رحمه اللّه ذكر كرده است كه: از محمد بن عبد اللّه بن طيفور شنيدم كه مى گفت در قول ابراهيم عليه السّلام رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتى كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را كه زيارت كند بنده اى از بندگان شايستۀ او را، پس چون به زيارت او رفت و با او سخن گفت، آن شخص گفت: خدا را در دنيا بنده اى هست كه او را ابراهيم مى گويند و خدا او را خليل خود گردانيده است.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: علامت آن بنده چيست؟

گفت: خدا براى او مرده، زنده خواهد كرد.

پس ابراهيم گمان برد كه او باشد، پس سؤال كرد از خدا كه مرده را براى او زنده كند.

حق تعالى فرمود: آيا ايمان ندارى؟

عرض كرد: بلى و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود كه من خليل توام-و مى گويند كه مى خواست براى او معجزه باشد چنانچه پيغمبران ديگر را بود-و ابراهيم سؤال كرد از خدايش كه مرده را براى او زنده گرداند و خدا او را امر كرد كه براى او زنده را بميراند، يعنى پسرش اسماعيل را ذبح كند، و خدا امر فرمود او را كه چهار مرغ را ذبح كند

ص: 367


1- . تفسير عياشى 1/143.
2- . كافى 2/399؛ تفسير برهان 1/250.

(طاووس، كركس، خروس و مرغ آبى) ؛ پس طاووس زينت دنيا بود، و كركس طول امل بود چون عمر او بسيار دراز مى شود، و مرغ آبى حرص بود، و خروس شهوت بود، پس گويا خدا فرمود: اگر دوست مى دارى كه دلت زنده شود و با من مطمئن گردد پس بيرون ببر اين چهار چيز را از دل خود و اينها را از نفس خود بميران كه اينها در هر دلى كه هست با من مطمئن نمى شود.

من پرسيدم از او كه: چگونه خدا از او پرسيد كه: آيا ايمان ندارى، با آنكه دانا بود به حال او و مى دانست كه او ايمان دارد؟

جواب گفت: چون سؤال ابراهيم عليه السّلام موهم آن بود كه او شك داشته باشد، خدا خواست اين توهّم از او زايل شود و اين تهمت از او مرتفع گردد، اين سؤال از او كرد تا او اظهار كند من شك ندارم و براى زيادتى يقين سؤال مى كنم يا براى امور ديگر كه گذشت (1).

مؤلف گويد: اين سخنان ابن طيفور كه مستند به حديث نيست، محلّ اعتماد نيست، ليكن چون آن شيخ بزرگوار نقل كرده بود ما نيز ايراد كرديم.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: صحف ابراهيم عليه السّلام در شب اول ماه رمضان نازل شد (2).

و از ابو ذر رحمه اللّه منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى بر ابراهيم عليه السّلام بيست صحيفه فرستاد.

ابو ذر گفت: يا رسول اللّه! چه بود صحيفه هاى ابراهيم؟

فرمود: همۀ مثلها و حكمتها بود و در آن صحف بود اين نصايح:

اى پادشاه امتحان كرده شدۀ مغرور! من نفرستاده ام تو را براى اينكه جمع كنى دنيا را بعضى بسوى بعضى، و ليكن فرستاده ام تو را براى اينكه رد كنى از من دعاى مظلومان را، كه من رد نمى كنم دعاى ايشان را اگر چه از كافرى باشد.

ص: 368


1- . خصال 265؛ علل الشرايع 36. و در هر دو مصدر «محمد بن عبد اللّه بن محمد بن طيفور» است.
2- . كافى 2/629.

و بر عاقل لازم است تا عذرى نداشته باشد آنكه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتى كه در آن ساعت مناجات كند با پروردگار خود؛ و ساعتى كه در آن ساعت حساب نفس خود بكند كه چه كرده است از نيكى و بدى؛ و ساعتى كه تفكر نمايد در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا كرده است از نعمتهاى نامتناهى؛ و ساعتى كه در آن ساعت خلوت كند براى بهرۀ نفس خود از حلال، و بدرستى كه اين ساعت ياورى است او را بر ساعتهاى ديگر، و راحت و آسايشى است براى دلها.

و بر عاقل لازم است كه بينا باشد به زمانۀ خود و اهل آن، و پيوسته متوجه اصلاح كار خود باشد و نگاهدارندۀ زبان خود باشد از آنچه نبايد گفت، پس بدرستى كه كسى كه كلام خود را از عمل خود حساب كند كم مى شود سخن او مگر در چيزى كه نفعى به حال او داشته باشد.

و بر عاقل لازم است كه طلب كننده باشد سه چيز را: مرمّت معاش دنياى خود با تحصيل كردن توشه براى آخرت خود با لذت يافتن در چيزى كه حرام نباشد.

ابو ذر گفت كه: آيا در آنچه خدا فرستاده است چيزى هست از آنها كه در صحف حضرت ابراهيم و موسى عليهما السّلام بوده باشد؟

فرمود: اى ابو ذر! بخوان اين آيات را قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى. وَ ذَكَرَ اِسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى. بَلْ تُؤْثِرُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا. وَ اَلْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى. إِنَّ هذا لَفِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولى. صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى (1)يعنى: «بتحقيق كه رستگارى يافت هر كه زكات داد يا خود را از كفر و معصيت پاك كرد، و ياد كرد پروردگار خود را پس نماز كرد، بلكه شما اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را، و آخرت نيكوتر و باقى تر است، بدرستى كه اين ثبت است در صحيفه هاى پيشين، صحيفه هاى ابراهيم و موسى» (2).

و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول خدا وَ إِبْراهِيمَ اَلَّذِي

ص: 369


1- . سورۀ اعلى:14-19.
2- . خصال 524؛ معاني الاخبار 334؛ عرائس المجالس 100.

وَفّى (1) كه ترجمه اش اين است: «و ابراهيم آن كه او تمام كرد آنچه او را به آن مأمور ساخته بودند» ، يا «بسيار وفا كرد به آنچه با خدا عهد كرده بود» ، حضرت فرمود: هر صبح و شام اين دعا مى خواند: «اصبحت و ربّي محمودا اصبحت لا اشرك باللّه شيئا و لا ادعو مع اللّه الها آخر و لا اتّخذ معه وليّا» ، پس به اين سبب او را بندۀ شكور ناميدند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ (3)كه ترجمه اش آن است: « يادآور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگارش به امرى چند، پس تمام كرد آنها را» ، پرسيد: آن كلمات چيست؟

فرمود: همان كلماتى است كه حضرت آدم از پروردگارش قبول كرد و توبه اش مقبول شد، گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه توبۀ مرا قبول كنى، پس خدا توبۀ او را قبول فرمود.

مفضّل گفت: چه معنى دارد فَأَتَمَّهُنَّ ؟

فرمود: يعنى پس تمام كرد ايشان را تا قائم آل محمد عليهم السّلام دوازده امام كه نه تا از فرزندان حضرت امام حسين عليه السّلام اند (4).

و ابن بابويه رحمه اللّه فرموده: آنچه در اين حديث وارد است يك وجه است براى اين كلمات، و كلمات را وجوه ديگر هست:

اول: يقين؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را از براى آنكه بوده باشد از صاحبان يقين» (5).

دوم: معرفت به قديم بودن خالقش و يگانه دانستن او و منزّه دانستن او از شباهت به

ص: 370


1- . سورۀ نجم:37.
2- . علل الشرايع 37.
3- . سورۀ بقره:124.
4- . معاني الاخبار 126؛ مجمع البيان 1/200؛ تفسير برهان 1/247.
5- . سورۀ انعام:75.

مخلوقات در وقتى كه نظر كرد به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال كرد به فرورفتن هر يك از آنها بر آنكه حادثند، و به حدوث آنها بر آنكه آفريننده اى دارند.

سوم: شجاعت؛ و در حكايت شكستن بتان شجاعت او هويدا شد، چنانچه خدا فرموده است كه: «در وقتى كه با پدرش و قومش گفت: چيست اين تمثالها و صورتها كه شما آنها را ملازمت مى كنيد و بر عبادت آنها اقامت مى نمائيد؟ گفتند: يافته ايم پدران خود را كه ايشان را مى پرستيدند، گفت: بتحقيق كه بوده ايد شما و پدران شما در گمراهى هويدا، گفتند: آيا به جد مى گوئى آنچه مى گوئى يا لعب و بازى مى كنى؟ گفت: بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه همه را از عدم به وجود آورده است، و من بر اين از گواهانم، و اللّه كه كيدى در باب بتهاى شما خواهم كرد بعد از آنكه شما پشت كنيد، پس چون ايشان به عيدگاه رفتند همه را ريزه ريزه كرد بغير از بت بزرگ ايشان، كه شايد بعد از برگشتن از او سؤال كنند و حجت بر ايشان تمام كند» (1)، و مقاومت يك تن تنها با چندين هزار كس، تمام شجاعت است.

چهارم: حلم و بردبارى؛ چنانچه حق تعالى فرموده است: «بدرستى كه ابراهيم بردبار و بسيار آه كشنده يا دعاكننده و بازگشت كننده بسوى خدا بود» (2).

پنجم: سخاوت و جوانمردى؛ چنانچه حق تعالى در حكايت مهمانان او ياد فرموده است (3).

ششم: عزلت و دورى كردن از اهل بيت و خويشان از براى خدا؛ چنانچه خدا فرموده است كه: «ابراهيم به آزر و قوم خود گفت كه: اعتزال و دورى مى كنم از شما و از آنچه مى خوانيد آنها را بغير از خدا، و مى خوانم پروردگار خود را و او را عبادت مى كنم» (4).

هفتم: امر به نيكى و نهى از بدى كردن؛ چنانچه حق تعالى فرموده است: «ابراهيم به

ص: 371


1- . سورۀ انبياء:52-58.
2- . سورۀ هود:75.
3- . سورۀ ذاريات: آيۀ 24 به بعد.
4- . سورۀ مريم:48.

آزر گفت: اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نه مى شنود و نه مى بيند و هيچ فايده تو را نمى بخشد، اى پدر! بدرستى كه آمده است مرا از علم آنچه نيامده است تو را، پس متابعت كن مرا تا هدايت كنم تو را به راه راست، اى پدر! عبادت شيطان مكن بدرستى كه شيطان بود براى رحمان بسيار معصيت كننده، اى پدر! مى ترسم كه مس كند تو را عذابى از جانب خداوند رحمان پس بوده باشى ولىّ شيطان» (1).

هشتم: بدى را به نيكى دفع كردن؛ «در هنگامى كه آزر به او گفت: آيا نمى خواهى تو خدايان ما را اى ابراهيم؟ ! اگر ترك نكنى اين را البته تو را سنگسار كنم و از من دور شو زمانى بسيار، پس او در جواب گفت: بزودى طلب آمرزش كنم از براى تو از خداى خود، بدرستى كه او نسبت به من مهربان است و نيكوكار» (2).

نهم: توكل؛ چنانچه گفت: «آنچه مى پرستيد شما و پدران گذشتۀ شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالميان كه مرا خلق كرده است، پس او مرا هدايت مى كند و او مرا طعام مى دهد و آب مى دهد، و چون بيمار مى شوم پس او مرا شفا مى دهد، و آن كه مرا مى ميراند پس در قيامت زنده مى گرداند، و آن كه طمع دارم كه بيامرزد گناه مرا در روز جزا» (3).

دهم: حكم و منسوب شدن به صالحان؛ چنانچه گفت: «پروردگارا! ببخش به من حكمى و ملحق گردان مرا به صالحان» (4)كه رسول خدا و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام اند، و گفت:

«بگردان براى من لسان صدقى در پسينيان» (5)يعنى: ذكر خيرى، و مراد از لسان صدق، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است چنانچه خدا در جاى ديگر فرموده است وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا (6).

ص: 372


1- . سورۀ مريم:42-45.
2- . سورۀ مريم:46-47.
3- . سورۀ شعراء:75-82.
4- . سورۀ شعراء:83.
5- . سورۀ شعراء:84.
6- . سورۀ مريم:50.

يازدهم: امتحان در جان؛ در وقتى كه او را در منجنيق گذاشتند و به آتش انداختند.

دوازدهم: امتحان در فرزند؛ در وقتى كه حق تعالى امر كرد او را به ذبح اسماعيل.

سيزدهم: امتحان در زن؛ در هنگامى كه خدا خلاص كرد حرمتش را از غرازۀ قبطى.

چهاردهم: صبر بر كج خلقى ساره.

پانزدهم: خود را در طاعت خدا مقصّر دانستن؛ در آنجا كه دعا كرد كه: «مرا خوار مكن در روزى كه مردم مبعوث مى شوند» (1).

شانزدهم: نزاهت؛ چنانچه خدا فرموده است كه: «نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن مايل بود از دينهاى باطل و مسلمان و منقاد حق بود و نبود از مشركان» (2).

هفدهم: جمع كردن اشراط همۀ طاعات؛ در آنجا كه گفت: إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ. لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ اَلْمُسْلِمِينَ (3)يعنى: «بدرستى كه نماز من و ذبيحۀ من يا حجّ من يا طاعات من و زندگى و مردن من خالص است براى خداوندى كه پروردگار عالميان است، نيست او را شريكى و به اين امر كرده شده ام و من از انقيادكنندگانم» ، پس چون گفت: زندگى و مردن من، پس همۀ طاعات را در اينجا داخل كرد.

هيجدهم: مستجاب شدن دعاى او در زنده كردن مردگان.

نوزدهم: شهادت دادن خدا براى او كه از جملۀ صالحان است؛ در آنجا كه فرموده است: «بتحقيق كه برگزيديم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از صالحان است» (4)، يعنى: از رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام.

بيستم: اقتدا كردن پيغمبران بعد از او به او؛ در آنجا كه خدا مى فرمايد: «پس وحى

ص: 373


1- . سورۀ شعراء:87.
2- . سورۀ آل عمران:67.
3- . سورۀ انعام:162 و 163.
4- . سورۀ بقره:130.

كرديم بسوى تو كه متابعت كن ملّت ابراهيم را» (1)، و باز فرموده است: «ملّت پدر شما ابراهيم، او ناميده است شما را مسلمانان پيش از اين» (2).

تمام شد كلام ابن بابويه (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابتلاى حضرت ابراهيم عليه السّلام آن بود كه در خواب او را امر كرد كه فرزندش را ذبح كند، پس تمام كرد آن را ابراهيم عليه السّلام و عزم بر آن نمود و تسليم امر الهى كرد، پس حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را براى مردم امام گردانيدم، پس فرستاد بر او سنّتهاى حنيفيّه را كه ده چيز است، پنج در سر و پنج در بدن، امّا آنچه در سر است: شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن؛ و آنچه در بدن است: مو از بدن ستردن و ختنه كردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب، پس اين است حنيفيّۀ طاهره كه حضرت ابراهيم عليه السّلام آورد و منسوخ نمى شود تا روز قيامت، و اين است معنى قول حق تعالى كه: «متابعت كن ملّت ابراهيم را در حالتى كه حنيف و مايل است از باطل به حق» (4). (5)

و در حديث معتبر ديگر فرموده: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه مهمانى كرد مهمانان را، و اول كسى بود كه ختنه كرد، و اول كسى بود كه در راه خدا جهاد كرد، و اول كسى بود كه خمس مال خود را بيرون كرد، و اول كسى بود كه نعلين در پا كرد، و اول كسى بود كه علمها براى جنگ درست نمود (6).

و به روايتى منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام ملكى را ملاقات كرد و از او پرسيد:

كيستى؟

ص: 374


1- . سورۀ نحل:123.
2- . سورۀ حج:78.
3- . معاني الاخبار 127.
4- . سورۀ نحل:125.
5- . تفسير قمى 1/59؛ مجمع البيان 1/200.
6- . مجمع البيان 1/200.

گفت: ملك موتم.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورتى كه به آن صورت قبض روح مؤمن مى كنى؟

گفت: بلى، رو از من بگردان.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام رو از او گردانيد، و چون نظر كرد جوانى ديد خوش صورت و خوش جامه و نيكو شمايل و خوشبو، پس گفت: اى ملك موت! اگر مؤمن نبيند بغير حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت: آيا مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورت كه فاجران را قبض روح مى نمائى؟

گفت: طاقت ديدن آن را ندارى.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: طاقت دارم.

ملك موت گفت: رو از من بگردان، پس چون نظر كرد مردى سياه ديد كه موهايش راست ايستاده در نهايت بدبوئى با جامه هاى سياه، و از دهان و سوراخهاى بينى او آتش و دود بيرون مى آيد.

پس حضرت ابراهيم بيهوش شد و چون به هوش بازآمد ملك موت به صورت اول برگشته بود، گفت: اى ملك موت! اگر فاجر نبيند مگر همين صورت تو را، بس است براى عذاب او (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت ابراهيم عليه السّلام كه: زمين شكايت كرد بسوى من حياى از ديدن عورت تو را، پس ميان عورت خود و زمين حجابى قرار ده، پس زير جامه اى براى خود ساخت كه تا زانوهاى او بود (2).

ص: 375


1- . عوالي اللئالي 1/274؛ المحجة البيضاء 8/259؛ احياء علوم الدين 4/493.
2- . علل الشرايع 585.

فصل چهارم: در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: عمر حضرت ابراهيم عليه السّلام به صد و هفتاد و پنج سال رسيد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام گذشت به «بانقيا» كه در پهلوى نجف اشرف بوده است، و هر شب در آن شهر زلزله مى شد، پس چون حضرت ابراهيم شب در آنجا ماند در آن شب زلزله نشد، اهل آن شهر پرسيدند كه: آيا چه حادث شده است در شهر ما كه زلزله نشد؟

گفتند: ديشب مرد پيرى در اينجا وارد شد و پسرش با اوست.

پس به نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله مى شد، و در اين شب كه تو وارد شهر ما شدى زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببينيم كه چون مى شود.

چون در شب ديگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهيم عليه السّلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت كن و آنچه خواهى ما به تو مى دهيم.

گفت: من نمى مانم در اين شهر و ليكن اين صحراى نجف را كه در پشت شهر شما است به من بفروشيد تا زلزله ديگر در شهر شما نشود.

ص: 376


1- . كمال الدين و تمام النعمة 523.

گفتند: ما به تو مى بخشيم.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: نمى گيرم مگر به خريدن.

گفتند: پس بگير به هر قيمت كه خواهى.

پس خريد آن زمين را از ايشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش، پس به اين سبب آن زمين را بانقيا گفتند زيرا كه گوسفند را به لغت نبطى نقيا مى گويند.

پس پسر ابراهيم عليه السّلام به آن حضرت گفت: اى خليل الرحمن! چه مى كنى اين زمين را كه نه زراعتى در آن مى توان كرد و نه حيوانى مى توان چرانيد؟

حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: ساكت شو كه خداوند عالميان از اين صحرا محشور گرداند هفتاد هزار كس را كه داخل بهشت شوند بى حساب، كه هر يك از ايشان شفاعت كنند جماعت بسيار را (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اول دو كس كه مصافحه كردند بر روى زمين ذو القرنين و ابراهيم خليل عليهما السّلام بودند، ابراهيم عليه السّلام روبرو با او ملاقات كرد و با او مصافحه كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام از مسجد سهله متوجه يمن شد براى جنگ با عمالقه (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه او را دخترى روزى كند كه بعد از مرگ بر او گريه كند (4).

و در حديث معتبر از آن حضرت مروى است كه: ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت:

اى ابراهيم! پير شده اى، از خدا سؤال كن فرزندى به تو عطا كند كه ديدۀ ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و اگر خواهد، دعاى تو را مستجاب

ص: 377


1- . علل الشرايع 585.
2- . امالى شيخ طوسى 215.
3- . كافى 3/494.
4- . تهذيب الاحكام 1/465.

مى كند.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه او را فرزند دانائى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحانى خواهم كرد.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام بعد از بشارت، سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالى، پس ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: پير شده اى و اجلت نزديك شده است، اگر دعا مى كردى كه خدا اجل تو را تأخير كند و عمر تو را دراز كند كه تعيّش كنى با ما و ديدۀ ما روشن باشد، نيكو بود.

پس ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد آنچه ساره التماس كرده بود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: از زيادتى عمر بطلب آنچه خواهى تا به تو عطا كنم.

چون حضرت ابراهيم عليه السّلام ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى كرده است، ساره گفت:

از خدا سؤال كن كه تو را نميراند تا تو مرگ را از او طلب كنى.

حضرت ابراهيم عليه السّلام چنين سؤال نمود و حق تعالى مستجاب گردانيد.

چون ابراهيم عليه السّلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت: شكر كن خدا را و طعامى بعمل آور و فقرا و اهل حاجت را بخوان كه از آن طعام تناول نمايند.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام چنين كرد، چون مردم حاضر شدند، در ميان آنها مرد پير ضعيف كورى بود كه با او شخصى بود كه قائد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اى برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزيد، از جانب راست و چپ لقمه حركت كرد تا آنكه لقمه بر پيشانيش خورد، پس قائدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد، پس آن نابينا لقمۀ ديگر گرفت و دستش حركت كرد و بر ديده اش گذاشت، و ابراهيم عليه السّلام پيوسته نظرش بر او بود، پس تعجب كرد از اين حال و از قائد او سؤال كرد از سبب اين اختلال، قائد گفت: آنچه ملاحظه مى نمائى از احوال اين مرد از ضعف و پيرى است، ابراهيم عليه السّلام در خاطر خود گفت: من كه بسيار پير شوم مثل اين مرد خواهم شد، پس ابراهيم عليه السّلام به سبب مشاهدۀ حال آن پير از خدا سؤال كرد كه: خداوندا! بميران مرا در آن

ص: 378

اجلى كه براى من نوشته بودى كه مرا احتياجى به زيادتى عمر نيست بعد از آنچه مشاهده كردم (1).

و در حديث معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون خدا خواست كه قبض روح ابراهيم عليه السّلام بكند، ملك الموت را بسوى او فرستاد، پس گفت: السلام عليك يا ابراهيم.

ابراهيم گفت: و عليك السلام يا ملك الموت، آيا آمده اى كه مرا به اختيار من به آخرت بخوانى يا خبر مرگ آورده اى و البته مأمورى كه قبض روح من بكنى؟

ملك الموت گفت: بلكه آمده ام تا به اختيار تو، تو را به لقاى الهى و عالم قدس مى خوانم، پس اجابت كن.

ابراهيم گفت: هرگز ديده اى خليلى را كه خليل خود را بميراند؟

پس ملك الموت برگشت تا در موقف عرض خود ايستاد و گفت: خداوندا! شنيدى آنچه خليل تو ابراهيم گفت؟ !

خدا وحى نمود به ملك الموت كه: برو بسوى او بگو: هرگز دوستى ديده اى كه لقاى دوست خود را نخواهد؟ دوست آن است كه آرزومند لقاى كرامت دوست خود باشد. پس ابراهيم راضى شد (2).

و به سند موثق عالى از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام منقول است كه:

ابراهيم عليه السّلام چون مناسك حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ارتحال نمود، و سببش آن بود كه ملك الموت آمده بود براى قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست، پس ملك الموت برگشت بسوى پروردگار و عرض كرد: ابراهيم از مرگ كراهت دارد.

حق تعالى فرمود: بگذار ابراهيم را كه مى خواهد مرا عبادت نمايد.

ص: 379


1- . علل الشرايع 38.
2- . علل الشرايع 37؛ امالى شيخ صدوق 164.

تا آنكه ابراهيم مرد بسيار پيرى را ديد كه آنچه مى خورد در ساعت از طرف ديگرش بيرون مى رفت، پس حيات را نخواست و مرگ را طلبيد، روزى به خانۀ خود آمد در آنجا نيكوترين صورتى را ديد كه هرگز نديده بود، فرمود: تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

فرمود: سبحان اللّه! كيست كه قرب تو و زيارت تو را نخواهد و تو به اين صورت نيكو باشى؟

ملك الموت گفت: اى خليل الرحمن! خدا هرگاه نسبت به بنده خيرى خواهد مرا به اين صورت به نزد او مى فرستد، اگر به بنده بدى خواهد مرا در غير اين صورت به نزد او مى فرستد.

پس آن حضرت در شام به رحمت الهى واصل شد و اسماعيل عليه السّلام بعد از آن حضرت به لقاى الهى فايز گرديد، و عمر مبارك اسماعيل صد و سى سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد نزد مادرش (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت: خداوندا! چگونه خواهد شد حال اين عيال پيش از آنكه از فرزندان آن شخص خلفى باشد كه به امر عيال او برسد؟

پس خدا وحى فرمود: اى ابراهيم! آيا براى عيال خود بعد از خود خلفى و جانشينى بهتر از من مى خواهى؟

عرض كرد: خداوندا! نه، الحال خاطر من شاد شد كه دانستم لطف تو شامل حال ايشان است (2).

مؤلف گويد: خواستن زندگى دنيا اگر براى تمتّعات و لذّات فانيۀ دنيا باشد بد است، و اگر براى تحصيل آخرت و عبادت جناب مقدس الهى باشد، آن محبت آخرت است نه

ص: 380


1- . علل الشرايع 38.
2- . قصص الانبياء راوندى 112.

محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ما سوى، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است، پس مرتبۀ كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچ يك را نداند و حيات را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تأخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا عليه السّلام در شب معراج گذشتند بر پير مردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟

جبرئيل گفت: اين پدرت ابراهيم است.

فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟

گفت: اينها اطفال مؤمنانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند (1).

ص: 381


1- . امالى شيخ صدوق 365.

فصل پنجم: در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت

و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم در باديۀ شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم.

چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه: مثل زن مثل دندۀ كج است، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمتّع مى شوى، و اگر راست كنى آن را مى شكند.

پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد:

پروردگارا! به كدام مكان برم ايشان را؟

فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محلّ ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام، و آن مكه است.

پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيم عليه السّلام به هر محلّ نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد: اى جبرئيل! اينجاست؟

ص: 382

جبرئيل مى گفت: نه، ديگر برو.

تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانۀ كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السّلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايۀ آن قرار گرفت، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد بسوى ساره، هاجر گفت: اى ابراهيم! به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا مونسى نيست و آبى و زراعتى نيست؟

فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم. و برگشت، و چون رسيد به «كدى» كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: «اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيدم بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانۀ محترم تو، اى پروردگار ما! براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را» (1).

پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى ما بين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست؟

پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت، در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است، پس دويد

ص: 383


1- . سورۀ ابراهيم:37.

بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.

و قبيلۀ جرهم در ذو المجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است، از هاجر پرسيدند كه:

تو كيستى و قصۀ تو و اين كودك چيست؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم، و اين پسر اوست، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.

گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم؟

و چون روز سوم ابراهيم عليه السّلام به طىّ الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت: اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند از جرهم، سؤال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟

ابراهيم فرمود: بلى.

پس هاجر جرهم را مرخّص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.

در مرتبۀ سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.

پس اسماعيل عليه السّلام نشو و نما كرد و قبيلۀ جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيّش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حدّ بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانۀ كعبه را بنا كند، گفت: خداوندا! در كدام بقعه بنا كنم؟

فرمود: در آن بقعه كه قبّه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت.

ص: 384

پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانۀ كعبه را، پس خدا پى هاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجر الاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.

پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجر الاسود كه در كوه ابو قبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر (1)ريخت، و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت: اى ابراهيم! برخيز و آب مهيّا كن براى خود-زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتند زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است-پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.

چون ابراهيم عليه السّلام از بناى خانۀ كعبه فارغ شد گفت: «پروردگارا! بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرّى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها هر كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت» (2).

حضرت فرمود: مراد ميوۀ دلهاست، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند (3).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام اسماعيل را در مكه گذاشت، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس

ص: 385


1- . اذخر: گياهى است خوشبو.
2- . سورۀ بقره:126.
3- . تفسير قمى 1/60.

مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد-پس سنّت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه-پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيمم.

گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

هاجر گفت: من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم؟ گفت: به خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.

پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر به نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هرآينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى. چون آمدند به نزد آب، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل، چون به حرم رسيدند

ص: 386


1- . علل الشرايع 432.

جبرئيل گفت: اى ابراهيم! فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم.

پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهيّاى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيۀ حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و اللّه اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمد للّه گفت و خدا را به بزرگى يادكرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجر الاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.

چون از همۀ اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.

پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانۀ كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند امّا خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پى هايش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت. و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن، ابراهيم آمد و گفت: اى فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه.

پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.

پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيلۀ حمير را ديد و او را خوش آمد و

ص: 387

به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤال كرد او را براى تزويج او ميسّر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدّر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش، پس خدا حزن او را به صبر مبدّل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسّر ساخت، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.

چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن، مرد پير گردآلودى ديد-يعنى ابراهيم-پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است؟

گفت: حال ما بسيار خوب است.

و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت: حال او خوش است.

پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى؟

گفت: از قبيلۀ حمير.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت: چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده.

چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت: مى دانى آن مرد پير كى بود؟

گفت: او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم.

اسماعيل گفت: او پدر من بود.

گفت: يا سوأتاه از او.

اسماعيل گفت: چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟

گفت: نه، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم.

پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت: آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب؟

گفت: بلى.

پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذراع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت: آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون

ص: 388

اين سنگها بدنما است؟

اسماعيل گفت: بلى، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيلۀ خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنّت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت.

چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت:

چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت.

و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كنندۀ اين خانه هديه نياوريم، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.

و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياد شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كنندۀ خانه هديه را زياد كنيم.

پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه: بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.

و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم:

بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.

پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى ابراهيم.

پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت: اى ابراهيم! كلنگ در چهار جانب چاه بزن

ص: 389

و بسم اللّه بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم اللّه گفت، پس چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم اللّه گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت: بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت.

پس جبرئيل و ابراهيم عليهما السّلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت: اى ابراهيم! از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريّه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن، چهار زن به عقد خود درآورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.

و در عرض موسم، ابراهيم عليه السّلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايّام موسم رسيد و اسماعيل مهيّاى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت: اى اسماعيل! مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت: ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.

و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از او نبوّت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت: اى فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن.

پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر

ص: 390

مى دهد كه كى را وصىّ خود گرداند (1).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه: ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى.

حضرت فرمود: سبحان اللّه، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم.

راوى گفت: بفرما كه چگونه بوده است؟

فرمود كه: انبياء عليهم السّلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند-و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد-پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.

چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه: سبب گريۀ تو چيست؟

اسماعيل گفت: ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريۀ او گريان شدم.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤالش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهدۀ اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت: اى ابراهيم! اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به جاى نماز خود رفته با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه: اين به سبب آن

ص: 391


1- . علل الشرايع 586.

سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن، و گرمى آهن را به او بچشان.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنّت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: سبب رمى جمرات در منى آن است كه: چون جبرئيل عليه السّلام به حضرت ابراهيم عليه السّلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيم عليه السّلام ظاهر شد نزد جمرۀ اول، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيم عليه السّلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرورفت، و نزد جمرۀ دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرورفت، و نزد جمرۀ سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرورفت و ديگر پيدا نشد (2).

و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: «سكينه» باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحۀ بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيم عليه السّلام نازل شد در وقتى كه بناى خانۀ كعبه مى كرد و در اساس خانۀ حركت مى كرد، و حضرت ابراهيم عليه السّلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت (3).

و از ابن عباس منقول است كه: اسبان عربى وحشى بودند در زمين عرب، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام پى هاى خانۀ كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه: من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم.

پس حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را «جياد» مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: «الا هلا الا هلم» ، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد و

ص: 392


1- . علل الشرايع 505؛ محاسن 2/7.
2- . قرب الاسناد 147.
3- . عيون اخبار الرضا 1/312؛ كافى 4/206.

منقاد و ذليل شد نزد ايشان، و به اين سبب آن اسبان را «جياد» گفتند (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيم عليه السّلام را كه ندا كند مردم را به حج، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد-و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابو قبيس شد (2)-و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتند: «لبّيك داعي اللّه لبّيك داعي اللّه» ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيل عليه السّلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيل عليه السّلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد (4).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود (5).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنّت شد كه ابراهيم عليه السّلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت: بر او حمله كن، پس شيطان گريخت و ابراهيم عليه السّلام دنبال او دويد (6).

ص: 393


1- . علل الشرايع 37؛ قصص الانبياء راوندى 113.
2- . علل الشرايع 420.
3- . علل الشرايع 419.
4- . علل الشرايع 393.
5- . علل الشرايع 290.
6- . علل الشرايع 432.

و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيم عليه السّلام گفت: تمنّا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب (1).

و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيم عليه السّلام گفت: اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس (2).

چون آفتاب غروب گرد گفت: «ازدلف الى المشعر الحرام» ، يعنى: نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به اين سبب مشعر را «مزدلفه» گفتند (3).

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت:

خداوندا! مؤاخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟

فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنّت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند (4).

به دو سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلّى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند (5).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاق عليه السّلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه وَ اِمْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ (6)، فرمود كه:

ص: 394


1- . علل الشرايع 435.
2- . علل الشرايع 436؛ محاسن 2/64.
3- . علل الشرايع 436.
4- . علل الشرايع 506.
5- . علل الشرايع 442؛ تفسير عياشى 1/60.
6- . سورۀ هود:71.

مراد از «ضحك» در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست!

چون اسحاق بزرگ شد، آن قدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد.

پس روزى ابراهيم عليه السّلام ريش خود را ميل داد به پيش، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت: خداوندا! اين چيست؟

وحى رسيد به او كه: اين وقار توست.

گفت: خداوندا! زياد گردان وقار مرا (1).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل پيشى گرفت، پس ابراهيم عليه السّلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را در پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت: الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى؟ ! از من دور كن اين فرزند را.

پس ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت: ما را به كه مى گذارى؟

فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم.

و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

گفت: ما را به خدا گذاشت.

ص: 395


1- . قصص الانبياء راوندى 109.

جبرئيل گفت: شما را به كفايت كننده گذاشته است.

پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پرآب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!

جبرئيل گفت: اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب.

پس از آن آب آشاميدند و تعيّش كردند تا آنكه ابراهيم عليه السّلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسماعيل عليه السّلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را «سامه» مى گفتند، و چون ابراهيم عليه السّلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد، و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: به شكار رفته است.

پرسيد: حال شما چگونه است؟

گفت: حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.

و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيم عليه السّلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبۀ خانه ات را تغيير بده.

چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه: كسى به نزد تو آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و از تو سؤال كرد.

اسماعيل گفت: آيا تو را به چيزى امر فرمود؟

گفت: بلى، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبۀ خانه ات را تغيير بدهى.

ص: 396


1- . قصص الانبياء راوندى 110.

پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت.

بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه آمد باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است.

پرسيد: چگونه ايد شما؟

گفت: شايستگانيم.

پرسيد: چگونه است حال شما؟

گفت: حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.

ابراهيم ابا كرد و او مكرّر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.

زن گفت: پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم.

پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السّلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست، پس به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبۀ خانۀ خود را رعايت و محافظت كن كه خوب است.

چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است. پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيم عليه السّلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول

ص: 397

فرمايد، و ابراهيم از حيرۀ كوفه به مكه هر روز مى رفت و برمى گشت (1).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.

راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين؟

فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد (2).

و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت: هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت (3).

و قطب راوندى گفته است: چون اسماعيل عليه السّلام به سنّ شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حبالۀ خود درآورد كه نام او «زعله» بود يا «عماده» و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس «سيّده» دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت اللّه بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حجّ ايشان و امور

ص: 398


1- . قصص الانبياء راوندى 111.
2- . قصص الانبياء راوندى 112.
3- . محاسن 2/68.
4- . قصص الانبياء راوندى 114.

دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيم عليه السّلام صد و بيست سال، و عمر مبارك اسحاق عليه السّلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد (2).

مؤلف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد! شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها است بسوى خدا و حرم اوست.

هاجر گفت: من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى.

فرمود: چه كردم؟

گفت: زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى.

حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانۀ كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت: «خداوندا! من ساكن گردانيدم بعضى از ذرّيّت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانۀ تو كه با حرمت است، پروردگارا! از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را» (3).

پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه: بالا رو به كوه ابو قبيس و ندا كن در مردم: اى گروه خلايق! خدا امر مى كند شما را به حجّ اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است،

ص: 399


1- . قصص الانبياء راوندى 113، و در آن «عدنان بن ادد» است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
3- . سورۀ ابراهيم:37.

هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.

پس ابراهيم بر ابو قبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در ما بين اينها هست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدّر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت، پس در آن وقت حج بر همۀ خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايّام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا (1).

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: اصل كبوتران حرم باقيماندۀ كبوترى چنداند كه اسماعيل بن ابراهيم عليه السّلام داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانۀ اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست (3).

و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم، دخترهاى باكرۀ اسماعيل (5).

و در حديث حسن فرمود كه: آيات بيّنات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است: مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است، و حجر الاسود، و خانۀ اسماعيل عليه السّلام (6).

ص: 400


1- . تفسير عياشى 2/232.
2- . كافى 6/546.
3- . كافى 4/210.
4- . كافى 4/210.
5- . كافى 4/210.
6- . كافى 4/223.

مؤلف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السّلام در باب قصۀ لوط عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 401

فصل ششم: در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام آمد و گفت: اى ابراهيم! سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السّلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانۀ عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است، پس او را برد و در محلّ وقوف بازداشت و گفت:

اى ابراهيم! اعتراف كن به گناه خود و مناسك حجّ خود را بشناس، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت: بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمرۀ عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح، و حضرت ابراهيم عليه السّلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوش حال، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كند، و والدۀ طفل را هم با خود آورده بود به حج.

چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه: تو برو به

ص: 402

زيارت كعبه، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمرۀ وسطى، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي اَلْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى (1)«اى فرزند عزيز من! بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم، پس نظر كن و تفكّر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟» .

آن فرزند سعادتمند گفت: «اى پدر من! بكن آنچه به آن مأمور شده اى، بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبر كنندگان» (2)، و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت: اى ابراهيم! چه مى خواهى از اين پسر؟

گفت: مى خواهم او را ذبح كنم.

گفت: سبحان اللّه! مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است!

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: خدا مرا به اين امر فرموده است.

گفت: پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است.

حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو! آن كس كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكّى ندارم.

گفت: نه و اللّه تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: و اللّه ديگر با تو سخن نمى گويم. و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.

شيطان گفت: اى ابراهيم! تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.

ص: 403


1- . سورۀ صافات:102.
2- . سورۀ صافات:102.

حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمود در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت: اى پدر! روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.

حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: اى فرزند! با كشتن، دست و پايت را ببندم؟ اين هر دو را و اللّه كه براى تو جمع نخواهم كرد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوّت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السّلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه «ثبير» كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السّلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه: «اى ابراهيم! خواب خود را درست كردى، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا» (1).

در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت: كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم؟

گفت: شوهر من است.

گفت: كيست آن غلامى كه همراه او ديدم؟

گفت: او پسر من است.

گفت: ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.

گفت: دروغ مى گوئى، ابراهيم رحيم ترين مردم است، چگونه پسر خود را مى كشد؟ ! گفت: به حقّ پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و ارادۀ ذبح او را داشت.

ص: 404


1- . سورۀ صافات:104-106.

گفت: چرا؟

شيطان گفت: گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است.

ساره گفت: سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى مأمور شده است، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت: خداوندا! مرا مؤاخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل.

پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.

راوى پرسيد كه: در كجا خواست كه او را ذبح كند؟

گفت: نزد جمرۀ وسطى، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت، يعنى در علفزار.

پرسيد: چه رنگ داشت؟

فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود (1).

مؤلف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصۀ او را در قرآن ذكر فرموده است، اسحاق بوده است، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهر آيۀ كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه

ص: 405


1- . تفسير قمى 2/224؛ مجمع البيان 4/454.

ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبد العزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد، او گفت: علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جدّ ايشان است و اسماعيل جدّ عرب است، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جدّ ايشان باشد نه جدّ شما (1).

و به سند موثق منقول است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام و عبد اللّه فرزند عبد المطلب.

امّا اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السّلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت: اى فرزند! در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟

گفت: اى پدر! بكن آنچه به آن مأمور شده اى. و نگفت كه بكن آنچه ديده اى، عن قريب خواهى يافت مرا ان شاء اللّه از صابران.

پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است. پس احد ذبيحين اين است (2).

مؤلف گويد: قصۀ ذبيح ديگر كه عبد اللّه است در كتاب احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 406


1- . مجمع البيان 4/453؛ تاريخ طبرى 1/162؛ الانس الجليل 1/40.
2- . عيون الخبار الرضا 1/210؛ خصال 55.

و شيخ محمد بن بابويه رحمه اللّه بعد از ايراد اين حديث گفته است كه: روايات مختلف است در ذبيح، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او مأمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجۀ او مى رسيد در ثواب. چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است و حديث حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤيد اين معنى است، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند دو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى.

و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت:

شنيدم حضرت امام رضا عليه السّلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسفندى را كه بر او نازل ساخت، آرزو كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و مأمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش برمى گرديد آنچه برمى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق مى شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.

پس خدا وحى فرمود بسوى او كه: اى ابراهيم! كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟

عرض كرد: پروردگارا! خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: او محبوبتر است بسوى تو يا جان تو؟

عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من.

فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟

ص: 407

گفت: بلكه فرزندان او.

حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من؟

عرض كرد: خداوندا! بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.

پس خدا وحى فرمود كه: اى ابراهيم! بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امّت محمّدند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.

پس از استماع اين قصۀ جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود: اى ابراهيم! فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السّلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان.

و اين است معنى قول خدا كه: «فدا داديم او را به ذبح بزرگ» (1). تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم (2).

و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد (3).

و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: ذبيح، اسماعيل بود يا اسحاق؟

فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سورۀ صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصۀ ذبح فرموده است: «بشارت داديم او را به اسحاق» (4)، پس چون تواند

ص: 408


1- . سورۀ صافات:107.
2- . خصال 57.
3- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.
4- . سورۀ صافات:112.

بود كه ذبيح، اسحاق باشد (1)؟ !

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ذبيح، اسماعيل است (2).

و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟

فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير-و آن كوهى است در مكه-كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت: نصيب مرا بده از اين گوسفند.

فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است؟ !

پس خدا وحى نمود به او كه: او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند، پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد (3).

و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق؟ و كدام يك ذبيح بودند؟

فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال؛ و ذبيح، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايّام موسم در منى، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رَبِّ هَبْ لِي مِنَ اَلصّالِحِينَ (4)از خدا سؤال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان، و حق تعالى در سورۀ صافات مى فرمايد فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ

ص: 409


1- . قرب الاسناد 389.
2- . امالى شيخ طوسى 338.
3- . علل الشرايع 562.
4- . سورۀ صافات:100.

حَلِيمٍ (1) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: «بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق» (2)، پس ذبيح، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است (3).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست، هرآينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اگر گوشتى طيّب تر و نيكوتر از گوسفند مى بود، هرآينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد (5).

و در حديث ديگر به جاى اسماعيل، اسحاق وارد شده است (6).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يعقوب عليه السّلام به عزيز مصر نوشت: ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است: ساره به ابراهيم گفت:

پير شده اى، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديدۀ ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند ان شاء اللّه.

پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.

خدا وحى فرمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان

ص: 410


1- . سورۀ صافات:101.
2- . سورۀ صافات:112 و 113.
3- . معاني الاخبار 391؛ تفسير برهان 4/30.
4- . كافى 6/310.
5- . كافى 6/310.
6- . كافى 6/310.
7- . تفسير عياشى 2/195.

مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت، پس بشارت اسماعيل مرتبۀ ديگر آمد بعد از سه سال (1).

و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت به اسحاق چندگاه فاصله بود؟

فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ (3)يعنى اسماعيل، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السّلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت: اى ابراهيم! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟ ! نه و اللّه نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن، و ابراهيم عليه السّلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقّش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خالۀ او بود.

پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.

چون در اين سال موسم حج درآمد، ابراهيم عليه السّلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پى هاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و

ص: 411


1- . تفسير عياشى 2/244.
2- . تفسير قمى 2/226.
3- . سورۀ صافات:101.

برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محلّ سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت: اى فرزند! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحت مى بينى؟

گفت: اى پدر! بكن آنچه به آن مأمور شده اى.

چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى، و اين در روز نحر بود، و چون به جمرۀ ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس ندا به او رسيد: اى ابراهيم! خواب خود را راست كردى و به فرمودۀ من عمل نمودى.

و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدّق نمود بر مسكينان (1).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟

فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه: آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى.

پس او در خاطر خود تمنّا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل، و خدا آرزوى او را داد (2).

مؤلف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السّلام در قصۀ لوط عليه السّلام بيان خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 412


1- . مجمع البيان 4/455.
2- . علل الشرايع 435.

باب هشتم: در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است

ص: 413

ص: 414

مشهور ميان مفسران آن است كه: حضرت لوط عليه السّلام پسر برادر حضرت ابراهيم عليه السّلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خالۀ ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخير (1)، و اين اقوى است، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده است (2).

و شيخ على بن ابراهيم رحمه اللّه ذكر كرده است كه: چون نمرود، ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آتش را بر او سرد گردانيد نمرود از ابراهيم عليه السّلام خائف شد و گفت: از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش، و ابراهيم عليه السّلام ساره را به نكاح خود درآورده بود و او دختر خالۀ ابراهيم بود و ايمان به آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيم عليه السّلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت.

پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت، زيرا كه غيرت عظيم داشت. چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود، عمّال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف اوئى در مذهب، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه، و او «سندوم» نام داشت،

ص: 415


1- . مجمع البيان 2/444.
2- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.

پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون برد.

سندوم گفت: راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.

سندوم گفت: حق كدام است؟

فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها تا من اينها را به ايشان بدهم.

سندوم گفت: بلى، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.

پس دست از او برداشتند.

و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس ابراهيم گذشت به بعضى از عمّال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او بود مى گرفت، و ساره با ابراهيم بود در صندوق، پس عشر آنچه با او بود گرفت و آمد بسوى صندوق و گفت: البته مى بايد اين صندوق را بگشائى.

ابراهيم عليه السّلام گفت: هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.

گفت: البته مى بايد بگشائى، و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت: اين زن كيست كه با خود دارى؟

فرمود: خواهر من است-و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين-.

پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او دراز كند، ساره گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد و شدت عظيم به او رسيد و گفت: اى ساره! چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟

گفت: براى آن چيزى است كه قصد كردى.

گفت: من قصد نيك نسبت به تو كردم! خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.

ساره گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت

ص: 416

اول برگردان.

پس برگشت به حال صحت، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت: اى ساره! اين كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد-و آن هاجر مادر اسماعيل بود-.

پس ابراهيم عليه السّلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت، و به او مى گفتند كه: مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد، و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت: مى خواهيد دلالت كنم شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچ كس به شهرهاى شما وارد نشود؟

گفتند: آن امر چيست؟

گفت: هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.

پس شيطان به صورت پسر سادۀ خوش روئى به نزد ايشان آمد و به ايشان درآويخت تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.

پس مردم اين حال را به ابراهيم عليه السّلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالى، چون نظر ايشان به لوط عليه السّلام افتاد گفتند: تو كيستى؟

گفت: من پسر خالۀ ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد و

ص: 417

اين عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.

پس جرأت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه بر ايشان مى گذشت كه ارادۀ بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست ايشان خلاص مى كرد.

و لوط عليه السّلام از ايشان زنى به نكاح خود درآورد و چند دختر از آن زن بهم رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او قبول نكردند، گفتند: اى لوط! اگر دست از نصيحت ما برندارى هرآينه تو را سنگسار مى كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم. پس لوط بر ايشان نفرين كرد.

روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.

ابراهيم گفت: سلام.

پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت: مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.

ساره گفت: نيست نزد ما مگر گوساله اى.

پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد:

«بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت، گفتند: سلاما، گفت: سلام، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت: چرا امتناع مى كنيد از خوردن طعام خليل خدا؟

پس گفتند به ابراهيم كه: مترس، ما رسولان خدائيم، فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط كه آنها را عذاب كنيم. پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از پيرى حيضش برطرف شده بود.

حق تعالى مى فرمايد كه: پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به

ص: 418

يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت: يا ويلتا! آيا من خواهم زائيد و من پيرزالم و اينك شوهرم مرد پيرى است، بدرستى كه اين امرى است عجيب، پس جبرئيل به او گفت: آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد يا بر شماست اى اهل بيت، بدرستى كه او مستحقّ حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است، پس چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به جبرئيل كه: به چه چيز فرستاده شده اى؟

گفت: به هلاك كردن قوم لوط.

ابراهيم گفت: لوط در ميان ايشان است، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟

جبرئيل گفت: ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست، او را نجات مى دهيم و اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.

ابراهيم گفت: يا جبرئيل! اگر در آن شهر صد مرد از مؤمنان باشند، ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه.

ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر پنجاه كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر ده كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم گفت: اگر يك كس باشد؟

گفت: نه. چنانچه خدا فرمود: «نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان» (1).

ابراهيم عليه السّلام گفت: اى جبرئيل! در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.

پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم بر هم زدن كه: اى ابراهيم! اعراض كن از

ص: 419


1- . سورۀ ذاريات:36.

شفاعت ايشان، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى ايشان عذابى كه رد نمى شود.

پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در وقتى كه او زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت: شما كيستيد؟

گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم، امشب ما را ضيافت كن.

لوط به ايشان گفت كه: اى قوم! اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و مالهاى ايشان را مى گيرند.

گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت، امشب ما را ضيافت كن.

پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت: امشب مهمانى چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم.

گفت: چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى افروخت. پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند داخل خانۀ لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت، پس اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانۀ حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند گفتند: اى لوط! آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى؟ -و خواستند فضيحت برسانند به مهمانان او-.

گفت: اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار مگردانيد در باب مهمانان من، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مايل باشد-و مروى است كه: مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه هر پيغمبرى پدر امّت خود است، پس ايشان را به حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام، پس گفت: زنهاى شما پاكيزه ترند از براى شما (1)-.

گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقّى نيست، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

ص: 420


1- . تفسير قمى 1/335.

چون از ايشان نااميد شد گفت: كاش مرا قوّتى مى بود به شما، يا پناه مى بردم به ركن شديدى (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى بعد از حضرت لوط پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه عزيز بود در ميان قومش، و قبيله و عشيره در ميان ايشان داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: مراد لوط از قوّت، قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم بود، و از ركن شديد سيصد و سيزده تن اصحاب آن حضرت بود (3).

پس جبرئيل گفت: كاش مى دانست كه چه قوّتى با او هست.

لوط گفت: كيستيد شما؟

جبرئيل گفت: من جبرئيلم.

لوط گفت: به چه امر مأمور شده ايد؟

گفت: به هلاك ايشان.

گفت: در اين ساعت بكنيد.

جبرئيل گفت: موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟

پس در را شكستند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل بال خود را بر چشم ايشان زد و ايشان را كور كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «بتحقيق مراوده كردند و طلبيدند از لوط مهمانان او را از براى عمل قبيح، پس كور كرديم ديده هاى ايشان را» (4)، پس چون اين حال را مشاهده كردند دانستند كه عذاب بر ايشان نازل شد، پس جبرئيل به حضرت لوط گفت كه: چون پاره اى از شب برود، اهل خود را بردار و بيرون رو از ميان ايشان تو و فرزندان تو، و احدى از شما نگاه به عقب نكند مگر زن تو كه به او خواهد رسيد آنچه به

ص: 421


1- . تفسير قمى 1/332.
2- . تفسير قمى 1/335.
3- . تفسير قمى 1/336؛ تفسير برهان 2/228 و 230.
4- . سورۀ قمر:37.

آنها مى رسد.

و در ميان قوم لوط مرد عالمى بود گفت: اى قوم! آمد بسوى شما عذابى كه لوط شما را وعده مى كرد، پس او را حراست كنيد و مگذاريد كه از ميان شما بدر رود كه تا او در ميان شماست عذاب بسوى شما نمى آيد. پس جمع شدند در دور خانۀ لوط و او را حراست مى كردند.

پس جبرئيل گفت: اى لوط! بيرون رو از ميان ايشان.

گفت: چگونه بيرون روم و در دور خانۀ من جمع شده اند؟

پس عمودى از نور در پيش روى او گذاشت و گفت: از پى اين عمود برو و هيچ يك نگاه به پس مكنيد.

پس از آن شهر از زير زمين بيرون رفتند، و زنش نگاه به عقب كرد و حق تعالى بر او سنگى فرستاد و او را كشت. پس چون صبح طالع شد هر يك از آن چهار ملك به طرفى از شهر ايشان رفتند و كندند آن شهر را از طبقۀ هفتم زمين و به هوا بالا بردند به حدّى كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى ايشان را شنيدند، پس برگردانيدند شهر را بر ايشان، و حق تعالى باريد بر ايشان سنگها از سجّيل-يعنى از گل سخت شده-يا از آسمان اول يا از جهنم بر روى يكديگر چيده شده يا پياپى و منقّط و رنگارنگ (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ بنده اى از دنيا بيرون نمى رود كه حلال شمارد عمل قوم لوط را مگر آنكه خدا سنگى از سنگها بر جگر او مى زند كه مرگش در آن است و ليكن خلق آن را نمى بينند (2).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم هر صبح و شام پناه به خدا مى برد از بخل و ما نيز پناه به خدا مى بريم از بخل، حق تعالى مى فرمايد كه: «هر كه نگاه داشته شود از بخل نفس خود، پس ايشان

ص: 422


1- . تفسير قمى 1/336.
2- . تفسير قمى 1/336؛ كافى 5/548.

رستگارانند» (1)، و تو را خبر مى دهم از عاقبت بخل، بدرستى كه قوم لوط اهل شهرى بودند بخيلان بر طعام خود، پس بخل ايشان را به دردى مبتلاء كرد كه دوا نداشت در فرجهاى ايشان، پس فرمود كه: شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود كه به شام و مصر مى رفتند، و اهل قوافل نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان ضيافت مى كردند، چون بسيار شد اين ضيافت ايشان به تنگ آمدند از روى بخل و زبونى نفس، پس بخل باعث شد ايشان را كه چون مهمانى بر ايشان وارد مى شد فضيحت بر سر او مى آوردند و با او لواط مى كردند بى آنكه شهوتى و خواهشى به اين عمل قبيح داشته باشند، و غرض ايشان نبود مگر آنكه قوافل به شهر ايشان فرود نيايند و ايشان را نبايد ضيافت كرد، پس اين عمل شنيع از ايشان در شهرها شهرت كرد و قوافل از ايشان حذر كردند، پس بخل بلائى بر ايشان مسلط كرد كه از خود دفع نمى توانستند كرد تا آنكه به مرتبه اى رسيد خواهش ايشان به اين عمل قبيح كه طلب مى كردند از مردان در شهرها و مزد مى دادند بر آن، پس كدام درد از بخل بدتر است و ضرر عاقبتش بدتر و رسواتر و قبيح تر است نزد خدا از بخيل بودن.

راوى پرسيد: آيا اهل شهر لوط همه اين كار مى كردند؟

فرمود: بلى، مگر اهل يك خانه از مسلمانان، مگر نشنيده اى فرمودۀ خدا را كه: «پس بيرون كرديم هر كه بود در آن شهر از مؤمنان پس نيافتيم غير يك خانه از مسلمانان» (2).

پس آن حضرت فرمود كه: حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال ماند كه ايشان را بسوى خدا مى خواند و حذر مى فرمود ايشان را از عذاب الهى، و ايشان قومى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و غسل جنابت نمى كردند.

و لوط پسر خالۀ حضرت ابراهيم بود و ساره زن ابراهيم عليه السّلام خواهر لوط بود، و حضرت لوط و ابراهيم عليهما السّلام دو پيغمبر مرسل بودند كه مردم را از عذاب خدا

ص: 423


1- . سورۀ حشر:9؛ سورۀ تغابن:16.
2- . سورۀ ذاريات:35 و 36.

مى ترسانيدند، و لوط مردى بود سخى و صاحب كرم و هر مهمانى كه بر او وارد مى شد ضيافت مى كرد و حذر مى فرمود مهمانان را از شرّ قوم خود، پس چون قوم لوط اين را از او ديدند گفتند: آيا تو را نهى نكرديم از عالميان؟ مهمانى نكن مهمانى را كه بر تو نازل شود، و اگر بكنى فضيحت مى رسانيم به مهمانان تو، و تو را خوار و ذليل مى كنيم نزد ايشان.

پس لوط عليه السّلام هرگاه او را مهمانى مى رسيد پنهان مى كرد امر او را از بيم آنكه مبادا قوم او فضيحت نمايند به او، زيرا كه لوط در ميان ايشان قبيله و عشيره اى نبود و پيوسته لوط و ابراهيم عليهما السّلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و ابراهيم و لوط عليهما السّلام را منزلت شريفى نزد حق تعالى بود، و خدا هرگاه كه اراده مى كرد عذاب قوم لوط را مودّت حضرت ابراهيم و خلّت او و محبت لوط عليه السّلام را ملاحظه نموده عذاب را از ايشان تأخير مى كرد.

پس چون غضب خدا بر ايشان شديد شد و عذاب ايشان را مقدّر فرمود، مقرر نمود كه عوض دهد ابراهيم عليه السّلام را از عذاب قوم لوط به پسرى دانا كه موجب تسلّى حضرت ابراهيم گردد از مصيبتى كه به او مى رسد به سبب هلاك شدن قوم لوط، پس رسولان فرستاد بسوى حضرت ابراهيم كه او را بشارت دهند به اسماعيل، پس شب داخل شدند و ابراهيم در بيم شد از ايشان و ترسيد كه دزدان باشند؛ پس چون رسولان، او را ترسان و هراسان يافتند، سلام كردند و او جواب سلام ايشان گفت و گفت: من از شما ترسانم.

گفتند: مترس، ما رسولان پروردگار توئيم، تو را بشارت مى دهيم به پسرى دانا -حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: پسر دانا اسماعيل بود از هاجر-.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به رسولان گفت: آيا بشارت مى دهيد مرا كه با اين حال پيرى از من فرزندى حاصل شود؟ ! پس به عجيب امرى بشارت مى دهيد.

گفتند: بشارت مى دهيم تو را به حق و راستى، پس مباش از نااميدان.

پس گفت حضرت ابراهيم با ايشان كه: بعد از بشارت ديگر به چه كار آمده ايد؟

گفتند: فرستاده شده ايم به قومى جرم كنندگان كه قوم لوطند، بدرستى كه ايشان گروهى بودند فاسقان از براى اينكه بترسانيم ايشان را از عذاب پروردگار عالميان.

پس حضرت ابراهيم به رسولان گفت: بدرستى كه لوط در ميان ايشان است.

ص: 424

گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى در اينجاست، البته نجات مى دهيم او را و اهل او را همگى مگر زنش را كه مقدّر كرده ايم كه او از باقيماندگان در عذاب است.

چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت: شما گروهى هستيد منكر كه شما را نمى شناسم.

گفتند: بلكه آمده ايم بسوى تو براى آنچه قوم تو در آن شك مى كردند از عذاب خدا، و بسوى تو آمده ايم به راستى كه بترسانيم قوم تو را از عذاب، و بدرستى ما از راستگويانيم، چون هفت روز و هفت شب ديگر بگذرد اى لوط در نصف شب اهل خود را از ميان اين قوم بيرون بر، و هيچ يك از شما رو به عقب خود نكند مگر زن تو كه مى رسد به او آنچه به قوم تو مى رسد، و برويد در آن شب به هر جا كه مأمور خواهيد شد.

و گفتند به لوط عليه السّلام كه: چون صبح شود همۀ قوم هلاك خواهند شد.

پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوى ابراهيم عليه السّلام فرستاد كه بشارت دهند او را به اسحاق و تعزيه گويند او را و تسلّى فرمايند به هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم با بشارت و سلام كردند و ابراهيم جواب سلام ايشان گفت، پس درنگ نكرد كه آورد عجلى حنيذ-فرمود: يعنى ذبح كرده شده و بريان و نيكو پخته شده-پس چون ابراهيم عليه السّلام ديد دست دراز نكردند بسوى آن بريان، از ايشان ترسيد، زيرا در آن زمان جمعى كه طعام يكديگر را مى خوردند از شرّ يكديگر ايمن بودند و طعام نخوردن علامت دشمنى بود.

گفتند: مترس! ما فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط.

و ساره ايستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به يعقوب، پس ساره خنديد از روى تعجب از قول ايشان و گفت: يا ويلتا! آيا فرزند از من بهم مى رسد و من پيرزالم و اينك شوهر من پير است، بدرستى كه اين امرى است عجيب!

گفتند: آيا تعجب مى كنى از امر خدا؟ رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت نازل و لازم است، بدرستى كه او حميد و مجيد است.

چون ابراهيم بشارت اسحاق را شنيد و ترس از دل او زايل شد، شروع كرد به مناجات

ص: 425

با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤال كرد كه بلا را از ايشان بگرداند» (1).

پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: «اى ابراهيم! درگذر از اين امر كه امر پروردگار تو آمده است و عذاب من به ايشان مى رسد بعد از طلوع آفتاب همين روز و اين حتم است و برگشتن ندارد» (2). (3)

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شش چيز است در اين امّت كه از عملهاى قوم لوط است: كمان گلوله انداختن، سنگريزه با انگشتان انداختن، قندران خاييدن، جامه بر زمين انداختن از روى تكبر، و بندهاى قبا و پيراهن را گشودن (4).

و در روايت ديگر وارد شده است: از اعمال قبيحۀ ايشان آن بود كه در مجالس بر روى يكديگر باد سر مى دادند، لهذا لوط عليه السّلام به ايشان گفت: در مجالس خود كارهاى بد مكنيد (5).

و در حديث صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل سؤال فرمود كه: چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟

جبرئيل گفت كه: قوم لوط اهل شهرى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و از جنابت غسل نمى كردند و بخل مى ورزيدند به طعام خود، و لوط در ميان ايشان سى سال ماند، او در ميان ايشان غريب بود و از ايشان نبود و قوم و عشيره اى در ميان ايشان نداشت، و ايشان را خواند بسوى خدا و ايمان به او و متابعت خود، و نهى كرد ايشان را از اعمال قبيحه و ترغيب نمود ايشان را به طاعت خدا، پس اجابت او نكردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ايشان را عذاب فرمايد فرستاد بسوى ايشان رسولى چند كه ايشان را بترسانند و حجت بر ايشان تمام كنند، چون طغيان ايشان زياده شد فرستاد

ص: 426


1- . سورۀ هود:69-74.
2- . سورۀ هود:76.
3- . علل الشرايع 548؛ تفسير عياشى 2/244.
4- . خصال 331.
5- . مجمع البيان 4/280.

بسوى ايشان ملكى چند را كه بيرون كنند هر كه در شهر ايشان است از مؤمنان، پس نيافتند در آن شهر بغير از يك خانه اى از مسلمانان پس آنها را بيرون كردند و به لوط عليه السّلام گفتند:

امشب اهل خود را از شهر بيرون بر بغير از زنت.

چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دويد بسوى قوم خود كه ايشان را خبر كند كه لوط بيرون رفت، چون صبح طالع شد ندا رسيد از عرش الهى بسوى من كه: اى جبرئيل! قول خدا لازم و امر او متحتّم شده است در عذاب قوم لوط، پس پائين رو بسوى شهر ايشان و آنچه احاطه كرده است به آن و بكن همه را از طبقۀ هفتم زمين و بالا بياور بسوى آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانيدن آن، و آيت هويدا باقى بگذار خانۀ لوط را كه عبرتى باشد براى هر كه از آن راه عبور كند.

پس پائين رفتم بسوى آن گروه ستمكار و بال راست خود را بر طرف شرقى آن شهر زدم و بال چپ را بر طرف غربى آن زدم و كندم يا محمد از زير هفتم طبقۀ زمين بغير از منزل آل لوط كه آن را علامتى گذاشتم براى راهگذاران، و بالا بردم آنها را در ميان بال خود تا بازداشتم آنها را در جائى كه اهل آسمان صداى خروسها و سگهاى ايشان را مى شنيدند.

پس چون آفتاب طالع شد از پيش عرش ندا به من رسيد: اى جبرئيل! برگردان شهر را بر اين قوم، پس برگردانيدم بر ايشان تا اينكه پائينش به بالا آمد و باريد خدا بر ايشان سنگها از سجّيل كه همه صاحب علامت بودند يا منقّط بودند. و اين عذاب از ستمكاران امّت تو اى محمد كه مثل عمل ايشان كنند، بعيد نيست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل! شهر ايشان در كجا بود؟

جبرئيل عرض كرد: آنجا كه امروز «بحيرۀ طبريه» است در نواحى شام.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد: چون شهر را بر ايشان برگرداندى به كجا افتاد آن شهر و اهل آن؟

ص: 427

عرض كرد: يا محمد! در ميان درياى شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در ميان دريا (1).

و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ملائكه براى هلاك قوم لوط آمدند گفتند: ما هلاك كننده ايم اهل شهر را.

ساره چون اين سخن را شنيد تعجب كرد از كمى ملائكه و بسيارى آن گروه و گفت: كى مى تواند با قوم لوط برابرى كند با آن قوّت و كثرت ايشان؟ !

پس بشارت دادند او را به اسحاق و يعقوب، پس ساره بر روى خود زد و گفت:

پيرزالى كه هرگز فرزند نياورده است چگونه از او فرزند بهم مى رسد؟ ! -و در آن وقت ساره نودساله بود و ابراهيم عليه السّلام صد و بيست سال از عمر شريفش گذشته بود-.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام شفاعت كرد در باب قوم لوط عليه السّلام و مؤثر نيفتاد، پس جبرئيل با ملائكۀ ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان دارد دويدند بسوى خانۀ او و لوط عليه السّلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را سوگند داد و فرمود: اى قوم من! از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.

گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟

پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه: من دختران خود را به نكاح حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.

گفتند: ما را در دختران تو حقّى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

لوط عليه السّلام فرمود: چه بودى اگر قوّتى يا پناه محكمى مى داشتم؟

پس جبرئيل گفت: كاش مى دانست كه چه قوّتى او را هست؛ پس آن حضرت را طلبيد به نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از آل لوط را باقى نگذاريم.

پس چون جبرئيل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئيم، لوط فرمود: زود باش.

ص: 428


1- . علل الشرايع 550؛ تفسير عياشى 2/157.

جبرئيل گفت: بلى.

باز فرمود: زود باش.

جبرئيل گفت: موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟

پس جبرئيل گفت به لوط كه: تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به فلان موضع برسيد.

فرمود: اى جبرئيل! الاغهاى من ضعيفند.

گفت: بار كن و بيرون رو از اين شهر.

پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و زن لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد (1).

مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه وجه بود:

بعضى گفته اند كه: مراد از دختران، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزلۀ پدر امّت خود است، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.

و بعضى گفته اند كه: آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود: اول آنكه در آن شريعت، دختر به كافر دادن حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.

و نقل كرده اند كه: دو تن در ميان ايشان بودند كه سركردۀ ايشان بودند و همه اطاعت ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از

ص: 429


1- . علل الشرايع 551.

اذيت او بردارند (1). و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هر كه راضى مى شود كه كسى با او لواط كند او از بقيۀ سدوم است، نمى گويم كه از فرزندان ايشان است و ليكن از طينت ايشان است.

پس فرمود: شهرهاى قوم لوط كه بر ايشان برگردانيدند چهار شهر بود: سدوم و صيدم و لدنا و عميرا (2).

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: قوم لوط چگونه مى دانستند كه مهمان نزد لوط هست؟

فرمود: زنش بيرون مى رفت و صفير مى كرد، و چون صفير را مى شنيدند مى آمدند (3).

و صفير آن صدائى است كه از دهان مى كنند كه سوتك مى گويند.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قوم لوط بهترين قومى بودند كه خدا ايشان را خلق كرده است، و ابليس لعنه اللّه در گمراهى ايشان طلب شديد و سعى بسيار كرد، و از نيكى و خوبى ايشان آن بود كه چون به عقب كار مى رفتند مردان همگى با هم مى رفتند و زنان را تنها مى گذاشتند، پس شيطان چاره اى كه براى ايشان كرد آن بود كه هرگاه ايشان از مزارع و اموال و امتعۀ خود برمى گشتند مى آمد و آنچه ايشان ساخته بودند خراب مى كرد، پس به يكديگر گفتند كه: بيائيد كمين كنيم اين شخص را كه متاع ما را خراب مى كند ببينيم، پس كمين كردند و او را گرفتند، ناگاه ديدند پسرى در غايت حسن و جمال، گفتند: توئى كه متاعهاى ما را خراب مى كنى؟

گفت: بلى، منم كه هر مرتبه متاعهاى شما را خراب مى كردم.

پس رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه او را بكشند، و او را به شخصى سپردند؛ چون شب شد شيطان شروع به فرياد كرد، آن شخص گفت: چه مى شود تو را؟

ص: 430


1- . مجمع البيان 3/184؛ تفسير طبرى 7/82؛ تفسير قرطبى 9/76.
2- . علل الشرايع 552.
3- . علل الشرايع 564.

گفت: شب پدرم مرا بر روى شكم خود مى خوابانيد.

گفت: بيا به روى شكم من بخواب.

چون بر روى شكم او خوابيد حركتى چند كرد كه آن مرد را بر اين داشت و تعليم او نمود كه با او لواطه كند و لذّت يافت. پس شيطان از ايشان گريخت.

چون صبح شد آن مرد آمد به ميان آن قوم و ايشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و ايشان را خوش آمد اين عمل كه پيشتر نمى دانستند، پس مشغول اين عمل قبيح شدند تا آنكه اكتفا كردند مردان به مردان، پس كمين مى كردند و هر كه را گذر بر شهر ايشان مى افتاد مى گرفتند و با او اين عمل مى كردند، تا آنكه مردم ترك شهر ايشان كردند، پس ترك كردند زنان را و مشغول پسران شدند.

چون شيطان ديد كه در مردان كار خود را محكم كرد به صورت زنى شد و به نزد زنان آمد و گفت: مردان شما مشغول يكديگر شده اند، شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد، پس زنان نيز مشغول يكديگر شدند. و هر چند لوط عليه السّلام ايشان را پند مى داد سودى نمى داد تا آنكه حجت خدا بر ايشان تمام شد.

پس حق تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را فرستاد به صورت پسران ساده، قباها پوشيده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط عليه السّلام، او مشغول زراعت بود، حضرت لوط به ايشان گفت: به كجا مى رويد؟ هرگز از شما بهتر نديده ام.

گفتند: آقاى ما ما را فرستاده است بسوى صاحب اين شهر.

لوط عليه السّلام گفت: مگر خبر مردم اين شهر نرسيده است به آقاى شما كه چه مى كنند؟ و اللّه كه مردان را مى گيرند و آن قدر عمل قبيح به او مى كنند كه خون بيرون مى آيد.

گفتند: آقاى ما امر كرده است ما را كه در ميان اين شهر راه رويم.

لوط عليه السّلام گفت: پس من حاجتى دارم به شما.

گفتند: آن حاجت چيست؟

گفت: صبر كنيد تا هوا تاريك شود.

پس ايشان نزد لوط نشستند و لوط عليه السّلام دختر خود را فرستاد كه براى ايشان نانى

ص: 431

بياورد و آبى در كدو كند و براى ايشان حاضر سازد و عبائى بياورد كه از سرما بر خود بپوشند.

چون دختر روانه شد، باران سر كرد و وادى پر شد، لوط ترسيد كه سيلاب ايشان را غرق كند گفت: برخيزيد تا برويم، پس حضرت لوط نزديك ديوار مى رفت و ايشان در ميان راه مى رفتند، لوط عليه السّلام به ايشان مى گفت: اى فرزندان من! به كنار راه بيائيد، و ايشان مى گفتند كه: آقاى ما فرموده است كه در ميان راه برويم، و لوط عليه السّلام غنيمت مى شمرد كه تاريك شود و ايشان را قوم او نبينند.

پس شيطان رفت و از دامن زن لوط طفلى را گرفت و در چاه انداخت و به اين سبب اهل شهر همه در خانۀ لوط جمع شدند، چون آن پسران را در منزل لوط ديدند گفتند: اى لوط! تو هم در عمل ما داخل شدى؟

گفت: اينها مهمان منند، فضيحت و رسوائى مكنيد.

گفتند: اينها سه نفرند، يكى را خود نگاه دار و دوتا را به ما ده.

لوط ايشان را داخل حجره كرد و گفت: كاش اهل بيتى و عشيره اى مى داشتم كه مرا از شرّ شما نگاه مى داشتند.

ايشان زور آوردند و در را شكستند و لوط را انداختند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئيم و ايشان ضررى به تو نمى توانند رسانيد.

پس جبرئيل كفى از ريگ گرفت و بر روى ايشان زد و گفت: «شاهت الوجوه» يعنى:

قبيح باد روهاى شما.

پس اهل شهر همه كور شدند، پس لوط از ايشان پرسيد كه: اى رسولان! پروردگار من شما را به چه چيز امر كرده است دربارۀ ايشان؟

گفتند: امر كرده است ما را كه در سحر ايشان را بگيريم.

گفت: من حاجتى دارم.

گفتند: چيست حاجت تو؟

گفت: آن است كه در اين ساعت ايشان را بگيريد.

ص: 432

گفتند: اى لوط! موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست براى كسى كه خواهى او را بگيريم؟ پس تو بگير دختران خود را و برو و زن خود را بگذار.

حضرت فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست كه كى با او در حجره هست هرآينه مى دانست كه او يارى كرده شده است در وقتى كه مى گفت: كاش قوّتى مى داشتم به شما يا پناه به ركن شديدى مى بردم، كدام ركن شديدتر از جبرئيل است كه با او در حجره بود؟

پس حق تعالى فرمود كه: اين عذاب دور نيست از ستمكاران امّت تو اگر بكنند عمل قوم لوط را (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون قوم لوط كردند آنچه كردند، زمين گريه كرد بسوى پروردگارش تا گريه اش به آسمان رسيد، و آسمان گريه كرد تا گريه اش به عرش رسيد، پس حق تعالى امر فرمود بسوى آسمان كه: سنگ بر ايشان ببار، و وحى فرمود بسوى زمين كه: ايشان را فروبر (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى چهار ملك فرستاد براى هلاك كردن قوم لوط: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل، پس گذشتند به ابراهيم عليه السّلام و عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام كردند، ابراهيم عليه السّلام ايشان را نشناخت، چون هيئت نيكوئى از ايشان مشاهده فرمود گفت: من خود خدمت ايشان مى كنم، و آن حضرت بسيار مهمان دوست بود، پس براى ايشان گوسالۀ فربهى را بريان كرد تا خوب پخته شده و به نزد ايشان آورد، پس چون ايشان نخوردند ترسيد، و جبرئيل عمامه را از سر برداشت تا ابراهيم او را شناخت و فرمود: تو جبرئيلى؟

گفت: بلى.

پس ساره گذشت بر ايشان و او را بشارت دادند به اسحاق و يعقوب.

ص: 433


1- . كافى 5/544؛ محاسن 1/197؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 314.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 314؛ محاسن 1/196.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: براى چه آمده ايد؟

گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط.

فرمود: اگر صد نفر از مؤمنان در ميان ايشان باشند ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه. فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر سى نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر بيست نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه.

فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر يك نفر باشد؟ گفت: نه.

فرمود: لوط در آنجاست.

گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى آنجاست، او را و اهلش را نجات خواهيم داد بغير از زنش.

پس رفتند به نزد لوط عليه السّلام و او مشغول زراعت بود در نزديك شهر، پس بر او سلام كردند و عمامه ها بر سر داشتند، لوط از ايشان هيئت نيكى مشاهده كرد و ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده اند و عمامه هاى سفيد بر سر بسته اند، پس تكليف خانه به ايشان كرد و ايشان قبول كردند، پس پيش افتاد و ايشان از عقب او روانه شدند، پس پشيمان شد از اين تكليف كردن و در خاطر خود گفت: بد كارى كردم، ايشان را مى برم به نزد قوم خود و قوم خود را مى شناسم، پس ملتفت شد بسوى ايشان و فرمود: شما به نزد گروهى مى رويد كه بدترين خلق خدا هستند، و حق تعالى فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر بدى قومش ندهد شما ايشان را عذاب مكنيد، پس جبرئيل گفت: اين يك شهادت.

چون ساعت ديگر رفتند لوط رو به ايشان كرد و فرمود: شما به نزد بدترين خلق خدا مى رويد، جبرئيل گفت: اين دو شهادت.

چون به دروازۀ شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس جبرئيل گفت: اين شهادت سوم.

پس داخل شهر شدند و چون داخل خانۀ لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام خانه، چون دود را ديدند بسوى خانۀ لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد

ص: 434

گفت: گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام.

پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت، و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند جبرئيل فرياد كرد كه: اى لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از عمل قوم لوط است (2).

و بعضى نقل كرده اند كه: بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اعمال قبيحۀ ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه: در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى كردند (3).

و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه، هر سه را گفته اند (4).

ص: 435


1- . كافى 5/546؛ تفسير عياشى 2/153 و 155.
2- . تهذيب الاحكام 3/262.
3- . مجمع البيان 4/280.
4- . مجمع البيان 5/319.

ص: 436

باب نهم: در قصص ذو القرنين عليه السّلام است

ص: 437

ص: 438

قطب راوندى رحمه اللّه ذكر كرده است كه: اسم او عياش بود، و او اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السّلام پادشاه شد و ما بين مشرق و مغرب را مالك شد (1).

و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذو القرنين اسكندر رومى است يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست.

و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بندۀ شايسته اى بود كه مؤيّد بود از جانب خدا.

و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذو القرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است:

اول آنكه: يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر يعنى طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.

دوم آنكه: دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.

سوم آنكه: در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ.

چهارم آنكه: در تاجش دو شاخ بود.

پنجم آنكه: استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.

ششم آنكه: دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد.

هفتم آنكه: دو گيسو در دو جانب سرش بود.

هشتم آنكه: نور و ظلمت را خدا مسخّر او كرده بود.

ص: 439


1- . قصص الانبياء راوندى 122؛ تفسير عياشى 2/350.

نهم آنكه: در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب، يعنى به دو طرف آن چسبيده.

دهم آنكه: قرن به معنى قوّت است، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد (1).

و حق تعالى قصۀ او را در كلام مجيد بيان فرموده است: «بدرستى كه ما تمكين داديم براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى-يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى و آلتى كه به آن تواند رسيد-پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محلّ غروب آفتاب، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم، و يافت نزد آن قومى را.

گفتيم: اى ذو القرنين! آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟

گفت: امّا كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس برمى گردد بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم؛ و امّا كسى كه ايمان بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.

پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محلّ طلوع كردن آفتاب، يافت آن را كه طلوع مى كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را بپوشاند از آن» (2).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ندانسته بودند خانه ساختن را (3).

و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى

ص: 440


1- . مجمع البيان 3/490؛ تفسير فخر رازى 21/163؛ تفسير بغوى 3/178.
2- . سورۀ كهف:84-90.
3- . مجمع البيان 3/491؛ تفسير عياشى 2/350.

گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد (1).

پس فرمود: «چنين بود امر ذو القرنين، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه نزد ذو القرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات، پس پيروى كرد سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد-كه گفته اند كه: كوه ارمنيه و آذربايجان است، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (2)-يافت نزد آنها گروهى كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند، گفتند: اى ذو القرنين! بدرستى كه يأجوج و مأجوج فسادكنندگانند در زمين ما به كشتن و خراب كردن و تلف نمون زراعتها-بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از سبز و خشك بود برمى داشتند و مى رفتند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند (3)-، پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما و ميان ايشان سدّى كه نتوانند به طرف ما آمد؟

ذو القرنين گفت: آنچه پروردگار من مرا در آن متمكّن گردانيده است از مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من مى دهيد و مرا به آن احتياجى نيست، پس اعانت كنيد مرا به قوّتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدّى بزرگ، بياوريد براى من پاره هاى آهن.

پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت: بدميد در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابۀ آتش، پس گفت: بياوريد مس گداخته تا بر آهنها بريزم، پس نتوانستند يأجوج و مأجوج كه بر آن سد بالا روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.

گفت: اين رحمت پروردگار من است، پس چون بيايد وعدۀ پروردگار من كه ايشان بيرون آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعدۀ پروردگار من حقّ

ص: 441


1- . تفسير فخر رازى 21/168.
2- . مجمع البيان 3/495؛ تفسير فخر رازى 21/169.
3- . تفسير بغوى 3/182؛ تفسير فخر رازى 21/171.

است» (1). اين است ترجمۀ لفظ آيات بر قول مفسران.

و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه:

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كردند از حال ذو القرنين.

فرمودند: بندۀ شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيۀ مغرب، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيۀ مشرق، پس او را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و معجزۀ پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و صحرا و راهها و هر چه بود در زمين، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه: سير كن و بگرد در ناحيۀ مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در دل ايشان افكندم.

پس روانه شد ذو القرنين بسوى ناحيۀ مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى كرد مانند صداى شير خشمناك، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او

ص: 442


1- . سورۀ كهف:91-98.

شدند، چنانچه حق تعالى فرموده إِنّا مَكَّنّا لَهُ فِي اَلْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً (1)، پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و قلاّبها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند، پس با آفتاب رفت تا به جائى كه آفتاب طالع شد و بر احوال اهل مشرق مطّلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغيّر كرده بود، پس از آنجا به جانب تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است، پس ايشان گفتند: اى ذو القرنين! بدرستى كه يأجوج و مأجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان افساد مى كنند در زمين، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون مى آيند و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدّى بسازى؟

گفت: مرا احتياجى به خراج شما نيست، پس مرا اعانت نمائيد به قوّتى و پاره هاى آهن از براى من بياوريد.

پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر گذاشتند در ميان آن دو كوه، و ذو القرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين، پس هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت: مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدّى شد كه يأجوج و مأجوج نتوانستند بر بالاى آن برآيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.

ص: 443


1- . سورۀ كهف:84.

و ذو القرنين بندۀ شايستۀ خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكّن ساخت او را در آنها تا آنكه ما بين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذو القرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او رقائيل بود (1)، فرود مى آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذو القرنين به او گفت: چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين؟

رقائيل گفت: اى ذو القرنين! چه چيز است عبادت اهل زمين! در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و هرگز سر برنمى دارد.

پس ذو القرنين بسيار گريست و گفت: اى رقائيل! مى خواهم كه در دنيا آن قدر زنده بمانم كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حقّ طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم.

رقائيل گفت: اى ذو القرنين! خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.

ذو القرنين گفت: آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست؟

رقائيل گفت: نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و جان آن را طى نكرده اند.

پرسيد كه: آن ظلمت در كجاست؟

ملك گفت: نمى دانم. و به آسمان رفت.

ص: 444


1- . در تفسير عياشى «رفائيل» است.

پس ذو القرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد در اين باب، پس جمع كرد ذو القرنين فقها و علماى اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت: اى گروه فقها و دانايان و اهل كتب و آثار پيغمبران! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمۀ زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا خود سؤال كند از خدا مردن را؟

گفتند: نه اى پادشاه.

گفت: آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟

گفتند: نه اى پادشاه.

پس ذو القرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذو القرنين مأيوس شد از آن جماعت، آن طفل گفت: اى پادشاه! تو سؤال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است.

پس شاد شد ذو القرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و گفت: خبر ده مرا از آنچه مى دانى.

گفت: بلى، اى پادشاه! من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السّلام آن كتابى كه نوشت در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و ارادۀ حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود سؤال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است كه انسى و جنّى در آنجا راه نرفته است.

ص: 445

ذو القرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت: نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه موضع اين ظلمت كجاست؟

گفت: بلى، در كتاب حضرت آدم عليه السّلام يافته ام كه در جانب مشرق است.

پس ذو القرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهياى رفتن شد و با تهيۀ عظيم و قوّت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده سال چنين طىّ مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و ما بين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت فرود آمد و لشكر خود را در آنجا جا داد و اهل فضل و كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت: اى گروه فقها و علما! من مى خواهم كه اين ظلمات را طى كنم.

پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند: اى پادشاه! تو امرى را طلب مى كنى كه هيچ كس طلب نكرده است، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است، نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.

گفت: مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.

گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقّتى به تو برسد، امّا مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين اهل زمين فاسد شوند.

پس ذو القرنين گفت: اى گروه علما! مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است؟

گفتند: اسبان ماديان باكره.

پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و حضرت خضر

ص: 446

را سركردۀ دو هزار كس (1)كرد و مقدّمۀ لشكر خود گردانيد و امر كرد ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا كه خواهند بروند.

پس خضر عليه السّلام گفت: اى پادشاه! ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم، اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم؟

پس ذو القرنين دانۀ سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابۀ مشعل بود، و گفت:

هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه: هر كه گم شده باشد از پى صداى آن بيايد.

پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر منزل كه خضر بار مى كرد ذو القرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت: در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت، چون در ميان آب افتاد تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و سوار شد و با لشكر خود روانه شد.

و ذو القرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطّلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و

ص: 447


1- . در هر دو مصدر «يك هزار كس» ذكر شده است.

ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذو القرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك، چون صداى پاى ذو القرنين را شنيد گفت: كيستى؟

فرمود: من ذو القرنينم.

آن مرغ گفت: آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه آمدى تا به در قصر من رسيدى؟

ذو القرنين را از مشاهدۀ اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت: مترس! مرا خبر ده از آنچه مى پرسم.

ذو القرنين فرمود: بپرس.

پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است؟

فرمود: بلى.

آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آن قدر كه ثلث آن آهن را پر كرد، ذو القرنين بسيار ترسيد، گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است؟

فرمود: بلى. پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف ذو القرنين زياده شد پس گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين؟

فرمود: بلى. پس بر خود لرزيد و آن قدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس ذو القرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت: مترس و مرا خبر ده.

ص: 448

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الاّ اللّه را؟

فرمود: نه. پس ثلثش كم شد، باز ذو القرنين خائف شد، گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟

فرمود: نه. پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت: اى ذو القرنين! مترس و مرا خبر ده.

فرمود: بپرس.

پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟

فرمود: نه. پس كوچك شد تا به حال اول برگشت.

چون ذو القرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت، مرغ گفت: اى ذو القرنين! از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به بالاى قصر رفت، پس بامى ديد كه كشيده است آن قدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا نظرش بر جوان سفيد خوش روى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى ذو القرنين را شنيد گفت: كيستى؟

فرمود: منم ذو القرنين.

گفت: اى ذو القرنين! آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا رسيدى؟

ذو القرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى؟

گفت: اى ذو القرنين! منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است، انتظار مى كشم كه خدا امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ بود برداشت و بسوى ذو القرنين انداخت و گفت: بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.

ذو القرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به

ص: 449

ايشان نقل كرد، و قصۀ سنگ را بيان فرمود و سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا به امر اين سنگ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفۀ آن و سنگى مثل آن را در كفۀ ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پلۀ آن به زير آمد، پس سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه مثل آن سنگ بود در كفۀ مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود، گفتند: اى پادشاه! ما را علمى به امر اين سنگ نيست.

پس خضر به ذو القرنين گفت: اى پادشاه! تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است.

ذو القرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.

پس خضر عليه السّلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذو القرنين آورده بود در يك كفۀ ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفۀ ديگر گذاشت، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن سنگ كه ذو القرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت، هر دو كفه برابر ايستادند!

همگى تعجب كردند و به سجده درافتادند و گفتند: اى پادشاه! اين امرى است كه علم ما به آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما هزار سنگ در كفۀ ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟ !

ذو القرنين گفت: اى خضر! بيان نما براى ما امر اين سنگ را.

خضر گفت: اى پادشاه! بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش، و سلطنت و پادشاهى تو قهر كنندۀ بندگان است، و حكم او جدا كنندۀ حق از باطل است، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به بعضى، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم، و بدرستى كه مرا به تو امتحان فرموده است و تو را به من.

ذو القرنين گفت: خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن

ص: 450

ساخته است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است، خبر ده مرا خدا تو را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ.

خضر گفت: اى پادشاه! اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد: مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ، و مثل تو نيز چنين است، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه انسى و جنّى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او بريزند.

پس ذو القرنين بسيار گريست و گفت: راست گفتى اى خضر، اين مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر ارادۀ شهرى نكنم.

پس داخل ظلمات شد و برگشت، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى چند راه مى روند، گفتند: اى پادشاه! اينها چيست؟

گفت: برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه برندارد پشيمان مى شود. پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن سنگها زبرجد بود، پس هر كه برنداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم، و هر كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا بيشتر برنداشته ام.

و برگشت ذو القرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهى واصل شد.

راوى گفت: هرگاه كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام (1)اين قصه را نقل مى فرمود مى گفت:

خدا رحمت كند برادرم ذو القرنين را كه خطا نكرد در آن راهى كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در آنجا بود همه را از براى

ص: 451


1- . در تفسير عياشى و همچنين در بحار الانوار بجاى امير المؤمنين عليه السّلام، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر شده است.

مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و در برگشتن رغبتش از دنيا بر طرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت: صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فروبريد.

پس چهل روز به دريا فرو رفت، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى گويد: اى ذو القرنين! ارادۀ كجا دارى؟

گفت: مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در صحرا.

گفت: اى ذو القرنين! اين موضعى كه تو در آن هستى، نوح در ايّام طوفان از اينجا عبور كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرومى رود و هنوز به ته دريا نرسيده است.

چون ذو القرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آن موضعى كه ذو القرنين ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود (3).

و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى ابر را براى ذو القرنين مسخّر گردانيده بود، و اسباب را براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او

ص: 452


1- . تفسير عياشى 2/341.
2- . تفسير عياشى 2/349.
3- . تفسير عياشى 2/350.

پهن كرده بود كه در شب مى ديد چنانچه در روز مى ديد (1).

و در حديث ديگر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: ذو القرنين بندۀ شايستۀ خدا بود، اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكّن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف كردند چشمۀ زندگانى را و گفتند به او كه: هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد، نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذو القرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السّلام سركرده و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همۀ اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى داشت، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و گفت: برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد و ديگرى در چشمۀ او نشويد.

پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فروبرد، زنده شد و در ميان آب روان شد.

چون خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت، پس برگشت با اصحابش بسوى ذو القرنين، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرند، چون جمع كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحّص كردند ماهى خضر عليه السّلام برنگشته بود، چون او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت: ماهى در آب زنده شد و از دست من بيرون رفت.

گفت: تو چه كردى؟

گفت: خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم، نيافتم.

پرسيد كه: از آن آب خوردى؟

ص: 453


1- . قصص الانبياء راوندى 121.

گفت: بلى.

پس هر چند ذو القرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت، پس به خضر گفت كه: آن چشمه نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد (1).

و در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: مثل ما مثل يوشع و ذو القرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم بودند و سخن ملك را مى شنيدند (2).

و در احاديث بسيار از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از آن حضرت پرسيدند كه: ذو القرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟

فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذو القرنين گفتند كه قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند، پس به اين سبب او را ذو القرنين گفتند (3).

و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه: به خدمت حضرت امام موسى عليه السّلام رفتم، و هرگز مرا نديده بود.

فرمود: از اهل سدّى؟

گفتم: از اهل باب الابوابم.

باز فرمود: از اهل سدّى؟

گفتم: از اهل باب الابوابم.

باز فرمود: از اهل سدّى؟

ص: 454


1- . تفسير عياشى 2/340.
2- . تفسير عياشى 2/340؛ كافى 1/398؛ بصائر الدرجات 366.
3- . تفسير عياشى 2/339؛ كمال الدين و تمام النعمة 393. و سؤال كننده در هر دو مصدر ابن الكوّاء ذكر شده است.

گفتم: بلى.

فرمود: همان سدّ است كه ذو القرنين ساخت (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: ذو القرنين دوازده سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى ماند (2).

مؤلف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار يافت، تا منافات با احاديث ديگر نداشته باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانۀ كعبه، و چون برگشت گفت: شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوش روتر نديده بودم.

گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام است.

چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند، پس ذو القرنين گفت: سوار نمى شويم بلكه پياده مى رويم بسوى خليل خدا.

و ذو القرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السّلام را ملاقات كرد، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام از او پرسيد كه: به چه چيز عمر خود را قطع كردى يا دنيا را طى كردى؟

گفت: به يازده كلمه: «سبحان من هو باق لا يفنى، سبحان من هو عالم لا ينسى، سبحان من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب، سبحان من هو قيّوم لا ينام، سبحان من هو ملك لا يرام، سبحان من هو عزيز لا يضام، سبحان من هو محتجب لا يرى، سبحان من هو واسع لا يتكلّف، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو» (3).

ص: 455


1- . قصص الانبياء راوندى 123.
2- . محاسن 2/307.
3- . قصص الانبياء راوندى 122.

و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: ذو القرنين بندۀ صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر بندگانش، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنّت او خواهد بود-يعنى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام-و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و بزودى خدا سنّت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذو القرنين طى كرده باشد مگر آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد (1).

و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين پيغمبر نبود و ليكن بندۀ شايسته بود كه خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را مخيّر گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان او دروغ بگويند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذو القرنين را مخيّر كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و ملايم كرد، و ابر صعب را براى حضرت صاحب الامر عليه السّلام گذاشت.

پرسيدند كه: صعب كدام است؟

فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه السّلام بر

ص: 456


1- . كمال الدين و تمام النعمة 394.
2- . تفسير عياشى 2/339؛ قصص الانبياء راوندى 121.

چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت، و هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب (1).

و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون او را مخيّر كردند، اختيار ابر نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى حضرت صاحب الامر عليه السّلام ذخيره كرده است (2).

و در باب احوال ابراهيم عليه السّلام گذشت كه: اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذو القرنين و ابراهيم خليل عليهما السّلام بودند (3).

و گذشت كه: دو پادشاه مؤمن جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذو القرنين عليهما السّلام، و فرمود كه: نام ذو القرنين عبد اللّه پسر ضحاك پسر معد بود (4).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح عليه السّلام: ذو القرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم السّلام. امّا عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و امّا داود پس مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان، و امّا يوسف پس مالك شد مصر و صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد (5).

مؤلف گويد: پيغمبرى ذو القرنين شايد بر سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبۀ پيغمبرى داشت، و در عدد ايشان مذكور شد، و ممكن است كه عبد اللّه و عياش هر دو نام او بوده باشد.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين چون به سد رسيد

ص: 457


1- . بصائر الدرجات 409؛ اختصاص 199.
2- . بصائر الدرجات 409.
3- . امالى شيخ طوسى 215.
4- . خصال 255.
5- . خصال 248؛ تفسير عياشى 2/340.

و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و طول او پانصد ذراع است.

ملك به او گفت: اى ذو القرنين! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى؟

ذو القرنين گفت: تو كيستى؟

گفت: من ملكى از ملائكۀ خدايم كه موكّلم به اين كوه، و هر كوه كه خدا خلق كرده است ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت: در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه: چون ذو القرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش، ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز فارغ شد، پس ذو القرنين به او گفت كه: چگونه تو را خوفى حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من؟

گفت: با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است، و پادشاهيش از تو غالب تر است، و قوّتش از تو شديدتر است، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم حاجت خود را نزد او نمى يافتم.

ذو القرنين گفت كه: آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟

گفت: بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را: اول، نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم، جوانى كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم، زندگى كه در آن مردن نباشد.

ذو القرنين گفت: كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست؟

گفت: من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست، و اينها در دست اوست، و تو در تحت

ص: 458


1- . تفسير عياشى 2/350؛ علل الشرايع 554 بدون ذكر سند.

قدرت اوئى.

پس گذشت به مرد عالمى، به ذو القرنين گفت كه: مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.

ذو القرنين گفت: امّا آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است؛ و آن دو چيز كه جاريند: آفتاب و ماه است؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است؛ و آن دو چيز كه با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است.

گفت: برو كه تو دانائى.

پس ذو القرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كلّه هاى مردگان را جمع كرده بود نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد و گفت: مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى؟

گفت: براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع، و كدام مالدار بوده است و كدام پريشان! و بيست سال است كه اينها را مى گردانم، و هر چند نظر مى كنم نمى شناسم و فرق نمى توانم داد.

پس ذو القرنين رفت و او را گذاشت و گفت: مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى.

پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امّت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت: اى گروه! خبر خود را به من بگوئيد كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و تاريكى را و مثل شما نديدم! بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است؟

گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.

گفت: چرا خانه هاى شما در ندارد؟

گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است.

گفت: چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟

گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم.

ص: 459

گفت: چرا در ميان شما حكّام و قاضى نمى باشند؟

گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟

گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم.

گفت: چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست؟

گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم، و زيادتى اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم، و رحم بر يكديگر مى كنيم.

گفت: چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست؟

گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست.

گفت: چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد؟

گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست، و نفسهاى خود را به اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى.

گفت: چرا سخن شما يكى است، و طريقۀ شما مستقيم و درست است؟

گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم، و مكر با يكديگر نمى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست؟

گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويّه در ميان خود قسمت مى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست؟

گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم.

گفت: چرا عمر شما از همۀ عمرها درازتر است؟

گفتند: براى آنكه حقّ مردم را مى دهيم، و به عدالت حكم مى كنيم، و ستم نمى كنيم.

فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟

گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل نمى شويم.

فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟ گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم، و خود را پيش از بلا تعزيه و

ص: 460

تسلّى داده ايم.

فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟

گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم، و باران را از ستاره ها نمى دانيم، و همه چيز را از پروردگار خود مى دانيم.

گفت: بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟

گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.

پس ذو القرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى واصل شد، و عمر او پانصد سال بود (1).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حق تعالى ذو القرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به يأجوج و مأجوج رسيد سدّى در ميان ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (2)كه مانع شد ايشان را از بيرون آمدن.

پس حضرت فرمود كه: هيچ يك از يأجوج و مأجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه.

ص: 461


1- . امالى شيخ صدوق 144؛ علل الشرايع 472.
2- . زفت: قير؛ قطران: مادۀ دهنى شكل و سياهرنگ كه از برخى درختان مانند صنوبر و عرعر و امثال آن مى چكد. (فرهنگ عميد) .

پس ذو القرنين از پى سببى رفت-فرمود كه: يعنى از پى دليلى رفت-تا رسيد به آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقۀ جامه بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او التماس كردند كه سدّى براى دفع ضرر يأجوج و مأجوج بسازد، پس امر كرد كه پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابۀ آتش سرخ شد، پس قطر كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدّى شد، پس ذو القرنين گفت كه: اين رحمتى است از پروردگار من، پس چون بيايد وعدۀ پروردگار من، آن را با زمين برابر گرداند، و وعدۀ پروردگار من حقّ است.

فرمود كه: چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان، آن سد خراب شود، و يأجوج و مأجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.

پس ذو القرنين رفت بسوى ناحيۀ مغرب، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند شير غضبناك، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه: خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السّلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر، و به هر يك ماهى خشك داد و گفت: برويد به فلان موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد غير چشمۀ ديگران.

پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السّلام ماهى خود را در آب فروبرد ماهى زنده شد و در آب روان شد!

خضر عليه السّلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرورفت و از آب خورد، و چون

ص: 462

برگشتند، ذو القرنين به خضر گفت كه: خوردن آن آب براى تو مقدّر شده بوده است (1).

و ابن بابويه رضى اللّه عنه از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده است كه گفت: من در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه: ذو القرنين مردى بود از اهل اسكندريه، و مادرش پيرزالى بود از ايشان، و فرزندى بغير او نداشت، و او را «اسكندروس» مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به آفتاب، و دو قرن آفتاب-يعنى دو طرف آن را-گرفت، چون خواب خود را براى قوم خود نقل كرد او را ذو القرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.

پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت: مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند عالميان، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان قبول كردند، و فرمود كه:

بايد طولش چهارصد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش صد ذراع بوده باشد.

گفتند: اى ذو القرنين! از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان گذاشت كه بنّايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به آن سقف كنند؟

گفت: وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن، آن قدر خاك در ميان آن بريزند كه با ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤمنان قدرى طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف، و سقف را به آسانى درست كنيد، و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك، كه ايشان براى آن طلا و نقره كه

ص: 463


1- . تفسير قمى 2/40، و در آن «سيصد و سى» به جاى «سيصد و شصت» آمده است.

به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن.

پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.

چون قومش بر ارادۀ او مطّلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند: اى ذو القرنين! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى، و به شهرهاى ديگر مسافرت ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو و نما كرده اى و تربيت يافته اى، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است، هر حكم كه در آنها مى خواهى بكن، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقّش بر تو از همه كس بزرگتر است، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى.

جواب گفت كه: و اللّه گفته گفتۀ شماست، و رأى رأى شماست، و ليكن من به منزلۀ كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشند و از پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيد اى گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى شويد.

پس دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت: مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من.

پس ذو القرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را بازنمى داشت. دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلّى او و عيد عظيمى ترتيب داد، و منادى خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه: دهقان، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز حاضر شويد.

چون آن روز درآمد، منادى او ندا كرد كه: زود بيائيد، امّا بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد.

پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها

ص: 464

باشد، و هيچ يك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است.

چون مادر ذو القرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را امّا غرض دهقان را ندانست كه چيست، پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه: اى گروه مردمان! دهقان امر مى كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه بلائى و مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.

چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول بخل كرد و آخر پشيمان شد و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت:

شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن، و ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذو القرنين عليه السّلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد حضرت آدم عليه السّلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود در او دميد، و ملائكه را به سجدۀ او مأمور ساخت، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن مصيبتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه السّلام را به آتش انداختن، و پسرش را به ذبح كردن، و حضرت يعقوب را به اندوه و گريه، و حضرت يوسف را به بندگى، و حضرت ايوب را به بيمارى، و حضرت يحيى را به ذبح كردن، و حضرت زكريا را به كشتن، و حضرت عيسى را به اسير كردن، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.

پس گفت: بيائيد برويم و تسلّى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه است، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است.

ص: 465

پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان را كه در آن مجلس گذشت؟

گفت: بر جميع امور شما مطّلع شدم، و همۀ سخنان شما را شنيدم، و در ميان شما كسى نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به قدر آنچه نيّت كرديد و سعى كرديد در تسلّى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.

پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقلۀ جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.

امّا ذو القرنين، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت، و لشكر او در آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: تو حجت منى بر جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم، و اين است تأويل خواب تو.

حضرت ذو القرنين گفت: خداوندا! مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم؟ و به كدام تهيه بر ايشان غالب شوم؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم؟ و به كدام صبر شدتهاى ايشان را متحمل شوم؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم؟ و لغتهاى ايشان را چگونه بفهمم؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم؟ و به كدام ديده ايشان را مشاهده كنم؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم؟ و به كدام دل مطالب ايشان را درك كنم؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم؟ و به كدام حلم صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم؟ و به كدام معرفت حكم ميان ايشان بكنم؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم؟ و به كدام عقل احصاى ايشان بكنم؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم؟ بدرستى كه نزد من هيچ يك از اينها نيست، پس مرا قوّت ده بر ايشان، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان، تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.

ص: 466

پس حق تعالى وحى كرد به او كه: بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را به آن تكليف كرده ام، و سينۀ تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى، و فهم تو را گنجايش مى دهم كه همه چيز را بفهمى، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم، و احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز نترسى، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى، و رأى تو را درست مى كنم كه خطا نكنى، و جسد تو را مسخّر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس كنى، و تاريكى و روشنائى را مسخّر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امّتها را از عقب تو بسوى تو جمع كند.

پس ذو القرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند. و به هيچ امّتى از امّتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحيّر مى نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند، تا آنكه رسيد به محلّ غروب آفتاب، و ديد در آنجا آن امّتى را كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى تواند كرد، و قوّت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تأييد الهى براى كسى حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد: «سبحان ربّي من الآن الى منتهى الدّهر، سبحان ربّي من اوّل الدّنيا الى آخرها، سبحان ربّي من موضع كفّي الى عرش ربّي، سبحان ربّي من

ص: 467

منتهى الظّلمة الى النّور» ، پس ذو القرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوّت داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك.

پس آن ملك به او گفت: چگونه قوّت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع برسى، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟

ذو القرنين فرمود: مرا قوّت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوّت داد بر گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است.

ملك گفت: راست گفتى، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست، و اين اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است، و سرش به آسمان اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه، و بر روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه، و چون خدا خواهد زلزله در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم.

پس چون ذو القرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن.

ملك گفت: غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن، و اندوه مخور بر چيزى كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.

پس ذو القرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امّتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحّص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان طريق كه امّتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان.

و چون از ما بين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدّى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است، و در آنجا امّتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امّتى كه ايشان را يأجوج و مأجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم، مى خوردند و مى آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبيه بود به انسان امّا از انسان كوچكتر بودند و در جثۀ اطفال بودند، و نر و مادۀ

ص: 468

ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت مساوى يكديگر بودند، و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت، و به جاى ناخن چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان، و چون به خواب مى رفتند يك گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت، و خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان، فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.

و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرامى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان، و به اين سبب بر مردم غالب مى شدند.

و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى، و ايشان

ص: 469

را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس عسل امّا شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچ يك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن خود را، زيرا كه هيچ يك از نر و مادۀ ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.

و ايشان در زمان ذو القرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند و خرابى مى كردند، و از امّتى به امّت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو برنمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ متوجه نمى شدند.

پس چون اين امّت كه ذو القرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع شدند و استغاثه كردند به ذو القرنين كه در ناحيۀ ايشان بود و گفتند: اى ذو القرنين! ما شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى اهل زمين از نور و ظلمت، و ما همسايۀ يأجوج و مأجوج شده ايم، و ميان ما و ايشان فاصله اى بغير از اين كوهها چيزى نيست، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه، اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند امّا از قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچ يك از مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوّت به تو

ص: 470

عطا فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در ميان ما و ايشان سدّى بسازى؟

ذو القرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس شما مرا يارى كنيد به قوّتى كه در ميان شما و ايشان سدّى بسازم، بياوريد پاره هاى آهن را.

گفتند: از كجا بياوريم اين قدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟

فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس.

گفتند: به كدام قوّت ما قطع كنيم آهن و مس را؟

پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را «سامور» مى گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را مى گداخت، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند-و به همين آلت حضرت سليمان عليه السّلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه شياطين از معدنها براى او مى آوردند قطع مى كرد-پس جمع كردند از آهن و مس براى ذو القرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاى سنگ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.

و فرمود كه پى بى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه شد، پس آن سد به منزلۀ جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن.

پس يأجوج و مأجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و برمى گردند، و پيوسته بر اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جملۀ علامات قيامت ظهور قائم آل محمد صلوات اللّه عليه است، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد،

ص: 471

چنانچه خدا فرموده است: «تا وقتى كه گشوده شود يأجوج و مأجوج، و ايشان از هر بلندى به سرعت روانه شوند» (1). (2)

مؤلف گويد: بعد از اين، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى تكرار ذكر نكرديم، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته باشد محلّ اعتماد نيست.

ص: 472


1- . سورۀ انبياء:96.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 394.

باب دهم: در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام

ص: 473

ص: 474

به سند صحيح از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه گفت: روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مسجد مدينه ادا كردم، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانۀ ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است.

من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.

فرمود: اى ثابت! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السّلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدّق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤمن روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانۀ يعقوب عليه السّلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.

چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حقّ او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، چون نااميد شد و شب او را فراگرفت گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السّلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه: اى يعقوب! بتحقيق كه

ص: 475

ذليل كردى بندۀ مرا به مذلّتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى، و مستوجب تأديب گرديدى، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.

اى يعقوب! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.

اى يعقوب! آيا رحم نكردى «ذميال» بندۀ مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانۀ تو گذشت در وقت افطارش، و فرياد كرد در در خانۀ شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذارى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيديد و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزّت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانۀ تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود درمى آورم، پس مهيّاى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من، و صبر كنيد در مصيبتهاى من.

ابو حمزه عرض كرد: فداى تو شوم، در چه وقت يوسف عليه السّلام آن خواب را ديد؟

فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السّلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السّلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السّلام خواب را نقل كرد و گفت: اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.

چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه: مستعدّ بلا باش، به يوسف گفت: اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به

ص: 476

برادران خود نقل كرد.

حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت يعقوب به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعدّ بلا باشد در باب يوسف باشد و بس، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما-يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد-و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.

پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم، بفرست او را فردا با ما كه بچرد-يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند-بدرستى كه ما او را حفظكننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.

يعقوب عليه السّلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف.

چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و

ص: 477

چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او درآورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت.

پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السّلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.

بزرگ ايشان گفت: مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.

پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه: اى فرزندان روبين! سلام مرا به پدرم برسانيد.

چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بيندازيم، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعدّ بلا باش، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تأويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.

چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است، آيا مرده است يا زنده است؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السّلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را

ص: 478

ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال، پس به اصحاب خود گفت: بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.

چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم. و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم.

يوسف عليه السّلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.

پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟

شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند-يعنى اعتنائى به شأن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند-و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: «گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه: گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم» (1).

راوى گفت: پرسيدم از آن حضرت: چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟

فرمود: نه سال داشت-و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال (2)، و اين صحيح است-.

راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟

فرمود: دوازده روز.

و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.

يوسف فرمود: معاذ اللّه! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.

ص: 479


1- . سورۀ يوسف:21.
2- . تفسير عياشى 2/172.

آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت: مترس! و خود را بر روى او انداخت، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت.

در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت: چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستند يا عذابى دردناك به او رسانند؟ !

پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السّلام فرمود: به حقّ خداى يعقوب سوگند مى خورم كه ارادۀ بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما ارادۀ ديگرى كرده بوديم؟ ! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت: اى پادشاه! نظر كن به پيراهن يوسف، اگر از پيش دريده شده است، يوسف قصد او كرده است، و اگر از عقب دريده شده است، او قصد يوسف نموده است.

چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است، به زن خود گفت: اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است، پس به يوسف گفت: از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.

و يوسف عليه السّلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه: زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند!

چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيّا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت: بيرون بيا به مجلس ايشان.

ص: 480

چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كردند و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى!

زليخا گفت به ايشان: اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.

چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه: پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جملۀ بى خردان خواهم بود. پس خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.

چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد-با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست-كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است (1).

على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه: يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق، حوبان، ذيال، ذو الكتفين، وثاب، قابس، عمودان، فيلق، مصبح، و صوح و فروغ (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: تأويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السّلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت؛ پس آفتاب، مادر آن حضرت بود كه راحيل نام داشت؛ و ماه، حضرت يعقوب عليه السّلام؛ و يازده ستاره، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف (3).

ص: 481


1- . علل الشرايع 45؛ تفسير برهان 2/243-245.
2- . تفسير قمى 1/339، و در آن به جاى «فروغ» ، «فروع» آمده است.
3- . تفسير قمى 1/339.

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: يوسف عليه السّلام يازده برادر داشت، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السّلام را اسرائيل اللّه مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيدۀ خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السّلام نقل كرد يعقوب عليه السّلام گفت: اى فرزند عزيز من! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را.

فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.

پس حضرت يعقوب عليه السّلام به يوسف عليه السّلام گفت: چنانچه اين خواب را ديدى، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تأويل احاديث-يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى-و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است.

و يوسف عليه السّلام در حسن و جمال بر همۀ اهل زمان خود زيادتى داشت، و يعقوب عليه السّلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه: يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم-فرمود كه: يعنى جماعتى هستيم-بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست. پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس «لاوى» در ميان ايشان گفت: جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديدۀ پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.

پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم، بفرست او را با ما فردا تا بچرد-يعنى گوسفند بچراند-و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم.

ص: 482

پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت: مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.

گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هرآينه از زيانكاران خواهيم بود. -فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند-.

پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه: تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه: تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت (2).

پس على بن ابراهيم گفت: چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه: مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بيندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.

پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.

يوسف عليه السّلام گريست و گفت: اى برادران من! مرا برهنه مكنيد.

پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.

پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت: اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن

ص: 483


1- . تفسير قمى 1/339.
2- . تفسير عياشى 2/170.

چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السّلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديدۀ روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت: بشارت باد كه چنين غلامى يافتم، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايۀ خود مى گردانيم.

چون اين خبر به برادران يوسف عليه السّلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست! گريخته بود-و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم-پس اهل قافله به يوسف گفتند كه: چه مى گوئى؟

گفت: من بندۀ ايشانم.

اهل قافله گفتند كه: به ما مى فروشيد اين غلام را؟

گفتند: بلى.

و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر ببرند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف (1).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود (2)، كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.

و از تفسير ابو حمزۀ ثمالى نقل كرده اند كه: آنكه يوسف را خريد «مالك بن زعر» نام داشت، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السّلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان بر طرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السّلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السّلام

ص: 484


1- . تفسير قمى 1/340.
2- . تفسير قمى 1/341؛ قصص الانبياء راوندى 128؛ تفسير عياشى 2/172.

پرسيد كه: نسب خود را به من بگوى.

گفت: منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السّلام.

پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت: از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.

چون حضرت يوسف عليه السّلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السّلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد (2).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه: اى قوم! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟

گفتند: چه چاره اى كنيم؟

گفت: برمى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است.

پس برخاستند و غسل كردند-در سنّت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد-و ايشان ده نفر بودند، گفتند:

چه كنيم كه امام نماز نداريم؟

لاوى گفت: خدا را امام خود مى گردانيم.

پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان

ص: 485


1- . مجمع البيان 3/220.
2- . تفسير قمى 1/341.

مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم. و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى.

يعقوب عليه السّلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف.

پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را خورده است و پيراهنش را ندريده است! !

پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه: گرامى دار جاى او را-يعنى منزلت او را-شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم.

و عزيز فرزند نداشت، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.

و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت: زود بيا كام مرا روا كن.

يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محلّ مرا نيكو گردانيده است، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.

پس در يوسف درآويخت، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف! تو را در آسمان از پيغمبران

ص: 486

نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند (1).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا قصد يوسف عليه السّلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت، يوسف به او فرمود: چه مى كنى؟

گفت: جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم.

فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطّلع است؟ !

پس برجست و دويد و زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت: چيست جزاى كسى كه ارادۀ بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب دردآورنده معذّب گردانى؟ !

يوسف به عزيز گفت: او اين ارادۀ بد نسبت به من كرد.

و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام.

چون عزيز از طفل سؤال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت: اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است.

چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است، به زليخا گفت: اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است، پس به يوسف گفت: از اين سخن درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت: استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى.

ص: 487


1- . تفسير قمى 1/341.

پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصۀ زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت: اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السّلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه: مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند آنچه من او را به آن امر مى كنم هرآينه او را به زندان فرستم به خوارى.

پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السّلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه:

پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى» (1). (2)

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريدۀ يوسف عليه السّلام از عقب، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.

چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السّلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خبّاز او بود و ديگرى ساقى او (3).

ص: 488


1- . سورۀ يوسف:35.
2- . تفسير قمى 1/342.
3- . تفسير قمى 1/344.

و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السّلام موكّل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه: تو چه صناعت دارى؟

گفت: من تعبير خواب مى دانم.

پس يكى از ايشان گفت كه: من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم.

يوسف گفت كه: از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.

پس ديگرى كه خبّاز بود گفت: من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند-و او دروغ گفت، اين خواب را نديده بود-.

پس يوسف عليه السّلام به او گفت كه: پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.

پس آن مرد انكار كرد و گفت: من خوابى نديده بودم.

يوسف عليه السّلام گفت: آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.

و پيوسته يوسف عليه السّلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السّلام به او گفت كه: چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت: اى يوسف! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟

ص: 489


1- . تفسير قمى 1/344.

پس يوسف عليه السّلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

پس جبرئيل گفت: خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟

پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

جبرئيل گفت كه: مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى؟

پس يوسف عليه السّلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

جبرئيل گفت: بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است، براى آنكه استغاثه بغير او كردى، پس بمان در زندان چندين سال.

چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: «اللّهمّ ان كانت ذنوبي قد اخلقت وجهي عندك فانّي اتوجّه اليك بوجه آبائي الصّالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب» يعنى: «خداوندا! اگر بوده باشد گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايستۀ خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب» ، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.

راوى گفت: فداى تو شوم! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم؟

فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: «اللّهمّ ان كانت ذنوبي قد اخلقت وجهي عندك فانّي اتوجّه اليك بنبيّك نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة عليهم السّلام» (1).

ص: 490


1- . تفسير قمى 1/344؛ تفسير عياشى 2/178.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه:

من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشۀ سبز ديدم كه هفت خوشۀ خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت: اى گروه! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.

ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم. پس آن كسى كه يوسف عليه السّلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السّلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السّلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه: من شما را خبر مى دهم، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم.

چون به نزد يوسف آمد گفت: اى يوسف! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشۀ گندم سبز و هفت خوشۀ خشك، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود: بايد زراعت كنيد هفت سال پياپى با نهايت اهتمام، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشۀ خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال، هفت سال ديگر كه قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.

پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السّلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه: بياوريد يوسف را به نزد من.

چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السّلام برگشت، يوسف گفت: برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه: چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند

ص: 491

دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطّلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم.

پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤال نمود كه: چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟

گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى.

پس زليخا گفت كه: در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم، و او از جملۀ راستگويان بود.

پس حضرت يوسف گفت كه: غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس خود را از بدى، بدرستى كه نفس من بسيار امركننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

پس عزيز گفت: بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم. پس يوسف عليه السّلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت، و انوار شد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غرّۀ ناصيۀ او مشاهده كرد، گفت: بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرّب و امينى، هر حاجت كه دارى از من بطلب.

يوسف گفت: مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظكننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم.

پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد

ص: 492

آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند» (1).

پس امر كرد يوسف عليه السّلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.

چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت، و ميانۀ او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السّلام طعام بگيرند.

و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (2)بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند.

و يوسف عليه السّلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت، چون برادران يوسف عليه السّلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان، پس به ايشان گفت: كيستيد شما؟

گفتند: ما فرزندان يعقوبيم، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.

فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است؟

گفتند: مرد پير ضعيفى است.

فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست؟

گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است.

فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد.

ص: 493


1- . سورۀ يوسف:56 و 57.
2- . مقل: صمغ درختى است كه در سواحل بحر عمان و هندوستان مى رويد، طعمش تلخ است. (فرهنگ عميد 3/2293) .

گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.

يوسف عليه السّلام به ملازمان خود فرمود كه: آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.

چون برادران حضرت يوسف عليه السّلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم، بدرستى كه ما محافظت كننده ايم او را.

حضرت يعقوب گفت: آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟ ! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است.

پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايۀ خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.

گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است، اينك متاع ما را به ما پس داده است، و از ما قيمت قبول نكرده است، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك، وفا به آذوقۀ ما نمى كند.

حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السّلام فرمود:

خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطّلع است، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السّلام به ايشان گفت: اى فرزندان من! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى

ص: 494

شما مقدّر كرده است، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.

و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السّلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السّلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.

چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السّلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السّلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت: تو برادر ايشانى؟

گفت: بلى.

فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى؟

بنيامين گفت: از براى اينكه برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم.

يوسف عليه السّلام پرسيد: آيا زن خواسته اى؟

گفت: بلى.

فرمود كه: فرزند از براى تو بهم رسيده است؟

گفت: بلى.

فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى؟

گفت: سه پسر.

فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟

گفت: يكى را گرگ نام كرده ام، و يكى را پيراهن، و يكى را خون!

فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى؟

ص: 495

گفت: از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم.

پس حضرت يوسف عليه السّلام به برادران خود گفت كه: بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت: من برادر توام يوسف، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه: مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم.

بنيامين گفت: برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.

يوسف گفت كه: من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله برمى انگيزم، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده.

چون حضرت يوسف عليه السّلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوان نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد-و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند-پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطّلع نشدند.

چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السّلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه: اى گروه اهل قافله! شما دزدانيد.

پس برادران حضرت يوسف عليه السّلام آمدند و پرسيدند كه: چه چيز از شما ناپيدا شده است؟

ملازمان يوسف عليه السّلام گفتند كه: صاع پادشاه پيدا نيست، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم.

پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه: بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين، و نبوديم ما دزدان.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود كه: پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟

ص: 496

گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السّلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.

پس، از براى دفع تهمت، حضرت يوسف عليه السّلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس بنيامين را گرفتند و حبس كردند.

و از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟

فرمود كه: آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السّلام دروغ نگفت، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه: شما يوسف را از پدرش دزديديد.

پس برادران حضرت يوسف گفتند كه: اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.

پس حضرت يوسف عليه السّلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود:

بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.

پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش، و عادت فرزندان يعقوب عليه السّلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت. پس گفتند به حضرت يوسف كه: اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران، پس رها كن او را.

يوسف عليه السّلام گفت: معاذ اللّه! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيرم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام-و نگفت: مگر كسى كه متاع ما را دزديده است، تا دروغ نگفته باشد-زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.

ص: 497

چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان يا سركردۀ ايشان-كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود (1)، و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه يهودا بود (2)-گفت به ايشان كه: مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف، پس برگرديد شما بسوى پدر خود امّا من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است. پس به ايشان گفت كه: برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم، و ما حفظ كنندۀ غيب نبوديم، و سؤال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم، و بدرستى كه ما راستگويانيم.

پس برادران يوسف عليه السّلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السّلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السّلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمّانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمّانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمّانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمّانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت.

باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السّلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى كتفش

ص: 498


1- . مجمع البيان 3/255.
2- . تفسير عياشى 2/186.

برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السّلام رمّانه را انداخت و طفل از پى بى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد، پس يهودا گفت:

مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست؟ !

چون برادران يوسف عليه السّلام به نزد يعقوب عليه السّلام برگشتند و قصۀ بنيامين را نقل كردند فرمود كه: بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به بندگى مى بايد گرفت، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است.

پس رو از ايشان گردانيد و گفت: زهى تأسف بر يوسف. و سفيد شده بود ديده هاى او و نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السّلام و پر بود از خشم بر برادران، و به ايشان اظهار نمى نمود.

منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه حد رسيده بود حزن يعقوب عليه السّلام بر يوسف عليه السّلام؟

فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه: حضرت يعقوب عليه السّلام نمى دانست گفتن «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» را، پس به اين سبب گفت: «وا اسفا على يوسف» .

پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى.

حضرت يعقوب گفت كه: شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من! برويد و تفحّص كنيد از يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران.

و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:

حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت: برويد و تفحّص يوسف و برادر بكنيد، آيا

ص: 499

مى دانست كه او زنده است، و حال آنكه بيست سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟

فرمود كه: بلى مى دانست كه او زنده است، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى، حضرت يعقوب عليه السّلام گفت: كيستى؟

گفت: من ملك موتم كه از حق تعالى سؤال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به من داشتى اى يعقوب؟

فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى؟

گفت: بلكه متفرق مى گيرم.

پس حضرت يعقوب عليه السّلام گفت كه: قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است؟

گفت: نه.

پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت: اى فرزندان من! برويد و تجسّس و تفحّص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السّلام نوشت كه: اينك پسر تو را-يعنى يوسف را-به قيمت كمى خريدم و او را بندۀ خود گردانيدم، و پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم. پس هيچ چيز بر حضرت يعقوب عليه السّلام دشوارتر نبود از اين نامه، پس به رسول گفت: باش در جاى خود تا جواب نويسم، و نوشت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم خليل خدا، امّا بعد، پس فهميدم نامۀ تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به بندگى گرفته اى، بدرستى كه بلا موكّل است به فرزندان آدم، بدرستى كه جدّم حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش انداخت و نسوخت و حق تعالى بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و پدرم اسحاق، خدا جدّ مرا امر كرد

ص: 500

كه او را به دست خود ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ؛ و بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچ كس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور ديدۀ من بود، و ميوۀ دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه: گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريۀ بر او ديده ام نابينا گرديده، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه: صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى، و ما اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منّت گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى» .

چون حضرت يوسف عليه السّلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار گريست -و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون نامه را گشود از گريه ضبط خود نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست، پس روى خود را شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست، بازروى خود را شست و بيرون آمد (1)-نظر كرد بسوى برادران خود و گفت: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه جاهل و نادان بوديد؟

گفتند: مگر تو يوسفى؟

فرمود كه: من يوسفم و اين برادر من است، بتحقيق كه پروردگار منّت گذاشت و انعام كرد بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى كند و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.

برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت، و ما خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.

يوسف عليه السّلام فرمود كه: سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او

ص: 501


1- . تفسير عياشى 2/193.

ارحم الراحمين است (1)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من.

چون قافله از مصر روانه شد، حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود: بدرستى كه من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش بر طرف شده است.

گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف.

چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السّلام انداخت، پس او بينا گرديد و فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟ !

برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران بوديم.

فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است. اين است ترجمۀ آيات (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السّلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت:

«يا حسن الصّحبة يا كريم المعونة يا خيرا كلّه ائتني بروح منك و فرج من عندك» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: اى يعقوب! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى چند كه چون بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟

گفت: بلى.

جبرئيل عليه السّلام گفت: بگو «يا من لا يعلم احد كيف هو الاّ هو، يا من سدّ الهواء بالسّماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتني بروح منك و فرج من عندك» ، پس هنوز صبح طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند،

ص: 502


1- . تفسير قمى 1/345.
2- . مجمع البيان 3/261.

حق تعالى ديدۀ او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد (1).

و باز روايت كرده است كه: چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السّلام را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات خواهد يافت كه: مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى؟

يوسف عليه السّلام گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود كه: پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضۀ قدرت من است و پناه بسوى من نياوردى؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين سال.

ص: 503


1- . تفسير قمى 1/352، و در آن «يا من سدّ السماء بالهواء» ، و همچنين است در تفسير برهان 2/268؛ ولى در تفسير عياشى 2/195 اين قسمت از دعا مطابق متن است و قسمتهاى ديگر دعا تفاوتهايى دارد.

پس حضرت يوسف عليه السّلام مناجات كرد كه: سؤال مى كنم از تو به حقّى كه پدرانم بر تو دارند كه مرا فرجى كرامت فرمائى، پس حق تعالى به او وحى نمود كه: اى يوسف! كدام حقّ پدران تو بر من هست؟ ! اگر پدرت آدم را مى گوئى، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيدۀ خود در او دميدم و او را در بهشت خود ساكن گردانيدم، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبۀ او را قبول نمودم؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را پيغمبر گردانيدم، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان، دعاى او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى نجات دادم؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى، او را خليل خود گردانيدم، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد و سلامت ساختم؛ و اگر پدرت يعقوب را مى گوئى، دوازده پسر به او بخشيدم، و چون يكى را از نظر او غايب گردانيدم آن قدر گريست كه ديده اش نابينا شد، و بر سر راهها نشست و مرا بسوى خلق من شكايت نمود، پس چه حقّ پدران تو بر من هست؟

در آن حال جبرئيل عليه السّلام گفت: اى يوسف! بگو «اسألك بمنّك العظيم و احسانك القديم» يعنى: «سؤال مى كنم از تو به حقّ نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو» ، چون اين را گفت، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زندانبان به حضرت يوسف عليه السّلام گفت: تو را دوست مى دارم.

حضرت يوسف فرمود كه: هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم! عمّه ام چون مرا دوست داشت، مرا به دزدى متهم ساخت! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم!

و فرمود كه: حضرت يوسف عليه السّلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه: به چه گناه

ص: 504


1- . تفسير قمى 1/353.

مستحقّ زندان شدم؟

پس خدا وحى نمود بسوى او كه: تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى:

پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان، چرا نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون برادران حضرت يوسف عليه السّلام او را به چاه انداختند، جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت: اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت؟

يوسف عليه السّلام گفت: برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.

جبرئيل گفت: مى خواهى از چاه بيرون روى؟

يوسف عليه السّلام گفت: اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.

جبرئيل گفت: خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان:

«اللّهمّ انّي اسألك بانّ لك الحمد كلّه لا اله الاّ انت الحنّان المنّان بديع السّماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام صلّ على محمّد و آل محمّد و اجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» ، پس چون يوسف عليه السّلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السّلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السّلام را وقت مرگ رسيد در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السّلام بست، و اسحاق بر يعقوب عليه السّلام بست، و چون يوسف عليه السّلام متولد شد،

ص: 505


1- . تفسير قمى 1/354.
2- . تفسير قمى 1/354؛ و همين روايت با كمى تفاوت در متن دعا، در تفسير عياشى 2/170 و قصص الانبياء راوندى 128 آمده است.

يعقوب عليه السّلام آن را در گردن يوسف آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت، پس چون يوسف عليه السّلام پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السّلام در فلسطين شام بوى آن را شنيد و گفت: من بوى يوسف را مى شنوم، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند.

راوى عرض كرد: فداى تو شوم! آن پيراهن به كى رسيد؟

فرمود كه: به اهلش رسيد. پس فرمود كه: هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و از او به اوصياى او رسيد، و يعقوب عليه السّلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شدند يعقوب عليه السّلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن ميراث به ما رسيده است و نزد ما است (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حكم در ميان فرزندان يعقوب عليه السّلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى بگيرند، يوسف عليه السّلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمۀ خود مى بود، و عمۀ او، او را بسيار دوست مى داشت، و اسحاق عليه السّلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب عليه السّلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السّلام يوسف عليه السّلام را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت: بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السّلام بر كمر او بست، و چون يوسف عليه السّلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت: كمربند را از من دزديده اند، تفحّص كرد و از كمر يوسف عليه السّلام گشود، پس گفت:

يوسف كمربند مرا دزديده است، من او را به بندگى مى گيرم؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السّلام بنيامين را گرفت كه: اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون برادران يوسف عليه السّلام پيراهن را آوردند و بر

ص: 506


1- . تفسير قمى 1/354؛ تفسير برهان 2/269.
2- . تفسير قمى 1/355؛ تفسير عياشى 2/186.

روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟ پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده بوديم.

گفت: بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تأخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است (2).

و در روايت ديگر فرمود: تأخير كرد تا سحر شب جمعه (3).

پس روايت كرده است كه: چون يعقوب عليه السّلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السّلام بر تخت سلطنت نشست و تاج پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السّلام داخل مجلس يوسف عليه السّلام شد و يعقوب و برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السّلام گفت: اى پدر! اين بود تأويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه پروردگار من صاحب لطف و احسان است، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السّلام پرسيدند: چگونه سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟

ص: 507


1- . تفسير قمى 1/355.
2- . تفسير قمى 1/355.
3- . تفسير عياشى 2/196؛ علل الشرايع 54.
4- . تفسير قمى 1/356.

فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجدۀ ايشان طاعت خدا بود و تحيّت يوسف، چنانچه سجدۀ ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با يوسف عليه السّلام همگى سجدۀ شكر كردند براى خدا به شكرانۀ آنكه ايشان را با يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السّلام در مقام شكر گفت: پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير خوابها-يا اعمّ از آن و ساير علوم-تو ياور و متكفّل امور منى در دنيا و آخرت، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام، و ملحق گردان مرا به صالحان (1).

باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس جبرئيل بر يوسف عليه السّلام نازل شد و گفت:

اى يوسف! دست خود را بيرون آور، چون بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السّلام گفت: اى جبرئيل! اين چه نور بود؟

گفت: اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر خود برنخاستى، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را بكشند لاوى گفت: مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت: از زمين مصر حركت نمى كنم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است، حق تعالى اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السّلام بودند، و موسى عليه السّلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.

پس يعقوب عليه السّلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟

ص: 508


1- . تفسير قمى 1/356.

گفت: اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.

يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.

گفت: اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن.

گفتم: اى برادران! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.

پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم.

پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.

چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند! ديگر بگو.

گفت: اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السّلام كه مرا معاف دارى، پس او را معاف داشت.

و روايت كرده اند كه: در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدّى كه از مردم سؤال مى كرد، و يوسف عليه السّلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم به زليخا گفتند:

بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.

گفت: من شرم مى كنم از او.

چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السّلام نشست، چون آن حضرت با كوكبۀ پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت: منزّه است آن خداوندى كه پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.

يوسف عليه السّلام فرمود: تو زليخائى؟

گفت: بلى.

پس فرمود كه او را به خانۀ آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود، پس يوسف عليه السّلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى؟

عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچ كس به آنها مبتلا نشده بود.

فرمود: آنها كدام بود؟

ص: 509

عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و جمال، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.

پس يوسف عليه السّلام به او فرمود: چه حاجت دارى؟

گفت: مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.

آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره بود (1).

تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است، روايات معتبرۀ بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم.

ابن بابويه رحمه اللّه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت: در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه: يوسف عليه السّلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدّق كن بر ما!

يوسف عليه السّلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد، بدرستى كه محلّ استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى علمهاست.

زليخا گفت: هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها برنيامده ام، و شرم مى كنم از خدا كه در مقام استعطاف درآيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم، و هنوز ديده آب خود را نريخته است و بدن اداى حقّ ندامت خود نكرده است و در بوتۀ طاعات گداخته نشده است.

يوسف عليه السّلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه عمل باز و تير دعا

ص: 510


1- . تفسير قمى 1/356، و در آن «يهصر بن واهث» است.

به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايّام و ساعات عمر منقضى شود و مدت حيات بسر آيد.

زليخا گفت: عقيدۀ من نيز اين است و عن قريب خواهى شنيد-اگر بعد از من بمانى- سعى مرا.

پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه: قوت البته از جانب خدا مقدّر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم.

پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السّلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟

فرمود: اين دابۀ فرح و شادى (1)است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است.

پس يوسف او را به عقد خود درآورد و چون همخوابۀ او گرديد او را باكره ديد! از او پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى؟

گفت: شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السّلام نشست، آن حضرت او را شناخت و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم، پس صد هزار درهم براى او فرستاد (3).

و به سند معتبر منقول است كه: ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: يوسف عليه السّلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟

فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد:

«اللّهمّ ان كانت الخطايا و الذّنوب قد اخلقت وجهي عندك فلن ترفع لي اليك صوتا و لن تستجيب لي دعوة فانّي اسألك بحقّ الشّيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بيني و بينه فقد

ص: 511


1- . در مصدر به جاى «فرح و شادى» كلمۀ «ترح» آمده كه به معنى حزن و اندوه مى باشد.
2- . امالى شيخ صدوق 14.
3- . قصص الانبياء راوندى 136.

علمت رقّته عليّ و شوقي اليه» يعنى: «خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته كهنه كرده است روى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤال مى كنم از تو به حقّ مرد پير، يعقوب، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان او، پس بتحقيق مى دانى رقّت او را بر من و شوق مرا بسوى او» .

ابو بصير گفت: پس حضرت صادق عليه السّلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم «اللّهمّ ان كانت الخطايا و الذّنوب قد اخلقت وجهي عندك فلن ترفع لي اليك صوتا فانّي اسألك بك فليس كمثلك شيء و اتوجّه اليك بمحمّد نبيّك نبيّ الرّحمة يا اللّه يا اللّه يا اللّه يا اللّه» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من بسيار مى خوانم نزد شدّتها و غمهاى عظيم (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد يوسف عليه السّلام آمد در زندان و گفت: بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان: «اللّهمّ اجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» (2).

و شيخ طوسى رحمه اللّه ذكر كرده است كه: حضرت يوسف عليه السّلام در روز سوم ماه محرّم از زندان خلاص شد (3).

و ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: چون رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس برويد و از او طعامى بخريد كه ان شاء اللّه به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان يعقوب تهيۀ خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه السّلام رسيدند، آن حضرت ايشان را

ص: 512


1- . امالى شيخ صدوق 329.
2- . امالى شيخ صدوق 462.
3- . مصباح المتهجد 713.

شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل خدائيم، و از كوه كنعان آمده ايم.

يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و در ميان شما وقار و خشوع نيست، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.

گفتند: اى پادشاه! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم، اگر بدانى پدر ما كيست هرآينه ما را گرامى خواهى داشت، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است.

يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست، و او نظر مى كند به مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و كيد و مكر شما باشد؟

گفتند: اى پادشاه! ما بى خرد و سفيه نيستيم، و اندوه او از جانب ما نيست، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است.

يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟

گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است.

فرمود: چرا پدر شما همۀ فرزندان خود را فرستاده است، يكى را براى خود نگاه نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟

گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت.

فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟

گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.

فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام

ص: 513

مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستيد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است، و چرا پيش از وقت پيرى پير شده است، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست؟

پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.

چون برادران، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت: اى برادران! ببينيد كه من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.

چون ايشان به نزد يعقوب عليه السّلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.

فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى دوست خود شمعون را نمى شنوم؟

گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همۀ پادشاهان عظيمتر است، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست او شبيه توست، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم، پادشاه ما را متهم كرد و گفت: من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست.

يعقوب عليه السّلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از نزد او دور كنند، گفت: اى فرزندان من! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم.

چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند خوش حال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است، و از گناه بيش از همه كس پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است از ترس گناه، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى گيريم.

ص: 514

يعقوب عليه السّلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از يوسف، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست، او را با شما نمى فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با خود برداشته متوجه مصر شدند.

چون به خدمت يوسف عليه السّلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟

گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم، از او بپرس آنچه خواهى.

فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده؟

بنيامين گفت: مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من فرستادى و سؤال كردى از سبب حزن من، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى، و از سبب گريستن و نابينا شدن من، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است، و مرا گريانيد و ديدۀ مرا سفيد گردانيد اندوه بر حبيب من يوسف، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون شده اى و اهتمام در امر من نموده اى، پس خدا تو را جزاى جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از همۀ فرزندان خود دوست تر مى دارم، پس انس دهم به او وحشت خود را و وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن بر امر عيال خود.

چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.

پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه: چرا نمى نشينى؟

گفت: در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم.

آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى؟

ص: 515

بنيامين گفت: داشتم.

فرمود: چه شد آن برادر تو؟

بنيامين گفت: اينها گفتند كه او را گرگ خورد.

فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟

گفت: دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم.

فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى؟ !

بنيامين گفت: پدر صالحى دارم، او مرا امر كرد كه: زن بخواه شايد خدا از تو ذرّيّتى بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا-و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الاّ اللّه (1)-.

يوسف عليه السّلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين.

برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانيد.

پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت.

چون برادران به نزد يعقوب عليه السّلام آمدند و قصه را نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب. پس امر فرمود آنها را كه مرتبۀ ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.

چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست، چون بيرون آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوّت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگى، و آورده ايم مايۀ كمى، پس نظر به مايۀ ما مكن و كيل تمام بده به ما،

ص: 516


1- . تفسير عياشى 2/183.

و تصدّق كن بر ما-به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام-بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدّق كنندگان را.

يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟

گفتند: مگر تو يوسفى؟ !

فرمود: منم يوسف و اين برادر من است، خدا منّت گذاشته بر من، بدرستى كه هر كه پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.

پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السّلام و فرمود كه: پيراهن مرا ببريد بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با اهل بيت او بيائيد به نزد من.

پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: اى يعقوب! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟

گفت: بلى.

جبرئيل گفت: بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود، و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق شدن نجات يافت، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.

يعقوب گفت: اى جبرئيل! آن كلمات كدام است؟

گفت: بگو: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى، و دو ديده ام را به من برگردانى.

يعقوب عليه السّلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون يوسف عليه السّلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند، و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال

ص: 517


1- . امالى شيخ صدوق 204.

زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده سال بود (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: يعقوب عليه السّلام بر يوسف آن قدر گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى. و يوسف بر مفارقت يعقوب آن قدر گريست كه اهل زندان متأذّى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش، پس با ايشان صلح كرد كه در يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد (2).

و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه: يوسف عليه السّلام از پيغمبرانى بود كه با پيغمبرى، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز نكرد (3).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را يعقوب ناميدند كه در عقب عيص متولد شد، و يعقوب را اسرائيل مى گفتند يعنى بندۀ خدا، چون «اسرا» به معنى بنده است و «ئيل» اسم خداست؛ به روايت ديگر «اسرا» به معنى قوّت است، يعنى قوّت خدا (4).

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد، اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى بيت المقدس را او مى افروخت، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است؛ پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست، ناگاه ديد يكى از جنّيان قنديلها را خاموش مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست، چون صبح شد مردم ديدند كه يعقوب جنّى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است! اسم آن جنّى

ص: 518


1- . امالى شيخ صدوق 208؛ قصص الانبياء راوندى 138.
2- . خصال 273؛ امالى شيخ صدوق 121.
3- . خصال 248؛ تفسير عياشى 2/340.
4- . علل الشرايع 43؛ معاني الاخبار 49.

«ايل» بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بنيامين را يوسف عليه السّلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا! آيا مرا رحم نمى كنى؟ ديده هاى مرا بردى، دو فرزند مرا بردى!

حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم، هرآينه زنده خواهم كرد ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه كشتى و بريان كردى و خوردى و فلان شخص در پهلوى خانۀ تو روزه بود به او چيزى ندادى؟

پس يعقوب عليه السّلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه: هر كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود: اى فرزند! زنا مكن، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شخصى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد: اى پيغمبر خدا! من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و جمال و دينش را، امّا فرزند نمى آورد.

فرمود: او را مخواه، بدرستى كه يوسف عليه السّلام چون برادرش بنيامين را ملاقات كرد فرمود: اى برادر! چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى؟

گفت: پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن (4).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه خصلت را از سه كس

ص: 519


1- . علل الشرايع 44.
2- . محاسن 2/162.
3- . من لا يحضره الفقيه 4/20.
4- . كافى 5/333.

اخذ كردند: صبر را از ايّوب عليه السّلام، و شكر را از نوح عليه السّلام، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السّلام (1).

و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السّلام كه: چرا ولايتعهدى مأمون را قبول كردى؟

فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است قالَ اِجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (2)يعنى: «گفت: مرا والى گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است، و عالم هستم به هر زبانى» (3).

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: صبر جميل كه حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود، صبرى است كه هيچ گونه شكايت با آن نباشد (4).

و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السّلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بى خورش، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى.

گفت: نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.

ص: 520


1- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257 با كمى اختلاف.
2- . سورۀ يوسف:55.
3- . علل الشرايع 238؛ عيون اخبار الرضا 2/139.
4- . امالى شيخ طوسى 294.
5- . كافى 6/330.

چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت: سپاس خداوندى را سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد.

پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت، پس يوسف به او فرمود: آيا اين بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى؟

زليخا گفت: من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم: من مقبولترين اهل زمان خود بودم، و تو از همۀ اهل زمان خود به حسن و جمال ممتاز بودى، و من باكره بودم، و شوهر من عنين بود.

چون يوسف عليه السّلام بنيامين را نزد خود نگاه داشت، يعقوب عليه السّلام نامه اى به آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است، و ترجمه اش اين است: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل اللّه عليهم السّلام بسوى عزيز آل فرعون، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست؛ امّا بعد، بدرستى كه ما اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدّم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين مردم بود نزد من، و او ناپيدا شد از پيش من، و حزن او نور ديدۀ مرا بر طرف كرد، و برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم برادرش را به سينۀ خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسيده است» .

چون يوسف عليه السّلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت: اين پيراهن مرا ببريد و بر روى او بيندازيد تا بينا شود، و با اهل خود همه به نزد من بيايند (1).

ص: 521


1- . امالى شيخ طوسى 456.

در روايت ديگر وارد شده است كه: چون يعقوب نزديك مصر رسيد، يوسف با لشكر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت، در اثناى راه گذشت بر زليخا و او در غرفۀ خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السّلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او را صدا كرد كه: اى آنكه مى روى! از عشق تو بسى اندوه خورده ام، كه چه نيك است تقوى و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد آزادان را (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السّلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود را امر كرد كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش؛ روزى كه مى دانست كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت، نخواست كه گرانى به زبان او جارى شود به وكيل گفت: برو بفروش-و سعرى براى او نام نبرد-وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم؟

فرمود: برو بفروش. و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.

چون وكيل آمد بر سر انبار و اول كسى كه آمد بگيرد زر داد، وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى گفت: بس است، من همين قدر زر داده بودم، وكيل دانست كه سعر به قدر يك كيل گران شده است.

چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى اول تمام شود، مشترى گفت: بس است، من همين قدر زر داده ام، وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر تفاوت كرد (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السّلام از بهشت آوردند در ميان قصبۀ نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاد بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و

ص: 522


1- . امالى شيخ طوسى 457.
2- . كافى 5/163.

يوسف عليه السّلام در مصر بود، يعقوب گفت: من بوى يوسف را مى شنوم، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد (1).

و به سند معتبر منقول است كه: اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم كرد، و تأخير كرد طلب استغفار را براى ايشان؟ و چون به يوسف عليه السّلام گفتند: خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت: بر شما ملامتى نيست امروز، خدا شما را مى آمرزد؟

جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حقّ خود، و تأخير نمود يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حقّ ديگرى بود، پس تأخير كرد ايشان را به سحر شب جمعه (2).

و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه: اى يوسف! حق تعالى مى فرمايد كه: ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى براى بندۀ شايستۀ صدّيق من، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش-و به روايتى از ميان انگشتانش-نورى بيرون رفت، پرسيد: اين چه نورى بود اى جبرئيل؟ گفت: نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى (3).

ص: 523


1- . علل الشرايع 53؛ تفسير عياشى 2/194.
2- . علل الشرايع 54؛ تفسير برهان 2/268.
3- . علل الشرايع 55؛ تفسير برهان 2/271.

مؤلف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون مثل اين از طريق عامه منقول است، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى، پس ترك اولى و مكروه از آن حضرت صادر شده، به اين سبب مورد عتاب گرديد.

و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زليخا به در خانۀ يوسف عليه السّلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت، چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى.

گفت: من نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.

چون داخل شد يوسف عليه السّلام فرمود: اى زليخا! چرا رنگت متغير شده است؟

گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبۀ پادشاهى رسانيد.

فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى؟

گفت: حسن و جمال بى نظير تو.

فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شريف او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و از من خوش روتر و خوش خوتر و سخى تر خواهد بود؟ !

زليخا گفت: راست مى گوئى.

يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم؟

گفت: براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.

پس خدا وحى فرمود به يوسف كه: زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به اين سبب كه حبيب من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دوست داشت، پس امر فرمود كه او را به عقد خود

ص: 524

درآورد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امّت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مردم، بدرستى كه برادران يوسف عليه السّلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم، پس چرا انكار مى نمايند اين امّت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، و اللّه كه يعقوب و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امّت كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت: آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف (2)؟

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر متشبث شدند (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السّلام آمد كه طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست؟

اعرابى گفت: در فلان موضع.

فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن: اى يعقوب! اى يعقوب! پس بيرون خواهد آمد بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه

ص: 525


1- . علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 136.
2- . علل الشرايع 244؛ كمال الدين و تمام النعمة 144.
3- . علل الشرايع 600.

تو را سلام رسانيد و گفت: امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.

چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه: شتران مرا حفظ كنيد، چون يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوش روئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت: توئى يعقوب؟

فرمود: بلى.

چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى اعرابى! تو را حاجتى در درگاه خدا هست؟

گفت: بلى، من مال بسيار دارم و دختر عمّ من در حبالۀ من است و از او فرزند نمى شود، مى خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.

پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.

پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه: من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و فرزندانش او را نسبت به دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهيد، پس يهودا گفت: بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى! پس چون بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد (1).

شيخ ابن بابويه رحمه اللّه بعد از ايراد اين حديث گفته است: دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت، و از نظر او پنهان كرده بود خدا يوسف را براى ابتلا و امتحان، آن است كه: چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى گريستند فرمود: اى فرزندان من! چيست شما را كه گريه مى كنيد و وا ويلاه مى گوئيد، و چرا حبيب خود يوسف را در ميان

ص: 526


1- . كمال الدين و تمام النعمة 141؛ تفسير برهان 2/263.

شما نمى بينم؟

گفتند: اى پدر! او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست، آورده ايم از براى تو.

گفت: بيندازيد بسوى من.

پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد گفت: اى فرزندان! شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟ !

گفتند: بلى.

فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم؟ و چرا پيراهنش درست است؟ بر گرگ دروغ بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.

پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السّلام و مى گفت: حبيب من يوسف را كه من او را بر همۀ فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف! كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من يوسف! كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد (1).

و به سند معتبر از ابو بصير منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود:

حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السّلام حزنش بسيار شديد شد و آن قدر گريست كه ديده اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان، پس جمعى از فرزندانش را با مايۀ قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانۀ مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر را به يوسف عليه السّلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف عليه السّلام را نشناختند به سبب هيبت و

ص: 527


1- . كمال الدين و تمام النعمة 143.

عزت پادشاهى، پس به ايشان گفت كه: بياوريد مايۀ خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه: زود كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايۀ ايشان را در ميان بارهاى ايشان بگذاريد بدون اطلاع ايشان.

پس حضرت يوسف عليه السّلام با برادران گفت: شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته ايد، آنها چه شدند؟

گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى كند، و بسيار بر او مى ترسد.

يوسف فرمود: مى خواهم مرتبۀ ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.

چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايۀ ايشان را در ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند: اى پدر! اين سرمايۀ ماست به ما پس داده اند، و يك شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم و ما محافظت او مى كنيم.

چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السّلام ايشان را فرستاد و با ايشان مايۀ كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.

چون داخل مجلس يوسف عليه السّلام شدند پرسيد كه: بنيامين با شماست؟

گفتند: بلى، بر سر بارهاى ماست.

فرمود: او را بياوريد.

چون آوردند، يوسف عليه السّلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه: بنيامين تنها بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و گفت: من برادر تو يوسفم، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.

پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه: آنچه آورده اند اولاد

ص: 528

يعقوب عليه السّلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بار بنيامين بيندازيد.

چون ملازمان موافق فرمودۀ يوسف عليه السّلام عمل كردند و ايشان را مرخّص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه السّلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه: اى مردم قافله! شما دزدانيد.

گفتند: چه چيز شما پيدا نيست؟

ملازمان يوسف عليه السّلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك شتر گندم به او مى دهيم.

چون بارهاى ايشان را تفحّص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه السّلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندان كه برادران سعى كردند در خلاصى او فايده نبخشيد. چون مأيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السّلام برگشتند، چون واقعه را عرض كردند فرمود: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و حزنش زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السّلام و فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقۀ ايشان آخر شد، پس در اين وقت يعقوب عليه السّلام به فرزندانش فرمود: برويد تفحّص كنيد يوسف و برادرش را، نااميد مشويد از رحمت الهى.

پس جمعى از ايشان با مايۀ قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السّلام نامه اى به عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه: پيش از آنكه مايۀ خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كنندۀ عدالت و تمام دهندۀ كيل، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آبادۀ قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد: اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده

ص: 529

بودم و او موجب شادى من بود از ميان فرزندان من، و نور ديده و ميوۀ دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان فرستادم، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و گفتند كه: گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريۀ من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه؛ و يوسف را برادرى بود كه از خالۀ او بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را به سينۀ خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من نقل كردند كه: اى عزيز! تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى، و امر كرده بودى كه او را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى، پس او را با ايشان فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه: مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم، او را حبس كرده اى و دل مرا به درد آورده اى، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است، پس منّت گذار بر من به گشودن راه او، و رها كن او را از حبس، و گندم نيكو براى ما بفرست، و جوانمردى كن در نرخ آن و ارزان بده، و آل يعقوب را زود روانه كن» .

پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئيل عليه السّلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت: اى يعقوب! پروردگار تو مى گويد كه: كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى؟

يعقوب عليه السّلام گفت: خداوندا! تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تأديب من.

حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟

گفت: نه، پروردگارا.

خدا فرمود كه: پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى؟ !

يعقوب عليه السّلام گفت: از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من، و توبه مى كنم بسوى تو و

ص: 530

حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم.

پس حق تعالى فرمود كه: به نهايت رسانيدم تأديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هرآينه آن بلاها را از تو رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدّر كرده بودم، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من، و منم خداوند بخشندۀ كريم، دوست مى دارم بندگان استغفاركننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است از رحمت و آمرزش من.

اى يعقوب! من برمى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و برمى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا مى گردانم، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنم، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن باد، و آنچه كردم نسبت به تو تأديبى بود كه تو را كردم، پس قبول كن ادب مرا.

امّا فرزندان يعقوب عليه السّلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند، او بر سرير پادشاهى نشسته بود، گفتند: اى عزيز! دريافته است ما را و اهل ما را پريشانى و بدحالى، و آورده ايم مايۀ كمى، پس كيل تمام به ما بده، و تصدّق كن بر ما به برادر ما بنيامين، و اين نامۀ پدر ما يعقوب است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤال كرده است كه منّت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى.

يوسف عليه السّلام نامۀ حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و گريست، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را بر ما اختيار كرده است، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را، ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بيندازيد بر روى پدرم كه چون بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب فرستاد.

ص: 531

چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السّلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه: من بوى يوسف را مى شنوم، و فرزندان همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از حال يوسف عليه السّلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السّلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد كه: چه شد بنيامين؟

گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى.

پس يعقوب عليه السّلام حمد الهى كرد و سجدۀ شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت: در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.

پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السّلام و يامين خالۀ يوسف عليه السّلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طىّ منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس يوسف عليه السّلام داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست، و يعقوب عليه السّلام را با خالۀ خود بر تخت پادشاهى بالا برد و داخل خانۀ خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدند همه به سجده افتادند براى تعظيم او و شكر خداوند عالميان، پس يوسف عليه السّلام در اين وقت گفت كه: اين بود تأويل خواب من كه پيشتر ديده بودم، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده بود ميان من و برادران من. و يوسف عليه السّلام در اين بيست سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السّلام را جمع كرد و يعقوب عليه السّلام و يوسف عليه السّلام و برادران را به يكديگر رسانيد (1).

مؤلف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از يعقوب بيست سال بوده است، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى

ص: 532


1- . قصص الانبياء راوندى 129.

گفته اند كه ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال، و بعضى چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.

و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى هشتاد سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست سال بود (1).

و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت، زياده از بيست سال بوده باشد (2).

ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السّلام نبوده است بلكه از خالۀ او بوده است، و جمع كثير از مفسران نيز چنين قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السّلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوى است (3)، چنانچه در حديث معتبر ديگر منقول است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: يعقوب عليه السّلام چون به نزد يوسف عليه السّلام آمد چند پسر همراه او بودند؟

فرمود: يازده پسر.

پرسيدند كه: بنيامين فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خالۀ او؟

فرمود: فرزند خالۀ او بود (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از

ص: 533


1- . تفسير فخر رازى 18/214.
2- . تفسير عياشى 2/176.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/264 و تفسير فخر رازى 18/210.
4- . تفسير عياشى 2/197.

براى اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه گمان داشت كه نجات مى يابد گفت: مرا نزد عزيز ياد كن، حق تعالى او را عتاب نمود و فرمود كه: چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان، پس بيست سال در زندان ماند (1). و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت سال در زندان ماند (2).

و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: آيا اولاد حضرت يعقوب عليه السّلام پيغمبران بودند؟

فرمود: نه، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر سعادتمندان، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند (3).

به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: حزن حضرت يعقوب عليه السّلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده بود؟

فرمود كه: حزن هفتاد زنِ فرزند مرده. پس فرمود كه: جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت: حق تعالى تو را و پدرت را امتحان كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤال كن از خدا به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.

حضرت يوسف گفت: خداوندا! سؤال مى كنم به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.

جبرئيل گفت: پس بشارت باد تو را اى صدّيق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى بشارت فرستاده، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و پدر و برادران تو را به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صدّيق كه تو برگزيدۀ خدا و فرزند برگزيدۀ خدائى.

پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به اعوان خود نقل كرد و ايشان

ص: 534


1- . تفسير عياشى 2/176.
2- . تفسير عياشى 2/178.
3- . قصص الانبياء راوندى 129.

تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته بود يوسف را بخاطر آورد و گفت: اى پادشاه! مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب، چون بر من و فلان غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى.

عزيز گفت: برو نزد او و تعبير خواب را از او بپرس.

چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السّلام را به او رسانيد عزيز گفت: بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرّب خود گردانم، چون رسالت عزيز را براى حضرت يوسف آوردند گفت: چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.

پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد، گفتند: حاش للّه! ما هيچ بدى از او ندانستيم، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت: مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده ام و تعبير آن بكنى.

يوسف عليه السّلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.

عزيز گفت: راست گفتى، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظت خواهد نمود؟

يوسف عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.

عزيز گفت: راست گفتى، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق دارد، هر چه خواهى بكن.

پس يوسف عليه السّلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى مصر را با خوشه در خزينه ها، چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر

ص: 535

آنكه در ملك يوسف عليه السّلام داخل شد، و در سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه در مصر و حوالى آن بود همه بندۀ يوسف عليه السّلام شدند.

پس يوسف عليه السّلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار من به من عطا كرده است؟

پادشاه گفت: رأى رأى توست، هر چه مى كنى مختارى.

يوسف عليه السّلام گفت: گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه همۀ اهل مصر را آزاد كردم، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با ايشان سلوك كنى، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من، كه خدا ايشان را به سبب من نجات داده.

پادشاه گفت: دين من و فخر من همين است، و شهادت مى دهم به وحدانيّت الهى و آنكه او را شريكى در خداوندى نيست، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستادۀ اوئى.

پس بعد از آن ملاقات يعقوب عليه السّلام و برادران واقع شد (1).

و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: يعقوب عليه السّلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه السّلام زندگانى كرد؟

فرمود: دو سال.

پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين، يعقوب بود يا يوسف عليهما السّلام؟

ص: 536


1- . قصص الانبياء راوندى 132.

فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السّلام بود، چون حضرت يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السّلام جسد مقدس او را در تابوتى گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السّلام بعد از يعقوب عليه السّلام حجت خدا بود.

پرسيد: پس يوسف عليه السّلام رسول و پيغمبر بود؟

فرمود: بلى، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: «مؤمن آل فرعون گفت كه:

آمد يوسف بسوى شما با بيّنات و معجزات، و پيوسته در او شك مى كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه: بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد» (1). (2)

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده سال بود (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يعقوب عليه السّلام و يوسف هر يك صد و بيست سال عمر ايشان بود (4).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شخصى بود از بقيۀ قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت يوسف عليه السّلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت: مرا امان ده از شرّ مردم تا آنكه چيزهاى عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست.

پس فرعون او را امان داد و مقرّب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و

ص: 537


1- . سورۀ غافر:34.
2- . قصص الانبياء راوندى 135.
3- . قصص الانبياء راوندى 138.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 524.

هرگز از يوسف عليه السّلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.

روزى فرعون به يوسف عليه السّلام گفت: آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟

فرمود: بلى، پدر من يعقوب از من بهتر است.

چون يعقوب عليه السّلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السّلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السّلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است؟

فرمود: صد و بيست سال.

عادى گفت: دروغ مى گويد!

يعقوب عليه السّلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.

باز فرعون از يعقوب عليه السّلام پرسيد كه: اى شيخ! چند سال بر تو گذشته است؟

فرمود: صد و بيست سال.

عادى گفت: دروغ مى گويد! !

يعقوب عليه السّلام گفت: خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فروريز.

در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السّلام گفت: مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى؟ ! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.

يعقوب عليه السّلام دعا كرد و ريشش به او برگشت.

پس عادى گفت كه: من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است.

يعقوب عليه السّلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم، تو اسحاق عليه السّلام را ديده اى.

گفت: پس تو كيستى؟

فرمود: من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل الرحمانم.

عادى گفت: راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم.

ص: 538

فرعون گفت: هر دو راست گفتيد (1).

و به سند معتبر از ابو هاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السّلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السّلام گفتند كه: اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟

فرمود: يوسف عليه السّلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السّلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السّلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السّلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السّلام بود، و ساره يوسف عليه السّلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السّلام بست در زير جامۀ او و به يعقوب عليه السّلام گفت: كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت: اى يعقوب! كمربند با يوسف است، و خبر نداد يعقوب عليه السّلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى.

پس يعقوب عليه السّلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السّلام يافت، و در آن وقت طفل بزرگى بود.

ساره گفت كه: چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف!

يعقوب عليه السّلام فرمود كه: آن بندۀ توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى.

گفت: قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى، و من او را الحال آزاد مى كنم.

پس يوسف عليه السّلام را گرفت و آزاد كرد.

ابو هاشم گفت: من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السّلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه، ديدۀ او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى

ص: 539


1- . قصص الانبياء راوندى 137.

ابو هاشم! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السّلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند، و ليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است (1).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه: «همۀ طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود» (2)؟

فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السّلام آن را حرام نكرد و نخورد (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: يوسف عليه السّلام خواستگارى كرد زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت: غلام پادشاه مرا مى خواهد!

پس، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت: اختيار با اوست.

پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه:

من او را به تو تزويج كردم.

پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه: من مى خواهم به ديدن شما بيايم.

گفتند: بيا.

چون يوسف عليه السّلام داخل خانۀ آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت: نيست اين مگر ملك گرامى.

پس يوسف عليه السّلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السّلام فرمود: صبر

ص: 540


1- . خرايج 2/738.
2- . سورۀ آل عمران:93.
3- . تفسير عياشى 1/184.

كن و بى تابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز يادكن، جبرئيل به نزد او آمد و سرپائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقۀ هفتم زمين، و گفت: اى يوسف! نظر كن كه در طبقۀ هفتم زمين چه مى بينى؟

گفت: سنگ كوچكى مى بينم.

پس سنگ را شكافت و گفت: در ميان سنگ چه مى بينى؟

گفت: كرم كوچكى مى بينم.

جبرئيل گفت: كيست روزى دهندۀ اين كرم؟

گفت: خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟ ! به سبب اين گفتار ناشايستۀ خود، در زندان سالها خواهى ماند.

پس يوسف عليه السّلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريۀ او ديوارها به گريه درآمدند، و متأذّى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد (2).

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

صبر جميل آن است كه هيچ گونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السّلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عبّاد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السّلام است، بر جست و دست در گردن او كرد و گفت: مرحبا به خليل خدا.

ص: 541


1- . تفسير عياشى 2/175.
2- . تفسير عياشى 2/177.

يعقوب عليه السّلام گفت: من ابراهيم نيستم، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم.

راهب گفت كه: پس چرا چنين پير شده اى؟

گفت: غم و اندوه مرا پير كرده است.

چون برگشت، هنوز از عتبۀ در خانۀ راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه:

اى يعقوب! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من.

پس نزد عتبۀ در به سجده افتاد و گفت: پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى، پس خدا وحى فرستاد به او كه: آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن.

پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هرچه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه: شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه: چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟

گفت: جرم و گناه من.

چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا بخوان «يا كبير كلّ كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، يا خالق الشّمس و القمر المنير، يا عصمة المضطرّ الضّرير، يا قاصم كلّ جبّار عنيد، يا مغني البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبّل الاسير، اسألك بحقّ محمّد و آل محمّد ان تجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ترزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السّلام را

ص: 542


1- . تفسير عياشى 2/188؛ التمحيص 63؛ سعد السعود 120.
2- . تفسير عياشى 2/198.

بر سرير سلطنت متمكّن گردانيد، يوسف عليه السّلام دو جامۀ لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت:

«ربّ قد آتيتني من الملك و علّمتني من تأويل الاحاديث، فاطر السّماوات و الارض، انت وليّي في الدّنيا و الآخرة» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: چه حاجت دارى؟

گفت: «ربّ توفّني مسلما و الحقني بالصّالحين» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود (1)؟

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السّلام داخل زندان شد (2).

و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السّلام عرض كرد كه: چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.

فرمود كه: يوسف عليه السّلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود، با عدالت او كار داشتند (3).

و ثعلبى در كتاب «عرايس» ذكر كرده است كه: چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه: خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان.

پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس

ص: 543


1- . تفسير عياشى 2/199.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.
3- . كافى 6/453؛ تفسير عياشى 2/15.

داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه: اين قبر زنده هاست، و خانۀ غمهاست، و سبب تجربۀ دوستان و شماتت دشمنان است، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.

چون به در خانۀ پادشاه رسيد گفت: «حسبي ربّي من دنياي و حسبي ربّي من خلقه، عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غيره» ، چون داخل مجلس شد فرمود: «اللّهمّ انّي اسألك بخيرك من خيره، و اعوذ بك من شرّه و شرّ غيره» ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السّلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت: اين چه زبان است؟

گفت: زبان عمّ من اسماعيل است.

پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى، پرسيد: اين چه زبان است؟

گفت: زبان پدران من است.

و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت: اى يوسف! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم.

يوسف گفت: خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليدۀ گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع، پس درآويختند در آن گاوهاى فربه و همۀ آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيده و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.

ص: 544

گفت: راست گفتى، خواب من چنين بود.

پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوّض گردانيد (1).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السّلام را به زندان فرستاد «قطفير» نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السّلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السّلام مفوّض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت، و در آن ايّام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السّلام درآورد و از او «افرائيم» و «ميشا» بهم رسيدند (2).

و باز در عرايس نقل كرده است كه: چون يوسف عليه السّلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت: چه نام دارى؟

گفت: ابن يامين.

پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟

گفت: زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.

گفت: مادرت چه نام داشت؟

گفت: راحيل دختر ليان.

گفت: آيا فرزند بهم رسانيده اى؟

گفت: بلى، ده پسر بهم رسانيده ام.

پرسيد: نامهاى ايشان چيست؟

گفت: نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.

ص: 545


1- . عرائس المجالس 126؛ مجمع البيان 3/242.
2- . مجمع البيان 3/243؛ همچنين رجوع شود به عرائس المجالس 128 و كامل ابن اثير 1/147 كه نزديك به اين مضمون در آنها آمده است.

يوسف عليه السّلام فرمود كه: اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟

گفت: بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم (1).

گفت: معنى اينها را بگو.

گفت: بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين، برادرم را فروبرد؛ و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود (2)؛ و خير براى آنكه در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزلۀ گل بود در حسن و جمال؛ و ارس براى آنكه به مثابۀ سر بود از بدن؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.

حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است.

ابن يامين گفت: كى مى يابد برادرى مثل تو، امّا تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى.

پس حضرت يوسف گريست و او را دربرگرفت و گفت: من برادر تو يوسفم، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطّلع مساز (3).

مؤلف گويد: چون در اين قصۀ غريبه، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشارۀ مجملى به جواب آنها بشود مناسب است:

اول آنكه: چگونه يعقوب عليه السّلام يوسف عليه السّلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟

جواب آن است كه: تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السّلام از جهت

ص: 546


1- . در مصدر: «بالعا و اخير و اشكل و احيا و خير و نعمان و ورد و رأس و حيثم و عيتم» مى باشد.
2- . در مصدر آمده است كه: «و امّا احيا فلكونه كان حييا» يعنى: و احيا براى آنكه بسيار باحيا بود.
3- . عرائس المجالس 131.

كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبۀ نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و امّا باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.

دوم آنكه: يعقوب عليه السّلام با جلالت نبوت، چگونه آن قدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السّلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبركننده در مصيبتها باشند؟

جواب آن است كه: فرط محبت و شدت حزن و گريستن، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السّلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاّد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند، و از او راضى است و ممنون مى شود از او، و با اين مراتب گريه و فرياد مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در فوت ابراهيم فرمود: «دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد» (1)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محبّ محبوب ايشان است، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤانست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و

ص: 547


1- . كافى 3/262؛ تفسير بيضاوى 2/322؛ مسكّن الفؤاد 94.

مى گفتند: ما احقّيم به محبت و رعايت، كه تنومندى و قوّت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است.

سوم آنكه: حضرت يعقوب عليه السّلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است، چرا آن قدر اضطراب مى كرد؟

جواب آن است كه: گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد. و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت؟ فرمود: فراموش كرده بود (1). در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تأويل است.

چهارم آنكه: چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟

جواب آن است كه: بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پرآب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه: ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرّا نمى دانيم، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديدۀ دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچ گونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است.

پنجم آنكه: حق تعالى در قصۀ يوسف فرموده است وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ

ص: 548


1- . تفسير عياشى 2/188.

رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ (1) يعنى: «قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را» . و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبّه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه: چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبّه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند (2).

جواب آن است كه: آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارده شده است: اول آنكه مراد آن است كه: اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هرآينه او نيز قصد مى كرد، امّا چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه: قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امّت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه، فرمود: يعنى زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس

ص: 549


1- . سورۀ يوسف:24.
2- . تفسير بيضاوى 2/301؛ تفسير قرطبى 9/169؛ تفسير طبرى 7/183.
3- . عيون اخبار الرضا 1/201؛ احتجاج 2/432.

كه عظيم نمود ارادۀ او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ اَلسُّوءَ وَ اَلْفَحْشاءَ (1)يعنى: «چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را-يعنى كشتن زليخا-و فحشاء-يعنى زنا-را» (2).

و امّا آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف ارادۀ گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه ارادۀ آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است.

ششم آنكه: يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السّلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟

جواب آن است كه: ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمۀ آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السّلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش عظيمتر گردد.

هفتم آنكه: به چه وجه يوسف عليه السّلام فرمود: «اى مردم قافله! شما دزدانيد؟» و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست؟

جواب آن است كه: در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع

ص: 550


1- . سورۀ يوسف:24.
2- . عيون اخبار الرضا 1/193.

باشد و غرض او معنى حقّى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گويندۀ اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند (1). و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است (2).

هشتم آنكه: چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجدۀ يوسف بكنند و حال آنكه سجدۀ غير خدا جائز نيست؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟

جواب آن است كه: در باب سجدۀ ملائكه آدم عليه السّلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه:

اول آنكه: سجدۀ خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت. و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سجدۀ ايشان عبادت خدا بود (3).

دوم آنكه: سجدۀ پرستش نبود بلكه سجدۀ تعظيم بود و در آن شريعت سجدۀ تعظيم براى غير خدا جائز بود.

سوم آنكه: سجدۀ حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت يوسف بر برادران و غير ايشان.

و مجمل سخن آن است كه: بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السّلام، آنچه از ايشان صادر مى شود بايد كه آن كس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است.

ص: 551


1- . مجمع البيان 3/252.
2- . معاني الاخبار 209؛ علل الشرايع 51.
3- . تفسير عياشى 2/197.

ص: 552

باب يازدهم: در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام

ص: 553

ص: 554

مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه: حضرت ايّوب عليه السّلام پسر «اموص» پسر «رازخ» پسر «عيص» پسر اسحاق پسر ابراهيم عليه السّلام است، و مادرش از فرزندان لوط عليه السّلام بود (1). بعضى گفته اند: ايّوب از فرزندان عيص بود و زوجۀ مطهره اش «رحمت» دختر «افرائيم» پسر يوسف عليه السّلام بود (2)، يا «ماخير» دختر «ميشا» پسر يوسف (3)، يا «اليا» دختر يعقوب عليه السّلام (4)، على الخلاف، و اول اشهر است.

به سندهاى معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد: بليّه اى كه ايّوب عليه السّلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟

فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان «عليه اللعنه» از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت، روزى شيطان به آسمان بالا رفت و شكر نعمت ايّوب را ديد كه در الواح سماويّه بسيار عظيم ثبت شده است، يا آنكه ديد شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائرۀ حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض كرد:

پروردگارا! ايّوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان به او داده اى، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هرآينه شكر هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت تو نخواهد كرد! !

ص: 555


1- . تفسير روح المعاني 12/196، و در آن به جاى «رازخ» ، «روم» آمده است.
2- . تفسير قرطبى 15/209.
3- . تفسير بيضاوى 3/124.
4- . قصص الانبياء راوندى 141.

خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه: تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم.

پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر مال و فرزندى كه ايّوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر ايّوب زياده مى شد! پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.

حق تعالى فرمود: مسلط كردم.

شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت، باز شكر آن حضرت زياده شد!

عرض كرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.

و چون رخصت يافت همۀ گوسفندان را هلاك كرد، باز ايّوب حمد و شكر را بيشتر كرد!

عرض كرد: خداوندا! ايّوب مى داند كه عن قريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان.

خطاب الهى به او رسيد كه: تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از عقل و ديده هاى او -و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او (1)-كه تو را در آنها تصرفى نيست.

چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد كه مبادا رحمت الهى ايّوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است، پس از آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايّوب دميد كه از سر تا به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.

پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت: برگرد به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است؛ و تعفّن در بدن شريفش بهم رسيد به مرتبه اى

ص: 556


1- . علل الشرايع 76.

كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر انداختند، و زنش «رحمت» دختر يوسف عليه السّلام مى رفت و مى گرديد و طلب صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت بسوى جماعتى از اصحاب ايّوب عليه السّلام كه رهبانيّت اختيار كرده بودند و در كوهها مى بودند و گفت: بيائيد برويم به نزد آن بندۀ مبتلا شده و از او سؤال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است؟ !

پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزديك او رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما جرأت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچ كس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى كه از ما پنهان مى كرده اى!

ايّوب عليه السّلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم، و هرگز مرا دو امر پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر بود.

آن جوان گفت: بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.

چون آنها رفتند ايّوب عليه السّلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت: خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى، هرآينه حجت خود را عرض خواهم نمود.

حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه: تو را رخصت مخاصمه دادم، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم.

پس ايّوب عليه السّلام كمر راست كرد و به دو زانو در آمد و گفت: پروردگارا! مرا به بلائى مبتلا

ص: 557

كرده اى كه هيچ كس را به آن مبتلا نكرده اى، و بعزت تو سوگند مى خورم كه هرگاه مرا دو امر پيش آمد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم، آيا تو را حمد نكردم؟ آيا تو را شكر نكردم؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم؟

پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد: اى ايّوب! كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منّت مى گذارى بر خدا به چيزى كه خدا را در آن بر تو منّت است؟ !

پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه مى كنم و همۀ نعمتها و طاعتها از توست.

پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سرپائى بر زمين زد و در ساعت چشمۀ آبى ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او بر طرف شد، و برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و جمال! و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.

پس زنش آمد و پارۀ نان خشكى در دست داشت، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله، باغ و بستان ديد و ايّوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد: اى ايّوب! چه بر سر تو آمد؟ !

آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايّوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد، سجدۀ شكر الهى را بجا آورد.

در اين وقت كه رفته بود براى ايّوب عليه السّلام نان تحصيل كند-و او گيسوهاى بسيار خوب داشت-چون به نزد جمعى رفت و طعام براى ايّوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم! پس گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام

ص: 558

گرفت و براى ايّوب آورد؛ چون آن حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشۀ خرما را كه صد تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده باشى.

پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليّه مرده بودند، و فرزندانى كه در اين بليّه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس، از آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟

فرمود: شماتت دشمنان.

پس حق تعالى پروانۀ طلا بر خانۀ او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد دنبالش مى دويد و برمى گردانيد.

جبرئيل گفت: سير نمى شوى اى ايّوب؟ !

فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود (1)؟ !

مؤلف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى قبول كردن نعمت حق تعالى است، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است: « يادآور ايّوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است حال بد، و مشقّتم به نهايت رسيده است، و تو رحم كنندۀ رحم كنندگانى، پس مستجاب كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكّرى گردد براى عبادت كنندگان» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور بندۀ ما ايّوب را در وقتى كه ندا كرد

ص: 559


1- . تفسير قمى 2/239.
2- . سورۀ انبياء:83 و 84.

پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و مكروه بسيار، پس به او گفتيم: بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى، و بخشيديم به او اهلش را و مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و يادآورى براى صاحبان عقلها، و بگير به دست خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن، بدرستى كه ما او را يافتيم نيكو بنده اى، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما» (1)، اين بود ترجمۀ آيات.

و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه: مراد از «مثل اهل او» كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه: مثل اين فرزندان كه در اين بليّه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه: مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود (2).

امّا مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت: پس بعضى از متكلمين شيعه مثل سيّد مرتضى رحمه اللّه انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد مشكل است احاديث معتبرۀ بسيار را طرح كردن، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و اكثر به تحريك و تسويل شيطان «عليه اللعنه» واقع شود، چه استبعاد دارد كه شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه موجب مزيد اجر و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و عقل ايشان مسلط نگرداند.

و امّا آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفّنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنابر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب

ص: 560


1- . سورۀ ص:41-44.
2- . تفسير قمى 2/74؛ مجمع البيان 4/59؛ قصص الانبياء راوندى 140.

نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است، پس ممكن است كه اين احاديث موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب دليل، مشكل است اثبات كردن استحالۀ اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوّت و فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.

امّا بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است، چنانچه ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت ايّوب عليه السّلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه:

ايّوب عليه السّلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد، و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او، و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليّۀ او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى ايشان عظيمتر است، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است.

و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند، و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است: از روى استحقاق بعمل، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضعيفى را به سبب ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه

ص: 561

خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى هر كه خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براى ايشان، و توانائى ايشان به اوست (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در چهارشنبۀ آخر ماه مبتلا شد ايّوب عليه السّلام به بر طرف شدن مال و فرزندانش (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ايّوب عليه السّلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايّوب را مبتلا نمود بى گناهى، پس صبر كرد تا آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود (4).

و در حديث ديگر فرمود كه: در ايّام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد (5).

مؤلف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت سال (6)؛ و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت ايّوب عليه السّلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل، پس نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد: اى خداوند من و سيّد من! بندۀ خود ايّوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى، و او زراعت نكرده است و بنى اسرائيل زراعت كرده اند.

ص: 562


1- . خصال 399.
2- . عيون اخبار الرضا 1/247؛ علل الشرايع 597.
3- . علل الشرايع 75؛ قصص الانبياء راوندى 139.
4- . علل الشرايع 76؛ قصص الانبياء راوندى 139.
5- . قصص الانبياء راوندى 139.
6- . مجمع البيان 4/478؛ تفسير ابن كثير 4/37؛ تفسير بيضاوى 3/124.

حق تعالى بسوى او وحى نمود كه: كفى از كيسۀ خود بردار و بر زمين بپاش-و در آن كيسه نمك بود-پس ايّوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون آمد، يا نخود بيرون آمد (1). و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به بركت آن حضرت بهم رسيد.

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤمن را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر نوع مرگى مى ميراند امّا او را به بر طرف شدن عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايّوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيّت خدا بكند و او را به يگانگى بپرستد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا! خلقت مرا نيكو كردى و به اين سبب من به گناه مبتلا شدم. حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السّلام را بياورند، پس فرمايد: تو نيكوترى يا مريم! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و جمال خود.

پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گويد:

خداوندا! مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند.

پس يوسف عليه السّلام را بياورند و به او بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف! ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.

پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد، پس گويد: خداوندا! بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم. پس ايّوب عليه السّلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد (3).

ص: 563


1- . كافى 6/343؛ محاسن 2/308.
2- . كافى 2/256.
3- . كافى 8/228.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: مردم سه خصلت را از سه كس آموختند:

صبر را از ايّوب عليه السّلام، و شكر را از نوح عليه السّلام، و حسد را از فرزندان يعقوب (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايّوب عليه السّلام كه: من هيچ نعمت به او عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد! شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى آيا صبر او چون باشد؟

پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به نزد ايّوب آمد و گفت: اى ايّوب! شتران و غلامان تو همه مردند.

فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت.

پس شيطان گفت: او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.

ايّوب عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را كه گرفت.

و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را كه هلاك مى كرد ايّوب عليه السّلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند، پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد (2).

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب بن منبه روايت كرده است كه: ايّوب عليه السّلام در زمان يعقوب عليه السّلام بود و داماد او بود، زيرا كه «اليا» دختر يعقوب در خانۀ او بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السّلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر لوط عليه السّلام بود. و چون بلا بر ايّوب عليه السّلام از همه جهت مستحكم گرديد زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد،

ص: 564


1- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ و نزديك به اين مضمون در صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257.
2- . قصص الانبياء راوندى 139.

پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايّوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت: آيا تو خواهر يوسف صدّيق نيستى؟

گفت: بلى.

آن ملعون گفت: پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم؟

آن عالمۀ صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم: مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم، و نمى يابيم بر صبر قوّتى مگر به يارى و توفيق او، پس او را است حمد و منّت بر نعمت ما و بلاى ما.

شيطان گفت: خطاى بزرگى كرده اى! بلاى شما براى اين نيست. و شبهه اى چند بر او القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايّوب عليه السّلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل كرد.

ايّوب عليه السّلام فرمود: آن شخص شيطان است، و او حريص است بر كشتن من، به خدا سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به سخن او داده اى.

پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را «ثمام» مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.

و عمر حضرت ايّوب عليه السّلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود (1).

مؤلف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايّوب عليه السّلام پيشتر گذشت، آن محلّ اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.

ص: 565


1- . قصص الانبياء راوندى 141.

ص: 566

باب دوازدهم: در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام

ص: 567

ص: 568

در نسب آن حضرت خلاف است: بعضى گفته اند شعيب فرزند «نوبه» فرزند «مدين» فرزند ابراهيم عليه السّلام است؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت «نويب» است؛ بعضى گفته اند شعيب پسر «ميكيل» پسر «سيحب» پسر ابراهيم عليه السّلام است، و مادر ميكيل دختر لوط عليه السّلام بود (1)؛ بعضى گفته اند اسم آن حضرت «يثرون» است و فرزند «صيقون» فرزند «عنقا» فرزند «ثابت» فرزند «مدين» فرزند ابراهيم است؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السّلام آورده بود (2).

حق تعالى در سورۀ اعراف مى فرمايد: «فرستاديم بسوى اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد. و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه ارادۀ ايمان به خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد، و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افساد كنندگان، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن، و طايفه اى ايمان نياورند، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم

ص: 569


1- . مجمع البيان 2/447، و در آن «توبه» بجاى «نوبه» و «يشحب» بجاى «سيحب» آمده است.
2- . كامل ابن اثير 1/157، و در آن «ضيعون» به جاى «صيقون» آمده است.

كنندگان است.

گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از قبول حق: البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از قريۀ ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.

شعيب گفت: هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود برمى گردانيد؟ بتحقيق كه افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن، و ما را نيست كه برگرديم به آن دين باطل بدون فرمودۀ خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده است، بر خدا توكل كرديم، خداوندا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم كنندگانى.

و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد بود زيانكاران. پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانۀ خود مردگان، آنها كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود: اى قوم! بتحقيق كه به شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تأسف خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند» (1).

و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود:

اى گروه! بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى، و بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من! تمام بدهيد حقّ مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و من نيستم حفظكننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت.

ص: 570


1- . سورۀ اعراف:85-93.

قوم او گفتند: اى شعيب! آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم؟ بدرستى كه تو بردبار و رشيدى.

شعيب فرمود: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر من بر بيّنه اى از پروردگار خود باشم از پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما نرسانم؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست، و نيست غرض من مگر اصلاح حال شما تا توانم، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم. اى قوم من! مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح، و قوم لوط از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است.

گفتند: اى شعيب! ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى، و بدرستى كه ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم، و اگر رعايت قبيلۀ تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم، و تو بر ما عزيز نيستى.

شعيب گفت: اى قوم من! آيا قبيلۀ من بر شما عزيزترند از خدا؟ ! پس خدا را پشت انداخته ايد و از هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما مى كنيد. و اى قوم من! بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم آنچه از جانب خدا مأمور به آن شده ام، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى او عذابى كه او را به خزى و مذلّت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است، شما انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم.

و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى

ص: 571

خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند» (1).

و در سورۀ شعرا فرموده است كه: «تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را-و قوم شعيب عليه السّلام را اصحاب بيشه فرموده است، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن بودند-در وقتى كه شعيب عليه السّلام به ايشان گفت كه: آيا از عذاب خدا نمى پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى، نيست اجر من مگر بر پروردگار عالميان، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان كيل، و وزن كنيد به ترازوى درست، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.

قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان، پس فرود آور از براى ما پاره اى چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان.

گفت: پروردگار من داناتر است به آنچه شما مى كنيد.

پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز بزرگ» (2).

بدان كه مشهور ميان مفسّران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السّلام را قوم او به نهايت رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت، و چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب، و از گرما بريان شدند، پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا ايشان سوختند و خاكستر شدند (3).

ص: 572


1- . سورۀ هود:84-95.
2- . سورۀ شعراء:176-189.
3- . مجمع البيان 2/450؛ تفسير ابن كثير 3/298؛ تفسير روح المعاني 5/7.

و جمعى از مفسّران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزلۀ زمين گرديد هلاك شدند، و بعد از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند (1).

و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السّلام منقول است كه: اول كسى كه كيل و ترازو ساخت، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست خود ساخت، پس قوم او كيل مى كردند و حقّ مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذّب گرديدند تا هلاك شدند (2).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعورا از فرزندان گروهى بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت، و با او هجرت كردند به شام، پس دختران لوط عليه السّلام را به ايشان تزويج كرد، پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السّلام و بعد از ابراهيم عليه السّلام بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السّلام را بر اهل مدين فرستاد به پيغمبرى، و آنها از قبيلۀ حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر ايشان حاكم بود كه هيچ يك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه، ايشان را امر مى كرد به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن.

شعيب عليه السّلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب عليه السّلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.

پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند بسوى

ص: 573


1- . مجمع البيان 2/450؛ تفسير فخر رازى 24/164؛ تفسير بغوى 2/182.
2- . قصص الانبياء راوندى 142.

بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون همه در سايۀ ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و احدى از ايشان نجات نيافت.

و هرگاه نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شعيب عليه السّلام مذكور مى شد مى فرمود كه: او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت.

و چون قوم شعيب عليه السّلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى واصل شدند.

و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه: برگشت شعيب عليه السّلام از مكه بسوى مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السّلام به نزد او رفت (1).

و ابن عباس روايت كرده است كه: عمر شعيب عليه السّلام دويست و چهل و دو سال بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (3).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شعيب عليه السّلام قوم خود را بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد، پس مدتى از ايشان غايب شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم، چگونه امروز باور داريم كه جوانى (4)؟ !

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السّلام كه: من عذاب مى كنم از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان ايشان را.

شعيب عليه السّلام گفت: پروردگارا! نيكان را براى چه عذاب مى كنى؟ !

ص: 574


1- . قصص الانبياء راوندى 146.
2- . قصص الانبياء راوندى 146.
3- . قصص الانبياء راوندى 145.
4- . قصص الانبياء راوندى 145.

حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند (1).

و از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: شعيب عليه السّلام از محبت خدا آن قدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده اش را به او برگردانيد، باز آن قدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا سه مرتبه، پس در مرتبۀ چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه: اى شعيب! تا كى گريه خواهى كرد؟ ! اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم، و اگر از شوق بهشت است، آن را بر تو مباح كردم.

شعيب گفت: اى خداوند من و سيّد من! تو مى دانى كه گريۀ من از ترس جهنم و شوق بهشت نيست، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم.

پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه: من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه السّلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند (2).

و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت: هشام بن عبد الملك مرا فرستاد كه چاهى بكنم در «رصافه» ، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است، و دست راستش را بر سرش گذاشته است بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع برمى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد! ! و در جامه اش نوشته بود كه: منم شعيب بن صالح، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش، پس ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.

چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه: آن چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر بود و در جاى ديگر چاه بكنيد (3).

ص: 575


1- . كافى 5/56.
2- . علل الشرايع 57؛ تفسير برهان 3/225.
3- . قصص الانبياء راوندى 142؛ خرايج 3/1167 با اختصار.

ص: 576

باب سيزدهم: در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 577

ص: 578

فصل اول: در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است

جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه: حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السّلام است، و هارون برادر او بود از مادر و پدر (1)، و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند «نحيب» بود، و بعضى گفته اند «افاحيه» بود، و بعضى «بوخاييد» گفته اند (2)، و مشهور قول اخير است.

و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السّلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: «اصبر توجر، اصدق تنج» يعنى: «صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى» (3).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است: «بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (4). (5)

ص: 579


1- . عرائس المجالس 166؛ كامل ابن اثير 1/169.
2- . بحار الانوار 13/5، و در آن «نخيب» به جاى «نحيب» است.
3- . امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2/55؛ مكارم الاخلاق 90.
4- . سورۀ آل عمران:33.
5- . خصال 225.

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت، و در دور او گروه بسيارى از امّت او بودند، پس از جبرئيل عليه السّلام پرسيدم كه: اين كيست؟

گفت: آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران.

پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت:

بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من.

پرسيدم از جبرئيل كه: اين كيست؟

گفت: برادرت موسى بن عمران.

پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد (1).

در روايتى از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: عمر موسى عليه السّلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السّلام پانصد سال بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى: «روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش» (3)، فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السّلام است (4). ابن بابويه گفته

ص: 580


1- . تفسير قمى 2/8.
2- . تفسير قمى 2/270.
3- . سورۀ عبس:34-36.
4- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.

است كه: يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حقّ او كرده باشد (1)، و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانۀ فرعون او را تربيت كرده بودند.

ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه: حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السّلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را «مو» مى گفتند و شجر را «سى» (2).

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السّلام كه: آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟

گفت: نه اى پروردگار من.

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: من مطّلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليل تر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من (3).

و در روايت ديگر آن است كه: چون آن وحى به حضرت موسى عليه السّلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: بردار سر خود را اى موسى، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى (4).

ص: 581


1- . خصال 318.
2- . علل الشرايع 56.
3- . علل الشرايع 56؛ قصص الانبياء راوندى 161.
4- . امالى شيخ طوسى 165.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح، پس بالا رفت بر كوهى در شام-كه او را «اريحا» مى گويند-و گفت: پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.

پس حق تعالى به او وحى فرمود كه: اى موسى! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.

پس فرمود كه: موسى عليه السّلام چون از نماز فارغ مى شد برنمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد (1).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: موسى بن عمران عليه السّلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى «روحا» كه همه عباهاى قطوانى-يعنى كوفى-پوشيده بودند و مى گفتند: «لبّيك عبدك و ابن عبدك لبّيك» (2).

به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام بر سنگستان «روحا» گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت: «لبّيك يا كريم لبّيك» (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: احرام بست موسى عليه السّلام از رملۀ مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند (4).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت: خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم.

ص: 582


1- . علل الشرايع 56.
2- . علل الشرايع 419؛ كافى 4/213.
3- . علل الشرايع 419؛ كافى 4/213.
4- . علل الشرايع 418؛ كافى 4/213.

حق تعالى وحى نمود كه: اى موسى! در لشكر تو غمّازى هست.

گفت: پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.

خدا وحى نمود كه: من غمّاز را دشمن مى دارم، چگونه خود غمّازى كنم (1)؟ !

در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.

حق تعالى به او وحى نمود كه: اى موسى! من اين را از براى خود نكردم، چون از براى تو بكنم؟ !

و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى؟

فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبّر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانۀ كعبه محلّ نماز شبّر و شبير پسران هارون بود (3).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه: موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السّلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچ كس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السّلام، و موسى عليه السّلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اَللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اَللّهِ وَجِيهاً (4)يعنى: «اى

ص: 583


1- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 113.
2- . قصص الانبياء راوندى 153.
3- . كافى 4/214.
4- . سورۀ احزاب:69.

گروه مؤمنان! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرّب» (1).

مؤلف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در «بحار الانوار» (2)ذكر كرده ايم، و سيّد مرتضى رحمه اللّه بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است، رد كرده است و گفته است كه: جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزّه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است.

و روايت شده است كه: چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السّلام را كه او هارون را كشته است، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او (3)، و اين وجه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است.

و روايت ديگر آن است كه: موسى عليه السّلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه: موسى مرا نكشته است. و باز به قبر برگشت (4).

ص: 584


1- . تفسير قمى 2/197.
2- . بحار الانوار 13/9.
3- . مجمع البيان 4/372؛ تفسير طبرى 10/338؛ تفسير روح المعاني 11/269.
4- . تاريخ طبرى 1/256.

فصل دوم: در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام

و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان

به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السّلام چون هنگام وفات او شد جمع كرد آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه: اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذّب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.

پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است (1).

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: موسى عليه السّلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذّاب (2)از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.

ص: 585


1- . كمال الدين و تمام النعمة 147؛ قصص الانبياء راوندى 148.
2- . در مصدر «پنجاه كذّاب» آمده است.

كاهنان و ساحران او گفتند كه: هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكّل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكّل كرده بود.

چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم.

عمران پدر موسى به ايشان گفت: بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان، و گفت: هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم. و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكّل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست، و هرگاه مى نشست او مى نشست، و چون حامله شد به موسى محبّتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همۀ حجتهاى خدا بر خلق. پس قابله به او گفت: چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى؟

گفت: مرا ملامت مكن بر اين حال، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت؟ !

قابله گفت: اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.

مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.

پس چون موسى عليه السّلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت: من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم؟ !

پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبانان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت: برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.

ص: 586

پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطّلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.

مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بى تاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.

آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت: ايّام بهار است، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبّه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايّام سير و تنزّه بكنم.

فرعون فرمود قبّه اى براى او در كنار رود نيل زدند.

روزى در آن قبّه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت: آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب؟

گفتند: بلى و اللّه اى سيّده و خاتون ما، مى بينيم چيزى.

چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمۀ او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت: اين پسر من است.

ملازمانش نيز گفتند: بلى و اللّه اى خاتون! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.

پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت: من يافته ام فرزند طيّب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديدۀ من و تو باشد پس او را مكش.

گفت: از كجا آورده اى اين پسر را؟

گفت: نمى دانم فرزند كيست، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم.

ص: 587

پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.

چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچ يك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.

آسيه گفت: دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچ كس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.

پس مادر موسى به خواهر او گفت: برو تفحّص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود.

پس خواهر موسى آمد تا در خانۀ فرعون و گفت: شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت: بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى؟

گفت: از بنى اسرائيل.

گفت: برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست.

زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه؟

آسيه گفت: اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.

گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه؟ پس آسيه گفت: برو او را بياور.

خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت: بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بى تاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت: از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.

پرسيد: دايه از چه طايفه است؟

ص: 588

گفت: از بنى اسرائيل.

فرعون گفت: اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل.

آسيه گفت: چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟

چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از رأى خود برگردانيد و راضى نمود!

پس موسى عليه السّلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السّلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.

چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحّص و تجسّس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤال كردن از احوال او.

پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدّتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟

گفت: و اللّه كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السّلام كه نام او موسى بن عمران است، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود.

در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السّلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟

فرمود: موسى.

پرسيد: پسر كيستى؟

فرمود: پسر عمران.

آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعۀ خود

ص: 589

گردانيد.

و بعد از اين مدّتى گذشت، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون، پس استغاثه كرد آنكه شيعۀ او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدّت بطشى و قوّت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت! پس صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقّب اخبار بود.

چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى! موسى عليه السّلام به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى؟ !

پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت: اى موسى! مى خواهى مرا بكشى چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟ ! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان.

و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت: اى موسى! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم.

پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى، و بى چهارپا و خادمى، همه جا طىّ بيابانها مى كرد تا به شهر «مدين» رسيد و در زير درختى قرار گرفت، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟

گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم،

ص: 590

پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم.

موسى عليه السّلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش از مردم ديگر برگشتند.

موسى عليه السّلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى، فقير و محتاجم. و روايت رسيده است كه: در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانۀ خرما.

چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت: چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟

گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.

شعيب عليه السّلام يكى از آن دختران را گفت: برو آن مرد را براى من بطلب.

پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السّلام با نهايت حيا و گفت: بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السّلام به او گفت كه: راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم، نظر در عقب زنان نمى كنيم.

چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السّلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت: مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران. پس يكى از آن دختران گفت: اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد.

شعيب عليه السّلام به آن حضرت گفت: من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست، اختيار دارى. و روايت رسيده كه: موسى عليه السّلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است.

چون موسى عليه السّلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه

ص: 591

شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه: در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه.

چون به آتش رسيد درختى سبز و خرّم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است، چون نزديك آن رفت، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه: اى موسى! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم. و ندا رسيد كه: بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانۀ آتش شعله مى كشيد.

چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت، پس ندا به او رسيد كه: برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت:

خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست؟

فرمود: بلى، پس مترس.

و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.

اين خطاب به او رسيد كه: بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن «طوى» است-پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون-پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت: يكى دست نورانى و يكى عصا.

منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى، بدرستى كه موسى عليه السّلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السّلام را ظاهر

ص: 592

گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند (1).

ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه: چون مادر موسى عليه السّلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند (2).

و روايت كرده اند كه: چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانۀ فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانۀ خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه: من مى خواهم فرزند خود را ببينم، و در راه كه موسى را به خانۀ فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانۀ فرعون آوردند (3).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السّلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدّتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليّه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ.

ص: 593


1- . كمال الدين و تمام النعمة 147.
2- . عرائس المجالس 169؛ تفسير روح المعاني 10/256؛ تفسير فخر رازى 24/227. و در اين مصادر ذكرى از بازى كردن حضرت موسى با آتش نيامده است.
3- . عرائس المجالس 171.

پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه: ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سنّ جوانى بود، و از خانۀ فرعون به بهانۀ طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نميراند تا تو را به من نمود.

چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان، اوست، پس همه بر زمين افتادند و سجدۀ شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه: اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السّلام ماند آنچه ماند.

پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى، و پنجاه و چند سال مقدّر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه: ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلّى فرمود و خوش حال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه: حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را.

پس همه گفتند: الحمد للّه.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى «الحمد للّه» كه ايشان گفتند.

پس همه گفتند كه: هر نعمتى از خداست.

ص: 594

پس خدا وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم.

پس گفتند كه: نمى آورد خير را بغير از خدا.

پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم.

پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.

پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السّلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.

آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السّلام، پس موسى عليه السّلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى؟

فرمود: موسى.

پرسيد: پسر كيستى؟

فرمود: پسر عمران.

گفت: او پسر كيست؟

فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السّلام.

گفت: براى چه آمده اى؟

فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى.

پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلّى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى مأمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.

پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود (1).

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت

ص: 595


1- . كمال الدين و تمام النعمة 145.

موسى عليه السّلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكّل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه: در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت: البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.

پس چون حضرت موسى عليه السّلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت: در همين ساعت او را خواهند كشت.

پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكّل گردانيده بودند و به مادر حضرت موسى گفت: چرا رنگت زرد شده؟

گفت: براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.

گفت: مترس.

و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بى تاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه: «انداختم بر تو محبتى از جانب خود» (1).

پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكّل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السّلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه: بگذار فرزند خود را در تابوت و بينداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش، بدرستى كه ما برمى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل. پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت.

و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزّه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را

ص: 596


1- . سورۀ طه:39.

بلند مى كند و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت: اين از بنى اسرائيل است. پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بى تاب گرديد، چون فرعون ارادۀ كشتن او كرد آسيه گفت: مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم. و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است. و فرعون فرزند نداشت، پس گفت: طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.

پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچ يك را نخورد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر» (1).

و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما» (2)، پس به تأييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه: برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.

پس خواهرش به نزد او آمد در خانۀ فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است، پس موسى پستان هيچ يك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت: مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟

گفتند: بلى.

ص: 597


1- . سورۀ قصص:12.
2- . سورۀ قصص:10.

پس مادرش را آورد به خانۀ فرعون، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.

فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديدۀ او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعدۀ خدا حق است، و ليكن اكثر مردم نمى دانند» (1). و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.

پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت: «الحمد لله رب العالمين» ، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت: اين چيست كه مى گوئى؟ ! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت: طفل خردسالى است، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!

فرعون گفت: چنين نيست، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.

آسيه گفت كه: اگر خواهى كه امتحان كنى، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار، اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى.

چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش سوخت و فرياد زد و گريست، پس آسيه به فرعون گفت: نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.

راوى به حضرت عرض كرد كه: چندگاه موسى عليه السّلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت؟

ص: 598


1- . سورۀ قصص:13.

حضرت فرمود: سه روز.

پرسيد كه: هارون از مادر و پدر با موسى عليه السّلام برادر بود؟

فرمود: بلى.

پرسيد كه: وحى به هر دو نازل مى شد؟

فرمود كه: وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السّلام به هارون وحى مى كرد.

پرسيد كه: حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟

فرمود كه: حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفۀ او بود در ميان قومش.

پرسيد كه: كدام يك پيشتر فوت شد؟

فرمود كه: هارون پيش از موسى عليه السّلام فوت شد و هر دو در «تيه» فوت شدند.

پرسيد كه: موسى عليه السّلام فرزند داشت؟

گفت: نه، فرزند از هارون بود.

پس فرمود كه: حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حدّ مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السّلام تكلّم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.

پس موسى عليه السّلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السّلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السّلام از ترس در شهر پنهان شد.

چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السّلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السّلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السّلام گفت: آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى؟ ! پس موسى عليه السّلام دست از او برداشت و گريخت.

و خزينه دار فرعون به موسى عليه السّلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان

ص: 599

داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است: «و گفت مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه: آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است» (1).

و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السّلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤمن آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السّلام كه: اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم.

پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت: پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران. و روانۀ شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازۀ مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت: چرا آب نمى كشيد؟

گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم.

پس رحم كرد موسى عليه السّلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه: مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم-و دلو ايشان را ده مرد مى كشيدند-، موسى عليه السّلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السّلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (2)، و بسيار گرسنه بود.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از

ص: 600


1- . سورۀ غافر:28.
2- . سورۀ قصص:24.

خدا سؤال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزۀ زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.

چون دختران شعيب عليه السّلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت: امروز زود برگشتيد؟

ايشان قصۀ موسى عليه السّلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السّلام به يكى از آن دو دختر گفت كه: برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم.

پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت: پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.

پس موسى عليه السّلام برخاست و با او به جانب خانۀ شعيب عليه السّلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السّلام به او گفت كه: از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.

چون موسى عليه السّلام شعيب عليه السّلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت: مترس، نجات يافتى از گروه ظالمان.

پس يكى از دختران شعيب گفت: اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است.

شعيب گفت: توانائى و قوّت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى، امانت او را به چه چيز دانستى؟

گفت: به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.

پس شعيب عليه السّلام به موسى عليه السّلام گفت كه: من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان.

ص: 601

پس موسى عليه السّلام گفت: اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدّى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است.

از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: كدام وعده را بعمل آورد؟

فرمود كه: ده سال را.

پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده، زفاف شد يا بعد از آن؟

فرمود: پيشتر.

پرسيدند كه: اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجارۀ دو ماه را، آيا جايز است؟

فرمود كه: موسى عليه السّلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟

پرسيدند كه: شعيب عليه السّلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟

فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السّلام را آورد و به پدر گفت: او را اجاره بگير كه او توانا و امين است.

چون موسى عليه السّلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السّلام گفت كه: ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟

شعيب عليه السّلام گفت: هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست.

پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گلۀ گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر برّه كه آوردند ابلق بود.

چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السّلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه: عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد-و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه

ص: 602

گذاشته بود-پس گفت به حضرت موسى كه: داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السّلام و ابراهيم عليه السّلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السّلام آورد گفت: اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت:

ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است.

پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فراگرفت، پس موسى عليه السّلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه: «چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى، گفت مر اهل خود را كه: مكث كنيد، من ديدم آتشى، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد» (1).

پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت، و آتش بسوى درخت برگشت، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبۀ سوم گريخت و رو به عقب نكرد.

پس حق تعالى او را ندا كرد كه: اى موسى! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم.

موسى عليه السّلام گفت: چه دليل هست بر اين؟

حق تعالى فرمود كه: چيست آنچه در دست راست توست اى موسى؟

گفت: اين عصاى من است.

فرمود: بينداز آن را.

ص: 603


1- . سورۀ قصص:29.

چون عصا را انداخت، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت، پس خدا او را ندا كرد كه: بگير آن را و مترس، بدرستى كه از ايمنانى، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علّتى و مرضى-زيرا كه موسى عليه السّلام سياه رنگ بود-چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقّيّت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان.

موسى گفت: پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند.

حق تعالى فرمود كه: بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوّت و برهانى، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود (1).

مؤلف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصۀ كشتن موسى عليه السّلام است آن قبطى را، و گفته اند كه: اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه: اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت: پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت: كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت:

اول آنكه: موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤمنى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست.

ص: 604


1- . تفسير قمى 2/135.

دوم آنكه: او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السّلام او را كشت. و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السّلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت:

اول آنكه: هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان، امّا اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه مأمور شود او به معارضۀ ايشان، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه: از عمل شيطان بود.

دوم آنكه: اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش، و مطلب عذر كشتن او بود.

سوم: اشاره به كشته شدۀ خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است.

و امّا اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السّلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت، يا مراد آن بود كه: پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت، فَاغْفِرْ لِي يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام، فَغَفَرَ لَهُ يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت.

و امّا آنچه فرعون گفت كه: تو از كافران بودى، يعنى: كفران نعمت من كردى و حقّ تربيت مرا رعايت نكردى، پس موسى گفت كه: من از ضالاّن و گمراهان بودم، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤمن از دست كافر.

و در حديث معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيات، فرمود: موسى عليه السّلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر

ص: 605

غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعۀ او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعۀ او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السّلام گفت كه: اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهركننده.

مأمون گفت: پس چه معنى دارد قول موسى عليه السّلام رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي (1)، فرمود: ظلم، وضع شىء است در غير موضعش، يعنى: نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است.

پس حضرت موسى گفت: پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوّت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوّت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السّلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السّلام بر سبيل نصيحت به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كنندۀ گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى! من تو را تأديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى؛ چون خواست كه او را تأديب كند گفت: اى موسى! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان.

مأمون گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى ابو الحسن، پس چه معنى دارد قول موسى

ص: 606


1- . سورۀ قصص:16.

كه با فرعون گفت فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّالِّينَ (1)؟

امام رضا عليه السّلام فرمود كه: فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ اَلَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ اَلْكافِرِينَ (2)، موسى عليه السّلام گفت فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّالِّينَ يعنى: كردم آن كار را-كه كشتن آن مرد باشد-در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه: بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهندۀ اويم، هرآينه مزۀ عذاب خود را به تو مى چشانيدم، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم (4).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه: ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعۀ مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت (5).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن، فرات است؛ و بقعۀ مباركه، كربلا است؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد (6).

ص: 607


1- . سورۀ شعراء:20.
2- . سورۀ شعراء:19.
3- . عيون اخبار الرضا 1/198؛ احتجاج 2/428.
4- . علل الشرايع 600؛ عرائس المجالس 173.
5- . مختصر بصائر الدرجات 186.
6- . كامل الزيارات 48.

مؤلف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طىّ الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون موسى عليه السّلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت (1).

و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السّلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السّلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السّلام آورد؟ گفت: بلى.

فرمود كه: چون خواست موسى عليه السّلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه: داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى؛ و به شعيب عليه السّلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.

چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت: اين را بگذار و ديگرى را بردار.

چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت: نگفتم ديگرى را بردار؟ !

موسى گفت: سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد.

شعيب گفت: همين را بردار كه از براى تو مقدّر شده است.

بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد (2).

ص: 608


1- . مجمع البيان 4/250؛ قصص الانبياء راوندى 151.
2- . قصص الانبياء راوندى 152.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السّلام رسيده، و الحال نزد ماست، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مهيّا شده است، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السّلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فروبرد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است (1).

در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (2)بهشت بود.

و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السّلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السّلام آن را برداشت، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى؟ موسى گفت: اگر عصا از من نمى بود برنمى داشتم.

چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است، عصا را به او واگذاشت (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عصاى موسى عليه السّلام چوبى بود از درخت مورد (4)بهشت، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه

ص: 609


1- . كافى 1/231.
2- . عوسج: گياهى است خاردار، شاخه هايش پرخار، گلهايش به رنگهاى مختلف، ميوه اش گرد و سرخرنگ، واحدش عوسجه، در فارسى خفجه هم مى گويند. (فرهنگ عميد 3/1740) .
3- . سعد السعود 123.
4- . مورد: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش سبز و ضخيم، گلهايش سفيد و خوشبو. . . (فرهنگ عميد 3/2333) .

متوجه شهر مدين گرديد (1).

مؤلف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب.

ثعلبى روايت كرده است كه: عصاى موسى عليه السّلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبۀ آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرومى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبۀ آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه او ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبۀ ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را برمى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى، و چهار پا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زبانۀ آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى، بالى از براى آن بهم مى رسيد كه هر مويش مانند نيازك و

ص: 610


1- . مجمع البيان 4/250.

شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرومى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرومى برد (1).

شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: فرعون در طلب موسى عليه السّلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت، چون موسى عليه السّلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت:

مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بينداز!

مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت: اى فرزند! مى ترسم غرق شوى.

گفت: مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.

مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السّلام گفت: مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!

پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.

روايت كرده اند كه: هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت (2). تا اينجا بود روايت شاذان.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطّلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السّلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حاملۀ

ص: 611


1- . عرائس المجالس 176.
2- . روضة الواعظين 82.
3- . قصص الانبياء راوندى 153.

بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شرّ او (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ فرمود: يعنى «ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون» ، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.

يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذابِ يعنى: «عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب شديد ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (2)مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السّلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او، تا سبك شود بر ايشان، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحّت مى يابند.

يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمّامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه

ص: 612


1- . كمال الدين و تمام النعمة 354.
2- . «مزمن» يعنى معلول.

صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.

وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ يعنى: «زنده مى گذاشتند زنان شما را» ، فرمود كه: آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى برمى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه: بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيّبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچ يك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليّه از ايشان كرد.

وَ فِي ذلِكُمْ يعنى: «در اين نجات دادن خدا شما را» بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (1)يعنى: «بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما» .

پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل! ياد آوريد و متذكّر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود (2)؟

و در نهج البلاغه منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در بيان زهد فرمود كه:

تأسّى به پيغمبر خود بكن. و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر

ص: 613


1- . سورۀ بقره:49.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 243.

خواهى تأسّى كن به موسى كليم اللّه عليه السّلام در وقتى كه عرض كرد رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (1)، و اللّه كه سؤال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او (2).

و در خطبۀ ديگر فرموده است: حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى بوده باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السّلام شنيد (3).

مؤلف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعۀ مباركه كه: «بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد» (4)، و خلاف كرده اند مفسّران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه:

اول آنكه: از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است (5).

دوم آنكه: از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: آن وادى را براى آن مقدس گفتند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت (6).

سوم آنكه: چون تواضع و شكستگى در پا برهنه كردن است، امر فرمود پا را برهنه

ص: 614


1- . سورۀ قصص:24.
2- . نهج البلاغه 226، خطبه 160.
3- . نهج البلاغه 262، خطبه 182.
4- . سورۀ طه:12.
5- . علل الشرايع 66.
6- . علل الشرايع 471.

كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدّسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.

چهارم آنكه: چون موسى عليه السّلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين.

پنجم آنكه: نعلين كنايه از دنيا و آخرت است، يعنى: چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان.

ششم آنكه: نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه:

خيال آنها را از دل بدر كن، و بغير از ياد ما در خانۀ دل كه حرم سراى محبت ماست و خلوتخانۀ ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده، و مؤيد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش (1).

چنانچه در حديث معتبر منقول است كه: سعد بن عبد اللّه از حضرت صاحب الامر عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنّى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.

آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبۀ پيغمبرى نسبت به جهالت داده است، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گويندۀ اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست، و اين

ص: 615


1- . براى اطلاع از علت امر فرمودن خداى عزّ و جل حضرت موسى را به كندن نعلين خود رجوع شود به مجمع البيان 4/5؛ نهايۀ ابن اثير 2/330؛ تفسير فخر رازى 22/17.

قول كفر است.

سعد گفت: پس بفرما يا مولاى من تأويل اين آيه را.

فرمود: چون موسى در وادى مقدس در آمد گفت: پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ما سواى من مشغول نيست (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجۀ خود را در درد زائيدن گذاشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى (2).

پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.

و ثعلبى روايت كرده است كه: در شبى كه حق تعالى موسى عليه السّلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبّه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطّلع و قوّت و يارى من با توست، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من، و ايمن گرديده است از عذاب من، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حقّ من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هرآينه غضب مى كردم بر او غضب كردن

ص: 616


1- . احتجاج 2/528؛ كمال الدين و تمام النعمة 460.
2- . علل الشرايع 66.

جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب درمى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان: اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرومى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كنندۀ غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه: هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است، و ناصيۀ او به دست من است، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن، و بگو كه: اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او بازمى داشتى، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامۀ عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است.

چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السّلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش بر طرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى

ص: 617

موسى عليه السّلام فرستاد (1).

مؤلف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السّلام بسوى اهل خود برگشت (2).

ص: 618


1- . عرائس المجالس 179.
2- . كافى 5/83.

فصل سوم: در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت

هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در

ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصّن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السّلام، و در ميان هر قلعه تا قلعۀ ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.

چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازۀ اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت.

چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السّلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السّلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت: پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟ !

ص: 619

پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت: بياوريد او را.

چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبۀ عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السّلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.

فرعون گفت: علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى.

پس موسى عليه السّلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.

فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس، جامه هاى خود را ملوّث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه: اى موسى! بگير اژدها را، پس بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.

چون آن حضرت عصا را گرفت، فرعون به هوش بازآمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السّلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت: در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى؟ !

و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است. و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السّلام عصاى خود را انداخت، پس همۀ آنها را فروبرد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان، چون اين معجزۀ ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها هم از عقب ماديان داخل دريا

ص: 620

شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان.

پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!

موسى گفت: شما گروهى هستيد جاهل، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان (1)؟ !

و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى موسى عليه السّلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همۀ درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت: من رسول پروردگار عالميانم، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم.

فرعون گفت: آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى، و كردى آن كار را كه كردى، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى، يعنى كفران نعمت من كردى؟

موسى عليه السّلام گفت: كردم و من از راه گم كردگان بودم، پس از شما گريختم چون ترسيدم، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم، و گردانيد مرا از پيغمبران، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى.

ص: 621


1- . قصص الانبياء راوندى 155؛ تفسير عياشى 2/23.

فرعون گفت: پروردگار عالم چيست؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است؟ -چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كيفيت بود-.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.

فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت: نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!

موسى عليه السّلام گفت: پروردگار شما و پروردگار پدران گذشتۀ شما است.

فرعون گفت: اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى، تو را به زندان مى فرستم.

موسى عليه السّلام فرمود: اگر معجزۀ ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟

فرعون گفت: بياور اگر راست مى گوئى.

پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى! تو را سوگند مى دهم به حقّ شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى.

موسى عصا را گرفت، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.

چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت: بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بندۀ خود شوى؟ !

پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه: اين مرد، ساحر دانائى است، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟

گفتند: امر موسى و برادرش را به تأخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه

ص: 622

حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را-كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد-.

چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟

گفت: اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقرّبان خواهيد بود نزد من، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.

پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.

فرعون گفت: اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.

پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز.

چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبّه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبّس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السّلام و ساحران. و موسى عليه السّلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.

چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه: ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزۀ آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.

پس ساحران به موسى گفتند كه: يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم؟

ص: 623

موسى عليه السّلام گفت: بيندازيد آنچه مى اندازيد.

پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس موسى عليه السّلام در نفس خود خوفى يافت! ندا از جانب ربّ اعلى به او رسيد كه: مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساختۀ ايشان جادوست و كار تو معجزۀ خداوند عالميان است.

چون موسى عليه السّلام عصا را انداخت بر روى زمين، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فروبرد.

مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد، فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السّلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه: بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش برمى گردانيم.

پس موسى عليه السّلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.

چون ساحران اين معجزۀ ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند:

ايمان آورديم به پروردگار عالميان، پروردگار موسى و هارون. پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت: آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهم كشيد.

ص: 624

گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود برمى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم.

پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.

پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.

موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدّمۀ لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل» (1).

پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب، چون موسى عليه السّلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السّلام گفتند كه: اينها به ما مى رسند.

حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابند، پروردگار من با من است، ما را نجات مى دهد از شرّ ايشان. پس موسى عليه السّلام به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت: تكبر مى كنى اى موسى؟ ! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.

موسى عليه السّلام گفت: حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.

ص: 625


1- . سورۀ شعراء:57-59.

دريا گفت: عظيم است پروردگار من، و امر او مطاع است، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم.

پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است؟

موسى عليه السّلام گفت: مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم.

يوشع به قوّت يقين اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد!

چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السّلام كه:

عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم، و آفتاب بر زمين دريا تابيد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازده سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السّلام بودند و گفتند: اى موسى! برادران ما، يعنى سبطهاى ديگر، چه شدند؟

موسى عليه السّلام گفت: ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.

پس تصديق نكردند موسى عليه السّلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبّك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!

چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزۀ عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت: من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد، و هيچ كس جرأت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند.

چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجّم او به نزد او آمد و گفت: داخل دريا مشو.

او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السّلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از

ص: 626

عقب او داخل شدند.

چون آخر اصحاب موسى عليه السّلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همۀ اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يك دفعه بر ايشان فروريخت. پس فرعون در آن وقت گفت:

ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم.

پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت: آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى (1)؟ !

مؤلف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السّلام از جادوى ساحران خلاف است: بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كردۀ آنها است، و بر اين مضمون روايتى از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است (2)؛ و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبۀ پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير مأمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند (3). و وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه؟ مشهور آن است كه ايشان را بردار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند (4). و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند (5).

ص: 627


1- . تفسير قمى 2/118.
2- . نهج البلاغه 51، خطبه 4.
3- . مجمع البيان 4/20.
4- . عرائس المجالس 187؛ تاريخ طبرى 1/245.
5- . تفسير قمى 1/237.

حق تعالى مكالمۀ ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: «چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم؛ پروردگارا! فروريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر» (1). در جاى ديگر فرموده است كه: «فرعون به ايشان گفت كه: موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى، پس ايشان گفتند كه:

اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو» (2).

على بن ابراهيم رحمة اللّه روايت كرده است در تفسير اين آيۀ كريمه كه ترجمه اش اين است:

«گفت فرعون كه: اى گروه اشراف قوم! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شايد مطّلع شوم بسوى خداى موسى، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است» (3)گفته است كه: پس هامان بنا كرد از براى او قصرى، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه: زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجۀ كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند

ص: 628


1- . سورۀ اعراف:126.
2- . سورۀ طه:71-73.
3- . سورۀ قصص:38.

شدند و در تمام آن روز پرواز كردند. پس فرعون به هامان گفت: نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم. هامان نظر كرد و گفت كه: آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم. گفت: نظر كن بسوى زمين، چون نظر كرد گفت: زمين را نمى بينم.

باز آن قدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كردند به همان دورى ديدند كه پيشتر مى ديدند، چون شب ايشان را فراگرفت هامان نظر بسوى آسمان كرد، فرعون پرسيد كه: آيا به آسمان رسيديم؟ گفت: ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد (1).

و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمه اللّه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند و از ساير مفسّران خاصه و عامه نيز منقول است كه: چون معجزۀ عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السّلام ايمان آوردند و فرعون مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند (2).

از ابن عباس روايت كرده اند كه: در آن روز ششصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند (3)، پس هامان به فرعون گفت كه: مردم ايمان آوردند به موسى، تفحّص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان. چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت (4).

به روايت قطب راوندى: چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السّلام در مقام كيد و ضرر درآيند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين

ص: 629


1- . تفسير قمى 2/140.
2- . تفسير قمى 2/121؛ مجمع البيان 2/468؛ تفسير بغوى 2/191؛ عرائس المجالس 191.
3- . مجمع البيان 2/464؛ تفسير بغوى 2/190.
4- . تفسير قمى 2/237.

بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم!

پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنّا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى بى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنّايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.

پس فرعون به حضرت موسى گفت: تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اين قدر مردم را هلاك كرد؟ ! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان.

حق تعالى وحى فرمود به حضرت موسى كه: از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد-و در روايت معتبر وارد شده است كه: يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد (1)-پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.

حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى فرمود كه: از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.

پس موسى عليه السّلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او برمى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه: عصا را بر

ص: 630


1- . تفسير قمى 1/315.

درياى نيل بزن، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد (1).

به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه: اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السّلام ايمان آوردند كه: آيا مى گذارى كه موسى و قومش را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ -فرمود كه: اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد-.

فرعون گفت: بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلّطيم.

چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السّلام، بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه: آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.

موسى عليه السّلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.

پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند:

اين از شومى موسى و قوم او است. چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.

موسى عليه السّلام به نزد فرعون آمد و گفت: دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السّلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانۀ بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.

پس به حضرت موسى عليه السّلام گفتند كه: دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما

ص: 631


1- . قصص الانبياء راوندى 167.

دفع كن تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.

و هامان به فرعون گفت: اگر دست از بنى اسرائيل بردارى، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوۀ بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه: اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم-در ماه ديگر به روايت ديگران (1)-حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، بعد از آن جامه ها، رختها و درها و پنجره ها و چوبها و ميخهاى آهنى را همه خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانۀ بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السّلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم.

پس موسى عليه السّلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب، در ساعت آن ملخها از همان راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.

پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم-و در ماه سوم به روايت ديگران-قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند (2).

و در بعضى روايات چنان است كه: حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السّلام را كه بر تل

ص: 632


1- . تفسير بغوى 2/193؛ تفسير بيضاوى 2/107؛ تفسير روح المعاني 5/34.
2- . تفسير طبرى 6/33؛ عرائس المجالس 190؛ قصص الانبياء ابن كثير 302.

سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آن قدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد (1). و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد (2).

پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السّلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما بر طرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان بر طرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود. و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.

پس در سال چهارم موسى عليه السّلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه برمى داشتند پر بود از آن، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چون ارادۀ سخن مى كرد وزغ داخل دهانش مى شد و اگر ارادۀ طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند، و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السّلام ايمان بياورند و دست از

ص: 633


1- . مجمع البيان 2/468؛ عرائس المجالس 193.
2- . مجمع البيان 2/468؛ تفسير بغوى 2/192؛ تفسير روح المعاني 5/34.

بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السّلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يك دفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.

پس در سال پنجم-يا ماه پنجم-موسى عليه السّلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! -و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد (1)-پس هفت روز بر اين حال ماندند-و به روايت راوندى چهل روز بر اين منوال ماندند (2)-كه مأكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد (3).

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند: اى موسى! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان بر طرف كرد (4).

ص: 634


1- . قصص الانبياء راوندى 168.
2- . قصص الانبياء راوندى 168.
3- . تفسير قمى 1/236 با كمى اختلاف.
4- . تفسير قمى 1/238؛ مجمع البيان 2/469.

و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت: پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.

چون از اين آيت نيز متنبّه نشدند، خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: من بر دختران باكرۀ آل فرعون امشب طاعونى مى فرستم، هر ماده كه در ميان ايشان بوده باشد از انسان و حيوان همه هلاك خواهند شد.

چون موسى عليه السّلام اين بشارت را به قوم خود گفت، جاسوسان فرعون اين خبر را به او رسانيدند، پس فرعون گفت كه: دختران بنى اسرائيل را بياوريد و هر يك از ايشان را با يكى از دختران خود مقيّد سازيد كه چون شب مرگ درآيد دختران بنى اسرائيل را از دختران شما نشناسند، به اين سبب دختران شما نجات يابند (و الحق تا عقل كسى در اين مرتبه از حماقت نباشد در برابر جناب مقدس الهى دعوى خدائى نمى كند) .

چون شب درآمد حق تعالى طاعون بر ايشان فرستاد كه دختران و حيوانات مادۀ ايشان همه هلاك شدند، پس چون صبح شد دختران آل فرعون همه مردار گنديده شده بودند و دختران بنى اسرائيل صحيح و سالم بودند، و هشتاد هزار كس ايشان بغير از چهارپايان در آن شب مردند.

فرعون و قوم او از اثاث دنيا و زينتها و جواهر و حلى و زيور آن قدر داشتند كه بغير از خدا كسى احصا نمى توانست كرد، پس حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه: من مى خواهم اموال آل فرعون را به بنى اسرائيل به ميراث بدهم، بگو بنى اسرائيل را كه زيورها و زينتهاى ايشان را به عاريه بطلبند كه ايشان از خوف بلا و آنچه بر ايشان وارد شد از عذابها مضايقه نخواهند كرد، چون اموال ايشان را همه به عاريه گرفتند حق تعالى وحى

ص: 635

نمود كه حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را از مصر بيرون برد (1).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه بنى اسرائيل به موسى عليه السّلام استغاثه كردند كه: دعا كن كه خدا ما را از بليۀ فرعون نجاتى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى موسى! شب ايشان را از مصر بيرون بر.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! دريا در پيش روى ايشان است، چگونه از دريا عبور كنند؟ !

حق تعالى فرمود: من امر مى كنم دريا را كه مطيع تو گردد و براى تو شكافته شود.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت در شب روانۀ ساحل دريا شد، چون فرعون خبر شد از رفتن ايشان، لشكر خود را جمع كرد و ايشان را تعاقب نمود، چون به كنار دريا رسيدند، حضرت موسى به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو براى من.

گفت: بى امر الهى شكافته نمى شوم.

در اين حال طليعۀ لشكر فرعون پيدا شدند، بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: ما را فريب دادى و هلاك كردى، اگر مى گذاشتى كه آل فرعون ما را در بندگى داشتند بهتر بود از اينكه الحال بدست ايشان كشته شويم.

حضرت موسى فرمود: نه چنين است، بدرستى كه پروردگار من با من است و مرا هدايت مى نمايد به راه نجات. و بر موسى عليه السّلام سفاهت قومش دشوار آمد. و مى گفتند: اى موسى! تو ما را وعده دادى كه دريا براى ما شكافته مى شود، اينك فرعون و لشكرش به ما مى رسند و به ما نزديك شدند، پس حضرت موسى عليه السّلام دعا كرد و حق تعالى وحى نمود كه: عصا را بزن بر دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد، موسى عليه السّلام و قوم او داخل دريا شدند.

در اين حال آل فرعون به كنار دريا رسيدند، چون دريا را بر آن حال مشاهده كردند به فرعون گفتند: آيا تعجب نمى كنى از اين حال كه مشاهده مى نمائى؟ !

ص: 636


1- . قصص الانبياء راوندى 169.

گفت: من چنين كرده ام و به فرمودۀ من دريا شكافته شده است! داخل دريا شويد و از عقب ايشان برويد.

چون فرعون و هر كه با او بود همه داخل شدند و به ميان دريا رسيدند حق تعالى امر فرمود به دريا كه ايشان را فراگرفت و همگى غرق شدند، چون فرعون را غرق دريافت گفت: ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از مسلمانانم.

پس حق تعالى فرمود: آيا الحال ايمان مى آورى و پيشتر عاصى بودى و از افساد كنندگان در روى زمين بودى؟ ! پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم.

فرمود: قوم فرعون همه در دريا فرورفتند و احدى از ايشان ديده نشد و فرورفتند از دريا بسوى جهنم. امّا فرعون پس خدا او را به تنهائى به ساحل افكند تا نظر كنند بسوى او و او را بشناسند تا آنكه آيتى باشد براى آنها كه بعد از او ماندند و كسى شك نكند در هلاك شدن او؛ و چون او را پروردگار خود مى دانستند، حق تعالى جيفۀ مردار او را در ساحل به ايشان نمود كه عبرتى و موعظه اى باشد براى مردم (1).

مروى است كه: چون حضرت موسى عليه السّلام خبر داد بنى اسرائيل را كه خدا فرعون را غرق كرد، ايشان باور نكردند و گفتند: خلقت او خلقتى نبود كه بميرد. پس حق تعالى امر فرمود دريا را كه فرعون را به ساحل دريا انداخت تا ايشان او را مرده ديدند (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل هرگز نيامد به نزد حضرت رسول عليه السّلام مگر غمگين و محزون، پيوسته چنين بود از روزى كه خدا فرعون را غرق كرده بود، پس خدا امر كرد او را كه اين آيه را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد در بيان قصۀ فرعون آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ (3)، پس جبرئيل نازل شد خندان و شاد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد كه: اى جبرئيل! هرگاه كه بر من نازل

ص: 637


1- . تفسير قمى 1/315.
2- . تفسير بيضاوى 2/246؛ تفسير طبرى 6/607؛ الانس الجليل 1/88.
3- . سورۀ يونس:91.

مى شدى من اثر اندوه در تو مشاهده مى كردم، امروز تو را شاد و مسرور ديدم؟

گفت: بلى اى محمد! چون حق تعالى فرعون را غرق كرد او اظهار ايمان كرد، من از لجن دريا كفى گرفتم در دهان او گذاشتم و گفتم آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ ، چون اين را بدون فرمودۀ خدا كرده بودم خائف بودم از آنكه رحمت خدا او را دريابد و مرا معذّب گرداند بر آنچه نسبت به او كردم، چون در اين وقت خدا مرا امر كرد بسوى تو بياورم آنچه من به فرعون گفته بودم، ايمن گرديدم و دانستم كه خدا به گفته و كردۀ من راضى بوده است (1).

از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون فرعون از عقب موسى بسوى دريا روانه شد، در مقدّمۀ لشكر او ششصد هزار كس بودند و در ساقۀ لشكر او هزار هزار كس، و چون به كنار دريا رسيدند اسب فرعون رم كرد و داخل دريا نشد، پس جبرئيل بر ماديانى سوار شد در پيش روى فرعون روانه و داخل دريا شد و اسب فرعون نيز از عقب ماديان داخل شد و همه از عقب او رفتند (2).

به سندهاى موثق و صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وعده فرموده بود موسى عليه السّلام را هرگاه كه ماه طلوع كند ايشان داخل دريا شوند، امر فرموده بود موسى را كه جسد مبارك يوسف عليه السّلام را از مصر بيرون برد تا عذاب بر فرعون نازل گردد، پس طلوع ماه از وقت خود به تأخير افتاد، موسى عليه السّلام دانست براى آن است كه جسد يوسف عليه السّلام را بيرون نياورده اند، پس پرسيد: كى مى داند كه يوسف در كجا مدفون است؟

گفتند: زن پيرى هست كه مى داند.

چون او را حاضر كردند، زن بسيار پير كور زمين گيرى بود، حضرت موسى از او پرسيد كه: تو مى دانى موضع قبر حضرت يوسف را؟

گفت: بلى.

ص: 638


1- . تفسير قمى 1/316.
2- . اختصاص 266، و در آن هشتصد هزار است به جاى ششصد هزار.

فرمود: پس ما را خبر ده به آن.

گفت: خبر نمى دهم مگر آنكه چهار چيز به من بدهى: پاهاى مرا روان گردانى، جوانى مرا به من برگردانى، ديدۀ مرا بينا گردانى، و مرا با خود در بهشت جا دهى-به روايت ديگر مرا در درجۀ خود در بهشت جا دهى (1)-.

پس سؤالهاى او بر آن حضرت دشوار آمد، حق تعالى به او وحى فرمود: اى موسى! عطا كن به او آنچه سؤال كرد، آنچه مى دهى من عطا مى كنم. پس حضرت دعا كرد و حاجات او روا شد، موسى عليه السّلام را بر موضع قبر يوسف عليه السّلام در كنار نيل دلالت كرد، و جسد مبارك آن حضرت در صندوق مرمرى بود، چون بيرون آورد ماه طالع شد، پس برداشت جسد يوسف عليه السّلام را و به شام برد در آنجا دفن كرد، به اين سبب اهل كتاب مرده هاى خود را به شام نقل مى كنند (2).

به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آن زن را موسى عليه السّلام طلبيد گفت: مرا دلالت كن بر قبر يوسف و از براى توست بهشت.

او گفت: نه و اللّه! نمى گويم تا مرا حاكم گردانى كه هرچه بگويم به من بدهى.

موسى عليه السّلام گفت: بهشت از براى توست.

گفت: نه و اللّه نمى گويم تا مرا حاكم گردانى.

پس خدا وحى نمود به موسى كه: چرا بر تو عظيم است كه او را حاكم گردانى؟

پس موسى عليه السّلام به آن زن گفت كه: از براى توست آنچه حكم مى كنى.

گفت: حكم مى كنم كه با تو باشم در بهشت در درجه اى كه تو در آن درجه خواهى بود (3).

در حديث ديگر منقول است كه: از جملۀ حيل فرعون براى دفع حضرت موسى و قوم او آن بود كه تدبير كرد كه زهر در طعام ايشان داخل كند به اين حيله ها ايشان را هلاك

ص: 639


1- . قرب الاسناد 375.
2- . علل الشرايع 296؛ عيون اخبار الرضا 1/259؛ خصال 205.
3- . قرب الاسناد 59؛ كافى 8/155، و در آن روايت از امام محمد باقر عليه السّلام است.

گرداند! پس در روز يكشنبه كه عيد فرعون بود بنى اسرائيل را به ضيافت طلبيد و طعام بسيارى از براى ايشان مهيّا كرد و خوانها براى ايشان گسترد، و امر كرد كه در جميع طعامهاى ايشان زهر داخل كردند، پس حق تعالى دوائى به حضرت موسى وحى كرد كه به ايشان بخوراند كه زهر فرعون در ايشان تأثير نكند.

پس موسى عليه السّلام با ششصد هزار نفر از بنى اسرائيل به محل ضيافت فرعون حاضر شدند و موسى عليه السّلام زنان و اطفال را برگردانيد و مبالغه كرد بنى اسرائيل را كه تا رخصت ندهد دست دراز نكنند، و از آن دوا به همۀ ايشان خورانيد، به هر يك آن قدر داد كه به قدر سر سوزن توان برداشت، پس چون نظر بنى اسرائيل بر خوانهاى طعام فرعون افتاد بر آن طعامها هجوم آوردند و تا توانستند خوردند و فرعون طعام مخصوصى براى حضرت موسى و هارون و يوشع بن نون و ساير نيكان بنى اسرائيل در مجلس خاصى ترتيب داده بود، و در آن طعامها زهر بيشتر داخل كرده بود.

چون ايشان را حاضر گردانيد گفت: من سوگند خورده ام كه بغير از من و اكابر و امراى خود ديگرى را نگذارم كه شما را خدمت كند؛ خود متوجه خدمت شد و در هر ساعت زهر تازه در طعام ايشان داخل مى كرد، و چون ايشان از تناول طعام فارغ شدند موسى عليه السّلام گفت: ما زنان و اطفال بنى اسرائيل را با خود نياورده ايم.

فرعون گفت: ما براى ايشان بار ديگر طعام مى كشيم.

چون آنها از طعام سير شدند، موسى عليه السّلام با قوم خود به لشكرگاه خود برگشت.

و فرعون براى لشكر خود طعامى بى زهر مهيا كرده بود، پس هر كه از آن طعام بى زهر خورد در همان ساعت باد كرد و مرد، به اين سبب هفتاد هزار مرد و صد و شصت هزار زن از قوم فرعون هلاك شدند بغير چهارپايان و حيوانات، و از قوم موسى يك كس هلاك نشد. و اين واقعۀ غريب سبب مزيد تعجب فرعون و اصحاب او گرديد، باز ايمان نياوردند (1).

ص: 640


1- . طب الائمة 125.

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و عصاى موسى، و ناقۀ صالح، و خفّاشى كه عيسى ساخت و به قدرت خدا زنده شد.

فرمود: اول درختى كه در زمين كشتند درخت عوسج بود و عصاى حضرت موسى از آن درخت بود (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: گروهى از آنها كه به موسى عليه السّلام ايمان آورده بودند ملحق شدند به لشكر فرعون و گفتند: از دنياى فرعون بهره مند مى شويم تا وقتى كه علامت غلبۀ موسى ظاهر شود به او ملحق مى شويم.

چون موسى عليه السّلام و قوم او از فرعون گريختند، آن جماعت بر اسبان خود سوار شدند و تاختند كه خود را به لشكر موسى عليه السّلام برسانند و با ايشان باشند، پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه بر روى اسبان ايشان زد و برگردانيد ايشان را به لشكر فرعون تا آنكه با لشكر فرعون غرق شدند (2).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اصحاب موسى عليه السّلام پدرش از اصحاب فرعون بود، چون لشكر فرعون به موسى عليه السّلام رسيدند او برگشت كه پدر خود را نصيحت كند و به موسى عليه السّلام ملحق گرداند، پس با پدرش سخن مى گفت و او را موعظه مى كرد تا داخل دريا شدند، هر دو غرق شدند؛ چون اين خبر به موسى عليه السّلام رسيد فرمود كه: او در رحمت خداست و ليكن عذاب الهى كه نازل مى شود از آنها كه مجاور گناهكارانند دفع نمى شود و ايشان را هم فرو مى گيرد (3).

احاديث سابقا مذكور شد كه فرعون از آن هفت نفر است كه در قيامت عذابشان از همه كس سخت تر است (4).

ص: 641


1- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.
2- . كافى 5/109؛ الزهد 65، و در آن بجاى «ملكى» ، «ملائكه» آمده است.
3- . كافى 2/375؛ امالى شيخ مفيد 112.
4- . خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مهلت داد فرعون را در ميان دو كلمه، چهل سال: در اول كه گفت: شما را خدائى بجز من نيست، و در دوم گفت: منم پروردگار بلندتر شما. پس او را به هر دو كلمه در دنيا و عقبى عذاب كرد. و ميان وقتى كه موسى و هارون نفرين كردند بر فرعون و حق تعالى وحى نمود به ايشان كه مستجاب شد دعاى شما، و وقتى كه اجابت ظاهر گرديد و فرعون غرق شد، چهل سال گذشت (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل در وقت طغيان فرعون مناجات كرد كه: پروردگارا! فرعون را مهلت مى دهى و مى گذارى و او دعوى خدائى مى كند مى گويد أَنَا رَبُّكُمُ اَلْأَعْلى ؟ ! حق تعالى فرمود كه: اين را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد چيزى از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد (2).

از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه در مذمّت شهر مصر فرمود كه: خدا بر بنى اسرائيل غضب نكرد مگر ايشان را داخل مصر كرد، و از ايشان راضى نشد مگر آنكه ايشان را از مصر بيرون آورد (3).

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام به مجلس فرعون داخل شد اين دعا را خواند: «اللّهمّ انّي ادرأ بك في نحره و استجير بك من شرّه و استعين بك» ، پس خدا آنچه در دل فرعون بود از ايمنى، به ترس مبدّل گردانيد (4).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در وقتى كه فرعون مى گفت: بگذاريد مرا كه بكشم موسى را، كى مانع بود از كشتن موسى؟

فرمود: حلال زاده بودن او مانع بود، زيرا كه پيغمبران و اولاد ايشان را نمى كشد مگر

ص: 642


1- . خصال 539.
2- . مجمع البيان 5/432.
3- . قرب الاسناد 375.
4- . قصص الانبياء راوندى 155.

كسى كه فرزند زنا باشد (1).

در حديث ديگر فرمود كه: چون موسى و هارون داخل مجلس فرعون شدند، حضّار مجلس او همه حلال زاده بودند، و در ميان ايشان ولد الزنائى نبود، و اگر در ميان ايشان فرزند زنا مى بود امر مى كرد به كشتن موسى عليه السّلام، پس از اين جهت بود وقتى كه در باب حضرت موسى با ايشان مشورت كرد هيچ يك نگفتند كه او را بكش، بلكه امر كردند او را به تأنّى و تفكّر و تدبيرات ديگر.

پس حضرت فرمود: ما نيز چنينيم، هر كه قصد كشتن ما مى كند او ولد زنا است (2).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: فرعون را براى آن «ذى الاوتاد» فرموده است خدا، زيرا كه چون كسى را مى خواست عذاب كند امر مى كرد كه او را بر رو مى خوابانيدند بر زمين يا بر روى تخته، و چهار دست و پاى او را به چهار ميخ، يا بر تخته يا بر زمين مى دوختند، و بر آن حال او را مى گذاشت تا مى مرد، پس به اين سبب او را «ذى الاوتاد» گفتند، يعنى صاحب ميخها (3).

چند حديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است: «ما عطا كرديم به موسى نه آيت هويدا» (4). فرمودند: آن آيتها عصا بود، و يد بيضا، و ملخ، و قمّل، و وزغ، و خون، و طوفان، و شكافتن دريا، و سنگى كه از آن دوازده چشمۀ آب مى جوشيد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى ابراهيم عليه السّلام كه براى تو از ساره اسحاق متولد خواهد شد و ساره گفت: آيا از من فرزند بهم خواهد رسيد و من پيرزالم و شوهرم مرد پير است؟ ! پس حق تعالى به ابراهيم وحى كرد كه: فرزند از او بهم خواهد رسيد و فرزندان آن فرزند چهارصد سال معذّب خواهند شد در دست فرعون،

ص: 643


1- . علل الشرايع 58؛ كامل الزيارات 78.
2- . تفسير عياشى 2/24.
3- . علل الشرايع 70.
4- . سورۀ اسراء:101.
5- . خصال 423 و 424؛ تفسير عياشى 2/318.

به سبب آنكه ساره سخن را بر من رد كرد.

چون عذاب بر بنى اسرائيل بطول انجاميد، فرياد و گريه كردند به درگاه خدا چهل روز، پس خدا وحى كرد به موسى و هارون كه ايشان را از عذاب فرعون خلاص گردانند، پس صد و هفتاد سال از جملۀ چهارصد سال به سبب تضرع ايشان كم كرد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اگر شما هم به درگاه خدا تضرع كنيد، فرج شما نزديك مى شود و قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزودى ظاهر مى شود، و اگر نكنيد مدت شدت شما به نهايت خواهد رسيد (1).

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خداوند عالميان امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خود كه در نظر ايشان ضعيف مى نمايند، و بتحقيق كه داخل شدند موسى و هارون بر فرعون و دو پيراهن پشم پوشيده بودند و عصاها در دست ايشان بود، و شرط كردند از براى او اگر مسلمان شود پادشاهيش باقى بماند و عزتش دائم باشد، پس فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه شرط مى كنند براى من دوام عزت و بقاى ملك را و خود به اين حالند كه مى بينيد از فقر و مذلت؟ ! چرا بر ايشان نيفتاده است دستبرنجهاى طلا (2)؟ ! (به سبب آنكه در نظر او طلا و جمع كردن آن عظيم بود، و پشم پوشيدن آنان را حقير مى شمرد) .

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در روز چهارشنبۀ آخر ماه فرعون غرق شد؛ و در آن روز فرعون موسى عليه السّلام را طلبيد كه بكشد؛ و در آن روز امر كرد فرعون كه پسران بنى اسرائيل را بكشند؛ و در آن روز اول عذاب به قوم فرعون رسيد (3).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام به نزد زنش برگشت، پرسيد: از كجا مى آئى؟

گفت: از نزد پروردگار اين آتش كه ديدى.

ص: 644


1- . تفسير عياشى 2/154.
2- . نهج البلاغه 291، خطبه 192.
3- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247؛ خصال 388.

پس بامدادى به نزد فرعون آمد، و اللّه كه گويا در نظر من است كه دستهاى بلند داشت و موى بسيار بر بدنش بود و گندمگون بود و جبّه اى از پشم پوشيده بود و عصا در دستش بود و بر كمرش ليف خرما بسته بود و نعلين او از پوست خر بود و بندهايش از ليف خرما بود. پس به فرعون گفتند: بر در قصر، جوانى ايستاده است مى گويد: من رسول پروردگار عالمم.

فرعون گفت به آن شخصى كه به شيرها موكّل بود كه: زنجير شيرها را بگشا-و عادت او چنين بود كه هرگاه بر كسى غضب مى كرد شيرها را رها مى كردند كه او را مى دريدند-.

پس موسى عليه السّلام عصا را بر در اول زد، همين كه عصا به در اول آشنا شد، نه دروازه اى كه فرعون براى حفظ خود بر روى خود بسته بود همه به يك دفعه گشوده شد. چون شيران به نزد موسى آمدند سرهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند و دمها را بر زمين مى سائيدند و به تضرع و تذلّل بر گرد آن حضرت مى گرديدند!

فرعون چون آن حال غريب را مشاهده كرد، به اهل مجلس خود گفت: هرگز چنين چيزى ديده بوديد؟

چون موسى عليه السّلام داخل مجلس فرعون شد، ميان ايشان سخنان گذشت كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است. فرعون شخصى از اصحابش را امر كرد كه: برخيز و دستهاى موسى را بگير، و به ديگرى گفت: گردنش را بزن؛ پس هر كه به نزديك آن حضرت آمد جبرئيل او را به شمشير هلاك كرد تا آنكه شش نفر از اصحاب او كشته شدند! پس فرعون گفت: دست از او بداريد.

و موسى عليه السّلام دست خود را از گريبان بيرون آورد، مانند آفتاب نورانى بود كه چشمها را تاب مشاهدۀ آن نبود! چون عصا را انداخت اژدهائى شد كه ايوان فرعون را در ميان دهان خود گرفت و خواست فروبرد.

پس فرعون به موسى استغاثه كرد كه: مرا مهلت ده تا فردا. و بعد از آن گذشت ميان آنها

ص: 645

آنچه گذشت (1).

مترجم گويد كه: در ميان اين احاديث اختلافى هست كه بعضى دلالت مى كند بر آنكه فرعون قصد كشتن موسى عليه السّلام نكرد، و بعضى دلالت مى كند كه قصد كرد، پس ممكن است يكى از اينها موافق روايات عامه و بر وجه تقيه وارد شده باشد، و ممكن است كه مطلب او تهديد و ترسانيدن باشد و قصد كشتن نداشته باشد.

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: آب نيل در زمان فرعون كم شد پس اهل مملكت به نزد او آمدند و گفتند: اى پادشاه! آب نيل را براى ما زياد كن.

گفت: من از شما خشنود نيستم، به اين سبب آب را كم كرده ام.

پس بار ديگر به نزد او آمدند و گفتند: همۀ حيوانات ما از تشنگى هلاك شدند، اگر آب نيل را براى ما جارى نمى كنى خداى ديگرى بغير از تو مى گيريم!

گفت: به صحرا رويد. و خود با ايشان بيرون رفت و از ايشان جدا شد و تنها به كنارى رفت كه لشكر او را نمى ديدند و سخنش را نمى شنيدند، پس پهلوى روى خود را بر خاك گذاشت و به انگشت شهادت بسوى آسمان اشاره كرد و گفت: خداوندا! بسوى تو بيرون آمده ام بيرون آمدن بندۀ ذليلى كه بسوى آقاى خود بيرون مى آيد، و مى دانم كه تو مى دانى كه قادر نيست بر جارى كردن آب نيل كسى بجز تو، پس آن را جارى كن.

پس آب نيل طغيان كرد به حدّى كه هرگز چنان نشده بود! پس به نزد ايشان آمد و گفت: من آب نيل را براى شما جارى كردم! و همه از براى او به سجده افتادند.

در آن حال جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى پادشاه! شكايتى دارم از غلام خود، به فريادم برس.

گفت: چه شكايت دارى؟

گفت: غلامى دارم كه او را مسلط كرده ام بر ساير غلامان خود، و كليدهاى خود را به دست او داده ام و او را صاحب اختيار در امور غلامان كرده ام، و الحال با من خصومت

ص: 646


1- . مجمع البيان 4/253.

مى كند، هر كه با من دشمن است دوست مى دارد و هر كه با من دوست است دشمن مى دارد.

فرعون گفت: بد بنده اى است بندۀ تو، اگر به دست من بيايد او را در دريا غرق مى كنم.

جبرئيل گفت: اى پادشاه! در اين باب حكمى براى من بنويس.

فرعون دوات و كاغذ طلبيد و نوشت كه: نيست جزاى بنده اى كه مخالفت آقاى خود كند و با دوستان او دشمنى و با دشمنان او دوستى نمايد مگر آنكه او را در درياى قلزم (1)غرق كنند.

گفت: اى پادشاه! نامه را مهر كن.

فرعون نامه را مهر كرد و به جبرئيل داد.

چون داخل دريا شد فرعون در روزى كه غرق شد، جبرئيل نامه را آورد و به دست او داد و گفت: اين حكمى است كه خود براى خود كردى (2).

به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام و امام موسى كاظم عليه السّلام منقول است كه: در تفسير قول حق تعالى كه خطاب فرمود به موسى كه: «برويد بسوى فرعون بدرستى كه او طغيان كرده است، پس بگوئيد به او سخن نرمى شايد متذكر شود و يا بترسد» (3)، فرمودند: مراد از سخن نرم آن است كه او را به كنيت ندا كنند و بگويند «يا ابا مصعب» ، زيرا كه در خطاب كردن به كنيت، تعظيم بيشتر است. امّا آنكه فرمودند: شايد متذكر شود و بترسد، با آنكه مى دانست كه متذكر نخواهد شد و نخواهد ترسيد، براى آن فرمود كه رغبت موسى بيشتر باشد در رفتن بسوى او، با آنكه متذكر شد و ترسيد در وقتى كه عذاب خدا را ديد در آن وقت او را فايده نبخشيد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «تا وقتى كه دريافت او را غرق گفت: ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز آنكه ايمان آورده اند به او

ص: 647


1- . درياى «قلزم» شعبه اى است از درياى هند، كه اولش از بلاد بربر و سودان و در آخرش شهر قلزم كه نزديك مصر است مى باشد، و به اين سبب او را قلزم نام كردند. (معجم البلدان 1/344) .
2- . علل الشرايع 58.
3- . سورۀ طه:43 و 44.

بنى اسرائيل و من از مسلمانانم» (1)، پس خدا ايمانش را قبول نكرد و گفت: الحال ايمان مى آورى كه عذاب را ديدى و پيشتر نافرمانى كردى و از افساد كنندگان بودى؟ ! پس امروز بدن تو را بر بلندى از زمين مى اندازيم تا آنكه بوده باشى براى آنها كه بعد از تو مى آيند علامت و عبرتى كه از حال تو پند گيرند (2).

به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت خدا فرعون را غرق كرد و حال آنكه او ايمان آورد و اقرار به يگانگى خدا كرد؟

فرمود: براى آنكه ايمان آورد در وقتى كه عذاب خدا را ديد، و در آن وقت ايمان مقبول نيست و حكم خدا چنين است در گذشتگان و آيندگان، چنانچه از احوال پيشينيان در قرآن مجيد نقل فرموده است: «چون عذاب ما را ديدند گفتند: ايمان آورديم به خداوند يگانه و كافر شديم به آنچه شريك او مى گردانيديم، پس نفع نكرد ايشان را ايمانشان چون عذاب ما را ديدند» (3). و از احوال آينده فرموده است: «روزى كه بيايد بعضى از آيات پروردگار تو، نفع نمى كند نفسى را ايمان او كه پيشتر ايمان نياورده باشد يا در ايمانش كار خيرى نكرده باشد» (4).

و همچنين فرعون چون در هنگام نزول عذاب ايمان آورد، خدا ايمانش را قبول نكرد و فرمود كه: «امروز بدن تو را بر بلندى خواهم افكند تا آيتى باشد براى آنها كه بعد از تو مى مانند» (5). فرعون از سر تا به پايش در ميان آهن غرق شده بود، چون غرق شد خدا بدنش را بر زمين بلندى انداخت كه علامتى باشد براى هر كه او را ببيند كه با آن سنگينى آهن كه بايست به آب فرورود و بر بالاى آب نيايد، به قدرت خدا بر بلندى افتاد، پس اين آيتى و علامتى بود براى مردم. و علت ديگر براى غرق شدن فرعون آن بود كه: چون غرق

ص: 648


1- . سورۀ يونس:90.
2- . علل الشرايع 67؛ معاني الاخبار 386.
3- . سورۀ غافر:84 و 85.
4- . سورۀ انعام:185.
5- . سورۀ يونس:92.

او را دريافت، استغاثه به موسى كرد و استغاثه به حق تعالى نكرد، پس حق تعالى وحى كرد به موسى: براى آن به فرياد فرعون نرسيدى كه او را نيافريده بودى! اگر استغاثه به من مى كرد هرآينه به فرياد او مى رسيدم (1).

مؤلف گويد: علّتى كه در اين احاديث معتبره مذكور است براى عدم قبول توبۀ فرعون، اظهر وجوهى است كه مفسران ذكر كرده و گفته اند كه چون به حدّ الجاء و اضطرار رسيده بود تكليف از او ساقط شد، به اين سبب توبۀ او مقبول نشد؛ و بعضى گفته اند كه اين كلمه را به اخلاص نگفت، بلكه غرض او حيله بود كه از اين مهلكه نجات يابد و باز بر طغيانش باقى باشد؛ و بعضى گفته اند اقرار به توحيد تنها كرد و اقرار به پيغمبرى موسى عليه السّلام نيز مى بايست بكند تا مسلمان باشد. و وجوه ديگر نيز گفته اند كه ذكر آنها بى فايده است (2).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ اَلْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (3)، امام عليه السّلام فرمود: حق تعالى مى فرمايد: «ياد كنيد وقتى را كه گردانيديم آب دريا را فرقه ها كه بعضى از بعضى جدا بود، پس نجات داديم شما را در آنجا و غرق كرديم فرعون و قومش را، و شما نظر مى كرديد بسوى ايشان و ايشان غرق مى شدند» اين در وقتى بود كه موسى عليه السّلام به دريا رسيد، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو بنى اسرائيل را كه تازه كنند توحيد مرا و بگذارنند در خاطر خود ياد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه بهترين بندگان من است، و اعاده كنند بر جانهاى خود ولايت على عليه السّلام برادر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او را عليهم السّلام، و بگويند: خداوندا! بجاه و منزلت ايشان نزد تو سوگند مى دهيم كه ما را بر روى اين آب بگذرانى! اگر چنين كنيد خدا آب را براى شما مانند زمين سخت خواهد كرد تا بر روى آن بگذريد.

بنى اسرائيل گفتند: هميشه بر ما چيزى چند وارد مى سازى كه ما نمى خواهيم، ما از فرعون از ترس مرگ گريختيم و تو مى گوئى اين كلمات را بگوئيد و بر اين درياى بى پايان

ص: 649


1- . علل الشرايع 59؛ عيون اخبار الرضا 2/77.
2- . تفسير فخر رازى 17/154.
3- . سورۀ بقره:50.

قدم بگذاريد و برويد! نمى دانيم كه اگر چنين كنيم چه بر سر ما خواهد آمد؟ !

پس كالب بن يوفنا (1)به نزد موسى عليه السّلام آمد و بر اسبى سوار بود، و آن خليجى كه مى خواستند از آن عبور نمايند چهار فرسخ بود، گفت: اى پيغمبر خدا! آيا خدا تو را امر كرده است كه ما اين كلمات را بگوئيم و داخل اين آب شويم؟

موسى عليه السّلام گفت: بلى.

گفت: تو امر مى كنى كه چنين بكنيم؟

فرمود: بلى.

پس ايستاد و توحيد خدا را بر خود تازه نمود و پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت على عليه السّلام و آل طيّبين ايشان را در خاطر گذرانيد چنانچه مأمور شده بود و گفت: خدايا بجاه ايشان سوگند مى دهم كه مرا از روى اين آب بگذرانى. و اسب خود را بر روى آب راند، ناگاه آب دريا در زير پاى اسب او مانند زمين نرم شد تا به آخر خليج رسيد، و باز اسب را تاخت و برگشت و رو به بنى اسرائيل كرد و گفت: اطاعت كنيد موسى را كه نيست اين دعا مگر كليد درهاى بهشت و قفل درهاى جهنم و سبب نازل شدن روزى ها و جلب كنندۀ رضاى خداوند مهيمن آفريننده بر بندگان و كنيزان خدا.

پس بنى اسرائيل ابا كردند و گفتند: ما نمى رويم مگر بر روى زمين.

پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه: بزن عصاى خود را به دريا و بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او كه دريا را براى ما بشكافى.

چون اين بگفت دريا شكافته شد و زمين دريا تا آخر خليج پيدا شد و گفت: داخل شويد.

گفتند: زمين دريا گل دارد و مى ترسيم كه در ميان گل فرورويم.

خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيّبين او سوگند مى دهم زمين دريا را خشك نمائى.

ص: 650


1- . در مصدر «كالب بن يوحنا» است.

چون اين بگفت خدا باد صبا را فرستاد تا زمين دريا را خشك كرد! موسى عليه السّلام گفت:

داخل شويد.

گفتند: اى پيغمبر خدا! ما دوازده سبطيم فرزند دوازده پدر، اگر از يك راه داخل دريا شويم هر سبطى خواهند خواست كه بر اسباط ديگر پيشى بگيرند و ايمن نيستيم از آنكه فتنه و نزاعى در ميان ما حادث شود، اگر هر سبطى به يك راه جدائى برويم از فتنه ايمن خواهيم بود.

پس خدا موسى عليه السّلام را امر فرمود كه در دوازده موضع دريا عصا بزند و بگويد: بجاه محمد و آل طيبين او سؤال مى كنم كه زمين دريا را براى ما ظاهر گردانى و الم ما را از ما دورنمائى. پس دوازده راه بهم رسيد و باد صبا همه را خشكانيد.

موسى عليه السّلام فرمود: داخل شويد.

گفتند: هر سبطى از ما به راهى مى روند و هر يك نخواهند دانست كه چه بر سر ديگران مى آيد.

پس موسى عليه السّلام زد عصا را به كوههاى آب كه در بين راهها به امر الهى ايستاده بود و گفت: خداوندا! بجاه محمد و آل طيّبين او سؤال مى كنم كه طاقها در ميان اين آبها بهم رسد تا يكديگر را ببينند.

پس طاقهاى گشاده در ميان آبها بهم رسيد كه يكديگر را توانند ديد. چون همه داخل دريا شدند، فرعون و قوم او به كنار آب رسيدند و داخل دريا شدند، چون آخرشان داخل دريا شدند و اول ايشان خواستند كه از آب بيرون روند، حق تعالى دريا را امر نمود كه بر آنها ريخت و هموار شد و همگى هلاك شدند، اصحاب موسى ايشان را مى ديدند كه چگونه غرق شدند، پس حق تعالى خطاب فرمود به بنى اسرائيل كه در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند: هرگاه خدا اين نعمتها را بر پدران شما تمام نمود از براى كرامت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بود، پس اكنون كه شما ايشان را ديده ايد چرا ايمان نمى آوريد (1)؟

ص: 651


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 245.

فصل چهارم: در بيان بعضى از فضائل و احوال آسيه زوجۀ فرعون

و مؤمن آل فرعون، رضى اللّه عنهما است

حق تعالى در سورۀ مؤمن فرموده است: «بتحقيق كه فرستاديم موسى را با معجزات خود و حجتى ظاهر بسوى فرعون و هامان و قارون، پس گفتند: ساحرى است كذّاب؛ پس چون بسوى ايشان آمد با حق از جانب ما، گفتند: بكشيد پسران آنها را كه ايمان آوردند به او و زنده بگذاريد زنانشان را، و نيست كيد كافران مگر در گمراهى. و گفت فرعون: بگذاريد مرا تا بكشم موسى را و او بخواند خداى خود را، بدرستى كه من مى ترسم كه او دين شما را بدل كند يا در زمين فساد را ظاهر نمايد. و گفت مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مى داشت: آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد:

پروردگار من خداوند عالميان است و حال آنكه آمده است بسوى شما با معجزات ظاهره از جانب پروردگار شما؟ ! اگر دروغ بگويد ضرر دروغ به او عايد مى شود، و اگر راست گويد به شما خواهد رسيد اقلا بعضى از آن نيكيها كه شما را وعده مى دهد، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كننده در گناه و بسيار دروغگو باشد. اى قوم من! امروز ملك و پادشاهى از شما است و غالب گرديده ايد در زمين مصر، پس كى يارى مى كند ما را از عذاب خدا اگر بيايد بسوى ما؟ !

فرعون گفت: نمى نمايم به شما مگر آنچه را كه خود مى بينم، و هدايت نمى كنم شما را مگر به راه رشد و صلاح! و گفت آن كسى كه ايمان آورده بود: اى قوم من! بدرستى كه من

ص: 652

مى ترسم بر شما مثل روز آن جماعتى كه در پيش تكذيب پيغمبران كردند و عذاب بر ايشان نازل شد مثل عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و جمعى كه بعد از ايشان بودند، خدا نمى خواهد ظلمى براى بندگان خود. اى قوم! من مى ترسم بر شما از روز قيامت، روزى كه پشت كنيد از آن بسوى جهنم و نباشد شما را كسى كه از عذاب خدا نگاهدارد، و كسى را كه خدا واگذاشت او را هدايت كننده نيست. بتحقيق كه آمد يوسف عليه السّلام پيشتر بسوى شما با معجزات و حجتهاى واضح، و پيوسته شك مى كرديد در آنچه او آورده بود از براى شما، تا چون از دنيا رفت گفتيد كه خدا بعد از او هرگز پيغمبرى نخواهد فرستاد، چنين خدا گمراه مى كند كسى را كه بسيار گناه كننده و شك آورنده است» (1).

«و گفت آن كه ايمان آورده بود: اى قوم من! مرا متابعت كنيد تا هدايت كنم شما را به راه خير و صلاح؛ اى قوم من! نيست اين زندگانى دنيا مگر تمتّعى اندك، بدرستى كه آخرت، خانۀ قرار و دوام است؛ اى قوم من! چرا من شما را مى خوانم به راه نجات و شما مرا مى خوانيد بسوى جهنم! و مرا مى خوانيد كه كافر شوم به خدا و شريك گردانم به او چيزى را كه علمى به او ندارم، و من مى خوانم شما را بسوى خداوند عزيز آمرزنده، و آنچه شما مرا بسوى آنها مى خوانيد ايشان را دعوت حقّى نيست، بدرستى كه بازگشت ما همه بسوى خداست، بدرستى كه بسيار نافرمانى كنندگان اصحاب آتش جهنمند، و بزودى ياد خواهيد كرد آنچه من به شما مى گويم و تفويض مى كنم و مى گذارم كار خود را به خدا، بدرستى كه خدا بينا و دانا است به احوال بندگان خود، پس خدا نگاهداشت او را از مكرهاى بدى كه براى او كردند و نازل شد به آل فرعون بدترين عذابها» (2).

و در سورۀ تحريم فرموده است: «خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آورده اند زن فرعون را در وقتى كه گفت: پروردگارا! بنا كن براى من نزد خود خانه اى در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عمل او، و نجات بخش مرا از گروه ستمكاران» (3).

ص: 653


1- . سورۀ غافر:23-34.
2- . سورۀ غافر:38-45.
3- . سورۀ تحريم:11.

به سندهاى بسيار از طريق خاصه و عامه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤمن آل يس، و على بن ابى طالب عليه السّلام، و آسيه زن فرعون (1).

به سندهاى بسيار از ابن عباس و غير او منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بهترين زنان بهشت چهار كسند: خديجه دختر خويلد، فاطمۀ زهراء عليها السّلام، مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: «خربيل» مؤمن آل فرعون مى خواند قوم خود را بسوى يگانه پرستى خدا، و پيغمبرى موسى عليه السّلام، و تفضيل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر جميع پيغمبران خدا و بر همۀ مخلوقات، و تفضيل على بن ابى طالب و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام بر ساير اوصياى پيغمبران، و بسوى بيزارى از خدائى فرعون. پس بدگويان به نزد فرعون رفته و گفتند: خربيل مردم را بسوى مخالفت تو مى خواند و دشمنانت را بر دشمنى تو يارى مى كند.

فرعون گفت: او پسر عم و خليفۀ من است بر مملكت من و وليعهد من است، اگر كرده باشد آنچه شما مى گوئيد مستحقّ عذاب من گرديده است به سبب آنكه كفران نعمت من كرده است، و اگر دروغ گفته ايد شما مستحقّ بدترين عذابها شده ايد كه افترا بر او بسته ايد.

پس فرمود خربيل را با ايشان حاضر كردند و ايشان بر روى او گفتند كه: تو انكار پروردگارى فرعون مى كنى و كفران نعمتهاى او مى نمائى؟

گفت: اى پادشاه! هرگز از من دروغى شنيده اى؟

گفت: نه.

گفت: از ايشان بپرس كه پروردگار ايشان كيست؟

گفتند: فرعون پروردگار ماست.

ص: 654


1- . خصال 174؛ ترجمة الامام علي عليه السّلام من تاريخ دمشق 2/282؛ تاريخ بغداد 14/155.
2- . خصال 205؛ مجمع البيان 1/435؛ مسند احمد بن حنبل 4/409؛ البداية و النهاية 2/55؛ المعجم الكبير للطبراني 22/407.

گفت: از ايشان بپرس كه كى آنها را آفريده است؟

گفتند: فرعون.

گفت: از ايشان بپرس كى روزى دهندۀ ايشان و متكفل معيشتشان است، و دفع مى كند بديها را از ايشان؟

گفتند: فرعون.

پس خربيل گفت: اى پادشاه! گواه مى گيرم تو را و هر كه حاضر است نزد تو كه پروردگار ايشان پروردگار من است و خالق ايشان خالق من است و رازق ايشان رازق من است و اصلاح كنندۀ معيشت ايشان اصلاح كنندۀ معيشت من است، و مرا پروردگارى و آفريننده اى و روزى دهنده اى غير از پروردگار و آفريننده و روزى دهندۀ ايشان نيست، و گواه مى گيرم تو را و حاضران در مجلس تو را كه هر پروردگار و خالق و رازقى كه بغير از پروردگار و خالق و رازق ايشان است من بيزارم از او و از پروردگارى او، و كافرم به خدائى او-غرض خربيل پروردگار و خالق و رازق واقعى ايشان بود كه پروردگار عالميان است و لهذا نگفت: پروردگارى كه ايشان مى گويند بلكه گفت: پروردگار ايشان، و اين معنى بر فرعون و حاضران آن مجلس مخفى ماند و گمان كردند كه او مى گويد:

فرعون پروردگار و خالق و رازق من است-.

پس فرعون رو كرد به آن جماعت و گفت: اى مردان بدكردار! و اى طلب كنندگان فساد در ملك من! و اراده كنندگان فتنه ميان من و ميان پسر عم و ياور من! شمائيد مستحقّ عذاب من، كه خواستيد كه امر مرا فاسد كنيد و پسر عم مرا هلاك كنيد و در پادشاهى من رخنه بيندازيد.

پس امر كرد ميخها آوردند و آنها را خوابانيدند، بر ساقها و سينه هاى آنها ميخها زدند و فرمود: بطلبيد آنها را كه شانه هاى آهنين دارند، و امر كرد به شانۀ آهن گوشت بدنشان را از استخوانها جدا كردند! پس اين است كه حق تعالى مى فرمايد: «خدا او را نگاهداشت از مكرهاى بد ايشان» كه بد او را به فرعون گفتند كه او را هلاك كنند «و وارد شد بر آل

ص: 655

فرعون بدترين عذابها» (1)يعنى به آن جمعى كه بد او را به فرعون گفتند كه ايشان را به ميخها بر زمين دوختند و گوشتهاى ايشان را به شانۀ آهن ريزه ريزه كردند (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مؤمن آل فرعون ششصد سال ايمان خود را پنهان داشت و مبتلا بود، و انگشتان او از خوره افتاده بود، و به همان دستها بسوى ايشان اشاره مى كرد و مى گفت: اى قوم! متابعت من كنيد تا هدايت كنم شما را به راه حق. پس خدا او را حفظ كرد از مكر ايشان (3).

به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: بر او غالب شدند و او را پاره پاره كردند و ليكن خدا حفظ نمود او را از آنكه او را از دين حق برگردانند (4).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: فرعون دو نفر را به طلب خربيل (5)فرستاد كه او را حاضر كنند، او را در ميان كوهها يافتند كه مشغول نماز بود، و وحشيان صحرا در عقب او جمع شده بودند؛ چون اراده كردند او را در اثناى نماز بگيرند، حق تعالى امر فرمود يكى از آن وحشيان را كه در بزرگى مانند شترى بود تا حائل شد ميان آنها و خربيل، و دفع كرد آنها را از او تا از نماز فارغ شد. پس خربيل نظرش بر آنها افتاد ترسيد و عرض كرد:

پروردگارا! مرا امان ده از شرّ فرعون، بدرستى كه تو خداوند منى و بر تو توكل نمودم و به تو ايمان آوردم و بسوى تو بازگشت كردم، سؤال مى كنم از تو اى خداوند من كه اگر اين دو مرد به من ارادۀ بدى بكنند پس مسلط كن بر ايشان فرعون را بزودى، و اگر ارادۀ خير داشته باشند نسبت به من، ايشان را هدايت كن.

پس ايشان برگشتند خبر او را به فرعون بگويند، در اثناى راه يكى از ايشان گفت: من قصۀ او را از فرعون مخفى مى دارم و چه نفع مى رسد به ما كه او كشته شود؟

ص: 656


1- . سورۀ غافر:45.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 356.
3- . تفسير قمى 2/257.
4- . تفسير قمى 2/258؛ محاسن 1/345.
5- . در مصدر: «حزبيل» است.

ديگرى گفت: بعزت فرعون سوگند مى خورم كه من مى گويم، و آمد در مجلس فرعون در حضور مردم و آنچه ديده بود نقل كرد و ديگرى مخفى نمود.

چون خربيل به نزد فرعون آمد، فرعون از آن دو كس پرسيد: پروردگار شما كيست؟ گفتند: توئى.

از خربيل پرسيد: پروردگار تو كيست؟

گفت: پروردگار من پروردگار ايشان است.

فرعون گمان كرد او را مى گويد شاد شد و آن شخص اول را كشت، و خربيل با آن كه كتمان كرد خبر او را، نجات يافت و آن شخص نيز به موسى ايمان آورد تا آنكه با ساحران كشته شد (1).

مؤلف گويد: احاديث در باب كشته شدن و نجات يافتن مؤمن آل فرعون مختلف است، و ممكن است در اول از كشتن نجات يافته باشد و آخر به درجۀ شهادت فايز شده باشد، و محتمل است كه احاديث نجات يافتن بر وجه تقيه وارد شده باشد.

و احاديث بسيار از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه: صدّيقان و بسيار تصديق كنندگان پيغمبران سه كسند: مؤمن آل فرعون، مؤمن آل ياسين و بهترين ايشان على بن ابى طالب است (2).

ثعلبى نقل كرده است كه: خربيل (3)از اصحاب فرعون، نجّار بود و همان بود كه تابوت را از براى مادر موسى عليه السّلام تراشيد، و بعضى گفته اند خزينه دار فرعون بود صد سال و ايمان خود را كتمان مى كرد تا روزى كه موسى عليه السّلام بر ساحران غالب شد، در آن روز ايمان خود را ظاهر و با ساحران شهيد شد.

زن خربيل مشاطۀ دختران فرعون بود و مؤمنه بود، روزى شانه از دستش افتاد گفت:

بسم اللّه.

ص: 657


1- . قصص الانبياء راوندى 166.
2- . كشف الغمه 1/88؛ بشارة المصطفى 208؛ شواهد التنزيل حسكانى 2/304؛ مناقب ابن المغازلي 221.
3- . در مصدر: «حزقيل» است.

دختر فرعون گفت: پدرم را مى گوئى؟

گفت: نه، بلكه كسى را مى گويم كه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدر توست!

گفت: بگويم اين را به پدرم؟

گفت: بگو.

چون دختر اين قصه را به فرعون نقل كرد، آن زن را با فرزندانش طلبيد و گفت:

پروردگار تو كيست؟

فرمود: پروردگار من و پروردگار تو خداوند عالميان است.

پس امر كرد كه تنورى از مس آوردند و آتش در آن تنور افروختند و او و فرزندانش را طلبيد، آن زن گفت: التماس دارم كه استخوانهاى من و فرزندانم را بفرماى جمع كنند و در زمين دفن كنند.

گفت: چون تو بر ما حق دارى چنين خواهم كرد! پس امر كرد يك يك از فرزندان او را به آتش مى انداختند، چون فرزند آخر كه شيرخواره بود انداختند به امر خدا به سخن آمد و گفت: صبر كن اى مادر كه تو بر حقّى، پس آن زن را هم به تنور انداختند.

امّا آسيه: او از بنى اسرائيل و مؤمنۀ مخلصه بود، و پنهان عبادت خدا مى كرد در خانۀ فرعون، و بر اين حال بود تا آنكه زن خربيل را كشتند، در آن وقت ديد ملائكه روح او را بالا مى بردند، يقين او زياده شد، در اين حال فرعون به نزد او آمد و قصۀ آن زن را براى آسيه نقل كرد، آسيه گفت: واى بر تو اى فرعون! اين چه جرأت است كه بر خدا دارى؟

فرعون گفت: بلكه تو هم مثل آن زن ديوانه شده اى؟

گفت: ديوانه نيستم و ليكن ايمان آوردم به خداوندى كه پروردگار من و تو و جميع عالم است.

پس فرعون مادر آسيه را طلبيد و گفت: دختر تو ديوانه شده است، بگو كافر شود به خداى موسى، اگر نه مرگ را به او مى چشانم!

هر چند مادر به او سخن گفت فايده نكرد، پس فرعون فرمود او را به چهار ميخ كشيدند

ص: 658

و عذاب كردند تا شهيد شد.

از ابن عباس منقول است كه: در هنگامى كه او را عذاب مى كردند حضرت موسى بر او گذشت و دعا كرد، خدا الم عذاب را از او برداشت كه از تعذيب فرعون المى به او نمى رسيد! در آن حال گفت: پروردگارا! بنا كن براى من خانه اى در بهشت. پس خطاب الهى به او رسيد: به جانب بالا نظر كن، چون نظر نمود، جاى خود را در بهشت ديد و خنديد! فرعون گفت: ببينيد جنون او را كه من او را عذاب مى كنم او مى خندد. پس به رحمت الهى واصل شد (1).

از سلمان روايت كرده اند كه: او را به آفتاب عذاب مى كردند، حق تعالى ملائكه را مى فرستاد كه او را سايه مى كردند (2).

ص: 659


1- . عرائس المجالس 187.
2- . مجمع البيان 5/319.

فصل پنجم: در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا

و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه

در اين مدت بر ايشان وارد شده

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند، در بيابانى فرود آمدند، گفتند: اى موسى! ما را هلاك كردى، از آبادانى به بيابانى آوردى! نه سايه هست و نه درختى و نه آبى.

پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد كه در روز سايه بر ايشان مى افكند و شب «منّ» بر ايشان نازل مى شد، و بر گياه و سنگ و درخت مى نشست كه غذاى ايشان بود، و در پسين مرغهاى بريان بر خوانهاى ايشان مى افتاد مى خوردند، چون سير مى شدند مرغ به امر خدا زنده مى شد پرواز مى كرد!

موسى عليه السّلام سنگى داشت كه در ميان لشكر مى گذاشت و عصا را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد، و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد و ايشان دوازده سبط بودند.

چون مدتى بر اين حال ماندند گفتند: اى موسى! ما صبر نتوانيم نمود بر يك طعام، پس دعا كن پروردگار خود را كه بيرون آورد براى ما از آنچه مى روياند زمين از سبزى و خيار و فوم و عدس و پياز، فرمود: فوم، گندم است-و بعضى گفته اند سير است، و بعضى

ص: 660

گفته اند نان است (1)-پس موسى عليه السّلام به ايشان فرمود: آيا طلب مى كنيد كه بدل كنيد آنچه نيكوتر است به آنچه زبونتر است؟ ! فرورويد بسوى مصر و يا شهرى از شهرها، بدرستى كه در آنجا براى شما هست آنچه سؤال كرديد (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى امر فرمود موسى را كه:

«ببر بنى اسرائيل را به ارض مقدّسه كه كفار را از آنجا بيرون نمايند و خود در آنجا ساكن شوند-و بنى اسرائيل را در آن وقت ششصد هزار نفر بودند-پس موسى عليه السّلام به ايشان فرمود: اى قوم من! داخل شويد در ارض مقدّسه كه خدا براى شما نوشته و مقدّر فرموده است، و مرتد مشويد و برمگرديد از پس پشت خود، پس برگرديد زيانكاران.

گفتند: اى موسى! در ارض مقدّسه گروهى چند هستند كه جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداريم، هرگز ما داخل آن شهر نمى شويم تا آنها بيرون روند از آن شهر، پس اگر بيرون روند از آن شهر ما داخل مى شويم.

پس گفتند دو شخص از آنها كه از خدا مى ترسيدند و خدا بر ايشان انعام كرده بود به توفيق طاعت و فرمانبردارى-يعنى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه دو پسر عمّ موسى عليه السّلام بودند-: اى بنى اسرائيل! داخل شويد بر جباران-يعنى عمالقه-از دروازۀ شهر ايشان، هرگاه داخل شهر شويد پس شما غالبيد بر آنها، بر خدا توكل كنيد اگر ايمان داريد به خدا.

گفتند: اى موسى! ما هرگز داخل اين شهر نمى شويم تا آن جباران در شهر هستند، پس برو تو و پروردگارت و جنگ كنيد، بدرستى كه ما اينجا نشسته ايم.

موسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! من مالك نيستم مگر جان خود و برادرم را، پس جدائى بيفكن ميان ما و ميان گروه فاسقان.

حق تعالى فرمود كه: چون قبول نكردند كه داخل ارض مقدّسه شوند پس بر ايشان

ص: 661


1- . مجمع البيان 1/122؛ تفسير طبرى 1/351؛ تفسير روح المعاني 1/275.
2- . تفسير قمى 1/48.

حرام است داخل شدن آن زمين تا چهل سال كه حيران خواهند بود در زمين، پس اندوهناك مباش بر گروه فاسقان» (1). تا اينجا ترجمۀ آيات بود.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: در چهار فرسخ از زمين چهل سال حيران ماندند به سبب آنكه بر خدا رد كردند، و راضى نشدند كه داخل آن شهر شوند.

چون شام مى شد منادى ايشان ندا مى كرد: شام شد بار كنيد، پس روانه مى شدند و رجزخوانان راه مى رفتند تا سحر، پس حق تعالى زمين را امر مى فرمود ايشان را برمى گردانيد و مى رسانيد به همان منزلى كه بار كرده بودند؛ چون صبح مى شد خود را در همان منزل سابق مى ديدند و مى گفتند: ديشب راه را خطا كرديم! باز شب ديگر روانه مى شدند و صبح در جاى خود بودند. پس چهل سال بر اين حال ماندند، حق تعالى منّ و سلوى براى آنها مى فرستاد و با ايشان سنگى بود كه در هركجا فرود مى آمدند موسى عصاى خود را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد، چون به موضع ديگر نقل مى كردند آبها برمى گشت داخل سنگ مى شد! و سنگ را بر چهارپا بار مى كردند و روانه مى شدند. همه در آن صحراى «تيه» مردند مگر يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه ابا نكردند از داخل شدن ارض مقدّسه، و موسى و هارون نيز در «تيه» به رحمت الهى واصل شدند (2).

و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى بر ايشان نوشته و مقدّر كرده بود كه داخل ارض مقدسه شوند، چون نافرمانى كردند بر آنها حرام كرد و مقدّر فرمود كه فرزندانشان داخل شوند، پس آنها همه در صحراى «تيه» مردند و فرزندان ايشان با يوشع بن نون و كالب بن يوفنا داخل شهر شدند، و خدا هر چه را مى خواهد محو مى كند و هر چه را مى خواهد اثبات مى كند و نزد اوست امّ الكتاب (3).

ص: 662


1- . ترجمۀ مضمون آيات 21-26 سورۀ مائده.
2- . اختصاص 265.
3- . تفسير عياشى 1/304 و 305؛ قصص الانبياء راوندى 172.

در روايت ديگر آن است كه: فرزندان آنها نيز داخل نشدند بلكه فرزندان [فرزندان] (1)ايشان داخل شدند (2).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: نيكو زمينى است شام، و بد مردمند اهل آن، و بدترين شهرها است مصر، بدرستى كه آن زندان كسى كه خدا بر او غضب كند، و نبود داخل شدن بنى اسرائيل در مصر مگر براى غضبى كه خدا بر ايشان كرد به سبب گناهى كه كرده بودند، زيرا كه حق تعالى به ايشان فرمود: داخل شويد در ارض مقدّسه كه خدا براى شما نوشته است-يعنى شام-پس ابا كردند از داخل شدن و چهل سال حيران ماندند در مصر و بيابانهاى آن، و بعد از چهل سال داخل شدند، و نبود بيرون آمدن ايشان از مصر و داخل شدن ايشان در شام مگر بعد از توبۀ ايشان و راضى شدن حق تعالى از آنها.

پس حضرت فرمود: من كراهت دارم از آنكه بخورم طعامى را كه در سفال مصر پخته شده باشد، و دوست نمى دارم كه سرم را از گل مصر بشويم از ترس آنكه مبادا خاكش باعث مذلت من شود و غيرت مرا بر طرف كند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون بنى اسرائيل گفتند به موسى عليه السّلام: برو تو و پروردگارت جنگ كنيد كه ما اينجا نشسته ايم، موسى عليه السّلام دست هارون را گرفت و خواست كه از ميان ايشان بيرون رود، پس بنى اسرائيل ترسيدند و گفتند: اگر موسى از ميان ما بيرون رود بر ما عذاب نازل مى شود، پس به نزد او آمدند و به تضرع و استغاثه و التماس كردند كه در ميان ايشان بماند و از خدا سؤال كند توبۀ آنها را قبول فرمايد، پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: من توبۀ ايشان را قبول كردم امّا ايشان را در اين زمين حيران گردانيدم تا چهل سال به عقوبت آنچه گفتند.

پس همه در توبه و در تيه داخل شدند بغير از قارون، پس در اول شب برمى خاستند و

ص: 663


1- . اين كلمه از مصدر اضافه شد.
2- . تفسير عياشى 1/304.
3- . تفسير عياشى 1/305؛ قصص الانبياء راوندى 186.

شروع مى كردند به خواندن تورات و به مصر روانه مى شدند، و ميان ايشان و مصر چهار فرسخ بود، چون صبح به دروازۀ مصر مى رسيدند زمين مى گردانيد ايشان را و به جاى اول برمى گشتند (1).

و ايضا على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند رسيدند به جماعتى كه بت مى پرستيدند، پس گفتند: اى موسى! براى ما خدائى قرار ده چنانچه ايشان خدائى دارند!

موسى فرمود: شما گروهى هستيد جاهل، اين گروه آنچه مى كنند هالك است و عملشان باطل است، آيا غير خداوند عالميان براى شما خدائى طلب كنم و حال آنكه او شما را فضيلت داده است بر عالميان (2)؟

ابن بابويه رحمه اللّه از ابن عباس روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا گذشتند گفتند به موسى: به كدام قوت و تهيه و به كدام باربردار به ارض مقدّسه خواهيم رسيد و حال آنكه اطفال و زنان و پيران با ما هستند؟ !

موسى عليه السّلام فرمود: من گمان ندارم كه خدا به گروهى در دنيا داده باشد يا به احدى عطا فرموده باشد آنچه از متاع دنيا به شما ميراث داده است از قوم فرعون، و عن قريب از براى شما چاره اى در هر باب خواهد كرد، پس خدا را ياد كنيد و كار خود را به او بگذاريد كه او مهربانتر است به شما از شما.

گفتند: اى موسى! دعا كن كه خدا به ما طعام و آب و جامه بدهد، ما را از پياده بودن نجات دهد و از گرما سايه اى بدهد.

پس حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه: من آسمان را امر كردم كه بر ايشان منّ و سلوى ببارد، و باد را امر كردم سلوى را براى ايشان بريان كند، و سنگ را فرمودم به ايشان آب دهد، و ابر را امر كردم بر ايشان سايه افكند، و جامه هاى ايشان را مسخّر كردم كه به

ص: 664


1- . تفسير قمى 1/164.
2- . تفسير قمى 1/239.

قدر آنچه ايشان مايلند بلند شود.

پس موسى عليه السّلام ايشان را برداشت و متوجه ارض مقدّسه شد كه آن فلسطين است از بلاد شام، و آن شهر را مقدّس گفتند براى آنكه يعقوب عليه السّلام در آنجا متولد شد، و مسكن اسحاق و يوسف بود، و بعد از فوت همه را به آنجا نقل كردند (1).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ ظَلَّلْنا عَلَيْكُمُ اَلْغَمامَ فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه سايه افكن گردانيدم بر شما ابر را در وقتى كه در تيه بوديد تا شما را از گرمى آفتاب و سردى ماه نگاهدارد وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ اَلْمَنَّ وَ اَلسَّلْوى و نازل ساختيم بر شما منّ را كه ترنجبين است، بر درختهاى ايشان فرو مى آمد و ايشان براى خود مى گرفتند، و سلوى را كه آن مرغ آسمانى بود از همۀ مرغان خوش گوشت تر است، خدا براى ايشان مى فرستاد و ايشان بى مشقت آن را شكار كرده مى خوردند. پس حق تعالى به آنها فرمود كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ يعنى: بخوريد از چيزهاى پاكيزه كه شما را روزى كرده ام و شكر كنيد نعمت مرا، و تعظيم كنيد آنها را كه من تعظيم كرده ام، و بزرگ دانيد آنها را كه من بزرگ كرده ام، و عهد و پيمان ولايت ايشان را از شما گرفته ام، يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. پس خدا مى فرمايد وَ ما ظَلَمُونا ايشان بر ما ستم نكردند چون تغيير دادند آنچه به ايشان گفتيم، و وفا نكردند به آن عهدى كه در باب آن بزرگواران از ايشان گرفتيم، زيرا كه كفر كافران ضررى به ما نمى رساند همچنان كه ايمان مؤمنان بر سلطنت ما نمى افزايد وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (2)، و ليكن ستم بر جانهاى خود مى كردند به سبب كافر شدن و تبديل كردن آنچه به ايشان گفتيم.

وَ إِذْ قُلْنَا اُدْخُلُوا هذِهِ اَلْقَرْيَةَ فرمود كه: يعنى ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه ما گفتيم پدران و گذشتگان شما را كه داخل شويد در اين شهر-يعنى اريحا كه از شهرهاى

ص: 665


1- . قصص الانبياء راوندى 172.
2- . سورۀ بقره:57.

شام است-اين در وقتى بود كه از صحراى تيه بيرون آمدند فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً پس بخوريد از اين شهر هر جا كه خواهيد فراخ روزى و بى تعب وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً داخل دروازۀ شهر شويد سجود كنندگان.

فرمود: حق تعالى در دروازۀ شهر براى ايشان صورت محمد و على عليهما السّلام را ممثّل گردانيد و امر كرد ايشان را كه سجده كنند براى تعظيم آن مثالها و تازه كنند بر خود بيعت ايشان و محبت ايشان را، و به ياد آورند عهد و پيمان ولايت و اعتقاد به فضيلت ايشان را كه از آنها گرفته بود حق تعالى، وَ قُولُوا حِطَّةٌ يعنى: بگوئيد اين سجدۀ ما براى خدا به جهت تعظيم مثال محمد و على عليهما السّلام و اعتقاد ما براى ولايت ايشان كم كنندۀ گناهان ما و محو كنندۀ سيئات ما است، نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ تا بيامرزيم براى شما خطاهاى گذشتۀ شما را، وَ سَنَزِيدُ اَلْمُحْسِنِينَ (1)بزودى زياد خواهيم كرد ثواب نيكوكاران را، يعنى آنها كه اين كار كنند و پيشتر گناهى نكرده اند، زياد مى كنيم به سبب اين فعل، درجات و مثوبات ايشان را.

فَبَدَّلَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ اَلَّذِي قِيلَ لَهُمْ پس بدل كردند آن گروهى كه ستم بر خود كرده بودند قولى غير آنچه به ايشان گفته شده بود. فرمود: يعنى سجده نكردند چنانچه به ايشان گفته شده بود، و نگفتند آنچه خدا فرموده بود و ليكن پشت را به جانب دروازه كردند از پس پشت داخل شدند، خم نشدند و سجده نكردند در وقت داخل شدن، و گفتند: در درگاه با اين رفعت چرا بايد خم شويم و داخل شويم، تا به كى اين موسى و يوشع به ما سخريه كنند و ما را براى امور باطله به سجده اندازند؟ ! و در وقت داخل شدن به جاى «حطّة» گفتند: «هنطا سمقانا» (2)يعنى: گندم سرخى كه ما قوت خود كنيم بسوى ما محبوبتر است از اين كردار و گفتار! فَأَنْزَلْنا عَلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ اَلسَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (3)پس فرستاديم بر آنها كه ستم كردند، يعنى تغيير و تبديل كردند آنچه به

ص: 666


1- . سورۀ بقره:58.
2- . در مصدر: «هطا سمقانا» است.
3- . سورۀ بقره:59.

ايشان گفته بودند و منقاد نشدند براى ولايت محمد و على عليهما السّلام و آل طيّبين ايشان عليهم السّلام رجزى و عذابى از آسمان به سبب فسق ايشان، و آن رجز كه به ايشان رسيد آن بود كه كمتر از يك روز صد و بيست هزار كس از آنها به طاعون مردند، و ايشان جمعى بودند كه خدا مى دانست كه ايمان نمى آورند و توبه نمى كنند، و نازل نشد بر كسى كه خدا مى دانست توبه خواهد كرد، يا از صلب او فرزندى بهم خواهد رسيد كه خدا را به يگانگى بپرستد و ايمان به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد و ولايت على عليه السّلام را بشناسد.

پس حق تعالى فرمود وَ إِذِ اِسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ ، امام عليه السّلام فرمود: يعنى ياد كنيد بنى اسرائيل را و آن وقت را كه طلب آب كرد موسى براى قوم خود در وقتى كه تشنه شدند در تيه و فريادكنان و گريه كنان به نزد موسى آمدند و گفتند: هلاك شديم به تشنگى. پس موسى عليه السّلام گفت: الهى بحقّ محمد سيّد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بحقّ على سيّد اوصياء عليه السّلام و بحقّ فاطمه سيّدة نساء عليها السّلام و بحقّ حسن بهترين اولياء عليه السّلام و بحقّ حسين افضل شهداء عليه السّلام و بحقّ عترت و خليفه هاى ايشان كه بهترين ازكيا و پاكانند سوگند مى دهم كه اين بندگان خود را آب دهى فَقُلْنَا اِضْرِبْ بِعَصاكَ اَلْحَجَرَ پس خدا وحى فرمود به موسى: بزن عصاى خود را بر سنگ، فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اِثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً چون عصا را بر سنگ زد جارى شد از آن دوازده چشمه، قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ فرمود كه: دانستند هر قبيله از اسباط اولاد يعقوب محلّ آب خوردن خود را كه با قبيله و سبط ديگر براى آب خوردن مزاحمه و منازعه نكنند. پس خدا به ايشان خطاب فرمود كُلُوا وَ اِشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اَللّهِ يعنى: بخوريد و بياشاميد از روزى كه خدا به شما عطا فرموده است، وَ لا تَعْثَوْا فِي اَلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (1)و سعى مكنيد در زمين و حال آنكه شما مفسد و عاصى باشيد.

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ فرمود كه: يعنى ياد كنيد وقتى را كه گفتند گذشتگان شما كه در زمان موسى عليه السّلام بودند به آن حضرت كه: ما صبر نمى توانيم كرد

ص: 667


1- . سورۀ بقره:60.

بر يك طعام-كه منّ و سلوى باشد-و ناچار است ما را از طعام ديگر كه با آن مخلوط كنيم فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ پس بخوان براى ما پروردگار خود را كه بيرون آورد از براى ما از آنچه مى روياند زمين مِنْ بَقْلِها وَ قِثّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها از سبزيهاى زمين و خيار و سير و عدس و پياز آن، قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ اَلَّذِي هُوَ أَدْنى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ موسى گفت: آيا طلب مى كنيد كه بهتر را از شما بگيرند و زبونتر را به شما بدهند، اِهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ (1)پس فرو رويد يعنى بيرون رويد از تيه بسوى شهرى از شهرهائى كه در آنجا حاصل است از براى شما آنچه سؤال كرديد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً فرمود: آن در وقتى بود كه موسى از زمين تيه بيرون آمد و داخل معموره شدند، بنى اسرائيل گناهى كرده بودند حق تعالى خواست ايشان را از آن گناه نجات دهد و ببخشد بر ايشان اگر توبه كنند، پس به ايشان گفت: چون به در شهر برسيد به سجود رويد و بگوييد «حطّة» تا گناهان شما حط و زايل شود، آنها كه نيكوكاران بودند چنين كردند و توبۀ ايشان مقبول شد، و آنها كه ظالمان بودند به جاى «حطّة» ، «حنطة حمراء» يعنى گندم سرخ طلبيدند، پس عذاب بر ايشان نازل شد (3).

در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امّت، مثل باب حطّه است در بنى اسرائيل (4)، همچنان كه در بنى اسرائيل هر كه از روى تواضع و انقياد داخل درگاه حطّه شد نجات يافت و هر كه چنان داخل نشد و تكبر كرد و انقياد نكرد هلاك شد، و همچنين در اين امّت هر كه در ولايت اهل بيت من از روى تسليم و انقياد داخل شود و اعتقاد به امامت ايشان بكند و متابعت ايشان را بر خود لازم گرداند و ايشان را وسيلۀ آمرزش خود داند نجات مى يابد، و

ص: 668


1- . سورۀ بقره:61.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 257.
3- . قصص الانبياء راوندى 174.
4- . كتاب سليم بن قيس 11؛ كفاية الاثر 38؛ كنز العمّال 12/98؛ فرائد السمطين 2/242.

هر كه تكبر نمايد از اطاعت ايشان و تابع دنياى باطل شود چنانچه آنها گندم سرخ طلبيدند كافر و هالك گردند.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: خواب پيش از طلوع آفتاب شوم است و رنگ را زرد مى كند و آدمى را از روزى محروم مى گرداند، بدرستى كه حق تعالى روزى را در ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب قسمت مى كند، و منّ و سلوى بر بنى اسرائيل در ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب نازل مى شد، هر كه در آن ساعت خواب بود نصيب او نازل نمى شد، چون بيدار مى شد نصيب خود را نمى يافت و محتاج مى شد كه از ديگران بطلبد و سؤال كند (1).

به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: چون قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه ظاهر شود و خواهد كه متوجه كوفه شود، منادى آن حضرت در ميان اصحاب آن حضرت ندا كند كه: كسى توشه و آب با خود برندارد، و سنگ حضرت موسى عليه السّلام را با خود بردارد و آن بار يك شتر است، پس به هر منزل كه فرود آيند چشمه اى از آن سنگ جارى شود، هر گرسنه اى كه بخورد سير شود و هر تشنه اى كه بخورد سيراب شود، و توشۀ ايشان همين باشد تا آنكه آن حضرت با اصحاب خود در نجف اشرف نزول اجلال فرمايد (2).

مؤلف گويد: مفسران خلاف كرده اند كه ارض مقدّسه كدام است: بعضى بيت المقدس گفته اند؛ و بعضى دمشق و فلسطين؛ و بعضى شام؛ و بعضى زمين طور و حوالى آن گفته اند؛ احاديث در اين باب گذشت (3). و ايضا خلاف است كه آيا موسى عليه السّلام داخل ارض مقدّسه شد يا نه، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه موسى در تيه به عالم قدس ارتحال نمود، و يوشع بن نون وصىّ آن حضرت بنى اسرائيل را از تيه برداشت و به ارض مقدّسه برد،

ص: 669


1- . تهذيب الاحكام 2/139.
2- . كافى 1/231؛ بصائر الدرجات 188.
3- . مجمع البيان 2/178.

چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد (1). و باز خلاف است در اين باب كه حطّه در تيه بود يا بعد از بيرون رفتن از تيه، اكثر را اعتقاد آن است كه بعد از بيرون رفتن از تيه مأمور شدند بنى اسرائيل كه چنين داخل درگاه بيت المقدس شوند، يا دروازۀ شهر اريحا، بنابراين بايد كه موسى عليه السّلام در آن وقت با آنها نباشد. بعضى گفته اند: موسى عليه السّلام در تيه قبّه اى ساخته بود كه رو به آن نماز مى كردند و آن حضرت امر فرمود ايشان را كه از درگاه آن قبّه خم شده داخل شوند از روى تواضع، و طلب آمرزش گناهان خود بكنند، پس مراد از سجود، ركوع خواهد بود؛ بعضى گفته اند مراد از سجود، خضوع و شكستگى و تواضع است؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه بعد از داخل شدن به سجده روند و طلب مغفرت كنند (2). از احاديث سابقه ترجيح ميان اين وجوه ظاهر مى شود.

ثعلبى در عرايس روايت كرده است كه: حق تعالى وعده داد موسى را كه ارض مقدّسۀ شام را به او و قوم او عطا فرمايد كه مسكن ايشان باشد، و در آن وقت شام را عمالقه متصرّف بودند، و حق تعالى وعده داد موسى را كه آنها را هلاك گرداند و شام را مسكن بنى اسرائيل گرداند.

چون بنى اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون داخل مصر شدند، حق تعالى امر فرمود ايشان را كه متوجه اريحا شوند از بلاد شام، و فرمود: من چنين مقدّر كرده ام كه آن محلّ قرار شما باشد، پس برويد با عمالقه جنگ كنيد و اريحا را تصرف نمائيد، و امر فرمود حق تعالى كه موسى عليه السّلام از قوم خود دوازده نقيب (3)قرار دهد، در هر سبطى يك نقيب كه سركردۀ ايشان باشند.

بنى اسرائيل گفتند: تا احوال عمالقه بر ما معلوم نشود ما به جنگ ايشان نمى رويم. پس موسى مقرر فرمود كه آن دوازده نقيب بروند و احوال آن جماعت را معلوم كرده خبر بياورند. چون نقبا به نزديك اريحا رسيدند شخصى از جباران كه او را عوج بن عناق

ص: 670


1- . مجمع البيان 2/179 و 182.
2- . مجمع البيان 1/119.
3- . نقيب: مهتر قوم، بزرگ و سرپرست و ضامن و رئيس قوم. (فرهنگ عميد 3/2411) .

مى گفتند (1)-روايت كرده اند كه طول قامت او بيست و سه هزار و سيصد و سى و سه ذراع بود، و ماهى را از ته دريا مى گرفت و نزد چشمۀ آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، طوفان نوح از زانوهاى او نگذشت، سه هزار سال عمر او بود و عناق مادر او دختر حضرت آدم بود، گويند او سنگى به قدر لشكرگاه موسى عليه السّلام از كوه جدا كرد آورد كه بر لشكر آن حضرت بيندازد، حق تعالى هدهد را فرستاد آن سنگ را سوراخ كرد تا به گردنش افتاد و او بر زمين افتاد، پس موسى آمد و طول آن حضرت ده ذراع بود، و طول عصاى آن حضرت ده ذراع بود و ده ذراع جست از زمين، عصا را بر كعب عوج زد، به آن زدن او هلاك شد-چون عوج نقبا را ديد ايشان را برداشت در دامن خود گذاشت آورد به نزد زنش بر زمين گذاشت و گفت: اين جماعتند كه مى خواهند با ما قتال كنند، خواست پا بر بالاى ايشان بمالد و هلاك كند، زنش گفت: بگذار ايشان برگردند و خبر شما را از براى قوم خود ببرند.

پس ايشان در آن شهر گشتند و احوال ايشان را معلوم كردند، خوشۀ انگور ايشان را پنج نفر از بنى اسرائيل با چوب مى توانستند برداشت! و در نصف پوست انار ايشان چهار نفر مى توانستند نشست! چون نقبا روانه شدند كه بسوى قوم خود بيايند به يكديگر گفتند كه: اگر خبر دهيم بنى اسرائيل را به آنچه ديديم، شك در موسى و فرمودۀ او خواهند كرد و كافر خواهند شد، بايد كه اين خبرها را از ايشان پنهان داريم، به موسى و هارون پنهان نقل كنيم كه آنچه مصلحت دانند چنان كنند. به اين نحو از يكديگر پيمان گرفتند، بعد از چهل روز به خدمت موسى عليه السّلام رسيدند، آنچه ديده بودند عرض كردند، پس همه پيمان را شكستند، هر يك به سبط خود و خويشان خود احوال عمالقه را نقل كردند، ايشان را از جهاد ترسانيدند! بغير از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا (2)كه ايشان در عهد خود باقى ماندند. و مريم خواهر حضرت موسى زوجۀ كالب بود.

ص: 671


1- . در مصدر: «عوج بن عنق» است.
2- . در مصدر: «كالب بن يوقنا» است.

چون اين خبرها در ميان بنى اسرائيل شهرت كرد، صداها به گريه بلند كردند و گفتند:

كاش در زمين مصر مرده بوديم، يا در اين بيابان مى مرديم و داخل اين شهر نمى شديم كه زنان و فرزندان و مالهاى ما غنيمت عمالقه باشد! به يكديگر مى گفتند: بيائيد سركرده اى براى خود قرار دهيم و بسوى مصر برگرديم! هر چند موسى عليه السّلام ايشان را موعظه كرد كه:

آن پروردگارى كه شما را بر فرعون غالب گردانيد بر اين قوم نيز غالب خواهد گردانيد، و خدا وعدۀ فتح داده است و در وعدۀ او خلاف نمى باشد، قبول نكردند. خواستند كه به مصر برگردند پس كالب و يوشع گريبانهاى خود را دريدند و گفتند: از خدا بترسيد و داخل شهر جباران شويد كه چون داخل مى شويد بر ايشان غالب خواهيد بود به نصرت الهى، ما ايشان را امتحان كرديم، اگر چه بدنهاى ايشان قوى است امّا دلهاى ايشان ضعيف است، از ايشان مترسيد و بر خدا توكل كنيد.

بنى اسرائيل سخن ايشان را قبول نكردند خواستند كه ايشان را سنگسار كنند! و گفتند به موسى عليه السّلام كه: ما هرگز داخل آن شهر نمى شويم، تو با پروردگار خود برويد و با ايشان جنگ كنيد كه ما از اينجا حركت نمى كنيم.

پس حضرت موسى به غضب آمد و به ايشان نفرين كرد و گفت: پروردگارا! من مالك نيستم مگر خود و برادر خود را، پس جدائى بيند از ميان من و ميان گروه فاسقان.

پس ابرى پيدا شد بر در قبّة الزمر، حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه: تا كى اين گروه، معصيت من خواهند نمود، و تصديق به آيات من نخواهند كرد، من همه را هلاك مى كنم و براى تو قومى از ايشان قويتر و بيشتر قرار مى دهم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! اگر ايشان را به يك دفعه هلاك كنى، امّتهاى ديگر كه اين را بشنوند خواهند گفت كه: موسى براى اين ايشان را هلاك كرد كه نتوانست ايشان را داخل ارض مقدّسه گرداند، بدرستى كه صبر تو طولانى است و نعمت تو بسيار است، توئى آمرزندۀ گناهان، و حفظ مى كنى پدران را براى فرزندان و فرزندان را براى پدران، پس بيامرز ايشان را و در اين بيابان هلاك نكن ايشان را.

پس حق تعالى وحى نمود كه: به دعاى تو ايشان را آمرزيدم و ليكن چون ايشان را

ص: 672

فاسق ناميدى و بر ايشان نفرين كردى قسم ياد كردم كه داخل شدن ارض مقدّسه را بر ايشان حرام گردانم بغير يوشع و كالب، و چهل سال در اين بيابان ايشان را حيران خواهم كرد به جاى آن چهل روز كه تفحّص احوال عمالقه كردند و امر مرا به تأخير انداختند، و همه در اين بيابان خواهند مرد، و فرزندان ايشان داخل ارض مقدّسه خواهند شد.

پس حق تعالى در تيه بر ايشان ابرى فرستاد تنگ كه مانند ابر باران نبود، بلكه تنگتر و خشكتر و نيكوتر بود از آن، و هميشه بر بالاى سر ايشان بود، و به هر جا كه مى رفتند با ايشان حركت مى كرد و ايشان را از گرمى آفتاب حفظ مى كرد. و از براى ايشان عمودى از نور آفريد در شبى كه ماهتاب نبود براى ايشان روشنى مى داد، و منّ را براى طعام ايشان فرستاد، و در آن خلاف است: بعضى گفته اند صمغى بود بر درختهاى ايشان مى نشست و به شيرينى عسل بود؛ و بعضى گفته اند ترنجبين بود؛ و بعضى گفته اند عسل بود؛ و بعضى گفته اند نانهاى تنك بود؛ و بعضى گفته اند ربّ غليظى بود. بر هر تقدير هر شب مانند برف بر ايشان مى باريد، پس گفتند: شيرينى منّ ما را هلاك كرد! دعا كن كه خدا گوشتى به ما عطا كند. پس حق تعالى سلوى را براى ايشان فرستاد، و در آن نيز خلاف است: اكثر گفته اند مرغى بود شبيه به سمانى؛ و بعضى گفته اند مرغان سرخ بودند از آسمان بر ايشان مى باريد به قدر يك ميل راه، و يك نيزه بر روى يكديگر مى نشستند؛ بعضى گفته اند مانند جوجۀ كبوترى بود كه بال و پرش را دور كرده باشند و بريان كرده باشند، باد از براى ايشان مى آورد؛ بعضى گفته اند مرغان مى آمدند و ايشان به دست خود مى گرفتند؛ و بعضى گفته اند مرغى چند بود مانند مرغانى كه در هند مى باشند اندكى از گنجشك بزرگتر بودند؛ بعضى گفته اند: سلوى عسل بود.

پس هر يك به قدر يك شبانه روز برمى داشتند و در روز جمعه به قدر دو شبانه روز برمى داشتند چون روز شنبه از براى ايشان نمى آمد، و هر كه زياده برمى داشت كرم در آن مى افتاد و فاسد مى شد و در روز ديگر براى او نمى آمد، چنانچه در اين امّت هر كه روزى حرام را مى گيرد، از روزى حلال كه خدا براى او مقدّر كرده است محروم مى شود.

چون آب طلبيدند حضرت موسى عليه السّلام عصا را به سنگ زد تا دوازده نهر عظيم از آن

ص: 673

جارى شد و به هر سبطى نهرى روان شد.

چون جامه طلبيدند حق تعالى همان جامه را كه پوشيده بودند نو كرد براى ايشان و هرگز كهنه نمى شد و هر روز نوتر و تازه تر بود! و فرزندان ايشان با جامه متولد مى شدند! هر چند بلند مى شدند جامه با ايشان بلند مى شد (1).

و عرض تيه: بعضى گفته اند كه شانزده فرسخ بود؛ و بعضى نه فرسخ گفته اند؛ و بعضى شش فرسخ (2).

ثعلبى از وهب بن منبه روايت كرده است كه: حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه مسجدى براى نماز جماعت ايشان بسازد، و بيت المقدس براى تورات و تابوت سكينه بنا كند، و قبّه هائى براى قربانى ايشان بسازد، و براى مسجد سراپرده ها مقرر سازد كه رو و پشت آنها از پوست قربانى باشد و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و آن بندها را زن حائض نريسد و آن پوستها را مرد جنب دبّاغى نكند، و ستونهاى مسجد از مس باشد و طول هر يك چهل ذراع باشد و دوازده حصّه كنند و هر حصّه را سبطى بردارند، و آن سراپرده ها ششصد ذراع در ششصد ذراع باشد، و هفت قبّه برپا نمايند كه شش قبّه براى قربانى بود مشبّك از طلا و نقره باشند، و بر ستونهاى نقره نصب كنند آنها را، و طول هر ستون چهل ذراع باشد و چهارده پرده بر روى آن قبّه ها بكشند، و پردۀ پائين از سندس سبز باشد و دوم ارغوانى باشد و سوم ديبا باشد و چهارم از پوست قربانى باشد كه آن پرده ها را از باران و غبار محافظت كند، و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و وسعتشان چهل ذراع باشد، در ميان آنها خوانهاى مربّع از نقره نصب كنند كه قربانى را بر روى آنها بگذارند، و هر خوانى چهار ذراع طول و يك ذراع عرض داشته باشد، و هر خوانى چهار پايه از نقره داشته باشد كه بلندى هر پايه سه ذراع بوده باشد كه كسى نتواند چيزى از آن برداشتن مگر ايستاده.

ص: 674


1- . عرائس المجالس 240.
2- . مجمع البيان 2/179.

و امر كرد كه بيت المقدس را-كه قبۀ هفتم است-نصب كنند بر ستون طلا كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد و آن را بر روى سبيكه اى از طلا بگذارند كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد، و مرصّع به الوان جواهر كرده باشند، و پائينش را مشبّك سازند به ميله هاى طلا و نقره، و طنابهاى آن را از پشم قربانى بعمل آورند به رنگهاى مختلف از سرخ و زرد و سبز، و بر روى آن هفت پرده قرار دهند بر روى يكديگر، كه پائين آن را حرير كندۀ سبز بوده باشد، دوم از ارغوانى، و بعد از آن حرير و ديباى سفيد و زرد و ملوّن بوده باشد، و هفتم كه بر بالاى همه است از پوست قربانى باشد كه آن پرده هاى ديگر را محافظت نمايد از باران و رطوبتها. و امر فرمود كه وسعت آن را هفتاد ذراع گردانند، و فرمود كه فرش قبّه ها را حرير سرخ كنند، و تابوتى از طلا نصب كنند در آن قبّه براى تابوت ميثاق، و مرصّع گردانند آن را به الوان جواهر، و پايه هاى آن از طلا باشد و طولش نه ذراع و عرضش چهار ذراع و ارتفاعش به قدر قامت حضرت موسى عليه السّلام بوده باشد، و آن قبّه چهار درگاه داشته باشد كه از يك در ملائكه داخل شوند و از يك در موسى عليه السّلام و از يك در هارون عليه السّلام و از يك در فرزندان هارون، و فرزندان هارون صاحب اختيار آن قبّه باشند و محافظت تابوت به ايشان تعلق داشته باشد.

و حق تعالى امر فرمود حضرت موسى را از هر كه بالغ شده باشد از بنى اسرائيل يك مثقال طلا بگيرد و صرف بيت المقدس كند و ديگر آنچه احتياج شود از اموالى كه از فرعون و اصحاب او گرفته بودند از زيورها و ساير اموال صرف كنند.

پس موسى عليه السّلام چنين كرد و عدد بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار و هفتصد و هشتاد مرد بود (1)كه از ايشان آن مال را گرفت، پس خدا وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه:

من بر تو از آسمان آتشى مى فرستم كه دود نداشته باشد و چيزى را نسوزاند و هرگز خاموش نشود تا قربانيها كه مقبول مى شود بخورد و قنديلهاى بيت المقدس از آن افروخته شود و آن قنديلها از طلا بودند و به زنجيرهاى طلا كه بافته بودند به ياقوت و مرواريد و

ص: 675


1- . در مصدر: «ششصد هزار و پنجاه و هفت» است.

انواع جواهر آويخته بودند، و امر فرمود كه در ميان خانه سنگ عظيمى بگذارند و ميان آن سنگ را گود كنند كه آتشى كه از آسمان فرود مى آيد در آنجا بوده باشد.

پس حضرت موسى هارون عليه السّلام را طلبيد و گفت: حق تعالى مرا برگزيد به آتشى كه از آسمان بفرستد براى خوردن قربانيها كه مقبول مى شود و براى افروختن قنديلهاى بيت المقدس و مرا به آن خانه وصيت فرمود و من تو را براى آن اختيار كردم و تو را برگزيدم و تو را وصيت مى كنم به آن.

پس هارون عليه السّلام دو پسر خود شبير و شبّر را طلبيد و گفت: خدا موسى را براى امرى اختيار كرد و به آن وصيت فرمود، و موسى مرا اختيار كرد براى آن امر و مرا وصيت نمود، و من شما را اختيار مى كنم و به آن امر وصيت مى نمايم. پس پيوسته توليت و محافظت بيت المقدس و تابوت و آتش آسمانى با اولاد هارون بود (1).

مؤلف گويد: اگر چه روايت ثعلبى چندان محلّ اعتماد نيست، امّا براى اين نقل كرديم كه مشتمل بر غرايب بود و براى آنكه بر اهل بصيرت ظاهر گردد كه بنا بر حديث متواتر ميان خاصه و عامه كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

تو از من به منزلۀ هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست (2).

و ايضا بنا بر آنچه در طرق عامه و خاصه به استفاضه وارد شده است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام را به اين علت به اسم دو پسر هارون عليه السّلام به لغت عربى نام كرد همچنان كه سدانت بيت المقدس كه قبله و بيت الشرف بنى اسرائيل بود و محافظت تابوت كه مخزن علوم آسمانى ايشان بود و توليت آتش آسمانى كه معيار رد و قبول اعمال ايشان بود با هارون و اولاد هارون بود به نقل ثعلبى و محدثان ايشان است، پس بايد كه در اين امّت نيز سدانت و ولايت كعبۀ صورى و معنوى و محافظت قرآن و ساير علوم الهى و آثار پيغمبران و محلّ نزول انوار

ص: 676


1- . عرائس المجالس 234.
2- . احتجاج 1/117؛ بشارة المصطفى 266؛ المعجم الكبير للطبراني 24/146؛ صحيح مسلم 4/1870؛ صحيح بخارى 5/129.

ربانى و مخزن علوم و اسرار فرقانى با حضرت امير المؤمنين و اولاد طاهرين آن حضرت عليه السّلام بوده باشد، و معيار رد يا قبول خلق در دست ايشان كه از اكابر مفسران بوده باشد، و قبول طاعات و عبادات اين امّت منوط به انوار ولايت ايشان بوده باشد بلكه بيت المقدس در اين امّت خانۀ ولايت ايشان است كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (1)و در شأن اهل آن خانه فرموده است كه يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصالِ. رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ (2)(3)، و فرموده است إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)(5)، اگر سقف و ديوار آن خانه را براى ضعف عقول بنى اسرائيل به طلا و نقره و جواهر زينت داده اند، در و ديوار و سقف اين خانۀ وحى آشيانه را به جواهر انوار ربانى و زواهر اسرار سبحانى و اشعۀ جلال رحمانى آراسته و قناديل آن را از زجاجۀ قدسيۀ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ ساخته و به انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ افروخته و روغنش را دست قدرت ربانى از شجرۀ مباركۀ زيتونۀ وادى قدس گرفته و به انامل رحمت شامل خويش فشرده تا به حدّى نوربخش گردانيده است كه مصداق يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ (6)گرديد و نور بر نور ايشان افزوده است تا حيرانان ظلمات جهالت را از اشعۀ انوار هدايت ايشان به مقتضاى يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ (7)به سرچشمۀ حيات ابدى رسانيده و بساتين آن خانه را به اشجار رفيعۀ شجرۀ طيبۀ أَصْلُها ثابِتٌ

ص: 677


1- . سورۀ نور:36.
2- . سورۀ نور:36 و 37.
3- . شواهد التنزيل 1/532؛ تفسير فرات كوفى 281.
4- . سورۀ احزاب:33.
5- . تفسير حبرى 518؛ شواهد التنزيل 2/18؛ عمدة ابن بطريق 31؛ العقد الفريد 4/311؛ اسباب النزول 295.
6- . مناقب ابن المغازلي 263.
7- . سورۀ نور:35.

وَ فَرْعُها فِي اَلسَّماءِ (1) (2) نزهت افزا گردانيده و بر عتبۀ علّيّه اش كتابت وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها (3)(4)نقش كرده و به درگاه والاجاه آن به نداى «انا مدينة العلم و عليّ بابها» (5)گمگشتگان وادى حيرت را رهنمونى كرده است. پس زهى كورى كه چنين بناى بلند را نبيند و لعنت بر كرى كه چنين نداى سودمندى نشنود، ان شاء اللّه تعالى تتمۀ اين سخن در كتاب امامت مذكور خواهد شد و در اينجا به اشاره اكتفا نموديم.

ص: 678


1- . سورۀ ابراهيم:24.
2- . براى اطلاع بيشتر رجوع شود به شواهد التنزيل 1/406؛ تفسير فرات كوفى 219.
3- . سورۀ بقره:189.
4- . تفسير فرات كوفى 63 و 142 و در آن چند روايت دربارۀ شأن نزول اين آيه ذكر شده است.
5- . مناقب ابن المغازلي 115؛ اسد الغابه 4/95؛ تاريخ بغداد 11/48؛ شرح الاخبار 1/89.

فصل ششم: در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل

و سؤال رؤيت نمودن ايشان است

حق تعالى در سورۀ بقره فرموده است: «به ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه وعده داديم موسى را چهل شب پس گرفتيد گوساله را خداى خود بعد از آنكه موسى از ميان شما بيرون رفت و حال آنكه شما ستمكاران بوديد، و وقتى را كه داديم به موسى كتاب و بيان شرايع و احكام را شايد شما هدايت بيابيد، و وقتى را كه موسى به قوم خود گفت: اى قوم من! بدرستى كه شما ستم كرديد بر نفسهاى خود به گوساله پرستيدن پس توبه كنيد بسوى آفرينندۀ خود پس بكشيد خودها را اين بهتر است از براى شما نزد آفرينندۀ شما، پس خدا توبۀ شما را قبول كرد بدرستى كه اوست بسيار توبه قبول كننده و مهربان، در وقتى كه گفتند: اى موسى! هرگز ايمان نمى آوريم به تو تا ببينيم خدا را ظاهر و هويدا، پس گرفت شما را صاعقه و شما نظر مى كرديد بسوى آن پس شما را برانگيختيم و زنده كرديم بعد از مردن شما شايد كه شكر كنيد» (1).

«و ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم پيمان شما را بر عمل كردن به تورات و بلند كرديم بر بالاى سر شما كوه طور را و گفتيم: بگيريد آنچه ما به شما عطا كرده ايم به قوّت دل و ياد كنيد آنچه در آن هست از مواعظ و احكام شايد پرهيزكار شويد، پس پشت كرديد

ص: 679


1- . سورۀ بقره:51-56.

بعد از اين و پيمان را شكستيد و اگر نه فضل خدا بود بر شما و رحمت او هرآينه بوديد از زيانكاران» (1).

و باز فرموده است: «بتحقيق كه آمد بسوى شما موسى با بيّنات و معجزات پس گوساله پرستيدند بعد از او و شما ستمكاران بوديد، و ياد آوريد وقتى را كه بلند كرديم بر بالاى شما طور را و گفتيم بگيريد آنچه ما به شما داده ايم به قوّت بدن و دل بشنويد و قبول كنيد، گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، و آب داده شده بود در دل ايشان محبت گوساله پرستى به كفر ايشان؛ بگو يا محمد كه: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان شما اگر ايمان داريد» (2).

و در سورۀ مائده فرموده است: «بتحقيق كه گرفت خدا پيمان بنى اسرائيل را و برانگيختيم از ايشان دوازده نقيب كه سركردۀ ايشان و مطّلع بر احوال ايشان و ضامن امور ايشان باشند، خدا گفت: من با شمايم اگر نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد و ايمان بياوريد به رسولان من و تعظيم و يارى ايشان بكنيد و قرض دهيد به خدا قرض نيكو به صرف كردن مالها در راه او البته بر طرف كنم گناهان شما را و داخل گردانم شما را در بهشتى چند كه جارى باشد از زير آنها نهرها، پس هر كه كافر شود بعد از اين از شما پس گم شده است از راه راست» (3).

و در سورۀ اعراف فرموده است كه: «وعده داديم موسى را براى فرستادن تورات سى شب، و تمام كرديم آن را به ده شب، پس تمام شد ميقات پروردگار او چهل شب، و گفت موسى با برادرش هارون كه: خليفۀ من باش در ميان قوم من و اصلاح كن امور ايشان را و پيروى مكن راه افساد كنندگان را. چون آمد موسى براى ميقات و وعدۀ ما و سخن گفت با او پروردگار او، گفت: پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو، خدا گفت كه:

هرگز مرا نمى توانى ديد و ليكن نظر كن بسوى كوه، اگر كوه به جاى خود قرار گيرد با تجلّى

ص: 680


1- . سورۀ بقره:63 و 64.
2- . سورۀ بقره:92 و 93.
3- . سورۀ مائده:12.

من پس تو مرا مى توانى ديد، پس چون تجلّى كرد پروردگار او بر كوه و از انوار عظمت خود بر كوه ظاهر گردانيد كوه را با زمين هموار گردانيد، موسى بيهوش افتاد، چون به هوش بازآمد گفت: تنزيه مى كنم تو را از آنكه توان تو را ديد و من اول ايمان آورندگانم به آنكه تو را نمى توان ديد، خدا گفت: اى موسى! بدرستى كه من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به سخن گفتن با تو پس بگير آنچه به تو داده ام از تورات و باش از شكر كنندگان، و نوشتيم از براى او در الواح از هر چيز پندى و تفصيل حكم هر چيز را پس بگير آنها را به قوّت و توانائى و امر كن قوم خود را كه اخذ كنند و عمل نمايند نيكوتر آنها را به زودى به شما خواهم نمود خانۀ فاسقان را» (1)در جهنم يا در مصر يا در شام.

فرموده است كه: «اخذ كردند قوم موسى بعد از رفتن او به طور از زيورهاى ايشان بدن گوساله كه از آن صدائى مانند صداى گوساله ظاهر مى شد، آيا نديدند ايشان كه با ايشان سخنى نمى گويد و ايشان را به راهى هدايت نمى كند؟ آن گوساله را به خدائى پرستيدند و بودند ستمكاران بر خود، چون پشيمان شدند ديدند كه گمراه شده اند گفتند: اگر ما را رحم نكنى اى پروردگار ما و نيامرزى ما را خواهيم بود از زيانكاران. چون برگشت موسى بسوى قوم خود غضبناك و اندوهناك گفت: بد خلافتى كرديد بعد از من آيا تعجيل كرديد امر پروردگار خود را؟ ! و الواح تورات را بر زمين انداخت و سر برادر خود هارون را گرفت بسوى خود كشيد، هارون گفت: اى فرزند مادر من! بدرستى كه قوم مرا ضعيف گردانيدند و نزديك بود مرا بكشند، پس دشمنان را بر من شاد مكن و مگردان مرا با گروه ستمكاران.

موسى گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و برادرم را و داخل كن ما را در رحمت خود توئى ارحم الراحمين. بدرستى كه آنها كه گوساله پرستيدند بزودى به ايشان خواهد رسيد غضبى از پروردگار ايشان و خوارى در زندگانى دنيا و چنين جزا مى دهيم افترا كنندگان را. و آنها كه گناهان كرده اند پس توبه مى كنند بعد از آنها و ايمان مى آورند بدرستى كه

ص: 681


1- . سورۀ اعراف:142-145.

پروردگار تو بعد از آن آمرزنده و مهربان است. چون فرو نشست از موسى خشم او گرفت الواح را و در نسخۀ آنها هدايتى بود و رحمتى براى آنها كه از پروردگار خود مى ترسيدند، و اختيار كرد موسى از قوم خود هفتاد مرد براى ميقات ما، پس چون زلزله ايشان را گرفت موسى گفت: اگر تو مى خواستى هلاك مى كردى ايشان را پيشتر و ما را، آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه كرده اند سفيهان از ما؟ ! نيست اين مگر افتتان و امتحان تو، و هر كه را مى خواهى به اين گمراه مى گردانى و هر كه را مى خواهى هدايت مى نمائى، توئى صاحب اختيار ما و ياور ما پس بيامرز ما را و رحم كن بر ما تو بهترين آمرزندگانى، پس بنويس از براى ما در اين دنيا حسنه-يعنى نعمت نيكوئى-و در آخرت نيز، ما توبه كرديم بسوى تو. خدا فرمود كه: عذاب خود را مى رسانم به هر كه مى خواهم، و رحمت من فراگرفته است همه چيز را پس بزودى خواهم نوشت و واجب خواهم گردانيد رحمت خود را براى آنها كه پرهيزكارند و زكات مى دهند و به آيات من ايمان مى آورند» (1).

گفته اند كه: مراد پيغمبر آخر الزمان است صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصيا و نيكان امّت آن حضرت.

باز فرموده است كه: « يادآور وقتى را كه كنديم كوه را و بلند كرديم بر بالاى ايشان مانند ابرى يا سقفى گمان كردند كه بر ايشان خواهد افتاد و گفتيم به ايشان كه: بگيريد و قبول كنيد آنچه داده ايم به شما و ياد كنيد آنچه در آن هست شايد پرهيزكار شويد» (2).

در سورۀ طه فرموده است كه: «اى بنى اسرائيل! بتحقيق كه نجات داديم شما را از دشمن شما و وعده داديم شما را كه تورات را بفرستيم، و در جانب راست كوه طور فرو فرستاديم بر شما منّ و سلوى را و گفتيم: بخوريد از طيّبات آنچه روزى كرده ايم شما را و طغيان مكنيد در روزى ما پس حلول كند بر شما غضب من، هر كه حلول كند بر او غضب من پس او به جهنم فرو مى رود يا هلاك مى شود، بدرستى كه من آمرزنده ام براى كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت يابد به ولايت ائمۀ حق.

ص: 682


1- . سورۀ اعراف:148-156.
2- . سورۀ اعراف:171.

و گفتيم به موسى كه: چه باعث شد تو را كه پيشتر از قوم خود بسوى طور آمدى اى موسى!

گفت: ايشان در عقب من مى آيند، من تعجيل كردم پروردگارا بسوى تو براى آنكه از من خشنود گردى.

حق تعالى فرمود: پس ما امتحان كرديم قوم تو را بعد از بيرون آمدن تو از ميان ايشان و گمراه كرد ايشان را سامرى.

پس برگشت موسى بسوى قوم خود خشمناك و محزون و گفت: اى قوم من! آيا وعده نكرد شما را پروردگار من وعدۀ نيكوئى؟ ! آيا بر شما دراز نمود عهد يا خواستيد كه بر شما نازل شود غضبى از جانب پروردگار شما پس خلاف كرديد وعدۀ مرا؟ !

گفتند: ما خلاف نكرديم وعدۀ تو را به اختيار خود و ليكن برداشته بوديم بار بسيارى از زينت و زيور فرعونيان را پس انداختيم آنها را بر آتش. سامرى نيز آنچه با او بود انداخت پس بيرون آورد از براى ايشان گوساله اى از طلا كه آن را صدائى مانند صداى گوساله بود. پس گفتند: اين خداى شماست و خداى موسى. پس فراموش كرد موسى كه از براى ملاقات خدا به طور رفت، آيا نديدند كه آن گوساله سخنى در جواب ايشان نمى توانست گفت و مالك نبود از براى ايشان ضررى را و نه نفعى را. و بتحقيق كه گفت به ايشان هارون پيشتر كه: شما مفتون شده ايد و فريب خورده ايد به گوساله بدرستى كه پروردگار شما خداوند رحمان است پس متابعت كنيد مرا و اطاعت كنيد امر مرا.

گفتند: ما ترك نمى كنيم پرستيدن اين گوساله را تا برگردد موسى بسوى ما.

موسى گفت: اى هارون! چه چيز مانع شد تو را در هنگامى كه ديدى ايشان گمراه شدند از آنكه از پى من بيائى به طور؟ آيا نافرمانى كردى امر مرا؟ !

هارون گفت: اى فرزند مادر من! مگير ريش مرا و سر مرا، من ترسيدم كه اگر از پى تو بيايم بگوئى پراكنده نمودى بنى اسرائيل را و سخن مرا اطاعت نكردى.

پس به سامرى گفت: چه باعث شد تو را كه چنين كردى؟

گفت: من ديدم آنچه ايشان نديدند، در وقتى كه جبرئيل آمد كه فرعون را غرق كند من

ص: 683

او را ديدم به هر جا كه سم اسب او مى رسيد خاك به حركت مى آمد پس قبضه اى خاك از زير سم اسب او گرفتم در اين وقت در شكم گوساله ريختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من.

موسى گفت: پس برو كه تو را در زندگى دنيا اين هست كه از مردم دور شوى و كسى تو را مس نكند و نزديك تو نيايد، بدرستى كه تو را در آخرت وعدۀ عذابى هست كه خلف آن وعده نخواهد شد، نظر كن بسوى آن خدائى كه آن را مى پرستيدى آن را هم خواهم سوزانيد و خاكستر او را در دريا خواهم پاشيد بدرستى كه نيست خداى شما مگر آن خدائى كه علم او به همه چيز احاطه كرده است» (1).

بدان كه در عقوبت دنياى سامرى خلاف است كه چه چيز بود؛ بعضى گفته اند كه: حكم فرمود موسى كسى با او ننشيند و سخن نگويد و طعام نخورد و او نزديك كسى نيايد؛ بعضى گفته اند كه: به فرمان الهى چنين شد هر كه نزديك او مى رفت، سامرى و او هر دو بيمار مى شدند، به اين سبب او نمى گذاشت كه كسى نزديك او برود و الحال فرزندان او نيز چنين اند كه اگر كسى دست بر ايشان گذارد هر دو تب مى كنند؛ بعضى گفته اند از ترس گريخت در بيابانها با وحشيان صحرا مى گرديد تا به جهنم واصل شد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى حضرت موسى را وعده فرمود كه تا سى روز تورات و الواح را بر او بفرستد، پس او خبر داد بنى اسرائيل را به وعدۀ خدا و رفت به جانب طور و هارون عليه السّلام را خليفۀ خود كرد در ميان قوم.

چون سى روز شد حضرت موسى نيامد بسوى ايشان، اطاعت هارون نكردند و خواستند او را بكشند و گفتند: موسى دروغ گفت به ما و از ما گريخت. پس شيطان به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت: موسى از شما گريخت ديگر بسوى شما نخواهد آمد پس زيورهاى خود را جمع كنيد تا من از براى شما خدائى بسازم.

ص: 684


1- . سورۀ طه:80-98.
2- . مجمع البيان 4/28.

و سامرى سركردۀ مقدّمۀ لشكر موسى بود در روزى كه خدا فرعون و اصحاب او را غرق كرد، پس جبرئيل را ديد كه بر حيوانى سوار است به صورت ماديان و آن ماديان به هر جا كه پا مى گذارد آن زمين به حركت مى آيد و حيات مى يابد، پس سامرى كف خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشت ديد كه حركت مى كند پس در كيسه اى ضبط كرد و هميشه فخر مى كرد بر بنى اسرائيل كه من چنين خاكى برداشته ام.

چون شيطان بنى اسرائيل را فريب داد كه گوساله ساختند، به نزد سامرى آمد و گفت:

بياور آن خاك را كه داشتى، چون خاك را آورد شيطان گرفت و در ميان شكم آن گوساله ريخت، پس در همان ساعت به حركت آمد و صداى گوساله كرد و مو و كرك بر آن روئيد، پس بنى اسرائيل آن را سجده كردند، آنها كه سجده كردند هفتاد هزار نفر بودند، هر چند هارون ايشان را نصيحت كرد فايده نبخشيد و گفتند: ما ترك پرستيدن اين گوساله نمى كنيم تا موسى بيايد. خواستند كه هارون را هلاك نمايند هارون از ايشان گريخت پس بر اين حال خسران مآل ماندند تا چهل روز از رفتن موسى عليه السّلام گذشت.

پس روز دهم ماه ذيحجه، خدا تورات را بر موسى فرستاد كه بر الواح نقش شده بود، و آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و مواعظ و قصص در آن الواح بود. پس خدا وحى نمود به موسى كه: ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم، سامرى ايشان را گمراه كرد به پرستيدن گوسالۀ طلا كه صدا مى كرد.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! گوساله از سامرى است، صدا از كيست؟

خدا فرمود: از من اى موسى، چون ديدم كه ايشان رو از من گردانيدند بسوى گوسالۀ طلا، من امتحان ايشان را زياده نمودم.

پس برگشت موسى عليه السّلام بسوى قوم خود غضبناك، چون ايشان را بر آن حال مشاهده كرد الواح را انداخت و ريش و سر هارون را گرفت بسوى خود كشيد و گفت: چه مانع شد تو را كه بعد از آنكه ديدى كه ايشان گمراه شدند از پى من نيامدى؟

هارون گفت: اى برادر! مگير ريش و سر مرا، من ترسيدم كه بگوئى جدائى افكندى ميان بنى اسرائيل و سخن مرا نشنيدى.

ص: 685

پس بنى اسرائيل گفتند: ما خلف وعدۀ تو نكرديم به اختيار خود و ليكن بار بسيارى از زينت فرعون و قوم او برداشته بوديم-يعنى زيورهاى ايشان-پس در آتش ريختيم و سامرى آن خاك را در ميان شكم گوساله ريخت و گوساله به صدا آمد به اين سبب ما آن را پرستيديم.

چون موسى عليه السّلام به سامرى اعتراض نمود كه: چرا چنين كردى؟

گفت: من قبضۀ خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشته بودم در دريا، پس آن را در ميان شكم گوساله انداختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من.

پس موسى عليه السّلام گوساله را به آتش سوزاند و خاكسترش را در دريا ريخت پس به سامرى گفت: برو تو را جزا اين است كه تا زنده اى بگوئى «لا مساس» يعنى كسى مرا مس نكند، اين علامت در فرزندان تو باشد تا بشناسند مردم شما را و فريب شما نخورند. تا امروز در مصر و شام معروفند اولاد سامرى و ايشان را «لا مساس» مى گويند.

پس موسى اراده كرد كه سامرى را بكشد، پس خدا وحى نمود بسوى او كه: مكش سامرى را كه او سخى است (1).

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبرى را نفرستاد مگر آنكه در زمان او دو شيطان بودند كه او را آزار مى كردند و در ميان امّت او فتنه مى كردند و مردم را گمراه مى كردند بعد از آن پيغمبر؛ پس در زمان نوح عليه السّلام قطيفوس و عزام بودند؛ در زمان ابراهيم عليه السّلام مكيل و زدام؛ و در زمان موسى عليه السّلام سامرى و مرعقيبا؛ و در زمان عيسى مولس و مريسان؛ و در زمان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ابو بكر و عمر بودند (2).

ايضا روايت كرده است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت موسى كه: من بر تو مى فرستم تورات را كه در آن احكام هست تا چهل روز-يعنى ماه ذى القعده و ده روز از ماه ذى الحجّه-پس حضرت موسى به اصحاب خود فرمود: حق تعالى مرا وعده داده

ص: 686


1- . تفسير قمى 2/61.
2- . تفسير قمى 1/214، با كمى اختلاف در بعضى نامها.

است كه تورات و الواح را براى من بفرستد تا سى روز. و خدا او را چنين امر فرموده بود كه به بنى اسرائيل سى روز بگويد كه ايشان دلتنگ نشوند.

موسى عليه السّلام رفت به جانب طور، هارون را جانشين خود نمود در ميان بنى اسرائيل.

چون سى روز گذشت موسى عليه السّلام نيامد، بنى اسرائيل در غضب شدند خواستند كه هارون را بكشند و گفتند: موسى به ما دروغ گفت و از ما گريخت.

پس گوساله اى ساختند و آن را پرستيدند، در روز دهم ذيحجه خدا الواح را بر موسى فرستاد و در الواح بود آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و خبرها و قصه ها و سنّتها، پس چون خدا تورات را بر موسى فرستاد و با او سخن گفت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو.

حق تعالى به او وحى نمود كه: من ديدنى نيستم، كسى را تاب ديدن آيات عظمت من نيست و ليكن نظر كن به اين كوه، اگر در جاى خود قرار گيرد پس مرا مى توانى ديد.

پس خدا پرده اى برداشت و آيتى از آيات عظمت خود را بر كوه ظاهر گردانيد. پس كوه به دريا فرو رفت و تا قيامت فروخواهد رفت، پس ملائكه فرود آمدند و درهاى آسمان گشوده شد. پس خدا وحى نمود به ملائكه كه: موسى را دريابيد كه نگريزد. پس ملائكه نازل شدند و بر دور موسى احاطه نمودند و گفتند: بايست اى پسر عمران كه از خدا سؤال بزرگى نمودى.

پس چون موسى كوه را ديد كه فرورفت و ملائكه را به آن حالت مشاهده كرد بر رو افتاد از ترس خدا، و از هول آن احوال كه مشاهده نمود روحش از بدن مفارقت نمود. پس خدا روح او را به بدن او بازگردانيد، پس سر برداشت گفت: تنزيه مى كنم تو را از آنكه تو را توان ديد و توبه مى كنم بسوى تو، و من اول كسى ام كه ايمان آورد به آنكه تو را نمى توان ديد.

پس خدا وحى فرستاد به او كه: اى موسى! من تو را برگزيدم و اختيار نمودم بر مردم به رسالتهاى خود و سخن گفتن با تو، پس بگير آنچه به تو عطا نمودم و از شكر كنندگان باش.

ص: 687

پس جبرئيل او را ندا كرد كه: من برادر توام جبرئيل (1).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ واعَدْنا مُوسى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اِتَّخَذْتُمُ اَلْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنْتُمْ ظالِمُونَ (2)، امام عليه السّلام فرمود كه:

موسى به بنى اسرائيل مى گفت كه: چون خدا فرج دهد شما را و دشمن شما را هلاك كند من كتابى از براى شما از جانب خدا خواهم آورد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و موعظه ها و مثلها و پندهاى خدا.

چون خدا ايشان را فرج داد امر كرد موسى را كه بيايد به وعده گاه خود سى روز روزه بدارد در پائين كوه. پس موسى عليه السّلام گمان كرد كه بعد از سى روز خدا كتاب را براى او خواهد فرستاد. پس سى روز روزه داشت، چون آخر سى روز شد پيش از افطار كردن مسواك كرد، پس خدا به او وحى فرستاد كه: اى موسى! مگر نمى دانى كه بوى دهان روزه دار خوشتر است نزد من از بوى مشك؟ ده روز ديگر روزه بدار و در وقت افطار مسواك مكن.

پس حضرت موسى چنين كرد، و خدا وعده كرده بود به او كه كتاب را بعد از چهل شب به او بدهد. پس بعد از چهل روز كتاب را براى او فرستاد.

سامرى شبهه كرد بر ضعيفان بنى اسرائيل كه: موسى وعده كرد با شما كه بعد از چهل شب و روز بسوى شما بيايد و الحال بيست شب و بيست روز گذشت، پس وعدۀ موسى تمام شد و موسى پروردگار خود را نديده است، پروردگار او آمده است بسوى شما مى خواهد به شما بنمايد كه او قادر است كه خود شما را بسوى خود بخواند بى آنكه موسى در ميان شما باشد، و بدانيد كه موسى را براى اين نفرستاده است كه به او احتياجى داشته باشد.

پس سامرى گوساله اى كه ساخته بود براى ايشان ظاهر كرد، بنى اسرائيل گفتند:

ص: 688


1- . تفسير قمى 1/239.
2- . سورۀ بقره:51.

چگونه گوساله خداى ما باشد؟ !

گفت: پروردگار شما از اين گوساله با شما سخن مى گويد چنانچه با موسى از درخت سخن گفت، چون صدا از گوساله شنيدند گفتند: خدا در اين گوساله درآمده است چنانچه در درخت درآمده بود.

چون موسى برگشت بسوى قوم خود گفت: اى گوساله! آيا پروردگار تو در ميان تو بود چنانچه اين جماعت مى گويند؟

گوساله به سخن آمد و گفت: پروردگار من از آن منزّهتر است كه گوساله يا درخت به او احاطه نمايد يا در مكانى باشد، نه و اللّه اى موسى و ليكن سامرى طرف دم گوساله را به ديوارى متصل كرده بود و از جانب ديگر ديوار در زمين نقبى كنده بود و يكى از متمردان اعوان خود را در آنجا پنهان كرده بود كه دهان خود را بر دبر آن گوساله مى گذاشت با ايشان سخن مى گفت در وقتى كه سامرى گفت: اين است خداى شما و خداى موسى.

اى موسى بن عمران! بنى اسرائيل مخذول نشدند براى عبادت من و مرا خداى خود ندانستند مگر براى آنكه سستى ورزيدند در صلوات فرستادن بر محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليه، و انكار كردن موالات ايشان و اعتقاد نكردن به پيغمبر آخر الزمان و امامت وصىّ برگزيدۀ او، و اين تقصير ايشان سبب شد كه توفيق خدا از ايشان زايل گرديد تا آنكه مرا خداى خود دانستند.

پس حق تعالى فرمود كه: چون ايشان به سبب صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وصىّ او مخذول شدند كه به گوساله پرستى مبتلا شدند پس نمى ترسيد شما اى گروه بنى اسرائيل در معانده كردن با محمد و على، و حال آنكه ايشان را مى بينيد و معجزات و دلايل ايشان بر شما ظاهر گرديده است.

ثُمَّ عَفَوْنا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (1) فرمود: يعنى پس عفو كرديم ما از اوايل و پدران شما گوساله پرستيدن ايشان را شايد كه شما اى گروهى كه هستيد در عصر

ص: 689


1- . سورۀ بقره:52.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم از بنى اسرائيل شكر كنيد اين نعمت را بر اسلاف خود و بر خود بعد از ايشان.

پس حضرت فرمود: خدا عفو نكرد از ايشان مگر براى آنكه خدا را خواندند به محمد و آل طيّبين او، و تازه كردند بر خود ولايت محمد و على و آل طاهرين ايشان صلوات اللّه عليهم را، در آن وقت خدا رحم كرد ايشان را و از ايشان درگذشت.

وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى اَلْكِتابَ وَ اَلْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (1) فرمود: يعنى ياد كنيد آن وقتى را كه عطا كرديم به موسى كتاب را كه آن تورات بود كه خدا پيمان گرفت از بنى اسرائيل كه ايمان بياورند و انقياد نمايند هر چيز را كه واجب مى گرداند تورات آن را، و داديم به موسى فرقان را نيز كه آن امرى است كه جدا كنندۀ حق و باطل است و جدا كنندۀ محقّان و مبطلان است زيرا كه چون حق تعالى گرامى داشت بنى اسرائيل را به كتاب تورات و ايمان آوردن به آن و انقياد كردن آن، وحى فرمود خدا بعد از آن بسوى موسى كه: اى موسى! ايشان به كتاب ايمان آوردند و مانده است فرقان كه تمييز دهندۀ مؤمنان و كافران و اهل حق و باطل است، پس تازه كن بر ايشان عهد به آن را كه من سوگند خورده ام بذات مقدس خود سوگند حقّى كه خدا قبول نمى كند از احدى نه ايمانى را و نه عملى را مگر با ايمان به آن.

موسى عليه السّلام عرض كرد: چيست آن فرقان اى پروردگار من؟

فرمود: آن است كه پيمان بگيرى از بنى اسرائيل كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم بهترين خلق است و سيّد و بزرگ پيغمبران است، و اينكه برادر او و وصىّ او على عليه السّلام بهترين اوصياى پيغمبران است، و اينكه اوليا و اوصيائى كه در ميان خلق به امامت مقرر مى گرداند بهترين خلقند، و اينكه شيعيان ايشان كه انقياد ايشان مى نمايند در اوامر و نواهى ستاره هاى فردوس اعلى خواهند بود و پادشاهان جنّات عدن خواهند بود در بهشت.

پس گرفت موسى عليه السّلام آن پيمان را از ايشان، پس بعضى به دل و زبان هر دو ايمان آوردند و قبول نمودند، و بعضى به زبان گفتند و در دل قبول نكردند پس نور ايمان بر ايشان حاصل نشد، اين بود فرقانى كه حق تعالى به موسى عليه السّلام عطا فرمود.

ص: 690


1- . سورۀ بقره:53.

پس حق تعالى فرمود: شايد هدايت بيابيد، يعنى بدانيد كه شرف بنده نزد خدا به اعتقاد ولايت است چنانچه پدران شما به همين شرف يافتند.

وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ اَلْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (1) ، امام عليه السّلام فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه موسى عليه السّلام گفت به قوم خود كه گوساله پرستيده بودند: اى قوم من! بدرستى كه شما ستم كرديد بر جانهاى خود و ضرر رسانيديد به خود به آنكه گوساله را خداى خود گرفتيد پس توبه و بازگشت كنيد بسوى آن خداوندى كه شما را آفريده و صورت بخشيده است پس بكشيد نفسهاى خود را به آنكه بكشند آنها كه گوساله نپرستيده اند [آنهايى را كه گوساله را نپرستيده اند] (2)، اين كشته شدن براى شما بهتر است نزد آفريدگار شما از آنكه در دنيا زنده بمانيد و آمرزيده نشويد، پس نعمت دنيا بر شما تمام باشد و بازگشت شما در آخرت بسوى جهنم باشد، هرگاه كشته شويد و تائب باشيد خدا اين كشته شدن را كفّارۀ گناهان شما مى گرداند و شما را به بهشت جاويد و نعمتهاى آن مى رساند، پس خدا توبۀ شما را قبول فرمود قبل از آنكه همه كشته شويد و مهلت داد به شما براى توبه و باقى گذاشت شما را براى طاعت، بدرستى كه اوست بسيار قبول كنندۀ توبه و مهربان.

و اين قصه چنان بود كه چون بر دست موسى عليه السّلام هويدا كرد باطل بودن امر گوساله را و گوساله خبر داد به حيلۀ سامرى و امر كرد موسى آنها را كه گوساله نپرستيده اند بكشند آنها را كه گوساله پرستيده اند، اكثر آنها كه پرستيده بودند انكار كردند و گفتند: ما گوساله نپرستيديم.

پس خدا امر كرد موسى را كه آن گوسالۀ طلا را به سوهان ريزه ريزه كند و به دريا بريزد، پس هر كه از آن آب خورد و گوساله پرستيده بود لبها و بينى او سياه شد، و به اين

ص: 691


1- . سورۀ بقره:54.
2- . عبارت داخل كروشه از مصدر اضافه شده است.

سبب ممتاز شدند آنها كه گوساله پرستيده بودند از آنها كه نپرستيده بودند، و آنها كه نپرستيده بودند دوازده هزار كس بودند، امر كرد ايشان را كه شمشيرها بكشند و بيرون آيند بر ساير بنى اسرائيل و آنها را بكشند، پس منادى ندا كرد: بدرستى كه خدا لعنت كرده است كسى را كه دست و پائى حركت دهد تا كشته شود، و هر كه از كشندگان ملاحظه كند كيست كه او مى كشد و فرق گذارد در كشتن ميان خويش و بيگانه ملعون است.

پس گناهكاران سركشى نكردند و گردن كشيدند براى كشته شدن، و بى گناهان به استغاثه آمدند به نزد موسى عليه السّلام و گفتند: ما گوساله اى نپرستيده ايم و مصيبت ما عظيم تر است از آنها كه گوساله پرستيده اند زيرا كه مى بايد به دست خود پدران و مادران و برادران و خويشان خود را بكشيم.

حق تعالى وحى نمود به موسى كه: من براى آن ايشان را به اين تكليف شديد امتحان كردم كه دورى نكردند از آنها كه گوساله پرستيدند و انكار نكردند و دشمنى با ايشان نكردند و بگو به ايشان: هر كه دعا كند بحقّ محمد و آل طيّبين او عليهم السّلام كه سهل كنيم بر او كشتن آنها را كه مستحقّ كشتن شده اند، پس ايشان دعا كردند و به انوار مقدّسۀ رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام متوسل شدند و حق تعالى بر ايشان آسان نمود كه هيچ الم از كشتن آنها نمى يافتند.

و چون كشتن در ميان ايشان مستمر شد، ايشان ششصد هزار كس بودند مگر دوازده هزار كس كه گوساله نپرستيده بودند، پس خدا توفيق داد بعضى از ايشان را كه به يكديگر گفتند: چون خدا فرموده است كه توسل به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او امرى است كه هر كه آن را بعمل آورد از هيچ حاجتى نااميد نمى شود و هيچ سؤال او از درگاه خدا رد نمى شود و پيغمبران همه به ايشان توسل نموده اند در شدّتها پس چرا ما توسل به ايشان نجوييم؟

پس همگى جمع شدند و فرياد برآوردند: پروردگارا! به جاه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه گرامى ترين خلق است نزد تو و به جاه على عليه السّلام كه افضل و اعظم خلق است بعد از او و به جاه ذرّيّت طيّبين و طاهرين از آل طه و يس سوگند مى دهيم كه گناهان ما را بيامرزى و از لغزش ما درگذرى و اين كشتن را از ما دور گردانى.

ص: 692

حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: بگو دست از كشتن بازدارند كه بعضى از ايشان از من سؤالى كردند و مرا سوگندى دادند كه اگر اول اين سوگند را به من مى دادند ايشان را توفيق مى دادم و نگاه مى داشتم از گوساله پرستيدن، و اگر شيطان چنين قسمى مى داد مرا هرآينه او را هدايت مى كردم، و اگر نمرود يا فرعون چنين قسمى مى دادند هرآينه ايشان را نجات مى دادم.

پس كشتن را از ايشان برداشت، ايشان گفتند: زهى حسرت! كه در اول كار غافل شديم از توسل به انوار محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل اطهار او تا خدا ما را از شرّ اين فتنه حفظ مى كرد.

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَى اَللّهَ جَهْرَةً فرمود: يعنى بياد آوريد آن وقت را كه گفتند گذشتگان شما: اى موسى! ما هرگز ايمان نمى آوريم براى تو تا ببينيم خدا را معاينه و ظاهر، فَأَخَذَتْكُمُ اَلصّاعِقَةُ پس گرفت ايشان را صاعقه وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (1)و حال آنكه شما نظر مى كرديد بسوى ايشان.

ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ پس مبعوث گردانيديم گذشتگان شما را بعد از مردنشان لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (2)شايد ايشان شكر كنند آن زندگى را به سبب آنكه مى توانستند توبه و بازگشت كرد بسوى خدا، و بر ايشان دائم و مستمر نماند مردن كه بازگشت ايشان به جهنم باشد و هميشه در جهنم باشند.

فرمود: سبب اين صاعقه آن بود كه چون موسى عليه السّلام خواست عهد فرقان را به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت على بن ابى طالب و ساير ائمۀ طاهرين عليهم السّلام از ايشان بگيرد گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين امر پروردگار توست تا خدا را معاينه ببينيم و ما را به اين خبر دهد.

پس صاعقه گرفت ايشان را و ايشان صاعقه را مى ديدند كه بر آنها نازل مى شود، و حق تعالى فرمود: اى موسى! منم گرامى دارندۀ دوستان خود را كه تصديق مى كنند به برگزيده هاى من و پروا نمى كنم و منم عذاب كنندۀ دشمنان خود را كه دفع مى كنند و انكار

ص: 693


1- . سورۀ بقره:55.
2- . سورۀ بقره:56.

مى نمايند حقوق برگزيده هاى مرا و پروا نمى كنم.

پس موسى عليه السّلام گفت-به آنها كه باقى مانده بودند و صاعقه به ايشان نرسيده بود-كه:

چه مى گوئيد؟ آيا قبول مى كنيد و اعتراف مى كنيد؟ و اگر نه شما نيز به آنها ملحق خواهيد شد.

گفتند: اى موسى! ما نمى دانيم كه اين صاعقه به چه سبب بر ايشان نازل شد گاه باشد به سبب انكار قول تو صاعقه بر ايشان نازل نشده باشد، اگر راست مى گويى كه صاعقه به سبب قبول نكردن ولايت محمد و آل طيبين او عليهم السّلام بر ايشان نازل شده است پس دعا كن خدا را بحقّ محمد و آل او كه ما را بسوى ولايت ايشان دعوت مى نمائى كه اين صاعقه مرده ها را زنده كند تا ما از ايشان بپرسيم كه: به چه سبب صاعقه بر ايشان رسيد؟

پس آن حضرت دعا كرد تا ايشان زنده شدند، چون بنى اسرائيل از آنها پرسيدند، گفتند: اى بنى اسرائيل! اين عذاب به اين سبب به ما رسيد كه ابا كرديم از اعتقاد كردن به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت على عليه السّلام از ذرّيّت ايشان و ديديم بعد از مرگ خود مملكتهاى پروردگار خود را از آسمانها و حجب و كرسى و عرش و بهشت و دوزخ، و نديديم كسى را كه حكمش در آن مملكتها جارى تر و پادشاهى و سلطنت او بزرگتر باشد از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين، چون ما به اين صاعقه مرديم بردند روح ما را بسوى جهنم پس ندا كردند محمد و على عليهما السّلام ملائكه را كه:

عذاب خود را از اين جماعت بازداريد كه اينها زنده خواهند شد به دعاى شخصى كه از خدا سؤال خواهد كرد بحقّ ما و آل طيّبين ما، اين ندا وقتى رسيد كه هنوز ما را در هاويه نينداخته بودند، پس تأخير كردند عذاب ما را تا به دعاى تو زنده شديم اى موسى، پس حق تعالى به اهل عصر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت كه: هرگاه به توسل به محمد و آل طيّبين او زنده شدند ظالمان از گذشتگان شما پس انكار حقّ ايشان مكنيد و خود را در معرض غضب الهى در مياوريد (1).

ص: 694


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 247.

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ فرمود: يعنى به ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم بر پدران و گذشتگان شما عهد و پيمان ايشان را، كه عمل كنند به آنچه در تورات بر ايشان فرستاده بودم و به آن نامۀ مخصوصى كه در باب محمد و على و آل طيبين او فرستاده بودم كه ايشان بهترين خلقند و قيام نمايندگان بر حقّند، بايد كه اقرار نمائيد به اين و برسانيد به فرزندان خود و امر كنيد ايشان را كه برسانند به فرزندان خود تا آخر دنيا كه ايمان بياورند به محمد پيغمبر خدا و قبول كنند از او آنچه امر مى فرمايد ايشان را در حقّ ولىّ خدا على بن ابى طالب عليه السّلام از جانب خدا، و آنچه خبر مى دهد ايشان را از احوال خليفه هاى بعد از او كه قيام نمايندگانند به حقّ خدا، پس ابا كردند اسلاف شما از قبول كردن اينها.

وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ اَلطُّورَ (1) پس امر كرديم جبرئيل را كه جدا كرد از كوه فلسطين قطعه اى به قدر لشكرگاه ايشان يك فرسخ در يك فرسخ و آورد در بالاى سر ايشان بازداشت، پس موسى عليه السّلام به ايشان گفت: يا قبول مى كنيد آنچه شما را به آن امر كردم يا اين كوه بر سر شما مى افتد. پس ملجأ شدند و از روى ضرورت قبول كردند مگر آنها را كه خدا از عناد حفظ كرد و به طوع و اختيار قبول كردند.

چون قبول كردند، به سجده افتادند و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشتند و اكثر آنها پهلوهاى روى خود را براى آن بر زمين گذاشتند كه ببينند كوه بر سر ايشان فرود مى آيد يا نه، و قليلى از ايشان از روى طوع و رغبت براى تذلّل و شكستگى نزد حق تعالى رو بر زمين گذاشتند (2).

خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ فرمود: يعنى بگيريد و قبول كنيد آنچه ما به شما عطا كرديم از فرايضى كه بر شما واجب گردانيده ايم به آن توانايى كه به شما داده ايم و شرايط تكليف را در شما تمام كرده ايم و علّتها را از شما برداشته ايم، وَ اِسْمَعُوا بشنويد آنچه شما را به آن امر مى كنيم، قالُوا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا يعنى: گفتند شنيديم قول تو را و معصيت كرديم

ص: 695


1- . سورۀ بقره:63.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 266.

امر تو را، يعنى: بعد از آن معصيت كردند و در آن وقت نيز در خاطر داشتند اطاعت نكنند، وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ يعنى: مأمور شدند بياشامند آبى را كه ريزه هاى گوساله در آن ريخته بود تا ظاهر شود كى گوساله پرستيده و كى نپرستيده است، بِكُفْرِهِمْ يعنى:

به سبب كفرشان مأمور به اين شدند، قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1)بگو به ايشان اى محمد: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان آوردن شما به موسى كه كافر شويد به محمد و على و دوستان خدا از اهل بيت ايشان اگر ايمان داريد به تورات موسى، و ليكن معاذ اللّه هرگز ايمان به تورات شما را امر نمى كند كافر شويد به محمد و على بلكه امر مى كند شما را كه ايمان به ايشان بياوريد.

پس امام عليه السّلام فرمود: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: چون موسى عليه السّلام بسوى بنى اسرائيل برگشت، ايشان گوساله پرستيده بودند، به نزد آن حضرت آمده و اظهار توبه و پشيمانى كردند، موسى فرمود: كيست گوساله پرستيده است تا حكم خدا را بر او جارى كنم؟ همه انكار كردند هر يك مى گفت: من نكردم بلكه ديگران بودند؛ پس در آن وقت موسى به سامرى فرمود: نظر كن بسوى خداى خود كه آن را مى پرستيدى آن را ريزه ريزه مى كنم و بر دريا مى پاشم.

پس امر فرمود آن را به سوهان ريزه ريزه كرده و ريزه هاى آن را در درياى شيرين پاشيدند، بنى اسرائيل را امر كرد از آن آب بخورند، هر كه گوساله پرستيده بود اگر سفيد بود لبها و بينى او سياه شد، و اگر سياه بود لبهاى او و بينى او سفيد شد؛ پس در آن وقت حكم الهى را در ايشان جارى كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: موسى وعده داده بود بنى اسرائيل را كه چون نجات خواهيد يافت از فرعون، حق تعالى كتابى براى شما خواهد فرستاد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و حدود و احكام و فرائض او.

پس چون نجات يافتند و به نزديك شام رسيدند كتاب را براى ايشان آورد، در آن

ص: 696


1- . سورۀ بقره:93.

كتاب اين نوشته شده بود كه: من قبول نمى كنم عملى را از كسى كه تعظيم نكند محمد و على و آل طيّبين ايشان عليهم السّلام را و گرامى ندارد اصحاب ايشان و دوستان ايشان را چنانچه حقّ گرامى داشتن ايشان است، اى بندگان خدا! بدانيد و گواه باشيد كه محمد بهترين آفريده هاى من است و افضل خلايق است، و على برادر آن حضرت و وصى و وارث علم او و جانشين اوست در امّت او، و بهترين خلق است بعد از او، و آل محمد بهترين آل پيغمبرانند، و اصحاب آن حضرت بهترين صحابۀ پيغمبرانند، و امّت او بهترين امّتهاى پيغمبرانند.

پس بنى اسرائيل گفتند: ما قبول نمى كنيم اين را اى موسى، اين عظيم و گران است بر ما بلكه قبول مى كنيم از اين شرايع آنچه بر ما آسان است، چون قبول كنيم مى گوئيم پيغمبر ما بهترين پيغمبران است و آل او بهترين آل پيغمبرانند، و ما كه امّت اوئيم بهترين امّت پيغمبرانيم، و اعتراف نمى كنيم به فضيلت جماعتى كه ايشان را نديده ايم و نمى شناسيم.

پس حق تعالى امر فرمود جبرئيل را كه به بال خود كوهى از كوههاى فلسطين را به قدر لشكرگاه موسى كه يك فرسخ در يك فرسخ بود كند و آورد بر بالاى سر ايشان بازداشت و گفت: يا قبول مى كنيد آنچه موسى براى شما آورده است، يا اين كوه را بر شما مى گذارم كه شما را خرد كند.

پس ايشان به جزع و اضطراب آمدند و گفتند: اى موسى! چه كنيم؟

موسى گفت: سجده كنيد از براى خدا بر پيشانى خود، پس پهلوى راست و چپ روى خود را بر خاك گذاريد و بگوئيد: پروردگارا! شنيديم و اطاعت كرديم و قبول كرديم و اعتراف كرديم و تسليم كرديم و راضى شديم.

پس آنچه موسى به ايشان گفت از كردار و رفتار بعمل آوردند، امّا بسيارى از ايشان در دل مخالف بودند با آنچه به ظاهر گفتند و كردند، و در دل مى گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، بر خلاف آنچه به زبان مى گفتند و پهلوى راست روى خود را بر زمين گذاشتند و قصد ايشان شكستگى و فروتنى نزد خدا و پشيمانى از گذشته ها نبود بلكه اين را مى كردند كه ببينند آيا كوه بر سرشان مى افتد يا نه؛ پس پهلوى چپ رو را بر زمين گذاشتند به همين

ص: 697

قصد.

پس جبرئيل گفت: اكثر ايشان معصيت خدا كردند و ليكن حق تعالى مرا امر كرد كه اين كوه را از ايشان زايل گردانم به اعترافى كه به حسب ظاهر در دنيا كردند، زيرا كه حق تعالى در دنيا به ظاهر حال ايشان سلوك مى كند در آنكه خون ايشان محفوظ باشد و در امان باشند، و كار ايشان با خداست در آخرت كه در آنجا ايشان را عذاب خواهد كرد بر اعتقادات و نيّتهاى بد ايشان.

پس ديدند بنى اسرائيل كه كوه دو پاره شد: يك پاره اش مرواريد سفيد شد به جانب آسمان بالا رفت تا آسمانها را شكافت و ايشان مى ديدند تا به جائى رسيد كه ايشان نمى ديدند، و يك قطعۀ ديگرش آتش شد بسوى زمين آمد و زمين را شكافت و فرو رفت و از ديدۀ ايشان پنهان شد. چون سبب آن حال را از حضرت موسى سؤال كردند فرمود:

آن قطعه كه به آسمان رفت به بهشت ملحق شد و خدا آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار كه عدد آن را بغير از خدا نمى داند، و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى آنها كه ايمان واقعى آوردند به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع نعمتها كه خدا وعده فرموده است پرهيزكاران بندگانش را از درختها و بستانها و ميوه ها و حوريان نيكو شمايل و غلامان پيوسته زيبا باشند مانند مرواريدهاى پراكنده شده و ساير نعمتها و نيكيهاى بهشت؛ و امّا آن قطعه كه به زمين فرو رفت به جهنم ملحق شد، حق تعالى آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى كافران به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع عذابى كه خدا وعيد فرموده است كافران بندگانش را از درياهاى آتش و حوضهاى غسلين و غسّاق و رودخانه هاى چرك و ريم و خون و زبانيه ها كه گرزها در دست داشته باشند براى عذاب ايشان، و درختهاى زقّوم و ضريع و مارها و عقربها و افعيها و بندها و غلها و زنجيرها و ساير انواع بلاها و عذابها كه حق تعالى براى اهل جهنم مهيّا كرده است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم با بنى اسرائيل زمان خود فرمود: آيا نمى ترسيد از عقاب

ص: 698

پروردگار خود در انكار نمودن اين فضائل كه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آنها محمد و على و آل طيّبين ايشان را (1)؟

و به سند معتبر منقول است كه: طاووس يمانى كه از علماى عامه است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود: كدام مرغ است كه خدا در قرآن ياد كرده است كه يك مرتبه پرواز كرده است و پيش از آن و بعد از آن ديگر پرواز نكرده است و نخواهد كرد؟

فرمود: آن طور سيناست كه حق تعالى بعضى از آن را بر سر بنى اسرائيل بازداشت به انواع عذابها كه در آن كوه بود تا آنكه قبول كردند تورات را چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «يادآور آن وقتى را كه كوه را كنديم و بر بالاى سر بنى اسرائيل داشتيم مانند سقفى و گمان كردند كه بر سر ايشان خواهد افتاد» (2). (3)

در حديث ديگر حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه فرمود: چون حق تعالى تورات را بر بنى اسرائيل فرستاد، ايشان قبول نكردند پس بلند كرد بر سر ايشان كوه طور را و موسى به ايشان گفت: اگر قبول نمى كنيد اين كوه بر شما مى افتد. پس قبول كردند و سرهاى خود را به زير افكندند (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت موسى به بنى اسرائيل گفت كه:

خدا با من سخن مى گويد و مناجات مى كند، تصديق او نكردند. پس به ايشان گفت:

جماعتى را از ميان خود اختيار كنيد كه با من بيايند و سخن خدا را بشنوند، پس ايشان هفتاد كس از نيكان خود را اختيار كردند و با حضرت موسى به محلّ مناجات او فرستادند، پس موسى عليه السّلام نزديك رفت و حق تعالى به آفريدن آواز در هوا به او مناجات كرد و سخن گفت. پس موسى عليه السّلام به آن جماعت گفت: بشنويد و گواهى دهيد نزد بنى اسرائيل، گفتند: ما ايمان نمى آوريم براى تو كه اين سخن خداست تا خدا را آشكارا

ص: 699


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 424.
2- . سورۀ اعراف:171.
3- . احتجاج 2/187؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/217.
4- . تفسير قمى 1/246.

ببينيم، پس خدا صاعقه فرستاد كه همه سوختند.

پس چون موسى عليه السّلام ديد كه قومش هلاك شدند محزون شد بر ايشان و گفت: آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه سفيهان ما كردند؟ زيرا كه موسى عليه السّلام گمان كرد كه ايشان به گناهان بنى اسرائيل هلاك شدند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال نمود كه: پروردگارا! خود را به من بنما تا تو را ببينم.

حق تعالى به او وحى فرستاد كه: هرگز مرا نخواهى ديد و نمى توانى ديد. و وعده فرمود او را كه بر كوه تجلّى كند تا بداند كه او را نمى تواند ديد.

موسى بر كوه بالا رفت، درگاه آسمان گشوده شد و فوجهاى ملائكۀ آسمان به زير آمدند و فوج فوج بر او مى گذشتند با رعد و برق و صاعقه و باد و عمودهاى نور در دست داشتند، هر فوج كه بر او مى گذشتند به او مى گفتند: اى پسر عمران! سؤال بزرگى از پروردگار خود نمودى؛ و هر فوج ايشان را كه مى ديد جميع بدنش از ترس مى لرزيد و به امر الهى آتشى بر دور او احاطه كرده بود كه نمى توانست گريخت تا آنكه حق تعالى قدرى از انوار عظمت خود را بر كوه جلوه داد و كوه به زمين فرورفت. موسى افتاد و بيهوش شد (2).

مؤلف گويد: بايد دانست كه ضرورى دين شيعه است و به دلايل عقليه و نقليه ثابت شده است كه حق تعالى ديدنى نيست و ذات مقدس او را به چشم ادراك نمى توان ديد بلكه ديدۀ دل نيز از ادراك كنه ذات و صفات مقدس او عاجز و قاصر است، چون تواند بود كه ديده شود چيزى كه جسم و جسمانى نباشد و محلّى و مكانى نداشته باشد و در جهتى نباشد، پس چگونه حضرت موسى با مرتبۀ جليل پيغمبرى اين سؤال نمود؟ از اين شبهه

ص: 700


1- . تفسير قمى 1/241.
2- . تفسير عياشى 2/26.

دو جواب مى توان گفت:

اول آنكه: سؤال موسى عليه السّلام از ديدن به چشم نبود بلكه مى خواست معرفت كنه ذات و صفات الهى براى او حاصل گردد تا نهايت مرتبۀ معرفت بشرى براى او ميسّر گردد؛ چون اول ممتنع و ثانى فوق مرتبۀ آن حضرت بود، حضرت بارى تعالى به اظهار بعضى از انوار جلال و عظمت خود بر كوه و تاب نياوردن او ظاهر گردانيد كه كسى را راهى به ادراك كنه جلال او نيست و او را قابليت نهايت مرتبۀ معرفت كه مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم است نيست.

دوم آنكه: سؤال موسى عليه السّلام از جهت قوم او بود، چون مأمور بود كه مدارا با قوم خود بكند و آنچه ايشان سؤال كنند رد ننمايد، به تكليف قوم خود اين سؤال نمود و مى دانست كه اين امر ممتنع است و خدا ديدنى نيست و ليكن مى خواست كه بر قوم او اين معنى ظاهر شود. و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين مسأله سؤال نمود، آن حضرت فرمود كه: كليم خدا موسى بن عمران مى دانست كه خدا از آن منزّه تر است كه به چشمها ديده شود و ليكن چون حق تعالى با او سخن گفت و او را همراز خود گردانيد، او برگشت بسوى قوم خود و ايشان را خبر داد كه: خدا با من سخن گفت و مرا مقرّب درگاه خود گردانيد و با من مناجات كرد.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم به آنچه تو مى گوئى تا سخن خدا را بشنويم چنانچه تو شنيده اى. و ايشان هفتصد هزار كس بودند پس از ميان ايشان هفتاد هزار كس اختيار كرد، و از آنها هفت هزار مرد اختيار كرد، و از آنها هفتاد نفر برگزيد با خود برد به طور سينا كه محلّ مناجات او بود با حق تعالى، و ايشان را در دامنۀ كوه بازداشت و خود بر كوه بالا رفت و از خدا سؤال نمود كه با او سخن بگويد چنان كه آن هفتاد نفر بشنوند، پس خدا با او سخن گفت، ايشان كلام الهى را از بالاى سر و پائين پا و جانب راست و چپ و پيش رو و پشت سر از همه جهت به يك دفعه شنيدند، زيرا كه خدا صدا را در درخت خلق كرد و به همه جانب پهن كرد تا از همه جهت شنيدند تا بدانند كلام خدا است كه اگر كلام ديگرى بود

ص: 701

از يك جهت شنيده مى شد.

پس آن هفتاد نفر از روى اجابت گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين سخن خدا است تا خدا را آشكارا ببينيم.

چون اين سخن عظيم و اين گستاخى بزرگ از ايشان صادر شد از روى تكبر و طغيان، حق تعالى صاعقه اى بر ايشان فرستاد كه به سبب ظلم ايشان، ايشان را هلاك گردانيد.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! من چه گويم با بنى اسرائيل در وقتى كه بسوى ايشان برگردم و گويند كه: بردى ايشان را و كشتى براى آنكه صادق نبودى در آن دعوى كه نمودى كه خدا با تو مناجات مى كند؟

پس حق تعالى به دعاى حضرت موسى ايشان را زنده كرد، چون زنده شدند گفتند:

چون از براى ديدن ما سؤال نمودى چنين شد، اكنون سؤال كن كه خدا خود را به تو بنمايد كه بسوى او نظر كنى كه اجابت تو خواهد فرمود، چون ببينى خدا را به ما خبر بده كه خدا چگونه است تا ما او را بشناسيم چنانچه حقّ شناختن اوست.

موسى گفت: اى قوم من! خدا به ديده ها درنمى آيد و او را كيفيت و چگونگى نمى باشد، و او را به آياتى كه آفريده و علاماتى كه هويدا گردانيده مى توان شناخت.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا اين سؤال را نكنى.

پس موسى گفت: پروردگارا! تو سخن بنى اسرائيل را شنيدى و صلاح ايشان را بهتر مى دانى.

پس حق تعالى وحى نمود به او كه: اى موسى! از من سؤال كن آنچه ايشان سؤال نمودند كه من تو را به جهل و سفاهت ايشان مؤاخذه نخواهم كرد.

پس در آن وقت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! خود را به من بنما كه نظر كنم بسوى تو.

پس حق تعالى فرمود: هرگز مرا نتوانى ديد و ليكن نظر كن به كوه اگر به جاى خود قرار مى گيرد در وقتى كه فرومى رود پس مرا مى توانى ديد.

چون تجلّى كرد حق تعالى براى كوه به آيتى از آيات خود، آن را هموار زمين گردانيد و موسى عليه السّلام بيهوش افتاد، چون به هوش آمد گفت: تنزيه مى كنم تو را و توبه مى كنم بسوى

ص: 702

تو، يعنى بازگشتم بسوى معرفتى كه پيشتر به تو داشتم از جهالت و نادانى قوم خود و من از اول ايمان آوردندگانم از بنى اسرائيل به آنكه تو را نمى توان ديد (1).

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: هارون عليه السّلام چرا به حضرت موسى گفت: اى فرزند مادر من! مگير ريش و سر مرا؟ و نگفت: اى فرزند پدر من؟

فرمود: زيرا كه دشمنى ها در ميان برادران در وقتى مى باشد كه از يك پدر باشند و از مادرهاى متفرق باشند، چون از يك مادر باشند دشمنى در ميان ايشان كم مى باشد مگر آنكه شيطان در ميان ايشان افساد كند و اطاعت شيطان نمايند، پس هارون به برادرش موسى عليه السّلام گفت: اى برادرى كه از مادر من متولد شده اى و از غير مادر من بهم نرسيده اى! موى ريش و سر مرا مگير، و نگفت: اى فرزند پدر من، زيرا كه فرزندان يك پدر هرگاه مادرهاى ايشان جدا باشند عداوت در ميان ايشان بعيد نيست مگر كسى كه خدا او را نگاه دارد، و عداوت در ميان فرزندان يك مادر مستبعد است.

پس سائل باز از آن حضرت پرسيد كه: به چه سبب حضرت موسى سر و ريش هارون عليه السّلام را گرفت و بسوى خود كشيد و حال آنكه او را در گوساله پرستيدن بنى اسرائيل گناهى نبود؟

فرمود: براى اين چنين كرد كه چرا وقتى كه بنى اسرائيل كافر شدند و گوساله پرستيدند از ايشان جدا نشد كه به موسى عليه السّلام ملحق شود، و هرگاه از ايشان مفارقت مى كرد عذاب بر ايشان نازل مى شد، نمى بينى كه حضرت موسى عليه السّلام به هارون گفت: چه مانع شد تو را در وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از اينكه از پى من بيائى؟ هارون گفت: اگر چنين مى كردم بنى اسرائيل پراكنده مى شدند و ترسيدم كه بگوئى جدائى انداختى در ميان بنى اسرائيل و سخن مرا رعايت نكردى در باب اصلاح ايشان (2).

ص: 703


1- . توحيد شيخ صدوق 121؛ احتجاج 2/430؛ عيون اخبار الرضا 1/200.
2- . علل الشرايع 68.

مؤلف گويد: از جمله شبهه هاى عظيم جماعتى كه نسبت خطا و گناه به پيغمبران مى دهند اين قصۀ حضرت موسى و هارون عليهما السّلام است زيرا كه هر دو پيغمبر بودند، اگر هارون كارى كرده بود كه از موسى عليه السّلام مستحقّ اين اهانت و زجر گرديده بود كه موسى ريش و سر مبارك او را بگيرد و پيش كشد و درشت با او سخن بگويد، پس، از هارون گناه صادر شده بوده است؛ و اگر او را گناهى نبود، پس موسى عليه السّلام در اين قسم اهانتى نسبت به برادر خود كه پيغمبر بود واقع ساختن خطا كرد و گناه از او صادر شده بوده است خصوصا با انداختن الواح بر زمين و شكستن آنها كه متضمن استخفاف به كتاب خدا بود.

و جواب از آن به چند وجه مى توان گفت:

وجه اول كه ظاهرترين وجوه است آن است كه اين نزاعى بود ظاهر ميان آن دو پيغمبر بزرگوار براى اصلاح امّت و تأديب ايشان، زيرا كه چون بنى اسرائيل مرتكب امر شنيعى شده بودند و اين را سهل مى شمردند بايست كه حضرت موسى اظهار شناعت عمل ايشان به اكمل وجهى بفرمايد، و هيچ وجهى از اين كاملتر نبود كه نسبت به برادر بزرگوار خود كه با قرابت نسبى به رتبۀ جليل پيغمبرى سرفراز بود، چنين زجرى بفرمايد و الواح را بر زمين بگذارد و اظهار نمايد كه: من دست برداشتم از اصلاح شما و كتاب آوردن براى شما سودى ندارد، تا آنكه بر ايشان ظاهر شود كه گناه بزرگى كرده اند كه سبب اين امور غريبه گرديده و كوه حلم موسى را از جا كند، و به حسب واقع تقصيرى از هارون صادر نشده بود و غرض موسى عليه السّلام نيز آزار او نبود.

و اين قسم امور در سياسات ملوك و آداب ايشان بسيار واقع مى شود كه يكى از مقرّبان را مورد عتاب مى گردانند كه ديگران متنبّه شوند. حق تعالى در قرآن مجيد در بسيار جائى نسبت به جناب نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلم عتاب آميز سخن فرموده است براى تأديب امّت چنانچه بعد از اين در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

دوم آنكه: اين حركت حضرت موسى عليه السّلام از غايت خشم و اندوه و غضب بر امّت بود چنانچه آدمى در هنگام غايت غضب و اندوه گاه لب خود را مى گزد و گاه ريش خود را مى كند، چون هارون عليه السّلام به منزلۀ نفس و جان موسى عليه السّلام بود اين حركات را نسبت به او

ص: 704

واقع ساخت، حضرت هارون براى آن استدعا كرد كه: اينها نسبت به من مكن كه مبادا بنى اسرائيل سبب و علت اين حركات را نيابند و حمل بر عداوت نمايند و موجب شماتت ايشان گردد بر آن حضرت.

سوم آنكه: سر و ريش هارون را از جهت مهربانى و اشفاق و دلدارى گرفت به نزد خود كشيد كه او را تسلى نمايد، هارون ترسيد كه قوم حمل بر معنى ديگر كنند، و استدعاى ترك اينها نمود كه گمان بد نسبت به موسى عليه السّلام نبرند.

چهارم آنكه: فعل هارون يا موسى يا هر دو ترك اولى و مكروه بود و به حدّ گناه و معصيت نرسيده بود كه منافى نبوّت باشد.

و وجوه ديگر نيز گفته اند. و وجه اول اظهر وجوه است، و اللّه يعلم.

و در انداختن الواح محتمل است كه از روى غضب، بى اختيار از دست آن حضرت افتاده باشد، يا از براى غضب ربّانى و شدّت در دين و انكار بر مخالفين انداخته باشد؛ اين قسم انداختن مستلزم استخفاف نيست.

بدان كه احاديث در باب وعدۀ موسى عليه السّلام با قوم خود مختلف است، اكثر روايات دلالت مى كند بر آنكه:

اولا: وعده كرد موسى عليه السّلام با ايشان كه: من سى روز از شما غايب خواهم شد.

حق تعالى براى مصلحتى چند از باب بدا اين وعده را چهل روز گردانيد، و وعدۀ سى روز مشروط به شرطى بود كه آن شرط بعمل نيامد.

و بعضى آيات و احاديث دلالت مى كند بر آنكه موسى عليه السّلام چهل روز با ايشان وعده كرده بود و پيش از انقضاى وعده به محض امتداد چنين كردند، يا آنكه شيطان تسويل كرد براى ايشان كه شب و روز را جدا براى ايشان حساب كرد. چون بيست روز گذشت گفت كه: چهل شبانه روز گذشته است، ايشان باور كردند.

و جمع ميان آيات آسان است، زيرا كه آيه صريح نيست در آنكه وعده سى روز بود با آنكه اگر صريح باشد ممكن است جمع كردن به اينكه به موسى عليه السّلام فرموده باشد كه وعده چهل روز خواهد بود، و امر فرموده باشد او را كه به ايشان سى روز وعده فرمايد براى

ص: 705

مصلحتى.

و ميان بعضى احاديث نيز به اين وجه جمع مى توان كرد.

و به وجه ديگر نيز جمع مى توان كرد كه وعدۀ حضرت موسى با قوم خود سى يا چهل بوده باشد به اين نحو كه فرموده باشد كه: سى روز از شما غايب مى شوم، محتمل است كه بيشتر نيز بشود تا چهل روز.

و محتمل است كه بعضى از احاديث بر تقيه محمول باشد.

به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: به چه سبب گاو در ميان ساير حيوانات ديده اش را بر هم گذاشته است و سر به جانب آسمان بالا نمى كند؟

فرمود: از شرم خدا به سبب آنكه قوم موسى عليه السّلام گوساله پرستيدند سر به زير افكنده و نگاه به جانب آسمان نمى كند (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: گرامى داريد گاو را كه بهترين چهارپايان است و چشم به جانب آسمان نگشوده از شرم خدا از روزى كه گوساله پرستيدند (2).

و در حديث ديگر فرموده: در وقتى كه حق تعالى تجلّى بر كوه فرمود به سبب سؤال موسى ديدن حق تعالى را هفت كوه پرواز نمودند و به حجاز و يمن ملحق شدند: و آنچه به مدينه آمد احد و ورقان بود؛ و آنچه به مكه رفت ثور و ثبير و حراء بود؛ و آنچه به يمن رفت صبر و حضور بود (3).

در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: چون بعد از فوت من نعش مرا بسوى نجف اشرف بيرون بريد و بادى رو به شما بيايد و پاهاى شما به زمين فرو رود مرا آنجا دفن كنيد كه اول طور سينا است (4).

ص: 706


1- . علل الشرايع 494 و 593؛ عيون اخبار الرضا 1/241.
2- . علل الشرايع 494.
3- . خصال 344.
4- . تهذيب الاحكام 6/34؛ فرحة الغري 50.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف اشرف قطعه اى است از كوهى كه حق تعالى بر روى آن با موسى سخن گفت (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى بر كوه تجلّى كرد به دريا فرو رفت و تا قيامت فروخواهد رفت (2).

به روايت ديگر فرمود: كرّوبيان گروهى اند از شيعيان ما از خلقهاى اول كه حق تعالى ايشان را در پشت عرش جا داده است، اگر نور يكى از ايشان را بر تمام اهل عالم قسمت كنند هرآينه ايشان را كافى خواهد بود. چون موسى عليه السّلام سؤال ديدن كرد، خدا يكى از آنها را امر فرمود كه بر كوه تجلّى نمود و كوه تاب نور او نياورد به زمين فرو رفت (3).

مؤلف گويد: ممكن است كه آن كوه به چند قسمت شده باشد: بعضى به زمين فرورفته باشد؛ و بعضى به اطراف عالم پرواز كرده باشد؛ و بعضى ريگ روان شده باشد چنانچه آن را نيز نقل كرده اند (4). و در معنى تجلّى بر كوه سخن بسيار است كه اين كتاب محلّ ذكر آنها نيست.

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل توبه كردند و موسى عليه السّلام به ايشان گفت كه: يكديگر را بكشيد، گفتند: چگونه يكديگر را بكشيم؟ گفت: چون فردا شود بامداد بيائيد به نزد بيت المقدس و با خود كاردى يا شمشيرى يا حربه اى ديگر بياوريد و دهانهاى خود را ببنديد كه يكديگر را نشناسيد، چون من بر منبر بنى اسرائيل بالا روم يكديگر را بكشيد.

پس هفتاد هزار تن جمع شدند از آنها كه گوساله پرستيده بودند نزد بيت المقدس، چون موسى عليه السّلام به ايشان نماز كرد و بر منبر بالا رفت، شروع كردند به كشتن يكديگر، چون ده هزار تن از ايشان كشته شدند جبرئيل نازل شد و گفت: اى موسى! بگو دست از كشتن

ص: 707


1- . ارشاد القلوب 439؛ كامل الزيارات 39.
2- . توحيد شيخ صدوق 120؛ تفسير قمى 1/240.
3- . بصائر الدرجات 69.
4- . مجمع البيان 2/475.

يكديگر بردارند كه حق تعالى به فضل خود توبۀ ايشان را قبول فرمود (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام هفتاد تن از ميان قوم خود انتخاب كرد و با خود به طور برد. چون سؤال رؤيت كردند، صاعقه بر ايشان نازل شد و سوختند. پس موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! اينها اصحاب من بودند.

وحى به او رسيد كه: من اصحابى به تو مى دهم كه از ايشان بهتر باشند.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! من به ايشان انس گرفته ام و ايشان را شناخته ام و نامهاى ايشان را دانسته ام. سه مرتبه دعا كرد تا خدا ايشان را زنده نمود و پيغمبران گردانيد (2).

مؤلف گويد كه: پيغمبر شدن ايشان موافق اصول شيعه مشكل است، زيرا كه ظاهر حال آن است كه سؤال ايشان گناه بود كه به سبب آن معذّب شدند، پس چگونه با وجود صدور گناه از ايشان پيغمبر شدند؟ به چند وجه جواب ممكن است:

اول آنكه: ذكر پيغمبرى ايشان بر وجه تقيه شده باشد، چون اكثر عامه چنين روايت كرده اند.

دوم آنكه: چون مردند، حيات اول كه در آن گناه كرده بودند منقطع شد. اگر در حيات دوم معصوم بوده باشند كافى است براى پيغمبرى ايشان، و در اين وجه سخن مى رود.

سوم آنكه: سؤال ايشان نيز از جانب قوم بوده باشد و هلاك ايشان بر وجه تعذيب نبوده باشد بلكه براى تأديب قوم بوده باشد، و اين نيز بعيد است.

چهارم آنكه: اطلاق پيغمبرى بر ايشان بر وجه مجاز باشد، يعنى آن قدر خوب شدند بعد از رجعت كه گويا پيغمبران بودند.

وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه اين واقعه از شواهد حقّيت رجعت است كه در اين امّت نيز در زمان حضرت قائم عليه السّلام جمعى به دنيا رجوع خواهند كرد از مردگان، زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود

ص: 708


1- . تفسير قمى 1/47.
2- . رجال كشى 2/512؛ تفسير عياشى 2/30.

كه: هر چه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود. ان شاء اللّه بعد از اين در باب على حده مذكور خواهد شد.

بدان كه موافق آن حديث متواتر كه ما سابقا نقل كرديم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود (1).

و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو از من به منزلۀ هارونى از موسى (2)، و نظير قصۀ گوساله و سامرى در اين امّت قصۀ ابو بكر بود كه از گوساله خرتر بود و عمر بود كه از سامرى محيل تر و شقى تر بود، چنانچه در آنجا اطاعت هارون نكردند در اينجا اطاعت وصىّ بر حقّ پيغمبر آخر الزمان نكردند.

چون امير المؤمنين عليه السّلام را به جبر كشيدند و به مسجد آوردند كه با ابو بكر بيعت كند، رو به قبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نمود به همان خطاب كه هارون به حضرت موسى نمود به آن حضرت خطاب كرد گفت: «يا بن امّ! انّ القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني» (3). و چون توبه كردند و زمان ابو بكر و عمر و عثمان كه به جاى گوساله و سامرى و قارون بودند گذشت و با امير المؤمنين بيعت كردند مانند بنى اسرائيل شمشيرها از غلاف درآمد و يكديگر را كشتند چنانچه بنى اسرائيل به ظاهر در تيه حيران شدند چهل سال، اين امّت بسوى اختيار خود تا زمان قائم آل محمد صلوات اللّه عليه در امور دين و دنياى خود حيران ماندند.

بر هر يك از اين مضامين، احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه ان شاء اللّه در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى الواح را بر حضرت موسى عليه السّلام فرستاد، در آن بيان همه چيز بود و مشتمل بود بر احوال آنچه بعد از

ص: 709


1- . تفسير عياشى 1/303.
2- . بشارة المصطفى 266؛ محاسن 1/259؛ ترجمة الامام علي بن أبي طالب من تاريخ ابن عساكر 1/306؛ كفاية الطالب 281.
3- . كتاب سليم بن قيس 45؛ بصائر الدرجات 275؛ احتجاج 1/215.

اين خواهد شد تا روز قيامت. چون عمر حضرت موسى به آخر رسيد خدا به او وحى نمود كه: الواح را به كوه بسپار؛ و آن الواح از زبرجد بهشت بود.

پس حضرت موسى عليه السّلام الواح را به نزد كوه آورد و كوه به امر الهى شكافته شد و الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت، پس شكاف كوه برطرف شد و الواح ناپيدا شد تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد.

پس قافله اى از اهل يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند كوه شكافته شد و الواح ظاهر شد، آنها برداشتند و به خدمت آن حضرت آوردند و آنها الحال در پيش ماست (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت موسى الواح را انداخت، بر سنگى خورد و شكست آنچه شكسته شد. آن سنگ فروبرد در ميان آن سنگ بود تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد و آن سنگ به آن حضرت رسانيد (2).

و احاديث بسيار است كه: هيچ كتابى بر پيغمبرى نازل نشده است و هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است مگر آنكه همه نزد اهل بيت رسالت صلوات اللّه عليهم اجمعين است. ان شاء اللّه احاديث بسيار در اين باب در موضع خود مذكور خواهد شد.

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در ماه حزيران رومى موسى عليه السّلام نفرين كرد بنى اسرائيل را، پس در يك شبانه روز سيصد هزار تن از بنى اسرائيل مردند (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده است كه: قرآن را براى اين «فرقان» مى نامند كه آيات و سوره هاى آن متفرق نازل شد بى آنكه در لوحى نوشته باشد، و تورات و انجيل و زبور هر يك يكجا نوشته بر الواح و اوراق نازل شد (4).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تورات در ششم ماه مبارك

ص: 710


1- . بصائر الدرجات 140؛ تفسير عياشى 2/28.
2- . بصائر الدرجات 137.
3- . مهج الدعوات 357.
4- . علل الشرايع 470.

رمضان نازل شد (1).

مؤلف گويد: ممكن است ابتداى تورات در ماه رمضان نازل شده باشد و تمامش در ماه ذيحجه يا بعد از شكستن الواح بار ديگر تورات نازل شده باشد.

ص: 711


1- . كافى 2/629.

فصل هفتم: در بيان قصۀ قارون است

حق تعالى در سورۀ قصص فرموده است إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى (1)«بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پسر خالۀ حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عمّ او بود؛ و بعضى گفته اند عمّ او بود (2).

فَبَغى عَلَيْهِمْ (3) «پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان» . و در بغى او خلاف است: بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها (4).

وَ آتَيْناهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ (5) «عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى برمى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوّت» .

ص: 712


1- . سورۀ قصص:76.
2- . مجمع البيان 4/266.
3- . سورۀ قصص:76.
4- . مجمع البيان 4/266؛ عرائس المجالس 213.
5- . سورۀ قصص:76.

على بن ابراهيم گفته است كه: عصبه از ده است تا پانزده (1)؛ بعضى گفته اند: از ده تا چهل؛ و بعضى گفته اند كه: در اين مقام چهل مراد است؛ و بعضى شصت؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه: كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد (2).

إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ اَلْفَرِحِينَ (3) «در وقتى كه گفتند به او قوم او -جمعى گفته اند كه گوينده موسى عليه السّلام بود (4)-: شادى مكن، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را» .

وَ اِبْتَغِ فِيما آتاكَ اَللّهُ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ «طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانۀ آخرت را» وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيا «و فراموش مكن بهرۀ خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى» وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اَللّهُ إِلَيْكَ «و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو» وَ لا تَبْغِ اَلْفَسادَ فِي اَلْأَرْضِ «و طلب فساد مكن در زمين» إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ (5)«بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را» .

قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدِي (6) «گفت: من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام (7).

و گفته اند كه: حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من

ص: 713


1- . در تفسير قمى 2/144 آمده است كه ما بين 10 تا 19 نفر است.
2- . عرائس المجالس 213؛ تاريخ طبرى 1/263.
3- . سورۀ قصص:76.
4- . مجمع البيان 4/266.
5- . سورۀ قصص:77.
6- . سورۀ قصص:78.
7- . تفسير قمى 2/144.

چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود (1).

أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اَللّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ اَلْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً «آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوّتش زياده و مال و لشكرش بيشتر بود» وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ اَلْمُجْرِمُونَ (2)«و سؤال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان، زيرا كه خدا مطّلع است بر كرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان» .

فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ «پس بيرون آمد قارون بر قوم خود-يعنى بنى اسرائيل-با آن زينتها كه داشت» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى با جامه هاى ملوّن رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر (3)؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلّى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند (4).

قالَ اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (5) «گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را: اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهرۀ بزرگى است در دنيا» .

وَ قالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اَللّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لا يُلَقّاها إِلاَّ

ص: 714


1- . مجمع البيان 4/266.
2- . سورۀ قصص:78.
3- . تفسير قمى 2/144.
4- . مجمع البيان 4/267.
5- . سورۀ قصص:79.

اَلصّابِرُونَ (1) «و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما! ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبر كنندگان بر ترك زينتهاى دنيا» .

فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ اَلْأَرْضَ «پس فرو برديم قارون و مال او را به زمين» فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللّهِ وَ ما كانَ مِنَ اَلمُنْتَصِرِينَ (2)«پس نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند» وَ أَصْبَحَ اَلَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اَللّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اَللّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ اَلْكافِرُونَ (3)«و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد، اگر نه اين بود كه خدا بر ما منّت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هرآينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت، بدرستى كه رستگار نيستند كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا» .

تِلْكَ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (4) «اين است خانۀ آخرت، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است» .

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.

ص: 715


1- . سورۀ قصص:80.
2- . سورۀ قصص:81.
3- . سورۀ قصص:82.
4- . سورۀ قصص:83.

پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه، و قارون از جملۀ ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند و در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را «منون» مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.

پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسى عليه السّلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت: اى قارون! قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى؟ ! با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.

موسى عليه السّلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايۀ قصر او نشست، حضرت جبّه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيدۀ مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! اگر براى من غضب نكنى بر قارون، پس من پيغمبر تو نيستم. پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه: من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن. و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسى عليه السّلام بسته بودند، پس حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه بازشدند و داخل قصر شد.

چون قارون نظرش بر موسى عليه السّلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت: اى موسى! سؤال مى كنم از تو به حقّ رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى.

موسى عليه السّلام فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو كه فايده ندارد.

پس به زمين خطاب فرمود كه: بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرورفت و قارون تا زانو به زمين فرورفت و گريست و سوگند داد موسى عليه السّلام را به رحم،

ص: 716

باز فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.

چون موسى عليه السّلام به محلّ مناجات خود رفت، حق تعالى فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو.

موسى عليه السّلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت: پروردگارا! قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم. باز حق تعالى همان جواب را كه موسى عليه السّلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم.

پس خدا فرمود كه: اى موسى! بعزت و جلال وجود و بزرگوارى و علوّ منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم امّا چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم، اى پسر عمران! از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محلّ استراحتى مهيّا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.

موسى عليه السّلام روزى به طور رفت با وصىّ خود يوشع عليه السّلام، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسى عليه السّلام گفت: به كجا مى روى؟

گفت: مردى از دوستان خدا مرده است، از براى او مى خواهم قبرى بكنم.

موسى عليه السّلام گفت: مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟

گفت: بلى. پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسى عليه السّلام گفت: چه مى كنى؟

گفت: مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است!

موسى عليه السّلام گفت: من مى روم. و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد،

ص: 717

ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد (1).

در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يونس عليه السّلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسى عليه السّلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرورفت حق تعالى ملكى را بر او موكّل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فروبرد. يونس عليه السّلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكّل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم.

پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده، چون مهلت يافت به يونس عليه السّلام خطاب كرد كه: تو كيستى؟

گفت: منم گناهكار خطاكننده يونس بن متى.

گفت: چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران؟

يونس گفت: هيهات! مدتى است كه از دنيا رفته است.

پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران؟

يونس گفت: آن نيز هلاك شده است.

پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟

يونس گفت: هيهات! از آل عمران كسى نمانده است.

قارون گفت: زهى تأسّف بر آل عمران!

پس حق تعالى تأسّف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكّل بود كه عذاب را از او بردارد در ايّام بقاى دنيا (2).

قطب راوندى رحمه اللّه و ثعلبى روايت كرده اند كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى عليه السّلام كه: امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشتۀ كبود، از هر

ص: 718


1- . تفسير قمى 2/144.
2- . تفسير قمى 1/318.

طرفى يك رشته به رنگ آسمان.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت: خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت: اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.

چون موسى عليه السّلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانۀ قربانى را كه «حيوره» مى گفتند به هارون عليه السّلام مفوّض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارون عليه السّلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت.

پس بر قارون حسد هارون غالب شد، به موسى عليه السّلام گفت: پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم.

حضرت موسى عليه السّلام فرمود: و اللّه كه من حيوره را به هارون ندادم، خدا به او داده است.

قارون گفت: و اللّه كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد.

موسى عليه السّلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت: بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح.

چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آوردند، در عصاى هيچ يك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارون عليه السّلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام، حضرت موسى عليه السّلام فرمود: اى قارون! الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست؟

قارون گفت: اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى. غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسى عليه السّلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسى عليه السّلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب

ص: 719

كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.

پس موسى به نزد قارون آمد و با او مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، و از هر هزار درهم بر يك درهم، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال. چون قارون به خانۀ خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن.

پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.

بنى اسرائيل گفتند: تو سيّد و بزرگ مائى، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم.

گفت: امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زنا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم.

پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد-يا طشتى از طلا، يا گفت: هر چه بطلبى به تو مى دهم-كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى.

چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت:

بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى.

پس موسى عليه السّلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.

پس در اين وقت قارون گفت: هر چند تو باشى؟

فرمود: هر چند من باشم.

ص: 720

قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان فاحشه زنا كرده اى.

موسى فرمود: من؟

گفت: بلى.

فرمود آن زن را حاضر كردند، از او پرسيد: من با تو زنا كرده ام؟ بحقّ آن خداوندى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى فرستاد كه: راست بگو.

آن زن به توفيق سبحانى گفت: نه، دروغ مى گويند بلكه قارون از براى من مالى قرار داده است كه تو را متهم گردانم!

پس قارون سر به زير انداخت و بنى اسرائيل ساكت شدند، موسى به سجده افتاد و گريست و عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزار من مى كند و مى خواهد مرا رسوا كند، خداوندا! اگر من پيغمبر توام براى من غضب كن و مرا بر او مسلط گردان.

پس خدا به او وحى فرمود: سر بردار و زمين را به آنچه خواهى امر نما كه تو را اطاعت مى كند.

پس موسى عليه السّلام فرمود: اى بنى اسرائيل! خدا مرا مبعوث گردانيده است بر قارون چنانچه بر فرعون مبعوث گردانيده بود، هر كه از اصحاب اوست با او بنشيند، و هر كه از اصحاب او نيست از او دور شود؛ پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس.

موسى عليه السّلام به زمين خطاب كرد: بگير ايشان را؛ پس قدمهاى ايشان را گرفت! باز فرمود:

بگير؛ تا آنكه تا به زانوها فرورفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا كمر فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا گردن فرورفتند! در اين مدت ايشان تضرع و استغاثه به موسى كردند؛ قارون او را به رحم سوگند مى داد.

موافق بعضى روايات هفتاد مرتبه سوگند داد، موسى عليه السّلام ملتفت نشد تا به زمين فرو رفتند!

پس حق تعالى وحى فرمود به موسى: هفتاد مرتبه به تو استغاثه كردند، بر ايشان رحم نكردى، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم اگر يك مرتبه به من استغاثه مى كردند هرآينه مرا نزديك و اجابت كننده مى يافتند.

ص: 721

چون ايشان به زمين فرورفتند، بنى اسرائيل گفتند: موسى دعا كرد كه قارون به زمين فرورود تا گنجها و اموال او را متصرف شود!

چون آن حضرت اين را شنيد دعا كرد تا خانه و گنجها و مالهاى او همه به زمين فرورفت (1).

مؤلف گويد: در احاديث بسيار منقول است كه حضرت امير المؤمنين و ساير ائمۀ اطهار صلوات اللّه عليهم ابو بكر را فرعون اين امّت فرموده اند و عمر را هامان اين امّت و عثمان را قارون اين امّت (2).

اين نيز از شواهد آن حديث است كه: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع مى شود، چه بسيار شبيه است احوال آن سه ملعون با احوال اين سه ملعون اگر نيكو تدبر نمائى زيرا كه اگر فرعون به ناحق دعوى خدائى كرد، ابو بكر به ناحق دعوى خلافت خدا كرد، آن نيز عين شرك است و معارضه با جناب مقدس الهى است. چنانچه فرعون مكرر ارادۀ اطاعت موسى مى كرد و هامان مانع مى شد، همچنين ابو بكر مكرر «اقيلونى» (3)مى گفت و به حسب ظاهر اظهار پشيمانى مى كرد و عمر مانع مى شد! چنانچه آنها با اتباعشان در درياى صورى غرق و به هلاك ظاهر هلاك شدند، اينها در درياى كفر و ضلالت غرق شدند و هالك ابدى شدند و در رجعت نيز غرق آب شمشير قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم خواهند شد.

و حال قارون و عثمان در شباهت به يكديگر بر هر عاقلى پوشيده نيست از جمع كردن اموال و حرص در زخارف دنيا و زينتى كه مى كردند خدمه و اتباع خود را، و اگر او قرابت نسبى به موسى داشت عثمان قرابت سببى بلكه نسبى ظاهرى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم داشت، اگر او به نفرين موسى عليه السّلام به زمين فرورفت با اموالش و عثمان به نفرين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام كشته شد و به اسفل درك جحيم فرورفت.

ص: 722


1- . عرائس المجالس 215؛ قصص الانبياء راوندى 169.
2- . مراجعه شود به بحار الانوار 32/14 و 53/26؛ تفسير برهان 4/375؛ تفسير قمى 2/133.
3- . كنز الفوائد 339؛ الامامة و السياسة 14؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/169.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در اول خطبه اى كه بعد از عود خلافت به آن حضرت خواند در آنجا فرمود: حق تعالى فرعون و هامان و قارون را هلاك كرد (1).

و اگر در احوال ايشان به آنها خوب تأمل و دقت نمائى وجوه ديگر از مشابهت بر تو ظاهر خواهد شد؛ ان شاء اللّه در جاى خود بيان خواهيم كرد، و در اينجا به تنبيهى اكتفا مى كنيم.

ص: 723


1- . بحار الانوار 32/14.

فصل هشتم: در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً (1)امام عليه السّلام فرمود: حق تعالى به يهود مدينه خطاب فرمود كه: ياد آوريد آن وقت را كه موسى به قوم خود گفت: بدرستى كه خدا امر مى كند شما را ذبح نمائيد بقره اى را كه بزنيد بعضى از آن را بر اين شخصى كه در ميان شما كشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد كى او را كشته است، اين در وقتى بود كه كشته اى در ميان ايشان افتاده بود.

موسى عليه السّلام به امر خدا بر اهل آن قبيله كه آن كشته در ميان خدا پيدا شده بود لازم گردانيد كه پنجاه نفر از اشراف ايشان سوگند ياد كنند به خداوندى قوى شديد كه خداى بنى اسرائيل و تفضيل دهندۀ محمد و آل طيّبين اوست بر همۀ خلق كه ما او را نكشته ايم و كشندۀ او را نمى دانيم كه كيست، اگر قسم بخورند ديۀ كشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند كشندۀ او را نشان دهند تا به عوض او بكشند، و اگر نكنند ايشان را در زندان تنگى حبس كنند تا يكى از اين دو كار را بكنند.

آن قبيله گفتند: اى پيغمبر خدا! ما هم قسم بخوريم و هم ديه بدهيم؟ حكم خدا چنين نيست!

ص: 724


1- . سورۀ بقره:67.

و اين قضيه چنان بود كه زنى بود در بنى اسرائيل در نهايت حسن و جمال و فضل و كمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت، جماعت بسيارى او را خواستگارى مى كردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به يكى از ايشان كه عالم تر و پرهيزكارتر بود و خواست كه به عقد او درآيد، و آن دو پسر عمّ ديگر كه ايشان را قبول نكرد بر آن پسر عمّ پسنديده حسد بردند و او را به ضيافت طلبيده و كشتند و انداختند در ميان قبيله اى كه از همۀ قبائل بنى اسرائيل بيشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم كه قاتل بودند گريبانها چاك كردند و خاك بر سر كرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبيله را حاضر ساخت و از ايشان سؤال فرمود از احوال آن كشته شده.

ايشان گفتند: ما او را نكشته ايم و علم هم نداريم كه كى او را كشته است.

موسى عليه السّلام فرمود: حكم الهى اين است كه شما پنجاه نفر قسم بخوريد و ديه بدهيد يا قاتل را نشان دهيد.

ايشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را ديه بايد داد، پس قسم خوردن چه فايده دارد؟ و هرگاه با ديه دادن ما را سوگند بايد خورد، پس ديه چه فايده دارد؟

موسى عليه السّلام فرمود: همۀ نفعها در فرمانبردارى و اطاعت حق تعالى است، آنچه فرموده است بعمل بايد آورد.

گفتند: اى پيغمبر خدا! اين غرامت و جريمۀ گرانى است و ما جنايتى نكرده ايم و سوگند غليظى است و حقّى در گردن ما نيست، پس از درگاه خدا استدعا كن كه ظاهر گرداند بر ما قاتل را كه آنكه مستحق است او را جزا دهى و ما از جريمه و سوگند رهائى يابيم.

حضرت موسى عليه السّلام فرمود: حق تعالى حكم اين واقعه را براى من بيان فرموده است و مرا نيست كه جرأت كنم و غير آن امرى بطلبم، بلكه بر ما لازم است كه گردن نهيم فرمان او را و بر خود لازم دانيم حكم او را و اعتراض نكنيم بر او، آيا نمى بينيد كه چون بر ما حرام فرموده است كار كردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نيست كه تصرف كنيم در حكم او و تغيير بدهيم بلكه بايد اطاعت كنيم.

ص: 725

و خواست كه آن حكم را بر ايشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه اجابت نما سؤال آنها را و از من سؤال كن تا قاتل را ظاهر نمايم و ديگران از جريمه و تهمت بيرون آيند، زيرا كه مى خواهم در ضمن اجابت سؤال ايشان روزى را فراخ گردانم بر مردى كه از نيكان امّت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين و تفضيل دادن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و على عليه السّلام بعد از او بر جميع خلايق، و مى خواهم به سبب اين قضيه او را غنى گردانم در دنيا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضيل دادن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل او.

موسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! بيان فرما براى ما كشندۀ او را.

پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه: بگو بنى اسرائيل را كه خدا بيان قاتل مى كند براى شما به آنكه امر مى نمايد شما را كه ذبح كنيد بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنيد تا من او را زنده گردانم، اگر انقياد مى كنيد فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آوريد، و الاّ حكم او را قبول كنيد.

پس اين است معنى قول خدا كه وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً يعنى: «موسى به ايشان گفت: خدا بزودى شما را امر خواهد كرد كه بكشيد بقره را» اگر مى خواهيد كه مطّلع شويد بر قاتل آن مقتول، و بزنيد بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد كه قاتل او كيست.

قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) فرمود كه يعنى: «گفتند:

اى موسى! آيا استهزاء مى كنى نسبت به ما كه مى گويى قطعۀ ميتى را به ميت ديگر بزنيم يكى از آنها زنده مى شوند؟» . موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنكه بوده باشم از جاهلان و بى خردان كه نسبت دهم به خدا چيزى را كه نفرموده باشد يا فرمودۀ خدا را به قياس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انكار كنم چنانچه شما مى كنيد، پس فرمود: آيا نيست نطفۀ مرد، مرده، و نطفۀ زن، مرده، و چون هر دو در رحم بهم رسيدند

ص: 726


1- . سورۀ بقره:67.

خدا از هر دو شخص زنده مى آفريند؟ آيا نه چنين است كه حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمين مرده آن را به انواع گياهها و درختان زنده مى كند؟

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ فرمود: چون حجت موسى عليه السّلام بر ايشان تمام شد «گفتند: اى موسى! دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد براى ما صفت آن بقره را تا بدانيم چگونه گاوى مى بايد» قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ (1)پس موسى از حق تعالى سؤال كرد «و به ايشان گفت: خدا مى فرمايد: آن بقره اى است كه پير نباشد و بسيار جوان نباشد بلكه در ميان اين دو حال باشد، پس بكنيد آنچه به آن مأمور خواهيد شد» .

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما لَوْنُها «گفتند: اى موسى! سؤال كن از پروردگار خود تا بيان كند از براى ما كه آن بقره به چه رنگ باشد» قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ اَلنّاظِرِينَ (2)آن حضرت بعد از سؤال از حق تعالى «فرمود: خدا مى فرمايد كه آن بقره اى است زرد كه زردى آن خالص و نيكو باشد، نه كم رنگ باشد كه به سفيدى زند و نه بسيار رنگين باشد كه به سياهى زند، و مسرور و خوش حال گرداند نظر كنندگان را بسوى او را از حسن و نيكوئى و خوش رنگى» .

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ إِنَّ اَلْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ إِنّا إِنْ شاءَ اَللّهُ لَمُهْتَدُونَ (3) «گفتند: دعا كن براى ما پروردگار خود را تا بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره زياده از آنچه گفته شد، بدرستى كه مشتبه شده است بر ما، زيرا كه گاو به آن صفات بسيار است، بدرستى كه ما اگر خدا خواهد هدايت خواهيم يافت به آن بقره كه ما را امر به ذبح آن فرموده است» .

قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ اَلْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي اَلْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيها (4)

ص: 727


1- . سورۀ بقره:68.
2- . سورۀ بقره:69.
3- . سورۀ بقره:70.
4- . سورۀ بقره:71.

«موسى گفت از جانب خدا كه: آن بقره اى است كه آن را ذلول و نرم نكرده باشند به شخم كردن زمين و نه به آب دادن زراعت و از اين عملها آن را معاف كرده باشند، و مسلّم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد، و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد» .

قالُوا اَلْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ (1) «گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره، و نزديك نبود كه ايشان اين را بكنند» از گرانى قيمت آن بقره، امّا لجاجت ايشان و متهم داشتن موسى به آنكه قادر نيست بر اين چيزى كه آنها سؤال مى كنند باعث شد ايشان را بر كشتن بقره.

پس امام عليه السّلام فرمود: چون اين صفات را شنيدند گفتند: اى موسى! آيا پروردگار ما، ما را امر كرده است به كشتن اين بقره كه اين صفات داشته باشد؟

فرمود: بلى، موسى عليه السّلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس بعد از سؤال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است.

چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت، تفحّص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذرّيّت ايشان عليهم السّلام را و به او گفته بودند كه: چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم، پس چون بيايند كه بقرۀ تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب.

چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟

گفت: به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.

ص: 728


1- . سورۀ بقره:71.

گفتند: ما به يك دينار مى خريم.

چون با مادر خود مصلحت كرد گفت: به چهار دينار بفروش.

چون به بنى اسرائيل گفت: مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم.

چون با مادر خود مصلحت كرد گفت: بلكه به صد دينار بفروش. پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم.

همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند! پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.

استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است.

پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت: اى پيغمبر خدا! اين دو پسر عمّ من حسد بردند بر من براى دختر عمّ من، مرا كشتند و بعد از كشتن در محلّۀ اين جماعت انداختند تا ديۀ مرا از ايشان بگيرند.

پس موسى عليه السّلام آن دو نفر را كشت.

در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند: اى پيغمبر خدا! چه شد آن وعده اى كه با ما كردى!

حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه: در وعدۀ من خلف نمى باشد امّا تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.

پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان؟ !

ص: 729

پس خدا وحى نمود به موسى كه: بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيّب و نيكو گردانم و در بهشت محلّ او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السّلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيّبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسّر گردانيدم تا تنعّم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.

پس جوان به موسى عليه السّلام گفت: اى پيغمبر خدا! من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان؟

موسى عليه السّلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى ارادۀ بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.

در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسۀ ايشان كه مرا باقى بدارى در دنيا تا برخوردار شوم از دختر عمّ خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى.

پس حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى فرستاد كه: اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسۀ ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعّم باشند.

اى موسى! اگر از من سؤال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤالى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسۀ آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هرآينه او را از حسد نگاه

ص: 730

مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هرآينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديهاى اعمالشان منع مى كنم، منم خداوند عزيز حكيم.

پس آن قبيلۀ بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت، خود را به پريشانى مبتلا كرديم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.

فرمود: واى بر شما! چه بسيار كور است دلهاى شما! مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسۀ بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.

پس ايشان عرض كردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و آل طيّبين ايشان.

پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى! بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات.

پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّارَأْتُمْ فِيها يعنى: «به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشندۀ او، و هر يك

ص: 731

گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد» وَ اَللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1)«و خدا بيرون آورنده و ظاهركننده است آنچه شما پنهان مى كرديد» از ارادۀ تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.

فَقُلْنا اِضْرِبُوهُ بِبَعْضِها «پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را» ، كَذلِكَ يُحْيِ اَللّهُ اَلْمَوْتى «چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را» در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مردۀ ديگر، امّا در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است، امّا در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همۀ زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيدۀ خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ «و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را» كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السّلام و فضيلت محمد و على و آل طيّبين ايشان صلوات اللّه عليهم بر همۀ خلايق و آفريدگان، لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2)«شايد شما تعقل و تفكر نماييد» كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همۀ صاحبان عقول افضل و برترند (3).

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمّى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عمّ او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به

ص: 732


1- . سورۀ بقره:72.
2- . سورۀ بقره:73.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 273.

نزد موسى عليه السّلام آورد و گفت: اين پسر عمّ من است كه كشته شده است.

فرمود: كى كشته است او را؟

گفت: نمى دانم.

و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند:

چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟

در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت! چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟

گفت: در جاى خود هست، آن را نفروختم، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم.

پدر گفت: من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع.

پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حقّ او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.

چون به نزد موسى عليه السّلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.

آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.

بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى؟ ! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم؟ !

موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم.

پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.

ص: 733

گفت: خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر-و فارض آن است كه نر بر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد، و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند-بلكه در ميان اين دو حال باشد.

گفتند: سؤال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟

فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.

گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره؟

فرمود از جانب خدا كه: آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت، و از اين عملها آن را معاف كرده باشند و مسلّم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.

گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره، اين گاو مال فلان مرد است-يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او-، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت: نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!

پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.

فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.

پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند: اى پيغمبر خدا! الحال چه كنيم؟

حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند:

كى تو را كشته است؟

گفت: فلان پسر فلان، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود (1).

در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از بنى اسرائيل

ص: 734


1- . تفسير قمى 1/49.

يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.

بنى اسرائيل گفتند: اى موسى! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.

فرمود: گاوى بياوريد.

اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت: نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.

امر كرد موسى عليه السّلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت: اى پيغمبر خدا! پسر عمم مرا كشته است، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.

پس شخصى به موسى عليه السّلام گفت: اين گاو را قصه اى هست.

گفت: آن قصه چيست؟

گفت: آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت: خوب كردى، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.

پس حضرت موسى عليه السّلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند (1).

و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم.

ص: 735


1- . تفسير عياشى 1/46.

فصل نهم: در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام

و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ اَلْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً (1)يعنى: «يادآور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود-يعنى يار و مصاحب دائمى خود-كه: من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محلّ اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار» ؛ بعضى هشتاد سال، بعضى هفتاد سال گفته اند (2)، قول اول از حضرت محمد باقر عليه السّلام منقول است (3).

بدان كه مشهور اين است كه: موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السّلام است، و يار او يوشع بن نون عليه السّلام وصىّ آن حضرت است، و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه. و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه: موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است (4).

و مشهور آن است كه: دو دريا، درياى فارس و درياى روم است (5).

ص: 736


1- . سورۀ كهف:60.
2- . مجمع البيان 3/480.
3- . تفسير قمى 2/40.
4- . مجمع البيان 3/480؛ تفسير فخر رازى 21/143؛ تفسير بغوى 3/169؛ تفسير روح المعاني 8/292.
5- . مجمع البيان 3/480؛ تفسير طبرى 8/245؛ تفسير بيضاوى 3/27.

و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السّلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السّلام كه درياى علم باطن بود (1).

على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون حق تعالى با موسى عليه السّلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت، پس در خاطرش گذشت كه: خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!

پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه: نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است، برو بسوى او و از علم او بياموز.

پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصىّ خود يوشع عليه السّلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محلّ ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم.

پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشۀ خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمۀ زندگانى بود!

چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت: بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم. در اين وقت يوشع قصۀ ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت: پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.

پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در

ص: 737


1- . تفسير بيضاوى 3/27.

نماز است، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد (1).

در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السّلام كرد كه: هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است، موسى عليه السّلام به يوشع گفت كه: هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن (2).

فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما «پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا» ، نَسِيا حُوتَهُما «فراموش كردند-يا ترك نمودند-ماهى خود را» موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت، فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي اَلْبَحْرِ سَرَباً (3)«پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت» .

و بعضى گفته اند كه: موسى عليه السّلام به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت (4).

و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد (5).

فَلَمّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (6) «پس چون گذشتند از مجمع البحرين، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى» .

قالَ أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَى اَلصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ وَ ما أَنْسانِيهُ إِلاَّ اَلشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَ اِتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي اَلْبَحْرِ عَجَباً (7) يوشع گفت: «آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم-يا ترك كردم و

ص: 738


1- . تفسير قمى 2/37.
2- . تفسير فخر رازى 21/145.
3- . سورۀ كهف:61.
4- . تفسير بيضاوى 3/27.
5- . مجمع البيان 3/481؛ تفسير فخر رازى 21/146.
6- . سورۀ كهف:62.
7- . سورۀ كهف:63.

نگفتم-و باعث نشد بر فراموشى-يا ترك آن-مگر شيطان، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب» .

قالَ ذلِكَ ما كُنّا نَبْغِ «موسى گفت: همان بود كه ما طلب مى كرديم، و آنچه مى گويى نشانۀ مطلوب ماست» ، فَارْتَدّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً (1)«پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند» فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً (2)«پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود-يعنى وحى و پيغمبرى-و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند» ، قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً (3)«گفت به او موسى: آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟» ، قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (4)«خضر گفت: بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى» ، وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (5)«و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است؟» .

قالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اَللّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً (6) يعنى «موسى گفت: بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبركننده، و نافرمانى نخواهم كرد براى تو امرى را» ، قالَ فَإِنِ اِتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْءٍ حَتّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً (7)«خضر گفت كه:

پس اگر از پى من آئى سؤال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا رَكِبا فِي اَلسَّفِينَةِ خَرَقَها «پس موسى و خضر روانه شدند تا چون

ص: 739


1- . سورۀ كهف:64.
2- . سورۀ كهف:65.
3- . سورۀ كهف:66.
4- . سورۀ كهف:67.
5- . سورۀ كهف:68.
6- . سورۀ كهف:69.
7- . سورۀ كهف:70.

سوار شدند در كشتى، خضر كشتى را سوراخ كرد» قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً (1)«موسى گفت: آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم» .

قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (2) «خضر گفت: آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى؟» ، قالَ لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً (3)«موسى گفت: مؤاخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم-يا ترك كردم-اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ (4) «پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت» ، قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً (5)«موسى گفت: آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى» ، قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (6)«خضر گفت: آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى؟» .

قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً (7) «موسى گفت: اگر سؤال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك مصاحبت من كنى معذور خواهى بود» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اِسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما فَوَجَدا فِيها جِداراً

ص: 740


1- . سورۀ كهف:71.
2- . سورۀ كهف:72.
3- . سورۀ كهف:73.
4- . سورۀ كهف:74.
5- . سورۀ كهف:74.
6- . سورۀ كهف:75.
7- . سورۀ كهف:76.

يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقامَهُ (1) «پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى-كه گفته اند كه: آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (2)-و طعام طلبيدند از اهل آن قريه، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت-به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد-» .

قالَ لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً (3) «موسى گفت: اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم، يا آنكه كنايه گفت كه: كار عبثى كردى كه مزدى ندارد» .

قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (4) «خضر گفت:

اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تأويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد» .

أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً (5) «امّا كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غصب مى گرفت، از براى آن معيوب كردم كه او به غصب نگيرد» .

وَ أَمَّا اَلْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً (6) «و امّا آن پسر، پدر و مادر او مؤمن بودند، ترسيديم كه فراگيرد ايشان را از طغيان و كفر، و اذيت به ايشان

ص: 741


1- . سورۀ كهف:77.
2- . بحار الانوار 13/284، و در آن بجاى «ايله» ، «ابلّه» آمده است.
3- . سورۀ كهف:77.
4- . سورۀ كهف:78.
5- . سورۀ كهف:79.
6- . سورۀ كهف:80.

برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند» فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً (1)«پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر» .

وَ أَمَّا اَلْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي اَلْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما «امّا ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها» وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ «و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حدّ بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان» ، وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي «و نكردم آنچه كردم از رأى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم» ، ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (2)«اين بود تأويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن» .

مؤلف گويد: اين بود ترجمۀ اين آيات موافق تفسير مفسّران، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.

على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه: يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السّلام، آيا جايز است كه بر موسى عليه السّلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق؟

پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السّلام نوشتند و اين مسأله را از آن حضرت سؤال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه: چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.

پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا

ص: 742


1- . سورۀ كهف:81.
2- . سورۀ كهف:82.

سلام نبود، پس پرسيد كه: تو كيستى؟

گفت: من موسى بن عمرانم.

گفت: توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است؟

گفت: بلى.

عالم گفت: چه حاجت دارى؟

موسى گفت: آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است.

عالم گفت: خدا مرا به امرى موكّل كرده است كه تو طاقت آن ندارى، و تو را به امرى موكّل كرده است كه من طاقت آن ندارم.

پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات اللّه عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آن قدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات اللّه عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السّلام مى گفت: كاش من از آل محمد صلوات اللّه عليهم بودم، تا آنكه قصۀ ظلمهاى ابو بكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تأويل اين آيه را براى او بيان كرد وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ (1)يعنى:

«برمى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه» ، پس فرمود كه: مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.

پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه: تو را تاب ديدن كارهاى من نيست.

بعد از مبالغه، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه: آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم. موسى عليه السّلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السّلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه

ص: 743


1- . سورۀ انعام:110.

پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست، و به جامه هاى كهنه و گل، سوراخ كشتى را پر كرد.

موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت: اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى؟ ! كار عظيمى كردى!

خضر گفت: نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى.

موسى گفت: مرا مؤاخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.

چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پارۀ ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت.

پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت: آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى؟ ! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى.

خضر گفت: نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.

موسى گفت: اگر از تو سؤال كنم بعد از اين از چيز ديگرى، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى.

پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را «ناصره» مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانۀ خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السّلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت: درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.

حضرت موسى گفت: سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما

ص: 744

بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.

اين است معنى قول موسى كه: اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى.

پس خضر گفت: اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى: امّا سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غصب مى كرد، و اگر معيوب بود غصب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غصب نكند و براى آن مساكين بماند.

در قرآن اهل بيت چنين است كه: «يأخذ كلّ سفينة صالحة غصبا و امّا الغلام فكان ابواه مؤمنين و طبع كافرا» فرمود كه: چنين نازل شد آيه يعنى «آن پسر پس پدر و مادرش مؤمن بودند و او مطبوع بر كفر بود» پس حضرت خضر گفت: من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه «طبع كافرا» يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد (1)، و به روايات معتبرۀ ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند (2).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امير المؤمنين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات اللّه عليهم اجمعين منقول است كه: گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: «لا اله الاّ اللّه محمد رسول اللّه؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد

ص: 745


1- . تفسير قمى 2/38.
2- . مجمع البيان 3/487؛ تفسير عياشى 2/337.

مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد-به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (1)-از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد-به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (2)-سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدّر كرده است، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است» (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: آن گنج و اللّه كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: «منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، محمد رسول من است، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به قدر داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشئۀ دنيا را مى بيند چرا انكار نشئۀ آخرت مى كند» (4).

در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السّلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السّلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود (5).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به

ص: 746


1- . تفسير عياشى 2/339؛ كنز الفوائد 178.
2- . عيون اخبار الرضا 2/44.
3- . تفسير قمى 2/40؛ قرب الاسناد 375؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 254.
4- . خصال 236.
5- . تفسير قمى 2/40.

پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرّم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السّلام بود (1)، و حضرت موسى عليه السّلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزۀ يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمّل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السّلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه: گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السّلام وحى فرستاد كه: درياب بندۀ من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه: نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.

چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السّلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت، پس موسى عليه السّلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم» .

پس حضرت موسى عليه السّلام به خضر عليه السّلام گفت: مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى.

خضر عليه السّلام گفت: تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكّل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى، و تو موكّل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم.

ص: 747


1- . در مصدر: «باليا بن ملكان بن عابر. . .» است.

موسى عليه السّلام گفت: بلكه من طاقت صبر با تو دارم.

خضر عليه السّلام گفت: اى موسى! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است؟ !

موسى گفت: عن قريب مرا خواهى يافت ان شاء اللّه صبركننده، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.

چون ان شاء اللّه گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت: اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم.

موسى گفت: قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت: نگفتم كه با من نمى توانى بود؟

پس موسى گفت: مرا مؤاخذه مكن به آنچه نسيان كردم.

حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى، يعنى: مرا مؤاخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.

پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السّلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السّلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت: شخص بى گناهى را كشتى؟ ! كار بسيار بدى كردى.

خضر گفت: عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.

موسى عليه السّلام گفت: اگر بعد از اين از چيزى سؤال نمايم، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است، پس رفتند تا رسيدند به قريۀ «ناصره» كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السّلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود

ص: 748

بيفتد، پس خضر عليه السّلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السّلام اعتراض كرد چنانچه گذشت، پس خضر عليه السّلام گفت: وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:

امّا كشتى، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غصب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم-و گفت: من مى خواستم آن را معيوب گردانم، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را-.

امّا پسر، پس پدر و مادرش مؤمن بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا مرا امر كرد كه او را بكشم، خواست كه ايشان را به محلّ كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه: ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد. و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلّم مثل موسى عليه السّلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السّلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست ارادۀ عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه: ما مى خواستيم، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السّلام را مرتبۀ تعليم موسى عليه السّلام بوده باشد بلكه موسى عليه السّلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السّلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضۀ علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.

ص: 749

پس خضر عليه السّلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.

حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.

پس فرمود كه: ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.

پس خضر گفت كه: پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حدّ كمال برسند، گنج خود را بدرآورند. پس در اينجا ارادۀ خود را بيرون كرد و به ارادۀ خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلّم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرّد شد از ارادۀ خود مجرد شدن بندۀ مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى ارادۀ خود را در آنها كرده بود و گفت: اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت: مرا وصيتى بكن. پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن، گناهان خود را به يادآور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز (2).

ص: 750


1- . علل الشرايع 59.
2- . امالى شيخ صدوق 265.

و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: آخر وصيتى كه خضر عليه السّلام موسى عليه السّلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام به موسى گفت: اى موسى! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيّا كن كه تو را بازخواهند داشت و از تو سؤال خواهند كرد، پند خود را از زمانه بگير و از تقلّب احوال آن، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذراند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى، آينده نيز چنين خواهد بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السّلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان، اگر نيك است به نيكى، و اگر بد است به بدى؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى (3).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: چون موسى عليه السّلام مأمور شد از

ص: 751


1- . خصال 111.
2- . كافى 2/459.
3- . كافى 5/553.

پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمۀ زندگانى مى گويند.

پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السّلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السّلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت: چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم.

پس در اين وقت يوشع قصۀ ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است، پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السّلام بر او سلام كرد، او جواب گفت، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع نبود، پس خضر گفت: تو كيستى؟

فرمود: منم موسى.

گفت: ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟

فرمود: بلى.

گفت: به چه كار آمده اى؟

فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم.

گفت: من موكّل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى.

پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات اللّه عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آن قدر براى موسى عليه السّلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذرّيّۀ ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين آن قدر نقل كرد كه موسى عليه السّلام مكرر مى گفت: چه بودى اگر من از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم

ص: 752

مى بودم؟

پس حضرت صادق عليه السّلام قصۀ كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السّلام صبر مى كرد، خضر عليه السّلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود (1).

در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هرآينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم خبر مى دادم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هرآينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به ما رسيده است (3).

از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى از خضر سؤالها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه: مى گويد: بحقّ پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر (4).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟

موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت، و قطره اى

ص: 753


1- . قصص الانبياء راوندى 156.
2- . قصص الانبياء راوندى 157.
3- . كافى 1/260؛ بصائر الدرجات 129.
4- . بصائر الدرجات 230؛ قصص الانبياء راوندى 157.

ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت. پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ، خضر هم ندانست.

ناگاه صيّادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت: چرا شما را در تعجب مى بينم؟

گفتيم: از عمل اين مرغ تعجب داريم!

گفت: من مرد صيّادم و مى دانم معنى فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟

ما گفتيم: ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است.

پس صيّاد گفت: اين مرغى است در دريا آن را «مسلم» مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امّت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهد شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عمّ او.

پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صيّاد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تأديب ما فرستاده بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود (2).

و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذو القرنين عليهما السّلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند (3).

مؤلف گويد: شايد مراد آن باشد كه در وقتى كه خضر با ذو القرنين همراه بود، پيغمبر نبودند.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: مثل على بن

ص: 754


1- . بحار الانوار 13/312.
2- . تفسير عياشى 2/330.
3- . تفسير عياشى 2/330.

ابى طالب عليه السّلام و مثل ما در ميان اين امّت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكر كنندگان باش، و فرموده است: نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امّتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امّت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مسأله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و رأى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، و اللّه كه موسى عليه السّلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السّلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤال كند از آنچه نمى دانست، و چون موسى از خضر سؤال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت: چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت:

ان شاء اللّه مرا صبركننده خواهى يافت، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.

خضر مى دانست كه موسى تاب علمش را نمى آورد، و اللّه كه چنين است حال قاضيان

ص: 755

و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السّلام بود و پسنديدۀ خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان (1).

و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السّلام بر منبر بالا رفت، و منبر او سه پله داشت، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!

جبرئيل به نزد او آمد و گفت: به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى، از منبر فرود آى، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن.

پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه: حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است، از براى ما توشه اى مهيّا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است.

پس يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پير مردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش بيرون مى آمد!

پس موسى عليه السّلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه: تو محافظت توشۀ ما بكن، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فروبرد و گفت: اى موسى! از علم حق تعالى آن قدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است!

پس موسى عليه السّلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آن قدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه مأمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصۀ ماهى را از يوشع شنيد دانست كه

ص: 756


1- . تفسير عياشى 2/330؛ اختصاص 258.

از محلّ ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است، پس موسى عليه السّلام به او گفت:

السلام عليك اى عالم، خضر گفت: و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السّلام گفت: من مأمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى.

پس بعد از طىّ آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريۀ «ناصره» رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت: كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم (1).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى موسى عليه السّلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.

موسى گفت: من نيز گمان ندارم!

پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است، برو او را پيدا كن، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى و خضر عليهما السّلام به آن

ص: 757


1- . تفسير عياشى 2/332.
2- . تفسير عياشى 2/334.

پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت، چون موسى اعتراض كرد، خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانۀ او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است (1)؛ پس در آخر گفت: براى اين او را كشتم كه والدين او مؤمن بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند (2).

و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند (3).

فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را مأمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود (4).

در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤمنى، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانۀ او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤمن نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد (5).

مؤلف گويد: شيطان را در اين قصۀ غريبه، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست، مؤمن متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب

ص: 758


1- . تفسير عياشى 2/335.
2- . تفسير عياشى 2/336.
3- . كافى 6/6؛ تفسير عياشى 2/336. و در هر دو مصدر «هفتاد» به جاى «هشتاد» است.
4- . تفسير عياشى 2/336.
5- . تفسير عياشى 2/337.

است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. امّا مفصّل جواب بعضى از شبهات، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:

اول آنكه: پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السّلام محتاج به ديگرى شود در علم؟

جواب آن است كه: پيغمبر از رعيّت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيّت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السّلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السّلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السّلام باشد و خضر عليه السّلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.

دوم آنكه: خضر عليه السّلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟

جواب آن است كه: ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحقّ كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد كه قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثر مأمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را مأمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحقّ جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.

سوم آنكه: موسى عليه السّلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى

ص: 759

مرتبۀ خضر را مى دانست و به او گفت كه: امر منكر كردى، گناه كردى؟

جواب آن است كه: ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلّف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت: منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.

بعضى گفته اند كه: كلام موسى معلّق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن؟ يا آنكه مراد او از منكر امر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است.

چهارم آنكه: چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه: من اعتراض نخواهم كرد و سؤال نخواهم نمود تا خود علّت كارهاى خود را بگوئى، باز مخالفت آن كرد؟

جواب آن است كه: وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلّق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول «ان شاء اللّه» فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.

پنجم آنكه: چگونه موسى عليه السّلام گفت لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست؟

جواب آن است كه: در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ به معنى ترك است، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است.

و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبهه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب «بحار الانوار» مذكور است (1)، و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت.

و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السّلام را ايراد نمائيم. چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب على حده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم.

ابن بابويه رحمه اللّه گفته است كه اسم آن حضرت: خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛

ص: 760


1- . بحار الانوار 13/313.

بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا (1). براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پرگياه مى شود، او از همۀ فرزندان آدم عمرش درازتر است، و صحيح آن است كه نام او «تاليا» است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (2).

مؤلف گويد: بعضى نام آن حضرت را «بليا» گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك، از جبرئيل سؤال كرد كه: اين چه بو است؟

گفت: اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت: خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانۀ پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند: تو را فرزندى بغير او نيست، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون به نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت: امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى.

پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرمودۀ حضرت خضر عليه السّلام عمل كرد و گفت:

بلى. مردم گفتند به پادشاه: بلكه آن زن دروغ گويد، زنان را بفرما كه ملاحظۀ آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است. چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است، به پادشاه گفتند كه: تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچ يك

ص: 761


1- . در مصدر به جاى «خلعيا» ، «جعدا» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 391، و در آن آمده است كه «صحيح آن است كه نام او بليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشذ. . .» .
3- . تفسير بيضاوى 3/29.

چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.

چون آن زن را به نزد خضر عليه السّلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤال كرد گفت: پسر تو زن است، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟

پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.

حق تعالى به او قوّتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصوّر تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذو القرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.

چون از نماز فارغ شد ايشان را طلبيد و از ايشان سؤال كرد از احوال ايشان، چون احوال خود را نقل كردند گفت: آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟

گفتند: بلى. پس يكى نيّت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السّلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.

پس خضر عليه السّلام ابرى را طلبيد و گفت: بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.

پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت: كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى؟

گفت: فلان تاجر كه رفيق من بود.

چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت: من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز

ص: 762

نمى شناسم.

پس آن مرد اول گفت: اى پادشاه! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم.

پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السّلام را در آنجا نيافت و برگشت. پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.

پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الاّ آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.

پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصۀ خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانۀ آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت: «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه» چون دختر اين كلمه را شنيد گفت: اين چه سخن بود؟

گفت: بدرستى كه مرا خدائى هست كه همۀ امور به حول و قوّت او جارى مى شود.

دختر گفت: تو را خدائى بغير از پدر من هست؟ !

گفت: بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست.

چون دختر به نزد پدر خود رفت، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤال كرد، زن ابا نكرد از گفتۀ خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است؟ گفت:

شوهر من و فرزندان من.

پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.

ص: 763

پس جبرئيل گفت: اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تا در صور بدمند و همۀ زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤمنين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات اللّه عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد (2).

و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه:

چون ذو القرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السّلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت، پس رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمۀ آب در آنجا بود، پس ذو القرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت: هر يك ماهى خود را در يكى از اين چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.

پس خضر عليه السّلام چون ماهى خود را به چشمه فروبرد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت، پس خضر جامۀ خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فروبرد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.

چون به نزد ذو القرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت: يكى كم است، تفحّص كنيد كه نزد كيست.

ص: 764


1- . تفسير قمى 2/42.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 390.

گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است. چون خضر را طلبيدند و از او سؤال كرد، خضر قصۀ ماهى را نقل كرد.

ذو القرنين پرسيد: تو چه كردى؟

گفت: من از پى بى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم، بيرون آمدم.

پرسيد كه: از آن آب خوردى؟

گفت: بلى.

ديگر هر چند طلب كرد ذو القرنين آن چشمه را نيافت، پس به خضر گفت: تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدّر شده بود (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السّلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در آنجا خوابانيده و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه: «السلام عليكم اى اهل بيت نبوّت، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرمايندۀ هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد» .

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السّلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما (2).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: مسجد سهله محلّ نزول حضرت خضر عليه السّلام است (3)؛ و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه: جمعى از صلحا آن

ص: 765


1- . تفسير عياشى 2/340؛ قصص الانبياء راوندى 121، و در آن تعداد چشمه هاى آب «شصت و هشت» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 391؛ مسكّن الفؤاد 109.
3- . كافى 3/494؛ تهذيب الاحكام 3/252؛ من لا يحضره الفقيه 1/232.

حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرّفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است.

و ابن طاووس رحمه اللّه روايت كرده است كه: خضر و الياس عليهما السّلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: «بسم اللّه ما شاء اللّه لا قوّة إلا باللّه ما شاء اللّه، كل نعمة فمن اللّه، ما شاء اللّه الخير كله بيد اللّه عز و جل، ما شاء اللّه لا يصرف السوء إلا اللّه» (1)و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السّلام در باب احوال ذو القرنين عليه السّلام گذشت.

ص: 766


1- . مهج الدعوات 310.

فصل دهم: در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت

موسى عليه السّلام وحى نموده يا از آن حضرت منقول گرديده

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى با حضرت موسى سخن گفت، موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: خداوندا! چيست جزاى كسى كه شهادت دهد كه من رسول و پيغمبر توام و تو با من سخن گفته اى؟

فرمود: اى موسى! ملائكۀ من در وقت مردن به نزد او مى آيند و او را به بهشت بشارت مى دهند.

گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه نزد تو بايستد و نماز كند؟

فرمود: با او مباهات مى كنم با ملائكۀ خود در وقتى كه در ركوع يا سجود است يا ايستاده است يا نشسته است، و هر كه را من با او مباهات كنم با ملائكۀ خود او را عذاب نمى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: چيست جزاى كسى كه طعام دهد مسكينى را به محض رضاى تو؟

فرمود: اى موسى! امر مى كنم منادى را كه در روز قيامت ندا كند كه همۀ خلايق بشنوند كه فلان پسر فلان از آزادكرده هاى خداست از آتش جهنم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه نيكى با خويشان خود بكند؟

فرمود: اى موسى! عمرش را دراز مى كنم و سكرات مرگ را بر او آسان مى كنم و در

ص: 767

قيامت خزينه داران بهشت او را ندا كنند كه: بيا بسوى ما و از هر در از درهاى بهشت كه خواهى داخل شو.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه آزارش به مردم نرسد و نيكى او به مردم رسد؟

فرمود: اى موسى! در روز قيامت جهنم او را ندا كند كه: مرا بر تو راهى نيست.

موسى عليه السّلام گفت: الهى! چيست جزاى كسى كه تو را به دل و زبان ياد كند؟

فرمود: او را در سايۀ عرش خود جا دهم در روز قيامت و او را در پناه خود درآورم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست مزد كسى كه كتاب تو را پنهان و آشكار تلاوت كند؟

فرمود: اى موسى! بر صراط بگذرد مانند برق جهنده.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه صبر كند بر آزار مردم و دشنام ايشان از براى رضاى تو؟

فرمود: او را يارى مى كنم بر احوال روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه ديدۀ او گريان شود از ترس تو؟

فرمود: اى موسى! روى او را از گرمى آتش جهنم نگاه مى دارم و او را ايمن مى گردانم از ترس بزرگ روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه خيانت را ترك نمايد به سبب حياى از تو؟

فرمود: اى موسى! او را امان مى بخشم در روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه اهل طاعت تو را دوست دارد؟

فرمود: اى موسى! او را بر آتش جهنم حرام مى گردانم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه مؤمنى را دانسته بكشد؟

فرمود: در روز قيامت نظر رحمت بسوى او نمى كنم، و هيچ گناه او را نمى آمرزم.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چيست جزاى كسى كه كافرى را به اسلام دعوت كند؟

ص: 768

فرمود: اى موسى! او را در قيامت رخصت دهم كه شفاعت كند هر كه را خواهد.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چيست ثواب كسى كه نمازها را در وقت خود بجا آورد؟

فرمود: هر چه سؤال كند به او عطا مى كنم و بهشت خود را براى او مباح مى گردانم.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چه ثواب است كسى را كه وضو را تمام واقع سازد از ترس عذاب تو؟

فرمود: چون او را در قيامت مبعوث گردانم، نورى در ميان دو ديدۀ او باشد كه در محشر روشنى دهد.

موسى عليه السّلام گفت: چيست ثواب كسى كه ماه مبارك رمضان را براى رضاى تو روزه بدارد؟

فرمود: او را در قيامت در جائى بازدارم كه او را خوفى نباشد.

موسى عليه السّلام گفت: الهى! چيست جزاى كسى كه ماه رمضان را از براى مردم روزه بدارد؟

فرمود: ثواب او مثل كسى است كه روزه نداشته باشد (1).

در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است كه: اى موسى! من تو را خلق كردم و براى پيغمبرى خود برگزيدم و تو را قوّت طاعت خود بخشيدم و امر كردم تو را به طاعت خود و نهى كردم تو را از معصيت خود، اگر اطاعت من كنى تو را بر طاعت خود يارى مى كنم، و اگر معصيت من نمائى تو را بر معصيت خود يارى نمى كنم.

اى موسى! مرا است منّت بر تو در طاعت تو مرا، و مرا است حجت بر تو در معصيت تو مرا.

اى موسى! از من بترس در پنهان امر خود تا عيبهاى تو را از مردم بپوشانم، در خلوتهاى خود مرا ياد كن، و نزد خواهشها و لذتهاى خود مرا به خاطر آور تا تو را ياد كنم نزد غفلتهاى تو و تو را از لغزشها نگاه دارم، و غضب خود را نگاه دار از آنها كه من تو را بر

ص: 769


1- . امالى شيخ صدوق 173.

ايشان مسلط گردانيده ام تا غضب خود را از تو بازدارم، و پنهان دار رازهاى پوشيدۀ مرا در دل خود و ظاهر گردان در علانيه مداراى با دشمن من و دشمن خود را از خلق من، و سرّ مرا نزد ايشان افشا مكن كه ايشان به من ناسزا گويند و تو شريك باشى با ايشان در گناه ناسزا گفتن به من.

پس موسى گفت: پروردگارا! كى در حظيرۀ قدس ساكن مى شود؟

فرمود كه: آنها كه ديدۀ ايشان زنا نديده و اموال ايشان به سود و ربا مخلوط نگرديده، و در حكم خدا رشوه نگرفته اند (1).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مناجات نمود با موسى عليه السّلام كه: اى پسر عمران! دروغ مى گويد كسى كه دعوى مى كند كه مرا دوست مى دارد، و چون شب مى شود به خواب مى رود، آيا نيست چنين كه هر دوستى خلوت دوست خود را مى خواهد؟ ! اى پسر عمران! اينك من مطّلعم بر دوستان خود، چون شب ايشان را فرومى گيرد چشم و دل ايشان را از غير خود بسوى خود مى گردانم، و عقوبت خود را در برابر ديده هاى ايشان ممثّل مى كنم، به عنوان مشاهده با من مخاطبه مى كنند و به نحو حاضران با من سخن مى گويند. اى پسر عمران! ببخش از دل خود به من خشوع و از بدن خود خضوع و از ديده هاى خود آب ديده ها در تاريكيهاى شب، و مرا دعا كن كه مرا اجابت كننده و نزديك خواهى يافت (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى به طور بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد گفت: پروردگارا! خزينه هاى خود را به من بنما.

حق تعالى فرمود: اى موسى! خزينه هاى من آن است كه هرگاه چيزى را اراده كنم مى گويم كه باش پس آن بهم مى رسد (3)، يعنى مرا احتياج به خزانه نيست، و آنچه خواهم به قدرت كاملۀ خود از عدم به وجود مى آورم.

ص: 770


1- . قصص الانبياء راوندى 164.
2- . امالى شيخ صدوق 292.
3- . توحيد شيخ صدوق 133؛ امالى شيخ صدوق 413.

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! مرا وصيت فرما.

فرمود: وصيت مى كنم تو را به من، يعنى رعايت حقّ من بكنى و نافرمانى من نكنى. تا آنكه سه مرتبه سؤال كرد، و حق تعالى چنين جواب فرمود، چون در مرتبۀ چهارم عرض كرد: مرا وصيت فرما؟ فرمود: وصيت مى كنم به رعايت حقّ مادر تو. و بار ديگر پرسيد باز اين جواب شنيد، و در مرتبۀ ششم (1)پرسيد، فرمود: وصيت مى كنم تو را به رعايت حقّ پدر خود.

پس حضرت فرمود: به اين سبب گفته اند كه: دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث براى پدر (2).

به سند معتبر منقول است كه: از جملۀ مناجات حق تعالى با موسى آن بود كه: اى موسى! دراز مكن در دنيا آرزوى خود را كه دلت سنگين مى شود و سنگين دل از من دور است.

اى موسى! چنان باش كه من مى خواهم كه بندگان من اطاعت من بكنند و معصيت من نكنند، بميران دل خود را از شهوتهاى دنيا به ترس من، با جامه هاى كهنه و دل تازه باش كه بر اهل زمين حال تو مخفى باشد و در ميان اهل آسمان به نيكى معروف باشى، ملازم خانۀ خود باش، روشن كنندۀ شبهاى تار باش به نور عبادت، قنوت بخوان و خضوع نما نزد من مانند قنوت صابران، ناله و فرياد كن به درگاه من از گناهان مانند نالۀ كسى كه از دشمن خود گريخته باشد و پناه به خداوند قادرى برده باشد، و از من يارى بجو بر بندگى كه من نيكو معين و نيكو يارى دهنده ام.

اى موسى! منم خداوندى كه مسلّطم بر بندگان خود و بندگان در تحت قدرت منند و همه ذليل منند، پس متّهم دار نفس خود را بر خود و فريب نفس خود را مخور، و ايمن

ص: 771


1- . در مصدر «مرتبۀ سوم» آمده است كه صحيحتر بنظر مى رسد زيرا كه مطابقت دارد با فرمودۀ حضرت كه «بايد دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث آن براى پدر» .
2- . امالى شيخ صدوق 413.

مگردان فرزندان خود را بر دين خود مگر آنكه فرزند تو مانند تو دوستدار صالحان باشد.

اى موسى! جامه هاى خود را بشوى و غسل كن و نزديكى بجو به بندگان شايستۀ من.

اى موسى! پيشواى ايشان باش در نماز ايشان و در آنچه منازعه مى نمايند در ميان خود، و حكم كن ميان ايشان به آنچه بر تو فرستاده ام، بدرستى كه بسوى تو فرستاده ام حكمى ظاهر و برهانى روشن و نورى كه سخنگو است به آنچه گذشته است و به آنچه خواهد آمد در آخر الزمان.

وصيت مى كنم تو را اى موسى وصيت دوست مهربان به فرزند بتول عيسى پسر مريم كه بر درازگوش سوار خواهد شد و «برنس» كه كلاه عبّاد است بر سر خواهد گذاشت صاحب زيت و زيتون و محراب خواهد بود، بعد از او تو را وصيت مى كنم به صاحب شتر سرخ آن پاك طينت پاكيزه اخلاق مطهر از گناهان و بديها، صفت او در كتاب تو آن است كه او ايمان آورنده و گواهى دهنده است بر همۀ كتابهاى خدا، و اوست ركوع كننده و سجودكننده و رغبت كنندۀ به ثواب و ترساننده از عقاب، و برادران او مساكين و بيچارگان باشند، انصار و ياران او غير قبيلۀ او باشند، در زمان او تنگيها و شدتها و فتنه ها و كشتنها و كمى مال بوده باشند، نام او احمد و محمد امين است، و اوست باقيمانده از گروه پيغمبران گذشته، و ايمان مى آورد به جميع كتابهاى خدا و تصديق مى نمايد جميع پيغمبران را و شهادت مى دهد به اخلاص از براى همۀ ايشان، امّت او امّتى اند رحم كرده شده و با بركت تا بر دين حقّ او باقى بمانند و ضايع نگردانند دين او را، ايشان را ساعتى چند معلوم است كه ادا مى كنند نمازها را در آن ساعتها مانند غلامى كه زيادتى اوقات خود را صرف خدمت آقاى خود كند، پس تصديق آن پيغمبر بكن و راههاى او را متابعت نما كه او برادر توست.

اى موسى! او امّى است كه خط و سواد از كسى كسب نخواهد كرد، و نيكو بنده اى است، و بر هر چيز دست گذارد من بركت در آن بدهم، در علم او بركت و زيادتى بدهم، و او را با بركت آفريده ام، در زمان او قيامت قائم خواهد شد، به امّت او ختم مى كنم كليدهاى دنيا را، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى من محو نكنند و ترك يارى او نكنند و مى دانم كه خواهند كرد، و محبت او نزد من حسنۀ بزرگى است و من با

ص: 772

اويم و از ياوران اويم، او از لشكر من است و لشكر من غالبند بر همۀ لشكرها، پس تمام شده است كلمۀ من و تقدير من كه البته غالب گردانم دين او را بر همۀ دين ها تا در همه مكانى مرا به يگانگى بپرستند، و بر او نازل گردانم قرآنى را كه مجموعۀ علوم و جدا كنندۀ حق از باطل باشد، شفاى سينه ها باشد از وسوسه هاى شيطان، پس تو صلوات فرست بر او اى پسر عمران كه من و ملائكۀ من بر او صلوات مى فرستيم.

اى موسى! تو بندۀ منى و من خداوند توام، خوار مشمار هيچ حقير و پريشانى را، و آرزو مكن حال توانگران را به چيزى چند كه از مال دنيا به ايشان داده ام، و نزد ياد كردن من با خشوع باش و نزد تلاوت تورات اميدوار رحمت من باش و تورات را به من بشنوان به صداى خاشع حزين، و خاطر خود را به ياد من مطمئن گردان، هر كه دلش بسوى من مايل باشد مرا به ياد او بياور و مرا عبادت كن و هيچ چيز را با من شريك مگردان، سعى كن در تحصيل خشنودى من بدرستى كه منم آقاى بزرگوار تو، و تو را خلق كرده ام از اندكى آب گنديدۀ بى مقدارى، و اصل شما را آفريده ام از طينتى كه آن را از زمين ذليل مخلوطى به چندين نوع برداشتم پس روح در آن دميدم و او را بشرى گردانيدم، پس منم آفرينندۀ خلايق و با بركت است ذات من و مقدس است صنع من و هيچ چيز به من شبيه نيست، منم زندۀ دائم كه زوال بر من محال است.

اى موسى! در هنگامى كه مرا دعا كنى خائف و هراسان باش، و روى خود را نزد من بر خاك گذار، و سجده كن از براى من به بهترين اعضاى بدن خود، خاضع باش براى من در وقتى كه ايستاده اى، و راز بگو با من در وقت مناجات با ترس از دلى ترسناك، به تورات خود را زندۀ معنوى بدار، در تمام عمر خود تعليم نما به نادانان ستايش مرا، به ياد ايشان بياور نعمتهاى مرا، بگو به ايشان كه اين قدر نمانند در گمراهى و نافرمانى من كه وقتى مى گيرم سخت مى گيرم و عذاب من دردناك است.

اى موسى! وسيلۀ تو از من اگر گسيخته شود وسيلۀ ديگرى تو را فايده نمى بخشد، پس مرا عبادت كن و بايست نزد من ايستادن بندۀ حقير، مذمّت كن نفس خود را كه آن سزاوارتر است به مذمّت كردن، و گردنكشى و تكبر مكن به كتابى كه به تو داده ام بر

ص: 773

بنى اسرائيل كه همان كتاب بس است از براى پند گرفتن و روشن گردانيدن دل تو از سخن پروردگار عالميان.

اى موسى! هرگاه مرا بخوانى و اميدوار رحمت من باشى تو را مى آمرزم هر چند گناهكار باشى، و آسمان تسبيح مى گويد مرا از ترس من و ملائكه از خوف من لرزانند، زمين مرا تسبيح مى كند براى طمع رحمت من، همۀ آفريدگان تنزيه مى كنند مرا و ذليلند نزد من، بر تو باد به نماز كه آن منزلت عظيم نزد من دارد و آن را عهد محكمى نزد من هست كه هر كه آن را چنانچه بايد به درگاه من بياورد او را بيامرزم، و ملحق گردان به نماز آن كارى را كه از جملۀ شرايط قبول نماز است كه آن زكات قربان است، از پاكترين و نيكوترين مال و طعام خود بده كه من قبول نمى كنم مگر چيزى را كه حلال و نيكو باشد و به محض رضاى من بدهند، مقرون گردان با زكات احسان و نيكى با خويشان خود را بدرستى كه منم خداوند رحمان و رحيم، و رحم و خويشى را من آفريده ام و مقرر گردانيده ام به رحمت خود تا به سبب آن به يكديگر مهربانى كنند بندگان من، و رحم را در قيامت سلطنتى خواهم داد، هر كه قطع رحم كرده باشد رحمت خود را از او قطع خواهم كرد، هر كه پيوند با رحم كرده باشد و نيكى به خويشان خود كرده باشد رحمت خود را به او پيوند خواهم كرد، چنين مى كنم با هر كه امر مرا ضايع گرداند.

اى موسى! گرامى دار سؤال كننده را هرگاه به نزد تو آيد يا به جوابى نيكو يا به دادنى اندك، زيرا كه مى آيد به نزد تو كسى كه نه از آدميان است و نه از جنّيان بلكه ملكى چندند از ملائكۀ خداوند رحمان كه تو را امتحان كنند كه چگونه صرف مى كنى آنچه را به تو عطا كرده ام و چگونه شكر آن را ادا مى كنى و چگونه مواسات مى كنى با برادران مؤمن در آنچه به تو بخشيده ام، و خاشع شو براى من به گريه و تضرع و صدا بلند كن به نالۀ خواندن تورات، بدان كه من تو را به درگاه خود مى خوانم مانند خواندن آقائى كه غلام خود را بخواند براى اينكه او را به شريف ترين منازل برساند و او را نزد خود بلند مرتبه گرداند، و اين از فضل و احسان من است بر تو و بر پدران گذشتۀ تو.

اى موسى! مرا فراموش مكن در هيچ حال و شاد مشو به بسيارى مال زيرا كه فراموشى

ص: 774

من دل را سنگين مى كند، و با بسيارى مال بسيارى گناهان مى باشد، زمين و آسمانها و درياها همه مطيع و فرمانبردار منند، نافرمانى من موجب شقاوت انس و جن گرديده است، منم خداوند رحيم رحمان و رحم كنندۀ اهل هر زمان، شدّت را مى آورم بعد از رخا و نعمت را مى آورم بعد از شدّت، پادشاهان را بعد از پادشاهان مى آورم، پادشاهى من برپاست و دائم است و هرگز زوال ندارد، بر من هيچ چيز در زمين و آسمان مخفى نيست و چگونه پنهان باشد بر من چيزى كه خود او را آفريده ام، چگونه خاطرت پيوسته متوجه تحصيل ثواب و رضاى من باشد و حال آنكه البته بازگشت تو بسوى من است.

اى موسى! مرا حرز و پناه خود گردان، و گنج اعمال صالحۀ خود را نزد من گذار و از من بترس و از ديگرى مترس كه بازگشت تو بسوى من است.

اى موسى! رحم كن بر كسى كه از تو پست تر است در ميان خلق من، حسد مبر بر كسى كه از تو بلندتر است زيرا كه حسد حسنات را مى خورد چنانچه آتش هيزم را مى خورد.

اى موسى! دو پسر آدم تواضع كردند نزد من و قربانى به درگاه من آوردند تا فضل و رحمت من شامل حال ايشان گردد، من قبول نمى كنم مگر از پرهيزكاران و به اين سبب از يكى قبول نكردم و از ديگرى قبول كردم، پس آخر كار ايشان به آنجا كشيد كه مى دانى، پس چگونه اعتماد بر مصاحب و وزير خود مى كنى بعد از آنكه برادر با برادر چنين كند.

اى موسى! تكبر و فخر را بگذار و به يادآور كه ساكن قبر خواهى شد، پس اين مانع گردد تو را از شهوتهاى دنيا.

اى موسى! تعجيل كن در توبه و گناه را به تأخير انداز و تأنّى كن در مكث كردن نزد من در نماز و اميد از غير من مدار، مرا سپر خود گردان براى دفع شدتها و قلعۀ خود دان براى دفع بلاها.

اى موسى! چگونه خاشع است براى من بنده اى كه فضل و نعمت مرا بر خود نداند؟ چگونه فضل مرا بر خود مى داند و حال آنكه نظر در آن نمى كند؟ و چگونه نظر در آن مى كند و حال آنكه ايمان به آن ندارد؟ و چگونه ايمان به آن دارد و حال آنكه اميد ثواب من ندارد؟ و چگونه اميد ثواب من دارد و حال آنكه قانع شده است به دنيا و آن را مأواى

ص: 775

خود قرار داده است و ميل كرده است به دنيا مانند ميل كردن ستمكاران؟ !

اى موسى! پيشى گير در نيكى كردن و خير با اهل خير، كه خير مانند نامش خوشايند است، بدى را واگذار به هر كه مفتون دنيا گرديده است.

اى موسى! زبان خود را از عقب دل خود قرار ده تا از شرّ زبان سالم بمانى، يعنى اول تفكر كن در آنچه مى گوئى و چون بدانى كه در دنيا و عقبى مفسده اى ندارد بگوئى، و بسيار ياد كن مرا در شب و روز تا غنيمت يابى، و پيروى گناهان مكن تا پشيمان نشوى بدرستى كه وعده گاه گناهكاران آتش جهنم است.

اى موسى! سخن خود را نيكو كن براى آنها كه ترك گناهان كرده اند، همنشين ايشان باش، ايشان را برادران خود گردان، و با ايشان سعى در بندگى من كن تا ايشان نيز با تو سعى كنند.

اى موسى! البته مرگ به تو مى رسد، پس توشه بفرست به آخرت توشه فرستادن كسى كه داند به توشۀ خود مى رسد.

اى موسى! آنچه براى رضاى من كرده شود، اندك آن بسيار است؛ آنچه از براى غير من كرده شود، بسيار آن اندك است. بدرستى كه شايسته ترين روزهاى تو آن روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس نظر كن كه براى تو چگونه روزى خواهد بود، مهيّا شو براى جواب آن روز كه البته تو را در آن روز بازخواهندداشت و از كرده هاى تو سؤال خواهند نمود، و پند خود را از روزگار و از اهل روزگار بگير كه درازش براى اهل غفلت كوتاه است، و كوتاهش براى اهل طاعت دراز است؛ همه چيز فانى است پس چنان كار كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب زيادتى طمع تو گردد در آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مانده است مثل آن چيزى است كه گذشته، چنانچه از گذشته ها بغير طاعت چيزى با تو نمانده است آينده نيز چنين خواهد گذشت؛ و هر عمل كننده براى غرضى كار مى كند تو از براى خود هر مقصود كه بهتر است اختيار كن شايد به ثواب الهى فايز گردى در روزى كه اهل باطل زيانكار مى شوند.

اى موسى! دست خود را بينداز به مذلت در پيش من مانند بنده اى كه به فريادرسى

ص: 776

آقاى خود آمده باشد، كه چون چنين كنى رحمت من شامل تو مى گردد، من كريم ترين قادرانم.

اى موسى! بطلب از من فضل و رحمت مرا كه هر دو به دست من است، كه كسى بغير از من قادر بر فضل و رحمت من نيست، نظر كن در وقتى كه از من سؤال مى كنى كه چگونه است رغبت تو در آنچه نزد من است، هر عمل كننده را نزد من جزائى هست و كفران كنندگان را نيز بر عمل خير جزا مى دهم.

اى موسى! ترك دنيا به طيب خاطر بكن، پهلو از دنيا تهى كن كه تو از براى دنيا نيستى و دنيا از براى تو نيست، تو را چه كار است با خانۀ ستمكاران مگر كسى كه در دنيا مشغول كار آخرت باشد كه دنيا براى او نيكو خانه اى است.

اى موسى! آنچه را به آن امر مى كنم بشنو، هر چه براى تو مصلحت مى دانم آن را بكن، و حقايق تورات را در سينۀ خود جا ده و بيدار شو به آنها از خواب غفلت در ساعتهاى شب و روز، سخن ابناء دنيا را يا محبت ايشان را در سينه راه مده كه آن را آشيانۀ خود مى گردانند مانند آشيانۀ مرغ.

اى موسى! فرزندان دنيا و اهل دنيا هر يك موجب فتنه و فريب يكديگرند، براى هر يك زينت يافته است آنچه در آن هستند، براى مؤمن آخرت زينت يافته است پس پيوسته منظور او آخرت است و بغير آن نظر نمى كند و خواهش آخرت حايل شده است ميان او و لذتهاى زندگانى دنيا، پس سحرها او را به عبادت مى دارد و درجات قرب الهى را طى مى نمايد مانند سواره كه اسب در ميدان تازد كه بر ديگران سبقت گيرد و گوى سعادت را بربايد و به زودى به مقصود خود برسد، روزها براى غم آخرت اندوهناك مى باشد، شبها با اندوه مى گذراند، خوشا به حال او اگر پرده از پيش پردۀ او برداشته شود چه بسيار خواهد ديد آنچه باعث شادى او خواهد گردد.

اى موسى! دنيا اندك است و ناچيز و فانى است، نه گنجايش آن دارد كه ثواب مؤمنان در آن باشد و نه عقاب فاجران، پس حسرت ابدى براى كسى است كه ثواب آخرت خود را بفروشد به چشيدنى از دنيا كه باقى نماند لذّت آن و به ليسيدنى كه به زودى برطرف

ص: 777

شود، پس چنان باش كه من تو را امر مى كنم و هر چه امر مى كنم موجب رشد و صلاح است.

اى موسى! هرگاه بينى كه توانگرى رو به تو آورده بگو گناهى كرده ام كه عقوبت آن در دنيا به من رسيده است، و هرگاه بينى كه پريشانى به تو رو كرده است بگو مرحبا به شعار صالحان، مباش جبار ستمكار، مباش قرين و همنشين ستمكاران.

اى موسى! عمر هر چند دراز باشد آخر فانى است، و چيزى را كه در دنيا از تو بازگيرند و آخرش نعمت باقى آخرت باشد به تو ضرر نمى رساند.

اى موسى! كتاب من به آواز بلند بر تو مى خواند كه بازگشت تو به كجا خواهد بود، پس چگونه به اين حال ديده ها به خواب مى روند؟ چگونه جماعتى لذت زندگانى دنيا را مى يابند؟ اگر نه اين باشد كه مدتها در غفلت مانده اند و متابعت شقاوت خود كرده اند و شهوتهاى پياپى را ادراك كرده اند و از كمتر از آنچه در كتاب گفته ام به جزع مى آيند صدّيقان.

اى موسى! امر كن بندگان مرا كه بخوانند مرا هر چند گناه كرده باشند بعد از آنكه اقرار كنند براى من كه رحم كننده ترين رحم كنندگانند و مستجاب كنندۀ دعاى مضطرّانم و بلاها را برطرف مى كنم و زمانها را بدل مى كنم، نعمت را بعد از هر بلائى مى آورم و اندك عملى را شكر مى كنم و جزاى بسيار مى دهم و غنى مى گردانم فقير را، منم خداوند دائم عزيز قادر، پس هر كه پناه به تو آورد و بسوى تو ملتجى شود از گناهكاران بگو خوش آمده اى به گشاده ترين ساحتها، در ساحت عزت و كرم پروردگار عالميان بار افكنده اى، شاد باش كه خدا توبه ات را قبول مى كند، از براى ايشان طلب آمرزش از من بكن، با ايشان مانند يكى از ايشان باش، بر ايشان تكبر و زيادى مكن به نعمتى كه من به تو داده ام، بگو به ايشان كه سؤال كنند از من فضل و رحمت مرا كه كسى بجز من مالك فضل و رحمت نيست، منم صاحب فضل عظيم.

خوشا به حال تو اى موسى! كه پناه خطاكارانى و برادر گناهكارانى و همنشين مضطرّانى و استغفاركننده براى گناهكارانى، نزد من منزلت پسنديده دارى پس دعا كن

ص: 778

مرا با دل پاك و زبان راستگو، چنان باش كه من تو را امر كرده ام، اطاعت امر من بكن، تكبر و زيادتى مكن بر بندگان من به نعمتى چند كه من به تو عطا كرده ام كه از تو نبوده است ابتداى آنها، و تقرّب جو بسوى من كه من نزديكم به تو بدرستى از تو سؤال نكرده ام چيزى را كه بر تو گران باشد برداشتن آن، همين از تو مى خواهم كه دعا كنى پس دعاى تو را مستجاب گردانم و سؤال كنى پس من عطا كنم، و تقرّب جوئى بسوى من به رسانيدن رسالتها كه من بر تو فرستاده ام و تأويلش را براى تو بيان كرده ام.

اى موسى! نظر كن بسوى زمين كه عن قريب قبر تو خواهد بود، ديده هاى خود را بلند كن بسوى آسمان كه ملك پروردگار عظيم توست، گريه كن بر نفس خود تا خود در دنيا هستى، و بترس از مهالك كه تو را فريب ندهد زينت دنيا، و راضى به ستم مشو و ستمكار مباش كه من در كمين ستمكارانم كه مظلومان را بر ايشان غالب گردانم.

اى موسى! حسنه را ده برابر جزا مى دهم، گناه را يك برابر، باز آن قدر گناه مى كنند كه اين يك برابر زيادتى مى كند و هلاك مى شوند، و كسى را در عبادت با من شريك مكن، در همۀ امور ميانه رو باش، دعا كن دعاى اميدوارى كه رغبت نمايد در ثوابهاى من و پشيمان باشد از كرده هاى خود بدرستى كه تاريكى شب را روز برطرف مى كند، همچنين حسنات، گناهان تو را محو مى كند؛ و تاريكى شب، روشنائى روز را زايل مى كند، همچنين گناهان، حسنات بزرگ را سياه مى كند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: شيطان روزى به نزد موسى عليه السّلام آمد در وقتى كه او با پروردگار خود مناجات مى كرد، پس ملكى از ملائكه به او گفت: چه اميد از او دارى؟ او در چنين حالى است و با پروردگار خود مناجات مى كند.

شيطان گفت: اميد دارم از او آنچه اميد داشتم از پدرش آدم در وقتى كه در بهشت بود.

فرمود: از جملۀ آنها كه حق تعالى با حضرت موسى عليه السّلام مناجات كرد آن بود كه گفت:

ص: 779


1- . كافى 8/42؛ تحف العقول 490.

اى موسى! قبول نمى كنم نماز را مگر از كسى كه تواضع و فروتنى كند براى عظمت من، و لازم دل خود گرداند ترس مرا، و روز خود را به ياد من قطع كند، و شب به سر نياورد در حالى كه مصرّ بر گناه باشد، و حقّ اوليا و دوستان مرا بشناسد.

موسى گفت: پروردگارا! مراد تو به اولياء و احبّاء ابراهيم و اسحاق و يعقوبند؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! ايشان چنين اند و دوستان منند، امّا مراد من اينها نبودند، بلكه مقصود من آن كسى بود كه از براى او خلق كردم آدم و حوّا را و از براى او آفريدم بهشت و دوزخ را.

حضرت موسى گفت: كيست او اى پروردگار من؟

فرمود: محمد و احمد نام اوست، نام او را از نام خود اشتقاق كردم، زيرا كه يك نام من محمود است.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مرا از امّت او بگردان.

حق تعالى فرمود: اى موسى! تو از امّت اويى، هرگاه او را بشناسى و منزلت او و منزلت اهل بيت او را نزد من بدانى بدرستى كه مثل او و مثل اهل بيت او در ميان ساير خلق من مثل فردوس است در ميان ساير باغها كه برگش هرگز خشك نمى شود و مزه اش هرگز متغير نمى شود، پس كسى كه ايشان را و حقّ ايشان را بشناسد براى او نزد نادانى دانائى قرار مى دهم، و در نزد تاريكى نورى قرار مى دهم، و اجابت او مى كنم پيش از آنكه مرا بخواند و عطا مى كنم به او پيش از آنكه از من سؤال كند.

اى موسى! هرگاه ببينى پريشانى را كه به تو رو آورده است بگو: مرحبا خوش آمدى اى شعار شايستگان، چون ببينى توانگرى رو به تو آورده است بگو: سبب اين گناهى است كه عقوبتش را به زودى به من رسانيده اند، بدرستى كه دنيا خانۀ عقوبت است، آدم چون خطيئه كرد او را به عقوبت كردار او به دنيا فرستادم، و دنيا را لعنت كردم و آنچه را در دنياست مگر چيزى كه از براى من باشد و رضاى من در آن حاصل شود.

اى موسى! بدرستى كه بندگان شايستۀ من زهد دنيا و ترك آن را اختيار كردند به قدر علم ايشان به من و شناختن ايشان مرا، و ساير خلق من رغبت در دنيا كردند به قدر نادانى

ص: 780

ايشان و نشناختن ايشان مرا، هيچ يك از خلق من دنيا را تعظيم نكرد و بزرگ ندانست كه ديده اش روشن گردد و نفعى از آن بيابد، هيچ يك از بندگان من دنيا را حقير نشمرده اند مگر آنكه منتفع شد از دنيا (1).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت موسى عليه السّلام را مبعوث گردانيد و او را برگزيد، دريا را براى او شكافت، بنى اسرائيل را از فرعون نجات بخشيد، الواح تورات را به او كرامت فرمود، گفت: پروردگارا! مرا گرامى داشتى به كرامتى كه كسى را پيش از من چنان گرامى نداشته اى.

حق تعالى فرمود كه: اى موسى! مگر نمى دانى كه محمد بهتر است نزد من از جميع ملائكۀ من و از جميع خلق من؟

حضرت موسى گفت: پروردگارا! اگر محمد نزد تو گرامى تر است از جميع خلق تو، آيا در آل پيغمبران كسى گرامى تر از آل من هست؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه فضل آل محمد بر جميع آل پيغمبران مانند فضل محمد است بر جميع پيغمبران؟

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! هرگاه آل محمد چنين اند، آيا در ميان امّت پيغمبران امّتى بهتر از امّت من هستند كه ابر را بر ايشان سايه افكن گردانيدى، منّ و سلوى را بر ايشان فرستادى، دريا را براى ايشان شكافتى؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه فضيلت امّت محمد بر جميع امّتها مثل فضيلت آن حضرت است بر ساير خلق من؟

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! چه بودى اگر ايشان را من مى ديدم.

حق تعالى وحى فرمود: اى موسى! تو هرگز ايشان را نخواهى ديد، اين وقت ظهور ايشان نيست و ليكن ايشان را در بهشتهاى عدن و فردوس خواهى ديد در حضور محمد كه در نعمتهاى بهشت خواهند گرديد و به لذّتهاى آن متنعّم خواهند بود، آيا مى خواهى سخن

ص: 781


1- . امالى شيخ صدوق 530؛ معاني الاخبار 55.

ايشان را به تو بشنوانم؟

گفت: بلى خداوندا!

حق تعالى فرمود: نزد من بايست و كمر خدمت بر ميان بند مانند ايستادن بندۀ ذليلى نزد پادشاه جليلى.

چون حضرت موسى چنين كرد حق تعالى ندا فرمود: اى امّت محمد! پس همه جواب گفتند به قدرت الهى از پشت پدران و شكم مادران: «لبّيك اللّهم لبّيك لا شريك لك لبّيك انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك» پس حق تعالى اين اجابت را شعار حجّ ايشان گردانيد.

پس حق تعالى ندا فرمود: اى امّت محمد! قضا و حكم من بر شما آن است كه رحمت من پيشى گرفته است بر غضب من و عفو من پيش از عقاب من است، پس مستجاب كردم براى شما پيش از آنكه مرا دعا كنيد و عطا كردم به شما پيش از آنكه از من سؤال كنيد، هر كه از شما به نزد من آيد كه شهادت دهد به وحدانيّت من و شهادت دهد كه محمد بنده و رسول من است و صادق است در گفتار خود و محقّ است در كردار خود و شهادت دهد كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ آن حضرت است، و التزام كند اطاعت على را چنانچه التزام كرده است اطاعت محمد را، و شهادت دهد كه اولياء و دوستان برگزيدۀ معصوم او كه به عجايب معجزات خدا و دلايل حجتهاى او بعد از ايشان ممتازند خليفه هاى خدايند، او را داخل بهشت گردانم هر چند گناه او مانند كف درياها بوده باشد.

پس چون خدا مبعوث گردانيد پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را، به آن حضرت وحى فرستاد وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نادَيْنا (1)يعنى: «اى محمد! نبودى در جانب كوه طور در وقتى كه ما ندا كرديم امّت تو را به اين كرامت» . پس حق تعالى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وحى كرد كه: بگو حمد و سپاس خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر اين نعمت كه مرا مخصوص گردانيد به اين فضيلت، و به امّت آن حضرت فرمود: بگوئيد «الحمد للّه ربّ

ص: 782


1- . سورۀ قصص:46.

العالمين على ما اختصّنا به من هذه الفضائل» يعنى: «سپاس مى كنيم خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر آنچه ما را به آن مخصوص گردانيد از اين فضيلتها» (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام به رأس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود: تو را سوگند مى دهم به ده آيت كه خدا بر موسى عليه السّلام فرستاد كه آيا در تورات نيست خبر محمد به اين نحو: چون بيايند امّت آخر كه اتباع پيغمبر شتر سوارند خدا را تسبيح و تنزيه خواهند كرد بسيار به تسبيحى تازه در معبدهاى تازه، پس بنى اسرائيل پناه به ايشان ببرند و به پيغمبر ايشان تا دلهاى ايشان مطمئن گردد، بدرستى كه در دست ايشان خواهد بود شمشيرها كه انتقام بكشند از امّتهائى كه كافر شوند به آن پيغمبر در اقطار زمين، آيا چنين در تورات ننوشته است؟

رأس الجالوت گفت: بلى.

پس فرمود: اى يهودى! موسى وصيت كرد بنى اسرائيل را، به ايشان گفت كه: بزودى خواهد آمد بسوى شما پيغمبرى از برادران شما پس به او تصديق كنيد و از او بشنويد، آيا از براى بنى اسرائيل برادران بغير از فرزندان اسماعيل هستند؟ رأس الجالوت گفت: اين سخن موسى عليه السّلام را ما انكار نمى كنيم، امّا مى خواهيم از تورات بر من ظاهر كنى.

فرمود: آيا انكار مى كنى كه در تورات هست كه آمد نور از كوه طور سينا و روشنى داد براى ما از كوه ساعير و ظاهر شد بر ما از كوه فاران، پس نورى كه از كوه طور بود وحى بود كه خدا بر موسى عليه السّلام فرستاد و در كوه ساعير وحيى بود كه بر حضرت عيسى فرستاد، امّا كوه فاران از كوههاى مكه است و ميان آن و مكه يك روز راه است و آن وحى است كه بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاد (2).

اين حديث بسيار طول دارد، به مناسبت اين جزو آن را در اين مقام ذكر كرديم.

ص: 783


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 31؛ علل الشرايع 417؛ عيون اخبار الرضا 1/283.
2- . توحيد شيخ صدوق 424؛ عيون اخبار الرضا 1/161.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل به خدمت موسى عليه السّلام آمدند سؤال كردند كه از حق تعالى سؤال كند كه هرگاه ايشان باران خواهند، باران بفرستد، چون نخواهند، نفرستد.

چون موسى عليه السّلام از جانب ايشان اين سؤال كرد، به اجابت مقرون گرديد، پس ايشان شخم كردند آنچه مى خواستند تخم پاشيدند باران طلبيدند، آنچه خواستند آمد، و چون نخواستند ايستاد، و همچنين هر وقت كه باران مى طلبيدند مى آمد و چون منع مى كردند مى ايستاد، تا آنكه زراعتهاى ايشان بسيار قوى و بلند شد مانند نيستانها؛ چون درو مى كردند هيچ دانه نداشت، همه كاه شد! پس به فرياد آمدند نزد موسى عليه السّلام و اين حال را شكايت كردند.

حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: من براى بنى اسرائيل تقدير مى كردم، آنچه موافق مصلحت ايشان بود بعمل مى آوردم، ايشان به تقدير من راضى نشدند پس ايشان را به تدبير ايشان گذاشتم تا چنين شد كه ديدى (1).

و به سندهاى صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السّلام منقول است كه: در توراتى كه تغيير نيافته است نوشته است كه: موسى از پروردگار خود سؤال كرد كه:

آيا نزديكى تو به من كه با تو آهسته راز بگويم، يا دورى كه تو را بلند بخوانم و ندا كنم؟

پس خدا به او وحى كرد كه: اى موسى! من همنشين آن كسم كه مرا ياد كند.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! كى در سايۀ تو خواهد بود در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش تو نباشد؟

فرمود: آنها كه مرا ياد مى كنند پس من ايشان را ياد مى كنم، و با يكديگر محبت مى كنند از براى رضاى من پس ايشان را من دوست مى دارم، ايشانند هرگاه كه خواهم عذابى بر اهل زمين بفرستم به بركت ايشان نمى فرستم.

پس گفت: پروردگارا! بر من حالى چند مى گذرد كه تو را از آن بزرگتر مى دانم كه تو را

ص: 784


1- . كافى 5/262.

در آن احوال ياد كنم.

حق تعالى فرمود: اى موسى! در همه حال مرا ياد كن كه ذكر من در همه حال نيكو است (1).

مؤلف گويد: شايد مراد حضرت موسى آن بوده باشد كه: آيا آداب دعا در درگاه آن است به روش نزديكان تو را بخوانيم آهسته، يا به روش دوران فرياد كنيم؟ فرمود كه: مرا همنشين خود دانيد، آهسته بخوانيد. و اگر نه موسى عليه السّلام مى دانست كه خدا به علم و عليت به همه چيز نزديك است، از همه چيز به همه چيز نزديكتر است، و محتمل است كه اين سؤال را نيز مانند سؤال رؤيت از جانب قوم خود كرده باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: اى موسى! چه مانع شده است تو را از مناجات من؟

گفت: پروردگارا! جلالت تو مرا مانع شده است از آنكه تو را مناجات كنم با گند دهان من كه از روزه به هم رسيده است.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: اى موسى! بوى دهان روزه دار نزد من از بوى مشك خوشايندتر است (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هر جا كه در قرآن يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا واقع شده است، در تورات به جاى آن «يا أيها المساكين» است (3)، يعنى:

اى گروه مسكينان و بيچارگان.

و در روايت ديگر منقول است كه در تورات مكتوب است كه: اگر دوستان خدائيد آرزوى مرگ كنيد، لهذا حق تعالى در قرآن به يهود خطاب فرمود در سورۀ جمعه كه: «اى گروه يهود! اگر گمان مى كنيد كه شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد

ص: 785


1- . كافى 2/496 و 497؛ علل الشرايع 284؛ عيون اخبار الرضا 1/127، و در دو مصدر اخير روايت با اختصار ذكر شده است.
2- . كافى 4/64.
3- . عيون اخبار الرضا 2/39؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 235.

اگر راست مى گوئيد» (1). (2)

از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى با موسى بن عمران عليه السّلام صد و بيست و چهار هزار كلمه مناجات كرد در سه شبانه روز كه در آن مدت موسى عليه السّلام چيزى نخورد و نياشاميد، پس چون بسوى بنى اسرائيل برگشت كلام آدميان را شنيد، دشمن داشت كلام ايشان را به سبب آنچه در گوش آن حضرت مانده بود از لذت كلام خداوند عالميان (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه خداوند عالميان به موسى بن عمران وحى كرد كه: اى موسى! حفظ كن وصيت مرا از براى تو به چهار چيز: اول آنكه تا ندانى كه گناهانت آمرزيده شده است به عيبهاى ديگران مشغول مشو؛ دوم آنكه تا ندانى كه گنجهاى من تمام نشده است به سبب روزى خود غمگين مباش؛ سوم آنكه تا ندانى كه پادشاهى من زايل نمى شود اميد از غير من مدار؛ چهارم آنكه تا ندانى كه شيطان مرده است از مكر او ايمن مباش (4).

به دو سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در تورات چهار كلمه نوشته شده است، و در پهلوى آنها چهار كلمه نوشته شده است، امّا چهار كلمۀ اول: هر كه صبح كند اندوهناك براى امور دنياى خود، پس گرديده است غضبناك بر پروردگار خود؛ و هر كه صبح كند و شكايت كند مصيبتى را كه بر او نازل گرديده باشد، پس نكرده است مگر شكايت پروردگار خود را؛ و هر كه به نزد مالدارى برود و فروتنى نزد او بكند براى آنكه از دنياى او بهره اى بيابد، دو ثلث دين او مى رود؛ كسى كه كتاب خدا را خوانده باشد و كارى بكند كه به جهنم رود پس استهزاء به آيات خدا كرده خواهد بود.

امّا آن چهار كلمۀ ديگر: آنچه مى كنى جزا مى يابى؛ هر كه پادشاه و صاحب اختيار شد،

ص: 786


1- . سورۀ جمعه:6.
2- . تفسير قمى 2/366.
3- . خصال 642.
4- . خصال 217؛ روضة الواعظين 469.

مى خواهد همۀ اموال از او باشد؛ كسى كه در كارها مشورت با مردم نكند، پشيمان مى شود؛ و پريشانى و احتياج به مردم، مرگ بزرگ است (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حق تعالى جلّ شأنه به موسى عليه السّلام وحى نمود كه:

اى موسى! خلقى نيافريده ام كه دوست تر دارم از بندۀ مؤمن خود، او را مبتلا نمى گردانم مگر براى مصلحت او، و او را عافيت نمى دهم مگر براى مصلحت او، و من داناترم به آنچه صلاح بندۀ من در آن است، پس بايد كه صبر كند بر بلاى من و شكر كند بر نعمتهاى من و راضى باشد به قضاى من تا بنويسم او را از صدّيقان نزد خود هرگاه عمل به رضاى من كند و اطاعت امر من نمايد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: از جمله كلماتى كه خدا مناجات كرد در كوه طور با موسى عليه السّلام اين بود كه: اى موسى! به قوم خود برسان كه تقرّب نمى جويند تقرّب جويندگان نزد من به مثل گريستن از ترس من، عبادت نمى كنند مرا عبادت كنندگان به مثل پرهيزكارى از آنچه من حرام كرده ام، و زينت نمى يابند زينت كنندگان به مثل ترك كردن در دنيا چيزى چند را كه احتياج به آنها ندارند.

پس موسى عليه السّلام گفت: اى كريمترين كريمان! پس چه ثواب مى دهى ايشان را بر اين كارها؟

فرمود: اى موسى! امّا آنها كه تقرّب مى جويند بسوى من به گريستن از ترس من، پس ايشان در بلندترين منازل بهشت خواهند بود، و كسى با ايشان در اين مرتبه شريك نخواهد بود؛ امّا آنها كه مرا عبادت مى كنند به ترك محرّمات من، پس من تفتيش اعمال مردم مى كنم در قيامت و شرم مى دارم از آنكه تفتيش احوال ايشان بكنم؛ امّا آنان كه تقرّب مى جويند بسوى من به ترك دنيا، پس مباح مى گردانم از براى ايشان تمام بهشت را كه هر جا كه خواهند از آن ساكن شوند (3).

ص: 787


1- . امالى شيخ طوسى 229؛ امالى شيخ مفيد 188؛ اختصاص 226.
2- . امالى شيخ طوسى 238؛ المؤمن 17؛ التمحيص 55.
3- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 205.

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام نشسته بود كه ناگاه شيطان به نزد آن حضرت آمد و كلاهى در سر داشت به رنگهاى مختلف، پس كلاه را از سر برداشت به نزديك آن حضرت آمد، موسى گفت: تو كيستى؟

گفت: ابليس.

موسى عليه السّلام گفت: خانۀ تو را خدا نزديك خانۀ هيچ كس نگرداند، اين كلاه را براى چه به سر گذاشته اى؟

گفت: دلهاى فرزندان آدم را به اين رنگ آميزها مى ربايم.

حضرت موسى گفت: مرا خبر ده به آن گناهى كه چون فرزند آدم آن را بكند تو بر او مسلّط مى شوى.

گفت: وقتى كه به خود عجب آورد و عمل خود را بسيار شمارد و گناه خود را كم شمارد. پس گفت: اى موسى! هرگز خلوت مكن با زنى كه بر تو حرام باشد كه هر كه با چنين زنى خلوت كند من خود متوجه گمراه كردن او مى شوم و او را به اصحاب خود وانمى گذارم و سعى مى كنم كه او را به معصيت اندازم، زنهار كه با خدا عهد مكن كه هر كه با خدا عهد كند خود متوجه آن مى شوم و به اصحاب خود او را نمى گذارم و سعى مى كنم كه نگذارم او به عهد خود وفا كند، هرگاه قصد تصدّقى بكنى زود بعمل آور كه هر كه قصد تصدّقى بكند باز خود متوجه او مى شوم و او را به اعوان خود نمى گذارم و جهد مى كنم تا طاقت دارم كه او را پشيمان كنم (1).

در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: در زمان حضرت موسى عليه السّلام پادشاه جبارى بود، و مرد صالحى در زمان او بود به نزد آن پادشاه رفت براى شفاعت در قضاى حاجت مؤمنى، پادشاه شفاعت او را قبول نمود و حاجت آن مؤمن را برآورد. پس پادشاه و آن مرد صالح هر دو در يك روز مردند، مردم از براى مردن پادشاه در بازارها را بستند، تا سه روز مشغول دفن و تعزيۀ پادشاه شدند؛ آن بندۀ صالح در خانۀ

ص: 788


1- . قصص الانبياء راوندى 153؛ امالى شيخ مفيد 156.

خود مرده افتاده بود، تا سه روز كسى به او نپرداخت تا آنكه جانوران زمين روى او را خوردند، پس حضرت موسى بعد از سه روز او را ديد مناجات كرد با پروردگار خود كه:

پروردگارا! آن دشمن توست، او را به آن اعزاز و اكرام دفن نمودند، و اين دوست توست و به اين حال در اينجا افتاده است!

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اين دوست من از آن پادشاه جبار حاجتى طلبيد براى مؤمنى و حاجت او را برآورد، آن پادشاه را به جزاى آنكه حاجت دوست مرا روا كرد چنان كردم، و جانوران زمين را بر روى اين مؤمن مسلّط نمودم براى آنكه از آن پادشاه جبار سؤال كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام مناجات كرد با حق تعالى كه: پروردگارا! كيستند مخصوصان تو كه ايشان را در روز قيامت در سايۀ عرش خود جا مى دهى در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش نباشد؟

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: آنها كه دلهاى ايشان پاك است از صفات ذميمه و از خواهش گناهان و شك و شبهه، و دست ايشان خالى است از مال دنيا، چون مرا ياد مى كنند عظمت و جلال من در نظر ايشان جلوه مى كند، آنان كه اكتفا به طاعت من مى كنند چنانچه طفل شيرخواره به شير اكتفا مى كند، آنان كه پناه به مساجد من مى آورند چنانچه كركسها به آشيانه هاى خود پناه مى برند، آنان كه چون مى بينند كه معصيت مرا مردم مرتكب مى شوند به غضب مى آيند مانند پلنگى كه به خشم آيد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى موسى عليه السّلام كه: اى موسى! مرا شكر كن چنانچه حقّ شكر من است.

موسى گفت: پروردگارا! چگونه شكر كنم تو را چنانچه حقّ شكر كردن توست و حال آنكه هر شكر كه كنم آن شكر نيز نعمت توست كه مرا توفيق آن كرامت كردى؟

ص: 789


1- . قصص الانبياء راوندى 154.
2- . محاسن 1/79.

حق تعالى فرمود: اى موسى! چون دانستى كه از شكر من عاجزى و شكر هم نعمت من است، مرا شكر كردى چنانچه شكر حقّ من است (1).

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السّلام كه: مرا دوست دار و مرا دوست گردان نزد خلق من.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مى دانى كه هيچ كس نزد من از تو محبوبتر نيست، امّا با دلهاى بندگان چه كنم؟

حق تعالى وحى فرستاد به او كه: نعمتهاى مرا به ياد ايشان بياور تا مرا دوست دارند (2).

در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال كرد اول زوال شمس را كه اول وقت ظهر است به او بشناساند. پس حق تعالى ملكى را موكّل گردانيد كه هرگاه زوال بشود حضرت را اعلام نمايد.

پس روزى آن ملك گفت: اى موسى! زوال شد.

گفت: چه وقت؟

گفت: آن وقت كه گفتم، و تا اين احوال را پرسيدى آفتاب پانصدساله راه حركت كرد (3).

به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: وحى الهى به موسى عليه السّلام رسيد كه: اى موسى! يكى از اصحاب تو نمّامى مى كند بر تو و سخن تو را به دشمنان تو مى گويد، از او حذر كن.

گفت: پروردگارا! من او را نمى شناسم، او را به من بشناسان تا از او حذر كنم.

حق تعالى فرمود كه: من بر او عيب كردم سخن چينى را، تكليف مى كنى مرا كه نمّامى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! پس من چون كنم؟

ص: 790


1- . قصص الانبياء راوندى 161؛ كافى 2/98.
2- . قصص الانبياء راوندى 161.
3- . قصص الانبياء راوندى 161.

فرمود: اصحاب خود را ده تن ده تن جدا كن و قرعه بينداز ميان ايشان، قرعه به نام آن ده تن بيرون خواهد آمد كه او در ميان ايشان است، پس ميان آن ده نفر قرعه بينداز تا او پيدا شود.

چون آن مرد ديد كه موسى عليه السّلام قرعه مى اندازد و او رسوا خواهد شد برخاست و گفت:

يا رسول اللّه! من بودم كه اين كار مى كردم، ديگر نخواهم كرد (1).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت موسى عليه السّلام شخصى را در زير عرش الهى ديد گفت: پروردگارا! كيست اين كه او را مقرّب خود گردانيده اى تا در زير عرش خود او را جا داده اى؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! اين عاقّ پدر و مادر نبود و حسد نبرد بر مردم به آنچه به ايشان داده ام از فضل خود (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مناجات كرد با موسى عليه السّلام كه: ميل مكن به دنيا مانند ميل كردن ظالمان و ميل كردن كسى كه دنيا را پدر و مادر خود قرار داده است.

اى موسى! اگر تو را به تو واگذارم هرآينه غالب شود بر تو محبت دنيا و زينتهاى آن.

اى موسى! ترك كن از دنيا آنچه تو را به آن احتياج نيست، نظر ميفكن در دنيا بسوى آنان كه مفتون گرديده اند به دنيا و ايشان را به خود گذاشته ام، بدان كه هر فتنه كه هست تخم آن محبت دنيا است، آرزو مكن حال كسى را كه مردم از او راضيند تا بدانى كه من از او راضيم، آرزو مكن حال كسى را كه مردم اطاعت او مى كنند و متابعت او مى نمايند بر غير حق كه آن موجب هلاك او و هلاك اتباع اوست (3).

در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! كدام يك از بندگان را بيشتر دشمن مى دارى؟

ص: 791


1- . كتاب الزهد 9.
2- . كتاب الزهد 38.
3- . قصص الانبياء راوندى 162؛ كافى 2/135.

فرمود: آنكه در شب مانند مردار در رختخواب افتاده است و روز خود را به بطالت مى گذراند.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه بيمارى را عيادت كند؟

فرمود: موكّل مى گردانم به او ملكى را كه او را در قبر عيادت كند تا محشور شود.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه غسل دهد ميتى را؟

فرمود: او را از گناهان بيرون مى آورم مانند روزى كه از مادر متولد شده باشد.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه تشييع جنازۀ مؤمنى بكند؟

فرمود: ملكى چند را موكّل مى گردانم كه با ايشان علمها باشد كه در محشر او را مشايعت نمايند.

پرسيد كه: چه ثواب دارد كسى كه تعزيت گويد فرزند مرده اى را؟

فرمود: او را در سايۀ عرش جا مى دهم در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش نباشد (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى عليه السّلام بر شخصى گذشت كه دست بسوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، پس موسى عليه السّلام پى كار خود رفت، بعد از هفت روز به آن مكان برگشت ديد كه باز دست او به دعا بلند است و تضرع مى كند و حاجت خود را مى طلبد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى موسى! اگر دعا كند آن قدر كه زبانش بيفتد دعاى او را مستجاب نكنم تا بسوى من از راهى بيايد كه من امر كرده ام از آن راه بيايد (2)، يعنى ولايت تو داشته باشد و متابعت تو نمايد. و آن مرد مى خواست كه از غير راه متابعت موسى عليه السّلام به خدا برسد.

در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام به جانب كوه طور رفت، شخصى از نيكان اصحاب خود را با خود برد، چون به كوه طور رسيد آن

ص: 792


1- . قصص الانبياء راوندى 163.
2- . قصص الانبياء راوندى 164.

شخص را در دامنۀ كوه نشانيد و خود بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد، چون برگشت ديد آن شخص را سبع دريده و رويش را خورده است، پس حق تعالى به او وحى كرد: آن مرد را نزد من گناهى بود، خواستم كه چون به نزد من آيد هيچ گناه با او نباشد لهذا او را به اين نحو از دنيا بردم (1).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى نمود كه: گاه باشد كه يكى از بندگان من تقرّب جويد بسوى من به يك حسنه و او را حكم دهم در بهشت هر جا كه خواهد، به او دهند.

موسى عليه السّلام پرسيد: آن حسنه كدام است؟

فرمود: آن است كه راه رود در حاجت برادر مؤمن خود (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى با پروردگار خود مناجات نمود و گفت: پروردگارا! كدام يك از خلق را دشمن تر مى دارى؟

فرمود: آن كسى كه مرا متهم دارد.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! كسى از خلق تو هست كه تو را متهم دارد؟

فرمود: بلى، آن كه طلب خير از من مى كند، من آنچه خير او در آن است براى او مقدّر مى گردانم پس به آن راضى نمى شود و مرا متهم مى دارد (3).

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است: اى فرزند آدم! از كارهاى دنيا خود را فارغ گردان براى عبادت من تا پر گردانم دل تو را از خوف خود، و اگر خود را فارغ نگردانى براى بندگى من دل تو را پر نمايم از مشغولى به دنيا، پس هرگز احتياج تو بر طرف نشود و تو را به طلب دنيا بگذارم (4).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حبس شد وحى از موسى بن

ص: 793


1- . قصص الانبياء راوندى 165.
2- . قصص الانبياء راوندى 165؛ كافى 2/195.
3- . قصص الانبياء راوندى 165، و در آنجا روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
4- . قصص الانبياء راوندى 166.

عمران عليه السّلام سى صباح، پس بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را «اريحا» مى گفتند، گفت:

پروردگارا! چرا از من وحى و كلام خود را حبس نمودى؟ آيا از براى گناهى است كه كرده ام؟ پس اينك من پيش تو ايستاده ام، آن قدر مرا عقاب نما كه خشنود گردى؛ و اگر براى گناهان بنى اسرائيل حبس نموده اى پس عفو قديم تو را براى ايشان طلب مى كنم.

پس حق تعالى به او وحى نمود: اى موسى! مى دانى كه چرا تو را مخصوص به وحى و سخن گفتن با تو گردانيدم ميان همۀ خلق خود؟

گفت: نمى دانم اى پروردگار من.

فرمود: اى موسى! علم من به همۀ خلق احاطه نموده است، و در ميان ايشان كسى را نديدم كه شكستگى و فروتنى او نزد من از تو بيشتر باشد، لهذا تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم.

پس حضرت موسى هرگاه نماز مى كرد، از جاى نماز خود برنمى خاست تا گونۀ راست و گونۀ چپ روى خود را بر زمين مى گذاشت (1).

از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه در الواح نوشته بود: شكر كن مرا و پدر و مادر خود را تا تو را از بلاها و فتنه هائى كه باعث هلاك مى شوند نگاه دارم، و عمرت را دراز گردانم و تو را زنده دارم به زندگانى نيكو بعد از انقضاى زندگانى دنيا، و تو را زندگى كرامت كنم از اين زندگانى بهتر (2).

به سندهاى معتبر منقول است كه: اسم اعظم هفتاد و سه حرف است، و چهار حرف آن را خدا به موسى عليه السّلام عطا فرمود (3).

و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است كه: اى فرزند آدم! مرا ياد كن در وقتى كه بر كسى غضب كنى تا تو را ياد كنم در هنگام غضب خود پس تو را هلاك نكنم در ميان آنها كه هلاك مى كنم، و هرگاه كسى بر تو ستمى كند راضى

ص: 794


1- . كتاب الزهد 58.
2- . كشف الغمه 2/334.
3- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.

شو به انتقام كشيدن من از براى تو زيرا كه انتقام من از براى تو بهتر است از انتقام تو از براى خود (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى به موسى بن عمران وحى نمود كه: اى پسر عمران! حسد مبر بر مردم به آنچه به ايشان عطا كرده ام از فضل خود، و چشم مينداز از روى خواهش بسوى آنها، بدرستى كه حسود راضى نيست به نعمتهاى من كه به او داده ام و منع كننده است قسمتى را كه در ميان بندگانم كرده ام، كسى كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست (2).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل بسوى موسى عليه السّلام شكايت كردند كه: پيسى در ميان ما بسيار شده است. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه: امر كن ايشان را به خوردن گوشت گاو با چغندر (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است: شكر كن هر كس را كه نعمتى به تو رساند، و انعام كن بر كسى كه تو را شكر كند، بدرستى كه نعمتها را زوال نمى باشد هرگاه آنها را شكر كنند، و بقائى نمى باشد نعمتها را هرگاه كفران كنند، و شكر سبب مزيد نعمت است و موجب ايمنى از بلاها است (4).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه در تورات نوشته است كه: هر كه زمينى را يا آبى را بفروشد، به عوض آن، زمين يا آب نخرد قيمت آن باطل مى شود و از آن منتفع نمى شود (5).

و در روايت ديگر وارد است كه: حضرت موسى بر شهرى از شهرهاى بنى اسرائيل عبور كرد ديد توانگران ايشان پلاسها پوشيده اند، و خاك بر سر ريخته اند و بر پا ايستاده اند

ص: 795


1- . كافى 2/304.
2- . كافى 2/307.
3- . كافى 6/369؛ مكارم الاخلاق 160.
4- . كافى 2/94.
5- . كافى 5/91.

و آب ديدۀ ايشان بر روى ايشان جارى است، پس موسى عليه السّلام رحم كرد بر ايشان و گريست و گفت: خداوندا! اينها فرزندان يعقوبند و به درگاه تو پناه آورده اند مانند كبوترى كه به آشيانۀ خود پناه برد، و فرياد مى كنند مانند گرگان و ناله مى كنند مانند سگان.

پس حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه: چرا چنين مى كنند؟ مگر خزانۀ رحمت من تمام شده است؟ يا توانگرى من كم شده است؟ يا نيستم من رحم كننده ترين رحم كنندگان؟ و ليكن اعلام كن ايشان را كه من دانايم به آنچه در سينه هاست، مرا مى خوانند و دل ايشان با من نيست و مايل به دنيا است (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام اصحاب خود را موعظه مى كرد، ناگاه مردى برخاست و پيراهن خود را دريد. پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى موسى! بگو دلش را براى من بشكافد، و آنچه نمى خواهم از دلش بيرون كند، جامه چاك نمودن چه فايده دارد؟

پس فرمود كه: روزى موسى عليه السّلام به شخصى از اصحاب گذشت، و او در سجده بود، چون از حاجت خود برگشت ديد كه او هنوز در سجده است، پس حضرت موسى گفت كه: اگر حاجت تو در دست من مى بود هرآينه از براى تو برمى آوردم. پس حق تعالى وحى فرستاد كه: اى موسى! اگر آن قدر سجده كند كه گردنش جدا شود از او قبول نكنم تا برگردد از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه من مى خواهم (2).

مؤلف گويد: ممكن است كه مراد اعتقادات بد باشد كه حق تعالى از او مى دانست، و اللّه يعلم.

ص: 796


1- . ربيع الابرار 2/388.
2- . كافى 8/129.

فصل يازدهم: در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام

و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى مناجات كرد كه:

پروردگارا! من راضيم به آنچه قضا كرده اى و مقدّر نموده اى، آيا بزرگ را مى ميرانى و كودك خرد را مى گذارى؟ !

حق تعالى فرمود: اى موسى! آيا راضى نيستى كه من روزى ده و متكفّل احوال ايشان باشم؟

حضرت موسى عليه السّلام گفت: بلى پروردگارا! راضيم تو نيكو وكيلى و نيكو كفيلى (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى روزى به هارون عليه السّلام گفت: بيا همراه برويم به كوه طور. چون روانه شدند ناگاه در اثناء راه خانه اى ديدند كه بر در آن خانه درختى بود هرگز آن خانه و آن درخت را پيشتر نديده بودند و بر روى آن درخت دو جامه گذاشته بودند، در ميان خانه تختى بود.

پس موسى عليه السّلام به هارون عليه السّلام گفت: جامه هاى خود را بينداز و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و بر روى اين تخت بخواب، پس هارون عليه السّلام چنين كرد، چون بر روى تخت خوابيد حق تعالى قبض روح او نمود و خانه با درخت و تخت به آسمان رفت، و

ص: 797


1- . امالى شيخ صدوق 165؛ قصص الانبياء راوندى 161.

حضرت موسى بسوى بنى اسرائيل برگشت ايشان را اعلام كرد كه حق تعالى قبض روح هارون نمود و او را به آسمان برد.

بنى اسرائيل گفتند: دروغ مى گوئى، تو او را كشته اى براى آنكه ما او را دوست مى داشتيم، و او به ما مهربان بود.

پس حضرت موسى به حق تعالى شكايت كرد افتراى بنى اسرائيل را نسبت به او، پس خدا امر فرمود ملائكه را كه هارون عليه السّلام را از آسمان فرود آوردند بر روى تختى در ميان زمين و آسمان بازداشتند تا بنى اسرائيل او را ديدند، دانستند كه او مرده است، و موسى عليه السّلام او را نكشته است (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه هارون عليه السّلام به سخن آمد بر روى تخت و گفت كه:

من مرده ام و موسى مرا نكشته است (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: گريبان براى مردن پدر و برادر مى توان دريد چنانچه موسى براى مردن هارون گريبان خود را دريد (3).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال كرد كه: پروردگارا! برادرم هارون مرد، او را بيامرز.

خدا به او وحى فرستاد كه: اى موسى! اگر سؤال كنى براى آمرزش گذشتگان و آيندگان همه را بيامرزم بغير از كشندۀ حسين بن على عليه السّلام كه البته انتقام از كشندۀ او خواهم كشيد (4).

در چند حديث معتبر و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون مدت عمر حضرت موسى به آخر رسيد، ملك موت به نزد آن حضرت آمد و گفت: السلام عليك اى كليم خدا!

موسى عليه السّلام گفت: و عليك السلام كيستى تو؟

ص: 798


1- . قصص الانبياء راوندى 174.
2- . كامل ابن اثير 1/197.
3- . تهذيب الاحكام 8/325.
4- . عيون اخبار الرضا 2/47؛ مناقب ابن المغازلي 108؛ فرائد السمطين 2/263.

گفت: من ملك موتم.

موسى عليه السّلام گفت: براى چه آمده اى؟

گفت: آمده ام كه قبض روح تو بكنم.

موسى عليه السّلام گفت: از كجا قبض روح من مى كنى؟

گفت: از دهان تو.

موسى عليه السّلام گفت: چگونه از دهان من قبض روح مى كنى و حال آنكه به اين دهان با پروردگار خود سخن گفته ام؟

گفت: پس از دستهاى تو قبض روح تو مى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: چگونه از دستهاى من قبض روح من مى كنى و به اين دستها تورات را برداشته ام؟

گفت: پس از پاهاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين پاها به كوه طور رفته ام و با خدا مناجات كرده ام.

گفت: پس از ديده هاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين ديده ها پيوسته با اميد بسوى رحمت پروردگار خود نظر كرده ام.

گفت: پس از گوشهاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين گوشها كلام پروردگار خود را شنيده ام.

پس حق تعالى به ملك موت وحى نمود كه: قبض روح او مكن تا خود اراده كند. ملك موت بيرون آمد. موسى عليه السّلام بعد از آن مدتى زنده ماند، پس روزى يوشع عليه السّلام را طلبيد و به او وصيت نمود، او را وصىّ خود گردانيد و امر كرد يوشع را كه وصيت را يا امر رفتن موسى عليه السّلام را پنهان دارد و امر كرد كه يوشع بعد از انقضاى عمر خود به ديگرى كه خدا بفرمايد وصيت كند. و از قوم خود غايب شد و در ايّام غيبت خود به مردى رسيد كه قبرى مى كند، موسى عليه السّلام گفت: مى خواهى كه تو را يارى كنم بر كندن اين قبر؟ گفت: بلى. پس اعانت او كرد تا قبر را كندند و لحد را درست كردند.

پس آن مرد اراده كرد كه برود و در لحد بخوابد تا ببيند كه درست كنده شده است،

ص: 799

موسى عليه السّلام گفت: باش كه من مى روم كه ملاحظه كنم. چون حضرت موسى رفت در قبر خوابيد خدا پرده از پيش چشم او برداشت تا جاى خود را در بهشت ديد، پس گفت:

پروردگارا! مرا بسوى خود قبض كن. پس ملك موت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و در همان قبر او را دفن كرد و خاك بر روى او ريخت. آن مردى كه قبر را مى كند ملكى بود در صورت آدمى، و موت آن حضرت در مدت تيه بود.

پس منادى از آسمان ندا كرد كه: مرد موسى كليم خدا، و كدام زنده است كه نمى ميرد؟ ! پس فرمود كه: به اين سبب قبر موسى معروف نيست و بنى اسرائيل موضع قبر آن حضرت را نمى دانند.

از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: قبر موسى در كجاست؟

فرمود: نزديك راه بزرگ نزد تلّ سرخ.

پس يوشع عليه السّلام بعد از موسى عليه السّلام پيشوا و مقتداى بنى اسرائيل بود و قيام به امور ايشان مى نمود، و صبر كرد بر مشقتها و آزارها كه از پادشاهان جور به او رسيد و در زمان او تا سه پادشاه از ايشان هلاك شدند، بعد از آن امر يوشع قوى شد و مستقل شد در امر و نهى.

پس دو كس از منافقان قوم موسى عليه السّلام صفراء دختر شعيب را كه زن موسى بود فريب دادند و با خود برداشتند و با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند، و يوشع بر ايشان غالب شد، و جماعت بسيار از اينها كشته شدند و بقيۀ ايشان گريختند به اذن خدا و صفراء دختر شعيب اسير شد، پس يوشع عليه السّلام به او گفت: در دنيا از تو عفو كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنيم و از تو شكايت كنم به او آنچه كه كشيدم و ديدم از تو و از قوم تو.

پس گفت: وا ويلاه! و اللّه كه اگر بهشت را براى من مباح كنند كه داخل شوم هرآينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را ببينم و حال آنكه پردۀ او را دريدم و بعد از او بر وصىّ او خروج كردم (1).

مؤلف گويد: ملاحظه كن و تأمل نما كه چگونه احوال اين امّت به احوال امّتهاى گذشته

ص: 800


1- . كمال الدين و تمام النعمة 153.

موافق است؛ چنانچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم خبر داده است به اتفاق عامه و خاصه كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع خواهد شد مانند دوتاى نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير؛ همچنان كه يوشع عليه السّلام مغلوب سه پادشاه كافر بود، امير المؤمنين عليه السّلام مغلوب سه منافق گرديد، بعد از آنكه سه منافق به جهنم رفتند مستقل شد در خلافت، و بعد از آن دو منافق اين امّت طلحه و زبير با حميراء زن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او خروج كردند چنانچه دو منافق آن امّت با صفراء زن موسى بر وصىّ موسى عليه السّلام خروج كردند، چنانچه آنها منهزم شدند و صفراء اسير شد و يوشع عليه السّلام در دنيا از او انتقام نكشيد همچنين امير المؤمنين عليه السّلام چون بر ايشان غالب شد و عايشه را اسير كرد او را گرامى داشت و انتقامش را به روز جزا انداخت.

و عامه نيز از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده اند كه گفت: من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدم كه: يا رسول اللّه! كى تو را غسل خواهد داد بعد از وفات تو؟

فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل مى دهد.

گفتم: كيست وصىّ تو يا رسول اللّه؟

فرمود: على بن ابى طالب عليه السّلام.

گفتم: چند سال بعد از تو يا رسول اللّه او زنده خواهد بود؟

فرمود: سى سال، بدرستى كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من احقّم به امير پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امّت من بر على عليه السّلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و دربارۀ او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجاهِلِيَّةِ اَلْأُولى (1)يعنى: «در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول» فرمود كه: جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است (2).

ص: 801

فرمود: سى سال، بدرستى كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من احقّم به امير پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امّت من بر على عليه السّلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و دربارۀ او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجاهِلِيَّةِ اَلْأُولى (1)يعنى: «در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول» فرمود كه: جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است (2).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: زن موسى عليه السّلام خروج كرد بر يوشع بن نون عليه السّلام و بر زرّافه سوار شده بود-كه آن جانورى است شبيه به شتر و گاو و پلنگ و آن را اشتر گاو پلنگ مى گويند-و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او غالب شد، پس بعضى از حاضران به يوشع گفتند: او را سياست كن، يوشع فرمود: چون موسى عليه السّلام پهلوى او خوابيده است من حرمت آن حضرت را در حقّ او رعايت مى كنم و انتقامش را به خدا مى گذارم (3).

در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملك الموت به نزد حضرت موسى عليه السّلام آمد و بر او سلام كرد، آن حضرت فرمود: براى چه آمده اى؟

گفت: براى قبض روح تو آمده ام، امّا مأمور شده ام هر وقت اراده كنى قبض روح تو بكنم.

پس ملك الموت بيرون رفت، و بعد از مدتى موسى عليه السّلام يوشع را طلبيد و وصىّ خود گردانيد و از قوم خود غائب شد، و در مدت غيبت روزى رسيد به چند ملك كه قبرى مى كندند! پرسيد: براى كى مى كنيد اين قبر را؟

گفتند: و اللّه براى بنده اى مى كنيم كه بسيار گرامى است نزد خدا.

موسى عليه السّلام گفت: مى بايد اين بنده را نزد خدا منزلتى عظيم باشد زيرا كه هرگز قبرى به اين نيكوئى نديده بودم.

ملائكه گفتند: اى برگزيدۀ خدا! مى خواهى تو آن بنده باشى؟

گفت: مى خواهم.

گفتند: پس برو در اين قبر بخواب و بسوى پروردگار خود متوجه شو.

ص: 802


1- . سورۀ احزاب:33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 27.
3- . قصص الانبياء راوندى 176.

پس موسى عليه السّلام رفت و در قبر خوابيد كه ببيند چگونه است، پس جاى خود را در بهشت ديد و مرگ را از خدا طلبيد، در همانجا قبض روح او كردند و ملائكه او را دفن كردند (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر موسى عليه السّلام صد و بيست و شش سال بود، و عمر هارون صد و سى و سه سال بود (2).

در حديث صحيح ديگر فرمود: شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شبى است كه اوصياى پيغمبران در اين شب از دنيا رفته اند، و در اين شب عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند، و در اين شب موسى عليه السّلام از دنيا رفت (3).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شبى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد تا طلوع صبح، و همچنين شبى بود كه يوشع بن نون عليه السّلام در آن شب شهيد شد (4).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى عليه السّلام وصيت كرد به يوشع بن نون و او را وصىّ خود گردانيد، و يوشع عليه السّلام فرزندان هارون را وصى و خليفۀ خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره اى نداد، زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسى را در آن اختيارى نيست (5).

و در بعضى از روايات معتبره مذكور است كه: چون موسى و هارون عليهما السّلام در تيه به رحمت الهى فايز گرديدند، حضرت يوشع بنى اسرائيل را برداشت و به طرف شام به جنگ عمالقه رفت، و به هر شهرى از شهرهاى شام كه مى رسيد فتح مى كرد تا رسيد به «بلقا» ، در آنجا پادشاهى بود كه او را «بالق» مى گفتند و مكرر ميان يوشع و ايشان جنگ شد و

ص: 803


1- . قصص الانبياء راوندى 175.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 524.
3- . تهذيب الاحكام 1/114.
4- . كامل الزيارات 76؛ قصص الانبياء راوندى 143.
5- . كافى 1/293.

هيچ يك از ايشان كشته نشد. چون از سبب آن پرسيدند گفتند: در ميان ايشان زنى هست كه او علمى دارد، و به آن سبب كسى از ايشان كشته نمى شود!

پس با ايشان صلح كرد و گذشت تا به شهر ديگر رسيد، چون پادشاه آن شهر را ديد كه به جنگ تاب مقاومت يوشع عليه السّلام ندارد، فرستاد و بلعم بن باعور را طلبيد تا او به اسم اعظم دعا كند كه ايشان غالب شوند.

چون بلعم بر حمار خود سوار شد كه به نزد پادشاه رود، حمارش از سر درآمد و افتاد! گفت: چرا چنين كردى؟

آن حمار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: چگونه به سر درنيايم! اينك جبرئيل حربه اى در دست دارد و تو را نهى مى كند از آنكه به نزد ايشان بروى.

اين سخن در او تأثير نكرد و بازرفت، چون به نزد آن پادشاه رفت پادشاه او را تكليف كرد كه اسم اعظم بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع.

بلعم گفت: پيغمبر خدا همراه ايشان است نفرين در ايشان اثر نمى كند و ليكن من از براى تو تدبير ديگر مى كنم، تو زنان بسيار مقبول را زينت كن و به بهانۀ خريد و فروش به ميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان زنا كنند، زيرا كه زنا در ميان هر گروهى كه زياد شود البته خدا طاعون را بر ايشان مى فرستد!

چون چنين كرد و قوم يوشع زنا بسيار كردند، حق تعالى وحى كرد به يوشع كه: ايشان چنين كردند و مستحقّ غضب من شدند، اگر مى خواهى دشمن را بر ايشان مسلط مى كنم، و اگر مى خواهى ايشان را به قحط هلاك مى كنم، و اگر خواهى ايشان را هلاك مى كنم به مرگ زود و تند.

يوشع گفت: پروردگارا! ايشان فرزندان يعقوبند، و دوست نمى دارم كه دشمن بر ايشان مسلط شود و نه مى خواهم كه به قحط بميرند و ليكن به مرگ زود اگر خواهى ايشان را عذاب كن. پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان به طاعون مردند (1).

ص: 804


1- . قصص الانبياء راوندى 173.

در روايات عامه و خاصه مذكور است كه: بعد از آنكه يوشع با ايشان جنگ كرد و نزديك شد كه بر ايشان غالب شود آفتاب غروب كرد، پس يوشع دعا كرد تا حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آفتاب را برگردانيد تا ايشان غالب شدند و آفتاب فرورفت (1)، چنانچه براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام وصىّ پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم نيز آفتاب برگشت (2).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به بلعم بن باعور اسم اعظم داده بود، و به آن اسم هر دعا كه مى كرد مستجاب مى شد، پس به جانب فرعون ميل كرد، چون فرعون خواست كه از پى موسى و قوم موسى بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا موسى و اصحابش را خدا حبس نمايد تا فرعون به ايشان برسد، پس بلعم بر حمار خود سوار شد كه از پى لشكر موسى برود، حمارش امتناع كرد، هر چند او را مى زد نمى رفت.

پس حق تعالى آن حمار را به سخن آورد و گفت: واى بر تو چرا مرا مى زنى؟

مى خواهى من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤمنان؟ !

پس آن قدر زد كه آن حيوان را كشت، و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطرش محو گشت چنانچه حق تعالى اشاره به قصۀ او در قرآن فرموده است وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا «بخوان اى محمد! بر قوم خود خبر آن كسى را كه به او عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را» ، فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ اَلْغاوِينَ (3)«پس بيرون آمد از آن آيات و آن علم و اسم اعظم از او سلب شد پس تابع شيطان گرديد پس بود از گمراهان» .

وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَواهُ «و اگر مى خواستيم او را بلند مى كرديم به آن آيات و ليكن او ميل به زمين كرد و به دنيا راغب شد و تابع خواهش

ص: 805


1- . مجمع البيان 2/179؛ عرائس المجالس 248؛ كامل ابن اثير 1/202.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/345؛ الطرائف 84؛ البداية و النهاية 6/80؛ مناقب ابن المغازلي 126؛ كفاية الطالب 381.
3- . سورۀ اعراف:175.

نفس خود شد» ، فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ (1)«پس مثل او مانند مثل سگ است كه اگر بر او حمله مى كنى زبان خود را مى آويزد و اگر وامى گذارى او را زبان خود را مى آويزد» .

و روايت كرده اند كه: زبان بلعم مانند زبان سگ از دهانش آويخت و به سينه اش افتاد (2).

پس حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: داخل بهشت نمى شوند از حيوانات مگر سه حيوان: حمار بلعم، و سگ اصحاب كهف، و يك گرگى كه پادشاه ظالمى يساولى فرستاد كه جمعى از مؤمنان را حاضر كند تا ايشان را عذاب نمايد و آن يساول پسرى داشت كه بسيار او را دوست مى داشت و گرگ آمد و پسر او را خورد، يساول اندوهناك شد پس آن گرگ را خدا به بهشت مى برد كه آن يساول را اندوهناك كرد (3).

و به سندهاى بسيار منقول است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد، در همان روز حضرت امام حسن عليه السّلام بر منبر رفت و فرمود: يا أيها الناس! در مثل اين شب عيسى بن مريم عليه السّلام به آسمان رفت، و در مثل اين شب يوشع بن نون كشته شد (يعنى شب بيست و يكم ماه رمضان) (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نامه اى را يافت و به خدمت آن حضرت آورد، پس حضرت فرمودند ندا كردند كه همۀ اصحاب حاضر شوند، پس بر منبر برآمد و فرمود: اين نامه اى است كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام نوشته است، و مضمون آن اين بود: بسم اللّه الرحمن الرحيم، بدرستى كه پروردگار شما به شما دوست و مهربان است، بدرستى كه بهترين بندگان خدا پرهيزكار گمنام است، و بدترين خلق كسى است كه انگشت نماى مردم باشد به رياست باطل، پس كسى كه خواهد به او ثواب كامل داده شود و شكر نعمتهاى خدا را ادا

ص: 806


1- . سورۀ اعراف:176.
2- . البداية و النهاية 1/300؛ تاريخ طبرى 1/258.
3- . تفسير قمى 1/248.
4- . امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2/8؛ كنز العمال 13/193.

كرده باشد پس در هر روز اين دعا را بخواند: «سبحان اللّه كما ينبغي للّه لا اله الاّ اللّه كما ينبغي للّه و الحمد للّه كما ينبغي للّه و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و صلّى اللّه على محمّد و اهل بيته النّبيّ العربيّ الهاشميّ و صلّى اللّه على جميع النّبيّين و المرسلين حتّى يرضى اللّه» (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤمنان بودند كه با يكديگر مربوط بودند، روزى سه نفر از ايشان در خانۀ يكى از ايشان جمع شدند براى كارى و مصلحتى، پس چهارمى آمد و در زد، پس غلام بيرون آمد، آن مرد از او پرسيد:

در كجاست مولاى تو؟ غلام گفت: در خانه نيست. پس آن مرد برگشت، و غلام به نزد مولاى خود آمد، پرسيد: كى بود در زد؟ گفت: فلان بود، من او را جواب گفتم كه: آقاى من در خانه نيست!

پس صاحبخانه و هيچ يك از آن سه نفر در اين باب حرفى نگفتند و ساكت شدند، پروا نكردند از برگشتن آن مؤمن و مشغول سخن خود شدند؛ چون روز ديگر بامداد شد همان مرد مؤمن به در همان خانه آمد ديد ايشان از خانه بيرون آمدند ارادۀ مزرعۀ يكى از ايشان دارند. پس بر ايشان سلام كرد و گفت: من همراه شما بيايم؟ گفتند: بلى و عذر آمدن و برگشتن روز گذشته را از او نطلبيدند، و آن مرد در ميان ايشان پريشان و بى اعتبار بود.

پس در اثناى راه ابرى پيدا شد و محاذى سر ايشان شد، گمان كردند كه باران خواهد آمد پس شروع كردند به دويدن، ناگاه از ميان ابر منادى ندا كرد كه: اى آتش! بگير ايشان را، و من جبرئيلم رسول خدا. ناگاه آتشى از ميان ابر جدا شد و آن سه نفر را ربود و آن مرد پريشان و ترسان و متعجب ماند از آنچه بر آنها واقع شد و سببش را ندانست.

پس به شهر برگشت به خدمت حضرت يوشع عليه السّلام آمد و قصه را به آن حضرت نقل كرد، يوشع فرمود: حق تعالى به سبب تو بر ايشان غضب كرد بعد از آنكه از ايشان راضى بود، و يوشع عليه السّلام به او نقل كرد قصۀ روز گذشته را.

پس آن مرد گفت: من ايشان را حلال كردم و عفو كردم از ايشان.

ص: 807


1- . مهج الدعوات 256.

یوشع فرمود: اگر پیش از نزول عذاب بود نفع میکرد حلال کردن و عفو کردن تو الحال برای دنیا فایده نمیکند شاید در آخرت به ایشان نفع ببخشد (1).

و روایت کرده اند که عمر حضرت یوشع صد و بیست سال شد و کالب بن یوفنا را بعد از خود وصی و خلیفه خود گردانید(2) .

ص: 808


1- کافی 364/2
2- مروج الذهب 65/1

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 809

ص: 810

ص: 811

ص: 812

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 813

ص: 814

ص: 815

فصل

در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السّلام است 915

فصل سوم در بيان وحيهائى است كه بر آن حضرت نازل شده و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 928

باب بيست و يكم در بيان قصۀ اصحاب سبت است 945

باب بيست و

در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام 955

فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت 957

فصل

در بيان قصۀ گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است 984

فصل سوم در بيان قصۀ آن حضرت است با بلقيس 991

فصل چهارم در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آن حضرت نازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات آن حضرت سانح شد 1002

باب بيست و سوم در بيان قصۀ قوم سبأ و اهل ثرثار است 1011

باب بيست و چهارم در بيان قصۀ حنظله عليه السّلام و اصحاب رسّ است 1017

ص: 816

باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهما السّلام 1029

باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهما السّلام است 1035

باب بيست و هفتم در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران، مادر عيسى عليه السّلام است 1059

باب بيست و هشتم در بيان قصص حضرت روح اللّه عيسى بن مريم عليه السّلام است 1071

فصل اول در بيان ولادت آن حضرت است 1073

فصل

در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است 1091

فصل سوم در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است 1109

فصل چهارم در بيان قصۀ نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السّلام به دعاى آن حضرت 1136

فصل پنجم در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل گرديده و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است 1142

فصل ششم در بيان بالا رفتن عيسى عليه السّلام به آسمان و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است 1187

ص: 817

باب بيست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزيز عليهم السّلام و غرائب قصص بخت نصر است 1199

باب سى ام در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است 1233

باب سى و يكم در بيان قصۀ اصحاب كهف و اصحاب رقيم است 1259

باب سى و

در بيان قصۀ اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است 1283

باب سى و سوم در بيان قصۀ حضرت جرجيس عليه السّلام است 1291

باب سى و چهارم در بيان قصۀ حضرت خالد بن سنان عليه السّلام است 1297

باب سى و پنجم در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است 1301

باب سى و ششم در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران از بنى اسرائيل و غير ايشان است 1309

باب سى و هفتم در بيان احوال بعض از پادشاهان زمين است 1343

باب سى و هشتم در بيان قصۀ هاروت و ماروت است 1357

فهرست مصادر تحقيق 1369

ص: 818

باب چهاردهم: در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السّلام

ص: 819

ص: 820

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ اَلْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اَللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ إِنَّ اَللّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى اَلنّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَشْكُرُونَ (1)«آيا نظر نمى كنى بسوى قصۀ آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براى حذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت:

بميريد، پس زنده گردانيد ايشان را بدرستى كه خدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند» .

شيخ طبرسى قدّس اللّه روحه فرموده است: ايشان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته اند از جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قوم حزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السّلام بود زيرا كه خليفۀ اول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوفنا و بعد از او حزقيل و او را «ابن العجوز» مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حق تعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خدا حزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيل «ذو الكفل» است و از براى اين او را ذو الكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبر كرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت: برويد كه اگر من كشته شوم بهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از او طلبيدند گفت: رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كرد ذو الكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد.

ص: 821


1- . سورۀ بقره:243.

و گفته است: در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار و چهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است: ايشان به دعاى حزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى «شمعون» . و اسم شهر ايشان «داوردان» بود؛ بعضى گفته اند «واسط» بود (1).

و على ابن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: ايشان در بعضى از بلاد شام بودند و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرون رفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردم بودند كه مردم بر روى استخوانهاى ايشان عبور مى كردند! پس خدا به دعاى پيغمبرى ايشان را زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و به تدريج مردند و يكديگر را دفن كردند (2).

به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: آيا چيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امّت مثل آن نباشد؟

فرمود: نه.

پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤال كرد و گفت: بعد از آنكه زنده شدند همان قدر ماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟

فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند و زنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند (3). و آنها كه در اين امّت در رجعت زنده خواهند شد چنين خواهند بود.

ص: 822


1- . مجمع البيان 1/346، و در آن به جاى يوفنا، يوقنا آمده است. «داوردان» ناحيه اى است در شرق واسط كه ميان آنها يك فرسخ است. (معجم البلدان 2/434) . «واسط» شهرى است وسط راه ميان بصره و كوفه كه سبب تسميۀ آن به اين نام همان است، و از واسط تا بصره و همچنين تا كوفه پنجاه فرسخ است. (معجم البلدان 5/347) .
2- . تفسير قمى 1/80.
3- . مختصر بصائر الدرجات 23؛ تفسير عياشى 1/130؛ مجمع البيان 1/347.

مؤلف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است، بنا بر اين حديث كه مكرر مذكور شد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع مى شود، و علماى شيعه بر مخالفان به اين آيه استدلال كرده اند.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشان اهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسيار بهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوّت حركت داشتند بيرون مى رفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند، و آنها كه مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كه بيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما در شهر مى مانديم بسيار مى مرديم، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر ما بيرون مى رفتيم آن قدر از ما نمى مردند!

پس رأى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند، پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتند تا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشان خالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرار گرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد! همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آن حال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راه قوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مى كردند.

پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او را حزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود، چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتاد بسيار گريست گفت: پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ايشان را زنده مى توانى كرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگان تو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو.

پس خدا وحى كرد به او كه: آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم؟

ص: 823

عرض كرد: بلى اى پروردگار من.

پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زنده گردانم.

چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوى يكديگر تا بدنها ايشان درست شد، همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير و تهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت: شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: اين جماعت در روز نوروز زنده شدند، و خدا وحى فرستاد بسوى آن پيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه: آب بريز بر استخوانهاى ايشان، چون بر ايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايع شده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند (2).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقه تمام كرد و او را به اسلام در آورد اين حديث بود و فرمود كه: جماعتى از وطنهاى خود بيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارى ايشان، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آن قدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاى بدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند.

پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيخت كه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد، پس بدنهاى ايشان جمع شد و روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كس از ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند (3).

به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام چون در حضور مأمون با جاثليق

ص: 824


1- . كافى 8/198.
2- . المهذب البارع 1/195.
3- . احتجاج 2/231.

نصارى حجت تمام كرد فرمود كه: اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا است كه مرده را زنده مى كرد، پس يسع هم كرد آنچه عيسى كرد و امّت او او را خدا نخواندند، و حزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصت سال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد.

پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه در تورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنى اسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد به بابل (1)، پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنى اسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق! اينها قبل از عيسى بودند يا بعد از او؟

جاثليق گفت: بلكه قبل از عيسى بودند.

حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السّلام را براى مرده زنده كردن، خدا مى دانيد، پس يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترس مرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پس اهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند و استخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيدۀ ايشان. پس حق تعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالت خود به ايشان نمائى؟

عرض كرد: بلى اى پروردگار من.

پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: ندا كن ايشان را.

آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه: اى استخوانهاى پوسيده! برخيزيد به اذن خداى عزّ و جل. پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند (2).

ص: 825


1- . «بابل» ناحيه اى است كه كوفه و حلّه از توابع آن مى باشند. (معجم البلدان 1/309) .
2- . توحيد شيخ صدوق 422؛ عيون اخبار الرضا 1/159؛ احتجاج 2/407.

مؤلف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريخته بودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد و حزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است، و ممكن است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در اين حديث موافق آنچه نزد اهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود، در عبارت اين حديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با احاديث گذشته.

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيت المقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داهيه و رفع اين بليّه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت: شايد امشب با پروردگار خود در اين باب مناجات كنم.

پس چون شب شد، براى دفع اين بليّه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حق تعالى وحى فرمود: من كفايت شرّ ايشان مى كنم. پس امر فرمود حق تعالى ملكى كه موكّل بود بر هوا كه: نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يك مرتبه مردند.

چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنى اسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفس حزقيل بهم رسيد، و در خاطر گذرانيد كه: چه فرق است ميان من و سليمان عليه السّلام؟ به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد، پس خشوع و تذلّل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كرد براى دفع آن مرض، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و به سينۀ خود بمال، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد (1).

مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كه حزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السّلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميان مفسران كه نزديك به

ص: 826


1- . محاسن 2/371؛ قصص الانبياء راوندى 241.

زمان حضرت موسى عليه السّلام بوده و خليفۀ سوم آن حضرت بوده است.

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه: من تو را در فلان روز مى ميرانم، پس حزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعا كرد بر روى تخت و تضرع و تذلّل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد، عرض كرد: پروردگارا! آن قدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او را جانشين خود گردانم.

حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه: برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش را پانزده سال زياد كردم.

حزقيل گفت: خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغ من حمل خواهند كرد.

حق تعالى به او وحى كرد كه: تو بندۀ منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى، برو و تبليغ رسالت من به او بكن (1).

ص: 827


1- . قصص الانبياء راوندى 241.

ص: 828

باب پانزدهم: در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السّلام

كه حق تعالى او را در قرآن مجيد «صادق الوعد» ناميده است

ص: 829

ص: 830

حق تعالى فرموده است وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ اَلْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا. وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ اَلزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا (1)يعنى: «ياد كن اسماعيل را در قرآن بدرستى كه صادق الوعد بود يعنى وفاكننده بود به وعدۀ خود و او پيغمبر مرسل بود و امر مى كرد اهل خود را به نماز كردن و زكات دادن و نزد پروردگار خود پسنديده بود» .

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى براى اين او را صادق الوعد ناميد كه با شخصى در مكانى وعده كرد و يك سال از براى انتظار وعدۀ او در آن مكان ماند و از آنجا حركت نكرد (2).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است غير از اسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليه السّلام است بلكه پيغمبرى بود از پيغمبران كه خدا او را به قوم خود مبعوث گردانيد و قوم او گرفتند او را و پوست سر و روى مبارك او را كندند. پس حق تعالى ملكى را بسوى او فرستاد و گفت:

پروردگار عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: ديدم كه قوم تو با تو چه كردند و مرا فرستاده است بسوى تو كه هر حكم در باب ايشان بفرمائى من او را بعمل آورم.

اسماعيل عليه السّلام گفت: نمى خواهم در دنيا از قوم خود انتقام بكشم و مى خواهم در اين بليّه صبر كنم و تأسّى نمايم به حسين بن على عليه السّلام فرزند پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا از

ص: 831


1- . سورۀ مريم:54 و 55.
2- . علل الشرايع 77؛ معاني الاخبار 50؛ عيون اخبار الرضا 2/79.

مرتبۀ ثواب آن حضرت بهره اى داشته باشم (1).

به سندهاى موثق كالصحيح منقول است كه بريد عجلى از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد: اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است، اسماعيل پسر ابراهيم است يا غير اوست؟ مردم مى گويند: اسماعيل بن ابراهيم است.

فرمود: اسماعيل قبل از ابراهيم عليه السّلام به رحمت الهى واصل شد و ابراهيم حجت خدا و صاحب شريعت تازه بود و در زمان او پيغمبر مرسل ديگر نمى توانست بود، پس چون اسماعيل فرزند او رسول تواند بود؟ بلكه پيغمبر بود امّا رسول نبود. اسماعيل كه خدا در اين آيه فرموده است پسر حزقيل پيغمبر است كه حق تعالى او را مبعوث گردانيد بر قوم او، و تكذيب او كردند و او را كشتند، و اول مرتبه پوست سر و روى او را كندند پس حق تعالى بر ايشان غضب كرد و سطاطائيل ملك عذاب را فرستاد به نزد آن حضرت، چون فرود آمد گفت: اى اسماعيل! من سطاطائيل ملك عذابم، ربّ العزّة مرا بسوى تو فرستاده است كه قوم تو را به انواع عذابها معذّب گردانم اگر خواهى.

اسماعيل فرمود: مرا به عذاب ايشان حاجتى نيست اى سطاطائيل.

حق تعالى به او وحى فرمود كه: چه حاجت دارى؟

عرض كرد: خداوندا! تو پيمان گرفتى از ما براى خود به پروردگارى و براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى و براى اوصياى او به ولايت، و خبر دادى خلق خود را به آنچه امّت او با حسين بن على عليه السّلام بعد از پيغمبر خواهند كرد و به آنكه وعده داده اى كه امام حسين عليه السّلام را به دنيا برگردانى كه خود از كشندگان خود انتقام بكشد، پروردگارا! حاجت من در درگاه تو آن است كه مرا به دنيا برگردانى كه خود انتقام بكشم از اينها كه نسبت به من چنين كردند چنانچه امام حسين عليه السّلام را برخواهى گردانيد.

پس خدا وعده فرمود اسماعيل بن حزقيل را كه او را با حضرت امام حسين عليه السّلام به دنيا

ص: 832


1- . علل الشرايع 77؛ كامل الزيارات 64؛ امالى شيخ مفيد 40.

برگرداند در زمان رجعت (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

بهترين تصدّقها تصدّق زبان است كه به سخن خير جانهاى مردم را حفظ مى كنى و بديها را دفع مى كنى و نفع به برادر مسلمان خود مى رسانى. پس فرمود: عابدترين بنى اسرائيل آن كسى بود كه نزد پادشاه سعى در حوائج مؤمنان مى كرد، روزى يكى از عبّاد به نزد پادشاه مى رفت براى كارسازى مؤمنى، پس در راه برخورد به اسماعيل پسر حزقيل عليه السّلام و گفت:

از اينجا حركت مكن تا من بسوى تو برگردم.

و چون به نزد ملك رفت، وعده را فراموش كرد، اسماعيل به انتظار وعده در آن مكان يك سال ماند، پس خدا از براى او آنجا چشمه اى جارى كرد و گياهى رويانيد كه از آن گياه و آب مى خورد و مى آشاميد و ابرى را فرستاد بر او كه سايه افكند، پس روزى آن ملك به عزم سير و تنزّه با آن عابد سوار شدند تا به آن مكان رسيدند كه اسماعيل در آنجا بود، پس آن عابد چون اسماعيل را ديد گفت: تو هنوز اينجائى؟

فرمود: تو گفتى از اينجا حركت مكن، من نيز حركت نكردم. و به اين سبب حق تعالى او را «صادق الوعد» ناميد.

پس مرد جبارى با آن پادشاه همراه بود گفت: اى پادشاه! اين دروغ مى گويد كه در اين مدت در اين مكان مانده است، من مكرر به اين صحرا گذشته ام او را در اينجا نديده ام، اسماعيل عليه السّلام به او گفت: اگر دروغ گوئى خدا از چيزهاى شايسته اى كه به تو داده است بعضى را از تو بردارد! در همان ساعت دندانهاى آن جبار فرو ريخت، پس آن جبار به پادشاه گفت: من دروغ گفته ام و افترا كردم بر اين بندۀ صالح، از او التماس كن دعا كند كه خدا دندانهاى مرا به من برگرداند كه من مرد پيرى شده ام و به دندان محتاجم!

چون آن پادشاه التماس كرد اسماعيل فرمود: دعا خواهم كرد.

پادشاه گفت: الحال دعا كن.

ص: 833


1- . كامل الزيارات 65.

فرمود: سحر دعا خواهم كرد، چون سحر شد دعا كرد تا حق تعالى دندانهاى او را به او برگردانيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بهترين وقتها از براى دعا، سحر است چنانچه حق تعالى در مدح جماعتى فرموده است وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (1)يعنى: «در سحرها ايشان از خدا طلب آمرزش مى كنند» (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اسماعيل پيغمبر خدا شخصى را وعده كرد در «صلاح» كه موضعى است در حوالى مكه، براى انتظار وعدۀ او يك سال در آنجا ماند، در آن مدت اهل مكه آن حضرت را طلب مى كردند و نمى دانستند كه در كجاست تا آنكه شخصى به آن حضرت رسيد گفت: اى پيغمبر خدا! ما بعد از تو ضعيف شديم و هلاك شديم چرا از ما كناره كردى؟

آن حضرت فرمود: فلان مرد از اهل طايف با من وعده كرده است كه از اينجا حركت نكنم تا او بيايد!

اهل مكه كه اين خبر را شنيدند رفتند به نزد آن مرد طايفى و گفتند: اى دشمن خدا! با پيغمبر خدا وعده كرده اى و خلف وعدۀ او كرده اى و يك سال او را در تعب انداخته اى؟

آن مرد به خدمت آن حضرت شتافت و زبان به معذرت گشود و گفت: اى پيغمبر خدا! و اللّه كه وعده را فراموش كردم.

آن حضرت فرمود: و اللّه اگر نمى آمدى در همين موضع مى ماندم تا بميرم و از اينجا مبعوث شوم. لهذا حق تعالى فرموده است وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ اَلْوَعْدِ (3).

ص: 834


1- . سورۀ ذاريات 18.
2- . قصص الانبياء راوندى 188.
3- . قصص الانبياء راوندى 189، و در آن به جاى «صلاح» ، «صفاح» آمده است.

باب شانزدهم: در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السّلام

ص: 835

ص: 836

ابن بابويه رحمه اللّه از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر عليه السّلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه كرده بود به پرستيدن بتى كه آن را «بعل» مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (1)«بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود» ، إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ (2)«در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟» ، أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ اَلْخالِقِ ينَ (3)«آيا مى خوانيد و مى پرستيد بعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟» ، اَللّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ اَلْأَوَّلِينَ (4)«خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشتۀ شما» ، فَكَذَّبُوهُ (5)«پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشتند» .

و آن پادشاه زن فاجره اى داشت، هرگاه كه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه در ميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤمن دانائى بود كه سيصد مؤمن را از دست آن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى

ص: 837


1- . سورۀ صافات:123.
2- . سورۀ صافات:124.
3- . سورۀ صافات:125.
4- . سورۀ صافات:126.
5- . سورۀ صافات:127.

نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزند.

و پادشاه همسايۀ صالحى داشت از بنى اسرائيل، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت. پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت، آن زن فرصت غنيمت شمرد، آن بندۀ صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى بر ايشان غضب فرمود.

چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت: خوب نكردى.

پس حق تعالى حضرت الياس عليه السّلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را به عبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به او رسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان را بسوى خدا دعوت نمود، هر چند بيشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغيان و فساد ايشان زياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود ياد كرد كه اگر توبه نكنند پادشاه و زن زانيۀ او را هلاك كند.

الياس عليه السّلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زياده شد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوۀ درخت تعيّش مى كرد، حق تعالى مكان او را از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شد كه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند آن پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت كنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايده نبخشيد. پس فرستادند جمعى را به زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السّلام در آنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسر پادشاه دعا كند.

پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت: حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى

ص: 838

مى فرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مى ميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غير من طلب مى كنى؟ !

پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به او نقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت: او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد و از براى من بياوريد كه او دشمن من است.

گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت، پس پادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت: برويد و در اول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريد او را و به نزد من بياوريد.

پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او را ندا مى كردند كه: اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم.

در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كه شايد ايمان بياورند و گفت: خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصت فرما كه به نزد ايشان بروم، و اگر دروغ مى گويند كفايت شرّ ايشان از من بكن و آتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند.

هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشان نازل شد و همه سوختند.

چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زن خود را كه مؤمن بود طلبيد، با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه: الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و توبه كنيم، تو برو و الياس را بياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است. و امر كرد قومش را كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند بر آن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب، الياس عليه السّلام را ندا كرد، الياس صداى او را شناخت، حق تعالى به او وحى فرستاد كه: برو به

ص: 839

نزد برادر شايستۀ خود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن.

چون الياس به نزد آن كاتب مؤمن آمد قصۀ پادشاه را به او نقل كرد و گفت: مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد.

پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه: آنچه آن پادشاه به تو پيغام كرده است همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤمن را بگو كه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه او مشغول به تعزيۀ او شود و ضرر به آن مؤمن نرساند.

پس چون كاتب با آن جماعت به نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگ گلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشت تا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤال كرد، او گفت: من الياس را نيافتم.

پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متّى عليه السّلام پنهان شد و يونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت، اندك زمانى كه از برگشتن الياس عليه السّلام گذشت، يونس عليه السّلام را مادرش از شير گرفت و فوت شد.

پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تا الياس عليه السّلام را يافت، قصۀ پسر خود را به او نقل كرد گفت: خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسر مرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام و مردن او را مخفى داشتم.

الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است؟

گفت: هفت روز.

پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانۀ يونس رسيد و دست به دعا برداشت و مبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كاملۀ خود يونس را زنده كرد و الياس به جاى خود برگشت.

و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليه السّلام

ص: 840

از خانۀ يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى به او وحى فرستاد كه: آنچه خواهى از من سؤال كن تا به تو عطا نمايم.

الياس گفت: مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كه ملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را.

حق تعالى به او وحى فرستاد كه: اى الياس! اين زمان وقت آن نيست كه زمين و اهل زمين را از تو خالى كنم، و امروز قوام زمين به توست، در هر زمان خليفه اى از من در زمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤال ديگر بكن تا عطا كنم.

الياس گفت: پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفت سال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من.

پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد، دانستند كه از نفرين الياس است، پس به نزد آن حضرت به استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيع توايم، آنچه مى فرمايى بفرما.

پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او «يسع» همراه او بود، به نزد پادشاه آمد، پادشاه به او گفت كه: بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى.

الياس عليه السّلام گفت: هر كه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت.

پادشاه گفت: پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد.

چون شب شد الياس عليه السّلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت: به اطراف آسمان نظر كن.

يسع گفت: ابرى مى بينم كه بلند مى شود.

الياس عليه السّلام گفت: بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را و متاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند.

پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد.

و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند، پس باز به طغيان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرّد كردند، پس

ص: 841

حق تعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولى شد و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت.

پس الياس عليه السّلام يسع را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباس نور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسع به زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنى اسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنۀ او هدايت مى يافتند (1).

در حديث معتبر منقول است از مفضّل بن عمر كه گفت: روزى رفتيم به در خانۀ حضرت صادق عليه السّلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم و داخل شويم، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلّم مى نمود كه عربى نبود، ما توهّم كرديم كه لغت سريانى است، پس آن حضرت بسيار گريست، و ما نيز به گريۀ آن حضرت بسيار گريستيم، پس غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كه داخل شديم، پس من عرض كردم:

فداى تو شوم ما در در خانۀ تو شنيديم كه شما به سخنى تكلّم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهّم نموديم كه سريانى است و تو گريستى و ما نيز به گريۀ تو گريستيم.

فرمود كه: بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السّلام و او از عبّاد پيغمبران بنى اسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم. و شروع كرد آن حضرت به خواندن آن دعا به زبان سريانى، و اللّه كه هرگز نديده بوديم هيچ يك از علماى يهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود و فرمود: در سجده مى گفت:

«اتراك معذّبي و قد اظمأت لك هواجري؟ اتراك معذّبي و قد عفّرت لك في التّراب وجهي؟ اتراك معذّبي و قد اجتنبت لك المعاصي؟ اتراك معذّبي و قد اسهرت لك ليلي» يعنى: «آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى

ص: 842


1- . قصص الانبياء راوندى 248.

رضاى تو دورى كرده ام؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام؟» .

پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه: سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم.

پس الياس مناجات كرد كه: پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پس عذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بندۀ تو و تو پروردگار من؟

حق تعالى وحى نمود كه: سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم (1).

و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بن اكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس، اليا واقع شده است (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و يسع و يوشع بن نون بوده است (3).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: روزى پدرم امام محمد باقر عليه السّلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خود بسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه در پهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پس به من گفت: مرحبا! خوش آمدى اى فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت: خدا بركت دهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا بر علوم او بعد از پدران خود.

پس رو كرد به پدرم و گفت: اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو را خبر دهم، و اگر مى خواهى تو از من سؤال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤال كنم، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم.

پدرم گفت كه: همه را مى خواهم.

ص: 843


1- . كافى 1/227.
2- . بصائر الدرجات 341.
3- . كافى 6/366؛ محاسن 2/322.

گفت: زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلت غير آن را احتمال دهى.

پدرم گفت: اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش از روى اجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد.

گفت: سؤال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى، اكنون مرا خبر ده كه آن علمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟

پدرم گفت: جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياى پيغمبران است.

پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت: من همين را مى خواستم و از براى اين آمده بودم، گفتى: علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟

فرمود: به آن طريقى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جانب خدا مى دانست ايشان نيز مى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، امّا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان نمى بينند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشان محدّثند يعنى سخن گفته شدۀ ملكند، و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به معراج مى رفت و بى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را آن معنى حاصل نمى شود.

گفت: راست گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مسألۀ دشوارى از تو مى پرسم، بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كس اظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم اظهار مى كرد؟

پس پدرم خنديد و گفت: خدا نخواسته است كه بر علم خود مطّلع گرداند مگر كسى را كه دلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالها رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود و رخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفى مى داشت تا خدا به او وحى نمود كه: ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نموده ايم و اعراض نما از مشركان، و اللّه كه اگر پيشتر

ص: 844

مى گفت ايمن بود از ضرر امّا براى اين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس به اين سبب نگفت، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانب خدا مأمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كه مهدى اين امّت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آل داود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواح كافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحق گردانند.

پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت: اين شمشير نيز از آن شمشيرها است و من نيز از انصار آن حضرت خواهم بود.

پدرم گفت: بلى بحقّ آن خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را از همۀ خلق برگزيده است چنين است كه مى گوئى.

پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت: منم الياس، آنچه از تو پرسيدم همه را مى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوّت ايمان اصحاب تو شود.

و سؤال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد (1).

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان: «بسم اللّه ما شاء اللّه لا يصرف السّوء الاّ اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه لا يسوق الخير الاّ اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه ما يكون من نعمة فمن اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم، بسم اللّه ما شاء اللّه صلّى اللّه على محمّد و آله الطّيّبين» بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام، و هر كه بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح، بدرستى كه خضر و الياس عليهما السّلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج، چون از يكديگر جدا مى شوند اين كلمات را مى خوانند و از

ص: 845


1- . كافى 1/242.

يكديگر جدا مى شوند (1).

مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانند حضرت خضر عليهما السّلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه، و مؤيد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه اللّه از طرق عامه روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم صدائى از قلۀ كوهى شنيد كه شخصى مى گفت:

خداوندا! بگردان مرا از امّت مرحومۀ آمرزيده شده يعنى امّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس آن حضرت به كوه بالا رفت، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتش سيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد و گفت: من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است.

ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم با او از آن طعامها تناول نمودند. او الياس پيغمبر بود (2).

به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را «اليا» مى گفتند و سركردۀ چهارصد نفر از بنى اسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غير بنى اسرائيل پس او را خواستگارى كرد، زن گفت: به شرطى به عقد تو در مى آيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم؛ پادشاه ابا كرد.

چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه به شرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را با بتش به شهر خود آورد، زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورد كه در شهر او بت مى پرستيدند.

پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت: خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كرد و

ص: 846


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 19.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/180.

تو بغى و طغيان نمودى. پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطرۀ باران بر ايشان نبارد.

پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهار پايان خود را همه كشتند و خوردند و نماند از چهار پايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مى شد.

و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشان را طعام مى داد.

پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه: برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبۀ او را قبول كنم. چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت: چه كردى با ما؟ بنى اسرائيل را همه كشتى.

اليا گفت: آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟

پادشاه گفت: بلى.

پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرون آورد و تقرّب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيد سر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبۀ نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيد تا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد و فراوانى در ميان ايشان بهم رسيد (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه: يسع عليه السّلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد (2).

مؤلف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان و نامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند.

شيخ طبرسى رحمه اللّه فرموده است كه: علما خلاف كرده اند در الياس؛ بعضى گفته اند او

ص: 847


1- . قصص الانبياء راوندى 242.
2- . توحيد شيخ صدوق 422؛ عيون اخبار الرضا 1/159؛ احتجاج 2/407.

ادريس عليه السّلام است؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنى اسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسر فنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است؛ و مشهور اين است، و گفته اند كه: بعد از حزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كه الياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السّلام در جزيره هاى دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ و بعضى گفته اند كه الياس ذو الكفل است؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكى است؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند (1).

ص: 848


1- . مجمع البيان 2/330 و 4/457.

باب هفدهم: در بيان قصۀ حضرت ذو الكفل عليه السّلام است

ص: 849

ص: 850

به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم رحمه اللّه منقول است كه به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام نوشت سؤال نمود كه: ذو الكفل چه نام داشت؟ آيا پيغمبر بود يا نه؟

آن حضرت در جواب نوشتند كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر خلق مبعوث گردانيد كه سيصد و سيزده نفر از ايشان مرسل بودند و ذو الكفل از جملۀ ايشان بود، و بعد از سليمان بن داود عليه السّلام مبعوث گرديد و در ميان مردم حكم مى كرد به نحوى كه سليمان عليه السّلام حكم مى كرد و غضب نكرد هرگز مگر از براى خدا، و نام او «عويديا» بود و همان است كه حق تعالى در قرآن فرموده است: «ياد كن اسماعيل و يسع و ذو الكفل را هر يك از ايشان از نيكان بودند» (1). (2)

ابن بابويه رحمه اللّه به سند ديگر روايت كرده است كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سؤال نمودند از حال ذو الكفل، فرمود: مردى بود از حضرموت و نام او «عويديا» بود و پدرش «ادريم» بود و پيغمبرى پيش از او بود كه او را يسع مى گفتند، روزى گفت: كى خليفۀ من مى شود كه بعد از من هدايت مردم نمايد به شرط آنكه به غضب نيايد؟ -به روايت ديگر:

به شرط آنكه روزها روزه باشد و شبها به عبادت بيدار باشد و از كسى به خشم نيايد (3)-.

پس عويديا برخاست و گفت: من مى كنم.

پس باز يسع اين سخن را اعاده كرد، باز آن جوان برخاست و گفت: من مى كنم.

پس يسع فوت شد و خدا عويديا را به جاى او بعد از او پيغمبر گردانيد، او در اول روز

ص: 851


1- . سورۀ ص:48.
2- . قصص الانبياء راوندى 213؛ مجمع البيان 4/59.
3- . مجمع البيان 4/59.

ميان مردم حكم مى كرد. روزى شيطان به اتباع خود گفت: كيست كه او را از عهد خود برگرداند و او را به خشم آورد؟

يكى از شياطين كه او را «ابيض» مى گفتند گفت: من اين كار را مى كنم.

ابليس گفت: برو و سعى كن شايد او را به خشم آورى.

چون ذو الكفل از حكم ميان مردم فارغ شد رفت به خانۀ خود و خوابيد كه استراحت كند، ابيض آمد و فرياد كرد كه: من مظلومم.

ذو الكفل گفت: به خصم خود بگو به نزد من بيايد.

گفت: به گفتۀ من نمى آيد.

پس انگشتر خود را به او داد كه: اين نشانه را به او بنما و بگو كه بيايد. ابيض رفت و ذو الكفل امروز خواب نتوانست كرد، و شب هم خواب نكرد.

روز ديگر چون از قضا فارغ شد رفت كه بخوابد، ابيض آمد فرياد كرد كه: بر من ظلم كرده است كسى و انگشتر تو را بردم قبول نكرد كه بيايد. پس دربان ذو الكفل به او گفت:

بگذار استراحت كند كه ديروز و ديشب خواب نكرده است. ابيض گفت: نمى شود، من مظلومم مى بايد كه رفع ظلم از من بكند. پس حاجب رفت و ذو الكفل را اعلام كرد، ذو الكفل نامه اى نوشت به او داد كه برود و خصم خود را حاضر كند. امروز نيز خواب نكرد، شب را به عبادت احيا كرد.

چون روز سوم از قضا فارغ شد به رختخواب رفت كه بخوابد، باز ابيض آمد و فرياد كرد كه: نامۀ تو را خصم من قبول نكرد. پس آن حضرت برخاست از براى او بيرون آمد دست او را گرفت و همراه او روانه شد در روز بسيار گرمى كه اگر گوشت را به آفتاب مى گذاشتند بريان مى شد، چون ابيض اين صبر را از آن حضرت مشاهده كرد از او نااميد شد و دست خود را از دست آن حضرت جدا كرد و ناپيدا شد.

پس به اين سبب او را ذو الكفل گفتند كه متكفّل آن وصيت شد و بعمل آورد. حق تعالى قصۀ او را براى آن حضرت ياد فرمود كه آن حضرت نيز صبر نمايد بر آزارهاى امّت

ص: 852

چنانچه پيغمبران پيش از او صبر كردند (1).

شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه: مفسران خلاف كرده اند در ذو الكفل: بعضى گفته اند مرد صالحى بود امّا پيغمبر نبود و ليكن از براى پيغمبرى متكفل شد كه روزها روزه بدارد و شبها به عبادت بايستد و به غضب نيايد و به حق عمل نمايد، و وفا كرد به آنها؛ و بعضى گفته اند پيغمبرى بود كه نامش ذو الكفل بود يا او را ذو الكفل گفتند كه خدا ثواب او را مضاعف گردانيد؛ و بعضى گفته اند الياس بود؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است كه با الياس بود و اين غير يسع است كه خدا در قرآن ياد كرده است (2). و ما در اول كتاب حديثى نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر آنكه ذو الكفل يوشع عليه السّلام است (3)، و روايتى كه در اول اين باب نقل كرديم معتبرتر است.

ثعلبى گفته است كه: ذو الكفل [بشر] (4)پسر ايوب صابر است، خدا او را بعد از پدرش به رسالت فرستاد در زمين روم، پس ايمان به او آوردند و تصديق او كردند و متابعت او نمودند، پس خدا امر فرمود ايشان را به جهاد پس ايشان گفتند: اى بشر! ما زندگانى دنيا را دوست مى داريم و مرگ را نمى خواهيم و با اين حال نمى خواهيم معصيت خدا و رسول بكنيم، تو از خدا سؤال كن كه تا ما نخواهيم مرگ را، نميريم تا عبادت خدا بكنيم و با دشمنان او جهاد بكنيم.

پس بشر برخاست نماز كرد و بعد از نماز با قاضى الحاجات مناجات كرد و گفت:

خداوندا! مرا امر كردى كه با دشمنان تو جهاد كنم، من مالك نفس خودم و مى دانى كه قوم من چه گفتند، پس مرا به گناه ايشان مگير بدرستى كه پناه مى آورم به خشنودى تو از غضب تو و به عفو تو از عقوبت تو.

پس حق تعالى به او وحى كرد كه: من سخن قوم تو را شنيدم و آنچه طلبيدند به ايشان

ص: 853


1- . قصص الانبياء راوندى 212.
2- . مجمع البيان 4/59، و در آن به جاى «اخطوب» ، «خطوب» آمده است.
3- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.
4- . كلمۀ «بشر» از مصدر اضافه شد.

عطا كردم كه نميرند تا نخواهند، تو كفيل شو از جانب من براى ايشان.

پس رسالت الهى را به ايشان رسانيد، به اين سبب او را ذو الكفل ناميدند. پس توالد و تناسل در ميان ايشان بسيار شد و آن قدر زياد شدند كه شهرها بر ايشان تنگى كرد و عيش بر ايشان تلخ شد و از بسيارى متأذى شدند و به تنگ آمدند، از بشر سؤال كردند كه دعا كند خدا ايشان را به حال اول برگرداند، پس خدا وحى نمود براى بشر كه: قوم تو نمى دانستند كه آنچه من براى ايشان مصلحت ديده ام و اختيار كرده ام بهتر است از براى ايشان از آنچه خود اختيار كردند.

پس ايشان را باز به حال اول برگردانيد كه به اجلهاى خود مى مردند، به اين سبب روم از همۀ طوايف عالم بيشتر شدند (1).

مؤلف گويد: اين قصه را ان شاء اللّه در آخر كتاب ايراد خواهيم كرد به عنوان حديث، امّا در حديث چنان است كه: از پيغمبرى اين سؤال كردند و تعيين آن پيغمبر در آنجا مذكور نيست، و مسعودى در مروج الذهب گفته است كه: حزقيل و الياس و ذو الكفل و ايوب عليهم السّلام همه بعد از سليمان عليه السّلام و پيش از حضرت عيسى عليه السّلام بوده اند (2)، از آن حديث در باب ذو الكفل چنين ظاهر شد و ما موافق مشهور او را در اين مرتبه ذكر كرديم.

ص: 854


1- . عرائس المجالس 164.
2- . مروج الذهب 1/75.

باب هجدهم: در بيان قصه ها و حكمتهاى حضرت لقمان حكيم عليه السّلام

ص: 855

ص: 856

حق تعالى قصۀ او را در قرآن مجيد ياد فرموده است كه: «بتحقيق كه عطا كرديم به لقمان حكمت را كه شكر كن از براى خدا، و هر كه شكر مى كند پس نمى كند آن شكر را مگر از براى نفس خود، و نفع آن به خدا عايد نمى گردد، و هر كه كفران نعمت خدا كند پس خدا بى نياز است از شكر شكركنندگان و عبادت عابدان و مستحقّ حمد است بر همه حال، يادآور آن وقت را كه لقمان به پسرش گفت در هنگامى كه او را پند مى داد كه: اى فرزند عزيز من! شرك مياور به خدا بدرستى كه شريك براى خدا قرار دادن ستمى است بزرگ بر خود.

اى پسر عزيز من! كار نيك يا بد تو اگر به قدر سنگينى حبّۀ خردلى باشد و آن در ميان سنگى پنهان باشد يا در آسمانها باشد يا در زمين خدا آن را در قيامت حاضر مى گرداند و تو را بر آن حساب مى كند، بدرستى كه خدا لطيف است يعنى صاحب لطف و احسان است يا علمش به لطايف امور محيط است و خبير است-يعنى علمش به خفاياى امور رسيده است-.

اى پسر عزيز من! نماز را برپا دار و امر كن به نيكى و نهى كن از بدى و صبر كن بر آنچه به تو مى رسد از بلاها بدرستى كه اين يا اينها از امورى است كه خدا رعايت آنها را بر مردم لازم گردانيده است، و روى خود را از مردم مگردان از روى تكبر، و در زمين راه مرو از روى فرح و شادى و گردنكشى، بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كسى را كه از روى تكبر و خيلا راه رود و بر مردم فخر كند، و ميانه راه رو نه بسيار تند و نه بسيار آهسته،

ص: 857

صداى خود را پست كن و فرياد مكن بدرستى كه بدترين صداها صداى خران است» (1).

شيخ طبرسى رحمه اللّه ذكر كرده است كه خلاف است در لقمان: بعضى گفته اند او عالم به حكمتهاى ربانى بود و پيغمبر نبود؛ و بعضى گفته اند كه پيغمبر بود (2). و غير او از مفسّران گفته اند كه لقمان پسر باعورا بود از اولاد آزر پسر خواهر ايّوب عليه السّلام يا پسر خالۀ ايوب و ماند تا زمان حضرت داود عليه السّلام و از او علم آموخت (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه خدا حكمت را به لقمان نداد براى حسبى يا مالى يا اهلى يا جثۀ بزرگى يا حسن و جمالى كه او را بوده باشد و ليكن مردى بود توانا در فرمانبردارى حق تعالى و پرهيزكار از معاصى خدا و خاموش بود از غير كلام حكمت، آرام و با اطمينان بود، صاحب انديشۀ عميق و فكر طويل و نظر تند بود، و به عبرت گرفتن از امور مستغنى از پند ديگران گرديده بود، هرگز در روز نخوابيد، و كسى او را در حالت بول و غائط و غسل كردن نديد از بسيارى پنهان شدن او از مردم در اين احوال و نظر عميق او و خود را محافظت نمودن از اطلاع مردم بر امور پنهان او، و هرگز از چيزى نخنديد از ترس گناه خود، و هرگز به غضب نيامد بر كسى از براى خود، و هرگز با كسى مزاح نكرد، و هرگز براى حاصل شدن امور دنيا از براى او شاد نشد و از فوت امور دنيا هرگز اندوهناك نشد، و زنان بسيار خواست و فرزندان بسيار بهم رسانيد، اكثر ايشان مردند و ايشان را فرط خود حساب كرد، بر مرگ هيچ يك گريه نكرد، نگذشت هرگز به دو كس كه با يكديگر مخاصمه و منازعه يا مقاتله كنند مگر آنكه در ميان ايشان اصلاح كرد و تا ايشان از يكديگر جدا نشدند نگذشت، و هرگز سخن نيكى كه او را خوش آيد از كسى نشنيد مگر آنكه تفسير آن سخن را از او پرسيد و سؤال كرد كه از كى اين سخن را اخذ كرده اى، و با فقيهان و حكيمان و دانايان بسيار مى نشست و به خانۀ قاضيان و پادشاهان و سلاطين مى رفت براى عبرت گرفتن از

ص: 858


1- . سورۀ لقمان:12-19.
2- . مجمع البيان 4/315.
3- . تفسير كشّاف 3/492؛ تفسير روح المعاني 11/82.

احوال ايشان.

پس بر احوال قاضيان رقّت مى كرد و ترحّم مى كرد بر ايشان از آنچه به آن مبتلا شده اند، و بر ملوك و پادشاهان ترحّم مى كرد كه به خدا مغرور شده اند و به دنياى فانى مطمئن گرديده اند، عبرت مى گرفت از احوال ايشان و ياد مى گرفت از مشاهدۀ احوال ناشايست ايشان چيزى چند كه به آنها غالب گردد بر نفس خود و مجاهده نمايد با خواهش خود و احتراز نمايد از مكر شيطان، و دواى دردهاى دل خود را به تفكر مى كرد و دواى بيمارى نفس خود را به عبرت گرفتن از احوال دنيا و اهل دنيا مى كرد، و حركت نمى كرد از جاى خود مگر از براى امرى كه فايده اى به او بخشد.

پس به اين سببها خدا حكمتهاى خود را به او عطا فرمود و او را از گناهان معصوم گردانيد، حق تعالى امر كرد گروهى چند از ملايك را كه در وسط روز هنگامى كه ديده ها در خواب قيلوله بودند به نزد لقمان آمدند و او را ندا كردند به نحوى كه صداى ايشان را مى شنيد و ايشان را نمى ديد و گفتند: اى لقمان! مى خواهى كه حق تعالى تو را خليفۀ خود گرداند در زمين كه حكم كنى در ميان مردم؟

پس لقمان گفت: اگر خدا مرا به حتم امر مى فرمايد كه بكنم، مى شنوم و اطاعت مى كنم، زيرا كه اگر چنين كند مرا بر آن كار يارى خواهد كرد و آنچه در آن ضرور است تعليم من خواهد داد و مرا از لغزش نگاه خواهد داشت، و اگر مرا مخيّر گردانيده است، عافيت را اختيار مى كنم.

ملائكه گفتند: چرا اى لقمان؟ !

لقمان گفت: زيرا كه حكم كردن در ميان مردم اگر چه منزلت عظيم دارد در دين خدا امّا فتنه ها و بلاهاى آن عظيم است، اگر خدا كسى را به خود بگذارد و اعانت او نكند ظلم يا تاريكى او را از همه جانب فرو مى گيرد و صاحب اين شغل مردّد است ميان دو چيز: يا آنكه درست حكم كند و سالم بماند، يا خطا كند و راه بهشت را گم كند؛ كسى كه در دنيا خوار و ضعيف باشد آسانتر است بر او در آخرت از آنكه حكم كننده و بزرگ و شريف باشد در ميان مردم، و كسى كه دنيا را بر آخرت اختيار كند زيانكار هر دو مى شود زيرا كه

ص: 859

دنيا بزودى از او زايل مى شود و به آخرت نمى رسد.

پس ملائكه تعجب كردند از وفور حكمت او، و حق تعالى پسنديد گفتار او را. چون شب شد و به جاى خواب خود رفت، حق تعالى انوار حكمت را بر او فرستاد تا سر تا پاى او را فرو گرفت، او در خواب بود و او را پوشانيد به حكمت پوشانيدنى، پس بيدار شد و او حكيم ترين مردم بود در زمان خود، بيرون آمد بسوى مردم و زبانش گويا بود به حكمت، و بيان مى كرد علوم و حكم و معارف ربانى را براى مردم.

چون او پيغمبرى را قبول نكرد حق تعالى ملائكه را امر فرمود كه حضرت داود عليه السّلام را ندا كردند به خلافت، و او قبول كرد و آن شرطى كه حضرت لقمان كرد، او نكرد.

پس حق تعالى او را خليفۀ خود گردانيد در زمين، و مكرر حق تعالى او را امتحانها فرمود، از آن حضرت ترك اولائى چند صادر شد كه خدا بر او بخشيد.

لقمان بسيار به ديدن داود عليه السّلام مى آمد و او را پند مى داد به مواعظ و حكم و زيادتى علم خود، داود عليه السّلام به او مى گفت: خوشا حال تو اى لقمان كه حكمت را به تو دادند و ابتلا و امتحان را از تو گردانيدند و خلافت را به داود دادند و او را در معرض امتحانها در آوردند.

پس لقمان پسرش را پند داد آن قدر كه دل او شكافته شد و حكمت در او فرو رفت و اسرار حكمت لقمانى در دلش جا كرد، از جمله موعظه هاى لقمان براى او اين بود كه:

اى فرزند! بدرستى كه تو از روزى كه به دنيا آمده اى پشت به دنيا گردانيده اى و رو به آخرت نموده اى و مراحل آخرت را طى مى نمائى، پس خانه اى كه تو بسوى آن مى روى به تو نزديكتر است از خانه اى كه هر روز از آن دور مى شوى.

اى فرزند! همنشينى كن با علما و دانايان و زانو به زانوى ايشان بنشين و با ايشان مجادله مكن كه علم خود را از تو منع كنند، و از دنيا بگير آنچه تو را كافى باشد و بالكلّيّه تحصيل دنيا را ترك مكن كه عيال مردم گردى و محتاج ايشان شوى، و چنان هم در دنيا فرو مرو كه به آخرت خود ضرر رسانى، و روزه بدار آن قدر كه مانع شهوت تو شود و آن قدر روزه مدار كه مانع نماز تو گردد، زيرا كه نماز نزد خدا محبوبتر است از روزه.

اى فرزند! دنيا دريائى است عميق و در آن غرق شده اند و هلاك گرديده اند گروه

ص: 860

بسيارى، پس بايد كه ايمان را كشتى خود گردانى براى نجات از مهالك اين دريا، و توكل بر خدا را بادبان آن كشتى گردانى، و توشۀ خود در آن كشتى پرهيزكارى از محرّمات و مكروهات گردانى، پس اگر نجات يابى به رحمت خدا نجات يافته اى و اگر هلاك شوى به گناهان خود هلاك شده اى.

و در روايت ديگر چنين وارد شده است كه: پرهيزكارى را كشتى خود قرار ده، و متاعى كه در آن كشتى مى گذارى بايد كه ايمان به خدا و انبيا و رسل و فرموده هاى ايشان باشد، و بادبان آن كشتى توكل باشد، و ناخداى آن كشتى عقل باشد كه به تدبير او به راه رود، و دليل و معلّم آن كشتى علم باشد، و لنگر آن كشتى يا دنبالۀ آن صبر و شكيبائى بر بلاها و بر مشقت و ترك محرّمات و فعل طاعات باشد (1).

اى فرزند! اگر در خردسالى قبول ادب كردى، در بزرگى از آن بهره خواهى برد، و كسى كه فضيلت آداب حسنه را بداند اهتمام در تحصيل آن مى نمايد، و كسى كه اهتمام در آن داشته باشد مشقت را متحمل مى شود در دانستن آن، و كسى كه آداب حسنه را به اين نحو آموخت سعى عظيم مى نمايد كه آنها را دريابد و خود را به آنها متصف گرداند، و چون خود را به آنها متصف گرداند منفعتش را در دنيا و عقبى خواهد يافت.

پس به آداب پسنديده عادت فرما خود را تا خلف نيكان گذشته باشى و نفع بخشى به آنها گروهى را كه بعد از تو خواهند بود كه پيروى تو كنند در آن اطوار حسنه و دوستان از تو اميدوار و دشمنان از تو هراسان باشند.

زنهار كه تنبلى و سستى مكن در طلب آنها و متوجه تحصيل غير آنها نشو، و اگر بر دنياى خود مغلوب گردى و دنيا را از تو بگيرند سهل است، سعى كن كه در امر آخرت مغلوب نشوى و آخرت را از تو نگيرند، مغلوب شدن در امر آخرت به آن مى شود كه علم را از جائى كه بايد تحصيل كنى، نكنى. و قرار ده در روزها و شبها و ساعتهاى خود از براى خود بهره اى از براى طلب علم، زيرا كه هيچ چيز علم آدمى را ضايع نمى كند مثل

ص: 861


1- . كافى 1/16؛ تحف العقول 386.

ترك تحصيل آن نمودن، يعنى ترك تحصيل علم سبب آن مى شود كه علمى كه تحصيل كرده اى نيز از دست تو بيرون رود.

در علم، ممارات (1)و مجادله مكن با لجوجى، و منازعه مكن با دانائى، و دشمنى مكن با صاحب سلطنتى، و مماشات و همراهى مكن با ستمكارى و با او دوستى مكن، و با فاسقى برادرى مكن، و با متّهمى كه مردم گمان بد به او مى برند مصاحبت مكن، و علم خود را ضبط كن و پنهان دار چنان كه زر خود را پنهان مى دارى.

اى فرزند گرامى! از خدا بترس ترسيدنى كه اگر با نيكى جنّ و انس به قيامت بيائى ترسى كه تو را عذاب كنند، اميد بدار از خدا اميدى كه اگر به محشر بيائى با گناه جنّ و انس اميد داشته باشى كه خدا تو را بيامرزد.

پس پسر لقمان گفت: اى پدر! چگونه طاقت اين مى توانم آورد كه خوف و رجا را با يكديگر جمع كنم و من بيش از يك دل ندارم؟

لقمان گفت: اى فرزند! اگر دل مؤمن را بيرون آورند و بشكافند هرآينه در آن دو نور خواهند يافت: نورى از براى ترس از خدا، و نورى از براى اميد از حق تعالى، كه اگر با يكديگر وزن كنند و بسنجند هيچ يك بر ديگرى به قدر سنگينى ذرّه اى زيادتى نكند، پس كسى كه ايمان به خدا دارد، تصديق فرموده هاى خدا مى نمايد؛ و كسى كه تصديق كند فرموده هاى خدا را، آنچه خدا فرموده است بعمل مى آورد؛ و كسى كه بعمل نياورد فرموده هاى خدا را، باور نداشته است فرموده هاى او را زيرا كه اين اخلاق بعضى از براى بعضى شهادت مى دهند. پس هر كه ايمان آورد به خدا ايمان درست صادق، عمل خواهد كرد از براى خدا عمل خالصى از روى خير خواهى، و هر كه چنين عمل كند از براى خدا پس ايمان صادق به خدا آورده است. و هر كه اطاعت خدا كند از خدا ترسيده است، و هر كه از خدا ترسد او را دوست داشته است، و هر كه خدا را دوست دارد پيروى امر او مى كند، و هر كه پيروى امر او مى كند مستوجب بهشت خدا و خشنودى او مى شود، و كسى

ص: 862


1- . ممارات: جدال يا جنگ كردن است.

كه طلب خشنودى خدا نكند پس بر او سهل نموده است غضب خدا، پناه مى بريم به خدا از غضب خدا.

اى فرزند عزيز من! ميل بسوى دنيا مكن و دل خود را مشغول آن مگردان كه هيچ مخلوقى نزد حق تعالى بى مقدارتر از دنيا نيست، مگر نمى بينى كه حق تعالى نعيم دنيا را ثواب مطيعان نگردانيده و بلاى دنيا را عقوبت عاصيان نگردانيده است (1)؟ !

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت لقمان عليه السّلام پسرش «نافان» را وصيت نمود كه: اى فرزند! بايد كه حربه اى براى دشمن خود مهيّا گردانيدى كه به آن حربه او را بر زمين افكنى، آن باشد كه با او مصافحه نمائى و اظهار خشنودى از او بكنى، و از او دورى مكن و اظهار دشمنى او مكن كه آنچه او در خاطر دارد براى تو ظاهر گرداند و مهيّاى ضرر تو گردد.

اى فرزند من! سنگ و آهن و هر بار گرانى را برداشته ام و هيچ بارى را گرانتر از همسايۀ بد نيافته ام، چيزهاى تلخ همه را چشيده ام و هيچ چيز را تلختر از پريشانى و احتياج به خلق نيافته ام (2).

و در حديث ديگر منقول است كه لقمان فرمود: اى فرزند! هزار دوست بگير و هزار كم است، يك دشمن مگير كه يك دشمن بسيار است (3).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از جمله پندهاى لقمان عليه السّلام پسرش را اين بود كه گفت: اى پسر گرامى! بايد عبرت بگيرد كسى كه يقين او به روزى دادن خدا قاصر باشد و نيّت او در طلب روزى ضعيف باشد به آنكه حق تعالى او را از كتم عدم به وجود آورده، و در سه حال او را روزى داده است كه در هيچ يك از آن احوال او را چاره و حيله نبوده است پس به يقين بداند كه در حال چهارم نيز او را روزى خواهد داد: امّا اول آن احوال آن است كه در رحم

ص: 863


1- . تفسير قمى 2/162.
2- . امالى شيخ صدوق 532، و در آن به جاى «نافان» ، «ناتان» است.
3- . امالى شيخ صدوق 532.

مادر او را روزى دارد و او را در محلّ آرامى و اطمينانى پناه داد كه نه او را گرما آزار مى رساند و نه سرما؛ و امّا حال

آن است كه او را از رحم بيرون آورد و روزى از براى او جارى كرد از پستان مادرش از شير پاكيزه كه او را كافى بود و او را در آن حال تربيت كرد و نشو و نما فرمود بى آنكه او را چاره و حيله و قوّتى بر كسب معيشتى و جلب نفعى و دفع ضررى بوده باشد؛ امّا حال سوم پس چون روزى او از شير منقطع شد از كسب پدر و مادر روزى براى او جارى كرد كه به طيب خاطر خود از روى نهايت شفقت و مهربانى صرف او كردند و او را در بسيارى احوال بر خود مقدّم داشتند تا آنكه عاقل شد و بزرگ شد و خود مشغول كسب معيشت گرديد، كار را بر خود تنگ گرفت و گمانهاى بدى به پروردگار خود برد و حقوق الهى را در مال خود انكار كرد و بر خود و عيال خود تنگ گرفت از ترس كمى روزى و از عدم يقين به آنكه آنچه صرف كند در راه رضاى حق تعالى به او عوض خواهد داد در دنيا و آخرت پس بد بنده اى است چنين بنده اى فرزند من (1).

اى پسر گرامى! هر چيز را علامتى هست كه آن را به آن علامت مى توان شناخت و آن علامت براى آن چيز گواهى مى دهد:

بدرستى كه دين را سه علامت است: علم، و عمل كردن به آن، و ايمان.

و ايمان را سه علامت است: تصديق به خدا، و پيغمبران خدا، و به كتابهاى خدا.

و عالم را سه علامت هست: آنكه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه پروردگار او كدام عمل را دوست مى دارد، و كدام عمل را نمى خواهد.

و عمل كنندۀ به علم را سه علامت هست: نماز، و روزه، و زكات.

و كسى كه علم را بر خود مى بندد و عالم نيست سه علامت دارد: منازعه مى كند با كسى كه از او داناتر است، و مى گويد چيزى چند را كه نمى داند، و مرتكب امرى چند مى شود كه به آنها نمى تواند رسيد.

و ظالم را سه علامت هست: ظلم مى كند بر كسى كه از او بلندمرتبه تر است به آنكه

ص: 864


1- . خصال 122.

نافرمانى او مى كند، و ستم مى كند بر زيردستان خود به غلبه و استيلاى بر ايشان، و يارى مى كند ستمكاران را.

و منافق را سه علامت هست: زبانش با دلش موافق نيست، و دلش با كردارش موافق نيست، و آشكارش با پنهانش موافق نيست.

و گناهكار را سه علامت هست: خيانت مى كند در اموال مردم، و دروغ مى گويد، و آنچه مى گويد خلاف آن مى كند.

و رياكننده را سه علامت هست: چون تنهاست تنبلى مى كند در عبادت خدا، و چون در ميان مردم است مردانه متوجه عبادت مى شود، و هر چه مى كند براى آن مى كند كه مردم او را ستايش كنند.

و حسود را سه علامت هست: در غايبانۀ مردم غيبت ايشان مى كند، و در حضور ايشان تملّق مى كند، و مصيبتى كه به مردم مى رسد شاد مى شود.

و اسراف كننده را سه علامت هست: مى خرد چيزى را كه مناسب او نيست، و مى پوشد چيزى را كه مناسب او نيست، و مى خورد چيزى را كه مناسب او نيست.

و تنبل را سه علامت هست: سستى مى كند و پس مى اندازد كار خير را تا تفريط و تقصير مى كند، و تقصير مى نمايد تا آنكه ضايع مى گرداند آن عمل را، و ضايع مى كند تا آنكه گناهكار مى شود.

و غافل را سه علامت هست: سهو و شك كردن در عبادات، و غافل شدن از ياد خدا، و فراموشى كارهاى خير (1).

اى فرزند! طلب مكن امرى را كه پشت كرده است بر تو و اسبابش از براى تو حاصل نيست، و ترك مكن امرى را كه رو به تو دارد و اسبابش براى تو مهيّا گرديده است تا رأى تو گمراه و عقل تو ضايع نشود.

اى فرزند! بايد كه يارى بجوئى بر دشمن خود به پرهيزكارى از محرّمات و كسب

ص: 865


1- . خصال 121.

فضيلت در دين خود و نگاه داشتن مروّت خود و گرامى داشتن نفس خود از آنكه آن را آلوده كنى به معصيت حق تعالى و اخلاق ناپسنديده و اعمال ناشايست، و پنهان دار راز خود را و نيكو گردان پنهان خود را، بدرستى كه هرگاه چنين كنى ايمن خواهى بود به ستر الهى از آنكه دشمن تو بر عيب تو مطّلع گردد يا لغزشى از تو ببيند، و ايمن مباش از مكر او كه در بعضى از احوال تو را غافل بيابد و بر تو مستولى گردد و از تو عذرى قبول نكند و بايد كه پيوسته اظهار خشنودى از او بكنى.

اى فرزند عزيز من! آزار بسيار را در طلب آنچه به تو نفع رساند، اندك شمار، و اندك آزارى را در مرتكب شدن امرى كه به تو ضرر رساند، بسيار دان.

اى فرزند! با مردم همنشينى مكن بغير طريقۀ ايشان، و از ايشان توقع امرى چند مدار كه بر آنها دشوار باشد، كه آن همنشين از تو پيوسته متنفّر مى شود و آن ديگرى از تو كناره مى گيرد پس تنها مى مانى و مصاحبى نخواهى داشت كه مونس تو باشد و نه برادرى كه ياور تو باشد، و چون تنها ماندى مخذول و خوار و بى مقدار مى شوى، عذر خواهى مكن از كسى كه قبول عذر از تو نكند و حقّى از تو بر خود نداند، و در كارهاى خود استعانت مجو مگر به كسى كه در قضاى آن حاجت مزدى از تو بگيرد، زيرا هرگاه چنين باشد طلب قضاى حاجت تو مى كند مثل آنچه از براى خود طلب مى كند، زيرا كه بعد از برآوردن آن حاجت هم در دار فانى دنيا سودمند مى شود و هم در آخرت مثاب و مأجور مى گردد، پس سعى مى كند در برآوردن حاجت تو؛ بايد كه برادران و يارانى كه از براى خود مى گيرى و در امور خود از ايشان يارى مى جوئى اهل مروّت و ثروت و مال و عزت و عقل و عفّت باشند كه اگر نفعى به ايشان رسانى تو را شكر كنند، و اگر از ايشان غائب شوى تو را ياد كنند (1).

اى فرزند! در مقام اصلاح ياران و برادران كه از اهل علم گرفته اى باش اگر با تو در مقام وفا باشند، و از ايشان در حذر باش اگر از تو برگردند كه عداوت ايشان ضررش بر تو

ص: 866


1- . قصص الانبياء راوندى 193.

بيشتر است از عداوت دوران، زيرا كه آنچه ايشان در حقّ تو مى گويند مردم تصديق ايشان مى كنند چون بر احوال تو مطّلع گرديده اند (1).

اى فرزند عزيز! زنهار كه حذر كن از دلتنگ شدن و كج خلقى كردن و صبر نكردن بر آنچه از دوستان خود بينى، كه با اين اخلاق دوستى از براى تو نمى ماند، و لازم نفس خود گردان تأنّى در امور خود را كه بزودى مبادرت به امرى نكنى بى آنكه تأمّل در عواقب آن بكنى، و صبر فرما بر مشقتها و زحمتهاى برادران خود نفست را، و نيكو گردان با جميع مردم خلق خود را.

اى فرزند! اگر نداشته باشى آن قدر مال كه صله با خويشان خود بكنى و تفضّل بر برادران مؤمن خود بكنى پس در خوش خوئى و خوش روئى با ايشان تقصير مكن، زيرا كه هر كه خلق خود را نيكو مى كند نيكان او را دوست مى دارند و بدكاران از او كناره مى كنند، و راضى باش به آنچه خدا از براى تو قسمت كرده است تا هميشه با دل خوش زندگانى كنى، اگر خواهى كه جمع كنى جميع عزتهاى دنيا را پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است، زيرا كه نرسيده اند پيغمبران و صدّيقان به آن مراتبى كه رسيدند مگر به قطع طمع از آنچه در دست مردم است.

اى فرزند! اگر به پادشاهى محتاج شوى در امرى، بسيار الحاح مكن بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه مناسب طلب باشد، و آن در وقتى است كه از تو خشنود باشد و خاطرش از اندوه و فكرها فارغ باشد؛ دلتنگ مشو به آنكه حاجتى را طلب نمائى و برنيايد زيرا كه برآوردن آن به دست خداست، وقتى چند هست از براى آنها كه چون وقتش شود بعمل آيد، و ليكن رغبت كن بسوى خدا و از او سؤال كن؛ انگشتان خود را به تذلّل در وقت دعا حركت بده.

اى فرزند! دنيا اندك است و عمر تو كوتاه، در عمر كوتاه خود متوجه تحصيل دنياى قليل مشو.

ص: 867


1- . قصص الانبياء راوندى 194.

اى فرزند! حذر كن از حسد و آن را شأن خود و كار خود قرار مده، و اجتناب كن از بدى خلق و آن را طبع خود مگردان، بدرستى كه تو به اين دو صفت ضرر نمى رسانى مگر به نفس خود، و هرگاه تو به خود ضرر رسانى كارسازى دشمن خود را از خود كرده اى زيرا كه دشمنى تو نسبت به خود ضرر بيشتر دارد براى تو از دشمنى ديگران.

اى فرزند! نيكى را به كسى بكن كه اهل و مستحقّ آن نيكى باشد و بايد كه غرضت از آن ثواب خدا باشد نه نفع دنيا، در احسان كردن به مردم ميانه رو باش نه تقصير كن كه نگاه دارى و ندهى و نه تبذير كن كه خود را محتاج ديگران كنى.

اى فرزند! بهترين اخلاق حكمت كه تحصيل آن از همه ضرورتر است، دين خداست؛ و مثل دين خدا مثل درختى است كه روئيده باشد، پس ايمان به خدا آب آن درخت است كه درخت به آن زنده است، و نماز ريشه هاى آن درخت است كه به آن برپاست، و زكات ساق آن درخت است، و برادرى با برادران مؤمن از براى خدا كردن شاخه هاى آن درخت است، و اخلاق پسنديده برگهاى آن درخت است، و بيرون آمدن از معصيتهاى خدا ميوۀ آن درخت است، چنانچه هيچ درخت كامل نيست مگر به ميوۀ نيكو همچنين دين آدمى كامل نمى شود مگر به ترك محرّمات خدا (1).

اى فرزند! بدترين پريشانيها پريشانى عقل است، و عظيم ترين مصيبتها مصيبت دين است، بدترين آفتها آفت ايمان است، و نافع ترين توانگريها توانگرى دل است، پس دل خود را به علم و يقين و اخلاق حسنه توانگر گردان و قناعت كن از روزى دنيا به آنچه به تو مى رسد و به قسمت خدا راضى باش، بدرستى كه شخصى كه دزدى مى كند يا خيانت به اموال مردم مى كند خدا روزى حلالش را كه براى او مقدّر فرموده بوده است از او حبس مى كند و گناه از براى او مى ماند، اگر صبر مى كرد روزى حلال از براى او مى رسيد و عقوبت دنيا و آخرت از براى او نبود.

اى فرزند! خالص گردان طاعت خدا را كه مخلوط نگردانى به چيزى از گناهان، پس

ص: 868


1- . قصص الانبياء راوندى 195.

زينت ده طاعت خود را به متابعت اهل حق، بدرستى كه اطاعت اهل حق اطاعت خداست، و زينت بخش اطاعت ايشان را به علم و دانائى، و علم خود را حفظ كن به بردبارى كه حماقتى با آن نباشد، و مخزون گردان علم خود را به نرمى كه با آن سفاهت و بى خردى مخلوط نباشد، درش را محكم كن به دور دورانديشى كه با آن ضايع كردنى نباشد، و دورانديشى خود را مخلوط گردان به مدارائى كه به آن عنفى و درشتى مخلوط نباشد.

اى فرزند! هرگز جاهلى را به رسالت به جائى مفرست كه پيغام تو را برساند، اگر عاقل دانائى نيابى كه پيغام تو را برساند پس خود رسول نفس خود شو و پيغام خود را برسان.

اى فرزند! از بدى دورى كن تا آن نيز از تو دورى نمايد (1).

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از لقمان عليه السّلام پرسيدند: كداميك از مردم افضلند؟ فرمود: مؤمن غنى.

گفتند: غنى از مال را مى گوئى؟

فرمود: نه، و ليكن غنى از علم را مى گويم كه اگر مردم به او محتاج شوند از علم او منتفع شوند، و اگر از او مستغنى شوند خود به علم خود اكتفا تواند كرد.

گفتند: پس كدام يك از مردم بدترند؟

فرمود: كسى كه پروا نكند از آن كه مردم او را گناهكار و بدكردار بينند (2).

فرمود: اى فرزند! هرگاه با جماعتى به سفر روى با ايشان بسيار مشورت كن در امر خود و در امور ايشان، و تبسّم بر روى ايشان بسيار بكن، و صاحب كرم باش در توشۀ خود، و تو را هرگاه بخوانند اجابت ايشان بكن، و هرگاه از تو در كارى يارى طلبند يارى ايشان بكن، بر ايشان زيادتى كن به سه چيز: به بسيارى خاموشى، و بسيارى نماز خواندن، و سخاوت و جوانمردى در آنچه با خود دارى از چهار پايان و مال و توشه؛ و هرگاه تو را خواهند بر حقّى گواه بگيرند گواه شو از براى ايشان، چون با تو مشورت كنند

ص: 869


1- . قصص الانبياء راوندى 196.
2- . قصص الانبياء راوندى 197.

بسيار سعى كن در رأى خود كه هر چه خير ايشان است بگوئى، جزم مكن در رأيى كه براى ايشان مى پسندى تا آنكه تأمّل و فكر بسيار در آن نكنى، و جواب ايشان در آن مشورت مگو تا در آن مشورت برخيزى و بنشينى و بخوابى و نماز كنى و در همۀ اين احوال فكر و حكمت خود را در مشورت ايشان به كار برى، زيرا كسى كه خالص نمى گرداند نصيحت و خير خواهى خود را براى كسى كه از او مشورت نمايد حق تعالى رأى و عقل او را از او سلب مى كند و امانت او را از او برمى دارد، چون بينى رفقاى خود را كه پياده مى روند با ايشان پياده برو، چون بينى كارى مى كنند با ايشان در آن كار شريك شو، چون تصدّقى كنند يا قرضى دهند تو نيز با آنها بده، بشنو سخن كسى را كه سالش از تو بيشتر است، و هرگاه تو را به كارى امر كنند يا از تو چيزى سؤال كنند بگو بلى و نه مگو كه نه گفتن از عجز و زبونى نفس است، چون راه را گم كنيد فرود آئيد، اگر شك كنيد كه راه كدام است بايستيد و با يكديگر مشورت كنيد، اگر يك شخص را ببينيد از او احوال راه مپرسيد و بر گفتۀ او اعتماد مكنيد كه يك شخص در بيابان آدمى را به شك مى اندازد، گاه باشد كه جاسوس دزدان باشد يا شيطانى باشد كه خواهد شما را در راه حيران كند، از دو شخص نيز حذر كنيد مگر آنكه ببينيد چيزى چند از علامات راستگوئى ايشان كه من نمى بينم، زيرا كه عاقل چون به چشم خود چيزى را مى بيند حق را از آن مى يابد و حاضر چيزى چند مى بيند كه غايب نمى بيند.

اى فرزند! چون وقت نماز شود، از براى كارى آن را به تأخير مينداز و نماز بكن و از آن راحت بياب كه نماز اصل دين است، و نماز جماعت را ترك مكن اگر چه بر سر نيزه باشى، و بر روى چهارپا خواب مكن كه زود پشتش را زخم مى كند و اين از كردار دانايان نيست مگر آنكه در كجاوه باشى كه ممكنت باشد خود را بكشى براى سستى مفاصل، چون نزديك به منزل رسى از چهارپا فرود آى و پياده برو، چون به منزل رسى ابتدا كن به علف چهارپا قبل از آنكه خود طعام بخورى، چون خواهى فرود آيى زمينى را اختيار كن كه خوش رنگ تر و خاكش نرمتر و گياهش بيشتر باشد، و چون فرود آيى دو ركعت نماز بكن قبل از آنكه بنشينى، چون به قضاى حاجت خواهى بروى بسيار دور شو از مردم، و

ص: 870

چون بار كنى دو ركعت نماز بكن و وداع كن آن زمينى را كه در آن فرود آمده بودى، و سلام كن بر آن زمين و بر اهل آن زمين زيرا كه در هر بقعه از زمين جمعى از ملائكه هستند، و اگر توانى طعام مخور تا قدرى از آن را تصدّق نكنى، بر تو باد به تلاوت كتاب خدا مادام كه سوار باشى و به تسبيح و ذكر خدا مادام كه مشغول كارى باشى، بر تو باد به دعا مادام كه فارغ باشى، زنهار كه اول شب راه مرو، و بر تو باد به راه رفتن از نصف شب تا آخر شب، زنهار كه در راه صدا بلند مكن (1).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه از لقمان پرسيدند: كدام حكمت است از حكمتهاى تو كه بيش از همه به آن اعتقاد دارى و آن را هرگز ترك نمى كنى؟

فرمود: مرتكب نمى شوم امرى را كه خدا متكفّل شده است از براى من، و آنچه را به من گذاشته است كه بكنم، ضايع نمى كنم (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه لقمان عليه السّلام به فرزند خود گفت: اى فرزند! با صد كس مصاحبت كن و با يك كس دشمنى مكن.

اى فرزند! از براى تو به كار نمى آيد مگر اخلاق تو و خلق تو، پس اخلاق تو دين توست كه ميان توست و خدا، و خلق تو ميان تو و ميان مردم است، پس كسب دشمنى مردم مكن و يادگير اخلاق پسنديده را.

اى فرزند! بندۀ نيكان باش و فرزند بدان مباش.

اى فرزند! هر كه امانتى به تو سپارد پس ده تا سالم باشد براى تو دنيا و آخرت تو، و امين باش تا توانگر و بى نياز گردى (3).

در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه حضرت لقمان به پسر خود گفت: اى فرزند! چگونه مردم نمى ترسند از عذابها كه ايشان را وعده كرده اند و حال آنكه احوال ايشان هر روز در پستى است؟ ! چگونه مهيّا نمى شوند براى وعده هاى خدا و

ص: 871


1- . كافى 8/348؛ مجمع البيان 4/317.
2- . قرب الاسناد 72.
3- . معاني الاخبار 253.

حال آنكه عمر ايشان بزودى به نهايت مى رسد؟ !

اى فرزند! علم را مياموز براى آنكه مباهات كنى با آن به علما و دانايان يا مجادله كنى با آن با سفيهان و بى خردان يا خودنمائى و فخر كنى با آن در مجالس، و ترك علم مكن براى عدم رغبت در آن.

اى فرزند! به ديدۀ بصيرت در مجالس نظر كن، اگر بينى جمعى را كه ياد خدا مى كنند با ايشان بنشين كه: اگر عالمى، علم تو نفع مى بخشد به تو و علمت را مى افزايد مجالست ايشان؛ و اگر نادانى، از ايشان علم كسب مى كنى شايد رحمتى از خدا بر ايشان نازل شود و تو را نيز با ايشان فروگيرد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: از موعظه هاى لقمان به پسرش آن بود كه: اى فرزند! اگر در مرگ شك دارى، خواب را از خود بر طرف كن و نمى توانى كردن، اگر شك دارى در زنده شدن بعد از مرگ بيدار شدن خواب را از خود برطرف كن و هرگز نمى توانى كردن، پس چون در اين دو حالت فكر كنى مى دانى كه جان تو در دست ديگرى است و خواب به منزلۀ مرگ است و بيدارى به منزلۀ مبعوث شدن بعد از مرگ است.

اى فرزند! بسيار نزديك مشو به مردم و اختلاط را بيش از اندازه مكن كه باعث مفارقت و دورى مى شود، از مردم دورى هم مكن كه خوار و ذليل مى شوى، هر حيوانى مثل خود را دوست مى دارد و فرزندان آدم يكديگر را دوست نمى دارند، نيكى و احسان خود را پهن مكن مگر نزد كسى كه طالب آن باشد، همچنان كه ميان گرگ و گوسفند دوستى نيست همچنين ميان نيكوكار و بدكردار دوستى نيست، هر كه نزديك مى شود به زفت (2)البته قدرى از آن به او مى چسبد، همچنين هر كه با فاجرى شريك و مصاحب مى شود از راههاى بد او مى آموزد، و هر كه مجادله با مردم را دوست دارد دشنام داده

ص: 872


1- . قصص الانبياء راوندى 190.
2- . زفت: ماده اى است مانند قير؛ در مصدر «رفث» مى باشد.

مى شود، و هر كه در مجالس بد داخل مى شود تهمت زده مى شود، و هر كه با بدان همنشينى مى كند از بديهايشان سالم نمى ماند، و هر كه مالك زبان خود نيست پشيمانى مى كشد.

اى فرزند! امين باش كه خدا خيانت كنندگان را دوست نمى دارد.

اى فرزند! به مردم چنين منما كه از خدا مى ترسى و دل تو فاجر و بدكار باشد (1).

در حديث ديگر منقول است كه فرمود: اى فرزند من! دروغ مى گويد كسى كه مى گويد شرّ و بدى را به شرّ مى توان فرونشانيد، اگر راست مى گويد دو آتش برافروزد ببيند كه هيچ يك ديگرى را خاموش مى كند؟ ! بلكه خير و نيكى آتش شرّ و فتنه را فرو مى نشاند چنانچه آب آتش را خاموش مى كند.

اى فرزند! دنياى خود را به آخرت خود بفروش تا سودمند دنيا و آخرت گردى، و آخرت خود را به دنيا مفروش كه زيانكار هر دو مى شوى (2).

مروى است كه: لقمان عليه السّلام بسيار تنها مى نشست، پس غلام او بر او مى گذشت و مى گفت: اى لقمان! تو دائم تنها مى نشينى، اگر با مردم بنشينى انس بيشتر خواهى يافت.

لقمان عليه السّلام مى فرمود: تنها بودن معين بر تفكّر است، و بسيارى تفكّر راهنماى بهشت است (3).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت لقمان عليه السّلام نصيحت فرمود پسرش را كه: اى فرزند! پيش از تو مردم از براى فرزندان خود مالها جمع كردند پس باقى نماندند نه آنچه جمع كردند و نه آنها كه از براى ايشان جمع كردند، نيستى تو مگر بنده اى مزدور كه تو را به كارى چند امر كرده اند و مزدى چند از براى تو مقرّر كرده اند، پس عمل خود را تمام كن و مزد خود را بگير، مباش در اين دنيا مانند گوسفندى كه در علفزارى بيفتد و بخورد تا فربه شود پس براى فربهى آن را بكشند و مرگ آن در فربهى آن باشد، و ليكن بگردان دنيا را براى خود مانند پلى كه بر روى نهرى بسته باشند از

ص: 873


1- . قصص الانبياء راوندى 190.
2- . تنبيه الخواطر 46.
3- . تنبيه الخواطر 258.

آن پل بگذرى و هرگز به آن پل برنگردى، خراب كن دنياى خود را و آبادان مكن آن را كه تو را امر نكرده اند كه آن را آبادان كنى، بدان كه چون تو را در قيامت نزد پروردگار تو بازدارند چهار چيز از تو سؤال خواهند كرد: از جوانى تو سؤال خواهند كرد كه در چه چيز كهنه كردى؟ از عمر تو كه در چه كار فانى كردى؟ از مال تو كه از كجا كسب كردى؟ و در چه مصرف خرج كردى؟ پس مهيّاى جواب اينها بشو، و اندوهناك مشو بر هر آنچه از دنيا از تو فوت مى شود زيرا كه اندك دنيا باقى نمى ماند و بسيار دنيا از بلاى آن ايمن نمى توان بود، پس پيوسته از شرّ دنيا در حذر باش، در كار آخرت خود مردانه باش، پردۀ غفلت از روى خود بگشا و خود را با اعمال صالحه در معرض نيكيهاى پروردگار خود برآور، پيوسته توبه را در دل خود تازه كن، سعى كن تا فارغى و مهلت يافته اى قبل از آنكه قصد تو كنند و قضاهاى الهى متوجه تو گردد و حائل شوند ميان تو و آنچه اراده دارى (1).

در روايت ديگر منقول است كه لقمان عليه السّلام فرمود: اى فرزند! اگر حكيم و دانا تو را بزند و آزار برساند بهتر است براى تو از آنكه نادان روغن خوشبو بر تو بمالد (2).

منقول است كه شخصى به لقمان عليه السّلام گفت: آيا تو بندۀ آل فلان نبودى؟

گفت: بلى.

گفتند: پس چه چيز تو را به اين مرتبه رسانيد؟

فرمود: راستگوئى، و امانت را خيانت نكردن، و ترك گفتار و كردارى كه فايده به من نبخشد، و پوشيدن چشم خود را از چيزهائى كه خدا بر من حرام گردانيده است، و بازداشتن زبان خود از سخنى كه لغو باشد و لقمۀ حلال خوردن! پس هر كه كمتر از آنچه من گفتم بكند از من پست تر خواهد بود، و هر كه زياده از اينها بكند از من بهتر خواهد بود، و هر كه مثل اينها را بعمل آورد مثل من خواهد بود.

فرمود: اى فرزند! توبه را تأخير مينداز كه مرگ بى خبر مى رسد، و شماتت بر مرگ

ص: 874


1- . كافى 2/134.
2- . تنبيه الخواطر 345.

كسى مكن كه به تو نيز مى رسد، و استهزا مكن به كسى كه به بلائى مبتلا باشد، و منع احسان خود از مردم مكن.

اى فرزند! امين باش در اموال مردم تا توانگر شوى.

اى فرزند! پرهيزكارى خدا را تجارتى دان كه سودش به تو مى رسد بى آنكه مايه داشته باشى، چون گناهى بكنى دنبالش تصدّقى بفرست تا آن را خاموش كند.

اى فرزند! موعظه و پند بر بى خرد دشوار است چنانچه بر بلندى بالا رفتن بر مرد پير دشوار است.

اى فرزند! رحم مكن بر كسى كه بر او ستمى كنى بلكه بر خود رحم كن كه ضرر آن ظلم را به خود مى رسانى؛ چون قدرت تو را داعى شود بر ستم كردن بر مردم، قدرت خدا را بر خود به يادآور.

اى فرزند! آنچه را نمى دانى، از علما ياد گير؛ آنچه را دانستى، به مردم ياد ده (1).

در حديث ديگر منقول است كه: چون حضرت لقمان عليه السّلام از بلاد خود بيرون آمد، به قريه اى فرود آمد در موصل كه آن را «كوماش» (2)مى گفتند، چون در آن قريه هيچ كس متابعت او نكرد و همزبانى نيافت دلتنگ شد پس درهاى خانۀ خود را بر روى خود بست با فرزند خود خلوت كرد و او را نصيحت و موعظه فرمود، و از جملۀ نصايح او اين بود:

اى فرزند! سخن كم بگو و خدا را در همه مكان ياد كن زيرا كه خدا تو را از عذاب خود ترسانيده و تو را بينا و دانا گردانيده است.

اى فرزند! از مردم پند بگير قبل از آنكه مردم از تو پند بگيرند، و پند گير و متنبّه شو از بلاى كوچك قبل از آنكه بلاى بزرگ بر تو نازل شود و چاره نتوانى كرد.

اى فرزند! خود را در هنگام غضب نگاهدار تا هيزم جهنم نگردى.

اى فرزند! پريشانى بهتر است از آنكه مال بهم رسانى و ظالم و طاغى شوى.

ص: 875


1- . تنبيه الخواطر 549.
2- . در مصدر «كومليس» آمده است.

اى فرزند! جانهاى مردم در گرو كردارهاى ايشان است، پس واى بر ايشان از گناهان دستها و دلهاى ايشان.

اى فرزند! تا شيطان در دنيا است از گناهان ايمن مباش.

اى فرزند! صالحان پيشينيان فريب دنيا را خوردند، پس چگونه نجات خواهند يافت از آن پسينيان؟ !

اى فرزند! دنيا را زندان خود گردان تا آخرت بهشت تو باشد.

اى فرزند! مجاورت پادشاهان را اختيار مكن كه بكشند تو را، و اطاعت ايشان مكن در هر چه كه گويند كه كافر شوى.

اى فرزند! همنشينى كن با فقرا و بيچارگان مسلمانان، و از براى يتيمان مانند پدر مهربان باش، و از براى زنان بى شوهر مانند شوهر مشفق باش.

اى فرزند! هر كه بگويد مرا بيامرز او را نمى آمرزند، بلكه نمى آمرزند مگر گناه كسى را كه عمل كند به طاعت پروردگار خود.

اى فرزند! اول به احوال همسايه بپرداز و بعد از آن به احوال خانۀ خود.

اى فرزند! اول رفيق پيدا كن بعد از آن سفر اختيار كن.

اى فرزند! تنهائى بهتر است از مصاحب بد، و مصاحب نيكو بهتر از تنهائى است.

اى فرزند! هر كه با تو نيكى كند مكافات او به نيكى بكن، و هر كه با تو بدى كند او را به بدى خود بگذار كه هر چند تو سعى كنى بدتر از آنچه او نسبت به خود مى كند تو نسبت به او نمى توانى كرد.

اى فرزند! كى بندگى خدا كرد كه خداوند او را يارى نكرد، و كى خدا را طلب كرد كه او را نيافت، و كى خدا را ياد كرد كه خدا او را ياد نكرد، و كى بر خدا توكل كرد كه خدا او را به ديگرى گذاشت، و كى تضرع به درگاه خدا كرد كه خدا او را رحم نكرد؟

اى فرزند! مشورت با پيران بكن و از مشورت كردن با خردسالان شرم مكن.

اى فرزند! زنهار با فاسقان مصاحبت مكن كه ايشان به منزلۀ سگانند، اگر نزد تو چيزى مى يابند مى خورند و اگر چيزى نمى يابند تو را مذمت مى كنند و رسوا مى كنند، و محبت

ص: 876

ايشان بيش از يك ساعت نيست.

اى فرزند! دشمنى صالحان بهتر از دوستى فاسقان است، زيرا كه مؤمن صالح را اگر بر او ستم كنى بر تو ستم نمى كند، و اگر نزد او عذر خواهى كنى از تو راضى مى شود، و فاسق حقّ نعمت خدا را مراعات نمى كند چگونه حقّ تو را رعايت خواهد نمود؟ !

اى فرزند! دوستان بسيار بگير و از شرّ دشمنان ايمن مباش كه كينه در سينۀ ايشان مانند آب در زير خاكستر پنهان است.

اى فرزند! هر كه را ملاقات كنى ابتدا كن به سلام و مصافحه و بعد از آن سخن بگوى.

اى فرزند! گزندگى مكن مردم را كه تو را دشمن دارند و زبونى مكش از ايشان كه تو را خوار شمارند، بسيار شيرين مباش كه تو را بخورند و تلخ مباش كه تو را دور افكنند.

اى فرزند! از خدا بترس ترسيدنى كه از رحمت او نااميد نباشى، و اميد بدار از خدا اميدى كه ايمن از عذاب او نباشى.

اى فرزند! نهى كن نفس خود را از خواهشهاى او كه هلاك او در خواهشهاى اوست.

اى فرزند! زنهار كه تجبّر و تكبّر و فخر مكن كه مجاور شيطان شوى در جهنم، بدان كه خانۀ آخر تو قبر خواهد بود.

اى فرزند! واى بر كسى كه تكبّر و تجبّر مى كند چگونه خود را بزرگ مى شمارد و حال آنكه از خاك خلق شده است و بازگشت او بسوى خاك است، و بعد از آن نمى داند كه بسوى بهشت خواهد رفت كه فايز و رستگار گردد يا به جهنم خواهد رفت كه خاسر و زيانكار گردد؟ ! و چگونه تجبّر نمايد كسى كه دو مرتبه از مجراى بول بيرون آمده است؟ ! اى فرزند! چگونه به خواب مى رود فرزند آدم و مرگ او را طلب مى كند؟ ! و چگونه غافل باشد و از او غافل نيستند؟ !

اى فرزند! مردند پيغمبران و دوستان و برگزيدگان خدا، پس بعد از ايشان كى در دنيا هميشه خواهد ماند؟ !

اى فرزند! راز خود را به زن خود مگو و درب خانۀ خود را محلّ نشستن خود قرار مده.

ص: 877

اى فرزند! زن از استخوان دندۀ كج خلق شده است، اگر خواهى او را درست كنى مى شكند، و اگر به حال خود بگذارى كج مى ماند، ايشان را مگذار كه از خانه به در روند، پس اگر نيكى بكنند نيكى ايشان را قبول كن و اگر بدى بكنند صبر كن كه چاره بجز اين نيست.

اى فرزند! زنان چهار نوعند: دو شايسته و دو ملعونه، امّا يكى از آن دو شايسته آن است كه نزد قوم خود شريف و عزيز است و نزد شوهر خود ذليل است، اگر به او عطا مى كند شوهر شكر مى كند، اگر مبتلا مى شود صبر مى كند و اندكى از مال در دست او بسيار است؛ و

زنى است كه فرزند بسيار مى آورد و دوست و نيكخواه شوهر است، و از براى خويشان و فرزندان شوهر مانند مادر مهربان است، با بزرگان مهربانى مى كند و بر اطفال رحم مى كند و فرزندان شوهر را دوست مى دارد هر چند از زن ديگر باشند، و شوهرش را دوست مى دارد و اصلاح كنندۀ خود و اهل و مال و فرزندان است، اگر شوهرش حاضر است او را يارى مى كند و اگر غايب است رعايت او مى كند، چنين زنانى مانند گوگرد سرخ ناياب است، خوشا حال كسى كه چنين زنى روزى او شود؛ و امّا يكى از آن دو زن ملعونه آن است كه خود را بسيار عظيم مى شمارد و در ميان قوم خود ذليل است، اگر شوهر چيزى به او مى دهد به خشم مى آيد، و اگر نمى دهد عتاب مى كند و غضب مى كند، پس شوهر از او در بلا است و همسايگانش از او در تعبند، پس او مانند شير است، اگر با او مى مانى تو را مى خورد و اگر از او مى گريزى تو را مى كشد؛ و ملعونۀ

آن است كه زود به خشم مى آيد و زود گريه مى كند، اگر شوهرش حاضر است به او نفع نمى رساند، و اگر غائب است او را رسوا مى كند، پس او به منزلۀ زمين شوره است كه اگر آن را آب مى دهى آب در آن فرو مى رود و نفعى نمى بخشد، و اگر آب نمى دهى آن را تشنه مى شود، اگر فرزندى از اين زن بهم رسد از آن فرزند منتفع نخواهى شد.

اى فرزند! كنيز مردم را به عقد خود در مياور كه مبادا فرزندى بهم رسد و در برابر تو فرزند تو را بفروشند.

اى فرزند! اگر زنان را مى چشيدند و مى خواستند چنانچه چيزهاى ديگر را مى چشند و

ص: 878

مى خرند، هيچ كس زن بد تزويج نمى كرد.

اى فرزند! احسان كن با كسى كه با تو بدى كند، و دنيا را بسيار جمع مكن كه تو را از آن رحلت مى بايد كرد، ببين كه از آنجا به كجا خواهى رفت.

اى فرزند! مال يتيم را مخور كه رسوا شوى در قيامت و در آن روز تو را تكليف كنند كه به او پس دهى و نداشته باشى.

اى فرزند! آتش جهنم در قيامت به همه كس احاطه خواهد كرد و نجات نخواهد يافت از آن مگر كسى كه خدا او را رحم كند.

اى فرزند! تو را خوش نيايد كسى كه زبان بد دارد و مردم از زبان او مى ترسند كه در قيامت بر دل و زبانش مهر خواهند زد و اعضا و جوارحش بر او گواهى خواهند داد.

اى فرزند! دشنام مده به مردم كه چنان است كه خود دشنام به پدر و مادر خود داده باشى.

اى فرزند! هر روز كه مى آيد روز تازه اى است، و نزد خداوند كريمى گواهى بر كرده هاى تو خواهد داد.

اى فرزند! بخاطر آور كه تو را در كفنها خواهند پيچيد و به قبر خواهند افكند و كرده هاى خود را همه در آنجا خواهى ديد.

اى فرزند! فكر كن كه چگونه مى توانى ساكن بود در خانۀ كسى كه او را به خشم آورده اى و نافرمانى او كرده اى.

اى فرزند! هيچ كس را بر خود اختيار مكن، و مالت را براى دشمنانت به ميراث مگذار.

اى فرزند! قبول كن وصيت پدر مهربان خود را، و مبادرت كن بعمل صالح پيش از آنكه اجلت برسد و پيش از آنكه در قيامت كوهها به راه افتند و آفتاب و ماه در يكجا جمع شوند و از حركت بيفتند و آسمانها را در هم بپيچند و صفوف ملائكه خائف و ترسان از آسمانها به زير آيند و تو را تكليف كنند كه از صراط بگذرى، در آن وقت عمل خود را ببينى و ترازوها براى سنجيدن عملها برپا كنند و ديوان اعمال خلايق را بگشايند.

اى فرزند! هفت هزار كلمه حكمت آموختم، تو چهار كلمه را حفظ نما كه تو را كافى

ص: 879

است اگر به آنها عمل كنى: كشتى خود را محكم بساز كه دريا بسيار عميق است؛ بار خود را سبك كن كه گردنگاهى كه در پيش دارى از آن گذشتن بسيار دشوار است؛ توشۀ بسيار بردار كه سفرت بسيار دور و دراز است؛ عمل را خالص كن كه قبول كنندۀ عمل بسيار بينا و دانا است (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: لقمان عليه السّلام فرمود كه بر در بيت الخلاها نوشتند كه بسيار نشستن در بيت الخلا مورث بواسير است (2).

ص: 880


1- . اختصاص 336.
2- . مجمع البيان 4/317 با كمى اختلاف.

باب نوزدهم: در بيان قصص اشمويل و طالوت و جالوت است

ص: 881

ص: 882

حق تعالى در قرآن مى فرمايد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ اِبْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ (1)«آيا نظر نمى كنى در قصۀ اشراف بنى اسرائيل بعد از موسى در وقتى كه گفتند به پيغمبرى از براى ايشان كه: برانگيز از براى ما پادشاهى كه جنگ كنيم در راه خدا» .

على بن ابراهيم و غير او به سندهاى صحيح و حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: بنى اسرائيل بعد از موسى عليه السّلام گناهان بسيار كردند و دين خدا را تغيير دادند و از امر پروردگار خود طغيان كردند، در ميان ايشان پيغمبرى بود كه ايشان را امر و نهى مى كرد و اطاعت او نكردند، پس حق تعالى «جالوت» را كه از پادشاهان قبط بود بر ايشان مسلط گردانيد كه ايشان را ذليل كرد و مردان ايشان را كشت و ايشان را از خانه ها و اموال خود بيرون كرد و زنان ايشان را به كنيزى گرفت، پس پناه بردند بسوى پيغمبر خود و استغاثه نمودند كه: از حق تعالى سؤال كن كه پادشاهى از براى ما برانگيزد تا مقاتله كنيم با كافران در راه خدا. و در بنى اسرائيل چنين بود كه پيغمبرى در خانۀ آباده اى بود و پادشاهى در خانۀ آبادۀ ديگر بود، حق تعالى جمع نكرده بود از براى ايشان پيغمبرى و پادشاهى را در يك خانۀ آباده، پس به اين سبب گفتند: برانگيز از براى ما پادشاهى كه با او جهاد كنيم قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتالُ أَلاّ تُقاتِلُوا (2)«پس پيغمبر ايشان گفت به ايشان كه: آيا نزديك است حال شما به آنكه هرگاه بر شما نوشته شود قتال و

ص: 883


1- . سورۀ بقره:246.
2- . سورۀ بقره:246.

واجب گرداند خدا بر شما جنگ كردن را اينكه جنگ نكنيد» .

قالُوا وَ ما لَنا أَلاّ نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا «گفتند:

چيست ما را كه قتال نكنيم در راه خدا و حال آنكه بيرون كرده اند ما را از خانه هاى ما و پسران ما؟» ، فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلاّ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ بِالظّالِمِينَ (1)«پس چون نوشته شد بر ايشان قتال، پشت كردند و قبول نكردند مگر اندكى از ايشان و خدا دانا است به ستمكاران» ، وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً «و گفت به ايشان پيغمبر ايشان: بدرستى كه خدا برانگيخته است از براى شما طالوت را كه پادشاه شما باشد» ، قالُوا أَنّى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمالِ (2)«گفتند: كجا او را بر ما پادشاهى مى باشد و حال آنكه ما سزاوارتريم به پادشاهى از او و داده نشده است او را گشادگى در مال» .

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: پيغمبرى در فرزندان لاوى بود و پادشاهى در فرزندان يوسف عليه السّلام بود، طالوت از فرزندان بنيامين بود برادر مادر و پدرى يوسف، نه از خانه آبادۀ پيغمبرى بود نه از خانه آبادۀ پادشاهى، قالَ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اَللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (3)«گفت به ايشان پيغمبر ايشان: بدرستى كه خدا طالوت را برگزيده و اختيار كرده است بر شما و زياده كرده است او را گشادگى در علم و در بدن و خدا عطا مى كند پادشاهى را به هر كه مى خواهد، و حق تعالى گشاده است بخشش او و حق تعالى دانا است به مصلحت بندگان» .

حضرت فرمود: طالوت به حسب بدن از همه عظيم تر بود و شجاع و قوى بود و از همه داناتر بود، امّا فقير بود، پس ايشان او را به فقر عيب كردند و گفتند: خدا به او گشادگى در مال نداده است.

وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ

ص: 884


1- . سورۀ بقره:246.
2- . سورۀ بقره:247.
3- . سورۀ بقره:247.

آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1) «و گفت مر ايشان را پيغمبر ايشان: بدرستى كه علامت پادشاهى او آن است كه بيايد بسوى شما تابوت كه در آن سكينه هست از جانب پروردگار شما و در آن هست بقيه اى از آنچه گذاشته اند آل موسى و آل هارون در حالتى كه ملائكه آن تابوت را بردارند و بسوى شما بياورند، بدرستى كه در اين علامتى هست از براى شما اگر هستيد ايمان آورندگان» .

حضرت فرمود: آن تابوتى كه حق تعالى از براى موسى عليه السّلام از آسمان فرستاد كه مادرش او را در آن تابوت گذاشت و در دريا انداخت، در ميان بنى اسرائيل بود كه تبرّك مى جستند به آن. پس چون هنگام وفات موسى عليه السّلام شد الواح تورات و زره خود را و آنچه نزد او بود از آثار پيغمبرى همه را در آن تابوت گذاشت و به وصىّ خود يوشع سپرد، پس پيوسته تابوت در ميان ايشان بود تا آنكه ترك كردند احترام تابوت را و استخفاف كردند به حقّ آن حتى آنكه اطفال در ميان راهها به تابوت بازى مى كردند، مادام كه تابوت در ميان بنى اسرائيل بود ايشان در عزت و شرف بودند، چون گناهان بسيار كردند و استخفاف به شأن تابوت كردند حق تعالى تابوت را از ميان بنى اسرائيل برداشت و در اين وقت از براى ايشان فرستاد (2).

در حديث صحيح فرمود كه: ملائكه آن را بسوى بنى اسرائيل آوردند (3).

و به سند معتبر ديگر فرمود كه: ملائكه به صورت گاو تابوت را بسوى بنى اسرائيل آوردند (4).

و به سند حسن فرمود كه: مراد از بقيّه، ذرّيّۀ پيغمبرانند كه تابوت نزد ايشان مى بود (5).

در تفسير «سكينه» فرمود كه: تابوت را بنى اسرائيل مى گذاشتند در ميان صف

ص: 885


1- . سورۀ بقره:248.
2- . تفسير قمى 1/81.
3- . كافى 8/316؛ مجمع البيان 1/353.
4- . كافى 8/317.
5- . تفسير عياشى 1/133.

مسلمانان و كافران، پس از آن باد نيكوى خوشبوئى بيرون مى آمد كه آن را صورتى بود مانند صورت آدمى، به آن سبب كافران مى گريختند (1).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را روئى هست مانند روى آدمى، و چون اين تابوت را در ميان مسلمانان و كافران مى گذاشتند اگر كسى مقدّم بر تابوت مى شد بر نمى گشت تا كشته مى شد يا مغلوب مى شد، و كسى كه از تابوت برمى گشت و مى گريخت كافر مى شد و امام او را مى كشت (2).

و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بعد از موسى عليه السّلام چون بنى اسرائيل گناهان بسيار كردند، حق تعالى بر ايشان غضب كرد و تابوت را به آسمان برد.

پس چون جالوت بر بنى اسرائيل غالب شد، از پيغمبر خود استدعا كردند كه دعا كند كه حق تعالى پادشاهى براى ايشان برانگيزد كه در راه خدا جهاد كند، خدا طالوت را پادشاه ايشان گردانيد و تابوت را براى ايشان فرستاد كه ملائكه آوردند به زمين، چون تابوت را ميان ايشان و دشمنان ايشان مى گذاشتند هر كه از تابوت برمى گشت كافر مى شد و كشته مى شد (3).

برگشتيم به تتمۀ حديث اول؛ پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبر ايشان كه:

جالوت را كسى مى كشد كه زره حضرت موسى عليه السّلام بر قامت او درست آيد، و آن مردى است از فرزندان لاوى كه نام او داود پسر ايشا (4)است، و ايشا مرد شبانى بود كه ده پسر داشت و كوچكتر ايشان حضرت داود عليه السّلام بود، چون طالوت بنى اسرائيل را براى جنگ جالوت جمع كرد فرستاد به نزد ايشا كه: حاضر شو و فرزندان خود را حاضر گردان.

چون حاضر شدند، يك يك از فرزندان او را طلبيد زره را بر او پوشانيد، بر هيچ يك

ص: 886


1- . تفسير قمى 1/82.
2- . تفسير قمى 1/82.
3- . تفسير قمى 2/230.
4- . در مصدر «آسى» آمده است.

موافق نيامد، بر بعضى دراز بود و بر بعضى كوتاه، پس طالوت به ايشا گفت كه: آيا هيچ يك از فرزندان خود را گذاشته اى كه نياورده باشى؟

گفت: بلى، كوچكتر ايشان را گذاشته ام كه گوسفندان مرا بچراند.

پس طالوت فرستاد او را طلبيد و او داود عليه السّلام بود، چون داود روانه شد بسوى طالوت فلاخنى و توبره اى با خود داشت، در عرض راه سه سنگ او را صدا زدند كه: اى داود! ما را بگير، پس گرفت آنها را در توبرۀ خود انداخت، داود عليه السّلام در نهايت قوّت و توانائى و شجاعت بود، چون به نزد طالوت آمد زره موسى عليه السّلام را پوشيد بر قامت مباركش درست آمد.

پس طالوت با لشكر خود روانه به جانب جالوت شدند چنانكه حق تعالى فرموده است فَلَمّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اَللّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاّ مَنِ اِغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاّ قَلِيلاً مِنْهُمْ (1)«پس چون روانه شد طالوت با لشكرهاى خود گفت: بدرستى كه خدا شما را امتحان خواهد كرد به نهرى، پس هر كه از آن نهر آب بياشامد پس از من نيست، و هر كه از آن آب نياشامد پس او از من است مگر كسى كه مقدار يك كف آب بخورد به دست خود، پس همه خوردند از آن آب مگر اندكى از ايشان» .

فرمود: يعنى نهرى در اين بيابان بر سر راه شما پيدا خواهد شد، پس هر كه از آن نهر بياشامد از خدا نيست و هر كه نياشامد از خداست و از فرمانبرداران اوست؛ پس چون به نهر رسيدند حق تعالى تجويز نمود براى ايشان كه يك كف از آن آب بياشامند، پس خوردند از آن نهر مگر اندكى از ايشان. پس آنها كه خوردند شصت هزار كس بودند، اين امتحانى بود كه خدا ايشان را به آن آزمود (2).

به روايت ابن بابويه كه به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است

ص: 887


1- . سورۀ بقره:249.
2- . تفسير قمى 1/82.

كه: آن قليلى كه نخوردند شصت هزار كس بودند (1).

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: آن قليلى كه يك كف هم نخوردند سيصد و سيزده مرد بودند، چون از نهر گذشتند نظر كردند به لشكرهاى جالوت و قوّت و صولت او و لشكر او را مشاهده كردند، آنها كه از آن آب خورده بودند گفتند: ما امروز تاب مقاومت جالوت و لشكرهاى او را نداريم، چنانچه حق تعالى فرموده است كه فَلَمّا جاوَزَهُ هُوَ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا اَلْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ «پس چون گذشتند از آن نهر طالوت و آنها كه به او ايمان آورده بودند گفتند: نيست ما را طاقتى امروز به جالوت و لشكرهاى او» ، قالَ اَلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اَللّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اَللّهِ وَ اَللّهُ مَعَ اَلصّابِرِينَ (2)«گفتند آنها كه يقين به خدا و روز قيامت داشتند كه: چه بسيار گروه كمى غالب شدند بر گروه بسيارى به توفيق و يارى خدا و خدا با صبر كنندگان است» ، وَ لَمّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ اُنْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (3)«و چون ظاهر شدند براى جالوت و لشكرهاى او، در برابر ايشان ايستادند و گفتند: اى پروردگار ما! فروريز بر ما صبرى عظيم و ثابت گردان قدمهاى ما را كه نگريزيم و يارى ده ما را بر گروه كافران» .

حضرت فرمود: اين سخنان را آنها گفتند كه از آب نهر نخورده بودند.

پس داود عليه السّلام آمد و در برابر جالوت ايستاد و جالوت بر فيلى سوار شده بود، و تاجى بر سر داشت، در پيشانى او ياقوتى بود كه نورش ساطع بود و لشكرش نزد او صف كشيده بودند، پس حضرت داود عليه السّلام يك سنگ را از آن سه سنگ كه در راه برداشته بود بيرون آورد و به فلاخن گذاشت به جانب راست لشكر او افكند، پس آن سنگ در هوا بلند شد فرود آمد بر ميمنۀ لشكر او و بر هر كه مى خورد او را مى كشت تا همه گريختند، سنگ ديگر را به جانب چپ لشكر او انداخت تا همه گريختند، سنگ سوم را به جالوت افكند پس

ص: 888


1- . معاني الاخبار 151.
2- . سورۀ بقره:249.
3- . سورۀ بقره:250.

سنگ سوم بلند شد بر ياقوتى كه در پيشانى جالوت بود خورد و ياقوت را سوراخ كرد به مغزش رسيد و به همان سنگ جالوت بر زمين افتاد به جهنم واصل شد چنانچه حق تعالى فرموده است كه فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اَللّهُ اَلْمُلْكَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اَللّهِ اَلنّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اَلْأَرْضُ وَ لكِنَّ اَللّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْعالَمِينَ (1)يعنى: «پس گريزانيدند ايشان را به توفيق خدا و داود كشت جالوت را، و حق تعالى عطا كرد به داود پادشاهى و حكمت را و تعليم كرد او را از آنچه مى خواست، اگر نه دفع كردن خدا باشد مردم را بعضى ايشان را به بعضى هرآينه فاسد گردد زمين و ليكن خدا صاحب فضل و احسان است بر عالميان» (2).

و در چند حديث صحيح و موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را صورتى است مانند صورت انسان و بوى نيكوئى دارد، همان است كه بر حضرت ابراهيم عليه السّلام نازل شد در وقتى كه خانۀ كعبه را مى ساخت، و آن سكينه به جاى پى هاى كعبه حركت مى كرد و حضرت ابراهيم عليه السّلام پى خانه را عقب آن مى گذاشت، اين سكينه در ميان تابوت بنى اسرائيل بود طشتى نيز در تابوت بود كه دلهاى پيغمبران را در آن مى شستند (3)، در بنى اسرائيل چنين بود كه تابوت در هر خانه اى كه بود پيغمبرى در آنجا بود؛ تابوت اين امّت شمشير و سلاح حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم است در هر جا كه هست امامت در آنجا است (4).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: تابوت حضرت موسى عليه السّلام سه ذراع در دو ذراع بود، عصاى موسى عليه السّلام و سكينه در آن بود، پرسيدند كه: سكينه چيست؟

فرمود: روح خدائى بود كه هرگاه در چيزى اختلاف مى كردند با ايشان سخن مى گفت

ص: 889


1- . سورۀ بقره:251.
2- . تفسير قمى 1/82.
3- . تفسير عياشى 1/133؛ قرب الاسناد 373؛ كافى 3/472.
4- . كافى 1/238.

و خبر مى داد ايشان را به بيان آنچه مى خواستند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يوشع عليه السّلام به دار بقا رحلت فرمود اوصيا و امامان و پيشوايان كه بعد از آن حضرت بودند خائف و ترسان و مخفى بودند از جباران زمان خود در مدت چهار صد سال كه از زمان يوشع عليه السّلام بود تا زمان داود عليه السّلام، و در اين مدت يازده نفر از امامان بودند، هر يك از ايشان در زمانى كه بودند قوم او مخفى بسوى او مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى كردند، چون منتهى شد به آخر ايشان مدتى از قوم خود پنهان شد پس ظاهر شد و ايشان را بشارت داد كه حضرت داود عليه السّلام مبعوث خواهد شد و شما را از شرّ جباران نجات خواهد داد و زمين را از لوث وجود جالوت و لشكر او پاك خواهد كرد و فرج شما از اين شدّتها به ظهور او خواهد بود.

پس ايشان پيوسته منتظر ظهور آن حضرت بودند تا آنكه چون زمان ظهور آن حضرت رسيد او چهار برادر داشت و پدر پيرى داشتند و داود در ميان ايشان گمنام بود و از همۀ برادران كوچكتر بود و نمى دانستند داودى كه منتظر او هستند و زمين را از جالوت و لشكر او پاك خواهد كرد، اوست، و ليكن شيعه مى دانستند كه به خبر امام كه پيشتر بود كه او متولد شده است و به حدّ كمال رسيده است و داود را مى ديدند و با او سخن مى گفتند و نمى دانستند كه داود موعود اوست.

چون طالوت بنى اسرائيل را جمع كرد كه به قتال جالوت برود، پدر داود با چهار برادر او همراه لشكر طالوت رفتند، و داود را حقير شمردند و همراه خود نبردند و گفتند: از او در اين سفر چه كار خواهد آمد؟ بايد كه مشغول گوسفند چرانيدن باشد.

پس نايرۀ قتال در ميان بنى اسرائيل و جالوت مشتعل شد و از او بسيار خائف شدند و تنگى نيز در ميان ايشان بهم رسيد، پس پدر داود برگشت و طعامى به داود عليه السّلام داد و گفت:

براى برادران خود ببر كه قوّت يابند بر جهاد دشمن خود-و داود مردى بود كوتاه قامت و

ص: 890


1- . معاني الاخبار 284.

كبود چشم و كم مو و پاكدل و پاكيزه اخلاق-پس داود وقتى بيرون رفت كه لشكرها برابر يكديگر رسيده بودند و هر يك در جاى خود قرار گرفته بودند، پس در اثناى راه كه مى رفت بر سنگى گذشت و آن سنگ به آواز بلند او را ندا كرد كه: اى داود! مرا بردار و با من بكش جالوت را كه من از براى كشتن او آفريده شده ام؛ پس برداشت آن سنگ را و انداخت در كيسه اى كه با خود داشت كه سنگهاى فلاخن خود را براى گوسفند چرانيدن در آنجا مى گذاشت.

چون داخل لشكر بنى اسرائيل شد شنيد كه ايشان امر جالوت را بسيار عظيم ياد مى كنند، پس گفت: چه عظيم مى شماريد امروز امر او را، و اللّه كه اگر چشم من بر او افتد او را مى كشم.

پس سخن او در ميان لشكر مشهور شد تا به سمع طالوت رسيد، او را طلبيد، چون داخل مجلس او شد گفت: اى جوان! چه قوّت نزد خود گمان دارى و چه شجاعت از خود تجربه كرده اى كه جرأت بر مقاتلۀ جالوت مى نمائى؟

گفت: مكرر شير آمده است و گوسفند از گلۀ من ربوده است، از پى بى آن رفته ام و سرش را پيچانيده ام و گوسفند را از دهان آن گرفته ام.

حق تعالى وحى فرستاده بود بسوى طالوت كه نمى كشد جالوت را مگر كسى كه زره تو را بپوشد و آن را پر كند و موافق بدن و قامت او باشد. پس طالوت زره خود را طلبيد، چون داود پوشيد با حقارت جثّۀ او به امر الهى آن زره به آن گشادگى را پر كرد پس طالوت و بنى اسرائيل از او در بيم شدند و عظمت و قدر او را دانستند، طالوت گفت: اميد است كه جالوت را اين جوان بكشد.

پس چون روز ديگر صبح شد و صف قتال از دو طرف آراسته شد حضرت داود گفت كه: جالوت را به من بنمائيد، چون جالوت را به او نمودند همان سنگ را كه در راه برداشته بود بيرون آورد و در فلاخن گذاشت و به جانب جالوت انداخت، پس آن سنگ به ميان دو ديدۀ آن اجل رسيده آمد در مغز سرش جا كرد و از مركوب گرديد و بر زمين افتاد.

پس مشهور شد در ميان مردم كه داود جالوت را كشت و او را پادشاه خود گردانيدند و

ص: 891

كسى بعد از آن اطاعت امر طالوت نمى كرد، بنى اسرائيل بر سر او جمعيت كردند، حق تعالى بر او زبور را فرستاد و زره ساختن را تعليم او نمود، و آهن را مانند موم در دست او نرم كرد، امر فرمود مرغان و كوهها را كه با او تسبيح بگويند، و آوازى به او عطا فرمود كه هيچ كس به آن خوشى آواز نشنيده بود، و به او قوّت عظيم براى بندگى خود كرامت فرمود، و در ميان بنى اسرائيل به پيغمبرى و خلافت الهى قيام نمود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در بنى اسرائيل پيغمبرى و پادشاهى از يكديگر جدا بود تا آنكه در زمان حضرت داود عليه السّلام در يكجا جمع شد، پادشاه كسى بود كه لشكر مى كشيد و جهاد مى كرد و پيغمبر امر او را انتظام مى داد، و خبرها از جانب خدا به او مى رسانيد.

پس بنى اسرائيل در زمان جالوت از پيغمبر خود پادشاه طلبيدند، پيغمبر به ايشان گفت كه: در ميان شما وفا و راستگوئى و رغبت در جهاد نيست.

گفتند: چون جهاد نكنيم در اين وقت كه ما را از خانه ها و فرزندان خود دور كرده اند؟ چون حق تعالى طالوت را پادشاه ايشان گردانيد بزرگان بنى اسرائيل گفتند: طالوت كجا رتبۀ آن دارد كه پادشاه ما باشد، او نه از خانۀ پيغمبرى است و نه از خانۀ پادشاهى، و پيغمبرى در سبط لاوى مى باشد و پادشاهى در سبط يهودا، و طالوت از سبط بنيامين است.

پيغمبر گفت: خدا او را تنومندى و شجاعت و علم و دانائى داده است، و پادشاهى به دست خداست به هر كه مى خواهد مى دهد، شما را نيست كه كسى را كه خدا اختيار كرده است رد كنيد، علامت پادشاهى او آن است كه تابوت مدتى است كه از دست شما به در رفته است، ملائكه از براى شما خواهند آورد و شما هميشه به بركت تابوت لشكرها را مى گريزانديد.

ص: 892


1- . كمال الدين و تمام النعمة 154؛ تفسير عياشى 1/134.

گفتند: اگر تابوت بيايد ما راضى مى شويم و پادشاهى او را انقياد مى كنيم (1).

فرمود كه: در تابوت ريزه هاى شكستۀ الواح بود و علومى كه از آسمان بر حضرت موسى عليه السّلام نازل شد و بر الواح نوشتند و در آنجا بود (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: ملائكه كه حامل تابوتند ذرّيّت پيغمبرانند كه اوصياى ايشانند و تابوت و علوم و آثارى كه در آن بود همه نزد ماست (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت داود عليه السّلام از مسجد سهله متوجه جنگ جالوت شد (4).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در نحوست چهارشنبۀ آخر ماه فرمود كه: در اين روز عمالقه تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند (5).

مؤلف گويد: در پيغمبر آن زمان خلاف است: بعضى گفته اند شمعون بن صفيه بود از فرزندان لاوى؛ بعضى گفته اند يوشع بود؛ اكثر گفته اند كه اشمويل بود كه به زبان عربى اسماعيل است، از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اشمويل بود (6).

و على بن ابراهيم گفته كه: روايت شده است كه ارميا بود (7).

و شيخ طبرسى عليه الرحمه گفته است: بعضى گفته اند كه: چون بنى اسرائيل كارهاى بد بسيار كردند حق تعالى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد كه تابوت را از دست ايشان گرفتند و در ميان ايشان بود تا حق تعالى ملائكه را فرستاد كه از ميان ايشان برداشتند و از براى بنى اسرائيل آوردند، و از حضرت صادق عليه السّلام چنين منقول است (8).

ص: 893


1- . تفسير عياشى 1/132.
2- . تفسير عياشى 1/133.
3- . تفسير عياشى 1/133 با كمى اختلاف.
4- . كافى 3/494؛ من لا يحضره الفقيه 1/232.
5- . عيون اخبار الرضا 1/247؛ علل الشرايع 598.
6- . مجمع البيان 1/350.
7- . تفسير قمى 1/81.
8- . مجمع البيان 1/353.

و بعضى گفته اند كه: عمالقه چون تابوت را بردند و در بتخانۀ خود گذاشتند پس بتهاى ايشان سرنگون شد، چون از آنجا بيرون آوردند و در يك ناحيۀ شهر گذاشتند، درد گلو و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد، در هر موضع كه گذاشتند بلائى در ميان ايشان حادث شد تا آخر بر عرّاده گذاشتند و بر دو گاو بستند كه از شهر خود بيرون كردند، پس ملائكه آمدند و گاوها را راندند تا به ميان بنى اسرائيل آوردند (1).

بعضى گفته اند كه: يوشع عليه السّلام آن را در صحراى تيه گذاشته بود و ملائكه از براى بنى اسرائيل آوردند (2).

و بعضى گفته اند: سه ذراع در دو ذراع از چوب شمشاد بود و بر آن صحيفه هاى طلا چسبانيده بودند و در جنگ آن را پيش مى كردند، چون صدائى از ميان تابوت شنيده مى شد و تند مى شد مردم از پيش مى رفتند تا فتح مى كردند، چون صدا برطرف مى شد و مى ايستاد ايشان مى ايستادند (3).

بدان كه مشهور آن است كه: مجموع اصحاب طالوت هشتاد هزار كس بودند، بعضى هفتاد هزار نيز گفته اند (4).

اشهر آن است كه: آنها كه زياده از يك كف نياشاميدند از آن نهر سيصد و سيزده تن بودند-به عدد اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در جنگ بدر-و آنها با او ثابت ماندند و ايمان به نصرت الهى آوردند، و آنها كه زياده آشاميدند برگشتند.

و از خطبۀ طالوتيۀ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ساير احاديث ظاهر مى شود كه عدد اصحابى كه با او ماندند همين سيصد و سيزده تن بودند، و از بعضى اخبار ظاهر مى شود آنها كه از آن نهر هيچ آب نخوردند سيصد و سيزده نفر بودند و آنها كه يك كف بيشتر

ص: 894


1- . تفسير قرطبى 3/248؛ تفسير بغوى 1/229.
2- . تفسير بغوى 1/230؛ تفسير طبرى 2/623.
3- . مجمع البيان 1/353.
4- . مجمع البيان 1/355.

نخوردند زياده از اين بودند، و به اين نحو جمع ميان اكثر احاديث مختلفه مى توان نمود (1).

و بدان كه اكثر مفسران و مورخان عامه نسبت خطا و كفر به طالوت داده اند و گفته اند كه او بعد از كشتن داود عليه السّلام جالوت را، با داود عليه السّلام آغاز دشمنى كرده و ارادۀ قتل آن حضرت نمود و امور شنيعه اى بسيار به او نسبت داده اند (2)؛ و از احاديث شيعه اينها ظاهر نمى شود بلكه ظاهر آيه و اكثر روايات آن است كه او خوب بوده است و در بعضى از خطب غير مشهوره نقل كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: من طالوت اين امّتم.

بدان كه اين آيات دليل است بر آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام احقّ است به خلافت و امامت از آنها كه غصب خلافت او كردند، زيرا كه اين آيات صريحند در آنكه پادشاهى و رياست خدائى زيادتى در شجاعت و علم معتبر است، و به اتفاق جميع امّت كه امير المؤمنين عليه السّلام از همۀ صحابه شجاع تر و عالمتر بود و هيچ كس را در اين خلافى نيست، پس آن حضرت به خلافت و امامت احق بوده باشد از آنها كه در اكثر جنگها گريختند و در اكثر قضايا اقرار به نادانى مى كردند و به آن حضرت رجوع مى نمودند.

ص: 895


1- . مجمع البيان 1/355.
2- . عرائس المجالس 272؛ قصص الانبياء ابن كثير 420؛ تفسير بغوى 1/233؛ تفسير روح المعاني 1/564.

ص: 896

باب بيستم: در بيان ساير قصص حضرت داود عليه السّلام است

اشاره

و مشتمل بر چند فصل است

ص: 897

ص: 898

فصل اول: در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه

و كيفيت حكم و قضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است

پيش گذشت كه آن حضرت از جملۀ پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده اند (1)، و گذشت كه از جملۀ چهار پيغمبر است كه حق تعالى ايشان را براى جهاد كردن به شمشير اختيار كرده است (2)، و خواهد آمد كه آن حضرت را براى اين داود ناميدند كه جراحت دل خود را كه از ترك اولى به هم رسيده بود به مودّت الهى مداوا كرد.

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى بعد از نوح عليه السّلام پيغمبرى كه پادشاه باشد مبعوث نگردانيد مگر ذو القرنين و داود و سليمان و يوسف عليهم السّلام، و پادشاهى داود عليه السّلام از بلاد شام بود تا بلاد اصطخر فارس (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: داود عليه السّلام در روز شنبه به مرگ فجأه از دنيا رفت، پس مرغان هوا به بالهاى خود بر او سايه افكندند (4)، حق تعالى فرموده است كه وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ اَلْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ اَلطَّيْرَ وَ كُنّا فاعِلِينَ (5)يعنى: «مسخّر

ص: 899


1- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
2- . خصال 225.
3- . خصال 248.
4- . كافى 3/111؛ كتاب الزهد 80.
5- . سورۀ انبياء:79.

گردانيديم با داود كوهها را كه تسبيح مى گفتند با او و مرغان را نيز كه با او تسبيح مى گفتند و بوديم ما كنندگان، امثال اينها را و اينها از قدرت ما بعيد نيست» .

بعضى گفته اند كه: به اعجاز آن حضرت چون شروع به ذكر الهى و تسبيح او مى كرد كوهها و مرغان با او به صدا مى آمدند و با او همراهى مى كردند (1).

بعضى گفته اند: كوهها و مرغان با او راه مى رفتند (2).

وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ (3) «و آموختيم او را ساختن پوشيدنى از براى شما-يعنى زره-تا نگاه دارد شما را از تأثير حربه و سلاح در وقت جنگ، پس آيا هستيد شكر كنندگان خدا را بر اين نعمت؟» .

و گفته اند: اول كسى كه زره ساخت داود عليه السّلام بود و پيشتر صفيحه هاى آهن را بر خود مى بستند و از گرانى آن جنگ نمى توانستند كرد، پس حق تعالى آهن را نرم كرد در دست او مانند خمير كه به دست خود زره مى ساخت كه با سبكى محافظت كند از تأثير حربه و سلاح در بدن (4).

باز فرموده است وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ اَلطَّيْرَ (5)«بتحقيق كه عطا كرديم داود را از جانب خود فضلى و زيادتى بر ساير مردم به اينكه گفتيم: اى كوهها و اى مرغان! هرگاه كه او رجوع كند به تسبيح و ناله و گريه و استغفار شما نيز با او موافقت كنيد» .

گفته اند كه: حق تعالى صدائى در كوهها و مرغان خلق مى كرد در وقت ذكر كردن آن حضرت؛ بعضى گفته اند كه خدا ايشان را در آن وقت شعور و زبان مى داد كه با آن حضرت ذكر مى كردند؛ بعضى گفته اند كه با آن حضرت حركت مى كردند؛ و بعضى گفته اند كه:

ص: 900


1- . مجمع البيان 4/58؛ تفسير قرطبى 11/319.
2- . مجمع البيان 4/58 و 381.
3- . سورۀ انبياء:80.
4- . مجمع البيان 4/58.
5- . سورۀ سبأ:10.

مسخّر آن حضرت بودند هر اراده كه در كوه كند از بيرون آوردن معدنها و كندن چاهها و غير آن به آسانى ميسّر شود، هر حكم كه مرغان را بفرمايد اطاعت كنند (1).

وَ أَلَنّا لَهُ اَلْحَدِيدَ أَنِ اِعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي اَلسَّرْدِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (2) «و نرم گردانيديم از براى او آهن را و امر كرديم او را كه: بعمل آور زره هاى گشاده و حلقه هاى آنها را اندازه كن و مناسب يكديگر ساز-به روايت على بن ابراهيم:

ميخهاى حلقه ها را به اندازۀ حلقه ها بساز (3)-و بكنيد عملهاى شايسته بدرستى كه من به آنچه مى كنيد بينايم» .

در جاى ديگر فرموده است وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ (4)«و بتحقيق كه عطا كرديم داود و سليمان را علمى بزرگ و گفتند: سپاس خداوندى را سزاست كه فضيلت و زيادتى داد ما را بر بسيارى از بندگان مؤمن خود» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: حق تعالى عطا كرد داود و سليمان را آنچه عطا نكرده بود احدى از پيغمبران خود را از آيات و معجزات و تعليم كرد ايشان را زبان مرغان و نرم كرد از براى ايشان آهن و ارزيزه را بدون آتش، و كوهها با داود عليه السّلام تسبيح مى گفتند و زبور را بر او فرستاد كه در آن توحيد و تمجيد الهى و دعا و مناجات بود، و در زبور اخبار حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين بود، و اخبار رجعت ائمه و مؤمنان در آن بود و اخبار ظاهر شدن حضرت صاحب الأمر عليه السّلام در آن مذكور بود چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ (5)يعنى: «بتحقيق كه

ص: 901


1- . مجمع البيان 4/381؛ تفسير روح المعاني 11/287.
2- . سورۀ سبأ:11.
3- . تفسير قمى 2/199.
4- . سورۀ نمل:15.
5- . سورۀ انبياء:105.

نوشتيم در زبور بعد از ياد كردن پيغمبر آخر الزمان كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايستۀ ما» كه مراد ائمۀ معصومين عليهم السّلام اند» (1).

موافق احاديث بسيار بازهم على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون داود در صحراها زبور تلاوت مى نمود، كوهها و مرغان هوا و وحشيان صحرا با او تسبيح مى گفتند، و آهن مانند موم در دست او نرم بود كه هر چه مى خواست بى تعب و بى آتش از آن مى ساخت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هر كه كارها بر او دشوار شود پس در روز سه شنبه آنها را طلب كند، كه آن روزى است كه خدا آهن را در آن روز براى داود عليه السّلام نرم كرد (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: تو نيكو بنده اى بودى اگر نه اين بود كه كسب نمى كنى و از بيت المال مى خورى.

چون اين وحى به داود رسيد بسيار گريست، پس خدا وحى كرد بسوى آهن كه: نرم شو براى بندۀ من داود، پس هر روز يك زره به دست خود مى ساخت و به هزار درهم مى فروخت تا آنكه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از بيت المال مستغنى شد (4).

حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه در بعضى از خطب خود فرموده است: اگر خواهى تأسّى كن به داود صاحب مزامير كه زبور را به آواز خوش مى خواند و قارى اهل بهشت خواهد بود، بدرستى كه زنبيلها از برگ خرما به دست خود مى بافت و به همنشينان خود مى گفت: كداميك از شما مى برد كه اين را بفروشد، و از قيمت آن نان جو مى خريد

ص: 902


1- . تفسير قمى 2/126.
2- . تفسير قمى 2/199.
3- . كافى 8/143؛ خصال 386.
4- . كافى 5/74.

و مى خورد (1).

مؤلف گويد: شايد زنبيل بافتن پيش از نرم شدن آهن باشد.

و نقل كرده اند كه: حسن صوت آن حضرت به مرتبه اى بود كه چون مشغول خواندن زبور مى شد در محراب عبادت خود، مرغان هوا بر سر او هجوم مى آوردند و وحشيان صحرا كه صداى او را مى شنيدند بى تابانه از پى آواز او به ميان مردم مى آمدند كه به دست آنها را مى توانست گرفت (2).

در احاديث معتبر منقول است كه: آن حضرت يك روز روزه مى داشت و يك روز افطار مى كرد (3).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه روزى داود عليه السّلام گفت كه: امروز خدا را عبادتى بكنم و زبور را تلاوتى بكنم كه هرگز مثل آن نكرده باشم. پس به محراب خود رفت و آنچه شرط سعى در بندگى بود بعمل آورد، چون از نماز فارغ شد ناگاه وزغى در محراب پيدا شد به امر الهى به سخن آمد و گفت: اى داود! آيا تو را خوش آمد اين عبادت و قرائتى كه امروز كردى؟

داود گفت: بلى.

وزغ گفت: خوش نيايد تو را اين عبادتها و تلاوتها، بدرستى كه من خدا را در هر شبى هزار تسبيح مى گويم كه با هر تسبيحى از براى من سه هزار حمد الهى منشعب مى شود و من در قعر آب مى باشم و صداى مرغى را در هوا مى شنوم گمان مى كنم كه آن گرسنه است پس به روى آب مى آيم كه مرا بخورد بى آنكه گناهى كرده باشم (4).

در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام روزى در محراب عبادت خود بود، ناگاه كرم سرخ ريزه اى از جانب محرابش حركت نمود تا به

ص: 903


1- . نهج البلاغه 227، خطبه 160.
2- . عرائس المجالس 275.
3- . كافى 4/89؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 105.
4- . كتاب الزهد 64.

موضع سجودش رسيد، چون نظر داود عليه السّلام بر آن كرم افتاد در خاطرش خطور كرد كه آيا از براى چه حق تعالى اين كرم را خلق كرده است؟

پس حق تعالى براى تنبيه و تأديب آن حضرت به آن كرم وحى نمود كه: با داود سخن بگو. پس كرم به امر الهى به سخن آمد و گفت: اى داود! آيا صداى مرا شنيدى يا بر روى سنگ سخت اثر پاى مرا ديدى؟

داود گفت: نه.

كرم گفت: بدرستى كه خداوند عالميان صداى پا و نفس و آواز مرا مى شنود و اثر رفتار مرا بر روى سنگ سخت مى بيند، پس صداى خود را پست كن، اين قدر فرياد در درگاه او مكن (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام چون به حج آمد و به عرفات حاضر شد و كثرت مردم را در عرفات مشاهده نمود به بالاى كوه رفت و تنها مشغول دعا شد، چون از مناسك حج فارغ شد جبرئيل عليه السّلام به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه: چرا به كوه بالا رفتى؟ آيا گمان كردى كه صداى تو به سبب صداى ديگران بر من مخفى مى باشد؟

پس جبرئيل داود عليه السّلام را برد بسوى جدّه، و از آنجا او را به دريا فرو برد به قدر چهل روز راه كه در صحرا راه روند تا به سنگى رسيد، پس سنگ را شكافت ناگاه در ميان آن سنگ كرمى ظاهر شد، پس گفت: اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه: من صداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم و از آن غافل نيستم پس گمان كردى كه اختلاط آوازها مرا مانع شنيدن آواز تو مى شود (2).

مؤلف گويد: معلوم است كه بر حضرت داود عليه السّلام اين معنى پوشيده نبود كه علم الهى به همه چيز محيط است و ليكن خواست كه در دعا ممتاز باشد از ديگران، و چون اين كار

ص: 904


1- . كتاب الزهد 64.
2- . كافى 4/214.

مظنّۀ چنين گمان بود حق تعالى آن حضرت را تنبيه فرمود كه: چون امرى از من پوشيده نيست پس با داعيان ديگر مخلوط بودن بهتر است از آنكه از ايشان كناره كنى، يا آنكه شايد به سبب فعل آن حضرت ديگران اين توهّم كرده باشند، حق تعالى براى تأديب آن حضرت و تعليم ديگران اين امر را بر آن حضرت ظاهر فرموده باشد كه نقل كند به آن جماعت تا آن توهّم از خاطر ايشان بيرون رود، و اللّه تعالى يعلم.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام از حق تعالى سؤال نمود در هر مرافعه كه به نزد او بياورند حق تعالى آنچه حكم واقع است كه در علم كامل او هست به او وحى نمايد كه به آن نحو ميان ايشان حكم نمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى داود! مردم تاب اين نمى آورند و من حكم خواهم كرد از براى تو.

پس شخصى آمد تظلّم كرد نزد داود عليه السّلام و بر ديگرى دعوى نمود كه او بر من ستم كرده است، حق تعالى وحى فرمود كه: حكم واقع آن است كه بگوئى مدّعى عليه را كه گردن آن كسى را بزند كه بر او دعوى كرده است و مالهاى او را به مدّعى عليه بدهى؛ چون چنين كرد بنى اسرائيل به فغان آمدند و گفتند: مردى آمد اظهار كرد كه: بر من ستم شده است، تو حكم كردى كه ظالم گردن مظلوم را بزند و مالهاى او را بگيرد؟ !

پس حضرت داود عليه السّلام دعا كرد كه: پروردگارا! مرا از اين بليّه نجات ده.

حق تعالى وحى فرمود به داود كه: تو از من سؤال كردى من حكم واقع را به تو الهام كنم، و آن كه پيش تو به دعوى آمده بود پدر مدّعى عليه را كشته بود و مالهاى او را گرفته بود و من حكم كردم به قصاص پدر خود او را بكشد و مالهاى پدر خود را از او بگيرد، پدرش در فلان باغ در زير فلان درخت مدفون است برو به آنجا و او را به نام صدا كن تا تو را جواب گويد و از او بپرس كه كى او را كشته است. پس داود عليه السّلام بسيار شاد شد، به بنى اسرائيل گفت: خدا مرا در اين قضيه فرج كرامت فرمود.

و ايشان را با خود برد به زير آن درخت و ندا كرد پدر آن مرد را به نامش، پس صدا از زير آن درخت آمد: لبّيك اى پيغمبر خدا.

ص: 905

فرمود: كى تو را كشته است؟

گفت: فلان مرد مرا كشت و مالهاى مرا متصرّف شد!

پس بنى اسرائيل راضى شدند.

داود عليه السّلام استدعا كرد كه حق تعالى تكليف حكم واقع را از او بردارد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: بندگان من در دنيا تاب نمى آورند حكم واقع را، پس از مدّعى گواه بطلب و مدّعى عليه را سوگند بده و حكم واقع را به من گذار كه در روز قيامت ميان ايشان حكم خواهم كرد (1).

به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام از پروردگار خود سؤال كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت را كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به او بنمايد. پس حق تعالى به او وحى فرمود: آنچه از من سؤال كردى احدى از خلق خود را من بر آن مطّلع نكرده ام، سزاوار نيست كه بغير از من كسى به آن نحو حكم كند.

پس بار ديگر داود عليه السّلام اين استدعا نمود، پس جبرئيل آمد و گفت: از پروردگارت چيزى سؤال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤال نكرده است، حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، در اول قضيه اى كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت را بر تو ظاهر خواهد نمود.

چون صبح شد داود عليه السّلام در مجلس قضا نشست، مرد پيرى آمد به جوانى چسبيده بود، در دست آن جوان خوشۀ انگورى بود، آن مرد پير گفت: اى پيغمبر خدا! اين جوان داخل باغ من شده است و درختهاى تاك مرا خراب كرده است و بى رخصت من انگور مرا خورده است.

آن حضرت به آن جوان گفت: چه مى گوئى؟

آن جوان اقرار كرد كه: آنچه او دعوى مى كند، كرده ام.

پس حق تعالى وحى نمود كه: اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى، دل تو

ص: 906


1- . قصص الانبياء راوندى 200.

برنمى تابد و بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد؛ اى داود! اين باغ از پدر اين جوان بود، اين مرد پير به باغ او رفت و او را كشت و چهل هزار درهم مال او را غصب كرد و در كنار باغ دفن كرده است، پس شمشيرى به دست آن جوان بده تا گردن آن مرد پير را بزند به قصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوان كن و بگو كه: جوان فلان موضع از باغ را بكند و مال خود را بيرون آورد. پس داود عليه السّلام بترسيد و اين حكم را موافق فرمودۀ خدا جارى كرد (1).

در روايت ديگر منقول است كه: دو شخص مخاصمه كردند بسوى داود عليه السّلام در گاوى و هر دو بر ملكيت خود گواه گذرانيدند! پس آن حضرت به نزد محراب رفت و گفت:

خداوندا! مرا مانده كرد حكم كردن در ميان اين دو مرد، تو حكم فرما در ميان ايشان. پس حق تعالى وحى فرستاد: بيرون رو و بگير گاو را از آن كه در دست اوست و به ديگرى بده و گردن او را بزن!

چون چنين كرد بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: هر دو گواه گذرانيدند و آن كه در دستش بود احق بود كه گاو با او باشد و داود از او گرفت و گردن او را بزد.

پس حضرت داود برگشت بسوى محراب و گفت: پروردگارا! بنى اسرائيل به فرياد آمدند از حكمى كه فرمودى.

حق تعالى وحى فرستاد كه: آن كه گاو در دستش بود پدر آن شخص ديگر را كشته بود و گاو را از پدر او گرفته بود، پس هرگاه بعد از اين چنين امور تو را پيش آيد به ظاهر شرع ميان ايشان حكم كن و از من سؤال مكن كه ميان ايشان حكم كنم و حكم مرا بگذار به روز قيامت (2).

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در عهد داود عليه السّلام زنجيرى از آسمان آويخته بود كه مردم محاكمه را به نزد آن زنجير مى بردند، هر كه محق بود دستش به زنجير مى رسيد و هر كه مبطل بود دستش نمى رسيد، در آن زمان شخصى گوهرى به

ص: 907


1- . قصص الانبياء راوندى 200؛ كافى 7/421.
2- . قصص الانبياء راوندى 201؛ كافى 7/432.

ديگرى سپرد و او انكار كرد و گوهر را در ميان عصاى خود پنهان كرده بود. پس صاحب مال به نزد او آمد و گفت: بيا به نزد زنجير رويم تا حق ظاهر شود؛ چون به نزد زنجير رفتند صاحب مال كه دست دراز كرد دستش به زنجير رسيد، چون نوبت امانت دار شد به صاحب مال گفت: اين عصاى مرا نگاهدار تا من نيز دست برسانم! پس دست او نيز رسيد (چون گوهر در ميان عصا بود و عصا را به صاحب مال داده بود) .

چون اين حيله از ايشان صادر شد حق تعالى زنجير را به آسمان برد و وحى نمود به داود كه: به گواه و قسم در ميان ايشان حكم كن (1).

در احاديث معتبر بسيار منقول است كه: چون قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، به حكم داود عليه السّلام حكم خواهد كرد. فرمود: به علم خود و به حكم واقع و گواه نخواهد طلبيد (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داخل مسجد شد، پس ديد كه جوانى از برابر آن حضرت مى آيد و مى گريد، جمعى بر دور او هستند او را تسلّى مى دهند، پس حضرت از او پرسيد: چرا مى گريى؟

عرض كرد: يا امير المؤمنين! شريح قاضى حكمى بر من كرده است كه نمى دانم چون است، اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند اكنون برگشته اند و پدرم با ايشان نيست، چون احوال پدر خود را از ايشان پرسيدم گفتند: مرد! پرسيدم: مال او چه شد؟ گفتند:

مالى نگذاشت! پس ايشان را به نزد شريح بردم، شريح به ايشان سوگند فرمود، من مى دانم يا امير المؤمنين كه پدرم مال بسيارى با خود به سفر برده بود.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: برگرديد به نزد شريح.

چون به نزد شريح آمدند حضرت فرمود: اى شريح! چگونه ميان اين گروه حكم كردى؟

ص: 908


1- . قصص الانبياء راوندى 202؛ در عرائس المجالس 277 و قصص الانبياء ابن كثير 425 همين معنى از طرق عامه ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/464؛ خرايج 1/432؛ ارشاد شيخ مفيد 2/386؛ اعلام الورى 3/264.

گفت: اين جوان دعوى كرد بر اين جماعت كه پدرم با ايشان به سفر رفت و برنگشت، از آنها پرسيدم، گفتند: مرد، پرسيدم: مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت، جوان را گفتم: گواه دارى؟ گفت: نه، پس ايشان را قسم دادم.

حضرت فرمود: هيهات! در چنين واقعه به اين نحو حكم مى كنى؟ و اللّه كه در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد مگر داود پيغمبر عليه السّلام. پس فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب، چون حاضر شدند بر هر يك از آن جماعت يكى از آنها را موكّل گردانيد، پس نظر فرمود بسوى آن جماعت و گفت: چه مى گوئيد؟ گمان مى كنيد كه من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم مرد نادانى خواهم بود.

پس فرمود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد بازداريد و سرهاى ايشان را به جامه هاى خود بپوشانيد كه يكديگر را نبينند.

پس عبيد اللّه بن ابى رافع كاتب خود را طلبيد و فرمود: نامه اى و دواتى حاضر كن. و در مجلس قضا متمكن گرديد، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند پس فرمود: هرگاه من «اللّه اكبر» بگويم شما نيز همه «اللّه اكبر» بگوئيد.

پس يكى از ايشان را تنها طلبيد در پيش روى مبارك خود نشانيد، رويش را گشود و فرمود: اى عبيد اللّه! آنچه مى گويد بنويس.

پس شروع فرمود به سؤال كردن از او و فرمود: چه روز از خانه هاى خود بيرون رفتيد و پدر اين جوان با شما بود؟

گفت: در فلان روز.

فرمود: در چه ماه بود؟

گفت: در فلان ماه.

فرمود: به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟

گفت: در فلان منزل.

فرمود: در خانۀ كى او مرد؟

گفت: در خانۀ فلان شخص.

ص: 909

فرمود: چه مرض داشت؟

گفت: فلان مرض.

فرمود: چند روز بيمار بود؟

گفت: فلان عدد از روز.

پس آن حضرت احوال او را همگى سؤال نمود كه چه روز مرد و كى او را غسل داد و كى او را كفن نمود و كفن او از چه بود و كى بر او نماز كرد و كى او را به قبر برد. چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت، اللّه اكبر فرمود، مردم همه صدا به تكبير بلند كردند، پس رفقاى او جزم كردند كه او اقرار كرده است بر خود و بر ايشان به كشتن آن مرد كه مردم صدا به تكبير بلند كردند.

پس فرمود سر و روى اين مرد را بستند و به جاى خود بردند و ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود فرمود: گمان مى كردى من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟

او گفت: يا امير المؤمنين! من يكى از آنها بودم و راضى به كشتن او نبودم. اقرار نمود، پس هر يك را طلبيد اقرار كرد تا همه اقرار كردند.

مردى را كه اول طلبيده بود حاضر كردند او نيز اقرار كرد كه: ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را برداشتيم!

پس حكم فرمود به مال و خون بر ايشان از براى آن جوان.

پس شريح گفت: يا امير المؤمنين! بيان فرما كه حكم داود عليه السّلام چگونه بود؟

فرمود: حضرت داود عليه السّلام روزى گذشت بر جمعى از اطفال كه بازى مى كردند، در ميان خود طفلى را آواز مى كردند: «مات الدّين» يعنى «مرد دين» ! پس داود عليه السّلام آن كودك را طلبيد فرمود: چه نام دارى؟

گفت: مات الدّين!

فرمود: كى تو را به اين نام مسمّى گردانيده است؟

گفت: مادر من.

پس داود عليه السّلام آن كودك را با خود آورد به نزد مادر او و فرمود: اى زن! كى فرزند تو را

ص: 910

به اين نام مسمّى گردانيده است؟

عرض كرد: پدرش.

فرمود: چگونه بوده است؟

آن زن گفت: پدر اين طفل با جماعتى به سفر رفت و اين طفل در شكم من بود، پس آن جماعت برگشتند و شوهر من برنگشت، چون احوال او را از ايشان سؤال كردم گفتند:

مرد! گفتم: مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت! پرسيدم: آيا وصيتى كرد؟ گفتند: بلى گفت زن من آبستن است به او بگوييد خواه پسر بزايد و خواه دختر او را «مات الدين» نام كند، پس من به آن سبب اين طفل را به اين نام ناميدم.

حضرت داود عليه السّلام فرمود: آيا مى شناسى آن گروه را كه با شوهر تو به سفر رفتند؟

گفت: بلى.

فرمود: زنده اند يا مرده اند؟

گفت: زنده اند.

فرمود: پس بيا با من ايشان را به من نشان ده.

پس حضرت آن جماعت را از خانه هاى ايشان بيرون آورد و به اين نحو ميان ايشان حكم كرد تا اقرار كردند و مال و خون را بر ايشان ثابت گردانيد، بعد از آن به آن زن فرمود:

اكنون نام كن فرزند خود را «عاش الدّين» يعنى: «زنده شد دين» (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: عمر شريف حضرت داود عليه السّلام صد سال بود، و از آن جمله چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى گروهى از ملائكه را بر آدم عليه السّلام فرستاد در وادى روحا كه ميان طايف و مكۀ معظمه واقع است، پس

ص: 911


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/215؛ كافى 7/371.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 524.

ندا كرد حق تعالى ذرّيّت او را در عالم ارواح كه مانند مورچگان بودند، پس همه بيرون آمدند از پشت آدم عليه السّلام و مانند مگس عسل در كنار وادى جمع شدند، پس حق تعالى وحى نمود به آدم كه: نظر كن چه مى بينى؟

عرض كرد: مورچه ريزۀ بسيارى در كنار وادى مى بينم.

حق تعالى فرمود: اينها فرزندان تواند كه از پشت تو بيرون آوردم كه پيمان بگيرم براى خود به پروردگارى و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى چنانچه در آسمان از ايشان پيمان گرفتم.

آدم عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! چگونه اينها همه را پشت من گنجايش دارد؟

فرمود: اى آدم! به صنع لطيف و قدرت نافذ خود همه را در پشت تو جا داده ام.

آدم عرض كرد: خداوندا! چه مى خواهى از ايشان در پيمان گرفتن؟

فرمود: آن را مى خواهم كه در معبوديت و خداوندى هيچ چيز را با من شريك نگردانند و همتا ندانند.

آدم عرض كرد: خداوندا! پس كسى كه تو را اطاعت كند پاداش او چه خواهد بود؟ فرمود: او را در بهشت خود ساكن مى گردانم.

آدم گفت: پس هر كه از ايشان تو را معصيت كند جزاى او چه خواهد بود؟

فرمود: او را در جهنم ساكن مى گردانم.

آدم عرض كرد: خداوندا! عدالت كرده اى در باب ايشان، و اگر ايشان را نگاه ندارى و توفيق ندهى اكثر ايشان معصيت تو خواهند كرد.

پس حق تعالى عرض كرد بر آدم نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را.

چون آدم عليه السّلام به نام داود عليه السّلام گذشت و عمر او را چهل سال ديد گفت: خداوندا! چه بسيار كم است عمر داود و بسيار است عمر من، پروردگارا! اگر من از عمر خود سى سال بر عمر او زياد كنم آيا جارى خواهى نمود؟

فرمود: بلى اى آدم.

عرض كرد: پروردگارا! پس من از عمر خود سى سال بر عمر او افزودم، از عمر من

ص: 912

بينداز و بر عمر او اضافه فرما.

پس حق تعالى چنين كرد، چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه: «محو مى كند خدا آنچه را مى خواهد و اثبات مى نمايد آنچه را مى خواهد و نزد اوست امّ الكتاب» (1)يعنى: كتابى كه مادر همۀ كتابها است و كتابهاى ديگر از روى آن نوشته مى شود.

پس چون مدت عمر آدم عليه السّلام منتهى شد، ملك الموت نازل شد كه قبض روحش بكند، پس آدم عليه السّلام گفت: اى ملك الموت! سى سال از عمر من مانده است.

ملك الموت گفت: آن سى سال را از عمر خود كم كردى و بر عمر داود عليه السّلام افزودى در وادى «روحا» در هنگامى كه حق تعالى نامهاى پيغمبران ذرّيّت تو را بر تو عرض مى كرد.

آدم عليه السّلام گفت: اى ملك الموت! به خاطرم نمى آيد.

ملك الموت گفت: اى آدم! آيا تو خود سؤال نكردى كه حق تعالى براى داود بنويسد و از عمر تو محو نمايد؟ پس حق تعالى براى داود در زبور ثبت كرد و از عمر تو در ذكر محو فرمود.

آدم عليه السّلام فرمود كه: اگر نوشته اى در اين باب هست حاضر نما تا من بدانم؛ و در واقع از خاطر آدم عليه السّلام محو شده بود.

پس از آن روز حق تعالى امر فرمود بندگان خود را كه در قرضها و معاملات خود قباله و نامه بنويسند تا از خاطرشان محو نشود و انكار نكنند (2).

و در روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پنجاه سال اضافه بر عمر داود عليه السّلام نمود، چون انكار كرد جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و گواهى دادند نزد او، پس راضى شد و ملك الموت قبض روح آن حضرت نمود (3).

در روايت ديگر چنان است كه: عمر داود چهل سال بود و آدم عليه السّلام شصت سال بر آن

ص: 913


1- . سورۀ رعد:39.
2- . تفسير عياشى 2/218.
3- . كافى 7/379.

افزود (1).

احاديث در اين معنى در باب قصۀ آدم عليه السّلام گذشت و اشكالى چند كه بر اينها وارد مى آيد در آنجا مذكور شد.

على بن ابراهيم ذكر كرده است كه: ميان زمان موسى و زمان داود عليهما السّلام پانصد سال فاصله بود، و ميان داود و عيسى عليهما السّلام هزار و صد سال فاصله بود (2).

ص: 914


1- . كافى 7/378.
2- . تفسير قمى 1/165.

فصل : در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السّلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه وَ اُذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا اَلْأَيْدِ إِنَّهُ أَوّابٌ «و ياد كن بندۀ ما داود را كه صاحب قوّت و توانائى بود در بندگى خدا، بدرستى كه او بسيار رجوع كننده بود بسوى خدا» .

إِنّا سَخَّرْنَا اَلْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِشْراقِ «بدرستى كه ما تسخير كرديم كوهها را كه با او تسبيح مى گفتند در وقت پسين و چاشت يا برآمدن آفتاب» ، وَ اَلطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوّابٌ «و مسخّر گردانيده بوديم مرغان را كه جمع مى شدند بسوى او هر يك از كوهها و مرغان براى او رجوع كننده بودند به تسبيح، هرگاه كه او تسبيح مى كرد آنها با او تسبيح مى كردند» .

وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ اَلْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ اَلْخِطابِ «و محكم گردانيديم پادشاهى او را و عطا كرديم به او حكمت را-يعنى پيغمبرى را، يا كمال علم و عمل را-و خطاب جدا كنندۀ ميان حق و باطل را» ، وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ اَلْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا اَلْمِحْرابَ «آيا آمده است بسوى تو خبر آنها كه با يكديگر مخاصمه و منازعه كردند نزد او در وقتى كه به ديوار محراب-يا غرفۀ داود-بالا رفتند؟» ، إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ «چون داخل شدند بر داود پس ترسيد از ايشان» ، قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اِهْدِنا إِلى سَواءِ اَلصِّراطِ «گفتند: مترس ما دو خصميم بعضى از ما بر بعضى ستم و زيادتى كرده اند پس حكم كن ميان ما به حق و راستى، و جور مكن در

ص: 915

حكم، و راهنمائى نما ما را به راه راست» ، إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي اَلْخِطابِ «بدرستى كه اين برادر من است او را نود و نه ميش هست و مرا يك ميش هست پس مى گويد كه آن يك ميش را به من بده و بر من زيادتى مى كند در مخاطبه و مخاصمه» ، قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ «داود گفت: بتحقيق كه ظلم كرده است بر تو كه سؤال كرده است ميش تو را كه با ميشهاى خود ضم كند» ، وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ «بدرستى كه بسيارى از شركا ستم مى كنند بعضى از ايشان بر بعضى مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند و بسيار كم اند ايشان» ، وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ «و گمان كرد داود كه ما او را امتحان كرديم به اين حكومت پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و به سجده در افتاد و انابه و توبه و برگشت كرد بسوى خدا» .

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از گمان در اينجا علم است (1)، يعنى به يقين دانست كه خدا او را امتحان كرد.

فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ «پس آمرزيديم از براى او اين را بدرستى كه هست او را نزد ما قرب و منزلت و بازگشت نيكو» يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ «اى داود! بدرستى كه گردانيديم ما تو را جانشين خود در زمين» فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ بِالْحَقِّ «پس حكم كن در ميان مردم به راستى» ، وَ لا تَتَّبِعِ اَلْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ «و پيروى مكن خواهش نفس خود را پس گمراه كند تو را از راه خدا» ، إِنَّ اَلَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ اَلْحِسابِ (2)«بدرستى كه آنها كه گمراه مى شوند از راه خدا ايشان را است عذابى سخت به فراموش كردن ايشان روز حساب را» .

ص: 916


1- . تفسير قمى 2/234.
2- . آياتى كه از ابتداى فصل تا به اينجا ذكر شده است آيات 17-26 سورۀ ص مى باشند.

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه حضرت داود عليه السّلام را خليفۀ خود گردانيد در زمين و زبور را بر او نازل گردانيد، وحى فرمود بسوى كوهها و مرغان كه با او تسبيح بگويند، و سببش آن بود كه چون آن حضرت از نماز فارغ مى شد وزير آن حضرت برمى خاست حمد و تسبيح و تهليل و تكبير الهى مى كرد و مدح مى كرد يك يك از پيغمبران گذشته را و فضائل و افعال پسنديدۀ ايشان را ياد مى كرد و شكر و عبادت و صبر كردن ايشان را بر بلاها مذكور مى ساخت، و حضرت داود عليه السّلام را ياد نمى كرد.

پس آن حضرت مناجات كرد كه: پروردگارا! بر پيغمبران ثنا فرموده اى به آنچه كرده اى و بر من ثنا نكرده اى؟

حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: ايشان بنده اى چندند كه ايشان را امتحان كرده ام و مبتلا گردانيده ام و صبر و شكيبائى كردند، به اين سبب ثنا و مدح ايشان كرده ام.

داود عليه السّلام گفت: خداوندا! مرا نيز مبتلا گردان و امتحان فرما تا صبر كنم و به درجۀ ايشان برسم.

حق تعالى فرمود: اى داود! اختيار نمودى بلا را بر عافيت، آنها را امتحان كردم و خبر نكردم و تو را خبر مى كنم و امتحان مى كنم، ابتلاى من در فلان روز از فلان ماه از فلان سال بر تو وارد خواهد شد.

عادت حضرت داود چنان بود كه يك روز در مجلس ديوان مى نشست و حكم مى فرمود در ميان مردم و يك روز خود را فارغ مى گردانيد براى عبادت خدا و با پروردگار خود خلوت مى كرد، چون آن روزى شد كه حق تعالى او را وعدۀ ابتلا فرموده بود عبادت خود را شديدتر نمود و در محراب خود خلوت گزيد و منع فرمود مردم را كه كسى به نزد او نرود، ناگاه مرغى را ديد كه در پيش او فرود آمد كه بالهاى آن مرغ از زمرّد سبز بود و پاهاى آن از ياقوت سرخ و سر و منقارش از مرواريد و زبرجد!

پس آن مرغ بسيار خوش آمد او را و فراموش كرد حال خود را و برخاست كه آن را بگيرد، پس آن مرغ پرواز نمود و بر ديوارى نشست كه در ميان خانۀ داود عليه السّلام و خانۀ اوريا

ص: 917

پسر حنان بود، و داود اوريا را به جنگى فرستاده بود، چون داود عليه السّلام بر ديوار بالا رفت كه مرغ را بگيرد، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه نشسته بود و غسل مى كرد، چون سايۀ داود را ديد موهاى سرش را بر بدن خود افشاند و بدنش را به موى خود پوشانيد.

آن حضرت فريفتۀ محبت زن اوريا گرديده به محراب خود برگشت و از حال خود كه داشت افتاد! نوشت به سپهسالار خود: به فلان موضع برويد به جنگ و تابوت را ميان لشكر خود و لشكر دشمن بگذاريد؛ و نوشت كه: اوريا را پيش تابوت بدار كه جنگ كند.

پس سپهسالار داود، اوريا را پيش تابوت فرستاد و او كشته شد!

پس در آن وقت دو ملك از سقف خانه به نزد داود عليه السّلام آمدند به صورت دو مرد به مرافعه و در پيش روى او نشستند! آن حضرت ترسيد از ايشان، گفتند: مترس ما مرافعه داريم، اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم مى خواهد يك ميش مرا بگيرد و به گوسفندان خود ضم كند، بر من ظلم مى كند و به قهر و جبر مى خواهد آن را از من بگيرد.

در آن وقت آن حضرت نود و نه زن در خانه داشت، از زن نكاحى و كنيزان، پس داود فرمود: ظلم بر تو كرده است كه خواسته است گوسفند تو را بگيرد و با گوسفندانش ضم كند.

پس آن ملك ديگر كه مدّعى عليه بود خنديد و گفت: خود بر خود حكم كرد.

داود گفت: معصيت خدا كرده اى و مى خندى؟ دهانت را مى بايد شكست.

چون ايشان به آسمان رفتند، آن حضرت يافت كه حق تعالى ايشان را براى تنبيه او فرستاده بود.

پس چهل روز به سجده افتاد و مى گريست و بجز وقت نماز سر از سجده برنمى داشت تا آنكه پيشانى نورانيش مجروح شد و خون از ديده هاى مباركش جارى شد!

بعد از چهل روز حق تعالى او را ندا كرد: اى داود! چيست تو را كه اين قدر گريه مى كنى؟ آيا گرسنه اى كه تو را طعام دهم؟ يا تشنه اى كه تو را آب دهم؟ يا عريانى كه تو را جامه بپوشانم؟ يا ترسانى كه تو را ايمن گردانم؟

ص: 918

عرض كرد: خداوندا! چگونه ترسان نباشم، كرده ام آنچه مى دانى و مى دانم كه تو عادلى، و ستم ستمكارى از تو نمى گذرد.

حق تعالى وحى فرمود به او: اى داود! توبه كن.

عرض كرد: خداوندا! چگونه توبۀ من قبول مى شود و صاحب حق زنده نيست كه از او برائت ذمّت خود را بطلبم.

حق تعالى فرمود: برو به نزد قبر اوريا تا او را براى تو زنده كنم و سؤال كن از او كه ببخشد بر تو تا من تو را بيامرزم.

عرض كرد: پروردگارا! اگر نبخشد چه كنم؟

فرمود: من سؤال مى كنم كه تو را ببخشد.

پس آن حضرت روانه شد به جانب قبر اوريا و مى گريست و تلاوت زبور مى كرد، و چون آن حضرت تلاوت زبور مى نمود هيچ سنگ و درخت و كوه و مرغ و درنده نمى ماند مگر آنكه با او هم آواز مى شدند، پس بر اين حال رفت تا به كوهى رسيد كه در آن كوه غارى بود و در آنجا پيغمبر عابدى بود كه او را «حزقيل» مى گفتند، چون حزقيل صداى كوهها و جانوران را شنيد دانست كه داود عليه السّلام مى آيد گفت: اين پيغمبر گناهكار است.

چون داود به نزد آن غار رسيد گفت: اى حزقيل! مرا رخصت مى دهى كه به نزد تو بالا آيم؟

گفت: نه، زيرا كه تو گناهكارى.

پس گريۀ آن حضرت زياده شد، حق تعالى وحى فرستاد بسوى حزقيل عليه السّلام كه:

اى حزقيل! سرزنش مكن داود را به خطاى او و از من عافيت بطلب كه اگر تو را به خود بگذارم تو نيز گناه خواهى كرد.

پس حزقيل برخاست دست آن حضرت را گرفت و بسوى خود برد، پس داود عليه السّلام گفت: اى حزقيل! هرگز قصد گناه كرده اى؟

گفت: نه.

پرسيد: هرگز تو را عجبى حاصل شده است از عبادتى كه مى كنى؟

ص: 919

گفت نه.

پرسيد: هرگز ميل به دنيا كرده اى كه خواسته باشى از شهوات و لذّات دنيا چيزى اختيار كنى؟

گفت: بلى، گاه هست كه چنين امرى در دل من مى افتد.

داود عليه السّلام گفت: هرگاه تو را چنين امرى عارض شود به چه چيز علاج او مى كنى؟

حزقيل عليه السّلام گفت: داخل رخنۀ اين كوه مى شوم و از آنچه در آنجا هست عبرت مى گيرم.

پس آن حضرت داخل آن رخنه شد ناگاه ديد تختى از آهن گذاشته است و بر روى آن تخت كلّۀ كهنه شده و استخوانهاى پوسيده ريخته است، و در آنجا لوحى ديد كه در آن لوح نوشته بود: منم آروى پسر شلم (1)هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و هزار دختر را بكارت بردم، آخر كار من اين شد كه خاك فرش من شد و سنگ بالش زير سر من گرديد و مارها و كرمها همسايگان و مصاحبان من شدند! پس هر كه مرا بر اين حال ببيند فريب دنيا نخورد.

پس داود عليه السّلام از آنجا گذشت و رفت به نزد قبر اوريا، او را صدا زد، جواب نداد؛ بار ديگر او را ندا كرد، جواب نداد؛ در مرتبۀ سوم اوريا گفت: اى پيغمبر خدا! چه كار دارى كه مرا از شادى و سرورى كه داشتم بازآوردى؟

گفت: اى اوريا! مرا بيامرز و گناهانم را ببخش.

پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: اى داود! ظاهر كن بر او كه چه كرده اى و بعد طلب آمرزش از او بطلب.

باز سه مرتبه او را ندا كرد تا جواب گفت، پس آن حضرت گفت: اى اوريا! من چنين كارى كرده ام.

اوريا گفت: آيا پيغمبران چنين كارى مى كنند؟

و چون بار ديگر او را ندا كرد، جواب نشنيد، پس آن حضرت بر زمين افتاد به گريه و

ص: 920


1- . در مصدر: «اروى بن سلمه» آمده است.

زارى، پس حق تعالى وحى فرمود به خزانه دار فردوس كه اعلاى مراتب بهشت است تا پرده بردارد و اوريا فردوس را ببيند، چون پرده برداشته شد و اوريا فردوس را ديد پرسيد:

اين بهشت از براى كيست؟

حق تعالى فرمود كه: اين بهشت براى كسى است كه گناه داود را ببخشد.

اوريا گفت: پروردگارا! گناه او را بخشيدم.

پس داود عليه السّلام بسوى بنى اسرائيل برگشت.

بعد از آن هرگاه از نماز فارغ مى شد وزير او برمى خاست حمد و ثناى خدا مى گفت و بر پيغمبران ثنا مى كرد و بعد از آن مى گفت كه: داود قبل از گناه چنين و چنين فضيلتهائى داشت؛ پس داود غمگين شد، و حق تعالى به او وحى فرمود: اى داود! گناه تو را بخشيدم و ننگ گناه تو را بر بنى اسرائيل لازم گردانيدم.

داود گفت: خداوندا! تو عادلى و جور نمى كنى، چگونه ننگ گناه مرا بر بنى اسرائيل لازم مى گردانى؟

فرمود: براى آنكه چون ارادۀ آن عمل كردى بر تو انكار نكردند.

پس بعد از آن، زن اوريا را به امر الهى خواست و حضرت سليمان عليه السّلام از او بهم رسيد (1).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اوريا كشته نشد، و بعد از توبه داود فرستاد و اوريا را طلبيد، و بعد از آمدن هشت روز زنده بود، بعد از آن فوت شد و بعد از فوت او، داود عليه السّلام زن او را خواست (2).

مؤلف گويد: اين قصه نيز از جمله قصه هائى است كه متمسك به آنها شده اند جمعى كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران مى كنند از اهل سنّت، و ايشان اين قصه را به اين نحو نقل كرده اند كه در اين روايت مذكور شد، بعضى از اين شنيع تر نيز نقل كرده اند؛ چون سابقا

ص: 921


1- . تفسير قمى 2/229.
2- . تفسير قمى 2/234.

دانستى كه ضرورى دين شيعه است عصمت پيغمبران از گناهان پس بايد كه بعضى از اجزاى اين روايت محمول بر تقيه باشد.

چنانچه به سند معتبر از ابو بصير منقول است كه گفت: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم: چه مى فرمائيد در آنچه مردم در باب داود عليه السّلام و زن اوريا مى گويند؟

فرمود: آنها را عامه افترا كرده اند بر آن حضرت (1).

در حديث موثق ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود: اگر دست بيابم بر كسى كه گويد داود عليه السّلام دست بر زن اوريا گذاشت، هرآينه او را دو حد خواهم زد: يكى براى فحش گفتن و يكى براى ناسزا گفتن به پيغمبر خدا (2).

و همين مضمون را عامه نيز از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند (3).

و بنابر مذهب شيعه و بعضى از مخالفان كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران نمى كنند خلاف است كه استغفار حضرت داود براى چه بود و افتتان و امتحان خدا نسبت به او چه بود؟

در اين مقام چند وجه گفته اند:

اول آنكه: استغفار براى گناه نبود بلكه براى تذلّل و خشوع و شكستگى نزد حق تعالى بود.

آنكه: اوريا زنى را خواستگارى كرده بود و آن حضرت بعد از او، او را خواستگارى كرد و اوريا زن نداشت و داود نود و نه زن داشت، و اولى آن بود كه آن زن را براى اوريا بگذارد، چون چنين نكرد حق تعالى او را به اين مكروه معاتبه فرمود.

سوم آنكه: داود عليه السّلام اوريا را به جنگ فرستاده بود، چون خبر شهادت او رسيد بسيار متأثر نشد به اعتبار آنكه دانست كه زن مقبوله اى دارد و او را خواهد خواست، اين نيز مكروهى بود كه مناسب شأن آن حضرت نبود امّا موجب گناه نبود، پس خدا دو ملك را

ص: 922


1- . قصص الانبياء راوندى 202.
2- . قصص الانبياء راوندى 203.
3- . عرائس المجالس 281؛ تفسير قرطبى 15/181.

براى تنبيه آن حضرت فرستاد.

چهارم آنكه: آن دو شخص ملك نبودند بلكه دزدان بودند و براى ضرر رسانيدن به آن حضرت آمده بودند، چون دست نيافتند، اين مرافعه را به عذر خود القا كردند و آن حضرت به ايشان گمان برد كه دزدند و خواست ايشان را آزار كند پس از گمان خود كه ترك اولى بود استغفار كرد و متعرّض ايشان نشد.

پنجم آنكه: معاتبۀ الهى نسبت به او براى آن بود كه چون مدّعى دعواى خود را گفت قبل از آنكه از مدّعى عليه سؤال نمايد، فرمود: بر تو ستم كرده است، و غرض آن حضرت آن بود كه اگر راست مى گوئى بر تو ستم كرده است، اولى آن بوده كه پيش از آنكه از خصم او جواب دعوى را بشنود اين را نگويد، و براى اين ترك اولى استغفار نمود (1).

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: على بن الجهم در مجلس مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين آيات سؤال نمود؟

حضرت فرمود: علماى شما در اين باب چه مى گويند؟

على بن الجهم گفت: مى گويند روزى داود عليه السّلام در محراب خود نماز مى كرد، ناگاه شيطان نزد او به صورت نيكوترين مرغى از مرغان ظاهر شد، پس داود نمازش را قطع كرد برخاست كه مرغ را بگيرد، پس مرغ به ميان خانه رفت، او نيز دنبال آن رفت، پس مرغ پرواز كرد بر بام خانه نشست، آن حضرت نيز بر بام بالا رفت.

پس مرغ به خانۀ اوريا پسر حنان رفت، داود عليه السّلام مشرف شد بر خانۀ اوريا، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه غسل مى كرد و برهنه بود، همين كه ديد او را، از محبت او بى قرار شد و اوريا را به بعضى از جنگها فرستاده بود، پس نوشت به سركردۀ آن لشكر كه مقدّم دارد اوريا را پيش روى لشكر خود، چون او را مقدّم داشتند فتح كرد و بر كافران غالب شد.

چون اين خبر به داود رسيد غمگين شد، بار ديگر نوشت: او را بر تابوت مقدّم بدار در

ص: 923


1- . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به مجمع البيان 4/471؛ تفسير قرطبى 15/180.

جنگ، چون چنين كردند اوريا شهيد شد، پس داود زن اوريا را نكاح كرد!

چون حضرت امام رضا عليه السّلام اين قصه را به اين وجه شنيع از على بن الجهم استماع نمود دست مبارك را بر پيشانى خود زد و گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون! شما نسبت مى دهيد پيغمبرى از پيغمبران خدا را به آنكه نماز خود را سبك شمرد و براى مرغى آن را قطع كرد، و به آنكه عاشق زن مردم شد و به اين سبب شوهر او را كشت؟ !

پس على بن الجهم گفت: يا بن رسول اللّه! پس گناه او چه بود؟

حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: داود عليه السّلام گمان كرد كه حق تعالى خلقى از او داناتر نيافريده است، پس دو ملك را خدا فرستاد كه از ديوار غرفۀ او بالا رفتند، و چون به نزد او رفتند مدّعى دعواى خود را نقل كرد چنانچه حق تعالى ياد فرموده است، حضرت داود مبادرت نمود قبل از آنكه از ديگرى بپرسد كه آنچه او در حقّ تو مى گويد راست است يا نه، پيش از آنكه از مدّعى گواه بر دعواى او بطلبد فرمود: بر تو ظلم كرده است كه گوسفند تو را خواسته است كه با گوسفندان خود ضم كند، پس اين خطا ترك اولائى بود كه در حكم كردن از آن حضرت صادر شد، نه آنچه شما مى گوئيد، آيا نمى شنوى كه حق تعالى بعد از آن مى فرمايد: «اى داود! ما تو را خليفه گردانيديم در زمين پس حكم كن در ميان مردم به حق» ؟

پس على بن الجهم گفت: يا بن رسول اللّه! پس قصۀ او با اوريا چه بود؟

فرمود كه: در زمان داود عليه السّلام مقرّر چنين بود زنى كه شوهرش مى مرد يا در جنگ كشته مى شد ديگر شوهر نمى كرد هرگز، و اول كسى را كه حق تعالى براى او حلال گردانيد زنى را كه شوهرش كشته شده باشد بخواهد، داود عليه السّلام بود. چون اوريا كشته شد و عدّۀ زن او منقضى شد آن حضرت زن او را خواست، اين معنى بر روح اوريا گران آمد كه داود عليه السّلام اول مرتبه اين حكم را دربارۀ زوجۀ او جارى گردانيد (1).

مؤلف گويد: منسوخ شدن حكمى در زمان غير پيغمبران اولو العزم خلاف مشهور

ص: 924


1- . عيون اخبار الرضا 1/193؛ امالى شيخ صدوق 83، و در آن «اوريا بن حتان» است.

است، و ممكن است حضرت موسى عليه السّلام خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان داود خواهد بود و بعد از آن حكم ديگر خواهد بود، يا آنكه نسخ كلّى مخصوص زمان پيغمبران اولو العزم است، و استبعادى ندارد كه بعضى از احكام جزئيه در زمان پيغمبر مرسل ديگر منسوخ تواند شد.

بدان كه اين بعضى از وجوهى است كه در اين قصه گفته اند، و وجه آخر كه موافق حديث است بهترين وجوه است، و ساير وجوه را در كتاب «بحار الانوار» بيان كرده ام (1)، و مجملا بايد دانست كه از پيغمبران گناه صادر نمى شود و ليكن چون نهايت مرتبۀ كمال انسانى اقرار به عجز و ناتوانى و تذلّل و شكستگى و انكسار است و اين معنى بدون صدور فى الجمله مخالفتى حاصل نمى شود، لهذا حق تعالى گاهى انبيا و دوستان خود را به خود مى گذارد كه مكروهى يا ترك اولائى از ايشان صادر گردد تا به عين اليقين بدانند كه امتياز ايشان از ساير خلق به عصمت به تأييد ربّانى است و درجات كمال ايشان به سبب هدايت سبحانى است، و به سبب صدور اين معنى در مقام توبه و انابه و تذلّل و تضرع و انكسار درآيند، و اين معنى موجب مزيد محبت و قرب و كمالات و علوّ درجات ايشان گردد، و مرتبۀ ايشان به اضعاف مضاعفه زياده از پيش از صدور اين معنى از ايشان گردد.

و لهذا حق تعالى به شيطان خطاب فرمود: «بدرستى كه بندگان مرا تو بر ايشان سلطنتى ندارى مگر آنها كه متابعت تو مى نمايند از گمراهان» (2)، زيرا كه اگر گاهى شيطان ايشان را اندك لغزشى بفرمايد، بزودى الطاف سبحانى شامل حال ايشان گرديده و به رغم انف شيطان درجات ايشان رفيع تر و مراتب قرب و محبت ايشان افزونتر مى شود.

چنانچه در قصۀ آدم عليه السّلام مى فرمايد كه: «آدم نافرمانى كرد و گمراه شد، پس خدا او را برگزيد و توبۀ او را قبول كرد و به درجات معرفت و قرب خويش هدايت نمود» (3)، در اين قصه بعد از صدور آن امر از داود مى فرمايد كه: «او را آمرزيديم و او را نزد ما قرب و

ص: 925


1- . بحار الانوار 14/30.
2- . سورۀ حجر:42.
3- . سورۀ طه:121 و 122.

منزلت بزرگ هست و بازگشت نيكو بسوى ما دارد» (1)، و بعد از آن او را خطاب خلافت و جانشينى خود در زمين فرمود، و اگر در اين معنى اندك تفكّر نمائى به عقل مستقيم حكمتها براى وجود شيطان و تزيين شهوات در نفس انسان بر تو ظاهر مى شود، و بسى ظاهر هست كه ارتكاب ترك اولائى كه موجب سيصد سال تضرع و زارى كردن شود در درگاه خدا عين صلاح اوست، و اگر به ظاهر او را از بهشت جسمانى بيرون كردند امّا به توبه و انابه و تضرع او را در بهشتهاى قرب و محبت و معرفت سبحانى داخل كردند، و به هر قطره اى كه از ديدۀ مبارك او ريخته شد در باغهاى محبت و قرب او ميوه ها به بار آمد و در بساتين معرفت او انواع رياحين و الوان گلها شاداب گرديد، و هر آهى كه كشيد خرمن سوز گناه صد هزار عاصى و مجرم گرديد، و به هر ناله چندين هزار لبّيك از درگاه عزت و جلال ربانى شنيد، به هر اندوهى سرمايۀ شادى ابدى براى خود و گروهى مهيّا گردانيد، و هر مرواريد اشكى كه از ديدۀ دريا نشان باريد درّ شاهوار تاج عزتش گرديد، و هر سرشك خونين كه بر چهرۀ محبت گزين او روانه گرديد مانند لعل آبدار اكليل رفعتش را زيبائى بخشيد، و يك جهت تفضيل انسان بر ملك اين است، و كمال مرتبۀ محبت و معرفت غالبا بدون اين ميسّر نمى شود، اگر ترك اولى نباشد نيز مقرّبان را در هر تغيير حالى يا منتقل شدن از درجۀ قرب و مؤانست و متوجه شدن به امور ضروريۀ هدايت خلق و معاشرت با ايشان يا ارتكاب بعضى از لذّات حلال چون به مرتبۀ اولى عود مى فرمايند در درگاه عالم الاسرار به قدم عجز و انكسار ايستاده زبان افتقار و اعتذار مى گشايند و نسبت گناهان بزرگ و جرمهاى عظيم به سبب يك لحظه حرمان هجران به خود مى دهند، چنانچه در مناجاتهاى انبياء و مرسلين و ائمۀ طاهرين خصوصا حضرت سيّد الساجدين صلوات اللّه عليه ظاهر است.

و در اين مقام سخن بسيار است و مجال حرف تنگ است و معنى نازك است و عقلها قاصر است، هر كه از اين دريا قطره اى چشيده است يا از رحيق مختوم محبت بهره اى به

ص: 926


1- . سورۀ ص:25.

كام جانش رسيده است و از نشئۀ قرب مناجات لذّتى يافته است و از ساحل درياى محبت دامنى تر كرده و از مرتبۀ زاهدان خشك اندكى برتر نشسته است، يا اندكى حلاوت آب شور گريۀ محبت را يافته است يا چاشنى آب ديدۀ توبه كاران را شناخته است، قدر اين تحقيق را مى داند و نشئۀ اين رحيق را مى يابد، و مى داند كه تأثير نغمۀ داود نه از نوا و سرود است بلكه از نالۀ شورانگيز هجران رحيم ودود است، و مى فهمد كه دلربائى و زيبائى دود آه مجرمان از اميدوارى آمرزش خداوند معبود و قبول كنندۀ هر خطاكار مردود است.

چنانچه به سند معتبر از حضرت مبيّن الحقائق و مربّى الخلايق جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام منقول است كه: هيچ كس گريه نكرد مثل سه كس: آدم و يوسف و حضرت داود عليهما السّلام، امّا آدم چون او را از بهشت بيرون كردند آن قدر بلند بود كه سرش در درى از درهاى آسمان بود و آن قدر گريست كه اهل آسمان از گريۀ او متأذى شدند و به حق تعالى شكايت كردند پس خدا قامت او را كوتاه گردانيد، امّا داود عليه السّلام پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و ناله اى چند آتشين مى كشيد كه آن گياهها كه از آب ديده اش روئيده بود به آه آتش بار او مى سوخت، امّا يوسف عليه السّلام پس آن قدر بر مفارقت حضرت يعقوب گريست كه اهل زندان از گريۀ او متأذى شدند پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد (1).

ص: 927


1- . تفسير عياشى 2/177.

فصل سوم: در بيان وحيهائى است كه بر آن حضرت نازل شده

و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زبور در شب هيجدهم ماه مبارك رمضان بر حضرت داود عليه السّلام نازل گرديد (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: زبور يكجا نوشته بر آن حضرت نازل شد (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به حضرت داود عليه السّلام كه: اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم؟

گفت: از براى رضاى تو از مردم دورى كردم و ايشان نيز از من دورى كردند.

فرمود: چرا تو را چنين ساكت مى بينم؟

گفت: ترس تو مرا ساكت گردانيده است.

فرمود: چرا در تعب و مشقّت مى بينم؟

گفت: محبت تو مرا در بندگى تو به تعب افكنده است.

فرمود: چرا تو را فقير مى بينم و حال آنكه مال بسيار به تو داده ام؟

ص: 928


1- . كافى 2/629؛ تفسير عياشى 1/80.
2- . علل الشرايع 470.

گفت: قيام به حقّ نعمت تو مرا فقير گردانيده است.

فرمود: چرا تو را چنين در تذلّل و شكستگى مى بينم؟

گفت: آن عظمت و جلال تو كه به وصف در نمى آيد مرا نزد تو ذليل گردانيده است و سزاوار است شكستگى نزد تو اى سيّد و آقاى من.

حق تعالى فرمود: پس مژده باد تو را به فضل و زيادتى از جانب من، چون به نزد من آيى از براى تو مهيّا است آنچه خواهى، با مردم مخلوط باش و به طريقۀ ايشان با ايشان سلوك نما امّا از اعمال بد ايشان اجتناب كن تا بيابى آنچه مى خواهى از من در روز قيامت.

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى به داود عليه السّلام وحى نمود: اى داود! به من شاد باش و بس، و به ياد من لذت بياب، و به راز گفتن با من تنعّم كن كه بزودى خالى مى كنم خانۀ دنيا را از فاسقان و لعنت خود را مقرر مى گردانم بر ستمكاران (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: خداوند عالميان وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! چنانچه آفتاب تنگ نيست بر هر كه در پرتو آن بنشيند، همچنين رحمت من تنگ نيست بر هر كه داخل رحمت من شود، و همچنان كه طيره و فال بد ضرر نمى رساند كسى را كه از آن پروا نكند همچنين نجات نمى يابند از فتنه و بليّه آنها كه تطيّر به فال بد مى كنند، و چنانكه نزديكترين مردم بسوى من در روز قيامت تواضع كنندگانند همچنين دورترين مردم از من در روز قيامت متكبّرانند (2).

در چند حديث حسن و معتبر از آن حضرت منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام: بدرستى كه بنده اى از بندگان من حسنه اى بسوى من مى آورد و بهشت خود را بر او مباح مى گردانم.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! آن حسنه كدام است.

ص: 929


1- . امالى شيخ صدوق 164؛ قصص الانبياء راوندى 199.
2- . امالى شيخ صدوق 251.

فرمود: آن است كه بندۀ مؤمن مرا شاد گرداند اگر چه به يك دانه خرما باشد.

پس داود عليه السّلام گفت: سزاوار است كسى را كه تو را بشناسد آنكه اميد خود را از تو قطع نكند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت داود عليه السّلام به حضرت سليمان گفت: اى فرزند! زنهار كه بسيار خنده مكن كه بسيارى خنده بنده را در روز قيامت فقير و تنگدست مى گرداند.

اى فرزند! بر تو باد به بسيارى خاموشى مگر از چيزى كه دانى كه خير تو در گفتن آن است، بدرستى كه يك پشيمانى كه بر خاموشى مى باشد بهتر است از پشيمانيهاى بسيار كه در بسيار سخن گفتن مى باشد.

اى فرزند! اگر سخن گفتن از نقره باشد، سزاوار است كه خاموشى از طلا باشد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: در حكمت آل داود نوشته است كه: اى فرزند آدم! چگونه به هدايت ديگران سخن مى گوئى و خود از خواب غفلت بيدار نشده اى؟ ! اى فرزند آدم! دل تو صبح كرده است با قساوت و فراموش كارى عظمت پروردگار خود، اگر عالم بودى به عظمت و جلال پروردگار خود هرآينه پيوسته از عذاب او ترسان و از براى وعده هاى او اميدوار مى بودى، واى بر تو چگونه ياد نمى كنى لحد خود را و تنهائى خود را در آن مكان وحشت نشان (3)؟

به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! بدرستى كه بنده اى حسنه اى به نزد من مى آورد در روز قيامت و من او را به سبب آن حسنه حاكم مى گردانم هر جاى بهشت را كه خواهد به او بدهند.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! آن كدام بنده است؟

فرمود: آن بندۀ مؤمنى است كه سعى كند در حاجت برادر مسلمان خود و خواهد كه آن

ص: 930


1- . امالى شيخ صدوق 483؛ عيون اخبار الرضا 1/313؛ قرب الاسناد 119؛ قصص الانبياء راوندى 198.
2- . قرب الاسناد 69.
3- . امالى شيخ طوسى 203.

حاجت برآورده شود، خواه بشود و خواه نشود (1).

در روايات معتبره منقول است: در تفسير قول خدا وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ (2)مراد آن است كه: «بتحقيق كه ما نوشتيم در زبور بعد از آنكه در ساير كتابهاى پيغمبران ديگر نوشته بوديم كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايستۀ ما» كه قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اصحاب آن حضرتند؛ و فرمود: در زبور خبرهاى وقايع آينده هست و مشتمل است بر تحميد و تمجيد و ذكر خدا و دعا (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: به قوم خود برسان كه هر بنده اى كه من او را به امرى مأمور گردانم و او اطاعت من بكند البته بر من لازم است كه او را يارى كنم بر طاعت خود، و اگر از من حاجتى بطلبد به او عطا كنم، اگر مرا بخواند او را اجابت كنم، اگر از من طلب نگهدارى بكند او را نگاهدارم، اگر از من بطلبد كفايت از شرّ دشمن خود را او را كفايت كنم، اگر بر من توكل كند او را حفظ كنم، اگر جميع خلق با او در مقام كيد و مكر باشند ردّ كيد همه از او بكنم (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام: بدرستى كه بندگان من با يكديگر دوستى مى كنند به زبانها و دشمنى مى كنند به دلها، و ظاهر مى گردانند عمل نيكو را براى دنيا و پنهان مى كنند در دلهاى خود فريب و دغل را (5).

در حديث ديگر منقول است كه خدا وحى نمود بسوى حضرت داود كه: مرا ياد كن در ايام شادى و نعمت تا مستجاب گردانم دعاى تو را در ايام بلا و شدّت (6).

ص: 931


1- . امالى شيخ طوسى 515.
2- . سورۀ انبياء:105.
3- . تفسير قمى 2/77.
4- . قصص الانبياء راوندى 198.
5- . قصص الانبياء راوندى 199.
6- . قصص الانبياء راوندى 198.

فرمود كه: اى داود! مرا دوست دار و محبوب گردان مرا بسوى خلق من.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! من تو را دوست مى دارم چگونه تو را دوست گردانم نزد خلق تو؟

فرمود: ياد كن نعمتهاى مرا نزد ايشان تا مرا دوست دارند (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در حكمت آل داود نوشته است كه: بر عاقل لازم است كه عارف باشد به زمان خود و اهل زمان خود را بشناسد، و پيوسته متوجه اصلاح نفس خود باشد، زبان خود را از لغو و بى فايده نگاهدارد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! بشارت ده گناهكاران را و بترسان صدّيقان را.

آن حضرت گفت: پروردگارا! چگونه گناهكاران را با بدى ايشان بشارت دهم و صدّيقان را با فرمانبردارى ايشان بترسانم؟

فرمود: اى داود! بشارت ده گناهكاران را كه من توبه را قبول مى كنم و از گناهان به رحمت خود عفو مى كنم، و بترسان صدّيقان را كه عجب ننمايند به كرده هاى خود، هر بنده اى كه من در مقام حساب بدارم البته هلاك شود (3).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت داود عليه السّلام نشسته بود و جوانى نزد آن حضرت نشسته بود در نهايت پريشانى با جامه هاى كهنه و پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مى نشست و سخن نمى گفت.

پس در اين روز ملك الموت به نزد آن حضرت آمد و سلام كرد به آن حضرت و نظر تندى بسوى آن جوان كرد. پس آن حضرت از سبب اين نظر كردن از ملك الموت سؤال كرد.

ملك الموت گفت: من مأمور شده ام كه بعد از هفت روز قبض روح او بكنم در همين

ص: 932


1- . قصص الانبياء راوندى 205.
2- . كافى 2/116.
3- . كافى 2/314.

موضع.

پس داود عليه السّلام بر او رحم كرد، پرسيد: اى جوان! آيا زن دارى؟

گفت: نه، هرگز زنى تزويج نكرده ام.

آن حضرت گفت: برو به نزد فلان مرد-و مرد عظيم القدرى از بنى اسرائيل را نام برد- بگو به او كه: داود تو را امر مى كند كه دختر خود را به عقد من درآورى و امشب زفاف كنى؛ و آنچه از خرجى مى خواهى بردار و نزد زن خود باش تا هفت روز و روز هشتم به نزد من بيا به همين موضع.

پس چون آن جوان رسالت آن حضرت را به آن مرد رساند، آن مرد اطاعت كرد و دختر خود را به عقد او درآورد، و هفت روز نزد آن زن ماند، روز هشتم به خدمت آن حضرت آمد، حضرت از او پرسيد: چون يافتى خود را در اين هفت روز؟

گفت: هرگز مرا نعمت و شادى زياده از اين حاصل نشده بود.

داود عليه السّلام گفت: بنشين و منتظر آمدن ملك الموت باش كه بيايد و قبض روح تو بكند؛ چون دير شد و ملك الموت نيامد به آن جوان گفت: برو به خانۀ خود و با اهل خود باش، روز هشتم باز به نزد ما بيا.

پس آن جوان رفت باز روز هشتم به خدمت آن حضرت آمد، چون ملك الموت نيامد باز او را مرخّص فرمود گفت: روز هشتم بيا.

در اين مرتبه كه آن جوان آمد، ملك الموت نيز آمد، حضرت داود به او گفت: تو نگفتى كه مأمور شده ام به قبض روح اين جوان تا هفت روز ديگر؟

گفت: بلى.

آن حضرت گفت: سه هشت روز گذشت و او زنده است.

ملك الموت گفت: اى داود! حق تعالى رحم كرد بر او به رحم كردن تو بر او و اجل او را سى سال پس انداخت (1).

ص: 933


1- . قصص الانبياء راوندى 204.

به سند موثق معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: خلاده دختر اوس را بشارت بده به بهشت و اعلام نما او را كه او قرين تو خواهد بود در بهشت.

پس داود عليه السّلام به در خانۀ او رفت و در زد، زن بيرون آمد و گفت: آيا در باب من چيزى نازل شده است؟

فرمود: بلى.

گفت: چه چيز نازل شده است؟

آن حضرت رسالت خدا را به او نقل كرد.

زن گفت: آيا كسى ديگر هست كه مثل نام من نامى داشته باشد؟

داود عليه السّلام گفت: نه، خدا تو را به خصوص فرموده است.

گفت: اى پيغمبر خدا! من تو را تكذيب نمى كنم، بخدا سوگند كه در خود نمى يابم چيزى كه سبب آن تواند بود كه تو مى فرمائى.

آن حضرت گفت: مرا خبر ده از احوال پنهان خود.

گفت: هرگز دردى يا پريشانى يا گرسنگى به من نرسيد مگر آنكه بر آن صبر كردم و از خدا نطلبيدم كه مرا به حالت ديگر بگرداند و به آن حال راضى بودم و شكر كردم خدا را بر آن حال و حمد گفتم.

آن حضرت گفت: به همين خصلت به اين مرتبه رسيده اى، اين دين و طريقه اى است كه حق تعالى براى شايستگان بندگان خود پسنديده است (1).

در بعضى از روايات منقول است كه: زبور داود عليه السّلام صد و پنجاه سوره بود (2)، و در آنجا مكتوب بود كه: اى داود؟ بشنو از من آنچه مى گويم و آنچه مى گويم حقّ است، هر كه نزد من آيد و مرا دوست دارد او را داخل بهشت گردانم. اى داود! از من بشنو آنچه مى گويم

ص: 934


1- . قصص الانبياء راوندى 206.
2- . مروج الذهب 1/69؛ عرائس المجالس 275.

و آنچه مى گويم حقّ است، هر كه به نزد من آيد و شرمنده باشد از گناهانى كه كرده است گناهان او را بيامرزم و از خاطر حافظان اعمال او محو مى كنم (1).

در روايت ديگر وارد است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! حذر نما از دلهائى كه چسبيده اند به شهوتهاى دنيا كه عقلهاى آنها محجوبند از من و فيض من به آنها نمى رسد.

اى داود! هر كه محبوبى را دوست دارد تصديق قول او مى نمايد، هر كه انس به حبيب خود دارد گفتۀ او را قبول مى كند و كردار او را مى پسندد، هر كه وثوق و اعتماد به حبيب خود دارد كارهاى خود را به او مى گذارد، هر كه بسوى حبيب خود مشتاق است اهتمام مى كند در رفتار بسوى او كه زود خود را به او برساند.

اى داود! ياد كردن من براى يادكنندگان من است، و بهشت من براى اطاعت كنندگان من است، و زيارت من براى مشتاقان من است، خود به تنهائى براى مطيعان خود هستم (2).

منقول است كه حق تعالى به آن حضرت وحى نمود كه: بگو به فلان پادشاه جبار كه من تو را پادشاهى نداده ام كه دنيا را بر روى دنيا جمع كنى و ليكن تو را استيلا داده ام كه دعاى مظلومان را از من رد كنى و ايشان را يارى كنى، بدرستى كه من سوگند به ذات مقدس خود خورده ام كه مظلوم را يارى كنم و انتقام مى كشم از براى او از آن كسى كه در حضور او بر او ستم كردند و يارى او نكرد (3).

منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! مرا شكر كن چنانچه سزاوار شكر من است.

داود گفت: خداوندا! چگونه تو را شكر كنم چنانچه حقّ شكر توست و حال آنكه شكر كردن من تو را نعمتى است از جانب تو.

پس خدا وحى نمود كه: چون اقرار كردى كه حقّ شكر مرا بجا نمى توانى آورد، شكر

ص: 935


1- . امالى شيخ طوسى 107.
2- . ارشاد القلوب 60.
3- . ارشاد القلوب 76.

كردى مرا چنانچه حقّ شكر من است (1).

در روايت ديگر وارد شده است كه: داود عليه السّلام روزى تنها به صحرا رفت، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم؟

داود گفت: خداوندا! شوق لقاى تو و مناجات تو بر من غالب شد و حايل گرديد ميان من و خلق تو.

پس خدا وحى نمود به او كه: برگرد بسوى خلق من كه اگر يك بندۀ گريختۀ مرا به درگاه من بياورى تو را در لوح حمد كرده شده مى نويسم (2).

در روايت ديگر وارد است كه در حكمت آل داود نوشته است كه: لازم است بر عاقل كه غافل نگردد از چهار ساعت: ساعتى كه با پروردگار خود مناجات بكند، و ساعتى كه محاسبۀ نفس خود بكند، و ساعتى كه صحبت بدارد با برادران مؤمنى كه عيبهاى او را به او راست مى گويند، و ساعتى كه مشغول لذّت نفس خود گردد در چيزى كه حلال و پسنديده باشد، و اين ساعت ياور اوست بر ساعتهاى ديگر (3).

به سند صحيح منقول است كه: زنى بود در زمان حضرت داود عليه السّلام و مردى مى آمد او را اكراه مى كرد بر زنا، پس خدا روزى در دل آن زن انداخت كه به آن مرد گفت: هرگاه تو نزد من مى آئى كه زنا كنى، ديگرى به نزد زن تو مى رود و با او زنا مى كند.

پس آن مرد در همان ساعت به خانۀ خود برگشت ديد كه مردى با زن او زنا مى كند.

پس آن مرد را برداشت و به نزد داود عليه السّلام آورد و گفت: اى پيغمبر خدا! بلائى بر سر من آمده است كه بر سر كسى نيامده است.

داود گفت: آن بلا چيست؟

گفت: اين مرد را نزد زن خود يافتم.

ص: 936


1- . ارشاد القلوب 122.
2- . ارشاد القلوب 171.
3- . تنبيه الخواطر 342.

پس خدا وحى كرد به داود عليه السّلام كه: به او بگو: به آنچه مى كنى جزا مى يابى (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: هر بنده اى كه پناه بسوى من آورد در نگاه داشتن از بلاها و جلب نعمتها و بر من توكل كند نه بر ديگران، و دانم از نيّت او كه در اين دعوى صادق است، اگر آسمانها و زمين و هر كه در آنها است با او در مقام كيد و ضرر درآيند البته براى او به در شدى از ميان آنها قرار دهم و او را از شرّ آنها نجات دهم، و هر بنده اى كه از نيّت او دانم كه اعتماد بر غير من مى كند و پناه بغير من مى برد البته قطع كنم اسباب آسمانها را از دست او و زمين را در زير او سخت گردانم و پروا نكنم در هر وادى كه او هلاك شود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى وحى نمود به داود عليه السّلام كه: بگو به جباران و ستمكاران كه مرا ياد نكنند با آن حالى كه دارند، كه هر بنده اى كه مرا ياد مى كند من او را ياد مى كنم، و چون ايشان را ياد كنم با آن حال بر ايشان لعنت مى فرستم (3).

به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل عابدى بود كه حضرت داود عليه السّلام را عبادت او بسيار خوش مى آمد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: هيچ كار او تو را خوش نيايد كه او مرائى است و عبادت مرا براى مردم مى كند.

پس چون آن شخص فوت شد، به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: فلان عابد مرد، آن حضرت گفت: او را دفن كنيد؛ و به جنازۀ او حاضر نشد. پس بنى اسرائيل بر داود عليه السّلام انكار كردند و كار او را نپسنديدند و تعجب كردند كه چرا به جنازۀ او حاضر نشد، و چون او را غسل دادند پنجاه كس برخاستند و گفتند: به خدا شهادت مى دهيم كه بغير از نيكى از او چيزى نمى دانيم و در نماز او نيز پنجاه نفر اينچنين شهادت دادند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: چرا به جنازۀ فلان مرد حاضر نشدى؟

ص: 937


1- . من لا يحضره الفقيه 4/21؛ وسائل الشيعة 20/355.
2- . كافى 2/63.
3- . فلاح السائل 37.

آن حضرت گفت: براى آنچه خود خبر دادى مرا از حال او.

حق تعالى فرمود: بلى چنين بود او، و ليكن جمعى از احبار و رهبانان در جنازۀ او حاضر شدند و نزد من شهادت دادند كه از او نمى دانند مگر نيكى، پس شهادت ايشان را قبول كردم و آنچه خود مى دانستم از او آمرزيدم (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام در مجلس مأمون به رأس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود كه: داود عليه السّلام در زبور خود فرمود:

خداوندا! مبعوث گردان برپا دارندۀ سنّت را بعد از فترت، يعنى بعد از آنكه مدتها پيغمبر بر مردم مبعوث نگرديده باشد.

پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى پيغمبرى را كه سنّت را بعد از فترت برپا داشته باشد بغير از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم (2)؟

و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه ذكر كرده است كه: در زبور داود عليه السّلام ديدم در سورۀ

كه: اى داود! تو را گردانيدم خليفۀ خود در زمين و گردانيدم تو را تنزيه كنندۀ خود و پيغمبر خود، و بزودى عيسى را جمعى خدا خواهند دانست بغير از من به سبب قوّتى كه من به او خواهم داد كه مرده را به اذن من زنده خواهد كرد.

اى داود! مرا وصف كن براى خلق من به كرم و رحمت و به آنكه بر همه چيز قادرم.

اى داود! كى از خلق گسيخته شد و به من پيوست كه من او را نااميد كردم؟ و كى بازگشت به درگاه من كرد كه من او را از درگاه انابت خود راندم؟ چرا خدا را به قدس و پاكى ياد نمى كنيد، او صورت دهنده و آفريدگار شما است به رنگهاى مختلف؟ چرا حفظ نمى كنيد طاعت خدا را در ساعتهاى شب و روز؟ و چرا دفع نمى كنيد ياد معصيت مرا از دلهاى خود؟ گويا هرگز نخواهيد مرد و گويا دنياى شما باقى خواهد بود و هرگز از شما زايل نخواهد شد و حال آنكه از براى شما در بهشت نعمت من گشاده تر و فراوان تر است از

ص: 938


1- . كتاب الزهد 66.
2- . توحيد شيخ صدوق 428؛ عيون اخبار الرضا 1/166؛ احتجاج 2/416.

دنيا اگر تعقّل و تفكّر نمائيد، بزودى خواهيد دانست در هنگامى كه به نزد من مى آئيد كه من بينا و مطّلعم بر كرده هاى خلايق، منزّه است خداوندى كه خلق كنندۀ نور است.

و در سورۀ دهم نوشته است كه: اى گروه مردمان! غافل مشويد از آخرت و فريب ندهد شما را اين زندگانى براى حسن و طراوت دنيا.

اى بنى اسرائيل! اگر تفكر نمائيد در بازگشت خود بسوى آخرت و ياد آوريد قيامت را و آنچه در آن مهيّا گردانيده ام براى عاصيان، هرآينه كم خواهد بود خندۀ شما و بسيار خواهد شد گريۀ شما و ليكن غافل گرديده ايد از مرگ و عهد مرا پس پشت انداخته ايد و حقّ مرا سبك شمرده ايد، گويا گناهكار نيستيد و گويا حساب شما را نخواهند كرد، چند بگوئيد و نكنيد، و چند وعده كنيد و خلف آن كنيد، و چند عهد كنيد و بشكنيد، اگر فكر كنيد در درشتى خاك و تنهائى و تاريكى قبر هرآينه كم سخن خواهيد گفت و ياد من بسيار خواهيد كرد و مشغول به طاعت من بسيار خواهيد گرديد، بدرستى كه كمال حقيقى كمال آخرت است و كمال دنيا متغيّر و زايل است، آيا فكر نمى كنيد در خلق آسمانها و زمين و آنچه مهيّا گردانيده ام در آنها از آيات و تخويفات و مرغ را در ميان هوا نگاه داشته ام كه مرا تسبيح مى گويد و در طلب روزى من مى پويد و منم بخشنده و مهربان، و منزّه است خداوند خلق كنندۀ نور.

و در سورۀ هفتم نوشته است: اى داود! بشنو آنچه مى گويم و امر كن سليمان را كه بگويد بعد از تو كه زمين را به ميراث خواهم داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امّت او و ايشان بر خلاف شما خواهند بود و نماز ايشان با طنبور و ساز و نوا نخواهد بود. پس زياده كن تقديس مرا، و چون نغمه به تقديس من بلند كنى در هر ساعت گريه بسيار بكن.

اى داود! بگو بنى اسرائيل را كه جمع نكنند مال از حرام كه من نماز ايشان را قبول نخواهم كرد، و از پدر خود دورى كن به سبب معصيت، و از برادر خود كناره كن به سبب حرام، و بخوان بر بنى اسرائيل خبر دو مرد را كه در عهد ادريس بودند و از براى هر دو تجارتى آمد در وقت نماز واجبى، پس يكى از ايشان گفت: من ابتدا به امر خدا مى كنم، و ديگرى گفت: من ابتدا به تجارت خود مى كنم و بعد از آن به امر الهى مى پردازم. پس

ص: 939

يكى متوجه تجارت شد و ديگرى متوجه نماز شد. پس وحى كردم بسوى ابر كه با باد و برق و صاعقه او را فرو گرفت و مشغول شد به ابر و ظلمت، و تجارت و نماز هر دو از دست او رفت و در در خانه اش نوشته شد: نظر كنيد كه دنيا و زياده طلبى آن چه مى كند با صاحبش.

اى داود! هرگاه ببينى ظالمى را كه دنيا او را برداشته است، آرزوى حال او مكن كه البته يكى از دو چيز از براى او خواهد بود: يا مسلّط مى گردانم بر او ظالمى را كه از او ظالم تر باشد كه از او انتقام بكشد، يا بر او لازم مى گردانم در روز قيامت كه حقوق مردم را به صاحبش رد كند.

اى داود! اگر ببينى آنها را كه حقهاى مردم بر ذمّت ايشان مانده است در قيامت، هرآينه خواهى ديد در گردن ايشان طوقى از آتش خواهد بود، پس حساب كنيد نفسهاى خود را و در مقام انصاف باشيد با مردم و ترك كنيد دنيا و زينتهاى آن را.

اى بسيار غافل! چه مى كنى دنيائى را كه در آن آدمى صبح صحيح از خانه بيرون مى رود و شام بيمار برمى گردد؟ و با ناز و نعمت بيرون مى رود و با غلها و زنجيرها برمى گردد؟ و صحيح بيرون مى رود و كشته برش مى گردانند؟ واى بر شما اگر ببينيد بهشت را و آنچه در آن مهيّا كرده ام براى دوستان خود از نعمتها هرآينه هيچ چيز دنيا را به لذت نچشيد و در قيامت ندا خواهم كرد دوستان خود را كه: كجايند آنها كه در دنيا مشتاق بودند به طعام و شراب لذيذ و از براى رضاى من ترك كردند؟ كجايند آنها كه با خنده گريه را مخلوط كردند؟ كجايند آنها كه در زمستان و تابستان به مسجدهاى من هجوم مى آوردند؟ نظر كنيد امروز ببينيد كه چه نعمتها براى شما مهيّا كرده ام، بسيار بيدار بوديد در هنگامى كه مردم در خواب بودند، پس امروز از هر چه مى خواهيد لذّت بيابيد كه از شما راضى شدم، و بدرستى كه عملهاى پاكيزۀ شما دفع مى كرد غضب مرا از اهل دنيا. اى رضوان! ايشان را آب ده، چون آب بخورند نضارت و حسن روهاى ايشان زياده گردد، پس رضوان گويد كه: براى اين حق تعالى اين نعمتها را به شما عطا كرد كه فرجهاى شما به فرج حرام نرسيد و آرزوى حال پادشاهان و توانگران نكرديد.

ص: 940

پس گويم: اى رضوان! ظاهر گردان آنچه من براى بندگان خود مهيّا كرده ام هشت هزار برابر.

اى داود! هر كه با من تجارت كند، سودمندترين تجارت كنندگان است، هر كه دل به دنيا بندد و دنيا او را به زمين افكند زيانكارترين زيانكاران است، واى بر تو اى فرزند آدم! چه بسيار سنگين است دل تو، پدر و مادرت مى ميرند و از احوال ايشان عبرت نمى گيرى؟ !

اى فرزند آدم! آيا نمى بينى كه حيوانى مى ميرد و باد مى كند و مردار گنديده مى شود و آن حيوانى است و گناهى ندارد، و اگر گناههاى تو را بر كوهها بگذارند كوهها را در هم مى شكند؟ !

اى داود! بعزت خود سوگند مى خورم كه هيچ چيز ضررش بر شما مانند مالها و فرزندان شما نيست، و هيچ چيز فتنۀ آن در دل شما مانند اينها نيست، و عمل شايستۀ شما نزد من بلند مى شود و علم من به همه چيز محيط است، منزّه پروردگارى كه آفريدگار نور است.

و در سورۀ بيست و سوم نوشته است كه: اى فرزندان خاك و آب گنديده! و فرزندان غفلت و مغرور شده! بسيار ملتفت مشويد بسوى آنچه بر شما حرام كرده ام، زيرا كه اگر بدانيد كه حرام شما را به كجا مى برد هرآينه آن را بسيار بد خواهيد شمرد، و اگر ببينيد زنان خوش بوى بهشت را كه عافيت يافته اند از هيجان طبايع بشريت، پس ايشان هميشه راضيند و هرگز به خشم نمى آيند و هميشه باقيند و هرگز نمى ميرند، و هر چند شوهر ايشان بكارت ايشان را مى برد باز باكره مى شوند و از كره نرم تر و از عسل شيرين ترند و در پيش تخت ايشان نهرهاى شراب و عسل موج مى زند. واى بر تو! پادشاهى بزرگ و نعيم ابدى و زندگانى بى تعب و شادى دائم و نعيم باقى نزد من است، و منزّه خداوندى كه خالق نور است.

و در سورۀ سى ام نوشته است: اى فرزندان كه در گرو مرگيد! كارى كنيد براى آخرت خود، بخريد آن را به دنيا و مباشيد مانند گروهى كه دنيا را به غفلت و بازى گذرانيدند، و بدانيد كه هر كه به من قرض مى دهد سرمايۀ او با سود بسيار به او مى رسد و هر كه به شيطان

ص: 941

قرض مى دهد در جهنم با او قرين خواهد بود، چيست شما را كه به دنيا رغبت مى نمائيد و از حق رو مى گردانيد؟ آيا حسبهاى شما فريب داده است شما را؟ چه باشد حسب كسى كه از خاك خلق شده باشد؟ حسب نزد من به پرهيزكارى است.

اى فرزندان آدم! بدرستى كه شما و آنچه مى پرستيد بغير از خدا در آتش جهنم خواهيد بود و شما از من بيزاريد و من از شما بيزارم و مرا حاجتى نيست به عبادت شما تا اسلام بياوريد، اسلامى با اخلاص، و منم عزيز حكيم، منزّه است خالق نور.

و در سورۀ چهل و ششم نوشته است كه: اى فرزندان آدم! سبك مشماريد حقّ مرا كه من سبك شمارم شما را، در جهنم خورندگان ربا و سود روده ها و جگرهاى ايشان پاره پاره خواهد شد، و چون تصدّق دهيد آن را به آب يقين بشوئيد كه اول به دست من مى آيد پيش از آنكه به دست سايل درآيد، اگر از مال حرام است مى زنم آن را بر روى آن كه تصدّق كرده است، و اگر از حلال است مى گويم بنا كنيد از براى او قصرها در بهشت و رياست، رياست پادشاهى دنيا نيست؛ رياست، رياست آخرت است، منزّه است خالق نور.

در سورۀ چهل و هفتم نوشته است كه: اى داود! مى دانى چرا بنى اسرائيل را مسخ كردم به ميمون و خوك؟ زيرا كه چون غنى و مالدار گناه بزرگى مى كرد سهل مى شمردند و مى گذرانيدند، و چون مسكين گناهى از آن پست تر مى كرد از او انتقام مى كشيدند، پس واجب و لازم شده است لعنت من بر هر كه در زمين تسلّطى بهم رساند و مالدار و پريشان را به يك نحو حكم بر ايشان جارى نگرداند، و شما متابعت خواهشهاى نفسانى مى كنيد، در دنيا از من كجا خواهيد گريخت در وقتى كه خلوت كنم با شما؟ چه بسيار نهى كردم شما را كه متعرض حرمتهاى مؤمنان مشويد، زبانهاى خود را دراز كرده ايد در عرضهاى مردم، منزّه است خالق نور.

در سورۀ شصت و پنجم مكتوب است كه: اى داود! بخوان بر بنى اسرائيل خبر مردى را كه مطيع او شدند تمام اطراف زمين تا آنكه چون مستقل شد سعى كرد در زمين به فساد و حق را خاموش كرد و باطل را ظاهر گردانيد و دنيا را عمارت كرد و قلعه ها ساخت و مالها

ص: 942

جمع كرد، پس ناگاه در عين عيش و نعمت او وحى كردم به زنبورى كه بر او داخل شود و روى او را بگزد، پس زنبور داخل شد در وقتى كه وزرا و اعوان و دربانان او همه حاضر بودند و نيشى بر پهلوى روى او زد كه در همان ساعت ورم كرد، و چشمه هاى خون و چرك از رويش جارى شد و گوشت رويش را همه فاسد كرد كه كسى از تعفّن و گند او نزديك او نمى توانست نشست تا آنكه چون مرد، جثۀ او را بى سر دفن كردند، اگر آدميان را عبرتى مى بود اين قصه ايشان را از نافرمانى من بازمى داشت و ليكن مشغول گرديده اند به لهو و لعب دنيا، پس بگذار ايشان را در لهو و لعب خود تا امر من به ايشان برسد و من ضايع نمى گردانم مزد نيكوكاران را، سبحان خالق النور (1).

ص: 943


1- . سعد السعود 47.

ص: 944

باب بيست و يكم: در بيان قصۀ اصحاب سبت است

ص: 945

ص: 946

حق تعالى فرموده است كه وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلَّذِينَ اِعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي اَلسَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ (1)يعنى: «بتحقيق كه دانستيد حال آن جماعتى را كه تجاوز از حد و نافرمانى كردند از شما در حكم روز شنبه كه شكار ماهى در شنبه كردند، پس گفتيم مر ايشان را كه بوده باشيد ميمونى چند دور مانده از رحمت خدا يا ذليل و بى مقدار» .

حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يعنى دور گردانيده شده از هر خيرى (2).

فَجَعَلْناها نَكالاً لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (3) «پس گردانيديم مسخ كردن ايشان را عقوبتى و زجر كننده اى مر آنچه را پيش روى آنها بود و آنچه پشت سر ايشان بود پندى و موعظه اى براى پرهيزكاران» .

بعضى گفته اند: يعنى مسخ شدن ايشان عبرت گرديد براى شهرها كه در پيش روى شهر ايشان بود و شهرهائى كه در عقب شهر ايشان بود.

و بعضى گفته اند: عقوبتى بود بر كارهائى كه پيش از شكار ماهى و بعد از آنها كه كردند.

از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: يعنى عبرتى گرديد براى آنها كه در زمان ايشان بودند و آنها كه بعد از ايشان آمدند و قصۀ ايشان را شنيدند همچنانچه ما از قصۀ ايشان پند مى گيريم (4).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: يعنى اين مسخى كه ما ايشان را به

ص: 947


1- . سورۀ بقره:65.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 268.
3- . سورۀ بقره:66.
4- . مجمع البيان 1/130.

آن خوار و ذليل گردانيديم و دور از رحمت خود ساختيم، عقوبتى و بازدارنده اى بود ايشان را از آنچه پيش از مسخ مرتكب بودند از گناهان هلاك كننده و منع كننده بود گروهى را كه ايشان را بر اين حال مشاهده كردند از آنكه مرتكب مثل اعمال قبيحۀ ايشان بشوند، و پند دهنده و موعظه فرماينده بود پرهيزكارانى را كه پند گيرند به عقوبت ايشان و ترك محرّمات نمايند و مردم مرا پند دهند و از گناهانى كه سبب عقوبتها است حذر فرمايند.

پس فرمود كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين جماعت گروهى بودند كه در كنار دريائى ساكن بودند، حق تعالى و پيغمبران او نهى كرده بودند ايشان را از شكار كردن ماهى در روز شنبه، پس متمسّك شدند به حيله كه بر خود حلال كنند آنچه خدا بر ايشان حرام گردانيده است، پس نقبها و جدولها كندند بسوى حوضها كه ماهى از آن راهها داخل حوضها تواند شد و بر نتواند گشت، چون روز شنبه مى شد ماهيها به امان الهى مى آمدند، از راه نقبها و جدولها داخل حوضها و غديرهاى ايشان مى شدند، چون آخر روز مى شد مى خواستند برگردند به دريا كه از شرّ شكاركنندگان ايمن گردند نمى توانستند برگشت، و شب در آن حوضها محصور مى ماندند كه به دست آنها را مى توانست گرفت بى شكاركردنى، چون روز يكشنبه مى شد آنها را مى گرفتند و مى گفتند: ما در شنبه شكار نكرديم و در يكشنبه شكار كرديم، و دروغ مى گفتند آن دشمنان خدا بلكه به همان حيله ها و رخنه ها كه در روز شنبه كرده بودند شكار كردند، و بر اين حال ماندند تا مال ايشان بسيار شد و به سبب گشادگى دست و ثروت در اموال زنان بسيار گرفتند و به انواع نعمتها متنعّم شدند، ايشان زياده از هشتاد هزار نفر بودند و هفتاد هزار كس از ايشان مرتكب اين عمل شدند، باقى بر ايشان انكار كردند، چنانچه حق تعالى در جاى ديگر فرموده است كه وَ سْئَلْهُمْ عَنِ اَلْقَرْيَةِ اَلَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ اَلْبَحْرِ يعنى: «سؤال كن يا محمد از ايشان از حال آن شهرى كه نزديك دريا بود» ، إِذْ يَعْدُونَ فِي اَلسَّبْتِ «در وقتى كه از حكم خدا بيرون مى رفتند در شكار كردن روز شنبه» ، إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ «در وقتى كه مى آمدند بسوى ايشان ماهيهاى ايشان در روز شنبۀ

ص: 948

ايشان بر روى آب، يا پياپى و بسيار، يا سرها از آب بيرون كرده و روزى كه شنبه نبود نمى آمدند بسوى ايشان» ، كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (1)«چنين امتحان مى كرديم ايشان را به فسق ايشان» وَ إِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اَللّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً (2)«و يادآور وقتى را كه گفتند گروهى از ايشان كه: چرا پند مى دهيد گروهى را كه خدا هلاك كنندۀ ايشان خواهد بود در دنيا يا عذاب كنندۀ ايشان خواهد بود به عذابى سخت در آخرت» .

حضرت امام عليه السّلام فرمود كه: مراد از هلاك كردن، عذاب استيصال است؛ و مراد از عذاب، عذابها و بلاهاى ديگر است. و فرمود كه: اين سخن را گناهكاران و شكاركنندگان در جواب واعظان گفتند (3).

و مشهور آن است كه ايشان سه طايفه بودند: يك طايفه شكار مى كردند، و يك طايفه ايشان را نهى و منع مى كردند، و يك طايفه نه شكار مى كردند و نه نهى آنها مى كردند (4)، اين سخن را اين طايفۀ اخير گفتند، قالُوا مَعْذِرَةً إِلى رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (5)«گفتند پنددهندگان كه: ما ايشان را موعظه مى كنيم تا معذور باشيم نزد پروردگار شما شايد ايشان پرهيزكار شوند و ترك گناه بكنند» ، فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا اَلَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلسُّوءِ وَ أَخَذْنَا اَلَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (6)«پس چون فراموش كردند و ترك نمودند آنچه را به ياد ايشان آوردند و از موعظۀ ايشان پندپذير نشدند، نجات داديم آنها را كه نهى مى كردند از گناه و بدى و گرفتيم آنها را كه ستم بر خود مى كردند به عذابى سخت به سبب فسق و نافرمانى ايشان» ، فَلَمّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً

ص: 949


1- . سورۀ اعراف:163.
2- . سورۀ اعراف:164.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 269.
4- . تفسير قمى 1/244؛ مجمع البيان 2/492؛ تفسير عياشى 2/35.
5- . سورۀ اعراف:164.
6- . سورۀ اعراف:165.

خاسِئِينَ (1) «پس چون طغيان كردند و ترك نكردند آنچه ايشان را از آن نهى كردند گفتيم به ايشان كه: باشيد بوزينگان و از رحمت الهى دور افتادگان» .

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون آن ده هزار و كسرى كه مطيعان و واعظان بودند ديدند كه آن هفتاد هزار كس پند ايشان را قبول نمى كنند و از نزول عقوبت خدا پروا نمى كنند، از ايشان كناره كردند و از ميان ايشان بيرون رفتند و در شهرى ديگر كه نزديك شهر ايشان بود قرار گرفتند كه مبادا عذاب بر آنها نازل شود و ايشان را نيز فروگيرد. پس در همان شب عذاب الهى بر ايشان نازل شد و همه ميمون شدند و دروازۀ شهر ايشان بسته ماند كه از ايشان كسى بيرون نمى آمد و كسى از بيرون به شهر ايشان نمى رفت، چون اهل شهرهاى ديگر شنيدند اين حال را آمدند و از ديوارهاى شهر بالا رفتند و ديدند مردان و زنان ايشان همه ميمون شده اند و مى گردند.

پس به شهر ايشان درآمدند و آنها كه ايشان را نصيحت مى كردند به نزد خويشان و ياران و دوستان خود مى آمدند و مى پرسيدند كه: تو فلانى؟ او آب از ديده اش مى ريخت و به سر اشاره مى كرد: بلى؛ سه روز بر اين حال ماندند، پس حق تعالى بادى و بارانى فرستاد كه ايشان را به دريا انداخت و هلاك كرد، هيچ مسخ شده اى بعد از سه روز باقى نماند و اينها كه مى بينيد، شبيه آنهايند، نه آنهايند و نه از نسل آنهايند.

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين جماعت براى شكار ماهى چنين شدند، پس چگونه خواهد بود نزد خدا حال جمعى كه فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كشتند و هتك حرمت آن حضرت كردند؟ حق تعالى اگر چه ايشان را در دنيا مسخ نكرد امّا عذابى كه در آخرت براى ايشان مهيّا گردانيده است اضعاف اضعاف مسخ است.

پس فرمود: اگر آن جماعت كه تعدّى در حكم شنبه كردند متوسل به انوار مقدسۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او عليهم السّلام مى شدند، به آن معصيت مبتلا نمى شدند، و اگر آنها كه ايشان را پند مى دادند از خدا سؤال مى كردند به جاه محمد و آل طيّبين او كه ايشان را از آن

ص: 950


1- . سورۀ اعراف:166.

گناه بازدارد هرآينه دعاى ايشان مستجاب مى شد و ليكن نكردند تا آنچه خدا در لوح نوشته بود بر ايشان جارى شد (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى امر كرد يهود را كه ترك كار دنيا در روز جمعه بكنند، ايشان قبول نكردند و روز شنبه را اختيار كردند، پس به اين سبب شكار روز شنبه را بر ايشان حرام گردانيد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى طايفه اى از بنى اسرائيل را مسخ نمود، پس آنچه به دريا رفتند جرّى و مارماهى و ساير حيوانات مسخ شدۀ دريا شدند، و آنچه به صحرا رفتند خوك و ميمون و راسو و سوسمار و ساير حيوانات صحرا شدند (3).

على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه روايت كرده است كه: اصحاب سبت را حق تعالى مهلت داد آن قدر كه بسيار شدند و اموال بيشمار اندوختند و گفتند: شكار شنبه بر ما حلال است و بر پيشينيان حرام بوده است، زيرا كه تا ما شكار ماهى كنيم در روز شنبه در نعمت و رفاهيتيم و مال ما بسيار شد و بدنهاى ما صحيح است. پس در شبى كه غافل بودند حق تعالى ايشان را به ناگاه گرفت (4).

ايضا روايت كرده است كه: ايشان از بنى اسرائيل بودند و در شهرى بودند كه نزديك به دريا بود. در مدّ و جزر، آب دريا داخل نهرها و زراعتهاى ايشان مى شد و ماهى در روز شنبه مى آمد تا آخر زراعتهاى ايشان و در روز يكشنبه ماهى نمى آمد به نهرها و زراعتهاى ايشان، پس ايشان در روز شنبه دامها نصب مى كردند در پيش نهرهاى خود كه چون آب دريا پست مى شد ماهى در ميان دامها و نهرهاى ايشان مى ماند و در روز يكشنبه آنها را مى گرفتند! پس علماى ايشان نهى كردند ايشان را از اين عمل، فايده نبخشيد تا مسخ شدند به خوك و ميمون. و سبب حرام شدن شكار ماهى بر ايشان آن بود

ص: 951


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 269.
2- . علل الشرايع 69؛ قصص الانبياء راوندى 206.
3- . كافى 6/221.
4- . تفسير قمى 1/181.

كه عيد جميع مسلمانان و غير ايشان روز جمعه بود، پس يهود مخالفت كردند و گفتند:

عيد ما شنبه است! پس خداى تعالى شكار شنبه را بر ايشان حرام كرد و مسخ شدند به ميمون و خوك (1).

و به سند حسن روايت كرده است و غير او به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه فرمود: در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام نوشته است كه: جمعى از اهل بلدۀ بصره (2)از قوم ثمود بودند و حق تعالى به جهت امتحان ايشان در روز شنبه ماهى بسيار بسوى ايشان مى فرستاد كه به در خانه هاى ايشان مى آمدند و در جميع حوضها و نهرهاى ايشان داخل مى شدند و روزهاى ديگر نمى آمدند، پس جمعى از سفيهان ايشان شروع كردند به شكار ماهى در شنبه و مدتى اين كار مى كردند، علما و عبّاد ايشان منعشان نمى كردند، تا آنكه شيطان به نزد طايفه اى از ايشان آمد گفت: خدا شما را نهى فرموده است از خوردن ماهى در روز شنبه و نهى نكرده است شما را از شكار كردن ماهى در روز روز شنبه، پس در شنبه شكار كنيد و در روزهاى ديگر بخوريد!

پس ايشان سه طايفه شدند: يك طايفه گفتند: ما شكار ماهى مى كنيم در شنبه كه بر ما حلال است؛ و يك طايفه به جانب راست رفتند و گفتند: ما شما را نهى مى كنيم از آنكه خلاف امر الهى بكنيد؛ و يك طايفه به جانب چپ رفتند و شكار نمى كردند و ايشان را هم نصيحت نمى كردند و مى گفتند به جماعت نصيحت كنندگان كه: چرا موعظه مى كنيد گروهى را كه خدا ايشان را هلاك خواهد كرد يا عذاب خواهد كرد عذابى سخت؟

پس آن طايفه اى كه ايشان را پند مى دادند گفتند: و اللّه ما امشب با شما نمى مانيم در اين شهرى كه معصيت خدا در آن كرده ايد كه مبادا بلا بر شما نازل شود و ما را هم فروگيرد.

پس از آن شهر بيرون رفتند در صحرائى نزديك آن شهر و در زير آسمان خوابيدند،

ص: 952


1- . تفسير قمى 1/244.
2- . در تفسير قمى: «اهل ايكه» است؛ و در تفسير عياشى و سعد السعود: «ايله» مى باشد. و ياقوت حموى گفته است كه: «ايله» شهرى است در كنار درياى قلزم بعد از شام، و گفته اند ايله آخر حجاز و اول شام است. (معجم البلدان 1/292) .

چون صبح شد آمدند كه حال اهل معصيت را مشاهده كنند، چون به در شهر رسيدند ديدند كه دروازۀ شهر بسته است، هر چند در زدند جواب و صداى آدمى نشنيدند بلكه صدائى چند مانند صداى حيوانات به گوششان مى رسيد، پس نردبانى بر ديوار شهر گذاشتند و شخصى را به بالا فرستادند، چون آن مرد بر آن شهر مشرف شد ديد كه همه به صورت ميمون شده اند و دمها بهم رسانيده اند و به صداى ميمون فرياد مى كنند، پس در را شكستند و داخل شهر شدند پس آن ميمونها خويشان خود را شناختند و به نزد ايشان مى آمدند، و اينها كه به شكل انسان بودند آنها را نمى شناختند، پس گفتند به آنها: آيا شما را نهى نكرديم از مخالفت حق تعالى (1)؟

و در روايت ديگر وارد شده است: آنها كه شكار مى كردند، ميمون شدند؛ و آنها كه شكار نمى كردند و انكار هم نمى كردند، به شكل مورچه شدند چون حكم حق تعالى را حقير شمردند (2).

در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شهرى در كنار دريا بود گفتند اهل آن شهر به پيغمبر خود كه: اگر راست مى گوئى دعا كن پروردگار تو ما را «جرّيث» كند و آن نوعى است از ماهيهاى بى فلس! چون شب شد آن شهر به دريا فرو رفت و اهلش همه جرّيثهاى بزرگ شدند كه سواره با اسب در ميان دهان ايشان مى توانست رفت (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: روزى جمعى از اهل كوفه به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمدند و گفتند: يا امير المؤمنين! اين مارماهى و جرّيث را در بازارهاى ما مى فروشند.

آن حضرت تبسّم نمود و فرمود: برخيزيد و با من بيائيد تا امر عجيبى به شما بنمايم و در حقّ وصىّ پيغمبر خود مگوئيد مگر سخن نيك.

ص: 953


1- . تفسير قمى 1/244؛ سعد السعود 118؛ تفسير عياشى 2/33.
2- . سعد السعود 119.
3- . تفسير عياشى 2/32.

پس آورد ايشان را به كنار فرات و آب دهان مبارك خود را در فرات انداخت و به دعائى چند تكلّم فرمود، ناگاه جرّيثى سر از آب بدر آورد و دهان خود را گشود.

حضرت فرمود: تو كيستى؟ واى بر تو و بر قوم تو.

گفت: ما از اهل آن شهريم كه در كنار دريا بود كه خدا قصۀ ما را در قرآن ياد كرده است، پس خدا بر ما عرض كرد ولايت تو را و ما قبول نكرديم، و خدا ما را مسخ كرد، پس بعضى از ما در دريا مى باشند و بعضى در صحرا، امّا آنها كه در دريا مى باشند انواع ما است يعنى مارماهى و جرّيث، و آنها كه در صحرا مى باشند سوسمار و موش دشتى است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: شنيديد؟

گفتند: بلى.

فرمود: بحقّ خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به پيغمبرى فرستاده است كه حائض مى شوند مانند زنان شما (1).

بدان كه ظاهر احاديث و مشهور ميان مفسران آن است كه ايشان اهل بصره بودند؛ و بعضى گفته اند كه اهل مدين بودند؛ و بعضى گفته اند اهل طبريه بودند (2). و ظاهر احاديث معتبره آن است كه ايشان در زمان حضرت داود عليه السّلام بودند، و از بعضى احاديث ظاهر مى شود كه بعضى خوك شدند و بعضى ميمون گرديدند (3)؛ و بعضى گفته اند كه: جوانان ايشان ميمون شدند و پيران ايشان خوك شدند (4)، و اللّه اعلم.

ص: 954


1- . تفسير عياشى 2/35.
2- . مجمع البيان 2/491؛ تفسير فخر رازى 15/36. و در اين دو مصدر و بقيۀ مصادرى كه در دسترس بود نامى از بصره نيامده است.
3- . تفسير قمى 1/244.
4- . مجمع البيان 2/493؛ تفسير طبرى 6/102.

باب بيست و : در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام

اشاره

و مشتمل است بر چند فصل

ص: 955

ص: 956

فصل اول: در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت

حق تعالى در كلام مجيد مى فرمايد كه وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى اَلْأَرْضِ اَلَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمِينَ (1)يعنى: «مسخّر گردانيديم براى سليمان باد را در حالتى كه بسيار تند و سخت بود و جارى مى شد به امر او بسوى زمينى كه بركت داده بوديم در آن و بوديم به همه چيز عالم و دانا» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين زمين مبارك شام و بيت المقدس بود (2).

وَ مِنَ اَلشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ كُنّا لَهُمْ حافِظِينَ (3) «و بودند از ديوان و شياطين جمعى كه فرو مى رفتند براى او به دريا و نفايس آنها را براى او بيرون مى آوردند و مى كردند براى او كارى چند غير از اين ساختن شهرها و قصرها و كندن كوهها و ساختن صنعتهاى غريب و بوديم مر ايشان را حفظكننده از آنكه نافرمانى آن حضرت كنند، يا ضررى به كسى برسانند» .

در جاى ديگر فرموده است كه وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ «و ميراث برد سليمان از داود مال و علم و پيغمبرى را» ، وَ قالَ يا أَيُّهَا اَلنّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ اَلطَّيْرِ وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ

ص: 957


1- . سورۀ انبياء:81.
2- . تفسير قمى 2/74.
3- . سورۀ انبياء:82.

هذا لَهُوَ اَلْفَضْلُ اَلْمُبِينُ (1) «و گفت سليمان: اى گروه مردم! تعليم كرده شده ايم ما زبان مرغان را و داده شده ايم از هر چيزى بهره اى، بدرستى كه اين فضل و زيادتى است ظاهر و هويدا» .

باز فرموده است كه وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ «و مسخّر گردانيديم از براى سليمان باد را كه بامداد به قدر يك ماه راه مى رفت و پسين به قدر يك ماه راه» ، وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ اَلْقِطْرِ «و جارى گردانيديم از براى او چشمۀ مس را» و گفته اند: سه شبانه روز مانند آب از براى او جارى بود و آنچه مردم بيرون مى آورند تا حال از آن مس است (2)، وَ مِنَ اَلْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ «و مسخّر گردانيديم براى او از جنّيان جمعى را كه كار مى كردند در پيش روى او به اذن و امر پروردگار او» ، وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ اَلسَّعِيرِ (3)«و هر كه عدول مى كرد از جنّيان از امر ما، و فرمان آن حضرت نمى برد، مى چشانيديم به او از عذاب آتش سوزندۀ افروختۀ آخرت يا دنيا را» .

چنانكه گفته اند: خدا ملكى را موكّل گردانيده بود به ايشان كه در دستش تازيانه اى بود از آتش، و هر كه فرمان سليمان نمى برد آن تازيانه را بر او مى زد كه مى سوخت (4).

يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ «مى ساختند جنّيان از براى او آنچه مى خواست از قصرها و بناهاى رفيع و مثالها و صورتها و كاسه ها مانند حوضهاى بزرگ و ديگهاى بزرگ كه نصب كرده بودند و از بسيارى بزرگى آنها را حركت نمى توانستند داد» ، اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ اَلشَّكُورُ (5)«گفتيم كه: عمل كنيد و عبادت كنيد اى آل داود به شكر اين نعمتها و

ص: 958


1- . سورۀ نمل:16.
2- . مجمع البيان 4/382.
3- . سورۀ سبأ:12.
4- . مجمع البيان 4/382.
5- . سورۀ سبأ:13.

اندكى از بندگان من شكركننده اند» .

و در جاى ديگر فرموده است كه وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (1)«بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او جسدى را پس انابه و توبه كرد بسوى ما» ، قالَ رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّابُ (2)گفت: «پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا ملك و پادشاهى كه سزاوار نباشد براى كسى بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده» ، فَسَخَّرْنا لَهُ اَلرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ (3)«پس مسخّر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم و هموار به هر جا كه مى خواست» .

گفته اند: در اول تند بود كه بساط را از جا مى كند، در آخر كه به راه مى افتاد هموار مى رفت، و بعضى گفته اند كه: گاهى چنان بود و گاهى چنين؛ بعضى گفته اند كه تند مى رفت و هموار بود؛ بعضى گفته اند كه هموارى كنايه است از آنكه فرمانبردار آن حضرت بود (4).

وَ اَلشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ. وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي اَلْأَصْفادِ (5) «و مسخّر گردانيديم براى او ديوها را هر بنا كننده اى و هر غوص كننده اى در دريا و ديوهاى ديگر را كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها» يعنى متمرّدان يا كافران ايشان كه دو و سه و زياد را با يكديگر به زنجير مى كشيد.

هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ (6) «به او گفتيم: اين بخشش ماست مر تو را، خواهى بده به مردم و خواهى نگاه دار كه تو را در قيامت بر آن حساب نخواهيم كرد» .

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: شياطين براى حضرت سليمان عليه السّلام بساطى ساخته

ص: 959


1- . سورۀ ص:34.
2- . سورۀ ص:35.
3- . سورۀ ص:36.
4- . مجمع البيان 4/477.
5- . سورۀ ص:37 و 38.
6- . سورۀ ص:39.

بودند از طلا و ابريشم كه يك فرسخ در يك فرسخ بود، و براى آن حضرت منبرى از طلا در ميان بساط مى گذاشتند كه بر آن مى نشست و در دور آن سه هزار كرسى از طلا و نقره بود كه پيغمبران بر كرسيهاى طلا و علماء بر كرسيهاى نقره مى نشستند و بر دور ايشان ساير مردم مى نشستند، و بر دور مردم ديوان و شياطين و جنّيان مى ايستادند و مرغان ايشان را به بال خود سايه مى كردند، و باد صبا آن بساط را برمى داشت و از صبح تا پسين يك ماه راه مى برد و از پسين تا صبح يك ماه راه مى برد (1).

به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به حضرت سليمان عطا فرمود و هفتصد سال و هفت ماه پادشاهى تمام دنيا كرد كه جنّيان و آدميان و ديوان و چهار پايان و مرغان و درندگان همه در فرمان او بودند، و علم هر چيز و زبان هر چيز را خدا به او تعليم كرده بود، و در زمان آن حضرت صنعتهاى عجيب پيدا شد كه مردم ياد مى كنند (2).

مؤلف گويد: اين حديث غريب است از جهت اشتمال بر اين مقدار از عمر آن حضرت و مالك شدن تمام دنيا و هر دو مخالف احاديث ديگر است، و اللّه يعلم.

ايضا روايت كرده است كه لشكرگاه آن حضرت صد فرسخ بود: بيست و پنج فرسخ از آدميان بود، و بيست و پنج فرسخ از جنّيان بود، و بيست و پنج فرسخ از وحشيان، و بيست و پنج فرسخ از مرغان؛ و هزار خانه از آبگينه بر روى چوب تعبيه كرده بودند كه سيصد زن نكاحى و هفتصد كنيز براى آن حضرت در آن خانه ها بودند. پس باد تند را امر مى كرد كه اينها را از جا مى كند و باد نرم را امر مى كرد كه به راه مى برد، پس خدا به آن حضرت وحى نمود در ميان زمين و آسمان كه: بر پادشاهى تو اين را افزودم كه هر كه سخنى بگويد باد از براى تو بياورد (3).

ثعلبى روايت كرده است كه: چون سليمان عليه السّلام بر بساط سوار مى شد اهل و حشم و

ص: 960


1- . مجمع البيان 4/215.
2- . مجمع البيان 4/214.
3- . مجمع البيان 4/215.

خدمتكاران و نويسندگان و لشكر خود را با خود مى برد و اينها در سقفها بودند بر روى يكديگر در خور درجه هاى خود، و مطبخ آن حضرت همراه او بود با تنورهاى آهن و ديگهاى بزرگ كه در هر ديگى بيست شتر پخته مى شد، و ميدانها براى چهار پايان در پيش مجلس او بود، و طبّاخان مشغول طبخ بودند و ساير صنّاع مشغول اعمال خود بودند، و اسبان در پيش روى آن حضرت بودند و بساط در هوا مى رفت.

پس، از اصطخر شيراز يك روز به يمن رفت و گذشتند بر مدينۀ طيّبه، پس سليمان عليه السّلام فرمود كه: اين محل هجرت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم خواهد بود، خوشا حال كسى كه به او ايمان بياورد و متابعت او بكند، و چون به مكۀ معظّمه گذشت بتها ديد كه بر دور كعبه گذاشته اند، و چون سليمان عليه السّلام گذشت كعبه گريست، پس خدا وحى كرد به او كه: چرا مى گريى؟

كعبه گفت: براى آن مى گريم كه پيغمبرى از پيغمبران تو و جمعى از دوستان تو بر من گذشتند و نزد من فرود نيامدند و نزديك من نماز نكردند و بتها را بر دور من گذاشته اند و مى پرستند.

پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: گريه مكن، بزودى تو را پر خواهم كرد از روهاى سجده كننده، و قرآن تازه در تو خواهم فرستاد، و پيغمبرى در آخر الزمان نزد تو مبعوث خواهم كرد كه بهترين پيغمبران من باشد، و جمعى را مقرر خواهم كرد كه تو را آبادان گردانند، و فريضه اى بر ايشان واجب خواهم كرد كه به سبب آن از اطراف عالم بسوى تو بشتابند مانند مرغان كه بسوى آشيانه هاى خود شتابند و مانند ناقه اى كه بسوى فرزند خود ميل كند، و تو را پاك خواهم كرد از لوث بتها و بت پرستان (1).

و روايت كرده است كه: چون سليمان عليه السّلام بعد از پدر خود پيغمبر و پادشاه شد امر فرمود تختى براى او ساختند بسيار غريب و بديع كه در هنگام قضا و حكم در ميان مردم كه بر روى آن نشيند كه مبطلى يا گواه ناحقى به نزد او آيد بترسد و دروغ نگويد و دعوى

ص: 961


1- . عرائس المجالس 296.

ناحق نكند و گواه گواهى باطل ندهد.

پس تخت را از دندان فيل ساختند و به ياقوت و مرواريد و زبرجد و انواع جواهر مرصّع كردند، و در دور آن چهار درخت از طلا ساختند كه خوشه هاى آن از ياقوت سرخ و زمرّد سبز بود، و بر سر دو درخت دو طاووس از طلا تعبيه كردند و بر سر دو درخت ديگر دو كركس از طلا روبروى يكديگر، و در دو جانب تخت دو شير از طلا ساختند كه بر سر هر يك از ايشان عمودى بود از زمرّد سبز، و بر آن چهار درخت از درختان تاك از طلاى سرخ بسته بودند و خوشه هاى آنها از ياقوت سرخ بود، و آن درختان تاك و آن چهار درخت سايه مى افكندند بر تخت آن حضرت.

چون حضرت سليمان مى خواست كه بر آن تخت بالا رود، چون قدم بر پايۀ اول مى گذاشت جميع آن تخت به روش آسيا به گردش مى آمد و كركس ها و طاووس ها بالهاى خود را مى گشودند و شيرها دستهاى خود را به زمين پهن مى كردند و دمهاى خود را به زمين مى زدند، همچنين بر هر پايه كه قدم مى گذاشت چنين مى كردند تا به تخت بالا مى رفت، چون بر روى تخت قرار مى گرفت آن دو كركس تاج را بر سر آن حضرت مى گذاشتند.

پس تخت با آن درختان و مرغان به گردش مى آمدند و از دهانهاى خود مشك و عنبر بر آن حضرت مى پاشيدند، پس كبوترى كه در پايۀ تخت تعبيه كرده بودند از طلا و مكلّل به جواهر گرانبها تورات را به دست حضرت سليمان عليه السّلام مى داد و آن حضرت بر مردم مى خواند، بعد از آن مردم به مرافعه به نزد آن حضرت مى آمدند، و عظماى بنى اسرائيل بر هزار كرسى طلا مى نشستند در جانب راست آن حضرت، و عظماى جن بر هزار كرسى نقره مى نشستند در جانب چپ آن حضرت.

پس مرغان حاضر مى شدند و بر سر ايشان بالهاى خود را مى گستردند، چون كسى به دعوى مى آمد و حضرت سليمان عليه السّلام گواه از او مى طلبيد تخت با هر چه در دور آن بود به گردش مى آمدند و شيرها دمها را بر زمين مى زدند و مرغان مرصّع بالها را مى گشودند، پس

ص: 962

در دل مدّعيان و شهود رعبى بهم مى رسيد كه خلاف واقع نمى توانستند گفت (1).

مؤلف گويد: اينها موافق روايات عامه است، و گفته اند مفسّران كه: در شريعت آن حضرت ساختن صورت حيوانات حرام نبود و در اين امّت حرام شد (2).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تماثيلى كه خدا فرموده است كه جنّيان براى آن حضرت مى ساختند، تماثيل مردان و زنان نبود بلكه صورت درخت و مثل آن بود (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ملك سليمان عليه السّلام ما بين بلاد اصطخر بود تا بلاد شام (4).

مؤلف گويد: ممكن است كه در اول پادشاهى، ملك آن حضرت اين قدر بوده باشد.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى را مبعوث نگردانيد مگر عاقل و بعضى در عقل كاملتر از بعضى بودند، و داود عليه السّلام سليمان را خليفه نكرد تا عقلش را آزمود، و سليمان در ابتداى خلافت سيزده سال بود عمر او و چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود و ذو القرنين دوازده ساله پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد (5).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه: «اى آل داود! شكر كنيد» (6)؟

حضرت فرمود: آل داود هشتاد مرد و هفتاد زن بودند و يك روز ترك مواظبت محراب عبادت خود نكردند، پس چون داود عليه السّلام به عالم قدس رحلت نمود سليمان پادشاه شد و

ص: 963


1- . عرائس المجالس 306.
2- . تفسير قرطبى 14/273.
3- . محاسن 2/458؛ كافى 6/527.
4- . قصص الانبياء راوندى 208.
5- . محاسن 1/307.
6- . سورۀ سبأ:13.

گفت: اى گروه مردمان! خدا به ما تعليم كرده است زبان مرغان را.

پس خدا مسخّر او گردانيد جنّيان و آدميان را، و هر پادشاهى را كه مى شنيد در اطراف زمين هست بر سر او مى رفت تا او را ذليل مى كرد و به دين خود در مى آورد و باد را خدا مسخّر او نمود، و چون به مجلس خود مى نشست مرغان بر سرش جمع مى شدند و به بالهاى خود سايه بر او مى افكندند و جنّيان و آدميان در خدمتش صف مى كشيدند، و چون مى خواست با لشكر خود به جنگ برود به ناحيه اى بساطى از چوب براى او مى زدند و لشكرى و چهار پايان و آلات حرب همه را بر آن بساط مى گذاشت، و آنچه او را در كار بود همه را بر آن بساط جا مى داد، پس امر مى فرمود باد تند سخت را كه در زير بساط چوب داخل مى شد برمى داشت و مى برد به هر جا كه مى خواست، بامداد يك ماه راه مى رفت و پسين يك ماه راه (1).

به سند موثق كالصحيح از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت سليمان عليه السّلام بيرون آمد از بيت المقدس و بر بساط خود نشست و سيصد هزار كرسى در جانب راست آن حضرت بود كه آدميان بر آنها نشسته بودند، و سيصد هزار كرسى در جانب چپ او بود كه جنّيان بر آنها نشسته بودند، امر فرمود مرغان را كه بر سر همه سايه افكندند، و حكم فرمود باد را كه ايشان را برداشت و آورد به مدائن و از مدائن برداشت ايشان را و شب را در اصطخر شيراز گذرانيدند، چون بامداد شد حكم كرد باد ايشان را به جزيرۀ بركاوان (2)برد و امر كرد باد را آن قدر پست شد كه نزديك شد پاهاى ايشان به آب برسد! در آن حال بعضى از ايشان به بعضى گفتند: هرگز پادشاهى از اين عظيمتر ديده ايد؟ پس ملكى از آسمان ندا كرد كه: ثواب يك سبحان اللّه گفتن از براى خدا بزرگتر است از اين پادشاهى كه مى بينيد (3).

ص: 964


1- . قصص الانبياء راوندى 208.
2- . در مصدر «بركادان» آمده است. ياقوت حموى گفته است: «بركاوان» ناحيه اى است در فارس (معجم البلدان 1/399) .
3- . قصص الانبياء راوندى 208.

به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام قلعه اى داشت كه شياطين براى آن حضرت بنا كرده بودند كه در آن هزار حجره بود، و در هر حجره يك زن از زنان آن حضرت بود، هفتصد كنيز قبطى بودند و سيصد زن نكاحى، حق تعالى قوّت چهل مرد در مجامعت زنان به آن حضرت عطا كرده بود و در هر شبانه روز همۀ ايشان را مى ديد و به مجامعت خود مى رسانيد، آن حضرت مأمور ساخته بود شياطين را كه از موضعى به موضع ديگر سنگ مى بردند، پس ابليس به آنها رسيد و از ايشان پرسيد: چون است حال شما؟

گفتند: طاقت ما به نهايت رسيده است.

ابليس گفت: سنگ را كه به موضع خود رسانيدند خالى بر مى گرديد؟

گفتند: بلى.

گفت: پس شما در راحتيد.

چون باد اين سخن را به گوش سليمان عليه السّلام رسانيد حكم فرمود كه چون شياطين سنگ را به موضع مقرر برسانند به قدر آن خاك از آن موضع برگردانند به آن موضعى كه سنگ را برداشته اند.

پس باز ابليس به ايشان رسيد و احوال ايشان را پرسيد، گفتند: حال ما بدتر شد.

گفت: آيا شبها مى خوابيد؟

گفتند: بلى.

گفت: پس در راحتيد.

چون باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد حكم فرمود كه شب و روز هر دو كار كنند. پس اندك وقتى كه از اين گذشت حضرت سليمان عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود (1).

مؤلف گويد: در اينجا اشاره اى است به اينكه كار را بر مردم تنگ گرفتن عاقبتى ندارد هر چند آنها مردم بد باشند.

ص: 965


1- . قصص الانبياء راوندى 209.

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: پيرزالى به خدمت حضرت سليمان عليه السّلام آمد از باد شكايت كرد، پس حضرت سليمان باد را طلبيد فرمود: چرا آزار كرده اى اين زن را كه از تو شكايت مى نمايد؟

باد گفت: پروردگار عزت مرا فرستاد بسوى كشتى فلان جماعت كه كشتى ايشان را از غرق نجات دهم و مشرف بر غرق شده بود، من به سرعت مى رفتم براى نجات آن كشتى، پس به اين زن گذشتم كه در بام خانۀ خود ايستاده بود و بى اختيار من افتاد از بام و دستش شكست.

پس سليمان عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! چه حكم كنم بر باد؟

حق تعالى وحى فرستاد: حكم كن بر اهل آن كشتى كه ديۀ شكستن دست اين زن را بدهند چون باد براى خلاصى كشتى ايشان مى رفته است، زيرا كه نزد من ظلم كرده نمى شود احدى از عالميان (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام به سبب پادشاهى دنيا، بعد از همۀ پيغمبران داخل بهشت خواهد شد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اول كسى كه خانۀ كعبه را جامۀ بافته پوشانيد حضرت سليمان عليه السّلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد (3).

در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان به حجّ خانۀ كعبه رفت با جنّيان و آدميان و مرغان بر روى هوا، و كعبه را جامه هاى قبطى پوشانيد (4).

در حديث گذشت كه سليمان ختنه كرده متولد شد (5)و نقش نگين انگشتر آن حضرت

ص: 966


1- . محاسن 2/11؛ كافى 7/369؛ تهذيب الاحكام 10/203.
2- . سرائر ابن ادريس 3/564.
3- . من لا يحضره الفقيه 2/235.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/235؛ كافى 4/213.
5- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.

اين بود: «سبحان من الجم الجنّ بكلماته» (1)يعنى «منزّه است خداوندى كه لجام كرد جنّيان را به كلمات خود» يعنى مسخّر گردانيد ايشان را به نامهاى بزرگ خود يا به فرمان واجب الاذعان خود.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: شبى بعد از خفتن، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از خانه بيرون آمدند و آهسته مى فرمودند: امام شما بسوى شما بيرون آمده است و پيراهن آدم عليه السّلام را پوشيده است و در دست اوست انگشتر سليمان و عصاى موسى (2).

و در روايت ديگر وارد شده است: روزى حضرت سليمان با آن شوكت خود گذشت بر عابدى از عبّاد بنى اسرائيل، آن عابد گفت: و اللّه اى پسر داود! خدا به تو پادشاهى عظيمى عطا كرده است.

پس باد آن صدا را به گوش سليمان رسانيد، سليمان در جواب او گفت: و اللّه كه يك تسبيح در صحيفۀ مؤمن بهتر است از آنچه خدا به پسر داود داده است، زيرا كه آنچه به او داده است برطرف مى شود و ثواب آن تسبيح هميشه باقى است (3).

روايت كرده اند كه: چون صبح مى شد سليمان عليه السّلام نظر مى كرد به روهاى مردم و از توانگران و اشراف مى گذشت، چون به مساكين مى رسيد با ايشان مى نشست و مى گفت:

مسكينى با مساكين نشسته است (4)!

و با آن پادشاهى كه داشت، جامۀ موئين مى پوشيد، چون شب مى شد دستهاى خود را به گردن خود مى بست و تا صبح برپا ايستاده بود و مى گريست، و خوراك او از زنبيلى بود كه به دست خود مى بافت و مى فروخت، و پادشاهى را براى آن طلبيد كه بر پادشاهان كافر

ص: 967


1- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370؛ مكارم الاخلاق 90.
2- . كافى 1/231؛ بصائر الدرجات 178 و 188.
3- . تنبيه الخواطر 137.
4- . تنبيه الخواطر 211.

غالب شود و ايشان را به اسلام درآورد (1).

به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام عرض كرد: مردم در باب خردسالى شما گفتگو مى كنند و مى گويند: چون مى شود كه طفل نه ساله اى امام باشد؟

حضرت فرمود كه: حق سبحانه و تعالى وحى نمود بسوى داود كه سليمان را خليفۀ خود گرداند و سليمان طفلى بود كه گوسفند مى چرانيد، چون عبّاد و علماى بنى اسرائيل اين را انكار كردند خدا وحى نمود به داود كه: بگير عصاهاى آنها را كه در اين باب سخن مى گويند و با عصاى سليمان در خانه اى بگذار و به مهر همۀ ايشان آن خانه را مهر كن، فردا در را بگشا، پس عصاى هر كه برگ بر آورده باشد و ميوه داده باشد او خليفۀ من است.

چون داود رسالت الهى را به ايشان رسانيد، گفتند: راضى شديم (2). چون عصاى سليمان برگ كرد و ميوه داد، انقياد كردند براى خلافت او.

و در حديث معتبر منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چگونه شياطين به آسمان بالا مى روند و حال آنكه ايشان مانند مردمند در خلقت و كثافت، و اگر چنين نبودند چگونه از براى حضرت سليمان عمارتها و كارهاى دشوار مى كردند كه فرزندان آدم از آنها عاجز بودند؟

حضرت فرمود: ايشان اجسام لطيفه اند و غذاى ايشان نسيم است، به اين سبب بى نردبان به آسمان بالا مى توانند رفت، و ليكن حق تعالى چنانچه ايشان را مسخّر حضرت سليمان گردانيد همچنين ايشان را غليظ و كثيف گردانيد كه آن كارها از ايشان متمشّى تواند شد (3).

در حديث معتبر منقول است كه على بن يقطين از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيد:

آيا جايز است كه پيغمبر خدا بخيل بوده باشد؟

ص: 968


1- . ارشاد القلوب 157.
2- . كافى 1/383.
3- . احتجاج 2/220.

فرمود: نه.

گفت: پس چه معنى دارد قول سليمان عليه السّلام كه: پروردگارا! مرا بيامرز و ببخش مرا ملكى كه سزاوار نباشد از براى احدى بعد از من.

آن حضرت فرمود: پادشاهى دو پادشاهى است: يك پادشاهى آن است كه به جور و غلبه و استيلا باشد، و پادشاهى ديگر آن است كه از جانب خدا باشد مانند پادشاهى آل ابراهيم و پادشاهى طالوت و ذو القرنين. پس سليمان گفت: به من عطا كن پادشاهى كه سزاوار نباشد بعد از من كسى را كه به غلبه و استيلا و جور و ستم مثل آن تواند تحصيل كرد؛ تا بدانند مردم كه پادشاهى آن حضرت زياده از طاقت بشر است تا معجزۀ او باشد بر حقيقت او و دليل باشد بر پيغمبرى او، و غرض آن حضرت آن نبود كه حق تعالى به انبيا و اوصيا از پادشاهى حق مثل آن ندهد.

پس حق تعالى براى او باد را مسخّر گردانيد هر جا كه خواهد او را ببرد هر روز

اهه راه، و شياطين را مسخّر او گردانيد كه براى او بنا كنند و غوّاصى كنند و زبان مرغان را تعليم او نمود، پس مردم دانستند در زمان او و بعد از او كه پادشاهى آن حضرت شباهتى ندارد به پادشاهى ملوكى كه مردم از براى خود اختيار مى كنند و به جور و غلبه بر مردم مستولى مى شوند.

پس حضرت فرمود: و اللّه كه خدا داده است به ما آنچه به سليمان داده بود و آنچه به سليمان و احدى غير او نداده بود. حق تعالى در قصۀ سليمان عليه السّلام فرمود: «اين عطاى ماست پس ببخش يا نگاهدار بى حساب» (1)، و در قصۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: «آنچه به شما مى دهد و مى گويد به آن اخذ كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند ترك كنيد» (2)، و اختيار دين و دنياى همه را به آن حضرت گذاشت (3).

مؤلف عفى عنه گويد كه: در جواب اين شبهه وجوه بسيار در كتاب بحار الانوار ذكر

ص: 969


1- . سورۀ ص:39.
2- . سورۀ ص:39.
3- . معاني الاخبار 353؛ علل الشرايع 71.

كرده ام (1)و چون اين وجه كه از معدن وحى و الهام ظاهر گرديده بهترين وجوه است در اين كتاب به همين اكتفا نمود.

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: آنچه سليمان در اين آيه سؤال كرد، خدا به او عطا فرمود؟

گفت: بلى، و خدا بعد از او به كسى نداد از استيلاى بر شيطان آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد، گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد چنان فشرد كه زبانش آويخته شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد. پس فرمود: اگر نه دعاى سليمان عليه السّلام بود هرآينه به شما مى نمودم او را (2).

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه سليمان را خليفۀ خود گرداند، بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: خردسالى را بر ما خليفه مى كند و در ميان ما از او بزرگتر هست؟ !

پس داود سركرده ها و اكابر اسباط بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: به من رسيد آنچه شما در باب خلافت سليمان گفتيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و هر يك نام خود را بر عصاى خود بنويسيد و با عصاى سليمان شب در خانه اى مى گذاريم و صبح بيرون مى آوريم، پس عصاى هر كه سبز شده باشد و ميوه داده باشد او به خلافت الهى سزاوارتر خواهد بود.

پس چنين كردند و عصاها را در خانه گذاشتند و در خانه را بستند و سركرده هاى قبائل بنى اسرائيل همه حراست آن خانه كردند، چون داود عليه السّلام نماز صبح را با ايشان بجا آورد در را گشود و عصاها را بيرون آورد، چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان عليه السّلام برگ برآورده و ميوه داده است به خلافت آن حضرت راضى شدند. پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آن حضرت را و پرسيد: اى فرزند!

ص: 970


1- . بحار الانوار 14/86.
2- . قرب الاسناد 174.

چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است؟

سليمان گفت: عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را.

پس پرسيد: اى فرزند! چه چيز شيرين تر است؟

گفت: محبت و دوستى و اين رحمت خداست در ميان بندگانش.

داود عليه السّلام خنديد و شاد گرديد و گفت: اى بنى اسرائيل! اين خليفۀ من است در ميان شما بعد از من.

پس بعد از آن سليمان امر خود را مخفى داشت و زنى خواست، مدتى از شيعيان خود پنهان شد، پس زنش روزى به او گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چه بسيار خصلتهاى تو كامل و بوى تو خوش است و در تو نمى بينم خصلتى كه از آن كراهت داشته باشم مگر آنكه خرج تو با پدر من است، اگر بروى به بازار و متعرض روزى خدا شوى اميدوارم كه خدا تو را نااميد برنگرداند.

سليمان گفت: و اللّه كه من هرگز از كارهاى دنيا كارى نكرده ام و نمى دانم.

پس در آن روز به بازار رفت و در تمام روز گشت، چيزى نيافت، شب به نزد زن خود برگشت و گفت: امروز چيزى نيافتم.

زن گفت: باكى نيست، اگر امروز نشد فردا خواهد شد.

پس روز ديگر نيز رفت تا شام گشت و برگشت گفت: امروز نيز چيزى نيافتم.

زن گفت: فردا ان شاء اللّه خواهى يافت.

پس در روز سوم به ساحل دريا رفت، ناگاه مردى را ديد كه شكار ماهى مى كند، به او گفت: راضى مى شوى كه من تو را مدد كنم در شكار كردن و مزدى به من بدهى؟

صيّاد گفت: بلى.

پس سليمان عليه السّلام صيّاد را مدد كرد در شكار ماهى، چون فارغ شدند صيّاد دو ماهى به مزد به آن حضرت داد.

پس سليمان ماهيها را گرفت و خدا را حمد كرد و شكم يكى از آنها را شكافت انگشترى در ميان شكم او يافت، پس انگشتر را گرفت و در جامۀ خود بست و خدا را

ص: 971

شكر كرد و ماهيها را پاكيزه كرد و به خانه آورد، پس آن زن بسيار شاد شد و گفت:

مى خواهم پدر و مادر مرا بطلبى تا بدانند كه تو كسب كرده اى.

چون ايشان را طلبيدند و از آن ماهى تناول نمودند، سليمان به ايشان گفت: آيا مرا مى شناسيد؟

گفتند: نه و اللّه نمى شناسيم تو را، امّا از تو بهتر كسى را نديده ايم.

پس انگشتر خود را كه در شكم ماهى يافته بود بيرون آورد و در دست كرد و در همان ساعت مرغان و جنّيان همه بر او گرد آمدند و باد در فرمان او شد و پادشاهى او ظاهر گرديد، و آن زن را و پدر و مادر او را برداشت و به بلاد اصطخر آورد و شيعيان او از اطراف عالم به نزد او جمع شدند و شاد گرديدند و از شدّتها كه ايشان را در غيبت آن حضرت رو داده بود فرج يافتند، مدتى پادشاهى كرد چون هنگام وفات آن حضرت شد آصف پسر برخيا را وصىّ خود گردانيد به امر الهى، و پيوسته شيعيان به نزد آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند.

پس خدا آصف را از ميان ايشان غايب گردانيد به غيبت طولانى، پس باز از براى شيعيان ظاهر شد و مدتى در ميان ايشان ماند، پس ايشان را وداع كرد، گفتند: ديگر كجا تو را ببينيم؟

فرمود: نزد صراط در قيامت. و از ايشان غايب گرديد، و به سبب غايب شدن او بليّه بر بنى اسرائيل سخت شد و بخت نصر بر ايشان مستولى شد و كرد نسبت به ايشان آنچه كرد (1).

شيخ طوسى عليه الرحمه در كتاب امالى به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون پادشاهى سليمان عليه السّلام از او برطرف شد، از ميان قوم خود بيرون رفت و مهمان مرد بزرگى شد، آن مرد ضيافت نيكو كرد آن حضرت را و احسان بسيار به آن حضرت نمود و تعظيم و توقير بسيار به آن حضرت فرمود به سبب فضايل و كمالات و

ص: 972


1- . كمال الدين و تمام النعمة 156، و در آنجا روايت از امام جواد عليه السّلام نقل شده است.

عباداتى كه از آن حضرت مشاهده مى نمود، پس دختر خود را به آن حضرت تزويج نمود، پس روزى آن دختر به آن حضرت گفت: چه بسيار نيكو است اخلاق تو و كامل است خصلتهاى تو، در تو نمى بينم خصلت بدى مگر آنكه در خرج پدر منى.

پس سليمان عليه السّلام به ساحل دريا آمد و اعانت كرد صيّادى را بر شكار ماهى، و صيّاد، ماهى به او داد و از شكم آن ماهى انگشتر پادشاهى خود را يافت (1).

بدان كه در اين قصه نزاع عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست:

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ (2)يعنى: «بخشيديم به داود سليمان را نيكو بنده اى بود سليمان بدرستى كه بود او بسيار رجوع كننده به درگاه ما به طاعت و بندگى» إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ اَلصّافِناتُ اَلْجِيادُ (3)«يادآور وقتى را كه عرض كردند بر او در وقت پسين اسبان نجيب را كه بر سه دست و پا مى ايستادند و از يك پا سر سم را بر زمين مى گذاشتند و نيك رفتار و تندرو بودند» ، گفته اند كه: هزار اسب نفيس بودند كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود، بعضى گفته اند كه اسبان بال دار بودند كه از دريا براى آن حضرت بيرون آمده بودند (4).

فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ (5) «پس گفت سليمان: بدرستى كه من دوست داشتم دوست داشتن اسبان را از ياد پروردگار خود تا پنهان شد آفتاب در پرده» يعنى: پست شد يا غروب كرد، رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْناقِ (6)«برگردانيد اسبان را بر من، پس شروع كرد به زدن ساقها و گردنهاى اسبان؛ يا برگردانيد آفتاب را براى من، پس مسح كرد ساق و گردن خود را براى

ص: 973


1- . امالى شيخ طوسى 658.
2- . سورۀ ص:30.
3- . سورۀ ص:31.
4- . مجمع البيان 4/474.
5- . سورۀ ص:32.
6- . سورۀ ص:33.

وضو و نماز كردن» .

وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (1) «و بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او بدنى را، پس انابه و توبه كرد بسوى ما» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه گفته است در تفسير اين آيات كه: حضرت سليمان عليه السّلام اسبان را بسيار دوست مى داشت و مكرّر مى طلبيد و براى او عرض مى كردند، پس روزى مشغول اسب ديدن شد تا آفتاب فرو رفت و نماز عصر از او فوت شد و غم عظيمى به اين سبب آن حضرت را عارض شد، پس دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را براى او برگرداند تا نماز عصر بكند، پس برگشت آفتاب تا وقت نماز عصر و او نماز عصر را ادا كرد، پس اسبان را طلبيد و به شمشير گردن زد آنها را و پى كرد تا همه را كشت، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«شروع كرد به مسح ساق و گردن آنها» .

در تفسير افتتان و امتحان او گفته است كه: چون حضرت سليمان زن يمنى را تزويج كرد، از براى او پسرى از آن زن بهم رسيد، بسيار آن پسر را دوست مى داشت، ملك الموت بسيار به نزد آن حضرت مى آمد، روزى آمد و نظر تندى بسوى آن پسر كرد، پس سليمان عليه السّلام از نظر كردن ملك الموت ترسيد به مادر آن پسر گفت كه: ملك الموت نظرى به پسر من كرد گمان دارم كه به قبض روح او مأمور شده باشد.

پس به جنّيان و شياطين گفت: آيا شما را حيله است در اينكه او را از مرگ بگريزانيد؟

پس يكى از ايشان گفت كه: من او را در زير چشمۀ آفتاب مى گذارم در مشرق. حضرت سليمان گفت كه: ملك الموت در ما بين مشرق و مغرب بيرون مى آيد.

پس ديگرى گفت: من او را در زير زمين هفتم مى گذارم. حضرت سليمان گفت:

ملك الموت به آنجا نيز مى رسد.

پس ديگرى گفت: من او را در ميان ابر و هوا مى گذارم. پس برد او را و در ميان ابر گذاشت.

ص: 974


1- . سورۀ ص 34.

پس ملك الموت در ميان ابر روح آن پسر را قبض كرد و مرده بر روى كرسى حضرت سليمان افتاد، و چون دانست كه خطا كرده است، توبه و انابه كرد و گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا پادشاهى كه سزاوار نباشد احدى را بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده.

پس حق تعالى مى فرمايد كه: «مسخّر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم هر جا كه مى خواست، و شياطين را مسخّر گردانيديم براى او كه عمارتها بنا كنند و در دريا غوّاصى كنند براى او، و ديگران را از شيطان كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها» (1)و آنها شياطينى چند بودند كه مقيّد كرده بود ايشان را و بر هم بسته بود به سبب آنكه نافرمانى او كردند در وقتى كه خدا ملك او را سلب كرده بود.

چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پادشاهى حضرت سليمان را در انگشترش گذاشته بود، پس هرگاه آن انگشتر را در دست مى كرد جميع جن و انس و شياطين و مرغان هوا و وحشيان صحرا نزد او حاضر مى شدند و او را اطاعت مى كردند پس بر تخت خود مى نشست، حق تعالى بادى فرستاد كه تخت او را با جميع شياطين و مرغان و آدميان و چهارپايان و اسبان بر روى هوا مى برد به هر جايى كه مى خواست سليمان عليه السّلام. پس نماز صبح را در شام مى كرد و نماز ظهر را در فارس مى كرد، و امر مى فرمود شياطين را كه سنگ را از فارس برمى داشتند و در شام مى فروختند، چون اسبان را گردن زد و پى كرد حق تعالى پادشاهى او را سلب كرد، و چون داخل بيت الخلا مى شد انگشتر را به بعضى از خدمۀ خود مى سپرد، پس شيطانى آمد و فريب داد خادم آن حضرت را و انگشتر را از او گرفت و در دست كرد، پس شياطين و جنّيان و آدميان و مرغان و وحشيان همه نزد او حاضر شدند و او را اطاعت كردند.

چون حضرت سليمان به طلب انگشتر بيرون آمد انگشتر را نيافت و پادشاهى را با ديگرى يافت، گريخت و به كنار دريا شتافت، بنى اسرائيل اطوار شيطان را كه به صورت

ص: 975


1- . سورۀ ص:36-38.

سليمان شده بود و دعوى سليمانى مى كرد، منكر يافتند و موافق اطوار حسنۀ آن حضرت نيافتند و به شك افتادند.

پس به نزد مادر سليمان رفتند و از او پرسيدند كه: در اين اوقات از سليمان چيزى مشاهده مى نمائى كه خلاف عادت معهود او باشد؟

گفت: او پيشتر نيكوكارترين مردم بود نزد من، در اين ايام مخالفت من مى كند. و چون از كنيزان و زنان آن حضرت پرسيدند، گفتند: سليمان پيشتر در حيض با ما نزديكى نمى كرد، در اين اوقات در حيض به نزديك ما مى آيد.

چون شيطان ترسيد كه بيابند كه او سليمان نيست، انگشتر را در دريا انداخت و گريخت، و حق تعالى ماهى را امر فرمود كه انگشتر را فرو برد.

بنى اسرائيل چهل روز متحيّر ماندند و سليمان را تفحّص مى كردند، و سليمان در كنار دريا مى گرديد توبه و انابه مى كرد و به درگاه خدا تضرع مى نمود. بعد از چهل روز به صيّادى رسيد كه ماهى شكار مى كرد از او استدعا كرد كه: رخصت بده كه من تو را يارى كنم و از ماهى كه شكار مى كنى حصّه اى به من بدهى، و چون او را اعانت كرد بر شكار ماهى، صيّاد يك ماهى به آن حضرت داد، چون حضرت سليمان شكم آن را شكافت كه آن را بشويد انگشتر خود را در شكم آن يافت.

پس انگشتر را در انگشت خود كرد و جميع جنّيان و شياطين و آدميان و مرغان و وحشيان بر دور او جمع شدند و به جاى خود برگشت و آن شيطان را با لشكرهاى او گرفت و مقيّد گردانيد، بعضى را در ميان آب و بعضى را در ميان سنگ به نامهاى بزرگ خدا محبوس گردانيد، و ايشان محبوس و معذّب خواهند بود تا روز قيامت.

چون حضرت سليمان به ملك خود برگشت، به آصف-كه كاتب و وزير او بود و خدا در حقّ او فرموده است كه: علمى از كتاب نزد او بود، كه قصر بلقيس را به يك چشم زدن حاضر گردانيد-حضرت سليمان اعتراض نمود كه: من مردم را معذور مى دارم كه نمى دانستند كه او شيطان است، تو را چگونه معذور دارم كه مى دانستى؟

آصف در جواب گفت: بخدا سوگند مى خورم كه مى شناختم آن ماهى را كه انگشتر تو

ص: 976

را برداشته بود و پدر و مادر و عمو و خالوى آن ماهى را نيز مى شناختم، امّا امر الهى چنين بود، و آن شيطان به من گفت: براى من بنويس چنانچه براى سليمان مى نوشتى، من گفتم:

قلم من به جور و ظلم جارى نمى شود، گفت: پس بنشين و چيزى منويس، من مى نشستم به ضرورت و چيزى براى او نمى نوشتم، و ليكن مرا خبر ده اى سليمان كه چرا هدهد را دوست مى دارى و حال آنكه از همۀ مرغان خسيس تر و بد بوتر است؟

حضرت سليمان فرمود: براى آن دوست مى دارم آن را كه آب را در زير سنگ سخت مى بيند.

آصف گفت: چرا آب را در زير سنگ مى بيند و دام را در زير يك مشت خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟

حضرت سليمان فرمود: چون امرى مقدّر شد ديده كور مى شود (1).

تا اينجا روايت على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه بود، و عامه نيز نزديك به اين روايت كرده اند كه: حضرت سليمان عليه السّلام خبر به او رسيد كه شهرى در ميان دريا هست، پس بر بساط خود نشست با لشكر خود و باد آن را برد به آن شهر و آن شهر را فتح كرد و پادشاه آن شهر را كشت، و آن پادشاه دخترى داشت كه او را «جراده» مى گفتند و در نهايت حسن و جمال بود، پس آن دختر را براى خود گرفت و مسلمان كرد او را و با او مقاربت نمود و او را بسيار دوست مى داشت.

چون جراده بر مفارقت پدر خود بسيار مى گريست، حضرت سليمان شياطين را امر فرمود كه صورتى شبيه پدر او ساختند، و آن دختر جامه اى مثل جامۀ پدر خود ساخت و بر آن صورت پوشانيد، هر صبح و شام با كنيزان خود به نزد آن صورت مى رفتند و آن را سجده مى كردند، پس آصف خبر داد حضرت سليمان را به اين واقعه و سليمان عليه السّلام آن صورت را شكست و آن زن را عقوبت نمود و خود به خلوت رفت و بر روى خاكستر نشست و تضرع و توبه و استغفار مى نمود، كنيزى داشت او را «امينه» مى گفتند و هرگاه به

ص: 977


1- . تفسير قمى 2/234.

بيت الخلا مى رفت يا با زنى مقاربت مى كرد، انگشتر خود را به او مى سپرد.

پس روزى انگشتر خود را به او سپرد و داخل بيت الخلا شد، پس شيطانى كه سر كردۀ شياطين دريا بود به صورت سليمان عليه السّلام به نزد امينه آمد و گفت: اى امينه! انگشتر مرا بده؛ انگشتر را گرفت و رفت بر تخت حضرت سليمان نشست، جن و انس و حيوانات همه مطيع او شدند. و صورت سليمان عليه السّلام متغيّر شد، چون به نزد امينه آمد و انگشتر را طلبيد، امينه او را نشناخت و دور كرد، پس دانست كه اثر آن گناه كه در خانۀ او واقع شده بود به او رسيده است، و به نزد هر يك از زنان و كنيزان خود كه رفت او را نشناختند و دور كردند، پس به كنار دريا رفت و خدمت صيّادان مى كرد و ماهى از براى ايشان به خانه هاى ايشان نقل مى كرد، هر روز دو ماهى به او مى دادند، بر اين حال بود تا چهل روز به قدر آنچه در خانۀ او بت پرستيده بودند.

و چون آصف و عظماى بنى اسرائيل اطوار شيطان و حكم او را مخالف آداب و حكم سليمان يافتند، از زنان سليمان احوال او را پرسيدند، گفتند كه: در حيض با ما مقاربت مى كند و غسل جنابت نمى كند. بعضى گفته اند حكم شيطان بر همه چيز سليمان جارى شد بغير از زنان او كه بر ايشان دست نيافت.

پس شيطان پرواز كرد و انگشتر را در دريا انداخت، سليمان عليه السّلام در ميان شكم ماهى انگشتر خود را يافت و در انگشت خود كرد و پادشاهى به او برگشت، و آن شيطان را گرفت و در ميان سنگى حبس كرد و در دريا انداخت (1)؛ اين است معنى قول حق تعالى كه: «ما امتحان كرديم سليمان را و جسدى بر كرسى او انداختيم» (2)، مراد از آن جسد آن شيطان است كه به صورت او بر كرسى او نشست.

جميع متكلّمان و مفسران شيعه هر دو اين قصه را انكار كرده اند و گفته اند كه: پيغمبر خدا منزّه است از آنكه حيوانى چند را بى گناه گردن بزند و پى كند به سبب غافل شدن خود

ص: 978


1- . تفسير فخر رازى 26/207.
2- . سورۀ ص:34.

از نماز، و پيغمبرى و پادشاهى خدا به انگشتر نمى باشد كه هر كه انگشتر را بپوشد پادشاه شود، اگر شيطان را آن اقتدار بوده باشد كه به صورت پيغمبران متمثّل شود هرآينه اعتماد از كلام پيغمبران و فرموده هاى ايشان و كردار ايشان بر طرف مى شود، زيرا كه محتمل خواهد بود كه آنچه ايشان مى گويند و مى كنند شيطانى بر ايشان افترا كند، و ايضا اگر شيطان را چنين اقتدارى بر دوستان خدا مى بود مى بايست يكى از ايشان را بر روى زمين نگذارد بلكه همه را بكشد و كتابهاى ايشان را بسوزاند و خانه هاى ايشان را خراب كند و آنچه مقتضاى عداوت اوست نسبت به ايشان بعمل آورد، و ايضا چون تواند بود كه حق تعالى كافرى را متمكن گرداند كه در حرمت پيغمبرى داخل كند؟ ايضا اگر آن بت پرستى به رخصت حضرت سليمان و رضاى او بود پس آن موجب كفر است و چگونه بر پيغمبر خدا كفر روا باشد؟ و اگر بدون اطلاع او بود پس او را چه تقصير بود كه اين عقوبتها بر آن مترتب شود؟

پس بدان كه محققان شيعه در تأويل اين آيات وجوه بسيار ايراد نموده اند كه ما به ذكر بعضى از آنها در اين مقام براى دفع شبهه از خواص و عوام اكتفا مى نمائيم:

امّا آيات عرض خيل پس در آن چند وجه گفته اند:

وجه اول: آن است كه ابن بابويه رحمة اللّه عليه در كتاب «من لا يحضره الفقيه» به سند صحيح از زراره و فضيل بن يسار روايت كرده است كه: ايشان از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى إِنَّ اَلصَّلاةَ كانَتْ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً (1)كه ترجمۀ لفظيش آن است: «بدرستى كه نماز بود بر مؤمنان واجب گردانيده شده و وقت آن معيّن گرديده» .

حضرت فرمود: موقوت به معنى مفروض و واجب است، و مراد آن نيست كه اگر وقت به در رود بى اختيار يا وقت فضيلت بگذرد مطلقا و بعد از آن نماز را بكند، باطل باشد، اگر چنين مى بود مى بايست سليمان بن داود هلاك شود كه نماز او ترك شد تا وقت به در

ص: 979


1- . سورۀ نساء:103.

رفت، و ليكن هر كه نماز را فراموش كند هر وقت كه به ياد او مى آيد بجا مى آورد.

پس ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گفته است كه: جاهلان اهل سنّت مى گويند كه حضرت سليمان عليه السّلام روزى مشغول به عرض اسبان گرديد تا آفتاب پنهان شد در حجاب، پس امر كرد كه اسبان را برگردانيدند و آنها را گردن زد و پى كرد و گفت: اين اسبان مرا از ياد پروردگار خود مشغول كردند. چنان نيست كه ايشان مى گويند زيرا كه اسبان را گناهى نبود كه آنها را گردن بزند و پى كند، زيرا كه آنها خود نيامده بودند كه آن حضرت را مشغول گردانند بلكه ايشان را به جبر آوردند و حال آنكه حيوانى چند بودند و مكلّف نبودند. و آنچه صحيح است در اين باب آن است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه:

روزى سليمان عليه السّلام مشغول ديدن اسبان گرديد در طرف پسين تا آفتاب در حجاب پنهان شد، پس خطاب نمود به ملائكه كه: برگردانيد آفتاب را بر من تا نماز را در وقت خود بجا آورم. پس برگردانيدند ملائكه آفتاب را و آن حضرت ساقها و گردن خود را مسح كرد و امر كرد اصحابش را كه نماز از آنها نيز فوت شده بود كه ساقها و گردن خود را مسح كنند و وضوى ايشان براى نماز چنين بود، پس برخاست و نماز كرد، و چون از نماز فارغ شد آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر گرديدند. پس اين است مراد خدا از آنكه فرموده است كه فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْناقِ (1). (2)

مؤلف گويد: بعضى گفته اند كه آفتاب غروب نكرده بود كه نماز آن حضرت فوت شده باشد بلكه پشت كوه و ديوارها پنهان شده بود كه وقت فضيلتش فوت شده بود، پس برگردانيد آفتاب را كه نماز را در وقت فضيلت بجا آورد چنانچه ظاهر حديث اول اين است، و حديث

نيز ابا از آن ندارد زيرا كه ستاره ها بعد از غروب ظاهر شدن ممكن است كه براى اين باشد كه آفتاب تندتر حركت كرده باشد تا تدارك مدت توقف بشود و حساب ساعات روز و شب بر هم نخورد، و اگر آفتاب غروب كرده باشد باز ممكن است

ص: 980


1- . سورۀ ص:33.
2- . من لا يحضره الفقيه 1/202.

كه وقت نماز ايشان به غروب فوت نمى شده باشد، يا آنكه چون حضرت مى دانست كه آفتاب براى او برخواهد گشت بر او تأخير كردن حرام نباشد، و كسى كه سهو را بر پيغمبران تجويز كند حمل بر سهو مى توان كرد، و اين وجه در تأويل آيۀ كريمه اوجه وجوه است و عامه نيز اين وجه را از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند و احاديث بسيار دلالت مى كند بر ردّ شمس بر سليمان عليه السّلام، و بنابر آنكه مكرّر مذكور شد كه آنچه در امم سابقه واقع شده است در اين امّت نيز مثل آن واقع مى شود، همچنانكه در بنى اسرائيل دو مرتبه آفتاب برگشت: يك مرتبه از براى يوشع وصىّ موسى عليه السّلام و يك مرتبه براى حضرت سليمان عليه السّلام همچنين در اين امّت دو مرتبه آفتاب برگشت از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام: يك مرتبه در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه در مسجد فضيح، و يك مرتبه بعد از وفات آن حضرت در حلّه در مسجد شمس، چنانچه در ابواب معجزات آن حضرت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى (1).

عامه و خاصه از عبد اللّه بن عباس روايت كرده اند كه: آفتاب برنگشت مگر از براى سه كس: يوشع و سليمان و على بن ابى طالب عليهم السّلام (2)، بنابراين تأويل ضمير تَوارَتْ و رُدُّوها هر دو به آفتاب راجع است.

وجه

: آن است كه هر دو ضمير به اسبان راجع باشند، يعنى اسبان را بردند تا از نظر آن حضرت غايب شدند، پس امر فرمود كه باز اسبان را برگردانيدند و دست بر يال و پاهاى آنها كشيد يا يالها و پاهاى آنها را شست براى اظهار آنكه اكرام اسبان و خدمت ايشان كردن براى جهاد در راه خدا ممدوح و پسنديده است، پس بنابراين مراد از أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي آن است كه من محبت اسبان را اختيار كردم يا ظاهر گردانيدم به سبب آنكه در ذكر پروردگارم-يعنى در تورات-مدح آن واقع شده است، يا آنكه به سبب اطاعت پروردگار خود در جهاد كردن آنها را دوست مى دارم نه از براى

ص: 981


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/353؛ كافى 4/561. و در هر دو مصدر بجاى «فضيح» ، «فضيخ» آمده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/355.

خواهش نفس خود.

وجه سوم: آن است كه ضمير اول راجع به آفتاب باشد و ضمير

راجع به اسبان، يعنى عرض خيل نمود تا آفتاب پنهان شد، پس امر فرمود كه اسبان را برگردانيدند و گردن زد و پى كرد آنها را نه از براى عقوبت آنها بلكه از براى آنكه گوشت آنها را در راه خدا تصدّق كند و بعد از آن ديگر مانع او نشوند از ياد خدا، يا آنكه چون عزيزترين مالش بود و تصدّق به اعزّ مال خود سنّت است، آنها را كشته و گوشت آنها را تصدّق كرد براى كفّارۀ ترك اولائى كه از او صادر شده بود، يا آنكه دست بر گردن و پاى اسبان ماليد و آنها را سرداد در راه خدا كه هر كه خواهد متصرّف شود و نكشت آنها را.

امّا تأويل افتتان آن حضرت و جسدى كه بر كرسى آن حضرت افتاد پس به چند وجه كرده اند:

اول آنكه: روزى آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، پس گفت: امشب هفتاد زن را مى بينم كه هر يك از ايشان يك پسر بياورند كه در راه خدا جهاد كنند؛ و «ان شاء اللّه» نگفت. پس چون با آن زنان نزديكى كرد هيچ يك از ايشان حامله نشد مگر يك زن و از او فرزندى بهم رسيد كه ناقص بود و نصف بدن داشت، چون آن فرزند را آوردند و بر روى تخت او گذاشتند دانست كه به سبب آن ترك اولى و ترك مستحب است كه ان شاء اللّه نگفت، پس توبه و انابه به درگاه خدا كرد.

آن است كه: از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: پسرى از براى آن حضرت متولد شد، پس جنّيان و شياطين گفتند كه: اگر پسر او بماند ما از پسر او خواهيم كشيد از محنت و آزار آنچه از او كشيديم، پس آن حضرت ترسيد كه مبادا آسيبى از ايشان به فرزند او برسد، پس او را در ميان ابر گذاشت كه در آنجا شير بخورد و تربيت بيابد، پس ناگاه ديد كه آن پسر مرده بر روى تختش افتاد، اين تنبيهى بود آن حضرت را كه حذر كردن براى دفع قدر فايده نمى بخشد، و تأديبى بود براى آنكه چرا بر حق تعالى اعتماد ننمود و از شياطين ترسيد و بر تدبير خود اعتماد نمود و توبه و انابه از براى اين مكروه بود.

سوم آنكه: آن حضرت را بيمارى شديدى عارض شد و بر روى تخت خود افتاد مانند

ص: 982

جسدى بى روح، پس بازگشت به صحّت يا دعا و تضرع كرد خدا او را شفا بخشيد.

اينها وجوهى است كه علماى شيعه و غير ايشان در تأويل اين آيه گفته اند، آنچه على بن ابراهيم در اين باب روايت كرده است رد كرده اند به آن وجوهى كه مذكور شد و حمل بر تقيه كرده اند.

امّا آن دو حديث اول كه ابن بابويه و شيخ طوسى روايت كرده اند، چون در آنها ذكر استيلاى شيطان نيست ممكن است كه حق تعالى براى امتحانى كه قوم آن حضرت را فرموده باشد، يا تأديبى كه آن حضرت را بر فعل مكروهى نموده باشد مدتى پادشاهى ظاهرى آن حضرت را سلب نموده باشد و از ميان قوم خود غايب شده باشد و باز به امر الهى بسوى قوم خود برگشته باشد، چنانچه گذشت كه بسيارى از پيغمبران از قوم خود غايب شدند و باز بسوى ايشان برگشتند و آن انگشتر سبب پادشاهى نباشد بلكه علامت عود پادشاهى ظاهرى و امر به برگشتن بسوى قوم خود بوده باشد، و اللّه تعالى يعلم (1).

ص: 983


1- . براى اطلاع بيشتر در مورد اين اشكالات و پاسخ آنها مراجعه شود به مجمع البيان 4/475 و تفسير فخر رازى 26/203.

فصل : در بيان قصۀ گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات

آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است

حق تعالى وحى فرموده است كه وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ وَ اَلطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ يعنى: «جمع كرده شد براى سليمان لشكرهاى او از جنّيان و آدميان و مرغان پس اول و آخر ايشان به يكديگر پيوسته شد كه پراكنده نباشند» ، حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ اَلنَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ «تا چون گذشتند بر وادى موران گفت مورى كه: اى گروه موران! داخل شويد در خانه هاى خود تا در هم نشكنند شما را سليمان و لشكرهاى او به نادانى» ، فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ اَلصّالِحِينَ (1)«پس سليمان تبسّم كرد و خندان شد از گفتار او و گفت: پروردگارا! مرا الهام كن و توفيق بده كه شكر نمايم نعمت تو را كه انعام كرده اى بر من و بر پدر و مادر من و اينكه بجا آورم عمل شايسته اى كه بپسندى آن را و داخل گردان مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايستۀ خود» .

بعضى گفته اند: اين وادى بود در طايف؛ و بعضى گفته اند كه: در شام بود (2).

ص: 984


1- . سورۀ نمل:17-19.
2- . مجمع البيان 4/215.

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون باد تخت آن حضرت را برداشت، گذشت بر وادى موران، و آن وادى است كه طلا و نقره مى رويد از آن.

چنانچه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا را واديى هست كه طلا و نقره از آن مى رويد، و آن را حمايت نموده است به ضعيف ترين خلقش كه آن مورچه است، و اگر خواهند شتران قوى داخل آن وادى شوند نمى توانند شد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مورچه آن سخن را گفت، باد صداى او را به حضرت سليمان رسانيد در هنگامى كه بر روى هوا راه مى رفت، پس امر فرمود باد را كه ايستاد و مورچه را طلبيد، چون آن را حاضر كردند فرمود: مگر ندانستى كه من پيغمبر خدايم و ستم بر كسى نمى كنم؟

گفت: بلى مى دانستم.

فرمود: پس چرا ايشان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى: داخل خانه هاى خود شويد؟ گفت: ترسيدم كه چون نظر ايشان بر زينت تو بيفتد مفتون شوند به زينت دنيا و از خدا دور شوند. پس مورچه گفت: تو بزرگترى يا پدر تو داود؟

حضرت سليمان گفت: بلكه پدرم داود بزرگتر است و بهتر است از من.

مورچه گفت: پس چرا حروف اسم تو را يك حرف زيادتر كرده اند از حروف اسم پدر تو؟

حضرت سليمان گفت: نمى دانم.

مورچه گفت: از براى آنكه چون پدرت به سبب ترك اولى جراحتى در دل او بهم رسيد و جراحت دل خود را به مودّت خدا مداوا كرد، پس به اين سبب او را داود ناميدند، چون تو از آن جراحت سالمى تو را سليمان مى گويند، امّا جراحت پدر تو سبب كمال او شد و اميد دارم كه تو نيز به مرتبۀ كمال او برسى.

پس مورچه گفت: مى دانى كه خدا چرا باد را از ميان ساير مخلوقات خود در فرمان تو

ص: 985


1- . تفسير قمى 2/126.

گردانيد؟

حضرت سليمان گفت: نمى دانم.

مورچه گفت: از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگر همۀ چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هرآينه همه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.

پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السّلام تبسّم فرمود و خنديد از سخنان آن (1).

اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چه مرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبّه و متذكّر مى گرداند، و مورچۀ ضعيف را واعظ سليمان با آن عظمت شأن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساس منيع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همۀ احوال نزد خداوند ذو الجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شأنه و اجلّ امتنانه.

چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت سليمان با جنّيان و آدميان براى طلب باران به صحرا رفت، پس گذشت به مورچۀ لنگى كه بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پس ما را مؤاخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست.

پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حقّ شما قبول كردند (2)؛ و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: اين كاكلى كه بر سر قبّره يعنى هوجه هست، از دست ماليدن حضرت سليمان است و سببش آن بود كه: روزى

ص: 986


1- . علل الشرايع 72؛ عيون اخبار الرضا 2/78.
2- . قصص الانبياء راوندى 210، و روايت در آنجا از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . خصال 327؛ من لا يحضره الفقيه 1/524؛ و اين معنى از طرق عامه نيز آمده است از جمله در قصص الانبياء ابن كثير 433 و عرائس المجالس 296.

نرى با ماده خواست كه جفت شود و ماده قبول نمى كرد، پس آن نر گفت: از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از ما فرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخم بگذارد نر از آن پرسيد كه: در كجا مى خواهى تخم را بگذارى؟

ماده گفت: مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم.

نر گفت: من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيند نداند كه تخم گذاشته اى، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى.

پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست، چون نزديك شد كه جوجه برآورد ناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكنده اند، پس ماده به جفت خود گفت كه: اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند و ايمن نيستم از آنكه تخم مرا پامال كنند.

نر گفت: سليمان مرد رحيمى است، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده باشى؟

گفت: بلى، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام، آيا تو چيزى دارى؟

نر گفت: بلى، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاه داشته ام.

ماده گفت كه: تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راه سليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوست مى دارد.

پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند و بر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش بر ايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا ماده بر آن نشست و از احوال ايشان سؤال نمود، چون احوال خود را عرض كردند هديۀ ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگر گردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان

ص: 987

نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشان كشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست با ميمنت آن حضرت بهم رسيد (1).

مؤلف گويد كه: در اين قصه و قصۀ مور ممكن است كه توهّم ايشان از لشكر حضرت سليمان با آنكه آن حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بوده باشد، يا به توهّم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت بر زمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصۀ مورچه جواب ديگرى براى اين شبهه ظاهر مى شود، غافل مباش.

و به روايت ديگر منقول است كه: خرج مقررى هر روزۀ حضرت سليمان هفت كر بود، پس حيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت: اى سليمان! امروز مرا ضيافت كن.

حضرت سليمان فرمود كه آذوقۀ يك ماهۀ لشكر خود را براى او حاضر كردند در كنار دريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همۀ آن آذوقه را خورد و گفت: اى سليمان! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزۀ من بود.

پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريا مثل تو جانورى در بزرگى هست؟

گفت: هزار گروه هستند مثل من.

پس حضرت گفت: «سبحان اللّه الملك العظيم» (2).

و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با مادۀ خود گفت: چرا نمى گذارى با تو جفت شوم؟ اگر خواهم قبّۀ سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در دريا افكنم.

چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسّم نمود و

ص: 988


1- . كافى 6/225، و در آن بجاى «قبّره» ، «قنبره» آمده است كه هر دو يك معنى دارند؛ و نزديك به مضمون اين روايت در عرائس المجالس 295 آمده است.
2- . مشارق انوار اليقين 41.

حكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه: آيا آن دعوى كه كردى بعمل مى توانى آورد؟

گفت: نه يا رسول اللّه! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود، و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.

پس سليمان عليه السّلام با ماده خطاب فرمود كه: چرا با او مضايقه مى كنى در آنچه مى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟

گنجشك ماده گفت: اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كند زيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.

پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست و چهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالى دل او را از لوث محبت غير خود پاك گرداند و مخصوص محبت خود گرداند (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: روزى سليمان عليه السّلام شنيد كه گنجشك نرى با ماده مى گويد كه: نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامت فرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم.

حضرت سليمان عليه السّلام از سخن او تعجب كرد و گفت: اين نيّت خير آن گنجشك از پادشاهى من بهتر است (2).

و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه: مى گويد كه: من نيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.

و فاخته اى صدا زد، گفت: مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.

و طاووسى صدا زد، فرمود كه: مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى.

و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.

ص: 989


1- . بحار الانوار 14/95.
2- . بحار الانوار 14/95.

و صرد-كه جانورى است در نخلستان مى باشد-صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفار كنيد اى گناهكاران.

و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه: هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.

و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه: كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او را بيابيد.

و كبوترى خواند، فرمود كه: مى گويد: «سبحان ربّي الاعلى ملء سمواته و ارضه» .

و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: «سبحان ربّي الاعلى» .

و فرمود كه: كلاغ بر عشّاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد: «كلّ شيء هالك الاّ وجهه» يعنى: «همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى» .

و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.

و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همّت او به تحصيل دنيا مصروف باشد.

و وزغ مى گويد: «سبحان ربّي القدّوس» .

و بازمى گويد: «سبحان ربّي و بحمده» .

و درّاج مى گويد: «الرّحمن على العرش استوى» (1).

ص: 990


1- . عرائس المجالس 294.

فصل سوم: در بيان قصۀ آن حضرت است با بلقيس

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست، جميع مرغان كه حق تعالى مسخّر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هر كه نزد تخت آن حضرت حاضر بود، پس روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آن آفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه وَ تَفَقَّدَ اَلطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى اَلْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ اَلْغائِبِينَ (1)(2)يعنى: «جستجو نمود مرغان را، پس گفت: چيست مرا كه نمى بينم هدهد را بلكه او غائب است و حاضر نيست» لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً «البته او را عذاب خواهم كرد عذابى سخت» ، مروى است كه: يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم (3)، أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ «يا او را ذبح مى كنم» ، أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (4)«يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر» .

فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ «پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد» و حضرت سليمان عليه السّلام از او پرسيد: كجا بودى؟ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ

ص: 991


1- . سورۀ نمل:20.
2- . تفسير قمى 2/127.
3- . مجمع البيان 4/218.
4- . سورۀ نمل:21.

يَقِينٍ (1) «پس گفت هدهد كه: دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم تو به آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقّنى كه در آن شكى نيست» ، إِنِّي وَجَدْتُ اِمْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ (2)«بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاه ايشان است-يعنى: بلقيس دختر شراحيل بن مالك-و او داده شده است از هر چيز كه پادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ» ، وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اَللّهِ «يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براى آفتاب بغير از خدا» وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ. أَلاّ يَسْجُدُوا لِلّهِ اَلَّذِي يُخْرِجُ اَلْخَبْءَ فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ (3)«و زينت داده است از براى ايشان شيطان اعمال قبيحۀ ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق، پس ايشان هدايت نمى يابند بسوى حق، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مى آورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مى كنند» اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ (4)«خداوند عالميان كه بجز او خداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است» .

قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْكاذِبِينَ (5) «سليمان گفت: بزودى نظر خواهيم كرد كه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان؟» ، اِذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ (6)«ببر نامۀ مرا اينك، پس بينداز آن را بسوى ايشان، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب اين نامه چه مى گويند؟» ،

ص: 992


1- . سورۀ نمل:22.
2- . سورۀ نمل:23.
3- . سورۀ نمل:24 و 25.
4- . سورۀ نمل:26.
5- . سورۀ نمل:27.
6- . سورۀ نمل:28.

قالَتْ يا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ. إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ. أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1) .

و على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه: او بر تخت عظيمى نشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد.

سليمان عليه السّلام گفت: نامه را از بالاى قبّۀ او بينداز.

پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنۀ قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت، پس چون نامه را خواند ترسيد و رؤساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است: «اى گروه اشراف لشكر من! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم و بزرگوار-على بن ابراهيم گفته است: يعنى مهر كرده شده (2)، و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند (3)-بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السّلام و در ابتداى آن نوشته است «بسم اللّه الرحمن الرحيم» ، و مضمون نامه آن است كه: سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوى من اسلام آورندگان و انقياد كنندگان» .

قالَتْ يا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتّى تَشْهَدُونِ (4) «بلقيس گفت: اى بزرگواران! فتوى دهيد مرا در كار من، نبودم من جزم كننده و امضا كنندۀ امرى را تا شما حاضر شويد» .

قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ اَلْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ (5) «گفتند: ما صاحب قوّتيم و صاحب بأس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امر بسوى توست و اختيار با توست، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم» .

ص: 993


1- . سورۀ نمل:29-31.
2- . تفسير قمى 2/127.
3- . مجمع البيان 4/219، بدون تعيين قائل روايت.
4- . سورۀ نمل:32.
5- . سورۀ نمل:33.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كه با ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركردۀ هزار نفر بودند از لشكريان او (1).

قالَتْ إِنَّ اَلْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ (2) «بلقيس گفت: بدرستى كه پادشاهان چون داخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزان اهل آن شهر را ذليل مى گردانند» ، پس خدا تصديق قول او فرمود كه: «چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است» .

چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه: پس بلقيس به قوم خود گفت: اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيست زيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد (3).

وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ اَلْمُرْسَلُونَ (4) «و بدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مى آورند رسولان من» .

على بن ابراهيم گفته است: بلقيس گفت: هديه مى فرستم، اگر پادشاه است، ميل به دنيا مى كند و هديۀ ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ما غالب شود.

پس حقّه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقّه گوهر گرانبهاى بزرگ بود و به رسول خود گفت كه: بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر را سوراخ كند.

چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليه السّلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشته را از طرف ديگر بيرون برد (5).

فَلَمّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اَللّهُ خَيْرٌ مِمّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ

ص: 994


1- . مجمع البيان 4/218.
2- . سورۀ نمل:34.
3- . تفسير قمى 2/127.
4- . سورۀ نمل:35.
5- . تفسير قمى 2/128.

تَفْرَحُونَ (1) «پس چون رسول بلقيس به نزد سليمان عليه السّلام آمد، سليمان گفت: آيا مرا امداد و اعانت به مال خود مى كنيد؟ ! پس آنچه خدا به من عطا فرموده است بهتر است از آنچه به شما داده است بلكه شما به هديۀ خود شاد مى شويد» .

اِرْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ (2) يعنى: «برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان، پس البته من خواهم آمد بسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهم كرد ايشان را از شهر خود با مذلّت و خوارى» .

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون رسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوّت سليمان عليه السّلام را براى او بيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آن حضرت روانه شد (3).

چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است، آن حضرت به جنّيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت: مى خواهم پيش از آنكه بلقيس داخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالَ يا أَيُّهَا اَلْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (4)«سليمان گفت: اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من! كدام يك از شما مى آورد تخت او را به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان؟» .

قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ اَلْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ (5) «گفت خبيث متمرّد صاحب قوّتى از جنّيان كه: من مى آورم آن را براى تو پيش از آنكه از جاى خود برخيزى، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم» .

ص: 995


1- . سورۀ نمل:36.
2- . سورۀ نمل:37.
3- . تفسير قمى 2/128.
4- . سورۀ نمل:38.
5- . سورۀ نمل:39.

پس سليمان گفت: از اين زودتر مى خواهم.

قالَ اَلَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ اَلْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ «گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب-يعنى لوح محفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مى دانست-كه: من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى» ، پس خدا را به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السّلام تخت بلقيس را از زير تخت سليمان بيرون آورد.

فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ (1) «پس چون سليمان تخت را ديد قرار يافته نزد خود گفت: اين از فضل و احسان پروردگار من است تا امتحان نمايد مرا كه آيا شكر مى كنم او را يا كفران نعمت او مى نمايم، و هر كه شكر كند خدا را پس شكر نكرده است مگر از براى نفس خود، و هر كه كفران كند نعمت خدا را پس بدرستى كه پروردگار من بى نياز است از شكر او و صاحب كرم و بزرگوارى است» .

قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ اَلَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ (2) «گفت سليمان عليه السّلام كه: تغيير دهيد هيئت تخت او را تا ببينم كه آيا به زيركى و فطانت هدايت مى يابد به آنكه تخت اوست يا از آنها خواهد بود كه هدايت نمى يابند» .

فَلَمّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا اَلْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمِينَ (3) «پس چون آمد بلقيس به نزد سليمان به او گفتند: آيا چنين است عرش تو؟ گفت: گويا آن است و پيش از اين معجزه علم پيغمبرى و حقيقت تو به ما داده شده بود و بوديم اسلام آورندگان» .

وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اَللّهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ (4) «و منع كرده بود او

ص: 996


1- . سورۀ نمل:40.
2- . سورۀ نمل:41.
3- . سورۀ نمل:42.
4- . سورۀ نمل:43.

را از ايمان آوردن به خدا آنچه مى پرستيد بغير از خدا، يا منع كرد خدا يا سليمان او را از آنچه مى پرستيد بغير از خدا، بدرستى كه او بود از جماعتى كافران» .

قِيلَ لَهَا اُدْخُلِي اَلصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ (1) .

و على بن ابراهيم روايت كرده است: پيش از آمدن بلقيس، سليمان عليه السّلام امر كرده بود جنّيان را كه خانه اى از شيشه براى او ساخته بودند و بر روى آب گذاشته بودند، پس چون بلقيس آمد گفتند به او كه: داخل شو در عرصۀ قصر، پس او گمان كرد آب است، جامۀ خود را از ساقهايش بالا كشيد، پس ظاهر شد كه موى بسيارى بر ساق او بود.

پس سليمان گفت: اين عرصه اى است نرم كه از شيشه ساخته اند و آب نيست، بلقيس گفت: من ستم كرده بودم بر نفس خود كه غير خدا را مى پرستيدم، و اسلام آوردم و منقاد شدم با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس سليمان عليه السّلام او را به عقد خود درآورد، بلقيس دختر شرح جسريه (3)بود، و شياطين را حكم فرمود كه: چيزى بسازيد كه مو را از پاى او زايل گرداند، پس حمّامها بعمل آوردند و نوره را براى او ساختند، پس حمّام و نوره از چيزهائى است كه شياطين براى بلقيس ساختند، همچنين آسيابى كه آب مى گرداند در زمان آن حضرت بهم رسيد (4).

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: از جمله علومى كه حق تعالى به سليمان عليه السّلام عطا فرموده بود، دانستن جميع لغتها و زبان مرغان و حيوانات و درندگان بود، و چون هنگام جنگ مى شد به فارسى سخن مى گفت، و چون به مجلس ديوان مى نشست براى نسق لشكريان و

ص: 997


1- . سورۀ نمل:44.
2- . تفسير قمى 2/128.
3- . در مصدر «شرح حميريه» است.
4- . تفسير قمى 2/128؛ ابو هلال عسكرى مى گويد: گفته شده است كه اول كسى كه براى او نوره ساخته شد سليمان عليه السّلام بود (الاوائل 285) .

عمّال اهل مملكت خود به لغت رومى سخن مى گفت، چون با زنان خود خلوت مى فرمود به زبان سريانى و نبطى سخن مى گفت، و چون در محراب عبادت خلوت مى كرد با پروردگار خود به لغت عربى مناجات مى كرد، و چون بر مسند شريف قضا و حكم و مرافعه و ملاقات ملوك و ايلچيان متمكّن مى شد به لغت عبرى سخن مى گفت (1).

مؤلف گويد: در كيفيت حاضر شدن تخت بلقيس از آن مكان بعيد به اين زمان قليل خلاف است: بعضى گفته اند كه ملائكه از روى هوا آوردند؛ و بعضى گفته اند كه باد از روى هوا آورد؛ و بعضى گفته اند كه حق تعالى حركت سريعى در آن تخت قرار داد كه خود آمد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را در مكان خود مع

كرد و مثل آن را به قدرت كاملۀ خود در اين مكان موجود كرد (2).

و آنچه از احاديث معتبره ظاهر مى شود يكى از دو وجه است:

اول آنكه: حق تعالى قطعه هاى زمين كه در ما بين مكان حضرت سليمان و زمينى كه تخت بر آن قرار داشت فرو برد، و زمين تخت حركت كرد تا تخت را به سليمان رسانيد و زمين برگشت و زمينهاى ديگر به حالت اولى عود كردند. اگر كسى گويد كه: بناها و عمارات و حيوانات و درختان كه در اين ما بين بودند چه شدند؟ جواب آن است كه:

ممكن است كه حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آنها را به جانب راست و چپ برده باشد كه چيزى محاذى تخت نمانده باشد.

آنكه: حق تعالى تخت را به زمين فرو برد و از زير زمين آن را حركت فرمود تا به زير تخت سليمان عليه السّلام رسيد و از آنجا بيرون آمد. اين وجه به عقل نزديكتر است، و هر دو وجه در احاديث معتبره وارد شده است.

چنانچه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: وصى و وزير حضرت سليمان به اسم اعظم خدا تكلّم نمود، پس فرورفت آنچه در ميان تخت سليمان و تخت

ص: 998


1- . تفسير قمى 2/129.
2- . مجمع البيان 4/223.

بلقيس بود از زمين هموار و ناهموار تا زمين آن تخت به زمين اين تخت رسيد و سليمان تخت را كشيد و زمين برگشت در كمتر از چشم زدن، سليمان گفت: چنان خيال كردم كه از زير تخت من بيرون آمد (1).

در احاديث صحيح و معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام على نقى عليهم السّلام منقول است كه: خدا را هفتاد و سه اسم اعظم است، و نزد آصف وزير سليمان يكى از آنها بود كه تكلّم به او مى نمود كه شكافته شد يا فرو رفت آنچه از زمين ميان او و تخت بلقيس بود تا به دست خود تخت را گرفت. و به روايات ديگر دو قطعه زمين به يكديگر رسيد و تخت از آن قطعه به اين قطعه منتقل شد و در كمتر از چشم زدن زمين به حال خود برگشت، از آن اسماى اعظم هفتاد و دوتا را خدا به ما داده است و يكى مخصوص خدا است كه به احدى از خلق خود نداده است (2).

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيد: آيا جميع علوم پيغمبران عليه السّلام به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميراث رسيد از آدم تا آن حضرت؟

فرمود: بلى، خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است مگر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او داناتر است.

راوى عرض كرد: عيسى عليه السّلام مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتى و سليمان عليه السّلام نيز زبان مرغان را مى فهميد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به همۀ اين منزلتها قادر بود. پس فرمود: بدرستى كه سليمان طلب هدهد كرد، چون نيافت او را در جاى خود به خشم آمد و گفت آنچه خدا از او ياد كرده است، و از براى آن به غضب آمد كه او را بر آب دلالت مى كرد و به او محتاج بود، و هدهد مرغى بود و به او علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و حال آنكه باد و موران و جنّيان و آدميان و ديوان و متمرّدان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و مرغ آن را مى دانست،

ص: 999


1- . كامل الزيارات 59.
2- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.

حق تعالى در قرآن مى فرمايد كه: «اگر قرآنى هست كه كوهها را به آن به راه مى توان انداخت و زمين را به آن پاره پاره مى توان كرده و مرده ها را به آن زنده مى توان كرد» (1)اين قرآن است و آن قرآن نزد ماست و ما آب را در زير هوا مى دانيم و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه براى هر امرى كه بخوانيم آن حاصل مى شود (2).

و به سند معتبر منقول است كه يحيى بن اكثم قاضى سؤال كرد: آيا سليمان عليه السّلام محتاج بود به علم آصف بن برخيا؟

حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: آن كسى كه علمى از كتاب نزد او بود آصف بن برخيا بود، و سليمان عاجز نبود از دانستن آنچه آصف مى دانست و ليكن مى خواست فضيلت آصف را بر جنّيان و آدميان ظاهر گرداند كه بدانند آصف بعد از او حجت خدا و خليفۀ او خواهد بود، و آن علم آصف از علومى بود كه سليمان عليه السّلام به او سپرده بود به امر خدا و ليكن خدا خواست كه علم او ظاهر شود تا در امامت او اختلاف نكنند، چنانچه در حيات داود عليه السّلام سليمان را حكم خود آموخت تا امامت و پيغمبرى او را بعد از داود بدانند از براى تأكيد حجت بر خلق (3).

و به سند حسن منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چگونه انكار مى كنند گفتۀ امير المؤمنين عليه السّلام را كه فرمود: اگر خواهم مى توانم اين پاى خود را بردارم و بر سينۀ معاويه بزنم در شام كه او را از تختش سرنگون بيندازم، و انكار نمى كنند اين را كه آصف وصىّ سليمان به يك چشم زدن تخت بلقيس را گرفت و به نزد سليمان عليه السّلام حاضر گردانيد؟ آيا پيغمبر ما بهترين پيغمبران نيست و وصىّ او بهترين اوصيا نيست؟ آيا وصىّ پيغمبر ما را كمتر از وصىّ سليمان مى دانند؟ خدا حكم كند ميان ما و ميان آنها كه انكار حق ما مى كنند و فضيلت ما را منكر مى شوند (4).

ص: 1000


1- . سورۀ رعد:31.
2- . كافى 1/226؛ بصائر الدرجات 114.
3- . تحف العقول 476؛ اختصاص شيخ مفيد 91؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/435.
4- . اختصاص 212.

و در روايت معتبر ديگر وارد شده است: ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چرا سليمان عليه السّلام از ميان ساير مرغان هدهد را تفقّد نمود؟

فرمود: براى آنكه هدهد آب را در زير زمين مى ديد چنانچه شما روغن را در ميان شيشه مى بينيد.

ابو حنيفه خنديد. حضرت فرمود: چرا مى خندى؟

عرض كرد: آن كه آب را در زير زمين مى بيند چرا دام را در زير خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟

حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه قضا و قدر بصر را مى پوشاند (1).

در دعاى نوره منقول است كه: خدا رحمت فرستد بر سليمان بن داود چنانچه ما را امر كرد به نوره كشيدن (2).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مخصوص گردانيد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به سورۀ «فاتحة الكتاب» و با او شريك نگردانيد احدى از پيغمبرانش را بغير از سليمان عليه السّلام كه بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ را از اين سوره به او عطا فرمود چنانچه حق تعالى ياد كرده است كه او را در اول نامۀ خود نوشته بود (3).

مؤلف گويد: غرائب بسيار در اين قصه در كتب مذكور است، و بعضى را در بحار الانوار ذكر كرده ام (4)و چون به اسانيد معتبره روايت نشده بود در اين كتاب اكتفا به روايات معتبره كردم.

ص: 1001


1- . مجمع البيان 4/217.
2- . كافى 6/506؛ مكارم الاخلاق 62.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 29؛ امالى شيخ صدوق 148؛ عيون اخبار الرضا 1/302.
4- . بحار الانوار 14/128.

فصل چهارم: در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آن حضرت نازل گرديده

و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات

آن حضرت سانح شد

حق تعالى مى فرمايد كه وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ. فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً (1)«و ياد كن داود و سليمان را در وقتى كه حكم مى كردند در زراعت در هنگامى كه در شب گوسفند قوم در آن زراعت چريده بود، و ما بوديم مر حكم ايشان را حاضر و دانا، پس فهمانيديم حكم را به سليمان و هر يك را حكمت و دانائى داده بوديم» .

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود او را باغ انگورى بود، و گوسفندان شخصى شب در آن باغ افتادند و افساد كردند، پس صاحب باغ صاحب گوسفند را به مرافعه آورد به خدمت داود عليه السّلام، پس آن حضرت فرمود: برويد نزد سليمان تا حكم كند ميان شما.

چون به نزد آن حضرت رفتند فرمود: اگر گوسفند اصل و فرع درخت را همه خورده است، بر صاحب گوسفندان لازم است كه گوسفندان را به صاحب باغ بدهد با هر فرزندى كه در شكم آنها است، و اگر ميوه را ضايع كرده است و اصل درختها به حال خود هست

ص: 1002


1- سورۀ انبياء:78 و 79.

پس فرزندان گوسفندان را مى بايد به صاحب باغ بدهد نه اصل گوسفندان را.

و حكم داود نيز چنين بود و ليكن مى خواست كه بنى اسرائيل بدانند كه سليمان بعد از او وصىّ اوست، و اختلافى در حكم نكردند، و اگر اختلاف مى كردند حق تعالى مى فرمود كه وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ (1).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: هيچ يك حكم نكردند بلكه با يكديگر گفتگو مى كردند و انتظار وحى الهى را مى كشيدند، پس حق تعالى به سليمان حكم اين قصه را وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر گرداند (2).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: امامت عهدى است از جانب خدا كه از براى جماعتى به خصوص مقرر گردانيده است و ايشان را نام برده و تعيين كرده است، و امام را اختيار آن نيست كه امامت را از امام بعد از خود كه خدا مقرر كرده است بگرداند بسوى ديگرى، بدرستى كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه وصيّى از اهل خود براى خود قرار ده زيرا كه در علم من گذشته است و لازم گردانيده ام هر پيغمبرى را كه مبعوث گردانم البته از براى او وصيّى از اهل او قرار دهم، و داود عليه السّلام چند فرزند داشت و در ميان آنها طفلى بود كه مادرش را بسيار دوست مى داشت، پس حضرت داود به نزد او رفت و گفت: حق تعالى بسوى من وحى فرمود كه وصيّى از اهل خود بگيرم.

آن زن گفت: فرزند مرا وصىّ خود كن.

فرمود: من نيز او را مى خواهم.

و در علم محتوم الهى چنان بود كه سليمان وصىّ او باشد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى داود كه: تعجيل منما در تعيين كردن وصى تا امر من به تو برسد، پس بعد از اندك زمانى دو شخص به نزد او به مخاصمه آمدند دربارۀ گوسفندان و باغ انگور، پس حق تعالى وحى نمود به داود كه: فرزندان خود را جمع كن و هر يك از آنها كه در اين قضيه

ص: 1003


1- . تفسير قمى 2/73.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/100.

به حق حكم كند او بعد از تو وصىّ تو خواهد بود؛ پس داود فرزندان خود را جمع كرد و چون هر دو خصم ماجراى خود را ذكر كردند، سليمان عليه السّلام فرمود: اى صاحب باغ! اين گوسفندان در چه وقت داخل باغ تو شدند؟

گفت: در شب.

فرمود: حكم كردم بر تو اى صاحب گوسفندان كه فرزندان و پشم گوسفندان خود را در اين سال به صاحب باغ بگذارى!

داود عليه السّلام گفت: چرا حكم نكردى كه گوسفندان همه از صاحب باغ باشند چنانچه علماى بنى اسرائيل حكم مى كنند؟

سليمان گفت: درخت از اصل كنده نشده است بلكه سال ديگر ميوه خواهد داد و همين ميوۀ امسال را خورده است، پس بايد كه حاصل امسال گوسفندان از او باشد، و اگر درختان را از بيخ كنده بودند بايد گوسفندان را به او بدهد.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه: حكم حق آن است كه سليمان كرد اى داود، تو امرى را خواستى و ما امر ديگر را خواستيم.

پس داود به نزد زن خود رفت و گفت: ما ارادۀ امرى داشتيم و خدا اراده اى ديگر داشت و نشد مگر آنچه خدا مى خواست، ما راضى شديم به امر خدا و منقاد شديم حكم او را (1).

مؤلف گويد كه: اكثر اهل سنّت اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه: ميان داود و سليمان نزاع شد در حكم اين واقعه و هر يك به اجتهاد حكم كردند و اجتهاد سليمان عليه السّلام درست تر بود، و به اين قضيه متمسك شده اند كه اجتهاد بر پيغمبران جايز است، چون به دلايل و نصوص ثابت شده است و اجماعى بلكه ضرورى مذهب شيعه شده است كه پيغمبران خدا به ظن و گمان و اجتهاد سخنى نمى گويند و آنچه مى گويند به علم قطعى و وحى و الهام يقينى بر ايشان ظاهر گرديده است؛ پس بايد كه اختلاف در ميان ايشان نباشد و آيۀ كريمه دلالت بر اختلاف ندارد، و احاديث معتبره دلالت كرده است بر آنكه حضرت داود چون

ص: 1004


1- . كافى 1/278.

مى خواست فضيلت سليمان را ظاهر گرداند بر بنى اسرائيل اين حكم را به آن حضرت گذاشت كه حكم واقع را او بكند و خطاى بنى اسرائيل را در حكمى كه براى خود مى كردند بر ايشان ظاهر گرداند، يا آنكه چون اين قضيه ظاهر شد منتظر وحى شدند، حق تعالى اين حكم را به سليمان وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر نمايد.

بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر منازعۀ داود با سليمان عليهما السّلام در اين قضيه محمول بر تقيه است يا بر آنكه به حسب ظاهر بر سبيل مصلحت آن حضرت معارضه مى فرمود كه بر ديگران حقيقت و فضيلت سليمان ظاهر شود، اگر چه محتمل است كه اين حكم در آن زمان منسوخ شده باشد و حكمى كه داود فرمود از جانب خدا مقرر شده باشد، بنابراين كه نسخ جزئى در زمان پيغمبران غير اولو العزم مجوز باشد يا آنكه حضرت موسى خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان سليمان عليه السّلام خواهد بود.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السّلام فرمود:

خدا به ما عطا كرده است آنچه به مردم عطا فرموده و آنچه به ايشان عطا نفرموده است، و به ما تعليم كرده است آنچه به مردم تعليم كرده و آنچه نكرده است، پس نيافتيم چيزى را بهتر از ترسيدن از خدا در حضور مردم و در غيبت ايشان، و ميانه روى كردن در خرج كردن در حال توانگرى و در حال پريشانى، و حق را گفتن در حال خشنودى و در حالت غضب، و تضرع به جانب مقدس الهى كردن بر هر حالى (1).

به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه مادر سليمان به سليمان گفت: اى فرزند! زنهار كه خواب در شب بسيار مكن كه در شب خواب بسيار كردن آدمى را پريشان و فقير مى گرداند در روز قيامت (2).

و در حديث ديگر منقول است كه حضرت سليمان با فرزند خود گفت: اى فرزند! زنهار كه مجادله با مردم مكن كه در آن منفعتى نيست و موجب حدوث عداوت مى گردد

ص: 1005


1- . خصال 241؛ روضة الواعظين 450.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/556؛ امالى شيخ صدوق 193.

ميان برادران مؤمن (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السّلام روزى به اصحاب خود گفت: حق تعالى ملكى بخشيده است مرا كه سزاوار نيست احدى را بعد از من، و مسخّر گردانيده است براى من باد و آدميان و جنّيان و مرغان و وحشيان را، و آموخته است به من سخن مرغان را، و از هر چيزى به من عطا فرموده است، و با اين نعمتها كه مرا كرامت كرده است يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ام و مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و به بام قصر برآيم و بسوى مملكتهاى خود نظر كنم، پس كسى را رخصت مدهيد كه به نزد من آيد تا بر من امرى وارد نشود كه عيش و شادى مرا به كدورت مبدّل كند.

گفتند: چنين باشد.

چون روز ديگر شد، بامداد عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصاى خود كرد و نظر مى كرد بسوى مملكتهاى خود و شاد بود به آنچه حق تعالى به او عطا فرموده بود، ناگاه نظرش بر جوان خوش روئى پاكيزه جامه اى افتاد كه از بعضى گوشه هاى قصرش پيدا شد، چون او را ديد گفت: كى تو را داخل اين قصر كرد؟ امروز مى خواستم كه تنها باشم، و به رخصت كى داخل شدى؟

آن جوان در جواب گفت: پروردگار اين قصر مرا داخل كرد و به رخصت او داخل شدم! سليمان گفت: پروردگار قصر احقّ است به آن از من، پس بگو كيستى تو؟

گفت: من ملك الموتم!

پرسيد: براى چه كار آمده اى؟

گفت: آمده ام كه روح تو را قبض كنم!

گفت: بيا و آنچه مأمور شده اى بعمل آور كه امروز مى خواستم روز شادى من باشد و خدا نخواست كه شادى من در غير لقاى فرح افزاى او باشد.

ص: 1006


1- . تنبيه الخواطر 331.

پس ملك الموت روح مطهر آن حضرت را قبض كرد بر همان حالت كه بر عصا تكيه داده بود! پس مدتها بعد از موت به همان هيئت بر عصا تكيه داشت و مردم بسوى او نظر مى كردند و گمان مى كردند كه زنده است، پس آن حال فتنه شد براى ايشان و اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد: بعضى گفتند او در اين ايّام بسيار به اين عصا تكيه كرد و به تعب نيفتاد، او را خواب نبرد، چيزى نخورد و نياشاميد، مى بايد او پروردگار ما باشد و واجب است او را بپرستيم؛ گروهى گفتند كه: سليمان جادوگر است و به جادو در ديدۀ ما چنين مى نمايد كه ايستاده است و در واقع چنين نيست؛ و مؤمنان گفتند: او بنده و پيغمبر خدا است، و حق تعالى به هر نحوى كه مى خواهد امر او را تدبير مى نمايد.

پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و خدا ارضه (1)را فرستاد كه ميان عصاى آن حضرت را تهى كرد، عصا شكست، آن حضرت از قصر خود به رو در افتاد، پس جنّيان شكر نعمت ارضه را بر خود لازم گردانيدند، و به اين سبب هر جا كه ارضه است نزد او آبى و خاكى حاضر مى سازند كه آلت عمل او باشد، اين است معنى قول حق تعالى فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ اَلْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلاّ دَابَّةُ اَلْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ يعنى: «پس چون مقدّر كرديم و حكم كرديم بر او مرگ را، دلالت نكرد جنّيان را بر مرگ او مگر كرم زمين يعنى ارضه كه خورد عصاى او را» ، فَلَمّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ اَلْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ اَلْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي اَلْعَذابِ اَلْمُهِينِ (2)«پس چون سليمان به رو در افتاد ظاهر شد بر جنّيان يا ظاهر شد احوال ايشان بر آدميان كه اگر جنيان علم به غيب مى داشتند نمى ماندند در عذاب خواركننده» .

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: و اللّه كه اين آيه به اين نحو نازل شد كه: «فلمّا خرّ تبيّنت الانس انّ الجنّ لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين» يعنى: چون افتاد، بر آدميان معلوم شد كه اگر جنّيان مى دانستند غيب را نمى ماندند در اين مدت در عذاب

ص: 1007


1- . ارضه به معنى موريانه است.
2- . سورۀ سبأ:14.

خواركننده، يعنى آن خدمت و عملى كه بعد از فوت سليمان به فرمودۀ او مى كردند (1).

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام امر فرمود جنّيان را براى او قبّه اى از آبگينه ساختند و در ميان دريا گذاشتند، آن حضرت داخل آن قبّه شد و بر عصاى خود تكيه فرمود و تلاوت زبور مى كرد، و شياطين در برابر او خدمت مى كردند و او ايشان را مى ديد و ايشان او را مى ديدند، ناگاه ملتفت شد به كنار قبّه، پس مردى را ديد در ميان قبّه گفت: تو كيستى؟

گفت: منم آنكه رشوه قبول نمى كنم و از پادشاهان نمى ترسم، من ملك الموتم.

پس به همان هيئت كه بر عصا تكيه فرموده بود او را قبض روح نمود، جنّيان نظر مى كردند و او را بر همان حالت ايستاده و تكيه بر عصا كرده مى ديدند، تا يك سال به خدمات مرجوعه قيام مى نمودند و جرأت بر استعلام احوال آن حضرت نمى كردند و تغييرى در احوال او نمى ديدند تا آنكه حق تعالى ارضه را فرستاد كه عصاى آن حضرت را خورد، حضرت افتاد، پس جنّيان شكر ارضه مى كنند هر جا كه باشد آب و خاك به آن مى رسانند.

و چون سليمان از دنيا مفارقت نمود، شيطان كتابى در سحر نوشت و در پشت آن كتاب نوشت: اين كتابى است كه وضع كرده است آصف پسر برخيا براى پادشاه خود سليمان پسر داود از ذخيره هاى گنجهاى علم، و در آن كتاب نوشت: هر كه فلان كار خواهد بكند بايد فلان سحر بكند، و هر كه فلان امر را خواهد متمشّى سازد بايد فلان جادو بكند. و اين كتاب را در زير تخت سليمان دفن كرد و از آنجا بر مردم ظاهر گردانيد، پس كافران گفتند:

غلبۀ سليمان بر ما به سبب سحرهائى بود كه در اين كتاب نوشته است، و مؤمنان گفتند كه:

او بندۀ خدا و پيغمبر او بود و آنچه مى كرد به اعجاز پيغمبرى و به قدرت ربانى مى كرد. و اشاره به اين قصه است آنچه حق تعالى فرموده است كه وَ اِتَّبَعُوا ما تَتْلُوا اَلشَّياطِينُ عَلى

ص: 1008


1- . علل الشرايع 73؛ عيون اخبار الرضا 1/265.

مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ اَلشَّياطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ اَلنّاسَ اَلسِّحْرَ (1) «و متابعت كردند يهودان آنچه را خواندند يا افترا كردند شياطين در پادشاهى سليمان يا در زمان او، و كافر نشد سليمان و اين سحر از او نبود و ليكن شياطين كافر شدند كه جادو را تعليم مردم كردند» (2).

به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى سليمان عليه السّلام كه: علامت مرگ تو آن است كه درختى در بيت المقدس بيرون خواهد آمد كه آن را «خرنوبه» گويند. پس روزى آن حضرت را نظر افتاد بر درختى كه در بيت المقدس روئيده بود، پس خطاب نمود به آن درخت كه: نام تو چيست؟ گفت: خرنوبه نام دارم! پس پشت كرد و به جانب محراب خود رفت و تكيه فرمود بر عصاى خود و ايستاد، و در همان ساعت حق تعالى قبض روح او نمود و آدميان و جنّيان به طريق معهود خدمت او مى كردند و در آنچه ايشان را به آن امر فرموده بود مى شتافتند و گمان مى كردند كه او زنده است تا آنكه ارضه عصاى او را تهى كرد و افتاد، پس دست از عمل خود كشيدند (3).

ابن بابويه رحمة اللّه عليه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حضرت سليمان بن داود عليه السّلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد (4).

مؤلف گويد: مشهور آن است كه عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال باشد، و مدت پادشاهى و پيغمبرى آن حضرت چهل سال بود، و بعد از چهار سال كه از ابتداى پادشاهى آن حضرت گذشت شروع كرد به ساختن بيت المقدس و قدرى از آن مانده بود كه در مدت يك سال كه فوت آن حضرت معلوم نبود، تمام كردند (5).

ص: 1009


1- . سورۀ بقره:102.
2- . رجوع شود به علل الشرايع 74 و تفسير قمى 2/199.
3- . قصص الانبياء راوندى 209؛ كافى 8/144.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 524.
5- . عرائس المجالس 328.

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل از حضرت سليمان عليه السّلام التماس كردند كه: پسر خود را بر ما خليفه گردان.

سليمان فرمود: او صلاحيت خلافت ندارد.

چون بسيار الحاح كردند فرمود: مسئله اى چند از او مى پرسم، اگر جواب گفت از آنها او را خليفۀ خود مى گردانم. پس پرسيد: اى فرزند! چيست مزۀ آب و مزۀ نان؟ و ضعف و قوّت آواز از چه چيز مى باشد؟ و موضع عقل از بدن آدمى كجاست؟ و از چه چيز سنگينى و بيرحمى و رقّت و رحم بهم مى رسد؟ و تعب بدن و استراحت آن از كدام عضو مى باشد؟ و كسب بدن و محرومى آن از كدام عضو مى باشد؟

پس او از هيچ يك جواب نتوانست گفت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: مزۀ آب زندگانى است، و مزۀ نان قوّت است؛ و قوّت آواز و ضعف آواز از زيادتى و كمى گوشت گرده (1)مى باشد؛ و موضع عقل و دانائى دماغ است، مگر نمى بينى كسى را كه كم عقل است مى گويند چه سبك است دماغ او؛ و بى رحمى و رحم از سنگينى و نرمى دل مى باشد، نمى شنوى كه حق تعالى مى فرمايد:

«واى بر آنها كه سنگين است دلهاى ايشان از ياد خدا» ؟ (2)؛ و تعب و استراحت بدن از پاها است، هرگاه پاها به تعب افتادند در راه رفتن، بدن به تعب مى افتد، و چون پاها استراحت يافتند بدن استراحت مى يابد؛ و كسب كردن بدن و محرومى آن از دستها است، اگر عمل مى كند آدمى به دستهاى خود براى بدن روزى و منفعت دنيا و عقبى بهم مى رسد، و اگر به دست كارى نمى كند بدن آدمى محروم مى شود (3).

ص: 1010


1- . در مصدر «كليتين» است.
2- . سورۀ زمر:22.
3- . تفسير قمى 2/238.

باب بيست و سوم: در بيان قصۀ قوم سبأ و اهل ثرثار است

ص: 1011

ص: 1012

حق تعالى مى فرمايد كه لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اُشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ يعنى «بتحقيق كه بود قبيلۀ سبا را در مسكنهاى ايشان و شهر ايشان آيتى و حجتى بر وجود حق تعالى و كمال قدرت و نهايت احسان و رحمت او كه آن دو باغستان بود از جانب راست و چپ شهر ايشان، به ايشان گفتند كه: بخوريد از روزى پروردگار خود و شكر كنيد براى او كه شهر شما شهرى است طيّب و نيكو و خداوند شما پروردگارى است آمرزندۀ گناهان» .

فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ اَلْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ «پس اعراض نمودند و شكر نعمت ما نكردند، پس فرستاديم بر ايشان سيل عرم را-يعنى سيل سخت را؛ يا سيلى را كه از باران تند عظيم برخاست؛ يا سيلى را كه از آن موشهاى بزرگ بهم رسيد-كه سدّ ايشان را خراب كردند و بدل كرديم براى ايشان به عوض آن، دو باغستان ديگر كه در آنها درخت خار مغيلان (1)يا مسواك و يا درخت گز و اندكى از درخت سدر بود» .

ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلاَّ اَلْكَفُورَ «اينطور جزا داديم ايشان را به سبب آنكه كفران نعمت ما كردند، آيا جزا مى دهيم به عقوبت مگر كسى را كه بسيار كفران نعمت ما كند؟» .

وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ اَلْقُرَى اَلَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً وَ قَدَّرْنا فِيهَا اَلسَّيْرَ سِيرُوا فِيها

ص: 1013


1- . درخت خار مغيلان: درختى است خاردار، خارهايش كج و درشت، و در ابتدا سبز و پس از مدتى سياه يا سرخ تيره رنگ مى شود. به عربى «ام غيلان» مى گويند. (فرهنگ عميد 3/2284) .

لَيالِيَ وَ أَيّاماً آمِنِينَ «و گردانيده بوديم ميان ايشان و ميان شهرهائى كه بركت كرده بوديم بر آنها-يعنى شهرهاى شام-شهرها و قريه هاى متصل به يكديگر كه هر يك از ديگرى نمودار بود، و اندازه اى قرار داده بوديم در سير و سفر ايشان كه مسافر ايشان هر بامداد و پسين در شهرى از آن شهرها فرود مى آمد و به ايشان گفته مى شد-به زبان مقال يا حال- كه سير كنيد در اين شهرها شبها و روزها با ايمنى از هر خوفى» .

و در بعضى از روايات وارد شده است كه: اين ايمنى در زمان حضرت صاحب الامر عجّل اللّه تعالى فرجه بهم خواهد رسيد (1).

فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ (2) «پس گفتند به سبب بسيارى طغيان در نعمت كه:

اى پروردگار ما! دورى بينداز ميان سفرهاى ما كه اين شهرها بسيار به يكديگر نزديك است، و ستم كردند بر نفس خود پس ايشان را ضرب المثل كرديم كه مثل مى زنند مردم را به پراكندگى ايشان در ميان عرب، و پراكنده كرديم ايشان را هر گونه پراكندگى كه هر قبيله اى از ايشان به طرفى افتادند از شام و مدينه و مكه و عمان و عراق، بدرستى كه در قصۀ ايشان آيتى چند هست براى عبرت گرفتن هر صبركننده و شكر كننده اى» .

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آن حضرت در تفسير اين آيات كريمه فرمود كه: اينها گروهى بودند كه شهرهاى متصل به يكديگر داشتند كه يكديگر را مى توانستند ديد، و نهرهاى جارى و اموال و مزرعه هاى ظاهر داشتند، پس كفران نعمت الهى كردند و تغيير دادند نعمتهاى خدا را نسبت به خود، پس حق تعالى بر ايشان سيلى فرستاد كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و خانه هاى ايشان را غرق كرد و مالهاى ايشان را برد و به عوض باغهاى معمور ايشان آن باغها بهم رسيد كه خدا در قرآن ياد فرموده است (3).

ص: 1014


1- . علل الشرايع 91؛ تفسير برهان 3/347.
2- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شد، آيات 15-19 سورۀ سبأ مى باشد.
3- . كافى 2/274.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سليمان عليه السّلام امر كرده بود لشكرهاى خود را كه خليجى از درياى شيرين بسوى بلاد هند جارى كرده بودند و سدّ عظيمى از سنگ و آهك بسته بودند كه آب از آن سد بر شهرهاى قوم سبأ جارى مى شد، و از آن خليج راهى چند بسوى آن سد گشوده بودند، و آن سد سوراخها داشت هر وقت كه مى خواستند آن سوراخها را مى گشودند و آب به قدر احتياج ايشان بر شهرها و مزارع ايشان جارى مى شد، و دو باغستان از جانب راست و چپ داشتند كه امتداد آنها ده روز راه بود، و كسى كه در ميان باغستان ايشان مى رفت تا ده روز آفتاب بر او نمى تابيد از معمورى باغات ايشان، چون گناهان بسيار كردند و از امر و فرمان پروردگار خود تجاوز نمودند و به نهى و نصيحت صالحان منزجر از اعمال قبيحۀ خود نشدند حق تعالى بر سدّ ايشان موشهاى بزرگ را مسلط گردانيد كه هر يك از آنها سنگ بزرگى چند را مى كند و به دور مى انداخت كه مرد تنومندى نمى توانست برداشت، پس بعضى از ايشان چون اين حال را مشاهده كردند گريختند و ترك آن بلاد كردند و پيوسته آن موشها به كندن آن سد مشغول بودند تا آن سد را خراب كردند و به ناگاه سيلى ايشان را فرو گرفت كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و درختان ايشان را از بيخ كند، چنانچه حق تعالى قصۀ ايشان را بيان فرموده است (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: من انگشتهاى خود را بعد از طعام مى ليسم به مرتبه اى كه مى ترسم خادم من گمان كند كه اين از حرص من است، چنين نيست بلكه از براى احترام نعمت الهى است، بدرستى كه گروهى بودند كه حق تعالى نعمت فراوان به ايشان كرامت فرموده بود و ايشان نهرى داشتند كه آن را «ثرثار» مى گفتند. پس، از وفور نعمت، به نانهاى نفيس كه از مغز خالص گندم پخته بودند استنجا مى كردند اطفال خود را تا آنكه كوهى از آن نانهاى نجس جمع شد، روزى مرد صالحى گذشت بر زنى كه طفل خود را به اين نان استنجا مى كرد، پس گفت: از خدا بترسيد و به نعمت الهى مغرور مشويد و كفران نعمت خدا مكنيد.

ص: 1015


1- . تفسير قمى 2/200.

آن زن گفت: گويا ما را به گرسنگى مى ترسانى! تا اين نهر ثرثار ما جارى است، ما از گرسنگى نمى ترسيم.

پس حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و آن ثرثار را از ايشان قطع كرد و باران آسمان و گياه زمين را بر ايشان حبس كرد، پس محتاج شدند به آنچه در خانه هاى خود داشتند، چون آنها تمام شد محتاج شدند به آن كوهى كه از نانهاى استنجا جمع كرده بودند كه در ميان خود به ترازو قسمت مى كردند (1).

ص: 1016


1- . محاسن 2/417؛ كافى 6/301.

باب بيست و چهارم: در بيان قصۀ حنظله عليه السّلام و اصحاب رسّ است

ص: 1017

ص: 1018

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اشراف قبيلۀ بنى تميم كه او را عمرو مى گفتند به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد پيش از شهادت آن حضرت به سه روز و گفت: يا امير المؤمنين! مرا خبر ده از قصۀ اصحاب رس كه در كدام عصر بوده اند و منزلهاى ايشان در كجا بوده است و پادشاه ايشان كى بوده است، آيا خدا پيغمبرى بر ايشان مبعوث گردانيده بود يا نه؟ و به چه چيز هلاك شدند؟ زيرا كه من در كتاب خدا ذكر ايشان را مى بينم و خبر ايشان را نمى بينم.

پس حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه فرمود كه: از حديثى سؤال كردى كه كسى پيش از تو از من سؤال نكرده بود و بعد از من كسى خبر ايشان را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من روايت كند، و در كتاب خدا هيچ آيه نيست مگر آنكه من تفسير آن را مى دانم و مى دانم كه در كجا نازل شده از كوه و دشت، و در چه ساعت و چه وقت فرود آمده است از شب و روز. پس اشاره به سينۀ مبارك خود نمود و فرمود كه: در اينجا علم بى پايان هست و ليكن طلبكارانش كمند و در اين زودى پشيمان خواهند شد در وقتى كه مرا نيابند، اى تميمى! قصۀ ايشان آن است كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند كه آن را شاه درخت مى گفتند، آن را يافث پسر نوح عليه السّلام در كنار چشمه اى غرس كرده بود كه آن چشمه را روشناب (1)مى گفتند، و آن چشمه را بعد از طوفان از براى نوح عليه السّلام بيرون آورده بودند و ايشان را براى آن اصحاب رس ناميدند كه پيغمبر خود را در زير زمين دفن كردند.

ص: 1019


1- . در عيون اخبار الرضا «دوشاب» ، و در علل الشرايع «روشاب» آمده است.

و ايشان بعد از حضرت سليمان عليه السّلام بودند، و ايشان را دوازده شهر بر كنار نهرى كه آن نهر را رس مى گفتند كه در بلاد مشرق واقع شده بود، و ظاهرا آن نهرى باشد كه در اين زمان «ارس» مى گويند و ايشان را به اعتبار آن نهر اصحاب رس مى گفتند، و در آن زمان در زمين نهرى از آن پرآب تر و شيرين تر نبود و شهرى بزرگتر و معمورتر از شهرهاى ايشان نبود، و نام شهرهاى ايشان اينها بود: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندارمذ، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر، شهريور (1)، و بزرگترين شهرهاى ايشان اسفندارمذ بود كه پايتخت پادشاه ايشان بود، پادشاه ايشان تركوذ پسر غابور پسر يارش پسر سازن پسر نمرود بن كنعان بود كه در زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام بود، و آن چشمه و صنوبر در اين شهر واقع بود.

و در هر شهرى از آن شهرها ميوۀ تخمى از اين صنوبر كشته بودند و نهرى از اين چشمه كه در پاى صنوبر بزرگ جارى بود برده بودند، تا آنها نيز درختهاى بزرگ شده بودند و آب آن چشمه را و نهرهائى كه از آن چشمه جارى شده بود بر خود و چهار پايان خود حرام كرده بودند، و از آن آب نمى آشاميدند و مى گفتند: اين آبها سبب زندگانى خداهاى ماست و سزاوار نيست كه كسى از زندگى خداى خود كم كند بلكه خود و چهار پايان ايشان از نهر رس كه شهرهاى ايشان بر كنار آن بود آب مى آشاميدند، و در هر ماهى از ماههاى سال در يك شهر از آن شهرها يك روز را عيد مى كردند كه اهل آن شهر حاضر مى شدند نزد آن صنوبرى كه در آن شهر بود، بر روى آن صنوبر پرده ها از حرير مى كشيدند كه انواع صورتها در آن پرده بود، پس گوسفندها و گاوها مى آوردند و براى آن درخت قربانى مى كردند و هيزم جمع مى كردند و آتش در آن قربانيها مى انداختند، چون دود و بخار آن قربانيها در هوا بلند مى شد و ميان ايشان و آسمان حايل مى شد همه از براى درخت به سجده مى افتادند و مى گريستند و تضرع مى كردند بسوى آن درخت كه از ايشان خشنود گردد، پس شيطان مى آمد و شاخه هاى آن درخت را به حركت درمى آورد و از

ص: 1020


1- . در علل الشرايع نام شهرها و پادشاهان كمى اختلاف دارد با آنچه در اينجا و در عيون اخبار الرضا آمده است.

ساق درخت مانند صداى طفلى فرياد مى كرد كه: اى بندگان من! از شما راضى شدم، پس خاطرهاى شما شاد و ديده هاى شما روشن باد، پس در آن وقت سر از سجده برمى داشتند و شراب مى خوردند و دف و سنج و انواع سازها را به نغمه در مى آوردند، در آن روز و شب پيوسته مشغول عيش و طرب بودند، و روز ديگر به جاهاى خود برمى گشتند.

به اين سبب عجم ماههاى خود را به اين نامها مسمّى گردانيدند، چنانچه آبان ماه و آذر ماه مى گويند به اعتبار نام آن شهرها، و چون هر ماهى كه عيد شهرى بود مى گفتند اين عيد ماه فلان شهر است، پس اين ماهها به نام آن شهرها مشهور شد، چون عيد شهر بزرگ ايشان مى شد صغير و كبير ايشان به آن شهر مى آمدند نزد صنوبر بزرگ و چشمۀ اصل حاضر مى شدند، و سراپردۀ رفيعى از ديبا كه به انواع صورتها آن را زينت داده بودند بر سر آن درخت مى زدند و از براى آن سراپرده دوازده درگاه مقرر كرده بودند كه هر درگاهى مخصوص اهل يكى از آن شهرها بود و از بيرون آن سراپرده براى آن صنوبر سجده مى كردند، و قربانيها براى آن درخت مى آوردند چندين برابر آنچه از براى درختان ديگر مى آوردند و قربانى مى كردند.

پس ابليس لعين مى آمد و آن درخت را حركت شديدى مى داد و از ميان آن درخت به آواز بلندى با ايشان سخن مى گفت و وعده ها و اميدواريها مى داد ايشان را به اضعاف آنچه شياطين ديگر از آن درختان ديگر ايشان را اميدوار مى گردانيدند، پس سرها از سجده برمى داشتند، و چندان به خوردن و شراب و طرب و شادى و ساز و لهو و لعب مشغول مى شدند كه مدهوش مى گرديدند و دوازده شبانه روز به عدد تمام عيدهاى سال مشغول اين حالت بودند، پس به جاهاى خود برمى گشتند.

چون كفر ايشان و پرستيدن ايشان غير خدا را بسيار به طول انجاميد، حق تعالى پيغمبرى از بنى اسرائيل را بر ايشان مبعوث گردانيد از فرزندان يهودا فرزند حضرت يعقوب عليه السّلام، پس مدت مديدى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى معرفت خدا و عبادت او و شناختن پروردگارى او دعوت نمود، ايشان پيروى او نكردند، پس ديد كه ايشان بسيار در گمراهى و ضلالت فرو رفته اند و به نصايح او از خواب گران غفلت بيدار

ص: 1021

نمى شوند و به جانب رشد و صلاح خود ملتفت نمى شوند. و هنگام عيد شهر بزرگ ايشان شد، و با جناب اقدس الهى مناجات كرد و گفت: پروردگارا! اين بندگان تو بغير از تكذيب من و كافر شدن به تو امرى را اختيار نمى كنند و درختى را مى پرستند كه از آن نفعى و ضررى نمى يابند، پس همۀ درختان ايشان را كه مى پرستند خشك كن و قدرت و سلطنت خود را به ايشان بنما.

پس چون روز ديگر صبح شد ديدند كه جميع درختان ايشان خشكيده است، در اين حالت متعجب و ترسان شدند و دو فرقه گرديدند: گروهى از ايشان گفتند: اين مردى كه دعوى پيغمبرى خداى آسمان و زمين مى كند براى خداهاى شما جادو كرده است كه روى شما را از جانب خداهاى شما بسوى خداى خود بگرداند؛ و گروهى ديگر گفتند: نه، بلكه خداهاى شما غضب و خشم كرده اند بر شما براى آنكه اين مرد عيب ايشان را مى گويد و مذمّت ايشان را مى كند و شما او را ممنوع نمى سازيد، پس به اين سبب حسن و طراوت خود را از شما پنهان كرده اند تا شما از براى ايشان غضب كنيد و انتقام از اين مرد بكشيد.

پس همه اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و انبوبه اى (1)چند گشاده و طولانى از سرب ساختند و آنها را به يكديگر پيوند كردند به قدر عمق آن چشمۀ بزرگ كه نزد درخت بزرگ ايشان بود، در ميان چشمه گذاشتند كه متصل شد به زمين چشمه و دهانش از آب بيرون بود، پس آب ميان آن را خالى كردند در ميان آن انبوبه رفتند و چاه عميقى در ميان آن چشمه كندند و پيغمبر خود را در ميان آن چاه انداختند و سنگ بزرگى بر دهان آن چاه افكندند و بيرون آمدند، آن انبوبه ها را از ميان آب بيرون آوردند تا آب روى آن چاه را پوشانيد، پس گفتند: الحال اميد داريم كه خداهاى ما از ما راضى شوند كه ديدند ما كشتيم آن كسى را كه ناسزا به ايشان مى گفت و در زير بزرگ ايشان دفن كرديم شايد كه طراوت آنها براى ما برگردد.

ص: 1022


1- . «انبوبه» به هر چيز اسطوانه شكلى، ميان تهى، لوله مانندى، چه از فلز باشد يا از غير آن گفته مى شود، مثل لولۀ آب و لولۀ نفط و غير آن.

پس در تمام آن روز صداى نالۀ پيغمبر خود را مى شنيدند كه با پروردگار خود مناجات مى كرد و مى گفت: اى سيّد من! مى بينى تنگى جا و شدت غم و اندوه مرا، پس رحم كن بر بى كسى و بيچارگى من، و بزودى قبض روح من بكن و تأخير مكن اجابت دعاى مرا؛ تا آنكه به رحمت الهى واصل شد صلوات اللّه عليه، پس حق تعالى بسوى جبرئيل وحى نمود كه: اى جبرئيل! اين بندگان من كه مغرور گشته اند به حلم من و ايمن گرديده اند از عذاب من و غير مرا مى پرستند و پيغمبر مرا مى كشند، آيا گمان مى كنند كه با غضب من مقاومت مى توانند كرد؟ ! يا از ملك و پادشاهى من بيرون مى توانند رفت و حال آنكه منم انتقام كشنده از هر كه معصيت من كند و از عقاب من نترسد؟ ! بعزت خود سوگند مى خورم كه ايشان را عبرتى و پندى گردانم براى عالميان.

پس ايشان مشغول عيد خود بودند كه ناگاه باد تند سرخى بر ايشان وزيد كه حيران شدند و ترسيدند و بر يكديگر چسبيدند، پس زمين را خدا از زير ايشان گوگردى كرد افروخته، و ابرى سياه بر بالاى سر ايشان آمد و آتش بر ايشان باريد تا آنكه بدنهاى ايشان گداخت و آب شد چنانچه سرب در ميان آتش آب مى شود، پس پناه مى بريم به خدا از غضب او، و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: اصحاب رس جماعتى بودند كه زنان ايشان با يكديگر مساحقه مى كردند، پس حق تعالى ايشان را هلاك كرد به عذاب خود (2).

و ابن بابويه و قطب راوندى رضى اللّه عنهما به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده اند، و ثعلبى نيز در عرايس روايت كرده است كه: اصحاب رس دو گروه بودند: يكى از ايشان گروهى بودند كه حق تعالى ايشان را در قرآن ياد نفرموده است و اهل آن باديه نشين بودند و گوسفندان بسيار داشتند، پس صالح پيغمبر را بر ايشان رسولى فرستاد او را كشتند، باز رسولى ديگر فرستاد و او را كشتند، پس رسولى ديگر

ص: 1023


1- . عيون اخبار الرضا 1/205؛ علل الشرايع 40؛ و در عرائس المجالس 151 همين روايت را از امام سجاد عليه السّلام نقل كرده است.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 318؛ كافى 5/551؛ تفسير قمى 2/113؛ معاني الاخبار 48.

فرستاد با ولى، چون رسول خدا را كشتند ولى بر ايشان حجت تمام كرد و آن ماهى را كه ايشان مى پرستيدند طلبيد تا از دريا بيرون آمد و نزد او آمد باز تكذيب او كردند، پس حق تعالى بادى فرستاد كه ايشان را با حيوانات ايشان به دريا انداخت، پس ولىّ صالح طلا و نقره و ظروف و اموال ايشان را بر اصحاب خود قسمت كرد و نسل آن جماعت منقرض شدند؛ و اين قصه را در باب احوال صالح عليه السّلام بيان كرديم.

پس حضرت موسى عليه السّلام فرمود: امّا آن جماعتى كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد فرموده است، پس ايشان گروهى بودند كه نهرى داشتند كه آن را رس مى گفتند، و ايشان را به آن سبب اصحاب رس مى گويند كه در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند و كم روزى بود كه در ميان ايشان پيغمبرى به دعوت الهى قيام نمايد و او را نكشند، و آن نهر در منتهاى آذربايجان بود ما بين آذربايجان و ارمنيه و ايشان چلپا را مى پرستيدند.

به روايت ديگر: دختران باكره را مى پرستيدند، چون سى سالش تمام مى شد او را مى كشتند و ديگرى را خدا مى كردند، و عرض نهر ايشان سه فرسخ بود و در هر شب و روز بلند مى شد تا به نصف كوههاى ايشان مى رسيد و نمى ريخت به دريا و صحرائى بلكه همين كه از مملكت ايشان مى گذشت مى ايستاد باز به بلاد ايشان برمى گشت.

پس حق تعالى در يك ماه سى پيغمبر بر ايشان مبعوث گردانيد، همه را كشتند، پس خدا پيغمبر ديگر بر ايشان مبعوث گردانيد و او را به نصرت خود مؤيّد گردانيد و با او وليّى نيز مبعوث گردانيد كه معين او باشد.

پس آن ولى جهاد كرد با ايشان در راه خدا چنانچه حقّ جهاد است، و چون با او در مقام مدافعه برآمدند حق تعالى ميكائيل را فرستاد در وقت تخم افشاندن ايشان كه از همه وقت بيشتر احتياج به آب داشتند، و نهر ايشان را به دريا متصل كرد كه آب نهر ايشان به دريا رفت و چشمه هاى آن نهر همه را سد كرد و پانصد هزار ملك (1)با ميكائيل آمدند آبهائى كه در نهر مانده بود خالى كردند، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه هر چشمه و

ص: 1024


1- . در عرائس المجالس «پانصد» است.

نهرى كه در ملك ايشان بود خشك كرد و ملك الموت را فرستاد كه جميع حيوانات ايشان را كشت، و باد شمال و جنوب و صبا و دبور را امر فرمود كه جميع جامه ها و متاعهاى ايشان را پراكنده كرده به سر كوهها و درياها افكند، و زمين را امر فرمود كه طلا و نقره و زيورها و ظرفهاى ايشان را فرو برد-و آنها در زير زمين خواهند بود تا قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر گردد و آنها از براى او از زمين بيرون خواهند آمد-.

چون صبح بيدار شدند ديدند كه نه آب دارند و نه طعام و نه گوسفند و نه گاو و نه لباس و نه فرش و نه ظرف و نه مال، پس قليلى از ايشان به خدا ايمان آوردند و خدا ايشان را هدايت كرد به غارى كه در كوهى بود كه راهى بسوى ايشان داشت و به آن غار پناه بردند و نجات يافتند، و ايشان بيست و يك مرد بودند و چهار زن و دو پسر؛ و آنها كه بر كفر خود ماندند ششصد هزار كس بودند و همه از تشنگى و گرسنگى مردند و احدى از ايشان باقى نماند، پس آن قليلى كه ايمان آورده بودند به خانه هاى خود برگشتند ديدند كه همه ويران و سرنگون شده است و اهلش همه مرده اند.

پس از روى اخلاص به درگاه بخشندۀ نجات و خلاص تضرع و استغاثه كردند كه حق تعالى زراعت و آب و مواشى به ايشان كرامت فرمايد به قدر حاجت ايشان و زياده ندهد كه باعث طغيان ايشان گردد، و سوگند ياد كردند كه اگر پيغمبرى بسوى ايشان مبعوث گردد او را يارى كنند و به او ايمان بياورند، چون حق تعالى صدق نيّت ايشان را مى دانست بر ايشان ترحم فرمود و نهر ايشان را جارى گردانيد و زياده از آنچه ايشان سؤال كردند به ايشان عطا فرمود، و آنها پيوسته به ظاهر و باطن در مقام اطاعت و بندگى بودند تا آنكه آنها منقرض شدند و از نسل ايشان گروهى بهم رسيدند كه به ظاهر اطاعت مى كردند و در باطن منافق بودند، پس خدا ايشان را مهلت داد تا آنكه معصيت خدا بسيار كردند و مخالفت دوستان الهى كردند، پس حق تعالى دشمن ايشان را بر ايشان مسلط گردانيد كه بسيارى از آنها را كشت، و بر آن قليلى كه ماندند طاعون فرستاد كه احدى از ايشان باقى نماند و نهرها و منازل آنها در عرض دويست سال بى صاحب و خراب افتاده بود، پس حق تعالى گروه ديگر را برانگيخت كه در منازل ايشان ساكن شدند و سالها به

ص: 1025

صلاح و سداد بودند.

پس بعد از آن مرتكب فواحش شدند و دختران و خواهران و زنان خود را به عنوان صله و هديه به همسايه و يار و دوست خود مى دادند كه با او زنا كنند، و اين را صله و احسان مى شمردند تا آنكه عملى از اين بدتر مرتكب شدند، مردان با مردان مشغول لواط شدند و زنان را ترك كردند! چون شهوت بر زنان غالب شد، «دلهاث» (1)دختر ابليس كه با «شيصار» (2)خواهر خود از يك تخم بيرون آمده است به صورت زنى به نزد زنان ايشان آمد و به ايشان تعليم كرد كه شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد چنانچه مردان شما با يكديگر لواط مى كنند، و به ايشان آموخت كه چگونه اين عمل قبيح را بكنند! پس اصل اين عمل از «دلهاث» بهم رسيد، پس حق تعالى بر ايشان مسلط گردانيد صاعقه را در اول شب و به زمين فرو رفتن را در آخر شب، و صداى عظيم مهيبى را در وقت طلوع آفتاب كه احدى از ايشان باقى نماندند و گمان ندارم كه تا حال منازل ايشان معمور شده باشد (3).

و شيخ طبرسى رحمة اللّه عليه گفته است كه: اصحاب رس جماعتى بودند كه پيغمبر خود را در چاه انداختند؛ بعضى گفته اند كه اصحاب چهار پايان بودند چاهى داشتند كه بر سر آن چاه مى نشستند و بت مى پرستيدند، پس حق تعالى شعيب عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و تكذيب او كردند، پس چاهشان خراب شد و ايشان به زمين فرو رفتند؛ بعضى گفته اند كه ايشان پيغمبرى داشتند كه او را حنظله مى گفتند، پس پيغمبر خود را كشتند و هلاك شدند؛ بعضى گفته اند رس چاهى است در انطاكيه و ايشان حبيب نجّار را كشتند و در آن چاه افكندند.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زنان ايشان مساحقه مى كردند خدا ايشان را هلاك كرد (4).

ص: 1026


1- . در عرائس المجالس «دلهان» است.
2- . در عرائس المجالس «شيطان» است، و راوندى هيچ اشاره اى به آن نكرده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 96؛ عرائس المجالس 149.
4- . مجمع البيان 4/170.

در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ (1)كه ترجمه اش اين است كه «چه بسيار چاه معطلى و قصر محكمى كه اهلش هلاك شده اند و بى صاحب مانده است» گفته است كه: بعضى گفته اند چاهى است كه در حضرموت بوده است در شهرى كه آن را «حاضورا» مى گفته اند و در آنجا نزول كردند چهار هزار كس از آنها كه به حضرت صالح ايمان آورده بودند، صالح عليه السّلام نيز با ايشان بود، پس چون به آنجا فرود آمدند حضرت صالح به رحمت الهى واصل شد، و به اين سبب آن مكان را حضرموت گفتند، چون ايشان بسيار شدند و بت پرستى آغاز كردند حق تعالى پيغمبرى بسوى ايشان فرستاد كه او را حنظله مى گفتند، پس او را در ميان بازار كشتند و حق تعالى ايشان را هلاك كرد كه همه مردند و چاه ايشان معطّل شد و قصر پادشاه ايشان خراب شد (2).

ص: 1027


1- . سورۀ حج:45.
2- . مجمع البيان 4/89، و در آن «حاضور» به جاى «حاضورا» آمده است.

ص: 1028

باب بيست و پنجم: در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهما السّلام

ص: 1029

ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: در بنى اسرائيل پادشاهى بود در زمان شعيا عليه السّلام كه ايشان مطيع و منقاد اوامر و نواهى الهى بودند، پس بدعتها در دين نهادند، هر چند شعيا عليه السّلام ايشان را نصيحت كرد و از عذاب خدا ترسانيد سودى نبخشيد، پس حق تعالى پادشاه بابل را بر ايشان مسلط گردانيد، چون ديدند كه تاب مقاومت لشكر او را ندارند توبه كردند و به درگاه حق تعالى تضرع نمودند، پس وحى الهى به شعيا نازل شد كه: من توبۀ ايشان را قبول كردم براى صلاح پدران ايشان و پادشاه ايشان قرحه و دملى در ساق او بود و بنده اى شايسته بود، پس خدا امر فرمود شعيا را كه: امر كن پادشاه بنى اسرائيل را كه وصيتى بكند و از اهل بيت خود كسى را براى بنى اسرائيل خليفۀ خود گرداند كه من در فلان روز قبض روح او خواهم كرد.

چون شعيا عليه السّلام رسالت حق تعالى را به او رسانيد، او به درگاه خدا رو آورد به تضرع و گريه و دعا و عرض كرد: خداوندا! ابتدا كردى براى من به خير و نيكى در روز اول و هر چيزى را براى من ميسّر گردانيدى و بعد از اين نيز اميدى بغير از تو ندارم، اعتماد من در همۀ امور بر توست، تو را حمد مى كنم و از تو چشم احسان دارم بى عمل شايسته اى كه كرده باشم، تو داناترى به احوال من از من، سؤال مى كنم از تو كه مرگ مرا به تأخير اندازى و عمر مرا زياده گردانى و بدارى مرا بر آنچه دوست مى دارى و مى پسندى.

پس حق تعالى وحى فرمود به شعيا كه: من رحم كردم بر تضرع او و مستجاب كردم دعاى او را و پانزده سال بر عمر او افزودم، پس او را امر كن كه مداوا كند قرحۀ خود را به آب انجير كه آن را شفاى درد او گردانيدم، و كفايت كردم از او و از بنى اسرائيل مؤنت دشمن ايشان را.

ص: 1030

ص: 1031

پس چون صبح شد ديدند كه لشكرهاى پادشاه بابل همه مرده اند مگر پادشاه ايشان و پنج نفر از لشكر او، پس پادشاه با آن پنج نفر بسوى بابل گريختند و بنى اسرائيل به نيكى و صلاح ماندند تا پادشاه ايشان دار فانى را وداع كرد پس بعد از او بدعتها كردند هر يك دعوى پادشاهى براى خود مى كردند، چندان كه شعيا عليه السّلام ايشان را امر و نهى فرمود قبول قول او نكردند تا خدا ايشان را هلاك كرد (1).

به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد از حال شعيا؟ فرمود كه: او بشارت داد بنى اسرائيل را به پيغمبرى من و برادرم عيسى عليه السّلام (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى شعيا عليه السّلام كه: من هلاك خواهم كرد از قوم تو صد هزار كس را كه چهل هزار كس از بدان ايشان باشند و شصت هزار كس از نيكان ايشان باشند.

شعيا عليه السّلام گفت: خداوندا! نيكان را براى چه هلاك مى كنى؟

فرمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى و براى غضب من غضب نكردند (3).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در مجلس مأمون فرمود به جاثليق نصارى كه: اى نصرانى! چگونه است علم تو به كتاب شعيا عليه السّلام؟

جاثليق عرض كرد: حرف حرف آن را مى دانم.

پس رو كرد به او و به رأس الجالوت عالم يهود و فرمود: آيا اين در كتاب شعيا هست كه: اى قوم! من ديدم صورت خر سوار را كه جامه ها از نور پوشيده بود و ديدم شتر سوار را كه نور و روشنائى او مانند نور ماه بود؟

هر دو گفتند: بلى، اين سخن شعيا است.

و باز فرمود: شعيا در تورات گفت: دو سواره مى بينم كه زمين به نور ايشان روشن خواهد شد، يكى بر درازگوش گوش سوار خواهد بود، و ديگرى بر شتر، اينها كيستند؟

ص: 1032


1- . قصص الانبياء راوندى 244.
2- . قصص الانبياء راوندى 245.
3- . قصص الانبياء راوندى 244.

رأس الجالوت گفت: نمى شناسم ايشان را، تو بگو كيستند.

حضرت فرمود: خر سوار عيسى عليه السّلام است، و شتر سوار محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، آيا انكار مى كنيد اين سخن را از تورات؟

گفتند: نه، ما انكار نمى كنيم.

پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟

گفت: بلى، مى شناسم.

فرمود: آيا اين سخن او در كتاب شما هست كه حق تعالى بيان حق را ظاهر گردانيد از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امّت او، و سواران او در دريا جنگ خواهند كرد چنانچه در صحرا جنگ خواهند كرد و كتاب تازه خواهند آورد بعد از خراب شدن بيت المقدس، و مراد به آن كتاب قرآن است، آيا مى دانى اين سخن را و ايمان به آن دارى؟

رأس الجالوت گفت: بلى، اين سخن حيقوق عليه السّلام است و ما انكار سخن او نمى كنيم (1).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: بنى اسرائيل خواستند كه شعيا عليه السّلام را بكشند، او از ايشان گريخت تا به درختى رسيد، پس درخت از براى او گشوده شد و داخل آن گرديد و شكاف آن بهم آمد، پس شيطان كنار جامۀ او را گرفت و در بيرون درخت نگاهداشت و به بنى اسرائيل نشان داد كه شعيا در ميان اين درخت است، پس ايشان ارّه بر سر آن درخت گذاشتند و او را در ميان درخت به دونيم كردند (2).

ص: 1033


1- . عيون اخبار الرضا 1/161؛ توحيد شيخ صدوق 424؛ احتجاج 2/411.
2- . كامل ابن اثير 1/257.

ص: 1034

باب بيست و ششم: در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهما السّلام است

ص: 1035

ص: 1036

حق تعالى بعد از بيان قصۀ حضرت مريم عليها السّلام مى فرمايد هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعاءِ يعنى: «در وقتى كه زكريا نعمت آسمانى را نزد مريم ديد دعا كرد پروردگار خود را، پس گفت: خداوندا! ببخش مرا از جانب خود و به رحمتهاى خاصّ خود ذرّيّتى و نسلى طيّب و پاكيزه بدرستى كه توئى شنوندۀ دعا و مستجاب كنندۀ آن» ، فَنادَتْهُ اَلْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرابِ «پس ندا كردند او را فرشتگان در حالى كه او ايستاده بود و نماز مى كرد در محراب» .

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طاعت خدا خدمت اوست در زمين و هيچ خدمت خدا با نماز برابرى نمى كند، از اين جهت ملائكه زكريا را در وقت نماز در محراب ندا كردند (1)أَنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ اَلصّالِحِينَ «بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به وجود يحيى كه تصديق كننده خواهد بود به كلمه اى از خدا را-يعنى عيسى را-و سيّدى و بزرگى خواهد بود-در علم و عبادت و اخلاق نيكو-و منع كننده خواهد بود نفس خود را از شهوات دنيا-يا ترك زن خواستن خواهد كرد چنانچه در آن زمان پسنديده بوده است-و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان» .

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حصور آن است كه با زنان نزديكى نكند (2).

ص: 1037


1- . تفسير عياشى 2/173.
2- . تفسير تبيان 2/453، و در آن سند روايت ذكر نشده است.

قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عاقِرٌ «زكريا گفت: از كجا يا چگونه خواهد بود براى من پسرى و حال آنكه دريافته است مرا پيرى و زن من فرزند نمى آورد؟» .

مروى است كه: زكريا در آن وقت صد و بيست سال داشت و زنش نود و هشت سال داشت (1)؛ و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: عاقر بود يعنى حائض نمى شد (2)، و اين سؤال آن حضرت نه از راه استبعاد حصول اين امر از قدرت حق تعالى بود بلكه اظهار عظمت اين نعمت بود، يا استعلامى بود كه آيا از من و زن من اين فرزند با همين حال پيرى بهم خواهد رسيد، يا خدا ما را به جوانى برخواهد گردانيد و فرزند خواهد داد؟

قالَ كَذلِكَ اَللّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ «حق تعالى فرمود: چنين است خدا مى كند آنچه مى خواهد» .

قالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً «گفت: خداوندا! براى وقت بهم رسيدن فرزند قرار ده از براى من علامتى» ، قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ اَلنّاسَ ثَلاثَةَ أَيّامٍ إِلاّ رَمْزاً «خدا فرمود: علامت تو آن است كه حرف نتوانى زد سه روز با مردم مگر با اشاره» ، وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكارِ (3)«و ياد كن در اين سه روز پروردگار خود را بسيار و تسبيح بگو او را در پسين و بامداد» .

و در سورۀ مريم فرموده است ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيّا. إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا «اين ياد كردن و خبر دادن رحمت پروردگار توست بر بندۀ خود زكريا كه دعاى او را مستجاب گردانيد در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را ندائى آهسته و پنهان» .

قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً «گفت: خداوندا! بدرستى كه سست شده استخوان از بدن من و سرم از پيرى چون شعلۀ سفيدى برآورده است» ، وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا «و به دعاى تو اى پروردگار من هرگز محروم نبودم بلكه هميشه

ص: 1038


1- . عرائس المجالس 375.
2- . تفسير قمى 1/101.
3- . سورۀ آل عمران 38-41.

دعاى مرا مستجاب كرده اى» ، وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ اِمْرَأَتِي عاقِراً «بدرستى كه من مى ترسم از خويشان بدكردار خود كه وارث من باشند بعد از من، و بود زن من عقيم و فرزند نياورد براى من» ، فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا. يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا «پس ببخش مرا از جانب خود فرزندى كه اولى باشد به ميراث من از ساير خويشان من كه ميراث برد از من و ميراث برد از آل يعقوب-يعنى يعقوب پسر ماثان كه عموى مريم بود، يا يعقوب پسر اسحاق عليه السّلام-و بگردان آن فرزند را خداوندا پسنديدۀ خود و پاكيزه اخلاق» .

و على بن ابراهيم گفته است: زكريا عليه السّلام در آن وقت فرزندى نداشت كه بعد از او قائم مقام او باشد و از او ميراث برد، و هدايا و نذرهاى بنى اسرائيل از براى عبّاد و علماى ايشان بود، و زكريا در آن وقت سركردۀ عبّاد و علماء ايشان بود، و زن او خواهر مريم دختر عمران بن ماثان بود، و يعقوب پسر ماثان بود، و ساير اولاد ماثان در آن وقت سركرده هاى بنى اسرائيل و شاهزاده هاى ايشان بودند، و ايشان از اولادان سليمان بودند (1).

يا زَكَرِيّا إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اِسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا پس حق تعالى فرستاد بسوى او كه: «اى زكريا! ما تو را بشارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و كسى را قبل از او همنام او نگردانيده بوديم يا آنكه پيش از او شبيه او نيافريده بوديم» .

قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ اِمْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا «گفت: خداوندا! چگونه خواهد بود از براى من پسرى و حال آنكه زن من عقيم است كه در جوانى فرزند نمى آورد و حال آنكه من رسيده ام از پيرى به حدّى كه بدنم خشك شده است و به نهايت پيرى رسيده ام» .

قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً «گفت خدا:

بلكه چنين است امر خدا، گفت پروردگار تو: اين بر من آسان است و بتحقيق كه تو را آفريدم پيشتر و نبودى هيچ چيز» .

ص: 1039


1- . تفسير قمى 2/48.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ولادت حضرت يحيى عليه السّلام بعد از بشارت حضرت زكريا عليه السّلام به پنج سال شد (1).

قالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ اَلنّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا «گفت: خداوندا! براى من علامتى قرار ده كه بدانم چه وقت خواهد شد؟ فرمود: علامت تو آن است كه نتوانى سخن گفت با مردم سه شب در حالى كه صحيح باشى و لال نباشى و علّتى نداشته باشى» .

و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زكريا را در آن وقت علم بهم نرسيد كه آن ندا از جانب حق تعالى است و احتمال مى داد كه از جانب شيطان باشد، از خدا آيتى و علامتى طلبيد كه حقّيّت آن وعده براى او ظاهر گردد، پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: آيت تو آن است كه بى آزارى و علّتى سه روز با كسى سخن نتوانى گفت، چون اين حالت او را حادث شد دانست كه آن ندا از جانب خدا بوده است و در آن سه روز سخنى كه با مردم مى گفت اشاره به سر مى كرد (2).

فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا «پس بيرون آمد بر قوم خود از محراب نماز-يا از غرفۀ خود-پس اشاره كرد بسوى ايشان كه تنزيه كنيد و تسبيح بگوئيد خداى خود را-يا نماز كنيد براى او-در بامداد و پسين» .

و گفته اند كه: هر روز از غرفۀ خود در وقت نماز صبح و خفتن بيرون مى آمد و اذان مى گفت و بنى اسرائيل با او نماز مى كردند، چون وقت وعدۀ خدا رسيد و نتوانست با مردم سخن بگويد در وقت مقرر بيرون آمد و به اشاره آنها را اعلام كرد به نماز، پس دانستند كه وقت شده است كه زنش حامله شود، و سه روز بر اين حال بود كه با كسى سخن نمى توانست گفت و تسبيح و دعا و نماز مى توانست نمود (3).

يا يَحْيى خُذِ اَلْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا تقدير كلام آن است كه: پس يحيى

ص: 1040


1- . مجمع البيان 3/505.
2- . قصص الانبياء راوندى 216.
3- . مجمع البيان 3/505.

را به او عطا كرديم و او را به حدّ كمال رسانيديم و وحى فرستاديم بسوى او كه «اى يحيى! بگير كتاب را-يعنى تورات را-به قوّت روحانى-كه به تو عطا كرده ايم، يا به جدّ و اهتمام بگير و عزم كن بر عمل كردن به آن-و عطا كرديم به او حكم پيغمبرى را در وقتى كه كودك بود» .

و گفته اند سه ساله بود؛ و بعضى گفته اند مراد از حكم، حكمت و دانائى است چنانچه از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيه كه: كودكان، حضرت يحيى را تكليف به بازى كردند، در جواب ايشان فرمود: براى بازى خلق نشده ام (1).

و مؤيّد اول است آنكه به سند معتبر منقول است كه على بن اسباط گفت: به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام رفتم در وقت امامت آن حضرت، و در آن وقت قامت مباركش پنج شبر بود، پس من تأمّل مى كردم در قامت آن حضرت كه براى اهل مصر نقل كنم، پس نظر نمود به من و فرمود: خدا در امامت بر مردم حجت تمام مى كند چنانچه در پيغمبرى مى كند، و چنانچه گاهى پيغمبرى را در چهل سالگى مى دهد گاهى در كودكى چنانچه حضرت يحيى را داد و فرمود: وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا ، همچنين در امامت گاهى در بزرگى مى دهد گاهى در خردسالى (2).

وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا «شفقت و مهربانى و رحمتى از خود شامل حال او كرديم، يا او را مهربان بر بندگان خود گردانيديم و پاكيزگى از گناهان، يا نمو در اعمال شايسته يا توفيق صدقات و زكات به او داديم، و بود متّقى و پرهيزكار از هر چه پسنديدۀ ما نيست» .

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: لطف الهى نسبت به او به مرتبه اى بود كه هر وقت «يا رب» مى گفت حق تعالى مى فرمود: لبّيك اى يحيى (3).

وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا «و نيكوكار بود به پدر و مادر خود و نبود تجبّر

ص: 1041


1- . مجمع البيان 3/506.
2- . كافى 1/384؛ مجمع البيان 3/506.
3- . كافى 2/535؛ مجمع البيان 3/506.

و تكبّركننده و معصيت كننده نسبت به ايشان يا نسبت به پروردگار خود» .

وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (1) «و سلام ما بر او باد-يا سلامتى ما از براى اوست از بلاها-در روزى كه متولد شد و روزى كه مرد و روزى كه زنده خواهد شد و از قبر مبعوث خواهد گرديد» .

و در جاى ديگر فرموده است كه وَ زَكَرِيّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوارِثِينَ «ياد كن زكريا را در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را كه: پروردگارا! مگذار مرا تنها و بى فرزند و تو بهترين وارثانى» ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي اَلْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ (2)«پس مستجاب كرديم دعاى او را و بخشيديم به او يحيى را و به اصلاح آورديم از براى او جفت او را-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حايض نمى شد و در آن وقت حايض شد (3)-بدرستى كه ايشان پيشى مى گرفتند در نيكيها و اعمال شايسته و مى خواندند ما را براى رغبت به ثواب ما و ترس از عقاب ما و بودند از براى ما خشوع كنندگان» .

و به سند معتبر منقول است كه: سعد بن عبد اللّه از حضرت صاحب الامر عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف سؤالى چند كرد در هنگامى كه آن حضرت كودك بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نشسته بود، و از جملۀ آن سؤالها اين بود كه پرسيد از تأويل كهيعص ؟

فرمود: اين حروف از خبرهاى غيب است كه مطّلع گردانيد خدا بر آنها بندۀ خود زكريا عليه السّلام را و بعد از آن براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر فرموده است، و اين قصه چنان بود كه زكريا از حق تعالى سؤال نمود كه تعليم او نمايد نامهاى آل عبا صلوات اللّه عليهم را، پس جبرئيل نازل شد و آن نامهاى مقدس را تعليم او نمود، پس زكريا عليه السّلام هرگاه محمد و على و فاطمه و حسن عليهم السّلام را ياد مى كرد، دلگيرى و اندوه و الم او بر طرف مى شد، و چون نام

ص: 1042


1- . آياتى كه از سورۀ مريم آورده شد، آيات 2-15 مى باشد.
2- . سورۀ انبياء 89 و 90.
3- . تفسير قمى 2/75.

حسين عليه السّلام را ياد مى كرد گريه در گلوى او گره مى شد و از بسيارى گريستن نفسش تنگ مى شد، پس روزى مناجات كرد كه: خداوندا! چرا آن چهار بزرگوار را كه ياد مى كنم غمها از دلم بيرون مى رود و دلم گشاده مى شود، و چون حسين عليه السّلام را ياد مى كنم ديده ام گريان و دلم محزون مى شود و آه و ناله ام بلند مى گردد؟

پس حق تعالى واقعۀ كربلا را به او وحى نمود چنانچه فرموده است: كهيعص كه «كاف» اشاره است به كربلا؛ و «ها» به هلاك عترت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن صحرا؛ و «يا» به يزيد عليه اللعنة و العذاب الشديد كه ظلم كننده بر حسين بود؛ و «عين» عطش و تشنگى آن حضرت است؛ و «صاد» صبر آن حضرت است.

چون زكريا عليه السّلام اين را شنيد، سه روز از محراب خود بيرون نيامد و منع فرمود مردم را كه به نزد او بروند و رو آورد به گريه و فغان و نوحه و مرثيه مى خواند بر اين مصيبت و مى گفت: الهى! آيا به درد خواهى آورد دل بهترين جميع خلقت را به مصيبت فرزندان او؟ آيا اين بليّه و محنت را به ساحت عزت او فرود خواهى آورد؟ آيا جامۀ اين ماتم را بر على و فاطمه عليهما السّلام خواهى پوشانيد؟ آيا شدّت اين درد و محنت را به عرصۀ قرب و منزلت ايشان داخل خواهى نمود؟ پس مى گفت: الهى! روزى فرما مرا فرزندى كه با اين پيرى ديدۀ من به او روشن گردد، چون به من عطا فرمائى مرا به محبت او مفتون گردان، پس دل مرا به مصيبت آن فرزند به درد آور چنانچه دل محمد حبيب خود را به فرزندش به درد خواهى آورد.

پس خدا حضرت يحيى عليه السّلام را به آن حضرت عطا فرمود، و به مصيبت او دلش را به درد آورد، و مدت حمل يحيى در شكم مادر شش ماه بود و مدت حمل امام حسين عليه السّلام نيز شش ماه بود (1).

به سندهاى معتبر و صحيح بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: چنانچه پيش از يحيى عليه السّلام كسى به نام او مسمّى نشده بود، همچنين به نام

ص: 1043


1- . احتجاج 2/529؛ كمال الدين و تمام النعمة 461.

امام حسين عليه السّلام كسى پيش از او مسمّى نشده بود، و پى كنندۀ ناقۀ صالح عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ حضرت يحيى عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ امير المؤمنين عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ امام حسين عليه السّلام ولد الزنا بود، و نمى كشد پيغمبران و اولاد ايشان را مگر فرزندان زنا، و نگريست زمين و آسمان مگر بر يحيى و حسين عليهما السّلام، و آفتاب بر ايشان گريست كه سرخ طالع مى شد و سرخ فرو مى رفت (1).

و در روايت ديگر آن است كه: رشح خون از آسمان مى ريخت چنانچه جامۀ سفيدى كه در هوا مى داشتند سرخ مى شد، و هر سنگ كه از زمين برمى داشتند از زيرش خون مى جوشيد (2).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه فرمود: با پدرم امام حسين عليه السّلام چون به كربلا مى رفتيم در هيچ منزل فرود نمى آمديم و بار نمى كرديم مگر آنكه آن حضرت ياد حضرت يحيى عليه السّلام مى كردند، و روزى فرمودند: از پستى و بى قدرى دنيا نزد خدا آن بود كه سر يحيى بن زكريا عليه السّلام را به هديه فرستادند براى فاحشه اى از فاحشه هاى بنى اسرائيل (3).

و ابن بابويه رحمة اللّه عليه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه: روزى ابليس لعنة اللّه عليه در مجالس بنى اسرائيل مى گشت و ناسزا به مريم عليها السّلام مى گفت، و آن حضرت را نسبت به زكريا عليه السّلام مى داد، تا آنكه بنى اسرائيل بر زكريا شوريدند و در مقام قتل آن حضرت شدند، و حضرت زكريا از ايشان گريخت تا به درختى رسيد و آن درخت براى آن حضرت شكافته شد، و چون زكريا به ميان درخت رفت، شكاف درخت بهم آمد

ص: 1044


1- . مجمع البيان 3/504؛ قصص الانبياء راوندى 220؛ كامل الزيارات 77؛ ارشاد شيخ مفيد 2/132؛ بحار الانوار 27/240.
2- . كامل الزيارات 91 و 93؛ ينابيع المودة 3/15. و براى اطلاع بيشتر از علاماتى كه بعد از شهادت امام حسين عليه السّلام ظاهر شد، رجوع شود به كتاب ترجمة الامام الحسين من تاريخ دمشق 242 و فضائل الخمسه 3/361.
3- . ارشاد شيخ مفيد 2/132؛ مجمع البيان 3/504.

و آن حضرت از نظر ايشان پنهان شد و ابليس عليه اللعنه با سفهاى بنى اسرائيل از پى بى آن حضرت مى آمدند، چون به آن درخت رسيدند ابليس عليه اللعنه دست گذاشت از پائين تا بالاى درخت و موضع دل آن حضرت را شناخت، پس امر كرد ايشان را كه آن موضع را با ارّه بريدند و آن حضرت را در ميان درخت به دونيم كردند و آن حضرت را به آن حال گذاشتند و برگشتند، و ابليس از ايشان غايب شد و ديگر پيدا نشد؛ و به آن حضرت از بريدن ارّه هيچ المى نرسيد، پس حق تعالى ملائكه را فرستاد كه آن حضرت را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه او را دفن كنند، و چنين مى باشند پيغمبران جسد مطهر ايشان متغير نمى شود و در خاك نمى پوسد و پيش از دفن سه روز بر ايشان ملائكه و انس نماز مى كنند (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى كه در قصۀ يحيى عليه السّلام فرموده است لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا يعنى: «كسى را پيش از او نيافريده بوديم كه يحيى نام داشته باشد» ، و فرمود در تفسير قول خداى تعالى وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا از حكمتهائى كه خدا به آن حضرت در كودكى عطا فرموده بود آن بود كه اطفال به او گفتند: بيا تا بازى كنيم، گفت: آه، و اللّه كه ما را براى بازى نيافريده اند بلكه براى جدّ و امر بزرگى آفريده اند، وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا يعنى: «تحنّن و مهربانى بر پدر و مادر و ساير بندگان خود به او داده بوديم» ، وَ زَكاةً يعنى: «طهارت و پاكيزگى داده بوديم هر كه را ايمان به او آورد و تصديق او بكند» ، وَ كانَ تَقِيًّا يعنى: «پرهيزكار بود از شرور و معاصى» ، وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ «و احسان مى كرد نسبت به پدر و مادر خود و فرمانبردار ايشان بود» ، وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا «و نمى كشت مردم را بر وجه غضب و نمى زد ايشان را از روى غضب» و هيچ كس نيست مگر آنكه گناه كرده است يا قصد گناه در خاطرش گذشته است بغير از يحيى كه هرگز گناه نكرد و ارادۀ گناه نيز در خاطرش خطور نكرد.

ص: 1045


1- . علل الشرايع 80.

و امام عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ يعنى: چون زكريا ديد نزد مريم ميوۀ زمستان را در تابستان و ميوۀ تابستان را در زمستان گفت به مريم: از كجاست اين ميوه ها از براى تو؟ مريم گفت: از جانب خدا است و خدا هر كه را مى خواهد روزى مى دهد بى حساب، و يقين دانست زكريا كه او راست مى گويد زيرا كه مى دانست كسى بغير او به نزد مريم نمى رود، پس در آن وقت در خاطر خود گفت: آن كس كه قادر است از براى مريم ميوۀ زمستان را در تابستان و ميوۀ تابستان را در زمستان بفرستد قادر است كه مرا فرزند عطا فرمايد هر چند پير باشم و زنم سترون (1)باشد.

پس در آن وقت دعا كرد كه: پروردگارا! ببخش مرا از جانب خود ذرّيّت پاكيزۀ نيكوئى بدرستى كه تو شنوندۀ دعائى؛ و ملائكه ندا كردند زكريا را در وقتى كه در محراب به نماز ايستاده بود: بدرستى كه خدا تو را بشارت مى دهد به يحيى كه تصديق كنندۀ كلمۀ خدا-يعنى عيسى-خواهد بود، و سيّدى يعنى سركرده و بزرگى خواهد بود در طاعت خدا و بر اهل طاعت او، و حصور خواهد بود و با زنان نزديكى نخواهد كرد، و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان. و اول تصديق يحيى عليه السّلام عيسى عليه السّلام را آن بود كه صومعه اى كه حضرت مريم داشت و عبادت الهى در آنجا مى كرد غرفه اى بود كه راهى نداشت و به نردبان به آن غرفه مى رفتند و كسى بغير از زكريا به آن غرفه نمى رفت، و چون بيرون مى آمد بر در غرفه قفل مى زد و از بالاى در روزنه اى كوچك گشوده بود كه باد از آنجا داخل مى شد، پس چون ديد مريم آبستن شده است غمگين شد و در خاطر خود گفت:

كسى جز من به اين غرفه بالا نمى آيد و مريم آبستن شده است و من رسوا مى شوم در ميان بنى اسرائيل و گمان خواهند كرد كه من او را آبستن كرده ام.

پس به نزد زن خود آمد و اين قصه را به او گفت، آن زن گفت: اى زكريا! مترس كه خدا براى تو نمى كند مگر آنكه خير تو در آن است، و بياور مريم را كه من ببينم و از حال او سؤال كنم؛ پس زكريا عليه السّلام مريم را به نزد زن خود آورد و حق تعالى از مريم مشقّت جواب

ص: 1046


1- . سترون يعنى نازا.

گفتن را برداشت، و چون داخل شد به نزد زن زكريا كه خواهر بزرگ او بود زن زكريا از براى او برنخاست، پس يحيى عليه السّلام به قدرت خدا در شكم مادر دست بر او زد و او را از جا كند و با مادر خود سخن گفت كه: بهترين زنان عالميان با بهترين مردان عالميان كه در شكم اوست به نزد تو مى آيند و تو از براى ايشان برنمى خيزى؟ پس زن زكريا از جا كنده شد و برجست و از براى مريم ايستاد، پس يحيى در شكم او سجده كرد براى تعظيم عيسى و اين اول تصديقى بود كه او را كرد (1).

مؤلف گويد: مشهور آن است كه مادر يحيى عليه السّلام «ايشاع» بود و خلاف است كه آيا خواهر مريم بود يا خالۀ او، و اين حديث دلالت بر اول مى كند.

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز قيامت منادى ندا خواهد كرد: كجاست فاطمه دختر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ كجاست خديجه دختر خويلد؟ كجاست مريم دختر عمران؟ كجاست آسيه دختر مزاحم؟ كجاست ام كلثوم مادر يحيى؟ (2)(و تمام حديث در جاى خود خواهد آمد) .

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: زهد حضرت يحيى در اين مرتبه بود كه روزى به بيت المقدس آمد و نظر كرد به عبّاد و رهبانان و احبار كه پيراهن ها از مو پوشيده اند و كلاه ها از پشم بر سر گذاشته اند و زنجيرها در گردن خود كرده و بر ستونهاى مسجد بسته اند، چون اين جماعت را مشاهده نمود به نزد مادرش آمد و گفت: اى مادر! از براى من پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف تا بروم به بيت المقدس و عبادت خدا بكنم با عبّاد و رهبانان، مادر او گفت: صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد و با او مصلحت كنم.

چون حضرت زكريا آمد، سخن يحيى را نقل نمود، زكريا عليه السّلام فرمود: اى فرزند! چه چيز تو را باعث شده است كه اين اراده نمائى و تو هنوز طفلى و خردسالى؟

يحيى عليه السّلام گفت: اى پدر! مگر نديده اى از من خردسالتر كه مرگ را چشيده است؟

ص: 1047


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 659.
2- . تفسير فرات كوفى 298.

فرمود: بلى.

پس زكريا به مادر يحيى گفت: آنچه مى گويد چنان كن، پس مادر كلاه پشم و پيراهن مو از براى او بافت، يحيى پوشيد و رفت به جانب بيت المقدس و با عبّاد مشغول عبادت گرديد تا آنكه پيراهن مو بدن شريفش را خورد، پس روزى نظر كرد به بدن خود ديد كه بدنش نحيف شده است و گريست، پس خطاب الهى به او رسيد: اى يحيى! آيا گريه مى كنى از اينكه بدنت كاهيده است؟ بعزت و جلال خودم سوگند كه اگر يك نظر به جهنم بكنى پيراهن آهن خواهى پوشيد به عوض پلاس!

پس يحيى عليه السّلام گريست تا آنكه از بسيارى گريه رويش مجروح شد به حدّى كه دندانهايش پيدا شد.

چون اين خبر به مادرش رسيد با زكريا به نزد او آمدند و عبّاد بنى اسرائيل به گرد او برآمدند و او را خبر دادند كه: روى تو چنين مجروح و كاهيده شده است.

گفت: من با خبر نشدم.

زكريا گفت: اى فرزند! چرا چنين مى كنى؟ من از خدا فرزندى طلبيدم كه موجب سرور من باشد.

گفت: اى پدر! تو مرا به اين امر كردى و گفتى كه در ميان بهشت و جهنم عقبه اى هست كه نمى گذرند از آن عقبه مگر جماعتى كه بسيار گريه كنند از خوف الهى.

فرمود: بلى اى فرزند! من چنين گفتم، جهد و سعى نما در بندگى خدا كه تو را به امر ديگر امر فرموده اند.

پس مادرش گفت: اى فرزند! رخصت مى دهى كه دو پارۀ نمد از براى تو بسازم كه بر اطراف روى خود نهى تا دندانهايت را بپوشاند و آب چشمت را جذب نمايد؟

گفت: تو اختيار دارى.

پس مادرش دو قطعه نمد براى او ساخت و بر رويش گذاشت، در اندك زمانى از گريۀ او چنان تر شد كه چون آن را فشرد آب از ميان انگشتانش جارى شد!

چون حضرت زكريا عليه السّلام اين حال را بديد گريان شد و رو بسوى آسمان نمود و عرض

ص: 1048

كرد: خداوندا! اين فرزند من است و اين آب ديدۀ اوست و تو از همۀ رحم كنندگان رحيم ترى.

پس هرگاه كه زكريا مى خواست بنى اسرائيل را موعظه بگويد، به جانب چپ و راست نظر مى كرد، اگر يحيى حاضر بود نام بهشت و جهنم نمى برد، پس روزى يحيى حاضر نبود و زكريا شروع به موعظه كرد، يحيى عليه السّلام سر خود را به عبائى پيچيده آمد در ميان مردم نشست و حضرت زكريا او را نديد و فرمود: حبيب من جبرئيل مرا خبر داد كه حق تعالى مى فرمايد: در جهنم كوهى است كه آن را «سكران» مى نامند، و در ما بين كوه واديى هست كه آن را «غضبان» مى گويند زيرا كه از غضب الهى افروخته شده است، در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه عمق آن است، و در آن چاه تابوتها از آتش هست و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجيرها و غلها از آتش هست.

چون يحيى عليه السّلام اينها را شنيد سر برداشت و فرياد برآورد: و اغفلتاه! چه بسيار غافليم از سكران!

برخاست و متحيّرانه متوجه بيابان شد، پس حضرت زكريا از مجلس برخاست و به نزد مادر يحيى رفت و فرمود: يحيى را طلب نما كه مى ترسم او را نبينى مگر بعد از مرگ او، پس مادرش به طلب او بيرون رفت تا به جمعى از بنى اسرائيل رسيد، ايشان از او پرسيدند: اى مادر يحيى! به كجا مى روى؟

گفت: به طلب فرزندم يحيى مى روم كه نام آتش جهنم شنيده و رو به صحرا رفته است.

پس رفت تا به چوپانى رسيد، از او سؤال نمود: آيا جوانى را به اين هيئت و صفت ديدى؟

گفت: بلكه يحيى را مى خواهى؟

گفت: بلى.

گفت: الحال او را در فلان عقبه گذاشتم كه پاهايش در آب ديده اش فرو رفته بود و سر به آسمان بلند كرده مى گفت: بعزت و جلال تو اى مولاى من! كه آب سرد نخواهم چشيد تا منزلت و مكان خود را نزد تو ببينم.

ص: 1049

چون مادر به او رسيد و نظرش بر وى افتاد به نزديك او رفت و سرش را در ميان پستانهاى خود گذاشت و او را به خدا سوگند داد كه با او به خانه برگردد. پس با او به خانه رفت و مادرش به او التماس نمود كه: اى فرزند! التماس دارم كه پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه آن نرم تر است، يحيى قبول فرمود و پيراهن پشم پوشيد و مادر از براى او عدسى پخت و آن حضرت تناول فرمود و خواب او را ربود تا هنگام نماز شد، پس در خواب به او ندا رسيد: اى يحيى! خانه اى به از خانۀ من مى خواهى؟ همسايه اى به از من مى طلبى؟

چون اين ندا به گوشش رسيد از خواب برخاست و گفت: خداوندا! از لغزش من در گذر، بعزت تو سوگند كه ديگر سايه اى نطلبم بغير از سايۀ بيت المقدس. و به مادرش گفت: اى مادر! پيراهن مو را بياور، مادرش آن را به او داد و در او آويخت كه مانع رفتنش شود، حضرت زكريا به او فرمود: اى مادر يحيى! او را بگذار كه پردۀ دلش را گشوده اند و به عيش دنيا منتفع نمى شود.

پس برخاست يحيى عليه السّلام و پيراهن موئين و كلاه پشمينه را به تن خود نمود و بسوى بيت المقدس برگشت و با احبار و رهبانان عبادت مى كرد تا شهيد شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه از آباى طاهرين خود عليهم السّلام روايت كرده كه: شيطان به نزد انبياء مى آمد از زمان آدم تا هنگامى كه حضرت عيسى عليه السّلام مبعوث شد و با ايشان سخن مى گفت و سؤالها از ايشان مى كرد، و به حضرت يحيى بيش از پيغمبران ديگر انس داشت، روزى حضرت يحيى عليه السّلام به او فرمود: اى ابو مرّه! مرا به تو حاجتى است.

گفت: قدر تو از آن عظيمتر است كه حاجت تو را رد توان نمود، آنچه خواهى سؤال نما كه آنچه فرمائى مخالفت نخواهم نمود.

حضرت يحيى فرمود: مى خواهم دامها و تله هاى خود را كه بنى آدم را به آنها صيد

ص: 1050


1- . امالى شيخ صدوق 33؛ عرائس المجالس 377.

مى نمائى به من بنمائى.

آن ملعون قبول كرد و به روز ديگر وعده كرد، چون صبح روز ديگر شد حضرت يحيى در خانه نشست و منتظر او بود، ناگاه ديد كه صورتى در برابرش ظاهر شد رويش مانند روى ميمون و بدنش مثل بدن خوك بود، و طول چشمهايش در طول رويش و همچنين دهانش در طول رويش، و ذقن نداشت و ريش نداشت و چهار دست داشت: دو دست در سينه و دو دست در دوش او رسته، و پى پايش در پيش رويش بود و انگشتان پايش در عقب، قبائى پوشيده و كمربندى بر روى آن بسته و بر آن كمربند رشته ها به الوان مختلف آويخته است بعضى سرخ و بعضى سبز و به هر رنگى رشته اى در آن ميان هست، و زنگ بزرگى در دست دارد، و خودى بر سر نهاده و بر آن خود قلاّبى آويخته!

چون حضرت او را به اين هيئت مشاهده فرمود پرسيد: اين كمربند چيست كه در ميان دارى؟

گفت: اين گبرى و مجوسيت است كه من پيدا كرده ام و براى مردم زينت داده ام!

فرمود: اين رشته هاى الوان چيست؟

گفت: اين اصناف زنان است كه مردم را به الوان مختلفه و رنگ آميزيهاى خود مى ربايند!

فرمود: اين زنگ چيست كه در دست دارى؟

گفت: اين مجموعه اى است كه همۀ لذتها در اينجا است از طنبور و بربط و طبل و ناى و صرنا (1)و غير اينها، و چون جمعى به شراب خوردن مشغول شدند و لذتى نمى يابند از آن من اين جرس را به حركت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز مى شوند، چون صداى آن را شنيدند از طرب و شوق از جا بدر مى آيند، يكى رقص مى كند و ديگرى با انگشتان صدا مى كند و ديگرى جامه بر تن مى درد!

پس حضرت فرمود: چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو مى گردد؟

ص: 1051


1- . صرنا معرّب سرنا است. (فرهنگ عميد 2/1620) .

گفت: زنان كه ايشان تله ها و دامهاى منند، و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جمع مى شود به نزد زنان مى روم و از آنها دلخوش مى شوم.

حضرت فرمود: اين خود چيست كه بر سر توست؟

گفت: به اين خود خود را از نفرينهاى صالحان حفظ مى كنم.

فرمود: اين قلاّب چيست كه بر آن آويخته است؟

گفت: با اين دلهاى صالحان را مى گردانم و بسوى خود مى كشم.

يحيى عليه السّلام فرمود: هرگز به من يك ساعت ظفر يافته اى؟

گفت: نه، و ليكن در تو يك خصلت مى بينم كه مرا خوش مى آيد.

فرمود: كدام است؟

گفت: اندكى بيشتر چيزى مى خورى در هنگام افطار و اين موجب سنگينى تو مى شود و ديرتر به عبادت برمى خيزى.

حضرت فرمود: با خدا عهد كردم كه هرگز از طعام سير نشوم تا خدا را ملاقات نمايم.

شيطان گفت: من نيز عهد كردم كه هيچ مسلمانى را ديگر نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم.

پس بيرون رفت و ديگر به خدمت آن حضرت نيامد (1).

و به روايت ديگر منقول است كه: لباس حضرت يحيى عليه السّلام از ليف خرما بود و خوراك او از برگ درخت بود (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام موسى و امام رضا عليهما السّلام منقول است كه: يحيى عليه السّلام مى گريست و نمى خنديد، و عيسى عليه السّلام مى گريست و مى خنديد، و آنچه عيسى مى كرد بهتر بود از آنچه يحيى مى كرد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خلافت و

ص: 1052


1- . امالى شيخ طوسى 339.
2- . ارشاد القلوب 157؛ مكارم الاخلاق 448.
3- . كافى 2/665؛ قصص الانبياء راوندى 273.

رياست بنى اسرائيل بعد از دانيال عليه السّلام به عزيز عليه السّلام رسيد، شيعيان جمع مى شدند بسوى او و با او انس مى گرفتند و مسائل دين خود را اخذ مى نمودند، پس صد سال از ايشان غائب شد، و باز بر ايشان مبعوث شد و حجتهاى خدا كه بعد از او بودند غائب شدند و امر بنى اسرائيل بسيار شديد شد تا آنكه يحيى عليه السّلام متولد شد، چون هفت سال از عمر او گذشت ظاهر شد در ميان بنى اسرائيل و تبليغ رسالت الهى به ايشان نمود و خطبه اى بليغ در ميان ايشان خواند و حمد و ثناى حق تعالى و تبليغ رسالت الهى را به يادشان آورد و خبر داد ايشان را كه محنتهاى صالحان از براى گناهان بنى اسرائيل و بديهاى اعمال ايشان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، و وعده داد ايشان را كه: فرج شما بعد از بيست سال و كسرى خواهد بود كه حضرت مسيح كه عيسى بن مريم عليه السّلام است در ميان شما قيام به امر نبوّت بنمايد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شهادت حضرت يحيى عليه السّلام در روز چهارشنبۀ آخر ماه صفر واقع شد (2).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام دعا كرد كه حق تعالى حضرت يحيى عليه السّلام را براى او زنده گرداند، پس به نزد قبر آن حضرت آمد و او را ندا كرد، يحيى عليه السّلام او را جواب گفت و از قبر بيرون آمد و گفت: اى عيسى! چه مى خواهى از من؟

گفت: مى خواهم كه در دنيا باشى و مونس من باشى چنانچه پيشتر بودى.

گفت: اى عيسى! هنوز حرارت مرگ از من ساكن نشده است و مى خواهى به دنيا برگردم و بار ديگر حرارت و شدّت مرگ را دريابم؟

پس به قبر خود برگشت، و عيسى عليه السّلام معاودت نمود (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: شخصى به نزد عيسى عليه السّلام آمد و گفت: يا روح اللّه! من

ص: 1053


1- . كمال الدين و تمام النعمة 158.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247؛ خصال 388.
3- . كافى 3/260.

زنا كرده ام مرا پاك كن!

حضرت ندا فرمود در ميان قوم: هر كه هست بيرون آيد براى پاك كردن فلان شخص از گناه. چون همه حاضر شدند و آن مرد را در گودال كردند كه سنگسار كنند آن مرد فرياد بر آورد: هر كه حدّى از خدا بر او لازم گرديده است مرا حد نزند، همۀ مردم برگشتند بغير از عيسى و يحيى عليهما السّلام، پس يحيى به نزديك آن مرد رفت و گفت: اى گناهكار! مرا پندى بده.

گفت: نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.

يحيى فرمود: ديگر بگو.

گفت: نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.

يحيى فرمود: ديگر بگو.

گفت: هيچ گناهكارى را بر گناهش سرزنش و ملامت مكن.

فرمود: ديگر بگو.

گفت: به غضب و خشم ميا.

حضرت يحيى عليه السّلام فرمود: بس است مرا (1).

در حديث ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون حق تعالى عيسى عليه السّلام را به آسمان برد، شمعون بن حمون را در ميان قوم خود جانشين خود گردانيد، پس پيوسته شمعون در ميان بنى اسرائيل قيام به هدايت ايشان مى نمود تا او به رحمت الهى واصل شد، پس حق تعالى يحيى بن زكريا عليهما السّلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، و چون نزديك شد كه يحيى را شهيد كنند، يحيى اولاد شمعون را وصىّ خود گردانيد (2).

مؤلف گويد: احاديث در باب يحيى عليه السّلام مختلف است: بعضى دلالت مى كند بر آنكه آن حضرت بعد از عيسى عليه السّلام بود و از اوصياى آن حضرت بود؛ و بعضى دلالت مى كند بر آنكه در زمان آن حضرت شهيد شد. و اگر گوئيم دو يحيى پسر زكريا عليهما السّلام بوده اند بعيد است، و محتمل است كه خدا بعد از مردن او را زنده گردانيده باشد و باز مبعوث به پيغمبرى كرده

ص: 1054


1- -من لا يحضره الفقيه 4/33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 225.

باشد، و اظهر آن است كه بعضى از اخبار موافق عامه تقيه وارد شده باشد، و اللّه يعلم.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون يحيى عليه السّلام متولد شد او را به آسمان بردند و از نهرهاى بهشت او را غذا مى دادند، و چون او را از شير بازگرفتند او را بسوى پدرش فرود آوردند و در هر خانه اى كه بود، خانه از نور رويش روشن مى شد (1).

به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سه وقت است كه وحشت آدمى از همۀ اوقات بيشتر مى باشد: روزى كه از شكم مادر بيرون مى آيد و دنيا را مى بيند؛ و روزى كه مى ميرد و آخرت را مى بيند؛ و روزى كه از قبر بيرون مى آيد و حكمى چند را مى بيند كه در دنيا نمى ديده است. و حق تعالى بر يحيى عليه السّلام سلام و سلامتى فرستاد در اين سه حالت، و خوف او را به ايمنى مبدّل گردانيد چنانچه حق تعالى فرموده است وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (2). و حضرت عيسى بر خود سلام فرستاد در اين سه حالت و فرمود كه وَ اَلسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (3). (4)

به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: روز اول محرم روزى است كه زكريا عليه السّلام از خدا فرزندى طلبيد و خدا دعاى او را مستجاب فرمود، هر كه آن روز را روزه بدارد و دعا كند، خدا دعاى او را مستجاب مى گرداند چنانچه دعاى زكريا عليه السّلام را مستجاب گردانيد (5).

و به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت زكريا عليه السّلام از بنى اسرائيل خائف گرديد، از ايشان گريخت و پناه به درختى برد، و آن درخت براى او شكافته شد و گفت: اى زكريا! داخل شو در من، چون در شكاف آن داخل شد درخت بهم

ص: 1055


1- . قصص الانبياء راوندى 216.
2- . سورۀ مريم:15.
3- . سورۀ مريم:33.
4- . خصال 107؛ عيون اخبار الرضا 1/257.
5- . عيون اخبار الرضا 1/299؛ امالى شيخ صدوق 112.

آمد، بنى اسرائيل چون او را طلب كردند و نيافتند، شيطان عليه اللعنه به نزد ايشان آمد و گفت: من ديدم زكريا ميان اين درخت رفت، آن را ببريد تا او هلاك شود.

چون آن جماعت آن درخت را مى پرستيدند گفتند: نمى بريم اين درخت را. پس ايشان را وسوسه كرد تا راضى شدند كه آن را بريدند و آن حضرت را در ميان آن درخت به دونيم كردند، صلوات اللّه عليه و لعنة اللّه على من قتله و من أعانهم على ذلك (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى بود در زمان حضرت يحيى عليه السّلام كه با زنان بسيارى كه داشت، به آنها اكتفا نمى كرد و با زن زناكارى از بنى اسرائيل زنا مى كرد تا آن زن پير شد، و چون آن زن پير شد دختر خود را براى پادشاه زينت كرد و به دختر گفت:

مى خواهم كه تو را براى پادشاه ببرم، چون پادشاه با تو نزديكى كند و از تو بپرسد: چه حاجت دارى؟ بگو: حاجت من آن است كه يحيى پسر زكريا را بكشى!

چون دختر را به نزد پادشاه برد و با او مقاربت كرد از او پرسيد: چه حاجت دارى؟

گفت: كشتن يحيى.

تا سه مرتبه از او پرسيد و در هر مرتبه اين جواب گفت.

پس طشتى از طلا طلبيد و يحيى عليه السّلام را حاضر كرد و سر مباركش را در ميان آن طشت بريد. و چون خون آن حضرت را بر زمين ريختند به جوش آمد، و هر چند خاك بر آن خون مى ريختند خون مى جوشيد و به رو مى آمد تا آنكه تلّ عظيمى شد.

و چون آن قرن منقرض شد و بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد، از سبب جوشيدن آن خون پرسيد، هيچ كس آن را ندانست و گفتند: مرد پيرى هست او مى داند، چون او را طلبيد و از او پرسيد، او از پدر و جدّ خود قصۀ حضرت يحيى عليه السّلام را نقل كرد و گفت: اين خون اوست كه مى جوشد!

پس بخت نصر گفت: البته آن قدر بكشم از بنى اسرائيل كه اين خون از جوشيدن باز

ص: 1056


1- . قصص الانبياء راوندى 217.

ايستد، پس بر روى آن خون هفتاد هزار كس را كشت تا خون از جوشيدن ايستاد (1).

و به روايت معتبر ديگر منقول است كه: آن زن زناكار زوجۀ پادشاه جبار ديگر بود كه قبل از اين پادشاه بود، و اين پادشاه بعد از او آن زن را خواست، و چون پير شد اول تكليف كرد پادشاه را كه تزويج نمايد آن دخترى را كه از پادشاه اول داشت، پادشاه گفت: من از حضرت يحيى عليه السّلام مى پرسم، اگر او تجويز مى نمايد من او را تزويج مى كنم.

چون از آن حضرت پرسيد و تجويز ننمود، پس آن زن دختر خود را زينت نمود و در وقتى كه پادشاه مست بود او را به نظر پادشاه به جلوه در آورد و او را تعليم كرد كه: از پادشاه استدعا كن كشتن يحيى را! و به اين سبب آن حضرت را شهيد كرد (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام حضرت يحيى عليه السّلام را با دوازده نفر از حواريان فرستاد كه مردم را شرايع دين بياموزند و نهى كنند آنها را از نكاح كردن دختر خواهر.

و پادشاه ايشان دختر خواهرى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست او را نكاح كند! چون خبر به مادر آن دختر رسيد كه يحيى نهى مى كند از مثل اين نكاح، دختر خود را زينت بسيار كرد و به نظر پادشاه به جلوه در آورد تا او را مفتون حسن او گردانيد، پس پادشاه از دختر پرسيد: چه حاجت دارى؟

گفت: حاجت من آن است كه ذبح كنى يحيى بن زكريا را.

پادشاه گفت: حاجت ديگر بطلب.

دختر گفت: مطلب ديگرى ندارم بغير اين.

چون بسيار اهتمام كرد آن ملعون فرستاد و حضرت يحيى عليه السّلام را حاضر كرد و سر آن سرور را بر طشت بريد و قطره اى از آن خون مطهر بر زمين ريخت و به جوش آمد، و پيوسته در جوش بود تا حق تعالى بخت نصر را بر ايشان مسلط گردانيد پس پيرزالى از

ص: 1057


1- . قصص الانبياء راوندى 217.
2- . قصص الانبياء راوندى 218.

بنى اسرائيل به نزد او آمد و آن خون را به او نمود و گفت: اين خون يحيى است، از روزى كه شهيد شده است تا به حال در جوش است.

پس در دل بخت نصر افتاد كه بر بالاى آن خون آن قدر از بنى اسرائيل را بكشد تا ساكن گردد، پس در يك سال هفتاد هزار كس از بنى اسرائيل را بر روى آن خون كشت تا ساكن شد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواهد كه براى دوستان خود انتقام بكشد به بدترين خلق خود انتقام مى كشد، و چون خواهد كه انتقام از براى خود بكشد به دوستان خود انتقام مى كشد، و از براى حضرت يحيى به بخت نصر انتقام كشيد (2).

مؤلف گويد: بسيارى از احوال حضرت يحيى عليه السّلام در باب احوال حضرت دانيال عليه السّلام و بخت نصر ذكر خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1058


1- . قصص الانبياء راوندى 219؛ عرائس المجالس 379.
2- . قصص الانبياء راوندى 218.

باب بيست و هفتم: در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران

مادر عيسى عليه السّلام است

ص: 1059

ص: 1060

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (1)يعنى: «به يادآور آن وقتى را كه گفت زن عمران -كه آن «حنه» جدّۀ عيسى بود، و اين عمران غير از عمران پدر موسى عليه السّلام است بلكه عمران پسر ماثان است، و جمعى گفته اند كه خواهر حنه در خانۀ زكريا بود و عيشا نام داشت و يحيى و مريم خاله زاده بودند-: پروردگارا! بدرستى كه من نذر كردم براى تو كه آنچه در شكم من است محرّر گردانم-يعنى خادم بيت المقدس گردانم، يا مخصوص عبادت گردانم كه از محراب بيرون نيايد چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (2)- بدرستى كه توئى شنوا و دانا (3).

و عياشى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون نذر كرد زن عمران كه آنچه در شكم اوست محرّر گرداند، و محرّر آن بود كه براى مسجد و معبد خود قرار مى دادند كه هرگز از مسجد بيرون نيايد فَلَمّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثى وَ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثى وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ اَلشَّيْطانِ اَلرَّجِيمِ (4).

حضرت فرمود: چون مريم از «حنه» بوجود آمد گفت: «پروردگارا! من اين فرزند را دختر بر زمين گذاشتم، و خدا داناتر بود به آنچه از او بوجود آمده بود، و نيست مرد مثل

ص: 1061


1- . سورۀ آل عمران:35.
2- . تفسير قمى 1/101.
3- . مجمع البيان 1/434. و در آن به جاى «عيشا» ، «اشياع» آمده است.
4- . سورۀ آل عمران:36.

زن در خدمت بيت المقدس و عباد» (1)-از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زيرا كه زن حايض مى شود و مى بايد از مسجد بيرون رود و محرّر مى بايد از مسجد بيرون نرود (2)- بدرستى كه من او را مريم نام كردم-يعنى عابده يا خادمه-بدرستى كه در پناه تو در مى آورم او را و ذرّيّت و فرزندان او را از شرّ شيطان رجيم» .

فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً «پس قبول كرد او را پروردگار او براى خدمت بيت المقدس-با دختر بودن او-به قبول كردن نيكو و رويانيد او را رويانيدنى نيكو» ، گفته اند كه: در روزى نمو مى كرد مثل آنكه ديگران در سالى نمو كنند؛ و ابن عباس روايت كرده است كه: چون نه ساله شد، در روزه و عبادت و زهد و ترك دنيا، بر همۀ عبّاد زيادتى مى كرد (3).

وَ كَفَّلَها زَكَرِيّا «و خدا كفالت و محافظت او را به زكريا مفوّض گردانيد» ، چنانچه نقل كرده اند كه: مادر مريم او را در خرقه اى پيچيد و به مسجد آورد به نزد احبار و رهبانان بنى اسرائيل و گفت: بگيريد كه اين نذر بيت المقدس است، و چون مريم دختر امام و صاحب قربانى آنها بود احبار بنى اسرائيل نزاع كردند در كفالت او، پس زكريا گفت: من احقّم به كفالت او زيرا كه خاله اش در خانۀ من است، احبار گفتند: اگر ما به احق مى گذاشتيم مادرش از همه احق بود و ليكن قرعه مى افكنيم تا به اسم هر كه در آيد او متوجه كفالت گردد، پس به قرعه قرار دادند و ايشان بيست و نه نفر بودند و قلمهاى خود را كه كتابت تورات را به آن مى كردند و از فولاد بود در آب انداختند، پس قلم زكريا عليه السّلام بر خلاف عادت بر روى آب ايستاد، يا در آب جارى افكندند و قلم ديگران را آب برد و قلم او بر روى آب ايستاد و حركت نكرد (4).

كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا اَلْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ

ص: 1062


1- . تفسير عياشى 1/170.
2- . تفسير عياشى 1/170.
3- . مجمع البيان 1/436.
4- . مجمع البيان 1/436.

مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (1) « هرگاه داخل مى شد زكريا بر مريم مى يافت نزد او روزى از ميوه هاى بهشت در غير موسم آن ميوه-و گفته اند كه: او شير نخورد بلكه پيوسته روزى او از بهشت مى آمد (2)-پس زكريا مى گفت: اى مريم! از كجاست از براى تو اين روزى؟ مريم مى گفت: از جانب خدا است-و از بهشت است- بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را مى خواهد بى حساب» .

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: پيغمبران بر او قرعه زدند، پس قرعه براى زكريا بيرون آمد كه شوهر خواهر مريم بود و زكريا متكفّل محافظت او گرديد و او را داخل مسجد كرد، چون به راه افتاد مشغول خدمت پيغمبران و عبّاد گرديد، و چون به حدّى رسيد كه زنان ديگر حايض شوند حق تعالى امر كرد زكريا را كه او را در مسجد در پردۀ عصمت مستور دارد و مقبول ترين زنان بود، و چون به نماز مى ايستاد محراب از نور او روشن مى شد. پس هرگاه كه زكريا به نزد او مى رفت ميوۀ تابستان را در زمستان نزد او مى ديد و ميوۀ زمستان را در تابستان نزد او مى ديد پس از او پرسيد كه: اين ميوه ها از كجا براى تو مى آيد؟ مريم گفت: از جانب حق تعالى مى آيد؛ پس در آن وقت زكريا از خدا فرزند طلبيد (3).

و به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى عمران كه: من تو را پسر مباركى خواهم بخشيد كه كور را روشن كند و پيس را شفا بخشد و مرده را زنده كند به امر خدا و او را به رسالت خواهم فرستاد بسوى بنى اسرائيل. پس عمران «حنه» زن خود را بشارت داد كه حق تعالى چنين وحى فرستاده است، چون حنه به مريم حامله شد گمان داشت كه آن پسر است كه عمران او را بشارت به آن داده بود، پس گفت: پروردگارا! نذر كردم كه اين فرزند را كه در شكم من است محرّر گردانم. پس چون دختر زائيد گفت: پروردگارا! من دختر زائيدم و پسر مانند دختر

ص: 1063


1- . سورۀ آل عمران:37.
2- . مجمع البيان 1/436.
3- . تفسير عياشى 1/170.

نيست، و دختر، پيغمبر نمى تواند شد؛ چون خدا عيسى را به مريم بخشيد آن بشارت كه خدا عمران را داده بود به ظهور آمد.

پس اگر ما در باب يكى از اهل بيت خبرى بدهيم و در باب او بعمل نيايد و در فرزند او يا فرزند فرزند او بعمل آيد انكار مكنيد (1).

در روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: آيا مى تواند بود كه پيغمبران خبرى بدهند و خلاف آن بعمل آيد؟

فرمود: بلى، خدا فرمود بنى اسرائيل را در زمان موسى عليه السّلام كه: داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما مقدّر كرده است و نوشته است، و آنها داخل نشدند و فرزندان فرزندان ايشان داخل شدند؛ و عمران گفت: خدا مرا وعده داده است كه در اين سال و در اين ماه پسرى به من عطا فرمايد كه پيغمبر باشد و غايب شد، و زن او مريم را زائيد و زكريا او را محافظت نمود، پس طائفه اى گفتند كه: پيغمبر خدا راست گفته است؛ و طائفه اى گفتند كه: دروغ گفت. چون عيسى از مريم متولد شد، آن طائفه كه تصديق عمران كرده بودند گفتند: اين است كه خدا عمران را وعده كرده بود (2).

و به سند صحيح ديگر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند: آيا عمران پيغمبر بود؟ فرمود: بلى، پيغمبر مرسل بود بسوى قوم خود، و «حنه» زن عمران و «حنانه» زن زكريا عليه السّلام خواهر بودند، پس از براى عمران از حنه مريم بهم رسيد، و از براى زكريا از حنانه يحيى بهم رسيد، و از مريم عيسى بهم رسيد و عيسى پسر دختر خالۀ يحيى بود، و يحيى پسر خالۀ مريم و خالۀ مادر به منزلۀ خاله است، پس به اين سبب عيسى و يحيى را خاله زادۀ يكديگر مى گفتند (3).

مؤلف گويد كه: جمع كردن ميان احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه مادر يحيى خواهر مريم بوده است و احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه خالۀ او بوده است مشكل است مگر به

ص: 1064


1- . تفسير قمى 1/101.
2- . قصص الانبياء راوندى 214.
3- . قصص الانبياء راوندى 214.

تأويلات بسيار بعيد، و شايد يكى محمول بر تقيه بوده باشد اگر چه هر دو قول ميان عامه نيز هست بنابر آنكه يك قول در آن عصرها مشهورتر بوده باشد، و اللّه يعلم.

و به چند سند معتبر منقول است كه اسماعيل جعفى به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كرد: مغيره مى گويد كه: حايض نماز را قضا مى كند چنانچه روزه را قضا مى كند.

فرمود كه: چرا اينها را مى گويد، خدا توفيقش ندهد، بدرستى كه زن عمران نذر كرد كه آنچه در شكم اوست محرّر باشد و كسى كه محرّر شد براى مسجد هرگز از مسجد بيرون نمى بايد برود، و چون مريم از او متولد شد او را به مسجد آورد و قرعه زدند براى كفالت او پيغمبران، پس قرعه به نام زكريا عليه السّلام بيرون آمد و زكريا او را محافظت نمود و در مسجد بود تا آنكه به حدّ حيض زنان رسيد، پس از مسجد بيرون آمد، اگر مى بايست نماز را قضا كند در كدام ايّام قضا مى توانست كرد و حال آنكه هميشه مى بايست كه در مسجد باشد (1).

مؤلف گويد: حلّ اين حديث در نهايت اشكال است و در كتاب بحار الانوار به چند وجه توجيه شده است (2)، و يك جهت اشكالش آن است كه: احاديث وارد شده است كه دختران پيغمبران را حيض و نفاس نمى باشد (3)، و در احوال فاطمه عليها السّلام مذكور خواهد شد، و ممكن است كه اين حديث بر سبيل الزام بر عامه وارد شده باشد، اگر چه خواهد آمد بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر آنكه او را حيض مى بوده است و حق تعالى فرموده است وَ إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفاكِ عَلى نِساءِ اَلْعالَمِينَ (4)كه ترجمه اش آن است كه: « يادآور وقتى را كه ملائكه گفتند: اى مريم! بدرستى كه خدا تو را برگزيد-به توفيق عبادت و بندگى يا ولادت حضرت عيسى-و مطهر و پاكيزه گردانيد تو را-از لوث معصيت و كفر و اخلاق ناپسنديده و كثافات خون حيض و نفاس و استحاضه-و برگزيد تو را و زيادتى داد بر زنان عالميان» .

ص: 1065


1- . تفسير عياشى 1/172؛ علل الشرايع 579؛ كافى 3/105.
2- . بحار الانوار 78/85.
3- . علل الشرايع 290.
4- . سورۀ آل عمران:42.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دو مرتبه اصطفا و برگزيدگى را براى مريم اثبات فرمود، پس برگزيدن اول آن است كه او را از نسل پيغمبران برگزيده گردانيد كه احتمال زنا در نسبت او از طرف پدر و مادر نبود، و برگزيدن

آن است كه او را ممتاز گردانيد از زنان عالميان به آنكه بى نزديكى مردى عيسى عليه السّلام از او بوجود آمد، و تأويل برگزيدن ديگر آن است كه قصۀ او را براى پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر وجه تعظيم ياد كرد (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: مراد آن است كه خدا او را برگزيد بر زنان عالميان زمان خود، و بهترين زنان جميع عالميان حضرت فاطمه عليها السّلام است، چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت فاطمه را براى اين «محدّثه» مى گويند كه ملائكه از آسمان نازل مى شدند و با او سخن مى گفتند و او را ندا مى كردند چنانچه مريم دختر عمران را ندا مى كردند، و مى گفتند: يا فاطمه «ان اللّه اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين» يا فاطمه «اقنتى لربك و اسجدي و اركعي مع الراكعين» .

پس فاطمه با ملائكه سخن مى گفت و ملائكه با او سخن مى گفتند، پس شبى آن حضرت با ملائكه گفت: آيا بهترين زنان عالميان مريم دختر عمران نيست؟ گفتند ملائكه كه: مريم بهترين زنان عالم خود بود و خدا تو را گردانيده است بهترين زنان اهل زمان تو و بهترين زنان اهل زمان مريم و بهترين زنان پيشينيان و آيندگان تا روز قيامت (2).

و عامه و خاصه به طرق متعدده از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بودند و چهار خط بر زمين كشيدند و بعد از آن فرمودند: مى دانيد چرا اين خطها را كشيدم؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند.

فرمود: بهترين زنان بهشت چهار نفرند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر

ص: 1066


1- . تفسير عياشى 1/173؛ مجمع البيان 1/440 بصورت مختصر نقل شده است.
2- . علل الشرايع 182.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون (1).

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: خدا از زنان عالم چهار زن را اختيار كرده و برگزيده است: مريم و آسيه و خديجه و فاطمه عليهنّ السلام (2).

يا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرّاكِعِينَ (3) «اى مريم! قنوت بخوان -يا عبادت كن و بندگى را خالص گردان و خاضع شو-براى پروردگار خود و سجود كن و ركوع كن با ركوع كنندگان» يعنى نمازگزارندگان.

ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ «اين خبر از خبرهاى غيب است كه ما وحى مى كنيم بسوى تو» ، وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (4)«و حاضر نبودى تو نزد ايشان در وقتى كه مى انداختند قلمهاى خود را براى قرعه زدن كه كدام يك از ايشان كفالت نمايند مريم را و حاضر نبودى تو نزد ايشان در وقتى كه در اين باب مخاصمه و منازعه مى كردند» .

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قلمها انداختن براى قرعۀ كفالت مريم بود كه پدر و مادرش هر دو فوت شدند و او يتيم ماند، و مخاصمۀ آخر كه خدا فرموده است براى كفالت عيسى عليه السّلام بود در وقتى كه متولد شد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اول كسى كه از براى او قرعه زدند، مريم دختر عمران بود، پس حضرت اين آيه را خواند و فرمود: سهام قرعه شش تا بود (6).

مؤلف گويد: از اين حديث معلوم مى شود كه شش نفر در كفالت مريم عليها السّلام نزاع كرده

ص: 1067


1- . خصال 205؛ البداية و النهاية 2/55؛ قصص الانبياء ابن كثير 486؛ ينابيع المودة 2/54.
2- . خصال 225.
3- . سورۀ آل عمران:43.
4- . سورۀ آل عمران:44.
5- . تفسير عياشى 1/173.
6- . خصال 156.

باشند بر خلاف مشهور.

قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت مريم فرج خود را از حرام محافظت نمود پيش از ولادت حضرت عيسى عليه السّلام در مدت پانصد سال، و اول كسى كه قرعه زدند براى كفالت او حضرت مريم بود، مادرش نذر كرده بود كه آنچه در شكم اوست محرّر باشد براى معبد ايشان، و چون مريم متولد شد او را به مسجد آورد، چون به راه افتاد مشغول خدمت عبّاد، و چون بالغ شد حق تعالى امر فرمود زكريا را كه از براى او پرده و حجابى در مسجد قرار دهد كه عبّاد او را نبينند و بغير از زكريا كسى به نزد او نمى رفت، و پانصد سال بعد از پدر خود عمران زندگانى كرد (1).

مؤلف گويد: اين مدت طويل در عمر شريف آن حضرت بسيار غريب است و مخالف ظواهر ساير اخبار و آثار است، و اللّه يعلم.

به سندهاى معتبر منقول است از طريق عامه و خاصه كه: چون هر چه در امم سابقه واقع شده است، در اين امّت نيز مى بايد واقع شود، چنانچه براى حضرت مريم عليها السّلام از بهشت نعمت الهى نازل مى شد مكرر از براى حضرت فاطمه عليها السّلام نعمتهاى بهشتى و مائدۀ آسمانى نازل مى شد، چنانچه صاحب كشاف و بيضاوى و نيشابورى و ساير مفسران عامه با نهايت تعصب كه دارند قصۀ نزول مائده را نقل كرده اند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: آيا چيزى دارى كه بخوريم؟

حضرت فاطمه عرض كرد: سوگند مى خورم به آن خداوندى كه حقّ تو را عظيم گردانيده است كه سه روز است كه در خانۀ ما چيزى نيست بغير آنچه تو را بر خود اختيار كردم و از براى تو حاضر كردم.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چرا مرا خبر نكردى؟

ص: 1068


1- . قصص الانبياء راوندى 264.
2- . تفسير فرات كوفى 525؛ كشاف 1/358؛ تفسير بيضاوى 1/252؛ تفسير ابن كثير 1/310؛ الدر المنثور 2/20؛ عرائس المجالس 373.

حضرت فاطمه فرمود كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا نهى فرمود مرا نهى فرمود از آنكه از تو چيزى بطلبم.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمد و از شخصى يك دينار به قرض گرفت و برگشت كه به خانه بياورد، در راه مقداد رضي اللّه عنه را ملاقات نمود و از مقداد پرسيد: براى چه بيرون آمده اى؟

مقداد گفت: از شدت گرسنگى بيرون آمده ام!

آن حضرت عليه السّلام فرمود: من نيز براى اين بيرون آمده ام و يك دينار بهم رسانيده ام و تو را بر خود اختيار مى كنم. پس دينار را به مقداد داد و با دست خالى به خانه برگشت، چون داخل خانه شد ديد كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته است و حضرت فاطمه عليها السّلام نماز مى كند و در ميان ايشان چيزى گذاشته است كه رويش پوشيده است، چون حضرت فاطمه عليها السّلام از نماز فارغ گرديد آن ظرف سر پوشيده را به نزد ايشان گذاشت و سرش را گشود، ديد كه كاسه اى است پرگوشت و نان، و تازه و گرم است و در جوش است.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى فاطمه! از كجا آوردى اين را؟ !

فاطمه عليها السّلام گفت: از جانب خدا آمد، بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را مى خواهد بى حساب.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: مى خواهى بيان كنم براى تو مثل تو و مثل او را؟ گفت: بلى.

فرمود: مثل تو مثل زكريا است كه داخل شد در محراب بر مريم و نزد او روزى يافت و از او پرسيد كه: اين روزى از كجا آمد از براى تو؟ مريم همين جواب را گفت كه فاطمه گفت.

پس يك ماه اهل بيت از آن كاسه مى خوردند و كم نمى شد. پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن كاسه نزد ماست و حضرت صاحب الامر عليه السّلام آن را ظاهر خواهد

ص: 1069

كرد و طعام بهشت از آن كاسه خواهد خورد (1).

و احاديث بسيار در اين باب هست كه ان شاء اللّه در معجزات حضرت فاطمه عليها السّلام مذكور خواهد شد.

در حديث از ابن عباس منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم خبر داد از ظلمهائى كه بعد از آن حضرت بر اهل بيت كرام او واقع خواهد شد، چون مصائب حضرت فاطمه عليها السّلام را بيان نمود فرمود كه: در آن وقت حق تعالى ملائكه را مونس او خواهد گردانيد كه او را ندا خواهند كرد به ندائى كه مريم دختر عمران را به آن ندا مى كردند، خواهند گفت: اى فاطمه! بدرستى كه خدا تو را برگزيده است و مطهر و معصوم گردانيده است و تو را فضيلت داده است بر زنان عالميان، اى فاطمه! قنوت و خضوع و بندگى كن براى پروردگار خود و سجده و ركوع كن با ركوع كنندگان. پس چون به سبب آن درى كه به امر عمر عليه اللعنه بر شكم او زنند مرض او صعب شود حق تعالى مريم دختر عمران را به پرستارى او بفرستد كه خدمتكار و مونس و يار او باشد در آن علت و اندوه و شدت (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: فاطمه عليها السّلام را كى غسل داد؟

فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام او را غسل داد، زيرا او صديقه و معصومه بود نمى توانست او را غسل داد بغير از معصوم ديگر، مگر نمى دانى كه مريم عليها السّلام را غسل نداد مگر عيسى عليه السّلام (3).

مؤلف گويد: ساير قصص آن حضرت عليها السّلام در ابواب قصص حضرت عيسى عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1070


1- . تفسير عياشى 1/171.
2- . امالى شيخ صدوق 100.
3- . كافى 1/459؛ علل الشرايع 184؛ وسائل الشيعة 2/530.

باب بيست و هشتم: در بيان قصص حضرت روح اللّه عيسى بن مريم عليه السّلام است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 1071

ص: 1072

فصل اول: در بيان ولادت آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ « يادآور وقتى را كه گفتند ملائكه: -و از ابن عباس منقول است كه جبرئيل گفت: -اى مريم! بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به كلمه اى از جانب خود كه نام او مسيح است يعنى عيسى پسر مريم كه روشناس و صاحب جاه و قدر و منزلت است در دنيا و آخرت و از مقرّبان درگاه الهى است.

و عيسى عليه السّلام را براى آن كلمۀ خدا مى گويند كه به لفظ «كن» بى پدر آفريده شد، يا براى آنكه بشارت دادند به او پيغمبران گذشته، يا براى آنكه به كلام او حق تعالى مردم را هدايت نمود؛ و او را مسيح گفتند براى آنكه مسح كرده شده بود از جانب خدا به ميمنت و بركت و پاكى از گناهان، يا براى آنكه او را بعد از ولادت مسح كردند به روغن زيت، يا آنكه جبرئيل عليه السّلام بال خود را بر آن حضرت ماليد بعد از ولادت كه تعويذ او گردد از شرّ شيطان، يا براى آنكه دست بر سر يتيمان مى كشيد، يا براى آنكه به مسح آن حضرت كوران بينا مى شدند و بيماران شفا مى يافتند (گويند كه: در لغت عبرى مشيحا بود و در لغت عرب مسيح گفتند) (1).

ص: 1073


1- . مجمع البيان 1/442.

وَ يُكَلِّمُ اَلنّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ مِنَ اَلصّالِحِينَ «و سخن خواهد گفت با مردم در گهواره و در سنّ كهولت-كه نزديك به سنّ پيرى است-و از جملۀ پيغمبران شايسته خواهد بود» .

قالَتْ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ «مريم گفت: پروردگارا! چگونه خواهد بود مرا فرزند و حال آنكه دست بر من نگذاشته است بشرى» ، قالَ كَذلِكِ اَللّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ «ملك گفت: چنين است خدا مى آفريند هر چه را مى خواهد، چون مقدّر كرد امرى را پس همين است كه مى گويد مر او را كه: باش، پس آن مى باشد و موجود مى شود» .

وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْراةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ «و تعليم خواهد نمود او را كتاب -يعنى چيزى نوشتن يا همۀ كتابهاى آسمانى-و حكمت و دانائى خصوصا تورات و انجيل» .

وَ رَسُولاً إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ «و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان: بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما» أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ «و اين آيت آن است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا» ، وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتى بِإِذْنِ اَللّهِ «و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا» ، وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقّيّت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان» ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُونِ. إِنَّ اَللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (1)«و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است، پس بپرستيد او را اين راهى است راست» .

ص: 1074

وَ رَسُولاً إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ «و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان: بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما» أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ «و اين آيت آن است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا» ، وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتى بِإِذْنِ اَللّهِ «و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا» ، وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقّيّت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان» ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُونِ. إِنَّ اَللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (1)«و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است، پس بپرستيد او را اين راهى است راست» .

و در جاى ديگر فرموده است كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (2)«بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا در خلق شدن بى پدر مانند مثل آدم است كه خلق كرد خدا او را از خاك پس گفت مر او را كه: باش، پس او بهم رسيد و حيات يافت» .

و باز فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ اِنْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا (3)«و ياد كن در قرآن مريم را در وقتى كه تنها شد و خلوت گزيد از اهلش در مكانى در طرف مشرق» .

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رفت بسوى درخت خرماى خشكى (4)؛ و مفسران گفته اند كه: در بيت المقدس يا در خانۀ خود در جانب شرقى عزلتى گزيد براى عبادت يا براى شستن بدن خود (5).

فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً «پس حجابى و پرده آويخت ميان خود و اهل خود كه او را نبينند» ؛ علي بن ابراهيم گفته است كه: در محراب خود خلوت كرد (6)، فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا (7)«پس فرستاديم بسوى او روح خود را-يعنى

ص: 1075


1- . آياتى كه از ابتداى فصل تا اينجا آورده شد، آيات 45-51 سورۀ آل عمران مى باشد.
2- . سورۀ آل عمران:59.
3- . سورۀ مريم:16.
4- . تفسير قمى 2/48.
5- . مجمع البيان 3/507؛ تفسير بيضاوى 3/45؛ تفسير بغوى 3/190.
6- . تفسير قمى 2/49.
7- . سورۀ مريم:17.

جبرئيل را كه از روحانيان است-پس متمثل شد براى او به صورت بشرى و آدمى مستوى الخلقه» .

گفته اند: هر وقت كه حضرت مريم عليها السّلام حايض مى شد از مسجد بيرون مى آمد و نزد خالۀ خود زوجۀ حضرت زكريا عليه السّلام مى بود تا پاك مى شد، باز به مسجد برمى گشت، روزى در خانۀ زكريا در مكانى كه آفتاب تابيده بود پرده اى آويخته بود و غسل مى كرد، ناگاه جبرئيل عليه السّلام به صورت جوان سادۀ مستوى الخلقه نزد او پيدا شد (1)، قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا (2)«حضرت مريم عليها السّلام گفت: بدرستى كه من پناه مى برم به خداوند رحمان از شرّ تو پس دور شو از من اگر متّقى و پرهيزكارى» قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا (3)«گفت: نيستم من مگر رسول پروردگار تو كه مرا فرستاده است كه سبب شوم كه خدا ببخشد تو را پسرى پاكيزه از گناهان و اخلاق ذميمه-يا نموكننده در علم و كمال-» ، قالَتْ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا (4)«مريم گفت: از كجا مى باشد از براى من پسرى و حال آنكه شوهرى دست به من نرسانيده است و نبوده ام زناكار» ، قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّاسِ وَ رَحْمَةً مِنّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا (5)«جبرئيل گفت: چنين گفته است پروردگار تو كه: اين بر من آسان است و از براى اين مى كنم كه علامتى و حجتى باشد براى مردم بر كمال قدرت من و رحمتى باشد از جانب ما و بود خلق شدن اين فرزند به اين نحو امرى مقدّر شده و حكم شده و خلاف اين نخواهد شد» .

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: جبرئيل عليه السّلام در گريبان مريم عليها السّلام بادى دميد، پس در آن شب حامله شد به حضرت عيسى عليه السّلام و در بامداد وضع حمل او شد و

ص: 1076


1- . مجمع البيان 3/507؛ تفسير بغوى 3/191.
2- . سورۀ مريم:18.
3- . سورۀ مريم:19.
4- . سورۀ مريم:20.
5- . سورۀ مريم:21.

مدت حمل او نه ساعت بود، حق تعالى به عدد ماه حمل زنان ديگر از براى او ساعت مقرر فرمود (1).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل عليه السّلام گريبان پيراهن حضرت مريم را گرفت و در آن دميد، پس حضرت عيسى در رحم در همان ساعت كامل شد چنانچه فرزندان در رحمهاى مادران نه ماه كامل مى شوند، چون از جاى غسل خود بيرون آمد مانند زن حاملۀ سنگينى بود كه نزديك شده باشد زائيدن او، چون خاله اش را نظر بر او افتاد متعجب شد، حضرت مريم از شرمندگى آن حال از خاله و زكريا كناره كرد (2)، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا (3)«پس حامله شد به عيسى، پس تنها شد و عزلت نمود از مردم با حمل خود به مكانى بسيار دور» .

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مدت حمل آن حضرت نه ساعت بود (4).

و در دو حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: فرزندى كه شش ماهه متولد شود زنده نمى ماند مگر عيسى و امام حسين عليهما السّلام كه هر يك شش ماهه متولد شد (5).

مؤلف گويد: محتمل است در حديث، يحيى عليه السّلام وارد شده باشد و راويان به عيسى عليه السّلام اشتباه كرده باشند، يا آنكه گوئيم ابتداى مادۀ ولادت عيسى عليه السّلام شش ماه پيشتر به قدرت الهى در رحم منعقد شده باشد، و از وقت دميدن كه روح در آن دميده شد و حمل ظاهر شد تا زمان زائيدن نه ساعت بوده باشد، و محتمل است كه يكى بر وجه تقيه وارد شده باشد.

ص: 1077


1- . تفسير قمى 2/49.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . سورۀ مريم:22.
4- . كافى 8/332؛ تفسير صافى 3/277.
5- . كافى 1/465؛ علل الشرايع 206.

فَأَجاءَهَا اَلْمَخاضُ إِلى جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا (1)

«پس آورد او را درد زائيدن بسوى درخت خرمائى، چون عيسى عليه السّلام متولد شد گفت: چه بودى اگر مرده بودم پيش از آنكه اين حال را ببينم و نام من از خاطرهاى مردم رفته بود» ، و آرزوى مرگ از براى آن كرد كه مبادا گمان بد دربارۀ او ببرند.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آرزو را براى آن كرد كه در ميان قوم صاحب فراست نيكوكارى گمان نداشت كه نسبت بد به او ندهد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام بيرون آمد براى درد زائيدن كه به جائى پناه برد، روز بازار بنى اسرائيل و مجمع ايشان بود، پس رسيد به جولاهان (3)-در آن زمان جولاهى شريف ترين صنعتها بود-و ايشان بر استرهاى كبود سوار بودند، پس مريم از ايشان پرسيد كه: درخت خرماى خشك در كجاست؟ ايشان استهزاء به او كردند و زجر كردند او را، پس مريم فرمود: خدا كسب شما را زبون گرداند و شما را در ميان مردم عار گرداند؛ پس جماعتى از سوداگران را ديد، چون از ايشان احوال درخت را پرسيد، ايشان نشان دادند، پس به ايشان فرمود: خدا بركت در كسب شما قرار دهد و مردم را بسوى شما محتاج گرداند.

چون به درخت رسيد، نزد آن درخت عيسى عليه السّلام از او متولد شد، چون نظرش بر عيسى عليه السّلام افتاد گفت: كاش پيشتر مرده بودم و اين روز را نمى ديدم، چه گويم به خالۀ خود و چه گويم به بنى اسرائيل (4)؟

فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا (5) «پس ندا كرد مريم را عيسى از زير او-يا جبرئيل از زير تل-كه اندوهناك مباش كه گردانيده است پروردگار تو

ص: 1078


1- . سورۀ مريم:23.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . جولاهان جمع جولاه است كه به معنى بافنده مى باشد.
4- . تفسير قمى 2/49.
5- . سورۀ مريم:24.

از زير تو نهرى-يا شريف بزرگى-كه آن عيسى است» (1).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: آن نهرى بود كه سالها خشك شده بود در آن وقت حق تعالى آب در آن جارى كرد (2).

وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا (3) «و بكش و ميل بده بسوى خود ساق درخت خرماى خشك را تا فرو ريزد بر تو رطبى رسيده و چيده شده» .

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: استشفا نمى كند زنان تازه زائيده به چيزى كه بهتر از رطب باشد، زيرا كه خدا آن را طعام مريم گردانيد بعد از زائيدن. و فرمود: آن درخت خشك شده بود و ميوه نداشت زيرا كه اگر ميوه مى داشت احتياج نبود كه مريم را امر كنند كه درخت را حركت دهد، خود خواهش كرد، در فصل زمستان بود و در هيچ درخت رطب نبود پس خدا براى ظهور اعجاز او در همان ساعت بر درخت برگ رويانيد و رطب رسانيد (4).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حضرت مريم را درد زائيدن گرفت مضطرب بيرون آمد به تلّى رسيد، بر آن تل بالا رفت، پس در آنجا ساق درخت خرماى خشكيده اى ديد كه برگ و شاخ نداشت (5)، در آنجا وضع حمل نمود، چون آرزوى مرگ كرد جبرئيل در پائين تل او را صدا زد كه: مترس و اندوهناك مباش كه خدا آب از براى تو جارى گردانيده در نهر كه بخورى و خود را پاك كنى، و درخت را حركت ده كه رطب از براى تو فرو ريزد.

فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمّا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ

ص: 1079


1- . مجمع البيان 3/511؛ تفسير بغوى 3/192.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . سورۀ مريم:25.
4- . مجمع البيان 3/511.
5- . مجمع البيان 3/511.

أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا (1) «پس بخور اى مريم از رطب و بياشام از آب و ديده ات روشن باد و شاد باش، اگر ببينى از بشر احدى را پس بگو كه: من نذر كرده ام از براى خداوند مهربان كه امروز روزه بدارم پس امروز با آدمى سخنى نمى گويم» .

مؤلف گويد: ممكن است كه مأمور شده باشد كه بغير اين، سخن نگويد، يا اين سخن را به اشاره به ايشان بفهماند، و روزۀ ايشان خاموشى از غير ياد خدا بود، يا آنكه اين هم در روزۀ ايشان داخل بود، و اصح آن است كه: اين سخنان را حضرت عيسى فرمود، چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام بعد از ولادت عيسى محزون شد و آرزوى مرگ كرد، حضرت عيسى به سخن آمد از زير پاى او و گفت: محزون مباش كه خدا از زير پاى تو نهرى جارى گردانيده و درخت خرماى خشك را حركت ده تا رطب براى تو ريخته شود، و آن درختى بود كه سالها خشكيده بود، چون دست بسوى درخت دراز كرد برگ بر آورد و رطب در او بهم رسيد و از براى او رطب تازه ريخت، و به ديدن اين معجزات خاطر مريم عليها السّلام شاد شد، پس عيسى به او گفت: مرا در قماط (2)بپيچ و در دست بگير، و آنچه بايست كرد همه را به او گفت، و گفت: بخور و بياشام و شاد باش و هر كه را ببينى بگو: نذر كرده ام كه امروز روزه باشم و خاموش باشم (3).

از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام به سندهاى معتبر منقول است كه: روزه همين از خوردن و آشاميدن نمى باشد، نمى بينى مريم گفت كه: من نذر روزه كرده ام، يعنى خاموشى از غير ياد خدا (4)؟ !

و در احاديث معتبر ديگر منقول است كه: درخت خرمائى كه حضرت مريم از آن

ص: 1080


1- . سورۀ مريم:26.
2- . قماط به معنى قنداق است.
3- . تفسير قمى 2/49.
4- . وسائل الشيعة 10/166؛ و نزديك به اين مضمون در كافى 4/87 و 89 و تهذيب الاحكام 4/194 و من لا يحضره الفقيه 2/108 آمده است.

تناول فرمود خرماى عجوه بود كه بهترين انواع خرما است (1).

ابن بابويه رضى اللّه عنه از وهب بن منبه روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام به نزد درخت خرما رفت سرما بر او غالب شد پس يوسف نجّار هيزمى جمع كرد بر دور آن حضرت مانند حظيره و آتش در آن زد تا مريم گرم شد و هفت گردكان (2)در ميان خورجين يافت و آنها را بيرون آورد و داد كه آن حضرت تناول نمود، پس به اين سبب نصارى در شب ولادت آن حضرت آتش مى افروزند و به گردكان بازى مى كنند (3).

فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا (4) «پس مريم عيسى را برداشته آورد به نزد قوم خود، گفتند: اى مريم! چيز غريبى آورده اى كه بى شوهر فرزند آورده اى يا كار بدى كرده اى» ، يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا (5)«اى خواهر هارون! نبود پدر تو مرد بدى و نبود مادر تو زنا كار» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت مريم را در محراب او نديدند به طلب او بيرون آمدند و زكريا نيز بيرون آمد به تجسّس مريم، پس ديدند كه مريم مى آيد و عيسى را در پيش سينۀ خود گرفته است، پس زنان بنى اسرائيل جمع شدند و او را تشنيع مى كردند و آب دهان بر روى شريفش مى انداختند، و آن حضرت مطلقا با ايشان سخن نفرمود تا داخل محراب خود شد پس زكريا و بنى اسرائيل نزد او آمدند و گفتند: اى مريم! كار بدى كردى اين چه بلا و چه عار است از براى بنى اسرائيل ظاهر كردى؟ ! و او را خواهر هارون گفتند بر سبيل تشنيع زيرا كه هارون مرد فاسق زنا كارى بود كه به بدى مشهور بود، آن حضرت را به او تشبيه كردند (6)؛ و بعضى گفته اند كه هارون مرد بسيار

ص: 1081


1- . محاسن 2/339؛ كافى 6/347.
2- . گردكان به معنى گردو است.
3- . علل الشرايع 79.
4- . سورۀ مريم:27.
5- . سورۀ مريم:28.
6- . تفسير قمى 2/49.

خوبى بود در ميان بنى اسرائيل و هر كه را به صلاح مى ستودند به او نسبت مى دادند؛ و بعضى گفته اند هارون برادر مادرى او بود (1).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: هفتاد زن بودند از بنى اسرائيل كه افترا كردند بر مريم و به او خطاب كردند كه لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا ، پس حق تعالى عيسى را به سخن در آورد با آن زنان خطاب فرمود كه: واى بر شما! افترا مى بنديد بر مادر من و منم بندۀ خدا كه مرا پيغمبر گردانيده است و كتاب به من داده است، سوگند مى خورم به خدا كه هر يك از شما را حد خواهم زد براى فحشى كه به مادر من گفتيد؛ و بعد از پيغمبرى همه را حدّ فحش زد (2).

فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا (3) چون اين سخنان به مريم عليها السّلام گفتند جواب ايشان نفرموده «اشاره نمود به عيسى كه با او سخن بگوئيد و از او جواب بشنويد، ايشان گفتند: چگونه سخن بگوئيم با كسى كه در گهواره است و طفل شيرخواره است؟» قالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّهِ آتانِيَ اَلْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا (4)پس عيسى به امر الهى به سخن آمد در روز اول ولادت او و گفت: «بدرستى كه من بندۀ خدايم به من كتاب داده است-يعنى انجيل را براى من خواهد فرستاد-و مرا پيغمبر گردانيده است» ، وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ (5)«و مرا با بركت گردانيده است هر جا كه باشم» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يعنى مرا صاحب نفع گردانيده است كه از جهت علم و كمال و شفاى بيماران و زنده كردن مردگان صورى و معنوى، هر جا كه باشم نفع من به خلق مى رسد (6)، وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ اَلزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا (7)«و وصيت كرده است

ص: 1082


1- . مجمع البيان 3/512؛ تفسير بغوى 3/193.
2- . قصص الانبياء راوندى 265.
3- . سورۀ مريم:29.
4- . سورۀ مريم:30.
5- . سورۀ مريم:31.
6- . تفسير قمى 2/50.
7- . سورۀ مريم:31.

مرا به كردن نماز و دادن زكات و امر فرمودن مردم به آنها مادام كه زنده باشم» ، وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيًّا (1)«و مرا نيكوكار گردانيده است به مادرم و نگردانيده است مرا تجبركننده و شقّى و بدبخت به جهت عقوق مادر خود» ، وَ اَلسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (2)«و سلامتى خدا بر من است يا سلام الهى بر من است در روزى كه متولد شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه در قيامت بعد از مردن زنده مى شوم» .

چون اين معجزه ظاهر شد و حضرت عيسى عليه السّلام اين سخنان را فرمود دانستند كه حضرت مريم برى است از آنچه به آن حضرت گمان برده بودن و از آيات قدرت الهى است اين امرى است كه به ظهور آمده است.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون بشارت داد حق تعالى مريم را به عيسى عليه السّلام، روزى حضرت مريم در محراب نشسته بود كه جبرئيل براى آن حضرت متمثّل شد به صورت مردى، پس آب دهان در گريبان او انداخت و همان ساعت به حضرت عيسى حامله شد، و در آن زودى آن حضرت متولد شد و بر روى زمين هيچ درختى نبود كه ميوه نداشته باشد و درختى نبود كه خار داشته باشد تا آنكه فاجران فرزندان آدم نسبت زن و فرزند به خدا دادند، پس زمين بر خود لرزيد و درختان از ميوه دادن افتادند و خار بر آوردند، و شياطين در شب ولادت آن حضرت به نزد ابليس لعين آمدند و گفتند كه: امشب فرزندى متولد شده است كه هر بتى كه بر روى زمين بود به سبب او سرنگون شد، پس ابليس مضطرب شد و براى تفحّص آن فرزند به مشرق و مغرب گرديد و خبرى نيافت تا رسيد به خانۀ دير، ديد كه ملائكه دور آن خانه را گرفته اند، رفت كه داخل آن خانه شود ملائكه او را صدا زدند كه: دور شو از ايشان. پرسيد كه: پدر اين فرزند كيست؟ ملائكه گفتند كه: مثل او مثل آدم است كه خدا او را بى پدر خلق كرد.

ص: 1083


1- . سورۀ مريم:32.
2- . سورۀ مريم:33.

ابليس لعين گفت: چهار خمس مردم را به سبب اين فرزند گمراه خواهم كرد (1).

و شيخ طوسى رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه:

آن مكان دورى كه حق تعالى فرموده است كه مريم عليها السّلام براى ولادت حضرت عيسى به آنجا رفت، كربلاى معلّى است، كه حضرت مريم به طىّ الارض از دمشق به كربلا رفت و حضرت عيسى از او نزد قبر امام حسين عليه السّلام متولد شد و در همان ساعت به دمشق برگشت (2).

و قطب راوندى به سند معتبر از يحيى بن عبد اللّه روايت كرده است كه: در حيره در خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم و روزى با آن حضرت سوار شديم، چون رسيديم به قريه اى كه محاذى ماصر است و نزديك به كنار شط فرات رسيديم فرمود كه:

آن است، پس فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و فرمود كه: مى دانى كه حضرت عيسى در كجا متولد شده است؟

گفتم: نه.

فرمود: در همين موضع كه من نشسته ام متولد شده است.

پس فرمود: مى دانى كه آن نخله كه حضرت مريم حركت داد و خرما از آن ريخت در كجا بوده است؟

گفتم: نه.

پس دست مبارك خود را به جانب عقب خود دراز كرد و فرمود: در اينجا بود.

پس پرسيد كه: مى دانى معنى «ربوه» را در آنجا كه حق تعالى فرموده است وَ آوَيْناهُما إِلى رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ (3)يعنى: «جا داديم مريم و عيسى را بسوى موضع بلندى كه محل استقرار بود به سبب آبادانى و وفور ميوه ها و آب جارى بر روى زمين داشت» ؟

گفتم: نمى دانم.

ص: 1084


1- . قصص الانبياء راوندى 264.
2- . تهذيب الاحكام 6/73.
3- . سورۀ مؤمنون:50.

پس به دست مبارك خود اشاره به جانب راست نمود بسوى نجف اشرف و فرمود: اين كوه است، و فرمود: «ماء معين» كه فرموده است، فرات است. و فرمود كه: چون حمل عيسى عليه السّلام از مريم ظاهر شد آن حضرت در واديى بود كه در آن وادى پانصد دختر باكره عبادت خدا مى كردند، و مدت حمل او نه ساعت بود، و چون او را درد زائيدن به حركت آورد از محراب بيرون آمد و رفت به خانه اى كه دير ايشان بود، و از آنجا رفت بسوى درخت خرماى خشك و حمل خود را در آنجا بر زمين گذاشت، و از آنجا عيسى را برداشت به نزد قوم خود آمد، چون قوم او آن حالت را مشاهده كردند ترسيدند و متعجب گرديدند، و بنى اسرائيل در باب عيسى اختلاف كردند: بعضى گفته اند كه او پسر خدا است؛ و بعضى گفته اند كه بنده و پيغمبر خدا است؛ و يهود گفتند: او فرزند زنا است. و آن نخله درخت خرماى عجوه بود (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار در تفسير اين آيه كريمه وارد شده است كه: «ربوه» حيرۀ كوفه است و سوادش كه كربلاى معلّى باشد يا نجف اشرف؛ و «قرار» مسجد كوفه است و «معين» نهر فرات است (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل خرمائى از بهشت آورد از جنس خرماى صرفان براى حضرت مريم، چون آن را خورد به حضرت عيسى حامله شد (3).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه: يكى از علماى نصارى به خدمت امام موسى عليه السّلام آمد و حضرت از او پرسيد كه: مى دانى نهرى كه حضرت عيسى در كنار او متولد شد كدام نهر است؟

گفت: نمى دانم.

ص: 1085


1- . قصص الانبياء راوندى 265.
2- . مجمع البيان 4/108؛ قصص الانبياء راوندى 265؛ معاني الاخبار 373؛ تفسير صافى 3/401. و در هيچ كدام از اين مصادر اشاره اى به كربلا نشده است.
3- . محاسن 2/348؛ قصص الانبياء راوندى 266.

فرمود: نهر فرات است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: آن حضرت با ديگرى از علماى نصارى در ضمن حجتها كه بر او اقامت مى نمود فرمود كه: نام مادر مريم «مرتا» بود كه معنى او در عربى وهيبه است، روزى كه جبرئيل بر حضرت مريم نازل شد و در آن روز حامله شد به عيسى عليه السّلام روز جمعه بود وقت زوال و هميشه جمعه عيد بوده است، و روزى كه عيسى عليه السّلام متولد شد روز سه شنبه بود و چهار ساعت و نيم از روز گذشته بود، و نهرى كه حضرت عيسى بر كنار او متولد شد نهر فرات بود، و در آن روز زبان او ممنوع شد از حرف گفتن با مردم، و «قيدوس» پادشاه آن زمان چون بر آن حال مطّلع شد با فرزندان و اتباع خود به قصد آزار آن حضرت بيرون آمد و آل عمران را خبر كرد و ايشان را از خانه ها بيرون آورد كه مريم عليها السّلام را با آن حال مشاهده كنند تا آنكه گذشت ميان ايشان و مريم عليها السّلام آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است (2).

و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ولادت عيسى عليه السّلام در روز عاشورا شد (3).

و در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ولادت عيسى عليه السّلام در شب بيست و پنجم ماه ذى قعده واقع شد (4).

و كلينى رحمه اللّه به سند معتبر روايت كرده است كه حفص به غياث گفت كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام را ديدم كه در ميان باغستانهاى كوفه مى گرديد تا آنكه به درخت خرمائى رسيد پس وضو ساخت و دو ركعت نماز در پاى آن درخت بجا آورد و شمردم در ركوع و سجود پانصد تسبيح فرمود، پس به درخت تكيه فرمود و دعاى بسيار كرد و بعد از آن فرمود: اى حفص! و اللّه اين درخت خرما است كه حق تعالى مريم را فرمود كه: درخت

ص: 1086


1- . كافى 1/480.
2- . كافى 1/479، و در آن به جاى «مرتا» ، «مرثا» آمده است.
3- . تهذيب الاحكام 4/300.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/89؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 104.

خرما را حركت ده كه رطب براى تو بريزد (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل در شب معراج به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت: فرود آى و نماز كن. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم چون فرود آمد و نماز كرد پرسيد كه: اين كجا بود؟ جبرئيل گفت: اين طور سينا است كه خدا با موسى در اينجا سخن گفت.

پس حضرت را سوار كرد و بالا برد، و چون پاره اى راه رفتند جبرئيل گفت: پائين بيا و نماز بكن. چون پرسيد كه: اين كجاست؟ جبرئيل گفت: اين بيت لحم است و بيت لحم آن جائى است كه عيسى عليه السّلام در آنجا متولد شد در ناحيۀ بيت المقدس (2).

و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس كعبه فخر كرد بر كربلا و حق تعالى وحى نمود بسوى كعبه كه: ساكت باش و فخر مكن بر كربلا، و آن بقعۀ مباركه اى است كه موسى را از درخت در آنجا ندا كردم، و آن است ربوه و بلندى كه مريم و مسيح را در آنجا جاى دادم، و آن دولابى كه سر مبارك امام حسين عليه السّلام را آنجا شستند، همانجا مريم عليها السّلام عيسى عليه السّلام را شست و غسل كرد بعد از ولادت او (3).

به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از قتال خوارج نهروان مراجعت نمود به مسجد براثا كه نزديك بغداد واقع است نزول اجلال فرمود و در آنجا ديرى بود و راهبى در آن دير بود، چون آثار جلالت و عظمت و اوصافى كه در كتب مقدسه از آن حضرت ديده بود مشاهده نمود، فرود آمد و ايمان آورد و گفت: من در انجيل نعت تو را خوانده ام و در آنجا مذكور است كه: تو در مسجد براثا فرود خواهى آمد كه خانۀ مريم و زمين عيسى است؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى موضعى كه نزديك آن دير بود آمد و پائى بر زمين زد ناگاه چشمۀ

ص: 1087


1- . كافى 8/143.
2- . تفسير قمى 2/3.
3- . مختصر بصائر الدرجات 186.

صاف پرآبى ظاهر شد پس فرمود كه: اين آن چشمه اى است كه براى مريم از زمين جوشيد، پس فرمود: هفده ذراع از اين چشمه بپيمائيد و زمين را بكاويد، چون چنين كردند سنگ سفيدى ظاهر شد پس فرمود: بر روى اين سنگ عيسى عليه السّلام را مريم از دوش خود بر زمين گذاشت و در آنجا نماز كرد، و فرمود: اين زمين براثا خانۀ مريم عليها السّلام است (1).

مؤلف گويد: ممكن است اين چشمه غير از آن چشمه باشد كه در وقت ولادت ظاهر شد، و بيت لحم ممكن است مكانى باشد كه بعد از مراجعت آنجا قرار گرفته باشد يا آنكه ابتدا به آنجا رفته باشد و ناپيدا شده باشد و به اعجاز از كربلا و كوفه بيرون آمده باشد، على اىّ حال چون احاديث صحيحه و معتبرۀ بسيار دلالت مى كند بر آنكه محلّ ولادت آن حضرت در حوالى فرات و كوفه و كربلا است به خبرى چند كه ميان مورخان اهل سنّت مشهور شده است به استبعادات جمعى كه اعتقادى به احاديث اهل بيت عليهم السّلام ندارند و به محض عدم موافقت طبع خود احاديث متواتره را انكار مى كنند، ردّ احاديث معتبره نمى توان كرد، و ممكن است بعضى اخبار كه بر خلاف اين وارد شده است محمول بر تقيه باشد يا به نحوى كه مشهور است ميان اهل كتاب مذكور شده باشد كه بر ايشان حجت باشد، و همچنين احاديث مختلفه كه در روز ولادت و مدت حمل وارد شده است بر يكى از اين وجوه محمول است، و احتمالات ديگر نيز در جمع ميان آنها به خاطر مى رسد كه ذكر آنها موجب تطويل است، و اللّه تعالى يعلم.

به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عيسى عليه السّلام متولد شد حق تعالى ولادت او را مخفى گردانيد و شخصش را از مردم غائب نمود، زيرا كه چون مريم به او حامله شد عزلت نمود به مكان بسيار دور چنانچه حق تعالى فرموده است، و زكريا و خاله اش از پى او آمدند تا وقتى به او رسيدند كه عيسى عليه السّلام متولد شده بود و مريم از خجلت آن حال آرزوى مرگ مى كرد، پس خدا زبان عيسى را به عذر او گشود و اظهار حجت او نمود، چون عيسى ظاهر شد بليّه و آزار و طلب كردن دشمنان دين بر بنى اسرائيل

ص: 1088


1- . امالى شيخ طوسى 199.

شديد شد و محنت ايشان مضاعف شد، و پادشاهان و جباران كه در آن زمان بودند در مقام ايذاء و اضرار و استيصال ايشان در آمدند تا آنكه مسيح عليه السّلام به آسمان رفت و شمعون و شيعيان او از ترس جباران پنهان شدند تا آنكه به جزيره اى از جزاير دريا رفتند و مدتها در آنجا ماندند و حق تعالى چشمه هاى آب شيرين براى ايشان در آن جزيره جارى ساخت، و از همه ميوه اى در آنجا براى ايشان رويانيد و چهار پايان و انعام از براى ايشان آفريد، و فرستاد براى ايشان ماهى را كه آن را «عمد» (1)مى گفتند كه گوشت و استخوان ندارد و پوست و خون است و بس، و امر كرد آن ماهى را كه بر روى آب آمد، و وحى نمود به مگسهاى عسل كه بر پشت آن ماهى سوار شدند و آن ماهى مگسها را آورد تا آن جزيره و مگسها پرواز كردند و بر درختان آن جزيره نشستند و خانه ساختند و عسل براى ايشان در آن جزيره بسيار شد؛ و اخبار مسيح عليه السّلام در اين احوال به ايشان مى رسيد (2).

و ابن طاووس رحمه اللّه نقل كرده است از كتاب نبوت ابن بابويه رحمه اللّه كه: چون عيسى عليه السّلام متولد شد گروهى از عظماى گبران به ديدن عيسى و مريم عليهما السّلام آمدند براى تعظيم ايشان و گفتند: ما گروهى هستيم كه نظر در ستارگان و احكام نجوم مى كنيم، و چون فرزند تو متولد شد ديديم كه ستاره اى طلوع كرد از ستاره هاى پادشاهان، و چون نظر كرديم يافتيم كه پادشاهى او پادشاهى پيغمبرى است كه از او زائل نخواهد شد تا او را خدا به آسمان برد و تا دنيا باشد او در آسمان باشد، و چون دنيا منقرض گردد او منتقل شود به پادشاهى ابدى آخرت، پس از جانب مشرق بيرون آمديم و همه جا از پى بى آن ستاره آمديم، چون به اينجا رسيديم ديديم كه آن ستاره بر بالاى سر پسر توست عيسى و بر او مشرف گرديده است، و به اين سبب شناختيم كه صاحب آن ستاره پسر توست، و براى او هديه آورده ايم براى قربانى او كه براى هيچ كس چنين چيزى نبرده اند زيرا كه اين هديه را شبيه و مناسب او يافتيم و آن هديه طلا است و مر و كندر، زيرا كه طلا بهترين متاعهاى دنيا است و فرزند تو

ص: 1089


1- . در مصدر و در بحار الانوار «قمد» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 158، و اين روايت در آنجا از امام جواد عليه السّلام نقل شده است.

تا زنده است بهترين مردم است، و «مر» به اصلاح آورندۀ جراحتها و ديوانگى و عاهتها است، و پسر تو چون مداواى اين عاهتها خواهد كرد مناسب اوست؛ و كندر چون دودش به آسمان مى رسد و هيچ دودى به آسمان نمى رسد، و چون پسر تو را به آسمان خواهند برد مناسب اوست (1).

در حديث معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: خدا چرا عيسى را بى پدر خلق كرد؟

فرمود: براى آنكه مردم كمال قدرت او را بدانند، و بدانند كه همچنان كه قادر است مانند آدم عليه السّلام بى پدر و مادر خلق كند قادر است كه از مادر بى پدر خلق كند، و حق تعالى او را چنين خلق كرد تا بدانند كه خدا بر همه چيز قادر است (2).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: روحى كه حق تعالى در عيسى عليه السّلام دميد، روح آفريدۀ او بود كه برگزيده بود بر روحهاى ديگر (3).

و در روايات بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو شبيهى به عيسى بن مريم كه بعضى در او غلو كردند و او را خدا و پسر خدا گفتند، و جمعى با او دشمنى كردند به مرتبه اى كه او را فرزند زنا و فرزند يوسف نجّار گفتند، و هر دو به جهنم رفتند، و جمعى بر دين حقّ او ماندند و او را بنده و پيغمبر خدا گفتند، همچنين جمعى تو را خدا خواهند گفت و جمعى تو را كافر خواهند دانست و هر دو به جهنم مى روند، و آنها كه تو را بندۀ مقرّب خدا و خليفۀ پيغمبر خدا دانند ناجى خواهند بود (4).

ص: 1090


1- . بحار الانوار 14/217.
2- . علل الشرايع 15.
3- . كافى 1/133؛ توحيد شيخ صدوق 172.
4- . تفسير فرات كوفى 403؛ مسند احمد 2/468؛ مناقب ابن المغازلي 110.

فصل : در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ

رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد وَ آتَيْنا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اَلْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ (1)يعنى:

«عطا كرديم عيسى پسر مريم را براهين واضحات و معجزات ظاهرات و تقويت كرديم او را به روح مقدس و مطهر» ، بعضى گفته اند كه مراد روحى است كه خدا آفريد و در او دميد؛ و بعضى گفته اند مراد جبرئيل است؛ و بعضى گفته اند اسم اعظم است (2).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: روح القدس خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه، و با پيغمبران اولو العزم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى باشد از وقت ولادت تا آخر عمر و مربّى و معلّم و مسدّد ايشان است (3)، و بعضى از احاديث در اين باب گذشت در اول كتاب.

و در جاى ديگر فرموده است إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ « يادآور وقتى را كه گفت خدا: اى عيسى پسر مريم! يادآور نعمت مرا بر تو و بر مادر تو» ، إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ تُكَلِّمُ اَلنّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْراةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ «چون تقويت كردم تو را به روح القدس كه سخن گفتى با

ص: 1091


1- . سورۀ بقره:87 و 253.
2- . مجمع البيان 1/156؛ تفسير فخر رازى 3/177.
3- . بصائر الدرجات 445؛ كافى 1/273.

مردم در گهواره و در سنّ پيرى، و چون تعليم كردم تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل» ، وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتى بِإِذْنِي (1)«و چون خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ پس مى دمى در آن پس مى گردد مرغى به اذن و امر من، و شفا مى بخشى كور و پيس را به امر من، و بيرون مى آورى و زنده مى گردانى مردگان را به اذن و امر من» ؛ مشهور آن است كه مرغى كه آن حضرت زنده كرد شب پره بود (2).

و در حديث حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گذشت كه: شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند، يكى از آنها شب پره اى است كه عيسى عليه السّلام از گل ساخت و به اذن خدا زنده شد و پرواز كرد (3).

از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: گاه بود كه پنجاه هزار بيمار در يك روز نزد آن حضرت جمع مى شدند، از آنها كه مى توانستند به خدمت او آمد، و هر كه نمى توانست آمد عيسى عليه السّلام به نزد او مى رفت، و همه را به دعا دوا مى فرمود به شرط آنكه ايمان بياورند.

و نقل كرده اند كه آن حضرت چهار مرده را زنده كرد:

اول: دوستى داشت كه او را «عازر» مى گفتند، بعد از سه روز از مردنش به خواهرش گفت: ببر مرا بر سر قبر او، چون به نزد قبر او رفت گفت: اى خداوندى كه پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه اى! بدرستى كه مرا فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل كه ايشان را بسوى دين تو بخوانم و خبر دهم ايشان را كه من مرده را زنده مى گردانم، پس زنده كن عازر را. پس عازر زنده شد و از قبر بيرون آمد، و بعد از آن فرزندان از او بهم رسيدند.

: فرزند پيرزالى بود كه تابوت او را از پيش عيسى عليه السّلام گذرانيدند و عيسى دعا كرد و او زنده شد و در ميان تابوت نشست و پا به گردن مردم گذاشت و پائين آمد و جامه هاى

ص: 1092


1- . سورۀ مائده:110.
2- . عرائس المجالس 392؛ تفسير فخر رازى 8/59؛ مجمع البيان 1/445.
3- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.

خود را پوشيده به خانۀ خود برگشت، و بعد از آن فرزندان بهم رسانيد.

سوم آنكه: دختر عياشى (1)بود كه گفتند به عيسى عليه السّلام ديروز مرده است تو او را زنده كن، دعا كرد زنده شد و فرزندان از او بهم رسيدند.

چهارم: سام پسر نوح عليه السّلام بود كه دعا كرد به اسم اعظم خدا، پس سام از قبر بيرون آمد و نصف موى سرش سفيد شده بود، گفت: مگر قيامت برپا شده است؟ عيسى عليه السّلام گفت: نه و ليكن من دعا كردم خدا را به اسم اعظم كه تو را زنده فرمود. و پانصد سال در دنيا زندگى كرده بود و مويش سفيد نشده بود و در اين وقت از هول اينكه مبادا قيامت قائم شده باشد مويش سفيد شد! عيسى عليه السّلام گفت: بمير. سام گفت: به شرط آنكه خدا مرا پناه بدهد از سكرات مرگ! آن حضرت دعا كرد و او به رحمت الهى واصل شد (2).

وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ (3) «و يادآور آن وقتى را كه بازداشتم ضرر بنى اسرائيل را از تو در وقتى كه يهود خواستند تو را بكشند در وقتى كه آوردى براى ايشان معجزات را پس گفتند كافران ايشان: نيست اين مگر جادوئى هويدا» .

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام با بنى اسرائيل گفت كه: من رسولم از جانب خدا بسوى شما و مرغ از گل مى سازم و زنده مى كنم و كور مادرزاد و پيس را شفا مى بخشم، بنى اسرائيل گفتند: اينها همه جادو است آيت ديگر به ما بنما تا تو را تصديق كنيم!

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: اگر شما را خبر دهم به آنچه مى خوريد و آنچه در خانه ها ذخيره مى كنيد خواهيد دانست كه من صادقم؟ گفتند: بلى. پس هر روز ايشان را خبر مى داد كه امروز فلان چيز را خورديد و فلان چيز را آشاميديد و فلان چيز را ذخيره

ص: 1093


1- . در مجمع البيان و بحار الانوار «عاشر» ، و در عرائس المجالس «عشّارى» آمده است.
2- . مجمع البيان 1/445.
3- . سورۀ مائده:110.

كرديد، پس بعضى ايمان آوردند و بعضى بر كفر خود باقى ماندند (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ميان حضرت داود و عيسى عليه السّلام چهار صد و هشتاد سال فاصله بود، و شريعت عيسى عليه السّلام آن بود كه مبعوث بود به يگانه پرستى خدا و اخلاص در بندگى او و ترك ريا، و به آنچه وصيت كرده بودند به آن نوح و ابراهيم و موسى عليهم السّلام، و بر او نازل گردانيد انجيل را و بر او گرفت ميثاقى چند كه از پيغمبران ديگر گرفته بود، و مقرر فرمود در تورات از براى او برپا داشتن نماز و دادن زكات و امر به نيكيها و نهى از بديها و حرام گردانيدن حرامها و حلال گردانيدن حلالها، و در انجيل مواعظ و مثلها بود و در آن قصاص و احكام حدود و فرض ميراثها نبود، و نازل ساخت بر او تخفيف بعضى از احكام شاقّه را كه در تورات نازل ساخته بود چنانچه در قرآن فرموده است كه عيسى گفت: «مبعوث شده ام براى آنكه حلال گردانم از براى شما بعضى از آنها را كه حرام گرديده بود بر شما» (2)، و امر نمود عيسى آنها را كه به او ايمان آوردند كه ايمان بياورند به شريعت تورات و انجيل هر دو؛ و بعد از آنكه عيسى در گهواره سخن گفت ديگر با بنى اسرائيل سخن نگفت تا هفت سال يا هشت سال، بعد از آن تبليغ رسالت نمود بسوى بنى اسرائيل و خبر مى داد ايشان را به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند در خانه هاى خود، و مرده زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى داد و تورات را به ايشان تعليم مى نمود، و چون خدا خواست حجت را بر بنى اسرائيل تمام گرداند انجيل را بر آن حضرت نازل گردانيد (3).

در حديث ديگر منقول است كه ابان بن تغلب از آن حضرت پرسيد: آيا عيسى عليه السّلام كسى را زنده كرده كه بعد از زنده شدن مدتى بماند و فرزند از او بهم رسد؟

فرمود: بلى، آن حضرت دوستى داشت كه با او برادر شده بود از براى خدا، و هر وقت عيسى عليه السّلام به منزل او مى رسيد نزد او فرود مى آمد، پس مدتى عيسى از او غائب شد

ص: 1094


1- . تفسير قمى 1/102.
2- . سورۀ آل عمران:50.
3- . قصص الانبياء راوندى 268.

روزى به در خانۀ او رفت كه بر او سلام كند پس مادر او بيرون آمد، چون حضرت از او احوال دوست خود را پرسيد گفت: مرد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: مى خواهى كه او را ببينى؟

گفت: بلى.

عيسى فرمود: فردا مى آيم و او را زنده مى كنم از براى تو به اذن خدا.

چون روز ديگر حضرت عيسى به در خانۀ آن زن آمد و فرمود: بيا با من و قبر پسرت را به من بنما، چون به قبر او رسيدند عيسى عليه السّلام ايستاد و دعا كرد تا قبر شكافته شد و پسر آن زن زنده بيرون آمد، چون مادر خود را ديد و مادرش او را ديد هر دو بسيار گريستند، عيسى عليه السّلام بر ايشان ترحّم نمود و به آن مرد گفت: مى خواهى با مادرت در دنيا باشى؟

گفت: يا رسول اللّه! با خوردنى و روزى مدتى از عمر يا بدون اينها؟

فرمود: بلكه با اينها كه بيست سال در دنيا بمانى و زن بخواهى و فرزندان براى تو بهم رسد!

آن جوان گفت: مى خواهم.

پس عيسى عليه السّلام او را به مادرش داد و بيست سال با او زندگانى كرد و زنى خواست و فرزندان از او بهم رسانيد (1).

به روايت معتبر ديگر منقول است كه: اصحاب عيسى عليه السّلام از او سؤال كردند كه مرده اى را براى ايشان زنده كند، حضرت ايشان را برد به سر قبر سام بن نوح عليه السّلام و فرمود: برخيز به اذن خدا اى سام بن نوح.

پس قبر شكافته شد، چون بار ديگر اين سخن را فرمود سام به حركت آمد، چون بار سوم گفت سام از قبر بيرون آمد، پس عيسى عليه السّلام به او فرمود: در دنيا بودن را بهتر مى خواهى يا آنكه به حال خود برگردى؟

سام گفت: اى روح اللّه! برگشتن را مى خواهم زيرا كه سوختن يا گزيدن مرگ هنوز در

ص: 1095


1- . تفسير عياشى 1/174؛ كافى 8/337.

دل من هست تا امروز (1).

مؤلف گويد: قصۀ زنده كردن يحيى عليه السّلام در باب احوال آن حضرت گذشت، و از اين دو قصه معلوم مى شود كه تلخى و شدت مرگ بعد از مدتى تعيّش در دنيا و تشبّث تعلقات آن به دل مى باشد، و اگر نه بر هر تقدير مردنى ناچار بود و از اينجا معلوم مى شود كه مردن بعد از زنده شدن در قبر نيز براى مؤمنان شدّتى ندارد، و ممكن است اظهار اين احوال از مقرّبان كه مرگ عين راحت ايشان است براى تنبيه ديگران باشد يا آنكه با وجود آن راحتها يك نحو شدت قليلى براى ايشان نيز بوده باشد، حق تعالى جميع مؤمنان را از سكرات و شدائد مرگ و بعد از آن امان بخشد.

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه به عيسى عليه السّلام گفتند: چرا زن نمى خواهى؟

فرمود: به چه كار من مى آيد زن؟

گفتند: براى آنكه اولاد براى تو بياورد.

فرمود: چه مى كنم فرزندان را كه اگر زنده باشند باعث فتنۀ من گردند و اگر بميرند سبب اندوه من شوند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: عيسى بن مريم عليه السّلام سنگ در زير سر مى گذاشت در وقت خوابيدن و جامه هاى گنده مى پوشيد و نان خورش او گرسنگى بود، و چراغش در شب مهتاب بود، و سر سايه اش در زمستان مشرق و مغرب زمين بود هر جا كه آفتاب مى تابيد، و ميوه و ريحانش گياهها بود كه از زمين براى حيوانات مى روئيد، و زنى نداشت كه مفتون او گردد، و فرزندى نداشت كه اندوه او را بخورد، و مالى نداشت كه او را از ياد خدا غافل گرداند، و طمعى از مردم نداشت كه او را ذليل گرداند، چهار پايش دو پاى او بود و خدمتكارش دستهاى او بود (3).

ص: 1096


1- . تفسير عياشى 1/174؛ قصص الانبياء راوندى 269 با كمى اختلاف.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/558.
3- . نهج البلاغة 227، خطبه 160.

و در روايت معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام در بعضى از خطبه هاى خود كه در ميان بنى اسرائيل خواند مى فرمود: صبح كرده ام و خادم من دستهاى من است، و دابّۀ من پاهاى من است، و فراش من زمين است، و بالش من سنگ است، و آتش من در زمستان جائى است كه آفتاب بر آن بتابد، و چراغ من در شب ماه است، و نان و خورش من گرسنگى است، و پيراهن من ترس خدا است، و پوشش من پشم است، و ميوه و گل و لالۀ من گياه زمين است كه حيوانات مى خورند، و شب مى گذرانم و هيچ ندارم و صبح مى كنم و هيچ ندارم، و در روى زمين هيچ كس از من غنى تر و بى نيازتر نيست (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: زنى كنعانى پسرى داشت كه زمين گير شده بود پس او را به خدمت حضرت عيسى عليه السّلام آورد كه شفا بخشد.

حضرت عيسى فرمود: من مأمور شده ام بيماران بنى اسرائيل را شفا بخشم!

آن زن گفت: يا روح اللّه! سگها ته ماندۀ خوان بزرگان را مى خورند وقتى كه خوان را برداشتند، پس تو هم از حكمت خود به ما بهره اى بده و ما را محروم مكن.

پس از حق تعالى رخصت طلبيد و دعا كرد تا فرزند او شفا يافت (2).

و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: آيا به عيسى عليه السّلام مى رسيد دردها كه به ساير فرزندان آدم عليه السّلام مى رسد؟

فرمود: بلى، او را در طفوليت بيماريهاى مردم بزرگ عارض مى شد، و در بزرگى دردهاى اطفال عارض مى شد، چون در طفوليت او را درد تهيگاه كه امراض سالمندان است عارض مى شد به مادرش مى گفت: عسل و سياهدانه و روغن زيت از براى من بياور، چون حاضر مى كرد از خوردن آن اظهار كراهت مى نمود، پس مريم عليها السّلام مى گفت: خود طلبيدى اين دوا را چرا كراهت دارى از خوردنش؟ مى گفت: به علم پيغمبرى گفتم كه دوا

ص: 1097


1- . ارشاد القلوب 156؛ معاني الاخبار 252.
2- . قصص الانبياء راوندى 270.

را بساز و از براى بدمزگى دوا و جزعى كه لازم كودكان است كراهت دارم از خوردنش، پس مى گرفت و مى خورد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: گاه بود عيسى عليه السّلام گريۀ بسيار مى كرد كه حضرت مريم مانده مى شد، پس مى گفت: اى مادر! بگير پوست فلان درخت را و نرم بساى و در آب كن و به من بخوران تا وجع من ساكن شود و گريه نكنم. چون مريم دوا را در گلويش مى كرد بسيار مى گريست، مريم عليها السّلام مى گفت كه: تو خود نگفتى كه من اين دوا را براى تو بسازم؟ عيسى عليه السّلام مى فرمود: اى مادر! علم پيغمبرى است و ضعف كودكى (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بر شما باد به خوردن عدس كه مبارك و مقدس است و دل را نرم مى كند و گريه را بسيار مى كند، و هفتاد پيغمبر بر آن بركت فرستاده اند كه آخر ايشان حضرت عيسى عليه السّلام است (3).

به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: نقش نگين حضرت عيسى دو كلمه بود كه از انجيل بيرون آورده بود: «طوبى لعبد ذكر اللّه من اجله و ويل لعبد نسي اللّه من اجله» يعنى: «خوشا حال بنده اى كه خدا را ياد كند به سبب او و بدا حال بنده اى كه خدا را فراموش كند به سبب او» (4).

به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام منقول است كه: عمر حضرت عيسى عليه السّلام در دنيا سى و سه سال بود، پس حق تعالى او را به آسمان برد و بر زمين فرود خواهد آمد در دمشق و دجّال را او خواهد كشت (5).

به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام به حجّ

ص: 1098


1- . قصص الانبياء راوندى 270.
2- . قصص الانبياء راوندى 270.
3- . عيون اخبار الرضا 2/41؛ مكارم الاخلاق 188.
4- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370؛ مكارم الاخلاق 90.
5- . تفسير قمى 2/270.

خانۀ كعبه رفت و به صفايح روحا گذشت و مى گفت: «لبّيك عبدك و ابن امتك لبّيك» (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج عيسى عليه السّلام را ديدم، مردى بود سرخ رو و پيچيده مو و ميانه بالا (2).

و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حضرت عيسى عليه السّلام را بر بنى اسرائيل و بس مبعوث گردانيده بود و پيغمبرى او در بيت المقدس بود و بعد از او دوازده نفر از حواريان اوصياى او بودند (3).

و در حديث ابو ذر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى عليه السّلام بود و آخر ايشان عيسى عليه السّلام، و در ميان ايشان ششصد پيغمبر مبعوث شدند (4).

به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: حضرت عيسى عليه السّلام كه در گهواره سخن گفت، آيا حجت خدا بود بر اهل زمان خود؟

فرمود: در آن وقت پيغمبر خدا بود و حجت خدا بود امّا مرسل نبود، مگر نشنيده اى كه خدا مى فرمايد عيسى در گهواره گفت كه: «من بندۀ خدايم و خدا به من كتاب داده است و مرا پيغمبر گردانيده است» (5)؟

راوى پرسيد: پس حجت خدا بر زكريا نيز بود در آن وقت كه در گهواره بود؟

فرمود: در آن حال آيتى بود از براى مردم و رحمت خدا بود از براى مريم كه سخن گفت و پاكى مريم را از گمانهاى بد مردم ظاهر گردانيد، و پيغمبر خدا بود و حجت خدا بر هر كه سخن او را شنيد در آن حال، پس خاموش شد و سخن نگفت تا دو سال بر او گذشت، و زكريا حجت خدا بود بر مردم در آن دو سال كه عيسى عليه السّلام خاموش بود، پس زكريا عليه السّلام به رحمت خدا واصل شد و پسرش يحيى عليه السّلام از او ميراث برد كتاب و حكمت را

ص: 1099


1- . كافى 4/213؛ علل الشرايع 419.
2- . قصص الانبياء راوندى 154.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 220.
4- . معاني الاخبار 333؛ خصال 524.
5- . سورۀ مريم:30.

در وقتى كه كودك و كوچك بود، نشنيده اى خدا فرموده است: گفتيم: «اى يحيى! بگير كتاب را به قوّت و حكمت و نبوّت را به او داديم در كودكى» (1)؟ چون عيسى عليه السّلام هفت ساله شد دعوى پيغمبرى و رسالت كرد و وحى الهى به او مى رسيد، پس عيسى عليه السّلام حجت الهى شد بر يحيى و بر همۀ مردم ديگر، و يك روز زمين باقى نمى ماند بدون حجت خدا بر مردم از روزى كه خدا آدم را آفريد تا انقراض عالم (2).

به سند صحيح منقول است كه صفوان به حضرت امام رضا عليه السّلام عرض كرد: خدا به ما ننمايد روزى را كه تو نباشى، و اگر چنين شود كى امام ما خواهد بود؟

آن حضرت اشاره فرمود بسوى امام محمد تقى عليه السّلام كه نزد پدر خود ايستاده بود.

صفوان عرض كرد: او سه سال دارد.

فرمود: چه ضرر دارد؟ عيسى قيام به حجت پيغمبرى نمود در وقتى كه سه ساله بود (3).

و در حديث صحيح ديگر فرمود: خدا حجت را تمام كرد به عيسى عليه السّلام در وقتى كه دوساله بود (4).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد در يك روز آن قدر بزرگ مى شد كه اطفال ديگر در دو ماه بزرگ شوند، چون هفت ماه از ولادتش گذشت حضرت مريم او را به مكتب خانه آورد و در پيش روى معلّم نشانيد، پس معلّم به او گفت: بگو «بسم اللّه الرحمن الرحيم» ، و عيسى گفت.

معلّم گفت: بگو «ابجد» .

عيسى عليه السّلام سر بالا كرد و فرمود: مى دانى «ابجد» چه معنى دارد؟

معلّم تازيانه بالا برد كه بر او بزند، عيسى فرمود: اى معلّم! مرا مزن، اگر مى دانى بگو و اگر نمى دانى از من بپرس تا بگويم.

ص: 1100


1- . سورۀ مريم:12.
2- . كافى 1/382؛ قصص الانبياء راوندى 266.
3- . كافى 1/321.
4- . كفاية الاثر 275.

گفت: بگو.

فرمود: «الف» آلاء و نعمتهاى خداست؛ «با» بهجت و صفات كماليۀ خداست؛ «جيم» جمال الهى است؛ «دال» دين خداست؛ «ها» هول جهنم است؛ «واو» اشاره است به «ويل لاهل النّار» يعنى واى بر اهل جهنم؛ «زا» زفير و فرياد جهنم است و خروشيدن آن بر عاصيان؛ «حطّى» يعنى كم مى شود و بر طرف مى شود گناهان از استغفار كنندگان؛ «كلمن» كلام خداست و كلمات و وعده هاى خدا را كسى بدل نمى تواند كرد؛ «سعفص» يعنى در قيامت جزا خواهند داد صاعى را به صاعى وكيلى را به كيلى؛ «قرشت» يعنى همه را در قبرها از هم مى باشد و در قيامت زنده مى كند.

پس معلّم گفت: اى زن! دست پسرت را بگير و ببر كه او علم ربانى دارد و احتياج به معلّم ندارد (1).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام به كنار دريا رسيد و يك گرده نان از قوت خود به آب انداخت، پس بعضى از حواريان گفتند: يا روح اللّه! چرا قوت خود را به آب انداختى؟

فرمود: براى اين انداختم كه جانورى از جانوران دريا بخورد و ثوابش نزد خدا عظيم است (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نامهاى بزرگ خدا هفتاد و سه نام است، دو نام از آنها را به عيسى عليه السّلام داده بود و آن معجزات از او به سبب آن دو نام ظاهر مى شد، و هفتاد و دو نام را به ما داده است، و يك نام مخصوص خدا است كه به كسى تعليم نكرده است (3).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه فرمود: از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد بدرستى كه عيسى عليه السّلام از جمله شريعتهاى او سياحت و گرديدن در زمين

ص: 1101


1- . توحيد شيخ صدوق 236؛ معاني الاخبار 45؛ قصص الانبياء راوندى 267.
2- . كافى 4/9.
3- . بصائر الدرجات 208.

بود، پس در بعض سياحتهاى خود بيرون رفت و مرد كوتاهى از اصحابش با او همراه بود و از آن حضرت جدا نمى شد، چون به دريا رسيدند عيسى عليه السّلام «بسم اللّه» گفت به يقين درست و بر روى آب روان شد، پس آن مرد نيز «بسم اللّه» گفت به يقين درست و قدم بر آب گذاشت و از پى بى آن حضرت روان شد و به عيسى رسيد، پس عجبى در نفس او بهم رسيد گفت: اينك با عيسى روح اللّه به روى آب راه مى روم پس او چه فضيلت و برترى بر من دارد؟ !

چون اين معنى در خاطرش خطور كرد، در همان ساعت به آب فرو رفت! پس استغاثه نمود به حضرت عيسى تا دستش را گرفت و از آب بيرون آورد، پس از او پرسيد كه: اى كوتاه! چه در خاطر تو در آمد كه اين بليّه بر سرت آمد!

آن مرد آنچه در خاطر گذرانده بود به عيسى عليه السّلام عرض كرد.

عيسى عليه السّلام فرمود: نفس خود را در جائى گذاشتى كه خدا تو را در آنجا نگذاشته است و دعوى مرتبه اى كردى كه برتر از مرتبۀ توست و به اين سبب خدا تو را دشمن داشت، پس توبه كن بسوى خدا از آنچه گفتى و در خاطر گذرانيدى.

آن مرد توبه كرد و برگشت به حالتى كه داشت، پس از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد (1).

و در حديث ديگر فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السّلام گذشت بر جماعتى كه از روى شادى و طرب فريادها مى كردند، پرسيد: چيست اين جماعت را؟

گفتند: دختر فلان را با پسر فلان امشب زفاف مى كنند.

فرمود: امروز شادى مى كنند و فردا گريه و نوحه خواهند كرد!

شخصى پرسيد كه: چرا يا رسول اللّه؟

فرمود: براى آنكه اين دختر امشب خواهد مرد!

پس آنها كه با حضرت ايمان آورده بودند گفتند: راست است فرمودۀ خدا و رسول،

ص: 1102


1- . كافى 2/306.

منافقان گفتند: چه بسيار نزديك است فردا و دروغ او معلوم خواهد شد، چون روز ديگر شد منافقان رفتند به در خانۀ آن زن كه حال او را معلوم كنند، اهل خانه گفتند كه زنده است! پس آمدند به خدمت آن حضرت گفتند: يا روح اللّه! آن زن را كه ديروز خبر دادى كه خواهد مرد، نمرده است.

فرمود: خدا آنچه مى خواهد، مى كند، بيائيد تا برويم به خانۀ او.

پس به در خانه او رسيدند و در زدند، شوهرش بيرون آمد، عيسى عليه السّلام فرمود: رخصت بطلب كه مى خواهيم بيائيم و از عيال تو سؤال بكنيم.

آن جوان رفت و زن خود را گفت كه: حضرت عيسى با جماعتى آمده اند و مى خواهند با تو سخن بگويند.

پس آن دختر جامه اى بر سر خود كشيد، عيسى عليه السّلام داخل شد و از او پرسيد: ديشب چه كار كردى؟

گفت: نكردم كارى مگر كارى كه پيشتر مى كردم، در هر شب جمعه سائلى مى آمد به نزد ما و آن قدر چيزى به او مى دادم كه قوت او بود تا هفتۀ ديگر، چون در اين شب آمد من مشغول بودم و اهل من نيز مشغول زفاف من بودند، چندان كه صدا زد كسى جواب او نگفت، پس من به نحوى برخاستم كه كسى مرا نشناخت رفتم و دادم به او آنچه هر شب جمعه به او مى دادم.

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: از روى فرش خود دور شو.

چون دور شد و فرش را برچيدند، ناگاه در زير فرش او افعى ظاهر شد مانند ساق درخت خرما و دم خود را به دهان گرفته بود! حضرت فرمود: به آن تصدّقى كه ديشب كردى خدا اين بلا را از تو دفع كرد و اجل تو را به تأخير انداخت (1).

و به روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام در عقبۀ بيت المقدس بود، پس شياطين آمدند كه متعرض ضرر او شوند، پس حق تعالى امر كرد

ص: 1103


1- . امالى شيخ صدوق 404؛ قصص الانبياء راوندى 271 بطور اختصار.

جبرئيل را كه: بزن بال راستت را بر روى ايشان و ايشان را در آتش افكن، پس جبرئيل چنين كرد و دفع ضرر آن شياطين از آن حضرت شد (1).

و ابن بابويه در روايت ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه: چون سى سال از عمر حضرت عيسى عليه السّلام گذشت روزى در عقبۀ بيت المقدس بود كه آن را عقبۀ «افيق» مى گويند، ابليس عليه اللعنه به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى عيسى! توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بى پدر بهم رسيده اى؟

حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت آن كسى را است كه مرا آفريد بى پدر و آدم و حوّا را آفريد بى پدر و مادر.

ابليس گفت: اى عيسى! توئى آنكه بزرگى و پروردگارى تو به آن مرتبه رسيده است كه در گهواره سخن گفتى؟

فرمود: اى ابليس! بلكه آن خداوندى عظيم است كه مرا در طفوليت به سخن آورد و اگر مى خواست مرا لال مى توانست كرد.

باز آن ملعون گفت: توئى آن كسى كه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى است كه از گل مرغ مى سازى و در آن مى دمى مرغى مى شود؟

حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا خلق كرده است و آن مرغ را در دست من خلق مى كند.

ابليس گفت: توئى آنكه پروردگارى عظيم تو به مرتبه اى است كه بيماران را شفا مى دهى؟

حضرت عيسى گفت: بلكه عظمت و بزرگى مخصوص خداوندى است كه به اذن او و امر او بيماران را شفا مى دهم، و اگر خواهد مرا بيمار مى كند.

ابليس گفت: پس تو آنى كه از عظمت خداوندى خود مرده ها را زنده مى كنى؟

حضرت گفت: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه به اذن او مرده را زنده

ص: 1104


1- . احتجاج 1/110.

مى كنم، و آنچه من زنده كرده ام و مرا مى ميراند و خود باقى است.

ابليس گفت: پس توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بر روى آب راه مى روى و قدمت تر نمى شود و به آب فرو نمى رود؟

عيسى عليه السّلام گفت: بلكه بزرگى مخصوص خداوندى است كه آب را براى من ذليل كرده است، و اگر خواهد مرا غرق مى كند.

ابليس گفت: اى عيسى! پس توئى آنكه روزى خواهد بود كه آسمانها و زمين و هر چه در آنها است در زير پاى تو باشند و تو بر بالاى همه باشى و تدبير امور خلايق كنى و روزيهاى مردم را قسمت كنى؟

پس اين سخن آن لعين بسيار بر حضرت عيسى عظيم نمود، فرمود: «سبحان اللّه ملء سمواته و ارضه و مداد كلماته وزنة عرشه و رضا نفسه» يعنى: «تنزيه مى كنم خدا را از آنچه تو مى گوئى آن قدر كه آسمانهاى خدا و زمين او پر شوند و به عدد مدادهائى كه به آنها نويسند علوم نامتناهى او را به سنگينى عرش او و آن قدر كه او راضى شود» .

چون ابليس ملعون اين سخن را شنيد بى اختيار به رو دويد تا به درياى اخضر افتاد، پس زنى از جن بيرون آمد و بر كنار دريا راه مى رفت ناگاه نظرش بر شيطان افتاد كه به سجده افتاده است بر روى سنگ سختى و آب ديدۀ نحسش بر روى نجسش جارى است، پس آن جنّيه ايستاد و از روى تعجب بر او نظر مى كرد، پس گفت به او كه: واى بر تو اى ابليس! به اين طول دادن سجده چه اميد دارى؟

گفت: اى زن صالحه دختر مرد صالح! اميد دارم كه چون خدا مرا براى قسمى كه خورده است به جهنم برد، به رحمت خود بعد از آن مرا از جهنم بدر آورد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را «اريحا» مى گفتند، پس ابليس لعين به صورت پادشاه فلسطين به نزد او آمد گفت: اى روح اللّه! مرده ها را زنده كردى و كور و پيس را شفا دادى، پس خود را از اين كوه

ص: 1105


1- . امالى شيخ صدوق 170.

به زيرانداز.

حضرت عيسى فرمود كه: آنها را به رخصت و فرمودۀ پروردگار خود كردم، و اين را رخصت نفرموده است كه بكنم (1).

در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: ابليس پرتلبيس به نزد عيسى عليه السّلام آمد گفت: توئى كه دعوى مى كنى كه مرده را زنده مى كنى؟

حضرت عيسى فرمود كه: بلى.

ابليس گفت: اگر راست مى گوئى خود را از بالاى ديوار به زيرانداز.

عيسى عليه السّلام فرمود: واى بر تو! بنده، پروردگار خود را تجربه نمى بايد بكند.

پس ابليس گفت: اى عيسى! آيا قادر است پروردگار تو كه جميع دنيا را در ميان تخم مرغى جا دهد بى آنكه دنيا كوچك شود و تخم مرغ بزرگ شود؟

حضرت عيسى فرمود كه: خداوند عالميان به عجز و ناتوانى موصوف نمى شود، و آنچه تو مى گوئى محال است و نمى تواند شد، و نشدن اين منافات با كمال قدرت قادر ازلى ندارد (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام ابليس عليه اللعنه را ديد و از او پرسيد كه: آيا از دامهاى مكر تو چيزى به من رسيده است؟

گفت: چه توانم كرد با تو و حال آنكه جدّۀ تو در وقتى كه مادر تو را زائيد گفت:

پروردگارا! پناه مى دهم او را و ذرّيّت او را از شرّ شيطان رجيم، و تو از ذرّيّت اوئى (3).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: چون حضرت مريم به مصر وارد شد حضرت عيسى طفل بود به خانۀ دهقانى فرود آمد، و فقرا و مساكين را آن دهقان بسيار به خانه مى آورد، روزى مالى از او گم شد مساكين را در اين باب متّهم گردانيد، حضرت مريم عليها السّلام

ص: 1106


1- . قصص الانبياء راوندى 269.
2- . قصص الانبياء راوندى 269.
3- . تفسير عياشى 1/171.

بسيار از اين آزرده شد، چون حضرت عيسى عليه السّلام در آن خردسالى اندوه مادر خود را مشاهده نمود فرمود كه: اى مادر! مى خواهى بگويم مال دهقان را كى برده است؟ گفت:

بلى؛ فرمود كه: آن كور و زمين گير با هم شريك شدند و اين مال را دزديدند، و كور زمين گير را برداشت و زمين گير مال را برداشت.

چون تكليف كردند كور را كه زمين گير را بردارد گفت: نمى توانم. عيسى عليه السّلام فرمود كه: چگونه ديشب مى توانستى او را برداشت در وقت دزديدن مال، امروز نمى توانى او را برداشت؟ پس هر دو اعتراف كردند و ديگران از تهمت نجات يافتند.

روز ديگر جمعى از مهمانان به خانۀ دهقان وارد شدند و آب در خانۀ دهقان نمانده بود براى ايشان و دهقان به اين سبب اندوهناك شد، چون عيسى عليه السّلام آن حال را مشاهده نمود رفت به حجره اى كه در آنجا سبوهاى خالى گذاشته بود، پس دست با بركت خود را بر دهان آن سبوها ماليد، همۀ سبوها پر از آب شدند؛ و در آن وقت دوازده سال داشت (1).

ايضا منقول است كه: روزى در طفوليت ميان جمعى از اطفال ايستاده بود، ناگاه يكى از آن اطفال طفلى را كشت و آورد آن را در پيش پاى حضرت عيسى عليه السّلام انداخت، چون اهل طفل آمدند او را نزد حضرت عيسى كشته يافتند، عيسى عليه السّلام را به خانۀ حاكم بردند و گفتند: اين طفل كودك ما را كشته است. چون حاكم از او سؤال كرد گفت: من او را نكشته ام.

چون حاكم خواست كه او را آزار كند گفت: طفل كشته شده را بياوريد تا من از او بپرسم كه كى او را كشته است. چون طفل را آوردند حضرت عيسى دعا كرد تا خدا او را زنده كرد و عيسى از او پرسيد: كى تو را كشت؟

گفت: فلان طفل.

پس بنى اسرائيل از او پرسيدند: اين كه نزد تو ايستاده است كيست؟

ص: 1107


1- . عرائس المجالس 387؛ كامل ابن اثير 1/313.

گفت: عيسى پسر مريم. بازافتاد و مرد (1).

و ايضا روايت كرده اند كه: مريم عليها السّلام آن حضرت را به صبّاغى داد كه رنگرزى بياموزد، پس جامۀ بسيارى نزد صبّاغ جمع شد و او را كارى پيش آمد، به عيسى گفت: اينها جامه ها است كه هر يك مى بايد به رنگى شود، و هر يك را رشته اى به آن رنگ در ميانش گذاشته ام، تا من مى آيم اينها را رنگ كن.

پس حضرت عيسى همۀ جامه ها را در يك خم انداخت، چون صبّاغ برگشت پرسيد كه: چه كردى؟

فرمود كه: رنگ كردم.

پرسيد كه: كجا گذاشتى؟

گفت: همه در ميان اين خم است.

صبّاغ گفت: همه را ضايع كردى؛ در خشم شد.

عيسى عليه السّلام فرمود كه: تعجيل مكن؛ برخاست جامه ها را از خم بيرون آورد هر يك را به رنگى كه صبّاغ مى خواست تا همه را بيرون آورد.

پس صبّاغ متعجب شد و دانست كه پيغمبر خداست و به آن حضرت ايمان آورد.

چون مريم عليه السّلام عيسى را باز به شام برگردانيد در قريۀ ناصره قرار گرفت، و نصارى منسوب به آن قريه اند، حضرت عيسى شروع كرد به هدايت خلق و تبليغ رسالت الهى (2).

ص: 1108


1- . عرائس المجالس 389؛ كامل ابن اثير 1/313.
2- . عرائس المجالس 389؛ كامل ابن اثير 1/314.

فصل سوم: در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان

به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ اَلْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ (1)«بزن اى محمد براى ايشان مثلى كه آن مثل اصحاب قريه-انطاكيه-است در وقتى كه آمدند به نزد ايشان فرستادگان حضرت عيسى عليه السّلام» ، إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (2)«در وقتى كه فرستاديم بسوى ايشان دو كس را پس تكذيب كردند آن دو كس را پس تقويت كرديم آنها را به رسول سوم، پس گفتند: ما رسولان عيسى ايم بسوى شما» .

بعضى گفته اند آن دو كس «يوحنا» و «شمعون» بودند و سوم «بولس» بود؛ و بعضى گفته اند كه «شمعون» ، سوم بود؛ و بعضى گفته اند دو رسول اول «صادق» و «صدوق» بودند، سوم «سلوم» بود (3).

شيخ طبرسى و ثعلبى و جمعى از مفسّران روايت كرده اند كه: حضرت عيسى عليه السّلام دو رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه ايشان را هدايت كنند، چون نزديك به شهر رسيدند مرد پيرى را ديدند كه گوسفندى چند را مى چراند، و او حبيب نجّار مؤمن آل يس بود، پس بر

ص: 1109


1- . سورۀ يس:13.
2- . سورۀ يس:14.
3- . مراجعه شود به مجمع البيان 4/418؛ تفسير بغوى 4/8؛ عرائس المجالس 404.

او سلام كردند، حبيب گفت: شما كيستيد؟ گفتند: مائيم رسولان حضرت عيسى عليه السّلام، و او مى خواند شما را از عبادت بتها به عبادت خداوند رحمان. گفت: آيا با خود آيتى داريد؟ گفتند: بلى، شفا مى دهيم بيماران را و كور و پيس را. گفت: من پسرى دارم كه سالها است بيمار است. گفتند: ببر ما را به خانه تا او را مشاهده نمائيم. چون ايشان را به خانه برد، دست بر سر او كشيدند، در ساعت به قدرت خدا شفا يافت و برخاست.

آن خبر در شهر منتشر شد، و بيمار بسيار را شفا دادند، و ايشان پادشاهى داشتند كه او را «شلاحن» مى گفتند از پادشاهان روم بود و بت مى پرستيد، چون خبر ايشان به پادشاه رسيد ايشان را طلبيد، پرسيد: كيستيد شما؟ گفتند: ما را عيسى پيغمبر خدا فرستاده است. گفت: معجزۀ شما چيست؟ گفتند: كور و پيس و بيماران را شفا مى دهيم به اذن خدا.

گفت: براى چه شما را فرستاده؟ گفتند: آمده ايم كه تو را منع كنيم از عبادت بتى چند كه نه مى شنوند و نه مى بينند، و امر نمائيم به عبادت خداوندى كه مى شنود و مى بيند. پادشاه گفت: مگر ما را خدائى بغير از اين بتها هست؟ گفتند: بلى، آن كس كه تو را و خداهاى تو را آفريده است. گفت: برخيزيد تا من در امر شما فكرى بكنم. چون ايشان در آن شهر امثال اين سخنان بسيار گفتند، پادشاه امر كرد كه ايشان را حبس كردند (1).

و على بن ابراهيم و غير او به سند حسن و معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه در تفسير اين آيات فرمود كه: خدا دو كس را مبعوث گردانيد بسوى اهل انطاكيه پس مبادرت كردند به گفتن امرى چند كه ايشان منكر آنها بودند، پس بر ايشان خشونت و غلظت كردند و ايشان را حبس نمودند در بتخانۀ خود، پس حق تعالى رسول سوم را فرستاد و داخل شهر شد و گفت: مرا راه بنمائيد به در خانۀ پادشاه، چون به در خانۀ پادشاه رسيد گفت: من مردى ام كه عبادت مى كردم در بيابانى و مى خواهم كه خداى پادشاه را بپرستم، چون سخن او را به پادشاه رسانيدند گفت: ببريد او را بسوى بتخانه تا خداى ما را بپرستد.

ص: 1110


1- . مجمع البيان 4/419؛ تفسير قرطبى 15/15؛ عرائس المجالس 404، و در آن به جاى «شلاحن» ، «سلاحين» آمده است، و در بقيۀ مصادرى كه ذكر شد نام پادشاه نيامده است.

پس يك سال با آن دو پيغمبر سابق در بتخانه اى ماندند و عبادت خدا در آن موضع كردند، چون به آن دو رسول رسيد گفت: به اين نحو مى خواهيد جمعى را از دينى به دينى بگردانيد به خشونت و درشتى؟ ! چرا رفق و مدارا نكرديد؟ پس به ايشان گفت كه: شما اقرار مكنيد كه مرا مى شناسيد.

پس او را به مجلس پادشاه بردند، پادشاه به او گفت: شنيده ام كه خداى مرا مى پرستيدى، پس تو برادر منى در دين و رعايت تو بر من لازم است، از من بطلب هر حاجت كه دارى.

گفت: اى پادشاه! مرا حاجتى نيست و ليكن دو شخص را در بتخانه ديدم، اينها كيستند؟

پادشاه گفت: اينها دو مردند آمده بودند كه دين مرا باطل گردانند و مرا دعوت مى كردند بسوى عبادت خداى آسمانى.

گفت: اى پادشاه! خوب است كه با ايشان مباحثۀ نيكوئى بكنيم، اگر حق با ايشان باشد ما متابعت ايشان بكنيم، اگر حق با ما باشد آنها نيز به دين ما درآيند و آنچه از براى ماست از براى ايشان باشد و آنچه بر ماست بر ايشان باشد.

پس پادشاه فرستاده ايشان را طلبيد، پس مصاحب ايشان به ايشان گفت: براى چه آمده ايد شما به اين شهر؟

گفتند: آمده ايم كه پادشاه را بخوانيم به عبادت خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است و خلق مى كند در رحمها آنچه مى خواهد و صورت مى بخشد به هر نحو كه مى خواهد و درختها را او رويانيده است و ميوه ها را او آفريده است و باران را او مى فرستد از آسمان.

پس به ايشان گفت: آن خدا كه شما ما را به عبادت او مى خوانيد اگر كورى را حاضر گردانيم قادر هست كه او را بينا كند؟

گفتند: اگر ما دعا كنيم كه بكند، اگر خواهد مى كند.

گفت: اى پادشاه! بگو نابينائى را بياورند كه هرگز چيزى نديده باشد.

چون او را حاضر كردند، به آن دو رسول گفت كه: بخوانيد خداى خود را تا چشم اين

ص: 1111

كور را روشن كند اگر راست مى گوئيد.

پس برخاستند و دو ركعت نماز كردند و دعا كردند، همان ساعت چشم او گشوده شد و به آسمان نظر كرد.

پس گفت: اى پادشاه! بفرما تا كور ديگر بياورند، چون آوردند به سجده رفت و دعا كرد، چون سر برداشت آن كور نيز بينا شد.

پس به پادشاه گفت: اگر آنها يك حجت آوردند، ما هم يك حجت در برابر آن آورديم، اكنون بفرما شخصى را بياورند كه زمين گير شده باشد و حركت نتواند كرد، چون حاضر كردند به ايشان گفت: دعا كنيد تا خداى شما اين بيمار را شفا دهد.

باز ايشان نماز كردند و دعا كردند، خدا او را شفا داد و برخاست و روان شد.

پس گفت: اى پادشاه! بفرما كه زمين گير ديگر بياورند، چون آوردند خود دعا كرد و او هم شفا يافت.

پس گفت: اى پادشاه! آنها دو حجت آوردند ما هم در برابر ايشان آورديم، امّا يك چيز مانده است كه اگر ايشان مى كنند من در دين ايشان داخل مى شوم. پس گفت: اى پادشاه! شنيده ام كه يك پسر داشته اى و مرده است، اگر خداى ايشان او را زنده كند من در دين ايشان داخل مى شوم.

پس پادشاه گفت: اگر او را زنده كنند من نيز در دين ايشان داخل مى شوم.

پس به ايشان گفت: يك چيز باقى مانده، پسر پادشاه مرده است اگر دعا مى كنيد كه خداى شما او را زنده كند ما در دين شما داخل مى شويم.

پس ايشان به سجده رفتند، و سجدۀ طولانى كردند و سر برداشتند و گفتند به پادشاه كه: جمعى را بفرست به سر قبر پسرت كه ان شاء اللّه از قبر بيرون آمده است.

پس مردم دويدند بسوى قبر پسر پادشاه، ديدند كه از قبر بيرون آمده است و خاك از سر خود مى افشاند، چون او را به نزد پادشاه آوردند او را شناخت پرسيد كه: چه حال دارى اى فرزند؟

گفت: مرده بودم ديدم كه دو شخص نزد پروردگار من در اين وقت در سجده بودند و سؤال مى كردند كه خدا مرا زنده گرداند، و مرا به دعاى ايشان زنده گردانيد.

ص: 1112

گفت: اى فرزند! اگر ببينى ايشان را آيا مى شناسى؟

گفت: بلى.

پس مردم را به صحرا بيرون برد و پسر خود را بازداشت، و يك يك مردم را از پيش او مى گذرانيدند، پدرش مى پرسيد كه: اين از آنهاست؟ مى گفت: نه، تا آنكه بعد از جماعت بسيارى يكى از آن دو رسول را آوردند، پسر پادشاه گفت: اين يكى از آنها است-و اشاره كرد بسوى او-، باز بعد از جماعت بسيارى كه گذرانيدند هر يك را كه مى ديد مى گفت: نه، ديگرى را گذرانيدند گفت: اين يكى ديگر است.

پس رسول سوم گفت: من ايمان آوردم به خداى شما و دانستم كه آنچه شما آورده ايد حق است.

پادشاه نيز گفت: من هم ايمان آوردم به خداى شما. و اهل مملكت او همه ايمان آوردند (1).

ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت عيسى عليه السّلام چون خواست كه اصحاب خود را وداع كند جمع كرد ايشان را و امر كرد ايشان را كه متوجه هدايت ضعيفان خلق شوند و متعرض جباران و پادشاهان نشوند، پس دو نفر از ايشان را بسوى شهر انطاكيه فرستاد، پس روزى داخل شدند كه عيد ايشان بود ديدند كه بتخانه ها را گشوده اند و بتان خود را مى پرستند، پس مبادرت كردند به درشتى و سرزنش و ملامت ايشان، و به اين سبب ايشان را زنجير كردند و در زندان افكندند؛ چون شمعون بر اين معنى مطّلع شد آمد به انطاكيه و تدبيرى چند كرد كه داخل زندان شد و ايشان را گفت كه: من نگفتم كه متعرض جباران مشويد؟

پس از نزد ايشان بيرون آمد و با ضعيفان و بيچارگان مى نشست و كم كم سخنى با ايشان مى گفت از كلمات هدايت آيات، و آن ضعيفان آن سخنان را به مردم از خود قويتر مى گفتند، و كلام او را اخفا مى كردند تا آنكه بعد از مدتى آن سخنان به پادشاه رسيد، پادشاه پرسيد: چندگاه است كه اين مرد در اين شهر است؟

ص: 1113


1- . تفسير قمى 2/212؛ تفسير صافى 4/247.

گفتند: دو ماه است.

گفت: بياوريد او را.

چون به مجلس پادشاه رفت و پادشاه او را ديد و با او سخن گفت او را بسيار دوست داشت و حكم كرد: هر وقت كه من در مجلس بنشينم او را نزد من حاضر كنيد، پس روزى خواب هولناكى ديد و به شمعون نقل كرد و آن حضرت تعبير نيكوئى براى او كرد كه او شاد شد، باز خواب پريشان ديگر ديد و شمعون تعبير شافى كرد كه سرورش زياده شد، پس پيوسته با پادشاه صحبت مى داشت تا آنكه در دل او جا كرد و دانست كه سخنش در او اثر مى كند، پس روزى به پادشاه گفت: شنيده ام كه دو مرد در زندان تو هستند كه عيب كرده اند بر تو دين تو را.

گفت: بلى.

شمعون گفت: بفرما تا ايشان را حاضر كنند.

چون ايشان را آوردند شمعون گفت: كيست آن خدائى كه شما او را مى پرستيد؟

گفتند: خداوند عالميان است.

گفت: سؤالى كه از او بكنيد مى شنود و دعائى كه بكنيد اجابت مى نمايد؟

گفتند: بلى.

شمعون گفت كه: مى خواهم اين دعوى شما را امتحان كنم كه راست مى گوئيد يا نه.

گفتند: بگو.

گفت: اگر دعا كنيد، پيس را شفا مى دهد؟

گفتند: بلى.

پس پيسى را طلبيد و گفت: از خداى خود سؤال كنيد كه اين را شفا بدهد، پس ايشان دست بر او ماليدند، در همان ساعت شفا يافت.

شمعون گفت: من نيز مى كنم آنچه شما كرديد. و چون پيس ديگر را حاضر كردند شمعون دست بر او ماليد و شفا يافت.

پس شمعون گفت: يك چيز مانده كه اگر شما اجابت من مى نمائيد در آن باب، من ايمان مى آورم به خداى شما.

ص: 1114

گفتند: كدام است؟

شمعون فرمود كه: مرده اى را زنده كنيد.

گفتند: مى كنيم.

پس شمعون رو به پادشاه كرد و فرمود: ميّتى كه اعتنا به شأن او داشته باشى هست؟

گفت: بلى، پسر من مرده است.

گفت: بيا برويم به نزد قبر او كه اينها دعوى كرده اند كه ممكن است در اينجا رسوا شوند.

پس چون به نزد قبر پسر پادشاه رفتند آنها دستها را گشودند به دعا آشكارا و شمعون عليه السّلام دست به دعا گشود پنهان، پس بزودى قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد، پدرش از او پرسيد كه: چه حال دارى؟

گفت: مرده بودم، در اين حال مرا فزعى و ترسى بهم رسيد ناگاه ديدم كه سه كس نزد حق تعالى دستها را به دعا گشوده اند و دعا مى كنند كه خدا مرا زنده گرداند. و گفت: اين سه كس بودند؛ و اشاره كرد بسوى شمعون و آن دو رسول.

پس شمعون گفت: من ايمان آوردم به خداى شما، پس پادشاه گفت كه: من نيز ايمان آوردم به آنچه تو به آن ايمان آوردى، پس وزيران پادشاه گفتند كه: ما نيز ايمان آورديم، و همچنين هر ضعيفى تابع قويترى مى شد تا جميع اهل انطاكيه ايمان آوردند (1).

ايضا به سند موثق كالصحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون انجيل بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل شد و خواست كه حجت بر مردم تمام كند، مردى از اصحاب خود را فرستاد بسوى پادشاه روم و به او معجزه اى داد كه كور و پيس و بيماران مزمن را كه اطبّا از معالجۀ آنها عاجز باشند، شفا بدهد. پس چون وارد روم شد و جمعى را معالجه كرد خبر او در روم منتشر شد تا به پادشاه رسيد، او را طلبيد و پرسيد كه: كور و پيس را معالجه مى توانى كرد؟ گفت: بلى.

پس امر كرد پادشاه كه كور مادرزادى را آوردند كه چشمهايش خشكيده بود و هرگز

ص: 1115


1- . قصص الانبياء راوندى 274.

چيزى نديده بود، گفت: اين را بينا كن.

رسول حضرت عيسى عليه السّلام دو گلوله از گل ساخت و به جاهاى ديده هاى او گذاشت، دعا كرد تا او بينا شد. پس پادشاه رسول عيسى عليه السّلام را در پهلوى خود نشانيد و مقرّب خود گردانيد و گفت: با من باش و از شهر من بيرون مرو، و او را اعزاز و اكرام بسيار مى نمود.

پس حضرت عيسى عليه السّلام رسول ديگر فرستاد و به او تعليم نمود چيزى كه مرده را زنده تواند كرد، چون داخل بلاد روم شد به مردم گفت: من از طبيب پادشاه داناترم، پس چون اين سخن به پادشاه رسيد در غضب شد و امر به قتل او نمود، رسول اول گفت: اى پادشاه! مبادرت منما به قتل او و او را بطلب، اگر خطاى قول او ظاهر شود او را بكش تا تو را بر او حجتى بوده باشد.

چون او را به نزد پادشاه بردند گفت: من مرده را زنده مى توانم كرد-و پسر پادشاه در آن ايّام مرده بود-پس پادشاه با امرا و ساير اهل مملكت خود سوار شد و آن مرد را برداشت و رفت به نزد قبر پسر خود و به او گفت: پسر مرا زنده كن.

پس رسول ثانى حضرت مسيح عليه السّلام دعا كرد و رسول اول آمين گفت تا قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روان شد بسوى پدر خود و در دامن او نشست، پادشاه از او پرسيد كه: اى فرزند! كى تو را زنده كرد؟

گفت: اين دو مرد؛ و اشاره كرد به رسول اول و

، پس هر دو برخاستند و گفتند: ما هر دو رسوليم از جانب حضرت مسيح عليه السّلام بسوى تو، و چون تو گوش نمى دادى به سخن رسولان او و ايشان را مى كشتى ما به اين لباس در آمديم و رسالت او را به تو رسانيديم.

پس او اسلام آورد به حضرت عيسى عليه السّلام و به شريعت او ايمان آورد و امر حضرت عيسى عظيم شد به حدّى كه جمعى از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تكذيب او كردند و ارادۀ كشتن او كردند (1).

و در بعضى از روايات مذكور است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام آن دو رسول را به انطاكيه فرستاد مدتى ماندند و به پادشاه نتوانستند رسيد، پس روزى پادشاه سوار شد و

ص: 1116


1- . قصص الانبياء راوندى 268.

ايشان بر سر راه پادشاه آمدند و «اللّه اكبر» گفتند و خدا را به يگانگى ياد كردند، پس پادشاه در غضب شد و امر كرد به حبس ايشان و فرمود هر يك را صد تازيانه بزنند.

چون اين خبر به عيسى عليه السّلام رسيد، سركرده و بزرگ حواريان كه «شمعون الصفا» بود از عقب ايشان فرستاد كه ايشان را يارى كند، چون او داخل آن شهر شد اظهار رسالت خود نكرد و با مقرّبان پادشاه آشنا شد و به تقريب آشنائى ايشان به مجلس پادشاه داخل شد و پادشاه اطوار او را پسنديد و او را مقرّب خود گردانيد، پس روزى به پادشاه گفت كه:

شنيده ام كه دو كس را در زندان حبس كرده اى، آيا با ايشان هيچ سخنى گفتى و حجتى از ايشان طلبيدى؟

پادشاه گفت: نه، غضب مانع شد مرا از آنكه از ايشان سؤال كنم. پس پادشاه ايشان را طلبيد و شمعون از ايشان پرسيد: كى شما را به اينجا فرستاده است؟

گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده است و شريكى در خداوندى ندارد.

شمعون گفت: وصف او را بگوئيد و مختصر بگوئيد.

گفتند: مى كند هر چه مى خواهد و حكم مى كند به آنچه اراده مى نمايد.

شمعون گفت: آيت و حجت شما بر گفتار شما چيست؟

گفتند: هر چه آرزو كنى و خواهى.

پس پادشاه امر كرد كه پسرى را آوردند كه جاى ديده هاى او مانند پيشانى صاف بود و فرجه و رخنه نداشت، پس ايشان دعا كردند تا جاى چشم او شكافته شد، و دو بندقه از گل ساختند و به جاى حدقۀ او گذاشتند، پس آن بندقه ها حدقۀ بينا شدند و همه چيز را ديدند، و پادشاه متعجب شد، پس شمعون عليه السّلام به پادشاه گفت: اگر تو هم از خداى خود سؤال مى كردى كه چنين كارى مى كرد، شرفى بود براى تو و خداى تو.

پادشاه گفت: من چيزى را از تو پنهان نمى دارم، آن خدائى كه ما او را مى پرستيم، نمى بيند و نمى شنود و ضرر و نفعى نمى رساند.

پس پادشاه به آن دو رسول گفت كه: اگر خداى شما مرده را زنده مى كند، من ايمان به او و به شما مى آورم.

گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است.

ص: 1117

پادشاه گفت: در اينجا ميّتى هست كه هفت روز است مرده است، پسر دهقانى است و من او را نگاهداشته ام و دفن نكرده ام تا پدرش بيايد، او را زنده كنيد.

پس آن مرده را حاضر كردند و گنديده بود و باد كرده بود، و ايشان آشكارا دعا كردند و شمعون در پنهان تا آن مرده برخاست و گفت: من هفت روز است كه مرده ام و مرا در هفت وادى آتش داخل كردند و حذر مى فرمايم شما را از آن دينى كه داريد و ايمان بياوريد به خداوند عالميان، پس گفت: در اين وقت ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و جوان خوش روئى را ديدم كه از براى اين سه مرد كه نزد تو حاضرند شفاعت مى كرد نزد حق تعالى؛ و اشاره كرد به شمعون و آن دو رسول.

پس ايشان تبليغ رسالت حضرت عيسى كردند و پادشاه و جمعى ايمان آوردند، و اكثر بر كفر خود باقى ماندند، و بعضى گفته اند كه: پادشاه و جميع اهل مملكت او بر كفر ماندند بغير از حبيب نجّار كه او ايمان آورد و او را كشتند (1).

و ظاهر آيات بعد از اين آن است كه جمعى ايمان نياوردند و معذّب شده اند، پس ممكن هست كه آن تتمۀ آيه، احوال اهل قريۀ ديگر بوده باشد يا مراد از احاديث آن باشد كه هر كه بعد از عذاب باقى ماند همه ايمان آوردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ اَلرَّحْمنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَكْذِبُونَ (2)«گفتند اهل آن شهر به رسولان حضرت عيسى كه: نيستيد شما مگر بشرى مثل ما، و نفرستاده است خداوند رحمان پيغمبرى و دينى را و نيستيد شما مگر آنكه دروغ مى گوئيد» .

قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ. وَ ما عَلَيْنا إِلاَّ اَلْبَلاغُ اَلْمُبِينُ (3) «گفتند رسولان كه: پروردگار ما مى داند كه ما البته بسوى شما فرستاده شده ايم و بر ما نيست مگر آنكه رسالت او را به شما برسانيم و ظاهر گردانيم» .

قالُوا إِنّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (4) «گفتند

ص: 1118


1- . عرائس المجالس 405؛ مجمع البيان 4/419.
2- . سورۀ يس:15.
3- . سورۀ يس:16 و 17.
4- . سورۀ يس:18.

كافران: بدرستى كه ما شوم مى دانيم شما را در ميان خود، اگر ترك نمى كنيد آنچه را كه مى گوئيد هرآينه شما را سنگسار خواهيم كرد، و البته به شما خواهد رسيد از ما عذابى دردناك» .

قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (1) «رسولان گفتند: شومى شما با شما است-از اعتقادات و اعمال ناشايست شما-آيا چون شما را پند مى دهيم چنين جواب مى گوئيد، بلكه هستيد شما گروهى از حد بيرون رونده در تكذيب پيغمبران» .

وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ. اِتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2) «و آمد از منتهاى شهر مردى كه مى دويد و مى گفت: اى قوم من! متابعت كنيد پيغمبران و فرستادگان خدا را، متابعت كنيد گروهى را كه مزدى از شما سؤال نمى كنند براى پيغمبرى، و ايشان هدايت يافتگانند به حق» .

گفته اند كه: نام آن مرد حبيب نجّار بود، و اول رسولان كه به آن شهر آمدند او به ايشان ايمان آورد و منزلش در آخر شهر بود، چون شنيد كه قوم او تكذيب رسولان كردند و مى خواهند كه ايشان را بكشند آمد و ايشان را نصيحت كرد به اين كلمات (3)، پس او را به نزد پادشاه بردند از او پرسيد كه: متابعت رسولان كرده اى؟ در جواب گفت: وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (4)«چيست مرا كه عبادت نكنم خداوندى را كه مرا از عدم به وجود آورده است و بازگشت شما همه بسوى اوست» .

أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ.

إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ. إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (5) «آيا بگيرم بغير از خداى خود، خدايانى كه اگر اراده نمايد خداوند مهربان كه ضررى به من برساند، نفعى نبخشد به من شفاعت ايشان، و مرا خلاص نتوانند كرد از عذاب او، اگر چنين كنم بدرستى كه من در

ص: 1119


1- . سورۀ يس:19.
2- . سورۀ يس:20 و 21.
3- . مجمع البيان 4/419.
4- . سورۀ يس:22.
5- . سورۀ يس:23-25.

گمراهى ظاهر خواهم بود، بدرستى كه من ايمان آوردم به پروردگار شما پس بشنويد از من» .

قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ (1) «به او گفته شد كه: داخل شو در بهشت» ، و گفته اند كه چون اين سخنان را گفت، قومش او را لگدكوب كردند تا شهيد شد، يا سنگسار كردند، پس حق تعالى او را داخل بهشت كرد و در بهشت روزى الهى را مى خورد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را زنده به آسمان برد و نتوانستند او را كشت؛ و بعضى گفته اند كه او را كشتند و خدا او را زنده كرد و به بهشت برد (2).

قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ. بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُكْرَمِينَ (3) «چون داخل بهشت شد گفت: چه بودى اگر قوم من مى دانستند كه پروردگار من مرا آمرزيد و گردانيد مرا از گرامى داشتگان» .

وَ ما أَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ اَلسَّماءِ وَ ما كُنّا مُنْزِلِينَ. إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ (4) «و نفرستاديم بر قوم او بعد از كشتن او لشكرى از آسمان براى هلاك كردن ايشان، و هرگز نفرستاديم براى عذاب كافران لشكرى، و نبود هلاك كردن ايشان مگر به يك صدا پس ناگاه همه مردند» .

و گفته اند كه: چون حبيب نجّار را كشتند، حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و جبرئيل عليه السّلام را فرستاد كه دست گذاشت بر دو طرف دروازۀ شهر ايشان و نعره اى زد كه جان پليد همگى به يك دفعه از بدنهاى عنيد ايشان مفارقت نمود (5).

ثعلبى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: سبقت گيرندگان امّتها كه پيشتر و بيشتر از همۀ امّت تصديق و اذعان و متابعت كرده اند سه كس بودند كه هرگز به خدا كافر نبوده اند يك چشم زدن:

ص: 1120


1- . سورۀ يس:26.
2- . مجمع البيان 4/421.
3- . سورۀ يس:26 و 27.
4- . سورۀ يس:28 و 29.
5- . مجمع البيان 4/422.

حزبيل كه مؤمن آل فرعون است؛ و حبيب نجّار كه مؤمن آل يس است؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام كه از همه افضل است (1).

و به اسانيد بسيار ديگر از آن حضرت منقول است كه آن حضرت فرمود كه: سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤمن آل يس؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام؛ و آسيه زن فرعون (2).

به سند حسن منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: آيا مؤمن مبتلا به خوره و پيسى و امثال اين بلاها مى شود؟ فرمود كه: آيا بلا مى باشد مگر از براى مؤمن؟ ! بدرستى كه مؤمن آل يس خوره داشت (3).

و به روايت حسن ديگر فرمود: انگشتهايش به پشت دستهايش خشكيده بود گويا مى بينيم كه به همان دست اشاره بسوى قوم خود مى كرد و ايشان را نصيحت مى كرد و مى گفت يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ ، چون ديگر آمد كه ايشان را نصيحت كند او را كشتند (4).

حق تعالى در جاى ديگر فرموده است وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قالُوا آمَنّا وَ اِشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ (5)«و يادآور آن وقت را كه وحى كردم بسوى حواريان عيسى-كه خواص اصحاب آن حضرت بودند-كه: ايمان بياوريد به من و به رسول من-يعنى عيسى-، گفتند: ايمان آورديم و گواه باش كه مسلمان و منقاد شديم» .

گفته اند كه: وحى بسوى ايشان بر زبان پيغمبران بود كه به ايشان از جانب خدا گفتند (6).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى الهام كرد

ص: 1121


1- . مجمع البيان 4/421؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/282.
2- . خصال 174؛ الدر المنثور 5/262؛ تاريخ بغداد 14/155.
3- . التمحيص 42.
4- . كافى 2/254؛ مسكّن الفؤاد 114.
5- . سورۀ مائده:111.
6- . تفسير بيضاوى 1/466؛ تفسير روح المعاني 4/55.

ايشان را (1).

و به سند موثق منقول است كه حسن بن فضال از امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: چرا اصحاب عيسى را حواريان مى گويند؟ فرمود: مردم مى گويند كه ايشان را براى آن حوارى مى گويند كه ايشان گازران بودند و جامه ها را به شستن از چرك پاك مى كردند و سفيد مى كردند، و مشتق است از خبز حوار يعنى نان سفيد خالص، ما اهل بيت مى گوئيم كه براى اين ايشان را حواريان گفتند كه خود را و ديگران را به موعظه و نصيحت از چرك گناهان و اخلاق بد پاك مى كردند. پرسيد: چرا اتباع آن حضرت را نصارى مى گويند؟ فرمود: زيرا اصل ايشان از شهرى است از بلاد شام كه آن را «ناصره» مى گويند كه مريم و عيسى عليهما السّلام بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند (2).

مؤلف گويد: آنچه در اين حديث وارد شده است اشاره است به آنچه نقل كرده اند مورخان و مفسران كه: چون «هيردوس» پادشاه شام خبر ولادت حضرت عيسى عليه السّلام و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند كه كسى بهم خواهد رسيد كه دينهاى ايشان را بر هم زند، ارادۀ قتل آن حضرت كرد، پس حق تعالى ملكى را فرستاد به نزد يوسف نجّار كه پسر عمّ مريم عليها السّلام بود و محافظت او و عيسى و خدمت ايشان مى نمود كه مريم و عيسى عليهما السّلام را به مصر ببرد، و چون هيردوس بميرد به بلاد خود برگردند. پس يوسف ايشان را به مصر برد (و اكثر ايشان ربوه را كه در آيه وارد شده است به شهر مصر تفسير كرده اند، و معين را به نيل مصر، و گفته اند كه: دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد) . چون هيردوس مرد خدا وحى كرد كه برگردند به بلاد شام، پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمودند و در آنجا تبليغ رسالت الهى نمود (3).

در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حوارى عيسى عليه السّلام

ص: 1122


1- . تفسير عياشى 1/350.
2- . علل الشرايع 80؛ عيون اخبار الرضا 2/79.
3- . كامل ابن اثير 1/312؛ تاريخ طبرى 1/351.

شيعۀ آن حضرت بودند، و شيعيان ما حوارى ما اهل بيتند، حوارى عيسى عليه السّلام اطاعت آن حضرت نكردند آن قدر كه حوارى ما اطاعت ما مى كنند زيرا كه عيسى به حواريان گفت:

كيستند ياوران من بسوى خدا و در اقامت دين خدا؟ حواريان گفتند: ما ياوران خدائيم، بخدا سوگند كه يارى او نكردند از شرّ يهود و با يهودان از براى آن حضرت جنگ نكردند، و شيعيان ما و اللّه از روزى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفته است تا حال يارى ما مى كنند و از براى ما جنگ با دشمنان ما مى كنند و ايشان را مى سوزانند و آزارها مى كنند و از شهرها ايشان را بدر مى كنند و دست از محبت ما بر نمى دارند، خدا ايشان را از جانب ما جزاى خير بدهد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام گفت: اى گروه حواريان! بسوى شما حاجتى دارم، حاجت مرا برآوريد. گفتند: حاجت تو بر آورده است اى روح اللّه. پس برخاست و پاهاى ايشان را شست، پس گفتند: اى روح اللّه! ما سزاوارتر بوديم به اين كار از تو. فرمود كه: سزاوارترين مردم به خدمت كردن، عالم است، من براى اين تواضع و فروتنى كردم براى شما تا شما تواضع و شكستگى كنيد بعد از من براى مردم چنانچه من تواضع كردم از براى شما. پس فرمود كه: به تواضع و فروتنى حكمت آبادان مى شود نه به تكبر، همچنانچه گياه و زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه در زمين كوه (2).

و در حديث معتبر منقول است كه به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردند كه: چرا اصحاب حضرت عيسى بر روى آب راه مى رفتند و در اصحاب حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين نبود؟

فرمود: اصحاب عيسى عليه السّلام را كفايت امر معيشت ايشان كرده بودند و اين امّت را مبتلا و ممتحن گردانيده اند به تحصيل معاش (3).

مؤلف گويد: گويا مراد اين است كه بالخاصيّه رهبانيت و ترك معاشرت خلق و ترك

ص: 1123


1- . كافى 8/268.
2- . كافى 1/37.
3- . كافى 5/71؛ تهذيب الاحكام 6/327.

ارتكاب امور دنيا مستلزم اين امور مى باشد، و چون تكليف اين امّت را شديدتر كرده اند كه بايد با وجود تحصيل معاش و معاشرت خلق از ياد خدا غافل نباشند، ثواب ايشان بيشتر است، امّا آن معنى را در دنيا از ايشان سلب كرده اند و در ثواب آخرت ايشان افزوده اند، و آنچه در اين حديث روايت شده است گويا اشاره است به آنچه شيخ طبرسى رحمه اللّه روايت كرده است كه: اصحاب حضرت عيسى عليه السّلام در خدمت آن حضرت بودند، هرگاه كه گرسنه مى شدند مى گفتند: يا روح اللّه! گرسنه شده ايم، پس عيسى دست مى زد به زمين در هر جا كه بود دو گردۀ نان از براى هر يك بيرون مى آورد كه مى خوردند، چون تشنه مى شدند مى گفتند: يا روح اللّه! تشنه شده ايم، پس دست به زمين مى زد در هر جا كه بود آب از براى ايشان بيرون مى آورد، پس گفتند: يا روح اللّه! كى از ما بهتر است؟ ! هرگاه مى خواهيم ما را طعام مى دهى و هرگاه مى خواهيم ما را آب مى دهى، ما ايمان آورده ايم به تو و متابعت تو مى كنيم.

و حضرت عيسى فرمود: بهتر از شما كسى است كه به دست خود كار مى كند و از كسب خود مى خورد. پس بعد آن گازرى مى كردند و از كسب خود معاش مى كردند (1).

و به سند موثق منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: گاهى است شخصى را مى بينم كه عبادت بسيار مى كند، خشوع و گريه دارد و به دين حقّ شما اعتقاد ندارد، آيا اين عبادت نفعى به او مى رساند؟

فرمود: مثل اينها مثل جماعتى است كه در ميان بنى اسرائيل بودند، هر كه از ايشان چهل شب سعى در عبادت خدا مى كرد و دعا مى كرد البته دعاى او مستجاب مى شد، يكى از ايشان چنين كرد و دعاى او مستجاب نشد، پس به خدمت حضرت عيسى آمد و از اين حال شكايت كرد و از آن حضرت در اين باب التماس دعا كرد، پس عيسى وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، پس خدا بسوى او وحى نمود كه: اين بنده به درگاه من آمده است از غير راهى كه من گفته ام كه بيايد، او مرا مى خواند و در دلش شكى در پيغمبرى تو هست، اگر آن قدر دعا كند كه گردنش جدا شود و بندهاى انگشتانش از هم بپاشد من

ص: 1124


1- . مجمع البيان 1/448.

دعايش را مستجاب نگردانم، پس عيسى عليه السّلام رو كرد به جانب او و فرمود: تو پروردگار خود را مى خوانى و در پيغمبر او شك دارى؟ گفت: اى روح اللّه! بخدا سوگند چنين بود و مى خواهم كه دعا كنى اين حالت از من برطرف شود، پس آن حضرت دعا كرد و حق تعالى توبۀ او را قبول كرد و او مثل ساير اهل بيت خود شد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حواريان عيسى عليه السّلام دوازده نفر بودند، افضل ايشان «ألوقا» بود، و اعلم علماى نصارى به انجيل سه نفر بودند: يوحناى بزرگ كه در اج مى بود، و يوحناى ديگرى كه در قرقيسيا مى بود، و يوحناى ديلمى كه در زجار مى بود و نزد او بود ذكر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ذكر اهل بيت عليهم السّلام و امّت آن حضرت، و او بشارت داد امّت عيسى و بنى اسرائيل را به پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله و سلم (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه تاب آن نداشتند، پس در مصر بر او خروج كردند و با او قتال كردند و ايشان را كشت؛ و عيسى عليه السّلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه قابل فهميدن آن نبودند و تاب نياوردند و بر او خروج كردند در تكريت و با او مقاتله كردند و ايشان را كشت چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ (3)«پس ايمان آوردند طائفه اى از بنى اسرائيل و كافر شدند طايفه اى، پس قوّت بخشيديم آنها را كه ايمان آوردند پس گرديدند غالب بر دشمن خود» (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام متوجه موضعى شد براى حاجتى و سه نفر از اصحابش با او رفيق شدند، پس گذشت بر سه خشت طلا كه بر سر راه افتاده بود، پس به اصحاب خود گفت: اين مردم را خواهد كشت، و رفت، پس يكى از ايشان به خدمت آن حضرت آمد و عذر طلبيد كه: كارى دارم و مرخّص شد و برگشت،

ص: 1125


1- . كافى 2/400.
2- . عيون اخبار الرضا 1/158؛ توحيد شيخ صدوق 421؛ احتجاج 2/406.
3- . سورۀ صف:14.
4- . كتاب الزهد 104.

و همچنين هر يك مرخّص شدند تا آنكه هر سه نزد آن خشتهاى طلا جمع شدند! پس دو نفر از ايشان به يكى از ايشان گفتند: برو و براى ما طعامى بخر، پس رفت و طعامى خريد و زهرى داخل آن طعام كرد كه آن دو كس را بكشد و خشتها را خود متصرّف شود، و آن دو كس گفتند: چون او مى آيد او را مى كشيم كه با ما شريك نباشد در اين خشتها، چون آمد برخاستند و او را بكشتند و آن طعام را خوردند و هر دو مردند.

چون عيسى عليه السّلام از كار خود برگشت ديد هر سه مرده اند، پس ايشان را به امر خدا زنده كرد و گفت: نگفتم كه اين خشتها بسى مردم را خواهد كشت (1)؟ !

و در بعضى از كتب مذكور است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام با جمعى از حواريان همراه بود و به جهت هدايت خلق در زمين مى گرديد و سياحت مى كرد كه هر كه را قابل هدايت يابد از ورطۀ ضلالت نجات بخشد و جواهر قابليات و استعدادات كه در طينات افراد بشر كامن است به فراست نبوّت ادراك نموده به تيشۀ مواعظ هدايت پيشه استخراج نمايد، پس در اثناى سياحت به شهرى رسيدند و نزديك آن شهر گنجى ظاهر شد و پاهاى خواهشهاى حواريان در طمع گنج رايگان فرو رفته عرض كردند: ما را رخصت فرما كه اين گنج را حيازت نمائيم كه در اين بيابان ضايع نشود. عيسى عليه السّلام فرمود: اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره اى نيست و من گنج بى رنجى در اين شهر گمان دارم و مى روم كه شايد آن را بيرون آورم، شما در اينجا باشيد تا من بسوى شما برگردم.

گفتند: يا روح اللّه! اين بد شهرى است و هر غريبى كه وارد اين شهر مى شود او را مى كشند. حضرت فرمود: كسى را مى كشند كه به دنياى ايشان طمع نمايد و مرا با دنياى ايشان كارى نيست.

چون حضرت عيسى داخل آن شهر شد، در كوچه هاى آن شهر مى گرديد و به نظر فراست اثر بر در و ديوار خانه ها مى نگريست، ناگاه نظر انورش بر خانۀ خرابى افتاد كه از همۀ خانه ها پست تر و بى رونق تر بود، گفت: گنج در ويرانه مى باشد و اگر كسى قابل هدايت باشد در اين شهر، مى بايد كه در اين خانه باشد؛ پس در زد پيرزالى بيرون آمد

ص: 1126


1- . امالى شيخ صدوق 152؛ روضة الواعظين 428.

پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من مرد غريبم و به اين شهر رسيدم و آخر روز شده است مى خواهم در اين شب مرا پناه دهيد كه امشب در كاشانۀ شما بسر برم.

آن زن گفت: پادشاه ما حكم فرموده است كه غريبى را در خانۀ خود راه ندهيم، امّا به حسب سيمائى كه من در تو مشاهده مى كنم تو مهمانى نيستى كه دست رد بر جبين تو توان زد.

پس در هنگامى كه سلطان خورشيد انور در كاشانۀ مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشيد وار بر ويرانۀ آن عجوزه تابيد و كلبۀ حقير آن سعادت قرين رشك فرماى گلستان جنان گرديد و خانۀ تار آن محنت آثار مانند سينۀ عارفان از در و ديوارش اشعۀ انوار دميد؛ آن خانه از مرد خاركشى بود كه دار فانى را وداع كرده بود و آن پير زال زوجۀ او بود و فرزند يتيمى از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، به قليلى كه تحصيل مى نمود معاش مى كردند، پس در اين وقت آن پسر از صحرا مراجعت نمود، مادرش گفت به او: مهمان عزيزى امشب وارد خانۀ ما شده است، آنچه آورده اى به نزد او ببر و در قيام به خدمت او تقصير منما. چون آن پسر نان خشكى كه تحصيل نموده بود به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او آغاز مكالمه نمود كه از جواهر كلمات آبدار بر كوامن اسرار آن درّ يتيم مطّلع گرديد پس به فراست نبوّت او را در غايت فتوّت و حيا و استعداد و قابليت يافت، امّا استنباط اندوهى عظيم و شغلى گران در خاطر او نمود و چندان كه از او استفسار آن درد پنهانى بيشتر كرد، او در اخفاى حال كثير الاختلال خود مبالغه زياده نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت: اين مهمان در استكشاف احوال من بسيار مبالغه مى نمايد و متعهد مى شود كه بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعى نمايد، چه مى فرمائى؟ آيا راز خود را به او بگويم؟

مادرش گفت: آنچه من از جبين انور او استنباط كرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حلّ عقده هاى اهل جهان هست، راز خود را از او پنهان مدار و در حلّ هر اشكال دست از دامن او بر مدار.

پس آن پسر به نزد حضرت عيسى عليه السّلام آمد و عرض كرد: پدر من مرد خاركشى بود، و چون سراى فانى را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود مأمور

ص: 1127

گردانيد، پادشاه ما دخترى دارد در نهايت حسن و جمال و عقل و كمال و تعلق بسيار به او دارد، و ملوك اطراف همه آن دختر را از او طلبيده اند قبول نكرده است كه به ايشان تزويج نمايد، آن دختر را قصر رفيعى هست كه پيوسته در آنجا مى باشد، روزى من از پاى قصر او مى گذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بى تاب شده ام، تا حال اظهار اين درد نهان را بغير مادر خود به ديگرى اظهار نكرده ام، و آن اندوهى كه در خاطر من استنباط فرمودى همين است كه اظهار به كسى نمى توانم نمود.

حضرت فرمود: مى خواهى آن دختر را براى تو بگيرم؟ گفت: آن امرى است محال، و از مثل تو بزرگى عجب مى دانم كه با اين حال كه در من مشاهده مى نمائى با من استهزاء و سخريه نمائى!

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: من هرگز استهزاء به احدى نكرده ام و سخريه كار جاهلان است، و اگر قادر بر امرى نباشم اظهار آن به تو نمى كنم، اگر مى خواهى چنان مى كنم كه فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل كرد، مادرش گفت: آنچه مى گويد بعمل مى آورد و دست از دامن او بر مدار.

پس آن حضرت متوجه عبادت خود گرديد و پسر در آرزوى معشوقۀ خود تا صبح در فراش خود غلطيد، چون صبح طالع شد حضرت عيسى عليه السّلام او را طلبيد و فرمود: برو به در خانۀ پادشاه و چون امراء و وزراى او آيند كه داخل مجلس او شوند به ايشان عرض كن:

من به پادشاه حاجتى دارم، چون از حاجت تو سؤال كنند بگو: آمده ام دختر پادشاه را براى خود خواستگارى نمايم، آنچه واقع شود بزودى براى من خبر بياور. چون پسر به در خانۀ پادشاه رفت، آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد، امراء از سخن او بسيار متعجب شدند، چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبيل سخريه اين سخن را مذكور ساختند، پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و او را به مجلس خود طلبيد، چون نظرش بر او افتاد با آن جامه هاى كهنه، انوار بزرگى و نجابت ذاتى در جبين او مشاهده نمود، چندان كه با او سخن گفت حرفى كه دلالت بر جنون و خفّت عقل او كند از او نشنيد، پس متعجب شد و بر سبيل امتحان گفت: تو اگر قادر بر كابين دختر من هستى به تو مى دهم، و كابين دختر من آن است كه يك خوان از ياقوت آبدار بياورى كه هر دانه اش كمتر از صد مثقال نباشد!

ص: 1128

گفت: مرا مهلت دهيد تا از براى شما خبر بياورم.

پس برگشت به نزد حضرت عيسى عليه السّلام و آنچه گذشته بود عرض كرد، عيسى عليه السّلام فرمود: چه بسيار سهل است آنچه او طلبيده است. پس عيسى خوانى طلبيد و پسر را به خرابه اى برد و دعا كرد هر كلوخ و سنگى كه در آن خرابه بود همه ياقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پر كن و از براى او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روى خوان برداشت، شعاع آن جواهرات ديدۀ حاضران را خيره نمود و از احوال او همگى متحيّر شدند، پس پادشاه به جهت مزيد امتحان گفت: يك خوان كم است، ده خوان مى خواهم كه هر خوانى از نوعى جواهر باشد! چون جوان به نزد عيسى عليه السّلام برگشت، حضرت ده خوان ديگر طلبيد و از انواع جواهر كه ديدۀ كسى مثل آن نديده بود آنها را پر كرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حيرت آنها زياده شد! پس پادشاه آن جوان را به خلوت طلبيد و گفت: اينها نمى تواند از تو باشد، و تو را جرأت اقدام به چنين امرى و قدرت ابداى اين غرائب نيست، بگو اينها از جانب كيست؟ چون آن پسر تمامى احوال را به پادشاه نقل كرد پادشاه گفت: نيست آنكه مى گوئى مگر عيسى بن مريم عليه السّلام، برو و او را بطلب تا دختر مرا به تو تزويج نمايد.

پس حضرت عيسى عليه السّلام رفت و دختر پادشاه را به عقد او در آورد، پادشاه جامه هاى فاخر براى جوان حاضر كرد و او را به حمّام فرستاد و به انواع زيورها او را محلّى گردانيد و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسليم او نمود. چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد و از او سؤالها نمود و او را در نهايت مرتبۀ فطانت و زيركى يافت، چون پادشاه را بغير آن دختر فرزندى نبود، آن پسر را وليعهد خود گردانيد و جميع امرا و اعيان مملكت خود را طلبيد كه با او بيعت كردند و او را بر تخت پادشاهى خود نشانيد.

و چون شب ديگر شد پادشاه را عارضه اى عارض شد و به دار بقا رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمكن شد و جميع خزائن و دفائن و ذخائر او را تصرف نمود و كافۀ امراء و وزراء و سپاهيان و اهالى و اشراف و اعيان او را اطاعت كردند، و در اين چند روز حضرت عيسى عليه السّلام در خانۀ آن پير زال بسر مى برد، چون روز چهارم شد آن مربع نشين فلك چهارم مانند سلطان انجم ارادۀ غروب از آن بلد نمود، به پايتخت پسر خاركش آمد

ص: 1129

كه او را وداع نمايد، چون به نزديك او رسيد خاركش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدستۀ گلستان نبوّت چسبيد و عرض كرد: اى حكيم دانا! و اى هادى رهنما! چندان حق بر اين ضعيف بينوا دارى كه اگر تمام عمر دنيا زنده بمانم و تو را خدمت كنم از عهدۀ عشرى از اعشار آن بيرون نمى توانم آمد و ليكن شبهه اى در دل من عارض شده است كه ديشب تا صباح در اين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش كه براى من مهيّا گردانيده اى از هيچ يك منتفع نشدم، و اگر حلّ اين عقده از دل من نكنى از هيچ يك از اينها منتفع نخواهم شد.

حضرت عيسى فرمود: آن خيال كه جمعيت خاطر تو را به اختلال آورده است چيست؟

عرض كرد: عقدۀ خاطر من آن است كه هرگاه تو قادر هستى كه در سه روز مرا از حضيض خاركشى به اوج جهانبخشى برسانى و از خاك مذلّت برگرفته بر تخت رفعت بنشانى، چرا خود به آن جامه هاى كهنه قناعت كرده اى؟ نه خادمى دارى نه مركوبى نه يارى و نه محبوبى؟

آن حضرت فرمود: هرگاه زياده از مطلوب تو براى تو حاصل گرديد ديگر تو را با من چه كار است؟

عرض كرد: اى بزرگوار نيكو كردار! اگر توجه نكنى و اين عقده را از دل من نگشائى هيچ احسان نسبت به من نكرده اى و از هيچ يك از اينها كه به من داده اى منتفع نخواهم شد.

حضرت عيسى فرمود: اى فرزند! اين لذّات فانيۀ دنيا در نظر كسى اعتبار دارد كه از لذت باقيۀ عقبى خبرى ندارد، پادشاهى ظاهرى را كسى اختيار مى كند كه لذت پادشاهى معنوى را نيافته باشد، همان شخصى كه چند روز قبل بر اين تخت نشسته بود و به اين اعتبارات فانيه مغرور شده بود اكنون در زير خاك است و در خاطر هيچ كس خطور نمى كند از براى عبرت بس است دولتى كه به مذلّت تمام منتهى شود و لذّتى كه به مشقت مبدّل گردد به چه كار آيد؟ و دوستان حق را لذّتها از قرب و وصال جناب مقدس يزدانى و حصول معارف ربانى و فيضان حقايق سبحانى هست كه اين لذّتها را در جنب آنها قدرى نيست.

چون جناب عيسوى امثال اين سخنان را به گوش آن درّ يتيم رسانيد، او بار ديگر بر دامن آن حضرت چسبيد و عرض كرد: فهميدم آنچه فرمودى و يافتم آنچه بيان كردى و

ص: 1130

آن عقده را از دل من برداشتى، امّا عقده اى از آن بزرگتر و محكمتر در دل من گذاشتى!

عيسى عليه السّلام فرمود: آن كدام است؟

عرض كرد: آن گره تازه آن است كه از تو گمان ندارم كه در آشنائى با كسى خيانت كنى و آنچه حقّ نصيحت و نيكو خواهى او باشد بعمل نياورى، هرگاه تو خود سايۀ مرحمت بر سر ما افكندى و بى خبر به خانۀ ما درآمدى سزاوار نبود امرى را كه اصيل و باقى است از براى من منع نمائى و در مقام نفع رسانيدن به من امر فانى ناچيز را به من عطا كنى و از آن سلطنت ابدى و لذّت حقيقى مرا محروم گردانى؟

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: مى خواستم تو را امتحان كنم و ببينم كه قابل آن مراتب عاليه هستى، و بعد از ادراك اين لذّات فانيه، براى لذّات باقيه ترك اينها خواهى كرد؟ اكنون اگر ترك كنى ثواب تو عظيمتر خواهد بود و حجتى خواهد بود بر آنها كه اين زخارف باطلۀ دنيا را مانع تحصيل سعادات كاملۀ آخرت مى دانند.

پس آن سعادتمند دست زد و جامه هاى زيبا و زيورهاى گرانبها را انداخت و دست از پادشاهى صورى برداشت و قدم يقين در راه خدا و تحصيل سلطنت معنوى گذاشت، حضرت عيسى عليه السّلام او را به نزد حواريان آورد و فرمود: آن گنج كه من گمان داشتم، اين درّ يتيم بود كه در سه روز او را از خاركشى به سلطنت رسانيدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد، و شما بعد از سالهاى سال پيروى من به اين گنج پررنج فريفته شديد و دست از من برداشتيد.

و گفته اند: آن فرزند عجوز كه حضرت عيسى عليه السّلام بعد از مردن، او را زنده كرد، همين جوان بود و از اكابر دين شد و جماعت بسيار به بركت او به راه حق هدايت يافتند (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: برادرم عيسى عليه السّلام به شهرى وارد شد كه در آنجا مرد و زنى با يكديگر منازعه مى كردند و فرياد مى كردند، عيسى عليه السّلام پرسيد: چيست شما را؟ مرد گفت: اى پيغمبر خدا! اين زن من است و زن نيك و صالحه است، امّا من او را دوست نمى دارم، مى خواهم از او جدا شوم! عيسى عليه السّلام فرمود:

ص: 1131


1- . بحار الانوار 14/280؛ عرائس المجالس 393 بطور اختصار.

به همه حال سببش را بگو كه چرا او را دوست نمى دارى؟ عرض كرد: رويش كهنه شده است و طراوتى ندارد بى آنكه پير شده باشد! حضرت عيسى عليه السّلام به آن زن فرمود:

مى خواهى طراوت روى تو برگردد؟ عرض كرد: بلى. فرمود: چون چيزى خورى كمتر از قدر سيرى بخور، زيرا كه طعام كه در سينه بسيار شد مى جوشد و رو را كهنه مى كند. پس زن به فرمودۀ آن حضرت عمل كرد و طراوتش عود كرد و محبوب شوهرش گرديد (1).

پس آن حضرت به شهر ديگر رسيد، شكايت كردند اهل آن شهر كه: در ميوه هاى ما كرم بهم رسيده است و فاسد مى كند ميوه هاى ما را. فرمود: سببش آن است كه چون درخت را مى كاريد اول خاك مى ريزيد بعد از آن آب مى دهيد، مى بايد اول آب را به ريشۀ درخت بريزيد و بعد از آن خاك. چون چنين كردند كرم از ميوه هاى ايشان بر طرف شد (2). پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگر شد، ديد روهاى اهل آن شهر زرد است و چشمهاى ايشان كبود است، چون از اين حال به آن حضرت شكايت كردند فرمود: سبب اين علتهاى شما آن است كه گوشت را ناشسته مى پزيد و مى خوريد، و هيچ جانورى روحش از بدن مفارقت نمى كند مگر كه جنابتى در آن بهم رسد و تا نشويند آن را جنابت از آن بر طرف نمى شود. پس بعد از آن گوشت را شستند و مرضهاى ايشان به صحت مبدّل شد. پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگرى شد كه دندانهاى ايشان ريخته بود و روهاى ايشان باد كرده بود، چون شكايت اين حال به آن حضرت كردند فرمود: چون مى خوابيد دهانهاى خود را بر هم مى گذاريد، پس باد در سينۀ شما مى جوشد تا به دهان شما مى رسد، چون راه خروج ندارد بيخ دندانها را فاسد مى كند و روهاى شما را متغير مى گرداند. چون عادت كردند بر اينكه در وقت خوابيدن دهانها را بگشايند، حال ايشان به صلاح آمد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام در سياحت خود به شهرى رسيد كه اهلش مرده بودند و استخوانهاى ايشان در خانه ها و بر

ص: 1132


1- . علل الشرايع 497؛ قصص الانبياء راوندى 273.
2- . علل الشرايع 574؛ قصص الانبياء راوندى 273.
3- . علل الشرايع 575؛ قصص الانبياء راوندى 274.

سر راهها افتاده بود! چون اين حال را مشاهده نمود فرمود: اينها به عذاب الهى هلاك شده اند زيرا كه اگر به مرگ طبيعى مرده بودند يكديگر را دفن مى كردند! پس اصحاب آن حضرت عليه السّلام عرض كردند: مى خواهيم بدانيم قصۀ ايشان را كه به چه سبب هلاك شده اند؟ پس حق تعالى وحى نمود به آن حضرت كه: اى روح اللّه! ايشان را ندا كن تا جواب بگويند، پس حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: اى اهل شهر! پس يكى از ايشان جواب گفت: لبيك اى روح اللّه، فرمود: چيست حال شما و قصۀ شما چه بود؟ گفت: صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم. حضرت پرسيد: هاويه كدام است؟ عرض كرد: دريايى چند است از آتش كه در آن درياها كوهها از آتش است. عيسى عليه السّلام فرمود:

چه عمل شما را به چنين حالى انداخت؟ عرض كرد: محبت دنيا و عبادت طاغوت؛ يعنى اطاعت اهل باطل. فرمود: محبت دنياى شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت: مانند محبت طفل مادرش را كه هرگاه به او رو مى آورد شاد مى شود و هرگاه پشت مى كند محزون مى شود. فرمود: عبادت طاغوت شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت: هر امر باطلى كه ما را به آن مأمور مى ساختند، اطاعت ايشان مى كرديم. فرمود: به چه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتى؟ عرض كرد: زيرا كه ايشان را لجامهاى آتش به دهان زده اند و ملكى چند در نهايت غلظت و شدت بر ايشان موكّلند، و من در ميان ايشان بودم از ايشان نبودم و چون عذاب بر ايشان نازل شد مرا نيز فرو گرفت، پس من به موئى آويخته ام در كنار جهنم و مى ترسم كه در جهنم بيفتم. پس عيسى عليه السّلام به اصحاب خود فرمود: خواب كردن بر روى مزبله ها و خوردن نان جو با سلامتى دين، خيرى است بسيار (1).

به روايت ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام با حواريان به راهى مى رفتند، ناگاه به سگ مردۀ گنديده اى رسيدند، حواريان گفتند: چه بسيار متعفّن است بوى اين سگ؟ حضرت عيسى فرمود: چه بسيار سفيد و خوشايند است دندانهاى آن (2)(و تنبيه فرمود ايشان را كه نظر به عيوب مردم مكنيد هر چند عيب بسيار داشته باشند، و

ص: 1133


1- . معاني الاخبار 341؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 303؛ علل الشرايع 466.
2- . تنبيه الخواطر 125.

صفات خوب ايشان را منظور داريد) .

ايضا مروى است كه: روزى آن حضرت را باران تندى و رعدى و صاعقه اى گرفت، مضطرب شد خواست كه پناهى پيدا كند پس خيمه اى از دور نمودار شد، چون به نزد آن خيمه رسيد زنى را در آن خيمه ديد، از آنجا برگشت، ناگاه غارى در كوه به نظرش آمد، چون به آن غار رسيد ديد شيرى در آنجا خوابيده است، پس دست بر آن شير گذاشت و گفت: خداوندا! براى هر چيز مأوايى قرار داده اى و براى من پناهى و جايگاهى قرار نداده اى؟ پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: مأواى تو در محلّ قرار رحمت من است، بعزت خود سوگند مى خورم كه به عقد تو در مى آورم در روز قيامت صد حوريه اى را كه به دست قدرت خود آفريده ام، و در دامادى تو چهار هزار سال مردم را اطعام كنم كه هر روز آن سالها مانند عمر تمام دنيا باشد، و امر كنم منادى را كه ندا كند: كجايند آنها كه ترك دنيا كرده بودند؟ حاضر شويد در دامادى زاهد دنيا عيسى بن مريم (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: دنيا را مصوّر گردانيدند براى عيسى عليه السّلام به صورت پيرزالى مهيب كه دندانهايش ريخته بود و خود را به همۀ زينتها آراسته بود! پس آن حضرت عليه السّلام از او پرسيد: چند شوهر كرده اى؟ گفت: احصا نمى توان كردن! فرمود: همه مردند يا همه تو را طلاق گفتند؟ عرض كرد: بلكه همه را كشتم! عيسى عليه السّلام فرمود: واى بر حال شوهرهاى باقيماندۀ تو كه مى بينند كه تو هر روز يكى را مى كشى و از تو حذر نمى كنند و عبرت از حال گذشتگان نمى گيرند (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام نشسته بود و نظر مى نمود به مرد پيرى كه بيلى به دست گرفته و به اهتمام تمام زمين را براى زراعت مى كند، آن حضرت عرض كرد: خداوندا! طول امل را از او بردار. چون دعاى آن حضرت مستجاب شد، آن مرد بيل را از دست انداخت و خوابيد، پس عيسى عليه السّلام گفت: خداوندا! طول امل را به او برگردان، پس همان ساعت برخاست و بيل را گرفته مشغول كار شد! حضرت از او

ص: 1134


1- . تنبيه الخواطر 140.
2- . تنبيه الخواطر 417.

پرسيد: چرا بيل را انداختى و ديگر برداشتى؟ گفت: در اثناى عمل به خاطرم افتاد كه: تا كى كار خواهى كرد؟ و به اين مرتبه از پيرى رسيده اى و نمى دانى كه از عمر تو چه مقدار باقى خواهد بود، پس بيل را انداختم و خوابيدم، باز به خاطرم رسيد كه: تا زنده اى معيشتى مى خواهى، پس برخاستم مشغول كار شدم (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حواريان به عيسى عليه السّلام عرض كردند: اى روح اللّه! باكى همنشينى كنيم؟ فرمود: با كسى بنشينيد كه خدا را به ياد شما آورد، ديدن او؛ و بيفزايد در علم شما، گفتار او؛ و رغبت فرمايد شما را در آخرت، كردار او (2).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام گذشت بر جماعتى كه مى گريستند، پرسيد: بر چه چيز گريه مى كنند اين گروه؟ گفتند: بر گناهان خود مى گريند. فرمود: ترك كنند تا خدا بيامرزد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السّلام به قبرى گذشت كه صاحبش را عذاب مى كردند، پس سال ديگر از آن قبر گذشت صاحب قبر را عذاب نمى كردند، پس مناجات كرد: خداوندا! سال قبل بر اين قبر گذشتم صاحبش را عذاب مى كردند و امسال كه گذشتم عذابش برطرف شده بود، سبب اين چيست؟ وحى رسيد به آن حضرت: اى روح اللّه! صاحب اين قبر فرزندى داشت چون به حدّ بلوغ رسيد صالح شد و راهى از راههاى مسلمانان را براى ايشان اصلاح نمود كه عبورشان از آن آسان باشد، و يتيمى را به نزد خود جا داد، پس آمرزيدم او را به آنچه فرزند او كرد. پس فرمود: روزى عيسى عليه السّلام به يحيى عليه السّلام گفت: اگر در حقّ تو بدى را بگويند كه در تو باشد، بدان كه آن گناهى است به ياد تو آورده اند، پس توبه و استغفار كن از گناه؛ و اگر بگويند در حقّ تو گناهى را كه در تو نباشد، پس بدان كه آن حسنه اى است كه براى تو نوشته شده است بى آنكه تعبى بكشى و سختى متحمّل شوى (4).

ص: 1135


1- . تنبيه الخواطر 280.
2- . كافى 1/39.
3- . امالى شيخ صدوق 401؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 163.
4- . امالى شيخ صدوق 414.

فصل چهارم: در بيان قصۀ نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السّلام

به دعاى آن حضرت

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَ اَلْحَوارِيُّونَ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ اَلسَّماءِ (1)«به يادآور آن وقتى را كه حواريان گفتند: اى عيسى پسر مريم! آيا مى تواند پروردگار تو كه فرو فرستد بر ما خوانى از آسمان؟» .

گفته اند كه: اين سؤال ايشان قبل از كامل شدن ايمان ايشان بود كه كمال قدرت الهى را نمى دانستند، يا آنكه مراد ايشان آن بود كه آيا مصلحت مى داند كه چنين كند؟ يا آنكه به معنى اطاعت باشد يعنى آيا اطاعت تو مى كند اگر اين سؤال بكنى؟ (2).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: قرائت اهل بيت عليهم السّلام «تستطيع ربّك» بوده است به صيغۀ خطاب و نصب «ربك» يعنى: آيا مى توانى اين سؤال را از پروردگار خود بكنى (3)؟

قالَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (4) «عيسى عليه السّلام گفت: بترسيد از خدا اگر ايمان به خدا و پيغمبر او داريد» اين سؤالها را مكنيد كه عاقبت اينها خوب نيست، قالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ

ص: 1136


1- . سورۀ مائده:112.
2- . مجمع البيان 2/264.
3- . مجمع البيان 2/264 با كمى اختلاف.
4- . سورۀ مائده:112.

مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ اَلشّاهِدِينَ (1) «گفتند:

مى خواهيم بخوريم از آن مائدۀ آسمانى و مطمئن شود دل ما و صاحب يقين گرديم به كمال قدرت پروردگار خود و به علم يقين بدانيم كه تو راست گفته اى آنچه به ما خبر داده اى و بوده باشيم بر اين مائده از گواهان» كه شهادت دهيم چنين معجزه اى از تو به ظهور آمده.

قالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ اَلسَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ اُرْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرّازِقِينَ (2) «گفت عيسى بن مريم: خداوندا اى پروردگار ما! فرو فرست بر ما مائده اى و خوان نعمتى از آسمان كه بوده باشد روز نازل شدن آن عيدى براى اول ما و آخر ما-يعنى براى آنها كه در زمان ما هستند و آنها كه بعد از ما بيايند، يا بخورند از آن مائده اول و آخر ما-و آيتى و معجزه اى باشد از جانب تو بر كمال قدرت تو و حقّيّت پيغمبرى تو، و روزى كن ما را آن مائده-يا شكر آن مائده را-و تو بهترين روزى دهندگانى.

مروى است كه: در روز يكشنبه مائده نازل شد و به اين سبب نصارى آن روز را عيد كردند (3).

قالَ اَللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعالَمِينَ (4) «فرمود خداوند عالميان: بدرستى كه من مى فرستم بر شما آن مائده را پس هر كه كافر شود بعد از آن از شما-يا كفران نعمت كند-پس بدرستى كه عذاب مى كنم او را عذابى كه نكنم چنان عذاب احدى از عالميان را» .

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون مائده بر عيسى عليه السّلام نازل شد امر نمود حواريان را كه: مخوريد از آن مائده تا شما را مرخّص گردانم، پس يك مرد از ايشان خورد از آن مائده، پس بعضى از حواريان گفتند: اى روح اللّه! فلان شخص خورد از آن مائده، عيسى عليه السّلام از او پرسيد: خوردى؟ گفت: نه! ساير حواريان گفتند:

ص: 1137


1- . سورۀ مائده:113.
2- . سورۀ مائده:114.
3- . مجمع البيان 2/266.
4- . سورۀ مائده:115.

خورد، عيسى عليه السّلام فرمود: چون برادر مؤمن تو انكار كند امرى را و خود ديده باشى تكذيب ديدۀ خود بكن و تصديق او بكن (1).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مائده اى كه بر بنى اسرائيل نازل شد به زنجيرهاى طلا از آسمان آويخته بود و نه رنگ طعام و نه گردۀ نان در آن بود (2).

و به روايت ديگر: نه ماهى و نه گردۀ نان بود (3).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون مائده نازل شد و ايمان نياوردند، مسخ شدند به صورت خوك (4).

و به روايت ديگر: به صورت ميمون و خوك (5).

و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: خنازير جماعتى از گازران بودند كه تكذيب كردند به مائدۀ آسمان و به صورت خوك شدند (6).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حق تعالى مائده بر عيسى عليه السّلام فرستاد و بركت داد در چند گردۀ نان و چند ماهى كه چهار هزار و هفتصد كس از آن خوردند و سير شدند (7). و باز در آن تفسير مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

چون قوم عيسى عليه السّلام از خدا سؤال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود و نازل شد و ايشان كفران كردند، خدا ايشان را مسخ كرد به چهار صد نوع از حيوان مانند خوك و ميمون و خرس و گربه و بعضى از مرغان و بعضى از حيوانات دريا و صحرا (8).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون مائده بر ايشان نازل مى شد بر سر آن جمع مى شدند و همه مى خوردند تا سير مى شدند، پس اغنيا و متكبران ايشان گفتند:

ص: 1138


1- . تفسير عياشى 1/350.
2- . تفسير عياشى 1/350.
3- . قصص الانبياء راوندى 185.
4- . تفسير عياشى 1/351.
5- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 565؛ تفسير قمى 1/190.
6- . تفسير عياشى 1/351.
7- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 195.
8- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 565.

نمى گذاريم كه مردم پست و فقير از مائده بخورند، پس حق تعالى مائده را برد به آسمان و ايشان را مسخ كرد به صورت ميمون و خوك (1).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه نقل كرده است كه: خلاف كرده اند در كيفيت نزول مائده و آنچه در آن مائده بود:

از عمار بن ياسر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده: مائده اى كه نازل شد نان و گوشت بود، زيرا كه از عيسى عليه السّلام سؤال كردند طعامى را كه آخر نشود و از آن بخورند، پس حق تعالى به ايشان گفت: اين نعمت براى شما خواهد بود تا خيانت نكنيد و مخفى نكنيد و بر نداريد و ذخيره نكنيد، كه اگر چنين كنيد معذّب خواهيد شد، پس در همان روز خيانت كردند.

و از ابن عباس منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام به بنى اسرائيل گفت: سى روز روزه بداريد و بعد از آن هر چه خواهيد از خدا بطلبيد تا به شما عطا فرمايد، پس سى روز روزه داشتند و چون فارغ شدند گفتند: اى عيسى! اگر براى مخلوقى كار مى كرديم به ما طعامى مى داد و ما سى روز روزه داشتيم و گرسنگى كشيديم پس دعا كن خدا مائده اى از آسمان براى ما بفرستد، پس ملائكه مائده اى براى ايشان آوردند كه هفت گردۀ نان و هفت ماهى در آن بود و نزد ايشان گذاشتند تا همه خوردند.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نيز اين مضمون منقول است.

و روايت ديگر آن است كه: هر طعامى در مائده بود بجز گوشت؛ به روايت ديگر: بجز نان و گوشت؛ و به روايت ديگر: بغير از ماهى و گوشت؛ به روايت ديگر آن است كه: ماهى بود و مزۀ هر طعامى در آن بود؛ و به روايت ديگر آنكه: ميوه اى بود از ميوه هاى بهشت؛ و روايت كرده اند كه: هر بامداد و پسين بر ايشان نازل مى شد مانند منّ و سلوى.

و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه منقول است كه: عيسى عليه السّلام هرگز تتبّع عيوب مردم نكرد و هرگز بلند بر روى كسى سخن نگفت و هرگز در خنده قهقهه نكرد و هرگز مگسى را از روى خود دور نكرد و هرگز بينى خود را از چيز بدبوئى نگرفت و هرگز بازى و فعل عبث نكرد،

ص: 1139


1- . تفسير قمى 1/190.

و چون حواريان از آن حضرت سؤال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود، جامۀ پشمينه پوشيد و گريست و دعا كرد براى نزول مائده، پس سفرۀ سرخى در ميان هوا از آسمان فرود آمد و ايشان مى ديدند و در اندك زمانى نزد ايشان فرود آمد، پس عيسى عليه السّلام گريست و عرض كرد: خداوندا! بگردان مرا از شكر كنندگان، خداوندا! اين مائده را رحمت گردان و سبب عذاب و عقوبت مگردان. پس يهودان كه منكر آن حضرت بودند امر غريبى مشاهده كردند كه هرگز نديده بودند و بوى خوشى از آن مائده استشمام كردند كه هرگز چنين بوئى به دماغ ايشان نرسيده بود. پس عيسى عليه السّلام برخاست و وضو ساخت و نماز طولانى بجا آورد و دستمال را از روى مائده برگرفت و گفت: «بسم اللّه خير الرّازقين» ، پس ديدند ماهى بريانى در ميان آن خوان بود كه فلس نداشت و روغن از آن مى ريخت و نزد سرش نمكى گذاشته بود و نزد دمش سركه گذاشته بود و دورش انواع سبزيها بود بجز گندنا (1)و پنج گردۀ نان در خوان بود كه بر روى يكى زيتون بود، و بر روى

عسل، و بر روى سوم روغن، و بر روى چهارم پنير، و بر روى پنجم كباب.

پس شمعون عرض كرد: اى روح اللّه! اين از طعام دنيا است يا از طعام آخرت؟ فرمود: از هيچ يك نيست بلكه خدا به قدرت كاملۀ خود در اين وقت آفريد، بخوريد از آنچه سؤال كرديد تا خدا اعانت كند شما را و از فضل خود زياده كند نعمت شما را.

پس حواريان عرض كردند: يا روح اللّه! امروز يك آيت ديگر مى خواهيم كه از تو ظاهر شود.

عيسى عليه السّلام فرمود: اى ماهى! زنده شو به اذن خدا؛ پس ماهى به حركت آمد و فلس و خار آن برگشت و ايشان را از مشاهدۀ آن حال غريب دهشتى عارض شد! پس عيسى عليه السّلام فرمود: چرا چيزى چند سؤال مى كنيد كه چون به شما مى دهند كراهت داريد از آن؟ چه بسيار مى ترسم كه شما كارى بكنيد كه به عذاب الهى معذّب شويد. پس عيسى عليه السّلام فرمود:

اى ماهى! برگرد به حالتى كه بودى به امر خدا، باز ماهى بريان شد چنانچه بود.

عرض كردند: اى روح اللّه! تو اول بخور از اين ماهى تا ما بعد از تو بخوريم.

ص: 1140


1- . گندنا به معنى تره است.

پس عيسى عليه السّلام فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه من از اين ماهى بخورم، بلكه هر كه سؤال كرده است بخورد، پس ترسيدند از خوردن آن، حضرت عيسى فقيران و محتاجان و بيماران و صاحبان دردهاى مزمن را طلبيد و فرمود كه از آن مائده بخورند، و فرمود:

بخوريد كه بر شما گوارا است و بر ديگران بلا است! پس هزار و سيصد نفر از فقيران و بيماران در آن روز از آن مائده خوردند و سير شدند و از ماهى هيچ كم نشد، پس مائده پرواز كرد و بسوى آسمان بلند شد و ايشان مى ديدند تا از نظرشان غائب شد، پس هر بيمارى كه در آن روز از مائده خورد صحيح شد و هر مريضى كه خورد مرضش زائل شد و هر پريشانى كه خورد غنى و مالدار شد، و پشيمان شدند آنها كه نخوردند، و هرگاه نازل مى شد اغنيا و فقرا بر سر آن مائده ازدحام مى كردند، پس عيسى عليه السّلام ميان ايشان به نوبه مقرر فرمود كه يك روز اغنيا بخورند و يك روز فقرا، و چهل روز مائده نازل شد كه چاشت مى آمد تا ظهر برپا بود كه از آن مى خوردند، و چون ظهر مى شد بالا مى رفت و سايه اش را مى ديدند تا از ايشان پنهان مى شد، و يك روز مى آمد و يك روز نمى آمد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى عيسى عليه السّلام كه: مائدۀ مرا از براى فقرا قرار ده و اغنيا را از آن منع كن، پس اغنيا در خشم شدند و شك كردند در مائده و مردم را به شك مى انداختند، پس حق تعالى وحى فرمود كه: من بر تكذيب كنندگان شرطى كرده ام كه هر كه كافر شود بعد از نزول مائده او را عذابى كنم كه احدى از عالميان را مثل آن عذاب نكرده باشم.

عيسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! اگر ايشان را عذاب كنى بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس توئى عزيز حكيم؛ پس سيصد و سى و سه نفر ايشان را مسخ كرد كه شب در رختخواب خود خوابيده بودند با زنان خود در خانه هاى خود، و چون صبح شد خوك شده بودند و در راهها و مزبله ها مى گشتند و عذره مى خوردند، و چون مردم اين را ديدند ترسيدند و گريان به نزد عيسى عليه السّلام آمدند، و اهل آنها كه مسخ شده بودند بر آنها مى گريستند، پس سه روز زنده ماندند و بعد از آن هلاك شدند (1).

ص: 1141


1- . مجمع البيان 2/266.

فصل پنجم: در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل گرديده

و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است

حق تعالى مى فرمايد وَ إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّهِ (1)« يادآور وقتى را كه خدا گفت: اى عيسى پسر مريم! آيا تو گفتى به مردم كه: بگيريد مرا و مادر مرا دو خدا بغير از خداوند عالميان؟» .

در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

خدا اين سخن را هنوز به عيسى عليه السّلام خطاب نكرده است، و بعد از اين در قيامت خطاب خواهد كرد در وقتى كه نصارى را با آن حضرت حاضر گرداند براى اتمام حجت بر نصارى كه آنچه مى گويند بر عيسى افترا كرده اند و او نگفته است، و اين سؤال را از عيسى خواهد كرد با آنكه خود بهتر مى داند كه او نگفته است، و حق تعالى هر امر واقع شدنى را كه بيان مى فرمايد به عنوان امر واقع شده و گذشته تعبير مى نمايد (2).

قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ (3) «عيسى گفت-يعنى گويد-: پاك مى دانم تو را و منزّه مى دانم از آنكه تو را در خداوندى شريكى بوده باشد و نيست مرا كه بگويم چيزى را كه حق و سزاوار نيست مرا گفتن آن» ، إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ

ص: 1142


1- . سورۀ مائده:116.
2- . تفسير قمى 1/190 و تفسير عياشى 1/351.
3- . سورۀ مائده:116.

عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ اَلْغُيُوبِ (1) «اگر من گفته ام آن را پس مى دانى تو آن را، و مى دانى آنچه در نفس من است-يعنى در خاطر خود پنهان كرده ام-و من نمى دانم آنچه تو پنهان كرده اى از معلومات خود از مردم-و اطلاق نفس در خدا مجاز است-بدرستى كه توئى بسيار داناى غيبها» .

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيۀ كريمه كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه اسم است و حق تعالى يك اسم را پنهان كرده است كه به هيچ كس تعليم ننموده است، و هفتاد و دو اسم را به آدم عليه السّلام تعليم داده بود و پيغمبران از او به ميراث بردند تا به عيسى عليه السّلام رسيد، پس اين است معنى قول عيسى عليه السّلام كه: مى دانى آنچه در نفس من است يعنى هفتاد و دو اسم كه تو تعليم من كرده اى، و من نمى دانم آنچه در نفس توست يعنى آن يك اسم كه مخصوص خود گردانيده اى (2).

مؤلف گويد: اين حديث مخالفت دارد با احاديث ديگر بسيار كه گذشت و خواهد آمد كه دانستن آن هفتاد و دو اسم مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى معصومين اوست مگر آنكه اين اسماء غير آن اسماء بوده باشد و اللّه يعلم.

ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ (3) «نگفتم مر ايشان را مگر آنچه مرا امر كردى به آن كه: عبادت كنيد خدا را كه پروردگار من و پروردگار شما است» ، وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ (4)«و بودم من بر ايشان گواه مادام كه در ميان ايشان بودم پس چون مرا بردى از ميان ايشان تو گواه و مطّلع بر احوال ايشان بودى و تو بر همه چيز گواه و مطّلعى» .

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (5) «اگر عذاب كنى

ص: 1143


1- . سورۀ مائده:116.
2- . تفسير عياشى 1/351.
3- . سورۀ مائده:117.
4- . سورۀ مائده:117.
5- . سورۀ مائده:118.

ايشان را پس ايشان بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس بدرستى كه توئى عزيز و غالب بر هر چه اراده كنى و دانائى به حكمتها و مصلحتها» .

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: انجيل در شب سيزدهم ماه رمضان نازل شد (1).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: در شب دوازدهم نازل شد (2).

مؤلف گويد: شايد حديث اول محمول باشد بر نازل شدن بيت المعمور، چنانچه اول حديث به آن اشعارى دارد.

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: انجيل يكجا نازل شد نوشته در الواح (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون در مجلس مأمون با علماى هر ملت حجت تمام كرد، به جاثليق كه عالم نصارى بود فرمود: اى نصرانى! آيا خوانده اى در انجيل كه عيسى عليه السّلام گفت: من مى روم بسوى پروردگار خود و پروردگار شما بار قليطا خواهد آمد بعد از من، و اوست كه شهادت خواهد داد براى من به حق چنانچه من شهادت دادم از براى او، و اوست كه تفسير و بيان خواهد كرد براى شما هر چيزى را، و اوست كه ظاهر خواهد كرد فضيحتهاى امّتها را، و اوست كه عمود كفر را خواهد شكست؟

پس جاثليق گفت: هر چه از انجيل ذكر كنى، ما به آن اقرار داريم.

فرمود: آيا آنچه گفتم در انجيل هست؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: اى جاثليق! آيا مرا خبر نمى دهى كه انجيل شما كه ناپيدا شد آن را نزد كى يافتيد و كى آن را براى شما وضع كرد؟

گفت: ما يك روز انجيل را نيافتيم، و بعد از آن تر و تازه آن را يافتيم كه يوحنا و متّى از

ص: 1144


1- . كافى 2/629.
2- . كافى 4/157؛ من لا يحضره الفقيه 2/159.
3- . علل الشرايع 470؛ اختصاص 44.

براى ما بيرون آوردند!

حضرت فرمود: چه بسيار كم مى دانى سرّ انجيل و علماى انجيل را، اگر چنين باشد كه تو مى گوئى پس چرا اختلاف داريد شما در انجيل؟ ! و نيست اختلاف مگر در انجيلى كه در دست شماست، اگر باقى مى بود بر همان نحو كه اول نازل شده بود اختلاف نمى كرديد در آن و ليكن من افاده مى نمايم براى تو سرّ اختلاف انجيل را: بدان كه چون انجيل اول ناپيدا شد جمع شدند نصارى بسوى علماى خود و گفتند: عيسى كشته شد و انجيل ناپيدا شد، و شما علمائيد چه مصلحت مى دانيد؟

پس الوقا و مرقابوس گفتند: انجيل در سينۀ ماست، ما در هر روز يكشنبه يك سفر را براى شما بيرون مى آوريم؛ پس محزون و غمگين مباشيد و معبدهاى خود را خالى نگذاريد كه تا در هر روز يكشنبه يك سفر انجيل را از براى شما مى خوانيم تا همه جمع شود! پس الوقا و مرقابوس و يوحنا و متّى نشستند اين انجيل را براى شما وضع كردند بعد از آنكه انجيل اول ناپيدا شد، اين چهار نفر شاگردان گذشتگان بودند، آيا دانسته اى اى جاثليق اين را؟

جاثليق گفت: من اين را نمى دانستم، الحال دانستم و بر من ظاهر شد از زيادتى علم تو به انجيل، و شنيدم از تو چيزى چند از آنها كه مى دانستم كه دلم شهادت مى دهد كه آنچه تو مى گوئى حق است.

پس حضرت به مأمون و حاضران مجلس فرمود: گواه باشيد بر آنچه او گفت.

گفتند: گواه شديم.

پس رو كرد به جاثليق و فرمود: بحقّ عيسى و مادرش بگو كه آيا مى دانى كه متّى گفته است: مسيح پسر داود پسر ابراهيم پسر اسحاق پسر يعقوب پسر يهودا پسر خضرون است؛ و مرقابوس در نسب آن حضرت گفته است: عيسى پسر مريم است و او كلمۀ خداست كه او را حلول فرمود در جسد آدمى پس انسان شد؛ الوقا گفته است: عيسى بن مريم و مادرش دو انسان بودند از گوشت و خون پس داخل شد بر ايشان روح القدس، پس تو مى گوئى كه عيسى بر نفس خود شهادت داده است كه به حق و راستى مى گويم به

ص: 1145

شما كه بالا نمى رود به آسمان مگر كسى كه از آسمان فرود آمده باشد مگر شتر سوارى كه خاتم پيغمبران است كه او به آسمان بالا خواهد رفت و فرود خواهد آمد، پس چه مى گوئى در اين قول؟

جاثليق گفت: اين قول گفتۀ عيسى است، ما انكار نمى كنيم.

فرمود: چه مى گويى در گواهى الوقا و مرقابوس و متّى كه بر عيسى داده اند آنچه به او نسبت داده اند؟

جاثليق گفت: دروغ بسته اند بر عيسى!

حضرت فرمود: اى قوم! نشنيده ايد كه ستايش ايشان كرد و گفت: ايشان علماى انجيلند و گفتۀ ايشان حق است؟

پس جاثليق گفت: اى عالم مسلمانان! مى خواهم مرا معاف دارى از امر اين گروه.

باز بعد از مناظرات بسيار، حضرت از او پرسيد: آيا در انجيل نوشته است كه پسر زن نيكوكار خواهد رفت و بار قليطا بعد از او خواهد آمد، و او سبك خواهد كرد تكليفهاى دشوار را و تفسير خواهد كرد براى شما هر چيز را و گواهى خواهد داد براى من چنانچه من گواهى دادم براى او، من مثلها براى شما آوردم و او تأويل آنها را براى شما خواهد آورد، آيا ايمان مى آوريد كه اين در انجيل است؟

جاثليق گفت: بلى (1).

در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: از جمله مواعظى كه حق تعالى به عيسى عليه السّلام وحى فرمود اين بود كه:

اى عيسى! منم پروردگار تو و پروردگار پدران تو، نام من واحد است، و منم يگانه كه تنها همه چيز را خلق كردم و همه چيز از صنع من است و همۀ خلق در قيامت بسوى من بر مى گردند.

اى عيسى! توئى مسيح و با بركت به امر من، و تو خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ

ص: 1146


1- . عيون اخبار الرضا 1/162؛ توحيد شيخ صدوق 424؛ احتجاج 2/411.

به اذن من، و تو زنده مى كنى مردگان را به كلام من، بسوى من رغبت نما و از عقاب من ترسان باش كه پناهى نمى يابى از عذاب من مگر آنكه بسوى من آئى.

اى عيسى! وصيت مى كنم تو را وصيت كسى كه مهربان باشد بر تو به رحمت در وقتى كه لازم شده است براى تو از جانب من دوستى به سبب آنكه طلب كردى امرى چند را كه موجب خشنودى من است، پس تو را با بركت گردانيدم در بزرگى و خردسالى و در هر جا كه باشى گواهى مى دهم كه تو بندۀ من و پسر كنيز منى.

اى عيسى! مرا نزديك دان به خود چنانچه آنچه در خاطر تو مى گذرد به تو نزديك است، و ياد كن مرا براى ذخيرۀ آخرت خود، و تقرّب جو بسوى من به كردن نوافل و سنّتها، و بر من توكل كن تا كارهاى تو را بسازم، و بر غير من اعتماد مكن كه كارهاى تو را به او گذارم و يارى تو نكنم.

اى عيسى! صبر كن بر بلاهاى من و راضى باش به قضاهاى من و چنان باش كه من مى خواهم كه چنان باشى، بدرستى كه من مى خواهم اطاعتم كنند و معصيت من نكنند.

اى عيسى! زنده دار ياد مرا به زبان خود و جا ده محبت مرا در دل خود.

اى عيسى! بيدار و آگاه باش در ساعتهايى كه مردم در خواب غفلتند، و بيان كن براى مردم لطايف حكمتهاى مرا.

اى عيسى! رغبت كننده باش به ثواب من و ترسان باش از عذاب من، و بميران دل خود را از خواهش شهوتهاى دنيا به ترس از من.

اى عيسى! شبها را رعايت كن براى طلب خشنودى من، و روزها را به تشنگى بگذران به روزه داشتن براى روز حاجت خود نزد من.

اى عيسى! سعى كن در نيكيها به قدر طاقت خود تا معروف گردى به نيكى به هر جانب كه متوجه شوى.

اى عيسى! حكم كن در ميان مردم به آنچه به جهت خير خواهى ايشان به تو وحى كرده ام، و حكم مرا در ميان ايشان برپا دار، بتحقيق كه فرستاده ام براى تو كتابى را كه شفا بخشندۀ سينه ها است از مرضهاى شك و شبهۀ شيطان.

ص: 1147

اى عيسى! به راستى مى گويم كه ايمان نمى آورد به من كسى از خلق من مگر آن كه خاشع و گريان مى شود براى من، و خاشع نمى شود براى من مگر آن كه اميد مى دارد از من ثواب مرا، پس گواه مى گيرم تو را كه او ايمن است از عقاب من تا تغيير ندهد دين مرا و بدل نكند سنّت مرا.

اى عيسى پسر بكر منقطع از دنيا و متوسل به حق تعالى-يعنى پسر مريم-! بر خود گريه كن گريه كردن كسى كه وداع اهل خود كرده باشد در دنيا و دنيا را دشمن داشته باشد و براى اهلش گذاشته باشد، و نباشد رغبت او مگر در آنچه نزد خداست از ثواب آخرت.

اى عيسى! با اين ترك دنيا كه گفتم بايد كه سخن خود را نرم كنى با مردم، و به هر كه برسى سلام بكنى، و بيدار باشى در وقتى كه ديده هاى نيكان نيز در خواب است براى حذر كردن از زلزله هاى شديد و هولهاى عظيم روز قيامت در وقتى كه نفع نمى بخشد نه اهل و نه فرزندى و نه مال.

اى عيسى! سرمه كش ديدۀ خود را به ميل اندوه در هنگامى كه اهل بطالت مى خندند.

اى عيسى! با خشوع باش و صبركننده باش، پس خوشا حال تو اگر برسد به تو آنچه وعده داده ام صبر كنندگان را.

اى عيسى! هر روز تعلقى از تعلقهاى دنيا را از خود دور كن تا آخر بر تو دشوار نباشد ترك دنيا، بچش از دنيا آنچه مزه اش بر طرف شده است، پس به راستى مى گويم كه در دست تو نيست مگر همان ساعت و روزى كه در ميانش هستى، پس اكتفا كن از دنيا به قدر كفاف و سعى كن در تحصيل توشۀ آخرت خود و اكتفا كن به جامه هاى درشت و طعامهاى بى مزه، زيرا كه مى بينى آنچه مى پوشى و مى خورى آخر به چه چيز منتهى مى شود، و مى پرسند آنچه را متصرف مى شوى از دنيا كه از كجا بهم رسانيدى و در كجا صرف كردى؟

اى عيسى! بدرستى كه از تو سؤال خواهم كرد در قيامت، پس رحم كن بر ضعفا چنانچه من بر تو رحم مى كنم و قهر و زجر بر يتيمان مكن.

اى عيسى! گريه كن بر نفس خود در نماز، و نقل نما قدمهاى خود را بسوى جاهاى نماز، و به من بشنوان صداى لذيذ خود را به ذكر من، زيرا كه احسان من بر تو بسيار است.

ص: 1148

اى عيسى! بسا امّتها را هلاك كردم به گناهى چند كه تو را از آنها نگاهداشتم.

اى عيسى! مدارا كن با ضعيفان و ديدۀ ناتوان خود را به آسمان بگشا و مرا دعا كن كه من به تو نزديكم، و دعا مكن مرا مگر با تضرع و فراغ خاطر از ياد غير من كه اگر چنين مرا بخوانى اجابت تو مى كنم.

اى عيسى! اين دنياى فانى را نپسنديدم براى ثواب آنها كه پيش از تو بودند، و نه براى عقاب آنها كه انتقام از ايشان كشيدم، بلكه ثواب و عقاب هر دو را به آخرت انداختم كه ابدى است و زوال ندارد.

اى عيسى! تو فانى مى شوى و من باقى مى مانم، و از جانب من است روزى تو و نزد من است وقت مردن تو و بسوى من است بازگشت تو و بر من است حساب تو، پس از من سؤال كن و از غير من سؤال مكن، و نيكو مرا دعا كن تا به نيكو تو را اجابت كنم.

اى عيسى! چه بسيارند آدميان و چه كمند صبر كنندگان چنانچه درخت بسيار است و درختى كه ميوه اش نيكو باشد كم است، پس تو را فريب ندهد خوشايندگى درختى تا ميوه اش را نچشى، يعنى از نيكى ظاهر مردم فريب مخور تا اخلاق و اعمال ايشان را امتحان نكنى.

اى عيسى! فريب ندهد تو را حال كسى كه تمرّد و نافرمانى من مى كند و روزى مرا مى خورد و عبادت غير مرا مى كند پس مرا مى خواند نزد شدتها و بلاها، و من دعاى او را مستجاب مى كنم پس باز بر مى گردد به شرك و گناه خود و ترك گناه خود نمى كند، آيا بر من تمرّد مى كند يا غضب مرا متعرض مى شود؟ ! پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه او را بگيرم گرفتنى كه مفرّى و گريزگاهى از آن نداشته باشد و پناهى بجز من نيابد، به كجا مى گريزد از آسمان و زمين من؟ !

اى عيسى! بگو مر ستمكاران بنى اسرائيل را كه: نخوانيد مرا و حال آنكه حرامها را در زير بغل خود گرفته ايد و بتها را در خانه هاى خود گذاشته ايد، يعنى مالها و فرزندان و زنان خود را بت خود گردانيده ايد و آنها را بر رضاى خدا اختيار مى كنيد، بدرستى كه من سوگند خورده ام كه هر كه مرا بخواند اجابت او بكنم و با اين حال كه مرا بخوانند اجابت من

ص: 1149

لعنت خواهد بود بر ايشان تا پراكنده شوند.

اى عيسى! چند نظر جميل بسوى ايشان كنم و انتظار ايشان كشم و ايشان را به درگاه خود طلبم و اين گروه در غفلت باشند و بازگشت بسوى من نكنند، و سخنهاى حق از دهان ايشان بيرون مى آيد و دل ايشان از آن خبر ندارد، و متعرض غضب من مى شوند به گناهان و اظهار محبت مى نمايند نسبت به مؤمنان.

اى عيسى! بايد كه زبان تو در آشكار و پنهان يكى باشد، همچنين دل تو و ديدۀ تو بايد كه بسوى رضاى آنكه او را دوست مى دارى نظر كند، بپيچ دل و زبان خود را از حرام و بپوش ديدۀ خود را از آنچه خيرى در آن نيست، بسا كسى كه يك نظر كند و آن نظر كردن در دلش تخم شهوتى بكارد و آن شهوت او را هلاك گرداند.

اى عيسى! رحيم و مهربان باش و چنان باش براى بندگان من كه مى خواهى بندگان من با تو چنان باشند، و بسيار ياد كن مردن و مفارقت كردن اهل و فرزندان خود را، و مشغول لهو و امور باطل مشو كه لهو صاحبش را فاسد مى گرداند، و غافل مشو از ياد من كه غافل از من دور است؛ ياد كن مرا به اعمال شايسته تا تو را ياد كنم به رحمت و ثواب خود.

اى عيسى! توبه كن بسوى من بعد از گناه و مرا به اعمال شايسته ياد كن و به ياد توبه كنندگان بياور و ايمان بياور به آنكه توبه را قبول مى كنم، و نزديكى بجو بسوى مؤمنان و امر كن ايشان را كه مرا بخوانند با تو؛ و زنهار مگذار كه دعاى مظلومى در درگاه من بلند شود كه قسم بذات مقدس خود خورده ام كه از براى دعاى او درى از آسمان بگشايم و دعاى او را مستجاب گردانم اگر چه بعد از مدتى باشد.

اى عيسى! بدان كه مصاحب بد گمراه مى كند و همنشين بد هلاك مى كند، پس بدان كه باكى همنشينى مى كنى و اختيار كن براى خود برادران از مؤمنان.

اى عيسى! توبه كن بسوى من كه بر من عظيم و بزرگ نمى نمايد آمرزش گناهان، و منم رحيم ترين رحيمان.

اى عيسى! عمل كن از براى نفس خود در مهلتى كه يافته اى از اجل خود پيش از آنكه بميرى و ديگرى از براى تو نكند، بدرستى كه من جزا مى دهم به حسنه چندين برابر آن، و

ص: 1150

گناه، صاحبش را هلاك مى كند، و پيشى گير و سعى نما در اعمال صالحه چه بسيار مجلسى هست كه چون اهلش برمى خيزند از عذاب جهنم آزاد شدند.

اى عيسى! ترك نما دنياى فانى منقطع را و راه رو در اثر منزلهاى آنها كه پيش از تو بوده اند، و ايشان را بخوان و با ايشان راز بگو، آيا از ايشان صدائى مى شنوى؟ ! پس از احوال ايشان پند بگير و بدان كه بزودى تو با ساير زندگان به ايشان ملحق خواهيد شد.

اى عيسى! بگو به آنها كه تمرّد مى كنند به معصيت من و مداهنه مى كنند با اهل معاصى كه متوقع عقوبت من و منتظر هلاك شدن باشند كه عن قريب مستأصل خواهند شد با هلاك شدگان ديگر، خوشا حال تو اى پسر مريم پس خوشا حال تو اگر اخذ كنى به آدابى كه امر فرموده است تو را به آنها خداوند تو كه رحيم و مهربان است بر تو و ابتدا كرده است

تو را به نعمت پيش از آنكه بطلبى از نهايت كرم خود، و در هر شدتى و بلائى فريادرس توست، پس معصيت او مكن.

اى عيسى! بدرستى كه حلال نيست تو را معصيت من، بتحقيق كه عهد كردم بسوى تو چنانچه عهد كردم بسوى پيغمبرانى كه پيش از تو بودند و من بر اين عهد از گواهانم.

اى عيسى! گرامى نداشته ام خلقى را به مثل دين خود، و انعام نكرده ام بر كسى به مثل رحمت خود.

اى عيسى! به آب بشوى ظاهر خود را و دوا كن به حسنات و طاعات دردهاى باطن خود را، زيرا كه بازگشت تو بسوى من است.

اى عيسى! عطا نمودم به تو آنچه انعام فرموده ام به آن بر تو فراوان بى آنكه آن را مكدّر گردانم به بلائى يا مصيبتى، و از تو قرضى طلبيدم براى نفع تو پس بخل ورزيدى تا هلاك شدى.

مؤلف گويد: اين خطاب و بعضى از خطابهاى ديگر اگر چه به حسب ظاهر با عيسى عليه السّلام است، امّا مراد امّت آن حضرت است.

اى عيسى! خود را زينت ده به دين حق و به دوستى مساكين و درويشان و راه رو بر روى زمين به هموارى و شكستگى، و در هر بقعۀ زمين نماز كن كه همه پاك است.

ص: 1151

اى عيسى! كمر ببند براى عبادت من كه هر چه آمدنى است-يعنى مرگ-نزديك است، و بخوان كتاب مرا با طهارت و وضو، و بشنوان به من از خود صداى حزينى.

اى عيسى! خيرى نيست در لذّتى كه دائم نباشد و در عيشى كه از صاحبش زايل شود.

اى پسر مريم! اگر ببيند ديدۀ تو آنچه من مهيّا نموده ام از براى دوستان شايستۀ خود، هرآينه بگدازد دل تو و هلاك شود نفس تو از شوق آنها؛ مثل خانۀ آخرت خانه اى نيست، در آنجا مجاورت مى نمايند با پاكان و داخل مى شوند بر ايشان ملائكۀ مقرّبان، و از جميع اهوال قيامت ايمنند اهل آن خانه و آن خانه اى است كه نعيم آن متغير نمى شود و از اهلش زايل نمى شود.

اى پسر مريم! رغبت نما در تحصيل خانۀ آخرت با آنها كه رغبت مى نمايند در آن، زيرا كه آن خانه نهايت آرزوى آرزو كنندگان است و ديدنش خوشايند است، خوشا حال تو اى پسر مريم اگر بوده باشى از عمل كنندگان براى آن و داخل شوى در آن خانه با پدران خود آدم و ابراهيم عليهما السّلام در باغستانها و نعيمهايى كه هرگز نخواهى بدل نمود آنها را به نعمت ديگر يا از آن خانه منتقل شوى به خانۀ ديگر، چنين جزا مى دهم پرهيزكاران را.

اى عيسى! بگريز بسوى من با آنها كه مى گريزند از آتشى كه پيوسته زبانه اش بلند است، و آتشى كه داراى غلها و زنجيرها و عذابها است، و هرگز نسيمى داخل آن نمى شود و هرگز غمى از آن بيرون نمى رود، و قطعه ها است مانند قطعه هاى شب تار همه از ظلمت، هر كه از آن نجات يابد فايز و رستگار است، و نجات نمى يابد از آن كسى كه از هلاك شدگان باشد، و آن خانۀ جباران و از حد بدر روندگان و ستمكاران است، و جاى هر درشت بدخو و هر فخر كنندۀ متكبر است.

اى عيسى! بد خانه اى است جهنم براى كسى كه بسوى آن ميل نمايد، و بد قرار گاهى است خانۀ ظالمان، امر مى كنم تو را كه در حذر باشى از شرّ نفس خود، پس دانا و بينا باش به عظمت و قهر من.

اى عيسى! هر جا كه باشى مترصد رحمت من و در ياد من باش و از عقاب من ترسان باش و گواهى بده كه من تو را خلق كرده ام و تو بندۀ منى و من تو را صورت بخشيده ام و از

ص: 1152

رحم به زمين فرستادم.

اى عيسى! چنانچه شايسته نيست دو زبان در يك دهان و دو دل در يك سينه، همچنين دو غرض و دو محبت و دو خيال در يك دل نمى باشد، پس محبت غير مرا از دل خود به در كن تا اعمال تو براى من خالص گردد.

اى عيسى! ديگران را بيدار مكن در هنگامى كه خود در خواب غفلت باشى، و ديگران را آگاه مكن در حالتى كه خود در لهو و لعب باشى، و بازگير خود را از شهوتهاى هلاك كنندۀ دنيا چنانچه طفل را از شير بازمى گيرند، و هر شهوت و هر خواهشى كه تو را از من دور مى كند از آنها دورى كن، بدان كه تو نزد من منزلت رسول امين دارى پس از من در حذر باش كه هر كه را قربش بيشتر است بايد كه حذر او بيشتر باشد، بدان كه دنياى تو آخر تو را بسوى من مى افكند و من تو را به علم خود مؤاخذه خواهم كرد، و بايد كه نفست ذليل و شكسته باشد در وقتى كه مرا ياد مى كنى و دلت با خشوع باشد در هنگامى كه مرا به ياد مردم مى آورى، و بايد كه بيدار باشى در وقتى كه غافلان در خوابند.

اى عيسى! اين نصيحت من است مر تو را و پند و موعظۀ من است مر تو را پس قبول كن و بگير از من كه منم پروردگار عالميان.

اى عيسى! هرگاه صبر كند بندۀ من در تحصيل رضاى من، ثواب عمل او بر من است، و من نزد اويم هرگاه مرا مى خواند و من بسم از براى انتقام كشيدن از عاصيان خود، به كجا مى گريزند از من ستمكاران؟ !

اى عيسى! نيكو كن سخن خود را، و هر جا كه باشى عالم و دانا و طلب كنندۀ علم باش.

اى عيسى! حسنات و كارهاى نيك خود را بسوى من بفرست تا آنكه هميشه آنها را براى تو ياد كنم، و چنگ زن در وصيتها و نصيحتهاى من كه در آنها شفاى دلها است.

اى عيسى! اگر مكر كنى از مكر من ايمن مباش، در وقتى كه به خلوت تو را گناهى ميسّر شود ياد مرا فراموش مكن.

اى عيسى! پيوسته در محاسبۀ نفس خود باش چون بازگشت تو بسوى من است تا

ص: 1153

بيابى از من مثل ثواب عمل كنندگان را، زيرا كه من اجر ايشان را مضاعف مى دهم و من بهترين مزددهندگانم.

اى عيسى! تو را به كلام خود آفريدم بى پدر و از مريم متولد شدى به امر من، و جبرئيل امين روحى كه من از روحها برگزيده بودم به امر من در مريم دميد تا زنده شدى و بر روى زمين راه رفتى، اينها همه براى مصلحتى چند بود كه پيوسته در علم قديم من بود.

اى عيسى! زكريا به منزلۀ پدر توست، و محافظت كنندۀ مادر تو بود، در وقتى كه به نزد او مى رفت در محراب و روزى بهشت نزد او مى يافت؛ و يحيى نظير توست از ميان ساير خلق من، بخشيدم او را به مادرش بعد از پيرى او بى آنكه در او و در شوهرش قوّت فرزند بهم رسانيدن باشد، خواستم كه از براى او ظاهر گردد قدرت و پادشاهى من و در تو هويدا شود توانائى من كه هر چه را به هر نحو كه مى خواهم مى توانم آفريد؛ و بدان كه محبوبترين شما نزد من كسى است كه اطاعت من بيشتر كند و از من ترسان تر باشد.

اى عيسى! بيدار باش و نااميد از رحمت من مشو و مرا تسبيح بگو با آنها كه مرا تسبيح مى گويند و به سخن طيّب مرا به پاكى ياد كن.

اى عيسى! چگونه كافر مى شوند بندگان به من و حال آنكه همه در تحت قدرت منند و در زمين من مى گردند و جاهلند به نعمتهاى من و دوستى با دشمن من مى كنند و چنين هلاك مى شوند كافران.

اى عيسى! بدرستى كه دنيا زندانى است بدبو، و زينت يافته است در اين زندان براى مردم چيزى چند كه جباران براى آنها يكديگر را مى كشند، زنهار كه ترك كن دنيا را كه هر نعمت او زايل مى شود و نعيم آن نيست مگر اندكى.

اى عيسى! مرا طلب كن در وقتى كه به جامۀ خواب مى روى كه در آن وقت نيز مرا مى يابى، و مرا بخوان در حالتى كه مرا دوست دارى كه من شنواترين شنوندگانم و مستجاب مى كنم دعاى دعا كنندگان را.

اى عيسى! از من بترس و بندگان مرا از عقوبت من بترسان شايد كه دست كوتاه كنند از آنچه مى كنند، و اگر هلاك شوند دانسته هلاك شوند.

ص: 1154

اى عيسى! از درنده مى ترسى و از مرگ مى ترسى، پس، از من كه اينها را آفريده ام چرا نمى ترسى؟ !

اى عيسى! پادشاهى مخصوص من است و در دست من است، و منم پادشاه حقيقى، اگر اطاعت من كنى تو را داخل بهشت خود مى كنم در جوار صالحان.

اى عيسى! اگر من با تو در خشم باشم نفع نمى بخشد تو را راضى بودن هر كه از تو راضى باشد، و اگر من از تو خشنود باشم ضرر نمى رساند به تو هر كه با تو در غضب باشد.

اى عيسى! مرا در پنهان ياد كن تا تو را به رحمتهاى خاصّ پنهان خود ياد كنم، و مرا آشكارا ياد كن تا تو را در مجمعى بهتر از مجمع آدميان در ملكوت اعلا ياد كنم.

اى عيسى! مرا دعا كن مانند دعاى غرق شده كه او را فريادرسى نباشد.

اى عيسى! سوگند دروغ مخور به من كه عرش من از غضب بر تو مى لرزد.

اى عيسى! دنيا عمرش كوتاه است و آرزوهايش دراز است و نزد من خانه اى هست بهتر از آنچه اهل دنيا جمع مى كنند.

اى عيسى! بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: چه خواهيد كرد در وقتى كه بيرون آورم از براى شما نامه اى كه به راستى سخن گويد و ظاهر كند رازهائى را كه پنهان مى كرديد و مشتمل باشد بر هر چه شما كرده ايد؟ !

اى عيسى! بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: شسته ايد روهاى خود را به انواع گناهان، و به عيبها آلوده كرده ايد دلهاى خود را، آيا به من مغرور مى شويد يا بر من جرأت مى كنيد؟ ! خود را براى اهل دنيا به بوهاى خوش خوشبو مى كنيد و اندرونهاى شما نزد من مانند مردارهاى گنديده است كه گويا مردگانيد.

اى عيسى! بگو به ايشان كه: ناخنهاى خود را قطع كنيد از كسب حرام، و گوشهاى خود را كر كنيد از شنيدن فحش و كلام قبيح، و به دلهاى خود رو به من آوريد كه من پاكيزگى و نيكوئى صورتهاى شما را نمى خواهم بلكه پاكى و نيكى دلهاى شما را مى خواهم.

اى عيسى! شاد شو به حسنه اى كه بكنى كه موجب خشنودى من است، و گريه كن بر گناه خود كه موجب غضب من است، و آنچه نمى خواهى نسبت به تو بكنند با ديگرى آن را

ص: 1155

مكن، اگر بر جانب راست رويت طپانچه بزنند جانب چپ را پيش كن، و تقرّب جو بسوى من به دوستى كردن با مردم تا توانى، و از بى خردان و جاهلان رو بگردان و با ايشان معارضه مكن.

اى عيسى! ذليل باش براى آنها كه كارهاى نيك مى كنند و با ايشان شريك شو در نيكى و گواه باش بر ايشان، بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: اى دوستان بد و همنشينان بر بدى! اگر ترك نكنيد اعمال قبيحۀ خود را هرآينه شما را مسخ خواهم كرد به ميمون و خوك.

اى عيسى! بگو به ظالمان بنى اسرائيل كه: اهل حكمت و علم و عمل از ترس من مى گريند و شما هرزه مى گوئيد و مى خنديد با آن گناهان كه داريد، آيا براتى از من به شما رسيده است؟ يا نامۀ امانى از عذاب من در دست داريد؟ يا دانسته متعرض عقوبت من مى شويد؟ پس بذات مقدس خود سوگند مى خورم كه شما را به عذابى معذّب گردانم كه مثلى و عبرتى باشد براى آيندگان؛ پس بدرستى كه تو را وصيت مى كنم اى پسر مريم بكر بتول ترك كردۀ دنيا به سيّد پيغمبران و دوست من از ميان ايشان احمد كه صاحب شتر سرخ است و صاحب روى نورانى كه نورش جهان را روشن خواهد كرد، آن پاكدل شديد الغضب از براى من و صاحب حياى بسيار كريم، بدرستى كه او رحمت است براى عالميان و بهترين فرزندان آدم است نزد من در روز قيامت و گرامى ترين گذشتگان است بر من و نزديكترين پيغمبران است بسوى من، از عرب بهم خواهد رسيد و بى خط و سواد با علوم اولين و آخرين مبعوث خواهد شد، و دين مرا در ميان مردم جارى خواهد كرد و صبر خواهد كرد در بلاها و آزارها براى رضاى من و جهاد خواهد كرد با مشركان به بدن خود براى حفظ دين من.

اى عيسى! تو را امر مى كنم كه خبر دهى به آمدن او بنى اسرائيل را و امر كنى ايشان را كه تصديق او بكنند و ايمان به او بياورند و پيروى و يارى او بنمايند. [عيسى گفت: خدايا! او كيست؟ فرمود: اى عيسى! او را راضى كن تا از تو راضى باشم؛ عيسى گفت: خدايا!

ص: 1156

قبول كردم پس او كيست؟ فرمود:] (1)محمد نام اوست و رسول من است بسوى كافۀ مردمان، و منزلت او از همه كس به من نزديكتر است و شفاعت او نزد من از شفاعت همه كس لازمتر است، خوشا حال آن پيغمبر و خوشا حال امّت او اگر تا وقت مردن بر راه حقّ او درست بمانند، ستايش خواهند كرد او را اهل زمين و استغفار خواهند كرد براى امّت او اهل آسمان، و امين است بر رسالتهاى من و صاحب ميمنت است، پاك است از اخلاق بد، معصوم است از گناهان، بهترين گذشتگان و آيندگان است نزد من، و در آخر الزمان خواهد بود، و چون او بيرون آيد آسمان بارانهاى رحمت بر زمين ريزد و زمين انواع نعمتها و زينتهاى خود را بيرون آورد، و دست بر هر چيز بگذارد من در آن چيز بركت بگذارم، زنان بسيار داشته باشد و فرزندان كم داشته باشد، و در مكه ساكن گردد در جائى كه ابراهيم اساس كعبه را گذاشت.

اى عيسى! دين او سهل و آسان است، قبلۀ او كعبه است، و او از گروه من است و من با اويم، پس خوشا حال او خوشا حال او، از براى اوست حوض كوثر و بهترين جاهاى بهشت عدن زندگى كند گرامى ترين زندگيها و از دنيا بيرون رود با شهادت، در قيامت او را حوضى خواهد بود بزرگتر از ما بين مكه تا مطلع آفتاب از شراب ناب سر به مهر بهشت، و در دور آن حوض جامها باشد به عدد ستاره هاى آسمان و كوزه ها باشد به عدد كلوخهاى زمين، و در آن آب لذت جميع شرابها و ميوه هاى بهشت باشد و هر كه يك شربت از آن بياشامد هرگز تشنه نشود، و او را مبعوث خواهم كرد بعد از مدتى كه ميان تو و او فاصله اى شود، پنهان او با آشكار او و كردار او با گفتار او موافق باشد، امر نكند مردم را به چيزى مگر آنكه اول آن را بجا آورد، دين او جهاد كردن باشد در دشوارى و آسانى و منقاد او گردند اهل شهرها و براى او خاضع گردد پادشاه روم بر دين او و دين پدرش ابراهيم، در هنگام طعام خوردن نام خدا مى برد، به هر كه مى رسد سلام مى كند، و نماز مى كند در هنگامى كه مردم در خوابند.

ص: 1157


1- . عبارت داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شده است.

او را پنج نماز واجب هست در هر شبانه روزى، كه اول نماز او اللّه اكبر است و آخر نمازش سلام است، در وقت هر نماز ندا كنند مردم را به نماز كه نماز خوانند چنانچه در معركۀ جنگ مردم را براى جنگ ندا مى كنند، و قدمها را صف مى كنند در نماز چنانچه ملائكه قدمهاى خود را صف مى كنند، و خاشع است براى من دل او و نور در سينۀ اوست و حق بر زبان اوست و او با حق است هر جا كه باشد، اصلش يتيم است و مانند درّ يتيم از خلق ممتاز است، مدتى در ميان قوم خود باشد كه قدر او را نشناسند و مرتبۀ او را ندانند، ديده اش به خواب مى رود و دلش به خواب نمى رود، و شفاعت كردن مخصوص اوست و زمان امّت او به قيامت متصل خواهد شد، چون امّت با او بيعت كنند دست رحمت من بر بالاى دست ايشان است، و هر كه بيعت او را بشكند بر خود ستم كرده است، و كسى كه وفا كند به بيعت او من وفا كنم براى او به بهشت، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى خود محو نكنند و صفت او را كه من در كتابهاى ايشان فرستاده ام تحريف نكنند، سلام مرا به او برسانند بدرستى كه او را در قيامت مرتبۀ عظيمى خواهد بود.

اى عيسى! هر چه تو را به من نزديك مى گرداند تو را بر آن دلالت كردم، و هر چه تو را از من دور مى گرداند تو را از آن نهى كردم، پس هر چه از براى خود بهتر مى دانى آن را اختيار كن.

اى عيسى! بدرستى كه دنيا شيرين است و تو را در دنيا به كار داشته ام كه اطاعت من كنى، پس اجتناب كن از دنيا آنچه تو را از آن حذر فرمودم و بگير از دنيا آنچه به تو عطا كردم به فضل خود، و نظر كن در كرده هاى خود مانند نظر كردن بندۀ گناهكار، و نظر مكن در عمل ديگران مانند نظر كردن پروردگار، در دنيا زاهد باش و ترك كن لذّات آن را، و رغبت مكن در آنها كه باعث هلاك تو مى شود.

اى عيسى! تعقّل و تفكّر و نظر كن در نواحى زمين و عبرت بگير كه چگونه بوده است عاقبت ستمكاران.

اى عيسى! هر وصيتى كه تو را كردم همه نصيحت و خيرخواهى تو است، گفته هاى من همه حقّ است و منم خداوند حق ظاهركننده، و به راستى مى گويم كه اگر معصيت من

ص: 1158

بكنى بعد از آنكه تو را خبر كردم نخواهد بود تو را از عقوبت من دوستى و ياورى كه دفع آن از تو بكند.

اى عيسى! ذليل گردان دل خود را به ترس از من، و نظر كن در دنيا به هر كه حالش از تو پست تر است و شكر كن، و نظر مكن به حال كسى كه از تو به حسب دنيا بالاتر است، و بدان كه سر هر خطا و گناهى محبت دنيا است پس دوست مدار دنيا را كه من آن را دوست نمى دارم.

اى عيسى! دل خود را به من شاد گردان و بسيار ياد كن مرا در خلوتها و بدان كه من دوست مى دارم كه لابه و تضرع كنى به درگاه من، و بايد كه در حال مناجات من زنده دل باشى نه مرده دل.

اى عيسى! هيچ چيز را در بندگى با من شريك مكن، و از غضب من در حذر باش، و مغرور مشو به صحت بدن، و خود را در دنيا محل آرزوى مردم مكن كه دنيا مانند سايه است كه بزودى بر طرف شود، و آنچه مى آيد از دنيا مانند گذشته هاى آن است؛ چنانچه از گذشته ها اثرى نمانده است و و بالش مانده است، آينده نيز چنين خواهد گذشت پس سعى كن در اعمال صالحه به قدر طاقت خود و با حق باش هر جا كه باشى هر چند تو را پاره پاره كنند و به آتش بسوزانند، پس كافر مشو به من بعد از شناختن من و مباش از جاهلان.

اى عيسى! بريز نزد من آب از ديده هاى خود و خاشع شو براى من به دل خود.

اى عيسى! استغاثه كن به من در حالات شدت كه من فريادرس مكروبانم و مستجاب كنندۀ دعاى مضطرّانم و منم رحم كننده ترين رحم كنندگان (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام به حواريان گفت: اى بنى اسرائيل! اندوهناك مشويد بر آنچه فوت مى شود از دنياى شما هرگاه به سلامت باشد از براى شما دين شما، چنانچه اندوهناك نمى شوند اهل دنيا بر

ص: 1159


1- . كافى 8/131؛ امالى شيخ صدوق 416؛ تنبيه الخواطر 457؛ اعلام الدين 227؛ تحف العقول 496.

آنچه فوت شود از دين ايشان هرگاه سالم باشد از براى ايشان دنياى ايشان (1).

و در كتب معتبره از حضرت عيسى عليه السّلام منقول است كه فرمود: خوشا حال آنان كه بر يكديگر رحم مى كنند، ايشان مرحومند به رحمت الهى در روز قيامت؛ خوشا حال آنان كه اصلاح مى كنند در ميان مردم، ايشان مقرّبان درگاه حقّند در قيامت؛ خوشا حال آنان كه دلهاى خود را پاك كرده اند از اخلاق ذميمه، ايشان محل رحمت خاص الهى اند در قيامت؛ خوشا حال آنها كه تواضع و فروتنى مى كنند در دنيا، ايشان بر منبرهاى پادشاهى خواهند بود در روز قيامت؛ خوشا حال مساكين و فقيران كه از براى ايشان است ملكوت آسمان؛ خوشا حال آنان كه در دنيا به اندوه مى گذرانند كه شادى براى ايشان است در قيامت؛ خوشا حال آنها كه در دنيا گرسنه و تشنه مى باشند براى خشوع نزد خدا كه از رحيق بهشت در قيامت مى آشامند؛ خوشا حال آنان كه به پاكدامنى از مردم دشنام مى شنوند و صبر مى كنند كه ملكوت آسمان براى ايشان است؛ خوشا حال شما اگر حسد بر شما برند مردم و دشنام دهند شما را و هر كلمۀ قبيحى در حقّ شما گويند پس شاد شويد و خوش حال گرديد كه به سبب اين مزد شما در آسمان بسيار خواهد بود.

و فرمود: اى بنده هاى بد! ملامت مى كنيد مردم را به گمانى كه به ايشان مى بريد و ملامت نمى كنيد خود را بر آنچه به يقين از خود مى دانيد؟ !

اى بنده هاى دنيا! مى تراشيد سرهاى خود را و كوتاه مى كنيد پيراهنهاى خود را و سرها را به زير مى افكنيد و كينه و صفات ذميمه را از سينه هاى خود دور نمى كنيد؟ !

اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل قبرهاى زينت كرده است كه بيرونش خوشايند است براى نظر كنندگان و اندرونش استخوانهاى پوسيده كه به گناه آلوده است.

اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل چراغى است كه از براى مردم روشنى مى بخشد و خود را مى سوزاند.

اى بنى اسرائيل! خود را در مجالس علما درآوريد و دو زانو بنشينيد بدرستى كه خدا

ص: 1160


1- . امالى شيخ صدوق 401.

زنده مى گرداند دلهاى مرده را به نور حكمت چنانچه زنده مى كند زمين مرده را به باران درشت قطره.

اى بنى اسرائيل! كم سخن گفتن حكمتى است بزرگ پس بر شما باد به خاموشى كه راحت نيكوئى است و موجب كمى وزر و وبال و سبك شدن گناهان است، پس محكم كنيد درگاه علم را كه درگاه آن خاموشى است، بدرستى كه حق تعالى دشمن مى دارد بسيار خنده كننده را در غير محلّ تعجب و بسيار راه رونده را بدون حاجت، و خدا دوست مى دارد والى و پيشوائى را كه مانند شبان از رعيت خود غافل نگردد، پس از خدا شرم داريد در پنهان چنانچه از مردم شرم مى داريد در آشكار، و بدانيد كه كلمۀ حكمت، گمشدۀ مؤمن است پس بر شما باد به سعى كردن در تحصيل حكمت پيش از آنكه بالا رود و از ميان شما بر طرف شود، و بالا رفتنش به آن مى شود كه روايت كنندگان حكمتهاى الهى برطرف شوند.

اى صاحب علم! تعظيم نما دانايان را براى علم ايشان و ترك كن منازعه كردن با ايشان را، و خرد و حقير شمار نادانان را براى جهل ايشان، و مران و دور مكن نادانان را از خود و ليكن ايشان را نزديك خود بطلب و علم به ايشان بياموز.

اى صاحب علم! بدان كه هر نعمت كه از شكر آن عاجز شوى به منزلۀ گناهى است كه بر آن مؤاخذه گردى، هر معصيت كه از توبۀ آن عاجز شوى به منزلۀ عقوبتى است كه به آن معاقب شوى.

اى صاحب علم! چه بسيار شدتها و بلاها است كه نمى دانى چه وقت تو را فرا خواهد گرفت، پس مستعد شو براى آنها پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد.

و باز منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام به اصحاب خود فرمود كه: اگر احدى از شما بگذرد بر برادر مؤمن خود و ببيند كه عورت او گشوده است، آيا گشوده تر خواهد كرد يا جامه را بر روى عورت او خواهد انداخت و خواهد پوشيد؟

گفتند: بلكه خواهد پوشيد.

فرمود كه: نه، بلكه مى گشائيد جامه را و عورت او را مكشوف تر مى كنيد.

ص: 1161

گفتند: اى روح اللّه! چگونه حال ما را چنين بيان كردى؟

فرمود: زيرا كه بر عيبهاى برادر مؤمن خود مطّلع مى شويد و آنها را نمى پوشيد و او را رسوا مى كنيد، اين مثل را براى اين به شما گفتم، به حق و راستى مى گويم به شما كه من شما را علم مى آموزم كه بعمل آوريد و تعليم ديگران نمائيد و به شما نمى آموزم كه سبب عجب شما شود و خود را بزرگ دانيد، بدرستى كه نمى رسيد به آنچه مى خواهيد از ثوابهاى آخرت مگر به ترك مشتهيات دنيا، و ظفر نمى يابيد بر آنچه آروزى آن داريد از درجات عاليه مگر به صبر كردن بر مكروهات و شدتها، و زنهار كه حذر كنيد از نظر كردن كه در دل مى كارد تخم شهوتى و همين بس است براى فتنۀ صاحبش، خوشا حال آن كسى كه ديدنش به چشم دل باشد نه به چشم سر، و نظر مكنيد بر عيبهاى مردم مانند آقايان و نظر كنيد در عيبهاى خود مانند بندگان بدرستى كه مردم دو قسمند: بعضى مبتلايند به عيبها و گناهان و بعضى عافيت يافته اند از اينها، پس اگر به مبتلا نظر كنيد بر او رحم كنيد و حمد كنيد خدا را كه شما را عافيت داده است از بلاهاى ايشان، و اگر به اهل عافيت نظر كنيد سعى كنيد كه خود را مثل ايشان گردانيد و از خدا عافيت بطلبيد.

اى بنى اسرائيل! شرم نمى كنيد از خدا آب كه مى خوريد بر شما گوارا نيست اگر اندك خاشاكى در ميان آب باشد، و اگر به قدر بزرگى فيل از حرام فرو بريد پروا نمى كنيد؟ !

اى بنى اسرائيل! در تورات شما را امر كرده است خدا كه نيكى كنيد با خويشان خود و هر كه با شما نيكى كند در برابر او نيكى بكنيد، و من امر مى كنم و وصيت مى كنم شما را كه پيوند كنيد با هر كه از شما قطع مى كند، و عطا كنيد به هر كه از شما منع عطاى خود مى كند، و احسان نمائيد به هر كه با شما بدى مى كند، و سلام كنيد به هر كه شما را دشنام مى دهد، و انصاف بورزيد با هر كه با شما خصمى مى كند، و عفو كنيد از هر كه بر شما ستم مى كند همچنان كه دوست مى داريد كه عفو كنند از بديهاى شما، پس عبرت گيريد به عفو خدا از شما، آيا نمى بينيد كه آفتاب خدا بر نيكوكار و بدكردار شما مى تابد و باران او بر صالحان و خطاكاران شما مى بارد؟ ! و اگر شما دوست نداريد مگر كسى را كه شما را دوست دارد، و احسان مكنيد مگر با كسى كه احسان با شما كند، و مكافات نكنيد مگر با كسى كه عطا

ص: 1162

نسبت به شما كند، پس چه فضيلت خواهد بود شمام را بر غير شما؟ و سفيهانى كه فضلى و علمى ندارند نيز آنها را مى كنند، و ليكن اگر مى خواهيد كه دوستان و برگزيدگان خداوند عالميان باشيد پس احسان كنيد با هر كه با شما بدى كند و درگذريد از هر كه بر شما ظلم كند و سلام كنيد بر هر كه از شما رو بگرداند، و بشنويد سخن مرا و حفظ نمائيد وصيت مرا و رعايت كنيد عهد مرا تا فقها و دانايان باشيد.

به راستى مى گويم به شما كه پيوسته دلهاى شما متوجه جائى است كه گنجهاى خود را در آنجا گذاشته ايد كه مبادا تلف شود و ضايع گردد، پس گنجهاى خود را در آسمان بگذاريد تا حفظ شود از آنكه آنها را كرم بخورد و يا دزد ببرد.

به حق و راستى مى گويم به شما كه بنده قادر نيست كه خدمت كند دو خداوند را چنانچه بايد بكند، و البته يكى را بر ديگرى اختيار خواهد كرد هر چند سعى كند، همچنين جمع نمى شود از براى شما محبت خدا و محبت دنيا.

به راستى مى گويم به شما كه بدترين مردم، عالمى است كه اختيار كند دنياى خود را بر علم خود پس دوست دارد دنيا را و طلب نمايد آن را و سعى كند در آن، و اگر تواند كه جميع مردم را به حيرت گذارد براى دنياى خود پروا نكند؛ چه نفع مى بخشد كور را گشادگى نور آفتاب و حال آنكه او نمى بيند، همچنين نفع نمى بخشد به عالم علمى كه به آن عمل نكند؛ چه بسيار است ميوه هاى درختان و از همه منتفع نمى توان شد و همه را نمى توان خورد، همچنين علما بسيارند و از علم همه منتفع نمى توان شد؛ چه بسيار گشاده است زمين و در همه جاى زمين ساكن نمى توان شد، همچنين سخن گويان بسيارند و سخن همه راست نمى باشد و بسيار سخنى اعتماد را نمى شايد، پس خود را حفظ كنيد از علماى دروغگوئى چند كه جامه هاى پشم مى پوشند و از روى شيد و مكر سرها به زير مى افكنند و گناهان را به تزوير و مكر در نظر مردم عبادت مى نمايند و از زير ابروهاى خود مانند گرگان نظر مى كنند و گفتار ايشان مخالف كردار ايشان است، آيا از درخت خار مغيلان انگور مى توان چيد؟ ! و از درخت حنظل انجير مى توان چيد؟ ! همچنين گفتار علماى كاذب تأثير نمى كند و داعى نمى شود مگر بر گناه، نه چنين است كه هر كه سخنى

ص: 1163

گويد راست گويد.

به راستى مى گويم به شما كه زراعت در زمين نرم مى رويد و بر روى سنگ نمى رويد، همچنين حكمت در دل متواضع و نرم و شكسته جا مى كند و نمو مى كند و در دل متكبران و جباران جا نمى كند، آيا نمى دانيد كه هر كه سر را بسوى سقف پست بلند مى كند سرش مى شكند و هر كه خم مى شود و سر را پست مى كند در زيرش مى نشيند و از سايه اش منتفع مى شود؟ ! همچنين در خانۀ پست دنيا هر كه گردنكشى و تكبر مى كند خدا سرش را مى كوبد و او را پست و ذليل مى كند و هر كه تواضع و شكستگى مى كند از دنيا منتفع مى شود و خدا او را بلند مى كند.

بدانيد كه در هر مشكى عسل نيكو نمى ماند بلكه مشكى كه دريده نباشد و خشك نباشد و متعفن و فاسد نشده باشد عسل را پاكيزه و طيّب نگاه مى دارد، همچنين دلها ظرف حكم و معارف است، اگر شهوتها و خواهشهاى دنيا سر دل را سوراخ نكند و طمع دنيا آن را چركين نكند و نعمتها و لذّتها آن را خشك و سنگين نكند حكمت را درست نگاه مى دارد و فاسد نمى كند.

به راستى مى گويم به شما گاهى است كه آتشى در خانه مى افتد و از خانه اى به خانۀ ديگر سرايت مى كند تا خانه هاى بسيار را مى سوزاند مگر آنكه خانۀ اول را تدارك كنند و خراب كنند تا پى هاى آن كه آتش در آن كارى نتواند كرد و خانه هاى ديگر از ضرر آتش سالم مانند، همچنين ظلم مانند آتش است اگر ظالم اول را منع كنند و دستش را كوتاه كنند بعد از او ظالم ديگر بهم نمى رسد كه در ظلم پيروى او كند، همچنانچه آتش اگر در خانۀ اول چوبى و تخته اى نيابد كه بسوزاند سرايت به خانۀ ديگر نمى كند.

به راستى مى گويم به شما كه هر كه بيند مارى متوجه برادر مؤمن اوست كه او را بگزد و خبردار نكند تا مار او را بكشد، ايمن نخواهد بود از آنكه شريك باشد در خون او، همچنين هر كه بيند كه برادر مؤمن او گناهى مى كند و او را از عاقبت آن گناه نترساند تا وبال آن گناه به او برسد ايمن نباشد از آنكه در گناه او شريك باشد، و كسى كه قادر باشد

ص: 1164

كه ظالمى را از ظلم او بكيباند (1)و نكند چنان است كه خود آن ظلم را كرده باشد، و چگونه ظالم از ستم خود بترسد و حال آنكه ايمن است در ميان شما و كسى او را نهى نمى كند و سرزنش نمى كند و كسى دستش را از ظلم نمى گيرد، پس چرا دست كوتاه كنند ستمكاران و چگونه مغرور نشوند به ستم خود؟ !

آيا همين بس است شما را كه بگوئيد ما ظلم نمى كنيم و هر كه ظلم خواهد بكند؟ ! و ببينيد كه ظلم مى كند و منع نكنيد و سعى در دفع آن ننمائيد؟ ! اگر چنين مى بود كه شما گمان كرده ايد حق تعالى در وقتى كه عذاب بر ظالمان مى فرستاد مى بايست كه عذاب او فرو نگيرد آنها را كه ظلم نكرده اند و منع ظالمان هم نكرده اند، و حال آنكه هرگاه كه خدا بر گروهى عذاب فرستاده است هر دو طايفه را عذاب فرو گرفته است.

واى بر شما اى بنده هاى بد! چگونه اميد داريد كه خدا ايمن گرداند شما را از ترس روز قيامت و حال آنكه از مردم مى ترسيد در اطاعت خدا و اطاعت مردم مى كنيد در معصيت خدا و وفا به عهد مردم مى كنيد در امرى چند كه شكنندۀ عهد خدا است؟ !

به راستى مى گويم به شما كه خدا ايمن نمى گرداند از ترس بزرگ روز جزا كسى را كه بندگان خدا را خداهاى خود داند بغير از خدا.

واى بر شما اى بندگان بد! از براى دنياى دنى و شهوتهاى فانى تقصير مى نمائيد در تحصيل ملك بهشت ابدى و فراموش مى كنيد هولهاى روز قيامت را؟ !

واى بر شما اى بندگان دنيا! از براى نعمت زايل و زندگى منقطع دنيا از خداوند خود مى گريزيد و لقاى ثواب او را نمى خواهيد، پس چگونه خدا لقاى شما را خواهد و شما كراهت داريد از لقاى او؟ ! و خدا دوست نمى دارد مگر ملاقات كسى را كه او ملاقات خدا را دوست دارد، و كراهت دارد خدا از لقاى كسى كه لقاى او را كراهت داشته باشد، و چگونه دعوايى مى كنيد و گمان مى بريد كه شما دوستان خدائيد بغير از مردم و حال آنكه مى گريزيد از مرگ و چسبيده ايد به دنيا؟ ! چه فايده بخشد مرده را خوشبوئى حنوط او و يا

ص: 1165


1- . كيباندن: منحرف ساختن.

سفيدى كفن او و حال آنكه در خاك اينها مى پوسند؟ ! همچنين نفعى نمى دهد شما را خوشايندگى دنياى شما كه زينت يافته است براى شما و حال آنكه همه از شما مسلوب و زايل مى شود؛ و چه فايده بخشد شما را پاكيزگى بدنها و صفاى رنگهاى شما و حال آنكه بازگشت شما بسوى مرگ است و در خاك خواهيد ماند و در تاريكى قبرها به سر خواهيد برد چندان كه از خاطرها محو شويد؟ !

واى بر شما اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل كسى است كه در آفتاب چراغ افروزد و حال آنكه فائده نمى بخشد او را، و در شب تار در ظلمت نشيند و چراغ نيفروزد و حال آنكه چراغ را براى تاريكى به او داده اند، زيرا كه نور علم خود را براى دنيا به كار مى فرمائيد و حال آنكه معيشت دنياى شما را خداوند شما متكفل شده است و علم شما در آن فائده نمى دهد، و به نور علم راه آخرت را طى نمى كنيد و حال آنكه براى آن علم را به شما داده اند، و بى نور علم آن راه را طى نمى توانيد كرد، مى گوئيد كه آخرت حقّ است و پيوسته مشغول تهيۀ دنياى خود گرديده ايد، مى گوئيد كه مرگ حقّ است و از مرگ مى گريزيد، مى گوئيد كه خدا مى شنود و مى بيند و نمى ترسيد از آنكه اعمال بد شما را احصا مى كند، پس چگونه تصديق شما كند كسى كه اين اقوال را از شما شنود و آن اعمال را از شما بيند؟ !

بدرستى كه كسى كه بى علم دروغ گويد معذورتر است از كسى كه با علم دروغ گويد اگر چه در هيچ دروغى عذر نمى باشد.

به راستى مى گويم به شما كه چون چهارپا را سوار نشوند و رياضت و كار نفرمايند چموش مى شود و خلقش متغير مى شود، همچنين دلها را اگر به ياد مرگ نرم نكنند و به مشقت عبادت آن را هموار نكنند سنگين و سركش مى شود، خانۀ تاريك را چه فايده مى بخشد چراغى كه در بامش بيفروزند و ميان خانه تاريك و با وحشت باشد؟ ! همچنين نفع نمى دهد شما را نور علمى كه از دهانهاى شما بيرون مى آيد و دلهاى شما از آن خالى و بى بهره باشد، پس بزودى در خانه هاى تاريك خود چراغ برافروزيد و دلهاى سنگين تيرۀ خود را به نور حكمت روشن گردانيد پيش از آنكه زنگ گناهان بر آنها بنشيند و از سنگ

ص: 1166

سخت تر شود؛ و چگونه طاقت برداشتن بارهاى گران دارد كسى كه يارى نجويد از مردم در برداشتن آنها؟ ! يا چگونه سبك مى شود گناهان كسى كه طلب آمرزيدن آنها از خداوند خود نكند؟ ! و چگونه پاكيزه مى باشد جامۀ كسى كه پوشد و نشويد آن را؟ ! يا چگونه پاك مى شود از گناهان كسى كه تكفير آنها به حسنات نكند؟ ! و چگونه نجات مى يابد از غرق شدن كسى كه دريا را بى كشتى عبور كند؟ ! يا چگونه نجات مى يابد از فتنه هاى دنيا كسى كه دواى آن به سعى و اهتمام در عبادت نكند؟ ! و چگونه مسافر بى راهنما به منزل مى رسد؟ ! و همچنين چگونه به بهشت مى رسد كسى كه مسائل دين خود را نداند؟ ! و چگونه به خشنودى خدا مى رسد كسى كه فرمانبردارى او نكند؟ ! و چگونه عيب روى خود را مى بيند كسى كه در آئينه نظر نكند؟ ! و چگونه كامل مى گرداند دوستى خليل و دوست خود را كسى كه براى او ندهد بعضى از آنها را كه نزد خود دارد؟ ! و همچنين چگونه كامل مى گرداند محبت پروردگارش را كسى كه قرض ندهد به خدا بعضى از آنها را كه روزى او كرده است؟ !

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه نقصى به دريا نمى رسد اگر كشتى در آن غرق شود و هيچ ضرر به او نمى رساند، همچنين معصيتهاى شما از بزرگى خدا چيزى كم نمى كند و هيچ ضرر به او نمى رسد، بلكه نقص و ضرر به خود مى رسانيد؛ و چنانچه نور آفتاب كم نمى شود از بسيارى مردم كه در آن گردند و از آن منتفع شوند بلكه همه در روشنى آن زندگى مى كنند و از آن منتفع مى شوند و نورش كاسته نمى شود، همچنين از خزانۀ خدا كم نمى شود روزى بسيار كه به شما بدهد، بلكه به روزى او تعيّش مى كنيد و به روزى او زندگانى مى كنيد، و هر كه شكر كند نعمتش را زياده مى گرداند و او جزا دهنده و داناست.

واى بر شما اى مزدوران بد! مزد را تام مى گيريد و روزى پروردگار خود را مى خوريد و جامۀ او را مى پوشيد و خانه ها در زمين او بنا مى كنيد و عمل آن خداوندى كه شما را كار فرموده است ضايع مى كنيد، و عن قريب پروردگار عمل طلب خواهد كرد از شما آن عملها را كه فاسد كرده ايد و نازل خواهد كرد بر شما عذابى كه مورث مذلت شما باشد، و خواهد فرمود كه گردنهاى شما را از بيخ ببرند و دستهاى شما را از بندها قطع كنند، و امر خواهد

ص: 1167

كرد كه جسدهاى شما را بر سر راهها بيفكنند تا پند گيرند از شما پرهيزكاران و عبرتى باشيد براى ستمكاران.

واى بر شما اى علماى بد! در خاطر خود مگذرانيد كه حق تعالى اجلهاى شما را براى اين از شما تأخير كرده است كه مرگ بر شما نازل نخواهد شد، بزودى مرگ خواهد رسيد به شما و شما را از خانه هاى خود بيرون خواهد كرد، پس امروز دعوت حق تعالى را در گوشهاى خود جا دهيد، و از اين روز شروع كنيد در نوحه كردن بر جانهاى خود، و از اين وقت بگرييد بر گناهان خود، و از امروز تهيه و استعداد سفر خود را بگيريد و مبادرت نمائيد به توبه بسوى پروردگار خود.

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه بيمار نظر مى كند به طعامهاى لذيذ و رغبت به آنها نمى كند و اگر بخورد لذّت نمى يابد به سبب شدت وجعى كه دارد، همچنين كسى كه درد محبت دنيا در دل او هست از عبادت لذّت نمى يابد و شيرينى عبادت الهى را نمى فهمد به سبب آنكه محبت مال دنيا او را رنجور كرده است؛ چنانچه بيمار را خوش مى آيد كه طبيب دانا براى او دوائى را وصف كند به اميد شفا، چون به خاطرش مى آيد تلخى دوا و بدى طعم آن بر او مكدّر مى شود شفا، همچنين اهل دنيا لذت مى يابند از بهجت و حسن دنيا و انواع لذّاتى كه در دنيا هست، چون بى خبر رسيدن مرگ را به خاطر مى رسانند تلخ مى شود عيشهاى ايشان و مكدّر مى شود لذّتهاى ايشان.

به راستى مى گويم به شما كه همۀ مردم ستاره ها را مى بينند و ليكن هدايت نمى يابند به آنها مگر كسى كه مجارى و منازل و طريق حركتهاى آنها را داند، همچنين همۀ شما حكمت و علوم حق را درس مى گوئيد و هدايت نمى يابد از شما به آنها مگر كسى كه عمل كند به آنها.

واى بر شما اى بندگان دنيا! گندم را پاك كنيد و پاكيزه بشوئيد و نيكو خرد كنيد تا مزه اش را بيابيد و خوردنش بر شما گوارا باشد، همچنين خالص گردانيد ايمان خود را از خس و خاشاك شك و شبهه و ريا و كامل گردانيد آن را به اعمال صالحه تا حلاوت ايمان را بيابيد و نفع بخشد شما را عاقبت آن.

ص: 1168

به راستى مى گويم به شما كه اگر چراغى را بيابيد كه به روغن قطران-كه گنديده ترين روغنها است-افروخته اند در شب تارى هرآينه از نور آن منتفع خواهيد شد و مانع نخواهد شد شما را از انتفاع به آن بوى قطران، همچنين سزاوار آن است شما را كه حكمت و علم حق را بگيريد از هر كه آن را نزد او بيابيد و مانع نشود شما را آنكه خود عمل به آن نمى كند.

واى بر شما اى بنده هاى بدكردار! نيستيد مانند حكيمان كه تعقّل كنيد حق را، و نيستيد مانند بردباران كه دانا گرديد به مسائل دين خود، و نيستيد مانند دانايان كه به علوم الهى دانا گرديد، و نيستيد مانند غلامان پرهيزكار و نه مانند آزادان بزرگوار كه از بندگى تعلقات نفسانى آزاد شده اند، و نزديك است كه دنيا شما را از بيخ بركند پس بر رو در اندازد و بينى هاى شما را بر خاك مذلت بمالد و گناهان شما موى پيشانى شما را بگيرد و بكشد و علم شما بر عقب گردن شما بزند تا تسليم كنند شما را بسوى پادشاه جزا دهنده، عريان و تنها، پس جزا دهد شما را به بديهاى اعمال شما.

اى بنده هاى دنيا! شما را به سبب دانائى، پادشاهى نداده اند بر همۀ خلايق كه علم خود را پس پشت انداخته ايد و به آن عمل نمى كنيد و رو به دنيا آورده ايد و به اغراض دنيا حكم مى كنيد و براى دنيا تهيه مى گيريد و دنيا را اختيار كرده ايد بر آخرت و آن را آبادان مى كنيد تا يكى از براى دنيا خواهيد بود و خدا را در شما بهره اى نخواهد بود.

به راستى مى گويم به شما كه در نمى يابيد شرف آخرت را مگر به ترك آنچه دوست مى داريد از دنيا، پس ميندازيد توبه را به فردا كه پيش از آمدن فردا شبى و روزى هست و قضاى الهى در اول و آخر روز به بندگان مى رسد، پس چه مى دانيد كه تا فردا خواهيد ماند و توفيق توبه خواهيد يافت.

به راستى مى گويم به شما كه گناهان كوچك كه مردم حقير مى شمارند از مكيده ها و دامهاى شيطان است كه حقير و خرد مى نمايد آنها را در نظر شما كه از كردن آنها پروا نكنيد، چون جمع شدند بسيار مى شوند و شما را فرو مى گيرند و هلاك مى كنند.

به راستى مى گويم به شما كه خود را به دروغ مدح كردن و خود را در دين تزكيه كردن و

ص: 1169

ثنا گفتن سر كردۀ شرور و بديها است، و دوستى دنيا سر كردۀ هر گناه است.

به راستى مى گويم به شما كه تأثير هيچ عمل در شرف و بزرگى آخرت و يارى و ياورى بر حوادث و بلاهاى دنيا مانند نمازى نيست كه بر آن مداومت نمائيد، و هيچ عملى آدمى را به خدا نزديكتر نمى گرداند از نماز، پس مداومت نمائيد بر نماز زيرا هر عمل شايسته اى كه بنده را به خدا نزديك گرداند نماز از آن بهتر است و نزد خدا برگزيده تر است.

به راستى مى گويم به شما كه هر عملى كه كند ستم كشيده اى و انتقام از ظالم خود نكشيده باشد نه به گفتار و نه به كردار و نه كينه اى كه از او در دل داشته باشد در ملكوت آسمان ثواب آن عظيم است، بگوئيد كدام يك از شما روشنائى را ديده است كه نامش تاريكى باشد يا تاريكى ديده است كه نامش روشنائى باشد؟ ! همچنين جمع نمى شود براى بنده كه هم مؤمن باشد و هم كافر، يا هم اختيار كنندۀ دنيا باشد و هم رغبت كننده در آخرت، آيا ديده ايد كسى را كه جو بكارد و گندم درو كند يا گندم بكارد و جو درو كند؟ ! همچنين هر بنده اى در آخرت آن را درو كند كه در دنيا كشته است و جزا داده مى شود به آنچه كرده است.

به راستى مى گويم به شما كه مردم در علم حكمت دو صنفند: يكى آن است كه حكمت را به گفتار خود محكم مى كند و به كردار خود ضايع مى كند، و ديگرى آن است كه به گفتار خود حكمت را محكم مى كند در ميان مردم و به نيكى كردار خود تصديق گفتار خود مى كند، چه بسيار فرق هست ميان اين دو كس، پس خوشا حال علماى به كردار و واى بر حال علماى به گفتار.

به راستى مى گويم به شما كسى كه پاك نكند از ميان زراعت خود گياههاى باطل را، بسيار مى شوند تا زراعت او را فرا مى گيرند و فاسد مى كنند، همچنين هر كه از دلش محبت دنيا را بيرون نكند ريشۀ آن قوى مى شود تا تمام دل او را فرا مى گيرد و بعد از آن مزۀ محبت آخرت را نمى يابد.

اى بندگان دنيا! مسجدهاى پروردگار خود را زندان بدنهاى خود گردانيد و دلهاى خود را خانه و مسكن تقوا و پرهيزكارى گردانيد و آنها را مأوى و محلّ سكناى شهوتها

ص: 1170

مگردانيد.

به راستى مى گويم به شما كه هر كه در بلا جزع بيشتر مى كند محبت دنيا را بيشتر دارد، و هر كه در بلا صبر بيشتر مى كند او زاهدتر است در دنيا.

واى بر شما اى علماى بد! آيا مردگان نبوديد خدا شما را زنده كرد؟ ! چون شما را زنده كرد به علم و كمال، مرديد به ترك عمل به آنها؛ واى بر شما! آيا امّى و بى خط و سواد نبوديد پس شما را عالم كرد، پس چون عالم كرد شما فراموش كرديد خدا را؛ آيا نبوديد عارى از آداب پس آداب حسنه را به شما آموخت، چون ياد گرفتيد به جهالت و سفاهت خود برگشتيد؟ ! واى بر شما! آيا گمراه نبوديد شما را هدايت كرد، چون هدايت كرد شما را گمراه شديد؟ ! واى بر شما! آيا كور نبوديد شما را بينا كرد، چون شما را بينا كرد كور شديد؟ ! واى بر شما! آيا كر نبوديد و شما را شنوا كرد، چون شنوا كرد شما را كر شديد؟ ! واى بر شما! آيا لال نبوديد و شما را گويا كرد، چون شما را گويا كرد لال شديد از گفتن حق؟ ! واى بر شما! آيا طلب فتح و نصرت نكرديد از خدا و به شما كرامت كرد، چون نصرت يافتيد از دين برگشتيد؟ ! واى بر شما! آيا ذليل نبوديد در ميان خلق و شما را عزيز كرد، چون عزيز شديد قهر و جبر كرديد بر زير دستان خود و از حدّ خود تجاوز كرديد و نافرمانى خدا كرديد؟ ! واى بر شما! آيا ضعيف نبوديد در زمين كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند پس شما را يارى كرد خدا و قوّت بخشيد، چون يارى كرد شما را تكبر و تجبر كرديد؟ ! پس واى بر شما از خوارى روز قيامت كه چگونه شما را ذليل و بى مقدار و خرد و بى اعتبار خواهد كرد.

واى بر شما اى علماى بد! كه اعمال ملحدان مى كنيد و اميد مرتبۀ آنها داريد كه بهشت را خدا به ايشان به ميراث مى دهد و به روش ايمنان از عقوبات الهى مطمئن گرديده ايد، امر خدا موافق خواهش و آروزهاى شما نخواهد بود و براى مردن به دنيا آمده ايد و براى خراب شدن خانه ها مى سازيد و مزرعه ها آباد مى كنيد، آنچه تهيه مى كنيد از براى وارثان خود مهيّا مى كنيد.

به راستى مى گويم براى شما كه موسى عليه السّلام به شما مى گفت: قسم دروغ به خدا

ص: 1171

مخوريد، من مى گويم كه قسم راست و دروغ مخوريد به خدا و ليكن بگوئيد «نه» و «آرى» بى سوگند.

اى بنى اسرائيل! بر شما باد به خوردن سبزيهاى صحرائى و نان جو و شما را حذر مى فرمايم از نان گندم كه مى ترسم به شكر آن قيام ننمائيد.

به راستى مى گويم به شما كه هر سخن بدى كه مى گوئيد جوابش را در قيامت خواهيد شنيد.

اى بنده هاى بد! هر يك از شما كه خواهد قربانى در درگاه خدا بكشد و به خاطرش آيد كه برادر مؤمنش از او آزرده است، پس ترك كند قربانى را و برود برادر خود را از خود راضى كند و برگردد قربانى كند تا قبول گردد.

اى بنده هاى بد! اگر كسى رداى شما را بردارد پيراهن خود را نيز به او بدهيد، و كسى كه بر شما طپانچه بزند طرف ديگر رو را پيش داريد، و كسى كه شما را يك ميل راه به زور ببرد كه بارى بر دوش شما گذارد يك ميل ديگر نيز به طيب خاطر خود با او برويد و بار او را ببريد.

به راستى مى گويم به شما كه چه فايده مى بخشد شما را كه ظاهر شما صحيح باشد هرگاه باطن شما فاسد باشد؟ چه نفع دارد براى شما آنكه بدنهاى شما خوشبو باشد هرگاه اندرونهاى شما بد بو باشد از اخلاق ذميمه؟ چه فايده دهد پاكيزگى پوستهاى شما و دلهاى شما به لوث گناهان ملوّث باشد؟

به راستى مى گويم به شما كه مباشيد مانند آردبيز كه آرد نيكو را بيرون مى كند و نخاله و سبوس را نگاه مى دارد، و همچنين شما كلمات حكمت نيكو را از دهان خود بيرون مى كنيد و كينه و صفات ذميمه و نيّات فاسده را در سينه هاى خود مى گذاريد.

به راستى مى گويم به شما كه اول بديها را از خود دور كنيد بعد از آن نيكيها را طلب كنيد تا شما را فايده بخشد، زيرا كه چون خير و شر را با يكديگر جمع كنيد خير به شما نفع نمى بخشد.

به راستى مى گويم به شما كسى كه داخل نهر مى شود البته جامۀ او تر مى شود هر چند

ص: 1172

سعى كند كه آب به او نرسد، همچنين هر كه محبت دنيا دارد خود را از گناهان نگاه نمى تواند داشت.

به راستى مى گويم به شما خوشا حال آنها كه شبها پهلو از رختخواب تهى مى كنند و به عبادت پروردگار خود برمى خيزند، ايشان را نور دائمى در قيامت خواهد بود به سبب آنكه در تاريكى شب بر پاهاى خود ايستاده اند در مسجدها و تضرع مى نمايند بسوى پروردگار خود به اميد آنكه نجات يابند از شدائد روز قيامت.

به راستى مى گويم به شما دنيا مزرعه اى است كه بندگان در آن شيرين و تلخ و خير و شر مى كارند؛ خير را عاقبت نفع دهنده اى هست در روز حساب، و براى شر بجز عنا و تعب و مشقّت ثمره اى نيست در روز درو كردن.

به راستى مى گويم به شما كه حكيمان عبرت مى گيرند از احوال جاهلان، و جاهلان وقتى عبرت مى گيرند كه فايده اى نمى بخشد عبرت ايشان.

به راستى مى گويم به شما اى بنده هاى دنيا كه چگونه نعمتهاى آخرت را در مى يابد كسى كه رغبت او از شهوتهاى دنيا كم نمى شود و هرگز خواهش او به نهايت نمى رسد.

به راستى مى گويم به شما اى بنده هاى دنيا كه شما نه دنيا را دوست داريد و نه آخرت را، زيرا كه اگر دنيا را دوست مى داشتيد گرامى مى داشتيد عملى را كه سبب رفاهيت دنياى شما شود، و اگر آخرت را دوست مى داشتيد مى كرديد كردار كسى كه اميد آخرت دارد.

اى بندگان دنيا! هرگاه عيبهاى حقّ شما را بگويند آزرده مى شويد و هرگاه صفت نيكى چند كه در شما نيست براى شما بگويند شاد مى شويد، بدانيد كه شياطين در هيچ چيز اين قدر عمارت نكرده اند كه در دلهاى شما كرده اند، بدانيد كه خدا دنيا را براى آن به شما داده است كه عمل كنيد در آن براى آخرت و نداده است دنيا را به شما كه شما را مشغول گرداند از آخرت، و نعمتهاى دنيا را براى شما گشوده است كه بدانيد كه شما را يارى كرده است به آنها بر عبادت خود و شما را اعانت نكرده است به آنها بر گناهان خود، و شما را امر كرده است در دنيا به طاعت خود و امر نكرده است شما را به معصيتهاى خود، و شما را اعانت كرده است به دنيا بر حلال و يارى نكرده است به دنيا بر حرام، و گشادگى داده است

ص: 1173

در روزى دنيا بر شما كه به يكديگر احسان كنيد و وسعت نداده است به شما كه با يكديگر عداوت و دشمنى كنيد به سبب آن.

به راستى مى گويم به شما كه ثواب آخرت را همه كس مى خواهد امّا ميسّر نمى شود مگر براى كسى كه براى تحصيل آن كار كرده باشد.

به راستى مى گويم به شما كه درخت كامل نمى شود مگر به ميوه اى نيكو، همچنين دين كامل نمى شود مگر به ترك محرّمات.

به راستى مى گويم به شما كه زراعت بعمل نمى آيد مگر به آب و خاك، همچنين ايمان صلاحيّت نمى يابد مگر به علم و عمل.

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه آب آتش را خاموش مى كند، همچنين حلم آتش غضب را فرو مى نشاند.

به راستى مى گويم به شما كه جمع نمى شود آب و آتش در يك ظرف، همچنين جمع نمى شود دانائى و عجز در ميان يك دل.

به راستى مى گويم به شما كه باران از غير ابر نمى باشد، همچنين عملى كه باعث خشنودى پروردگار شود از غير دل پاك صادر نمى شود.

به راستى مى گويم به شما چنانچه آفتاب باعث روشنى هر چيز مى شود، همچنين حكمت باعث روشنى دل مى شود، و تقوا سر حكمت است، و حق و راستى درگاه هر خير است، و رحمت خدا درگاه هر حقّ است، و كليد رحمت خدا دعا و تضرع و عمل است، چگونه گشوده مى شود درى بغير از كليد؟ !

به راستى مى گويم به شما كه مرد دانا نمى كارد مگر درختى كه خواهد و پسندد و سوار نمى شود مگر بر اسبى كه آن را پسندد، همچنين مؤمن دانا نمى كند مگر عملى كه پروردگار او پسندد.

به راستى مى گويم به شما كه صيقل زدن به اصلاح مى آورد شمشير را و جلا مى دهد آن را، همچنين كلام حكمت دل را صيقل مى زند و جلا مى دهد؛ و سخن حكمت دل دانا را زنده مى كند چنانچه آب زمين مرده را زنده مى كند، و حكمت در دل دانا مانند نور است در

ص: 1174

تاريكى كه با آن نور راه مى رود در ميان مردم.

به راستى مى گويم به شما كه سنگها را از سر كوهها نقل كردن آسانتر است از آنكه سخن حقّى را به كسى بگوئى كه نفهمد، و سعى كردن در علم آن مانند خيسانيدن سنگ است در ميان آب كه نرم شود و مثل آن است كه كسى طعام براى اهل قبرستان ببرد كه بخورند.

پس خوشا حال كسى كه زيادتى كلام خود را كه فايده در آن نباشد و ترسد كه موجب غضب خدا گردد، حبس كند و نگويد، و سخنى را كه نفهمد نگويد به كسى، و آرزوى حال كسى در گفتار نيك نكند تا كردار نيك او را نداند.

خوشا حال كسى كه ياد گيرد از علما آنچه را نداند و تعليم نمايد جاهلان را از آنچه داند.

خوشا حال كسى كه تعظيم نمايد علما را براى علم ايشان و ترك كند منازعۀ ايشان را، و حقير شمارد جاهلان را به سبب نادانى ايشان، و جاهلان را نراند از درگاه خود و ليكن ايشان را نزديك خود گرداند و علم خود را به ايشان تعليم كند.

به راستى مى گويم به شما اى گروه حواريان! بدرستى كه امروز شما در ميان مردم به منزلۀ زندگانيد در ميان مردگان، پس بميريد به مرگى كه زندگان را مى باشد به سبب متابعت شهوتها و دورى از حق تعالى.

فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد كه بندۀ مؤمن من محزون مى شود از اينكه دنيا را از او بگردانم و آن محبوبترين احوال است نزد من، و به سبب آن بنده از همۀ احوال به من نزديكتر است و شاد مى شود از آنكه دنيا را بر او گشادگى دهم، و من اين حال را دشمن مى دارم و صاحب اين حال از من بسيار دور است (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام در ميان بنى اسرائيل خطبه خواند و فرمود: اى بنى اسرائيل! سخن حكمت را بر جاهلان مگوئيد كه بر حكمت ظلم كرده خواهيد بود، از آنها كه اهل حكمت و قابل فهميدن آن هستند منع

ص: 1175


1- . تحف العقول 501.

مكنيد كه ستم بر آنها كرده خواهيد بود، يارى مكنيد ظالم را بر ظلمش كه فضل شما باطل شود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حواريان به حضرت عيسى عليه السّلام گفتند كه: اى تعليم كنندۀ خير! به ما تعليم كن كه كدام چيز است كه از همه چيز شديدتر است.

فرمود كه: شديدتر و سخت ترين چيزها غضب خدا است.

گفتند: به چه چيز مى توان از غضب خدا احتراز كرد؟

فرمود: به اينكه غضب نكنيد بر مردم.

گفتند: ابتداى غضب چيست و از چه چيز بهم مى رسد؟

فرمود كه: از تكبر و تجبر و حقير شمردن مردم (2).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام به اصحاب خود مى گفت كه: اى فرزندان آدم! بگريزيد از دنيا بسوى خدا و بيرون كنيد دلهاى خود را از دنيا كه دنيا براى شما شايسته نيست و شما براى دنيا شايسته نيستيد، و شما در دنيا باقى نمى مانيد و دنيا براى شما باقى نمى ماند، و دنيا فريب دهنده و به دردآورنده است، و فريب خورده كسى است كه فريب دنيا را بخورد و زيانكار كسى است كه بسوى دنيا مطمئن گردد، و هالك كسى است كه دنيا را دوست دارد و خواهش آن داشته باشد، پس توبه كنيد بسوى آفريدگار خود و بپرهيزيد از عذاب پروردگار خود و بترسيد از روزى كه جزا نمى دهد پدرى از فرزندش و هيچ فرزندى جزا دهنده نيست از پدرش، كجايند پدران شما؟ ! كجايند مادران شما؟ ! كجايند برادران شما؟ ! كجايند خواهران شما؟ ! كجايند فرزندان شما؟ خواندند ايشان را بسوى آخرت پس اجابت كردند و رفتند و ايشان را به خاك سپردند و همسايۀ مردگان شدند و به ميان هالكان رفتند و از دنيا بيرون رفتند و از دوستان خود جدا شدند و محتاج شدند به آنچه پيش فرستاده اند به آخرت و مستغنى

ص: 1176


1- . امالى شيخ صدوق 251؛ معاني الاخبار 196.
2- . خصال 6؛ قصص الانبياء راوندى 272.

شدند از آنچه در دنيا گذاشته اند، چند پند دهند و زجر دهند شما را و شما در فراموشى و غفلت و لهو و لعب باشيد؟ ! مثل شما در دنيا مثل حيواناتى است كه همّت آنها مصروف است بر شكمها و فرجهاى خود، آيا شرم نمى كنيد از خداوندى كه شما را آفريده است و حال آنكه ترسانيده است عاصيان خود را به آتش جهنم و شما طاقت عذاب جهنم را نداريد؟ ! و وعدۀ بهشت و مجاورت خود در فردوس اعلا فرموده است اطاعت كنندگان خود را پس رغبت نمائيد در آنچه خدا وعده فرموده است شما را و خود را اهل آن رحمت گردانيد، و انصاف از خود بدهيد و جور بر ديگران مكنيد و با ضعيفان خود مهربانى كنيد و محتاجان را دستگيرى كنيد و توبه كنيد بسوى خدا از گناهان، توبه اى نصوح كه ديگر به گناه عود نكنيد، بندگان نيكو كار باشيد نه پادشاهان جبار، و مباشيد از ظالمان و طاغيان و فرعونها كه تمرّد كردند بر پروردگار كه قهر كرد ايشان را به مرگ يعنى جبار جباران و پروردگار آسمانها و زمينها و خداوند گذشتگان و آيندگان و پادشاه روز جزا كه عقابش شديد است و عذابش دردناك است و از عذاب او نجات نمى يابد ستمكارى و از تحت قدرت او هيچ چيز بدر نمى رود، از علم او هيچ چيز غايب نمى شود، بر او هيچ امرى پنهان نمى ماند، علمش همه چيز را احصا كرده است و هر كس را در منزل خود جا داده است: يا بهشت يا دوزخ.

اى فرزند آدم ناتوان! به كجا مى گريزى از كسى كه در تاريكى شب و روشنى روز تو را مى طلبد و مى يابد و در هر حال كه باشى در تحت قدرت اوئى؟ هر كه پند داد حجت را تمام كرد، هر كه پندپذير شد رستگار شد (1).

منقول است كه: در انجيل نوشته است كه حضرت عيسى عليه السّلام فرمود كه: شنيديد آنچه با گذشتگان گفتند كه: زنا مكنيد، و من مى گويم كه هر كه نظر كند بسوى زنى و خواهش او در دلش بهم رسد، به دل با او زنا كرده است، اگر ديدۀ راستت با تو خيانت كند و متوجه حرام شود آن را بكن و بينداز زيرا كه اگر يك عضوت هلاك شود بهتر است از آنكه جميع

ص: 1177


1- . امالى شيخ صدوق 446؛ روضة الواعظين 447.

بدنت به جهنم رود.

به راستى مى گويم به شما كه اهتمام مكنيد كه چه مى خوريد و چه مى آشاميد و بر بدنهاى خود چه مى پوشانيد، آيا نفس بهتر از خوردن نيست؟ ! و بدن بهتر از لباس نيست؟ ! پس بدن و جان خود را از عذاب نجات دهيد، نظر كنيد به مرغان هوا كه زراعت نمى كنند و درو نمى كنند و غم روزى نمى خورند پس پروردگار رفيع الشأن شما آنها را روزى مى دهد، آيا شما بهتر از آنها نيستيد؟ كى از شما مى تواند كه يك ذراع بر قامت خود بيفزايد؟ پس چرا غم پوشش خود مى خوريد؟ هر كه قامت شما را مقدّر كرده است لباس شما را نيز مقدّر كرده است (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت مسيح عليه السّلام مى گفت: هر كه غم او بسيار است بدن او بيمار است، و هر كه خلقش بد است نفس او پيوسته از او در عذاب و آزار است، و هر كه سخنش بسيار است خطا و لغزش او بيشمار است، و هر كه دروغ بسيار مى گويد حسن و جمالش بر طرف مى شود، و هر كه منازعه با مردم بسيار مى كند مروت و مردى از او زايل مى شود و بى قدر مى نمايد (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه در انجيل نوشته شده است كه: طلب مكنيد علم آنچه را نمى دانيد تا عمل نكنيد به آنچه مى دانيد، زيرا كه علمى كه صاحبش به آن عمل نكند صاحبش را از خدا دورتر مى كند (3).

فرمود كه: حضرت عيسى عليه السّلام روزى با حواريان گفت كه: نيست دنيا مگر پلى، پس بگذريد از آن و عمارت مكنيد در آن (4).

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام گفت كه:

زر درد دين است و عالم طبيب دين است، پس هرگاه ببينيد كه طبيب دين درد را بسوى

ص: 1178


1- . سعد السعود 55.
2- . امالى شيخ صدوق 436؛ قصص الانبياء راوندى 274.
3- . تفسير قمى 2/259.
4- . خصال 65.

خود مى كشد پس او را بر خود متّهم داريد، بدانيد كه هرگاه او غم خود ندارد خيرخواه ديگران نخواهد بود (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السّلام گفت: خوشا حال كسى كه خاموشى او تفكر باشد و نظر كردن او عبرت باشد، ملازم خانۀ خود باشد و بر گناه خود بسيار بگريد و مردم از ضرر دست و زبان او سالم باشند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه خدا وحى نمود كه: اى عيسى! به من بده از ديدۀ خود آب ديده، و از دل خود خشوع، و سرمۀ اندوه به ديده كش در هنگامى كه اهل باطل خندان باشند، و بايست بر قبرهاى مردگان و به آواز بلند ايشان را ندا كن شايد پند از ايشان بگيرى و بگو كه: من به شما ملحق خواهم شد با ديگران كه به شما ملحق خواهند شد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت عيسى عليه السّلام اصحاب خود را موعظه نمود كه: عمل مى كنيد از براى دنيا و حال آنكه روزى مى يابيد در آن بى عمل، و عمل نمى كنيد براى آخرت و حال آنكه در آنجا روزى نخواهيد يافت بدون عمل.

واى بر شما اى علماى بد! مزد مى گيريد و كار نمى كنيد؟ ! بزودى صاحب عمل طلب خواهد كرد از شما عمل خود را و بزودى از دنيا به قبر تاريك خواهيد رفت، چگونه از اهل علم باشد كسى كه بازگشت او بسوى آخرت باشد و او به دنيا رو آورده باشد و آنچه او را ضرر مى رساند بيشتر خواهد از آنچه او را نفع مى بخشد (4)؟ !

و در روايت ديگر منقول است كه روزى از حضرت عيسى عليه السّلام پرسيدند كه: چه حال دارى اى روح اللّه؟

گفت: صبح كرده ام و پروردگار من بر من مشرف و مطّلع است، و آتش جهنم در پيش

ص: 1179


1- . خصال 113.
2- . خصال 295.
3- . امالى شيخ طوسى 12؛ امالى شيخ مفيد 236.
4- . امالى شيخ طوسى 208؛ كافى 2/319.

روى من است و مرگ در طلب من است، و آنچه آرزو دارم قادر بر آن نيستم و آنچه را نمى خواهم از خود دفع نمى توانم كرد، پس كدام فقير از من فقيرتر و بيچاره تر است (1)؟ !

به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السّلام كه: اى عيسى! سعى كن در بندگى من و ترك مكن عبادت مرا، زيرا كه تو را بى پدر آفريدم كه آيتى باشى براى عالميان، خبر ده بنى اسرائيل را كه ايمان آورند به من و به رسول من پيغمبر امّى كه نسل او از زن مباركى خواهد بود كه با مادر تو باشد در بهشت، طوبى براى كسى است كه سخن او را بشنود و زمان او را دريابد.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! طوبى چيست؟

فرمود كه: درختى است در بهشت كه در زير آن درخت چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نمى شود.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! يك شربت از آن چشمه به من بده.

فرمود: اى عيسى! حرام است بر پيغمبران آشاميدن از آن چشمه تا آن پيغمبر بياشامد، و حرام است بر امّتها داخل شدن آن بهشت تا امّت آن پيغمبر داخل شوند (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام از جبرئيل عليه السّلام پرسيد كه: قيامت كى برپا خواهد شد؟

پس جبرئيل از دهشت ياد روز قيامت لرزيد و بيهوش شد، و چون به هوش بازآمد گفت: اى روح اللّه! من نيز مثل تو نمى دانم علم قيامت را، بغير از خدا كسى نمى داند و قيامت به ناگاه و بى خبر خواهد آمد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه عيسى عليه السّلام گفت: من بيماران را دوا كردم و شفا يافتند به قدرت خدا و كور و پيس را معالجه كردم به اذن خدا و مرده را زنده كردم به اذن خدا و احمق را معالجه كردم و نتوانستم او را به اصلاح آورم.

ص: 1180


1- . امالى شيخ طوسى 640.
2- . قصص الانبياء راوندى 271.
3- . قصص الانبياء راوندى 271.

گفتند: يا روح اللّه! احمق كيست؟

فرمود: آن كسى است كه خوش مى آيد او را رأى او و اعمال او و خود را صاحب فضل و احسان مى داند بر همه كس و هيچ كس را صاحب احسان نمى داند بر خود، و حقّ خود را بر همه كس لازم مى داند و حقّ كسى را بر خود لازم نمى داند، اين است آن احمقى كه چاره اى در مداواى درد او نتوانستم كرد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه مسيح عليه السّلام به اصحاب خود گفت كه: اگر شما دوستان و برادران منيد پس بر خود قرار دهيد دشمنى و كينۀ مردم را نسبت به خود و اگر چنين نكنيد برادران من نيستيد، خوشا حال كسى كه به چشم خود ببيند مشتهيات دنيا را و در دل خود نگذراند معصيت خدا را، و چيزى كه از دست شما بدر رفت و گذشت چه بسيار دور است از شما و آنچه آمدنى است چه بسيار نزديك است به شما، واى بر آنها كه مغرور شده اند به دنيا در وقتى كه نزديك شود به ايشان آنچه كراهت دارند از آن و جدا شود از ايشان آنچه دوست مى دارند و برسد به ايشان آنچه وعده كرده اند به ايشان، و همين خلقت روز و شب و آمدن و رفتن آنها بس است از براى عبرت، پس واى بر كسى كه همّتش مقصور بر تحصيل دنيا باشد و كردار او گناهان و خطاها باشد، چگونه رسوا خواهد شد نزد پروردگار خود! سخن بسيار مگوييد در غير ياد خدا، آنها كه در غير ذكر خدا سخن بسيار مى گويند دلهاى ايشان سنگين است و نمى دانند، و نظر مكنيد به عيبهاى مردم كه گويا خدايان ايشانيد و ليكن نظر كنيد در خلاصى نفس خود زيرا كه بنده هاى مملوكيد، تا چند آب بر كوه جارى شود و نرم نشود و تا چند حكمت را درس گوئيد و دلهاى شما نرم نشود؟ مثل شما مثل «دفلى» است كه گلش خوشايند است هر كه مى چشد به دور مى افكند و اگر بخورد او را مى كشد (2).

مؤلف گويد: «دفلى» علفى است كه گل خوشرنگى دارد و علفش بسيار تلخ است و از

ص: 1181


1- . اختصاص 221.
2- . امالى شيخ مفيد 208.

زهرهاى كشنده است.

در روايتى منقول است كه حق تعالى به حضرت عيسى عليه السّلام وحى نمود كه: براى مردم در حلم و بردبارى مانند زمينى باش كه در زير پاى ايشان است، و در سخاوت مانند آب جارى باش، و در رحم و شفقت مانند آفتاب و ماه باش كه بر نيكو كار و بد كار مى تابد (1).

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: خوشا حال كسى كه ترك كند شهوت حاضرى را براى ثوابى كه به او وعده كرده اند و نديده است (2).

و فرمود كه: دنيا را خداى خود مگيريد كه آن شما را بندۀ خود گرداند، گنجهاى خود را نزد كسى گذاريد كه ضايع نمى كند كه او پروردگار شما است، و در دنيا گنج مگذاريد كه در معرض آفات است.

و فرمود كه: من از براى شما دنيا را بدور افكنده ام، پس بعد از من او را بر مداريد و برپا مكنيد، بدرستى كه از خباثتهاى دنيا يكى آن است كه معصيت خدا در آن كرده مى شود، و خباثت ديگرش آن است كه به آخرت نمى توان رسيد مگر به ترك كردن آن، پس عبور كنيد از دنيا و معمور مگردانيد آن را و بدانيد كه اصل هر گناهى محبت دنيا است و چه بسيار شهوتى كه از عقبش اندوه دور و دراز بوده باشد.

و فرمود كه: من دنيا را بر رو افكنده ام از براى شما و بر رويش نشسته ايد، پس منازعه نمى كنند با شما در امر دنيا مگر پادشاهان و زنان، امّا پادشاهان پس با ايشان معارضه مكنيد در باب دنيا و به ايشان بگذاريد زيرا كه ايشان متعرض شما نمى شوند مادام كه شما ترك كنيد دنياى ايشان را، و امّا زنان پس از شرّ ايشان حذر كنيد به روزه و نماز (3).

و منقول است كه روزى به آن حضرت عليه السّلام گفتند كه: خانه اى از براى خود بساز. فرمود كه: كهنه هاى گذشتگان از براى ما كافى است (4).

ص: 1182


1- . تنبيه الخواطر 88.
2- . تنبيه الخواطر 104.
3- . تنبيه الخواطر 137.
4- . تنبيه الخواطر 139.

و منقول است كه به آن حضرت عليه السّلام گفتند كه: بياموز به ما يك عمل را كه خدا ما را به سبب آن دوست دارد.

فرمود كه: دنيا را دشمن داريد تا خدا شما را دوست بدارد (1).

و منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السّلام كه: هرگاه نعمتى بسوى تو بفرستم استقبال كن آن را به شكستگى و فروتنى تا تمام كنم آن نعمت را بر تو (2).

و مروى است كه حضرت عيسى عليه السّلام فرمود كه: چه نفع رسانيده است به نفس خود كسى كه نفس خود را به تمام دنيا بفروشد و بعد از آن آنچه خريده است ميراث از براى ديگرى بگذارد و نفس خود را هلاك كند، و ليكن خوشا حال كسى كه نفس خود را خلاص كند و آن را بر همۀ دنيا اختيار كند (3).

و در مذمّت مال فرمود كه: در آن سه خصلت هست: يا از غير حلال كسب مى كند و معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در غير مصرفش صرف كند باز معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در مصرفش صرف كند اصلاح آن مال او را از عبادت پروردگارش مشغول مى كند (4).

و چون مى گذشت آن حضرت به خانه اى كه صاحبش مرده بود و ديگرى در آن خانه نشسته بود مى گفت: واى بر صاحبانى كه تو را به ميراث گرفته اند، چرا عبرت نمى گيرند به احوال آنها كه پيشتر در اين خانه بوده اند (5)؟

مى فرمود: اى خانه! خراب خواهى شد و ساكنان تو فانى خواهند شد؛ اى نفس! عمل بكن براى خدا تا روزى بيابى؛ و اى بدن! تعب بكش تا راحت بيابى (6).

ص: 1183


1- . تنبيه الخواطر 142.
2- . تنبيه الخواطر 210.
3- . تنبيه الخواطر 434.
4- . تنبيه الخواطر 437.
5- . تنبيه الخواطر 538.
6- . تنبيه الخواطر 539.

و مى فرمود: اى فرزند آدم ضعيف! بپرهيز از عذاب پروردگار خود و بينداز طمع خود را، و در دنيا ضعيف باش و از شهوت خود عفيف باش و عادت ده بدن خود را به صبر و دل خود را به فكر و روزى از براى فرداى خود حبس مكن و حمد خدا را بر پريشانى بسيار كن كه يكى از اسباب نگاه داشتن تو از گناه آن است كه قادر نباشى بر هر چه خواهى (1).

و مى فرمود كه: اى گروه حواريان! خود را دوست خدا گردانيد به دشمنى اهل معاصى و تقرّب جوئيد بسوى خدا به دورى از ايشان و طلب كنيد خشنودى خدا را به خشم ايشان (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دنيا متمثل شد براى حضرت عيسى به صورت زن كبود چشمى، و حضرت عيسى عليه السّلام از او پرسيد كه: چند شوهر كرده اى؟

گفت: بسيار.

پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟

گفت: نه، بلكه همه را كشتم.

فرمود كه: واى بر حال شوهران باقيماندۀ تو كه عبرت نمى گيرند از حال شوهرهاى كشته شدۀ تو (3).

و در حديث موثق ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السّلام مى گفت: هولى را كه نمى دانى كه كى به تو خواهد رسيد چه مانع است تو را از آنكه مهيّاى آن شوى پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد (4)؟ !

فرمود: دشوار شده است مؤنت دنيا و مؤنت آخرت، امّا مؤنت دنيا پس دست دراز نمى كنى به چيزى از دنيا مگر آنكه فاجرى سبقت مى گيرد و آن را از دست تو مى ستاند، امّا

ص: 1184


1- . تنبيه الخواطر 548.
2- . تنبيه الخواطر 344 و 554.
3- . كتاب الزهد 48.
4- . كتاب الزهد 81.

مؤنت آخرت زيرا كه ياورى نمى يابى كه تو را بر آن اعانت كند (1).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه حواريان به خدمت عيسى عليه السّلام آمدند و گفتند: اى تعليم كنندۀ خير! ما را ارشاد كن بر راه راست.

فرمود كه: موسى كليم خدا شما را امر مى كرد كه قسم دروغ به خدا مخوريد، من امر مى كنم شما را كه قسم مخوريد به خدا نه راست و نه دروغ.

گفتند: اى روح اللّه! زياده كن.

فرمود: موسى پيغمبر خدا شما را امر كرد كه زنا مكنيد، من امر مى كنم شما را كه زنا را در خاطر خود مگذرانيد چه جاى آنكه زنا كنيد زيرا كه در دلى كه وسوسۀ زنا مى شود مانند خانه اى است كه منقّش به طلا كرده باشند و آتشى در آن خانه بر افروزند اگر چه خانه نمى سوزد امّا دود نقشها را ضايع مى كند (2).

و به سند معتبر از حارث اعور منقول است كه گفت: روزى با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى رفتم در شهر حيره ناگاه به ديرى رسيديم كه ترسائى در آنجا ناقوس مى نواخت، پس حضرت فرمود: اى حارث! آيا مى دانى چه مى گويد اين ناقوس؟

گفتم: خدا و رسول و پسر عمّ رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مثل مى زند براى دنيا و خرابى آن مى گويد: «لا اله الاّ اللّه حقّا حقّا صدقا صدقا انّ الدّنيا قد غرّتنا و شغلتنا و استهوتنا، يا بن الدّنيا مهلا مهلا يا بن الدّنيا دقّا دقّا يا بن الدّنيا جمعا جمعا تفني الدّنيا قرنا قرنا، ما من يوم يمضي عنّا الاّ اوهى منّا ركنا، قد ضيّعنا دارا تبقى و استوطنّا دارا تفنى لسنا ندري ما فرّطنا فيها الاّ لو قد متنا» حاصل مضمون اين كلمات آن است كه: «شهادت مى دهم به يگانگى خدا و حال آنكه حقّ است حقّ است راست است راست است، بدرستى كه دنيا ما را فريب داد و مشغول كرد از آخرت و عقل ما را ضايع كرد و ما را گمراه كرد، اى فرزند دنيا! پس انداز و به تأخير انداز كار دنيا را، اى

ص: 1185


1- . كافى 8/144.
2- . كافى 5/542.

فرزند دنيا! هر روز كوبيده مى شوى به مصيبتها تا چند يكديگر را مى كوبيد براى جمع دنيا؟ و بزودى در هم شكسته خواهى شد، اى فرزند دنيا! تا چند جمع كنى مال و اسباب دنيا را؟ فانى مى كند دنيا هر قرنى را بعد از قرن ديگر، هيچ روز نمى گذرد از عمر ما مگر آنكه يك ركن از اركان بدن ما را ضعيف و سست مى كند، بتحقيق كه ضايع كرديم خانۀ باقى را و وطن خود گردانيديم خانۀ فانى را، نمى دانيم كه تقصير كرده ايم در دنيا مگر بعد از مردن» .

پس حارث گفت: يا امير المؤمنين! آيا نصارى مى دانند كه صدا و نواى ناقوس اين معنى دارد؟

فرمود: اگر مى دانستند، مسيح را شريك خدا نمى گردانيدند.

حارث گفت: من روز ديگر رفتم به نزد نصرانى كه در آن دير بود و گفتم: بحقّ مسيح كه اين ناقوس را بنواز به آن نحو كه پيشتر مى زدى؛ چون شروع كرد به زدن هر مرتبه كه مى زد من يك فقره اى از آنچه حضرت فرموده بود مى خواندم و بر نواى آن منطبق مى شد تا به آخر رسيد، پس آن ديرانى گفت: بحقّ پيغمبر شما سوگند مى دهم تو را كه بگوئى كى اين را به تو گفت؟

حارث گفت: آن شخصى كه ديروز با من همراه بود او به من تعليم كرد اين را.

پرسيد كه: ميان او و پيغمبر شما خويشى هست؟

حارث گفت: پسر عمّ اوست.

پرسيد كه: آيا اين را از پيغمبر شنيده است؟

گفت: بلى.

پس آن ديرانى مسلمان شد و گفت: و اللّه كه من در تورات خوانده ام كه آخر پيغمبران پيغمبرى خواهد آمد كه تفسير صداى ناقوس خواهد كرد (1).

ص: 1186


1- . امالى شيخ صدوق 187؛ معاني الاخبار 231.

فصل ششم: در بيان بالا رفتن عيسى عليه السّلام به آسمان

و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان

و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است

حق تعالى فرموده است: إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسى إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا (1)« يادآور وقتى را كه حق تعالى فرمود: اى عيسى! تو را مى گيرم و بلند مى كنم بسوى خود-يعنى آسمان-و پاك مى گردانم تو را از لوث كافران» كه در ميان ايشان نباشى و ضرر ايشان به تو نرسد.

بعضى گفته اند: «توفّى» به معنى مرگ است و خدا اول او را ميراند و بعد از سه ساعت او را زنده كرده و به آسمان برد؛ بعضى گفته اند كه مردن آن حضرت بعد از آمدن به زمين خواهد بود در آخر الزمان (2).

وَ جاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ فَوْقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ (3) «و گردانيده ام آنها را كه متابعت تو كردند غالب و مسلط بر آنها كه كافر شدند به تو تا روز قيامت» چنانچه نصارى هميشه غالبند بر يهود و امّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه ايمان به عيسى عليه السّلام دارند هميشه مسلطند بر يهود و پادشاهى از ميان يهود بر طرف شده است، و اين يكى از معجزات قرآن

ص: 1187


1- . سورۀ آل عمران:55.
2- . مجمع البيان 1/449.
3- . سورۀ آل عمران:55.

مجيد است كه خبر داده است به آينده و موافق خبر واقع شده است.

و در جاى ديگر فرموده است وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً (1)«و به سبب كفر يهودان و گفتن ايشان بر مريم بهتانى عظيم» ، على بن ابراهيم گفته است: نسبت زنا به مريم عليها السّلام دادند (2).

شيخ طبرسى روايت كرده است كه عيسى عليه السّلام به گروهى از يهودان گذشت گفتند:

ساحر پسر زن ساحر، زناكار پسر زن زناكار آمد، چون عيسى اين سخن شنيع را از ايشان شنيد گفت: خداوندا! توئى پروردگار من و تو مرا خلق كردى بى پدر و به اين سبب مرا فرزند زنا مى گويند، خداوندا! لعنت كن بر هر كه مرا و مادر مرا دشنام دهد؛ پس در همان ساعت ايشان خوك شدند (3).

وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا اَلْمَسِيحَ عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اَللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ (4) «و به گفتن ايشان كه: ما كشتيم مسيح را كه عيسى پسر مريم است رسول خدا، و نكشتند او را و بر دار نكشيدند و ليكن بر ايشان مشتبه شد» ، خلاف است در كيفيت اشتباه: از ابن عباس مروى است كه چون خدا مسخ كرد آنها را كه دشنام دادند عيسى و مادرش را خبر به يهودا پادشاه يهودان رسيد ترسيد كه عيسى بر او نيز نفرين كند پس جمع كرد يهودان را و اتّفاق كردند بر كشتن آن حضرت، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد به حمايت آن حضرت، پس جمع شدند يهودان بر دور عيسى و از او سؤالها مى كردند، پس عيسى به ايشان گفت: اى گروه يهود! خدا شما را دشمن مى دارد، پس متوجه قتل او شدند پس جبرئيل آن حضرت را بالا برد بسوى طاقى كه در آن خانه بود و روزنه اى به بيرون داشت و از آن روزنه او را به آسمان بالا برد، پس يهودا شخصى از اصحاب خود را فرستاد كه او را «ططيانوس» مى گفتند كه به آن طاق بالا رود و عيسى را بگيرد، چون رفت عيسى

ص: 1188


1- . سورۀ نساء:156.
2- . تفسير قمى 1/157.
3- . مجمع البيان 2/135.
4- . سورۀ نساء:157.

را در آنجا نيافت، حق تعالى شباهت عيسى را بر او انداخت كه هر كه او را مى ديد گمان عيسى مى كرد، چون بيرون آمد كه به ايشان بگويد كه من عيسى را نديدم او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند (1).

نزديك به اين مضمون از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نيز منقول است.

پس چون طيطانوس را كشتند و در آن روزنۀ ديگرى را نيافتند گفتند: اگر آن كه ما كشتيم طيطانوس بود عيسى چه شد؟ ! و اگر عيسى بود او چه شد؟ ! و به اين سبب بر ايشان مشتبه ماند.

و روايت ديگر آن است كه: چون عيسى از يهود گريخت با هفده نفر از حواريان داخل خانه اى شد، پس يهود آن خانه را احاطه كردند، چون داخل شدند حق تعالى همه را به صورت عيسى كرد، ايشان گفتند: شما سحر كرديد بگوئيد كه عيسى كدام يك از شما است اگر نه همه را مى كشيم، پس عيسى عليه السّلام به اصحاب خود گفت: كيست از شما كه امروز قبول كند كه شبيه به من شود و كشته شود و داخل بهشت شود، پس شخصى از ميان ايشان كه نامش «سرجس» بود قبول كرد و بيرون آمد و گفت: منم عيسى، پس او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند، خدا عيسى را در همان روز به آسمان برد.

بعضى گفته اند كه: چون عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند و يهود بر او دست نيافتند شخصى را گرفتند بر جاى بلندى به دار كشيدند و بر مردم تلبيس كردند كه عيسى است و كسى را نگذاشتند كه به نزديك او برود، به اين سبب بر مردم مشتبه شد (2).

وَ إِنَّ اَلَّذِينَ اِخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اِتِّباعَ اَلظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً. بَلْ رَفَعَهُ اَللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اَللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (3) «و آنها كه اختلاف كردند در امر عيسى البته در شكّند از او و نيست ايشان را به احوال او هيچ گونه علم مگر پيروى گمان، و

ص: 1189


1- . مجمع البيان 2/135، و در آن به جاى «ططيانوس» ، «طيطانوس» آمده است.
2- . مجمع البيان 2/135، و در آن بجاى «سرجس» ، «سرخس» آمده است؛ تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 371.
3- . سورۀ نساء:157 و 158.

نكشتند او را به يقين بلكه بالا برد خدا او را بسوى آسمان خود، و خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و آنچه مى كند موافق حكمت و مصلحت است» .

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام وعده كرد اصحاب خود را در شبى كه خدا او را به آسمان برد و همه در وقت شام نزد آن حضرت جمع شدند و ايشان دوازده نفر بودند، پس ايشان را داخل خانه كرد و چشمه اى در گوشۀ آن خانه بود و در آن چشمه غسل كرد و بسوى ايشان بيرون آمد و آب از سرش مى ريخت و مى گفت: خدا وحى كرده است به من كه مرا در اين ساعت به آسمان برد و از لوث يهود پاك گرداند، كه در ميان شما قبول مى كند كه شبح و مثال من بر او افتد و به شباهت من او را بكشند و بر دار كشند و در قيامت با من باشد در درجۀ من در بهشت؟

پس جوانى در ميان ايشان گفت: من مى كنم اى روح اللّه.

عيسى عليه السّلام فرمود: خواهى كرد. پس عيسى عليه السّلام فرمود: يكى از شما كافر خواهد شد به من پيش از صبح دوازده مرتبه.

پس يكى از ايشان گفت كه: آن من نيستم.

عيسى فرمود: اگر تو اين را در نفس خود مى يابى، تو آن خواهى بود.

پس حضرت عيسى عليه السّلام گفت كه: بعد از من سه فرقه خواهيد شد، دو فرقه بر خدا افترا خواهند كرد و به جهنم خواهند رفت، و يك فرقه كه تابع شمعون وصىّ من خواهند شد بر خدا افترا نخواهند كرد و داخل بهشت خواهند شد.

پس حق تعالى حضرت عيسى عليه السّلام را از گوشۀ خانه به آسمان برد و ايشان مى ديدند، پس يهود به طلب حضرت عيسى عليه السّلام آمدند و گرفتند آن كسى را كه حضرت عيسى فرموده بود كه كافر خواهد شد، و آن جوانى را كه شباهت حضرت عيسى را قبول كرده بود او را كشتند و بر دار كشيدند، و ديگرى تا صبح دوازده مرتبه كافر شد چنانچه حضرت عيسى فرموده بود (1).

ص: 1190


1- . تفسير قمى 1/103.

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده است كه: جبرئيل نامه اى براى آن حضرت آورد كه خبر پادشاهان زمين در آن نامه بود و در آنجا نوشته بود كه:

چون اشج بن اشجان پادشاه شد دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، در سال پنجاه و يك از پادشاهى او حضرت عيسى مبعوث شد به پيغمبرى و حق تعالى نور و علم و حكمت و جميع علوم پيغمبران پيش از او را به او كرامت فرمود و زايد بر آنها انجيل را به او داد و او را بسوى بيت المقدس فرستاد و بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه ايشان را بخواند به كتاب خدا و حكمت و بسوى ايمان به خدا و رسول، پس اكثر ايشان طغيان كردند و كافر شدند، پس چون ايمان نياوردند دعا كرد پروردگار خود را و نفرين كرد بر ايشان تا مسخ شدند بعضى از ايشان به صورت شياطين از براى آنكه آيتى از براى ايشان بنمايد و ايشان عبرت بگيرند، پس باز طغيان ايشان زياده شد پس سى و سه سال در بيت المقدس ايشان را دعوت كرد و رغبت فرمود ايشان را به ثوابهاى خدا تا آنكه او را طلب كردند، پس بعضى دعوى كردند كه ما او را عذاب كرديم و زنده در زمين دفن كرديم، و بعضى گفتند او را كشتيم و بر دار كشيديم، و دروغ مى گفتند، خدا ايشان را بر او مسلط نگردانيد و بر ايشان مشتبه شد و قدرت نيافتند بر تعذيب و دفن او و نه بر كشتن و دار كشيدن او و ليكن چنانچه خدا در قرآن فرموده است او را به آسمان برد بعد از آنكه قبض روح او نمود، و چون خواست كه او را به آسمان برد وحى كرد بسوى او كه بسپارد نور و حكمت و علم و كتاب خدا را به شمعون پسر حمون كه او را صفا مى گفتند و خليفۀ خود گردانيد او را بر مؤمنان، پس شمعون پيوسته قيام به امر خدا مى نمود و هدايت مى كرد به گفته هاى حضرت عيسى قوم خود را از بنى اسرائيل و جهاد مى كرد با كافران، پس هر كه اطاعت او نمود و ايمان آورد به او و به آنچه از جانب خدا به او رسيده بود مؤمن و هر كه انكار و نافرمانى او كرد كافر بود، تا آنكه خدا شمعون را به رحمت خود برد و بعد از او براى بندگان خود پيغمبرى فرستاد از صالحان كه او يحيى پسر زكريا عليه السّلام بود، و چون شمعون از دنيا رفت اردشير پسر اشكاس پادشاه شد، و چهارده سال و ده ماه پادشاهى كرد، مدت هشت سال كه از پادشاهى او گذشت يهود يحيى بن زكريا عليه السّلام را شهيد كردند، چون نزديك به شهادت

ص: 1191

يحيى عليه السّلام رسيد خدا وحى كرد كه وصيت و امامت را در فرزندان شمعون قرار دهد و امر كند حواريان و اصحاب حضرت عيسى را كه با او باشند و اطاعت او نمايند، و او چنين كرد (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى در شب بيست و يكم ماه رمضان به آسمان رفت (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام صادق و امام محمد باقر عليهما السّلام منقول است كه: در شبى كه حضرت عيسى را به آسمان بردند هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند تا صبح از زير آن خون تازه مى جوشيد، چنانچه در شهادت امير المؤمنين و امام حسين عليهما السّلام چنين شد (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون يهودان جمع شدند كه عيسى عليه السّلام را بكشند جبرئيل آمد آن حضرت را به بال خود فرو گرفت، و چون عيسى نظر به بالا كرد ديد بر بال جبرئيل نوشته است «اللّهمّ انّي ادعوك باسمك الواحد الاعزّ و ادعوك اللّهمّ باسمك الصّمد و ادعوك اللّهمّ باسمك العظيم الوتر و ادعوك اللّهمّ باسمك الكبير المتعال الّذي ثبّت اركانك كلّها ان تكشف عنّي ما اصبحت و امسيت فيه» ، پس چون عيسى اين دعا را خواند حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: او را بلند كن به جانب محلّ كرامت من و به آسمان بالا بر.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى فرزندان عبد المطلب! سؤال كنيد از پروردگار خود به اين كلمات كه سوگند مى خورم بحقّ آن خداوندى كه جان من در دست قدرت اوست هر بنده اى كه به اين كلمات دعا كند به اخلاص، عرش بلرزد از دعاى او و حق تعالى به ملائكه وحى فرمايد كه: گواه باشيد دعاى او را مستجاب كردم و حاجتهاى او

ص: 1192


1- . كمال الدين و تمام النعمة 224، و در آن به جاى «اشكاس» ، «بابكان» آمده است.
2- . امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2/8. و در هر دو مصدر تصريح به «شب بيست و يكم ماه رمضان» نشده است، و به جاى آن عبارت «شبى كه در آن امير مؤمنان عليه السّلام وفات يافت» آمده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 143؛ كامل الزيارات 76.

را در دنيا و آخرت به او دادم به سبب اين كلمات (1).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند پيراهنى از پشم پوشيده بود كه مريم عليها السّلام رشته و بافته و دوخته بود، چون به آسمان رسيد از حق تعالى ندا شنيد: اى عيسى! بينداز از خود زينت دنيا را (2).

و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مشتبه نشد امر كشته شدن و مردن احدى از پيغمبران و حجتهاى خدا بر مردم بغير از عيسى بن مريم عليه السّلام، زيرا كه او را زنده از زمين بالا بردند و روحش را در ميان آسمان و زمين قبض كردند، و چون به آسمان رسيد حق تعالى روحش را به بدنش برگردانيد چنانچه حق تعالى مى فرمايد إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ (3)و از عيسى عليه السّلام حكايت مى نمايد: فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ (4)پس هر دو آيه دلالت مى كند بر وفات آن حضرت عليه السّلام (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نازل خواهد شد بر حضرت صاحب الامر عليه السّلام وقتى كه ظاهر شود نه هزار ملك و سيصد و سيزده ملك كه با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (6).

و به اسانيد معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: در حضرت صاحب الامر عليه السّلام سنّت چهار پيغمبر است، يكى سنّت عيسى عليه السّلام كه مى گويند مرد يا كشته شد و نمرده است و كشته نشده است (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون يهود خواستند عيسى عليه السّلام را بكشند، خدا را خواند و سوگند داد بحقّ ما اهل بيت، پس خدا او را از كشتن

ص: 1193


1- . قصص الانبياء راوندى 276.
2- . تفسير عياشى 1/175.
3- . سورۀ آل عمران:55.
4- . سورۀ مائده:117.
5- . عيون اخبار الرضا 1/215.
6- . غيبت نعمانى 364.
7- . كمال الدين و تمام النعمة 326 و 350؛ غيبت شيخ طوسى 60 و 264؛ اعلام الورى 428.

نجات داد و به آسمان برد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

امّت عيسى عليه السّلام بعد از او هفتاد و دو فرقه شدند، كه يك فرقه نجات يافتند و هفتاد و يك فرقه به جهنم رفتند (2).

و در حديث معتبر ديگر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اعلم علماى يهود و اعلم علماى نصارى را طلبيد و فرمود: از شما چيزى سؤال مى كنم كه بهتر از شما مى دانم، پس مپوشانيد و آنچه حقّ است بگوئيد، پس نزديك طلبيد عالم نصارى را و فرمود: تو را سوگند مى دهم بخدائى كه انجيل را بر عيسى عليه السّلام فرستاد و در پاى او بركت قرار داد و كور و پيس را به دست او شفا مى داد و مرده را براى او زنده مى كرد و از گل مرغ مى ساخت و براى او در آن روح مى دميد و خبر مى داد به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند كه بگوئى بنى اسرائيل بعد از عيسى چند فرقه شدند؟

گفت: نبودند مگر يك فرقه!

فرمود: دروغ گفتى، بحقّ خدائى كه بجز او خداوندى نيست سوگند مى خورم كه هفتاد و دو فرقه شدند و همه در آتشند بجز يك فرقه كه نجات يافتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ (3). (4)

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: حضرت مسيح عليه السّلام چندى غيبت از قوم خود اختيار نمود كه در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و قوم او و شيعيان او نمى دانستند كه در كجا است، پس ظاهر شد و وصى گردانيد شمعون بن حمون را، چون شمعون به رحمت الهى واصل شد و غائب گرديدند حجتهاى بعد از او و طلب كردن جباران ايشان را شديد شد و بليّه بر مؤمنان عظيم شد و دين خدا مندرس شد و حقوق ضايع شد و واجبات و

ص: 1194


1- . قصص الانبياء راوندى 106.
2- . خصال 585.
3- . سورۀ مائده:66.
4- . تفسير عياشى 1/330.

سنّتها از ميان مردم بر طرف شد و مردم پراكنده شدند در مذهب و هر يك به جانبى رفتند و امر دين بر اكثر مردم مشتبه شد، و مدت اين غيبت دويست و پنجاه سال شد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مردم بعد از عيسى عليه السّلام دويست و پنجاه سال ماندند كه حجت و امام ظاهرى نداشتند و حجت ايشان غائب بود (2).

در حديث صحيح ديگر از آن حضرت مروى است كه: ميان عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پانصد سال فاصله بود و از اين پانصد سال دويست و پنجاه سال بود كه پيغمبرى و امامى ظاهر نبود.

راوى پرسيد: پس چه مى كردند؟

فرمود: به دين عيسى متمسك بودند و به آن عمل مى كردند آنها كه مؤمن بودند.

و فرمود كه: هرگز زمين خالى از پيغمبر يا امام نمى باشد و ليكن گاهى ظاهرند و گاهى مخفى (3).

مؤلف گويد: از طريق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت عيسى عليه السّلام در زمان مهدى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم از آسمان به زير خواهد آمد و در عقب آن حضرت نماز خواهد كرد و از انصار آن حضرت خواهد بود چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها (4)و اكثر مفسران گفته اند:

يعنى بدرستى كه فرود آمدن عيسى از آسمان از علامات قيامت است پس شك مكنيد در قيامت (5).

و در جاى ديگر فرموده است وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ (6)و اكثر

ص: 1195


1- . كمال الدين و تمام النعمة 160.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 161.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 161.
4- . سورۀ زخرف:61.
5- . مجمع البيان 5/54؛ تفسير فخر رازى 27/222؛ تفسير قرطبى 16/105.
6- . سورۀ نساء:159.

مفسران گفته اند: مراد آن است كه نيستند هيچ يك از اهل كتاب-يعنى يهود و نصارى- مگر آنكه ايمان خواهند آورد به عيسى قبل از مردن او در وقتى كه آن حضرت از آسمان فرود آيد در زمان مهدى عليه السّلام. بعضى گفته اند: اين مخصوص جمعى است از يهود و نصارى كه در آن زمان خواهند بود و ممكن است چنانچه لفظ آيه ظاهرا عام است و مراد همۀ ايشان باشند و در رجعت همه برگردند و ببينند كه عيسى اقرار به ملّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى كند و متابعت صاحب الامر عليه السّلام مى نمايد و ايمان آن وقت فايده به حال ايشان نخواهد داد (1).

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: حجّاج، شهر بن حوشب را طلبيد و از تفسير اين آيه از او پرسيد و گفت: عاجز شده ام از تفسير اين آيه، و من مكرر يهودى و نصارى را كشته ام و نظر كرده ام لب خود را حركت نمى دهد تا مى ميرد، پس چگونه ايمان مى آورد؟

شهر بن حوشب گفت: اى امير! معنى اين آيه آن نيست كه تو فهميده اى، بلكه مراد آن است كه عيسى عليه السّلام قبل از قيامت از آسمان به دنيا خواهد آمد و هر صاحب ملتى كه باشد از يهودان و غير ايشان به او ايمان خواهند آورد، و پشت سر مهدى عليه السّلام نماز خواهد كرد.

حجّاج گفت: اين تفسير را از كى شنيدى؟

گفت: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام.

گفت: اين علم را از چشمۀ صافى گرفته اى (2).

به سند معتبر از امام حسن مجتبى عليه السّلام منقول است كه: بعد از اين هيچ يك از ما اهل بيت نخواهند بود مگر آنكه بيعت ظالمى كه در زمان او باشد در گردن او خواهد بود مگر قائم كه امام دوازدهم است و روح اللّه عيسى بن مريم پشت سر او نماز خواهد كرد كه او با ظالمى بيعت نخواهد نمود (3).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود: بر مردم زمانى

ص: 1196


1- . مجمع البيان 2/137؛ رجوع شود به تفسير كشّاف 1/588 و تفسير طبرى 4/356.
2- . مجمع البيان 2/137؛ تفسير قمى 1/158.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 316؛ اعلام الورى 426؛ فرائد السمطين 2/124.

خواهد آمد كه ندانند خدا چيست و توحيد الهى چه معنى دارد تا آنكه دجّال بيرون آيد و عيسى عليه السّلام از آسمان فرود آيد و دجّال را بكشد و پشت سر حضرت قائم عليه السّلام نماز بكند، و اگر ما بهتر از پيغمبران نمى بوديم عيسى پشت سر ما نماز نمى كرد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: مهدى از فرزندان من خواهد بود، و چون بيرون آيد عيسى از آسمان فرود آيد براى نصرت و يارى او و او را پيش دارد و در عقب او نماز بكند (2).

ص: 1197


1- . تفسير فرات كوفى 139.
2- . امالى شيخ صدوق 181؛ احتجاج 1/107.

ص: 1198

باب بيست و نهم: در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السّلام

و غرائب قصص بخت نصر است

ص: 1199

ص: 1200

حق تعالى مى فرمايد أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها (1)كه ترجمۀ لفظيش آن است كه: «آيا ديده ايد مانند كسى كه گذشت بر قريه اى كه آن خالى بود و ديوارهايش بر سقفهايش افتاده بود و خراب شده بود؟» ، بعضى گفته اند او عزير بود چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است؛ و بعضى گفته اند ارميا بود چنانچه از حضرت باقر عليه السّلام منقول است. و آن قريه بعضى گفته اند بيت المقدس بود كه بخت نصر خراب كرده بود؛ و بعضى گفته اند ارض مقدسه بود؛ و بعضى گفته اند آن قريه اى بود كه پيش مذكور شد و چند هزار كس از آن گريختند از ترس مرگ و همه مردند (2).

قالَ أَنّى يُحْيِي هذِهِ اَللّهُ بَعْدَ مَوْتِها (3) «گفت: كى يا چگونه خدا زنده خواهد كرد اين شهر و اهلش را بعد از خراب شدن و مردن ايشان؟ !» و اين را بر وجه انكار نگفت بلكه از براى بيان عظمت و قدرت الهى گفت يا مى خواست بداند كيفيت زنده شدن ايشان را مانند حضرت ابراهيم عليه السّلام به سبب آنكه ظاهر آيه موهم ضعف اعتقاد است.

بعضى از مفسران گفته اند: اين عزير و ارميا نبود بلكه مرد كافرى بود (4)، و اين مخالف احاديث بسيار است.

فَأَماتَهُ اَللّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ (5) «پس خدا ميراند او را صد سال پس زنده كرد او را» ،

ص: 1201


1- . سورۀ بقره:259.
2- . مجمع البيان 1/370.
3- . سورۀ بقره:259.
4- . تفسير فخر رازى 7/30.
5- . سورۀ بقره:259.

قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ (1) چون زنده شد گمان كرد كه در خواب بوده و بيدار شده است «از او پرسيدند: چند مدت در اين مكان مكث كردى؟ گفت: يك روز -و در اول روز خوابيده بود، چون نظر كرد ديد هنوز آفتاب غروب نكرده است و آخر روز است گفت: -بلكه بعضى از روز» ، و گويندۀ سخن با او بعضى گفته اند خدا بود و ندا از آسمان به او رسيد؛ بعضى گفته اند ملكى بود يا پيغمبرى بود يا مرد معمّرى بود كه او را شناخت بعد از زنده شدن (2)، قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ (3)«گفت: بلكه صد سال در اين مكان مانده اى و مرده اى و الحال زنده شده اى» ، فَانْظُرْ إِلى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ (4)«پس نظر كن به خوردنى و آشاميدنى خود كه هيچ تغيير نيافته است» .

و منقول است كه: چون به اين مكان آمد انگورى و انجيرى و آب انگورى همراه داشت و اينها با اين لطافت در مدت صد سال هيچ متغير نشده بودند به قدرت الهى (5)، وَ اُنْظُرْ إِلى حِمارِكَ (6)«و نظر كن بسوى درازگوش گوش خود» كه چگونه پوسيده و استخوانهايش از هم ريخته است، وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنّاسِ (7)«و براى اين تو را ميرانديم در اين مدت و زنده نموديم كه آيتى باشى براى مردم» بر حقيقت زنده شدن ايشان در قيامت، وَ اُنْظُرْ إِلَى اَلْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً (8)«و نظر كن بسوى استخوانهاى پوسيده كه چگونه اجزايش را بر روى يكديگر بلند مى كنيم و متصل مى كنيم و بعد از آن لباس گوشت بر روى استخوانها مى كشيم» .

اكثر گفته اند حق تعالى حمار او را در نظر او زنده كرد تا ببيند خدا چگونه مرده را زنده

ص: 1202


1- . سورۀ بقره:259.
2- . مجمع البيان 1/370.
3- . سورۀ بقره:259.
4- . سورۀ بقره:259.
5- . مجمع البيان 1/370.
6- . سورۀ بقره:259.
7- . سورۀ بقره:259.
8- . سورۀ بقره:259.

مى كند، و بعضى گفته اند اول خدا چشم او را درست كرد و نظر مى كرد به استخوانهاى پراكنده شدۀ خود كه جمع شدند و متصل شدند و گوشت و پوست بر روى آنها روئيد (1)، فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اَللّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (2)«پس چون ظاهر شد بر او گفت:

مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر و توانا است» يعنى پيشتر مى دانستم، يا اكنون علم من زياده شد.

و به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بنى اسرائيل معصيت بسيار كردند و تجاوز از امر پروردگار خود نمودند حق تعالى خواست بر ايشان مسلط گرداند كسى را كه ايشان را ذليل گرداند و بكشد، پس وحى نمود بسوى حضرت ارميا عليه السّلام كه: اى ارميا! بگو بنى اسرائيل را كه چيست آن شهرى كه آن را برگزيده ام از ميان شهرها و در آن شهر درختهاى نيكو كشته ام و از هر درخت غريب زبونى آن را پاك كرده ام، پس متغير شد احوال آن شهر و به عوض درختهاى نيكو درخت خرنوب كه زبون ترين درختها است از آن شهر روئيد؟

چون ارميا اين سخن را به علماى بنى اسرائيل نقل كرد، گفتند: براى ما معنى اين سخن را بيان فرما، پس ارميا هفت روز روزه داشت و دعا كرد، خدا به او وحى فرمود: آن شهر بيت المقدس است و آن درختها كه در آن رويانيده ام بنى اسرائيلند كه در آن شهر ساكن گردانيده ام، و چون معصيت من كردند و دين مرا تغيير دادند و بدل كردند شكر نعمت مرا به كفران پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه ايشان را امتحان مى كنم به فتنۀ عظيمى كه دانايان در آن حيران بمانند، و مسلط خواهم نمود بر ايشان از بندگان خود كسى را كه از همه كس ولادتش بدتر و خوردنش بدتر بوده باشد، پس بر ايشان مسلط خواهد شد و مردان ايشان را خواهد كشت و حرمت ايشان را اسير خواهد كرد و بيت المقدس كه خانۀ شرف و عزت ايشان است و به آن فخر مى كنند خراب خواهد كرد و سنگى كه به آن فخر

ص: 1203


1- . مجمع البيان 1/370؛ تفسير فخر رازى 7/38.
2- . سورۀ بقره:259.

مى كنند بر همۀ عالم در مزبله ها خواهد افكند و تا صد سال چنين خواهد بود.

چون ارميا اين خبر را به علماى بنى اسرائيل رسانيد گفتند: اى ارميا! بار ديگر از خدا سؤال كن كه فقرا و مساكين و ضعيفان چه گناه دارند كه چنين بلائى را بر ايشان مسلط مى گرداند؟ پس ارميا هفت روز ديگر روزه داشت، خدا وحى نفرمود به او، پس هفت روز ديگر روزه داشت و بعد از هفت روز لقمه اى از طعام تناول كرد و باز وحى به او نرسيد، هفت روز ديگر روزه داشت پس خدا وحى فرمود به او كه: اى ارميا! دست بردار از اين سخن و اگر نه روى تو را به پشت بر مى گردانم، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه مقدّر و حتم كرده ام؟ ! پس وحى نمود كه: بگو به ايشان كه گناه شما اين است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.

پس ارميا عرض كرد: پروردگارا! به من اعلام فرما كيست آنكه او را مسلط خواهى كرد تا بروم به نزد او و براى خود و اهل بيت خود امانى از او بگيرم.

حق تعالى فرمود: برو به فلان موضع و خواهى ديد پسرى كه از همه كس مزمن تر و مبتلاتر است، ولادتش از همه كس خبيث تر است-يعنى ولد الزنا است-و غذايش از همه كس بدتر است.

چون ارميا به آن موضع آمد ديد كه پسرى در كاروانسرائى زمين گير شده است و او را در مزبله انداخته اند در ميان كاروانسرا، مادرى دارد كه او را تربيت مى كند و نان خشك را در كاسه ريزه مى كند و شير خوك را بر روى آن مى دوشد و به نزديك آن پسر مى آورد و او مى خورد! ارميا گفت: آن كه خدا فرمود البته اين خواهد بود، پس به نزديك آن پسر رفت و از او پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: بخت نصر.

پس ارميا دانست كه اوست، و او را معالجه كرد تا به اصلاح آمد، پس به او فرمود: مرا مى شناسى؟

گفت: نه، اين قدر مى دانم مرد صالحى هستى.

فرمود: منم ارميا پيغمبر بنى اسرائيل و خدا مرا خبر داده است كه تو بر بنى اسرائيل

ص: 1204

مسلط خواهى شد و مردان ايشان را خواهى كشت و چنين و چنان خواهى كرد.

چون بخت نصر اين سخن را شنيد به آن حال نخوتى در او بهم رسيد! ارميا عليه السّلام فرمود:

نامۀ امانى براى من بنويس. پس نامۀ امان را نوشت و به آن حضرت داد، و مى رفت به كوهها و هيزم جمع مى كرد و مى آورد و مى فروخت در شهر و معاش مى كرد؛ پس مردم را به جنگ بنى اسرائيل دعوت كرد و مسكن بنى اسرائيل بيت المقدس بود، و چون جمعى به او اتفاق كردند با لشكر خود متوجه بيت المقدس شد و مردم بسيار از اطراف و نواحى گرد او جمع شدند.

چون خبر به ارميا عليه السّلام رسيد كه او متوجه بيت المقدس شده بر سر راه او آمد و از بسيارى لشكر او نتوانست خود را به او برساند، پس نامه را بر سر چوبى كرد و بلند نمود، بخت نصر گفت: تو كيستى؟

فرمود: من ارمياى پيغمبرم كه تو را بشارت دادم كه بر بنى اسرائيل مسلط خواهى شد، و اين نامۀ امانى است كه براى من نوشتى.

گفت: تو را امان دادم امّا امان اهل بيت تو موقوف است بر اينكه تيرى مى اندازم از اينجا بسوى بيت المقدس، اگر تير من به بيت المقدس برسد با وجود اين راه دور پس ايشان را امان نمى دهم، و اگر نرسد امان مى دهم؛ و چون تير انداخت باد تيرش را برد تا بند شد در بيت المقدس! گفت: ايشان را امان نمى دهم.

پس چون بيت المقدس را فتح كرد و داخل شد كوهى از خاك در ميان شهر ديد و در ميان آن كوه خونى ديد كه مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند باز مى جوشد و از خاك بيرون مى آيد! پرسيد: اين چه خون است؟

گفتند: خون پيغمبرى است از پيغمبران خدا كه پادشاهان بنى اسرائيل او را كشتند و از روزى كه شهيد شده است تا امروز اين خون مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند از خاك بيرون مى آيد، و آن خون حضرت يحيى بن زكريا عليه السّلام است و در زمان او پادشاه جبارى بود كه زنا مى كرد با زنان بنى اسرائيل، هرگاه به حضرت يحيى عليه السّلام مى گذشت آن حضرت به او مى فرمود: از خدا بترس اى پادشاه كه حلال نيست بر تو اين كار كه مى كنى،

ص: 1205

پس يكى از آن زنان كه با آنها زنا مى كرد در وقتى كه آن ملعون مست بود به او گفت: اى پادشاه! يحيى را بكش، پس آن ملعون امر كرد كه بروند و سر يحيى عليه السّلام را بياورند، چون آن حضرت را شهيد كردند و سر مباركش را در طشتى گذاشتند و به نزد آن ملعون آوردند آن سر مطهر با او سخن مى گفت و مى فرمود: از خدا بترس كه حلال نيست آنچه تو مى كنى، پس خون جوشيد و از طشت بيرون آمد و بر زمين ريخت و مى جوشيد و ساكن نمى شد تا وقتى كه بخت نصر داخل بيت المقدس شد؛ و ميان شهادت آن حضرت و خروج بخت نصر صد سال فاصله بود، پس بخت نصر داخل هر شهر از شهرهاى بنى اسرائيل كه مى شد مردان و زنان و اطفال و حيوانات ايشان را مى كشت و باز آن خون مى جوشيد تا آنكه همه را فانى كرد، پس پرسيد: آيا احدى از بنى اسرائيل در اين بلاد مانده است؟

گفتند: پيرزالى از ايشان در فلان موضع هست. پس آن زن را طلبيد و چون سرش را در ميان آن خون بريد خون از جوشيدن ساكن شد، و اين زن آخر آنها بود كه از بنى اسرائيل كشت، پس رفت بسوى بابل و در آنجا شهرى بنا كرد و در آن شهر اقامت نمود و چاهى كند و دانيال را با شير ماده اى در آن چاه افكند، پس آن شير گل آن چاه را مى خورد و دانيال شير آن را مى خورد تا آنكه مدتى بر اين حال ماند، پس خدا وحى فرمود بسوى پيغمبرى كه در بيت المقدس بود كه: اين خوردنى و آشاميدنى را براى دانيال ببر و سلام مرا به او برسان.

آن پيغمبر گفت: پروردگارا! در كجا است دانيال؟

وحى به او رسيد كه: دانيال در چاهى است در فلان موضع از بابل.

پس پيغمبر بر سر آن چاه رفت و گفت: اى دانيال!

فرمود: لبيك، صداى غريبى مى شنوم!

گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و اين خوردنى و آشاميدنى را براى تو فرستاده است؛ و آنها را به چاه فرو فرستاد.

پس آن حضرت گفت: «الحمد للّه الّذي لا ينسى من ذكره، الحمد للّه الّذي لا يخيب من دعاه، الحمد للّه الّذي من توكّل عليه كفاه، الحمد للّه الّذي من وثق به لم يكله الى غيره،

ص: 1206

الحمد للّه الّذي يجزي بالاحسان احسانا، الحمد للّه الّذي يجزي بالصّبر نجاة، الحمد للّه الّذي يكشف ضرّنا عند كربتنا، و الحمد للّه الّذي هو ثقتنا حين تنقطع الحيل منّا، و الحمد للّه الّذي هو رجاؤنا حين ساء ظنّنا باعمالنا» يعنى: «حمد مى كنم خداوندى را كه فراموش نمى كند هر كه او را ياد كند، سپاس مى كنم خداوندى را كه نااميد نمى كند كسى را كه او را بخواند، حمد مى كنم خداوندى را كه هر كه بر او توكل كند كفايت امور او مى كند، سپاس مى گويم خداوندى را كه هر كه بر او اعتماد كند او را به ديگران وانمى گذارد، حمد مى كنم خداوندى را كه جزا مى دهد به نيكى جزاى نيك، سپاس خداوندى را سزاست كه جزا مى دهد به صبر كردن، نجات از مخاوف و مهالك دنيا و عقبى، حمد خداوندى را رواست كه بر طرف مى كند بد حالى ما را نزد كربت و شدت ما، حمد مى كنم خداوندى را كه محلّ اعتماد ماست هرگاه گسسته شود چاره ها از ما، حمد مى كنم خداوندى را كه اميدگاه ماست در هنگامى كه بد شود گمان ما به سبب كرده هاى ما» .

پس بخت نصر در خواب ديد كه گويا سرش از آهن است و پاهايش از مس است و سينه اش از طلا است! منجّمان را طلبيد و گفت: بگوئيد كه من چه در خواب ديده ام؟

گفتند: نمى دانيم و ليكن بگو چه ديده اى تا ما براى تو تعبير كنيم.

بخت نصر گفت: در اين مدت هر سال مبلغى به شما مى دهم و شما نمى دانيد كه من چه در خواب ديده ام؟ و امر كرد همه را گردن زدند! پس بعضى از اركان دولت او عرض كردند: آنچه تو مى خواهى آن كسى كه به چاه افكنده اى مى داند، زيرا از آن وقت كه او را به چاه انداخته اى تا حال زنده است و شير به او ضرر نرسانده است و شير گل مى خورد و او را شير مى دهد، پس فرستاد و آن حضرت را طلبيد و گفت: بگو من چه خواب ديده ام! فرمود: چنين خواب ديده اى.

گفت: راست است، اكنون بگو تعبيرش چيست؟

فرمود كه: تعبير خواب تو آن است كه پادشاهى تو به آخر رسيده است و سه روز ديگر كشته خواهى شد و مردى از اهل فارس تو را مى كشد!

گفت: من هفت شهر بر دور يكديگر ساخته ام و بر هر شهر نگاهبانان بسيار مقرر كرده ام

ص: 1207

و به اين نيز راضى نشده ام تا آنكه صورت مرغابى از مس بر در دروازه ها تعبيه نموده ام كه هر غريبى داخل مى شود فرياد مى كند تا او را بگيرند.

دانيال فرمود: چنين خواهد شد كه من گفتم.

بخت نصر لشكر خود را متفرق نمود و حكم كرد هر كسى را كه ببينند بكشند هر كه باشد، و دانيال در اين وقت نزد او نشسته بود گفت: در اين سه روز تو را از خود جدا نمى كنم، پس اگر سه روز گذشت و من كشته نشدم تو را مى كشم!

پس پسين روز سوم شد غمى او را عارض شد و بيرون آمد و غلامى داشت از اهل فارس كه او را فرزند خود خوانده بود و نمى دانست از اهل فارس است، چون بيرون آمد آن غلام را ديد پس شمشير خود را به او داد و گفت: هر كه را ببينى بكش اگر چه من باشم، غلام شمشير را گرفت و ضربتى به او زد و او را به جهنم واصل كرد.

امّا ارميا عليه السّلام بعد از كشتن بنى اسرائيل از بيت المقدس بيرون آمد و بر حمارى سوار شد و انجير و آب انگور براى توشۀ خود برداشت، پس نظر كرد به درندگان صحرا و درندگان دريا و درندگان هوا كه بدن كشتگان را مى خوردند، پس ساعتى فكر كرد و گفت: آيا چگونه خدا اين مردگان را زنده مى كند كه درندگان بدن ايشان را خوردند؟ خدا در همان موضع قبض روحش نمود، بعد از صد سال او را زنده كرد.

چون حق تعالى بر بنى اسرائيل ترحم نمود و بخت نصر را هلاك كرد، بنى اسرائيل را به دنيا برگرداند و آن كه صد سال مرده بود و زنده شد ارميا عليه السّلام بود.

و عزير چون بخت نصر پادشاه شد و بر بنى اسرائيل مسلط شد از او گريخت و در ميان چشمۀ آبى رفت و غائب شد در آنجا، پس خدا اول عضوى كه از ارميا زنده كرد ديده هاى او بود در ميان سفيدى چشم او كه مانند سفيدۀ تخم روان بود و مى ديد چيزها را، پس خدا وحى كرد بسوى او كه: چندگاه است در اين موضع هستى؟

عرض كرد: يك روز. پس چون ديد آفتاب بلند شده است گفت: بعضى از يك روز.

حق تعالى فرمود: بلكه صد سال در اينجا مانده اى، پس نظر كن بسوى انجير و آب انگور كه در اين مدت متغير نشده اند، و نظر كن به حمار خود كه چگونه پوسيده است، و

ص: 1208

نظر كن كه چگونه آن را و تو را زنده مى كنم.

پس ديد كه استخوانهاى پوسيدۀ ريزه شده به قدرت الهى به نزديك يكديگر مى آيند و بر يكديگر مى چسبند و گوشتها كه خاك شده اند يا حيوانات خورده اند جدا مى شوند و بر بدن او و حمارش مى چسبند تا آنكه خلقت ارميا و حمار او هر دو درست شد و هر دو برخاستند، پس گفت: مى دانم خدا بر همه چيز قادر و توانا است (1).

و در روايت معتبر ديگر گذشت كه: دو پادشاه كافر تمام روى زمين را متصرف شدند:

نمرود و بخت نصر (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: چون ارميا عليه السّلام نظر كرد بسوى خرابى بيت المقدس و حوالى آن و كشتگانى كه در آن شهرها افتاده بودند گفت: آيا اينها را كى زنده خواهد كرد بعد از مردن؟ ! پس خدا او را صد سال ميراند و بعد از آن زنده كرد و مى ديد كه اعضايش چگونه به يكديگر متصل مى شوند و گوشت بر روى آنها مى رويد و مفاصل و رگهايش چگونه پيوند مى شوند، پس چون درست نشست گفت:

مى دانم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه براى روزى خود غمگين باشد بر او گناهى نوشته مى شود، بدرستى كه دانيال عليه السّلام در زمان پادشاه جبار ستمكارى بود و او را گرفت و در چاهى انداخت و درندگان را با او به آن چاه افكند، پس آن درندگان نزديك او نرفتند و باز او را از آن چاه بيرون نياورد، پس حق تعالى وحى نمود به پيغمبرى از پيغمبران خود كه: طعامى براى دانيال ببر.

گفت: پروردگارا! دانيال در كجا است؟

حق تعالى فرمود: چون از شهر بيرون مى روى كفتارى در برابر تو پيدا خواهد شد، از پى بى آن كفتار برو كه او تو را مى برد بر سر آن چاه.

ص: 1209


1- . تفسير قمى 1/86.
2- . خصال 255.
3- . احتجاج 2/230.

چون آن پيغمبر بر سر چاه آمد و طعام را به چاه فرستاد دانيال عليه السّلام آن دعا را خواند كه گذشت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر از جائى كه ايشان گمان نداشته باشند (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون هنگام وفات سليمان عليه السّلام شد وصيت نمود بسوى آصف بن برخيا و او را خليفۀ خود گردانيد به امر الهى، پس پيوسته شيعيان به خدمت آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند، پس آصف مدت طولانى از ايشان غائب شد پس ظاهر شد و مدتى در ميان قوم خود ماند پس ايشان را وداع كرد، شيعيان گفتند: ديگر ما تو را در كجا ببينيم؟

گفت: نزد صراط؛ و از ايشان غائب شد، و بليّه بر بنى اسرائيل شديد شد بعد از غيبت او، و بخت نصر بر ايشان مسلط شد و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت از پى او مى فرستاد و فرزندان ايشان را اسير مى كرد، چهار كس از فرزندان يهودا را از ميان اسيران براى خود انتخاب كرد كه يكى از آنها دانيال عليه السّلام بود و از فرزندان هارون عزير عليه السّلام را انتخاب نمود، و ايشان اطفال خردسال بودند و در دست او اسير ماندند و بنى اسرائيل در عذاب و شدت بودند و حجت خدا بر بنى اسرائيل كه دانيال عليه السّلام بود نود سال در دست بخت نصر اسير بود، پس چون فضيلت آن حضرت را دانست و شنيد كه بنى اسرائيل انتظار بيرون رفتن او مى كشند و اميد فرج دارند در ظاهر شدن او و بر دست او، امر كرد او را در چاه عظيم گشاده حبس كردند و شيرى در آنجا گذاشتند كه او را هلاك كند و امر كرد كسى طعام به او ندهد، پس شير نزديك آن حضرت نرفت و حق تعالى خوردنى و آشاميدنى او را به دست پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل براى او فرستاد، پس دانيال روزها روزه مى داشت و شب بر آن طعام افطار مى كرد و بليّه و آزار شديد شد بر شيعيان و قوم او كه انتظار فرج و ظهور او مى بردند و شك كردند اكثر ايشان در دين به جهت طول مدت غيبت

ص: 1210


1- . امالى شيخ طوسى 300؛ قصص الانبياء راوندى 230.

آن حضرت.

و چون بليّه و امتحان دانيال عليه السّلام و قومش به نهايت رسيد، بخت نصر در خواب ديد كه ملائكه فوج فوج از آسمان به زمين مى آمدند و بر سر چاهى مى رفتند كه دانيال در آنجا محبوس بود و بر او سلام مى كردند و او را بشارت به فرج مى دادند، چون صبح شد از عمل خود پشيمان شد و امر كرد آن حضرت را از چاه بيرون آوردند و از او معذرت طلبيد از آنچه نسبت به او كرده بود و امور مملكت و پادشاهى خود را به او گذاشت، و آن حضرت را فرمانفرماى ملك خود نمود و حكم كردن ميان مردم را به او تفويض فرمود، و هر كه از بنى اسرائيل از خوف بخت نصر مخفى شده بود ظاهر شد و گردن اميد كشيدند و بسوى دانيال جمع شدند و يقين كردند به فرج خود، پس اندك زمانى كه بر اين حال گذشت حضرت دانيال عليه السّلام به رحمت ايزدى واصل شد و امر نبوت و خلافت بعد از او به حضرت عزير عليه السّلام منتهى شد و شيعيان بر او گرد آمدند و به او انس گرفتند و مسائل دين خود را از او فرا مى گرفتند، پس حق تعالى صد سال او را از ايشان پنهان كرد پس بار ديگر او را بر ايشان مبعوث گردانيد و حجتهاى خدا بعد از او غائب شدند و بليّه بر بنى اسرائيل عظيم شد تا آنكه حضرت يحيى عليه السّلام ظاهر شد (1).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كردند: آيا صحيح است كه حضرت دانيال عليه السّلام تعبير خواب مى دانسته است و آن حضرت اين علم را به مردم تعليم نموده است؟

فرمود: بلى، خدا وحى نمود بسوى او و پيغمبر بود و او از آنها بود كه خدا اين علم را به ايشان تعليم نموده بود و بسيار راست گفتار و درست كردار و حكيم و دانا بود و عبادت خدا به محبت ما اهل بيت مى كرد، و هيچ پيغمبر و ملكى نبوده است مگر آنكه عبادت مى كرده است خدا را به محبت ما اهل بيت (2).

ص: 1211


1- . كمال الدين و تمام النعمة 157.
2- . قصص الانبياء راوندى 229.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: پادشاهى در زمان دانيال عليه السّلام بود و به آن حضرت عرض كرد: مى خواهم پسرى مثل تو داشته باشم.

فرمود: من چه منزلت در دل تو دارم؟

پادشاه گفت: بزرگترين مرتبه ها و عظيمترين منزلتهاى تو در دل من هست و تو را بسيار دوست دارم.

دانيال گفت: چون ارادۀ مجامعت نمائى با زوجۀ خود، در فكر من باش و همّت خود را به جانب من مصروف گردان.

چون چنين كرد فرزندى براى او متولد شد كه شبيه ترين خلق خدا به دانيال عليه السّلام بود (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بخت نصر صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد، و چون از سلطنت او چهل و هفت سال گذشت حق تعالى حضرت عزير عليه السّلام را بسوى اهل شهرها كه حق تعالى اهل آنها را هلاك كرد و بعد از آن زنده كرد مبعوث گردانيد، و ايشان از شهرها متفرق بودند و از ترس مرگ گريختند و در جوار و همسايگى عزير عليه السّلام قرار گرفتند و مؤمن بودند، و عزير به نزد ايشان تردد مى كرد و سخن ايشان را مى شنيد و به سبب ايمان ايشان دوست مى داشت ايشان را و برادرى كرد با ايشان در ايمان، پس يك روز از ايشان غائب شد و به نزد ايشان نيامد، روز ديگر كه به نزد ايشان آمد ديد همه مرده اند! پس اندوهناك شد به مرگ ايشان و گفت: كى خدا زنده خواهد كرد اين جسدهاى مرده را؟ (از روى تعجب اين سخن را گفت چون همه را يكباره مرده ديد) ، خدا او را در همان ساعت قبض روح كرد و صد سال بر آن حال ماندند، و بعد از صد سال حق تعالى آن حضرت را با آن جماعت زنده كرد و ايشان يكصد هزار مرد جنگى بودند، و بعد از او بخت نصر بر ايشان مسلط شد و همه را كشت و يكى از ايشان بيرون نرفت، چون بخت نصر فوت شد بعد از او مهرويه پسرش شانزده سال و بيست روز سلطنت كرد، چون او پادشاه شد دانيال را گرفت با شيعيان او و شكاف عميقى در زمين كند و ايشان را در آن

ص: 1212


1- . قصص الانبياء راوندى 230.

نقب انداخت و آتش بر روى ايشان افروخت، چون ديد آتش ايشان را نمى سوزاند و به نزديك ايشان نمى آيد ايشان را در آن نقب محبوس نمود و درندۀ بسيارى در آنجا انداخت و به هر قسم عذابى ايشان را معذّب گردانيد تا آنكه حق تعالى ايشان را از دست او نجات داد، و «اصحاب الاخدود» كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ايشانند.

و چون حق تعالى خواست دانيال را به رحمت خود ببرد امر كرد او را كه بسپارد نور و حكمت خدا را به فرزندش «مكيخا» و او را خليفۀ خود گرداند (1).

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دانيال عليه السّلام يتيمى بود كه مادر و پدر نداشت و پيرزالى از بنى اسرائيل او را تربيت كرد و پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل كه در آن زمان بود دو قاضى داشت، و آن دو قاضى دوستى داشتند و مرد صالحى بود، و آن مرد صالح زن بسيار جميلۀ صالحۀ عابده اى داشت و آن مرد به نزد پادشاه مى آمد و با او سخن مى گفت، پس روزى پادشاه را احتياج بهم رسيد به شخصى كه او را براى كارى به جائى بفرستد، پس به آن دو قاضى گفت: شخصى را اختيار كنيد كه من براى بعضى از امور خود او را به جائى بفرستم، ايشان شوهر آن زن را نشان دادند و پادشاه او را براى آن كار فرستاد.

چون آن مرد روانه مى شد به آن قاضيان سفارش كرد كه: به احوال زن من برسيد و از او غافل مباشيد، پس آن قاضيان مى آمدند به در خانۀ دوست خود كه خبر از احوال زن او بگيرند، پس عاشق آن زن شدند و او را تكليف كردند كه راضى شود به زنا، و او ابا كرد، گفتند: اگر راضى نمى شوى ما نزد پادشاه گواهى مى دهيم كه تو زنا كرده اى تا تو را سنگسار كند!

آن زن صالحه گفت: هر چه خواهيد بكنيد، من به اين عمل راضى نمى شوم!

پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهى دادند كه آن زن عابده زنا كرده است، پس اين امر بر پادشاه بسيار عظيم نمود و غم عظيمى بر او داخل شد چون بسيار به آن زن

ص: 1213


1- . كمال الدين و تمام النعمة 225، و در آن به جاى «مهرويه» ، «قهرويه» آمده است.

اعتقاد داشت و شهادت قاضيان را نيز رد نمى توانست كرد، پس به ايشان گفت: شهادت شما مقبول است، امّا بعد از سه روز ديگر او را سنگسار كنيد؛ و ندا كرد در آن شهر كه: در فلان روز حاضر شويد براى كشتن فلان عابده كه او زنا كرده است و دو قاضى به زناى او گواهى داده اند!

چون مردم در اين باب گفتگو بسيار كردند پادشاه به وزيرش گفت: آيا در اين باب چاره اى به خاطرت نمى رسد كه باعث نجات عابده گردد؟ گفت: نه.

چون روز سوم شد كه روز وعدۀ سنگسار بود وزير از خانۀ خود روانۀ منزل پادشاه شد، ناگاه در اثناى راه رسيد به چند طفل كه بازى مى كردند و حضرت دانيال در ميان ايشان بود و آن حضرت را نمى شناخت، چون وزير به ايشان رسيد دانيال گفت: اى گروه اطفال! بيائيد كه من پادشاه شوم و فلان طفل عابده شود و فلان و فلان دو قاضى بشوند، پس خاكى نزد خود جمع كرد و شمشيرى از نى براى خود ساخت و به اطفال ديگر حكم كرد: بگيريد دست يكى از اين گواهان را به فلان موضع ببريد و دست ديگرى را بگيريد و به فلان موضع ببريد؛ پس يكى از ايشان را طلبيد و گفت: آنچه حقّ است بگو و اگر حق نگوئى تو را مى كشم (و در اين احوال وزير ايستاده بوده و سخن دانيال را مى شنيد و اين اوضاع را مى ديد) پس آن طفلى كه گواه بود گفت: عابده زنا كرد! گفت: چه وقت زنا كرد؟ گفت: فلان روز! پرسيد: با كى زنا كرد؟ گفت: با فلان پسر فلان! پرسيد: در كجا زنا كرد؟ گفت: در فلان موضع.

پس دانيال فرمود: ببريد اين را به جاى خود و ديگرى را بياوريد؛ پس او را به جاى خود بردند و ديگرى را آوردند، دانيال فرمود: به چه چيز شهادت مى دهى؟ گفت:

شهادت مى دهم كه عابده زنا كرده است! پرسيد: در چه وقت؟ گفت: در فلان وقت! پرسيد: با كى؟ گفت: با فلان پسر فلان! پرسيد: در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع!

پس هر يك از اينها را مخالف گواه يكديگر كه گفته بود گفت، دانيال فرمود: اللّه اكبر اينها به ناحق گواهى داده بودند، اى فلان! ندا كن در ميان مردم كه اينها به ناحق شهادت داده اند پس حاضر شوند مردم تا ايشان را بكشيم.

ص: 1214

چون وزير اين قضيۀ غريبه را از آن حضرت مشاهده نمود به سرعت تمام به خدمت پادشاه شتافت و آنچه از دانيال عليه السّلام ديده و شنيده بود عرض كرد، پادشاه فرستاد و آن دو قاضى را طلبيد و ايشان را از يكديگر جدا كرد چنانچه دانيال كرده بود، و هر يك را تنها طلبيد و از خصوصيات زناى عابده سؤال نمود و هر يك خلاف ديگرى گفتند! پس پادشاه فرمود ندا كردند در ميان مردم كه: حاضر شويد براى كشتن دو قاضى كه ايشان افترا كرده بودند بر عابده، و امر كرد به كشتن ايشان (1).

و به سند حسن بلكه صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى كرد به داود عليه السّلام كه: برو به نزد بندۀ من دانيال و بگو به او كه: مرا نافرمانى كردى و تو را آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم، اگر در مرتبۀ چهارم نافرمانى كنى تو را نخواهم آمرزيد.

پس داود عليه السّلام به نزد حضرت دانيال آمد و تبليغ رسالت الهى كرد، پس دانيال عليه السّلام گفت:

آنچه بر تو بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آوردى.

چون سحر شد حضرت دانيال عليه السّلام به تضرع و ابتهال دست به درگاه خداوند ذو الجلال برداشت و به زبان عجز و انكسار مناجات كرد كه: پروردگارا! بدرستى كه داود پيغمبر تو مرا از تو خبر داد كه من تو را نافرمانى كرده ام سه مرتبه و آمرزيده اى مرا و اگر در مرتبۀ چهارم نافرمانى كنم مرا نخواهى آمرزيد، پس بعزت و جلال تو سوگند مى خورم كه اگر مرا نگاه ندارى و توفيق ندهى هرآينه معصيت تو خواهم كرد پس معصيت تو خواهم كرد (2).

مؤلف گويد: ملاقات حضرت داود با دانيال عليهما السّلام بسيار غريب است، و موافق آنچه از احاديث سابقه معلوم شد كه فاصلۀ بسيار در ميان زمانهاى ايشان بوده است مگر آنكه دانيال بسيار معمّر شده باشد، و محتمل است كه دانيال ديگر بوده باشد اگر چه بعيد است.

ص: 1215


1- . كافى 7/426؛ تهذيب الاحكام 6/309.
2- . كافى 2/435؛ كتاب الزهد 74.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: گرامى داريد نان را كه عمل كردند در آن آنچه در ميان عرش است تا زمين و آنچه در زمين است از مخلوقات خدا تا نان بعمل آمده است. پس فرمود به جمعى كه در دور آن حضرت بودند كه: مى خواهيد حديثى براى شما نقل كنم؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه فداى تو باد پدران و مادران ما.

پس فرمود: پيغمبرى بود پيش از شما كه او را دانيال مى گفتند و يك گردۀ نان داد به كشتيبانى كه او را از نهرى بگذراند، پس كشتيبان گردۀ نان را انداخت و گفت: من نان تو را چه مى كنم، اين نان در پيش ما در زير دست و پا ريخته است و پا مال مى شود.

چون دانيال اين عمل را از او ديد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! نان را گرامى دار بتحقيق كه ديدى پروردگارا اين مرد با نان چه كرد و در حقّ نان چه گفت.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آسمان كه: باران را از ايشان حبس كن، و وحى نمود بسوى زمين كه: مانند آجر سخت باش كه گياه از تو نرويد، پس باران از ايشان قطع شد و به مرتبه اى قحط در ميان ايشان بهم رسيد كه يكديگر را مى خوردند، چون شدت ايشان به نهايت آن مرتبه رسيد كه خدا مى خواست كه تأديب ايشان به آن بنمايد روزى يك زنى كه فرزندى داشت به زن ديگر كه او نيز فرزندى داشت گفت: بيا امروز من فرزند خود را مى كشم كه ما و تو بخوريم و فردا تو فرزند خود را بكش و به من حصّه اى از او بده، گفت:

چنين باشد؛ پس امروز فرزند اين زن را خوردند، چون روز ديگر گرسنه شدند آن زن ديگر امتناع كرد از كشتن فرزند خود و منازعه كردند و به خدمت حضرت دانيال عليه السّلام مرافعه آوردند، دانيال عليه السّلام گفت: كار به اينجا رسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟

گفتند: بلى اى پيغمبر خدا از اين بدتر هم شده است.

پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! عود كن بر ما به فضل و رحمت خود و عقاب مكن اطفال و بيچارگان را به گناه كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند؛ پس خدا امر كرد آسمان را كه باران بر زمين ببارد و امر فرمود زمين را كه: براى خلق من برويان آنچه از ايشان فوت شده است از خير تو در اين مدت زيرا كه من رحم

ص: 1216

كردم ايشان را براى طفل خردسال (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون درنده را ببينى بگو: «اعوذ بربّ دانيال و الجبّ من شرّ كلّ اسد مستأسد» (2)يعنى: «پناه مى برم به پروردگار دانيال و چاهى كه دانيال در آن افكنده بودند از شرّ هر شير درنده» .

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: خدا وحى نمود بسوى دانيال عليه السّلام كه: دشمن ترين بندگان من نزد من جاهل نادانى است كه سبك شمارد حقّ اهل علم را و ترك نمايد پيروى ايشان را، و محبوبترين بندگان من نزد من پرهيزكارى است كه طلب نمايد ثواب بزرگ مرا و ملازم علما باشد و از ايشان جدا نشود و تابع بردباران باشد و قبول نصيحت نمايد از دانايان (3).

و قطب راوندى و ابن بابويه رحمة اللّه عليهما روايت كرده اند به سندهاى خود از وهب بن منبه كه: چون بخت نصر پادشاه شد پيوسته متوقع فساد و فجور بنى اسرائيل بود زيرا مى دانست كه تا ايشان گناه بسيار نكنند كه مستحقّ منع يارى خدا شوند، او بر ايشان مسلط نمى تواند شد، پس پيوسته جواسيس مى فرستاد و از احوال ايشان خبر مى گرفت تا آنكه حال بنى اسرائيل متغير شد از صلاح به فساد و پيغمبران خود را كشتند، پس بخت نصر با لشكرش بر سر ايشان آمده و ايشان را احاطه كردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ قَضَيْنا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ فِي اَلْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي اَلْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً (4)كه ترجمه اش اين است: «وحى كرديم بسوى بنى اسرائيل در تورات كه البته افساد خواهيد كرد در زمين دو مرتبه و سركشى و طغيان خواهيد كرد طغيان بزرگ» .

فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ اَلدِّيارِ

ص: 1217


1- . كافى 6/302؛ وسائل الشيعة 24/384.
2- . كافى 2/571.
3- . كافى 1/35.
4- . سورۀ اسراء:4.

وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولاً (1) «پس چون رسيد وعدۀ عقوبت معصيت اول ايشان برانگيختيم بر شما بنده اى چند از خود را كه صاحب قوّت و شوكت شديد و عظيم بودند پس گرديدند در ميان خانه ها و ايشان را طلب كردند و كشتند و اسير كردند و وعدۀ عقاب ايشان وعده اى بود كردنى و لازم» .

وهب گفت كه: مراد از اين گروه، بخت نصر و لشكر اويند (2).

و مفسران گفته اند كه افساد اول ايشان مخالفت احكام تورات بود و افساد

ايشان كشتن شعيا يا ارميا يا زكريا و يحيى و قصد كشتن عيسى، و اين گروه را بعضى بخت نصر و لشكر او گفته اند و بعضى جالوت و بعضى سخاريب گفته اند كه از اهل نينوا بود (3).

ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ اَلْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً (4) يعنى:

«پس برگردانيديم از براى شما دولت و غلبه را بر ايشان و اعانت كرديم شما را به مالها و فرزندان و لشكر شما را زياده گردانيديم» .

مفسران گفته اند كه بعد از غارت بخت نصر از جانب لهراسف كه پادشاه بابل بود چون گشتاسف پسر لهراسف پادشاه شد رحم كرد بر بنى اسرائيل و اسيران ايشان را رد كرد و به شام فرستاد و دانيال را بر ايشان پادشاه كرد، پس مستولى شدند بنى اسرائيل بر اتباع بخت نصر، و بنابر قول ديگر اشاره است به كشتن داود جالوت را (5).

و وهب روايت كرده است كه: چون بخت نصر بنى اسرائيل را محصور كرد و ايشان از مقاومت او عاجز شدند تضرع و توبه و انابه كردند بسوى پروردگار خود و رو به خير و خوبى آوردند و سفيهان را منع كردند از معاصى و اظهار معروف كردند و نهى از منكر نمودند، پس خدا ايشان را غالب گردانيد بر بخت نصر بعد از آنكه مغلوب او شده بودند و

ص: 1218


1- . سورۀ اسراء:5.
2- . قصص الانبياء راوندى 223.
3- . مجمع البيان 3/398؛ تفسير بيضاوى 2/435؛ تفسير روح المعاني 8/17.
4- . سورۀ اسراء:6.
5- . تفسير بيضاوى 2/436؛ تفسير روح المعاني 8/19.

شهرهاى ايشان را فتح كرده بود و برگشتند، و سبب برگشتن او آن بود كه تيرى بر پيشانى اسب او آمد و اسب او برگشت تا او را از شهر بيرون برد پس باز بنى اسرائيل متغير و فاسد شدند و مشغول گناهان شدند و به سبب اين باز بخت نصر اراده كرد كه بر سر ايشان بيايد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد فَإِذا جاءَ وَعْدُ اَلْآخِرَةِ (1)«پس چون رسيد وعدۀ عقوبت ديگر ايشان» لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا اَلْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً (2)«برانگيختيم ايشان را تا روهاى شما را به حال بد برگردانند و تا داخل مسجد بيت المقدس شوند چنانچه اول مرتبه داخل شدند و تا هلاك كنند ايشان را به قدر مدت بلندى و طغيان ايشان هلاك كردنى» (3).

مفسران گفته اند كه: پادشاه بابل بار ديگر به جنگ ايشان آمد (4).

و وهب روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل بار ديگر عود به فساد كردند حضرت ارميا عليه السّلام ايشان را خبر داد كه بخت نصر مهيّاى جنگ شما است و خدا بر شما غضب كرده است و مى فرمايد كه: اگر توبه كنيد به سبب صلاح پدران شما بر شما رحم خواهم كرد، و مى فرمايد كه: هرگز ديده ايد كه كسى معصيت من كند و به معصيت من سعادت يابد؟ ! يا دانسته ايد كسى را كه اطاعت من بكند و با طاعت من بدبخت و بدحال شود؟ ! امّا علما و عبّاد شما پس بندگان مرا خدمتكاران خود گردانيده اند و ميان ايشان بغير كتاب من حكم مى كنند تا آنكه ياد مرا از خاطر ايشان بيرون كرده اند؛ و امّا پادشاهان و امراى شما پس طاغى شده اند به سبب نعمت من و دنيا ايشان را مغرور كرده است؛ و امّا قاريان تورات و فقيهان شما پس همه منقاد و مطيع پادشاهان شده اند و بر بدعتها با ايشان بيعت مى كنند و در معصيت من اطاعت ايشان مى نمايند؛ و امّا فرزندان ايشان پس فرو مى روند در گمراهى و ضلالت با ديگران و با همۀ اين احوال لباس عافيت خود را بر ايشان پوشانيدم، پس

ص: 1219


1- . سورۀ اسراء:7.
2- . سورۀ اسراء:7.
3- . قصص الانبياء راوندى 223.
4- . تفسير بيضاوى 2/436.

سوگند مى خورم كه عزت ايشان را به خوارى و ايمنى ايشان را به ترس بدل خواهم كرد و اگر مرا دعا كنند اجابت ايشان نخواهم كرد و اگر بگريند بر ايشان رحم نخواهم كرد.

چون پيغمبر ايشان اين رسالت خدا را به ايشان رسانيد تكذيب او كردند و گفتند:

افتراى بزرگى بر خدا بستى كه دعوى مى كنى خدا مسجدهاى خود را از عبادت خود معطّل خواهد كرد.

پس پيغمبر خود را گرفتند و بند كردند و در زندان افكندند، پس بخت نصر لشكر كشيد به بلاد ايشان و محاصره كرد ايشان را هفت ماه تا آنكه فضله و بول خود را مى خوردند و مى آشاميدند، چون بر ايشان مسلط شد به روش جباران كشت و بر دار كشيد و سوزانيد و بينى و زبان بريد و دندان كند، و زنان را به رسوائى اسير كرد، پس به بخت نصر گفتند كه:

مردى در ميان ايشان بود ايشان را خبر مى داد از آنچه الحال بر ايشان وارد شد پس او را متهم كردند و به زندان افكندند، پس بخت نصر امر كرد كه حضرت ارميا عليه السّلام را از زندان بيرون آوردند پرسيد كه: تو ايشان را حذر مى فرمودى از آنچه بر ايشان واقع شد؟

گفت: بلى، من مى دانستم اين واقعه را و خدا مرا براى اين به رسالت فرستاد بسوى ايشان.

بخت نصر گفت: تو را زدند و تكذيب تو كردند؟ !

گفت: بلى.

بخت نصر گفت: بد گروهى اند قومى كه پيغمبر خود را بزنند و تكذيب رسالت پروردگار خود بكنند، اگر خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم و اگر خواهى در بلاد خود بمان تا تو را امان دهم.

ارميا گفت: من پيوسته در امان خدا هستم از روزى كه مرا آفريده است و از امان او بيرون نمى روم، اگر بنى اسرائيل نيز از امان خدا بيرون نمى رفتند از تو نمى ترسيدند.

پس حضرت ارميا عليه السّلام در جاى خود ماند در زمين ايليا و آن شهر در آن وقت خراب شده بود و بعضى از آن منهدم گرديده بود، چون شنيدند بقيۀ بنى اسرائيل جمع شدند بسوى او و گفتند: شناختيم تو را كه پيغمبر مائى پس نصيحت كن ما را.

ص: 1220

پس امر كرد ايشان را كه با او باشند، گفتند: پناه مى بريم به پادشاه مصر و از او امان مى طلبيم. پس ارميا عليه السّلام فرمود: امان خدا بهترين امانها است و از امان خدا به در مرويد و به امان ديگرى داخل مشويد.

پس ارميا عليه السّلام را گذاشتند و بسوى مصر رفتند و از پادشاه مصر امان طلبيدند و ايشان را امان داد، چون بخت نصر اين را شنيد فرستاد بسوى پادشاه مصر كه ايشان را مقيّد كرده بسوى من بفرست و اگر نفرستى مهيّاى جنگ من باش.

چون ارميا عليه السّلام اين را شنيد بر ايشان رحم كرد و بسوى مصر رفت كه ايشان را نجات دهد از شرّ بخت نصر، پس چون داخل مصر شد با بنى اسرائيل گفت: خدا وحى نموده است بسوى من كه بخت نصر را غالب خواهد گردانيد بر اين پادشاه و علامتش آن است كه به من نموده است جاى تخت بخت نصر را كه بر آن تخت خواهد نشست بعد از آنكه مصر را فتح كند، پس چهار سنگ در موضع تخت او دفن كرد، پس بخت نصر لشكر آورد و مصر را مفتوح گردانيد و بر ايشان ظفر يافت و ايشان را اسير كرد، و چون متوجه قسمت غنيمتها شد خواست كه بعضى از اسيران را بكشد و بعضى از آزاد كند، ارميا عليه السّلام را در ميان ايشان ديد پس به آن حضرت گفت: من تو را گرامى داشتم چرا به ميان دشمنان من آمده اى؟

فرمود: من آمده بودم كه خبر دهم ايشان را كه تو غالب خواهى شد و ايشان را از سطوت تو بترسانم، در وقتى كه هنوز تو در بابل بودى جاى تخت تو را به ايشان نشان دادم و در زير هر پايه از پايه هاى تخت تو سنگى دفن كردم و ايشان مى ديدند.

پس بخت نصر امر نمود كه تختش را برداشتند و امر كرد كه زمين را كندند، چون سنگها ظاهر شد صدق قول ارميا عليه السّلام را دانست به ارميا گفت: من ايشان را مى كشم براى آنكه تكذيب تو كردند و سخن تو را باور نداشتند، پس ايشان را كشت و به زمين بابل برگشت.

ارميا مدتى در مصر ماند پس خدا وحى نمود بسوى او كه: برگرد به شهر ايليا، چون نزديك بيت المقدس رسيد خرابى آن شهر را ديد گفت: خدا كى اين شهر را آبادان خواهد كرد؟ ! پس در ناحيۀ شهر فرود آمد و خوابيد، خدا قبض روح او نمود و مكان او را از خلق مخفى گردانيد و صد سال مرده در آن مكان بود و خدا ارميا را وعده داده بود كه بيت

ص: 1221

المقدس را آبادان خواهد كرد، چون هفتاد سال از فوت او گذشت حق تعالى رخصت فرمود در عمارت ايليا و ملكى را فرستاد بسوى پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را «كوشك» مى گفتند كه خدا تو را امر مى فرمايد كه با خزانه و تهيه و لشكر خود بروى بسوى زمين ايليا و او را معمور گردانى، پس آن پادشاه سى هزار كس تعيين نمود و هر يك را هزار نفر كاركنان داد به آنچه در كار بود ايشان را از زر و آلات عمارت و با ايشان آمد بسوى شهر ايليا و در عرض سى سال عمارت ايليا را تمام كرد، پس خدا ارميا را زنده گردانيد چنانچه در قرآن بيان فرموده است (1).

باز روايت كرده اند از وهب بن منبه كه: چون بخت نصر اسيران بنى اسرائيل را با خود برد، در ميان ايشان حضرت دانيال و حضرت عزير عليهما السّلام بودند، چون وارد زمين بابل شد ايشان را خدمتكار خود گردانيد، بعد از هفت سال خواب هولناكى ديد كه بسيار ترسيد، چون بيدار شد خواب را فراموش كرده بود پس قوم خود را جمع كرد و گفت: بگوئيد كه من چه خواب ديده ام و سه روز شما را مهلت مى دهم، اگر نگوئيد بعد از سه روز شما را به دار مى آويزم؛ دانيال عليه السّلام در آن وقت در زندان بود، چون خبر خواب ديدن بخت نصر را شنيد به زندانبان گفت كه: تو نيكى با من بسيار كرده اى آيا مى توانى به پادشاه برسانى كه خواب او را و تعبيرش را مى دانم؟

پس زندانبان به نزد بخت نصر آمد و سخن دانيال را نقل كرد، پس بخت نصر دانيال را طلبيد (هر كه داخل مجلس مى شد او را سجده مى كرد) چون دانيال داخل شد سجده نكرد پس بسيار ايستاد و سجده نكرد، بخت نصر به نگهبانان حضرت دانيال گفت كه: او را بگذاريد و بيرون رويد؛ چون رفتند به او گفت: اى دانيال! چرا مرا سجده نكردى؟

دانيال گفت: من پروردگارى دارم كه اين علم تعبير خواب را تعليم من كرده است بشرط آنكه سجدۀ غير او نكنم، اگر سجدۀ غير او بكنم اين علم را از من سلب مى كند و تو از من منتفع نخواهى شد، پس به اين سبب تو را سجده نكردم.

ص: 1222


1- . قصص الانبياء راوندى 223.

بخت نصر گفت: چون وفا به شرط خداى خود كردى از شرّ من ايمن شدى، اكنون بگو كه چه در خواب ديده ام من؟

دانيال عليه السّلام گفت: در خواب ديدى بت عظيمى را كه پاهايش در زمين بود و سرش در آسمان، و بالاى بدنش از طلا بود و ميانش از نقره و پائينش از مس و ساقهايش از آهن و پاهايش از سفال، و تو نظر مى كردى بسوى آن بت و تعجب مى كردى از نيكى و بزرگى و استحكام و اختلاف اجزاى آن، كه ناگاه ملكى از آسمان سنگى بر آن بت انداخت و بر سرش خورد و آن را خرد كرد به نحوى كه همۀ اجزاى بدنش از طلا و نقره و مس و آهن و سفال به يكديگر آميخته شد، و چنان تخيّل كردى كه اگر جن و انس همه جمع شوند نمى توانند كه آن اجزا را از هم جدا كنند، و چنان تخيّل مى كردى كه اگر اندك بادى بوزد همه را پراكنده مى كند، پس ديدى آن سنگى كه ملك انداخته بود بزرگ شد به مرتبه اى كه تمام زمين را گرفت، هر چند نظر مى كردى بغير آسمان و آن سنگ ديگر چيزى نمى ديدى.

بخت نصر گفت: راست گفتى خواب من اين بود، اكنون بيان كن كه تعبير اين خواب چيست؟

حضرت دانيال فرمود: آن بت كه ديدى مثال امّتهائى است كه در اول و وسط و آخر زمانه خواهند بود: آنچه از آن طلا بود مثال امّت اين زمان است و پادشاهى تو؛ و نقره مثال پادشاهى پسر توست بعد از تو؛ و مس مثال امّت روم است؛ و آهن مثال امّت فارس و ملوك عجم است؛ و سفال مثال پادشاهى دو امّت است كه دو زن پادشاه ايشان خواهند بود، يكى در جانب شرقى يمن و ديگرى در جانب غربى شام خواهند بود؛ و امّا آن سنگ كه از آسمان آمد و بت را خرد كرد پس اشاره است به دينى كه در آخر الزمان بر امّت آن زمان نازل خواهد شد و دينهاى ديگر را درهم خواهد شكست، حق تعالى پيغمبرى بى خط و سواد از عرب مبعوث خواهد كرد كه ذليل گرداند به سبب آن جميع امّتها و دينها را چنانچه ديدى كه آن سنگ بزرگ شد و تمام زمين را گرفت.

پس بخت نصر گفت: هيچ كس بر من حقّ نعمت و احسان مانند تو ندارد، من مى خواهم كه تو را بر اين نعمت جزا دهم، اگر مى خواهى تو را به بلاد خود بر مى گردانم و

ص: 1223

آن شهرها را از براى تو آبادان مى كنم، و اگر مى خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم.

پس دانيال عليه السّلام فرمود كه: بلاد مرا خدا مقدّر كرده است كه خراب باشد، تا وقتى كه مقدّر ساخته است كه به آبادانى برگرداند با تو بودن از براى من بهتر است.

پس بخت نصر فرزندان و اهل بيت و خدمتكاران خود را جمع كرد و به ايشان گفت كه:

اين مرد حكيم دانائى است كه خدا به سبب او از من غمى را كه شما عاجز بوديد از رفع آن برداشت و امور شما و امور خود را به او گذاشتم. اى فرزندان من! علوم او را اخذ كنيد و اطاعت او بكنيد، و اگر دو رسول بسوى شما بيايد يكى از جانب من و ديگرى از جانب او، اول اجابت او بكنيد پيش از آنكه اجابت من بكنيد. پس هيچ كار بدون مصلحت او نمى كرد.

چون قوم بخت نصر اين حال را مشاهده كردند حسد بردند بر دانيال عليه السّلام و بر دور او جمع شدند و گفتند: جميع زمين از تو بود و الحال خود را تابع اين مرد گردانيده اى؟ ! دشمنان ما گمان مى كنند كه تو از حيلۀ عقل عارى شده اى كه دست از پادشاهى خود برداشته اى.

بخت نصر گفت: من استعانت مى جويم براى اين مرد كه از بنى اسرائيل است براى اصلاح امر شما، زيرا كه پروردگار او را بر امور خير مطّلع مى گرداند.

گفتند: ما براى تو خدائى مى گيريم كه كفايت مهمات تو بكند و از دانيال مستغنى شوى.

بخت نصر گفت: شما اختيار داريد.

پس رفتند بت بزرگى ساختند و روزى را عيد كردند و حيوانات بسيار براى قربانى آن بت كشتند و آتش عظيمى افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت كردند به سجدۀ آن بت و هر كه سجده نمى كرد او را در آن آتش مى انداختند. و با حضرت دانيال چهار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند كه نامهاى ايشان «يوشال» و «يوحين» و «عيصوا» و «مريوس» بود، ايشان مخلص و موحّد بودند پس ايشان را آوردند كه سجده كنند براى بت، آن جوانان گفتند: اين خدا نيست اين چوب بى شعورى است كه مردم ساخته اند، اگر خواهيد سجده مى كنيم براى آن خدائى كه اين بت را آفريده است، پس بستند ايشان را و

ص: 1224

در آتش انداختند.

چون صبح شد بخت نصر بر بالاى قصر برآمد و بر ايشان مشرف شد پس ديد ايشان زنده اند و شخصى ديگر نزد ايشان نشسته است و آتش يخ شده است، پس بسيار ترسيد، حضرت دانيال را طلبيد و از احوال آنها سؤال كرد از او.

دانيال عليه السّلام گفت: اين جوانان بر دين منند و خداى مرا مى پرستند، به اين سبب خدا ايشان را از شرّ تو امان بخشيد و آن شخص ديگر ملكى است كه موكّل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ايشان فرستاده است.

پس بخت نصر امر كرد كه ايشان را بيرون آوردند و از ايشان پرسيد كه: امشب را چگونه گذرانيديد؟

گفتند: از روزى كه خدا ما را آفريده است تا امروز شبى به خوبى اين شب نگذرانيده بوديم.

پس ايشان را گرامى داشت و به حضرت دانيال ملحق گردانيد تا آنكه سى سال ديگر گذشت (1).

پس بخت نصر خواب ديگر ديد از خواب اول هولناكتر، باز خواب خود را فراموش كرد، علماى قوم خود را طلبيد و گفت: خوابى ديده ام مى ترسم كه دليل باشد بر هلاك من و هلاك شما پس تعبير آن خواب را بگوئيد.

ايشان گفتند: تا دانيال در اين ملك است ما نمى توانيم تعبير خواب تو كرد.

پس ايشان را بيرون كرد و حضرت دانيال را طلبيد، پرسيد كه: من چه خواب ديده ام؟ ! حضرت دانيال عليه السّلام فرمود كه: در خواب ديدى درخت بسيار سبزى را كه شاخه هايش در آسمان بود و بر شاخه هاى آن مرغان آسمان نشسته بودند، و در سايۀ آن درخت وحشيان و درندگان زمين بودند و تو در آن درخت مى نگريستى، حسن و نيكوئى و طراوت آن تو را خوش مى آمد ناگاه ملكى از آسمان فرود آمد و آهنى مانند تبر در گردن

ص: 1225


1- . قصص الانبياء راوندى 225.

خود آويخته بود و صدا زد به ملك ديگر كه بر درى از درهاى آسمان ايستاده بود و گفت:

خدا تو را چگونه امر كرده است كه بكنى با اين درخت؟ آيا فرموده است كه از بيخ بر كنى يا امر كرده است كه بعضى را بگذارى؟ پس آن ملك بالا ندا كرد كه حق تعالى مى فرمايد كه: بعضى را بگير و بعضى را بگذار، پس ديدى كه ملك آن تبر را بر سر آن درخت زد كه شكست و پراكنده شد و مرغان كه بر آن درخت بودند همه پراكنده شدند و درندگان و وحشيان كه در زير درخت بودند نيز متفرق شدند و ساق درخت باقى ماند بى شاخ و برگ و خالى از طراوت و حسن.

بخت نصر گفت: خواب من اين بود، اكنون بفرما كه تعبير اين خواب چيست؟

حضرت دانيال عليه السّلام گفت: تو آن درختى، آنچه بر آن درخت ديدى از مرغان فرزندان و اهل تواند، و آنچه در سايۀ آن درخت ديدى از درندگان و وحشيان پس ملازمان و غلامان و رعيت تواند، و تو خدا را به غضب آورده اى به سبب پرستيدن بت.

پس بخت نصر گفت: چه خواهد كرد پروردگار تو با من؟

گفت: تو را مبتلا خواهد كرد در بدن تو و هفت سال تو را مسخ خواهد كرد، چون هفت سال بگذرد به صورت آدم خواهى شد چنانچه در اول بودى.

پس بخت نصر هفت روز گريست، چون از گريه فارغ شد بر بام قصر خود رفت و خدا او را به صورت عقاب مسخ كرد و پرواز كرد، دانيال عليه السّلام امر كرد فرزندان و اهل مملكت او را كه امور سلطنت او را تغيير ندهند تا برگردد بسوى ايشان، و در آخر عمرش به صورت پشه مسخ شد و پرواز مى كرد تا به خانۀ خود آمد، پس باز خدا او را به صورت انسان كرد، پس به آب غسل كرد و پلاسى چند پوشيد و امر كرد مردم را كه جمع شدند و گفت: من و شما عبادت مى كرديم بغير خدا چيزى را كه نفع و ضرر به ما نمى توانست رسانيد، بدرستى كه ظاهر شد بر من از قدرت خدا در نفس من آنچه دانستم به سبب آن كه خدائى نيست بجز خداى بنى اسرائيل، پس هر كه متابعت من كند او از من است و من و او در حق مساوى خواهيم بود، هر كه مخالفت من كند به شمشير خود او را مى زنم تا خدا ميان من و او حكم كند و شما را امشب تا صبح مهلت دادم، صبح همه به نزد من بيائيد.

ص: 1226

پس برگشت و داخل خانۀ خود شد و بر فراش خود نشست، در همان ساعت خدا قبض روح او كرد.

وهب گفت كه: من تمام اين قصه را از ابن عباس شنيدم (1).

باز قطب راوندى روايت كرده است كه: چون بخت نصر فوت شد مردم متابعت پسر او كردند و ظرفها كه شياطين و جنّيان براى حضرت سليمان ساخته بودند از مرواريد و ياقوت كه بيرون آورده بودند از درياها كه كشتى در آنها عبور نمى تواند كرد، بخت نصر اينها را به غنيمت گرفته بود از بيت المقدس و به زمين بابل آورده بود، در باب آنها مصلحت كرد با حضرت دانيال عليه السّلام، آن حضرت فرمود: اين ظرفها طاهر و مقدّسند پيغمبر و فرزند پيغمبر ساخته است، اينها را كه وسيلۀ عبادت پروردگار او باشد پس اينها را به گوشت خوك و غير آن كثيف و نجس مكن كه اينها را پروردگارى هست كه بزودى به جاى خود برخواهد گردانيد، پس اطاعت حضرت دانيال نكرد و او را دور كرد و آزار كرد.

آن پسر را زن دانائى بود كه تربيت يافتۀ دانيال عليه السّلام بود، هر چند او را پند داد كه: پدر تو در هر امرى كه او را عارض مى شد به دانيال استغاثه مى كرد، فايده نبخشيد و هر امر قبيحى را مرتكب شد تا آنكه زمين از بسيارى گناهان او به درگاه خدا ناله و استغاثه كرد، پس روزى در عيدگاه خود بود ناگاه ديد كه از آسمان دستى دراز شد و بر ديوار سه كلمه نوشت، پس دست و قلم ناپيدا شد، چون حضرت دانيال را طلبيد و تفسير آن كلمات را از او سؤال كرد، فرمود: معنى كلمۀ اول آن است كه عقل تو را در ترازوى تمييز سنجيدند سبك بود، و معنى كلمۀ

آن است كه وعده كردى چون پادشاه شوى نيكى كنى پس وفا به وعدۀ خود نكردى، و معنى كلمۀ سوم آن است كه خدا پادشاهى عظيم به تو و پدر تو داده بود كه به بديهاى خود آنها را پراكنده كردى و تا روز قيامت پادشاهى در سلسلۀ تو نخواهد بود.

گفت: بعد از برطرف شدن پادشاهى ديگر چه خواهد بود؟

ص: 1227


1- . قصص الانبياء راوندى 227.

فرمود كه: به عذاب خدا معذّب خواهى بود. پس خدا پشه اى را فرستاد كه به يك سوراخ بينى او رفت و به مغز سرش رسيد و او را آزار مى كرد و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه گرزى بر سر او بزند، و چهل شب بر اين حال بود تا به جهنم واصل شد (1).

مؤلف گويد: اين قصه ها كه به روايت وهب منقول شد از طريق عامه است و محلّ وثوق و مورد اعتماد نيست، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه بخت نصر مسلمان نشد، چون ابن بابويه و قطب راوندى نقل كرده بودند ما نيز نقل كرديم و در توحيد مفضّل ايمائى هست به مسخ شدن بخت نصر امّا صريح نيست.

از ابن عباس منقول است كه روزى عزير عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! من در همۀ امور تو و احكام تو نظر كردم و به عقل خود آثار عدالت را در همه يافتم، يك چيز مانده است كه عقل من در آن حيران است و آن امر آن است كه غضب مى كنى بر جماعتى و عذاب را بر همه مى فرستى و در ميان ايشان اطفال بى گناه هستند.

پس خدا امر فرمود او را كه به صحرا بيرون رود، چون بيرون رفت و گرمى هوا بر او شدت كرد در سايۀ درختى قرار گرفت و خوابيد و مورچه اى او را گزيد، پس در خشم شد و پا بر زمين ماليد و مورچۀ بسيارى را كشت، پس دانست كه اين مثلى است كه خدا براى او زد، پس وحى به او رسيد كه: اى عزير! چون جماعتى مستحقّ عذاب من مى شوند وقتى مقدّر مى كنم نازل شدن عذاب را بر ايشان كه اجل اطفال منقضى شده باشد، پس اطفال به اجل خود مى ميرند و آنها به عذاب من هلاك مى شوند (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه او را ارميا مى گفتند، پس وحى كرد بسوى او كه: بگو بنى اسرائيل را كه كدام شهر است كه من آن را اختيار كردم و برگزيدم بر همۀ شهرها و درختهاى نيكو در آن كاشتم و از هر درخت بيگانه آن را پاك كردم پس فاسد شد و به

ص: 1228


1- . قصص الانبياء راوندى 228.
2- . قصص الانبياء راوندى 240.

جاى درختان خوش ميوه درخت خرنوب در آن شهر روئيد؟

چون حضرت ارميا اين را نقل كرد، بنى اسرائيل خنديدند و استهزاء كردند، پس شكايت ايشان را به خدا كرد، حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: بگو به ايشان كه آن شهر بيت المقدس است و آن درختان بنى اسرائيل اند كه دور كرده بودم از ايشان تسلط هر پادشاه جبارى را، پس فاسد شدند و نافرمانى من كردند و مسلط خواهم كرد بر ايشان در ميان شهر ايشان كسى را كه خونهاى ايشان را بريزد و مالهاى ايشان را بگيرد و هر چند گريه كنند رحم نكنم بر گريۀ ايشان، و اگر دعا كنند دعاى ايشان را مستجاب نگردانم، پس صد سال خراب خواهم كرد شهرهاى ايشان را و بعد از صد سال آبادان خواهم كرد.

چون ارميا عليه السّلام وحى حق تعالى را به ايشان نقل كرد، علما به جزع آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! گناه ما چيست و ما عملهاى ايشان را نكرده ايم؟ ! پس بار ديگر در اين باب مناجات كن با پروردگار خود؛ پس هفت روز روزه داشت و وحى به او نرسيد، پس افطار كرد به لقمه اى و هفت روز ديگر روزه گرفت باز وحى به او نرسيد، پس به لقمه اى افطار كرد و هفت روز ديگر روزه داشت، پس روز بيست و يكم حق تعالى به او وحى كرد كه:

برگرد از آنچه اراده كرده اى، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه قضاى حتمى من به آن تعلق گرفته است؟ ! اگر ديگر در اين باب سخن مى گوئى رويت را به عقب برمى گردانم.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: بگو به ايشان كه: گناه شما آن است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.

پس خدا بخت نصر را بر ايشان مسلط كرد و با ايشان كرد آنچه شنيده اى؛ پس بخت نصر بسوى ارميا فرستاد كه: شنيدم تو از جانب پروردگار خود ايشان را خبر داده بودى از آنچه من نسبت به ايشان كردم و فايده نبخشيده بود ايشان را، اگر خواهى نزد من باش با هر كه خواهى و اگر خواهى بيرون رو.

گفت: بلكه بيرون مى روم. پس آب انگورى و انجيرى براى توشۀ خود برداشت؛ و به روايت ديگر آب انگورى و شيرى و بيرون رفت، چون به قدر آنكه چشم كار كند از شهر دور شد، رو گردانيد به جانب شهر و گفت: چگونه خدا اينها را زنده خواهد كرد بعد از

ص: 1229

مردن؟ !

پس خدا او را صد سال ميراند و در بامداد مرد و در پسين پيش از غروب آفتاب زنده شد، و اول عضوى كه خدا از او زنده كرد ديده هاى او بود، پس به او گفتند كه: چند مدت است كه در اين مكان مكث كردى؟

گفت: يك روز؛ و چون نظر كرد ديد آفتاب هنوز غروب نكرده است گفت: يا بعضى از روز.

گفتند: بلكه صد سال است كه در اين مكان مانده اى، پس نظر كن به طعام و شراب خود يعنى انجير و آب انگور كه متغير نشده است، و نظر كن به درازگوش گوش خود كه چگونه پوسيده است و از هم پاشيده است، پس در نظر او حق تعالى استخوانهاى بدن او را و حيوان او را به يكديگر وصل كرد و عروق و گوشت و پوست بر روى استخوانها كشيد، و چون درست ايستاد گفت: مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر است.

و فرمود كه: براى اين بخت نصر را به اين نام مسمّى كردند كه به شير سگ پرورش يافته بود و «بخت» نام آن سگ بود و «نصر» هم اسم صاحب آن سگ بود؛ بخت نصر گبرى بود ختنه ناكرده و غارت آورد بر شهر بيت المقدس و داخل شد با ششصد هزار علم و كرد آنچه كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چهارشنبۀ آخر ماه بيت المقدس را خراب كردند، و در اين روز مسجد سليمان را در اصطخر فارس سوزاندند (2).

و به سندهاى معتبر منقول است كه: ابن كوّا به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد كه: از تو نقل مى كنند كه گفته اى كه فرزندى بوده است كه از پدرش بزرگتر بوده است و عقل من اين را قبول نمى كند.

حضرت فرمود كه: چون عزير از خانۀ خود بيرون رفت زنش حامله بود و در همان ماه

ص: 1230


1- . تفسير عياشى 1/140 و قصص الانبياء راوندى 222 و كتاب الزهد 105.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.

زائيد و در آن وقت عمر عزير پنجاه سال بود، خدا او را قبض روح نمود، چون بعد از صد سال زنده شد خدا او را به همان هيئت كه مرده بود زنده گردانيد، و چون به خانۀ خود برگشت او پنجاه سال عمر داشت و پسرش صد سال عمر داشت و فرزندان او نيز از عزير بزرگتر بودند (1).

و به سند معتبر منقول است كه: چون هشام بن عبد الملك حضرت امام محمد باقر عليه السّلام را به شام برد، اعلم علماى نصارى كه در شام بود از حضرت سؤالى چند نمود، چون جواب شنيد مسلمان شد، از جملۀ سؤالها آن بود كه: مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در يك قبر مدفون شدند، يكى صد و پنجاه سال عمر داشت و ديگرى پنجاه سال.

حضرت فرمود كه: اين دو برادر عزير و عزره بودند كه در يك ساعت متولد شدند، چون سى سال از عمر ايشان گذشت حق تعالى عزير را صد سال ميراند و چون عزير را زنده كرد بيست سال ديگر با عزره زندگانى كرد و هر دو در يك ساعت به رحمت ايزدى واصل شدند و مدت زندگانى عزير پنجاه سال بود و زندگانى عزره صد و پنجاه سال (2).

مؤلف گويد: چون احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه آن كسى كه خدا او را صد سال ميراند ارميا عليه السّلام بود صحيحتر و بيشتر است، ممكن است احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه عزير عليه السّلام بوده است محمول بر تقيه باشد، يا آنكه موافق طريقۀ اهل كتاب جواب ايشان را فرموده باشند كه باعث هدايت ايشان گردد و انكار نكنند، و محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، و آنچه در آيۀ كريمه واقع شده است اشاره به قصۀ ارميا شده باشد.

و بدان كه اين قصه نيز دلالت بر حقيقت رجعت مى كند موافق آن حديث متواتر كه سابقا مكرر ايراد كرديم كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود.

ص: 1231


1- . مختصر بصائر الدرجات 22؛ تفسير عياشى 1/141.
2- . تفسير قمى 1/99.

ص: 1232

باب سى ام: در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است

ص: 1233

ص: 1234

حق تعالى مى فرمايد فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلاّ قَوْمَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ اَلْخِزْيِ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ (1)«چرا هيچ شهرى از شهرها كه بر ايشان عذاب فرستاديم ايمان نياوردند در وقتى كه ايمان نفع بخشد به ايشان -يعنى پيش از ديدن عذاب-مگر قوم يونس كه چون ايشان-پيش از نازل شدن عذاب- ايمان آوردند دور كرديم از ايشان عذاب مذلّت و خوارى را در زندگانى دنيا و ايشان را برخوردار گردانيديم به لذّات دنيا تا هنگام اجل ايشان» .

در جاى ديگر مى فرمايد وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي اَلظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ. فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ (2)«و يادآور صاحب ماهى را-يعنى يونس-در وقتى كه رفت از ميان قوم خود غضبناك بر ايشان، پس گمان كرد كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت-از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: يعنى به يقين دانست كه ما روزى را بر او تنگ نخواهيم كرد (3)؛ بعضى گفته اند: يعنى گمان كرد كه براى او عقوبتى بر ترك اولى كه از او صادر شد مقرر نخواهيم كرد، چنانچه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است (4)-پس ندا كرد در ظلمتها و تاريكيها-حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: يعنى ظلمت شب و ظلمت

ص: 1235


1- . سورۀ يونس:98.
2- . سورۀ انبياء:87 و 88.
3- . عيون اخبار الرضا 1/201.
4- . تفسير قمى 2/75.

دريا و ظلمت شكم ماهى (1)-كه خداوندى نيست بجز تو و تنزيه مى كنم تو را-از آنچه لايق ذات صفات تو نباشد يا آنكه تو از امرى عاجز باشى-و بدرستى كه من بودم از ستمكاران بر خود-يا آنكه از ميان قوم خود بيرون آمدم و بهتر آن بود كه بيرون نيايم، يا آنكه اين سخن را بر سبيل تذلل و شكستگى گفت بى آنكه از او گناهى يا مكروهى صادر شده باشد، و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون در شكم ماهى ذكر مى كرد خدا را به سبب فراغ خاطرى كه او را بود كه هرگز خدا را چنين عبادتى نكرده بود گفت:

من پيشتر از ستمكاران بودم بر خود كه تو را چنين عبادتى نمى كردم (2)-پس مستجاب كرديم از براى او دعاى او را و او را نجات داديم از غم و اندوه و چنين نجات مى دهيم مؤمنان را از غم هرگاه پناه به اين كلمه بياورند» چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است.

در جاى ديگر فرموده است وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (3)«بدرستى كه يونس از پيغمبران مرسل بود» ، إِذْ أَبَقَ إِلَى اَلْفُلْكِ اَلْمَشْحُونِ (4)«در وقتى كه گريخت از قوم خود بسوى كشتى پر شده از متاع و مردم» ، فَساهَمَ فَكانَ مِنَ اَلْمُدْحَضِينَ (5)«پس قرعه زد با اهل كشتى در وقتى كه ماهى بر سر راه كشتى آمد پس گرديد از مغلوبان و قرعه به اسم او بيرون آمد» ، فَالْتَقَمَهُ اَلْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ (6)«پس فرو برد او را ماهى و او ملامت كننده بود نفس خود را» ، فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ. لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ (7)«پس اگر نه اين بود كه او از تسبيح گويان بود هميشه در شكم ماهى مى ماند تا روزى كه

ص: 1236


1- . عيون اخبار الرضا 1/201.
2- . عيون اخبار الرضا 1/201.
3- . سورۀ صافات:139.
4- . سورۀ صافات:140.
5- . سورۀ صافات:141.
6- . سورۀ صافات:142.
7- . سورۀ صافات:143 و 144.

زنده شوند مردم در قيامت» ، فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ (1)«پس انداختيم او را از شكم ماهى به صحرائى كه در آن درختى و گياهى نبود و حال آنكه او بيمار بود» و گفته اند:

بدنش مانند بدن اطفال شده بود در هنگامى كه از مادر متولد مى شوند (2).

وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ (3) «و رويانيديم بر او درختى از كدو كه بر او سايه افكند» ، وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (4)«و فرستاديم او را بسوى صد هزار كس بلكه زياده» يعنى به زمين نينوا كه از بلاد موصل است؛ بعضى گفته اند «او» به معنى واو است يعنى صد هزار كس و زياده؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه فرستاديم او را بسوى جماعت بسيارى كه اگر كسى مى ديد ايشان را مى گفت صد هزار كسند يا زياده. و زيادتى را بعضى گفته اند بيست هزار بود؛ و بعضى گفته اند سى هزار بود؛ و بعضى گفته اند هفتاد هزار بود (5).

فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ (6) «پس ايمان آوردند ايشان پس برخوردار گردانيديم ايشان را تا آخر عمر ايشان» .

و در جاى ديگر فرموده است وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ اَلْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ (7)«و مباش مانند صاحب ماهى-يعنى يونس-در وقتى كه ندا كرد در شكم ماهى و حال آنكه محبوس بود، يا مملو از خشم و اندوه شده بود» ، لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ (8)«اگر نه اين بود كه تدارك كرد و دريافت او را نعمتى از پروردگار خود هرآينه مى افتاد در بيابان خالى و او محلّ ملامت و مذمّت بود» ، فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ

ص: 1237


1- . سورۀ صافات:145.
2- . تفسير بيضاوى 3/471.
3- . سورۀ صافات:146.
4- . سورۀ صافات:147.
5- . مجمع البيان 4/459.
6- . سورۀ صافات:148.
7- . سورۀ قلم:48.
8- . سورۀ قلم:49.

مِنَ اَلصّالِحِينَ (1) «پس برگزيد او را پروردگار او، پس گردانيد او را از صالحان و شايستگان» .

و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دور نكرد عذاب را از قومى بعد از ظهور آثار آن مگر از قوم يونس عليه السّلام، و يونس ايشان را مى خواند به اسلام و ابا مى نمودند ايشان، پس خواست بر ايشان نفرين كند، در ميان ايشان دو نفر مؤمن بودند يكى عابد كه او را «مليخا» مى گفتند و ديگرى عالم كه او را «روبيل» مى گفتند، و عابد مى گفت: نفرين كن بر ايشان، و عالم مى گفت: نفرين مكن بر ايشان زيرا كه خدا دعاى تو را رد نمى كند امّا نمى خواهد كه بندگان خود را هلاك كند. پس آن حضرت سخن عابد را قبول كرد و بر ايشان نفرين نمود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: عذاب خواهم فرستاد بر ايشان در فلان سال و در فلان ماه و فلان روز.

پس چون وقت آن وعده نزديك شد يونس عليه السّلام با عابد از ميان ايشان بيرون رفتند و عالم در ميان ايشان ماند، و چون روز نزول عذاب شد عالم به ايشان گفت: فزع و استغاثه كنيد بسوى خدا شايد كه بر شما رحم فرموده و عذاب را از شما برگرداند.

گفتند: چگونه فزع كنيم؟

گفت: بيرون برويد بسوى بيابان، و فرزندان را از زنان جدا كنيد و ميان شترها و گاوها و گوسفندان و فرزندان آنها جدائى بيندازيد و گريه كنيد و دعا كنيد.

پس همه از شهر بيرون رفتند و چنين كردند و ناله و گريه و تضرع بسيار كردند، پس حق تعالى رحم كرد بر ايشان و عذاب را از ايشان گردانيد بعد از آنكه بر ايشان نازل شده بود و نزديك ايشان رسيده بود و متفرق گردانيد به كوهها.

پس يونس آمد كه ببيند ايشان چگونه هلاك شده اند، ديد كه زراعت كنندگان در زمين خود زراعت مى كنند، پس از ايشان پرسيد كه: چگونه شد احوال قوم يونس؟ ايشان نشناختند او را گفتند: يونس بر ايشان نفرين كرد و دعاى او مستجاب شد و عذاب بر

ص: 1238


1- . سورۀ قلم:50.

ايشان نازل شد پس ايشان جمع شدند و گريستند و دعا كردند و خدا رحم كرد ايشان را و عذاب را از ايشان برگردانيد و بر كوهها متفرق كرد، اكنون ايشان در طلب يونس اند كه به او ايمان بياورند.

آن حضرت در غضب شد و غضبناك رفت تا به كنار دريا رسيد، ناگاه كشتى ديد كه پربار كرده مى خواهند بروند، پس يونس عليه السّلام سؤال كرد كه او را داخل كشتى كنند، چون سوار كشتى شد و به ميان دريا رسيدند حق تعالى ماهى عظيمى فرستاد كه راه كشتى را بست! چون آن حضرت آن ماهى را ديد ترسيد و به عقب كشتى آمد، ماهى نيز گرديد و به جانب عقب كشتى آمد و دهان خود را گشود تا آنكه كار بر اهل كشتى تنگ شد و گفتند:

گناهكارى در ميان ما هست مى بايد ديد كه آن كيست؟ چون قرعه انداختند به اسم حضرت يونس عليه السّلام بيرون آمد، پس او را به دهان ماهى انداختند و ماهى به ميان آب رفت.

بعضى از علماى يهود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كردند: كدام زندان است كه با صاحبش به اطراف زمين گرديد؟

فرمود: آن ماهى است كه خدا يونس را در شكم او محبوس گردانيد، پس به درياى قلزم رفت و از آنجا بيرون رفت و داخل درياى مصر شد و از آنجا داخل درياى طبرستان شد پس داخل دجلۀ بغداد شد، پس از آنجا به زير زمين رفت تا به قارون رسيد و ميان آن حضرت و قارون آن سخنان گذشت كه در احوال قارون مذكور شد، و حق تعالى امر كرد ملكى را كه موكّل بود به قارون كه: در ايّام دنيا عذاب را از او بردار.

پس يونس عليه السّلام ندا كرد در ظلمات دريا: لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و امر كرد ماهى را كه او را به ساحل دريا انداخت و پوست و گوشت آن حضرت رفته بود، پس خدا درخت كدوئى براى او رويانيد كه بر او سايه افكند كه حرارت آفتاب به او ضرر نرساند پس امر فرمود درخت را كه از آن حضرت دور شد، چون آفتاب بر بدنش تابيد جزع كرد، حق تعالى وحى نمود به او: اى يونس! رحم نكردى بر زياده از صد هزار كس و از الم يك ساعت

ص: 1239

براى خود جزع مى كنى؟

عرض كرد: پروردگارا! عفو كن و از خطاى من در گذر، پس خدا صحت بدن او را به او برگردانيد و برگشت بسوى قوم خود و همه به او ايمان آوردند، و مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى نه ساعت بود (1).

به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى سه روز بود، و چون ندا كرد در تاريكى شكم ماهى و تاريكى دريا و تاريكى شب كه لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ خدا دعاى او را مستجاب گردانيد و ماهى او را به ساحل گذاشت، و حق تعالى درخت كدو براى او رويانيد كه آن را مى مكيد مانند شير از پستان، و در سايۀ آن بسر مى برد و موهاى بدنش همه ريخته بود و پوستش نازك شده بود و يونس تسبيح خدا مى گفت و ذكر خدا مى كرد در شب و روز، پس چون بدنش قوّت يافت و محكم شد خدا كرمى را فرستاد كه ريشۀ درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد، پس اين حال بر يونس عليه السّلام بسيار گران آمد و محزون شد، پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: اى يونس! چرا اندوهناكى؟

عرض كرد: پروردگارا! اين درختى كه به من نفع مى بخشيد مسلط گردانيدى بر آن كرمى را كه آن را خشك كرد.

حق تعالى فرمود: اى يونس! آيا اندوهناك مى شوى براى درختى كه خود نكشته بودى و آب نداده بودى و اعتنائى به شأن آن نداشتى كه چرا خشك شد و حال آنكه از آن مستغنى شده بودى، و اندوهناك نمى شوى براى زياده از صد هزار كس از اهل نينوا كه مى خواهى عذاب بر ايشان نازل شود؟ ! بدرستى كه اهل نينوا ايمان آوردند و پرهيزكار شدند پس برگرد بسوى ايشان.

پس آن حضرت بسوى قوم خود برگشت، و چون به نزديك شهر نينوا رسيد شرم كرد كه داخل شهر شود، پس به شبانى رسيد و فرمود: برو ندا كن اهل نينوا را كه اينك يونس

ص: 1240


1- . تفسير قمى 1/317.

آمده است.

شبان گفت: دروغ مى گوئى، آيا شرمنده نمى شوى كه اين دعوى مى كنى؟ يونس در دريا غرق شد و رفت.

پس يونس عليه السّلام فرمود: اين گوسفند تو گواهى مى دهد كه من يونسم.

چون گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او يونس است! راعى، گوسفند را برداشت و بسوى قوم خود شتافت، و چون در ميان قوم خود ندا كرد: يونس آمده است، خواستند او را بزنند، شبان گفت: من گواهى بر آنكه يونس آمده است.

گفتند: گواه تو كيست؟

گفت: اين گوسفند گواهى مى دهد كه يونس آمده است. پس گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او راست مى گويد، و خدا آن حضرت را بسوى شما برگردانيده است.

پس قوم يونس عليه السّلام به جانب آن حضرت شتافته و او را داخل شهر كردند و به او ايمان آوردند و ايمان ايشان نيكو شد و خدا ايشان را زنده داشت تا اجلهاى مقدّر ايشان، و آنها را امان بخشيد از عذاب خود (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون خدا يونس را تكليف شديدى نمود كه خبر دهد قوم خود را به خلاف آنكه پيشتر خبر داده بود و او را به خود گذاشت، او گمان برد به خدا كه بر او كار را تنگ نخواهد كرد اگر اين رسالت را نرساند.

فرمود كه: جبرئيل استثنا كرد در عذاب قوم يونس و حتم نكرد، و يونس استثنا را نشنيده بود (2).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى امّ سلمه شنيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى گويد در مناجات با پروردگار خود: «اللّهمّ لا تكلني الى نفسي طرفة عين ابدا» يعنى: خداوندا! مرا مگذار به نفس خود يك چشم زدن هرگز.

ص: 1241


1- . تفسير قمى 1/319.
2- . تفسير قمى 2/74.

پس امّ سلمه عرض كرد: يا رسول اللّه! تو نيز چنين مى گوئى؟ !

فرمود: چگونه ايمن باشم و حال آنكه حق تعالى يونس بن متّى را يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: به چه سبب خدا عذاب را از قوم يونس گردانيد و حال آنكه نزديك سر ايشان رسيده بود و با امّتهاى ديگر اين كار را نكرد؟

فرمود: زيرا كه در علم الهى بود كه از ايشان برطرف خواهد كرد براى توبۀ ايشان و اين امر را به يونس عليه السّلام خبر نداد براى آنكه مى خواست او را فارغ گرداند براى بندگى خود در شكم ماهى پس مستوجب ثواب و كرامت خدا گردد (2).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه: خدا رد نكرد عذاب را از گروهى كه بر ايشان نازل شده باشد عذاب مگر قوم يونس.

پرسيدند: آيا نزديك سر ايشان رسيده بود؟

فرمود كه: بلى آن قدر نزديك به ايشان رسيده بود كه دست به آن مى توانستند رسانيد.

پرسيدند: پس چرا خدا نزديك ايشان عذاب را نگاهداشت و به يك دفعه بر ايشان بى خبر نفرستاد چنانچه بر امّتهاى ديگر فرستاد؟

فرمود: زيرا كه در علم مكنون خدا بود كه ايشان توبه خواهند كرد و عذاب را از ايشان بر خواهد گردانيد، و اين علم را به ديگرى القا نكرده بود (3).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: يونس عليه السّلام چون به حج رفت به كوهستان «روحا» گذشت و مى گفت: «لبّيك كشّاف الكرب العظام لبّيك» (4)يعنى: به خدمت تو آمده ام و اجابت دعوت تو كرده ام اى بر طرف كنندۀ غمها و شدّتهاى بزرگ.

ص: 1242


1- . تفسير قمى 2/75.
2- . علل الشرايع 77.
3- . علل الشرايع 77.
4- . كافى 4/213؛ علل الشرايع 419؛ من لا يحضره الفقيه 2/234.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه براى او قرعه زدند، حضرت مريم عليها السّلام بود، و بعد از او براى حضرت يونس عليه السّلام قرعه زدند در وقتى كه با آن جماعت به كشتى سوار شد و كشتى در ميان دريا ايستاد، سه مرتبه قرعه زدند هر سه مرتبه به اسم آن حضرت بيرون آمد! پس چون يونس به جانب سينۀ كشتى رفت ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است، پس خود را به دهان ماهى انداخت (1).

و به سند معتبر از ابن ابى يعفور منقول است كه: روزى حضرت صادق عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى فرمود: «ربّ لا تكلني الى نفسي طرفة عين ابدا لا اقلّ من ذلك و لا اكثر» يعنى: پروردگارا! مرا به خودم مگذار يك چشم زدن هرگز، نه كمتر از چشم زدن و نه بيشتر. و چون اين را گفت آب ديده اش از طرف ريش مباركش ريخت پس رو گردانيد بسوى من و فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس را كمتر از يك چشم زدن به خود گذاشت و از او آن ترك اولى به ظهور آمد كه اگر بر آن حال مى مرد موجب نقص عظيم بود در مرتبۀ او (2).

و ابن بابويه رحمة اللّه روايت كرده است كه: يونس عليه السّلام را براى آن يونس گفتند كه چون بر قومش غضب كرد از ميان ايشان بيرون رفت به پروردگار خود انس گرفت، چون بسوى قوم برگشت مونس ايشان گرديد (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد ولايت مرا بر اهل آسمانها و زمين پس قبول كرد هر كه قبول كرد و انكار كرد هر كه انكار كرد، و چنانچه بايد قبول نكرد يونس تا آنكه خدا او را در شكم ماهى حبس كرد تا قبول كرد چنانچه شرط قبول بود (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يونس عليه السّلام چون از

ص: 1243


1- . خصال 156؛ من لا يحضره الفقيه 3/89.
2- . كافى 2/581.
3- . معاني الاخبار 50.
4- . بصائر الدرجات 75.

قومش معصيت بسيار ديد و نصايح او فايده نبخشيد غضبناك از ميان ايشان بيرون آمد و به كنار دريا رسيد و با جماعتى به كشتى سوار شد، پس ماهى بر سر راه كشتى آمد كه ايشان را غرق كند، آن حضرت گفت: اين ماهى مرا مى خواهد، مرا به دريا افكنيد؛ اهل كشتى مضايقه مى كردند كه: تو بهترين مائى چگونه تو را خواهد؟ ! تا آنكه به قرعه قرار دادند و سه مرتبه قرعه افكندند و هر سه مرتبه به اسم يونس عليه السّلام بيرون آمد، پس آن حضرت را به دريا افكندند و ماهى فرو برد آن حضرت را، پس حق تعالى وحى فرمود به ماهى كه: من يونس را روزى تو نگردانيده ام، استخوان او را مشكن و گوشت او را مخور، پس آن حضرت را به درياها گردانيد، و يونس عليه السّلام ندا كرد خدا را در تاريكى ها لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ ، چون ماهى رسيد به دريائى كه قارون در آن دريا بود، قارون صدائى شنيد كه پيشتر نشنيده بود، پرسيد از ملكى كه موكّل بود به او: اين صداى كيست؟

آن ملك گفت: صداى يونس است كه در شكم ماهى ذكر خدا مى كند.

قارون گفت: آيا رخصت مى دهى كه من با او سخن بگويم؟

ملك گفت: آرى.

قارون پرسيد: اى يونس! هارون چه شد؟

گفت: مرد.

پس قارون گريست و پرسيد: موسى چه شد؟

فرمود: او نيز رحلت نمود.

پس قارون گريست. حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكّل بود كه: عذاب او را تخفيف ده براى رقّت او بر خويشان خود. و به روايت ديگر فرمود: بردار از او عذاب را در بقيۀ ايّام دنيا براى رقّت او بر خويشان خود.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى فرمود: سزاوار نيست كسى بگويد كه من از جهت رفتن به آسمان به خدا نزديكتر بودم از يونس كه به دريا

ص: 1244

رفت (1)، زيرا كه نسبت خدا به آسمان و دريا يكى است، خدا مرا به آسمان برد كه عجائب آسمانها را به من بنمايد و يونس را به درياها گردانيد كه غرائب آنها را به او بنمايد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: ديدم در بعضى از كتابهاى امير المؤمنين عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا خبر داد از جبرئيل كه خدا مبعوث گردانيد يونس بن متّى عليه السّلام را بر قوم او در وقتى كه سى سال از عمر او گذشته بود، و مردى بود بسيار تندخو و چندان صبر و حوصله نداشت و مداراى او نسبت به قومش كم بود و تاب حمل بارهاى گران پيغمبرى نداشت و تن در نمى داد به برداشتن بار نبوت و دور مى افكند آن را چنانچه شتر جوان از بار برداشتن امتناع مى نمايد، پس سى و سه سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را به ايمان به خدا و تصديق به پيغمبرى و متابعت خود خواند، پس ايمان نياوردند به او و متابعت او نكردند از قوم او مگر دو مرد كه اسم يكى «روبيل» و اسم ديگرى «تنوخا» ، و روبيل از خانه آبادۀ علم و پيغمبرى و حكمت بود و مصاحبت قديم با يونس عليه السّلام داشت قبل از آنكه او مبعوث گردد به پيغمبرى، و تنوخا مرد ضعيف العقل عابد زاهدى بود كه بسيار مبالغه و سعى در بندگى خدا مى كرد و ليكن از علم و حكمت خالى بود؛ و روبيل گوسفند مى چرانيد و به آن معاش مى كرد، تنوخا هيزم بر سر مى گرفت به شهر مى آورد و مى فروخت و از كسب خود مى خورد؛ و منزلت روبيل نزد آن حضرت عظيمتر از منزلت تنوخا بود به جهت علم و حكمت و صحبت قديم او.

پس چون يونس ديد كه قوم او اجابت او نمى نمايند و ايمان به او نمى آورند دلتنگ شد و در نفس خود كمى صبر و جزع يافت، پس به پروردگار خود شكايت كرد اين حال را و در ميان شكايتها عرض كرد: پروردگارا! مرا مبعوث گردانيدى بر قوم خود در هنگامى كه سى ساله بودم و مدت سى و سه سال در ميان ايشان ماندم و ايشان را خواندم بسوى ايمان به تو و تصديق به رسالات خود و ترسانيدم آنها را از عذاب و غضب تو، پس تكذيب كردند مرا و ايمان به من نياوردند و انكار كردند پيغمبرى مرا و استخفاف نمودند به

ص: 1245


1- . قصص الانبياء راوندى 252.

رسالتهاى من و مرا تهديد و وعيد مى كنند و مى ترسم كه مرا بكشند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان گروهى اند كه ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: در ميان ايشان زنان حامله و اطفال نابالغ و مردان پير و زنان ضعيف و ضعيفان كم عقل هستند، و منم خداوند حكم كنندۀ عادل و پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عذاب نمى كنم خردان را به گناه بزرگان قوم تو، اى يونس! ايشان بندگان من و آفريده ها و خلق كرده هاى منند در شهرهاى من و روزى خواران منند و مى خواهم كه تأنّى و رفق و مدارا نمايم با ايشان و انتظار مى كشم كه شايد توبه كنند، و تو را بر ايشان مبعوث كرده ام كه حافظ و نگهبان ايشان باشى و مهربانى كنى نسبت به ايشان به سبب خويشى كه با ايشان دارى، و تأنّى و مدارا كنى با ايشان براى رأفت پيغمبرى، و صبر كنى بر بديهاى ايشان به سبب بردبارى رسالت و از براى ايشان مانند طبيب مداوا كنندۀ دانايى باشى نسبت به بيمار، پس تو تندى كردى و با دل ايشان به مدارا نساختى و به طريقۀ پيغمبران و شفقتهاى ايشان با اين گروه سلوك نكردى، و اكنون كه صبرت كمى كرده و خلقت تنگ شده است بى تأمل عذاب از براى ايشان مى طلبى، بندۀ من نوح صبرش بيش از تو بود بر قوم خود و صحبتش با ايشان نيكوتر و تأنّى و صبرش بيشتر بود و عذرش تمامتر بود، پس من غضب كردم از براى او در وقتى كه غضب كرد از براى من و مستجاب كردم دعاى او را در وقتى كه مرا خواند.

پس يونس عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! من غضب نكرده ام بر ايشان مگر از براى آنكه مخالفت تو مى كنند و نفرين نكردم بر ايشان مگر وقتى كه معصيت تو كردند، پس بعزت تو سوگند مى خورم كه بر ايشان مهربان نخواهم شد هرگز و نصيحت مشفقانۀ ايشان را نخواهم كرد بعد از آنكه ايشان در اين مدت كافر شدند به تو و تكذيب من كردند و انكار پيغمبرى من نمودند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان هرگز ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى فرمود: اى يونس! ايشان بيش از صد هزار كسند از خلق من و آبادان مى كنند شهرهاى مرا و بندگان من از ايشان بهم مى رسند و من دوست مى دارم كه با ايشان

ص: 1246

تأنّى و مدارا كنم براى آنچه پيوسته در علم من بوده است از احوال ايشان و احوال تو و تقدير و تدبير من غير علم و تقدير توست، تو پيغمبر مرسلى من پروردگار حكيم و عليمم به احوال ايشان، اى يونس! باطن و مخفى است در علمهاى غيبى كه نزد من هست و كسى منتهاى آن را نمى داند و علم تو نظر به ظاهر احوال ايشان است و از باطن ايشان و آخر كار ايشان خبرى ندارى، اى يونس! من دعاى تو را مستجاب كردم در حقّ ايشان و عذاب خواهم فرستاد بر ايشان، و اين مستجاب شدن دعاى تو باعث زيادتى بهرۀ تو نخواهد بود از ثواب من و براى درجۀ قرب و منزلت تو نيكو نخواهد بود، و عذاب من بر ايشان نازل خواهد شد در روز چهارشنبۀ ميان ماه شوال بعد از طلوع آفتاب، پس ايشان را اعلام كن كه چنين خواهد شد.

پس يونس عليه السّلام بسيار شاد شد و دلگير نشد و ندانست كه عاقبت اين چه خواهد بود! پس به نزد تنوخاى عابد آمد و خبر داد او را كه: عذاب خدا بر قوم من در فلان روز نازل خواهد شد، و گفت: بيا تا برويم ايشان را خبر كنيم كه در فلان روز عذاب بر ايشان نازل خواهد شد.

تنوخا گفت: چرا ايشان را خبر مى كنى؟ بگذار ايشان را در كفر و معصيت خود تا عذاب بر ايشان بى خبر نازل شود.

فرمود: مى رويم به نزد روبيل و با او مشورت مى كنيم، زيرا او مرد عالم دانائى است و از خانه آبادۀ پيغمبران است.

چون به نزد روبيل رفتند يونس گفت: اى روبيل! خدا مرا خبر داده است كه در چهارشنبۀ ميان ماه شوال عذاب بر قوم من خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب، الحال چه مصلحت مى دانى؟ برويم ايشان را خبر كنيم؟

روبيل گفت: در باب عذاب ايشان مراجعت نما بسوى حق تعالى و شفاعت كن براى ايشان مانند شفاعت پيغمبر بردبار و رسول صاحب كرم بزرگوار و سؤال كن كه عذاب را از ايشان بگرداند، زيرا خدا بى نياز است از عذاب ايشان و دوست مى دارد نرمى و مداراى با بندگان را و اين از براى تو نافع تر است و سبب زيادتى قرب و منزلت تو مى گردد در درگاه

ص: 1247

او، و شايد قوم تو بعد از آنچه شنيده اى و ديده اى از ايشان از كفر و انكار روزى ايمان بياورند، پس صبر كن و تأنّى و مدارا كن.

تنوخا گفت: واى بر تو اى روبيل! اين چه مصلحت بود كه براى يونس ديده اى كه شفاعت ايشان بكند بعد از آنكه كافر شدند به خدا و انكار پيغمبرى او كردند و او را از خانه هاى خود بدر كردند و خواستند او را سنگسار كنند؟

روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش كه تو مرد عابدى هستى و تو را علمى نيست بر اين؛ پس باز متوجه يونس شد و گفت: بگو اگر خدا عذاب بفرستد بر قوم تو همه را هلاك مى كند يا بعضى را؟

يونس فرمود: بلكه همه را هلاك خواهد كرد، من چنين طلبيدم از خدا و هيچ رحم نمى آيد مرا بر ايشان كه بروم و شفاعت ايشان بكنم كه خدا عذاب را از ايشان بگرداند.

روبيل گفت: اى يونس! شايد وقتى كه عذاب بر ايشان نازل شود و ايشان آثار عذاب را مشاهده نمايند توبه كنند بسوى خدا و استغفار كنند و خدا بر ايشان رحم فرمايد زيرا كه او ارحم الراحمين است، و عذاب را از ايشان برگرداند بعد از آنكه خبر داده باشى ايشان را كه در فلان روز عذاب بر شما نازل مى شود و بعد از آن تو را دروغگو دانند.

پس تنوخا گفت: واى بر تو اى روبيل! سخن عظيم بدى از تو صادر شد، پيغمبر مرسل تو را خبر مى دهد كه خدا بسوى او وحى فرموده است كه عذاب بر ايشان نازل مى شود و تو اين سخن را مى گوئى؟ پس ردّ قول خدا كردى و شك كردى در گفتۀ خدا و رسول او، برو كه عمل تو حبط شد.

روبيل گفت: اى تنوخا! رأى تو ضعيف است. پس باز رو كرد به يونس و گفت: هرگاه عذاب بر قوم تو نازل شود و همه هلاك شوند و شهرهاى ايشان خراب شود آيا نه چنين است كه خدا نام تو را از ديوان پيغمبران محو خواهد كرد و رسالت تو بر طرف خواهد شد و مانند بعضى از ضعيفان مردم خواهى بود و بر دست تو صد هزار كس هلاك شده خواهند بود؟

پس يونس عليه السّلام وصيت و نصيحت روبيل را قبول نفرمود و با تنوخا از شهر دور شدند.

ص: 1248

پس يونس عليه السّلام برگشت و خبر داد قوم خود را كه: حق تعالى در روز چهارشنبۀ ميان ماه شوال عذاب بر شما خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب، پس رد كردند قول او را و تكذيب او نمودند و او را از شهر بيرون كردند به عنف و اهانت، پس آن حضرت با تنوخا از شهر دور شدند و منتظر بودند كه عذاب بر ايشان نازل شود و روبيل در ميان قوم خود ماند.

چون اول ماه شوال شد روبيل بر كوه بلندى بالا رفت و به آواز بلند قوم خود را ندا كرد و گفت: منم روبيل مشفق و مهربانم بر شما، اينك ماه شوال داخل شد، يونس پيغمبر شما و رسول پروردگار شما خبر داد شما را كه خدا بسوى او وحى كرده است كه عذاب بر شما در چهارشنبۀ وسط اين ماه بعد از طلوع آفتاب نازل خواهد شد و خدا خلاف نمى كند وعدۀ خود را با رسولان خود، پس فكر كنيد كه چه خواهيد كرد!

پس سخن او ايشان را به ترس آورد و يقين كردند به نزول عذاب و دويدند به جانب روبيل و گفتند: تو چه مصلحت مى دانى براى ما اى روبيل، زيرا كه توئى مرد دانا و حكيم و پيوسته تو را چنين مى دانستيم كه نسبت به ما مشفق و مهربان بودى و شنيديم كه بسيار شفاعت ما نزد يونس كرده بودى، پس آنچه رأى توست بفرما تا به آن عمل كنيم.

روبيل گفت: رأى من آن است كه چون صبح روز چهارشنبۀ ميان ماه كه روز وعدۀ نزول عذاب است طالع گردد، زنان و اطفال شيرخواره را از يكديگر جدا كنيد، زنان را در دامنۀ كوه بازداريد و اطفال را در ميان دره ها و راههاى سيلاب بيندازيد، و اطفال حيوانات را از مادران جدا كنيد و اينها همه پيش از طلوع آفتاب باشد، چون ببينيد باد زردى از جانب مشرق مى آيد خرد و بزرگ همه صدا به گريه و ناله و استغاثه بلند كنيد و تضرع كنيد بسوى خدا و توبه و استغفار كنيد و سرها به جانب آسمان بلند كنيد و بگوئيد: پروردگارا! ستم كرديم بر خود و تكذيب كرديم پيغمبر تو را و توبه مى كنيم بسوى تو از گناهان خود، اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى بر ما هرآينه از زيانكاران و معذّب شدگان خواهيم بود، پس قبول كن توبۀ ما را و رحم كن بر ما اى رحم كننده ترين رحم كنندگان، و شما را ملال بهم نرسد از گريه و ناله و تضرع تا آفتاب غروب كند يا پيشتر كه عذاب از شما بر طرف شود. پس رأى همه متفق شد بر آنچه روبيل ايشان را به آن امر كرد.

ص: 1249

چون روز موعود شد روبيل از شهر بيرون رفت به موضعى كه صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد اگر نازل شود، چون صبح طالع شد آنچه روبيل فرموده بود بعمل آوردند، و چون آفتاب طلوع كرد باد زرد تيرۀ بسيار تندى كه صداى عظيمى داشت وزيد، و چون باد را ديدند همه به يكباره صدا به گريه و ناله و تضرع و استغاثه بلند كردند و توبه و استغفار كردند، و اطفال براى طلب مادران خود مى گريستند و اولاد حيوانات براى طلب شير مادران ناله مى كردند و حيوانات براى آب و علف فرياد مى كردند، يونس و تنوخا صداى ناله و گريۀ ايشان را مى شنيدند و نفرين مى كردند كه خدا عذاب را بر ايشان غليظتر گرداند، و روبيل صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد و دعا مى كرد كه خدا عذاب را از ايشان برگرداند.

چون اول وقت ظهر شد درهاى آسمان گشوده شد و غضب پروردگار بر ايشان ساكن شد، و رحم فرمود بر ايشان خداوند بخشندۀ مهربان و دعاى ايشان را مستجاب و توبۀ ايشان را قبول كرد و گناه ايشان را بخشيد، و وحى نمود بسوى اسرافيل كه: برو بسوى قوم يونس كه ايشان ناله و تضرع كردند و توبه و استغفار نمودند، من بر ايشان رحم كردم و توبۀ ايشان را قبول كردم و منم خداوند بسيار قبول كنندۀ توبه ها و مهربان بر بندگان خود، و زود قبول مى نمايم توبۀ بنده اى را كه پشيمان گردد از گناهان خود، و بنده و رسول من يونس از من سؤال نمود كه عذاب بر قوم او بفرستم، و فرستادم، و من سزاوارترم از همه كس به وفا كردن به وعدۀ خود، و وفا به وعده كردم و عذاب فرستادم و يونس شرط نگرفت از من كه ايشان را هلاك كنم بلكه گفت: عذاب بر ايشان بفرست، پس برو به زمين و عذاب من كه بر ايشان نازل گرديده است از ايشان بگردان.

پس اسرافيل عرض كرد: پروردگارا! عذاب تو به دوشهاى ايشان رسيده است و نزديك است ايشان را هلاك كند، تا من برسم هلاك شده اند.

حق تعالى فرمود: من ملائكه را امر كرده ام كه بازدارند عذاب را بر بالاى سر ايشان و نازل نگردانند بر ايشان تا امر من به آنها برسد، پس اى اسرافيل! برو و عذاب را از ايشان بگردان بسوى كوهها كه در ناحيۀ مجارى چشمه ها و سيلها است و ذليل گردان به اين

ص: 1250

عذاب كوههاى بلندى را كه سركشى مى كنند بر كوههاى ديگر و آنها را ذليل و نرم گردان تا آهن شوند.

پس اسرافيل نازل شد و بالش را گشود و عذاب را از ايشان برگردانيد و زد بر كوهها كه خدا فرموده بود، و آن كوهها است كه در ناحيۀ موصل است، پس آن كوهها همه آهن شدند تا روز قيامت.

پس چون قوم يونس عليه السّلام ديدند عذاب از ايشان گرديد، از سر كوهها به زير آمده به خانه هاى خود برگشتند و زنان و فرزندان و اموال خود را برگردانيدند و حمد خدا را بجاى آوردند. چون روز پنجشنبه شد و يونس و تنوخا صداهاى ايشان را نشنيدند، جزم كردند كه عذاب بر ايشان نازل شده است و ايشان را هلاك كرده است، پس آمدند به كنار شهر وقت طلوع آفتاب كه ببينند چه بلا بر ايشان نازل شده است و چگونه هلاك شده اند، ديدند كه هيزم كشان و شبانان مى آيند و اهل شهر به حال خود هستند، پس يونس عليه السّلام به تنوخا فرمود: آنچه به من وحى رسيده بود تخلف شده است و قوم، مرا دروغگو خواهند دانست، ديگر مرا نزد ايشان روئى و عزتى نخواهد بود! پس آن حضرت از همانجا غضبناك گريخت به ناحيۀ دريا به نحوى كه كسى او را نشناسد و در حذر بود از آنكه احدى از قوم او ببينند او را و او را كذّاب بگويند، و تنوخا به شهر برگشت پس روبيل به او گفت كه: اى تنوخا! كدام رأى صواب تر و به متابعت سزاوارتر بود، رأى من يا رأى تو؟

تنوخا گفت: بلكه رأى تو صواب تر بود، و آنچه تو به آن اشاره كردى رأى علما و حكما بود، و من پيوسته گمان مى كردم كه از تو بهترم براى آنكه زهد و عبادت من بيش از تو بود تا آنكه فضل تو بر من ظاهر شد به سبب زيادتى علم تو، و آنچه خدا به تو عطا فرموده است از حكمت باتقوا بهتر است از زهد و عبادت بدون علم كامل، پس با يكديگر مصاحب شدند و در ميان قوم خود بودند.

يونس عليه السّلام روز پنجشنبه متوجه ساحل دريا شد، و هفت روز رفت تا به دريا رسيد و هفت روز در شكم ماهى بود، چون از شكم ماهى بيرون آمد هفت روز در بيابان در زير درخت كدو بود، و هفت روز ديگر برگشت تا به قوم خود رسيد و ايشان به او ايمان آوردند

ص: 1251

و تصديق او كردند و متابعت او نمودند (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون قوم يونس عليه السّلام آن حضرت را آزار كردند، بر ايشان نفرين كرد، پس خدا وعده نمود كه عذاب بر ايشان نازل كند، پس روز اول روهاى ايشان زرد شد، روز

روهاى ايشان سياه شد و عذاب خدا نزديك سر ايشان رسيد كه نيزه هاى ايشان به آن مى رسيد، پس جدا كردند فرزندان را از مادران و فرزندان حيوانات را از مادران ايشان و پلاس و جامه هاى پشمينه پوشيدند و ريسمانها در گردنهاى خود كردند و خاكستر بر سرهاى خود ريختند و همه به يك صدا ناله به درگاه پروردگار خود بلند كردند و گفتند: ايمان آورديم به خداى يونس، پس خدا عذاب را از ايشان گردانيد بسوى كوهها آمد، چون روز ديگر صبح شد يونس را گمان اين بود كه ايشان هلاك شده اند، و چون ديد ايشان در عافيتند در غضب شد و رو به دريا رفت و به كشتى سوار شد كه دو نفر ديگر در آن كشتى بودند، چون كشتى به ميان دريا رسيد مضطرب شد، كشتيبان گفت: گريخته اى مى بايد در اين كشتى باشد.

يونس عليه السّلام فرمود: منم آن گريخته كه از آقاى خود گريخته ام؛ برخاست كه خود را به دريا اندازد، چون ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است ترسيد و آن دو مرد ديگر بر او چسبيدند و گفتند: ما دو نفر ديگر هستيم شايد سبب اضطراب كشتى بودن يكى از ما باشد! پس قرعه افكندند و به اسم يونس بيرون آمد، پس سنّت چنان جارى شد كه هرگاه سهام قرعه سه تا باشد خطا نشود.

پس آن حضرت خود را به دريا افكند و ماهى او را فرو برد و هفت روز او را در دريا گردانيد تا آنكه داخل درياى مسجور شد كه قارون را در آنجا عذاب مى كردند، پس قارون صداى ذكر يونس را شنيد پرسيد از ملكى كه او را عذاب مى كرد: اين صداى كيست؟

ملك گفت: صداى يونس است كه خدا او را در شكم ماهى حبس كرده است.

ص: 1252


1- . تفسير عياشى 2/129؛ قصص الانبياء راوندى 251 بطور اختصار.

پس قارون گفت: رخصت مى دهى كه با او سخن بگويم؟

ملك او را رخصت داد، قارون پرسيد: اى يونس! موسى چه شد؟

فرمود: به عالم بقا رحلت نمود.

پس قارون گريست و پرسيد: هارون چه شد؟

فرمود: او نيز رحلت نمود.

پس بسيار گريست و جزع عظيم كرد و پرسيد: كلثوم خواهر موسى كه نامزد من بود چه شد؟

گفت: او نيز به رحمت الهى واصل شد.

پس گريست و جزع بسيار كرد، حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكّل بود كه:

عذاب را از او بردار در بقيۀ ايّام دنيا براى رقّتى كه بر خويشان خود كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چون يونس عليه السّلام را امر فرمود كه خبر دهد قوم خود را به عذاب الهى و عذاب بر سر ايشان فرود آمد، پس جدائى افكندند ميان زنان و فرزندان و حيوانات و اولاد ايشان و فرياد و ناله و گريه به درگاه خدا بلند كردند، پس خدا عذاب را از ايشان بازگرفت، يونس عليه السّلام غضبناك به جانب دريا رفت پس ماهى او را فرو برد، و سه روز (2)در شكم ماهى ماند و او را به هفت دريا گردانيد، و چون از شكم ماهى بيرون آمد پوست و مويش ريخته بود پس خدا درخت كدوئى را براى او رويانيد كه بر او سايه افكند، چون بدنش قوّت يافت درخت كدو شروع كرد به خشكيدن، پس يونس عرض كرد: پروردگارا! درختى كه بر من سايه مى كرد خشكيد.

حق تعالى وحى نمود به او كه: اى يونس! جزع مى كنى براى درختى كه تو را سايه مى كرد و جزع نمى كنى براى زياده از صد هزار كس كه عذاب بر ايشان نازل شود؟ ! (3).

ص: 1253


1- . تفسير عياشى 2/136؛ قصص الانبياء راوندى 252 بطور اختصار.
2- . در مصدر: «هفت روز» آمده است.
3- . تفسير عياشى 2/137.

مؤلف گويد: جمع كردن ميان احاديث مختلفه كه در مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى واقع شده است، مشكل است، شايد بعضى موافق روايت عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، و امّا خطاى او پس ترك اولى و مكروهى بود، زيرا چون خدا آن حضرت را مرخّص نمود كه ترك تبليغ رسالت نسبت به قوم خود بكند و وعده فرمود كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد ديگر بر آن حضرت لازم نبود كه به ميان قومش بيايد بدون آنكه بار ديگر مأمور شود، و چون اولى نسبت به او آن بود كه با وجود بديهاى قوم با ايشان در مقام شفقت باشد و از براى ايشان شفاعت كند و منتظر امر الهى باشد در باب قوم خود، و چون نكرد حق تعالى او را تأديب نمود و در ضمن تأديب، مرتبۀ آن حضرت را عظيم گردانيد و عجائب درياها را به او نمود و آن را به منزلۀ معراجى براى او گردانيد؛ و غضب او بر قوم و بديهاى ايشان بود نه بر جناب مقدس الهى، و گمانى كه برد كه خدا بر او تنگ نخواهد گرفت از حيثيت نهايت وثوق و اعتماد بر لطف پروردگار خود بود؛ و وجوه ديگر در ضمن روايات و تفسير آيات مذكور شد.

ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است: روزى عبد اللّه بن عمر به خدمت امام زين العابدين عليه السّلام آمد و عرض كرد: توئى كه مى گوئى يونس عليه السّلام را براى اين به شكم ماهى انداختند كه ولايت جدّم امير المؤمنين عليه السّلام را بر او عرض كردند و توقف كرد در آن؟

حضرت فرمود: بلى من گفته ام، مادرت به عزايت بنشيند!

عبد اللّه گفت: اگر راست مى گوئى علامتى بر راستى گفتار خود به من بنما.

پس حضرت فرمود كه عصابه اى بر ديدۀ او ببندند و عصابه اى بر ديدۀ من بستند، و بعد از ساعتى فرمود: چشمهاى خود را بگشائيد، چون ديده هاى خود را گشوديم خود را در كنار دريائى ديديم كه موجهايش بلند شده بود، پس عبد اللّه بن عمر عرض كرد: اى سيّد من! خون من در گردن توست.

حضرت فرمود: اضطراب مكن كه الحال علامت راستگوئى خود را به تو مى نمايم؛ فرمود: اى ماهى! ناگاه ماهى سر از دريا بيرون آورد مانند كوهى عظيم و مى گفت: لبيك لبيك اى ولىّ خدا!

ص: 1254

حضرت فرمود: تو كيستى؟

گفت: من ماهى يونسم اى سيّد من.

فرمود كه: ما را خبر ده كه قصۀ يونس عليه السّلام چگونه بود؟

ماهى گفت: اى سيّد من! حق تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است از آدم عليه السّلام تا جدّ تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر آنكه ولايت شما اهل بيت را بر او عرض كرد، پس هر كه قبول كرد سالم ماند و هر كه ابا كرد مبتلا گرديد، تا آنكه يونس مبعوث شد پس حق تعالى وحى نمود به او كه: اى يونس! قبول كن ولايت امير المؤمنين على عليه السّلام و ائمۀ راشدين از صلب او را، با سخنان ديگر كه به او وحى نمود، پس يونس گفت: چگونه اختيار كنم ولايت كسى را كه او را نديده ام و نمى شناسم؟ و رفت به كنار دريا، پس خدا وحى نمود به من كه:

يونس را فرو بر و استخوان او را سست مكن، پس چهل روز در شكم من ماند و مى گردانيدم او را در درياها و در تاريكى ها ندا مى كرد: لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)قبول كردم ولايت امير المؤمنين و ائمۀ راشدين از فرزندان او را؛ پس چون ايمان آورد به ولايت شما امر كرد مرا حق تعالى كه او را انداختم در ساحل دريا.

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: برگرد اى ماهى بسوى آشيان خود؛ و آب از موج قرار گرفت (2).

مؤلف گويد: ممكن است حق تعالى تكليف قبول ولايت را نسبت به انبيا عليهم السّلام بر سبيل حتم نفرموده باشد كه تركش موجب گناه باشد، يا آنكه قبول كرده باشند همه و بعضى از روى اهتمام قبول نكرده باشند، و اللّه يعلم.

و شيخ طوسى در مصباح ذكر كرده است: در روز نهم محرم خدا يونس را از شكم ماهى بيرون آورد (3)، و اين مخالف بعضى از احاديث سابقه است.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: داود پيغمبر عليه السّلام

ص: 1255


1- . سورۀ انبياء:87.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/138.
3- . مصباح المتهجد 713.

مناجات كرد كه: پروردگارا! قرين من در بهشت و نظير من در منزلهاى من در آنجا كى خواهد بود؟

حق تعالى وحى فرمود: متّى پدر يونس قرين و نظير تو خواهد بود.

داود عليه السّلام رخصت طلبيد كه به زيارت او برود، چون رخصت يافت با سليمان پسر خود به ديدن او رفتند، و چون به خانۀ او رسيدند خانۀ او را ديدند كه از سعف (1)خرما ساخته بودند، چون احوال او را پرسيدند گفتند: در بازار است، چون به بازار آمدند و از احوال او پرسيدند گفتند: در بازار هيزم كشان است، چون در آن بازار از محلّ او پرسيدند گفتند:

الحال مى آيد، پس نشستند به انتظار ق

او ناگاه ديدند كه او پيدا شد و بستۀ هيزمى بر سر خود گرفته بود، پس مردم برخاستند و استقبال او كردند، پس هيزم را به زمين نهاد و حمد الهى ادا نمود و گفت: كيست بخرد مال طيّب حلالى را به مال طيّب حلالى؟ پس يك كسى قيمتى گفت و ديگرى زياد كرد تا آنكه به يكى از ايشان فروخت؛ پس داود و سليمان عليهما السّلام پيش آمده و بر او سلام كردند، جواب سلام گفت و ايشان را تكليف منزل نمود و به آن زرى كه داشت از قيمت هيزم گندمى يا جوى خريد و به خانه آورد و آسيا كرد و خمير كرد و آتشى افروخت و خمير را در ميان آتش گذاشت و با ايشان نشست و به صحبت داشتن مشغول شد، چون برخاست ديد نان پخته است آن را گرفت در ميان ظرف چوبى ريزه كرد و نمكى بر او پاشيد و مطهره اى در پهلوى خود گذاشت و به دو زانو در آمد و لقمه اى برداشت و بسم اللّه گفت و به دهان خود گذاشت، چون خوب جويد و فرو برد الحمد للّه گفت، پس باز لقمه اى ديگر برداشت و به همين نحو خورد، پس آب را برداشت و بسم اللّه گفت و تناول نمود، چون بر زمين گذاشت گفت: الحمد للّه، پروردگارا! كيست كه به او نعمتى داده باشى مثل آنچه به من عطا كرده اى؟ چشم و گوش و بدن مرا صحيح گردانيده اى و مرا قوّت بخشيدى تا رفتم بسوى درختى كه خود نكشته بودم و غمى از براى محافظت آن متحمل نشده بودم و آن را روزى من كردى، و فرستادى براى من كسى را كه

ص: 1256


1- . سعف: شاخ درخت خرما، واحدش سعفة است. (فرهنگ عميد 2/1435) .

آن را از من خريد و به قيمت آن طعامى خريدم كه خود زراعت نكرده بودم، و مسخّر گردانيدى براى من آتشى را كه با آن آتش پختم طعام را و چنين كردى كه از روى خواهش آن را خوردم كه قوّت بيابم بر بندگى تو، پس تو را است حمد؛ بعد از آن گريست.

پس داود به سليمان گفت: اى فرزند! برخيز برويم كه هرگز نديده ايم بنده اى كه شكر خدا زياده از اين مرد بكند (1).

ص: 1257


1- . تنبيه الخواطر 26.

ص: 1258

باب سى و يكم: در بيان قصۀ اصحاب كهف و اصحاب رقيم است

ص: 1259

ص: 1260

حق تعالى مى فرمايد أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً (1)«آيا گمان كردى كه اصحاب غار و اصحاب رقيم از آيات قدرت ما در عجب بودند؟» .

بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم همان اصحاب كهفند، و «رقيم» نام آن وادى است يا آن كوه كه غار در آنجا بود، يا نام شهرى كه از آنجا بيرون آمدند، يا نام لوحى كه قصۀ ايشان را در آن نقش كرده بودند و بر در غار گذاشته بودند، يا نام سگ ايشان؛ و بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم گروه ديگرند (2)كه قصۀ ايشان مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اصحاب كهف و رقيم گروهى بودند كه ناپيدا شدند، پس پادشاه آن زمان نام ايشان و پدران و خويشان ايشان را در لوحهاى سرب نقش كرد (3).

إِذْ أَوَى اَلْفِتْيَةُ إِلَى اَلْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً (4) «در وقتى كه پناه بردند جوانان بسوى غار پس گفتند: اى پروردگار ما! عطا كن ما را از جانب خود رحمتى و مهيّا گردان براى ما امرى را كه موجب رشد و صلاح ما باشد» .

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از شخصى پرسيد: فتى كيست؟

ص: 1261


1- . سورۀ كهف:9.
2- . تفسير بيضاوى 3/7؛ مجمع البيان 3/452.
3- . تفسير عياشى 2/321.
4- . سورۀ كهف:10.

آن شخص گفت: فداى تو شوم ما جوان را فتى مى گوئيم.

فرمود: مگر نمى دانيد كه اصحاب كهف در سنّ كهولت بودند خدا ايشان را «فتيه» فرمود براى آنكه جوانمردى كردند و ايمان آوردند، و هر كه به خدا ايمان مى آورد و پرهيزكار است او فتى است هر چند پير باشد (1).

فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي اَلْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً (2) «پس زديم بر گوش ايشان پردۀ خواب را كه از صداها بيدار نشوند در غار سالى چند شمرده شده» .

ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ اَلْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً (3) «پس ايشان را برانگيختيم از خواب تا بدانيم-به علم بعد از وقوع-كه آنها كه نزاع مى كنند در مدت مكث ايشان در خواب از اصحاب كهف يا ديگران كدام يك درست تر احصا كرده اند» .

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً. وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ (4) «ما بيان مى كنيم براى تو خبر ايشان را به راستى، بدرستى كه ايشان جوانان -يا جوانمردان-بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زياده كرديم ما هدايت ايشان را و محكم گردانيديم دلهاى ايشان را براى صبر كردن بر شدائدى كه در اختيار حق عارض مى شود» .

إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً (5) «در وقتى كه برخاستند پس گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است، هرگز نمى خوانيم بغير از او خدائى را كه اگر بخوانيم بخدا سوگند سخنى گفته خواهيم بود بسيار دور از حق» .

هؤُلاءِ قَوْمُنَا اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ

ص: 1262


1- . تفسير عياشى 2/323.
2- . سورۀ كهف:11.
3- . سورۀ كهف:12.
4- . سورۀ كهف:13 و 14.
5- . سورۀ كهف:14.

اِفْتَرى عَلَى اَللّهِ كَذِباً (1) «اين گروه قوم مايند كه گرفته اند بغير از خداوند بر حق خداها، و چرا نمى آورند بر عبادت آنها حجت و برهانى ظاهر، پس كيست ظالم تر از كسى كه افترا بندد بر خدا به دروغ» .

وَ إِذِ اِعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّهَ فَأْوُوا إِلَى اَلْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً (2) «پس به يكديگر گفتند كه: چون كناره كرديد از ايشان و از آنچه مى پرستند بغير از خدا پس پناه بريد بسوى غار تا پهن كند و بگشايد براى شما پروردگار شما از رحمت خود و مهيّا كند براى شما از امر شما آنچه منتفع گرديد به آن و كار بر شما آسان شود» .

وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ (3) «و مى بينى آفتاب را در وقتى كه طالع مى شود مى گردد و ميل مى كند شعاع آن از ايشان به جانب راست و بر ايشان نمى تابد، و چون غروب مى كند آفتاب از ايشان ميل مى كند به جانب چپ و بر ايشان نمى تابد و ايشان در محلّ گشادگى از غار و در وسط آنجا گرفته اند» .

ذلِكَ مِنْ آياتِ اَللّهِ مَنْ يَهْدِ اَللّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِداً (4) «اين قصۀ ايشان-يا آفتاب نتابيدن بر ايشان-از آيات و علامات قدرت خدا است، هر كه را خدا هدايت كند پس او هدايت يافته است، و هر كه را خدا گمراه كند-يعنى منع لطف خود را از او بكند-پس نمى يابى از براى او كسى كه يارى و راهنمائى او بكند» .

وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ (5) «و گمان مى كنى ايشان را كه بيدارند براى باز بودن چشمهاى ايشان

ص: 1263


1- . سورۀ كهف:15.
2- . سورۀ كهف:16.
3- . سورۀ كهف:17.
4- . سورۀ كهف:17.
5- . سورۀ كهف:18.

-چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (1)، يا گرديدن ايشان از پهلو به پهلو-و حال آنكه ايشان در خوابند و مى گردانيم ايشان را به جانب راست و چپ-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سالى دو مرتبه حق تعالى ايشان را از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند براى اينكه زمين، پهلوى ايشان را نخورد (2)-و سگ ايشان پهن كرده است دستهاى خود را در پيشگاه غار يا در درگاه غار» .

لَوِ اِطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً (3) «اگر مطّلع شوى بر ايشان و نظر كنى بسوى ايشان هرآينه پشت خواهى كرد و خواهى گريخت از ايشان و هرآينه مملو خواهى شد از ترس ايشان» براى مهابتى كه خدا در ايشان قرار داده است، يا براى عظمت جثّه و باز بودن ديده هاى ايشان، يا براى وحشت مكان ايشان.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از اين خطاب، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست، بلكه خطاب عام است براى بيان حال ايشان و دهشت امر ايشان (4).

وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ (5) «و همچنين مبعوث گردانيديم ايشان را براى آنكه بعضى از بعضى سؤال كنند و بر حال خود مطّلع شوند، گفت گوينده اى از ايشان كه: چند گاه در اين مكان مكث كرده ايد و در خواب بوده ايد؟ گفتند: يك روز مانده ايم يا بعضى از روز» .

قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً (6) «گفتند: پروردگار شما داناتر است به آنچه شما مانده ايد در اين مكان، پس بفرستيد يكى از خود را با اين دراهمى

ص: 1264


1- . تفسير قمى 2/34.
2- . تفسير قمى 2/34.
3- . سورۀ كهف:18.
4- . تفسير عياشى 2/324.
5- . سورۀ كهف:19.
6- . سورۀ كهف:19.

كه داريد بسوى شهر پس نظر كند كه كى طعامش پاكيزه تر است-چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (1)، يا حلال تر است-پس بياورد از براى شما روزى از آن طعام و سعى كند كه طعام نيكو بگيرد يا كسى او را نشناسد و كارى نكند كه بر احوال شما مطّلع شوند» .

إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً (2) «زيرا كه ايشان اگر ظفر بيابند بر شما سنگسار مى كنند شما را يا برمى گردانند شما را در ملت خود، و اگر داخل شويد در ملت ايشان هرگز رستگار نخواهيد شد» .

وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اَللّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ اَلسّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها (3) «و همچنين مطّلع گردانيديم مردم را بر احوال ايشان تا بدانند كه وعدۀ خدا و زنده گردانيدن مردگان حقّ است و اينكه قيامت شكى نيست در آن» .

إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا اِبْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ (4) «در وقتى كه منازعه مى كردند ميان خود در امر مردگان كه آيا مبعوث مى شوند در قيامت يا نه-يا آنكه منازعه مى كردند در امر اصحاب كهف كه چند سال در خواب بودند، يا بعد از خواب رفتن ايشان نزاع كردند آيا مردند يا به خواب رفتند، آيا شهرى نزد ايشان بسازيم يا مسجدى بنا كنيم چنانچه حق تعالى فرموده است كه: -پس گفتند: بنا كنيد بر ايشان بنائى، پروردگار ايشان داناتر است به احوال ايشان» .

قالَ اَلَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (5) «گفتند آنان كه غالب گرديدند بر امر ايشان: البته اخذ مى كنيم و مى سازيم بر ايشان مسجدى كه در آن نماز كنند مردم» .

سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ

ص: 1265


1- . تفسير قمى 2/34.
2- . سورۀ كهف:20.
3- . سورۀ كهف:21.
4- . سورۀ كهف:21.
5- . سورۀ كهف:21.

سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلاّ قَلِيلٌ فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلاّ مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً (1) «بزودى خواهند گفت جمعى كه: اصحاب كهف سه مرد چهارم ايشان سگ ايشان بود، و خواهند گفت: پنج مرد بودند ششم ايشان سگ ايشان بود، مى اندازند به گمان خود سخن را بسوى امرى كه غايب است از ايشان و علمى به آن ندارند، و خواهند گفت كه: هفت نفر بودند و هشتم ايشان سگ ايشان بود، بگو: پروردگار من داناتر است به عدد ايشان، نمى داند عدد ايشان را مگر اندكى از مردم، پس مجادله مكن با مردم در باب ايشان مگر مجادلۀ ظاهرى كه آنچه وحى به تو رسيده است به ايشان بگوئى و استفتا و سؤال مكن در باب احوال اصحاب كهف از احدى از ايشان» يعنى يهود و نصارى.

و باز فرموده است وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ اِزْدَادُوا تِسْعاً. قُلِ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ (2)«و ماندند در غار خود سيصد سال و زياد كردند نه سال را-يعنى سيصد و نه سال ماندند-بگو: خدا داناتر است به آنچه ماندند، و او را است علم آنچه پنهان است در آسمانها و زمين» .

على بن ابراهيم گفته است: عدد ايشان كه حق تعالى در اينجا فرموده است، از اهل كتاب نقل كرده است (3)، لهذا بعد از آن فرمود: بگو كه خدا داناتر است.

و روايت كرده است: ايشان جوانان بودند كه در ميان زمان حضرت عيسى و مبعوث شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند، و «رقيم» دو لوح بود از مس كه در آنها نقش كرده بودند احوال آن جوانان و مسلمان شدن ايشان را و اراده كردن دقيانوس كشتن ايشان را و رفتن ايشان به غار و ساير احوال ايشان (4).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سبب نزول سورۀ كهف آن

ص: 1266


1- . سورۀ كهف:22.
2- . سورۀ كهف:25 و 26.
3- . تفسير قمى 2/34.
4- . تفسير قمى 2/31.

بود كه كفّار قريش نضر بن الحارث و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وايل را فرستادند بسوى علماى يهود كه در نجران بودند كه از ايشان ياد گيرند مسأله اى چند كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم سؤال كنند؛ ايشان گفتند: سؤال كنيد از او سه مسأله، اگر جواب شما گفت در اين سه مسأله به نحوى كه ما مى دانيم پس او راستگو است، و از يك مسأله از او سؤال كنيد اگر دعوى كند من آن را مى دانم، پس او دروغگو است.

گفتند: آن مسأله ها كدامند؟

گفتند: سؤال كنيد از جوانانى كه در زمان پيش بودند و بيرون رفتند و غايب شدند و به خواب رفتند، چه مدت در خواب ماندند تا بيدار شدند؟ و عدد ايشان چند بود؟ و با ايشان غير ايشان چه چيز بود؟ و قصۀ ايشان چگونه بود؟ ؛ و سؤال كنيد از موسى وقتى كه خدا او را امر كرد كه از پى عالم برود و از او ياد گيرد، عالم كى بود؟ و چگونه از پى او رفت؟ و قصۀ او چون بود؟ ؛ و سؤال كنيد از او قصۀ شخصى كه به مشرق و مغرب آفتاب گرديد تا به سدّ يأجوج و مأجوج رسيد كيست؟ و چگونه بوده است قصۀ او؟ و اخبار اين سه مسأله را چنانچه خود مى دانستند به ايشان گفتند و گفتند كه: اگر جواب شما بگويد به نحوى كه ما گفتيم او صادق است در دعوى پيغمبرى و اگر به خلاف اين خبر دهد به شما پس تصديق او مكنيد.

گفتند: مسألۀ چهارم كدام است؟

گفتند: بپرسيد قيامت كى برپا مى شود؟ اگر دعوى نمايد كه مى دانم پس او كاذب است، زيرا كه وقت قائم شدن قيامت را بغير از خدا كسى نمى داند.

پس ايشان برگشتند به مكه و نزد ابو طالب عليه السّلام جمع شدند و گفتند: اى ابو طالب! پسر برادر تو دعوى مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد، ما از چند مسأله سؤال مى كنيم از او اگر جواب ما گفت ما مى دانيم كه او راست مى گويد و اگر جواب نگفت مى دانيم دروغ مى گويد.

پس ابو طالب فرمود: سؤال نمائيد از او از هر چه خواهيد. پس از آن سه مسأله پرسيدند، حضرت رسول فرمود: فردا جواب مى گويم شما را؛ و «ان شاء اللّه» نگفت، به

ص: 1267

اين سبب چهل روز وحى از آن حضرت حبس شد تا آنكه بسيار مغموم شد آن حضرت و شك كردند آنهائى كه ايمان آورده بودند، و كفّار قريش شادى نمودند و استهزا كردند به آن حضرت، و ابو طالب بسيار محزون شد.

بعد از چهل روز جبرئيل عليه السّلام سورۀ كهف را آورد، پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! دير آمدى به نزد من.

جبرئيل گفت: ما قدرت نداريم كه بى رخصت خدا نازل شويم، پس آيات قصۀ اصحاب كهف را بر آن حضرت خواند و قصۀ ايشان را مفصل براى آن حضرت بيان كرد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاه جبار ظالمى بودند كه اهل مملكت خود را دعوت مى كرد به عبادت بتها، هر كه اجابت او نمى كرد او را مى كشت، اين جماعت مؤمن بودند و عبادت خدا مى كردند، و پادشاه بر در شهر جماعتى از نگهبانان را موكّل كرده بود كه نگذارند كسى را كه از شهر بيرون رود تا سجدۀ بت نكند، پس اين جماعت به بهانۀ شكار بيرون رفتند از شهر، زيرا كه در اثناى راه به شبانى رسيدند و او را دعوت به اسلام و رفاقت خود كردند، و او اجابت ايشان نكرد و سگ آن شبان اجابت ايشان كرد و از پى ايشان روان شد.

پس حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: داخل بهشت نمى شود از حيوانات مگر حمار بلعم باعورا و گرگ يوسف و سگ اصحاب كهف؛ پس اصحاب كهف به بهانۀ شكار از شهر بيرون رفتند و از دين آن پادشاه گريختند، پس چون شام شد داخل غار شدند و سگ با ايشان همراه بود، پس خدا خواب را بر ايشان غالب گردانيد و در خواب ماندند تا خدا آن پادشاه و اهل مملكت او را هلاك كرد و آن زمان گذشت و زمان ديگر آمد و گروه ديگر بهم رسيدند، پس ايشان بيدار شدند و به يكديگر نظر كردند و گفتند: آيا چه مقدار خواب كرده ايم؟ ! پس نظر كردند ديدند كه آفتاب بلند شده است گفتند: يك روز يا بعضى از روز خوابيده ايم، پس به يكى از خود گفتند كه: اين زر را بگير و داخل شهر شو به لباسى و هيئتى كه تو را نشناسند و از براى ما طعامى بگير كه اگر ما را بشناسند، يا مى كشند يا به دين خود برمى گردانند.

ص: 1268

پس چون آن مرد داخل شهر شد اوضاع شهر را به خلاف آنچه پيشتر ديده بود مشاهده كرد و جماعتى را در آن شهر ديد كه هرگز نديده بود و نمى شناخت و ايشان لغت او را نمى دانستند و او لغت ايشان را نمى دانست، پس از او پرسيدند كه: تو كيستى و از كجا آمده اى؟ !

پس احوال خود را به ايشان نقل كرد، پادشاه آن شهر با اصحابش همراه او آمدند تا در غار و نظر در غار مى كردند پس بعضى از ايشان گفتند: اينها كه در غارند سه نفرند و چهارم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: پنج نفرند ششم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: هفت نفرند و هشتم ايشان سگ ايشان است؛ و حق تعالى ايشان را محجوب گردانيده بود به حجابى از رعب و خوف كه هيچ كس جرأت نمى كرد كه داخل شود و به نزديك ايشان برود مگر رفيق ايشان، چون رفيق ايشان به نزد آنها رفت ايشان بسيار خائف شده بودند به گمان آنكه اين جماعت كه بر در غار آمدند اصحاب دقيانوسند، پس رفيق ايشان خبر داد كه: ما مدت مديدى در خواب بوده ايم و قرنها از زمان دقيانوس گذشته است و ما آيتى گرديده ايم از براى مردم كه تعجب مى كنند از حال ما.

پس گريستند و از خدا سؤال كردند كه باز ايشان را به خواب برگرداند، پس آن پادشاه گفت: سزاوار آن است كه در غار مسجدى بنا كنيم و به زيارت اين مكان بيائيم كه ايشان گروهى بودند مؤمنان.

پس در هر سالى دو مرتبه ايشان را خدا از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند، شش ماه بر پهلوى راست مى خوابند و شش ماه بر پهلوى چپ، و سگ با ايشان است و دستهاى خود را پهن كرده است در پيشگاه غار (1).

و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السّلام منقول است كه با اصحاب خود فرمود كه: اگر قوم شما تكليف كنند شما را آنچه قوم اصحاب كهف تكليف كردند ايشان را بكنيد.

پرسيدند كه: چه تكليف كردند قوم ايشان، ايشان را؟

ص: 1269


1- . تفسير قمى 2/31.

فرمود كه: تكليف نمودند كه شرك به خدا بياورند، پس از روى تقيه اظهار شرك كردند و ايمان را در دلهاى خود پنهان كردند تا آنكه فرج به ايشان رسيد. و فرمود كه:

ايشان تكذيب پادشاه كردند و خدا ثواب داد ايشان را، و تصديق او كردند از روى تقيه و خدا ثواب داد ايشان را (1).

فرمود كه: ايشان صرّافان بودند (2).

و در چند حديث ديگر فرمود كه: ايشان صرّافان طلا و نقره نبودند بلكه صرّاف سخن بودند كه عيار سخن حق و باطل را مى دانستند. و فرمود كه: بى وعده هر يك به تنهائى گريخته و از شهر بيرون رفتند و در صحرا يكديگر را ملاقات كردند و هر يك از ديگران عهدها و پيمانها گرفتند، پس بعد از سوگندها و عهدها آنچه در دل داشتند به يكديگر اظهار كردند پس معلوم شد كه همه مؤمن بوده اند و همه براى يك مطلب بيرون آمده اند (3).

فرمود كه: ايشان ايمان را پنهان كردند و كفر را براى تقيه اظهار كردند پس ثواب آنها بر اظهار كفر زياده بود از ثواب ايشان بر پنهان كردن ايمان (4).

و در چند حديث معتبر ديگر فرمود كه: تقيۀ هيچ كس به تقيۀ اصحاب كهف نمى رسد، بدرستى كه ايشان زنار مى بستند و به عيدگاه مشركان حاضر مى شدند، پس خدا ثواب ايشان را مضاعف گردانيد (5).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند خود از ابن عباس روايت كرده اند كه: در زمان خلافت عمر گروهى از علماى يهود به نزد عمر آمدند و پرسيدند كه: بگو قفلهاى آسمانها چيست و كيست كسى كه قوم خود را ترسانيد نه از جن بود و نه از انس؟ پرسيدند: كدامند آن پنج جانور كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده اند؟ و چه

ص: 1270


1- . قصص الانبياء راوندى 253.
2- . كافى 5/114.
3- . تفسير عياشى 2/322؛ قصص الانبياء راوندى 253.
4- . تفسير عياشى 2/323؛ قصص الانبياء راوندى 254.
5- . تفسير عياشى 2/323؛ قصص الانبياء راوندى 254.

مى گويند درّاج و خروس و اسب و درازگوش گوش و وزغ و هوجه در وقت فرياد كردن؟

پس عمر عاجز شد و سر به زير افكند پس رو به جانب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورد و گفت: اى ابو الحسن! گمان ندارم كه بغير از تو كسى جواب اينها را داند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه علماى يهود شد و فرمود كه: من جواب اين مسأله ها را مى گويم به شرط آنكه اگر موافق تورات جواب بگويم در دين ما در آئيد.

گفتند: بلى، قبول كرديم.

پس فرمود كه: امّا قفلهاى آسمانها شرك به خداست كه مرد يا زنى كه مشرك باشد عمل او بسوى آسمان بالا نمى رود.

گفتند: كليد آنها چيست؟

فرمود: گواهى «لا اله الا اله و محمد رسول اللّه» است.

گفتند: كدام قبرى است كه با صاحبش راه رفت؟

فرمود: ماهى بود در وقتى كه يونس را فرو برد و به درياهاى هفت گانه او را گردانيد.

گفتند: كيست آن كه قوم خود را انذار كرد نه از جن بود و نه از انس؟

فرمود: آن مورچۀ سليمان بود كه به موران گفت: اى گروه موران! داخل خانۀ خود شويد كه پامال نكند شما را سليمان و لشكرهاى او.

گفتند: خبر ده ما را از پنج چيز كه بر زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده بودند؟

فرمود كه: آدم و حوّا و ناقۀ صالح و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى عليهم السّلام هستند.

پرسيدند از صداى آن حيوانات، فرمود: دراج مى گويد: «اَلرَّحْمنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوى» ؛ و خروس مى گويد: «اذكروا اللّه يا غافلين» يعنى: «خدا را ياد كنيد اى غافلان» ؛ و اسب مى گويد: «اللّهم انصر عبادك المؤمنين على عبادك الكافرين» يعنى:

«خداوندا! يارى ده بندگان مؤمن خود را بر بندگان كافر خود» ؛ حمار لعنت مى كند بر عشّاران و تمغاچيان (1)؛ وزغ مى گويد: «سبحان ربّي المعبود المسبّح في لجج البحار»

ص: 1271


1- . تمغاچيان: مأموران وصول باج و خراج در دورۀ ايلخانان مغول. (فرهنگ عميد 1/728) .

يعنى: «تنزيه مى كنم پروردگار خود را كه مستحقّ پرستيدن است و تنزيه مى كنند او را در ميان درياها» ؛ و هوجه مى گويد: «اللهمّ العن مبغضي محمّد و آل محمّد» يعنى:

«خداوندا! لعنت كن دشمنان محمد و آل محمد را» .

و آن علما سه نفر بودند، پس دو نفر برجستند و شهادت گفتند و مسلمان شدند و عالم سوم ايشان ايستاد و گفت: يا على! آنچه در دل رفيقان من افتاد از نور اسلام در دل من نيز افتاده است و ليكن يك مسئلۀ ديگر مانده است كه چون از آن مسأله نيز جواب بگوئى مسلمان مى شوم.

حضرت فرمود: بپرس.

گفت: مرا خبر ده از حال جماعتى كه در زمان پيش بودند و سيصد و نه سال مردند پس خدا ايشان را زنده كرد، قصۀ ايشان چگونه بوده است؟

پس حضرت شروع كرد به خواندن سورۀ كهف.

آن عالم گفت: قرآن شما را من بسيار شنيده ام، اگر عالمى خبر ده ما را به تفصيل قصۀ اين جماعت و نامهاى ايشان و عدد ايشان و نام سگ ايشان و نام غار ايشان و نام پادشاه ايشان و نام شهر ايشان.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: لا حول و لا قوة الا باللّه العليّ العظيم، خبر داد مرا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زمين روم شهرى بود آن را «اقسوس» (1)مى گفتند و پادشاه صالحى داشتند، چون پادشاه ايشان مرد در ميان ايشان اختلاف بهم رسيد، پس چون پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را «دقيانوس» مى گفتند شنيد كه در ميان ايشان اختلاف بهم رسيده است با صد هزار كس آمد داخل شهر اقسوس شد و آن را پايتخت خود گردانيد، و در آن شهر قصرى بنا كرد كه يك فرسخ در يك فرسخ وسعت آن بود و در آن قصر مجلسى از براى خود ساخت كه وسعتش هزار ذراع در هزار ذراع بود از آبگينۀ صاف، و در آن مجلس چهار هزار ستون از طلا برپا كرده بودند و هزار قنديل از طلا

ص: 1272


1- . در هر دو مصدر «افسوس» آمده است.

آويخته بود به زنجيرهاى نقره كه به خوشبوترين روغنها مى افروختند آنها را، و در جانب شرقى آن مجلس هشتاد روزنه مقرر كرده بود، و چون آفتاب طالع مى شد بر مجلس او مى تابيد تا وقت غروب، و تختى ساخته بود از طلا كه پايه هاى آن از نقره بود و به انواع جواهر مرصّع كرده بودند و فرشهاى عالى بر روى آن افكنده بودند، و از جانب راست تخت او هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از طلا ساخته بودند و به زبرجد سبز مرصّع كرده بودند، و امراى عسكر و سلاطين دولت او بر آن كرسيها مى نشستند، و از جانب چپ تخت نيز هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از نقره ساخته بودند و مرصّع به ياقوت سرخ كرده بودند و پادشاهان روم بر آنها مى نشستند؛ پس بر تخت بالا رفت و تاج خود را بر سر گذاشت.

پس در اين وقت آن يهودى برجست و گفت: بگو تاج او را از چه چيز ساخته بودند؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: تاج او از طلاى مشبّك بود و هفت ركن داشت، بر هر ركنى مرواريد سفيدى نصب كرده بودند كه در شبهاى تار مانند چراغ روشنائى مى داد، و پنجاه غلام از فرزندان پادشاهان گرفته بود و قباهاى ديباى سرخ و زير جامه هاى حرير بر ايشان مى پوشانيد و تاج بر سر ايشان مى گذاشت و دست برنجنها و خلخالها در دستها و پاهاى ايشان مى كرد و عمودهاى طلا به دست ايشان داده بود و بر بالاى سر او مى ايستادند، و شش غلام از ايشان را وزير خود كرده بود: سه نفر را در جانب راست خود بازمى داشت و سه نفر را در جانب چپ.

يهودى پرسيد كه: نام آن غلامان چه بود؟

فرمود: آن سه غلام كه در جانب راست مى ايستادند نامهاى ايشان «تمليخا» و «مكسلمينا» و «منشلينا» بود، و آنان كه در جانب چپ مى ايستادند «مرنوس» و «ديرنوس» و «شاذريوس» (1)نام داشتند، و در جميع امور خود با ايشان مشورت مى كرد، هر روز در صحن خانۀ خود مى نشست و امرا در جانب راست و سلاطين در جانب چپ او مى نشستند، و سه غلام داخل مى شدند در دست يكى جامى بود از طلا كه

ص: 1273


1- . اين نامها با نامهايى كه در قصص الانبياء راوندى و عرائس المجالس تفاوتهايى دارند.

پر بود از مشك سائيده، و در دست ديگرى جامى بود از نقره كه مملو بود از گلاب، و در دست سوم مرغ سفيدى بود كه منقار سرخى داشت، پس چون پادشاه نظرش بر آن مرغ مى افتاد صدا مى كرد پس آن مرغ پرواز مى كرد و در جام گلاب غوطه مى خورد و در جام مشك مى غلطيد تا تمام مشك را به بال و پر خود برمى داشت، پس صداى ديگر مى كرد كه آن مرغ پرواز مى كرد بر بالاى تاج او مى نشست و آنچه بر پروبال او بود همه را بر سر او مى افشاند، و چون پادشاه اين احوال را مشاهده كرد طغيان و تكبر او زياده شد و دعوى خدائى كرد، سركرده هاى قوم خود را طلبيد كه او را سجده كنند و اقرار كنند به پروردگارى او، پس هر كه اطاعت او مى كرد به او عطاها مى كرد و خلعتها مى بخشيد، و هر كه اطاعت او نمى كرد او را مى كشت تا آنكه همه اطاعت او كردند، و در هر سال عيدى مقرر كرده بود پس در عيدى از اعياد خود بر تخت نشسته بود امرا و سلاطين از جانب راست و چپ او نشسته بودند كه ناگاه يكى از سلاطين آمد او را خبر داد كه لشكر فارس متوجه جنگ او شده اند و نزديك او رسيده اند، پس از استماع اين خبر غمگين و مضطرب شد به حدّى كه تاج از سرش افتاد.

پس تمليخا كه در حداثت سن بود نظر كرد بسوى او و در خاطر خود گفت كه: اگر اين خدا مى بود چنانچه دعوى مى كند غمگين نمى شد و نمى ترسيد و بول و غايط از او جدا نمى شد و به خواب نمى رفت، اينها صفات خدا نيست.

آن شش جوان هر روز در خانۀ يكى از ايشان جمع مى شدند، و آن روز نوبت تمليخا بود، پس طعام نيكوئى از براى ايشان مهيّا كرد، چون جمع شدند گفت: اى برادران! در دلم فكرى افتاده است كه مرا از خوردن و آشاميدن و خواب كردن بازداشته است.

گفتند: آن فكر چيست اى تمليخا؟

گفت: بسيار فكر كردم در اين آسمان و گفتم: كى سقفش را چنين بلند كرده است بى ستونى كه در زير آن باشد يا علاقه اى كه بر بالاى آن باشد؟ ! و كى آفتاب و ماه را دو آيت روشنى بخش در آن قرار داده است؟ ! و كى زينت داده است آن را به ستاره ها؟ ! پس بسيار فكر كردم در زمين و گفتم: كى آن را پهن كرده است بر روى آب موّاج و حبس كرده

ص: 1274

است آن را به كوهها كه نگردد و مردم را غرق نكند؟ ! و بسيار فكر كردم در خود كه كى مرا آفريده در شكم مادر و مرا غذا داد و تربيت نمود؟ ! پس بايد كه همۀ اينها را آفريننده و تدبيركننده بوده باشد بغير دقيانوس، و نيست او مگر پادشاه پادشاهان و جبار زمين و آسمان.

پس آن جوانان ديگر بر پاى تمليخا افتادند و بوسيدند و گفتند: به سبب تو خدا ما را هدايت نمود از گمراهى، پس بگو كه ما را چه بايد كرد؟

پس برجست تمليخا و خرماى يكى از باغهاى خود را به سه هزار درهم فروخت و در ميان آستين خود بست و بر اسبان خود سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، چون سه ميل راه رفتند تمليخا به ايشان گفت كه: اى برادران! وقت آن است كه فقر و مشقّت را براى آخرت اختيار نمائيد و از پادشاهى دنيا بگذريد، پس از اسبها فرود آئيد و به پاهاى خود راه رويد شايد خدا از براى شما از اين بليّه كه مبتلا شده ايد نجاتى و از اين شدت فرجى كرامت فرمايد، پس فرود آمدند از اسبان و هفت فرسخ پياده رفتند و از پاهاى نازك ايشان خون روان شد، پس شبانى از برابر ايشان پيدا شد گفتند: اى راعى! آيا شربتى از شير يا آب به ما مى دهى؟

راعى گفت: آنچه خواهيد نزد من هست، ولى من روهاى شما را روهاى پادشاهان مى بينم و گمان مى برم كه گريخته ايد از پادشاه.

گفتند: اى راعى! حلال نيست ما را دروغ گفتن، آيا راستگوئى ما را از دست تو نجات خواهد داد؟ پس قصۀ خود را به او نقل كردند، چون راعى قصۀ ايشان را شنيد بر پاهاى ايشان افتاد و بوسيد و گفت: در دل من نيز افتاده است آنچه در دل شما افتاده است و ليكن مرا مهلت دهيد تا گوسفندان خود را به صاحبانش پس دهم و به شما ملحق شوم، پس ايشان توقف نمودند تا گوسفندان را به صاحبانش پس داد و به سرعت مراجعت نمود و سگش از پى او مى دويد و به ايشان ملحق شد.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! نام آن سگ چه بود و چه رنگ داشت؟

فرمود: رنگش سياه و سفيد بود و نامش «قطمير» بود، چون آن جوانان سگ را ديدند

ص: 1275

گفتند: مى ترسيم كه اين سگ به فرياد خود ما را رسوا كند، پس سنگ بر آن مى زدند كه برگردد و بر نمى گشت تا آنكه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: بگذاريد مرا كه شما را از دشمن شما حراست كنم، پس آن راعى ايشان را به كوهى بالا برد و در غارى كه در آن كوه بود پنهان شدند، آن غار را «وصيد» مى گفتند، در پيش آن غار چشمه هاى آب و درختان ميوه دار بود پس از آن ميوه ها و آب تناول كردند، و چون شب در آمد در آن غار خوابيدند پس حق تعالى وحى نمود به ملك الموت كه قبض روح ايشان بكند و به هر شخصى دو ملك موكّل گردانيد كه ايشان را از پهلو به پهلو بگردانند-به روايتى سالى يك مرتبه و به روايت ديگر سالى دو مرتبه (1)-و وحى نمود بسوى خزينه داران آفتاب چنان كنند كه از وقت طلوع آفتاب تا غروب آن شعاع آفتاب بر ايشان نتابد.

پس چون دقيانوس از عيدگاه خود برگشت از احوال آن جوانان سؤال كرد، گفتند:

ايشان گريخته اند؛ با هشتاد هزار نفر سوار شد و از پى ايشان آمد تا در غار، چون ديد كه ايشان با آن حال ژوليده و پاى رنج ديده در خوابند گفت: اگر من مى خواستم كه ايشان را عقاب كنم زياده از آنچه خود با خود كرده اند نمى توانستم كرد، پس بنّايان را طلبيد و در غار را به آهك و سنگ برآورد و به اصحاب خود گفت: بگوئيد به ايشان كه بگويند به خداى ايشان كه در آسمان است ايشان را نجات دهد و از اين غار بيرون آورد.

پس سيصد و نه سال در آنجا ماندند، چون حق تعالى خواست كه ايشان را زنده گرداند امر فرمود اسرافيل را كه روح در ايشان دميد و بيدار شدند، چون آفتاب طالع شد گفتند:

امشب از عبادت پروردگار خود غافل شديم، چون بيرون آمدند ديدند كه چشمه هاى آب خشكيده است و درختان خشك شده اند پس يكى از ايشان گفت: امور ما بسيار عجيب است چگونه چشمه هاى آب با آن وفور و درختان با آن كثرت در يك شب خشكيدند؟ ! پس گرسنه شدند و گفتند: يكى از خود را بفرستيم به شهر كه طعام نيكوئى براى ما بياورد و چنان نكند كه كسى بر احوال ما مطّلع شود، پس تمليخا گفت: من مى روم، و جامه هاى

ص: 1276


1- . اين دو روايت در عرائس المجالس ذكر شده اند.

كهنۀ راعى را در بر كرد و به جانب شهر روانه شد پس به موضعى چند رسيد و وضعى چند ديد كه هرگز نديده بود، چون به دروازۀ شهر رسيد ديد كه علم سبزى برپا كرده اند و بر آن علم نقش كرده اند كه «لا اله الا اللّه عيسى رسول اللّه» پس نظر بسوى آن علم مى كرد و دست بر ديده هاى خود مى كشيد و مى گفت: گويا در خواب مى بينم اين اوضاع را، پس داخل شهر شد و به بازار آمد و به نزد مرد خبّازى آمد و پرسيد كه: اين شهر چه نام دارد؟ گفت: اقسوس.

پرسيد كه: پادشاه شما چه نام دارد؟

گفت: عبد الرحمن.

پس زرى بيرون آورد و به خبّاز داد و گفت: نان بده.

خبّاز چون زر را گرفت تعجب كرد از سنگينى آن زر و بزرگى آن.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! بگو كه وزن هر درهمى چه مقدار بود؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس خبّاز گفت: مگر گنجى يافته اى؟ ! تمليخا گفت: اين قيمت خرمائى است كه سه روز قبل از اين در اين شهر فروختم و از شهر بيرون رفتم، و مردم دقيانوس را مى پرستيدند.

پس خبّاز دست تمليخا را گرفت و به نزد پادشاه برد، پادشاه پرسيد: اين جوان را براى چه آورده اى؟

خبّاز گفت: اين مرد گنجى يافته است.

پادشاه گفت: مترس كه پيغمبر ما عيسى عليه السّلام امر كرده است كه از گنج زياده از خمس نگيريم، پس خمس آن را به ما بده و به سلامت برو.

تمليخا گفت: اى پادشاه! نظر كن در امر من، من گنجى نيافته ام من مردى بودم از اهل اين شهر.

پادشاه گفت: تو از اهل اين شهرى؟

گفت: بلى.

ص: 1277

پرسيد: كسى را در اين شهر مى شناسى؟

گفت: بلى.

پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: نام من تمليخا است.

پادشاه گفت: اين نامها نام اهل زمان ما نيست، آيا در اين شهر خانه اى دارى؟

گفت: بلى اى پادشاه، سوار شو تا من خانۀ خود را به تو بنمايم.

پس پادشاه سوار شد با جماعت بسيار با او آمدند تا به در خانه اى كه رفيع ترين خانه هاى آن شهر بود پس تمليخا گفت: اين خانۀ من است. چون در زدند مرد پيرى بيرون آمد كه ابروهايش بر روى ديده هايش افتاده بود از پيرى، و از ايشان پرسيد: از براى چه به در خانۀ من آمده ايد؟

پادشاه گفت: اين جوان آمده است و چيزهاى عجيب مى گويد، دعوى مى كند اين خانه از اوست!

پيرمرد پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم تمليخا پسر قسطيكين.

آن مرد پير بر قدمهاى او افتاد و بوسيد و گفت: اين جدّ من است بخداى كعبه، پس گفت: اى پادشاه! ايشان شش نفر بودند كه از دقيانوس گريختند!

پس پادشاه از اسب فرود آمد و تمليخا را بر دوش خود سوار كرد و مردم دستها و پاهاى او را مى بوسيدند، پس گفت: اى تمليخا! رفيقان تو چه شدند؟

گفت: در غارند.

در آن وقت در آن شهر پادشاه مسلمانى و پادشاه يهودى بود، پس همه سوار شدند با اصحاب خود و متوجه غار شدند، چون نزديك آن رسيدند تمليخا گفت: شما در اينجا باشيد تا من جلوتر بروم، مى ترسم چون ايشان صداى سم ستوران را بشنوند بترسند و توهّم كنند كه دقيانوس به طلب ايشان آمده است. چون تمليخا داخل غار شد رفيقان بر او جستند و او را در بر گرفته و گفتند: الحمد للّه كه خدا تو را از شرّ دقيانوس نجات داد.

ص: 1278

تمليخا گفت: بگذاريد حكايت دقيانوس را، چقدر مدت در اينجا خوابيده ايد شما؟

گفتند: يك روز يا بعضى از روز.

تمليخا گفت: بلكه سيصد و نه سال در خواب بوده ايد! دقيانوس مرده و قرنها از مرگ او گذشته است و پيغمبرى خدا فرستاده است كه عيسى نام دارد و او را مسيح مى گويند پسر مريم است، خدا او را به آسمان برده است اينك پادشاه و مردم شهر آمده اند كه شما را ببينند.

گفتند: اى تمليخا! مى خواهى كه خدا ما را فتنه گرداند براى عالميان؟

تمليخا گفت: چه مى خواهيد؟

گفتند: بيا دعا كنيم كه باز خدا جان ما را بستاند، پس دستها به دعا برداشتند، حق تعالى امر نمود به قبض روح ايشان، پس آن دو پادشاه آمدند و هفت روز بر دور آن غار گشتند و درش را نيافتند، پس پادشاه مسلمان گفت: اينها بر دين ما مردند من مسجدى بر در اين غار بنا مى كنم، پادشاه يهودى گفت: بلكه بر دين ما مردند من بر در اين غار كنيسه اى بنا مى كنم، پس با يكديگر در اين باب قتال كردند و پادشاه مسلمان غالب شد و مسجدى در آنجا بنا كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى يهودى! اين موافق است با آنچه در تورات شما است؟

يهودى عرض كرد: يك حرف زياد و كم نكردى و من شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و عامه نيز به سندهاى بسيار روايت كرده اند خصوصا ثعلبى در تفسير خود كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از نماز عشا فارغ شد متوجه قبرستان بقيع شد، پس ابو بكر و عمر و عثمان و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برويد بسوى اصحاب كهف و از جانب من سلام به ايشان

ص: 1279


1- . قصص الانبياء راوندى 255؛ عرائس المجالس 413 با كمى اختلاف.

برسانيد، اى ابو بكر! تو اول سلام كن كه سنّ تو بيشتر است، پس تو اى عمر، بعد تو اى عثمان، اگر جواب گفتند يكى از شما را سلام مرا برسانيد، و اگر جواب ايشان نگفتند پس تو پيش رو اى على و سلام كن بر ايشان؛ پس باد را امر فرمود ايشان را برداشت و بلند كرد در هوا و بر در غار اصحاب كهف بر زمين گذاشت-به روايت ديگر ايشان را بر بساطى نشانيد و باد را امر فرمود ايشان را به غار رسانيد (1)-پس ابو بكر جلو رفت و سلام كرد جواب نشنيد، پس دور شد پس عمر جلو رفت و سلام كرد باز جواب نشنيد، همچنين عثمان سلام كرد جواب نشنيد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش رفت و فرمود: السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته اى اهل كهف كه ايمان آورديد به پروردگار خود، خدا هدايت شما را زياده گردانيد و دلهاى شما را براى ايمان محكم نمود، من رسولم از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى شما.

پس آواز بلند كردند اصحاب كهف و گفتند: مرحبا به رسول خدا و به فرستادۀ او و بر تو باد سلام اى وصىّ رسول خدا و رحمت خدا و بركتهاى او.

فرمود: چگونه دانستيد كه من وصىّ رسول خدايم؟

گفتند: زيرا كه حجاب بر گوشهاى ما زده اند كه سخن نگوئيم مگر با پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، پس چگونه گذاشتى رسول خدا را و چگونه است لشكر او و چگونه است حال او؟ و مبالغه كردند و بسيار پرسيدند احوال آن حضرت را و گفتند: خبر ده اين رفيقان خود را كه ما سخن نمى گوئيم مگر با پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى.

پس حضرت امير عليه السّلام رو كرد به جانب ايشان و فرمود: شنيديد آنچه گفتند اصحاب كهف؟

گفتند: بلى شنيديم!

فرمود: گواه باشيد.

پس روهاى خود را به جانب مدينه نمودند و باد ايشان را برداشت و در مقابل رسول

ص: 1280


1- . عيون المعجزات 17.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زمين گذاشت پس خبر دادند آن حضرت را به آنچه ديده و شنيده بودند، پس حضرت فرمود به ابو بكر و عمر و عثمان كه: ديديد و شنيديد پس گواه باشيد، گفتند: بلى، حضرت به خانۀ خود برگشت و به ايشان فرمود: شهادت خود را حفظ نمائيد (1).

و به چندين سند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: سه نفر به راهى مى رفتند ايشان را باران گرفت پناه به غارى بردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست، يكى از آنها گفت: اى بندگان خدا! شما را نجات نمى دهد از اين بليّه چيزى بغير راستى، پس هر يك از شما بهتر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوئيد و به آن كار از خدا بخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.

پس يكى از ايشان گفت: خداوندا! من پدر و مادر پيرى داشتم و زنى و فرزندان خرد داشتم و گوسفندان مى چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى آوردم، اول پدر و مادر خود را سير مى كردم و آخر به فرزندان خود مى دادم، پس شبى دير برگشتم وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم در ظرف تميزى كردم و بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مى كردند از شوق طعام، نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و به اطفال خود نيز پيشتر از ايشان ندادم، بر اين حال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب رضاى تو كرده ام پس فرجه اى براى ما بگشا كه آسمان نمودار شود.

پس سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.

پس ديگرى گفت: خداوندا! من دختر عمّى داشتم و او را بسيار دوست مى داشتم و عزيزترين مردم بود نزد من پس خواستم روزى با او زنا كنم، او گفت: تا صد اشرفى براى من نياورى من راضى نمى شوم، پس من سعى كردم و صد اشرفى براى او تحصيل كردم و به نزد او رفتم، چون در ميان پاهاى او نشستم گفت: از خدا بترس و مهر خدائى را به حرام بر مدار، و من ترك كردم و برخاستم. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب

ص: 1281


1- . قصص الانبياء راوندى 254؛ اثبات الهداة 2/130؛ خرايج 1/189 با كمى اختلاف.

خشنودى تو كرده ام فرجه اى كرامت فرما.

سنگ دورتر شد.

پس آن مرد سوم گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من مزدورى گرفتم به كيلى از ذرّت، چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و آن را از من نگرفت و رفت، پس من مزد او را براى او زراعت كردم و تنميه كردم تا گله شد از گاو-به روايت ديگر مزد او نيم درهم بود، من از براى او ده هزار درهم كردم-پس چون به نزد من آمد بعد از مدتى همه را به او دادم.

خداوندا! اگر مى دانى كه اين را براى تحصيل خشنودى تو كرده ام آنچه از اين سنگ مانده است از جلو بردار.

پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

هر كه با خدا راست گويد نجات مى يابد (1).

و بعضى گفته اند: اصحاب رقيم اين جماعت بودند (2).

ص: 1282


1- . قصص الانبياء راوندى 262 و 396.
2- . مجمع البيان 3/452.

باب سى و : در بيان قصۀ اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است

ص: 1283

ص: 1284

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد قُتِلَ أَصْحابُ اَلْأُخْدُودِ (1)«كشته شدند-يا ملعون شدند-اصحاب اخدود» كه گودى عظيم در زمين كنده بودند، اَلنّارِ ذاتِ اَلْوَقُودِ (2)«و آن گود پر بود از آتشى كه زبانه مى كشيد» ، إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ (3)«در وقتى كه ايشان بر دور آن آتش نشسته بودند» ، وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ (4)«و ايشان بر آنچه مى كردند بر مؤمنان گواهان بودند» كه نزد پادشاه خود گواهى دهند يا در قيامت گواه خواهند بود و اعضا و جوارح ايشان بر ايشان گواهى خواهند داد، وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَمِيدِ (5)«و انكار نكردند به ايشان و عيب نكردند چيزى از ايشان را مگر آنكه ايمان آورده بودند به خداوند عزيز مستحقّ حمد بر نعمتها» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: كسى كه برانگيخت حبشه را براى جنگ اهل يمن «ذو نواس» بود، و او آخر پادشاهان حمير بود و اختيار دين يهود كرد و جمع شدند با او قبيلۀ حمير بر يهود شدن و خود را يوسف نام كرد، و مدتى بر اين مذهب ماند پس به او خبر دادند كه گروهى در نجران هستند كه بر دين نصرانيت مانده اند و آنها بر اصل دين عيسى عليه السّلام بودند و به حكم انجيل عمل مى كردند، و سر كردۀ ايشان عبد اللّه بن يا من بود، و

ص: 1285


1- . سورۀ بروج:4.
2- . سورۀ بروج:5.
3- . سورۀ بروج:6.
4- . سورۀ بروج:7.
5- . سورۀ بروج:8.

اهل دين ذو نواس او را تحريص كردند كه لشكر ببرد به نجران و ايشان را جبر كند بر داخل شدن در دين يهود. چون وارد نجران شد جمع كرد آنها را كه بر دين نصرانيت بودند و بر ايشان عرض كرد دين يهوديت را و ايشان ابا كردند، چون بسيار مبالغه كرد و ايشان قبول نكردند نقبها در زمين كند و هيزم بسيار در آنها ريخت و آتش بر آن هيزمها زد، بعضى را در آن آتش انداخت و بعضى را به شمشير كشت و بعضى را به عقوبتهاى ديگر معذّب ساخت، پس عدد آنچه از آنها كشت بيست هزار نفر بود، مردى از ايشان كه او را «دوس» مى گفتند بر اسبى سوار شد و از ايشان گريخت، از پى او تاختند و به او نرسيدند، ذو نواس با لشكرش به صنعا برگشت، و اين آيات اشاره است به اين قصه (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عالم نصارى را كه در نجران بود طلبيد و قصۀ اصحاب اخدود را از او پرسيد، او نقل كرد، حضرت فرمود: چنان نيست كه تو گفتى من تو را خبر مى دهم از قصۀ ايشان، بدرستى كه حق تعالى پيغمبرى فرستاد از اهل حبشه بر اهل حبشه، پس تكذيب او كردند و با او جنگ كردند و اكثر اصحاب او را كشتند و او را با بقيۀ اصحاب او اسير كردند و نقبها در زمين كندند و در آنها آتش افروختند و گفتند به آنها كه بر دين آن پيغمبر بودند كه: از او جدا شويد و از دين او برگرديد و هر كه بر نمى گردد او را در اين آتش مى اندازيم؛ و جماعت بسيار از دين او برگشتند و گروه بسيار را در آتش انداختند تا آنكه زنى آوردند و طفل يك ماهه اى در آغوش او بود پس به او گفتند: آيا از دين برمى گردى يا تو را در اين آتش مى اندازيم؟ پس آن زن خواست كه خود را به آتش اندازد، چون نظرش به پسرش افتاد بر او رحم كرد، حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و گفت: اى مادر! مرا و خود را در آتش انداز و اللّه كه اين سوختن از براى تحصيل رضاى خدا كم است، پس آن زن خود را با آن طفل به آتش انداخت (2).

ص: 1286


1- . تفسير قمى 2/413، و در آن به جاى «عبد اللّه بن يامن» ، «عبد اللّه بن بريا» آمده است.
2- . قصص الانبياء راوندى 246؛ مجمع البيان 5/465.

به روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مجوس كتابى داشتند و پادشاهى داشتند، روزى مست شد و با خواهر و مادر خود زنا كرد، چون هوشيار شد اين عمل بر او دشوار نمود و به مردم گفت: اين حلال است! و چون مردم از قبول اين امر امتناع كردند گودالها كند و پر از آتش كرد و مردم را در آنها مى انداخت (1).

و ميثم تمّار رحمة اللّه از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اصحاب اخدود ده نفر بودند و ايشان را در آتش انداختند، بر مثال ايشان ده نفر را در همين بازار كوفه خواهند كشت (2)؛ و غرض آن حضرت گويا آن بود كه اشاره فرمايد به آنچه ابن زياد عليه اللعنه بعد از ورود كوفه كرد كه جمعى را تكليف مى كرد كه بيزارى جويند از امير المؤمنين عليه السّلام، هر كه قبول نمى كرد او را مى كشت و ميثم تمّار و رشيد هجرى رضى اللّه عنهما از آن جمله بودند، چنانچه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: عمر شخصى را سردار كرد و لشكرى با او فرستاد بر سر شهرى از شهرهاى شام، چون آن شهر را فتح كردند و اهلش مسلمان شدند براى ايشان مسجدى بنا كردند، چون تمام كردند مسجد خراب شد، باز ساختند و خراب شد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، پس اين خبر را به عمر نوشت؛ عمر اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جمع كرد و هيچ يك از ايشان سبب اين را ندانستند، چون به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد، فرمود: سببش آن است كه حق تعالى پيغمبرى بر گروهى مبعوث گردانيد و ايشان پيغمبر خود را كشتند و در مكان اين مسجد او را دفن كردند، و او هنوز به خون خود آلوده است، بنويس به سردار خود كه زمين را بشكافند، و چون چنين كنند جسد مبارك او را تازه خواهند يافت پس بر او نماز كنند و او را در فلان موضع دفن كنند پس مسجد را بنا كنند كه خراب نخواهد شد.

پس چون به فرمودۀ آن حضرت عمل كردند و مسجد را ساختند خراب نشد (3).

ص: 1287


1- . قصص الانبياء راوندى 247.
2- . مجمع البيان 5/466.
3- . قصص الانبياء راوندى 247.

در روايت ديگر آن است كه حضرت در جواب فرمود: بنويس به والى خود كه جانب راست پى مسجد را بكند پس در آنجا شخصى خواهند يافت كه نشسته است و دست خود را بر بينى و روى خود گذاشته است.

عمر گفت: او كيست؟

فرمود: تو بنويس به او كه آنچه من گفتم بكند، بعد از اينكه ظاهر شود آنچه گفتم، خواهم گفت كه او كيست ان شاء اللّه تعالى؛ پس بعد از مدتى نوشتۀ والى عمر رسيد كه:

آنچه نوشته بودى به همان نحو يافتم و آنچه گفته بودى بعمل آوردم و مسجد را ساختم و خراب نشد.

پس عمر پرسيد: يا على! اكنون بفرما كه او كيست؟

فرمود: او پيغمبر اصحاب اخدود است و قصۀ او در تفسير قرآن مجيد معروف است (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر رفت و فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.

پس اشعث بن قيس منافق برخاست و گفت: يا امير المؤمنين! چگونه از مجوس جزيه مى گيرند و حال آنكه كتابى ندارند و پيغمبرى بر ايشان مبعوث نشده است؟

فرمود: بلكه خدا بر ايشان كتابى فرستاد و رسولى بر ايشان مبعوث گردانيد و ايشان پادشاهى داشتند، پس شبى مست شد و دختر خود را به فراش خود طلبيد و با او زنا كرد، چون صبح شد و قوم او شنيدند كه او چنين كارى كرده است بر در خانۀ او جمع شدند و گفتند: اى پادشاه! دين ما را چركين و باطل كردى پس بيا تا تو را به صحرا بريم و حد بزنيم!

گفت: شما همه جمع شويد و سخن مرا بشنويد، اگر مرا عذرى باشد در آنچه كرده ام قبول كنيد و الاّ آنچه خواهيد بكنيد.

ص: 1288


1- . قصص الانبياء راوندى 247.

چون جمع شدند گفت: خدا هيچ خلقى نيافريده است كه نزد او گرامى تر باشد از پدر ما آدم و مادر ما حوّا.

گفتند: راست گفتى اى پادشاه.

گفت: آيا آدم دختران خود را به پسران خود تزويج نكرد؟ ! من نيز به سنّت آدم عمل كردم.

گفتند: راست گفتى و دين حق اين است.

پس راضى به اين امر شدند و با يكديگر بيعت كردند كه نكاح محارم همه حلال باشد، پس خدا هر علم كه در سينۀ ايشان بود محو كرد و كتاب را از ميانشان برداشت، پس ايشان كافرند و داخل جهنم خواهند شد بى حساب (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: مجوس پيغمبرى داشتند كه او را «جاماسب» مى گفتند و كتابى از براى ايشان آورده بود در دوازده هزار پوست گاو، پس پيغمبر خود را كشتند و كتاب خود را سوختند (2).

و در حديث معتبر منقول است كه: زنديقى از حضرت صادق عليه السّلام سؤالى چند كرد و مسلمان شد، پس از جمله سؤالهاى او آن بود كه: آيا مجوس پيغمبرى بر ايشان مبعوث شد؟ بدرستى كه من مى بينم كه ايشان كتابهاى محكم و موعظه هاى بليغ و امثال شافيه دارند و اقرار به ثواب و عقاب دارند و شريعتى چند دارند كه به آنها عمل مى كنند.

حضرت فرمود: هيچ امّتى نيست كه رسولى بر ايشان مبعوث نشده باشد، حق تعالى پيغمبرى فرستاد بر مجوس با كتابى، پس انكار كردند او را و كتاب او را.

پرسيد: پيغمبر ايشان كى بود؟ مردم مى گويند: خالد بن سنان بود.

فرمود: خالد عرب بدوى بود و رسول نبود و اين سخنى است كه مردم مى گويند.

گفت: پس زردشت رسول ايشان بود؟

ص: 1289


1- . امالى شيخ صدوق 281؛ توحيد شيخ صدوق 306.
2- . من لا يحضره الفقيه 2/53؛ تهذيب الاحكام 6/175.

فرمود: زردشت امر باطلى چند براى ايشان آورد و دعوى پيغمبرى كرد، بعضى به او ايمان آوردند و بعضى انكار او كردند پس او را از شهر بيرون كردند و درندگان صحرا او را هلاك كردند.

پرسيد: مجوس به حق نزديكتر بودند يا عرب در ايّام كفر و جاهليت؟

فرمود: عرب در ايّام جاهليت به دين حنيف ابراهيم نزديكتر بودند از گبران، زيرا گبران كافر شدند به همۀ پيغمبران و انكار جميع كتابها و معجزات كردند و به هيچ سنن و آداب و آثار پيغمبران عمل نكردند و كيخسرو كه پادشاه مجوس بود در زمان گذشته سيصد پيغمبر را شهيد كرد؛ و گبران غسل جنابت نمى كردند و عرب مى كردند و غسل جنابت از خالص شرايع حنيفۀ ابراهيم است؛ و مجوس ختنه نمى كنند و آن از سنّتهاى پيغمبران است، و اول كسى كه ختنه كرد ابراهيم خليل عليه السّلام بود؛ و مجوس مرده هاى خود را غسل نمى دهند و كفن نمى كنند و عرب مى كردند؛ و مجوس مرده ها را در صحراها و غارها و دخمه ها مى اندازند و كفّار عرب در خاك پنهان مى كردند و لحد براى آنها مى ساختند و سنّت پيغمبران چنين بود، و اول كسى كه براى او قبر كندند و لحد ساختند آدم عليه السّلام بود؛ و مجوس نكاح مادر و دختر و خواهر را حلال مى دانند و كفّار عرب اينها را حرام مى دانستند؛ و مجوس انكار كعبه مى كردند و عرب حجّ كعبه مى كردند و مى گفتند:

خانۀ پروردگار ماست، و اقرار به تورات و انجيل داشتند و از اهل كتاب مسائل مى پرسيدند؛ و عرب در همۀ اسباب به دين حق نزديكتر بودند از گبران.

گفت: ايشان در نكاح خواهر متمسك مى شوند به آنكه سنّت آدم است.

فرمود كه: در نكاح مادران و دختران به چه چيز متمسك مى شوند و حال آنكه اقرار دارند كه آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير پيغمبران عليهم السّلام حرام كردند (1)؟

ص: 1290


1- . احتجاج 2/236.

باب سى و سوم: در بيان قصۀ حضرت جرجيس عليه السّلام است

ص: 1291

ص: 1292

ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه به سند خود روايت كرده اند از ابن عباس كه: حق تعالى حضرت جرجيس عليه السّلام را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوى پادشاهى كه در شام مى بود كه او را «داذانه» مى گفتند و بت مى پرستيد، پس به او گفت: اى پادشاه! قبول كن نصيحت مرا، سزاوار نيست خلق را كه عبادت كنند غير خدا را و رغبت نمايند در حاجات خود بسوى غير او، پس پادشاه به آن حضرت گفت: از اهل كدام زمينى؟

فرمود: من از اهل رومم و در فلسطين مى باشم. پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند و بدن مباركش را به شانه هاى آهنين مجروح كردند تا گوشتهاى او ريخت و سركه بر بدنش مى ريختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى ماليدند، پس امر كرد كه سيخهاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبيدند، چون ديد به اينها نيز كشته نشد امر كرد ميخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد، و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ريختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتر از هيجده نفر آن را نقل نمى توانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند، چون شب تاريك شد مردم از او پراكنده شدند، اهل زندان ديدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى جرجيس! حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصى خواهد داد و ايشان تو را چهار مرتبه خواهند كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم.

چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرّب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اى بسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و بازگفت كه او را به زندان برگردانيدند و به اهل

ص: 1293

مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همۀ ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تأثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرت خورانيد، پس آن حضرت فرمود: «بسم اللّه الّذي يضلّ عند صدقه كذب الفجرة و سحر السّحرة» پس هيچ ضرر به آن حضرت نرسانيد، پس آن ساحر گفت: اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم هرآينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقت همه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس! توئى نور و روشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حقّ يقين، شهادت مى دهم كه خداوند تو بر حقّ است و هر چه غير اوست باطل است، به او ايمان آوردم و تصديق كردم به پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم.

پس پادشاه او را كشت، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذّب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهى برانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند كه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت: برخيز اى جرجيس به قوّت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است.

پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت:

صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى.

پس جرجيس عليه السّلام بازرفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت: ايمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حقّ است و هر خدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدند و

ص: 1294

سرب گداخته در گلوى او ريختند و ميخهاى آهن بر ديده ها و سر مباركش دوختند پس ميخها را كشيدند و سرب گداخته به جاى آنها ريختند، پس چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد تا خاكسترش را به باد دادند.

پس خدا امر فرمود حضرت ميكائيل عليه السّلام را كه حضرت جرجيس عليه السّلام را ندا كرد و زنده شد و ايستاد به امر خدا و رفت به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبليغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت: در زير ما چهارده منبر هست و در پيش ما خوانى هست و چوبهاى اينها از درختهاى متفرّقند كه بعضى ميوه دهنده و بعضى غير ميوه، اگر سؤال كنى از پروردگار خود كه هر يك از اينها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و ميوه بدهند من تصديق تو مى كنم.

پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و ميوه بهم رسانيدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با ارّه به دونيم كردند پس ديگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن ديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آن ديگ گذاشتند و آتش افروختند در زير آن ديگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد، پس زمين تاريك شد، و حق تعالى حضرت اسرافيل را فرستاد نعره اى بر ايشان زد كه همه به رو در افتادند و ديگ را سرنگون كرده گفت: برخيز اى جرجيس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحيح و سالم ايستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبليغ رسالت نمود.

چون مردم او را ديدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بندۀ شايستۀ خدا! ما گاوى داشتيم كه به شير آن تعيّش مى كرديم و مرده است و مى خواهيم كه آن را زنده گردانى.

آن حضرت فرمود: اين عصاى مرا بگير ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجيس مى گويد برخيز به اذن خدا.

ص: 1295

چون چنين كرد گاو زنده شد، و آن زن ايمان آورد.

پس پادشاه گفت: اگر من اين ساحر را بگذارم، قوم مرا هلاك خواهد كرد.

پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت، پس امر كرد كه آن حضرت را بيرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بيرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بت پرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤال مى كنم كه مرا و ياد مرا سبب شكيبائى گردانى براى هر كه تقرّب جويد بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى.

پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به يك دفعه به عذاب الهى هلاك شدند (1).

ص: 1296


1- . قصص الانبياء راوندى 238.

باب سى و چهارم: در بيان قصۀ حضرت خالد بن سنان عليه السّلام است

ص: 1297

ص: 1298

به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بودند ناگاه زنى به خدمت آن حضرت آمد پس آن حضرت او را مرحبا فرمود و دستش را گرفت و او را بر روى رداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود: اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند، و او خالد بن سنان نام داشت و عبسى (1)بود، و ايشان را بسوى خدا خواند و به او ايمان نياوردند و آتشى هر سال در ميان ايشان بهم مى رسيد و بعضى از ايشان را مى سوخت-و به روايت ديگر هر روز بيرون مى آمد (2)-و هر چيز كه نزديك آن بود از حيوانات ايشان و غير آن مى سوخت و آن آتش را «نار الحرقين» (3)مى گفتند، در وقت معينى بيرون مى آمد از غارى كه نزديك ايشان بود، پس خالد عليه السّلام به ايشان گفت: اگر من اين آتش را از شما برگردانم به من ايمان خواهيد آورد؟

گفتند: بلى.

و چون آتش پيدا شد آن حضرت استقبال آن نمود و آتش را به قوّت تمام برگردانيد و از پى بى آن رفت تا داخل آن غار شد با آتش، و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردند كه آتش او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار، پس بعد از ساعتى بيرون آمد و سخنى مى گفت كه مضمونش اين است كه: اين است كار من و امر من و آنچه مى كنم از جانب خدا است و به قدرت اوست، بنو عبس (يعنى قبيلۀ او) گمان كردند كه من بيرون

ص: 1299


1- . منسوب به قبيلۀ «عبس» .
2- . قصص الانبياء راوندى 277.
3- . در بحار الانوار و كافى «نار الحدثان» ذكر شده است.

نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق مى ريزد؛ پس گفت: اكنون ايمان مى آوريد به من؟

گفتند: نه، آتشى بود كه بيرون آمد و برگشت.

پس فرمود: من در فلان روز خواهم مرد، چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز گله اى از گورخر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گورخر دم بريده اى خواهد بود و بر سر قبر من خواهد ايستاد، در آن وقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هر چه خواهيد از من بپرسيد كه خبر خواهم داد شما را از آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت.

چون آن حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد روز وعده اى كه او كرده بود و به همان نحو كه فرموده بود، گلۀ وحشيان به همان علامت كه فرموده بود ظاهر شدند و بر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند و خواستند كه او را از قبر بيرون آورند پس بعضى گفتند: در حيات او ايمان نياورديد به او بعد از فوت او چگونه ايمان مى آوريد؟ اگر او را از قبر بيرون آوريد در ميان عرب ننگى خواهد بود براى شما. پس او را به حال خود گذاشتند و برگشتند.

و او در ميان زمان حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و اسم آن دختر «محياة» بود (1).

مؤلف گويد: اين احاديث معتبرتر است از حديثى كه پيش گذشت كه خالد پيغمبر نبود، و ذكرش در دعاى امّ داود نيز مؤيد اين احاديث است، و اللّه يعلم.

ص: 1300


1- . كافى 8/342 و قصص الانبياء راوندى 276 و كمال الدين و تمام النعمة 660.

باب سى و پنجم: در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است

ص: 1301

ص: 1302

در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پيغمبرى از پيغمبران را خدا فرستاد بسوى قوم خود و چهل سال در ميان ايشان ماند و به او ايمان نياوردند، و ايشان عيدى داشتند در معبد خود، چون در روز عيد در معبد خود حاضر شدند آن پيغمبر از پى ايشان رفت و گفت: ايمان بياوريد به خدا، گفتند:

اگر راست مى گوئى كه تو پيغمبرى، خدا را بخوان براى ما كه ميوه به ما بدهد به رنگ جامه هاى ما، و جامۀ ايشان زرد بود، پس آن پيغمبر عليه السّلام چوب خشكى را گرفت در زمين فرو برد و دعا كرد تا آن چوب سبز شد و «زرد آلو» از آن بهم رسيد و ايشان خوردند، پس هر كه نيّت كرد كه مسلمان شود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش شيرين بود، و هر كه نيّت كرد كه مسلمان نشود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش تلخ بود (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران خود كه: چون صبح كنى اول چيزى كه در برابر تو بيايد آن را بخور و

را پنهان دار و سوم را قبول كن و چهارم را نااميد مكن و از پنجم بگريز.

چون صبح در آمد و روانه شد، كوه سياه بزرگى در برابرش پيدا شد، پس ايستاد و با خود گفت: پروردگار من مرا امر كرد كه اين را بخورم، و حيران ماند كه چگونه اين كوه را بخورد؟ پس باز به خاطرش افتاد كه پروردگار من مرا امر نمى كند مگر به چيزى كه طاقت آن داشته باشم، پس رو به آن كوه روانه شد، هر چند نزديكتر مى شد آن كوه كوچكتر مى شد تا آنكه چون به نزديك آن رسيد آن را به قدر لقمه اى يافت و تناول نمود، چندان از

ص: 1303


1- . علل الشرايع 573؛ قصص الانبياء راوندى 279.

آن لقمه لذّت يافت كه از هيچ طعامى آن قدر لذّت نيافته بود؛ پس چون پاره اى ديگر راه رفت طشتى ديد از طلا، پس گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را پنهان كنم، پس گودى كند و طشت را در آن افكند و خاك بر روى آن ريخت و گذشت، چون قدرى راه رفت و به عقب نگاه كرد ديد آن طشت پيدا شده است گفت: آنچه خدا فرموده بود كردم، از پيدا شدن بر من حرجى نخواهد بود؛ پس پاره اى ديگر راه رفت تا به مرغى رسيد كه بازى از عقب آن مى آمد و آن مى گريخت تا به آن حضرت رسيد و برگرد آن حضرت مى گرديد، پس گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را قبول كنم، و آستين خود را گشود تا آن مرغ داخل آستين او شد؛ بازگفت: شكار مرا گرفتى؟ من چند روز است كه از پى بى آن مى گردم، آن حضرت با خود گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را نااميد نكنم، پس قطعه اى از ران خود بريد و بسوى بازافكند و روانه شد تا آنكه رسيد به گوشت ميتۀ گنديده كه كرم در آن افتاده بود، گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه از اين بگريزم، پس از آن گريخت و برگشت.

چون شب شد به خواب رفت، در خواب ديد كسى به او گفت: آنچه خدا تو را به آن امر كرده بود بعمل آوردى، آيا مى دانى كه آنها چه بود؟

گفت: نه.

آن شخص گفت: امّا آن كوه پس غضب بود زيرا كه بنده در وقت غضب خود را نمى شناسد و قدر خود را نمى داند از بسيارى غضب، چون خود را نگاه دارد و قدر خود را بشناسد و غضب خود را ساكن گرداند عاقبتش مانند آن لقمۀ طيّب مى شود كه خوردى.

و آن طشت، عمل صالح است، چون بنده عمل صالح خود را كتمان كند و از مردم مخفى دارد خدا البته آن را ظاهر مى گرداند كه زينت دهد او را در نظر مردم در دنيا به آنچه ذخيره مى كند از براى او از ثواب آخرت.

و آن مرغ، صورت شخصى بود كه به نزد تو آيد كه تو را نصيحت كند، بايد نصيحت او را قبول كنى.

و آن باز، صورت شخصى است كه براى حاجتى به نزد تو آيد پس او را نااميد مگردان.

ص: 1304

و آن گوشت گنديده، صورت غيبت بود، پس از غيبت بگريز (1).

و به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه: اگر خواهى مرا ملاقات كنى فرداى قيامت در حظيرۀ قدس پس باش در دنيا تنها و غريب و غمگين و اندوهناك و وحشت نماينده از مردم مانند مرغ تنهائى كه چون شب مى شود به جاى تنهائى مى رود و وحشت مى كند از مرغان ديگر و انس مى گيرد به پروردگار خود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى از پيغمبران خود را مبعوث گردانيد بسوى قوم خود و وحى نمود بسوى او كه: بگو به قوم خود كه هيچ اهل شهر و گروهى نيستند كه بر طاعت من باشند و حالتى رو دهد ايشان را كه در نعمت و سرور باشند پس بگردند از آنچه من مى خواهم بسوى آنچه نمى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه مى خواهند بسوى آنچه نمى خواهند، يعنى نعمت ايشان را به بلا مبدّل مى گردانم، و هيچ اهل شهرى و اهل خانه اى نيستند كه بر معصيت من باشند و به سبب آن معصيت ايشان را بلائى عارض شود پس بگردند از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه مى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه نمى خواهند بسوى آنچه مى خواهند؛ و بگو به ايشان: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من، پس نااميد مشويد از رحمت من، زيرا كه بر من عظيم نمى نمايد آمرزيدن گناهى؛ و بگو به ايشان از روى معانده متعرض غضب من نگردند و استخفاف ننمايند به حقّ دوستان من كه مرا عذابى چند است در وقت غضب من كه هيچ يك از خلق من قدرت بر مقاومت آنها و تاب تحمل آنها را ندارند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه: چون بندگان اطاعت من كنند خشنود مى شوم از ايشان، و چون خشنود شوم از ايشان بركت مى فرستم بر ايشان، و بركت و رحمت مرا نهايت نمى باشد؛ و

ص: 1305


1- . عيون اخبار الرضا 1/275؛ خصال 267.
2- . قصص الانبياء راوندى 280؛ امالى شيخ صدوق 165.
3- . كافى 2/274.

هرگاه معصيت من كنند من به غضب مى آيم، و چون به غضب آيم لعنت مى كنم بر ايشان، و لعنت من سرايت مى كند به مرتبۀ هفتم از فرزندان ايشان (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شكايت كرد پيغمبرى از پيغمبران بسوى خدا از ضعف، پس وحى رسيد به او كه: گوشت را با ماست بپز و بخور كه بدن را محكم مى كند (2).

و پيغمبر ديگر شكايت كرد از ضعف و كمى مجامعت، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن هريسه (3).

و پيغمبر ديگر شكايت نمود از كمى نسل و فرزندان؛ حق تعالى وحى فرمود به او گوشت را با تخم بخور (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى حق تعالى از سنگينى دل و كمى گريه، حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: عدس بخور، چون بر عدس خوردن مداومت نمود دلش نرم شد و گريه اش بسيار شد (5).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى خدا از غم و اندوه، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن انگور (6).

به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جمعى از امّتهاى گذشته از پيغمبر خود سؤال كردند كه: دعا كن حق تعالى مرگ را از ما بردارد، چون دعا كرد دعاى او به اجابت مقرون شد، آن قدر بسيار شدند كه خانه ها بر ايشان تنگ شد و نسل ايشان بسيار شد و به مرتبه اى رسيد كه مردى كه صبح مى كرد مى بايست طعام دهد پدر و مادر و

ص: 1306


1- . كافى 2/275.
2- . كافى 6/316.
3- . محاسن 2/169؛ كافى 6/319.
4- . محاسن 2/275؛ كافى 6/325؛ مكارم الاخلاق 163.
5- . محاسن 2/307؛ كافى 6/343.
6- . محاسن 2/362؛ كافى 6/351؛ مكارم الاخلاق 174.

اجداد خود و اجداد اجداد خود را و ايشان را استنجا بكند و به احوال ايشان برسد، پس بازماندند از طلب معيشت و استدعا كردند از رسول خود كه بخواهد از حق تعالى برگرداند آنها را به حالى كه قبل از آن حال بودند و آن حضرت دعا كرد و به حال سابق برگشتند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى بر هيچ امّتى از امّتهاى گذشته عذاب نفرستاده است مگر در چهارشنبۀ ميان ماه (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: خدا وحى نمود بسوى بعضى از پيغمبران خود كه:

خلق نيكو گناه را مى گدازد چنانچه آفتاب يخ را مى گدازد (3).

در روايت موثق ديگر منقول است از آن حضرت كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه در مملكت پادشاه جبارى بود كه: برو به نزد آن جبار و بگو من تو را تسلط نداده ام بر بندگان خود كه خونهاى ايشان را بريزى و مالهاى ايشان را بگيرى بلكه تو را مكنت داده ام و بر ايشان قدرت داده ام كه صدا و نالۀ مظلومان را از درگاه من بازدارى، زيرا كه ترك نمى كنم فريادرسى ايشان را هر چند كافر باشند (4).

و به سند معتبر از امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: خواب ديدن در اول آفريدن انسان نبود، پس خدا پيغمبرى فرستاد بسوى اهل زمان خود و ايشان را بسوى عبادت و اطاعت خداوند خواند، پس ايشان گفتند: اگر ما چنين كنيم چه فائده براى ما خواهد بود؟ و اللّه كه مال و عشيرۀ تو از ما بيشتر نيست كه از تو توقع نفعى يا دفع ضررى داشته باشيم.

آن حضرت فرمود: اگر اطاعت من كنيد خدا شما را داخل بهشت مى كند و اگر نافرمانى من بكنيد خدا شما را داخل جهنم خواهد كرد.

گفتند: بهشت و جهنم چيست؟

چون براى ايشان وصف كرد گفتند: كى خواهيم رسيد به آنها؟

ص: 1307


1- . كافى 3/260؛ امالى شيخ صدوق 412.
2- . كافى 4/94؛ علل الشرايع 381؛ محاسن 2/39.
3- . كافى 2/100؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 321.
4- . كافى 2/333.

گفت: بعد از مردن.

گفتند: ما ديده ايم مرده هاى خود را كه استخوان شده اند و پوسيده اند.

و تكذيب او را زياده كردند و استخفاف به شأن او بيشتر كردند پس خدا خواب ديدن را در ايشان مقرر نمود، پس به نزد آن پيغمبر آمدند و آنچه در خواب ديده بودند نقل كردند.

پيغمبر فرمود: حق تعالى خواست حجت را بر شما تمام كند كه چنانچه در خواب امرى چند روح شما را عارض مى شود از راحت و الم، و بدن شما از آنها خبر ندارد و ديگران نيز بر آنها مطّلع نمى شوند، همچنين بعد از مردن روحهاى شما را ثواب و عقاب مى باشد هر چند بدنها بپوسند و از هم بپاشند تا روز قيامت باز بسوى بدنها برگردند و ثواب و عقاب با اين بدنها باشد (1).

ص: 1308


1- . كافى 8/90.

باب سى و ششم: در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران از بنى اسرائيل

و غير ايشان است

ص: 1309

ص: 1310

شيخ طبرسى رحمة اللّه و غير او از مفسران از ابن عباس روايت كرده اند كه: عابدى در ميان بنى اسرائيل بود كه او را «برصيصا» مى گفتند و سالها عبادت پروردگار خود مى كرد تا آنكه مستجاب الدعوه شد و بيماران و ديوانگان را نزد او مى آوردند او دعا مى كرد و ايشان شفا مى يافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد و به نزد او آوردند كه مداوا كند، و آن زن برادران داشت، چون آن زن را نزد او گذاشتند شيطان او را وسوسه كرد كه با آن زن زنا كند و چون با او زنا كرد حامله شد، چون ترسيد رسوا شود آن زن را كشت و دفن كرد، شيطان به نزد هر يك از برادرانش آمد و گفت: عابد با خواهر شما زنا كرد و چون حامله شد او را كشت و در فلان موضع دفن كرد، پس برادران اين سخن را به يكديگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمان رسيد، پس پادشاه با ساير مردم به معبد او رفتند و بر آن حال مطّلع شدند و او اقرار كرد كه: من چنين كردم، پس پادشاه فرمود كه او را بر دار كشند.

پس شيطان متمثل شد نزد او و گفت: من تو را به اين بليّه انداختم و رسوا كردم، اگر اطاعت من مى كنى تو را از كشتن خلاص مى كنم.

گفت: در چه باب اطاعت تو بكنم؟

گفت: مرا سجده كن.

عابد گفت: چگونه تو را سجده بكنم با اين حال؟

گفت: به ايما از تو اكتفا مى كنم.

پس ايما كرد به سجود براى شيطان و كافر شد، و شيطان از او بيزارى جست و او را كشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره به قصۀ او فرموده است در اين آيۀ شريفه

ص: 1311

كَمَثَلِ اَلشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ رَبَّ اَلْعالَمِينَ (1) يعنى: «مانند مثل شيطان است در وقتى كه گفت به انسان: كافر شو پس چون كافر شد گفت: بدرستى كه من بيزارم از تو بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه او پروردگار عالميان است» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه او را «جريح» مى گفتند و عبادت خدا مى كرد در صومعۀ خود، پس مادرش نزد او آمد در وقتى كه نماز مى كرد او را طلبيد او جواب نگفت، پس برگشت بازآمد و او را طلبيد او ملتفت نشد بسوى مادر خود و برگشت، بار سوم آمد باز او را طلبيد و جواب نشنيد و برگشت و گفت: سؤال مى كنم از خداى بنى اسرائيل كه تو را يارى نكند.

چون روز ديگر شد زن زنا كارى نزد صومعۀ او آمد و او را درد زائيدن گرفت و در همان موضع زائيد و دعوى كرد: اين فرزند را از جريح بهم رسانيده ام.

پس اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و گفتند: آن كسى كه مردم را بر زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد، پادشاه امر فرمود كه او را بر دار بكشند، پس مادرش بسوى او آمد و طپانچه بر روى خود مى زد و فرياد مى كرد.

جريح گفت: ساكت باش كه اين بلا از نفرين تو بر سر من آمد.

مردم چون اين سخن را از جريح شنيدند گفتند: چه دانيم كه تو اين را راست مى گوئى؟ فرمود: آن طفل را بياوريد، چون آوردند جريح طفل را گرفت و دعا كرد پس از او پرسيد: پدر تو كيست؟

آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: فلان راعى از فلان قبيله.

پس خدا ظاهر گردانيد دروغ آنها را كه افترا كرده بودند بر جريح و او از كشته شدن نجات يافت و سوگند خورد كه ديگر از مادر خود جدا نشود و پيوسته او را خدمت

ص: 1312


1- . سورۀ حشر:16.
2- . مجمع البيان 5/365؛ تفسير قرطبى 18/37 به چند وجه آن را بيان كرده است.

بكند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل گفت: شهرى بنا مى كنم كه هيچ كس عيبى براى آن نگويد، چون شهر را تمام كرد رأى جميع مردم متفق شد بر آنكه هرگز مثل آن نديده اند در خوبى و عيبى در آن نمى بينند، پس مردى گفت: اگر امان مى دهى من عيب آن را به تو مى گويم.

پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم.

پس آن مرد عرض كرد: اين شهر دو عيب دارد: اول آنكه تو خواهى مرد و به ديگرى منتقل خواهد شد؛

آنكه بعد از تو خراب خواهد شد.

پس پادشاه فرمود: كدام عيب از اينها بدتر مى باشد؟ پس چه كنيم كه اين عيبها را نداشته باشد؟

عرض كرد: خانه اى بنا كن كه باقى باشد و فانى نشود و هميشه تو در آن خانه جوان باشى و پير نشوى.

چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خود نقل كرد دخترش گفت: هيچ يك از اهل مملكت تو در اين باب به تو راست نگفته اند بغير آن مرد (2).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود و دو دختر داشت، ايشان را به دو مرد تزويج نمود كه يكى از ايشان زارع بود و ديگرى كوزه گر، پس چون ارادۀ ديدن ايشان كرد، اول رفت به ديدن آن دختر كه در خانۀ زارع بود و از او پرسيد: چه حال دارى؟ گفت: شوهر من زراعت بسيارى كرده است و اگر باران بيايد حال ما از همۀ بنى اسرائيل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بيرون آمد به ديدن دختر ديگر رفت از او پرسيد: چه حال دارى؟ گفت: شوهر من كوزۀ بسيار ساخته است اگر باران نيايد و آنها ضايع نشود حال ما از جميع بنى اسرائيل بهتر خواهد بود، پس بيرون آمد و عرض كرد:

ص: 1313


1- . قصص الانبياء راوندى 177.
2- . قصص الانبياء راوندى 178.

خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر مى دانى پس آنچه براى ايشان خير مى دانى بعمل آور (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل عابدى بود كه بسيار مى گفت: الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين، يعنى: «حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالميان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، پس ابليس لعين از گفتار او در خشم شد و شيطانى را به نزد او فرستاد و گفت: بگو عاقبت نيكو براى توانگران است؛ چون آمد و اين را گفت در ميان او و شيطان نزاع شد و راضى شدند به حكم اول كسى كه در مقابل آنها بيايد به شرط آنكه سخن هر يك را تصديق كند يك دست ديگرى را ببرند، و چون شخصى رسيد از او سؤال كردند و او گفت: عاقبت نيك براى توانگران است، و يك دست عابد بريده شد، پس برگشت باز همان را مى گفت: «الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين» .

شيطان گفت: باز همان را مى گوئى؟

گفت: بلى. و باز راضى شدند به حكم هر كه اول پيدا شود به همان شرط سابق، ديگرى آمد و تصديق شيطان كرد و دست ديگر عابد بريده شد و باز حمد خدا كرد و گفت: عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، شيطان گفت: اين مرتبه محاكمه مى كنيم نزد اول كسى كه پيدا شود به شرط گردن زدن پس بيرون آمدند.

حق تعالى ملكى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ايشان، چون قصۀ خود را به او نقل كردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها ماليد تا درست شدند و گردن آن شيطان را زد و گفت: همچنين عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل قاضى بود و به حق حكم مى كرد در ميان ايشان، چون وقت وفات او شد به زن خود گفت: چون من بميرم مرا غسل بده و كفن بكن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى

ص: 1314


1- . قصص الانبياء راوندى 178.
2- . قصص الانبياء راوندى 179.

بگذار مرا كه ان شاء اللّه بدى از من نخواهى ديد.

چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر كرد بعد از آن رفت و روى او را گشود پس ديد كرمى دماغ او را مى خورد، ترسيد از آن حالى كه ديد و برگشت، چون شب شد او را در خواب ديد كه به او گفت: آيا ترسيدى از آن حال كه ديدى؟

گفت: بلى.

قاضى گفت: و اللّه آن حالت براى من بهم نرسيد مگر براى خواهشى كه از براى برادر تو كردم، زيرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستند گفتم:

خداوندا! چنان كن كه حق با او باشد؛ چون دعواى خود را نقل كردند حق با او بود پس شاد شدم از آنكه حق با او بود، و آن حال بد مرا از براى آن عارض شد كه ميل به جانب برادر تو كردم با اينكه حق با او بود (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: گروهى از بنى اسرائيل به نزد پيغمبر خود آمدند و گفتند: دعا كن هر وقت كه ما خواهيم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پيغمبر مطلب ايشان را از خدا خواست و به اجابت مقرون گرديد و هر وقت كه باران طلبيدند به هر قدر كه خواستند براى ايشان آمد، پس زراعت ايشان از ساير سالها نمو كرد، و چون درو كردند بغير كاه چيزى ديگر نبود، به نزد پيغمبر آمدند گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبيديم و ضرر رسانيد به ما.

پس حق تعالى وحى فرمود: ايشان راضى نشدند به تدبير من براى ايشان و حاصل تدبير ايشان آن است كه ديدند (2).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه فرمود: كبوترى آشيان ساخته بود بر درختى و مردى بود كه هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت، پس آن كبوتر به خدا شكايت كرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود كه: من شرّ او را از تو كفايت مى كنم.

ص: 1315


1- . قصص الانبياء راوندى 180؛ كافى 7/410؛ تهذيب الاحكام 6/222.
2- . قصص الانبياء راوندى 180.

پس در اين مرتبه كه جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گردۀ نان با خود داشت و سائلى از او سؤال كرد، يك گردۀ نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت، حق تعالى به سبب آن تصدّق او را سالم داشت (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: شخصى بود در بنى اسرائيل سى و سه سال دعا كرد كه خدا او را فرزندى كرامت فرمايد، دعايش مستجاب نشد، عرض كرد: خداوندا! آيا دورم از تو كه دعاى مرا نمى شنوى؟ يا نزديكى و دعاى مرا به اجابت مقرون نمى گردانى؟

پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت: تو خدا را مى خوانى با زبانى فحش گوينده و دلى به دنيا چسبيده و ناپاك و با نيّتى دروغ، پس ترك فحش و هرزه گوئى بكن و دل خود را پرهيزكار گردان و نيّت خود را نيكو كن. چون چنين كرد دعايش مستجاب شد و خدا به او پسرى كرامت فرمود (2).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت كه به او شبيه بود در شمايل از زن عفيفه اى و دو پسر داشت از زن غير عفيفه، پس چون هنگام وفات او شد گفت: مال من از براى يكى از شماست. چون مرد پسر بزرگتر گفت: منم آن يكى، و فرزند ميانه گفت: منم، و فرزند كوچك گفت: منم.

پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت: من حكم قضيۀ شما را نمى دانم، برويد به نزد سه برادر كه از فرزندان غنامند.

چون به نزد يكى از ايشان رفتند او را مرد پيرى يافتند، چون قصه را به او نقل كردند گفت: برويد به نزد برادرى كه از من بزرگتر است و از او بپرسيد؛ چون به نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پير، چون از او پرسيدند گفت: برويد به نزد برادر بزرگترم؛ چون به

ص: 1316


1- . قصص الانبياء راوندى 181.
2- . قصص الانبياء راوندى 181؛ فلاح السائل 37؛ كافى 2/324.

نزد او آمدند او را جوان يافتند، پس گفتند: اول علت اين را بگو كه چرا تو از برادران ديگر جوانترى با آنكه بزرگترى، و برادر بعد از تو نيز از برادر كوچكتر جوانتر است بعد جواب مسألۀ ما را بگو.

گفت: آن برادرى كه اول ديديد دو سال از ما كوچكتر است و ليكن زن بدى دارد كه پيوسته او را آزرده دارد و صبر مى كند بر بدى او كه مبادا مبتلا شود به بلائى كه صبر بر آن نتواند كرد، و به اين سبب پير شده؛ امّا آن برادر

پس او زنى دارد كه گاهى او را غمگين مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پيرى ميانه است؛ و امّا من زنى دارم كه هميشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مكروهى به من نرسيده است تا به خانۀ من آمده است، پس به اين سبب جوان مانده ام؛ امّا حكايت پدر شما و ميراث او، اول برويد و او را از قبر بيرون آوريد و استخوانهاى او را بسوزانيد و برگرديد به نزد من تا ميان شما حكم كنم.

پس به جانب قبر روانه شدند، برادر كوچكتر كه از عفيفه بود شمشير برداشت، آن دو برادر ديگر كلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر كه قبر پدر را بشكافند برادر كوچك شمشير كشيد و گفت: من از حصّۀ خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرا بشكافيد.

پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه را نقل كردند فرمود: همين بس است براى شما، مال را بياوريد، چون مال را آوردند به پسر كوچك داد و به آن دو پسر ديگر گفت:

اگر شما فرزند او مى بوديد دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شديد (1).

و به سند صحيح از حضرت امام موسى عليه السّلام مروى است كه: در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت، شبى در خواب ديد كه: حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقدّر فرموده است كه نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مختار گردانيده است كه هر يك را تو خواهى مقدّم فرمايد، تو كدام

ص: 1317


1- . قصص الانبياء راوندى 182.

را اختيار مى كنى؟

آن مرد گفت: من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من، با او مشورت مى كنم بعد خواهم گفت.

پس چون صبح شد خواب را به زوجۀ خود نقل كرد، آن زن صالحه گفت: نصف اول را اختيار كن و تعجيل نما در عافيت شايد خدا بر ما رحم فرمايد و نعمت را بر ما تمام كند.

چون شب

شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسيد: كدام را اختيار كردى؟ گفت: نصف اول را، گفت: چنين باشد.

پس دنيا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت: از آنچه خدا به تو داده است به خويشان خود و مردم مستمند و همسايگان و فلان برادر خود بده؛ و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خود را در مصارف خير صرف نمايد.

پس چون نصف عمر او گذشت و وعدۀ تنگدستى رسيد همان شخص به خواب آن مرد آمد و گفت: خدا به جزاى احسانها كه كردى و شكر نعمت او كه ادا نمودى بقيۀ عمر تو را نيز مقدّر فرمود كه در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود بسيار پريشان و الحاح كرد بر او زوجۀ او در طلب روزى، پس تضرع كرد بسوى خدا در طلب روزى، پس در خواب ديد به او گفتند كه: دو درهم حلال را بهتر مى خواهى يا دو هزار درهم حرام را؟

گفت: دو درهم حلال را.

پس به او گفتند: در زير سر تو نهاده اند بردار.

چون بيدار شد دو درهم در زير بالين خود يافت، پس آن دو درهم را گرفت يك درهم را داد ماهى خريد و به خانه آورد، چون آن زن آن ماهى را ديد شروع كرد به ملامت او و سوگند ياد كرد كه من دست به اين ماهى نمى گذارم، پس آن مرد خود برخاست كه آن

ص: 1318


1- . قصص الانبياء راوندى 182.

ماهى را به اصلاح آورد، چون شكمش را شكافت دو مرواريد بزرگ در ميان شكم آن ماهى يافت كه هر دو را به چهل هزار درهم فروخت (1).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يكى از علماى بنى اسرائيل را ملائكه در قبر نشانيدند و روحش را به او برگردانيدند و گفتند: ما مأموريم صد تازيانه از عذاب خدا بر تو بزنيم، گفت: طاقت ندارم، پس يك تازيانه كم كردند، گفت: طاقت ندارم، همچنين كم مى كردند تا به يك تازيانه رسيد، گفت: طاقت ندارم، گفتند: چاره اى از آن ندارى، پرسيد: به چه سبب اين تازيانه را به من مى زنيد؟ جواب دادند: روزى بى وضو نماز كردى و روزى ديگر به بندۀ ضعيف مسكين مظلومى برخوردى كه بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه كرد و تو به فرياد او نرسيدى و دفع ضرر از وى نكردى، پس يك تازيانه بر او زدند كه قبرش پر از آتش شد (2).

و از وهب بن منبه منقول است كه: مردى از بنى اسرائيل قصر بسيار رفيع عالى محكمى بنا كرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت و توانگران را طلبيد و فقرا را نطلبيد، و هر فقيرى كه مى آمد كه داخل شود منع مى كردند و مى گفتند: اين طعام را براى تو و امثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى ايشان در زىّ فقرا و به ايشان نيز چنين گفتند؛ پس خدا امر فرمود آن دو ملك به زىّ اغنيا بروند، چون رفتند ايشان را داخل كرده و اكرام نموده و در صدر مجلس جا دادند.

پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملك را كه آن شهر را و هر كه در آن شهر بود به زمين فرو برند (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: صغير و كبير بنى اسرائيل با عصا راه مى رفتند تا خيلا و تكبر نكنند در راه رفتن (4).

ص: 1319


1- . قصص الانبياء راوندى 184.
2- . قصص الانبياء راوندى 184؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 267.
3- . قصص الانبياء راوندى 184.
4- . قصص الانبياء راوندى 185.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به هر كار كه متوجه مى شد زيان مى يافت و كار دنيا بر او بسته شده بود، زنش به او نفقه مى داد تا آنكه نزد زنش نيز چيزى نماند، پس روزى گرسنه شدند و زن هيچ در خانه نيافت بغير از يك پيله از رشتۀ خود، به شوهرش داد و گفت: جز اين نزد من چيزى نمانده است اين را ببر و بفروش و از براى ما طعامى بخر كه بخوريم.

چون آن را به بازار آورد ديد كه مشتريان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت: من مى روم به نزد اين دريا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ريزم و بر مى گردم، چون به كنار دريا آمد صيّادى را ديد كه دامى به دريا افكنده بود و بيرون آورده بود و در دام او هيچ نبود مگر ماهى زبونى كه مدتى مانده بود تا فاسد شده بود، پس عابد گفت: بفروش به من ماهى خود را كه در عوض اين ريسمان را به تو دهم كه از براى دام خود به آن منتفع شوى.

پس ماهى را گرفت و ريسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بود نقل كرد، چون زن شكم ماهى را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگى يافت و شوهرش را طلبيد و مرواريد را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغ بيست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت، پس ناگاه سائلى به در خانه آمد و گفت: اى اهل خانه! تصدق نمائيد بر مسكين تا خدا شما را رحم كند.

آن مرد عابد گفت: داخل شو. چون داخل شد يكى از دو كيسه را به او داد، پس زنش گفت: سبحان اللّه! به يك دفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى.

پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت: داخل شو.

سائل آمد و كيسۀ زر را به جاى خود گذاشت و گفت: بخور بر تو گوارا باد، من ملكى بودم از ملائكه، حق تعالى مرا فرستاده بود كه تو را امتحان نمايم كه چگونه شكر نعمت بجا مى آورى، پس خدا شكر تو را پسنديد (1).

ص: 1320


1- . كافى 8/385؛ و قسمتى از اين روايت در قصص الانبياء راوندى 185 آمده است.

و به سند معتبر منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: دولت حقّ شما كى ظاهر خواهد شد؟

حضرت فرمود: اى حمران! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست، و اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروج تواند كرد، بدرستى كه شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤال نمى كرد، و آن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد و از او سؤالها مى كرد و علم او را فرا مى گرفت، چون وقت وفات آن عالم شد پسر خود را طلبيد و گفت: اى فرزند! تو رغبت نمى كردى در علم من و سؤال نمى نمودى از من و همسايۀ من مى آمد و از من سؤال مى كرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايۀ من، و او را نشان داد و به او شناساند.

پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد براى تعبير آن سؤال كرد از حال آن عالم، عرض كردند: فوت شد، پرسيد: آيا از او فرزندى مانده است؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است، پس آن پسر را طلبيد، چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت: و اللّه نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤال كند رسوا خواهم شد.

پس در اين حال وصيت پدر به ياد او آمد و رفت به نزد شخصى كه از پدرش علم آموخته بود و قضيه را نقل كرد و گفت: پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم.

آن مرد گفت: من مى دانم تو را پادشاه براى چه كار طلبيده است، اگر تو را خبر دهم آنچه از براى تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهى كرد؟

گفت: بلى.

پس او را قسم داد و نوشته اى در اين باب از او گرفت كه وفا كند به آنچه شرط كرده است، پس گفت: پادشاه خوابى ديده است و تو را طلبيده است كه از تو بپرسد كه اين زمان چه زمان است؟ تو در جواب بگو: زمان گرگ است.

ص: 1321

پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه: من تو را براى چه مطلب طلبيده ام؟ عرض كرد: مرا طلبيده اى كه سؤال كنى از خوابى كه ديده اى كه اين چه زمان است؟ گفت: راست گفتى، پس بگو اين زمان چه زمان است؟ گفت: زمان گرگ است.

پس پادشاه امر كرد جايزه به او دادند، پس جايزه را گرفت و به خانه آمد و وفا به شرط خود نكرد و حصّه اى به آن شخص نداد و گفت: شايد قبل از آنكه اين مال را تمام كنم بميرم يا بار ديگر محتاج نشوم كه از آن شخص سؤالى بكنم.

چون مدتى از اين گذشت پادشاه خواب ديگر ديد فرستاد آن پسر را طلبيد، پسر پشيمان شد از آنكه وفا به عهد خود نكرد و با خود گفت كه: من علمى ندارم به نزد پادشاه روم، چگونه به نزد آن عالم روم و از او سؤال كنم و حال آنكه با او مكر كردم و وفا به عهد او نكردم، پس گفت: به هر حال بار ديگر مى روم به نزد او و از او عذر مى طلبم و باز قسم مى خورم كه در اين مرتبه وفا بكنم به عهد او، شايد تعليمم بكند.

پس به نزد آن عالم آمد و عرض كرد: كردم آنچه كردم و وفا به پيمان تو نكردم و آنچه در دستم بود همه تمام شده است و چيزى در دستم نمانده است و اكنون محتاج شده ام به تو، تو را بخدا قسم مى دهم كه مرا محروم نكنى و شرط مى كنم با تو و سوگند مى خورم كه آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت كنم، و در اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از چه چيز مى خواهد بپرسد.

آن عالم گفت: تو را طلبيده است كه از تو سؤال كند از خوابى كه بازديده است كه اين چه زمان است؟ بگو: زمان گوسفند است.

پس چون به مجلس پادشاه داخل شد و سؤال كرد: براى چه كار تو را طلبيده ام؟

گفت: خوابى ديده اى و مى خواهى از من بپرسى كه اين چه زمان است؟

گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمان است؟

گفت: زمان گوسفند است.

پس پادشاه فرمود صلۀ بسيارى به او دادند؛ چون به خانه آمد متردّد شد كه آيا وفا كند

ص: 1322

با آن عالم يا مكر كند و حصّۀ او را ندهد، بعد از تفكر بسيار گفت: شايد من بعد از اين هرگز محتاج نشوم به او، و عزم كرد بر آنكه غدر كند و وفا به عهد او نكند.

پس از مدتى باز پادشاه خوابى ديد و او را طلبيد، پس او بسيار نادم شد از غدر خود و گفت: بعد از دو مرتبه مكر ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم، باز رأيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، چون به خدمت او رسيد او را بخدا سوگند داد و التماس كرد كه باز تعليم او بكند و گفت: در اين مرتبه وفا خواهم كرد و ديگر مكر نخواهم كرد، بر من رحم كن و مرا بر اين حال مگذار.

پس آن عالم شرط كرد و نوشته ها از او گرفت و گفت: باز تو را طلبيده است كه سؤال كند از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است؟ بگو: زمان ترازو است.

چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد كه: براى چه كار تو را طلبيده ام؟

گفت: مرا طلبيده اى براى خوابى كه ديده اى و مى خواهى بپرسى كه اين چه زمان است؟

پادشاه گفت: راست گفتى، پس بگو چه زمان است؟

گفت: زمان ترازو است؛ پس امر كرد مال عظيمى به او دادند به صلۀ آن جواب كه گفت، پس آن مال را به نزد آن عالم آورد در مقابل او گذاشت و عرض كرد: اين مجموع آن چيزى است كه براى من حاصل شده است و آورده ام كه تو ميان خود و من قسمت نمائى.

آن عالم گفت: زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا در اول مرتبه جزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى، و زمان

چون زمان گوسفند بود و گوسفند عزم مى كند كه كارى بكند و نمى كند تو نيز اراده كردى كه وفا كنى و نكردى، اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو كارش وفا كردن به حقّ است تو نيز وفا به عهد كردى، مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست (1).

مؤلف گويد: گويا غرض آن حضرت از نقل اين قصه آن بود كه احوال اهل هر زمان متشابه است، هرگاه ياران و دوستان تو مى بينى كه با تو در مقام غدر و مكرند چگونه

ص: 1323


1- . كافى 8/362.

امام عليه السّلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان و خروج كند بر مخالفان؟ چون زمانى در آيد كه مردم در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند كه وفا به عهد امام خواهند كرد، امام را مأمور به ظهور و خروج خواهد كرد و حق تعالى اهل اين زمان را به اصلاح آورده و اين عطيۀ عظمى را نصيب كند به محمد و آله الطاهرين.

و به سند موثق از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و بعد از چهل سال عبادت قربانى به درگاه خدا برد كه بداند عبادتش مقبول درگاه الهى شده است يا نه؟ پس قربانى او مقبول نشد با خود گفت: گناه و تقصير از توست و به سبب بديهاى تو عبادت تو مقبول نشد، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: مذمّتى كه خود را كردى بهتر بود از عبادت چهل سالۀ تو (1).

و به روايت ديگر منقول است كه: پادشاهى بود در بنى اسرائيل و شهرى بنا كرد كه كسى به آن خوبى شهرى نديده بود و طعامى براى مردم مهيّا كرده و ايشان را دعوت نمود، و بر دروازۀ شهر كسى را بازداشت كه هر كه بيرون رود از او بپرسند كه: اين شهر چه عيب دارد؟ و هيچ كس عيبى براى آن شهر نگفت مگر سه نفر از عبّاد كه عباهاى گنده پوشيده بودند، ايشان گفتند: ما دو عيب در اين شهر مى بينيم: اول آنكه خراب خواهد شد،

آنكه صاحبش خواهد مرد.

پس پادشاه گفت: شما خانه اى گمان داريد كه اين دو عيب را نداشته باشد؟

گفتند: بلى، خانۀ آخرت خراب شدن ندارد و صاحبش هرگز نمى ميرد.

پس پند ايشان در پادشاه اثر كرد و ترك سلطنت كرد براى طلب آخرت و با ايشان رفيق شد و مدتى با ايشان عبادت كرد، پس برخاست كه از ايشان جدا شود گفتند: آيا از ما بدى يا خلاف آدابى ديده اى كه از ما مفارقت مى نمائى؟

گفت: نه، و ليكن شما مرا مى شناسيد و مرا گرامى مى داريد، مى خواهم با كسى رفيق

ص: 1324


1- . كافى 2/73؛ قرب الاسناد 392.

شوم كه مرا نشناسد (1).

به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در زمان سابق فرزندان پادشاهان راغب به عبادت مى بودند، جوانى چند از اولاد پادشاهان ترك دنيا كرده مشغول عبادت گرديده بودند و در زمين مى گرديدند و سياحت مى نمودند كه از احوال جهان و اهل آن و از مخلوقات خداوند عالميان عبرت بگيرند.

پس به قبرى گذشتند بر سر راه كه مندرس شده بود و باد خاك بسيار بر روى آن جمع كرده بود كه بغير از علامتى از آن قبر چيزى ظاهر نبود، با يكديگر گفتند: بيائيد دعا كنيم شايد حق تعالى صاحب اين قبر را براى ما زنده گرداند كه از او بپرسيم مزۀ مرگ را چگونه يافته است؟

پس عرض كردند: تو خداوند مائى اى پروردگار ما! ما را بجز تو خداوندى نيست و تو پديدآورندۀ اشيائى و دائمى كه فنا بر تو روا نيست و از هيچ چيز غافل نمى شوى، زنده اى كه هرگز تو را مرگ نمى باشد، تو را در هر روزگارى تقديرى و تدبيرى است، همه چيز را مى دانى بدون آنكه كسى به تو تعليم نمايد، زنده گردان براى ما اين مرده را به قدرت خود.

پس از آن قبر مردى بيرون آمد كه موى سر و ريش او سفيد بود و خاك از سر خود مى افشاند، ترسان و هراسان و ديده هايش بسوى آسمان بازمانده بود، پس به ايشان گفت: براى چه بر سر قبر من ايستاده ايد؟

گفتند: تو را خوانده ايم كه از تو بپرسيم چگونه يافته اى مزۀ مرگ را؟

گفت: نود و نه سال شد در اين قبر ساكنم هنوز الم و شدت مرگ از من برطرف نشده است و تلخى مزۀ مرگ از حلق من بيرون نرفته است.

گفتند: روزى كه مردى موى سر و ريش تو چنين سفيد بود؟

گفت: نه، و ليكن چون صدا شنيدم كه: بيرون آى، استخوانهاى پوسيدۀ من به يكديگر متصل شد و زنده شدم، از دهشت و ترس آنكه قيامت برپا شده باشد موهاى من سفيد شد

ص: 1325


1- . تنبيه الخواطر 82.

و ديده ام چنين بازماند (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود و او را فرزندى نمى شد، پس حق تعالى او را پسرى عطا فرمود و در خواب ديد كه آن پسر در شب دامادى خواهد مرد.

چون شب دامادى او شد پير مرد ضعيفى را ديد، بر او رحم كرد و او را طلبيد و او را طعام داد، پس آن مرد پير گفت: مرا زنده كردى خدا تو را زنده كند، پس آن مرد شب در خواب ديد كه به او گفتند: از پسر خود بپرس در شب دامادى خود چه كرده است؟ چون پرسيد او گفت: چنان كارى كرده ام، پس آن مرد بار ديگر در خواب ديد كه به او گفتند:

خدا پسرت را زنده داشت به آن احسانى كه نسبت به آن مرد پير كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مرد پيرى از بنى اسرائيل عبادت خدا مى كرد، روزى مشغول عبادت و نماز بود ناگاه ديد دو طفل خروسى را گرفته اند و پرهاى آن را مى كنند، پس مشغول عبادت خود شد و آنها را نهى نكرد از آن كار كه مى كردند، حق تعالى وحى نمود بسوى زمين كه: فرو بر بندۀ مرا، پس به زمين فرو رفت و چنين فرو خواهد رفت در زمين تا روز قيامت (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى دو ملك را به شهرى فرستاد كه اهل آن شهر را هلاك كنند، پس صداى شخصى را در ميان ايشان شنيدند كه در شب تار ايستاده و عبادت مى كند و بسوى حق تعالى تضرع مى نمايد، يكى از آن دو ملك به ديگرى گفت: مراجعت كنيم بسوى خدا در باب اين مرد كه تضرع مى نمايد شايد كه خدا او را يا اهل شهر را به بركت او ببخشد، آن ملك ديگر گفت: بلكه آنچه خدا فرموده است مى كنيم ما را نيست كه در اين باب مراجعت نمائيم.

چون آن ملك به مقام خود رفت و حال آن مرد را عرض كرد، حق تعالى به او ملتفت

ص: 1326


1- . كافى 3/260.
2- . كافى 4/7.
3- . امالى شيخ طوسى 669.

نشد و وحى نمود بسوى آن ملكى كه معاودت نكرده بود كه: آن تضرع كننده را با اهل آن شهر هلاك كن كه غضب من نيز بر او لازم شده است، زيرا كه هرگز خود را متغير نگردانيد در وقتى كه معصيت مرا ديد كه غضبناك شود براى معصيت من، و بر آن ملك كه در اين باب معاودت كرده بود غضب فرمود و او را به جزيره اى انداخت و تا اين وقت در آن جزيره مغضوب حق تعالى است (1).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام مروى است كه: عابدى كه در بنى اسرائيل عبادت مى كرد او را عابد نمى شمردند مگر آنكه قبل از مبالغه در عبادت ده سال خاموشى اختيار مى كرد (2).

در روايت ديگر منقول است كه: چون عابد بنى اسرائيل در عبادت به نهايت مى رسيد راه رونده و سعى كننده مى شد در حوائج مردم و اهتمام مى كرد در آنچه سبب صلاح ايشان بود. (3)

و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: شخصى با اهلش به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و جميع اهل آن كشتى غرق شدند مگر زن آن مرد كه بر تخته اى بند شد و به جزيره اى از جزاير بحر افتاد و در آن جزيره مرد راهزن فاسقى بود كه از هيچ فسقى نمى گذشت، چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسى يا جن؟

گفت: من از انسم.

پس ديگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبيد و به هيئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبيح شد ديد كه آن زن اضطراب مى كند و مى لرزد، پرسيد: چرا اضطراب مى كنى؟

زن اشاره به آسمان كرد كه: از خداوند خود مى ترسم.

ص: 1327


1- . امالى شيخ طوسى 670.
2- . كافى 2/111.
3- . كافى 2/199.

پرسيد: هرگز مثل اين كار كرده اى؟

گفت: نه بعزت خدا سوگند كه هرگز زنا نكرده ام.

گفت: تو كه هرگز چنين كارى نكرده اى اينطور از خدا مى ترسى و حال آنكه به اختيار تو نيست و تو را به جبر بر اين كار داشته ام، پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارترم به خائف بودن.

پس برخاست و ترك آن عمل نمود و هيچ با آن زن سخن نگفت و بسوى خانۀ خود روان شد، در خاطر داشت كه توبه كند و نادم بود از اعمال خود، پس در اثناى راه به راهبى برخورد و با او رفيق شد، چون قدرى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد پس راهب به او گفت: آفتاب بسيار گرم است دعا كن تا خدا ابرى فرستد كه ما را سايه كند.

جوان گفت: مرا نزد خدا حسنه اى نيست و كار خيرى نكرده ام كه جرأت كنم و از خدا حاجتى طلب نمايم.

راهب گفت: پس من دعا مى كنم تو آمين بگو.

چون چنين كردند در اندك زمانى ابرى بر سر ايشان پيدا شد و در سايۀ آن راه مى رفتند، چون بسيار راه رفتند راه ايشان جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند، راهب به او گفت: اى جوان! تو از من بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد، بگو كه چه كار كرده اى كه مستحقّ اين كرامت شده اى؟

چون جوان قصۀ خود را نقل كرد راهب گفت: چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خدا گناهان گذشتۀ تو را آمرزيده است پس سعى نما كه بعد از اين خوب باشى (1).

به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام منقول است كه: پادشاهى در ميان بنى اسرائيل بود و آن پادشاه قاضى داشت و آن قاضى برادرى داشت كه به صدق و صلاح موصوف بود، و آن برادر زن صالحه اى داشت كه از اولاد پيغمبران بود، و آن پادشاه

ص: 1328


1- . كافى 2/69.

شخصى را مى خواست كه به كارى فرستد، به قاضى فرمود: مرد ثقۀ معتمدى را طلب كن كه به آن كار بفرستم.

قاضى گفت: كسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبيد و تكليف آن امر به او نمود و او ابا كرد و گفت: من زنم را تنها نمى توانم گذاشت.

قاضى بسيار اهتمام كرد و مبالغه نمود، چون مضطر شد گفت: اى برادر! من به هيچ چيز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطرم به او بسيار متعلق است، پس تو خليفۀ من باش در امر او و به امور او برس و كارهاى او را بساز تا من برگردم.

قاضى قبول كرد و برادرش بيرون رفت و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.

پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر مكرر به نزد آن زن مى آمد و از حوائج او سؤال مى نمود و به كارهاى او اقدام مى نمود تا آنكه محبت آن زن بر او غالب شد و او را تكليف زنا كرد و آن زن امتناع و ابا كرد، پس قاضى سوگند ياد كرد كه: اگر قبول نمى كنى من به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده است.

گفت: آنچه مى خواهى بكن كه من دست از دامن عفّت خود بر نمى دارم.

چون قاضى از قبول او مأيوس شد از خوف رسوائى خود به نزد پادشاه رفت و گفت:

زن برادرم زنا كرده است و نزد من ثابت شده است.

پادشاه گفت: او را سنگسار كن.

پس آمد به نزد آن زن و گفت: پادشاه مرا امر كرده است كه تو را سنگسار نمايم، اگر قبول كنى مى گذرانم و الاّ تو را سنگسار مى كنم.

گفت: من اجابت تو نمى كنم، آنچه خواهى بكن.

پس قاضى مردم را خبر كرد و آن زن را به صحرا برد و گودى كند و او را سنگسار كرد تا وقتى كه گمان كرد او مرده است بازگشت، و در زن رمقى مانده بود، چون شب شد حركت كرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى كشيد تا به ديرى رسيد كه در آنجا ديرانى مى بود، بر در آن دير خوابيد تا صبح شد، چون ديرانى در را گشود آن زن را ديد، از قصۀ او سؤال نمود، زن قصۀ خود را به او گفت.

ص: 1329

ديرانى بر او رحم كرد و او را به دير خود برد، و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزندى نداشت و مالى بسيار داشت، پس آن ديرانى آن زن را مداوا كرد تا جراحتهاى او مندمل شد و فرزند خود را به او داد كه تربيت كند.

و اين ديرانى غلامى داشت كه او را خدمت مى كرد، پس بعد از زمانى آن غلام عاشق آن زن شد و به او درآويخت و گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در كشتن تو مى كنم.

گفت: آنچه خواهى بكن، اين امر ممكن نيست كه از من صادر شود.

پس آن غلام فرزند ديرانى را كشت و به نزد ديرانى آمد و گفت: اين زن زناكار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را كشته است.

ديرانى به نزد آن زن آمد و گفت: چرا چنين كردى؟ مى دانى كه من به تو چه نيكيها كردم؟

زن قصۀ خود را به او گفت، پس ديرانى گفت: ديگر نفس من راضى نمى شود كه تو در اين دير باشى، بيرون رو و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون كرد و گفت: اين زر را توشه كن خدا كارساز توست.

آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد ديد مردى را بر دار كشيده اند و هنوز زنده است، از سبب آن حال سؤال نمود گفتند: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است كه هر كه بيست درهم قرض دارد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را فرود نمى آورند، پس آن زن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص كرد، آن مرد گفت: اى زن! هيچ كس بر من مثل تو حقّ نعمت ندارد، زيرا كه مرا از مردن نجات دادى پس هر جا كه مى روى در خدمت تو مى آيم.

پس همراه رفتند تا به كنار دريا رسيدند و در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند، پس مرد به آن زن گفت: تو در آنجا توقف نما تا من بروم براى اهل اين كشتيها به مزد كار كنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم.

پس آن مرد به نزد اهل آن كشتيها آمد و گفت: در اين كشتى شما چه متاع هست؟

ص: 1330

گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و ساير چيزها است و اين كشتى ديگر خالى است كه ما خود سوار مى شويم.

گفت: قيمت اين متاعهاى شما چند مى شود؟

گفتند: بسيار مى شود، حسابش را نمى دانيم.

گفت: من يك چيزى دارم كه بهتر است از مجموع آنچه در كشتى شما است.

گفتند: چه چيز است؟

گفت: كنيزكى دارم كه هرگز به آن حسن و جمال نديده ايد.

گفتند: به ما بفروش.

گفت: مى فروشم به شرط آنكه يكى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر بياورد و شما آن را بخريد كه آن كنيز نداند، و زر به من بدهيد تا من بروم و آخر او را تصرف كنيد.

ايشان قبول كردند و كسى فرستادند كه آن زن را ديد و خبر آورد كه چنين كنيزى هرگز نديده ام، پس آن زن را به ده هزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت.

چون او رفت و ناپيدا شد ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند: برخيز و بيا به كشتى.

گفت: چرا؟

گفتند: تو را از آقاى تو خريده ايم.

گفت: او آقاى من نبود.

گفتند: اگر نمى آئى تو را به زور مى بريم.

بناچار برخاست و با ايشان به كنار دريا رفت، و چون نزديك كشتيها رسيدند هيچ يك از ايشان از ديگران ايمن نبودند، پس آن زن را بر روى كشتى متاع سوار كردند و خود همه در كشتى ديگر در آمدند و كشتيها را روان كردند، چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و كشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و كشتى زن با متاعها نجات يافت و باد او را به جزيره اى برد، پس از كشتى فرود آمد و كشتى را بست؛ چون برگرد آن جزيره بر آمد ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوه دار دارد، پس با خود گفت كه: در اين جزيره مى باشم و از اين آب و ميوه ها مى خورم و عبادت الهى مى كنم تا مرگ دريابد مرا.

ص: 1331

پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه در آن زمان بود كه: برو به نزد آن پادشاه و بگو كه: در فلان جزيره بنده اى از بندگان من هست بايد كه تو و اهل مملكت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سؤال كنيد كه از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بيامرزم.

چون پيغمبر آن پيغام را به پادشاه رسانيد، پادشاه با اهل مملكتش همه بسوى آن جزيره رفتند، در آنجا همان زن را ديدند، پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادر من زنا كرده، من حكم كردم او را سنگسار كنند و گواهى نزد من گواهى نداده بود، مى ترسم كه به سبب آن حرامى كرده باشم، مى خواهم كه براى من استغفار نمائى.

زن گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين.

پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح و از شهر بيرون رفتم و او راضى نبود به رفتن من و سفارش او را به برادر خود كردم، چون برگشتم و از احوال او سؤال كردم برادرم گفت كه: او زنا كرد و او را سنگسار كرديم، و من مى ترسم كه در حقّ آن زن تقصير كرده باشم، از خدا بطلب كه مرا بيامرزد.

زن گفت كه: خدا تو را بيامرزد، بنشين؛ و او را در پهلوى پادشاه نشاند.

پس قاضى پيش آمد و گفت: برادرم زنى داشت عاشق او شدم و او را تكليف به زنا كردم قبول نكرد، پس پيش پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار كردم، از براى من استغفار كن.

زن گفت: خدا تو را بيامرزد. پس رو به شوهرش كرد كه: بشنو.

پس ديرانى آمد و قصۀ خود را نقل كرد و گفت: در شب، آن زن را بيرون كردم، مى ترسم كه درنده اى او را دريده باشد و كشته شده باشد به تقصير من.

گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين.

پس غلام آمد و قصۀ خود را نقل كرد.

زن به ديرانى گفت كه: بشنو. پس گفت: خدا تو را بيامرزد.

ص: 1332

پس آن مرد دار كشيده آمد و قصۀ خود را نقل كرد.

زن گفت: خدا تو را نيامرزد؛ چون او بى سبب در برابر نيكى بدى كرده بود.

پس آن زن عابده رو به شوهر خود كرد و گفت: من زن توام، آنچه شنيدى همه قصۀ من بود، مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست، مى خواهم كه اين كشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم، مى بينى كه از دست مردان چه كشيده ام.

پس شوهر او را گذاشت و كشتى را با مال متصرف شد، پادشاه و اهل مملكت همگى برگشتند (1).

و ابن بابويه رحمة اللّه به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه: در بنى اسرائيل شخصى بود كار او اين بود كه قبرهاى مردم را مى شكافت و كفن مردگان را مى دزديد، پس يكى از همسايگان او بيمار شد ترسيد كه چون بميرد آن كفن دزد كفن او را بربايد، پس او را طلبيد و گفت: من با تو چگونه بودم در همسايگى؟

گفت: همسايۀ نيكى بودى براى من.

گفت: به تو حاجتى دارم.

گفت: بگو كه حاجت تو برآورده است.

پس دو كفن را بيمار به نزد او گذاشت گفت: هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كنند، چون مرا دفن نمايند قبر مرا مشكاف و مرا عريان مكن.

پس آن نبّاش از گرفتن كفن ابا نمود و بيمار مبالغه نمود تا او كفن بهتر را برداشت.

چون آن شخص مرد و او را دفن نمودند، نبّاش با خود گفت: اين مرد بعد از مردن چه مى داند كه من كفنش را برداشته ام يا گذاشته ام، پس آمد و قبرش را شكافت، ناگاه صدائى شنيد كه كسى بانگ بر او زد كه: مكن.

پس ترسيد كفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت: من چگونه پدرى بودم

ص: 1333


1- . كافى 5/556.

براى شما؟

گفتند: نيكو پدرى بودى.

گفت: حاجتى به شما دارم، مى خواهم حاجت مرا برآوريد.

گفتند: بگو، آنچه فرمائى چنين خواهيم كرد.

گفت: مى خواهم كه چون بميرم مرا بسوزانيد، چون سوخته شوم استخوانهاى مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى آيد نصف آن خاكستر را به جانب صحرا به باد دهيد و نصف ديگر را به جانب دريا.

گفتند: چنين خواهيم كرد.

پس چون مرد هر چه وصيت كرده بود بجا آوردند، در آن حال حق تعالى به صحرا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن، و به دريا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن، پس آن شخص را زنده كرد و بازداشت و فرمود كه: تو را چه باعث شد كه چنين وصيتى كردى؟ گفت: بعزت تو سوگند كه از ترس تو چنين كردم.

پس حق تعالى فرمود: چون از خوف من چنين كردى خصمان تو را از تو راضى مى گردانم و خوف تو را به ايمنى مبدّل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: زن زناكارى در ميان بنى اسرائيل بود كه بسيارى از جوانان بنى اسرائيل را مفتون خود ساخته بود، روزى بعضى از آن جوانان گفتند كه: اگر فلان عابد مشهور اين را ببيند فريفته خواهد شد.

آن زن چون اين سخن را شنيد گفت: و اللّه كه به خانه نروم تا او را از راه نبرم.

پس همان شب قصد خانۀ آن عابد كرد و در را كوفت و گفت: اى عابد! مرا امشب پناه ده كه در سراى تو شب به روز آورم.

عابد ابا نمود، زن گفت كه: بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند و از ايشان گريخته ام، اگر در را نمى گشائى ايشان مى رسند و فضيحت به من مى رسانند.

ص: 1334


1- . امالى شيخ صدوق 268.

عابد چون اين سخن را شنيد در را گشود، پس چون زن به خانه در آمد جامه هاى خود را گشود و افكند، چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود، شهوت عنان اختيار از دست او ربود، وقتى خبر شد كه دست خود را بر بدن آن زن ديد، پس در همان ساعت متذكر شد و دست از او برداشت و ديگى در بار داشت كه آتش در زير آن مى سوخت، رفت و دست خود را در زير ديگ گذاشت، زن گفت كه: چه كار مى كنى؟

گفت: دست خود را مى سوزانم به آتش دنيا شايد كه نجات يابم از آتش عقبى.

زن بيرون شتافت و به بنى اسرائيل خبر كرد: عابد را دريابيد كه دست خود را سوخت.

پس بنى اسرائيل بسوى خانۀ عابد دويدند، وقتى رسيدند كه دستش تمام سوخته بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه از زنان دورى مى كرد، به اين سبب از شرّ شيطان ايمن گرديده بود، پس شبى از شبها زنى در سراى او مهمان شد به آن سبب خانۀ خاطرش محلّ وساوس شيطان گرديد، هر چند وساوس آن ملعون بر او غالب مى شد انگشتى از انگشتان خود را نزديك آتش مى برد كه آتش جهنم را به ياد آورد و به ياد آتش قيامت وسوسۀ شيطان را به باد مى داد و شعلۀ آتش شهوت را فرو مى نشانيد، و پيوسته در اين كار بود تا صبح؛ چون صبح طالع شد به آن زن گفت: بيرون رو كه بد مهمانى بودى تو از براى ما در اين شب (2).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه: شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام وصف عبادت و تديّن شخصى كرد، حضرت پرسيد: عقلش چگونه است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: ثواب به قدر عقل مى باشد، بدرستى كه عابدى در بنى اسرائيل بود كه در جزيره اى از جزيره هاى دريا عبادت خدا مى كرد و آن جزيره بسيار سبز و خرم بود و

ص: 1335


1- . قصص الانبياء راوندى 183.
2- . قصص الانبياء راوندى 184.

آبهاى پاكيزه و درختان بسيار داشت، پس روزى ملكى از ملائكه بر آن عابد گذشت و عبادت او را پسنديد پس گفت: پروردگارا! ثواب عبادت اين بندۀ خود را به من بنما.

چون خدا ثواب او را به ملك نمود، ملك ثواب را كم شمرد در برابر عبادت او، پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: برو و با او مصاحب شو.

پس ملك به صورت آدمى شد و به نزد او آمد، پس عابد از او پرسيد كه: تو كيستى؟ گفت: من مرد عابدى هستم، شنيدم وصف اين مكان را و وصف عبادت تو را و آمده ام كه در اين مكان با تو عبادت كنم.

پس در تمام اين روز با او بود، چون روز ديگر شد ملك به او گفت كه: اين محلّ تو جاى دلگشائى است، سزاوار نيست مگر از براى عبادت كردن.

عابد گفت: اين مكان ما يك عيب دارد.

ملك گفت كه: آن عيب چيست؟

عابد گفت: عيبش آن است كه خداى ما را حمارى نيست كه در اين مكان از براى او بچرانيم كه اين علفها ضايع نشود.

پس ملك گفت كه: خدا را احتياجى به اين علفها و حمار نمى باشد.

گفت: اگر حمار مى داشت اين علفها ضايع نمى شد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: من ثواب او را به قدر عقل او دادم (1).

به سند حسن از حفص بن البخترى منقول است كه گفت: من مدتى به حج نرفتم، چون به خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم فرمود كه: چرا دير به حج آمدى؟

عرض كردم: فداى تو شوم كفيل و ضامن شخصى شدم و او وفا نكرد به عهد خود و مال را نداد و از من مطالبه كردند، به اين سبب به حج نتوانستم آمد.

فرمود كه: تو را با ضامن شدن چه كار است؟ مگر نمى دانى كه ضامن شدن هلاك كرد قرنهاى گذشته را؟ پس فرمود: جماعتى گناه بسيار كردند و از گناه خود بسيار خائف و

ص: 1336


1- . كافى 1/12؛ امالى شيخ صدوق 341.

ترسان بودند، پس جماعت ديگر آمدند و گفتند: گناهان شما بر ما، پس خدا بر اين جماعت عذاب فرستاد و فرمود كه: آنها از من ترسيدند و شما جرأت كرديد بر من (1).

به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه: در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پيغمبران و مال بسيار داشت و انفاق مى نمود از آن مال بر ضعيفان و مسكينان و محتاجان، و چون آن مرد فوت شد زنش نيز از مال او به نحوى كه او خود صرف مى كرد انفاق كرد، پس در اندك زمانى آن مال تمام شد و از آن مرد طفلى مانده بود، چون بزرگ شد بر هر كه مى گذشت رحمت مى فرستادند بر پدرش و دعا مى كردند كه خدا او را خيّر و بخشنده و نيكوكار گرداند.

پس آن پسر به نزد مادر خود آمد و گفت: چگونه بود حال پدر من كه بر هر كه مى گذرم ترحّم مى كند بر پدر من و مرا دعا مى كند؟

مادرش گفت: پدر تو مرد شايسته اى بود، مال فراوان داشت و خرج مى كرد در راه خدا و به ضعيفان و اهل مسكنت و ارباب حاجت بسيار مى داد، چون او مرد من نيز چنان كردم و مال به زودى تمام شد.

پسر گفت: اى مادر! سببش آن است كه پدرم ثواب داشت در آنچه مى كرد و تو نامشروع كردى و مستحقّ عقاب بودى در آنچه كردى.

گفت: چرا اى فرزند؟

گفت: براى آنكه پدرم مال خود را مى داد و تو مال ديگرى را مى دادى.

مادر گفت: راست گفتى اى فرزند، گمان ندارم كه تو بر من تنگ بگيرى و مرا حلال نكنى.

پسر گفت: تو را حلال كردم، آيا چيزى دارى كه من آن را مايه كنم و از فضل خدا طلب كنم شايد خدا گشادگى در احوال ما بدهد.

گفت: صد درهم دارم.

ص: 1337


1- . كافى 5/103.

پسر گفت: اگر خدا خواهد كه بركت دهد در چيزى بركت مى دهد هر چند آن مال كم باشد.

پس آن صد درهم را گرفت و به قصد طلب روزى خدا بيرون آمد، پس رسيد به مرد خوش روئى كه آثار صلاح و نيكى در او ظاهر بود و مرده بود و بر سر راه افتاده بود، آن پسر چون او را بر آن حال ديد با خود گفت كه: كدام تجارت بهتر است از آنكه اين مرد صالح را بردارم و بشويم و غسل بدهم و كفن بكنم و بر او نماز بگزارم و او را دفن كنم؟ پس چنان كرد و هشتاد درهم در تجهيز او خرج كرد و بيست درهم در دست او ماند، پس باز روانه شد به قصد طلب فضل و نعمت خدا تا آنكه به مردى رسيد، آن مرد از او پرسيد: به كجا مى روى اى بندۀ خدا؟

گفت: مى روم كه طلب كنم فضل و روزى و نعمت خدا را.

گفت: چه مبلغ مايه همراه دارى؟

گفت: بيست درهم.

گفت: چه نفع مى بخشد تو را در آن مطلبى كه تو دارى؟ آن جوان گفت كه: اگر خدا خواهد چيزى را بركت بدهد مى دهد هر چند اندك باشد.

گفت: راست گفتى، اگر من تو را به امرى راهنمائى كنم مرا شريك خود مى گردانى كه هر سودى كه بهم رسانى نصف آن را به من دهى؟

آن جوان گفت: بلى.

آن مرد گفت: از اين راه كه مى روى به خانه اى مى رسى، اهل آن خانه تو را تكليف ضيافت مى كنند، پس قبول كن و مهمان ايشان بشو، چون به خانۀ ايشان داخل شوى مى نشينى پس خادم مى آيد و براى تو طعام مى آورد و گربۀ سياهى با او همراه مى آيد پس به آن خادم بگو كه: اين گربه را به من بفروش، او مضايقه خواهد كرد، تو الحاح بسيار بكن پس او دلتنگ مى شود و مى گويد كه: گربه را به تو مى فروشم به مبلغ بيست درهم، پس بيست درهم را بده و گربه را از او بخر و آن گربه را ذبح كن و سرش را بسوزان و مغز سر آن گربه را بگير و متوجه فلان شهر بشو كه پادشاه ايشان نابينا شده است و بگو كه: من معالجۀ

ص: 1338

پادشاه مى كنم و مترس از جماعت بسيارى كه خواهى ديد كه در آن شهر كشته است آن پادشاه و بر دار كشيده است، زيرا كه آنها همه جمعى بوده اند كه به معالجۀ چشم او آمده اند، چون از معالجه عاجز شده اند ايشان را كشته است، پس از مشاهدۀ آنها مترس و بگو كه: من معالجه مى كنم، و هر چه خواهى از براى معالجه شرط كن بر پادشاه، پس روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم او بكش و اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگويد زياده بكش قبول مكن، و در روز

نيز يك ميل بكش اگر تكليف زياده كند قبول مكن، و همچنين در روز سوم.

پس آن جوان رفت و مهمان آن جماعت شد و گربه را به مبلغ بيست درهم خريد و به آن شهر داخل شد و اظهار معالجۀ پادشاه كرد، و در روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم پادشاه كشيد اثر نفع ظاهر شد، و در روز

اندكى مى ديد و در روز سوم بينا شد و چشمش به حالت اول برگشت، پس پادشاه به او گفت كه: حقّ بسيار بر من دارى و پادشاهى مرا به من برگردانيدى و من به جزاى آن دختر خود را به تو مى دهم.

آن جوان گفت: من مادرى دارم و از او جدا نمى توانم شد.

پادشاه گفت: دختر مرا بگير و هر قدر كه خواهى نزد من بمان و هرگاه كه ارادۀ رفتن كنى دختر مرا با خود ببر.

پس دختر پادشاه را به عقد او در آوردند و يك سال در نهايت عزت و شوكت و رفاهيت در ملك آن پادشاه ماند، چون بعد از يك سال ارادۀ حركت كرد، پادشاه از همه چيز همراه او كرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند و ظروف و امتعه و اموال و اسباب و زر بسيار، پس بيرون آمد و با زوجه و اموال خود روانۀ ديار خود شد تا آنكه رسيد به آن موضع كه آن مرد را در آنجا ديده بود، پس ديد كه باز آن مرد در همانجا نشسته است، چون آن مرد او را ديد گفت: چرا به عهد خود وفا نكردى؟

آن جوان گفت: گذشته ها را بر من حلال كن، الحال آنچه دارم با تو قسمت مى كنم.

پس آنچه همراه داشت به دو حصّه كرد و گفت: هر حصّه را كه مى خواهى اختيار كن، پس يك حصّه را اختيار كرد.

ص: 1339

پس آن جوان گفت كه: وفا كردم به عهد خود؟

گفت: نه.

جوان گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه زن نيز از آنها است كه در اين سفر بهم رسانيده اى و من در آن شريكم.

جوان گفت: راست گفتى، همۀ مال را بگير و زن را براى من بگذار.

گفت: من مال تو را نمى خواهم و حصّۀ خود را از آن زن مى خواهم.

پس آن جوان ارّه اى آورد كه بر سر زن گذارد و دو حصّه كند و نصف را به او بدهد.

پس آن مرد گفت كه: اكنون وفا به شرط خود كردى، زن و مالها همه از توست و من ملكم، خدا مرا فرستاده بود كه تو را خبر دهم براى آنچه كردى نسبت به آن مرده اى كه بر سر راه افتاده بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه هرگز متوجه امور دنيا نشده بود، پس ابليس پرتلبيس صدائى از بينى خود كرد كه لشكرهاى او همه به نزد او جمع شدند پس گفت: كيست كه برود و فلان عابد را گمراه كند؟ پس يكى از ايشان گفت كه: من مى روم.

پرسيد كه: از چه راه او را گمراه خواهى كرد؟

گفت: از راه زنان.

گفت: از تو نيست، او هرگز معاشرت با زنان نكرده است و لذت آن را نيافته است.

پس ديگرى گفت كه: من مى روم.

پرسيد: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه شراب و لذت مطعومات.

گفت: نه، كار تو نيست، او را از اين راه فريب نمى توان داد.

پس ديگرى گفت: من مى روم.

ص: 1340


1- . اختصاص 214.

پرسيد كه: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه نيكى و عبادت.

گفت: برو كه تو يار اوئى.

پس آن شيطان به صورت مردى شد و رفت به آن مكان كه او عبادت مى كرد و در برابر او ايستاد و مشغول نماز شد، پس عابد خواب مى كرد و شيطان خواب نمى كرد، عابد استراحت مى كرد و شيطان استراحت نمى كرد، پس عابد به نزد آن شيطان رفت از روى شكستگى و اخلاص و عمل خود را حقير مى شمرد در جنب عمل او و گفت: به چه چيز تو را چنين قوّتى بر عبادت بهم رسيده است؟

شيطان جوابش نگفت. باز مرتبۀ ديگر به نزد او رفت و التماس كرد كه با او سخن بگويد، پرسيد: به چه عمل به اين مرتبه رسيده اى؟

گفت: اى بندۀ خدا! گناهى كردم و توبه كردم، هر وقتى كه آن گناه را به خاطر مى آورم قوّت بر نماز بهم مى رسانم؟

عابد گفت: بگو چه گناه كردى تا من نيز آن گناه را بكنم و توبه كنم شايد به مرتبۀ تو برسم و اين قوّت را كه تو بر نماز دارى بهم رسانم.

گفت: داخل شهر شو و خانۀ فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا كن.

گفت: دو درهم از كجا بياورم؟ من نمى دانم كه دو درهم چه چيز هست، و هرگز متوجه دنيا نشده ام.

پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانۀ آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردند كه عابد آمده است كه او را هدايت كند.

چون عابد داخل خانۀ آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت: برخيز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت: اى مرد! تو به هيئتى به پيش من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه به چه سبب متوجه اين كار شده اى؟

ص: 1341

چون عابد قصۀ خود را به آن زن نقل كرد گفت: اى بندۀ خدا! ترك گناه آسانتر است از توبه كردن، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسّر شود، البته آن مرد شيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد.

پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانۀ او نوشته شده بود كه: حاضر شويد به جنازۀ فلان زن كه او از اهل بهشت است.

پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران-راوى گويد كه: گويا حضرت فرمود كه: حضرت موسى عليه السّلام بود-كه: برو بر فلان فاحشه نماز كن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب گردانيدم به سبب آنكه آن بندۀ مرا از معصيت من بازداشت (1).

ص: 1342


1- . كافى 8/384.

باب سى و هفتم: در بيان احوال بعض از پادشاهان زمين است

ص: 1343

ص: 1344

حق تعالى مى فرمايد: أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْناهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (1)يعنى: «آيا كفار قريش بهترند-به حسب دنيا-يا قوم تبّع و آنان كه پيش از ايشان بودند هلاك كرديم ايشان را، بدرستى كه ايشان بودند گناهكاران» .

بدان كه خلاف است كه آيا تبّع ايمان آورد يا بر كفر مرد؟ بعضى گفته اند كه مراد از آيۀ كريمه تبّع و قوم اوست كه خدا همه را هلاك كرد؛ و بعضى گفته اند كه تبّع ايمان آورد و قومش بر كفر ماندند و به عذاب الهى هلاك شدند، اين قول اقوى است چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه تبّع به اوس و خزرج گفت كه: شما در اينجا باشيد-يعنى در مدينه-تا بيرون آيد پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و اگر من او را دريابم خدمت او خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (2).

عامه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: دشنام مدهيد تبّع را كه او مسلمان شد (3). از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: او نيكو مرد صالحى بود و خدا قوم او را مذمّت كرده است و او را مذمّت نكرده است (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه شخصى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد كه: تبّع را چرا تبّع مى گفتند؟

فرمود: زيرا كه در اول پسرى بود كاتب و نويسندۀ پادشاهى بود كه پيش از او بود، پس

ص: 1345


1- . سورۀ دخان:37.
2- . مجمع البيان 5/66؛ و روايت امام صادق عليه السّلام در مناقب ابن شهر آشوب 1/39 آمده است.
3- . تفسير فخر رازى 27/248؛ تفسير بغوى 4/154.
4- . مجمع البيان 5/66؛ تفسير بغوى 4/153.

هرگاه نامه اى از براى پادشاه مى نوشت در اولش مى نوشت «بسم اللّه الّذي خلق صبحا و ريحا» يعنى: «ابتدا مى كنم و تبرك و استعانت مى جويم به نام خداوندى كه صبح و باد را او آفريده است» پس پادشاه مى گفت كه: بنويس نامه را و ابتدا كن به نام ملك رعد، و او مى گفت كه: ابتدا نمى كنم مگر به اسم خداى خود و بعد از آن هر حاجت كه دارى مى نويسم، پس حق تعالى به جزاى اين عمل پادشاهى آن پادشاه را به او منتقل گردانيد و مردم او را متابعت كردند در پادشاهى او يا در دين او، پس به اين سبب او را تبّع گفتند (1).

و در حديث حسن از اسماعيل بن جابر منقول است كه گفت: در ميان مكه و مدينه با رفيق خود همراه بودم، پس در باب انصار سخن گفتيم، بعضى گفتند كه از قبيله هاى مختلف جمع شده اند و بعضى گفتند از اهل يمن اند، تا آنكه رسيديم به خدمت حضرت صادق عليه السّلام، آن حضرت در سايۀ درختى نشسته بود.

چون نشستيم از باب اعجاز پيش از آنكه ما سؤال كنيم فرمود كه: تبّع از جانب عراق آمد و علما و فرزندان پيغمبران با او همراه بودند، چون رسيد به اين وادى كه از قبيلۀ هذيل بود گروهى از بعضى قبايل بسوى او آمدند و گفتند: تو مى روى بسوى اهل بلدى كه مدتها است كه مردم را بازى مى دهند و شهر خود را حرم نام كرده اند و خانه اى ساخته اند و آن را خانۀ پروردگار خود گردانيده اند-و مراد ايشان شهر مكه و خانۀ كعبه بود-پس تبّع گفت:

اگر چنان باشد كه شما مى گوئيد مردان ايشان را خواهم كشت و فرزندان ايشان را اسير خواهم كرد و خانۀ ايشان را خراب خواهم كرد.

پس ديده هاى او روان شد و بر رويش آويخته شد، پس علما و فرزندان پيغمبران را طلبيد و گفت: فكر كنيد در امر من و مرا خبر دهيد به چه سبب اين بلا مرا عارض شد؟ پس ايشان ابا كردند از آنكه سبب آن را به او بگويند، پس قسم داد به ايشان، گفتند: ما را خبر ده كه چه در خاطر خود گذرانيدى؟

گفت: در خاطر خود گذرانيدم كه چون وارد مكه شوم مردان ايشان را بكشم و ذرّيّت

ص: 1346


1- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/246.

ايشان را اسير كنم و خانۀ ايشان را خراب كنم.

گفتند: ما اين بلا را نمى دانيم مگر از اين اراده اى كه كرده اى بگذرى.

گفت: چرا؟

گفتند: زيرا كه آن شهر حرم خدا است و آن خانه خانۀ خدا است و ساكنان آن شهر و آن خانه فرزندان ابراهيم خليلند.

گفت: راست گفتيد، اكنون چه كار بكنم كه از اين گناه بيرون آيم و اين بلا از من دفع شود؟

گفتند: عزم كن بر خلاف آنچه عزم كرده بودى، شايد اين بلا از تو دفع شود.

پس عزم كرد بر تعظيم كعبه و مكه و احسان با اهل آن، پس ديده هايش به جاى خود برگشت و طلبيد آن جماعت را كه او را دلالت بر خراب كردن خانۀ كعبه كرده بودند و ايشان را كشت، پس به مكه آمد و كعبه را جامه پوشانيد و سى روز به مردم طعام خورانيد و هر روز صد شتر براى اهل مكه مى كشت تا آنكه كاسه هاى بزرگ از گوشت پر مى كردند و بر سر كوهها مى گذاشتند براى درندگان، و علف و دانه در واديها و بيابانها ريختند از براى وحشيان.

پس، از مكه برگشت بسوى مدينۀ طيبه و گروهى از اهل يمن را كه از قبيلۀ غسّان بودند در آنجا گذاشت براى انتظار مقدم شريف پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و انصار از اولاد ايشانند. به روايت ديگر كعبه را جامه اى از نطع پوشانيد و خوشبو گردانيد (1).

در روايت ديگر منقول است كه: تبّع بن حسّان چون به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را كشت و خواست مدينه را خراب كند، پس برخاست مردى از يهود كه دويست و پنجاه سال عمر او بود گفت: اى پادشاه! مانند تو كسى نمى بايد كه قول باطل را قبول كند و مردم را براى غضب بكشد، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

گفت: چرا؟

ص: 1347


1- . كافى 4/215.

آن يهودى گفت: زيرا كه از فرزندان اسماعيل، پيغمبرى ظاهر خواهد شد و به اين مكان هجرت خواهد كرد.

پس دست برداشت از كشتن ايشان و به مكه رفت و كعبه را كسوه پوشانيد و مردم را اطعام كرد، پس تبّع شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: شهادت مى دهم بر احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفرينندۀ مخلوقات است اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآينه وزير و ياور او خواهم بود (1).

و ابن شهر آشوب رحمة اللّه روايت كرده است كه: تبّع اول از آن پنج نفر بوده است كه تمام زمين را مالك شدند و در جميع زمين گشت و از هر شهرى ده نفر اختيار مى كرد از دانايان و علماى ايشان، چون به مكه رسيد چهار هزار نفر از علما با او همراه بودند، چون اهل مكه او را تعظيم نكردند بر ايشان غضب كرد و وزيرى داشت كه او را «عمياريا» (2)مى گفتند، پس در اين امر با او مصلحت كرد، او گفت: ايشان جاهلند و عجبى بهم رسانيده اند به سبب اين خانۀ كعبه، پس پادشاه در خاطر خود عزم كرد كه كعبه را خراب كند و اهل مكه را بكشد! پس خدا دردى بر سر و دماغ او موكّل گردانيد كه از چشمها و گوشها و بينى و دهان او آب گنديده جارى شد و اطبّا از معالجۀ او عاجز شدند و گفتند: اين امر آسمانى است ما اين را معالجه نمى توانيم كرد و متفرق شدند، چون شب شد عالمى به نزد وزير آمد و پنهان به او گفت كه: اگر پادشاه راست بگويد كه چه نيّت در خاطر خود گذرانيده است من او را معالجه مى كنم، پس وزير از پادشاه رخصت طلبيد و آن عالم را در خلوت به نزد او برد، پس عالم به او گفت: آيا در باب كعبه نيّت بدى كرده اى؟

گفت: بلى، چنين عزم كرده بودم كه كعبه را خراب كنم و اهلش را بكشم.

عالم گفت: از اين نيّت بد توبه كن تا خير دنيا و آخرت براى تو حاصل شود.

تبّع گفت: توبه كردم از آن نيّت كه كرده بودم.

ص: 1348


1- . خرايج راوندى 1/81.
2- . در مصدر: «عمياريسا» است.

پس در همان ساعت از آن بلا عافيت يافت و ايمان آورد به خدا و به ابراهيم خليل عليه السّلام و هفت جامه بر كعبه پوشانيد و او اول كسى بود كه كعبه را جامه پوشانيد، و بيرون آمد به جانب مدينه و موضع مدينه زمينى بود كه چشمۀ آبى در آنجا بود، چون به آن موضع رسيد از ميان چهار هزار عالم كه با او بودند چهار صد نفر جدا شدند كه در آن موضع ساكن شوند و آمدند به در خانۀ پادشاه و گفتند: ما از شهرهاى خود بيرون آمديم و مدتى با پادشاه گرديديم تا به اين مكان رسيديم مى خواهيم ما را رخصت دهد كه در اينجا بمانيم تا وقت مردن.

پس وزير به ايشان گفت: حكمت در اين چيست كه اين را اراده كرده ايد؟

گفتند: اى وزير! بدان كه شرف اين خانۀ كعبه به شرف محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است و ولادتش در مكه خواهد بود و بسوى اين مكان هجرت خواهد كرد و اميدواريم كه ما يا اولاد ما او را دريابيم.

چون تبّع اين سخن را از ايشان شنيد عازم شد كه يك سال با ايشان بماند شايد كه سعادت ملازمت آن حضرت را دريابد و امر كرد چهار صد خانه براى آنها بنا كردند، و به هر يك از ايشان يك كنيز آزاد كرده از كنيزان خود تزويج نمود و هر يك را مال بسيار داد و نامه اى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نوشت، و در آن نامه ذكر كرد ايمان به اسلام خود را و آنكه از امّت اوست و استدعا نمود كه براى او شفاعت كند نزد حق تعالى، و در عنوان نامه نوشت كه: اين نامه اى است بسوى محمد بن عبد اللّه كه خاتم پيغمبران است و رسول پروردگار عالميان است از تبّع اول؛ و نامه را به آن عالمى سپرد كه او را نصيحت كرده بود، و از مدينه بيرون رفت و متوجه بلاد هند شد و در «غلسان» كه شهرى است از شهرهاى هند فوت شد، ميان مردن او و ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار سال فاصله بود، چون رسول خدا مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند نامۀ تبّع را به ابو ليلى دادند و از براى آن حضرت فرستادند، و چون ابو ليلى به مكه رسيد آن حضرت در قبيلۀ بنى سليم بود، چون نظر مباركش بر او افتاد فرمود: توئى ابو ليلى؟

عرض كرد: بلى.

ص: 1349

فرمود: نامه تبّع اول را آورده اى؟

پس ابو ليلى حيران شد؛ فرمود: بده نامه را. و نامه را گرفت و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد كه: بخوان، چون نامۀ تبّع را خواند حضرت سه مرتبه فرمود: مرحبا به برادر شايستۀ ما، و امر فرمود ابو ليلى را كه: برگرد بسوى مدينه (1).

مؤلف گويد: در ساير احوال تبّع با احوال بعضى از اهل جاهليت در ابواب احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: سلمان فارسى رضي اللّه عنه گفت: پادشاهى بود از پادشاهان فارس كه او را «روذين» مى گفتند و جبارى بود معاند حق و ستمكار، چون در پادشاهى خود فساد بسيار در زمين كرد حق تعالى او را مبتلا گردانيد به درد جانب راست سر و به مرتبه اى شديد شد كه مانع شد او را از خوردن و آشاميدن، پس به استغاثه و تذلّل آمد و وزيران خود را طلبيد و اين حال را به ايشان شكايت كرد، هر دوا كه به او دادند نافع نيفتاد تا آنكه از تأثير دوا نااميد شد.

پس در آن وقت حق تعالى پيغمبرى را مبعوث گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: برو به نزد روذين بندۀ جبار من در هيئت اطبّا و اول او را تعظيم نما و رفق و مدارا كن با او و او را اميدوار گردان كه زود شفا خواهى يافت بى آنكه دوائى بخورى يا داغى بسوزانى، چون ببينى كه متوجه تو مى شود و سخن تو را قبول مى كند بگو دواى درد تو خون طفل شيرخواره اى است كه والدين او به رضاى خود او را بكشند بى جبرى و اكراهى و سه قطره از خون او در بينى راست خود بچكانى، اگر چنين كنى در همان ساعت وجع تو بر طرف مى شود.

چون پيغمبر به فرمودۀ الهى عمل نمود و به آن پادشاه آن دوا را گفت، پادشاه گفت:

گمان ندارم در ميان مردم چنين پدر و مادرى بهم رسند كه به رضاى خود چنين كارى بكنند.

ص: 1350


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/38-40.

فرمود: اگر عطيۀ بسيارى بدهى به اين مطلب مى رسى.

پس پادشاه در اين باب رسولان به اطراف فرستاد كه چنين طفلى پيدا كنند، بعد از تفحّص بسيار مرد و زنى پريشان يافتند كه فرزندى تازه متولد شده بود از ايشان و به سبب بسيارى مال كه به ايشان وعده مى كردند و كثرت احتياج ايشان به مال به اين راضى شدند كه آن فرزند را بكشند، چون ايشان را به نزد پادشاه آوردند پادشاه طاس نقره اى طلبيد و كاردى، و مادر را گفت: طفلت را در دامن خود نگاهدار تا پدر او را ذبح كند، پس در اين حال خدا آن طفل را به قدرت كاملۀ خود به سخن آورد و گفت: اى پادشاه! بازدار پدر و مادر مرا از كشتن من كه بد پدر و مادرى هستند ايشان براى من، اى پادشاه! طفل ضعيف را هرگاه ستمى مى رسد پدر و مادر دفع ستم از او مى كنند و ايشان خود ستم بر من مى كنند، پس زنهار كه يارى ايشان مكن بر ظلم من.

پس پادشاه را ترس عظيم رو داد و آن درد از او برطرف شد، در همان ساعت به خواب رفت، در خواب ديد كه شخصى به او گفت: حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و مانع شد تو را و والدين او را از كشتن او و او تو را مبتلا گردانيده بود به درد شقيقه كه متنبّه شوى و ترك ستم نمائى و سيرت خود را در ميان رعيت نيكو گردانى و همان خداوند صحت را به تو برگردانيد و تو را پند داد به سخن گفتن آن طفل. پس پادشاه بيدار شد و دردى در خود نيافت دانست كه همه از جانب خدا است، و سيرت خود را تغيير داد و در بقيۀ عمر خود به عدالت و دادرسى سلوك كرد (1).

ابن بابويه عليه الرحمه به سند خود از ابو رافع روايت كرده است كه: جبرئيل عليه السّلام كتابى براى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد كه در آن كتاب احوال جميع پيغمبران گذشته و جميع پادشاهان گذشته بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احوال ايشان را مجملا نقل فرمود.

ابن بابويه حديث را اختصار كرده است و آنچه نقل كرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بيان كرديم و آنچه در آنجاها بيان نشده است در اينجا ذكر مى كنيم:

ص: 1351


1- . قصص الانبياء راوندى 245.

فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را كنيس مى گفتند دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، و در سال پنجاه و يكم سلطنت او حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد، و چون عيسى عليه السّلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفا عليه السّلام را خليفۀ خود گردانيد، و چون شمعون به رحمت ايزدى واصل شد حضرت يحيى بن زكريا عليه السّلام به پيغمبرى مبعوث شد و در آن وقت اردشير پسر اشكان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت كرد، در سال هشتم سلطنت او يهودان حضرت يحيى عليه السّلام را شهيد كردند پس يحيى فرزند شمعون را وصىّ خود گردانيد، و بعد از اردشير شاپور پسرش پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد تا خدا او را كشت، و علم و نور و تفضيل حكمت و احكام خدا در آن زمان در فرزندان يعقوب پسر شمعون بود و حواريان اصحاب عيسى عليه السّلام با ايشان مى بودند.

در اين وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفت سال شد و هفتاد هزار كس را بر خون يحيى عليه السّلام كشت و بيت المقدس را خراب كرد، يهود در شهرها پراكنده شدند، چون چهل و هفت سال از سلطنت او گذشت عزير را خدا به پيغمبرى فرستاد بر اهل آن شهرها كه از ترس مرگ گريخته بودند و عزير را با آنها ميراند و بعد از صد سال همه را زنده كرد و ايشان صد هزار كس بودند و باز همه به دست بخت نصر كشته شدند، پس بعد از بخت نصر مهرويه پسر او پادشاه شد و شانزده سال و بيست و شش روز سلطنت كرد و دانيال عليه السّلام را گرفت و در چاه كرد و نقبها براى اصحاب او كند و آتش در آن نقبها افروخت و ايشان را در آتش افكند و ايشانند اصحاب اخدود كه خدا در قرآن فرموده است، پس چون حق تعالى خواست دانيال عليه السّلام را قبض روح نمايد امر فرمود او را كه نور و حكمت خدا را به پسرش «مكيخا» پسر خود بسپارد و او را خليفۀ خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاه شد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد، و بعد از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد، و در اين مدت حافظ دين و شريعت خدا مكيخا پسر دانيال عليه السّلام بود و اصحاب او از مؤمنان و شيعيان و تصديق كنندگان بودند امّا نمى توانستند ايمان خود را ظاهر نمايند در آن زمان و قادر نبودند كه سخن حقّى را علانيه بگويند.

ص: 1352

بعد از بهرام، پسر او هفت سال سلطنت كرد و در زمان او پيغمبران منقطع شدند و فترت بهم رسيد و ولىّ امر امامت و وصايت باز مكيخا بود و اصحاب مؤمن او با او بودند، پس چون نزديك شد ارتحال مكيخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود كه نور و حكمت خدا را به «انشو» پسر خود بسپارد و او را وصىّ خود گرداند، و فترت ميان عيسى عليه السّلام و محمد عليه السّلام چهار صد و هشتاد سال بود و دوستان خدا در آن روز در زمين فرزندان انشو بودند، يكى بعد از ديگرى وصى و پيشوا مى شدند، هر كه را حق تعالى مى خواست وصىّ مى نمود، پس بعد از بهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت كرد و او اول كسى بود كه تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعد از شاپور برادر او اردشير دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده كرد اصحاب كهف و رقيم را، و خليفۀ خدا در آن زمان «دسيحا» پسر انشو بود، و بعد از اردشير شاپور پسر او پنجاه سال سلطنت كرد و باز در زمان او دسيحا حافظ دين خدا بود، و بعد از شاپور يزدجرد پسر او بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و باز خليفۀ خدا در زمين دسيحا بود، و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او در خواب كه علم خدا و نور و تفضيل حكمتها و احكام او را بسپارد به «نسطورس» پسر خود و او را وصىّ خود گرداند، پس بعد از يزدجرد بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هيجده روز سلطنت كرد و خليفۀ خدا در زمين نسطورس بود.

بعد از بهرام فيروز پسر يزدجرد پسر بهرام بيست و هفت سال پادشاه بود و خليفۀ خدا در زمين باز نسطورس بود و مؤمنان آن زمان با او مى بودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى فرمود كه علم و نور و حكمت و كتابهاى او را بسپارد به «مرعيدا» ، و بعد از فيروز «فلاس» پسر فيروز چهار سال سلطنت كرد و باز خليفۀ خدا مر عيدا بود، و بعد از فلاس برادر او «قباد» چهل و سه سال سلطنت كرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و شش سال يا چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين خدا مر عيدا بود، و بعد از جاماسب كسرى پسر قباد چهل و شش سال و هشت ماه سلطنت كرد و باز حافظ دين و شريعت الهى مرعيدا و اصحاب و

ص: 1353

شيعيان مؤمن او بودند.

چون حق تعالى خواست مر عيدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود كه نور خدا و حكمت او را تسليم بحيراى راهب نمايد و او را خليفۀ خود گرداند، و بعد از كسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشت سال بود و حافظ دين خدا در آن زمان بحيرا و اصحاب مؤمن و شيعيان تصديق كنندۀ او بودند، و بعد از هرمز كسرى كه او را پرويز مى گفتند پادشاه شد، باز خليفۀ خدا در زمين بحيرا بود تا آنكه چون مدت غيبت حجتهاى خدا به طول انجاميد و وحى الهى منقطع شد و استخفاف كردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خدا شدند و دين خدا مندرس شد و ترك نماز كردند، قيامت نزديك شد و افتراق مذاهب بسيار شد و مردم مبتلا شدند به حيرت و ظلمت جهالت و دينهاى مختلف و امور پراكنده و راههاى مشتبه و قرنها از زمان پيغمبران گذشت و بعضى بر طريقۀ پيغمبران خود ماندند و آخر ايشان بدل كردند نعمت خدا را به كفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان، پس در اين وقت خدا برگزيد از براى پيغمبرى و رسالت خود از شجرۀ مشرّفۀ طيبه كه اختيار كرده بود آن را در علم سابق خود بر همۀ قبيله ها، و اين سلسله را محلّ پاكان و معدن برگزيدگان خود گردانيده بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مخصوص گردانيد او را به پيغمبرى و برگزيد او را به رسالت و به دين او حق را ظاهر گردانيد تا آنكه حكم حق ميان بندگان او بكند و محاربه كند با دشمنان خداوند عالميان، و علم جميع پيغمبران و اوصياى گذشته را براى آن حضرت جمع كرد و زياده بر آنها قرآن را به او عطا كرد به زبان عربى ظاهر كننده اى كه راه ندارد باطل بسوى آن نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حكيم حميد و در قرآن بيان فرمود خبر گذشته ها و علم آيندگان را (1).

ابن بابويه رحمة اللّه از اسحاق بن ابراهيم طوسى روايت كرده است كه در سنّ نود و هفت سالگى در خانۀ يحيى بن منصور نقل كرد كه: من پادشاهى را در هند ديدم كه او را

ص: 1354


1- . كمال الدين و تمام النعمة 224 با چند اختلاف.

«سر بابك» (1)مى گفتند در شهرى كه آن را «صوح» (2)مى گفتند، پس از او پرسيدم: چند سال از عمر تو گذشته است؟

گفت: نهصد و بيست و پنج سال-و مسلمان بود-و گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده نفر از اصحاب خود را به نزد من فرستاد كه حذيفة بن اليمان و عمرو بن العاص و اسامة بن زيد و ابو موسى اشعرى و صهيب رومى و سفينه و غير ايشان در ميان آنها بودند و مرا دعوت به اسلام كردند و من اجابت نمودم و مسلمان شدم و نامۀ آن حضرت را بوسيدم.

پس من گفتم: با اين ضعف چگونه نماز مى كنى؟

گفت: حق تعالى مى فرمايد اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ (3)

گفتم: خوراك تو چيست؟

گفت: آب گوشت با گندنا.

گفتم: آيا از تو چيزى جدا مى شود؟

گفت: هفته اى يك مرتبه چيز كمى دفع مى شود.

پس احوال دندانهاى او را پرسيدم؟

گفت: بيست مرتبه آنها را افكنده ام و از نو بدر آورده ام. و در طويلۀ او چهارپائى ديدم از فيل بزرگتر كه او را «زندفيل» مى گفتند، پرسيدم: چه مى كنى اين جانور را؟

گفت: رخت خدمتكاران را بر آن بار مى كنند و براى گازران مى برند كه بشويند.

و چهار سال راه طول مملكت او و چهار سال راه عرض آن بود، و شهرى كه پايتخت او بود پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ بود، و بر در هر دروازه از دروازه هاى شهر او صد و بيست هزار لشكر حاضر بودند كه چون حادثه رو مى داد محتاج نبودند به آنكه استعانت از لشكرهاى ديگر بجويند، و جاى او در وسط شهر بود.

شنيدم كه مى گفت: داخل بلاد مغرب شده ام و به ريگ بيابان عالج رسيده ام و رفته ام

ص: 1355


1- . در مصدر: «سر بانك» .
2- . در مصدر: «قنّوج» .
3- . سورۀ آل عمران:191.

بسوى شهر قوم موسى-يعنى جابلقا-و بام خانه هاى ايشان هموار است؛ خرمن جو و گندم و مأكولات ايشان هميشه در بيرون شهر است، آنچه مى خواهند از براى قوت خود برمى دارند و باقى را در بيرون شهر مى گذارند، و قبرهاى ايشان در خانه هاى ايشان است، و باغهاى ايشان دو فرسخ از شهر ايشان دور است، و در ميان ايشان مرد پير و زن پير نيست، بيمارى در ميان ايشان نمى باشد تا وقت مرگ.

بازارهاى ايشان گشوده است، هر كه چيزى مى خواهد مى رود و مى كشد و برمى دارد و قيمتش را در آنجا مى گذارد و صاحبش حاضر نيست، در وقت نماز همه حاضر مى شوند در مسجد و نماز مى كنند و بر مى گردند؛ در ميان ايشان خصومت و نزاع نمى باشد، سخنى بغير از ياد خدا و نماز و ياد مرگ نمى گويند (1).

مؤلف گويد: قصص معمّران را در كتاب احوال حضرت قائم عليه السّلام ان شاء اللّه بيان خواهيم كرد، و از جملۀ قصص انبياء قصۀ يوذاسف است، چون طولى داشت در كتاب «عين الحياة» بيان كرده بوديم و نبوت او به حديث معتبر ثابت نبود، لهذا در اينجا ايراد نكرديم و هر كه خواهد بر آن قصص مطّلع بشود به كتاب «عين الحياة» رجوع نمايد.

ص: 1356


1- . كمال الدين و تمام النعمة 642.

باب سى و هشتم: در بيان قصۀ هاروت و ماروت است

ص: 1357

ص: 1358

حق تعالى مى فرمايد وَ ما أُنْزِلَ عَلَى اَلْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ (1)گفته اند:

مراد آن است كه: «شياطين تعليم مى كردند مردم را آنچه فرستاده شده بود از سحر بر دو ملك كه در زمين بابل بودند كه نام ايشان هاروت و ماروت بود» (2)، وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ (3)«و نمى آموختند سحر را به احدى تا مى گفتند به او كه: نيستيم ما مگر فتنه و امتحانى براى مردم پس كافر مشو بعمل كردن به سحر» ، فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (4)«پس مى آموختند از ايشان آنچه جدائى مى افكندند به سبب آن ميان آدمى و جفت او» .

على بن ابراهيم و عياشى رحمهما اللّه در تفسيرهاى خود به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: ملائكه نازل مى شدند هر روز و هر شب براى حفظ اعمال اوساط اهل زمين از فرزندان آدم و اعمال ايشان را مى نوشتند و به آسمان بالا مى بردند، پس به فرياد آمدند اهل آسمان از گناهان اهل زمين و عيب مى كردند در ميان خود اهل زمين را به آنچه مى شنيدند و مى ديدند از ايشان از افترا بستن ايشان بر خدا و جرأت ايشان بر معصيت حق تعالى، پس خدا را تنزيه كردند از آنچه خلق به او نسبت مى دهند و به آن وصف مى كنند، و گروهى از ملائكه گفتند: پروردگارا! به غضب نمى آئى از آنچه خلق تو در زمين مى كنند و از آنچه در حقّ تو افترا مى كنند و بغير حق به تو نسبت مى دهند، و از آنچه

ص: 1359


1- . سورۀ بقره:102.
2- . مجمع البيان 1/174.
3- . سورۀ بقره:102.
4- . سورۀ بقره:102.

نافرمانى تو مى كنند بعد از آنكه نهى كرده اى ايشان را از آنها و تو حلم مى كنى با ايشان و حال آنكه در قبضۀ قدرت تواند و در نعمت و عافيت تو تعيّش مى كنند؟

پس حق تعالى خواست بنمايد به ملائكه قدرت كاملۀ خود را و جارى بودن امر خود را در خلق خود، و بشناساند به ملائكه نعمت خود را بر ايشان كه ايشان را از گناه معصوم گردانيده و خلقت ايشان را از ساير خلقتها امتياز داده و ايشان را مجبول بر طاعت گردانيده و شهوت معصيت در ايشان قرار نداده است، پس وحى فرمود بسوى ملائكه كه: از ميان خود دو ملك اختيار كنيد تا ايشان را به زمين بفرستم و ايشان را به طبيعت انسان بگردانم و در ايشان شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دهم مثل آنچه در طبيعت بشر قرار داده ام تا ايشان را امتحان كنم به طاعت خود.

پس ملائكه هاروت و ماروت را در ميان خود اختيار كردند و ايشان زياده از ساير ملائكه عيب مى كردند فرزندان آدم را و طلب نزول عذاب بر ايشان بيش از سايرين مى كردند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه: در شما شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دادم چنانچه در بنى آدم، پس چيزى در پرستيدن شريك من مگردانيد و مكشيد كسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس حجابهاى آسمانها را گشود تا قدرت خود را به ملائكه بنمايد و ايشان را به صورت و لباس انسان به زمين فرستاد.

پس فرمود: آمدند در ناحيۀ شهر بابل، چون به زمين رسيدند بنائى به نظر ايشان در آمد و رفتند به جانب آن بنا، چون به آن قصر رسيدند زنى را ديدند جميله و خوش رو و خوشبو كه به انواع زينتها خود را آراسته و با روى باز بسوى ايشان مى آيد، چون نظر كردند بسوى او و با او سخن گفتند و نيك در او نگريستند به جهت آن شهوتى كه در ايشان مقرر شده بود عاشق آن زن شدند و با يكديگر در آن باب مشورت كردند و نهى خدا را به ياد خود آوردند و از او گذشتند، چون اندكى راه رفتند شهوت بر ايشان غالب شد و ايشان را برگردانيد، پس بسوى آن زن برگشتند در نهايت بى تابى و بى قرارى و او را به زنا خواندند.

آن زن گفت: من دينى دارم كه به آن دين اعتقاد دارم، و موافق دين خود مرا روا نيست

ص: 1360

با شما نزديكى كنم تا به دين من در نيائيد.

گفتند: دين تو چيست؟

گفت: من خدائى دارم كه هر كه او را مى پرستد و سجده براى او مى كند، من مى توانم اجابت او كرد به هر چه از من بطلبد.

گفتند: خداى تو چيست؟

گفت: اين بت.

پس به يكديگر نظر كردند و گفتند: اكنون دو گناه از گناهانى كه خدا ما را نهى فرمود رو داد: يكى شرك و ديگرى زنا، پس با يكديگر مشورت كردند و آخر شهوت بر ايشان غالب شد و گفتند: قبول كرديم.

پس گفت: اگر راضى شديد كه بت را سجده كنيد آن قربانى دارد، تا شراب نخوريد سجدۀ بت از شما مقبول نيست، و موافق دين من آن است كه اول شراب بخوريد و آخر سجدۀ بت بكنيد.

پس با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اكنون سه گناه از آنها كه خدا نهى فرموده بود پيش آمد: شراب خوردن و زنا كردن و بت پرستيدن؛ پس گفتند به آن زن كه: چه بلاى عظيم بودى تو براى ما، آنچه گفتى قبول كرديم.

پس شراب خوردند و بت را سجده كردند، چون متوجه مقاربت با او شدند و ايشان براى او و او براى ايشان مهيّا شدند، ناگاه سائلى از در درآمد كه سؤال بكند، چون ايشان او را ديدند ترسيدند، آن سائل گفت: وضع شما آدمى را به شك مى اندازد كه چنين خائف و ترسان زن جميلۀ خوشبوئى را به چنين جاى خلوتى آورده ايد، شما بد مردمى هستيد؛ اين را گفت و بيرون رفت.

آن زن گفت: بخداى خود سوگند مى خورم كه نمى گذارم نزديك من آئيد و حال آنكه اين مرد مطّلع شد بر حال من و شما و جاى شما را دانست و الحال مى رود و من و شما را رسوا مى كند، اول او را بكشيد كه ما را رسوا نكند و بعد از آن با اطمينان خاطر بيائيد و آنچه خواهيد بكنيد.

ص: 1361

پس از پى بى آن مرد رفتند و او را كشتند و برگشتند، چون به آن موضع آمدند آن زن را نديدند و جامه ها از بدنشان فرو ريخت و عريان ماندند و انگشت حسرت به دندان گزيدند! پس حق تعالى وحى نمود بسوى ايشان كه: من شما را يك ساعت به زمين فرستادم كه با خلق من باشيد، پس در يك ساعت چهار معصيت كه شما را از آن نهى كرده بودم مرتكب شديد و از من شرم نكرديد و حال آنكه شما بيش از ساير ملائكه عيب مى كرديد اهل زمين را بر معصيت من و سعى مى كرديد در نزول عذاب من بر ايشان به سبب آنكه شما را به خلقتى آفريده بودم كه خواهش گناهان در شما نبود و شما را از معاصى نگاه مى داشتم، اكنون كه عصمت خود را از شما بازداشتم و شما را به خود گذاشتم چنين كرديد، الحال يا عذاب دنيا را اختيار كنيد يا عذاب آخرت را.

پس يكى از ايشان گفت: متمتّع مى شويم از شهوتهاى خود در دنيا چون به دنيا آمده ايم تا برسيم به عذاب آخرت، و ديگرى گفت: عذاب دنيا مدتى دارد و آخر شدن دارد و عذاب آخرت دائمى است و منقطع نمى شود، پس اختيار نمى كنيم عذاب آخرت را كه سخت تر و ابدى است بر عذاب دنياى فانى منقطع.

پس عذاب دنيا را اختيار كردند و تعليم سحر مى كردند مدتى در زمين بابل، چون سحر را به مردم تعليم كردند ايشان را خدا از زمين بالا برد، و در ميان هوا سرنگون آويخته اند و معذّبند تا روز قيامت (1).

عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر بود در مسجد كوفه، پس عبد اللّه بن الكوّاء از آن حضرت پرسيد: مرا خبر ده از احوال اين ستارۀ سرخ-يعنى زهره-.

فرمود: روزى خدا ملائكه را مطّلع گردانيد بر احوال فرزندان آدم و ايشان مشغول معصيت بودند، پس هاروت و ماروت از ميان ملائكه گفتند: اين جماعتند كه پدر ايشان را به دست قدرت خود آفريدى و ملائكه را به سجدۀ او امر فرمودى، به اين نحو معصيت تو

ص: 1362


1- . تفسير عياشى 1/52؛ تفسير قمى 1/55.

مى كنند؟ !

حق تعالى فرمود: شايد اگر شما را نيز مبتلا گردانم به مثل آنچه آنها را به آن مبتلا كرده ام شما نيز مرا معصيت كنيد چنانچه ايشان مى كنند.

گفتند: نه بعزت تو سوگند كه معصيت تو نخواهيم كرد.

پس خدا ايشان را به شهوتها مبتلا نمود مثل بنى آدم و امر كرد ايشان را كه: چيزى را با من شريك مگردانيد و مكشيد نفسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس ايشان را به زمين فرستاد و هر يك در ناحيه اى حكم مى كردند در ميان مردم، پس اين ستاره به نزد يكى از آنها آمد به مخاصمه و در نهايت حسن و جمال بود، چون او را ديد مفتون عشق او شد و گفت: حق به جانب توست امّا حكم نمى كنم براى تو تا به من دست ندهى؛ پس او را وعده كرد به يك روزى و برگشت و به نزد ديگرى رفت به مرافعه و او نيز مفتون او شد و او را به زنا تكليف كرد، او را نيز به همان ساعت وعده داد كه رفيقش را وعده داده بود.

چون روز وعده شد هر دو نزد او حاضر شدند پس هر يك از ديگرى شرم كردند و سرها به زير افكندند، پس پردۀ حيا را دريدند و يكى از ايشان به ديگرى گفت: آنچه تو را به اينجا آورده است مرا هم همان آورده است، پس هر دو او را به زنا تكليف كردند و او ابا نمود و گفت: تا بت مرا سجده نكنيد و شراب نخوريد من راضى نمى شوم، و ايشان ابا كردند و او مبالغه نمود تا آنكه راضى شدند و شراب خوردند و از براى بت نماز كردند، پس گدائى داخل شد و ايشان را در آنجا ديد پس آن زن گفت: اين مرد بيرون مى رود و خبر شما را نقل مى كند و شما را رسوا مى كند، پس برخاستند و او را كشتند.

چون او را تكليف كردند كه به نزديك ايشان آيد گفت: راضى نمى شوم مگر آنكه تعليم من كنيد آن چيزى را كه به سبب آن به آسمان بالا مى رويد-زيرا ايشان روزها ميان مردم حكم مى كردند و شبها به آسمان مى رفتند-پس ايشان ابا كردند و او نيز ابا كرد تا آنكه راضى شدند و تعليم او كردند، پس آن زن تكلّم نمود به آن سخن كه تجربه كند كه ايشان راست گفته اند به او، پس همين كه تكلّم نمود به آسمان بالا رفت و ايشان به حسرت در او

ص: 1363

نظر مى كردند، و در اين احوال اهل آسمان نظر مى كردند بسوى ايشان و از اوضاع ايشان عبرت مى گرفتند.

چون آن زن به آسمان رسيد خدا او را مسخ كرد به صورت اين كوكب كه مى بينيد (1).

مؤلف گويد: عامه نيز مثل اين قصه را در احاديث خود روايت كرده اند و اكثر علماى خاصه و عامه اين قصه را انكار كرده اند به سبب آنكه آنچه در اين قصه مذكور است منافات دارد با عصمت ملائكه كه به آيات و اخبار متواتره ثابت شده است، بلكه ايشان دو ملك بودند كه خدا ايشان را براى امتحان مردم به زمين فرستاده بود كه به مردم تعليم سحر بكنند براى آنكه فرق كنند ميان سحر و معجزه و براى آنكه سحر را بشناسند كه از آن احتراز نمايند و به ايشان مى گفتند: اين تعليم كردن ما امتحانى است براى شما مبادا اين را وسيلۀ دنياى خود كنيد و سحر بكنيد و كافر شويد، و از ايشان گناهى صادر نشد و مدتى در زمين بودند بعد از آن به آسمان رفتند.

بعضى گفته اند ايشان ملك نبودند بلكه دو شخص بودند از اهل بابل و به صلاح مشهور بودند، به اين سبب ايشان را ملك مى گفتند؛ و بعضى گفته اند اين قصه منافات با عصمت ملائكه ندارد، زيرا كه ملائكه تا به وصف ملك بودن باقى باشند معصومند، و هرگاه حق تعالى ايشان را به صورت و حالت بشر بگرداند ملك نخواهند بود و عصمت از ايشان ممكن است كه زائل شود، و اين سخن اگر چه خالى از قوّتى نيست و ليكن چون بعضى از احاديث بر ردّ اين حديث وارد شده است و اينها موافق روايات عامه است و تواريخ يهود خلاف مذهب مشهور ميان علماى شيعه است، و در اين باب توقف نمودن اولى است.

چنانچه در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام در تأويل اين آيه وارد شده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون بعد از نوح عليه السّلام ساحران و ارباب حيل در زمين بسيار شدند، حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى پيغمبر آن زمان كه بيان نمايند سحر ساحران را و بيان كنند چيزى چند را كه سحر ايشان را به آن باطل توان كرد و مكر ايشان را به آن رد

ص: 1364


1- . تفسير عياشى 1/54.

توان كرد، و نهى كردند ايشان را از آنكه سحر كنند به سبب آنچه مى آموزند از براى مردم، چنانچه طبيبى گويد: فلان چيز زهر است و دفع ضرر آن به فلان دوا مى توان كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فرمود:

يعنى آن پيغمبر امر كرد آن دو ملك را كه ظاهر شوند براى فرزندان آدم به صورت دو انسان و تعليم نمايند به مردم آنچه خدا تعليم ايشان نموده است، پس ايشان به هر كه تعليم مى كردند طريق سحر و باطل گردانيدن سحر را مى گفتند به آن كسى كه از ايشان ياد مى گرفت كه: ما افتتان و امتحانيم براى بندگان كه اطاعت نمايند خدا را در آنچه مى آموزند و به آن باطل گردانند سحر ساحران را و خود سحر سخن نكنند پس كافر مشو به كردن سحر و ضرر رسانيدن به مردم و به اينكه سحر را وسيلۀ خود گردانى كه مردم را بخوانى بسوى آنكه اعتقاد كنند به آنكه تو به سبب سحر قادرى بر ميراندن و زنده گردانيدن و آنچه خواهى مى توانى كرد در برابر خدا و اين كفر است.

فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ فرمود: يعنى آموختند طالبان سحر از آنچه شياطين نوشته بودند در ملك سليمان و در زير تخت او گذاشته بودند و نسبت به او مى دادند از سحرها و نيز نجات و آنچه نازل شده بود بر هاروت و ماروت از اين دو صنف مى آموختند چيزى چند را كه به آنها جدائى مى افكندند ميان مرد و جفت او؛ و اينها امرى چند بود كه مى آموختند براى ضرر رسانيدن به مردم كه جدائى مى انداختند ميان مردم به حيله ها و تخييلات و نمّامى كردن و چيزها كه مى نوشتند و در جاها دفن مى كردند كه دوستى ميان دو كس بهم رسانند يا عداوت ميان دو كس بيندازند.

وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ (1) فرمود: يعنى نبودند آنان كه اينها را مى آموختند ضرر رسانندۀ احدى را مگر به آنكه خدا ايشان را به خود بگذارد و منع لطف خود از ايشان بكند به سبب بديهاى اعمال ايشان، و اگر مى خواست مى توانست ايشان را قهر و جبر نمايد بر ترك آنها.

ص: 1365


1- . سورۀ بقره:102.

وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ (1) «و مى آموختند چيزى را كه ضرر به ايشان مى رسانيد و نفع به ايشان نمى بخشيد» ، فرمود: زيرا كه ايشان چون ياد مى گرفتند بعمل مى آوردند و متضرر مى شدند به آن، پس ايشان ياد مى گرفتند چيزى را كه ضرر مى رسانيد به ايشان در دين و نفع اخروى به ايشان نمى داد بلكه به سبب اين از دين خدا بدر مى رفتند.

وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اِشْتَراهُ ما لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (2) فرمود: يعنى «آنها كه ياد مى گرفتند مى دانستند كه آنچه را خريده اند از سحر به دين خود كه به سبب آن از دين بدر رفته اند آن را بهره اى در ثواب بهشت نيست» ، وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (3)«و بتحقيق بد چيزى است آنچه فروخته اند به آن جانهاى خود را اگر مى دانستند» كه آخرت را فروخته اند و ترك كرده اند بهرۀ خود را از بهشت، زيرا كه ايشان را اعتقاد آن بود كه خدائى و آخرتى و مبعوث شدنى نخواهد بود.

پس راويان تفسير به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام عرض كردند: جمعى مى گويند كه هاروت و ماروت دو ملك بودند كه حق تعالى ايشان را اختيار كرد از ميان ملائكه در وقتى كه بسيار شد گناهان فرزندان آدم و ايشان را با ملك ديگر به زمين فرستاد و ايشان عاشق زهره شدند و ارادۀ زنا با او كردند و شراب خوردند و آدمى را كشتند، و خدا ايشان را در بابل عذاب مى كند و ساحران از ايشان سحر ياد مى گيرند، و خدا آن زن را مسخ كرد به ستارۀ زهره.

پس حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از اين قول، زيرا كه ملائكۀ خدا معصوم و محفوظند از كفر و قبايح به الطاف خدا، چنانچه در حقّ ايشان مى فرمايد: «نافرمانى خدا نمى كنند در آنچه امر مى كند ايشان را و مى كنند آنچه ايشان را امر مى كند به آن» (4)، و باز

ص: 1366


1- . سورۀ بقره:102.
2- . سورۀ بقره:102.
3- . سورۀ بقره:102.
4- . سورۀ تحريم:6.

مى فرمايد: «آنها كه نزد خدا هستند-يعنى ملائكه-تكبر نمى كنند از عبادت خدا و مانده نمى شوند و تسبيح مى گويند در شب و روز و سستى ايشان را عارض نمى شود» (1)، و باز مى فرمايد: «بلكه بنده اى چندند گرامى داشته شده و پيشى نمى گيرند بر خدا به گفتار، و ايشان به امر او عمل مى نمايند» (2).

پس فرمود: اگر چنان باشد كه ايشان مى گويند هرآينه خدا اين ملائكه را خليفۀ خود گردانيده خواهد بود در زمين و خواهند بود در دنيا به منزلۀ پيغمبران و ائمه عليهم السّلام، و آيا از انبياء و ائمه ممكن است كه آدم كشتن به ناحق و زنا كردن صادر شود؟ ! آيا نمى دانى كه خدا هرگز زمين را از پيغمبرى يا امامى از فرزندان آدم خالى نگذاشته است؟ آيا نشنيده اى كه خدا مى فرمايد: «نفرستاديم قبل از تو بسوى خلق مگر مردانى چند كه وحى مى فرستاديم بسوى ايشان از اهل شهرها» (3)؟ پس اين دليل است بر آنكه ملائكه را بسوى زمين نفرستاده است كه پيشوايان و حكّام باشند بلكه ايشان را بسوى پيغمبران خود فرستاده است.

پس راويان عرض كردند: بنا بر اين شيطان نيز مى بايد ملك نباشد!

فرمود: او نيز ملك نبود بلكه از جن بود، چنانچه حق تعالى فرموده است كانَ مِنَ اَلْجِنِّ (4)و باز فرموده است وَ اَلْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ اَلسَّمُومِ (5)، و بدرستى كه خبر داد مرا پدرم از جدّم از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدرانش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود: حق تعالى اختيار كرد از جميع عالميان محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و اختيار كرد پيغمبران را و اختيار كرد ملائكۀ مقرّبان را و اختيار نكرد ايشان را مگر براى آنكه مى دانست كه كارى نخواهند كرد كه از ولايت و دوستى خدا بيرون روند و از عصمت

ص: 1367


1- . سورۀ انبياء:19 و 20.
2- . سورۀ انبياء:26 و 27.
3- . سورۀ يوسف:109.
4- . سورۀ كهف:50.
5- . سورۀ حجر:27.

الهى برى شوند و ضم شوند با گروهى كه مستحقّ عذاب خدا گرديده اند.

راويان گفتند: به ما روايت رسيده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نص فرمود بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به امامت، عرضه كرد خداوند عالميان ولايت آن حضرت را بر ملائكه پس گروه بسيارى قبول ولايت آن حضرت نكردند و خدا ايشان را مسخ كرد به صورت وزغ آبى!

فرمود: معاذ اللّه! اين حديث را بر ما دروغ بسته اند، و ملائكه رسولان خدايند، و چنانچه بر پيغمبران خدا كفر روا نيست بر ايشان نيز روا نيست و شأن ملائكه عظيم است و مرتبۀ ايشان جليل است و از امثال اين امور منزّهند (1).

به اينجا منتهى شد آنچه از تفسير امام عليه السّلام نقل كرديم، و ساير احوال ملائكه و بيان عصمت ايشان را در كتاب «روح الارواح» بيان خواهيم كرد ان شاء اللّه تعالى.

و بر اين موضع ختم كرديم جلد اول «حياة القلوب» را در وسط ماه شوال سال هزار و هشتاد و پنج از هجرت مقدسۀ نبويه در جوار روضۀ مقدسۀ منورۀ عرشيۀ ملكوتيۀ رضيۀ رضويه صلوات اللّه على مشرّفها و الحمد للّه اولا و آخرا

و صلّى اللّه على محمد سيّد المرسلين و آله المقدّسين المكرّمين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين

ص: 1368


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 473.

فهرست مصادر تحقيق

1-قرآن كريم.

2-آثار البلاد و أخبار العباد، زكريا بن محمد قزوينى، دار بيروت للطباعة و النشر، بيروت.

3-اثبات الهداة، حرّ عاملى، المطبعة العلمية، قم.

4-الاحتجاج، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، انتشارات اسوه،1413 ه-ق.

5-احياء علوم الدين، محمد بن محمد غزالى، دار الكتب العلمية، بيروت.

6-الاختصاص، شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

7-اختيار معرفة الرجال (رجال كشى) ، شيخ طوسى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم،1404 ه-ق.

8-الارشاد، شيخ مفيد، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه-ق.

9-ارشاد القلوب، ديلمى، منشورات الشريف الرضى، قم،1412 ه-ق.

10-اسباب النزول، على بن احمد واحدى نيسابورى، دار الكتاب العربى، بيروت.

11-اسد الغابة، عز الدين على بن محمد بن اثير جزرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1415 ه-ق.

12-أعلام الدين في صفات المؤمنين، ديلمى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، چاپ ،1414 ه-ق.

13-اعلام الورى باعلام الهدى، فضل بن حسن طبرسى، دار الكتب الاسلامية، چاپ سوم.

14-الأمالي، شيخ طوسى، مؤسسة البعثة، قم، چاپ اول،1414 ه-ق.

15-الأمالي، شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ ،1412 ه-ق.

16-أمالى الصدوق، شيخ صدوق، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ پنجم، 1400 ه-ق.

17-الامامة و السياسة، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه دينورى، انتشارات الشريف الرضى و زاهدى،

ص: 1369

قم،1363 ه-ق.

18-الانس الجليل بتاريخ القدس و الخليل، مجير الدين حنبلى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

19-الأوائل، حسن بن عبد اللّه بن سهل عسكرى، دار الكتب العلمية، بيروت.

20-بحار الانوار، علاّمه محمد باقر مجلسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

21-البداية و النهاية، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

22-البرهان فى تفسير القرآن، سيد هاشم بحرانى، دار التفسير، قم، چاپ اول.

23-بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، محمد بن ابى قاسم محمد بن على طبرى، المكتبة الحيدرية، نجف اشرف، چاپ

.

24-بصائر الدرجات، محمد بن الحسن بن فرّوخ صفّار قمى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم،1404 ه-ق.

25-تاريخ بغداد، احمد بن على خطيب بغدادى، دار الكتب العلمية، بيروت.

26-تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1408 ه-ق.

27-التبيان فى تفسير القرآن، شيخ طوسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

28-تحف العقول، حسين بن شعبه حرانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

29-ترجمة الامام على و الامام الحسين عليهما السّلام من تاريخ دمشق، على بن حسن بن هبة اللّه شافعى (ابن عساكر) ، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه-ق.

30-تفسير ابن كثير، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار القلم، بيروت، چاپ .

31-تفسير ابى السعود، ابو السعود بن محمد عمادى، دار الفكر، بيروت.

32-تفسير بغوى، حسين بن مسعود فراء بغوى شافعى، دار المعرفة، بيروت،1415 ه-ق.

33-تفسير بيضاوى، عبد اللّه بن عمر شيرازى بيضاوى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1410 ه-ق.

34-تفسير الحبرى، حسين بن حكم بن مسلم حبرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، بيروت، 1408 ه-ق.

ص: 1370

35-تفسير الدر المنثور، سيوطى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

36-تفسير صافى، ملاّ محسن فيض كاشانى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

37-تفسير عياشى، محمد بن مسعود بن عياش، انتشارات علميه اسلاميه، تهران.

38-تفسير فرات كوفى، فرات بن ابراهيم كوفى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول،1410 ه-ق.

39-تفسير قرطبى (الجامع لأحكام القرآن) ، محمد بن احمد انصارى قرطبى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1405 ه-ق.

40-تفسير قمى، على بن ابراهيم قمى، دار الكتاب، قم.

41-تفسير كبير، محمد بن عمر فخر رازى، المطبعة البهية المصرية، قاهره.

42-تفسير كشّاف، جاد اللّه محمود بن عمر زمخشرى، منشورات البلاغة، قم.

43-تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السّلام، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

44-تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ابى فراس مالكى اشترى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

45-التمحيص، محمد بن همام اسكافى، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

46-التوحيد، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

47-تهذيب الاحكام، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ چهارم.

48-ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، شيخ صدوق، مكتبة الصدوق تهران و كتابفروشى كتبى نجفى قم.

49-جامع الرواة، محمد بن على اردبيلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1403 ه-ق.

50-الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، مؤسسة الامام المهدى عليه السّلام، چاپ اول.

51-الخصال، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

52-ربيع الأبرار و نصوص الأخبار، جار اللّه محمود بن عمر زمخشرى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول.

53-رجال النجاشى، احمد بن على نجاشى، دار الاضواء، بيروت، چاپ اول.

ص: 1371

54-روح المعانى فى تفسير القرآن الكريم، سيد محمود آلوسى، دار الكتب العلمية، بيروت، 1415 ه-ق.

55-روضة الواعظين، شيخ محمد بن فتال نيسابورى، منشورات الرضى، قم.

56-الزهد، حسين بن سعيد كوفى اهوازى، ناشر: سيد ابو الفضل حسينيان، چاپ .

57-السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

58-سعد السعود، محمد بن طاووس، منشورات الرضى، قم،1363 ه-ش.

59-السيرة النبوية، عبد الملك بن هشام معافرى، مؤسسة علوم القرآن.

60-شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار، النعمان بن محمد التميمى المغربى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

61-شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد معتزلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1404 ه- ق.

62-شواهد التنزيل، عبيد اللّه بن عبد اللّه بن احمد (حاكم حسكانى) ، مجمع احياء الثقافة الاسلامية-وزارت ارشاد،1411 ه-ق.

63-صحيح البخاري، محمد بن اسماعيل بخارى جعفى، دار الفكر، بيروت،1401 ه-ق.

64-صحيح مسلم، مسلم بن حجّاج قشيرى نيسابورى، دار الكتب العلمية، بيروت.

65-صحيفة الامام الرضا عليه السّلام، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم،1408 ه-ق.

66-طب الائمة، المطبعة الحيدرية، نجف اشرف.

67-الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، دار الكتب العلمية، بيروت،1410 ه-ق.

68-الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، على بن موسى ابن طاووس، چاپ خيام، قم، 1400 ه-ق.

69-العدد القوية، رضى الدين على بن يوسف حلّى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، چاپ اول.

70-عرائس المجالس، محمد بن ابراهيم ثعلبى، دار الرائد العربى، بيروت.

71-العقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى، دار الكتاب العربى، بيروت،1403 ه-ق.

ص: 1372

72-علل الشرايع، شيخ صدوق، انتشارات داورى، قم.

73-العمدة، يحيى بن الحسن اسدى حلّى (ابن بطريق) ، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

74-عوالى اللئالى، ابن ابى جمهور احسائى، چاپخانه سيد الشهداء قم.

75-عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، ناشر رضا مشهدى، چاپ .

76-عيون المعجزات، حسين بن عبد الوهاب، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول، 1414 ه-ق.

77-غيبت نعمانى، محمد بن ابراهيم نعمانى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

78-فرائد السمطين، جوينى خراسانى، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه-ق.

79-فرحة الغري، سيد عبد الكريم بن طاووس، منشورات الرضى، قم.

80-فرهنگ فارسى عميد (سه جلدى) ، حسن عميد، انتشارات امير كبير، چاپ اول، 1363 ه-ش.

81-فضائل الخمسة من الصحاح الستة، سيد مرتضى فيروزآبادى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

82-فلاح السائل، على بن موسى ابن طاووس، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزۀ علميۀ قم.

83-قرب الاسناد، عبد اللّه بن جعفر حميرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه-ق.

84-قصص الانبياء، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

85-قصص الانبياء، قطب الدين راوندى، مجمع البحوث الاسلامية، مشهد، چاپ اول، 1409 ه-ق.

86-الكافى، شيخ كلينى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ پنجم.

87-كامل الزيارات، محمد بن قولويه، المطبعة المرتضوية، نجف اشرف.

88-الكامل فى التاريخ، ابن اثير، مؤسسة الاعلمى، تهران.

89-كتاب سليم بن قيس الهلالي، بنياد بعثت، تهران.

90-كتاب الغيبة، شيخ طوسى، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، چاپ اول.

91-كشف الغمة في معرفة الائمة، على بن عيسى بن ابى الفتح اربلى، دار الاضواء، بيروت.

ص: 1373

92-كفاية الأثر، على بن محمد بن على خزاز قمى رازى، انتشارات بيدار، قم،1401 ه-ق.

93-كفاية الطالب، محمد بن يوسف گنجى شافعى، دار احياء تراث اهل البيت عليهم السّلام، تهران، چاپ سوم.

94-كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

95-كنز العمال، علاء الدين على متقى بن حسام الدين هندى، مؤسسة الرسالة، بيروت.

96-كنز الفوائد، محمد بن على كراجكى، مكتبة المصطفوى، قم، چاپ .

97-مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن حسن طبرسى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

98-المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقى، المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول، 1413 ه-ق.

99-المحجّة البيضاء، فيض كاشانى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت،1403 ه-ق.

100-مختصر بصائر الدرجات، حسن بن سليمان حلّى، انتشارات الرسول المصطفى، قم.

101-مروج الذهب و معادن الجوهر، على بن الحسين مسعودى، دار الهجرة، قم،1401 ه-ق.

102-مسكّن الفؤاد، على بن احمد جبعى عاملى (شهيد ثانى) ، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم.

103-مسند احمد بن حنبل، مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ اول.

104-مشارق انوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين عليه السّلام، الحافظ رجب البرسى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

105-مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، شيخ طوسى، نشر و تصحيح اسماعيل انصارى زنجانى.

106-معانى الاخبار، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

107-المعارف، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

108-معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه حموى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1399 ه-ق.

109-المعجم الكبير، سليمان بن احمد طبرانى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

110-مكارم الاخلاق، حسن بن فضل طبرسى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ ششم،1392 ه-ق.

ص: 1374

111 - مناقب آل ابی طالب محمد بن علی بن شهر آشوب، دار الاضواء، بيروت، 1412 ه. ق.

112 - مناقب الامام على بن ابى طالب علی بن محمد شافعی ( ابن المغازلی)، دار الاضواء، بیروت، 1412 ه ق.

113 - من لا يحضره الفقيه، شیخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامی، چاپ سوم .

114 - المؤمن ، حسين بن سعيد كوفی اهوازی ، مدرسة الامام المهدی علیه السلام ، قم ، چاپ اول.

115 - مهج الدعوات ومنهج العباد ، علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن طاووس، دار الذخائر قم، چاپ دوم، 1372 ه .ش.

116 - المهذب البارع ، احمد بن محمد بن فهد حلی، مؤسسة النشر الاسلامی، 1414 ه. ق.

117 - النهاية في غريب الحديث والأثر ، مجدالدين ابى السعادات مبارک بن محمد جزری (ابن اثير ) ، مؤسسه مطبوعاتی اسماعیلیان، قم، چاپ چهارم .

118 - نهج البلاغة ، حضرت امام علی علیه السلام ، دکتر صبحى الصالح ، دار الهجرة ، قم.

١١٩ - نهج الحق وكشف الصدق ، حسن بن يوسف بن مطهر حلّی، دار الهجرة، قم، چاپ اول، 1407 ه ق.

120 - وسائل الشيعة، حرّ عاملی، مؤسسة آل البيت علیهم السلام ، قم، چاپ اول، 1409 ه. ق.

121 - وقعة صفين، نصر بن مزاحم منقرى مكتبة آية الله المرعشي النجفي، قم، 1403 ه_ ق .

١٢٢ - ينابيع المودة لذوي القربى سليمان بن ابراهیم قندوزی حنفی، دار الاسوة للطباعة والنشر، چاپ اول، 1416 ه_. ق.

ص: 1375

جلد 1-2

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاریخ پیامبران

آدم - موسی

ص: 2

حیوة القلوب

تاریخ پیامبران

و بعضی از

قصه های قرآن

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

پيشگفتار 13

مقدمه 27

كتاب اول در بيان تاريخ و احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى، و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند 33

باب اول در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است 35

فصل اول در بيان علت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است 37

فصل دوم در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان 40

فصل سوم در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام 65

فصل چهارم در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان 71

ص: 7

باب دوم در بيان فضايل و تواريخ و قصص آدم و حوّا و اولاد كرام ايشان است 87

فصل اول در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است 89

فصل دوم در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم و امر كردن ايشان را به سجدۀ او و امتناع نمودن ابليس لعين 109

فصل سوم در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين 138

فصل چهارم در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود تا هنگام وفات ايشان 163

فصل پنجم در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم 192

فصل ششم در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد 213

فصل هفتم در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام و مدت عمر شريف آن حضرت و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام و احوال آن حضرت است 214

باب سوم در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است 227

ص: 8

باب چهارم در بيان قصص حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام 243

فصل اول در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است 245

فصل دوم در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم و آنچه ميان او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت 254

باب پنجم در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد 279

فصل اول در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است 281

فصل دوم در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است 299

باب ششم در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام و ناقۀ آن حضرت و قوم اوست 303

باب هفتم در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و اولاد امجاد آن حضرت است 321

فصل اول در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است 323

فصل دوم در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر 335

ص: 9

فصل سوم در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را، و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است 361

فصل چهارم در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 376

فصل پنجم در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان 382

فصل ششم در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش 402

باب هشتم در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است 413

باب نهم در قصص ذو القرنين عليه السّلام است 437

باب دهم در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام 473

باب يازدهم در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام 553

باب دوازدهم در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام 567

باب سيزدهم در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است 577

ص: 10

فصل اول در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است 579

فصل دوم در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان 585

فصل سوم در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او 619

فصل چهارم در بيان بعضى از فضايل و احوال آسيه زوجۀ فرعون و مؤمن آل فرعون رضى اللّه عنهما است 652

فصل پنجم در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه در اين مدت بر ايشان وارد شده 660

فصل ششم در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل و سؤال رؤيت نمودن ايشان است 679

فصل هفتم در بيان قصۀ قارون است 712

فصل هشتم در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى 724

فصل نهم در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است 736

فصل دهم در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السّلام وحى نموده يا

ص: 11

از آن حضرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 767

فصل يازدهم در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است 797

ص: 12

پيشگفتار

اشاره

اكنون كه نزديك به دوازده قرن از عصر ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى گذرد، و عالم در دوران غيبت كبراى حجت خدا و امام دوازدهم بسر مى برد، و امّتها در انتظار آن مصلح حقيقى جهان نشسته و چشم به ظهور عدالت گستر گيتى مهدى موعود عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف دوخته اند؛ آنچه كه در اين دوران طولانى توانسته است آن خلأ ظاهرى را تا حدودى جبران كرده و از گمراهى ها و انحرافات و همچنين از دلهره ها و نگرانيها بمقدار زيادى بكاهد و آرامش و سكون را جايگزين اضطراب و تشويش نمايد، سه عامل بوده است:

1-قرآن كريم كه انس گرفتن با آن و تلاوتش باعث نشاط روح و روان و شفاى جسم و جان مى گردد وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (1).

2-گفتار و سخنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه در سخن و حديث آنان نورى وجود دارد كه بر اعماق جان انسانها مى تابد و زنگار آينۀ دل را مى زدايد «كلامكم نور و امركم رشد» (2).

3-علماء و دانشمندانى كه در دوران غيبت آمده و محصول عمر و ثمرۀ وجود خود را براى آيندگان در قالب تأليفات و نوشته ها بجاى گذارده اند كه آنان با سيره و روش

ص: 13


1- . سورۀ اسراء:82.
2- . زيارت جامعه.

خود در زمان حياتشان مرشد و هدايتگر جامعه و مردم بوده و نيز با تدوين و تأليف و كتبى كه از آنها به يادگار مانده است نسبت به نسلهاى آينده نقش هدايتى خود را ايفاء كرده اند.

امير المؤمنين عليه السّلام به كميل بن زياد فرمود: «هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقي الدّهر، اعيانهم مفقودة و امثالهم في القلوب موجودة» (1)«جمع كنندگان ثروت اگر چه به ظاهر زنده اند، ولى در واقع آنان هلاك شدند بر خلاف دانشمندان كه جاويد هستند و هميشگى، پيكر آنان از ديده ها پنهان و خاطره و ياد آنها در دلها موجود است» .

تلاشهاى علماء و دانشمندان شيعه در طول غيبت كبرى در زمينه هاى مختلف علوم مانند علم تفسير، كلام، فقه، حديث، اخلاق، رجال، درايه و تراجم امروز بصورت مجموعه اى وسيع و گسترده از نوشته ها و كتابهايى در اختيار علاقه مندان و پيروان مكتب راستين اسلام و تشيع قرار گرفته است، براستى اگر كوششهاى شبانه روزى و بى وقفۀ محدّثان و راويان و دانشمندان و علماء نبود، اين منابع كه امروز در اختيار ماست چه مى شد؟ ! از اين رو مى بينيم كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: «كسى را همانند زراره و ابو بصير و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه نيافتم كه ذكر ما و احاديث پدرم را احياء نمايد» (2).

و باز فرمود: «خدا زراره را رحمت كند، اگر او نبود آثار نبوّت و احاديث پدرم از ميان رفته بود» (3).

بهر حال نقش علماء و راويان احاديث در حفظ و نگهدارى آثار دين و دفاع از آنها و رساندن اين آثار به آيندگان با تأليف و تدوين، نقشى است انكارناپذير، و حقوقى را براى آنان بر طالبان علم و حقيقت ايجاب مى كند.

ص: 14


1- . نهج البلاغه، باب حكم امير المؤمنين عليه السّلام، شماره 147.
2- . اختصاص شيخ مفيد 61.
3- . اختصاص شيخ مفيد 61.

علاّمۀ مجلسى

در اين راستا از جمله دانشمندان و شخصيتهاى برجستۀ جهان تشيع و از چهره هاى بارز و مشهور علماء شيعه در قرن يازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجرى، علاّمۀ مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه است.

نام او محمد باقر ملقّب به مجلسى است، و تاريخ ولادت او بنابر آنچه در مقدمۀ كتاب «بحار الانوار» از «مرآة الاحوال» نقل شده است، سال 1038 هجرى قمرى بوده است (1)، ولى مرحوم نورى در كتاب «فيض القدسى» از كتاب «وقايع الايام و السنين» تاريخ ولادت او را سال 1037 هجرى قمرى ذكر كرده است (2).

والد علاّمۀ مجلسى

والد علاّمۀ مجلسى مرحوم محمد تقى فرزند مقصود على است، او بنا بر گفتۀ مرحوم اردبيلى يگانۀ عصر و زمان خود بوده است، شخصيت و جلالت و همچنين تبحّر او در علوم نياز به بيان ندارد، و تعبيرات دربارۀ منزلت او قاصر است از اينكه بتواند منعكس كنندۀ شخصيت و مقام والاى آن عالم ربانى باشد.

او پرهيزكارترين، زاهدترين، متّقى ترين و عابدترين اهل زمان خود بوده، و بيشتر اهل آن زمان از خواص و عوام از فيوضات دينى و دنيوى او بهره مى بردند، يكى از خدمتهايى كه به اهل بيت عليهم السّلام انجام داد اين است كه اخبار ائمۀ معصومين عليهم السّلام را در اصفهان نشر داد.

از تأليفات او: شرح عربى و نيز شرح فارسى بر كتاب «من لا يحضره الفقيه» ؛ كتاب حديقة المتقين؛ شرح بعضى از كتابهاى «تهذيب الاحكام» ؛ و رساله اى در افعال حج

ص: 15


1- . مقدمۀ بحار الانوار 62.
2- . الفيض القدسى-بحار الانوار 102/149.

و رساله اى در رضاع.

او در سال 1070 در سنّ 67 سالگى وفات يافت (1).

مرحوم ملاّ محمد تقى مجلسى از مكتب اساتيدى همانند شيخ بزرگوار بهاء الدين عاملى و علاّمۀ زاهد مولى عبد اللّه شوشترى بهره برد، و پس از فراغت از تحصيل راهى نجف اشرف گرديد و به رياضت نفس و تصفيۀ باطن و تهذيب اخلاق مشغول گرديد و براى او مكاشفات و رؤياهاى حسنه اى بوده است.

پدرش مولى مقصود على مردى بصير و پرهيزكار و مروّج مذهب شيعۀ اثنى عشرى بوده و اشعار زيبا و بديعى سروده است، و چون داراى حسن محاضرت و مجالست بود لذا او را «مجلسى» لقب دادند، و اين لقب در فرزندان او باقى ماند.

مادر مولى محمد تقى عارفۀ مقدسۀ صالحه دختر عالم جليل كمال الدين درويش محمد بن الشيخ حسن عاملى كه از بزرگان ثقات علماء است و از محقق بزرگوار شيخ على كركى روايت مى كند، و از «مناقب الفضلاء» نقل شده است كه مولى كمال الدين اهل عبادت و زهد بوده است و در نطنز مدفون است و براى او قبّه اى است معروف.

مرحوم شيخ يوسف بحرانى گفته است: او اول كسى بود كه در عصر دولت صفويه حديث را در اصفهان نشر داد (2).

علاّمۀ مجلسى از ديدگاه علماء

از آنجا كه براى ارزيابى هر چيزى بايد به آگاهان و اهل خبره و كسانى كه تخصص در آن رشته دارند، مراجعه كرد، ما نيز براى دستيابى و نيل به ابعاد شخصيت والاى علاّمۀ مجلسى و آگاهى از مرتبه، علم، دانش و ديگر ويژگيهاى اين فرزانۀ دهر و عالم عاليمقام، به گفتار و اظهار نظر و تعبيرات زيادى كه از علماء و دانشمندان معاصر و يا پس

ص: 16


1- . جامع الرواة 2/82.
2- . الكنى و الالقاب 3/151.

از او به ما رسيده است، مى پردازيم، و ابتدا به آنچه از علماى معاصر او دربارۀ اين عالم جليل بيان كرده اند مى نگريم:

1-مرحوم اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» كه بنا بر تصريح خودش 11 اجازۀ روايت دارد دربارۀ او چنين مى گويد: محمد باقر فرزند محمد تقى فرزند مقصود على ملقّب به مجلسى، استاد و شيخ ما و شيخ اسلام و مسلمين و خاتم المجتهدين است؛ او امام، علاّمه، محقّق، مدقّق، جليل القدر، عظيم الشأن، رفيع المنزله، وحيد العصر، فريد الدهر، ثقة، ثبت، عين، كثير العلم و جيّد التصانيف است. امر او در علوّ قدر، عظمت شأن، بلندى مرتبه، تبحّر در علوم عقليّه و نقليّه، دقّت نظر، صائب بودن رأى، وثاقت، امانت و عدالت مشهورتر است از آنكه ذكر شود، و فوق اين تعبيرات است؛ فيض او و والدش چه در زمينۀ امور دنيوى و چه اخروى به اكثر مردم از عام و خاص رسيده است، جزاه اللّه تعالى افضل جزاء المحسنين. او داراى كتابهاى نفيس و بسيار خوبى است كه مرا اجازه داد از تمام آن كتابها روايت كنم (1).

2-معاصر ديگر او شيخ محمد بن حسن حرّ عاملى صاحب كتاب «وسائل الشيعة» دربارۀ آن بزرگوار چنين مى گويد: محمد باقر فرزند مولاى ما محمد تقى مجلسى عالم، فاضل، ماهر، محقّق، مدقّق، علاّمه، فهّامه، فقيه، متكلّم، محدّث، ثقة ثقة، جامع محاسن و فضائل، جليل القدر، عظيم الشأن اطال اللّه بقاءه؛ براى او مؤلفات سودمند بسيارى است (2).

3-امير محمد صالح خاتون آبادى دربارۀ او مى گويد: مولانا محمد باقر مجلسى نوّر اللّه ضريحه الشريف، او از بزرگترين اعاظم فقهاء و محدّثين و علماى اهل دين است، و در فنون فقه، تفسير، علم حديث، رجال، اصول كلام و اصول فقه بر ساير فضلاء فائق آمد، و بر گروهى از علماء مقدّم بود بطورى كه احدى از متقدمين از اهل

ص: 17


1- . جامع الرواة 2/78.
2- . أمل الآمل 60.

علم و عرفان و متأخرين آنان از نظر جلالت و عظمت به مرتبۀ او نرسيدند و جامعيّت اين مرد الهى را نداشتند (1).

و امّا از شخصيتهائى كه پس از علاّمۀ مجلسى آمده اند و از او با عظمت ياد كرده و مراتب علمى و كمالات او را اذعان داشته و برشمرده اند، مى توان به بعضى از آنان اشاره كرد:

1-علاّمۀ طباطبائى بحر العلوم در اجازه اى كه به سيد بزرگوار سيد عبد الكريم داده است مرحوم علاّمۀ مجلسى را چنين ثنا گفته است: خاتم المحدّثين و ناشر علوم شريعت، عالم ربانى و نور شعشعانى، خادم اخبار ائمۀ اطهار و غوّاص بحار الانوار دائى ما علاّمه محمد باقر كه شكافندۀ علوم دين است (2).

2-محقق كاظمى دربارۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد: او منبع فضائل و اسرار حكمت و غوّاص بحار الانوار و استخراج كنندۀ گنجينه هاى اخبار و رموز آثار، شخصيتى كه همانند او در اعصار و ادوار ديده نشده است، او كشف كنندۀ انوار تنزيل و اسرار تأويل و حل كنندۀ معضلات احكام و مشكلات فهم ها با بهترين طريق و نيكوترين دليل بوده است (3).

3-محدّث نورى صاحب كتاب «مستدرك الوسائل» از علاّمۀ مجلسى چنين ياد مى كند كه: توفيقى كه براى اين شيخ معظّم حاصل شده است براى احدى در اسلام ميسّر نگرديده است از ترويج مذهب و اعلاى كلمۀ حق و شكستن قدرت و صولت بدعتگذاران و قلع و قمع كنندۀ دستاوردهاى ملحدين و زنده كنندۀ سنّتهاى فراموش شدۀ دين و نشر دهندۀ آثار پيشوايان مسلمين به طرق و راههاى متعدد و شكلهاى مختلف كه بهترين آنها تصانيف و كتبى است كه در ميان مردم شايع و روز و شب همۀ اصناف از عالم و جاهل، خاص و عام، عربى و عجمى از آنها بهره مى برند، و از مجلس او گروه

ص: 18


1- . مقدمۀ بحار الانوار 38.
2- . بحار الانوار 102/25.
3- . مقدمۀ بحار الانوار 40.

زيادى از فضلاء بيرون آمده اند كه تلميذ بزرگ او ملاّ عبد اللّه اصفهانى تعداد آنها را هزار نفر ذكر كرده است (1).

4-علاّمۀ نورى از بعضى از شاگردان صاحب جواهر رحمة اللّه نقل مى كند كه گفت: استاد ما شيخ الفقهاء صاحب كتاب «جواهر الكلام» روزى در مجلس بحث و تدريس خود فرمود: ديشب در عالم رؤيا مجلس عظيم و با شكوهى را ديدم و جماعتى از علماء در آن حضور داشتند و دربانى كنار درب آن مجلس بود، من از او اذن گرفتم و او مرا وارد مجلس نمود، ديدم تمام علماء از متقدمين و متأخرين در آن مجلس جمع بودند و علاّمۀ مجلسى در صدر آن مجلس بود، من در شگفت شدم و از آن دربان سؤال كردم از علّت تقدّم علاّمۀ مجلسى بر ديگران، او در پاسخ گفت: او نزد ائمّه عليه السّلام معروف است (2).

مشايخ و اساتيد او

از جمله مشايخ و اساتيد علاّمۀ مجلسى مى توان به اين علماى بزرگوار اشاره نمود:

1-عالم و فاضل بزرگوار ابو الشرف اصفهانى.

2-مولى حسن على تسترى فرزند ملاّ عبد اللّه اصفهانى.

3-قاضى امير حسين.

4-مولى خليل قزوينى متوفّاى 1089، شارح كتاب «كافى» .

5-فاضل صالح شيخ عبد اللّه فرزند شيخ جابر عاملى.

6-سيد شرف الدين على بن حجة اللّه بن شرف الدين طباطبائى شولستانى متوفّاى 1060، مؤلف كتاب «توضيح المقال» .

7-سيد نور الدين على بن على بن الحسين موسوى عاملى متوفّاى 1068، كه بوسيلۀ نامه اجازه اى را براى علاّمه فرستاده، و مجاور بيت اللّه الحرام بوده است؛ او صاحب

ص: 19


1- . الكنى و الالقاب 3/147.
2- . الكنى و الالقاب 3/150.

كتاب «الفوائد المكية» مى باشد و شرحى بر «مختصر النافع» و شرحى بر « اثنى عشريه» شيخ بهائى دارد.

8-شيخ على فرزند شيخ محمد فرزند حسن فرزند شهيد ثانى، متوفّاى 1103، صاحب «شرح كافى» و «الدر المنثور» .

9-سيد على خان فرزند سيد نظام الدين شيرازى، شارح صحيفۀ سجاديه و كتاب صمديه و صاحب كتاب «سلافة العصر» و «درجات الرفيعة فى طبقات الامامية» و «انوار الربيع فى انواع البديع» و ديگر تصانيف، او در سال 1120 وفات يافته است.

10-سيد فيض اللّه فرزند سيد غياث الدين محمد طباطبائى قهپائى (1).

11-مولى محمد تقى مجلسى والد معظّم خود علاّمه، كه در سال 1070 وفات يافته است (2).

12-سيد رفيع الدين محمد بن حيدر حسينى طباطبائى، صاحب حاشيه بر اصول كافى و حاشيه بر شرح اشارات و حاشيه بر مختلف و حاشيه بر صحيفۀ كامله و تأليفات ديگر.

13-عالم فاضل امير محمد قاسم قهپائى.

14-عالم صالح محمد شريف فرزند شمس الدين رويدشتى اصفهانى، او پدر «حميده» كه صاحب كتاب «رياض العلماء» او را از زنان عالمه و عارفه برشمرده و گفته است كه آشنا به علم رجال بوده و حواشى و تدقيقاتى دارد بر كتب حديث مثل «استبصار» و ديگر كتب حديث كه دلالت بر دقت نظر و اطلاع و فهم او خصوصا آنچه مربوط به تحقيقات او در علم رجال مى شود.

15-الامير محمد مؤمن بن دوست محمد استرآبادى، عالم و محدّث بزرگوار كه در سال 1088 در مكه بدست دشمنان دين به شهادت رسيد.

16-سيد محمد مشهور به سيد ميرزا جزائرى فرزند شرف الدين على بن نعمة اللّه

ص: 20


1- . مقدمۀ بحار الانوار 52.
2- . الكنى و الالقاب 3/151.

موسوى جزائرى، صاحب كتاب «جوامع الكلم» .

17-مولى محمد طاهر فرزند محمد حسين شيرازى، صاحب «شرح تهذيب» و «حكمة العارفين» و كتاب «الاربعين فى اثبات امامة امير المؤمنين» و كتاب «الجامع فى الاصول» و رساله هاى بسيارى، او در سال 1098 وفات يافته است.

18-عالم متبحّر و حكيم عارف و محدّث بزرگوار ملاّ محسن فيض كاشانى (فيض) ، صاحب كتاب «وافى» و «صافى» و غير آن (1).

شاگردان علاّمه

ميرزا عبد اللّه اصفهانى يكى از شاگردان برجستۀ علاّمۀ مجلسى مى گويد كه تعداد شاگردان او به يك هزار نفر مى رسيد (2)، و مرحوم محدّث جزائرى در «الانوار النعمانية» تعداد آنها را افزون بر يك هزار نفر ذكر كرده است (3).

با توجه به اينكه احصاء و ذكر نام تمام شاگردان علاّمۀ مجلسى ممكن نيست، اينك به ذكر برخى از مشاهير آنها و يا كسانى كه از او روايت كرده اند مى پردازيم:

1-سيد جليل و محدّث بزرگوار سيد نعمة اللّه جزائرى، صاحب تصانيف مشهوره.

2-سيد امير محمد صالح، داماد علاّمۀ بزرگوار و مؤلف كتابها و رساله هاى بسيارى.

3-امير محمد حسين فرزند امير محمد صالح.

4-فاضل كامل و متبحّر خبير مرحوم حاجى محمد بن على اردبيلى صاحب كتاب «جامع الرواة» .

5-عالم متبحّر ميرزا عبد اللّه اصفهانى مشهور به «افندى» كه در اطلاع بر احوال علماء و مؤلفات آنان بى نظير بوده است، صاحب كتاب «رياض العلماء» و صحيفۀ ثالثه از دعاهاى حضرت زين العابدين عليه السّلام كه آن دعاهايى كه مرحوم شيخ حرّ عاملى در

ص: 21


1- . الفيض القدسى-بحار الانوار 102/76.
2- . الكنى و الالقاب 3/147.
3- . الانوار النعمانيه 3/362.

صحيفۀ دوم نياورده، ايشان در اين صحيفه ذكر كرده است.

6-مولى ابو الحسن بن محمد طاهر مؤلف «تفسير مرآة الانوار» و شرحى بر صحيفۀ كاملۀ سجاديه كه به اتمام نرسيده است.

7-سيد بزرگوار ميرزا علاء الدين گلستانه شارح نهج البلاغه.

8-فقيه عالم حاج محمد طاهر ابن الحاج مقصود على اصفهانى.

9-شيخ فاضل كامل فقيه محمد قاسم فرزند محمد رضا هزار جريبى.

10-عالم كامل محقق شيخ محمد اكمل پدر علاّمه وحيد بهبهانى.

11-مولى محمد رفيع بن فرج جيلانى.

12-علاّمۀ ربانى شيخ سليمان بن عبد اللّه بن على ماحوزى بحرانى صاحب دو كتاب «البلغة» و «المعراج» در رجال و كتاب «اربعين» در امامت.

13-عالم فاضل شيخ احمد فرزند شيخ محمد بحرانى مؤلف «رياض الدلائل و حياض المسائل» .

14-شيخ فقيه عابد صالح محمد بن يوسف بلادى، شاعر بزرگوار كه در سال 1031 در بحرين به شهادت رسيد.

15-فاضل صالح مولى مسيح الدين محمد شيرازى.

16-مولى محمد ابراهيم سريانى.

17-عالم كامل سيد محمد اشرف صاحب كتاب «فضائل السادات» .

18-فاضل رضى زكى مولى عبد اللّه يزدى.

19-عالم عامل شيخ محمد فاضل كه او از شاگردان پدر علاّمۀ مجلسى نيز بوده است.

20-فاضل سعيد حاج ابو تراب.

تأليفات

اشاره

از علاّمۀ بزرگوار تأليفات و آثار فراوانى بجاى مانده است كه بيشتر آنها مورد توجه اهل علم و دانشمندان و علاقه مندان به علوم و آثار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام قرار

ص: 22

گرفته است.

آن بزرگوار گذشته از اينكه از نقطه نظر كثرت تأليف، يكى از شخصيتهاى كم نظير و يا بى نظير بوده كه با توجه به عمر مباركش از موفقيت ويژه اى برخوردار بوده است، از جهت نفيس بودن آثار و تأليفات و حسن سليقه و اسلوب در رديف يكى از بهترين مؤلفين تاريخ تشيع محسوب مى شود.

اينك به بعضى از آثار آن عالم بزرگوار و فرزانۀ عالى مقدار اشاره مى كنيم:

تأليفات عربى

1-بحار الانوار.

2-مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول (شرح كافى) .

3-ملاذ الاخيار فى شرح تهذيب الاخبار.

4-شرح الاربعين.

5-الفوائد الطريفة فى شرح الصحيفة.

6-الوجيزة فى الرجال.

7-رسالة الاعتقادات.

8-رسالة الاوزان.

9-رسالة فى الشكوك.

10-المسائل الهندية.

11-الحواشى المتفرقة على الكتب الاربعة و غيرها.

12-رسالة فى الاذان.

13-رسالة فى بعض الادعية الساقطة عن الصحيفة الكاملة.

تأليفات فارسى

1-عين الحيوة.

2-مشكاة الانوار.

3-حق اليقين.

4-حلية المتقين.

5-حيوة القلوب.

6-تحفة الزائر.

7-جلاء العيون.

8-مقباس المصابيح.

9-ربيع الاسابيع.

10-زاد المعاد.

ص: 23

11-رسالة الديات.

12-رسالة فى الشكوك.

13-رسالة فى الاوقات.

14-رسالة فى الرجعة.

15-رسالة فى اختيارات الايام.

16-رسالة فى الجنة و النار.

17-رسالة مناسك الحج.

18-رسالة اخرى.

19-مفاتيح الغيب فى الاستخارة.

20-رسالة فى مال الناصب.

21-رسالة فى الكفارات.

22-رسالة فى آداب الرمي.

23-رسالة فى الزكاة.

24-رسالة فى صلاة الليل.

25-رسالة فى آداب الصلاة.

26-رسالة السابقون السابقون.

27-رسالة فى الفرق بين الصفات الذاتية و الفعلية.

28-رسالة مختصرة فى التعقيب.

29-رسالة فى البداء.

30-رسالة فى الجبر و التفويض.

31-رسالة فى النكاح.

32-رسالة فى صواعق اليهود فى الجزية و احكام الدية.

33-رسالة فى السهام.

34-رسالة فى زيارة اهل القبور.

35-مناجات نامه.

36-شرح دعاى جوشن كبير.

37-انشاءات.

38-مشكاة القرآن فى آداب قراءة القرآن و الدعاء و شروطهما.

39-ترجمۀ عهدنامۀ امير المؤمنين عليه السّلام به مالك اشتر.

40-ترجمۀ فرحة الغري ابن طاووس.

41-ترجمۀ توحيد مفضّل.

42-ترجمۀ توحيد الرضا عليه السّلام.

43-ترجمۀ حديث رجاء بن الضحاك.

44-ترجمۀ زيارت جامعه.

45-ترجمۀ دعاى كميل.

46-ترجمۀ دعاى مباهله.

47-ترجمۀ دعاى سمات.

48-ترجمۀ دعاى جوشن صغير.

49-ترجمۀ حديث عبد اللّه بن جندب.

50-ترجمۀ قصيدۀ دعبل.

51-ترجمۀ حديث «ستة اشياء ليس للعباد فيها صنع: المعرفة و الجهل و الرضا و الغضب و النوم و اليقظة» .

52-ترجمة الصلاة.

53-اجوبة المسائل المتفرقة.

ص: 24

و كتابهاى ديگرى نيز غير از آنچه ذكر شد به علاّمۀ بزرگوار نسبت داده شده است مانند كتاب «اختيارات الايام» و كتاب «تذكرة الائمة» و كتاب «صراط النجاة» و «كتاب فى تعبير المنام» كه به اثبات نرسيده است (1).

حيوة القلوب

از مرحوم سيد بحر العلوم علاّمۀ طباطبائى نقل شده است كه او آرزو مى كرد كه تصانيف و نوشته هاى خودش در ديوان علاّمۀ مجلسى ثبت شود و به جاى آنها يكى از كتابهاى علاّمۀ مجلسى كه ترجمۀ متون اخبار و به زبان فارسى مى باشد، در ديوان او نوشته شود (2). و اين بدان جهت بود كه عصر علاّمۀ مجلسى عصر شكوفائى دين بويژه مكتب اهل بيت عليهم السّلام بود و علاقه مندان به خاندان اهل بيت عليهم السّلام رغبت زيادى به آشنائى با تاريخ و آثار اين خاندان داشتند، ولى چون در آن عصر اكثر كتابها عربى بودند و كمتر كتابى در اين رابطه به فارسى ترجمه شده بود، از اين رو مرحوم علاّمۀ بزرگوار يكى از پيشگامان در اين جهت بود كه آثار و اخبار معصومين عليهم السّلام را در قالب تأليفات فارسى بيان كرد كه از ميان آنها كتاب «حيوة القلوب» بود.

اين اثر يكى از تأليفات نفيس بجاى مانده از علاّمۀ مجلسى است، كه جلد اول آن دربارۀ پيامبران گرامى عليهم السّلام، و جلد دوم در احوال پيامبر بزرگ اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و جلد سوم آن در امامت مى باشد. و اين كتاب ارزشمند مورد توجه علاقه مندان در عصر علاّمۀ مجلسى و پس از آن بوده است بويژه براى كسانى كه خواهان آشنائى با قصص انبياء عظام عليهم السّلام و جانشينان آنان و بعضى از قصه هاى مذكور در قرآن، و آگاهى از سيرۀ سيد البشر رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وقايع مربوط به عصر بعثت و قبل از آن و همچنين بعد از بعثت تا هجرت و از هجرت تا رحلت آن بزرگوار، و نيز در جلد سوم

ص: 25


1- . مقدمۀ بحار الانوار 41.
2- . بحار الانوار 102/19.

مسئلۀ امام شناسى و وجوب وجود ائمّه عليهم السّلام و آيات دربارۀ امامت مورد توجه قرار گرفته است.

نكته اى كه قابل توجه مى باشد در اين كتاب، در برگرفتن تعداد بسيارى از روايات و اقوال مختلف در موضوعات مطرح شده در هر يك از جلدهاى آن، از اين رو در تحقيق سعى شده است كه از بيشتر مصادرى كه مؤلف آنها را مدّ نظر داشته استفاده و به آنها ارجاع شود؛ و علاوه بر آنهايى كه خود او ذكر كرده، در بعضى موارد از مصادر ديگرى استفاده شده كه آن مطالب يا روايات در آنها آمده است چه از كتابهاى شيعه باشد و چه از كتابهاى اهل سنّت، تا بهره بردن از كتاب كاملتر شود.

وفات

علاّمۀ مجلسى پس از عمرى تلاش و كوشش بى وقفه در جهت نشر و تبليغ و ترويج علوم آل محمد عليهم السّلام و هدايت جامعه با تدريس و تأليف و خطابه و احياء سنّتهاى الهى و اقامۀ حدود و از بين بردن بدعتها و مبارزۀ مستمر با منكرات، سرانجام در روز 27 ماه رمضان سال 1111 در سنّ هفتاد و سه سالگى ديده از جهان فروبست و به سراى باقى و جوار رحمت الهى منتقل شد، و به مناسبت تاريخ وفات آن علاّمۀ بزرگوار بعضى گفته اند:

ماه رمضان چه بيست و هفتش كم شد *** تاريخ وفات باقر اعلم شد (1)

علاّمۀ بزرگوار در كنار مسجد جامع اصفهان در جوار قبر والد معظّمش ملاّ محمد تقى مجلسى در بقعه اى كه عدّه اى از علماى ديگر نيز مدفون هستند بخاك سپرده شد، مرقد شريف او هم اكنون در اصفهان ملجأ عام و خاص مى باشد.

ص: 26


1- . الكنى و الالقاب 3/149.

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حيوة القلوب مرده دلان به وادى ضلالت و حرمان به حمد خداوند بى مانندى است كه مقرّبان درگاه احديتش به زبان بى زبانى اداى شكر نعمتهاى بى منتهاى او نموده اند، و به قدم اقرار به عجز و ناتوانى وادى نامتناهى ثناء او پيموده اند، و شفاء صدور مستمندان بيمارستان حيرت و هجران به نواى غم زداى عندليب چمن ستايش هدايت بخشى است كه در گلشن ايجاد هر غنچه را كتابى از معرفت خويش در جيب نهاده و هر شاخى را اوراق بسيار از دفتر شناسائى خود دست داده، اگر چنار است دستش به تضرع و افتقار به درگاه عالم اسرار گشاده، اگر بيد است واله قدرت بى زوالش گرديده و سر به سجدۀ تعظيم و تمجيد نهاده و دريا به خروش حمد و ثنايش ترزبان گرديده، از صفحات امواج، سفينه از وصف جلالش در كف گرفته، براى مطالعه سوادخوانان خط صنايع جهان آفرين به سر انگشت نسيم ورق مى گردانند، صحرا كمر گشوده بر مسند كوه پشت داده، از مداد شجر و سبزه و شقايق مجموعۀ مفصل الحقايق در دامن گذاشته؛ به الوان نغمات دلنشين، بدايع خلق صانع سماوات و ارضين را به مسامع قلوب ارباب يقين مى رساند، كما قال عزّ من قائل وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ (1).

زهى لطف كامل و فضل شاملش كه براى هدايت سالكان مسالك نجات راهنمائى گم گشتگان مهالك ضلالت بر شوارع دين از انبياء عالى شأن، اعلام رفيعه ساخته، و بر مشارع يقين از اوصياء رفيع مكان، منابر منيعه پرداخته است، و هر يك را به حليۀ اخلاق

ص: 27


1- . سورۀ اسراء:44.

عليّه و آداب سنيّه زيور داده، براى دفع عساكر وساوس شياطين و شهاب ملحدين به جنود معجزات قاهره و براهين باهره مؤيد گردانيده، فله الحمد على ما اسبغ علينا من نعمائه و ارسل الينا من رسله و حججه فى ارضه و سمائه و له الشكر على ما عجزنا عن احصائه من قسمة آلائه.

ضياء بصاير ارباب يقين، جلاى مسامع مقرّبين، به مطالعه و استماع فضايل و مناقب سرورى است كه در طىّ مراحل و قطع منازل اصلاب طاهره و ارحام طيّبه، افواج انبيا و رسل، ديدۀ عرفان خويش را به كحل الجواهر غبار موكب همايونش جلا مى دهند، از وفور اشعۀ انوار جلالش ديده شان از مطالعۀ جبين اظهرش خيره گرديده، در مرآت عرش انور، عكس جمالش را مشاهده مى نمودند.

و درود متواتر الورود و صلوات نامعدود بر آن خلاصۀ عالم ايجاد و شفيع يوم معاد، اعنى مفخر انبيا و زبدۀ اصفيا، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل بى مثالش، كه درّ يكتاى محبت و گوهر گرانبهاى ولايتشان درّة التاج هر ملك مقرب و حرز بازوى هر پيغمبر مرسل گرديده، و عروق شجرۀ معرفت قدر منزلتشان در رياض قلوب صافيه و حدائق صدور زاكيۀ ارباب عرفان و اصحاب ايقان دويده، اگر مسبّحان افلاك و مهندسان تختۀ خاك در مقام عدد مناقب بى انتهاى ايشان درآيند، هرآينه سبحۀ انجم فروريزد و ريگ صحرا و قطرۀ دريا و ذرّۀ هوا به آخر رسد، و هنوز عشرى از اعشار و اندكى از بسيار احصا نكرده باشند، پشت افلاك خميدۀ احسان، و كرۀ خاك غريق امتنان ايشان است، خشت زمين را به نام نامى ايشان ساختند، و سراپردۀ عرش را براى انوار ايشان افراختند، فوج ممكنات را از ظلمت آباد عدم به روشنائى قنديل انوار ايشان قدم در ساحت وجود نهادند. و اگر وجود فايض الجود ايشان نبودى، احدى از طفلان مواليد از آباء علوى و امّهات سفلى نزادندى، فصلوات اللّه عليهم اجمعين ابد الآبدين و لعنة اللّه على اعدائهم دهر الداهرين.

امّا بعد، خامۀ تراب اقدام طالبان شاهراه هدايت، و مجتنبان مهامۀ حيرت و غوايت، محمد باقر بن محمد تقى عفى اللّه عن جرائمهما، به زبان شكستگى و انكسار، بر صحايف ضماير صافيۀ ارباب يقين و مرآت قلوب نيّرۀ خلاصۀ مؤمنين، تحرير و تصوير مى نمايد كه:

ص: 28

چون اين حقير خاكسار، ذرّۀ بى مقدار در عنفوان جوانى به رهنمونى هدايات ربانى از ظلمات علوم جهالت اثر، و كتب ضلالت ثمر، منزجر گرديده، عنان عزيمت به صوب عين الحياة جاودانى، يعنى تتبّع اخبار و تفحّص آثار اهل بيت اخيار سيّد ابرار عليهم صلوات اللّه الملك الغفار، كه ينابيع علوم يزدانى و معارف سبحانى و معادن جواهر حقايق ربانى مصروف و معطوف گردانيدم و عمدۀ احاديث و آثار ايشان كه بعد از تتبع بسيار بدست آمده بود در كتاب «بحار الانوار» جمع نمودم.

در اين ولا جمعى از برادران ايمانى و دوستان روحانى از اين قليل البضاعه استدعا نمودند كه آنچه از آن كتاب جامع الابواب متعلق به تواريخ، احوال و معجزات و مكارم اخلاق و محاسن صفات و احوال و غزوات حضرت سيّد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و دلايل امامت و خلافت و اطوار حميده و آداب پسنديدۀ حضرات ائمۀ اثنا عشر و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليهم اجمعين بوده باشد، به لغت فارسى ترجمه نمايم، تا جميع طوايف الانام سيّما جمعى از عوام را كه از فهم لغت عربى عاجزند از آن بهره مند گردند، و براى تأكيد حصول اين مأمول و اجابت اين مسئول، چنين تقرير مى كردند كه كتبى كه به لغت فرس در اين ابواب تأليف شده است، اكثر احاديث آنها را از كتب مخالفين دين اخذ نموده اند، نسبت خطاها و لغزشهاى عظيم به انبياى عظيم الشأن و اوصياى جليل القدر ايشان داده اند، كه اخبار معتبرۀ اهل بيت رسالت عليهم السّلام ناطق است بر برائت ساحت عصمت ايشان از امثال آنها، و بعضى با عدم تتبع وافى و تفحّص شافى متوجه اين امر گرديده اند و از بسيار اندكى ايراد كرده، و از دريا به قطره اى قناعت نمودند، و رتبۀ تمييز ميان صحيح و سقيم و غث و سمين اخبار منقوله و احاديث متداوله و اقوال متنوعه و اكاذيب مختلفه را نداشته اند، و بر تو لازم است كه به جهت اداى شكر نعمت ايزدى، چنين كتاب عالى تأليف نمائى كه فيضش عام، و نفعش تمام بوده باشد.

بناء على هذا هر چند در اين وقت، به اعتبار وفور عوائق و كثرت شواغل و علايق، تمشيت اين امر از اين حقير خلايق در غايت صعوبت و اشكال مى نمود، امّا چون اجابت مسئول ايشان به جهت رعايت حقوق اخوت ايمانى لازم مى دانست كه تشييد اساس

ص: 29

تصديق و يقين نبوت اشرف مرسلين و امامت ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين كه عمدۀ اصول دين مبين و اهمّ مقاصد مؤمنين است و تفكر در احوال و تواريخ انبيا و اوصيا كه مقربان درگاه احديت و محرمان سرادق صمديتند، و تذكر اخلاق سنيّه و اطوار مرضيّه و محن و مصايب و بلايا و نوايب ايشان و استماع معجزات وافيه و براهين شافيۀ ايشان در تقويت ايمان و يقين و رام گردانيدن نفس امّاره و انزجار او از شهوات دنيّۀ نشئۀ فانيه، و ميل فرمودن او به متابعت سنن مرسلين و آداب صالحين تأثير عظيم دارد، چنانچه جناب اقدس ايزدى تعالى شأنه در قرآن مجيد براى اصلاح متمردان و هدايت غاويان، اين طريقۀ مستقيمه را مسلوك داشته.

و ايضا موجب صرف قلوب، و استماع اكثر خلق از قصص باطله و اساطير كاذبه كه قلوب عامۀ جهّال را تسخير نموده اند، مى گردد، لهذا استمداد توفيق از جناب اقدس ايزدى جلّ و علا و اقتباس هدايت از مشكاة انوار انبياء و اوصياء عليهم الصلوات و التحية و الثناء كرده، شروع در تأليف كتاب مزبور نموده، و چون ترجمۀ جميع آنچه در كتاب كبير مندرج گرديده بود، موجب تطويل كتاب و تكثير ابواب مى گرديد، و در اين زمان كه همّت اكثر ناس از تحصيل كتب مطوّله هر چند كثير الفائده باشد قاصر است، بنابراين اختصار مى نمايد بر ترجمۀ آنچه از احاديث، اوثق و اقوى بوده باشد، و با اتفاق اكثر مضامين چند روايت، به يكى اكتفا مى نمايد تا فايده اش جليل و مؤونت تحصيلش قليل بوده باشد.

و چون موضوع اين كتاب مستطاب، بيان فضائل و كمالات و مناقب و معجزات و تواريخ حالات اجداد كرام و آباء فخام عالى نسبى است كه چراغ دودمان عزتش از قنديل انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (1)افروخته، و فروغ اشعۀ جلالش در فضاى بى انتهاء توصيف قدرش طاير انديشه اجناح ارتباح سوخته، اعنى شاه آگاه والاجاه، سپهر بارگاه، انجم سپاه، سليمان نشان، دارا دربان، رعيت پرور، عدالت گستر، نهال رعناى بوستان صفوت و خلافت، سرو زيباى چمن ابهت و جلالت، و جهان بخش دريانوال، سايۀ

ص: 30


1- . سورۀ نور:35.

رأفت حضرت پروردگار ذو الجلال در بام بيت الحرام، دولت و اقبالش آشيان كبوتران حرم، دعاهاى بى ريائى ساحت حريم رفعت و جلالش معتكف دلهاى پاك طينتان خالص الولا، نسبت بحر بى انتها به كف دريا نوالش نسبت كف و دريا و نمايش خورشيد انور در فضاء راى اظهرش، چون نمايش ذره اى از بيضا، نسبت تيغ خورشيد مثالش هلال در اوج اقبال بر خويش مى بالد، و به گمان كمان رفيع مكانش قوس و قزح به رنگ آميزى خجلت مى كاهد، خورشيد پاك گوهر اگر از رشك چتر نيك اخترش غمگين نگرديدى، در فراش گلگون شفق به خون دل خويش ننشستى و سر اندوه بر بالين افق نگذاشتى و چرخ بى قرار كه از رفعت ايوان رفيع بنايش چاك در جگر نداشتى، روزى هزار دور برگرد سر چاكران بزمش گرديده منت داشتى، اطلس فلك بطانۀ سايبان ايوان جلالش و منطقۀ بروج كمربند يساولان مجلس بهشت مثالش، سليمان شكوهى كه هدهد ناطقه در مديحش الكن و مرغ و ماهى را قلادۀ انقيادش در گردن است، وصيت قهرش بساط بر هوا گسترده، در اطراف جهان نداى روح رباى أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1)به مسامع سلاطين زمان رسانيده، و مرغان فصيح بيان توصيف لطفش نامهاى محبت طراز بر پر اقبال بسته، از روزنۀ دلها به جانهاى ساكنان اكناف جهان فرمانها دوانيده، طغراى يرليغ (2)بليغش إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ (3)سرمشق طبع قويمش حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)، قدم عقل دانا بر صرح ممرّد ثناى آن، نتيجۀ يكه تاز ميدان «لا فتى» در تزلزل و انديشۀ دانشوران در احصاء فضايل بى انتهاء آن نوباوۀ بوستان هَلْ أَتى (5)، از روى عجز در تأمل مفخر سلاطين زمان و مشيد قوانين عدل و احسان، رافع الويۀ ملت بيضا، و مؤسس قواعد شريعت، غرّ الملك الملوك القاهره و كاسر اعناق اكاسره، رافع لواى

ص: 31


1- . سورۀ نمل:31.
2- . يرليغ: فرمان پادشاه. (فرهنگ عميد 3/2528) .
3- . سورۀ نمل:30.
4- . سورۀ توبه:128.
5- . سورۀ انسان:1.

دين، قامع اطماع الملحدين، مؤسس اساس الايمان، قالع عروق الكفر و الطغيان، معدن الفتوة و الكرامة و سليل النبوة و الامامة السلطان ابن السلطان ابن السلطان و الخاقان ابن الخاقان ابن الخاقان ابو الفتح و النصر و الظفر السلطان سليمان، مدّ اللّه اطناب دولته الى ظهور صاحب الزمان و جعله من انصاره و اعوانه، عليه و آله و على آبائه صلوات اللّه الرحمن.

لهذا ديباچۀ آن را به نام نامى و القاب گرامى آن اعلى حضرت مزيّن و موشّح گردانيد و با وجود عدم قابليت به نظر اقدس آن سليل نبوت رسانيد، تا موجب رفعت قدر و علو پايۀ اين تحفۀ فرومايه گردد، تا ظهور تأثير صبح نشور ثواب خواندن و شنيدن و نوشتن و ديدن آن پروردگار فرخنده آثار، آن برگزيدۀ رحيم غفور، عايد شود.

و چون مطالعۀ اين موجب حيات ابدى دلهاى اهل ايمان مى گردد، آن را به «حيوة القلوب» مسمى گردانيده، و مرتب به چهار كتاب ساخت، و على اللّه توكلت و حسبي اللّه و نعم الوكيل.

ص: 32

كتاب اول در بيان تاريخ، احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقرّبان ساحت قرب حضرت ذو الجلال، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايستۀ خداى تعالى و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند

و در آن چند باب است

ص: 33

ص: 34

باب اول: در بيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 35

ص: 36

فصل اول: در بيان علّت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است

به سند معتبر منقول است كه: مردى از ملاحده به خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام آمد و سؤالى چند كرد و به شرف اسلام مشرّف شد، كه از جمله سؤالهاى او اين بود كه: به چه دليل اثبات مى نمائى بعثت انبيا و رسل را؟

فرمود كه: ما چون اثبات كرديم به برهان كه ما را خالقى و صانعى هست كه بلندتر است از ما و از جميع آفريده ها، و او منزّه است از آنكه خلق او را توانند ديد، يا او را لمس توانند كرد، يا بر او گفتگو توانند كرد، و دانستيم كه او صانع حكيم است و هر چه حكمت و مصلحت بندگان در آن است از او صادر مى گردد؛ پس ثابت شد كه بايد سفيران و رسولان از او در ميان خلق باشند كه كلام او را به بندگان او برسانند، و ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت و منفعت ايشان در آن است، و بقاء ايشان به آن است، و ترك آن موجب فناى ايشان است. پس ثابت شد كه بايد امر كنندگان او رسانند و ايشان پيغمبرانند و برگزيده هاى او از ميان خلق او كه حكيمان و دانايانند، و حق تعالى ايشان را به علم و حكمت تأديب نموده است و ايشان را مبعوث به حكمت گردانيده است كه با ساير مردم شريك نيستند در احوال و صفات ايشان، هر چند به ايشان در خلقت و تركيب ايشان شبيه و شريكند، و مؤيّدند از جانب حكيم عليم به علم و حكمت و دلايل و براهين و شواهد و معجزات كه دلالت بر صدق دعوى ايشان نمايد، از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن و امثال آنها از امورى كه ساير مردم از اتيان آن عاجزند و به اين علّت اين معنى

ص: 37

مسمّى و جارى است در هر عصر و زمان، پس هرگز زمين خدا خالى نيست از حجتى از خدا بر خلق، كه با او علم و معجزه اى باشد كه دلالت بر صدق مقال او، و پيغمبرى كه پيش از او بوده است بكند (1).

مترجم گويد كه: حاصل اين حديث شريف آن است كه: چون ثابت شد وجود صانع و علم و حكمت و لطف و كمال او و آنكه عبث و بى فايده از او صادر نمى شود، پس ظاهر است كه اين خلق را عبث نيافريده است، از براى حكمتى عظيم خلق فرموده و اين حكمت فوايد و منافع نشئۀ فانى دنيا كه منسوب به انواع المها و دردها و غمها و محنتها و مشقّتهاست نمى تواند بود، پس بايد كه براى امرى از اين عظيم تر و فايده اى از اين بزرگتر آفريده باشد.

ديگر منقول است كه: حسين بن صحّاف (2)از آن حضرت پرسيد كه: آيا مى تواند بود كه مؤمنى كه ايمانش نزد خدا ثابت شده باشد خدا او را بعد از ايمان، به كفر متصل گرداند؟ فرمود كه: حق تعالى عادل است و پيغمبران را فرستاده است كه مردم را دعوت نمايند بسوى ايمان به خدا، و خدا كسى را بسوى كفر نمى خواند.

پرسيد كه: آيا كسى كه كفرش نزد خدا ثابت شده باشد، خدا او را از كفر به ايمان متصل مى سازد؟

فرمود كه: حق تعالى همۀ مردم را خلق كرده است براى خلقتى كه همه را بر آن خلق كرده است كه قابل ايمان هستند، و نمى دانستند ايمان به شريعتى را و نه كفر را به انكار ايمان، پس فرستاد پيغمبران بسوى ايشان كه بخوانند ايشان را بسوى ايمان به خدا تا حجّت خود را بر ايشان تمام كند، پس بعضى به توفيق خدا هدايت يافتند و بعضى هدايت نيافتند (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: ابن السكّيت از حضرت امام رضا عليه السّلام يا امام على

ص: 38


1- . توحيد شيخ صدوق 249؛ احتجاج 2/213؛ علل الشرايع 120.
2- . در مصدر «حسين بن نعيم صحّاف» است، و ترجمه اش در رجال نجاشى 1/119 و جامع الرواة 1/258 آمده است.
3- . علل الشرايع 121.

النقى عليه السّلام سؤال نمود كه: به چه سبب حق تعالى حضرت موسى را با دست نورانى و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد، و حضرت عيسى را با معجزه اى كه شبيه به طبابت طبيبان بود فرستاد، و محمد را به كلام فصيح و خطبه هاى بليغ مبعوث گردانيد؟

آن حضرت جواب فرمود كه: حق تعالى چون مبعوث گردانيد حضرت موسى را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس آورد بسوى ايشان از جانب خدا معجزه اى چند را كه از نوع سحر ايشان بود و مثل آن در قوّۀ ايشان نبود و جادوى ايشان را بر آنها باطل كرد و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

و حضرت عيسى را مبعوث گردانيد در وقتى كه ظاهر گرديده بود در آن زمان بيماريهاى مزمن و مردم محتاج به طبيب بودند، و طبيبان در ميان ايشان بسيار بود، پس آمد بسوى ايشان از جانب خدا با چيزى چند كه نزد ايشان مثل آنها نبود، از زنده كردن مرده ها و شفا بخشيدن كورهاى مادرزاد و پيس به اذن خدا، حجّت را بر ايشان تمام كرد چون ايشان با نهايت حذاقت از مثل آنها عاجز بودند.

و حق تعالى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه غالب تر بر اهل عصرش خطبه هاى فصيح و سخنان بليغ بود، و پيشه و كمال ايشان هم چنين بود، پس آورد بسوى ايشان از كتاب خدا و مواعظ احكام و آنچه قول ايشان را باطل گردانيد، و عاجز گرديدند از اتيان به مثل آن، و حجّت را بر ايشان تمام كرد.

ابن السكّيت گفت: تا حال، چنين سخن شافى نشنيده بودم، پس امروز حجّت خدا بر خلق چيست؟

فرمود: عقلى كه خدا به تو داده است كه تمييز مى توانى كرد ميان كسى را كه راست مى گويد بر خدا يا دروغ مى بندد بر او.

ابن السكّيت گفت: و اللّه كه جواب اين است (1).

ص: 39


1- . علل الشرايع 121؛ عيون اخبار الرضا 2/79؛ احتجاج 2/437. و در هر سه مصدر سؤال از امام رضا عليه السّلام شده است.

فصل دوم: در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان

به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق كرده است كه من از همه گرامى ترم نزد خدا و فخر نمى كنم، و خلق كرده روح صد و بيست و چهار هزار وصى كه على نزد خدا از همه بهتر و گرامى تر است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر رضى اللّه عنه از رسول خدا پرسيد كه: خدا چند پيغمبر به خلق فرستاده است؟

فرمود كه: صد و بيست و چهار هزار پيغمبر؛ و به روايتى سيصد و بيست و چهار هزار پيغمبر.

پرسيد كه: چند نفر ايشان مرسلند؟

فرمود كه: سيصد و سيزده نفر.

پرسيد كه: چند كتاب فرستاده است؟

فرمود كه: صد و بيست و چهار كتاب؛ و به روايتى ديگر صد و چهار كتاب و به روايت اخير بر حضرت شيث پنجاه صحيفه فرستاده است، و بر حضرت ادريس سى صحيفه، و بر حضرت ابراهيم بيست صحيفه فرستاد، و چهار كتاب تورات و انجيل و زبور و فرقان.

ص: 40


1- . خصال 641؛ امالى شيخ صدوق 196.

پس فرمود كه: اى ابو ذر! چهار كس از پيغمبران سريانى بودند: آدم و شيث و اخنوخ -كه اسم او ادريس است، و اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت-و نوح؛ و چهار نفر از پيغمبران عرب بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو؛ و اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى و آخر ايشان عيسى بود، و ششصد پيغمبر در ميان ايشان بود (1)؛ و در روايت ديگر عدد پيغمبران بنى اسرائيل چهار هزار نيز وارد شده است (2)، و اول اوثق است.

و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود به صفوان جمّال كه: اى صفوان! آيا مى دانى كه خدا چند پيغمبر فرستاده است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: صد و چهل هزار پيغمبر و مثل ايشان از اوصيا فرستاده است، با راستى گفتار و ادا كردن امانت و ترك دنيا، و هيچ پيغمبرى نفرستاده است بهتر از محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و هيچ وصى نفرستاده است بهتر از وصىّ او امير المؤمنين (3).

مترجم گويد كه: اين عدد خلاف مشهور و خلاف احاديث معتبر ديگر است، و شايد تصحيفى از راويان شده باشد يا در آن احاديث بعضى از انبيا و اوصيا محسوب نشده باشد.

و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام زين العابدين عليهما السّلام منقول است كه: هر كه خواهد با او مصافحه كند روح صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بايد كه زيارت كند قبر امام حسين عليه السّلام را در شب نيمۀ شعبان كه ارواح پيغمبران در اين شب از خدا مرخّص مى شوند براى زيارت آن حضرت، و پنج نفر اولو العزمند از پيغمبران كه:

نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدند.

پرسيد: معنى اولو العزم چيست؟

فرمود كه: يعنى مبعوث گرديده بودند به مشرق و مغرب زمين و بر همۀ جن و انس (4).

ص: 41


1- . رجوع شود به اختصاص 264 و خصال 2/524.
2- . امالى شيخ طوسى 397؛ مجمع البيان 4/533.
3- . اختصاص 263، و در آن عدد پيغمبران يكصد و چهل و چهار هزار مى باشد.
4- . كامل الزيارات 179، و در آن به جاى امام موسى بن جعفر، روايت از امام جعفر صادق نقل شده است.

مترجم گويد كه: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه موسى و عيسى مبعوث بر كافۀ خلق بوده اند، و احاديث ديگر دلالت مى كند بر آنكه ايشان بر بنى اسرائيل مبعوث بوده اند، و بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و در اينكه اين پنج نفر اولو العزم بوده اند احاديث بسيار وارد شده است (1).

و در ميان عامه در اين باب خلاف بسيار است، و ظاهر اخبار و مشهور ميان اصحاب آن است كه اولو العزم پيغمبرانى اند كه شريعت ايشان نسخ كند شريعت پيغمبران گذشته را، چنانچه به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام (2)و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را براى اين اولو العزم مى گويند كه ايشان صاحب عزيمتها و شريعتها بوده اند، زيرا كه حضرت نوح مبعوث شد با كتابى و شريعتى غير شريعت آدم، پس هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح بود بر شريعت و طريقۀ او بود و تابع كتاب او بود تا آنكه ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه آمد با صحف و عزيمت ترك كتاب نوح، نه به آنكه او را انكار نمايد بلكه بيان اينكه آن شريعت منسوخ گرديده است و بعد از اين عمل به آن نبايد كرد؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت ابراهيم و بعد از او بود همگى بر شريعت و منهاج و طريقۀ او بودند و به كتاب او عمل مى كردند تا زمان حضرت موسى كه تورات را آورد و عزم نمود بر ترك كردن احكام صحف؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت موسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج او بودند و عمل به كتاب او مى كردند تا زمان حضرت عيسى كه انجيل را آورد و عزم كرد بر ترك شريعت موسى و طريقۀ او؛ پس هر پيغمبرى كه در ايّام حضرت عيسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج و كتاب او بودند تا زمان پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس اين پنج نفر اولو العزمند و بهترين انبيا و رسلند، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم منسوخ نمى گردد تا روز قيامت، و پيغمبرى بعد از آن حضرت نيست، و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، پس هر كه

ص: 42


1- . خصال 300؛ كافى 1/175؛ تفسير قمى 2/300.
2- . عيون اخبار الرضا 2/80؛ قصص الانبياء راوندى 277؛ علل الشرايع 122.

بعد از آن حضرت دعوى پيغمبرى كند يا بعد از قرآن كتابى بياورد و دعوى كند كه از جانب خداست، پس خون او مباح است براى هر كه از او بشنود اين را (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اولو العزم را از براى اين اولو العزم گفته اند كه عهد كردند بر ايشان در باب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى او بعد از آن حضرت و حضرت مهدى صلوات اللّه عليه و سيرت او، پس اجماع نمود عزمهاى ايشان بر اينكه اينها چنين است و اقرار تمام كردند به اين، و حضرت آدم اين عزم و اهتمام كه ايشان كردند نكرد، لهذا خدا فرمود وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2).

فرمود كه: عهد نمود بسوى او در باب محمد و ائمۀ بعد از او، پس ترك كرد او را و در باب ايشان عزمى نبوده كه ايشان چنينند (3).

و على بن ابراهيم در تفسيرش ذكر كرده كه: معنى اولو العزم آن است كه ايشان سبقت گرفته اند بر پيغمبران بسوى اقرار به خدا، و اقرار كرده اند به هر پيغمبرى كه پيش از ايشان و بعد از ايشان بوده و خواهد بود، و عزم كرده اند بر صبر كردن بر تكذيب و آزار امّتهاى خود (4).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين سؤال نمود از پنج نفر از انبيا كه به عربى سخن گفته اند؟

فرمود: شعيب و هود و صالح و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم اند.

و پرسيد از آنها كه از پيغمبران كه ختنه كرده مخلوق شدند؟

فرمود كه: آدم و شيث و ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پرسيد كه: كدامند آنها كه از رحم كسى بيرون نيامده اند؟

ص: 43


1- . كافى 2/17.
2- . سورۀ طه:115.
3- . علل الشرايع 122؛ تفسير قمى 2/66.
4- . تفسير قمى 2/300.

فرمود: آدم و حوّا و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى و شتر صالح و خفّاش كه حضرت عيسى ساخت و زنده كرد و پريد به اذن خدا.

و پرسيد كه: كدامند شش نفر از پيغمبران كه هر يك از ايشان دو نام دارند؟

فرمود: يوشع بن نون كه ذو الكفل است، و يعقوب كه او اسرائيل است، و خضر كه او تالياست (1)، و يونس كه او ذو النون است، و عيسى كه او مسيح است، و محمد كه او احمد است (2).

مترجم گويد كه: اتحاد ذو الكفل و يوشع خلاف مشهور است و بعد از اين مذكور خواهد شد.

و در روايت ديگر منقول است كه: پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليهما السّلام پرسيد: كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟

فرمود كه: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و ناقۀ صالح، و مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم، و كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند، و شيطان لعنه اللّه (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اول وصيّى كه به روى زمين آمد هبة اللّه پسر حضرت آدم بود، و هيچ پيغمبرى از پيغمبران گذشته نبود مگر آنكه او را وصى بوده است، و پيغمبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه پنج نفر اولو العزمند: حضرت نوح عليه السّلام و حضرت ابراهيم عليه السّلام و حضرت موسى عليه السّلام و حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و على ابن ابى طالب عليه السّلام نسبت به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به منزلۀ هبة اللّه بود نسبت به آدم و وصىّ او بود و وارث جميع اوصيا و جميع گذشتگان بود، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وارث علم جميع پيغمبران و مرسلان بود (4).

ص: 44


1- . در علل الشرايع و عيون اخبار الرضا «ارميا» ، و در خصال «حلقيا» آمده است.
2- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
3- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.
4- . بصائر الدرجات 121.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى از عرب نفرستاده است مگر پنج نفر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه خاتم پيغمبران است (1).

مترجم گويد كه: مراد از اين حديث آن باشد كه از قبيلۀ عرب بوده باشد، و اين حديث و حديث شامى دلالت مى كند بر اينكه حضرت اسماعيل عرب باشد، و حديث ابو ذر ظاهرش غير اين بود. و ممكن است كه مراد از اين دو حديث اين بوده باشد كه خود به لغت عربى سخن مى گفته و از قبيلۀ عرب بوده باشد، يا آنكه آنها بغير عربى سخن نمى گفته باشند و حضرت اسماعيل بغير لغت عرب نيز سخن مى گفته باشد، و همين روايت را از همين راوى در بعضى از كتب روايت كرده اند مثل روايت ابو ذر كه اسماعيل در آن داخل نيست.

و در حديث صحيح منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از معنى رسول و نبى؟ فرمود: نبى آن است كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود امّا ملك را نمى بيند؛ و رسول آن است كه صداى ملك مى شنود و ملك را نيز مى بيند.

پرسيد كه: منزلت امام چيست؟

فرمود كه: صداى ملك را مى شنود و ملك را نمى بيند (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه: حسن بن عباس به حضرت امام رضا عليه السّلام نوشت كه: چه فرق است ميان رسول و نبى و امام؟

آن حضرت در جواب نوشت كه: رسول آن است كه جبرئيل به او نازل مى شود و او را مى بيند و سخن او را مى شنود و وحى بر او نازل مى شود و گاه باشد كه در خواب ببيند مانند خواب ديدن ابراهيم، و نبى گاه سخن مى شنود و شخصى را نمى بيند و گاه شخص ملك را مى بيند بى آنكه از او وحى بشنود، و امام سخن ملك را مى شنود و شخص او را نمى بيند (3).

ص: 45


1- . قصص الانبياء راوندى 145.
2- . بصائر الدرجات 368؛ كافى 1/176.
3- . كافى 1/176.

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيغمبران بر پنج نوعند، كه بعضى صدائى مى شنوند مانند صداى زنجير پس مقصود وحى را از آن مى يابند، و بعضى در خواب وحى بر ايشان ظاهر مى شود چنانچه يوسف و ابراهيم در خواب ديدند، و بعضى ملك را مى بينند، و بعضى در دلشان نقش مى شود و صدا به گوششان مى رسد و ملك را نمى بينند (1).

و در حديث صحيح ديگر منقول است كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود از معنى رسول و نبى و محدّث؟

فرمود كه: رسول آن است كه جبرئيل عليه السّلام به نزد او مى آيد روبه رو و او را مى بيند و با او سخن مى گويد؛ و امّا نبى، پس او در خواب مى بيند چنانچه ابراهيم ذبح كردن فرزند خود را در خواب ديد، و مثل آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از ساير پيغمبران پيش از نزول وحى مى ديد تا جبرئيل از جانب حق تعالى رسالت را براى او آورد، و بعد از آنكه نبوّت و رسالت هر دو از براى او جمع شد جبرئيل به نزد او آمد و با او روبه رو سخن مى گفت؛ و بعضى از پيغمبران هستند كه جمع شده است براى ايشان شرايط پيغمبرى و در خواب مى بينند و روح مى آيد و با ايشان سخن و حديث مى گويد بى آنكه او را در بيدارى ببينند؛ و امّا محدّث آن است كه ملك با او حديث مى گويد و او را نمى بيند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: انبيا و مرسلون بر چهار طبقه اند: پس پيغمبرى هست كه خبر داده مى شود در امر نفس خودش و به ديگرى تعدّى نمى كند؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و در بيدارى ملك را نمى بيند، به احدى مبعوث نگرديده است و بر او امامى هست كه مى بايد او را اطاعت نمايد، چنانچه ابراهيم بر لوط امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را نمى بيند (3)و فرستاده شده است بسوى گروهى كم يا بسيار، چنانچه حق تعالى در قضيۀ

ص: 46


1- . بصائر الدرجات 369.
2- . بصائر الدرجات 370.
3- . در بصائر الدرجات و كافى «مى بيند» به جاى «نمى بيند» .

يونس فرموده است وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (1)، يعنى: «او را فرستاديم بسوى صد هزار كس بلكه زياده بوده اند» ، فرمود كه: سى هزار كس زياده بوده اند بر صد هزار؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را در بيدارى مى بيند و او امام و پيشواى پيغمبران ديگر است مثل اولو العزم، و بتحقيق كه ابراهيم نبى بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او گفت كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (2)، يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» ، پس او گفت وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي (3)، يعنى: «از ذرّيّت من امام قرار داده اى؟» و غرضش آن بود كه همۀ ذرّيّتش امام باشند، حق تعالى فرمود كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (4)، يعنى: «نمى رسد عهد امامت و خلافت من به ستمكاران» يعنى كسى كه صنمى يا بتى پرستيده باشد (5).

مترجم گويد كه: ميان علما خلاف است در تفسير نبى و رسول و فرق ميان اين دو معنى: بعضى گفته اند كه فرق ميان اين دو لفظ نيست؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه با معجزه كتاب آورده باشد، و نبىّ غير رسول آن است كه كتاب بر او نازل نشده باشد و مردم را به كتاب پيغمبر ديگر دعوت نمايد؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه شرعش ناسخ شريعتهاى گذشته باشد و نبى اعم از اين است.

و از احاديث سابقه و غير آنها كه براى خوف تطويل ترك كرديم ظاهر مى شود كه رسول آن است كه در هنگام القاى وحى ملك را در بيدارى بيند و با او سخن گويد، و نبى اعم از اين است. پس نبىّ غير رسول آن است كه ملك را در هنگام القاى وحى نبيند بلكه در خواب بيند يا در دلش به الهام افتد يا صداى ملك به گوشش رسد و ملك را نبيند كه در وقتهاى ديگر غير وقت القاء، ملك را بيند؛ و جمعى از محققين علما نيز به اين نحو فرق كرده اند.

ص: 47


1- . سورۀ صافات:147.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . سورۀ بقره:124.
4- . سورۀ بقره:124.
5- . بصائر الدرجات 373؛ كافى 1/174.

و در حديث معتبر از ائمه صلوات اللّه عليهم منقول است كه: پنج نفر از پيغمبران سريانى بودند و به زبان سريانى سخن مى گفتند: آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و نوح؛ و زبان آدم عربى بود، و عربى، زبان اهل بهشت است، پس چون حضرت آدم مرتكب ترك اولى شد بدل كرد خداى تعالى براى او بهشت نعيم را به بهشت زمين و زراعت كردن، و زبان عربى او را به زبان سريانى؛ و پنج كس از پيغمبران عبرانى بودند كه زبان ايشان عبرانى بود: اسحاق و يعقوب و موسى و داود و عيسى؛ و پنج كس از ايشان عرب بودند:

هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم؛ و پنج نفر از ايشان در يك زمان مبعوث شدند: ابراهيم و اسحاق بسوى ارض مقدس بيت المقدس و شام مبعوث گرديدند، و يعقوب بسوى زمين مصر، و اسماعيل به زمين جرهم (و جرهم در دور كعبه جمع شده بودند بعد از عماليق، و ايشان را براى اين عماليق مى گفتند كه نسل عملاق بن لوط (1)بن سام بن نوح بودند) ، و لوط را بر چهار شهر مبعوث گردانيد: سدوم و عامور و ضعاف و دارد (2)؛ و سه نفر از پيغمبران پادشاه بودند: يوسف و داود و سليمان؛ و چهار كس پادشاه تمام دنيا شدند، دو مؤمن و دو كافر؛ امّا دو مؤمن: ذو القرنين و سليمان بودند؛ و امّا دو كافر:

نمرود بن كوش بن كنعان و بخت النصر بودند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمودند:

حق تعالى مبعوث گردانيد هر پيغمبرى كه پيش از من بوده است بر امّتش به زبان قومش، و مرا مبعوث گردانيده بر هر سياه و سرخ و به زبان عربى (4).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتابى و وحيى نفرستاده است مگر به لغت عرب، پس به گوشهاى پيغمبران مى رسد به زبانهاى قوم

ص: 48


1- . در مصدر «لود» است.
2- . در مصدر «صنعا» به جاى ضعاف، و «داروما» به جاى دارد آمده است.
3- . اختصاص 264.
4- . امالى شيخ طوسى 57.

ايشان، و در گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى رسد به زبان عربى (1).

و به سند معتبر منقول است كه: زنديقى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سؤال از تفسير آيات قرآن كرد و بعد از جواب شنيدن مسلمان شد. از جمله سؤالها اين بود كه: چه مى فرمائى در آن آيه كه وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ (2)كه ترجمۀ لفظش آن است كه: «نبوده است بشرى را كه سخن گويد خدا به او مگر به عنوان وحى يا از پس پرده بفرستد رسول را، پس وحى كند به اذن خدا آنچه را خواهد» ، و در جاى ديگر گفته است كه: «سخن گفت خدا با موسى سخن گفتنى» (3)و بازگفته است كه: «ندا كرد آدم و حوّا را پروردگار ايشان» (4)و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» (5)؟ گمان مى كرد كه اينها نقيض يكديگرند.

حضرت فرمود كه: امّا آيۀ اول پس نبوده است و نخواهد بود كه حق تعالى با بنده سخن گويد مگر به عنوان وحى كه الهام كند بر دل او يا به خواب او را القا كند، يا سخن گويد به خلق كردن او بى آنكه او را بيند مانند كسى كه از پس پرده با كسى سخن گويد، يا ملكى را فرستد كه وحى آورد به اذن خدا، و بتحقيق كه بودند رسولان از رسولان آسمان، يعنى ملائكه كه وحى خدا به ايشان مى رسد، پس رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانيدند، و گاهى سخن ميان رسولان اهل زمين و حق تعالى مى بود بى آنكه سخن را به اهل آسمان بفرستد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، فرمود: اسرافيل از كجا مى گيرد؟ جبرئيل گفت: از ملك روحانيان كه بالاتر از اوست، حضرت پرسيد كه: آن ملك از كجا مى گيرد؟ گفت: خدا در

ص: 49


1- . علل الشرايع 126.
2- . سورۀ شورى:51.
3- . سورۀ نساء:164.
4- . سورۀ اعراف:22.
5- . سورۀ بقره:35.

دل او مى اندازد انداختنى، پس اين وحى است و كلام خداست و كلام خدا به يك نحو نيست: بعضى آن است كه خدا با پيغمبران سخن گفته است؛ و بعضى آن است كه در دلهاى ايشان انداخته است؛ و بعضى خوابى است كه پيغمبران مى بينند؛ و بعضى وحى فرستادنى است كه مردم آن را تلاوت مى كنند و مى خوانند، پس آن كلام خداست، پس اكتفا كن به آنچه وصف كردم از براى تو از كلام خدا، بدرستى كه كلام خدا به يك نحو نيست؛ و يك نوعش آن است كه رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانند.

سائل گفت كه: يا امير المؤمنين! خدا اجر تو را عظيم گرداند كه عقده اى از دل من گشودى (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: جبرئيل با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت در وصف اسرافيل كه: او حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه خدا و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، پس چون خداوند عالم تكلّم مى نمايد به وحى، لوح بر پيشانى او مى خورد، پس نظر در لوح مى كند و آنچه در آنجا مى خواند به ما مى رساند و ما او را در آسمان و زمين مى رسانيم و جارى مى گردانيم، و او نزديكترين خلق است به خدا و ميان او و خدا نود (2)حجاب است از نور كه ديده ها را خيره مى كند و وصف و عدّ آن نمى توان نمود و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزار سال راه است (3).

مترجم گويد كه: مراد به حجب، حجب معنوى نورانيت و تجرد و تقدس جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه كه مانع است اسرافيل را از كيفيت حقيقت ذات و صفات او، يا مراد آن است كه ميان اسرافيل و محلّى از عرش كه وحى آنجا صادر مى شود اين قدر فاصله هست، چنانچه در روايت ديگر وارد شده است كه: لوح محفوظ را دو طرف است؛ يك طرف بر عرش است و يك طرف بر پيشانى اسرافيل، چون خداوند جلّ ذكره تكلّم به

ص: 50


1- . توحيد شيخ صدوق 264.
2- . در مصدر «هفتاد» آمده است.
3- . تفسير قمى 2/28.

وحى مى نمايد و لوح مى زند پيشانى اسرافيل را نظر مى كند به لوح و آنچه در لوح مى بيند به جبرئيل خبر مى دهد (1).

و به سند معتبر منقول است كه زراره از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم معلوم مى شد آنچه از جانب خدا به او مى رسد از شيطان نيست؟ فرمود كه: هرگاه حق تعالى بنده را از براى او مى فرستد صاحب سكينه و وقار، پس آنچه بسوى او مى آيد از جانب خدا چنان ظاهر مى گرداند نزد او مثل چيزى كه كسى به ديدۀ خود ببيند (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: چگونه پيغمبران دانستند كه ايشان پيغمبرند؟ فرمود كه: پرده از پيش دل ايشان برداشتند، يعنى صاحب يقين گرديده اند و شك نمى باشد ايشان را (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خوابهاى پيغمبران وحى است (4).

و در دعاى ام داود كه براى عمل روز پانزدهم ماه مبارك رجب است از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: اسامى جمعى از پيغمبران هست، چنانچه فرموده است كه:

«اللّهمّ صلّ على هابيل و شيث و ادريس و نوح و هود و صالح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و يوسف و الاسباط و لوط و شعيب و ايّوب و موسى و هارون و يوشع و ميشا و الخضر و ذو القرنين و يونس و الياس و اليسع و ذي الكفل و طالوت و داود و سليمان و زكريّا و شعيا و يحيى و تورخ و متّى و ارميا و حيقوق و دانيال و عزير و عيسى و شمعون و جرجيس و الحواريّين و الاتباع و خالد و حنظلة و لقمان» (5).

ص: 51


1- . تفسير قمى 2/414.
2- . تفسير عياشى 2/201.
3- . محاسن 2/53.
4- . امالى شيخ طوسى 338.
5- . مصباح المتهجد 745، و در آن نام «لقمان» نيامده است.

و به سند معتبر منقول است كه مفضّل از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود كه: چگونه امام عالم است به آنچه در اقطار زمين واقع مى شود و او در خانۀ خود نشسته و پرده آويخته است؟ فرمود كه: اى مفضّل! حق تعالى در پيغمبر پنج روح قرار داده است: روح الحيوة كه به آن حركت مى كند و راه مى رود؛ و روح القوة كه به آن برمى خيزد و جهاد مى كند؛ و روح الشهوة كه به آن مى خورد و مى آشامد و با زنان حلال خود مقاربت مى كند؛ و روح الايمان كه به آن ايمان مى آورد و عدالت در ميان مردم مى كند؛ و روح القدس كه به آن حامل پيغمبرى مى شود، پس چون پيغمبر از دنيا مى رود منتقل مى شود روح القدس به امامى كه بعد از اوست. و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و تكبر نمى باشد، و آن چهار روح به خواب مى روند و غافل مى شوند و لهو و تكبر مى دارند، و پيغمبر و امام به روح القدس مى بينند و مى دانند چيزها را (1).

و به سند موثق منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: بدرستى كه خداى عز و جل عهد نمود بسوى حضرت آدم كه نزديك آن درخت نرود، پس چون رسيد آن وقتى كه خدا مى دانست كه در آن وقت خواهد خورد، ترك كرد آن وصيت را و از آن درخت خورد، چنانچه خدا مى فرمايد وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (2)، پس چون از آن درخت خورد او را به زمين فرستاد، پس از براى او متولد شد هابيل و خواهرش در يك شكم و قابيل و خواهرش در يك شكم، پس حضرت آدم امر كرد هابيل و قابيل را كه قربانى به درگاه خدا ببرند، و هابيل صاحب گوسفندان بود و قابيل صاحب زراعت بود، پس هابيل گوسفند نيكوئى را قربان كرد و قابيل از زراعتش آنچه پاك نشده بود قربان كرد، و گوسفند هابيل از بهترين گوسفندانش بود و زراعت قابيل پاك نكرده بود، پس قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل، چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اِبْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اَلْآخَرِ (3).

ص: 52


1- . بصائر الدرجات 454.
2- . سورۀ طه:115.
3- . سورۀ مائده 27.

و در آن زمان چون قربانى مقبول مى شد، آتشى مى آمد و آن را مى سوخت، پس قابيل آتشكده اى ساخت و اول كسى بود كه بناى آتش خانه گذاشت و گفت: من اين آتش را مى پرستم تا قربان مرا قبول كند، پس دشمن خدا (شيطان) به قابيل گفت كه: قربانى هابيل قبول شد و از تو نشد و اگر او را زنده بگذارى فرزندان بهم رساند كه فخر كنند بر فرزندان تو. پس قابيل هابيل را كشت، و چون بسوى حضرت آدم برگشت از او پرسيد: كجاست هابيل؟ گفت: نمى دانم، مرا نفرستاده بودى كه راعى و حافظ او باشم.

پس چون حضرت آدم رفت و هابيل را كشته يافت گفت: لعنت بر تو باد اى زمين چنانچه قبول كردى خون هابيل را. پس حضرت آدم بر هابيل چهل شب گريست و از پروردگار خود سؤال كرد كه به او پسرى ببخشد، پس از براى او فرزندى متولد شد و او را هبة اللّه نام كرد، زيرا كه حق تعالى او را به او بخشيده بود، پس دوست داشت آدم او را دوستى عظيم.

پس چون پيغمبرى آدم تمام شد و ايّام عمر او به آخر رسيد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! پيغمبرى تو تمام شد و روزهاى عمر تو تمام شد، پس آن علمى كه در نزد توست از ايمان و نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار پيغمبرى را بگردان در عقب فرزندان خود، نزد پسر خود هبة اللّه، بدرستى كه من قطع نمى كنم علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار پيغمبرى را از عقب ذرّيّت تو تا روز قيامت، و هرگز زمين را نمى گذارم مگر آنكه در آن عالمى هست كه به آن دين من و طاعت مرا بشناسد، پس او نجاتى خواهد بود براى هر كه متولد شود ميان تو و ميان نوح.

و ياد كرد حضرت آدم نوح را و گفت: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه اسم او نوح است و او مردم را بسوى خدا خواهد خواند، پس او را به دروغ نسبت خواهند داد و خدا قوم او را به طوفان خواهد كشت، و ميان آدم و نوح ده پدر فاصله بود كه همه پيغمبران خدا بودند. و وصيت كرد آدم به هبة اللّه كه: هر كه او را دريابد از شما بايد كه به او ايمان بياورد و پيروى او بكند و تصديق او بكند تا از غرق نجات يابد.

پس چون آدم بيمار شد به آن بيمارى كه از دنيا رفت، هبة اللّه را طلبيد و گفت: اگر

ص: 53

جبرئيل يا ديگرى را از ملائكه ببينى، سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم از تو هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت. پس هبة اللّه به جبرئيل رسيد و پيغام پدر خود را رسانيد، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! پدرت به عالم قدس ارتحال نموده و من نازل نشده ام مگر از براى نماز كردن بر او. پس چون جبرئيل برگشت، هبة اللّه ديد كه حضرت آدم دار فانى را وداع نموده است، پس جبرئيل به آن حضرت تعليم نمود كه چگونه او را غسل دهد، پس او را غسل داد و چون وقت نماز شد هبة اللّه گفت كه: اى جبرئيل! پيش بايست و نماز كن بر آدم، جبرئيل گفت كه: اى هبة اللّه! خدا ما را امر كرد كه سجده كنيم پدر تو را در بهشت، پس ما را نيست كه امامت كنيم احدى از فرزندان او را.

پس هبة اللّه پيش ايستاد و نماز كرد بر آدم و جبرئيل در پشت سر او ايستاد با گروهى از ملائكه، و بر او سى تكبير گفت، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه بيست و پنج تكبير را بردارد از فرزندان آدم، پس امروز سنّت در ميان ما پنج تكبير است، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر اهل بدر هفت تكبير و نه تكبير هم گفت.

پس چون هبة اللّه آدم را دفن كرد، قابيل به نزد او آمد و گفت: اى هبة اللّه! من ديدم پدرم آدم را كه تو را مخصوص گردانيد از علم به آنچه مرا به آن مخصوص نگردانيده، و آن همان علم است كه دعا كرد به آن برادرم هابيل را پس قربانى او مقبول شد، و من از براى اين او را كشتم كه او فرزندان نداشته باشد كه فخر كنند بر فرزندان من و گويند كه: ما فرزندان آنيم كه قربانى او قبول شد و شما آن كسيد كه قربانى شما مقبول نشد، و اگر تو اظهار مى كنى چيزى از آن علم را كه پدرت تو را مخصوص گردانيده است به آن، تو را نيز مى كشم چنانچه هابيل را كشتم.

پس هبة اللّه و فرزندانش پنهان مى كردند آنچه را نزد ايشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث و آثار علم پيغمبرى تا مبعوث شد حضرت نوح و ظاهر شد وصيت هبة اللّه، چون نظر كردند در وصيت يافتند كه پدر ايشان آدم بشارت داده است به او، پس ايمان به او آوردند و او را پيروى و تصديق كردند.

و حضرت آدم وصيت كرده بود هبة اللّه را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در

ص: 54

هر سالى، پس روز عيدى باشد آن روز از براى ايشان، پس تعاهد مى كردند و ملاحظه مى نمودند تا مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شد در آن، و همچنين سنّت جارى شد در وصيت هر پيغمبرى تا مبعوث شد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

و نوح را نشناختند مگر به آن علمى كه نزد ايشان بود، و اين است معنى آيۀ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً (1)، و بودند ميان آدم و نوح پيغمبران كه خود را مخفى مى داشتند و پيغمبران كه آشكار مى كردند، و به اين سبب ذكر آنها در قرآن مخفى گرديده است و نام برده نشده اند، چنانچه آنها كه آشكار مى كردند از پيغمبران نام برده شده اند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ (2)يعنى:

«رسولى چند كه قصۀ ايشان را خوانده ام بر تو و رسولى چند كه قصۀ ايشان را نخوانده ام بر تو» ، حضرت فرمود: يعنى آنها كه نام نبرده است، پنهان بوده اند، چنانچه نام برده است آنها را كه آشكارا بوده اند.

پس نوح در ميان قوم خود مكث نمود هزار كم پنجاه سال، كه در پيغمبرى احدى با او شريك نبود، و ليكن او مبعوث شده بود بر گروهى كه تكذيب كننده بودند پيغمبرانى را كه ميان نوح و آدم بودند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه: «تكذيب كرده اند قوم نوح مرسلان را» (3)يعنى آنها را كه در ميان او و آدم بودند، پس چون پيغمبرى نوح منقضى شد و ايّامش تمام شد، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام تو تمام شد پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم بزرگ و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را در عقب از ذرّيّت خود نزد سام، چنانچه قطع نكرده ام اينها را از خانوادۀ پيغمبران كه ميان تو و ميان آدم بودند، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت مگر آنكه در آن عالمى باشد كه به او دين و طاعت من شناخته شود و سبب نجات آنها گردد كه متولد مى شوند ميان نبوت هر پيغمبرى تا مبعوث گردد پيغمبر ديگر كه آشكارا كند دعوت را.

ص: 55


1- . سورۀ هود:25.
2- . سورۀ نساء:164.
3- . سورۀ شعراء:105.

و بعد از سام نبود مگر هود، پس ميان نوح و هود پيغمبران بودند، بعضى پنهان و بعضى آشكار. نوح فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه او را هود گويند، و او قوم خود را بسوى خدا دعوت خواهد كرد، پس تكذيب او خواهند نمود و خدا قوم او را هلاك خواهد كرد، پس هر كه از شما او را دريابد البته ايمان به او بياورد و پيروى او بكند، بدرستى كه حق تعالى او را نجات خواهد داد از عذاب.

پس وصيت كرد نوح پسر خود سام را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در سر هر سال كه روز عيد ايشان باشد، پس پيوسته تعاهد مى كردند در آن روز تا مبعوث شدن حضرت هود را و زمانى را كه در آن زمان بيرون خواهد آمد.

پس چون خدا هود را مبعوث گردانيد، نظر كردند در آنچه نزد ايشان بود از علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوت، پس يافتند هود را پيغمبرى كه پدر ايشان نوح به ايشان بشارت داده بود، پس ايمان به او آوردند و پيروى او كردند، پس نجات يافتند از عذاب او، چنانچه خدا مى فرمايد كه وَ إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً (1)، و مى فرمايد كه كَذَّبَتْ عادٌ اَلْمُرْسَلِينَ (2)، و فرمود وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ (3)، و فرموده است:

«بخشيديم ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را و هر يك را هدايت كرده ايم» ، يعنى از براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم «و نوح را هدايت كرديم پيشتر» (4)، يعنى براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم.

پس مأمور شدند عقب از ذرّيّت پيغمبران كه پيش از ابراهيم بودند كه خبر دهند به آمدن حضرت ابراهيم و تعاهد وصيت به آن حضرت بكنند، و ميان هود و ابراهيم ده پشت بودند از پيغمبران، پس چنين بود سنّت الهى كه ميان هر پيغمبرى از مشاهير انبيا و ميان پيغمبر ديگر از مشاهير ايشان ده پدر يا نه پدر يا هشت پدر فاصله بود كه همه پيغمبر

ص: 56


1- . سورۀ هود:50.
2- . سورۀ شعراء:123.
3- . سورۀ بقره:132.
4- . سورۀ انعام:84.

بودند، و هر پيغمبرى وصيت به مبعوث شدن پيغمبر بعد از خود مى كرد، و امر مى كرد اوصياى خود را كه تعاهد آن وصيت بكنند چنانچه آدم و نوح و هود و صالح و شعيب و ابراهيم كردند تا منتهى شد به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، و بعد از يوسف در فرزندان برادرش جارى شد كه اسباط بودند تا منتهى شد به حضرت موسى بن عمران، و ميان يوسف و موسى ده نفر بودند از پيغمبران، پس حق تعالى موسى و هارون را فرستاد بسوى فرعون و هامان و قارون.

پس حق تعالى پيغمبران فرستاد پياپى «بسوى هر امّتى پيغمبر ايشان كه مى آمد او را تكذيب مى كردند و حق تعالى هر يك از ايشان را بعد از ديگرى به عذابهاى خود معذّب مى گردانيد و از ايشان بغير از قصه و حكايتى باقى نماند» (1)، پس بودند بنى اسرائيل كه مى كشتند در يك روز دو پيغمبر و سه و چهار پيغمبر، حتى آنكه گاه بود در يك روز هفتاد پيغمبر كشته مى شد و هيچ پروا نمى كردند، و بازار سبزى فروشى ايشان تا آخر روز برقرار بود، پس چون تورات حضرت موسى نازل شد، بشارت داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم. و ميان يوسف و موسى ده پيغمبر بودند، و وصىّ موسى بن عمران يوشع بن نون بود، و اوست فتاى او كه خدا در قرآن فرموده است كه إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ (2).

پس پيوسته پيغمبران بشارت مى دادند به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه يَجِدُونَهُ يعنى: «مى يابند يهود و نصارى صفت و نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم» مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْراةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ (3)يعنى: «نوشته شده نزد ايشان در تورات و انجيل كه امر مى كند ايشان را به نيكيها و نهى مى كند ايشان را از بديها» . و حكايت كرده است از عيسى بن مريم وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (4)يعنى: «حال آنكه بشارت دهنده است به رسولى كه مى آيد بعد از او كه نامش احمد است» .

ص: 57


1- . سورۀ مؤمنون:44.
2- . سورۀ كهف:60.
3- . سورۀ اعراف:157.
4- . سورۀ صف:6.

پس بشارت دادند پيغمبران بعضى بعضى را تا رسيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، پس چون زمان پيغمبرى آن حضرت تمام شد و ايّام عمرش به آخر رسيد، حق تعالى به او وحى كرد كه:

اى محمد! پيغمبرى خود را تمام كردى و ايّامت به آخر رسيد، پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را به نزد على بن ابى طالب، بدرستى كه قطع نخواهم كرد اينها را از فرزندان تو چنانچه قطع نكردم از خانه هاى پيغمبران كه ميان تو و ميان پدرت آدم بودند، چنانچه در قرآن فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (1)يعنى: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان و حال آنكه ذرّيّتى چندند كه بعضى از ايشان از بعضى اند، و خدا شنوا و دانا است» ، و محمد داخل آل ابراهيم است.

پس حضرت فرمود: بدرستى كه حق تعالى علم را جهل نگردانيده، يعنى امر علمائى كه صاحب علوم الهى اند مجهول نگذاشته است بلكه نصّ بر هر عالمى و پيغمبرى و امامى كرده است و ايشان را به مردم شناسانده است، يا آنكه كسى را براى خلق تعيين نمى كند به خلافت كه جاهل به بعضى از احكام و مصالح خلق باشد.

پس فرمود كه: وانگذاشته است امر دين خود را به ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى و ليكن فرستاده است رسولى از ملائكه بسوى پيغمبر خود كه او را امر كرده است به آنچه مى خواهد، و خبر مى دهد او را به علم گذشته و آينده. پس دانستند اين علم را پيغمبران خدا و برگزيده هاى او از پدران و برادران، از آن ذرّيّتى كه بعضى از ايشان از بعضى اند، چنانچه فرموده است در قرآن: «بتحقيق كه عطا كرديم به آل ابراهيم كتاب و حكمت را، و داديم به ايشان پادشاهى بزرگ» (2)؛ امّا كتاب، پس پيغمبرى است؛ و امّا حكمت، پس ايشان حكيم و دانايان از پيغمبران و برگزيدگانند، و همه از آن ذرّيّتند كه بعضى از بعضى

ص: 58


1- . سورۀ آل عمران:33 و 34.
2- . سورۀ نساء:54.

ديگرند كه حق تعالى در ايشان پيغمبرى را قرار داده است، و در ايشان عاقبت نيكو و نگاه داشتن پيمان را مقرر داشته است تا منقضى شود دنيا، پس ايشانند دانايان و واليان امر خدا و استنباط كنندگان علم خدا و هدايت كنندگان مردم. پس اين است بيان فضيلتى كه خدا ظاهر كرده است در پيغمبران و رسولان و حكما و پيشوايان هدايت و خليفه هاى خدا كه واليان امر اويند، و استنباط كنندگان علم او و اهل آثار علم اويند از ذرّيّتى كه بعضى از بعضى بهم رسيده اند از برگزيدگان بعد از پيغمبران و از آل و برادران و از ذرّيّت و از خانواده هاى پيغمبران.

پس كسى كه عمل كند به علم ايشان نجات مى يابد به يارى ايشان، و كسى كه واليان امر خلافت خدا و اهل استنباط علم خدا را در غير برگزيدگان از خانواده هاى پيغمبران قرار دهد پس مخالفت امر الهى كرده است و جاهلان را واليان امر خدا كرده است، و هر كه گمان كند آنها علم را بر خود مى بندند و بى هدايتى از جانب خدا استنباط علم الهى كرده اند و دروغ بسته اند بر خدا و ميل كرده اند از وصيت و فرمانبردارى خدا پس نگذاشته اند فضل خدا را در آنجا كه خدا گذاشته است، پس گمراه شدند و گمراه كردند اتباع خود را و ايشان را در قيامت حجتى نخواهد بود، و نيست حجت مگر در آل ابراهيم زيرا كه خدا فرموده است كه فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ (1).

پس حجت، پيغمبران است و اهل خانه هاى پيغمبران تا روز قيامت، زيرا كه كتاب خدا ناطق است به اين وصيت، و خدا خبر داده است كه اين خلافت كبرى در فرزندان انبيا و در خانواده اى چند است كه حق تعالى ايشان را رفعت داده است بر ساير مردم، پس فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (2)، كه بعد از آيۀ نور كه در شأن اهل بيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نازل شده، اين آيه را نازل ساخته است، و ترجمه اش آن است كه: «در خانه هائى كه رخصت داده است خدا و مقدّر و مقرر فرموده است كه بلند گردانيده

ص: 59


1- . سورۀ نساء:54.
2- . سورۀ نور:36.

شوند آنها، و ياد كرده شود در آنها نام خدا» .

حضرت فرمود كه: اين خانه ها يا خانواده هاى پيغمبران و رسولان و دانايان و پيشوايان هدايت است. اين است بيان عروۀ ايمان كه به چنگ زدن در آن نجات يافته است پيش از شما و به همين نجات مى يابد هر كه متابعت هدايت كند بعد از شما، و بتحقيق كه خدا در كتابش فرموده است كه: «نوح را هدايت كرديم پيشتر، و از ذرّيّت او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را، و چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را هر يك از ايشان از شايستگانند، و اسماعيل و يسع و يونس و لوط را و هر يك را فضيلت داده ايم بر عالميان، و از پدران و ذرّيّتهاى ايشان و برادران ايشان و برگزيديم ايشان را و هدايت كرديم ايشان را به راه راست، ايشانند آنها كه داده ايم به ايشان كتاب و حكم و پيغمبرى را، پس اگر كافر شوند به آنها اين گروه پس موكّل كرده ايم به اينها قومى را كه كافر نيستند به اينها» (1).

حضرت فرمود كه: يعنى اگر كافر شوند امّت تو، پس موكّل كرده ام اهل بيت تو را به آن ايمان كه تو را به آن ايمان فرستاده ام، پس كافر نمى شوند به آن هرگز، و ضايع نمى گردانم ايمانى را كه تو را به آن فرستاده ام، و گردانيده ام اهل بيت تو را بعد از تو نشانۀ راه هدايت در ميان امّت تو، و واليان امر خلافت بعد از تو، و اهل استنباط علم من كه در آن دروغى و گناهى و وزرى و طغيانى و ريائى نيست، اين است بيان آنچه خدا ظاهر كرده است از امر اين امّت بعد از پيغمبرشان.

بدرستى كه حق تعالى مطهّر و معصوم گردانيده است اهل بيت پيغمبر خود را، و مودّت ايشان را اجر رسالت آن حضرت گردانيده است، و جارى كرده براى ايشان ولايت و امامت را، و گردانيده است ايشان را اوصيا و دوستان و امامان خود در امّت آن حضرت بعد از او، پس عبرت گيريد اى گروه مردم، و تفكر كنيد در آنچه من گفته ام كه حق تعالى در كجا گذاشته امامت و اطاعت و مودت و استنباط علم و حجت خود را، پس اين را قبول

ص: 60


1- . سورۀ انعام:84-89.

كنيد و به اين متمسك شويد تا نجات يابيد، و شما را به آن حجتى باشد در روز قيامت و رستگارى يابيد كه ايشان وسيله و واسطه اند ميان شما و پروردگار شما، و ولايت شما نمى رسد به خدا مگر به ايشان، پس هر كه اين را بعمل آورد بر خدا لازم است كه او را گرامى دارد و عذاب نكند، و هر كه اتيان كند بغير آنچه خدا او را امر كرده است بر خدا لازم است كه او را ذليل گرداند و معذّب سازد.

بدرستى كه بعضى از پيغمبران رسالت ايشان مخصوص جمعى بوده است، و بعضى رسالت ايشان عام بوده است:

امّا نوح، پس فرستاده شده بود بسوى هر كه در زمين بود به پيغمبرى عام و رسالتى شامل.

و امّا هود، پس او فرستاده شده بسوى قوم عاد به پيغمبرى مخصوص.

و امّا صالح، پس او فرستاده شده بسوى ثمود كه اهل يك ده كوچك بودند در كنار دريا كه چهل خانه نبودند.

و امّا شعيب، پس او فرستاده شده بسوى شهر مدين كه او چهل خانه تمام نمى شد.

و امّا ابراهيم، پس پيغمبرى او در «كوثاريا» (1)بود كه دهى است از دهات عراق، كه اول امر پيغمبرش در آنجا بود پس از آنجا هجرت كردند از براى قتال، چنانكه حق تعالى فرموده است كه: ابراهيم گفت: «انّي مهاجر الى ربّي سيهدين» (2)يعنى: «من هجرت كننده ام بسوى پروردگار خود، بزودى مرا هدايت خواهد كرد» ، پس هجرت ابراهيم پى قتال بود.

و امّا اسحاق، پس نبوّتش بعد از ابراهيم بود.

امّا يعقوب پس نبوّتش در زمين كنعان بود و از آنجا رفت به مصر و در آنجا به عالم بقا رحلت كرد، پس بدنش را برداشتند و آوردند به زمين كنعان و در آنجا دفن كردند، و

ص: 61


1- . در مصدر «كوثى ربّا» آمده است.
2- . در قرآن آيه به اين شكل است: إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ (سورۀ صافات:99) ؛ يا إِنِّي مُهاجِرٌ إِلى رَبِّي إِنَّهُ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (سورۀ عنكبوت:26) .

خوابى كه حضرت يوسف ديد كه يازده كوكب و آفتاب و ماه او را سجده نمودند، پس ابتداى نبوّتش در مصر بود، ديگر اسباط يازده نفر بودند بعد از حضرت يوسف، پس فرستاد موسى و هارون را به زمين مصر، پس حق تعالى فرستاد يوشع بن نون را بسوى بنى اسرائيل بعد از موسى، و ابتداى پيغمبرى او در آن صحرا بود كه حيران شدند در آن بنى اسرائيل، پس ديگر بودند پيغمبران مرسل بسيار كه بعضى از آنها را حق تعالى قصۀ ايشان را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ذكر كرده است و بعضى را ذكر نكرده است، پس فرستاد حق تعالى عيسى بن مريم را بسوى بنى اسرائيل و بس، پس پيغمبرى او در بيت المقدس بود، بعد از او حواريون دوازده نفر بودند پس پيوسته ايمان پنهان بود در بقيۀ اهل او از روزى كه حق تعالى عيسى را به آسمان برد، و حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بسوى جنّيان و آدميان فرستاد و آخر پيغمبران بود و بعد از آن دوازده وصى مقرر فرمود، بعضى را ما دريافتيم و بعضى پيش گذشته اند و بعضى بعد از اين خواهند آمد، پس اين است امر پيغمبرى و رسالت، و هر پيغمبرى كه بسوى بنى اسرائيل مبعوث شد، خواه خاص و خواه عام، او را وصى بوده است و سنّت الهى چنين جارى شده است، و اوصيائى كه بعد از محمدند بر سنّت اوصياى عيسى اند و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنّت حضرت مسيح بود، اين است بيان سنّت و امثال اوصيا بعد از پيغمبران (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق كه رسول خدا فرمود: من سيّد و بهتر پيغمبرانم، و وصىّ من سيّد و اشرف اوصياى پيغمبران است، و اوصياى او بهترين اوصياى پيغمبرانند، بدرستى كه حضرت آدم سؤال نمود از خداوند عالميان كه از براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: من گرامى داشتم پيغمبران را به پيغمبرى، و آزمايش كردم خلق خود را و گردانيدم نيكان ايشان را اوصياى پيغمبران؛ پس وحى نمود حق تعالى به او كه: اى آدم! وصيت نما بسوى شيث؛ پس وصيت نمود آدم بسوى شيث و او هبة اللّه فرزند آدم است؛ و وصيت نمود شيث بسوى فرزند خود شبان؛ و

ص: 62


1- . كمال الدين و تمام النعمة 213.

او پسر آن حوريه بود كه حق تعالى براى آدم نازل ساخت از بهشت و او را تزويج نمود به پسر خود؛ و شبان وصيت نمود به محلث (1)؛ و محلث بسوى محوق؛ و وصيت نمود محوق بسوى عميث (2)؛ و عميث بسوى اخنوق (3)كه حضرت ادريس است؛ و وصيت نمود ادريس بسوى ناحور (4)؛ و ناحور وصيتها را تسليم نمود به حضرت نوح عليه السّلام.

و وصيت نمود نوح بسوى سام؛ و سام به عثامر؛ و وصيت نمود عثامر بسوى برعيثاشا؛ و وصيت نمود برعيثاشا بسوى يافث؛ و يافث بسوى برّه؛ و برّه بسوى جفيه (5)؛ پس جفيه بسوى عمران؛ و عمران وصيت را تسليم نمود به حضرت ابراهيم؛ و ابراهيم بسوى پسرش اسماعيل؛ و وصيت نمود اسماعيل بسوى اسحاق؛ و اسحاق بسوى يعقوب؛ و يعقوب بسوى يوسف؛ و يوسف بسوى شبريا (6)؛ و شبريا بسوى شعيب؛ و شعيب تسليم كرد وصيتها را بسوى موسى بن عمران.

و وصيت نمود موسى بن عمران بسوى يوشع بن نون؛ و يوشع بسوى داود؛ و داود بسوى سليمان؛ و سليمان بسوى آصف بن برخيا؛ و آصف بسوى زكريا؛ و زكريا تسليم نمود وصايا را به حضرت عيسى بن مريم؛ و وصيت نمود عيسى بسوى شمعون بن حمون الصفا؛ و وصيت نمود شمعون بسوى يحيى بن زكريا؛ و يحيى بسوى منذر؛ و منذر بسوى سليمه؛ و سليمه بسوى برده.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: برده وصيتها را تسليم به من نمود، و من به تو مى دهم يا على، و تو مى دهى به وصىّ خود، و وصىّ تو مى دهد به اوصياى تو از فرزندان تو، هر يك بعد از ديگرى تا داده شود به بهترين اهل زمين بعد از تو كه آخر ائمه است، و

ص: 63


1- . در مصدر «مجلث» است.
2- . در مصدر «غثميشا» است.
3- . در مصدر «اخنوخ» است.
4- . در مصدر «ناخور» است.
5- . در مصدر «جفيسه» است.
6- . در مصدر «بثرياء» است.

اختلاف خواهند كرد بر تو اختلاف شديدى؛ هر كه ثابت بماند بر اعتقاد به امامت تو چنان است كه بر من اقامت كرده باشد، و هر كه از تو دور شود و پيروى نكند او در آتش است و آتش جاى كافران است (1).

ص: 64


1- . كمال الدين و تمام النعمة 211.

فصل سوم: در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السّلام

بدان كه علماى اماميه رضوان اللّه عليهم اجماع كرده اند بر عصمت انبيا و اوصيا از گناهان كبيره و صغيره، كه صادر نمى شود از ايشان هيچ نوع از گناهان نه بر سبيل سهو و نسيان و نه بر سبيل خطاى در تأويل و نه بر سبيل مهاونه، نه پيش از پيغمبرى و نه بعد از آن، نه در كودكى و نه در بزرگى. و كسى در اين باب مخالفت نكرده مگر ابن بابويه و شيخ محمد بن الحسن بن الوليد رحمة اللّه عليهما، كه ايشان تجويز كرده اند كه حق تعالى ايشان را براى مصلحتى سهو بفرمايد كه فراموش كنند چيزى را كه متعلق به تبليغ رسالت نباشد.

و به تواتر و اجماع معلوم است كه عصمت ايشان، مذهب ائمه بلكه از ضروريات دين شيعه شده است، و دلايل عقليه و نقليۀ بسيار بر اين معنى در كتب كلاميه اقامه نموده اند، و احاديث بسيار در باب احوال هر پيغمبرى، و در كتاب امامت مذكور خواهد شد، و اشاره به بعضى از دلائل ايشان در مقام اجمال مى نمايد:

اول آنكه: چون غرض از بعثت ايشان اينست كه مردم اطاعت ايشان نمايند و هر چه از اوامر و نواهى الهى به ايشان فرمايند امتثال كنند، اگر معصوم نگرداند ايشان را، منافى غرض از بعثت خواهد بود، و بر حكيم روا نيست فعلى كند كه منافى غرض او باشد. و امّا منافى غرض بودن، پس ظاهر است از عادات مردم كه هرگاه كسى ايشان را امر به نيكيها و نهى از بديها كند و خود خلاف آن را بعمل آورد، مواعظ او در مردم تأثير نمى كند، بلكه اگر جمعى منصب پيشنمازى و وعظ داشته باشند كه نسبت به امامت عظمى و رياست كبرى

ص: 65

قدرى ندارد و بعضى از صغاير بلكه بعضى از مكروهات از ايشان صادر شود، رغبت نمى كند نفوس اكثر خلق به اقتداى ايشان و استماع وعظ از ايشان، چه جاى آنكه جميع كباير از ايشان صادر شود از زنا و لواط و شرب خمر و قتل نفس و غير اينها.

و آن بعضى از عامّه كه تجويز صغاير كرده اند و تجويز كباير نمى كنند، كباير را معدودى مى دانند؛ بعضى هفت، بعضى نه و بعضى ده مى دانند. بنابر مذهب اين جماعت نيز لازم مى آيد كسى كه ترك نماز و روزه كند و دزدى و انواع فواحش را بعمل آورد و هميشه مشغول ساز شنيدن و لهو و لعب باشد، قابل خلافت كبرى و رياست دين و دنيا بوده باشد، و عقل هيچ عاقل اگر خود را از تعصب خالى كند تجويز اين نمى نمايد، و به تفصيلهاى ديگر قائل شدن، خرق اجماع مركب است.

دوم آنكه: اگر از پيغمبر گناه صادر شود، اجتماع ضدّين لازم مى آيد كه هم متابعتش بايد كرد و هم مخالفتش بايد نمود. امّا اول، از براى آنكه اجماعى است كه متابعت پيغمبران واجب است از براى اينكه حق تعالى فرموده است كه: «بگو-يا محمد-كه: اگر خدا را دوست مى داريد مرا متابعت نمائيد تا خدا شما را دوست دارد» (1)، و هرگاه ثابت شد در حقّ پيغمبر ما، در حقّ همۀ پيغمبران ثابت خواهد بود، زيرا كه كسى به فرق قائل نيست. و امّا دوم، زيرا كه متابعت گناهكار در گناه حرام است.

سوم آنكه: اگر گناهى از او صادر شود، واجب خواهد بود منع و زجر او و انكار كردن بر او از براى عموم دلائل امر به معروف و نهى از منكر و ليكن حرام است، زيرا كه متضمن ايذاى پيغمبر است و ايذاى او حرام است به اجماع و به آن آيه كه ترجمه اش اين است:

«آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت» (2).

چهارم آنكه: اگر پيغمبر اقدام بر گناه كند لازم مى آيد كه اگر گواهى دهد رد كنند، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا (3)، و ايضا اجماعى مسلمانان

ص: 66


1- . سورۀ آل عمران:31.
2- . سورۀ احزاب 57.
3- . سورۀ حجرات:6.

است كه شهادت هيچ فاسق مقبول نيست، پس لازم مى آيد كه حالش از آحاد امّت پست تر باشد با آنكه شهادتش را در دين خدا قبول مى كند كه اعظم امور است، و او گواه خواهد بود بر خلق در روز قيامت، چنانچه در قرآن فرموده است كه لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً (1).

پنجم آنكه: لازم مى آيد كه حالش از عاصيان امّت بدتر باشد، و درجه اش از ايشان پست تر باشد، زيرا كه درجات ايشان در غايت رفعت و جلالت است، و نعمتهاى خدا بر ايشان تمامتر است از ديگران به سبب اينكه برگزيده است ايشان را بر مردم، و گردانيده است ايشان را امينان بر وحى خود، و خليفه هاى خود در زمين، و غير اينها از نعمتها كه ايشان را ممتاز گردانيده است به آنها، پس مرتكب شدن ايشان معاصى را و اعراض نمودن ايشان از اوامر و نواهى الهى از براى لذت فانى دنيا فاحش تر و شنيع تر است از معصيت ساير مردم، و هيچ عاقل التزام اين نمى كند كه درجۀ ايشان از ساير مردم پست تر باشد.

ششم آنكه: لازم مى آيد كه مستحق عذاب و لعنت و مستوجب سرزنش و ملامت باشد، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ (2)كه ترجمه اش اين است كه: «هر كه معصيت و نافرمانى كند خدا و رسول او را و تعدّى نمايد از حدود او، داخل گرداند خدا او را در آتشى كه هميشه در آن باشد و او را است عذاب خواركننده» ، و باز فرموده است أَلا لَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلظّالِمِينَ (3)، و مستحق بودن پيغمبران خدا اين امور را باطل است بالبديهه و به اجماع مسلمانان.

هفتم آنكه: ايشان امر مى كنند مردم را به طاعت خدا، پس اگر خود اطاعت خدا نكنند داخل خواهند بود در اين آيه أَ تَأْمُرُونَ اَلنّاسَ بِالْبِرِّ (4)كه ترجمه اش اين است كه: «آيا امر مى كنيد مردم را به نيكى و فراموش مى كنيد نفسهاى خود را و حال آنكه شما تلاوت

ص: 67


1- . سورۀ بقره:143.
2- . سورۀ نساء:14.
3- . سورۀ هود:18.
4- . سورۀ بقره:44.

مى نمائيد كتاب خدا را، آيا تعقّل نمى كنيد؟» ، و داخل بودن ايشان در اين آيه باطل است به اجماع.

هشتم آنكه: خدا حكايت كرده است از شيطان كه گفت: «بعزت تو سوگند كه همه را گمراه گردانم مگر بندگان تو از ايشان كه مخلصانند» (1)، پس اگر پيغمبرى معصيت كند، از گمراه كرده هاى شيطان خواهد بود، و از مخلصان نخواهد بود با آنكه اجماعى است كه پيغمبران از مخلصانند، و آيات نيز دلالت دارد بر اين.

نهم آنكه: اگر عاصى باشند، از ظالمان خواهند بود، و حق تعالى فرموده است كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (2)يعنى: «نمى رسد عهد امامت و پيغمبرى به ستمكاران» ، و دلايل بر اين مدّعا بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد (3)، و ان شاء اللّه بسيارى از آن در كتاب امامت مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام براى مأمون شرايع دين اماميّه را نوشت و در آنجا فرموده است كه: حق تعالى واجب نمى كند اطاعت كسى را كه داند مردم را اغوا مى كند و گمراه مى گرداند، و اختيار نمى كند از بندگانش كسى را كه داند كافر به او و به عبادت او خواهد شد و اطاعت شيطان خواهد نمود، و ترك اطاعت او خواهد كرد (4).

و به اسانيد معتبره منقول است كه: آن حضرت مكرر در مجلس مأمون اثبات عصمت انبيا به دلايل و براهين نمودند، و علماى مخالفين را ساكت گردانيدند (5)، چنانچه بعد از اين متفرق مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت صادق عليه السّلام براى اعمش بيان فرمود شرايع دين را از اصول و فروع، از جملۀ آنها فرمود كه: پيغمبران و اوصياى ايشان را گناه نمى باشد،

ص: 68


1- . سورۀ ص:82 و 83.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . رجوع شود به بحار الانوار 11/94.
4- . عيون اخبار الرضا 2/125؛ تحف العقول 421.
5- . عيون اخبار الرضا 1/191.

زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند (1).

و در كتاب سليم بن قيس مذكور است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

حق تعالى براى اين امر فرموده است به اطاعت اولو الامر زيرا كه ايشان معصوم و مطهّرند از گناهان و امر به معصيت نمى كنند (2).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول خداوند عالميان لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ فرمود: يعنى امام، ظالم و ستمكار نمى تواند بود (3).

و در حديث معتبر ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيۀ كريمه كه: يعنى سفيه، پيشواى متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (4).

و امّا سهو و نسيان انبيا و اوصيا، پس عدم تجويز آن در امرى كه متعلق به تبليغ رسالت باشد اجماع جميع مسلمانان است، و در غير آن از عبادات و ساير امور دنيويه اكثر علماى عامّه تجويز كرده اند، و اكثر علماى شيعه منع كرده اند. و ظاهر كلام اكثر علما آن است كه عدم تجويز اين نوع سهو بر ايشان نيز اجماعى علماى اماميّه است، و خلاف ابن بابويه و شيخ قدّس سرّه قدح در اين اجماع نمى كند، چون معروف النّسبند. و از كلام بعضى ظاهر مى شود كه اين مسأله اجماعى نباشد، و احاديث بسيار كه دلالت بر وقوع سهو از ايشان مى كند و وارد شده است، حمل بر تقيّه كرده اند. و از بعضى اخبار مستفاد مى شود كه بر ايشان سهو و خطا و زلل روا نيست، و ادلۀ عقليه و نقليه بر اين اقامه نموده اند، و عمدۀ دلايل آن است كه موجب تنفّر طبايع از ايشان مى گردد، و اين منافى غرض بعثت است؛ چنانچه اگر فرض كنيم كه پيغمبرى سهوا نماز را ترك كند، و ماه رمضان باشد و روزه را فراموش كند و نگيرد، و نبيذ را فراموش كند كه اين نبيذ است و بخورد و مست شود، بلكه العياذ باللّه يكى از محارم خود را از روى فراموشى جماع كند، بسى ظاهر است كه با مشاهدۀ اين احوال

ص: 69


1- . خصال 608.
2- . علل الشرايع 123، از سليم بن قيس روايت شده است.
3- . تفسير عياشى 1/58.
4- . كافى 1/175.

كم كسى اعتماد بر قول و اعتنا به شأن او مى كند. و ايضا معلوم است از عادات مردم، كسى را كه مكرر سهو و نسيان از او مشاهده مى كنند، اعتماد بر قول و خبر او نمى كنند، مگر آنكه ايشان دعوى كنند كه چون به اين حد برسد ما تجويز نمى كنيم، و ليكن قولى به فرق نيست.

و هر چند دلايل عصمت اوثق و به اصول اماميّه اوفق است و اخبار معارضه به مذاهب عامّه اوفق است، و ليكن چون روايات معارضه و فورى دارد، دور نيست كه توقف در اين باب احوط و اولى باشد؛ و بعضى از تحقيق اين مطلب در كتاب احوال حضرت خاتم النبيين صلّى اللّه عليه و آله و سلم بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 70

فصل چهارم: در بيان فضايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات

احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ما گروه پيغمبران به خواب مى رود ديده هاى ما، و به خواب نمى رود دلهاى ما، و مى بينيم از پشت سر خود چنانچه مى بينيم از پيش روى خود (1).

و در روايت معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر عاقل، و بعضى از پيغمبران بر بعضى زيادتى دارند در عقل؛ و خليفه نگردانيد حضرت داود حضرت سليمان را تا عقلش را آزمود، و داود سليمان را خليفه كرد در سن سيزده سالگى، و چهل سال ايّام پادشاهى و پيغمبرى او بود؛ و ذو القرنين در سن دوازده سالگى پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد «سهله» خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام است كه در آن خياطى مى كرد؛ و از آنجا حضرت ابراهيم عليه السّلام رفت به جانب يمن به جنگ عمالقه؛ و از آنجا داود عليه السّلام رفت به جنگ جالوت؛ و در آن مسجد سنگ سبزى هست كه در آن صورت هر پيغمبرى هست؛ و از زير آن سنگ گرفته اند طينت هر

ص: 71


1- . بصائر الدرجات 420.
2- . محاسن 1/307.

پيغمبرى را؛ و آن محلّ نزول حضرت خضر است (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه نماز كرده اند هفتاد پيغمبر و هفتاد وصىّ پيغمبر، كه من يكى از ايشانم (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد كوفه هزار و هفتاد پيغمبر نماز كرده اند، و در آن هست عصاى موسى و درخت كدو و انگشتر سليمان، و از آن جوشيد تنور نوح، و كشتى نوح در آنجا تراشيده شد، و آن بهترين جاهاى بابل است (3)و مجمع پيغمبران است (4).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ كه ترجمه اش اين است كه: «اى پيغمبران مرسل! بخوريد از چيزهاى طيّب» ، فرمود كه: مراد روزى حلال است (5).

و در روايتى ديگر منقول است كه شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام دعا كرد كه:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو روزى طيّب. حضرت فرمود كه: هيهات، هيهات، اين كه سؤال مى كنى قوت پيغمبران است، و ليكن سؤال كن از پروردگار خود روزيى كه تو را بر آن عذاب نكند در روز قيامت، هيهات، حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلرُّسُلُ كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّباتِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً (6). (7)

و به سند معتبر ديگر منقول است از ابو سعيد خدرى كه گفت: ديدم رسول خدا را و شنيدم كه مى فرمود به حضرت امير المؤمنين كه: يا على! نفرستاد خدا پيغمبرى را مگر

ص: 72


1- . كافى 3/494.
2- . كامل الزيارات 33؛ كافى 3/492.
3- . بابل: نام ناحيه اى است كه از آن است كوفه و حلّه. (معجم البلدان 1/309) .
4- . كافى 3/493.
5- . تفسير فرات كوفى 277.
6- . سورۀ مؤمنون:51.
7- . امالى شيخ طوسى 678.

آنكه خواند او را بسوى ولايت محبت تو خواهى نخواهى (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد پيغمبران را از طينت علّيّين، دلهاى ايشان و بدنهاى ايشان را، و خلق كرد دلهاى مؤمنان را از آن طينت، و خلق كرد بدنهاى ايشان را از طينتى از آن پست تر (2). و بر اين مضمون احاديث بسيار است.

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر صاحب خلط سوداى صافى (3).

مؤلف گويد كه: چون با غلبۀ اين خلط، غايت حذاقت و فطانت و حفظ مى باشد، و ليكن به اينها گاهى جمع مى شود خيالات فاسده و جبن و غضب و طيش، لهذا وصف فرمود حضرت اين خلط را به صافى و خالص از اين اخلاق رديّه كه غالبا با صاحب اين خلط مى باشد.

و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث گردانيد در وقتى كه روح بود بسوى پيغمبران در وقتى كه ايشان ارواح بودند، پيش از آنكه خلايق را خلق كند به دو هزار سال، و ايشان را دعوت نمود بسوى توحيد الهى و اطاعت او و متابعت او، و وعده داد ايشان را كه چون چنين كنند بهشت از براى ايشان باشد، و وعيد نمود هر كه را مخالفت كند آنچه ايشان اجابت بسوى آن نموده اند و انكار نمايد به آتش جهنم (4).

و به اسانيد معتبرۀ بسيار منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث شدى؟ فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار به پروردگار

ص: 73


1- . بصائر الدرجات 72؛ اختصاص 343.
2- . بصائر الدرجات 15؛ محاسن 1/225.
3- . تفسير قمى 2/334.
4- . علل الشرايع 162.

خود نمودم، و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق و پيمان مى گرفت از پيغمبران و گواه گرفت ايشان را بر نفسهاى ايشان كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (1)«آيا نيستم پروردگار شما؟ گفتند: بلى» ، پس اول پيغمبرى كه بلى گفت من بودم، پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار خدا (2).

و در احاديث بسيار بعد از اين خواهد آمد كه حق تعالى در عالم ارواح از جميع پيغمبران پيمان گرفت بر پروردگارى خود و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت امير المؤمنين عليه السّلام و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم و گفت به ايشان: «الست بربّكم و محمّد نبيّكم و عليّ امامكم و الائمّة الهادون ائمّتكم؟» ، همه گفتند: بلى، پس گرفت بعد از آن، پيمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه به او ايمان آورند و يارى كنند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در رجعت آن حضرت (3).

به سند معتبر منقول است از ائمۀ طاهرين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى هيچ پيغمبرى را از دنيا نبرد تا امر كرد او را كه وصى گرداند يكى از خويشان نزديك خود، و مرا امر كرد كه وصى براى خود تعيين كنم، پرسيدم كه: كى را تعيين نمايم؟ وحى نمود:

وصيت كن بسوى پسر عمّت على بن ابى طالب كه من در كتابهاى گذشته نام او را ثبت كرده ام و نوشته ام كه او وصىّ توست، و بر اين گرفته ام پيمان خلايق را و پيمانهاى پيغمبران و رسولان خود را، گرفتم پيمان ايشان را براى خود به پروردگارى و براى تو يا محمد به پيغمبرى و براى على بن ابى طالب به ولايت و امامت (4).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دوست داشت براى پيغمبرانش زراعت نمودن و گوسفند چرانيدن را، كه كراهت نداشته باشند از باران

ص: 74


1- . سورۀ اعراف:172.
2- . كافى 2/10؛ علل الشرايع 124.
3- . تفسير قمى 1/247.
4- . امالى شيخ طوسى 104.

آسمان (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: خدا نفرستاده است پيغمبرى را هرگز مگر آنكه او را تكليف گوسفند چرانيدن نموده است، تا تعليم او نمايد كه مردم را چگونه رعايت نمايد و عادت كند كه از اخلاق بد ايشان حلم نمايد (2).

و به روايت ديگر منقول است: آن حضرت فرمود كه: بود پيغمبرى از پيغمبران كه مبتلا مى شد به گرسنگى تا از گرسنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به تشنگى و از تشنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به عريانى تا عريان مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به دردها و مرضها تا او را هلاك مى كرد؛ و بود پيغمبرى كه مى آمد نزد قومش و مى ايستاد در ميان ايشان و امر مى كرد ايشان را به طاعت و عبادت خدا، و مى خواند ايشان را بسوى توحيد خدا و قوت يك شب خود را نداشت، پس نمى گذاشتند كه از سخن خود فارغ شود و گوش نمى دادند بسوى او تا او را مى كشتند. و مبتلا نمى كند خدا بندگانش را مگر به قدر منزلتهائى كه نزد او دارند (3).

در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا هيچ پيغمبرى نفرستاده است مگر خوش آواز (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اخلاق پيغمبران است خود را پاكيزه كردن و خود را خوشبو كردن و مو تراشيدن و بسيار جماع كردن يا بسيار زنان داشتن (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طعام خوردن آخر روز

ص: 75


1- . علل الشرايع 32؛ كافى 5/260؛ قصص الانبياء راوندى 279.
2- . علل الشرايع 32؛ قصص الانبياء راوندى 278.
3- . امالى شيخ مفيد 39.
4- . كافى 2/616.
5- . كافى 5/567؛ مكارم الاخلاق 40.

پيغمبران، بعد از نماز خفتن مى باشد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى نيست مگر دعا كرده است براى خورندۀ جو و بركت فرستاده است بر او، و داخل هيچ شكمى نمى شود مگر آنكه برون مى كند هر دردى را كه در آن هست، و آن قوت پيغمبران است و طعام نيكوكاران است، و حق تعالى ابا كرده است از اينكه نگرداند قوت پيغمبرانش را غير از جو (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: سويق (يعنى آرد بو داده) طعام مرسلان است؛ يا فرمود كه: طعام پيغمبران است (3).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: گوشت با ماست، شورباى پيغمبران است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: سركه و زيت، طعام پيغمبران است (5).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سركه و زيت، نان خورش پيغمبران است (6).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسواك كردن از سنّتهاى پيغمبران است (7).

و در حديث ديگر فرمود كه: حق تعالى روزيهاى پيغمبرانش را در زراعت و شير پستان حيوانات قرار داده است تا آنكه از باران آسمان كراهت نداشته باشند (8).

ص: 76


1- . كافى 6/288.
2- . كافى 6/304؛ مكارم الاخلاق 154.
3- . كافى 6/306.
4- . كافى 6/316.
5- . كافى 6/328.
6- . كافى 6/328.
7- . كافى 3/23؛ مكارم الاخلاق 49.
8- . كافى 5/260.

و در حديث ديگر فرمود كه: مبعوث نگردانيد حق تعالى پيغمبرى را مگر آنكه با او بوى به بود (1).

و در حديث موثق فرمود كه: بوى خوش از سنّتهاى پيغمبران مرسل است (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بوى خوش در شارب از اخلاق پيغمبران است (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سه چيز را حق تعالى به پيغمبران عطا فرموده است: بوى خوش و جماع زنان و مسواك كردن (4).

و در حديث معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر را نفرستاده است مگر آنكه سخى و بخشنده بوده است (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در مسجد خيف كه در منى واقع است نماز كرده است هفتصد پيغمبر، و بدرستى كه ميان ركن و حجر الاسود و مقام ابراهيم پر است از قبور پيغمبران، بدرستى كه قبر آدم در حرم خداست (6).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: مدفون شده اند در ميان ركن يمانى و حجر الاسود هفتاد پيغمبر كه مردند از گرسنگى و پريشانى و بد حالى (7).

و در حديث معتبر ديگر وارد است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه:

من كراهت دارم از نماز كردن در مسجدهاى سنّيان.

فرمود كه: كراهت مدار، هيچ مسجدى بنا نشده است مگر بر قبر پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده است، پس به آن بقعه قطره اى چند از خون او رسيده است، و خدا

ص: 77


1- . كافى 6/358.
2- . كافى 6/510.
3- . كافى 6/510.
4- . كافى 6/511.
5- . كافى 4/39.
6- . كافى 4/214.
7- . كافى 4/214.

خواسته است كه او را در آن جاها ياد كنند، پس نماز فريضه و نافله و قضاى هر نماز كه از تو فوت شده است در آن مسجدها بكن (1).

و در حديث حسن فرمود كه: حق تعالى نفرستاد پيغمبرى را مگر به راستى گفتار و امانت را رد كردن به نيكوكار و بدكار (2).

و در روايتى ديگر مذكور است كه: چون حضرت زكريا شهيد شد، ملائكه نازل شدند و او را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه دفن شود، و چنين اند پيغمبران، بدن ايشان متغير نمى شود و خاك ايشان را نمى خورد و بر ايشان سه روز نماز مى كنند پس ايشان را دفن مى كنند (3).

و در چند حديث از رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: حق تعالى گوشت ما را حرام گردانيده است بر زمين كه از آن چيزى بخورد (4).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ پيغمبرى و وصىّ پيغمبرى در زمين زياده از سه روز نمى ماند تا آنكه روح او و استخوان و گوشتش را بسوى آسمان بالا مى برند، و مردم نمى روند مگر به موضع اثرهاى ايشان و از دور سلام مى رسانند و از نزديك در مواضع اثرهاى ايشان سلام را به ايشان مى شنوانند (5).

مؤلف گويد كه: در اين باب چند حديث وارد شده است و در كتاب امامت ان شاء اللّه تحقيق اين مسأله خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما را در شبهاى جمعه حال غريبى و كار بزرگى هست.

پرسيدند كه: آن حال چيست؟

ص: 78


1- . كافى 3/370.
2- . كافى 2/104.
3- . علل الشرايع 80.
4- . بصائر الدرجات 443.
5- . كامل الزيارات 329.

فرمود: رخصت مى دهند ارواح پيغمبران مرده را و ارواح اوصياى مرده را و روح آن وصى كه زنده است و در ميان شماست كه اين ارواح به آسمان بالا مى روند تا به عرش پروردگار خود مى رسند، پس هفت شوط طواف مى كنند بر دور عرش و نزد هر قديمه اى از قائمه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند پس برمى گردانند آن ارواح را به بدنها كه در آنها بوده اند، پس صبح مى كنند پيغمبران و اوصيا و حال آنكه مملو شده اند و شادى عظيم يافته اند، و صبح مى كند آن وصى كه در ميان شماست و حال آنكه علم بسيار بر علم او افزوده است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ارواح ما و ارواح پيغمبران نزد عرش حاضر مى شوند پس صبح مى كنند با اوصياى ايشان (2).

و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: سه خصلت است كه حق تعالى نداده است آنها را مگر به پيغمبر، و آنها را به امّت من عطا فرموده است، زيرا كه حق تعالى پيغمبرى كه مى فرستاد به او وحى مى نمود كه: در دين خود سعى كن و بر تو حرج نيست، و خدا اين را به امّت عطا كرده است در آنجا كه فرموده است كه: «نگردانيده است خدا بر شما در دين هيچ حرج» (3)يعنى تنگى؛ و چون پيغمبرى را مى فرستاد مى فرمود به او: هر امرى كه تو را رو دهد كه از آن كراهت داشته باشى مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم، و خدا به امّت من نيز عطا كرده است در آنجا كه فرموده است در قرآن كه: «مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم» (4)؛ و چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر قومش مى گردانيد، و حق تعالى امّت مرا گواهان بر خلق گردانيده است در آنجا كه فرموده است

ص: 79


1- . بصائر الدرجات 131؛ كافى 1/253.
2- . بصائر الدرجات 132 با كمى اختلاف.
3- . سورۀ حج:78.
4- . سورۀ غافر:60.

كه: «براى اينكه بوده باشد پيغمبر بر شما گواه و شما گواهان باشيد بر مردم» (1). (2)

و در حديث معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى از يهود آمد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و نظر تندى بسوى آن حضرت مى كرد، حضرت پرسيد كه: اى يهودى! چه حاجت دارى؟

گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران كه خدا با او سخن گفت، و تورات و عصا براى او فرستاد، و دريا را براى او شكافت، و ابر را براى او سايبان گردانيد؟

حضرت رسول فرمود كه: مكروه است بنده را كه خود را ثنا گويد و ليكن بر من لازم است، مى گويم كه: چون آدم گناه نمود توبه اش اين بود كه گفت: خدايا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح چون در كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد مرا نجات دهى از غرق، پس او نجات يافت؛ و ابراهيم را چون به آتش انداختند گفت:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا نجات دهى از آتش، پس حق تعالى آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و چون موسى عصاى خود را انداخت و در نفس خود ترسى يافت گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البتّه مرا ايمن گردانى، پس حق تعالى فرمود: مترس كه توئى اعلا و بلندتر. اى يهودى! اگر موسى مرا مى يافت و ايمان به من و به پيغمبرى من نمى آورد، ايمان و پيغمبرى او هيچ نفع به او نمى كرد. اى يهودى! از ذرّيّۀ من است مهدى كه چون برون آيد نازل شود عيسى بن مريم از براى يارى او، پس او را مقدّم دارد و در عقب او نماز كند (3).

و به سندهاى صحيح منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام: علمى كه با آدم نازل شد بالا نرفت، و هيچ عالمى نميرد كه علم او برطرف شود، و علم به ميراث مى رسد، و زمين هرگز بى عالمى نمى باشد، و هر عالمى كه مى ميرد البتّه بعد از او عالمى هست كه

ص: 80


1- . سورۀ بقره:143.
2- . قرب الاسناد 84.
3- . احتجاج 1/106؛ امالى شيخ طوسى 181.

بداند مثل علم او را يا زياده (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: خدا را در زمين هرگز حجّتى نمى باشد كه امّت او به امرى محتاج باشند و او نداند، يا چيزى از امور ايشان بر او مخفى باشد، يا لغتى از لغتهاى ايشان را نداند (2).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: نمى كشد پيغمبران را و اولاد پيغمبران را مگر كسى كه فرزند زنا باشد (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرزند آدم گناهى نمى كند كه بزرگتر باشد از اينكه پيغمبرى يا امامى را بكشد، يا كعبه را خراب كند، يا آب منى خود را در فرج زنى به حرام بريزد (4).

و به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبران و اوصياى ايشان را در روز جمعه خلق كرد، و در روز جمعه پيمان ايشان را گرفت (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرده است پيغمبران و امامان را بر پنج روح: روح الايمان و روح القوّة و روح الشهوة و روح القدس، و روح القدس از جانب خداست و به روحهاى ديگر مى رسد آفتها، و روح القدس غافل نمى شود و متغير نمى شود و بازى نمى كند، و به روح القدس مى دانند هر چه هست از مادون عرش تا زير زمين (6).

و در حديث ديگر فرمود كه: جبرئيل بر پيغمبران نازل مى شد و روح القدس با ايشان و اوصياى ايشان مى بود و از ايشان جدا نمى شد، و ايشان را علم مى آموخت و درست

ص: 81


1- . كافى 1/222 و 223.
2- . بصائر الدرجات 122 و 338.
3- . كامل الزيارات 79؛ قصص الانبياء راوندى 220؛ علل الشرايع 58.
4- . خصال 120.
5- . بصائر الدرجات 17.
6- . كافى 1/272؛ بصائر الدرجات 447. و در نسخه هاى «حياة القلوب» كه در اختيار ما بود تنها چهار روح ذكر شده و «روح الحياة» نيامده است.

مى داشت از جانب خدا (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِ قُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)كه: سابقون، پيغمبرانند، خواه مرسل باشند و خواه غير مرسل، و مؤيدند ايشان به روح القدس (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است: حق تعالى بيست و پنج حرف را به آدم عطا كرد؛ و بيست و پنج حرف را به نوح داد؛ و هشت حرف را به ابراهيم داد؛ و به حضرت موسى چهار حرف داد؛ و به حضرت عيسى دو حرف داد، و به همين دو حرف مرده را زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى بخشيد؛ و عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف را؛ و يك حرف را از خلق پنهان كرد و مخصوص خود گردانيد (4).

و در روايت ديگر فرمود كه: به ابراهيم شش حرف داد و به نوح هشت حرف داد (5).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه طينتها سه طينت است: طينت پيغمبران، و مؤمنان از آن طينتند مگر آنكه پيغمبران از اصل و برگزيدۀ آن طينتند و مؤمنان از فرع آن طينتند، از طِينٍ لازِبٍ (6)يعنى: «گل چسبنده» ، لهذا خدا ميان ايشان و شيعيان ايشان جدائى نمى افكند؛ و طينت ناصبى و دشمن اهل بيت از حَمَإٍ مَسْنُونٍ (7)است يعنى: «لجن گنديدۀ متغير شده» ؛ و مستضعفان از خاكند (8).

ص: 82


1- . بصائر الدرجات 463.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . بصائر الدرجات 449.
4- . بحار الانوار 4/211.
5- . بصائر الدرجات 209.
6- . صافات:11.
7- . سورۀ حجر:26.
8- . بصائر الدرجات 16.

و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمنان از طينت پيغمبرانند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام مشرف بر غرق شد دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا غرق را از او دفع كرد؛ و چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا آتش را بر او برد و سالم گردانيد؛ و چون موسى عليه السّلام عصا بر دريا زد به حقّ ما دعا كرد، پس راههاى خشك براى او در ميان دريا پيدا شد؛ و چون يهود خواستند كه حضرت عيسى را بكشند خدا را به حقّ ما دعا كرد، پس خدا او را از كشتن نجات داد و بسوى آسمان بالا برد (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، بگشايد رايت رسول را، پس فرود آيند براى آن رايت نه هزار و سيصد و سيزده ملك، و اينها آن ملائكه اند كه با نوح عليه السّلام در كشتى بودند، و با ابراهيم عليه السّلام بودند چون او را به آتش انداختند، و با موسى عليه السّلام بودند در وقتى كه دريا را شكافت، و با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (3).

و در روايت ديگر سيزده هزار و سيزده ملك وارد شده است (4).

و به سندهاى معتبر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: بلاى پيغمبران از همه شديدتر است، و بعد از آن اوصياى ايشان، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر و بهتر باشد (5).

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ قاصعه كه از خطب مشهورۀ آن حضرت است مى فرمايد كه: حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پوشيد لباس عزت و كبريا را، و اين دو صفت را مخصوص خود گردانيد، و اينها را قرق و حرم خود گردانيد، و اختيار نمود اينها را براى جلال خود، و لعنت كرد كسى را كه با او منازعه كند در اين دو صفت از

ص: 83


1- . بصائر الدرجات 18.
2- . قصص الانبياء راوندى 106.
3- . غيبت نعمانى 364.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 672.
5- . كافى 2/252-259.

بندگانش، پس امتحان نمود به اين، ملائكۀ مقرّبين خود را تا جدا كند متواضعان ايشان را از متكبران، پس گفت با آنكه عالم بود به آنچه در قلوب پنهان گرديده و در عيوب محجوب شده كه: من خلق كننده ام بشرى را از گل پس هرگاه او را درست كنم و بدمم در او روح خود پس در افتيد براى او به سجده، پس سجده كردند جميع ملائكه مگر ابليس كه او را عارض شد حميّت، پس فخر كرد بر آدم به خلق خود، و تعصّب كرد بر آدم از براى اصل خود، پس شمرده شد امام متعصبان و سلف متكبران، آن است كه نهاد اساس عصبيت را و با خدا منازعه كرد، و به دوش انداخت رداى جبروت و بزرگوارى را، و پوشيد لباس تعزّز و سركشى را، و انداخت كمند قناع تذلّل و شكستگى را، نمى بينيد كه خدا چگونه او را صغير و حقير گردانيد به سبب تكبر او، و او را پست گردانيد به سبب ترفّع او؟ پس گردانيد در دنيا او را رانده شده و مهيا گردانيد از براى او در آخرت آتش افروزنده، و اگر حق تعالى مى خواست كه خلق كند آدم را از نورى كه مى ربود ديده ها را روشنائى او، و حيران مى كرد عقلها را نيكى منظر آن، و از طيبى كه مى گرفت نفسها بوى خوش آن، مى توانست كرد، و اگر چنين مى كرد گردنها براى او خاضع و ذليل مى گرديد، و در آن باب ابتلا و امتحان بر ملائكه سبك مى شد، و ليكن حق تعالى امتحان مى فرمايد بندگانش را بعضى از چيزها كه اصلش را ندانند، تا تمييز كند ايشان را به امتحان ايشان، و نفى كند تكبر را از ايشان، و دور گرداند خيلاء و فخر را از ايشان، پس عبرت گيريد از آنچه خدا كرد به ابليس، كه حبط و باطل كرد عمل دور و دراز او را، و سعى او را كه در آن مشقّت بسيار كشيده بود، بتحقيق كه او عبادت خدا كرده بود شش هزار سال، كه نمى دانستند مردم كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت از بزرگى يك ساعت آن، پس كى بعد از شيطان سالم مى ماند نزد خدا هرگاه مثل معصيت او كه تكبر باشد بكند؟ حاشا نه چنين است كه خدا بشرى را داخل بهشت كند با كردن كارى كه به سبب آن كار بيرون كرده است از بهشت كسى را كه ظاهرا از جنس ملائكه مى نمود و در ميان ايشان بود، بدرستى كه حكم خدا در اهل آسمان و اهل زمين يكى است، و ميان خدا و احدى از خلقش خاطرجوئى نمى باشد در اينكه مباح كند براى او قرقى را كه بر عالميان حرام گردانيده است.

ص: 84

پس بعد از سخنان بسيار در مذمّت تكبر و تحذير از مكايد شيطان فرمود كه: مباشيد مثل آنكه تكبر كرد بر فرزند مادر خود بى آنكه فضيلتى خدا در او قرار داده باشد بغير آنچه ملحق گردانيده بود عظمت و تكبر به نفس او از عداوت حسد، و افروخته بود حميّت در دل او از آتش غضب، و شيطان دميده بود در بينى او از باد تكبر-يعنى قابيل كه برادر خود را كشت-و حق تعالى به او ملحق ساخت پشيمانى ابدى را و بر او لازم ساخت گناه ساير كشندگان را تا روز قيامت.

پس بعد از مواعظ بسيار ديگر فرمود: اگر خدا رخصت مى داد در تكبر از براى احدى از بندگانش، هرآينه رخصت مى داد براى مخصوصان پيغمبرانش، و ليكن حق تعالى مكروه گردانيد بسوى ايشان تكبر را، و پسنديد براى ايشان تواضع و فروتنى را، پس چسبانيدند بر زمين گونه هاى خود را، و بر خاك ماليدند روهاى خود را، و بال مرحمت خود را گستردند براى مؤمنان، و بودند قومى چند كه مردم ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين و اختيار كرده بود حق تعالى ايشان را به گرسنگى و آزموده بود ايشان را به ترسها و گداخته بود ايشان را به مكروهات، بدرستى كه حق تعالى امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خودش كه در ديده هاى ايشان ضعيف مى نمايد، و بتحقيق كه داخل شد موسى بن عمران و با او همراه بود برادرش هارون بر فرعون و بر ايشان دو پيراهن پشم بود و در دست ايشان عصاها بود، پس شرط كردند از براى او كه اگر مسلمان شود ملكش باقى و عزتش دائم بوده باشد. فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه براى من شرط مى كنند دوام عزت و بقاى ملك را و ايشان خود در آن حالند از فقر و خوارى كه مى بينيد؟ ! و چرا نيفتاده است بر ايشان دست برنجنها از طلا؟ زيرا كه طلا و جمع كردن او در نظرش عظيم مى نمود و اين پشم پوشيدن در نظرش حقير مى نمود.

اگر خدا مى خواست در وقتى كه پيغمبران خود را مبعوث مى گردانيد كه بگشايد براى ايشان گنجهاى طلا و معدنهاى آن را و باغها و بوستانها و جمع كند با ايشان مرغان آسمان و وحشيان زمين، هرآينه مى توانست، و اگر مى كرد امتحان ساقط مى شد و جزا باطل مى شد و بى فائده مى شد خبرهاى حشر و نشر و ثواب و عقاب، و هرآينه واجب نمى شد

ص: 85

براى قبول كنندگان قول ايشان اجرها كه واجب مى شود براى آنها كه با ابتلا و امتحان قبول حق مى نمايند، و هرآينه مستحق نمى شدند مؤمنان ثواب نيكوكاران را، و هرآينه مؤمن و كافر قلبى و صالح و فاسق واقعى معلوم نمى شد، و ليكن حق تعالى گردانيده است رسولان خود را صاحبان قوّت در عزمهاى خود، و ضعيفان در آنچه در نظر درمى آيد از حالات ايشان، با قناعتى كه پر مى كند دلها و ديده ها را توانگرى آن، و با پريشانى و فقرى كه پر مى كند گوشها و ديده ها را از آن.

و اگر مى بودند پيغمبران با قوّتى كه احدى قصد ايشان به ضررى نتواند كرد، و با عزتى كه كسى ظلم بر ايشان نتواند كرد، و با پادشاهى كه گردنهاى مردان بسوى آن كشيده شود، و بارها به اميد آن از اطراف عالم بندند، هرآينه آسان بود بر خلق در اعتبار و دورتر بود براى ايشان از تكبر كردن، و هرآينه ايمان مى آوردند يا براى ترسى كه قهر كنندۀ ايشان بود يا براى رغبت و طمعى كه ميل دهنده بود ايشان را بسوى آن، پس تمييز نشد ميان نيّتها كه كى از براى خدا ايمان آورده است و كى از براى دنيا، و حسناتى كه از براى آخرت يا از براى دنيا كرده است از هم جدا نمى شد، و مؤمن واقعى و منافق معلوم نمى شد، و ليكن خداوند عالميان مى خواست كه متابعت كردن رسولان او، و تصديق كردن به كتابهاى او، و خشوع نزد ذات مقدس او، و ذليل شدن براى امر او، و انقياد نمودن براى اطاعت او، امرى چند باشد كه مخصوص او باشد و شايبه اى از ديگران در آنها داخل نباشد، و هر چند ابتلا و امتحان عظيم تر است ثواب و جزا بزرگتر است (1).

مؤلف گويد كه: خطبۀ بسيار طويلى است و به همين قدر كه در اين مقام انسب بود اكتفا نموديم.

ص: 86


1- . نهج البلاغه 285، خطبۀ 192.

باب دوم: در بيان فضائل و تواريخ و قصص آدم و حوّا عليهما السّلام و اولاد كرام ايشان است

اشاره

و مشتمل بر چند فصل است

ص: 87

ص: 88

فصل اول: در بيان فضيلت حضرت آدم و حوّا صلوات اللّه عليهما، و علت

تسميۀ ايشان، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

آدم را براى اين آدم ناميدند كه او از اديم ارض، يعنى از روى زمين خلق شد، و حوّا را براى اين حوّا ناميدند كه از استخوان دندۀ حىّ، يعنى زنده، كه آدم باشد خلق شد (1).

و بعضى گفته اند كه: اديم ارض زمين چهارم است (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام (3)از رسول خدا پرسيد: چرا آدم را آدم ناميدند؟

فرمودند: براى اينكه از خاك روى زمين خلق شد.

پرسيد كه: آدم از همۀ خاكها خلق شد يا از يك خاك؟

فرمود كه: اگر از يك خاك خلق مى شد، مردم يكديگر را نمى شناختند و همه بر يك صورت بودند.

پرسيد كه: ايشان را در دنيا مثلى و مانندى هست؟

فرمود: خاك مثل ايشان است كه در خاك، سفيد و سبز و سرخ و رنگين و سرخ

ص: 89


1- . احتجاج 2/187؛ علل الشرايع 14.
2- . علل الشرايع 14.
3- . در مصدر «يزيد بن سلام» است.

نيم رنگ و رنگ خاكى و كبود هست، و در آن شيرين و شوره زار و هموار و ناهموار و زمين سخت هست، پس به اين سبب در ميان مردم نرم و درشت و سفيد و زرد و سرخ و رنگين و نيم رنگ و سياه هست به رنگهاى خاك.

پرسيد كه: آدم از حوّا بهم رسيده است يا حوّا از آدم؟

فرمود كه: بلكه حوّا را خلق كرده اند از آدم، اگر آدم از حوّا خلق مى شد طلاق به دست زنان مى بود و به دست مردان نمى بود.

پرسيد كه: از كلّ آدم خلق شد يا از بعض او؟

فرمود: اگر از كلّ او خلق مى شد، در قصاص، حكم مردان و زنان يكى بود.

پرسيد كه: از ظاهر آدم خلق شد يا از باطن او؟

فرمود كه: از باطن او، و اگر از ظاهر او خلق مى شد هرآينه زنان بى چادر مى گشتند چنانچه مردان مى گردند، پس به اين سبب لازم شده است كه زنان خود را مستور گردانند.

پرسيد كه: از جانب راست آدم مخلوق شد يا از جانب چپ؟

فرمود: اگر از جانب راستش مخلوق مى شد هرآينه مرد و زن در ميراث مساوى بودند، چون از جانب چپ او مخلوق شده است زن يك سهم مى برد از ميراث و مرد دو سهم، و شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است.

پرسيد كه: از كجاى او مخلوق شد؟

فرمود: از طينتى كه زياد آمد از دنده هاى پهلوى چپ او (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زن را براى اين «مرئه» مى گويند كه از مرء، يعنى مرد خلق شده است، زيرا كه حوّا از آدم خلق شد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنان را براى اين نساء مى گويند كه آدم را انسى بغير از حوّا نبود (3).

ص: 90


1- . علل الشرايع 471.
2- . علل الشرايع 16.
3- . علل الشرايع 17.

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى خلق كرد آدم را از گل روى زمين، پس بعضى شوره بود و بعضى نمك بود و بعضى طيّب و نيكو بود، و به اين سبب در ذرّيّۀ آدم، صالح و فاسق بهم رسيد (1).

و به سند موثق منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حق تعالى جبرئيل را فرستاد به زمين كه برگيرد آن قبضۀ خاك را كه آدم را مى خواست از آن خلق كند، زمين گفت: پناه به خدا مى برم از آنكه چيزى از من بردارى، پس برگشت و گفت: پروردگارا! پناه به تو برد؛ پس اسرافيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، پس زمين پناه به خدا برد، و او برگشت؛ پس ميكائيل را فرستاد و او را مخيّر گردانيد، و او نيز به استغاثۀ زمين برگشت؛ پس ملك الموت را فرستاد و امر نمود او را بر سبيل حتم كه قبضه اى از خاك برگيرد، چون زمين پناه به خدا برد، ملك الموت گفت: من نيز پناه به خدا مى برم از آنكه برگردم و قبضه اى از تو برندارم، پس قبضه اى از جميع روى زمين گرفت (2).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: ملائكه مى گذشتند به جسد حضرت آدم كه از گل ساخته بودند و در بهشت افتاده بود و مى گفتند: از براى امر عظيمى تو را خلق كرده اند (3).

و به سند معتبر منقول است كه: امامزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه عريضه اى نوشت به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام كه: چه علت دارد كه غايط و فضلۀ آدمى بدبو مى باشد؟

در جواب نوشت آن حضرت كه: حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد و جسدش طيّب بود، و چهل سال افتاده بود و ملائكه مى گذشتند بر او و مى گفتند كه: از براى امر عظيمى آفريده شده، و شيطان از دهانش داخل مى شد و از جانب ديگر بيرون مى رفت، پس به اين سبب چنين شد كه هر چه در جوف حضرت آدم باشد خبيث و بدبو و غير طيّب باشد (4).

ص: 91


1- . قصص الانبياء راوندى 41.
2- . قصص الانبياء راوندى 42.
3- . قصص الانبياء راوندى 41.
4- . علل الشرايع 275.

و در روايت ديگر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم (1)منقول است كه: روح آدم را چون امر كردند كه داخل جسد آن حضرت شود، كراهت داشت و نخواست، پس امر كرد خدا كه داخل شود با كراهت و بيرون رود با كراهت (2).

و به سند معتبر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت سؤال كرد كه: به چه علت حق تعالى حضرت آدم را بى پدر و مادر خلق نمود، و حضرت عيسى را بى پدر خلق نمود، و ساير مردم را از پدران و مادران خلق كرد؟

فرمود كه: تا مردم بدانند تماميّت قدرت او را كه قادر است خلق نمايد مخلوقى را از مادۀ بى نر، همچنان كه قادر است كه خلق كند بى نر و ماده، و بدانند كه خالق اين خلايق است و بر همه چيز قادر است (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى آفريد آدم را و دميد در او روح را، پيش از آنكه روح در تمام بدن او جارى شود-و به روايت ديگر چون روح به زانوى او رسيد (4)-جست كه برخيزد، نتوانست و بيفتاد، پس حق تعالى فرمود «كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً» (5)يعنى: آفريده شده است انسان تعجيل كننده (6).

و در كتب معتبره از سلمان فارسى رضي اللّه عنه منقول است كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را، اول چيزى كه از او خلق كرد، ديده هاى او بود، پس نظر كرد بسوى بدنش كه چگونه مخلوق مى شود؛ و چون نزديك شد كه تمام شود و هنوز پاهايش تمام نشده بود خواست كه برخيزد، نتوانست، و لهذا حق تعالى مى فرمايد «خلق الانسان عجولا» ، پس چون

ص: 92


1- . اين روايت در مصدر و بحار الانوار از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . قرب الاسناد 79.
3- . علل الشرايع 15.
4- . تفسير قمى 2/71.
5- . چنين آيه اى در قرآن نيست، بلكه در سورۀ اسراء:11 آيه به اين شكل است وَ كانَ اَلْإِنْسانُ عَجُولاً و در سورۀ انبياء:37 خُلِقَ اَلْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ .
6- . امالى شيخ طوسى 659.

روح در تمام بدن او دميده شد، در همان ساعت خوشۀ انگورى را گرفت و تناول نمود (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدران اصل سه تا بودند: آدم كه مؤمن از او بهم رسيد؛ و جانّ كه كافر از او متولد شد؛ و شيطان كه در ميان اولاد او نتاج نمى باشد، تخم مى گذارند و جوجه برمى آورند، و فرزندانش همه نرند و ماده در ميان ايشان نمى باشد (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى اراده كرد كه خلقى به دست قدرت خود بيافريند، و اين بعد از آن بود كه از جن و نسناس هفت هزار سال گذشته بود كه در زمين بودند، و مى خواست كه حضرت آدم را خلق نمايد پس گشود طبقات آسمانها را و گفت به ملائكه كه: نظر كنيد بسوى اهل زمين از خلق من از جن و نسناس.

پس چون ديدند ملائكه اعمال قبيحۀ ايشان را از گناهان و خون ريختن و فساد در زمين به ناحق، عظيم نمود نزد ايشان و غضب كردند از براى خدا، و به خشم آمدند بر اهل زمين، و ضبط نتوانستند نمود خود را از غضب، پس گفتند: اى پروردگار ما! توئى عزيز قادر جبار قاهر عظيم الشأن، و اينها آفريده هاى ضعيف ذليل تواند، و در قبضۀ قدرت تو مى گردند، و به روزى تو تعيّش مى كنند، و به عافيت تو بهره مند مى گردند، و تو را معصيت مى نمايند به مثل اين گناهان عظيم، و تو به خشم نمى آئى و غضب نمى كنى بر ايشان و انتقام نمى كشى از براى خود از ايشان به سبب آنچه مى شنوى از ايشان و مى بينى، و اين بر ما عظيم نمود، و بزرگ مى دانيم اين را در حقّ تو.

پس چون حق تعالى اين سخنان را از ملائكه شنيد فرمود: بدرستى كه من قرار مى دهم در زمين جانشينى كه حجت من باشد در زمين بر خلق من.

پس ملائكه گفتند كه: تنزيه مى كنيم تو را، آيا در زمين قرار مى دهى جمعى را كه فساد

ص: 93


1- . تفسير عياشى 2/283.
2- . خصال 152.

كنند در زمين، چنانچه فرزندان جانّ فساد كردند، و خونها بريزند چنانچه فرزندان جانّ ريختند، و حسد به يكديگر برند و با يكديگر در مقام بغض و عداوت باشند؟ پس اين خليفه را از ما قرار ده كه ما حسد نمى بريم و عداوت نمى كنيم و خون نمى ريزيم، و تسبيح مى گوئيم تو را به حمد تو، و تو را تنزيه مى كنيم.

پس حق تعالى فرمود كه: من مى دانم چيزى چند كه شما نمى دانيد، من مى خواهم خلق كنم خلقى را به دست قدرت خود، و بگردانم از ذرّيّت او پيغمبران و رسولان و بندگان شايستۀ خدا و امامان هدايت يافته، و بگردانم ايشان را خليفه هاى خود بر خلق خود در زمين كه ايشان را نهى كنند از معصيت من، و بترسانند از عذاب من، و هدايت نمايند ايشان را بسوى طاعت من، و ايشان را ببرند به راه رضاى من، و حجت خود گردانم ايشان را بر خلق خود، و نسناس را از زمين خود دور گردانم، و زمين را پاك كنم از ايشان، و نقل كنم متمرّدان عاصيان جن را از مجاورت خلق كرده ها و برگزيده هاى خود، و ساكن گردانم ايشان را در هوا و در اطراف زمين كه مجاور نسل خلق من نباشند، و ميان جن و ميان نسل خلق حجابى قرار دهم كه نسل خلق من جن را نبينند و با ايشان همنشينى و خلطه نكنند، پس هر كه نافرمانى كند مرا از نسل خلق من كه برگزيده ام ايشان را، ساكن مى گردانم ايشان را در مسكن عاصيان خود، و وارد مى سازم ايشان را در محلّ ورود ايشان كه جهنم باشد، و پروا نمى كنم.

پس ملائكه گفتند كه: اى پروردگار ما! بكن آنچه مى خواهى كه ما نمى دانيم مگر آنچه تو ما را تعليم كرده اى، و توئى دانا و حكيم.

پس حق تعالى ايشان را دور كرد از عرش پانصدساله راه، و پناه به عرش بردند، و به انگشتان اشاره كردند از روى تذلّل و فروتنى. پس چون پروردگار عالم تضرع ايشان را مشاهده نمود، رحمت خود را شامل حال ايشان گردانيد، و بيت المعمور را از براى ايشان وضع كرد و فرمود: طواف كنيد در دور آن و عرش را بگذاريد كه آن موجب خشنودى من است.

پس طواف كردند به آن بيت المعمور-و آن خانه اى است كه هر روز هفتاد هزار ملك

ص: 94

داخل آن مى شوند و ديگر هرگز به آن عود نمى كنند-پس خدا بيت المعمور را از براى توبۀ اهل آسمان، و كعبه را براى اهل زمين مقرر فرمود.

پس حق تعالى فرمود كه: «من مى آفرينم بشرى را از صلصال-يعنى از گل خشك شده كه صدا كند، يا گل نرم كه با ريگ مخلوط باشد-از حمإ مسنون-يعنى از گل متغيرشدۀ بدبو، يا ريخته شده-پس چون او را درست بسازم و از روح برگزيدۀ خود در او بدمم، پس درافتيد براى او سجده كنندگان» (1).

و اين مقدّمه اى بود از خدا در حقّ آدم پيش از آنكه او را خلق كند كه حجت خود را بر ايشان تمام كند.

پس پروردگار ما كفى از آب شيرين گرفت و با خاك مخلوط كرد و گفت: از تو مى آفرينم پيغمبران و رسولان و بندگان شايسته و امامان هدايت يافتۀ خود و خوانندگان بسوى بهشت و اتباع ايشان را تا روز قيامت، و پروا ندارم، و كسى از من سؤال نمى كند از آنچه كرده ام، و ايشان سؤال كرده مى شوند؛ و يك كف ديگر گرفت از آب شور تلخ و مخلوط به خاك گردانيد و فرمود كه: از تو خلق مى كنم جباران و فراعنه و عاصيان و برادران شياطين و خوانندگان مردم بسوى آتش تا روز قيامت و اتباع ايشان را، و پروا ندارم، و كسى را نيست كه از من سؤال كند از آنچه مى كنم، و همه سؤال كرده مى شوند از آنچه مى كنند.

و در ايشان شرط كرد بدا را، كه اگر خواهد، تغيير دهد، و در اصحاب اليمين شرط كرد بدارا، و هر دو را با هم مخلوط كرد و در پيش عرش ريخت، و هر دو پاره گلى چند بودند، پس امر فرمود چهار ملك را كه موكّلند به بادها، يعنى شمال و جنوب و صبا و دبور كه جولان نمايند بر اين پاره هاى گل، پس اينها را بر هم زدند و پاره پاره كردند و به اصلاح آوردند، و طبايع چهارگونه را در آن جارى كردند كه سودا و خون و صفرا و بلغم باشند:

پس سودا از جهت شمال است، و بلغم از جهت صبا، و صفرا از جهت دبور، و خون از

ص: 95


1- . سورۀ حجر:28-29.

جهت جنوب. پس مستقل شد شخص آدم و بدنش تمام شد، پس از ناحيۀ سودا او را لازم شد محبت زنان و طول امل و حرص؛ و از ناحيۀ بلغم، محبت خوردن و آشاميدن و نيكى و حكم و مدارا؛ و از ناحيۀ صفرا، غضب و سفاهت و شيطنت و تجبّر و تمرّد و تعجيل در امور؛ و از ناحيۀ خون، محبت زنها و لذتها و مرتكب محرّمات و شهوتها شدن.

فرمود كه: چنين يافتيم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام، پس خلق كرد آدم را، پس چهل سال ماند چنين صورت بسته، و شيطان لعين به او مى گذشت و مى گفت: از براى امر بزرگى آفريده شده اى، پس شيطان گفت كه: اگر خدا مرا امر كند به سجود اين، هرآينه معصيت او خواهم كرد، پس حق تعالى روح در جسد آدم دميد، چون روح به دماغش رسيد عطسه كرد پس گفت: «الحمد للّه رب العالمين» ، حق تعالى به او خطاب كرد كه: «يرحمك اللّه» ، حضرت صادق فرمود: پس سبقت گرفت از براى او رحمت از جانب خدا (1).

و به طرق مخالفين از عبد اللّه بن عباس منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:

چون حق تعالى آدم را خلق كرد، او را نزد خود بازداشت، پس عطسه اى كرد و حق تعالى او را الهام كرد كه خدا را حمد كرد، پس حق تعالى فرمود كه: اى آدم! مرا حمد كردى، بعزت و جلالت خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن دو بنده بودند كه مى خواهم ايشان را خلق كنم در آخر الزمان، تو را خلق نمى كردم.

آدم گفت: پروردگارا! به قدرى كه ايشان را عزت در نزد تو هست، اسم ايشان چيست؟

خطاب رسيد به او كه: اى آدم! نظر كن بسوى عرش؛ پس چون نظر كرد، دو سطر ديد كه به نور بر عرش نوشته است: در سطر اول نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد نبيّ الرّحمة و عليّ مفتاح الجنّة» يعنى: محمد پيغمبر رحمت است و على كليد بهشت است، و در سطر ديگر نوشته است كه: سوگند خورده ام به ذات مقدس خود كه رحم كنم هر كه را با ايشان

ص: 96


1- . تفسير قمى 1/36.

موالات و دوستى كند، و عذاب كنم هر كه را با ايشان معادات و دشمنى كند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جمع شدند فرزندان آدم در خانه، پس نزاع كردند، بعضى با بعضى گفتند كه: بهترين خلق خدا پدر ماست آدم، و بعضى گفتند: بهترين خلق خدا ملائكۀ مقربانند، و بعضى گفتند: حاملان عرشند، در اين حال هبة اللّه داخل شد، بعضى از ايشان گفتند كه: آمد كسى كه حلّ اين مشكل بكند. چون سلام كرد و نشست، پرسيد كه: در چه سخن بوديد؟ ايشان آنچه مذكور شده بود نقل كردند، گفت: اندكى صبر كنيد تا من بسوى شما برگردم.

پس به نزد پدرش حضرت آدم آمد و واقعه را عرض كرد، آدم گفت كه: اى فرزند! من ايستادم نزد خداوند عالميان، پس نظر كردم بسوى سطرى كه بر روى عرش نوشته بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم محمّد و آل محمّد خير من كلّ مخلوق خلق اللّه (2)» يعنى: محمد و آل محمد بهترند از هر كه خدا خلق كرده است (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مخلوق شد حوّا از دندۀ كوچك حضرت آدم در وقتى كه او خواب بود، و به جاى آن دنده، گوشت رويانيده (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق منقول است كه: حق تعالى خلق كرد حضرت آدم را از آب و خاك، پس همّت پسران آدم مصروف است در تعمير و تحصيل آب و خاك؛ و حوّا را خلق كرد از آدم، پس همّت زنان مقصور است بر مردان، پس ايشان را محافظت نماييد در خانه ها (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حوّا را حوّا ناميدند براى اينكه از حىّ مخلوق شد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها

ص: 97


1- . قصص الانبياء راوندى 52.
2- . در مصدر «برا اللّه» آمده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 52.
4- . تفسير عياشى 1/215.
5- . تفسير عياشى 1/215؛ كافى 5/337.

زَوْجَها (1) . (2)

مؤلف گويد كه: اين حديث و بعضى از احاديث ديگر كه ذكر نكرديم-مثل آن كه منقول است كه زن از استخوان كج خلق شده است، اگر خواهى او را راست كنى شكسته مى شود و اگر با او مدارا كنى از او منتفع مى شوى (3)-دلالت مى كند بر آنكه حضرت حوّا از دندۀ پهلوى حضرت آدم آفريده شده است، و مشهور ميان مفسران و مورخان اهل سنّت اين است، و ايشان استدلال كرده اند به آنچه نقل كرده اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه: چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، او را به خواب برد، پس حوّا از يك دنده از دنده هاى چپ او آفريده شد، پس بيدار شد او را ديد و ميل كرد به جانب او و الفت گرفت بسوى او چون از جزو او خلق شده بود، و به اين آيۀ كريمه كه گذشت نيز استدلال نموده اند، زيرا كه فرموده است: «خدا خلق كرده است شما را از يك نفس» ، و اگر حوّا از آدم مخلوق نشده باشد، از دو نفس خلق شده خواهند بود، و باز فرموده است: «خلق كرد از آن نفس جفت او را» ، و اين هم دلالت مى كند بر اينكه حوّا از آدم مخلوق شده است (4).

و جمعى از علماى عامه و اكثر علماى خاصه را اعتقاد آن است كه: از جزو آدم مخلوق شده است و جزو را رد كرده اند كه ضعيف است، و جواب از آيه به چند وجه مى توان گفت:

امّا اول آيه، پس ممكن است كه مراد اين باشد كه شما را از يك پدر خلق كرده است، و اين منافات ندارد با اينكه مادر هم دخل داشته باشد، و ممكن است كه «من» ابتدائى باشد، يعنى از يك نفس خلق كرده شما را، يعنى اول او را آفريد.

امّا آخر آيه، پس جواب مى توان گفت كه: مراد از خَلَقَ مِنْها اين باشد كه از جنس و نوع آن نفس جفت او را خلق كرد، چنانچه در جاى ديگر فرموده است كه: «خلق كرد از

ص: 98


1- . سورۀ نساء:1.
2- . علل الشرايع 16.
3- . عرائس المجالس 29؛ تفسير ابن كثير 1/385؛ تفسير قرطبى 1/301.
4- . تفسير فخر رازى 9/161.

نفس شما ازواج شما را» (1)، و ايضا ممكن است كه «من» تعليلى باشد، يعنى از براى آن نفس جفت او را خلق كرد، و اين قول اصحّ اقوال است، و از اقوال عامه دورتر است، و احاديث سابقه يا محمول بر تقيه است يا مراد اين است كه از طينت ضلعى از اضلاع آدم خلق شده است، چنانچه در حديث معتبر منقول است از زراره كه گفت: سؤال كردند از حضرت صادق عليه السّلام از كيفيت خلقت حوّا، و گفتند كه: نزد ما جمعى هستند كه مى گويند كه حق تعالى خلق كرد حوّا را از دندۀ آخر دنده هاى جانب چپ آدم، فرمود كه: خدا منزّه است و عالى تر است از آنچه ايشان مى گويند، كسى كه اين را مى گويد قائل مى شود كه خدا قدرت نداشت كه خلق كند از براى آدم زوجۀ او را از غير دندۀ او، و راه مى دهد سخن گوينده از اهل تشنيع را كه بگويد: بعضى از جسد آدم با بعضى ديگر از جسد خود جماع مى كرده است، چون حوّا از دندۀ او خلق شده است، چه چيز باعث شده ايشان را كه اين سخنان گويند؟ خدا حكم كند ميان ما و ايشان.

پس فرمود كه: چون حق تعالى خلق كرد آدم را از خاك، امر كرد ملائكه را كه از براى او سجده كنند، و خواب را بر او غالب گردانيد، پس از نو پديد آورد از براى او خلقى و او را در فرجۀ ميان پاهاى او ساكن گردانيد از براى اينكه زنان تابع مردان باشند، پس حوّا به حركت آمد و از حركت او آدم بيدار شد، چون بيدار شد ندا رسيد به حوّا كه: دور شو از آدم.

پس چون آدم نظرش بر حوّا افتاد، خلق نيكوئى ديد كه شبيه است به صورت او امّا ماده است، پس با حوّا سخن گفت، حوّا نيز جواب او را گفت.

پس آدم به حوّا گفت: تو كيستى؟

گفت: من خلقى ام كه خدا مرا خلق كرده است، چنانچه مى بينى.

در آن وقت آدم مناجات كرد كه: پروردگارا! كيست اين خلق نيكو كه قرب او مونس من گرديده، و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت بيرون آورد؟

ص: 99


1- . سورۀ روم:21.

حق تعالى فرمود كه: اين كنيز من حوّاست، مى خواهى كه با تو باشد، و مونس تو باشد، و با تو سخن گويد، و به هر چه او را امر نمائى اطاعت كند؟

گفت: بلى اى پروردگار من، تو را به اين سبب شكر و حمد خواهم كرد تا زنده باشم.

حق تعالى فرمود كه: پس خطبه و خواستگارى كن او را بسوى خود، كه اين كنيز، كنيز من است و از براى دفع شهوت تو خوب است. و در آن وقت حق تعالى شهوت مقاربت زنان را در او قرار داد، و پيشتر معرفت امور را به او تعليم كرده بود.

پس آدم گفت: پروردگارا! از تو خواستگارى مى كنم او را، پس به چه چيز در برابر اين نعمت از من راضى مى شوى؟

فرمود كه: رضاى من آن است كه معالم دين مرا به او بياموزى.

آدم گفت: قبول كردم كه اين كار را بكنم اگر تو خواهى.

حق تعالى فرمود كه: من خواستم و او را به تو تزويج كردم، او را بسوى خود بر.

آدم گفت به حوّا كه: بيا بسوى من.

حوّا گفت: تو بيا بسوى من.

پس حق تعالى امر كرد آدم را كه برخيزد و بسوى او برود. پس برخاست و بسوى او رفت، و اگر نه اين بود، هرآينه زنان مى بايست بسوى مردان روند و ايشان را خواستگارى كنند براى خود. پس اين است قصۀ حوّا و آدم (1).

و به سند معتبر منقول است كه: ابو المقدار (2)از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كرد كه:

حق تعالى از چه چيز خلق كرد حوّا را؟

فرمود كه: مردم چه مى گويند؟

گفت: مى گويند كه خدا او را خلق كرد از دنده اى از دنده هاى آدم.

فرمود كه: دروغ مى گويند، خدا عاجز بود كه از غير ضلع او خلق كند؟

ص: 100


1- . علل الشرايع 17.
2- . در مصدر و در بحار الانوار «عمرو بن ابى المقدام» است.

گفت: فداى تو شوم از چه چيز خلق كرد او را؟

فرمود: خبر داد مرا پدرم از پدرانش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: حق تعالى قبضه اى از خاك را برگرفت به دست قدرت خود، و آدم را از آن خلق كرد، و قدرى از آن خاك زياد آمد، حوّا را از آن خلق كرد (1).

و علماى خاصه و عامه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حق تعالى خلق كرد حوّا را از زيادتى طينت آدم بر صورت او، و خواب را بر او مستولى گردانيده بود، و اين را در خواب به او نمود، و آن اول خوابى بود كه در زمين ديدند، پس بيدار شد و حوّا را نزد سر خود ديد، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! كيست اينكه نزد تو نشسته است؟ گفت: آن است كه در خواب به من نمودى، پس به او انس گرفت (2).

و به سند معتبر منقول است كه: يهودى آمد به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و سؤال نمود كه: چرا آدم را آدم و حوّا را حوّا ناميدند؟

فرمود: آدم را براى اين آدم گفتند كه از اديم زمين يعنى روى زمين مخلوق شد، زيرا كه حق تعالى جبرئيل را فرستاد و او را امر كرد كه از روى زمين چهار طينت سرخ و سفيد و سياه و خاكى رنگ بياورد، و فرمود كه اينها را از زمين هموار و ناهموار و نرم و سخت بياورد، و امر كرد او را كه چهار آب بياورد: آب شيرين و آب شور و آب تلخ و آب گنديده، پس امر كرد كه آن آبها را در آن خاكها بريزد، پس آب شيرين را در حلقش قرار داد، و آب شور را در چشمهايش، و آب تلخ را در گوشهايش، و آب گنديده را در بينيش؛ و حوّا را براى اين حوّا گفتند كه از حيوان خلق شد (3).

و به اسانيد معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در وصف خلق حضرت آدم فرمود كه: پس حق تعالى جمع نمود از سخت و سست و نرم و درشت و شيرين و شورۀ زمين، خاكى كه آب بر آن ريخت تا تر شد، و آب را با خاك ممزوج گردانيد تا اجزايش به

ص: 101


1- . تفسير عياشى 1/216.
2- . قصص الانبياء راوندى 69.
3- . علل الشرايع 2.

يكديگر چسبيد، پس خلق كرد از آن صورتى صاحب دست و پا و جوارح و اعضا و بندها و پيوندها، و خشك كرد آن گل را تا محكم شد، و سخت گردانيد تا صاحب صدا گرديد مانند سفال، و او را گذاشت تا وقتى كه مقدّر كرده بود كه روح در او بدمد، پس دميد در او از روح برگزيدۀ خود، پس متمثّل شد انسانى صاحب انديشه ها كه به جولان مى آورد آنها را، و صاحب فكرى كه به آن تصرف در امور مى كرد، و صاحب جوارحى كه آنها را خدمت مى فرمود، و صاحب آلتى چند كه به احوال مختلفه آنها را مى گردانيد، و صاحب شناسائى كه به آن فرق مى كرد ميان حق و باطل و چشيدنيها و بوئيدنيها و رنگها و ساير اجناس، و او را معجونى گردانيد به طينت و خلقت انواع مختلفه و اشباه مؤتلفه و ضدّى چند كه با هم دشمنى مى كنند، و خلطى چند كه از هم نهايت دورى دارند از حرارت و برودت و ترى و خشكى و دلگيرى و شادى (1).

و سيّد ابن طاووس عليه الرحمه ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام ديدم در صفت خلق آدم فرموده است كه: حق تعالى به زمين شناساند كه از آن خلقى خواهد آفريد كه بعضى از ايشان اطاعت خواهند كرد و بعضى نافرمانى خواهند كرد، پس زمين بر خود لرزيد و طلب عطف و شفقت از حق تعالى نمود، و سؤال كرد كه از او برندارند كسى را كه نافرمانى او كند و داخل جهنم شود، پس جبرئيل آمد كه طينت آدم را از زمين بردارد پس سؤال كرد از او بعزت خدا كه برندارد تا او تضرع كند به درگاه خدا، پس تضرع كرد و حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه برگردد، پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد (2)، پس امر كرد به اسرافيل، و باز چنين كرد، پس امر كرد عزرائيل را، چون به زمين آمد كه بردارد، زمين بلرزيد و تضرع كرد، عزرائيل گفت كه: پروردگار من مرا امر كرده است و آن را بعمل مى آورم، خواه خوش آيد تو را و خواه بد آيد، پس يك قبضه از خاك گرفت چنانچه حق تعالى امر فرموده بود، و برد بسوى آسمان و در محلّ خود ايستاد، خدا به او

ص: 102


1- . نهج البلاغه 42، خطبه 1.
2- . در مصدر: «پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد» نيامده است.

وحى نمود كه: چنانچه طينت ايشان را از زمين قبض كردى و زمين نمى خواست، همچنين روح هر كه به روى زمين است؛ و هر كه مردن را بر او حكم كرده ام، از امروز تا روز قيامت، همه را تو قبض خواهى كرد.

پس چون صباح روز يكشنبۀ دوم شد، كه روز هشتم ابتداى خلق دنيا بود، امر كرد ملكى را كه طينت آدم را خمير كرد و مخلوط نمود بعضى را به بعضى، و چهل سال آن را خمير مى كرد، پس آن را چسبنده گردانيد، پس لجن متغيّر گردانيد چهل سال، پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال (1)، پس چون صد و بيست سال از ابتداى تخمير طينت آدم گذشت، با ملائكه گفت كه: من خلق مى كنم بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و روح در او بدمم، به سجده افتيد از براى او، پس گفتند: بلى، پس خلق كرد خدا آدم را بر همان صورت كه آن را تصوير و تقدير كرده بود در لوح محفوظ، پس او را جسدى ساخت كه افتاده بود بر سر راهى كه ملائكه از آنجا به آسمان مى رفتند چهل سال، پس جن چون در زمين فساد كردند، ابليس از ميان ايشان شكايت كرد بسوى خدا از فساد جن، و سؤال كرد از خدا كه او با ملائكه باشد، و سؤال او را حق تعالى به اجابت مقرون گردانيد و با ملائكه به آسمان رفت. و چون فساد جن در زمين بسيار شد، خدا امر كرد ابليس را با ملائكه كه بر زمين فرود آيند و ايشان را از زمين برانند، پس روح در بدن آدم دميد و ملائكه را امر كرد كه از براى او سجده كنند، پس همه سجده كردند مگر شيطان كه از جن بود و سجده نكرد، پس عطسه كرد حضرت آدم پس حق تعالى به او وحى نمود كه:

بگو «الحمد للّه رب العالمين» ، پس خدا به او گفت: «رحمك اللّه» (2)از براى اين خلق كرده ام تو را كه مرا يگانه بدانى و مرا عبادت كنى و حمد كنى و ايمان به من بياورى و به من كافر نشوى و چيزى را شريك من نگردانى (3).

ص: 103


1- . در مصدر: «پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال» نيامده است.
2- . در مصدر «يرحمك اللّه» .
3- . سعد السعود 33.

به سند معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: يا بن رسول اللّه! مردم روايت مى كنند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه خدا خلق كرد آدم را بر صورت او.

فرمود كه: خدا بكشد ايشان را، اول حديث را انداخته اند، بدرستى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گذشت به دو شخصى كه به يكديگر دشنام مى دادند، پس شنيد كه يكى با ديگرى مى گويد: خدا قبيح گرداند روى تو را و روى هر كه را به تو مى ماند، پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: اى بندۀ خدا! مگو اين را به برادرت، بدرستى كه حق تعالى آدم را بر صورت او آفريده است (2).

و مثل اين حديث از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3).

مؤلف گويد كه: بنا بر اين دو حديث، ضمير صورت راجع به آن شخصى خواهد بود كه دشنام داده مى شد؛ و بعضى گفته اند كه: راجع به خدا است. و مراد از صورت، صفت است، يعنى او را مظهر صفات كماليۀ خود گردانيده است، يا مراد همان صورت ظاهر باشد، و اضافه از براى تشريف باشد، يعنى صورتى كه پسنديده و برگزيده بود از براى او؛ و بعضى گفته اند كه ضمير راجع است به آدم، يعنى صورتى كه مناسب و لايق اين بود، يا آنكه در اول حال او را بر صورتى خلق كرد كه در آخر مردم او را مشاهده مى كردند، نه مثل ديگران كه به تدريج بزرگ مى شوند و تغيير در صورت و احوال ايشان بهم مى رسد (4).

و مؤيد بعضى از اين وجوه در حديث معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از معنى اين حديث، فرمود كه: اين صورت محدثۀ آفريده شده است كه خدا برگزيده بود و اختيار كرده بود بر ساير صورتهاى مختلفه، پس آن را به خود نسبت داد

ص: 104


1- . در مصدر نام اين شخص «حسين بن خالد» ذكر شده است.
2- . توحيد شيخ صدوق 153؛ احتجاج 2/385؛ عيون اخبار الرضا 1/119.
3- . توحيد شيخ صدوق 152.
4- . بحار الانوار 4/14.

چنانكه كعبه را به خود نسبت داد و فرمود كه: بَيْتِيَ (1)، و روح را به خود نسبت داد و فرمود كه: «بدمم در او از روح خود» (2). (3)

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: حق تعالى چون خواست كه حضرت آدم را بيافريند، جبرئيل را فرستاد در ساعت اول روز جمعه، پس به دست راست خود قبضه اى برگرفت، پس رسيد قبضه اش از آسمان هفتم به آسمان اول، و از هر آسمانى تربتى گرفت؛ و قبضه اى ديگر گرفت از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين، پس امر نمود جبرئيل را كه قبضۀ اول را به دست راست گرفت و قبضۀ ديگر را به دست چپ گرفت، پس آنچه در دست راست بود حق تعالى به آن گفت كه: از توست رسولان و پيغمبران و اوصيا و صدّيقان و مؤمنان و سعادتمندان و هر كه من كرامت او را مى خواهم، و گفت به آنچه در دست چپ بود كه: از توست جباران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كه خواهم خوارى و شقاوت او را. پس هر دو طينت با هم مخلوط شد، و اين است معنى قول خدا إِنَّ اَللّهَ فالِقُ اَلْحَبِّ وَ اَلنَّوى (4)يعنى: «بدرستى كه خدا شكافندۀ حبّ است و نوى» ، فرمود كه: «حب» طينت مؤمنان است كه خدا محبت خود را بر آن افكنده است، و «نوى» طينت كافران است كه از هر چيزى دور شده اند، و اين است معنى آنچه خدا فرموده است يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ (5)يعنى: «بيرون آورد زنده را از مرده، و بيرون مى آورد مرده را از زنده» ، پس زنده آن مؤمنى است كه بيرون مى آيد او از طينت كافر، و مرده آن كافرى است كه از طينت مؤمن بيرون مى آيد» (6).

و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيش از آنكه خلايق را

ص: 105


1- . سورۀ بقره:125.
2- . سورۀ حجر:29.
3- . توحيد شيخ صدوق 103؛ احتجاج 2/172؛ كافى 1/134. و در اين سه مصدر سؤال كننده محمد بن مسلم مى باشد.
4- . سورۀ انعام:95.
5- . سورۀ روم:19.
6- . كافى 2/5.

خلق كند فرمود كه: آب شيرين باش تا از تو خلق كنم بهشت و اهل طاعت خود را، و آب شور و تلخ باش تا از تو خلق كنم جهنم و اهل معصيت خود را، پس امر كرد كه اين دو آب با هم مخلوط شدند، پس به اين سبب كافر از مؤمن و مؤمن از كافر به هم مى رسد، پس خاكى گرفت از زمين و بر هم ماليد و افشاند پس مانند مورچگان به حركت آمدند، پس به اصحاب دست راست گفت: برويد بسوى بهشت به سلامت، و به اصحاب دست چپ گفت: برويد بسوى آتش و پروا ندارم (1).

و در روايت حسن فرمود: قبضه اى گرفت از خاك تربت آدم پس آب شيرين بر آن ريخت، و چهل صباح گذشت، پس چون آن طينت خمير شد جبرئيل آن را بر هم ماليد ماليدن سخت، پس بيرون رفتند مانند مورچه هاى ريزه از دست راست و دست چپش، پس امر كرد كه آتشى افروختند و همه را امر كرد كه داخل آن آتش شوند، و بر ايشان سرد و سلامت شد، و اصحاب دست چپ ترسيدند و داخل نشدند، و از آن روز فرمانبردارى و نافرمانى ايشان ظاهر شد، و فرمود كه: باز خاك شويد به اذن من، پس آدم را از آن خاك آفريد (2).

و در حديث حسن ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ذرّيّت آدم را از پشت او بيرون آورد كه پيمان از ايشان بگيرد به پروردگارى خود و پيغمبرى هر پيغمبرى، پس پيمان اول پيغمبرى را كه گرفت محمد بن عبد اللّه بود، پس خدا وحى فرمود به آدم كه:

نظر كن چه مى بينى؟ پس نظر كرد آدم بسوى ذرّيّت خود و ايشان ذرّات بودند و پر كرده بودند آسمان را.

آدم گفت: چه بسيارند فرزندان من، و از براى امر بزرگى ايشان را خلق كرده اى و به چه سبب پيمان از ايشان گرفتى؟

فرمود: از براى اينكه مرا عبادت كنند، و چيزى را شريك من نگردانند، و ايمان به

ص: 106


1- . محاسن 1/438؛ كافى 2/6.
2- . كافى 2/7؛ تفسير عياشى 2/39. هر دو با كمى اختلاف.

پيغمبران من بياورند و پيروى ايشان بكنند.

آدم گفت: پروردگارا! چرا بعضى از اين ذرّات را بزرگتر مى بينم از بعضى؟ و بعضى نور بسيار دارند و بعضى نور كم دارند؟ و بعضى در اصل نور ندارند؟

فرمود كه: از براى اين، چنين خلق نموده ام ايشان را كه امتحان كنم ايشان را در همۀ حالات.

آدم گفت: پروردگارا! مرا رخصت مى دهى در سخن گفتن كه سخن بگويم؟

فرمود: سخن بگو.

آدم گفت: پروردگارا! اگر ايشان را خلق مى كردى بر يك مثال و يك مقدار و يك طبيعت و يك خلقت و يك رنگ و يك عمر و يك روزى، هرآينه بعضى بر بعضى ظلم نمى كردند، و ميان ايشان حسد و دشمنى و اختلاف در هيچ چيز به هم نمى رسيد.

حق تعالى فرمود: به روح برگزيدۀ من سخن گفتى، و به ضعف طبيعت خود تكلّم كردى چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، و منم خالق عليم و به علم خود اختلاف قرار دادم ميان خلقت ايشان و مشيّت كه جارى مى شود در ميان ايشان امر من، و بازگشت همه بسوى تقدير و تدبير من است، و خلق مرا تبديلى نيست، و خلق نكرده ام جن و انس را مگر براى آنكه مرا عبادت كنند، و آفريده ام بهشت را براى كسى كه مرا عبادت و اطاعت كند و پيروى رسولان من كند از ايشان و پروا ندارم، و آفريده ام آتش جهنم را براى كسى كه كافر شود به من و معصيت كند و متابعت رسولان من نكند و پروا ندارم، و آفريده ام تو را و فرزندان تو را بى آنكه احتياجى بوده باشد مرا به تو يا به ايشان، و تو و ايشان را خلق نكرده ام مگر اينكه بيازمايم شما را كه كدام يك نيكوكارتريد در زندگى دنيا و آخرت و زندگى و مردن و طاعت و معصيت و بهشت و دوزخ را، و چنين اراده كرده ام در تقدير و تدبير خود و به علم من كه احاطه به جميع احوال ايشان كرده است كه مختلف گردانيدم صورتها و بدنها و رنگها و عمرها و روزيها و اطاعت و معصيت ايشان را، و در ميان ايشان قرار دادم شقى و سعادتمند و بينا و نابينا و كوتاه و بلند و خوش رو و بدر و و دانا و نادان و مال دار و پريشان و اطاعت كننده و معصيت كننده و صحيح و بيمار و كسى كه دردهاى

ص: 107

مزمن دارد و كسى كه هيچ درد ندارد، تا نظر كند صحيح به بيمار و مرا حمد كند بر اينكه او را عافيت داده ام، و نظر كند بيمار بسوى صحيح و مرا دعا كند و سؤال كند كه او را عافيت دهم و صبر كند بر بلاى من پس او را ثواب دهم به عطاى بزرگ خود، و نظر كند مال دار بسوى پريشان و مرا حمد گويد و شكر كند، و نظر كند پريشان به مال دار پس مرا بخواند و از من سؤال نمايد، و مؤمن به كافر نظر كند و مرا حمد كند بر آنكه او را هدايت كرده ام؛ پس از براى اين آفريده ام كه امتحان كنم ايشان را در خوش حالى و بد حالى، و در عافيتى كه به ايشان مى بخشم و در بلائى كه ايشان را به آن مبتلا كنم، و در آنچه به ايشان عطا كنم و در آنچه از ايشان منع كنم، و منم خداوند پادشاه قادر، و مرا است كه جارى كنم آنچه مقدّر گردانيده ام به هر نحو كه تدبير كرده ام، و مرا هست كه تغيير دهم از اينها آنچه را خواهم بسوى آنچه خواهم، و مقدّم گردانم آنچه را پس انداخته ام، و پس اندازم آنچه را پيش انداخته ام در تقدير خود، و منم خداوندى كه هر چه خواهم مى توانم كرد، و كسى را نيست كه از كردۀ من سؤال كند، و من از خلق خود سؤال مى كنم از هر چه ايشان مى كنند (1).

مؤلف گويد: شرح و بيان و تأويل اين احاديث مشكله، محتاج به بسط كلامى است كه مناسب اين مقام نيست و در كتاب «بحار الانوار» بيان شده است (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: نقش نگين انگشتر حضرت آدم «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» بود كه با خود از بهشت آورده بود (3).

ص: 108


1- . علل الشرايع 10؛ اختصاص 332.
2- . بحار الانوار 64/117.
3- . امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2/55؛ خصال 335.

فصل دوم: در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم

و امر كردن ايشان را به سجدۀ او، و امتناع نمودن ابليس لعين

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است: و قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ يعنى: ابتدا كردن خلق از براى شما در وقتى بود كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه بودند در زمين با شيطان و جن و فرزندان جانّ را از زمين بيرون كرده بودند، و عبادت الهى در زمين آسان شده بود: إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً يعنى: «بدرستى كه من گردانيده ام در زمين خليفه و جانشينى از براى خود بدل از شما» و شما را از زمين بالا مى برم، پس بر ايشان شديد و دشوار نمود اين امر، زيرا كه عبادت ايشان نزد برگشتن به آسمان بر ايشان دشوارتر بود.

قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ اَلدِّماءَ يعنى: «گفتند ملائكه: اى پروردگار ما! آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند در زمين و بريزد خونها» چنانچه كردند جن و فرزندان جانّ كه ما ايشان را از زمين بيرون كرديم؟

وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ يعنى: «و حال آنكه تنزيه مى كنيم تو را و پاك مى دانيم از آنچه لايق تو نيست از صفات» .

وَ نُقَدِّسُ لَكَ يعنى: «زمين تو را پاك مى كنيم از آنها كه نافرمانى تو مى كنند» .

ص: 109

قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (1) يعنى: «خدا در جواب ايشان فرمود كه: من مى دانم -از مصلحتى كه خواهد بود در آنها كه بدل شما قرار مى دهم-آنچه شما نمى دانيد» و ايضا مى دانم كه در ميان شما كسى هست كه در باطن كافر است و شما نمى دانيد (يعنى شيطان) .

وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها يعنى: «تعليم كرد خدا به آدم نامها همه را» يعنى نامهاى پيغمبران خدا و نامهاى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و ساير ائمۀ طيّبين صلوات اللّه عليهم اجمعين را، و نام مردانى از بزرگان و برگزيدگان شيعيان ايشان، و از عاصيان دشمنان ايشان را.

ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلائِكَةِ يعنى: «پس عرض كرد محمد و على و ائمه را بر ملائكه» يعنى عرض كرد اشباح ايشان را كه نورى چند بودند در عالم ارواح.

فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (2) يعنى: «خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر هستيد راستگويان» در اينكه همۀ شما تسبيح و تقديس كننده ايد، و شما را در زمين گذاشتن اصلح است از آنها كه بعد از شما خواهند آمد، يعنى چنانچه نمى دانيد عيب و باطن آن كسى را كه در ميان شما است پس سزاوار است كه ندانيد عيب آنها را كه هنوز مخلوق نشده اند، همچنان كه نمى دانيد نامهاى شخصى چند را كه مى بينيد ايشان را.

قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (3) يعنى: «گفتند: تو را تنزيه مى كنيم و پاك مى دانيم از آنكه كارى كنى كه مصلحت در آن ندانى، نيست علمى ما را مگر آنكه تو تعليم كرده اى به ما، بدرستى كه توئى دانا به هر چيز، و حكيمى كه آنچه مى كنى موافق حكمت و مصلحت است» .

قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «پس خدا گفت: اى آدم! خبر ده ملائكه را به نامهاى پيغمبران و ائمه عليهم السّلام» .

فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ يعنى: «چون خبر داد ملائكه را به نامهاى ايشان» شناختند

ص: 110


1- . سورۀ بقره:30.
2- . سورۀ بقره:31.
3- . سورۀ بقره:32.

آنها را، پس عهد و پيمان گرفت بر ايشان كه ايمان بياورند به آنها، و تفضيل دهند آنها را بر خود.

قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ يعنى: «حق تعالى گفت نزد اين حال كه: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم غيب و امر پنهان آسمانها و زمين را؟

وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1) يعنى: «و مى دانم آنچه را اظهار نمائيد، و آنچه را كتمان مى كنيد» ، فرمود كه: يعنى آنچه در خاطر داشت ابليس و عزم كرده بود كه اگر امر كند حق تعالى او را به اطاعت و سجدۀ آدم، ابا نمايد، و اگر بر آدم مسلط شود، او را هلاك نمايد، و آنچه ملائكه اعتقاد كرده بودند كه هر كه بعد از ايشان بهم رسد البته ايشان از او افضل خواهند بود، بلكه محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين كه آدم نامشان را به شما خبر داد افضلند از شما (2).

مؤلف گويد: تفسير آيه به اين نحو كه مذكور شد، از تفسير امام عليه السّلام مأخوذ است، و حاصلش آن است كه: چون استفسار ملائكه اين بود كه ما همه مسبّحانيم، و ايشان همه مفسدانند، يا در ايشان فساد غالب است، حق تعالى اسماى اشارف فرزندان آدم و بزرگى ايشان را به آدم اعلام فرمود، پس انوار مقدسۀ انبيا و اوصيا را عرض كرد بر ملائكه، و از نام ايشان و صفات ايشان پرسيد؛ چون ايشان اقرار به جهل كردند، آدم را معلم ايشان گردانيد تا اسماء و صفات ايشان را تعليم ملائكه نمايد، چون تعليم كرد دانستند كه در ميان اولاد آدم جمعى هستند كه ايشان احقّند به خلافت از ملائكه، پس حق تعالى اتمام حجت بر ايشان از دو جهت فرمود:

يكى از جهت آنكه بنى آدم را همه مفسدان قرار داده بودند، پس اثبات جهل ايشان به اسماء و صفات آنها، مجملا اثبات حجت را بر ايشان فرمود، يا جهل به جميع اشخاص و احوال ايشان. استفسارى كه موجب اعتراض است، روا نيست، و بعد از تعليم آدم تفصيلا

ص: 111


1- . سورۀ بقره:33.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 216.

بر ايشان معلوم شد كه در ميان ايشان جمعى هستند به آن صفات كه ايشان وصف كردند، موصوف نيستند و به خلافت احقّند.

و جهت دوم آنكه چون همه خود را وصف به تقديس و تسبيح نمودند، و حق تعالى مى دانست كه شيطان در ميان ايشان است و او در باطن چنين نيست، پس از اين جهت نيز اسكات ايشان نمود كه هرگاه در افراد اولاد آدم جمعى بودند كه شما حال ايشان را نمى دانستيد و به تعليم من دانستيد ممكن است كه در ميان شما نيز كسى باشد كه به آن اوصاف كه خود را به آنها ستوديد، موصوف نباشد، پس حكم به احقّيت كه بنايش بر اين بود باطل شد.

و بدان كه ميان علماى مخالفين خلاف است در اينكه آيا ملائكه همگى از گناهان كبيره و صغيره معصومند يا نه؟ و احاديث مستفيضه از طرق شيعه بر طبق ظاهر آيات كريمه وارد است بر عصمت ايشان، و اجماع علماى شيعه نيز بر اين منعقد شده است، و اين آيۀ كريمه مؤوّل است به اينكه غرض ايشان اعتراض بر جناب مقدس ايزدى نبود، و نه اين بود كه ايشان ندانند يا اقرار نداشته باشند به اينكه حق تعالى آنچه مى كند موافق حكمت است، و او به حكم و مصالح از ايشان اعلم است، بلكه اين را بر سبيل استفهام و استفسار و استعلام پرسيدند كه بر ايشان ظاهر گردد حكمتى كه از ايشان مخفى بود، و اين سؤال به اين نحو چون متضمن ترك اولى بود، در مقام اعتذار برآمدند.

و ايضا خلاف است ميان مفسران خاصه و عامه كه اين اسماء كه تعليم آدم نمود چيست؟

بعضى گفته اند: مراد اين است كه نام جميع چيزها كه مايحتاج فرزندان اوست به جميع لغات تعليم او نمود، پس فرزندان او لغتها را از او آموختند، پس چون متفرق گرديدند هر يك به لغتى كه الفت گرفته بودند تكلم نمودند، و به تطاول ازمنه لغات ديگر را فراموش كردند، و مؤيد اين معنى روايات خواهد آمد.

و بعضى گفته اند: مراد حقايق و خواص و كيفيات اشياست، و كيفيت صنعتها و استخراج مياه و تعمير زمين و عمل آوردن طعامها و دواها و استخراج معدنها، و آنچه متعلق به عمارت دين و دنيا بوده باشد.

ص: 112

و بعضى گفته اند: اعم از هر دو است، و اين معنى اخير جامع ميان اخبار مى تواند بود، كه در مثل اين حديث سابق ذكر اشراف افراد آنها شده باشد، و تعليم همه به حضرت آدم عليه السّلام از براى بيان وفور قابليت و علم او بوده باشد (1).

و اگر گويند كه: چون بر ملائكه ظاهر مى شد فضيلت آدم عليه السّلام بنا بر اين احتمالات كه مذكور شد به اينكه حق تعالى تعليم آدم نمود و تعليم آنها ننمود؟

جواب گوئيم: ممكن است تعليم آدم در حضور ملائكه شده باشد به نحو اجمالى، كه ملائكه قابل فهميدن به آن نوع از تعليم نبوده باشند، و مراد ملائكه اين باشد كه ما نمى دانيم مگر چيزى را كه به تفصيل تعليم ما نمائى، يا آنكه مراد از تعليم آدم اين باشد كه او را قابليت استنباط امور داده بود، و ملائكه قابل آن نوع از استنباط نبودند.

و در اين باب وجوه بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست، و تفسيرى كه امام عليه السّلام فرموده اند محتاج به اين تكلّفات نيست، و مؤيد اين:

به دو سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى تعليم فرمود به حضرت آدم نامهاى حجتهاى خود را همه، پس عرض كرد ايشان را و ايشان ارواح بودند بر ملائكه، و فرمود: خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر راست مى گوئيد كه شما احقّيد به خلافت در زمين به سبب تسبيح و تقديس شما از آدم؟

گفتند: سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (2).

پس حق تعالى فرمود: اى آدم! خبر ده ايشان را به نامهاى اين جماعت.

پس خبر داد ايشان را به اسماء آن جماعت، و مطّلع شدند بر بزرگى منزلت ايشان نزد خدا، پس دانستند كه ايشان سزاوارترند به اينكه خليفه هاى خدا باشند در زمين او و حجتهاى خدا باشند بر مخلوقات او، پس پنهان گردانيد ارواح مقدسه را از ديده هاى ايشان و امر كرد ايشان را به ولايت و محبت ايشان، و گفت به ايشان كه: «نگفتم به شما

ص: 113


1- . تفسير تبيان 1/138؛ مجمع البيان 1/76؛ تفسير فخر رازى 176؛ تفسير روح المعاني 1/225.
2- . سورۀ بقره:32.

كه من مى دانم غيب آسمانها و زمين را، و مى دانم آنچه ظاهر مى كنيد و آنچه را پنهان مى كنيد؟» (1). (2)

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى به ملائكه گفت:

من در زمين خليفه اى قرار مى دهم، ملائكه به فرياد آمدند و گفتند: پروردگارا! اگر البته در زمين خليفه اى قرار مى دهى، پس او را از ما قرار ده، كسى كه عمل كند در ميان خلق تو به طاعت تو.

پس رو كرد خدا بر ايشان كه: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. پس ملائكه گمان بردند كه اين غضبى بود از خدا بر ايشان، پس پناه به عرش بردند و بر دور عرش طواف كردند، پس امر فرمود حق تعالى به خانه اى از مرمر كه سقفش از ياقوت سرخ بود و ستونهايش از زبرجد كه دور آن طواف كنند، و هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن خانه مى شدند كه بعد از آن تا روز وقت معلوم ديگر آنها داخل آن خانه نمى شوند.

و فرمود كه: روز وقت معلوم روزى است كه در صور مى دمند، پس شيطان مى ميرد ميان دميدن اول و دميدن دوم (3).

و در روايت معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند از ابتداى طواف خانۀ كعبه، فرمود: حق تعالى چون خواست آدم را خلق كند گفت به ملائكه: من در زمين خليفه قرار مى دهم.

پس دو ملك از ملائكه گفتند: آيا كسى را خليفه مى گردانى كه افساد كند در زمين و خونها بريزد؟ پس حجابها ميان ايشان و نور عظمت الهى كه پيشتر مشاهده مى كردند بهم رسيد، دانستند كه حق تعالى به خشم آمده است از گفتار ايشان، پس گفتند به ساير ملائكه: چه چاره كنيم و چگونه توبه كنيم؟

گفتند: ما توبه از براى شما نمى دانيم مگر آنكه پناه بريد به عرش.

ص: 114


1- . سورۀ بقره:33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 14.
3- . علل الشرايع 402.

پس پناه به عرش آوردند تا حق تعالى توبۀ ايشان را فرستاد و حجابها از ميان ايشان و نور الهى برداشته شد، پس خدا خواست كه به اين روش عبادت كنند او را، پس خانۀ كعبه را در زمين خلق كرد و بر بندگان لازم كرد كه دور آن طواف كنند، و بيت المعمور را در آسمان خلق كرد كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شوند كه ديگر برنمى گردند تا روز قيامت (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ملائكه بر حق تعالى رد كردند خلافت حضرت آدم را، دانستند كه بد كرده اند، پس پشيمان شدند و پناه به عرش بردند و استغفار كردند، پس حق تعالى خواست كه به مثل اين عبادت او را بندگى كنند، پس حق تعالى خلق كرد در آسمان چهارم خانه اى در برابر عرش كه آن را صراخ (2)ناميدند، و در آسمان اول خانه اى در برابر صراخ كه آن را بيت المعمور ناميدند، پس خانۀ كعبه را در برابر بيت المعمور ساخت، پس امر كرد آدم را كه طواف كند دور خانۀ كعبه، پس توبۀ او را قبول كرد، و اين سنّت جارى شد تا روز قيامت (3).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: از پدرم پرسيدم: به چه سبب طواف خانۀ كعبه هفت شوط مقرر شده است؟

فرمود: زيرا كه چون حق تعالى به ملائكه فرمود: من در زمين خليفه قرار مى دهم، و ايشان رد كردند بر خدا، گفتند: آيا خلق مى گردانى در زمين كسى را كه فساد كند و خونها ريزد؟ حق تعالى فرمود: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. و ملائكه را حق تعالى از نور عظمت خود محجوب نمى گردانيد، پس ايشان را محجوب گردانيد از نور خود هفت هزار سال.

پس هفت هزار سال پناه به عرش بردند، پس رحم كرد بر ايشان و توبۀ ايشان را قبول نمود، و از براى ايشان خلق كرد بيت المعمور را كه در آسمان چهارم است، پس آن را

ص: 115


1- . علل الشرايع 402.
2- . در هر دو مصدر و بحار الانوار «ضراح» مى باشد.
3- . علل الشرايع 406؛ عيون اخبار الرضا 2/91.

مرجع و مأمن اهل آسمان گردانيد، و خانۀ كعبه را در زير بيت المعمور آفريد و مرجع و محلّ ثواب و محلّ ايمنى اهل زمين گردانيد، پس به اين سبب هفت شوط طواف بر بندگان واجب شد، و به جاى هر هزار سال طواف ملائكه يك شوط بر بنى آدم واجب شد (1).

مؤلف گويد كه: مراد، از نور خدا يا انوار معرفت اوست، يعنى ممنوع شدند از آن معارفى كه پيشتر بر ايشان فايض مى شد، يا مراد انوار عظمت و جلال اوست كه در عرش و حجب ظاهر ساخته است.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملائكه ندانستند كه بنى آدم در زمين فساد خواهند كرد و خون خواهند ريخت مگر به آنچه ديده بودند جمعى را كه پيشتر فساد كرده بودند و خونها ريختند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير قول حق تعالى وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها (3)چه چيز را تعليم آدم نمود؟

فرمود: زمينها و كوهها و دره ها و واديها؛ پس اشاره فرمود بسوى بساطى كه در زير آن حضرت افتاده بود و فرمود: اين بساط نيز از آنها بود كه تعليم او نموده بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامهاى واديها و گياهان و درختان و كوهها (5).

و به سند حسن منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمودند از تفسير قول خدا وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي (6)؟

فرمود: روحى بود كه خدا اختيار كرده بود و برگزيده بود و آفريده بود آن را، پس اضافه نمود آن را بسوى خود، و تفضيل داد او را بر جميع ارواح، پس امر كرد در آدم از آن

ص: 116


1- . علل الشرايع 406.
2- . تفسير عياشى 1/29.
3- . سورۀ بقره:31.
4- . تفسير عياشى 1/32؛ مجمع البيان 1/76.
5- . تفسير عياشى 1/32؛ تفسير قمى 1/45.
6- . سورۀ حجر:29.

روح دميدند (1).

و در حديث معتبر ديگر پرسيد كه: آن دميدن چگونه بود؟

فرمود: روح متحرك است مانند باد؛ و براى اين آن را روح مى گويند كه نامش از ريح مشتق است، و روح مجانس ريح است؛ و از براى اين آن را به خود نسبت داد زيرا كه آن را برگزيد بر ساير ارواح، همچنانكه برگزيد خانه اى از خانه ها را و فرمود كه: «خانۀ من» (2)، و پيغمبرى از پيغمبران را و فرمود: «خليل من» (3)، و امثال اينها، و همۀ اينها آفريده شده و ساخته شده و حادثند، و ترتيب كرده شده اند (4).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از روح در اين آيه قدرت است (5).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه از تفسير اين آيه پرسيدند از آن حضرت، فرمود: حق تعالى خلقى آفريد و روحى آفريد، پس امر كرد ملكى را كه آن روح را در او دميد، و اينها هيچ قدرت خدا را كم نمى كند زيرا كه همه از قدرت اوست (6).

و بدان كه حق تعالى در يك جاى قرآن مجيد فرموده است: «به يادآور آن وقتى را كه گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد از براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد و تكبر نمود و بود از جملۀ كافران» (7).

و در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه شما را-يعنى پدر شما را-خلق كرديم و صورت او را درست كرديم پس گفتيم به ملائكه كه: سجده كنيد آدم را، پس كردند سجده مگر شيطان كه نبود از سجده كنندگان.

ص: 117


1- . توحيد شيخ صدوق 170.
2- . سورۀ بقره:125.
3- . اشاره است به آيۀ 125 سورۀ نساء.
4- . توحيد شيخ صدوق 171.
5- . تفسير عياشى 2/241.
6- . تفسير عياشى 2/241.
7- . سورۀ بقره:34.

حق تعالى فرمود: چه مانع شد تو را از سجده كردن چون تو را امر كردم؟

گفت: من بهترم از او، خلق كرده اى مرا از آتش و خلق كرده اى او را از خاك.

خدا فرمود: پائين رو از آسمان يا از بهشت، پس تو را نيست كه تكبر كنى در آسمان يا در بهشت، پس بيرون رو بدرستى كه تو از خواران و ذليلانى.

شيطان گفت: مرا مهلت ده تا روزى كه زنده مى شوند مردم.

فرمود: بدرستى كه تو از مهلت يافتگانى.

گفت: چون مرا از گمراهان شمردى يا نااميد از رحمت خود گردانيدى، در كمين بنشينم از براى فرزندان آدم بر سر راه راست تو، كه ايشان را گمراه كنم، پس بيايم بسوى ايشان براى گمراه كردن ايشان از پيش روى ايشان و از پس سر ايشان و از جانب راست ايشان و از جانب چپ ايشان، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان نعمتهاى تو.

خداى تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت، مذمت كرده شده اى و دوركرده شده اى، البته هر كه پيروى تو كند من پر مى كنم جهنم را از تو و ايشان همگى» (1).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه خلق كرديم انسان را از گل خشكيده و از لجن متغيّر شده، و خلق كرديم جانّ را پيشتر از آتش سوزنده، و يادآور آن وقت را كه پروردگار تو گفته به ملائكه كه: من مى آفرينم بشرى را از گل خشك از لجن متغيّر شده، پس چون او را درست بسازم و بدمم در او روح خود را پس درافتيد براى او سجده كنندگان؛ پس جميع ملائكه سجده كردند همگى مگر ابليس كه ابا نمود از آنكه بوده باشد با سجده كنندگان.

حق تعالى فرمود: اى ابليس! چيست تو را كه نبودى با سجده كنندگان؟

گفت: نبودم كه سجده كنم براى بشرى كه خلق كرده اى او را از گل و لجن گنديده.

فرمود: پس بيرون رو از بهشت، پس بدرستى كه توئى رانده و سنگسار سنگ ملائكه، و لعنت آدميان و عالميان بر توست تا روز جزا.

ص: 118


1- . سورۀ اعراف:11-18.

گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روز قيامت.

فرمود: تو از مهلت يافتگانى تا روز وقت معلوم.

گفت: پروردگارا! به گمراه كردن تو مرا سوگند مى خورم كه زينت دهم گناهان را در نظر ايشان در زمين، و البته گمراه كنم ايشان را همگى مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شده اند.

فرمود: اين راهى است راست بسوى من يا بر من است كه آن را براى مردم ظاهر گردانم، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان تسلطى مگر آنها كه متابعت تو مى كنند از گمراهان» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور آن وقت را كه گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس، گفت: آيا سجده كنم براى كسى كه او را آفريده اى از خاك؟ ! گفت: اين آدم را كه گرامى داشتى و زيادتى دادى بر من، اگر تأخير نمائى اجل مرا تا روز قيامت البته گمراه كنم فرزندان او را مگر اندكى، خدا فرمود: برو پس هر كه پيروى تو كند از ايشان پس بدرستى كه جهنم جزاى شماست جزاى وافر و كامل شده، بر وجه تهديد فرمود كه: به حركت درآور هر كه را توانى از ايشان به صداى خود، و جمع كن بر ايشان سواران و پيادگان لشكر خود را، و شريك شو با ايشان در مالها و فرزندان ايشان، و وعده بده ايشان را، و وعده نمى دهد ايشان را شيطان مگر از روى فريب، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان سلطنتى، و بس است پروردگار تو وكيل و نگاهدارنده از كفر و گناه» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «گفتيم به ملائكه: سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس كه بود او از جن، پس فاسق شد و بيرون رفت از امر پروردگار خود» (3).

و در جاى ديگر فرموده است: «وقتى كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه: من

ص: 119


1- . سورۀ حجر:26-42.
2- . سورۀ اسراء:61-65.
3- . سورۀ كهف:50.

آفريننده ام بشرى از خاك، پس چون او را درست كنم و از روح خود در او بدمم، پس همه بيفتيد از براى او سجده كنندگان، پس سجده كردند كلّ ملائكه همگى مگر ابليس كه تكبر كرد و بود از كافران.

خدا فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع شد تو را از اينكه سجده كنى براى آن كسى كه او را خلق كرده ام به دست قدرت و رحمت خود؟ آيا تكبر كردى و بلندمرتبه تر بودى از آنكه او را سجده كنى؟

گفت: من بهترم از او، خلق كردى مرا از آتش و خلق كردى او را از خاك.

فرمود: پس بيرون رو از بهشت كه توئى رجيم و رانده و سنگسار شده، و بدرستى كه بر توست لعنت من تا روز جزا.

گفت: پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روزى كه مردم از قبرها مبعوث مى شوند.

فرمود: تو از مهلت دادگانى تا روز وقت معلوم.

گفت: پس بعزت تو سوگند مى خورم كه گمراه كنم ايشان را همه، مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شدگانن.

فرمود: منم پروردگار حق، و حق مى گويم، البته پر كنم جهنم را از تو و از هر كه پيروى تو كند از ايشان همه» (1).

اين است ترجمۀ ظاهر لفظ آيات بنا بر اقرب احتمالات، و اكنون ايراد مى نمائيم احاديث را تا تفاسير اهل بيت عليهم السّلام در هر آيه اى ظاهر گردد:

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه منافقان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم عرض كردند: على افضل است يا ملائكۀ مقرّبان؟

فرمود: شرف نيافته اند ملائكۀ خدا مگر به دوستى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت اين دو بزرگوار را، بدرستى كه هيچ كس از محبّان على عليه السّلام نيست كه دل خود را از قذرات غش و غل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر او پاك تر و نيكوتر است از

ص: 120


1- . سورۀ ص:71-85.

ملائكه، و امر نفرمود خدا ملائكه را به سجده كردن از براى آدم مگر از براى آنچه در نفسهاى خود قرار داده بودند كه خلقى بعد از ايشان به دنيا نخواهد آمد هرگاه ملائكه را از زمين بيرون كنند مگر آنكه ملائكه در دين و فضل از ايشان بهتر خواهند بود، و به خدا و دين او داناتر خواهند بود، پس خدا خواست كه به ايشان بشناساند كه خطا كرده اند در گمانها و اعتقادهاى خود پس خلق كرد آدم را و تعليم نمود به او همۀ نامها را و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، پس عاجز شدند از شناختن آنها پس امر فرمود آدم را كه خبر دهد ايشان را به آن نامها، و شناسانيد به ايشان فضيلت آدم را در علم بر ايشان، پس بيرون آورد از پشت آدم ذرّيّت او را كه از جملۀ آنها بودند پيغمبران و رسولان و برگزيدگان از بندگان خدا، و بهترين همه محمد بود، پس آل محمد، پس نيكان از اصحاب و امّت آن حضرت، و شناسانيد به ايشان كه ايشان افضلند از ملائكه هرگاه متحمل شوند آنچه بر ايشان لازم گرديده است از تكاليف شاقّه، و بر خود گذارند مشقت متعرض شدن اعوان شياطين را، و مجاهده نمودن با نفس امّاره، و متحمل شدن از گرسنگى عيال، و سعى نمودن در طلب حلال، و عنا و شدّت مخاطره ها و ترسها از دشمنان از دزدان راهزن و پادشاهان قهّار، و صعوبتها كه ايشان را عارض مى شود در راههاى مخوف و تنگناها و كوهها و تلها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از پاكيزۀ حلال، حق تعالى شناساند به ايشان كه نيكان مؤمنين متحمل اين بلاها مى شوند، و خلاصى مى يابند از آنها، و محاربه مى كنند با شياطين و مى گريزانند ايشان را، و مجاهده مى نمايند با نفسهاى خود به دفع كردن آنها از خواهشهاى خود، و غالب مى شوند بر ايشان به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت مجامعت و محبت پوشيدن و خوردن و عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر، و متحمل شدن شدت و بلا از ابليس لعين و اعوان او، و وسوسه ها كه در خاطر ايشان مى كند، و خيالات بد كه در دل ايشان مى افكند، و گمراه كردنهاى ايشان، و صبر كردن بر شنيدن طعن از دشمنان خدا، و شنيدن سازها، و سبّ دوستان خدا، و آن شدتها كه به ايشان مى رسد در سفرها براى طلب روزيهاى ايشان، و گريختن از دشمنان دين ايشان، و طلب منافع كه ايشان را ضرور مى شود كه از مخالفان دين طلب نمايند.

ص: 121

پس حق تعالى فرمود: اى ملائكه! شما از همۀ اينها بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش خوردن شما را بر امرى مى دارد، و نه ترس دشمنان دين و دنيا در دل شما تصرف مى كند، و نه شيطان در ملكوت آسمان و زمين مشغول مى گردد به گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود از شياطين حفظ كرده ام؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه اطاعت من كند از ايشان، و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و نكبتها و بلاها، پس در راه محبت من متحمل شده است چيزى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد، و كسب كرده است از قربها بسوى من آنچه شما كسب نكرده ايد.

پس چون حق تعالى شناسانيد به ملائكۀ خود فضيلت نيكان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و خليفه هاى او صلوات اللّه عليهم را، و متحمل شدن ايشان در راه محبت خداى خود آنچه ملائكه متحمل نمى شوند، امتياز داد نيكوكاران و پرهيزكاران ذرّيّت آدم را به فضيلت بر ملائكه، پس به اين سبب امر كرد ملائكه را كه: سجده كنيد آدم را، چون مشتمل است بر انوار اين خلايق كه بهترين مخلوقاتند، و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود، و از براى خدا سجده مى كردند، و امر نمود حق تعالى كه به جانب او رو آورند در سجده براى تعظيم و تجليل او، و سزاوار نيست احدى را كه سجده كند براى احدى بغير از خدا، كه آن خضوع كه نزد خدا مى كند نزد غير او بكند، و او را تعظيم كند به سجده كردن مانند تعظيمى كه خدا را مى كند، و اگر كسى را امر مى كردم كه از براى غير خدا سجده كند هرآينه امر مى كردم ضعيفان و جاهلان شيعيان ما و ساير مكلّفان از متابعان ما را كه سجده كنند براى علما كه در تحصيل علوم وصىّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كه امير المؤمنين عليه السّلام است، و متحمل مكاره و بلاها مى شوند در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا، و انكار نكنند آنچه از حقّ ما بر ايشان ظاهر شود (1).

و باز در تفسير مزبور مسطور است كه امام عليه السّلام فرمود: چون امتحان كرده شد امام

ص: 122


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 383.

حسين صلوات اللّه عليه و آنها كه با آن حضرت بودند به آن لشكر شقاوت اثر كه او را شهيد كردند و سر مباركش را با خود برداشتند، در آن وقت فرمود به لشكر خود: شما را حلال كردم از بيعت خود پس ملحق شويد به خويشان و قبيله ها و دوستان خود، و با اهل بيت خود فرمود: حلال كردم بر شما مفارقت خود را، كه شما طاقت مقاومت اين جماعت را نداريد، زيرا كه آنها اضعاف شمايند، و قوّت و تهيۀ ايشان زياده از شماست، و من مقصود ايشانم و با ديگرى كارى ندارند، مرا به ايشان واگذاريد كه حق تعالى مرا يارى خواهد نمود و مرا از نظر نيك خود خالى نخواهد گذاشت، مثل عادت خدا در گذشتگان طيّبين ما از پيغمبران و اوصيا. پس لشكر آن حضرت مفارقت كردند و خويشان نزديك آن حضرت ابا كردند و گفتند: ما از تو جدا نمى شويم، ما را به اندوه مى آورد آنچه تو را به اندوه مى آورد، و به ما مى رسد آنچه به تو مى رسد، و اقرب احوال ما به جناب مقدس الهى آن است كه در خدمت تو باشيم.

حضرت سيّد الشهدا فرمود: اگر جان خود را گذاشته ايد بر آنچه من جان خود را بر آن گذاشته ام پس بدانيد حق تعالى نمى بخشد منازل شريفه را به بندگانش مگر به تحمل مكروهات، و هر چند حق تعالى مخصوص گردانيده است مرا با آنها كه گذشته اند از اهل من كه من آخر ايشانم به مرتبه اى چند كه سهل شده است بر من با وجود آنها متحمل شدن مكروهات و ليكن شما را نيز بهره اى از كرامتهاى خدا هست، و بدانيد كه دنيا شيرين و تلخش مانند امرى چند است كه كسى در خواب ببيند، و بيدارى در آخرت است؛ به مطلب رسيده كسى است كه در آخرت به مطلب رسد، و بدبخت كسى است كه در آخرت شقى و محروم گردد، مى خواهيد خبر دهم شما را به اول امر ما و امر شما اى گروه شيعيان و دوستان ما و تعصب كنندگان از براى ما تا آسان شود بر شما متحمل شدن آنچه بر خود قرار داده ايد؟

گفتند: بلى يا بن رسول اللّه.

فرمود: بدرستى كه چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، و او را درست ساخت، و نام همه چيز را به او آموخت، و عرض كرد ايشان را بر ملائكه، و گردانيد محمد و على و

ص: 123

فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را پنج شبح در پشت آدم، و انوار ايشان روشنى مى داد در جميع آفاق آسمانها و حجب و بهشت و كرسى و عرش، پس امر كرد خدا ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم او كه او را فضيلت داده است به اينكه گردانيده است او را ظرف اين اشباح كه انوارشان جميع آفاق را فراگرفته است، پس همگى سجده كردند مگر ابليس كه ابا نمود از اينكه تواضع كند از براى جلال و عظمت خدا، و اينكه تواضع نمايد از براى انوار ما اهل بيت و حال آنكه تواضع كردند براى انوار ما جميع ملائكه، ابليس تكبر و ترفع نمود و گرديد به سبب ابا و تكبرش از كافران (1).

و حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمودند: خبر داد مرا پدرم از پدرش كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى بندگان خدا! بدرستى كه حضرت آدم چون ديد كه نورى عظيم از پشت او ساطع است در وقتى كه حق تعالى اشباح ما را از بالاى عرش به پشت آن حضرت منتقل ساخت، كه نور را مى ديد و اشباح را نمى ديد. گفت: پروردگارا! اين نورها چيست؟

خدا فرمود: اين نورهاى شبحى چند است كه نقل كردم ايشان را از بهترين جاهاى عرشم به پشت تو، و به اين سبب امر كردم ملائكه را كه تو را سجده كنند زيرا كه تو ظرف اين شبحها گرديدى.

آدم گفت: پروردگارا! كاش اين شبحها را براى من ظاهر مى كردى، پس حق تعالى فرمود: نظر كن به بالاى عرش. چون نظر كرد آدم، نور شبحهاى ما از پشت آدم بر بالاى عرش تابيد، و منطبع شد در عرش صورتهاى نورهاى شبحهاى ما چنانچه روى آدمى در آينه اى صافى منطبع مى شود. پس چون آدم اشباح ما را در عرش ديد، پرسيد: چيست اين اشباح پروردگارا؟

فرمود كه: اى آدم! اينها شبحهاى بهترين مخلوقات و آفريده هاى منند، اى آدم! اين محمد است و منم حميد محمود در هر كار كه كنم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين على است و منم علىّ عظيم، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين فاطمه است

ص: 124


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 218.

و منم فاطر و از نو پديدآورندۀ آسمان و زمين، و فاطمه جدا كنندۀ دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت، و فاطمه قطع كنندۀ دوستان من است از هر چه موجب عيب و بدى ايشان است، پس از براى او نامى از نام خود اشتقاق كردم؛ و اين حسن و اين حسين است و منم محسن و مجمل، از براى ايشان نامها از نام خود اشتقاق كردم. اينها برگزيدگان خلايق منند، و گرامى ترين بندگان منند، به ايشان قبول طاعت مى كنم، و به ايشان مى بخشم، و به ايشان عقاب مى كنم، و به ايشان ثواب مى دهم، پس به ايشان متوسل شو بسوى من اى آدم، و اگر تو را داهيه اى عارض شود ايشان را شفيع گردان در درگاه من، كه من قسم خورده ام بر خود قسم حقّى كه هيچ اميدوارى را به ايشان نااميد نگردانم، و هيچ سائلى كه به شفاعت ايشان سؤال كند رد نكنم.

پس به اين جهت چون خطا از او صادر شد، خدا را به توسل به ايشان خواند تا توبه اش مقبول شد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: مردى از يهود به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد و سؤال كرد از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در برابر معجزات پيغمبران ديگر، پس گفت: اينكه حضرت آدم را كه حق تعالى امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كرده است؟

حضرت فرمود: بلى چنين بود و ليكن سجود ايشان سجود طاعت نبود كه پرستيده باشند آدم را بغير از خدا، و ليكن اعترافى بود براى آدم به فضيلت او، و رحمتى بود از خدا از براى او كه به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم داده است آنچه افضل است از اين، بدرستى كه حق تعالى صلوات فرستاد بر او در جبروت خود، و ملائكه همگى بر او صلوات فرستادند، و امر كرد مؤمنان را كه بر او صلوات فرستند، پس اين فضيلت زياده است از آنچه به آدم عطا كرده است (2).

ص: 125


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 219.
2- . احتجاج 1/498.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدران بزرگوارش از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل خود را بر ملائكۀ مقربين، و فضيلت داده است مرا بر جميع پيغمبران و مرسلان، و فضيلت داده است تو را بعد از من يا على و امامان از ذرّيّت تو را، پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى خلق كرد آدم را پس ما را به امانت سپرد در پشت او، و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند از براى او از براى تعظيم و اكرام ما، و سجده كردن ايشان براى خدا عبوديت و بندگى بود، و براى آدم گرامى داشتن و اطاعت بود براى اينكه ما در صلب او بوديم، پس چگونه ما بهتر از ملائكه نباشيم و حال آنكه همۀ ملائكه سجده كردند آدم را؟ (1)

مترجم گويد: اجماع جميع مسلمانان است كه سجدۀ ملائكه حضرت آدم عليه السّلام را سجدۀ عبادت و پرستيدن نبود، و چنين سجده از براى غير خدا كردن شرك و كفر است. و در حقيقت اين سجده سه قول است:

اول آنكه: اين سجده از براى خدا بود، و آدم قبله بود، چنانچه مردم رو به كعبه مى كنند و خدا را سجده مى كنند، و حديث اول دلالت بر اين كرد.

دوم آنكه: مراد از سجود، انقياد و خضوع و اطاعت است، نه سجدۀ متعارف، اگر چه اين معنى به حسب لغت محتمل است امّا ظواهر اخبار بسيار بلكه صريح بعضى، شهادت بر خلاف اين مى دهد.

سوم آنكه: سجدۀ حقيقى بود براى تعظيم و تكريم آدم عليه السّلام، و فى الحقيقه عبادت خدا بود، چون به امر او واقع شد، و ظاهر اكثر اخبار اين است.

پس ظاهر شد كه سجده از براى غير خدا به قصد عبادت، كفر است؛ و به قصد تعظيم بدون امر خدا، فسق است، بلكه محتمل است كه سجدۀ تحيّت در امم سابقه تجويز بوده باشد و در اين امّت حرام شده باشد. و احاديث بسيار بر نهى از سجده از براى غير خدا وارد شده است.

ص: 126


1- . عيون اخبار الرضا 1/262؛ علل الشرايع 5.

و در حديث معتبر منقول است كه شخصى (1)از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا صلاحيت دارد سجده كردن از براى غير خدا؟

فرمود: نه.

پرسيد كه: پس چگونه امر كرد خدا ملائكه را به سجدۀ آدم عليه السّلام؟

فرمود: هر كه به امر خدا سجده كند، سجده از براى خدا كرده است، پس سجدۀ ايشان از براى خدا بود، چون به امر او بود.

پس سؤال نمود از ابليس، حضرت فرمود: ابليس بنده اى بود، خدا او را خلق كرد كه او را عبادت كند و اقرار به يگانگى او بكند، وقتى كه او را مى آفريد مى دانست كه او كيست و چيست و عاقبتش چه خواهد بود، پس پيوسته عبادت مى كرد خدا را با ملائكه تا آنكه او را امتحان كرد به سجدۀ آدم، پس امتناع نمود از سجده از روى حسد و شقاوتى كه بر او غالب شده بود، پس او را لعنت كرد و از صفوف ملائكه بيرون كرد، و فرستاد او را بسوى زمين رانده شده، و گرديد دشمن آدم و فرزندانش به اين سبب، و او را سلطنتى نيست بر فرزندان آدم مگر وسوسه كردن و خواندن ايشان بغير راه خدا، و به آن نافرمانى، اقرار به پروردگارى خدا داشت (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از آن حضرت پرسيد: سجده كردند ملائكه براى آدم و پيشانى خود را بر زمين گذاشتند؟

فرمود: بلى، تكريمى بود از جانب خدا آدم را (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: سجود ملائكه آدم را، براى آدم نبود، بلكه فرمانبردارى خدا بود و حجتى (4)بود از ايشان نسبت

ص: 127


1- . در مصدر نام اين شخص «ابن ابى العوجاء» ذكر شده است.
2- . احتجاج 2/218.
3- . قصص الانبياء راوندى 42.
4- . در مصدر و در بحار: «محبّتى» مى باشد.

به آدم (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى امر كرد شيطان را به سجدۀ حضرت آدم، گفت: پروردگارا! بعزت تو سوگند، اگر مرا معاف دارى از سجدۀ آدم تو را عبادتى بكنم كه هيچ كس مثل آن تو را عبادت نكرده باشد، حق تعالى فرمود:

من مى خواهم كه اطاعت كرده شوم از آن جهت كه خود مى خواهم (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون حق تعالى امر كرد ملائكه را كه سجده كنند حضرت آدم را، و ابليس ظاهر كرد آن حسد را كه در دل او پنهان بود و ابا كرد از سجده كردن، حق تعالى عتاب كرد او را كه: چه چيز مانع شد تو را از سجده كردن؟

گفت: من از او بهترم، مرا از آتش خلق كرده اى و او را از خاك.

حضرت فرمود: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، و تكبر كرد، و تكبر اول معصيتى بود كه خدا را به آن معصيت كردند.

پس ابليس گفت: پروردگارا! مرا معاف دار از سجود آدم، و من تو را عبادتى بكنم كه هيچ ملك مقرب و پيغمبر مرسل تو را چنان عبادت نكرده باشد.

خدا فرمود: مرا احتياجى نيست به عبادت تو، مى خواهم عبادت كنند مرا از جهتى كه من مى خواهم نه از جهتى كه تو مى خواهى. پس ابا نمود از سجده كردن، و حق تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت كه تو رجيمى، و بر توست لعنت من تا روز جزا.

ابليس گفت: پروردگارا! چگونه مرا محروم مى گردانى و تو پروردگار عادلى كه جور نمى كنى پس ثواب عمل من باطل شد؟

فرمود كه: نه و ليكن سؤال كن از من از امر دنيا آنچه خواهى براى ثواب عمل خود تا عطا كنم به تو. پس اول چيزى كه سؤال كرد اين بود كه زنده بماند تا روز جزا. حق تعالى فرمود: عطا كردم.

ص: 128


1- . تحف العقول 478.
2- . قصص الانبياء راوندى 43.

گفت: مرا مسلط گردان بر فرزندان آدم.

فرمود: مسلط كردم.

گفت: چنان كن كه جارى شوم در رگ و ريشۀ فرزندان آدم مانند خون.

فرمود: كردم.

گفت: يك فرزند از براى ايشان بهم نرسد مگر دو فرزند از براى من بهم رسد، و من ايشان را ببينم و ايشان مرا نبينند، و به هر صورتى كه خواهم براى ايشان مصوّر توانم شد.

فرمود: دادم همه را به تو.

گفت: پروردگارا! زياده عطا كن به من.

فرمود: سينه هاى ايشان را وطن و منزل تو و ذرّيّت تو گردانيدم.

گفت: پروردگارا! بس است مرا.

در اين وقت شيطان گفت: بعزت تو سوگند، همه را گمراه گردانم مگر بندگان خالص تو را، و از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ ايشان درآيم، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان (1).

و به روايت ديگر فرمود (2): از پيش رو آن است كه به شك مى اندازد در امر آخرت و مى گويد به ايشان كه: بهشتى و دوزخى و نشورى نيست؛ و از پشت سر آن است كه قبل دنيا مى آيد و امر مى كند ايشان را به جمع كردن اموال، و نهى مى كند از اينكه صلۀ رحم كنند، يا حقّ خدا را بدهند، يا نفقه به فرزندان خود بدهند، و مى ترساند ايشان را از پريشانى؛ و از دست راست آن است كه از راه دين مى آيد، اگر بر دين باطل باشند از براى ايشان زينت مى دهد، و اگر بر هدايت باشند ايشان را از آن بيرون مى كند؛ و از دست چپ آن است كه از جهت لذتها و شهوتها درمى آيد (3).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى به شيطان آن قوّت را

ص: 129


1- . تفسير قمى 1/41.
2- . اين روايت در مصدر از امام محمد باقر عليه السّلام آمده است.
3- . تفسير قمى 1/224.

عطا كرد، حضرت آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! شيطان را بر فرزندان من مسلط كردى، و او را جارى كردى در ايشان مانند خون در رگها، و دادى به او آنچه دادى پس چه عطا مى كنى به من و فرزندان من؟

فرمود: دادم به تو و فرزندانت كه گناه را يكى بنويسند و حسنه را ده برابر بنويسند.

گفت: پروردگارا! زياده كن.

فرمود: توبۀ ايشان را قبول مى كنم تا جان به حلق ايشان مى رسد.

گفت: پروردگارا! زياده كن.

فرمود: مى آمرزم گناهان ايشان را و پروا نمى كنم.

گفت: بس است مرا.

راوى گفت: فداى تو شوم، ابليس به چه چيز مستوجب اين شد كه حق تعالى اينها را به او عطا كند؟

فرمود: به دو ركعت نماز كه در آسمان كرد در چهار هزار سال، جزاى آن نماز بود كه به او داد (1).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه حضرت آدم مناجات كرد: پروردگارا! مسلط كردى بر من شيطان را، و جارى گردانيدى او را در من مانند جارى شدن خون، پس از براى من چيزى قرار ده.

فرمود: اى آدم! از براى تو اين را قرار دادم كه هر كه از فرزندان تو قصد گناهى بكند بر او ننويسند، و اگر بكند يك گناه بنويسند؛ و هر كه قصد حسنه بكند، اگر نكند يك ثواب از براى او بنويسند، و اگر بكند ده ثواب از براى او بنويسند.

گفت: پروردگارا! زياده به من عطا كن.

گفت: از براى تو قرار كردم هر كه از ايشان گناهى بكند پس استغفار كند او را بيامرزم.

گفت: پروردگارا! زياده بده.

ص: 130


1- . تفسير قمى 1/42.

فرمود: در توبه را از براى ايشان گشوده ام تا جان به حلق ايشان برسد.

گفت: بس است مرا (1).

و بدان كه خلاف است ميان علماى عامه و خاصه كه آيا ابليس از ملائكه بود يا نه، و مشهور ميان متكلمان و مفسران خاصه و عامه آن است كه او از ملائكه نبود بلكه از جن بود، و نادرى از علماى اماميه و بعضى از علماى عامه قائلند كه او از ملائكه بوده است، و حق آن است كه از ملائكه نبود بلكه چون مخلوط بود با ملائكه و ظاهرا با ايشان بود خطابى كه متوجه ملائكه مى گرديد متوجه او نيز مى شد (2)، چنانچه در حديث صحيح منقول است كه جميل از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا از جن؟ فرمود: ملائكه گمان مى كردند از ايشان است و خدا مى دانست از ايشان نيست، پس چون امر كرد او را به سجدۀ آدم از او صادر شد آنچه صادر شد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از آن حضرت پرسيد كه: ابليس از ملائكه بود يا متولّى چيزى از امر آسمان بود؟

فرمود: از ملائكه نبود، و ملائكه گمان مى كردند كه از ايشان است و خدا مى دانست كه از ايشان نيست، و هيچ امرى از امور آسمان با او نبود، و او را كرامتى نبود.

جميل گفت كه: رفتم به نزد طيّار و آنچه شنيده بودم به او نقل كردم، پس انكار كرد و گفت: چگونه از ملائكه نباشد و حال آنكه خدا به ملائكه گفت: «سجده كنيد آدم را» (4)؟ اگر او از ملائكه نباشد، معصيت خدا نكرده خواهد بود.

پس طيّار به خدمت آن حضرت آمد و پرسيد كه: حق تعالى هر جا كه مى فرمايد اى گروه مؤمنان، آيا منافقان داخلند؟

ص: 131


1- . كافى 2/440؛ كتاب الزهد 75.
2- . مجمع البيان 1/82؛ تفسير فخر رازى 2/213.
3- . مجمع البيان 1/82؛ تفسير عياشى 1/34.
4- . سورۀ بقره:34.

فرمود: بلى داخلند منافقان و گمراهان و هر كه به ظاهر اقرار به ايمان مى كرد (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: ابو سعيد خدرى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد از تفسير قول خدا كه به ابليس فرمود أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (2)يعنى: «آيا تكبر كردى از سجده كردن آدم يا از عالين بودى» ، گفت: كيستند آنها كه بلندترند از ملائكه؟

رسول خدا فرمود: منم و على و فاطمه و حسن و حسين، ما در سراپردۀ عرش بوديم خدا را تسبيح مى كرديم، ملائكه به تسبيح ما خدا را تسبيح مى كردند پيش از آنكه حق تعالى آدم را خلق كند به دو هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، و ما را امر نكرد به سجده، و ملائكه همگى سجده كردند مگر شيطان، پس حق تعالى فرمود: تكبر كردى يا از بلندمرتبه گان بودى؟ يعنى اين پنج كس كه نام ايشان بر سرادق عرش نوشته شده است (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ابليس از سجده ابا كرد و رانده شد از آسمان، حق تعالى فرمود: اى آدم! برو به نزد گروه ملائكه و بگو: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس آدم عليه السّلام رفت و بر ايشان سلام كرد، ايشان گفتند: «و عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته» ، پس چون برگشت به نزد پروردگار خود فرمود كه: اين تحيّت توست و تحيّت ذرّيّت تو بعد از تو تا روز قيامت (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، قياس كرد نفس خود را به آدم، گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك خلق كردى، اگر قياس مى كرد آن جوهرى را كه روح آدم عليه السّلام از آن مخلوق شده بود به آتش هرآينه آن نور روشنى اش بيش از آتش بود (5).

ص: 132


1- . تفسير عياشى 1/33؛ كافى 8/274.
2- . سورۀ ص:75.
3- . فضائل الشيعة 8، و در آن سؤال كننده ابو سعيد نبوده است بلكه در حضور او شخصى پرسيده است.
4- . علل الشرايع 102.
5- . محاسن 1/334؛ كافى 1/58.

و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود در وقتى كه گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ (1)پس قياس كرد ميان آتش و گل، و اگر قياس مى كرد نوريّت آدم را به نوريّت آتش مى دانست فضيلت ميان دو نور و صفاء نور آدم را نسبت به نور آتش (2).

مترجم گويد كه: ابليس پرتلبيس در اين قياس، انواع خطاها كرد:

اول آنكه: منشأ تفضيل را شرافت اصل قرار داد، و اين معلوم نيست.

دوم آنكه: اصل جسد را معيار شرافت قرار داد، و حال آنكه مدار فضايل و كمالات به روح است، و روح مقدس آدم عليه السّلام به انوار معرفت و علم و محبت و ساير كمالات آراسته بود، زيرا كه نور چيزى را مى گويند كه منشأ ظهور اشيا باشد، لهذا جناب مقدس سبحانى را كه مبدأ وجود و ظهور جميع اشياست او را نور الانوار مى گويند، و علم چون باعث ظهور اشيا بر نفس مى گردد آن را نور مى گويند، و همچنين ساير كمالات چون سبب امتياز و ظهور آن شخص مى گردند كه به آنها متّصف است و مبدأ اثرهاى خير مى گردند آنها را انوار مى گويند؛ و نور آتش نورى است از همه بى ثبات تر و ناقص تر، و انتفاع به آن موقوف است بر مرئى بودن محسوس و بينا بودن احساس كننده و آن اجرامى كه به آنها متشبّه مى بايد بشود تا نور ببخشد، و به زودى منطفى و خاموش مى شود و از آن بغير از خاكسترى نمى ماند، پس در احاديث شريفه به اين جهت اشاره اى جهت امتياز نور آدم بر نور نار شده است.

سوم آنكه: آتش را اشرف از خاك دانست، و آن نيز خطا بود زيرا جميع كمالات و خيرات از جانب مبدأ فيّاض افاضه مى شود؛ و هر چند شكستگى و عجز در مواد ممكنه بيشتر، قابليت افاضۀ خيرات بيشتر است، و چون آتش با اندك نورى كه به او عطا شد سركشى و بلند پروازى و سوختن و گداختن آغاز كرد، او را به زودى بر خاكستر مذلّت

ص: 133


1- . اعراف:12.
2- . علل الشرايع 86؛ كافى 1/58.

نشانيدند، و ديو سركشى را كه به آن فخر كرد مطرود ازل و ابد گردانيدند؛ و خاك چون در مقام شكستگى و خاكسارى برآمد، پايمال هر نيك و بد گرديد حق تعالى او را محلّ رحمتهاى صورى و معنوى گردانيده، هر گل و لاله و گياهى را از آن رويانيد، و هر دانه و طعام و گياهى كه در آن لذت و منفعتى بود از آن به وجود آورد، پس آن را مادۀ خلقت انسان كه اشرف مكوّنات است گردانيد و او را به عقل نورانى و روح آسمانى و قلب رحمانى مزيّن گردانيد، و قابليت ترقيات نامتناهى در او مكنون ساخت، تا آنكه او را از افلاك رفيعه و اجرام نيّره اشرف گردانيد، و خاك زمين را به عرش برين بالا برد و محرم اسرار الهى و جليس محفل «لي مع اللّه» گردانيد، و سلطانى ممالك وجود را به او مفوّض ساخت، و كليد خزاين علوم سماوات و ارضين را در كف او نهاد؛ پس آتش را به سركشى، خاك بر سر شد، و خاك به فروتنى ملائكه را مسجود و رهبر شد. در اين مقام، سخن بسيار است و مجال تنگ، به همين اكتفا نموده رجوع به نقل احاديث مى نمائيم:

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه: اول بقعه اى كه خدا را بر روى آن عبادت كردند پشت كوفه بود كه نجف اشرف باشد، چون خدا امر كرد ملائكه را كه آدم را سجده كنند، در آنجا سجده كردند (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كفرى كه به خدا كردند وقتى بود كه خدا آدم را خلق كرد، شيطان كافر شد كه امر خدا را بر او رد كرد؛ و اول حسدى كه در زمين بردند حسد قابيل بود بر هابيل؛ و اول حرصى كه بكار بردند حرص آدم بود كه با وفور نعمتهاى بهشت از شجرۀ منهيّه تناول كرد، پس حرص او، او را از بهشت بيرون كرد (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شيطان از خدا سؤال كرد كه او را مهلت دهد تا روز قيامت، حق تعالى او را مهلت داد تا يوم وقت معلوم، و آن روزى است

ص: 134


1- . تفسير عياشى 1/34.
2- . مصدر قبلى.

كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را ذبح خواهد كرد در رجعت، بر روى سنگى كه در بيت المقدس است (1).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود به اسحاق بن جرير (2)كه: چه مى گويند اصحاب تو در قول ابليس كه: مرا از آتش خلق كرده اى و آدم را از خاك؟

گفت: فداى تو شوم چنين گفت ابليس و خدا در قرآن ذكر فرموده است.

فرمود: دروغ گفت ابليس اى اسحاق، خلق نكرد خدا او را مگر از خاك، خدا مى فرمايد: «آن خداوندى كه آفريده است از براى شما از درخت سبز آتشى، پس ناگاه از آن آتش افروزيد» (3)، خدا او را از آن آتش خلق كرده است، و آن درخت اصلش از خاك است (4).

و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: هيچ خلقى نيست مگر آنكه از خاك مخلوق شده است و ليكن جزو آتش در شيطان غالب بود.

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه ذكر كرده است كه: ديدم در صحف ادريس عليه السّلام كه چون شيطان گفت: پروردگارا! مرا مهلت ده تا روز قيامت، حق تعالى فرمود: نه و ليكن تو را مهلت مى دهم تا روز وقت معلوم، بدرستى كه آن روزى است كه قضاى حتمى كرده ام كه زمين را در آن روز پاك كنم از كفر و شرك و معاصى، و انتخاب مى كنم براى آن روز بنده اى چند از خود كه امتحان كرده ام دل ايشان را براى ايمان، و پر كرده ام از ورع و اخلاص و يقين و پرهيزكارى و خشوع و راستگوئى و بردبارى و وقار و زهد در دنيا و رغبت در آخرت كه اعتقاد كنند به حق و عدالت كنند به حق، ايشان اوليا و دوستان منند، براستى از براى ايشان پيغمبرى اختيار كرده ام برگزيده و امين و پسنديده، و ايشان را از براى او دوستان و ياران گردانيده ام، ايشان امّتى اند كه اختيار كرده ام ايشان را براى پيغمبر برگزيده و امين

ص: 135


1- . تفسير قمى 2/245.
2- . در مصدر «اسحاق بن حريز» مى باشد.
3- . سورۀ يس:80.
4- . تفسير قمى 2/244.

پسنديده، و آن وقت را پنهان كرده ام در علم غيب خود و البته واقع مى شود، در آن وقت هلاك خواهم كرد تو را و لشكرهاى سواره و پياده و جميع جنود تو را، پس برو كه تو را مهلت دادم تا روز وقت معلوم. پس حق تعالى به آدم گفت كه: برخيز و نظر كن بسوى اين ملائكه كه در برابر تواند، كه اينها از آنهايند كه تو را سجده كردند، پس بگو به ايشان:

«السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» .

پس به امر الهى به نزد ايشان آمد و سلام كرد، پس ملائكه گفتند: «و عليك السّلام يا آدم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: اين تحيّت توست اى آدم و تحيّت فرزندان توست در ميان ايشان تا روز قيامت.

پس ذرّيّت آدم را از صلب او بيرون آورد و پيمان گرفت از ايشان به پروردگارى و يگانگى از براى خود. پس نظر كرد آدم به جمعى از ذرّيّت خود كه نور ايشان مى درخشيد. آدم پرسيد كه: اينها كيستند؟

حق تعالى فرمود: ايشان پيغمبران از فرزندان تواند.

پرسيد: چند نفرند؟

فرمود: صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند، و سيصد و پانزده نفر از ايشان مرسلند.

پرسيد: چرا نور آخر ايشان بر نور همه زيادتى مى كند؟

فرمود: زيرا كه از همه بهتر است.

پرسيد كه: اين پيغمبر كيست؟ و نام او چيست؟

فرمود: اين محمد است پيغمبر و رسول من و امين من و حبيب من و همراز من و اختيار كرده و برگزيدۀ من و خالص من و دوست و يار من و گراميترين خلق من بر من و محبوبترين ايشان نزد من و مختارتر و نزديكتر ايشان نزد من و شناسانده تر ايشان مرا و از همه راجح تر و فزونتر در علم و حلم و ايمان و يقين و راستى و نيكى و عفّت و عبادت و خشوع و پرهيزكارى و انقياد و اسلام، از براى او گرفته ام پيمان حاملان عرش خود را و هر كه پائين تر از آنهاست در آسمانها و زمينها كه ايمان به او بياورند و اقرار به پيغمبرى او بكنند، پس ايمان بياور به او اى آدم تا قرب و منزلت و فضيلت و نور و وقار تو نزد من

ص: 136

بيشتر شود.

آدم گفت: ايمان آوردم به خدا و رسول او محمد.

حق تعالى فرمود: واجب گردانيدم براى تو اى آدم و زياده كردم فضيلت و كرامت را.

اى آدم! تو اول پيغمبران و مرسلانى و پسر تو محمد خاتم و آخر انبيا و رسل است و اول كسى است كه زمين گشوده مى شود از او و مبعوث مى گردد در روز قيامت، و اول كسى كه او را جامه مى پوشانند و سوار مى كنند و مى آورند بسوى موقف قيامت، و اول شفاعت كننده اى است، و اول كسى كه شفاعتش را قبول مى كنند، و اول كسى كه در بهشت را مى كوبد، و اول كسى كه در بهشت را براى او مى گشايند، و اول كسى كه داخل بهشت مى شود، و تو را به او كنيت كردم پس تو ابو محمدى.

آدم گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه گردانيد از ذرّيّت من كسى را كه فضيلت داده است او را به اين فضايل و سبقت خواهد گرفت بر من بسوى بهشت و من حسد نمى برم او را (1).

ص: 137


1- . سعد السعود 34.

فصل سوم: در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام صادر شد

و آنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حق تعالى ابليس را لعنت كرد به ابا كردن او، و گرامى داشت ملائكه را به سجده نمودن ايشان آدم را و اطاعت كردن ايشان خدا را، امر كرد كه آدم و حوّا را به بهشت برند و فرمود يا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ يعنى: «اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت» وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما «و بخوريد از بهشت گشاده و گوارا هر جا كه خواهيد بى تعبى» وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ «و نزديك مشويد اين درخت را» كه درخت علم محمد و آل محمد بود كه حق تعالى ايشان را به آن علم اختيار نموده و مخصوص گردانيده بود در ميان ساير مخلوقات خود، و نهى نمود ايشان را از نزديك شدن آن درخت كه آن مخصوص محمد و آل محمد است، و كسى به امر خدا نمى خورد از آن درخت مگر ايشان، و از آن درخت بود آنچه تناول كردند رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام بعد از آنكه طعام خود را به مسكين و يتيم و اسير بخشيدند و خود روزه به روزه بردند و حق تعالى سورۀ «هل اتى» را در شأن ايشان فرستاد و مائدۀ بهشت از براى ايشان نازل ساخت، و چون از آن طعام تناول نمودند ديگر احساس گرسنگى و تشنگى و تعب و مشقت نمى كردند، و آن درختى بود كه ممتاز بود در ميان درختهاى بهشت زيرا كه ساير درختهاى بهشت هر نوع از آنها يك نوع از ميوه و مأكول بهشت داشت، و آن درخت و هر چه از جنس آن بود گندم

ص: 138

و انگور و انجير و عنّاب و جميع ميوه ها و طعامها در آن بود، لذا اختلاف كرده اند آنها كه آن شجره را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند كه گندم بود، و بعضى گفته اند انگور بود، و بعضى گفته اند عنّاب بود، و حق تعالى فرمود: نزديك اين درخت مرويد كه خواهيد طلب كنيد درجۀ محمد و آل محمد را در فضيلت ايشان، زيرا كه خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به اين درجه از ساير خلق، و اين درختى است كه هر كه از اين درخت بخورد به اذن خدا الهام كرده مى شود علم اولين و آخرين را بى آنكه از كسى بياموزد، و هر كه بى رخصت خدا بخورد از مراد خود نااميد مى شود و نافرمانى پروردگار كرده است فَتَكُونا مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)«پس خواهيد بود از ستمكاران» به نافرمانى شما و طلب كردن شما درجه اى را كه اختيار كرده است خدا به آن درجه غير شما را هرگاه قصد كنيد آن درخت را بغير حكم خدا.

فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها (2) «پس لغزانيد شيطان ايشان را از بهشت» به وسوسه و مكر و فريب خود به اينكه ابتدا كرد به آدم و گفت ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاّ أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ «نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه بوده باشيد دو ملك» ، فرمود: يعنى اگر تناول نمائيد از آن درخت خواهيد دانست غيب را، و قادر مى شويد بر آنچه قادر است بر آن كسى كه خدا او را مخصوص گردانيده است به قدرت، أَوْ تَكُونا مِنَ اَلْخالِدِينَ (3)«يا بوده باشيد از آنها كه هميشه زنده باشند و هرگز نميرند» وَ قاسَمَ هُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ اَلنّاصِحِينَ (4)«و قسم خورد كه از براى ايشان بدرستى كه من از براى شما از ناصحان و خير خواهانم» ، و شيطان در آن وقت در ميان دهان مار بود و مار او را داخل بهشت كرده بود، و حضرت آدم گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و نمى دانست كه شيطان پنهان شده است در ميان دهان آن، پس آدم رو كرد

ص: 139


1- . سورۀ بقره:35.
2- . سورۀ بقره:36.
3- . سورۀ اعراف:20.
4- . سورۀ اعراف:21.

بر مار گفت: اى حيّه! اين از فريب ابليس است چگونه پروردگار ما با ما خيانت كند؟ و چگونه تو تعظيم خدا مى كنى به قسم ياد كردن به او و حال آنكه او را نسبت مى دهى به خيانت و به اينكه آنچه خير ماست براى ما اختيار نكرده است و حال آنكه او از همۀ كريمان كريمتر است؟ و چگونه قصد كنم ارتكاب امرى را كه پروردگار من مرا از آن نهى كرده است و مرتكب آن شوم بغير حكم خدا؟

پس چون از فريب دادن آدم مأيوس شد بار ديگر ميان دهان مار رفت و با حضرت حوّا مخاطبه كرد به نحوى كه او گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و گفت: اى حوّا! آن درختى كه خدا بر شما حرام كرده بود حلال كرد از براى شما بعد از حرام كردن چون دانست كه شما اطاعت نيكو كرديد او را و تعظيم امر او نموديد، زيرا كه ملائكه اى كه موكّلند به درخت و حربه ها دارند كه ساير حيوانات را از آن دفع مى كنند، اگر شما قصد آن درخت كنيد شما را دفع نمى كنند، پس بدانيد حلال كرده است بر شما، و بدان كه اگر تو از آدم زودتر تناول نمائى تو بر او مسلط خواهى بود و امر و نهى تو بر او جارى خواهد بود، پس حوّا گفت: من اين را به زودى تجربه مى كنم، و قصد شجره كرد، چون ملائكه خواستند كه او را دفع نمايند از شجره به حربه هاى خود، حق تعالى وحى نمود به ايشان كه: شما به حربه كسى را دفع مى نمائيد كه عقلى نداشته باشد كه او را زجر نمايد، و امّا كسى كه من او را قدرت بر فعل و ترك و تمييز و عقل داده باشم و او را مختار گردانيده باشم پس او را واگذاريد به عقلى كه او را بر او حجت گردانيده ام، پس اگر اطاعت كند مرا مستحقّ ثواب من مى شود و اگر عصيان كند و مخالفت امر من نمايد مستحقّ عقاب و جزاى من مى گردد، پس او را واگذاشتند و متعرض او نشدند بعد از آنكه قصد كرده بودند كه او را منع نمايند به حربه هاى خود، پس حوّا گمان كرد حق تعالى نهى كرد ملائكه را از منع او از براى اينكه حلال كرده است درخت را بر ايشان بعد از آنكه حرام كرده بود و گفت: آن مار راست مى گفت، به گمان اينكه آن سخن گويندۀ با او مار بود.

پس از آن درخت تناول كرد و هيچ تغييرى در خود نيافت، پس گفت به آدم كه: يا آدم! آيا ندانستى آن درختى كه بر ما حرام شده بود مباح شده است از براى ما؟ من از آن تناول

ص: 140

كردم و ملائكه مرا منع نكردند و در حال خود تغييرى نيافتم، پس به اين سبب فريب خورد آدم و غلط كرد و از آن درخت تناول نمود پس رسيد به ايشان آنچه خدا در قرآن فرموده است فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ يعنى: «لغزانيد ايشان را شيطان لعين از بهشت به وسوسه و فريب خود، پس بيرون كرد ايشان را از آنچه بودند در آن از نعيم بهشت» .

وَ قُلْنَا اِهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ «و گفتيم: اى آدم و اى حوّا و اى مار و اى شيطان! پائين رويد از بهشت بسوى زمين بعض شما دشمنيد بعضى را» آدم و حوّا و فرزندان ايشان دشمن شيطان و مار و فرزندان ايشانند و برعكس، وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ ، يعنى «شما را در زمين منزل و محل استقرار هست براى تعيّش» وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ (1)«و منفعتى و برخوردارى هست شما را تا وقت مردن» .

فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ «پس قبول كرد آدم از پروردگار خود كلمه اى چند را» كه بگويد آنها را، پس گفت آنها را فَتابَ عَلَيْهِ «پس به آن كلمه ها توبه اش را قبول كرد» إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ «بدرستى كه اوست قبول كنندۀ توبه ها» اَلرَّحِيمُ (2)«رحم كنندۀ توبه كنندگان است» .

قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً «گفتيم: پائين رويد از بهشت همگى» ، فرمود كه: در اول، امر كرد خدا كه پائين روند، و در اينجا امر كرد كه با هم بروند و احدى از ايشان پيش از ديگرى نرود؛ و فرود آمدن ايشان، فرود آمدن آدم و حوّا و مار بود از بهشت، بدرستى كه مار از بهترين حيوانات بهشت بود، و فرود آمدن شيطان از حوالى بهشت بود زيرا كه داخل شدن بهشت بر او حرام بود، فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً «پس اگر بيايد بسوى شما و اولاد شما بعد از شما از جانب من هدايتى» اى آدم و اى ابليس فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ «پس هر كه پيروى كند هدايت مرا» فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ «پس بيمى بر ايشان نيست» در هنگامى كه

ص: 141


1- . سورۀ بقره:36.
2- . سورۀ بقره:37.

مخالفت كنندگان مى ترسند وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1)«و نه ايشان اندوهناك مى باشند» در وقتى كه مخالفت كنندگان اندوهناك خواهند بود.

پس حضرت امام عسكرى عليه السّلام فرمود: زايل شدن آن خطا از حضرت آدم به سبب عذرخواهى بسوى پروردگار خود بود كه گفت: پروردگارا! توبۀ من و عذرخواهى مرا قبول كن و برگردان مرا به آن مرتبه اى كه داشتم، و بلند گردان نزد خود درجۀ مرا، بتحقيق كه ظاهر شده است نقص گناه و مذلت آن در اعضا و جميع بدن من.

حق تعالى فرمود: اى آدم! آيا در خاطر ندارى آنچه تو را امر كردم كه تو مرا بخوانى به محمد و آل طيبين او نزد شدتها و بلاها و مصيبتها كه بر تو ثقيل و عظيم بوده باشد؟

آدم گفت: بلى پروردگارا.

حق تعالى فرمود: پس به اين بزرگواران خصوصا محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم زياده از آنچه از من طلبيدى، و بيفزايم براى تو زياده از آنچه اراده نموده اى.

آدم گفت: اى پروردگار من و اى اله من! محلّ ايشان نزد تو به آن مرتبه رسيده است كه به متوسل شدن به ايشان بسوى تو توبۀ مرا قبول مى كنى و گناه مرا مى آمرزى؟ و من آنم كه ملائكه را به سجدۀ من امر كردى، و بهشت را براى من و زوجۀ من مباح كردى، و ملائكۀ گرامى را به خدمت من امر كردى؟

حق تعالى فرمود كه: اى آدم! من ملائكه را امر نكردم به سجده كردن از براى تو به تعظيم مگر براى آنكه ظرف انوار ايشان بودى، و اگر پيش از گناه خود از من سؤال مى كردى كه تو را از گناه نگاه دارم و تو را آگاه گردانم بر مكرهاى دشمن تو ابليس تا از آنها احتراز نمائى، هرآينه به تو عطا مى كردم، و ليكن آنچه در علم من گذشته بود واقع شد، الحال مرا بخوان به توسل به ايشان تا دعاى تو را مستجاب گردانم.

پس در اين وقت حضرت آدم گفت: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او كه على و

ص: 142


1- . سورۀ بقره:38.

فاطمه و حسن و حسين و طيّبان و پاكان از آل ايشان باشند كه تفضل كن به قبول كردن توبۀ من، و آمرزيدن لغزش من، و برگردانيدن من به آن مرتبه كه از كرامت تو داشتم.

حق تعالى فرمود: توبۀ تو را قبول كردم و به رضا و خشنودى رو به تو آوردم و رحمتها و نعمتهاى خود را بسوى تو برگردانيدم و تو را برگردانيدم به آن مرتبه اى كه از كرامتهاى من داشتى و وافر گردانيدم بهرۀ تو را از رحمتهاى خود.

پس اين است معنى آن كلمات كه آدم از خدا قبول نمود، پس خدا خطاب نمود به آنها كه ايشان را به زمين فرستاد، كه آدم و حوّا و ابليس و حيّه باشند.

وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ «شما راست در زمين محلّ استقرار و اقامت» كه در آن تعيّش نمائيد و در شبها و روزها سعى نمائيد براى تحصيل آخرت، پس خوشا به حال كسى كه اين زندگى را صرف تحصيل دار بقا نمايد وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ يعنى: «شما را منفعتى هست در زمين تا وقت مردن شما» زيرا كه خدا از زمين بيرون مى آورد زراعتها و ميوه هاى شما را و در زمين شما را به ناز و نعمت مى دارد، و شما را در زمين به بلا امتحان مى كند، گاهى شما را متلذّذ مى گرداند به نعيم دنيا تا ياد آوريد نعيم آخرت را كه خالص و پاك است از آنچه باعث عدم انتفاع به نعيم دنيا مى گردد و او را باطل مى گرداند، پس ترك كنيد و خرد و حقير شماريد اين لذّت آلودۀ به صد هزار محنت را در جنب نعمت خالص ابدى آخرت، و گاهى شما را امتحان مى نمايد به بلاهاى دنيا كه در ميانش رحمتها مى باشد، و مخلوط به انواع نعمتهاست كه مكاره آنها را از صاحب آن بلاها دفع مى نمايد تا حذر فرمايد شما را به اينها از عذاب ابدى آخرت كه هيچ عافيت به آن مخلوط نمى باشد و در اثناى آن راحتى و رحمتى واقع نمى شود (1).

اين است تفسير اين آيات بر وجهى كه از تفسير امام عليه السّلام ظاهر مى شود.

و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ در اينكه شيطان چگونه وسوسه كرد حضرت آدم را و حال آنكه او را از بهشت بيرون كرده بودند و آدم و حوّا در بهشت

ص: 143


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 221.

بودند: بعضى گفتند كه آدم و حوّا به در بهشت مى آمدند و شيطان از نزديك آمدن بهشت ممنوع نبود، و در در بهشت با ايشان سخن مى گفت، و اين پيش از آن بود كه او را به زمين فرستند؛ و بعضى گفته اند كه از زمين با ايشان سخن گفت و ايشان در بهشت فهميدند؛ و بعضى گفته اند كه غايبانه مراسله نمود با ايشان؛ و بعضى گفته اند كه شيطان خواست كه داخل بهشت شود، خازنان بهشت او را مانع شدند، پس به نزد هر يك از حيوانات بهشت آمد و التماس كرد كه او را داخل بهشت كنند قبول نكردند تا آنكه به نزد مار آمد و گفت:

من متعهد مى شوم كه منع كنم ضرر فرزندان آدم را از تو، و تو در امان من باشى اگر مرا داخل بهشت كنى، پس او را در ميان دو نيش از نيشهاى خود جا داد و او را داخل بهشت كرد و بدن مار پوشيده بود و چهار دست و پا داشت و خوش صورت تر و خوش رنگتر از جميع حيوانات بود و بزرگ بود مانند شترى بزرگ، پس خدا آن را عريان كرد و پاهايش را برطرف كرد و چنان كرد آن را كه بر شكم راه رود به سبب اينكه شيطان را داخل بهشت كرد (1).

و در جاى ديگر حق تعالى مى فرمايد آنچه ترجمۀ ظاهرش اين است كه: «گفتيم: اى آدم! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت، پس بخوريد از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد كه از جملۀ ستمكاران خواهيد بود، پس وسوسه كرد از براى ايشان شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پنهان بود از ايشان از چيزهاى بد ايشان كه عورتهاى ايشان باشد، و گفت كه: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه نمى خواست كه شما دو ملك باشيد، يا بوده باشيد از آنها كه هميشه در بهشتند، و قسم ياد كرد براى ايشان كه من براى شما از خير خواهانم، پس ايشان را فرود آورد از ابا كردن و راضى كرد ايشان را به خوردن از آن درخت به فريب، پس چون چشيدند از ميوۀ آن درخت ظاهر شد براى ايشان به چيزهاى بد ايشان، يعنى جامه ها از بدن ايشان دور شد و عورت ايشان گشوده شد، و شروع كردند در آنكه مى گرفتند از برگ درختان بهشت و بر

ص: 144


1- . تفسير تبيان 1/161 و 162؛ تفسير فخر رازى 3/15؛ عرائس المجالس 30.

عورت خود مى گذاشتند و به يكديگر وصل مى كردند تا عورت ايشان پوشيده شود، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از ميوۀ اين درخت؟ و نگفتم به شما كه شيطان از براى شما دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را؟ گفتند: پروردگارا! ظلم كرديم ما بر نفسهاى خود و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى ما را هرآينه خواهيم بود از زيانكاران، حق تعالى فرمود به ايشان كه: پائين رويد از بهشت كه بعضى شما دشمنيد براى بعضى، و از براى شما است در زمين محلّ قرار و تمتّعى تا وقت مرگ، حق تعالى فرمود كه: در زمين زنده مى باشيد و در زمين مى ميريد و از زمين بيرون خواهيد آمد در روز قيامت» (1).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «اى فرزندان آدم! گمراه نكند شما را شيطان چنانچه پدر و مادر شما را بيرون كرد از بهشت، حال آنكه مى كند از ايشان جامه هاى ايشان را كه عورتهاى ايشان را بنمايد به ايشان» (2).

و در جاى ديگر فرموده است كه: «بتحقيق كه ما عهد كرديم بسوى آدم پيشتر، پس فراموش كرد يا ترك كرد و نيافتيم از براى او عزمى، و آن وقت كه گفتيم به ملائكه كه:

سجده كنيد براى آدم، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد، پس گفتيم: اى آدم! بدرستى كه اين شيطان دشمنى است تو را و جفت تو را، پس بيرون كند شما را از بهشت، پس به مشقت و تعب كسب و عمل گرفتار شوى، بدرستى كه تو را است اينكه گرسنه نشوى در بهشت و عريان نباشى و اينكه تشنه نباشى در بهشت و در آفتاب نباشى، پس وسوسه كرد بسوى او شيطان و گفت: اى آدم! آيا دلالت كنم تو را بر درخت جاودانى كه هر كه از آن خورد هرگز نميرد و بر ملك و پادشاهى كه هرگز كهنه نشود و زايل نگردد؟ پس خوردند از آن درخت، پس پيدا شد براى ايشان عورتهاى ايشان و شروع كردند در پينه كردن و چسبانيدن برگ درختان بهشت بر عورت خود، و نافرمانى كرد آدم پروردگار

ص: 145


1- . سورۀ اعراف:19-25.
2- . سورۀ اعراف:27.

خود را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار او پس توبۀ او را قبول كرد و او را هدايت كرد و گفت خدا به آدم و حوّا كه: پائين رويد از بهشت با هم بعضى شما دشمنيد بعضى را، پس اگر بيايد بسوى شما از جانب من هدايتى پس هر كه پيروى كند هدايت مرا پس او گمراه نمى شود و در تعب نمى افتد در آخرت، و كسى كه اعراض نمايد از ياد من پس از براى اوست عيشى و زندگانى تنگ و با شدّت در دنيا و آخرت» (1).

و به سند صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما (2)، فرمود كه: عورت ايشان پنهان بود و در ظاهر بدن ايشان ديده نمى شد، چون از ميوۀ آن درخت خوردند عورت ايشان پيدا شد، و فرمود: آن درخت كه آدم را از آن نهى كرده بودند خوشۀ گندم بود؛ و در حديث ديگر فرمود: درخت انگور بود (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از تفسير آيۀ وَ لا تَقْرَبا هذِهِ اَلشَّجَرَةَ (4)فرمود: يعنى مخوريد از اين درخت (5).

و به سند معتبر از حضرت امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: درختى كه حضرت آدم و زوجه اش را نهى كردند از خوردن از آن، درخت حسد بود، حق تعالى عهد كرد بسوى آدم و حوّا كه نظر نكنند بسوى آنها-كه حق تعالى آنها را بر ايشان و بر جميع خلايق فضيلت داده است-به ديدۀ حسد، و نيافت حق تعالى از او در اين باب عزم و اهتمامى (6).

و به سند معتبر مروى است كه: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (7)كه جمعى تفسير كرده اند كه: حضرت آدم عليه السّلام

ص: 146


1- . سورۀ طه:115-124.
2- . سورۀ طه:121.
3- . قصص الانبياء راوندى 43.
4- . سورۀ بقره:35.
5- . تفسير عياشى 1/35؛ مجمع البيان 1/85.
6- . تفسير عياشى 2/9؛ تحف العقول 479.
7- . سورۀ طه:115.

فراموش كرد نهى خدا را، حضرت فرمود: فراموش نكرد، چگونه فراموش كرده بود و حال آنكه در وقت وسوسه كردن شيطان، نهى خدا را بسيار به ياد ايشان مى آورد و مى گفت كه: «خدا شما را براى اين نهى كرده است كه ملك نباشيد و در بهشت هميشه نباشيد» (1)، پس نسيان در اينجا به معنى ترك است، يعنى ترك كرد امر خدا را (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

حضرت موسى عليه السّلام سؤال نمود از پروردگار خود كه جمع كند ميان او و آدم عليه السّلام در آسمان، پس چون ملاقات نمود آدم را گفت: اى آدم! توئى آنكه خدا به دست قدرت خود تو را خلق كرد و از روح برگزيدۀ خود در تو دميد و ملائكه را به سجود تو تكليف نمود و بهشت خود را براى تو مباح گردانيد و تو را در بهشت ساكن گردانيد و با تو بى واسطه سخن گفت، پس تو را نهى كرد از يك درخت پس صبر نكردى بر ترك آن تا آنكه به سبب آن پائين رفتى بسوى زمين، پس نتوانستى ضبط كنى نفس خود را از آن تا آنكه ابليس تو را وسوسه نمود پس اطاعت او كردى، پس تو ما را بيرون كردى از بهشت به نافرمانى خود.

حضرت آدم گفت: مدارا كن با پدر خود اى فرزند در آنچه به پدر تو رسيد در امر اين درخت، اى فرزند! دشمن من آمد به نزد من از وجه مكر و حيله و فريب، پس از براى من بخدا سوگند خورد كه در مشورت كه از براى من مى بيند و رأيى كه از براى من اختيار مى كند از ناصحان است، پس از روى نصيحت و خيرخواهى به من گفت: اى آدم! من براى تو غمگينم. گفتم: چرا؟ گفت: من انس گرفته بودم به تو و به نزديكى تو و تو را بيرون خواهند كرد از اين مكان و از اين حال كه دارى به مكانى و حالى كه كراهت داشته باشى از آنها. گفتم: چارۀ آن چيست؟ گفت: چاره اش با توست، مى خواهى تو را دلالت كنم بر درختى كه هر كه از آن بخورد هرگز نميرد و ملكى يابد كه فنا نداشته باشد؟ پس تو و حوّا هر دو از آن بخوريد تا هميشه با من باشيد در بهشت، و قسم دروغ به خدا خورد، پنداشتم

ص: 147


1- . سورۀ اعراف:20.
2- . تفسير عياشى 2/9 و 10.

كه خيرخواه من است و من گمان نمى كردم اى موسى كه احدى قسم دروغ به خدا بخورد، پس اعتماد بر قسم او كردم، و اين است عذر من پس مرا خبر ده اى فرزند كه آيا مى يابى در آنچه حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه خطاى من نوشته شده بود پيش از آنكه من خلق شوم؟

موسى عليه السّلام گفت: بلى، پيشتر نوشته شده بود به زمان بسيار.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سه مرتبه فرمود: پس حجت آدم عليه السّلام غالب شد بر حجت موسى عليه السّلام (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: حضرت آدم در جواب حضرت موسى گفت: اى موسى! به چند سال گناه مرا پيش از خلق من يافتى در تورات؟

گفت: به سى سال (2).

گفت: پس همين بس است.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: پس غالب شد آدم بر موسى (3).

مؤلف گويد: بر اين مضمون چندين روايت وارد شده است و از غوامض اخبار قضا و قدر است، و بعضى حمل بر تقيه كرده اند چون اين حديث در ميان عامه نيز مشهور است، و ممكن است مراد اين باشد كه چون حق تعالى مرا براى زمين خلق كرده بود نه از براى بهشت و حكمتش مقتضى اين بود كه من در زمين باشم، لهذا عصمت خود را از من بازگرفت تا من به اختيار خود مرتكب ترك اولى شدم، و تحقيق اين مقام محلّ ديگر مى طلبد.

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمودند كه: حضرت آدم و حوّا چندگاه در بهشت ماندند تا به سبب خطيئه آنها را از بهشت بيرون كردند؟

فرمود: خدا روح را در آدم بعد از زوال شمس روز جمعه دميد، پس زن او را از پائين ترين دنده هاى او آفريد و ملائكه را فرمود او را سجده كردند و در بهشت ساكن

ص: 148


1- . تفسير عياشى 2/10.
2- . در مصدر سى هزار سال است.
3- . تفسير قمى 1/44.

گردانيد او را در همان روز كه خلق شده بود، پس و اللّه كه قرار نگرفت در بهشت مگر شش ساعت از آن روز تا معصيت خدا كردند، و خدا هر دو را بعد از فرو رفتن آفتاب بيرون كرد و شب در بهشت نماندند و در بيرون بهشت ماندند تا صبح شد، پس عورت ايشان پيدا شد و ندا كرد آنها را پروردگارشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت؟

پس شرم كرد آدم از پروردگارش و خضوع و شكستگى و تضرع آغاز كرد و گفت:

پروردگارا! ظلم كرديم بر نفسهاى خود و اعتراف كرديم بر گناهان خود، پس بيامرز ما را.

حق تعالى فرمود: فرو رويد از آسمانها بسوى زمين، بدرستى كه معصيت كننده در بهشت و آسمانهاى من نمى تواند بود.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون آدم از آن درخت تناول نمود، به ياد آورد نهى خدا را پس پشيمان شد؛ و چون خواست از آن درخت دور شود، درخت سر او را گرفت و بسوى خود كشيد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: چرا پيش از خوردن از من نمى گريختى (1)؟

و فرمود: عورت ايشان در اندرون بدنشان بود و از بيرون پيدا نبود، چون از آن درخت خوردند از بيرون ظاهر شد (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى خلق كرد روحها را پيش از بدنها به دو هزار سال، پس گردانيد بلندتر و شريفتر از همۀ روحها روح محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان را صلوات اللّه عليهم اجمعين، پس عرض نمود ارواح ايشان را به آسمانها و زمين و كوهها پس نور ايشان همه را فروگرفت، حق تعالى فرمود به آسمانها و زمين و كوهها كه: اينها دوستان و اوليا و حجتهاى منند بر خلق و پيشوايان خلايق منند، نيافريده ام مخلوقى را كه دوست تر دارم از ايشان، و از براى ايشان و هر كه ايشان را دوست دارد آفريده ام بهشت خود را، و از براى هر كه مخالفت و

ص: 149


1- . تفسير عياشى 2/10.
2- . تفسير عياشى 2/11.

دشمنى كند با ايشان آفريده ام آتش جهنم را، پس هر كه دعوى كند منزلتى را كه ايشان نزد من دارند و محلّى كه از عظمت من دارند عذاب كنم او را عذابى كه عذاب نكرده باشم به او احدى از عالميان را، و او را با آنها كه شرك به من آوردند در پائين ترين دركات جهنم جا دهم، و هر كه اقرار به ولايت و امامت ايشان بكند و ادّعا نكند منزلت ايشان را نزد من و مكان ايشان را از عظمت، او را جا دهم با ايشان در باغهاى بهشت خود، و از براى ايشان باشد در بهشت آنچه خواهند نزد من، و مباح گردانم از براى ايشان كرامت خود را، و در جوار خود ايشان را جا دهم، و شفيع گردانم ايشان را در گناهكاران از بندگان و كنيزان من، پس ولايت ايشان امانتى است نزد خلق من، پس كدام يك از شما برمى دارد اين امانت را با سنگينى هاى آن، و دعوى مى كند آن مرتبه را كه از اوست و از برگزيده هاى خلق من نيست؟

پس ابا كردند آسمانها و زمين و كوهها از اينكه اين امانت را بردارند، و ترسيدند از عظمت پروردگار خود كه چنين منزلتى را به ناحق دعوى كنند و چنين محلّ بزرگى را براى خود آرزو كنند.

پس چون حق تعالى آدم و حوّا را در بهشت ساكن گردانيد گفت: «بخوريد از اين بهشت بسيار و گوارا هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-يعنى درخت گندم- پس خواهيد بود از ستمكاران» (1).

پس نظر كردند بسوى منزلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان عليهم السّلام پس منزلتهاى ايشان را در بهشت بهترين منزلتها يافتند پس گفتند: پروردگارا! اين منزلت از براى كيست؟

حق تعالى فرمود: بلند كنيد سرهاى خود را بسوى ساق عرش من.

پس چون سر بالا كردند ديدند نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين را كه بر ساق عرش نوشته بود به نورى از انوار خداوند

ص: 150


1- . سورۀ بقره:35.

جبار، پس گفتند: پروردگارا! چه بسيار گراميند اهل اين منزلت بر تو، و چه بسيار محبوبند نزد تو، و چه بسيار شريف و بزرگند در درگاه تو!

پس حق تعالى فرمود: اگر ايشان نمى بودند من شماها را خلق نمى كردم، ايشان خزينه داران علم منند و امينان منند بر رازهاى من، زينهار! نظر مكنيد بسوى ايشان به ديدۀ حسد، و آرزو مكنيد منزلت ايشان را نزد من و محلّ ايشان را نزد من از كرامت من، پس به اين سبب داخل خواهيد شد در نهى و نافرمانى من و از ستمكاران خواهيد بود.

گفتند: پروردگارا! كيستند ستمكاران و ظالمان؟

فرمود: آنها كه ادعاى منزلت ايشان مى كنند به ناحق.

گفتند: پروردگارا! پس بنما به ما منزلهاى ظالمان ايشان را در آتش جهنم تا ببينيم منزلهاى آنها را چنانچه منزلهاى آن بزرگواران را در بهشت ديديم.

پس حق تعالى امر كرد آتش را كه ظاهر گردانيد جميع آنچه در آن بود از انواع شدتها و عذابها، و فرمود: جاى ظالمان ايشان كه ادعاى منزلت ايشان مى نمايند در پائين ترين دركات اين جهنم است؛ هر چند اراده كنند كه بيرون آيند از جهنم، برگردانند ايشان را بسوى آن، و هر چند پخته و سوخته شود پوستهاى ايشان، بدل كنند ايشان را پوستها غير آنها تا بچشند عذاب را؛ اى آدم و اى حوّا! نظر مكنيد بسوى آن نورها و حجتهاى من به ديدۀ حسد، پس شما را پائين مى فرستم از جوار خود و بر شما مى فرستم خوارى خود را.

پس وسوسه كرد ايشان را شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پوشيده بود از ايشان از عورتهاى ايشان، و گفت: نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر از براى اينكه نخواست كه شما دو ملك باشيد يا هميشه در بهشت باشيد، و سوگند ياد كرد كه من از خيرخواهان شمايم پس ايشان را فريب داد و بر اين داشت كه آرزوى منزلت آنها بكنند، پس نظر كردند بسوى ايشان به ديدۀ حسد و به اين سبب خدا ايشان را به خود گذاشت و يارى و توفيق خود را از ايشان برداشت تا از درخت گندم خوردند، پس به جاى آن گندم كه ايشان از آن درخت خوردند جو بهم رسيد، پس اصل گندمها از آن گندم است كه ايشان نخوردند و اصل جو از آنهاست كه بهم رسيد به جاى آن دانه ها كه ايشان

ص: 151

خوردند. پس چون خوردند از آن درخت، پرواز كرد حلّه ها و لباسها و زيورها از بدنهاى ايشان و عريان ماندند، و برگ درختان را مى گرفتند و بر عورت خود مى گذاشتند، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه: آيا نهى نكردم شما را از اين درخت و نگفتم به شما كه شيطان دشمنى است شما را كه دشمنى خود را ظاهر مى كند؟ پس گفتند رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1).

حق تعالى فرمود: پائين رويد از جوار من كه مجاور من نمى باشد در بهشت من كسى كه نافرمانى من كند، پس فرود آمدند به زمين و ايشان را به خود گذاشت در طلب معاش.

پس چون خدا خواست كه توبۀ ايشان را قبول كند جبرئيل به نزد ايشان آمد و گفت:

بدرستى كه شما ستم بر نفس خود كرديد به آرزو كردن منزلت جمعى كه خدا ايشان را بر شما فضيلت داده است پس جزاى شما آن عقوبت بود كه از جوار خدا به زمين فرود آمديد، پس سؤال نمائيد از پروردگار خود به حقّ آن نامها كه ديديد بر ساق عرش تا خدا توبۀ شما را قبول كند، پس گفتند: «اللّهمّ انّا نسألك بحقّ الاكرمين عليك محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة الاّ تبت علينا و رحمتنا» يعنى: «خداوندا! ما سؤال مى كنيم از تو به حق آنها كه گرامى ترين خلقند بر تو يعنى محمد و اهل بيت او كه البته توبۀ ما را قبول كنى و ما را رحم كنى» ، پس خدا توبۀ ايشان را قبول كرد بدرستى كه او بسيار توبه قبول كننده و مهربان است.

پس پيوسته پيغمبران خدا بعد از اين حفظ مى كردند اين امانت را و خبر مى دادند به اين امانت اوصياى خود را و مخلصان از امّتهاى خود را، پس ابا مى كردند از آنكه آن امانت را به ناحق حمل نمايند و مى ترسيدند از آنكه ادعاى آن مرتبه از براى خود بنمايند، و برداشت آن امانت را به ناحق آن انسانى كه شناخته شد-يعنى ابو بكر-پس اصل هر ظالمى از اوست تا روز قيامت، و اين است تفسير قول حق تعالى إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً

ص: 152


1- . سورۀ اعراف:23.

جَهُولاً (1) ترجمه اش اين است كه: «ما عرض كرديم امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها پس ابا كردند از آنكه بردارند آن را، و ترسيدند از آن، و برداشت آن را انسان، بدرستى كه بود او بسيار ظلم كننده و بسيار جاهل» (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه گرديده است ميراث يك مرد برابر ميراث دو زن؟

فرمود: زيرا كه حبّه ها كه آدم و حوّا خوردند هيجده تا بود: آدم دوازده حبّه خورد و حوّا شش حبّه، پس به اين سبب ميراث مرد دو برابر ميراث زن است (3).

و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: سه حبّه بود: دو حبّه را آدم و يك حبّه را حوّا خورد، و به اين سبب ميراث چنين شد (4). و اول اصح است و ممكن است كه خوشۀ اول سه دانه بوده باشد و به اين نسبت چند خوشه خورده باشند.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اگر آدم گناه نمى كرد، هيچ مؤمنى گناه نمى كرد؛ و اگر حق تعالى توبۀ آدم را قبول نمى كرد، توبۀ هيچ گناهكارى را هرگز قبول نمى كرد (5).

و به سند معتبر منقول است كه از ابو الصلت هروى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه:

يا بن رسول اللّه! مرا خبر ده از آن درختى كه آدم و حوّا از آن خوردند چه درخت بود؟ بدرستى كه مردم اختلاف كرده اند: بعضى روايت كرده اند كه آن گندم بود، و بعضى روايت كرده اند كه انگور بود، و بعضى روايت كرده اند كه درخت حسد بود.

فرمود: همه حق است.

ابو الصلت گفت: چگونه همه حقّ است با اين همه اختلاف؟

ص: 153


1- . سورۀ احزاب:72.
2- . معانى الاخبار 108.
3- . علل الشرايع 571.
4- . علل الشرايع 571.
5- . علل الشرايع 84.

فرمود: اى ابو الصلت! درخت بهشت انواع ميوه ها برمى دارد، پس آن درخت گندم بود و در آن انگور هم بود، و آنها مثل درختان دنيا نيستند، بدرستى كه آدم عليه السّلام را چون خدا گرامى داشت و ملائكه او را سجده كردند و او را داخل بهشت گردانيد بر خاطر خود گذرانيد كه آيا خلق كرده است خدا بشرى را كه بهتر از من باشد؟ چون خدا دانست آنچه در خاطر او خطور كرد ندا كرد او را: سر بلند كن اى آدم و نظر نما بسوى ساق عرش من.

چون آدم سر بلند كرد ديد در ساق عرش نوشته است: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة» ، پس آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! كيستند اينها؟ حق تعالى فرمود:

اينها از ذرّيّت تواند، و ايشان بهترند از تو و از جميع آفريده هاى من، و اگر ايشان نمى بودند نه تو را خلق مى كردم و نه بهشت و نه دوزخ را و نه آسمان و زمين را، پس زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود بيرون مى كنم؛ پس نظر كرد بسوى ايشان به ديدۀ حسد و آرزوى منزلت ايشان كرد، پس مسلط شد شيطان بر او تا خورد از ميوۀ آن درخت كه او را از خوردن آن نهى كرده بودند، و مسلط شد بر حوّا تا نظر كرد بسوى فاطمه عليها السّلام به ديدۀ حسد تا خورد از آن درخت چنانچه آدم خورد، پس خدا ايشان را از بهشت بيرون كرد و از جوار خود به زمين فرستاد (1).

مترجم گويد كه: خلاف است كه شجرۀ منهيّه چه درخت بود: بعضى گندم گفتند؛ و بعضى انگور؛ و بعضى انجير؛ و بعضى كافور، و كافور را شيخ طوسى در تبيان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است؛ و بعضى گفته اند كه درخت علم قضا و قدر بود؛ و بعضى گفته اند درختى بود كه ملائكه از آن مى خوردند كه هرگز نميرند (2)، و اين حديث و حديث ديگر كه پيش گذشت جمع ميان اكثر اين اقوال مى كند.

و چون ثابت شد عصمت انبيا از گناهان، پس حسد و امثال آن كه در اين احاديث وارد

ص: 154


1- . معانى الاخبار 124؛ عيون اخبار الرضا 1/306.
2- . تفسير تبيان 1/158؛ تفسير طبرى 1/268؛ تفسير روح المعاني 1/236.

شده است مأوّل است به غبطه، زيرا كه حسد بردن بر بعضى كه زوال نعمت را از محسود خواهند حرام است، و آرزوى آن نعمت بدون آنكه زوالش را از محسود خواهند غبطه است و بد نيست، و ليكن چون پيشتر اظهار شده بود به آدم و حوّا كه اين مرتبه مخصوص ايشان است آرزوى اين مرتبه نسبت به جلالت ايشان مكروه و ترك اولى بود، و همچنين عزمى كه مستحب بود كه در ولايت و محبت ايشان داشته باشند از ايشان فوت شد، چون ارتكاب مكروه و ترك مستحب در جنب بزرگى مرتبۀ ايشان عظيم بود معاتب شدند.

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: بهشت آدم آيا از باغهاى دنيا بود يا از بهشتهاى آخرت؟ فرمود: باغى بود از باغهاى دنيا كه آفتاب و ماه در آن طلوع مى كرد، و اگر بهشت آخرت بود هرگز از آن بيرون نمى رفت (1).

مترجم گويد كه: خلاف است ميان علما در آنكه بهشت حضرت آدم عليه السّلام در زمين بود يا در آسمان، و اگر در آسمان بود آيا همان بهشت بود كه در آخرت مؤمنان داخل آن مى شوند يا غير آن؟ اكثر مفسّران را اعتقاد آن است كه همان بهشت خلد آخرت بود كه مؤمنان در آخرت به جزاى عمل داخل آن مى شوند؛ و نادرى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى آسمان غير آن بهشت خلد؛ و جمعى گفته اند كه: باغى بود از باغهاى زمين چنانچه در اين حديث وارد شده است، و استدلال كرده اند به آنچه در اين حديث وارد شده است؛ كسى كه داخل بهشت خلد شود نمى بايد بيرون آيد، و جواب گفته اند كه: آنچه معلوم است آن است كه كسى كه بعد از موت به جزاى عمل داخل بهشت شود بيرون نمى آيد، و اينكه بر هر وجهى كه داخل شوند بيرون نمى آيند، معلوم نيست، بلكه بر خلافش اخبار بسيار وارد است، مثل داخل شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در شب معراج و دخول و خروج ملائكه (2). و معارض اين حديث اخبار بسيار وارد شده است كه دلالت بر اين مى كند كه بهشت آن حضرت همان بهشت جاويد بوده است و در آسمان بوده است چنانچه بعضى

ص: 155


1- . تفسير قمى 1/43؛ كافى 3/247.
2- . مجمع البيان 1/85؛ تفسير فخر رازى 3/3.

گذشت و بعضى بعد از اين خواهد آمد. و در اين قسم امور، توقّف كردن اولى است.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

مكث آدم و حوّا در بهشت تا بيرون كردن ايشان را از آن هفت ساعت بود از روزهاى دنيا، تا آنكه خدا در همان روز ايشان را به زمين فرستاد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: شيطان در چهار وقت انين و ناله و فرياد كرد: روزى كه ملعون شد، و روزى كه به زمين فرستادند او را، و روزى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد بعد از آنكه مدتها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث نشده بود، و وقتى كه امّ الكتاب نازل شد؛ و دو نخير كرد (و آن صدائى است كه از بينى مى كنند در وقت شادى و لعب) وقتى كه آدم از شجره خورد و وقتى كه آدم از بهشت به زمين آمد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حق تعالى آدم را در بهشت ساكن گردانيد، گذشت از روى جهالت بسوى آن درخت، زيرا كه او را خلق كرده بودند به خلقتى كه باقى نمى ماند مگر به امر و نهى و پوشش و خانه و نكاح زنان، و نمى دانست نفع و ضرر خود را مگر آنكه به او تعليم كنند، پس شيطان به نزد او آمد و گفت: اگر تو و حوّا بخوريد از اين درخت كه خدا شما را از آن نهى كرده است، خواهيد گرديد دو ملك و هميشه در بهشت خواهيد ماند، و سوگند يادكرد كه من خيرخواه شمايم. پس چون خوردند از آن درخت، فرو ريخت از ايشان آنچه خدا به ايشان پوشانيده بود از جامه هاى بهشت، پس رو به درختان بهشت آوردند و خود را از برگ آنها مى پوشانيدند (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بيرون كردند آدم عليه السّلام را از بهشت، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى آدم! خدا خلق كرد تو را به دست قدرت خود، و دميد در تو از روح خود، و به سجدۀ تو آورد ملائكۀ خود را، و به نكاح تو درآورد حوّا كنيز خود را، و تو را در بهشت ساكن گردانيد و مباح گردانيد آن را از براى تو، و خود با تو

ص: 156


1- . خصال 397؛ تفسير عياشى 1/35.
2- . خصال 263؛ قصص الانبياء راوندى 43.
3- . تفسير قمى 1/43.

سخن گفت و تو را نهى كرد از آنكه بخورى از آن درخت، پس خوردى و نافرمانى خدا كردى. آدم گفت: اى جبرئيل! شيطان قسم به خدا خورد كه او ناصح من است و من گمان نداشتم كه احدى از خلق خدا قسم دروغ به خدا ياد كند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه منقول است كه: گروهى از يهود آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و از مسائل بسيار سؤال كردند، و از جملۀ آن مسائل اين بود:

به چه علت خدا پنج نماز در پنج وقت بر امّت تو در ساعتهاى شب و روز مقرر ساخته است؟

فرمود كه: امّا نماز عصر پس آن ساعتى است كه آدم در آن ساعت از آن درخت خورد و خدا او را از بهشت بيرون كرد، پس خدا امر كرد ذرّيّتش را به اين نماز تا روز قيامت، و اختيار كرد آن را براى امّت من، پس آن محبوبترين نمازهاست بسوى من، و وصيت كرده است مرا كه آن را حفظ نمايم در ميان نمازها، و امّا نماز شام پس آن ساعتى است كه خدا توبۀ آدم را قبول كرد، و ميان آن وقت كه خورد از آن درخت و ميان آنكه توبۀ او را قبول كرد سيصد سال بود از روزهاى دنيا، و در روزهاى آخرت روزى مثل هزار سال است؛ پس آدم سه ركعت نماز كرد: يك ركعت براى خطاى خود و يكى را براى خطاى حوّا و يك ركعت براى توبۀ او، پس حق تعالى اين سه ركعت را واجب گردانيد بر امّت من.

پس گفت: به چه علت وضو بر اين چهار عضو واقع مى شود و حال آنكه اينها پاكترين اعضايند در بدن؟

فرمود: چون وسوسه كرد شيطان آدم را، و نزديك درخت آمد و نظر بسوى درخت كرد آبرويش رفت، و چون برخاست و روانه شد و آن اول قدمى بود كه بسوى گناه روانه شد پس به دست خود آن ميوه را گرفت و از آن خورد، زيورها و حلّه ها از بدنش پرواز كرد، پس دست خود را بر سر خود گذاشت و گريست، و چون حق تعالى توبۀ او را قبول

ص: 157


1- . تفسير قمى 1/225.

كرد واجب گردانيد بر او و بر ذرّيّت او وضو را بر اين چهار عضو، و امر كرد كه رو را بشويد براى آنكه نظر به آن درخت كرد، و امر كرد دستها را بشويد چون بسوى آن درخت دراز نمود و گرفت، و امر كرد او را به مسح سر چون دست را بر سر گذاشت، و امر كرد او را به مسح پاها براى آنكه بسوى گناه راه رفت.

گفت: خبر ده مرا كه به چه سبب سى روز روزه بر امّت تو واجب شده؟

فرمود: چون آدم از آن درخت خورد، سى روز در شكمش ماند، پس خدا بر فرزندانش سى روز گرسنگى و تشنگى را واجب گردانيد، و آنچه مى خورند در شب تفضّلى است از خدا بر ايشان و بر آدم نيز چنين واجب بود، پس خدا بر امّت من اين را واجب گردانيد چنانچه در قرآن فرموده است كه: «بر شما نوشته شده است روزه، چنانچه نوشته شده بود بر آنها كه پيش از شما بودند» (1). (2)

و به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: آيا نه قائليد شما كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. گفت: پس چه معنى دارد قول حق تعالى وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (3)؟

فرمود: حق تعالى گفت به آدم كه: ساكن شو تو و زوج تو در بهشت و بخوريد از بهشت گشاده از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد-و اشاره نمود از براى ايشان بسوى درخت گندم-پس اگر بخوريد از ستمكاران خواهيد بود، و نگفت به ايشان كه مخوريد از اين درخت و نه هر درختى كه از جنس اين درخت بوده باشد، و ايشان نزديك آن درخت نرفته بودند بلكه از غير آن درخت كه از جنس آن بود خوردند در وقتى كه شيطان وسوسه كرد ايشان را و گفت: خدا نهى نكرده است شما را از اين درخت بلكه شما را نهى كرده است از درخت ديگر، و اگر از اين درخت بخوريد دو ملك خواهيد بود و هميشه در بهشت خواهيد بود، و سوگند به خدا ياد كرد براى ايشان كه من خير شما را

ص: 158


1- . سورۀ بقره:183.
2- . امالى شيخ صدوق 159.
3- . سورۀ طه:121.

مى خواهم، و نديده بودند ايشان كسى را كه سوگند به خدا خورد به دروغ پيش از آن، پس ايشان را فريب داد و خوردند براى اعتماد بر قسم ايشان، و اين از آدم پيش از پيغمبرى بود، و اين نيز گناه بزرگى نبود كه به آن مستحقّ دخول آتش شود بلكه از گناههاى كوچك بخشيده شده بود كه بر پيغمبران جايز است پيش از آنكه وحى بر ايشان نازل شود، پس چون خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد معصوم بود و گناه كوچك و بزرگ از او صادر نمى شد، حق تعالى مى فرمايد: «نافرمانى كرد آدم پروردگارش را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار و هدايت يافت» (1)و فرموده است: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (2). (3)

مترجم گويد كه: چون سابقا معلوم شد به دلايل عقليه و نقليه و اجماع جميع علماى شيعه كه پيغمبران پيش از نبوت و بعد از نبوت از جميع گناهان صغيره و كبيره معصومند، پس آيات و اخبارى كه موهم صدور معصيت است از ايشان مؤوّل است به ترك مستحب و فعل مكروه، زيرا كه معصيت نافرمانى است و نافرمانى در ترك مستحب و فعل مكروه نيز بعمل مى آيد، و غوايت گمراهى است يا خيبت و محرومى، و هر كه فعلى را كه از براى او كردن آن بهتر است ترك مى كند، راه نفع خود را گم كرده است و از آن نفع محروم گرديده است؛ و ظلم، گذاشتن چيزى است در غير محلّ خود و به معنى عدول از راه و به معنى گم كردن چيزى و به معنى ستم كردن آمده است، و در فعل مكروه و ترك مستحب صادق است كه فعل را در غير محلّ مناسب خود قرار داده است، و عدول از راه بندگى كامل پروردگار خود كرده است و ثواب خود را كم كرده است و ستم بر خود كرده است كه خود را از ثواب محروم كرده است، و نهى همچنانچه از حرام مى باشد از مكروه نيز مى باشد، و امر چنانچه بر او واجب مى باشد بر مستحب نيز مى باشد.

و امّا توبه پس از براى تدارك آن نفعى است كه از اين كس فوت شده است و بر فعل

ص: 159


1- . سورۀ طه:121-122.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . عيون اخبار الرضا 1/195؛ احتجاج 2/423.

مكروه و ترك مندوب نيز مى باشد، بلكه تذللى است نزد حق تعالى كه به آن خدا را به لطف مى آورد هر چند گناهى نباشد، چنانچه در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى هفتاد مرتبه استغفار مى كرد بى گناهى (1)، و بر تقديرى كه بعضى از اين كلمات حقيقت در ارتكاب گناه باشد محمول است بر مجاز، و بسيار است كه به قرائن ضعيفه، لفظى را بر معنى مجازى حمل مى كنند، پس چون نكنند در جائى كه ادلۀ قطعيه قائم باشد؟ ! و نكتۀ تعبير به اين عبارات آن است كه چون به سبب وفور كمالات و علوّ درجات ايشان و كثرت نعم حق تعالى بر ايشان مكروهات ايشان بلكه مباحات ايشان بلكه متوجه شدن ايشان بغير جناب مقدس الهى عظيم است، لهذا حق تعالى اين عبارات را بر اعمال ايشان اطلاق فرموده است و خود در مقام تذلل و تضرع امثال اين عبارات را استعمال مى نمايد، بلكه ممكن است كه ايشان هرگاه متوجه بعضى از عبادات از معاشرت و هدايت خلق و امثال آن شوند. و چون به محلّ قرب «لي مع اللّه» رسند، آن مرتبه را در جنب اين مرتبه حقير شمارند و نسبت خطا و گناه و تقصير به خود دهند، كما قيل:

«حسنات الابرار، سيّئات المقرّبين» .

و ايضا چون عظمت و جلال الهى در نظر بنده بيشتر ظاهر مى شود و عجز و ضعف خود و عمل خود بر او بيشتر معلوم مى گردد، هر چند عبادت بيشتر مى كند اعتراف به تقصير زياده مى كند، و مى داند كه اعمال ممكنات قابل درگاه واهب خيرات نيست و در برابر هيچ نعمت از نعمتهاى او نمى تواند بود، و ايضا چون به ديدۀ بصيرت مى بينند و مى دانند كه طاعات و صفات حسنه و ترك معاصى ايشان از توفيق و عصمت پروردگار ايشان است و خود بدون عصمت او در معرض هر گناه هستند، پس اگر گويند كه منم آنكه گناه كردم و منم آنكه خطا كردم ممكن است كه مراد آن باشد كه من آنم كه اينها همه از من مى آيد اگر توفيق و عصمت تو نباشد.

و نظير اين مراتب در تفكر در احوال پادشاهان و امرا و خدمه و رعاياى ايشان ظاهر

ص: 160


1- . كافى 2/505.

مى شود، زيرا كه ملوك از رعايا و ملازمان به قدر قرب و منزلت ايشان و معرفت ايشان به بزرگى پادشاه خدمت از ايشان مى طلبند، و به اين نسبت ايشان را مؤاخذه مى نمايند، و از ساير رعايا جرمهاى بسيار مى گذرانند به نادانى ايشان، و مقربان ايشان را به اندك ترك ادائى آداب معاتبات و مؤاخذات مى نمايند، بلكه اگر يك طرفة العين متوجه غير او شوند در معرض تنبيهات و تأديبات بر مى آورند، و بسا باشد كه بعضى از ملوك يكى از مقربان خود را كه شب و روز با او مى باشد براى مصلحت به خدمتى بفرستد و چون بازگردد و گريه كند و عجز كند، خود را به سبب اين بعد و حرمان اضطرارى مقصّر نمايد؛ و بسيار است كه يكى از مقربان براى اظهار نعمت و لطف آن پادشاه نسبت به خود، با نهايت فرمانبردارى مى گويد كه: سر تا پا تقصيرم و خدمتم لايق شأن تو نيست، و اگر خدمتى كرده ام به لطف و توجه توست و منم عاصى و منم مقصّر و منم گناهكار و شرمسار، يعنى اگر لطف تو نمى بود چنين مى بودم. و در اين مقام سخن بسيار است و ان شاء اللّه بعد ازين در مقامات مناسبه بعضى از آنها مذكور مى شود، و آنچه در اين حديث وارد شده است كه اين گناه صغيره بوده و پيش از پيغمبرى صادر شد، و نهى از انواع شجره معلوم نبود، اينها ظاهرا موافق مذاهب مخالفين است و موافق اصول شيعه نيست، و ممكن است كه بر وجه تقيه مذكور شده باشد يا بر سبيل تنزّل، يا مراد از صغيره فعل مكروه بوده باشد، و اين قسم مكروه بعد از پيغمبرى بر ايشان روا نباشد، و ارتكاب اين قسم از مكروه به تسويل شيطان بوده باشد كه با وجود قيام قرينه بر اينكه مراد نوع آن درخت بوده است، و به احتمال اينكه نهى مخصوص آن درخت بوده باشد، ارتكاب آن مكروه نموده باشند. و بسط قول در اين باب در كتاب «بحار الانوار» نموده ايم، هر كه خواهد به آنجا رجوع نمايد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم (2)از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: آيا قائل هستى كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى. پرسيد: پس چه مى گوئى

ص: 161


1- . بحار الانوار 11/198.
2- . در هر دو مصدر: على بن محمد بن الجهم است.

در قول خدا وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ؟ و چند آيۀ ديگر پرسيد كه بعد از اين مذكور خواهد شد، فرمود: واى بر تو! از خدا بترس و چيزهاى بد نسبت به پيغمبران خدا مده، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل قرآن را مگر خدا و آنها كه راسخند در علم» (1).

امّا قول خدا وَ عَصى آدَمُ ، پس بدرستى كه خدا آدم را خلق كرده بود كه حجت او باشد در زمين و خليفۀ او باشد در شهرهايش، و او را از براى بهشت خلق نكرده بود، و معصيت از آدم در بهشت بود نه در زمين براى اينكه تمام شود تقديرهاى امر خدا، پس چون او را به زمين فرستاد و حجت و خليفۀ خود گردانيد، معصوم گردانيد او را، چنانچه فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ (2). (3)

مؤلف گويد كه: اين حديث نيز به حسب ظاهر موافق مذهب بعضى از علماى عامه است كه پيغمبران را پيش از پيغمبرى و بعثت، معصوم نمى دانند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه چون بهشت براى آدم عليه السّلام خانۀ تكليف نبود زيرا كه او را خلق كرده بود كه در دنيا مكلف گرداند، پس در آنجا گناه و عصمت از گناه براى او نبود بلكه تكليفهاى بهشت براى ارشاد و مصلحت او بود كه اگر چنين نكنيد در بهشت خواهيد ماند، يا نهى از كراهت بود و او را براى اين به خود گذاشت و از آن مكروه نگاه داشت زيرا كه مصلحت در اين بود كه به زمين آيد، و جامه هاى بهشت را از او كندن و عريان كردن و به زمين فرستادن از براى اهانت و خوارى نبود بلكه براى اين بود كه بعد از آن به زمين آيد و آغاز توبه و تضرع و ندامت نمايد تا مرتبۀ او به اضعاف بسيار زياده از سابق گردد، و آيۀ سابقه نيز اشعارى به اين دارد كه بعد از نسبت عصيان و غوايت، مرتبۀ اجتبا و هدايت را براى آن حضرت اثبات نمود، و از اينها حكمتها براى واگذاشتن عاصيان نيز ظاهر مى شود و ليكن عقلها را در اين مقام لغزشهاى بسيار هست، و عدم تفكر در اينها اولى و احوط است.

ص: 162


1- . سورۀ آل عمران:7.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . امالى شيخ صدوق 82؛ عيون اخبار الرضا 1/192.

فصل چهارم: در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوّا عليهما السّلام به زمين و كيفيت آن

و توبۀ ايشان، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود

تا هنگام وفات ايشان

از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون آدم عليه السّلام نافرمانى پروردگار خود كرد، منادى او را ندا كرد از نزد عرش كه: اى آدم! بيرون رو از جوار من، بدرستى كه در جوار من نمى باشد كسى كه نافرمانى من كند. پس حضرت آدم گريست و ملائكه گريستند، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد پس او را به زمين فروفرستاد سياه شده، پس چون ملائكه او را به اين حال مشاهده كردند فرياد برآوردند و گريستند و صداى گريۀ ايشان بلند شد و گفتند: پروردگارا! خلقى آفريدى و از روح برگزيدۀ خود در او دميدى و ملائكه را به سجدۀ او درآوردى و به يك گناه سفيدى او را به سياهى مبدّل كردى! پس ندا كرد منادى از آسمان كه: امروز براى پروردگار خود روزه بدار، پس روزه داشت، و آن روز سيزدهم ماه بود، ثلث سياهى برطرف شد، پس روز چهاردهم ماه ندا به او رسيد كه: روزه بدار امروز را براى پروردگار خود، پس روزه داشت، دو ثلث آن سياهى برطرف شد، پس روز پانزدهم نيز به او ندا رسيد و روزه داشت پس همۀ سياهى از بدنش زايل شد، و به اين سبب اين روزها را «ايّام البيض» گفتند.

پس از آسمان منادى ندا كرد كه: اى آدم! اين سه روز را براى تو و فرزندان تو مقرر كردم كه هر كه در هر ماه اين سه روز را روزه دارد چنان باشد كه تمام عمر را روزه گرفته

ص: 163

باشد، پس آدم از روى اندوه نشست و سر را در ميان دو زانو گذاشت و گفت: اندوهگين و غمناك خواهم بود تا امر خدا برسد، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:

اى آدم! چرا تو را اندوهناك و محزون مى بينم؟ گفت: پيوسته چنين غمگين خواهم بود تا امر خدا برسد، جبرئيل گفت: من رسول خدايم بسوى تو، و خدا تو را سلام مى رساند و مى گويد: اى آدم! «حيّاك اللّه و بيّاك» .

گفت: معنى «حيّاك اللّه» را دانستم يعنى خدا تو را زنده بدارد پس «بيّاك» چه معنى دارد؟

جبرئيل گفت: يعنى خدا تو را خندان گرداند.

پس آدم به سجده رفت و چون سر از سجده برداشت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! حسن و جمال مرا زياده گردان. چون صبح شد ريش بسيار سياهى بر روى او روئيده بود، دست بر آن زد و گفت: پروردگارا! اين چيست؟ فرمود: اين لحيه است، زينت دادم تو را به اين و فرزندان تو را تا روز قيامت (1).

و به سند حسن منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آدم از بهشت فرود آمد خط سياهى در بدن او بهم رسيد در رويش از سر تا پا، پس حضرت آدم بسيار گريست و محزون گرديد بر آنچه ظاهر شده بود در او، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: چه باعث شده است گريۀ تو را؟

گفت: اين سياهى كه در بدنم ظاهر گرديده است.

جبرئيل گفت: برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز اول است؛ چون نماز كرد سياهى آمد تا سينه اش.

پس در وقت نماز دوم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن اين وقت نماز دوم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا نافش.

پس آمد به نزد او در وقت نماز سوم و گفت: برخيز اى آدم و نماز كن كه وقت نماز سوم

ص: 164


1- . علل الشرايع 380.

است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا زانوهايش.

پس در وقت نماز چهارم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز چهارم است؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا پاهايش.

پس در وقت نماز پنجم آمد و گفت: اى آدم! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز پنجم است؛ چون نماز كرد همۀ سياهى از بدنش برطرف شد.

پس آدم حمد خدا كرد و ثنا گفت او را، پس جبرئيل گفت: اى آدم! مثل فرزندان تو در اين نماز مانند مثل توست در اين سياهى، هر كه از فرزندان تو در هر روز و شب پنج نماز بكند، بيرون مى آيد از گناهانش چنانچه تو از اين سياهى بيرون آمدى (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: شخصى گذشت بر پدرم در اثناى طواف، پس دست بر دوش پدرم زد و گفت: سؤال مى كنم از تو از سه خصلت كه نمى داند آنها را غير تو و مرد ديگر، پس حضرت ساكت شد از جواب او تا از طواف فارغ شد، پس به حجر اسماعيل آمد و دو ركعت نماز كرد و من با او بودم، چون فارغ شد فرمود: كجاست آن كه سؤال مى كرد؟ پس آن مرد آمد و در پيش روى پدرم نشست و سؤالها كرد از جملۀ آنها آن بود كه: ملائكه چون رد كردند بر خدا در خلق آدم، و غضب كرد بر ايشان، چگونه راضى شد از ايشان؟

فرمود: ملائكه هفت سال (2)طواف كردند در دور عرش و دعا مى كردند و استغفار مى كردند و سؤال مى كردند كه خدا از ايشان راضى شود، پس راضى شد از ايشان بعد از هفت سال.

گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه از آدم چگونه راضى شد؟

فرمود: چون آدم به زمين آمد در هند فرود آمد و سؤال كرد از پروردگارش اين خانه را، پس امر كرد او را كه بيايد به نزد اين خانه و هفت شوط طواف كند و برود به منا و

ص: 165


1- . علل الشرايع 338.
2- . در مصدر «هفت هزار سال» است.

عرفات و جميع مناسك حج را ادا نمايد، پس از هند آمد به مكه و هر جا كه قدم مباركش بر آن واقع شد معموره شد و از ميان قدم تا قدمش صحراها شد كه در آنها چيزى نيست، پس آمد به نزد خانۀ كعبه و هفت شوط طواف كرد و جميع مناسك را بجا آورد چنانچه خدا او را امر كرده بود، پس خدا قبول كرد توبۀ او را و او را آمرزيد، پس طواف آدم هفت شوط شد چون ملائكه در دور عرش هفت سال طواف كردند. پس جبرئيل گفت: گوارا باد تو را اى آدم كه آمرزيده شدى و من سه هزار سال پيش از تو طواف اين خانه كردم، آدم گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ذرّيّت مرا بعد از من، حق تعالى فرمود: بلى هر كه ايمان آورد به من و به رسولان من از ايشان.

آن شخص گفت: راست گفتى، و رفت، پس پدرم گفت: اين جبرئيل بود، آمده بود كه معالم دين شما را به شما تعليم نمايد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طواف كرد آدم صد سال به دور خانۀ كعبه كه نظر بسوى حوّا نمى كرد، و گريست بر بهشت آن قدر كه بر دو طرف روى مباركش مثل دو نهر عظيم بهم رسيد از اثر گريۀ او، پس جبرئيل آمد به نزد او و گفت:

«حيّاك اللّه و بيّاك» ، پس چون گفت: حيّاك اللّه، اثر فرح و شادى بر رويش ظاهر شد و دانست كه خدا از او راضى شده است، و چون گفت: بيّاك، خنديد و ايستاد بر در كعبه و جامه هايش از پوست شتر و گاو بود، پس گفت: «اللّهمّ اقلني عثرتي و اغفر لي ذنبي و اعدني الى الدار الّتي اخرجتني منها» ، حق تعالى فرمود كه: بخشيدم لغزش تو را، و آمرزيدم گناه تو را، و بزودى تو را برمى گردانم به آن خانه كه تو را از آن بيرون كردم، يعنى بهشت (2).

و مخالفان روايت كرده اند به چندين سند از عبد اللّه بن عباس كه گفت: سؤال نمودم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از كلماتى كه حضرت آدم عليه السّلام تلقّى نمود از پروردگارش و به

ص: 166


1- . علل الشرايع 407.
2- . معانى الاخبار 269.

سبب آن توبه اش مقبول شد؟ فرمود: سؤال كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه البته توبۀ مرا قبول كنى، پس حق تعالى توبه اش را قبول كرد (1). و بر اين مضمون احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است (2)، و بعضى از آنها بعد از اين در كتاب امامت خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و به سندهاى ديگر علماى جانبين از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را خلق كرد و از روح خود در آن دميد، عطسه كرد، پس حق تعالى او را الهام كرد كه گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين» ، پس به او گفت پروردگارش: «يرحمك ربّك» ، پس چون ملائكه او را سجده كردند گفت: پروردگارا! آيا خلقى آفريده اى كه محبوبتر باشد بسوى تو از من؟ پس جواب داده نشد. پس بار ديگر سؤال كرد، جواب داده نشد. پس چون مرتبۀ سوم سؤال كرد، حق تعالى فرمود كه: بلى، و اگر ايشان نبودند تو را خلق نمى كردم. گفت: پروردگارا! پس ايشان را به من بنما. حق تعالى وحى نمود بسوى ملائكۀ حجب كه حجابها را بردارند، چون حجابها برداشته شد پنج شبح در پيش عرش ديد، گفت: پروردگارا! كيستند ايشان؟ فرمود كه: اى آدم! اين محمد پيغمبر من است، و اين على امير المؤمنين است پسر عمّ پيغمبر من و وصىّ او، و اين فاطمه است دختر پيغمبر من، و اين دو شبح حسن و حسين اند پسران على و فرزندان پيغمبر من، و فرمود: اى آدم! ايشان فرزندان تواند. پس شاد شد به اين، و چون مرتكب آن خطيئه شد گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بمحمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه البته مرا بيامرزى، پس به اين سبب خدا او را آمرزيد، و اين است تفسير آن آيه فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ (3)، پس چون به زمين آمد انگشترى ساخت و بر آن نقش كرد «محمّد رسول اللّه و عليّ امير المؤمنين» ، و كنيۀ آدم عليه السّلام ابو محمد بود (4).

ص: 167


1- . تفسير الدر المنثور 1/60؛ مناقب ابن المغازلى 104.
2- . تفسير فرات كوفى 57؛ نهج الحق 179.
3- . سورۀ بقره:37.
4- . بحار الانوار 11/175.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آدم عليه السّلام گفت: پروردگارا! به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام سوگند مى دهم تو را كه توبۀ مرا قبول نمايى، حق تعالى به او وحى كرد كه: اى آدم! چه مى دانى محمد را؟ گفت: چون مرا خلق كردى سر بالا كردم پس ديدم كه در عرش نوشته بود «محمّد رسول اللّه عليّ امير المؤمنين» (1).

و به سند صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: كلماتى كه آدم عليه السّلام به آنها تكلّم كرد و توبه اش مقبول شد اين كلمات بود: «اللّهمّ لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم لا اله الاّ انت سبحانك و بحمدك انّي عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين» (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: چون از خواب بيدار شوى بگو آن كلمات را كه حضرت آدم تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين است: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتك غضبك لا اله الاّ انت انّي ظلمت نفسي فاغفر لي و ارحمني انّك انت التّوّاب الرّحيم الغفور» (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام ذرّيّت او را در ميثاق، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او گذشت و تكيه نموده بود بر امير المؤمنين عليه السّلام، و حضرت فاطمه عليها السّلام از عقب ايشان مى آمد، و حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام از عقب او مى آمدند، حق تعالى فرمود: اى آدم! زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود فرو مى فرستم. پس چون خدا او را در بهشت ساكن گردانيد ممثّل شدند براى او محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام، پس نظر كرد به ايشان به حسد، پس عرض شد بر او ولايت ايشان و آن قبول كه سزاوار بود نكرد، پس بهشت برگهاى خود را بر او ريخت. پس چون توبه كرد بسوى خدا از حسد و اقرار كامل به ولايت ايشان نمود و دعا كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام،

ص: 168


1- . قصص الانبياء راوندى 51.
2- . قصص الانبياء راوندى 53.
3- . تفسير عياشى 1/41.

حق تعالى او را آمرزيد، و اينهاست آن كلمات كه تلقّى نمود از پروردگار خود (1).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: آن كلمات آن بود كه گفت:

پروردگارا! سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى، حق تعالى فرمود: محمد را چه مى شناسى؟ گفت: ديدم او را كه نوشته بود در سراپردۀ بزرگ تو در وقتى كه من در بهشت بودم (2).

مؤلف گويد كه: منافاتى ميان اين روايتها نيست زيرا كه ممكن است اينها همه واقع شده باشد و همه در قبول توبۀ آن حضرت دخل داشته باشند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بسيار گريه كنندگان پنج نفرند:

آدم و يعقوب و يوسف و حضرت فاطمه و امام زين العابدين عليهم السّلام. پس آدم آن قدر بر بهشت گريست كه در دو طرف رويش مانند رودخانه ها بهم رسيد (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حضرت آدم در روز جمعه بر زمين آمد (4).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خدا حضرت آدم را از بهشت به زمين فرستاد صد و بيست درخت با او به زمين فرستاد؛ چهل درخت از آنها بود كه اندرون و بيرونش را هر دو مى توانست خورد، و چهل تا از آنها بود كه اندرونش را مى توانست خورد و بيرونش را مى بايست انداخت، و چهل تا از آنها بود كه بيرونش را مى توان خورد و اندرونش را مى بايست انداخت، و جوالى با خود به زمين آورد كه در آن تخم هر چيز بود (5).

به سند معتبر منقول است كه ابن ابى بصير (6)از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود كه:

ص: 169


1- . تفسير عياشى 1/41.
2- . تفسير عياشى 1/41.
3- . خصال 272.
4- . خصال 316.
5- . بحار الانوار 11/204.
6- . در مصدر «احمد بن محمد بن ابى نصر» است.

چگونه بود اول بوى خوش؟

فرمود: چه مى گويند آنها كه نزد شمايند در اين؟

گفت: مى گويند كه: چون آدم فرود آمد در زمين هند و گريست بر مفارقت بهشت، آب ديده اش جارى شد، پس ريشه ها شد در زمين و از آن بوهاى خوش بهم رسيد.

حضرت فرمود: چنين نيست كه ايشان مى گويند و ليكن حوّا گيسوهاى خود را از برگهاى درختان بهشت خوشبو كرده بود، و چون به زمين فرود آمد بعد از آنكه به معصيت مبتلا شده بود خون حيض ديد، پس مأمور شد كه غسل كند، چون گيسوهاى خود را گشود حق تعالى بادى فرستاد كه آن برگهاى بهشتى را متفرق گردانيد و رسانيد به هر جا كه خدا مى خواست (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كوه صفا را براى اين صفا ناميدند كه مصطفى و برگزيده يعنى آدم بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام آدم عليه السّلام اشتقاق كردند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ (2)؛ و حضرت حوّا بر كوه مروه فرود آمد، و آن را مروه ناميدند زيرا كه مرئه بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام زن اشتقاق كردند (3).

و به سند معتبر منقول است: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود كه:

گراميترين وادى ها بر روى زمين كدام است؟ فرمود: واديى است كه او را «سرانديب» (4)مى گويند، و آدم عليه السّلام از آسمان به آن وادى فرود آمد (5).

مترجم گويد كه: احاديث در تعيين محلّ نزول آدم و حوّا عليهما السّلام مختلف است، بسيارى از احاديث معتبره دلالت مى كند بر اينكه آدم بر صفا و حوّا بر مروه نازل شده اند، و

ص: 170


1- . علل الشرايع 492.
2- . سورۀ آل عمران:33.
3- . كافى 4/191 و 192؛ علل الشرايع 431؛ قصص الانبياء راوندى 45.
4- . در بحار و معجم البلدان و عيون اخبار الرضا «سرنديب» است.
5- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.

بسيارى از اخبار دلالت بر اين مى كند كه در هند فرود آمدند، و مشهور ميان عامّه آن است كه آدم بر كوهى فرود آمد در «سرانديب» كه آن را «نود» (1)مى گفتند و حوّا در جدّه فرود آمد، پس بعيد نيست كه اخبار هند محمول بر تقيّه باشد، و محتمل است كه اول در هند نازل شده باشند و بعد از دخول مكه بر صفا و مروه قرار گرفته باشند، چنانچه به سند معتبر از بكير منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از او پرسيد كه: آيا مى دانى كه حجر الاسود چه بوده است؟ بكير گفت: نه. فرمود: ملك عظيمى بود از عظماى ملائكه نزد خداوند عالميان، پس چون حق تعالى از ملائكه پيمان گرفت اول كسى كه ايمان آورد و اقرار كرد آن ملك بود، پس خدا او را امين خود گردانيد بر جميع خلقش، پس ميثاق را سپرد نزد او و امر كرد خلق را كه هر سال نزد او تازه كنند اقرار را به حج كردن؛ پس چون آدم نافرمانى كرد و او را از بهشت بيرون كردند فراموش كرد از عهد و ميثاقى كه خدا بر او و فرزندانش از براى محمد و وصىّ او گرفته بود و مبهوت و حيران گرديد، پس چون توبۀ آدم مقبول شد حق تعالى گردانيد آن ملك را به صورت درّ سفيدى و او را از بهشت بسوى آدم انداخت و او در زمين هند بود، پس چون او را ديد انس گرفت بسوى او و او را نمى شناخت زياده از اينكه آن جوهرى است، پس خدا آن سنگ را به سخن درآورد و گفت: اى آدم! آيا مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: بلى مى شناسى و ليكن شيطان بر تو مستولى شد و ياد پروردگار تو را از خاطر تو فراموش كرد، و برگرديد به همان صورت كه اول داشت در وقتى كه در بهشت بود با آدم، و گفت به آدم كه: كجا رفت آن عهد و ميثاق؟ پس آدم برجست بسوى او و به يادش آمد آن ميثاق و گريست و خاضع شد از براى او و بوسيد او را و تازه كرد اقرار به عهد و ميثاق را، پس حق تعالى جوهر حجر را باز برگردانيد به درّ سفيد صافى كه نور از او ساطع بود، پس حضرت آدم آن را بر دوش خود گرفت براى اجلال و تعظيم او و هرگاه كه او تنگ مى آمد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت تا آنكه آن را به مكه آوردند، و پيوسته در مكه به او انس مى گرفت و نزد او اقرار تازه مى كرد در هر شب و

ص: 171


1- . در معجم البلدان «نوذ» است.

روز، پس چون حق تعالى جبرئيل را به زمين فرستاد كه كعبه را بنا كند نازل شد ميان ركن حجر الاسود و در خانه و در همين موضع ظاهر شد براى آدم در هنگامى كه پيمان و ميثاق از او گرفت، و در همين موضع ميثاق را به آن ملك سپردند، پس به اين سبب حجر را در همين ركن نصب كردند و آدم را دور كردند از جاى خانۀ كعبه بسوى صفا و حوّا را بسوى مروه و حجر را در اين ركن گذاشتند، پس حضرت آدم تكبير و تهليل و تمجيد خدا كرد، پس به اين سبب سنّت جارى شد كه در صفا رو به جانب ركنى كنند كه در آن حجر هست و «اللّه اكبر» بگويند (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: آدم را از بهشت فرود آوردند بر صفا و حوّا را بر مروه، و حوّا در بهشت مشاطگى كرده بود و گيسوى خود را بافته بود، چون به زمين آمد گفت: من چه اميد دارم از اين زينت و مشاطگى و حال آنكه من غضب كردۀ پروردگارم. پس گيسوهاى خود را گشود، و از گيسوهاى او بوى خوشى كه به آن در بهشت مشاطگى كرده بود پهن شد پس باد آن را برداشت و اثرش را در هند انداخت، پس به اين علت بوهاى خوش در هند بهم رسيد (2).

و در حديث ديگر فرمود كه: چون گيسوى خود را گشود، حق تعالى بادى فرستاد كه بوى خوش كه در گيسوى او بود برداشت و بر مشرق و مغرب زمين وزيد (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: حق تعالى سگ را از چه چيز خلق كرد؟

فرمود: او را خلق كرد از آب دهان شيطان.

گفتند: چگونه بود اين يا رسول اللّه؟

فرمود: چون حق تعالى آدم و حوّا را به زمين فرستاد بر زمين، افتادند مانند دو جوجه اى كه لرزند، پس ابليس ملعون دويد بسوى درندگان كه پيش از آدم در زمين بودند

ص: 172


1- . كافى 4/185؛ علل الشرايع 430.
2- . علل الشرايع 491؛ كافى 6/513.
3- . علل الشرايع 492؛ كافى 6/514.

و گفت: دو مرغ از آسمان به زمين افتادند كه كسى از ايشان بزرگتر مرغى نديده است، بيائيد و بخوريد اينها را؛ پس درندگان با او دويدند و ابليس ايشان را تحريص مى كرد و صدا مى زد و وعده مى داد ايشان را كه مسافت نزديك است؛ پس، از تعجيل گفتار از دهانش آبى به زمين افتاد، پس خدا از آب دهان او دو سگ خلق كرد يكى نر و ديگرى ماده، پس سگ نر در هند نزد آدم ايستاد و سگ ماده در جدّه نزد حوّا ايستاد و نگذاشتند درندگان را كه نزديك ايشان بيايند، و از آن روز درندگان دشمن سگ و سگ دشمن ايشان گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مكث آدم و حوّا عليهما السّلام در بهشت تا بيرون آمدن هفت ساعت بود از ساعتهاى ايّام دنيا تا خوردند از درخت، پس خدا ايشان را در همان روز به زمين فرستاد، پس آدم گفت: پروردگارا! پيش از آنكه مرا خلق كنى اين گناه و هر چه بر من واقع خواهد شد مقدّر كرده بودى يا اينكه اين كارى است كه بر من مقدّر نكرده بودى و شقاوت من بر من غالب شد و اين از من صادر شد؟

حق تعالى فرمود: اى آدم! من تو را آفريدم و تعليم كردم كه تو را و جفت تو را در بهشت ساكن مى گردانم، و به نعمت من و قوّت و جوارحى كه من به تو داده ام قوّت يافتى بر معصيت من، و از ديدۀ من پنهان نبودى و علم من احاطه به فعل تو نموده بود.

گفت: پروردگارا! تو را است حجت بر من.

حق تعالى فرمود كه: تو را آفريدم و صورت تو را درست كردم و ملائكه را امر به سجدۀ تو كردم و نام تو را در آسمانهاى خود بلند كردم و ابتدا كردم به كرامت تو و تو را در بهشت خود ساكن گردانيدم و نكردم اينها را مگر براى خوشنودى من از تو، و براى اينكه تو را امتحان كنم به اين بى آنكه عملى كرده باشى كه مستوجب اينها شده باشى نزد من.

آدم گفت: پروردگارا! خير از توست و شر از من است.

حق تعالى فرمود كه: اى آدم! منم خداوند كريم، خلق كردم خير را پيش از شر، و خلق

ص: 173


1- . علل الشرايع 496.

كردم رحمت خود را پيش از غضب خود، و مقدّم داشتم گرامى داشتن را پيش از خوار گردانيدن، و مقدّم گردانيدم حجت تمام كردن را پيش از عذاب كردن، اى آدم! آيا نهى نكردم تو را از آن درخت و نگفتم كه شيطان دشمن تو و زوجۀ توست؟ و شما را حذر نفرمودم پيش از آنكه داخل بهشت شويد و نگفتم به شما كه اگر از آن درخت بخوريد از ستمكاران بر نفس خود و عاصى من خواهيد بود؟ اى آدم! مجاور من نمى باشد در بهشت عاصى و ظالم.

گفت: بلى اى پروردگار من، حجت تو بر ما تمام است، ستم كرديم بر نفس خود و نافرمانى كرديم، و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى، از زيانكاران خواهيم بود. پس چون اقرار كردند براى خداى خود به گناه خود و اعتراف كردند كه حجت خدا بر ايشان تمام است، تدارك كرد ايشان را رحمت خداوند رحمان و رحيم و توبۀ ايشان را قبول كرد و فرمود: اى آدم! پائين رو تو و جفت تو بسوى زمين، اگر اصلاح كار خود بكنيد شما را به اصلاح آورم، و اگر از براى من كار كنيد شما را قوّت دهم، و اگر خود را در معرض خشنودى من درآوريد مسارعت نمايم به خشنودى شما، و اگر از من خايف باشيد شما را ايمن گردانم از غضب خود.

پس آدم و حوّا گريستند و گفتند: پروردگارا! پس ما را يارى كن كه خود را به اصلاح آوريم و عمل نمائيم به آنچه تو را از ما خشنود مى گرداند.

حق تعالى فرمود: هرگاه بدى بكنيد توبه كنيد بسوى من تا توبۀ شما را قبول كنم، و منم بسيار توبه قبول كننده و مهربان.

آدم گفت: پروردگارا! پس ما را پائين بر به رحمت خود بسوى محبوبترين بقعه ها بسوى تو. پس خدا وحى نمود بسوى جبرئيل كه: ايشان را پائين بر بسوى شهر با بركت مكه؛ پس جبرئيل ايشان را آورد و آدم را بر صفا گذاشت و حوّا را بر مروه، پس هر دو بر پا ايستادند و سر به آسمان بلند كردند و صدا به گريه در درگاه خدا بلند كردند و گردنهاى خود را به خضوع كج كردند، پس ندا از جانب خدا به ايشان رسيد كه: چرا گريه مى كنيد بعد از آنكه من از شما راضى شدم؟ گفتند: پروردگارا! گناه ما به گريه درآورده است ما را،

ص: 174

و آن ما را از جوار پروردگار خود بيرون كرد، و از ما مخفى شد تسبيح و تقديس ملائكۀ تو، و عورتهاى ما بر ما ظاهر شد، و گناه ما ما را مضطر گردانيد به زراعت دنيا و خوردن و آشاميدن دنيا، و وحشت شديدى ما را بهم رسيده است از جدائى كه در ميان ما انداخته اى.

پس خداوند رحمان و رحيم ايشان را رحم كرد و وحى نمود بسوى جبرئيل كه: منم خداوند رحمان و رحيم و رحم كردم آدم و حوّا را چون شكايت كردند بسوى من، پس ببر بسوى ايشان خيمه اى از خيمه هاى بهشت و تعزيه بگو و صبر فرما ايشان را بر مفارقت بهشت، و جمع كن ميان آدم و حوّا در آن خيمه، كه من رحم كردم ايشان را براى گريۀ ايشان و وحشت و تنهائى ايشان، و نصب كن براى ايشان خيمه را بر آن بلندى كه در ميان كوههاى مكه است، يعنى جاى خانۀ كعبه و پى هاى آن كه پيشتر ملائكه بلند كرده بودند.

پس جبرئيل خيمه را آورد و آن مساوى اركان و پى هاى كعبه بود و در آنجا برپا كرد، و آدم را از صفا و حوّا را از مروه فرود آورد و هر دو را در ميان خيمه جا داد، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور و روشنى آن عمود جميع كوههاى مكه و حوالى آنها را روشن كرد، و آن روشنى از هر طرف به قدر حرم ممتد شد، پس به اين سبب حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود چون از بهشت بودند، و به اين سبب حق تعالى حسنات را در حرم مضاعف گردانيد، و گناهان را نيز در آنجا مضاعف گردانيد. و طنابهاى خيمه را كه از اطراف آن كشيدند به قدر مسجد الحرام بود، و ميخهايش از شاخه هاى بهشت بود، و به روايت ديگر از طلاى خالص بهشت بود (1)، و طنابهايش از بافتهاى ارغوانى بهشت بود.

پس خدا وحى كرد به جبرئيل كه: فروفرست بر خيمه هفتاد هزار ملك را كه آن را حراست نمايند از متمرّدان جن، و مونس آدم و حوّا باشند، و طواف كنند بر دور خيمه از براى تعظيم خيمه و كعبه. پس نازل شدند ملائكه و نزد خيمه مى بودند و آن را حراست مى نمودند از شياطين متمرّد و عاتيان، و طواف مى كردند در دور اركان خانه و خيمه هر روز و هر شب، چنانچه در آسمان دور بيت المعمور طواف مى كردند، و اركان كعبه در

ص: 175


1- . كافى 4/196؛ علل الشرايع 421.

زمين برابر بيت المعمور است كه در آسمان است. پس حق تعالى وحى كرد بعد از اين بسوى جبرئيل كه: برو بسوى آدم و حوّا و ايشان را دور كن از موضع پى هاى خانۀ من كه مى خواهم گروهى از ملائكه را به زمين فرستم كه بلند كنند خانۀ مرا از براى ملائكه و ساير خلق من از فرزندان آدم.

پس جبرئيل بر آدم و حوّا نازل شد و ايشان را از خيمه بيرون كرد و از جاى خانۀ كعبه دور كرد، و خيمه را از آن مكان برداشت و آدم را بر صفا و حوّا را بر مروه گذاشت و خيمه را به آسمان برد. پس آدم و حوّا گفتند: اى جبرئيل! آيا به غضب خدا ما را از آن مكان دور كردى و جدائى ميان ما انداختى؟ يا از روى خشنودى خدا كه چنين براى ما مصلحت دانسته و مقدّر ساخته است؟

جبرئيل گفت: به خشم و غضب نبود و ليكن از جناب حق كسى سؤال نمى توان كرد از آنچه كند، اى آدم! بدرستى كه هفتاد هزار ملك كه خدا به زمين فرستاد كه مونس تو باشند و طواف كنند دور پى هاى خانه و خيمه از خدا سؤال كردند كه به جاى خيمه خانه اى براى ايشان بنا كند محاذى بيت المعمور كه در دور آن طواف كنند چنانچه در آسمان در دور بيت المعمور طواف مى كردند، پس خدا وحى نمود به من كه تو و حوّا را از آنجا دور كنم و خيمه را به آسمان برم.

آدم گفت: راضى شدم به تقدير خداى و امرش كه در ما جارى است، پس آدم بر صفا و حوّا بر مروه مى بودند، پس آدم را از مفارقت حوّا وحشت عظيم و اندوه بسيار حاصل شد، و از صفا فرود آمد و متوجه مروه شد از شوق به حوّا كه بر او سلام كند، و در ميان صفا و مروه واديى بود كه آدم در وقتى كه در بالاى صفا بود حوّا را مى ديد، چون به وادى رسيد مروه و حوّا از نظر او غايب شد، پس در وادى دويد كه مبادا راه را گم كرده باشد. پس چون از وادى بالا آمد و مروه را ديد، دويدن را ترك كرد و به مروه بالا رفت و بر حوّا سلام كرد، پس هر دو رو به جانب كعبه كردند و نظر كردند كه آيا پى هاى خانه بلند شده است، و از خدا سؤال كردند كه ايشان را به مكان خود برگرداند، تا از مروه پائين آمد و نظر كرد و متوجه صفا شد و بر صفا ايستاد و رو به جانب كعبه كرد و دعا كرد، پس باز مشتاق شد به حوّا و از

ص: 176

صفا فرود آمد و متوجه مروه شد به همان طريق سابق، تا آنكه سه مرتبه رفت و سه مرتبه برگشت. و چون به صفا برگشت دعا كرد كه خدا ميان او و زوجه اش حوّا جمع كند، و حوّا نيز چنين دعا كرد، پس خدا در آن ساعت دعاى هر دو را مستجاب كرد، و آن وقت زوال شمس بود. پس جبرئيل به نزد آدم آمد و او بر صفا ايستاده بود رو به جانب كعبه و دعا مى كرد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى آدم از صفا و ملحق شو به حوّا، پس آدم از صفا فرود آمد و رفت بسوى مروه مثل آن مرتبه هاى ديگر، و به كوه مروه بالا رفت و خبر داد حوّا را به آنچه جبرئيل خبر داده بود، پس هر دو شادى كردند شادى بسيار و حمد و شكر خدا بجا آوردند، پس به اين سبب مقرر شد كه هفت شوط ميان صفا و مروه به نحوى كه آدم عليه السّلام كرد طواف كنند.

پس جبرئيل آمد و ايشان را خبر كرد كه حق تعالى ملائكه را فرستاده است به زمين كه پى هاى خانۀ محترم خدا را به سنگى از صفا و سنگى از مروه و سنگى از طور سينا و سنگى از جبل السلام كه نجف اشرف است بلند كنند، پس وحى نمود خدا به جبرئيل كه: بنا كن اين خانه را و تمام كن، پس كند جبرئيل آن چهار سنگ را به امر خدا از جاهاى آنها به بالهاى خود و گذاشت در هر جا كه خدا امر كرده بود در ركنهاى خانه بر آن پى ها كه خداوند جبار مقدّر فرمود و نشانهايش را نصب كرد، پس وحى كرد به جبرئيل كه: اين خانه را تمام كن به سنگى كه به امانت در كوه ابو قبيس سپرده شده است، يعنى حجر الاسود، و دو درگاه براى آن قرار ده: يكى از جانب مشرق و ديگرى از جانب مغرب. پس چون فارغ شدند ملائكه بر دور آن طواف كردند، پس چون آدم و حوّا نظر كردند بسوى ملائكه كه بر دور خانه طواف مى كنند رفتند و هفت شوط دور خانه طواف كردند و بيرون آمدند كه طلب كنند چيزى كه بخورند، و اين در همان روز بود كه به زمين آمده بودند (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آدم در صفا چهل صباح در سجده ماند كه مى گريست بر بهشت و بر بيرون آمدن از جوار خدا، پس جبرئيل بر او نازل

ص: 177


1- . تفسير عياشى 1/35.

شد و گفت: اى آدم چرا گريه مى كنى؟

گفت: چون گريه نكنم و حال آنكه خدا مرا از جوار خود بيرون كرد و به دنيا فرستاد.

گفت: اى آدم! توبه كن بسوى خدا.

گفت: چگونه توبه كنم؟

پس حق تعالى بر او قبّه اى از نور فرستاد در موضع كعبه، كه نورش ساطع گرديد در كوههاى مكه به قدر حرم، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه نشانها بر دور حرم بگذارد؛ پس روز هشتم ذيحجه جبرئيل آمد به نزد آدم عليه السّلام و گفت: برخيز، و او را از حرم بيرون برد و امر كرد او را كه غسل بكند و احرام ببندد، و كيفيت احرام و تلبيه را تعليم او نمود، و بيرون آمدنش از بهشت در روز اول ذى القعده بود، پس او را در روز هشتم ذيحجه بعد از احرام به منى برد و شب در منى ماندند، و چون صبح شد بيرون برد او را بسوى عرفات، چون ظهر روز عرفه شد امر كرد او را به قطع كردن تلبيه و غسل كردن، و چون از نماز عصر فارغ شد جبرئيل امر كرد او را كه بايستد در عرفات و تعليم او نمود آن كلمات را كه تلقّى نمود از پروردگارش، و آن كلمات اين دعاست: «سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت خير الغافرين، سبحانك اللّهمّ و بحمدك لا اله الاّ انت عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي فاغفر لي انّك انت التّوّاب الرّحيم» .

پس چنين ايستاده ماند و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و تضرع به درگاه خدا مى نمود و مى گريست؛ چون آفتاب فرورفت آدم را برگردانيد به مشعر و شب در آنجا ماند، چون صبح شد ايستاد بر كوه مشعر الحرام و خدا را خواند به كلمه اى چند و خدا توبه اش را قبول كرد، پس جبرئيل او را آورد به منى و امر كرد او را كه سر بتراشد، پس برگردانيد او را بسوى مكه؛ و چون به نزد جمرۀ اولى رسيد شيطان بر سر راه او آمد و گفت:

اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل امر كرد آدم را كه هفت سنگ بر او بيندازد و با هر سنگى اللّه اكبر بگويد، چون چنين كرد شيطان رفت؛ و نزد جمرۀ ثانيه باز بر سر راه آدم

ص: 178

آمد، پس جبرئيل گفت كه: باز او را به هفت سنگ بزن، و او را به هفت سنگ زد و با هر سنگ اللّه اكبر گفت؛ پس شيطان رفت و نزد جمرۀ ثالثه پيدا شد، و به امر جبرئيل هفت سنگ بسوى او انداخت و با هر سنگ اللّه اكبر گفت، پس شيطان رفت و جبرئيل گفت: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.

پس جبرئيل آدم را آورد بسوى كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند، پس به او گفت: خدا توبۀ تو را قبول كرد و زنت بر تو حلال شد.

پس آدم چون حجّش را تمام كرد ملائكه او را در «ابطح» ملاقات كردند و گفتند: اى آدم! حجّ تو مقبول باد، بدرستى كه ما پيش از تو به دو هزار سال حجّ اين خانه كرده ايم (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه ملائكه اين سخن را به او گفتند در وقتى كه از عرفات روانه شد (2).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون آدم طواف خانۀ كعبه كرد و به «مستجار» رسيد جبرئيل به او گفت: در اينجا اقرار به گناه خود بكن، پس آدم گفت: پروردگارا! هر عمل كننده را مزدى هست، مزد عمل من چيست؟ حق تعالى وحى نمود به او كه: اى آدم! هر كه از فرزندان تو به اين مكان بيايد و اقرار به گناهان خود بكند او را مى آمرزم (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم كعبه را بنا كرد و طواف كرد بر دور كعبه و گفت: هر عمل كننده را مزدى هست و من عمل كرده ام، پس وحى رسيد به او كه: اى آدم! سؤال كن، گفت: خداوندا! گناه مرا بيامرز، وحى رسيد به او كه: آمرزيده شدى اى آدم، گفت: ذرّيّت مرا نيز بعد از من بيامرز، وحى رسيد به او كه: اى آدم! هر كه از ايشان اقرار به گناه خود كند چنانچه تو كردى، مى آمرزم او را (4).

ص: 179


1- . تفسير قمى 1/44.
2- . قصص الانبياء راوندى 48.
3- . قصص الانبياء راوندى 47، و در آنجا به جاى «مستجار» ، «ملتزم» آمده است.
4- . قصص الانبياء راوندى 47.

و در روايتى مذكور است كه: چون فرزندان و فرزندزادگان آدم عليه السّلام بسيار شدند روزى نزد آن حضرت نشسته بودند و سخن مى گفتند و آن حضرت ساكت بود، گفتند: اى پدر! چرا سخن نمى گوئى؟ گفت: اى فرزندان من! چون حق تعالى مرا از جوار خود بيرون كرد، عهد كرد بسوى من و فرمود: سخن كم بگو تا برگردى به جوار من (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون آدم و حوّا عليهما السّلام مرتكب ترك اولى شدند ايشان را از بهشت بيرون كرد و آدم را به صفا و حوّا را به مروه فرستاد، و به اين سبب صفا را صفا گفتند كه آدم مصطفى و برگزيده بر آن فرود آمد، و مروه را مروه گفتند چون مرئه بر آن فرود آمد، پس آدم گفت: جدائى ميان من و حوّا نينداخته اند مگر براى اينكه او بر من حلال نيست، و اگر بر من حلال مى بود با من بر صفا نازل مى شد، پس آدم دورى مى كرد از حوّا و روزها نزد او مى آمد بر مروه و با او سخن مى گفت، و چون شب مى شد و مى ترسيد كه شهوت بر او غالب شود برمى گشت به صفا و شب در آنجا مى ماند، و آدم مونسى بغير از حوّا نداشت، و به اين سبب زنان را نساء گفتند.

و چون حوّا انيس آدم بود در وقتى كه خدا با او سخن نمى گفت و رسولى به نزد او نمى فرستاد پس خدا منت گذاشت و انعام كرد بر او به توبه، و تعليم او نمود كلمه اى چند را، پس چون تكلّم نمود به آنها توبه اش را قبول كرد و جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت:

السلام عليك اى آدم توبه كننده از خطيئۀ خود، و صبركننده بر بليّۀ خود، بدرستى كه حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه تعليم تو كنم مناسكى را كه به آنها پاك شوى، پس دستش را گرفت و برد بسوى جاى خانۀ كعبه، و [خدا] (2)ابرى بر او فرستاد كه سايه افكند بر جاى كعبه، و آن ابر محاذى بيت المعمور بود، پس جبرئيل گفت: اى آدم! خط بكش بر دور سايۀ آن ابر كه بزودى بيرون خواهد آمد از براى تو خانه اى از بلور كه قبلۀ تو و قبلۀ فرزندان تو باشد بعد از تو. چون آدم خط كشيد خدا از براى او از زير ابر خانه اى

ص: 180


1- . قصص الانبياء راوندى 48.
2- . كلمۀ «خدا» از مصدر اضافه شده است.

بيرون آورد از بلور، و حجر الاسود را فرستاد و آن را از شير سفيدتر و از آفتاب نورانى تر بود، و از براى اين سياه شد كه مشركان بر آن دست ماليدند، پس از نجاست مشركان حجر سياه شد.

و امر كرد جبرئيل آدم را كه حج كند و طلب آمرزش كند از گناه خود نزد جميع مشاعر، و خبر داد او را كه خدا آمرزيد تو را، و او را امر كرد كه سنگريزه هاى جمره ها را از مشعر الحرام بردارد. پس چون به موضع جمره ها رسيد، شيطان بر سر راه او آمد و گفت:

اى آدم! ارادۀ كجا دارى؟ پس جبرئيل گفت: با او سخن مگو و او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگى اللّه اكبر بگو، پس آدم چنين كرد تا از رمى جمرات فارغ شد، و پيشتر او را امر كرده بود كه قربانى به درگاه خدا بياورد، يعنى هدى بكشد، و امر كرد او را كه سر بتراشد براى تواضع و شكستگى نزد خدا، پس امر كرد او را كه هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كند و هفت شوط سعى كند ميان صفا و مروه كه ابتدا كند به صفا و ختم كند به مروه، پس بعد از آن هفت شوط ديگر دور خانۀ كعبه طواف كند، و اين طواف نساء است كه هيچ محرمى را حلال نيست كه جماع كند با زنان تا اين طواف را نكند.

پس چون آدم عليه السّلام همۀ اعمال را بجا آورد جبرئيل به او گفت كه: حق تعالى گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو را از براى تو حلال كرد، پس برگشت آدم آمرزيده و توبه اش قبول شده و زنش بر او حلال شده (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام طواف كرد و دو ركعت نماز در ميان در خانه و حجر الاسود بجا آورد و فرمود: توبۀ آدم عليه السّلام در اينجا قبول شد (2).

و به روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:

چون حضرت آدم عليه السّلام حج كرد از چه چيز سر او را تراشيدند؟ فرمود: جبرئيل ياقوتى از بهشت آورد، چون بر سر او ماليد، موها از سرش ريخت (3).

ص: 181


1- . كافى 4/190، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . كافى 4/194.
3- . كافى 4/195.

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام به زمين هند فرود آمد پس حجر الاسود بسوى او افتاد بر زمين و آن ياقوت سرخى بود در پيش عرش، چون آدم عليه السّلام آن را بر زمين ديد شناخت و بر روى آن افتاد و بوسيد، پس آن را برداشت و آورد بسوى مكه، و هر وقت از سنگينى آن مانده مى شد جبرئيل از او مى گرفت و برمى داشت، و هرگاه جبرئيل به نزد او نمى آمد غمگين و محزون مى شد، پس شكايت كرد بسوى جبرئيل و جبرئيل گفت: هرگاه اندوهى در خود بيابى بگو «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» (1).

و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: آدم عليه السّلام فرود آمد بر كوهى كه در شرقى زمين هند بود كه آن را «باسم» مى گفتند، پس خدا امر فرمود او را كه برود به مكه، پس زمين براى او پيچيده شد و قدمش بر هيچ جاى زمين واقع نشد مگر معمور شد، و دويست سال بر مفارقت بهشت گريست، پس خدا او را تسلّى فرمود به خيمه اى از خيمه هاى بهشت از براى او فرستاد كه در جاى كعبه نصب كردند، و آن خيمه از ياقوت سرخ بود و دو در داشت از طلا: يكى مشرقى و يكى مغربى، و دو قنديل در آن آويخته بود از طلاى بهشت كه افروخته بود از نور، و ركن نازل شد-يعنى حجر الاسود-و آن ياقوت سفيدى بود از ياقوت بهشت و كرسى حضرت آدم بود كه بر آن مى نشست، و آن خيمه پيوسته در جاى كعبه بود تا آدم از دنيا رفت، پس خدا آن خيمه را به آسمان بالا برد و فرزندان آدم به جاى آن خانه اى از گل و سنگ ساختند هميشه معمور بود و در طوفان نوح غرق نشد و بود تا ابراهيم عليه السّلام مبعوث شد (2).

مترجم گويد: اين روايت از طريق عامه است و روايات گذشته محل اعتماد است.

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام را در آسمان دوست مخصوصى بود از ملائكه، پس چون آدم از آسمان به زمين آمد آن ملك وحشت

ص: 182


1- . قصص الانبياء راوندى 49.
2- . قصص الانبياء راوندى 70.

بهم رسانيد و بسوى خدا شكايت كرد و رخصت طلبيد كه به زمين آيد و آن حضرت را ملاقات نمايد؛ چون به زمين آمد ديد كه در بيابانى نشسته است، چون آدم نظرش بر او افتاد دست بر سر گذاشت نعره اى زد كه مى گويند كه همۀ خلق شنيدند، پس آن ملك گفت: اى آدم! معصيت پروردگار خود كردى و بر خود بار كردى آنچه طاقت آن ندارى، آيا مى دانى كه خدا به ما چه گفت در حقّ تو و ما رد كرديم بر او؟ گفت: نه. ملك گفت: خدا به ما فرمود كه: «من خليفه در زمين قرار مى دهم» ، ما گفتيم: «آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها بريزد؟» پس خدا تو را خلق كرده بود كه در زمين باشى، مى توانست بود كه در آسمان باشى.

پس حضرت صادق عليه السّلام سه مرتبه فرمود: و اللّه تسلّى نمود به اين سخن آدم را (1).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: شيطان اول كسى بود كه سرود خواند، و اول كسى بود كه «حدي» (2)خواند، و اول كسى بود كه نوحه كرد؛ چون آدم از آن درخت خورد، سرود و غنا خواند، و چون او را به زمين فرستادند حدي خواند، و چون بر زمين قرار گرفت نوحه كرد كه نعمتهاى بهشت را به ياد او آورد (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: احدى گريه نكرد مانند گريستن سه كس: آدم و يوسف و داود. پرسيدند كه: گريۀ ايشان به چه حد رسيد؟ فرمود:

امّا آدم؛ پس گريست در وقتى كه او را از بهشت بيرون كردند و سرش در درى از درهاى آسمان بود از بسيارى بلندى قامتش، پس آن قدر گريست كه اهل آسمان متأذّى شدند از صداى گريۀ او و شكايت كردند بسوى خدا، پس خدا قامت او را كوتاه كرد. و امّا داود؛ پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و آهى چند مى كشيد كه آن گياهها را كه از آب ديده اش روئيده بود مى سوخت. و امّا يوسف؛ پس بر پدرش يعقوب در زندان آن قدر گريست كه اهل زندان از او متأذّى شدند، پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و

ص: 183


1- . تفسير عياشى 1/32.
2- . حدي: سرود و آواز ساربانان هنگام راندن شتران. (فرهنگ عميد 2/932) .
3- . تفسير عياشى 1/40.

يك روز ساكت باشد (1).

و از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: هرگاه آدم ارادۀ مقاربت حوّا مى نمود، حوّا را از حرم بيرون مى برد پس غسل مى كردند و به حرم برمى گشتند (2).

به سند صحيح منقول است كه: صفوان از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از علّت حرم و نشانهاى آن، فرمود: چون آدم از بهشت فرود آمد بر كوه ابو قبيس نازل شد و مردم مى گويند كه در هند فرود آمد، پس به خدا شكايت كرد وحشت را و اينكه نمى شنود آنچه در بهشت مى شنيد، پس حق تعالى بر او فرستاد ياقوتى سرخ كه به جاى خانۀ كعبه گذاشتند، پس طواف مى كرد آدم بر دور آن و روشنى آن مى رسيد تا آنجا كه نشانها گذاشتند، پس علامتها را بر منتهاى آن روشنى گذاشتند و حق تعالى همه را حرم گردانيد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: اصل بوى خوش از چه چيز بود؟ فرمود: چه مى گويند مردم؟ راوى گفت: مى گويند كه آدم از بهشت فرود آمد و بر سرش اكليلى بود. حضرت فرمود: و اللّه از آن مشغولتر بود كه بر سرش اكليل بوده باشد، پس فرمود: حوّا مشاطگى كرد به بوى خوشى از بوهاى خوش بهشت پيش از آنكه از آن درخت بخورد، و چون به زمين آمد گيسوهاى بافتۀ خود را گشود، پس خدا بادى فرستاد كه آن بوى خوش را به مشرق و مغرب برد، پس اصل هر بوى خوشى از آن بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون آدم عليه السّلام از آن درخت تناول نمود، پريد از او جامه ها كه پوشيده بود از حلّه هاى بهشت، پس برگى از بهشت گرفت و عورت خود را به آن پوشانيد، پس چون به زمين آمد بوى خوش آن برگ در هند به گياهها چسبيد، پس به اين سبب بوى خوش در هند بهم رسيد، زيرا كه باد جنوب بر آن برگ وزيد و بوى آن را به

ص: 184


1- . تفسير عياشى 2/177.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/173؛ احتجاج 2/142.
3- . علل الشرايع 422.
4- . كافى 6/514.

مغرب رسانيد، زيرا كه آن بو را از برگ در ميان هوا برداشت. و چون باد در هند ايستاد، به درختان و گياههاى ايشان چسبيد، پس اول حيوانى كه از آن گياه خورد آهوى مشك بود، پس مشك در ناف آهو بهم رسيد، زيرا كه بوى آن گياه در بدنش و در خونش جارى شد تا آنكه در نافش جمع شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بيست و پنجم ماه ذى القعده رحمت خدا پهن شد و زمين كشيده و بزرگ شد و كعبه در آن روز نصب شد و آدم در آن روز به زمين آمد (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موضع كعبه بلندى بود از زمين و سفيد بود و روشنى مى داد مانند آفتاب و ماه، تا آنكه قابيل هابيل را كشت پس سياه شد، و چون آدم به زمين آمد حق تعالى جميع زمين را از براى او بلند كرد تا همه را ديد، پس وحى فرمود كه: اينها همه از براى توست، گفت: پروردگارا! اين زمين سفيد نورانى چيست؟ فرمود: اين زمين من است و بر تو لازم كرده ام كه هر روز هفتصد طواف بر دور آن بكنى (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: صرد دليل آدم عليه السّلام بود از بلاد سرانديب تا بلاد جدّه يك ماه (4).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند كه: چه علت دارد اينكه بعضى از درختان ميوه دارد و بعضى ميوه ندارد؟ فرمود: هرگاه آدم عليه السّلام يك تسبيح مى گفت يك درخت ميوه دار در زمين بهم مى رسيد، و هرگاه حوّا يك تسبيح مى گفت يك درخت بى ميوه بهم مى رسيد (5).

ص: 185


1- . كافى 6/514.
2- . كافى 4/149.
3- . كافى 4/189.
4- . خصال 327.
5- . علل الشرايع 573.

و پرسيدند كه: خدا جو را از چه چيز خلق كرد؟ فرمود: حق تعالى امر فرمود آدم عليه السّلام را كه زراعت كن آنچه اختيار مى كنى از براى خود، جبرئيل قبضه اى از گندم آورد، آدم يك قبضه از آن را گرفت و حوّا يك قبضه گرفت، پس آدم به حوّا گفت كه: تو زراعت مكن، حوّا قبول نكرد، پس آنچه آدم كاشت گندم شد و آنچه حوّا كاشت جو شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم هزار مرتبه به زيارت كعبه آمد پياده؛ هفتصد مرتبه براى حج و سيصد مرتبه براى عمره (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از بهشت به زمين آمد و طعام خورد، در شكم خود ثقل و سنگينى يافت، پس به جبرئيل شكايت كرد، جبرئيل گفت: اى آدم! به كنارى برو، چون رفت فضله از او جدا شد (3).

و در طرق عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه فرمود: پدر شما آدم عليه السّلام بلند بود مانند درخت خرما، بلندى آن شصت ذراع بود (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: طول قامت حضرت آدم عليه السّلام چه مقدار بود وقتى كه به زمين فرود آمد؟ و طول قامت حوّا چه مقدار بود؟ فرمود: يافته ايم در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام كه: چون حق تعالى آدم و زوجۀ او حوّا را به زمين فرستاد، پاهاى آدم بر كوه صفا بود و سرش بر افق آسمان بود، شكايت كرد به خدا از آنچه به او مى رسيد از گرمى آفتاب، پس خدا وحى كرد بسوى جبرئيل كه: آدم شكايت كرد بسوى من از گرمى آفتاب، پس او را فشارى بده طولش را هفتاد ذراع گردان به ذراع او، و فشارى بده حوّا را و طولش را سى و پنج ذراع گردان به ذراع او (5).

مترجم گويد: تأذّى آن حضرت از گرمى آفتاب يا از آن است كه آفتاب را حرارتى

ص: 186


1- . علل الشرايع 574.
2- . قصص الانبياء راوندى 49.
3- . قصص الانبياء راوندى 50.
4- . تاريخ طبرى 1/101؛ كنز العمال 15/606.
5- . كافى 8/233.

بالذّات از غير جهت انعكاس بوده باشد، يا از اين جهت بوده است كه از بسيارى طول قامتش در زير سقفى و درختى و مغاره اى پنهان نمى توانست شد، و ممكن است كه مراد از هفتاد ذراع گرديدن آن باشد كه قامت اول هفتاد ذراع شد به ذراع قامت آخر، تا منافات با استواى خلقت نداشته باشد؛ يا اينكه مراد به ذراع، ذراعهاى متعارف آن زمان باشد، يا مراد گزى باشد كه آدم از براى مردم مقرر فرموده بود كه چيزها را به آن بپيمايند. و همچنين در باب حوّا همۀ وجوه جارى است، و وجوه بسيار ديگر در حلّ اين حديث هست كه در «بحار الانوار» ذكر كرده ام (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه:

حق تعالى چون آدم عليه السّلام را به زمين فرستاد امر فرمود او را كه به دست خود زراعت كند و از تعب و سعى خود بخورد بعد از بهشت و نعمتهاى آن، پس دويست سال ناله و فغان و گريه كرد بر مفارقت بهشت، پس به سجده رفت و سه روز و سه شب سر از سجده برنداشت، پس گفت: اى پروردگار من! آيا مرا خلق نكردى؟ خدا فرمود: كردم، گفت: آيا از روح خود در من ندميدى؟ فرمود: دميدم، گفت: آيا مرا در بهشت خود ساكن نكردى؟ فرمود: كردم، گفت: آيا رحمت تو براى من سبقت نگرفت بر غضب تو؟ فرمود: بلى؛ پس حق تعالى فرمود: آيا صبر يا شكر كردى؟ آدم گفت: «لا اله الاّ انت سبحانك انّي ظلمت نفسي فاغفر لي انّك انت الغفور الرّحيم» ، پس خدا او را رحم كرد و توبۀ او را قبول كرد، بدرستى كه او توّاب و رحيم است (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواست كه توبۀ آدم را قبول كند جبرئيل را بسوى او فرستاد، پس نازل شد و گفت: السلام عليك اى آدم صبركننده بر بلاى خود و توبه كننده از خطاى خود! خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه بياموزم به تو آن مناسك را كه خدا مى خواهد توبۀ تو را به سبب آنها قبول كند؛ و جبرئيل

ص: 187


1- . بحار الانوار 11/127.
2- . تفسير عياشى 1/40.

دستش را گرفت و آورد او را به نزد مكان كعبه، پس ابرى از آسمان نازل شد و برابر مكان كعبه آمد و سايه افكند به قدر بناى كعبه، پس جبرئيل گفت: به پاى خود خط بكش دور اين سايه را، پس حدّ حرم را به او نمود و او خط كشيد بر دور حرم، پس برد او را به منى و به او نمود موضع مسجد منى را پس خط كشيد آدم بر دور آن مسجد.

پس برد او را به عرفات و او را در آنجا بازداشت و گفت: چون آفتاب غروب كند هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكن، پس آدم چنين كرد، به اين سبب آن موضع را «معترف» يا «معرف» (1)گفتند كه آدم در آنجا اعتراف به گناه خود كرد، پس اين سنّت در فرزندان او مقرر شد كه در آنجا اعتراف به گناهان خود بكنند چنانچه پدر ايشان اعتراف كرد و از خدا توبه سؤال كنند چنانچه پدر ايشان آدم سؤال كرد.

پس امر كرد او را جبرئيل كه: بازگرد از عرفات، پس گذشت بر كوههاى هفتگانه و امر كرد او را كه بر هر كوه چهار مرتبه اللّه اكبر بگويد، پس در ثلث اول شب به مشعر الحرام رسيد و جمع كرد در آنجا ميان نماز شام و نماز خفتن، و به اين سبب مشعر الحرام را «جمع» ناميدند زيرا كه آدم هر دو نماز را جمع كرد در وقت خفتن. پس امر كرد او را كه بخوابد در بطحاى مشعر، پس خوابيد تا صبح طالع شد. پس امر كرد او را كه بر كوه مشعر بالا رود و امر كرد كه نزد طلوع آفتاب هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكند و هفت مرتبه از خدا توبه و آمرزش گناه بطلبد، پس آدم چنين كرد، و براى اين دو اعتراف مقرر شد يكى در عرفات و يكى در مشعر تا سنّتى باشد در فرزندانش كه اگر كسى عرفات را درنيابد و مشعر را دريابد وفا به حجّ خود كرده باشد.

پس از مشعر روانه شد و چاشت به منى رسيد، پس او را امر كرد دو ركعت نماز بكند در مسجد منى، و امر كرد او را قربانى به درگاه خدا بياورد كه از او قبول كند و بداند كه خدا توبه اش را قبول نموده است و سنّتى شود در فرزندانش كه ايشان قربانى كنند، پس آدم قربانى آورد و خدا قربانى او را قبول كرد و خدا آتشى از آسمان فرستاد كه قربانى او را

ص: 188


1- . در مصدر به جاى دو اسم، «عرفه» آمده است.

قبض كرد.

پس جبرئيل گفت: خدا احسان كرد بسوى تو كه مناسك را تعليم تو كرد و توبۀ تو را به آنها قبول فرمود و قربان تو را قبول نمود، پس سر خود را بتراش براى تواضع و شكستگى نزد خدا چون قربان تو را قبول نمود، پس آدم سر خود را تراشيد براى فروتنى از براى خدا.

پس جبرئيل دست آدم را گرفت و برد بسوى خانۀ كعبه پس ابليس بر سر راه آدم آمد نزد جمرۀ عقبه و گفت: اى آدم! به كجا مى روى؟ جبرئيل گفت: اى آدم! او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون آدم چنين نمود شيطان رفت؛ پس در روز دوم دست آدم را گرفت آورد او را بسوى جمرۀ اول، پس شيطان پيدا شد، جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين نمود شيطان رفت و نزد جمرۀ دويم پيدا شد و گفت: اى آدم! كجا مى روى؟ باز جبرئيل گفت: او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ اللّه اكبر بگو، چون چنين كرد شيطان رفت؛ پس در روز سوم و چهارم نيز چنين كرد و در آخر كه شيطان رفت جبرئيل گفت به آدم كه: بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.

پس او را برد بسوى خانۀ كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند و آدم چنين كرد، جبرئيل به او گفت: خدا گناه تو را آمرزيد و توبۀ تو را قبول كرد و زوجۀ تو بر تو حلال شد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: چون آدم عليه السّلام از بهشت بيرون آمد از ميوه هاى بهشت خواهش كرد پس خدا دو تاك از درخت انگور از براى او فرستاد، چون اينها را كاشت، به برگ آمدند و بار آوردند و ميوۀ ايشان رسيد، ابليس «لعنة اللّه عليه» آمد ديوارى بر دور اينها كشيد، آدم گفت: چيست تو را اى ملعون؟ ابليس گفت: اينها از من است، آدم گفت: دروغ مى گوئى. پس راضى شدند به حكومت روح القدس، چون به او رسيدند آدم قصه را ذكر نمود، روح القدس آتشى گرفت و انداخت بسوى آن درختها پس

ص: 189


1- . علل الشرايع 400.

آتش در شاخه هاى آنها شعله كشيد تا آنكه گمان كرد آدم همه سوخته شد و شيطان نيز چنين گمان كرد، چون آتش برطرف شد دو ثلث آن سوخته شده بود و يك ثلث باقى مانده بود، روح القدس گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه ماند از توست اى آدم (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى آدم را به زمين فرستاد امر كرد او را به شخم نمودن و زراعت كردن، و از درختان بهشت درخت خرما و انگور و زيتون و انار از براى او فرستاد، پس اينها را در زمين غرس نمود براى فرزندان خود و از ميوه هاى آنها خورد، پس شيطان گفت: اى آدم! اين درختها چيست كه ما پيشتر در زمين نمى شناختيم؟ و من پيش از تو در زمين بودم، رخصت بده از اينها چيزى بخورم، آدم ابا نمود به او نداد، پس آخر عمر آدم به نزد حوّا آمد و گفت: به مشقّت انداخته است مرا گرسنگى و تشنگى، حوّا گفت: آدم به من عهد كرده است كه از اين درختان چيزى به تو نخورانم، زيرا كه از بهشت است و تو را سزاوار نيست كه از ميوۀ بهشت بخورى، گفت:

پس اندكى در كف من بيفشر، حوّا ابا كرد، گفت: بگذار اندكى بمكم و نخورم، پس حوّا خوشه اى از انگور گرفت به آن ملعون داد، او مكيد و نخورد چون حوّا تأكيد بسيار كرده بود، چون پاره اى مكيد حوّا از دهان او كشيد، پس وحى نمود خدا به آدم كه: انگور را دشمن من و دشمن تو ابليس «لعنة اللّه عليه» مكيد و حرام شد بر تو از عصير آن هر چه شراب شود، زيرا كه دشمن خدا شيطان فريب داد حوّا را تا آنكه مكيد انگور را، و اگر آن را مى خورد همۀ انگورها و هر چه از انگور حاصل مى شود حرام مى شد. و همچنين فريب داد حوّا را و از خرما نيز مكيد چنانچه از انگور مكيد، و انگور و خرما خوشبوتر از مشك بودند و از عسل شيرين تر بودند، پس چون دشمن خدا اينها را مكيد بوهاى خوششان برطرف شد و شيرينيشان كم شد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ابليس ملعون بعد از وفات آدم رفت بول كرد در پاى درخت خرما و انگور، پس آب جارى شد در عروق اين دو درخت با بول شيطان، پس به

ص: 190


1- . كافى 6/393.

اين سبب عصير اينها بدبو و مست كننده مى شود، پس خدا بر فرزندان آدم هر مست كننده را حرام نمود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: «عجوه» مادر همۀ خرماهاست و آن است كه خدا از براى آدم از بهشت فرستاد (2).

و به سند معتبر صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: درخت خرماى حضرت مريم عجوه بود و در كانون نازل شد، و به آدم عليه السّلام عتيق و عجوه نازل شد و انواع خرما از اينها بهم رسيد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم را به زمين آوردند محتاج شد به خوردن و آشاميدن، پس شكايت كرد به جبرئيل عليه السّلام، جبرئيل گفت:

زراعت كن، گفت: دعائى تعليم من كن، گفت: بگو «اللّهمّ اكفني مئونة الدّنيا و كلّ هول دون الجنّة و ألبسني العافية حتّى تهنئني المعيشة» (4).

ص: 191


1- . كافى 6/393.
2- . كافى 6/347؛ مكارم الاخلاق 168؛ محاسن 2/338.
3- . كافى 6/347؛ محاسن 2/339.
4- . كافى 5/260.

فصل پنجم: در بيان احوال اولاد آدم عليه السّلام و كيفيت بهم رسيدن نسل از ذريۀ آدم

اشاره

به سند معتبر از زراره منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه بود ابتداى بهم رسيدن نسل از ذرّيّت آدم عليه السّلام؟ بدرستى كه نزد ما جمعى هستند مى گويند كه:

خدا وحى كرد بسوى آدم عليه السّلام كه تزويج نمايد دختران خود را به پسران خود، و اصل اين خلق همگى از برادران و خواهرانند.

فرمود: حق تعالى منزه است از اين، و بلند مرتبه است از آنكه چنين چيزى از او صادر گردد، و مى گويد كسى كه اين را مى گويد كه خدا اصل برگزيدگان خلقش را و دوستان و پيغمبرانش را و مؤمنان و مسلمانان را از حرام قرار داده است و قدرت نداشت كه ايشان را از حلال بيافريند و حال آنكه پيمان ايشان را بر حلال و طاهر و طيّب گرفته است؟ و اللّه خبر به من رسيده است كه بعضى از بهايم خواهر خود را نشناخت و بر آن جست، پس معلومش شد كه خواهرش بوده است، ذكر خود را به دندان خود كند و مرد، و ديگرى مادرش را نشناخت و چنين كارى كرد و باز چنين خود را هلاك نمود، پس چگونه انسان راضى شود به اين عمل، و او را روا باشد با مرتبۀ انسانيت و فضل و علمش؟ و ليكن گروهى از آن خلق كه مى بينيد ترك كرده اند علم اهل خانه هاى پيغمبران خود را و از جائى چند علم را اخذ مى كنند كه مأمور نشده اند از جانب خدا كه از آنجا اخذ نمايند، پس چنين جاهل و گمراه گرديده اند و نمى دانند كيفيت ابتداى خلق و آنچه را بعد از اين حادث

ص: 192

مى شود، واى بر ايشان! چرا غافلند از آنچه اختلاف نكرده اند در آن فقيهان اهل حجاز و نه فقيهان اهل عراق كه حق تعالى امر كرد قلم را كه جارى شود بر لوح محفوظ به آنچه خواهد بود تا روز قيامت پيش از آنكه آدم را خلق كند به دو هزار سال، و كتابهاى خدا همه داخل است در آنچه قلم در آن جارى شد، و در همۀ كتابهاى خدا حرام بودن خواهران بر برادران هست، و اينك ما مى بينيم اين كتابهاى چهارگونه را در اين عالم مشهورند، يعنى: تورات و انجيل و زبور و قرآن، حق تعالى آنها را از لوح محفوظ بر پيغمبرانش فرستاده است از آن جمله: تورات را بر موسى و زبور را بر داود و انجيل را بر عيسى و قرآن را بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاده است، در هيچ يك از آنها حلال بودن اينها نيست، و نخواسته است هر كه اين را مى گويد مگر آنكه قوّت دهد حجت گبران را، چه باعث است ايشان را بر اين گفتار؟ خدا بكشد ايشان را!

پس فرمود: حضرت آدم از براى او متولد شد هفتاد شكم، در هر شكمى پسرى و دخترى تا آنكه كشته شد هابيل، چون قابيل هابيل را كشت جزع نمود آدم بر هابيل جزعى كه او را قطع نمود از مقاربت زنان، و پانصد سال نتوانست كه با حوّا مقاربت نمايد، پس بعد از اين مدت كه جزع او تسكين يافت با حوّا نزديكى كرد و حق تعالى شيث را به او بخشيد تنها كه جفتى با او نبود، و نام شيث «هبة اللّه» بود، و او اول وصيّى بود كه وصيت بسوى او كردند از آدميان در زمين؛ پس بعد از شيث، يافث متولد شد تنها بى آنكه با او جفتى باشد، پس چون هر دو بالغ شدند و خدا خواست كه نسل بسيار شود چنانچه مى بينيد و اينكه بوده باشد آنچه قلم به آن جارى شده است از حرام گردانيدن آنچه حرام كرده است از خواهران بر برادران، خدا فرستاد بعد از عصر روز پنجشنبه حوريّه اى را از بهشت كه نامش «نزله» بود، و امر كرد خدا آدم را كه او را به شيث تزويج نمايد، پس او را به شيث تزويج نمود؛ پس بعد از عصر روز ديگر حوريّه اى از بهشت نازل كرد كه نامش «منزله» بود، و خدا امر كرد آدم را كه او را به يافث تزويج نمايد، و آدم چنين كرد، پس براى شيث پسرى بهم رسيد و براى يافث دخترى بهم رسيد، و چون هر دو بالغ شدند حق تعالى امر كرد آدم را كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد، و چنين كرد، پس

ص: 193

متولد شدند برگزيدگان از پيغمبران و مرسلان از نسل ايشان، و معاذ اللّه چنين باشد كه ايشان مى گويند كه از خواهران و برادران بهم رسيده اند (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حوريّه اى از بهشت بسوى آدم فرستاد پس او را تزويج نمود به يكى از پسرهايش، و به پسر ديگر زنى از جن را تزويج نمود، و هر دو با هم فرزند آوردند، پس آنچه در مردم از جمال و نيكى خلق هست از حوريّه است، و آنچه در ايشان از بدى خلق هست از دختر جنّ است.

و انكار نمود آن حضرت اين را كه آدم دخترانش را به پسرانش تزويج نموده باشد (2).

و به سند معتبر منقول است كه امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تزويج كردن آدم فرزندانش را؟

راوى گفت: مى گويند حوّا در هر شكم براى آدم پسرى و دخترى مى آورد، پس هر پسرى را به دخترى كه از شكم ديگر بود تزويج مى نمود.

حضرت فرمود كه: چنين نبود و ليكن چون هبة اللّه متولد شد و بزرگ شد، از خدا سؤال كرد كه به او زنى بدهد، پس خدا حوريّه اى از براى او از بهشت فرستاد و آدم به او تزويج نمود، پس از آن حوريّه چهار پسر متولد شد، پس از براى آدم پسرى ديگر متولد شد، و چون بزرگ شد دختر از اولاد جانّ خواست، و چهار دختر از براى او بهم رسيد، پس پسران شيث اين دختران را خواستند پس هر حسن و جمال كه در ميان اولاد آدم هست از جهت حوريّه است، و هر حلمى كه هست از جهت آدم عليه السّلام است، و هر سبكى و سفاهتى كه هست از جهت جانّ است، پس چون فرزندان بهم رسيدند حوريّه به آسمان رفت (3).

و به سند معتبر ديگر فرمود كه: از براى آدم عليه السّلام چهار پسر متولد شد، پس خدا بسوى ايشان چهار نفر از حور العين فرستاد، پس هر يك از ايشان را به يكى از پسرهاى خود داد، و چون فرزندان از ايشان بهم رسيد خدا آن حوريان را به آسمان برد، و به اين چهار

ص: 194


1- . علل الشرايع 18.
2- . علل الشرايع 103.
3- . تفسير عياشى 1/216.

نفر، چهار نفر از جن تزويج كرد و نسل از ايشان بهم رسيد، پس هر حلمى كه در مردم هست از آدم است، و هر حسن و جمالى كه هست از حور العين است، و هر بد صورتى و بد خلقى كه هست از جن است (1).

و به سند معتبر منقول است كه سليمان بن خالد به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:

فداى تو شوم، مردم مى گويند كه آدم عليه السّلام دختر خود را به پسر خود تزويج كرد.

فرمود: بلى، مردم چنين مى گويند و ليكن اى سليمان! مگر نمى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اگر مى دانستم كه آدم دخترش را به پسرش نكاح كرده است هرآينه من زينب را به قاسم نكاح مى كردم و دين آدم را ترك نمى كردم؟

سليمان گفت: فداى تو شوم، ايشان مى گويند: قابيل، هابيل را براى اين كشت كه براى خواهر خود غيرت برد كه به هابيل دادند.

فرمود: اى سليمان! تو هم اين را مى گوئى؟ شرم نمى كنى كه چنين امر قبيحى را براى پيغمبر خدا آدم روايت مى كنى؟ !

گفت: فداى تو شوم، پس به چه سبب قابيل، هابيل را كشت؟

فرمود: به سبب آنكه آدم هابيل را وصىّ خود گردانيده بود.

پس فرمود: اى سليمان! بدرستى كه خدا وحى كرد به آدم كه وصيت و اسم اعظم خدا را به هابيل بدهد، و قابيل از او بزرگتر بود، پس چون قابيل اين را شنيد به خشم آمد و گفت: من اولى و احقّم به كرامت و وصيت، پس امر كرد آدم به وحى خدا كه هر يك از ايشان قربانى به درگاه خدا ببرند، چون چنين كردند قربانى هابيل را خدا قبول كرد، پس حسد برد قابيل بر او و او را كشت.

گفت: فداى تو شوم، پس نسل آدم از كجا بهم رسيد؟ آيا بود زنى بغير از حوّا و مردى بغير از آدم؟

فرمود: اى سليمان! اول خدا از حوّا قابيل را به آدم بخشيد و بعد از او هابيل را، پس

ص: 195


1- . تفسير عياشى 1/215.

چون قابيل بالغ شد حق تعالى براى او زنى از جنّيان را ظاهر گردانيد و وحى نمود بسوى آدم كه او را به قابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد و قابيل راضى شد به او و قانع شد، و چون هابيل بالغ شد حق تعالى براى او حوريّه اى را ظاهر گردانيد و وحى كرد بسوى آدم كه او را به هابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد؛ و چون هابيل كشته شد، حوريّه حامله بود و پسرى از او متولد شد و آدم او را «هبة اللّه» نام كرد، پس خدا وحى كرد بسوى آدم كه: دفع كن بسوى او وصيت و اسم اعظم را، پس از حوّا پسرى بهم رسيد و آدم او را شيث نام كرد، و چون بالغ شد خدا حوريّه اى فرستاد و وحى كرد به آدم كه او را تزويج نمايد به شيث، و از آن حوريّه دخترى بهم رسيد و آدم او را «حوره» نام كرد، و چون آن دختر بالغ شد آدم او را به هبة اللّه پسر هابيل تزويج نمود و نسل آدم از ايشان بهم رسيد، پس هبة اللّه فوت شد و خدا وحى نمود به آدم كه: وصيت و اسم اعظم خدا را و آنچه بر تو ظاهر گردانيده ام از علم پيغمبرى و آنچه به تو تعليم كرده ام از نامها همه را تسليم كن به شيث عليه السّلام؛ اين است حديث ايشان اى سليمان (1).

مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و ممكن است كه همه واقع شده و نسل از اين جهات متعدده بعمل آمده باشد.

و در حديث معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد، با حوّا مجامعت كرد و از ايشان مجامعت صادر نشده بود از روزى كه خلق شده بودند مگر در زمين بعد از آنكه توبۀ آدم عليه السّلام مقبول شد، و حضرت آدم تعظيم كعبه و نواحى و اطراف كعبه مى نمود، و چون مى خواست كه با حوّا مقاربت نمايد، حوّا را از حرم بيرون مى برد و در بيرون حرم با او مجامعت مى كرد و غسل مى كردند و داخل حرم مى شدند براى تعظيم حرم، پس برمى گشتند به نزديك خانۀ كعبه، پس از براى آدم از حوّا بيست فرزند نر و بيست فرزند ماده بهم رسيد كه در هر شكم يك پسر و يك دختر مى آمد، پس اول شكمى كه فرزند آورد حوّا، هابيل بود و با او

ص: 196


1- . تفسير عياشى 1/312.

دخترى بود كه «اقليما» نام كردند، و در شكم دويم، قابيل آمد و با او دخترى بود كه او را «لوزا» نام كردند، و لوزا مقبول ترين دختران آدم بود؛ پس چون ايشان بالغ شدند، آدم عليه السّلام بر ايشان ترسيد كه به فتنه و زنا افتند و ايشان را بسوى خود طلبيد و گفت: اى هابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با لوزا، و اى قابيل! مى خواهم تو را نكاح كنم با اقليما.

قابيل گفت: من به اين راضى نمى شوم، مى خواهى خواهر هابيل را كه بد روست با من نكاح كنى، و خواهر من كه خوش روست به هابيل نكاح كنى؟

آدم گفت: قرعه مى اندازم ميان شما، اگر سهم تو اى قابيل بر لوزا بيرون آيد و سهم تو اى هابيل بر اقليما بيرون آيد هر يك را هر كه به اسم او آمده است به او تزويج خواهم كرد.

و هر دو به اين راضى شدند.

پس چون آدم قرعه انداخت سهم هابيل بر لوزا و سهم قابيل بر اقليما بيرون آمد، پس ايشان را به همين نحو كه قرعه از جانب خدا بيرون آمد تزويج كرد، پس نكاح خواهران را بعد از آن حرام كرد.

مردى از قريش حاضر بود، پرسيد كه: فرزندان از ايشان بهم رسيد؟

فرمود: بلى.

گفت: اين فعل گبران است.

فرمود: مجوس اين كار را بعد از آن كردند كه خدا حرام كرده بود.

پس فرمود: اين را انكار مكن، آيا نه چنين بود كه خدا زوجۀ آدم را از بدن آدم خلق كرد و حلال گردانيد بر او؟ و در شرع ايشان چنين بود و بعد از آن حرام شد (1).

و در حديث ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل نزاع كرد با هابيل از براى لوزا، آدم ايشان را امر كرد كه هر يك قربانى ببرند و به اين راضى شدند، پس هابيل كه صاحب گوسفندان بود از بهترين گوسفندانش كره و شيرى گرفت، و قابيل كه صاحب زراعت بود از بدترين زراعتش قدرى گرفت، و هر دو به كوه بالا رفتند و هر يك

ص: 197


1- . احتجاج 2/142.

قربانى خود را بر سر كوه گذاشتند، پس آتشى آمد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل به حال خود ماند، و آدم عليه السّلام نزد ايشان نبود و به امر خدا به مكه رفته بود كه زيارت كعبه بكند، پس قابيل گفت: من در دنيا عيش و زندگانى نمى كنم با اين حال كه قربانى تو مقبول شود و قربانى من مقبول نشود، و تو خواهى كه خواهر نيكوى مرا بگيرى و من خواهر زشت تو را بگيرم، پس هابيل آن جواب گفت كه خدا در قرآن ياد كرده است و قابيل سنگى بر سر او زد و او را كشت (1).

و به سند صحيح منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: نسل از آدم چگونه بهم رسيد؟

فرمود كه: حوّا حامله شد به هابيل و خواهر او در يك شكم، و در شكم دوم به قابيل و خواهر او، پس هابيل را به خواهر قابيل و قابيل را به خواهر هابيل تزويج نمود، و بعد از آن نكاح خواهران حرام شد (2).

مؤلف گويد: چون اين احاديث موافق روايات اهل سنّت است، بر تقيّه حمل كرده اند، و روايات سابقه محلّ اعتمادند.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون خدا آدم را به زمين فرستاد، زوجه اش را با او فرستاد، و شيطان و مار به زمين آمدند و زوجه اى نداشتند، پس شيطان با خود لواط مى كرد و ذرّيّتش از خودش بهم رسيدند، و همچنين مار؛ و ذرّيّت آدم از زوجه اش بهم رسيد، و خبر داد خدا آدم و حوّا را كه مار و ابليس دشمن ايشانند (3).

مترجم گويد: ممكن است كه تخم گذاشتن شيطان به سبب اين عمل قبيح بوده باشد تا منافات نداشته باشد با آنكه گذشت.

ص: 198


1- . مجمع البيان 2/183.
2- . قرب الاسناد 366.
3- . علل الشرايع 547.
و امّا قصۀ شهادت هابيل عليه السّلام:

حق تعالى فرموده است در آيه اى چند كه ترجمۀ لفظشان اين است: «بخوان بر ايشان خبر دو پسر آدم را به حق و راستى در وقتى كه نزديك بردند قربانى، پس مقبول شد از يكى از ايشان و مقبول نشد از ديگرى، گفت آنكه از او مقبول نشد: البته تو را مى كشم، ديگرى گفت: قبول نمى كند خدا مگر از پرهيزكاران، اگر بگشائى بسوى من دست خود را براى اينكه بكشى مرا، من گشاينده نيستم دست خود را بسوى تو براى اينكه تو را بكشم، بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است، من مى خواهم كه برگردى با گناه من و گناه خود، پس بوده باشى از اصحاب آتش جهنم، و اين است جزاى ستمكاران.

پس زينت داد براى او نفس او كشتن برادرش را، پس گرديد از زيانكاران، پس فرستاد خدا غرابى (1)را كه مى كاويد در زمين تا بنمايد به او كه چگونه پنهان كند عورت يا بدن بدبوشدۀ برادر خود را، گفت: اى واى بر من! آيا من عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب پس پنهان كنم بدن برادر خود را، پس گرديد از جملۀ پشيمان شدگان» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون دو فرزند آدم قربانى به درگاه خدا بردند، يكى بهترين قوچى كه در ميان گوسفندانش بود برد و ديگرى دسته اى از خوشۀ گندم برد، پس از صاحب گوسفند مقبول شد و او هابيل بود، و از ديگرى كه قابيل بود مقبول نشد، پس در غضب شد قابيل و به هابيل گفت: و اللّه كه البته تو را مى كشم.

هابيل گفت: خدا قبول نمى كند مگر از پرهيزكاران، تا آخر آنچه گذشت در آيه. پس چون خواست برادرش را بكشد ندانست كه چگونه بكشد تا آنكه ابليس «عليه اللعنه»

ص: 199


1- . غراب به معنى كلاغ است.
2- . سورۀ مائده:27-31.

آمد و به او تعليم كرد كه: سرش را در ميان دو سنگ بگذار و بكوب؛ پس چون او را كشت ندانست كه با او چه كند، پس دو كلاغ آمدند و بر يكديگر زدند تا آنكه يكى از آنها ديگرى را كشت پس آن كه زنده بود زمين را گود كرد به چنگال خود و آن كلاغ كشته را دفن كرد، پس قابيل نيز گودى كند و هابيل را دفن كرد، پس اين سنّتى شد كه مردگان را دفن كنند.

پس قابيل برگشت بسوى پدرش، و چون آدم هابيل را با او نديد پرسيد كه: پسرم را كجا گذاشتى؟

قابيل گفت: مرا نفرستاده بودى كه او را نگاهبانى كنم و محافظت نمايم.

آدم عليه السّلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت: بيا تا برويم به آنجا كه قربانى برديد، چون به محلّ قربان رسيدند بر آدم عليه السّلام ظاهر شد كه هابيل كشته شده است، پس لعنت كرد زمينى را كه خون هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه: ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى. و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرونبرد.

پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست، پس چون جزعش بر او زياد شد، شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد شد از حوّا پسر پاكيزۀ مباركى، و چون روز هفتم شد خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! اين پسر هبه اى است از من براى تو، پس نام كن او را هبة اللّه، پس آدم عليه السّلام او را هبة اللّه نام كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هابيل راعى گوسفندان بود، قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السّلام گفت: من مى خواهم كه شما قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو

ص: 200


1- . تفسير قمى 1/165.

نمى توانست كه آنها را خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد قابيل آمد و گفت: اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.

پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا اَلْغُرابِ (1)«آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب؟ !» ، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم، و ندا رسيد از آسمان بسوى قابيل كه: ملعون شدى چون برادر خود را كشتى، و گريست آدم عليه السّلام بر هابيل عليه السّلام چهل شب و روز (2).

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون آدم عليه السّلام وصيت كرد به هابيل و او را وصىّ خود گردانيد، حسد برد بر او قابيل و او را كشت، پس خدا هبة اللّه را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصىّ خود گرداند و پنهان دارد، پس سنّت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس قابيل به هبة اللّه گفت كه: دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است، اگر اين را اظهار مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون فرزند آدم عليه السّلام خواست كه برادرش را بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت: سرش را ميان دو سنگ بگذار و بكوب (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون دو پسر آدم عليه السّلام

ص: 201


1- . سورۀ مائده:31.
2- . قصص الانبياء راوندى 60.
3- . قصص الانبياء راوندى 61.
4- . قصص الانبياء راوندى 59.

قربانى كردند و از هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت (1).

و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از قول خدا كه: «روزى كه مرد از برادرش بگريزد» (2)، فرمود:

قابيل است كه از دست برادرش هابيل خواهد گريخت.

و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت.

و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت؟ فرمود: آدم عليه السّلام بود.

پرسيد كه: چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت، آدم عليه السّلام گفت شعرى چند كه مضمونش اين است: دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گردآلوده و زشت است، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.

پس ابليس «عليه اللعنه» در جواب گفت: دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشادۀ آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى (3).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس پوشيده است و موكّلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده

ص: 202


1- . قصص الانبياء راوندى 61؛ تفسير عياشى 1/306.
2- . سورۀ عبس:34.
3- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/243.

نفر كم نمى شوند، و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت: كيستى تو اى بندۀ خدا؟

پس نظر كرد بسوى او و گفت: آيا احمق ترين مردمى يا عاقل ترين مردمى؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من نپرسيد تو كيستى.

پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت (1).

و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از او سؤال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و در زمستان آب سرد بر او مى ريزند (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: شخصى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول اللّه! امر عظيمى مشاهده كردم.

فرمود: چه چيز ديدى؟

گفت: بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند در وادى برهوت، پس من مهيّا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم، چون خواستم كه از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و مى گفت كه: مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او بلند كردم كه او را آب دهم، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمۀ آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم فرود آمد و مى گفت: العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم، پس چون قدح را بلند كردم

ص: 203


1- . تفسير قمى 1/166.
2- . قصص الانبياء راوندى 60.

كشيده شد تا آويخته شد به چشمۀ آفتاب، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را بستم و او را آب ندادم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: او قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت، و اين است معنى قول خدا وَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلاّ كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى اَلْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ وَ ما دُعاءُ اَلْكافِرِينَ إِلاّ فِي ضَلالٍ (1)كه ترجمه اش اين است:

«آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا، استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه درازكننده باشد دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست خواندن كافران مگر در گمراهى» (2).

و به چندين سند منقول است كه: روزى حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در مسجد الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت: مى رويم كه از او مسأله بپرسيم، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه؟

پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه: آيا مى دانى كدام روز بود كه ثلث مردم مرد؟

حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى، خواستى بگوئى ربع مردم، ثلث مردم گفتى.

گفت: اين چگونه بود؟

فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوّا و قابيل و هابيل بودند، و قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد.

گفت: راست گفتى.

حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟

گفت: نه.

ص: 204


1- . سورۀ رعد:14.
2- . تفسير قمى 1/361.

فرمود: او را در چشمۀ آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت.

پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده؟

فرمود: هيچ يك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است (1).

مؤلف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت: اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چنين نيست كه او گفت، اول خونى كه بر زمين ريخت خون حوّا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوّا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود: خدا دو ملك را موكّل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرومى رود او را با آفتاب فرومى برند، و آب گرم با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند: اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت؛ و نمرود؛ و فرعون؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امّت را گمراه كردند (3)-يعنى ابو بكر و عمر عليهم اللعنه-.

و عامه از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: بدترين خلق خدا پنج كسند:

ابليس؛ و قابيل؛ و فرعون؛ و شخصى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امّت كه بر كفر در باب او (4)بيعت خواهند كرد در شام (5)، يعنى معاويه.

ص: 205


1- . قصص الانبياء راوندى 66؛ احتجاج 2/186؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/217.
2- . قصص الانبياء راوندى 59.
3- . خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.
4- . در كتاب «وقعة صفّين» و بحار الانوار: در باب لد، و «لدّ» دهى است نزديك بيت المقدس.
5- . وقعة صفّين 217.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت: هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را قبول كرد.

قابيل گفت: من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است، عبادت نمى كنم و ليكن آتش ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در زمان حضرت آدم عليه السّلام وحشيان و مرغان و درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون پسر آدم عليه السّلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى بسوى شكل خود و نوع خود رفت (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قابيل پسر آدم عليه السّلام به موى سرش آويخته است در چشمۀ آفتاب، مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت، چون روز قيامت شود خدا او را به آتش برد (3).

و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: فرزند آدم حالش در جهنم چون خواهد بود؟

فرمود: سبحان اللّه! خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را (4).

مؤلف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن، او را در آخرت

ص: 206


1- . علل الشرايع 3.
2- . علل الشرايع 4.
3- . تفسير عياشى 1/311.
4- . تفسير عياشى 1/311.

عذاب نمى كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: فرزند آدم كه برادر خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود (1).

مؤلف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.

و در كتب معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا «عناق» دختر آدم بود، حق تعالى بيست انگشت براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيرى مانند فيل، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند (2).

و در بعضى از روايات منقول است كه: عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام، و جثۀ عظيمى داشت، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد سال بود، و چون نوح عليه السّلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و گفت: مرا با خود به كشتى ببر.

نوح گفت كه: من مأمور نشده ام به اين، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايّام حضرت موسى عليه السّلام، و حضرت موسى عليه السّلام او را كشت (3).

و حق تعالى در سورۀ مباركۀ اعراف فرموده است كه هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ «اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس» وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها «و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را» لِيَسْكُنَ إِلَيْها «تا انس

ص: 207


1- . تفسير عياشى 1/311.
2- . تفسير قمى 2/134؛ كافى 2/327.
3- . قصص الانبياء راوندى 72.

گيرد با او» فَلَمّا تَغَشّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّتْ بِهِ «پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك، پس مستمر شد بر اين حال» فَلَمّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اَللّهَ رَبَّهُما «پس چون سنگين شد از بار حمل، خواندند پروردگار خود را» لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلشّاكِرِينَ (1)«اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هرآينه خواهيم بود از شكر كنندگان» فَلَمّا آتاهُما صالِحاً «پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته» جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما «گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده بود» فَتَعالَى اَللّهُ عَمّا يُشْرِكُونَ (2)«پس خدا بلندتر است از آنچه ايشان به او شريك مى گردانند» .

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حامله شد حوّا از آدم عليه السّلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت كه: چيزى در شكم من حركت مى كند.

آدم گفت: آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.

پس شيطان به نزد حوّا آمد و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.

شيطان گفت كه: اگر نيّت كنى كه او را «عبد الحارث» نام كنى، پسر خواهد شد و زنده خواهد ماند، و اگر نيّت نكنى، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد. پس در خاطر حوّا از گفتۀ شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السّلام نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السّلام گفت:

آن خبيث به نزد تو آمده است كه تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى بماند و خلاف گفتۀ او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.

پس از حوّا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوّا به آدم گفت كه: آنچه حارث ملعون گفت به حصول پيوست. و شكّى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى

ص: 208


1- . سورۀ اعراف:189.
2- . سورۀ اعراف:190.

حمل ديگر حوّا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوّا و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.

آن ملعون گفت كه: اگر نيّت مى كردى كه او را عبد الحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو يا گوسفند يا بز. پس در دل حوّا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم نقل كرد در دل آدم عليه السّلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار حمل بر حوّا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه: اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوّا آمد پيش از زائيدن و گفت: چونيد شما؟

حوّا گفت كه: سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است.

شيطان گفت كه: بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست آنچه نخواهى، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.

پس چون مايل گردانيد حوّا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را قبول نمايد گفت:

بدان كه اگر نيّت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما باقى خواهد ماند.

حوّا گفت: من نيّت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم.

آن ملعون گفت: آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيّت نمايد كه او را عبد الحارث نام نهد.

پس حوّا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن او را حادث شد، پس حوّا به آدم گفت: اگر نيّت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو دوستى نخواهد بود.

چون آدم اين سخن را از حوّا شنيد گفت: تو سبب معصيت اول ما شدى و در اينجا نيز

ص: 209

تو را فريبى خواهد داد، و من متابعت تو كردم و نيّت نمودم كه او را عبد الحارث نام كنم.

پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و در روز هفتم او را عبد الحارث نام كردند (1).

و در دو حديث ديگر منقول است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فَلَمّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما (2)، فرمود: ايشان آدم و حوّا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبد الحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه غير خدا را پرستيده باشند (3).

مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف اصول مقررۀ شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ راجع است به ذكور و اناث از فرزندان آدم، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به آدم و حوّا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب «بحار الانوار» (4)ذكر كرده ايم، و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، آن حضرت فرمود: حوّا براى آدم عليه السّلام پانصد شكم فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى، و آدم و حوّا عهد كرده بودند با خدا كه اگر فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان، پس نسل شايسته اى مستوى الخلقۀ بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف بودند: صنفى نر و صنفى ماده، پس آن دو

ص: 210


1- . تفسير قمى 1/251.
2- . سورۀ اعراف:190.
3- . تفسير عياشى 2/43.
4- . بحار الانوار 11/252.

صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان كردند (1).

و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب «مروج الذهب» ذكر كرده است كه: چون هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السّلام، پس خدا به او وحى كرد كه: من بيرون مى آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى شريف، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم، و از براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان، و فراگيرم زمين را به دعوت ايشان، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان، پس كمر ببند و مهيّا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجۀ خود جماع كن در حالتى كه او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما بهم خواهد رسيد.

پس آدم با حوّا جماع كرد و در همان ساعت حوّا حامله شد، و حسن حوّا زياده شد و نور از سر تا پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السّلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال، پس منتقل شد آن نور از حوّا بسوى او و از جبين او ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة اللّه نام كردند. و چون به سنّ شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السّلام اظهار نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او و خليفۀ خداست در زمين، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصىّ خود و وصىّ تو كه دومين منتقل شدن ذرّيّت طاهرۀ پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت.

پس چون حضرت شيث عليه السّلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست، پنهان داشت، و آدم عليه السّلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود به

ص: 211


1- . عيون اخبار الرضا 1/196؛ احتجاج 2/425.

رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى سال بود، و حضرت شيث وصىّ پدر خود بود بر ساير فرزندان او.

و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.

پس شيث عليه السّلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش نازل شده بود و شيث با زوجۀ خود مقاربت كرد و او حامله شد به «انوش» ، پس نور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم منتقل شد به انوش، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حدّ وصايت رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبۀ آنها را، و وصيت كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبد المطلب و فرزندش عبد اللّه.

بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السّلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه: از فرزندان ديگر بهم رسيد.

و وفات حضرت انوش عليه السّلام در سوم تشرين الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت «قينان» بهم رسيد و نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت، و عمرش صد و بيست سال بود (1)، و گويند كه: در ماه تموز وفات يافت؛ و از او «مهلاييل» بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و «لود» از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو سال بود (2)و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السّلام بهم رسيد (3).

ص: 212


1- . در مصدر «نهصد و بيست سال» است.
2- . در مصدر «هفتصد و سى و دو سال» است.
3- . مروج الذهب 1/47.

فصل ششم: در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السّلام نازل شد

در اول كتاب، بيان عدد صحف حضرت آدم عليه السّلام شد، و سيّد ابن طاووس گفته است كه:

در صحف ادريس عليه السّلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السّلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنّتها و حدود او بود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السّلام كه: من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است؛ امّا آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است مستجاب كردن؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى (2).

ص: 213


1- . سعد السعود 37.
2- . امالى شيخ صدوق 487؛ خصال 243.

فصل هفتم: در بيان وفات حضرت آدم عليه السّلام، و مدت عمر شريف آن حضرت

و وصيت نمودن به حضرت شيث عليه السّلام، و احوال آن حضرت است

به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السّلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السّلام، ناگاه عمر او را چهل سال يافت، گفت: پروردگارا! چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من! پروردگارا! اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود-و در روايت ديگر شصت سال (1)-آيا از براى او ثبت مى نمائى؟

پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم!

گفت: پس من از عمر خود سى سال-يا شصت سال-زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.

پس چون عمر آدم عليه السّلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السّلام گفت كه: اى ملك الموت! از عمر من سى سال-يا شصت سال-مانده است.

ملك الموت گفت: اى آدم! آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذرّيّت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض

ص: 214


1- . كافى 7/378.

مى كردند و تو در وادى دجنا (1)بودى؟

آدم عليه السّلام گفت: بخاطر ندارم اين را.

ملك الموت گفت: اى آدم! انكار مكن، تو سؤال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟

آدم گفت: تا به يادم بيايد.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهند يا معامله كنند تا مدّتى، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند (2).

و در حديث حضرت صادق عليه السّلام چنان است كه: حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه: نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت علّيّين مهر كردند، و چون آدم عليه السّلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد (3).

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامۀ قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلّتى حاصل مى شود (4).

مؤلف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت: اى فرزند! اجل من رسيده است و من بيمارم، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصىّ خود گردانم، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من

ص: 215


1- . در مصدر «دخياء» است.
2- . علل الشرايع 553.
3- . در مصدر «جبرئيل نامه را بيرون آورد» آمده است.
4- . كافى 7/378.

سپرده است، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطّلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود. و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.

پس آدم به شيث گفت: اى فرزند! خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم، پس بالا رو به كوه حديد (1)و نظر كن، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت.

پس چون شيث به كوه بالا رفت، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت: به كجا مى روى اى شيث؟

شيث گفت: تو كيستى اى بندۀ خدا؟

گفت: منم روح الامين جبرئيل.

شيث گفت: پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.

جبرئيل گفت: بر پدرت سلام باد اى شيث! بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدّل گرداند، برگرد.

پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيۀ آدم، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفۀ وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست، پس جبرئيل گفت: كيست مثل تو اى شيث، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، و پوشانيد بر تو لباس عافيت خود را، به جان

ص: 216


1- . كوه حديد: كوهى است در حجاز، و سبب معروف بودن آن به كوه حديد يا براى سخت بودن سنگهايش، يا براى اينكه اين كوه معدن آهن است. (آثار العباد و اخبار البلاد قزوينى 86) .

خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى.

پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السّلام، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم، و گفت: هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم.

پس شيث گفت: آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟

جبرئيل گفت: اى شيث! مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه بازداشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم، پس او امام ما شد تا آنكه سنّتى باشد در فرزندانش، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصىّ اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى، پس چگونه ما بر تو تقدّم جوئيم و تو امام مائى؟

پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السّلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.

چون از دفن آدم فارغ شد و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه!

پس جبرئيل گفت: چون خدا با توست، تو را وحشتى نيست، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است.

پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايّام حيات او و نمى توانست آدم عليه السّلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت: اى شيث! من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و

ص: 217

وصى و جانشين پدر خود شوى، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هرآينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم (1).

و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به سند معتبر منقول است، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السّلام هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون آدم عليه السّلام مطّلع شد بر كشته شدن هابيل، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض هابيل باشد. پس شيث از حوّا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه: اى آدم! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة اللّه نام كن، پس آدم او را هبة اللّه نام گذاشت. و چون هنگام وفات آدم عليه السّلام شد خدا وحى فرمود كه: من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم، و او را وصىّ خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.

پس آدم عليه السّلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت: اى فرزندان من! بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: تو را از دنيا مى برم، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة اللّه است، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفۀ من است بر شما.

ص: 218


1- . قصص الانبياء راوندى 55.
2- . قصص الانبياء راوندى 59.

پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم.

و امر فرمود آدم عليه السّلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء و وصيت را در آن گذاشت و به هبة اللّه عليه السّلام سپرد و گفت: هرگاه من بميرم اى هبة اللّه، پس مرا غسل بده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت.

اى فرزند! خدا مرا به زمين فرستاد و خليفۀ خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيّى بعد از خود قرار دهى، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصىّ خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصىّ خود گرداند، و هر وصيّى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچ كس از او تخلّف ننمايد، و حذر كن اى هبة اللّه و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون.

پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد، مهيّا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و اينكه او را شريك نيست، و شهادت مى دهم كه من بندۀ خدا و خليفۀ اويم در زمين، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكۀ خود را به سجدۀ من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانۀ توطّن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در

ص: 219

زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.

و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازۀ آدم عليه السّلام حاضر شوند، پس هبة اللّه به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة اللّه گفت: پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.

پس هبة اللّه در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود «قينان» و تابوت را به او تسليم كرد، پس قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش «يرد» را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السّلام را به او گفت (1)؛ چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد بسوى پسرش «اخنوخ» كه او ادريس عليه السّلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصيت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس وصيت كن به پسر خود «خرقائيل» (2)، پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السّلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد (3).

مؤلف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون، در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت آدم عليه السّلام پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت: به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت

ص: 220


1- . در تفسير عياشى: قينان به مهلائيل وصيت كرد، و مهلائيل به يرد.
2- . در تفسير عياشى و قصص الانبياء «خرقاسيل» آمده است.
3- . تفسير عياشى 1/306؛ قصص الانبياء راوندى 62.

زيتون كه در فلان موضع است از بهشت.

پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما مأمور شده ايم به كارسازى او و نماز كردن بر او.

پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت: پيش بايست اى هبة اللّه و نماز كن بر پدرت، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت: هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنّت.

و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوّا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان.

آدم گفت: بگذار مرا با رسولان پروردگارم، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنّت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة اللّه به جبرئيل گفت كه: پيش رو اى فرستادۀ خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.

جبرئيل گفت: خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى.

پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السّلام عدد نمازهائى كه خدا بر امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم واجب گردانيده است، و اين سنّت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت آدم خواهش ميوه كرد

ص: 221


1- . قصص الانبياء راوندى 65.
2- . تهذيب الاحكام 3/330؛ من لا يحضره الفقيه 1/163.

و هبة اللّه رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.

جبرئيل گفت: برگرد كه خدا قبض روح او كرد.

چون برگشت، آدم عليه السّلام را ديد كه قبض روحش شده است، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة اللّه را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطّح كنند.

پس گفت: چنين كنيد با مرده هاى خود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السّلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند (2).

مؤلف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قبر آدم عليه السّلام در حرم خداست (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: وفات حضرت آدم در روز جمعه بود (4).

و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه: چون حق تعالى آدم عليه السّلام را از جنة المأوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت: من انس مى گرفتم به او در

ص: 222


1- . خصال 281.
2- . قصص الانبياء راوندى 66.
3- . كافى 4/214.
4- . خصال 316.

حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصّه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنّت گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آدم عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كردند به او شيطان و قابيل، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السّلام، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند (2).

و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: شيث، آدم عليه السّلام را در غارى كه در كوه ابو قبيس است كه آن را «غار الكنز» مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن، و در زمان غرق، نوح عليه السّلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد (3).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السّلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السّلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فروبرد، پس آبها را از مسجد كوفه فروبرد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السّلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود (4).

مؤلف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السّلام در نجف اشرف در عقب امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است

ص: 223


1- . تهذيب الاحكام 1/326.
2- . كافى 6/431.
3- . معارف ابن قتيبه 19؛ قصص الانبياء راوندى 72.
4- . كامل الزيارات 38.

محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

عمر شريف آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود (1).

و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه گفته است كه: در صحف ادريس عليه السّلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السّلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابو قبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوّا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد (2).

و سيّد ابن طاووس رضي اللّه عنه گفته است كه: در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السّلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده: عمر آدم نهصد و سى سال بود (3).

مؤلف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السّلام خلاف است، بعضى گفته اند:

هزار سال براى او مقدّر شده بود، شصت سال را به داود عليه السّلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه: نهصد و سى سال بود (4). و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است.

و به سند معتبر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بعد از آدم عليه السّلام مبعوث

ص: 224


1- . بحار الانوار 11/65 و 268.
2- . سعد السعود 37.
3- . سعد السعود 40، و در آن «نهصد و سى و شش سال» است.
4- . عرائس المجالس 48؛ معارف ابن قتيبه 19؛ تاريخ طبرى 1/98.

گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود (1).

و در حديث ابو ذر رضى اللّه عنه گذشت كه: لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد (2).

و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه: دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السّلام گذشت، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابو قبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد (3).

و سيّد ابن طاووس ذكر كرده است كه: در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكۀ معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود «ايوس» را طلب كرد و او را وصىّ خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابو قبيس (4).

ص: 225


1- . تفسير قمى 2/270، و در آن «هزار و چهل سال» است.
2- . خصال 524؛ تاريخ طبرى 1/107.
3- . كامل ابن اثير 1/54؛ تاريخ طبرى 1/102.
4- . سعد السعود 37، و در آن «انوش» به جاى «ايوس» است.

ص: 226

باب سوم: در بيان قصص حضرت ادريس عليه السّلام است

ص: 227

ص: 228

حق تعالى فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)يعنى: «ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند» .

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: حضرت ادريس عليه السّلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود (2)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت.

و او را براى اين ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنّتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه: اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست، پس خلوت كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت: بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر

ص: 229


1- . سورۀ مريم:56 و 57.
2- . در قصص الانبياء راوندى 78 و معارف ابن قتيبه 20: «كان رقيق الصوت» يعنى صدايش نازك بود.

را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن را و از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت: بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.

و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آوردند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السّلام بر ايشان مبعوث شد (1).

و در حديث ابو ذر گذشت كه: حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت (2).

و در بعضى روايات وارد شده است كه: او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد (3).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مسجد سهله خانۀ ادريس پيغمبر عليه السّلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجۀ ادريس است (4).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السّلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس

ص: 230


1- . علل الشرايع 27.
2- . خصال 524؛ تاريخ طبرى 1/107.
3- . قصص الانبياء راوندى 79.
4- . قصص الانبياء راوندى 80؛ كافى 3/494.

گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود-يعنى مؤمنان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند-پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين؟

گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است.

پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست.

او گفت كه: عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.

پادشاه گفت: به من بفروش من قيمت آن را مى دهم.

گفت: نمى بخشم و نمى فروشم، ترك كن ذكر اين زمين را.

پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت. و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه: اى پادشاه! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است؟

پادشاه قصۀ زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.

زن گفت: اى پادشاه! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد.

پادشاه گفت: آن تدبير چيست؟

زن گفت: جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى.

پادشاه گفت: پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤمنان را، پس آن جماعت را طلبيد و

ص: 231

ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت.

پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤمن غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه: برو به نزد آن جبار و به او بگو كه: راضى نشدى به اينكه بندۀ مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلّت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شدۀ حلم من؟

پس حضرت ادريس عليه السّلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت: اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه: بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت: مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت: پس بكن.

و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤمنان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.

و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلّى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه: اى ادريس! در حذر باش كه اين جبار ارادۀ كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.

ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت، و چون سحر

ص: 232

شد مناجات كرد و گفت: پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد. خدا وحى فرمود به او كه: از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در او جارى گردانم و گفتۀ تو و رسالت تو را در حقّ او راست گردانم.

ادريس گفت: پروردگارا! حاجتى دارم.

حق تعالى فرمود: سؤال كن تا عطا نمايم.

ادريس گفت: سؤال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤال كنم كه ببارى.

خدا فرمود: اى ادريس! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقّت مبتلا مى شوند.

ادريس گفت: هر چند بشود من چنين سؤال مى كنم.

حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.

پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت: اى گروه مؤمنان! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود، پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤال كرده است.

و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكّل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤمن، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السّلام ماندند كه يك قطره از باران بر ايشان نباريد و به مشقّت افتادند آن گروه، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.

ص: 233

و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤال نكند باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس رأى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كنند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.

پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السّلام كه: اى ادريس! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع، و منم خداوند رحمان رحيم، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤال باران چيزى مگر آنچه تو سؤال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤال كنى، پس سؤال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم.

ادريس گفت: خداوندا! من سؤال نمى كنم.

حق تعالى فرمود: اى ادريس! سؤال كن.

گفت: خداوندا! سؤال نمى كنم.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه مأمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السّلام را ببرد كه: حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.

پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقّت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه:

پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى؟

پس خدا وحى كرد به او كه: اى ادريس! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم، و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقّت اهل شهر خود در مدت بيست سال، و من از تو سؤال كردم كه ايشان در مشقّتند و من رحم كرده ام بر ايشان، سؤال

ص: 234

كن كه من باران بر ايشان ببارم، سؤال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤال كردن، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چارۀ روزى خود بكنى و طلب نمائى.

پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پيرزالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است، گفت:

اى زن! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام.

زن گفت: اى بندۀ خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم. و سوگند ياد كرد كه: مالك چيزى بغير اين دو گردۀ نان نيستم و گفت: برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن.

ادريس گفت: آن قدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوّت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم.

زن گفت: اين دو گردۀ نان است: يكى از من است و ديگرى از پسر من است، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم.

ادريس گفت: پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گردۀ نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گردۀ نان خود را خورد و گردۀ ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد.

چون پسر ديد كه ادريس از گردۀ نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت: اى بندۀ خدا! فرزند مرا كشتى؟ !

ادريس گفت: جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت: اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى

ص: 235

او به اذن خدا.

پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت:

گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه: بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما درآمده است.

و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلّى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقّت و تعب و گرسنگى بوديم؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.

ادريس گفت: دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار شما و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤال كنند تا من دعا كنم. چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند.

چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت: نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم، گفتند: اى ادريس! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى، آيا تو را رحم نيست؟

ادريس گفت: من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پا برهنه بيايند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پا برهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدّى كه گمان

ص: 236

كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند (1).

مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السّلام گذشت، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السّلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تأخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلّل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقرّبان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهدۀ مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبّه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايند و مستحقّ عقوبت خدا نشوند.

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست، يعنى مدّت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت: اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت:

آيا تو را حاجتى بسوى من هست؟

گفت: بلى، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيّش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى؟

گفت: زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان

ص: 237


1- . كمال الدين و تمام النعمة 127؛ قصص الانبياء راوندى 73.

آسمان چهارم و پنجم. پس گفت: پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى، پس آمد به نزد ادريس عليه السّلام و گفت: مرا شفاعت كن نزد پروردگارت، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.

پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه: مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم.

ادريس گفت: حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست.

پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت: سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه: چرا رو ترش كرده اى؟

ص: 238


1- . سورۀ مريم:57.
2- . تفسير قمى 2/51.
3- . احتجاج 1/499.

گفت: تعجب مى كنم، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1). (2)

و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: ادريس عليه السّلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت، و هر جا كه شب او را فرومى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخّص شد و به نزد ادريس آمد و گفت: مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السّلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت: مرا به طعام احتياجى نيست، پس برمى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت.

پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گلۀ گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه: مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشۀ انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم؟

ادريس گفت: سبحان اللّه تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى؟ ! پس ادريس گفت كه: با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

ص: 239


1- . سورۀ مريم:56 و 57.
2- . قصص الانبياء راوندى 76؛ كافى 3/257.

ادريس گفت كه: مرا بسوى تو حاجتى هست.

گفت: كدام است؟

ادريس گفت: مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى.

پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه: مرا به تو حاجت ديگر هست.

گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخّص شد ساعتى نفس او را گرفت، پس دست برداشت و پرسيد كه: چگونه ديدى مرگ را؟

گفت: شديدتر است از آنچه شنيده بودم، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى.

پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت: حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت: اى ملك الموت! من از اينجا بيرون نمى آيم، زيرا كه خدا فرموده است: «هر نفس چشندۀ مرگ است» (1)و من چشيدم، و فرمود كه: «هيچ يك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم» (2)و من وارد شدم، و فرموده است كه: «اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود» (3). (4)

مؤلف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است، و دو حديث اول محلّ اعتمادند.

ص: 240


1- . سورۀ انبياء:35.
2- . سورۀ مريم:71.
3- . سورۀ حجر:48.
4- . قصص الانبياء راوندى 77؛ عرائس المجالس 50.

و در بعضى از كتب مسطور است كه: حيات ادريس عليه السّلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او «متوشلخ» بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفۀ خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش «لمك» را وصىّ خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است (1).

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه در كتاب «سعد السعود» ذكر كرده است كه: در صحف ادريس عليه السّلام يافتم كه: نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدّتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت (2).

و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه: به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است، و سببى است خواننده بسوى خير و گشايندۀ درهاى خير و فهم و عقل، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت، و تدبيركننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را

ص: 241


1- . كامل ابن اثير 1/62؛ تاريخ طبرى 1/107.
2- . سعد السعود 38.

نمى توان دريافت، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتباركردنى و نه زيركى و نه تفسيرى، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.

و در جاى ديگر فرموده است: بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كنندۀ يكديگر را و خداجويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما داند كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را برمى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.

و در جاى ديگر فرموده است: چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزّه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيّتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه داريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطرها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدّى و ظلم و كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد؛ و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح، و در نصف روز پنج سوره، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است (1).

ص: 242


1- . سعد السعود 39.

باب چهارم: در بيان قصص حضرت نوح على نبيّنا و آله و عليه السلام

اشاره

و مشتمل بر دو فصل است

ص: 243

ص: 244

فصل اول: در بيان ولادت و وفات و مدت عمر و نامها

و نقش نگين و احوال و اولاد و اخلاق پسنديده

و بعضى از مجملات احوال آن حضرت است

قطب راوندى و غير او گفته اند كه: حضرت نوح عليه السّلام پسر لمك بود و لمك پسر متوشلخ بود و متوشلخ پسر اخنوخ بود كه ادريس عليه السّلام است (1).

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كرد اسم نوح عليه السّلام را، فرمود: نامش «سكن» بود، و او را نوح ناميدند براى آنكه بر قوم خود هزار كم پنجاه سال نوحه كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح «عبد الغفار» بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه بر خود مى كرد (3).

و به سند معتبر از آن حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسم نوح عليه السّلام «عبد الملك» بود، و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد (4).

ص: 245


1- . قصص الانبياء راوندى 81، و در آن حضرت نوح پسر متوشلخ است؛ طبقات ابن سعد 1/45.
2- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.
3- . علل الشرايع 28.
4- . علل الشرايع 28؛ قصص الانبياء راوندى 84.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: نامش «عبد الاعلى» بود (1).

مؤلف گويد: ممكن است كه همۀ اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همۀ اين نامها او را مى خوانده باشند.

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى سوار شد حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است، پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى درست نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار مرتبه لا اله الاّ اللّه بگويد، پس به زبان سريانى گفت: «هلوليا الفا الفا يا ماريا اتقن» ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.

پس نوح گفت: آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا نشود، پس در انگشترش نقش كرد «لا اله الاّ اللّه الف مرّة يا ربّ اصلحني» كه ترجمۀ آن كلام سريانى است به عربى، و به لغت فارسى معنى اش اين است: «لا اله الاّ اللّه مى گويم هزار مرتبه، پروردگارا! مرا به اصلاح آور» (2).

و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه: نوح عليه السّلام نجّار بود و اندكى گندم گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را مگر طغيان، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر يك از ايشان پسر خود را مى آورد در هنگامى كه او خرد بود

ص: 246


1- . علل الشرايع 28؛ قصص الانبياء راوندى 84.
2- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370.

و بر بالاى سر نوح عليه السّلام بازمى داشت و مى گفت: اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن، و هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.

پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و گفت: السلام عليك.

نوح سر برآورد و ردّ سلام كرد و گفت: براى چه آمدى اى ملك الموت؟

گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.

گفت: مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم؟

گفت: بلى.

پس نوح به سايه رفت و گفت: اى ملك الموت! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.

پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود (2).

و به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام منقول است كه امام على النقى عليه السّلام فرمود:

عمر نوح عليه السّلام دو هزار و پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن، و هر چه را باد مى گشود سام مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السّلام بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه

ص: 247


1- . قصص الانبياء راوندى 84.
2- . امالى شيخ صدوق 413؛ قصص الانبياء راوندى 87؛ كافى 8/284.

گذشته بود نقل كرد، پس نوح عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تغيير ده آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را.

پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه: حق تعالى فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت، زيرا كه او نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و يأجوج و مأجوج و چين از فرزندان يافتند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها از فرزندان سامند.

و خدا وحى نمود به نوح كه: من كمان خود را-يعنى قوس قزح-امانى گردانيدم براى بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به آن از غرق شدن تا روز قيامت، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من، پس نوح شاد شد و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت، پس زه و تيرش برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن.

و شيطان به نزد نوح آمد و گفت: تو را بر من نعمت عظيمى هست، از من نصيحتى بطلب كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه: با او سخن بگو و از او سؤال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش، پس نوح به او گفت كه: سخن بگو.

شيطان گفت: هرگاه ما فرزند آدم را بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا تعجيل كننده در كارها يافتيم، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرّدكننده مى ناميم.

پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است؟

گفت: آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا فارغ كردى، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست مشغول ايشان

ص: 248

باشم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد سال (2)زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى نوح! پيغمبرى تو منقضى شد و ايّام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردن پيغمبرى تا مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى، و كسى كه بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدّر گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت كننده قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و حجت من به او تمام شود بر اشقيا.

پس نوح عليه السّلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را به آنكه هود عليه السّلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السّلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم و تجبّر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد ايشان بود از علم، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرِينَ (3)، فرمود: يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.

و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر آنها جارى شد در امّت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى گرفتند،

ص: 249


1- . قصص الانبياء راوندى 85.
2- . در مصدر «پنجاه سال» است.
3- . سورۀ صافات:78.

عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السّلام هر يك سيصد سال بود (2).

و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السّلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال بود (3).

مؤلف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و محلّ اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهارصد و پنجاه سال، و بعضى هزار و چهارصد و هفتاد سال، و بعضى هزار و سيصد سال، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است.

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب، شكر را از نوح، حسد را از فرزندان يعقوب (4).

به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه السّلام إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً (5)كه ترجمه اش اين است كه: «بتحقيق كه بود نوح بنده اى بسيار شكركننده» ، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: «اللّهمّ انّي اشهدك انّه ما اصبح او امسى بي من نعمة او عافية في دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك، لك الحمد بها عليّ و لك الشّكر بها عليّ حتّى ترضى و بعد الرّضا» (6). و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در روايات هست كه در كتاب دعاى «بحار

ص: 250


1- . كمال الدين و تمام النعمة 134.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
4- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257.
5- . سورۀ اسراء:3.
6- . علل الشرايع 29؛ تفسير عياشى 2/280.

الانوار» ذكر كرده ام (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بعد از فرود آمدن از كشتى، نوح عليه السّلام مأمور شد كه درخت بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه: اين درخت از من است.

حضرت نوح گفت: دروغ گفتى.

پس شيطان گفت كه: چه مقدار حصّه به من مى دهى؟

حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيرۀ انگور كه بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس جبرئيل آمد و به نوح عليه السّلام گفت كه: او را حقّى هست، حقّ او را بده، پس ثلث را به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت: آنچه سوخت بهرۀ شيطان است و آنچه باقى ماند بهرۀ توست و بر تو حلال است اى نوح (3).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما را نيز در ميان آنها كشت و به اهل خود برگشت، ابليس «عليه اللعنه» آمد و درخت خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده است، در اين حال جبرئيل عليه السّلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده است، پس نوح به شيطان گفت: چرا درخت خرما را كندى؟ و اللّه كه از اين درختان كه كشته ام هيچ يك را دوست تر نمى دارم از آن، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا نكارم.

شيطان گفت: هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا

ص: 251


1- . بحار الانوار 83/248 و 251 و 262 و 270 و. . .
2- . علل الشرايع 477.
3- . كافى 6/395.

نكنم! پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت: اى پيغمبر خدا! احسان كن كه از توست نيكى كردن، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است، پس نوح دو ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصّۀ شيطان است نرود حلال نشود (1).

و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى بيرون آمد درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحّص كند، ملكى كه با او بود گفت: بنشين كه براى تو خواهند آورد، و گفت: تو را شريكى در شيرۀ انگور هست با او مشاركت نيكو بكن، نوح فرمود:

هفت يك را به او مى دهم و شش حصّه از من است، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، نوح فرمود:

پنج يك را مى دهم، ملك گفت: نيكى كن كه تو نيكوكارى، و همچنين زياد مى كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه: دو حصّه از او باشد و يك حصّه از من، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصّۀ شيطان است حرام شد و يك ثلث كه حصّۀ نوح است حلال شد (2).

و در حديث ديگر از عبد اللّه بن عباس منقول است كه: شيطان به نوح عليه السّلام گفت: تو را بر من نعمتى و حقّى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم.

نوح فرمود: كدام است حقّ من بر تو؟

گفت: دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى، پس زنهار كه بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجدۀ آدم نكردم و

ص: 252


1- . كافى 6/394، و در آن به جاى درخت خرما، درخت انگور آمده است.
2- . علل الشرايع 477.

كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت.

پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است؟

گفت: در وقت غضب و خشم (1).

ص: 253


1- . قصص الانبياء راوندى 86.

فصل دوم: در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السّلام است بر قوم، و آنچه ميان

او و قوم او گذشت تا غرق شدن ايشان، و ساير احوال آن حضرت

على بن ابراهيم به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت نوح عليه السّلام سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان اول، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال راه است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان را سيصد سال مهلت دادم.

و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند، ناگاه دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكۀ آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكۀ آسمان دوم، و مسافت آسمان دوم پانصد سال است، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد سال است، و مسافت آسمان اول پانصد سال است، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال است، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و

ص: 254

در وقت چاشت به تو رسيده ايم، و از تو سؤال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى!

نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم، پس چون نهصد سال تمام شد و ايمان نياوردند ارادۀ نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ (1)يعنى: «بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است، پس غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند» .

پس نوح عرض كرد رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْكافِرِينَ دَيّاراً. إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاّ فاجِراً كَفّاراً (2)يعنى: «پروردگارا! مگذار بر روى زمين از كافران ديّارى، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده» .

پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است، نهصد سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.

پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، مأمور شد درختها را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند: الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ. فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (3)يعنى: «هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت-يعنى نوح-: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه» .

حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود جبرئيل را كه

ص: 255


1- . سورۀ هود:36.
2- . سورۀ نوح:26 و 27.
3- . سورۀ هود:38 و 39.

نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت: پروردگارا! كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى؟ خدا وحى نمود به او كه: ندا كن در ميان قوم خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين، و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد (1).

و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى اراده نمود كه قوم نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا وحى نمود كه اِحْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قَلِيلٌ (2)كه ترجمه اش اين است كه: بار كن در كشتى از هر نوعى دو جفت، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام كه داخل مكن-كه زن و يك پسر او بود-و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى» .

و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به «فار التنور» ، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود، و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از خوردنى، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و گِل بر آن گذاشت و

ص: 256


1- . تفسير قمى 1/325.
2- . سورۀ هود:40.

مهر بر آن گِل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و گِل را برداشت، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَفَتَحْنا أَبْوابَ اَلسَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ. وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى اَلْماءُ عَلى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ. وَ حَمَلْناهُ عَلى ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ (1)كه ترجمه اش آن است كه: «پس گشوديم درهاى آسمان را به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب زمين بر امرى كه مقدّر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها ساخته شده بود» .

پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرّك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن كشتى و ايستادن آن، يا بسم اللّه بگوئيد در اين دو حال، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح بسوى پسر كافرش كه در ميان آب برمى خاست و مى افتاد گفت يا بُنَيَّ اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ اَلْكافِرِينَ (2)يعنى:

«اى پسرك من! سوار شو با ما و مباش با كافران» ، گفت سَآوِي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ اَلْماءِ (3)يعنى: «بزودى جا گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب» ، پس نوح گفت لا عاصِمَ اَلْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللّهِ إِلاّ مَنْ رَحِمَ (4)يعنى: «نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى مگر كسى كه خدا او را رحم كند» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحاكِمِينَ (5)«پروردگارا! بدرستى كه پسر من از اهل من است و بدرستى كه وعدۀ تو حقّ است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان» ، پس حق تعالى فرمود يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ

ص: 257


1- . سورۀ قمر:11-13.
2- . سورۀ هود:42.
3- . سورۀ هود:43.
4- . سورۀ هود:43.
5- . سورۀ هود:45.

عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) «اى نوح! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم، زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است، پس سؤال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست، بدرستى كه تو را پند مى دهم از اينكه بوده باشى از جاهلان» ، پس نوح گفت رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (2)«پروردگارا! بدرستى كه من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران» .

پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه: «حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از غرق شدگان» (3).

پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود بر دور خانۀ كعبه، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانۀ كعبه، و خانۀ كعبه را براى آن «بيت العتيق» ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن، پس آب از آسمان ريخت چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدّى بلند شد كه به آسمان ساييد، پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت: «يا رهمان اتقن» (4)يعنى: «پروردگارا! احسان كن» ، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فروبرد، چنانچه فرموده است وَ قِيلَ يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ وَ اِسْتَوَتْ عَلَى اَلْجُودِيِّ (5)يعنى: «گفته شد: اى زمين! فروبر آب خود را، و اى آسمان! بازايست از باريدن، و آبها به زمين فرو رفت، و آنچه امر خدا بود از هلاك كافران و نجات مؤمنان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه جودى» .

ص: 258


1- . سورۀ هود:46.
2- . سورۀ هود:47.
3- . سورۀ هود:43.
4- . در تفسير قمى: يا رهمان اخفرس (اتغرك) است.
5- . سورۀ هود:44.

حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود زمين آن را فروبرد، و چون آبهاى آسمان خواستند كه در زمين فروروند زمين قبول نكرد و گفت: خدا امر نكرد مرا به آنكه آب تو را فروبرم، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر جودى قرار گرفت-و آن كوهى است بزرگ در موصل-پس خداوند جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (1)«اى نوح! فرود آى از كشتى يا از كوه با سلامتى از ما-يا تحيّتى از ما-و بركتها و نعمتها بر تو و بر امّتى چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امّتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان» .

حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل از كشتى با هشتاد تن از مؤمنان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است، يعنى پدر جميع مردم است بعد از آدم عليه السّلام (2).

و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: نوح عليه السّلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد گفت: ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟

فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه: ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها كه ايمان آوردند (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السّلام را، و يقين كردند شيعيان-كه از كافران آزار مى كشيدند-كه فرج ايشان

ص: 259


1- . سورۀ هود:48.
2- . تفسير قمى 1/326.
3- . تفسير قمى 2/388.

نزديك شده است، بلاى ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم، تا آنكه آن حضرت گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد رو برمى گردانيدند!

پس بعد از سيصد سال خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست، ناگاه سه ملك از آسمان هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست.

فرمود: كدام است؟

گفتند: التماس مى كنيم كه تأخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.

نوح فرمود: سيصد سال تأخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم؛ پس مثل آنچه ملائكۀ آسمان هفتم از او سؤال كردند ايشان نيز سؤال كردند و نوح عليه السّلام باز سيصد سال نفرين را تأخير كرد و بسوى قوم خود برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن ايشان از او، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامۀ خلق و سلاطين جور، و سؤال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان.

پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت:

حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان خرما بخورند و هستۀ آن را

ص: 260

بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السّلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا كرد و حق تعالى فرستاد كه: بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را.

چون گمان كردند خلاف شد وعدۀ ايشان، ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوۀ آنها را به نزد نوح آوردند و سؤال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هستۀ خرماها را كشتند، تا آنكه به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم اگر در فرج تأخيرى بشود همه از دين برگرديم، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد و گفت:

پروردگارا! نماند از اصحاب من مگر اين گروه، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه: دعاى تو را مستجاب كردم كشتى بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه سال فاصله شد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانۀ خرما و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تأكيد دعوت بر ايشان بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود، پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه

ص: 261


1- . كمال الدين و تمام النعمة 133.

تابع تو شده اند از مؤمنان.

پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند و به ميوه رسيدند و ميوۀ ايشان رنگين شد بعد از زمان بسيارى، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تأكيد حجت نمودن بر قوم خود.

چون اين خبر را به مؤمنان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعدۀ پروردگارش خلف نمى شد.

پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوۀ درختان مى رسيد امر مى كرد دانۀ آنها را بكارد تا هفت مرتبه، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود بسوى نوح عليه السّلام كه: در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى باطل هويدا شد براى ديدۀ تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هرآينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن وعدۀ سابق كه كرده بودم با مؤمنانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و متمكّن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن شك از دلهاى ايشان، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكّن ساختن و خوف را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤمنان خالص خواهم داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم، و اگر رايحۀ اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هرآينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكّن مى شد

ص: 262

و اظهار عداوت با مؤمنان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از براى طلب پادشاهى و متفرّد شدن به امر و نهى، پس بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤمنان با اين فتنه ها و جنگها.

پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السّلام كشتى بسازد (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: ده مرتبه مأمور شد نوح عليه السّلام كه دانۀ خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانۀ خرما مى كشت اصحابش سه فرقه مى شدند: يك فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبۀ دهم مؤمنان به نزد نوح عليه السّلام آمدند و گفتند:

اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تأخير كنى ما مى دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستادۀ خدائى و در تو شك نمى كنيم، پس خدا دانست كه ايشان مؤمنان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همۀ كدورتها و شك و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود (2).

مؤلف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است، و تواند بود كه در بعضى از اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرّات شده باشد كه عمده تر بوده است، و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب كرده باشند يا برعكس. و امّا تأخير وعده ممكن است كه وعدۀ حتمى نبوده باشد و مشروط به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در وعيد است نه در

ص: 263


1- . كمال الدين و تمام النعمة 355.
2- . غيبت نعمانى 335.

وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه و تأخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر نمايد.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت نوح عليه السّلام در ايّام طوفان، همۀ آبهاى زمين را طلبيد و همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ (1).

مؤلف گويد: يعنى آبهاى گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.

و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما منقول است كه: حضرت نوح همۀ آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را نوح عليه السّلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند (3).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ. وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ (4)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السّلام است كه از پسرش كنعان خواهد گريخت (5).

و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت: طولش هشتصد ذراع بود و عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع (6).

ص: 264


1- . كافى 6/389.
2- . كافى 6/390.
3- . خصال 503؛ مجمع البيان 3/164.
4- . سورۀ عبس:34-36.
5- . عيون اخبار الرضا 1/245؛ خصال 318؛ علل الشرايع 596.
6- . عيون اخبار الرضا 1/244؛ علل الشرايع 595.

مؤلف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين، و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، امّا بعيد است.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد ذراع، پس طواف كرد دور خانۀ كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر جودى قرار گرفت (1).

و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيّا كرده بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانۀ كعبه، پس از آن روز آن را «عتيق» ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.

راوى پرسيد: به آسمان رفت؟

گفت: نه، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد (3).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست؟

جواب فرمود كه: اطفال در ميان ايشان نبودند، زيرا كه خدا عقيم كرد صلبهاى قوم نوح را و رحمهاى زنان ايشان را چهل سال، پس نسل ايشان منقطع شد، پس چون غرق شدند طفلى در ميان ايشان نبود، و نمى باشد اينكه خدا هلاك كند به عذاب خود كسى را كه گناهى از براى او نيست، و امّا باقى قوم نوح عليه السّلام پس از براى اين هلاك شدند كه تكذيب نمودند پيغمبر خدا حضرت نوح عليه السّلام را، و ساير ايشان غرق شدند به راضى بودن ايشان به تكذيب تكذيب كنندگان، و هر كه غايب باشد از امرى و راضى به آن باشد چنان

ص: 265


1- . قصص الانبياء راوندى 82؛ تفسير عياشى 2/149.
2- . خصال 598.
3- . قصص الانبياء راوندى 83.

است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شده باشد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى براى اين فرمود كه پسر نوح از اهل تو نيست كه او عاصى بود، چنانچه فرمود كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ (2). (3)

مؤلف گويد: خلاف است ميان مفسران و مورخان و علماى مخالفان در باب پسر نوح عليه السّلام كه آيا پسر نوح بود و يا پسر زن نوح؟ و آيا حلال زاده بود و يا فرزند زنا بود؟ و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه پسر نوح بود و حلال زاده بود، و در آن آيه كه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ دو قرائت هست: اكثر قرّاء «عمل» خوانده اند به فتح عين و ميم و ضم لام با تنوين كه اسم باشد، و كسائى و يعقوب و سهل به فتح عين و كسر ميم و فتح لام خوانده اند كه فعل ماضى باشد و غير منصوب باشد كه مفعول آن باشد، و بنا بر قرائت اول بعضى گفته اند كه: مضافى مقدّر است، يعنى صاحب عمل، ناشايست بود، يعنى حلال زاده نبود؛ و احاديث بر نفى اين معنى بسيار است.

و احاديث بسيار از حضرت امام رضا و ساير ائمه عليهم السّلام منقول است كه: دروغ مى گويند سنّيان كه مى گويند فرزند نوح نبود، بلكه فرزند او بود و چون كافر و بدكار بود خدا فرمود كه: از اهل تو نيست، و مؤمنانى كه متابعت او كرده اند آنها را از اهل او شمرد چنانچه نوح گفت فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (4). (5)

و آنچه در بعضى از احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه فرزند نوح نبود يا محمول بر تقيه است يا بر آنكه از زن نوح به حلال بهم رسيده بود كه پيشتر زن ديگرى بوده باشد و بعد از مفارقت او نوح خواسته باشد، زيرا كه به عقل و نقل ثابت شده است كه پيغمبران منزّهند از آنكه حق تعالى بگذارد كه نسبت به حرمت ايشان چيزى واقع شود كه موجب

ص: 266


1- . علل الشرايع 30؛ عيون اخبار الرضا 2/75.
2- . سورۀ هود:46.
3- . عيون اخبار الرضا 2/232.
4- . سورۀ ابراهيم:36.
5- . علل الشرايع 30.

ننگ ايشان باشد، و همچنين در آن آيه كه حق تعالى مثل زده است براى عايشه و حفصه فرموده است كه: «و خدا مثل زده است براى آنانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه بودند در زير دو بندۀ شايسته از بندگان ما، پس خيانت كردند با ايشان، پس هيچ نفع نبخشيدند آن دو بنده ايشان را از عذاب خدا، و به آن زنها گفته شد كه: داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان» (1).

احاديث از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه: خيانت آن زنها آن بود كه كافر بودند و كافران را دلالت مى كردند بر هر كه ايمان به شوهرهاى ايشان مى آورد، و نمّامى مى كردند و آزار به شوهران خود مى رسانيدند، و خيانت ديگر نكردند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد، ابليس «عليه اللعنه» به نزد او آمد و گفت: هيچ كس در زمين نعمتش بر من بزرگتر از تو نيست؛ نفرين كردى بر اين فاسقان و مرا از شغل گمراه كردن ايشان راحت دادى، دو خصلت تو را تعليم مى كنم: زنهار كه حسد بر كسى مبر كه حسد با من كرد آنچه كرد، و زنهار كه حرص مدار كه حرص نمود با آدم آنچه نمود (3).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام نفرين بر قوم خود كرد و ايشان هلاك شدند، شيطان به نزد او آمد و گفت: تو را بر من نعمتى هست، مى خواهم تو را مكافات كنم بر آن نعمت.

فرمود كه: من دشمن دارم اين را كه بر تو نعمتى داشته باشم، بگو آن نعمت چيست؟

گفت: نعمت آن است كه نفرين كردى بر قوم خود و ايشان را غرق كردى، و كسى نماند كه من او را گمراه كنم پس به راحت افتادم تا قرن ديگر بهم رسند و آنها را گمراه كنم.

نوح گفت: مكافات تو چيست؟

گفت: در سه موطن مرا ياد كن كه نزديكترين احوال من بسوى بنده وقتى است كه در

ص: 267


1- . سورۀ تحريم:10.
2- . مجمع البيان 5/319؛ تفسير ابن كثير 4/343؛ تفسير قرطبى 18/202.
3- . خصال 51.

يكى از اين سه حالت باشد: مرا ياد كن در وقتى كه به غضب آئى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه ميان دو كس حكم كنى؛ و مرا ياد كن در وقتى كه با زنى تنها در جائى باشى كه ديگرى با شما نباشد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام حيوانات را داخل كشتى مى كرد، بز نافرمانى نمود، پس حضرت نوح آن را انداخت به ميان كشتى و دمش شكست و به اين سبب عورتش چنين مكشوف ماند؛ و گوسفند مبادرت كرد به داخل شدن كشتى، پس نوح دست به دمش و عقبش ماليد و به اين سبب دمبه بهم رسانيد كه عورتش پوشيده شد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف كوهى بود كه بر روى زمين كوهى از آن بزرگتر نبود، و آن همان كوه بود كه پسر نوح عليه السّلام گفت كه: «پناه به كوهى مى برم كه مرا از آب نگاهدارد» (3)، پس حق تعالى وحى نمود بسوى كوه كه: آيا به تو پناه مى برند از عذاب من؟ پس پاره پاره شد بسوى بلاد شام و ريگ نر مى شد و جاى آن درياى عظيمى شد، و آن دريا را «نى» مى گفتند، پس آن دريا خشك شد گفتند كه: «نى جف» ، يعنى درياى نى خشك شد، پس اين نام آن دريا شد و به بسيارى استعمال، نجف گفتند، زيرا كه بر زبانشان سبكتر بود (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت نوح عليه السّلام از كشتى به زمين آمد، او و فرزندان او و هر كه متابعت او كرده بود هشتاد كس بودند، پس قريه اى بنا كرد كه در همانجا فرود آمد و آن را «قرية الثمانين» نام كرد، زيرا كه هشتاد تن بودند (5).

ص: 268


1- . خصال 132.
2- . علل الشرايع 494 و 597؛ عيون اخبار الرضا 246.
3- . سورۀ هود:43.
4- . علل الشرايع 31.
5- . علل الشرايع 30.

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب روايت كرده است كه: چون نوح عليه السّلام در كشتى سوار شد، حق تعالى سكينه انداخت بر آنچه در كشتى بودند از چهارپايان و مرغان و وحشيان، پس هيچ يك از ايشان به ديگرى ضرر نمى رسانيدند، گوسفند خود را به گرگ مى ماليد و گاو خود را به شير مى ساييد و گنجشك بر روى مار مى نشست، پس هيچ يك به ديگرى آسيبى نمى رسانيدند، و در آنجا نزاعى و فريادى و دشنامى و نفرينى نبود و همه به غم جان خود گرفتار بودند، و خدا زهر هر صاحب زهرى را برطرف كرده بود، و بر اين حال بودند تا از كشتى بيرون آمدند؛ و در كشتى موش و عذره بسيار شد پس خدا وحى نمود به نوح كه: دست بر شير بمال، چون دست ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو گربه افتادند: يكى نر و ديگرى ماده، پس موش كم شد؛ و دست بر روى فيل ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو خوك نر و ماده افتادند، پس عذره كم شد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: قوم نوح شكايت كردند به نوح بسيارى موش را، پس خدا امر فرمود يوز را كه عطسه كرد، پس گربه از دماغش افتاد، و شكايت كردند بسيارى عذره را، خدا فيل را امر فرمود كه عطسه نمود، پس خوك از دماغش افتاد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح عليه السّلام بسوى الاغ آمد آن را داخل كشتى كند امتناع نمود و شيطان در ميان پاهاى الاغ جا گرفته بود، پس حضرت نوح گفت: اى شيطان! داخل شو، و جريده اى از نخل خرما بر آن زد، پس الاغ داخل كشتى شد و شيطان هم داخل شد.

پس شيطان گفت كه: دو خصلت به تو مى آموزم.

نوح عليه السّلام گفت: مرا احتياجى به سخن تو نيست.

شيطان گفت: بپرهيز از حرص كه آدم را از بهشت بيرون كرد، و بپرهيز از حسد كه مرا

ص: 269


1- . علل الشرايع 495.
2- . قصص الانبياء راوندى 83.

از بهشت بيرون كرد.

پس خدا وحى نمود به نوح عليه السّلام كه: قبول كن از او هر چند ملعون است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آب در زمان نوح عليه السّلام بر هر زمين و هر كوه پانزده ذرع بلند شد (2).

مؤلف گويد: محتمل است كه مراد آن باشد كه از پانزده ذرع كمتر نبود كه بعضى از جاها بيشتر باشد، يا آنكه سطح آب نيز مانند سطح زمين ناهموار بوده باشد به اعجاز آن حضرت، و آنچه گذشت كه كشتى به آسمان ساييد ممكن است كه آخر چنين شده باشد، يا بعضى از اجزاى آب به موج چنين بلند شده باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام قوم خود را دعوت كرد، فرزندان شيث چون از نوح شنيدند تصديق آنچه در دست ايشان بود از علم، تصديق او كردند، و فرزندان قابيل تكذيب نمودند و گفتند: ما نشنيده ايم آنچه تو مى گوئى در پدران گذشتۀ خود، و گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و پيروى تو كرده اند رذل ترين ما؟ ! و مرادشان فرزندان شيث عليه السّلام بود (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شريعت نوح عليه السّلام آن بود كه خدا را عبادت كنند به يگانگى و اخلاص و ترك نمايند آنچه شريك و مثل پروردگار گردانيده اند، و اين فطرتى است كه خدا همه را بر اين خلق كرده است، و پيمان گرفت حق تعالى بر نوح و پيغمبران كه خدا را بپرستند و شرك به او نياورند، و امر فرمود او را به نماز و امر و نهى و حلال و حرام، و در شريعت او احكام حدود و ميراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال در ميان ايشان ماند كه ايشان را پنهان و آشكار دعوت مى نمود، پس چون ابا كردند و طغيان نمودند نوح گفت: پروردگارا! من مغلوبم پس انتقام بكش از براى من.

پس خدا وحى كرد به او كه: ايمان نمى آورد به تو از قوم تو مگر آنها كه ايمان آورده اند،

ص: 270


1- . قصص الانبياء راوندى 83.
2- . قصص الانبياء راوندى 83.
3- . قصص الانبياء راوندى 81.

پس اندوهگين مباش از كرده هاى ايشان.

پس به اين سبب نوح گفت در هنگام نفرين كردن بر ايشان: فرزند نمى آورند مگر فاجر و كفران كننده (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: منزل نوح و قوم او در شهرى بود كنار فرات از جانب غربى شهر كوفه، و نوح مردى بود درودگر، پس خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد، و اول كسى كه كشتى ساخت و بر روى آب جارى شد نوح عليه السّلام بود، و در ميان قوم خود هزار كم پنجاه سال ماند و ايشان را دعوت به دين حق كرد و ايشان استهزا و سخريه مى نمودند، چون اين حالت را از ايشان مشاهده كرد بر ايشان نفرين كرد و حق تعالى دعايش را مستجاب گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: كشتى را بساز و گشاده بساز و زود بعمل آور.

پس نوح كشتى را در مسجد كوفه به دست خود مى ساخت و چوب را از راه دور مى آورد تا فارغ شد از آن، و قوم نوح «يغوث» و «يعوق» و «نسر» كه بتهاى ايشان بودند در اين مسجد كوفه نصب كرده بودند.

راوى پرسيد: فداى تو شوم، در چند گاه كشتى نوح ساخته شد؟

فرمود: در دو دور كه هشتاد سال است.

راوى گفت: عامّه مى گويند در پانصد سال ساخت.

فرمود: نه چنين است، و چون تواند بود و حق تعالى مى فرمايد كه وَ وَحْيِنا (2)، و وحى به لغت سرعت است (3).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح سرپوشى بر بالايش بود كه آفتاب و ماه ديده نمى شدند، و نوح دو دانه با خود داشت كه يكى در روز روشنى آفتاب مى داد و ديگرى در شب روشنى ماه مى داد، و به اينها وقت نمازها را مى دانستند، و جسد

ص: 271


1- . تفسير عياشى 2/144؛ كافى 8/282.
2- . سورۀ هود:37.
3- . تفسير عياشى 2/144.

آدم عليه السّلام را با خود به كشتى برد و چون از كشتى فرود آمد در زير منارۀ مسجد منى دفن نمود (1).

مؤلف گويد: پيشتر دانستى كه حق آن است كه جسد آدم بعد از طوفان در نجف اشرف مدفون شد، و شايد اين حديث محمول بر تقيه باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نوح عليه السّلام كشتى را در سى سال ساخت (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در مدت صد سال ساخت، پس خدا امر فرمود او را كه از هر جفتى دو تا با خود به كشتى برد، از آن هشت جفتى كه آدم از بهشت بيرون آورده بود تا آنكه بعد از فرود آمدن از كشتى فرزندان نوح تعيّش در زمين توانند نمود، چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه: «فرو فرستاد براى شما از چهارپايان هشت جفت: از گوسفند دوتا و از بز دوتا و از شتر دوتا و از گاو دوتا» (3)، پس از گوسفند دو جفت بود: يك جفت از آنها كه مردم تربيت مى كنند و يك جفت از آنها كه وحشيند و در كوهها مى باشند و شكار ايشان حلال است؛ و يك جفت از بز اهلى و يك جفت از بز وحشى؛ و يك جفت از گاو اهلى و يك جفت از گاو كوهى؛ و يك جفت از شتر خراسانى و يك جفت از شتر عربى، و هر جانور پرنده از صحرائى و خانگى (4).

مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث مختلفه كه در باب مدت ساختن كشتى وارد شده است يا به اين است كه بعضى موافق روايات عامه بر سبيل تقيه وارد شده است، يا به آنكه بعضى زمان اصل كشتى تراشيدن باشد، و بعضى زمان كشتى تراشيدن با بعضى از مقدّمات آن مانند چوب و ميخ و ساير ضروريات عمل آن را تحصيل كردن، و بعضى بر سبيل تحصيل جميع مقدّمات.

ص: 272


1- . تفسير عياشى 2/146، و در آن از عبد اللّه بن عيسى علوى از پدرش نقل شده است.
2- . قصص الانبياء راوندى 82.
3- . سورۀ انعام:143 و 144.
4- . تفسير عياشى 2/147.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حيض نجاستى است كه خدا زنان را به آن مبتلا گردانيده است، و در زمان نوح عليه السّلام زنان در سال يك مرتبه حايض مى شدند تا آنكه در آن زمان هفتصد نفر از زنان از پرده هاى خود بدر آمدند و جامه هاى معصفر پوشيدند و خود را به زيورها و عطرها آراستند و متفرق شدند در شهرها، و در مجالس مردان حاضر مى شدند و با ايشان در عيدها جمع مى شدند و در صفهاى ايشان مى نشستند، پس خدا مبتلا گردانيد خصوص آن زنان بدكردار را به آنكه در هر ماه يك حيض مى ديدند، پس ايشان را از ميان مردم بيرون كردند و آنها مشغول به حيض خود شدند، و به سبب زيادتى خون حيض كه از ايشان جدا شد شهوتشان شكسته شد، و زنان ديگر باز موافق عادت خود هر سال يك مرتبه خون مى ديدند، پس پسران آن زنان كه در هر ماه حيض مى ديدند خواستند دختران آنها را كه در هر سال حيض مى ديدند، پس به يكديگر ممزوج شدند؛ و چون آنها كه در هر ماه حيض مى ديدند حيضشان صافى تر و مستقيم تر بود، فرزندان از ايشان بيشتر بهم رسيد و از غير ايشان كمتر بهم رسيد، پس به اين سبب آنها كه هر ماه يك حيض بينند بسيار شدند و آنها كه هر سال يك حيض بينند كم شدند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نوح عليه السّلام از كشتى فرود آمد و آب از استخوانهاى كافران دور شد و استخوانهاى قوم خود را ديد، جزع شديد و غم عظيم او را طارى شد، پس خدا وحى فرمود به او كه: انگور سياه بخور تا غمت برطرف شود (2).

و در حديث معتبر از آن حضرت منقول است كه: نوح عليه السّلام با قومش در كشتى هفت شبانه روز ماندند و طواف كرد كشتى دور خانۀ كعبه و بر جودى-كه فرات كوفه است- قرار گرفت (3).

ص: 273


1- . علل الشرايع 290؛ من لا يحضره الفقيه 1/88.
2- . محاسن 2/363؛ كافى 6/350.
3- . تفسير عياشى 2/146.

مترجم گويد: در مدت مكث نوح عليه السّلام در كشتى خلاف است: بعضى موافق اين روايت قائل شده اند و اين اقوى است، و بعضى بر طبق روايت ديگر قائل شده اند كه صد و پنجاه روز بود، و بعضى شش ماه، و بعضى پنج ماه نيز گفته اند (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: ولد الزنا بدترين خلق خداست، و حضرت نوح عليه السّلام سگ و خوك و همه جانورى را با خود به كشتى برد، و ولد الزنا را داخل كشتى نكرد (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير قول حق تعالى كه: «ايمان نياوردند با نوح مگر اندكى» (3)، فرمود: هشت نفر بودند (4).

مترجم گويد: شايد بغير فرزند و فرزندزاده هاى خودش، از بيگانگانى كه ايمان آورده بودند و با آنها هشتاد مى شده باشند، يا آنكه يكى از اين دو حديث محمول بر تقيه بوده باشد.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: تنور نوح عليه السّلام در مسجد كوفه بود در طرف قبله در جانب راست، پس روزى زن نوح به نزد آن حضرت آمد و او مشغول ساختن كشتى بود و گفت: اى نوح! از تنور آب بيرون آمد، پس نوح بدويد بسوى تنور تا آجرى بر سر تنور چسبانيد و به مهر خود آن را مهر كرد و آب ايستاد، پس چون از كشتى فارغ شد و همه چيز را به كشتى برد، آمد مهر و آجر را از سر تنور برگرفت (5)، پس آب جوشيد و آب فرات با ساير آبها و چشمه ها جوشيدند و بلند شدند (6).

و در چندين حديث معتبر منقول است كه: چون كافران غرق شدند و حق تعالى وحى

ص: 274


1- . تاريخ طبرى 1/118؛ مجمع البيان 3/163؛ مروج الذهب 1/51.
2- . تفسير عياشى 2/148؛ كافى 5/355.
3- . سورۀ هود:40.
4- . تفسير عياشى 2/148.
5- . كافى 8/282؛ تفسير عياشى 2/147.
6- . كافى 8/281؛ تفسير عياشى 2/146.

نمود بسوى زمين كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ (1)يعنى: «اى زمين! فروبر آب خود را» ، زمين گفت: خدا مرا امر فرمود كه آب خود را فروبرم، پس آبى كه از آسمان باريده است فرونمى برم؛ چون زمين آبهائى كه از چشمه ها و نهرها جوشيده بود فروبرد، آب آسمان بر روى زمين ماند، پس خدا آنها را درياها گردانيد بر دور دنيا (2).

و به سندهاى معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون نوح در كشتى نشست در آنجا ماند آنچه خدا خواست، و نوح كشتى را سر داده بود و به امر خدا به راه مى رفت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى كوهها كه: من خواهم گذاشت كشتى بندۀ خود نوح را بر كوهى از شماها، پس هر يك از كوهها سركشى و تطاول نمودند بغير جودى-كه كوهى است در موصل-كه آن تواضع و شكستگى نمود و گفت: مرا آن رتبه نيست كه كشتى نوح عليه السّلام بر من فرود آيد!

پس حق تعالى تواضع آن را پسنديد و امر فرمود كشتى را نزد آن قرار گيرد، چون سينۀ كشتى بر جودى خورد، كشتى به اضطراب آمد و صداى عظيم ظاهر شد كه اهل آن از شكستن و غرق شدن ترسيدند، پس نوح سرش را از سوراخى كه در كشتى بود بيرون آورد و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: «بارات قنى بارات قنى» يعنى: خداوندا! به اصلاح آور، خداوندا! به اصلاح آور (3).

و در بعضى روايات آن است كه گفت: «يا رهمن اتقن» يعنى: پروردگارا! احسان كن (4).

و در روايات معتبره وارد است كه: متوسل شد به انوار مقدسۀ رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السّلام، و ايشان را شفيع گردانيد (5).

ص: 275


1- . سورۀ هود:44.
2- . تفسير عياشى 2/149؛ قصص الانبياء راوندى 84.
3- . تفسير عياشى 2/150.
4- . تفسير عياشى 2/151.
5- . امالى شيخ صدوق 181.

و اينها منافاتى با يكديگر ندارند، چون ممكن است همه واقع شده باشند.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كشتى نوح در روز نوروز بر جودى قرار گرفت (1).

و سيّد ابن طاووس رحمه اللّه از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: حق تعالى نوح را گرامى داشت به پيغمبرى براى آنكه طاعت الهى بسيار مى كرد و از خلق عزلت گزيده بود براى بندگى خدا، و قامتش سيصد و شصت ذراع بود به ذراع اهل زمان خود، و لباس او از پشم بود، و لباس حضرت ادريس پيش از او از مو بود، و در كوهها تعيّش مى نمود و از گياه زمين مى خورد، پس جبرئيل براى او پيغمبرى آورد در وقتى كه چهارصد و شصت سال از عمرش گذشته بود، پس جبرئيل به او گفت: چرا از خلق كناره گرفته اى؟

گفت: چون قوم من خدا را نمى شناسند، پس از آنها دورى كردم.

جبرئيل گفت: با آنها جهاد كن.

فرمود: من طاقت مقاومت ايشان ندارم، و اگر بدانند بر دين ايشان نيستم هرآينه مرا بكشند!

گفت: اگر قوّتى بيابى كه با ايشان جهاد كنى، خواهى كرد؟

گفت: وا شوقاه! كاش مى يافتم.

پس نوح گفت: تو كيستى؟

جبرئيل نعره اى زد كه نزديك شد كه كوهها از هم بپاشند، پس جواب گفتند او را ملائكه و جميع اجزاء زمين كه: لبيك لبيك اى فرستادۀ پروردگار عالميان.

پس نوح را دهشتى عظيم عارض شد.

پس جبرئيل گفت: منم آنكه با دو پدر تو آدم و ادريس عليهما السّلام مى بودم، و حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارتها براى تو آورده ام، و اين است جامۀ شكيبائى و جامۀ يقين و جامۀ يارى و جامۀ رسالت و جامۀ پيغمبرى، و خدا امر مى نمايد تو را كه تزويج نمائى

ص: 276


1- . المهذب البارع 1/195.

عموره دختر ضمران پسر ادريس را كه اول كسى كه به تو ايمان آورد او خواهد بود.

پس نوح عليه السّلام در روز عاشورا رفت بسوى قومش و عصاى سفيدى در دست داشت و عصا او را خبر مى داد به آنچه قومش در خاطر داشتند، و سركرده هاى ايشان هفتاد هزار تن بودند، و آن روز عيد ايشان بود و همگى نزد بتهاى خود حاضر شده بودند، پس ندا كرد در ميان ايشان: لا اله الاّ اللّه، آدم عليه السّلام برگزيدۀ خداست، ادريس عليه السّلام بلند كردۀ خداست، ابراهيم عليه السّلام خليل خداست، موسى عليه السّلام كليم خداست، عيسى مسيح عليه السّلام از روح القدس خلق خواهد شد، محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم آخر پيغمبران خداست، و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم.

پس بلرزيدند بتها و آتشكده ها خاموش شدند و آن گروه خائف گرديدند.

پس جباران و سركرده هاى ايشان گفتند: كيست اين مرد؟

نوح عليه السّلام فرمود: منم بندۀ خدا و فرزند بندۀ خدا، و خدا مرا فرستاده است به پيغمبرى بسوى شما، و صدا به گريه بلند كرد و فرمود: مى ترسانم شما را از عذاب خدا.

پس چون عموره كلام نوح را شنيد به او ايمان آورد، پدرش او را معاتب نمود و گفت:

سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد، مى ترسم كه پادشاه تو را بشناسد و بكشد.

عموره گفت: اى پدر! كجا شد عقل تو و فضل و علم تو؟ ! نوح مرد تنهاى ضعيفى بى آنكه از جانب خدا مأمور باشد چنين صدائى در ميان شما مى تواند زد كه شما را چنين هراسان گرداند؟ !

پس يك سال عموره را در زندان كرد و طعام را از او قطع كرد و تا يك سال صداى او را از زندان مى شنيدند، بعد از يك سال كه او را بيرون آوردند نور عظيم از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافتند و متعجب شدند كه بى طعام چگونه زنده مانده است! چون از او پرسيدند گفت: من استغاثه كردم به پروردگار نوح، و نوح به اعجاز، طعام براى من مى آورد به زندان، پس نوح او را خواست و سام از او بهم رسيد.

نوح دو زن داشت: يكى كافره كه نامش «رابعا» بود و غرق شد، و يكى مسلمان كه با

ص: 277

نوح در كشتى بود، و بعضى گفته اند: نام زن مسلمان «هيكل» بود (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده كه: امير المؤمنين عليه السّلام وصيت نمود به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام كه: چون من بميرم مرا غسل دهيد و عقب جنازه را برداريد و با پيش جنازه كار مداريد كه ملائكه مى برند، و هر جا كه پيش جنازه به زمين آيد عقب آن را به زمين گذاريد، و به جانب قبله يك كلنگ بزنيد، چون چنين كنيد قبرى ظاهر مى شود كه پدرم نوح براى من نزد سينۀ خود ساخته است. پس چون چنين كردند لوحى يافتند كه به خط و زبان سريانى بر آن نقش كرده بودند: بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين قبرى است كه ساخته است نوح پيغمبر براى على عليه السّلام وصىّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پيش از طوفان به هفتصد سال (2).

و احاديث در باب آنكه آدم و نوح پشت سر امير المؤمنين عليه السّلام مدفونند، و آنكه بعد از زيارت آن حضرت زيارت ايشان مى بايد كرد بسيار است، و اكثر را در كتاب مزار ايراد كرده ايم.

ص: 278


1- . سعد السعود 238.
2- . فرحة الغري 34 با كمى اختلاف.

باب پنجم: در بيان قصص حضرت هود عليه السّلام و قوم آن حضرت

اشاره

و قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است

ص: 279

ص: 280

فصل اول: در قصۀ هود عليه السّلام و قوم او عاد است

ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبد اللّه پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر آدم پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (1).

و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح است (2).

و ابن بابويه رحمه اللّه گفته است: آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.

پس شيعيان پيوسته انتظار قدوم هود عليه السّلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى

ص: 281


1- . قصص الانبياء راوندى 96.
2- . العدد القويه 134.
3- . معانى الاخبار 48.

شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السّلام ظاهر شد (1).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از وهب كه: چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه: برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من، اگر تو را اجابت كنند قوّت و اموالشان را زياده گردانم، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست.

ايشان گفتند: اى هود! تو نزد ما ثقه و محلّ اعتماد و امين بودى.

گفت: من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.

چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند، و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت: خداوندا! آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى.

پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشند بر زدن تو.

پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبّر كرديد در زمين، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.

گفتند: اى هود! ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى.

ص: 282


1- . كمال الدين و تمام النعمة 135.

هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد و توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.

پس چون قوم، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت: اى قوم! بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السّلام بر قوم خود نفرين كرد.

ايشان گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند) .

پس بر اين حال هفتصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را برگرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى مأمور شوند و عذابى گردند بر شما.

و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السّلام را كه:

شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.

چون هود اين ندا شنيد فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.

چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد.

هود عرض كرد: خداوندا! رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر.

خدا وحى فرمود بسوى او كه: من باران را از ايشان بازمى دارم.

هود گفت: اى قوم! خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.

و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همۀ وحشيان و درندگان و مرغان، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند: اى هود! آيا ما را هلاك

ص: 283

مى گردانى با هالكان؟

پس هود در حقّ ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است (1).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: عاد كه قبيله و قوم هود عليه السّلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند، و خدا هود عليه السّلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السّلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت، پس جمعى آمدند به در خانۀ او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانۀ هود پيرزالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت:

كيستيد شما؟

گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.

آن زن گفت: اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى.

گفتند: الحال كجاست؟

گفت: در فلان موضع است.

پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند: اى پيغمبر خدا! شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.

پس هود مهيّاى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت: برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.

ص: 284


1- . قصص الانبياء راوندى 92.

گفتند: اى پيغمبر خدا! ما چيز عجيبى ديديم.

فرمود كه: چه ديديد؟

گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم. و سخنان او را نقل كردند.

فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.

گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟ !

فرمود: چون خدا هيچ مؤمنى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.

پس هود عليه السّلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت: ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.

پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوزكننده، و مسخّر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم.

حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز (1).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.

و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السّلام، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدّر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به

ص: 285


1- . تفسير قمى 1/329.

رحمت خود، و عذابى كه مقدّر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فراگرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.

و امّا ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا! اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.

پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت: بيرون آى همان قدر كه مأمور شده اى، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود (1).

و در حديث حسن منقول است كه: معتصم امر كرد در «بطانيه» چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدّى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سرّ اين امر را ندانستند.

پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السّلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و

ص: 286


1- . كافى 8/92.

پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد.

و هود عليه السّلام به ايشان مى گفت: طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان.

پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه: عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد.

پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.

هود گفت: بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى، پس هلاك كرد قوم عاد را (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است، پس پناه مى بريم به خدا از شرّ آن (3).

و ابن بابويه رحمة اللّه از وهب روايت كرده است كه: ريح عقيم روى اين زمينى است (4)كه ما بر روى آنيم، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و موكّل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت،

ص: 287


1- . تفسير قمى 2/298.
2- . من لا يحضره الفقيه 1/525.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/547.
4- . در مصدر «زير اين زمينى است. . .» .

پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه: بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابۀ ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تَذَرُ مِنْ شَيْءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ (1)يعنى: «ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده» ، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى درپى، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند (2).

و ايضا از وهب روايت كرده است كه: امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان، و پيشتر ريگ در شهرها بود امّا بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و انهار و بساتين ايشان از همه بلاد بيشتر بود، پس چون ايشان طغيان و فساد كردند و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرها و شهرها و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه

ص: 288


1- . سورۀ ذاريات:42.
2- . علل الشرايع 33.

ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السّلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم، و مرد گندم گون بسيار موى و خوش رو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السّلام، پس هود عليه السّلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب، پس لجاجت نمودند و از طريقۀ باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امّت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب.

پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه: ما را به باد مى ترسانى؟

پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در درّه اى از اين درّه ها و ايستادند بر در آن درّه كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد، پس ايشان را از هوا به دريا افكند، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آن قدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخّر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوّت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخّر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضر موت (1).

و بعد از هلاك ايشان، حضرت هود عليه السّلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السّلام نيز چنين كرد و در اين درّۀ روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافتۀ پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف، و از جملۀ اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و

ص: 289


1- . قصص الانبياء راوندى 88.

يونس عليهم السّلام، و هود مرد تاجرى بود (1).

و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه: منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت: البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم، پس يقطين برادر خود ابو موسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آن قدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابو موسى نقل كردند، ابو موسى به نزد چاه آمد و گفت: مرا به چاه فروفرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فروفرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت:

خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.

پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى بود.

ابو موسى اين خبر را به مهدى نوشت، چون همۀ علما در اين امر متحيّر شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه: اينها بقيۀ قوم

ص: 290


1- . قصص الانبياء راوندى 90.

عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرورفتند، اينها اصحاب احقافند.

مهدى پرسيد: احقاف چيست؟

فرمود: ريگ (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت هود عليه السّلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و امّا ديگران پس گفتند: كيست كه قوّتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم، و هود عليه السّلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السّلام (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را «خلجان» مى گفتند، به هود عليه السّلام گفت: اى هود! اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟

هود گفت: اينها فرشتگان خدايند.

خلجان گفت: اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم؟

ص: 291


1- . احتجاج 2/333.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 136؛ قصص الانبياء راوندى 90.

هود گفت كه: خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.

خلجان گفت: آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟

هود گفت: خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.

خلجان گفت: خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد (1).

و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه: بيرون رفتيم با امير المؤمنين عليه السّلام بسوى نخيله، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟

امام حسن عليه السّلام گفت: مى گويند: قبر هود است.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السّلام است. پس فرمود كه: كى از اهل مهره در اينجا هست؟

مرد پيرى گفت: من از ايشانم.

فرمود: در كجاست منزل تو؟

گفت: در مهره بر كنار دريا.

فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است؟

گفت: نزديك است به آن.

فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن؟

گفت: مى گويند كه قبر ساحرى است.

فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم، آن قبر هود عليه السّلام است (2).

مؤلف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت؛ بعضى

ص: 292


1- . قصص الانبياء راوندى 90.
2- . قصص الانبياء راوندى 91.

گفته اند: در غارى است در حضرموت (1).

و ارباب تاريخ از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: بر تل سرخى است در حضرموت (2).

و بعضى گفته اند كه: در مكه در حجر اسماعيل مدفون است (3).

و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت امام حسن عليه السّلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه: مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السّلام دفن كن (4).

و در روايت ديگر از امام حسن عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود (5).

پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محلّ دفن هود عليه السّلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السّلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزندۀ قوم عاد است (6).

و احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى إِنّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ (7)كه ترجمه اش اين است: «بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى-يعنى تند يا سرد-در روز نحسى كه نحوستش مستمر است، يا مستمر بود بر ايشان» .

ص: 293


1- . بحار الانوار 11/360.
2- . بحار الانوار 11/360.
3- . كامل ابن اثير 1/88.
4- . فرحة الغري 38.
5- . فرحة الغري 38؛ تهذيب الاحكام 6/34.
6- . قصص الانبياء راوندى 91.
7- . سورۀ قمر:19.

و در احاديث وارد شده است كه: مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبۀ آخر ماه است (1).

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: خدا را خانۀ بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر آن قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند (2).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: قوم هود به قدرى بلند بودند مانند درخت خرماى بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند (3).

و از وهب روايت كرده اند كه: آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايّام است كه عرب ايّام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همۀ بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پيرزالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود (4).

و حق تعالى در آيات بسيار قصۀ قوم هود را بيان فرموده است، چنانچه در يك جا فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را-يعنى كه از قبيلۀ ايشان بود- گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟

گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او: بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان.

ص: 294


1- . خصال 387.
2- . مجمع البيان 2/439.
3- . مجمع البيان 2/437.
4- . مجمع البيان 5/343.

گفت: اى قوم من! نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است يادآورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى-يعنى شما را قوى و تنومند آفريد-پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.

گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟ ! پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى.

هود گفت كه: بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما -يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهندۀ خود نام كرده ايد-نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم.

پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خود و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما-يعنى مستأصل نموديم ايشان را-و نبودند ايمان آورندگان» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان؛ اى قوم من! سؤال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديدآورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من! طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوّتى بسوى قوّت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان.

ص: 295


1- . سورۀ اعراف:65-72.

گفتند به دروغ و از روى عناد كه: اى هود! نياورده اى براى ما بيّنه اى و معجزه اى، و ما نيستيم ترك كنندۀ خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان.

هود گفت: بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همۀ شما در مقام كيد و ضرر باشيد و مرا مهلت مدهيد-يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزۀ من است-بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابّه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيۀ او را-يعنى مقهور اوست-بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آنچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض شما در جاى شما قرار خواهد داد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطّلع است.

و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت» (1).

و در جاى ديگر فرموده است: «تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد-بعضى گفته اند كه:

بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه: برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب

ص: 296


1- . سورۀ هود:50-58.

مى ساختند (1)-و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد-يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد- يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را.

گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پنددهندگان، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتند و نيستيم ما عذاب كرده شده.

پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «اى محمد! اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس بگو: مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عذاب عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه: عبادت مكنيد مگر خدا را.

گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هرآينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم. امّا عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند:

كيست كه قوّتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوّتش از ايشان بيشتر است؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خواركننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند» (3).

و در جاى ديگر فرموده است: «ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه: مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ.

گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه ما را وعده مى كنى از

ص: 297


1- . تفسير فخر رازى 24/157؛ تفسير بيضاوى 3/258.
2- . سورۀ شعرا:123-139.
3- . سورۀ فصّلت:13-16.

عذاب اگر از راست گويانى.

گفت: نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان.

پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.

هود گفت: بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش، پس صبح كردند در حالى كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را» (1).

و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السّلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آن قدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آن قدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد (2).

ص: 298


1- . سورۀ احقاف:21-25.
2- . تفسير قرطبى 16/207؛ تفسير ابى السعود 5/579؛ تفسير روح المعاني 13/184.

فصل دوم: در قصۀ شديد و شداد و ارم ذات العماد است

ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غير ايشان روايت كرده اند كه: مردى كه او را عبد اللّه بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچ كس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد (1)و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازۀ شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصّع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن مكان را پر كرده بود.

و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظر كنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازۀ شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصّع كرده، و

ص: 299


1- . عقال كردن ناقه: بستن زانوى آن.

فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران.

پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت: اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقۀ خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.

پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت: آيا شنيده اى و در كتب ديده اى كه در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزۀ قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است؟

كعب گفت: بلى، اين شهر را شدّاد پسر عاد بنا كرده است، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي اَلْبِلادِ (1)يعنى: «خلق نشده است مثل آن در شهرها» .

معاويه گفت: حديثش را براى ما بيان كن.

كعب گفت: عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت: يكى را «شديد» نام كرد و ديگرى را «شدّاد» ، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبّر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شدّاد

ص: 300


1- . سورۀ فجر:8.

بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبّر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت:

برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهر عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم.

گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا و نقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كنيم؟

شدّاد گفت: مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است؟

گفتند: بلى.

گفت: برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكّل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.

پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شدّاد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت: برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همۀ اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار بندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شدّاد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم، چون به مكانى رسيدند كه يك شب و يك روز راه مانده بود كه به

ص: 301

ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.

و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پرابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت: و اللّه اين مرد است، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان (1).

و ابن بابويه فرموده است كه: ديدم در كتاب معمّرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت: سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه: منم شدّاد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند (2).

ص: 302


1- . كمال الدين و تمام النعمة 552؛ مجمع البيان 5/486.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 555.

باب ششم: در بيان قصه هاى حضرت صالح عليه السّلام

و ناقۀ آن حضرت، و قوم اوست

ص: 303

ص: 304

بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است، و ما ترجمۀ ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سورۀ اعراف فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بيّنه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقۀ خدا از براى شما آيت و معجزه اى است، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى مكنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه: آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش؟

گفتند مؤمنان: بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤمنيم.

گفتند آنها كه تكبر كردند كه: ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران، پس گرفت ايشان را رجفه اى، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين، -و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب، و بعضى گويند: يعنى صاعقه، و

ص: 305

بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد (1)-پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان مانند خاكستر سرد شده.

پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت: اى قوم! من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را» (2).

و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت: اى قوم من! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين-يا زمين را در ايّام زندگى شما به شما ارزانى داشته است-پس طلب آمرزش از خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كنندۀ دعاى داعيان است، گفتند: اى صالح! بتحقيق كه بودى تو در ميان ما محلّ اميد ما پيش از اين، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟ ! و بدرستى كه ما در شكّيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم.

صالح گفت: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بيّنه و حجّتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود-يعنى پيغمبرى-پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى، و اى قوم من! اين ناقۀ خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح: متمتّع شويد در خانۀ خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست.

پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او به رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه

ص: 306


1- . تفسير فخر رازى 14/166؛ مجمع البيان 2/443؛ تفسير روح المعاني 4/403.
2- . سورۀ اعراف:73-79.

پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم، پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود» (1).

و در سورۀ حجر فرموده است: «بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را-حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السّلام در آنجا ساكن بودند-و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند» (2).

و در سورۀ شعرا فرموده است: «تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟ ! بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت؟ ! پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند:

نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان.

صالح گفت: اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى

ص: 307


1- . سورۀ هود:61-68.
2- . سورۀ حجر:80-84.

معلوم هست-زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و آن قدر شير بدهد كه جميع اهل شهر را كافى باشد، و يك روز حيوانات اهل شهر آب بخورند و ناقه نزديك آب نيايد-و صالح گفت: آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان، پس گرفت ايشان را عذاب» (1).

مؤلف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسّر خواهد شد.

قطب راوندى گفته است كه: حضرت صالح عليه السّلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود (2)؛ و مشهور آن است كه: صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمۀ لفظشان آن است كه: «نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همۀ ما متابعت كنيم، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است» (4).

حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السّلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند بر او طغيان بزرگ و گفتند: ايمان نمى آوريم به تو تا بيرون آورى بسوى ما از اين سنگ شتر ماده كه ده ماهه آبستن باشد، و آن سنگ را ايشان تعظيم مى كردند و مى پرستيدند، و نزد آن سنگ در

ص: 308


1- . سورۀ شعراء:141-158.
2- . بحار الانوار 11/377.
3- . عرائس المجالس 66، و در آن به جاى «ماسخ» ، «ماسح» آمده است.
4- . سورۀ قمر:23-25.

هر سال قربانيها مى كشتند، و نزد آن جمعيت مى كردند، پس به حضرت صالح عليه السّلام گفتند:

اگر پيغمبرى و رسولى چنانچه مى گوئى پس بخوان خداى خود را كه از براى ما از اين سنگ سخت ناقه اى ده ماهه آبستن بيرون آورد.

پس خدا بيرون آورد ناقه را از آن سنگ به نحوى كه ايشان طلبيده بودند، و حق تعالى وحى نمود كه: اى صالح! بگو به ايشان كه خدا مقرر كرده است براى اين ناقه كه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد؛ چون روز آب خوردن ناقه مى شد همۀ آب را در آن روز مى خورد، پس آن را مى دوشيدند و نمى ماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آن روز مى خوردند، چون روز ديگر صبح مى شد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر آن حال ماندند آنچه خدا خواست، پس ايشان بر خدا طاغى شدند و بعضى بسوى بعضى رفتند و گفتند: پى كنيد اين ناقه را و به راحت افتيد از آن، ما راضى نيستيم كه يك روز آب از ما باشد و يك روز از آن باشد.

پس گفتند: كيست آن كه مرتكب كشتن آن شود و ما از براى او مزدى قرار دهيم آنچه خواهد.

پس آمد بسوى ايشان مرد سرخ روى سرخ موى كبود چشمى كه فرزند زنا بود و پدر او معلوم نبود و او را «قدار» مى گفتند-به ضم قاف-شقى از اشقيا كه شوم بود بر ايشان، پس از براى او جعلى و مزدى قرار دادند. پس چون ناقه متوجه شد بسوى آن آب كه نوبۀ آن بود، گذاشت تا آب را خورد و متوجه برگشتن شد، بر سر راهش نشست و ضربتى زد آن را به شمشير و اثرى در آن نكرد، پس ضربت ديگر زد و آن را كشت؛ چون ناقه بر پهلو افتاد به زمين، فرزندش گريخت و به كوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد.

پس قوم صالح آمدند و احدى از ايشان نماند مگر آنكه شريك شد با او در ضربت زدن، و گوشتش را در ميان خود قسمت كردند، و هيچ كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند.

چون حضرت صالح عليه السّلام آن حال را مشاهده كرد، بسوى ايشان آمد و گفت: اى قوم!

ص: 309

چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود كرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح عليه السّلام كه: قوم تو طغيان و بغى كردند و كشتند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان، و در بودن ناقه بر ايشان ضررى نبود و از براى ايشان بزرگترين منفعتها بود، پس بگو به ايشان كه من عذاب خود را بر ايشان مى فرستم تا سه روز، پس اگر توبه كردند و برگشتند، توبۀ ايشان را قبول مى كنم و عذاب را از ايشان منع مى كنم، و اگر توبه نكردند و برنگشتند در روز سوم عذاب خود را بر ايشان مى فرستم.

پس حضرت صالح عليه السّلام به نزد ايشان آمد و گفت: اى قوم! من رسول خداوند شمايم بسوى شما، و او مى گويد به شما كه اگر توبه كرديد و برگشتيد و استغفار كرديد گناه شما را مى آمرزم و توبۀ شما را قبول مى كنم.

چون اين سخنان را به ايشان فرمود، كفر و طغيان و بغى ايشان زياده از سابق شد و گفتند: اى صالح! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كردى اگر از راستگويانى.

صالح گفت: اى قوم من! بدرستى كه فردا صبح خواهيد كرد و روهاى شما زرد خواهد بود، و در روز دوم روهاى شما سرخ خواهد بود و در روز سوم روهاى شما سياه خواهد بود.

چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: آمد بسوى ما آنچه صالح گفت، پس عاتيان و طاغيان ايشان گفتند:

نمى شنويم سخن صالح را و قبول نمى كنيم قول او را هر چند عظيم است.

چون روز دوم شد روهاى ايشان سرخ شد، بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم! آمد بسوى شما آنچه صالح به شما گفت، پس عاتيان ايشان گفتند: اگر همه هلاك شويم قول صالح را نشنويم و ترك عبادت خدايان كه پدران ما ايشان را مى پرستيدند نكنيم و توبه نكردند و برنگشتند.

چون روز سوم شد روهاى ايشان سياه گرديد، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم! آنچه صالح به شما گفت همه واقع شد، عاتيان گفتند: آمد به نزد ما آنچه

ص: 310

صالح ما را خبر داد. چون نصف شب شد جبرئيل عليه السّلام به نزد ايشان آمد و نعره اى بر ايشان زد كه پردۀ گوشهاى ايشان را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد، و ايشان در آن سه روز حنوط و كفن كرده بودند و مى دانستند كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد، پس همگى در يك چشم بهم زدن مردند، كودك و بزرگ ايشان، و هيچ صاحب صدائى در ميان ايشان نماند مگر آنكه حق تعالى ايشان را هلاك كرد، پس صبح كردند در خانه ها و خوابگاههاى خود مردگان، پس حق تعالى بر ايشان با آن صدا آتشى از آسمان فرستاد كه همگى را سوزاند؛ اين بود قصۀ ايشان (1).

و در حديث حسن بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه:

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل عليه السّلام سؤال كرد كه: چگونه بود هلاك شدن قوم حضرت صالح؟

جبرئيل گفت: يا محمد! صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان ماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسوى هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت: اى قوم! بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام، و بر شما عرض مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤال كنيد از من تا سؤال كنم از خداى خود تا اجابت نمايد شما را در آنچه سؤال كرده ايد، و اگر خواهيد من سؤال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤال مى كنم، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من.

گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح.

پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.

پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند

ص: 311


1- . كافى 8/187؛ قصص الانبياء راوندى 97.

حضرت صالح عليه السّلام را طلبيدند و گفتند: اى صالح! سؤال كن.

پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟

ايشان نامش را گفتند، پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت، پس صالح عليه السّلام گفت: چرا جواب نمى گويد؟

گفتند: ديگرى را بخوان، آن هم جواب نگفت، و همچنين تا همۀ آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچ يك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السّلام به ايشان فرمود كه: اى قوم! ديديد كه من همۀ خدايان شما را ندا كردم و هيچ يك جواب من نگفتند، پس از من سؤال كنيد كه من از خداى خود سؤال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.

پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند: اى صالح! دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى.

چون حضرت صالح عليه السّلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم.

پس حضرت صالح عليه السّلام را طلبيدند و گفتند: الحال سؤال كن تا جواب بگويند. پس صالح عليه السّلام يك يك را ندا كرد و هيچ يك جواب نگفتند.

صالح عليه السّلام گفت: اى قوم! روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤال كنيد تا از خداى خود سؤال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.

پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند: اى صالح! ما از تو سؤال مى كنيم.

حضرت صالح عليه السّلام فرمود: اين قوم همه راضيند به شما؟

همه گفتند: بلى، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم.

پس آن هفتاد تن گفتند: اى صالح! ما از تو سؤال مى كنيم، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.

پس حضرت صالح عليه السّلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤال كنيد، ايشان اشاره

ص: 312

كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند: اى صالح! بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤال كنيم.

چون به نزد كوه رسيدند گفتند: اى صالح! سؤال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر مادۀ سرخ موى بسيار سرخ پركركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ.

حضرت صالح عليه السّلام گفت: از من سؤال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است.

پس صالح عليه السّلام از خدا سؤال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.

چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند: اى صالح! چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.

پس از خدا سؤال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و برگرد ناقه مى گرديد.

پس حضرت صالح عليه السّلام فرمود: اى قوم! ديگر چيزى ماند؟

گفتند: نه، بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش نفر نيز يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.

راوى گفت: من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه

ص: 313

هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت صالح عليه السّلام غايب شد از قوم خود مدتى، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز برنمى گردد؛ و طايفۀ ديگر شك داشتند؛ و طايفۀ ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت.

پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت: من صالحم، پس او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.

پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم.

پس آمد بسوى طايفۀ سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح.

گفتند: ما را خبر ده خبرى كه شك نكنيم كه تو صالحى، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.

فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم.

گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟

فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.

گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.

پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان: ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم.

ص: 314


1- . تفسير عياشى 2/20؛ كافى 8/185.

راوى پرسيد: اى فرزند رسول خدا! در آن روز عالمى بود؟

فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى، پس چون صالح عليه السّلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السّلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد (1). و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.

و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليه منقول است كه فرمود:

اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است، و يك طايفۀ ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحبان گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر عليه السّلام بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولىّ كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولىّ تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولىّ صالح عليه السّلام به ايشان گفت: من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم؟

گفتند: بلى. و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولىّ صالح پيغمبر عليه السّلام برابر آن ماهى آمد و گفت: بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم.

پس، از آن ماهيها فرود آمد، ولىّ گفت: باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكّى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولىّ صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى

ص: 315


1- . قصص الانبياء راوندى 98؛ كمال الدين و تمام النعمة 136.

بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت، پس وحى رسيد بسوى ولىّ حضرت صالح عليه السّلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقرۀ بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويّه بر صغير و كبير قسمت كرد (1).

و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكۀ معظمه واقع است و به رس مشهور است.

عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! شقى ترين پيشينيان كيست؟

گفت: پى كنندۀ ناقۀ صالح.

گفت: راست گفتى، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان؟

گفت: نمى دانم يا رسول اللّه.

فرمود: آن كس كه ضربت بر فرق سر تو بزند (2).

و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت: در غزوۀ عشيره من و على بن أبي طالب عليه السّلام بر روى خاك خوابيده بوديم، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟

گفتيم: بلى يا رسول اللّه.

فرمود كه: احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند (3).

و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در دستش بود و مى فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم!

ص: 316


1- . قصص الانبياء راوندى 96.
2- . مجمع البيان 5/499؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 3/343؛ اسد الغابه 4/110؛ المعجم الكبير للطبرانى 8/38.
3- . مجمع البيان 5/499؛ سيرۀ ابن هشام 1/599.

اى گروه فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم: من و على و حمزه و جعفر.

پس شخصى گفت: يا رسول اللّه! اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت؟

فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس: من و على و فاطمه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم، و فاطمه دختر من بر ناقۀ عضباى من، و صالح بر ناقۀ خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حلّۀ سبز پوشيده باشند پس بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه: نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل، پس ندا كند منادى كه: اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت (1).

و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السّلام كه: كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟

فرمود: آدم، و حوا، و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السّلام، و ناقۀ حضرت صالح عليه السّلام، و مار بهشت، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه اللّه (2).

و در بعضى روايات وارد شده است كه: چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم، پس شب بر سر خانۀ او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده

ص: 317


1- . خصال 204؛ و نزديك به اين مضمون در ترجمة الامام على عليه السّلام من تاريخ دمشق 2/333 آمده است.
2- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.

بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند (1).

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را «ملكاء» مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السّلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را «قطام» مى گفتند و او معشوقۀ قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را «قبال» مى گفتند و او معشوقۀ مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت: اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكۀ ما دلگير و غمگين است براى ناقۀ صالح، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.

پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند (2)، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند» (3).

مترجم گويد: بنا بر اين روايت، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصۀ شهادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، لهذا آن حضرت را «ناقة اللّه» مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امّت (4)، و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه، آنها به عذاب ظاهر معذّب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمۀ حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السّلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم

ص: 318


1- . كامل ابن اثير 1/91.
2- . مجمع البيان 2/442، و در آن «اقبال» به جاى «قبال» مى باشد.
3- . سورۀ نمل:48.
4- . تفسير قمى 2/130؛ مجمع البيان 4/234؛ كافى 1/198.

عليه اللعنه به پى كنندۀ ناقه، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق (1)، و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السّلام نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مدفون است (2).

و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه: عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند (3). و منافاتى در ميان اين دو روايت هست.

ص: 319


1- . بحار الانوار 27/240.
2- . تهذيب الاحكام 6/33؛ فرحة الغري 38.
3- . خصال 389؛ عيون اخبار الرضا 1/247.

ص: 320

باب هفتم: در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام

اشاره

و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است

ص: 321

ص: 322

فصل اول: در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاى جليل

و نقش نگين آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام متيقّظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود (1).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حلّۀ سبزى از حلّه هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السّلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايۀ عرش بازخواهندداشت و حلّۀ سبزى از حلّه هاى بهشت در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم، و نيكو برادرى است برادر تو على (2).

و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است: از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانۀ آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن

ص: 323


1- . احتجاج 1/504.
2- . امالى شيخ صدوق 266؛ مناقب ابن المغازلي 91.

مجيد فرموده است كه: «خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (1). (2)

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند (3)، و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن (4).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست؟

وحى به او رسيد كه: اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت (5).

بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است: «اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود» (6)، و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچ گونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله:

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خدا براى آن ابراهيم عليه السّلام را خليل خود فرمود كه هيچ كس از او چيزى سؤال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤال نكرد (7).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد (8).

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام منقول است كه: براى اين او را خليل خود

ص: 324


1- . سورۀ آل عمران:33.
2- . خصال 225.
3- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
4- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.
5- . امالى شيخ طوسى 338.
6- . سورۀ نساء:125.
7- . علل الشرايع 34.
8- . علل الشرايع 34.

گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى فرستاد (1).

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند (2).

مؤلف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريّه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليّت عظيم در خلّت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون خدا ابراهيم عليه السّلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلّت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامۀ سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود برمى داشت، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت: اى بندۀ خدا! كى تو را داخل خانۀ من كرده است؟

گفت: پروردگار خانه مرا داخل كرده است.

فرمود: پروردگارش احقّ است از من، پس تو كيستى؟

گفت: ملك موتم.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى؟

گفت: نه، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم.

ابراهيم فرمود: كيست آن بنده، شايد خدمت او كنم تا بميرم؟

ص: 325


1- . علل الشرايع 34.
2- . علل الشرايع 35.

گفت: تو آن بنده اى.

پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السّلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.

گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم اللّه، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمد للّه.

پس جبرئيل رو كرد به رفقايش-و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سركردۀ ايشان بود-و گفت: سزاوار است كه خدا او را خليل خود گرداند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت: اى ابراهيم! آيا تو را حاجتى هست؟

فرمود: امّا بسوى تو، پس نه (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه باربردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السّلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟

عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى.

ص: 326


1- . علل الشرايع 35.
2- . علل الشرايع 35.

ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است، خليل من هست امّا مصرى نيست.

پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون روز قيامت شود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را بخوانند و حلّۀ سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش بازدارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السّلام را و بر او حلّۀ سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند امير المؤمنين عليه السّلام را و حلّۀ سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را بازدارند، پس بطلبند اسماعيل عليه السّلام را و حلّۀ سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السّلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السّلام را بطلبند و حلّۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امير المؤمنين عليه السّلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السّلام را و جامۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السّلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حلّۀ سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيانِ ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السّلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب، پس منادى از ميان عرش از جانب ربّ العزّه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و او ابراهيم است، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابى طالب عليه السّلام است، و نيكو فرزندزاده هايند فرزندزاده هاى تو-يعنى حسن و حسين عليهما السّلام-، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است، و نيكو امامان راهنمايند ذرّيّت تو: امام زين العابدين عليه السّلام. . . تا آخر ائمه عليهم السّلام، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصىّ او و فرزندزاده هاى او و امامان از ذرّيّت او ايشان رستگارانند.

پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: «هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار

ص: 327


1- . تفسير قمى 1/153.

است» (1). (2)

و از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود (3).

و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السّلام را ببيند، در من نظر كند (4).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت: پروردگارا! اين چيست؟

وحى به او رسيد كه: اين باعث وقار است.

عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان (5).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت ابراهيم عليه السّلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت: الحمد للّه رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم (6).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد:

كدام يك پدر شما است؟

چون زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده

ص: 328


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . تفسير قمى 1/128.
3- . تفسير قمى 2/270.
4- . قصص الانبياء راوندى 154.
5- . علل الشرايع 104؛ كافى 6/492.
6- . علل الشرايع 104.

كه به آن شناخته شوم. پس موى سر و ريشش سفيد شد (1).

و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (2)به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد:

جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السّلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى.

فرمود: سبحان اللّه، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد (3).

و در حديث ديگر منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت: اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجّار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟ !

ساره گفت: اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.

و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشّر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسّر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت، پس در بعض اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين

ص: 329


1- . علل الشرايع 104.
2- . در مصدر «قزعه» آمده است.
3- . علل الشرايع 505.
4- . الخرائج و الجرائح 2/928.

را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى؟

گفت: از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السّلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه:

شهادت مى دهم توئى خليل (1).

و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه اواه (2)بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى: بسيار دعاكننده بوده خدا را (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ (4)يعنى: «ابراهيم امّتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان» ، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السّلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق، پس سه نفر شدند (5).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى ابراهيم عليه السّلام را بندۀ خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همه را براى او جمع كرد فرمود: «من گردانيده ام تو را براى مردم، امام» (6)، چون در چشم ابراهيم عليه السّلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت: «خداوندا! از ذرّيّت من نيز امام قرار ده» (7)، خدا فرمود:

ص: 330


1- . تفسير عياشى 1/277.
2- . سورۀ توبه:114؛ سورۀ هود:75.
3- . تفسير عياشى 2/114؛ مجمع البيان 3/77.
4- . سورۀ نحل:120.
5- . تفسير عياشى 2/114؛ كافى 2/243.
6- . سورۀ بقره:124.
7- . سورۀ بقره:124.

«نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان» (1)، يعنى: سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السّلام بود (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السّلام شد گفت: پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميّت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت: اى بندۀ خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى؟

او سه مرتبه گفت: به رخصت پروردگارش.

پس ابراهيم عليه السّلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.

پس جبرئيل گفت: حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم؟

گفت: تو آن بنده هستى.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است؟

ص: 331


1- . سورۀ بقره:124.
2- . كافى 1/175.
3- . كافى 6/462.
4- . كافى 3/111.

جبرئيل گفت: از براى آنكه از هيچ كس چيزى سؤال نكردى، و از تو هيچ كس چيزى سؤال نكرد كه بگوئى نه (1).

و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت: من بسوى تو حاجتى دارم، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه: براى كى نماز مى كردى؟

گفت: براى خدا.

ابراهيم عليه السّلام گفت: خدا كيست؟

گفت: آن كه خلق كرده است تو را و مرا.

ابراهيم گفت: طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم، توانم كرد؟

گفت: تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.

ابراهيم گفت: تو چگونه مى روى؟

گفت: من بر روى آب مى روم.

ابراهيم عليه السّلام گفت: شايد آن كس كه آب را براى تو مسخّر كرده است از براى من نيز مسخّر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم.

پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد «بسم اللّه» گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز «بسم اللّه» گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و

ص: 332


1- . كافى 4/40.

چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيّش تو از كجاست؟

گفت: ميوۀ اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم.

حضرت ابراهيم گفت: كدام روز عظيم تر است از همۀ روزها.

عابد گفت: روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان.

ابراهيم گفت: بيا دست به دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شرّ آن روز نگاه دارد.

و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه: يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.

عابد گفت: از براى چه دعا كنيم؟

ابراهيم گفت: از براى گناهكاران مؤمنان.

عابد گفت: نه.

ابراهيم گفت: چرا؟

عابد گفت: از براى اينكه سه سال است كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.

ابراهيم گفت: خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.

پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى؟

عابد گفت: روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم: اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟

گفت: از من است.

گفتم: تو كيستى؟

ص: 333

گفت: منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.

پس دعا كردم و از خدا سؤال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.

پس حضرت ابراهيم گفت: منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است.

عابد گفت: الحمد للّه رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.

پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السّلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت: الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم، پس دعا كرد ابراهيم عليه السّلام از براى مؤمنان و مؤمنات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السّلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت (1).

و در بعضى از روايات وارد است كه: نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود (2).

ص: 334


1- . كمال الدين و تمام النعمة 140؛ قصص الانبياء راوندى 115.
2- . قصص الانبياء راوندى 115.

فصل دوم: در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السّلام از هنگام ولادت

تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت

و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: آزر پدر ابراهيم منجّم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت: من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.

نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟

گفت: در اين بلاد؛ و منزل نمرود در «كوثاريا» بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است.

نمرود پرسيد كه: آن مرد به دنيا آمده است؟

آزر گفت: نه.

نمرود گفت: پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم.

پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.

و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت: اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.

پس بيرون آمد و به غارى رفت، و حضرت ابراهيم عليه السّلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانۀ خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس

ص: 335

خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.

و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكّل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شد او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السّلام در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت: اى مادر! مرا بيرون بر.

مادر گفت: اى فرزند! اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد.

پس چون مادرش بيرون رفت، حضرت ابراهيم عليه السّلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرورفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت: اين خداى من است، چون زهره فرو رفت گفت: اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت: دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت: اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت:

اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هرآينه خواهم بود از گروه گمراهان؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت: اين بزرگتر و نيكوتر است، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السّلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت: اى قوم! من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده ايد، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان.

پس آمد به نزد مادرش، و مادرش او را داخل خانۀ آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت: اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟

گفت: اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم.

ص: 336

آزر گفت: واى بر تو! اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.

پس مادر ابراهيم به آزر گفت: بر تو باكى نيست، اگر پادشاه مطّلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطّلع شود من جواب پادشاه مى گويم، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السّلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت: كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى؟ و در آب و لجن بت را فرومى برد و مى گفت: بياشام و حرف بزن.

پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد امّا سودى نبخشيد، پس او را در خانۀ خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام متولد شد (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پدر حضرت ابراهيم منجّم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى رأى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان، چون صبح شد به نمرود گفت: در اين شب امر عجيبى ديده ام.

نمرود گفت: چه ديدى؟

گفت: ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.

پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت: آيا زنان به او حامله شده اند؟

گفت: نه.

ص: 337


1- . تفسير قمى 1/206.
2- . كافى 4/149.

و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.

پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السّلام مجامعت كرد با زوجۀ خود و نطفۀ ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم.

پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت: پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى.

گفت: ببر.

پس مادر ابراهيم عليه السّلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آن قدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آن قدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آن قدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى، پس مدتها بر اين گذشت، روزى مادرش به پدرش گفت: مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهند، پس او را برداشته به سينۀ خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت.

پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.

گفت: او را در خاك پنهان كردم و برگشتم.

پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانۀ كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.

ص: 338

چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت، مادر گفت: چيست تو را؟

گفت: مرا با خود ببر.

گفت: باش تا از پدرت رخصت بگيرم.

پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السّلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حقّ او ظاهر ساخت (1).

و در روايت ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلّى چند در كنار نهر عظيمى كه او را «حزران» مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب، پس چون ابراهيم عليه السّلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» بسيار گفت، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت؛ مادرش را از مشاهدۀ اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره ها بر خالق آسمان و زمين، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السّلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكّل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت: بخور و حرف بزن! چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و

ص: 339


1- . كمال الدين و تمام النعمة 138.
2- . روضة الواعظين 82.

دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همۀ آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت.

چون پادشاه و جميع امرا و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.

گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است.

پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت: با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى؟

گفت: اى ملك! اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.

پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت: چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟

عرض كرد: اى ملك! اين را براى مصلحت رعيت تو كردم، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!

نمرود عذر او را قبول كرد و رأيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت: كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟

ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است، پس سؤال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!

پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السّلام و اصحابش، همه اولاد زنا

ص: 340

بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السّلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن، و حكم به كشتن ايشان نكردند، زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.

پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد، و چون آن روز شد كه مى خواستند او را در آتش اندازند، نمرود و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند! چون ابراهيم عليه السّلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.

چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت: برگرد از آنچه بر آن هستى، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.

زمين عرض كرد: خداوندا! به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟

ملائكه گفتند: خداوندا! خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟ !

حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم.

جبرئيل عرض كرد: خداوندا! خليل تو ابراهيم عليه السّلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟ !

حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بندۀ من است، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم.

پس ابراهيم عليه السّلام پروردگار خود را به سورۀ اخلاص خواند: «يا اللّه يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجّني من النّار برحمتك» .

پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت: اى

ص: 341

ابراهيم! آيا تو را بسوى من حاجتى هست؟

ابراهيم فرمود: امّا بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه ألجأت ظهري الى اللّه و اسندت امري الى اللّه و فوّضت امري الى اللّه» .

پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه كُونِي بَرْداً (1)يعنى: «سرد باش» ، پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ (2)يعنى: «و سلامت باش بر ابراهيم» ، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.

چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت: كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.

در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت: من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت.

نمرود ملعون ابراهيم عليه السّلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت: اى آزر! چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه مى دميد در آتش، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت (3).

و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون نمرود، ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت: اى ابراهيم! پروردگار تو كيست؟

فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.

نمرود گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم!

ص: 342


1- . سورۀ انبياء:69.
2- . سورۀ انبياء:69.
3- . تفسير قمى 2/71.

ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى؟

نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن. پس ابراهيم فرمود:

پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.

پس مبهوت و عاجز شد آن كافر (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام را در كفۀ منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل؟

عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.

حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، امّا من پس او بندۀ من است، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم.

پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت: تو را حاجتى هست؟

ابراهيم فرمود: بسوى تو نه.

پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه فوّضت امري الى اللّه اسندت ظهري الى اللّه حسبي اللّه» ، پس خدا وحى كرد به او كه: اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم (2).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: چرا موسى بن عمران عليه السّلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السّلام را كه

ص: 343


1- . تفسير قمى 1/86.
2- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370.

در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟

فرمود: ابراهيم عليه السّلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليهم السّلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤمن و دو كافر: امّا دو مؤمن پس سليمان بن داود و ذو القرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السّلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را «كوثا» مى گفتند در قريه اى كه آن را «قنطانا» مى گفتند، و شيطان آن را ساخت، و چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت: السلام عليك يا ابراهيم و رحمة اللّه و بركاته، آيا تو را حاجتى هست؟

گفت: به تو حاجتى ندارم.

پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه: سرد شو (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السّلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچ يك را رخصت نداد بغير از وزغ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب

ص: 344


1- . امالى شيخ صدوق 521.
2- . خصال 255.
3- . تفسير فرات كوفى 263، و در آن به جاى «كوثا» ، «كونى» آمده است.
4- . خصال 327.

پروردگارش؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون؛ و ابو بكر و عمر (1).

و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه: حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است؛ و ذليل گردانيد به پشه، جبارى را كه تمرّد و تجبّر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به سند معتبر منقول است كه: در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را (3).

مؤلف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصۀ پشه و نمرود واقع است، امّا تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه: بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت:

من با خداى تو جنگ مى كنم.

پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السّلام تنها در برابر ايشان ايستاد (4)تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشۀ ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدّى او را بى تاب كرد كه جمعى را موكّل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا

ص: 345


1- . خصال 346.
2- . احتجاج 2/227.
3- . خصال 388؛ علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.
4- . در هر دو مصدر به جاى حضرت ابراهيم، «ملك» آمده است.

به جهنم واصل شد (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: در جهنم واديى است كه او را «سقر» مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هرآينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيّا كرده است از براى اهل آن وادى، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيّا كرده است براى اهلش، و در آن كوه درّه اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن درّه و بوى بد و قذرات آن و آنچه خدا در آن مهيّا كرده است از عذابها براى اهل آن درّه، و در آن درّه چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن درّه از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيّا كرده است در آن براى اهلش، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيّا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امّتهاى گذشته و دو كس از اين امّت هستند؛ امّا آن پنج نفر:

قابيل است كه هابيل را كشت؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجّه كرد در امر پروردگارش و گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم؛ و فرعون كه گفت: منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد؛ و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امّتند (2): ابو بكر و عمر است.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حقّ ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد (3).

ص: 346


1- . كامل ابن اثير 1/116؛ عرائس المجالس 97، و در آن چهار صد سال به جاى چهل است.
2- . خصال 398، و در آن «يونس» به جاى «بولس» است.
3- . قصص الانبياء راوندى 106.

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود: «يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكّلت على اللّه» ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه: سرد و سلامت باش بر ابراهيم، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت برآمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السّلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت: چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش (1)!

پس نمرود به ابراهيم عليه السّلام گفت كه: از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به نزد نمرود آمد، گفت: چه حال دارى اى ابراهيم؟

گفت: من ابراهيم نيستم، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجّه كرد در امر پروردگارش و چهارصد سال جوان بود (3).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دوش نرجس روئيد، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السّلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت: من بوى يوسف را مى شنوم (4).

مؤلف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام را شفيع گردانيده

ص: 347


1- . قصص الانبياء راوندى 105.
2- . امالى شيخ طوسى 659.
3- . قصص الانبياء راوندى 137.
4- . محاسن 2/131.

باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد، و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست، روز نوروز بود (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السّلام را نجات داد از شدت غم عظيم، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسّر نشده بود، و رويانيد دور او از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسّر نشود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آن قدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابۀ مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون نظر به زمين كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت

ص: 348


1- . المهذب البارع 1/195.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 287.

را به زير تابوت آويخت، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند (1).

مؤلف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السّلام «كوثاربا» بود كه از محال كوفه بوده است، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السّلام و مادر لوط-يعنى ساره و ورقه-هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذاركننده بود امّا رسول نبود، و ابراهيم عليه السّلام در اول طفوليّت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود درآورد ابراهيم ساره دختر خالۀ خود را، و ساره گلۀ بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السّلام بخشيد، و حضرت ابراهيم عليه السّلام سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدّى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.

چون حضرت ابراهيم عليه السّلام بتهاى نمرود را شكست، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعلۀ آتش فرو نشست، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السّلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.

پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام، پس مخاصمه را به نزد

ص: 349


1- . تفسير عياشى 2/235.
2- . كامل ابن اثير 1/115؛ عرائس المجالس 96.

قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.

چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت: اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.

پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السّلام را از بلاد خود به جانب شام، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهم السّلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ (1)«من مى روم بسوى پروردگار خود-يعنى به جانب بيت المقدس-بزودى مرا هدايت خواهد كرد» .

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت-از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت-و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غرازه (2)مى گفتند، پس به يكى از عشّاران او گذشت، عشّار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السّلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشّار گفت: اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم.

ابراهيم گفت: آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.

عشّار گفت: تا نگشايم نمى شود.

پس عشّار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟

ص: 350


1- . سورۀ صافات:99.
2- . در مصدر «عراره» است.

گفت: حرمت من و دختر خالۀ من است.

گفت: چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى؟

ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.

عشّار گفت: نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم. پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.

پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السّلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.

چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردند، به آن حضرت گفت:

تابوت را بگشا.

فرمود: اى پادشاه! حرمت من و دختر خالۀ من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى.

پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.

ابراهيم عليه السّلام رو از او گردانيد و گفت: خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خالۀ من.

فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت: خداى تو چنين كرد؟

فرمود: بلى، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون ارادۀ حرام كردى مانع شد ميان تو و ارادۀ تو.

پادشاه گفت: از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم.

ابراهيم عليه السّلام گفت: پروردگارا! دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.

ص: 351

پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السّلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.

پادشاه گفت: خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى، پس از خداى خود سؤال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.

فرمود: سؤال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤال نكنى كه از براى تو دعا بكنم.

پادشاه قبول كرد و حضرت گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان، پس دستش به او برگشت.

چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السّلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت: تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است.

ابراهيم گفت: آن حاجت چيست؟

گفت: مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميلۀ خوش روى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.

چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.

پس ابراهيم عليه السّلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه: بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدّم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين، يا نيكوكار يا بدكار.

پس ابراهيم عليه السّلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدّم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو.

ص: 352

پادشاه گفت: خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟

ابراهيم عليه السّلام فرمود: بلى.

پادشاه گفت: شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.

پس ابراهيم عليه السّلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت.

و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت: اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السّلام بوجود آمد (1).

و به سند معتبر منقول است كه: مردى از اهل شام از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ (2)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت، ابراهيم است (3).

مؤلف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حلّ آنها ضرور است و تفصيلشان در «بحار الانوار» (4)مسطور است:

اول آنكه: ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السّلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السّلام جدّ آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب

ص: 353


1- . كافى 8/370.
2- . سورۀ عبس:34 و 35.
3- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245؛ خصال 318.
4- . بحار الانوار 12/48.

نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عمّ آن حضرت بوده است، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جدّ مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عمّ آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است، و به اين سبب او را پدر مى گفته است، و بعضى از احاديث كه قابل تأويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد (1).

دوم آنكه: حق تعالى در قصۀ ابراهيم عليه السّلام فرموده است فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي اَلنُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ (2)كه مضمونش موافق اخبار آن است كه: چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السّلام نظرى در ستارگان كرد و گفت: بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عارض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت: وقت نوبۀ من است و من تب خواهم كرد و با شما بيرون نمى توانم آمد.

و بعضى گفته اند: چون آنها منجّم بودند، آن حضرت هم به طريقۀ ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت: من در ستارۀ خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى.

و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليۀ صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود (3).

ص: 354


1- . مجمع البيان 2/321؛ تفسير فخر رازى 13/37.
2- . سورۀ صافات:88 و 89.
3- . مجمع البيان 4/449.

و ظاهر احاديث معتبرۀ بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم؟

فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم. و در روايت ديگر وارد شده است: يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است. و در روايت ديگر وارد است: چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بوده و مطّلع شد بر واقعۀ كربلا و شهادت امام حسين عليه السّلام پس گفت: من بيمارم، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه (1).

سوم آنكه: چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قول ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: هذا رَبِّي (2)يعنى «اين پروردگار من است» ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت:

اول آنكه: اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت، چنانچه كسى در مسأله اى فكر كند اول شقّى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤيد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پرسيدند از آن حضرت كه: آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت هذا رَبِّي بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود امّا از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش بود (3).

ص: 355


1- . معاني الاخبار 210.
2- . سورۀ انعام:76.
3- . تفسير قمى 1/207؛ تفسير عياشى 1/365.

و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود (1)، و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.

وجه دوم آنكه: اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود امّا مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤيد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السّلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت (2).

وجه سوم آن است كه: اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤال، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى: آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است؟

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه.

فرمود كه: ابراهيم عليه السّلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند، و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پردۀ شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت: اين پروردگار من است؟ ! بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرورفت گفت: من فروروندگان را دوست نمى دارم، زيرا كه فرورفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست.

پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت: اين خداى من است؟ ! بر سبيل انكار و

ص: 356


1- . تفسير عياشى 1/364.
2- . تفسير عياشى 1/365.

استخبار، چون فرورفت گفت: اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هرآينه خواهم بود از گروه گمراهان. فرمود: يعنى اگر خدا مرا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم.

پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت: اين خداى من است؟ ! اين بزرگتر است از زهره و ماه! بر سبيل انكار و استخبار و سؤال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن، پس چون آفتاب نيز فرورفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت: اى قوم من! بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همۀ دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان.

و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جملۀ آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است: «و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود» (1).

مأمون گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام متولد شد در زمان نمرود پسر كنعان. و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤمن و دو كافر: سليمان و ذو القرنين، نمرود و بخت النصر.

ص: 357


1- . سورۀ انعام:83.
2- . عيون اخبار الرضا 1/197؛ احتجاج 2/425.

گفتند به نمرود كه: امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السّلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه به اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت: اين پروردگار من است، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت: اين بزرگتر است، اين پروردگار من است. چون پنهان شد گفت: دوست نمى دارم پنهان شوندگان را.

پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت: اين پروردگار من است، اين بزرگتر است از آنچه ديدم، چون آن نيز فرورفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان (1).

مؤلف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در «بحار الانوار» ايراد كرديم (2)، و امّا استدلال آن حضرت به فرورفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديك مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السّلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضۀ خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است، يا به اعتبار آنكه ايشان منجّم

ص: 358


1- . تفسير عياشى 1/365.
2- . بحار الانوار 12/50.

بودند و ستاره را در وقت طلوع تأثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تأثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همۀ عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محلّ ذكر آنها را نيست.

چهارم آنكه: حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است، و دروغ بر پيغمبران روا نيست؟

اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت:

اول آنكه: كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ (1)يعنى: «بلكه بزرگ ايشان كرده است، پس از ايشان سؤال كنيد اگر حرف مى زنند» ، پس معنيش اين است كه: اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السّلام گفت در آخر سخنش إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ ، معنيش اين است كه: «اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است» ، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت (2).

دوم آنكه: نسبت فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها اين بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر

ص: 359


1- . سورۀ انبياء:63.
2- . معاني الاخبار 210.

مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.

سوم آنكه: «كبير هم» ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدّر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است؟

چهارم آنكه: دروغ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السّلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و اللّه كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السّلام دروغ نگفت (1).

در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح، و ابراهيم عليه السّلام بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند (2).

ص: 360


1- . كافى 2/343.
2- . كافى 2/342.

فصل سوم: در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السّلام نمود ملكوت آسمانها و زمين را،

و سؤال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: چون ابراهيم خليل را بلند كردند در ملكوت، چنانچه حق تعالى فرموده است:

«چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و از براى اينكه بوده باشد از صاحبان يقين» (1)، خدا ديدۀ او را قوى گردانيد، چون او را بلند كرد نزد آسمان تا آنكه زمين را و هر چه بر روى آن است از ظاهر و پنهان همه را ديد پس ديد مردى و زنى را زنا مى كردند، پس نفرين كرد كه ايشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را چنين ديد، دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را بر اين حال ديد و دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست به دو كس ديگر نفرين كند حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: اى ابراهيم! بازدار دعاى خود را از بندگان و كنيزان من، بدرستى كه منم آمرزندۀ مهربان و جبار بردبار، ضرر نمى رساند به من گناهان بندگان و كنيزان من چنانچه نفع نمى رساند به من طاعت ايشان، و ايشان را سياست و تربيت نمى كنم با آنكه بزودى خشم خود را از ايشان تدارك كنم چنانچه تو مى كنى، پس بازدار دعاى خود را از بندگان من،

ص: 361


1- . سورۀ انعام:75.

بدرستى كه تو بندۀ ترسانندۀ بندگان منى از عذاب من و شريك نيستى در پادشاهى من و حافظ و شاهد و نگهبان نيستى بر من و بر بندگان من و من با بندگان خود يكى از سه كار مى كنم: يا توبه مى كنند بسوى من و توبۀ ايشان را قبول مى كنم و گناهان ايشان را مى آمرزم و عيبهاى ايشان را مى پوشانم؛ يا آنكه عذاب خود را از ايشان بازمى دارم براى آنكه مى دانم از پشتهاى ايشان فرزندانى چند مؤمن بيرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا مى كنم با پدران كافر و تأنّى مى كنم با مادران كافر و عذاب را از ايشان رفع مى كنم تا آن مؤمنان از پشتهاى ايشان بيرون آيند، پس چون مؤمنان از صلبها و رحمهاى ايشان بيرون آيند و جدا شوند واجب مى شود بر ايشان عذاب من و نازل مى شود بر ايشان بلاى من؛ و اگر نه اين باشد و نه آن، پس بدرستى كه آنچه من مهيّا كرده ام براى ايشان از عذاب خود در آخرت عظيمتر است از آنچه تو از براى ايشان مى خواهى در دنيا، زيرا كه عذاب من براى بندگانم در خور جلال و بزرگوارى من است.

اى ابراهيم! پس مرا با بندگان خود بگذار كه من مهربانترم به ايشان از تو، و مرا با ايشان بگذار كه منم جبار بردبار و داناى حكيم، تدبير مى كنم ايشان را به علم خود، و جارى مى كنم در ايشان قضا و قدر خود را (1).

و نزديك به اين مضمون احاديث بسيار وارد شده است (2).

و در اخبار صحيحه و معتبرۀ بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه فرمودند در تفسير اين آيۀ كريمه وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ (3)كه ديدۀ ابراهيم عليه السّلام را آن قدر قوّت دادند كه از آسمانها گذشت و گشودند براى او مانعها را از زمين تا ديد زمين را و آنچه در زمين بود و آنچه در زير زمين بود و آنچه در هوا بود، و ديد آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائكه كه حامل آنها بودند و ديد عرش و كرسى را و آنچه بر بالاى آنها بود، و چنين كردند نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و

ص: 362


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 513.
2- . احتجاج 1/65؛ تفسير عياشى 1/364؛ تفسير قمى 1/206.
3- . سورۀ انعام:75.

هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهيم كردند پيشتر (1).

و احاديث بسيار در اين باب در ابواب فضايل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام خواهد آمد ان شاء اللّه.

و به سند حسن كالصّحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ديد حضرت ابراهيم عليه السّلام ملكوت آسمانها و زمين را، ملتفت شد شخصى را ديد كه زنا مى كند، نفرين كرد او را پس او مرد، تا آنكه سه كس را ديد و هر يك را نفرين كرد و همه مردند، پس خدا وحى نمود به او كه: اى ابراهيم! دعاى تو مستجاب است پس نفرين مكن بر بندگان من، اگر مى خواستم ايشان را خلق نمى كردم، من خلق كرده ام خلق خود را بر سه صنف: يك صنف مرا مى پرستند و هيچ چيز را با من شريك نمى كنند و ايشان را ثواب مى دهم، و يك صنف ديگرى را مى پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمى توانند رفت، و يك صنف غير مرا مى پرستند و از صلب ايشان جمعى را بيرون مى آورم كه مرا مى پرستند.

پس ابراهيم عليه السّلام نظر كرد ديد مردارى در كنار دريا افتاده است كه بعضى از آن در آب است و بعضى بر روى خاك، پس مى آيند درندگان دريا و از آنچه در آب است مى خورند، پس چون برمى گردند بعضى از آن درندگان بعضى را مى خورند، و درندگان صحرا مى آيند و از آن مردار مى خورند، و چون برمى گردند بعضى از آنها بعضى را مى خورند، پس در آن وقت تعجب كرد ابراهيم عليه السّلام و گفت: خداوندا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را؟ اينها گروهى چندند كه بعضى بعض ديگر را مى خورند، اجزاى اين حيوانات چگونه از هم جدا مى شوند؟

پس خدا به او وحى نمود كه: آيا ايمان ندارى به آنكه من مرده ها را زنده خواهم كرد؟

گفت: بلى، ايمان دارم و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود؛ يعنى مى خواهم اين را ببينم چنانچه همه چيز را ديدم.

حق تعالى فرمود: بگير چهار مرغ را و ريزه ريزه كن هر يك را و با يكديگر مخلوط كن

ص: 363


1- . بصائر الدرجات 106.

اجزاى آنها را-چنانچه اجزاى اين مردار در بدن اين حيوانات و درندگان كه يكديگر را خوردند مخلوط شده است-پس بر سر هر كوهى يك جزو بگذار، پس ايشان را بخوان به نامهاى ايشان تا بيايند بسوى تو از روى سرعت؛ و به روايت ديگر بخوان ايشان را به نام بزرگ من و قسم ده ايشان را به جبروت و عظمت من (1)؛ و كوهها ده تا بودند و مرغها خروس و كبوتر و طاووس و كلاغ بودند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حضرت ابراهيم رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتى (3)، آن حضرت فرمود: حق تعالى وحى كرد به حضرت ابراهيم عليه السّلام كه: بدرستى كه من از بندگان خود خليلى و دوستى خواهم گرفت كه اگر از من سؤال كند زنده كردن مردگان را اجابت او خواهم كرد، پس در نفس ابراهيم عليه السّلام افتاد كه آن خليل او خواهد بود، پس گفت: پروردگارا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را.

گفت: آيا ايمان ندارى؟

گفت: ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد بر آنكه من خليل توام.

خدا فرمود: فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ اَلطَّيْرِ پس بگير چهارتا از مرغان فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ پس ايشان را به نزد خود بر و نيكو ملاحظه كن كه بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوند، يا پاره پاره كن آنها را ثُمَّ اِجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً پس بگردان بر هر كوهى از آنها جزوى را ثُمَّ اُدْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً پس بخوان آنها را تا بيايند بسوى تو به سرعت وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (4)و بدان كه خدا عزيز و غالب است بر آنچه اراده نمايد و كارهاى او همه منوط به حكمت است.

حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهيم كركسى و مرغ آبى و طاووسى و خروسى

ص: 364


1- . تفسير عياشى 1/146؛ خصال 265.
2- . تفسير عياشى 1/142.
3- . سورۀ بقره:260.
4- . سورۀ بقره:260.

را، پس ريزه ريزه كرد آنها را و ريزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر كوه از كوهها كه در دور او بود جزوى گذاشت و آن كوهها ده تا بودند، و منقارهاى آن مرغان را در ميان انگشتان خود گرفت، پس آن مرغان را به نامهاى ايشان خواند و نزد خود دانه و آبى گذاشت، پس پرواز كرد اجزاى آن حيوانات بعضى بسوى بعضى تا بدنها درست شد و هر بدنى متصل شد و چسبيد به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام دست از منقارهاى آن مرغان برداشت پس پرواز كردند و بر زمين نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچيدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهيم گفت: بلكه خدا مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز قادر است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير اين آيه، فرمود: هدهد و صرد و طاووس و كلاغ را گرفت و ذبح كرد و سرهاشان را جدا كرد، پس در هاون گذاشت بدنهاى آنها را با پر و استخوان و گوشت و نرم كوبيد كه اجزاى آنها همگى با يكديگر مخلوط شد، پس ده جزو كرد و بر ده كوه گذاشت و نزد خود دانه و آبى گذاشت، پس منقار آنها را در ميان انگشتان خود گرفت و گفت: بيائيد بزودى به اذن خدا، پس پرواز كرد بعضى از اجزا بسوى بعضى گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنى آمد چسبيد به گردن خود، پس حضرت ابراهيم دست از منقارشان برداشت و بر زمين نشستند و از آن آب آشاميدند و از آن دانه ها برچيدند.

پس گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده كند.

پس حضرت ابراهيم گفت: بلكه خدا زنده مى كند و مى ميراند.

حضرت فرمود: اين تفسير ظاهر آيه است و تفسيرش در باطن آن است كه بگير چهار نفر از آنها كه گنجايش فهميدن و ضبط كردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ايشان بسپار و بفرست ايشان را به اطراف زمينها كه حجتهاى تو باشند بر مردم، و هر وقت كه

ص: 365


1- . عيون اخبار الرضا 1/198؛ توحيد شيخ صدوق 132؛ احتجاج 2/426.

خواهى كه به نزد تو بيايند ايشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بيايند بزودى به نزد تو به اذن خداى عز و جل (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ابراهيم عليه السّلام هاونى طلبيد و همگى مرغان را نرم كوبيد و سرهايشان را نزد خود نگاه داشت، پس خدا را خواند به آن نامى كه او را امر فرموده بود خدا كه بخواند، پس نظر مى كرد به اجزاى پرها كه چگونه از ميان جزوها از كوهى به كوهى پرواز مى كنند و رگهاى هر يك بيرون مى آيند و به بدنها متصل مى شوند تا بالهاشان تمام شد، پس يكى بسوى حضرت ابراهيم پرواز كرد، ابراهيم عليه السّلام سر ديگر را نزديك او برد، قبول نكرد و به سر خود متصل شد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبى و خروس را و پرهاشان را كند بعد از كشتن و در هاون گذاشت و كوبيد و متفرق كرد اجزاشان را بر كوههاى اردن، و در آن روز ده كوه بود، و بر هر كوهى جزوى از آنها گذاشت و ايشان را به نامهاى ايشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوى او (3).

مؤلف گويد كه: اختلافى در تعيين مرغها واقع شده است، شايد بعضى محمول بر تقيه باشد و به طريق روايات عامه وارد شده باشد، و محتمل است كه اين امر چند مرتبه واقع شده باشد و ليكن بعيد است و شبهه اى كه در اين باب وارد مى آيد كه چگونه حضرت ابراهيم را شبهه در باب زنده كردن خدا مردگان را عارض شد تا چنين سؤالى كرد؟ بر چند وجه جواب گفته اند:

اول آنكه: چنانچه از راه دليل و برهان علم داشت، مى خواست كه از راه مشاهده و عيان نيز بداند، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه: پرسيدند از حضرت امام رضا عليه السّلام از قول ابراهيم عليه السّلام كه گفت: «و ليكن براى آنكه دل من مطمئن شود» ، آيا در دلش شكّى بود؟

ص: 366


1- . تفسير عياشى 1/145؛ خصال 264.
2- . تفسير عياشى 1/144.
3- . تفسير عياشى 1/143.

فرمود كه: نه، ليكن از خدا زيادتى در يقين خود مى خواست (1).

و همين مضمون از حضرت امام موسى عليه السّلام نيز منقول است (2).

دوم آنكه: اصل زنده كردن را مى دانست، چگونگى آن را مى خواست بداند كه به چه نحو مى شود.

سوم آنكه: در احاديث سابقه گذشت كه مى خواست بداند كه او خليل خداست يا نه.

چهارم آنكه: نمرود از او طلبيد كه مرده را زنده كند و او را تهديد كرد كه اگر نكند او را بكشد، خواست كه به اجابت مسئول او، دلش از كشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است كه در احاديث معتبره گذشت.

و شيخ محمد بن بابويه رحمه اللّه ذكر كرده است كه: از محمد بن عبد اللّه بن طيفور شنيدم كه مى گفت در قول ابراهيم عليه السّلام رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتى كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را كه زيارت كند بنده اى از بندگان شايستۀ او را، پس چون به زيارت او رفت و با او سخن گفت، آن شخص گفت: خدا را در دنيا بنده اى هست كه او را ابراهيم مى گويند و خدا او را خليل خود گردانيده است.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: علامت آن بنده چيست؟

گفت: خدا براى او مرده، زنده خواهد كرد.

پس ابراهيم گمان برد كه او باشد، پس سؤال كرد از خدا كه مرده را براى او زنده كند.

حق تعالى فرمود: آيا ايمان ندارى؟

عرض كرد: بلى و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود كه من خليل توام-و مى گويند كه مى خواست براى او معجزه باشد چنانچه پيغمبران ديگر را بود-و ابراهيم سؤال كرد از خدايش كه مرده را براى او زنده گرداند و خدا او را امر كرد كه براى او زنده را بميراند، يعنى پسرش اسماعيل را ذبح كند، و خدا امر فرمود او را كه چهار مرغ را ذبح كند

ص: 367


1- . تفسير عياشى 1/143.
2- . كافى 2/399؛ تفسير برهان 1/250.

(طاووس، كركس، خروس و مرغ آبى) ؛ پس طاووس زينت دنيا بود، و كركس طول امل بود چون عمر او بسيار دراز مى شود، و مرغ آبى حرص بود، و خروس شهوت بود، پس گويا خدا فرمود: اگر دوست مى دارى كه دلت زنده شود و با من مطمئن گردد پس بيرون ببر اين چهار چيز را از دل خود و اينها را از نفس خود بميران كه اينها در هر دلى كه هست با من مطمئن نمى شود.

من پرسيدم از او كه: چگونه خدا از او پرسيد كه: آيا ايمان ندارى، با آنكه دانا بود به حال او و مى دانست كه او ايمان دارد؟

جواب گفت: چون سؤال ابراهيم عليه السّلام موهم آن بود كه او شك داشته باشد، خدا خواست اين توهّم از او زايل شود و اين تهمت از او مرتفع گردد، اين سؤال از او كرد تا او اظهار كند من شك ندارم و براى زيادتى يقين سؤال مى كنم يا براى امور ديگر كه گذشت (1).

مؤلف گويد: اين سخنان ابن طيفور كه مستند به حديث نيست، محلّ اعتماد نيست، ليكن چون آن شيخ بزرگوار نقل كرده بود ما نيز ايراد كرديم.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: صحف ابراهيم عليه السّلام در شب اول ماه رمضان نازل شد (2).

و از ابو ذر رحمه اللّه منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى بر ابراهيم عليه السّلام بيست صحيفه فرستاد.

ابو ذر گفت: يا رسول اللّه! چه بود صحيفه هاى ابراهيم؟

فرمود: همۀ مثلها و حكمتها بود و در آن صحف بود اين نصايح:

اى پادشاه امتحان كرده شدۀ مغرور! من نفرستاده ام تو را براى اينكه جمع كنى دنيا را بعضى بسوى بعضى، و ليكن فرستاده ام تو را براى اينكه رد كنى از من دعاى مظلومان را، كه من رد نمى كنم دعاى ايشان را اگر چه از كافرى باشد.

ص: 368


1- . خصال 265؛ علل الشرايع 36. و در هر دو مصدر «محمد بن عبد اللّه بن محمد بن طيفور» است.
2- . كافى 2/629.

و بر عاقل لازم است تا عذرى نداشته باشد آنكه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتى كه در آن ساعت مناجات كند با پروردگار خود؛ و ساعتى كه در آن ساعت حساب نفس خود بكند كه چه كرده است از نيكى و بدى؛ و ساعتى كه تفكر نمايد در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا كرده است از نعمتهاى نامتناهى؛ و ساعتى كه در آن ساعت خلوت كند براى بهرۀ نفس خود از حلال، و بدرستى كه اين ساعت ياورى است او را بر ساعتهاى ديگر، و راحت و آسايشى است براى دلها.

و بر عاقل لازم است كه بينا باشد به زمانۀ خود و اهل آن، و پيوسته متوجه اصلاح كار خود باشد و نگاهدارندۀ زبان خود باشد از آنچه نبايد گفت، پس بدرستى كه كسى كه كلام خود را از عمل خود حساب كند كم مى شود سخن او مگر در چيزى كه نفعى به حال او داشته باشد.

و بر عاقل لازم است كه طلب كننده باشد سه چيز را: مرمّت معاش دنياى خود با تحصيل كردن توشه براى آخرت خود با لذت يافتن در چيزى كه حرام نباشد.

ابو ذر گفت كه: آيا در آنچه خدا فرستاده است چيزى هست از آنها كه در صحف حضرت ابراهيم و موسى عليهما السّلام بوده باشد؟

فرمود: اى ابو ذر! بخوان اين آيات را قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى. وَ ذَكَرَ اِسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى. بَلْ تُؤْثِرُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا. وَ اَلْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى. إِنَّ هذا لَفِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولى. صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى (1)يعنى: «بتحقيق كه رستگارى يافت هر كه زكات داد يا خود را از كفر و معصيت پاك كرد، و ياد كرد پروردگار خود را پس نماز كرد، بلكه شما اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را، و آخرت نيكوتر و باقى تر است، بدرستى كه اين ثبت است در صحيفه هاى پيشين، صحيفه هاى ابراهيم و موسى» (2).

و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول خدا وَ إِبْراهِيمَ اَلَّذِي

ص: 369


1- . سورۀ اعلى:14-19.
2- . خصال 524؛ معاني الاخبار 334؛ عرائس المجالس 100.

وَفّى (1) كه ترجمه اش اين است: «و ابراهيم آن كه او تمام كرد آنچه او را به آن مأمور ساخته بودند» ، يا «بسيار وفا كرد به آنچه با خدا عهد كرده بود» ، حضرت فرمود: هر صبح و شام اين دعا مى خواند: «اصبحت و ربّي محمودا اصبحت لا اشرك باللّه شيئا و لا ادعو مع اللّه الها آخر و لا اتّخذ معه وليّا» ، پس به اين سبب او را بندۀ شكور ناميدند (2).

و به سند معتبر منقول است كه: مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ (3)كه ترجمه اش آن است: « يادآور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگارش به امرى چند، پس تمام كرد آنها را» ، پرسيد: آن كلمات چيست؟

فرمود: همان كلماتى است كه حضرت آدم از پروردگارش قبول كرد و توبه اش مقبول شد، گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه توبۀ مرا قبول كنى، پس خدا توبۀ او را قبول فرمود.

مفضّل گفت: چه معنى دارد فَأَتَمَّهُنَّ ؟

فرمود: يعنى پس تمام كرد ايشان را تا قائم آل محمد عليهم السّلام دوازده امام كه نه تا از فرزندان حضرت امام حسين عليه السّلام اند (4).

و ابن بابويه رحمه اللّه فرموده: آنچه در اين حديث وارد است يك وجه است براى اين كلمات، و كلمات را وجوه ديگر هست:

اول: يقين؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را از براى آنكه بوده باشد از صاحبان يقين» (5).

دوم: معرفت به قديم بودن خالقش و يگانه دانستن او و منزّه دانستن او از شباهت به

ص: 370


1- . سورۀ نجم:37.
2- . علل الشرايع 37.
3- . سورۀ بقره:124.
4- . معاني الاخبار 126؛ مجمع البيان 1/200؛ تفسير برهان 1/247.
5- . سورۀ انعام:75.

مخلوقات در وقتى كه نظر كرد به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال كرد به فرورفتن هر يك از آنها بر آنكه حادثند، و به حدوث آنها بر آنكه آفريننده اى دارند.

سوم: شجاعت؛ و در حكايت شكستن بتان شجاعت او هويدا شد، چنانچه خدا فرموده است كه: «در وقتى كه با پدرش و قومش گفت: چيست اين تمثالها و صورتها كه شما آنها را ملازمت مى كنيد و بر عبادت آنها اقامت مى نمائيد؟ گفتند: يافته ايم پدران خود را كه ايشان را مى پرستيدند، گفت: بتحقيق كه بوده ايد شما و پدران شما در گمراهى هويدا، گفتند: آيا به جد مى گوئى آنچه مى گوئى يا لعب و بازى مى كنى؟ گفت: بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه همه را از عدم به وجود آورده است، و من بر اين از گواهانم، و اللّه كه كيدى در باب بتهاى شما خواهم كرد بعد از آنكه شما پشت كنيد، پس چون ايشان به عيدگاه رفتند همه را ريزه ريزه كرد بغير از بت بزرگ ايشان، كه شايد بعد از برگشتن از او سؤال كنند و حجت بر ايشان تمام كند» (1)، و مقاومت يك تن تنها با چندين هزار كس، تمام شجاعت است.

چهارم: حلم و بردبارى؛ چنانچه حق تعالى فرموده است: «بدرستى كه ابراهيم بردبار و بسيار آه كشنده يا دعاكننده و بازگشت كننده بسوى خدا بود» (2).

پنجم: سخاوت و جوانمردى؛ چنانچه حق تعالى در حكايت مهمانان او ياد فرموده است (3).

ششم: عزلت و دورى كردن از اهل بيت و خويشان از براى خدا؛ چنانچه خدا فرموده است كه: «ابراهيم به آزر و قوم خود گفت كه: اعتزال و دورى مى كنم از شما و از آنچه مى خوانيد آنها را بغير از خدا، و مى خوانم پروردگار خود را و او را عبادت مى كنم» (4).

هفتم: امر به نيكى و نهى از بدى كردن؛ چنانچه حق تعالى فرموده است: «ابراهيم به

ص: 371


1- . سورۀ انبياء:52-58.
2- . سورۀ هود:75.
3- . سورۀ ذاريات: آيۀ 24 به بعد.
4- . سورۀ مريم:48.

آزر گفت: اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نه مى شنود و نه مى بيند و هيچ فايده تو را نمى بخشد، اى پدر! بدرستى كه آمده است مرا از علم آنچه نيامده است تو را، پس متابعت كن مرا تا هدايت كنم تو را به راه راست، اى پدر! عبادت شيطان مكن بدرستى كه شيطان بود براى رحمان بسيار معصيت كننده، اى پدر! مى ترسم كه مس كند تو را عذابى از جانب خداوند رحمان پس بوده باشى ولىّ شيطان» (1).

هشتم: بدى را به نيكى دفع كردن؛ «در هنگامى كه آزر به او گفت: آيا نمى خواهى تو خدايان ما را اى ابراهيم؟ ! اگر ترك نكنى اين را البته تو را سنگسار كنم و از من دور شو زمانى بسيار، پس او در جواب گفت: بزودى طلب آمرزش كنم از براى تو از خداى خود، بدرستى كه او نسبت به من مهربان است و نيكوكار» (2).

نهم: توكل؛ چنانچه گفت: «آنچه مى پرستيد شما و پدران گذشتۀ شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالميان كه مرا خلق كرده است، پس او مرا هدايت مى كند و او مرا طعام مى دهد و آب مى دهد، و چون بيمار مى شوم پس او مرا شفا مى دهد، و آن كه مرا مى ميراند پس در قيامت زنده مى گرداند، و آن كه طمع دارم كه بيامرزد گناه مرا در روز جزا» (3).

دهم: حكم و منسوب شدن به صالحان؛ چنانچه گفت: «پروردگارا! ببخش به من حكمى و ملحق گردان مرا به صالحان» (4)كه رسول خدا و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام اند، و گفت:

«بگردان براى من لسان صدقى در پسينيان» (5)يعنى: ذكر خيرى، و مراد از لسان صدق، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است چنانچه خدا در جاى ديگر فرموده است وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا (6).

ص: 372


1- . سورۀ مريم:42-45.
2- . سورۀ مريم:46-47.
3- . سورۀ شعراء:75-82.
4- . سورۀ شعراء:83.
5- . سورۀ شعراء:84.
6- . سورۀ مريم:50.

يازدهم: امتحان در جان؛ در وقتى كه او را در منجنيق گذاشتند و به آتش انداختند.

دوازدهم: امتحان در فرزند؛ در وقتى كه حق تعالى امر كرد او را به ذبح اسماعيل.

سيزدهم: امتحان در زن؛ در هنگامى كه خدا خلاص كرد حرمتش را از غرازۀ قبطى.

چهاردهم: صبر بر كج خلقى ساره.

پانزدهم: خود را در طاعت خدا مقصّر دانستن؛ در آنجا كه دعا كرد كه: «مرا خوار مكن در روزى كه مردم مبعوث مى شوند» (1).

شانزدهم: نزاهت؛ چنانچه خدا فرموده است كه: «نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن مايل بود از دينهاى باطل و مسلمان و منقاد حق بود و نبود از مشركان» (2).

هفدهم: جمع كردن اشراط همۀ طاعات؛ در آنجا كه گفت: إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ. لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ اَلْمُسْلِمِينَ (3)يعنى: «بدرستى كه نماز من و ذبيحۀ من يا حجّ من يا طاعات من و زندگى و مردن من خالص است براى خداوندى كه پروردگار عالميان است، نيست او را شريكى و به اين امر كرده شده ام و من از انقيادكنندگانم» ، پس چون گفت: زندگى و مردن من، پس همۀ طاعات را در اينجا داخل كرد.

هيجدهم: مستجاب شدن دعاى او در زنده كردن مردگان.

نوزدهم: شهادت دادن خدا براى او كه از جملۀ صالحان است؛ در آنجا كه فرموده است: «بتحقيق كه برگزيديم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از صالحان است» (4)، يعنى: از رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام.

بيستم: اقتدا كردن پيغمبران بعد از او به او؛ در آنجا كه خدا مى فرمايد: «پس وحى

ص: 373


1- . سورۀ شعراء:87.
2- . سورۀ آل عمران:67.
3- . سورۀ انعام:162 و 163.
4- . سورۀ بقره:130.

كرديم بسوى تو كه متابعت كن ملّت ابراهيم را» (1)، و باز فرموده است: «ملّت پدر شما ابراهيم، او ناميده است شما را مسلمانان پيش از اين» (2).

تمام شد كلام ابن بابويه (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابتلاى حضرت ابراهيم عليه السّلام آن بود كه در خواب او را امر كرد كه فرزندش را ذبح كند، پس تمام كرد آن را ابراهيم عليه السّلام و عزم بر آن نمود و تسليم امر الهى كرد، پس حق تعالى وحى كرد به او كه: من تو را براى مردم امام گردانيدم، پس فرستاد بر او سنّتهاى حنيفيّه را كه ده چيز است، پنج در سر و پنج در بدن، امّا آنچه در سر است: شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن؛ و آنچه در بدن است: مو از بدن ستردن و ختنه كردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب، پس اين است حنيفيّۀ طاهره كه حضرت ابراهيم عليه السّلام آورد و منسوخ نمى شود تا روز قيامت، و اين است معنى قول حق تعالى كه: «متابعت كن ملّت ابراهيم را در حالتى كه حنيف و مايل است از باطل به حق» (4). (5)

و در حديث معتبر ديگر فرموده: ابراهيم عليه السّلام اول كسى بود كه مهمانى كرد مهمانان را، و اول كسى بود كه ختنه كرد، و اول كسى بود كه در راه خدا جهاد كرد، و اول كسى بود كه خمس مال خود را بيرون كرد، و اول كسى بود كه نعلين در پا كرد، و اول كسى بود كه علمها براى جنگ درست نمود (6).

و به روايتى منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام ملكى را ملاقات كرد و از او پرسيد:

كيستى؟

ص: 374


1- . سورۀ نحل:123.
2- . سورۀ حج:78.
3- . معاني الاخبار 127.
4- . سورۀ نحل:125.
5- . تفسير قمى 1/59؛ مجمع البيان 1/200.
6- . مجمع البيان 1/200.

گفت: ملك موتم.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورتى كه به آن صورت قبض روح مؤمن مى كنى؟

گفت: بلى، رو از من بگردان.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام رو از او گردانيد، و چون نظر كرد جوانى ديد خوش صورت و خوش جامه و نيكو شمايل و خوشبو، پس گفت: اى ملك موت! اگر مؤمن نبيند بغير حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت: آيا مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورت كه فاجران را قبض روح مى نمائى؟

گفت: طاقت ديدن آن را ندارى.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: طاقت دارم.

ملك موت گفت: رو از من بگردان، پس چون نظر كرد مردى سياه ديد كه موهايش راست ايستاده در نهايت بدبوئى با جامه هاى سياه، و از دهان و سوراخهاى بينى او آتش و دود بيرون مى آيد.

پس حضرت ابراهيم بيهوش شد و چون به هوش بازآمد ملك موت به صورت اول برگشته بود، گفت: اى ملك موت! اگر فاجر نبيند مگر همين صورت تو را، بس است براى عذاب او (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت ابراهيم عليه السّلام كه: زمين شكايت كرد بسوى من حياى از ديدن عورت تو را، پس ميان عورت خود و زمين حجابى قرار ده، پس زير جامه اى براى خود ساخت كه تا زانوهاى او بود (2).

ص: 375


1- . عوالي اللئالي 1/274؛ المحجة البيضاء 8/259؛ احياء علوم الدين 4/493.
2- . علل الشرايع 585.

فصل چهارم: در بيان مدت عمر شريف و كيفيت وفات

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: عمر حضرت ابراهيم عليه السّلام به صد و هفتاد و پنج سال رسيد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام گذشت به «بانقيا» كه در پهلوى نجف اشرف بوده است، و هر شب در آن شهر زلزله مى شد، پس چون حضرت ابراهيم شب در آنجا ماند در آن شب زلزله نشد، اهل آن شهر پرسيدند كه: آيا چه حادث شده است در شهر ما كه زلزله نشد؟

گفتند: ديشب مرد پيرى در اينجا وارد شد و پسرش با اوست.

پس به نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله مى شد، و در اين شب كه تو وارد شهر ما شدى زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببينيم كه چون مى شود.

چون در شب ديگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهيم عليه السّلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت كن و آنچه خواهى ما به تو مى دهيم.

گفت: من نمى مانم در اين شهر و ليكن اين صحراى نجف را كه در پشت شهر شما است به من بفروشيد تا زلزله ديگر در شهر شما نشود.

ص: 376


1- . كمال الدين و تمام النعمة 523.

گفتند: ما به تو مى بخشيم.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: نمى گيرم مگر به خريدن.

گفتند: پس بگير به هر قيمت كه خواهى.

پس خريد آن زمين را از ايشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش، پس به اين سبب آن زمين را بانقيا گفتند زيرا كه گوسفند را به لغت نبطى نقيا مى گويند.

پس پسر ابراهيم عليه السّلام به آن حضرت گفت: اى خليل الرحمن! چه مى كنى اين زمين را كه نه زراعتى در آن مى توان كرد و نه حيوانى مى توان چرانيد؟

حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: ساكت شو كه خداوند عالميان از اين صحرا محشور گرداند هفتاد هزار كس را كه داخل بهشت شوند بى حساب، كه هر يك از ايشان شفاعت كنند جماعت بسيار را (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اول دو كس كه مصافحه كردند بر روى زمين ذو القرنين و ابراهيم خليل عليهما السّلام بودند، ابراهيم عليه السّلام روبرو با او ملاقات كرد و با او مصافحه كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام از مسجد سهله متوجه يمن شد براى جنگ با عمالقه (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه او را دخترى روزى كند كه بعد از مرگ بر او گريه كند (4).

و در حديث معتبر از آن حضرت مروى است كه: ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت:

اى ابراهيم! پير شده اى، از خدا سؤال كن فرزندى به تو عطا كند كه ديدۀ ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و اگر خواهد، دعاى تو را مستجاب

ص: 377


1- . علل الشرايع 585.
2- . امالى شيخ طوسى 215.
3- . كافى 3/494.
4- . تهذيب الاحكام 1/465.

مى كند.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه او را فرزند دانائى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحانى خواهم كرد.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام بعد از بشارت، سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالى، پس ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: پير شده اى و اجلت نزديك شده است، اگر دعا مى كردى كه خدا اجل تو را تأخير كند و عمر تو را دراز كند كه تعيّش كنى با ما و ديدۀ ما روشن باشد، نيكو بود.

پس ابراهيم عليه السّلام از خدا سؤال كرد آنچه ساره التماس كرده بود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: از زيادتى عمر بطلب آنچه خواهى تا به تو عطا كنم.

چون حضرت ابراهيم عليه السّلام ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى كرده است، ساره گفت:

از خدا سؤال كن كه تو را نميراند تا تو مرگ را از او طلب كنى.

حضرت ابراهيم عليه السّلام چنين سؤال نمود و حق تعالى مستجاب گردانيد.

چون ابراهيم عليه السّلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت: شكر كن خدا را و طعامى بعمل آور و فقرا و اهل حاجت را بخوان كه از آن طعام تناول نمايند.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام چنين كرد، چون مردم حاضر شدند، در ميان آنها مرد پير ضعيف كورى بود كه با او شخصى بود كه قائد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اى برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزيد، از جانب راست و چپ لقمه حركت كرد تا آنكه لقمه بر پيشانيش خورد، پس قائدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد، پس آن نابينا لقمۀ ديگر گرفت و دستش حركت كرد و بر ديده اش گذاشت، و ابراهيم عليه السّلام پيوسته نظرش بر او بود، پس تعجب كرد از اين حال و از قائد او سؤال كرد از سبب اين اختلال، قائد گفت: آنچه ملاحظه مى نمائى از احوال اين مرد از ضعف و پيرى است، ابراهيم عليه السّلام در خاطر خود گفت: من كه بسيار پير شوم مثل اين مرد خواهم شد، پس ابراهيم عليه السّلام به سبب مشاهدۀ حال آن پير از خدا سؤال كرد كه: خداوندا! بميران مرا در آن

ص: 378

اجلى كه براى من نوشته بودى كه مرا احتياجى به زيادتى عمر نيست بعد از آنچه مشاهده كردم (1).

و در حديث معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون خدا خواست كه قبض روح ابراهيم عليه السّلام بكند، ملك الموت را بسوى او فرستاد، پس گفت: السلام عليك يا ابراهيم.

ابراهيم گفت: و عليك السلام يا ملك الموت، آيا آمده اى كه مرا به اختيار من به آخرت بخوانى يا خبر مرگ آورده اى و البته مأمورى كه قبض روح من بكنى؟

ملك الموت گفت: بلكه آمده ام تا به اختيار تو، تو را به لقاى الهى و عالم قدس مى خوانم، پس اجابت كن.

ابراهيم گفت: هرگز ديده اى خليلى را كه خليل خود را بميراند؟

پس ملك الموت برگشت تا در موقف عرض خود ايستاد و گفت: خداوندا! شنيدى آنچه خليل تو ابراهيم گفت؟ !

خدا وحى نمود به ملك الموت كه: برو بسوى او بگو: هرگز دوستى ديده اى كه لقاى دوست خود را نخواهد؟ دوست آن است كه آرزومند لقاى كرامت دوست خود باشد. پس ابراهيم راضى شد (2).

و به سند موثق عالى از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام منقول است كه:

ابراهيم عليه السّلام چون مناسك حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ارتحال نمود، و سببش آن بود كه ملك الموت آمده بود براى قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست، پس ملك الموت برگشت بسوى پروردگار و عرض كرد: ابراهيم از مرگ كراهت دارد.

حق تعالى فرمود: بگذار ابراهيم را كه مى خواهد مرا عبادت نمايد.

ص: 379


1- . علل الشرايع 38.
2- . علل الشرايع 37؛ امالى شيخ صدوق 164.

تا آنكه ابراهيم مرد بسيار پيرى را ديد كه آنچه مى خورد در ساعت از طرف ديگرش بيرون مى رفت، پس حيات را نخواست و مرگ را طلبيد، روزى به خانۀ خود آمد در آنجا نيكوترين صورتى را ديد كه هرگز نديده بود، فرمود: تو كيستى؟

گفت: من ملك الموتم.

فرمود: سبحان اللّه! كيست كه قرب تو و زيارت تو را نخواهد و تو به اين صورت نيكو باشى؟

ملك الموت گفت: اى خليل الرحمن! خدا هرگاه نسبت به بنده خيرى خواهد مرا به اين صورت به نزد او مى فرستد، اگر به بنده بدى خواهد مرا در غير اين صورت به نزد او مى فرستد.

پس آن حضرت در شام به رحمت الهى واصل شد و اسماعيل عليه السّلام بعد از آن حضرت به لقاى الهى فايز گرديد، و عمر مبارك اسماعيل صد و سى سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد نزد مادرش (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت: خداوندا! چگونه خواهد شد حال اين عيال پيش از آنكه از فرزندان آن شخص خلفى باشد كه به امر عيال او برسد؟

پس خدا وحى فرمود: اى ابراهيم! آيا براى عيال خود بعد از خود خلفى و جانشينى بهتر از من مى خواهى؟

عرض كرد: خداوندا! نه، الحال خاطر من شاد شد كه دانستم لطف تو شامل حال ايشان است (2).

مؤلف گويد: خواستن زندگى دنيا اگر براى تمتّعات و لذّات فانيۀ دنيا باشد بد است، و اگر براى تحصيل آخرت و عبادت جناب مقدس الهى باشد، آن محبت آخرت است نه

ص: 380


1- . علل الشرايع 38.
2- . قصص الانبياء راوندى 112.

محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ما سوى، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است، پس مرتبۀ كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچ يك را نداند و حيات را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تأخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا عليه السّلام در شب معراج گذشتند بر پير مردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟

جبرئيل گفت: اين پدرت ابراهيم است.

فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟

گفت: اينها اطفال مؤمنانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند (1).

ص: 381


1- . امالى شيخ صدوق 365.

فصل پنجم: در بيان احوال خير مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت

و كيفيت بنا كردن خانۀ كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السّلام در آن مكان به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت ابراهيم در باديۀ شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم.

چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه: مثل زن مثل دندۀ كج است، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمتّع مى شوى، و اگر راست كنى آن را مى شكند.

پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد:

پروردگارا! به كدام مكان برم ايشان را؟

فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محلّ ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام، و آن مكه است.

پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيم عليه السّلام به هر محلّ نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد: اى جبرئيل! اينجاست؟

ص: 382

جبرئيل مى گفت: نه، ديگر برو.

تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانۀ كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السّلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايۀ آن قرار گرفت، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد بسوى ساره، هاجر گفت: اى ابراهيم! به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا مونسى نيست و آبى و زراعتى نيست؟

فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم. و برگشت، و چون رسيد به «كدى» كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: «اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيدم بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانۀ محترم تو، اى پروردگار ما! براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را» (1).

پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى ما بين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست؟

پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت، در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است، پس دويد

ص: 383


1- . سورۀ ابراهيم:37.

بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.

و قبيلۀ جرهم در ذو المجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است، از هاجر پرسيدند كه:

تو كيستى و قصۀ تو و اين كودك چيست؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم، و اين پسر اوست، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.

گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم؟

و چون روز سوم ابراهيم عليه السّلام به طىّ الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت: اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند از جرهم، سؤال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟

ابراهيم فرمود: بلى.

پس هاجر جرهم را مرخّص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.

در مرتبۀ سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.

پس اسماعيل عليه السّلام نشو و نما كرد و قبيلۀ جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيّش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حدّ بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانۀ كعبه را بنا كند، گفت: خداوندا! در كدام بقعه بنا كنم؟

فرمود: در آن بقعه كه قبّه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت.

ص: 384

پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانۀ كعبه را، پس خدا پى هاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجر الاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.

پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجر الاسود كه در كوه ابو قبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر (1)ريخت، و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت: اى ابراهيم! برخيز و آب مهيّا كن براى خود-زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتند زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است-پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.

چون ابراهيم عليه السّلام از بناى خانۀ كعبه فارغ شد گفت: «پروردگارا! بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرّى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها هر كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت» (2).

حضرت فرمود: مراد ميوۀ دلهاست، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند (3).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام اسماعيل را در مكه گذاشت، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس

ص: 385


1- . اذخر: گياهى است خوشبو.
2- . سورۀ بقره:126.
3- . تفسير قمى 1/60.

مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد-پس سنّت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه-پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيمم.

گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

هاجر گفت: من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم؟ گفت: به خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.

پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر به نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هرآينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى. چون آمدند به نزد آب، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل، چون به حرم رسيدند

ص: 386


1- . علل الشرايع 432.

جبرئيل گفت: اى ابراهيم! فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم.

پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهيّاى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيۀ حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و اللّه اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمد للّه گفت و خدا را به بزرگى يادكرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجر الاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.

چون از همۀ اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.

پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانۀ كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند امّا خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پى هايش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت. و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن، ابراهيم آمد و گفت: اى فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه.

پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.

پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيلۀ حمير را ديد و او را خوش آمد و

ص: 387

به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤال كرد او را براى تزويج او ميسّر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدّر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش، پس خدا حزن او را به صبر مبدّل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسّر ساخت، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.

چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن، مرد پير گردآلودى ديد-يعنى ابراهيم-پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است؟

گفت: حال ما بسيار خوب است.

و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت: حال او خوش است.

پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى؟

گفت: از قبيلۀ حمير.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت: چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده.

چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت: مى دانى آن مرد پير كى بود؟

گفت: او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم.

اسماعيل گفت: او پدر من بود.

گفت: يا سوأتاه از او.

اسماعيل گفت: چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟

گفت: نه، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم.

پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت: آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب؟

گفت: بلى.

پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذراع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت: آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون

ص: 388

اين سنگها بدنما است؟

اسماعيل گفت: بلى، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيلۀ خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنّت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت.

چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت:

چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت.

و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كنندۀ اين خانه هديه نياوريم، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.

و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياد شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كنندۀ خانه هديه را زياد كنيم.

پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه: بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.

و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم:

بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.

پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى ابراهيم.

پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت: اى ابراهيم! كلنگ در چهار جانب چاه بزن

ص: 389

و بسم اللّه بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم اللّه گفت، پس چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم اللّه گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت: بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت.

پس جبرئيل و ابراهيم عليهما السّلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت: اى ابراهيم! از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريّه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن، چهار زن به عقد خود درآورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.

و در عرض موسم، ابراهيم عليه السّلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايّام موسم رسيد و اسماعيل مهيّاى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت: اى اسماعيل! مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت: ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.

و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از او نبوّت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت: اى فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن.

پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر

ص: 390

مى دهد كه كى را وصىّ خود گرداند (1).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه: ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى.

حضرت فرمود: سبحان اللّه، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم.

راوى گفت: بفرما كه چگونه بوده است؟

فرمود كه: انبياء عليهم السّلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند-و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد-پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.

چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه: سبب گريۀ تو چيست؟

اسماعيل گفت: ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريۀ او گريان شدم.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤالش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهدۀ اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت: اى ابراهيم! اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به جاى نماز خود رفته با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه: اين به سبب آن

ص: 391


1- . علل الشرايع 586.

سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن، و گرمى آهن را به او بچشان.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنّت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه: سبب رمى جمرات در منى آن است كه: چون جبرئيل عليه السّلام به حضرت ابراهيم عليه السّلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيم عليه السّلام ظاهر شد نزد جمرۀ اول، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيم عليه السّلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرورفت، و نزد جمرۀ دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرورفت، و نزد جمرۀ سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرورفت و ديگر پيدا نشد (2).

و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: «سكينه» باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحۀ بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيم عليه السّلام نازل شد در وقتى كه بناى خانۀ كعبه مى كرد و در اساس خانۀ حركت مى كرد، و حضرت ابراهيم عليه السّلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت (3).

و از ابن عباس منقول است كه: اسبان عربى وحشى بودند در زمين عرب، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام پى هاى خانۀ كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه: من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم.

پس حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را «جياد» مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: «الا هلا الا هلم» ، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد و

ص: 392


1- . علل الشرايع 505؛ محاسن 2/7.
2- . قرب الاسناد 147.
3- . عيون اخبار الرضا 1/312؛ كافى 4/206.

منقاد و ذليل شد نزد ايشان، و به اين سبب آن اسبان را «جياد» گفتند (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيم عليه السّلام را كه ندا كند مردم را به حج، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد-و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابو قبيس شد (2)-و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتند: «لبّيك داعي اللّه لبّيك داعي اللّه» ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيل عليه السّلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيل عليه السّلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد (4).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود (5).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنّت شد كه ابراهيم عليه السّلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت: بر او حمله كن، پس شيطان گريخت و ابراهيم عليه السّلام دنبال او دويد (6).

ص: 393


1- . علل الشرايع 37؛ قصص الانبياء راوندى 113.
2- . علل الشرايع 420.
3- . علل الشرايع 419.
4- . علل الشرايع 393.
5- . علل الشرايع 290.
6- . علل الشرايع 432.

و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيم عليه السّلام گفت: تمنّا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب (1).

و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيم عليه السّلام گفت: اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس (2).

چون آفتاب غروب گرد گفت: «ازدلف الى المشعر الحرام» ، يعنى: نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به اين سبب مشعر را «مزدلفه» گفتند (3).

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت:

خداوندا! مؤاخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟

فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنّت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند (4).

به دو سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون ابراهيم عليه السّلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلّى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانۀ كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند (5).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاق عليه السّلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه وَ اِمْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ (6)، فرمود كه:

ص: 394


1- . علل الشرايع 435.
2- . علل الشرايع 436؛ محاسن 2/64.
3- . علل الشرايع 436.
4- . علل الشرايع 506.
5- . علل الشرايع 442؛ تفسير عياشى 1/60.
6- . سورۀ هود:71.

مراد از «ضحك» در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست!

چون اسحاق بزرگ شد، آن قدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد.

پس روزى ابراهيم عليه السّلام ريش خود را ميل داد به پيش، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت: خداوندا! اين چيست؟

وحى رسيد به او كه: اين وقار توست.

گفت: خداوندا! زياد گردان وقار مرا (1).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل پيشى گرفت، پس ابراهيم عليه السّلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را در پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت: الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى؟ ! از من دور كن اين فرزند را.

پس ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت: ما را به كه مى گذارى؟

فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم.

و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

گفت: ما را به خدا گذاشت.

ص: 395


1- . قصص الانبياء راوندى 109.

جبرئيل گفت: شما را به كفايت كننده گذاشته است.

پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پرآب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!

جبرئيل گفت: اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب.

پس از آن آب آشاميدند و تعيّش كردند تا آنكه ابراهيم عليه السّلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اسماعيل عليه السّلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را «سامه» مى گفتند، و چون ابراهيم عليه السّلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد، و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: به شكار رفته است.

پرسيد: حال شما چگونه است؟

گفت: حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.

و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيم عليه السّلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبۀ خانه ات را تغيير بده.

چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه: كسى به نزد تو آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و از تو سؤال كرد.

اسماعيل گفت: آيا تو را به چيزى امر فرمود؟

گفت: بلى، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبۀ خانه ات را تغيير بدهى.

ص: 396


1- . قصص الانبياء راوندى 110.

پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت.

بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه آمد باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است.

پرسيد: چگونه ايد شما؟

گفت: شايستگانيم.

پرسيد: چگونه است حال شما؟

گفت: حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.

ابراهيم ابا كرد و او مكرّر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.

زن گفت: پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم.

پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السّلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست، پس به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبۀ خانۀ خود را رعايت و محافظت كن كه خوب است.

چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است. پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيم عليه السّلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول

ص: 397

فرمايد، و ابراهيم از حيرۀ كوفه به مكه هر روز مى رفت و برمى گشت (1).

و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: ابراهيم عليه السّلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.

راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين؟

فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد (2).

و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت: هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت (3).

و قطب راوندى گفته است: چون اسماعيل عليه السّلام به سنّ شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حبالۀ خود درآورد كه نام او «زعله» بود يا «عماده» و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس «سيّده» دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت اللّه بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حجّ ايشان و امور

ص: 398


1- . قصص الانبياء راوندى 111.
2- . قصص الانبياء راوندى 112.
3- . محاسن 2/68.
4- . قصص الانبياء راوندى 114.

دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيم عليه السّلام صد و بيست سال، و عمر مبارك اسحاق عليه السّلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد (2).

مؤلف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد! شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها است بسوى خدا و حرم اوست.

هاجر گفت: من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى.

فرمود: چه كردم؟

گفت: زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى.

حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانۀ كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت: «خداوندا! من ساكن گردانيدم بعضى از ذرّيّت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانۀ تو كه با حرمت است، پروردگارا! از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را» (3).

پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه: بالا رو به كوه ابو قبيس و ندا كن در مردم: اى گروه خلايق! خدا امر مى كند شما را به حجّ اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است،

ص: 399


1- . قصص الانبياء راوندى 113، و در آن «عدنان بن ادد» است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 523.
3- . سورۀ ابراهيم:37.

هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.

پس ابراهيم بر ابو قبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در ما بين اينها هست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدّر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت، پس در آن وقت حج بر همۀ خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايّام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا (1).

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: اصل كبوتران حرم باقيماندۀ كبوترى چنداند كه اسماعيل بن ابراهيم عليه السّلام داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانۀ اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست (3).

و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم، دخترهاى باكرۀ اسماعيل (5).

و در حديث حسن فرمود كه: آيات بيّنات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است: مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است، و حجر الاسود، و خانۀ اسماعيل عليه السّلام (6).

ص: 400


1- . تفسير عياشى 2/232.
2- . كافى 6/546.
3- . كافى 4/210.
4- . كافى 4/210.
5- . كافى 4/210.
6- . كافى 4/223.

مؤلف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السّلام در باب قصۀ لوط عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 401

فصل ششم: در بيان مأمور شدن ابراهيم عليه السّلام به ذبح فرزندش

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السّلام آمد و گفت: اى ابراهيم! سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السّلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانۀ عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است، پس او را برد و در محلّ وقوف بازداشت و گفت:

اى ابراهيم! اعتراف كن به گناه خود و مناسك حجّ خود را بشناس، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت: بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمرۀ عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح، و حضرت ابراهيم عليه السّلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوش حال، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كند، و والدۀ طفل را هم با خود آورده بود به حج.

چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه: تو برو به

ص: 402

زيارت كعبه، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمرۀ وسطى، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي اَلْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى (1)«اى فرزند عزيز من! بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم، پس نظر كن و تفكّر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟» .

آن فرزند سعادتمند گفت: «اى پدر من! بكن آنچه به آن مأمور شده اى، بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبر كنندگان» (2)، و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت: اى ابراهيم! چه مى خواهى از اين پسر؟

گفت: مى خواهم او را ذبح كنم.

گفت: سبحان اللّه! مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است!

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: خدا مرا به اين امر فرموده است.

گفت: پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است.

حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو! آن كس كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكّى ندارم.

گفت: نه و اللّه تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان.

حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت: و اللّه ديگر با تو سخن نمى گويم. و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.

شيطان گفت: اى ابراهيم! تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.

ص: 403


1- . سورۀ صافات:102.
2- . سورۀ صافات:102.

حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمود در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت: اى پدر! روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.

حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: اى فرزند! با كشتن، دست و پايت را ببندم؟ اين هر دو را و اللّه كه براى تو جمع نخواهم كرد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوّت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السّلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه «ثبير» كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السّلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه: «اى ابراهيم! خواب خود را درست كردى، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا» (1).

در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت: كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم؟

گفت: شوهر من است.

گفت: كيست آن غلامى كه همراه او ديدم؟

گفت: او پسر من است.

گفت: ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.

گفت: دروغ مى گوئى، ابراهيم رحيم ترين مردم است، چگونه پسر خود را مى كشد؟ ! گفت: به حقّ پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و ارادۀ ذبح او را داشت.

ص: 404


1- . سورۀ صافات:104-106.

گفت: چرا؟

شيطان گفت: گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است.

ساره گفت: سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى مأمور شده است، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت: خداوندا! مرا مؤاخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل.

پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.

راوى پرسيد كه: در كجا خواست كه او را ذبح كند؟

گفت: نزد جمرۀ وسطى، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت، يعنى در علفزار.

پرسيد: چه رنگ داشت؟

فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود (1).

مؤلف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصۀ او را در قرآن ذكر فرموده است، اسحاق بوده است، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهر آيۀ كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه

ص: 405


1- . تفسير قمى 2/224؛ مجمع البيان 4/454.

ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبد العزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد، او گفت: علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جدّ ايشان است و اسماعيل جدّ عرب است، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جدّ ايشان باشد نه جدّ شما (1).

و به سند موثق منقول است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام و عبد اللّه فرزند عبد المطلب.

امّا اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السّلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت: اى فرزند! در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟

گفت: اى پدر! بكن آنچه به آن مأمور شده اى. و نگفت كه بكن آنچه ديده اى، عن قريب خواهى يافت مرا ان شاء اللّه از صابران.

پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است. پس احد ذبيحين اين است (2).

مؤلف گويد: قصۀ ذبيح ديگر كه عبد اللّه است در كتاب احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 406


1- . مجمع البيان 4/453؛ تاريخ طبرى 1/162؛ الانس الجليل 1/40.
2- . عيون الخبار الرضا 1/210؛ خصال 55.

و شيخ محمد بن بابويه رحمه اللّه بعد از ايراد اين حديث گفته است كه: روايات مختلف است در ذبيح، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او مأمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجۀ او مى رسيد در ثواب. چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است و حديث حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤيد اين معنى است، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند دو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى.

و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت:

شنيدم حضرت امام رضا عليه السّلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسفندى را كه بر او نازل ساخت، آرزو كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و مأمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش برمى گرديد آنچه برمى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق مى شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.

پس خدا وحى فرمود بسوى او كه: اى ابراهيم! كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟

عرض كرد: پروردگارا! خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: او محبوبتر است بسوى تو يا جان تو؟

عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من.

فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟

ص: 407

گفت: بلكه فرزندان او.

حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من؟

عرض كرد: خداوندا! بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.

پس خدا وحى فرمود كه: اى ابراهيم! بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امّت محمّدند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.

پس از استماع اين قصۀ جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود: اى ابراهيم! فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السّلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان.

و اين است معنى قول خدا كه: «فدا داديم او را به ذبح بزرگ» (1). تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم (2).

و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد (3).

و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: ذبيح، اسماعيل بود يا اسحاق؟

فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سورۀ صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصۀ ذبح فرموده است: «بشارت داديم او را به اسحاق» (4)، پس چون تواند

ص: 408


1- . سورۀ صافات:107.
2- . خصال 57.
3- . خصال 353؛ تفسير قمى 2/271.
4- . سورۀ صافات:112.

بود كه ذبيح، اسحاق باشد (1)؟ !

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: ذبيح، اسماعيل است (2).

و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟

فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير-و آن كوهى است در مكه-كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت: نصيب مرا بده از اين گوسفند.

فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است؟ !

پس خدا وحى نمود به او كه: او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند، پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد (3).

و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق؟ و كدام يك ذبيح بودند؟

فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال؛ و ذبيح، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايّام موسم در منى، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رَبِّ هَبْ لِي مِنَ اَلصّالِحِينَ (4)از خدا سؤال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان، و حق تعالى در سورۀ صافات مى فرمايد فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ

ص: 409


1- . قرب الاسناد 389.
2- . امالى شيخ طوسى 338.
3- . علل الشرايع 562.
4- . سورۀ صافات:100.

حَلِيمٍ (1) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: «بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق» (2)، پس ذبيح، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است (3).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست، هرآينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اگر گوشتى طيّب تر و نيكوتر از گوسفند مى بود، هرآينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد (5).

و در حديث ديگر به جاى اسماعيل، اسحاق وارد شده است (6).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يعقوب عليه السّلام به عزيز مصر نوشت: ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است: ساره به ابراهيم گفت:

پير شده اى، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديدۀ ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند ان شاء اللّه.

پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.

خدا وحى فرمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان

ص: 410


1- . سورۀ صافات:101.
2- . سورۀ صافات:112 و 113.
3- . معاني الاخبار 391؛ تفسير برهان 4/30.
4- . كافى 6/310.
5- . كافى 6/310.
6- . كافى 6/310.
7- . تفسير عياشى 2/195.

مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت، پس بشارت اسماعيل مرتبۀ ديگر آمد بعد از سه سال (1).

و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت به اسحاق چندگاه فاصله بود؟

فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ (3)يعنى اسماعيل، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السّلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت: اى ابراهيم! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟ ! نه و اللّه نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن، و ابراهيم عليه السّلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقّش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خالۀ او بود.

پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.

چون در اين سال موسم حج درآمد، ابراهيم عليه السّلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پى هاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و

ص: 411


1- . تفسير عياشى 2/244.
2- . تفسير قمى 2/226.
3- . سورۀ صافات:101.

برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محلّ سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت: اى فرزند! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحت مى بينى؟

گفت: اى پدر! بكن آنچه به آن مأمور شده اى.

چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى، و اين در روز نحر بود، و چون به جمرۀ ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس ندا به او رسيد: اى ابراهيم! خواب خود را راست كردى و به فرمودۀ من عمل نمودى.

و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدّق نمود بر مسكينان (1).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟

فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه: آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى.

پس او در خاطر خود تمنّا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل، و خدا آرزوى او را داد (2).

مؤلف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السّلام در قصۀ لوط عليه السّلام بيان خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 412


1- . مجمع البيان 4/455.
2- . علل الشرايع 435.

باب هشتم: در بيان قصص حضرت لوط عليه السّلام و قوم آن حضرت است

ص: 413

ص: 414

مشهور ميان مفسران آن است كه: حضرت لوط عليه السّلام پسر برادر حضرت ابراهيم عليه السّلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خالۀ ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخير (1)، و اين اقوى است، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده است (2).

و شيخ على بن ابراهيم رحمه اللّه ذكر كرده است كه: چون نمرود، ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آتش را بر او سرد گردانيد نمرود از ابراهيم عليه السّلام خائف شد و گفت: از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش، و ابراهيم عليه السّلام ساره را به نكاح خود درآورده بود و او دختر خالۀ ابراهيم بود و ايمان به آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيم عليه السّلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت.

پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت، زيرا كه غيرت عظيم داشت. چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود، عمّال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف اوئى در مذهب، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه، و او «سندوم» نام داشت،

ص: 415


1- . مجمع البيان 2/444.
2- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.

پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون برد.

سندوم گفت: راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست.

ابراهيم عليه السّلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.

سندوم گفت: حق كدام است؟

فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها تا من اينها را به ايشان بدهم.

سندوم گفت: بلى، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.

پس دست از او برداشتند.

و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس ابراهيم گذشت به بعضى از عمّال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او بود مى گرفت، و ساره با ابراهيم بود در صندوق، پس عشر آنچه با او بود گرفت و آمد بسوى صندوق و گفت: البته مى بايد اين صندوق را بگشائى.

ابراهيم عليه السّلام گفت: هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.

گفت: البته مى بايد بگشائى، و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت: اين زن كيست كه با خود دارى؟

فرمود: خواهر من است-و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين-.

پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او دراز كند، ساره گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد و شدت عظيم به او رسيد و گفت: اى ساره! چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟

گفت: براى آن چيزى است كه قصد كردى.

گفت: من قصد نيك نسبت به تو كردم! خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.

ساره گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت

ص: 416

اول برگردان.

پس برگشت به حال صحت، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت: اى ساره! اين كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد-و آن هاجر مادر اسماعيل بود-.

پس ابراهيم عليه السّلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت، و به او مى گفتند كه: مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد، و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت: مى خواهيد دلالت كنم شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچ كس به شهرهاى شما وارد نشود؟

گفتند: آن امر چيست؟

گفت: هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.

پس شيطان به صورت پسر سادۀ خوش روئى به نزد ايشان آمد و به ايشان درآويخت تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.

پس مردم اين حال را به ابراهيم عليه السّلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالى، چون نظر ايشان به لوط عليه السّلام افتاد گفتند: تو كيستى؟

گفت: من پسر خالۀ ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد و

ص: 417

اين عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.

پس جرأت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه بر ايشان مى گذشت كه ارادۀ بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست ايشان خلاص مى كرد.

و لوط عليه السّلام از ايشان زنى به نكاح خود درآورد و چند دختر از آن زن بهم رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او قبول نكردند، گفتند: اى لوط! اگر دست از نصيحت ما برندارى هرآينه تو را سنگسار مى كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم. پس لوط بر ايشان نفرين كرد.

روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.

ابراهيم گفت: سلام.

پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت: مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.

ساره گفت: نيست نزد ما مگر گوساله اى.

پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد:

«بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت، گفتند: سلاما، گفت: سلام، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت: چرا امتناع مى كنيد از خوردن طعام خليل خدا؟

پس گفتند به ابراهيم كه: مترس، ما رسولان خدائيم، فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط كه آنها را عذاب كنيم. پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از پيرى حيضش برطرف شده بود.

حق تعالى مى فرمايد كه: پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به

ص: 418

يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت: يا ويلتا! آيا من خواهم زائيد و من پيرزالم و اينك شوهرم مرد پيرى است، بدرستى كه اين امرى است عجيب، پس جبرئيل به او گفت: آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد يا بر شماست اى اهل بيت، بدرستى كه او مستحقّ حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است، پس چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به جبرئيل كه: به چه چيز فرستاده شده اى؟

گفت: به هلاك كردن قوم لوط.

ابراهيم گفت: لوط در ميان ايشان است، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟

جبرئيل گفت: ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست، او را نجات مى دهيم و اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.

ابراهيم گفت: يا جبرئيل! اگر در آن شهر صد مرد از مؤمنان باشند، ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه.

ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر پنجاه كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم عليه السّلام گفت: اگر ده كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم گفت: اگر يك كس باشد؟

گفت: نه. چنانچه خدا فرمود: «نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان» (1).

ابراهيم عليه السّلام گفت: اى جبرئيل! در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.

پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم بر هم زدن كه: اى ابراهيم! اعراض كن از

ص: 419


1- . سورۀ ذاريات:36.

شفاعت ايشان، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى ايشان عذابى كه رد نمى شود.

پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در وقتى كه او زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت: شما كيستيد؟

گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم، امشب ما را ضيافت كن.

لوط به ايشان گفت كه: اى قوم! اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و مالهاى ايشان را مى گيرند.

گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت، امشب ما را ضيافت كن.

پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت: امشب مهمانى چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم.

گفت: چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى افروخت. پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند داخل خانۀ لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت، پس اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانۀ حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند گفتند: اى لوط! آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى؟ -و خواستند فضيحت برسانند به مهمانان او-.

گفت: اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار مگردانيد در باب مهمانان من، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مايل باشد-و مروى است كه: مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه هر پيغمبرى پدر امّت خود است، پس ايشان را به حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام، پس گفت: زنهاى شما پاكيزه ترند از براى شما (1)-.

گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقّى نيست، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

ص: 420


1- . تفسير قمى 1/335.

چون از ايشان نااميد شد گفت: كاش مرا قوّتى مى بود به شما، يا پناه مى بردم به ركن شديدى (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى بعد از حضرت لوط پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه عزيز بود در ميان قومش، و قبيله و عشيره در ميان ايشان داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: مراد لوط از قوّت، قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم بود، و از ركن شديد سيصد و سيزده تن اصحاب آن حضرت بود (3).

پس جبرئيل گفت: كاش مى دانست كه چه قوّتى با او هست.

لوط گفت: كيستيد شما؟

جبرئيل گفت: من جبرئيلم.

لوط گفت: به چه امر مأمور شده ايد؟

گفت: به هلاك ايشان.

گفت: در اين ساعت بكنيد.

جبرئيل گفت: موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟

پس در را شكستند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل بال خود را بر چشم ايشان زد و ايشان را كور كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «بتحقيق مراوده كردند و طلبيدند از لوط مهمانان او را از براى عمل قبيح، پس كور كرديم ديده هاى ايشان را» (4)، پس چون اين حال را مشاهده كردند دانستند كه عذاب بر ايشان نازل شد، پس جبرئيل به حضرت لوط گفت كه: چون پاره اى از شب برود، اهل خود را بردار و بيرون رو از ميان ايشان تو و فرزندان تو، و احدى از شما نگاه به عقب نكند مگر زن تو كه به او خواهد رسيد آنچه به

ص: 421


1- . تفسير قمى 1/332.
2- . تفسير قمى 1/335.
3- . تفسير قمى 1/336؛ تفسير برهان 2/228 و 230.
4- . سورۀ قمر:37.

آنها مى رسد.

و در ميان قوم لوط مرد عالمى بود گفت: اى قوم! آمد بسوى شما عذابى كه لوط شما را وعده مى كرد، پس او را حراست كنيد و مگذاريد كه از ميان شما بدر رود كه تا او در ميان شماست عذاب بسوى شما نمى آيد. پس جمع شدند در دور خانۀ لوط و او را حراست مى كردند.

پس جبرئيل گفت: اى لوط! بيرون رو از ميان ايشان.

گفت: چگونه بيرون روم و در دور خانۀ من جمع شده اند؟

پس عمودى از نور در پيش روى او گذاشت و گفت: از پى اين عمود برو و هيچ يك نگاه به پس مكنيد.

پس از آن شهر از زير زمين بيرون رفتند، و زنش نگاه به عقب كرد و حق تعالى بر او سنگى فرستاد و او را كشت. پس چون صبح طالع شد هر يك از آن چهار ملك به طرفى از شهر ايشان رفتند و كندند آن شهر را از طبقۀ هفتم زمين و به هوا بالا بردند به حدّى كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى ايشان را شنيدند، پس برگردانيدند شهر را بر ايشان، و حق تعالى باريد بر ايشان سنگها از سجّيل-يعنى از گل سخت شده-يا از آسمان اول يا از جهنم بر روى يكديگر چيده شده يا پياپى و منقّط و رنگارنگ (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ بنده اى از دنيا بيرون نمى رود كه حلال شمارد عمل قوم لوط را مگر آنكه خدا سنگى از سنگها بر جگر او مى زند كه مرگش در آن است و ليكن خلق آن را نمى بينند (2).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم هر صبح و شام پناه به خدا مى برد از بخل و ما نيز پناه به خدا مى بريم از بخل، حق تعالى مى فرمايد كه: «هر كه نگاه داشته شود از بخل نفس خود، پس ايشان

ص: 422


1- . تفسير قمى 1/336.
2- . تفسير قمى 1/336؛ كافى 5/548.

رستگارانند» (1)، و تو را خبر مى دهم از عاقبت بخل، بدرستى كه قوم لوط اهل شهرى بودند بخيلان بر طعام خود، پس بخل ايشان را به دردى مبتلاء كرد كه دوا نداشت در فرجهاى ايشان، پس فرمود كه: شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود كه به شام و مصر مى رفتند، و اهل قوافل نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان ضيافت مى كردند، چون بسيار شد اين ضيافت ايشان به تنگ آمدند از روى بخل و زبونى نفس، پس بخل باعث شد ايشان را كه چون مهمانى بر ايشان وارد مى شد فضيحت بر سر او مى آوردند و با او لواط مى كردند بى آنكه شهوتى و خواهشى به اين عمل قبيح داشته باشند، و غرض ايشان نبود مگر آنكه قوافل به شهر ايشان فرود نيايند و ايشان را نبايد ضيافت كرد، پس اين عمل شنيع از ايشان در شهرها شهرت كرد و قوافل از ايشان حذر كردند، پس بخل بلائى بر ايشان مسلط كرد كه از خود دفع نمى توانستند كرد تا آنكه به مرتبه اى رسيد خواهش ايشان به اين عمل قبيح كه طلب مى كردند از مردان در شهرها و مزد مى دادند بر آن، پس كدام درد از بخل بدتر است و ضرر عاقبتش بدتر و رسواتر و قبيح تر است نزد خدا از بخيل بودن.

راوى پرسيد: آيا اهل شهر لوط همه اين كار مى كردند؟

فرمود: بلى، مگر اهل يك خانه از مسلمانان، مگر نشنيده اى فرمودۀ خدا را كه: «پس بيرون كرديم هر كه بود در آن شهر از مؤمنان پس نيافتيم غير يك خانه از مسلمانان» (2).

پس آن حضرت فرمود كه: حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال ماند كه ايشان را بسوى خدا مى خواند و حذر مى فرمود ايشان را از عذاب الهى، و ايشان قومى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و غسل جنابت نمى كردند.

و لوط پسر خالۀ حضرت ابراهيم بود و ساره زن ابراهيم عليه السّلام خواهر لوط بود، و حضرت لوط و ابراهيم عليهما السّلام دو پيغمبر مرسل بودند كه مردم را از عذاب خدا

ص: 423


1- . سورۀ حشر:9؛ سورۀ تغابن:16.
2- . سورۀ ذاريات:35 و 36.

مى ترسانيدند، و لوط مردى بود سخى و صاحب كرم و هر مهمانى كه بر او وارد مى شد ضيافت مى كرد و حذر مى فرمود مهمانان را از شرّ قوم خود، پس چون قوم لوط اين را از او ديدند گفتند: آيا تو را نهى نكرديم از عالميان؟ مهمانى نكن مهمانى را كه بر تو نازل شود، و اگر بكنى فضيحت مى رسانيم به مهمانان تو، و تو را خوار و ذليل مى كنيم نزد ايشان.

پس لوط عليه السّلام هرگاه او را مهمانى مى رسيد پنهان مى كرد امر او را از بيم آنكه مبادا قوم او فضيحت نمايند به او، زيرا كه لوط در ميان ايشان قبيله و عشيره اى نبود و پيوسته لوط و ابراهيم عليهما السّلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و ابراهيم و لوط عليهما السّلام را منزلت شريفى نزد حق تعالى بود، و خدا هرگاه كه اراده مى كرد عذاب قوم لوط را مودّت حضرت ابراهيم و خلّت او و محبت لوط عليه السّلام را ملاحظه نموده عذاب را از ايشان تأخير مى كرد.

پس چون غضب خدا بر ايشان شديد شد و عذاب ايشان را مقدّر فرمود، مقرر نمود كه عوض دهد ابراهيم عليه السّلام را از عذاب قوم لوط به پسرى دانا كه موجب تسلّى حضرت ابراهيم گردد از مصيبتى كه به او مى رسد به سبب هلاك شدن قوم لوط، پس رسولان فرستاد بسوى حضرت ابراهيم كه او را بشارت دهند به اسماعيل، پس شب داخل شدند و ابراهيم در بيم شد از ايشان و ترسيد كه دزدان باشند؛ پس چون رسولان، او را ترسان و هراسان يافتند، سلام كردند و او جواب سلام ايشان گفت و گفت: من از شما ترسانم.

گفتند: مترس، ما رسولان پروردگار توئيم، تو را بشارت مى دهيم به پسرى دانا -حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: پسر دانا اسماعيل بود از هاجر-.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام به رسولان گفت: آيا بشارت مى دهيد مرا كه با اين حال پيرى از من فرزندى حاصل شود؟ ! پس به عجيب امرى بشارت مى دهيد.

گفتند: بشارت مى دهيم تو را به حق و راستى، پس مباش از نااميدان.

پس گفت حضرت ابراهيم با ايشان كه: بعد از بشارت ديگر به چه كار آمده ايد؟

گفتند: فرستاده شده ايم به قومى جرم كنندگان كه قوم لوطند، بدرستى كه ايشان گروهى بودند فاسقان از براى اينكه بترسانيم ايشان را از عذاب پروردگار عالميان.

پس حضرت ابراهيم به رسولان گفت: بدرستى كه لوط در ميان ايشان است.

ص: 424

گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى در اينجاست، البته نجات مى دهيم او را و اهل او را همگى مگر زنش را كه مقدّر كرده ايم كه او از باقيماندگان در عذاب است.

چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت: شما گروهى هستيد منكر كه شما را نمى شناسم.

گفتند: بلكه آمده ايم بسوى تو براى آنچه قوم تو در آن شك مى كردند از عذاب خدا، و بسوى تو آمده ايم به راستى كه بترسانيم قوم تو را از عذاب، و بدرستى ما از راستگويانيم، چون هفت روز و هفت شب ديگر بگذرد اى لوط در نصف شب اهل خود را از ميان اين قوم بيرون بر، و هيچ يك از شما رو به عقب خود نكند مگر زن تو كه مى رسد به او آنچه به قوم تو مى رسد، و برويد در آن شب به هر جا كه مأمور خواهيد شد.

و گفتند به لوط عليه السّلام كه: چون صبح شود همۀ قوم هلاك خواهند شد.

پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوى ابراهيم عليه السّلام فرستاد كه بشارت دهند او را به اسحاق و تعزيه گويند او را و تسلّى فرمايند به هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاى ديگر فرموده است: «بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم با بشارت و سلام كردند و ابراهيم جواب سلام ايشان گفت، پس درنگ نكرد كه آورد عجلى حنيذ-فرمود: يعنى ذبح كرده شده و بريان و نيكو پخته شده-پس چون ابراهيم عليه السّلام ديد دست دراز نكردند بسوى آن بريان، از ايشان ترسيد، زيرا در آن زمان جمعى كه طعام يكديگر را مى خوردند از شرّ يكديگر ايمن بودند و طعام نخوردن علامت دشمنى بود.

گفتند: مترس! ما فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط.

و ساره ايستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به يعقوب، پس ساره خنديد از روى تعجب از قول ايشان و گفت: يا ويلتا! آيا فرزند از من بهم مى رسد و من پيرزالم و اينك شوهر من پير است، بدرستى كه اين امرى است عجيب!

گفتند: آيا تعجب مى كنى از امر خدا؟ رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت نازل و لازم است، بدرستى كه او حميد و مجيد است.

چون ابراهيم بشارت اسحاق را شنيد و ترس از دل او زايل شد، شروع كرد به مناجات

ص: 425

با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤال كرد كه بلا را از ايشان بگرداند» (1).

پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: «اى ابراهيم! درگذر از اين امر كه امر پروردگار تو آمده است و عذاب من به ايشان مى رسد بعد از طلوع آفتاب همين روز و اين حتم است و برگشتن ندارد» (2). (3)

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شش چيز است در اين امّت كه از عملهاى قوم لوط است: كمان گلوله انداختن، سنگريزه با انگشتان انداختن، قندران خاييدن، جامه بر زمين انداختن از روى تكبر، و بندهاى قبا و پيراهن را گشودن (4).

و در روايت ديگر وارد شده است: از اعمال قبيحۀ ايشان آن بود كه در مجالس بر روى يكديگر باد سر مى دادند، لهذا لوط عليه السّلام به ايشان گفت: در مجالس خود كارهاى بد مكنيد (5).

و در حديث صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل سؤال فرمود كه: چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟

جبرئيل گفت كه: قوم لوط اهل شهرى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و از جنابت غسل نمى كردند و بخل مى ورزيدند به طعام خود، و لوط در ميان ايشان سى سال ماند، او در ميان ايشان غريب بود و از ايشان نبود و قوم و عشيره اى در ميان ايشان نداشت، و ايشان را خواند بسوى خدا و ايمان به او و متابعت خود، و نهى كرد ايشان را از اعمال قبيحه و ترغيب نمود ايشان را به طاعت خدا، پس اجابت او نكردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ايشان را عذاب فرمايد فرستاد بسوى ايشان رسولى چند كه ايشان را بترسانند و حجت بر ايشان تمام كنند، چون طغيان ايشان زياده شد فرستاد

ص: 426


1- . سورۀ هود:69-74.
2- . سورۀ هود:76.
3- . علل الشرايع 548؛ تفسير عياشى 2/244.
4- . خصال 331.
5- . مجمع البيان 4/280.

بسوى ايشان ملكى چند را كه بيرون كنند هر كه در شهر ايشان است از مؤمنان، پس نيافتند در آن شهر بغير از يك خانه اى از مسلمانان پس آنها را بيرون كردند و به لوط عليه السّلام گفتند:

امشب اهل خود را از شهر بيرون بر بغير از زنت.

چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دويد بسوى قوم خود كه ايشان را خبر كند كه لوط بيرون رفت، چون صبح طالع شد ندا رسيد از عرش الهى بسوى من كه: اى جبرئيل! قول خدا لازم و امر او متحتّم شده است در عذاب قوم لوط، پس پائين رو بسوى شهر ايشان و آنچه احاطه كرده است به آن و بكن همه را از طبقۀ هفتم زمين و بالا بياور بسوى آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانيدن آن، و آيت هويدا باقى بگذار خانۀ لوط را كه عبرتى باشد براى هر كه از آن راه عبور كند.

پس پائين رفتم بسوى آن گروه ستمكار و بال راست خود را بر طرف شرقى آن شهر زدم و بال چپ را بر طرف غربى آن زدم و كندم يا محمد از زير هفتم طبقۀ زمين بغير از منزل آل لوط كه آن را علامتى گذاشتم براى راهگذاران، و بالا بردم آنها را در ميان بال خود تا بازداشتم آنها را در جائى كه اهل آسمان صداى خروسها و سگهاى ايشان را مى شنيدند.

پس چون آفتاب طالع شد از پيش عرش ندا به من رسيد: اى جبرئيل! برگردان شهر را بر اين قوم، پس برگردانيدم بر ايشان تا اينكه پائينش به بالا آمد و باريد خدا بر ايشان سنگها از سجّيل كه همه صاحب علامت بودند يا منقّط بودند. و اين عذاب از ستمكاران امّت تو اى محمد كه مثل عمل ايشان كنند، بعيد نيست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل! شهر ايشان در كجا بود؟

جبرئيل عرض كرد: آنجا كه امروز «بحيرۀ طبريه» است در نواحى شام.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد: چون شهر را بر ايشان برگرداندى به كجا افتاد آن شهر و اهل آن؟

ص: 427

عرض كرد: يا محمد! در ميان درياى شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در ميان دريا (1).

و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون ملائكه براى هلاك قوم لوط آمدند گفتند: ما هلاك كننده ايم اهل شهر را.

ساره چون اين سخن را شنيد تعجب كرد از كمى ملائكه و بسيارى آن گروه و گفت: كى مى تواند با قوم لوط برابرى كند با آن قوّت و كثرت ايشان؟ !

پس بشارت دادند او را به اسحاق و يعقوب، پس ساره بر روى خود زد و گفت:

پيرزالى كه هرگز فرزند نياورده است چگونه از او فرزند بهم مى رسد؟ ! -و در آن وقت ساره نودساله بود و ابراهيم عليه السّلام صد و بيست سال از عمر شريفش گذشته بود-.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام شفاعت كرد در باب قوم لوط عليه السّلام و مؤثر نيفتاد، پس جبرئيل با ملائكۀ ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان دارد دويدند بسوى خانۀ او و لوط عليه السّلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را سوگند داد و فرمود: اى قوم من! از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.

گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟

پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه: من دختران خود را به نكاح حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.

گفتند: ما را در دختران تو حقّى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

لوط عليه السّلام فرمود: چه بودى اگر قوّتى يا پناه محكمى مى داشتم؟

پس جبرئيل گفت: كاش مى دانست كه چه قوّتى او را هست؛ پس آن حضرت را طلبيد به نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از آل لوط را باقى نگذاريم.

پس چون جبرئيل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئيم، لوط فرمود: زود باش.

ص: 428


1- . علل الشرايع 550؛ تفسير عياشى 2/157.

جبرئيل گفت: بلى.

باز فرمود: زود باش.

جبرئيل گفت: موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟

پس جبرئيل گفت به لوط كه: تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به فلان موضع برسيد.

فرمود: اى جبرئيل! الاغهاى من ضعيفند.

گفت: بار كن و بيرون رو از اين شهر.

پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و زن لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد (1).

مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه وجه بود:

بعضى گفته اند كه: مراد از دختران، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزلۀ پدر امّت خود است، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.

و بعضى گفته اند كه: آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود: اول آنكه در آن شريعت، دختر به كافر دادن حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.

و نقل كرده اند كه: دو تن در ميان ايشان بودند كه سركردۀ ايشان بودند و همه اطاعت ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از

ص: 429


1- . علل الشرايع 551.

اذيت او بردارند (1). و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هر كه راضى مى شود كه كسى با او لواط كند او از بقيۀ سدوم است، نمى گويم كه از فرزندان ايشان است و ليكن از طينت ايشان است.

پس فرمود: شهرهاى قوم لوط كه بر ايشان برگردانيدند چهار شهر بود: سدوم و صيدم و لدنا و عميرا (2).

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: قوم لوط چگونه مى دانستند كه مهمان نزد لوط هست؟

فرمود: زنش بيرون مى رفت و صفير مى كرد، و چون صفير را مى شنيدند مى آمدند (3).

و صفير آن صدائى است كه از دهان مى كنند كه سوتك مى گويند.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قوم لوط بهترين قومى بودند كه خدا ايشان را خلق كرده است، و ابليس لعنه اللّه در گمراهى ايشان طلب شديد و سعى بسيار كرد، و از نيكى و خوبى ايشان آن بود كه چون به عقب كار مى رفتند مردان همگى با هم مى رفتند و زنان را تنها مى گذاشتند، پس شيطان چاره اى كه براى ايشان كرد آن بود كه هرگاه ايشان از مزارع و اموال و امتعۀ خود برمى گشتند مى آمد و آنچه ايشان ساخته بودند خراب مى كرد، پس به يكديگر گفتند كه: بيائيد كمين كنيم اين شخص را كه متاع ما را خراب مى كند ببينيم، پس كمين كردند و او را گرفتند، ناگاه ديدند پسرى در غايت حسن و جمال، گفتند: توئى كه متاعهاى ما را خراب مى كنى؟

گفت: بلى، منم كه هر مرتبه متاعهاى شما را خراب مى كردم.

پس رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه او را بكشند، و او را به شخصى سپردند؛ چون شب شد شيطان شروع به فرياد كرد، آن شخص گفت: چه مى شود تو را؟

ص: 430


1- . مجمع البيان 3/184؛ تفسير طبرى 7/82؛ تفسير قرطبى 9/76.
2- . علل الشرايع 552.
3- . علل الشرايع 564.

گفت: شب پدرم مرا بر روى شكم خود مى خوابانيد.

گفت: بيا به روى شكم من بخواب.

چون بر روى شكم او خوابيد حركتى چند كرد كه آن مرد را بر اين داشت و تعليم او نمود كه با او لواطه كند و لذّت يافت. پس شيطان از ايشان گريخت.

چون صبح شد آن مرد آمد به ميان آن قوم و ايشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و ايشان را خوش آمد اين عمل كه پيشتر نمى دانستند، پس مشغول اين عمل قبيح شدند تا آنكه اكتفا كردند مردان به مردان، پس كمين مى كردند و هر كه را گذر بر شهر ايشان مى افتاد مى گرفتند و با او اين عمل مى كردند، تا آنكه مردم ترك شهر ايشان كردند، پس ترك كردند زنان را و مشغول پسران شدند.

چون شيطان ديد كه در مردان كار خود را محكم كرد به صورت زنى شد و به نزد زنان آمد و گفت: مردان شما مشغول يكديگر شده اند، شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد، پس زنان نيز مشغول يكديگر شدند. و هر چند لوط عليه السّلام ايشان را پند مى داد سودى نمى داد تا آنكه حجت خدا بر ايشان تمام شد.

پس حق تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را فرستاد به صورت پسران ساده، قباها پوشيده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط عليه السّلام، او مشغول زراعت بود، حضرت لوط به ايشان گفت: به كجا مى رويد؟ هرگز از شما بهتر نديده ام.

گفتند: آقاى ما ما را فرستاده است بسوى صاحب اين شهر.

لوط عليه السّلام گفت: مگر خبر مردم اين شهر نرسيده است به آقاى شما كه چه مى كنند؟ و اللّه كه مردان را مى گيرند و آن قدر عمل قبيح به او مى كنند كه خون بيرون مى آيد.

گفتند: آقاى ما امر كرده است ما را كه در ميان اين شهر راه رويم.

لوط عليه السّلام گفت: پس من حاجتى دارم به شما.

گفتند: آن حاجت چيست؟

گفت: صبر كنيد تا هوا تاريك شود.

پس ايشان نزد لوط نشستند و لوط عليه السّلام دختر خود را فرستاد كه براى ايشان نانى

ص: 431

بياورد و آبى در كدو كند و براى ايشان حاضر سازد و عبائى بياورد كه از سرما بر خود بپوشند.

چون دختر روانه شد، باران سر كرد و وادى پر شد، لوط ترسيد كه سيلاب ايشان را غرق كند گفت: برخيزيد تا برويم، پس حضرت لوط نزديك ديوار مى رفت و ايشان در ميان راه مى رفتند، لوط عليه السّلام به ايشان مى گفت: اى فرزندان من! به كنار راه بيائيد، و ايشان مى گفتند كه: آقاى ما فرموده است كه در ميان راه برويم، و لوط عليه السّلام غنيمت مى شمرد كه تاريك شود و ايشان را قوم او نبينند.

پس شيطان رفت و از دامن زن لوط طفلى را گرفت و در چاه انداخت و به اين سبب اهل شهر همه در خانۀ لوط جمع شدند، چون آن پسران را در منزل لوط ديدند گفتند: اى لوط! تو هم در عمل ما داخل شدى؟

گفت: اينها مهمان منند، فضيحت و رسوائى مكنيد.

گفتند: اينها سه نفرند، يكى را خود نگاه دار و دوتا را به ما ده.

لوط ايشان را داخل حجره كرد و گفت: كاش اهل بيتى و عشيره اى مى داشتم كه مرا از شرّ شما نگاه مى داشتند.

ايشان زور آوردند و در را شكستند و لوط را انداختند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئيم و ايشان ضررى به تو نمى توانند رسانيد.

پس جبرئيل كفى از ريگ گرفت و بر روى ايشان زد و گفت: «شاهت الوجوه» يعنى:

قبيح باد روهاى شما.

پس اهل شهر همه كور شدند، پس لوط از ايشان پرسيد كه: اى رسولان! پروردگار من شما را به چه چيز امر كرده است دربارۀ ايشان؟

گفتند: امر كرده است ما را كه در سحر ايشان را بگيريم.

گفت: من حاجتى دارم.

گفتند: چيست حاجت تو؟

گفت: آن است كه در اين ساعت ايشان را بگيريد.

ص: 432

گفتند: اى لوط! موعد ايشان صبح است، آيا صبح نزديك نيست براى كسى كه خواهى او را بگيريم؟ پس تو بگير دختران خود را و برو و زن خود را بگذار.

حضرت فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست كه كى با او در حجره هست هرآينه مى دانست كه او يارى كرده شده است در وقتى كه مى گفت: كاش قوّتى مى داشتم به شما يا پناه به ركن شديدى مى بردم، كدام ركن شديدتر از جبرئيل است كه با او در حجره بود؟

پس حق تعالى فرمود كه: اين عذاب دور نيست از ستمكاران امّت تو اگر بكنند عمل قوم لوط را (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: چون قوم لوط كردند آنچه كردند، زمين گريه كرد بسوى پروردگارش تا گريه اش به آسمان رسيد، و آسمان گريه كرد تا گريه اش به عرش رسيد، پس حق تعالى امر فرمود بسوى آسمان كه: سنگ بر ايشان ببار، و وحى فرمود بسوى زمين كه: ايشان را فروبر (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى چهار ملك فرستاد براى هلاك كردن قوم لوط: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل، پس گذشتند به ابراهيم عليه السّلام و عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام كردند، ابراهيم عليه السّلام ايشان را نشناخت، چون هيئت نيكوئى از ايشان مشاهده فرمود گفت: من خود خدمت ايشان مى كنم، و آن حضرت بسيار مهمان دوست بود، پس براى ايشان گوسالۀ فربهى را بريان كرد تا خوب پخته شده و به نزد ايشان آورد، پس چون ايشان نخوردند ترسيد، و جبرئيل عمامه را از سر برداشت تا ابراهيم او را شناخت و فرمود: تو جبرئيلى؟

گفت: بلى.

پس ساره گذشت بر ايشان و او را بشارت دادند به اسحاق و يعقوب.

ص: 433


1- . كافى 5/544؛ محاسن 1/197؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 314.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 314؛ محاسن 1/196.

پس حضرت ابراهيم عليه السّلام فرمود: براى چه آمده ايد؟

گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط.

فرمود: اگر صد نفر از مؤمنان در ميان ايشان باشند ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه. فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر سى نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر بيست نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه.

فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر يك نفر باشد؟ گفت: نه.

فرمود: لوط در آنجاست.

گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى آنجاست، او را و اهلش را نجات خواهيم داد بغير از زنش.

پس رفتند به نزد لوط عليه السّلام و او مشغول زراعت بود در نزديك شهر، پس بر او سلام كردند و عمامه ها بر سر داشتند، لوط از ايشان هيئت نيكى مشاهده كرد و ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده اند و عمامه هاى سفيد بر سر بسته اند، پس تكليف خانه به ايشان كرد و ايشان قبول كردند، پس پيش افتاد و ايشان از عقب او روانه شدند، پس پشيمان شد از اين تكليف كردن و در خاطر خود گفت: بد كارى كردم، ايشان را مى برم به نزد قوم خود و قوم خود را مى شناسم، پس ملتفت شد بسوى ايشان و فرمود: شما به نزد گروهى مى رويد كه بدترين خلق خدا هستند، و حق تعالى فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر بدى قومش ندهد شما ايشان را عذاب مكنيد، پس جبرئيل گفت: اين يك شهادت.

چون ساعت ديگر رفتند لوط رو به ايشان كرد و فرمود: شما به نزد بدترين خلق خدا مى رويد، جبرئيل گفت: اين دو شهادت.

چون به دروازۀ شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس جبرئيل گفت: اين شهادت سوم.

پس داخل شهر شدند و چون داخل خانۀ لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام خانه، چون دود را ديدند بسوى خانۀ لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد

ص: 434

گفت: گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام.

پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت، و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند جبرئيل فرياد كرد كه: اى لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از عمل قوم لوط است (2).

و بعضى نقل كرده اند كه: بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: از اعمال قبيحۀ ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه: در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى كردند (3).

و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه، هر سه را گفته اند (4).

ص: 435


1- . كافى 5/546؛ تفسير عياشى 2/153 و 155.
2- . تهذيب الاحكام 3/262.
3- . مجمع البيان 4/280.
4- . مجمع البيان 5/319.

ص: 436

باب نهم: در قصص ذو القرنين عليه السّلام است

ص: 437

ص: 438

قطب راوندى رحمه اللّه ذكر كرده است كه: اسم او عياش بود، و او اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السّلام پادشاه شد و ما بين مشرق و مغرب را مالك شد (1).

و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذو القرنين اسكندر رومى است يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست.

و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بندۀ شايسته اى بود كه مؤيّد بود از جانب خدا.

و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذو القرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است:

اول آنكه: يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر يعنى طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.

دوم آنكه: دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.

سوم آنكه: در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ.

چهارم آنكه: در تاجش دو شاخ بود.

پنجم آنكه: استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.

ششم آنكه: دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد.

هفتم آنكه: دو گيسو در دو جانب سرش بود.

هشتم آنكه: نور و ظلمت را خدا مسخّر او كرده بود.

ص: 439


1- . قصص الانبياء راوندى 122؛ تفسير عياشى 2/350.

نهم آنكه: در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب، يعنى به دو طرف آن چسبيده.

دهم آنكه: قرن به معنى قوّت است، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد (1).

و حق تعالى قصۀ او را در كلام مجيد بيان فرموده است: «بدرستى كه ما تمكين داديم براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى-يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى و آلتى كه به آن تواند رسيد-پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محلّ غروب آفتاب، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم، و يافت نزد آن قومى را.

گفتيم: اى ذو القرنين! آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟

گفت: امّا كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس برمى گردد بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم؛ و امّا كسى كه ايمان بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.

پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محلّ طلوع كردن آفتاب، يافت آن را كه طلوع مى كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را بپوشاند از آن» (2).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ندانسته بودند خانه ساختن را (3).

و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى

ص: 440


1- . مجمع البيان 3/490؛ تفسير فخر رازى 21/163؛ تفسير بغوى 3/178.
2- . سورۀ كهف:84-90.
3- . مجمع البيان 3/491؛ تفسير عياشى 2/350.

گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد (1).

پس فرمود: «چنين بود امر ذو القرنين، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه نزد ذو القرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات، پس پيروى كرد سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد-كه گفته اند كه: كوه ارمنيه و آذربايجان است، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (2)-يافت نزد آنها گروهى كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند، گفتند: اى ذو القرنين! بدرستى كه يأجوج و مأجوج فسادكنندگانند در زمين ما به كشتن و خراب كردن و تلف نمون زراعتها-بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از سبز و خشك بود برمى داشتند و مى رفتند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند (3)-، پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما و ميان ايشان سدّى كه نتوانند به طرف ما آمد؟

ذو القرنين گفت: آنچه پروردگار من مرا در آن متمكّن گردانيده است از مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من مى دهيد و مرا به آن احتياجى نيست، پس اعانت كنيد مرا به قوّتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدّى بزرگ، بياوريد براى من پاره هاى آهن.

پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت: بدميد در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابۀ آتش، پس گفت: بياوريد مس گداخته تا بر آهنها بريزم، پس نتوانستند يأجوج و مأجوج كه بر آن سد بالا روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.

گفت: اين رحمت پروردگار من است، پس چون بيايد وعدۀ پروردگار من كه ايشان بيرون آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعدۀ پروردگار من حقّ

ص: 441


1- . تفسير فخر رازى 21/168.
2- . مجمع البيان 3/495؛ تفسير فخر رازى 21/169.
3- . تفسير بغوى 3/182؛ تفسير فخر رازى 21/171.

است» (1). اين است ترجمۀ لفظ آيات بر قول مفسران.

و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه:

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كردند از حال ذو القرنين.

فرمودند: بندۀ شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيۀ مغرب، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيۀ مشرق، پس او را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و معجزۀ پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و صحرا و راهها و هر چه بود در زمين، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه: سير كن و بگرد در ناحيۀ مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در دل ايشان افكندم.

پس روانه شد ذو القرنين بسوى ناحيۀ مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى كرد مانند صداى شير خشمناك، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او

ص: 442


1- . سورۀ كهف:91-98.

شدند، چنانچه حق تعالى فرموده إِنّا مَكَّنّا لَهُ فِي اَلْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً (1)، پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و قلاّبها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند، پس با آفتاب رفت تا به جائى كه آفتاب طالع شد و بر احوال اهل مشرق مطّلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغيّر كرده بود، پس از آنجا به جانب تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است، پس ايشان گفتند: اى ذو القرنين! بدرستى كه يأجوج و مأجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان افساد مى كنند در زمين، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون مى آيند و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدّى بسازى؟

گفت: مرا احتياجى به خراج شما نيست، پس مرا اعانت نمائيد به قوّتى و پاره هاى آهن از براى من بياوريد.

پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر گذاشتند در ميان آن دو كوه، و ذو القرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين، پس هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت: مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدّى شد كه يأجوج و مأجوج نتوانستند بر بالاى آن برآيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.

ص: 443


1- . سورۀ كهف:84.

و ذو القرنين بندۀ شايستۀ خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكّن ساخت او را در آنها تا آنكه ما بين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذو القرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او رقائيل بود (1)، فرود مى آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذو القرنين به او گفت: چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين؟

رقائيل گفت: اى ذو القرنين! چه چيز است عبادت اهل زمين! در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و هرگز سر برنمى دارد.

پس ذو القرنين بسيار گريست و گفت: اى رقائيل! مى خواهم كه در دنيا آن قدر زنده بمانم كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حقّ طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم.

رقائيل گفت: اى ذو القرنين! خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.

ذو القرنين گفت: آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست؟

رقائيل گفت: نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و جان آن را طى نكرده اند.

پرسيد كه: آن ظلمت در كجاست؟

ملك گفت: نمى دانم. و به آسمان رفت.

ص: 444


1- . در تفسير عياشى «رفائيل» است.

پس ذو القرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد در اين باب، پس جمع كرد ذو القرنين فقها و علماى اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت: اى گروه فقها و دانايان و اهل كتب و آثار پيغمبران! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمۀ زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا خود سؤال كند از خدا مردن را؟

گفتند: نه اى پادشاه.

گفت: آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟

گفتند: نه اى پادشاه.

پس ذو القرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذو القرنين مأيوس شد از آن جماعت، آن طفل گفت: اى پادشاه! تو سؤال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است.

پس شاد شد ذو القرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و گفت: خبر ده مرا از آنچه مى دانى.

گفت: بلى، اى پادشاه! من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السّلام آن كتابى كه نوشت در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و ارادۀ حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود سؤال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است كه انسى و جنّى در آنجا راه نرفته است.

ص: 445

ذو القرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت: نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه موضع اين ظلمت كجاست؟

گفت: بلى، در كتاب حضرت آدم عليه السّلام يافته ام كه در جانب مشرق است.

پس ذو القرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهياى رفتن شد و با تهيۀ عظيم و قوّت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده سال چنين طىّ مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و ما بين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت فرود آمد و لشكر خود را در آنجا جا داد و اهل فضل و كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت: اى گروه فقها و علما! من مى خواهم كه اين ظلمات را طى كنم.

پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند: اى پادشاه! تو امرى را طلب مى كنى كه هيچ كس طلب نكرده است، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است، نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.

گفت: مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.

گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقّتى به تو برسد، امّا مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين اهل زمين فاسد شوند.

پس ذو القرنين گفت: اى گروه علما! مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است؟

گفتند: اسبان ماديان باكره.

پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و حضرت خضر

ص: 446

را سركردۀ دو هزار كس (1)كرد و مقدّمۀ لشكر خود گردانيد و امر كرد ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا كه خواهند بروند.

پس خضر عليه السّلام گفت: اى پادشاه! ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم، اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم؟

پس ذو القرنين دانۀ سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابۀ مشعل بود، و گفت:

هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه: هر كه گم شده باشد از پى صداى آن بيايد.

پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر منزل كه خضر بار مى كرد ذو القرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت: در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت، چون در ميان آب افتاد تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و سوار شد و با لشكر خود روانه شد.

و ذو القرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطّلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و

ص: 447


1- . در هر دو مصدر «يك هزار كس» ذكر شده است.

ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذو القرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك، چون صداى پاى ذو القرنين را شنيد گفت: كيستى؟

فرمود: من ذو القرنينم.

آن مرغ گفت: آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه آمدى تا به در قصر من رسيدى؟

ذو القرنين را از مشاهدۀ اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت: مترس! مرا خبر ده از آنچه مى پرسم.

ذو القرنين فرمود: بپرس.

پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است؟

فرمود: بلى.

آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آن قدر كه ثلث آن آهن را پر كرد، ذو القرنين بسيار ترسيد، گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است؟

فرمود: بلى. پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف ذو القرنين زياده شد پس گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين؟

فرمود: بلى. پس بر خود لرزيد و آن قدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس ذو القرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت: مترس و مرا خبر ده.

ص: 448

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الاّ اللّه را؟

فرمود: نه. پس ثلثش كم شد، باز ذو القرنين خائف شد، گفت: مترس و مرا خبر ده.

فرمود: سؤال كن.

پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟

فرمود: نه. پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت: اى ذو القرنين! مترس و مرا خبر ده.

فرمود: بپرس.

پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟

فرمود: نه. پس كوچك شد تا به حال اول برگشت.

چون ذو القرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت، مرغ گفت: اى ذو القرنين! از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به بالاى قصر رفت، پس بامى ديد كه كشيده است آن قدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا نظرش بر جوان سفيد خوش روى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى ذو القرنين را شنيد گفت: كيستى؟

فرمود: منم ذو القرنين.

گفت: اى ذو القرنين! آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا رسيدى؟

ذو القرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى؟

گفت: اى ذو القرنين! منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است، انتظار مى كشم كه خدا امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ بود برداشت و بسوى ذو القرنين انداخت و گفت: بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.

ذو القرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به

ص: 449

ايشان نقل كرد، و قصۀ سنگ را بيان فرمود و سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا به امر اين سنگ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفۀ آن و سنگى مثل آن را در كفۀ ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پلۀ آن به زير آمد، پس سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه مثل آن سنگ بود در كفۀ مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود، گفتند: اى پادشاه! ما را علمى به امر اين سنگ نيست.

پس خضر به ذو القرنين گفت: اى پادشاه! تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است.

ذو القرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.

پس خضر عليه السّلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذو القرنين آورده بود در يك كفۀ ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفۀ ديگر گذاشت، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن سنگ كه ذو القرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت، هر دو كفه برابر ايستادند!

همگى تعجب كردند و به سجده درافتادند و گفتند: اى پادشاه! اين امرى است كه علم ما به آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما هزار سنگ در كفۀ ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟ !

ذو القرنين گفت: اى خضر! بيان نما براى ما امر اين سنگ را.

خضر گفت: اى پادشاه! بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش، و سلطنت و پادشاهى تو قهر كنندۀ بندگان است، و حكم او جدا كنندۀ حق از باطل است، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به بعضى، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم، و بدرستى كه مرا به تو امتحان فرموده است و تو را به من.

ذو القرنين گفت: خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن

ص: 450

ساخته است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است، خبر ده مرا خدا تو را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ.

خضر گفت: اى پادشاه! اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد: مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ، و مثل تو نيز چنين است، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه انسى و جنّى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او بريزند.

پس ذو القرنين بسيار گريست و گفت: راست گفتى اى خضر، اين مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر ارادۀ شهرى نكنم.

پس داخل ظلمات شد و برگشت، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى چند راه مى روند، گفتند: اى پادشاه! اينها چيست؟

گفت: برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه برندارد پشيمان مى شود. پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن سنگها زبرجد بود، پس هر كه برنداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم، و هر كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا بيشتر برنداشته ام.

و برگشت ذو القرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهى واصل شد.

راوى گفت: هرگاه كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام (1)اين قصه را نقل مى فرمود مى گفت:

خدا رحمت كند برادرم ذو القرنين را كه خطا نكرد در آن راهى كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در آنجا بود همه را از براى

ص: 451


1- . در تفسير عياشى و همچنين در بحار الانوار بجاى امير المؤمنين عليه السّلام، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر شده است.

مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و در برگشتن رغبتش از دنيا بر طرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت: صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فروبريد.

پس چهل روز به دريا فرو رفت، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى گويد: اى ذو القرنين! ارادۀ كجا دارى؟

گفت: مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در صحرا.

گفت: اى ذو القرنين! اين موضعى كه تو در آن هستى، نوح در ايّام طوفان از اينجا عبور كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرومى رود و هنوز به ته دريا نرسيده است.

چون ذو القرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آن موضعى كه ذو القرنين ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود (3).

و در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى ابر را براى ذو القرنين مسخّر گردانيده بود، و اسباب را براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او

ص: 452


1- . تفسير عياشى 2/341.
2- . تفسير عياشى 2/349.
3- . تفسير عياشى 2/350.

پهن كرده بود كه در شب مى ديد چنانچه در روز مى ديد (1).

و در حديث ديگر از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: ذو القرنين بندۀ شايستۀ خدا بود، اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكّن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف كردند چشمۀ زندگانى را و گفتند به او كه: هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد، نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذو القرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السّلام سركرده و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همۀ اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى داشت، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و گفت: برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد و ديگرى در چشمۀ او نشويد.

پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فروبرد، زنده شد و در ميان آب روان شد.

چون خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت، پس برگشت با اصحابش بسوى ذو القرنين، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرند، چون جمع كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحّص كردند ماهى خضر عليه السّلام برنگشته بود، چون او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت: ماهى در آب زنده شد و از دست من بيرون رفت.

گفت: تو چه كردى؟

گفت: خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم، نيافتم.

پرسيد كه: از آن آب خوردى؟

ص: 453


1- . قصص الانبياء راوندى 121.

گفت: بلى.

پس هر چند ذو القرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت، پس به خضر گفت كه: آن چشمه نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد (1).

و در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: مثل ما مثل يوشع و ذو القرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم بودند و سخن ملك را مى شنيدند (2).

و در احاديث بسيار از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: از آن حضرت پرسيدند كه: ذو القرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟

فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذو القرنين گفتند كه قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند، پس به اين سبب او را ذو القرنين گفتند (3).

و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه: به خدمت حضرت امام موسى عليه السّلام رفتم، و هرگز مرا نديده بود.

فرمود: از اهل سدّى؟

گفتم: از اهل باب الابوابم.

باز فرمود: از اهل سدّى؟

گفتم: از اهل باب الابوابم.

باز فرمود: از اهل سدّى؟

ص: 454


1- . تفسير عياشى 2/340.
2- . تفسير عياشى 2/340؛ كافى 1/398؛ بصائر الدرجات 366.
3- . تفسير عياشى 2/339؛ كمال الدين و تمام النعمة 393. و سؤال كننده در هر دو مصدر ابن الكوّاء ذكر شده است.

گفتم: بلى.

فرمود: همان سدّ است كه ذو القرنين ساخت (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: ذو القرنين دوازده سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى ماند (2).

مؤلف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار يافت، تا منافات با احاديث ديگر نداشته باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانۀ كعبه، و چون برگشت گفت: شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوش روتر نديده بودم.

گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام است.

چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند، پس ذو القرنين گفت: سوار نمى شويم بلكه پياده مى رويم بسوى خليل خدا.

و ذو القرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السّلام را ملاقات كرد، پس حضرت ابراهيم عليه السّلام از او پرسيد كه: به چه چيز عمر خود را قطع كردى يا دنيا را طى كردى؟

گفت: به يازده كلمه: «سبحان من هو باق لا يفنى، سبحان من هو عالم لا ينسى، سبحان من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب، سبحان من هو قيّوم لا ينام، سبحان من هو ملك لا يرام، سبحان من هو عزيز لا يضام، سبحان من هو محتجب لا يرى، سبحان من هو واسع لا يتكلّف، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو» (3).

ص: 455


1- . قصص الانبياء راوندى 123.
2- . محاسن 2/307.
3- . قصص الانبياء راوندى 122.

و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: ذو القرنين بندۀ صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر بندگانش، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنّت او خواهد بود-يعنى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام-و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و بزودى خدا سنّت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذو القرنين طى كرده باشد مگر آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد (1).

و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين پيغمبر نبود و ليكن بندۀ شايسته بود كه خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را مخيّر گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان او دروغ بگويند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذو القرنين را مخيّر كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و ملايم كرد، و ابر صعب را براى حضرت صاحب الامر عليه السّلام گذاشت.

پرسيدند كه: صعب كدام است؟

فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه السّلام بر

ص: 456


1- . كمال الدين و تمام النعمة 394.
2- . تفسير عياشى 2/339؛ قصص الانبياء راوندى 121.

چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت، و هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب (1).

و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون او را مخيّر كردند، اختيار ابر نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى حضرت صاحب الامر عليه السّلام ذخيره كرده است (2).

و در باب احوال ابراهيم عليه السّلام گذشت كه: اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذو القرنين و ابراهيم خليل عليهما السّلام بودند (3).

و گذشت كه: دو پادشاه مؤمن جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذو القرنين عليهما السّلام، و فرمود كه: نام ذو القرنين عبد اللّه پسر ضحاك پسر معد بود (4).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح عليه السّلام: ذو القرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم السّلام. امّا عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و امّا داود پس مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان، و امّا يوسف پس مالك شد مصر و صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد (5).

مؤلف گويد: پيغمبرى ذو القرنين شايد بر سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبۀ پيغمبرى داشت، و در عدد ايشان مذكور شد، و ممكن است كه عبد اللّه و عياش هر دو نام او بوده باشد.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ذو القرنين چون به سد رسيد

ص: 457


1- . بصائر الدرجات 409؛ اختصاص 199.
2- . بصائر الدرجات 409.
3- . امالى شيخ طوسى 215.
4- . خصال 255.
5- . خصال 248؛ تفسير عياشى 2/340.

و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و طول او پانصد ذراع است.

ملك به او گفت: اى ذو القرنين! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى؟

ذو القرنين گفت: تو كيستى؟

گفت: من ملكى از ملائكۀ خدايم كه موكّلم به اين كوه، و هر كوه كه خدا خلق كرده است ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت: در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه: چون ذو القرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش، ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز فارغ شد، پس ذو القرنين به او گفت كه: چگونه تو را خوفى حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من؟

گفت: با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است، و پادشاهيش از تو غالب تر است، و قوّتش از تو شديدتر است، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم حاجت خود را نزد او نمى يافتم.

ذو القرنين گفت كه: آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟

گفت: بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را: اول، نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم، جوانى كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم، زندگى كه در آن مردن نباشد.

ذو القرنين گفت: كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست؟

گفت: من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست، و اينها در دست اوست، و تو در تحت

ص: 458


1- . تفسير عياشى 2/350؛ علل الشرايع 554 بدون ذكر سند.

قدرت اوئى.

پس گذشت به مرد عالمى، به ذو القرنين گفت كه: مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.

ذو القرنين گفت: امّا آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است؛ و آن دو چيز كه جاريند: آفتاب و ماه است؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است؛ و آن دو چيز كه با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است.

گفت: برو كه تو دانائى.

پس ذو القرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كلّه هاى مردگان را جمع كرده بود نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد و گفت: مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى؟

گفت: براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع، و كدام مالدار بوده است و كدام پريشان! و بيست سال است كه اينها را مى گردانم، و هر چند نظر مى كنم نمى شناسم و فرق نمى توانم داد.

پس ذو القرنين رفت و او را گذاشت و گفت: مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى.

پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امّت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت: اى گروه! خبر خود را به من بگوئيد كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و تاريكى را و مثل شما نديدم! بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است؟

گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.

گفت: چرا خانه هاى شما در ندارد؟

گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است.

گفت: چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟

گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم.

ص: 459

گفت: چرا در ميان شما حكّام و قاضى نمى باشند؟

گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟

گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم.

گفت: چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست؟

گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم، و زيادتى اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم، و رحم بر يكديگر مى كنيم.

گفت: چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست؟

گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست.

گفت: چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد؟

گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست، و نفسهاى خود را به اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى.

گفت: چرا سخن شما يكى است، و طريقۀ شما مستقيم و درست است؟

گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم، و مكر با يكديگر نمى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست؟

گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويّه در ميان خود قسمت مى كنيم.

گفت: چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست؟

گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم.

گفت: چرا عمر شما از همۀ عمرها درازتر است؟

گفتند: براى آنكه حقّ مردم را مى دهيم، و به عدالت حكم مى كنيم، و ستم نمى كنيم.

فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟

گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل نمى شويم.

فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟ گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم، و خود را پيش از بلا تعزيه و

ص: 460

تسلّى داده ايم.

فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟

گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم، و باران را از ستاره ها نمى دانيم، و همه چيز را از پروردگار خود مى دانيم.

گفت: بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟

گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.

پس ذو القرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى واصل شد، و عمر او پانصد سال بود (1).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حق تعالى ذو القرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به يأجوج و مأجوج رسيد سدّى در ميان ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (2)كه مانع شد ايشان را از بيرون آمدن.

پس حضرت فرمود كه: هيچ يك از يأجوج و مأجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه.

ص: 461


1- . امالى شيخ صدوق 144؛ علل الشرايع 472.
2- . زفت: قير؛ قطران: مادۀ دهنى شكل و سياهرنگ كه از برخى درختان مانند صنوبر و عرعر و امثال آن مى چكد. (فرهنگ عميد) .

پس ذو القرنين از پى سببى رفت-فرمود كه: يعنى از پى دليلى رفت-تا رسيد به آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقۀ جامه بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او التماس كردند كه سدّى براى دفع ضرر يأجوج و مأجوج بسازد، پس امر كرد كه پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابۀ آتش سرخ شد، پس قطر كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدّى شد، پس ذو القرنين گفت كه: اين رحمتى است از پروردگار من، پس چون بيايد وعدۀ پروردگار من، آن را با زمين برابر گرداند، و وعدۀ پروردگار من حقّ است.

فرمود كه: چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان، آن سد خراب شود، و يأجوج و مأجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.

پس ذو القرنين رفت بسوى ناحيۀ مغرب، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند شير غضبناك، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه: خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السّلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر، و به هر يك ماهى خشك داد و گفت: برويد به فلان موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد غير چشمۀ ديگران.

پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السّلام ماهى خود را در آب فروبرد ماهى زنده شد و در آب روان شد!

خضر عليه السّلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرورفت و از آب خورد، و چون

ص: 462

برگشتند، ذو القرنين به خضر گفت كه: خوردن آن آب براى تو مقدّر شده بوده است (1).

و ابن بابويه رضى اللّه عنه از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده است كه گفت: من در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه: ذو القرنين مردى بود از اهل اسكندريه، و مادرش پيرزالى بود از ايشان، و فرزندى بغير او نداشت، و او را «اسكندروس» مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به آفتاب، و دو قرن آفتاب-يعنى دو طرف آن را-گرفت، چون خواب خود را براى قوم خود نقل كرد او را ذو القرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.

پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت: مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند عالميان، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان قبول كردند، و فرمود كه:

بايد طولش چهارصد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش صد ذراع بوده باشد.

گفتند: اى ذو القرنين! از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان گذاشت كه بنّايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به آن سقف كنند؟

گفت: وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن، آن قدر خاك در ميان آن بريزند كه با ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤمنان قدرى طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف، و سقف را به آسانى درست كنيد، و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك، كه ايشان براى آن طلا و نقره كه

ص: 463


1- . تفسير قمى 2/40، و در آن «سيصد و سى» به جاى «سيصد و شصت» آمده است.

به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن.

پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.

چون قومش بر ارادۀ او مطّلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند: اى ذو القرنين! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى، و به شهرهاى ديگر مسافرت ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو و نما كرده اى و تربيت يافته اى، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است، هر حكم كه در آنها مى خواهى بكن، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقّش بر تو از همه كس بزرگتر است، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى.

جواب گفت كه: و اللّه گفته گفتۀ شماست، و رأى رأى شماست، و ليكن من به منزلۀ كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشند و از پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيد اى گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى شويد.

پس دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت: مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من.

پس ذو القرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را بازنمى داشت. دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلّى او و عيد عظيمى ترتيب داد، و منادى خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه: دهقان، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز حاضر شويد.

چون آن روز درآمد، منادى او ندا كرد كه: زود بيائيد، امّا بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد.

پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها

ص: 464

باشد، و هيچ يك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است.

چون مادر ذو القرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را امّا غرض دهقان را ندانست كه چيست، پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه: اى گروه مردمان! دهقان امر مى كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه بلائى و مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.

چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول بخل كرد و آخر پشيمان شد و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت:

شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن، و ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذو القرنين عليه السّلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد حضرت آدم عليه السّلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود در او دميد، و ملائكه را به سجدۀ او مأمور ساخت، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن مصيبتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه السّلام را به آتش انداختن، و پسرش را به ذبح كردن، و حضرت يعقوب را به اندوه و گريه، و حضرت يوسف را به بندگى، و حضرت ايوب را به بيمارى، و حضرت يحيى را به ذبح كردن، و حضرت زكريا را به كشتن، و حضرت عيسى را به اسير كردن، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.

پس گفت: بيائيد برويم و تسلّى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه است، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است.

ص: 465

پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان را كه در آن مجلس گذشت؟

گفت: بر جميع امور شما مطّلع شدم، و همۀ سخنان شما را شنيدم، و در ميان شما كسى نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به قدر آنچه نيّت كرديد و سعى كرديد در تسلّى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.

پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقلۀ جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.

امّا ذو القرنين، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت، و لشكر او در آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: تو حجت منى بر جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم، و اين است تأويل خواب تو.

حضرت ذو القرنين گفت: خداوندا! مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم؟ و به كدام تهيه بر ايشان غالب شوم؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم؟ و به كدام صبر شدتهاى ايشان را متحمل شوم؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم؟ و لغتهاى ايشان را چگونه بفهمم؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم؟ و به كدام ديده ايشان را مشاهده كنم؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم؟ و به كدام دل مطالب ايشان را درك كنم؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم؟ و به كدام حلم صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم؟ و به كدام معرفت حكم ميان ايشان بكنم؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم؟ و به كدام عقل احصاى ايشان بكنم؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم؟ بدرستى كه نزد من هيچ يك از اينها نيست، پس مرا قوّت ده بر ايشان، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان، تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.

ص: 466

پس حق تعالى وحى كرد به او كه: بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را به آن تكليف كرده ام، و سينۀ تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى، و فهم تو را گنجايش مى دهم كه همه چيز را بفهمى، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم، و احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز نترسى، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى، و رأى تو را درست مى كنم كه خطا نكنى، و جسد تو را مسخّر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس كنى، و تاريكى و روشنائى را مسخّر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امّتها را از عقب تو بسوى تو جمع كند.

پس ذو القرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند. و به هيچ امّتى از امّتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحيّر مى نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند، تا آنكه رسيد به محلّ غروب آفتاب، و ديد در آنجا آن امّتى را كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى تواند كرد، و قوّت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تأييد الهى براى كسى حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد: «سبحان ربّي من الآن الى منتهى الدّهر، سبحان ربّي من اوّل الدّنيا الى آخرها، سبحان ربّي من موضع كفّي الى عرش ربّي، سبحان ربّي من

ص: 467

منتهى الظّلمة الى النّور» ، پس ذو القرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوّت داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك.

پس آن ملك به او گفت: چگونه قوّت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع برسى، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟

ذو القرنين فرمود: مرا قوّت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوّت داد بر گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است.

ملك گفت: راست گفتى، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست، و اين اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است، و سرش به آسمان اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه، و بر روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه، و چون خدا خواهد زلزله در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم.

پس چون ذو القرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن.

ملك گفت: غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن، و اندوه مخور بر چيزى كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.

پس ذو القرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امّتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحّص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان طريق كه امّتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان.

و چون از ما بين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدّى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است، و در آنجا امّتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امّتى كه ايشان را يأجوج و مأجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم، مى خوردند و مى آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبيه بود به انسان امّا از انسان كوچكتر بودند و در جثۀ اطفال بودند، و نر و مادۀ

ص: 468

ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت مساوى يكديگر بودند، و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت، و به جاى ناخن چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان، و چون به خواب مى رفتند يك گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت، و خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان، فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.

و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرامى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان، و به اين سبب بر مردم غالب مى شدند.

و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى، و ايشان

ص: 469

را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس عسل امّا شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچ يك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن خود را، زيرا كه هيچ يك از نر و مادۀ ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.

و ايشان در زمان ذو القرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند و خرابى مى كردند، و از امّتى به امّت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو برنمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ متوجه نمى شدند.

پس چون اين امّت كه ذو القرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع شدند و استغاثه كردند به ذو القرنين كه در ناحيۀ ايشان بود و گفتند: اى ذو القرنين! ما شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى اهل زمين از نور و ظلمت، و ما همسايۀ يأجوج و مأجوج شده ايم، و ميان ما و ايشان فاصله اى بغير از اين كوهها چيزى نيست، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه، اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند امّا از قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچ يك از مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوّت به تو

ص: 470

عطا فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در ميان ما و ايشان سدّى بسازى؟

ذو القرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس شما مرا يارى كنيد به قوّتى كه در ميان شما و ايشان سدّى بسازم، بياوريد پاره هاى آهن را.

گفتند: از كجا بياوريم اين قدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟

فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس.

گفتند: به كدام قوّت ما قطع كنيم آهن و مس را؟

پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را «سامور» مى گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را مى گداخت، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند-و به همين آلت حضرت سليمان عليه السّلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه شياطين از معدنها براى او مى آوردند قطع مى كرد-پس جمع كردند از آهن و مس براى ذو القرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاى سنگ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.

و فرمود كه پى بى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه شد، پس آن سد به منزلۀ جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن.

پس يأجوج و مأجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و برمى گردند، و پيوسته بر اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جملۀ علامات قيامت ظهور قائم آل محمد صلوات اللّه عليه است، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد،

ص: 471

چنانچه خدا فرموده است: «تا وقتى كه گشوده شود يأجوج و مأجوج، و ايشان از هر بلندى به سرعت روانه شوند» (1). (2)

مؤلف گويد: بعد از اين، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى تكرار ذكر نكرديم، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته باشد محلّ اعتماد نيست.

ص: 472


1- . سورۀ انبياء:96.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 394.

باب دهم: در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السّلام

ص: 473

ص: 474

به سند صحيح از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه گفت: روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مسجد مدينه ادا كردم، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانۀ ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است.

من عرض كردم: چنين نيست كه هر كه سؤال كند مستحق باشد.

فرمود: اى ثابت! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السّلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدّق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤمن روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانۀ يعقوب عليه السّلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.

چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حقّ او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، چون نااميد شد و شب او را فراگرفت گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السّلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.

پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه: اى يعقوب! بتحقيق كه

ص: 475

ذليل كردى بندۀ مرا به مذلّتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى، و مستوجب تأديب گرديدى، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.

اى يعقوب! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.

اى يعقوب! آيا رحم نكردى «ذميال» بندۀ مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانۀ تو گذشت در وقت افطارش، و فرياد كرد در در خانۀ شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذارى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيديد و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزّت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانۀ تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود درمى آورم، پس مهيّاى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من، و صبر كنيد در مصيبتهاى من.

ابو حمزه عرض كرد: فداى تو شوم، در چه وقت يوسف عليه السّلام آن خواب را ديد؟

فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السّلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السّلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السّلام خواب را نقل كرد و گفت: اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.

چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه: مستعدّ بلا باش، به يوسف گفت: اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به

ص: 476

برادران خود نقل كرد.

حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت يعقوب به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعدّ بلا باشد در باب يوسف باشد و بس، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما-يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد-و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.

پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم، بفرست او را فردا با ما كه بچرد-يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند-بدرستى كه ما او را حفظكننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.

يعقوب عليه السّلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف.

چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و

ص: 477

چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او درآورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت.

پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السّلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.

بزرگ ايشان گفت: مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.

پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه: اى فرزندان روبين! سلام مرا به پدرم برسانيد.

چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بيندازيم، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعدّ بلا باش، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تأويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.

چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است، آيا مرده است يا زنده است؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السّلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را

ص: 478

ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال، پس به اصحاب خود گفت: بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.

چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم. و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم.

يوسف عليه السّلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.

پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟

شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند-يعنى اعتنائى به شأن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند-و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: «گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه: گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم» (1).

راوى گفت: پرسيدم از آن حضرت: چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟

فرمود: نه سال داشت-و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال (2)، و اين صحيح است-.

راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟

فرمود: دوازده روز.

و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.

يوسف فرمود: معاذ اللّه! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.

ص: 479


1- . سورۀ يوسف:21.
2- . تفسير عياشى 2/172.

آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت: مترس! و خود را بر روى او انداخت، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت.

در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت: چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستند يا عذابى دردناك به او رسانند؟ !

پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السّلام فرمود: به حقّ خداى يعقوب سوگند مى خورم كه ارادۀ بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما ارادۀ ديگرى كرده بوديم؟ ! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت: اى پادشاه! نظر كن به پيراهن يوسف، اگر از پيش دريده شده است، يوسف قصد او كرده است، و اگر از عقب دريده شده است، او قصد يوسف نموده است.

چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است، به زن خود گفت: اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است، پس به يوسف گفت: از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.

و يوسف عليه السّلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه: زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند!

چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيّا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت: بيرون بيا به مجلس ايشان.

ص: 480

چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كردند و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى!

زليخا گفت به ايشان: اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.

چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه: پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جملۀ بى خردان خواهم بود. پس خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.

چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد-با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست-كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است (1).

على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه: يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق، حوبان، ذيال، ذو الكتفين، وثاب، قابس، عمودان، فيلق، مصبح، و صوح و فروغ (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: تأويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السّلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت؛ پس آفتاب، مادر آن حضرت بود كه راحيل نام داشت؛ و ماه، حضرت يعقوب عليه السّلام؛ و يازده ستاره، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف (3).

ص: 481


1- . علل الشرايع 45؛ تفسير برهان 2/243-245.
2- . تفسير قمى 1/339، و در آن به جاى «فروغ» ، «فروع» آمده است.
3- . تفسير قمى 1/339.

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: يوسف عليه السّلام يازده برادر داشت، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السّلام را اسرائيل اللّه مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيدۀ خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السّلام نقل كرد يعقوب عليه السّلام گفت: اى فرزند عزيز من! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كنندۀ دشمنى را.

فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.

پس حضرت يعقوب عليه السّلام به يوسف عليه السّلام گفت: چنانچه اين خواب را ديدى، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تأويل احاديث-يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى-و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است.

و يوسف عليه السّلام در حسن و جمال بر همۀ اهل زمان خود زيادتى داشت، و يعقوب عليه السّلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه: يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم-فرمود كه: يعنى جماعتى هستيم-بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست. پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس «لاوى» در ميان ايشان گفت: جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديدۀ پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.

پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم، بفرست او را با ما فردا تا بچرد-يعنى گوسفند بچراند-و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم.

ص: 482

پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت: مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.

گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هرآينه از زيانكاران خواهيم بود. -فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند-.

پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه: تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه: تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت (2).

پس على بن ابراهيم گفت: چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه: مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بيندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.

پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.

يوسف عليه السّلام گريست و گفت: اى برادران من! مرا برهنه مكنيد.

پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.

پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت: اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن

ص: 483


1- . تفسير قمى 1/339.
2- . تفسير عياشى 2/170.

چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السّلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديدۀ روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت: بشارت باد كه چنين غلامى يافتم، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايۀ خود مى گردانيم.

چون اين خبر به برادران يوسف عليه السّلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست! گريخته بود-و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم-پس اهل قافله به يوسف گفتند كه: چه مى گوئى؟

گفت: من بندۀ ايشانم.

اهل قافله گفتند كه: به ما مى فروشيد اين غلام را؟

گفتند: بلى.

و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر ببرند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف (1).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود (2)، كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.

و از تفسير ابو حمزۀ ثمالى نقل كرده اند كه: آنكه يوسف را خريد «مالك بن زعر» نام داشت، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السّلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان بر طرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السّلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السّلام

ص: 484


1- . تفسير قمى 1/340.
2- . تفسير قمى 1/341؛ قصص الانبياء راوندى 128؛ تفسير عياشى 2/172.

پرسيد كه: نسب خود را به من بگوى.

گفت: منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السّلام.

پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت: از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.

چون حضرت يوسف عليه السّلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السّلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد (2).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه: اى قوم! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟

گفتند: چه چاره اى كنيم؟

گفت: برمى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است.

پس برخاستند و غسل كردند-در سنّت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد-و ايشان ده نفر بودند، گفتند:

چه كنيم كه امام نماز نداريم؟

لاوى گفت: خدا را امام خود مى گردانيم.

پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان

ص: 485


1- . مجمع البيان 3/220.
2- . تفسير قمى 1/341.

مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم. و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى.

يعقوب عليه السّلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف.

پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را خورده است و پيراهنش را ندريده است! !

پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه: گرامى دار جاى او را-يعنى منزلت او را-شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم.

و عزيز فرزند نداشت، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.

و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت: زود بيا كام مرا روا كن.

يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محلّ مرا نيكو گردانيده است، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.

پس در يوسف درآويخت، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف! تو را در آسمان از پيغمبران

ص: 486

نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند (1).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا قصد يوسف عليه السّلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت، يوسف به او فرمود: چه مى كنى؟

گفت: جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم.

فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطّلع است؟ !

پس برجست و دويد و زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت: چيست جزاى كسى كه ارادۀ بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب دردآورنده معذّب گردانى؟ !

يوسف به عزيز گفت: او اين ارادۀ بد نسبت به من كرد.

و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام.

چون عزيز از طفل سؤال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت: اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است.

چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است، به زليخا گفت: اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است، پس به يوسف گفت: از اين سخن درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت: استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى.

ص: 487


1- . تفسير قمى 1/341.

پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصۀ زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت: اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السّلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه: مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند آنچه من او را به آن امر مى كنم هرآينه او را به زندان فرستم به خوارى.

پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السّلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه:

پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى» (1). (2)

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريدۀ يوسف عليه السّلام از عقب، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.

چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السّلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خبّاز او بود و ديگرى ساقى او (3).

ص: 488


1- . سورۀ يوسف:35.
2- . تفسير قمى 1/342.
3- . تفسير قمى 1/344.

و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السّلام موكّل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه: تو چه صناعت دارى؟

گفت: من تعبير خواب مى دانم.

پس يكى از ايشان گفت كه: من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم.

يوسف گفت كه: از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.

پس ديگرى كه خبّاز بود گفت: من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند-و او دروغ گفت، اين خواب را نديده بود-.

پس يوسف عليه السّلام به او گفت كه: پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.

پس آن مرد انكار كرد و گفت: من خوابى نديده بودم.

يوسف عليه السّلام گفت: آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.

و پيوسته يوسف عليه السّلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السّلام به او گفت كه: چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت: اى يوسف! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟

ص: 489


1- . تفسير قمى 1/344.

پس يوسف عليه السّلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

پس جبرئيل گفت: خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟

پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

جبرئيل گفت كه: مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى؟

پس يوسف عليه السّلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: تو اى پروردگار من.

جبرئيل گفت: بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است، براى آنكه استغاثه بغير او كردى، پس بمان در زندان چندين سال.

چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت: «اللّهمّ ان كانت ذنوبي قد اخلقت وجهي عندك فانّي اتوجّه اليك بوجه آبائي الصّالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب» يعنى: «خداوندا! اگر بوده باشد گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايستۀ خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب» ، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.

راوى گفت: فداى تو شوم! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم؟

فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: «اللّهمّ ان كانت ذنوبي قد اخلقت وجهي عندك فانّي اتوجّه اليك بنبيّك نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمّة عليهم السّلام» (1).

ص: 490


1- . تفسير قمى 1/344؛ تفسير عياشى 2/178.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه:

من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشۀ سبز ديدم كه هفت خوشۀ خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت: اى گروه! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.

ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم. پس آن كسى كه يوسف عليه السّلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السّلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السّلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه: من شما را خبر مى دهم، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم.

چون به نزد يوسف آمد گفت: اى يوسف! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشۀ گندم سبز و هفت خوشۀ خشك، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود: بايد زراعت كنيد هفت سال پياپى با نهايت اهتمام، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشۀ خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال، هفت سال ديگر كه قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.

پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السّلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه: بياوريد يوسف را به نزد من.

چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السّلام برگشت، يوسف گفت: برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه: چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند

ص: 491

دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطّلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم.

پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤال نمود كه: چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟

گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى.

پس زليخا گفت كه: در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم، و او از جملۀ راستگويان بود.

پس حضرت يوسف گفت كه: غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس خود را از بدى، بدرستى كه نفس من بسيار امركننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

پس عزيز گفت: بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم. پس يوسف عليه السّلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت، و انوار شد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غرّۀ ناصيۀ او مشاهده كرد، گفت: بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرّب و امينى، هر حاجت كه دارى از من بطلب.

يوسف گفت: مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظكننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم.

پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد

ص: 492

آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند» (1).

پس امر كرد يوسف عليه السّلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.

چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت، و ميانۀ او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السّلام طعام بگيرند.

و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (2)بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند.

و يوسف عليه السّلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت، چون برادران يوسف عليه السّلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان، پس به ايشان گفت: كيستيد شما؟

گفتند: ما فرزندان يعقوبيم، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.

فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است؟

گفتند: مرد پير ضعيفى است.

فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست؟

گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است.

فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد.

ص: 493


1- . سورۀ يوسف:56 و 57.
2- . مقل: صمغ درختى است كه در سواحل بحر عمان و هندوستان مى رويد، طعمش تلخ است. (فرهنگ عميد 3/2293) .

گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.

يوسف عليه السّلام به ملازمان خود فرمود كه: آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.

چون برادران حضرت يوسف عليه السّلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم، بدرستى كه ما محافظت كننده ايم او را.

حضرت يعقوب گفت: آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟ ! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است.

پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايۀ خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.

گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است، اينك متاع ما را به ما پس داده است، و از ما قيمت قبول نكرده است، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك، وفا به آذوقۀ ما نمى كند.

حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السّلام فرمود:

خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطّلع است، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السّلام به ايشان گفت: اى فرزندان من! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى

ص: 494

شما مقدّر كرده است، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.

و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السّلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السّلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.

چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السّلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السّلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت: تو برادر ايشانى؟

گفت: بلى.

فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى؟

بنيامين گفت: از براى اينكه برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم.

يوسف عليه السّلام پرسيد: آيا زن خواسته اى؟

گفت: بلى.

فرمود كه: فرزند از براى تو بهم رسيده است؟

گفت: بلى.

فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى؟

گفت: سه پسر.

فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟

گفت: يكى را گرگ نام كرده ام، و يكى را پيراهن، و يكى را خون!

فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى؟

ص: 495

گفت: از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم.

پس حضرت يوسف عليه السّلام به برادران خود گفت كه: بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت: من برادر توام يوسف، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه: مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم.

بنيامين گفت: برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.

يوسف گفت كه: من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله برمى انگيزم، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده.

چون حضرت يوسف عليه السّلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوان نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد-و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند-پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطّلع نشدند.

چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السّلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه: اى گروه اهل قافله! شما دزدانيد.

پس برادران حضرت يوسف عليه السّلام آمدند و پرسيدند كه: چه چيز از شما ناپيدا شده است؟

ملازمان يوسف عليه السّلام گفتند كه: صاع پادشاه پيدا نيست، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم.

پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه: بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين، و نبوديم ما دزدان.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود كه: پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟

ص: 496

گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السّلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.

پس، از براى دفع تهمت، حضرت يوسف عليه السّلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس بنيامين را گرفتند و حبس كردند.

و از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟

فرمود كه: آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السّلام دروغ نگفت، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه: شما يوسف را از پدرش دزديديد.

پس برادران حضرت يوسف گفتند كه: اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.

پس حضرت يوسف عليه السّلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود:

بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.

پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش، و عادت فرزندان يعقوب عليه السّلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت. پس گفتند به حضرت يوسف كه: اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران، پس رها كن او را.

يوسف عليه السّلام گفت: معاذ اللّه! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيرم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام-و نگفت: مگر كسى كه متاع ما را دزديده است، تا دروغ نگفته باشد-زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.

ص: 497

چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان يا سركردۀ ايشان-كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود (1)، و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه يهودا بود (2)-گفت به ايشان كه: مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف، پس برگرديد شما بسوى پدر خود امّا من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است. پس به ايشان گفت كه: برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم، و ما حفظ كنندۀ غيب نبوديم، و سؤال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم، و بدرستى كه ما راستگويانيم.

پس برادران يوسف عليه السّلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السّلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السّلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمّانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمّانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمّانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمّانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت.

باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السّلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى كتفش

ص: 498


1- . مجمع البيان 3/255.
2- . تفسير عياشى 2/186.

برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السّلام رمّانه را انداخت و طفل از پى بى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد، پس يهودا گفت:

مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست؟ !

چون برادران يوسف عليه السّلام به نزد يعقوب عليه السّلام برگشتند و قصۀ بنيامين را نقل كردند فرمود كه: بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به بندگى مى بايد گرفت، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است.

پس رو از ايشان گردانيد و گفت: زهى تأسف بر يوسف. و سفيد شده بود ديده هاى او و نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السّلام و پر بود از خشم بر برادران، و به ايشان اظهار نمى نمود.

منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه حد رسيده بود حزن يعقوب عليه السّلام بر يوسف عليه السّلام؟

فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه: حضرت يعقوب عليه السّلام نمى دانست گفتن «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» را، پس به اين سبب گفت: «وا اسفا على يوسف» .

پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى.

حضرت يعقوب گفت كه: شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من! برويد و تفحّص كنيد از يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران.

و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه:

حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت: برويد و تفحّص يوسف و برادر بكنيد، آيا

ص: 499

مى دانست كه او زنده است، و حال آنكه بيست سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟

فرمود كه: بلى مى دانست كه او زنده است، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى، حضرت يعقوب عليه السّلام گفت: كيستى؟

گفت: من ملك موتم كه از حق تعالى سؤال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به من داشتى اى يعقوب؟

فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى؟

گفت: بلكه متفرق مى گيرم.

پس حضرت يعقوب عليه السّلام گفت كه: قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است؟

گفت: نه.

پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت: اى فرزندان من! برويد و تجسّس و تفحّص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السّلام نوشت كه: اينك پسر تو را-يعنى يوسف را-به قيمت كمى خريدم و او را بندۀ خود گردانيدم، و پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم. پس هيچ چيز بر حضرت يعقوب عليه السّلام دشوارتر نبود از اين نامه، پس به رسول گفت: باش در جاى خود تا جواب نويسم، و نوشت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم خليل خدا، امّا بعد، پس فهميدم نامۀ تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به بندگى گرفته اى، بدرستى كه بلا موكّل است به فرزندان آدم، بدرستى كه جدّم حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش انداخت و نسوخت و حق تعالى بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و پدرم اسحاق، خدا جدّ مرا امر كرد

ص: 500

كه او را به دست خود ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ؛ و بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچ كس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور ديدۀ من بود، و ميوۀ دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه: گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريۀ بر او ديده ام نابينا گرديده، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه: صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى، و ما اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منّت گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى» .

چون حضرت يوسف عليه السّلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار گريست -و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون نامه را گشود از گريه ضبط خود نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست، پس روى خود را شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست، بازروى خود را شست و بيرون آمد (1)-نظر كرد بسوى برادران خود و گفت: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه جاهل و نادان بوديد؟

گفتند: مگر تو يوسفى؟

فرمود كه: من يوسفم و اين برادر من است، بتحقيق كه پروردگار منّت گذاشت و انعام كرد بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى كند و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.

برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت، و ما خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.

يوسف عليه السّلام فرمود كه: سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او

ص: 501


1- . تفسير عياشى 2/193.

ارحم الراحمين است (1)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من.

چون قافله از مصر روانه شد، حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود: بدرستى كه من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش بر طرف شده است.

گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف.

چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السّلام انداخت، پس او بينا گرديد و فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟ !

برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران بوديم.

فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است. اين است ترجمۀ آيات (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السّلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت:

«يا حسن الصّحبة يا كريم المعونة يا خيرا كلّه ائتني بروح منك و فرج من عندك» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: اى يعقوب! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى چند كه چون بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟

گفت: بلى.

جبرئيل عليه السّلام گفت: بگو «يا من لا يعلم احد كيف هو الاّ هو، يا من سدّ الهواء بالسّماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتني بروح منك و فرج من عندك» ، پس هنوز صبح طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند،

ص: 502


1- . تفسير قمى 1/345.
2- . مجمع البيان 3/261.

حق تعالى ديدۀ او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد (1).

و باز روايت كرده است كه: چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السّلام را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات خواهد يافت كه: مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به او كه: كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى؟

يوسف عليه السّلام گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟

گفت: تو اى پروردگار من.

فرمود كه: پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضۀ قدرت من است و پناه بسوى من نياوردى؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين سال.

ص: 503


1- . تفسير قمى 1/352، و در آن «يا من سدّ السماء بالهواء» ، و همچنين است در تفسير برهان 2/268؛ ولى در تفسير عياشى 2/195 اين قسمت از دعا مطابق متن است و قسمتهاى ديگر دعا تفاوتهايى دارد.

پس حضرت يوسف عليه السّلام مناجات كرد كه: سؤال مى كنم از تو به حقّى كه پدرانم بر تو دارند كه مرا فرجى كرامت فرمائى، پس حق تعالى به او وحى نمود كه: اى يوسف! كدام حقّ پدران تو بر من هست؟ ! اگر پدرت آدم را مى گوئى، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيدۀ خود در او دميدم و او را در بهشت خود ساكن گردانيدم، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبۀ او را قبول نمودم؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را پيغمبر گردانيدم، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان، دعاى او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى نجات دادم؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى، او را خليل خود گردانيدم، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد و سلامت ساختم؛ و اگر پدرت يعقوب را مى گوئى، دوازده پسر به او بخشيدم، و چون يكى را از نظر او غايب گردانيدم آن قدر گريست كه ديده اش نابينا شد، و بر سر راهها نشست و مرا بسوى خلق من شكايت نمود، پس چه حقّ پدران تو بر من هست؟

در آن حال جبرئيل عليه السّلام گفت: اى يوسف! بگو «اسألك بمنّك العظيم و احسانك القديم» يعنى: «سؤال مى كنم از تو به حقّ نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو» ، چون اين را گفت، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زندانبان به حضرت يوسف عليه السّلام گفت: تو را دوست مى دارم.

حضرت يوسف فرمود كه: هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم! عمّه ام چون مرا دوست داشت، مرا به دزدى متهم ساخت! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم!

و فرمود كه: حضرت يوسف عليه السّلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه: به چه گناه

ص: 504


1- . تفسير قمى 1/353.

مستحقّ زندان شدم؟

پس خدا وحى نمود بسوى او كه: تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى:

پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان، چرا نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون برادران حضرت يوسف عليه السّلام او را به چاه انداختند، جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت: اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت؟

يوسف عليه السّلام گفت: برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.

جبرئيل گفت: مى خواهى از چاه بيرون روى؟

يوسف عليه السّلام گفت: اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.

جبرئيل گفت: خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان:

«اللّهمّ انّي اسألك بانّ لك الحمد كلّه لا اله الاّ انت الحنّان المنّان بديع السّماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام صلّ على محمّد و آل محمّد و اجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» ، پس چون يوسف عليه السّلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السّلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السّلام را وقت مرگ رسيد در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السّلام بست، و اسحاق بر يعقوب عليه السّلام بست، و چون يوسف عليه السّلام متولد شد،

ص: 505


1- . تفسير قمى 1/354.
2- . تفسير قمى 1/354؛ و همين روايت با كمى تفاوت در متن دعا، در تفسير عياشى 2/170 و قصص الانبياء راوندى 128 آمده است.

يعقوب عليه السّلام آن را در گردن يوسف آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت، پس چون يوسف عليه السّلام پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السّلام در فلسطين شام بوى آن را شنيد و گفت: من بوى يوسف را مى شنوم، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند.

راوى عرض كرد: فداى تو شوم! آن پيراهن به كى رسيد؟

فرمود كه: به اهلش رسيد. پس فرمود كه: هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و از او به اوصياى او رسيد، و يعقوب عليه السّلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شدند يعقوب عليه السّلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن ميراث به ما رسيده است و نزد ما است (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حكم در ميان فرزندان يعقوب عليه السّلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى بگيرند، يوسف عليه السّلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمۀ خود مى بود، و عمۀ او، او را بسيار دوست مى داشت، و اسحاق عليه السّلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب عليه السّلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السّلام يوسف عليه السّلام را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت: بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السّلام بر كمر او بست، و چون يوسف عليه السّلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت: كمربند را از من دزديده اند، تفحّص كرد و از كمر يوسف عليه السّلام گشود، پس گفت:

يوسف كمربند مرا دزديده است، من او را به بندگى مى گيرم؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السّلام بنيامين را گرفت كه: اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون برادران يوسف عليه السّلام پيراهن را آوردند و بر

ص: 506


1- . تفسير قمى 1/354؛ تفسير برهان 2/269.
2- . تفسير قمى 1/355؛ تفسير عياشى 2/186.

روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟ پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده بوديم.

گفت: بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تأخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است (2).

و در روايت ديگر فرمود: تأخير كرد تا سحر شب جمعه (3).

پس روايت كرده است كه: چون يعقوب عليه السّلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السّلام بر تخت سلطنت نشست و تاج پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السّلام داخل مجلس يوسف عليه السّلام شد و يعقوب و برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السّلام گفت: اى پدر! اين بود تأويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه پروردگار من صاحب لطف و احسان است، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السّلام پرسيدند: چگونه سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟

ص: 507


1- . تفسير قمى 1/355.
2- . تفسير قمى 1/355.
3- . تفسير عياشى 2/196؛ علل الشرايع 54.
4- . تفسير قمى 1/356.

فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجدۀ ايشان طاعت خدا بود و تحيّت يوسف، چنانچه سجدۀ ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با يوسف عليه السّلام همگى سجدۀ شكر كردند براى خدا به شكرانۀ آنكه ايشان را با يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السّلام در مقام شكر گفت: پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير خوابها-يا اعمّ از آن و ساير علوم-تو ياور و متكفّل امور منى در دنيا و آخرت، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام، و ملحق گردان مرا به صالحان (1).

باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس جبرئيل بر يوسف عليه السّلام نازل شد و گفت:

اى يوسف! دست خود را بيرون آور، چون بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السّلام گفت: اى جبرئيل! اين چه نور بود؟

گفت: اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر خود برنخاستى، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را بكشند لاوى گفت: مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت: از زمين مصر حركت نمى كنم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است، حق تعالى اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السّلام بودند، و موسى عليه السّلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.

پس يعقوب عليه السّلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟

ص: 508


1- . تفسير قمى 1/356.

گفت: اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.

يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.

گفت: اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن.

گفتم: اى برادران! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.

پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم.

پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.

چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند! ديگر بگو.

گفت: اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السّلام كه مرا معاف دارى، پس او را معاف داشت.

و روايت كرده اند كه: در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدّى كه از مردم سؤال مى كرد، و يوسف عليه السّلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم به زليخا گفتند:

بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.

گفت: من شرم مى كنم از او.

چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السّلام نشست، چون آن حضرت با كوكبۀ پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت: منزّه است آن خداوندى كه پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.

يوسف عليه السّلام فرمود: تو زليخائى؟

گفت: بلى.

پس فرمود كه او را به خانۀ آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود، پس يوسف عليه السّلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى؟

عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچ كس به آنها مبتلا نشده بود.

فرمود: آنها كدام بود؟

ص: 509

عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و جمال، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.

پس يوسف عليه السّلام به او فرمود: چه حاجت دارى؟

گفت: مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.

آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره بود (1).

تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است، روايات معتبرۀ بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم.

ابن بابويه رحمه اللّه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت: در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه: يوسف عليه السّلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدّق كن بر ما!

يوسف عليه السّلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد، بدرستى كه محلّ استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى علمهاست.

زليخا گفت: هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها برنيامده ام، و شرم مى كنم از خدا كه در مقام استعطاف درآيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم، و هنوز ديده آب خود را نريخته است و بدن اداى حقّ ندامت خود نكرده است و در بوتۀ طاعات گداخته نشده است.

يوسف عليه السّلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه عمل باز و تير دعا

ص: 510


1- . تفسير قمى 1/356، و در آن «يهصر بن واهث» است.

به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايّام و ساعات عمر منقضى شود و مدت حيات بسر آيد.

زليخا گفت: عقيدۀ من نيز اين است و عن قريب خواهى شنيد-اگر بعد از من بمانى- سعى مرا.

پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه: قوت البته از جانب خدا مقدّر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم.

پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السّلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟

فرمود: اين دابۀ فرح و شادى (1)است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است.

پس يوسف او را به عقد خود درآورد و چون همخوابۀ او گرديد او را باكره ديد! از او پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى؟

گفت: شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السّلام نشست، آن حضرت او را شناخت و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم، پس صد هزار درهم براى او فرستاد (3).

و به سند معتبر منقول است كه: ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: يوسف عليه السّلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟

فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد:

«اللّهمّ ان كانت الخطايا و الذّنوب قد اخلقت وجهي عندك فلن ترفع لي اليك صوتا و لن تستجيب لي دعوة فانّي اسألك بحقّ الشّيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بيني و بينه فقد

ص: 511


1- . در مصدر به جاى «فرح و شادى» كلمۀ «ترح» آمده كه به معنى حزن و اندوه مى باشد.
2- . امالى شيخ صدوق 14.
3- . قصص الانبياء راوندى 136.

علمت رقّته عليّ و شوقي اليه» يعنى: «خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته كهنه كرده است روى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤال مى كنم از تو به حقّ مرد پير، يعقوب، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان او، پس بتحقيق مى دانى رقّت او را بر من و شوق مرا بسوى او» .

ابو بصير گفت: پس حضرت صادق عليه السّلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم «اللّهمّ ان كانت الخطايا و الذّنوب قد اخلقت وجهي عندك فلن ترفع لي اليك صوتا فانّي اسألك بك فليس كمثلك شيء و اتوجّه اليك بمحمّد نبيّك نبيّ الرّحمة يا اللّه يا اللّه يا اللّه يا اللّه» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من بسيار مى خوانم نزد شدّتها و غمهاى عظيم (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد يوسف عليه السّلام آمد در زندان و گفت: بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان: «اللّهمّ اجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» (2).

و شيخ طوسى رحمه اللّه ذكر كرده است كه: حضرت يوسف عليه السّلام در روز سوم ماه محرّم از زندان خلاص شد (3).

و ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: چون رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس برويد و از او طعامى بخريد كه ان شاء اللّه به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان يعقوب تهيۀ خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه السّلام رسيدند، آن حضرت ايشان را

ص: 512


1- . امالى شيخ صدوق 329.
2- . امالى شيخ صدوق 462.
3- . مصباح المتهجد 713.

شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل خدائيم، و از كوه كنعان آمده ايم.

يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و در ميان شما وقار و خشوع نيست، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.

گفتند: اى پادشاه! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم، اگر بدانى پدر ما كيست هرآينه ما را گرامى خواهى داشت، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است.

يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست، و او نظر مى كند به مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و كيد و مكر شما باشد؟

گفتند: اى پادشاه! ما بى خرد و سفيه نيستيم، و اندوه او از جانب ما نيست، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است.

يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟

گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است.

فرمود: چرا پدر شما همۀ فرزندان خود را فرستاده است، يكى را براى خود نگاه نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟

گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت.

فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟

گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.

فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام

ص: 513

مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستيد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است، و چرا پيش از وقت پيرى پير شده است، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست؟

پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.

چون برادران، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت: اى برادران! ببينيد كه من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.

چون ايشان به نزد يعقوب عليه السّلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.

فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى دوست خود شمعون را نمى شنوم؟

گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همۀ پادشاهان عظيمتر است، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست او شبيه توست، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم، پادشاه ما را متهم كرد و گفت: من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست.

يعقوب عليه السّلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از نزد او دور كنند، گفت: اى فرزندان من! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم.

چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند خوش حال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است، و از گناه بيش از همه كس پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است از ترس گناه، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى گيريم.

ص: 514

يعقوب عليه السّلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از يوسف، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست، او را با شما نمى فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با خود برداشته متوجه مصر شدند.

چون به خدمت يوسف عليه السّلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟

گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم، از او بپرس آنچه خواهى.

فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده؟

بنيامين گفت: مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من فرستادى و سؤال كردى از سبب حزن من، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى، و از سبب گريستن و نابينا شدن من، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است، و مرا گريانيد و ديدۀ مرا سفيد گردانيد اندوه بر حبيب من يوسف، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون شده اى و اهتمام در امر من نموده اى، پس خدا تو را جزاى جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از همۀ فرزندان خود دوست تر مى دارم، پس انس دهم به او وحشت خود را و وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن بر امر عيال خود.

چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.

پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه: چرا نمى نشينى؟

گفت: در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم.

آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى؟

ص: 515

بنيامين گفت: داشتم.

فرمود: چه شد آن برادر تو؟

بنيامين گفت: اينها گفتند كه او را گرگ خورد.

فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟

گفت: دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم.

فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى؟ !

بنيامين گفت: پدر صالحى دارم، او مرا امر كرد كه: زن بخواه شايد خدا از تو ذرّيّتى بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا-و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الاّ اللّه (1)-.

يوسف عليه السّلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين.

برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانيد.

پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت.

چون برادران به نزد يعقوب عليه السّلام آمدند و قصه را نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب. پس امر فرمود آنها را كه مرتبۀ ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.

چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست، چون بيرون آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوّت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگى، و آورده ايم مايۀ كمى، پس نظر به مايۀ ما مكن و كيل تمام بده به ما،

ص: 516


1- . تفسير عياشى 2/183.

و تصدّق كن بر ما-به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام-بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدّق كنندگان را.

يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟

گفتند: مگر تو يوسفى؟ !

فرمود: منم يوسف و اين برادر من است، خدا منّت گذاشته بر من، بدرستى كه هر كه پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.

پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السّلام و فرمود كه: پيراهن مرا ببريد بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با اهل بيت او بيائيد به نزد من.

پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: اى يعقوب! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟

گفت: بلى.

جبرئيل گفت: بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود، و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق شدن نجات يافت، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.

يعقوب گفت: اى جبرئيل! آن كلمات كدام است؟

گفت: بگو: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى، و دو ديده ام را به من برگردانى.

يعقوب عليه السّلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون يوسف عليه السّلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند، و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال

ص: 517


1- . امالى شيخ صدوق 204.

زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده سال بود (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: يعقوب عليه السّلام بر يوسف آن قدر گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى. و يوسف بر مفارقت يعقوب آن قدر گريست كه اهل زندان متأذّى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش، پس با ايشان صلح كرد كه در يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد (2).

و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه: يوسف عليه السّلام از پيغمبرانى بود كه با پيغمبرى، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز نكرد (3).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را يعقوب ناميدند كه در عقب عيص متولد شد، و يعقوب را اسرائيل مى گفتند يعنى بندۀ خدا، چون «اسرا» به معنى بنده است و «ئيل» اسم خداست؛ به روايت ديگر «اسرا» به معنى قوّت است، يعنى قوّت خدا (4).

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد، اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى بيت المقدس را او مى افروخت، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است؛ پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست، ناگاه ديد يكى از جنّيان قنديلها را خاموش مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست، چون صبح شد مردم ديدند كه يعقوب جنّى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است! اسم آن جنّى

ص: 518


1- . امالى شيخ صدوق 208؛ قصص الانبياء راوندى 138.
2- . خصال 273؛ امالى شيخ صدوق 121.
3- . خصال 248؛ تفسير عياشى 2/340.
4- . علل الشرايع 43؛ معاني الاخبار 49.

«ايل» بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بنيامين را يوسف عليه السّلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا! آيا مرا رحم نمى كنى؟ ديده هاى مرا بردى، دو فرزند مرا بردى!

حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم، هرآينه زنده خواهم كرد ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه كشتى و بريان كردى و خوردى و فلان شخص در پهلوى خانۀ تو روزه بود به او چيزى ندادى؟

پس يعقوب عليه السّلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه: هر كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود: اى فرزند! زنا مكن، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شخصى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد: اى پيغمبر خدا! من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و جمال و دينش را، امّا فرزند نمى آورد.

فرمود: او را مخواه، بدرستى كه يوسف عليه السّلام چون برادرش بنيامين را ملاقات كرد فرمود: اى برادر! چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى؟

گفت: پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن (4).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: مردم سه خصلت را از سه كس

ص: 519


1- . علل الشرايع 44.
2- . محاسن 2/162.
3- . من لا يحضره الفقيه 4/20.
4- . كافى 5/333.

اخذ كردند: صبر را از ايّوب عليه السّلام، و شكر را از نوح عليه السّلام، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السّلام (1).

و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السّلام كه: چرا ولايتعهدى مأمون را قبول كردى؟

فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است قالَ اِجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (2)يعنى: «گفت: مرا والى گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است، و عالم هستم به هر زبانى» (3).

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: صبر جميل كه حضرت يعقوب عليه السّلام فرمود، صبرى است كه هيچ گونه شكايت با آن نباشد (4).

و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السّلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بى خورش، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود (5).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى.

گفت: نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.

ص: 520


1- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257 با كمى اختلاف.
2- . سورۀ يوسف:55.
3- . علل الشرايع 238؛ عيون اخبار الرضا 2/139.
4- . امالى شيخ طوسى 294.
5- . كافى 6/330.

چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت: سپاس خداوندى را سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد.

پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت، پس يوسف به او فرمود: آيا اين بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى؟

زليخا گفت: من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم: من مقبولترين اهل زمان خود بودم، و تو از همۀ اهل زمان خود به حسن و جمال ممتاز بودى، و من باكره بودم، و شوهر من عنين بود.

چون يوسف عليه السّلام بنيامين را نزد خود نگاه داشت، يعقوب عليه السّلام نامه اى به آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است، و ترجمه اش اين است: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل اللّه عليهم السّلام بسوى عزيز آل فرعون، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست؛ امّا بعد، بدرستى كه ما اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدّم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين مردم بود نزد من، و او ناپيدا شد از پيش من، و حزن او نور ديدۀ مرا بر طرف كرد، و برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم برادرش را به سينۀ خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسيده است» .

چون يوسف عليه السّلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت: اين پيراهن مرا ببريد و بر روى او بيندازيد تا بينا شود، و با اهل خود همه به نزد من بيايند (1).

ص: 521


1- . امالى شيخ طوسى 456.

در روايت ديگر وارد شده است كه: چون يعقوب نزديك مصر رسيد، يوسف با لشكر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت، در اثناى راه گذشت بر زليخا و او در غرفۀ خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السّلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او را صدا كرد كه: اى آنكه مى روى! از عشق تو بسى اندوه خورده ام، كه چه نيك است تقوى و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد آزادان را (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السّلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود را امر كرد كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش؛ روزى كه مى دانست كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت، نخواست كه گرانى به زبان او جارى شود به وكيل گفت: برو بفروش-و سعرى براى او نام نبرد-وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم؟

فرمود: برو بفروش. و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.

چون وكيل آمد بر سر انبار و اول كسى كه آمد بگيرد زر داد، وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى گفت: بس است، من همين قدر زر داده بودم، وكيل دانست كه سعر به قدر يك كيل گران شده است.

چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى اول تمام شود، مشترى گفت: بس است، من همين قدر زر داده ام، وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر تفاوت كرد (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السّلام از بهشت آوردند در ميان قصبۀ نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاد بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و

ص: 522


1- . امالى شيخ طوسى 457.
2- . كافى 5/163.

يوسف عليه السّلام در مصر بود، يعقوب گفت: من بوى يوسف را مى شنوم، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد (1).

و به سند معتبر منقول است كه: اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم كرد، و تأخير كرد طلب استغفار را براى ايشان؟ و چون به يوسف عليه السّلام گفتند: خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت: بر شما ملامتى نيست امروز، خدا شما را مى آمرزد؟

جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حقّ خود، و تأخير نمود يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حقّ ديگرى بود، پس تأخير كرد ايشان را به سحر شب جمعه (2).

و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه: اى يوسف! حق تعالى مى فرمايد كه: ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى براى بندۀ شايستۀ صدّيق من، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش-و به روايتى از ميان انگشتانش-نورى بيرون رفت، پرسيد: اين چه نورى بود اى جبرئيل؟ گفت: نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى (3).

ص: 523


1- . علل الشرايع 53؛ تفسير عياشى 2/194.
2- . علل الشرايع 54؛ تفسير برهان 2/268.
3- . علل الشرايع 55؛ تفسير برهان 2/271.

مؤلف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون مثل اين از طريق عامه منقول است، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى، پس ترك اولى و مكروه از آن حضرت صادر شده، به اين سبب مورد عتاب گرديد.

و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زليخا به در خانۀ يوسف عليه السّلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت، چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى.

گفت: من نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.

چون داخل شد يوسف عليه السّلام فرمود: اى زليخا! چرا رنگت متغير شده است؟

گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبۀ پادشاهى رسانيد.

فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى؟

گفت: حسن و جمال بى نظير تو.

فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شريف او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و از من خوش روتر و خوش خوتر و سخى تر خواهد بود؟ !

زليخا گفت: راست مى گوئى.

يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم؟

گفت: براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.

پس خدا وحى فرمود به يوسف كه: زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به اين سبب كه حبيب من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دوست داشت، پس امر فرمود كه او را به عقد خود

ص: 524

درآورد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امّت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مردم، بدرستى كه برادران يوسف عليه السّلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم، پس چرا انكار مى نمايند اين امّت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، و اللّه كه يعقوب و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امّت كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت: آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف (2)؟

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر متشبث شدند (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السّلام آمد كه طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست؟

اعرابى گفت: در فلان موضع.

فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن: اى يعقوب! اى يعقوب! پس بيرون خواهد آمد بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه

ص: 525


1- . علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 136.
2- . علل الشرايع 244؛ كمال الدين و تمام النعمة 144.
3- . علل الشرايع 600.

تو را سلام رسانيد و گفت: امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.

چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه: شتران مرا حفظ كنيد، چون يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوش روئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت: توئى يعقوب؟

فرمود: بلى.

چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى اعرابى! تو را حاجتى در درگاه خدا هست؟

گفت: بلى، من مال بسيار دارم و دختر عمّ من در حبالۀ من است و از او فرزند نمى شود، مى خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.

پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.

پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه: من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و فرزندانش او را نسبت به دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهيد، پس يهودا گفت: بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى! پس چون بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد (1).

شيخ ابن بابويه رحمه اللّه بعد از ايراد اين حديث گفته است: دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت، و از نظر او پنهان كرده بود خدا يوسف را براى ابتلا و امتحان، آن است كه: چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى گريستند فرمود: اى فرزندان من! چيست شما را كه گريه مى كنيد و وا ويلاه مى گوئيد، و چرا حبيب خود يوسف را در ميان

ص: 526


1- . كمال الدين و تمام النعمة 141؛ تفسير برهان 2/263.

شما نمى بينم؟

گفتند: اى پدر! او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست، آورده ايم از براى تو.

گفت: بيندازيد بسوى من.

پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد گفت: اى فرزندان! شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟ !

گفتند: بلى.

فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم؟ و چرا پيراهنش درست است؟ بر گرگ دروغ بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.

پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السّلام و مى گفت: حبيب من يوسف را كه من او را بر همۀ فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف! كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من يوسف! كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد (1).

و به سند معتبر از ابو بصير منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود:

حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السّلام حزنش بسيار شديد شد و آن قدر گريست كه ديده اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان، پس جمعى از فرزندانش را با مايۀ قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانۀ مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر را به يوسف عليه السّلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف عليه السّلام را نشناختند به سبب هيبت و

ص: 527


1- . كمال الدين و تمام النعمة 143.

عزت پادشاهى، پس به ايشان گفت كه: بياوريد مايۀ خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه: زود كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايۀ ايشان را در ميان بارهاى ايشان بگذاريد بدون اطلاع ايشان.

پس حضرت يوسف عليه السّلام با برادران گفت: شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته ايد، آنها چه شدند؟

گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى كند، و بسيار بر او مى ترسد.

يوسف فرمود: مى خواهم مرتبۀ ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.

چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايۀ ايشان را در ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند: اى پدر! اين سرمايۀ ماست به ما پس داده اند، و يك شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم و ما محافظت او مى كنيم.

چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السّلام ايشان را فرستاد و با ايشان مايۀ كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.

چون داخل مجلس يوسف عليه السّلام شدند پرسيد كه: بنيامين با شماست؟

گفتند: بلى، بر سر بارهاى ماست.

فرمود: او را بياوريد.

چون آوردند، يوسف عليه السّلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه: بنيامين تنها بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و گفت: من برادر تو يوسفم، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.

پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه: آنچه آورده اند اولاد

ص: 528

يعقوب عليه السّلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بار بنيامين بيندازيد.

چون ملازمان موافق فرمودۀ يوسف عليه السّلام عمل كردند و ايشان را مرخّص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه السّلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه: اى مردم قافله! شما دزدانيد.

گفتند: چه چيز شما پيدا نيست؟

ملازمان يوسف عليه السّلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك شتر گندم به او مى دهيم.

چون بارهاى ايشان را تفحّص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه السّلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندان كه برادران سعى كردند در خلاصى او فايده نبخشيد. چون مأيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السّلام برگشتند، چون واقعه را عرض كردند فرمود: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست و حزنش زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السّلام و فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقۀ ايشان آخر شد، پس در اين وقت يعقوب عليه السّلام به فرزندانش فرمود: برويد تفحّص كنيد يوسف و برادرش را، نااميد مشويد از رحمت الهى.

پس جمعى از ايشان با مايۀ قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السّلام نامه اى به عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه: پيش از آنكه مايۀ خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كنندۀ عدالت و تمام دهندۀ كيل، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آبادۀ قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد: اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده

ص: 529

بودم و او موجب شادى من بود از ميان فرزندان من، و نور ديده و ميوۀ دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان فرستادم، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و گفتند كه: گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريۀ من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه؛ و يوسف را برادرى بود كه از خالۀ او بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را به سينۀ خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من نقل كردند كه: اى عزيز! تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى، و امر كرده بودى كه او را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى، پس او را با ايشان فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه: مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم، او را حبس كرده اى و دل مرا به درد آورده اى، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است، پس منّت گذار بر من به گشودن راه او، و رها كن او را از حبس، و گندم نيكو براى ما بفرست، و جوانمردى كن در نرخ آن و ارزان بده، و آل يعقوب را زود روانه كن» .

پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئيل عليه السّلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت: اى يعقوب! پروردگار تو مى گويد كه: كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى؟

يعقوب عليه السّلام گفت: خداوندا! تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تأديب من.

حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟

گفت: نه، پروردگارا.

خدا فرمود كه: پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى؟ !

يعقوب عليه السّلام گفت: از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من، و توبه مى كنم بسوى تو و

ص: 530

حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم.

پس حق تعالى فرمود كه: به نهايت رسانيدم تأديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هرآينه آن بلاها را از تو رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدّر كرده بودم، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من، و منم خداوند بخشندۀ كريم، دوست مى دارم بندگان استغفاركننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است از رحمت و آمرزش من.

اى يعقوب! من برمى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و برمى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا مى گردانم، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنم، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن باد، و آنچه كردم نسبت به تو تأديبى بود كه تو را كردم، پس قبول كن ادب مرا.

امّا فرزندان يعقوب عليه السّلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند، او بر سرير پادشاهى نشسته بود، گفتند: اى عزيز! دريافته است ما را و اهل ما را پريشانى و بدحالى، و آورده ايم مايۀ كمى، پس كيل تمام به ما بده، و تصدّق كن بر ما به برادر ما بنيامين، و اين نامۀ پدر ما يعقوب است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤال كرده است كه منّت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى.

يوسف عليه السّلام نامۀ حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و گريست، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را بر ما اختيار كرده است، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.

حضرت يوسف عليه السّلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را، ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بيندازيد بر روى پدرم كه چون بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب فرستاد.

ص: 531

چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السّلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه: من بوى يوسف را مى شنوم، و فرزندان همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از حال يوسف عليه السّلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السّلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد كه: چه شد بنيامين؟

گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى.

پس يعقوب عليه السّلام حمد الهى كرد و سجدۀ شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت: در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.

پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السّلام و يامين خالۀ يوسف عليه السّلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طىّ منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس يوسف عليه السّلام داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست، و يعقوب عليه السّلام را با خالۀ خود بر تخت پادشاهى بالا برد و داخل خانۀ خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدند همه به سجده افتادند براى تعظيم او و شكر خداوند عالميان، پس يوسف عليه السّلام در اين وقت گفت كه: اين بود تأويل خواب من كه پيشتر ديده بودم، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده بود ميان من و برادران من. و يوسف عليه السّلام در اين بيست سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السّلام را جمع كرد و يعقوب عليه السّلام و يوسف عليه السّلام و برادران را به يكديگر رسانيد (1).

مؤلف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از يعقوب بيست سال بوده است، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى

ص: 532


1- . قصص الانبياء راوندى 129.

گفته اند كه ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال، و بعضى چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.

و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى هشتاد سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست سال بود (1).

و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت، زياده از بيست سال بوده باشد (2).

ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السّلام نبوده است بلكه از خالۀ او بوده است، و جمع كثير از مفسران نيز چنين قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السّلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوى است (3)، چنانچه در حديث معتبر ديگر منقول است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: يعقوب عليه السّلام چون به نزد يوسف عليه السّلام آمد چند پسر همراه او بودند؟

فرمود: يازده پسر.

پرسيدند كه: بنيامين فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خالۀ او؟

فرمود: فرزند خالۀ او بود (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از

ص: 533


1- . تفسير فخر رازى 18/214.
2- . تفسير عياشى 2/176.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/264 و تفسير فخر رازى 18/210.
4- . تفسير عياشى 2/197.

براى اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه گمان داشت كه نجات مى يابد گفت: مرا نزد عزيز ياد كن، حق تعالى او را عتاب نمود و فرمود كه: چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان، پس بيست سال در زندان ماند (1). و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت سال در زندان ماند (2).

و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: آيا اولاد حضرت يعقوب عليه السّلام پيغمبران بودند؟

فرمود: نه، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر سعادتمندان، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند (3).

به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: حزن حضرت يعقوب عليه السّلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده بود؟

فرمود كه: حزن هفتاد زنِ فرزند مرده. پس فرمود كه: جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت: حق تعالى تو را و پدرت را امتحان كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤال كن از خدا به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.

حضرت يوسف گفت: خداوندا! سؤال مى كنم به حقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.

جبرئيل گفت: پس بشارت باد تو را اى صدّيق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى بشارت فرستاده، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و پدر و برادران تو را به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صدّيق كه تو برگزيدۀ خدا و فرزند برگزيدۀ خدائى.

پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به اعوان خود نقل كرد و ايشان

ص: 534


1- . تفسير عياشى 2/176.
2- . تفسير عياشى 2/178.
3- . قصص الانبياء راوندى 129.

تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته بود يوسف را بخاطر آورد و گفت: اى پادشاه! مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب، چون بر من و فلان غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى.

عزيز گفت: برو نزد او و تعبير خواب را از او بپرس.

چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السّلام را به او رسانيد عزيز گفت: بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرّب خود گردانم، چون رسالت عزيز را براى حضرت يوسف آوردند گفت: چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.

پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد، گفتند: حاش للّه! ما هيچ بدى از او ندانستيم، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت: مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده ام و تعبير آن بكنى.

يوسف عليه السّلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.

عزيز گفت: راست گفتى، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظت خواهد نمود؟

يوسف عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.

عزيز گفت: راست گفتى، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق دارد، هر چه خواهى بكن.

پس يوسف عليه السّلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى مصر را با خوشه در خزينه ها، چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر

ص: 535

آنكه در ملك يوسف عليه السّلام داخل شد، و در سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه در مصر و حوالى آن بود همه بندۀ يوسف عليه السّلام شدند.

پس يوسف عليه السّلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار من به من عطا كرده است؟

پادشاه گفت: رأى رأى توست، هر چه مى كنى مختارى.

يوسف عليه السّلام گفت: گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه همۀ اهل مصر را آزاد كردم، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با ايشان سلوك كنى، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من، كه خدا ايشان را به سبب من نجات داده.

پادشاه گفت: دين من و فخر من همين است، و شهادت مى دهم به وحدانيّت الهى و آنكه او را شريكى در خداوندى نيست، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستادۀ اوئى.

پس بعد از آن ملاقات يعقوب عليه السّلام و برادران واقع شد (1).

و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: يعقوب عليه السّلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه السّلام زندگانى كرد؟

فرمود: دو سال.

پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين، يعقوب بود يا يوسف عليهما السّلام؟

ص: 536


1- . قصص الانبياء راوندى 132.

فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السّلام بود، چون حضرت يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السّلام جسد مقدس او را در تابوتى گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السّلام بعد از يعقوب عليه السّلام حجت خدا بود.

پرسيد: پس يوسف عليه السّلام رسول و پيغمبر بود؟

فرمود: بلى، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: «مؤمن آل فرعون گفت كه:

آمد يوسف بسوى شما با بيّنات و معجزات، و پيوسته در او شك مى كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه: بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد» (1). (2)

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده سال بود (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يعقوب عليه السّلام و يوسف هر يك صد و بيست سال عمر ايشان بود (4).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شخصى بود از بقيۀ قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت يوسف عليه السّلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت: مرا امان ده از شرّ مردم تا آنكه چيزهاى عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست.

پس فرعون او را امان داد و مقرّب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و

ص: 537


1- . سورۀ غافر:34.
2- . قصص الانبياء راوندى 135.
3- . قصص الانبياء راوندى 138.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 524.

هرگز از يوسف عليه السّلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.

روزى فرعون به يوسف عليه السّلام گفت: آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟

فرمود: بلى، پدر من يعقوب از من بهتر است.

چون يعقوب عليه السّلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السّلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السّلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است؟

فرمود: صد و بيست سال.

عادى گفت: دروغ مى گويد!

يعقوب عليه السّلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.

باز فرعون از يعقوب عليه السّلام پرسيد كه: اى شيخ! چند سال بر تو گذشته است؟

فرمود: صد و بيست سال.

عادى گفت: دروغ مى گويد! !

يعقوب عليه السّلام گفت: خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فروريز.

در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السّلام گفت: مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى؟ ! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.

يعقوب عليه السّلام دعا كرد و ريشش به او برگشت.

پس عادى گفت كه: من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است.

يعقوب عليه السّلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم، تو اسحاق عليه السّلام را ديده اى.

گفت: پس تو كيستى؟

فرمود: من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل الرحمانم.

عادى گفت: راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم.

ص: 538

فرعون گفت: هر دو راست گفتيد (1).

و به سند معتبر از ابو هاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السّلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السّلام گفتند كه: اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟

فرمود: يوسف عليه السّلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السّلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السّلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السّلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السّلام بود، و ساره يوسف عليه السّلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السّلام بست در زير جامۀ او و به يعقوب عليه السّلام گفت: كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت: اى يعقوب! كمربند با يوسف است، و خبر نداد يعقوب عليه السّلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى.

پس يعقوب عليه السّلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السّلام يافت، و در آن وقت طفل بزرگى بود.

ساره گفت كه: چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف!

يعقوب عليه السّلام فرمود كه: آن بندۀ توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى.

گفت: قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى، و من او را الحال آزاد مى كنم.

پس يوسف عليه السّلام را گرفت و آزاد كرد.

ابو هاشم گفت: من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السّلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه، ديدۀ او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى

ص: 539


1- . قصص الانبياء راوندى 137.

ابو هاشم! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السّلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند، و ليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است (1).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه: «همۀ طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود» (2)؟

فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السّلام آن را حرام نكرد و نخورد (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: يوسف عليه السّلام خواستگارى كرد زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت: غلام پادشاه مرا مى خواهد!

پس، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت: اختيار با اوست.

پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه:

من او را به تو تزويج كردم.

پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه: من مى خواهم به ديدن شما بيايم.

گفتند: بيا.

چون يوسف عليه السّلام داخل خانۀ آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت: نيست اين مگر ملك گرامى.

پس يوسف عليه السّلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السّلام فرمود: صبر

ص: 540


1- . خرايج 2/738.
2- . سورۀ آل عمران:93.
3- . تفسير عياشى 1/184.

كن و بى تابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السّلام منقول است كه: چون يوسف عليه السّلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز يادكن، جبرئيل به نزد او آمد و سرپائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقۀ هفتم زمين، و گفت: اى يوسف! نظر كن كه در طبقۀ هفتم زمين چه مى بينى؟

گفت: سنگ كوچكى مى بينم.

پس سنگ را شكافت و گفت: در ميان سنگ چه مى بينى؟

گفت: كرم كوچكى مى بينم.

جبرئيل گفت: كيست روزى دهندۀ اين كرم؟

گفت: خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟ ! به سبب اين گفتار ناشايستۀ خود، در زندان سالها خواهى ماند.

پس يوسف عليه السّلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريۀ او ديوارها به گريه درآمدند، و متأذّى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد (2).

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

صبر جميل آن است كه هيچ گونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السّلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عبّاد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السّلام است، بر جست و دست در گردن او كرد و گفت: مرحبا به خليل خدا.

ص: 541


1- . تفسير عياشى 2/175.
2- . تفسير عياشى 2/177.

يعقوب عليه السّلام گفت: من ابراهيم نيستم، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم.

راهب گفت كه: پس چرا چنين پير شده اى؟

گفت: غم و اندوه مرا پير كرده است.

چون برگشت، هنوز از عتبۀ در خانۀ راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه:

اى يعقوب! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من.

پس نزد عتبۀ در به سجده افتاد و گفت: پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى، پس خدا وحى فرستاد به او كه: آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن.

پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هرچه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه: شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه: چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟

گفت: جرم و گناه من.

چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا بخوان «يا كبير كلّ كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، يا خالق الشّمس و القمر المنير، يا عصمة المضطرّ الضّرير، يا قاصم كلّ جبّار عنيد، يا مغني البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبّل الاسير، اسألك بحقّ محمّد و آل محمّد ان تجعل لي من امري فرجا و مخرجا و ترزقني من حيث احتسب و من حيث لا احتسب» ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السّلام را

ص: 542


1- . تفسير عياشى 2/188؛ التمحيص 63؛ سعد السعود 120.
2- . تفسير عياشى 2/198.

بر سرير سلطنت متمكّن گردانيد، يوسف عليه السّلام دو جامۀ لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت:

«ربّ قد آتيتني من الملك و علّمتني من تأويل الاحاديث، فاطر السّماوات و الارض، انت وليّي في الدّنيا و الآخرة» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: چه حاجت دارى؟

گفت: «ربّ توفّني مسلما و الحقني بالصّالحين» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود (1)؟

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السّلام داخل زندان شد (2).

و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السّلام عرض كرد كه: چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.

فرمود كه: يوسف عليه السّلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود، با عدالت او كار داشتند (3).

و ثعلبى در كتاب «عرايس» ذكر كرده است كه: چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه: خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان.

پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس

ص: 543


1- . تفسير عياشى 2/199.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.
3- . كافى 6/453؛ تفسير عياشى 2/15.

داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه: اين قبر زنده هاست، و خانۀ غمهاست، و سبب تجربۀ دوستان و شماتت دشمنان است، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.

چون به در خانۀ پادشاه رسيد گفت: «حسبي ربّي من دنياي و حسبي ربّي من خلقه، عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غيره» ، چون داخل مجلس شد فرمود: «اللّهمّ انّي اسألك بخيرك من خيره، و اعوذ بك من شرّه و شرّ غيره» ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السّلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت: اين چه زبان است؟

گفت: زبان عمّ من اسماعيل است.

پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى، پرسيد: اين چه زبان است؟

گفت: زبان پدران من است.

و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت: اى يوسف! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم.

يوسف گفت: خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليدۀ گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع، پس درآويختند در آن گاوهاى فربه و همۀ آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيده و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.

ص: 544

گفت: راست گفتى، خواب من چنين بود.

پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوّض گردانيد (1).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السّلام را به زندان فرستاد «قطفير» نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السّلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السّلام مفوّض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت، و در آن ايّام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السّلام درآورد و از او «افرائيم» و «ميشا» بهم رسيدند (2).

و باز در عرايس نقل كرده است كه: چون يوسف عليه السّلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت: چه نام دارى؟

گفت: ابن يامين.

پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟

گفت: زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.

گفت: مادرت چه نام داشت؟

گفت: راحيل دختر ليان.

گفت: آيا فرزند بهم رسانيده اى؟

گفت: بلى، ده پسر بهم رسانيده ام.

پرسيد: نامهاى ايشان چيست؟

گفت: نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.

ص: 545


1- . عرائس المجالس 126؛ مجمع البيان 3/242.
2- . مجمع البيان 3/243؛ همچنين رجوع شود به عرائس المجالس 128 و كامل ابن اثير 1/147 كه نزديك به اين مضمون در آنها آمده است.

يوسف عليه السّلام فرمود كه: اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟

گفت: بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم (1).

گفت: معنى اينها را بگو.

گفت: بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين، برادرم را فروبرد؛ و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود (2)؛ و خير براى آنكه در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزلۀ گل بود در حسن و جمال؛ و ارس براى آنكه به مثابۀ سر بود از بدن؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.

حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است.

ابن يامين گفت: كى مى يابد برادرى مثل تو، امّا تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى.

پس حضرت يوسف گريست و او را دربرگرفت و گفت: من برادر تو يوسفم، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطّلع مساز (3).

مؤلف گويد: چون در اين قصۀ غريبه، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشارۀ مجملى به جواب آنها بشود مناسب است:

اول آنكه: چگونه يعقوب عليه السّلام يوسف عليه السّلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟

جواب آن است كه: تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السّلام از جهت

ص: 546


1- . در مصدر: «بالعا و اخير و اشكل و احيا و خير و نعمان و ورد و رأس و حيثم و عيتم» مى باشد.
2- . در مصدر آمده است كه: «و امّا احيا فلكونه كان حييا» يعنى: و احيا براى آنكه بسيار باحيا بود.
3- . عرائس المجالس 131.

كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبۀ نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و امّا باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.

دوم آنكه: يعقوب عليه السّلام با جلالت نبوت، چگونه آن قدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السّلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبركننده در مصيبتها باشند؟

جواب آن است كه: فرط محبت و شدت حزن و گريستن، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السّلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاّد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند، و از او راضى است و ممنون مى شود از او، و با اين مراتب گريه و فرياد مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در فوت ابراهيم فرمود: «دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد» (1)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محبّ محبوب ايشان است، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤانست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و

ص: 547


1- . كافى 3/262؛ تفسير بيضاوى 2/322؛ مسكّن الفؤاد 94.

مى گفتند: ما احقّيم به محبت و رعايت، كه تنومندى و قوّت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است.

سوم آنكه: حضرت يعقوب عليه السّلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است، چرا آن قدر اضطراب مى كرد؟

جواب آن است كه: گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد. و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت؟ فرمود: فراموش كرده بود (1). در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تأويل است.

چهارم آنكه: چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟

جواب آن است كه: بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پرآب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه: ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرّا نمى دانيم، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديدۀ دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچ گونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است.

پنجم آنكه: حق تعالى در قصۀ يوسف فرموده است وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ

ص: 548


1- . تفسير عياشى 2/188.

رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ (1) يعنى: «قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را» . و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبّه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه: چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبّه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند (2).

جواب آن است كه: آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارده شده است: اول آنكه مراد آن است كه: اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هرآينه او نيز قصد مى كرد، امّا چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه: قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امّت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه، فرمود: يعنى زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس

ص: 549


1- . سورۀ يوسف:24.
2- . تفسير بيضاوى 2/301؛ تفسير قرطبى 9/169؛ تفسير طبرى 7/183.
3- . عيون اخبار الرضا 1/201؛ احتجاج 2/432.

كه عظيم نمود ارادۀ او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ اَلسُّوءَ وَ اَلْفَحْشاءَ (1)يعنى: «چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را-يعنى كشتن زليخا-و فحشاء-يعنى زنا-را» (2).

و امّا آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف ارادۀ گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه ارادۀ آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است.

ششم آنكه: يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السّلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟

جواب آن است كه: ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمۀ آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السّلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش عظيمتر گردد.

هفتم آنكه: به چه وجه يوسف عليه السّلام فرمود: «اى مردم قافله! شما دزدانيد؟» و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست؟

جواب آن است كه: در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع

ص: 550


1- . سورۀ يوسف:24.
2- . عيون اخبار الرضا 1/193.

باشد و غرض او معنى حقّى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گويندۀ اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند (1). و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است (2).

هشتم آنكه: چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجدۀ يوسف بكنند و حال آنكه سجدۀ غير خدا جائز نيست؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟

جواب آن است كه: در باب سجدۀ ملائكه آدم عليه السّلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه:

اول آنكه: سجدۀ خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت. و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سجدۀ ايشان عبادت خدا بود (3).

دوم آنكه: سجدۀ پرستش نبود بلكه سجدۀ تعظيم بود و در آن شريعت سجدۀ تعظيم براى غير خدا جائز بود.

سوم آنكه: سجدۀ حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت يوسف بر برادران و غير ايشان.

و مجمل سخن آن است كه: بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السّلام، آنچه از ايشان صادر مى شود بايد كه آن كس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است.

ص: 551


1- . مجمع البيان 3/252.
2- . معاني الاخبار 209؛ علل الشرايع 51.
3- . تفسير عياشى 2/197.

ص: 552

باب يازدهم: در بيان غرائب قصص ايّوب عليه السّلام

ص: 553

ص: 554

مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه: حضرت ايّوب عليه السّلام پسر «اموص» پسر «رازخ» پسر «عيص» پسر اسحاق پسر ابراهيم عليه السّلام است، و مادرش از فرزندان لوط عليه السّلام بود (1). بعضى گفته اند: ايّوب از فرزندان عيص بود و زوجۀ مطهره اش «رحمت» دختر «افرائيم» پسر يوسف عليه السّلام بود (2)، يا «ماخير» دختر «ميشا» پسر يوسف (3)، يا «اليا» دختر يعقوب عليه السّلام (4)، على الخلاف، و اول اشهر است.

به سندهاى معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد: بليّه اى كه ايّوب عليه السّلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟

فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان «عليه اللعنه» از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت، روزى شيطان به آسمان بالا رفت و شكر نعمت ايّوب را ديد كه در الواح سماويّه بسيار عظيم ثبت شده است، يا آنكه ديد شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائرۀ حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض كرد:

پروردگارا! ايّوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان به او داده اى، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هرآينه شكر هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت تو نخواهد كرد! !

ص: 555


1- . تفسير روح المعاني 12/196، و در آن به جاى «رازخ» ، «روم» آمده است.
2- . تفسير قرطبى 15/209.
3- . تفسير بيضاوى 3/124.
4- . قصص الانبياء راوندى 141.

خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه: تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم.

پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر مال و فرزندى كه ايّوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر ايّوب زياده مى شد! پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.

حق تعالى فرمود: مسلط كردم.

شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت، باز شكر آن حضرت زياده شد!

عرض كرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.

و چون رخصت يافت همۀ گوسفندان را هلاك كرد، باز ايّوب حمد و شكر را بيشتر كرد!

عرض كرد: خداوندا! ايّوب مى داند كه عن قريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان.

خطاب الهى به او رسيد كه: تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از عقل و ديده هاى او -و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او (1)-كه تو را در آنها تصرفى نيست.

چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد كه مبادا رحمت الهى ايّوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است، پس از آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايّوب دميد كه از سر تا به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.

پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت: برگرد به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است؛ و تعفّن در بدن شريفش بهم رسيد به مرتبه اى

ص: 556


1- . علل الشرايع 76.

كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر انداختند، و زنش «رحمت» دختر يوسف عليه السّلام مى رفت و مى گرديد و طلب صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت بسوى جماعتى از اصحاب ايّوب عليه السّلام كه رهبانيّت اختيار كرده بودند و در كوهها مى بودند و گفت: بيائيد برويم به نزد آن بندۀ مبتلا شده و از او سؤال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است؟ !

پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزديك او رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما جرأت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچ كس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى كه از ما پنهان مى كرده اى!

ايّوب عليه السّلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم، و هرگز مرا دو امر پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر بود.

آن جوان گفت: بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.

چون آنها رفتند ايّوب عليه السّلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت: خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى، هرآينه حجت خود را عرض خواهم نمود.

حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه: تو را رخصت مخاصمه دادم، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم.

پس ايّوب عليه السّلام كمر راست كرد و به دو زانو در آمد و گفت: پروردگارا! مرا به بلائى مبتلا

ص: 557

كرده اى كه هيچ كس را به آن مبتلا نكرده اى، و بعزت تو سوگند مى خورم كه هرگاه مرا دو امر پيش آمد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم، آيا تو را حمد نكردم؟ آيا تو را شكر نكردم؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم؟

پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد: اى ايّوب! كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منّت مى گذارى بر خدا به چيزى كه خدا را در آن بر تو منّت است؟ !

پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه مى كنم و همۀ نعمتها و طاعتها از توست.

پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سرپائى بر زمين زد و در ساعت چشمۀ آبى ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او بر طرف شد، و برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و جمال! و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.

پس زنش آمد و پارۀ نان خشكى در دست داشت، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله، باغ و بستان ديد و ايّوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد: اى ايّوب! چه بر سر تو آمد؟ !

آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايّوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد، سجدۀ شكر الهى را بجا آورد.

در اين وقت كه رفته بود براى ايّوب عليه السّلام نان تحصيل كند-و او گيسوهاى بسيار خوب داشت-چون به نزد جمعى رفت و طعام براى ايّوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم! پس گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام

ص: 558

گرفت و براى ايّوب آورد؛ چون آن حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشۀ خرما را كه صد تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده باشى.

پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليّه مرده بودند، و فرزندانى كه در اين بليّه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس، از آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟

فرمود: شماتت دشمنان.

پس حق تعالى پروانۀ طلا بر خانۀ او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد دنبالش مى دويد و برمى گردانيد.

جبرئيل گفت: سير نمى شوى اى ايّوب؟ !

فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود (1)؟ !

مؤلف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى قبول كردن نعمت حق تعالى است، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است: « يادآور ايّوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است حال بد، و مشقّتم به نهايت رسيده است، و تو رحم كنندۀ رحم كنندگانى، پس مستجاب كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكّرى گردد براى عبادت كنندگان» (2).

و در جاى ديگر فرموده است: «به يادآور بندۀ ما ايّوب را در وقتى كه ندا كرد

ص: 559


1- . تفسير قمى 2/239.
2- . سورۀ انبياء:83 و 84.

پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و مكروه بسيار، پس به او گفتيم: بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى، و بخشيديم به او اهلش را و مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و يادآورى براى صاحبان عقلها، و بگير به دست خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن، بدرستى كه ما او را يافتيم نيكو بنده اى، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما» (1)، اين بود ترجمۀ آيات.

و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه: مراد از «مثل اهل او» كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه: مثل اين فرزندان كه در اين بليّه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه: مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود (2).

امّا مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت: پس بعضى از متكلمين شيعه مثل سيّد مرتضى رحمه اللّه انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد مشكل است احاديث معتبرۀ بسيار را طرح كردن، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و اكثر به تحريك و تسويل شيطان «عليه اللعنه» واقع شود، چه استبعاد دارد كه شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه موجب مزيد اجر و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و عقل ايشان مسلط نگرداند.

و امّا آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفّنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنابر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب

ص: 560


1- . سورۀ ص:41-44.
2- . تفسير قمى 2/74؛ مجمع البيان 4/59؛ قصص الانبياء راوندى 140.

نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است، پس ممكن است كه اين احاديث موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب دليل، مشكل است اثبات كردن استحالۀ اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوّت و فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.

امّا بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است، چنانچه ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت ايّوب عليه السّلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه:

ايّوب عليه السّلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد، و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او، و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليّۀ او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى ايشان عظيمتر است، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است.

و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند، و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است: از روى استحقاق بعمل، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضعيفى را به سبب ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه

ص: 561

خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى هر كه خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براى ايشان، و توانائى ايشان به اوست (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در چهارشنبۀ آخر ماه مبتلا شد ايّوب عليه السّلام به بر طرف شدن مال و فرزندانش (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ايّوب عليه السّلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايّوب را مبتلا نمود بى گناهى، پس صبر كرد تا آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود (4).

و در حديث ديگر فرمود كه: در ايّام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد (5).

مؤلف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت سال (6)؛ و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت ايّوب عليه السّلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل، پس نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد: اى خداوند من و سيّد من! بندۀ خود ايّوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى، و او زراعت نكرده است و بنى اسرائيل زراعت كرده اند.

ص: 562


1- . خصال 399.
2- . عيون اخبار الرضا 1/247؛ علل الشرايع 597.
3- . علل الشرايع 75؛ قصص الانبياء راوندى 139.
4- . علل الشرايع 76؛ قصص الانبياء راوندى 139.
5- . قصص الانبياء راوندى 139.
6- . مجمع البيان 4/478؛ تفسير ابن كثير 4/37؛ تفسير بيضاوى 3/124.

حق تعالى بسوى او وحى نمود كه: كفى از كيسۀ خود بردار و بر زمين بپاش-و در آن كيسه نمك بود-پس ايّوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون آمد، يا نخود بيرون آمد (1). و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به بركت آن حضرت بهم رسيد.

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤمن را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر نوع مرگى مى ميراند امّا او را به بر طرف شدن عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايّوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيّت خدا بكند و او را به يگانگى بپرستد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا! خلقت مرا نيكو كردى و به اين سبب من به گناه مبتلا شدم. حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السّلام را بياورند، پس فرمايد: تو نيكوترى يا مريم! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و جمال خود.

پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گويد:

خداوندا! مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند.

پس يوسف عليه السّلام را بياورند و به او بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف! ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.

پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد، پس گويد: خداوندا! بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم. پس ايّوب عليه السّلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد (3).

ص: 563


1- . كافى 6/343؛ محاسن 2/308.
2- . كافى 2/256.
3- . كافى 8/228.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: مردم سه خصلت را از سه كس آموختند:

صبر را از ايّوب عليه السّلام، و شكر را از نوح عليه السّلام، و حسد را از فرزندان يعقوب (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايّوب عليه السّلام كه: من هيچ نعمت به او عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد! شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى آيا صبر او چون باشد؟

پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به نزد ايّوب آمد و گفت: اى ايّوب! شتران و غلامان تو همه مردند.

فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت.

پس شيطان گفت: او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.

ايّوب عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را كه گرفت.

و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را كه هلاك مى كرد ايّوب عليه السّلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند، پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد (2).

و ابن بابويه رحمه اللّه از وهب بن منبه روايت كرده است كه: ايّوب عليه السّلام در زمان يعقوب عليه السّلام بود و داماد او بود، زيرا كه «اليا» دختر يعقوب در خانۀ او بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السّلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر لوط عليه السّلام بود. و چون بلا بر ايّوب عليه السّلام از همه جهت مستحكم گرديد زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد،

ص: 564


1- . عيون اخبار الرضا 2/45؛ و نزديك به اين مضمون در صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 257.
2- . قصص الانبياء راوندى 139.

پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايّوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت: آيا تو خواهر يوسف صدّيق نيستى؟

گفت: بلى.

آن ملعون گفت: پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم؟

آن عالمۀ صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم: مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم، و نمى يابيم بر صبر قوّتى مگر به يارى و توفيق او، پس او را است حمد و منّت بر نعمت ما و بلاى ما.

شيطان گفت: خطاى بزرگى كرده اى! بلاى شما براى اين نيست. و شبهه اى چند بر او القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايّوب عليه السّلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل كرد.

ايّوب عليه السّلام فرمود: آن شخص شيطان است، و او حريص است بر كشتن من، به خدا سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به سخن او داده اى.

پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را «ثمام» مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.

و عمر حضرت ايّوب عليه السّلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود (1).

مؤلف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايّوب عليه السّلام پيشتر گذشت، آن محلّ اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.

ص: 565


1- . قصص الانبياء راوندى 141.

ص: 566

باب دوازدهم: در قصه هاى حضرت شعيب عليه السّلام

ص: 567

ص: 568

در نسب آن حضرت خلاف است: بعضى گفته اند شعيب فرزند «نوبه» فرزند «مدين» فرزند ابراهيم عليه السّلام است؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت «نويب» است؛ بعضى گفته اند شعيب پسر «ميكيل» پسر «سيحب» پسر ابراهيم عليه السّلام است، و مادر ميكيل دختر لوط عليه السّلام بود (1)؛ بعضى گفته اند اسم آن حضرت «يثرون» است و فرزند «صيقون» فرزند «عنقا» فرزند «ثابت» فرزند «مدين» فرزند ابراهيم است؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السّلام آورده بود (2).

حق تعالى در سورۀ اعراف مى فرمايد: «فرستاديم بسوى اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت: اى قوم! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد. و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه ارادۀ ايمان به خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد، و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افساد كنندگان، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن، و طايفه اى ايمان نياورند، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم

ص: 569


1- . مجمع البيان 2/447، و در آن «توبه» بجاى «نوبه» و «يشحب» بجاى «سيحب» آمده است.
2- . كامل ابن اثير 1/157، و در آن «ضيعون» به جاى «صيقون» آمده است.

كنندگان است.

گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از قبول حق: البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از قريۀ ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.

شعيب گفت: هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود برمى گردانيد؟ بتحقيق كه افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن، و ما را نيست كه برگرديم به آن دين باطل بدون فرمودۀ خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده است، بر خدا توكل كرديم، خداوندا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم كنندگانى.

و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد بود زيانكاران. پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانۀ خود مردگان، آنها كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود: اى قوم! بتحقيق كه به شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تأسف خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند» (1).

و در سورۀ هود فرموده است: «فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود:

اى گروه! بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى، و بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من! تمام بدهيد حقّ مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و من نيستم حفظكننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت.

ص: 570


1- . سورۀ اعراف:85-93.

قوم او گفتند: اى شعيب! آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم؟ بدرستى كه تو بردبار و رشيدى.

شعيب فرمود: اى قوم من! خبر دهيد مرا كه اگر من بر بيّنه اى از پروردگار خود باشم از پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما نرسانم؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست، و نيست غرض من مگر اصلاح حال شما تا توانم، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم. اى قوم من! مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح، و قوم لوط از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است.

گفتند: اى شعيب! ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى، و بدرستى كه ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم، و اگر رعايت قبيلۀ تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم، و تو بر ما عزيز نيستى.

شعيب گفت: اى قوم من! آيا قبيلۀ من بر شما عزيزترند از خدا؟ ! پس خدا را پشت انداخته ايد و از هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما مى كنيد. و اى قوم من! بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم آنچه از جانب خدا مأمور به آن شده ام، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى او عذابى كه او را به خزى و مذلّت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است، شما انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم.

و چون آمد امر ما به عذاب ايشان، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى

ص: 571

خود مردگان، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند» (1).

و در سورۀ شعرا فرموده است كه: «تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را-و قوم شعيب عليه السّلام را اصحاب بيشه فرموده است، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن بودند-در وقتى كه شعيب عليه السّلام به ايشان گفت كه: آيا از عذاب خدا نمى پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا، و سؤال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى، نيست اجر من مگر بر پروردگار عالميان، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان كيل، و وزن كنيد به ترازوى درست، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.

قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان، پس فرود آور از براى ما پاره اى چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان.

گفت: پروردگار من داناتر است به آنچه شما مى كنيد.

پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز بزرگ» (2).

بدان كه مشهور ميان مفسّران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السّلام را قوم او به نهايت رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت، و چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب، و از گرما بريان شدند، پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا ايشان سوختند و خاكستر شدند (3).

ص: 572


1- . سورۀ هود:84-95.
2- . سورۀ شعراء:176-189.
3- . مجمع البيان 2/450؛ تفسير ابن كثير 3/298؛ تفسير روح المعاني 5/7.

و جمعى از مفسّران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزلۀ زمين گرديد هلاك شدند، و بعد از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند (1).

و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السّلام منقول است كه: اول كسى كه كيل و ترازو ساخت، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست خود ساخت، پس قوم او كيل مى كردند و حقّ مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذّب گرديدند تا هلاك شدند (2).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه روايت كرده اند كه: حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعورا از فرزندان گروهى بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت، و با او هجرت كردند به شام، پس دختران لوط عليه السّلام را به ايشان تزويج كرد، پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السّلام و بعد از ابراهيم عليه السّلام بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السّلام را بر اهل مدين فرستاد به پيغمبرى، و آنها از قبيلۀ حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر ايشان حاكم بود كه هيچ يك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه، ايشان را امر مى كرد به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن.

شعيب عليه السّلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب عليه السّلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.

پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند بسوى

ص: 573


1- . مجمع البيان 2/450؛ تفسير فخر رازى 24/164؛ تفسير بغوى 2/182.
2- . قصص الانبياء راوندى 142.

بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون همه در سايۀ ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و احدى از ايشان نجات نيافت.

و هرگاه نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شعيب عليه السّلام مذكور مى شد مى فرمود كه: او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت.

و چون قوم شعيب عليه السّلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى واصل شدند.

و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه: برگشت شعيب عليه السّلام از مكه بسوى مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السّلام به نزد او رفت (1).

و ابن عباس روايت كرده است كه: عمر شعيب عليه السّلام دويست و چهل و دو سال بود (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (3).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شعيب عليه السّلام قوم خود را بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد، پس مدتى از ايشان غايب شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم، چگونه امروز باور داريم كه جوانى (4)؟ !

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السّلام كه: من عذاب مى كنم از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان ايشان را.

شعيب عليه السّلام گفت: پروردگارا! نيكان را براى چه عذاب مى كنى؟ !

ص: 574


1- . قصص الانبياء راوندى 146.
2- . قصص الانبياء راوندى 146.
3- . قصص الانبياء راوندى 145.
4- . قصص الانبياء راوندى 145.

حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند (1).

و از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: شعيب عليه السّلام از محبت خدا آن قدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده اش را به او برگردانيد، باز آن قدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا سه مرتبه، پس در مرتبۀ چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه: اى شعيب! تا كى گريه خواهى كرد؟ ! اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم، و اگر از شوق بهشت است، آن را بر تو مباح كردم.

شعيب گفت: اى خداوند من و سيّد من! تو مى دانى كه گريۀ من از ترس جهنم و شوق بهشت نيست، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم.

پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه: من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه السّلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند (2).

و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت: هشام بن عبد الملك مرا فرستاد كه چاهى بكنم در «رصافه» ، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است، و دست راستش را بر سرش گذاشته است بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع برمى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد! ! و در جامه اش نوشته بود كه: منم شعيب بن صالح، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش، پس ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.

چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه: آن چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر بود و در جاى ديگر چاه بكنيد (3).

ص: 575


1- . كافى 5/56.
2- . علل الشرايع 57؛ تفسير برهان 3/225.
3- . قصص الانبياء راوندى 142؛ خرايج 3/1167 با اختصار.

ص: 576

باب سيزدهم: در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السّلام است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 577

ص: 578

فصل اول: در بيان نسب و فضايل و بعضى از احوال ايشان است

جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه: حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السّلام است، و هارون برادر او بود از مادر و پدر (1)، و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند «نحيب» بود، و بعضى گفته اند «افاحيه» بود، و بعضى «بوخاييد» گفته اند (2)، و مشهور قول اخير است.

و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السّلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: «اصبر توجر، اصدق تنج» يعنى: «صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى» (3).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است: «بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان» (4). (5)

ص: 579


1- . عرائس المجالس 166؛ كامل ابن اثير 1/169.
2- . بحار الانوار 13/5، و در آن «نخيب» به جاى «نحيب» است.
3- . امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2/55؛ مكارم الاخلاق 90.
4- . سورۀ آل عمران:33.
5- . خصال 225.

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت، و در دور او گروه بسيارى از امّت او بودند، پس از جبرئيل عليه السّلام پرسيدم كه: اين كيست؟

گفت: آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران.

پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت:

بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من.

پرسيدم از جبرئيل كه: اين كيست؟

گفت: برادرت موسى بن عمران.

پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد (1).

در روايتى از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: عمر موسى عليه السّلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السّلام پانصد سال بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى: «روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش» (3)، فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السّلام است (4). ابن بابويه گفته

ص: 580


1- . تفسير قمى 2/8.
2- . تفسير قمى 2/270.
3- . سورۀ عبس:34-36.
4- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.

است كه: يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حقّ او كرده باشد (1)، و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانۀ فرعون او را تربيت كرده بودند.

ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه: حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السّلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را «مو» مى گفتند و شجر را «سى» (2).

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السّلام كه: آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟

گفت: نه اى پروردگار من.

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: من مطّلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليل تر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من (3).

و در روايت ديگر آن است كه: چون آن وحى به حضرت موسى عليه السّلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: بردار سر خود را اى موسى، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى (4).

ص: 581


1- . خصال 318.
2- . علل الشرايع 56.
3- . علل الشرايع 56؛ قصص الانبياء راوندى 161.
4- . امالى شيخ طوسى 165.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح، پس بالا رفت بر كوهى در شام-كه او را «اريحا» مى گويند-و گفت: پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.

پس حق تعالى به او وحى فرمود كه: اى موسى! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.

پس فرمود كه: موسى عليه السّلام چون از نماز فارغ مى شد برنمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد (1).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: موسى بن عمران عليه السّلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى «روحا» كه همه عباهاى قطوانى-يعنى كوفى-پوشيده بودند و مى گفتند: «لبّيك عبدك و ابن عبدك لبّيك» (2).

به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام بر سنگستان «روحا» گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت: «لبّيك يا كريم لبّيك» (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: احرام بست موسى عليه السّلام از رملۀ مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند (4).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه: موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت: خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم.

ص: 582


1- . علل الشرايع 56.
2- . علل الشرايع 419؛ كافى 4/213.
3- . علل الشرايع 419؛ كافى 4/213.
4- . علل الشرايع 418؛ كافى 4/213.

حق تعالى وحى نمود كه: اى موسى! در لشكر تو غمّازى هست.

گفت: پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.

خدا وحى نمود كه: من غمّاز را دشمن مى دارم، چگونه خود غمّازى كنم (1)؟ !

در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.

حق تعالى به او وحى نمود كه: اى موسى! من اين را از براى خود نكردم، چون از براى تو بكنم؟ !

و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى؟

فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبّر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانۀ كعبه محلّ نماز شبّر و شبير پسران هارون بود (3).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه: موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السّلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچ كس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السّلام، و موسى عليه السّلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اَللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اَللّهِ وَجِيهاً (4)يعنى: «اى

ص: 583


1- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 113.
2- . قصص الانبياء راوندى 153.
3- . كافى 4/214.
4- . سورۀ احزاب:69.

گروه مؤمنان! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرّب» (1).

مؤلف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در «بحار الانوار» (2)ذكر كرده ايم، و سيّد مرتضى رحمه اللّه بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است، رد كرده است و گفته است كه: جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزّه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است.

و روايت شده است كه: چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السّلام را كه او هارون را كشته است، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او (3)، و اين وجه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است.

و روايت ديگر آن است كه: موسى عليه السّلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه: موسى مرا نكشته است. و باز به قبر برگشت (4).

ص: 584


1- . تفسير قمى 2/197.
2- . بحار الانوار 13/9.
3- . مجمع البيان 4/372؛ تفسير طبرى 10/338؛ تفسير روح المعاني 11/269.
4- . تاريخ طبرى 1/256.

فصل دوم: در بيان ولادت موسى و هارون عليهما السّلام

و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان

به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يوسف عليه السّلام چون هنگام وفات او شد جمع كرد آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه: اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذّب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.

پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است (1).

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: موسى عليه السّلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذّاب (2)از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.

ص: 585


1- . كمال الدين و تمام النعمة 147؛ قصص الانبياء راوندى 148.
2- . در مصدر «پنجاه كذّاب» آمده است.

كاهنان و ساحران او گفتند كه: هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكّل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكّل كرده بود.

چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم.

عمران پدر موسى به ايشان گفت: بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان، و گفت: هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم. و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكّل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست، و هرگاه مى نشست او مى نشست، و چون حامله شد به موسى محبّتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همۀ حجتهاى خدا بر خلق. پس قابله به او گفت: چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى؟

گفت: مرا ملامت مكن بر اين حال، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت؟ !

قابله گفت: اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.

مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.

پس چون موسى عليه السّلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت: من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم؟ !

پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبانان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت: برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.

ص: 586

پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطّلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.

مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بى تاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.

آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت: ايّام بهار است، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبّه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايّام سير و تنزّه بكنم.

فرعون فرمود قبّه اى براى او در كنار رود نيل زدند.

روزى در آن قبّه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت: آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب؟

گفتند: بلى و اللّه اى سيّده و خاتون ما، مى بينيم چيزى.

چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمۀ او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت: اين پسر من است.

ملازمانش نيز گفتند: بلى و اللّه اى خاتون! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.

پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت: من يافته ام فرزند طيّب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديدۀ من و تو باشد پس او را مكش.

گفت: از كجا آورده اى اين پسر را؟

گفت: نمى دانم فرزند كيست، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم.

ص: 587

پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.

چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچ يك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.

آسيه گفت: دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچ كس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.

پس مادر موسى به خواهر او گفت: برو تفحّص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود.

پس خواهر موسى آمد تا در خانۀ فرعون و گفت: شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت: بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى؟

گفت: از بنى اسرائيل.

گفت: برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست.

زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه؟

آسيه گفت: اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.

گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه؟ پس آسيه گفت: برو او را بياور.

خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت: بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بى تاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت: از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.

پرسيد: دايه از چه طايفه است؟

ص: 588

گفت: از بنى اسرائيل.

فرعون گفت: اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل.

آسيه گفت: چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟

چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از رأى خود برگردانيد و راضى نمود!

پس موسى عليه السّلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السّلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.

چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحّص و تجسّس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤال كردن از احوال او.

پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدّتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟

گفت: و اللّه كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السّلام كه نام او موسى بن عمران است، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود.

در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السّلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟

فرمود: موسى.

پرسيد: پسر كيستى؟

فرمود: پسر عمران.

آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعۀ خود

ص: 589

گردانيد.

و بعد از اين مدّتى گذشت، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون، پس استغاثه كرد آنكه شيعۀ او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدّت بطشى و قوّت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت! پس صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقّب اخبار بود.

چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى! موسى عليه السّلام به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى؟ !

پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت: اى موسى! مى خواهى مرا بكشى چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟ ! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان.

و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت: اى موسى! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم.

پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى، و بى چهارپا و خادمى، همه جا طىّ بيابانها مى كرد تا به شهر «مدين» رسيد و در زير درختى قرار گرفت، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟

گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم،

ص: 590

پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم.

موسى عليه السّلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش از مردم ديگر برگشتند.

موسى عليه السّلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى، فقير و محتاجم. و روايت رسيده است كه: در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانۀ خرما.

چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت: چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟

گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.

شعيب عليه السّلام يكى از آن دختران را گفت: برو آن مرد را براى من بطلب.

پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السّلام با نهايت حيا و گفت: بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السّلام به او گفت كه: راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم، نظر در عقب زنان نمى كنيم.

چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السّلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت: مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران. پس يكى از آن دختران گفت: اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد.

شعيب عليه السّلام به آن حضرت گفت: من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست، اختيار دارى. و روايت رسيده كه: موسى عليه السّلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است.

چون موسى عليه السّلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه

ص: 591

شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه: در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه.

چون به آتش رسيد درختى سبز و خرّم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است، چون نزديك آن رفت، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه: اى موسى! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم. و ندا رسيد كه: بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانۀ آتش شعله مى كشيد.

چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت، پس ندا به او رسيد كه: برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت:

خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست؟

فرمود: بلى، پس مترس.

و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.

اين خطاب به او رسيد كه: بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن «طوى» است-پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون-پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت: يكى دست نورانى و يكى عصا.

منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى، بدرستى كه موسى عليه السّلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السّلام را ظاهر

ص: 592

گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند (1).

ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه: چون مادر موسى عليه السّلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند (2).

و روايت كرده اند كه: چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانۀ فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانۀ خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه: من مى خواهم فرزند خود را ببينم، و در راه كه موسى را به خانۀ فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانۀ فرعون آوردند (3).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السّلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدّتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليّه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ.

ص: 593


1- . كمال الدين و تمام النعمة 147.
2- . عرائس المجالس 169؛ تفسير روح المعاني 10/256؛ تفسير فخر رازى 24/227. و در اين مصادر ذكرى از بازى كردن حضرت موسى با آتش نيامده است.
3- . عرائس المجالس 171.

پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه: ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سنّ جوانى بود، و از خانۀ فرعون به بهانۀ طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نميراند تا تو را به من نمود.

چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان، اوست، پس همه بر زمين افتادند و سجدۀ شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه: اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السّلام ماند آنچه ماند.

پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى، و پنجاه و چند سال مقدّر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه: ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلّى فرمود و خوش حال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه: حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را.

پس همه گفتند: الحمد للّه.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى «الحمد للّه» كه ايشان گفتند.

پس همه گفتند كه: هر نعمتى از خداست.

ص: 594

پس خدا وحى نمود بسوى او كه: بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم.

پس گفتند كه: نمى آورد خير را بغير از خدا.

پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم.

پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.

پس خدا وحى نمود كه: بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السّلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.

آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السّلام، پس موسى عليه السّلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى؟

فرمود: موسى.

پرسيد: پسر كيستى؟

فرمود: پسر عمران.

گفت: او پسر كيست؟

فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السّلام.

گفت: براى چه آمده اى؟

فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى.

پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلّى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى مأمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.

پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود (1).

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت

ص: 595


1- . كمال الدين و تمام النعمة 145.

موسى عليه السّلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكّل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه: در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت: البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.

پس چون حضرت موسى عليه السّلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت: در همين ساعت او را خواهند كشت.

پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكّل گردانيده بودند و به مادر حضرت موسى گفت: چرا رنگت زرد شده؟

گفت: براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.

گفت: مترس.

و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بى تاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه: «انداختم بر تو محبتى از جانب خود» (1).

پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكّل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السّلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه: بگذار فرزند خود را در تابوت و بينداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش، بدرستى كه ما برمى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل. پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت.

و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزّه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را

ص: 596


1- . سورۀ طه:39.

بلند مى كند و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت: اين از بنى اسرائيل است. پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بى تاب گرديد، چون فرعون ارادۀ كشتن او كرد آسيه گفت: مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم. و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است. و فرعون فرزند نداشت، پس گفت: طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.

پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچ يك را نخورد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر» (1).

و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما» (2)، پس به تأييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه: برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.

پس خواهرش به نزد او آمد در خانۀ فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است، پس موسى پستان هيچ يك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت: مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟

گفتند: بلى.

ص: 597


1- . سورۀ قصص:12.
2- . سورۀ قصص:10.

پس مادرش را آورد به خانۀ فرعون، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.

فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديدۀ او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعدۀ خدا حق است، و ليكن اكثر مردم نمى دانند» (1). و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.

پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت: «الحمد لله رب العالمين» ، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت: اين چيست كه مى گوئى؟ ! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت: طفل خردسالى است، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!

فرعون گفت: چنين نيست، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.

آسيه گفت كه: اگر خواهى كه امتحان كنى، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار، اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى.

چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش سوخت و فرياد زد و گريست، پس آسيه به فرعون گفت: نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.

راوى به حضرت عرض كرد كه: چندگاه موسى عليه السّلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت؟

ص: 598


1- . سورۀ قصص:13.

حضرت فرمود: سه روز.

پرسيد كه: هارون از مادر و پدر با موسى عليه السّلام برادر بود؟

فرمود: بلى.

پرسيد كه: وحى به هر دو نازل مى شد؟

فرمود كه: وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السّلام به هارون وحى مى كرد.

پرسيد كه: حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟

فرمود كه: حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفۀ او بود در ميان قومش.

پرسيد كه: كدام يك پيشتر فوت شد؟

فرمود كه: هارون پيش از موسى عليه السّلام فوت شد و هر دو در «تيه» فوت شدند.

پرسيد كه: موسى عليه السّلام فرزند داشت؟

گفت: نه، فرزند از هارون بود.

پس فرمود كه: حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حدّ مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السّلام تكلّم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.

پس موسى عليه السّلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السّلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السّلام از ترس در شهر پنهان شد.

چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السّلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السّلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السّلام گفت: آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى؟ ! پس موسى عليه السّلام دست از او برداشت و گريخت.

و خزينه دار فرعون به موسى عليه السّلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان

ص: 599

داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است: «و گفت مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه: آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است» (1).

و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السّلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤمن آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السّلام كه: اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم.

پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت: پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران. و روانۀ شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازۀ مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت: چرا آب نمى كشيد؟

گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم.

پس رحم كرد موسى عليه السّلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه: مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم-و دلو ايشان را ده مرد مى كشيدند-، موسى عليه السّلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السّلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (2)، و بسيار گرسنه بود.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از

ص: 600


1- . سورۀ غافر:28.
2- . سورۀ قصص:24.

خدا سؤال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزۀ زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.

چون دختران شعيب عليه السّلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت: امروز زود برگشتيد؟

ايشان قصۀ موسى عليه السّلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السّلام به يكى از آن دو دختر گفت كه: برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم.

پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت: پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.

پس موسى عليه السّلام برخاست و با او به جانب خانۀ شعيب عليه السّلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السّلام به او گفت كه: از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.

چون موسى عليه السّلام شعيب عليه السّلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت: مترس، نجات يافتى از گروه ظالمان.

پس يكى از دختران شعيب گفت: اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است.

شعيب گفت: توانائى و قوّت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى، امانت او را به چه چيز دانستى؟

گفت: به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.

پس شعيب عليه السّلام به موسى عليه السّلام گفت كه: من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان.

ص: 601

پس موسى عليه السّلام گفت: اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدّى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است.

از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: كدام وعده را بعمل آورد؟

فرمود كه: ده سال را.

پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده، زفاف شد يا بعد از آن؟

فرمود: پيشتر.

پرسيدند كه: اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجارۀ دو ماه را، آيا جايز است؟

فرمود كه: موسى عليه السّلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟

پرسيدند كه: شعيب عليه السّلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟

فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السّلام را آورد و به پدر گفت: او را اجاره بگير كه او توانا و امين است.

چون موسى عليه السّلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السّلام گفت كه: ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟

شعيب عليه السّلام گفت: هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست.

پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گلۀ گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر برّه كه آوردند ابلق بود.

چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السّلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه: عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد-و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه

ص: 602

گذاشته بود-پس گفت به حضرت موسى كه: داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السّلام و ابراهيم عليه السّلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السّلام آورد گفت: اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت:

ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است.

پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فراگرفت، پس موسى عليه السّلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه: «چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى، گفت مر اهل خود را كه: مكث كنيد، من ديدم آتشى، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد» (1).

پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت، و آتش بسوى درخت برگشت، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبۀ سوم گريخت و رو به عقب نكرد.

پس حق تعالى او را ندا كرد كه: اى موسى! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم.

موسى عليه السّلام گفت: چه دليل هست بر اين؟

حق تعالى فرمود كه: چيست آنچه در دست راست توست اى موسى؟

گفت: اين عصاى من است.

فرمود: بينداز آن را.

ص: 603


1- . سورۀ قصص:29.

چون عصا را انداخت، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت، پس خدا او را ندا كرد كه: بگير آن را و مترس، بدرستى كه از ايمنانى، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علّتى و مرضى-زيرا كه موسى عليه السّلام سياه رنگ بود-چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقّيّت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان.

موسى گفت: پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند.

حق تعالى فرمود كه: بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوّت و برهانى، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود (1).

مؤلف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصۀ كشتن موسى عليه السّلام است آن قبطى را، و گفته اند كه: اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه: اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت: پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت: كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت:

اول آنكه: موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤمنى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست.

ص: 604


1- . تفسير قمى 2/135.

دوم آنكه: او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السّلام او را كشت. و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السّلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت:

اول آنكه: هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان، امّا اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه مأمور شود او به معارضۀ ايشان، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه: از عمل شيطان بود.

دوم آنكه: اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش، و مطلب عذر كشتن او بود.

سوم: اشاره به كشته شدۀ خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است.

و امّا اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السّلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت، يا مراد آن بود كه: پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت، فَاغْفِرْ لِي يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام، فَغَفَرَ لَهُ يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت.

و امّا آنچه فرعون گفت كه: تو از كافران بودى، يعنى: كفران نعمت من كردى و حقّ تربيت مرا رعايت نكردى، پس موسى گفت كه: من از ضالاّن و گمراهان بودم، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤمن از دست كافر.

و در حديث معتبر منقول است كه: مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيات، فرمود: موسى عليه السّلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر

ص: 605

غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعۀ او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعۀ او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السّلام گفت كه: اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهركننده.

مأمون گفت: پس چه معنى دارد قول موسى عليه السّلام رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي (1)، فرمود: ظلم، وضع شىء است در غير موضعش، يعنى: نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است.

پس حضرت موسى گفت: پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوّت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوّت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السّلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السّلام بر سبيل نصيحت به او گفت: بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كنندۀ گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى! من تو را تأديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى؛ چون خواست كه او را تأديب كند گفت: اى موسى! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان.

مأمون گفت: خدا تو را جزاى خير دهد اى ابو الحسن، پس چه معنى دارد قول موسى

ص: 606


1- . سورۀ قصص:16.

كه با فرعون گفت فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّالِّينَ (1)؟

امام رضا عليه السّلام فرمود كه: فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ اَلَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ اَلْكافِرِينَ (2)، موسى عليه السّلام گفت فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّالِّينَ يعنى: كردم آن كار را-كه كشتن آن مرد باشد-در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه: بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهندۀ اويم، هرآينه مزۀ عذاب خود را به تو مى چشانيدم، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم (4).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه: ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعۀ مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت (5).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن، فرات است؛ و بقعۀ مباركه، كربلا است؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد (6).

ص: 607


1- . سورۀ شعراء:20.
2- . سورۀ شعراء:19.
3- . عيون اخبار الرضا 1/198؛ احتجاج 2/428.
4- . علل الشرايع 600؛ عرائس المجالس 173.
5- . مختصر بصائر الدرجات 186.
6- . كامل الزيارات 48.

مؤلف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طىّ الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون موسى عليه السّلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت (1).

و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السّلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السّلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السّلام آورد؟ گفت: بلى.

فرمود كه: چون خواست موسى عليه السّلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه: داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى؛ و به شعيب عليه السّلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.

چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت: اين را بگذار و ديگرى را بردار.

چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت: نگفتم ديگرى را بردار؟ !

موسى گفت: سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد.

شعيب گفت: همين را بردار كه از براى تو مقدّر شده است.

بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد (2).

ص: 608


1- . مجمع البيان 4/250؛ قصص الانبياء راوندى 151.
2- . قصص الانبياء راوندى 152.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السّلام رسيده، و الحال نزد ماست، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مهيّا شده است، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السّلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فروبرد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است (1).

در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (2)بهشت بود.

و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السّلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السّلام آن را برداشت، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى؟ موسى گفت: اگر عصا از من نمى بود برنمى داشتم.

چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است، عصا را به او واگذاشت (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عصاى موسى عليه السّلام چوبى بود از درخت مورد (4)بهشت، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه

ص: 609


1- . كافى 1/231.
2- . عوسج: گياهى است خاردار، شاخه هايش پرخار، گلهايش به رنگهاى مختلف، ميوه اش گرد و سرخرنگ، واحدش عوسجه، در فارسى خفجه هم مى گويند. (فرهنگ عميد 3/1740) .
3- . سعد السعود 123.
4- . مورد: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش سبز و ضخيم، گلهايش سفيد و خوشبو. . . (فرهنگ عميد 3/2333) .

متوجه شهر مدين گرديد (1).

مؤلف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب.

ثعلبى روايت كرده است كه: عصاى موسى عليه السّلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبۀ آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرومى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبۀ آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه او ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبۀ ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را برمى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى، و چهار پا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زبانۀ آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى، بالى از براى آن بهم مى رسيد كه هر مويش مانند نيازك و

ص: 610


1- . مجمع البيان 4/250.

شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرومى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرومى برد (1).

شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: فرعون در طلب موسى عليه السّلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت، چون موسى عليه السّلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت:

مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بينداز!

مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت: اى فرزند! مى ترسم غرق شوى.

گفت: مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.

مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السّلام گفت: مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!

پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.

روايت كرده اند كه: هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت (2). تا اينجا بود روايت شاذان.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطّلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السّلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حاملۀ

ص: 611


1- . عرائس المجالس 176.
2- . روضة الواعظين 82.
3- . قصص الانبياء راوندى 153.

بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شرّ او (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ فرمود: يعنى «ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون» ، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.

يَسُومُونَكُمْ سُوءَ اَلْعَذابِ يعنى: «عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب شديد ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (2)مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السّلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او، تا سبك شود بر ايشان، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحّت مى يابند.

يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمّامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه

ص: 612


1- . كمال الدين و تمام النعمة 354.
2- . «مزمن» يعنى معلول.

صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.

وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ يعنى: «زنده مى گذاشتند زنان شما را» ، فرمود كه: آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى برمى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه: بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيّبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچ يك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليّه از ايشان كرد.

وَ فِي ذلِكُمْ يعنى: «در اين نجات دادن خدا شما را» بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (1)يعنى: «بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما» .

پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل! ياد آوريد و متذكّر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود (2)؟

و در نهج البلاغه منقول است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در بيان زهد فرمود كه:

تأسّى به پيغمبر خود بكن. و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر

ص: 613


1- . سورۀ بقره:49.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 243.

خواهى تأسّى كن به موسى كليم اللّه عليه السّلام در وقتى كه عرض كرد رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (1)، و اللّه كه سؤال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او (2).

و در خطبۀ ديگر فرموده است: حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى بوده باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السّلام شنيد (3).

مؤلف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعۀ مباركه كه: «بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد» (4)، و خلاف كرده اند مفسّران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه:

اول آنكه: از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است (5).

دوم آنكه: از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: آن وادى را براى آن مقدس گفتند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت (6).

سوم آنكه: چون تواضع و شكستگى در پا برهنه كردن است، امر فرمود پا را برهنه

ص: 614


1- . سورۀ قصص:24.
2- . نهج البلاغه 226، خطبه 160.
3- . نهج البلاغه 262، خطبه 182.
4- . سورۀ طه:12.
5- . علل الشرايع 66.
6- . علل الشرايع 471.

كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدّسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.

چهارم آنكه: چون موسى عليه السّلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين.

پنجم آنكه: نعلين كنايه از دنيا و آخرت است، يعنى: چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان.

ششم آنكه: نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه:

خيال آنها را از دل بدر كن، و بغير از ياد ما در خانۀ دل كه حرم سراى محبت ماست و خلوتخانۀ ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده، و مؤيد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش (1).

چنانچه در حديث معتبر منقول است كه: سعد بن عبد اللّه از حضرت صاحب الامر عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنّى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.

آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبۀ پيغمبرى نسبت به جهالت داده است، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گويندۀ اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست، و اين

ص: 615


1- . براى اطلاع از علت امر فرمودن خداى عزّ و جل حضرت موسى را به كندن نعلين خود رجوع شود به مجمع البيان 4/5؛ نهايۀ ابن اثير 2/330؛ تفسير فخر رازى 22/17.

قول كفر است.

سعد گفت: پس بفرما يا مولاى من تأويل اين آيه را.

فرمود: چون موسى در وادى مقدس در آمد گفت: پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ما سواى من مشغول نيست (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجۀ خود را در درد زائيدن گذاشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى (2).

پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.

و ثعلبى روايت كرده است كه: در شبى كه حق تعالى موسى عليه السّلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبّه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطّلع و قوّت و يارى من با توست، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من، و ايمن گرديده است از عذاب من، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حقّ من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هرآينه غضب مى كردم بر او غضب كردن

ص: 616


1- . احتجاج 2/528؛ كمال الدين و تمام النعمة 460.
2- . علل الشرايع 66.

جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب درمى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان: اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرومى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كنندۀ غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه: هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است، و ناصيۀ او به دست من است، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن، و بگو كه: اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او بازمى داشتى، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامۀ عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است.

چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السّلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش بر طرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى

ص: 617

موسى عليه السّلام فرستاد (1).

مؤلف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السّلام بسوى اهل خود برگشت (2).

ص: 618


1- . عرائس المجالس 179.
2- . كافى 5/83.

فصل سوم: در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت

هارون عليهما السّلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در

ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصّن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السّلام، و در ميان هر قلعه تا قلعۀ ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.

چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازۀ اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت.

چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السّلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السّلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت: پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟ !

ص: 619

پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت: بياوريد او را.

چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبۀ عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السّلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.

فرعون گفت: علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى.

پس موسى عليه السّلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.

فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس، جامه هاى خود را ملوّث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه: اى موسى! بگير اژدها را، پس بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.

چون آن حضرت عصا را گرفت، فرعون به هوش بازآمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السّلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت: در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى؟ !

و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است. و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السّلام عصاى خود را انداخت، پس همۀ آنها را فروبرد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان، چون اين معجزۀ ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها هم از عقب ماديان داخل دريا

ص: 620

شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان.

پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!

موسى گفت: شما گروهى هستيد جاهل، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان (1)؟ !

و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى موسى عليه السّلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همۀ درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت: من رسول پروردگار عالميانم، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم.

فرعون گفت: آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى، و كردى آن كار را كه كردى، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى، يعنى كفران نعمت من كردى؟

موسى عليه السّلام گفت: كردم و من از راه گم كردگان بودم، پس از شما گريختم چون ترسيدم، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم، و گردانيد مرا از پيغمبران، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى.

ص: 621


1- . قصص الانبياء راوندى 155؛ تفسير عياشى 2/23.

فرعون گفت: پروردگار عالم چيست؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است؟ -چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كيفيت بود-.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.

فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت: نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!

موسى عليه السّلام گفت: پروردگار شما و پروردگار پدران گذشتۀ شما است.

فرعون گفت: اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى، تو را به زندان مى فرستم.

موسى عليه السّلام فرمود: اگر معجزۀ ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟

فرعون گفت: بياور اگر راست مى گوئى.

پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى! تو را سوگند مى دهم به حقّ شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى.

موسى عصا را گرفت، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.

چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت: بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بندۀ خود شوى؟ !

پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه: اين مرد، ساحر دانائى است، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟

گفتند: امر موسى و برادرش را به تأخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه

ص: 622

حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را-كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد-.

چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟

گفت: اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقرّبان خواهيد بود نزد من، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.

پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.

فرعون گفت: اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.

پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز.

چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبّه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبّس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السّلام و ساحران. و موسى عليه السّلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.

چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه: ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزۀ آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.

پس ساحران به موسى گفتند كه: يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم؟

ص: 623

موسى عليه السّلام گفت: بيندازيد آنچه مى اندازيد.

پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس موسى عليه السّلام در نفس خود خوفى يافت! ندا از جانب ربّ اعلى به او رسيد كه: مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساختۀ ايشان جادوست و كار تو معجزۀ خداوند عالميان است.

چون موسى عليه السّلام عصا را انداخت بر روى زمين، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فروبرد.

مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد، فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السّلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه: بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش برمى گردانيم.

پس موسى عليه السّلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.

چون ساحران اين معجزۀ ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند:

ايمان آورديم به پروردگار عالميان، پروردگار موسى و هارون. پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت: آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهم كشيد.

ص: 624

گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود برمى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم.

پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.

پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.

موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدّمۀ لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل» (1).

پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب، چون موسى عليه السّلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السّلام گفتند كه: اينها به ما مى رسند.

حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابند، پروردگار من با من است، ما را نجات مى دهد از شرّ ايشان. پس موسى عليه السّلام به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت: تكبر مى كنى اى موسى؟ ! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.

موسى عليه السّلام گفت: حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.

ص: 625


1- . سورۀ شعراء:57-59.

دريا گفت: عظيم است پروردگار من، و امر او مطاع است، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم.

پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت: اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است؟

موسى عليه السّلام گفت: مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم.

يوشع به قوّت يقين اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد!

چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السّلام كه:

عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم، و آفتاب بر زمين دريا تابيد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازده سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السّلام بودند و گفتند: اى موسى! برادران ما، يعنى سبطهاى ديگر، چه شدند؟

موسى عليه السّلام گفت: ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.

پس تصديق نكردند موسى عليه السّلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبّك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!

چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزۀ عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت: من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد، و هيچ كس جرأت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند.

چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجّم او به نزد او آمد و گفت: داخل دريا مشو.

او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السّلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از

ص: 626

عقب او داخل شدند.

چون آخر اصحاب موسى عليه السّلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همۀ اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يك دفعه بر ايشان فروريخت. پس فرعون در آن وقت گفت:

ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم.

پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت: آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى (1)؟ !

مؤلف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السّلام از جادوى ساحران خلاف است: بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كردۀ آنها است، و بر اين مضمون روايتى از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است (2)؛ و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبۀ پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير مأمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند (3). و وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه؟ مشهور آن است كه ايشان را بردار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند (4). و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند (5).

ص: 627


1- . تفسير قمى 2/118.
2- . نهج البلاغه 51، خطبه 4.
3- . مجمع البيان 4/20.
4- . عرائس المجالس 187؛ تاريخ طبرى 1/245.
5- . تفسير قمى 1/237.

حق تعالى مكالمۀ ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: «چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم؛ پروردگارا! فروريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر» (1). در جاى ديگر فرموده است كه: «فرعون به ايشان گفت كه: موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى، پس ايشان گفتند كه:

اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو» (2).

على بن ابراهيم رحمة اللّه روايت كرده است در تفسير اين آيۀ كريمه كه ترجمه اش اين است:

«گفت فرعون كه: اى گروه اشراف قوم! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شايد مطّلع شوم بسوى خداى موسى، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است» (3)گفته است كه: پس هامان بنا كرد از براى او قصرى، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه: زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجۀ كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند

ص: 628


1- . سورۀ اعراف:126.
2- . سورۀ طه:71-73.
3- . سورۀ قصص:38.

شدند و در تمام آن روز پرواز كردند. پس فرعون به هامان گفت: نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم. هامان نظر كرد و گفت كه: آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم. گفت: نظر كن بسوى زمين، چون نظر كرد گفت: زمين را نمى بينم.

باز آن قدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كردند به همان دورى ديدند كه پيشتر مى ديدند، چون شب ايشان را فراگرفت هامان نظر بسوى آسمان كرد، فرعون پرسيد كه: آيا به آسمان رسيديم؟ گفت: ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد (1).

و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمه اللّه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند و از ساير مفسّران خاصه و عامه نيز منقول است كه: چون معجزۀ عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السّلام ايمان آوردند و فرعون مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند (2).

از ابن عباس روايت كرده اند كه: در آن روز ششصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند (3)، پس هامان به فرعون گفت كه: مردم ايمان آوردند به موسى، تفحّص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان. چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت (4).

به روايت قطب راوندى: چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السّلام در مقام كيد و ضرر درآيند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين

ص: 629


1- . تفسير قمى 2/140.
2- . تفسير قمى 2/121؛ مجمع البيان 2/468؛ تفسير بغوى 2/191؛ عرائس المجالس 191.
3- . مجمع البيان 2/464؛ تفسير بغوى 2/190.
4- . تفسير قمى 2/237.

بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم!

پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنّا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى بى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنّايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.

پس فرعون به حضرت موسى گفت: تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اين قدر مردم را هلاك كرد؟ ! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان.

حق تعالى وحى فرمود به حضرت موسى كه: از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد-و در روايت معتبر وارد شده است كه: يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد (1)-پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.

حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى فرمود كه: از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.

پس موسى عليه السّلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او برمى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه: عصا را بر

ص: 630


1- . تفسير قمى 1/315.

درياى نيل بزن، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد (1).

به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه: اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السّلام ايمان آوردند كه: آيا مى گذارى كه موسى و قومش را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ -فرمود كه: اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد-.

فرعون گفت: بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلّطيم.

چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السّلام، بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه: آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.

موسى عليه السّلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.

پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند:

اين از شومى موسى و قوم او است. چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.

موسى عليه السّلام به نزد فرعون آمد و گفت: دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السّلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانۀ بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.

پس به حضرت موسى عليه السّلام گفتند كه: دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما

ص: 631


1- . قصص الانبياء راوندى 167.

دفع كن تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.

و هامان به فرعون گفت: اگر دست از بنى اسرائيل بردارى، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوۀ بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه: اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم-در ماه ديگر به روايت ديگران (1)-حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، بعد از آن جامه ها، رختها و درها و پنجره ها و چوبها و ميخهاى آهنى را همه خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانۀ بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السّلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم.

پس موسى عليه السّلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب، در ساعت آن ملخها از همان راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.

پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم-و در ماه سوم به روايت ديگران-قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند (2).

و در بعضى روايات چنان است كه: حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السّلام را كه بر تل

ص: 632


1- . تفسير بغوى 2/193؛ تفسير بيضاوى 2/107؛ تفسير روح المعاني 5/34.
2- . تفسير طبرى 6/33؛ عرائس المجالس 190؛ قصص الانبياء ابن كثير 302.

سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آن قدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد (1). و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد (2).

پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السّلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما بر طرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان بر طرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود. و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.

پس در سال چهارم موسى عليه السّلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه برمى داشتند پر بود از آن، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چون ارادۀ سخن مى كرد وزغ داخل دهانش مى شد و اگر ارادۀ طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند، و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السّلام ايمان بياورند و دست از

ص: 633


1- . مجمع البيان 2/468؛ عرائس المجالس 193.
2- . مجمع البيان 2/468؛ تفسير بغوى 2/192؛ تفسير روح المعاني 5/34.

بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السّلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يك دفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.

پس در سال پنجم-يا ماه پنجم-موسى عليه السّلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! -و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد (1)-پس هفت روز بر اين حال ماندند-و به روايت راوندى چهل روز بر اين منوال ماندند (2)-كه مأكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد (3).

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند: اى موسى! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان بر طرف كرد (4).

ص: 634


1- . قصص الانبياء راوندى 168.
2- . قصص الانبياء راوندى 168.
3- . تفسير قمى 1/236 با كمى اختلاف.
4- . تفسير قمى 1/238؛ مجمع البيان 2/469.

و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت: پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.

چون از اين آيت نيز متنبّه نشدند، خدا وحى نمود به حضرت موسى كه: من بر دختران باكرۀ آل فرعون امشب طاعونى مى فرستم، هر ماده كه در ميان ايشان بوده باشد از انسان و حيوان همه هلاك خواهند شد.

چون موسى عليه السّلام اين بشارت را به قوم خود گفت، جاسوسان فرعون اين خبر را به او رسانيدند، پس فرعون گفت كه: دختران بنى اسرائيل را بياوريد و هر يك از ايشان را با يكى از دختران خود مقيّد سازيد كه چون شب مرگ درآيد دختران بنى اسرائيل را از دختران شما نشناسند، به اين سبب دختران شما نجات يابند (و الحق تا عقل كسى در اين مرتبه از حماقت نباشد در برابر جناب مقدس الهى دعوى خدائى نمى كند) .

چون شب درآمد حق تعالى طاعون بر ايشان فرستاد كه دختران و حيوانات مادۀ ايشان همه هلاك شدند، پس چون صبح شد دختران آل فرعون همه مردار گنديده شده بودند و دختران بنى اسرائيل صحيح و سالم بودند، و هشتاد هزار كس ايشان بغير از چهارپايان در آن شب مردند.

فرعون و قوم او از اثاث دنيا و زينتها و جواهر و حلى و زيور آن قدر داشتند كه بغير از خدا كسى احصا نمى توانست كرد، پس حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه: من مى خواهم اموال آل فرعون را به بنى اسرائيل به ميراث بدهم، بگو بنى اسرائيل را كه زيورها و زينتهاى ايشان را به عاريه بطلبند كه ايشان از خوف بلا و آنچه بر ايشان وارد شد از عذابها مضايقه نخواهند كرد، چون اموال ايشان را همه به عاريه گرفتند حق تعالى وحى

ص: 635

نمود كه حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را از مصر بيرون برد (1).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه بنى اسرائيل به موسى عليه السّلام استغاثه كردند كه: دعا كن كه خدا ما را از بليۀ فرعون نجاتى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى موسى! شب ايشان را از مصر بيرون بر.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! دريا در پيش روى ايشان است، چگونه از دريا عبور كنند؟ !

حق تعالى فرمود: من امر مى كنم دريا را كه مطيع تو گردد و براى تو شكافته شود.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را برداشت در شب روانۀ ساحل دريا شد، چون فرعون خبر شد از رفتن ايشان، لشكر خود را جمع كرد و ايشان را تعاقب نمود، چون به كنار دريا رسيدند، حضرت موسى به دريا خطاب كرد كه: شكافته شو براى من.

گفت: بى امر الهى شكافته نمى شوم.

در اين حال طليعۀ لشكر فرعون پيدا شدند، بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: ما را فريب دادى و هلاك كردى، اگر مى گذاشتى كه آل فرعون ما را در بندگى داشتند بهتر بود از اينكه الحال بدست ايشان كشته شويم.

حضرت موسى فرمود: نه چنين است، بدرستى كه پروردگار من با من است و مرا هدايت مى نمايد به راه نجات. و بر موسى عليه السّلام سفاهت قومش دشوار آمد. و مى گفتند: اى موسى! تو ما را وعده دادى كه دريا براى ما شكافته مى شود، اينك فرعون و لشكرش به ما مى رسند و به ما نزديك شدند، پس حضرت موسى عليه السّلام دعا كرد و حق تعالى وحى نمود كه: عصا را بزن بر دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد، موسى عليه السّلام و قوم او داخل دريا شدند.

در اين حال آل فرعون به كنار دريا رسيدند، چون دريا را بر آن حال مشاهده كردند به فرعون گفتند: آيا تعجب نمى كنى از اين حال كه مشاهده مى نمائى؟ !

ص: 636


1- . قصص الانبياء راوندى 169.

گفت: من چنين كرده ام و به فرمودۀ من دريا شكافته شده است! داخل دريا شويد و از عقب ايشان برويد.

چون فرعون و هر كه با او بود همه داخل شدند و به ميان دريا رسيدند حق تعالى امر فرمود به دريا كه ايشان را فراگرفت و همگى غرق شدند، چون فرعون را غرق دريافت گفت: ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از مسلمانانم.

پس حق تعالى فرمود: آيا الحال ايمان مى آورى و پيشتر عاصى بودى و از افساد كنندگان در روى زمين بودى؟ ! پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم.

فرمود: قوم فرعون همه در دريا فرورفتند و احدى از ايشان ديده نشد و فرورفتند از دريا بسوى جهنم. امّا فرعون پس خدا او را به تنهائى به ساحل افكند تا نظر كنند بسوى او و او را بشناسند تا آنكه آيتى باشد براى آنها كه بعد از او ماندند و كسى شك نكند در هلاك شدن او؛ و چون او را پروردگار خود مى دانستند، حق تعالى جيفۀ مردار او را در ساحل به ايشان نمود كه عبرتى و موعظه اى باشد براى مردم (1).

مروى است كه: چون حضرت موسى عليه السّلام خبر داد بنى اسرائيل را كه خدا فرعون را غرق كرد، ايشان باور نكردند و گفتند: خلقت او خلقتى نبود كه بميرد. پس حق تعالى امر فرمود دريا را كه فرعون را به ساحل دريا انداخت تا ايشان او را مرده ديدند (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل هرگز نيامد به نزد حضرت رسول عليه السّلام مگر غمگين و محزون، پيوسته چنين بود از روزى كه خدا فرعون را غرق كرده بود، پس خدا امر كرد او را كه اين آيه را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد در بيان قصۀ فرعون آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ (3)، پس جبرئيل نازل شد خندان و شاد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد كه: اى جبرئيل! هرگاه كه بر من نازل

ص: 637


1- . تفسير قمى 1/315.
2- . تفسير بيضاوى 2/246؛ تفسير طبرى 6/607؛ الانس الجليل 1/88.
3- . سورۀ يونس:91.

مى شدى من اثر اندوه در تو مشاهده مى كردم، امروز تو را شاد و مسرور ديدم؟

گفت: بلى اى محمد! چون حق تعالى فرعون را غرق كرد او اظهار ايمان كرد، من از لجن دريا كفى گرفتم در دهان او گذاشتم و گفتم آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ ، چون اين را بدون فرمودۀ خدا كرده بودم خائف بودم از آنكه رحمت خدا او را دريابد و مرا معذّب گرداند بر آنچه نسبت به او كردم، چون در اين وقت خدا مرا امر كرد بسوى تو بياورم آنچه من به فرعون گفته بودم، ايمن گرديدم و دانستم كه خدا به گفته و كردۀ من راضى بوده است (1).

از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون فرعون از عقب موسى بسوى دريا روانه شد، در مقدّمۀ لشكر او ششصد هزار كس بودند و در ساقۀ لشكر او هزار هزار كس، و چون به كنار دريا رسيدند اسب فرعون رم كرد و داخل دريا نشد، پس جبرئيل بر ماديانى سوار شد در پيش روى فرعون روانه و داخل دريا شد و اسب فرعون نيز از عقب ماديان داخل شد و همه از عقب او رفتند (2).

به سندهاى موثق و صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وعده فرموده بود موسى عليه السّلام را هرگاه كه ماه طلوع كند ايشان داخل دريا شوند، امر فرموده بود موسى را كه جسد مبارك يوسف عليه السّلام را از مصر بيرون برد تا عذاب بر فرعون نازل گردد، پس طلوع ماه از وقت خود به تأخير افتاد، موسى عليه السّلام دانست براى آن است كه جسد يوسف عليه السّلام را بيرون نياورده اند، پس پرسيد: كى مى داند كه يوسف در كجا مدفون است؟

گفتند: زن پيرى هست كه مى داند.

چون او را حاضر كردند، زن بسيار پير كور زمين گيرى بود، حضرت موسى از او پرسيد كه: تو مى دانى موضع قبر حضرت يوسف را؟

گفت: بلى.

ص: 638


1- . تفسير قمى 1/316.
2- . اختصاص 266، و در آن هشتصد هزار است به جاى ششصد هزار.

فرمود: پس ما را خبر ده به آن.

گفت: خبر نمى دهم مگر آنكه چهار چيز به من بدهى: پاهاى مرا روان گردانى، جوانى مرا به من برگردانى، ديدۀ مرا بينا گردانى، و مرا با خود در بهشت جا دهى-به روايت ديگر مرا در درجۀ خود در بهشت جا دهى (1)-.

پس سؤالهاى او بر آن حضرت دشوار آمد، حق تعالى به او وحى فرمود: اى موسى! عطا كن به او آنچه سؤال كرد، آنچه مى دهى من عطا مى كنم. پس حضرت دعا كرد و حاجات او روا شد، موسى عليه السّلام را بر موضع قبر يوسف عليه السّلام در كنار نيل دلالت كرد، و جسد مبارك آن حضرت در صندوق مرمرى بود، چون بيرون آورد ماه طالع شد، پس برداشت جسد يوسف عليه السّلام را و به شام برد در آنجا دفن كرد، به اين سبب اهل كتاب مرده هاى خود را به شام نقل مى كنند (2).

به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون آن زن را موسى عليه السّلام طلبيد گفت: مرا دلالت كن بر قبر يوسف و از براى توست بهشت.

او گفت: نه و اللّه! نمى گويم تا مرا حاكم گردانى كه هرچه بگويم به من بدهى.

موسى عليه السّلام گفت: بهشت از براى توست.

گفت: نه و اللّه نمى گويم تا مرا حاكم گردانى.

پس خدا وحى نمود به موسى كه: چرا بر تو عظيم است كه او را حاكم گردانى؟

پس موسى عليه السّلام به آن زن گفت كه: از براى توست آنچه حكم مى كنى.

گفت: حكم مى كنم كه با تو باشم در بهشت در درجه اى كه تو در آن درجه خواهى بود (3).

در حديث ديگر منقول است كه: از جملۀ حيل فرعون براى دفع حضرت موسى و قوم او آن بود كه تدبير كرد كه زهر در طعام ايشان داخل كند به اين حيله ها ايشان را هلاك

ص: 639


1- . قرب الاسناد 375.
2- . علل الشرايع 296؛ عيون اخبار الرضا 1/259؛ خصال 205.
3- . قرب الاسناد 59؛ كافى 8/155، و در آن روايت از امام محمد باقر عليه السّلام است.

گرداند! پس در روز يكشنبه كه عيد فرعون بود بنى اسرائيل را به ضيافت طلبيد و طعام بسيارى از براى ايشان مهيّا كرد و خوانها براى ايشان گسترد، و امر كرد كه در جميع طعامهاى ايشان زهر داخل كردند، پس حق تعالى دوائى به حضرت موسى وحى كرد كه به ايشان بخوراند كه زهر فرعون در ايشان تأثير نكند.

پس موسى عليه السّلام با ششصد هزار نفر از بنى اسرائيل به محل ضيافت فرعون حاضر شدند و موسى عليه السّلام زنان و اطفال را برگردانيد و مبالغه كرد بنى اسرائيل را كه تا رخصت ندهد دست دراز نكنند، و از آن دوا به همۀ ايشان خورانيد، به هر يك آن قدر داد كه به قدر سر سوزن توان برداشت، پس چون نظر بنى اسرائيل بر خوانهاى طعام فرعون افتاد بر آن طعامها هجوم آوردند و تا توانستند خوردند و فرعون طعام مخصوصى براى حضرت موسى و هارون و يوشع بن نون و ساير نيكان بنى اسرائيل در مجلس خاصى ترتيب داده بود، و در آن طعامها زهر بيشتر داخل كرده بود.

چون ايشان را حاضر گردانيد گفت: من سوگند خورده ام كه بغير از من و اكابر و امراى خود ديگرى را نگذارم كه شما را خدمت كند؛ خود متوجه خدمت شد و در هر ساعت زهر تازه در طعام ايشان داخل مى كرد، و چون ايشان از تناول طعام فارغ شدند موسى عليه السّلام گفت: ما زنان و اطفال بنى اسرائيل را با خود نياورده ايم.

فرعون گفت: ما براى ايشان بار ديگر طعام مى كشيم.

چون آنها از طعام سير شدند، موسى عليه السّلام با قوم خود به لشكرگاه خود برگشت.

و فرعون براى لشكر خود طعامى بى زهر مهيا كرده بود، پس هر كه از آن طعام بى زهر خورد در همان ساعت باد كرد و مرد، به اين سبب هفتاد هزار مرد و صد و شصت هزار زن از قوم فرعون هلاك شدند بغير چهارپايان و حيوانات، و از قوم موسى يك كس هلاك نشد. و اين واقعۀ غريب سبب مزيد تعجب فرعون و اصحاب او گرديد، باز ايمان نياوردند (1).

ص: 640


1- . طب الائمة 125.

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند: آدم، و حوّا، و گوسفند ابراهيم، و عصاى موسى، و ناقۀ صالح، و خفّاشى كه عيسى ساخت و به قدرت خدا زنده شد.

فرمود: اول درختى كه در زمين كشتند درخت عوسج بود و عصاى حضرت موسى از آن درخت بود (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: گروهى از آنها كه به موسى عليه السّلام ايمان آورده بودند ملحق شدند به لشكر فرعون و گفتند: از دنياى فرعون بهره مند مى شويم تا وقتى كه علامت غلبۀ موسى ظاهر شود به او ملحق مى شويم.

چون موسى عليه السّلام و قوم او از فرعون گريختند، آن جماعت بر اسبان خود سوار شدند و تاختند كه خود را به لشكر موسى عليه السّلام برسانند و با ايشان باشند، پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه بر روى اسبان ايشان زد و برگردانيد ايشان را به لشكر فرعون تا آنكه با لشكر فرعون غرق شدند (2).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اصحاب موسى عليه السّلام پدرش از اصحاب فرعون بود، چون لشكر فرعون به موسى عليه السّلام رسيدند او برگشت كه پدر خود را نصيحت كند و به موسى عليه السّلام ملحق گرداند، پس با پدرش سخن مى گفت و او را موعظه مى كرد تا داخل دريا شدند، هر دو غرق شدند؛ چون اين خبر به موسى عليه السّلام رسيد فرمود كه: او در رحمت خداست و ليكن عذاب الهى كه نازل مى شود از آنها كه مجاور گناهكارانند دفع نمى شود و ايشان را هم فرو مى گيرد (3).

احاديث سابقا مذكور شد كه فرعون از آن هفت نفر است كه در قيامت عذابشان از همه كس سخت تر است (4).

ص: 641


1- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.
2- . كافى 5/109؛ الزهد 65، و در آن بجاى «ملكى» ، «ملائكه» آمده است.
3- . كافى 2/375؛ امالى شيخ مفيد 112.
4- . خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مهلت داد فرعون را در ميان دو كلمه، چهل سال: در اول كه گفت: شما را خدائى بجز من نيست، و در دوم گفت: منم پروردگار بلندتر شما. پس او را به هر دو كلمه در دنيا و عقبى عذاب كرد. و ميان وقتى كه موسى و هارون نفرين كردند بر فرعون و حق تعالى وحى نمود به ايشان كه مستجاب شد دعاى شما، و وقتى كه اجابت ظاهر گرديد و فرعون غرق شد، چهل سال گذشت (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل در وقت طغيان فرعون مناجات كرد كه: پروردگارا! فرعون را مهلت مى دهى و مى گذارى و او دعوى خدائى مى كند مى گويد أَنَا رَبُّكُمُ اَلْأَعْلى ؟ ! حق تعالى فرمود كه: اين را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد چيزى از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد (2).

از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه در مذمّت شهر مصر فرمود كه: خدا بر بنى اسرائيل غضب نكرد مگر ايشان را داخل مصر كرد، و از ايشان راضى نشد مگر آنكه ايشان را از مصر بيرون آورد (3).

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام به مجلس فرعون داخل شد اين دعا را خواند: «اللّهمّ انّي ادرأ بك في نحره و استجير بك من شرّه و استعين بك» ، پس خدا آنچه در دل فرعون بود از ايمنى، به ترس مبدّل گردانيد (4).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در وقتى كه فرعون مى گفت: بگذاريد مرا كه بكشم موسى را، كى مانع بود از كشتن موسى؟

فرمود: حلال زاده بودن او مانع بود، زيرا كه پيغمبران و اولاد ايشان را نمى كشد مگر

ص: 642


1- . خصال 539.
2- . مجمع البيان 5/432.
3- . قرب الاسناد 375.
4- . قصص الانبياء راوندى 155.

كسى كه فرزند زنا باشد (1).

در حديث ديگر فرمود كه: چون موسى و هارون داخل مجلس فرعون شدند، حضّار مجلس او همه حلال زاده بودند، و در ميان ايشان ولد الزنائى نبود، و اگر در ميان ايشان فرزند زنا مى بود امر مى كرد به كشتن موسى عليه السّلام، پس از اين جهت بود وقتى كه در باب حضرت موسى با ايشان مشورت كرد هيچ يك نگفتند كه او را بكش، بلكه امر كردند او را به تأنّى و تفكّر و تدبيرات ديگر.

پس حضرت فرمود: ما نيز چنينيم، هر كه قصد كشتن ما مى كند او ولد زنا است (2).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: فرعون را براى آن «ذى الاوتاد» فرموده است خدا، زيرا كه چون كسى را مى خواست عذاب كند امر مى كرد كه او را بر رو مى خوابانيدند بر زمين يا بر روى تخته، و چهار دست و پاى او را به چهار ميخ، يا بر تخته يا بر زمين مى دوختند، و بر آن حال او را مى گذاشت تا مى مرد، پس به اين سبب او را «ذى الاوتاد» گفتند، يعنى صاحب ميخها (3).

چند حديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است: «ما عطا كرديم به موسى نه آيت هويدا» (4). فرمودند: آن آيتها عصا بود، و يد بيضا، و ملخ، و قمّل، و وزغ، و خون، و طوفان، و شكافتن دريا، و سنگى كه از آن دوازده چشمۀ آب مى جوشيد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى ابراهيم عليه السّلام كه براى تو از ساره اسحاق متولد خواهد شد و ساره گفت: آيا از من فرزند بهم خواهد رسيد و من پيرزالم و شوهرم مرد پير است؟ ! پس حق تعالى به ابراهيم وحى كرد كه: فرزند از او بهم خواهد رسيد و فرزندان آن فرزند چهارصد سال معذّب خواهند شد در دست فرعون،

ص: 643


1- . علل الشرايع 58؛ كامل الزيارات 78.
2- . تفسير عياشى 2/24.
3- . علل الشرايع 70.
4- . سورۀ اسراء:101.
5- . خصال 423 و 424؛ تفسير عياشى 2/318.

به سبب آنكه ساره سخن را بر من رد كرد.

چون عذاب بر بنى اسرائيل بطول انجاميد، فرياد و گريه كردند به درگاه خدا چهل روز، پس خدا وحى كرد به موسى و هارون كه ايشان را از عذاب فرعون خلاص گردانند، پس صد و هفتاد سال از جملۀ چهارصد سال به سبب تضرع ايشان كم كرد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اگر شما هم به درگاه خدا تضرع كنيد، فرج شما نزديك مى شود و قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزودى ظاهر مى شود، و اگر نكنيد مدت شدت شما به نهايت خواهد رسيد (1).

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: خداوند عالميان امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خود كه در نظر ايشان ضعيف مى نمايند، و بتحقيق كه داخل شدند موسى و هارون بر فرعون و دو پيراهن پشم پوشيده بودند و عصاها در دست ايشان بود، و شرط كردند از براى او اگر مسلمان شود پادشاهيش باقى بماند و عزتش دائم باشد، پس فرعون گفت: آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه شرط مى كنند براى من دوام عزت و بقاى ملك را و خود به اين حالند كه مى بينيد از فقر و مذلت؟ ! چرا بر ايشان نيفتاده است دستبرنجهاى طلا (2)؟ ! (به سبب آنكه در نظر او طلا و جمع كردن آن عظيم بود، و پشم پوشيدن آنان را حقير مى شمرد) .

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در روز چهارشنبۀ آخر ماه فرعون غرق شد؛ و در آن روز فرعون موسى عليه السّلام را طلبيد كه بكشد؛ و در آن روز امر كرد فرعون كه پسران بنى اسرائيل را بكشند؛ و در آن روز اول عذاب به قوم فرعون رسيد (3).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام به نزد زنش برگشت، پرسيد: از كجا مى آئى؟

گفت: از نزد پروردگار اين آتش كه ديدى.

ص: 644


1- . تفسير عياشى 2/154.
2- . نهج البلاغه 291، خطبه 192.
3- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247؛ خصال 388.

پس بامدادى به نزد فرعون آمد، و اللّه كه گويا در نظر من است كه دستهاى بلند داشت و موى بسيار بر بدنش بود و گندمگون بود و جبّه اى از پشم پوشيده بود و عصا در دستش بود و بر كمرش ليف خرما بسته بود و نعلين او از پوست خر بود و بندهايش از ليف خرما بود. پس به فرعون گفتند: بر در قصر، جوانى ايستاده است مى گويد: من رسول پروردگار عالمم.

فرعون گفت به آن شخصى كه به شيرها موكّل بود كه: زنجير شيرها را بگشا-و عادت او چنين بود كه هرگاه بر كسى غضب مى كرد شيرها را رها مى كردند كه او را مى دريدند-.

پس موسى عليه السّلام عصا را بر در اول زد، همين كه عصا به در اول آشنا شد، نه دروازه اى كه فرعون براى حفظ خود بر روى خود بسته بود همه به يك دفعه گشوده شد. چون شيران به نزد موسى آمدند سرهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند و دمها را بر زمين مى سائيدند و به تضرع و تذلّل بر گرد آن حضرت مى گرديدند!

فرعون چون آن حال غريب را مشاهده كرد، به اهل مجلس خود گفت: هرگز چنين چيزى ديده بوديد؟

چون موسى عليه السّلام داخل مجلس فرعون شد، ميان ايشان سخنان گذشت كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است. فرعون شخصى از اصحابش را امر كرد كه: برخيز و دستهاى موسى را بگير، و به ديگرى گفت: گردنش را بزن؛ پس هر كه به نزديك آن حضرت آمد جبرئيل او را به شمشير هلاك كرد تا آنكه شش نفر از اصحاب او كشته شدند! پس فرعون گفت: دست از او بداريد.

و موسى عليه السّلام دست خود را از گريبان بيرون آورد، مانند آفتاب نورانى بود كه چشمها را تاب مشاهدۀ آن نبود! چون عصا را انداخت اژدهائى شد كه ايوان فرعون را در ميان دهان خود گرفت و خواست فروبرد.

پس فرعون به موسى استغاثه كرد كه: مرا مهلت ده تا فردا. و بعد از آن گذشت ميان آنها

ص: 645

آنچه گذشت (1).

مترجم گويد كه: در ميان اين احاديث اختلافى هست كه بعضى دلالت مى كند بر آنكه فرعون قصد كشتن موسى عليه السّلام نكرد، و بعضى دلالت مى كند كه قصد كرد، پس ممكن است يكى از اينها موافق روايات عامه و بر وجه تقيه وارد شده باشد، و ممكن است كه مطلب او تهديد و ترسانيدن باشد و قصد كشتن نداشته باشد.

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: آب نيل در زمان فرعون كم شد پس اهل مملكت به نزد او آمدند و گفتند: اى پادشاه! آب نيل را براى ما زياد كن.

گفت: من از شما خشنود نيستم، به اين سبب آب را كم كرده ام.

پس بار ديگر به نزد او آمدند و گفتند: همۀ حيوانات ما از تشنگى هلاك شدند، اگر آب نيل را براى ما جارى نمى كنى خداى ديگرى بغير از تو مى گيريم!

گفت: به صحرا رويد. و خود با ايشان بيرون رفت و از ايشان جدا شد و تنها به كنارى رفت كه لشكر او را نمى ديدند و سخنش را نمى شنيدند، پس پهلوى روى خود را بر خاك گذاشت و به انگشت شهادت بسوى آسمان اشاره كرد و گفت: خداوندا! بسوى تو بيرون آمده ام بيرون آمدن بندۀ ذليلى كه بسوى آقاى خود بيرون مى آيد، و مى دانم كه تو مى دانى كه قادر نيست بر جارى كردن آب نيل كسى بجز تو، پس آن را جارى كن.

پس آب نيل طغيان كرد به حدّى كه هرگز چنان نشده بود! پس به نزد ايشان آمد و گفت: من آب نيل را براى شما جارى كردم! و همه از براى او به سجده افتادند.

در آن حال جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى پادشاه! شكايتى دارم از غلام خود، به فريادم برس.

گفت: چه شكايت دارى؟

گفت: غلامى دارم كه او را مسلط كرده ام بر ساير غلامان خود، و كليدهاى خود را به دست او داده ام و او را صاحب اختيار در امور غلامان كرده ام، و الحال با من خصومت

ص: 646


1- . مجمع البيان 4/253.

مى كند، هر كه با من دشمن است دوست مى دارد و هر كه با من دوست است دشمن مى دارد.

فرعون گفت: بد بنده اى است بندۀ تو، اگر به دست من بيايد او را در دريا غرق مى كنم.

جبرئيل گفت: اى پادشاه! در اين باب حكمى براى من بنويس.

فرعون دوات و كاغذ طلبيد و نوشت كه: نيست جزاى بنده اى كه مخالفت آقاى خود كند و با دوستان او دشمنى و با دشمنان او دوستى نمايد مگر آنكه او را در درياى قلزم (1)غرق كنند.

گفت: اى پادشاه! نامه را مهر كن.

فرعون نامه را مهر كرد و به جبرئيل داد.

چون داخل دريا شد فرعون در روزى كه غرق شد، جبرئيل نامه را آورد و به دست او داد و گفت: اين حكمى است كه خود براى خود كردى (2).

به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام و امام موسى كاظم عليه السّلام منقول است كه: در تفسير قول حق تعالى كه خطاب فرمود به موسى كه: «برويد بسوى فرعون بدرستى كه او طغيان كرده است، پس بگوئيد به او سخن نرمى شايد متذكر شود و يا بترسد» (3)، فرمودند: مراد از سخن نرم آن است كه او را به كنيت ندا كنند و بگويند «يا ابا مصعب» ، زيرا كه در خطاب كردن به كنيت، تعظيم بيشتر است. امّا آنكه فرمودند: شايد متذكر شود و بترسد، با آنكه مى دانست كه متذكر نخواهد شد و نخواهد ترسيد، براى آن فرمود كه رغبت موسى بيشتر باشد در رفتن بسوى او، با آنكه متذكر شد و ترسيد در وقتى كه عذاب خدا را ديد در آن وقت او را فايده نبخشيد، چنانچه حق تعالى فرموده است: «تا وقتى كه دريافت او را غرق گفت: ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز آنكه ايمان آورده اند به او

ص: 647


1- . درياى «قلزم» شعبه اى است از درياى هند، كه اولش از بلاد بربر و سودان و در آخرش شهر قلزم كه نزديك مصر است مى باشد، و به اين سبب او را قلزم نام كردند. (معجم البلدان 1/344) .
2- . علل الشرايع 58.
3- . سورۀ طه:43 و 44.

بنى اسرائيل و من از مسلمانانم» (1)، پس خدا ايمانش را قبول نكرد و گفت: الحال ايمان مى آورى كه عذاب را ديدى و پيشتر نافرمانى كردى و از افساد كنندگان بودى؟ ! پس امروز بدن تو را بر بلندى از زمين مى اندازيم تا آنكه بوده باشى براى آنها كه بعد از تو مى آيند علامت و عبرتى كه از حال تو پند گيرند (2).

به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: به چه علت خدا فرعون را غرق كرد و حال آنكه او ايمان آورد و اقرار به يگانگى خدا كرد؟

فرمود: براى آنكه ايمان آورد در وقتى كه عذاب خدا را ديد، و در آن وقت ايمان مقبول نيست و حكم خدا چنين است در گذشتگان و آيندگان، چنانچه از احوال پيشينيان در قرآن مجيد نقل فرموده است: «چون عذاب ما را ديدند گفتند: ايمان آورديم به خداوند يگانه و كافر شديم به آنچه شريك او مى گردانيديم، پس نفع نكرد ايشان را ايمانشان چون عذاب ما را ديدند» (3). و از احوال آينده فرموده است: «روزى كه بيايد بعضى از آيات پروردگار تو، نفع نمى كند نفسى را ايمان او كه پيشتر ايمان نياورده باشد يا در ايمانش كار خيرى نكرده باشد» (4).

و همچنين فرعون چون در هنگام نزول عذاب ايمان آورد، خدا ايمانش را قبول نكرد و فرمود كه: «امروز بدن تو را بر بلندى خواهم افكند تا آيتى باشد براى آنها كه بعد از تو مى مانند» (5). فرعون از سر تا به پايش در ميان آهن غرق شده بود، چون غرق شد خدا بدنش را بر زمين بلندى انداخت كه علامتى باشد براى هر كه او را ببيند كه با آن سنگينى آهن كه بايست به آب فرورود و بر بالاى آب نيايد، به قدرت خدا بر بلندى افتاد، پس اين آيتى و علامتى بود براى مردم. و علت ديگر براى غرق شدن فرعون آن بود كه: چون غرق

ص: 648


1- . سورۀ يونس:90.
2- . علل الشرايع 67؛ معاني الاخبار 386.
3- . سورۀ غافر:84 و 85.
4- . سورۀ انعام:185.
5- . سورۀ يونس:92.

او را دريافت، استغاثه به موسى كرد و استغاثه به حق تعالى نكرد، پس حق تعالى وحى كرد به موسى: براى آن به فرياد فرعون نرسيدى كه او را نيافريده بودى! اگر استغاثه به من مى كرد هرآينه به فرياد او مى رسيدم (1).

مؤلف گويد: علّتى كه در اين احاديث معتبره مذكور است براى عدم قبول توبۀ فرعون، اظهر وجوهى است كه مفسران ذكر كرده و گفته اند كه چون به حدّ الجاء و اضطرار رسيده بود تكليف از او ساقط شد، به اين سبب توبۀ او مقبول نشد؛ و بعضى گفته اند كه اين كلمه را به اخلاص نگفت، بلكه غرض او حيله بود كه از اين مهلكه نجات يابد و باز بر طغيانش باقى باشد؛ و بعضى گفته اند اقرار به توحيد تنها كرد و اقرار به پيغمبرى موسى عليه السّلام نيز مى بايست بكند تا مسلمان باشد. و وجوه ديگر نيز گفته اند كه ذكر آنها بى فايده است (2).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ اَلْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (3)، امام عليه السّلام فرمود: حق تعالى مى فرمايد: «ياد كنيد وقتى را كه گردانيديم آب دريا را فرقه ها كه بعضى از بعضى جدا بود، پس نجات داديم شما را در آنجا و غرق كرديم فرعون و قومش را، و شما نظر مى كرديد بسوى ايشان و ايشان غرق مى شدند» اين در وقتى بود كه موسى عليه السّلام به دريا رسيد، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: بگو بنى اسرائيل را كه تازه كنند توحيد مرا و بگذارنند در خاطر خود ياد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه بهترين بندگان من است، و اعاده كنند بر جانهاى خود ولايت على عليه السّلام برادر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او را عليهم السّلام، و بگويند: خداوندا! بجاه و منزلت ايشان نزد تو سوگند مى دهيم كه ما را بر روى اين آب بگذرانى! اگر چنين كنيد خدا آب را براى شما مانند زمين سخت خواهد كرد تا بر روى آن بگذريد.

بنى اسرائيل گفتند: هميشه بر ما چيزى چند وارد مى سازى كه ما نمى خواهيم، ما از فرعون از ترس مرگ گريختيم و تو مى گوئى اين كلمات را بگوئيد و بر اين درياى بى پايان

ص: 649


1- . علل الشرايع 59؛ عيون اخبار الرضا 2/77.
2- . تفسير فخر رازى 17/154.
3- . سورۀ بقره:50.

قدم بگذاريد و برويد! نمى دانيم كه اگر چنين كنيم چه بر سر ما خواهد آمد؟ !

پس كالب بن يوفنا (1)به نزد موسى عليه السّلام آمد و بر اسبى سوار بود، و آن خليجى كه مى خواستند از آن عبور نمايند چهار فرسخ بود، گفت: اى پيغمبر خدا! آيا خدا تو را امر كرده است كه ما اين كلمات را بگوئيم و داخل اين آب شويم؟

موسى عليه السّلام گفت: بلى.

گفت: تو امر مى كنى كه چنين بكنيم؟

فرمود: بلى.

پس ايستاد و توحيد خدا را بر خود تازه نمود و پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت على عليه السّلام و آل طيّبين ايشان را در خاطر گذرانيد چنانچه مأمور شده بود و گفت: خدايا بجاه ايشان سوگند مى دهم كه مرا از روى اين آب بگذرانى. و اسب خود را بر روى آب راند، ناگاه آب دريا در زير پاى اسب او مانند زمين نرم شد تا به آخر خليج رسيد، و باز اسب را تاخت و برگشت و رو به بنى اسرائيل كرد و گفت: اطاعت كنيد موسى را كه نيست اين دعا مگر كليد درهاى بهشت و قفل درهاى جهنم و سبب نازل شدن روزى ها و جلب كنندۀ رضاى خداوند مهيمن آفريننده بر بندگان و كنيزان خدا.

پس بنى اسرائيل ابا كردند و گفتند: ما نمى رويم مگر بر روى زمين.

پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه: بزن عصاى خود را به دريا و بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او كه دريا را براى ما بشكافى.

چون اين بگفت دريا شكافته شد و زمين دريا تا آخر خليج پيدا شد و گفت: داخل شويد.

گفتند: زمين دريا گل دارد و مى ترسيم كه در ميان گل فرورويم.

خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيّبين او سوگند مى دهم زمين دريا را خشك نمائى.

ص: 650


1- . در مصدر «كالب بن يوحنا» است.

چون اين بگفت خدا باد صبا را فرستاد تا زمين دريا را خشك كرد! موسى عليه السّلام گفت:

داخل شويد.

گفتند: اى پيغمبر خدا! ما دوازده سبطيم فرزند دوازده پدر، اگر از يك راه داخل دريا شويم هر سبطى خواهند خواست كه بر اسباط ديگر پيشى بگيرند و ايمن نيستيم از آنكه فتنه و نزاعى در ميان ما حادث شود، اگر هر سبطى به يك راه جدائى برويم از فتنه ايمن خواهيم بود.

پس خدا موسى عليه السّلام را امر فرمود كه در دوازده موضع دريا عصا بزند و بگويد: بجاه محمد و آل طيبين او سؤال مى كنم كه زمين دريا را براى ما ظاهر گردانى و الم ما را از ما دورنمائى. پس دوازده راه بهم رسيد و باد صبا همه را خشكانيد.

موسى عليه السّلام فرمود: داخل شويد.

گفتند: هر سبطى از ما به راهى مى روند و هر يك نخواهند دانست كه چه بر سر ديگران مى آيد.

پس موسى عليه السّلام زد عصا را به كوههاى آب كه در بين راهها به امر الهى ايستاده بود و گفت: خداوندا! بجاه محمد و آل طيّبين او سؤال مى كنم كه طاقها در ميان اين آبها بهم رسد تا يكديگر را ببينند.

پس طاقهاى گشاده در ميان آبها بهم رسيد كه يكديگر را توانند ديد. چون همه داخل دريا شدند، فرعون و قوم او به كنار آب رسيدند و داخل دريا شدند، چون آخرشان داخل دريا شدند و اول ايشان خواستند كه از آب بيرون روند، حق تعالى دريا را امر نمود كه بر آنها ريخت و هموار شد و همگى هلاك شدند، اصحاب موسى ايشان را مى ديدند كه چگونه غرق شدند، پس حق تعالى خطاب فرمود به بنى اسرائيل كه در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند: هرگاه خدا اين نعمتها را بر پدران شما تمام نمود از براى كرامت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيّبين او بود، پس اكنون كه شما ايشان را ديده ايد چرا ايمان نمى آوريد (1)؟

ص: 651


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 245.

فصل چهارم: در بيان بعضى از فضائل و احوال آسيه زوجۀ فرعون

و مؤمن آل فرعون، رضى اللّه عنهما است

حق تعالى در سورۀ مؤمن فرموده است: «بتحقيق كه فرستاديم موسى را با معجزات خود و حجتى ظاهر بسوى فرعون و هامان و قارون، پس گفتند: ساحرى است كذّاب؛ پس چون بسوى ايشان آمد با حق از جانب ما، گفتند: بكشيد پسران آنها را كه ايمان آوردند به او و زنده بگذاريد زنانشان را، و نيست كيد كافران مگر در گمراهى. و گفت فرعون: بگذاريد مرا تا بكشم موسى را و او بخواند خداى خود را، بدرستى كه من مى ترسم كه او دين شما را بدل كند يا در زمين فساد را ظاهر نمايد. و گفت مرد مؤمنى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مى داشت: آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد:

پروردگار من خداوند عالميان است و حال آنكه آمده است بسوى شما با معجزات ظاهره از جانب پروردگار شما؟ ! اگر دروغ بگويد ضرر دروغ به او عايد مى شود، و اگر راست گويد به شما خواهد رسيد اقلا بعضى از آن نيكيها كه شما را وعده مى دهد، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كننده در گناه و بسيار دروغگو باشد. اى قوم من! امروز ملك و پادشاهى از شما است و غالب گرديده ايد در زمين مصر، پس كى يارى مى كند ما را از عذاب خدا اگر بيايد بسوى ما؟ !

فرعون گفت: نمى نمايم به شما مگر آنچه را كه خود مى بينم، و هدايت نمى كنم شما را مگر به راه رشد و صلاح! و گفت آن كسى كه ايمان آورده بود: اى قوم من! بدرستى كه من

ص: 652

مى ترسم بر شما مثل روز آن جماعتى كه در پيش تكذيب پيغمبران كردند و عذاب بر ايشان نازل شد مثل عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و جمعى كه بعد از ايشان بودند، خدا نمى خواهد ظلمى براى بندگان خود. اى قوم! من مى ترسم بر شما از روز قيامت، روزى كه پشت كنيد از آن بسوى جهنم و نباشد شما را كسى كه از عذاب خدا نگاهدارد، و كسى را كه خدا واگذاشت او را هدايت كننده نيست. بتحقيق كه آمد يوسف عليه السّلام پيشتر بسوى شما با معجزات و حجتهاى واضح، و پيوسته شك مى كرديد در آنچه او آورده بود از براى شما، تا چون از دنيا رفت گفتيد كه خدا بعد از او هرگز پيغمبرى نخواهد فرستاد، چنين خدا گمراه مى كند كسى را كه بسيار گناه كننده و شك آورنده است» (1).

«و گفت آن كه ايمان آورده بود: اى قوم من! مرا متابعت كنيد تا هدايت كنم شما را به راه خير و صلاح؛ اى قوم من! نيست اين زندگانى دنيا مگر تمتّعى اندك، بدرستى كه آخرت، خانۀ قرار و دوام است؛ اى قوم من! چرا من شما را مى خوانم به راه نجات و شما مرا مى خوانيد بسوى جهنم! و مرا مى خوانيد كه كافر شوم به خدا و شريك گردانم به او چيزى را كه علمى به او ندارم، و من مى خوانم شما را بسوى خداوند عزيز آمرزنده، و آنچه شما مرا بسوى آنها مى خوانيد ايشان را دعوت حقّى نيست، بدرستى كه بازگشت ما همه بسوى خداست، بدرستى كه بسيار نافرمانى كنندگان اصحاب آتش جهنمند، و بزودى ياد خواهيد كرد آنچه من به شما مى گويم و تفويض مى كنم و مى گذارم كار خود را به خدا، بدرستى كه خدا بينا و دانا است به احوال بندگان خود، پس خدا نگاهداشت او را از مكرهاى بدى كه براى او كردند و نازل شد به آل فرعون بدترين عذابها» (2).

و در سورۀ تحريم فرموده است: «خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آورده اند زن فرعون را در وقتى كه گفت: پروردگارا! بنا كن براى من نزد خود خانه اى در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عمل او، و نجات بخش مرا از گروه ستمكاران» (3).

ص: 653


1- . سورۀ غافر:23-34.
2- . سورۀ غافر:38-45.
3- . سورۀ تحريم:11.

به سندهاى بسيار از طريق خاصه و عامه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤمن آل يس، و على بن ابى طالب عليه السّلام، و آسيه زن فرعون (1).

به سندهاى بسيار از ابن عباس و غير او منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بهترين زنان بهشت چهار كسند: خديجه دختر خويلد، فاطمۀ زهراء عليها السّلام، مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: «خربيل» مؤمن آل فرعون مى خواند قوم خود را بسوى يگانه پرستى خدا، و پيغمبرى موسى عليه السّلام، و تفضيل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر جميع پيغمبران خدا و بر همۀ مخلوقات، و تفضيل على بن ابى طالب و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام بر ساير اوصياى پيغمبران، و بسوى بيزارى از خدائى فرعون. پس بدگويان به نزد فرعون رفته و گفتند: خربيل مردم را بسوى مخالفت تو مى خواند و دشمنانت را بر دشمنى تو يارى مى كند.

فرعون گفت: او پسر عم و خليفۀ من است بر مملكت من و وليعهد من است، اگر كرده باشد آنچه شما مى گوئيد مستحقّ عذاب من گرديده است به سبب آنكه كفران نعمت من كرده است، و اگر دروغ گفته ايد شما مستحقّ بدترين عذابها شده ايد كه افترا بر او بسته ايد.

پس فرمود خربيل را با ايشان حاضر كردند و ايشان بر روى او گفتند كه: تو انكار پروردگارى فرعون مى كنى و كفران نعمتهاى او مى نمائى؟

گفت: اى پادشاه! هرگز از من دروغى شنيده اى؟

گفت: نه.

گفت: از ايشان بپرس كه پروردگار ايشان كيست؟

گفتند: فرعون پروردگار ماست.

ص: 654


1- . خصال 174؛ ترجمة الامام علي عليه السّلام من تاريخ دمشق 2/282؛ تاريخ بغداد 14/155.
2- . خصال 205؛ مجمع البيان 1/435؛ مسند احمد بن حنبل 4/409؛ البداية و النهاية 2/55؛ المعجم الكبير للطبراني 22/407.

گفت: از ايشان بپرس كه كى آنها را آفريده است؟

گفتند: فرعون.

گفت: از ايشان بپرس كى روزى دهندۀ ايشان و متكفل معيشتشان است، و دفع مى كند بديها را از ايشان؟

گفتند: فرعون.

پس خربيل گفت: اى پادشاه! گواه مى گيرم تو را و هر كه حاضر است نزد تو كه پروردگار ايشان پروردگار من است و خالق ايشان خالق من است و رازق ايشان رازق من است و اصلاح كنندۀ معيشت ايشان اصلاح كنندۀ معيشت من است، و مرا پروردگارى و آفريننده اى و روزى دهنده اى غير از پروردگار و آفريننده و روزى دهندۀ ايشان نيست، و گواه مى گيرم تو را و حاضران در مجلس تو را كه هر پروردگار و خالق و رازقى كه بغير از پروردگار و خالق و رازق ايشان است من بيزارم از او و از پروردگارى او، و كافرم به خدائى او-غرض خربيل پروردگار و خالق و رازق واقعى ايشان بود كه پروردگار عالميان است و لهذا نگفت: پروردگارى كه ايشان مى گويند بلكه گفت: پروردگار ايشان، و اين معنى بر فرعون و حاضران آن مجلس مخفى ماند و گمان كردند كه او مى گويد:

فرعون پروردگار و خالق و رازق من است-.

پس فرعون رو كرد به آن جماعت و گفت: اى مردان بدكردار! و اى طلب كنندگان فساد در ملك من! و اراده كنندگان فتنه ميان من و ميان پسر عم و ياور من! شمائيد مستحقّ عذاب من، كه خواستيد كه امر مرا فاسد كنيد و پسر عم مرا هلاك كنيد و در پادشاهى من رخنه بيندازيد.

پس امر كرد ميخها آوردند و آنها را خوابانيدند، بر ساقها و سينه هاى آنها ميخها زدند و فرمود: بطلبيد آنها را كه شانه هاى آهنين دارند، و امر كرد به شانۀ آهن گوشت بدنشان را از استخوانها جدا كردند! پس اين است كه حق تعالى مى فرمايد: «خدا او را نگاهداشت از مكرهاى بد ايشان» كه بد او را به فرعون گفتند كه او را هلاك كنند «و وارد شد بر آل

ص: 655

فرعون بدترين عذابها» (1)يعنى به آن جمعى كه بد او را به فرعون گفتند كه ايشان را به ميخها بر زمين دوختند و گوشتهاى ايشان را به شانۀ آهن ريزه ريزه كردند (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مؤمن آل فرعون ششصد سال ايمان خود را پنهان داشت و مبتلا بود، و انگشتان او از خوره افتاده بود، و به همان دستها بسوى ايشان اشاره مى كرد و مى گفت: اى قوم! متابعت من كنيد تا هدايت كنم شما را به راه حق. پس خدا او را حفظ كرد از مكر ايشان (3).

به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: بر او غالب شدند و او را پاره پاره كردند و ليكن خدا حفظ نمود او را از آنكه او را از دين حق برگردانند (4).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: فرعون دو نفر را به طلب خربيل (5)فرستاد كه او را حاضر كنند، او را در ميان كوهها يافتند كه مشغول نماز بود، و وحشيان صحرا در عقب او جمع شده بودند؛ چون اراده كردند او را در اثناى نماز بگيرند، حق تعالى امر فرمود يكى از آن وحشيان را كه در بزرگى مانند شترى بود تا حائل شد ميان آنها و خربيل، و دفع كرد آنها را از او تا از نماز فارغ شد. پس خربيل نظرش بر آنها افتاد ترسيد و عرض كرد:

پروردگارا! مرا امان ده از شرّ فرعون، بدرستى كه تو خداوند منى و بر تو توكل نمودم و به تو ايمان آوردم و بسوى تو بازگشت كردم، سؤال مى كنم از تو اى خداوند من كه اگر اين دو مرد به من ارادۀ بدى بكنند پس مسلط كن بر ايشان فرعون را بزودى، و اگر ارادۀ خير داشته باشند نسبت به من، ايشان را هدايت كن.

پس ايشان برگشتند خبر او را به فرعون بگويند، در اثناى راه يكى از ايشان گفت: من قصۀ او را از فرعون مخفى مى دارم و چه نفع مى رسد به ما كه او كشته شود؟

ص: 656


1- . سورۀ غافر:45.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 356.
3- . تفسير قمى 2/257.
4- . تفسير قمى 2/258؛ محاسن 1/345.
5- . در مصدر: «حزبيل» است.

ديگرى گفت: بعزت فرعون سوگند مى خورم كه من مى گويم، و آمد در مجلس فرعون در حضور مردم و آنچه ديده بود نقل كرد و ديگرى مخفى نمود.

چون خربيل به نزد فرعون آمد، فرعون از آن دو كس پرسيد: پروردگار شما كيست؟ گفتند: توئى.

از خربيل پرسيد: پروردگار تو كيست؟

گفت: پروردگار من پروردگار ايشان است.

فرعون گمان كرد او را مى گويد شاد شد و آن شخص اول را كشت، و خربيل با آن كه كتمان كرد خبر او را، نجات يافت و آن شخص نيز به موسى ايمان آورد تا آنكه با ساحران كشته شد (1).

مؤلف گويد: احاديث در باب كشته شدن و نجات يافتن مؤمن آل فرعون مختلف است، و ممكن است در اول از كشتن نجات يافته باشد و آخر به درجۀ شهادت فايز شده باشد، و محتمل است كه احاديث نجات يافتن بر وجه تقيه وارد شده باشد.

و احاديث بسيار از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه: صدّيقان و بسيار تصديق كنندگان پيغمبران سه كسند: مؤمن آل فرعون، مؤمن آل ياسين و بهترين ايشان على بن ابى طالب است (2).

ثعلبى نقل كرده است كه: خربيل (3)از اصحاب فرعون، نجّار بود و همان بود كه تابوت را از براى مادر موسى عليه السّلام تراشيد، و بعضى گفته اند خزينه دار فرعون بود صد سال و ايمان خود را كتمان مى كرد تا روزى كه موسى عليه السّلام بر ساحران غالب شد، در آن روز ايمان خود را ظاهر و با ساحران شهيد شد.

زن خربيل مشاطۀ دختران فرعون بود و مؤمنه بود، روزى شانه از دستش افتاد گفت:

بسم اللّه.

ص: 657


1- . قصص الانبياء راوندى 166.
2- . كشف الغمه 1/88؛ بشارة المصطفى 208؛ شواهد التنزيل حسكانى 2/304؛ مناقب ابن المغازلي 221.
3- . در مصدر: «حزقيل» است.

دختر فرعون گفت: پدرم را مى گوئى؟

گفت: نه، بلكه كسى را مى گويم كه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدر توست!

گفت: بگويم اين را به پدرم؟

گفت: بگو.

چون دختر اين قصه را به فرعون نقل كرد، آن زن را با فرزندانش طلبيد و گفت:

پروردگار تو كيست؟

فرمود: پروردگار من و پروردگار تو خداوند عالميان است.

پس امر كرد كه تنورى از مس آوردند و آتش در آن تنور افروختند و او و فرزندانش را طلبيد، آن زن گفت: التماس دارم كه استخوانهاى من و فرزندانم را بفرماى جمع كنند و در زمين دفن كنند.

گفت: چون تو بر ما حق دارى چنين خواهم كرد! پس امر كرد يك يك از فرزندان او را به آتش مى انداختند، چون فرزند آخر كه شيرخواره بود انداختند به امر خدا به سخن آمد و گفت: صبر كن اى مادر كه تو بر حقّى، پس آن زن را هم به تنور انداختند.

امّا آسيه: او از بنى اسرائيل و مؤمنۀ مخلصه بود، و پنهان عبادت خدا مى كرد در خانۀ فرعون، و بر اين حال بود تا آنكه زن خربيل را كشتند، در آن وقت ديد ملائكه روح او را بالا مى بردند، يقين او زياده شد، در اين حال فرعون به نزد او آمد و قصۀ آن زن را براى آسيه نقل كرد، آسيه گفت: واى بر تو اى فرعون! اين چه جرأت است كه بر خدا دارى؟

فرعون گفت: بلكه تو هم مثل آن زن ديوانه شده اى؟

گفت: ديوانه نيستم و ليكن ايمان آوردم به خداوندى كه پروردگار من و تو و جميع عالم است.

پس فرعون مادر آسيه را طلبيد و گفت: دختر تو ديوانه شده است، بگو كافر شود به خداى موسى، اگر نه مرگ را به او مى چشانم!

هر چند مادر به او سخن گفت فايده نكرد، پس فرعون فرمود او را به چهار ميخ كشيدند

ص: 658

و عذاب كردند تا شهيد شد.

از ابن عباس منقول است كه: در هنگامى كه او را عذاب مى كردند حضرت موسى بر او گذشت و دعا كرد، خدا الم عذاب را از او برداشت كه از تعذيب فرعون المى به او نمى رسيد! در آن حال گفت: پروردگارا! بنا كن براى من خانه اى در بهشت. پس خطاب الهى به او رسيد: به جانب بالا نظر كن، چون نظر نمود، جاى خود را در بهشت ديد و خنديد! فرعون گفت: ببينيد جنون او را كه من او را عذاب مى كنم او مى خندد. پس به رحمت الهى واصل شد (1).

از سلمان روايت كرده اند كه: او را به آفتاب عذاب مى كردند، حق تعالى ملائكه را مى فرستاد كه او را سايه مى كردند (2).

ص: 659


1- . عرائس المجالس 187.
2- . مجمع البيان 5/319.

فصل پنجم: در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا

و حيران شدن ايشان در زمين، و ساير احوالى كه

در اين مدت بر ايشان وارد شده

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند، در بيابانى فرود آمدند، گفتند: اى موسى! ما را هلاك كردى، از آبادانى به بيابانى آوردى! نه سايه هست و نه درختى و نه آبى.

پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد كه در روز سايه بر ايشان مى افكند و شب «منّ» بر ايشان نازل مى شد، و بر گياه و سنگ و درخت مى نشست كه غذاى ايشان بود، و در پسين مرغهاى بريان بر خوانهاى ايشان مى افتاد مى خوردند، چون سير مى شدند مرغ به امر خدا زنده مى شد پرواز مى كرد!

موسى عليه السّلام سنگى داشت كه در ميان لشكر مى گذاشت و عصا را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد، و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد و ايشان دوازده سبط بودند.

چون مدتى بر اين حال ماندند گفتند: اى موسى! ما صبر نتوانيم نمود بر يك طعام، پس دعا كن پروردگار خود را كه بيرون آورد براى ما از آنچه مى روياند زمين از سبزى و خيار و فوم و عدس و پياز، فرمود: فوم، گندم است-و بعضى گفته اند سير است، و بعضى

ص: 660

گفته اند نان است (1)-پس موسى عليه السّلام به ايشان فرمود: آيا طلب مى كنيد كه بدل كنيد آنچه نيكوتر است به آنچه زبونتر است؟ ! فرورويد بسوى مصر و يا شهرى از شهرها، بدرستى كه در آنجا براى شما هست آنچه سؤال كرديد (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى امر فرمود موسى را كه:

«ببر بنى اسرائيل را به ارض مقدّسه كه كفار را از آنجا بيرون نمايند و خود در آنجا ساكن شوند-و بنى اسرائيل را در آن وقت ششصد هزار نفر بودند-پس موسى عليه السّلام به ايشان فرمود: اى قوم من! داخل شويد در ارض مقدّسه كه خدا براى شما نوشته و مقدّر فرموده است، و مرتد مشويد و برمگرديد از پس پشت خود، پس برگرديد زيانكاران.

گفتند: اى موسى! در ارض مقدّسه گروهى چند هستند كه جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداريم، هرگز ما داخل آن شهر نمى شويم تا آنها بيرون روند از آن شهر، پس اگر بيرون روند از آن شهر ما داخل مى شويم.

پس گفتند دو شخص از آنها كه از خدا مى ترسيدند و خدا بر ايشان انعام كرده بود به توفيق طاعت و فرمانبردارى-يعنى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه دو پسر عمّ موسى عليه السّلام بودند-: اى بنى اسرائيل! داخل شويد بر جباران-يعنى عمالقه-از دروازۀ شهر ايشان، هرگاه داخل شهر شويد پس شما غالبيد بر آنها، بر خدا توكل كنيد اگر ايمان داريد به خدا.

گفتند: اى موسى! ما هرگز داخل اين شهر نمى شويم تا آن جباران در شهر هستند، پس برو تو و پروردگارت و جنگ كنيد، بدرستى كه ما اينجا نشسته ايم.

موسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! من مالك نيستم مگر جان خود و برادرم را، پس جدائى بيفكن ميان ما و ميان گروه فاسقان.

حق تعالى فرمود كه: چون قبول نكردند كه داخل ارض مقدّسه شوند پس بر ايشان

ص: 661


1- . مجمع البيان 1/122؛ تفسير طبرى 1/351؛ تفسير روح المعاني 1/275.
2- . تفسير قمى 1/48.

حرام است داخل شدن آن زمين تا چهل سال كه حيران خواهند بود در زمين، پس اندوهناك مباش بر گروه فاسقان» (1). تا اينجا ترجمۀ آيات بود.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: در چهار فرسخ از زمين چهل سال حيران ماندند به سبب آنكه بر خدا رد كردند، و راضى نشدند كه داخل آن شهر شوند.

چون شام مى شد منادى ايشان ندا مى كرد: شام شد بار كنيد، پس روانه مى شدند و رجزخوانان راه مى رفتند تا سحر، پس حق تعالى زمين را امر مى فرمود ايشان را برمى گردانيد و مى رسانيد به همان منزلى كه بار كرده بودند؛ چون صبح مى شد خود را در همان منزل سابق مى ديدند و مى گفتند: ديشب راه را خطا كرديم! باز شب ديگر روانه مى شدند و صبح در جاى خود بودند. پس چهل سال بر اين حال ماندند، حق تعالى منّ و سلوى براى آنها مى فرستاد و با ايشان سنگى بود كه در هركجا فرود مى آمدند موسى عصاى خود را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد، چون به موضع ديگر نقل مى كردند آبها برمى گشت داخل سنگ مى شد! و سنگ را بر چهارپا بار مى كردند و روانه مى شدند. همه در آن صحراى «تيه» مردند مگر يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه ابا نكردند از داخل شدن ارض مقدّسه، و موسى و هارون نيز در «تيه» به رحمت الهى واصل شدند (2).

و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى بر ايشان نوشته و مقدّر كرده بود كه داخل ارض مقدسه شوند، چون نافرمانى كردند بر آنها حرام كرد و مقدّر فرمود كه فرزندانشان داخل شوند، پس آنها همه در صحراى «تيه» مردند و فرزندان ايشان با يوشع بن نون و كالب بن يوفنا داخل شهر شدند، و خدا هر چه را مى خواهد محو مى كند و هر چه را مى خواهد اثبات مى كند و نزد اوست امّ الكتاب (3).

ص: 662


1- . ترجمۀ مضمون آيات 21-26 سورۀ مائده.
2- . اختصاص 265.
3- . تفسير عياشى 1/304 و 305؛ قصص الانبياء راوندى 172.

در روايت ديگر آن است كه: فرزندان آنها نيز داخل نشدند بلكه فرزندان [فرزندان] (1)ايشان داخل شدند (2).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: نيكو زمينى است شام، و بد مردمند اهل آن، و بدترين شهرها است مصر، بدرستى كه آن زندان كسى كه خدا بر او غضب كند، و نبود داخل شدن بنى اسرائيل در مصر مگر براى غضبى كه خدا بر ايشان كرد به سبب گناهى كه كرده بودند، زيرا كه حق تعالى به ايشان فرمود: داخل شويد در ارض مقدّسه كه خدا براى شما نوشته است-يعنى شام-پس ابا كردند از داخل شدن و چهل سال حيران ماندند در مصر و بيابانهاى آن، و بعد از چهل سال داخل شدند، و نبود بيرون آمدن ايشان از مصر و داخل شدن ايشان در شام مگر بعد از توبۀ ايشان و راضى شدن حق تعالى از آنها.

پس حضرت فرمود: من كراهت دارم از آنكه بخورم طعامى را كه در سفال مصر پخته شده باشد، و دوست نمى دارم كه سرم را از گل مصر بشويم از ترس آنكه مبادا خاكش باعث مذلت من شود و غيرت مرا بر طرف كند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون بنى اسرائيل گفتند به موسى عليه السّلام: برو تو و پروردگارت جنگ كنيد كه ما اينجا نشسته ايم، موسى عليه السّلام دست هارون را گرفت و خواست كه از ميان ايشان بيرون رود، پس بنى اسرائيل ترسيدند و گفتند: اگر موسى از ميان ما بيرون رود بر ما عذاب نازل مى شود، پس به نزد او آمدند و به تضرع و استغاثه و التماس كردند كه در ميان ايشان بماند و از خدا سؤال كند توبۀ آنها را قبول فرمايد، پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: من توبۀ ايشان را قبول كردم امّا ايشان را در اين زمين حيران گردانيدم تا چهل سال به عقوبت آنچه گفتند.

پس همه در توبه و در تيه داخل شدند بغير از قارون، پس در اول شب برمى خاستند و

ص: 663


1- . اين كلمه از مصدر اضافه شد.
2- . تفسير عياشى 1/304.
3- . تفسير عياشى 1/305؛ قصص الانبياء راوندى 186.

شروع مى كردند به خواندن تورات و به مصر روانه مى شدند، و ميان ايشان و مصر چهار فرسخ بود، چون صبح به دروازۀ مصر مى رسيدند زمين مى گردانيد ايشان را و به جاى اول برمى گشتند (1).

و ايضا على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند رسيدند به جماعتى كه بت مى پرستيدند، پس گفتند: اى موسى! براى ما خدائى قرار ده چنانچه ايشان خدائى دارند!

موسى فرمود: شما گروهى هستيد جاهل، اين گروه آنچه مى كنند هالك است و عملشان باطل است، آيا غير خداوند عالميان براى شما خدائى طلب كنم و حال آنكه او شما را فضيلت داده است بر عالميان (2)؟

ابن بابويه رحمه اللّه از ابن عباس روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل از دريا گذشتند گفتند به موسى: به كدام قوت و تهيه و به كدام باربردار به ارض مقدّسه خواهيم رسيد و حال آنكه اطفال و زنان و پيران با ما هستند؟ !

موسى عليه السّلام فرمود: من گمان ندارم كه خدا به گروهى در دنيا داده باشد يا به احدى عطا فرموده باشد آنچه از متاع دنيا به شما ميراث داده است از قوم فرعون، و عن قريب از براى شما چاره اى در هر باب خواهد كرد، پس خدا را ياد كنيد و كار خود را به او بگذاريد كه او مهربانتر است به شما از شما.

گفتند: اى موسى! دعا كن كه خدا به ما طعام و آب و جامه بدهد، ما را از پياده بودن نجات دهد و از گرما سايه اى بدهد.

پس حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه: من آسمان را امر كردم كه بر ايشان منّ و سلوى ببارد، و باد را امر كردم سلوى را براى ايشان بريان كند، و سنگ را فرمودم به ايشان آب دهد، و ابر را امر كردم بر ايشان سايه افكند، و جامه هاى ايشان را مسخّر كردم كه به

ص: 664


1- . تفسير قمى 1/164.
2- . تفسير قمى 1/239.

قدر آنچه ايشان مايلند بلند شود.

پس موسى عليه السّلام ايشان را برداشت و متوجه ارض مقدّسه شد كه آن فلسطين است از بلاد شام، و آن شهر را مقدّس گفتند براى آنكه يعقوب عليه السّلام در آنجا متولد شد، و مسكن اسحاق و يوسف بود، و بعد از فوت همه را به آنجا نقل كردند (1).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ ظَلَّلْنا عَلَيْكُمُ اَلْغَمامَ فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه سايه افكن گردانيدم بر شما ابر را در وقتى كه در تيه بوديد تا شما را از گرمى آفتاب و سردى ماه نگاهدارد وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ اَلْمَنَّ وَ اَلسَّلْوى و نازل ساختيم بر شما منّ را كه ترنجبين است، بر درختهاى ايشان فرو مى آمد و ايشان براى خود مى گرفتند، و سلوى را كه آن مرغ آسمانى بود از همۀ مرغان خوش گوشت تر است، خدا براى ايشان مى فرستاد و ايشان بى مشقت آن را شكار كرده مى خوردند. پس حق تعالى به آنها فرمود كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ يعنى: بخوريد از چيزهاى پاكيزه كه شما را روزى كرده ام و شكر كنيد نعمت مرا، و تعظيم كنيد آنها را كه من تعظيم كرده ام، و بزرگ دانيد آنها را كه من بزرگ كرده ام، و عهد و پيمان ولايت ايشان را از شما گرفته ام، يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. پس خدا مى فرمايد وَ ما ظَلَمُونا ايشان بر ما ستم نكردند چون تغيير دادند آنچه به ايشان گفتيم، و وفا نكردند به آن عهدى كه در باب آن بزرگواران از ايشان گرفتيم، زيرا كه كفر كافران ضررى به ما نمى رساند همچنان كه ايمان مؤمنان بر سلطنت ما نمى افزايد وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (2)، و ليكن ستم بر جانهاى خود مى كردند به سبب كافر شدن و تبديل كردن آنچه به ايشان گفتيم.

وَ إِذْ قُلْنَا اُدْخُلُوا هذِهِ اَلْقَرْيَةَ فرمود كه: يعنى ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه ما گفتيم پدران و گذشتگان شما را كه داخل شويد در اين شهر-يعنى اريحا كه از شهرهاى

ص: 665


1- . قصص الانبياء راوندى 172.
2- . سورۀ بقره:57.

شام است-اين در وقتى بود كه از صحراى تيه بيرون آمدند فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً پس بخوريد از اين شهر هر جا كه خواهيد فراخ روزى و بى تعب وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً داخل دروازۀ شهر شويد سجود كنندگان.

فرمود: حق تعالى در دروازۀ شهر براى ايشان صورت محمد و على عليهما السّلام را ممثّل گردانيد و امر كرد ايشان را كه سجده كنند براى تعظيم آن مثالها و تازه كنند بر خود بيعت ايشان و محبت ايشان را، و به ياد آورند عهد و پيمان ولايت و اعتقاد به فضيلت ايشان را كه از آنها گرفته بود حق تعالى، وَ قُولُوا حِطَّةٌ يعنى: بگوئيد اين سجدۀ ما براى خدا به جهت تعظيم مثال محمد و على عليهما السّلام و اعتقاد ما براى ولايت ايشان كم كنندۀ گناهان ما و محو كنندۀ سيئات ما است، نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ تا بيامرزيم براى شما خطاهاى گذشتۀ شما را، وَ سَنَزِيدُ اَلْمُحْسِنِينَ (1)بزودى زياد خواهيم كرد ثواب نيكوكاران را، يعنى آنها كه اين كار كنند و پيشتر گناهى نكرده اند، زياد مى كنيم به سبب اين فعل، درجات و مثوبات ايشان را.

فَبَدَّلَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ اَلَّذِي قِيلَ لَهُمْ پس بدل كردند آن گروهى كه ستم بر خود كرده بودند قولى غير آنچه به ايشان گفته شده بود. فرمود: يعنى سجده نكردند چنانچه به ايشان گفته شده بود، و نگفتند آنچه خدا فرموده بود و ليكن پشت را به جانب دروازه كردند از پس پشت داخل شدند، خم نشدند و سجده نكردند در وقت داخل شدن، و گفتند: در درگاه با اين رفعت چرا بايد خم شويم و داخل شويم، تا به كى اين موسى و يوشع به ما سخريه كنند و ما را براى امور باطله به سجده اندازند؟ ! و در وقت داخل شدن به جاى «حطّة» گفتند: «هنطا سمقانا» (2)يعنى: گندم سرخى كه ما قوت خود كنيم بسوى ما محبوبتر است از اين كردار و گفتار! فَأَنْزَلْنا عَلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ اَلسَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (3)پس فرستاديم بر آنها كه ستم كردند، يعنى تغيير و تبديل كردند آنچه به

ص: 666


1- . سورۀ بقره:58.
2- . در مصدر: «هطا سمقانا» است.
3- . سورۀ بقره:59.

ايشان گفته بودند و منقاد نشدند براى ولايت محمد و على عليهما السّلام و آل طيّبين ايشان عليهم السّلام رجزى و عذابى از آسمان به سبب فسق ايشان، و آن رجز كه به ايشان رسيد آن بود كه كمتر از يك روز صد و بيست هزار كس از آنها به طاعون مردند، و ايشان جمعى بودند كه خدا مى دانست كه ايمان نمى آورند و توبه نمى كنند، و نازل نشد بر كسى كه خدا مى دانست توبه خواهد كرد، يا از صلب او فرزندى بهم خواهد رسيد كه خدا را به يگانگى بپرستد و ايمان به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد و ولايت على عليه السّلام را بشناسد.

پس حق تعالى فرمود وَ إِذِ اِسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ ، امام عليه السّلام فرمود: يعنى ياد كنيد بنى اسرائيل را و آن وقت را كه طلب آب كرد موسى براى قوم خود در وقتى كه تشنه شدند در تيه و فريادكنان و گريه كنان به نزد موسى آمدند و گفتند: هلاك شديم به تشنگى. پس موسى عليه السّلام گفت: الهى بحقّ محمد سيّد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بحقّ على سيّد اوصياء عليه السّلام و بحقّ فاطمه سيّدة نساء عليها السّلام و بحقّ حسن بهترين اولياء عليه السّلام و بحقّ حسين افضل شهداء عليه السّلام و بحقّ عترت و خليفه هاى ايشان كه بهترين ازكيا و پاكانند سوگند مى دهم كه اين بندگان خود را آب دهى فَقُلْنَا اِضْرِبْ بِعَصاكَ اَلْحَجَرَ پس خدا وحى فرمود به موسى: بزن عصاى خود را بر سنگ، فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اِثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً چون عصا را بر سنگ زد جارى شد از آن دوازده چشمه، قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ فرمود كه: دانستند هر قبيله از اسباط اولاد يعقوب محلّ آب خوردن خود را كه با قبيله و سبط ديگر براى آب خوردن مزاحمه و منازعه نكنند. پس خدا به ايشان خطاب فرمود كُلُوا وَ اِشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اَللّهِ يعنى: بخوريد و بياشاميد از روزى كه خدا به شما عطا فرموده است، وَ لا تَعْثَوْا فِي اَلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (1)و سعى مكنيد در زمين و حال آنكه شما مفسد و عاصى باشيد.

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ فرمود كه: يعنى ياد كنيد وقتى را كه گفتند گذشتگان شما كه در زمان موسى عليه السّلام بودند به آن حضرت كه: ما صبر نمى توانيم كرد

ص: 667


1- . سورۀ بقره:60.

بر يك طعام-كه منّ و سلوى باشد-و ناچار است ما را از طعام ديگر كه با آن مخلوط كنيم فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ پس بخوان براى ما پروردگار خود را كه بيرون آورد از براى ما از آنچه مى روياند زمين مِنْ بَقْلِها وَ قِثّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها از سبزيهاى زمين و خيار و سير و عدس و پياز آن، قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ اَلَّذِي هُوَ أَدْنى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ موسى گفت: آيا طلب مى كنيد كه بهتر را از شما بگيرند و زبونتر را به شما بدهند، اِهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ (1)پس فرو رويد يعنى بيرون رويد از تيه بسوى شهرى از شهرهائى كه در آنجا حاصل است از براى شما آنچه سؤال كرديد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً فرمود: آن در وقتى بود كه موسى از زمين تيه بيرون آمد و داخل معموره شدند، بنى اسرائيل گناهى كرده بودند حق تعالى خواست ايشان را از آن گناه نجات دهد و ببخشد بر ايشان اگر توبه كنند، پس به ايشان گفت: چون به در شهر برسيد به سجود رويد و بگوييد «حطّة» تا گناهان شما حط و زايل شود، آنها كه نيكوكاران بودند چنين كردند و توبۀ ايشان مقبول شد، و آنها كه ظالمان بودند به جاى «حطّة» ، «حنطة حمراء» يعنى گندم سرخ طلبيدند، پس عذاب بر ايشان نازل شد (3).

در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امّت، مثل باب حطّه است در بنى اسرائيل (4)، همچنان كه در بنى اسرائيل هر كه از روى تواضع و انقياد داخل درگاه حطّه شد نجات يافت و هر كه چنان داخل نشد و تكبر كرد و انقياد نكرد هلاك شد، و همچنين در اين امّت هر كه در ولايت اهل بيت من از روى تسليم و انقياد داخل شود و اعتقاد به امامت ايشان بكند و متابعت ايشان را بر خود لازم گرداند و ايشان را وسيلۀ آمرزش خود داند نجات مى يابد، و

ص: 668


1- . سورۀ بقره:61.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 257.
3- . قصص الانبياء راوندى 174.
4- . كتاب سليم بن قيس 11؛ كفاية الاثر 38؛ كنز العمّال 12/98؛ فرائد السمطين 2/242.

هر كه تكبر نمايد از اطاعت ايشان و تابع دنياى باطل شود چنانچه آنها گندم سرخ طلبيدند كافر و هالك گردند.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: خواب پيش از طلوع آفتاب شوم است و رنگ را زرد مى كند و آدمى را از روزى محروم مى گرداند، بدرستى كه حق تعالى روزى را در ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب قسمت مى كند، و منّ و سلوى بر بنى اسرائيل در ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب نازل مى شد، هر كه در آن ساعت خواب بود نصيب او نازل نمى شد، چون بيدار مى شد نصيب خود را نمى يافت و محتاج مى شد كه از ديگران بطلبد و سؤال كند (1).

به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: چون قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه ظاهر شود و خواهد كه متوجه كوفه شود، منادى آن حضرت در ميان اصحاب آن حضرت ندا كند كه: كسى توشه و آب با خود برندارد، و سنگ حضرت موسى عليه السّلام را با خود بردارد و آن بار يك شتر است، پس به هر منزل كه فرود آيند چشمه اى از آن سنگ جارى شود، هر گرسنه اى كه بخورد سير شود و هر تشنه اى كه بخورد سيراب شود، و توشۀ ايشان همين باشد تا آنكه آن حضرت با اصحاب خود در نجف اشرف نزول اجلال فرمايد (2).

مؤلف گويد: مفسران خلاف كرده اند كه ارض مقدّسه كدام است: بعضى بيت المقدس گفته اند؛ و بعضى دمشق و فلسطين؛ و بعضى شام؛ و بعضى زمين طور و حوالى آن گفته اند؛ احاديث در اين باب گذشت (3). و ايضا خلاف است كه آيا موسى عليه السّلام داخل ارض مقدّسه شد يا نه، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه موسى در تيه به عالم قدس ارتحال نمود، و يوشع بن نون وصىّ آن حضرت بنى اسرائيل را از تيه برداشت و به ارض مقدّسه برد،

ص: 669


1- . تهذيب الاحكام 2/139.
2- . كافى 1/231؛ بصائر الدرجات 188.
3- . مجمع البيان 2/178.

چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد (1). و باز خلاف است در اين باب كه حطّه در تيه بود يا بعد از بيرون رفتن از تيه، اكثر را اعتقاد آن است كه بعد از بيرون رفتن از تيه مأمور شدند بنى اسرائيل كه چنين داخل درگاه بيت المقدس شوند، يا دروازۀ شهر اريحا، بنابراين بايد كه موسى عليه السّلام در آن وقت با آنها نباشد. بعضى گفته اند: موسى عليه السّلام در تيه قبّه اى ساخته بود كه رو به آن نماز مى كردند و آن حضرت امر فرمود ايشان را كه از درگاه آن قبّه خم شده داخل شوند از روى تواضع، و طلب آمرزش گناهان خود بكنند، پس مراد از سجود، ركوع خواهد بود؛ بعضى گفته اند مراد از سجود، خضوع و شكستگى و تواضع است؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه بعد از داخل شدن به سجده روند و طلب مغفرت كنند (2). از احاديث سابقه ترجيح ميان اين وجوه ظاهر مى شود.

ثعلبى در عرايس روايت كرده است كه: حق تعالى وعده داد موسى را كه ارض مقدّسۀ شام را به او و قوم او عطا فرمايد كه مسكن ايشان باشد، و در آن وقت شام را عمالقه متصرّف بودند، و حق تعالى وعده داد موسى را كه آنها را هلاك گرداند و شام را مسكن بنى اسرائيل گرداند.

چون بنى اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون داخل مصر شدند، حق تعالى امر فرمود ايشان را كه متوجه اريحا شوند از بلاد شام، و فرمود: من چنين مقدّر كرده ام كه آن محلّ قرار شما باشد، پس برويد با عمالقه جنگ كنيد و اريحا را تصرف نمائيد، و امر فرمود حق تعالى كه موسى عليه السّلام از قوم خود دوازده نقيب (3)قرار دهد، در هر سبطى يك نقيب كه سركردۀ ايشان باشند.

بنى اسرائيل گفتند: تا احوال عمالقه بر ما معلوم نشود ما به جنگ ايشان نمى رويم. پس موسى مقرر فرمود كه آن دوازده نقيب بروند و احوال آن جماعت را معلوم كرده خبر بياورند. چون نقبا به نزديك اريحا رسيدند شخصى از جباران كه او را عوج بن عناق

ص: 670


1- . مجمع البيان 2/179 و 182.
2- . مجمع البيان 1/119.
3- . نقيب: مهتر قوم، بزرگ و سرپرست و ضامن و رئيس قوم. (فرهنگ عميد 3/2411) .

مى گفتند (1)-روايت كرده اند كه طول قامت او بيست و سه هزار و سيصد و سى و سه ذراع بود، و ماهى را از ته دريا مى گرفت و نزد چشمۀ آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، طوفان نوح از زانوهاى او نگذشت، سه هزار سال عمر او بود و عناق مادر او دختر حضرت آدم بود، گويند او سنگى به قدر لشكرگاه موسى عليه السّلام از كوه جدا كرد آورد كه بر لشكر آن حضرت بيندازد، حق تعالى هدهد را فرستاد آن سنگ را سوراخ كرد تا به گردنش افتاد و او بر زمين افتاد، پس موسى آمد و طول آن حضرت ده ذراع بود، و طول عصاى آن حضرت ده ذراع بود و ده ذراع جست از زمين، عصا را بر كعب عوج زد، به آن زدن او هلاك شد-چون عوج نقبا را ديد ايشان را برداشت در دامن خود گذاشت آورد به نزد زنش بر زمين گذاشت و گفت: اين جماعتند كه مى خواهند با ما قتال كنند، خواست پا بر بالاى ايشان بمالد و هلاك كند، زنش گفت: بگذار ايشان برگردند و خبر شما را از براى قوم خود ببرند.

پس ايشان در آن شهر گشتند و احوال ايشان را معلوم كردند، خوشۀ انگور ايشان را پنج نفر از بنى اسرائيل با چوب مى توانستند برداشت! و در نصف پوست انار ايشان چهار نفر مى توانستند نشست! چون نقبا روانه شدند كه بسوى قوم خود بيايند به يكديگر گفتند كه: اگر خبر دهيم بنى اسرائيل را به آنچه ديديم، شك در موسى و فرمودۀ او خواهند كرد و كافر خواهند شد، بايد كه اين خبرها را از ايشان پنهان داريم، به موسى و هارون پنهان نقل كنيم كه آنچه مصلحت دانند چنان كنند. به اين نحو از يكديگر پيمان گرفتند، بعد از چهل روز به خدمت موسى عليه السّلام رسيدند، آنچه ديده بودند عرض كردند، پس همه پيمان را شكستند، هر يك به سبط خود و خويشان خود احوال عمالقه را نقل كردند، ايشان را از جهاد ترسانيدند! بغير از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا (2)كه ايشان در عهد خود باقى ماندند. و مريم خواهر حضرت موسى زوجۀ كالب بود.

ص: 671


1- . در مصدر: «عوج بن عنق» است.
2- . در مصدر: «كالب بن يوقنا» است.

چون اين خبرها در ميان بنى اسرائيل شهرت كرد، صداها به گريه بلند كردند و گفتند:

كاش در زمين مصر مرده بوديم، يا در اين بيابان مى مرديم و داخل اين شهر نمى شديم كه زنان و فرزندان و مالهاى ما غنيمت عمالقه باشد! به يكديگر مى گفتند: بيائيد سركرده اى براى خود قرار دهيم و بسوى مصر برگرديم! هر چند موسى عليه السّلام ايشان را موعظه كرد كه:

آن پروردگارى كه شما را بر فرعون غالب گردانيد بر اين قوم نيز غالب خواهد گردانيد، و خدا وعدۀ فتح داده است و در وعدۀ او خلاف نمى باشد، قبول نكردند. خواستند كه به مصر برگردند پس كالب و يوشع گريبانهاى خود را دريدند و گفتند: از خدا بترسيد و داخل شهر جباران شويد كه چون داخل مى شويد بر ايشان غالب خواهيد بود به نصرت الهى، ما ايشان را امتحان كرديم، اگر چه بدنهاى ايشان قوى است امّا دلهاى ايشان ضعيف است، از ايشان مترسيد و بر خدا توكل كنيد.

بنى اسرائيل سخن ايشان را قبول نكردند خواستند كه ايشان را سنگسار كنند! و گفتند به موسى عليه السّلام كه: ما هرگز داخل آن شهر نمى شويم، تو با پروردگار خود برويد و با ايشان جنگ كنيد كه ما از اينجا حركت نمى كنيم.

پس حضرت موسى به غضب آمد و به ايشان نفرين كرد و گفت: پروردگارا! من مالك نيستم مگر خود و برادر خود را، پس جدائى بيند از ميان من و ميان گروه فاسقان.

پس ابرى پيدا شد بر در قبّة الزمر، حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه: تا كى اين گروه، معصيت من خواهند نمود، و تصديق به آيات من نخواهند كرد، من همه را هلاك مى كنم و براى تو قومى از ايشان قويتر و بيشتر قرار مى دهم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! اگر ايشان را به يك دفعه هلاك كنى، امّتهاى ديگر كه اين را بشنوند خواهند گفت كه: موسى براى اين ايشان را هلاك كرد كه نتوانست ايشان را داخل ارض مقدّسه گرداند، بدرستى كه صبر تو طولانى است و نعمت تو بسيار است، توئى آمرزندۀ گناهان، و حفظ مى كنى پدران را براى فرزندان و فرزندان را براى پدران، پس بيامرز ايشان را و در اين بيابان هلاك نكن ايشان را.

پس حق تعالى وحى نمود كه: به دعاى تو ايشان را آمرزيدم و ليكن چون ايشان را

ص: 672

فاسق ناميدى و بر ايشان نفرين كردى قسم ياد كردم كه داخل شدن ارض مقدّسه را بر ايشان حرام گردانم بغير يوشع و كالب، و چهل سال در اين بيابان ايشان را حيران خواهم كرد به جاى آن چهل روز كه تفحّص احوال عمالقه كردند و امر مرا به تأخير انداختند، و همه در اين بيابان خواهند مرد، و فرزندان ايشان داخل ارض مقدّسه خواهند شد.

پس حق تعالى در تيه بر ايشان ابرى فرستاد تنگ كه مانند ابر باران نبود، بلكه تنگتر و خشكتر و نيكوتر بود از آن، و هميشه بر بالاى سر ايشان بود، و به هر جا كه مى رفتند با ايشان حركت مى كرد و ايشان را از گرمى آفتاب حفظ مى كرد. و از براى ايشان عمودى از نور آفريد در شبى كه ماهتاب نبود براى ايشان روشنى مى داد، و منّ را براى طعام ايشان فرستاد، و در آن خلاف است: بعضى گفته اند صمغى بود بر درختهاى ايشان مى نشست و به شيرينى عسل بود؛ و بعضى گفته اند ترنجبين بود؛ و بعضى گفته اند عسل بود؛ و بعضى گفته اند نانهاى تنك بود؛ و بعضى گفته اند ربّ غليظى بود. بر هر تقدير هر شب مانند برف بر ايشان مى باريد، پس گفتند: شيرينى منّ ما را هلاك كرد! دعا كن كه خدا گوشتى به ما عطا كند. پس حق تعالى سلوى را براى ايشان فرستاد، و در آن نيز خلاف است: اكثر گفته اند مرغى بود شبيه به سمانى؛ و بعضى گفته اند مرغان سرخ بودند از آسمان بر ايشان مى باريد به قدر يك ميل راه، و يك نيزه بر روى يكديگر مى نشستند؛ بعضى گفته اند مانند جوجۀ كبوترى بود كه بال و پرش را دور كرده باشند و بريان كرده باشند، باد از براى ايشان مى آورد؛ بعضى گفته اند مرغان مى آمدند و ايشان به دست خود مى گرفتند؛ و بعضى گفته اند مرغى چند بود مانند مرغانى كه در هند مى باشند اندكى از گنجشك بزرگتر بودند؛ بعضى گفته اند: سلوى عسل بود.

پس هر يك به قدر يك شبانه روز برمى داشتند و در روز جمعه به قدر دو شبانه روز برمى داشتند چون روز شنبه از براى ايشان نمى آمد، و هر كه زياده برمى داشت كرم در آن مى افتاد و فاسد مى شد و در روز ديگر براى او نمى آمد، چنانچه در اين امّت هر كه روزى حرام را مى گيرد، از روزى حلال كه خدا براى او مقدّر كرده است محروم مى شود.

چون آب طلبيدند حضرت موسى عليه السّلام عصا را به سنگ زد تا دوازده نهر عظيم از آن

ص: 673

جارى شد و به هر سبطى نهرى روان شد.

چون جامه طلبيدند حق تعالى همان جامه را كه پوشيده بودند نو كرد براى ايشان و هرگز كهنه نمى شد و هر روز نوتر و تازه تر بود! و فرزندان ايشان با جامه متولد مى شدند! هر چند بلند مى شدند جامه با ايشان بلند مى شد (1).

و عرض تيه: بعضى گفته اند كه شانزده فرسخ بود؛ و بعضى نه فرسخ گفته اند؛ و بعضى شش فرسخ (2).

ثعلبى از وهب بن منبه روايت كرده است كه: حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه مسجدى براى نماز جماعت ايشان بسازد، و بيت المقدس براى تورات و تابوت سكينه بنا كند، و قبّه هائى براى قربانى ايشان بسازد، و براى مسجد سراپرده ها مقرر سازد كه رو و پشت آنها از پوست قربانى باشد و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و آن بندها را زن حائض نريسد و آن پوستها را مرد جنب دبّاغى نكند، و ستونهاى مسجد از مس باشد و طول هر يك چهل ذراع باشد و دوازده حصّه كنند و هر حصّه را سبطى بردارند، و آن سراپرده ها ششصد ذراع در ششصد ذراع باشد، و هفت قبّه برپا نمايند كه شش قبّه براى قربانى بود مشبّك از طلا و نقره باشند، و بر ستونهاى نقره نصب كنند آنها را، و طول هر ستون چهل ذراع باشد و چهارده پرده بر روى آن قبّه ها بكشند، و پردۀ پائين از سندس سبز باشد و دوم ارغوانى باشد و سوم ديبا باشد و چهارم از پوست قربانى باشد كه آن پرده ها را از باران و غبار محافظت كند، و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و وسعتشان چهل ذراع باشد، در ميان آنها خوانهاى مربّع از نقره نصب كنند كه قربانى را بر روى آنها بگذارند، و هر خوانى چهار ذراع طول و يك ذراع عرض داشته باشد، و هر خوانى چهار پايه از نقره داشته باشد كه بلندى هر پايه سه ذراع بوده باشد كه كسى نتواند چيزى از آن برداشتن مگر ايستاده.

ص: 674


1- . عرائس المجالس 240.
2- . مجمع البيان 2/179.

و امر كرد كه بيت المقدس را-كه قبۀ هفتم است-نصب كنند بر ستون طلا كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد و آن را بر روى سبيكه اى از طلا بگذارند كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد، و مرصّع به الوان جواهر كرده باشند، و پائينش را مشبّك سازند به ميله هاى طلا و نقره، و طنابهاى آن را از پشم قربانى بعمل آورند به رنگهاى مختلف از سرخ و زرد و سبز، و بر روى آن هفت پرده قرار دهند بر روى يكديگر، كه پائين آن را حرير كندۀ سبز بوده باشد، دوم از ارغوانى، و بعد از آن حرير و ديباى سفيد و زرد و ملوّن بوده باشد، و هفتم كه بر بالاى همه است از پوست قربانى باشد كه آن پرده هاى ديگر را محافظت نمايد از باران و رطوبتها. و امر فرمود كه وسعت آن را هفتاد ذراع گردانند، و فرمود كه فرش قبّه ها را حرير سرخ كنند، و تابوتى از طلا نصب كنند در آن قبّه براى تابوت ميثاق، و مرصّع گردانند آن را به الوان جواهر، و پايه هاى آن از طلا باشد و طولش نه ذراع و عرضش چهار ذراع و ارتفاعش به قدر قامت حضرت موسى عليه السّلام بوده باشد، و آن قبّه چهار درگاه داشته باشد كه از يك در ملائكه داخل شوند و از يك در موسى عليه السّلام و از يك در هارون عليه السّلام و از يك در فرزندان هارون، و فرزندان هارون صاحب اختيار آن قبّه باشند و محافظت تابوت به ايشان تعلق داشته باشد.

و حق تعالى امر فرمود حضرت موسى را از هر كه بالغ شده باشد از بنى اسرائيل يك مثقال طلا بگيرد و صرف بيت المقدس كند و ديگر آنچه احتياج شود از اموالى كه از فرعون و اصحاب او گرفته بودند از زيورها و ساير اموال صرف كنند.

پس موسى عليه السّلام چنين كرد و عدد بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار و هفتصد و هشتاد مرد بود (1)كه از ايشان آن مال را گرفت، پس خدا وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه:

من بر تو از آسمان آتشى مى فرستم كه دود نداشته باشد و چيزى را نسوزاند و هرگز خاموش نشود تا قربانيها كه مقبول مى شود بخورد و قنديلهاى بيت المقدس از آن افروخته شود و آن قنديلها از طلا بودند و به زنجيرهاى طلا كه بافته بودند به ياقوت و مرواريد و

ص: 675


1- . در مصدر: «ششصد هزار و پنجاه و هفت» است.

انواع جواهر آويخته بودند، و امر فرمود كه در ميان خانه سنگ عظيمى بگذارند و ميان آن سنگ را گود كنند كه آتشى كه از آسمان فرود مى آيد در آنجا بوده باشد.

پس حضرت موسى هارون عليه السّلام را طلبيد و گفت: حق تعالى مرا برگزيد به آتشى كه از آسمان بفرستد براى خوردن قربانيها كه مقبول مى شود و براى افروختن قنديلهاى بيت المقدس و مرا به آن خانه وصيت فرمود و من تو را براى آن اختيار كردم و تو را برگزيدم و تو را وصيت مى كنم به آن.

پس هارون عليه السّلام دو پسر خود شبير و شبّر را طلبيد و گفت: خدا موسى را براى امرى اختيار كرد و به آن وصيت فرمود، و موسى مرا اختيار كرد براى آن امر و مرا وصيت نمود، و من شما را اختيار مى كنم و به آن امر وصيت مى نمايم. پس پيوسته توليت و محافظت بيت المقدس و تابوت و آتش آسمانى با اولاد هارون بود (1).

مؤلف گويد: اگر چه روايت ثعلبى چندان محلّ اعتماد نيست، امّا براى اين نقل كرديم كه مشتمل بر غرايب بود و براى آنكه بر اهل بصيرت ظاهر گردد كه بنا بر حديث متواتر ميان خاصه و عامه كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

تو از من به منزلۀ هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست (2).

و ايضا بنا بر آنچه در طرق عامه و خاصه به استفاضه وارد شده است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام را به اين علت به اسم دو پسر هارون عليه السّلام به لغت عربى نام كرد همچنان كه سدانت بيت المقدس كه قبله و بيت الشرف بنى اسرائيل بود و محافظت تابوت كه مخزن علوم آسمانى ايشان بود و توليت آتش آسمانى كه معيار رد و قبول اعمال ايشان بود با هارون و اولاد هارون بود به نقل ثعلبى و محدثان ايشان است، پس بايد كه در اين امّت نيز سدانت و ولايت كعبۀ صورى و معنوى و محافظت قرآن و ساير علوم الهى و آثار پيغمبران و محلّ نزول انوار

ص: 676


1- . عرائس المجالس 234.
2- . احتجاج 1/117؛ بشارة المصطفى 266؛ المعجم الكبير للطبراني 24/146؛ صحيح مسلم 4/1870؛ صحيح بخارى 5/129.

ربانى و مخزن علوم و اسرار فرقانى با حضرت امير المؤمنين و اولاد طاهرين آن حضرت عليه السّلام بوده باشد، و معيار رد يا قبول خلق در دست ايشان كه از اكابر مفسران بوده باشد، و قبول طاعات و عبادات اين امّت منوط به انوار ولايت ايشان بوده باشد بلكه بيت المقدس در اين امّت خانۀ ولايت ايشان است كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (1)و در شأن اهل آن خانه فرموده است كه يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصالِ. رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ (2)(3)، و فرموده است إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)(5)، اگر سقف و ديوار آن خانه را براى ضعف عقول بنى اسرائيل به طلا و نقره و جواهر زينت داده اند، در و ديوار و سقف اين خانۀ وحى آشيانه را به جواهر انوار ربانى و زواهر اسرار سبحانى و اشعۀ جلال رحمانى آراسته و قناديل آن را از زجاجۀ قدسيۀ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ ساخته و به انوار مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ افروخته و روغنش را دست قدرت ربانى از شجرۀ مباركۀ زيتونۀ وادى قدس گرفته و به انامل رحمت شامل خويش فشرده تا به حدّى نوربخش گردانيده است كه مصداق يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ (6)گرديد و نور بر نور ايشان افزوده است تا حيرانان ظلمات جهالت را از اشعۀ انوار هدايت ايشان به مقتضاى يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ (7)به سرچشمۀ حيات ابدى رسانيده و بساتين آن خانه را به اشجار رفيعۀ شجرۀ طيبۀ أَصْلُها ثابِتٌ

ص: 677


1- . سورۀ نور:36.
2- . سورۀ نور:36 و 37.
3- . شواهد التنزيل 1/532؛ تفسير فرات كوفى 281.
4- . سورۀ احزاب:33.
5- . تفسير حبرى 518؛ شواهد التنزيل 2/18؛ عمدة ابن بطريق 31؛ العقد الفريد 4/311؛ اسباب النزول 295.
6- . مناقب ابن المغازلي 263.
7- . سورۀ نور:35.

وَ فَرْعُها فِي اَلسَّماءِ (1) (2) نزهت افزا گردانيده و بر عتبۀ علّيّه اش كتابت وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها (3)(4)نقش كرده و به درگاه والاجاه آن به نداى «انا مدينة العلم و عليّ بابها» (5)گمگشتگان وادى حيرت را رهنمونى كرده است. پس زهى كورى كه چنين بناى بلند را نبيند و لعنت بر كرى كه چنين نداى سودمندى نشنود، ان شاء اللّه تعالى تتمۀ اين سخن در كتاب امامت مذكور خواهد شد و در اينجا به اشاره اكتفا نموديم.

ص: 678


1- . سورۀ ابراهيم:24.
2- . براى اطلاع بيشتر رجوع شود به شواهد التنزيل 1/406؛ تفسير فرات كوفى 219.
3- . سورۀ بقره:189.
4- . تفسير فرات كوفى 63 و 142 و در آن چند روايت دربارۀ شأن نزول اين آيه ذكر شده است.
5- . مناقب ابن المغازلي 115؛ اسد الغابه 4/95؛ تاريخ بغداد 11/48؛ شرح الاخبار 1/89.

فصل ششم: در بيان نازل شدن تورات و گوساله پرستيدن بنى اسرائيل

و سؤال رؤيت نمودن ايشان است

حق تعالى در سورۀ بقره فرموده است: «به ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه وعده داديم موسى را چهل شب پس گرفتيد گوساله را خداى خود بعد از آنكه موسى از ميان شما بيرون رفت و حال آنكه شما ستمكاران بوديد، و وقتى را كه داديم به موسى كتاب و بيان شرايع و احكام را شايد شما هدايت بيابيد، و وقتى را كه موسى به قوم خود گفت: اى قوم من! بدرستى كه شما ستم كرديد بر نفسهاى خود به گوساله پرستيدن پس توبه كنيد بسوى آفرينندۀ خود پس بكشيد خودها را اين بهتر است از براى شما نزد آفرينندۀ شما، پس خدا توبۀ شما را قبول كرد بدرستى كه اوست بسيار توبه قبول كننده و مهربان، در وقتى كه گفتند: اى موسى! هرگز ايمان نمى آوريم به تو تا ببينيم خدا را ظاهر و هويدا، پس گرفت شما را صاعقه و شما نظر مى كرديد بسوى آن پس شما را برانگيختيم و زنده كرديم بعد از مردن شما شايد كه شكر كنيد» (1).

«و ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم پيمان شما را بر عمل كردن به تورات و بلند كرديم بر بالاى سر شما كوه طور را و گفتيم: بگيريد آنچه ما به شما عطا كرده ايم به قوّت دل و ياد كنيد آنچه در آن هست از مواعظ و احكام شايد پرهيزكار شويد، پس پشت كرديد

ص: 679


1- . سورۀ بقره:51-56.

بعد از اين و پيمان را شكستيد و اگر نه فضل خدا بود بر شما و رحمت او هرآينه بوديد از زيانكاران» (1).

و باز فرموده است: «بتحقيق كه آمد بسوى شما موسى با بيّنات و معجزات پس گوساله پرستيدند بعد از او و شما ستمكاران بوديد، و ياد آوريد وقتى را كه بلند كرديم بر بالاى شما طور را و گفتيم بگيريد آنچه ما به شما داده ايم به قوّت بدن و دل بشنويد و قبول كنيد، گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، و آب داده شده بود در دل ايشان محبت گوساله پرستى به كفر ايشان؛ بگو يا محمد كه: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان شما اگر ايمان داريد» (2).

و در سورۀ مائده فرموده است: «بتحقيق كه گرفت خدا پيمان بنى اسرائيل را و برانگيختيم از ايشان دوازده نقيب كه سركردۀ ايشان و مطّلع بر احوال ايشان و ضامن امور ايشان باشند، خدا گفت: من با شمايم اگر نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد و ايمان بياوريد به رسولان من و تعظيم و يارى ايشان بكنيد و قرض دهيد به خدا قرض نيكو به صرف كردن مالها در راه او البته بر طرف كنم گناهان شما را و داخل گردانم شما را در بهشتى چند كه جارى باشد از زير آنها نهرها، پس هر كه كافر شود بعد از اين از شما پس گم شده است از راه راست» (3).

و در سورۀ اعراف فرموده است كه: «وعده داديم موسى را براى فرستادن تورات سى شب، و تمام كرديم آن را به ده شب، پس تمام شد ميقات پروردگار او چهل شب، و گفت موسى با برادرش هارون كه: خليفۀ من باش در ميان قوم من و اصلاح كن امور ايشان را و پيروى مكن راه افساد كنندگان را. چون آمد موسى براى ميقات و وعدۀ ما و سخن گفت با او پروردگار او، گفت: پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو، خدا گفت كه:

هرگز مرا نمى توانى ديد و ليكن نظر كن بسوى كوه، اگر كوه به جاى خود قرار گيرد با تجلّى

ص: 680


1- . سورۀ بقره:63 و 64.
2- . سورۀ بقره:92 و 93.
3- . سورۀ مائده:12.

من پس تو مرا مى توانى ديد، پس چون تجلّى كرد پروردگار او بر كوه و از انوار عظمت خود بر كوه ظاهر گردانيد كوه را با زمين هموار گردانيد، موسى بيهوش افتاد، چون به هوش بازآمد گفت: تنزيه مى كنم تو را از آنكه توان تو را ديد و من اول ايمان آورندگانم به آنكه تو را نمى توان ديد، خدا گفت: اى موسى! بدرستى كه من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به سخن گفتن با تو پس بگير آنچه به تو داده ام از تورات و باش از شكر كنندگان، و نوشتيم از براى او در الواح از هر چيز پندى و تفصيل حكم هر چيز را پس بگير آنها را به قوّت و توانائى و امر كن قوم خود را كه اخذ كنند و عمل نمايند نيكوتر آنها را به زودى به شما خواهم نمود خانۀ فاسقان را» (1)در جهنم يا در مصر يا در شام.

فرموده است كه: «اخذ كردند قوم موسى بعد از رفتن او به طور از زيورهاى ايشان بدن گوساله كه از آن صدائى مانند صداى گوساله ظاهر مى شد، آيا نديدند ايشان كه با ايشان سخنى نمى گويد و ايشان را به راهى هدايت نمى كند؟ آن گوساله را به خدائى پرستيدند و بودند ستمكاران بر خود، چون پشيمان شدند ديدند كه گمراه شده اند گفتند: اگر ما را رحم نكنى اى پروردگار ما و نيامرزى ما را خواهيم بود از زيانكاران. چون برگشت موسى بسوى قوم خود غضبناك و اندوهناك گفت: بد خلافتى كرديد بعد از من آيا تعجيل كرديد امر پروردگار خود را؟ ! و الواح تورات را بر زمين انداخت و سر برادر خود هارون را گرفت بسوى خود كشيد، هارون گفت: اى فرزند مادر من! بدرستى كه قوم مرا ضعيف گردانيدند و نزديك بود مرا بكشند، پس دشمنان را بر من شاد مكن و مگردان مرا با گروه ستمكاران.

موسى گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و برادرم را و داخل كن ما را در رحمت خود توئى ارحم الراحمين. بدرستى كه آنها كه گوساله پرستيدند بزودى به ايشان خواهد رسيد غضبى از پروردگار ايشان و خوارى در زندگانى دنيا و چنين جزا مى دهيم افترا كنندگان را. و آنها كه گناهان كرده اند پس توبه مى كنند بعد از آنها و ايمان مى آورند بدرستى كه

ص: 681


1- . سورۀ اعراف:142-145.

پروردگار تو بعد از آن آمرزنده و مهربان است. چون فرو نشست از موسى خشم او گرفت الواح را و در نسخۀ آنها هدايتى بود و رحمتى براى آنها كه از پروردگار خود مى ترسيدند، و اختيار كرد موسى از قوم خود هفتاد مرد براى ميقات ما، پس چون زلزله ايشان را گرفت موسى گفت: اگر تو مى خواستى هلاك مى كردى ايشان را پيشتر و ما را، آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه كرده اند سفيهان از ما؟ ! نيست اين مگر افتتان و امتحان تو، و هر كه را مى خواهى به اين گمراه مى گردانى و هر كه را مى خواهى هدايت مى نمائى، توئى صاحب اختيار ما و ياور ما پس بيامرز ما را و رحم كن بر ما تو بهترين آمرزندگانى، پس بنويس از براى ما در اين دنيا حسنه-يعنى نعمت نيكوئى-و در آخرت نيز، ما توبه كرديم بسوى تو. خدا فرمود كه: عذاب خود را مى رسانم به هر كه مى خواهم، و رحمت من فراگرفته است همه چيز را پس بزودى خواهم نوشت و واجب خواهم گردانيد رحمت خود را براى آنها كه پرهيزكارند و زكات مى دهند و به آيات من ايمان مى آورند» (1).

گفته اند كه: مراد پيغمبر آخر الزمان است صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصيا و نيكان امّت آن حضرت.

باز فرموده است كه: « يادآور وقتى را كه كنديم كوه را و بلند كرديم بر بالاى ايشان مانند ابرى يا سقفى گمان كردند كه بر ايشان خواهد افتاد و گفتيم به ايشان كه: بگيريد و قبول كنيد آنچه داده ايم به شما و ياد كنيد آنچه در آن هست شايد پرهيزكار شويد» (2).

در سورۀ طه فرموده است كه: «اى بنى اسرائيل! بتحقيق كه نجات داديم شما را از دشمن شما و وعده داديم شما را كه تورات را بفرستيم، و در جانب راست كوه طور فرو فرستاديم بر شما منّ و سلوى را و گفتيم: بخوريد از طيّبات آنچه روزى كرده ايم شما را و طغيان مكنيد در روزى ما پس حلول كند بر شما غضب من، هر كه حلول كند بر او غضب من پس او به جهنم فرو مى رود يا هلاك مى شود، بدرستى كه من آمرزنده ام براى كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت يابد به ولايت ائمۀ حق.

ص: 682


1- . سورۀ اعراف:148-156.
2- . سورۀ اعراف:171.

و گفتيم به موسى كه: چه باعث شد تو را كه پيشتر از قوم خود بسوى طور آمدى اى موسى!

گفت: ايشان در عقب من مى آيند، من تعجيل كردم پروردگارا بسوى تو براى آنكه از من خشنود گردى.

حق تعالى فرمود: پس ما امتحان كرديم قوم تو را بعد از بيرون آمدن تو از ميان ايشان و گمراه كرد ايشان را سامرى.

پس برگشت موسى بسوى قوم خود خشمناك و محزون و گفت: اى قوم من! آيا وعده نكرد شما را پروردگار من وعدۀ نيكوئى؟ ! آيا بر شما دراز نمود عهد يا خواستيد كه بر شما نازل شود غضبى از جانب پروردگار شما پس خلاف كرديد وعدۀ مرا؟ !

گفتند: ما خلاف نكرديم وعدۀ تو را به اختيار خود و ليكن برداشته بوديم بار بسيارى از زينت و زيور فرعونيان را پس انداختيم آنها را بر آتش. سامرى نيز آنچه با او بود انداخت پس بيرون آورد از براى ايشان گوساله اى از طلا كه آن را صدائى مانند صداى گوساله بود. پس گفتند: اين خداى شماست و خداى موسى. پس فراموش كرد موسى كه از براى ملاقات خدا به طور رفت، آيا نديدند كه آن گوساله سخنى در جواب ايشان نمى توانست گفت و مالك نبود از براى ايشان ضررى را و نه نفعى را. و بتحقيق كه گفت به ايشان هارون پيشتر كه: شما مفتون شده ايد و فريب خورده ايد به گوساله بدرستى كه پروردگار شما خداوند رحمان است پس متابعت كنيد مرا و اطاعت كنيد امر مرا.

گفتند: ما ترك نمى كنيم پرستيدن اين گوساله را تا برگردد موسى بسوى ما.

موسى گفت: اى هارون! چه چيز مانع شد تو را در هنگامى كه ديدى ايشان گمراه شدند از آنكه از پى من بيائى به طور؟ آيا نافرمانى كردى امر مرا؟ !

هارون گفت: اى فرزند مادر من! مگير ريش مرا و سر مرا، من ترسيدم كه اگر از پى تو بيايم بگوئى پراكنده نمودى بنى اسرائيل را و سخن مرا اطاعت نكردى.

پس به سامرى گفت: چه باعث شد تو را كه چنين كردى؟

گفت: من ديدم آنچه ايشان نديدند، در وقتى كه جبرئيل آمد كه فرعون را غرق كند من

ص: 683

او را ديدم به هر جا كه سم اسب او مى رسيد خاك به حركت مى آمد پس قبضه اى خاك از زير سم اسب او گرفتم در اين وقت در شكم گوساله ريختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من.

موسى گفت: پس برو كه تو را در زندگى دنيا اين هست كه از مردم دور شوى و كسى تو را مس نكند و نزديك تو نيايد، بدرستى كه تو را در آخرت وعدۀ عذابى هست كه خلف آن وعده نخواهد شد، نظر كن بسوى آن خدائى كه آن را مى پرستيدى آن را هم خواهم سوزانيد و خاكستر او را در دريا خواهم پاشيد بدرستى كه نيست خداى شما مگر آن خدائى كه علم او به همه چيز احاطه كرده است» (1).

بدان كه در عقوبت دنياى سامرى خلاف است كه چه چيز بود؛ بعضى گفته اند كه: حكم فرمود موسى كسى با او ننشيند و سخن نگويد و طعام نخورد و او نزديك كسى نيايد؛ بعضى گفته اند كه: به فرمان الهى چنين شد هر كه نزديك او مى رفت، سامرى و او هر دو بيمار مى شدند، به اين سبب او نمى گذاشت كه كسى نزديك او برود و الحال فرزندان او نيز چنين اند كه اگر كسى دست بر ايشان گذارد هر دو تب مى كنند؛ بعضى گفته اند از ترس گريخت در بيابانها با وحشيان صحرا مى گرديد تا به جهنم واصل شد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى حضرت موسى را وعده فرمود كه تا سى روز تورات و الواح را بر او بفرستد، پس او خبر داد بنى اسرائيل را به وعدۀ خدا و رفت به جانب طور و هارون عليه السّلام را خليفۀ خود كرد در ميان قوم.

چون سى روز شد حضرت موسى نيامد بسوى ايشان، اطاعت هارون نكردند و خواستند او را بكشند و گفتند: موسى دروغ گفت به ما و از ما گريخت. پس شيطان به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت: موسى از شما گريخت ديگر بسوى شما نخواهد آمد پس زيورهاى خود را جمع كنيد تا من از براى شما خدائى بسازم.

ص: 684


1- . سورۀ طه:80-98.
2- . مجمع البيان 4/28.

و سامرى سركردۀ مقدّمۀ لشكر موسى بود در روزى كه خدا فرعون و اصحاب او را غرق كرد، پس جبرئيل را ديد كه بر حيوانى سوار است به صورت ماديان و آن ماديان به هر جا كه پا مى گذارد آن زمين به حركت مى آيد و حيات مى يابد، پس سامرى كف خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشت ديد كه حركت مى كند پس در كيسه اى ضبط كرد و هميشه فخر مى كرد بر بنى اسرائيل كه من چنين خاكى برداشته ام.

چون شيطان بنى اسرائيل را فريب داد كه گوساله ساختند، به نزد سامرى آمد و گفت:

بياور آن خاك را كه داشتى، چون خاك را آورد شيطان گرفت و در ميان شكم آن گوساله ريخت، پس در همان ساعت به حركت آمد و صداى گوساله كرد و مو و كرك بر آن روئيد، پس بنى اسرائيل آن را سجده كردند، آنها كه سجده كردند هفتاد هزار نفر بودند، هر چند هارون ايشان را نصيحت كرد فايده نبخشيد و گفتند: ما ترك پرستيدن اين گوساله نمى كنيم تا موسى بيايد. خواستند كه هارون را هلاك نمايند هارون از ايشان گريخت پس بر اين حال خسران مآل ماندند تا چهل روز از رفتن موسى عليه السّلام گذشت.

پس روز دهم ماه ذيحجه، خدا تورات را بر موسى فرستاد كه بر الواح نقش شده بود، و آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و مواعظ و قصص در آن الواح بود. پس خدا وحى نمود به موسى كه: ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم، سامرى ايشان را گمراه كرد به پرستيدن گوسالۀ طلا كه صدا مى كرد.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! گوساله از سامرى است، صدا از كيست؟

خدا فرمود: از من اى موسى، چون ديدم كه ايشان رو از من گردانيدند بسوى گوسالۀ طلا، من امتحان ايشان را زياده نمودم.

پس برگشت موسى عليه السّلام بسوى قوم خود غضبناك، چون ايشان را بر آن حال مشاهده كرد الواح را انداخت و ريش و سر هارون را گرفت بسوى خود كشيد و گفت: چه مانع شد تو را كه بعد از آنكه ديدى كه ايشان گمراه شدند از پى من نيامدى؟

هارون گفت: اى برادر! مگير ريش و سر مرا، من ترسيدم كه بگوئى جدائى افكندى ميان بنى اسرائيل و سخن مرا نشنيدى.

ص: 685

پس بنى اسرائيل گفتند: ما خلف وعدۀ تو نكرديم به اختيار خود و ليكن بار بسيارى از زينت فرعون و قوم او برداشته بوديم-يعنى زيورهاى ايشان-پس در آتش ريختيم و سامرى آن خاك را در ميان شكم گوساله ريخت و گوساله به صدا آمد به اين سبب ما آن را پرستيديم.

چون موسى عليه السّلام به سامرى اعتراض نمود كه: چرا چنين كردى؟

گفت: من قبضۀ خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشته بودم در دريا، پس آن را در ميان شكم گوساله انداختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من.

پس موسى عليه السّلام گوساله را به آتش سوزاند و خاكسترش را در دريا ريخت پس به سامرى گفت: برو تو را جزا اين است كه تا زنده اى بگوئى «لا مساس» يعنى كسى مرا مس نكند، اين علامت در فرزندان تو باشد تا بشناسند مردم شما را و فريب شما نخورند. تا امروز در مصر و شام معروفند اولاد سامرى و ايشان را «لا مساس» مى گويند.

پس موسى اراده كرد كه سامرى را بكشد، پس خدا وحى نمود بسوى او كه: مكش سامرى را كه او سخى است (1).

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ پيغمبرى را نفرستاد مگر آنكه در زمان او دو شيطان بودند كه او را آزار مى كردند و در ميان امّت او فتنه مى كردند و مردم را گمراه مى كردند بعد از آن پيغمبر؛ پس در زمان نوح عليه السّلام قطيفوس و عزام بودند؛ در زمان ابراهيم عليه السّلام مكيل و زدام؛ و در زمان موسى عليه السّلام سامرى و مرعقيبا؛ و در زمان عيسى مولس و مريسان؛ و در زمان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ابو بكر و عمر بودند (2).

ايضا روايت كرده است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت موسى كه: من بر تو مى فرستم تورات را كه در آن احكام هست تا چهل روز-يعنى ماه ذى القعده و ده روز از ماه ذى الحجّه-پس حضرت موسى به اصحاب خود فرمود: حق تعالى مرا وعده داده

ص: 686


1- . تفسير قمى 2/61.
2- . تفسير قمى 1/214، با كمى اختلاف در بعضى نامها.

است كه تورات و الواح را براى من بفرستد تا سى روز. و خدا او را چنين امر فرموده بود كه به بنى اسرائيل سى روز بگويد كه ايشان دلتنگ نشوند.

موسى عليه السّلام رفت به جانب طور، هارون را جانشين خود نمود در ميان بنى اسرائيل.

چون سى روز گذشت موسى عليه السّلام نيامد، بنى اسرائيل در غضب شدند خواستند كه هارون را بكشند و گفتند: موسى به ما دروغ گفت و از ما گريخت.

پس گوساله اى ساختند و آن را پرستيدند، در روز دهم ذيحجه خدا الواح را بر موسى فرستاد و در الواح بود آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و خبرها و قصه ها و سنّتها، پس چون خدا تورات را بر موسى فرستاد و با او سخن گفت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو.

حق تعالى به او وحى نمود كه: من ديدنى نيستم، كسى را تاب ديدن آيات عظمت من نيست و ليكن نظر كن به اين كوه، اگر در جاى خود قرار گيرد پس مرا مى توانى ديد.

پس خدا پرده اى برداشت و آيتى از آيات عظمت خود را بر كوه ظاهر گردانيد. پس كوه به دريا فرو رفت و تا قيامت فروخواهد رفت، پس ملائكه فرود آمدند و درهاى آسمان گشوده شد. پس خدا وحى نمود به ملائكه كه: موسى را دريابيد كه نگريزد. پس ملائكه نازل شدند و بر دور موسى احاطه نمودند و گفتند: بايست اى پسر عمران كه از خدا سؤال بزرگى نمودى.

پس چون موسى كوه را ديد كه فرورفت و ملائكه را به آن حالت مشاهده كرد بر رو افتاد از ترس خدا، و از هول آن احوال كه مشاهده نمود روحش از بدن مفارقت نمود. پس خدا روح او را به بدن او بازگردانيد، پس سر برداشت گفت: تنزيه مى كنم تو را از آنكه تو را توان ديد و توبه مى كنم بسوى تو، و من اول كسى ام كه ايمان آورد به آنكه تو را نمى توان ديد.

پس خدا وحى فرستاد به او كه: اى موسى! من تو را برگزيدم و اختيار نمودم بر مردم به رسالتهاى خود و سخن گفتن با تو، پس بگير آنچه به تو عطا نمودم و از شكر كنندگان باش.

ص: 687

پس جبرئيل او را ندا كرد كه: من برادر توام جبرئيل (1).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ واعَدْنا مُوسى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اِتَّخَذْتُمُ اَلْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنْتُمْ ظالِمُونَ (2)، امام عليه السّلام فرمود كه:

موسى به بنى اسرائيل مى گفت كه: چون خدا فرج دهد شما را و دشمن شما را هلاك كند من كتابى از براى شما از جانب خدا خواهم آورد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و موعظه ها و مثلها و پندهاى خدا.

چون خدا ايشان را فرج داد امر كرد موسى را كه بيايد به وعده گاه خود سى روز روزه بدارد در پائين كوه. پس موسى عليه السّلام گمان كرد كه بعد از سى روز خدا كتاب را براى او خواهد فرستاد. پس سى روز روزه داشت، چون آخر سى روز شد پيش از افطار كردن مسواك كرد، پس خدا به او وحى فرستاد كه: اى موسى! مگر نمى دانى كه بوى دهان روزه دار خوشتر است نزد من از بوى مشك؟ ده روز ديگر روزه بدار و در وقت افطار مسواك مكن.

پس حضرت موسى چنين كرد، و خدا وعده كرده بود به او كه كتاب را بعد از چهل شب به او بدهد. پس بعد از چهل روز كتاب را براى او فرستاد.

سامرى شبهه كرد بر ضعيفان بنى اسرائيل كه: موسى وعده كرد با شما كه بعد از چهل شب و روز بسوى شما بيايد و الحال بيست شب و بيست روز گذشت، پس وعدۀ موسى تمام شد و موسى پروردگار خود را نديده است، پروردگار او آمده است بسوى شما مى خواهد به شما بنمايد كه او قادر است كه خود شما را بسوى خود بخواند بى آنكه موسى در ميان شما باشد، و بدانيد كه موسى را براى اين نفرستاده است كه به او احتياجى داشته باشد.

پس سامرى گوساله اى كه ساخته بود براى ايشان ظاهر كرد، بنى اسرائيل گفتند:

ص: 688


1- . تفسير قمى 1/239.
2- . سورۀ بقره:51.

چگونه گوساله خداى ما باشد؟ !

گفت: پروردگار شما از اين گوساله با شما سخن مى گويد چنانچه با موسى از درخت سخن گفت، چون صدا از گوساله شنيدند گفتند: خدا در اين گوساله درآمده است چنانچه در درخت درآمده بود.

چون موسى برگشت بسوى قوم خود گفت: اى گوساله! آيا پروردگار تو در ميان تو بود چنانچه اين جماعت مى گويند؟

گوساله به سخن آمد و گفت: پروردگار من از آن منزّهتر است كه گوساله يا درخت به او احاطه نمايد يا در مكانى باشد، نه و اللّه اى موسى و ليكن سامرى طرف دم گوساله را به ديوارى متصل كرده بود و از جانب ديگر ديوار در زمين نقبى كنده بود و يكى از متمردان اعوان خود را در آنجا پنهان كرده بود كه دهان خود را بر دبر آن گوساله مى گذاشت با ايشان سخن مى گفت در وقتى كه سامرى گفت: اين است خداى شما و خداى موسى.

اى موسى بن عمران! بنى اسرائيل مخذول نشدند براى عبادت من و مرا خداى خود ندانستند مگر براى آنكه سستى ورزيدند در صلوات فرستادن بر محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليه، و انكار كردن موالات ايشان و اعتقاد نكردن به پيغمبر آخر الزمان و امامت وصىّ برگزيدۀ او، و اين تقصير ايشان سبب شد كه توفيق خدا از ايشان زايل گرديد تا آنكه مرا خداى خود دانستند.

پس حق تعالى فرمود كه: چون ايشان به سبب صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و وصىّ او مخذول شدند كه به گوساله پرستى مبتلا شدند پس نمى ترسيد شما اى گروه بنى اسرائيل در معانده كردن با محمد و على، و حال آنكه ايشان را مى بينيد و معجزات و دلايل ايشان بر شما ظاهر گرديده است.

ثُمَّ عَفَوْنا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (1) فرمود: يعنى پس عفو كرديم ما از اوايل و پدران شما گوساله پرستيدن ايشان را شايد كه شما اى گروهى كه هستيد در عصر

ص: 689


1- . سورۀ بقره:52.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم از بنى اسرائيل شكر كنيد اين نعمت را بر اسلاف خود و بر خود بعد از ايشان.

پس حضرت فرمود: خدا عفو نكرد از ايشان مگر براى آنكه خدا را خواندند به محمد و آل طيّبين او، و تازه كردند بر خود ولايت محمد و على و آل طاهرين ايشان صلوات اللّه عليهم را، در آن وقت خدا رحم كرد ايشان را و از ايشان درگذشت.

وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى اَلْكِتابَ وَ اَلْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (1) فرمود: يعنى ياد كنيد آن وقتى را كه عطا كرديم به موسى كتاب را كه آن تورات بود كه خدا پيمان گرفت از بنى اسرائيل كه ايمان بياورند و انقياد نمايند هر چيز را كه واجب مى گرداند تورات آن را، و داديم به موسى فرقان را نيز كه آن امرى است كه جدا كنندۀ حق و باطل است و جدا كنندۀ محقّان و مبطلان است زيرا كه چون حق تعالى گرامى داشت بنى اسرائيل را به كتاب تورات و ايمان آوردن به آن و انقياد كردن آن، وحى فرمود خدا بعد از آن بسوى موسى كه: اى موسى! ايشان به كتاب ايمان آوردند و مانده است فرقان كه تمييز دهندۀ مؤمنان و كافران و اهل حق و باطل است، پس تازه كن بر ايشان عهد به آن را كه من سوگند خورده ام بذات مقدس خود سوگند حقّى كه خدا قبول نمى كند از احدى نه ايمانى را و نه عملى را مگر با ايمان به آن.

موسى عليه السّلام عرض كرد: چيست آن فرقان اى پروردگار من؟

فرمود: آن است كه پيمان بگيرى از بنى اسرائيل كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم بهترين خلق است و سيّد و بزرگ پيغمبران است، و اينكه برادر او و وصىّ او على عليه السّلام بهترين اوصياى پيغمبران است، و اينكه اوليا و اوصيائى كه در ميان خلق به امامت مقرر مى گرداند بهترين خلقند، و اينكه شيعيان ايشان كه انقياد ايشان مى نمايند در اوامر و نواهى ستاره هاى فردوس اعلى خواهند بود و پادشاهان جنّات عدن خواهند بود در بهشت.

پس گرفت موسى عليه السّلام آن پيمان را از ايشان، پس بعضى به دل و زبان هر دو ايمان آوردند و قبول نمودند، و بعضى به زبان گفتند و در دل قبول نكردند پس نور ايمان بر ايشان حاصل نشد، اين بود فرقانى كه حق تعالى به موسى عليه السّلام عطا فرمود.

ص: 690


1- . سورۀ بقره:53.

پس حق تعالى فرمود: شايد هدايت بيابيد، يعنى بدانيد كه شرف بنده نزد خدا به اعتقاد ولايت است چنانچه پدران شما به همين شرف يافتند.

وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ اَلْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (1) ، امام عليه السّلام فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه موسى عليه السّلام گفت به قوم خود كه گوساله پرستيده بودند: اى قوم من! بدرستى كه شما ستم كرديد بر جانهاى خود و ضرر رسانيديد به خود به آنكه گوساله را خداى خود گرفتيد پس توبه و بازگشت كنيد بسوى آن خداوندى كه شما را آفريده و صورت بخشيده است پس بكشيد نفسهاى خود را به آنكه بكشند آنها كه گوساله نپرستيده اند [آنهايى را كه گوساله را نپرستيده اند] (2)، اين كشته شدن براى شما بهتر است نزد آفريدگار شما از آنكه در دنيا زنده بمانيد و آمرزيده نشويد، پس نعمت دنيا بر شما تمام باشد و بازگشت شما در آخرت بسوى جهنم باشد، هرگاه كشته شويد و تائب باشيد خدا اين كشته شدن را كفّارۀ گناهان شما مى گرداند و شما را به بهشت جاويد و نعمتهاى آن مى رساند، پس خدا توبۀ شما را قبول فرمود قبل از آنكه همه كشته شويد و مهلت داد به شما براى توبه و باقى گذاشت شما را براى طاعت، بدرستى كه اوست بسيار قبول كنندۀ توبه و مهربان.

و اين قصه چنان بود كه چون بر دست موسى عليه السّلام هويدا كرد باطل بودن امر گوساله را و گوساله خبر داد به حيلۀ سامرى و امر كرد موسى آنها را كه گوساله نپرستيده اند بكشند آنها را كه گوساله پرستيده اند، اكثر آنها كه پرستيده بودند انكار كردند و گفتند: ما گوساله نپرستيديم.

پس خدا امر كرد موسى را كه آن گوسالۀ طلا را به سوهان ريزه ريزه كند و به دريا بريزد، پس هر كه از آن آب خورد و گوساله پرستيده بود لبها و بينى او سياه شد، و به اين

ص: 691


1- . سورۀ بقره:54.
2- . عبارت داخل كروشه از مصدر اضافه شده است.

سبب ممتاز شدند آنها كه گوساله پرستيده بودند از آنها كه نپرستيده بودند، و آنها كه نپرستيده بودند دوازده هزار كس بودند، امر كرد ايشان را كه شمشيرها بكشند و بيرون آيند بر ساير بنى اسرائيل و آنها را بكشند، پس منادى ندا كرد: بدرستى كه خدا لعنت كرده است كسى را كه دست و پائى حركت دهد تا كشته شود، و هر كه از كشندگان ملاحظه كند كيست كه او مى كشد و فرق گذارد در كشتن ميان خويش و بيگانه ملعون است.

پس گناهكاران سركشى نكردند و گردن كشيدند براى كشته شدن، و بى گناهان به استغاثه آمدند به نزد موسى عليه السّلام و گفتند: ما گوساله اى نپرستيده ايم و مصيبت ما عظيم تر است از آنها كه گوساله پرستيده اند زيرا كه مى بايد به دست خود پدران و مادران و برادران و خويشان خود را بكشيم.

حق تعالى وحى نمود به موسى كه: من براى آن ايشان را به اين تكليف شديد امتحان كردم كه دورى نكردند از آنها كه گوساله پرستيدند و انكار نكردند و دشمنى با ايشان نكردند و بگو به ايشان: هر كه دعا كند بحقّ محمد و آل طيّبين او عليهم السّلام كه سهل كنيم بر او كشتن آنها را كه مستحقّ كشتن شده اند، پس ايشان دعا كردند و به انوار مقدّسۀ رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام متوسل شدند و حق تعالى بر ايشان آسان نمود كه هيچ الم از كشتن آنها نمى يافتند.

و چون كشتن در ميان ايشان مستمر شد، ايشان ششصد هزار كس بودند مگر دوازده هزار كس كه گوساله نپرستيده بودند، پس خدا توفيق داد بعضى از ايشان را كه به يكديگر گفتند: چون خدا فرموده است كه توسل به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او امرى است كه هر كه آن را بعمل آورد از هيچ حاجتى نااميد نمى شود و هيچ سؤال او از درگاه خدا رد نمى شود و پيغمبران همه به ايشان توسل نموده اند در شدّتها پس چرا ما توسل به ايشان نجوييم؟

پس همگى جمع شدند و فرياد برآوردند: پروردگارا! به جاه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه گرامى ترين خلق است نزد تو و به جاه على عليه السّلام كه افضل و اعظم خلق است بعد از او و به جاه ذرّيّت طيّبين و طاهرين از آل طه و يس سوگند مى دهيم كه گناهان ما را بيامرزى و از لغزش ما درگذرى و اين كشتن را از ما دور گردانى.

ص: 692

حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: بگو دست از كشتن بازدارند كه بعضى از ايشان از من سؤالى كردند و مرا سوگندى دادند كه اگر اول اين سوگند را به من مى دادند ايشان را توفيق مى دادم و نگاه مى داشتم از گوساله پرستيدن، و اگر شيطان چنين قسمى مى داد مرا هرآينه او را هدايت مى كردم، و اگر نمرود يا فرعون چنين قسمى مى دادند هرآينه ايشان را نجات مى دادم.

پس كشتن را از ايشان برداشت، ايشان گفتند: زهى حسرت! كه در اول كار غافل شديم از توسل به انوار محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل اطهار او تا خدا ما را از شرّ اين فتنه حفظ مى كرد.

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَى اَللّهَ جَهْرَةً فرمود: يعنى بياد آوريد آن وقت را كه گفتند گذشتگان شما: اى موسى! ما هرگز ايمان نمى آوريم براى تو تا ببينيم خدا را معاينه و ظاهر، فَأَخَذَتْكُمُ اَلصّاعِقَةُ پس گرفت ايشان را صاعقه وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (1)و حال آنكه شما نظر مى كرديد بسوى ايشان.

ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ پس مبعوث گردانيديم گذشتگان شما را بعد از مردنشان لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (2)شايد ايشان شكر كنند آن زندگى را به سبب آنكه مى توانستند توبه و بازگشت كرد بسوى خدا، و بر ايشان دائم و مستمر نماند مردن كه بازگشت ايشان به جهنم باشد و هميشه در جهنم باشند.

فرمود: سبب اين صاعقه آن بود كه چون موسى عليه السّلام خواست عهد فرقان را به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت على بن ابى طالب و ساير ائمۀ طاهرين عليهم السّلام از ايشان بگيرد گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين امر پروردگار توست تا خدا را معاينه ببينيم و ما را به اين خبر دهد.

پس صاعقه گرفت ايشان را و ايشان صاعقه را مى ديدند كه بر آنها نازل مى شود، و حق تعالى فرمود: اى موسى! منم گرامى دارندۀ دوستان خود را كه تصديق مى كنند به برگزيده هاى من و پروا نمى كنم و منم عذاب كنندۀ دشمنان خود را كه دفع مى كنند و انكار

ص: 693


1- . سورۀ بقره:55.
2- . سورۀ بقره:56.

مى نمايند حقوق برگزيده هاى مرا و پروا نمى كنم.

پس موسى عليه السّلام گفت-به آنها كه باقى مانده بودند و صاعقه به ايشان نرسيده بود-كه:

چه مى گوئيد؟ آيا قبول مى كنيد و اعتراف مى كنيد؟ و اگر نه شما نيز به آنها ملحق خواهيد شد.

گفتند: اى موسى! ما نمى دانيم كه اين صاعقه به چه سبب بر ايشان نازل شد گاه باشد به سبب انكار قول تو صاعقه بر ايشان نازل نشده باشد، اگر راست مى گويى كه صاعقه به سبب قبول نكردن ولايت محمد و آل طيبين او عليهم السّلام بر ايشان نازل شده است پس دعا كن خدا را بحقّ محمد و آل او كه ما را بسوى ولايت ايشان دعوت مى نمائى كه اين صاعقه مرده ها را زنده كند تا ما از ايشان بپرسيم كه: به چه سبب صاعقه بر ايشان رسيد؟

پس آن حضرت دعا كرد تا ايشان زنده شدند، چون بنى اسرائيل از آنها پرسيدند، گفتند: اى بنى اسرائيل! اين عذاب به اين سبب به ما رسيد كه ابا كرديم از اعتقاد كردن به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امامت على عليه السّلام از ذرّيّت ايشان و ديديم بعد از مرگ خود مملكتهاى پروردگار خود را از آسمانها و حجب و كرسى و عرش و بهشت و دوزخ، و نديديم كسى را كه حكمش در آن مملكتها جارى تر و پادشاهى و سلطنت او بزرگتر باشد از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين، چون ما به اين صاعقه مرديم بردند روح ما را بسوى جهنم پس ندا كردند محمد و على عليهما السّلام ملائكه را كه:

عذاب خود را از اين جماعت بازداريد كه اينها زنده خواهند شد به دعاى شخصى كه از خدا سؤال خواهد كرد بحقّ ما و آل طيّبين ما، اين ندا وقتى رسيد كه هنوز ما را در هاويه نينداخته بودند، پس تأخير كردند عذاب ما را تا به دعاى تو زنده شديم اى موسى، پس حق تعالى به اهل عصر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت كه: هرگاه به توسل به محمد و آل طيّبين او زنده شدند ظالمان از گذشتگان شما پس انكار حقّ ايشان مكنيد و خود را در معرض غضب الهى در مياوريد (1).

ص: 694


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 247.

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ فرمود: يعنى به ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم بر پدران و گذشتگان شما عهد و پيمان ايشان را، كه عمل كنند به آنچه در تورات بر ايشان فرستاده بودم و به آن نامۀ مخصوصى كه در باب محمد و على و آل طيبين او فرستاده بودم كه ايشان بهترين خلقند و قيام نمايندگان بر حقّند، بايد كه اقرار نمائيد به اين و برسانيد به فرزندان خود و امر كنيد ايشان را كه برسانند به فرزندان خود تا آخر دنيا كه ايمان بياورند به محمد پيغمبر خدا و قبول كنند از او آنچه امر مى فرمايد ايشان را در حقّ ولىّ خدا على بن ابى طالب عليه السّلام از جانب خدا، و آنچه خبر مى دهد ايشان را از احوال خليفه هاى بعد از او كه قيام نمايندگانند به حقّ خدا، پس ابا كردند اسلاف شما از قبول كردن اينها.

وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ اَلطُّورَ (1) پس امر كرديم جبرئيل را كه جدا كرد از كوه فلسطين قطعه اى به قدر لشكرگاه ايشان يك فرسخ در يك فرسخ و آورد در بالاى سر ايشان بازداشت، پس موسى عليه السّلام به ايشان گفت: يا قبول مى كنيد آنچه شما را به آن امر كردم يا اين كوه بر سر شما مى افتد. پس ملجأ شدند و از روى ضرورت قبول كردند مگر آنها را كه خدا از عناد حفظ كرد و به طوع و اختيار قبول كردند.

چون قبول كردند، به سجده افتادند و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشتند و اكثر آنها پهلوهاى روى خود را براى آن بر زمين گذاشتند كه ببينند كوه بر سر ايشان فرود مى آيد يا نه، و قليلى از ايشان از روى طوع و رغبت براى تذلّل و شكستگى نزد حق تعالى رو بر زمين گذاشتند (2).

خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ فرمود: يعنى بگيريد و قبول كنيد آنچه ما به شما عطا كرديم از فرايضى كه بر شما واجب گردانيده ايم به آن توانايى كه به شما داده ايم و شرايط تكليف را در شما تمام كرده ايم و علّتها را از شما برداشته ايم، وَ اِسْمَعُوا بشنويد آنچه شما را به آن امر مى كنيم، قالُوا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا يعنى: گفتند شنيديم قول تو را و معصيت كرديم

ص: 695


1- . سورۀ بقره:63.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 266.

امر تو را، يعنى: بعد از آن معصيت كردند و در آن وقت نيز در خاطر داشتند اطاعت نكنند، وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ يعنى: مأمور شدند بياشامند آبى را كه ريزه هاى گوساله در آن ريخته بود تا ظاهر شود كى گوساله پرستيده و كى نپرستيده است، بِكُفْرِهِمْ يعنى:

به سبب كفرشان مأمور به اين شدند، قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1)بگو به ايشان اى محمد: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان آوردن شما به موسى كه كافر شويد به محمد و على و دوستان خدا از اهل بيت ايشان اگر ايمان داريد به تورات موسى، و ليكن معاذ اللّه هرگز ايمان به تورات شما را امر نمى كند كافر شويد به محمد و على بلكه امر مى كند شما را كه ايمان به ايشان بياوريد.

پس امام عليه السّلام فرمود: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: چون موسى عليه السّلام بسوى بنى اسرائيل برگشت، ايشان گوساله پرستيده بودند، به نزد آن حضرت آمده و اظهار توبه و پشيمانى كردند، موسى فرمود: كيست گوساله پرستيده است تا حكم خدا را بر او جارى كنم؟ همه انكار كردند هر يك مى گفت: من نكردم بلكه ديگران بودند؛ پس در آن وقت موسى به سامرى فرمود: نظر كن بسوى خداى خود كه آن را مى پرستيدى آن را ريزه ريزه مى كنم و بر دريا مى پاشم.

پس امر فرمود آن را به سوهان ريزه ريزه كرده و ريزه هاى آن را در درياى شيرين پاشيدند، بنى اسرائيل را امر كرد از آن آب بخورند، هر كه گوساله پرستيده بود اگر سفيد بود لبها و بينى او سياه شد، و اگر سياه بود لبهاى او و بينى او سفيد شد؛ پس در آن وقت حكم الهى را در ايشان جارى كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: موسى وعده داده بود بنى اسرائيل را كه چون نجات خواهيد يافت از فرعون، حق تعالى كتابى براى شما خواهد فرستاد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و حدود و احكام و فرائض او.

پس چون نجات يافتند و به نزديك شام رسيدند كتاب را براى ايشان آورد، در آن

ص: 696


1- . سورۀ بقره:93.

كتاب اين نوشته شده بود كه: من قبول نمى كنم عملى را از كسى كه تعظيم نكند محمد و على و آل طيّبين ايشان عليهم السّلام را و گرامى ندارد اصحاب ايشان و دوستان ايشان را چنانچه حقّ گرامى داشتن ايشان است، اى بندگان خدا! بدانيد و گواه باشيد كه محمد بهترين آفريده هاى من است و افضل خلايق است، و على برادر آن حضرت و وصى و وارث علم او و جانشين اوست در امّت او، و بهترين خلق است بعد از او، و آل محمد بهترين آل پيغمبرانند، و اصحاب آن حضرت بهترين صحابۀ پيغمبرانند، و امّت او بهترين امّتهاى پيغمبرانند.

پس بنى اسرائيل گفتند: ما قبول نمى كنيم اين را اى موسى، اين عظيم و گران است بر ما بلكه قبول مى كنيم از اين شرايع آنچه بر ما آسان است، چون قبول كنيم مى گوئيم پيغمبر ما بهترين پيغمبران است و آل او بهترين آل پيغمبرانند، و ما كه امّت اوئيم بهترين امّت پيغمبرانيم، و اعتراف نمى كنيم به فضيلت جماعتى كه ايشان را نديده ايم و نمى شناسيم.

پس حق تعالى امر فرمود جبرئيل را كه به بال خود كوهى از كوههاى فلسطين را به قدر لشكرگاه موسى كه يك فرسخ در يك فرسخ بود كند و آورد بر بالاى سر ايشان بازداشت و گفت: يا قبول مى كنيد آنچه موسى براى شما آورده است، يا اين كوه را بر شما مى گذارم كه شما را خرد كند.

پس ايشان به جزع و اضطراب آمدند و گفتند: اى موسى! چه كنيم؟

موسى گفت: سجده كنيد از براى خدا بر پيشانى خود، پس پهلوى راست و چپ روى خود را بر خاك گذاريد و بگوئيد: پروردگارا! شنيديم و اطاعت كرديم و قبول كرديم و اعتراف كرديم و تسليم كرديم و راضى شديم.

پس آنچه موسى به ايشان گفت از كردار و رفتار بعمل آوردند، امّا بسيارى از ايشان در دل مخالف بودند با آنچه به ظاهر گفتند و كردند، و در دل مى گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم، بر خلاف آنچه به زبان مى گفتند و پهلوى راست روى خود را بر زمين گذاشتند و قصد ايشان شكستگى و فروتنى نزد خدا و پشيمانى از گذشته ها نبود بلكه اين را مى كردند كه ببينند آيا كوه بر سرشان مى افتد يا نه؛ پس پهلوى چپ رو را بر زمين گذاشتند به همين

ص: 697

قصد.

پس جبرئيل گفت: اكثر ايشان معصيت خدا كردند و ليكن حق تعالى مرا امر كرد كه اين كوه را از ايشان زايل گردانم به اعترافى كه به حسب ظاهر در دنيا كردند، زيرا كه حق تعالى در دنيا به ظاهر حال ايشان سلوك مى كند در آنكه خون ايشان محفوظ باشد و در امان باشند، و كار ايشان با خداست در آخرت كه در آنجا ايشان را عذاب خواهد كرد بر اعتقادات و نيّتهاى بد ايشان.

پس ديدند بنى اسرائيل كه كوه دو پاره شد: يك پاره اش مرواريد سفيد شد به جانب آسمان بالا رفت تا آسمانها را شكافت و ايشان مى ديدند تا به جائى رسيد كه ايشان نمى ديدند، و يك قطعۀ ديگرش آتش شد بسوى زمين آمد و زمين را شكافت و فرو رفت و از ديدۀ ايشان پنهان شد. چون سبب آن حال را از حضرت موسى سؤال كردند فرمود:

آن قطعه كه به آسمان رفت به بهشت ملحق شد و خدا آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار كه عدد آن را بغير از خدا نمى داند، و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى آنها كه ايمان واقعى آوردند به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع نعمتها كه خدا وعده فرموده است پرهيزكاران بندگانش را از درختها و بستانها و ميوه ها و حوريان نيكو شمايل و غلامان پيوسته زيبا باشند مانند مرواريدهاى پراكنده شده و ساير نعمتها و نيكيهاى بهشت؛ و امّا آن قطعه كه به زمين فرو رفت به جهنم ملحق شد، حق تعالى آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى كافران به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع عذابى كه خدا وعيد فرموده است كافران بندگانش را از درياهاى آتش و حوضهاى غسلين و غسّاق و رودخانه هاى چرك و ريم و خون و زبانيه ها كه گرزها در دست داشته باشند براى عذاب ايشان، و درختهاى زقّوم و ضريع و مارها و عقربها و افعيها و بندها و غلها و زنجيرها و ساير انواع بلاها و عذابها كه حق تعالى براى اهل جهنم مهيّا كرده است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم با بنى اسرائيل زمان خود فرمود: آيا نمى ترسيد از عقاب

ص: 698

پروردگار خود در انكار نمودن اين فضائل كه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آنها محمد و على و آل طيّبين ايشان را (1)؟

و به سند معتبر منقول است كه: طاووس يمانى كه از علماى عامه است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال نمود: كدام مرغ است كه خدا در قرآن ياد كرده است كه يك مرتبه پرواز كرده است و پيش از آن و بعد از آن ديگر پرواز نكرده است و نخواهد كرد؟

فرمود: آن طور سيناست كه حق تعالى بعضى از آن را بر سر بنى اسرائيل بازداشت به انواع عذابها كه در آن كوه بود تا آنكه قبول كردند تورات را چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «يادآور آن وقتى را كه كوه را كنديم و بر بالاى سر بنى اسرائيل داشتيم مانند سقفى و گمان كردند كه بر سر ايشان خواهد افتاد» (2). (3)

در حديث ديگر حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه فرمود: چون حق تعالى تورات را بر بنى اسرائيل فرستاد، ايشان قبول نكردند پس بلند كرد بر سر ايشان كوه طور را و موسى به ايشان گفت: اگر قبول نمى كنيد اين كوه بر شما مى افتد. پس قبول كردند و سرهاى خود را به زير افكندند (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت موسى به بنى اسرائيل گفت كه:

خدا با من سخن مى گويد و مناجات مى كند، تصديق او نكردند. پس به ايشان گفت:

جماعتى را از ميان خود اختيار كنيد كه با من بيايند و سخن خدا را بشنوند، پس ايشان هفتاد كس از نيكان خود را اختيار كردند و با حضرت موسى به محلّ مناجات او فرستادند، پس موسى عليه السّلام نزديك رفت و حق تعالى به آفريدن آواز در هوا به او مناجات كرد و سخن گفت. پس موسى عليه السّلام به آن جماعت گفت: بشنويد و گواهى دهيد نزد بنى اسرائيل، گفتند: ما ايمان نمى آوريم براى تو كه اين سخن خداست تا خدا را آشكارا

ص: 699


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 424.
2- . سورۀ اعراف:171.
3- . احتجاج 2/187؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/217.
4- . تفسير قمى 1/246.

ببينيم، پس خدا صاعقه فرستاد كه همه سوختند.

پس چون موسى عليه السّلام ديد كه قومش هلاك شدند محزون شد بر ايشان و گفت: آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه سفيهان ما كردند؟ زيرا كه موسى عليه السّلام گمان كرد كه ايشان به گناهان بنى اسرائيل هلاك شدند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال نمود كه: پروردگارا! خود را به من بنما تا تو را ببينم.

حق تعالى به او وحى فرستاد كه: هرگز مرا نخواهى ديد و نمى توانى ديد. و وعده فرمود او را كه بر كوه تجلّى كند تا بداند كه او را نمى تواند ديد.

موسى بر كوه بالا رفت، درگاه آسمان گشوده شد و فوجهاى ملائكۀ آسمان به زير آمدند و فوج فوج بر او مى گذشتند با رعد و برق و صاعقه و باد و عمودهاى نور در دست داشتند، هر فوج كه بر او مى گذشتند به او مى گفتند: اى پسر عمران! سؤال بزرگى از پروردگار خود نمودى؛ و هر فوج ايشان را كه مى ديد جميع بدنش از ترس مى لرزيد و به امر الهى آتشى بر دور او احاطه كرده بود كه نمى توانست گريخت تا آنكه حق تعالى قدرى از انوار عظمت خود را بر كوه جلوه داد و كوه به زمين فرورفت. موسى افتاد و بيهوش شد (2).

مؤلف گويد: بايد دانست كه ضرورى دين شيعه است و به دلايل عقليه و نقليه ثابت شده است كه حق تعالى ديدنى نيست و ذات مقدس او را به چشم ادراك نمى توان ديد بلكه ديدۀ دل نيز از ادراك كنه ذات و صفات مقدس او عاجز و قاصر است، چون تواند بود كه ديده شود چيزى كه جسم و جسمانى نباشد و محلّى و مكانى نداشته باشد و در جهتى نباشد، پس چگونه حضرت موسى با مرتبۀ جليل پيغمبرى اين سؤال نمود؟ از اين شبهه

ص: 700


1- . تفسير قمى 1/241.
2- . تفسير عياشى 2/26.

دو جواب مى توان گفت:

اول آنكه: سؤال موسى عليه السّلام از ديدن به چشم نبود بلكه مى خواست معرفت كنه ذات و صفات الهى براى او حاصل گردد تا نهايت مرتبۀ معرفت بشرى براى او ميسّر گردد؛ چون اول ممتنع و ثانى فوق مرتبۀ آن حضرت بود، حضرت بارى تعالى به اظهار بعضى از انوار جلال و عظمت خود بر كوه و تاب نياوردن او ظاهر گردانيد كه كسى را راهى به ادراك كنه جلال او نيست و او را قابليت نهايت مرتبۀ معرفت كه مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم است نيست.

دوم آنكه: سؤال موسى عليه السّلام از جهت قوم او بود، چون مأمور بود كه مدارا با قوم خود بكند و آنچه ايشان سؤال كنند رد ننمايد، به تكليف قوم خود اين سؤال نمود و مى دانست كه اين امر ممتنع است و خدا ديدنى نيست و ليكن مى خواست كه بر قوم او اين معنى ظاهر شود. و اين وجه ظاهرتر است.

چنانچه به سند معتبر منقول است كه مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين مسأله سؤال نمود، آن حضرت فرمود كه: كليم خدا موسى بن عمران مى دانست كه خدا از آن منزّه تر است كه به چشمها ديده شود و ليكن چون حق تعالى با او سخن گفت و او را همراز خود گردانيد، او برگشت بسوى قوم خود و ايشان را خبر داد كه: خدا با من سخن گفت و مرا مقرّب درگاه خود گردانيد و با من مناجات كرد.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم به آنچه تو مى گوئى تا سخن خدا را بشنويم چنانچه تو شنيده اى. و ايشان هفتصد هزار كس بودند پس از ميان ايشان هفتاد هزار كس اختيار كرد، و از آنها هفت هزار مرد اختيار كرد، و از آنها هفتاد نفر برگزيد با خود برد به طور سينا كه محلّ مناجات او بود با حق تعالى، و ايشان را در دامنۀ كوه بازداشت و خود بر كوه بالا رفت و از خدا سؤال نمود كه با او سخن بگويد چنان كه آن هفتاد نفر بشنوند، پس خدا با او سخن گفت، ايشان كلام الهى را از بالاى سر و پائين پا و جانب راست و چپ و پيش رو و پشت سر از همه جهت به يك دفعه شنيدند، زيرا كه خدا صدا را در درخت خلق كرد و به همه جانب پهن كرد تا از همه جهت شنيدند تا بدانند كلام خدا است كه اگر كلام ديگرى بود

ص: 701

از يك جهت شنيده مى شد.

پس آن هفتاد نفر از روى اجابت گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين سخن خدا است تا خدا را آشكارا ببينيم.

چون اين سخن عظيم و اين گستاخى بزرگ از ايشان صادر شد از روى تكبر و طغيان، حق تعالى صاعقه اى بر ايشان فرستاد كه به سبب ظلم ايشان، ايشان را هلاك گردانيد.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! من چه گويم با بنى اسرائيل در وقتى كه بسوى ايشان برگردم و گويند كه: بردى ايشان را و كشتى براى آنكه صادق نبودى در آن دعوى كه نمودى كه خدا با تو مناجات مى كند؟

پس حق تعالى به دعاى حضرت موسى ايشان را زنده كرد، چون زنده شدند گفتند:

چون از براى ديدن ما سؤال نمودى چنين شد، اكنون سؤال كن كه خدا خود را به تو بنمايد كه بسوى او نظر كنى كه اجابت تو خواهد فرمود، چون ببينى خدا را به ما خبر بده كه خدا چگونه است تا ما او را بشناسيم چنانچه حقّ شناختن اوست.

موسى گفت: اى قوم من! خدا به ديده ها درنمى آيد و او را كيفيت و چگونگى نمى باشد، و او را به آياتى كه آفريده و علاماتى كه هويدا گردانيده مى توان شناخت.

گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا اين سؤال را نكنى.

پس موسى گفت: پروردگارا! تو سخن بنى اسرائيل را شنيدى و صلاح ايشان را بهتر مى دانى.

پس حق تعالى وحى نمود به او كه: اى موسى! از من سؤال كن آنچه ايشان سؤال نمودند كه من تو را به جهل و سفاهت ايشان مؤاخذه نخواهم كرد.

پس در آن وقت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! خود را به من بنما كه نظر كنم بسوى تو.

پس حق تعالى فرمود: هرگز مرا نتوانى ديد و ليكن نظر كن به كوه اگر به جاى خود قرار مى گيرد در وقتى كه فرومى رود پس مرا مى توانى ديد.

چون تجلّى كرد حق تعالى براى كوه به آيتى از آيات خود، آن را هموار زمين گردانيد و موسى عليه السّلام بيهوش افتاد، چون به هوش آمد گفت: تنزيه مى كنم تو را و توبه مى كنم بسوى

ص: 702

تو، يعنى بازگشتم بسوى معرفتى كه پيشتر به تو داشتم از جهالت و نادانى قوم خود و من از اول ايمان آوردندگانم از بنى اسرائيل به آنكه تو را نمى توان ديد (1).

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: هارون عليه السّلام چرا به حضرت موسى گفت: اى فرزند مادر من! مگير ريش و سر مرا؟ و نگفت: اى فرزند پدر من؟

فرمود: زيرا كه دشمنى ها در ميان برادران در وقتى مى باشد كه از يك پدر باشند و از مادرهاى متفرق باشند، چون از يك مادر باشند دشمنى در ميان ايشان كم مى باشد مگر آنكه شيطان در ميان ايشان افساد كند و اطاعت شيطان نمايند، پس هارون به برادرش موسى عليه السّلام گفت: اى برادرى كه از مادر من متولد شده اى و از غير مادر من بهم نرسيده اى! موى ريش و سر مرا مگير، و نگفت: اى فرزند پدر من، زيرا كه فرزندان يك پدر هرگاه مادرهاى ايشان جدا باشند عداوت در ميان ايشان بعيد نيست مگر كسى كه خدا او را نگاه دارد، و عداوت در ميان فرزندان يك مادر مستبعد است.

پس سائل باز از آن حضرت پرسيد كه: به چه سبب حضرت موسى سر و ريش هارون عليه السّلام را گرفت و بسوى خود كشيد و حال آنكه او را در گوساله پرستيدن بنى اسرائيل گناهى نبود؟

فرمود: براى اين چنين كرد كه چرا وقتى كه بنى اسرائيل كافر شدند و گوساله پرستيدند از ايشان جدا نشد كه به موسى عليه السّلام ملحق شود، و هرگاه از ايشان مفارقت مى كرد عذاب بر ايشان نازل مى شد، نمى بينى كه حضرت موسى عليه السّلام به هارون گفت: چه مانع شد تو را در وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از اينكه از پى من بيائى؟ هارون گفت: اگر چنين مى كردم بنى اسرائيل پراكنده مى شدند و ترسيدم كه بگوئى جدائى انداختى در ميان بنى اسرائيل و سخن مرا رعايت نكردى در باب اصلاح ايشان (2).

ص: 703


1- . توحيد شيخ صدوق 121؛ احتجاج 2/430؛ عيون اخبار الرضا 1/200.
2- . علل الشرايع 68.

مؤلف گويد: از جمله شبهه هاى عظيم جماعتى كه نسبت خطا و گناه به پيغمبران مى دهند اين قصۀ حضرت موسى و هارون عليهما السّلام است زيرا كه هر دو پيغمبر بودند، اگر هارون كارى كرده بود كه از موسى عليه السّلام مستحقّ اين اهانت و زجر گرديده بود كه موسى ريش و سر مبارك او را بگيرد و پيش كشد و درشت با او سخن بگويد، پس، از هارون گناه صادر شده بوده است؛ و اگر او را گناهى نبود، پس موسى عليه السّلام در اين قسم اهانتى نسبت به برادر خود كه پيغمبر بود واقع ساختن خطا كرد و گناه از او صادر شده بوده است خصوصا با انداختن الواح بر زمين و شكستن آنها كه متضمن استخفاف به كتاب خدا بود.

و جواب از آن به چند وجه مى توان گفت:

وجه اول كه ظاهرترين وجوه است آن است كه اين نزاعى بود ظاهر ميان آن دو پيغمبر بزرگوار براى اصلاح امّت و تأديب ايشان، زيرا كه چون بنى اسرائيل مرتكب امر شنيعى شده بودند و اين را سهل مى شمردند بايست كه حضرت موسى اظهار شناعت عمل ايشان به اكمل وجهى بفرمايد، و هيچ وجهى از اين كاملتر نبود كه نسبت به برادر بزرگوار خود كه با قرابت نسبى به رتبۀ جليل پيغمبرى سرفراز بود، چنين زجرى بفرمايد و الواح را بر زمين بگذارد و اظهار نمايد كه: من دست برداشتم از اصلاح شما و كتاب آوردن براى شما سودى ندارد، تا آنكه بر ايشان ظاهر شود كه گناه بزرگى كرده اند كه سبب اين امور غريبه گرديده و كوه حلم موسى را از جا كند، و به حسب واقع تقصيرى از هارون صادر نشده بود و غرض موسى عليه السّلام نيز آزار او نبود.

و اين قسم امور در سياسات ملوك و آداب ايشان بسيار واقع مى شود كه يكى از مقرّبان را مورد عتاب مى گردانند كه ديگران متنبّه شوند. حق تعالى در قرآن مجيد در بسيار جائى نسبت به جناب نبوى صلّى اللّه عليه و آله و سلم عتاب آميز سخن فرموده است براى تأديب امّت چنانچه بعد از اين در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

دوم آنكه: اين حركت حضرت موسى عليه السّلام از غايت خشم و اندوه و غضب بر امّت بود چنانچه آدمى در هنگام غايت غضب و اندوه گاه لب خود را مى گزد و گاه ريش خود را مى كند، چون هارون عليه السّلام به منزلۀ نفس و جان موسى عليه السّلام بود اين حركات را نسبت به او

ص: 704

واقع ساخت، حضرت هارون براى آن استدعا كرد كه: اينها نسبت به من مكن كه مبادا بنى اسرائيل سبب و علت اين حركات را نيابند و حمل بر عداوت نمايند و موجب شماتت ايشان گردد بر آن حضرت.

سوم آنكه: سر و ريش هارون را از جهت مهربانى و اشفاق و دلدارى گرفت به نزد خود كشيد كه او را تسلى نمايد، هارون ترسيد كه قوم حمل بر معنى ديگر كنند، و استدعاى ترك اينها نمود كه گمان بد نسبت به موسى عليه السّلام نبرند.

چهارم آنكه: فعل هارون يا موسى يا هر دو ترك اولى و مكروه بود و به حدّ گناه و معصيت نرسيده بود كه منافى نبوّت باشد.

و وجوه ديگر نيز گفته اند. و وجه اول اظهر وجوه است، و اللّه يعلم.

و در انداختن الواح محتمل است كه از روى غضب، بى اختيار از دست آن حضرت افتاده باشد، يا از براى غضب ربّانى و شدّت در دين و انكار بر مخالفين انداخته باشد؛ اين قسم انداختن مستلزم استخفاف نيست.

بدان كه احاديث در باب وعدۀ موسى عليه السّلام با قوم خود مختلف است، اكثر روايات دلالت مى كند بر آنكه:

اولا: وعده كرد موسى عليه السّلام با ايشان كه: من سى روز از شما غايب خواهم شد.

حق تعالى براى مصلحتى چند از باب بدا اين وعده را چهل روز گردانيد، و وعدۀ سى روز مشروط به شرطى بود كه آن شرط بعمل نيامد.

و بعضى آيات و احاديث دلالت مى كند بر آنكه موسى عليه السّلام چهل روز با ايشان وعده كرده بود و پيش از انقضاى وعده به محض امتداد چنين كردند، يا آنكه شيطان تسويل كرد براى ايشان كه شب و روز را جدا براى ايشان حساب كرد. چون بيست روز گذشت گفت كه: چهل شبانه روز گذشته است، ايشان باور كردند.

و جمع ميان آيات آسان است، زيرا كه آيه صريح نيست در آنكه وعده سى روز بود با آنكه اگر صريح باشد ممكن است جمع كردن به اينكه به موسى عليه السّلام فرموده باشد كه وعده چهل روز خواهد بود، و امر فرموده باشد او را كه به ايشان سى روز وعده فرمايد براى

ص: 705

مصلحتى.

و ميان بعضى احاديث نيز به اين وجه جمع مى توان كرد.

و به وجه ديگر نيز جمع مى توان كرد كه وعدۀ حضرت موسى با قوم خود سى يا چهل بوده باشد به اين نحو كه فرموده باشد كه: سى روز از شما غايب مى شوم، محتمل است كه بيشتر نيز بشود تا چهل روز.

و محتمل است كه بعضى از احاديث بر تقيه محمول باشد.

به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام منقول است كه از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: به چه سبب گاو در ميان ساير حيوانات ديده اش را بر هم گذاشته است و سر به جانب آسمان بالا نمى كند؟

فرمود: از شرم خدا به سبب آنكه قوم موسى عليه السّلام گوساله پرستيدند سر به زير افكنده و نگاه به جانب آسمان نمى كند (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: گرامى داريد گاو را كه بهترين چهارپايان است و چشم به جانب آسمان نگشوده از شرم خدا از روزى كه گوساله پرستيدند (2).

و در حديث ديگر فرموده: در وقتى كه حق تعالى تجلّى بر كوه فرمود به سبب سؤال موسى ديدن حق تعالى را هفت كوه پرواز نمودند و به حجاز و يمن ملحق شدند: و آنچه به مدينه آمد احد و ورقان بود؛ و آنچه به مكه رفت ثور و ثبير و حراء بود؛ و آنچه به يمن رفت صبر و حضور بود (3).

در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: چون بعد از فوت من نعش مرا بسوى نجف اشرف بيرون بريد و بادى رو به شما بيايد و پاهاى شما به زمين فرو رود مرا آنجا دفن كنيد كه اول طور سينا است (4).

ص: 706


1- . علل الشرايع 494 و 593؛ عيون اخبار الرضا 1/241.
2- . علل الشرايع 494.
3- . خصال 344.
4- . تهذيب الاحكام 6/34؛ فرحة الغري 50.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نجف اشرف قطعه اى است از كوهى كه حق تعالى بر روى آن با موسى سخن گفت (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى بر كوه تجلّى كرد به دريا فرو رفت و تا قيامت فروخواهد رفت (2).

به روايت ديگر فرمود: كرّوبيان گروهى اند از شيعيان ما از خلقهاى اول كه حق تعالى ايشان را در پشت عرش جا داده است، اگر نور يكى از ايشان را بر تمام اهل عالم قسمت كنند هرآينه ايشان را كافى خواهد بود. چون موسى عليه السّلام سؤال ديدن كرد، خدا يكى از آنها را امر فرمود كه بر كوه تجلّى نمود و كوه تاب نور او نياورد به زمين فرو رفت (3).

مؤلف گويد: ممكن است كه آن كوه به چند قسمت شده باشد: بعضى به زمين فرورفته باشد؛ و بعضى به اطراف عالم پرواز كرده باشد؛ و بعضى ريگ روان شده باشد چنانچه آن را نيز نقل كرده اند (4). و در معنى تجلّى بر كوه سخن بسيار است كه اين كتاب محلّ ذكر آنها نيست.

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل توبه كردند و موسى عليه السّلام به ايشان گفت كه: يكديگر را بكشيد، گفتند: چگونه يكديگر را بكشيم؟ گفت: چون فردا شود بامداد بيائيد به نزد بيت المقدس و با خود كاردى يا شمشيرى يا حربه اى ديگر بياوريد و دهانهاى خود را ببنديد كه يكديگر را نشناسيد، چون من بر منبر بنى اسرائيل بالا روم يكديگر را بكشيد.

پس هفتاد هزار تن جمع شدند از آنها كه گوساله پرستيده بودند نزد بيت المقدس، چون موسى عليه السّلام به ايشان نماز كرد و بر منبر بالا رفت، شروع كردند به كشتن يكديگر، چون ده هزار تن از ايشان كشته شدند جبرئيل نازل شد و گفت: اى موسى! بگو دست از كشتن

ص: 707


1- . ارشاد القلوب 439؛ كامل الزيارات 39.
2- . توحيد شيخ صدوق 120؛ تفسير قمى 1/240.
3- . بصائر الدرجات 69.
4- . مجمع البيان 2/475.

يكديگر بردارند كه حق تعالى به فضل خود توبۀ ايشان را قبول فرمود (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام هفتاد تن از ميان قوم خود انتخاب كرد و با خود به طور برد. چون سؤال رؤيت كردند، صاعقه بر ايشان نازل شد و سوختند. پس موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! اينها اصحاب من بودند.

وحى به او رسيد كه: من اصحابى به تو مى دهم كه از ايشان بهتر باشند.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! من به ايشان انس گرفته ام و ايشان را شناخته ام و نامهاى ايشان را دانسته ام. سه مرتبه دعا كرد تا خدا ايشان را زنده نمود و پيغمبران گردانيد (2).

مؤلف گويد كه: پيغمبر شدن ايشان موافق اصول شيعه مشكل است، زيرا كه ظاهر حال آن است كه سؤال ايشان گناه بود كه به سبب آن معذّب شدند، پس چگونه با وجود صدور گناه از ايشان پيغمبر شدند؟ به چند وجه جواب ممكن است:

اول آنكه: ذكر پيغمبرى ايشان بر وجه تقيه شده باشد، چون اكثر عامه چنين روايت كرده اند.

دوم آنكه: چون مردند، حيات اول كه در آن گناه كرده بودند منقطع شد. اگر در حيات دوم معصوم بوده باشند كافى است براى پيغمبرى ايشان، و در اين وجه سخن مى رود.

سوم آنكه: سؤال ايشان نيز از جانب قوم بوده باشد و هلاك ايشان بر وجه تعذيب نبوده باشد بلكه براى تأديب قوم بوده باشد، و اين نيز بعيد است.

چهارم آنكه: اطلاق پيغمبرى بر ايشان بر وجه مجاز باشد، يعنى آن قدر خوب شدند بعد از رجعت كه گويا پيغمبران بودند.

وجه اول ظاهرتر است.

بدان كه اين واقعه از شواهد حقّيت رجعت است كه در اين امّت نيز در زمان حضرت قائم عليه السّلام جمعى به دنيا رجوع خواهند كرد از مردگان، زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود

ص: 708


1- . تفسير قمى 1/47.
2- . رجال كشى 2/512؛ تفسير عياشى 2/30.

كه: هر چه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود. ان شاء اللّه بعد از اين در باب على حده مذكور خواهد شد.

بدان كه موافق آن حديث متواتر كه ما سابقا نقل كرديم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود (1).

و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو از من به منزلۀ هارونى از موسى (2)، و نظير قصۀ گوساله و سامرى در اين امّت قصۀ ابو بكر بود كه از گوساله خرتر بود و عمر بود كه از سامرى محيل تر و شقى تر بود، چنانچه در آنجا اطاعت هارون نكردند در اينجا اطاعت وصىّ بر حقّ پيغمبر آخر الزمان نكردند.

چون امير المؤمنين عليه السّلام را به جبر كشيدند و به مسجد آوردند كه با ابو بكر بيعت كند، رو به قبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نمود به همان خطاب كه هارون به حضرت موسى نمود به آن حضرت خطاب كرد گفت: «يا بن امّ! انّ القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني» (3). و چون توبه كردند و زمان ابو بكر و عمر و عثمان كه به جاى گوساله و سامرى و قارون بودند گذشت و با امير المؤمنين بيعت كردند مانند بنى اسرائيل شمشيرها از غلاف درآمد و يكديگر را كشتند چنانچه بنى اسرائيل به ظاهر در تيه حيران شدند چهل سال، اين امّت بسوى اختيار خود تا زمان قائم آل محمد صلوات اللّه عليه در امور دين و دنياى خود حيران ماندند.

بر هر يك از اين مضامين، احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه ان شاء اللّه در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى الواح را بر حضرت موسى عليه السّلام فرستاد، در آن بيان همه چيز بود و مشتمل بود بر احوال آنچه بعد از

ص: 709


1- . تفسير عياشى 1/303.
2- . بشارة المصطفى 266؛ محاسن 1/259؛ ترجمة الامام علي بن أبي طالب من تاريخ ابن عساكر 1/306؛ كفاية الطالب 281.
3- . كتاب سليم بن قيس 45؛ بصائر الدرجات 275؛ احتجاج 1/215.

اين خواهد شد تا روز قيامت. چون عمر حضرت موسى به آخر رسيد خدا به او وحى نمود كه: الواح را به كوه بسپار؛ و آن الواح از زبرجد بهشت بود.

پس حضرت موسى عليه السّلام الواح را به نزد كوه آورد و كوه به امر الهى شكافته شد و الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت، پس شكاف كوه برطرف شد و الواح ناپيدا شد تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد.

پس قافله اى از اهل يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند كوه شكافته شد و الواح ظاهر شد، آنها برداشتند و به خدمت آن حضرت آوردند و آنها الحال در پيش ماست (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت موسى الواح را انداخت، بر سنگى خورد و شكست آنچه شكسته شد. آن سنگ فروبرد در ميان آن سنگ بود تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبعوث شد و آن سنگ به آن حضرت رسانيد (2).

و احاديث بسيار است كه: هيچ كتابى بر پيغمبرى نازل نشده است و هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است مگر آنكه همه نزد اهل بيت رسالت صلوات اللّه عليهم اجمعين است. ان شاء اللّه احاديث بسيار در اين باب در موضع خود مذكور خواهد شد.

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در ماه حزيران رومى موسى عليه السّلام نفرين كرد بنى اسرائيل را، پس در يك شبانه روز سيصد هزار تن از بنى اسرائيل مردند (3).

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده است كه: قرآن را براى اين «فرقان» مى نامند كه آيات و سوره هاى آن متفرق نازل شد بى آنكه در لوحى نوشته باشد، و تورات و انجيل و زبور هر يك يكجا نوشته بر الواح و اوراق نازل شد (4).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تورات در ششم ماه مبارك

ص: 710


1- . بصائر الدرجات 140؛ تفسير عياشى 2/28.
2- . بصائر الدرجات 137.
3- . مهج الدعوات 357.
4- . علل الشرايع 470.

رمضان نازل شد (1).

مؤلف گويد: ممكن است ابتداى تورات در ماه رمضان نازل شده باشد و تمامش در ماه ذيحجه يا بعد از شكستن الواح بار ديگر تورات نازل شده باشد.

ص: 711


1- . كافى 2/629.

فصل هفتم: در بيان قصۀ قارون است

حق تعالى در سورۀ قصص فرموده است إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى (1)«بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پسر خالۀ حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عمّ او بود؛ و بعضى گفته اند عمّ او بود (2).

فَبَغى عَلَيْهِمْ (3) «پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان» . و در بغى او خلاف است: بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها (4).

وَ آتَيْناهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ (5) «عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى برمى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوّت» .

ص: 712


1- . سورۀ قصص:76.
2- . مجمع البيان 4/266.
3- . سورۀ قصص:76.
4- . مجمع البيان 4/266؛ عرائس المجالس 213.
5- . سورۀ قصص:76.

على بن ابراهيم گفته است كه: عصبه از ده است تا پانزده (1)؛ بعضى گفته اند: از ده تا چهل؛ و بعضى گفته اند كه: در اين مقام چهل مراد است؛ و بعضى شصت؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه: كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد (2).

إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ اَلْفَرِحِينَ (3) «در وقتى كه گفتند به او قوم او -جمعى گفته اند كه گوينده موسى عليه السّلام بود (4)-: شادى مكن، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را» .

وَ اِبْتَغِ فِيما آتاكَ اَللّهُ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ «طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانۀ آخرت را» وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيا «و فراموش مكن بهرۀ خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى» وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اَللّهُ إِلَيْكَ «و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو» وَ لا تَبْغِ اَلْفَسادَ فِي اَلْأَرْضِ «و طلب فساد مكن در زمين» إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ اَلْمُفْسِدِينَ (5)«بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را» .

قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدِي (6) «گفت: من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام (7).

و گفته اند كه: حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من

ص: 713


1- . در تفسير قمى 2/144 آمده است كه ما بين 10 تا 19 نفر است.
2- . عرائس المجالس 213؛ تاريخ طبرى 1/263.
3- . سورۀ قصص:76.
4- . مجمع البيان 4/266.
5- . سورۀ قصص:77.
6- . سورۀ قصص:78.
7- . تفسير قمى 2/144.

چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود (1).

أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اَللّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ اَلْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً «آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوّتش زياده و مال و لشكرش بيشتر بود» وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ اَلْمُجْرِمُونَ (2)«و سؤال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان، زيرا كه خدا مطّلع است بر كرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان» .

فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ «پس بيرون آمد قارون بر قوم خود-يعنى بنى اسرائيل-با آن زينتها كه داشت» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يعنى با جامه هاى ملوّن رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر (3)؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلّى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند (4).

قالَ اَلَّذِينَ يُرِيدُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (5) «گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را: اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهرۀ بزرگى است در دنيا» .

وَ قالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اَللّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لا يُلَقّاها إِلاَّ

ص: 714


1- . مجمع البيان 4/266.
2- . سورۀ قصص:78.
3- . تفسير قمى 2/144.
4- . مجمع البيان 4/267.
5- . سورۀ قصص:79.

اَلصّابِرُونَ (1) «و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما! ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبر كنندگان بر ترك زينتهاى دنيا» .

فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ اَلْأَرْضَ «پس فرو برديم قارون و مال او را به زمين» فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللّهِ وَ ما كانَ مِنَ اَلمُنْتَصِرِينَ (2)«پس نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند» وَ أَصْبَحَ اَلَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اَللّهَ يَبْسُطُ اَلرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اَللّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ اَلْكافِرُونَ (3)«و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد، اگر نه اين بود كه خدا بر ما منّت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هرآينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت، بدرستى كه رستگار نيستند كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا» .

تِلْكَ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (4) «اين است خانۀ آخرت، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است» .

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.

ص: 715


1- . سورۀ قصص:80.
2- . سورۀ قصص:81.
3- . سورۀ قصص:82.
4- . سورۀ قصص:83.

پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه، و قارون از جملۀ ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند و در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را «منون» مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.

پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسى عليه السّلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت: اى قارون! قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى؟ ! با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.

موسى عليه السّلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايۀ قصر او نشست، حضرت جبّه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيدۀ مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! اگر براى من غضب نكنى بر قارون، پس من پيغمبر تو نيستم. پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه: من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن. و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسى عليه السّلام بسته بودند، پس حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه بازشدند و داخل قصر شد.

چون قارون نظرش بر موسى عليه السّلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت: اى موسى! سؤال مى كنم از تو به حقّ رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى.

موسى عليه السّلام فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو كه فايده ندارد.

پس به زمين خطاب فرمود كه: بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرورفت و قارون تا زانو به زمين فرورفت و گريست و سوگند داد موسى عليه السّلام را به رحم،

ص: 716

باز فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.

چون موسى عليه السّلام به محلّ مناجات خود رفت، حق تعالى فرمود كه: اى فرزند لاوى! با من سخن مگو.

موسى عليه السّلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت: پروردگارا! قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم. باز حق تعالى همان جواب را كه موسى عليه السّلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم.

پس خدا فرمود كه: اى موسى! بعزت و جلال وجود و بزرگوارى و علوّ منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم امّا چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم، اى پسر عمران! از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محلّ استراحتى مهيّا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.

موسى عليه السّلام روزى به طور رفت با وصىّ خود يوشع عليه السّلام، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسى عليه السّلام گفت: به كجا مى روى؟

گفت: مردى از دوستان خدا مرده است، از براى او مى خواهم قبرى بكنم.

موسى عليه السّلام گفت: مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟

گفت: بلى. پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسى عليه السّلام گفت: چه مى كنى؟

گفت: مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است!

موسى عليه السّلام گفت: من مى روم. و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد،

ص: 717

ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد (1).

در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يونس عليه السّلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسى عليه السّلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرورفت حق تعالى ملكى را بر او موكّل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فروبرد. يونس عليه السّلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكّل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم.

پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده، چون مهلت يافت به يونس عليه السّلام خطاب كرد كه: تو كيستى؟

گفت: منم گناهكار خطاكننده يونس بن متى.

گفت: چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران؟

يونس گفت: هيهات! مدتى است كه از دنيا رفته است.

پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران؟

يونس گفت: آن نيز هلاك شده است.

پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟

يونس گفت: هيهات! از آل عمران كسى نمانده است.

قارون گفت: زهى تأسّف بر آل عمران!

پس حق تعالى تأسّف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكّل بود كه عذاب را از او بردارد در ايّام بقاى دنيا (2).

قطب راوندى رحمه اللّه و ثعلبى روايت كرده اند كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى عليه السّلام كه: امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشتۀ كبود، از هر

ص: 718


1- . تفسير قمى 2/144.
2- . تفسير قمى 1/318.

طرفى يك رشته به رنگ آسمان.

پس موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت: خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت: اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.

چون موسى عليه السّلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانۀ قربانى را كه «حيوره» مى گفتند به هارون عليه السّلام مفوّض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارون عليه السّلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت.

پس بر قارون حسد هارون غالب شد، به موسى عليه السّلام گفت: پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم.

حضرت موسى عليه السّلام فرمود: و اللّه كه من حيوره را به هارون ندادم، خدا به او داده است.

قارون گفت: و اللّه كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد.

موسى عليه السّلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت: بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح.

چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آوردند، در عصاى هيچ يك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارون عليه السّلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام، حضرت موسى عليه السّلام فرمود: اى قارون! الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست؟

قارون گفت: اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى. غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسى عليه السّلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسى عليه السّلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب

ص: 719

كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.

پس موسى به نزد قارون آمد و با او مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، و از هر هزار درهم بر يك درهم، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال. چون قارون به خانۀ خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن.

پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.

بنى اسرائيل گفتند: تو سيّد و بزرگ مائى، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم.

گفت: امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زنا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم.

پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد-يا طشتى از طلا، يا گفت: هر چه بطلبى به تو مى دهم-كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى.

چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت:

بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى.

پس موسى عليه السّلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.

پس در اين وقت قارون گفت: هر چند تو باشى؟

فرمود: هر چند من باشم.

ص: 720

قارون گفت: بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان فاحشه زنا كرده اى.

موسى فرمود: من؟

گفت: بلى.

فرمود آن زن را حاضر كردند، از او پرسيد: من با تو زنا كرده ام؟ بحقّ آن خداوندى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى فرستاد كه: راست بگو.

آن زن به توفيق سبحانى گفت: نه، دروغ مى گويند بلكه قارون از براى من مالى قرار داده است كه تو را متهم گردانم!

پس قارون سر به زير انداخت و بنى اسرائيل ساكت شدند، موسى به سجده افتاد و گريست و عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزار من مى كند و مى خواهد مرا رسوا كند، خداوندا! اگر من پيغمبر توام براى من غضب كن و مرا بر او مسلط گردان.

پس خدا به او وحى فرمود: سر بردار و زمين را به آنچه خواهى امر نما كه تو را اطاعت مى كند.

پس موسى عليه السّلام فرمود: اى بنى اسرائيل! خدا مرا مبعوث گردانيده است بر قارون چنانچه بر فرعون مبعوث گردانيده بود، هر كه از اصحاب اوست با او بنشيند، و هر كه از اصحاب او نيست از او دور شود؛ پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس.

موسى عليه السّلام به زمين خطاب كرد: بگير ايشان را؛ پس قدمهاى ايشان را گرفت! باز فرمود:

بگير؛ تا آنكه تا به زانوها فرورفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا كمر فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا گردن فرورفتند! در اين مدت ايشان تضرع و استغاثه به موسى كردند؛ قارون او را به رحم سوگند مى داد.

موافق بعضى روايات هفتاد مرتبه سوگند داد، موسى عليه السّلام ملتفت نشد تا به زمين فرو رفتند!

پس حق تعالى وحى فرمود به موسى: هفتاد مرتبه به تو استغاثه كردند، بر ايشان رحم نكردى، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم اگر يك مرتبه به من استغاثه مى كردند هرآينه مرا نزديك و اجابت كننده مى يافتند.

ص: 721

چون ايشان به زمين فرورفتند، بنى اسرائيل گفتند: موسى دعا كرد كه قارون به زمين فرورود تا گنجها و اموال او را متصرف شود!

چون آن حضرت اين را شنيد دعا كرد تا خانه و گنجها و مالهاى او همه به زمين فرورفت (1).

مؤلف گويد: در احاديث بسيار منقول است كه حضرت امير المؤمنين و ساير ائمۀ اطهار صلوات اللّه عليهم ابو بكر را فرعون اين امّت فرموده اند و عمر را هامان اين امّت و عثمان را قارون اين امّت (2).

اين نيز از شواهد آن حديث است كه: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع مى شود، چه بسيار شبيه است احوال آن سه ملعون با احوال اين سه ملعون اگر نيكو تدبر نمائى زيرا كه اگر فرعون به ناحق دعوى خدائى كرد، ابو بكر به ناحق دعوى خلافت خدا كرد، آن نيز عين شرك است و معارضه با جناب مقدس الهى است. چنانچه فرعون مكرر ارادۀ اطاعت موسى مى كرد و هامان مانع مى شد، همچنين ابو بكر مكرر «اقيلونى» (3)مى گفت و به حسب ظاهر اظهار پشيمانى مى كرد و عمر مانع مى شد! چنانچه آنها با اتباعشان در درياى صورى غرق و به هلاك ظاهر هلاك شدند، اينها در درياى كفر و ضلالت غرق شدند و هالك ابدى شدند و در رجعت نيز غرق آب شمشير قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم خواهند شد.

و حال قارون و عثمان در شباهت به يكديگر بر هر عاقلى پوشيده نيست از جمع كردن اموال و حرص در زخارف دنيا و زينتى كه مى كردند خدمه و اتباع خود را، و اگر او قرابت نسبى به موسى داشت عثمان قرابت سببى بلكه نسبى ظاهرى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم داشت، اگر او به نفرين موسى عليه السّلام به زمين فرورفت با اموالش و عثمان به نفرين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام كشته شد و به اسفل درك جحيم فرورفت.

ص: 722


1- . عرائس المجالس 215؛ قصص الانبياء راوندى 169.
2- . مراجعه شود به بحار الانوار 32/14 و 53/26؛ تفسير برهان 4/375؛ تفسير قمى 2/133.
3- . كنز الفوائد 339؛ الامامة و السياسة 14؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/169.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در اول خطبه اى كه بعد از عود خلافت به آن حضرت خواند در آنجا فرمود: حق تعالى فرعون و هامان و قارون را هلاك كرد (1).

و اگر در احوال ايشان به آنها خوب تأمل و دقت نمائى وجوه ديگر از مشابهت بر تو ظاهر خواهد شد؛ ان شاء اللّه در جاى خود بيان خواهيم كرد، و در اينجا به تنبيهى اكتفا مى كنيم.

ص: 723


1- . بحار الانوار 32/14.

فصل هشتم: در بيان قصۀ گاو كشتن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً (1)امام عليه السّلام فرمود: حق تعالى به يهود مدينه خطاب فرمود كه: ياد آوريد آن وقت را كه موسى به قوم خود گفت: بدرستى كه خدا امر مى كند شما را ذبح نمائيد بقره اى را كه بزنيد بعضى از آن را بر اين شخصى كه در ميان شما كشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد كى او را كشته است، اين در وقتى بود كه كشته اى در ميان ايشان افتاده بود.

موسى عليه السّلام به امر خدا بر اهل آن قبيله كه آن كشته در ميان خدا پيدا شده بود لازم گردانيد كه پنجاه نفر از اشراف ايشان سوگند ياد كنند به خداوندى قوى شديد كه خداى بنى اسرائيل و تفضيل دهندۀ محمد و آل طيّبين اوست بر همۀ خلق كه ما او را نكشته ايم و كشندۀ او را نمى دانيم كه كيست، اگر قسم بخورند ديۀ كشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند كشندۀ او را نشان دهند تا به عوض او بكشند، و اگر نكنند ايشان را در زندان تنگى حبس كنند تا يكى از اين دو كار را بكنند.

آن قبيله گفتند: اى پيغمبر خدا! ما هم قسم بخوريم و هم ديه بدهيم؟ حكم خدا چنين نيست!

ص: 724


1- . سورۀ بقره:67.

و اين قضيه چنان بود كه زنى بود در بنى اسرائيل در نهايت حسن و جمال و فضل و كمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت، جماعت بسيارى او را خواستگارى مى كردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به يكى از ايشان كه عالم تر و پرهيزكارتر بود و خواست كه به عقد او درآيد، و آن دو پسر عمّ ديگر كه ايشان را قبول نكرد بر آن پسر عمّ پسنديده حسد بردند و او را به ضيافت طلبيده و كشتند و انداختند در ميان قبيله اى كه از همۀ قبائل بنى اسرائيل بيشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم كه قاتل بودند گريبانها چاك كردند و خاك بر سر كرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبيله را حاضر ساخت و از ايشان سؤال فرمود از احوال آن كشته شده.

ايشان گفتند: ما او را نكشته ايم و علم هم نداريم كه كى او را كشته است.

موسى عليه السّلام فرمود: حكم الهى اين است كه شما پنجاه نفر قسم بخوريد و ديه بدهيد يا قاتل را نشان دهيد.

ايشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را ديه بايد داد، پس قسم خوردن چه فايده دارد؟ و هرگاه با ديه دادن ما را سوگند بايد خورد، پس ديه چه فايده دارد؟

موسى عليه السّلام فرمود: همۀ نفعها در فرمانبردارى و اطاعت حق تعالى است، آنچه فرموده است بعمل بايد آورد.

گفتند: اى پيغمبر خدا! اين غرامت و جريمۀ گرانى است و ما جنايتى نكرده ايم و سوگند غليظى است و حقّى در گردن ما نيست، پس از درگاه خدا استدعا كن كه ظاهر گرداند بر ما قاتل را كه آنكه مستحق است او را جزا دهى و ما از جريمه و سوگند رهائى يابيم.

حضرت موسى عليه السّلام فرمود: حق تعالى حكم اين واقعه را براى من بيان فرموده است و مرا نيست كه جرأت كنم و غير آن امرى بطلبم، بلكه بر ما لازم است كه گردن نهيم فرمان او را و بر خود لازم دانيم حكم او را و اعتراض نكنيم بر او، آيا نمى بينيد كه چون بر ما حرام فرموده است كار كردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نيست كه تصرف كنيم در حكم او و تغيير بدهيم بلكه بايد اطاعت كنيم.

ص: 725

و خواست كه آن حكم را بر ايشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه اجابت نما سؤال آنها را و از من سؤال كن تا قاتل را ظاهر نمايم و ديگران از جريمه و تهمت بيرون آيند، زيرا كه مى خواهم در ضمن اجابت سؤال ايشان روزى را فراخ گردانم بر مردى كه از نيكان امّت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين و تفضيل دادن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و على عليه السّلام بعد از او بر جميع خلايق، و مى خواهم به سبب اين قضيه او را غنى گردانم در دنيا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضيل دادن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل او.

موسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! بيان فرما براى ما كشندۀ او را.

پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه: بگو بنى اسرائيل را كه خدا بيان قاتل مى كند براى شما به آنكه امر مى نمايد شما را كه ذبح كنيد بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنيد تا من او را زنده گردانم، اگر انقياد مى كنيد فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آوريد، و الاّ حكم او را قبول كنيد.

پس اين است معنى قول خدا كه وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً يعنى: «موسى به ايشان گفت: خدا بزودى شما را امر خواهد كرد كه بكشيد بقره را» اگر مى خواهيد كه مطّلع شويد بر قاتل آن مقتول، و بزنيد بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد كه قاتل او كيست.

قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ اَلْجاهِلِينَ (1) فرمود كه يعنى: «گفتند:

اى موسى! آيا استهزاء مى كنى نسبت به ما كه مى گويى قطعۀ ميتى را به ميت ديگر بزنيم يكى از آنها زنده مى شوند؟» . موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنكه بوده باشم از جاهلان و بى خردان كه نسبت دهم به خدا چيزى را كه نفرموده باشد يا فرمودۀ خدا را به قياس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انكار كنم چنانچه شما مى كنيد، پس فرمود: آيا نيست نطفۀ مرد، مرده، و نطفۀ زن، مرده، و چون هر دو در رحم بهم رسيدند

ص: 726


1- . سورۀ بقره:67.

خدا از هر دو شخص زنده مى آفريند؟ آيا نه چنين است كه حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمين مرده آن را به انواع گياهها و درختان زنده مى كند؟

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ فرمود: چون حجت موسى عليه السّلام بر ايشان تمام شد «گفتند: اى موسى! دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد براى ما صفت آن بقره را تا بدانيم چگونه گاوى مى بايد» قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ (1)پس موسى از حق تعالى سؤال كرد «و به ايشان گفت: خدا مى فرمايد: آن بقره اى است كه پير نباشد و بسيار جوان نباشد بلكه در ميان اين دو حال باشد، پس بكنيد آنچه به آن مأمور خواهيد شد» .

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما لَوْنُها «گفتند: اى موسى! سؤال كن از پروردگار خود تا بيان كند از براى ما كه آن بقره به چه رنگ باشد» قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ اَلنّاظِرِينَ (2)آن حضرت بعد از سؤال از حق تعالى «فرمود: خدا مى فرمايد كه آن بقره اى است زرد كه زردى آن خالص و نيكو باشد، نه كم رنگ باشد كه به سفيدى زند و نه بسيار رنگين باشد كه به سياهى زند، و مسرور و خوش حال گرداند نظر كنندگان را بسوى او را از حسن و نيكوئى و خوش رنگى» .

قالُوا اُدْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ إِنَّ اَلْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ إِنّا إِنْ شاءَ اَللّهُ لَمُهْتَدُونَ (3) «گفتند: دعا كن براى ما پروردگار خود را تا بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره زياده از آنچه گفته شد، بدرستى كه مشتبه شده است بر ما، زيرا كه گاو به آن صفات بسيار است، بدرستى كه ما اگر خدا خواهد هدايت خواهيم يافت به آن بقره كه ما را امر به ذبح آن فرموده است» .

قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ اَلْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي اَلْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيها (4)

ص: 727


1- . سورۀ بقره:68.
2- . سورۀ بقره:69.
3- . سورۀ بقره:70.
4- . سورۀ بقره:71.

«موسى گفت از جانب خدا كه: آن بقره اى است كه آن را ذلول و نرم نكرده باشند به شخم كردن زمين و نه به آب دادن زراعت و از اين عملها آن را معاف كرده باشند، و مسلّم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد، و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد» .

قالُوا اَلْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ (1) «گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره، و نزديك نبود كه ايشان اين را بكنند» از گرانى قيمت آن بقره، امّا لجاجت ايشان و متهم داشتن موسى به آنكه قادر نيست بر اين چيزى كه آنها سؤال مى كنند باعث شد ايشان را بر كشتن بقره.

پس امام عليه السّلام فرمود: چون اين صفات را شنيدند گفتند: اى موسى! آيا پروردگار ما، ما را امر كرده است به كشتن اين بقره كه اين صفات داشته باشد؟

فرمود: بلى، موسى عليه السّلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس بعد از سؤال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است.

چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت، تفحّص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذرّيّت ايشان عليهم السّلام را و به او گفته بودند كه: چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم، پس چون بيايند كه بقرۀ تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب.

چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟

گفت: به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.

ص: 728


1- . سورۀ بقره:71.

گفتند: ما به يك دينار مى خريم.

چون با مادر خود مصلحت كرد گفت: به چهار دينار بفروش.

چون به بنى اسرائيل گفت: مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم.

چون با مادر خود مصلحت كرد گفت: بلكه به صد دينار بفروش. پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم.

همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند! پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.

استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است.

پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت: اى پيغمبر خدا! اين دو پسر عمّ من حسد بردند بر من براى دختر عمّ من، مرا كشتند و بعد از كشتن در محلّۀ اين جماعت انداختند تا ديۀ مرا از ايشان بگيرند.

پس موسى عليه السّلام آن دو نفر را كشت.

در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند: اى پيغمبر خدا! چه شد آن وعده اى كه با ما كردى!

حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه: در وعدۀ من خلف نمى باشد امّا تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.

پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان؟ !

ص: 729

پس خدا وحى نمود به موسى كه: بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيّب و نيكو گردانم و در بهشت محلّ او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السّلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيّبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسّر گردانيدم تا تنعّم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.

پس جوان به موسى عليه السّلام گفت: اى پيغمبر خدا! من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان؟

موسى عليه السّلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى ارادۀ بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.

در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد:

خداوندا! سؤال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسۀ ايشان كه مرا باقى بدارى در دنيا تا برخوردار شوم از دختر عمّ خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى.

پس حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى فرستاد كه: اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسۀ ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعّم باشند.

اى موسى! اگر از من سؤال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤالى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسۀ آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هرآينه او را از حسد نگاه

ص: 730

مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هرآينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديهاى اعمالشان منع مى كنم، منم خداوند عزيز حكيم.

پس آن قبيلۀ بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت، خود را به پريشانى مبتلا كرديم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.

فرمود: واى بر شما! چه بسيار كور است دلهاى شما! مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسۀ بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.

پس ايشان عرض كردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام و آل طيّبين ايشان.

پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى! بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات.

پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّارَأْتُمْ فِيها يعنى: «به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشندۀ او، و هر يك

ص: 731

گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد» وَ اَللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (1)«و خدا بيرون آورنده و ظاهركننده است آنچه شما پنهان مى كرديد» از ارادۀ تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.

فَقُلْنا اِضْرِبُوهُ بِبَعْضِها «پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را» ، كَذلِكَ يُحْيِ اَللّهُ اَلْمَوْتى «چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را» در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مردۀ ديگر، امّا در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است، امّا در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همۀ زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيدۀ خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ «و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را» كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السّلام و فضيلت محمد و على و آل طيّبين ايشان صلوات اللّه عليهم بر همۀ خلايق و آفريدگان، لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2)«شايد شما تعقل و تفكر نماييد» كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيّبين او صلوات اللّه عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همۀ صاحبان عقول افضل و برترند (3).

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمّى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عمّ او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به

ص: 732


1- . سورۀ بقره:72.
2- . سورۀ بقره:73.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 273.

نزد موسى عليه السّلام آورد و گفت: اين پسر عمّ من است كه كشته شده است.

فرمود: كى كشته است او را؟

گفت: نمى دانم.

و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند:

چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟

در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت! چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟

گفت: در جاى خود هست، آن را نفروختم، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم.

پدر گفت: من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع.

پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حقّ او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.

چون به نزد موسى عليه السّلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.

آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.

بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى؟ ! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم؟ !

موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم.

پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.

ص: 733

گفت: خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر-و فارض آن است كه نر بر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد، و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند-بلكه در ميان اين دو حال باشد.

گفتند: سؤال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟

فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.

گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره؟

فرمود از جانب خدا كه: آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت، و از اين عملها آن را معاف كرده باشند و مسلّم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.

گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره، اين گاو مال فلان مرد است-يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او-، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت: نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!

پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.

فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.

پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند: اى پيغمبر خدا! الحال چه كنيم؟

حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند:

كى تو را كشته است؟

گفت: فلان پسر فلان، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود (1).

در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از بنى اسرائيل

ص: 734


1- . تفسير قمى 1/49.

يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.

بنى اسرائيل گفتند: اى موسى! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.

فرمود: گاوى بياوريد.

اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت: نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.

امر كرد موسى عليه السّلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت: اى پيغمبر خدا! پسر عمم مرا كشته است، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.

پس شخصى به موسى عليه السّلام گفت: اين گاو را قصه اى هست.

گفت: آن قصه چيست؟

گفت: آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت: خوب كردى، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.

پس حضرت موسى عليه السّلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند (1).

و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم.

ص: 735


1- . تفسير عياشى 1/46.

فصل نهم: در بيان قصۀ ملاقات موسى و خضر عليهما السّلام

و ساير احوال و قصص خضر عليه السّلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ اَلْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً (1)يعنى: «يادآور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود-يعنى يار و مصاحب دائمى خود-كه: من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محلّ اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار» ؛ بعضى هشتاد سال، بعضى هفتاد سال گفته اند (2)، قول اول از حضرت محمد باقر عليه السّلام منقول است (3).

بدان كه مشهور اين است كه: موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السّلام است، و يار او يوشع بن نون عليه السّلام وصىّ آن حضرت است، و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه. و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه: موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است (4).

و مشهور آن است كه: دو دريا، درياى فارس و درياى روم است (5).

ص: 736


1- . سورۀ كهف:60.
2- . مجمع البيان 3/480.
3- . تفسير قمى 2/40.
4- . مجمع البيان 3/480؛ تفسير فخر رازى 21/143؛ تفسير بغوى 3/169؛ تفسير روح المعاني 8/292.
5- . مجمع البيان 3/480؛ تفسير طبرى 8/245؛ تفسير بيضاوى 3/27.

و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السّلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السّلام كه درياى علم باطن بود (1).

على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون حق تعالى با موسى عليه السّلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت، پس در خاطرش گذشت كه: خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!

پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه: نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است، برو بسوى او و از علم او بياموز.

پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصىّ خود يوشع عليه السّلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محلّ ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم.

پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشۀ خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمۀ زندگانى بود!

چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت: بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم. در اين وقت يوشع قصۀ ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت: پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.

پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در

ص: 737


1- . تفسير بيضاوى 3/27.

نماز است، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد (1).

در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السّلام كرد كه: هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است، موسى عليه السّلام به يوشع گفت كه: هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن (2).

فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما «پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا» ، نَسِيا حُوتَهُما «فراموش كردند-يا ترك نمودند-ماهى خود را» موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت، فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي اَلْبَحْرِ سَرَباً (3)«پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت» .

و بعضى گفته اند كه: موسى عليه السّلام به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت (4).

و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد (5).

فَلَمّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (6) «پس چون گذشتند از مجمع البحرين، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى» .

قالَ أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَى اَلصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ وَ ما أَنْسانِيهُ إِلاَّ اَلشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَ اِتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي اَلْبَحْرِ عَجَباً (7) يوشع گفت: «آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم-يا ترك كردم و

ص: 738


1- . تفسير قمى 2/37.
2- . تفسير فخر رازى 21/145.
3- . سورۀ كهف:61.
4- . تفسير بيضاوى 3/27.
5- . مجمع البيان 3/481؛ تفسير فخر رازى 21/146.
6- . سورۀ كهف:62.
7- . سورۀ كهف:63.

نگفتم-و باعث نشد بر فراموشى-يا ترك آن-مگر شيطان، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب» .

قالَ ذلِكَ ما كُنّا نَبْغِ «موسى گفت: همان بود كه ما طلب مى كرديم، و آنچه مى گويى نشانۀ مطلوب ماست» ، فَارْتَدّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً (1)«پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند» فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً (2)«پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود-يعنى وحى و پيغمبرى-و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند» ، قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً (3)«گفت به او موسى: آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟» ، قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (4)«خضر گفت: بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى» ، وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (5)«و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است؟» .

قالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اَللّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً (6) يعنى «موسى گفت: بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبركننده، و نافرمانى نخواهم كرد براى تو امرى را» ، قالَ فَإِنِ اِتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْءٍ حَتّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً (7)«خضر گفت كه:

پس اگر از پى من آئى سؤال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا رَكِبا فِي اَلسَّفِينَةِ خَرَقَها «پس موسى و خضر روانه شدند تا چون

ص: 739


1- . سورۀ كهف:64.
2- . سورۀ كهف:65.
3- . سورۀ كهف:66.
4- . سورۀ كهف:67.
5- . سورۀ كهف:68.
6- . سورۀ كهف:69.
7- . سورۀ كهف:70.

سوار شدند در كشتى، خضر كشتى را سوراخ كرد» قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً (1)«موسى گفت: آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم» .

قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (2) «خضر گفت: آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى؟» ، قالَ لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً (3)«موسى گفت: مؤاخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم-يا ترك كردم-اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ (4) «پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت» ، قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً (5)«موسى گفت: آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى» ، قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (6)«خضر گفت: آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى؟» .

قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً (7) «موسى گفت: اگر سؤال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك مصاحبت من كنى معذور خواهى بود» .

فَانْطَلَقا حَتّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اِسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما فَوَجَدا فِيها جِداراً

ص: 740


1- . سورۀ كهف:71.
2- . سورۀ كهف:72.
3- . سورۀ كهف:73.
4- . سورۀ كهف:74.
5- . سورۀ كهف:74.
6- . سورۀ كهف:75.
7- . سورۀ كهف:76.

يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقامَهُ (1) «پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى-كه گفته اند كه: آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (2)-و طعام طلبيدند از اهل آن قريه، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت-به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد-» .

قالَ لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً (3) «موسى گفت: اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم، يا آنكه كنايه گفت كه: كار عبثى كردى كه مزدى ندارد» .

قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (4) «خضر گفت:

اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تأويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد» .

أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً (5) «امّا كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غصب مى گرفت، از براى آن معيوب كردم كه او به غصب نگيرد» .

وَ أَمَّا اَلْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً (6) «و امّا آن پسر، پدر و مادر او مؤمن بودند، ترسيديم كه فراگيرد ايشان را از طغيان و كفر، و اذيت به ايشان

ص: 741


1- . سورۀ كهف:77.
2- . بحار الانوار 13/284، و در آن بجاى «ايله» ، «ابلّه» آمده است.
3- . سورۀ كهف:77.
4- . سورۀ كهف:78.
5- . سورۀ كهف:79.
6- . سورۀ كهف:80.

برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند» فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً (1)«پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر» .

وَ أَمَّا اَلْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي اَلْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما «امّا ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها» وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ «و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حدّ بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان» ، وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي «و نكردم آنچه كردم از رأى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم» ، ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (2)«اين بود تأويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن» .

مؤلف گويد: اين بود ترجمۀ اين آيات موافق تفسير مفسّران، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.

على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه: يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السّلام، آيا جايز است كه بر موسى عليه السّلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق؟

پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السّلام نوشتند و اين مسأله را از آن حضرت سؤال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه: چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.

پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا

ص: 742


1- . سورۀ كهف:81.
2- . سورۀ كهف:82.

سلام نبود، پس پرسيد كه: تو كيستى؟

گفت: من موسى بن عمرانم.

گفت: توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است؟

گفت: بلى.

عالم گفت: چه حاجت دارى؟

موسى گفت: آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است.

عالم گفت: خدا مرا به امرى موكّل كرده است كه تو طاقت آن ندارى، و تو را به امرى موكّل كرده است كه من طاقت آن ندارم.

پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات اللّه عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آن قدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات اللّه عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السّلام مى گفت: كاش من از آل محمد صلوات اللّه عليهم بودم، تا آنكه قصۀ ظلمهاى ابو بكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تأويل اين آيه را براى او بيان كرد وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ (1)يعنى:

«برمى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه» ، پس فرمود كه: مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.

پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه: تو را تاب ديدن كارهاى من نيست.

بعد از مبالغه، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه: آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم. موسى عليه السّلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السّلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه

ص: 743


1- . سورۀ انعام:110.

پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست، و به جامه هاى كهنه و گل، سوراخ كشتى را پر كرد.

موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت: اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى؟ ! كار عظيمى كردى!

خضر گفت: نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى.

موسى گفت: مرا مؤاخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.

چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پارۀ ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت.

پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت: آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى؟ ! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى.

خضر گفت: نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.

موسى گفت: اگر از تو سؤال كنم بعد از اين از چيز ديگرى، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى.

پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را «ناصره» مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانۀ خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السّلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت: درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.

حضرت موسى گفت: سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما

ص: 744

بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.

اين است معنى قول موسى كه: اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى.

پس خضر گفت: اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى: امّا سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غصب مى كرد، و اگر معيوب بود غصب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غصب نكند و براى آن مساكين بماند.

در قرآن اهل بيت چنين است كه: «يأخذ كلّ سفينة صالحة غصبا و امّا الغلام فكان ابواه مؤمنين و طبع كافرا» فرمود كه: چنين نازل شد آيه يعنى «آن پسر پس پدر و مادرش مؤمن بودند و او مطبوع بر كفر بود» پس حضرت خضر گفت: من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه «طبع كافرا» يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد (1)، و به روايات معتبرۀ ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند (2).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امير المؤمنين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات اللّه عليهم اجمعين منقول است كه: گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: «لا اله الاّ اللّه محمد رسول اللّه؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد

ص: 745


1- . تفسير قمى 2/38.
2- . مجمع البيان 3/487؛ تفسير عياشى 2/337.

مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد-به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (1)-از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد-به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (2)-سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدّر كرده است، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است» (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: آن گنج و اللّه كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: «منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، محمد رسول من است، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به قدر داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشئۀ دنيا را مى بيند چرا انكار نشئۀ آخرت مى كند» (4).

در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السّلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السّلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود (5).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به

ص: 746


1- . تفسير عياشى 2/339؛ كنز الفوائد 178.
2- . عيون اخبار الرضا 2/44.
3- . تفسير قمى 2/40؛ قرب الاسناد 375؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 254.
4- . خصال 236.
5- . تفسير قمى 2/40.

پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرّم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السّلام بود (1)، و حضرت موسى عليه السّلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزۀ يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمّل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السّلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه: گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السّلام وحى فرستاد كه: درياب بندۀ من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه: نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.

چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السّلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت، پس موسى عليه السّلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه: «پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم» .

پس حضرت موسى عليه السّلام به خضر عليه السّلام گفت: مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى.

خضر عليه السّلام گفت: تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكّل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى، و تو موكّل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم.

ص: 747


1- . در مصدر: «باليا بن ملكان بن عابر. . .» است.

موسى عليه السّلام گفت: بلكه من طاقت صبر با تو دارم.

خضر عليه السّلام گفت: اى موسى! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است؟ !

موسى گفت: عن قريب مرا خواهى يافت ان شاء اللّه صبركننده، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.

چون ان شاء اللّه گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت: اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم.

موسى گفت: قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت: نگفتم كه با من نمى توانى بود؟

پس موسى گفت: مرا مؤاخذه مكن به آنچه نسيان كردم.

حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى، يعنى: مرا مؤاخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.

پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السّلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السّلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت: شخص بى گناهى را كشتى؟ ! كار بسيار بدى كردى.

خضر گفت: عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.

موسى عليه السّلام گفت: اگر بعد از اين از چيزى سؤال نمايم، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است، پس رفتند تا رسيدند به قريۀ «ناصره» كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السّلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود

ص: 748

بيفتد، پس خضر عليه السّلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السّلام اعتراض كرد چنانچه گذشت، پس خضر عليه السّلام گفت: وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:

امّا كشتى، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غصب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم-و گفت: من مى خواستم آن را معيوب گردانم، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را-.

امّا پسر، پس پدر و مادرش مؤمن بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا مرا امر كرد كه او را بكشم، خواست كه ايشان را به محلّ كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه: ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد. و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلّم مثل موسى عليه السّلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السّلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست ارادۀ عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه: ما مى خواستيم، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السّلام را مرتبۀ تعليم موسى عليه السّلام بوده باشد بلكه موسى عليه السّلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السّلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضۀ علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.

ص: 749

پس خضر عليه السّلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.

حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.

پس فرمود كه: ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.

پس خضر گفت كه: پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حدّ كمال برسند، گنج خود را بدرآورند. پس در اينجا ارادۀ خود را بيرون كرد و به ارادۀ خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلّم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرّد شد از ارادۀ خود مجرد شدن بندۀ مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى ارادۀ خود را در آنها كرده بود و گفت: اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت: مرا وصيتى بكن. پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن، گناهان خود را به يادآور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز (2).

ص: 750


1- . علل الشرايع 59.
2- . امالى شيخ صدوق 265.

و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: آخر وصيتى كه خضر عليه السّلام موسى عليه السّلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام به موسى گفت: اى موسى! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيّا كن كه تو را بازخواهند داشت و از تو سؤال خواهند كرد، پند خود را از زمانه بگير و از تقلّب احوال آن، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذراند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى، آينده نيز چنين خواهد بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السّلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه: جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان، اگر نيك است به نيكى، و اگر بد است به بدى؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى (3).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: چون موسى عليه السّلام مأمور شد از

ص: 751


1- . خصال 111.
2- . كافى 2/459.
3- . كافى 5/553.

پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمۀ زندگانى مى گويند.

پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السّلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السّلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت: چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم.

پس در اين وقت يوشع قصۀ ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است، پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السّلام بر او سلام كرد، او جواب گفت، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع نبود، پس خضر گفت: تو كيستى؟

فرمود: منم موسى.

گفت: ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟

فرمود: بلى.

گفت: به چه كار آمده اى؟

فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم.

گفت: من موكّل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى.

پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات اللّه عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آن قدر براى موسى عليه السّلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذرّيّۀ ايشان صلوات اللّه عليهم اجمعين آن قدر نقل كرد كه موسى عليه السّلام مكرر مى گفت: چه بودى اگر من از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم

ص: 752

مى بودم؟

پس حضرت صادق عليه السّلام قصۀ كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السّلام صبر مى كرد، خضر عليه السّلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود (1).

در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هرآينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم خبر مى دادم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هرآينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به ما رسيده است (3).

از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون موسى از خضر سؤالها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه: مى گويد: بحقّ پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر (4).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟

موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت، و قطره اى

ص: 753


1- . قصص الانبياء راوندى 156.
2- . قصص الانبياء راوندى 157.
3- . كافى 1/260؛ بصائر الدرجات 129.
4- . بصائر الدرجات 230؛ قصص الانبياء راوندى 157.

ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت. پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ، خضر هم ندانست.

ناگاه صيّادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت: چرا شما را در تعجب مى بينم؟

گفتيم: از عمل اين مرغ تعجب داريم!

گفت: من مرد صيّادم و مى دانم معنى فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟

ما گفتيم: ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است.

پس صيّاد گفت: اين مرغى است در دريا آن را «مسلم» مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امّت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهد شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عمّ او.

پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صيّاد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تأديب ما فرستاده بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود (2).

و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذو القرنين عليهما السّلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند (3).

مؤلف گويد: شايد مراد آن باشد كه در وقتى كه خضر با ذو القرنين همراه بود، پيغمبر نبودند.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: مثل على بن

ص: 754


1- . بحار الانوار 13/312.
2- . تفسير عياشى 2/330.
3- . تفسير عياشى 2/330.

ابى طالب عليه السّلام و مثل ما در ميان اين امّت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكر كنندگان باش، و فرموده است: نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امّتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امّت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مسأله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و رأى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، و اللّه كه موسى عليه السّلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السّلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤال كند از آنچه نمى دانست، و چون موسى از خضر سؤال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت: چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت:

ان شاء اللّه مرا صبركننده خواهى يافت، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.

خضر مى دانست كه موسى تاب علمش را نمى آورد، و اللّه كه چنين است حال قاضيان

ص: 755

و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السّلام بود و پسنديدۀ خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان (1).

و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السّلام بر منبر بالا رفت، و منبر او سه پله داشت، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!

جبرئيل به نزد او آمد و گفت: به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى، از منبر فرود آى، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن.

پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه: حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است، از براى ما توشه اى مهيّا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است.

پس يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پير مردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش بيرون مى آمد!

پس موسى عليه السّلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه: تو محافظت توشۀ ما بكن، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فروبرد و گفت: اى موسى! از علم حق تعالى آن قدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است!

پس موسى عليه السّلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آن قدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه مأمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصۀ ماهى را از يوشع شنيد دانست كه

ص: 756


1- . تفسير عياشى 2/330؛ اختصاص 258.

از محلّ ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است، پس موسى عليه السّلام به او گفت:

السلام عليك اى عالم، خضر گفت: و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السّلام گفت: من مأمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى.

پس بعد از طىّ آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريۀ «ناصره» رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت: كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم (1).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى موسى عليه السّلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.

موسى گفت: من نيز گمان ندارم!

پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است، برو او را پيدا كن، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى و خضر عليهما السّلام به آن

ص: 757


1- . تفسير عياشى 2/332.
2- . تفسير عياشى 2/334.

پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت، چون موسى اعتراض كرد، خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانۀ او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است (1)؛ پس در آخر گفت: براى اين او را كشتم كه والدين او مؤمن بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند (2).

و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند (3).

فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را مأمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود (4).

در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤمنى، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانۀ او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤمن نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد (5).

مؤلف گويد: شيطان را در اين قصۀ غريبه، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست، مؤمن متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب

ص: 758


1- . تفسير عياشى 2/335.
2- . تفسير عياشى 2/336.
3- . كافى 6/6؛ تفسير عياشى 2/336. و در هر دو مصدر «هفتاد» به جاى «هشتاد» است.
4- . تفسير عياشى 2/336.
5- . تفسير عياشى 2/337.

است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. امّا مفصّل جواب بعضى از شبهات، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:

اول آنكه: پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السّلام محتاج به ديگرى شود در علم؟

جواب آن است كه: پيغمبر از رعيّت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيّت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السّلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السّلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السّلام باشد و خضر عليه السّلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.

دوم آنكه: خضر عليه السّلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟

جواب آن است كه: ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحقّ كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد كه قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثر مأمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را مأمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحقّ جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.

سوم آنكه: موسى عليه السّلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى

ص: 759

مرتبۀ خضر را مى دانست و به او گفت كه: امر منكر كردى، گناه كردى؟

جواب آن است كه: ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلّف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت: منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.

بعضى گفته اند كه: كلام موسى معلّق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن؟ يا آنكه مراد او از منكر امر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است.

چهارم آنكه: چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه: من اعتراض نخواهم كرد و سؤال نخواهم نمود تا خود علّت كارهاى خود را بگوئى، باز مخالفت آن كرد؟

جواب آن است كه: وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلّق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول «ان شاء اللّه» فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.

پنجم آنكه: چگونه موسى عليه السّلام گفت لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست؟

جواب آن است كه: در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت فَإِنِّي نَسِيتُ اَلْحُوتَ به معنى ترك است، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است.

و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبهه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب «بحار الانوار» مذكور است (1)، و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت.

و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السّلام را ايراد نمائيم. چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب على حده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم.

ابن بابويه رحمه اللّه گفته است كه اسم آن حضرت: خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛

ص: 760


1- . بحار الانوار 13/313.

بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا (1). براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پرگياه مى شود، او از همۀ فرزندان آدم عمرش درازتر است، و صحيح آن است كه نام او «تاليا» است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السّلام است (2).

مؤلف گويد: بعضى نام آن حضرت را «بليا» گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك، از جبرئيل سؤال كرد كه: اين چه بو است؟

گفت: اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت: خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانۀ پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند: تو را فرزندى بغير او نيست، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون به نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت: امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى.

پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرمودۀ حضرت خضر عليه السّلام عمل كرد و گفت:

بلى. مردم گفتند به پادشاه: بلكه آن زن دروغ گويد، زنان را بفرما كه ملاحظۀ آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است. چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است، به پادشاه گفتند كه: تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچ يك

ص: 761


1- . در مصدر به جاى «خلعيا» ، «جعدا» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 391، و در آن آمده است كه «صحيح آن است كه نام او بليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشذ. . .» .
3- . تفسير بيضاوى 3/29.

چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.

چون آن زن را به نزد خضر عليه السّلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤال كرد گفت: پسر تو زن است، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟

پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.

حق تعالى به او قوّتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصوّر تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذو القرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.

چون از نماز فارغ شد ايشان را طلبيد و از ايشان سؤال كرد از احوال ايشان، چون احوال خود را نقل كردند گفت: آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟

گفتند: بلى. پس يكى نيّت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السّلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.

پس خضر عليه السّلام ابرى را طلبيد و گفت: بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.

پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت: كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى؟

گفت: فلان تاجر كه رفيق من بود.

چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت: من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز

ص: 762

نمى شناسم.

پس آن مرد اول گفت: اى پادشاه! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم.

پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السّلام را در آنجا نيافت و برگشت. پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.

پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الاّ آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.

پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصۀ خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانۀ آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت: «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه» چون دختر اين كلمه را شنيد گفت: اين چه سخن بود؟

گفت: بدرستى كه مرا خدائى هست كه همۀ امور به حول و قوّت او جارى مى شود.

دختر گفت: تو را خدائى بغير از پدر من هست؟ !

گفت: بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست.

چون دختر به نزد پدر خود رفت، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤال كرد، زن ابا نكرد از گفتۀ خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است؟ گفت:

شوهر من و فرزندان من.

پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.

ص: 763

پس جبرئيل گفت: اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: خضر عليه السّلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تا در صور بدمند و همۀ زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤمنين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات اللّه عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد (2).

و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه:

چون ذو القرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السّلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت، پس رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمۀ آب در آنجا بود، پس ذو القرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت: هر يك ماهى خود را در يكى از اين چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.

پس خضر عليه السّلام چون ماهى خود را به چشمه فروبرد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت، پس خضر جامۀ خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فروبرد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.

چون به نزد ذو القرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت: يكى كم است، تفحّص كنيد كه نزد كيست.

ص: 764


1- . تفسير قمى 2/42.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 390.

گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است. چون خضر را طلبيدند و از او سؤال كرد، خضر قصۀ ماهى را نقل كرد.

ذو القرنين پرسيد: تو چه كردى؟

گفت: من از پى بى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم، بيرون آمدم.

پرسيد كه: از آن آب خوردى؟

گفت: بلى.

ديگر هر چند طلب كرد ذو القرنين آن چشمه را نيافت، پس به خضر گفت: تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدّر شده بود (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السّلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم را در آنجا خوابانيده و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه: «السلام عليكم اى اهل بيت نبوّت، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرمايندۀ هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد» .

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السّلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما (2).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: مسجد سهله محلّ نزول حضرت خضر عليه السّلام است (3)؛ و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه: جمعى از صلحا آن

ص: 765


1- . تفسير عياشى 2/340؛ قصص الانبياء راوندى 121، و در آن تعداد چشمه هاى آب «شصت و هشت» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 391؛ مسكّن الفؤاد 109.
3- . كافى 3/494؛ تهذيب الاحكام 3/252؛ من لا يحضره الفقيه 1/232.

حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرّفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است.

و ابن طاووس رحمه اللّه روايت كرده است كه: خضر و الياس عليهما السّلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: «بسم اللّه ما شاء اللّه لا قوّة إلا باللّه ما شاء اللّه، كل نعمة فمن اللّه، ما شاء اللّه الخير كله بيد اللّه عز و جل، ما شاء اللّه لا يصرف السوء إلا اللّه» (1)و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السّلام در باب احوال ذو القرنين عليه السّلام گذشت.

ص: 766


1- . مهج الدعوات 310.

فصل دهم: در بيان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت

موسى عليه السّلام وحى نموده يا از آن حضرت منقول گرديده

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى با حضرت موسى سخن گفت، موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: خداوندا! چيست جزاى كسى كه شهادت دهد كه من رسول و پيغمبر توام و تو با من سخن گفته اى؟

فرمود: اى موسى! ملائكۀ من در وقت مردن به نزد او مى آيند و او را به بهشت بشارت مى دهند.

گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه نزد تو بايستد و نماز كند؟

فرمود: با او مباهات مى كنم با ملائكۀ خود در وقتى كه در ركوع يا سجود است يا ايستاده است يا نشسته است، و هر كه را من با او مباهات كنم با ملائكۀ خود او را عذاب نمى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: چيست جزاى كسى كه طعام دهد مسكينى را به محض رضاى تو؟

فرمود: اى موسى! امر مى كنم منادى را كه در روز قيامت ندا كند كه همۀ خلايق بشنوند كه فلان پسر فلان از آزادكرده هاى خداست از آتش جهنم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه نيكى با خويشان خود بكند؟

فرمود: اى موسى! عمرش را دراز مى كنم و سكرات مرگ را بر او آسان مى كنم و در

ص: 767

قيامت خزينه داران بهشت او را ندا كنند كه: بيا بسوى ما و از هر در از درهاى بهشت كه خواهى داخل شو.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه آزارش به مردم نرسد و نيكى او به مردم رسد؟

فرمود: اى موسى! در روز قيامت جهنم او را ندا كند كه: مرا بر تو راهى نيست.

موسى عليه السّلام گفت: الهى! چيست جزاى كسى كه تو را به دل و زبان ياد كند؟

فرمود: او را در سايۀ عرش خود جا دهم در روز قيامت و او را در پناه خود درآورم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست مزد كسى كه كتاب تو را پنهان و آشكار تلاوت كند؟

فرمود: اى موسى! بر صراط بگذرد مانند برق جهنده.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه صبر كند بر آزار مردم و دشنام ايشان از براى رضاى تو؟

فرمود: او را يارى مى كنم بر احوال روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه ديدۀ او گريان شود از ترس تو؟

فرمود: اى موسى! روى او را از گرمى آتش جهنم نگاه مى دارم و او را ايمن مى گردانم از ترس بزرگ روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه خيانت را ترك نمايد به سبب حياى از تو؟

فرمود: اى موسى! او را امان مى بخشم در روز قيامت.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه اهل طاعت تو را دوست دارد؟

فرمود: اى موسى! او را بر آتش جهنم حرام مى گردانم.

موسى عليه السّلام گفت: خداوندا! چيست جزاى كسى كه مؤمنى را دانسته بكشد؟

فرمود: در روز قيامت نظر رحمت بسوى او نمى كنم، و هيچ گناه او را نمى آمرزم.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چيست جزاى كسى كه كافرى را به اسلام دعوت كند؟

ص: 768

فرمود: اى موسى! او را در قيامت رخصت دهم كه شفاعت كند هر كه را خواهد.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چيست ثواب كسى كه نمازها را در وقت خود بجا آورد؟

فرمود: هر چه سؤال كند به او عطا مى كنم و بهشت خود را براى او مباح مى گردانم.

موسى عليه السّلام پرسيد: الهى! چه ثواب است كسى را كه وضو را تمام واقع سازد از ترس عذاب تو؟

فرمود: چون او را در قيامت مبعوث گردانم، نورى در ميان دو ديدۀ او باشد كه در محشر روشنى دهد.

موسى عليه السّلام گفت: چيست ثواب كسى كه ماه مبارك رمضان را براى رضاى تو روزه بدارد؟

فرمود: او را در قيامت در جائى بازدارم كه او را خوفى نباشد.

موسى عليه السّلام گفت: الهى! چيست جزاى كسى كه ماه رمضان را از براى مردم روزه بدارد؟

فرمود: ثواب او مثل كسى است كه روزه نداشته باشد (1).

در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است كه: اى موسى! من تو را خلق كردم و براى پيغمبرى خود برگزيدم و تو را قوّت طاعت خود بخشيدم و امر كردم تو را به طاعت خود و نهى كردم تو را از معصيت خود، اگر اطاعت من كنى تو را بر طاعت خود يارى مى كنم، و اگر معصيت من نمائى تو را بر معصيت خود يارى نمى كنم.

اى موسى! مرا است منّت بر تو در طاعت تو مرا، و مرا است حجت بر تو در معصيت تو مرا.

اى موسى! از من بترس در پنهان امر خود تا عيبهاى تو را از مردم بپوشانم، در خلوتهاى خود مرا ياد كن، و نزد خواهشها و لذتهاى خود مرا به خاطر آور تا تو را ياد كنم نزد غفلتهاى تو و تو را از لغزشها نگاه دارم، و غضب خود را نگاه دار از آنها كه من تو را بر

ص: 769


1- . امالى شيخ صدوق 173.

ايشان مسلط گردانيده ام تا غضب خود را از تو بازدارم، و پنهان دار رازهاى پوشيدۀ مرا در دل خود و ظاهر گردان در علانيه مداراى با دشمن من و دشمن خود را از خلق من، و سرّ مرا نزد ايشان افشا مكن كه ايشان به من ناسزا گويند و تو شريك باشى با ايشان در گناه ناسزا گفتن به من.

پس موسى گفت: پروردگارا! كى در حظيرۀ قدس ساكن مى شود؟

فرمود كه: آنها كه ديدۀ ايشان زنا نديده و اموال ايشان به سود و ربا مخلوط نگرديده، و در حكم خدا رشوه نگرفته اند (1).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مناجات نمود با موسى عليه السّلام كه: اى پسر عمران! دروغ مى گويد كسى كه دعوى مى كند كه مرا دوست مى دارد، و چون شب مى شود به خواب مى رود، آيا نيست چنين كه هر دوستى خلوت دوست خود را مى خواهد؟ ! اى پسر عمران! اينك من مطّلعم بر دوستان خود، چون شب ايشان را فرومى گيرد چشم و دل ايشان را از غير خود بسوى خود مى گردانم، و عقوبت خود را در برابر ديده هاى ايشان ممثّل مى كنم، به عنوان مشاهده با من مخاطبه مى كنند و به نحو حاضران با من سخن مى گويند. اى پسر عمران! ببخش از دل خود به من خشوع و از بدن خود خضوع و از ديده هاى خود آب ديده ها در تاريكيهاى شب، و مرا دعا كن كه مرا اجابت كننده و نزديك خواهى يافت (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون موسى به طور بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد گفت: پروردگارا! خزينه هاى خود را به من بنما.

حق تعالى فرمود: اى موسى! خزينه هاى من آن است كه هرگاه چيزى را اراده كنم مى گويم كه باش پس آن بهم مى رسد (3)، يعنى مرا احتياج به خزانه نيست، و آنچه خواهم به قدرت كاملۀ خود از عدم به وجود مى آورم.

ص: 770


1- . قصص الانبياء راوندى 164.
2- . امالى شيخ صدوق 292.
3- . توحيد شيخ صدوق 133؛ امالى شيخ صدوق 413.

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! مرا وصيت فرما.

فرمود: وصيت مى كنم تو را به من، يعنى رعايت حقّ من بكنى و نافرمانى من نكنى. تا آنكه سه مرتبه سؤال كرد، و حق تعالى چنين جواب فرمود، چون در مرتبۀ چهارم عرض كرد: مرا وصيت فرما؟ فرمود: وصيت مى كنم به رعايت حقّ مادر تو. و بار ديگر پرسيد باز اين جواب شنيد، و در مرتبۀ ششم (1)پرسيد، فرمود: وصيت مى كنم تو را به رعايت حقّ پدر خود.

پس حضرت فرمود: به اين سبب گفته اند كه: دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث براى پدر (2).

به سند معتبر منقول است كه: از جملۀ مناجات حق تعالى با موسى آن بود كه: اى موسى! دراز مكن در دنيا آرزوى خود را كه دلت سنگين مى شود و سنگين دل از من دور است.

اى موسى! چنان باش كه من مى خواهم كه بندگان من اطاعت من بكنند و معصيت من نكنند، بميران دل خود را از شهوتهاى دنيا به ترس من، با جامه هاى كهنه و دل تازه باش كه بر اهل زمين حال تو مخفى باشد و در ميان اهل آسمان به نيكى معروف باشى، ملازم خانۀ خود باش، روشن كنندۀ شبهاى تار باش به نور عبادت، قنوت بخوان و خضوع نما نزد من مانند قنوت صابران، ناله و فرياد كن به درگاه من از گناهان مانند نالۀ كسى كه از دشمن خود گريخته باشد و پناه به خداوند قادرى برده باشد، و از من يارى بجو بر بندگى كه من نيكو معين و نيكو يارى دهنده ام.

اى موسى! منم خداوندى كه مسلّطم بر بندگان خود و بندگان در تحت قدرت منند و همه ذليل منند، پس متّهم دار نفس خود را بر خود و فريب نفس خود را مخور، و ايمن

ص: 771


1- . در مصدر «مرتبۀ سوم» آمده است كه صحيحتر بنظر مى رسد زيرا كه مطابقت دارد با فرمودۀ حضرت كه «بايد دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث آن براى پدر» .
2- . امالى شيخ صدوق 413.

مگردان فرزندان خود را بر دين خود مگر آنكه فرزند تو مانند تو دوستدار صالحان باشد.

اى موسى! جامه هاى خود را بشوى و غسل كن و نزديكى بجو به بندگان شايستۀ من.

اى موسى! پيشواى ايشان باش در نماز ايشان و در آنچه منازعه مى نمايند در ميان خود، و حكم كن ميان ايشان به آنچه بر تو فرستاده ام، بدرستى كه بسوى تو فرستاده ام حكمى ظاهر و برهانى روشن و نورى كه سخنگو است به آنچه گذشته است و به آنچه خواهد آمد در آخر الزمان.

وصيت مى كنم تو را اى موسى وصيت دوست مهربان به فرزند بتول عيسى پسر مريم كه بر درازگوش سوار خواهد شد و «برنس» كه كلاه عبّاد است بر سر خواهد گذاشت صاحب زيت و زيتون و محراب خواهد بود، بعد از او تو را وصيت مى كنم به صاحب شتر سرخ آن پاك طينت پاكيزه اخلاق مطهر از گناهان و بديها، صفت او در كتاب تو آن است كه او ايمان آورنده و گواهى دهنده است بر همۀ كتابهاى خدا، و اوست ركوع كننده و سجودكننده و رغبت كنندۀ به ثواب و ترساننده از عقاب، و برادران او مساكين و بيچارگان باشند، انصار و ياران او غير قبيلۀ او باشند، در زمان او تنگيها و شدتها و فتنه ها و كشتنها و كمى مال بوده باشند، نام او احمد و محمد امين است، و اوست باقيمانده از گروه پيغمبران گذشته، و ايمان مى آورد به جميع كتابهاى خدا و تصديق مى نمايد جميع پيغمبران را و شهادت مى دهد به اخلاص از براى همۀ ايشان، امّت او امّتى اند رحم كرده شده و با بركت تا بر دين حقّ او باقى بمانند و ضايع نگردانند دين او را، ايشان را ساعتى چند معلوم است كه ادا مى كنند نمازها را در آن ساعتها مانند غلامى كه زيادتى اوقات خود را صرف خدمت آقاى خود كند، پس تصديق آن پيغمبر بكن و راههاى او را متابعت نما كه او برادر توست.

اى موسى! او امّى است كه خط و سواد از كسى كسب نخواهد كرد، و نيكو بنده اى است، و بر هر چيز دست گذارد من بركت در آن بدهم، در علم او بركت و زيادتى بدهم، و او را با بركت آفريده ام، در زمان او قيامت قائم خواهد شد، به امّت او ختم مى كنم كليدهاى دنيا را، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى من محو نكنند و ترك يارى او نكنند و مى دانم كه خواهند كرد، و محبت او نزد من حسنۀ بزرگى است و من با

ص: 772

اويم و از ياوران اويم، او از لشكر من است و لشكر من غالبند بر همۀ لشكرها، پس تمام شده است كلمۀ من و تقدير من كه البته غالب گردانم دين او را بر همۀ دين ها تا در همه مكانى مرا به يگانگى بپرستند، و بر او نازل گردانم قرآنى را كه مجموعۀ علوم و جدا كنندۀ حق از باطل باشد، شفاى سينه ها باشد از وسوسه هاى شيطان، پس تو صلوات فرست بر او اى پسر عمران كه من و ملائكۀ من بر او صلوات مى فرستيم.

اى موسى! تو بندۀ منى و من خداوند توام، خوار مشمار هيچ حقير و پريشانى را، و آرزو مكن حال توانگران را به چيزى چند كه از مال دنيا به ايشان داده ام، و نزد ياد كردن من با خشوع باش و نزد تلاوت تورات اميدوار رحمت من باش و تورات را به من بشنوان به صداى خاشع حزين، و خاطر خود را به ياد من مطمئن گردان، هر كه دلش بسوى من مايل باشد مرا به ياد او بياور و مرا عبادت كن و هيچ چيز را با من شريك مگردان، سعى كن در تحصيل خشنودى من بدرستى كه منم آقاى بزرگوار تو، و تو را خلق كرده ام از اندكى آب گنديدۀ بى مقدارى، و اصل شما را آفريده ام از طينتى كه آن را از زمين ذليل مخلوطى به چندين نوع برداشتم پس روح در آن دميدم و او را بشرى گردانيدم، پس منم آفرينندۀ خلايق و با بركت است ذات من و مقدس است صنع من و هيچ چيز به من شبيه نيست، منم زندۀ دائم كه زوال بر من محال است.

اى موسى! در هنگامى كه مرا دعا كنى خائف و هراسان باش، و روى خود را نزد من بر خاك گذار، و سجده كن از براى من به بهترين اعضاى بدن خود، خاضع باش براى من در وقتى كه ايستاده اى، و راز بگو با من در وقت مناجات با ترس از دلى ترسناك، به تورات خود را زندۀ معنوى بدار، در تمام عمر خود تعليم نما به نادانان ستايش مرا، به ياد ايشان بياور نعمتهاى مرا، بگو به ايشان كه اين قدر نمانند در گمراهى و نافرمانى من كه وقتى مى گيرم سخت مى گيرم و عذاب من دردناك است.

اى موسى! وسيلۀ تو از من اگر گسيخته شود وسيلۀ ديگرى تو را فايده نمى بخشد، پس مرا عبادت كن و بايست نزد من ايستادن بندۀ حقير، مذمّت كن نفس خود را كه آن سزاوارتر است به مذمّت كردن، و گردنكشى و تكبر مكن به كتابى كه به تو داده ام بر

ص: 773

بنى اسرائيل كه همان كتاب بس است از براى پند گرفتن و روشن گردانيدن دل تو از سخن پروردگار عالميان.

اى موسى! هرگاه مرا بخوانى و اميدوار رحمت من باشى تو را مى آمرزم هر چند گناهكار باشى، و آسمان تسبيح مى گويد مرا از ترس من و ملائكه از خوف من لرزانند، زمين مرا تسبيح مى كند براى طمع رحمت من، همۀ آفريدگان تنزيه مى كنند مرا و ذليلند نزد من، بر تو باد به نماز كه آن منزلت عظيم نزد من دارد و آن را عهد محكمى نزد من هست كه هر كه آن را چنانچه بايد به درگاه من بياورد او را بيامرزم، و ملحق گردان به نماز آن كارى را كه از جملۀ شرايط قبول نماز است كه آن زكات قربان است، از پاكترين و نيكوترين مال و طعام خود بده كه من قبول نمى كنم مگر چيزى را كه حلال و نيكو باشد و به محض رضاى من بدهند، مقرون گردان با زكات احسان و نيكى با خويشان خود را بدرستى كه منم خداوند رحمان و رحيم، و رحم و خويشى را من آفريده ام و مقرر گردانيده ام به رحمت خود تا به سبب آن به يكديگر مهربانى كنند بندگان من، و رحم را در قيامت سلطنتى خواهم داد، هر كه قطع رحم كرده باشد رحمت خود را از او قطع خواهم كرد، هر كه پيوند با رحم كرده باشد و نيكى به خويشان خود كرده باشد رحمت خود را به او پيوند خواهم كرد، چنين مى كنم با هر كه امر مرا ضايع گرداند.

اى موسى! گرامى دار سؤال كننده را هرگاه به نزد تو آيد يا به جوابى نيكو يا به دادنى اندك، زيرا كه مى آيد به نزد تو كسى كه نه از آدميان است و نه از جنّيان بلكه ملكى چندند از ملائكۀ خداوند رحمان كه تو را امتحان كنند كه چگونه صرف مى كنى آنچه را به تو عطا كرده ام و چگونه شكر آن را ادا مى كنى و چگونه مواسات مى كنى با برادران مؤمن در آنچه به تو بخشيده ام، و خاشع شو براى من به گريه و تضرع و صدا بلند كن به نالۀ خواندن تورات، بدان كه من تو را به درگاه خود مى خوانم مانند خواندن آقائى كه غلام خود را بخواند براى اينكه او را به شريف ترين منازل برساند و او را نزد خود بلند مرتبه گرداند، و اين از فضل و احسان من است بر تو و بر پدران گذشتۀ تو.

اى موسى! مرا فراموش مكن در هيچ حال و شاد مشو به بسيارى مال زيرا كه فراموشى

ص: 774

من دل را سنگين مى كند، و با بسيارى مال بسيارى گناهان مى باشد، زمين و آسمانها و درياها همه مطيع و فرمانبردار منند، نافرمانى من موجب شقاوت انس و جن گرديده است، منم خداوند رحيم رحمان و رحم كنندۀ اهل هر زمان، شدّت را مى آورم بعد از رخا و نعمت را مى آورم بعد از شدّت، پادشاهان را بعد از پادشاهان مى آورم، پادشاهى من برپاست و دائم است و هرگز زوال ندارد، بر من هيچ چيز در زمين و آسمان مخفى نيست و چگونه پنهان باشد بر من چيزى كه خود او را آفريده ام، چگونه خاطرت پيوسته متوجه تحصيل ثواب و رضاى من باشد و حال آنكه البته بازگشت تو بسوى من است.

اى موسى! مرا حرز و پناه خود گردان، و گنج اعمال صالحۀ خود را نزد من گذار و از من بترس و از ديگرى مترس كه بازگشت تو بسوى من است.

اى موسى! رحم كن بر كسى كه از تو پست تر است در ميان خلق من، حسد مبر بر كسى كه از تو بلندتر است زيرا كه حسد حسنات را مى خورد چنانچه آتش هيزم را مى خورد.

اى موسى! دو پسر آدم تواضع كردند نزد من و قربانى به درگاه من آوردند تا فضل و رحمت من شامل حال ايشان گردد، من قبول نمى كنم مگر از پرهيزكاران و به اين سبب از يكى قبول نكردم و از ديگرى قبول كردم، پس آخر كار ايشان به آنجا كشيد كه مى دانى، پس چگونه اعتماد بر مصاحب و وزير خود مى كنى بعد از آنكه برادر با برادر چنين كند.

اى موسى! تكبر و فخر را بگذار و به يادآور كه ساكن قبر خواهى شد، پس اين مانع گردد تو را از شهوتهاى دنيا.

اى موسى! تعجيل كن در توبه و گناه را به تأخير انداز و تأنّى كن در مكث كردن نزد من در نماز و اميد از غير من مدار، مرا سپر خود گردان براى دفع شدتها و قلعۀ خود دان براى دفع بلاها.

اى موسى! چگونه خاشع است براى من بنده اى كه فضل و نعمت مرا بر خود نداند؟ چگونه فضل مرا بر خود مى داند و حال آنكه نظر در آن نمى كند؟ و چگونه نظر در آن مى كند و حال آنكه ايمان به آن ندارد؟ و چگونه ايمان به آن دارد و حال آنكه اميد ثواب من ندارد؟ و چگونه اميد ثواب من دارد و حال آنكه قانع شده است به دنيا و آن را مأواى

ص: 775

خود قرار داده است و ميل كرده است به دنيا مانند ميل كردن ستمكاران؟ !

اى موسى! پيشى گير در نيكى كردن و خير با اهل خير، كه خير مانند نامش خوشايند است، بدى را واگذار به هر كه مفتون دنيا گرديده است.

اى موسى! زبان خود را از عقب دل خود قرار ده تا از شرّ زبان سالم بمانى، يعنى اول تفكر كن در آنچه مى گوئى و چون بدانى كه در دنيا و عقبى مفسده اى ندارد بگوئى، و بسيار ياد كن مرا در شب و روز تا غنيمت يابى، و پيروى گناهان مكن تا پشيمان نشوى بدرستى كه وعده گاه گناهكاران آتش جهنم است.

اى موسى! سخن خود را نيكو كن براى آنها كه ترك گناهان كرده اند، همنشين ايشان باش، ايشان را برادران خود گردان، و با ايشان سعى در بندگى من كن تا ايشان نيز با تو سعى كنند.

اى موسى! البته مرگ به تو مى رسد، پس توشه بفرست به آخرت توشه فرستادن كسى كه داند به توشۀ خود مى رسد.

اى موسى! آنچه براى رضاى من كرده شود، اندك آن بسيار است؛ آنچه از براى غير من كرده شود، بسيار آن اندك است. بدرستى كه شايسته ترين روزهاى تو آن روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت، پس نظر كن كه براى تو چگونه روزى خواهد بود، مهيّا شو براى جواب آن روز كه البته تو را در آن روز بازخواهندداشت و از كرده هاى تو سؤال خواهند نمود، و پند خود را از روزگار و از اهل روزگار بگير كه درازش براى اهل غفلت كوتاه است، و كوتاهش براى اهل طاعت دراز است؛ همه چيز فانى است پس چنان كار كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب زيادتى طمع تو گردد در آخرت، بدرستى كه آنچه از دنيا مانده است مثل آن چيزى است كه گذشته، چنانچه از گذشته ها بغير طاعت چيزى با تو نمانده است آينده نيز چنين خواهد گذشت؛ و هر عمل كننده براى غرضى كار مى كند تو از براى خود هر مقصود كه بهتر است اختيار كن شايد به ثواب الهى فايز گردى در روزى كه اهل باطل زيانكار مى شوند.

اى موسى! دست خود را بينداز به مذلت در پيش من مانند بنده اى كه به فريادرسى

ص: 776

آقاى خود آمده باشد، كه چون چنين كنى رحمت من شامل تو مى گردد، من كريم ترين قادرانم.

اى موسى! بطلب از من فضل و رحمت مرا كه هر دو به دست من است، كه كسى بغير از من قادر بر فضل و رحمت من نيست، نظر كن در وقتى كه از من سؤال مى كنى كه چگونه است رغبت تو در آنچه نزد من است، هر عمل كننده را نزد من جزائى هست و كفران كنندگان را نيز بر عمل خير جزا مى دهم.

اى موسى! ترك دنيا به طيب خاطر بكن، پهلو از دنيا تهى كن كه تو از براى دنيا نيستى و دنيا از براى تو نيست، تو را چه كار است با خانۀ ستمكاران مگر كسى كه در دنيا مشغول كار آخرت باشد كه دنيا براى او نيكو خانه اى است.

اى موسى! آنچه را به آن امر مى كنم بشنو، هر چه براى تو مصلحت مى دانم آن را بكن، و حقايق تورات را در سينۀ خود جا ده و بيدار شو به آنها از خواب غفلت در ساعتهاى شب و روز، سخن ابناء دنيا را يا محبت ايشان را در سينه راه مده كه آن را آشيانۀ خود مى گردانند مانند آشيانۀ مرغ.

اى موسى! فرزندان دنيا و اهل دنيا هر يك موجب فتنه و فريب يكديگرند، براى هر يك زينت يافته است آنچه در آن هستند، براى مؤمن آخرت زينت يافته است پس پيوسته منظور او آخرت است و بغير آن نظر نمى كند و خواهش آخرت حايل شده است ميان او و لذتهاى زندگانى دنيا، پس سحرها او را به عبادت مى دارد و درجات قرب الهى را طى مى نمايد مانند سواره كه اسب در ميدان تازد كه بر ديگران سبقت گيرد و گوى سعادت را بربايد و به زودى به مقصود خود برسد، روزها براى غم آخرت اندوهناك مى باشد، شبها با اندوه مى گذراند، خوشا به حال او اگر پرده از پيش پردۀ او برداشته شود چه بسيار خواهد ديد آنچه باعث شادى او خواهد گردد.

اى موسى! دنيا اندك است و ناچيز و فانى است، نه گنجايش آن دارد كه ثواب مؤمنان در آن باشد و نه عقاب فاجران، پس حسرت ابدى براى كسى است كه ثواب آخرت خود را بفروشد به چشيدنى از دنيا كه باقى نماند لذّت آن و به ليسيدنى كه به زودى برطرف

ص: 777

شود، پس چنان باش كه من تو را امر مى كنم و هر چه امر مى كنم موجب رشد و صلاح است.

اى موسى! هرگاه بينى كه توانگرى رو به تو آورده بگو گناهى كرده ام كه عقوبت آن در دنيا به من رسيده است، و هرگاه بينى كه پريشانى به تو رو كرده است بگو مرحبا به شعار صالحان، مباش جبار ستمكار، مباش قرين و همنشين ستمكاران.

اى موسى! عمر هر چند دراز باشد آخر فانى است، و چيزى را كه در دنيا از تو بازگيرند و آخرش نعمت باقى آخرت باشد به تو ضرر نمى رساند.

اى موسى! كتاب من به آواز بلند بر تو مى خواند كه بازگشت تو به كجا خواهد بود، پس چگونه به اين حال ديده ها به خواب مى روند؟ چگونه جماعتى لذت زندگانى دنيا را مى يابند؟ اگر نه اين باشد كه مدتها در غفلت مانده اند و متابعت شقاوت خود كرده اند و شهوتهاى پياپى را ادراك كرده اند و از كمتر از آنچه در كتاب گفته ام به جزع مى آيند صدّيقان.

اى موسى! امر كن بندگان مرا كه بخوانند مرا هر چند گناه كرده باشند بعد از آنكه اقرار كنند براى من كه رحم كننده ترين رحم كنندگانند و مستجاب كنندۀ دعاى مضطرّانم و بلاها را برطرف مى كنم و زمانها را بدل مى كنم، نعمت را بعد از هر بلائى مى آورم و اندك عملى را شكر مى كنم و جزاى بسيار مى دهم و غنى مى گردانم فقير را، منم خداوند دائم عزيز قادر، پس هر كه پناه به تو آورد و بسوى تو ملتجى شود از گناهكاران بگو خوش آمده اى به گشاده ترين ساحتها، در ساحت عزت و كرم پروردگار عالميان بار افكنده اى، شاد باش كه خدا توبه ات را قبول مى كند، از براى ايشان طلب آمرزش از من بكن، با ايشان مانند يكى از ايشان باش، بر ايشان تكبر و زيادى مكن به نعمتى كه من به تو داده ام، بگو به ايشان كه سؤال كنند از من فضل و رحمت مرا كه كسى بجز من مالك فضل و رحمت نيست، منم صاحب فضل عظيم.

خوشا به حال تو اى موسى! كه پناه خطاكارانى و برادر گناهكارانى و همنشين مضطرّانى و استغفاركننده براى گناهكارانى، نزد من منزلت پسنديده دارى پس دعا كن

ص: 778

مرا با دل پاك و زبان راستگو، چنان باش كه من تو را امر كرده ام، اطاعت امر من بكن، تكبر و زيادتى مكن بر بندگان من به نعمتى چند كه من به تو عطا كرده ام كه از تو نبوده است ابتداى آنها، و تقرّب جو بسوى من كه من نزديكم به تو بدرستى از تو سؤال نكرده ام چيزى را كه بر تو گران باشد برداشتن آن، همين از تو مى خواهم كه دعا كنى پس دعاى تو را مستجاب گردانم و سؤال كنى پس من عطا كنم، و تقرّب جوئى بسوى من به رسانيدن رسالتها كه من بر تو فرستاده ام و تأويلش را براى تو بيان كرده ام.

اى موسى! نظر كن بسوى زمين كه عن قريب قبر تو خواهد بود، ديده هاى خود را بلند كن بسوى آسمان كه ملك پروردگار عظيم توست، گريه كن بر نفس خود تا خود در دنيا هستى، و بترس از مهالك كه تو را فريب ندهد زينت دنيا، و راضى به ستم مشو و ستمكار مباش كه من در كمين ستمكارانم كه مظلومان را بر ايشان غالب گردانم.

اى موسى! حسنه را ده برابر جزا مى دهم، گناه را يك برابر، باز آن قدر گناه مى كنند كه اين يك برابر زيادتى مى كند و هلاك مى شوند، و كسى را در عبادت با من شريك مكن، در همۀ امور ميانه رو باش، دعا كن دعاى اميدوارى كه رغبت نمايد در ثوابهاى من و پشيمان باشد از كرده هاى خود بدرستى كه تاريكى شب را روز برطرف مى كند، همچنين حسنات، گناهان تو را محو مى كند؛ و تاريكى شب، روشنائى روز را زايل مى كند، همچنين گناهان، حسنات بزرگ را سياه مى كند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: شيطان روزى به نزد موسى عليه السّلام آمد در وقتى كه او با پروردگار خود مناجات مى كرد، پس ملكى از ملائكه به او گفت: چه اميد از او دارى؟ او در چنين حالى است و با پروردگار خود مناجات مى كند.

شيطان گفت: اميد دارم از او آنچه اميد داشتم از پدرش آدم در وقتى كه در بهشت بود.

فرمود: از جملۀ آنها كه حق تعالى با حضرت موسى عليه السّلام مناجات كرد آن بود كه گفت:

ص: 779


1- . كافى 8/42؛ تحف العقول 490.

اى موسى! قبول نمى كنم نماز را مگر از كسى كه تواضع و فروتنى كند براى عظمت من، و لازم دل خود گرداند ترس مرا، و روز خود را به ياد من قطع كند، و شب به سر نياورد در حالى كه مصرّ بر گناه باشد، و حقّ اوليا و دوستان مرا بشناسد.

موسى گفت: پروردگارا! مراد تو به اولياء و احبّاء ابراهيم و اسحاق و يعقوبند؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! ايشان چنين اند و دوستان منند، امّا مراد من اينها نبودند، بلكه مقصود من آن كسى بود كه از براى او خلق كردم آدم و حوّا را و از براى او آفريدم بهشت و دوزخ را.

حضرت موسى گفت: كيست او اى پروردگار من؟

فرمود: محمد و احمد نام اوست، نام او را از نام خود اشتقاق كردم، زيرا كه يك نام من محمود است.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مرا از امّت او بگردان.

حق تعالى فرمود: اى موسى! تو از امّت اويى، هرگاه او را بشناسى و منزلت او و منزلت اهل بيت او را نزد من بدانى بدرستى كه مثل او و مثل اهل بيت او در ميان ساير خلق من مثل فردوس است در ميان ساير باغها كه برگش هرگز خشك نمى شود و مزه اش هرگز متغير نمى شود، پس كسى كه ايشان را و حقّ ايشان را بشناسد براى او نزد نادانى دانائى قرار مى دهم، و در نزد تاريكى نورى قرار مى دهم، و اجابت او مى كنم پيش از آنكه مرا بخواند و عطا مى كنم به او پيش از آنكه از من سؤال كند.

اى موسى! هرگاه ببينى پريشانى را كه به تو رو آورده است بگو: مرحبا خوش آمدى اى شعار شايستگان، چون ببينى توانگرى رو به تو آورده است بگو: سبب اين گناهى است كه عقوبتش را به زودى به من رسانيده اند، بدرستى كه دنيا خانۀ عقوبت است، آدم چون خطيئه كرد او را به عقوبت كردار او به دنيا فرستادم، و دنيا را لعنت كردم و آنچه را در دنياست مگر چيزى كه از براى من باشد و رضاى من در آن حاصل شود.

اى موسى! بدرستى كه بندگان شايستۀ من زهد دنيا و ترك آن را اختيار كردند به قدر علم ايشان به من و شناختن ايشان مرا، و ساير خلق من رغبت در دنيا كردند به قدر نادانى

ص: 780

ايشان و نشناختن ايشان مرا، هيچ يك از خلق من دنيا را تعظيم نكرد و بزرگ ندانست كه ديده اش روشن گردد و نفعى از آن بيابد، هيچ يك از بندگان من دنيا را حقير نشمرده اند مگر آنكه منتفع شد از دنيا (1).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى حضرت موسى عليه السّلام را مبعوث گردانيد و او را برگزيد، دريا را براى او شكافت، بنى اسرائيل را از فرعون نجات بخشيد، الواح تورات را به او كرامت فرمود، گفت: پروردگارا! مرا گرامى داشتى به كرامتى كه كسى را پيش از من چنان گرامى نداشته اى.

حق تعالى فرمود كه: اى موسى! مگر نمى دانى كه محمد بهتر است نزد من از جميع ملائكۀ من و از جميع خلق من؟

حضرت موسى گفت: پروردگارا! اگر محمد نزد تو گرامى تر است از جميع خلق تو، آيا در آل پيغمبران كسى گرامى تر از آل من هست؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه فضل آل محمد بر جميع آل پيغمبران مانند فضل محمد است بر جميع پيغمبران؟

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! هرگاه آل محمد چنين اند، آيا در ميان امّت پيغمبران امّتى بهتر از امّت من هستند كه ابر را بر ايشان سايه افكن گردانيدى، منّ و سلوى را بر ايشان فرستادى، دريا را براى ايشان شكافتى؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! مگر نمى دانى كه فضيلت امّت محمد بر جميع امّتها مثل فضيلت آن حضرت است بر ساير خلق من؟

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! چه بودى اگر ايشان را من مى ديدم.

حق تعالى وحى فرمود: اى موسى! تو هرگز ايشان را نخواهى ديد، اين وقت ظهور ايشان نيست و ليكن ايشان را در بهشتهاى عدن و فردوس خواهى ديد در حضور محمد كه در نعمتهاى بهشت خواهند گرديد و به لذّتهاى آن متنعّم خواهند بود، آيا مى خواهى سخن

ص: 781


1- . امالى شيخ صدوق 530؛ معاني الاخبار 55.

ايشان را به تو بشنوانم؟

گفت: بلى خداوندا!

حق تعالى فرمود: نزد من بايست و كمر خدمت بر ميان بند مانند ايستادن بندۀ ذليلى نزد پادشاه جليلى.

چون حضرت موسى چنين كرد حق تعالى ندا فرمود: اى امّت محمد! پس همه جواب گفتند به قدرت الهى از پشت پدران و شكم مادران: «لبّيك اللّهم لبّيك لا شريك لك لبّيك انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك» پس حق تعالى اين اجابت را شعار حجّ ايشان گردانيد.

پس حق تعالى ندا فرمود: اى امّت محمد! قضا و حكم من بر شما آن است كه رحمت من پيشى گرفته است بر غضب من و عفو من پيش از عقاب من است، پس مستجاب كردم براى شما پيش از آنكه مرا دعا كنيد و عطا كردم به شما پيش از آنكه از من سؤال كنيد، هر كه از شما به نزد من آيد كه شهادت دهد به وحدانيّت من و شهادت دهد كه محمد بنده و رسول من است و صادق است در گفتار خود و محقّ است در كردار خود و شهادت دهد كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ آن حضرت است، و التزام كند اطاعت على را چنانچه التزام كرده است اطاعت محمد را، و شهادت دهد كه اولياء و دوستان برگزيدۀ معصوم او كه به عجايب معجزات خدا و دلايل حجتهاى او بعد از ايشان ممتازند خليفه هاى خدايند، او را داخل بهشت گردانم هر چند گناه او مانند كف درياها بوده باشد.

پس چون خدا مبعوث گردانيد پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را، به آن حضرت وحى فرستاد وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ اَلطُّورِ إِذْ نادَيْنا (1)يعنى: «اى محمد! نبودى در جانب كوه طور در وقتى كه ما ندا كرديم امّت تو را به اين كرامت» . پس حق تعالى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم وحى كرد كه: بگو حمد و سپاس خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر اين نعمت كه مرا مخصوص گردانيد به اين فضيلت، و به امّت آن حضرت فرمود: بگوئيد «الحمد للّه ربّ

ص: 782


1- . سورۀ قصص:46.

العالمين على ما اختصّنا به من هذه الفضائل» يعنى: «سپاس مى كنيم خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر آنچه ما را به آن مخصوص گردانيد از اين فضيلتها» (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام به رأس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود: تو را سوگند مى دهم به ده آيت كه خدا بر موسى عليه السّلام فرستاد كه آيا در تورات نيست خبر محمد به اين نحو: چون بيايند امّت آخر كه اتباع پيغمبر شتر سوارند خدا را تسبيح و تنزيه خواهند كرد بسيار به تسبيحى تازه در معبدهاى تازه، پس بنى اسرائيل پناه به ايشان ببرند و به پيغمبر ايشان تا دلهاى ايشان مطمئن گردد، بدرستى كه در دست ايشان خواهد بود شمشيرها كه انتقام بكشند از امّتهائى كه كافر شوند به آن پيغمبر در اقطار زمين، آيا چنين در تورات ننوشته است؟

رأس الجالوت گفت: بلى.

پس فرمود: اى يهودى! موسى وصيت كرد بنى اسرائيل را، به ايشان گفت كه: بزودى خواهد آمد بسوى شما پيغمبرى از برادران شما پس به او تصديق كنيد و از او بشنويد، آيا از براى بنى اسرائيل برادران بغير از فرزندان اسماعيل هستند؟ رأس الجالوت گفت: اين سخن موسى عليه السّلام را ما انكار نمى كنيم، امّا مى خواهيم از تورات بر من ظاهر كنى.

فرمود: آيا انكار مى كنى كه در تورات هست كه آمد نور از كوه طور سينا و روشنى داد براى ما از كوه ساعير و ظاهر شد بر ما از كوه فاران، پس نورى كه از كوه طور بود وحى بود كه خدا بر موسى عليه السّلام فرستاد و در كوه ساعير وحيى بود كه بر حضرت عيسى فرستاد، امّا كوه فاران از كوههاى مكه است و ميان آن و مكه يك روز راه است و آن وحى است كه بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرستاد (2).

اين حديث بسيار طول دارد، به مناسبت اين جزو آن را در اين مقام ذكر كرديم.

ص: 783


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 31؛ علل الشرايع 417؛ عيون اخبار الرضا 1/283.
2- . توحيد شيخ صدوق 424؛ عيون اخبار الرضا 1/161.

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل به خدمت موسى عليه السّلام آمدند سؤال كردند كه از حق تعالى سؤال كند كه هرگاه ايشان باران خواهند، باران بفرستد، چون نخواهند، نفرستد.

چون موسى عليه السّلام از جانب ايشان اين سؤال كرد، به اجابت مقرون گرديد، پس ايشان شخم كردند آنچه مى خواستند تخم پاشيدند باران طلبيدند، آنچه خواستند آمد، و چون نخواستند ايستاد، و همچنين هر وقت كه باران مى طلبيدند مى آمد و چون منع مى كردند مى ايستاد، تا آنكه زراعتهاى ايشان بسيار قوى و بلند شد مانند نيستانها؛ چون درو مى كردند هيچ دانه نداشت، همه كاه شد! پس به فرياد آمدند نزد موسى عليه السّلام و اين حال را شكايت كردند.

حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: من براى بنى اسرائيل تقدير مى كردم، آنچه موافق مصلحت ايشان بود بعمل مى آوردم، ايشان به تقدير من راضى نشدند پس ايشان را به تدبير ايشان گذاشتم تا چنين شد كه ديدى (1).

و به سندهاى صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السّلام منقول است كه: در توراتى كه تغيير نيافته است نوشته است كه: موسى از پروردگار خود سؤال كرد كه:

آيا نزديكى تو به من كه با تو آهسته راز بگويم، يا دورى كه تو را بلند بخوانم و ندا كنم؟

پس خدا به او وحى كرد كه: اى موسى! من همنشين آن كسم كه مرا ياد كند.

پس موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! كى در سايۀ تو خواهد بود در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش تو نباشد؟

فرمود: آنها كه مرا ياد مى كنند پس من ايشان را ياد مى كنم، و با يكديگر محبت مى كنند از براى رضاى من پس ايشان را من دوست مى دارم، ايشانند هرگاه كه خواهم عذابى بر اهل زمين بفرستم به بركت ايشان نمى فرستم.

پس گفت: پروردگارا! بر من حالى چند مى گذرد كه تو را از آن بزرگتر مى دانم كه تو را

ص: 784


1- . كافى 5/262.

در آن احوال ياد كنم.

حق تعالى فرمود: اى موسى! در همه حال مرا ياد كن كه ذكر من در همه حال نيكو است (1).

مؤلف گويد: شايد مراد حضرت موسى آن بوده باشد كه: آيا آداب دعا در درگاه آن است به روش نزديكان تو را بخوانيم آهسته، يا به روش دوران فرياد كنيم؟ فرمود كه: مرا همنشين خود دانيد، آهسته بخوانيد. و اگر نه موسى عليه السّلام مى دانست كه خدا به علم و عليت به همه چيز نزديك است، از همه چيز به همه چيز نزديكتر است، و محتمل است كه اين سؤال را نيز مانند سؤال رؤيت از جانب قوم خود كرده باشد.

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السّلام كه: اى موسى! چه مانع شده است تو را از مناجات من؟

گفت: پروردگارا! جلالت تو مرا مانع شده است از آنكه تو را مناجات كنم با گند دهان من كه از روزه به هم رسيده است.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: اى موسى! بوى دهان روزه دار نزد من از بوى مشك خوشايندتر است (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: هر جا كه در قرآن يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا واقع شده است، در تورات به جاى آن «يا أيها المساكين» است (3)، يعنى:

اى گروه مسكينان و بيچارگان.

و در روايت ديگر منقول است كه در تورات مكتوب است كه: اگر دوستان خدائيد آرزوى مرگ كنيد، لهذا حق تعالى در قرآن به يهود خطاب فرمود در سورۀ جمعه كه: «اى گروه يهود! اگر گمان مى كنيد كه شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد

ص: 785


1- . كافى 2/496 و 497؛ علل الشرايع 284؛ عيون اخبار الرضا 1/127، و در دو مصدر اخير روايت با اختصار ذكر شده است.
2- . كافى 4/64.
3- . عيون اخبار الرضا 2/39؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 235.

اگر راست مى گوئيد» (1). (2)

از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى با موسى بن عمران عليه السّلام صد و بيست و چهار هزار كلمه مناجات كرد در سه شبانه روز كه در آن مدت موسى عليه السّلام چيزى نخورد و نياشاميد، پس چون بسوى بنى اسرائيل برگشت كلام آدميان را شنيد، دشمن داشت كلام ايشان را به سبب آنچه در گوش آن حضرت مانده بود از لذت كلام خداوند عالميان (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه خداوند عالميان به موسى بن عمران وحى كرد كه: اى موسى! حفظ كن وصيت مرا از براى تو به چهار چيز: اول آنكه تا ندانى كه گناهانت آمرزيده شده است به عيبهاى ديگران مشغول مشو؛ دوم آنكه تا ندانى كه گنجهاى من تمام نشده است به سبب روزى خود غمگين مباش؛ سوم آنكه تا ندانى كه پادشاهى من زايل نمى شود اميد از غير من مدار؛ چهارم آنكه تا ندانى كه شيطان مرده است از مكر او ايمن مباش (4).

به دو سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در تورات چهار كلمه نوشته شده است، و در پهلوى آنها چهار كلمه نوشته شده است، امّا چهار كلمۀ اول: هر كه صبح كند اندوهناك براى امور دنياى خود، پس گرديده است غضبناك بر پروردگار خود؛ و هر كه صبح كند و شكايت كند مصيبتى را كه بر او نازل گرديده باشد، پس نكرده است مگر شكايت پروردگار خود را؛ و هر كه به نزد مالدارى برود و فروتنى نزد او بكند براى آنكه از دنياى او بهره اى بيابد، دو ثلث دين او مى رود؛ كسى كه كتاب خدا را خوانده باشد و كارى بكند كه به جهنم رود پس استهزاء به آيات خدا كرده خواهد بود.

امّا آن چهار كلمۀ ديگر: آنچه مى كنى جزا مى يابى؛ هر كه پادشاه و صاحب اختيار شد،

ص: 786


1- . سورۀ جمعه:6.
2- . تفسير قمى 2/366.
3- . خصال 642.
4- . خصال 217؛ روضة الواعظين 469.

مى خواهد همۀ اموال از او باشد؛ كسى كه در كارها مشورت با مردم نكند، پشيمان مى شود؛ و پريشانى و احتياج به مردم، مرگ بزرگ است (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حق تعالى جلّ شأنه به موسى عليه السّلام وحى نمود كه:

اى موسى! خلقى نيافريده ام كه دوست تر دارم از بندۀ مؤمن خود، او را مبتلا نمى گردانم مگر براى مصلحت او، و او را عافيت نمى دهم مگر براى مصلحت او، و من داناترم به آنچه صلاح بندۀ من در آن است، پس بايد كه صبر كند بر بلاى من و شكر كند بر نعمتهاى من و راضى باشد به قضاى من تا بنويسم او را از صدّيقان نزد خود هرگاه عمل به رضاى من كند و اطاعت امر من نمايد (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: از جمله كلماتى كه خدا مناجات كرد در كوه طور با موسى عليه السّلام اين بود كه: اى موسى! به قوم خود برسان كه تقرّب نمى جويند تقرّب جويندگان نزد من به مثل گريستن از ترس من، عبادت نمى كنند مرا عبادت كنندگان به مثل پرهيزكارى از آنچه من حرام كرده ام، و زينت نمى يابند زينت كنندگان به مثل ترك كردن در دنيا چيزى چند را كه احتياج به آنها ندارند.

پس موسى عليه السّلام گفت: اى كريمترين كريمان! پس چه ثواب مى دهى ايشان را بر اين كارها؟

فرمود: اى موسى! امّا آنها كه تقرّب مى جويند بسوى من به گريستن از ترس من، پس ايشان در بلندترين منازل بهشت خواهند بود، و كسى با ايشان در اين مرتبه شريك نخواهد بود؛ امّا آنها كه مرا عبادت مى كنند به ترك محرّمات من، پس من تفتيش اعمال مردم مى كنم در قيامت و شرم مى دارم از آنكه تفتيش احوال ايشان بكنم؛ امّا آنان كه تقرّب مى جويند بسوى من به ترك دنيا، پس مباح مى گردانم از براى ايشان تمام بهشت را كه هر جا كه خواهند از آن ساكن شوند (3).

ص: 787


1- . امالى شيخ طوسى 229؛ امالى شيخ مفيد 188؛ اختصاص 226.
2- . امالى شيخ طوسى 238؛ المؤمن 17؛ التمحيص 55.
3- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 205.

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام نشسته بود كه ناگاه شيطان به نزد آن حضرت آمد و كلاهى در سر داشت به رنگهاى مختلف، پس كلاه را از سر برداشت به نزديك آن حضرت آمد، موسى گفت: تو كيستى؟

گفت: ابليس.

موسى عليه السّلام گفت: خانۀ تو را خدا نزديك خانۀ هيچ كس نگرداند، اين كلاه را براى چه به سر گذاشته اى؟

گفت: دلهاى فرزندان آدم را به اين رنگ آميزها مى ربايم.

حضرت موسى گفت: مرا خبر ده به آن گناهى كه چون فرزند آدم آن را بكند تو بر او مسلّط مى شوى.

گفت: وقتى كه به خود عجب آورد و عمل خود را بسيار شمارد و گناه خود را كم شمارد. پس گفت: اى موسى! هرگز خلوت مكن با زنى كه بر تو حرام باشد كه هر كه با چنين زنى خلوت كند من خود متوجه گمراه كردن او مى شوم و او را به اصحاب خود وانمى گذارم و سعى مى كنم كه او را به معصيت اندازم، زنهار كه با خدا عهد مكن كه هر كه با خدا عهد كند خود متوجه آن مى شوم و به اصحاب خود او را نمى گذارم و سعى مى كنم كه نگذارم او به عهد خود وفا كند، هرگاه قصد تصدّقى بكنى زود بعمل آور كه هر كه قصد تصدّقى بكند باز خود متوجه او مى شوم و او را به اعوان خود نمى گذارم و جهد مى كنم تا طاقت دارم كه او را پشيمان كنم (1).

در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: در زمان حضرت موسى عليه السّلام پادشاه جبارى بود، و مرد صالحى در زمان او بود به نزد آن پادشاه رفت براى شفاعت در قضاى حاجت مؤمنى، پادشاه شفاعت او را قبول نمود و حاجت آن مؤمن را برآورد. پس پادشاه و آن مرد صالح هر دو در يك روز مردند، مردم از براى مردن پادشاه در بازارها را بستند، تا سه روز مشغول دفن و تعزيۀ پادشاه شدند؛ آن بندۀ صالح در خانۀ

ص: 788


1- . قصص الانبياء راوندى 153؛ امالى شيخ مفيد 156.

خود مرده افتاده بود، تا سه روز كسى به او نپرداخت تا آنكه جانوران زمين روى او را خوردند، پس حضرت موسى بعد از سه روز او را ديد مناجات كرد با پروردگار خود كه:

پروردگارا! آن دشمن توست، او را به آن اعزاز و اكرام دفن نمودند، و اين دوست توست و به اين حال در اينجا افتاده است!

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اين دوست من از آن پادشاه جبار حاجتى طلبيد براى مؤمنى و حاجت او را برآورد، آن پادشاه را به جزاى آنكه حاجت دوست مرا روا كرد چنان كردم، و جانوران زمين را بر روى اين مؤمن مسلّط نمودم براى آنكه از آن پادشاه جبار سؤال كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام مناجات كرد با حق تعالى كه: پروردگارا! كيستند مخصوصان تو كه ايشان را در روز قيامت در سايۀ عرش خود جا مى دهى در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش نباشد؟

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: آنها كه دلهاى ايشان پاك است از صفات ذميمه و از خواهش گناهان و شك و شبهه، و دست ايشان خالى است از مال دنيا، چون مرا ياد مى كنند عظمت و جلال من در نظر ايشان جلوه مى كند، آنان كه اكتفا به طاعت من مى كنند چنانچه طفل شيرخواره به شير اكتفا مى كند، آنان كه پناه به مساجد من مى آورند چنانچه كركسها به آشيانه هاى خود پناه مى برند، آنان كه چون مى بينند كه معصيت مرا مردم مرتكب مى شوند به غضب مى آيند مانند پلنگى كه به خشم آيد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى موسى عليه السّلام كه: اى موسى! مرا شكر كن چنانچه حقّ شكر من است.

موسى گفت: پروردگارا! چگونه شكر كنم تو را چنانچه حقّ شكر كردن توست و حال آنكه هر شكر كه كنم آن شكر نيز نعمت توست كه مرا توفيق آن كرامت كردى؟

ص: 789


1- . قصص الانبياء راوندى 154.
2- . محاسن 1/79.

حق تعالى فرمود: اى موسى! چون دانستى كه از شكر من عاجزى و شكر هم نعمت من است، مرا شكر كردى چنانچه شكر حقّ من است (1).

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السّلام كه: مرا دوست دار و مرا دوست گردان نزد خلق من.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مى دانى كه هيچ كس نزد من از تو محبوبتر نيست، امّا با دلهاى بندگان چه كنم؟

حق تعالى وحى فرستاد به او كه: نعمتهاى مرا به ياد ايشان بياور تا مرا دوست دارند (2).

در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال كرد اول زوال شمس را كه اول وقت ظهر است به او بشناساند. پس حق تعالى ملكى را موكّل گردانيد كه هرگاه زوال بشود حضرت را اعلام نمايد.

پس روزى آن ملك گفت: اى موسى! زوال شد.

گفت: چه وقت؟

گفت: آن وقت كه گفتم، و تا اين احوال را پرسيدى آفتاب پانصدساله راه حركت كرد (3).

به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: وحى الهى به موسى عليه السّلام رسيد كه: اى موسى! يكى از اصحاب تو نمّامى مى كند بر تو و سخن تو را به دشمنان تو مى گويد، از او حذر كن.

گفت: پروردگارا! من او را نمى شناسم، او را به من بشناسان تا از او حذر كنم.

حق تعالى فرمود كه: من بر او عيب كردم سخن چينى را، تكليف مى كنى مرا كه نمّامى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! پس من چون كنم؟

ص: 790


1- . قصص الانبياء راوندى 161؛ كافى 2/98.
2- . قصص الانبياء راوندى 161.
3- . قصص الانبياء راوندى 161.

فرمود: اصحاب خود را ده تن ده تن جدا كن و قرعه بينداز ميان ايشان، قرعه به نام آن ده تن بيرون خواهد آمد كه او در ميان ايشان است، پس ميان آن ده نفر قرعه بينداز تا او پيدا شود.

چون آن مرد ديد كه موسى عليه السّلام قرعه مى اندازد و او رسوا خواهد شد برخاست و گفت:

يا رسول اللّه! من بودم كه اين كار مى كردم، ديگر نخواهم كرد (1).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت موسى عليه السّلام شخصى را در زير عرش الهى ديد گفت: پروردگارا! كيست اين كه او را مقرّب خود گردانيده اى تا در زير عرش خود او را جا داده اى؟

حق تعالى فرمود: اى موسى! اين عاقّ پدر و مادر نبود و حسد نبرد بر مردم به آنچه به ايشان داده ام از فضل خود (2).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مناجات كرد با موسى عليه السّلام كه: ميل مكن به دنيا مانند ميل كردن ظالمان و ميل كردن كسى كه دنيا را پدر و مادر خود قرار داده است.

اى موسى! اگر تو را به تو واگذارم هرآينه غالب شود بر تو محبت دنيا و زينتهاى آن.

اى موسى! ترك كن از دنيا آنچه تو را به آن احتياج نيست، نظر ميفكن در دنيا بسوى آنان كه مفتون گرديده اند به دنيا و ايشان را به خود گذاشته ام، بدان كه هر فتنه كه هست تخم آن محبت دنيا است، آرزو مكن حال كسى را كه مردم از او راضيند تا بدانى كه من از او راضيم، آرزو مكن حال كسى را كه مردم اطاعت او مى كنند و متابعت او مى نمايند بر غير حق كه آن موجب هلاك او و هلاك اتباع اوست (3).

در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه موسى عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! كدام يك از بندگان را بيشتر دشمن مى دارى؟

ص: 791


1- . كتاب الزهد 9.
2- . كتاب الزهد 38.
3- . قصص الانبياء راوندى 162؛ كافى 2/135.

فرمود: آنكه در شب مانند مردار در رختخواب افتاده است و روز خود را به بطالت مى گذراند.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه بيمارى را عيادت كند؟

فرمود: موكّل مى گردانم به او ملكى را كه او را در قبر عيادت كند تا محشور شود.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه غسل دهد ميتى را؟

فرمود: او را از گناهان بيرون مى آورم مانند روزى كه از مادر متولد شده باشد.

پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه تشييع جنازۀ مؤمنى بكند؟

فرمود: ملكى چند را موكّل مى گردانم كه با ايشان علمها باشد كه در محشر او را مشايعت نمايند.

پرسيد كه: چه ثواب دارد كسى كه تعزيت گويد فرزند مرده اى را؟

فرمود: او را در سايۀ عرش جا مى دهم در روزى كه سايه اى بجز سايۀ عرش نباشد (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى عليه السّلام بر شخصى گذشت كه دست بسوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، پس موسى عليه السّلام پى كار خود رفت، بعد از هفت روز به آن مكان برگشت ديد كه باز دست او به دعا بلند است و تضرع مى كند و حاجت خود را مى طلبد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى موسى! اگر دعا كند آن قدر كه زبانش بيفتد دعاى او را مستجاب نكنم تا بسوى من از راهى بيايد كه من امر كرده ام از آن راه بيايد (2)، يعنى ولايت تو داشته باشد و متابعت تو نمايد. و آن مرد مى خواست كه از غير راه متابعت موسى عليه السّلام به خدا برسد.

در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام به جانب كوه طور رفت، شخصى از نيكان اصحاب خود را با خود برد، چون به كوه طور رسيد آن

ص: 792


1- . قصص الانبياء راوندى 163.
2- . قصص الانبياء راوندى 164.

شخص را در دامنۀ كوه نشانيد و خود بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد، چون برگشت ديد آن شخص را سبع دريده و رويش را خورده است، پس حق تعالى به او وحى كرد: آن مرد را نزد من گناهى بود، خواستم كه چون به نزد من آيد هيچ گناه با او نباشد لهذا او را به اين نحو از دنيا بردم (1).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به موسى عليه السّلام وحى نمود كه: گاه باشد كه يكى از بندگان من تقرّب جويد بسوى من به يك حسنه و او را حكم دهم در بهشت هر جا كه خواهد، به او دهند.

موسى عليه السّلام پرسيد: آن حسنه كدام است؟

فرمود: آن است كه راه رود در حاجت برادر مؤمن خود (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى با پروردگار خود مناجات نمود و گفت: پروردگارا! كدام يك از خلق را دشمن تر مى دارى؟

فرمود: آن كسى كه مرا متهم دارد.

موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! كسى از خلق تو هست كه تو را متهم دارد؟

فرمود: بلى، آن كه طلب خير از من مى كند، من آنچه خير او در آن است براى او مقدّر مى گردانم پس به آن راضى نمى شود و مرا متهم مى دارد (3).

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است: اى فرزند آدم! از كارهاى دنيا خود را فارغ گردان براى عبادت من تا پر گردانم دل تو را از خوف خود، و اگر خود را فارغ نگردانى براى بندگى من دل تو را پر نمايم از مشغولى به دنيا، پس هرگز احتياج تو بر طرف نشود و تو را به طلب دنيا بگذارم (4).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حبس شد وحى از موسى بن

ص: 793


1- . قصص الانبياء راوندى 165.
2- . قصص الانبياء راوندى 165؛ كافى 2/195.
3- . قصص الانبياء راوندى 165، و در آنجا روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
4- . قصص الانبياء راوندى 166.

عمران عليه السّلام سى صباح، پس بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را «اريحا» مى گفتند، گفت:

پروردگارا! چرا از من وحى و كلام خود را حبس نمودى؟ آيا از براى گناهى است كه كرده ام؟ پس اينك من پيش تو ايستاده ام، آن قدر مرا عقاب نما كه خشنود گردى؛ و اگر براى گناهان بنى اسرائيل حبس نموده اى پس عفو قديم تو را براى ايشان طلب مى كنم.

پس حق تعالى به او وحى نمود: اى موسى! مى دانى كه چرا تو را مخصوص به وحى و سخن گفتن با تو گردانيدم ميان همۀ خلق خود؟

گفت: نمى دانم اى پروردگار من.

فرمود: اى موسى! علم من به همۀ خلق احاطه نموده است، و در ميان ايشان كسى را نديدم كه شكستگى و فروتنى او نزد من از تو بيشتر باشد، لهذا تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم.

پس حضرت موسى هرگاه نماز مى كرد، از جاى نماز خود برنمى خاست تا گونۀ راست و گونۀ چپ روى خود را بر زمين مى گذاشت (1).

از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه در الواح نوشته بود: شكر كن مرا و پدر و مادر خود را تا تو را از بلاها و فتنه هائى كه باعث هلاك مى شوند نگاه دارم، و عمرت را دراز گردانم و تو را زنده دارم به زندگانى نيكو بعد از انقضاى زندگانى دنيا، و تو را زندگى كرامت كنم از اين زندگانى بهتر (2).

به سندهاى معتبر منقول است كه: اسم اعظم هفتاد و سه حرف است، و چهار حرف آن را خدا به موسى عليه السّلام عطا فرمود (3).

و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است كه: اى فرزند آدم! مرا ياد كن در وقتى كه بر كسى غضب كنى تا تو را ياد كنم در هنگام غضب خود پس تو را هلاك نكنم در ميان آنها كه هلاك مى كنم، و هرگاه كسى بر تو ستمى كند راضى

ص: 794


1- . كتاب الزهد 58.
2- . كشف الغمه 2/334.
3- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.

شو به انتقام كشيدن من از براى تو زيرا كه انتقام من از براى تو بهتر است از انتقام تو از براى خود (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى به موسى بن عمران وحى نمود كه: اى پسر عمران! حسد مبر بر مردم به آنچه به ايشان عطا كرده ام از فضل خود، و چشم مينداز از روى خواهش بسوى آنها، بدرستى كه حسود راضى نيست به نعمتهاى من كه به او داده ام و منع كننده است قسمتى را كه در ميان بندگانم كرده ام، كسى كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست (2).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل بسوى موسى عليه السّلام شكايت كردند كه: پيسى در ميان ما بسيار شده است. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه: امر كن ايشان را به خوردن گوشت گاو با چغندر (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در تورات نوشته است: شكر كن هر كس را كه نعمتى به تو رساند، و انعام كن بر كسى كه تو را شكر كند، بدرستى كه نعمتها را زوال نمى باشد هرگاه آنها را شكر كنند، و بقائى نمى باشد نعمتها را هرگاه كفران كنند، و شكر سبب مزيد نعمت است و موجب ايمنى از بلاها است (4).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه در تورات نوشته است كه: هر كه زمينى را يا آبى را بفروشد، به عوض آن، زمين يا آب نخرد قيمت آن باطل مى شود و از آن منتفع نمى شود (5).

و در روايت ديگر وارد است كه: حضرت موسى بر شهرى از شهرهاى بنى اسرائيل عبور كرد ديد توانگران ايشان پلاسها پوشيده اند، و خاك بر سر ريخته اند و بر پا ايستاده اند

ص: 795


1- . كافى 2/304.
2- . كافى 2/307.
3- . كافى 6/369؛ مكارم الاخلاق 160.
4- . كافى 2/94.
5- . كافى 5/91.

و آب ديدۀ ايشان بر روى ايشان جارى است، پس موسى عليه السّلام رحم كرد بر ايشان و گريست و گفت: خداوندا! اينها فرزندان يعقوبند و به درگاه تو پناه آورده اند مانند كبوترى كه به آشيانۀ خود پناه برد، و فرياد مى كنند مانند گرگان و ناله مى كنند مانند سگان.

پس حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه: چرا چنين مى كنند؟ مگر خزانۀ رحمت من تمام شده است؟ يا توانگرى من كم شده است؟ يا نيستم من رحم كننده ترين رحم كنندگان؟ و ليكن اعلام كن ايشان را كه من دانايم به آنچه در سينه هاست، مرا مى خوانند و دل ايشان با من نيست و مايل به دنيا است (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى حضرت موسى عليه السّلام اصحاب خود را موعظه مى كرد، ناگاه مردى برخاست و پيراهن خود را دريد. پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى موسى! بگو دلش را براى من بشكافد، و آنچه نمى خواهم از دلش بيرون كند، جامه چاك نمودن چه فايده دارد؟

پس فرمود كه: روزى موسى عليه السّلام به شخصى از اصحاب گذشت، و او در سجده بود، چون از حاجت خود برگشت ديد كه او هنوز در سجده است، پس حضرت موسى گفت كه: اگر حاجت تو در دست من مى بود هرآينه از براى تو برمى آوردم. پس حق تعالى وحى فرستاد كه: اى موسى! اگر آن قدر سجده كند كه گردنش جدا شود از او قبول نكنم تا برگردد از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه من مى خواهم (2).

مؤلف گويد: ممكن است كه مراد اعتقادات بد باشد كه حق تعالى از او مى دانست، و اللّه يعلم.

ص: 796


1- . ربيع الابرار 2/388.
2- . كافى 8/129.

فصل يازدهم: در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السّلام

و احوال حضرت يوشع عليه السّلام و ذكر قصۀ بلعم بن باعور است

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى مناجات كرد كه:

پروردگارا! من راضيم به آنچه قضا كرده اى و مقدّر نموده اى، آيا بزرگ را مى ميرانى و كودك خرد را مى گذارى؟ !

حق تعالى فرمود: اى موسى! آيا راضى نيستى كه من روزى ده و متكفّل احوال ايشان باشم؟

حضرت موسى عليه السّلام گفت: بلى پروردگارا! راضيم تو نيكو وكيلى و نيكو كفيلى (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى روزى به هارون عليه السّلام گفت: بيا همراه برويم به كوه طور. چون روانه شدند ناگاه در اثناء راه خانه اى ديدند كه بر در آن خانه درختى بود هرگز آن خانه و آن درخت را پيشتر نديده بودند و بر روى آن درخت دو جامه گذاشته بودند، در ميان خانه تختى بود.

پس موسى عليه السّلام به هارون عليه السّلام گفت: جامه هاى خود را بينداز و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و بر روى اين تخت بخواب، پس هارون عليه السّلام چنين كرد، چون بر روى تخت خوابيد حق تعالى قبض روح او نمود و خانه با درخت و تخت به آسمان رفت، و

ص: 797


1- . امالى شيخ صدوق 165؛ قصص الانبياء راوندى 161.

حضرت موسى بسوى بنى اسرائيل برگشت ايشان را اعلام كرد كه حق تعالى قبض روح هارون نمود و او را به آسمان برد.

بنى اسرائيل گفتند: دروغ مى گوئى، تو او را كشته اى براى آنكه ما او را دوست مى داشتيم، و او به ما مهربان بود.

پس حضرت موسى به حق تعالى شكايت كرد افتراى بنى اسرائيل را نسبت به او، پس خدا امر فرمود ملائكه را كه هارون عليه السّلام را از آسمان فرود آوردند بر روى تختى در ميان زمين و آسمان بازداشتند تا بنى اسرائيل او را ديدند، دانستند كه او مرده است، و موسى عليه السّلام او را نكشته است (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه هارون عليه السّلام به سخن آمد بر روى تخت و گفت كه:

من مرده ام و موسى مرا نكشته است (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: گريبان براى مردن پدر و برادر مى توان دريد چنانچه موسى براى مردن هارون گريبان خود را دريد (3).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت موسى عليه السّلام از حق تعالى سؤال كرد كه: پروردگارا! برادرم هارون مرد، او را بيامرز.

خدا به او وحى فرستاد كه: اى موسى! اگر سؤال كنى براى آمرزش گذشتگان و آيندگان همه را بيامرزم بغير از كشندۀ حسين بن على عليه السّلام كه البته انتقام از كشندۀ او خواهم كشيد (4).

در چند حديث معتبر و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون مدت عمر حضرت موسى به آخر رسيد، ملك موت به نزد آن حضرت آمد و گفت: السلام عليك اى كليم خدا!

موسى عليه السّلام گفت: و عليك السلام كيستى تو؟

ص: 798


1- . قصص الانبياء راوندى 174.
2- . كامل ابن اثير 1/197.
3- . تهذيب الاحكام 8/325.
4- . عيون اخبار الرضا 2/47؛ مناقب ابن المغازلي 108؛ فرائد السمطين 2/263.

گفت: من ملك موتم.

موسى عليه السّلام گفت: براى چه آمده اى؟

گفت: آمده ام كه قبض روح تو بكنم.

موسى عليه السّلام گفت: از كجا قبض روح من مى كنى؟

گفت: از دهان تو.

موسى عليه السّلام گفت: چگونه از دهان من قبض روح مى كنى و حال آنكه به اين دهان با پروردگار خود سخن گفته ام؟

گفت: پس از دستهاى تو قبض روح تو مى كنم.

موسى عليه السّلام گفت: چگونه از دستهاى من قبض روح من مى كنى و به اين دستها تورات را برداشته ام؟

گفت: پس از پاهاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين پاها به كوه طور رفته ام و با خدا مناجات كرده ام.

گفت: پس از ديده هاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين ديده ها پيوسته با اميد بسوى رحمت پروردگار خود نظر كرده ام.

گفت: پس از گوشهاى تو.

موسى عليه السّلام گفت: به اين گوشها كلام پروردگار خود را شنيده ام.

پس حق تعالى به ملك موت وحى نمود كه: قبض روح او مكن تا خود اراده كند. ملك موت بيرون آمد. موسى عليه السّلام بعد از آن مدتى زنده ماند، پس روزى يوشع عليه السّلام را طلبيد و به او وصيت نمود، او را وصىّ خود گردانيد و امر كرد يوشع را كه وصيت را يا امر رفتن موسى عليه السّلام را پنهان دارد و امر كرد كه يوشع بعد از انقضاى عمر خود به ديگرى كه خدا بفرمايد وصيت كند. و از قوم خود غايب شد و در ايّام غيبت خود به مردى رسيد كه قبرى مى كند، موسى عليه السّلام گفت: مى خواهى كه تو را يارى كنم بر كندن اين قبر؟ گفت: بلى. پس اعانت او كرد تا قبر را كندند و لحد را درست كردند.

پس آن مرد اراده كرد كه برود و در لحد بخوابد تا ببيند كه درست كنده شده است،

ص: 799

موسى عليه السّلام گفت: باش كه من مى روم كه ملاحظه كنم. چون حضرت موسى رفت در قبر خوابيد خدا پرده از پيش چشم او برداشت تا جاى خود را در بهشت ديد، پس گفت:

پروردگارا! مرا بسوى خود قبض كن. پس ملك موت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و در همان قبر او را دفن كرد و خاك بر روى او ريخت. آن مردى كه قبر را مى كند ملكى بود در صورت آدمى، و موت آن حضرت در مدت تيه بود.

پس منادى از آسمان ندا كرد كه: مرد موسى كليم خدا، و كدام زنده است كه نمى ميرد؟ ! پس فرمود كه: به اين سبب قبر موسى معروف نيست و بنى اسرائيل موضع قبر آن حضرت را نمى دانند.

از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدند: قبر موسى در كجاست؟

فرمود: نزديك راه بزرگ نزد تلّ سرخ.

پس يوشع عليه السّلام بعد از موسى عليه السّلام پيشوا و مقتداى بنى اسرائيل بود و قيام به امور ايشان مى نمود، و صبر كرد بر مشقتها و آزارها كه از پادشاهان جور به او رسيد و در زمان او تا سه پادشاه از ايشان هلاك شدند، بعد از آن امر يوشع قوى شد و مستقل شد در امر و نهى.

پس دو كس از منافقان قوم موسى عليه السّلام صفراء دختر شعيب را كه زن موسى بود فريب دادند و با خود برداشتند و با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند، و يوشع بر ايشان غالب شد، و جماعت بسيار از اينها كشته شدند و بقيۀ ايشان گريختند به اذن خدا و صفراء دختر شعيب اسير شد، پس يوشع عليه السّلام به او گفت: در دنيا از تو عفو كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنيم و از تو شكايت كنم به او آنچه كه كشيدم و ديدم از تو و از قوم تو.

پس گفت: وا ويلاه! و اللّه كه اگر بهشت را براى من مباح كنند كه داخل شوم هرآينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را ببينم و حال آنكه پردۀ او را دريدم و بعد از او بر وصىّ او خروج كردم (1).

مؤلف گويد: ملاحظه كن و تأمل نما كه چگونه احوال اين امّت به احوال امّتهاى گذشته

ص: 800


1- . كمال الدين و تمام النعمة 153.

موافق است؛ چنانچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم خبر داده است به اتفاق عامه و خاصه كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع خواهد شد مانند دوتاى نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير؛ همچنان كه يوشع عليه السّلام مغلوب سه پادشاه كافر بود، امير المؤمنين عليه السّلام مغلوب سه منافق گرديد، بعد از آنكه سه منافق به جهنم رفتند مستقل شد در خلافت، و بعد از آن دو منافق اين امّت طلحه و زبير با حميراء زن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او خروج كردند چنانچه دو منافق آن امّت با صفراء زن موسى بر وصىّ موسى عليه السّلام خروج كردند، چنانچه آنها منهزم شدند و صفراء اسير شد و يوشع عليه السّلام در دنيا از او انتقام نكشيد همچنين امير المؤمنين عليه السّلام چون بر ايشان غالب شد و عايشه را اسير كرد او را گرامى داشت و انتقامش را به روز جزا انداخت.

و عامه نيز از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده اند كه گفت: من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيدم كه: يا رسول اللّه! كى تو را غسل خواهد داد بعد از وفات تو؟

فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل مى دهد.

گفتم: كيست وصىّ تو يا رسول اللّه؟

فرمود: على بن ابى طالب عليه السّلام.

گفتم: چند سال بعد از تو يا رسول اللّه او زنده خواهد بود؟

فرمود: سى سال، بدرستى كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من احقّم به امير پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امّت من بر على عليه السّلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و دربارۀ او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجاهِلِيَّةِ اَلْأُولى (1)يعنى: «در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول» فرمود كه: جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است (2).

ص: 801

فرمود: سى سال، بدرستى كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من احقّم به امير پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امّت من بر على عليه السّلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و دربارۀ او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده است وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجاهِلِيَّةِ اَلْأُولى (1)يعنى: «در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول» فرمود كه: جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است (2).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: زن موسى عليه السّلام خروج كرد بر يوشع بن نون عليه السّلام و بر زرّافه سوار شده بود-كه آن جانورى است شبيه به شتر و گاو و پلنگ و آن را اشتر گاو پلنگ مى گويند-و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او غالب شد، پس بعضى از حاضران به يوشع گفتند: او را سياست كن، يوشع فرمود: چون موسى عليه السّلام پهلوى او خوابيده است من حرمت آن حضرت را در حقّ او رعايت مى كنم و انتقامش را به خدا مى گذارم (3).

در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ملك الموت به نزد حضرت موسى عليه السّلام آمد و بر او سلام كرد، آن حضرت فرمود: براى چه آمده اى؟

گفت: براى قبض روح تو آمده ام، امّا مأمور شده ام هر وقت اراده كنى قبض روح تو بكنم.

پس ملك الموت بيرون رفت، و بعد از مدتى موسى عليه السّلام يوشع را طلبيد و وصىّ خود گردانيد و از قوم خود غائب شد، و در مدت غيبت روزى رسيد به چند ملك كه قبرى مى كندند! پرسيد: براى كى مى كنيد اين قبر را؟

گفتند: و اللّه براى بنده اى مى كنيم كه بسيار گرامى است نزد خدا.

موسى عليه السّلام گفت: مى بايد اين بنده را نزد خدا منزلتى عظيم باشد زيرا كه هرگز قبرى به اين نيكوئى نديده بودم.

ملائكه گفتند: اى برگزيدۀ خدا! مى خواهى تو آن بنده باشى؟

گفت: مى خواهم.

گفتند: پس برو در اين قبر بخواب و بسوى پروردگار خود متوجه شو.

ص: 802


1- . سورۀ احزاب:33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 27.
3- . قصص الانبياء راوندى 176.

پس موسى عليه السّلام رفت و در قبر خوابيد كه ببيند چگونه است، پس جاى خود را در بهشت ديد و مرگ را از خدا طلبيد، در همانجا قبض روح او كردند و ملائكه او را دفن كردند (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر موسى عليه السّلام صد و بيست و شش سال بود، و عمر هارون صد و سى و سه سال بود (2).

در حديث صحيح ديگر فرمود: شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شبى است كه اوصياى پيغمبران در اين شب از دنيا رفته اند، و در اين شب عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند، و در اين شب موسى عليه السّلام از دنيا رفت (3).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: شبى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد تا طلوع صبح، و همچنين شبى بود كه يوشع بن نون عليه السّلام در آن شب شهيد شد (4).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت موسى عليه السّلام وصيت كرد به يوشع بن نون و او را وصىّ خود گردانيد، و يوشع عليه السّلام فرزندان هارون را وصى و خليفۀ خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره اى نداد، زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسى را در آن اختيارى نيست (5).

و در بعضى از روايات معتبره مذكور است كه: چون موسى و هارون عليهما السّلام در تيه به رحمت الهى فايز گرديدند، حضرت يوشع بنى اسرائيل را برداشت و به طرف شام به جنگ عمالقه رفت، و به هر شهرى از شهرهاى شام كه مى رسيد فتح مى كرد تا رسيد به «بلقا» ، در آنجا پادشاهى بود كه او را «بالق» مى گفتند و مكرر ميان يوشع و ايشان جنگ شد و

ص: 803


1- . قصص الانبياء راوندى 175.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 524.
3- . تهذيب الاحكام 1/114.
4- . كامل الزيارات 76؛ قصص الانبياء راوندى 143.
5- . كافى 1/293.

هيچ يك از ايشان كشته نشد. چون از سبب آن پرسيدند گفتند: در ميان ايشان زنى هست كه او علمى دارد، و به آن سبب كسى از ايشان كشته نمى شود!

پس با ايشان صلح كرد و گذشت تا به شهر ديگر رسيد، چون پادشاه آن شهر را ديد كه به جنگ تاب مقاومت يوشع عليه السّلام ندارد، فرستاد و بلعم بن باعور را طلبيد تا او به اسم اعظم دعا كند كه ايشان غالب شوند.

چون بلعم بر حمار خود سوار شد كه به نزد پادشاه رود، حمارش از سر درآمد و افتاد! گفت: چرا چنين كردى؟

آن حمار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: چگونه به سر درنيايم! اينك جبرئيل حربه اى در دست دارد و تو را نهى مى كند از آنكه به نزد ايشان بروى.

اين سخن در او تأثير نكرد و بازرفت، چون به نزد آن پادشاه رفت پادشاه او را تكليف كرد كه اسم اعظم بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع.

بلعم گفت: پيغمبر خدا همراه ايشان است نفرين در ايشان اثر نمى كند و ليكن من از براى تو تدبير ديگر مى كنم، تو زنان بسيار مقبول را زينت كن و به بهانۀ خريد و فروش به ميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان زنا كنند، زيرا كه زنا در ميان هر گروهى كه زياد شود البته خدا طاعون را بر ايشان مى فرستد!

چون چنين كرد و قوم يوشع زنا بسيار كردند، حق تعالى وحى كرد به يوشع كه: ايشان چنين كردند و مستحقّ غضب من شدند، اگر مى خواهى دشمن را بر ايشان مسلط مى كنم، و اگر مى خواهى ايشان را به قحط هلاك مى كنم، و اگر خواهى ايشان را هلاك مى كنم به مرگ زود و تند.

يوشع گفت: پروردگارا! ايشان فرزندان يعقوبند، و دوست نمى دارم كه دشمن بر ايشان مسلط شود و نه مى خواهم كه به قحط بميرند و ليكن به مرگ زود اگر خواهى ايشان را عذاب كن. پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان به طاعون مردند (1).

ص: 804


1- . قصص الانبياء راوندى 173.

در روايات عامه و خاصه مذكور است كه: بعد از آنكه يوشع با ايشان جنگ كرد و نزديك شد كه بر ايشان غالب شود آفتاب غروب كرد، پس يوشع دعا كرد تا حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آفتاب را برگردانيد تا ايشان غالب شدند و آفتاب فرورفت (1)، چنانچه براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام وصىّ پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم نيز آفتاب برگشت (2).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به بلعم بن باعور اسم اعظم داده بود، و به آن اسم هر دعا كه مى كرد مستجاب مى شد، پس به جانب فرعون ميل كرد، چون فرعون خواست كه از پى موسى و قوم موسى بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا موسى و اصحابش را خدا حبس نمايد تا فرعون به ايشان برسد، پس بلعم بر حمار خود سوار شد كه از پى لشكر موسى برود، حمارش امتناع كرد، هر چند او را مى زد نمى رفت.

پس حق تعالى آن حمار را به سخن آورد و گفت: واى بر تو چرا مرا مى زنى؟

مى خواهى من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤمنان؟ !

پس آن قدر زد كه آن حيوان را كشت، و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطرش محو گشت چنانچه حق تعالى اشاره به قصۀ او در قرآن فرموده است وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا «بخوان اى محمد! بر قوم خود خبر آن كسى را كه به او عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را» ، فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ اَلْغاوِينَ (3)«پس بيرون آمد از آن آيات و آن علم و اسم اعظم از او سلب شد پس تابع شيطان گرديد پس بود از گمراهان» .

وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَواهُ «و اگر مى خواستيم او را بلند مى كرديم به آن آيات و ليكن او ميل به زمين كرد و به دنيا راغب شد و تابع خواهش

ص: 805


1- . مجمع البيان 2/179؛ عرائس المجالس 248؛ كامل ابن اثير 1/202.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/345؛ الطرائف 84؛ البداية و النهاية 6/80؛ مناقب ابن المغازلي 126؛ كفاية الطالب 381.
3- . سورۀ اعراف:175.

نفس خود شد» ، فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ (1)«پس مثل او مانند مثل سگ است كه اگر بر او حمله مى كنى زبان خود را مى آويزد و اگر وامى گذارى او را زبان خود را مى آويزد» .

و روايت كرده اند كه: زبان بلعم مانند زبان سگ از دهانش آويخت و به سينه اش افتاد (2).

پس حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: داخل بهشت نمى شوند از حيوانات مگر سه حيوان: حمار بلعم، و سگ اصحاب كهف، و يك گرگى كه پادشاه ظالمى يساولى فرستاد كه جمعى از مؤمنان را حاضر كند تا ايشان را عذاب نمايد و آن يساول پسرى داشت كه بسيار او را دوست مى داشت و گرگ آمد و پسر او را خورد، يساول اندوهناك شد پس آن گرگ را خدا به بهشت مى برد كه آن يساول را اندوهناك كرد (3).

و به سندهاى بسيار منقول است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد، در همان روز حضرت امام حسن عليه السّلام بر منبر رفت و فرمود: يا أيها الناس! در مثل اين شب عيسى بن مريم عليه السّلام به آسمان رفت، و در مثل اين شب يوشع بن نون كشته شد (يعنى شب بيست و يكم ماه رمضان) (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نامه اى را يافت و به خدمت آن حضرت آورد، پس حضرت فرمودند ندا كردند كه همۀ اصحاب حاضر شوند، پس بر منبر برآمد و فرمود: اين نامه اى است كه يوشع بن نون وصىّ موسى عليه السّلام نوشته است، و مضمون آن اين بود: بسم اللّه الرحمن الرحيم، بدرستى كه پروردگار شما به شما دوست و مهربان است، بدرستى كه بهترين بندگان خدا پرهيزكار گمنام است، و بدترين خلق كسى است كه انگشت نماى مردم باشد به رياست باطل، پس كسى كه خواهد به او ثواب كامل داده شود و شكر نعمتهاى خدا را ادا

ص: 806


1- . سورۀ اعراف:176.
2- . البداية و النهاية 1/300؛ تاريخ طبرى 1/258.
3- . تفسير قمى 1/248.
4- . امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2/8؛ كنز العمال 13/193.

كرده باشد پس در هر روز اين دعا را بخواند: «سبحان اللّه كما ينبغي للّه لا اله الاّ اللّه كما ينبغي للّه و الحمد للّه كما ينبغي للّه و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و صلّى اللّه على محمّد و اهل بيته النّبيّ العربيّ الهاشميّ و صلّى اللّه على جميع النّبيّين و المرسلين حتّى يرضى اللّه» (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود: در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤمنان بودند كه با يكديگر مربوط بودند، روزى سه نفر از ايشان در خانۀ يكى از ايشان جمع شدند براى كارى و مصلحتى، پس چهارمى آمد و در زد، پس غلام بيرون آمد، آن مرد از او پرسيد:

در كجاست مولاى تو؟ غلام گفت: در خانه نيست. پس آن مرد برگشت، و غلام به نزد مولاى خود آمد، پرسيد: كى بود در زد؟ گفت: فلان بود، من او را جواب گفتم كه: آقاى من در خانه نيست!

پس صاحبخانه و هيچ يك از آن سه نفر در اين باب حرفى نگفتند و ساكت شدند، پروا نكردند از برگشتن آن مؤمن و مشغول سخن خود شدند؛ چون روز ديگر بامداد شد همان مرد مؤمن به در همان خانه آمد ديد ايشان از خانه بيرون آمدند ارادۀ مزرعۀ يكى از ايشان دارند. پس بر ايشان سلام كرد و گفت: من همراه شما بيايم؟ گفتند: بلى و عذر آمدن و برگشتن روز گذشته را از او نطلبيدند، و آن مرد در ميان ايشان پريشان و بى اعتبار بود.

پس در اثناى راه ابرى پيدا شد و محاذى سر ايشان شد، گمان كردند كه باران خواهد آمد پس شروع كردند به دويدن، ناگاه از ميان ابر منادى ندا كرد كه: اى آتش! بگير ايشان را، و من جبرئيلم رسول خدا. ناگاه آتشى از ميان ابر جدا شد و آن سه نفر را ربود و آن مرد پريشان و ترسان و متعجب ماند از آنچه بر آنها واقع شد و سببش را ندانست.

پس به شهر برگشت به خدمت حضرت يوشع عليه السّلام آمد و قصه را به آن حضرت نقل كرد، يوشع فرمود: حق تعالى به سبب تو بر ايشان غضب كرد بعد از آنكه از ايشان راضى بود، و يوشع عليه السّلام به او نقل كرد قصۀ روز گذشته را.

پس آن مرد گفت: من ايشان را حلال كردم و عفو كردم از ايشان.

ص: 807


1- . مهج الدعوات 256.

یوشع فرمود: اگر پیش از نزول عذاب بود نفع میکرد حلال کردن و عفو کردن تو الحال برای دنیا فایده نمیکند شاید در آخرت به ایشان نفع ببخشد (1).

و روایت کرده اند که عمر حضرت یوشع صد و بیست سال شد و کالب بن یوفنا را بعد از خود وصی و خلیفه خود گردانید(2) .

ص: 808


1- کافی 364/2
2- مروج الذهب 65/1

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 809

ص: 810

ص: 811

ص: 812

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 813

ص: 814

ص: 815

فصل

در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السّلام است 915

فصل سوم در بيان وحيهائى است كه بر آن حضرت نازل شده و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 928

باب بيست و يكم در بيان قصۀ اصحاب سبت است 945

باب بيست و

در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام 955

فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت 957

فصل

در بيان قصۀ گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است 984

فصل سوم در بيان قصۀ آن حضرت است با بلقيس 991

فصل چهارم در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آن حضرت نازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات آن حضرت سانح شد 1002

باب بيست و سوم در بيان قصۀ قوم سبأ و اهل ثرثار است 1011

باب بيست و چهارم در بيان قصۀ حنظله عليه السّلام و اصحاب رسّ است 1017

ص: 816

باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهما السّلام 1029

باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهما السّلام است 1035

باب بيست و هفتم در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران، مادر عيسى عليه السّلام است 1059

باب بيست و هشتم در بيان قصص حضرت روح اللّه عيسى بن مريم عليه السّلام است 1071

فصل اول در بيان ولادت آن حضرت است 1073

فصل

در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است 1091

فصل سوم در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است 1109

فصل چهارم در بيان قصۀ نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السّلام به دعاى آن حضرت 1136

فصل پنجم در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل گرديده و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است 1142

فصل ششم در بيان بالا رفتن عيسى عليه السّلام به آسمان و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است 1187

ص: 817

باب بيست و نهم در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزيز عليهم السّلام و غرائب قصص بخت نصر است 1199

باب سى ام در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است 1233

باب سى و يكم در بيان قصۀ اصحاب كهف و اصحاب رقيم است 1259

باب سى و

در بيان قصۀ اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است 1283

باب سى و سوم در بيان قصۀ حضرت جرجيس عليه السّلام است 1291

باب سى و چهارم در بيان قصۀ حضرت خالد بن سنان عليه السّلام است 1297

باب سى و پنجم در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است 1301

باب سى و ششم در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران از بنى اسرائيل و غير ايشان است 1309

باب سى و هفتم در بيان احوال بعض از پادشاهان زمين است 1343

باب سى و هشتم در بيان قصۀ هاروت و ماروت است 1357

فهرست مصادر تحقيق 1369

ص: 818

باب چهاردهم: در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السّلام

ص: 819

ص: 820

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ اَلْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اَللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ إِنَّ اَللّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى اَلنّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَشْكُرُونَ (1)«آيا نظر نمى كنى بسوى قصۀ آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براى حذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت:

بميريد، پس زنده گردانيد ايشان را بدرستى كه خدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند» .

شيخ طبرسى قدّس اللّه روحه فرموده است: ايشان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته اند از جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قوم حزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السّلام بود زيرا كه خليفۀ اول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوفنا و بعد از او حزقيل و او را «ابن العجوز» مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حق تعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خدا حزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيل «ذو الكفل» است و از براى اين او را ذو الكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبر كرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت: برويد كه اگر من كشته شوم بهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از او طلبيدند گفت: رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كرد ذو الكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد.

ص: 821


1- . سورۀ بقره:243.

و گفته است: در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار و چهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است: ايشان به دعاى حزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى «شمعون» . و اسم شهر ايشان «داوردان» بود؛ بعضى گفته اند «واسط» بود (1).

و على ابن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: ايشان در بعضى از بلاد شام بودند و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرون رفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردم بودند كه مردم بر روى استخوانهاى ايشان عبور مى كردند! پس خدا به دعاى پيغمبرى ايشان را زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و به تدريج مردند و يكديگر را دفن كردند (2).

به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: آيا چيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امّت مثل آن نباشد؟

فرمود: نه.

پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤال كرد و گفت: بعد از آنكه زنده شدند همان قدر ماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟

فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند و زنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند (3). و آنها كه در اين امّت در رجعت زنده خواهند شد چنين خواهند بود.

ص: 822


1- . مجمع البيان 1/346، و در آن به جاى يوفنا، يوقنا آمده است. «داوردان» ناحيه اى است در شرق واسط كه ميان آنها يك فرسخ است. (معجم البلدان 2/434) . «واسط» شهرى است وسط راه ميان بصره و كوفه كه سبب تسميۀ آن به اين نام همان است، و از واسط تا بصره و همچنين تا كوفه پنجاه فرسخ است. (معجم البلدان 5/347) .
2- . تفسير قمى 1/80.
3- . مختصر بصائر الدرجات 23؛ تفسير عياشى 1/130؛ مجمع البيان 1/347.

مؤلف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است، بنا بر اين حديث كه مكرر مذكور شد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت واقع مى شود، و علماى شيعه بر مخالفان به اين آيه استدلال كرده اند.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشان اهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسيار بهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوّت حركت داشتند بيرون مى رفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند، و آنها كه مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كه بيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما در شهر مى مانديم بسيار مى مرديم، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر ما بيرون مى رفتيم آن قدر از ما نمى مردند!

پس رأى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند، پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتند تا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشان خالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرار گرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد! همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آن حال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راه قوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مى كردند.

پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او را حزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود، چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتاد بسيار گريست گفت: پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ايشان را زنده مى توانى كرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگان تو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو.

پس خدا وحى كرد به او كه: آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم؟

ص: 823

عرض كرد: بلى اى پروردگار من.

پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زنده گردانم.

چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوى يكديگر تا بدنها ايشان درست شد، همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير و تهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت: شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: اين جماعت در روز نوروز زنده شدند، و خدا وحى فرستاد بسوى آن پيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه: آب بريز بر استخوانهاى ايشان، چون بر ايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايع شده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند (2).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقه تمام كرد و او را به اسلام در آورد اين حديث بود و فرمود كه: جماعتى از وطنهاى خود بيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارى ايشان، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آن قدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاى بدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند.

پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيخت كه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد، پس بدنهاى ايشان جمع شد و روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كس از ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند (3).

به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام چون در حضور مأمون با جاثليق

ص: 824


1- . كافى 8/198.
2- . المهذب البارع 1/195.
3- . احتجاج 2/231.

نصارى حجت تمام كرد فرمود كه: اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا است كه مرده را زنده مى كرد، پس يسع هم كرد آنچه عيسى كرد و امّت او او را خدا نخواندند، و حزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصت سال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد.

پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه در تورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنى اسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد به بابل (1)، پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنى اسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق! اينها قبل از عيسى بودند يا بعد از او؟

جاثليق گفت: بلكه قبل از عيسى بودند.

حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السّلام را براى مرده زنده كردن، خدا مى دانيد، پس يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترس مرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پس اهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند و استخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيدۀ ايشان. پس حق تعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالت خود به ايشان نمائى؟

عرض كرد: بلى اى پروردگار من.

پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: ندا كن ايشان را.

آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه: اى استخوانهاى پوسيده! برخيزيد به اذن خداى عزّ و جل. پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند (2).

ص: 825


1- . «بابل» ناحيه اى است كه كوفه و حلّه از توابع آن مى باشند. (معجم البلدان 1/309) .
2- . توحيد شيخ صدوق 422؛ عيون اخبار الرضا 1/159؛ احتجاج 2/407.

مؤلف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريخته بودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد و حزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است، و ممكن است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در اين حديث موافق آنچه نزد اهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود، در عبارت اين حديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با احاديث گذشته.

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيت المقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داهيه و رفع اين بليّه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت: شايد امشب با پروردگار خود در اين باب مناجات كنم.

پس چون شب شد، براى دفع اين بليّه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حق تعالى وحى فرمود: من كفايت شرّ ايشان مى كنم. پس امر فرمود حق تعالى ملكى كه موكّل بود بر هوا كه: نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يك مرتبه مردند.

چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنى اسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفس حزقيل بهم رسيد، و در خاطر گذرانيد كه: چه فرق است ميان من و سليمان عليه السّلام؟ به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد، پس خشوع و تذلّل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كرد براى دفع آن مرض، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و به سينۀ خود بمال، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد (1).

مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كه حزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السّلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميان مفسران كه نزديك به

ص: 826


1- . محاسن 2/371؛ قصص الانبياء راوندى 241.

زمان حضرت موسى عليه السّلام بوده و خليفۀ سوم آن حضرت بوده است.

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه: من تو را در فلان روز مى ميرانم، پس حزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعا كرد بر روى تخت و تضرع و تذلّل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد، عرض كرد: پروردگارا! آن قدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او را جانشين خود گردانم.

حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه: برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش را پانزده سال زياد كردم.

حزقيل گفت: خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغ من حمل خواهند كرد.

حق تعالى به او وحى كرد كه: تو بندۀ منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى، برو و تبليغ رسالت من به او بكن (1).

ص: 827


1- . قصص الانبياء راوندى 241.

ص: 828

باب پانزدهم: در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السّلام

كه حق تعالى او را در قرآن مجيد «صادق الوعد» ناميده است

ص: 829

ص: 830

حق تعالى فرموده است وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ اَلْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا. وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ اَلزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا (1)يعنى: «ياد كن اسماعيل را در قرآن بدرستى كه صادق الوعد بود يعنى وفاكننده بود به وعدۀ خود و او پيغمبر مرسل بود و امر مى كرد اهل خود را به نماز كردن و زكات دادن و نزد پروردگار خود پسنديده بود» .

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى براى اين او را صادق الوعد ناميد كه با شخصى در مكانى وعده كرد و يك سال از براى انتظار وعدۀ او در آن مكان ماند و از آنجا حركت نكرد (2).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است غير از اسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليه السّلام است بلكه پيغمبرى بود از پيغمبران كه خدا او را به قوم خود مبعوث گردانيد و قوم او گرفتند او را و پوست سر و روى مبارك او را كندند. پس حق تعالى ملكى را بسوى او فرستاد و گفت:

پروردگار عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: ديدم كه قوم تو با تو چه كردند و مرا فرستاده است بسوى تو كه هر حكم در باب ايشان بفرمائى من او را بعمل آورم.

اسماعيل عليه السّلام گفت: نمى خواهم در دنيا از قوم خود انتقام بكشم و مى خواهم در اين بليّه صبر كنم و تأسّى نمايم به حسين بن على عليه السّلام فرزند پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا از

ص: 831


1- . سورۀ مريم:54 و 55.
2- . علل الشرايع 77؛ معاني الاخبار 50؛ عيون اخبار الرضا 2/79.

مرتبۀ ثواب آن حضرت بهره اى داشته باشم (1).

به سندهاى موثق كالصحيح منقول است كه بريد عجلى از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد: اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است، اسماعيل پسر ابراهيم است يا غير اوست؟ مردم مى گويند: اسماعيل بن ابراهيم است.

فرمود: اسماعيل قبل از ابراهيم عليه السّلام به رحمت الهى واصل شد و ابراهيم حجت خدا و صاحب شريعت تازه بود و در زمان او پيغمبر مرسل ديگر نمى توانست بود، پس چون اسماعيل فرزند او رسول تواند بود؟ بلكه پيغمبر بود امّا رسول نبود. اسماعيل كه خدا در اين آيه فرموده است پسر حزقيل پيغمبر است كه حق تعالى او را مبعوث گردانيد بر قوم او، و تكذيب او كردند و او را كشتند، و اول مرتبه پوست سر و روى او را كندند پس حق تعالى بر ايشان غضب كرد و سطاطائيل ملك عذاب را فرستاد به نزد آن حضرت، چون فرود آمد گفت: اى اسماعيل! من سطاطائيل ملك عذابم، ربّ العزّة مرا بسوى تو فرستاده است كه قوم تو را به انواع عذابها معذّب گردانم اگر خواهى.

اسماعيل فرمود: مرا به عذاب ايشان حاجتى نيست اى سطاطائيل.

حق تعالى به او وحى فرمود كه: چه حاجت دارى؟

عرض كرد: خداوندا! تو پيمان گرفتى از ما براى خود به پروردگارى و براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى و براى اوصياى او به ولايت، و خبر دادى خلق خود را به آنچه امّت او با حسين بن على عليه السّلام بعد از پيغمبر خواهند كرد و به آنكه وعده داده اى كه امام حسين عليه السّلام را به دنيا برگردانى كه خود از كشندگان خود انتقام بكشد، پروردگارا! حاجت من در درگاه تو آن است كه مرا به دنيا برگردانى كه خود انتقام بكشم از اينها كه نسبت به من چنين كردند چنانچه امام حسين عليه السّلام را برخواهى گردانيد.

پس خدا وعده فرمود اسماعيل بن حزقيل را كه او را با حضرت امام حسين عليه السّلام به دنيا

ص: 832


1- . علل الشرايع 77؛ كامل الزيارات 64؛ امالى شيخ مفيد 40.

برگرداند در زمان رجعت (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

بهترين تصدّقها تصدّق زبان است كه به سخن خير جانهاى مردم را حفظ مى كنى و بديها را دفع مى كنى و نفع به برادر مسلمان خود مى رسانى. پس فرمود: عابدترين بنى اسرائيل آن كسى بود كه نزد پادشاه سعى در حوائج مؤمنان مى كرد، روزى يكى از عبّاد به نزد پادشاه مى رفت براى كارسازى مؤمنى، پس در راه برخورد به اسماعيل پسر حزقيل عليه السّلام و گفت:

از اينجا حركت مكن تا من بسوى تو برگردم.

و چون به نزد ملك رفت، وعده را فراموش كرد، اسماعيل به انتظار وعده در آن مكان يك سال ماند، پس خدا از براى او آنجا چشمه اى جارى كرد و گياهى رويانيد كه از آن گياه و آب مى خورد و مى آشاميد و ابرى را فرستاد بر او كه سايه افكند، پس روزى آن ملك به عزم سير و تنزّه با آن عابد سوار شدند تا به آن مكان رسيدند كه اسماعيل در آنجا بود، پس آن عابد چون اسماعيل را ديد گفت: تو هنوز اينجائى؟

فرمود: تو گفتى از اينجا حركت مكن، من نيز حركت نكردم. و به اين سبب حق تعالى او را «صادق الوعد» ناميد.

پس مرد جبارى با آن پادشاه همراه بود گفت: اى پادشاه! اين دروغ مى گويد كه در اين مدت در اين مكان مانده است، من مكرر به اين صحرا گذشته ام او را در اينجا نديده ام، اسماعيل عليه السّلام به او گفت: اگر دروغ گوئى خدا از چيزهاى شايسته اى كه به تو داده است بعضى را از تو بردارد! در همان ساعت دندانهاى آن جبار فرو ريخت، پس آن جبار به پادشاه گفت: من دروغ گفته ام و افترا كردم بر اين بندۀ صالح، از او التماس كن دعا كند كه خدا دندانهاى مرا به من برگرداند كه من مرد پيرى شده ام و به دندان محتاجم!

چون آن پادشاه التماس كرد اسماعيل فرمود: دعا خواهم كرد.

پادشاه گفت: الحال دعا كن.

ص: 833


1- . كامل الزيارات 65.

فرمود: سحر دعا خواهم كرد، چون سحر شد دعا كرد تا حق تعالى دندانهاى او را به او برگردانيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بهترين وقتها از براى دعا، سحر است چنانچه حق تعالى در مدح جماعتى فرموده است وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (1)يعنى: «در سحرها ايشان از خدا طلب آمرزش مى كنند» (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اسماعيل پيغمبر خدا شخصى را وعده كرد در «صلاح» كه موضعى است در حوالى مكه، براى انتظار وعدۀ او يك سال در آنجا ماند، در آن مدت اهل مكه آن حضرت را طلب مى كردند و نمى دانستند كه در كجاست تا آنكه شخصى به آن حضرت رسيد گفت: اى پيغمبر خدا! ما بعد از تو ضعيف شديم و هلاك شديم چرا از ما كناره كردى؟

آن حضرت فرمود: فلان مرد از اهل طايف با من وعده كرده است كه از اينجا حركت نكنم تا او بيايد!

اهل مكه كه اين خبر را شنيدند رفتند به نزد آن مرد طايفى و گفتند: اى دشمن خدا! با پيغمبر خدا وعده كرده اى و خلف وعدۀ او كرده اى و يك سال او را در تعب انداخته اى؟

آن مرد به خدمت آن حضرت شتافت و زبان به معذرت گشود و گفت: اى پيغمبر خدا! و اللّه كه وعده را فراموش كردم.

آن حضرت فرمود: و اللّه اگر نمى آمدى در همين موضع مى ماندم تا بميرم و از اينجا مبعوث شوم. لهذا حق تعالى فرموده است وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ اَلْوَعْدِ (3).

ص: 834


1- . سورۀ ذاريات 18.
2- . قصص الانبياء راوندى 188.
3- . قصص الانبياء راوندى 189، و در آن به جاى «صلاح» ، «صفاح» آمده است.

باب شانزدهم: در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السّلام

ص: 835

ص: 836

ابن بابويه رحمه اللّه از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر عليه السّلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه كرده بود به پرستيدن بتى كه آن را «بعل» مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (1)«بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود» ، إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ (2)«در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟» ، أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ اَلْخالِقِ ينَ (3)«آيا مى خوانيد و مى پرستيد بعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟» ، اَللّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ اَلْأَوَّلِينَ (4)«خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشتۀ شما» ، فَكَذَّبُوهُ (5)«پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشتند» .

و آن پادشاه زن فاجره اى داشت، هرگاه كه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه در ميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤمن دانائى بود كه سيصد مؤمن را از دست آن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى

ص: 837


1- . سورۀ صافات:123.
2- . سورۀ صافات:124.
3- . سورۀ صافات:125.
4- . سورۀ صافات:126.
5- . سورۀ صافات:127.

نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزند.

و پادشاه همسايۀ صالحى داشت از بنى اسرائيل، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت. پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت، آن زن فرصت غنيمت شمرد، آن بندۀ صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى بر ايشان غضب فرمود.

چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت: خوب نكردى.

پس حق تعالى حضرت الياس عليه السّلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را به عبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به او رسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان را بسوى خدا دعوت نمود، هر چند بيشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغيان و فساد ايشان زياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود ياد كرد كه اگر توبه نكنند پادشاه و زن زانيۀ او را هلاك كند.

الياس عليه السّلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زياده شد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوۀ درخت تعيّش مى كرد، حق تعالى مكان او را از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شد كه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند آن پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت كنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايده نبخشيد. پس فرستادند جمعى را به زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السّلام در آنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسر پادشاه دعا كند.

پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت: حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى

ص: 838

مى فرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مى ميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غير من طلب مى كنى؟ !

پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به او نقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت: او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد و از براى من بياوريد كه او دشمن من است.

گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت، پس پادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت: برويد و در اول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريد او را و به نزد من بياوريد.

پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او را ندا مى كردند كه: اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم.

در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كه شايد ايمان بياورند و گفت: خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصت فرما كه به نزد ايشان بروم، و اگر دروغ مى گويند كفايت شرّ ايشان از من بكن و آتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند.

هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشان نازل شد و همه سوختند.

چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زن خود را كه مؤمن بود طلبيد، با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه: الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و توبه كنيم، تو برو و الياس را بياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است. و امر كرد قومش را كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند بر آن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب، الياس عليه السّلام را ندا كرد، الياس صداى او را شناخت، حق تعالى به او وحى فرستاد كه: برو به

ص: 839

نزد برادر شايستۀ خود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن.

چون الياس به نزد آن كاتب مؤمن آمد قصۀ پادشاه را به او نقل كرد و گفت: مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد.

پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه: آنچه آن پادشاه به تو پيغام كرده است همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤمن را بگو كه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه او مشغول به تعزيۀ او شود و ضرر به آن مؤمن نرساند.

پس چون كاتب با آن جماعت به نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگ گلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشت تا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤال كرد، او گفت: من الياس را نيافتم.

پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متّى عليه السّلام پنهان شد و يونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت، اندك زمانى كه از برگشتن الياس عليه السّلام گذشت، يونس عليه السّلام را مادرش از شير گرفت و فوت شد.

پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تا الياس عليه السّلام را يافت، قصۀ پسر خود را به او نقل كرد گفت: خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسر مرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام و مردن او را مخفى داشتم.

الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است؟

گفت: هفت روز.

پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانۀ يونس رسيد و دست به دعا برداشت و مبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كاملۀ خود يونس را زنده كرد و الياس به جاى خود برگشت.

و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليه السّلام

ص: 840

از خانۀ يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى به او وحى فرستاد كه: آنچه خواهى از من سؤال كن تا به تو عطا نمايم.

الياس گفت: مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كه ملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را.

حق تعالى به او وحى فرستاد كه: اى الياس! اين زمان وقت آن نيست كه زمين و اهل زمين را از تو خالى كنم، و امروز قوام زمين به توست، در هر زمان خليفه اى از من در زمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤال ديگر بكن تا عطا كنم.

الياس گفت: پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفت سال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من.

پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد، دانستند كه از نفرين الياس است، پس به نزد آن حضرت به استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيع توايم، آنچه مى فرمايى بفرما.

پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او «يسع» همراه او بود، به نزد پادشاه آمد، پادشاه به او گفت كه: بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى.

الياس عليه السّلام گفت: هر كه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت.

پادشاه گفت: پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد.

چون شب شد الياس عليه السّلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت: به اطراف آسمان نظر كن.

يسع گفت: ابرى مى بينم كه بلند مى شود.

الياس عليه السّلام گفت: بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را و متاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند.

پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد.

و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند، پس باز به طغيان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرّد كردند، پس

ص: 841

حق تعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولى شد و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت.

پس الياس عليه السّلام يسع را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباس نور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسع به زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنى اسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنۀ او هدايت مى يافتند (1).

در حديث معتبر منقول است از مفضّل بن عمر كه گفت: روزى رفتيم به در خانۀ حضرت صادق عليه السّلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم و داخل شويم، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلّم مى نمود كه عربى نبود، ما توهّم كرديم كه لغت سريانى است، پس آن حضرت بسيار گريست، و ما نيز به گريۀ آن حضرت بسيار گريستيم، پس غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كه داخل شديم، پس من عرض كردم:

فداى تو شوم ما در در خانۀ تو شنيديم كه شما به سخنى تكلّم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهّم نموديم كه سريانى است و تو گريستى و ما نيز به گريۀ تو گريستيم.

فرمود كه: بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السّلام و او از عبّاد پيغمبران بنى اسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم. و شروع كرد آن حضرت به خواندن آن دعا به زبان سريانى، و اللّه كه هرگز نديده بوديم هيچ يك از علماى يهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود و فرمود: در سجده مى گفت:

«اتراك معذّبي و قد اظمأت لك هواجري؟ اتراك معذّبي و قد عفّرت لك في التّراب وجهي؟ اتراك معذّبي و قد اجتنبت لك المعاصي؟ اتراك معذّبي و قد اسهرت لك ليلي» يعنى: «آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى

ص: 842


1- . قصص الانبياء راوندى 248.

رضاى تو دورى كرده ام؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام؟» .

پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه: سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم.

پس الياس مناجات كرد كه: پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پس عذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بندۀ تو و تو پروردگار من؟

حق تعالى وحى نمود كه: سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم (1).

و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بن اكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس، اليا واقع شده است (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و يسع و يوشع بن نون بوده است (3).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: روزى پدرم امام محمد باقر عليه السّلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خود بسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه در پهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پس به من گفت: مرحبا! خوش آمدى اى فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت: خدا بركت دهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا بر علوم او بعد از پدران خود.

پس رو كرد به پدرم و گفت: اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو را خبر دهم، و اگر مى خواهى تو از من سؤال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤال كنم، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم.

پدرم گفت كه: همه را مى خواهم.

ص: 843


1- . كافى 1/227.
2- . بصائر الدرجات 341.
3- . كافى 6/366؛ محاسن 2/322.

گفت: زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلت غير آن را احتمال دهى.

پدرم گفت: اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش از روى اجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد.

گفت: سؤال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى، اكنون مرا خبر ده كه آن علمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟

پدرم گفت: جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياى پيغمبران است.

پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت: من همين را مى خواستم و از براى اين آمده بودم، گفتى: علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟

فرمود: به آن طريقى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم از جانب خدا مى دانست ايشان نيز مى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، امّا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان نمى بينند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشان محدّثند يعنى سخن گفته شدۀ ملكند، و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به معراج مى رفت و بى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را آن معنى حاصل نمى شود.

گفت: راست گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مسألۀ دشوارى از تو مى پرسم، بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كس اظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم اظهار مى كرد؟

پس پدرم خنديد و گفت: خدا نخواسته است كه بر علم خود مطّلع گرداند مگر كسى را كه دلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالها رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود و رخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفى مى داشت تا خدا به او وحى نمود كه: ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نموده ايم و اعراض نما از مشركان، و اللّه كه اگر پيشتر

ص: 844

مى گفت ايمن بود از ضرر امّا براى اين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس به اين سبب نگفت، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانب خدا مأمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كه مهدى اين امّت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آل داود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواح كافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحق گردانند.

پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت: اين شمشير نيز از آن شمشيرها است و من نيز از انصار آن حضرت خواهم بود.

پدرم گفت: بلى بحقّ آن خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را از همۀ خلق برگزيده است چنين است كه مى گوئى.

پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت: منم الياس، آنچه از تو پرسيدم همه را مى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوّت ايمان اصحاب تو شود.

و سؤال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد (1).

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان: «بسم اللّه ما شاء اللّه لا يصرف السّوء الاّ اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه لا يسوق الخير الاّ اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه ما يكون من نعمة فمن اللّه، بسم اللّه ما شاء اللّه لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم، بسم اللّه ما شاء اللّه صلّى اللّه على محمّد و آله الطّيّبين» بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام، و هر كه بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح، بدرستى كه خضر و الياس عليهما السّلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج، چون از يكديگر جدا مى شوند اين كلمات را مى خوانند و از

ص: 845


1- . كافى 1/242.

يكديگر جدا مى شوند (1).

مؤلف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانند حضرت خضر عليهما السّلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه، و مؤيد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه اللّه از طرق عامه روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم صدائى از قلۀ كوهى شنيد كه شخصى مى گفت:

خداوندا! بگردان مرا از امّت مرحومۀ آمرزيده شده يعنى امّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

پس آن حضرت به كوه بالا رفت، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتش سيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد و گفت: من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است.

ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم با او از آن طعامها تناول نمودند. او الياس پيغمبر بود (2).

به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را «اليا» مى گفتند و سركردۀ چهارصد نفر از بنى اسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غير بنى اسرائيل پس او را خواستگارى كرد، زن گفت: به شرطى به عقد تو در مى آيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم؛ پادشاه ابا كرد.

چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه به شرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را با بتش به شهر خود آورد، زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورد كه در شهر او بت مى پرستيدند.

پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت: خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كرد و

ص: 846


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 19.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/180.

تو بغى و طغيان نمودى. پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطرۀ باران بر ايشان نبارد.

پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهار پايان خود را همه كشتند و خوردند و نماند از چهار پايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مى شد.

و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشان را طعام مى داد.

پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه: برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبۀ او را قبول كنم. چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت: چه كردى با ما؟ بنى اسرائيل را همه كشتى.

اليا گفت: آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟

پادشاه گفت: بلى.

پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرون آورد و تقرّب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيد سر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبۀ نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيد تا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد و فراوانى در ميان ايشان بهم رسيد (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه: يسع عليه السّلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد (2).

مؤلف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان و نامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند.

شيخ طبرسى رحمه اللّه فرموده است كه: علما خلاف كرده اند در الياس؛ بعضى گفته اند او

ص: 847


1- . قصص الانبياء راوندى 242.
2- . توحيد شيخ صدوق 422؛ عيون اخبار الرضا 1/159؛ احتجاج 2/407.

ادريس عليه السّلام است؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنى اسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسر فنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است؛ و مشهور اين است، و گفته اند كه: بعد از حزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كه الياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السّلام در جزيره هاى دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ و بعضى گفته اند كه الياس ذو الكفل است؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكى است؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند (1).

ص: 848


1- . مجمع البيان 2/330 و 4/457.

باب هفدهم: در بيان قصۀ حضرت ذو الكفل عليه السّلام است

ص: 849

ص: 850

به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم رحمه اللّه منقول است كه به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام نوشت سؤال نمود كه: ذو الكفل چه نام داشت؟ آيا پيغمبر بود يا نه؟

آن حضرت در جواب نوشتند كه: حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر خلق مبعوث گردانيد كه سيصد و سيزده نفر از ايشان مرسل بودند و ذو الكفل از جملۀ ايشان بود، و بعد از سليمان بن داود عليه السّلام مبعوث گرديد و در ميان مردم حكم مى كرد به نحوى كه سليمان عليه السّلام حكم مى كرد و غضب نكرد هرگز مگر از براى خدا، و نام او «عويديا» بود و همان است كه حق تعالى در قرآن فرموده است: «ياد كن اسماعيل و يسع و ذو الكفل را هر يك از ايشان از نيكان بودند» (1). (2)

ابن بابويه رحمه اللّه به سند ديگر روايت كرده است كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم سؤال نمودند از حال ذو الكفل، فرمود: مردى بود از حضرموت و نام او «عويديا» بود و پدرش «ادريم» بود و پيغمبرى پيش از او بود كه او را يسع مى گفتند، روزى گفت: كى خليفۀ من مى شود كه بعد از من هدايت مردم نمايد به شرط آنكه به غضب نيايد؟ -به روايت ديگر:

به شرط آنكه روزها روزه باشد و شبها به عبادت بيدار باشد و از كسى به خشم نيايد (3)-.

پس عويديا برخاست و گفت: من مى كنم.

پس باز يسع اين سخن را اعاده كرد، باز آن جوان برخاست و گفت: من مى كنم.

پس يسع فوت شد و خدا عويديا را به جاى او بعد از او پيغمبر گردانيد، او در اول روز

ص: 851


1- . سورۀ ص:48.
2- . قصص الانبياء راوندى 213؛ مجمع البيان 4/59.
3- . مجمع البيان 4/59.

ميان مردم حكم مى كرد. روزى شيطان به اتباع خود گفت: كيست كه او را از عهد خود برگرداند و او را به خشم آورد؟

يكى از شياطين كه او را «ابيض» مى گفتند گفت: من اين كار را مى كنم.

ابليس گفت: برو و سعى كن شايد او را به خشم آورى.

چون ذو الكفل از حكم ميان مردم فارغ شد رفت به خانۀ خود و خوابيد كه استراحت كند، ابيض آمد و فرياد كرد كه: من مظلومم.

ذو الكفل گفت: به خصم خود بگو به نزد من بيايد.

گفت: به گفتۀ من نمى آيد.

پس انگشتر خود را به او داد كه: اين نشانه را به او بنما و بگو كه بيايد. ابيض رفت و ذو الكفل امروز خواب نتوانست كرد، و شب هم خواب نكرد.

روز ديگر چون از قضا فارغ شد رفت كه بخوابد، ابيض آمد فرياد كرد كه: بر من ظلم كرده است كسى و انگشتر تو را بردم قبول نكرد كه بيايد. پس دربان ذو الكفل به او گفت:

بگذار استراحت كند كه ديروز و ديشب خواب نكرده است. ابيض گفت: نمى شود، من مظلومم مى بايد كه رفع ظلم از من بكند. پس حاجب رفت و ذو الكفل را اعلام كرد، ذو الكفل نامه اى نوشت به او داد كه برود و خصم خود را حاضر كند. امروز نيز خواب نكرد، شب را به عبادت احيا كرد.

چون روز سوم از قضا فارغ شد به رختخواب رفت كه بخوابد، باز ابيض آمد و فرياد كرد كه: نامۀ تو را خصم من قبول نكرد. پس آن حضرت برخاست از براى او بيرون آمد دست او را گرفت و همراه او روانه شد در روز بسيار گرمى كه اگر گوشت را به آفتاب مى گذاشتند بريان مى شد، چون ابيض اين صبر را از آن حضرت مشاهده كرد از او نااميد شد و دست خود را از دست آن حضرت جدا كرد و ناپيدا شد.

پس به اين سبب او را ذو الكفل گفتند كه متكفّل آن وصيت شد و بعمل آورد. حق تعالى قصۀ او را براى آن حضرت ياد فرمود كه آن حضرت نيز صبر نمايد بر آزارهاى امّت

ص: 852

چنانچه پيغمبران پيش از او صبر كردند (1).

شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه: مفسران خلاف كرده اند در ذو الكفل: بعضى گفته اند مرد صالحى بود امّا پيغمبر نبود و ليكن از براى پيغمبرى متكفل شد كه روزها روزه بدارد و شبها به عبادت بايستد و به غضب نيايد و به حق عمل نمايد، و وفا كرد به آنها؛ و بعضى گفته اند پيغمبرى بود كه نامش ذو الكفل بود يا او را ذو الكفل گفتند كه خدا ثواب او را مضاعف گردانيد؛ و بعضى گفته اند الياس بود؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است كه با الياس بود و اين غير يسع است كه خدا در قرآن ياد كرده است (2). و ما در اول كتاب حديثى نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر آنكه ذو الكفل يوشع عليه السّلام است (3)، و روايتى كه در اول اين باب نقل كرديم معتبرتر است.

ثعلبى گفته است كه: ذو الكفل [بشر] (4)پسر ايوب صابر است، خدا او را بعد از پدرش به رسالت فرستاد در زمين روم، پس ايمان به او آوردند و تصديق او كردند و متابعت او نمودند، پس خدا امر فرمود ايشان را به جهاد پس ايشان گفتند: اى بشر! ما زندگانى دنيا را دوست مى داريم و مرگ را نمى خواهيم و با اين حال نمى خواهيم معصيت خدا و رسول بكنيم، تو از خدا سؤال كن كه تا ما نخواهيم مرگ را، نميريم تا عبادت خدا بكنيم و با دشمنان او جهاد بكنيم.

پس بشر برخاست نماز كرد و بعد از نماز با قاضى الحاجات مناجات كرد و گفت:

خداوندا! مرا امر كردى كه با دشمنان تو جهاد كنم، من مالك نفس خودم و مى دانى كه قوم من چه گفتند، پس مرا به گناه ايشان مگير بدرستى كه پناه مى آورم به خشنودى تو از غضب تو و به عفو تو از عقوبت تو.

پس حق تعالى به او وحى كرد كه: من سخن قوم تو را شنيدم و آنچه طلبيدند به ايشان

ص: 853


1- . قصص الانبياء راوندى 212.
2- . مجمع البيان 4/59، و در آن به جاى «اخطوب» ، «خطوب» آمده است.
3- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/245.
4- . كلمۀ «بشر» از مصدر اضافه شد.

عطا كردم كه نميرند تا نخواهند، تو كفيل شو از جانب من براى ايشان.

پس رسالت الهى را به ايشان رسانيد، به اين سبب او را ذو الكفل ناميدند. پس توالد و تناسل در ميان ايشان بسيار شد و آن قدر زياد شدند كه شهرها بر ايشان تنگى كرد و عيش بر ايشان تلخ شد و از بسيارى متأذى شدند و به تنگ آمدند، از بشر سؤال كردند كه دعا كند خدا ايشان را به حال اول برگرداند، پس خدا وحى نمود براى بشر كه: قوم تو نمى دانستند كه آنچه من براى ايشان مصلحت ديده ام و اختيار كرده ام بهتر است از براى ايشان از آنچه خود اختيار كردند.

پس ايشان را باز به حال اول برگردانيد كه به اجلهاى خود مى مردند، به اين سبب روم از همۀ طوايف عالم بيشتر شدند (1).

مؤلف گويد: اين قصه را ان شاء اللّه در آخر كتاب ايراد خواهيم كرد به عنوان حديث، امّا در حديث چنان است كه: از پيغمبرى اين سؤال كردند و تعيين آن پيغمبر در آنجا مذكور نيست، و مسعودى در مروج الذهب گفته است كه: حزقيل و الياس و ذو الكفل و ايوب عليهم السّلام همه بعد از سليمان عليه السّلام و پيش از حضرت عيسى عليه السّلام بوده اند (2)، از آن حديث در باب ذو الكفل چنين ظاهر شد و ما موافق مشهور او را در اين مرتبه ذكر كرديم.

ص: 854


1- . عرائس المجالس 164.
2- . مروج الذهب 1/75.

باب هجدهم: در بيان قصه ها و حكمتهاى حضرت لقمان حكيم عليه السّلام

ص: 855

ص: 856

حق تعالى قصۀ او را در قرآن مجيد ياد فرموده است كه: «بتحقيق كه عطا كرديم به لقمان حكمت را كه شكر كن از براى خدا، و هر كه شكر مى كند پس نمى كند آن شكر را مگر از براى نفس خود، و نفع آن به خدا عايد نمى گردد، و هر كه كفران نعمت خدا كند پس خدا بى نياز است از شكر شكركنندگان و عبادت عابدان و مستحقّ حمد است بر همه حال، يادآور آن وقت را كه لقمان به پسرش گفت در هنگامى كه او را پند مى داد كه: اى فرزند عزيز من! شرك مياور به خدا بدرستى كه شريك براى خدا قرار دادن ستمى است بزرگ بر خود.

اى پسر عزيز من! كار نيك يا بد تو اگر به قدر سنگينى حبّۀ خردلى باشد و آن در ميان سنگى پنهان باشد يا در آسمانها باشد يا در زمين خدا آن را در قيامت حاضر مى گرداند و تو را بر آن حساب مى كند، بدرستى كه خدا لطيف است يعنى صاحب لطف و احسان است يا علمش به لطايف امور محيط است و خبير است-يعنى علمش به خفاياى امور رسيده است-.

اى پسر عزيز من! نماز را برپا دار و امر كن به نيكى و نهى كن از بدى و صبر كن بر آنچه به تو مى رسد از بلاها بدرستى كه اين يا اينها از امورى است كه خدا رعايت آنها را بر مردم لازم گردانيده است، و روى خود را از مردم مگردان از روى تكبر، و در زمين راه مرو از روى فرح و شادى و گردنكشى، بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كسى را كه از روى تكبر و خيلا راه رود و بر مردم فخر كند، و ميانه راه رو نه بسيار تند و نه بسيار آهسته،

ص: 857

صداى خود را پست كن و فرياد مكن بدرستى كه بدترين صداها صداى خران است» (1).

شيخ طبرسى رحمه اللّه ذكر كرده است كه خلاف است در لقمان: بعضى گفته اند او عالم به حكمتهاى ربانى بود و پيغمبر نبود؛ و بعضى گفته اند كه پيغمبر بود (2). و غير او از مفسّران گفته اند كه لقمان پسر باعورا بود از اولاد آزر پسر خواهر ايّوب عليه السّلام يا پسر خالۀ ايوب و ماند تا زمان حضرت داود عليه السّلام و از او علم آموخت (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه خدا حكمت را به لقمان نداد براى حسبى يا مالى يا اهلى يا جثۀ بزرگى يا حسن و جمالى كه او را بوده باشد و ليكن مردى بود توانا در فرمانبردارى حق تعالى و پرهيزكار از معاصى خدا و خاموش بود از غير كلام حكمت، آرام و با اطمينان بود، صاحب انديشۀ عميق و فكر طويل و نظر تند بود، و به عبرت گرفتن از امور مستغنى از پند ديگران گرديده بود، هرگز در روز نخوابيد، و كسى او را در حالت بول و غائط و غسل كردن نديد از بسيارى پنهان شدن او از مردم در اين احوال و نظر عميق او و خود را محافظت نمودن از اطلاع مردم بر امور پنهان او، و هرگز از چيزى نخنديد از ترس گناه خود، و هرگز به غضب نيامد بر كسى از براى خود، و هرگز با كسى مزاح نكرد، و هرگز براى حاصل شدن امور دنيا از براى او شاد نشد و از فوت امور دنيا هرگز اندوهناك نشد، و زنان بسيار خواست و فرزندان بسيار بهم رسانيد، اكثر ايشان مردند و ايشان را فرط خود حساب كرد، بر مرگ هيچ يك گريه نكرد، نگذشت هرگز به دو كس كه با يكديگر مخاصمه و منازعه يا مقاتله كنند مگر آنكه در ميان ايشان اصلاح كرد و تا ايشان از يكديگر جدا نشدند نگذشت، و هرگز سخن نيكى كه او را خوش آيد از كسى نشنيد مگر آنكه تفسير آن سخن را از او پرسيد و سؤال كرد كه از كى اين سخن را اخذ كرده اى، و با فقيهان و حكيمان و دانايان بسيار مى نشست و به خانۀ قاضيان و پادشاهان و سلاطين مى رفت براى عبرت گرفتن از

ص: 858


1- . سورۀ لقمان:12-19.
2- . مجمع البيان 4/315.
3- . تفسير كشّاف 3/492؛ تفسير روح المعاني 11/82.

احوال ايشان.

پس بر احوال قاضيان رقّت مى كرد و ترحّم مى كرد بر ايشان از آنچه به آن مبتلا شده اند، و بر ملوك و پادشاهان ترحّم مى كرد كه به خدا مغرور شده اند و به دنياى فانى مطمئن گرديده اند، عبرت مى گرفت از احوال ايشان و ياد مى گرفت از مشاهدۀ احوال ناشايست ايشان چيزى چند كه به آنها غالب گردد بر نفس خود و مجاهده نمايد با خواهش خود و احتراز نمايد از مكر شيطان، و دواى دردهاى دل خود را به تفكر مى كرد و دواى بيمارى نفس خود را به عبرت گرفتن از احوال دنيا و اهل دنيا مى كرد، و حركت نمى كرد از جاى خود مگر از براى امرى كه فايده اى به او بخشد.

پس به اين سببها خدا حكمتهاى خود را به او عطا فرمود و او را از گناهان معصوم گردانيد، حق تعالى امر كرد گروهى چند از ملايك را كه در وسط روز هنگامى كه ديده ها در خواب قيلوله بودند به نزد لقمان آمدند و او را ندا كردند به نحوى كه صداى ايشان را مى شنيد و ايشان را نمى ديد و گفتند: اى لقمان! مى خواهى كه حق تعالى تو را خليفۀ خود گرداند در زمين كه حكم كنى در ميان مردم؟

پس لقمان گفت: اگر خدا مرا به حتم امر مى فرمايد كه بكنم، مى شنوم و اطاعت مى كنم، زيرا كه اگر چنين كند مرا بر آن كار يارى خواهد كرد و آنچه در آن ضرور است تعليم من خواهد داد و مرا از لغزش نگاه خواهد داشت، و اگر مرا مخيّر گردانيده است، عافيت را اختيار مى كنم.

ملائكه گفتند: چرا اى لقمان؟ !

لقمان گفت: زيرا كه حكم كردن در ميان مردم اگر چه منزلت عظيم دارد در دين خدا امّا فتنه ها و بلاهاى آن عظيم است، اگر خدا كسى را به خود بگذارد و اعانت او نكند ظلم يا تاريكى او را از همه جانب فرو مى گيرد و صاحب اين شغل مردّد است ميان دو چيز: يا آنكه درست حكم كند و سالم بماند، يا خطا كند و راه بهشت را گم كند؛ كسى كه در دنيا خوار و ضعيف باشد آسانتر است بر او در آخرت از آنكه حكم كننده و بزرگ و شريف باشد در ميان مردم، و كسى كه دنيا را بر آخرت اختيار كند زيانكار هر دو مى شود زيرا كه

ص: 859

دنيا بزودى از او زايل مى شود و به آخرت نمى رسد.

پس ملائكه تعجب كردند از وفور حكمت او، و حق تعالى پسنديد گفتار او را. چون شب شد و به جاى خواب خود رفت، حق تعالى انوار حكمت را بر او فرستاد تا سر تا پاى او را فرو گرفت، او در خواب بود و او را پوشانيد به حكمت پوشانيدنى، پس بيدار شد و او حكيم ترين مردم بود در زمان خود، بيرون آمد بسوى مردم و زبانش گويا بود به حكمت، و بيان مى كرد علوم و حكم و معارف ربانى را براى مردم.

چون او پيغمبرى را قبول نكرد حق تعالى ملائكه را امر فرمود كه حضرت داود عليه السّلام را ندا كردند به خلافت، و او قبول كرد و آن شرطى كه حضرت لقمان كرد، او نكرد.

پس حق تعالى او را خليفۀ خود گردانيد در زمين، و مكرر حق تعالى او را امتحانها فرمود، از آن حضرت ترك اولائى چند صادر شد كه خدا بر او بخشيد.

لقمان بسيار به ديدن داود عليه السّلام مى آمد و او را پند مى داد به مواعظ و حكم و زيادتى علم خود، داود عليه السّلام به او مى گفت: خوشا حال تو اى لقمان كه حكمت را به تو دادند و ابتلا و امتحان را از تو گردانيدند و خلافت را به داود دادند و او را در معرض امتحانها در آوردند.

پس لقمان پسرش را پند داد آن قدر كه دل او شكافته شد و حكمت در او فرو رفت و اسرار حكمت لقمانى در دلش جا كرد، از جمله موعظه هاى لقمان براى او اين بود كه:

اى فرزند! بدرستى كه تو از روزى كه به دنيا آمده اى پشت به دنيا گردانيده اى و رو به آخرت نموده اى و مراحل آخرت را طى مى نمائى، پس خانه اى كه تو بسوى آن مى روى به تو نزديكتر است از خانه اى كه هر روز از آن دور مى شوى.

اى فرزند! همنشينى كن با علما و دانايان و زانو به زانوى ايشان بنشين و با ايشان مجادله مكن كه علم خود را از تو منع كنند، و از دنيا بگير آنچه تو را كافى باشد و بالكلّيّه تحصيل دنيا را ترك مكن كه عيال مردم گردى و محتاج ايشان شوى، و چنان هم در دنيا فرو مرو كه به آخرت خود ضرر رسانى، و روزه بدار آن قدر كه مانع شهوت تو شود و آن قدر روزه مدار كه مانع نماز تو گردد، زيرا كه نماز نزد خدا محبوبتر است از روزه.

اى فرزند! دنيا دريائى است عميق و در آن غرق شده اند و هلاك گرديده اند گروه

ص: 860

بسيارى، پس بايد كه ايمان را كشتى خود گردانى براى نجات از مهالك اين دريا، و توكل بر خدا را بادبان آن كشتى گردانى، و توشۀ خود در آن كشتى پرهيزكارى از محرّمات و مكروهات گردانى، پس اگر نجات يابى به رحمت خدا نجات يافته اى و اگر هلاك شوى به گناهان خود هلاك شده اى.

و در روايت ديگر چنين وارد شده است كه: پرهيزكارى را كشتى خود قرار ده، و متاعى كه در آن كشتى مى گذارى بايد كه ايمان به خدا و انبيا و رسل و فرموده هاى ايشان باشد، و بادبان آن كشتى توكل باشد، و ناخداى آن كشتى عقل باشد كه به تدبير او به راه رود، و دليل و معلّم آن كشتى علم باشد، و لنگر آن كشتى يا دنبالۀ آن صبر و شكيبائى بر بلاها و بر مشقت و ترك محرّمات و فعل طاعات باشد (1).

اى فرزند! اگر در خردسالى قبول ادب كردى، در بزرگى از آن بهره خواهى برد، و كسى كه فضيلت آداب حسنه را بداند اهتمام در تحصيل آن مى نمايد، و كسى كه اهتمام در آن داشته باشد مشقت را متحمل مى شود در دانستن آن، و كسى كه آداب حسنه را به اين نحو آموخت سعى عظيم مى نمايد كه آنها را دريابد و خود را به آنها متصف گرداند، و چون خود را به آنها متصف گرداند منفعتش را در دنيا و عقبى خواهد يافت.

پس به آداب پسنديده عادت فرما خود را تا خلف نيكان گذشته باشى و نفع بخشى به آنها گروهى را كه بعد از تو خواهند بود كه پيروى تو كنند در آن اطوار حسنه و دوستان از تو اميدوار و دشمنان از تو هراسان باشند.

زنهار كه تنبلى و سستى مكن در طلب آنها و متوجه تحصيل غير آنها نشو، و اگر بر دنياى خود مغلوب گردى و دنيا را از تو بگيرند سهل است، سعى كن كه در امر آخرت مغلوب نشوى و آخرت را از تو نگيرند، مغلوب شدن در امر آخرت به آن مى شود كه علم را از جائى كه بايد تحصيل كنى، نكنى. و قرار ده در روزها و شبها و ساعتهاى خود از براى خود بهره اى از براى طلب علم، زيرا كه هيچ چيز علم آدمى را ضايع نمى كند مثل

ص: 861


1- . كافى 1/16؛ تحف العقول 386.

ترك تحصيل آن نمودن، يعنى ترك تحصيل علم سبب آن مى شود كه علمى كه تحصيل كرده اى نيز از دست تو بيرون رود.

در علم، ممارات (1)و مجادله مكن با لجوجى، و منازعه مكن با دانائى، و دشمنى مكن با صاحب سلطنتى، و مماشات و همراهى مكن با ستمكارى و با او دوستى مكن، و با فاسقى برادرى مكن، و با متّهمى كه مردم گمان بد به او مى برند مصاحبت مكن، و علم خود را ضبط كن و پنهان دار چنان كه زر خود را پنهان مى دارى.

اى فرزند گرامى! از خدا بترس ترسيدنى كه اگر با نيكى جنّ و انس به قيامت بيائى ترسى كه تو را عذاب كنند، اميد بدار از خدا اميدى كه اگر به محشر بيائى با گناه جنّ و انس اميد داشته باشى كه خدا تو را بيامرزد.

پس پسر لقمان گفت: اى پدر! چگونه طاقت اين مى توانم آورد كه خوف و رجا را با يكديگر جمع كنم و من بيش از يك دل ندارم؟

لقمان گفت: اى فرزند! اگر دل مؤمن را بيرون آورند و بشكافند هرآينه در آن دو نور خواهند يافت: نورى از براى ترس از خدا، و نورى از براى اميد از حق تعالى، كه اگر با يكديگر وزن كنند و بسنجند هيچ يك بر ديگرى به قدر سنگينى ذرّه اى زيادتى نكند، پس كسى كه ايمان به خدا دارد، تصديق فرموده هاى خدا مى نمايد؛ و كسى كه تصديق كند فرموده هاى خدا را، آنچه خدا فرموده است بعمل مى آورد؛ و كسى كه بعمل نياورد فرموده هاى خدا را، باور نداشته است فرموده هاى او را زيرا كه اين اخلاق بعضى از براى بعضى شهادت مى دهند. پس هر كه ايمان آورد به خدا ايمان درست صادق، عمل خواهد كرد از براى خدا عمل خالصى از روى خير خواهى، و هر كه چنين عمل كند از براى خدا پس ايمان صادق به خدا آورده است. و هر كه اطاعت خدا كند از خدا ترسيده است، و هر كه از خدا ترسد او را دوست داشته است، و هر كه خدا را دوست دارد پيروى امر او مى كند، و هر كه پيروى امر او مى كند مستوجب بهشت خدا و خشنودى او مى شود، و كسى

ص: 862


1- . ممارات: جدال يا جنگ كردن است.

كه طلب خشنودى خدا نكند پس بر او سهل نموده است غضب خدا، پناه مى بريم به خدا از غضب خدا.

اى فرزند عزيز من! ميل بسوى دنيا مكن و دل خود را مشغول آن مگردان كه هيچ مخلوقى نزد حق تعالى بى مقدارتر از دنيا نيست، مگر نمى بينى كه حق تعالى نعيم دنيا را ثواب مطيعان نگردانيده و بلاى دنيا را عقوبت عاصيان نگردانيده است (1)؟ !

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت لقمان عليه السّلام پسرش «نافان» را وصيت نمود كه: اى فرزند! بايد كه حربه اى براى دشمن خود مهيّا گردانيدى كه به آن حربه او را بر زمين افكنى، آن باشد كه با او مصافحه نمائى و اظهار خشنودى از او بكنى، و از او دورى مكن و اظهار دشمنى او مكن كه آنچه او در خاطر دارد براى تو ظاهر گرداند و مهيّاى ضرر تو گردد.

اى فرزند من! سنگ و آهن و هر بار گرانى را برداشته ام و هيچ بارى را گرانتر از همسايۀ بد نيافته ام، چيزهاى تلخ همه را چشيده ام و هيچ چيز را تلختر از پريشانى و احتياج به خلق نيافته ام (2).

و در حديث ديگر منقول است كه لقمان فرمود: اى فرزند! هزار دوست بگير و هزار كم است، يك دشمن مگير كه يك دشمن بسيار است (3).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از جمله پندهاى لقمان عليه السّلام پسرش را اين بود كه گفت: اى پسر گرامى! بايد عبرت بگيرد كسى كه يقين او به روزى دادن خدا قاصر باشد و نيّت او در طلب روزى ضعيف باشد به آنكه حق تعالى او را از كتم عدم به وجود آورده، و در سه حال او را روزى داده است كه در هيچ يك از آن احوال او را چاره و حيله نبوده است پس به يقين بداند كه در حال چهارم نيز او را روزى خواهد داد: امّا اول آن احوال آن است كه در رحم

ص: 863


1- . تفسير قمى 2/162.
2- . امالى شيخ صدوق 532، و در آن به جاى «نافان» ، «ناتان» است.
3- . امالى شيخ صدوق 532.

مادر او را روزى دارد و او را در محلّ آرامى و اطمينانى پناه داد كه نه او را گرما آزار مى رساند و نه سرما؛ و امّا حال

آن است كه او را از رحم بيرون آورد و روزى از براى او جارى كرد از پستان مادرش از شير پاكيزه كه او را كافى بود و او را در آن حال تربيت كرد و نشو و نما فرمود بى آنكه او را چاره و حيله و قوّتى بر كسب معيشتى و جلب نفعى و دفع ضررى بوده باشد؛ امّا حال سوم پس چون روزى او از شير منقطع شد از كسب پدر و مادر روزى براى او جارى كرد كه به طيب خاطر خود از روى نهايت شفقت و مهربانى صرف او كردند و او را در بسيارى احوال بر خود مقدّم داشتند تا آنكه عاقل شد و بزرگ شد و خود مشغول كسب معيشت گرديد، كار را بر خود تنگ گرفت و گمانهاى بدى به پروردگار خود برد و حقوق الهى را در مال خود انكار كرد و بر خود و عيال خود تنگ گرفت از ترس كمى روزى و از عدم يقين به آنكه آنچه صرف كند در راه رضاى حق تعالى به او عوض خواهد داد در دنيا و آخرت پس بد بنده اى است چنين بنده اى فرزند من (1).

اى پسر گرامى! هر چيز را علامتى هست كه آن را به آن علامت مى توان شناخت و آن علامت براى آن چيز گواهى مى دهد:

بدرستى كه دين را سه علامت است: علم، و عمل كردن به آن، و ايمان.

و ايمان را سه علامت است: تصديق به خدا، و پيغمبران خدا، و به كتابهاى خدا.

و عالم را سه علامت هست: آنكه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه پروردگار او كدام عمل را دوست مى دارد، و كدام عمل را نمى خواهد.

و عمل كنندۀ به علم را سه علامت هست: نماز، و روزه، و زكات.

و كسى كه علم را بر خود مى بندد و عالم نيست سه علامت دارد: منازعه مى كند با كسى كه از او داناتر است، و مى گويد چيزى چند را كه نمى داند، و مرتكب امرى چند مى شود كه به آنها نمى تواند رسيد.

و ظالم را سه علامت هست: ظلم مى كند بر كسى كه از او بلندمرتبه تر است به آنكه

ص: 864


1- . خصال 122.

نافرمانى او مى كند، و ستم مى كند بر زيردستان خود به غلبه و استيلاى بر ايشان، و يارى مى كند ستمكاران را.

و منافق را سه علامت هست: زبانش با دلش موافق نيست، و دلش با كردارش موافق نيست، و آشكارش با پنهانش موافق نيست.

و گناهكار را سه علامت هست: خيانت مى كند در اموال مردم، و دروغ مى گويد، و آنچه مى گويد خلاف آن مى كند.

و رياكننده را سه علامت هست: چون تنهاست تنبلى مى كند در عبادت خدا، و چون در ميان مردم است مردانه متوجه عبادت مى شود، و هر چه مى كند براى آن مى كند كه مردم او را ستايش كنند.

و حسود را سه علامت هست: در غايبانۀ مردم غيبت ايشان مى كند، و در حضور ايشان تملّق مى كند، و مصيبتى كه به مردم مى رسد شاد مى شود.

و اسراف كننده را سه علامت هست: مى خرد چيزى را كه مناسب او نيست، و مى پوشد چيزى را كه مناسب او نيست، و مى خورد چيزى را كه مناسب او نيست.

و تنبل را سه علامت هست: سستى مى كند و پس مى اندازد كار خير را تا تفريط و تقصير مى كند، و تقصير مى نمايد تا آنكه ضايع مى گرداند آن عمل را، و ضايع مى كند تا آنكه گناهكار مى شود.

و غافل را سه علامت هست: سهو و شك كردن در عبادات، و غافل شدن از ياد خدا، و فراموشى كارهاى خير (1).

اى فرزند! طلب مكن امرى را كه پشت كرده است بر تو و اسبابش از براى تو حاصل نيست، و ترك مكن امرى را كه رو به تو دارد و اسبابش براى تو مهيّا گرديده است تا رأى تو گمراه و عقل تو ضايع نشود.

اى فرزند! بايد كه يارى بجوئى بر دشمن خود به پرهيزكارى از محرّمات و كسب

ص: 865


1- . خصال 121.

فضيلت در دين خود و نگاه داشتن مروّت خود و گرامى داشتن نفس خود از آنكه آن را آلوده كنى به معصيت حق تعالى و اخلاق ناپسنديده و اعمال ناشايست، و پنهان دار راز خود را و نيكو گردان پنهان خود را، بدرستى كه هرگاه چنين كنى ايمن خواهى بود به ستر الهى از آنكه دشمن تو بر عيب تو مطّلع گردد يا لغزشى از تو ببيند، و ايمن مباش از مكر او كه در بعضى از احوال تو را غافل بيابد و بر تو مستولى گردد و از تو عذرى قبول نكند و بايد كه پيوسته اظهار خشنودى از او بكنى.

اى فرزند عزيز من! آزار بسيار را در طلب آنچه به تو نفع رساند، اندك شمار، و اندك آزارى را در مرتكب شدن امرى كه به تو ضرر رساند، بسيار دان.

اى فرزند! با مردم همنشينى مكن بغير طريقۀ ايشان، و از ايشان توقع امرى چند مدار كه بر آنها دشوار باشد، كه آن همنشين از تو پيوسته متنفّر مى شود و آن ديگرى از تو كناره مى گيرد پس تنها مى مانى و مصاحبى نخواهى داشت كه مونس تو باشد و نه برادرى كه ياور تو باشد، و چون تنها ماندى مخذول و خوار و بى مقدار مى شوى، عذر خواهى مكن از كسى كه قبول عذر از تو نكند و حقّى از تو بر خود نداند، و در كارهاى خود استعانت مجو مگر به كسى كه در قضاى آن حاجت مزدى از تو بگيرد، زيرا هرگاه چنين باشد طلب قضاى حاجت تو مى كند مثل آنچه از براى خود طلب مى كند، زيرا كه بعد از برآوردن آن حاجت هم در دار فانى دنيا سودمند مى شود و هم در آخرت مثاب و مأجور مى گردد، پس سعى مى كند در برآوردن حاجت تو؛ بايد كه برادران و يارانى كه از براى خود مى گيرى و در امور خود از ايشان يارى مى جوئى اهل مروّت و ثروت و مال و عزت و عقل و عفّت باشند كه اگر نفعى به ايشان رسانى تو را شكر كنند، و اگر از ايشان غائب شوى تو را ياد كنند (1).

اى فرزند! در مقام اصلاح ياران و برادران كه از اهل علم گرفته اى باش اگر با تو در مقام وفا باشند، و از ايشان در حذر باش اگر از تو برگردند كه عداوت ايشان ضررش بر تو

ص: 866


1- . قصص الانبياء راوندى 193.

بيشتر است از عداوت دوران، زيرا كه آنچه ايشان در حقّ تو مى گويند مردم تصديق ايشان مى كنند چون بر احوال تو مطّلع گرديده اند (1).

اى فرزند عزيز! زنهار كه حذر كن از دلتنگ شدن و كج خلقى كردن و صبر نكردن بر آنچه از دوستان خود بينى، كه با اين اخلاق دوستى از براى تو نمى ماند، و لازم نفس خود گردان تأنّى در امور خود را كه بزودى مبادرت به امرى نكنى بى آنكه تأمّل در عواقب آن بكنى، و صبر فرما بر مشقتها و زحمتهاى برادران خود نفست را، و نيكو گردان با جميع مردم خلق خود را.

اى فرزند! اگر نداشته باشى آن قدر مال كه صله با خويشان خود بكنى و تفضّل بر برادران مؤمن خود بكنى پس در خوش خوئى و خوش روئى با ايشان تقصير مكن، زيرا كه هر كه خلق خود را نيكو مى كند نيكان او را دوست مى دارند و بدكاران از او كناره مى كنند، و راضى باش به آنچه خدا از براى تو قسمت كرده است تا هميشه با دل خوش زندگانى كنى، اگر خواهى كه جمع كنى جميع عزتهاى دنيا را پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است، زيرا كه نرسيده اند پيغمبران و صدّيقان به آن مراتبى كه رسيدند مگر به قطع طمع از آنچه در دست مردم است.

اى فرزند! اگر به پادشاهى محتاج شوى در امرى، بسيار الحاح مكن بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه مناسب طلب باشد، و آن در وقتى است كه از تو خشنود باشد و خاطرش از اندوه و فكرها فارغ باشد؛ دلتنگ مشو به آنكه حاجتى را طلب نمائى و برنيايد زيرا كه برآوردن آن به دست خداست، وقتى چند هست از براى آنها كه چون وقتش شود بعمل آيد، و ليكن رغبت كن بسوى خدا و از او سؤال كن؛ انگشتان خود را به تذلّل در وقت دعا حركت بده.

اى فرزند! دنيا اندك است و عمر تو كوتاه، در عمر كوتاه خود متوجه تحصيل دنياى قليل مشو.

ص: 867


1- . قصص الانبياء راوندى 194.

اى فرزند! حذر كن از حسد و آن را شأن خود و كار خود قرار مده، و اجتناب كن از بدى خلق و آن را طبع خود مگردان، بدرستى كه تو به اين دو صفت ضرر نمى رسانى مگر به نفس خود، و هرگاه تو به خود ضرر رسانى كارسازى دشمن خود را از خود كرده اى زيرا كه دشمنى تو نسبت به خود ضرر بيشتر دارد براى تو از دشمنى ديگران.

اى فرزند! نيكى را به كسى بكن كه اهل و مستحقّ آن نيكى باشد و بايد كه غرضت از آن ثواب خدا باشد نه نفع دنيا، در احسان كردن به مردم ميانه رو باش نه تقصير كن كه نگاه دارى و ندهى و نه تبذير كن كه خود را محتاج ديگران كنى.

اى فرزند! بهترين اخلاق حكمت كه تحصيل آن از همه ضرورتر است، دين خداست؛ و مثل دين خدا مثل درختى است كه روئيده باشد، پس ايمان به خدا آب آن درخت است كه درخت به آن زنده است، و نماز ريشه هاى آن درخت است كه به آن برپاست، و زكات ساق آن درخت است، و برادرى با برادران مؤمن از براى خدا كردن شاخه هاى آن درخت است، و اخلاق پسنديده برگهاى آن درخت است، و بيرون آمدن از معصيتهاى خدا ميوۀ آن درخت است، چنانچه هيچ درخت كامل نيست مگر به ميوۀ نيكو همچنين دين آدمى كامل نمى شود مگر به ترك محرّمات خدا (1).

اى فرزند! بدترين پريشانيها پريشانى عقل است، و عظيم ترين مصيبتها مصيبت دين است، بدترين آفتها آفت ايمان است، و نافع ترين توانگريها توانگرى دل است، پس دل خود را به علم و يقين و اخلاق حسنه توانگر گردان و قناعت كن از روزى دنيا به آنچه به تو مى رسد و به قسمت خدا راضى باش، بدرستى كه شخصى كه دزدى مى كند يا خيانت به اموال مردم مى كند خدا روزى حلالش را كه براى او مقدّر فرموده بوده است از او حبس مى كند و گناه از براى او مى ماند، اگر صبر مى كرد روزى حلال از براى او مى رسيد و عقوبت دنيا و آخرت از براى او نبود.

اى فرزند! خالص گردان طاعت خدا را كه مخلوط نگردانى به چيزى از گناهان، پس

ص: 868


1- . قصص الانبياء راوندى 195.

زينت ده طاعت خود را به متابعت اهل حق، بدرستى كه اطاعت اهل حق اطاعت خداست، و زينت بخش اطاعت ايشان را به علم و دانائى، و علم خود را حفظ كن به بردبارى كه حماقتى با آن نباشد، و مخزون گردان علم خود را به نرمى كه با آن سفاهت و بى خردى مخلوط نباشد، درش را محكم كن به دور دورانديشى كه با آن ضايع كردنى نباشد، و دورانديشى خود را مخلوط گردان به مدارائى كه به آن عنفى و درشتى مخلوط نباشد.

اى فرزند! هرگز جاهلى را به رسالت به جائى مفرست كه پيغام تو را برساند، اگر عاقل دانائى نيابى كه پيغام تو را برساند پس خود رسول نفس خود شو و پيغام خود را برسان.

اى فرزند! از بدى دورى كن تا آن نيز از تو دورى نمايد (1).

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از لقمان عليه السّلام پرسيدند: كداميك از مردم افضلند؟ فرمود: مؤمن غنى.

گفتند: غنى از مال را مى گوئى؟

فرمود: نه، و ليكن غنى از علم را مى گويم كه اگر مردم به او محتاج شوند از علم او منتفع شوند، و اگر از او مستغنى شوند خود به علم خود اكتفا تواند كرد.

گفتند: پس كدام يك از مردم بدترند؟

فرمود: كسى كه پروا نكند از آن كه مردم او را گناهكار و بدكردار بينند (2).

فرمود: اى فرزند! هرگاه با جماعتى به سفر روى با ايشان بسيار مشورت كن در امر خود و در امور ايشان، و تبسّم بر روى ايشان بسيار بكن، و صاحب كرم باش در توشۀ خود، و تو را هرگاه بخوانند اجابت ايشان بكن، و هرگاه از تو در كارى يارى طلبند يارى ايشان بكن، بر ايشان زيادتى كن به سه چيز: به بسيارى خاموشى، و بسيارى نماز خواندن، و سخاوت و جوانمردى در آنچه با خود دارى از چهار پايان و مال و توشه؛ و هرگاه تو را خواهند بر حقّى گواه بگيرند گواه شو از براى ايشان، چون با تو مشورت كنند

ص: 869


1- . قصص الانبياء راوندى 196.
2- . قصص الانبياء راوندى 197.

بسيار سعى كن در رأى خود كه هر چه خير ايشان است بگوئى، جزم مكن در رأيى كه براى ايشان مى پسندى تا آنكه تأمّل و فكر بسيار در آن نكنى، و جواب ايشان در آن مشورت مگو تا در آن مشورت برخيزى و بنشينى و بخوابى و نماز كنى و در همۀ اين احوال فكر و حكمت خود را در مشورت ايشان به كار برى، زيرا كسى كه خالص نمى گرداند نصيحت و خير خواهى خود را براى كسى كه از او مشورت نمايد حق تعالى رأى و عقل او را از او سلب مى كند و امانت او را از او برمى دارد، چون بينى رفقاى خود را كه پياده مى روند با ايشان پياده برو، چون بينى كارى مى كنند با ايشان در آن كار شريك شو، چون تصدّقى كنند يا قرضى دهند تو نيز با آنها بده، بشنو سخن كسى را كه سالش از تو بيشتر است، و هرگاه تو را به كارى امر كنند يا از تو چيزى سؤال كنند بگو بلى و نه مگو كه نه گفتن از عجز و زبونى نفس است، چون راه را گم كنيد فرود آئيد، اگر شك كنيد كه راه كدام است بايستيد و با يكديگر مشورت كنيد، اگر يك شخص را ببينيد از او احوال راه مپرسيد و بر گفتۀ او اعتماد مكنيد كه يك شخص در بيابان آدمى را به شك مى اندازد، گاه باشد كه جاسوس دزدان باشد يا شيطانى باشد كه خواهد شما را در راه حيران كند، از دو شخص نيز حذر كنيد مگر آنكه ببينيد چيزى چند از علامات راستگوئى ايشان كه من نمى بينم، زيرا كه عاقل چون به چشم خود چيزى را مى بيند حق را از آن مى يابد و حاضر چيزى چند مى بيند كه غايب نمى بيند.

اى فرزند! چون وقت نماز شود، از براى كارى آن را به تأخير مينداز و نماز بكن و از آن راحت بياب كه نماز اصل دين است، و نماز جماعت را ترك مكن اگر چه بر سر نيزه باشى، و بر روى چهارپا خواب مكن كه زود پشتش را زخم مى كند و اين از كردار دانايان نيست مگر آنكه در كجاوه باشى كه ممكنت باشد خود را بكشى براى سستى مفاصل، چون نزديك به منزل رسى از چهارپا فرود آى و پياده برو، چون به منزل رسى ابتدا كن به علف چهارپا قبل از آنكه خود طعام بخورى، چون خواهى فرود آيى زمينى را اختيار كن كه خوش رنگ تر و خاكش نرمتر و گياهش بيشتر باشد، و چون فرود آيى دو ركعت نماز بكن قبل از آنكه بنشينى، چون به قضاى حاجت خواهى بروى بسيار دور شو از مردم، و

ص: 870

چون بار كنى دو ركعت نماز بكن و وداع كن آن زمينى را كه در آن فرود آمده بودى، و سلام كن بر آن زمين و بر اهل آن زمين زيرا كه در هر بقعه از زمين جمعى از ملائكه هستند، و اگر توانى طعام مخور تا قدرى از آن را تصدّق نكنى، بر تو باد به تلاوت كتاب خدا مادام كه سوار باشى و به تسبيح و ذكر خدا مادام كه مشغول كارى باشى، بر تو باد به دعا مادام كه فارغ باشى، زنهار كه اول شب راه مرو، و بر تو باد به راه رفتن از نصف شب تا آخر شب، زنهار كه در راه صدا بلند مكن (1).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه از لقمان پرسيدند: كدام حكمت است از حكمتهاى تو كه بيش از همه به آن اعتقاد دارى و آن را هرگز ترك نمى كنى؟

فرمود: مرتكب نمى شوم امرى را كه خدا متكفّل شده است از براى من، و آنچه را به من گذاشته است كه بكنم، ضايع نمى كنم (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه لقمان عليه السّلام به فرزند خود گفت: اى فرزند! با صد كس مصاحبت كن و با يك كس دشمنى مكن.

اى فرزند! از براى تو به كار نمى آيد مگر اخلاق تو و خلق تو، پس اخلاق تو دين توست كه ميان توست و خدا، و خلق تو ميان تو و ميان مردم است، پس كسب دشمنى مردم مكن و يادگير اخلاق پسنديده را.

اى فرزند! بندۀ نيكان باش و فرزند بدان مباش.

اى فرزند! هر كه امانتى به تو سپارد پس ده تا سالم باشد براى تو دنيا و آخرت تو، و امين باش تا توانگر و بى نياز گردى (3).

در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه حضرت لقمان به پسر خود گفت: اى فرزند! چگونه مردم نمى ترسند از عذابها كه ايشان را وعده كرده اند و حال آنكه احوال ايشان هر روز در پستى است؟ ! چگونه مهيّا نمى شوند براى وعده هاى خدا و

ص: 871


1- . كافى 8/348؛ مجمع البيان 4/317.
2- . قرب الاسناد 72.
3- . معاني الاخبار 253.

حال آنكه عمر ايشان بزودى به نهايت مى رسد؟ !

اى فرزند! علم را مياموز براى آنكه مباهات كنى با آن به علما و دانايان يا مجادله كنى با آن با سفيهان و بى خردان يا خودنمائى و فخر كنى با آن در مجالس، و ترك علم مكن براى عدم رغبت در آن.

اى فرزند! به ديدۀ بصيرت در مجالس نظر كن، اگر بينى جمعى را كه ياد خدا مى كنند با ايشان بنشين كه: اگر عالمى، علم تو نفع مى بخشد به تو و علمت را مى افزايد مجالست ايشان؛ و اگر نادانى، از ايشان علم كسب مى كنى شايد رحمتى از خدا بر ايشان نازل شود و تو را نيز با ايشان فروگيرد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: از موعظه هاى لقمان به پسرش آن بود كه: اى فرزند! اگر در مرگ شك دارى، خواب را از خود بر طرف كن و نمى توانى كردن، اگر شك دارى در زنده شدن بعد از مرگ بيدار شدن خواب را از خود برطرف كن و هرگز نمى توانى كردن، پس چون در اين دو حالت فكر كنى مى دانى كه جان تو در دست ديگرى است و خواب به منزلۀ مرگ است و بيدارى به منزلۀ مبعوث شدن بعد از مرگ است.

اى فرزند! بسيار نزديك مشو به مردم و اختلاط را بيش از اندازه مكن كه باعث مفارقت و دورى مى شود، از مردم دورى هم مكن كه خوار و ذليل مى شوى، هر حيوانى مثل خود را دوست مى دارد و فرزندان آدم يكديگر را دوست نمى دارند، نيكى و احسان خود را پهن مكن مگر نزد كسى كه طالب آن باشد، همچنان كه ميان گرگ و گوسفند دوستى نيست همچنين ميان نيكوكار و بدكردار دوستى نيست، هر كه نزديك مى شود به زفت (2)البته قدرى از آن به او مى چسبد، همچنين هر كه با فاجرى شريك و مصاحب مى شود از راههاى بد او مى آموزد، و هر كه مجادله با مردم را دوست دارد دشنام داده

ص: 872


1- . قصص الانبياء راوندى 190.
2- . زفت: ماده اى است مانند قير؛ در مصدر «رفث» مى باشد.

مى شود، و هر كه در مجالس بد داخل مى شود تهمت زده مى شود، و هر كه با بدان همنشينى مى كند از بديهايشان سالم نمى ماند، و هر كه مالك زبان خود نيست پشيمانى مى كشد.

اى فرزند! امين باش كه خدا خيانت كنندگان را دوست نمى دارد.

اى فرزند! به مردم چنين منما كه از خدا مى ترسى و دل تو فاجر و بدكار باشد (1).

در حديث ديگر منقول است كه فرمود: اى فرزند من! دروغ مى گويد كسى كه مى گويد شرّ و بدى را به شرّ مى توان فرونشانيد، اگر راست مى گويد دو آتش برافروزد ببيند كه هيچ يك ديگرى را خاموش مى كند؟ ! بلكه خير و نيكى آتش شرّ و فتنه را فرو مى نشاند چنانچه آب آتش را خاموش مى كند.

اى فرزند! دنياى خود را به آخرت خود بفروش تا سودمند دنيا و آخرت گردى، و آخرت خود را به دنيا مفروش كه زيانكار هر دو مى شوى (2).

مروى است كه: لقمان عليه السّلام بسيار تنها مى نشست، پس غلام او بر او مى گذشت و مى گفت: اى لقمان! تو دائم تنها مى نشينى، اگر با مردم بنشينى انس بيشتر خواهى يافت.

لقمان عليه السّلام مى فرمود: تنها بودن معين بر تفكّر است، و بسيارى تفكّر راهنماى بهشت است (3).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت لقمان عليه السّلام نصيحت فرمود پسرش را كه: اى فرزند! پيش از تو مردم از براى فرزندان خود مالها جمع كردند پس باقى نماندند نه آنچه جمع كردند و نه آنها كه از براى ايشان جمع كردند، نيستى تو مگر بنده اى مزدور كه تو را به كارى چند امر كرده اند و مزدى چند از براى تو مقرّر كرده اند، پس عمل خود را تمام كن و مزد خود را بگير، مباش در اين دنيا مانند گوسفندى كه در علفزارى بيفتد و بخورد تا فربه شود پس براى فربهى آن را بكشند و مرگ آن در فربهى آن باشد، و ليكن بگردان دنيا را براى خود مانند پلى كه بر روى نهرى بسته باشند از

ص: 873


1- . قصص الانبياء راوندى 190.
2- . تنبيه الخواطر 46.
3- . تنبيه الخواطر 258.

آن پل بگذرى و هرگز به آن پل برنگردى، خراب كن دنياى خود را و آبادان مكن آن را كه تو را امر نكرده اند كه آن را آبادان كنى، بدان كه چون تو را در قيامت نزد پروردگار تو بازدارند چهار چيز از تو سؤال خواهند كرد: از جوانى تو سؤال خواهند كرد كه در چه چيز كهنه كردى؟ از عمر تو كه در چه كار فانى كردى؟ از مال تو كه از كجا كسب كردى؟ و در چه مصرف خرج كردى؟ پس مهيّاى جواب اينها بشو، و اندوهناك مشو بر هر آنچه از دنيا از تو فوت مى شود زيرا كه اندك دنيا باقى نمى ماند و بسيار دنيا از بلاى آن ايمن نمى توان بود، پس پيوسته از شرّ دنيا در حذر باش، در كار آخرت خود مردانه باش، پردۀ غفلت از روى خود بگشا و خود را با اعمال صالحه در معرض نيكيهاى پروردگار خود برآور، پيوسته توبه را در دل خود تازه كن، سعى كن تا فارغى و مهلت يافته اى قبل از آنكه قصد تو كنند و قضاهاى الهى متوجه تو گردد و حائل شوند ميان تو و آنچه اراده دارى (1).

در روايت ديگر منقول است كه لقمان عليه السّلام فرمود: اى فرزند! اگر حكيم و دانا تو را بزند و آزار برساند بهتر است براى تو از آنكه نادان روغن خوشبو بر تو بمالد (2).

منقول است كه شخصى به لقمان عليه السّلام گفت: آيا تو بندۀ آل فلان نبودى؟

گفت: بلى.

گفتند: پس چه چيز تو را به اين مرتبه رسانيد؟

فرمود: راستگوئى، و امانت را خيانت نكردن، و ترك گفتار و كردارى كه فايده به من نبخشد، و پوشيدن چشم خود را از چيزهائى كه خدا بر من حرام گردانيده است، و بازداشتن زبان خود از سخنى كه لغو باشد و لقمۀ حلال خوردن! پس هر كه كمتر از آنچه من گفتم بكند از من پست تر خواهد بود، و هر كه زياده از اينها بكند از من بهتر خواهد بود، و هر كه مثل اينها را بعمل آورد مثل من خواهد بود.

فرمود: اى فرزند! توبه را تأخير مينداز كه مرگ بى خبر مى رسد، و شماتت بر مرگ

ص: 874


1- . كافى 2/134.
2- . تنبيه الخواطر 345.

كسى مكن كه به تو نيز مى رسد، و استهزا مكن به كسى كه به بلائى مبتلا باشد، و منع احسان خود از مردم مكن.

اى فرزند! امين باش در اموال مردم تا توانگر شوى.

اى فرزند! پرهيزكارى خدا را تجارتى دان كه سودش به تو مى رسد بى آنكه مايه داشته باشى، چون گناهى بكنى دنبالش تصدّقى بفرست تا آن را خاموش كند.

اى فرزند! موعظه و پند بر بى خرد دشوار است چنانچه بر بلندى بالا رفتن بر مرد پير دشوار است.

اى فرزند! رحم مكن بر كسى كه بر او ستمى كنى بلكه بر خود رحم كن كه ضرر آن ظلم را به خود مى رسانى؛ چون قدرت تو را داعى شود بر ستم كردن بر مردم، قدرت خدا را بر خود به يادآور.

اى فرزند! آنچه را نمى دانى، از علما ياد گير؛ آنچه را دانستى، به مردم ياد ده (1).

در حديث ديگر منقول است كه: چون حضرت لقمان عليه السّلام از بلاد خود بيرون آمد، به قريه اى فرود آمد در موصل كه آن را «كوماش» (2)مى گفتند، چون در آن قريه هيچ كس متابعت او نكرد و همزبانى نيافت دلتنگ شد پس درهاى خانۀ خود را بر روى خود بست با فرزند خود خلوت كرد و او را نصيحت و موعظه فرمود، و از جملۀ نصايح او اين بود:

اى فرزند! سخن كم بگو و خدا را در همه مكان ياد كن زيرا كه خدا تو را از عذاب خود ترسانيده و تو را بينا و دانا گردانيده است.

اى فرزند! از مردم پند بگير قبل از آنكه مردم از تو پند بگيرند، و پند گير و متنبّه شو از بلاى كوچك قبل از آنكه بلاى بزرگ بر تو نازل شود و چاره نتوانى كرد.

اى فرزند! خود را در هنگام غضب نگاهدار تا هيزم جهنم نگردى.

اى فرزند! پريشانى بهتر است از آنكه مال بهم رسانى و ظالم و طاغى شوى.

ص: 875


1- . تنبيه الخواطر 549.
2- . در مصدر «كومليس» آمده است.

اى فرزند! جانهاى مردم در گرو كردارهاى ايشان است، پس واى بر ايشان از گناهان دستها و دلهاى ايشان.

اى فرزند! تا شيطان در دنيا است از گناهان ايمن مباش.

اى فرزند! صالحان پيشينيان فريب دنيا را خوردند، پس چگونه نجات خواهند يافت از آن پسينيان؟ !

اى فرزند! دنيا را زندان خود گردان تا آخرت بهشت تو باشد.

اى فرزند! مجاورت پادشاهان را اختيار مكن كه بكشند تو را، و اطاعت ايشان مكن در هر چه كه گويند كه كافر شوى.

اى فرزند! همنشينى كن با فقرا و بيچارگان مسلمانان، و از براى يتيمان مانند پدر مهربان باش، و از براى زنان بى شوهر مانند شوهر مشفق باش.

اى فرزند! هر كه بگويد مرا بيامرز او را نمى آمرزند، بلكه نمى آمرزند مگر گناه كسى را كه عمل كند به طاعت پروردگار خود.

اى فرزند! اول به احوال همسايه بپرداز و بعد از آن به احوال خانۀ خود.

اى فرزند! اول رفيق پيدا كن بعد از آن سفر اختيار كن.

اى فرزند! تنهائى بهتر است از مصاحب بد، و مصاحب نيكو بهتر از تنهائى است.

اى فرزند! هر كه با تو نيكى كند مكافات او به نيكى بكن، و هر كه با تو بدى كند او را به بدى خود بگذار كه هر چند تو سعى كنى بدتر از آنچه او نسبت به خود مى كند تو نسبت به او نمى توانى كرد.

اى فرزند! كى بندگى خدا كرد كه خداوند او را يارى نكرد، و كى خدا را طلب كرد كه او را نيافت، و كى خدا را ياد كرد كه خدا او را ياد نكرد، و كى بر خدا توكل كرد كه خدا او را به ديگرى گذاشت، و كى تضرع به درگاه خدا كرد كه خدا او را رحم نكرد؟

اى فرزند! مشورت با پيران بكن و از مشورت كردن با خردسالان شرم مكن.

اى فرزند! زنهار با فاسقان مصاحبت مكن كه ايشان به منزلۀ سگانند، اگر نزد تو چيزى مى يابند مى خورند و اگر چيزى نمى يابند تو را مذمت مى كنند و رسوا مى كنند، و محبت

ص: 876

ايشان بيش از يك ساعت نيست.

اى فرزند! دشمنى صالحان بهتر از دوستى فاسقان است، زيرا كه مؤمن صالح را اگر بر او ستم كنى بر تو ستم نمى كند، و اگر نزد او عذر خواهى كنى از تو راضى مى شود، و فاسق حقّ نعمت خدا را مراعات نمى كند چگونه حقّ تو را رعايت خواهد نمود؟ !

اى فرزند! دوستان بسيار بگير و از شرّ دشمنان ايمن مباش كه كينه در سينۀ ايشان مانند آب در زير خاكستر پنهان است.

اى فرزند! هر كه را ملاقات كنى ابتدا كن به سلام و مصافحه و بعد از آن سخن بگوى.

اى فرزند! گزندگى مكن مردم را كه تو را دشمن دارند و زبونى مكش از ايشان كه تو را خوار شمارند، بسيار شيرين مباش كه تو را بخورند و تلخ مباش كه تو را دور افكنند.

اى فرزند! از خدا بترس ترسيدنى كه از رحمت او نااميد نباشى، و اميد بدار از خدا اميدى كه ايمن از عذاب او نباشى.

اى فرزند! نهى كن نفس خود را از خواهشهاى او كه هلاك او در خواهشهاى اوست.

اى فرزند! زنهار كه تجبّر و تكبّر و فخر مكن كه مجاور شيطان شوى در جهنم، بدان كه خانۀ آخر تو قبر خواهد بود.

اى فرزند! واى بر كسى كه تكبّر و تجبّر مى كند چگونه خود را بزرگ مى شمارد و حال آنكه از خاك خلق شده است و بازگشت او بسوى خاك است، و بعد از آن نمى داند كه بسوى بهشت خواهد رفت كه فايز و رستگار گردد يا به جهنم خواهد رفت كه خاسر و زيانكار گردد؟ ! و چگونه تجبّر نمايد كسى كه دو مرتبه از مجراى بول بيرون آمده است؟ ! اى فرزند! چگونه به خواب مى رود فرزند آدم و مرگ او را طلب مى كند؟ ! و چگونه غافل باشد و از او غافل نيستند؟ !

اى فرزند! مردند پيغمبران و دوستان و برگزيدگان خدا، پس بعد از ايشان كى در دنيا هميشه خواهد ماند؟ !

اى فرزند! راز خود را به زن خود مگو و درب خانۀ خود را محلّ نشستن خود قرار مده.

ص: 877

اى فرزند! زن از استخوان دندۀ كج خلق شده است، اگر خواهى او را درست كنى مى شكند، و اگر به حال خود بگذارى كج مى ماند، ايشان را مگذار كه از خانه به در روند، پس اگر نيكى بكنند نيكى ايشان را قبول كن و اگر بدى بكنند صبر كن كه چاره بجز اين نيست.

اى فرزند! زنان چهار نوعند: دو شايسته و دو ملعونه، امّا يكى از آن دو شايسته آن است كه نزد قوم خود شريف و عزيز است و نزد شوهر خود ذليل است، اگر به او عطا مى كند شوهر شكر مى كند، اگر مبتلا مى شود صبر مى كند و اندكى از مال در دست او بسيار است؛ و

زنى است كه فرزند بسيار مى آورد و دوست و نيكخواه شوهر است، و از براى خويشان و فرزندان شوهر مانند مادر مهربان است، با بزرگان مهربانى مى كند و بر اطفال رحم مى كند و فرزندان شوهر را دوست مى دارد هر چند از زن ديگر باشند، و شوهرش را دوست مى دارد و اصلاح كنندۀ خود و اهل و مال و فرزندان است، اگر شوهرش حاضر است او را يارى مى كند و اگر غايب است رعايت او مى كند، چنين زنانى مانند گوگرد سرخ ناياب است، خوشا حال كسى كه چنين زنى روزى او شود؛ و امّا يكى از آن دو زن ملعونه آن است كه خود را بسيار عظيم مى شمارد و در ميان قوم خود ذليل است، اگر شوهر چيزى به او مى دهد به خشم مى آيد، و اگر نمى دهد عتاب مى كند و غضب مى كند، پس شوهر از او در بلا است و همسايگانش از او در تعبند، پس او مانند شير است، اگر با او مى مانى تو را مى خورد و اگر از او مى گريزى تو را مى كشد؛ و ملعونۀ

آن است كه زود به خشم مى آيد و زود گريه مى كند، اگر شوهرش حاضر است به او نفع نمى رساند، و اگر غائب است او را رسوا مى كند، پس او به منزلۀ زمين شوره است كه اگر آن را آب مى دهى آب در آن فرو مى رود و نفعى نمى بخشد، و اگر آب نمى دهى آن را تشنه مى شود، اگر فرزندى از اين زن بهم رسد از آن فرزند منتفع نخواهى شد.

اى فرزند! كنيز مردم را به عقد خود در مياور كه مبادا فرزندى بهم رسد و در برابر تو فرزند تو را بفروشند.

اى فرزند! اگر زنان را مى چشيدند و مى خواستند چنانچه چيزهاى ديگر را مى چشند و

ص: 878

مى خرند، هيچ كس زن بد تزويج نمى كرد.

اى فرزند! احسان كن با كسى كه با تو بدى كند، و دنيا را بسيار جمع مكن كه تو را از آن رحلت مى بايد كرد، ببين كه از آنجا به كجا خواهى رفت.

اى فرزند! مال يتيم را مخور كه رسوا شوى در قيامت و در آن روز تو را تكليف كنند كه به او پس دهى و نداشته باشى.

اى فرزند! آتش جهنم در قيامت به همه كس احاطه خواهد كرد و نجات نخواهد يافت از آن مگر كسى كه خدا او را رحم كند.

اى فرزند! تو را خوش نيايد كسى كه زبان بد دارد و مردم از زبان او مى ترسند كه در قيامت بر دل و زبانش مهر خواهند زد و اعضا و جوارحش بر او گواهى خواهند داد.

اى فرزند! دشنام مده به مردم كه چنان است كه خود دشنام به پدر و مادر خود داده باشى.

اى فرزند! هر روز كه مى آيد روز تازه اى است، و نزد خداوند كريمى گواهى بر كرده هاى تو خواهد داد.

اى فرزند! بخاطر آور كه تو را در كفنها خواهند پيچيد و به قبر خواهند افكند و كرده هاى خود را همه در آنجا خواهى ديد.

اى فرزند! فكر كن كه چگونه مى توانى ساكن بود در خانۀ كسى كه او را به خشم آورده اى و نافرمانى او كرده اى.

اى فرزند! هيچ كس را بر خود اختيار مكن، و مالت را براى دشمنانت به ميراث مگذار.

اى فرزند! قبول كن وصيت پدر مهربان خود را، و مبادرت كن بعمل صالح پيش از آنكه اجلت برسد و پيش از آنكه در قيامت كوهها به راه افتند و آفتاب و ماه در يكجا جمع شوند و از حركت بيفتند و آسمانها را در هم بپيچند و صفوف ملائكه خائف و ترسان از آسمانها به زير آيند و تو را تكليف كنند كه از صراط بگذرى، در آن وقت عمل خود را ببينى و ترازوها براى سنجيدن عملها برپا كنند و ديوان اعمال خلايق را بگشايند.

اى فرزند! هفت هزار كلمه حكمت آموختم، تو چهار كلمه را حفظ نما كه تو را كافى

ص: 879

است اگر به آنها عمل كنى: كشتى خود را محكم بساز كه دريا بسيار عميق است؛ بار خود را سبك كن كه گردنگاهى كه در پيش دارى از آن گذشتن بسيار دشوار است؛ توشۀ بسيار بردار كه سفرت بسيار دور و دراز است؛ عمل را خالص كن كه قبول كنندۀ عمل بسيار بينا و دانا است (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: لقمان عليه السّلام فرمود كه بر در بيت الخلاها نوشتند كه بسيار نشستن در بيت الخلا مورث بواسير است (2).

ص: 880


1- . اختصاص 336.
2- . مجمع البيان 4/317 با كمى اختلاف.

باب نوزدهم: در بيان قصص اشمويل و طالوت و جالوت است

ص: 881

ص: 882

حق تعالى در قرآن مى فرمايد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ اِبْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ (1)«آيا نظر نمى كنى در قصۀ اشراف بنى اسرائيل بعد از موسى در وقتى كه گفتند به پيغمبرى از براى ايشان كه: برانگيز از براى ما پادشاهى كه جنگ كنيم در راه خدا» .

على بن ابراهيم و غير او به سندهاى صحيح و حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: بنى اسرائيل بعد از موسى عليه السّلام گناهان بسيار كردند و دين خدا را تغيير دادند و از امر پروردگار خود طغيان كردند، در ميان ايشان پيغمبرى بود كه ايشان را امر و نهى مى كرد و اطاعت او نكردند، پس حق تعالى «جالوت» را كه از پادشاهان قبط بود بر ايشان مسلط گردانيد كه ايشان را ذليل كرد و مردان ايشان را كشت و ايشان را از خانه ها و اموال خود بيرون كرد و زنان ايشان را به كنيزى گرفت، پس پناه بردند بسوى پيغمبر خود و استغاثه نمودند كه: از حق تعالى سؤال كن كه پادشاهى از براى ما برانگيزد تا مقاتله كنيم با كافران در راه خدا. و در بنى اسرائيل چنين بود كه پيغمبرى در خانۀ آباده اى بود و پادشاهى در خانۀ آبادۀ ديگر بود، حق تعالى جمع نكرده بود از براى ايشان پيغمبرى و پادشاهى را در يك خانۀ آباده، پس به اين سبب گفتند: برانگيز از براى ما پادشاهى كه با او جهاد كنيم قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتالُ أَلاّ تُقاتِلُوا (2)«پس پيغمبر ايشان گفت به ايشان كه: آيا نزديك است حال شما به آنكه هرگاه بر شما نوشته شود قتال و

ص: 883


1- . سورۀ بقره:246.
2- . سورۀ بقره:246.

واجب گرداند خدا بر شما جنگ كردن را اينكه جنگ نكنيد» .

قالُوا وَ ما لَنا أَلاّ نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا «گفتند:

چيست ما را كه قتال نكنيم در راه خدا و حال آنكه بيرون كرده اند ما را از خانه هاى ما و پسران ما؟» ، فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلاّ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ بِالظّالِمِينَ (1)«پس چون نوشته شد بر ايشان قتال، پشت كردند و قبول نكردند مگر اندكى از ايشان و خدا دانا است به ستمكاران» ، وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اَللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً «و گفت به ايشان پيغمبر ايشان: بدرستى كه خدا برانگيخته است از براى شما طالوت را كه پادشاه شما باشد» ، قالُوا أَنّى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمالِ (2)«گفتند: كجا او را بر ما پادشاهى مى باشد و حال آنكه ما سزاوارتريم به پادشاهى از او و داده نشده است او را گشادگى در مال» .

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: پيغمبرى در فرزندان لاوى بود و پادشاهى در فرزندان يوسف عليه السّلام بود، طالوت از فرزندان بنيامين بود برادر مادر و پدرى يوسف، نه از خانه آبادۀ پيغمبرى بود نه از خانه آبادۀ پادشاهى، قالَ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اَللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (3)«گفت به ايشان پيغمبر ايشان: بدرستى كه خدا طالوت را برگزيده و اختيار كرده است بر شما و زياده كرده است او را گشادگى در علم و در بدن و خدا عطا مى كند پادشاهى را به هر كه مى خواهد، و حق تعالى گشاده است بخشش او و حق تعالى دانا است به مصلحت بندگان» .

حضرت فرمود: طالوت به حسب بدن از همه عظيم تر بود و شجاع و قوى بود و از همه داناتر بود، امّا فقير بود، پس ايشان او را به فقر عيب كردند و گفتند: خدا به او گشادگى در مال نداده است.

وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ

ص: 884


1- . سورۀ بقره:246.
2- . سورۀ بقره:247.
3- . سورۀ بقره:247.

آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1) «و گفت مر ايشان را پيغمبر ايشان: بدرستى كه علامت پادشاهى او آن است كه بيايد بسوى شما تابوت كه در آن سكينه هست از جانب پروردگار شما و در آن هست بقيه اى از آنچه گذاشته اند آل موسى و آل هارون در حالتى كه ملائكه آن تابوت را بردارند و بسوى شما بياورند، بدرستى كه در اين علامتى هست از براى شما اگر هستيد ايمان آورندگان» .

حضرت فرمود: آن تابوتى كه حق تعالى از براى موسى عليه السّلام از آسمان فرستاد كه مادرش او را در آن تابوت گذاشت و در دريا انداخت، در ميان بنى اسرائيل بود كه تبرّك مى جستند به آن. پس چون هنگام وفات موسى عليه السّلام شد الواح تورات و زره خود را و آنچه نزد او بود از آثار پيغمبرى همه را در آن تابوت گذاشت و به وصىّ خود يوشع سپرد، پس پيوسته تابوت در ميان ايشان بود تا آنكه ترك كردند احترام تابوت را و استخفاف كردند به حقّ آن حتى آنكه اطفال در ميان راهها به تابوت بازى مى كردند، مادام كه تابوت در ميان بنى اسرائيل بود ايشان در عزت و شرف بودند، چون گناهان بسيار كردند و استخفاف به شأن تابوت كردند حق تعالى تابوت را از ميان بنى اسرائيل برداشت و در اين وقت از براى ايشان فرستاد (2).

در حديث صحيح فرمود كه: ملائكه آن را بسوى بنى اسرائيل آوردند (3).

و به سند معتبر ديگر فرمود كه: ملائكه به صورت گاو تابوت را بسوى بنى اسرائيل آوردند (4).

و به سند حسن فرمود كه: مراد از بقيّه، ذرّيّۀ پيغمبرانند كه تابوت نزد ايشان مى بود (5).

در تفسير «سكينه» فرمود كه: تابوت را بنى اسرائيل مى گذاشتند در ميان صف

ص: 885


1- . سورۀ بقره:248.
2- . تفسير قمى 1/81.
3- . كافى 8/316؛ مجمع البيان 1/353.
4- . كافى 8/317.
5- . تفسير عياشى 1/133.

مسلمانان و كافران، پس از آن باد نيكوى خوشبوئى بيرون مى آمد كه آن را صورتى بود مانند صورت آدمى، به آن سبب كافران مى گريختند (1).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را روئى هست مانند روى آدمى، و چون اين تابوت را در ميان مسلمانان و كافران مى گذاشتند اگر كسى مقدّم بر تابوت مى شد بر نمى گشت تا كشته مى شد يا مغلوب مى شد، و كسى كه از تابوت برمى گشت و مى گريخت كافر مى شد و امام او را مى كشت (2).

و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بعد از موسى عليه السّلام چون بنى اسرائيل گناهان بسيار كردند، حق تعالى بر ايشان غضب كرد و تابوت را به آسمان برد.

پس چون جالوت بر بنى اسرائيل غالب شد، از پيغمبر خود استدعا كردند كه دعا كند كه حق تعالى پادشاهى براى ايشان برانگيزد كه در راه خدا جهاد كند، خدا طالوت را پادشاه ايشان گردانيد و تابوت را براى ايشان فرستاد كه ملائكه آوردند به زمين، چون تابوت را ميان ايشان و دشمنان ايشان مى گذاشتند هر كه از تابوت برمى گشت كافر مى شد و كشته مى شد (3).

برگشتيم به تتمۀ حديث اول؛ پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبر ايشان كه:

جالوت را كسى مى كشد كه زره حضرت موسى عليه السّلام بر قامت او درست آيد، و آن مردى است از فرزندان لاوى كه نام او داود پسر ايشا (4)است، و ايشا مرد شبانى بود كه ده پسر داشت و كوچكتر ايشان حضرت داود عليه السّلام بود، چون طالوت بنى اسرائيل را براى جنگ جالوت جمع كرد فرستاد به نزد ايشا كه: حاضر شو و فرزندان خود را حاضر گردان.

چون حاضر شدند، يك يك از فرزندان او را طلبيد زره را بر او پوشانيد، بر هيچ يك

ص: 886


1- . تفسير قمى 1/82.
2- . تفسير قمى 1/82.
3- . تفسير قمى 2/230.
4- . در مصدر «آسى» آمده است.

موافق نيامد، بر بعضى دراز بود و بر بعضى كوتاه، پس طالوت به ايشا گفت كه: آيا هيچ يك از فرزندان خود را گذاشته اى كه نياورده باشى؟

گفت: بلى، كوچكتر ايشان را گذاشته ام كه گوسفندان مرا بچراند.

پس طالوت فرستاد او را طلبيد و او داود عليه السّلام بود، چون داود روانه شد بسوى طالوت فلاخنى و توبره اى با خود داشت، در عرض راه سه سنگ او را صدا زدند كه: اى داود! ما را بگير، پس گرفت آنها را در توبرۀ خود انداخت، داود عليه السّلام در نهايت قوّت و توانائى و شجاعت بود، چون به نزد طالوت آمد زره موسى عليه السّلام را پوشيد بر قامت مباركش درست آمد.

پس طالوت با لشكر خود روانه به جانب جالوت شدند چنانكه حق تعالى فرموده است فَلَمّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اَللّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاّ مَنِ اِغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاّ قَلِيلاً مِنْهُمْ (1)«پس چون روانه شد طالوت با لشكرهاى خود گفت: بدرستى كه خدا شما را امتحان خواهد كرد به نهرى، پس هر كه از آن نهر آب بياشامد پس از من نيست، و هر كه از آن آب نياشامد پس او از من است مگر كسى كه مقدار يك كف آب بخورد به دست خود، پس همه خوردند از آن آب مگر اندكى از ايشان» .

فرمود: يعنى نهرى در اين بيابان بر سر راه شما پيدا خواهد شد، پس هر كه از آن نهر بياشامد از خدا نيست و هر كه نياشامد از خداست و از فرمانبرداران اوست؛ پس چون به نهر رسيدند حق تعالى تجويز نمود براى ايشان كه يك كف از آن آب بياشامند، پس خوردند از آن نهر مگر اندكى از ايشان. پس آنها كه خوردند شصت هزار كس بودند، اين امتحانى بود كه خدا ايشان را به آن آزمود (2).

به روايت ابن بابويه كه به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است

ص: 887


1- . سورۀ بقره:249.
2- . تفسير قمى 1/82.

كه: آن قليلى كه نخوردند شصت هزار كس بودند (1).

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: آن قليلى كه يك كف هم نخوردند سيصد و سيزده مرد بودند، چون از نهر گذشتند نظر كردند به لشكرهاى جالوت و قوّت و صولت او و لشكر او را مشاهده كردند، آنها كه از آن آب خورده بودند گفتند: ما امروز تاب مقاومت جالوت و لشكرهاى او را نداريم، چنانچه حق تعالى فرموده است كه فَلَمّا جاوَزَهُ هُوَ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا اَلْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ «پس چون گذشتند از آن نهر طالوت و آنها كه به او ايمان آورده بودند گفتند: نيست ما را طاقتى امروز به جالوت و لشكرهاى او» ، قالَ اَلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اَللّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اَللّهِ وَ اَللّهُ مَعَ اَلصّابِرِينَ (2)«گفتند آنها كه يقين به خدا و روز قيامت داشتند كه: چه بسيار گروه كمى غالب شدند بر گروه بسيارى به توفيق و يارى خدا و خدا با صبر كنندگان است» ، وَ لَمّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ اُنْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (3)«و چون ظاهر شدند براى جالوت و لشكرهاى او، در برابر ايشان ايستادند و گفتند: اى پروردگار ما! فروريز بر ما صبرى عظيم و ثابت گردان قدمهاى ما را كه نگريزيم و يارى ده ما را بر گروه كافران» .

حضرت فرمود: اين سخنان را آنها گفتند كه از آب نهر نخورده بودند.

پس داود عليه السّلام آمد و در برابر جالوت ايستاد و جالوت بر فيلى سوار شده بود، و تاجى بر سر داشت، در پيشانى او ياقوتى بود كه نورش ساطع بود و لشكرش نزد او صف كشيده بودند، پس حضرت داود عليه السّلام يك سنگ را از آن سه سنگ كه در راه برداشته بود بيرون آورد و به فلاخن گذاشت به جانب راست لشكر او افكند، پس آن سنگ در هوا بلند شد فرود آمد بر ميمنۀ لشكر او و بر هر كه مى خورد او را مى كشت تا همه گريختند، سنگ ديگر را به جانب چپ لشكر او انداخت تا همه گريختند، سنگ سوم را به جالوت افكند پس

ص: 888


1- . معاني الاخبار 151.
2- . سورۀ بقره:249.
3- . سورۀ بقره:250.

سنگ سوم بلند شد بر ياقوتى كه در پيشانى جالوت بود خورد و ياقوت را سوراخ كرد به مغزش رسيد و به همان سنگ جالوت بر زمين افتاد به جهنم واصل شد چنانچه حق تعالى فرموده است كه فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اَللّهُ اَلْمُلْكَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اَللّهِ اَلنّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اَلْأَرْضُ وَ لكِنَّ اَللّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْعالَمِينَ (1)يعنى: «پس گريزانيدند ايشان را به توفيق خدا و داود كشت جالوت را، و حق تعالى عطا كرد به داود پادشاهى و حكمت را و تعليم كرد او را از آنچه مى خواست، اگر نه دفع كردن خدا باشد مردم را بعضى ايشان را به بعضى هرآينه فاسد گردد زمين و ليكن خدا صاحب فضل و احسان است بر عالميان» (2).

و در چند حديث صحيح و موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سكينه بادى است كه از بهشت بيرون مى آيد كه آن را صورتى است مانند صورت انسان و بوى نيكوئى دارد، همان است كه بر حضرت ابراهيم عليه السّلام نازل شد در وقتى كه خانۀ كعبه را مى ساخت، و آن سكينه به جاى پى هاى كعبه حركت مى كرد و حضرت ابراهيم عليه السّلام پى خانه را عقب آن مى گذاشت، اين سكينه در ميان تابوت بنى اسرائيل بود طشتى نيز در تابوت بود كه دلهاى پيغمبران را در آن مى شستند (3)، در بنى اسرائيل چنين بود كه تابوت در هر خانه اى كه بود پيغمبرى در آنجا بود؛ تابوت اين امّت شمشير و سلاح حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم است در هر جا كه هست امامت در آنجا است (4).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: تابوت حضرت موسى عليه السّلام سه ذراع در دو ذراع بود، عصاى موسى عليه السّلام و سكينه در آن بود، پرسيدند كه: سكينه چيست؟

فرمود: روح خدائى بود كه هرگاه در چيزى اختلاف مى كردند با ايشان سخن مى گفت

ص: 889


1- . سورۀ بقره:251.
2- . تفسير قمى 1/82.
3- . تفسير عياشى 1/133؛ قرب الاسناد 373؛ كافى 3/472.
4- . كافى 1/238.

و خبر مى داد ايشان را به بيان آنچه مى خواستند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يوشع عليه السّلام به دار بقا رحلت فرمود اوصيا و امامان و پيشوايان كه بعد از آن حضرت بودند خائف و ترسان و مخفى بودند از جباران زمان خود در مدت چهار صد سال كه از زمان يوشع عليه السّلام بود تا زمان داود عليه السّلام، و در اين مدت يازده نفر از امامان بودند، هر يك از ايشان در زمانى كه بودند قوم او مخفى بسوى او مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى كردند، چون منتهى شد به آخر ايشان مدتى از قوم خود پنهان شد پس ظاهر شد و ايشان را بشارت داد كه حضرت داود عليه السّلام مبعوث خواهد شد و شما را از شرّ جباران نجات خواهد داد و زمين را از لوث وجود جالوت و لشكر او پاك خواهد كرد و فرج شما از اين شدّتها به ظهور او خواهد بود.

پس ايشان پيوسته منتظر ظهور آن حضرت بودند تا آنكه چون زمان ظهور آن حضرت رسيد او چهار برادر داشت و پدر پيرى داشتند و داود در ميان ايشان گمنام بود و از همۀ برادران كوچكتر بود و نمى دانستند داودى كه منتظر او هستند و زمين را از جالوت و لشكر او پاك خواهد كرد، اوست، و ليكن شيعه مى دانستند كه به خبر امام كه پيشتر بود كه او متولد شده است و به حدّ كمال رسيده است و داود را مى ديدند و با او سخن مى گفتند و نمى دانستند كه داود موعود اوست.

چون طالوت بنى اسرائيل را جمع كرد كه به قتال جالوت برود، پدر داود با چهار برادر او همراه لشكر طالوت رفتند، و داود را حقير شمردند و همراه خود نبردند و گفتند: از او در اين سفر چه كار خواهد آمد؟ بايد كه مشغول گوسفند چرانيدن باشد.

پس نايرۀ قتال در ميان بنى اسرائيل و جالوت مشتعل شد و از او بسيار خائف شدند و تنگى نيز در ميان ايشان بهم رسيد، پس پدر داود برگشت و طعامى به داود عليه السّلام داد و گفت:

براى برادران خود ببر كه قوّت يابند بر جهاد دشمن خود-و داود مردى بود كوتاه قامت و

ص: 890


1- . معاني الاخبار 284.

كبود چشم و كم مو و پاكدل و پاكيزه اخلاق-پس داود وقتى بيرون رفت كه لشكرها برابر يكديگر رسيده بودند و هر يك در جاى خود قرار گرفته بودند، پس در اثناى راه كه مى رفت بر سنگى گذشت و آن سنگ به آواز بلند او را ندا كرد كه: اى داود! مرا بردار و با من بكش جالوت را كه من از براى كشتن او آفريده شده ام؛ پس برداشت آن سنگ را و انداخت در كيسه اى كه با خود داشت كه سنگهاى فلاخن خود را براى گوسفند چرانيدن در آنجا مى گذاشت.

چون داخل لشكر بنى اسرائيل شد شنيد كه ايشان امر جالوت را بسيار عظيم ياد مى كنند، پس گفت: چه عظيم مى شماريد امروز امر او را، و اللّه كه اگر چشم من بر او افتد او را مى كشم.

پس سخن او در ميان لشكر مشهور شد تا به سمع طالوت رسيد، او را طلبيد، چون داخل مجلس او شد گفت: اى جوان! چه قوّت نزد خود گمان دارى و چه شجاعت از خود تجربه كرده اى كه جرأت بر مقاتلۀ جالوت مى نمائى؟

گفت: مكرر شير آمده است و گوسفند از گلۀ من ربوده است، از پى بى آن رفته ام و سرش را پيچانيده ام و گوسفند را از دهان آن گرفته ام.

حق تعالى وحى فرستاده بود بسوى طالوت كه نمى كشد جالوت را مگر كسى كه زره تو را بپوشد و آن را پر كند و موافق بدن و قامت او باشد. پس طالوت زره خود را طلبيد، چون داود پوشيد با حقارت جثّۀ او به امر الهى آن زره به آن گشادگى را پر كرد پس طالوت و بنى اسرائيل از او در بيم شدند و عظمت و قدر او را دانستند، طالوت گفت: اميد است كه جالوت را اين جوان بكشد.

پس چون روز ديگر صبح شد و صف قتال از دو طرف آراسته شد حضرت داود گفت كه: جالوت را به من بنمائيد، چون جالوت را به او نمودند همان سنگ را كه در راه برداشته بود بيرون آورد و در فلاخن گذاشت و به جانب جالوت انداخت، پس آن سنگ به ميان دو ديدۀ آن اجل رسيده آمد در مغز سرش جا كرد و از مركوب گرديد و بر زمين افتاد.

پس مشهور شد در ميان مردم كه داود جالوت را كشت و او را پادشاه خود گردانيدند و

ص: 891

كسى بعد از آن اطاعت امر طالوت نمى كرد، بنى اسرائيل بر سر او جمعيت كردند، حق تعالى بر او زبور را فرستاد و زره ساختن را تعليم او نمود، و آهن را مانند موم در دست او نرم كرد، امر فرمود مرغان و كوهها را كه با او تسبيح بگويند، و آوازى به او عطا فرمود كه هيچ كس به آن خوشى آواز نشنيده بود، و به او قوّت عظيم براى بندگى خود كرامت فرمود، و در ميان بنى اسرائيل به پيغمبرى و خلافت الهى قيام نمود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در بنى اسرائيل پيغمبرى و پادشاهى از يكديگر جدا بود تا آنكه در زمان حضرت داود عليه السّلام در يكجا جمع شد، پادشاه كسى بود كه لشكر مى كشيد و جهاد مى كرد و پيغمبر امر او را انتظام مى داد، و خبرها از جانب خدا به او مى رسانيد.

پس بنى اسرائيل در زمان جالوت از پيغمبر خود پادشاه طلبيدند، پيغمبر به ايشان گفت كه: در ميان شما وفا و راستگوئى و رغبت در جهاد نيست.

گفتند: چون جهاد نكنيم در اين وقت كه ما را از خانه ها و فرزندان خود دور كرده اند؟ چون حق تعالى طالوت را پادشاه ايشان گردانيد بزرگان بنى اسرائيل گفتند: طالوت كجا رتبۀ آن دارد كه پادشاه ما باشد، او نه از خانۀ پيغمبرى است و نه از خانۀ پادشاهى، و پيغمبرى در سبط لاوى مى باشد و پادشاهى در سبط يهودا، و طالوت از سبط بنيامين است.

پيغمبر گفت: خدا او را تنومندى و شجاعت و علم و دانائى داده است، و پادشاهى به دست خداست به هر كه مى خواهد مى دهد، شما را نيست كه كسى را كه خدا اختيار كرده است رد كنيد، علامت پادشاهى او آن است كه تابوت مدتى است كه از دست شما به در رفته است، ملائكه از براى شما خواهند آورد و شما هميشه به بركت تابوت لشكرها را مى گريزانديد.

ص: 892


1- . كمال الدين و تمام النعمة 154؛ تفسير عياشى 1/134.

گفتند: اگر تابوت بيايد ما راضى مى شويم و پادشاهى او را انقياد مى كنيم (1).

فرمود كه: در تابوت ريزه هاى شكستۀ الواح بود و علومى كه از آسمان بر حضرت موسى عليه السّلام نازل شد و بر الواح نوشتند و در آنجا بود (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: ملائكه كه حامل تابوتند ذرّيّت پيغمبرانند كه اوصياى ايشانند و تابوت و علوم و آثارى كه در آن بود همه نزد ماست (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت داود عليه السّلام از مسجد سهله متوجه جنگ جالوت شد (4).

در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: در نحوست چهارشنبۀ آخر ماه فرمود كه: در اين روز عمالقه تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند (5).

مؤلف گويد: در پيغمبر آن زمان خلاف است: بعضى گفته اند شمعون بن صفيه بود از فرزندان لاوى؛ بعضى گفته اند يوشع بود؛ اكثر گفته اند كه اشمويل بود كه به زبان عربى اسماعيل است، از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اشمويل بود (6).

و على بن ابراهيم گفته كه: روايت شده است كه ارميا بود (7).

و شيخ طبرسى عليه الرحمه گفته است: بعضى گفته اند كه: چون بنى اسرائيل كارهاى بد بسيار كردند حق تعالى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد كه تابوت را از دست ايشان گرفتند و در ميان ايشان بود تا حق تعالى ملائكه را فرستاد كه از ميان ايشان برداشتند و از براى بنى اسرائيل آوردند، و از حضرت صادق عليه السّلام چنين منقول است (8).

ص: 893


1- . تفسير عياشى 1/132.
2- . تفسير عياشى 1/133.
3- . تفسير عياشى 1/133 با كمى اختلاف.
4- . كافى 3/494؛ من لا يحضره الفقيه 1/232.
5- . عيون اخبار الرضا 1/247؛ علل الشرايع 598.
6- . مجمع البيان 1/350.
7- . تفسير قمى 1/81.
8- . مجمع البيان 1/353.

و بعضى گفته اند كه: عمالقه چون تابوت را بردند و در بتخانۀ خود گذاشتند پس بتهاى ايشان سرنگون شد، چون از آنجا بيرون آوردند و در يك ناحيۀ شهر گذاشتند، درد گلو و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد، در هر موضع كه گذاشتند بلائى در ميان ايشان حادث شد تا آخر بر عرّاده گذاشتند و بر دو گاو بستند كه از شهر خود بيرون كردند، پس ملائكه آمدند و گاوها را راندند تا به ميان بنى اسرائيل آوردند (1).

بعضى گفته اند كه: يوشع عليه السّلام آن را در صحراى تيه گذاشته بود و ملائكه از براى بنى اسرائيل آوردند (2).

و بعضى گفته اند: سه ذراع در دو ذراع از چوب شمشاد بود و بر آن صحيفه هاى طلا چسبانيده بودند و در جنگ آن را پيش مى كردند، چون صدائى از ميان تابوت شنيده مى شد و تند مى شد مردم از پيش مى رفتند تا فتح مى كردند، چون صدا برطرف مى شد و مى ايستاد ايشان مى ايستادند (3).

بدان كه مشهور آن است كه: مجموع اصحاب طالوت هشتاد هزار كس بودند، بعضى هفتاد هزار نيز گفته اند (4).

اشهر آن است كه: آنها كه زياده از يك كف نياشاميدند از آن نهر سيصد و سيزده تن بودند-به عدد اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم در جنگ بدر-و آنها با او ثابت ماندند و ايمان به نصرت الهى آوردند، و آنها كه زياده آشاميدند برگشتند.

و از خطبۀ طالوتيۀ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ساير احاديث ظاهر مى شود كه عدد اصحابى كه با او ماندند همين سيصد و سيزده تن بودند، و از بعضى اخبار ظاهر مى شود آنها كه از آن نهر هيچ آب نخوردند سيصد و سيزده نفر بودند و آنها كه يك كف بيشتر

ص: 894


1- . تفسير قرطبى 3/248؛ تفسير بغوى 1/229.
2- . تفسير بغوى 1/230؛ تفسير طبرى 2/623.
3- . مجمع البيان 1/353.
4- . مجمع البيان 1/355.

نخوردند زياده از اين بودند، و به اين نحو جمع ميان اكثر احاديث مختلفه مى توان نمود (1).

و بدان كه اكثر مفسران و مورخان عامه نسبت خطا و كفر به طالوت داده اند و گفته اند كه او بعد از كشتن داود عليه السّلام جالوت را، با داود عليه السّلام آغاز دشمنى كرده و ارادۀ قتل آن حضرت نمود و امور شنيعه اى بسيار به او نسبت داده اند (2)؛ و از احاديث شيعه اينها ظاهر نمى شود بلكه ظاهر آيه و اكثر روايات آن است كه او خوب بوده است و در بعضى از خطب غير مشهوره نقل كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: من طالوت اين امّتم.

بدان كه اين آيات دليل است بر آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام احقّ است به خلافت و امامت از آنها كه غصب خلافت او كردند، زيرا كه اين آيات صريحند در آنكه پادشاهى و رياست خدائى زيادتى در شجاعت و علم معتبر است، و به اتفاق جميع امّت كه امير المؤمنين عليه السّلام از همۀ صحابه شجاع تر و عالمتر بود و هيچ كس را در اين خلافى نيست، پس آن حضرت به خلافت و امامت احق بوده باشد از آنها كه در اكثر جنگها گريختند و در اكثر قضايا اقرار به نادانى مى كردند و به آن حضرت رجوع مى نمودند.

ص: 895


1- . مجمع البيان 1/355.
2- . عرائس المجالس 272؛ قصص الانبياء ابن كثير 420؛ تفسير بغوى 1/233؛ تفسير روح المعاني 1/564.

ص: 896

باب بيستم: در بيان ساير قصص حضرت داود عليه السّلام است

اشاره

و مشتمل بر چند فصل است

ص: 897

ص: 898

فصل اول: در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه

و كيفيت حكم و قضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است

پيش گذشت كه آن حضرت از جملۀ پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده اند (1)، و گذشت كه از جملۀ چهار پيغمبر است كه حق تعالى ايشان را براى جهاد كردن به شمشير اختيار كرده است (2)، و خواهد آمد كه آن حضرت را براى اين داود ناميدند كه جراحت دل خود را كه از ترك اولى به هم رسيده بود به مودّت الهى مداوا كرد.

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى بعد از نوح عليه السّلام پيغمبرى كه پادشاه باشد مبعوث نگردانيد مگر ذو القرنين و داود و سليمان و يوسف عليهم السّلام، و پادشاهى داود عليه السّلام از بلاد شام بود تا بلاد اصطخر فارس (3).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: داود عليه السّلام در روز شنبه به مرگ فجأه از دنيا رفت، پس مرغان هوا به بالهاى خود بر او سايه افكندند (4)، حق تعالى فرموده است كه وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ اَلْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ اَلطَّيْرَ وَ كُنّا فاعِلِينَ (5)يعنى: «مسخّر

ص: 899


1- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.
2- . خصال 225.
3- . خصال 248.
4- . كافى 3/111؛ كتاب الزهد 80.
5- . سورۀ انبياء:79.

گردانيديم با داود كوهها را كه تسبيح مى گفتند با او و مرغان را نيز كه با او تسبيح مى گفتند و بوديم ما كنندگان، امثال اينها را و اينها از قدرت ما بعيد نيست» .

بعضى گفته اند كه: به اعجاز آن حضرت چون شروع به ذكر الهى و تسبيح او مى كرد كوهها و مرغان با او به صدا مى آمدند و با او همراهى مى كردند (1).

بعضى گفته اند: كوهها و مرغان با او راه مى رفتند (2).

وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ (3) «و آموختيم او را ساختن پوشيدنى از براى شما-يعنى زره-تا نگاه دارد شما را از تأثير حربه و سلاح در وقت جنگ، پس آيا هستيد شكر كنندگان خدا را بر اين نعمت؟» .

و گفته اند: اول كسى كه زره ساخت داود عليه السّلام بود و پيشتر صفيحه هاى آهن را بر خود مى بستند و از گرانى آن جنگ نمى توانستند كرد، پس حق تعالى آهن را نرم كرد در دست او مانند خمير كه به دست خود زره مى ساخت كه با سبكى محافظت كند از تأثير حربه و سلاح در بدن (4).

باز فرموده است وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ اَلطَّيْرَ (5)«بتحقيق كه عطا كرديم داود را از جانب خود فضلى و زيادتى بر ساير مردم به اينكه گفتيم: اى كوهها و اى مرغان! هرگاه كه او رجوع كند به تسبيح و ناله و گريه و استغفار شما نيز با او موافقت كنيد» .

گفته اند كه: حق تعالى صدائى در كوهها و مرغان خلق مى كرد در وقت ذكر كردن آن حضرت؛ بعضى گفته اند كه خدا ايشان را در آن وقت شعور و زبان مى داد كه با آن حضرت ذكر مى كردند؛ بعضى گفته اند كه با آن حضرت حركت مى كردند؛ و بعضى گفته اند كه:

ص: 900


1- . مجمع البيان 4/58؛ تفسير قرطبى 11/319.
2- . مجمع البيان 4/58 و 381.
3- . سورۀ انبياء:80.
4- . مجمع البيان 4/58.
5- . سورۀ سبأ:10.

مسخّر آن حضرت بودند هر اراده كه در كوه كند از بيرون آوردن معدنها و كندن چاهها و غير آن به آسانى ميسّر شود، هر حكم كه مرغان را بفرمايد اطاعت كنند (1).

وَ أَلَنّا لَهُ اَلْحَدِيدَ أَنِ اِعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي اَلسَّرْدِ وَ اِعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (2) «و نرم گردانيديم از براى او آهن را و امر كرديم او را كه: بعمل آور زره هاى گشاده و حلقه هاى آنها را اندازه كن و مناسب يكديگر ساز-به روايت على بن ابراهيم:

ميخهاى حلقه ها را به اندازۀ حلقه ها بساز (3)-و بكنيد عملهاى شايسته بدرستى كه من به آنچه مى كنيد بينايم» .

در جاى ديگر فرموده است وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ (4)«و بتحقيق كه عطا كرديم داود و سليمان را علمى بزرگ و گفتند: سپاس خداوندى را سزاست كه فضيلت و زيادتى داد ما را بر بسيارى از بندگان مؤمن خود» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: حق تعالى عطا كرد داود و سليمان را آنچه عطا نكرده بود احدى از پيغمبران خود را از آيات و معجزات و تعليم كرد ايشان را زبان مرغان و نرم كرد از براى ايشان آهن و ارزيزه را بدون آتش، و كوهها با داود عليه السّلام تسبيح مى گفتند و زبور را بر او فرستاد كه در آن توحيد و تمجيد الهى و دعا و مناجات بود، و در زبور اخبار حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين بود، و اخبار رجعت ائمه و مؤمنان در آن بود و اخبار ظاهر شدن حضرت صاحب الأمر عليه السّلام در آن مذكور بود چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ (5)يعنى: «بتحقيق كه

ص: 901


1- . مجمع البيان 4/381؛ تفسير روح المعاني 11/287.
2- . سورۀ سبأ:11.
3- . تفسير قمى 2/199.
4- . سورۀ نمل:15.
5- . سورۀ انبياء:105.

نوشتيم در زبور بعد از ياد كردن پيغمبر آخر الزمان كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايستۀ ما» كه مراد ائمۀ معصومين عليهم السّلام اند» (1).

موافق احاديث بسيار بازهم على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون داود در صحراها زبور تلاوت مى نمود، كوهها و مرغان هوا و وحشيان صحرا با او تسبيح مى گفتند، و آهن مانند موم در دست او نرم بود كه هر چه مى خواست بى تعب و بى آتش از آن مى ساخت (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هر كه كارها بر او دشوار شود پس در روز سه شنبه آنها را طلب كند، كه آن روزى است كه خدا آهن را در آن روز براى داود عليه السّلام نرم كرد (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: تو نيكو بنده اى بودى اگر نه اين بود كه كسب نمى كنى و از بيت المال مى خورى.

چون اين وحى به داود رسيد بسيار گريست، پس خدا وحى كرد بسوى آهن كه: نرم شو براى بندۀ من داود، پس هر روز يك زره به دست خود مى ساخت و به هزار درهم مى فروخت تا آنكه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از بيت المال مستغنى شد (4).

حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه در بعضى از خطب خود فرموده است: اگر خواهى تأسّى كن به داود صاحب مزامير كه زبور را به آواز خوش مى خواند و قارى اهل بهشت خواهد بود، بدرستى كه زنبيلها از برگ خرما به دست خود مى بافت و به همنشينان خود مى گفت: كداميك از شما مى برد كه اين را بفروشد، و از قيمت آن نان جو مى خريد

ص: 902


1- . تفسير قمى 2/126.
2- . تفسير قمى 2/199.
3- . كافى 8/143؛ خصال 386.
4- . كافى 5/74.

و مى خورد (1).

مؤلف گويد: شايد زنبيل بافتن پيش از نرم شدن آهن باشد.

و نقل كرده اند كه: حسن صوت آن حضرت به مرتبه اى بود كه چون مشغول خواندن زبور مى شد در محراب عبادت خود، مرغان هوا بر سر او هجوم مى آوردند و وحشيان صحرا كه صداى او را مى شنيدند بى تابانه از پى آواز او به ميان مردم مى آمدند كه به دست آنها را مى توانست گرفت (2).

در احاديث معتبر منقول است كه: آن حضرت يك روز روزه مى داشت و يك روز افطار مى كرد (3).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه روزى داود عليه السّلام گفت كه: امروز خدا را عبادتى بكنم و زبور را تلاوتى بكنم كه هرگز مثل آن نكرده باشم. پس به محراب خود رفت و آنچه شرط سعى در بندگى بود بعمل آورد، چون از نماز فارغ شد ناگاه وزغى در محراب پيدا شد به امر الهى به سخن آمد و گفت: اى داود! آيا تو را خوش آمد اين عبادت و قرائتى كه امروز كردى؟

داود گفت: بلى.

وزغ گفت: خوش نيايد تو را اين عبادتها و تلاوتها، بدرستى كه من خدا را در هر شبى هزار تسبيح مى گويم كه با هر تسبيحى از براى من سه هزار حمد الهى منشعب مى شود و من در قعر آب مى باشم و صداى مرغى را در هوا مى شنوم گمان مى كنم كه آن گرسنه است پس به روى آب مى آيم كه مرا بخورد بى آنكه گناهى كرده باشم (4).

در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام روزى در محراب عبادت خود بود، ناگاه كرم سرخ ريزه اى از جانب محرابش حركت نمود تا به

ص: 903


1- . نهج البلاغه 227، خطبه 160.
2- . عرائس المجالس 275.
3- . كافى 4/89؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 105.
4- . كتاب الزهد 64.

موضع سجودش رسيد، چون نظر داود عليه السّلام بر آن كرم افتاد در خاطرش خطور كرد كه آيا از براى چه حق تعالى اين كرم را خلق كرده است؟

پس حق تعالى براى تنبيه و تأديب آن حضرت به آن كرم وحى نمود كه: با داود سخن بگو. پس كرم به امر الهى به سخن آمد و گفت: اى داود! آيا صداى مرا شنيدى يا بر روى سنگ سخت اثر پاى مرا ديدى؟

داود گفت: نه.

كرم گفت: بدرستى كه خداوند عالميان صداى پا و نفس و آواز مرا مى شنود و اثر رفتار مرا بر روى سنگ سخت مى بيند، پس صداى خود را پست كن، اين قدر فرياد در درگاه او مكن (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام چون به حج آمد و به عرفات حاضر شد و كثرت مردم را در عرفات مشاهده نمود به بالاى كوه رفت و تنها مشغول دعا شد، چون از مناسك حج فارغ شد جبرئيل عليه السّلام به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه: چرا به كوه بالا رفتى؟ آيا گمان كردى كه صداى تو به سبب صداى ديگران بر من مخفى مى باشد؟

پس جبرئيل داود عليه السّلام را برد بسوى جدّه، و از آنجا او را به دريا فرو برد به قدر چهل روز راه كه در صحرا راه روند تا به سنگى رسيد، پس سنگ را شكافت ناگاه در ميان آن سنگ كرمى ظاهر شد، پس گفت: اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه: من صداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم و از آن غافل نيستم پس گمان كردى كه اختلاط آوازها مرا مانع شنيدن آواز تو مى شود (2).

مؤلف گويد: معلوم است كه بر حضرت داود عليه السّلام اين معنى پوشيده نبود كه علم الهى به همه چيز محيط است و ليكن خواست كه در دعا ممتاز باشد از ديگران، و چون اين كار

ص: 904


1- . كتاب الزهد 64.
2- . كافى 4/214.

مظنّۀ چنين گمان بود حق تعالى آن حضرت را تنبيه فرمود كه: چون امرى از من پوشيده نيست پس با داعيان ديگر مخلوط بودن بهتر است از آنكه از ايشان كناره كنى، يا آنكه شايد به سبب فعل آن حضرت ديگران اين توهّم كرده باشند، حق تعالى براى تأديب آن حضرت و تعليم ديگران اين امر را بر آن حضرت ظاهر فرموده باشد كه نقل كند به آن جماعت تا آن توهّم از خاطر ايشان بيرون رود، و اللّه تعالى يعلم.

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام از حق تعالى سؤال نمود در هر مرافعه كه به نزد او بياورند حق تعالى آنچه حكم واقع است كه در علم كامل او هست به او وحى نمايد كه به آن نحو ميان ايشان حكم نمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه: اى داود! مردم تاب اين نمى آورند و من حكم خواهم كرد از براى تو.

پس شخصى آمد تظلّم كرد نزد داود عليه السّلام و بر ديگرى دعوى نمود كه او بر من ستم كرده است، حق تعالى وحى فرمود كه: حكم واقع آن است كه بگوئى مدّعى عليه را كه گردن آن كسى را بزند كه بر او دعوى كرده است و مالهاى او را به مدّعى عليه بدهى؛ چون چنين كرد بنى اسرائيل به فغان آمدند و گفتند: مردى آمد اظهار كرد كه: بر من ستم شده است، تو حكم كردى كه ظالم گردن مظلوم را بزند و مالهاى او را بگيرد؟ !

پس حضرت داود عليه السّلام دعا كرد كه: پروردگارا! مرا از اين بليّه نجات ده.

حق تعالى وحى فرمود به داود كه: تو از من سؤال كردى من حكم واقع را به تو الهام كنم، و آن كه پيش تو به دعوى آمده بود پدر مدّعى عليه را كشته بود و مالهاى او را گرفته بود و من حكم كردم به قصاص پدر خود او را بكشد و مالهاى پدر خود را از او بگيرد، پدرش در فلان باغ در زير فلان درخت مدفون است برو به آنجا و او را به نام صدا كن تا تو را جواب گويد و از او بپرس كه كى او را كشته است. پس داود عليه السّلام بسيار شاد شد، به بنى اسرائيل گفت: خدا مرا در اين قضيه فرج كرامت فرمود.

و ايشان را با خود برد به زير آن درخت و ندا كرد پدر آن مرد را به نامش، پس صدا از زير آن درخت آمد: لبّيك اى پيغمبر خدا.

ص: 905

فرمود: كى تو را كشته است؟

گفت: فلان مرد مرا كشت و مالهاى مرا متصرّف شد!

پس بنى اسرائيل راضى شدند.

داود عليه السّلام استدعا كرد كه حق تعالى تكليف حكم واقع را از او بردارد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: بندگان من در دنيا تاب نمى آورند حكم واقع را، پس از مدّعى گواه بطلب و مدّعى عليه را سوگند بده و حكم واقع را به من گذار كه در روز قيامت ميان ايشان حكم خواهم كرد (1).

به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت داود عليه السّلام از پروردگار خود سؤال كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت را كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به او بنمايد. پس حق تعالى به او وحى فرمود: آنچه از من سؤال كردى احدى از خلق خود را من بر آن مطّلع نكرده ام، سزاوار نيست كه بغير از من كسى به آن نحو حكم كند.

پس بار ديگر داود عليه السّلام اين استدعا نمود، پس جبرئيل آمد و گفت: از پروردگارت چيزى سؤال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤال نكرده است، حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، در اول قضيه اى كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت را بر تو ظاهر خواهد نمود.

چون صبح شد داود عليه السّلام در مجلس قضا نشست، مرد پيرى آمد به جوانى چسبيده بود، در دست آن جوان خوشۀ انگورى بود، آن مرد پير گفت: اى پيغمبر خدا! اين جوان داخل باغ من شده است و درختهاى تاك مرا خراب كرده است و بى رخصت من انگور مرا خورده است.

آن حضرت به آن جوان گفت: چه مى گوئى؟

آن جوان اقرار كرد كه: آنچه او دعوى مى كند، كرده ام.

پس حق تعالى وحى نمود كه: اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى، دل تو

ص: 906


1- . قصص الانبياء راوندى 200.

برنمى تابد و بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد؛ اى داود! اين باغ از پدر اين جوان بود، اين مرد پير به باغ او رفت و او را كشت و چهل هزار درهم مال او را غصب كرد و در كنار باغ دفن كرده است، پس شمشيرى به دست آن جوان بده تا گردن آن مرد پير را بزند به قصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوان كن و بگو كه: جوان فلان موضع از باغ را بكند و مال خود را بيرون آورد. پس داود عليه السّلام بترسيد و اين حكم را موافق فرمودۀ خدا جارى كرد (1).

در روايت ديگر منقول است كه: دو شخص مخاصمه كردند بسوى داود عليه السّلام در گاوى و هر دو بر ملكيت خود گواه گذرانيدند! پس آن حضرت به نزد محراب رفت و گفت:

خداوندا! مرا مانده كرد حكم كردن در ميان اين دو مرد، تو حكم فرما در ميان ايشان. پس حق تعالى وحى فرستاد: بيرون رو و بگير گاو را از آن كه در دست اوست و به ديگرى بده و گردن او را بزن!

چون چنين كرد بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: هر دو گواه گذرانيدند و آن كه در دستش بود احق بود كه گاو با او باشد و داود از او گرفت و گردن او را بزد.

پس حضرت داود برگشت بسوى محراب و گفت: پروردگارا! بنى اسرائيل به فرياد آمدند از حكمى كه فرمودى.

حق تعالى وحى فرستاد كه: آن كه گاو در دستش بود پدر آن شخص ديگر را كشته بود و گاو را از پدر او گرفته بود، پس هرگاه بعد از اين چنين امور تو را پيش آيد به ظاهر شرع ميان ايشان حكم كن و از من سؤال مكن كه ميان ايشان حكم كنم و حكم مرا بگذار به روز قيامت (2).

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در عهد داود عليه السّلام زنجيرى از آسمان آويخته بود كه مردم محاكمه را به نزد آن زنجير مى بردند، هر كه محق بود دستش به زنجير مى رسيد و هر كه مبطل بود دستش نمى رسيد، در آن زمان شخصى گوهرى به

ص: 907


1- . قصص الانبياء راوندى 200؛ كافى 7/421.
2- . قصص الانبياء راوندى 201؛ كافى 7/432.

ديگرى سپرد و او انكار كرد و گوهر را در ميان عصاى خود پنهان كرده بود. پس صاحب مال به نزد او آمد و گفت: بيا به نزد زنجير رويم تا حق ظاهر شود؛ چون به نزد زنجير رفتند صاحب مال كه دست دراز كرد دستش به زنجير رسيد، چون نوبت امانت دار شد به صاحب مال گفت: اين عصاى مرا نگاهدار تا من نيز دست برسانم! پس دست او نيز رسيد (چون گوهر در ميان عصا بود و عصا را به صاحب مال داده بود) .

چون اين حيله از ايشان صادر شد حق تعالى زنجير را به آسمان برد و وحى نمود به داود كه: به گواه و قسم در ميان ايشان حكم كن (1).

در احاديث معتبر بسيار منقول است كه: چون قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر شود، به حكم داود عليه السّلام حكم خواهد كرد. فرمود: به علم خود و به حكم واقع و گواه نخواهد طلبيد (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داخل مسجد شد، پس ديد كه جوانى از برابر آن حضرت مى آيد و مى گريد، جمعى بر دور او هستند او را تسلّى مى دهند، پس حضرت از او پرسيد: چرا مى گريى؟

عرض كرد: يا امير المؤمنين! شريح قاضى حكمى بر من كرده است كه نمى دانم چون است، اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند اكنون برگشته اند و پدرم با ايشان نيست، چون احوال پدر خود را از ايشان پرسيدم گفتند: مرد! پرسيدم: مال او چه شد؟ گفتند:

مالى نگذاشت! پس ايشان را به نزد شريح بردم، شريح به ايشان سوگند فرمود، من مى دانم يا امير المؤمنين كه پدرم مال بسيارى با خود به سفر برده بود.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: برگرديد به نزد شريح.

چون به نزد شريح آمدند حضرت فرمود: اى شريح! چگونه ميان اين گروه حكم كردى؟

ص: 908


1- . قصص الانبياء راوندى 202؛ در عرائس المجالس 277 و قصص الانبياء ابن كثير 425 همين معنى از طرق عامه ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/464؛ خرايج 1/432؛ ارشاد شيخ مفيد 2/386؛ اعلام الورى 3/264.

گفت: اين جوان دعوى كرد بر اين جماعت كه پدرم با ايشان به سفر رفت و برنگشت، از آنها پرسيدم، گفتند: مرد، پرسيدم: مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت، جوان را گفتم: گواه دارى؟ گفت: نه، پس ايشان را قسم دادم.

حضرت فرمود: هيهات! در چنين واقعه به اين نحو حكم مى كنى؟ و اللّه كه در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد مگر داود پيغمبر عليه السّلام. پس فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب، چون حاضر شدند بر هر يك از آن جماعت يكى از آنها را موكّل گردانيد، پس نظر فرمود بسوى آن جماعت و گفت: چه مى گوئيد؟ گمان مى كنيد كه من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم مرد نادانى خواهم بود.

پس فرمود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد بازداريد و سرهاى ايشان را به جامه هاى خود بپوشانيد كه يكديگر را نبينند.

پس عبيد اللّه بن ابى رافع كاتب خود را طلبيد و فرمود: نامه اى و دواتى حاضر كن. و در مجلس قضا متمكن گرديد، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند پس فرمود: هرگاه من «اللّه اكبر» بگويم شما نيز همه «اللّه اكبر» بگوئيد.

پس يكى از ايشان را تنها طلبيد در پيش روى مبارك خود نشانيد، رويش را گشود و فرمود: اى عبيد اللّه! آنچه مى گويد بنويس.

پس شروع فرمود به سؤال كردن از او و فرمود: چه روز از خانه هاى خود بيرون رفتيد و پدر اين جوان با شما بود؟

گفت: در فلان روز.

فرمود: در چه ماه بود؟

گفت: در فلان ماه.

فرمود: به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟

گفت: در فلان منزل.

فرمود: در خانۀ كى او مرد؟

گفت: در خانۀ فلان شخص.

ص: 909

فرمود: چه مرض داشت؟

گفت: فلان مرض.

فرمود: چند روز بيمار بود؟

گفت: فلان عدد از روز.

پس آن حضرت احوال او را همگى سؤال نمود كه چه روز مرد و كى او را غسل داد و كى او را كفن نمود و كفن او از چه بود و كى بر او نماز كرد و كى او را به قبر برد. چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت، اللّه اكبر فرمود، مردم همه صدا به تكبير بلند كردند، پس رفقاى او جزم كردند كه او اقرار كرده است بر خود و بر ايشان به كشتن آن مرد كه مردم صدا به تكبير بلند كردند.

پس فرمود سر و روى اين مرد را بستند و به جاى خود بردند و ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود فرمود: گمان مى كردى من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟

او گفت: يا امير المؤمنين! من يكى از آنها بودم و راضى به كشتن او نبودم. اقرار نمود، پس هر يك را طلبيد اقرار كرد تا همه اقرار كردند.

مردى را كه اول طلبيده بود حاضر كردند او نيز اقرار كرد كه: ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را برداشتيم!

پس حكم فرمود به مال و خون بر ايشان از براى آن جوان.

پس شريح گفت: يا امير المؤمنين! بيان فرما كه حكم داود عليه السّلام چگونه بود؟

فرمود: حضرت داود عليه السّلام روزى گذشت بر جمعى از اطفال كه بازى مى كردند، در ميان خود طفلى را آواز مى كردند: «مات الدّين» يعنى «مرد دين» ! پس داود عليه السّلام آن كودك را طلبيد فرمود: چه نام دارى؟

گفت: مات الدّين!

فرمود: كى تو را به اين نام مسمّى گردانيده است؟

گفت: مادر من.

پس داود عليه السّلام آن كودك را با خود آورد به نزد مادر او و فرمود: اى زن! كى فرزند تو را

ص: 910

به اين نام مسمّى گردانيده است؟

عرض كرد: پدرش.

فرمود: چگونه بوده است؟

آن زن گفت: پدر اين طفل با جماعتى به سفر رفت و اين طفل در شكم من بود، پس آن جماعت برگشتند و شوهر من برنگشت، چون احوال او را از ايشان سؤال كردم گفتند:

مرد! گفتم: مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت! پرسيدم: آيا وصيتى كرد؟ گفتند: بلى گفت زن من آبستن است به او بگوييد خواه پسر بزايد و خواه دختر او را «مات الدين» نام كند، پس من به آن سبب اين طفل را به اين نام ناميدم.

حضرت داود عليه السّلام فرمود: آيا مى شناسى آن گروه را كه با شوهر تو به سفر رفتند؟

گفت: بلى.

فرمود: زنده اند يا مرده اند؟

گفت: زنده اند.

فرمود: پس بيا با من ايشان را به من نشان ده.

پس حضرت آن جماعت را از خانه هاى ايشان بيرون آورد و به اين نحو ميان ايشان حكم كرد تا اقرار كردند و مال و خون را بر ايشان ثابت گردانيد، بعد از آن به آن زن فرمود:

اكنون نام كن فرزند خود را «عاش الدّين» يعنى: «زنده شد دين» (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: عمر شريف حضرت داود عليه السّلام صد سال بود، و از آن جمله چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود (2).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى گروهى از ملائكه را بر آدم عليه السّلام فرستاد در وادى روحا كه ميان طايف و مكۀ معظمه واقع است، پس

ص: 911


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/215؛ كافى 7/371.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 524.

ندا كرد حق تعالى ذرّيّت او را در عالم ارواح كه مانند مورچگان بودند، پس همه بيرون آمدند از پشت آدم عليه السّلام و مانند مگس عسل در كنار وادى جمع شدند، پس حق تعالى وحى نمود به آدم كه: نظر كن چه مى بينى؟

عرض كرد: مورچه ريزۀ بسيارى در كنار وادى مى بينم.

حق تعالى فرمود: اينها فرزندان تواند كه از پشت تو بيرون آوردم كه پيمان بگيرم براى خود به پروردگارى و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم به پيغمبرى چنانچه در آسمان از ايشان پيمان گرفتم.

آدم عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! چگونه اينها همه را پشت من گنجايش دارد؟

فرمود: اى آدم! به صنع لطيف و قدرت نافذ خود همه را در پشت تو جا داده ام.

آدم عرض كرد: خداوندا! چه مى خواهى از ايشان در پيمان گرفتن؟

فرمود: آن را مى خواهم كه در معبوديت و خداوندى هيچ چيز را با من شريك نگردانند و همتا ندانند.

آدم عرض كرد: خداوندا! پس كسى كه تو را اطاعت كند پاداش او چه خواهد بود؟ فرمود: او را در بهشت خود ساكن مى گردانم.

آدم گفت: پس هر كه از ايشان تو را معصيت كند جزاى او چه خواهد بود؟

فرمود: او را در جهنم ساكن مى گردانم.

آدم عرض كرد: خداوندا! عدالت كرده اى در باب ايشان، و اگر ايشان را نگاه ندارى و توفيق ندهى اكثر ايشان معصيت تو خواهند كرد.

پس حق تعالى عرض كرد بر آدم نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را.

چون آدم عليه السّلام به نام داود عليه السّلام گذشت و عمر او را چهل سال ديد گفت: خداوندا! چه بسيار كم است عمر داود و بسيار است عمر من، پروردگارا! اگر من از عمر خود سى سال بر عمر او زياد كنم آيا جارى خواهى نمود؟

فرمود: بلى اى آدم.

عرض كرد: پروردگارا! پس من از عمر خود سى سال بر عمر او افزودم، از عمر من

ص: 912

بينداز و بر عمر او اضافه فرما.

پس حق تعالى چنين كرد، چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه: «محو مى كند خدا آنچه را مى خواهد و اثبات مى نمايد آنچه را مى خواهد و نزد اوست امّ الكتاب» (1)يعنى: كتابى كه مادر همۀ كتابها است و كتابهاى ديگر از روى آن نوشته مى شود.

پس چون مدت عمر آدم عليه السّلام منتهى شد، ملك الموت نازل شد كه قبض روحش بكند، پس آدم عليه السّلام گفت: اى ملك الموت! سى سال از عمر من مانده است.

ملك الموت گفت: آن سى سال را از عمر خود كم كردى و بر عمر داود عليه السّلام افزودى در وادى «روحا» در هنگامى كه حق تعالى نامهاى پيغمبران ذرّيّت تو را بر تو عرض مى كرد.

آدم عليه السّلام گفت: اى ملك الموت! به خاطرم نمى آيد.

ملك الموت گفت: اى آدم! آيا تو خود سؤال نكردى كه حق تعالى براى داود بنويسد و از عمر تو محو نمايد؟ پس حق تعالى براى داود در زبور ثبت كرد و از عمر تو در ذكر محو فرمود.

آدم عليه السّلام فرمود كه: اگر نوشته اى در اين باب هست حاضر نما تا من بدانم؛ و در واقع از خاطر آدم عليه السّلام محو شده بود.

پس از آن روز حق تعالى امر فرمود بندگان خود را كه در قرضها و معاملات خود قباله و نامه بنويسند تا از خاطرشان محو نشود و انكار نكنند (2).

و در روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پنجاه سال اضافه بر عمر داود عليه السّلام نمود، چون انكار كرد جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و گواهى دادند نزد او، پس راضى شد و ملك الموت قبض روح آن حضرت نمود (3).

در روايت ديگر چنان است كه: عمر داود چهل سال بود و آدم عليه السّلام شصت سال بر آن

ص: 913


1- . سورۀ رعد:39.
2- . تفسير عياشى 2/218.
3- . كافى 7/379.

افزود (1).

احاديث در اين معنى در باب قصۀ آدم عليه السّلام گذشت و اشكالى چند كه بر اينها وارد مى آيد در آنجا مذكور شد.

على بن ابراهيم ذكر كرده است كه: ميان زمان موسى و زمان داود عليهما السّلام پانصد سال فاصله بود، و ميان داود و عيسى عليهما السّلام هزار و صد سال فاصله بود (2).

ص: 914


1- . كافى 7/378.
2- . تفسير قمى 1/165.

فصل : در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السّلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه وَ اُذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا اَلْأَيْدِ إِنَّهُ أَوّابٌ «و ياد كن بندۀ ما داود را كه صاحب قوّت و توانائى بود در بندگى خدا، بدرستى كه او بسيار رجوع كننده بود بسوى خدا» .

إِنّا سَخَّرْنَا اَلْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِشْراقِ «بدرستى كه ما تسخير كرديم كوهها را كه با او تسبيح مى گفتند در وقت پسين و چاشت يا برآمدن آفتاب» ، وَ اَلطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوّابٌ «و مسخّر گردانيده بوديم مرغان را كه جمع مى شدند بسوى او هر يك از كوهها و مرغان براى او رجوع كننده بودند به تسبيح، هرگاه كه او تسبيح مى كرد آنها با او تسبيح مى كردند» .

وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ اَلْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ اَلْخِطابِ «و محكم گردانيديم پادشاهى او را و عطا كرديم به او حكمت را-يعنى پيغمبرى را، يا كمال علم و عمل را-و خطاب جدا كنندۀ ميان حق و باطل را» ، وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ اَلْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا اَلْمِحْرابَ «آيا آمده است بسوى تو خبر آنها كه با يكديگر مخاصمه و منازعه كردند نزد او در وقتى كه به ديوار محراب-يا غرفۀ داود-بالا رفتند؟» ، إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ «چون داخل شدند بر داود پس ترسيد از ايشان» ، قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اِهْدِنا إِلى سَواءِ اَلصِّراطِ «گفتند: مترس ما دو خصميم بعضى از ما بر بعضى ستم و زيادتى كرده اند پس حكم كن ميان ما به حق و راستى، و جور مكن در

ص: 915

حكم، و راهنمائى نما ما را به راه راست» ، إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي اَلْخِطابِ «بدرستى كه اين برادر من است او را نود و نه ميش هست و مرا يك ميش هست پس مى گويد كه آن يك ميش را به من بده و بر من زيادتى مى كند در مخاطبه و مخاصمه» ، قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ «داود گفت: بتحقيق كه ظلم كرده است بر تو كه سؤال كرده است ميش تو را كه با ميشهاى خود ضم كند» ، وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ اَلْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ «بدرستى كه بسيارى از شركا ستم مى كنند بعضى از ايشان بر بعضى مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند و بسيار كم اند ايشان» ، وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ «و گمان كرد داود كه ما او را امتحان كرديم به اين حكومت پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و به سجده در افتاد و انابه و توبه و برگشت كرد بسوى خدا» .

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از گمان در اينجا علم است (1)، يعنى به يقين دانست كه خدا او را امتحان كرد.

فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ «پس آمرزيديم از براى او اين را بدرستى كه هست او را نزد ما قرب و منزلت و بازگشت نيكو» يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ «اى داود! بدرستى كه گردانيديم ما تو را جانشين خود در زمين» فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ بِالْحَقِّ «پس حكم كن در ميان مردم به راستى» ، وَ لا تَتَّبِعِ اَلْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ «و پيروى مكن خواهش نفس خود را پس گمراه كند تو را از راه خدا» ، إِنَّ اَلَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ اَلْحِسابِ (2)«بدرستى كه آنها كه گمراه مى شوند از راه خدا ايشان را است عذابى سخت به فراموش كردن ايشان روز حساب را» .

ص: 916


1- . تفسير قمى 2/234.
2- . آياتى كه از ابتداى فصل تا به اينجا ذكر شده است آيات 17-26 سورۀ ص مى باشند.

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جناب مقدس ايزدى تعالى شأنه حضرت داود عليه السّلام را خليفۀ خود گردانيد در زمين و زبور را بر او نازل گردانيد، وحى فرمود بسوى كوهها و مرغان كه با او تسبيح بگويند، و سببش آن بود كه چون آن حضرت از نماز فارغ مى شد وزير آن حضرت برمى خاست حمد و تسبيح و تهليل و تكبير الهى مى كرد و مدح مى كرد يك يك از پيغمبران گذشته را و فضائل و افعال پسنديدۀ ايشان را ياد مى كرد و شكر و عبادت و صبر كردن ايشان را بر بلاها مذكور مى ساخت، و حضرت داود عليه السّلام را ياد نمى كرد.

پس آن حضرت مناجات كرد كه: پروردگارا! بر پيغمبران ثنا فرموده اى به آنچه كرده اى و بر من ثنا نكرده اى؟

حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: ايشان بنده اى چندند كه ايشان را امتحان كرده ام و مبتلا گردانيده ام و صبر و شكيبائى كردند، به اين سبب ثنا و مدح ايشان كرده ام.

داود عليه السّلام گفت: خداوندا! مرا نيز مبتلا گردان و امتحان فرما تا صبر كنم و به درجۀ ايشان برسم.

حق تعالى فرمود: اى داود! اختيار نمودى بلا را بر عافيت، آنها را امتحان كردم و خبر نكردم و تو را خبر مى كنم و امتحان مى كنم، ابتلاى من در فلان روز از فلان ماه از فلان سال بر تو وارد خواهد شد.

عادت حضرت داود چنان بود كه يك روز در مجلس ديوان مى نشست و حكم مى فرمود در ميان مردم و يك روز خود را فارغ مى گردانيد براى عبادت خدا و با پروردگار خود خلوت مى كرد، چون آن روزى شد كه حق تعالى او را وعدۀ ابتلا فرموده بود عبادت خود را شديدتر نمود و در محراب خود خلوت گزيد و منع فرمود مردم را كه كسى به نزد او نرود، ناگاه مرغى را ديد كه در پيش او فرود آمد كه بالهاى آن مرغ از زمرّد سبز بود و پاهاى آن از ياقوت سرخ و سر و منقارش از مرواريد و زبرجد!

پس آن مرغ بسيار خوش آمد او را و فراموش كرد حال خود را و برخاست كه آن را بگيرد، پس آن مرغ پرواز نمود و بر ديوارى نشست كه در ميان خانۀ داود عليه السّلام و خانۀ اوريا

ص: 917

پسر حنان بود، و داود اوريا را به جنگى فرستاده بود، چون داود عليه السّلام بر ديوار بالا رفت كه مرغ را بگيرد، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه نشسته بود و غسل مى كرد، چون سايۀ داود را ديد موهاى سرش را بر بدن خود افشاند و بدنش را به موى خود پوشانيد.

آن حضرت فريفتۀ محبت زن اوريا گرديده به محراب خود برگشت و از حال خود كه داشت افتاد! نوشت به سپهسالار خود: به فلان موضع برويد به جنگ و تابوت را ميان لشكر خود و لشكر دشمن بگذاريد؛ و نوشت كه: اوريا را پيش تابوت بدار كه جنگ كند.

پس سپهسالار داود، اوريا را پيش تابوت فرستاد و او كشته شد!

پس در آن وقت دو ملك از سقف خانه به نزد داود عليه السّلام آمدند به صورت دو مرد به مرافعه و در پيش روى او نشستند! آن حضرت ترسيد از ايشان، گفتند: مترس ما مرافعه داريم، اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم مى خواهد يك ميش مرا بگيرد و به گوسفندان خود ضم كند، بر من ظلم مى كند و به قهر و جبر مى خواهد آن را از من بگيرد.

در آن وقت آن حضرت نود و نه زن در خانه داشت، از زن نكاحى و كنيزان، پس داود فرمود: ظلم بر تو كرده است كه خواسته است گوسفند تو را بگيرد و با گوسفندانش ضم كند.

پس آن ملك ديگر كه مدّعى عليه بود خنديد و گفت: خود بر خود حكم كرد.

داود گفت: معصيت خدا كرده اى و مى خندى؟ دهانت را مى بايد شكست.

چون ايشان به آسمان رفتند، آن حضرت يافت كه حق تعالى ايشان را براى تنبيه او فرستاده بود.

پس چهل روز به سجده افتاد و مى گريست و بجز وقت نماز سر از سجده برنمى داشت تا آنكه پيشانى نورانيش مجروح شد و خون از ديده هاى مباركش جارى شد!

بعد از چهل روز حق تعالى او را ندا كرد: اى داود! چيست تو را كه اين قدر گريه مى كنى؟ آيا گرسنه اى كه تو را طعام دهم؟ يا تشنه اى كه تو را آب دهم؟ يا عريانى كه تو را جامه بپوشانم؟ يا ترسانى كه تو را ايمن گردانم؟

ص: 918

عرض كرد: خداوندا! چگونه ترسان نباشم، كرده ام آنچه مى دانى و مى دانم كه تو عادلى، و ستم ستمكارى از تو نمى گذرد.

حق تعالى وحى فرمود به او: اى داود! توبه كن.

عرض كرد: خداوندا! چگونه توبۀ من قبول مى شود و صاحب حق زنده نيست كه از او برائت ذمّت خود را بطلبم.

حق تعالى فرمود: برو به نزد قبر اوريا تا او را براى تو زنده كنم و سؤال كن از او كه ببخشد بر تو تا من تو را بيامرزم.

عرض كرد: پروردگارا! اگر نبخشد چه كنم؟

فرمود: من سؤال مى كنم كه تو را ببخشد.

پس آن حضرت روانه شد به جانب قبر اوريا و مى گريست و تلاوت زبور مى كرد، و چون آن حضرت تلاوت زبور مى نمود هيچ سنگ و درخت و كوه و مرغ و درنده نمى ماند مگر آنكه با او هم آواز مى شدند، پس بر اين حال رفت تا به كوهى رسيد كه در آن كوه غارى بود و در آنجا پيغمبر عابدى بود كه او را «حزقيل» مى گفتند، چون حزقيل صداى كوهها و جانوران را شنيد دانست كه داود عليه السّلام مى آيد گفت: اين پيغمبر گناهكار است.

چون داود به نزد آن غار رسيد گفت: اى حزقيل! مرا رخصت مى دهى كه به نزد تو بالا آيم؟

گفت: نه، زيرا كه تو گناهكارى.

پس گريۀ آن حضرت زياده شد، حق تعالى وحى فرستاد بسوى حزقيل عليه السّلام كه:

اى حزقيل! سرزنش مكن داود را به خطاى او و از من عافيت بطلب كه اگر تو را به خود بگذارم تو نيز گناه خواهى كرد.

پس حزقيل برخاست دست آن حضرت را گرفت و بسوى خود برد، پس داود عليه السّلام گفت: اى حزقيل! هرگز قصد گناه كرده اى؟

گفت: نه.

پرسيد: هرگز تو را عجبى حاصل شده است از عبادتى كه مى كنى؟

ص: 919

گفت نه.

پرسيد: هرگز ميل به دنيا كرده اى كه خواسته باشى از شهوات و لذّات دنيا چيزى اختيار كنى؟

گفت: بلى، گاه هست كه چنين امرى در دل من مى افتد.

داود عليه السّلام گفت: هرگاه تو را چنين امرى عارض شود به چه چيز علاج او مى كنى؟

حزقيل عليه السّلام گفت: داخل رخنۀ اين كوه مى شوم و از آنچه در آنجا هست عبرت مى گيرم.

پس آن حضرت داخل آن رخنه شد ناگاه ديد تختى از آهن گذاشته است و بر روى آن تخت كلّۀ كهنه شده و استخوانهاى پوسيده ريخته است، و در آنجا لوحى ديد كه در آن لوح نوشته بود: منم آروى پسر شلم (1)هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و هزار دختر را بكارت بردم، آخر كار من اين شد كه خاك فرش من شد و سنگ بالش زير سر من گرديد و مارها و كرمها همسايگان و مصاحبان من شدند! پس هر كه مرا بر اين حال ببيند فريب دنيا نخورد.

پس داود عليه السّلام از آنجا گذشت و رفت به نزد قبر اوريا، او را صدا زد، جواب نداد؛ بار ديگر او را ندا كرد، جواب نداد؛ در مرتبۀ سوم اوريا گفت: اى پيغمبر خدا! چه كار دارى كه مرا از شادى و سرورى كه داشتم بازآوردى؟

گفت: اى اوريا! مرا بيامرز و گناهانم را ببخش.

پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: اى داود! ظاهر كن بر او كه چه كرده اى و بعد طلب آمرزش از او بطلب.

باز سه مرتبه او را ندا كرد تا جواب گفت، پس آن حضرت گفت: اى اوريا! من چنين كارى كرده ام.

اوريا گفت: آيا پيغمبران چنين كارى مى كنند؟

و چون بار ديگر او را ندا كرد، جواب نشنيد، پس آن حضرت بر زمين افتاد به گريه و

ص: 920


1- . در مصدر: «اروى بن سلمه» آمده است.

زارى، پس حق تعالى وحى فرمود به خزانه دار فردوس كه اعلاى مراتب بهشت است تا پرده بردارد و اوريا فردوس را ببيند، چون پرده برداشته شد و اوريا فردوس را ديد پرسيد:

اين بهشت از براى كيست؟

حق تعالى فرمود كه: اين بهشت براى كسى است كه گناه داود را ببخشد.

اوريا گفت: پروردگارا! گناه او را بخشيدم.

پس داود عليه السّلام بسوى بنى اسرائيل برگشت.

بعد از آن هرگاه از نماز فارغ مى شد وزير او برمى خاست حمد و ثناى خدا مى گفت و بر پيغمبران ثنا مى كرد و بعد از آن مى گفت كه: داود قبل از گناه چنين و چنين فضيلتهائى داشت؛ پس داود غمگين شد، و حق تعالى به او وحى فرمود: اى داود! گناه تو را بخشيدم و ننگ گناه تو را بر بنى اسرائيل لازم گردانيدم.

داود گفت: خداوندا! تو عادلى و جور نمى كنى، چگونه ننگ گناه مرا بر بنى اسرائيل لازم مى گردانى؟

فرمود: براى آنكه چون ارادۀ آن عمل كردى بر تو انكار نكردند.

پس بعد از آن، زن اوريا را به امر الهى خواست و حضرت سليمان عليه السّلام از او بهم رسيد (1).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اوريا كشته نشد، و بعد از توبه داود فرستاد و اوريا را طلبيد، و بعد از آمدن هشت روز زنده بود، بعد از آن فوت شد و بعد از فوت او، داود عليه السّلام زن او را خواست (2).

مؤلف گويد: اين قصه نيز از جمله قصه هائى است كه متمسك به آنها شده اند جمعى كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران مى كنند از اهل سنّت، و ايشان اين قصه را به اين نحو نقل كرده اند كه در اين روايت مذكور شد، بعضى از اين شنيع تر نيز نقل كرده اند؛ چون سابقا

ص: 921


1- . تفسير قمى 2/229.
2- . تفسير قمى 2/234.

دانستى كه ضرورى دين شيعه است عصمت پيغمبران از گناهان پس بايد كه بعضى از اجزاى اين روايت محمول بر تقيه باشد.

چنانچه به سند معتبر از ابو بصير منقول است كه گفت: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم: چه مى فرمائيد در آنچه مردم در باب داود عليه السّلام و زن اوريا مى گويند؟

فرمود: آنها را عامه افترا كرده اند بر آن حضرت (1).

در حديث موثق ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود: اگر دست بيابم بر كسى كه گويد داود عليه السّلام دست بر زن اوريا گذاشت، هرآينه او را دو حد خواهم زد: يكى براى فحش گفتن و يكى براى ناسزا گفتن به پيغمبر خدا (2).

و همين مضمون را عامه نيز از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند (3).

و بنابر مذهب شيعه و بعضى از مخالفان كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران نمى كنند خلاف است كه استغفار حضرت داود براى چه بود و افتتان و امتحان خدا نسبت به او چه بود؟

در اين مقام چند وجه گفته اند:

اول آنكه: استغفار براى گناه نبود بلكه براى تذلّل و خشوع و شكستگى نزد حق تعالى بود.

آنكه: اوريا زنى را خواستگارى كرده بود و آن حضرت بعد از او، او را خواستگارى كرد و اوريا زن نداشت و داود نود و نه زن داشت، و اولى آن بود كه آن زن را براى اوريا بگذارد، چون چنين نكرد حق تعالى او را به اين مكروه معاتبه فرمود.

سوم آنكه: داود عليه السّلام اوريا را به جنگ فرستاده بود، چون خبر شهادت او رسيد بسيار متأثر نشد به اعتبار آنكه دانست كه زن مقبوله اى دارد و او را خواهد خواست، اين نيز مكروهى بود كه مناسب شأن آن حضرت نبود امّا موجب گناه نبود، پس خدا دو ملك را

ص: 922


1- . قصص الانبياء راوندى 202.
2- . قصص الانبياء راوندى 203.
3- . عرائس المجالس 281؛ تفسير قرطبى 15/181.

براى تنبيه آن حضرت فرستاد.

چهارم آنكه: آن دو شخص ملك نبودند بلكه دزدان بودند و براى ضرر رسانيدن به آن حضرت آمده بودند، چون دست نيافتند، اين مرافعه را به عذر خود القا كردند و آن حضرت به ايشان گمان برد كه دزدند و خواست ايشان را آزار كند پس از گمان خود كه ترك اولى بود استغفار كرد و متعرّض ايشان نشد.

پنجم آنكه: معاتبۀ الهى نسبت به او براى آن بود كه چون مدّعى دعواى خود را گفت قبل از آنكه از مدّعى عليه سؤال نمايد، فرمود: بر تو ستم كرده است، و غرض آن حضرت آن بود كه اگر راست مى گوئى بر تو ستم كرده است، اولى آن بوده كه پيش از آنكه از خصم او جواب دعوى را بشنود اين را نگويد، و براى اين ترك اولى استغفار نمود (1).

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: على بن الجهم در مجلس مأمون از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين آيات سؤال نمود؟

حضرت فرمود: علماى شما در اين باب چه مى گويند؟

على بن الجهم گفت: مى گويند روزى داود عليه السّلام در محراب خود نماز مى كرد، ناگاه شيطان نزد او به صورت نيكوترين مرغى از مرغان ظاهر شد، پس داود نمازش را قطع كرد برخاست كه مرغ را بگيرد، پس مرغ به ميان خانه رفت، او نيز دنبال آن رفت، پس مرغ پرواز كرد بر بام خانه نشست، آن حضرت نيز بر بام بالا رفت.

پس مرغ به خانۀ اوريا پسر حنان رفت، داود عليه السّلام مشرف شد بر خانۀ اوريا، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه غسل مى كرد و برهنه بود، همين كه ديد او را، از محبت او بى قرار شد و اوريا را به بعضى از جنگها فرستاده بود، پس نوشت به سركردۀ آن لشكر كه مقدّم دارد اوريا را پيش روى لشكر خود، چون او را مقدّم داشتند فتح كرد و بر كافران غالب شد.

چون اين خبر به داود رسيد غمگين شد، بار ديگر نوشت: او را بر تابوت مقدّم بدار در

ص: 923


1- . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به مجمع البيان 4/471؛ تفسير قرطبى 15/180.

جنگ، چون چنين كردند اوريا شهيد شد، پس داود زن اوريا را نكاح كرد!

چون حضرت امام رضا عليه السّلام اين قصه را به اين وجه شنيع از على بن الجهم استماع نمود دست مبارك را بر پيشانى خود زد و گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون! شما نسبت مى دهيد پيغمبرى از پيغمبران خدا را به آنكه نماز خود را سبك شمرد و براى مرغى آن را قطع كرد، و به آنكه عاشق زن مردم شد و به اين سبب شوهر او را كشت؟ !

پس على بن الجهم گفت: يا بن رسول اللّه! پس گناه او چه بود؟

حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: داود عليه السّلام گمان كرد كه حق تعالى خلقى از او داناتر نيافريده است، پس دو ملك را خدا فرستاد كه از ديوار غرفۀ او بالا رفتند، و چون به نزد او رفتند مدّعى دعواى خود را نقل كرد چنانچه حق تعالى ياد فرموده است، حضرت داود مبادرت نمود قبل از آنكه از ديگرى بپرسد كه آنچه او در حقّ تو مى گويد راست است يا نه، پيش از آنكه از مدّعى گواه بر دعواى او بطلبد فرمود: بر تو ظلم كرده است كه گوسفند تو را خواسته است كه با گوسفندان خود ضم كند، پس اين خطا ترك اولائى بود كه در حكم كردن از آن حضرت صادر شد، نه آنچه شما مى گوئيد، آيا نمى شنوى كه حق تعالى بعد از آن مى فرمايد: «اى داود! ما تو را خليفه گردانيديم در زمين پس حكم كن در ميان مردم به حق» ؟

پس على بن الجهم گفت: يا بن رسول اللّه! پس قصۀ او با اوريا چه بود؟

فرمود كه: در زمان داود عليه السّلام مقرّر چنين بود زنى كه شوهرش مى مرد يا در جنگ كشته مى شد ديگر شوهر نمى كرد هرگز، و اول كسى را كه حق تعالى براى او حلال گردانيد زنى را كه شوهرش كشته شده باشد بخواهد، داود عليه السّلام بود. چون اوريا كشته شد و عدّۀ زن او منقضى شد آن حضرت زن او را خواست، اين معنى بر روح اوريا گران آمد كه داود عليه السّلام اول مرتبه اين حكم را دربارۀ زوجۀ او جارى گردانيد (1).

مؤلف گويد: منسوخ شدن حكمى در زمان غير پيغمبران اولو العزم خلاف مشهور

ص: 924


1- . عيون اخبار الرضا 1/193؛ امالى شيخ صدوق 83، و در آن «اوريا بن حتان» است.

است، و ممكن است حضرت موسى عليه السّلام خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان داود خواهد بود و بعد از آن حكم ديگر خواهد بود، يا آنكه نسخ كلّى مخصوص زمان پيغمبران اولو العزم است، و استبعادى ندارد كه بعضى از احكام جزئيه در زمان پيغمبر مرسل ديگر منسوخ تواند شد.

بدان كه اين بعضى از وجوهى است كه در اين قصه گفته اند، و وجه آخر كه موافق حديث است بهترين وجوه است، و ساير وجوه را در كتاب «بحار الانوار» بيان كرده ام (1)، و مجملا بايد دانست كه از پيغمبران گناه صادر نمى شود و ليكن چون نهايت مرتبۀ كمال انسانى اقرار به عجز و ناتوانى و تذلّل و شكستگى و انكسار است و اين معنى بدون صدور فى الجمله مخالفتى حاصل نمى شود، لهذا حق تعالى گاهى انبيا و دوستان خود را به خود مى گذارد كه مكروهى يا ترك اولائى از ايشان صادر گردد تا به عين اليقين بدانند كه امتياز ايشان از ساير خلق به عصمت به تأييد ربّانى است و درجات كمال ايشان به سبب هدايت سبحانى است، و به سبب صدور اين معنى در مقام توبه و انابه و تذلّل و تضرع و انكسار درآيند، و اين معنى موجب مزيد محبت و قرب و كمالات و علوّ درجات ايشان گردد، و مرتبۀ ايشان به اضعاف مضاعفه زياده از پيش از صدور اين معنى از ايشان گردد.

و لهذا حق تعالى به شيطان خطاب فرمود: «بدرستى كه بندگان مرا تو بر ايشان سلطنتى ندارى مگر آنها كه متابعت تو مى نمايند از گمراهان» (2)، زيرا كه اگر گاهى شيطان ايشان را اندك لغزشى بفرمايد، بزودى الطاف سبحانى شامل حال ايشان گرديده و به رغم انف شيطان درجات ايشان رفيع تر و مراتب قرب و محبت ايشان افزونتر مى شود.

چنانچه در قصۀ آدم عليه السّلام مى فرمايد كه: «آدم نافرمانى كرد و گمراه شد، پس خدا او را برگزيد و توبۀ او را قبول كرد و به درجات معرفت و قرب خويش هدايت نمود» (3)، در اين قصه بعد از صدور آن امر از داود مى فرمايد كه: «او را آمرزيديم و او را نزد ما قرب و

ص: 925


1- . بحار الانوار 14/30.
2- . سورۀ حجر:42.
3- . سورۀ طه:121 و 122.

منزلت بزرگ هست و بازگشت نيكو بسوى ما دارد» (1)، و بعد از آن او را خطاب خلافت و جانشينى خود در زمين فرمود، و اگر در اين معنى اندك تفكّر نمائى به عقل مستقيم حكمتها براى وجود شيطان و تزيين شهوات در نفس انسان بر تو ظاهر مى شود، و بسى ظاهر هست كه ارتكاب ترك اولائى كه موجب سيصد سال تضرع و زارى كردن شود در درگاه خدا عين صلاح اوست، و اگر به ظاهر او را از بهشت جسمانى بيرون كردند امّا به توبه و انابه و تضرع او را در بهشتهاى قرب و محبت و معرفت سبحانى داخل كردند، و به هر قطره اى كه از ديدۀ مبارك او ريخته شد در باغهاى محبت و قرب او ميوه ها به بار آمد و در بساتين معرفت او انواع رياحين و الوان گلها شاداب گرديد، و هر آهى كه كشيد خرمن سوز گناه صد هزار عاصى و مجرم گرديد، و به هر ناله چندين هزار لبّيك از درگاه عزت و جلال ربانى شنيد، به هر اندوهى سرمايۀ شادى ابدى براى خود و گروهى مهيّا گردانيد، و هر مرواريد اشكى كه از ديدۀ دريا نشان باريد درّ شاهوار تاج عزتش گرديد، و هر سرشك خونين كه بر چهرۀ محبت گزين او روانه گرديد مانند لعل آبدار اكليل رفعتش را زيبائى بخشيد، و يك جهت تفضيل انسان بر ملك اين است، و كمال مرتبۀ محبت و معرفت غالبا بدون اين ميسّر نمى شود، اگر ترك اولى نباشد نيز مقرّبان را در هر تغيير حالى يا منتقل شدن از درجۀ قرب و مؤانست و متوجه شدن به امور ضروريۀ هدايت خلق و معاشرت با ايشان يا ارتكاب بعضى از لذّات حلال چون به مرتبۀ اولى عود مى فرمايند در درگاه عالم الاسرار به قدم عجز و انكسار ايستاده زبان افتقار و اعتذار مى گشايند و نسبت گناهان بزرگ و جرمهاى عظيم به سبب يك لحظه حرمان هجران به خود مى دهند، چنانچه در مناجاتهاى انبياء و مرسلين و ائمۀ طاهرين خصوصا حضرت سيّد الساجدين صلوات اللّه عليه ظاهر است.

و در اين مقام سخن بسيار است و مجال حرف تنگ است و معنى نازك است و عقلها قاصر است، هر كه از اين دريا قطره اى چشيده است يا از رحيق مختوم محبت بهره اى به

ص: 926


1- . سورۀ ص:25.

كام جانش رسيده است و از نشئۀ قرب مناجات لذّتى يافته است و از ساحل درياى محبت دامنى تر كرده و از مرتبۀ زاهدان خشك اندكى برتر نشسته است، يا اندكى حلاوت آب شور گريۀ محبت را يافته است يا چاشنى آب ديدۀ توبه كاران را شناخته است، قدر اين تحقيق را مى داند و نشئۀ اين رحيق را مى يابد، و مى داند كه تأثير نغمۀ داود نه از نوا و سرود است بلكه از نالۀ شورانگيز هجران رحيم ودود است، و مى فهمد كه دلربائى و زيبائى دود آه مجرمان از اميدوارى آمرزش خداوند معبود و قبول كنندۀ هر خطاكار مردود است.

چنانچه به سند معتبر از حضرت مبيّن الحقائق و مربّى الخلايق جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام منقول است كه: هيچ كس گريه نكرد مثل سه كس: آدم و يوسف و حضرت داود عليهما السّلام، امّا آدم چون او را از بهشت بيرون كردند آن قدر بلند بود كه سرش در درى از درهاى آسمان بود و آن قدر گريست كه اهل آسمان از گريۀ او متأذى شدند و به حق تعالى شكايت كردند پس خدا قامت او را كوتاه گردانيد، امّا داود عليه السّلام پس آن قدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و ناله اى چند آتشين مى كشيد كه آن گياهها كه از آب ديده اش روئيده بود به آه آتش بار او مى سوخت، امّا يوسف عليه السّلام پس آن قدر بر مفارقت حضرت يعقوب گريست كه اهل زندان از گريۀ او متأذى شدند پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد (1).

ص: 927


1- . تفسير عياشى 2/177.

فصل سوم: در بيان وحيهائى است كه بر آن حضرت نازل شده

و حكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده

و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زبور در شب هيجدهم ماه مبارك رمضان بر حضرت داود عليه السّلام نازل گرديد (1).

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: زبور يكجا نوشته بر آن حضرت نازل شد (2).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به حضرت داود عليه السّلام كه: اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم؟

گفت: از براى رضاى تو از مردم دورى كردم و ايشان نيز از من دورى كردند.

فرمود: چرا تو را چنين ساكت مى بينم؟

گفت: ترس تو مرا ساكت گردانيده است.

فرمود: چرا در تعب و مشقّت مى بينم؟

گفت: محبت تو مرا در بندگى تو به تعب افكنده است.

فرمود: چرا تو را فقير مى بينم و حال آنكه مال بسيار به تو داده ام؟

ص: 928


1- . كافى 2/629؛ تفسير عياشى 1/80.
2- . علل الشرايع 470.

گفت: قيام به حقّ نعمت تو مرا فقير گردانيده است.

فرمود: چرا تو را چنين در تذلّل و شكستگى مى بينم؟

گفت: آن عظمت و جلال تو كه به وصف در نمى آيد مرا نزد تو ذليل گردانيده است و سزاوار است شكستگى نزد تو اى سيّد و آقاى من.

حق تعالى فرمود: پس مژده باد تو را به فضل و زيادتى از جانب من، چون به نزد من آيى از براى تو مهيّا است آنچه خواهى، با مردم مخلوط باش و به طريقۀ ايشان با ايشان سلوك نما امّا از اعمال بد ايشان اجتناب كن تا بيابى آنچه مى خواهى از من در روز قيامت.

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى به داود عليه السّلام وحى نمود: اى داود! به من شاد باش و بس، و به ياد من لذت بياب، و به راز گفتن با من تنعّم كن كه بزودى خالى مى كنم خانۀ دنيا را از فاسقان و لعنت خود را مقرر مى گردانم بر ستمكاران (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: خداوند عالميان وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! چنانچه آفتاب تنگ نيست بر هر كه در پرتو آن بنشيند، همچنين رحمت من تنگ نيست بر هر كه داخل رحمت من شود، و همچنان كه طيره و فال بد ضرر نمى رساند كسى را كه از آن پروا نكند همچنين نجات نمى يابند از فتنه و بليّه آنها كه تطيّر به فال بد مى كنند، و چنانكه نزديكترين مردم بسوى من در روز قيامت تواضع كنندگانند همچنين دورترين مردم از من در روز قيامت متكبّرانند (2).

در چند حديث حسن و معتبر از آن حضرت منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام: بدرستى كه بنده اى از بندگان من حسنه اى بسوى من مى آورد و بهشت خود را بر او مباح مى گردانم.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! آن حسنه كدام است.

ص: 929


1- . امالى شيخ صدوق 164؛ قصص الانبياء راوندى 199.
2- . امالى شيخ صدوق 251.

فرمود: آن است كه بندۀ مؤمن مرا شاد گرداند اگر چه به يك دانه خرما باشد.

پس داود عليه السّلام گفت: سزاوار است كسى را كه تو را بشناسد آنكه اميد خود را از تو قطع نكند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت داود عليه السّلام به حضرت سليمان گفت: اى فرزند! زنهار كه بسيار خنده مكن كه بسيارى خنده بنده را در روز قيامت فقير و تنگدست مى گرداند.

اى فرزند! بر تو باد به بسيارى خاموشى مگر از چيزى كه دانى كه خير تو در گفتن آن است، بدرستى كه يك پشيمانى كه بر خاموشى مى باشد بهتر است از پشيمانيهاى بسيار كه در بسيار سخن گفتن مى باشد.

اى فرزند! اگر سخن گفتن از نقره باشد، سزاوار است كه خاموشى از طلا باشد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود: در حكمت آل داود نوشته است كه: اى فرزند آدم! چگونه به هدايت ديگران سخن مى گوئى و خود از خواب غفلت بيدار نشده اى؟ ! اى فرزند آدم! دل تو صبح كرده است با قساوت و فراموش كارى عظمت پروردگار خود، اگر عالم بودى به عظمت و جلال پروردگار خود هرآينه پيوسته از عذاب او ترسان و از براى وعده هاى او اميدوار مى بودى، واى بر تو چگونه ياد نمى كنى لحد خود را و تنهائى خود را در آن مكان وحشت نشان (3)؟

به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! بدرستى كه بنده اى حسنه اى به نزد من مى آورد در روز قيامت و من او را به سبب آن حسنه حاكم مى گردانم هر جاى بهشت را كه خواهد به او بدهند.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! آن كدام بنده است؟

فرمود: آن بندۀ مؤمنى است كه سعى كند در حاجت برادر مسلمان خود و خواهد كه آن

ص: 930


1- . امالى شيخ صدوق 483؛ عيون اخبار الرضا 1/313؛ قرب الاسناد 119؛ قصص الانبياء راوندى 198.
2- . قرب الاسناد 69.
3- . امالى شيخ طوسى 203.

حاجت برآورده شود، خواه بشود و خواه نشود (1).

در روايات معتبره منقول است: در تفسير قول خدا وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ اَلصّالِحُونَ (2)مراد آن است كه: «بتحقيق كه ما نوشتيم در زبور بعد از آنكه در ساير كتابهاى پيغمبران ديگر نوشته بوديم كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايستۀ ما» كه قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اصحاب آن حضرتند؛ و فرمود: در زبور خبرهاى وقايع آينده هست و مشتمل است بر تحميد و تمجيد و ذكر خدا و دعا (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: به قوم خود برسان كه هر بنده اى كه من او را به امرى مأمور گردانم و او اطاعت من بكند البته بر من لازم است كه او را يارى كنم بر طاعت خود، و اگر از من حاجتى بطلبد به او عطا كنم، اگر مرا بخواند او را اجابت كنم، اگر از من طلب نگهدارى بكند او را نگاهدارم، اگر از من بطلبد كفايت از شرّ دشمن خود را او را كفايت كنم، اگر بر من توكل كند او را حفظ كنم، اگر جميع خلق با او در مقام كيد و مكر باشند ردّ كيد همه از او بكنم (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام: بدرستى كه بندگان من با يكديگر دوستى مى كنند به زبانها و دشمنى مى كنند به دلها، و ظاهر مى گردانند عمل نيكو را براى دنيا و پنهان مى كنند در دلهاى خود فريب و دغل را (5).

در حديث ديگر منقول است كه خدا وحى نمود بسوى حضرت داود كه: مرا ياد كن در ايام شادى و نعمت تا مستجاب گردانم دعاى تو را در ايام بلا و شدّت (6).

ص: 931


1- . امالى شيخ طوسى 515.
2- . سورۀ انبياء:105.
3- . تفسير قمى 2/77.
4- . قصص الانبياء راوندى 198.
5- . قصص الانبياء راوندى 199.
6- . قصص الانبياء راوندى 198.

فرمود كه: اى داود! مرا دوست دار و محبوب گردان مرا بسوى خلق من.

داود عليه السّلام گفت: پروردگارا! من تو را دوست مى دارم چگونه تو را دوست گردانم نزد خلق تو؟

فرمود: ياد كن نعمتهاى مرا نزد ايشان تا مرا دوست دارند (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه در حكمت آل داود نوشته است كه: بر عاقل لازم است كه عارف باشد به زمان خود و اهل زمان خود را بشناسد، و پيوسته متوجه اصلاح نفس خود باشد، زبان خود را از لغو و بى فايده نگاهدارد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! بشارت ده گناهكاران را و بترسان صدّيقان را.

آن حضرت گفت: پروردگارا! چگونه گناهكاران را با بدى ايشان بشارت دهم و صدّيقان را با فرمانبردارى ايشان بترسانم؟

فرمود: اى داود! بشارت ده گناهكاران را كه من توبه را قبول مى كنم و از گناهان به رحمت خود عفو مى كنم، و بترسان صدّيقان را كه عجب ننمايند به كرده هاى خود، هر بنده اى كه من در مقام حساب بدارم البته هلاك شود (3).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت داود عليه السّلام نشسته بود و جوانى نزد آن حضرت نشسته بود در نهايت پريشانى با جامه هاى كهنه و پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مى نشست و سخن نمى گفت.

پس در اين روز ملك الموت به نزد آن حضرت آمد و سلام كرد به آن حضرت و نظر تندى بسوى آن جوان كرد. پس آن حضرت از سبب اين نظر كردن از ملك الموت سؤال كرد.

ملك الموت گفت: من مأمور شده ام كه بعد از هفت روز قبض روح او بكنم در همين

ص: 932


1- . قصص الانبياء راوندى 205.
2- . كافى 2/116.
3- . كافى 2/314.

موضع.

پس داود عليه السّلام بر او رحم كرد، پرسيد: اى جوان! آيا زن دارى؟

گفت: نه، هرگز زنى تزويج نكرده ام.

آن حضرت گفت: برو به نزد فلان مرد-و مرد عظيم القدرى از بنى اسرائيل را نام برد- بگو به او كه: داود تو را امر مى كند كه دختر خود را به عقد من درآورى و امشب زفاف كنى؛ و آنچه از خرجى مى خواهى بردار و نزد زن خود باش تا هفت روز و روز هشتم به نزد من بيا به همين موضع.

پس چون آن جوان رسالت آن حضرت را به آن مرد رساند، آن مرد اطاعت كرد و دختر خود را به عقد او درآورد، و هفت روز نزد آن زن ماند، روز هشتم به خدمت آن حضرت آمد، حضرت از او پرسيد: چون يافتى خود را در اين هفت روز؟

گفت: هرگز مرا نعمت و شادى زياده از اين حاصل نشده بود.

داود عليه السّلام گفت: بنشين و منتظر آمدن ملك الموت باش كه بيايد و قبض روح تو بكند؛ چون دير شد و ملك الموت نيامد به آن جوان گفت: برو به خانۀ خود و با اهل خود باش، روز هشتم باز به نزد ما بيا.

پس آن جوان رفت باز روز هشتم به خدمت آن حضرت آمد، چون ملك الموت نيامد باز او را مرخّص فرمود گفت: روز هشتم بيا.

در اين مرتبه كه آن جوان آمد، ملك الموت نيز آمد، حضرت داود به او گفت: تو نگفتى كه مأمور شده ام به قبض روح اين جوان تا هفت روز ديگر؟

گفت: بلى.

آن حضرت گفت: سه هشت روز گذشت و او زنده است.

ملك الموت گفت: اى داود! حق تعالى رحم كرد بر او به رحم كردن تو بر او و اجل او را سى سال پس انداخت (1).

ص: 933


1- . قصص الانبياء راوندى 204.

به سند موثق معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: خلاده دختر اوس را بشارت بده به بهشت و اعلام نما او را كه او قرين تو خواهد بود در بهشت.

پس داود عليه السّلام به در خانۀ او رفت و در زد، زن بيرون آمد و گفت: آيا در باب من چيزى نازل شده است؟

فرمود: بلى.

گفت: چه چيز نازل شده است؟

آن حضرت رسالت خدا را به او نقل كرد.

زن گفت: آيا كسى ديگر هست كه مثل نام من نامى داشته باشد؟

داود عليه السّلام گفت: نه، خدا تو را به خصوص فرموده است.

گفت: اى پيغمبر خدا! من تو را تكذيب نمى كنم، بخدا سوگند كه در خود نمى يابم چيزى كه سبب آن تواند بود كه تو مى فرمائى.

آن حضرت گفت: مرا خبر ده از احوال پنهان خود.

گفت: هرگز دردى يا پريشانى يا گرسنگى به من نرسيد مگر آنكه بر آن صبر كردم و از خدا نطلبيدم كه مرا به حالت ديگر بگرداند و به آن حال راضى بودم و شكر كردم خدا را بر آن حال و حمد گفتم.

آن حضرت گفت: به همين خصلت به اين مرتبه رسيده اى، اين دين و طريقه اى است كه حق تعالى براى شايستگان بندگان خود پسنديده است (1).

در بعضى از روايات منقول است كه: زبور داود عليه السّلام صد و پنجاه سوره بود (2)، و در آنجا مكتوب بود كه: اى داود؟ بشنو از من آنچه مى گويم و آنچه مى گويم حقّ است، هر كه نزد من آيد و مرا دوست دارد او را داخل بهشت گردانم. اى داود! از من بشنو آنچه مى گويم

ص: 934


1- . قصص الانبياء راوندى 206.
2- . مروج الذهب 1/69؛ عرائس المجالس 275.

و آنچه مى گويم حقّ است، هر كه به نزد من آيد و شرمنده باشد از گناهانى كه كرده است گناهان او را بيامرزم و از خاطر حافظان اعمال او محو مى كنم (1).

در روايت ديگر وارد است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! حذر نما از دلهائى كه چسبيده اند به شهوتهاى دنيا كه عقلهاى آنها محجوبند از من و فيض من به آنها نمى رسد.

اى داود! هر كه محبوبى را دوست دارد تصديق قول او مى نمايد، هر كه انس به حبيب خود دارد گفتۀ او را قبول مى كند و كردار او را مى پسندد، هر كه وثوق و اعتماد به حبيب خود دارد كارهاى خود را به او مى گذارد، هر كه بسوى حبيب خود مشتاق است اهتمام مى كند در رفتار بسوى او كه زود خود را به او برساند.

اى داود! ياد كردن من براى يادكنندگان من است، و بهشت من براى اطاعت كنندگان من است، و زيارت من براى مشتاقان من است، خود به تنهائى براى مطيعان خود هستم (2).

منقول است كه حق تعالى به آن حضرت وحى نمود كه: بگو به فلان پادشاه جبار كه من تو را پادشاهى نداده ام كه دنيا را بر روى دنيا جمع كنى و ليكن تو را استيلا داده ام كه دعاى مظلومان را از من رد كنى و ايشان را يارى كنى، بدرستى كه من سوگند به ذات مقدس خود خورده ام كه مظلوم را يارى كنم و انتقام مى كشم از براى او از آن كسى كه در حضور او بر او ستم كردند و يارى او نكرد (3).

منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه: اى داود! مرا شكر كن چنانچه سزاوار شكر من است.

داود گفت: خداوندا! چگونه تو را شكر كنم چنانچه حقّ شكر توست و حال آنكه شكر كردن من تو را نعمتى است از جانب تو.

پس خدا وحى نمود كه: چون اقرار كردى كه حقّ شكر مرا بجا نمى توانى آورد، شكر

ص: 935


1- . امالى شيخ طوسى 107.
2- . ارشاد القلوب 60.
3- . ارشاد القلوب 76.

كردى مرا چنانچه حقّ شكر من است (1).

در روايت ديگر وارد شده است كه: داود عليه السّلام روزى تنها به صحرا رفت، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم؟

داود گفت: خداوندا! شوق لقاى تو و مناجات تو بر من غالب شد و حايل گرديد ميان من و خلق تو.

پس خدا وحى نمود به او كه: برگرد بسوى خلق من كه اگر يك بندۀ گريختۀ مرا به درگاه من بياورى تو را در لوح حمد كرده شده مى نويسم (2).

در روايت ديگر وارد است كه در حكمت آل داود نوشته است كه: لازم است بر عاقل كه غافل نگردد از چهار ساعت: ساعتى كه با پروردگار خود مناجات بكند، و ساعتى كه محاسبۀ نفس خود بكند، و ساعتى كه صحبت بدارد با برادران مؤمنى كه عيبهاى او را به او راست مى گويند، و ساعتى كه مشغول لذّت نفس خود گردد در چيزى كه حلال و پسنديده باشد، و اين ساعت ياور اوست بر ساعتهاى ديگر (3).

به سند صحيح منقول است كه: زنى بود در زمان حضرت داود عليه السّلام و مردى مى آمد او را اكراه مى كرد بر زنا، پس خدا روزى در دل آن زن انداخت كه به آن مرد گفت: هرگاه تو نزد من مى آئى كه زنا كنى، ديگرى به نزد زن تو مى رود و با او زنا مى كند.

پس آن مرد در همان ساعت به خانۀ خود برگشت ديد كه مردى با زن او زنا مى كند.

پس آن مرد را برداشت و به نزد داود عليه السّلام آورد و گفت: اى پيغمبر خدا! بلائى بر سر من آمده است كه بر سر كسى نيامده است.

داود گفت: آن بلا چيست؟

گفت: اين مرد را نزد زن خود يافتم.

ص: 936


1- . ارشاد القلوب 122.
2- . ارشاد القلوب 171.
3- . تنبيه الخواطر 342.

پس خدا وحى كرد به داود عليه السّلام كه: به او بگو: به آنچه مى كنى جزا مى يابى (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: هر بنده اى كه پناه بسوى من آورد در نگاه داشتن از بلاها و جلب نعمتها و بر من توكل كند نه بر ديگران، و دانم از نيّت او كه در اين دعوى صادق است، اگر آسمانها و زمين و هر كه در آنها است با او در مقام كيد و ضرر درآيند البته براى او به در شدى از ميان آنها قرار دهم و او را از شرّ آنها نجات دهم، و هر بنده اى كه از نيّت او دانم كه اعتماد بر غير من مى كند و پناه بغير من مى برد البته قطع كنم اسباب آسمانها را از دست او و زمين را در زير او سخت گردانم و پروا نكنم در هر وادى كه او هلاك شود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حق تعالى وحى نمود به داود عليه السّلام كه: بگو به جباران و ستمكاران كه مرا ياد نكنند با آن حالى كه دارند، كه هر بنده اى كه مرا ياد مى كند من او را ياد مى كنم، و چون ايشان را ياد كنم با آن حال بر ايشان لعنت مى فرستم (3).

به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل عابدى بود كه حضرت داود عليه السّلام را عبادت او بسيار خوش مى آمد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: هيچ كار او تو را خوش نيايد كه او مرائى است و عبادت مرا براى مردم مى كند.

پس چون آن شخص فوت شد، به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: فلان عابد مرد، آن حضرت گفت: او را دفن كنيد؛ و به جنازۀ او حاضر نشد. پس بنى اسرائيل بر داود عليه السّلام انكار كردند و كار او را نپسنديدند و تعجب كردند كه چرا به جنازۀ او حاضر نشد، و چون او را غسل دادند پنجاه كس برخاستند و گفتند: به خدا شهادت مى دهيم كه بغير از نيكى از او چيزى نمى دانيم و در نماز او نيز پنجاه نفر اينچنين شهادت دادند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه: چرا به جنازۀ فلان مرد حاضر نشدى؟

ص: 937


1- . من لا يحضره الفقيه 4/21؛ وسائل الشيعة 20/355.
2- . كافى 2/63.
3- . فلاح السائل 37.

آن حضرت گفت: براى آنچه خود خبر دادى مرا از حال او.

حق تعالى فرمود: بلى چنين بود او، و ليكن جمعى از احبار و رهبانان در جنازۀ او حاضر شدند و نزد من شهادت دادند كه از او نمى دانند مگر نيكى، پس شهادت ايشان را قبول كردم و آنچه خود مى دانستم از او آمرزيدم (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام در مجلس مأمون به رأس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود كه: داود عليه السّلام در زبور خود فرمود:

خداوندا! مبعوث گردان برپا دارندۀ سنّت را بعد از فترت، يعنى بعد از آنكه مدتها پيغمبر بر مردم مبعوث نگرديده باشد.

پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى پيغمبرى را كه سنّت را بعد از فترت برپا داشته باشد بغير از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم (2)؟

و سيّد ابن طاووس رضى اللّه عنه ذكر كرده است كه: در زبور داود عليه السّلام ديدم در سورۀ

كه: اى داود! تو را گردانيدم خليفۀ خود در زمين و گردانيدم تو را تنزيه كنندۀ خود و پيغمبر خود، و بزودى عيسى را جمعى خدا خواهند دانست بغير از من به سبب قوّتى كه من به او خواهم داد كه مرده را به اذن من زنده خواهد كرد.

اى داود! مرا وصف كن براى خلق من به كرم و رحمت و به آنكه بر همه چيز قادرم.

اى داود! كى از خلق گسيخته شد و به من پيوست كه من او را نااميد كردم؟ و كى بازگشت به درگاه من كرد كه من او را از درگاه انابت خود راندم؟ چرا خدا را به قدس و پاكى ياد نمى كنيد، او صورت دهنده و آفريدگار شما است به رنگهاى مختلف؟ چرا حفظ نمى كنيد طاعت خدا را در ساعتهاى شب و روز؟ و چرا دفع نمى كنيد ياد معصيت مرا از دلهاى خود؟ گويا هرگز نخواهيد مرد و گويا دنياى شما باقى خواهد بود و هرگز از شما زايل نخواهد شد و حال آنكه از براى شما در بهشت نعمت من گشاده تر و فراوان تر است از

ص: 938


1- . كتاب الزهد 66.
2- . توحيد شيخ صدوق 428؛ عيون اخبار الرضا 1/166؛ احتجاج 2/416.

دنيا اگر تعقّل و تفكّر نمائيد، بزودى خواهيد دانست در هنگامى كه به نزد من مى آئيد كه من بينا و مطّلعم بر كرده هاى خلايق، منزّه است خداوندى كه خلق كنندۀ نور است.

و در سورۀ دهم نوشته است كه: اى گروه مردمان! غافل مشويد از آخرت و فريب ندهد شما را اين زندگانى براى حسن و طراوت دنيا.

اى بنى اسرائيل! اگر تفكر نمائيد در بازگشت خود بسوى آخرت و ياد آوريد قيامت را و آنچه در آن مهيّا گردانيده ام براى عاصيان، هرآينه كم خواهد بود خندۀ شما و بسيار خواهد شد گريۀ شما و ليكن غافل گرديده ايد از مرگ و عهد مرا پس پشت انداخته ايد و حقّ مرا سبك شمرده ايد، گويا گناهكار نيستيد و گويا حساب شما را نخواهند كرد، چند بگوئيد و نكنيد، و چند وعده كنيد و خلف آن كنيد، و چند عهد كنيد و بشكنيد، اگر فكر كنيد در درشتى خاك و تنهائى و تاريكى قبر هرآينه كم سخن خواهيد گفت و ياد من بسيار خواهيد كرد و مشغول به طاعت من بسيار خواهيد گرديد، بدرستى كه كمال حقيقى كمال آخرت است و كمال دنيا متغيّر و زايل است، آيا فكر نمى كنيد در خلق آسمانها و زمين و آنچه مهيّا گردانيده ام در آنها از آيات و تخويفات و مرغ را در ميان هوا نگاه داشته ام كه مرا تسبيح مى گويد و در طلب روزى من مى پويد و منم بخشنده و مهربان، و منزّه است خداوند خلق كنندۀ نور.

و در سورۀ هفتم نوشته است: اى داود! بشنو آنچه مى گويم و امر كن سليمان را كه بگويد بعد از تو كه زمين را به ميراث خواهم داد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امّت او و ايشان بر خلاف شما خواهند بود و نماز ايشان با طنبور و ساز و نوا نخواهد بود. پس زياده كن تقديس مرا، و چون نغمه به تقديس من بلند كنى در هر ساعت گريه بسيار بكن.

اى داود! بگو بنى اسرائيل را كه جمع نكنند مال از حرام كه من نماز ايشان را قبول نخواهم كرد، و از پدر خود دورى كن به سبب معصيت، و از برادر خود كناره كن به سبب حرام، و بخوان بر بنى اسرائيل خبر دو مرد را كه در عهد ادريس بودند و از براى هر دو تجارتى آمد در وقت نماز واجبى، پس يكى از ايشان گفت: من ابتدا به امر خدا مى كنم، و ديگرى گفت: من ابتدا به تجارت خود مى كنم و بعد از آن به امر الهى مى پردازم. پس

ص: 939

يكى متوجه تجارت شد و ديگرى متوجه نماز شد. پس وحى كردم بسوى ابر كه با باد و برق و صاعقه او را فرو گرفت و مشغول شد به ابر و ظلمت، و تجارت و نماز هر دو از دست او رفت و در در خانه اش نوشته شد: نظر كنيد كه دنيا و زياده طلبى آن چه مى كند با صاحبش.

اى داود! هرگاه ببينى ظالمى را كه دنيا او را برداشته است، آرزوى حال او مكن كه البته يكى از دو چيز از براى او خواهد بود: يا مسلّط مى گردانم بر او ظالمى را كه از او ظالم تر باشد كه از او انتقام بكشد، يا بر او لازم مى گردانم در روز قيامت كه حقوق مردم را به صاحبش رد كند.

اى داود! اگر ببينى آنها را كه حقهاى مردم بر ذمّت ايشان مانده است در قيامت، هرآينه خواهى ديد در گردن ايشان طوقى از آتش خواهد بود، پس حساب كنيد نفسهاى خود را و در مقام انصاف باشيد با مردم و ترك كنيد دنيا و زينتهاى آن را.

اى بسيار غافل! چه مى كنى دنيائى را كه در آن آدمى صبح صحيح از خانه بيرون مى رود و شام بيمار برمى گردد؟ و با ناز و نعمت بيرون مى رود و با غلها و زنجيرها برمى گردد؟ و صحيح بيرون مى رود و كشته برش مى گردانند؟ واى بر شما اگر ببينيد بهشت را و آنچه در آن مهيّا كرده ام براى دوستان خود از نعمتها هرآينه هيچ چيز دنيا را به لذت نچشيد و در قيامت ندا خواهم كرد دوستان خود را كه: كجايند آنها كه در دنيا مشتاق بودند به طعام و شراب لذيذ و از براى رضاى من ترك كردند؟ كجايند آنها كه با خنده گريه را مخلوط كردند؟ كجايند آنها كه در زمستان و تابستان به مسجدهاى من هجوم مى آوردند؟ نظر كنيد امروز ببينيد كه چه نعمتها براى شما مهيّا كرده ام، بسيار بيدار بوديد در هنگامى كه مردم در خواب بودند، پس امروز از هر چه مى خواهيد لذّت بيابيد كه از شما راضى شدم، و بدرستى كه عملهاى پاكيزۀ شما دفع مى كرد غضب مرا از اهل دنيا. اى رضوان! ايشان را آب ده، چون آب بخورند نضارت و حسن روهاى ايشان زياده گردد، پس رضوان گويد كه: براى اين حق تعالى اين نعمتها را به شما عطا كرد كه فرجهاى شما به فرج حرام نرسيد و آرزوى حال پادشاهان و توانگران نكرديد.

ص: 940

پس گويم: اى رضوان! ظاهر گردان آنچه من براى بندگان خود مهيّا كرده ام هشت هزار برابر.

اى داود! هر كه با من تجارت كند، سودمندترين تجارت كنندگان است، هر كه دل به دنيا بندد و دنيا او را به زمين افكند زيانكارترين زيانكاران است، واى بر تو اى فرزند آدم! چه بسيار سنگين است دل تو، پدر و مادرت مى ميرند و از احوال ايشان عبرت نمى گيرى؟ !

اى فرزند آدم! آيا نمى بينى كه حيوانى مى ميرد و باد مى كند و مردار گنديده مى شود و آن حيوانى است و گناهى ندارد، و اگر گناههاى تو را بر كوهها بگذارند كوهها را در هم مى شكند؟ !

اى داود! بعزت خود سوگند مى خورم كه هيچ چيز ضررش بر شما مانند مالها و فرزندان شما نيست، و هيچ چيز فتنۀ آن در دل شما مانند اينها نيست، و عمل شايستۀ شما نزد من بلند مى شود و علم من به همه چيز محيط است، منزّه پروردگارى كه آفريدگار نور است.

و در سورۀ بيست و سوم نوشته است كه: اى فرزندان خاك و آب گنديده! و فرزندان غفلت و مغرور شده! بسيار ملتفت مشويد بسوى آنچه بر شما حرام كرده ام، زيرا كه اگر بدانيد كه حرام شما را به كجا مى برد هرآينه آن را بسيار بد خواهيد شمرد، و اگر ببينيد زنان خوش بوى بهشت را كه عافيت يافته اند از هيجان طبايع بشريت، پس ايشان هميشه راضيند و هرگز به خشم نمى آيند و هميشه باقيند و هرگز نمى ميرند، و هر چند شوهر ايشان بكارت ايشان را مى برد باز باكره مى شوند و از كره نرم تر و از عسل شيرين ترند و در پيش تخت ايشان نهرهاى شراب و عسل موج مى زند. واى بر تو! پادشاهى بزرگ و نعيم ابدى و زندگانى بى تعب و شادى دائم و نعيم باقى نزد من است، و منزّه خداوندى كه خالق نور است.

و در سورۀ سى ام نوشته است: اى فرزندان كه در گرو مرگيد! كارى كنيد براى آخرت خود، بخريد آن را به دنيا و مباشيد مانند گروهى كه دنيا را به غفلت و بازى گذرانيدند، و بدانيد كه هر كه به من قرض مى دهد سرمايۀ او با سود بسيار به او مى رسد و هر كه به شيطان

ص: 941

قرض مى دهد در جهنم با او قرين خواهد بود، چيست شما را كه به دنيا رغبت مى نمائيد و از حق رو مى گردانيد؟ آيا حسبهاى شما فريب داده است شما را؟ چه باشد حسب كسى كه از خاك خلق شده باشد؟ حسب نزد من به پرهيزكارى است.

اى فرزندان آدم! بدرستى كه شما و آنچه مى پرستيد بغير از خدا در آتش جهنم خواهيد بود و شما از من بيزاريد و من از شما بيزارم و مرا حاجتى نيست به عبادت شما تا اسلام بياوريد، اسلامى با اخلاص، و منم عزيز حكيم، منزّه است خالق نور.

و در سورۀ چهل و ششم نوشته است كه: اى فرزندان آدم! سبك مشماريد حقّ مرا كه من سبك شمارم شما را، در جهنم خورندگان ربا و سود روده ها و جگرهاى ايشان پاره پاره خواهد شد، و چون تصدّق دهيد آن را به آب يقين بشوئيد كه اول به دست من مى آيد پيش از آنكه به دست سايل درآيد، اگر از مال حرام است مى زنم آن را بر روى آن كه تصدّق كرده است، و اگر از حلال است مى گويم بنا كنيد از براى او قصرها در بهشت و رياست، رياست پادشاهى دنيا نيست؛ رياست، رياست آخرت است، منزّه است خالق نور.

در سورۀ چهل و هفتم نوشته است كه: اى داود! مى دانى چرا بنى اسرائيل را مسخ كردم به ميمون و خوك؟ زيرا كه چون غنى و مالدار گناه بزرگى مى كرد سهل مى شمردند و مى گذرانيدند، و چون مسكين گناهى از آن پست تر مى كرد از او انتقام مى كشيدند، پس واجب و لازم شده است لعنت من بر هر كه در زمين تسلّطى بهم رساند و مالدار و پريشان را به يك نحو حكم بر ايشان جارى نگرداند، و شما متابعت خواهشهاى نفسانى مى كنيد، در دنيا از من كجا خواهيد گريخت در وقتى كه خلوت كنم با شما؟ چه بسيار نهى كردم شما را كه متعرض حرمتهاى مؤمنان مشويد، زبانهاى خود را دراز كرده ايد در عرضهاى مردم، منزّه است خالق نور.

در سورۀ شصت و پنجم مكتوب است كه: اى داود! بخوان بر بنى اسرائيل خبر مردى را كه مطيع او شدند تمام اطراف زمين تا آنكه چون مستقل شد سعى كرد در زمين به فساد و حق را خاموش كرد و باطل را ظاهر گردانيد و دنيا را عمارت كرد و قلعه ها ساخت و مالها

ص: 942

جمع كرد، پس ناگاه در عين عيش و نعمت او وحى كردم به زنبورى كه بر او داخل شود و روى او را بگزد، پس زنبور داخل شد در وقتى كه وزرا و اعوان و دربانان او همه حاضر بودند و نيشى بر پهلوى روى او زد كه در همان ساعت ورم كرد، و چشمه هاى خون و چرك از رويش جارى شد و گوشت رويش را همه فاسد كرد كه كسى از تعفّن و گند او نزديك او نمى توانست نشست تا آنكه چون مرد، جثۀ او را بى سر دفن كردند، اگر آدميان را عبرتى مى بود اين قصه ايشان را از نافرمانى من بازمى داشت و ليكن مشغول گرديده اند به لهو و لعب دنيا، پس بگذار ايشان را در لهو و لعب خود تا امر من به ايشان برسد و من ضايع نمى گردانم مزد نيكوكاران را، سبحان خالق النور (1).

ص: 943


1- . سعد السعود 47.

ص: 944

باب بيست و يكم: در بيان قصۀ اصحاب سبت است

ص: 945

ص: 946

حق تعالى فرموده است كه وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ اَلَّذِينَ اِعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي اَلسَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ (1)يعنى: «بتحقيق كه دانستيد حال آن جماعتى را كه تجاوز از حد و نافرمانى كردند از شما در حكم روز شنبه كه شكار ماهى در شنبه كردند، پس گفتيم مر ايشان را كه بوده باشيد ميمونى چند دور مانده از رحمت خدا يا ذليل و بى مقدار» .

حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يعنى دور گردانيده شده از هر خيرى (2).

فَجَعَلْناها نَكالاً لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (3) «پس گردانيديم مسخ كردن ايشان را عقوبتى و زجر كننده اى مر آنچه را پيش روى آنها بود و آنچه پشت سر ايشان بود پندى و موعظه اى براى پرهيزكاران» .

بعضى گفته اند: يعنى مسخ شدن ايشان عبرت گرديد براى شهرها كه در پيش روى شهر ايشان بود و شهرهائى كه در عقب شهر ايشان بود.

و بعضى گفته اند: عقوبتى بود بر كارهائى كه پيش از شكار ماهى و بعد از آنها كه كردند.

از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: يعنى عبرتى گرديد براى آنها كه در زمان ايشان بودند و آنها كه بعد از ايشان آمدند و قصۀ ايشان را شنيدند همچنانچه ما از قصۀ ايشان پند مى گيريم (4).

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: يعنى اين مسخى كه ما ايشان را به

ص: 947


1- . سورۀ بقره:65.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 268.
3- . سورۀ بقره:66.
4- . مجمع البيان 1/130.

آن خوار و ذليل گردانيديم و دور از رحمت خود ساختيم، عقوبتى و بازدارنده اى بود ايشان را از آنچه پيش از مسخ مرتكب بودند از گناهان هلاك كننده و منع كننده بود گروهى را كه ايشان را بر اين حال مشاهده كردند از آنكه مرتكب مثل اعمال قبيحۀ ايشان بشوند، و پند دهنده و موعظه فرماينده بود پرهيزكارانى را كه پند گيرند به عقوبت ايشان و ترك محرّمات نمايند و مردم مرا پند دهند و از گناهانى كه سبب عقوبتها است حذر فرمايند.

پس فرمود كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين جماعت گروهى بودند كه در كنار دريائى ساكن بودند، حق تعالى و پيغمبران او نهى كرده بودند ايشان را از شكار كردن ماهى در روز شنبه، پس متمسّك شدند به حيله كه بر خود حلال كنند آنچه خدا بر ايشان حرام گردانيده است، پس نقبها و جدولها كندند بسوى حوضها كه ماهى از آن راهها داخل حوضها تواند شد و بر نتواند گشت، چون روز شنبه مى شد ماهيها به امان الهى مى آمدند، از راه نقبها و جدولها داخل حوضها و غديرهاى ايشان مى شدند، چون آخر روز مى شد مى خواستند برگردند به دريا كه از شرّ شكاركنندگان ايمن گردند نمى توانستند برگشت، و شب در آن حوضها محصور مى ماندند كه به دست آنها را مى توانست گرفت بى شكاركردنى، چون روز يكشنبه مى شد آنها را مى گرفتند و مى گفتند: ما در شنبه شكار نكرديم و در يكشنبه شكار كرديم، و دروغ مى گفتند آن دشمنان خدا بلكه به همان حيله ها و رخنه ها كه در روز شنبه كرده بودند شكار كردند، و بر اين حال ماندند تا مال ايشان بسيار شد و به سبب گشادگى دست و ثروت در اموال زنان بسيار گرفتند و به انواع نعمتها متنعّم شدند، ايشان زياده از هشتاد هزار نفر بودند و هفتاد هزار كس از ايشان مرتكب اين عمل شدند، باقى بر ايشان انكار كردند، چنانچه حق تعالى در جاى ديگر فرموده است كه وَ سْئَلْهُمْ عَنِ اَلْقَرْيَةِ اَلَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ اَلْبَحْرِ يعنى: «سؤال كن يا محمد از ايشان از حال آن شهرى كه نزديك دريا بود» ، إِذْ يَعْدُونَ فِي اَلسَّبْتِ «در وقتى كه از حكم خدا بيرون مى رفتند در شكار كردن روز شنبه» ، إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ «در وقتى كه مى آمدند بسوى ايشان ماهيهاى ايشان در روز شنبۀ

ص: 948

ايشان بر روى آب، يا پياپى و بسيار، يا سرها از آب بيرون كرده و روزى كه شنبه نبود نمى آمدند بسوى ايشان» ، كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (1)«چنين امتحان مى كرديم ايشان را به فسق ايشان» وَ إِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اَللّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً (2)«و يادآور وقتى را كه گفتند گروهى از ايشان كه: چرا پند مى دهيد گروهى را كه خدا هلاك كنندۀ ايشان خواهد بود در دنيا يا عذاب كنندۀ ايشان خواهد بود به عذابى سخت در آخرت» .

حضرت امام عليه السّلام فرمود كه: مراد از هلاك كردن، عذاب استيصال است؛ و مراد از عذاب، عذابها و بلاهاى ديگر است. و فرمود كه: اين سخن را گناهكاران و شكاركنندگان در جواب واعظان گفتند (3).

و مشهور آن است كه ايشان سه طايفه بودند: يك طايفه شكار مى كردند، و يك طايفه ايشان را نهى و منع مى كردند، و يك طايفه نه شكار مى كردند و نه نهى آنها مى كردند (4)، اين سخن را اين طايفۀ اخير گفتند، قالُوا مَعْذِرَةً إِلى رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (5)«گفتند پنددهندگان كه: ما ايشان را موعظه مى كنيم تا معذور باشيم نزد پروردگار شما شايد ايشان پرهيزكار شوند و ترك گناه بكنند» ، فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا اَلَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلسُّوءِ وَ أَخَذْنَا اَلَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (6)«پس چون فراموش كردند و ترك نمودند آنچه را به ياد ايشان آوردند و از موعظۀ ايشان پندپذير نشدند، نجات داديم آنها را كه نهى مى كردند از گناه و بدى و گرفتيم آنها را كه ستم بر خود مى كردند به عذابى سخت به سبب فسق و نافرمانى ايشان» ، فَلَمّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً

ص: 949


1- . سورۀ اعراف:163.
2- . سورۀ اعراف:164.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 269.
4- . تفسير قمى 1/244؛ مجمع البيان 2/492؛ تفسير عياشى 2/35.
5- . سورۀ اعراف:164.
6- . سورۀ اعراف:165.

خاسِئِينَ (1) «پس چون طغيان كردند و ترك نكردند آنچه ايشان را از آن نهى كردند گفتيم به ايشان كه: باشيد بوزينگان و از رحمت الهى دور افتادگان» .

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: چون آن ده هزار و كسرى كه مطيعان و واعظان بودند ديدند كه آن هفتاد هزار كس پند ايشان را قبول نمى كنند و از نزول عقوبت خدا پروا نمى كنند، از ايشان كناره كردند و از ميان ايشان بيرون رفتند و در شهرى ديگر كه نزديك شهر ايشان بود قرار گرفتند كه مبادا عذاب بر آنها نازل شود و ايشان را نيز فروگيرد. پس در همان شب عذاب الهى بر ايشان نازل شد و همه ميمون شدند و دروازۀ شهر ايشان بسته ماند كه از ايشان كسى بيرون نمى آمد و كسى از بيرون به شهر ايشان نمى رفت، چون اهل شهرهاى ديگر شنيدند اين حال را آمدند و از ديوارهاى شهر بالا رفتند و ديدند مردان و زنان ايشان همه ميمون شده اند و مى گردند.

پس به شهر ايشان درآمدند و آنها كه ايشان را نصيحت مى كردند به نزد خويشان و ياران و دوستان خود مى آمدند و مى پرسيدند كه: تو فلانى؟ او آب از ديده اش مى ريخت و به سر اشاره مى كرد: بلى؛ سه روز بر اين حال ماندند، پس حق تعالى بادى و بارانى فرستاد كه ايشان را به دريا انداخت و هلاك كرد، هيچ مسخ شده اى بعد از سه روز باقى نماند و اينها كه مى بينيد، شبيه آنهايند، نه آنهايند و نه از نسل آنهايند.

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين جماعت براى شكار ماهى چنين شدند، پس چگونه خواهد بود نزد خدا حال جمعى كه فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم را كشتند و هتك حرمت آن حضرت كردند؟ حق تعالى اگر چه ايشان را در دنيا مسخ نكرد امّا عذابى كه در آخرت براى ايشان مهيّا گردانيده است اضعاف اضعاف مسخ است.

پس فرمود: اگر آن جماعت كه تعدّى در حكم شنبه كردند متوسل به انوار مقدسۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم و آل طيّبين او عليهم السّلام مى شدند، به آن معصيت مبتلا نمى شدند، و اگر آنها كه ايشان را پند مى دادند از خدا سؤال مى كردند به جاه محمد و آل طيّبين او كه ايشان را از آن

ص: 950


1- . سورۀ اعراف:166.

گناه بازدارد هرآينه دعاى ايشان مستجاب مى شد و ليكن نكردند تا آنچه خدا در لوح نوشته بود بر ايشان جارى شد (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى امر كرد يهود را كه ترك كار دنيا در روز جمعه بكنند، ايشان قبول نكردند و روز شنبه را اختيار كردند، پس به اين سبب شكار روز شنبه را بر ايشان حرام گردانيد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى طايفه اى از بنى اسرائيل را مسخ نمود، پس آنچه به دريا رفتند جرّى و مارماهى و ساير حيوانات مسخ شدۀ دريا شدند، و آنچه به صحرا رفتند خوك و ميمون و راسو و سوسمار و ساير حيوانات صحرا شدند (3).

على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه روايت كرده است كه: اصحاب سبت را حق تعالى مهلت داد آن قدر كه بسيار شدند و اموال بيشمار اندوختند و گفتند: شكار شنبه بر ما حلال است و بر پيشينيان حرام بوده است، زيرا كه تا ما شكار ماهى كنيم در روز شنبه در نعمت و رفاهيتيم و مال ما بسيار شد و بدنهاى ما صحيح است. پس در شبى كه غافل بودند حق تعالى ايشان را به ناگاه گرفت (4).

ايضا روايت كرده است كه: ايشان از بنى اسرائيل بودند و در شهرى بودند كه نزديك به دريا بود. در مدّ و جزر، آب دريا داخل نهرها و زراعتهاى ايشان مى شد و ماهى در روز شنبه مى آمد تا آخر زراعتهاى ايشان و در روز يكشنبه ماهى نمى آمد به نهرها و زراعتهاى ايشان، پس ايشان در روز شنبه دامها نصب مى كردند در پيش نهرهاى خود كه چون آب دريا پست مى شد ماهى در ميان دامها و نهرهاى ايشان مى ماند و در روز يكشنبه آنها را مى گرفتند! پس علماى ايشان نهى كردند ايشان را از اين عمل، فايده نبخشيد تا مسخ شدند به خوك و ميمون. و سبب حرام شدن شكار ماهى بر ايشان آن بود

ص: 951


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 269.
2- . علل الشرايع 69؛ قصص الانبياء راوندى 206.
3- . كافى 6/221.
4- . تفسير قمى 1/181.

كه عيد جميع مسلمانان و غير ايشان روز جمعه بود، پس يهود مخالفت كردند و گفتند:

عيد ما شنبه است! پس خداى تعالى شكار شنبه را بر ايشان حرام كرد و مسخ شدند به ميمون و خوك (1).

و به سند حسن روايت كرده است و غير او به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه فرمود: در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام نوشته است كه: جمعى از اهل بلدۀ بصره (2)از قوم ثمود بودند و حق تعالى به جهت امتحان ايشان در روز شنبه ماهى بسيار بسوى ايشان مى فرستاد كه به در خانه هاى ايشان مى آمدند و در جميع حوضها و نهرهاى ايشان داخل مى شدند و روزهاى ديگر نمى آمدند، پس جمعى از سفيهان ايشان شروع كردند به شكار ماهى در شنبه و مدتى اين كار مى كردند، علما و عبّاد ايشان منعشان نمى كردند، تا آنكه شيطان به نزد طايفه اى از ايشان آمد گفت: خدا شما را نهى فرموده است از خوردن ماهى در روز شنبه و نهى نكرده است شما را از شكار كردن ماهى در روز روز شنبه، پس در شنبه شكار كنيد و در روزهاى ديگر بخوريد!

پس ايشان سه طايفه شدند: يك طايفه گفتند: ما شكار ماهى مى كنيم در شنبه كه بر ما حلال است؛ و يك طايفه به جانب راست رفتند و گفتند: ما شما را نهى مى كنيم از آنكه خلاف امر الهى بكنيد؛ و يك طايفه به جانب چپ رفتند و شكار نمى كردند و ايشان را هم نصيحت نمى كردند و مى گفتند به جماعت نصيحت كنندگان كه: چرا موعظه مى كنيد گروهى را كه خدا ايشان را هلاك خواهد كرد يا عذاب خواهد كرد عذابى سخت؟

پس آن طايفه اى كه ايشان را پند مى دادند گفتند: و اللّه ما امشب با شما نمى مانيم در اين شهرى كه معصيت خدا در آن كرده ايد كه مبادا بلا بر شما نازل شود و ما را هم فروگيرد.

پس از آن شهر بيرون رفتند در صحرائى نزديك آن شهر و در زير آسمان خوابيدند،

ص: 952


1- . تفسير قمى 1/244.
2- . در تفسير قمى: «اهل ايكه» است؛ و در تفسير عياشى و سعد السعود: «ايله» مى باشد. و ياقوت حموى گفته است كه: «ايله» شهرى است در كنار درياى قلزم بعد از شام، و گفته اند ايله آخر حجاز و اول شام است. (معجم البلدان 1/292) .

چون صبح شد آمدند كه حال اهل معصيت را مشاهده كنند، چون به در شهر رسيدند ديدند كه دروازۀ شهر بسته است، هر چند در زدند جواب و صداى آدمى نشنيدند بلكه صدائى چند مانند صداى حيوانات به گوششان مى رسيد، پس نردبانى بر ديوار شهر گذاشتند و شخصى را به بالا فرستادند، چون آن مرد بر آن شهر مشرف شد ديد كه همه به صورت ميمون شده اند و دمها بهم رسانيده اند و به صداى ميمون فرياد مى كنند، پس در را شكستند و داخل شهر شدند پس آن ميمونها خويشان خود را شناختند و به نزد ايشان مى آمدند، و اينها كه به شكل انسان بودند آنها را نمى شناختند، پس گفتند به آنها: آيا شما را نهى نكرديم از مخالفت حق تعالى (1)؟

و در روايت ديگر وارد شده است: آنها كه شكار مى كردند، ميمون شدند؛ و آنها كه شكار نمى كردند و انكار هم نمى كردند، به شكل مورچه شدند چون حكم حق تعالى را حقير شمردند (2).

در حديث ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شهرى در كنار دريا بود گفتند اهل آن شهر به پيغمبر خود كه: اگر راست مى گوئى دعا كن پروردگار تو ما را «جرّيث» كند و آن نوعى است از ماهيهاى بى فلس! چون شب شد آن شهر به دريا فرو رفت و اهلش همه جرّيثهاى بزرگ شدند كه سواره با اسب در ميان دهان ايشان مى توانست رفت (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: روزى جمعى از اهل كوفه به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمدند و گفتند: يا امير المؤمنين! اين مارماهى و جرّيث را در بازارهاى ما مى فروشند.

آن حضرت تبسّم نمود و فرمود: برخيزيد و با من بيائيد تا امر عجيبى به شما بنمايم و در حقّ وصىّ پيغمبر خود مگوئيد مگر سخن نيك.

ص: 953


1- . تفسير قمى 1/244؛ سعد السعود 118؛ تفسير عياشى 2/33.
2- . سعد السعود 119.
3- . تفسير عياشى 2/32.

پس آورد ايشان را به كنار فرات و آب دهان مبارك خود را در فرات انداخت و به دعائى چند تكلّم فرمود، ناگاه جرّيثى سر از آب بدر آورد و دهان خود را گشود.

حضرت فرمود: تو كيستى؟ واى بر تو و بر قوم تو.

گفت: ما از اهل آن شهريم كه در كنار دريا بود كه خدا قصۀ ما را در قرآن ياد كرده است، پس خدا بر ما عرض كرد ولايت تو را و ما قبول نكرديم، و خدا ما را مسخ كرد، پس بعضى از ما در دريا مى باشند و بعضى در صحرا، امّا آنها كه در دريا مى باشند انواع ما است يعنى مارماهى و جرّيث، و آنها كه در صحرا مى باشند سوسمار و موش دشتى است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: شنيديد؟

گفتند: بلى.

فرمود: بحقّ خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را به پيغمبرى فرستاده است كه حائض مى شوند مانند زنان شما (1).

بدان كه ظاهر احاديث و مشهور ميان مفسران آن است كه ايشان اهل بصره بودند؛ و بعضى گفته اند كه اهل مدين بودند؛ و بعضى گفته اند اهل طبريه بودند (2). و ظاهر احاديث معتبره آن است كه ايشان در زمان حضرت داود عليه السّلام بودند، و از بعضى احاديث ظاهر مى شود كه بعضى خوك شدند و بعضى ميمون گرديدند (3)؛ و بعضى گفته اند كه: جوانان ايشان ميمون شدند و پيران ايشان خوك شدند (4)، و اللّه اعلم.

ص: 954


1- . تفسير عياشى 2/35.
2- . مجمع البيان 2/491؛ تفسير فخر رازى 15/36. و در اين دو مصدر و بقيۀ مصادرى كه در دسترس بود نامى از بصره نيامده است.
3- . تفسير قمى 1/244.
4- . مجمع البيان 2/493؛ تفسير طبرى 6/102.

باب بيست و : در بيان قصص حضرت سليمان بن داود عليهما السّلام

اشاره

و مشتمل است بر چند فصل

ص: 955

ص: 956

فصل اول: در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت

حق تعالى در كلام مجيد مى فرمايد كه وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى اَلْأَرْضِ اَلَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمِينَ (1)يعنى: «مسخّر گردانيديم براى سليمان باد را در حالتى كه بسيار تند و سخت بود و جارى مى شد به امر او بسوى زمينى كه بركت داده بوديم در آن و بوديم به همه چيز عالم و دانا» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين زمين مبارك شام و بيت المقدس بود (2).

وَ مِنَ اَلشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ كُنّا لَهُمْ حافِظِينَ (3) «و بودند از ديوان و شياطين جمعى كه فرو مى رفتند براى او به دريا و نفايس آنها را براى او بيرون مى آوردند و مى كردند براى او كارى چند غير از اين ساختن شهرها و قصرها و كندن كوهها و ساختن صنعتهاى غريب و بوديم مر ايشان را حفظكننده از آنكه نافرمانى آن حضرت كنند، يا ضررى به كسى برسانند» .

در جاى ديگر فرموده است كه وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ «و ميراث برد سليمان از داود مال و علم و پيغمبرى را» ، وَ قالَ يا أَيُّهَا اَلنّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ اَلطَّيْرِ وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ

ص: 957


1- . سورۀ انبياء:81.
2- . تفسير قمى 2/74.
3- . سورۀ انبياء:82.

هذا لَهُوَ اَلْفَضْلُ اَلْمُبِينُ (1) «و گفت سليمان: اى گروه مردم! تعليم كرده شده ايم ما زبان مرغان را و داده شده ايم از هر چيزى بهره اى، بدرستى كه اين فضل و زيادتى است ظاهر و هويدا» .

باز فرموده است كه وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ «و مسخّر گردانيديم از براى سليمان باد را كه بامداد به قدر يك ماه راه مى رفت و پسين به قدر يك ماه راه» ، وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ اَلْقِطْرِ «و جارى گردانيديم از براى او چشمۀ مس را» و گفته اند: سه شبانه روز مانند آب از براى او جارى بود و آنچه مردم بيرون مى آورند تا حال از آن مس است (2)، وَ مِنَ اَلْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ «و مسخّر گردانيديم براى او از جنّيان جمعى را كه كار مى كردند در پيش روى او به اذن و امر پروردگار او» ، وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ اَلسَّعِيرِ (3)«و هر كه عدول مى كرد از جنّيان از امر ما، و فرمان آن حضرت نمى برد، مى چشانيديم به او از عذاب آتش سوزندۀ افروختۀ آخرت يا دنيا را» .

چنانكه گفته اند: خدا ملكى را موكّل گردانيده بود به ايشان كه در دستش تازيانه اى بود از آتش، و هر كه فرمان سليمان نمى برد آن تازيانه را بر او مى زد كه مى سوخت (4).

يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ «مى ساختند جنّيان از براى او آنچه مى خواست از قصرها و بناهاى رفيع و مثالها و صورتها و كاسه ها مانند حوضهاى بزرگ و ديگهاى بزرگ كه نصب كرده بودند و از بسيارى بزرگى آنها را حركت نمى توانستند داد» ، اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ اَلشَّكُورُ (5)«گفتيم كه: عمل كنيد و عبادت كنيد اى آل داود به شكر اين نعمتها و

ص: 958


1- . سورۀ نمل:16.
2- . مجمع البيان 4/382.
3- . سورۀ سبأ:12.
4- . مجمع البيان 4/382.
5- . سورۀ سبأ:13.

اندكى از بندگان من شكركننده اند» .

و در جاى ديگر فرموده است كه وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (1)«بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او جسدى را پس انابه و توبه كرد بسوى ما» ، قالَ رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّابُ (2)گفت: «پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا ملك و پادشاهى كه سزاوار نباشد براى كسى بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده» ، فَسَخَّرْنا لَهُ اَلرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ (3)«پس مسخّر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم و هموار به هر جا كه مى خواست» .

گفته اند: در اول تند بود كه بساط را از جا مى كند، در آخر كه به راه مى افتاد هموار مى رفت، و بعضى گفته اند كه: گاهى چنان بود و گاهى چنين؛ بعضى گفته اند كه تند مى رفت و هموار بود؛ بعضى گفته اند كه هموارى كنايه است از آنكه فرمانبردار آن حضرت بود (4).

وَ اَلشَّياطِينَ كُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ. وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي اَلْأَصْفادِ (5) «و مسخّر گردانيديم براى او ديوها را هر بنا كننده اى و هر غوص كننده اى در دريا و ديوهاى ديگر را كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها» يعنى متمرّدان يا كافران ايشان كه دو و سه و زياد را با يكديگر به زنجير مى كشيد.

هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ (6) «به او گفتيم: اين بخشش ماست مر تو را، خواهى بده به مردم و خواهى نگاه دار كه تو را در قيامت بر آن حساب نخواهيم كرد» .

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: شياطين براى حضرت سليمان عليه السّلام بساطى ساخته

ص: 959


1- . سورۀ ص:34.
2- . سورۀ ص:35.
3- . سورۀ ص:36.
4- . مجمع البيان 4/477.
5- . سورۀ ص:37 و 38.
6- . سورۀ ص:39.

بودند از طلا و ابريشم كه يك فرسخ در يك فرسخ بود، و براى آن حضرت منبرى از طلا در ميان بساط مى گذاشتند كه بر آن مى نشست و در دور آن سه هزار كرسى از طلا و نقره بود كه پيغمبران بر كرسيهاى طلا و علماء بر كرسيهاى نقره مى نشستند و بر دور ايشان ساير مردم مى نشستند، و بر دور مردم ديوان و شياطين و جنّيان مى ايستادند و مرغان ايشان را به بال خود سايه مى كردند، و باد صبا آن بساط را برمى داشت و از صبح تا پسين يك ماه راه مى برد و از پسين تا صبح يك ماه راه مى برد (1).

به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به حضرت سليمان عطا فرمود و هفتصد سال و هفت ماه پادشاهى تمام دنيا كرد كه جنّيان و آدميان و ديوان و چهار پايان و مرغان و درندگان همه در فرمان او بودند، و علم هر چيز و زبان هر چيز را خدا به او تعليم كرده بود، و در زمان آن حضرت صنعتهاى عجيب پيدا شد كه مردم ياد مى كنند (2).

مؤلف گويد: اين حديث غريب است از جهت اشتمال بر اين مقدار از عمر آن حضرت و مالك شدن تمام دنيا و هر دو مخالف احاديث ديگر است، و اللّه يعلم.

ايضا روايت كرده است كه لشكرگاه آن حضرت صد فرسخ بود: بيست و پنج فرسخ از آدميان بود، و بيست و پنج فرسخ از جنّيان بود، و بيست و پنج فرسخ از وحشيان، و بيست و پنج فرسخ از مرغان؛ و هزار خانه از آبگينه بر روى چوب تعبيه كرده بودند كه سيصد زن نكاحى و هفتصد كنيز براى آن حضرت در آن خانه ها بودند. پس باد تند را امر مى كرد كه اينها را از جا مى كند و باد نرم را امر مى كرد كه به راه مى برد، پس خدا به آن حضرت وحى نمود در ميان زمين و آسمان كه: بر پادشاهى تو اين را افزودم كه هر كه سخنى بگويد باد از براى تو بياورد (3).

ثعلبى روايت كرده است كه: چون سليمان عليه السّلام بر بساط سوار مى شد اهل و حشم و

ص: 960


1- . مجمع البيان 4/215.
2- . مجمع البيان 4/214.
3- . مجمع البيان 4/215.

خدمتكاران و نويسندگان و لشكر خود را با خود مى برد و اينها در سقفها بودند بر روى يكديگر در خور درجه هاى خود، و مطبخ آن حضرت همراه او بود با تنورهاى آهن و ديگهاى بزرگ كه در هر ديگى بيست شتر پخته مى شد، و ميدانها براى چهار پايان در پيش مجلس او بود، و طبّاخان مشغول طبخ بودند و ساير صنّاع مشغول اعمال خود بودند، و اسبان در پيش روى آن حضرت بودند و بساط در هوا مى رفت.

پس، از اصطخر شيراز يك روز به يمن رفت و گذشتند بر مدينۀ طيّبه، پس سليمان عليه السّلام فرمود كه: اين محل هجرت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم خواهد بود، خوشا حال كسى كه به او ايمان بياورد و متابعت او بكند، و چون به مكۀ معظّمه گذشت بتها ديد كه بر دور كعبه گذاشته اند، و چون سليمان عليه السّلام گذشت كعبه گريست، پس خدا وحى كرد به او كه: چرا مى گريى؟

كعبه گفت: براى آن مى گريم كه پيغمبرى از پيغمبران تو و جمعى از دوستان تو بر من گذشتند و نزد من فرود نيامدند و نزديك من نماز نكردند و بتها را بر دور من گذاشته اند و مى پرستند.

پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: گريه مكن، بزودى تو را پر خواهم كرد از روهاى سجده كننده، و قرآن تازه در تو خواهم فرستاد، و پيغمبرى در آخر الزمان نزد تو مبعوث خواهم كرد كه بهترين پيغمبران من باشد، و جمعى را مقرر خواهم كرد كه تو را آبادان گردانند، و فريضه اى بر ايشان واجب خواهم كرد كه به سبب آن از اطراف عالم بسوى تو بشتابند مانند مرغان كه بسوى آشيانه هاى خود شتابند و مانند ناقه اى كه بسوى فرزند خود ميل كند، و تو را پاك خواهم كرد از لوث بتها و بت پرستان (1).

و روايت كرده است كه: چون سليمان عليه السّلام بعد از پدر خود پيغمبر و پادشاه شد امر فرمود تختى براى او ساختند بسيار غريب و بديع كه در هنگام قضا و حكم در ميان مردم كه بر روى آن نشيند كه مبطلى يا گواه ناحقى به نزد او آيد بترسد و دروغ نگويد و دعوى

ص: 961


1- . عرائس المجالس 296.

ناحق نكند و گواه گواهى باطل ندهد.

پس تخت را از دندان فيل ساختند و به ياقوت و مرواريد و زبرجد و انواع جواهر مرصّع كردند، و در دور آن چهار درخت از طلا ساختند كه خوشه هاى آن از ياقوت سرخ و زمرّد سبز بود، و بر سر دو درخت دو طاووس از طلا تعبيه كردند و بر سر دو درخت ديگر دو كركس از طلا روبروى يكديگر، و در دو جانب تخت دو شير از طلا ساختند كه بر سر هر يك از ايشان عمودى بود از زمرّد سبز، و بر آن چهار درخت از درختان تاك از طلاى سرخ بسته بودند و خوشه هاى آنها از ياقوت سرخ بود، و آن درختان تاك و آن چهار درخت سايه مى افكندند بر تخت آن حضرت.

چون حضرت سليمان مى خواست كه بر آن تخت بالا رود، چون قدم بر پايۀ اول مى گذاشت جميع آن تخت به روش آسيا به گردش مى آمد و كركس ها و طاووس ها بالهاى خود را مى گشودند و شيرها دستهاى خود را به زمين پهن مى كردند و دمهاى خود را به زمين مى زدند، همچنين بر هر پايه كه قدم مى گذاشت چنين مى كردند تا به تخت بالا مى رفت، چون بر روى تخت قرار مى گرفت آن دو كركس تاج را بر سر آن حضرت مى گذاشتند.

پس تخت با آن درختان و مرغان به گردش مى آمدند و از دهانهاى خود مشك و عنبر بر آن حضرت مى پاشيدند، پس كبوترى كه در پايۀ تخت تعبيه كرده بودند از طلا و مكلّل به جواهر گرانبها تورات را به دست حضرت سليمان عليه السّلام مى داد و آن حضرت بر مردم مى خواند، بعد از آن مردم به مرافعه به نزد آن حضرت مى آمدند، و عظماى بنى اسرائيل بر هزار كرسى طلا مى نشستند در جانب راست آن حضرت، و عظماى جن بر هزار كرسى نقره مى نشستند در جانب چپ آن حضرت.

پس مرغان حاضر مى شدند و بر سر ايشان بالهاى خود را مى گستردند، چون كسى به دعوى مى آمد و حضرت سليمان عليه السّلام گواه از او مى طلبيد تخت با هر چه در دور آن بود به گردش مى آمدند و شيرها دمها را بر زمين مى زدند و مرغان مرصّع بالها را مى گشودند، پس

ص: 962

در دل مدّعيان و شهود رعبى بهم مى رسيد كه خلاف واقع نمى توانستند گفت (1).

مؤلف گويد: اينها موافق روايات عامه است، و گفته اند مفسّران كه: در شريعت آن حضرت ساختن صورت حيوانات حرام نبود و در اين امّت حرام شد (2).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: تماثيلى كه خدا فرموده است كه جنّيان براى آن حضرت مى ساختند، تماثيل مردان و زنان نبود بلكه صورت درخت و مثل آن بود (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ملك سليمان عليه السّلام ما بين بلاد اصطخر بود تا بلاد شام (4).

مؤلف گويد: ممكن است كه در اول پادشاهى، ملك آن حضرت اين قدر بوده باشد.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى را مبعوث نگردانيد مگر عاقل و بعضى در عقل كاملتر از بعضى بودند، و داود عليه السّلام سليمان را خليفه نكرد تا عقلش را آزمود، و سليمان در ابتداى خلافت سيزده سال بود عمر او و چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود و ذو القرنين دوازده ساله پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد (5).

و به سند معتبر منقول است كه: از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه: «اى آل داود! شكر كنيد» (6)؟

حضرت فرمود: آل داود هشتاد مرد و هفتاد زن بودند و يك روز ترك مواظبت محراب عبادت خود نكردند، پس چون داود عليه السّلام به عالم قدس رحلت نمود سليمان پادشاه شد و

ص: 963


1- . عرائس المجالس 306.
2- . تفسير قرطبى 14/273.
3- . محاسن 2/458؛ كافى 6/527.
4- . قصص الانبياء راوندى 208.
5- . محاسن 1/307.
6- . سورۀ سبأ:13.

گفت: اى گروه مردمان! خدا به ما تعليم كرده است زبان مرغان را.

پس خدا مسخّر او گردانيد جنّيان و آدميان را، و هر پادشاهى را كه مى شنيد در اطراف زمين هست بر سر او مى رفت تا او را ذليل مى كرد و به دين خود در مى آورد و باد را خدا مسخّر او نمود، و چون به مجلس خود مى نشست مرغان بر سرش جمع مى شدند و به بالهاى خود سايه بر او مى افكندند و جنّيان و آدميان در خدمتش صف مى كشيدند، و چون مى خواست با لشكر خود به جنگ برود به ناحيه اى بساطى از چوب براى او مى زدند و لشكرى و چهار پايان و آلات حرب همه را بر آن بساط مى گذاشت، و آنچه او را در كار بود همه را بر آن بساط جا مى داد، پس امر مى فرمود باد تند سخت را كه در زير بساط چوب داخل مى شد برمى داشت و مى برد به هر جا كه مى خواست، بامداد يك ماه راه مى رفت و پسين يك ماه راه (1).

به سند موثق كالصحيح از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت سليمان عليه السّلام بيرون آمد از بيت المقدس و بر بساط خود نشست و سيصد هزار كرسى در جانب راست آن حضرت بود كه آدميان بر آنها نشسته بودند، و سيصد هزار كرسى در جانب چپ او بود كه جنّيان بر آنها نشسته بودند، امر فرمود مرغان را كه بر سر همه سايه افكندند، و حكم فرمود باد را كه ايشان را برداشت و آورد به مدائن و از مدائن برداشت ايشان را و شب را در اصطخر شيراز گذرانيدند، چون بامداد شد حكم كرد باد ايشان را به جزيرۀ بركاوان (2)برد و امر كرد باد را آن قدر پست شد كه نزديك شد پاهاى ايشان به آب برسد! در آن حال بعضى از ايشان به بعضى گفتند: هرگز پادشاهى از اين عظيمتر ديده ايد؟ پس ملكى از آسمان ندا كرد كه: ثواب يك سبحان اللّه گفتن از براى خدا بزرگتر است از اين پادشاهى كه مى بينيد (3).

ص: 964


1- . قصص الانبياء راوندى 208.
2- . در مصدر «بركادان» آمده است. ياقوت حموى گفته است: «بركاوان» ناحيه اى است در فارس (معجم البلدان 1/399) .
3- . قصص الانبياء راوندى 208.

به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام قلعه اى داشت كه شياطين براى آن حضرت بنا كرده بودند كه در آن هزار حجره بود، و در هر حجره يك زن از زنان آن حضرت بود، هفتصد كنيز قبطى بودند و سيصد زن نكاحى، حق تعالى قوّت چهل مرد در مجامعت زنان به آن حضرت عطا كرده بود و در هر شبانه روز همۀ ايشان را مى ديد و به مجامعت خود مى رسانيد، آن حضرت مأمور ساخته بود شياطين را كه از موضعى به موضع ديگر سنگ مى بردند، پس ابليس به آنها رسيد و از ايشان پرسيد: چون است حال شما؟

گفتند: طاقت ما به نهايت رسيده است.

ابليس گفت: سنگ را كه به موضع خود رسانيدند خالى بر مى گرديد؟

گفتند: بلى.

گفت: پس شما در راحتيد.

چون باد اين سخن را به گوش سليمان عليه السّلام رسانيد حكم فرمود كه چون شياطين سنگ را به موضع مقرر برسانند به قدر آن خاك از آن موضع برگردانند به آن موضعى كه سنگ را برداشته اند.

پس باز ابليس به ايشان رسيد و احوال ايشان را پرسيد، گفتند: حال ما بدتر شد.

گفت: آيا شبها مى خوابيد؟

گفتند: بلى.

گفت: پس در راحتيد.

چون باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد حكم فرمود كه شب و روز هر دو كار كنند. پس اندك وقتى كه از اين گذشت حضرت سليمان عليه السّلام از دنيا رحلت فرمود (1).

مؤلف گويد: در اينجا اشاره اى است به اينكه كار را بر مردم تنگ گرفتن عاقبتى ندارد هر چند آنها مردم بد باشند.

ص: 965


1- . قصص الانبياء راوندى 209.

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: پيرزالى به خدمت حضرت سليمان عليه السّلام آمد از باد شكايت كرد، پس حضرت سليمان باد را طلبيد فرمود: چرا آزار كرده اى اين زن را كه از تو شكايت مى نمايد؟

باد گفت: پروردگار عزت مرا فرستاد بسوى كشتى فلان جماعت كه كشتى ايشان را از غرق نجات دهم و مشرف بر غرق شده بود، من به سرعت مى رفتم براى نجات آن كشتى، پس به اين زن گذشتم كه در بام خانۀ خود ايستاده بود و بى اختيار من افتاد از بام و دستش شكست.

پس سليمان عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! چه حكم كنم بر باد؟

حق تعالى وحى فرستاد: حكم كن بر اهل آن كشتى كه ديۀ شكستن دست اين زن را بدهند چون باد براى خلاصى كشتى ايشان مى رفته است، زيرا كه نزد من ظلم كرده نمى شود احدى از عالميان (1).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام به سبب پادشاهى دنيا، بعد از همۀ پيغمبران داخل بهشت خواهد شد (2).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اول كسى كه خانۀ كعبه را جامۀ بافته پوشانيد حضرت سليمان عليه السّلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد (3).

در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان به حجّ خانۀ كعبه رفت با جنّيان و آدميان و مرغان بر روى هوا، و كعبه را جامه هاى قبطى پوشانيد (4).

در حديث گذشت كه سليمان ختنه كرده متولد شد (5)و نقش نگين انگشتر آن حضرت

ص: 966


1- . محاسن 2/11؛ كافى 7/369؛ تهذيب الاحكام 10/203.
2- . سرائر ابن ادريس 3/564.
3- . من لا يحضره الفقيه 2/235.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/235؛ كافى 4/213.
5- . علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1/242.

اين بود: «سبحان من الجم الجنّ بكلماته» (1)يعنى «منزّه است خداوندى كه لجام كرد جنّيان را به كلمات خود» يعنى مسخّر گردانيد ايشان را به نامهاى بزرگ خود يا به فرمان واجب الاذعان خود.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: شبى بعد از خفتن، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از خانه بيرون آمدند و آهسته مى فرمودند: امام شما بسوى شما بيرون آمده است و پيراهن آدم عليه السّلام را پوشيده است و در دست اوست انگشتر سليمان و عصاى موسى (2).

و در روايت ديگر وارد شده است: روزى حضرت سليمان با آن شوكت خود گذشت بر عابدى از عبّاد بنى اسرائيل، آن عابد گفت: و اللّه اى پسر داود! خدا به تو پادشاهى عظيمى عطا كرده است.

پس باد آن صدا را به گوش سليمان رسانيد، سليمان در جواب او گفت: و اللّه كه يك تسبيح در صحيفۀ مؤمن بهتر است از آنچه خدا به پسر داود داده است، زيرا كه آنچه به او داده است برطرف مى شود و ثواب آن تسبيح هميشه باقى است (3).

روايت كرده اند كه: چون صبح مى شد سليمان عليه السّلام نظر مى كرد به روهاى مردم و از توانگران و اشراف مى گذشت، چون به مساكين مى رسيد با ايشان مى نشست و مى گفت:

مسكينى با مساكين نشسته است (4)!

و با آن پادشاهى كه داشت، جامۀ موئين مى پوشيد، چون شب مى شد دستهاى خود را به گردن خود مى بست و تا صبح برپا ايستاده بود و مى گريست، و خوراك او از زنبيلى بود كه به دست خود مى بافت و مى فروخت، و پادشاهى را براى آن طلبيد كه بر پادشاهان كافر

ص: 967


1- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370؛ مكارم الاخلاق 90.
2- . كافى 1/231؛ بصائر الدرجات 178 و 188.
3- . تنبيه الخواطر 137.
4- . تنبيه الخواطر 211.

غالب شود و ايشان را به اسلام درآورد (1).

به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام عرض كرد: مردم در باب خردسالى شما گفتگو مى كنند و مى گويند: چون مى شود كه طفل نه ساله اى امام باشد؟

حضرت فرمود كه: حق سبحانه و تعالى وحى نمود بسوى داود كه سليمان را خليفۀ خود گرداند و سليمان طفلى بود كه گوسفند مى چرانيد، چون عبّاد و علماى بنى اسرائيل اين را انكار كردند خدا وحى نمود به داود كه: بگير عصاهاى آنها را كه در اين باب سخن مى گويند و با عصاى سليمان در خانه اى بگذار و به مهر همۀ ايشان آن خانه را مهر كن، فردا در را بگشا، پس عصاى هر كه برگ بر آورده باشد و ميوه داده باشد او خليفۀ من است.

چون داود رسالت الهى را به ايشان رسانيد، گفتند: راضى شديم (2). چون عصاى سليمان برگ كرد و ميوه داد، انقياد كردند براى خلافت او.

و در حديث معتبر منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چگونه شياطين به آسمان بالا مى روند و حال آنكه ايشان مانند مردمند در خلقت و كثافت، و اگر چنين نبودند چگونه از براى حضرت سليمان عمارتها و كارهاى دشوار مى كردند كه فرزندان آدم از آنها عاجز بودند؟

حضرت فرمود: ايشان اجسام لطيفه اند و غذاى ايشان نسيم است، به اين سبب بى نردبان به آسمان بالا مى توانند رفت، و ليكن حق تعالى چنانچه ايشان را مسخّر حضرت سليمان گردانيد همچنين ايشان را غليظ و كثيف گردانيد كه آن كارها از ايشان متمشّى تواند شد (3).

در حديث معتبر منقول است كه على بن يقطين از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيد:

آيا جايز است كه پيغمبر خدا بخيل بوده باشد؟

ص: 968


1- . ارشاد القلوب 157.
2- . كافى 1/383.
3- . احتجاج 2/220.

فرمود: نه.

گفت: پس چه معنى دارد قول سليمان عليه السّلام كه: پروردگارا! مرا بيامرز و ببخش مرا ملكى كه سزاوار نباشد از براى احدى بعد از من.

آن حضرت فرمود: پادشاهى دو پادشاهى است: يك پادشاهى آن است كه به جور و غلبه و استيلا باشد، و پادشاهى ديگر آن است كه از جانب خدا باشد مانند پادشاهى آل ابراهيم و پادشاهى طالوت و ذو القرنين. پس سليمان گفت: به من عطا كن پادشاهى كه سزاوار نباشد بعد از من كسى را كه به غلبه و استيلا و جور و ستم مثل آن تواند تحصيل كرد؛ تا بدانند مردم كه پادشاهى آن حضرت زياده از طاقت بشر است تا معجزۀ او باشد بر حقيقت او و دليل باشد بر پيغمبرى او، و غرض آن حضرت آن نبود كه حق تعالى به انبيا و اوصيا از پادشاهى حق مثل آن ندهد.

پس حق تعالى براى او باد را مسخّر گردانيد هر جا كه خواهد او را ببرد هر روز

اهه راه، و شياطين را مسخّر او گردانيد كه براى او بنا كنند و غوّاصى كنند و زبان مرغان را تعليم او نمود، پس مردم دانستند در زمان او و بعد از او كه پادشاهى آن حضرت شباهتى ندارد به پادشاهى ملوكى كه مردم از براى خود اختيار مى كنند و به جور و غلبه بر مردم مستولى مى شوند.

پس حضرت فرمود: و اللّه كه خدا داده است به ما آنچه به سليمان داده بود و آنچه به سليمان و احدى غير او نداده بود. حق تعالى در قصۀ سليمان عليه السّلام فرمود: «اين عطاى ماست پس ببخش يا نگاهدار بى حساب» (1)، و در قصۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: «آنچه به شما مى دهد و مى گويد به آن اخذ كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند ترك كنيد» (2)، و اختيار دين و دنياى همه را به آن حضرت گذاشت (3).

مؤلف عفى عنه گويد كه: در جواب اين شبهه وجوه بسيار در كتاب بحار الانوار ذكر

ص: 969


1- . سورۀ ص:39.
2- . سورۀ ص:39.
3- . معاني الاخبار 353؛ علل الشرايع 71.

كرده ام (1)و چون اين وجه كه از معدن وحى و الهام ظاهر گرديده بهترين وجوه است در اين كتاب به همين اكتفا نمود.

در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: آنچه سليمان در اين آيه سؤال كرد، خدا به او عطا فرمود؟

گفت: بلى، و خدا بعد از او به كسى نداد از استيلاى بر شيطان آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد، گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد چنان فشرد كه زبانش آويخته شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد. پس فرمود: اگر نه دعاى سليمان عليه السّلام بود هرآينه به شما مى نمودم او را (2).

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السّلام كه سليمان را خليفۀ خود گرداند، بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: خردسالى را بر ما خليفه مى كند و در ميان ما از او بزرگتر هست؟ !

پس داود سركرده ها و اكابر اسباط بنى اسرائيل را طلبيد و گفت: به من رسيد آنچه شما در باب خلافت سليمان گفتيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و هر يك نام خود را بر عصاى خود بنويسيد و با عصاى سليمان شب در خانه اى مى گذاريم و صبح بيرون مى آوريم، پس عصاى هر كه سبز شده باشد و ميوه داده باشد او به خلافت الهى سزاوارتر خواهد بود.

پس چنين كردند و عصاها را در خانه گذاشتند و در خانه را بستند و سركرده هاى قبائل بنى اسرائيل همه حراست آن خانه كردند، چون داود عليه السّلام نماز صبح را با ايشان بجا آورد در را گشود و عصاها را بيرون آورد، چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان عليه السّلام برگ برآورده و ميوه داده است به خلافت آن حضرت راضى شدند. پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آن حضرت را و پرسيد: اى فرزند!

ص: 970


1- . بحار الانوار 14/86.
2- . قرب الاسناد 174.

چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است؟

سليمان گفت: عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را.

پس پرسيد: اى فرزند! چه چيز شيرين تر است؟

گفت: محبت و دوستى و اين رحمت خداست در ميان بندگانش.

داود عليه السّلام خنديد و شاد گرديد و گفت: اى بنى اسرائيل! اين خليفۀ من است در ميان شما بعد از من.

پس بعد از آن سليمان امر خود را مخفى داشت و زنى خواست، مدتى از شيعيان خود پنهان شد، پس زنش روزى به او گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چه بسيار خصلتهاى تو كامل و بوى تو خوش است و در تو نمى بينم خصلتى كه از آن كراهت داشته باشم مگر آنكه خرج تو با پدر من است، اگر بروى به بازار و متعرض روزى خدا شوى اميدوارم كه خدا تو را نااميد برنگرداند.

سليمان گفت: و اللّه كه من هرگز از كارهاى دنيا كارى نكرده ام و نمى دانم.

پس در آن روز به بازار رفت و در تمام روز گشت، چيزى نيافت، شب به نزد زن خود برگشت و گفت: امروز چيزى نيافتم.

زن گفت: باكى نيست، اگر امروز نشد فردا خواهد شد.

پس روز ديگر نيز رفت تا شام گشت و برگشت گفت: امروز نيز چيزى نيافتم.

زن گفت: فردا ان شاء اللّه خواهى يافت.

پس در روز سوم به ساحل دريا رفت، ناگاه مردى را ديد كه شكار ماهى مى كند، به او گفت: راضى مى شوى كه من تو را مدد كنم در شكار كردن و مزدى به من بدهى؟

صيّاد گفت: بلى.

پس سليمان عليه السّلام صيّاد را مدد كرد در شكار ماهى، چون فارغ شدند صيّاد دو ماهى به مزد به آن حضرت داد.

پس سليمان ماهيها را گرفت و خدا را حمد كرد و شكم يكى از آنها را شكافت انگشترى در ميان شكم او يافت، پس انگشتر را گرفت و در جامۀ خود بست و خدا را

ص: 971

شكر كرد و ماهيها را پاكيزه كرد و به خانه آورد، پس آن زن بسيار شاد شد و گفت:

مى خواهم پدر و مادر مرا بطلبى تا بدانند كه تو كسب كرده اى.

چون ايشان را طلبيدند و از آن ماهى تناول نمودند، سليمان به ايشان گفت: آيا مرا مى شناسيد؟

گفتند: نه و اللّه نمى شناسيم تو را، امّا از تو بهتر كسى را نديده ايم.

پس انگشتر خود را كه در شكم ماهى يافته بود بيرون آورد و در دست كرد و در همان ساعت مرغان و جنّيان همه بر او گرد آمدند و باد در فرمان او شد و پادشاهى او ظاهر گرديد، و آن زن را و پدر و مادر او را برداشت و به بلاد اصطخر آورد و شيعيان او از اطراف عالم به نزد او جمع شدند و شاد گرديدند و از شدّتها كه ايشان را در غيبت آن حضرت رو داده بود فرج يافتند، مدتى پادشاهى كرد چون هنگام وفات آن حضرت شد آصف پسر برخيا را وصىّ خود گردانيد به امر الهى، و پيوسته شيعيان به نزد آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند.

پس خدا آصف را از ميان ايشان غايب گردانيد به غيبت طولانى، پس باز از براى شيعيان ظاهر شد و مدتى در ميان ايشان ماند، پس ايشان را وداع كرد، گفتند: ديگر كجا تو را ببينيم؟

فرمود: نزد صراط در قيامت. و از ايشان غايب گرديد، و به سبب غايب شدن او بليّه بر بنى اسرائيل سخت شد و بخت نصر بر ايشان مستولى شد و كرد نسبت به ايشان آنچه كرد (1).

شيخ طوسى عليه الرحمه در كتاب امالى به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون پادشاهى سليمان عليه السّلام از او برطرف شد، از ميان قوم خود بيرون رفت و مهمان مرد بزرگى شد، آن مرد ضيافت نيكو كرد آن حضرت را و احسان بسيار به آن حضرت نمود و تعظيم و توقير بسيار به آن حضرت فرمود به سبب فضايل و كمالات و

ص: 972


1- . كمال الدين و تمام النعمة 156، و در آنجا روايت از امام جواد عليه السّلام نقل شده است.

عباداتى كه از آن حضرت مشاهده مى نمود، پس دختر خود را به آن حضرت تزويج نمود، پس روزى آن دختر به آن حضرت گفت: چه بسيار نيكو است اخلاق تو و كامل است خصلتهاى تو، در تو نمى بينم خصلت بدى مگر آنكه در خرج پدر منى.

پس سليمان عليه السّلام به ساحل دريا آمد و اعانت كرد صيّادى را بر شكار ماهى، و صيّاد، ماهى به او داد و از شكم آن ماهى انگشتر پادشاهى خود را يافت (1).

بدان كه در اين قصه نزاع عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست:

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ (2)يعنى: «بخشيديم به داود سليمان را نيكو بنده اى بود سليمان بدرستى كه بود او بسيار رجوع كننده به درگاه ما به طاعت و بندگى» إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ اَلصّافِناتُ اَلْجِيادُ (3)«يادآور وقتى را كه عرض كردند بر او در وقت پسين اسبان نجيب را كه بر سه دست و پا مى ايستادند و از يك پا سر سم را بر زمين مى گذاشتند و نيك رفتار و تندرو بودند» ، گفته اند كه: هزار اسب نفيس بودند كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود، بعضى گفته اند كه اسبان بال دار بودند كه از دريا براى آن حضرت بيرون آمده بودند (4).

فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ (5) «پس گفت سليمان: بدرستى كه من دوست داشتم دوست داشتن اسبان را از ياد پروردگار خود تا پنهان شد آفتاب در پرده» يعنى: پست شد يا غروب كرد، رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْناقِ (6)«برگردانيد اسبان را بر من، پس شروع كرد به زدن ساقها و گردنهاى اسبان؛ يا برگردانيد آفتاب را براى من، پس مسح كرد ساق و گردن خود را براى

ص: 973


1- . امالى شيخ طوسى 658.
2- . سورۀ ص:30.
3- . سورۀ ص:31.
4- . مجمع البيان 4/474.
5- . سورۀ ص:32.
6- . سورۀ ص:33.

وضو و نماز كردن» .

وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (1) «و بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او بدنى را، پس انابه و توبه كرد بسوى ما» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه گفته است در تفسير اين آيات كه: حضرت سليمان عليه السّلام اسبان را بسيار دوست مى داشت و مكرّر مى طلبيد و براى او عرض مى كردند، پس روزى مشغول اسب ديدن شد تا آفتاب فرو رفت و نماز عصر از او فوت شد و غم عظيمى به اين سبب آن حضرت را عارض شد، پس دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را براى او برگرداند تا نماز عصر بكند، پس برگشت آفتاب تا وقت نماز عصر و او نماز عصر را ادا كرد، پس اسبان را طلبيد و به شمشير گردن زد آنها را و پى كرد تا همه را كشت، چنانچه حق تعالى فرموده است كه:

«شروع كرد به مسح ساق و گردن آنها» .

در تفسير افتتان و امتحان او گفته است كه: چون حضرت سليمان زن يمنى را تزويج كرد، از براى او پسرى از آن زن بهم رسيد، بسيار آن پسر را دوست مى داشت، ملك الموت بسيار به نزد آن حضرت مى آمد، روزى آمد و نظر تندى بسوى آن پسر كرد، پس سليمان عليه السّلام از نظر كردن ملك الموت ترسيد به مادر آن پسر گفت كه: ملك الموت نظرى به پسر من كرد گمان دارم كه به قبض روح او مأمور شده باشد.

پس به جنّيان و شياطين گفت: آيا شما را حيله است در اينكه او را از مرگ بگريزانيد؟

پس يكى از ايشان گفت كه: من او را در زير چشمۀ آفتاب مى گذارم در مشرق. حضرت سليمان گفت كه: ملك الموت در ما بين مشرق و مغرب بيرون مى آيد.

پس ديگرى گفت: من او را در زير زمين هفتم مى گذارم. حضرت سليمان گفت:

ملك الموت به آنجا نيز مى رسد.

پس ديگرى گفت: من او را در ميان ابر و هوا مى گذارم. پس برد او را و در ميان ابر گذاشت.

ص: 974


1- . سورۀ ص 34.

پس ملك الموت در ميان ابر روح آن پسر را قبض كرد و مرده بر روى كرسى حضرت سليمان افتاد، و چون دانست كه خطا كرده است، توبه و انابه كرد و گفت: پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا پادشاهى كه سزاوار نباشد احدى را بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده.

پس حق تعالى مى فرمايد كه: «مسخّر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم هر جا كه مى خواست، و شياطين را مسخّر گردانيديم براى او كه عمارتها بنا كنند و در دريا غوّاصى كنند براى او، و ديگران را از شيطان كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها» (1)و آنها شياطينى چند بودند كه مقيّد كرده بود ايشان را و بر هم بسته بود به سبب آنكه نافرمانى او كردند در وقتى كه خدا ملك او را سلب كرده بود.

چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پادشاهى حضرت سليمان را در انگشترش گذاشته بود، پس هرگاه آن انگشتر را در دست مى كرد جميع جن و انس و شياطين و مرغان هوا و وحشيان صحرا نزد او حاضر مى شدند و او را اطاعت مى كردند پس بر تخت خود مى نشست، حق تعالى بادى فرستاد كه تخت او را با جميع شياطين و مرغان و آدميان و چهارپايان و اسبان بر روى هوا مى برد به هر جايى كه مى خواست سليمان عليه السّلام. پس نماز صبح را در شام مى كرد و نماز ظهر را در فارس مى كرد، و امر مى فرمود شياطين را كه سنگ را از فارس برمى داشتند و در شام مى فروختند، چون اسبان را گردن زد و پى كرد حق تعالى پادشاهى او را سلب كرد، و چون داخل بيت الخلا مى شد انگشتر را به بعضى از خدمۀ خود مى سپرد، پس شيطانى آمد و فريب داد خادم آن حضرت را و انگشتر را از او گرفت و در دست كرد، پس شياطين و جنّيان و آدميان و مرغان و وحشيان همه نزد او حاضر شدند و او را اطاعت كردند.

چون حضرت سليمان به طلب انگشتر بيرون آمد انگشتر را نيافت و پادشاهى را با ديگرى يافت، گريخت و به كنار دريا شتافت، بنى اسرائيل اطوار شيطان را كه به صورت

ص: 975


1- . سورۀ ص:36-38.

سليمان شده بود و دعوى سليمانى مى كرد، منكر يافتند و موافق اطوار حسنۀ آن حضرت نيافتند و به شك افتادند.

پس به نزد مادر سليمان رفتند و از او پرسيدند كه: در اين اوقات از سليمان چيزى مشاهده مى نمائى كه خلاف عادت معهود او باشد؟

گفت: او پيشتر نيكوكارترين مردم بود نزد من، در اين ايام مخالفت من مى كند. و چون از كنيزان و زنان آن حضرت پرسيدند، گفتند: سليمان پيشتر در حيض با ما نزديكى نمى كرد، در اين اوقات در حيض به نزديك ما مى آيد.

چون شيطان ترسيد كه بيابند كه او سليمان نيست، انگشتر را در دريا انداخت و گريخت، و حق تعالى ماهى را امر فرمود كه انگشتر را فرو برد.

بنى اسرائيل چهل روز متحيّر ماندند و سليمان را تفحّص مى كردند، و سليمان در كنار دريا مى گرديد توبه و انابه مى كرد و به درگاه خدا تضرع مى نمود. بعد از چهل روز به صيّادى رسيد كه ماهى شكار مى كرد از او استدعا كرد كه: رخصت بده كه من تو را يارى كنم و از ماهى كه شكار مى كنى حصّه اى به من بدهى، و چون او را اعانت كرد بر شكار ماهى، صيّاد يك ماهى به آن حضرت داد، چون حضرت سليمان شكم آن را شكافت كه آن را بشويد انگشتر خود را در شكم آن يافت.

پس انگشتر را در انگشت خود كرد و جميع جنّيان و شياطين و آدميان و مرغان و وحشيان بر دور او جمع شدند و به جاى خود برگشت و آن شيطان را با لشكرهاى او گرفت و مقيّد گردانيد، بعضى را در ميان آب و بعضى را در ميان سنگ به نامهاى بزرگ خدا محبوس گردانيد، و ايشان محبوس و معذّب خواهند بود تا روز قيامت.

چون حضرت سليمان به ملك خود برگشت، به آصف-كه كاتب و وزير او بود و خدا در حقّ او فرموده است كه: علمى از كتاب نزد او بود، كه قصر بلقيس را به يك چشم زدن حاضر گردانيد-حضرت سليمان اعتراض نمود كه: من مردم را معذور مى دارم كه نمى دانستند كه او شيطان است، تو را چگونه معذور دارم كه مى دانستى؟

آصف در جواب گفت: بخدا سوگند مى خورم كه مى شناختم آن ماهى را كه انگشتر تو

ص: 976

را برداشته بود و پدر و مادر و عمو و خالوى آن ماهى را نيز مى شناختم، امّا امر الهى چنين بود، و آن شيطان به من گفت: براى من بنويس چنانچه براى سليمان مى نوشتى، من گفتم:

قلم من به جور و ظلم جارى نمى شود، گفت: پس بنشين و چيزى منويس، من مى نشستم به ضرورت و چيزى براى او نمى نوشتم، و ليكن مرا خبر ده اى سليمان كه چرا هدهد را دوست مى دارى و حال آنكه از همۀ مرغان خسيس تر و بد بوتر است؟

حضرت سليمان فرمود: براى آن دوست مى دارم آن را كه آب را در زير سنگ سخت مى بيند.

آصف گفت: چرا آب را در زير سنگ مى بيند و دام را در زير يك مشت خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟

حضرت سليمان فرمود: چون امرى مقدّر شد ديده كور مى شود (1).

تا اينجا روايت على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه بود، و عامه نيز نزديك به اين روايت كرده اند كه: حضرت سليمان عليه السّلام خبر به او رسيد كه شهرى در ميان دريا هست، پس بر بساط خود نشست با لشكر خود و باد آن را برد به آن شهر و آن شهر را فتح كرد و پادشاه آن شهر را كشت، و آن پادشاه دخترى داشت كه او را «جراده» مى گفتند و در نهايت حسن و جمال بود، پس آن دختر را براى خود گرفت و مسلمان كرد او را و با او مقاربت نمود و او را بسيار دوست مى داشت.

چون جراده بر مفارقت پدر خود بسيار مى گريست، حضرت سليمان شياطين را امر فرمود كه صورتى شبيه پدر او ساختند، و آن دختر جامه اى مثل جامۀ پدر خود ساخت و بر آن صورت پوشانيد، هر صبح و شام با كنيزان خود به نزد آن صورت مى رفتند و آن را سجده مى كردند، پس آصف خبر داد حضرت سليمان را به اين واقعه و سليمان عليه السّلام آن صورت را شكست و آن زن را عقوبت نمود و خود به خلوت رفت و بر روى خاكستر نشست و تضرع و توبه و استغفار مى نمود، كنيزى داشت او را «امينه» مى گفتند و هرگاه به

ص: 977


1- . تفسير قمى 2/234.

بيت الخلا مى رفت يا با زنى مقاربت مى كرد، انگشتر خود را به او مى سپرد.

پس روزى انگشتر خود را به او سپرد و داخل بيت الخلا شد، پس شيطانى كه سر كردۀ شياطين دريا بود به صورت سليمان عليه السّلام به نزد امينه آمد و گفت: اى امينه! انگشتر مرا بده؛ انگشتر را گرفت و رفت بر تخت حضرت سليمان نشست، جن و انس و حيوانات همه مطيع او شدند. و صورت سليمان عليه السّلام متغيّر شد، چون به نزد امينه آمد و انگشتر را طلبيد، امينه او را نشناخت و دور كرد، پس دانست كه اثر آن گناه كه در خانۀ او واقع شده بود به او رسيده است، و به نزد هر يك از زنان و كنيزان خود كه رفت او را نشناختند و دور كردند، پس به كنار دريا رفت و خدمت صيّادان مى كرد و ماهى از براى ايشان به خانه هاى ايشان نقل مى كرد، هر روز دو ماهى به او مى دادند، بر اين حال بود تا چهل روز به قدر آنچه در خانۀ او بت پرستيده بودند.

و چون آصف و عظماى بنى اسرائيل اطوار شيطان و حكم او را مخالف آداب و حكم سليمان يافتند، از زنان سليمان احوال او را پرسيدند، گفتند كه: در حيض با ما مقاربت مى كند و غسل جنابت نمى كند. بعضى گفته اند حكم شيطان بر همه چيز سليمان جارى شد بغير از زنان او كه بر ايشان دست نيافت.

پس شيطان پرواز كرد و انگشتر را در دريا انداخت، سليمان عليه السّلام در ميان شكم ماهى انگشتر خود را يافت و در انگشت خود كرد و پادشاهى به او برگشت، و آن شيطان را گرفت و در ميان سنگى حبس كرد و در دريا انداخت (1)؛ اين است معنى قول حق تعالى كه: «ما امتحان كرديم سليمان را و جسدى بر كرسى او انداختيم» (2)، مراد از آن جسد آن شيطان است كه به صورت او بر كرسى او نشست.

جميع متكلّمان و مفسران شيعه هر دو اين قصه را انكار كرده اند و گفته اند كه: پيغمبر خدا منزّه است از آنكه حيوانى چند را بى گناه گردن بزند و پى كند به سبب غافل شدن خود

ص: 978


1- . تفسير فخر رازى 26/207.
2- . سورۀ ص:34.

از نماز، و پيغمبرى و پادشاهى خدا به انگشتر نمى باشد كه هر كه انگشتر را بپوشد پادشاه شود، اگر شيطان را آن اقتدار بوده باشد كه به صورت پيغمبران متمثّل شود هرآينه اعتماد از كلام پيغمبران و فرموده هاى ايشان و كردار ايشان بر طرف مى شود، زيرا كه محتمل خواهد بود كه آنچه ايشان مى گويند و مى كنند شيطانى بر ايشان افترا كند، و ايضا اگر شيطان را چنين اقتدارى بر دوستان خدا مى بود مى بايست يكى از ايشان را بر روى زمين نگذارد بلكه همه را بكشد و كتابهاى ايشان را بسوزاند و خانه هاى ايشان را خراب كند و آنچه مقتضاى عداوت اوست نسبت به ايشان بعمل آورد، و ايضا چون تواند بود كه حق تعالى كافرى را متمكن گرداند كه در حرمت پيغمبرى داخل كند؟ ايضا اگر آن بت پرستى به رخصت حضرت سليمان و رضاى او بود پس آن موجب كفر است و چگونه بر پيغمبر خدا كفر روا باشد؟ و اگر بدون اطلاع او بود پس او را چه تقصير بود كه اين عقوبتها بر آن مترتب شود؟

پس بدان كه محققان شيعه در تأويل اين آيات وجوه بسيار ايراد نموده اند كه ما به ذكر بعضى از آنها در اين مقام براى دفع شبهه از خواص و عوام اكتفا مى نمائيم:

امّا آيات عرض خيل پس در آن چند وجه گفته اند:

وجه اول: آن است كه ابن بابويه رحمة اللّه عليه در كتاب «من لا يحضره الفقيه» به سند صحيح از زراره و فضيل بن يسار روايت كرده است كه: ايشان از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى إِنَّ اَلصَّلاةَ كانَتْ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً (1)كه ترجمۀ لفظيش آن است: «بدرستى كه نماز بود بر مؤمنان واجب گردانيده شده و وقت آن معيّن گرديده» .

حضرت فرمود: موقوت به معنى مفروض و واجب است، و مراد آن نيست كه اگر وقت به در رود بى اختيار يا وقت فضيلت بگذرد مطلقا و بعد از آن نماز را بكند، باطل باشد، اگر چنين مى بود مى بايست سليمان بن داود هلاك شود كه نماز او ترك شد تا وقت به در

ص: 979


1- . سورۀ نساء:103.

رفت، و ليكن هر كه نماز را فراموش كند هر وقت كه به ياد او مى آيد بجا مى آورد.

پس ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گفته است كه: جاهلان اهل سنّت مى گويند كه حضرت سليمان عليه السّلام روزى مشغول به عرض اسبان گرديد تا آفتاب پنهان شد در حجاب، پس امر كرد كه اسبان را برگردانيدند و آنها را گردن زد و پى كرد و گفت: اين اسبان مرا از ياد پروردگار خود مشغول كردند. چنان نيست كه ايشان مى گويند زيرا كه اسبان را گناهى نبود كه آنها را گردن بزند و پى كند، زيرا كه آنها خود نيامده بودند كه آن حضرت را مشغول گردانند بلكه ايشان را به جبر آوردند و حال آنكه حيوانى چند بودند و مكلّف نبودند. و آنچه صحيح است در اين باب آن است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه:

روزى سليمان عليه السّلام مشغول ديدن اسبان گرديد در طرف پسين تا آفتاب در حجاب پنهان شد، پس خطاب نمود به ملائكه كه: برگردانيد آفتاب را بر من تا نماز را در وقت خود بجا آورم. پس برگردانيدند ملائكه آفتاب را و آن حضرت ساقها و گردن خود را مسح كرد و امر كرد اصحابش را كه نماز از آنها نيز فوت شده بود كه ساقها و گردن خود را مسح كنند و وضوى ايشان براى نماز چنين بود، پس برخاست و نماز كرد، و چون از نماز فارغ شد آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر گرديدند. پس اين است مراد خدا از آنكه فرموده است كه فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ اَلْأَعْناقِ (1). (2)

مؤلف گويد: بعضى گفته اند كه آفتاب غروب نكرده بود كه نماز آن حضرت فوت شده باشد بلكه پشت كوه و ديوارها پنهان شده بود كه وقت فضيلتش فوت شده بود، پس برگردانيد آفتاب را كه نماز را در وقت فضيلت بجا آورد چنانچه ظاهر حديث اول اين است، و حديث

نيز ابا از آن ندارد زيرا كه ستاره ها بعد از غروب ظاهر شدن ممكن است كه براى اين باشد كه آفتاب تندتر حركت كرده باشد تا تدارك مدت توقف بشود و حساب ساعات روز و شب بر هم نخورد، و اگر آفتاب غروب كرده باشد باز ممكن است

ص: 980


1- . سورۀ ص:33.
2- . من لا يحضره الفقيه 1/202.

كه وقت نماز ايشان به غروب فوت نمى شده باشد، يا آنكه چون حضرت مى دانست كه آفتاب براى او برخواهد گشت بر او تأخير كردن حرام نباشد، و كسى كه سهو را بر پيغمبران تجويز كند حمل بر سهو مى توان كرد، و اين وجه در تأويل آيۀ كريمه اوجه وجوه است و عامه نيز اين وجه را از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند و احاديث بسيار دلالت مى كند بر ردّ شمس بر سليمان عليه السّلام، و بنابر آنكه مكرّر مذكور شد كه آنچه در امم سابقه واقع شده است در اين امّت نيز مثل آن واقع مى شود، همچنانكه در بنى اسرائيل دو مرتبه آفتاب برگشت: يك مرتبه از براى يوشع وصىّ موسى عليه السّلام و يك مرتبه براى حضرت سليمان عليه السّلام همچنين در اين امّت دو مرتبه آفتاب برگشت از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام: يك مرتبه در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه در مسجد فضيح، و يك مرتبه بعد از وفات آن حضرت در حلّه در مسجد شمس، چنانچه در ابواب معجزات آن حضرت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى (1).

عامه و خاصه از عبد اللّه بن عباس روايت كرده اند كه: آفتاب برنگشت مگر از براى سه كس: يوشع و سليمان و على بن ابى طالب عليهم السّلام (2)، بنابراين تأويل ضمير تَوارَتْ و رُدُّوها هر دو به آفتاب راجع است.

وجه

: آن است كه هر دو ضمير به اسبان راجع باشند، يعنى اسبان را بردند تا از نظر آن حضرت غايب شدند، پس امر فرمود كه باز اسبان را برگردانيدند و دست بر يال و پاهاى آنها كشيد يا يالها و پاهاى آنها را شست براى اظهار آنكه اكرام اسبان و خدمت ايشان كردن براى جهاد در راه خدا ممدوح و پسنديده است، پس بنابراين مراد از أَحْبَبْتُ حُبَّ اَلْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي آن است كه من محبت اسبان را اختيار كردم يا ظاهر گردانيدم به سبب آنكه در ذكر پروردگارم-يعنى در تورات-مدح آن واقع شده است، يا آنكه به سبب اطاعت پروردگار خود در جهاد كردن آنها را دوست مى دارم نه از براى

ص: 981


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/353؛ كافى 4/561. و در هر دو مصدر بجاى «فضيح» ، «فضيخ» آمده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/355.

خواهش نفس خود.

وجه سوم: آن است كه ضمير اول راجع به آفتاب باشد و ضمير

راجع به اسبان، يعنى عرض خيل نمود تا آفتاب پنهان شد، پس امر فرمود كه اسبان را برگردانيدند و گردن زد و پى كرد آنها را نه از براى عقوبت آنها بلكه از براى آنكه گوشت آنها را در راه خدا تصدّق كند و بعد از آن ديگر مانع او نشوند از ياد خدا، يا آنكه چون عزيزترين مالش بود و تصدّق به اعزّ مال خود سنّت است، آنها را كشته و گوشت آنها را تصدّق كرد براى كفّارۀ ترك اولائى كه از او صادر شده بود، يا آنكه دست بر گردن و پاى اسبان ماليد و آنها را سرداد در راه خدا كه هر كه خواهد متصرّف شود و نكشت آنها را.

امّا تأويل افتتان آن حضرت و جسدى كه بر كرسى آن حضرت افتاد پس به چند وجه كرده اند:

اول آنكه: روزى آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، پس گفت: امشب هفتاد زن را مى بينم كه هر يك از ايشان يك پسر بياورند كه در راه خدا جهاد كنند؛ و «ان شاء اللّه» نگفت. پس چون با آن زنان نزديكى كرد هيچ يك از ايشان حامله نشد مگر يك زن و از او فرزندى بهم رسيد كه ناقص بود و نصف بدن داشت، چون آن فرزند را آوردند و بر روى تخت او گذاشتند دانست كه به سبب آن ترك اولى و ترك مستحب است كه ان شاء اللّه نگفت، پس توبه و انابه به درگاه خدا كرد.

آن است كه: از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: پسرى از براى آن حضرت متولد شد، پس جنّيان و شياطين گفتند كه: اگر پسر او بماند ما از پسر او خواهيم كشيد از محنت و آزار آنچه از او كشيديم، پس آن حضرت ترسيد كه مبادا آسيبى از ايشان به فرزند او برسد، پس او را در ميان ابر گذاشت كه در آنجا شير بخورد و تربيت بيابد، پس ناگاه ديد كه آن پسر مرده بر روى تختش افتاد، اين تنبيهى بود آن حضرت را كه حذر كردن براى دفع قدر فايده نمى بخشد، و تأديبى بود براى آنكه چرا بر حق تعالى اعتماد ننمود و از شياطين ترسيد و بر تدبير خود اعتماد نمود و توبه و انابه از براى اين مكروه بود.

سوم آنكه: آن حضرت را بيمارى شديدى عارض شد و بر روى تخت خود افتاد مانند

ص: 982

جسدى بى روح، پس بازگشت به صحّت يا دعا و تضرع كرد خدا او را شفا بخشيد.

اينها وجوهى است كه علماى شيعه و غير ايشان در تأويل اين آيه گفته اند، آنچه على بن ابراهيم در اين باب روايت كرده است رد كرده اند به آن وجوهى كه مذكور شد و حمل بر تقيه كرده اند.

امّا آن دو حديث اول كه ابن بابويه و شيخ طوسى روايت كرده اند، چون در آنها ذكر استيلاى شيطان نيست ممكن است كه حق تعالى براى امتحانى كه قوم آن حضرت را فرموده باشد، يا تأديبى كه آن حضرت را بر فعل مكروهى نموده باشد مدتى پادشاهى ظاهرى آن حضرت را سلب نموده باشد و از ميان قوم خود غايب شده باشد و باز به امر الهى بسوى قوم خود برگشته باشد، چنانچه گذشت كه بسيارى از پيغمبران از قوم خود غايب شدند و باز بسوى ايشان برگشتند و آن انگشتر سبب پادشاهى نباشد بلكه علامت عود پادشاهى ظاهرى و امر به برگشتن بسوى قوم خود بوده باشد، و اللّه تعالى يعلم (1).

ص: 983


1- . براى اطلاع بيشتر در مورد اين اشكالات و پاسخ آنها مراجعه شود به مجمع البيان 4/475 و تفسير فخر رازى 26/203.

فصل : در بيان قصۀ گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات

آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است

حق تعالى وحى فرموده است كه وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ وَ اَلطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ يعنى: «جمع كرده شد براى سليمان لشكرهاى او از جنّيان و آدميان و مرغان پس اول و آخر ايشان به يكديگر پيوسته شد كه پراكنده نباشند» ، حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ اَلنَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ «تا چون گذشتند بر وادى موران گفت مورى كه: اى گروه موران! داخل شويد در خانه هاى خود تا در هم نشكنند شما را سليمان و لشكرهاى او به نادانى» ، فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ اَلصّالِحِينَ (1)«پس سليمان تبسّم كرد و خندان شد از گفتار او و گفت: پروردگارا! مرا الهام كن و توفيق بده كه شكر نمايم نعمت تو را كه انعام كرده اى بر من و بر پدر و مادر من و اينكه بجا آورم عمل شايسته اى كه بپسندى آن را و داخل گردان مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايستۀ خود» .

بعضى گفته اند: اين وادى بود در طايف؛ و بعضى گفته اند كه: در شام بود (2).

ص: 984


1- . سورۀ نمل:17-19.
2- . مجمع البيان 4/215.

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون باد تخت آن حضرت را برداشت، گذشت بر وادى موران، و آن وادى است كه طلا و نقره مى رويد از آن.

چنانچه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا را واديى هست كه طلا و نقره از آن مى رويد، و آن را حمايت نموده است به ضعيف ترين خلقش كه آن مورچه است، و اگر خواهند شتران قوى داخل آن وادى شوند نمى توانند شد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مورچه آن سخن را گفت، باد صداى او را به حضرت سليمان رسانيد در هنگامى كه بر روى هوا راه مى رفت، پس امر فرمود باد را كه ايستاد و مورچه را طلبيد، چون آن را حاضر كردند فرمود: مگر ندانستى كه من پيغمبر خدايم و ستم بر كسى نمى كنم؟

گفت: بلى مى دانستم.

فرمود: پس چرا ايشان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى: داخل خانه هاى خود شويد؟ گفت: ترسيدم كه چون نظر ايشان بر زينت تو بيفتد مفتون شوند به زينت دنيا و از خدا دور شوند. پس مورچه گفت: تو بزرگترى يا پدر تو داود؟

حضرت سليمان گفت: بلكه پدرم داود بزرگتر است و بهتر است از من.

مورچه گفت: پس چرا حروف اسم تو را يك حرف زيادتر كرده اند از حروف اسم پدر تو؟

حضرت سليمان گفت: نمى دانم.

مورچه گفت: از براى آنكه چون پدرت به سبب ترك اولى جراحتى در دل او بهم رسيد و جراحت دل خود را به مودّت خدا مداوا كرد، پس به اين سبب او را داود ناميدند، چون تو از آن جراحت سالمى تو را سليمان مى گويند، امّا جراحت پدر تو سبب كمال او شد و اميد دارم كه تو نيز به مرتبۀ كمال او برسى.

پس مورچه گفت: مى دانى كه خدا چرا باد را از ميان ساير مخلوقات خود در فرمان تو

ص: 985


1- . تفسير قمى 2/126.

گردانيد؟

حضرت سليمان گفت: نمى دانم.

مورچه گفت: از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگر همۀ چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هرآينه همه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.

پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السّلام تبسّم فرمود و خنديد از سخنان آن (1).

اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چه مرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبّه و متذكّر مى گرداند، و مورچۀ ضعيف را واعظ سليمان با آن عظمت شأن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساس منيع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همۀ احوال نزد خداوند ذو الجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شأنه و اجلّ امتنانه.

چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت سليمان با جنّيان و آدميان براى طلب باران به صحرا رفت، پس گذشت به مورچۀ لنگى كه بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پس ما را مؤاخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست.

پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حقّ شما قبول كردند (2)؛ و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: اين كاكلى كه بر سر قبّره يعنى هوجه هست، از دست ماليدن حضرت سليمان است و سببش آن بود كه: روزى

ص: 986


1- . علل الشرايع 72؛ عيون اخبار الرضا 2/78.
2- . قصص الانبياء راوندى 210، و روايت در آنجا از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . خصال 327؛ من لا يحضره الفقيه 1/524؛ و اين معنى از طرق عامه نيز آمده است از جمله در قصص الانبياء ابن كثير 433 و عرائس المجالس 296.

نرى با ماده خواست كه جفت شود و ماده قبول نمى كرد، پس آن نر گفت: از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از ما فرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخم بگذارد نر از آن پرسيد كه: در كجا مى خواهى تخم را بگذارى؟

ماده گفت: مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم.

نر گفت: من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيند نداند كه تخم گذاشته اى، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى.

پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست، چون نزديك شد كه جوجه برآورد ناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكنده اند، پس ماده به جفت خود گفت كه: اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند و ايمن نيستم از آنكه تخم مرا پامال كنند.

نر گفت: سليمان مرد رحيمى است، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده باشى؟

گفت: بلى، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام، آيا تو چيزى دارى؟

نر گفت: بلى، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاه داشته ام.

ماده گفت كه: تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راه سليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوست مى دارد.

پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند و بر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش بر ايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا ماده بر آن نشست و از احوال ايشان سؤال نمود، چون احوال خود را عرض كردند هديۀ ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگر گردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان

ص: 987

نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشان كشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست با ميمنت آن حضرت بهم رسيد (1).

مؤلف گويد كه: در اين قصه و قصۀ مور ممكن است كه توهّم ايشان از لشكر حضرت سليمان با آنكه آن حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بوده باشد، يا به توهّم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت بر زمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصۀ مورچه جواب ديگرى براى اين شبهه ظاهر مى شود، غافل مباش.

و به روايت ديگر منقول است كه: خرج مقررى هر روزۀ حضرت سليمان هفت كر بود، پس حيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت: اى سليمان! امروز مرا ضيافت كن.

حضرت سليمان فرمود كه آذوقۀ يك ماهۀ لشكر خود را براى او حاضر كردند در كنار دريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همۀ آن آذوقه را خورد و گفت: اى سليمان! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزۀ من بود.

پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريا مثل تو جانورى در بزرگى هست؟

گفت: هزار گروه هستند مثل من.

پس حضرت گفت: «سبحان اللّه الملك العظيم» (2).

و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با مادۀ خود گفت: چرا نمى گذارى با تو جفت شوم؟ اگر خواهم قبّۀ سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در دريا افكنم.

چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسّم نمود و

ص: 988


1- . كافى 6/225، و در آن بجاى «قبّره» ، «قنبره» آمده است كه هر دو يك معنى دارند؛ و نزديك به مضمون اين روايت در عرائس المجالس 295 آمده است.
2- . مشارق انوار اليقين 41.

حكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه: آيا آن دعوى كه كردى بعمل مى توانى آورد؟

گفت: نه يا رسول اللّه! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود، و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.

پس سليمان عليه السّلام با ماده خطاب فرمود كه: چرا با او مضايقه مى كنى در آنچه مى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟

گنجشك ماده گفت: اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كند زيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.

پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست و چهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالى دل او را از لوث محبت غير خود پاك گرداند و مخصوص محبت خود گرداند (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: روزى سليمان عليه السّلام شنيد كه گنجشك نرى با ماده مى گويد كه: نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامت فرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم.

حضرت سليمان عليه السّلام از سخن او تعجب كرد و گفت: اين نيّت خير آن گنجشك از پادشاهى من بهتر است (2).

و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه: مى گويد كه: من نيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.

و فاخته اى صدا زد، گفت: مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.

و طاووسى صدا زد، فرمود كه: مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى.

و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.

ص: 989


1- . بحار الانوار 14/95.
2- . بحار الانوار 14/95.

و صرد-كه جانورى است در نخلستان مى باشد-صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفار كنيد اى گناهكاران.

و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه: هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.

و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه: كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او را بيابيد.

و كبوترى خواند، فرمود كه: مى گويد: «سبحان ربّي الاعلى ملء سمواته و ارضه» .

و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: «سبحان ربّي الاعلى» .

و فرمود كه: كلاغ بر عشّاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد: «كلّ شيء هالك الاّ وجهه» يعنى: «همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى» .

و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.

و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همّت او به تحصيل دنيا مصروف باشد.

و وزغ مى گويد: «سبحان ربّي القدّوس» .

و بازمى گويد: «سبحان ربّي و بحمده» .

و درّاج مى گويد: «الرّحمن على العرش استوى» (1).

ص: 990


1- . عرائس المجالس 294.

فصل سوم: در بيان قصۀ آن حضرت است با بلقيس

على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست، جميع مرغان كه حق تعالى مسخّر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هر كه نزد تخت آن حضرت حاضر بود، پس روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آن آفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه وَ تَفَقَّدَ اَلطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى اَلْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ اَلْغائِبِينَ (1)(2)يعنى: «جستجو نمود مرغان را، پس گفت: چيست مرا كه نمى بينم هدهد را بلكه او غائب است و حاضر نيست» لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً «البته او را عذاب خواهم كرد عذابى سخت» ، مروى است كه: يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم (3)، أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ «يا او را ذبح مى كنم» ، أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (4)«يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر» .

فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ «پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد» و حضرت سليمان عليه السّلام از او پرسيد: كجا بودى؟ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ

ص: 991


1- . سورۀ نمل:20.
2- . تفسير قمى 2/127.
3- . مجمع البيان 4/218.
4- . سورۀ نمل:21.

يَقِينٍ (1) «پس گفت هدهد كه: دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم تو به آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقّنى كه در آن شكى نيست» ، إِنِّي وَجَدْتُ اِمْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ (2)«بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاه ايشان است-يعنى: بلقيس دختر شراحيل بن مالك-و او داده شده است از هر چيز كه پادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ» ، وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اَللّهِ «يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براى آفتاب بغير از خدا» وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ. أَلاّ يَسْجُدُوا لِلّهِ اَلَّذِي يُخْرِجُ اَلْخَبْءَ فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ (3)«و زينت داده است از براى ايشان شيطان اعمال قبيحۀ ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق، پس ايشان هدايت نمى يابند بسوى حق، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مى آورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مى كنند» اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ (4)«خداوند عالميان كه بجز او خداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است» .

قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْكاذِبِينَ (5) «سليمان گفت: بزودى نظر خواهيم كرد كه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان؟» ، اِذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ (6)«ببر نامۀ مرا اينك، پس بينداز آن را بسوى ايشان، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب اين نامه چه مى گويند؟» ،

ص: 992


1- . سورۀ نمل:22.
2- . سورۀ نمل:23.
3- . سورۀ نمل:24 و 25.
4- . سورۀ نمل:26.
5- . سورۀ نمل:27.
6- . سورۀ نمل:28.

قالَتْ يا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ. إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ. أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (1) .

و على بن ابراهيم رحمة اللّه عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه: او بر تخت عظيمى نشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد.

سليمان عليه السّلام گفت: نامه را از بالاى قبّۀ او بينداز.

پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنۀ قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت، پس چون نامه را خواند ترسيد و رؤساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است: «اى گروه اشراف لشكر من! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم و بزرگوار-على بن ابراهيم گفته است: يعنى مهر كرده شده (2)، و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند (3)-بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السّلام و در ابتداى آن نوشته است «بسم اللّه الرحمن الرحيم» ، و مضمون نامه آن است كه: سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوى من اسلام آورندگان و انقياد كنندگان» .

قالَتْ يا أَيُّهَا اَلْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتّى تَشْهَدُونِ (4) «بلقيس گفت: اى بزرگواران! فتوى دهيد مرا در كار من، نبودم من جزم كننده و امضا كنندۀ امرى را تا شما حاضر شويد» .

قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ اَلْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ (5) «گفتند: ما صاحب قوّتيم و صاحب بأس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امر بسوى توست و اختيار با توست، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم» .

ص: 993


1- . سورۀ نمل:29-31.
2- . تفسير قمى 2/127.
3- . مجمع البيان 4/219، بدون تعيين قائل روايت.
4- . سورۀ نمل:32.
5- . سورۀ نمل:33.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كه با ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركردۀ هزار نفر بودند از لشكريان او (1).

قالَتْ إِنَّ اَلْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ (2) «بلقيس گفت: بدرستى كه پادشاهان چون داخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزان اهل آن شهر را ذليل مى گردانند» ، پس خدا تصديق قول او فرمود كه: «چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است» .

چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه: پس بلقيس به قوم خود گفت: اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيست زيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد (3).

وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ اَلْمُرْسَلُونَ (4) «و بدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مى آورند رسولان من» .

على بن ابراهيم گفته است: بلقيس گفت: هديه مى فرستم، اگر پادشاه است، ميل به دنيا مى كند و هديۀ ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ما غالب شود.

پس حقّه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقّه گوهر گرانبهاى بزرگ بود و به رسول خود گفت كه: بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر را سوراخ كند.

چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليه السّلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشته را از طرف ديگر بيرون برد (5).

فَلَمّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اَللّهُ خَيْرٌ مِمّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ

ص: 994


1- . مجمع البيان 4/218.
2- . سورۀ نمل:34.
3- . تفسير قمى 2/127.
4- . سورۀ نمل:35.
5- . تفسير قمى 2/128.

تَفْرَحُونَ (1) «پس چون رسول بلقيس به نزد سليمان عليه السّلام آمد، سليمان گفت: آيا مرا امداد و اعانت به مال خود مى كنيد؟ ! پس آنچه خدا به من عطا فرموده است بهتر است از آنچه به شما داده است بلكه شما به هديۀ خود شاد مى شويد» .

اِرْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ (2) يعنى: «برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان، پس البته من خواهم آمد بسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهم كرد ايشان را از شهر خود با مذلّت و خوارى» .

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون رسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوّت سليمان عليه السّلام را براى او بيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آن حضرت روانه شد (3).

چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است، آن حضرت به جنّيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت: مى خواهم پيش از آنكه بلقيس داخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالَ يا أَيُّهَا اَلْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (4)«سليمان گفت: اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من! كدام يك از شما مى آورد تخت او را به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان؟» .

قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ اَلْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ (5) «گفت خبيث متمرّد صاحب قوّتى از جنّيان كه: من مى آورم آن را براى تو پيش از آنكه از جاى خود برخيزى، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم» .

ص: 995


1- . سورۀ نمل:36.
2- . سورۀ نمل:37.
3- . تفسير قمى 2/128.
4- . سورۀ نمل:38.
5- . سورۀ نمل:39.

پس سليمان گفت: از اين زودتر مى خواهم.

قالَ اَلَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ اَلْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ «گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب-يعنى لوح محفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مى دانست-كه: من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى» ، پس خدا را به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السّلام تخت بلقيس را از زير تخت سليمان بيرون آورد.

فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ (1) «پس چون سليمان تخت را ديد قرار يافته نزد خود گفت: اين از فضل و احسان پروردگار من است تا امتحان نمايد مرا كه آيا شكر مى كنم او را يا كفران نعمت او مى نمايم، و هر كه شكر كند خدا را پس شكر نكرده است مگر از براى نفس خود، و هر كه كفران كند نعمت خدا را پس بدرستى كه پروردگار من بى نياز است از شكر او و صاحب كرم و بزرگوارى است» .

قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ اَلَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ (2) «گفت سليمان عليه السّلام كه: تغيير دهيد هيئت تخت او را تا ببينم كه آيا به زيركى و فطانت هدايت مى يابد به آنكه تخت اوست يا از آنها خواهد بود كه هدايت نمى يابند» .

فَلَمّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا اَلْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنّا مُسْلِمِينَ (3) «پس چون آمد بلقيس به نزد سليمان به او گفتند: آيا چنين است عرش تو؟ گفت: گويا آن است و پيش از اين معجزه علم پيغمبرى و حقيقت تو به ما داده شده بود و بوديم اسلام آورندگان» .

وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اَللّهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ (4) «و منع كرده بود او

ص: 996


1- . سورۀ نمل:40.
2- . سورۀ نمل:41.
3- . سورۀ نمل:42.
4- . سورۀ نمل:43.

را از ايمان آوردن به خدا آنچه مى پرستيد بغير از خدا، يا منع كرد خدا يا سليمان او را از آنچه مى پرستيد بغير از خدا، بدرستى كه او بود از جماعتى كافران» .

قِيلَ لَهَا اُدْخُلِي اَلصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ (1) .

و على بن ابراهيم روايت كرده است: پيش از آمدن بلقيس، سليمان عليه السّلام امر كرده بود جنّيان را كه خانه اى از شيشه براى او ساخته بودند و بر روى آب گذاشته بودند، پس چون بلقيس آمد گفتند به او كه: داخل شو در عرصۀ قصر، پس او گمان كرد آب است، جامۀ خود را از ساقهايش بالا كشيد، پس ظاهر شد كه موى بسيارى بر ساق او بود.

پس سليمان گفت: اين عرصه اى است نرم كه از شيشه ساخته اند و آب نيست، بلقيس گفت: من ستم كرده بودم بر نفس خود كه غير خدا را مى پرستيدم، و اسلام آوردم و منقاد شدم با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است (2).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس سليمان عليه السّلام او را به عقد خود درآورد، بلقيس دختر شرح جسريه (3)بود، و شياطين را حكم فرمود كه: چيزى بسازيد كه مو را از پاى او زايل گرداند، پس حمّامها بعمل آوردند و نوره را براى او ساختند، پس حمّام و نوره از چيزهائى است كه شياطين براى بلقيس ساختند، همچنين آسيابى كه آب مى گرداند در زمان آن حضرت بهم رسيد (4).

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: از جمله علومى كه حق تعالى به سليمان عليه السّلام عطا فرموده بود، دانستن جميع لغتها و زبان مرغان و حيوانات و درندگان بود، و چون هنگام جنگ مى شد به فارسى سخن مى گفت، و چون به مجلس ديوان مى نشست براى نسق لشكريان و

ص: 997


1- . سورۀ نمل:44.
2- . تفسير قمى 2/128.
3- . در مصدر «شرح حميريه» است.
4- . تفسير قمى 2/128؛ ابو هلال عسكرى مى گويد: گفته شده است كه اول كسى كه براى او نوره ساخته شد سليمان عليه السّلام بود (الاوائل 285) .

عمّال اهل مملكت خود به لغت رومى سخن مى گفت، چون با زنان خود خلوت مى فرمود به زبان سريانى و نبطى سخن مى گفت، و چون در محراب عبادت خلوت مى كرد با پروردگار خود به لغت عربى مناجات مى كرد، و چون بر مسند شريف قضا و حكم و مرافعه و ملاقات ملوك و ايلچيان متمكّن مى شد به لغت عبرى سخن مى گفت (1).

مؤلف گويد: در كيفيت حاضر شدن تخت بلقيس از آن مكان بعيد به اين زمان قليل خلاف است: بعضى گفته اند كه ملائكه از روى هوا آوردند؛ و بعضى گفته اند كه باد از روى هوا آورد؛ و بعضى گفته اند كه حق تعالى حركت سريعى در آن تخت قرار داد كه خود آمد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را در مكان خود مع

كرد و مثل آن را به قدرت كاملۀ خود در اين مكان موجود كرد (2).

و آنچه از احاديث معتبره ظاهر مى شود يكى از دو وجه است:

اول آنكه: حق تعالى قطعه هاى زمين كه در ما بين مكان حضرت سليمان و زمينى كه تخت بر آن قرار داشت فرو برد، و زمين تخت حركت كرد تا تخت را به سليمان رسانيد و زمين برگشت و زمينهاى ديگر به حالت اولى عود كردند. اگر كسى گويد كه: بناها و عمارات و حيوانات و درختان كه در اين ما بين بودند چه شدند؟ جواب آن است كه:

ممكن است كه حق تعالى به قدرت كاملۀ خود آنها را به جانب راست و چپ برده باشد كه چيزى محاذى تخت نمانده باشد.

آنكه: حق تعالى تخت را به زمين فرو برد و از زير زمين آن را حركت فرمود تا به زير تخت سليمان عليه السّلام رسيد و از آنجا بيرون آمد. اين وجه به عقل نزديكتر است، و هر دو وجه در احاديث معتبره وارد شده است.

چنانچه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: وصى و وزير حضرت سليمان به اسم اعظم خدا تكلّم نمود، پس فرورفت آنچه در ميان تخت سليمان و تخت

ص: 998


1- . تفسير قمى 2/129.
2- . مجمع البيان 4/223.

بلقيس بود از زمين هموار و ناهموار تا زمين آن تخت به زمين اين تخت رسيد و سليمان تخت را كشيد و زمين برگشت در كمتر از چشم زدن، سليمان گفت: چنان خيال كردم كه از زير تخت من بيرون آمد (1).

در احاديث صحيح و معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام على نقى عليهم السّلام منقول است كه: خدا را هفتاد و سه اسم اعظم است، و نزد آصف وزير سليمان يكى از آنها بود كه تكلّم به او مى نمود كه شكافته شد يا فرو رفت آنچه از زمين ميان او و تخت بلقيس بود تا به دست خود تخت را گرفت. و به روايات ديگر دو قطعه زمين به يكديگر رسيد و تخت از آن قطعه به اين قطعه منتقل شد و در كمتر از چشم زدن زمين به حال خود برگشت، از آن اسماى اعظم هفتاد و دوتا را خدا به ما داده است و يكى مخصوص خدا است كه به احدى از خلق خود نداده است (2).

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پرسيد: آيا جميع علوم پيغمبران عليه السّلام به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميراث رسيد از آدم تا آن حضرت؟

فرمود: بلى، خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است مگر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او داناتر است.

راوى عرض كرد: عيسى عليه السّلام مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتى و سليمان عليه السّلام نيز زبان مرغان را مى فهميد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به همۀ اين منزلتها قادر بود. پس فرمود: بدرستى كه سليمان طلب هدهد كرد، چون نيافت او را در جاى خود به خشم آمد و گفت آنچه خدا از او ياد كرده است، و از براى آن به غضب آمد كه او را بر آب دلالت مى كرد و به او محتاج بود، و هدهد مرغى بود و به او علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و حال آنكه باد و موران و جنّيان و آدميان و ديوان و متمرّدان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و مرغ آن را مى دانست،

ص: 999


1- . كامل الزيارات 59.
2- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.

حق تعالى در قرآن مى فرمايد كه: «اگر قرآنى هست كه كوهها را به آن به راه مى توان انداخت و زمين را به آن پاره پاره مى توان كرده و مرده ها را به آن زنده مى توان كرد» (1)اين قرآن است و آن قرآن نزد ماست و ما آب را در زير هوا مى دانيم و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه براى هر امرى كه بخوانيم آن حاصل مى شود (2).

و به سند معتبر منقول است كه يحيى بن اكثم قاضى سؤال كرد: آيا سليمان عليه السّلام محتاج بود به علم آصف بن برخيا؟

حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: آن كسى كه علمى از كتاب نزد او بود آصف بن برخيا بود، و سليمان عاجز نبود از دانستن آنچه آصف مى دانست و ليكن مى خواست فضيلت آصف را بر جنّيان و آدميان ظاهر گرداند كه بدانند آصف بعد از او حجت خدا و خليفۀ او خواهد بود، و آن علم آصف از علومى بود كه سليمان عليه السّلام به او سپرده بود به امر خدا و ليكن خدا خواست كه علم او ظاهر شود تا در امامت او اختلاف نكنند، چنانچه در حيات داود عليه السّلام سليمان را حكم خود آموخت تا امامت و پيغمبرى او را بعد از داود بدانند از براى تأكيد حجت بر خلق (3).

و به سند حسن منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چگونه انكار مى كنند گفتۀ امير المؤمنين عليه السّلام را كه فرمود: اگر خواهم مى توانم اين پاى خود را بردارم و بر سينۀ معاويه بزنم در شام كه او را از تختش سرنگون بيندازم، و انكار نمى كنند اين را كه آصف وصىّ سليمان به يك چشم زدن تخت بلقيس را گرفت و به نزد سليمان عليه السّلام حاضر گردانيد؟ آيا پيغمبر ما بهترين پيغمبران نيست و وصىّ او بهترين اوصيا نيست؟ آيا وصىّ پيغمبر ما را كمتر از وصىّ سليمان مى دانند؟ خدا حكم كند ميان ما و ميان آنها كه انكار حق ما مى كنند و فضيلت ما را منكر مى شوند (4).

ص: 1000


1- . سورۀ رعد:31.
2- . كافى 1/226؛ بصائر الدرجات 114.
3- . تحف العقول 476؛ اختصاص شيخ مفيد 91؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/435.
4- . اختصاص 212.

و در روايت معتبر ديگر وارد شده است: ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: چرا سليمان عليه السّلام از ميان ساير مرغان هدهد را تفقّد نمود؟

فرمود: براى آنكه هدهد آب را در زير زمين مى ديد چنانچه شما روغن را در ميان شيشه مى بينيد.

ابو حنيفه خنديد. حضرت فرمود: چرا مى خندى؟

عرض كرد: آن كه آب را در زير زمين مى بيند چرا دام را در زير خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟

حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه قضا و قدر بصر را مى پوشاند (1).

در دعاى نوره منقول است كه: خدا رحمت فرستد بر سليمان بن داود چنانچه ما را امر كرد به نوره كشيدن (2).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مخصوص گردانيد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به سورۀ «فاتحة الكتاب» و با او شريك نگردانيد احدى از پيغمبرانش را بغير از سليمان عليه السّلام كه بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ را از اين سوره به او عطا فرمود چنانچه حق تعالى ياد كرده است كه او را در اول نامۀ خود نوشته بود (3).

مؤلف گويد: غرائب بسيار در اين قصه در كتب مذكور است، و بعضى را در بحار الانوار ذكر كرده ام (4)و چون به اسانيد معتبره روايت نشده بود در اين كتاب اكتفا به روايات معتبره كردم.

ص: 1001


1- . مجمع البيان 4/217.
2- . كافى 6/506؛ مكارم الاخلاق 62.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 29؛ امالى شيخ صدوق 148؛ عيون اخبار الرضا 1/302.
4- . بحار الانوار 14/128.

فصل چهارم: در بيان مواعظ و احكام و وحيها كه بر آن حضرت نازل گرديده

و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات

آن حضرت سانح شد

حق تعالى مى فرمايد كه وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي اَلْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ اَلْقَوْمِ وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ. فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً (1)«و ياد كن داود و سليمان را در وقتى كه حكم مى كردند در زراعت در هنگامى كه در شب گوسفند قوم در آن زراعت چريده بود، و ما بوديم مر حكم ايشان را حاضر و دانا، پس فهمانيديم حكم را به سليمان و هر يك را حكمت و دانائى داده بوديم» .

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود او را باغ انگورى بود، و گوسفندان شخصى شب در آن باغ افتادند و افساد كردند، پس صاحب باغ صاحب گوسفند را به مرافعه آورد به خدمت داود عليه السّلام، پس آن حضرت فرمود: برويد نزد سليمان تا حكم كند ميان شما.

چون به نزد آن حضرت رفتند فرمود: اگر گوسفند اصل و فرع درخت را همه خورده است، بر صاحب گوسفندان لازم است كه گوسفندان را به صاحب باغ بدهد با هر فرزندى كه در شكم آنها است، و اگر ميوه را ضايع كرده است و اصل درختها به حال خود هست

ص: 1002


1- سورۀ انبياء:78 و 79.

پس فرزندان گوسفندان را مى بايد به صاحب باغ بدهد نه اصل گوسفندان را.

و حكم داود نيز چنين بود و ليكن مى خواست كه بنى اسرائيل بدانند كه سليمان بعد از او وصىّ اوست، و اختلافى در حكم نكردند، و اگر اختلاف مى كردند حق تعالى مى فرمود كه وَ كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ (1).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: هيچ يك حكم نكردند بلكه با يكديگر گفتگو مى كردند و انتظار وحى الهى را مى كشيدند، پس حق تعالى به سليمان حكم اين قصه را وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر گرداند (2).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: امامت عهدى است از جانب خدا كه از براى جماعتى به خصوص مقرر گردانيده است و ايشان را نام برده و تعيين كرده است، و امام را اختيار آن نيست كه امامت را از امام بعد از خود كه خدا مقرر كرده است بگرداند بسوى ديگرى، بدرستى كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السّلام كه وصيّى از اهل خود براى خود قرار ده زيرا كه در علم من گذشته است و لازم گردانيده ام هر پيغمبرى را كه مبعوث گردانم البته از براى او وصيّى از اهل او قرار دهم، و داود عليه السّلام چند فرزند داشت و در ميان آنها طفلى بود كه مادرش را بسيار دوست مى داشت، پس حضرت داود به نزد او رفت و گفت: حق تعالى بسوى من وحى فرمود كه وصيّى از اهل خود بگيرم.

آن زن گفت: فرزند مرا وصىّ خود كن.

فرمود: من نيز او را مى خواهم.

و در علم محتوم الهى چنان بود كه سليمان وصىّ او باشد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى داود كه: تعجيل منما در تعيين كردن وصى تا امر من به تو برسد، پس بعد از اندك زمانى دو شخص به نزد او به مخاصمه آمدند دربارۀ گوسفندان و باغ انگور، پس حق تعالى وحى نمود به داود كه: فرزندان خود را جمع كن و هر يك از آنها كه در اين قضيه

ص: 1003


1- . تفسير قمى 2/73.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/100.

به حق حكم كند او بعد از تو وصىّ تو خواهد بود؛ پس داود فرزندان خود را جمع كرد و چون هر دو خصم ماجراى خود را ذكر كردند، سليمان عليه السّلام فرمود: اى صاحب باغ! اين گوسفندان در چه وقت داخل باغ تو شدند؟

گفت: در شب.

فرمود: حكم كردم بر تو اى صاحب گوسفندان كه فرزندان و پشم گوسفندان خود را در اين سال به صاحب باغ بگذارى!

داود عليه السّلام گفت: چرا حكم نكردى كه گوسفندان همه از صاحب باغ باشند چنانچه علماى بنى اسرائيل حكم مى كنند؟

سليمان گفت: درخت از اصل كنده نشده است بلكه سال ديگر ميوه خواهد داد و همين ميوۀ امسال را خورده است، پس بايد كه حاصل امسال گوسفندان از او باشد، و اگر درختان را از بيخ كنده بودند بايد گوسفندان را به او بدهد.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه: حكم حق آن است كه سليمان كرد اى داود، تو امرى را خواستى و ما امر ديگر را خواستيم.

پس داود به نزد زن خود رفت و گفت: ما ارادۀ امرى داشتيم و خدا اراده اى ديگر داشت و نشد مگر آنچه خدا مى خواست، ما راضى شديم به امر خدا و منقاد شديم حكم او را (1).

مؤلف گويد كه: اكثر اهل سنّت اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه: ميان داود و سليمان نزاع شد در حكم اين واقعه و هر يك به اجتهاد حكم كردند و اجتهاد سليمان عليه السّلام درست تر بود، و به اين قضيه متمسك شده اند كه اجتهاد بر پيغمبران جايز است، چون به دلايل و نصوص ثابت شده است و اجماعى بلكه ضرورى مذهب شيعه شده است كه پيغمبران خدا به ظن و گمان و اجتهاد سخنى نمى گويند و آنچه مى گويند به علم قطعى و وحى و الهام يقينى بر ايشان ظاهر گرديده است؛ پس بايد كه اختلاف در ميان ايشان نباشد و آيۀ كريمه دلالت بر اختلاف ندارد، و احاديث معتبره دلالت كرده است بر آنكه حضرت داود چون

ص: 1004


1- . كافى 1/278.

مى خواست فضيلت سليمان را ظاهر گرداند بر بنى اسرائيل اين حكم را به آن حضرت گذاشت كه حكم واقع را او بكند و خطاى بنى اسرائيل را در حكمى كه براى خود مى كردند بر ايشان ظاهر گرداند، يا آنكه چون اين قضيه ظاهر شد منتظر وحى شدند، حق تعالى اين حكم را به سليمان وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر نمايد.

بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر منازعۀ داود با سليمان عليهما السّلام در اين قضيه محمول بر تقيه است يا بر آنكه به حسب ظاهر بر سبيل مصلحت آن حضرت معارضه مى فرمود كه بر ديگران حقيقت و فضيلت سليمان ظاهر شود، اگر چه محتمل است كه اين حكم در آن زمان منسوخ شده باشد و حكمى كه داود فرمود از جانب خدا مقرر شده باشد، بنابراين كه نسخ جزئى در زمان پيغمبران غير اولو العزم مجوز باشد يا آنكه حضرت موسى خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان سليمان عليه السّلام خواهد بود.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السّلام فرمود:

خدا به ما عطا كرده است آنچه به مردم عطا فرموده و آنچه به ايشان عطا نفرموده است، و به ما تعليم كرده است آنچه به مردم تعليم كرده و آنچه نكرده است، پس نيافتيم چيزى را بهتر از ترسيدن از خدا در حضور مردم و در غيبت ايشان، و ميانه روى كردن در خرج كردن در حال توانگرى و در حال پريشانى، و حق را گفتن در حال خشنودى و در حالت غضب، و تضرع به جانب مقدس الهى كردن بر هر حالى (1).

به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه مادر سليمان به سليمان گفت: اى فرزند! زنهار كه خواب در شب بسيار مكن كه در شب خواب بسيار كردن آدمى را پريشان و فقير مى گرداند در روز قيامت (2).

و در حديث ديگر منقول است كه حضرت سليمان با فرزند خود گفت: اى فرزند! زنهار كه مجادله با مردم مكن كه در آن منفعتى نيست و موجب حدوث عداوت مى گردد

ص: 1005


1- . خصال 241؛ روضة الواعظين 450.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/556؛ امالى شيخ صدوق 193.

ميان برادران مؤمن (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السّلام روزى به اصحاب خود گفت: حق تعالى ملكى بخشيده است مرا كه سزاوار نيست احدى را بعد از من، و مسخّر گردانيده است براى من باد و آدميان و جنّيان و مرغان و وحشيان را، و آموخته است به من سخن مرغان را، و از هر چيزى به من عطا فرموده است، و با اين نعمتها كه مرا كرامت كرده است يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ام و مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و به بام قصر برآيم و بسوى مملكتهاى خود نظر كنم، پس كسى را رخصت مدهيد كه به نزد من آيد تا بر من امرى وارد نشود كه عيش و شادى مرا به كدورت مبدّل كند.

گفتند: چنين باشد.

چون روز ديگر شد، بامداد عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصاى خود كرد و نظر مى كرد بسوى مملكتهاى خود و شاد بود به آنچه حق تعالى به او عطا فرموده بود، ناگاه نظرش بر جوان خوش روئى پاكيزه جامه اى افتاد كه از بعضى گوشه هاى قصرش پيدا شد، چون او را ديد گفت: كى تو را داخل اين قصر كرد؟ امروز مى خواستم كه تنها باشم، و به رخصت كى داخل شدى؟

آن جوان در جواب گفت: پروردگار اين قصر مرا داخل كرد و به رخصت او داخل شدم! سليمان گفت: پروردگار قصر احقّ است به آن از من، پس بگو كيستى تو؟

گفت: من ملك الموتم!

پرسيد: براى چه كار آمده اى؟

گفت: آمده ام كه روح تو را قبض كنم!

گفت: بيا و آنچه مأمور شده اى بعمل آور كه امروز مى خواستم روز شادى من باشد و خدا نخواست كه شادى من در غير لقاى فرح افزاى او باشد.

ص: 1006


1- . تنبيه الخواطر 331.

پس ملك الموت روح مطهر آن حضرت را قبض كرد بر همان حالت كه بر عصا تكيه داده بود! پس مدتها بعد از موت به همان هيئت بر عصا تكيه داشت و مردم بسوى او نظر مى كردند و گمان مى كردند كه زنده است، پس آن حال فتنه شد براى ايشان و اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد: بعضى گفتند او در اين ايّام بسيار به اين عصا تكيه كرد و به تعب نيفتاد، او را خواب نبرد، چيزى نخورد و نياشاميد، مى بايد او پروردگار ما باشد و واجب است او را بپرستيم؛ گروهى گفتند كه: سليمان جادوگر است و به جادو در ديدۀ ما چنين مى نمايد كه ايستاده است و در واقع چنين نيست؛ و مؤمنان گفتند: او بنده و پيغمبر خدا است، و حق تعالى به هر نحوى كه مى خواهد امر او را تدبير مى نمايد.

پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و خدا ارضه (1)را فرستاد كه ميان عصاى آن حضرت را تهى كرد، عصا شكست، آن حضرت از قصر خود به رو در افتاد، پس جنّيان شكر نعمت ارضه را بر خود لازم گردانيدند، و به اين سبب هر جا كه ارضه است نزد او آبى و خاكى حاضر مى سازند كه آلت عمل او باشد، اين است معنى قول حق تعالى فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ اَلْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلاّ دَابَّةُ اَلْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ يعنى: «پس چون مقدّر كرديم و حكم كرديم بر او مرگ را، دلالت نكرد جنّيان را بر مرگ او مگر كرم زمين يعنى ارضه كه خورد عصاى او را» ، فَلَمّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ اَلْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ اَلْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي اَلْعَذابِ اَلْمُهِينِ (2)«پس چون سليمان به رو در افتاد ظاهر شد بر جنّيان يا ظاهر شد احوال ايشان بر آدميان كه اگر جنيان علم به غيب مى داشتند نمى ماندند در عذاب خواركننده» .

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: و اللّه كه اين آيه به اين نحو نازل شد كه: «فلمّا خرّ تبيّنت الانس انّ الجنّ لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين» يعنى: چون افتاد، بر آدميان معلوم شد كه اگر جنّيان مى دانستند غيب را نمى ماندند در اين مدت در عذاب

ص: 1007


1- . ارضه به معنى موريانه است.
2- . سورۀ سبأ:14.

خواركننده، يعنى آن خدمت و عملى كه بعد از فوت سليمان به فرمودۀ او مى كردند (1).

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت سليمان عليه السّلام امر فرمود جنّيان را براى او قبّه اى از آبگينه ساختند و در ميان دريا گذاشتند، آن حضرت داخل آن قبّه شد و بر عصاى خود تكيه فرمود و تلاوت زبور مى كرد، و شياطين در برابر او خدمت مى كردند و او ايشان را مى ديد و ايشان او را مى ديدند، ناگاه ملتفت شد به كنار قبّه، پس مردى را ديد در ميان قبّه گفت: تو كيستى؟

گفت: منم آنكه رشوه قبول نمى كنم و از پادشاهان نمى ترسم، من ملك الموتم.

پس به همان هيئت كه بر عصا تكيه فرموده بود او را قبض روح نمود، جنّيان نظر مى كردند و او را بر همان حالت ايستاده و تكيه بر عصا كرده مى ديدند، تا يك سال به خدمات مرجوعه قيام مى نمودند و جرأت بر استعلام احوال آن حضرت نمى كردند و تغييرى در احوال او نمى ديدند تا آنكه حق تعالى ارضه را فرستاد كه عصاى آن حضرت را خورد، حضرت افتاد، پس جنّيان شكر ارضه مى كنند هر جا كه باشد آب و خاك به آن مى رسانند.

و چون سليمان از دنيا مفارقت نمود، شيطان كتابى در سحر نوشت و در پشت آن كتاب نوشت: اين كتابى است كه وضع كرده است آصف پسر برخيا براى پادشاه خود سليمان پسر داود از ذخيره هاى گنجهاى علم، و در آن كتاب نوشت: هر كه فلان كار خواهد بكند بايد فلان سحر بكند، و هر كه فلان امر را خواهد متمشّى سازد بايد فلان جادو بكند. و اين كتاب را در زير تخت سليمان دفن كرد و از آنجا بر مردم ظاهر گردانيد، پس كافران گفتند:

غلبۀ سليمان بر ما به سبب سحرهائى بود كه در اين كتاب نوشته است، و مؤمنان گفتند كه:

او بندۀ خدا و پيغمبر او بود و آنچه مى كرد به اعجاز پيغمبرى و به قدرت ربانى مى كرد. و اشاره به اين قصه است آنچه حق تعالى فرموده است كه وَ اِتَّبَعُوا ما تَتْلُوا اَلشَّياطِينُ عَلى

ص: 1008


1- . علل الشرايع 73؛ عيون اخبار الرضا 1/265.

مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ اَلشَّياطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ اَلنّاسَ اَلسِّحْرَ (1) «و متابعت كردند يهودان آنچه را خواندند يا افترا كردند شياطين در پادشاهى سليمان يا در زمان او، و كافر نشد سليمان و اين سحر از او نبود و ليكن شياطين كافر شدند كه جادو را تعليم مردم كردند» (2).

به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى سليمان عليه السّلام كه: علامت مرگ تو آن است كه درختى در بيت المقدس بيرون خواهد آمد كه آن را «خرنوبه» گويند. پس روزى آن حضرت را نظر افتاد بر درختى كه در بيت المقدس روئيده بود، پس خطاب نمود به آن درخت كه: نام تو چيست؟ گفت: خرنوبه نام دارم! پس پشت كرد و به جانب محراب خود رفت و تكيه فرمود بر عصاى خود و ايستاد، و در همان ساعت حق تعالى قبض روح او نمود و آدميان و جنّيان به طريق معهود خدمت او مى كردند و در آنچه ايشان را به آن امر فرموده بود مى شتافتند و گمان مى كردند كه او زنده است تا آنكه ارضه عصاى او را تهى كرد و افتاد، پس دست از عمل خود كشيدند (3).

ابن بابويه رحمة اللّه عليه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حضرت سليمان بن داود عليه السّلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد (4).

مؤلف گويد: مشهور آن است كه عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال باشد، و مدت پادشاهى و پيغمبرى آن حضرت چهل سال بود، و بعد از چهار سال كه از ابتداى پادشاهى آن حضرت گذشت شروع كرد به ساختن بيت المقدس و قدرى از آن مانده بود كه در مدت يك سال كه فوت آن حضرت معلوم نبود، تمام كردند (5).

ص: 1009


1- . سورۀ بقره:102.
2- . رجوع شود به علل الشرايع 74 و تفسير قمى 2/199.
3- . قصص الانبياء راوندى 209؛ كافى 8/144.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 524.
5- . عرائس المجالس 328.

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: بنى اسرائيل از حضرت سليمان عليه السّلام التماس كردند كه: پسر خود را بر ما خليفه گردان.

سليمان فرمود: او صلاحيت خلافت ندارد.

چون بسيار الحاح كردند فرمود: مسئله اى چند از او مى پرسم، اگر جواب گفت از آنها او را خليفۀ خود مى گردانم. پس پرسيد: اى فرزند! چيست مزۀ آب و مزۀ نان؟ و ضعف و قوّت آواز از چه چيز مى باشد؟ و موضع عقل از بدن آدمى كجاست؟ و از چه چيز سنگينى و بيرحمى و رقّت و رحم بهم مى رسد؟ و تعب بدن و استراحت آن از كدام عضو مى باشد؟ و كسب بدن و محرومى آن از كدام عضو مى باشد؟

پس او از هيچ يك جواب نتوانست گفت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: مزۀ آب زندگانى است، و مزۀ نان قوّت است؛ و قوّت آواز و ضعف آواز از زيادتى و كمى گوشت گرده (1)مى باشد؛ و موضع عقل و دانائى دماغ است، مگر نمى بينى كسى را كه كم عقل است مى گويند چه سبك است دماغ او؛ و بى رحمى و رحم از سنگينى و نرمى دل مى باشد، نمى شنوى كه حق تعالى مى فرمايد:

«واى بر آنها كه سنگين است دلهاى ايشان از ياد خدا» ؟ (2)؛ و تعب و استراحت بدن از پاها است، هرگاه پاها به تعب افتادند در راه رفتن، بدن به تعب مى افتد، و چون پاها استراحت يافتند بدن استراحت مى يابد؛ و كسب كردن بدن و محرومى آن از دستها است، اگر عمل مى كند آدمى به دستهاى خود براى بدن روزى و منفعت دنيا و عقبى بهم مى رسد، و اگر به دست كارى نمى كند بدن آدمى محروم مى شود (3).

ص: 1010


1- . در مصدر «كليتين» است.
2- . سورۀ زمر:22.
3- . تفسير قمى 2/238.

باب بيست و سوم: در بيان قصۀ قوم سبأ و اهل ثرثار است

ص: 1011

ص: 1012

حق تعالى مى فرمايد كه لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اُشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ يعنى «بتحقيق كه بود قبيلۀ سبا را در مسكنهاى ايشان و شهر ايشان آيتى و حجتى بر وجود حق تعالى و كمال قدرت و نهايت احسان و رحمت او كه آن دو باغستان بود از جانب راست و چپ شهر ايشان، به ايشان گفتند كه: بخوريد از روزى پروردگار خود و شكر كنيد براى او كه شهر شما شهرى است طيّب و نيكو و خداوند شما پروردگارى است آمرزندۀ گناهان» .

فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ اَلْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ «پس اعراض نمودند و شكر نعمت ما نكردند، پس فرستاديم بر ايشان سيل عرم را-يعنى سيل سخت را؛ يا سيلى را كه از باران تند عظيم برخاست؛ يا سيلى را كه از آن موشهاى بزرگ بهم رسيد-كه سدّ ايشان را خراب كردند و بدل كرديم براى ايشان به عوض آن، دو باغستان ديگر كه در آنها درخت خار مغيلان (1)يا مسواك و يا درخت گز و اندكى از درخت سدر بود» .

ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلاَّ اَلْكَفُورَ «اينطور جزا داديم ايشان را به سبب آنكه كفران نعمت ما كردند، آيا جزا مى دهيم به عقوبت مگر كسى را كه بسيار كفران نعمت ما كند؟» .

وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ اَلْقُرَى اَلَّتِي بارَكْنا فِيها قُرىً ظاهِرَةً وَ قَدَّرْنا فِيهَا اَلسَّيْرَ سِيرُوا فِيها

ص: 1013


1- . درخت خار مغيلان: درختى است خاردار، خارهايش كج و درشت، و در ابتدا سبز و پس از مدتى سياه يا سرخ تيره رنگ مى شود. به عربى «ام غيلان» مى گويند. (فرهنگ عميد 3/2284) .

لَيالِيَ وَ أَيّاماً آمِنِينَ «و گردانيده بوديم ميان ايشان و ميان شهرهائى كه بركت كرده بوديم بر آنها-يعنى شهرهاى شام-شهرها و قريه هاى متصل به يكديگر كه هر يك از ديگرى نمودار بود، و اندازه اى قرار داده بوديم در سير و سفر ايشان كه مسافر ايشان هر بامداد و پسين در شهرى از آن شهرها فرود مى آمد و به ايشان گفته مى شد-به زبان مقال يا حال- كه سير كنيد در اين شهرها شبها و روزها با ايمنى از هر خوفى» .

و در بعضى از روايات وارد شده است كه: اين ايمنى در زمان حضرت صاحب الامر عجّل اللّه تعالى فرجه بهم خواهد رسيد (1).

فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ (2) «پس گفتند به سبب بسيارى طغيان در نعمت كه:

اى پروردگار ما! دورى بينداز ميان سفرهاى ما كه اين شهرها بسيار به يكديگر نزديك است، و ستم كردند بر نفس خود پس ايشان را ضرب المثل كرديم كه مثل مى زنند مردم را به پراكندگى ايشان در ميان عرب، و پراكنده كرديم ايشان را هر گونه پراكندگى كه هر قبيله اى از ايشان به طرفى افتادند از شام و مدينه و مكه و عمان و عراق، بدرستى كه در قصۀ ايشان آيتى چند هست براى عبرت گرفتن هر صبركننده و شكر كننده اى» .

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه آن حضرت در تفسير اين آيات كريمه فرمود كه: اينها گروهى بودند كه شهرهاى متصل به يكديگر داشتند كه يكديگر را مى توانستند ديد، و نهرهاى جارى و اموال و مزرعه هاى ظاهر داشتند، پس كفران نعمت الهى كردند و تغيير دادند نعمتهاى خدا را نسبت به خود، پس حق تعالى بر ايشان سيلى فرستاد كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و خانه هاى ايشان را غرق كرد و مالهاى ايشان را برد و به عوض باغهاى معمور ايشان آن باغها بهم رسيد كه خدا در قرآن ياد فرموده است (3).

ص: 1014


1- . علل الشرايع 91؛ تفسير برهان 3/347.
2- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شد، آيات 15-19 سورۀ سبأ مى باشد.
3- . كافى 2/274.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سليمان عليه السّلام امر كرده بود لشكرهاى خود را كه خليجى از درياى شيرين بسوى بلاد هند جارى كرده بودند و سدّ عظيمى از سنگ و آهك بسته بودند كه آب از آن سد بر شهرهاى قوم سبأ جارى مى شد، و از آن خليج راهى چند بسوى آن سد گشوده بودند، و آن سد سوراخها داشت هر وقت كه مى خواستند آن سوراخها را مى گشودند و آب به قدر احتياج ايشان بر شهرها و مزارع ايشان جارى مى شد، و دو باغستان از جانب راست و چپ داشتند كه امتداد آنها ده روز راه بود، و كسى كه در ميان باغستان ايشان مى رفت تا ده روز آفتاب بر او نمى تابيد از معمورى باغات ايشان، چون گناهان بسيار كردند و از امر و فرمان پروردگار خود تجاوز نمودند و به نهى و نصيحت صالحان منزجر از اعمال قبيحۀ خود نشدند حق تعالى بر سدّ ايشان موشهاى بزرگ را مسلط گردانيد كه هر يك از آنها سنگ بزرگى چند را مى كند و به دور مى انداخت كه مرد تنومندى نمى توانست برداشت، پس بعضى از ايشان چون اين حال را مشاهده كردند گريختند و ترك آن بلاد كردند و پيوسته آن موشها به كندن آن سد مشغول بودند تا آن سد را خراب كردند و به ناگاه سيلى ايشان را فرو گرفت كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و درختان ايشان را از بيخ كند، چنانچه حق تعالى قصۀ ايشان را بيان فرموده است (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: من انگشتهاى خود را بعد از طعام مى ليسم به مرتبه اى كه مى ترسم خادم من گمان كند كه اين از حرص من است، چنين نيست بلكه از براى احترام نعمت الهى است، بدرستى كه گروهى بودند كه حق تعالى نعمت فراوان به ايشان كرامت فرموده بود و ايشان نهرى داشتند كه آن را «ثرثار» مى گفتند. پس، از وفور نعمت، به نانهاى نفيس كه از مغز خالص گندم پخته بودند استنجا مى كردند اطفال خود را تا آنكه كوهى از آن نانهاى نجس جمع شد، روزى مرد صالحى گذشت بر زنى كه طفل خود را به اين نان استنجا مى كرد، پس گفت: از خدا بترسيد و به نعمت الهى مغرور مشويد و كفران نعمت خدا مكنيد.

ص: 1015


1- . تفسير قمى 2/200.

آن زن گفت: گويا ما را به گرسنگى مى ترسانى! تا اين نهر ثرثار ما جارى است، ما از گرسنگى نمى ترسيم.

پس حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و آن ثرثار را از ايشان قطع كرد و باران آسمان و گياه زمين را بر ايشان حبس كرد، پس محتاج شدند به آنچه در خانه هاى خود داشتند، چون آنها تمام شد محتاج شدند به آن كوهى كه از نانهاى استنجا جمع كرده بودند كه در ميان خود به ترازو قسمت مى كردند (1).

ص: 1016


1- . محاسن 2/417؛ كافى 6/301.

باب بيست و چهارم: در بيان قصۀ حنظله عليه السّلام و اصحاب رسّ است

ص: 1017

ص: 1018

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: شخصى از اشراف قبيلۀ بنى تميم كه او را عمرو مى گفتند به خدمت حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه آمد پيش از شهادت آن حضرت به سه روز و گفت: يا امير المؤمنين! مرا خبر ده از قصۀ اصحاب رس كه در كدام عصر بوده اند و منزلهاى ايشان در كجا بوده است و پادشاه ايشان كى بوده است، آيا خدا پيغمبرى بر ايشان مبعوث گردانيده بود يا نه؟ و به چه چيز هلاك شدند؟ زيرا كه من در كتاب خدا ذكر ايشان را مى بينم و خبر ايشان را نمى بينم.

پس حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه فرمود كه: از حديثى سؤال كردى كه كسى پيش از تو از من سؤال نكرده بود و بعد از من كسى خبر ايشان را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من روايت كند، و در كتاب خدا هيچ آيه نيست مگر آنكه من تفسير آن را مى دانم و مى دانم كه در كجا نازل شده از كوه و دشت، و در چه ساعت و چه وقت فرود آمده است از شب و روز. پس اشاره به سينۀ مبارك خود نمود و فرمود كه: در اينجا علم بى پايان هست و ليكن طلبكارانش كمند و در اين زودى پشيمان خواهند شد در وقتى كه مرا نيابند، اى تميمى! قصۀ ايشان آن است كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند كه آن را شاه درخت مى گفتند، آن را يافث پسر نوح عليه السّلام در كنار چشمه اى غرس كرده بود كه آن چشمه را روشناب (1)مى گفتند، و آن چشمه را بعد از طوفان از براى نوح عليه السّلام بيرون آورده بودند و ايشان را براى آن اصحاب رس ناميدند كه پيغمبر خود را در زير زمين دفن كردند.

ص: 1019


1- . در عيون اخبار الرضا «دوشاب» ، و در علل الشرايع «روشاب» آمده است.

و ايشان بعد از حضرت سليمان عليه السّلام بودند، و ايشان را دوازده شهر بر كنار نهرى كه آن نهر را رس مى گفتند كه در بلاد مشرق واقع شده بود، و ظاهرا آن نهرى باشد كه در اين زمان «ارس» مى گويند و ايشان را به اعتبار آن نهر اصحاب رس مى گفتند، و در آن زمان در زمين نهرى از آن پرآب تر و شيرين تر نبود و شهرى بزرگتر و معمورتر از شهرهاى ايشان نبود، و نام شهرهاى ايشان اينها بود: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندارمذ، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر، شهريور (1)، و بزرگترين شهرهاى ايشان اسفندارمذ بود كه پايتخت پادشاه ايشان بود، پادشاه ايشان تركوذ پسر غابور پسر يارش پسر سازن پسر نمرود بن كنعان بود كه در زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام بود، و آن چشمه و صنوبر در اين شهر واقع بود.

و در هر شهرى از آن شهرها ميوۀ تخمى از اين صنوبر كشته بودند و نهرى از اين چشمه كه در پاى صنوبر بزرگ جارى بود برده بودند، تا آنها نيز درختهاى بزرگ شده بودند و آب آن چشمه را و نهرهائى كه از آن چشمه جارى شده بود بر خود و چهار پايان خود حرام كرده بودند، و از آن آب نمى آشاميدند و مى گفتند: اين آبها سبب زندگانى خداهاى ماست و سزاوار نيست كه كسى از زندگى خداى خود كم كند بلكه خود و چهار پايان ايشان از نهر رس كه شهرهاى ايشان بر كنار آن بود آب مى آشاميدند، و در هر ماهى از ماههاى سال در يك شهر از آن شهرها يك روز را عيد مى كردند كه اهل آن شهر حاضر مى شدند نزد آن صنوبرى كه در آن شهر بود، بر روى آن صنوبر پرده ها از حرير مى كشيدند كه انواع صورتها در آن پرده بود، پس گوسفندها و گاوها مى آوردند و براى آن درخت قربانى مى كردند و هيزم جمع مى كردند و آتش در آن قربانيها مى انداختند، چون دود و بخار آن قربانيها در هوا بلند مى شد و ميان ايشان و آسمان حايل مى شد همه از براى درخت به سجده مى افتادند و مى گريستند و تضرع مى كردند بسوى آن درخت كه از ايشان خشنود گردد، پس شيطان مى آمد و شاخه هاى آن درخت را به حركت درمى آورد و از

ص: 1020


1- . در علل الشرايع نام شهرها و پادشاهان كمى اختلاف دارد با آنچه در اينجا و در عيون اخبار الرضا آمده است.

ساق درخت مانند صداى طفلى فرياد مى كرد كه: اى بندگان من! از شما راضى شدم، پس خاطرهاى شما شاد و ديده هاى شما روشن باد، پس در آن وقت سر از سجده برمى داشتند و شراب مى خوردند و دف و سنج و انواع سازها را به نغمه در مى آوردند، در آن روز و شب پيوسته مشغول عيش و طرب بودند، و روز ديگر به جاهاى خود برمى گشتند.

به اين سبب عجم ماههاى خود را به اين نامها مسمّى گردانيدند، چنانچه آبان ماه و آذر ماه مى گويند به اعتبار نام آن شهرها، و چون هر ماهى كه عيد شهرى بود مى گفتند اين عيد ماه فلان شهر است، پس اين ماهها به نام آن شهرها مشهور شد، چون عيد شهر بزرگ ايشان مى شد صغير و كبير ايشان به آن شهر مى آمدند نزد صنوبر بزرگ و چشمۀ اصل حاضر مى شدند، و سراپردۀ رفيعى از ديبا كه به انواع صورتها آن را زينت داده بودند بر سر آن درخت مى زدند و از براى آن سراپرده دوازده درگاه مقرر كرده بودند كه هر درگاهى مخصوص اهل يكى از آن شهرها بود و از بيرون آن سراپرده براى آن صنوبر سجده مى كردند، و قربانيها براى آن درخت مى آوردند چندين برابر آنچه از براى درختان ديگر مى آوردند و قربانى مى كردند.

پس ابليس لعين مى آمد و آن درخت را حركت شديدى مى داد و از ميان آن درخت به آواز بلندى با ايشان سخن مى گفت و وعده ها و اميدواريها مى داد ايشان را به اضعاف آنچه شياطين ديگر از آن درختان ديگر ايشان را اميدوار مى گردانيدند، پس سرها از سجده برمى داشتند، و چندان به خوردن و شراب و طرب و شادى و ساز و لهو و لعب مشغول مى شدند كه مدهوش مى گرديدند و دوازده شبانه روز به عدد تمام عيدهاى سال مشغول اين حالت بودند، پس به جاهاى خود برمى گشتند.

چون كفر ايشان و پرستيدن ايشان غير خدا را بسيار به طول انجاميد، حق تعالى پيغمبرى از بنى اسرائيل را بر ايشان مبعوث گردانيد از فرزندان يهودا فرزند حضرت يعقوب عليه السّلام، پس مدت مديدى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى معرفت خدا و عبادت او و شناختن پروردگارى او دعوت نمود، ايشان پيروى او نكردند، پس ديد كه ايشان بسيار در گمراهى و ضلالت فرو رفته اند و به نصايح او از خواب گران غفلت بيدار

ص: 1021

نمى شوند و به جانب رشد و صلاح خود ملتفت نمى شوند. و هنگام عيد شهر بزرگ ايشان شد، و با جناب اقدس الهى مناجات كرد و گفت: پروردگارا! اين بندگان تو بغير از تكذيب من و كافر شدن به تو امرى را اختيار نمى كنند و درختى را مى پرستند كه از آن نفعى و ضررى نمى يابند، پس همۀ درختان ايشان را كه مى پرستند خشك كن و قدرت و سلطنت خود را به ايشان بنما.

پس چون روز ديگر صبح شد ديدند كه جميع درختان ايشان خشكيده است، در اين حالت متعجب و ترسان شدند و دو فرقه گرديدند: گروهى از ايشان گفتند: اين مردى كه دعوى پيغمبرى خداى آسمان و زمين مى كند براى خداهاى شما جادو كرده است كه روى شما را از جانب خداهاى شما بسوى خداى خود بگرداند؛ و گروهى ديگر گفتند: نه، بلكه خداهاى شما غضب و خشم كرده اند بر شما براى آنكه اين مرد عيب ايشان را مى گويد و مذمّت ايشان را مى كند و شما او را ممنوع نمى سازيد، پس به اين سبب حسن و طراوت خود را از شما پنهان كرده اند تا شما از براى ايشان غضب كنيد و انتقام از اين مرد بكشيد.

پس همه اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و انبوبه اى (1)چند گشاده و طولانى از سرب ساختند و آنها را به يكديگر پيوند كردند به قدر عمق آن چشمۀ بزرگ كه نزد درخت بزرگ ايشان بود، در ميان چشمه گذاشتند كه متصل شد به زمين چشمه و دهانش از آب بيرون بود، پس آب ميان آن را خالى كردند در ميان آن انبوبه رفتند و چاه عميقى در ميان آن چشمه كندند و پيغمبر خود را در ميان آن چاه انداختند و سنگ بزرگى بر دهان آن چاه افكندند و بيرون آمدند، آن انبوبه ها را از ميان آب بيرون آوردند تا آب روى آن چاه را پوشانيد، پس گفتند: الحال اميد داريم كه خداهاى ما از ما راضى شوند كه ديدند ما كشتيم آن كسى را كه ناسزا به ايشان مى گفت و در زير بزرگ ايشان دفن كرديم شايد كه طراوت آنها براى ما برگردد.

ص: 1022


1- . «انبوبه» به هر چيز اسطوانه شكلى، ميان تهى، لوله مانندى، چه از فلز باشد يا از غير آن گفته مى شود، مثل لولۀ آب و لولۀ نفط و غير آن.

پس در تمام آن روز صداى نالۀ پيغمبر خود را مى شنيدند كه با پروردگار خود مناجات مى كرد و مى گفت: اى سيّد من! مى بينى تنگى جا و شدت غم و اندوه مرا، پس رحم كن بر بى كسى و بيچارگى من، و بزودى قبض روح من بكن و تأخير مكن اجابت دعاى مرا؛ تا آنكه به رحمت الهى واصل شد صلوات اللّه عليه، پس حق تعالى بسوى جبرئيل وحى نمود كه: اى جبرئيل! اين بندگان من كه مغرور گشته اند به حلم من و ايمن گرديده اند از عذاب من و غير مرا مى پرستند و پيغمبر مرا مى كشند، آيا گمان مى كنند كه با غضب من مقاومت مى توانند كرد؟ ! يا از ملك و پادشاهى من بيرون مى توانند رفت و حال آنكه منم انتقام كشنده از هر كه معصيت من كند و از عقاب من نترسد؟ ! بعزت خود سوگند مى خورم كه ايشان را عبرتى و پندى گردانم براى عالميان.

پس ايشان مشغول عيد خود بودند كه ناگاه باد تند سرخى بر ايشان وزيد كه حيران شدند و ترسيدند و بر يكديگر چسبيدند، پس زمين را خدا از زير ايشان گوگردى كرد افروخته، و ابرى سياه بر بالاى سر ايشان آمد و آتش بر ايشان باريد تا آنكه بدنهاى ايشان گداخت و آب شد چنانچه سرب در ميان آتش آب مى شود، پس پناه مى بريم به خدا از غضب او، و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: اصحاب رس جماعتى بودند كه زنان ايشان با يكديگر مساحقه مى كردند، پس حق تعالى ايشان را هلاك كرد به عذاب خود (2).

و ابن بابويه و قطب راوندى رضى اللّه عنهما به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده اند، و ثعلبى نيز در عرايس روايت كرده است كه: اصحاب رس دو گروه بودند: يكى از ايشان گروهى بودند كه حق تعالى ايشان را در قرآن ياد نفرموده است و اهل آن باديه نشين بودند و گوسفندان بسيار داشتند، پس صالح پيغمبر را بر ايشان رسولى فرستاد او را كشتند، باز رسولى ديگر فرستاد و او را كشتند، پس رسولى ديگر

ص: 1023


1- . عيون اخبار الرضا 1/205؛ علل الشرايع 40؛ و در عرائس المجالس 151 همين روايت را از امام سجاد عليه السّلام نقل كرده است.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 318؛ كافى 5/551؛ تفسير قمى 2/113؛ معاني الاخبار 48.

فرستاد با ولى، چون رسول خدا را كشتند ولى بر ايشان حجت تمام كرد و آن ماهى را كه ايشان مى پرستيدند طلبيد تا از دريا بيرون آمد و نزد او آمد باز تكذيب او كردند، پس حق تعالى بادى فرستاد كه ايشان را با حيوانات ايشان به دريا انداخت، پس ولىّ صالح طلا و نقره و ظروف و اموال ايشان را بر اصحاب خود قسمت كرد و نسل آن جماعت منقرض شدند؛ و اين قصه را در باب احوال صالح عليه السّلام بيان كرديم.

پس حضرت موسى عليه السّلام فرمود: امّا آن جماعتى كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد فرموده است، پس ايشان گروهى بودند كه نهرى داشتند كه آن را رس مى گفتند، و ايشان را به آن سبب اصحاب رس مى گويند كه در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند و كم روزى بود كه در ميان ايشان پيغمبرى به دعوت الهى قيام نمايد و او را نكشند، و آن نهر در منتهاى آذربايجان بود ما بين آذربايجان و ارمنيه و ايشان چلپا را مى پرستيدند.

به روايت ديگر: دختران باكره را مى پرستيدند، چون سى سالش تمام مى شد او را مى كشتند و ديگرى را خدا مى كردند، و عرض نهر ايشان سه فرسخ بود و در هر شب و روز بلند مى شد تا به نصف كوههاى ايشان مى رسيد و نمى ريخت به دريا و صحرائى بلكه همين كه از مملكت ايشان مى گذشت مى ايستاد باز به بلاد ايشان برمى گشت.

پس حق تعالى در يك ماه سى پيغمبر بر ايشان مبعوث گردانيد، همه را كشتند، پس خدا پيغمبر ديگر بر ايشان مبعوث گردانيد و او را به نصرت خود مؤيّد گردانيد و با او وليّى نيز مبعوث گردانيد كه معين او باشد.

پس آن ولى جهاد كرد با ايشان در راه خدا چنانچه حقّ جهاد است، و چون با او در مقام مدافعه برآمدند حق تعالى ميكائيل را فرستاد در وقت تخم افشاندن ايشان كه از همه وقت بيشتر احتياج به آب داشتند، و نهر ايشان را به دريا متصل كرد كه آب نهر ايشان به دريا رفت و چشمه هاى آن نهر همه را سد كرد و پانصد هزار ملك (1)با ميكائيل آمدند آبهائى كه در نهر مانده بود خالى كردند، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه هر چشمه و

ص: 1024


1- . در عرائس المجالس «پانصد» است.

نهرى كه در ملك ايشان بود خشك كرد و ملك الموت را فرستاد كه جميع حيوانات ايشان را كشت، و باد شمال و جنوب و صبا و دبور را امر فرمود كه جميع جامه ها و متاعهاى ايشان را پراكنده كرده به سر كوهها و درياها افكند، و زمين را امر فرمود كه طلا و نقره و زيورها و ظرفهاى ايشان را فرو برد-و آنها در زير زمين خواهند بود تا قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم ظاهر گردد و آنها از براى او از زمين بيرون خواهند آمد-.

چون صبح بيدار شدند ديدند كه نه آب دارند و نه طعام و نه گوسفند و نه گاو و نه لباس و نه فرش و نه ظرف و نه مال، پس قليلى از ايشان به خدا ايمان آوردند و خدا ايشان را هدايت كرد به غارى كه در كوهى بود كه راهى بسوى ايشان داشت و به آن غار پناه بردند و نجات يافتند، و ايشان بيست و يك مرد بودند و چهار زن و دو پسر؛ و آنها كه بر كفر خود ماندند ششصد هزار كس بودند و همه از تشنگى و گرسنگى مردند و احدى از ايشان باقى نماند، پس آن قليلى كه ايمان آورده بودند به خانه هاى خود برگشتند ديدند كه همه ويران و سرنگون شده است و اهلش همه مرده اند.

پس از روى اخلاص به درگاه بخشندۀ نجات و خلاص تضرع و استغاثه كردند كه حق تعالى زراعت و آب و مواشى به ايشان كرامت فرمايد به قدر حاجت ايشان و زياده ندهد كه باعث طغيان ايشان گردد، و سوگند ياد كردند كه اگر پيغمبرى بسوى ايشان مبعوث گردد او را يارى كنند و به او ايمان بياورند، چون حق تعالى صدق نيّت ايشان را مى دانست بر ايشان ترحم فرمود و نهر ايشان را جارى گردانيد و زياده از آنچه ايشان سؤال كردند به ايشان عطا فرمود، و آنها پيوسته به ظاهر و باطن در مقام اطاعت و بندگى بودند تا آنكه آنها منقرض شدند و از نسل ايشان گروهى بهم رسيدند كه به ظاهر اطاعت مى كردند و در باطن منافق بودند، پس خدا ايشان را مهلت داد تا آنكه معصيت خدا بسيار كردند و مخالفت دوستان الهى كردند، پس حق تعالى دشمن ايشان را بر ايشان مسلط گردانيد كه بسيارى از آنها را كشت، و بر آن قليلى كه ماندند طاعون فرستاد كه احدى از ايشان باقى نماند و نهرها و منازل آنها در عرض دويست سال بى صاحب و خراب افتاده بود، پس حق تعالى گروه ديگر را برانگيخت كه در منازل ايشان ساكن شدند و سالها به

ص: 1025

صلاح و سداد بودند.

پس بعد از آن مرتكب فواحش شدند و دختران و خواهران و زنان خود را به عنوان صله و هديه به همسايه و يار و دوست خود مى دادند كه با او زنا كنند، و اين را صله و احسان مى شمردند تا آنكه عملى از اين بدتر مرتكب شدند، مردان با مردان مشغول لواط شدند و زنان را ترك كردند! چون شهوت بر زنان غالب شد، «دلهاث» (1)دختر ابليس كه با «شيصار» (2)خواهر خود از يك تخم بيرون آمده است به صورت زنى به نزد زنان ايشان آمد و به ايشان تعليم كرد كه شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد چنانچه مردان شما با يكديگر لواط مى كنند، و به ايشان آموخت كه چگونه اين عمل قبيح را بكنند! پس اصل اين عمل از «دلهاث» بهم رسيد، پس حق تعالى بر ايشان مسلط گردانيد صاعقه را در اول شب و به زمين فرو رفتن را در آخر شب، و صداى عظيم مهيبى را در وقت طلوع آفتاب كه احدى از ايشان باقى نماندند و گمان ندارم كه تا حال منازل ايشان معمور شده باشد (3).

و شيخ طبرسى رحمة اللّه عليه گفته است كه: اصحاب رس جماعتى بودند كه پيغمبر خود را در چاه انداختند؛ بعضى گفته اند كه اصحاب چهار پايان بودند چاهى داشتند كه بر سر آن چاه مى نشستند و بت مى پرستيدند، پس حق تعالى شعيب عليه السّلام را بسوى ايشان فرستاد و تكذيب او كردند، پس چاهشان خراب شد و ايشان به زمين فرو رفتند؛ بعضى گفته اند كه ايشان پيغمبرى داشتند كه او را حنظله مى گفتند، پس پيغمبر خود را كشتند و هلاك شدند؛ بعضى گفته اند رس چاهى است در انطاكيه و ايشان حبيب نجّار را كشتند و در آن چاه افكندند.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زنان ايشان مساحقه مى كردند خدا ايشان را هلاك كرد (4).

ص: 1026


1- . در عرائس المجالس «دلهان» است.
2- . در عرائس المجالس «شيطان» است، و راوندى هيچ اشاره اى به آن نكرده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 96؛ عرائس المجالس 149.
4- . مجمع البيان 4/170.

در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ (1)كه ترجمه اش اين است كه «چه بسيار چاه معطلى و قصر محكمى كه اهلش هلاك شده اند و بى صاحب مانده است» گفته است كه: بعضى گفته اند چاهى است كه در حضرموت بوده است در شهرى كه آن را «حاضورا» مى گفته اند و در آنجا نزول كردند چهار هزار كس از آنها كه به حضرت صالح ايمان آورده بودند، صالح عليه السّلام نيز با ايشان بود، پس چون به آنجا فرود آمدند حضرت صالح به رحمت الهى واصل شد، و به اين سبب آن مكان را حضرموت گفتند، چون ايشان بسيار شدند و بت پرستى آغاز كردند حق تعالى پيغمبرى بسوى ايشان فرستاد كه او را حنظله مى گفتند، پس او را در ميان بازار كشتند و حق تعالى ايشان را هلاك كرد كه همه مردند و چاه ايشان معطّل شد و قصر پادشاه ايشان خراب شد (2).

ص: 1027


1- . سورۀ حج:45.
2- . مجمع البيان 4/89، و در آن «حاضور» به جاى «حاضورا» آمده است.

ص: 1028

باب بيست و پنجم: در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهما السّلام

ص: 1029

ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: در بنى اسرائيل پادشاهى بود در زمان شعيا عليه السّلام كه ايشان مطيع و منقاد اوامر و نواهى الهى بودند، پس بدعتها در دين نهادند، هر چند شعيا عليه السّلام ايشان را نصيحت كرد و از عذاب خدا ترسانيد سودى نبخشيد، پس حق تعالى پادشاه بابل را بر ايشان مسلط گردانيد، چون ديدند كه تاب مقاومت لشكر او را ندارند توبه كردند و به درگاه حق تعالى تضرع نمودند، پس وحى الهى به شعيا نازل شد كه: من توبۀ ايشان را قبول كردم براى صلاح پدران ايشان و پادشاه ايشان قرحه و دملى در ساق او بود و بنده اى شايسته بود، پس خدا امر فرمود شعيا را كه: امر كن پادشاه بنى اسرائيل را كه وصيتى بكند و از اهل بيت خود كسى را براى بنى اسرائيل خليفۀ خود گرداند كه من در فلان روز قبض روح او خواهم كرد.

چون شعيا عليه السّلام رسالت حق تعالى را به او رسانيد، او به درگاه خدا رو آورد به تضرع و گريه و دعا و عرض كرد: خداوندا! ابتدا كردى براى من به خير و نيكى در روز اول و هر چيزى را براى من ميسّر گردانيدى و بعد از اين نيز اميدى بغير از تو ندارم، اعتماد من در همۀ امور بر توست، تو را حمد مى كنم و از تو چشم احسان دارم بى عمل شايسته اى كه كرده باشم، تو داناترى به احوال من از من، سؤال مى كنم از تو كه مرگ مرا به تأخير اندازى و عمر مرا زياده گردانى و بدارى مرا بر آنچه دوست مى دارى و مى پسندى.

پس حق تعالى وحى فرمود به شعيا كه: من رحم كردم بر تضرع او و مستجاب كردم دعاى او را و پانزده سال بر عمر او افزودم، پس او را امر كن كه مداوا كند قرحۀ خود را به آب انجير كه آن را شفاى درد او گردانيدم، و كفايت كردم از او و از بنى اسرائيل مؤنت دشمن ايشان را.

ص: 1030

ص: 1031

پس چون صبح شد ديدند كه لشكرهاى پادشاه بابل همه مرده اند مگر پادشاه ايشان و پنج نفر از لشكر او، پس پادشاه با آن پنج نفر بسوى بابل گريختند و بنى اسرائيل به نيكى و صلاح ماندند تا پادشاه ايشان دار فانى را وداع كرد پس بعد از او بدعتها كردند هر يك دعوى پادشاهى براى خود مى كردند، چندان كه شعيا عليه السّلام ايشان را امر و نهى فرمود قبول قول او نكردند تا خدا ايشان را هلاك كرد (1).

به روايت ديگر منقول است كه: عبد اللّه بن سلام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد از حال شعيا؟ فرمود كه: او بشارت داد بنى اسرائيل را به پيغمبرى من و برادرم عيسى عليه السّلام (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى شعيا عليه السّلام كه: من هلاك خواهم كرد از قوم تو صد هزار كس را كه چهل هزار كس از بدان ايشان باشند و شصت هزار كس از نيكان ايشان باشند.

شعيا عليه السّلام گفت: خداوندا! نيكان را براى چه هلاك مى كنى؟

فرمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى و براى غضب من غضب نكردند (3).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در مجلس مأمون فرمود به جاثليق نصارى كه: اى نصرانى! چگونه است علم تو به كتاب شعيا عليه السّلام؟

جاثليق عرض كرد: حرف حرف آن را مى دانم.

پس رو كرد به او و به رأس الجالوت عالم يهود و فرمود: آيا اين در كتاب شعيا هست كه: اى قوم! من ديدم صورت خر سوار را كه جامه ها از نور پوشيده بود و ديدم شتر سوار را كه نور و روشنائى او مانند نور ماه بود؟

هر دو گفتند: بلى، اين سخن شعيا است.

و باز فرمود: شعيا در تورات گفت: دو سواره مى بينم كه زمين به نور ايشان روشن خواهد شد، يكى بر درازگوش گوش سوار خواهد بود، و ديگرى بر شتر، اينها كيستند؟

ص: 1032


1- . قصص الانبياء راوندى 244.
2- . قصص الانبياء راوندى 245.
3- . قصص الانبياء راوندى 244.

رأس الجالوت گفت: نمى شناسم ايشان را، تو بگو كيستند.

حضرت فرمود: خر سوار عيسى عليه السّلام است، و شتر سوار محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، آيا انكار مى كنيد اين سخن را از تورات؟

گفتند: نه، ما انكار نمى كنيم.

پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟

گفت: بلى، مى شناسم.

فرمود: آيا اين سخن او در كتاب شما هست كه حق تعالى بيان حق را ظاهر گردانيد از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امّت او، و سواران او در دريا جنگ خواهند كرد چنانچه در صحرا جنگ خواهند كرد و كتاب تازه خواهند آورد بعد از خراب شدن بيت المقدس، و مراد به آن كتاب قرآن است، آيا مى دانى اين سخن را و ايمان به آن دارى؟

رأس الجالوت گفت: بلى، اين سخن حيقوق عليه السّلام است و ما انكار سخن او نمى كنيم (1).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: بنى اسرائيل خواستند كه شعيا عليه السّلام را بكشند، او از ايشان گريخت تا به درختى رسيد، پس درخت از براى او گشوده شد و داخل آن گرديد و شكاف آن بهم آمد، پس شيطان كنار جامۀ او را گرفت و در بيرون درخت نگاهداشت و به بنى اسرائيل نشان داد كه شعيا در ميان اين درخت است، پس ايشان ارّه بر سر آن درخت گذاشتند و او را در ميان درخت به دونيم كردند (2).

ص: 1033


1- . عيون اخبار الرضا 1/161؛ توحيد شيخ صدوق 424؛ احتجاج 2/411.
2- . كامل ابن اثير 1/257.

ص: 1034

باب بيست و ششم: در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهما السّلام است

ص: 1035

ص: 1036

حق تعالى بعد از بيان قصۀ حضرت مريم عليها السّلام مى فرمايد هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعاءِ يعنى: «در وقتى كه زكريا نعمت آسمانى را نزد مريم ديد دعا كرد پروردگار خود را، پس گفت: خداوندا! ببخش مرا از جانب خود و به رحمتهاى خاصّ خود ذرّيّتى و نسلى طيّب و پاكيزه بدرستى كه توئى شنوندۀ دعا و مستجاب كنندۀ آن» ، فَنادَتْهُ اَلْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي اَلْمِحْرابِ «پس ندا كردند او را فرشتگان در حالى كه او ايستاده بود و نماز مى كرد در محراب» .

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: طاعت خدا خدمت اوست در زمين و هيچ خدمت خدا با نماز برابرى نمى كند، از اين جهت ملائكه زكريا را در وقت نماز در محراب ندا كردند (1)أَنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ اَلصّالِحِينَ «بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به وجود يحيى كه تصديق كننده خواهد بود به كلمه اى از خدا را-يعنى عيسى را-و سيّدى و بزرگى خواهد بود-در علم و عبادت و اخلاق نيكو-و منع كننده خواهد بود نفس خود را از شهوات دنيا-يا ترك زن خواستن خواهد كرد چنانچه در آن زمان پسنديده بوده است-و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان» .

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حصور آن است كه با زنان نزديكى نكند (2).

ص: 1037


1- . تفسير عياشى 2/173.
2- . تفسير تبيان 2/453، و در آن سند روايت ذكر نشده است.

قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عاقِرٌ «زكريا گفت: از كجا يا چگونه خواهد بود براى من پسرى و حال آنكه دريافته است مرا پيرى و زن من فرزند نمى آورد؟» .

مروى است كه: زكريا در آن وقت صد و بيست سال داشت و زنش نود و هشت سال داشت (1)؛ و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: عاقر بود يعنى حائض نمى شد (2)، و اين سؤال آن حضرت نه از راه استبعاد حصول اين امر از قدرت حق تعالى بود بلكه اظهار عظمت اين نعمت بود، يا استعلامى بود كه آيا از من و زن من اين فرزند با همين حال پيرى بهم خواهد رسيد، يا خدا ما را به جوانى برخواهد گردانيد و فرزند خواهد داد؟

قالَ كَذلِكَ اَللّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ «حق تعالى فرمود: چنين است خدا مى كند آنچه مى خواهد» .

قالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً «گفت: خداوندا! براى وقت بهم رسيدن فرزند قرار ده از براى من علامتى» ، قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ اَلنّاسَ ثَلاثَةَ أَيّامٍ إِلاّ رَمْزاً «خدا فرمود: علامت تو آن است كه حرف نتوانى زد سه روز با مردم مگر با اشاره» ، وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكارِ (3)«و ياد كن در اين سه روز پروردگار خود را بسيار و تسبيح بگو او را در پسين و بامداد» .

و در سورۀ مريم فرموده است ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيّا. إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا «اين ياد كردن و خبر دادن رحمت پروردگار توست بر بندۀ خود زكريا كه دعاى او را مستجاب گردانيد در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را ندائى آهسته و پنهان» .

قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً «گفت: خداوندا! بدرستى كه سست شده استخوان از بدن من و سرم از پيرى چون شعلۀ سفيدى برآورده است» ، وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا «و به دعاى تو اى پروردگار من هرگز محروم نبودم بلكه هميشه

ص: 1038


1- . عرائس المجالس 375.
2- . تفسير قمى 1/101.
3- . سورۀ آل عمران 38-41.

دعاى مرا مستجاب كرده اى» ، وَ إِنِّي خِفْتُ اَلْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ اِمْرَأَتِي عاقِراً «بدرستى كه من مى ترسم از خويشان بدكردار خود كه وارث من باشند بعد از من، و بود زن من عقيم و فرزند نياورد براى من» ، فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا. يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا «پس ببخش مرا از جانب خود فرزندى كه اولى باشد به ميراث من از ساير خويشان من كه ميراث برد از من و ميراث برد از آل يعقوب-يعنى يعقوب پسر ماثان كه عموى مريم بود، يا يعقوب پسر اسحاق عليه السّلام-و بگردان آن فرزند را خداوندا پسنديدۀ خود و پاكيزه اخلاق» .

و على بن ابراهيم گفته است: زكريا عليه السّلام در آن وقت فرزندى نداشت كه بعد از او قائم مقام او باشد و از او ميراث برد، و هدايا و نذرهاى بنى اسرائيل از براى عبّاد و علماى ايشان بود، و زكريا در آن وقت سركردۀ عبّاد و علماء ايشان بود، و زن او خواهر مريم دختر عمران بن ماثان بود، و يعقوب پسر ماثان بود، و ساير اولاد ماثان در آن وقت سركرده هاى بنى اسرائيل و شاهزاده هاى ايشان بودند، و ايشان از اولادان سليمان بودند (1).

يا زَكَرِيّا إِنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اِسْمُهُ يَحْيى لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا پس حق تعالى فرستاد بسوى او كه: «اى زكريا! ما تو را بشارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و كسى را قبل از او همنام او نگردانيده بوديم يا آنكه پيش از او شبيه او نيافريده بوديم» .

قالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ اِمْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا «گفت: خداوندا! چگونه خواهد بود از براى من پسرى و حال آنكه زن من عقيم است كه در جوانى فرزند نمى آورد و حال آنكه من رسيده ام از پيرى به حدّى كه بدنم خشك شده است و به نهايت پيرى رسيده ام» .

قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً «گفت خدا:

بلكه چنين است امر خدا، گفت پروردگار تو: اين بر من آسان است و بتحقيق كه تو را آفريدم پيشتر و نبودى هيچ چيز» .

ص: 1039


1- . تفسير قمى 2/48.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ولادت حضرت يحيى عليه السّلام بعد از بشارت حضرت زكريا عليه السّلام به پنج سال شد (1).

قالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاّ تُكَلِّمَ اَلنّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا «گفت: خداوندا! براى من علامتى قرار ده كه بدانم چه وقت خواهد شد؟ فرمود: علامت تو آن است كه نتوانى سخن گفت با مردم سه شب در حالى كه صحيح باشى و لال نباشى و علّتى نداشته باشى» .

و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون زكريا را در آن وقت علم بهم نرسيد كه آن ندا از جانب حق تعالى است و احتمال مى داد كه از جانب شيطان باشد، از خدا آيتى و علامتى طلبيد كه حقّيّت آن وعده براى او ظاهر گردد، پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: آيت تو آن است كه بى آزارى و علّتى سه روز با كسى سخن نتوانى گفت، چون اين حالت او را حادث شد دانست كه آن ندا از جانب خدا بوده است و در آن سه روز سخنى كه با مردم مى گفت اشاره به سر مى كرد (2).

فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ اَلْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا «پس بيرون آمد بر قوم خود از محراب نماز-يا از غرفۀ خود-پس اشاره كرد بسوى ايشان كه تنزيه كنيد و تسبيح بگوئيد خداى خود را-يا نماز كنيد براى او-در بامداد و پسين» .

و گفته اند كه: هر روز از غرفۀ خود در وقت نماز صبح و خفتن بيرون مى آمد و اذان مى گفت و بنى اسرائيل با او نماز مى كردند، چون وقت وعدۀ خدا رسيد و نتوانست با مردم سخن بگويد در وقت مقرر بيرون آمد و به اشاره آنها را اعلام كرد به نماز، پس دانستند كه وقت شده است كه زنش حامله شود، و سه روز بر اين حال بود كه با كسى سخن نمى توانست گفت و تسبيح و دعا و نماز مى توانست نمود (3).

يا يَحْيى خُذِ اَلْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا تقدير كلام آن است كه: پس يحيى

ص: 1040


1- . مجمع البيان 3/505.
2- . قصص الانبياء راوندى 216.
3- . مجمع البيان 3/505.

را به او عطا كرديم و او را به حدّ كمال رسانيديم و وحى فرستاديم بسوى او كه «اى يحيى! بگير كتاب را-يعنى تورات را-به قوّت روحانى-كه به تو عطا كرده ايم، يا به جدّ و اهتمام بگير و عزم كن بر عمل كردن به آن-و عطا كرديم به او حكم پيغمبرى را در وقتى كه كودك بود» .

و گفته اند سه ساله بود؛ و بعضى گفته اند مراد از حكم، حكمت و دانائى است چنانچه از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيه كه: كودكان، حضرت يحيى را تكليف به بازى كردند، در جواب ايشان فرمود: براى بازى خلق نشده ام (1).

و مؤيّد اول است آنكه به سند معتبر منقول است كه على بن اسباط گفت: به خدمت امام محمد تقى عليه السّلام رفتم در وقت امامت آن حضرت، و در آن وقت قامت مباركش پنج شبر بود، پس من تأمّل مى كردم در قامت آن حضرت كه براى اهل مصر نقل كنم، پس نظر نمود به من و فرمود: خدا در امامت بر مردم حجت تمام مى كند چنانچه در پيغمبرى مى كند، و چنانچه گاهى پيغمبرى را در چهل سالگى مى دهد گاهى در كودكى چنانچه حضرت يحيى را داد و فرمود: وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا ، همچنين در امامت گاهى در بزرگى مى دهد گاهى در خردسالى (2).

وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا «شفقت و مهربانى و رحمتى از خود شامل حال او كرديم، يا او را مهربان بر بندگان خود گردانيديم و پاكيزگى از گناهان، يا نمو در اعمال شايسته يا توفيق صدقات و زكات به او داديم، و بود متّقى و پرهيزكار از هر چه پسنديدۀ ما نيست» .

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: لطف الهى نسبت به او به مرتبه اى بود كه هر وقت «يا رب» مى گفت حق تعالى مى فرمود: لبّيك اى يحيى (3).

وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا «و نيكوكار بود به پدر و مادر خود و نبود تجبّر

ص: 1041


1- . مجمع البيان 3/506.
2- . كافى 1/384؛ مجمع البيان 3/506.
3- . كافى 2/535؛ مجمع البيان 3/506.

و تكبّركننده و معصيت كننده نسبت به ايشان يا نسبت به پروردگار خود» .

وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (1) «و سلام ما بر او باد-يا سلامتى ما از براى اوست از بلاها-در روزى كه متولد شد و روزى كه مرد و روزى كه زنده خواهد شد و از قبر مبعوث خواهد گرديد» .

و در جاى ديگر فرموده است كه وَ زَكَرِيّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْوارِثِينَ «ياد كن زكريا را در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را كه: پروردگارا! مگذار مرا تنها و بى فرزند و تو بهترين وارثانى» ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي اَلْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ (2)«پس مستجاب كرديم دعاى او را و بخشيديم به او يحيى را و به اصلاح آورديم از براى او جفت او را-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حايض نمى شد و در آن وقت حايض شد (3)-بدرستى كه ايشان پيشى مى گرفتند در نيكيها و اعمال شايسته و مى خواندند ما را براى رغبت به ثواب ما و ترس از عقاب ما و بودند از براى ما خشوع كنندگان» .

و به سند معتبر منقول است كه: سعد بن عبد اللّه از حضرت صاحب الامر عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف سؤالى چند كرد در هنگامى كه آن حضرت كودك بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نشسته بود، و از جملۀ آن سؤالها اين بود كه پرسيد از تأويل كهيعص ؟

فرمود: اين حروف از خبرهاى غيب است كه مطّلع گردانيد خدا بر آنها بندۀ خود زكريا عليه السّلام را و بعد از آن براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر فرموده است، و اين قصه چنان بود كه زكريا از حق تعالى سؤال نمود كه تعليم او نمايد نامهاى آل عبا صلوات اللّه عليهم را، پس جبرئيل نازل شد و آن نامهاى مقدس را تعليم او نمود، پس زكريا عليه السّلام هرگاه محمد و على و فاطمه و حسن عليهم السّلام را ياد مى كرد، دلگيرى و اندوه و الم او بر طرف مى شد، و چون نام

ص: 1042


1- . آياتى كه از سورۀ مريم آورده شد، آيات 2-15 مى باشد.
2- . سورۀ انبياء 89 و 90.
3- . تفسير قمى 2/75.

حسين عليه السّلام را ياد مى كرد گريه در گلوى او گره مى شد و از بسيارى گريستن نفسش تنگ مى شد، پس روزى مناجات كرد كه: خداوندا! چرا آن چهار بزرگوار را كه ياد مى كنم غمها از دلم بيرون مى رود و دلم گشاده مى شود، و چون حسين عليه السّلام را ياد مى كنم ديده ام گريان و دلم محزون مى شود و آه و ناله ام بلند مى گردد؟

پس حق تعالى واقعۀ كربلا را به او وحى نمود چنانچه فرموده است: كهيعص كه «كاف» اشاره است به كربلا؛ و «ها» به هلاك عترت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن صحرا؛ و «يا» به يزيد عليه اللعنة و العذاب الشديد كه ظلم كننده بر حسين بود؛ و «عين» عطش و تشنگى آن حضرت است؛ و «صاد» صبر آن حضرت است.

چون زكريا عليه السّلام اين را شنيد، سه روز از محراب خود بيرون نيامد و منع فرمود مردم را كه به نزد او بروند و رو آورد به گريه و فغان و نوحه و مرثيه مى خواند بر اين مصيبت و مى گفت: الهى! آيا به درد خواهى آورد دل بهترين جميع خلقت را به مصيبت فرزندان او؟ آيا اين بليّه و محنت را به ساحت عزت او فرود خواهى آورد؟ آيا جامۀ اين ماتم را بر على و فاطمه عليهما السّلام خواهى پوشانيد؟ آيا شدّت اين درد و محنت را به عرصۀ قرب و منزلت ايشان داخل خواهى نمود؟ پس مى گفت: الهى! روزى فرما مرا فرزندى كه با اين پيرى ديدۀ من به او روشن گردد، چون به من عطا فرمائى مرا به محبت او مفتون گردان، پس دل مرا به مصيبت آن فرزند به درد آور چنانچه دل محمد حبيب خود را به فرزندش به درد خواهى آورد.

پس خدا حضرت يحيى عليه السّلام را به آن حضرت عطا فرمود، و به مصيبت او دلش را به درد آورد، و مدت حمل يحيى در شكم مادر شش ماه بود و مدت حمل امام حسين عليه السّلام نيز شش ماه بود (1).

به سندهاى معتبر و صحيح بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: چنانچه پيش از يحيى عليه السّلام كسى به نام او مسمّى نشده بود، همچنين به نام

ص: 1043


1- . احتجاج 2/529؛ كمال الدين و تمام النعمة 461.

امام حسين عليه السّلام كسى پيش از او مسمّى نشده بود، و پى كنندۀ ناقۀ صالح عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ حضرت يحيى عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ امير المؤمنين عليه السّلام ولد الزنا بود و كشندۀ امام حسين عليه السّلام ولد الزنا بود، و نمى كشد پيغمبران و اولاد ايشان را مگر فرزندان زنا، و نگريست زمين و آسمان مگر بر يحيى و حسين عليهما السّلام، و آفتاب بر ايشان گريست كه سرخ طالع مى شد و سرخ فرو مى رفت (1).

و در روايت ديگر آن است كه: رشح خون از آسمان مى ريخت چنانچه جامۀ سفيدى كه در هوا مى داشتند سرخ مى شد، و هر سنگ كه از زمين برمى داشتند از زيرش خون مى جوشيد (2).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه فرمود: با پدرم امام حسين عليه السّلام چون به كربلا مى رفتيم در هيچ منزل فرود نمى آمديم و بار نمى كرديم مگر آنكه آن حضرت ياد حضرت يحيى عليه السّلام مى كردند، و روزى فرمودند: از پستى و بى قدرى دنيا نزد خدا آن بود كه سر يحيى بن زكريا عليه السّلام را به هديه فرستادند براى فاحشه اى از فاحشه هاى بنى اسرائيل (3).

و ابن بابويه رحمة اللّه عليه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه: روزى ابليس لعنة اللّه عليه در مجالس بنى اسرائيل مى گشت و ناسزا به مريم عليها السّلام مى گفت، و آن حضرت را نسبت به زكريا عليه السّلام مى داد، تا آنكه بنى اسرائيل بر زكريا شوريدند و در مقام قتل آن حضرت شدند، و حضرت زكريا از ايشان گريخت تا به درختى رسيد و آن درخت براى آن حضرت شكافته شد، و چون زكريا به ميان درخت رفت، شكاف درخت بهم آمد

ص: 1044


1- . مجمع البيان 3/504؛ قصص الانبياء راوندى 220؛ كامل الزيارات 77؛ ارشاد شيخ مفيد 2/132؛ بحار الانوار 27/240.
2- . كامل الزيارات 91 و 93؛ ينابيع المودة 3/15. و براى اطلاع بيشتر از علاماتى كه بعد از شهادت امام حسين عليه السّلام ظاهر شد، رجوع شود به كتاب ترجمة الامام الحسين من تاريخ دمشق 242 و فضائل الخمسه 3/361.
3- . ارشاد شيخ مفيد 2/132؛ مجمع البيان 3/504.

و آن حضرت از نظر ايشان پنهان شد و ابليس عليه اللعنه با سفهاى بنى اسرائيل از پى بى آن حضرت مى آمدند، چون به آن درخت رسيدند ابليس عليه اللعنه دست گذاشت از پائين تا بالاى درخت و موضع دل آن حضرت را شناخت، پس امر كرد ايشان را كه آن موضع را با ارّه بريدند و آن حضرت را در ميان درخت به دونيم كردند و آن حضرت را به آن حال گذاشتند و برگشتند، و ابليس از ايشان غايب شد و ديگر پيدا نشد؛ و به آن حضرت از بريدن ارّه هيچ المى نرسيد، پس حق تعالى ملائكه را فرستاد كه آن حضرت را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه او را دفن كنند، و چنين مى باشند پيغمبران جسد مطهر ايشان متغير نمى شود و در خاك نمى پوسد و پيش از دفن سه روز بر ايشان ملائكه و انس نماز مى كنند (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى كه در قصۀ يحيى عليه السّلام فرموده است لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا يعنى: «كسى را پيش از او نيافريده بوديم كه يحيى نام داشته باشد» ، و فرمود در تفسير قول خداى تعالى وَ آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا از حكمتهائى كه خدا به آن حضرت در كودكى عطا فرموده بود آن بود كه اطفال به او گفتند: بيا تا بازى كنيم، گفت: آه، و اللّه كه ما را براى بازى نيافريده اند بلكه براى جدّ و امر بزرگى آفريده اند، وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا يعنى: «تحنّن و مهربانى بر پدر و مادر و ساير بندگان خود به او داده بوديم» ، وَ زَكاةً يعنى: «طهارت و پاكيزگى داده بوديم هر كه را ايمان به او آورد و تصديق او بكند» ، وَ كانَ تَقِيًّا يعنى: «پرهيزكار بود از شرور و معاصى» ، وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ «و احسان مى كرد نسبت به پدر و مادر خود و فرمانبردار ايشان بود» ، وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا «و نمى كشت مردم را بر وجه غضب و نمى زد ايشان را از روى غضب» و هيچ كس نيست مگر آنكه گناه كرده است يا قصد گناه در خاطرش گذشته است بغير از يحيى كه هرگز گناه نكرد و ارادۀ گناه نيز در خاطرش خطور نكرد.

ص: 1045


1- . علل الشرايع 80.

و امام عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه هُنالِكَ دَعا زَكَرِيّا رَبَّهُ يعنى: چون زكريا ديد نزد مريم ميوۀ زمستان را در تابستان و ميوۀ تابستان را در زمستان گفت به مريم: از كجاست اين ميوه ها از براى تو؟ مريم گفت: از جانب خدا است و خدا هر كه را مى خواهد روزى مى دهد بى حساب، و يقين دانست زكريا كه او راست مى گويد زيرا كه مى دانست كسى بغير او به نزد مريم نمى رود، پس در آن وقت در خاطر خود گفت: آن كس كه قادر است از براى مريم ميوۀ زمستان را در تابستان و ميوۀ تابستان را در زمستان بفرستد قادر است كه مرا فرزند عطا فرمايد هر چند پير باشم و زنم سترون (1)باشد.

پس در آن وقت دعا كرد كه: پروردگارا! ببخش مرا از جانب خود ذرّيّت پاكيزۀ نيكوئى بدرستى كه تو شنوندۀ دعائى؛ و ملائكه ندا كردند زكريا را در وقتى كه در محراب به نماز ايستاده بود: بدرستى كه خدا تو را بشارت مى دهد به يحيى كه تصديق كنندۀ كلمۀ خدا-يعنى عيسى-خواهد بود، و سيّدى يعنى سركرده و بزرگى خواهد بود در طاعت خدا و بر اهل طاعت او، و حصور خواهد بود و با زنان نزديكى نخواهد كرد، و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان. و اول تصديق يحيى عليه السّلام عيسى عليه السّلام را آن بود كه صومعه اى كه حضرت مريم داشت و عبادت الهى در آنجا مى كرد غرفه اى بود كه راهى نداشت و به نردبان به آن غرفه مى رفتند و كسى بغير از زكريا به آن غرفه نمى رفت، و چون بيرون مى آمد بر در غرفه قفل مى زد و از بالاى در روزنه اى كوچك گشوده بود كه باد از آنجا داخل مى شد، پس چون ديد مريم آبستن شده است غمگين شد و در خاطر خود گفت:

كسى جز من به اين غرفه بالا نمى آيد و مريم آبستن شده است و من رسوا مى شوم در ميان بنى اسرائيل و گمان خواهند كرد كه من او را آبستن كرده ام.

پس به نزد زن خود آمد و اين قصه را به او گفت، آن زن گفت: اى زكريا! مترس كه خدا براى تو نمى كند مگر آنكه خير تو در آن است، و بياور مريم را كه من ببينم و از حال او سؤال كنم؛ پس زكريا عليه السّلام مريم را به نزد زن خود آورد و حق تعالى از مريم مشقّت جواب

ص: 1046


1- . سترون يعنى نازا.

گفتن را برداشت، و چون داخل شد به نزد زن زكريا كه خواهر بزرگ او بود زن زكريا از براى او برنخاست، پس يحيى عليه السّلام به قدرت خدا در شكم مادر دست بر او زد و او را از جا كند و با مادر خود سخن گفت كه: بهترين زنان عالميان با بهترين مردان عالميان كه در شكم اوست به نزد تو مى آيند و تو از براى ايشان برنمى خيزى؟ پس زن زكريا از جا كنده شد و برجست و از براى مريم ايستاد، پس يحيى در شكم او سجده كرد براى تعظيم عيسى و اين اول تصديقى بود كه او را كرد (1).

مؤلف گويد: مشهور آن است كه مادر يحيى عليه السّلام «ايشاع» بود و خلاف است كه آيا خواهر مريم بود يا خالۀ او، و اين حديث دلالت بر اول مى كند.

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز قيامت منادى ندا خواهد كرد: كجاست فاطمه دختر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ كجاست خديجه دختر خويلد؟ كجاست مريم دختر عمران؟ كجاست آسيه دختر مزاحم؟ كجاست ام كلثوم مادر يحيى؟ (2)(و تمام حديث در جاى خود خواهد آمد) .

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: زهد حضرت يحيى در اين مرتبه بود كه روزى به بيت المقدس آمد و نظر كرد به عبّاد و رهبانان و احبار كه پيراهن ها از مو پوشيده اند و كلاه ها از پشم بر سر گذاشته اند و زنجيرها در گردن خود كرده و بر ستونهاى مسجد بسته اند، چون اين جماعت را مشاهده نمود به نزد مادرش آمد و گفت: اى مادر! از براى من پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف تا بروم به بيت المقدس و عبادت خدا بكنم با عبّاد و رهبانان، مادر او گفت: صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد و با او مصلحت كنم.

چون حضرت زكريا آمد، سخن يحيى را نقل نمود، زكريا عليه السّلام فرمود: اى فرزند! چه چيز تو را باعث شده است كه اين اراده نمائى و تو هنوز طفلى و خردسالى؟

يحيى عليه السّلام گفت: اى پدر! مگر نديده اى از من خردسالتر كه مرگ را چشيده است؟

ص: 1047


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 659.
2- . تفسير فرات كوفى 298.

فرمود: بلى.

پس زكريا به مادر يحيى گفت: آنچه مى گويد چنان كن، پس مادر كلاه پشم و پيراهن مو از براى او بافت، يحيى پوشيد و رفت به جانب بيت المقدس و با عبّاد مشغول عبادت گرديد تا آنكه پيراهن مو بدن شريفش را خورد، پس روزى نظر كرد به بدن خود ديد كه بدنش نحيف شده است و گريست، پس خطاب الهى به او رسيد: اى يحيى! آيا گريه مى كنى از اينكه بدنت كاهيده است؟ بعزت و جلال خودم سوگند كه اگر يك نظر به جهنم بكنى پيراهن آهن خواهى پوشيد به عوض پلاس!

پس يحيى عليه السّلام گريست تا آنكه از بسيارى گريه رويش مجروح شد به حدّى كه دندانهايش پيدا شد.

چون اين خبر به مادرش رسيد با زكريا به نزد او آمدند و عبّاد بنى اسرائيل به گرد او برآمدند و او را خبر دادند كه: روى تو چنين مجروح و كاهيده شده است.

گفت: من با خبر نشدم.

زكريا گفت: اى فرزند! چرا چنين مى كنى؟ من از خدا فرزندى طلبيدم كه موجب سرور من باشد.

گفت: اى پدر! تو مرا به اين امر كردى و گفتى كه در ميان بهشت و جهنم عقبه اى هست كه نمى گذرند از آن عقبه مگر جماعتى كه بسيار گريه كنند از خوف الهى.

فرمود: بلى اى فرزند! من چنين گفتم، جهد و سعى نما در بندگى خدا كه تو را به امر ديگر امر فرموده اند.

پس مادرش گفت: اى فرزند! رخصت مى دهى كه دو پارۀ نمد از براى تو بسازم كه بر اطراف روى خود نهى تا دندانهايت را بپوشاند و آب چشمت را جذب نمايد؟

گفت: تو اختيار دارى.

پس مادرش دو قطعه نمد براى او ساخت و بر رويش گذاشت، در اندك زمانى از گريۀ او چنان تر شد كه چون آن را فشرد آب از ميان انگشتانش جارى شد!

چون حضرت زكريا عليه السّلام اين حال را بديد گريان شد و رو بسوى آسمان نمود و عرض

ص: 1048

كرد: خداوندا! اين فرزند من است و اين آب ديدۀ اوست و تو از همۀ رحم كنندگان رحيم ترى.

پس هرگاه كه زكريا مى خواست بنى اسرائيل را موعظه بگويد، به جانب چپ و راست نظر مى كرد، اگر يحيى حاضر بود نام بهشت و جهنم نمى برد، پس روزى يحيى حاضر نبود و زكريا شروع به موعظه كرد، يحيى عليه السّلام سر خود را به عبائى پيچيده آمد در ميان مردم نشست و حضرت زكريا او را نديد و فرمود: حبيب من جبرئيل مرا خبر داد كه حق تعالى مى فرمايد: در جهنم كوهى است كه آن را «سكران» مى نامند، و در ما بين كوه واديى هست كه آن را «غضبان» مى گويند زيرا كه از غضب الهى افروخته شده است، در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه عمق آن است، و در آن چاه تابوتها از آتش هست و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجيرها و غلها از آتش هست.

چون يحيى عليه السّلام اينها را شنيد سر برداشت و فرياد برآورد: و اغفلتاه! چه بسيار غافليم از سكران!

برخاست و متحيّرانه متوجه بيابان شد، پس حضرت زكريا از مجلس برخاست و به نزد مادر يحيى رفت و فرمود: يحيى را طلب نما كه مى ترسم او را نبينى مگر بعد از مرگ او، پس مادرش به طلب او بيرون رفت تا به جمعى از بنى اسرائيل رسيد، ايشان از او پرسيدند: اى مادر يحيى! به كجا مى روى؟

گفت: به طلب فرزندم يحيى مى روم كه نام آتش جهنم شنيده و رو به صحرا رفته است.

پس رفت تا به چوپانى رسيد، از او سؤال نمود: آيا جوانى را به اين هيئت و صفت ديدى؟

گفت: بلكه يحيى را مى خواهى؟

گفت: بلى.

گفت: الحال او را در فلان عقبه گذاشتم كه پاهايش در آب ديده اش فرو رفته بود و سر به آسمان بلند كرده مى گفت: بعزت و جلال تو اى مولاى من! كه آب سرد نخواهم چشيد تا منزلت و مكان خود را نزد تو ببينم.

ص: 1049

چون مادر به او رسيد و نظرش بر وى افتاد به نزديك او رفت و سرش را در ميان پستانهاى خود گذاشت و او را به خدا سوگند داد كه با او به خانه برگردد. پس با او به خانه رفت و مادرش به او التماس نمود كه: اى فرزند! التماس دارم كه پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه آن نرم تر است، يحيى قبول فرمود و پيراهن پشم پوشيد و مادر از براى او عدسى پخت و آن حضرت تناول فرمود و خواب او را ربود تا هنگام نماز شد، پس در خواب به او ندا رسيد: اى يحيى! خانه اى به از خانۀ من مى خواهى؟ همسايه اى به از من مى طلبى؟

چون اين ندا به گوشش رسيد از خواب برخاست و گفت: خداوندا! از لغزش من در گذر، بعزت تو سوگند كه ديگر سايه اى نطلبم بغير از سايۀ بيت المقدس. و به مادرش گفت: اى مادر! پيراهن مو را بياور، مادرش آن را به او داد و در او آويخت كه مانع رفتنش شود، حضرت زكريا به او فرمود: اى مادر يحيى! او را بگذار كه پردۀ دلش را گشوده اند و به عيش دنيا منتفع نمى شود.

پس برخاست يحيى عليه السّلام و پيراهن موئين و كلاه پشمينه را به تن خود نمود و بسوى بيت المقدس برگشت و با احبار و رهبانان عبادت مى كرد تا شهيد شد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه از آباى طاهرين خود عليهم السّلام روايت كرده كه: شيطان به نزد انبياء مى آمد از زمان آدم تا هنگامى كه حضرت عيسى عليه السّلام مبعوث شد و با ايشان سخن مى گفت و سؤالها از ايشان مى كرد، و به حضرت يحيى بيش از پيغمبران ديگر انس داشت، روزى حضرت يحيى عليه السّلام به او فرمود: اى ابو مرّه! مرا به تو حاجتى است.

گفت: قدر تو از آن عظيمتر است كه حاجت تو را رد توان نمود، آنچه خواهى سؤال نما كه آنچه فرمائى مخالفت نخواهم نمود.

حضرت يحيى فرمود: مى خواهم دامها و تله هاى خود را كه بنى آدم را به آنها صيد

ص: 1050


1- . امالى شيخ صدوق 33؛ عرائس المجالس 377.

مى نمائى به من بنمائى.

آن ملعون قبول كرد و به روز ديگر وعده كرد، چون صبح روز ديگر شد حضرت يحيى در خانه نشست و منتظر او بود، ناگاه ديد كه صورتى در برابرش ظاهر شد رويش مانند روى ميمون و بدنش مثل بدن خوك بود، و طول چشمهايش در طول رويش و همچنين دهانش در طول رويش، و ذقن نداشت و ريش نداشت و چهار دست داشت: دو دست در سينه و دو دست در دوش او رسته، و پى پايش در پيش رويش بود و انگشتان پايش در عقب، قبائى پوشيده و كمربندى بر روى آن بسته و بر آن كمربند رشته ها به الوان مختلف آويخته است بعضى سرخ و بعضى سبز و به هر رنگى رشته اى در آن ميان هست، و زنگ بزرگى در دست دارد، و خودى بر سر نهاده و بر آن خود قلاّبى آويخته!

چون حضرت او را به اين هيئت مشاهده فرمود پرسيد: اين كمربند چيست كه در ميان دارى؟

گفت: اين گبرى و مجوسيت است كه من پيدا كرده ام و براى مردم زينت داده ام!

فرمود: اين رشته هاى الوان چيست؟

گفت: اين اصناف زنان است كه مردم را به الوان مختلفه و رنگ آميزيهاى خود مى ربايند!

فرمود: اين زنگ چيست كه در دست دارى؟

گفت: اين مجموعه اى است كه همۀ لذتها در اينجا است از طنبور و بربط و طبل و ناى و صرنا (1)و غير اينها، و چون جمعى به شراب خوردن مشغول شدند و لذتى نمى يابند از آن من اين جرس را به حركت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز مى شوند، چون صداى آن را شنيدند از طرب و شوق از جا بدر مى آيند، يكى رقص مى كند و ديگرى با انگشتان صدا مى كند و ديگرى جامه بر تن مى درد!

پس حضرت فرمود: چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو مى گردد؟

ص: 1051


1- . صرنا معرّب سرنا است. (فرهنگ عميد 2/1620) .

گفت: زنان كه ايشان تله ها و دامهاى منند، و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جمع مى شود به نزد زنان مى روم و از آنها دلخوش مى شوم.

حضرت فرمود: اين خود چيست كه بر سر توست؟

گفت: به اين خود خود را از نفرينهاى صالحان حفظ مى كنم.

فرمود: اين قلاّب چيست كه بر آن آويخته است؟

گفت: با اين دلهاى صالحان را مى گردانم و بسوى خود مى كشم.

يحيى عليه السّلام فرمود: هرگز به من يك ساعت ظفر يافته اى؟

گفت: نه، و ليكن در تو يك خصلت مى بينم كه مرا خوش مى آيد.

فرمود: كدام است؟

گفت: اندكى بيشتر چيزى مى خورى در هنگام افطار و اين موجب سنگينى تو مى شود و ديرتر به عبادت برمى خيزى.

حضرت فرمود: با خدا عهد كردم كه هرگز از طعام سير نشوم تا خدا را ملاقات نمايم.

شيطان گفت: من نيز عهد كردم كه هيچ مسلمانى را ديگر نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم.

پس بيرون رفت و ديگر به خدمت آن حضرت نيامد (1).

و به روايت ديگر منقول است كه: لباس حضرت يحيى عليه السّلام از ليف خرما بود و خوراك او از برگ درخت بود (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام موسى و امام رضا عليهما السّلام منقول است كه: يحيى عليه السّلام مى گريست و نمى خنديد، و عيسى عليه السّلام مى گريست و مى خنديد، و آنچه عيسى مى كرد بهتر بود از آنچه يحيى مى كرد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون خلافت و

ص: 1052


1- . امالى شيخ طوسى 339.
2- . ارشاد القلوب 157؛ مكارم الاخلاق 448.
3- . كافى 2/665؛ قصص الانبياء راوندى 273.

رياست بنى اسرائيل بعد از دانيال عليه السّلام به عزيز عليه السّلام رسيد، شيعيان جمع مى شدند بسوى او و با او انس مى گرفتند و مسائل دين خود را اخذ مى نمودند، پس صد سال از ايشان غائب شد، و باز بر ايشان مبعوث شد و حجتهاى خدا كه بعد از او بودند غائب شدند و امر بنى اسرائيل بسيار شديد شد تا آنكه يحيى عليه السّلام متولد شد، چون هفت سال از عمر او گذشت ظاهر شد در ميان بنى اسرائيل و تبليغ رسالت الهى به ايشان نمود و خطبه اى بليغ در ميان ايشان خواند و حمد و ثناى حق تعالى و تبليغ رسالت الهى را به يادشان آورد و خبر داد ايشان را كه محنتهاى صالحان از براى گناهان بنى اسرائيل و بديهاى اعمال ايشان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، و وعده داد ايشان را كه: فرج شما بعد از بيست سال و كسرى خواهد بود كه حضرت مسيح كه عيسى بن مريم عليه السّلام است در ميان شما قيام به امر نبوّت بنمايد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شهادت حضرت يحيى عليه السّلام در روز چهارشنبۀ آخر ماه صفر واقع شد (2).

در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام دعا كرد كه حق تعالى حضرت يحيى عليه السّلام را براى او زنده گرداند، پس به نزد قبر آن حضرت آمد و او را ندا كرد، يحيى عليه السّلام او را جواب گفت و از قبر بيرون آمد و گفت: اى عيسى! چه مى خواهى از من؟

گفت: مى خواهم كه در دنيا باشى و مونس من باشى چنانچه پيشتر بودى.

گفت: اى عيسى! هنوز حرارت مرگ از من ساكن نشده است و مى خواهى به دنيا برگردم و بار ديگر حرارت و شدّت مرگ را دريابم؟

پس به قبر خود برگشت، و عيسى عليه السّلام معاودت نمود (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: شخصى به نزد عيسى عليه السّلام آمد و گفت: يا روح اللّه! من

ص: 1053


1- . كمال الدين و تمام النعمة 158.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247؛ خصال 388.
3- . كافى 3/260.

زنا كرده ام مرا پاك كن!

حضرت ندا فرمود در ميان قوم: هر كه هست بيرون آيد براى پاك كردن فلان شخص از گناه. چون همه حاضر شدند و آن مرد را در گودال كردند كه سنگسار كنند آن مرد فرياد بر آورد: هر كه حدّى از خدا بر او لازم گرديده است مرا حد نزند، همۀ مردم برگشتند بغير از عيسى و يحيى عليهما السّلام، پس يحيى به نزديك آن مرد رفت و گفت: اى گناهكار! مرا پندى بده.

گفت: نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.

يحيى فرمود: ديگر بگو.

گفت: نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.

يحيى فرمود: ديگر بگو.

گفت: هيچ گناهكارى را بر گناهش سرزنش و ملامت مكن.

فرمود: ديگر بگو.

گفت: به غضب و خشم ميا.

حضرت يحيى عليه السّلام فرمود: بس است مرا (1).

در حديث ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون حق تعالى عيسى عليه السّلام را به آسمان برد، شمعون بن حمون را در ميان قوم خود جانشين خود گردانيد، پس پيوسته شمعون در ميان بنى اسرائيل قيام به هدايت ايشان مى نمود تا او به رحمت الهى واصل شد، پس حق تعالى يحيى بن زكريا عليهما السّلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، و چون نزديك شد كه يحيى را شهيد كنند، يحيى اولاد شمعون را وصىّ خود گردانيد (2).

مؤلف گويد: احاديث در باب يحيى عليه السّلام مختلف است: بعضى دلالت مى كند بر آنكه آن حضرت بعد از عيسى عليه السّلام بود و از اوصياى آن حضرت بود؛ و بعضى دلالت مى كند بر آنكه در زمان آن حضرت شهيد شد. و اگر گوئيم دو يحيى پسر زكريا عليهما السّلام بوده اند بعيد است، و محتمل است كه خدا بعد از مردن او را زنده گردانيده باشد و باز مبعوث به پيغمبرى كرده

ص: 1054


1- -من لا يحضره الفقيه 4/33.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 225.

باشد، و اظهر آن است كه بعضى از اخبار موافق عامه تقيه وارد شده باشد، و اللّه يعلم.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون يحيى عليه السّلام متولد شد او را به آسمان بردند و از نهرهاى بهشت او را غذا مى دادند، و چون او را از شير بازگرفتند او را بسوى پدرش فرود آوردند و در هر خانه اى كه بود، خانه از نور رويش روشن مى شد (1).

به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: سه وقت است كه وحشت آدمى از همۀ اوقات بيشتر مى باشد: روزى كه از شكم مادر بيرون مى آيد و دنيا را مى بيند؛ و روزى كه مى ميرد و آخرت را مى بيند؛ و روزى كه از قبر بيرون مى آيد و حكمى چند را مى بيند كه در دنيا نمى ديده است. و حق تعالى بر يحيى عليه السّلام سلام و سلامتى فرستاد در اين سه حالت، و خوف او را به ايمنى مبدّل گردانيد چنانچه حق تعالى فرموده است وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (2). و حضرت عيسى بر خود سلام فرستاد در اين سه حالت و فرمود كه وَ اَلسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (3). (4)

به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: روز اول محرم روزى است كه زكريا عليه السّلام از خدا فرزندى طلبيد و خدا دعاى او را مستجاب فرمود، هر كه آن روز را روزه بدارد و دعا كند، خدا دعاى او را مستجاب مى گرداند چنانچه دعاى زكريا عليه السّلام را مستجاب گردانيد (5).

و به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت زكريا عليه السّلام از بنى اسرائيل خائف گرديد، از ايشان گريخت و پناه به درختى برد، و آن درخت براى او شكافته شد و گفت: اى زكريا! داخل شو در من، چون در شكاف آن داخل شد درخت بهم

ص: 1055


1- . قصص الانبياء راوندى 216.
2- . سورۀ مريم:15.
3- . سورۀ مريم:33.
4- . خصال 107؛ عيون اخبار الرضا 1/257.
5- . عيون اخبار الرضا 1/299؛ امالى شيخ صدوق 112.

آمد، بنى اسرائيل چون او را طلب كردند و نيافتند، شيطان عليه اللعنه به نزد ايشان آمد و گفت: من ديدم زكريا ميان اين درخت رفت، آن را ببريد تا او هلاك شود.

چون آن جماعت آن درخت را مى پرستيدند گفتند: نمى بريم اين درخت را. پس ايشان را وسوسه كرد تا راضى شدند كه آن را بريدند و آن حضرت را در ميان آن درخت به دونيم كردند، صلوات اللّه عليه و لعنة اللّه على من قتله و من أعانهم على ذلك (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى بود در زمان حضرت يحيى عليه السّلام كه با زنان بسيارى كه داشت، به آنها اكتفا نمى كرد و با زن زناكارى از بنى اسرائيل زنا مى كرد تا آن زن پير شد، و چون آن زن پير شد دختر خود را براى پادشاه زينت كرد و به دختر گفت:

مى خواهم كه تو را براى پادشاه ببرم، چون پادشاه با تو نزديكى كند و از تو بپرسد: چه حاجت دارى؟ بگو: حاجت من آن است كه يحيى پسر زكريا را بكشى!

چون دختر را به نزد پادشاه برد و با او مقاربت كرد از او پرسيد: چه حاجت دارى؟

گفت: كشتن يحيى.

تا سه مرتبه از او پرسيد و در هر مرتبه اين جواب گفت.

پس طشتى از طلا طلبيد و يحيى عليه السّلام را حاضر كرد و سر مباركش را در ميان آن طشت بريد. و چون خون آن حضرت را بر زمين ريختند به جوش آمد، و هر چند خاك بر آن خون مى ريختند خون مى جوشيد و به رو مى آمد تا آنكه تلّ عظيمى شد.

و چون آن قرن منقرض شد و بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد، از سبب جوشيدن آن خون پرسيد، هيچ كس آن را ندانست و گفتند: مرد پيرى هست او مى داند، چون او را طلبيد و از او پرسيد، او از پدر و جدّ خود قصۀ حضرت يحيى عليه السّلام را نقل كرد و گفت: اين خون اوست كه مى جوشد!

پس بخت نصر گفت: البته آن قدر بكشم از بنى اسرائيل كه اين خون از جوشيدن باز

ص: 1056


1- . قصص الانبياء راوندى 217.

ايستد، پس بر روى آن خون هفتاد هزار كس را كشت تا خون از جوشيدن ايستاد (1).

و به روايت معتبر ديگر منقول است كه: آن زن زناكار زوجۀ پادشاه جبار ديگر بود كه قبل از اين پادشاه بود، و اين پادشاه بعد از او آن زن را خواست، و چون پير شد اول تكليف كرد پادشاه را كه تزويج نمايد آن دخترى را كه از پادشاه اول داشت، پادشاه گفت: من از حضرت يحيى عليه السّلام مى پرسم، اگر او تجويز مى نمايد من او را تزويج مى كنم.

چون از آن حضرت پرسيد و تجويز ننمود، پس آن زن دختر خود را زينت نمود و در وقتى كه پادشاه مست بود او را به نظر پادشاه به جلوه در آورد و او را تعليم كرد كه: از پادشاه استدعا كن كشتن يحيى را! و به اين سبب آن حضرت را شهيد كرد (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام حضرت يحيى عليه السّلام را با دوازده نفر از حواريان فرستاد كه مردم را شرايع دين بياموزند و نهى كنند آنها را از نكاح كردن دختر خواهر.

و پادشاه ايشان دختر خواهرى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست او را نكاح كند! چون خبر به مادر آن دختر رسيد كه يحيى نهى مى كند از مثل اين نكاح، دختر خود را زينت بسيار كرد و به نظر پادشاه به جلوه در آورد تا او را مفتون حسن او گردانيد، پس پادشاه از دختر پرسيد: چه حاجت دارى؟

گفت: حاجت من آن است كه ذبح كنى يحيى بن زكريا را.

پادشاه گفت: حاجت ديگر بطلب.

دختر گفت: مطلب ديگرى ندارم بغير اين.

چون بسيار اهتمام كرد آن ملعون فرستاد و حضرت يحيى عليه السّلام را حاضر كرد و سر آن سرور را بر طشت بريد و قطره اى از آن خون مطهر بر زمين ريخت و به جوش آمد، و پيوسته در جوش بود تا حق تعالى بخت نصر را بر ايشان مسلط گردانيد پس پيرزالى از

ص: 1057


1- . قصص الانبياء راوندى 217.
2- . قصص الانبياء راوندى 218.

بنى اسرائيل به نزد او آمد و آن خون را به او نمود و گفت: اين خون يحيى است، از روزى كه شهيد شده است تا به حال در جوش است.

پس در دل بخت نصر افتاد كه بر بالاى آن خون آن قدر از بنى اسرائيل را بكشد تا ساكن گردد، پس در يك سال هفتاد هزار كس از بنى اسرائيل را بر روى آن خون كشت تا ساكن شد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى خواهد كه براى دوستان خود انتقام بكشد به بدترين خلق خود انتقام مى كشد، و چون خواهد كه انتقام از براى خود بكشد به دوستان خود انتقام مى كشد، و از براى حضرت يحيى به بخت نصر انتقام كشيد (2).

مؤلف گويد: بسيارى از احوال حضرت يحيى عليه السّلام در باب احوال حضرت دانيال عليه السّلام و بخت نصر ذكر خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1058


1- . قصص الانبياء راوندى 219؛ عرائس المجالس 379.
2- . قصص الانبياء راوندى 218.

باب بيست و هفتم: در بيان قصص حضرت مريم دختر عمران

مادر عيسى عليه السّلام است

ص: 1059

ص: 1060

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَتِ اِمْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (1)يعنى: «به يادآور آن وقتى را كه گفت زن عمران -كه آن «حنه» جدّۀ عيسى بود، و اين عمران غير از عمران پدر موسى عليه السّلام است بلكه عمران پسر ماثان است، و جمعى گفته اند كه خواهر حنه در خانۀ زكريا بود و عيشا نام داشت و يحيى و مريم خاله زاده بودند-: پروردگارا! بدرستى كه من نذر كردم براى تو كه آنچه در شكم من است محرّر گردانم-يعنى خادم بيت المقدس گردانم، يا مخصوص عبادت گردانم كه از محراب بيرون نيايد چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (2)- بدرستى كه توئى شنوا و دانا (3).

و عياشى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون نذر كرد زن عمران كه آنچه در شكم اوست محرّر گرداند، و محرّر آن بود كه براى مسجد و معبد خود قرار مى دادند كه هرگز از مسجد بيرون نيايد فَلَمّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثى وَ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثى وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ اَلشَّيْطانِ اَلرَّجِيمِ (4).

حضرت فرمود: چون مريم از «حنه» بوجود آمد گفت: «پروردگارا! من اين فرزند را دختر بر زمين گذاشتم، و خدا داناتر بود به آنچه از او بوجود آمده بود، و نيست مرد مثل

ص: 1061


1- . سورۀ آل عمران:35.
2- . تفسير قمى 1/101.
3- . مجمع البيان 1/434. و در آن به جاى «عيشا» ، «اشياع» آمده است.
4- . سورۀ آل عمران:36.

زن در خدمت بيت المقدس و عباد» (1)-از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زيرا كه زن حايض مى شود و مى بايد از مسجد بيرون رود و محرّر مى بايد از مسجد بيرون نرود (2)- بدرستى كه من او را مريم نام كردم-يعنى عابده يا خادمه-بدرستى كه در پناه تو در مى آورم او را و ذرّيّت و فرزندان او را از شرّ شيطان رجيم» .

فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً «پس قبول كرد او را پروردگار او براى خدمت بيت المقدس-با دختر بودن او-به قبول كردن نيكو و رويانيد او را رويانيدنى نيكو» ، گفته اند كه: در روزى نمو مى كرد مثل آنكه ديگران در سالى نمو كنند؛ و ابن عباس روايت كرده است كه: چون نه ساله شد، در روزه و عبادت و زهد و ترك دنيا، بر همۀ عبّاد زيادتى مى كرد (3).

وَ كَفَّلَها زَكَرِيّا «و خدا كفالت و محافظت او را به زكريا مفوّض گردانيد» ، چنانچه نقل كرده اند كه: مادر مريم او را در خرقه اى پيچيد و به مسجد آورد به نزد احبار و رهبانان بنى اسرائيل و گفت: بگيريد كه اين نذر بيت المقدس است، و چون مريم دختر امام و صاحب قربانى آنها بود احبار بنى اسرائيل نزاع كردند در كفالت او، پس زكريا گفت: من احقّم به كفالت او زيرا كه خاله اش در خانۀ من است، احبار گفتند: اگر ما به احق مى گذاشتيم مادرش از همه احق بود و ليكن قرعه مى افكنيم تا به اسم هر كه در آيد او متوجه كفالت گردد، پس به قرعه قرار دادند و ايشان بيست و نه نفر بودند و قلمهاى خود را كه كتابت تورات را به آن مى كردند و از فولاد بود در آب انداختند، پس قلم زكريا عليه السّلام بر خلاف عادت بر روى آب ايستاد، يا در آب جارى افكندند و قلم ديگران را آب برد و قلم او بر روى آب ايستاد و حركت نكرد (4).

كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا اَلْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ

ص: 1062


1- . تفسير عياشى 1/170.
2- . تفسير عياشى 1/170.
3- . مجمع البيان 1/436.
4- . مجمع البيان 1/436.

مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (1) « هرگاه داخل مى شد زكريا بر مريم مى يافت نزد او روزى از ميوه هاى بهشت در غير موسم آن ميوه-و گفته اند كه: او شير نخورد بلكه پيوسته روزى او از بهشت مى آمد (2)-پس زكريا مى گفت: اى مريم! از كجاست از براى تو اين روزى؟ مريم مى گفت: از جانب خدا است-و از بهشت است- بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را مى خواهد بى حساب» .

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: پيغمبران بر او قرعه زدند، پس قرعه براى زكريا بيرون آمد كه شوهر خواهر مريم بود و زكريا متكفّل محافظت او گرديد و او را داخل مسجد كرد، چون به راه افتاد مشغول خدمت پيغمبران و عبّاد گرديد، و چون به حدّى رسيد كه زنان ديگر حايض شوند حق تعالى امر كرد زكريا را كه او را در مسجد در پردۀ عصمت مستور دارد و مقبول ترين زنان بود، و چون به نماز مى ايستاد محراب از نور او روشن مى شد. پس هرگاه كه زكريا به نزد او مى رفت ميوۀ تابستان را در زمستان نزد او مى ديد و ميوۀ زمستان را در تابستان نزد او مى ديد پس از او پرسيد كه: اين ميوه ها از كجا براى تو مى آيد؟ مريم گفت: از جانب حق تعالى مى آيد؛ پس در آن وقت زكريا از خدا فرزند طلبيد (3).

و به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى عمران كه: من تو را پسر مباركى خواهم بخشيد كه كور را روشن كند و پيس را شفا بخشد و مرده را زنده كند به امر خدا و او را به رسالت خواهم فرستاد بسوى بنى اسرائيل. پس عمران «حنه» زن خود را بشارت داد كه حق تعالى چنين وحى فرستاده است، چون حنه به مريم حامله شد گمان داشت كه آن پسر است كه عمران او را بشارت به آن داده بود، پس گفت: پروردگارا! نذر كردم كه اين فرزند را كه در شكم من است محرّر گردانم. پس چون دختر زائيد گفت: پروردگارا! من دختر زائيدم و پسر مانند دختر

ص: 1063


1- . سورۀ آل عمران:37.
2- . مجمع البيان 1/436.
3- . تفسير عياشى 1/170.

نيست، و دختر، پيغمبر نمى تواند شد؛ چون خدا عيسى را به مريم بخشيد آن بشارت كه خدا عمران را داده بود به ظهور آمد.

پس اگر ما در باب يكى از اهل بيت خبرى بدهيم و در باب او بعمل نيايد و در فرزند او يا فرزند فرزند او بعمل آيد انكار مكنيد (1).

در روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند: آيا مى تواند بود كه پيغمبران خبرى بدهند و خلاف آن بعمل آيد؟

فرمود: بلى، خدا فرمود بنى اسرائيل را در زمان موسى عليه السّلام كه: داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما مقدّر كرده است و نوشته است، و آنها داخل نشدند و فرزندان فرزندان ايشان داخل شدند؛ و عمران گفت: خدا مرا وعده داده است كه در اين سال و در اين ماه پسرى به من عطا فرمايد كه پيغمبر باشد و غايب شد، و زن او مريم را زائيد و زكريا او را محافظت نمود، پس طائفه اى گفتند كه: پيغمبر خدا راست گفته است؛ و طائفه اى گفتند كه: دروغ گفت. چون عيسى از مريم متولد شد، آن طائفه كه تصديق عمران كرده بودند گفتند: اين است كه خدا عمران را وعده كرده بود (2).

و به سند صحيح ديگر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند: آيا عمران پيغمبر بود؟ فرمود: بلى، پيغمبر مرسل بود بسوى قوم خود، و «حنه» زن عمران و «حنانه» زن زكريا عليه السّلام خواهر بودند، پس از براى عمران از حنه مريم بهم رسيد، و از براى زكريا از حنانه يحيى بهم رسيد، و از مريم عيسى بهم رسيد و عيسى پسر دختر خالۀ يحيى بود، و يحيى پسر خالۀ مريم و خالۀ مادر به منزلۀ خاله است، پس به اين سبب عيسى و يحيى را خاله زادۀ يكديگر مى گفتند (3).

مؤلف گويد كه: جمع كردن ميان احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه مادر يحيى خواهر مريم بوده است و احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه خالۀ او بوده است مشكل است مگر به

ص: 1064


1- . تفسير قمى 1/101.
2- . قصص الانبياء راوندى 214.
3- . قصص الانبياء راوندى 214.

تأويلات بسيار بعيد، و شايد يكى محمول بر تقيه بوده باشد اگر چه هر دو قول ميان عامه نيز هست بنابر آنكه يك قول در آن عصرها مشهورتر بوده باشد، و اللّه يعلم.

و به چند سند معتبر منقول است كه اسماعيل جعفى به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كرد: مغيره مى گويد كه: حايض نماز را قضا مى كند چنانچه روزه را قضا مى كند.

فرمود كه: چرا اينها را مى گويد، خدا توفيقش ندهد، بدرستى كه زن عمران نذر كرد كه آنچه در شكم اوست محرّر باشد و كسى كه محرّر شد براى مسجد هرگز از مسجد بيرون نمى بايد برود، و چون مريم از او متولد شد او را به مسجد آورد و قرعه زدند براى كفالت او پيغمبران، پس قرعه به نام زكريا عليه السّلام بيرون آمد و زكريا او را محافظت نمود و در مسجد بود تا آنكه به حدّ حيض زنان رسيد، پس از مسجد بيرون آمد، اگر مى بايست نماز را قضا كند در كدام ايّام قضا مى توانست كرد و حال آنكه هميشه مى بايست كه در مسجد باشد (1).

مؤلف گويد: حلّ اين حديث در نهايت اشكال است و در كتاب بحار الانوار به چند وجه توجيه شده است (2)، و يك جهت اشكالش آن است كه: احاديث وارد شده است كه دختران پيغمبران را حيض و نفاس نمى باشد (3)، و در احوال فاطمه عليها السّلام مذكور خواهد شد، و ممكن است كه اين حديث بر سبيل الزام بر عامه وارد شده باشد، اگر چه خواهد آمد بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر آنكه او را حيض مى بوده است و حق تعالى فرموده است وَ إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفاكِ عَلى نِساءِ اَلْعالَمِينَ (4)كه ترجمه اش آن است كه: « يادآور وقتى را كه ملائكه گفتند: اى مريم! بدرستى كه خدا تو را برگزيد-به توفيق عبادت و بندگى يا ولادت حضرت عيسى-و مطهر و پاكيزه گردانيد تو را-از لوث معصيت و كفر و اخلاق ناپسنديده و كثافات خون حيض و نفاس و استحاضه-و برگزيد تو را و زيادتى داد بر زنان عالميان» .

ص: 1065


1- . تفسير عياشى 1/172؛ علل الشرايع 579؛ كافى 3/105.
2- . بحار الانوار 78/85.
3- . علل الشرايع 290.
4- . سورۀ آل عمران:42.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دو مرتبه اصطفا و برگزيدگى را براى مريم اثبات فرمود، پس برگزيدن اول آن است كه او را از نسل پيغمبران برگزيده گردانيد كه احتمال زنا در نسبت او از طرف پدر و مادر نبود، و برگزيدن

آن است كه او را ممتاز گردانيد از زنان عالميان به آنكه بى نزديكى مردى عيسى عليه السّلام از او بوجود آمد، و تأويل برگزيدن ديگر آن است كه قصۀ او را براى پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر وجه تعظيم ياد كرد (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: مراد آن است كه خدا او را برگزيد بر زنان عالميان زمان خود، و بهترين زنان جميع عالميان حضرت فاطمه عليها السّلام است، چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت فاطمه را براى اين «محدّثه» مى گويند كه ملائكه از آسمان نازل مى شدند و با او سخن مى گفتند و او را ندا مى كردند چنانچه مريم دختر عمران را ندا مى كردند، و مى گفتند: يا فاطمه «ان اللّه اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين» يا فاطمه «اقنتى لربك و اسجدي و اركعي مع الراكعين» .

پس فاطمه با ملائكه سخن مى گفت و ملائكه با او سخن مى گفتند، پس شبى آن حضرت با ملائكه گفت: آيا بهترين زنان عالميان مريم دختر عمران نيست؟ گفتند ملائكه كه: مريم بهترين زنان عالم خود بود و خدا تو را گردانيده است بهترين زنان اهل زمان تو و بهترين زنان اهل زمان مريم و بهترين زنان پيشينيان و آيندگان تا روز قيامت (2).

و عامه و خاصه به طرق متعدده از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بودند و چهار خط بر زمين كشيدند و بعد از آن فرمودند: مى دانيد چرا اين خطها را كشيدم؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند.

فرمود: بهترين زنان بهشت چهار نفرند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر

ص: 1066


1- . تفسير عياشى 1/173؛ مجمع البيان 1/440 بصورت مختصر نقل شده است.
2- . علل الشرايع 182.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون (1).

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه: خدا از زنان عالم چهار زن را اختيار كرده و برگزيده است: مريم و آسيه و خديجه و فاطمه عليهنّ السلام (2).

يا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرّاكِعِينَ (3) «اى مريم! قنوت بخوان -يا عبادت كن و بندگى را خالص گردان و خاضع شو-براى پروردگار خود و سجود كن و ركوع كن با ركوع كنندگان» يعنى نمازگزارندگان.

ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ اَلْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ «اين خبر از خبرهاى غيب است كه ما وحى مى كنيم بسوى تو» ، وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (4)«و حاضر نبودى تو نزد ايشان در وقتى كه مى انداختند قلمهاى خود را براى قرعه زدن كه كدام يك از ايشان كفالت نمايند مريم را و حاضر نبودى تو نزد ايشان در وقتى كه در اين باب مخاصمه و منازعه مى كردند» .

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: قلمها انداختن براى قرعۀ كفالت مريم بود كه پدر و مادرش هر دو فوت شدند و او يتيم ماند، و مخاصمۀ آخر كه خدا فرموده است براى كفالت عيسى عليه السّلام بود در وقتى كه متولد شد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: اول كسى كه از براى او قرعه زدند، مريم دختر عمران بود، پس حضرت اين آيه را خواند و فرمود: سهام قرعه شش تا بود (6).

مؤلف گويد: از اين حديث معلوم مى شود كه شش نفر در كفالت مريم عليها السّلام نزاع كرده

ص: 1067


1- . خصال 205؛ البداية و النهاية 2/55؛ قصص الانبياء ابن كثير 486؛ ينابيع المودة 2/54.
2- . خصال 225.
3- . سورۀ آل عمران:43.
4- . سورۀ آل عمران:44.
5- . تفسير عياشى 1/173.
6- . خصال 156.

باشند بر خلاف مشهور.

قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت مريم فرج خود را از حرام محافظت نمود پيش از ولادت حضرت عيسى عليه السّلام در مدت پانصد سال، و اول كسى كه قرعه زدند براى كفالت او حضرت مريم بود، مادرش نذر كرده بود كه آنچه در شكم اوست محرّر باشد براى معبد ايشان، و چون مريم متولد شد او را به مسجد آورد، چون به راه افتاد مشغول خدمت عبّاد، و چون بالغ شد حق تعالى امر فرمود زكريا را كه از براى او پرده و حجابى در مسجد قرار دهد كه عبّاد او را نبينند و بغير از زكريا كسى به نزد او نمى رفت، و پانصد سال بعد از پدر خود عمران زندگانى كرد (1).

مؤلف گويد: اين مدت طويل در عمر شريف آن حضرت بسيار غريب است و مخالف ظواهر ساير اخبار و آثار است، و اللّه يعلم.

به سندهاى معتبر منقول است از طريق عامه و خاصه كه: چون هر چه در امم سابقه واقع شده است، در اين امّت نيز مى بايد واقع شود، چنانچه براى حضرت مريم عليها السّلام از بهشت نعمت الهى نازل مى شد مكرر از براى حضرت فاطمه عليها السّلام نعمتهاى بهشتى و مائدۀ آسمانى نازل مى شد، چنانچه صاحب كشاف و بيضاوى و نيشابورى و ساير مفسران عامه با نهايت تعصب كه دارند قصۀ نزول مائده را نقل كرده اند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: آيا چيزى دارى كه بخوريم؟

حضرت فاطمه عرض كرد: سوگند مى خورم به آن خداوندى كه حقّ تو را عظيم گردانيده است كه سه روز است كه در خانۀ ما چيزى نيست بغير آنچه تو را بر خود اختيار كردم و از براى تو حاضر كردم.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چرا مرا خبر نكردى؟

ص: 1068


1- . قصص الانبياء راوندى 264.
2- . تفسير فرات كوفى 525؛ كشاف 1/358؛ تفسير بيضاوى 1/252؛ تفسير ابن كثير 1/310؛ الدر المنثور 2/20؛ عرائس المجالس 373.

حضرت فاطمه فرمود كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا نهى فرمود مرا نهى فرمود از آنكه از تو چيزى بطلبم.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمد و از شخصى يك دينار به قرض گرفت و برگشت كه به خانه بياورد، در راه مقداد رضي اللّه عنه را ملاقات نمود و از مقداد پرسيد: براى چه بيرون آمده اى؟

مقداد گفت: از شدت گرسنگى بيرون آمده ام!

آن حضرت عليه السّلام فرمود: من نيز براى اين بيرون آمده ام و يك دينار بهم رسانيده ام و تو را بر خود اختيار مى كنم. پس دينار را به مقداد داد و با دست خالى به خانه برگشت، چون داخل خانه شد ديد كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته است و حضرت فاطمه عليها السّلام نماز مى كند و در ميان ايشان چيزى گذاشته است كه رويش پوشيده است، چون حضرت فاطمه عليها السّلام از نماز فارغ گرديد آن ظرف سر پوشيده را به نزد ايشان گذاشت و سرش را گشود، ديد كه كاسه اى است پرگوشت و نان، و تازه و گرم است و در جوش است.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى فاطمه! از كجا آوردى اين را؟ !

فاطمه عليها السّلام گفت: از جانب خدا آمد، بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را مى خواهد بى حساب.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: مى خواهى بيان كنم براى تو مثل تو و مثل او را؟ گفت: بلى.

فرمود: مثل تو مثل زكريا است كه داخل شد در محراب بر مريم و نزد او روزى يافت و از او پرسيد كه: اين روزى از كجا آمد از براى تو؟ مريم همين جواب را گفت كه فاطمه گفت.

پس يك ماه اهل بيت از آن كاسه مى خوردند و كم نمى شد. پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن كاسه نزد ماست و حضرت صاحب الامر عليه السّلام آن را ظاهر خواهد

ص: 1069

كرد و طعام بهشت از آن كاسه خواهد خورد (1).

و احاديث بسيار در اين باب هست كه ان شاء اللّه در معجزات حضرت فاطمه عليها السّلام مذكور خواهد شد.

در حديث از ابن عباس منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم خبر داد از ظلمهائى كه بعد از آن حضرت بر اهل بيت كرام او واقع خواهد شد، چون مصائب حضرت فاطمه عليها السّلام را بيان نمود فرمود كه: در آن وقت حق تعالى ملائكه را مونس او خواهد گردانيد كه او را ندا خواهند كرد به ندائى كه مريم دختر عمران را به آن ندا مى كردند، خواهند گفت: اى فاطمه! بدرستى كه خدا تو را برگزيده است و مطهر و معصوم گردانيده است و تو را فضيلت داده است بر زنان عالميان، اى فاطمه! قنوت و خضوع و بندگى كن براى پروردگار خود و سجده و ركوع كن با ركوع كنندگان. پس چون به سبب آن درى كه به امر عمر عليه اللعنه بر شكم او زنند مرض او صعب شود حق تعالى مريم دختر عمران را به پرستارى او بفرستد كه خدمتكار و مونس و يار او باشد در آن علت و اندوه و شدت (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: فاطمه عليها السّلام را كى غسل داد؟

فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام او را غسل داد، زيرا او صديقه و معصومه بود نمى توانست او را غسل داد بغير از معصوم ديگر، مگر نمى دانى كه مريم عليها السّلام را غسل نداد مگر عيسى عليه السّلام (3).

مؤلف گويد: ساير قصص آن حضرت عليها السّلام در ابواب قصص حضرت عيسى عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1070


1- . تفسير عياشى 1/171.
2- . امالى شيخ صدوق 100.
3- . كافى 1/459؛ علل الشرايع 184؛ وسائل الشيعة 2/530.

باب بيست و هشتم: در بيان قصص حضرت روح اللّه عيسى بن مريم عليه السّلام است

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 1071

ص: 1072

فصل اول: در بيان ولادت آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ « يادآور وقتى را كه گفتند ملائكه: -و از ابن عباس منقول است كه جبرئيل گفت: -اى مريم! بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به كلمه اى از جانب خود كه نام او مسيح است يعنى عيسى پسر مريم كه روشناس و صاحب جاه و قدر و منزلت است در دنيا و آخرت و از مقرّبان درگاه الهى است.

و عيسى عليه السّلام را براى آن كلمۀ خدا مى گويند كه به لفظ «كن» بى پدر آفريده شد، يا براى آنكه بشارت دادند به او پيغمبران گذشته، يا براى آنكه به كلام او حق تعالى مردم را هدايت نمود؛ و او را مسيح گفتند براى آنكه مسح كرده شده بود از جانب خدا به ميمنت و بركت و پاكى از گناهان، يا براى آنكه او را بعد از ولادت مسح كردند به روغن زيت، يا آنكه جبرئيل عليه السّلام بال خود را بر آن حضرت ماليد بعد از ولادت كه تعويذ او گردد از شرّ شيطان، يا براى آنكه دست بر سر يتيمان مى كشيد، يا براى آنكه به مسح آن حضرت كوران بينا مى شدند و بيماران شفا مى يافتند (گويند كه: در لغت عبرى مشيحا بود و در لغت عرب مسيح گفتند) (1).

ص: 1073


1- . مجمع البيان 1/442.

وَ يُكَلِّمُ اَلنّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ مِنَ اَلصّالِحِينَ «و سخن خواهد گفت با مردم در گهواره و در سنّ كهولت-كه نزديك به سنّ پيرى است-و از جملۀ پيغمبران شايسته خواهد بود» .

قالَتْ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ «مريم گفت: پروردگارا! چگونه خواهد بود مرا فرزند و حال آنكه دست بر من نگذاشته است بشرى» ، قالَ كَذلِكِ اَللّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ «ملك گفت: چنين است خدا مى آفريند هر چه را مى خواهد، چون مقدّر كرد امرى را پس همين است كه مى گويد مر او را كه: باش، پس آن مى باشد و موجود مى شود» .

وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْراةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ «و تعليم خواهد نمود او را كتاب -يعنى چيزى نوشتن يا همۀ كتابهاى آسمانى-و حكمت و دانائى خصوصا تورات و انجيل» .

وَ رَسُولاً إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ «و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان: بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما» أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ «و اين آيت آن است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا» ، وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتى بِإِذْنِ اَللّهِ «و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا» ، وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقّيّت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان» ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُونِ. إِنَّ اَللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (1)«و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است، پس بپرستيد او را اين راهى است راست» .

ص: 1074

وَ رَسُولاً إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ «و حال آنكه او رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل و خواهد گفت به ايشان: بدرستى كه آمده ام بسوى شما با آيتى و معجزه اى چند از جانب پروردگار شما» أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ «و اين آيت آن است كه مى سازم از براى شما از گل مانند هيئت مرغ پس زنده مى شود و مرغى مى گردد به امر خدا» ، وَ أُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ اَلْمَوْتى بِإِذْنِ اَللّهِ «و شفا مى دهم كور مادر زاد را و پيس را و زنده مى گردانم مرده را به امر خدا» ، وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «و خبر مى دهم شما را به آنچه مى خوريد و آنچه ذخيره مى كنيد در خانه هاى خود، بدرستى كه در اينها علامت و حجت بر حقّيّت من هست اگر هستيد شما ايمان آورندگان» ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ اَلتَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُونِ. إِنَّ اَللّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (1)«و حال آنكه تصديق كننده ام مر آنچه را پيش از من نازل شده است كه آن تورات است و مبعوث گرديده ام براى اينكه حلال گردانم براى شما بعضى از آنچه را كه حرام شده بود بر شما در شريعت حضرت موسى، و آورده ام بسوى شما معجزه ها از جانب پروردگار شما، پس بپرهيزيد از عذاب خدا و اطاعت نمائيد مرا بدرستى كه خدا پروردگار من و پروردگار شما است، پس بپرستيد او را اين راهى است راست» .

و در جاى ديگر فرموده است كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (2)«بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا در خلق شدن بى پدر مانند مثل آدم است كه خلق كرد خدا او را از خاك پس گفت مر او را كه: باش، پس او بهم رسيد و حيات يافت» .

و باز فرموده است كه وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ اِنْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا (3)«و ياد كن در قرآن مريم را در وقتى كه تنها شد و خلوت گزيد از اهلش در مكانى در طرف مشرق» .

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رفت بسوى درخت خرماى خشكى (4)؛ و مفسران گفته اند كه: در بيت المقدس يا در خانۀ خود در جانب شرقى عزلتى گزيد براى عبادت يا براى شستن بدن خود (5).

فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً «پس حجابى و پرده آويخت ميان خود و اهل خود كه او را نبينند» ؛ علي بن ابراهيم گفته است كه: در محراب خود خلوت كرد (6)، فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا (7)«پس فرستاديم بسوى او روح خود را-يعنى

ص: 1075


1- . آياتى كه از ابتداى فصل تا اينجا آورده شد، آيات 45-51 سورۀ آل عمران مى باشد.
2- . سورۀ آل عمران:59.
3- . سورۀ مريم:16.
4- . تفسير قمى 2/48.
5- . مجمع البيان 3/507؛ تفسير بيضاوى 3/45؛ تفسير بغوى 3/190.
6- . تفسير قمى 2/49.
7- . سورۀ مريم:17.

جبرئيل را كه از روحانيان است-پس متمثل شد براى او به صورت بشرى و آدمى مستوى الخلقه» .

گفته اند: هر وقت كه حضرت مريم عليها السّلام حايض مى شد از مسجد بيرون مى آمد و نزد خالۀ خود زوجۀ حضرت زكريا عليه السّلام مى بود تا پاك مى شد، باز به مسجد برمى گشت، روزى در خانۀ زكريا در مكانى كه آفتاب تابيده بود پرده اى آويخته بود و غسل مى كرد، ناگاه جبرئيل عليه السّلام به صورت جوان سادۀ مستوى الخلقه نزد او پيدا شد (1)، قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا (2)«حضرت مريم عليها السّلام گفت: بدرستى كه من پناه مى برم به خداوند رحمان از شرّ تو پس دور شو از من اگر متّقى و پرهيزكارى» قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا (3)«گفت: نيستم من مگر رسول پروردگار تو كه مرا فرستاده است كه سبب شوم كه خدا ببخشد تو را پسرى پاكيزه از گناهان و اخلاق ذميمه-يا نموكننده در علم و كمال-» ، قالَتْ أَنّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا (4)«مريم گفت: از كجا مى باشد از براى من پسرى و حال آنكه شوهرى دست به من نرسانيده است و نبوده ام زناكار» ، قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّاسِ وَ رَحْمَةً مِنّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا (5)«جبرئيل گفت: چنين گفته است پروردگار تو كه: اين بر من آسان است و از براى اين مى كنم كه علامتى و حجتى باشد براى مردم بر كمال قدرت من و رحمتى باشد از جانب ما و بود خلق شدن اين فرزند به اين نحو امرى مقدّر شده و حكم شده و خلاف اين نخواهد شد» .

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: جبرئيل عليه السّلام در گريبان مريم عليها السّلام بادى دميد، پس در آن شب حامله شد به حضرت عيسى عليه السّلام و در بامداد وضع حمل او شد و

ص: 1076


1- . مجمع البيان 3/507؛ تفسير بغوى 3/191.
2- . سورۀ مريم:18.
3- . سورۀ مريم:19.
4- . سورۀ مريم:20.
5- . سورۀ مريم:21.

مدت حمل او نه ساعت بود، حق تعالى به عدد ماه حمل زنان ديگر از براى او ساعت مقرر فرمود (1).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل عليه السّلام گريبان پيراهن حضرت مريم را گرفت و در آن دميد، پس حضرت عيسى در رحم در همان ساعت كامل شد چنانچه فرزندان در رحمهاى مادران نه ماه كامل مى شوند، چون از جاى غسل خود بيرون آمد مانند زن حاملۀ سنگينى بود كه نزديك شده باشد زائيدن او، چون خاله اش را نظر بر او افتاد متعجب شد، حضرت مريم از شرمندگى آن حال از خاله و زكريا كناره كرد (2)، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا (3)«پس حامله شد به عيسى، پس تنها شد و عزلت نمود از مردم با حمل خود به مكانى بسيار دور» .

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مدت حمل آن حضرت نه ساعت بود (4).

و در دو حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: فرزندى كه شش ماهه متولد شود زنده نمى ماند مگر عيسى و امام حسين عليهما السّلام كه هر يك شش ماهه متولد شد (5).

مؤلف گويد: محتمل است در حديث، يحيى عليه السّلام وارد شده باشد و راويان به عيسى عليه السّلام اشتباه كرده باشند، يا آنكه گوئيم ابتداى مادۀ ولادت عيسى عليه السّلام شش ماه پيشتر به قدرت الهى در رحم منعقد شده باشد، و از وقت دميدن كه روح در آن دميده شد و حمل ظاهر شد تا زمان زائيدن نه ساعت بوده باشد، و محتمل است كه يكى بر وجه تقيه وارد شده باشد.

ص: 1077


1- . تفسير قمى 2/49.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . سورۀ مريم:22.
4- . كافى 8/332؛ تفسير صافى 3/277.
5- . كافى 1/465؛ علل الشرايع 206.

فَأَجاءَهَا اَلْمَخاضُ إِلى جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا (1)

«پس آورد او را درد زائيدن بسوى درخت خرمائى، چون عيسى عليه السّلام متولد شد گفت: چه بودى اگر مرده بودم پيش از آنكه اين حال را ببينم و نام من از خاطرهاى مردم رفته بود» ، و آرزوى مرگ از براى آن كرد كه مبادا گمان بد دربارۀ او ببرند.

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آرزو را براى آن كرد كه در ميان قوم صاحب فراست نيكوكارى گمان نداشت كه نسبت بد به او ندهد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام بيرون آمد براى درد زائيدن كه به جائى پناه برد، روز بازار بنى اسرائيل و مجمع ايشان بود، پس رسيد به جولاهان (3)-در آن زمان جولاهى شريف ترين صنعتها بود-و ايشان بر استرهاى كبود سوار بودند، پس مريم از ايشان پرسيد كه: درخت خرماى خشك در كجاست؟ ايشان استهزاء به او كردند و زجر كردند او را، پس مريم فرمود: خدا كسب شما را زبون گرداند و شما را در ميان مردم عار گرداند؛ پس جماعتى از سوداگران را ديد، چون از ايشان احوال درخت را پرسيد، ايشان نشان دادند، پس به ايشان فرمود: خدا بركت در كسب شما قرار دهد و مردم را بسوى شما محتاج گرداند.

چون به درخت رسيد، نزد آن درخت عيسى عليه السّلام از او متولد شد، چون نظرش بر عيسى عليه السّلام افتاد گفت: كاش پيشتر مرده بودم و اين روز را نمى ديدم، چه گويم به خالۀ خود و چه گويم به بنى اسرائيل (4)؟

فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا (5) «پس ندا كرد مريم را عيسى از زير او-يا جبرئيل از زير تل-كه اندوهناك مباش كه گردانيده است پروردگار تو

ص: 1078


1- . سورۀ مريم:23.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . جولاهان جمع جولاه است كه به معنى بافنده مى باشد.
4- . تفسير قمى 2/49.
5- . سورۀ مريم:24.

از زير تو نهرى-يا شريف بزرگى-كه آن عيسى است» (1).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: آن نهرى بود كه سالها خشك شده بود در آن وقت حق تعالى آب در آن جارى كرد (2).

وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا (3) «و بكش و ميل بده بسوى خود ساق درخت خرماى خشك را تا فرو ريزد بر تو رطبى رسيده و چيده شده» .

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: استشفا نمى كند زنان تازه زائيده به چيزى كه بهتر از رطب باشد، زيرا كه خدا آن را طعام مريم گردانيد بعد از زائيدن. و فرمود: آن درخت خشك شده بود و ميوه نداشت زيرا كه اگر ميوه مى داشت احتياج نبود كه مريم را امر كنند كه درخت را حركت دهد، خود خواهش كرد، در فصل زمستان بود و در هيچ درخت رطب نبود پس خدا براى ظهور اعجاز او در همان ساعت بر درخت برگ رويانيد و رطب رسانيد (4).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حضرت مريم را درد زائيدن گرفت مضطرب بيرون آمد به تلّى رسيد، بر آن تل بالا رفت، پس در آنجا ساق درخت خرماى خشكيده اى ديد كه برگ و شاخ نداشت (5)، در آنجا وضع حمل نمود، چون آرزوى مرگ كرد جبرئيل در پائين تل او را صدا زد كه: مترس و اندوهناك مباش كه خدا آب از براى تو جارى گردانيده در نهر كه بخورى و خود را پاك كنى، و درخت را حركت ده كه رطب از براى تو فرو ريزد.

فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمّا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ

ص: 1079


1- . مجمع البيان 3/511؛ تفسير بغوى 3/192.
2- . مجمع البيان 3/511.
3- . سورۀ مريم:25.
4- . مجمع البيان 3/511.
5- . مجمع البيان 3/511.

أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا (1) «پس بخور اى مريم از رطب و بياشام از آب و ديده ات روشن باد و شاد باش، اگر ببينى از بشر احدى را پس بگو كه: من نذر كرده ام از براى خداوند مهربان كه امروز روزه بدارم پس امروز با آدمى سخنى نمى گويم» .

مؤلف گويد: ممكن است كه مأمور شده باشد كه بغير اين، سخن نگويد، يا اين سخن را به اشاره به ايشان بفهماند، و روزۀ ايشان خاموشى از غير ياد خدا بود، يا آنكه اين هم در روزۀ ايشان داخل بود، و اصح آن است كه: اين سخنان را حضرت عيسى فرمود، چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام بعد از ولادت عيسى محزون شد و آرزوى مرگ كرد، حضرت عيسى به سخن آمد از زير پاى او و گفت: محزون مباش كه خدا از زير پاى تو نهرى جارى گردانيده و درخت خرماى خشك را حركت ده تا رطب براى تو ريخته شود، و آن درختى بود كه سالها خشكيده بود، چون دست بسوى درخت دراز كرد برگ بر آورد و رطب در او بهم رسيد و از براى او رطب تازه ريخت، و به ديدن اين معجزات خاطر مريم عليها السّلام شاد شد، پس عيسى به او گفت: مرا در قماط (2)بپيچ و در دست بگير، و آنچه بايست كرد همه را به او گفت، و گفت: بخور و بياشام و شاد باش و هر كه را ببينى بگو: نذر كرده ام كه امروز روزه باشم و خاموش باشم (3).

از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام به سندهاى معتبر منقول است كه: روزه همين از خوردن و آشاميدن نمى باشد، نمى بينى مريم گفت كه: من نذر روزه كرده ام، يعنى خاموشى از غير ياد خدا (4)؟ !

و در احاديث معتبر ديگر منقول است كه: درخت خرمائى كه حضرت مريم از آن

ص: 1080


1- . سورۀ مريم:26.
2- . قماط به معنى قنداق است.
3- . تفسير قمى 2/49.
4- . وسائل الشيعة 10/166؛ و نزديك به اين مضمون در كافى 4/87 و 89 و تهذيب الاحكام 4/194 و من لا يحضره الفقيه 2/108 آمده است.

تناول فرمود خرماى عجوه بود كه بهترين انواع خرما است (1).

ابن بابويه رضى اللّه عنه از وهب بن منبه روايت كرده است كه: چون مريم عليها السّلام به نزد درخت خرما رفت سرما بر او غالب شد پس يوسف نجّار هيزمى جمع كرد بر دور آن حضرت مانند حظيره و آتش در آن زد تا مريم گرم شد و هفت گردكان (2)در ميان خورجين يافت و آنها را بيرون آورد و داد كه آن حضرت تناول نمود، پس به اين سبب نصارى در شب ولادت آن حضرت آتش مى افروزند و به گردكان بازى مى كنند (3).

فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا (4) «پس مريم عيسى را برداشته آورد به نزد قوم خود، گفتند: اى مريم! چيز غريبى آورده اى كه بى شوهر فرزند آورده اى يا كار بدى كرده اى» ، يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا (5)«اى خواهر هارون! نبود پدر تو مرد بدى و نبود مادر تو زنا كار» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت مريم را در محراب او نديدند به طلب او بيرون آمدند و زكريا نيز بيرون آمد به تجسّس مريم، پس ديدند كه مريم مى آيد و عيسى را در پيش سينۀ خود گرفته است، پس زنان بنى اسرائيل جمع شدند و او را تشنيع مى كردند و آب دهان بر روى شريفش مى انداختند، و آن حضرت مطلقا با ايشان سخن نفرمود تا داخل محراب خود شد پس زكريا و بنى اسرائيل نزد او آمدند و گفتند: اى مريم! كار بدى كردى اين چه بلا و چه عار است از براى بنى اسرائيل ظاهر كردى؟ ! و او را خواهر هارون گفتند بر سبيل تشنيع زيرا كه هارون مرد فاسق زنا كارى بود كه به بدى مشهور بود، آن حضرت را به او تشبيه كردند (6)؛ و بعضى گفته اند كه هارون مرد بسيار

ص: 1081


1- . محاسن 2/339؛ كافى 6/347.
2- . گردكان به معنى گردو است.
3- . علل الشرايع 79.
4- . سورۀ مريم:27.
5- . سورۀ مريم:28.
6- . تفسير قمى 2/49.

خوبى بود در ميان بنى اسرائيل و هر كه را به صلاح مى ستودند به او نسبت مى دادند؛ و بعضى گفته اند هارون برادر مادرى او بود (1).

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: هفتاد زن بودند از بنى اسرائيل كه افترا كردند بر مريم و به او خطاب كردند كه لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا ، پس حق تعالى عيسى را به سخن در آورد با آن زنان خطاب فرمود كه: واى بر شما! افترا مى بنديد بر مادر من و منم بندۀ خدا كه مرا پيغمبر گردانيده است و كتاب به من داده است، سوگند مى خورم به خدا كه هر يك از شما را حد خواهم زد براى فحشى كه به مادر من گفتيد؛ و بعد از پيغمبرى همه را حدّ فحش زد (2).

فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا (3) چون اين سخنان به مريم عليها السّلام گفتند جواب ايشان نفرموده «اشاره نمود به عيسى كه با او سخن بگوئيد و از او جواب بشنويد، ايشان گفتند: چگونه سخن بگوئيم با كسى كه در گهواره است و طفل شيرخواره است؟» قالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّهِ آتانِيَ اَلْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا (4)پس عيسى به امر الهى به سخن آمد در روز اول ولادت او و گفت: «بدرستى كه من بندۀ خدايم به من كتاب داده است-يعنى انجيل را براى من خواهد فرستاد-و مرا پيغمبر گردانيده است» ، وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ (5)«و مرا با بركت گردانيده است هر جا كه باشم» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يعنى مرا صاحب نفع گردانيده است كه از جهت علم و كمال و شفاى بيماران و زنده كردن مردگان صورى و معنوى، هر جا كه باشم نفع من به خلق مى رسد (6)، وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ اَلزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا (7)«و وصيت كرده است

ص: 1082


1- . مجمع البيان 3/512؛ تفسير بغوى 3/193.
2- . قصص الانبياء راوندى 265.
3- . سورۀ مريم:29.
4- . سورۀ مريم:30.
5- . سورۀ مريم:31.
6- . تفسير قمى 2/50.
7- . سورۀ مريم:31.

مرا به كردن نماز و دادن زكات و امر فرمودن مردم به آنها مادام كه زنده باشم» ، وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيًّا (1)«و مرا نيكوكار گردانيده است به مادرم و نگردانيده است مرا تجبركننده و شقّى و بدبخت به جهت عقوق مادر خود» ، وَ اَلسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (2)«و سلامتى خدا بر من است يا سلام الهى بر من است در روزى كه متولد شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه در قيامت بعد از مردن زنده مى شوم» .

چون اين معجزه ظاهر شد و حضرت عيسى عليه السّلام اين سخنان را فرمود دانستند كه حضرت مريم برى است از آنچه به آن حضرت گمان برده بودن و از آيات قدرت الهى است اين امرى است كه به ظهور آمده است.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون بشارت داد حق تعالى مريم را به عيسى عليه السّلام، روزى حضرت مريم در محراب نشسته بود كه جبرئيل براى آن حضرت متمثّل شد به صورت مردى، پس آب دهان در گريبان او انداخت و همان ساعت به حضرت عيسى حامله شد، و در آن زودى آن حضرت متولد شد و بر روى زمين هيچ درختى نبود كه ميوه نداشته باشد و درختى نبود كه خار داشته باشد تا آنكه فاجران فرزندان آدم نسبت زن و فرزند به خدا دادند، پس زمين بر خود لرزيد و درختان از ميوه دادن افتادند و خار بر آوردند، و شياطين در شب ولادت آن حضرت به نزد ابليس لعين آمدند و گفتند كه: امشب فرزندى متولد شده است كه هر بتى كه بر روى زمين بود به سبب او سرنگون شد، پس ابليس مضطرب شد و براى تفحّص آن فرزند به مشرق و مغرب گرديد و خبرى نيافت تا رسيد به خانۀ دير، ديد كه ملائكه دور آن خانه را گرفته اند، رفت كه داخل آن خانه شود ملائكه او را صدا زدند كه: دور شو از ايشان. پرسيد كه: پدر اين فرزند كيست؟ ملائكه گفتند كه: مثل او مثل آدم است كه خدا او را بى پدر خلق كرد.

ص: 1083


1- . سورۀ مريم:32.
2- . سورۀ مريم:33.

ابليس لعين گفت: چهار خمس مردم را به سبب اين فرزند گمراه خواهم كرد (1).

و شيخ طوسى رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه:

آن مكان دورى كه حق تعالى فرموده است كه مريم عليها السّلام براى ولادت حضرت عيسى به آنجا رفت، كربلاى معلّى است، كه حضرت مريم به طىّ الارض از دمشق به كربلا رفت و حضرت عيسى از او نزد قبر امام حسين عليه السّلام متولد شد و در همان ساعت به دمشق برگشت (2).

و قطب راوندى به سند معتبر از يحيى بن عبد اللّه روايت كرده است كه: در حيره در خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم و روزى با آن حضرت سوار شديم، چون رسيديم به قريه اى كه محاذى ماصر است و نزديك به كنار شط فرات رسيديم فرمود كه:

آن است، پس فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و فرمود كه: مى دانى كه حضرت عيسى در كجا متولد شده است؟

گفتم: نه.

فرمود: در همين موضع كه من نشسته ام متولد شده است.

پس فرمود: مى دانى كه آن نخله كه حضرت مريم حركت داد و خرما از آن ريخت در كجا بوده است؟

گفتم: نه.

پس دست مبارك خود را به جانب عقب خود دراز كرد و فرمود: در اينجا بود.

پس پرسيد كه: مى دانى معنى «ربوه» را در آنجا كه حق تعالى فرموده است وَ آوَيْناهُما إِلى رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ (3)يعنى: «جا داديم مريم و عيسى را بسوى موضع بلندى كه محل استقرار بود به سبب آبادانى و وفور ميوه ها و آب جارى بر روى زمين داشت» ؟

گفتم: نمى دانم.

ص: 1084


1- . قصص الانبياء راوندى 264.
2- . تهذيب الاحكام 6/73.
3- . سورۀ مؤمنون:50.

پس به دست مبارك خود اشاره به جانب راست نمود بسوى نجف اشرف و فرمود: اين كوه است، و فرمود: «ماء معين» كه فرموده است، فرات است. و فرمود كه: چون حمل عيسى عليه السّلام از مريم ظاهر شد آن حضرت در واديى بود كه در آن وادى پانصد دختر باكره عبادت خدا مى كردند، و مدت حمل او نه ساعت بود، و چون او را درد زائيدن به حركت آورد از محراب بيرون آمد و رفت به خانه اى كه دير ايشان بود، و از آنجا رفت بسوى درخت خرماى خشك و حمل خود را در آنجا بر زمين گذاشت، و از آنجا عيسى را برداشت به نزد قوم خود آمد، چون قوم او آن حالت را مشاهده كردند ترسيدند و متعجب گرديدند، و بنى اسرائيل در باب عيسى اختلاف كردند: بعضى گفته اند كه او پسر خدا است؛ و بعضى گفته اند كه بنده و پيغمبر خدا است؛ و يهود گفتند: او فرزند زنا است. و آن نخله درخت خرماى عجوه بود (1).

در احاديث معتبرۀ بسيار در تفسير اين آيه كريمه وارد شده است كه: «ربوه» حيرۀ كوفه است و سوادش كه كربلاى معلّى باشد يا نجف اشرف؛ و «قرار» مسجد كوفه است و «معين» نهر فرات است (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل خرمائى از بهشت آورد از جنس خرماى صرفان براى حضرت مريم، چون آن را خورد به حضرت عيسى حامله شد (3).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه: يكى از علماى نصارى به خدمت امام موسى عليه السّلام آمد و حضرت از او پرسيد كه: مى دانى نهرى كه حضرت عيسى در كنار او متولد شد كدام نهر است؟

گفت: نمى دانم.

ص: 1085


1- . قصص الانبياء راوندى 265.
2- . مجمع البيان 4/108؛ قصص الانبياء راوندى 265؛ معاني الاخبار 373؛ تفسير صافى 3/401. و در هيچ كدام از اين مصادر اشاره اى به كربلا نشده است.
3- . محاسن 2/348؛ قصص الانبياء راوندى 266.

فرمود: نهر فرات است (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: آن حضرت با ديگرى از علماى نصارى در ضمن حجتها كه بر او اقامت مى نمود فرمود كه: نام مادر مريم «مرتا» بود كه معنى او در عربى وهيبه است، روزى كه جبرئيل بر حضرت مريم نازل شد و در آن روز حامله شد به عيسى عليه السّلام روز جمعه بود وقت زوال و هميشه جمعه عيد بوده است، و روزى كه عيسى عليه السّلام متولد شد روز سه شنبه بود و چهار ساعت و نيم از روز گذشته بود، و نهرى كه حضرت عيسى بر كنار او متولد شد نهر فرات بود، و در آن روز زبان او ممنوع شد از حرف گفتن با مردم، و «قيدوس» پادشاه آن زمان چون بر آن حال مطّلع شد با فرزندان و اتباع خود به قصد آزار آن حضرت بيرون آمد و آل عمران را خبر كرد و ايشان را از خانه ها بيرون آورد كه مريم عليها السّلام را با آن حال مشاهده كنند تا آنكه گذشت ميان ايشان و مريم عليها السّلام آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است (2).

و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ولادت عيسى عليه السّلام در روز عاشورا شد (3).

و در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ولادت عيسى عليه السّلام در شب بيست و پنجم ماه ذى قعده واقع شد (4).

و كلينى رحمه اللّه به سند معتبر روايت كرده است كه حفص به غياث گفت كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام را ديدم كه در ميان باغستانهاى كوفه مى گرديد تا آنكه به درخت خرمائى رسيد پس وضو ساخت و دو ركعت نماز در پاى آن درخت بجا آورد و شمردم در ركوع و سجود پانصد تسبيح فرمود، پس به درخت تكيه فرمود و دعاى بسيار كرد و بعد از آن فرمود: اى حفص! و اللّه اين درخت خرما است كه حق تعالى مريم را فرمود كه: درخت

ص: 1086


1- . كافى 1/480.
2- . كافى 1/479، و در آن به جاى «مرتا» ، «مرثا» آمده است.
3- . تهذيب الاحكام 4/300.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/89؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 104.

خرما را حركت ده كه رطب براى تو بريزد (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل در شب معراج به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم گفت: فرود آى و نماز كن. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم چون فرود آمد و نماز كرد پرسيد كه: اين كجا بود؟ جبرئيل گفت: اين طور سينا است كه خدا با موسى در اينجا سخن گفت.

پس حضرت را سوار كرد و بالا برد، و چون پاره اى راه رفتند جبرئيل گفت: پائين بيا و نماز بكن. چون پرسيد كه: اين كجاست؟ جبرئيل گفت: اين بيت لحم است و بيت لحم آن جائى است كه عيسى عليه السّلام در آنجا متولد شد در ناحيۀ بيت المقدس (2).

و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس كعبه فخر كرد بر كربلا و حق تعالى وحى نمود بسوى كعبه كه: ساكت باش و فخر مكن بر كربلا، و آن بقعۀ مباركه اى است كه موسى را از درخت در آنجا ندا كردم، و آن است ربوه و بلندى كه مريم و مسيح را در آنجا جاى دادم، و آن دولابى كه سر مبارك امام حسين عليه السّلام را آنجا شستند، همانجا مريم عليها السّلام عيسى عليه السّلام را شست و غسل كرد بعد از ولادت او (3).

به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از قتال خوارج نهروان مراجعت نمود به مسجد براثا كه نزديك بغداد واقع است نزول اجلال فرمود و در آنجا ديرى بود و راهبى در آن دير بود، چون آثار جلالت و عظمت و اوصافى كه در كتب مقدسه از آن حضرت ديده بود مشاهده نمود، فرود آمد و ايمان آورد و گفت: من در انجيل نعت تو را خوانده ام و در آنجا مذكور است كه: تو در مسجد براثا فرود خواهى آمد كه خانۀ مريم و زمين عيسى است؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى موضعى كه نزديك آن دير بود آمد و پائى بر زمين زد ناگاه چشمۀ

ص: 1087


1- . كافى 8/143.
2- . تفسير قمى 2/3.
3- . مختصر بصائر الدرجات 186.

صاف پرآبى ظاهر شد پس فرمود كه: اين آن چشمه اى است كه براى مريم از زمين جوشيد، پس فرمود: هفده ذراع از اين چشمه بپيمائيد و زمين را بكاويد، چون چنين كردند سنگ سفيدى ظاهر شد پس فرمود: بر روى اين سنگ عيسى عليه السّلام را مريم از دوش خود بر زمين گذاشت و در آنجا نماز كرد، و فرمود: اين زمين براثا خانۀ مريم عليها السّلام است (1).

مؤلف گويد: ممكن است اين چشمه غير از آن چشمه باشد كه در وقت ولادت ظاهر شد، و بيت لحم ممكن است مكانى باشد كه بعد از مراجعت آنجا قرار گرفته باشد يا آنكه ابتدا به آنجا رفته باشد و ناپيدا شده باشد و به اعجاز از كربلا و كوفه بيرون آمده باشد، على اىّ حال چون احاديث صحيحه و معتبرۀ بسيار دلالت مى كند بر آنكه محلّ ولادت آن حضرت در حوالى فرات و كوفه و كربلا است به خبرى چند كه ميان مورخان اهل سنّت مشهور شده است به استبعادات جمعى كه اعتقادى به احاديث اهل بيت عليهم السّلام ندارند و به محض عدم موافقت طبع خود احاديث متواتره را انكار مى كنند، ردّ احاديث معتبره نمى توان كرد، و ممكن است بعضى اخبار كه بر خلاف اين وارد شده است محمول بر تقيه باشد يا به نحوى كه مشهور است ميان اهل كتاب مذكور شده باشد كه بر ايشان حجت باشد، و همچنين احاديث مختلفه كه در روز ولادت و مدت حمل وارد شده است بر يكى از اين وجوه محمول است، و احتمالات ديگر نيز در جمع ميان آنها به خاطر مى رسد كه ذكر آنها موجب تطويل است، و اللّه تعالى يعلم.

به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عيسى عليه السّلام متولد شد حق تعالى ولادت او را مخفى گردانيد و شخصش را از مردم غائب نمود، زيرا كه چون مريم به او حامله شد عزلت نمود به مكان بسيار دور چنانچه حق تعالى فرموده است، و زكريا و خاله اش از پى او آمدند تا وقتى به او رسيدند كه عيسى عليه السّلام متولد شده بود و مريم از خجلت آن حال آرزوى مرگ مى كرد، پس خدا زبان عيسى را به عذر او گشود و اظهار حجت او نمود، چون عيسى ظاهر شد بليّه و آزار و طلب كردن دشمنان دين بر بنى اسرائيل

ص: 1088


1- . امالى شيخ طوسى 199.

شديد شد و محنت ايشان مضاعف شد، و پادشاهان و جباران كه در آن زمان بودند در مقام ايذاء و اضرار و استيصال ايشان در آمدند تا آنكه مسيح عليه السّلام به آسمان رفت و شمعون و شيعيان او از ترس جباران پنهان شدند تا آنكه به جزيره اى از جزاير دريا رفتند و مدتها در آنجا ماندند و حق تعالى چشمه هاى آب شيرين براى ايشان در آن جزيره جارى ساخت، و از همه ميوه اى در آنجا براى ايشان رويانيد و چهار پايان و انعام از براى ايشان آفريد، و فرستاد براى ايشان ماهى را كه آن را «عمد» (1)مى گفتند كه گوشت و استخوان ندارد و پوست و خون است و بس، و امر كرد آن ماهى را كه بر روى آب آمد، و وحى نمود به مگسهاى عسل كه بر پشت آن ماهى سوار شدند و آن ماهى مگسها را آورد تا آن جزيره و مگسها پرواز كردند و بر درختان آن جزيره نشستند و خانه ساختند و عسل براى ايشان در آن جزيره بسيار شد؛ و اخبار مسيح عليه السّلام در اين احوال به ايشان مى رسيد (2).

و ابن طاووس رحمه اللّه نقل كرده است از كتاب نبوت ابن بابويه رحمه اللّه كه: چون عيسى عليه السّلام متولد شد گروهى از عظماى گبران به ديدن عيسى و مريم عليهما السّلام آمدند براى تعظيم ايشان و گفتند: ما گروهى هستيم كه نظر در ستارگان و احكام نجوم مى كنيم، و چون فرزند تو متولد شد ديديم كه ستاره اى طلوع كرد از ستاره هاى پادشاهان، و چون نظر كرديم يافتيم كه پادشاهى او پادشاهى پيغمبرى است كه از او زائل نخواهد شد تا او را خدا به آسمان برد و تا دنيا باشد او در آسمان باشد، و چون دنيا منقرض گردد او منتقل شود به پادشاهى ابدى آخرت، پس از جانب مشرق بيرون آمديم و همه جا از پى بى آن ستاره آمديم، چون به اينجا رسيديم ديديم كه آن ستاره بر بالاى سر پسر توست عيسى و بر او مشرف گرديده است، و به اين سبب شناختيم كه صاحب آن ستاره پسر توست، و براى او هديه آورده ايم براى قربانى او كه براى هيچ كس چنين چيزى نبرده اند زيرا كه اين هديه را شبيه و مناسب او يافتيم و آن هديه طلا است و مر و كندر، زيرا كه طلا بهترين متاعهاى دنيا است و فرزند تو

ص: 1089


1- . در مصدر و در بحار الانوار «قمد» آمده است.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 158، و اين روايت در آنجا از امام جواد عليه السّلام نقل شده است.

تا زنده است بهترين مردم است، و «مر» به اصلاح آورندۀ جراحتها و ديوانگى و عاهتها است، و پسر تو چون مداواى اين عاهتها خواهد كرد مناسب اوست؛ و كندر چون دودش به آسمان مى رسد و هيچ دودى به آسمان نمى رسد، و چون پسر تو را به آسمان خواهند برد مناسب اوست (1).

در حديث معتبر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: خدا چرا عيسى را بى پدر خلق كرد؟

فرمود: براى آنكه مردم كمال قدرت او را بدانند، و بدانند كه همچنان كه قادر است مانند آدم عليه السّلام بى پدر و مادر خلق كند قادر است كه از مادر بى پدر خلق كند، و حق تعالى او را چنين خلق كرد تا بدانند كه خدا بر همه چيز قادر است (2).

در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: روحى كه حق تعالى در عيسى عليه السّلام دميد، روح آفريدۀ او بود كه برگزيده بود بر روحهاى ديگر (3).

و در روايات بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: تو شبيهى به عيسى بن مريم كه بعضى در او غلو كردند و او را خدا و پسر خدا گفتند، و جمعى با او دشمنى كردند به مرتبه اى كه او را فرزند زنا و فرزند يوسف نجّار گفتند، و هر دو به جهنم رفتند، و جمعى بر دين حقّ او ماندند و او را بنده و پيغمبر خدا گفتند، همچنين جمعى تو را خدا خواهند گفت و جمعى تو را كافر خواهند دانست و هر دو به جهنم مى روند، و آنها كه تو را بندۀ مقرّب خدا و خليفۀ پيغمبر خدا دانند ناجى خواهند بود (4).

ص: 1090


1- . بحار الانوار 14/217.
2- . علل الشرايع 15.
3- . كافى 1/133؛ توحيد شيخ صدوق 172.
4- . تفسير فرات كوفى 403؛ مسند احمد 2/468؛ مناقب ابن المغازلي 110.

فصل : در بيان فضايل و كمالات و آداب و سير و سنن و معجزات و تبليغ

رسالات و مدت عمر و ساير مجملات حالات آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد وَ آتَيْنا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اَلْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ (1)يعنى:

«عطا كرديم عيسى پسر مريم را براهين واضحات و معجزات ظاهرات و تقويت كرديم او را به روح مقدس و مطهر» ، بعضى گفته اند كه مراد روحى است كه خدا آفريد و در او دميد؛ و بعضى گفته اند مراد جبرئيل است؛ و بعضى گفته اند اسم اعظم است (2).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: روح القدس خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه، و با پيغمبران اولو العزم و ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى باشد از وقت ولادت تا آخر عمر و مربّى و معلّم و مسدّد ايشان است (3)، و بعضى از احاديث در اين باب گذشت در اول كتاب.

و در جاى ديگر فرموده است إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ « يادآور وقتى را كه گفت خدا: اى عيسى پسر مريم! يادآور نعمت مرا بر تو و بر مادر تو» ، إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ تُكَلِّمُ اَلنّاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْراةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ «چون تقويت كردم تو را به روح القدس كه سخن گفتى با

ص: 1091


1- . سورۀ بقره:87 و 253.
2- . مجمع البيان 1/156؛ تفسير فخر رازى 3/177.
3- . بصائر الدرجات 445؛ كافى 1/273.

مردم در گهواره و در سنّ پيرى، و چون تعليم كردم تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل» ، وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ اَلْأَكْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ اَلْمَوْتى بِإِذْنِي (1)«و چون خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ پس مى دمى در آن پس مى گردد مرغى به اذن و امر من، و شفا مى بخشى كور و پيس را به امر من، و بيرون مى آورى و زنده مى گردانى مردگان را به اذن و امر من» ؛ مشهور آن است كه مرغى كه آن حضرت زنده كرد شب پره بود (2).

و در حديث حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گذشت كه: شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند، يكى از آنها شب پره اى است كه عيسى عليه السّلام از گل ساخت و به اذن خدا زنده شد و پرواز كرد (3).

از وهب بن منبه روايت كرده اند كه: گاه بود كه پنجاه هزار بيمار در يك روز نزد آن حضرت جمع مى شدند، از آنها كه مى توانستند به خدمت او آمد، و هر كه نمى توانست آمد عيسى عليه السّلام به نزد او مى رفت، و همه را به دعا دوا مى فرمود به شرط آنكه ايمان بياورند.

و نقل كرده اند كه آن حضرت چهار مرده را زنده كرد:

اول: دوستى داشت كه او را «عازر» مى گفتند، بعد از سه روز از مردنش به خواهرش گفت: ببر مرا بر سر قبر او، چون به نزد قبر او رفت گفت: اى خداوندى كه پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه اى! بدرستى كه مرا فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل كه ايشان را بسوى دين تو بخوانم و خبر دهم ايشان را كه من مرده را زنده مى گردانم، پس زنده كن عازر را. پس عازر زنده شد و از قبر بيرون آمد، و بعد از آن فرزندان از او بهم رسيدند.

: فرزند پيرزالى بود كه تابوت او را از پيش عيسى عليه السّلام گذرانيدند و عيسى دعا كرد و او زنده شد و در ميان تابوت نشست و پا به گردن مردم گذاشت و پائين آمد و جامه هاى

ص: 1092


1- . سورۀ مائده:110.
2- . عرائس المجالس 392؛ تفسير فخر رازى 8/59؛ مجمع البيان 1/445.
3- . علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1/244.

خود را پوشيده به خانۀ خود برگشت، و بعد از آن فرزندان بهم رسانيد.

سوم آنكه: دختر عياشى (1)بود كه گفتند به عيسى عليه السّلام ديروز مرده است تو او را زنده كن، دعا كرد زنده شد و فرزندان از او بهم رسيدند.

چهارم: سام پسر نوح عليه السّلام بود كه دعا كرد به اسم اعظم خدا، پس سام از قبر بيرون آمد و نصف موى سرش سفيد شده بود، گفت: مگر قيامت برپا شده است؟ عيسى عليه السّلام گفت: نه و ليكن من دعا كردم خدا را به اسم اعظم كه تو را زنده فرمود. و پانصد سال در دنيا زندگى كرده بود و مويش سفيد نشده بود و در اين وقت از هول اينكه مبادا قيامت قائم شده باشد مويش سفيد شد! عيسى عليه السّلام گفت: بمير. سام گفت: به شرط آنكه خدا مرا پناه بدهد از سكرات مرگ! آن حضرت دعا كرد و او به رحمت الهى واصل شد (2).

وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ (3) «و يادآور آن وقتى را كه بازداشتم ضرر بنى اسرائيل را از تو در وقتى كه يهود خواستند تو را بكشند در وقتى كه آوردى براى ايشان معجزات را پس گفتند كافران ايشان: نيست اين مگر جادوئى هويدا» .

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام با بنى اسرائيل گفت كه: من رسولم از جانب خدا بسوى شما و مرغ از گل مى سازم و زنده مى كنم و كور مادرزاد و پيس را شفا مى بخشم، بنى اسرائيل گفتند: اينها همه جادو است آيت ديگر به ما بنما تا تو را تصديق كنيم!

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: اگر شما را خبر دهم به آنچه مى خوريد و آنچه در خانه ها ذخيره مى كنيد خواهيد دانست كه من صادقم؟ گفتند: بلى. پس هر روز ايشان را خبر مى داد كه امروز فلان چيز را خورديد و فلان چيز را آشاميديد و فلان چيز را ذخيره

ص: 1093


1- . در مجمع البيان و بحار الانوار «عاشر» ، و در عرائس المجالس «عشّارى» آمده است.
2- . مجمع البيان 1/445.
3- . سورۀ مائده:110.

كرديد، پس بعضى ايمان آوردند و بعضى بر كفر خود باقى ماندند (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ميان حضرت داود و عيسى عليه السّلام چهار صد و هشتاد سال فاصله بود، و شريعت عيسى عليه السّلام آن بود كه مبعوث بود به يگانه پرستى خدا و اخلاص در بندگى او و ترك ريا، و به آنچه وصيت كرده بودند به آن نوح و ابراهيم و موسى عليهم السّلام، و بر او نازل گردانيد انجيل را و بر او گرفت ميثاقى چند كه از پيغمبران ديگر گرفته بود، و مقرر فرمود در تورات از براى او برپا داشتن نماز و دادن زكات و امر به نيكيها و نهى از بديها و حرام گردانيدن حرامها و حلال گردانيدن حلالها، و در انجيل مواعظ و مثلها بود و در آن قصاص و احكام حدود و فرض ميراثها نبود، و نازل ساخت بر او تخفيف بعضى از احكام شاقّه را كه در تورات نازل ساخته بود چنانچه در قرآن فرموده است كه عيسى گفت: «مبعوث شده ام براى آنكه حلال گردانم از براى شما بعضى از آنها را كه حرام گرديده بود بر شما» (2)، و امر نمود عيسى آنها را كه به او ايمان آوردند كه ايمان بياورند به شريعت تورات و انجيل هر دو؛ و بعد از آنكه عيسى در گهواره سخن گفت ديگر با بنى اسرائيل سخن نگفت تا هفت سال يا هشت سال، بعد از آن تبليغ رسالت نمود بسوى بنى اسرائيل و خبر مى داد ايشان را به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند در خانه هاى خود، و مرده زنده مى كرد و كور و پيس را شفا مى داد و تورات را به ايشان تعليم مى نمود، و چون خدا خواست حجت را بر بنى اسرائيل تمام گرداند انجيل را بر آن حضرت نازل گردانيد (3).

در حديث ديگر منقول است كه ابان بن تغلب از آن حضرت پرسيد: آيا عيسى عليه السّلام كسى را زنده كرده كه بعد از زنده شدن مدتى بماند و فرزند از او بهم رسد؟

فرمود: بلى، آن حضرت دوستى داشت كه با او برادر شده بود از براى خدا، و هر وقت عيسى عليه السّلام به منزل او مى رسيد نزد او فرود مى آمد، پس مدتى عيسى از او غائب شد

ص: 1094


1- . تفسير قمى 1/102.
2- . سورۀ آل عمران:50.
3- . قصص الانبياء راوندى 268.

روزى به در خانۀ او رفت كه بر او سلام كند پس مادر او بيرون آمد، چون حضرت از او احوال دوست خود را پرسيد گفت: مرد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: مى خواهى كه او را ببينى؟

گفت: بلى.

عيسى فرمود: فردا مى آيم و او را زنده مى كنم از براى تو به اذن خدا.

چون روز ديگر حضرت عيسى به در خانۀ آن زن آمد و فرمود: بيا با من و قبر پسرت را به من بنما، چون به قبر او رسيدند عيسى عليه السّلام ايستاد و دعا كرد تا قبر شكافته شد و پسر آن زن زنده بيرون آمد، چون مادر خود را ديد و مادرش او را ديد هر دو بسيار گريستند، عيسى عليه السّلام بر ايشان ترحّم نمود و به آن مرد گفت: مى خواهى با مادرت در دنيا باشى؟

گفت: يا رسول اللّه! با خوردنى و روزى مدتى از عمر يا بدون اينها؟

فرمود: بلكه با اينها كه بيست سال در دنيا بمانى و زن بخواهى و فرزندان براى تو بهم رسد!

آن جوان گفت: مى خواهم.

پس عيسى عليه السّلام او را به مادرش داد و بيست سال با او زندگانى كرد و زنى خواست و فرزندان از او بهم رسانيد (1).

به روايت معتبر ديگر منقول است كه: اصحاب عيسى عليه السّلام از او سؤال كردند كه مرده اى را براى ايشان زنده كند، حضرت ايشان را برد به سر قبر سام بن نوح عليه السّلام و فرمود: برخيز به اذن خدا اى سام بن نوح.

پس قبر شكافته شد، چون بار ديگر اين سخن را فرمود سام به حركت آمد، چون بار سوم گفت سام از قبر بيرون آمد، پس عيسى عليه السّلام به او فرمود: در دنيا بودن را بهتر مى خواهى يا آنكه به حال خود برگردى؟

سام گفت: اى روح اللّه! برگشتن را مى خواهم زيرا كه سوختن يا گزيدن مرگ هنوز در

ص: 1095


1- . تفسير عياشى 1/174؛ كافى 8/337.

دل من هست تا امروز (1).

مؤلف گويد: قصۀ زنده كردن يحيى عليه السّلام در باب احوال آن حضرت گذشت، و از اين دو قصه معلوم مى شود كه تلخى و شدت مرگ بعد از مدتى تعيّش در دنيا و تشبّث تعلقات آن به دل مى باشد، و اگر نه بر هر تقدير مردنى ناچار بود و از اينجا معلوم مى شود كه مردن بعد از زنده شدن در قبر نيز براى مؤمنان شدّتى ندارد، و ممكن است اظهار اين احوال از مقرّبان كه مرگ عين راحت ايشان است براى تنبيه ديگران باشد يا آنكه با وجود آن راحتها يك نحو شدت قليلى براى ايشان نيز بوده باشد، حق تعالى جميع مؤمنان را از سكرات و شدائد مرگ و بعد از آن امان بخشد.

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه به عيسى عليه السّلام گفتند: چرا زن نمى خواهى؟

فرمود: به چه كار من مى آيد زن؟

گفتند: براى آنكه اولاد براى تو بياورد.

فرمود: چه مى كنم فرزندان را كه اگر زنده باشند باعث فتنۀ من گردند و اگر بميرند سبب اندوه من شوند (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: عيسى بن مريم عليه السّلام سنگ در زير سر مى گذاشت در وقت خوابيدن و جامه هاى گنده مى پوشيد و نان خورش او گرسنگى بود، و چراغش در شب مهتاب بود، و سر سايه اش در زمستان مشرق و مغرب زمين بود هر جا كه آفتاب مى تابيد، و ميوه و ريحانش گياهها بود كه از زمين براى حيوانات مى روئيد، و زنى نداشت كه مفتون او گردد، و فرزندى نداشت كه اندوه او را بخورد، و مالى نداشت كه او را از ياد خدا غافل گرداند، و طمعى از مردم نداشت كه او را ذليل گرداند، چهار پايش دو پاى او بود و خدمتكارش دستهاى او بود (3).

ص: 1096


1- . تفسير عياشى 1/174؛ قصص الانبياء راوندى 269 با كمى اختلاف.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/558.
3- . نهج البلاغة 227، خطبه 160.

و در روايت معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام در بعضى از خطبه هاى خود كه در ميان بنى اسرائيل خواند مى فرمود: صبح كرده ام و خادم من دستهاى من است، و دابّۀ من پاهاى من است، و فراش من زمين است، و بالش من سنگ است، و آتش من در زمستان جائى است كه آفتاب بر آن بتابد، و چراغ من در شب ماه است، و نان و خورش من گرسنگى است، و پيراهن من ترس خدا است، و پوشش من پشم است، و ميوه و گل و لالۀ من گياه زمين است كه حيوانات مى خورند، و شب مى گذرانم و هيچ ندارم و صبح مى كنم و هيچ ندارم، و در روى زمين هيچ كس از من غنى تر و بى نيازتر نيست (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: زنى كنعانى پسرى داشت كه زمين گير شده بود پس او را به خدمت حضرت عيسى عليه السّلام آورد كه شفا بخشد.

حضرت عيسى فرمود: من مأمور شده ام بيماران بنى اسرائيل را شفا بخشم!

آن زن گفت: يا روح اللّه! سگها ته ماندۀ خوان بزرگان را مى خورند وقتى كه خوان را برداشتند، پس تو هم از حكمت خود به ما بهره اى بده و ما را محروم مكن.

پس از حق تعالى رخصت طلبيد و دعا كرد تا فرزند او شفا يافت (2).

و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: آيا به عيسى عليه السّلام مى رسيد دردها كه به ساير فرزندان آدم عليه السّلام مى رسد؟

فرمود: بلى، او را در طفوليت بيماريهاى مردم بزرگ عارض مى شد، و در بزرگى دردهاى اطفال عارض مى شد، چون در طفوليت او را درد تهيگاه كه امراض سالمندان است عارض مى شد به مادرش مى گفت: عسل و سياهدانه و روغن زيت از براى من بياور، چون حاضر مى كرد از خوردن آن اظهار كراهت مى نمود، پس مريم عليها السّلام مى گفت: خود طلبيدى اين دوا را چرا كراهت دارى از خوردنش؟ مى گفت: به علم پيغمبرى گفتم كه دوا

ص: 1097


1- . ارشاد القلوب 156؛ معاني الاخبار 252.
2- . قصص الانبياء راوندى 270.

را بساز و از براى بدمزگى دوا و جزعى كه لازم كودكان است كراهت دارم از خوردنش، پس مى گرفت و مى خورد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: گاه بود عيسى عليه السّلام گريۀ بسيار مى كرد كه حضرت مريم مانده مى شد، پس مى گفت: اى مادر! بگير پوست فلان درخت را و نرم بساى و در آب كن و به من بخوران تا وجع من ساكن شود و گريه نكنم. چون مريم دوا را در گلويش مى كرد بسيار مى گريست، مريم عليها السّلام مى گفت كه: تو خود نگفتى كه من اين دوا را براى تو بسازم؟ عيسى عليه السّلام مى فرمود: اى مادر! علم پيغمبرى است و ضعف كودكى (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: بر شما باد به خوردن عدس كه مبارك و مقدس است و دل را نرم مى كند و گريه را بسيار مى كند، و هفتاد پيغمبر بر آن بركت فرستاده اند كه آخر ايشان حضرت عيسى عليه السّلام است (3).

به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: نقش نگين حضرت عيسى دو كلمه بود كه از انجيل بيرون آورده بود: «طوبى لعبد ذكر اللّه من اجله و ويل لعبد نسي اللّه من اجله» يعنى: «خوشا حال بنده اى كه خدا را ياد كند به سبب او و بدا حال بنده اى كه خدا را فراموش كند به سبب او» (4).

به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام منقول است كه: عمر حضرت عيسى عليه السّلام در دنيا سى و سه سال بود، پس حق تعالى او را به آسمان برد و بر زمين فرود خواهد آمد در دمشق و دجّال را او خواهد كشت (5).

به سندهاى صحيح و حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام به حجّ

ص: 1098


1- . قصص الانبياء راوندى 270.
2- . قصص الانبياء راوندى 270.
3- . عيون اخبار الرضا 2/41؛ مكارم الاخلاق 188.
4- . عيون اخبار الرضا 2/55؛ امالى شيخ صدوق 370؛ مكارم الاخلاق 90.
5- . تفسير قمى 2/270.

خانۀ كعبه رفت و به صفايح روحا گذشت و مى گفت: «لبّيك عبدك و ابن امتك لبّيك» (1).

و به سند معتبر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج عيسى عليه السّلام را ديدم، مردى بود سرخ رو و پيچيده مو و ميانه بالا (2).

و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى حضرت عيسى عليه السّلام را بر بنى اسرائيل و بس مبعوث گردانيده بود و پيغمبرى او در بيت المقدس بود و بعد از او دوازده نفر از حواريان اوصياى او بودند (3).

و در حديث ابو ذر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: اول پيغمبران بنى اسرائيل موسى عليه السّلام بود و آخر ايشان عيسى عليه السّلام، و در ميان ايشان ششصد پيغمبر مبعوث شدند (4).

به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: حضرت عيسى عليه السّلام كه در گهواره سخن گفت، آيا حجت خدا بود بر اهل زمان خود؟

فرمود: در آن وقت پيغمبر خدا بود و حجت خدا بود امّا مرسل نبود، مگر نشنيده اى كه خدا مى فرمايد عيسى در گهواره گفت كه: «من بندۀ خدايم و خدا به من كتاب داده است و مرا پيغمبر گردانيده است» (5)؟

راوى پرسيد: پس حجت خدا بر زكريا نيز بود در آن وقت كه در گهواره بود؟

فرمود: در آن حال آيتى بود از براى مردم و رحمت خدا بود از براى مريم كه سخن گفت و پاكى مريم را از گمانهاى بد مردم ظاهر گردانيد، و پيغمبر خدا بود و حجت خدا بر هر كه سخن او را شنيد در آن حال، پس خاموش شد و سخن نگفت تا دو سال بر او گذشت، و زكريا حجت خدا بود بر مردم در آن دو سال كه عيسى عليه السّلام خاموش بود، پس زكريا عليه السّلام به رحمت خدا واصل شد و پسرش يحيى عليه السّلام از او ميراث برد كتاب و حكمت را

ص: 1099


1- . كافى 4/213؛ علل الشرايع 419.
2- . قصص الانبياء راوندى 154.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 220.
4- . معاني الاخبار 333؛ خصال 524.
5- . سورۀ مريم:30.

در وقتى كه كودك و كوچك بود، نشنيده اى خدا فرموده است: گفتيم: «اى يحيى! بگير كتاب را به قوّت و حكمت و نبوّت را به او داديم در كودكى» (1)؟ چون عيسى عليه السّلام هفت ساله شد دعوى پيغمبرى و رسالت كرد و وحى الهى به او مى رسيد، پس عيسى عليه السّلام حجت الهى شد بر يحيى و بر همۀ مردم ديگر، و يك روز زمين باقى نمى ماند بدون حجت خدا بر مردم از روزى كه خدا آدم را آفريد تا انقراض عالم (2).

به سند صحيح منقول است كه صفوان به حضرت امام رضا عليه السّلام عرض كرد: خدا به ما ننمايد روزى را كه تو نباشى، و اگر چنين شود كى امام ما خواهد بود؟

آن حضرت اشاره فرمود بسوى امام محمد تقى عليه السّلام كه نزد پدر خود ايستاده بود.

صفوان عرض كرد: او سه سال دارد.

فرمود: چه ضرر دارد؟ عيسى قيام به حجت پيغمبرى نمود در وقتى كه سه ساله بود (3).

و در حديث صحيح ديگر فرمود: خدا حجت را تمام كرد به عيسى عليه السّلام در وقتى كه دوساله بود (4).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد در يك روز آن قدر بزرگ مى شد كه اطفال ديگر در دو ماه بزرگ شوند، چون هفت ماه از ولادتش گذشت حضرت مريم او را به مكتب خانه آورد و در پيش روى معلّم نشانيد، پس معلّم به او گفت: بگو «بسم اللّه الرحمن الرحيم» ، و عيسى گفت.

معلّم گفت: بگو «ابجد» .

عيسى عليه السّلام سر بالا كرد و فرمود: مى دانى «ابجد» چه معنى دارد؟

معلّم تازيانه بالا برد كه بر او بزند، عيسى فرمود: اى معلّم! مرا مزن، اگر مى دانى بگو و اگر نمى دانى از من بپرس تا بگويم.

ص: 1100


1- . سورۀ مريم:12.
2- . كافى 1/382؛ قصص الانبياء راوندى 266.
3- . كافى 1/321.
4- . كفاية الاثر 275.

گفت: بگو.

فرمود: «الف» آلاء و نعمتهاى خداست؛ «با» بهجت و صفات كماليۀ خداست؛ «جيم» جمال الهى است؛ «دال» دين خداست؛ «ها» هول جهنم است؛ «واو» اشاره است به «ويل لاهل النّار» يعنى واى بر اهل جهنم؛ «زا» زفير و فرياد جهنم است و خروشيدن آن بر عاصيان؛ «حطّى» يعنى كم مى شود و بر طرف مى شود گناهان از استغفار كنندگان؛ «كلمن» كلام خداست و كلمات و وعده هاى خدا را كسى بدل نمى تواند كرد؛ «سعفص» يعنى در قيامت جزا خواهند داد صاعى را به صاعى وكيلى را به كيلى؛ «قرشت» يعنى همه را در قبرها از هم مى باشد و در قيامت زنده مى كند.

پس معلّم گفت: اى زن! دست پسرت را بگير و ببر كه او علم ربانى دارد و احتياج به معلّم ندارد (1).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام به كنار دريا رسيد و يك گرده نان از قوت خود به آب انداخت، پس بعضى از حواريان گفتند: يا روح اللّه! چرا قوت خود را به آب انداختى؟

فرمود: براى اين انداختم كه جانورى از جانوران دريا بخورد و ثوابش نزد خدا عظيم است (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نامهاى بزرگ خدا هفتاد و سه نام است، دو نام از آنها را به عيسى عليه السّلام داده بود و آن معجزات از او به سبب آن دو نام ظاهر مى شد، و هفتاد و دو نام را به ما داده است، و يك نام مخصوص خدا است كه به كسى تعليم نكرده است (3).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه فرمود: از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد بدرستى كه عيسى عليه السّلام از جمله شريعتهاى او سياحت و گرديدن در زمين

ص: 1101


1- . توحيد شيخ صدوق 236؛ معاني الاخبار 45؛ قصص الانبياء راوندى 267.
2- . كافى 4/9.
3- . بصائر الدرجات 208.

بود، پس در بعض سياحتهاى خود بيرون رفت و مرد كوتاهى از اصحابش با او همراه بود و از آن حضرت جدا نمى شد، چون به دريا رسيدند عيسى عليه السّلام «بسم اللّه» گفت به يقين درست و بر روى آب روان شد، پس آن مرد نيز «بسم اللّه» گفت به يقين درست و قدم بر آب گذاشت و از پى بى آن حضرت روان شد و به عيسى رسيد، پس عجبى در نفس او بهم رسيد گفت: اينك با عيسى روح اللّه به روى آب راه مى روم پس او چه فضيلت و برترى بر من دارد؟ !

چون اين معنى در خاطرش خطور كرد، در همان ساعت به آب فرو رفت! پس استغاثه نمود به حضرت عيسى تا دستش را گرفت و از آب بيرون آورد، پس از او پرسيد كه: اى كوتاه! چه در خاطر تو در آمد كه اين بليّه بر سرت آمد!

آن مرد آنچه در خاطر گذرانده بود به عيسى عليه السّلام عرض كرد.

عيسى عليه السّلام فرمود: نفس خود را در جائى گذاشتى كه خدا تو را در آنجا نگذاشته است و دعوى مرتبه اى كردى كه برتر از مرتبۀ توست و به اين سبب خدا تو را دشمن داشت، پس توبه كن بسوى خدا از آنچه گفتى و در خاطر گذرانيدى.

آن مرد توبه كرد و برگشت به حالتى كه داشت، پس از خدا بترسيد و حسد بر يكديگر مبريد (1).

و در حديث ديگر فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السّلام گذشت بر جماعتى كه از روى شادى و طرب فريادها مى كردند، پرسيد: چيست اين جماعت را؟

گفتند: دختر فلان را با پسر فلان امشب زفاف مى كنند.

فرمود: امروز شادى مى كنند و فردا گريه و نوحه خواهند كرد!

شخصى پرسيد كه: چرا يا رسول اللّه؟

فرمود: براى آنكه اين دختر امشب خواهد مرد!

پس آنها كه با حضرت ايمان آورده بودند گفتند: راست است فرمودۀ خدا و رسول،

ص: 1102


1- . كافى 2/306.

منافقان گفتند: چه بسيار نزديك است فردا و دروغ او معلوم خواهد شد، چون روز ديگر شد منافقان رفتند به در خانۀ آن زن كه حال او را معلوم كنند، اهل خانه گفتند كه زنده است! پس آمدند به خدمت آن حضرت گفتند: يا روح اللّه! آن زن را كه ديروز خبر دادى كه خواهد مرد، نمرده است.

فرمود: خدا آنچه مى خواهد، مى كند، بيائيد تا برويم به خانۀ او.

پس به در خانه او رسيدند و در زدند، شوهرش بيرون آمد، عيسى عليه السّلام فرمود: رخصت بطلب كه مى خواهيم بيائيم و از عيال تو سؤال بكنيم.

آن جوان رفت و زن خود را گفت كه: حضرت عيسى با جماعتى آمده اند و مى خواهند با تو سخن بگويند.

پس آن دختر جامه اى بر سر خود كشيد، عيسى عليه السّلام داخل شد و از او پرسيد: ديشب چه كار كردى؟

گفت: نكردم كارى مگر كارى كه پيشتر مى كردم، در هر شب جمعه سائلى مى آمد به نزد ما و آن قدر چيزى به او مى دادم كه قوت او بود تا هفتۀ ديگر، چون در اين شب آمد من مشغول بودم و اهل من نيز مشغول زفاف من بودند، چندان كه صدا زد كسى جواب او نگفت، پس من به نحوى برخاستم كه كسى مرا نشناخت رفتم و دادم به او آنچه هر شب جمعه به او مى دادم.

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: از روى فرش خود دور شو.

چون دور شد و فرش را برچيدند، ناگاه در زير فرش او افعى ظاهر شد مانند ساق درخت خرما و دم خود را به دهان گرفته بود! حضرت فرمود: به آن تصدّقى كه ديشب كردى خدا اين بلا را از تو دفع كرد و اجل تو را به تأخير انداخت (1).

و به روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام در عقبۀ بيت المقدس بود، پس شياطين آمدند كه متعرض ضرر او شوند، پس حق تعالى امر كرد

ص: 1103


1- . امالى شيخ صدوق 404؛ قصص الانبياء راوندى 271 بطور اختصار.

جبرئيل را كه: بزن بال راستت را بر روى ايشان و ايشان را در آتش افكن، پس جبرئيل چنين كرد و دفع ضرر آن شياطين از آن حضرت شد (1).

و ابن بابويه در روايت ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه: چون سى سال از عمر حضرت عيسى عليه السّلام گذشت روزى در عقبۀ بيت المقدس بود كه آن را عقبۀ «افيق» مى گويند، ابليس عليه اللعنه به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى عيسى! توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بى پدر بهم رسيده اى؟

حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت آن كسى را است كه مرا آفريد بى پدر و آدم و حوّا را آفريد بى پدر و مادر.

ابليس گفت: اى عيسى! توئى آنكه بزرگى و پروردگارى تو به آن مرتبه رسيده است كه در گهواره سخن گفتى؟

فرمود: اى ابليس! بلكه آن خداوندى عظيم است كه مرا در طفوليت به سخن آورد و اگر مى خواست مرا لال مى توانست كرد.

باز آن ملعون گفت: توئى آن كسى كه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى است كه از گل مرغ مى سازى و در آن مى دمى مرغى مى شود؟

حضرت عيسى فرمود: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا خلق كرده است و آن مرغ را در دست من خلق مى كند.

ابليس گفت: توئى آنكه پروردگارى عظيم تو به مرتبه اى است كه بيماران را شفا مى دهى؟

حضرت عيسى گفت: بلكه عظمت و بزرگى مخصوص خداوندى است كه به اذن او و امر او بيماران را شفا مى دهم، و اگر خواهد مرا بيمار مى كند.

ابليس گفت: پس تو آنى كه از عظمت خداوندى خود مرده ها را زنده مى كنى؟

حضرت گفت: بلكه عظمت مخصوص خداوندى است كه به اذن او مرده را زنده

ص: 1104


1- . احتجاج 1/110.

مى كنم، و آنچه من زنده كرده ام و مرا مى ميراند و خود باقى است.

ابليس گفت: پس توئى آنكه بزرگى پروردگارى تو به مرتبه اى رسيده است كه بر روى آب راه مى روى و قدمت تر نمى شود و به آب فرو نمى رود؟

عيسى عليه السّلام گفت: بلكه بزرگى مخصوص خداوندى است كه آب را براى من ذليل كرده است، و اگر خواهد مرا غرق مى كند.

ابليس گفت: اى عيسى! پس توئى آنكه روزى خواهد بود كه آسمانها و زمين و هر چه در آنها است در زير پاى تو باشند و تو بر بالاى همه باشى و تدبير امور خلايق كنى و روزيهاى مردم را قسمت كنى؟

پس اين سخن آن لعين بسيار بر حضرت عيسى عظيم نمود، فرمود: «سبحان اللّه ملء سمواته و ارضه و مداد كلماته وزنة عرشه و رضا نفسه» يعنى: «تنزيه مى كنم خدا را از آنچه تو مى گوئى آن قدر كه آسمانهاى خدا و زمين او پر شوند و به عدد مدادهائى كه به آنها نويسند علوم نامتناهى او را به سنگينى عرش او و آن قدر كه او راضى شود» .

چون ابليس ملعون اين سخن را شنيد بى اختيار به رو دويد تا به درياى اخضر افتاد، پس زنى از جن بيرون آمد و بر كنار دريا راه مى رفت ناگاه نظرش بر شيطان افتاد كه به سجده افتاده است بر روى سنگ سختى و آب ديدۀ نحسش بر روى نجسش جارى است، پس آن جنّيه ايستاد و از روى تعجب بر او نظر مى كرد، پس گفت به او كه: واى بر تو اى ابليس! به اين طول دادن سجده چه اميد دارى؟

گفت: اى زن صالحه دختر مرد صالح! اميد دارم كه چون خدا مرا براى قسمى كه خورده است به جهنم برد، به رحمت خود بعد از آن مرا از جهنم بدر آورد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را «اريحا» مى گفتند، پس ابليس لعين به صورت پادشاه فلسطين به نزد او آمد گفت: اى روح اللّه! مرده ها را زنده كردى و كور و پيس را شفا دادى، پس خود را از اين كوه

ص: 1105


1- . امالى شيخ صدوق 170.

به زيرانداز.

حضرت عيسى فرمود كه: آنها را به رخصت و فرمودۀ پروردگار خود كردم، و اين را رخصت نفرموده است كه بكنم (1).

در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: ابليس پرتلبيس به نزد عيسى عليه السّلام آمد گفت: توئى كه دعوى مى كنى كه مرده را زنده مى كنى؟

حضرت عيسى فرمود كه: بلى.

ابليس گفت: اگر راست مى گوئى خود را از بالاى ديوار به زيرانداز.

عيسى عليه السّلام فرمود: واى بر تو! بنده، پروردگار خود را تجربه نمى بايد بكند.

پس ابليس گفت: اى عيسى! آيا قادر است پروردگار تو كه جميع دنيا را در ميان تخم مرغى جا دهد بى آنكه دنيا كوچك شود و تخم مرغ بزرگ شود؟

حضرت عيسى فرمود كه: خداوند عالميان به عجز و ناتوانى موصوف نمى شود، و آنچه تو مى گوئى محال است و نمى تواند شد، و نشدن اين منافات با كمال قدرت قادر ازلى ندارد (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام ابليس عليه اللعنه را ديد و از او پرسيد كه: آيا از دامهاى مكر تو چيزى به من رسيده است؟

گفت: چه توانم كرد با تو و حال آنكه جدّۀ تو در وقتى كه مادر تو را زائيد گفت:

پروردگارا! پناه مى دهم او را و ذرّيّت او را از شرّ شيطان رجيم، و تو از ذرّيّت اوئى (3).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: چون حضرت مريم به مصر وارد شد حضرت عيسى طفل بود به خانۀ دهقانى فرود آمد، و فقرا و مساكين را آن دهقان بسيار به خانه مى آورد، روزى مالى از او گم شد مساكين را در اين باب متّهم گردانيد، حضرت مريم عليها السّلام

ص: 1106


1- . قصص الانبياء راوندى 269.
2- . قصص الانبياء راوندى 269.
3- . تفسير عياشى 1/171.

بسيار از اين آزرده شد، چون حضرت عيسى عليه السّلام در آن خردسالى اندوه مادر خود را مشاهده نمود فرمود كه: اى مادر! مى خواهى بگويم مال دهقان را كى برده است؟ گفت:

بلى؛ فرمود كه: آن كور و زمين گير با هم شريك شدند و اين مال را دزديدند، و كور زمين گير را برداشت و زمين گير مال را برداشت.

چون تكليف كردند كور را كه زمين گير را بردارد گفت: نمى توانم. عيسى عليه السّلام فرمود كه: چگونه ديشب مى توانستى او را برداشت در وقت دزديدن مال، امروز نمى توانى او را برداشت؟ پس هر دو اعتراف كردند و ديگران از تهمت نجات يافتند.

روز ديگر جمعى از مهمانان به خانۀ دهقان وارد شدند و آب در خانۀ دهقان نمانده بود براى ايشان و دهقان به اين سبب اندوهناك شد، چون عيسى عليه السّلام آن حال را مشاهده نمود رفت به حجره اى كه در آنجا سبوهاى خالى گذاشته بود، پس دست با بركت خود را بر دهان آن سبوها ماليد، همۀ سبوها پر از آب شدند؛ و در آن وقت دوازده سال داشت (1).

ايضا منقول است كه: روزى در طفوليت ميان جمعى از اطفال ايستاده بود، ناگاه يكى از آن اطفال طفلى را كشت و آورد آن را در پيش پاى حضرت عيسى عليه السّلام انداخت، چون اهل طفل آمدند او را نزد حضرت عيسى كشته يافتند، عيسى عليه السّلام را به خانۀ حاكم بردند و گفتند: اين طفل كودك ما را كشته است. چون حاكم از او سؤال كرد گفت: من او را نكشته ام.

چون حاكم خواست كه او را آزار كند گفت: طفل كشته شده را بياوريد تا من از او بپرسم كه كى او را كشته است. چون طفل را آوردند حضرت عيسى دعا كرد تا خدا او را زنده كرد و عيسى از او پرسيد: كى تو را كشت؟

گفت: فلان طفل.

پس بنى اسرائيل از او پرسيدند: اين كه نزد تو ايستاده است كيست؟

ص: 1107


1- . عرائس المجالس 387؛ كامل ابن اثير 1/313.

گفت: عيسى پسر مريم. بازافتاد و مرد (1).

و ايضا روايت كرده اند كه: مريم عليها السّلام آن حضرت را به صبّاغى داد كه رنگرزى بياموزد، پس جامۀ بسيارى نزد صبّاغ جمع شد و او را كارى پيش آمد، به عيسى گفت: اينها جامه ها است كه هر يك مى بايد به رنگى شود، و هر يك را رشته اى به آن رنگ در ميانش گذاشته ام، تا من مى آيم اينها را رنگ كن.

پس حضرت عيسى همۀ جامه ها را در يك خم انداخت، چون صبّاغ برگشت پرسيد كه: چه كردى؟

فرمود كه: رنگ كردم.

پرسيد كه: كجا گذاشتى؟

گفت: همه در ميان اين خم است.

صبّاغ گفت: همه را ضايع كردى؛ در خشم شد.

عيسى عليه السّلام فرمود كه: تعجيل مكن؛ برخاست جامه ها را از خم بيرون آورد هر يك را به رنگى كه صبّاغ مى خواست تا همه را بيرون آورد.

پس صبّاغ متعجب شد و دانست كه پيغمبر خداست و به آن حضرت ايمان آورد.

چون مريم عليه السّلام عيسى را باز به شام برگردانيد در قريۀ ناصره قرار گرفت، و نصارى منسوب به آن قريه اند، حضرت عيسى شروع كرد به هدايت خلق و تبليغ رسالت الهى (2).

ص: 1108


1- . عرائس المجالس 389؛ كامل ابن اثير 1/313.
2- . عرائس المجالس 389؛ كامل ابن اثير 1/314.

فصل سوم: در بيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان

به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است

حق تعالى مى فرمايد وَ اِضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ اَلْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا اَلْمُرْسَلُونَ (1)«بزن اى محمد براى ايشان مثلى كه آن مثل اصحاب قريه-انطاكيه-است در وقتى كه آمدند به نزد ايشان فرستادگان حضرت عيسى عليه السّلام» ، إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اِثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (2)«در وقتى كه فرستاديم بسوى ايشان دو كس را پس تكذيب كردند آن دو كس را پس تقويت كرديم آنها را به رسول سوم، پس گفتند: ما رسولان عيسى ايم بسوى شما» .

بعضى گفته اند آن دو كس «يوحنا» و «شمعون» بودند و سوم «بولس» بود؛ و بعضى گفته اند كه «شمعون» ، سوم بود؛ و بعضى گفته اند دو رسول اول «صادق» و «صدوق» بودند، سوم «سلوم» بود (3).

شيخ طبرسى و ثعلبى و جمعى از مفسّران روايت كرده اند كه: حضرت عيسى عليه السّلام دو رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه ايشان را هدايت كنند، چون نزديك به شهر رسيدند مرد پيرى را ديدند كه گوسفندى چند را مى چراند، و او حبيب نجّار مؤمن آل يس بود، پس بر

ص: 1109


1- . سورۀ يس:13.
2- . سورۀ يس:14.
3- . مراجعه شود به مجمع البيان 4/418؛ تفسير بغوى 4/8؛ عرائس المجالس 404.

او سلام كردند، حبيب گفت: شما كيستيد؟ گفتند: مائيم رسولان حضرت عيسى عليه السّلام، و او مى خواند شما را از عبادت بتها به عبادت خداوند رحمان. گفت: آيا با خود آيتى داريد؟ گفتند: بلى، شفا مى دهيم بيماران را و كور و پيس را. گفت: من پسرى دارم كه سالها است بيمار است. گفتند: ببر ما را به خانه تا او را مشاهده نمائيم. چون ايشان را به خانه برد، دست بر سر او كشيدند، در ساعت به قدرت خدا شفا يافت و برخاست.

آن خبر در شهر منتشر شد، و بيمار بسيار را شفا دادند، و ايشان پادشاهى داشتند كه او را «شلاحن» مى گفتند از پادشاهان روم بود و بت مى پرستيد، چون خبر ايشان به پادشاه رسيد ايشان را طلبيد، پرسيد: كيستيد شما؟ گفتند: ما را عيسى پيغمبر خدا فرستاده است. گفت: معجزۀ شما چيست؟ گفتند: كور و پيس و بيماران را شفا مى دهيم به اذن خدا.

گفت: براى چه شما را فرستاده؟ گفتند: آمده ايم كه تو را منع كنيم از عبادت بتى چند كه نه مى شنوند و نه مى بينند، و امر نمائيم به عبادت خداوندى كه مى شنود و مى بيند. پادشاه گفت: مگر ما را خدائى بغير از اين بتها هست؟ گفتند: بلى، آن كس كه تو را و خداهاى تو را آفريده است. گفت: برخيزيد تا من در امر شما فكرى بكنم. چون ايشان در آن شهر امثال اين سخنان بسيار گفتند، پادشاه امر كرد كه ايشان را حبس كردند (1).

و على بن ابراهيم و غير او به سند حسن و معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه در تفسير اين آيات فرمود كه: خدا دو كس را مبعوث گردانيد بسوى اهل انطاكيه پس مبادرت كردند به گفتن امرى چند كه ايشان منكر آنها بودند، پس بر ايشان خشونت و غلظت كردند و ايشان را حبس نمودند در بتخانۀ خود، پس حق تعالى رسول سوم را فرستاد و داخل شهر شد و گفت: مرا راه بنمائيد به در خانۀ پادشاه، چون به در خانۀ پادشاه رسيد گفت: من مردى ام كه عبادت مى كردم در بيابانى و مى خواهم كه خداى پادشاه را بپرستم، چون سخن او را به پادشاه رسانيدند گفت: ببريد او را بسوى بتخانه تا خداى ما را بپرستد.

ص: 1110


1- . مجمع البيان 4/419؛ تفسير قرطبى 15/15؛ عرائس المجالس 404، و در آن به جاى «شلاحن» ، «سلاحين» آمده است، و در بقيۀ مصادرى كه ذكر شد نام پادشاه نيامده است.

پس يك سال با آن دو پيغمبر سابق در بتخانه اى ماندند و عبادت خدا در آن موضع كردند، چون به آن دو رسول رسيد گفت: به اين نحو مى خواهيد جمعى را از دينى به دينى بگردانيد به خشونت و درشتى؟ ! چرا رفق و مدارا نكرديد؟ پس به ايشان گفت كه: شما اقرار مكنيد كه مرا مى شناسيد.

پس او را به مجلس پادشاه بردند، پادشاه به او گفت: شنيده ام كه خداى مرا مى پرستيدى، پس تو برادر منى در دين و رعايت تو بر من لازم است، از من بطلب هر حاجت كه دارى.

گفت: اى پادشاه! مرا حاجتى نيست و ليكن دو شخص را در بتخانه ديدم، اينها كيستند؟

پادشاه گفت: اينها دو مردند آمده بودند كه دين مرا باطل گردانند و مرا دعوت مى كردند بسوى عبادت خداى آسمانى.

گفت: اى پادشاه! خوب است كه با ايشان مباحثۀ نيكوئى بكنيم، اگر حق با ايشان باشد ما متابعت ايشان بكنيم، اگر حق با ما باشد آنها نيز به دين ما درآيند و آنچه از براى ماست از براى ايشان باشد و آنچه بر ماست بر ايشان باشد.

پس پادشاه فرستاده ايشان را طلبيد، پس مصاحب ايشان به ايشان گفت: براى چه آمده ايد شما به اين شهر؟

گفتند: آمده ايم كه پادشاه را بخوانيم به عبادت خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است و خلق مى كند در رحمها آنچه مى خواهد و صورت مى بخشد به هر نحو كه مى خواهد و درختها را او رويانيده است و ميوه ها را او آفريده است و باران را او مى فرستد از آسمان.

پس به ايشان گفت: آن خدا كه شما ما را به عبادت او مى خوانيد اگر كورى را حاضر گردانيم قادر هست كه او را بينا كند؟

گفتند: اگر ما دعا كنيم كه بكند، اگر خواهد مى كند.

گفت: اى پادشاه! بگو نابينائى را بياورند كه هرگز چيزى نديده باشد.

چون او را حاضر كردند، به آن دو رسول گفت كه: بخوانيد خداى خود را تا چشم اين

ص: 1111

كور را روشن كند اگر راست مى گوئيد.

پس برخاستند و دو ركعت نماز كردند و دعا كردند، همان ساعت چشم او گشوده شد و به آسمان نظر كرد.

پس گفت: اى پادشاه! بفرما تا كور ديگر بياورند، چون آوردند به سجده رفت و دعا كرد، چون سر برداشت آن كور نيز بينا شد.

پس به پادشاه گفت: اگر آنها يك حجت آوردند، ما هم يك حجت در برابر آن آورديم، اكنون بفرما شخصى را بياورند كه زمين گير شده باشد و حركت نتواند كرد، چون حاضر كردند به ايشان گفت: دعا كنيد تا خداى شما اين بيمار را شفا دهد.

باز ايشان نماز كردند و دعا كردند، خدا او را شفا داد و برخاست و روان شد.

پس گفت: اى پادشاه! بفرما كه زمين گير ديگر بياورند، چون آوردند خود دعا كرد و او هم شفا يافت.

پس گفت: اى پادشاه! آنها دو حجت آوردند ما هم در برابر ايشان آورديم، امّا يك چيز مانده است كه اگر ايشان مى كنند من در دين ايشان داخل مى شوم. پس گفت: اى پادشاه! شنيده ام كه يك پسر داشته اى و مرده است، اگر خداى ايشان او را زنده كند من در دين ايشان داخل مى شوم.

پس پادشاه گفت: اگر او را زنده كنند من نيز در دين ايشان داخل مى شوم.

پس به ايشان گفت: يك چيز باقى مانده، پسر پادشاه مرده است اگر دعا مى كنيد كه خداى شما او را زنده كند ما در دين شما داخل مى شويم.

پس ايشان به سجده رفتند، و سجدۀ طولانى كردند و سر برداشتند و گفتند به پادشاه كه: جمعى را بفرست به سر قبر پسرت كه ان شاء اللّه از قبر بيرون آمده است.

پس مردم دويدند بسوى قبر پسر پادشاه، ديدند كه از قبر بيرون آمده است و خاك از سر خود مى افشاند، چون او را به نزد پادشاه آوردند او را شناخت پرسيد كه: چه حال دارى اى فرزند؟

گفت: مرده بودم ديدم كه دو شخص نزد پروردگار من در اين وقت در سجده بودند و سؤال مى كردند كه خدا مرا زنده گرداند، و مرا به دعاى ايشان زنده گردانيد.

ص: 1112

گفت: اى فرزند! اگر ببينى ايشان را آيا مى شناسى؟

گفت: بلى.

پس مردم را به صحرا بيرون برد و پسر خود را بازداشت، و يك يك مردم را از پيش او مى گذرانيدند، پدرش مى پرسيد كه: اين از آنهاست؟ مى گفت: نه، تا آنكه بعد از جماعت بسيارى يكى از آن دو رسول را آوردند، پسر پادشاه گفت: اين يكى از آنها است-و اشاره كرد بسوى او-، باز بعد از جماعت بسيارى كه گذرانيدند هر يك را كه مى ديد مى گفت: نه، ديگرى را گذرانيدند گفت: اين يكى ديگر است.

پس رسول سوم گفت: من ايمان آوردم به خداى شما و دانستم كه آنچه شما آورده ايد حق است.

پادشاه نيز گفت: من هم ايمان آوردم به خداى شما. و اهل مملكت او همه ايمان آوردند (1).

ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت عيسى عليه السّلام چون خواست كه اصحاب خود را وداع كند جمع كرد ايشان را و امر كرد ايشان را كه متوجه هدايت ضعيفان خلق شوند و متعرض جباران و پادشاهان نشوند، پس دو نفر از ايشان را بسوى شهر انطاكيه فرستاد، پس روزى داخل شدند كه عيد ايشان بود ديدند كه بتخانه ها را گشوده اند و بتان خود را مى پرستند، پس مبادرت كردند به درشتى و سرزنش و ملامت ايشان، و به اين سبب ايشان را زنجير كردند و در زندان افكندند؛ چون شمعون بر اين معنى مطّلع شد آمد به انطاكيه و تدبيرى چند كرد كه داخل زندان شد و ايشان را گفت كه: من نگفتم كه متعرض جباران مشويد؟

پس از نزد ايشان بيرون آمد و با ضعيفان و بيچارگان مى نشست و كم كم سخنى با ايشان مى گفت از كلمات هدايت آيات، و آن ضعيفان آن سخنان را به مردم از خود قويتر مى گفتند، و كلام او را اخفا مى كردند تا آنكه بعد از مدتى آن سخنان به پادشاه رسيد، پادشاه پرسيد: چندگاه است كه اين مرد در اين شهر است؟

ص: 1113


1- . تفسير قمى 2/212؛ تفسير صافى 4/247.

گفتند: دو ماه است.

گفت: بياوريد او را.

چون به مجلس پادشاه رفت و پادشاه او را ديد و با او سخن گفت او را بسيار دوست داشت و حكم كرد: هر وقت كه من در مجلس بنشينم او را نزد من حاضر كنيد، پس روزى خواب هولناكى ديد و به شمعون نقل كرد و آن حضرت تعبير نيكوئى براى او كرد كه او شاد شد، باز خواب پريشان ديگر ديد و شمعون تعبير شافى كرد كه سرورش زياده شد، پس پيوسته با پادشاه صحبت مى داشت تا آنكه در دل او جا كرد و دانست كه سخنش در او اثر مى كند، پس روزى به پادشاه گفت: شنيده ام كه دو مرد در زندان تو هستند كه عيب كرده اند بر تو دين تو را.

گفت: بلى.

شمعون گفت: بفرما تا ايشان را حاضر كنند.

چون ايشان را آوردند شمعون گفت: كيست آن خدائى كه شما او را مى پرستيد؟

گفتند: خداوند عالميان است.

گفت: سؤالى كه از او بكنيد مى شنود و دعائى كه بكنيد اجابت مى نمايد؟

گفتند: بلى.

شمعون گفت كه: مى خواهم اين دعوى شما را امتحان كنم كه راست مى گوئيد يا نه.

گفتند: بگو.

گفت: اگر دعا كنيد، پيس را شفا مى دهد؟

گفتند: بلى.

پس پيسى را طلبيد و گفت: از خداى خود سؤال كنيد كه اين را شفا بدهد، پس ايشان دست بر او ماليدند، در همان ساعت شفا يافت.

شمعون گفت: من نيز مى كنم آنچه شما كرديد. و چون پيس ديگر را حاضر كردند شمعون دست بر او ماليد و شفا يافت.

پس شمعون گفت: يك چيز مانده كه اگر شما اجابت من مى نمائيد در آن باب، من ايمان مى آورم به خداى شما.

ص: 1114

گفتند: كدام است؟

شمعون فرمود كه: مرده اى را زنده كنيد.

گفتند: مى كنيم.

پس شمعون رو به پادشاه كرد و فرمود: ميّتى كه اعتنا به شأن او داشته باشى هست؟

گفت: بلى، پسر من مرده است.

گفت: بيا برويم به نزد قبر او كه اينها دعوى كرده اند كه ممكن است در اينجا رسوا شوند.

پس چون به نزد قبر پسر پادشاه رفتند آنها دستها را گشودند به دعا آشكارا و شمعون عليه السّلام دست به دعا گشود پنهان، پس بزودى قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد، پدرش از او پرسيد كه: چه حال دارى؟

گفت: مرده بودم، در اين حال مرا فزعى و ترسى بهم رسيد ناگاه ديدم كه سه كس نزد حق تعالى دستها را به دعا گشوده اند و دعا مى كنند كه خدا مرا زنده گرداند. و گفت: اين سه كس بودند؛ و اشاره كرد بسوى شمعون و آن دو رسول.

پس شمعون گفت: من ايمان آوردم به خداى شما، پس پادشاه گفت كه: من نيز ايمان آوردم به آنچه تو به آن ايمان آوردى، پس وزيران پادشاه گفتند كه: ما نيز ايمان آورديم، و همچنين هر ضعيفى تابع قويترى مى شد تا جميع اهل انطاكيه ايمان آوردند (1).

ايضا به سند موثق كالصحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون انجيل بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل شد و خواست كه حجت بر مردم تمام كند، مردى از اصحاب خود را فرستاد بسوى پادشاه روم و به او معجزه اى داد كه كور و پيس و بيماران مزمن را كه اطبّا از معالجۀ آنها عاجز باشند، شفا بدهد. پس چون وارد روم شد و جمعى را معالجه كرد خبر او در روم منتشر شد تا به پادشاه رسيد، او را طلبيد و پرسيد كه: كور و پيس را معالجه مى توانى كرد؟ گفت: بلى.

پس امر كرد پادشاه كه كور مادرزادى را آوردند كه چشمهايش خشكيده بود و هرگز

ص: 1115


1- . قصص الانبياء راوندى 274.

چيزى نديده بود، گفت: اين را بينا كن.

رسول حضرت عيسى عليه السّلام دو گلوله از گل ساخت و به جاهاى ديده هاى او گذاشت، دعا كرد تا او بينا شد. پس پادشاه رسول عيسى عليه السّلام را در پهلوى خود نشانيد و مقرّب خود گردانيد و گفت: با من باش و از شهر من بيرون مرو، و او را اعزاز و اكرام بسيار مى نمود.

پس حضرت عيسى عليه السّلام رسول ديگر فرستاد و به او تعليم نمود چيزى كه مرده را زنده تواند كرد، چون داخل بلاد روم شد به مردم گفت: من از طبيب پادشاه داناترم، پس چون اين سخن به پادشاه رسيد در غضب شد و امر به قتل او نمود، رسول اول گفت: اى پادشاه! مبادرت منما به قتل او و او را بطلب، اگر خطاى قول او ظاهر شود او را بكش تا تو را بر او حجتى بوده باشد.

چون او را به نزد پادشاه بردند گفت: من مرده را زنده مى توانم كرد-و پسر پادشاه در آن ايّام مرده بود-پس پادشاه با امرا و ساير اهل مملكت خود سوار شد و آن مرد را برداشت و رفت به نزد قبر پسر خود و به او گفت: پسر مرا زنده كن.

پس رسول ثانى حضرت مسيح عليه السّلام دعا كرد و رسول اول آمين گفت تا قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روان شد بسوى پدر خود و در دامن او نشست، پادشاه از او پرسيد كه: اى فرزند! كى تو را زنده كرد؟

گفت: اين دو مرد؛ و اشاره كرد به رسول اول و

، پس هر دو برخاستند و گفتند: ما هر دو رسوليم از جانب حضرت مسيح عليه السّلام بسوى تو، و چون تو گوش نمى دادى به سخن رسولان او و ايشان را مى كشتى ما به اين لباس در آمديم و رسالت او را به تو رسانيديم.

پس او اسلام آورد به حضرت عيسى عليه السّلام و به شريعت او ايمان آورد و امر حضرت عيسى عظيم شد به حدّى كه جمعى از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تكذيب او كردند و ارادۀ كشتن او كردند (1).

و در بعضى از روايات مذكور است كه: چون حضرت عيسى عليه السّلام آن دو رسول را به انطاكيه فرستاد مدتى ماندند و به پادشاه نتوانستند رسيد، پس روزى پادشاه سوار شد و

ص: 1116


1- . قصص الانبياء راوندى 268.

ايشان بر سر راه پادشاه آمدند و «اللّه اكبر» گفتند و خدا را به يگانگى ياد كردند، پس پادشاه در غضب شد و امر كرد به حبس ايشان و فرمود هر يك را صد تازيانه بزنند.

چون اين خبر به عيسى عليه السّلام رسيد، سركرده و بزرگ حواريان كه «شمعون الصفا» بود از عقب ايشان فرستاد كه ايشان را يارى كند، چون او داخل آن شهر شد اظهار رسالت خود نكرد و با مقرّبان پادشاه آشنا شد و به تقريب آشنائى ايشان به مجلس پادشاه داخل شد و پادشاه اطوار او را پسنديد و او را مقرّب خود گردانيد، پس روزى به پادشاه گفت كه:

شنيده ام كه دو كس را در زندان حبس كرده اى، آيا با ايشان هيچ سخنى گفتى و حجتى از ايشان طلبيدى؟

پادشاه گفت: نه، غضب مانع شد مرا از آنكه از ايشان سؤال كنم. پس پادشاه ايشان را طلبيد و شمعون از ايشان پرسيد: كى شما را به اينجا فرستاده است؟

گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده است و شريكى در خداوندى ندارد.

شمعون گفت: وصف او را بگوئيد و مختصر بگوئيد.

گفتند: مى كند هر چه مى خواهد و حكم مى كند به آنچه اراده مى نمايد.

شمعون گفت: آيت و حجت شما بر گفتار شما چيست؟

گفتند: هر چه آرزو كنى و خواهى.

پس پادشاه امر كرد كه پسرى را آوردند كه جاى ديده هاى او مانند پيشانى صاف بود و فرجه و رخنه نداشت، پس ايشان دعا كردند تا جاى چشم او شكافته شد، و دو بندقه از گل ساختند و به جاى حدقۀ او گذاشتند، پس آن بندقه ها حدقۀ بينا شدند و همه چيز را ديدند، و پادشاه متعجب شد، پس شمعون عليه السّلام به پادشاه گفت: اگر تو هم از خداى خود سؤال مى كردى كه چنين كارى مى كرد، شرفى بود براى تو و خداى تو.

پادشاه گفت: من چيزى را از تو پنهان نمى دارم، آن خدائى كه ما او را مى پرستيم، نمى بيند و نمى شنود و ضرر و نفعى نمى رساند.

پس پادشاه به آن دو رسول گفت كه: اگر خداى شما مرده را زنده مى كند، من ايمان به او و به شما مى آورم.

گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است.

ص: 1117

پادشاه گفت: در اينجا ميّتى هست كه هفت روز است مرده است، پسر دهقانى است و من او را نگاهداشته ام و دفن نكرده ام تا پدرش بيايد، او را زنده كنيد.

پس آن مرده را حاضر كردند و گنديده بود و باد كرده بود، و ايشان آشكارا دعا كردند و شمعون در پنهان تا آن مرده برخاست و گفت: من هفت روز است كه مرده ام و مرا در هفت وادى آتش داخل كردند و حذر مى فرمايم شما را از آن دينى كه داريد و ايمان بياوريد به خداوند عالميان، پس گفت: در اين وقت ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و جوان خوش روئى را ديدم كه از براى اين سه مرد كه نزد تو حاضرند شفاعت مى كرد نزد حق تعالى؛ و اشاره كرد به شمعون و آن دو رسول.

پس ايشان تبليغ رسالت حضرت عيسى كردند و پادشاه و جمعى ايمان آوردند، و اكثر بر كفر خود باقى ماندند، و بعضى گفته اند كه: پادشاه و جميع اهل مملكت او بر كفر ماندند بغير از حبيب نجّار كه او ايمان آورد و او را كشتند (1).

و ظاهر آيات بعد از اين آن است كه جمعى ايمان نياوردند و معذّب شده اند، پس ممكن هست كه آن تتمۀ آيه، احوال اهل قريۀ ديگر بوده باشد يا مراد از احاديث آن باشد كه هر كه بعد از عذاب باقى ماند همه ايمان آوردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ اَلرَّحْمنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَكْذِبُونَ (2)«گفتند اهل آن شهر به رسولان حضرت عيسى كه: نيستيد شما مگر بشرى مثل ما، و نفرستاده است خداوند رحمان پيغمبرى و دينى را و نيستيد شما مگر آنكه دروغ مى گوئيد» .

قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ. وَ ما عَلَيْنا إِلاَّ اَلْبَلاغُ اَلْمُبِينُ (3) «گفتند رسولان كه: پروردگار ما مى داند كه ما البته بسوى شما فرستاده شده ايم و بر ما نيست مگر آنكه رسالت او را به شما برسانيم و ظاهر گردانيم» .

قالُوا إِنّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنّا عَذابٌ أَلِيمٌ (4) «گفتند

ص: 1118


1- . عرائس المجالس 405؛ مجمع البيان 4/419.
2- . سورۀ يس:15.
3- . سورۀ يس:16 و 17.
4- . سورۀ يس:18.

كافران: بدرستى كه ما شوم مى دانيم شما را در ميان خود، اگر ترك نمى كنيد آنچه را كه مى گوئيد هرآينه شما را سنگسار خواهيم كرد، و البته به شما خواهد رسيد از ما عذابى دردناك» .

قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (1) «رسولان گفتند: شومى شما با شما است-از اعتقادات و اعمال ناشايست شما-آيا چون شما را پند مى دهيم چنين جواب مى گوئيد، بلكه هستيد شما گروهى از حد بيرون رونده در تكذيب پيغمبران» .

وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ. اِتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2) «و آمد از منتهاى شهر مردى كه مى دويد و مى گفت: اى قوم من! متابعت كنيد پيغمبران و فرستادگان خدا را، متابعت كنيد گروهى را كه مزدى از شما سؤال نمى كنند براى پيغمبرى، و ايشان هدايت يافتگانند به حق» .

گفته اند كه: نام آن مرد حبيب نجّار بود، و اول رسولان كه به آن شهر آمدند او به ايشان ايمان آورد و منزلش در آخر شهر بود، چون شنيد كه قوم او تكذيب رسولان كردند و مى خواهند كه ايشان را بكشند آمد و ايشان را نصيحت كرد به اين كلمات (3)، پس او را به نزد پادشاه بردند از او پرسيد كه: متابعت رسولان كرده اى؟ در جواب گفت: وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ اَلَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (4)«چيست مرا كه عبادت نكنم خداوندى را كه مرا از عدم به وجود آورده است و بازگشت شما همه بسوى اوست» .

أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ اَلرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ.

إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ. إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (5) «آيا بگيرم بغير از خداى خود، خدايانى كه اگر اراده نمايد خداوند مهربان كه ضررى به من برساند، نفعى نبخشد به من شفاعت ايشان، و مرا خلاص نتوانند كرد از عذاب او، اگر چنين كنم بدرستى كه من در

ص: 1119


1- . سورۀ يس:19.
2- . سورۀ يس:20 و 21.
3- . مجمع البيان 4/419.
4- . سورۀ يس:22.
5- . سورۀ يس:23-25.

گمراهى ظاهر خواهم بود، بدرستى كه من ايمان آوردم به پروردگار شما پس بشنويد از من» .

قِيلَ اُدْخُلِ اَلْجَنَّةَ (1) «به او گفته شد كه: داخل شو در بهشت» ، و گفته اند كه چون اين سخنان را گفت، قومش او را لگدكوب كردند تا شهيد شد، يا سنگسار كردند، پس حق تعالى او را داخل بهشت كرد و در بهشت روزى الهى را مى خورد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را زنده به آسمان برد و نتوانستند او را كشت؛ و بعضى گفته اند كه او را كشتند و خدا او را زنده كرد و به بهشت برد (2).

قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ. بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُكْرَمِينَ (3) «چون داخل بهشت شد گفت: چه بودى اگر قوم من مى دانستند كه پروردگار من مرا آمرزيد و گردانيد مرا از گرامى داشتگان» .

وَ ما أَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ اَلسَّماءِ وَ ما كُنّا مُنْزِلِينَ. إِنْ كانَتْ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ (4) «و نفرستاديم بر قوم او بعد از كشتن او لشكرى از آسمان براى هلاك كردن ايشان، و هرگز نفرستاديم براى عذاب كافران لشكرى، و نبود هلاك كردن ايشان مگر به يك صدا پس ناگاه همه مردند» .

و گفته اند كه: چون حبيب نجّار را كشتند، حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و جبرئيل عليه السّلام را فرستاد كه دست گذاشت بر دو طرف دروازۀ شهر ايشان و نعره اى زد كه جان پليد همگى به يك دفعه از بدنهاى عنيد ايشان مفارقت نمود (5).

ثعلبى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه: سبقت گيرندگان امّتها كه پيشتر و بيشتر از همۀ امّت تصديق و اذعان و متابعت كرده اند سه كس بودند كه هرگز به خدا كافر نبوده اند يك چشم زدن:

ص: 1120


1- . سورۀ يس:26.
2- . مجمع البيان 4/421.
3- . سورۀ يس:26 و 27.
4- . سورۀ يس:28 و 29.
5- . مجمع البيان 4/422.

حزبيل كه مؤمن آل فرعون است؛ و حبيب نجّار كه مؤمن آل يس است؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام كه از همه افضل است (1).

و به اسانيد بسيار ديگر از آن حضرت منقول است كه آن حضرت فرمود كه: سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤمن آل يس؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام؛ و آسيه زن فرعون (2).

به سند حسن منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند كه: آيا مؤمن مبتلا به خوره و پيسى و امثال اين بلاها مى شود؟ فرمود كه: آيا بلا مى باشد مگر از براى مؤمن؟ ! بدرستى كه مؤمن آل يس خوره داشت (3).

و به روايت حسن ديگر فرمود: انگشتهايش به پشت دستهايش خشكيده بود گويا مى بينيم كه به همان دست اشاره بسوى قوم خود مى كرد و ايشان را نصيحت مى كرد و مى گفت يا قَوْمِ اِتَّبِعُوا اَلْمُرْسَلِينَ ، چون ديگر آمد كه ايشان را نصيحت كند او را كشتند (4).

حق تعالى در جاى ديگر فرموده است وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى اَلْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قالُوا آمَنّا وَ اِشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ (5)«و يادآور آن وقت را كه وحى كردم بسوى حواريان عيسى-كه خواص اصحاب آن حضرت بودند-كه: ايمان بياوريد به من و به رسول من-يعنى عيسى-، گفتند: ايمان آورديم و گواه باش كه مسلمان و منقاد شديم» .

گفته اند كه: وحى بسوى ايشان بر زبان پيغمبران بود كه به ايشان از جانب خدا گفتند (6).

در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى الهام كرد

ص: 1121


1- . مجمع البيان 4/421؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/282.
2- . خصال 174؛ الدر المنثور 5/262؛ تاريخ بغداد 14/155.
3- . التمحيص 42.
4- . كافى 2/254؛ مسكّن الفؤاد 114.
5- . سورۀ مائده:111.
6- . تفسير بيضاوى 1/466؛ تفسير روح المعاني 4/55.

ايشان را (1).

و به سند موثق منقول است كه حسن بن فضال از امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: چرا اصحاب عيسى را حواريان مى گويند؟ فرمود: مردم مى گويند كه ايشان را براى آن حوارى مى گويند كه ايشان گازران بودند و جامه ها را به شستن از چرك پاك مى كردند و سفيد مى كردند، و مشتق است از خبز حوار يعنى نان سفيد خالص، ما اهل بيت مى گوئيم كه براى اين ايشان را حواريان گفتند كه خود را و ديگران را به موعظه و نصيحت از چرك گناهان و اخلاق بد پاك مى كردند. پرسيد: چرا اتباع آن حضرت را نصارى مى گويند؟ فرمود: زيرا اصل ايشان از شهرى است از بلاد شام كه آن را «ناصره» مى گويند كه مريم و عيسى عليهما السّلام بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند (2).

مؤلف گويد: آنچه در اين حديث وارد شده است اشاره است به آنچه نقل كرده اند مورخان و مفسران كه: چون «هيردوس» پادشاه شام خبر ولادت حضرت عيسى عليه السّلام و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند كه كسى بهم خواهد رسيد كه دينهاى ايشان را بر هم زند، ارادۀ قتل آن حضرت كرد، پس حق تعالى ملكى را فرستاد به نزد يوسف نجّار كه پسر عمّ مريم عليها السّلام بود و محافظت او و عيسى و خدمت ايشان مى نمود كه مريم و عيسى عليهما السّلام را به مصر ببرد، و چون هيردوس بميرد به بلاد خود برگردند. پس يوسف ايشان را به مصر برد (و اكثر ايشان ربوه را كه در آيه وارد شده است به شهر مصر تفسير كرده اند، و معين را به نيل مصر، و گفته اند كه: دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد) . چون هيردوس مرد خدا وحى كرد كه برگردند به بلاد شام، پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمودند و در آنجا تبليغ رسالت الهى نمود (3).

در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حوارى عيسى عليه السّلام

ص: 1122


1- . تفسير عياشى 1/350.
2- . علل الشرايع 80؛ عيون اخبار الرضا 2/79.
3- . كامل ابن اثير 1/312؛ تاريخ طبرى 1/351.

شيعۀ آن حضرت بودند، و شيعيان ما حوارى ما اهل بيتند، حوارى عيسى عليه السّلام اطاعت آن حضرت نكردند آن قدر كه حوارى ما اطاعت ما مى كنند زيرا كه عيسى به حواريان گفت:

كيستند ياوران من بسوى خدا و در اقامت دين خدا؟ حواريان گفتند: ما ياوران خدائيم، بخدا سوگند كه يارى او نكردند از شرّ يهود و با يهودان از براى آن حضرت جنگ نكردند، و شيعيان ما و اللّه از روزى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفته است تا حال يارى ما مى كنند و از براى ما جنگ با دشمنان ما مى كنند و ايشان را مى سوزانند و آزارها مى كنند و از شهرها ايشان را بدر مى كنند و دست از محبت ما بر نمى دارند، خدا ايشان را از جانب ما جزاى خير بدهد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام گفت: اى گروه حواريان! بسوى شما حاجتى دارم، حاجت مرا برآوريد. گفتند: حاجت تو بر آورده است اى روح اللّه. پس برخاست و پاهاى ايشان را شست، پس گفتند: اى روح اللّه! ما سزاوارتر بوديم به اين كار از تو. فرمود كه: سزاوارترين مردم به خدمت كردن، عالم است، من براى اين تواضع و فروتنى كردم براى شما تا شما تواضع و شكستگى كنيد بعد از من براى مردم چنانچه من تواضع كردم از براى شما. پس فرمود كه: به تواضع و فروتنى حكمت آبادان مى شود نه به تكبر، همچنانچه گياه و زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه در زمين كوه (2).

و در حديث معتبر منقول است كه به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردند كه: چرا اصحاب حضرت عيسى بر روى آب راه مى رفتند و در اصحاب حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين نبود؟

فرمود: اصحاب عيسى عليه السّلام را كفايت امر معيشت ايشان كرده بودند و اين امّت را مبتلا و ممتحن گردانيده اند به تحصيل معاش (3).

مؤلف گويد: گويا مراد اين است كه بالخاصيّه رهبانيت و ترك معاشرت خلق و ترك

ص: 1123


1- . كافى 8/268.
2- . كافى 1/37.
3- . كافى 5/71؛ تهذيب الاحكام 6/327.

ارتكاب امور دنيا مستلزم اين امور مى باشد، و چون تكليف اين امّت را شديدتر كرده اند كه بايد با وجود تحصيل معاش و معاشرت خلق از ياد خدا غافل نباشند، ثواب ايشان بيشتر است، امّا آن معنى را در دنيا از ايشان سلب كرده اند و در ثواب آخرت ايشان افزوده اند، و آنچه در اين حديث روايت شده است گويا اشاره است به آنچه شيخ طبرسى رحمه اللّه روايت كرده است كه: اصحاب حضرت عيسى عليه السّلام در خدمت آن حضرت بودند، هرگاه كه گرسنه مى شدند مى گفتند: يا روح اللّه! گرسنه شده ايم، پس عيسى دست مى زد به زمين در هر جا كه بود دو گردۀ نان از براى هر يك بيرون مى آورد كه مى خوردند، چون تشنه مى شدند مى گفتند: يا روح اللّه! تشنه شده ايم، پس دست به زمين مى زد در هر جا كه بود آب از براى ايشان بيرون مى آورد، پس گفتند: يا روح اللّه! كى از ما بهتر است؟ ! هرگاه مى خواهيم ما را طعام مى دهى و هرگاه مى خواهيم ما را آب مى دهى، ما ايمان آورده ايم به تو و متابعت تو مى كنيم.

و حضرت عيسى فرمود: بهتر از شما كسى است كه به دست خود كار مى كند و از كسب خود مى خورد. پس بعد آن گازرى مى كردند و از كسب خود معاش مى كردند (1).

و به سند موثق منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: گاهى است شخصى را مى بينم كه عبادت بسيار مى كند، خشوع و گريه دارد و به دين حقّ شما اعتقاد ندارد، آيا اين عبادت نفعى به او مى رساند؟

فرمود: مثل اينها مثل جماعتى است كه در ميان بنى اسرائيل بودند، هر كه از ايشان چهل شب سعى در عبادت خدا مى كرد و دعا مى كرد البته دعاى او مستجاب مى شد، يكى از ايشان چنين كرد و دعاى او مستجاب نشد، پس به خدمت حضرت عيسى آمد و از اين حال شكايت كرد و از آن حضرت در اين باب التماس دعا كرد، پس عيسى وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، پس خدا بسوى او وحى نمود كه: اين بنده به درگاه من آمده است از غير راهى كه من گفته ام كه بيايد، او مرا مى خواند و در دلش شكى در پيغمبرى تو هست، اگر آن قدر دعا كند كه گردنش جدا شود و بندهاى انگشتانش از هم بپاشد من

ص: 1124


1- . مجمع البيان 1/448.

دعايش را مستجاب نگردانم، پس عيسى عليه السّلام رو كرد به جانب او و فرمود: تو پروردگار خود را مى خوانى و در پيغمبر او شك دارى؟ گفت: اى روح اللّه! بخدا سوگند چنين بود و مى خواهم كه دعا كنى اين حالت از من برطرف شود، پس آن حضرت دعا كرد و حق تعالى توبۀ او را قبول كرد و او مثل ساير اهل بيت خود شد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حواريان عيسى عليه السّلام دوازده نفر بودند، افضل ايشان «ألوقا» بود، و اعلم علماى نصارى به انجيل سه نفر بودند: يوحناى بزرگ كه در اج مى بود، و يوحناى ديگرى كه در قرقيسيا مى بود، و يوحناى ديلمى كه در زجار مى بود و نزد او بود ذكر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و ذكر اهل بيت عليهم السّلام و امّت آن حضرت، و او بشارت داد امّت عيسى و بنى اسرائيل را به پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله و سلم (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه تاب آن نداشتند، پس در مصر بر او خروج كردند و با او قتال كردند و ايشان را كشت؛ و عيسى عليه السّلام حديث كرد قوم خود را به حديثى كه قابل فهميدن آن نبودند و تاب نياوردند و بر او خروج كردند در تكريت و با او مقاتله كردند و ايشان را كشت چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلى عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ (3)«پس ايمان آوردند طائفه اى از بنى اسرائيل و كافر شدند طايفه اى، پس قوّت بخشيديم آنها را كه ايمان آوردند پس گرديدند غالب بر دشمن خود» (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام متوجه موضعى شد براى حاجتى و سه نفر از اصحابش با او رفيق شدند، پس گذشت بر سه خشت طلا كه بر سر راه افتاده بود، پس به اصحاب خود گفت: اين مردم را خواهد كشت، و رفت، پس يكى از ايشان به خدمت آن حضرت آمد و عذر طلبيد كه: كارى دارم و مرخّص شد و برگشت،

ص: 1125


1- . كافى 2/400.
2- . عيون اخبار الرضا 1/158؛ توحيد شيخ صدوق 421؛ احتجاج 2/406.
3- . سورۀ صف:14.
4- . كتاب الزهد 104.

و همچنين هر يك مرخّص شدند تا آنكه هر سه نزد آن خشتهاى طلا جمع شدند! پس دو نفر از ايشان به يكى از ايشان گفتند: برو و براى ما طعامى بخر، پس رفت و طعامى خريد و زهرى داخل آن طعام كرد كه آن دو كس را بكشد و خشتها را خود متصرّف شود، و آن دو كس گفتند: چون او مى آيد او را مى كشيم كه با ما شريك نباشد در اين خشتها، چون آمد برخاستند و او را بكشتند و آن طعام را خوردند و هر دو مردند.

چون عيسى عليه السّلام از كار خود برگشت ديد هر سه مرده اند، پس ايشان را به امر خدا زنده كرد و گفت: نگفتم كه اين خشتها بسى مردم را خواهد كشت (1)؟ !

و در بعضى از كتب مذكور است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام با جمعى از حواريان همراه بود و به جهت هدايت خلق در زمين مى گرديد و سياحت مى كرد كه هر كه را قابل هدايت يابد از ورطۀ ضلالت نجات بخشد و جواهر قابليات و استعدادات كه در طينات افراد بشر كامن است به فراست نبوّت ادراك نموده به تيشۀ مواعظ هدايت پيشه استخراج نمايد، پس در اثناى سياحت به شهرى رسيدند و نزديك آن شهر گنجى ظاهر شد و پاهاى خواهشهاى حواريان در طمع گنج رايگان فرو رفته عرض كردند: ما را رخصت فرما كه اين گنج را حيازت نمائيم كه در اين بيابان ضايع نشود. عيسى عليه السّلام فرمود: اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره اى نيست و من گنج بى رنجى در اين شهر گمان دارم و مى روم كه شايد آن را بيرون آورم، شما در اينجا باشيد تا من بسوى شما برگردم.

گفتند: يا روح اللّه! اين بد شهرى است و هر غريبى كه وارد اين شهر مى شود او را مى كشند. حضرت فرمود: كسى را مى كشند كه به دنياى ايشان طمع نمايد و مرا با دنياى ايشان كارى نيست.

چون حضرت عيسى داخل آن شهر شد، در كوچه هاى آن شهر مى گرديد و به نظر فراست اثر بر در و ديوار خانه ها مى نگريست، ناگاه نظر انورش بر خانۀ خرابى افتاد كه از همۀ خانه ها پست تر و بى رونق تر بود، گفت: گنج در ويرانه مى باشد و اگر كسى قابل هدايت باشد در اين شهر، مى بايد كه در اين خانه باشد؛ پس در زد پيرزالى بيرون آمد

ص: 1126


1- . امالى شيخ صدوق 152؛ روضة الواعظين 428.

پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من مرد غريبم و به اين شهر رسيدم و آخر روز شده است مى خواهم در اين شب مرا پناه دهيد كه امشب در كاشانۀ شما بسر برم.

آن زن گفت: پادشاه ما حكم فرموده است كه غريبى را در خانۀ خود راه ندهيم، امّا به حسب سيمائى كه من در تو مشاهده مى كنم تو مهمانى نيستى كه دست رد بر جبين تو توان زد.

پس در هنگامى كه سلطان خورشيد انور در كاشانۀ مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشيد وار بر ويرانۀ آن عجوزه تابيد و كلبۀ حقير آن سعادت قرين رشك فرماى گلستان جنان گرديد و خانۀ تار آن محنت آثار مانند سينۀ عارفان از در و ديوارش اشعۀ انوار دميد؛ آن خانه از مرد خاركشى بود كه دار فانى را وداع كرده بود و آن پير زال زوجۀ او بود و فرزند يتيمى از او مانده بود، و آن فرزند به شغل پدر مشغول بود، به قليلى كه تحصيل مى نمود معاش مى كردند، پس در اين وقت آن پسر از صحرا مراجعت نمود، مادرش گفت به او: مهمان عزيزى امشب وارد خانۀ ما شده است، آنچه آورده اى به نزد او ببر و در قيام به خدمت او تقصير منما. چون آن پسر نان خشكى كه تحصيل نموده بود به خدمت آن حضرت برد، آن حضرت تناول فرمود و با او آغاز مكالمه نمود كه از جواهر كلمات آبدار بر كوامن اسرار آن درّ يتيم مطّلع گرديد پس به فراست نبوّت او را در غايت فتوّت و حيا و استعداد و قابليت يافت، امّا استنباط اندوهى عظيم و شغلى گران در خاطر او نمود و چندان كه از او استفسار آن درد پنهانى بيشتر كرد، او در اخفاى حال كثير الاختلال خود مبالغه زياده نمود، پس برخاست به نزد مادر خود رفت و گفت: اين مهمان در استكشاف احوال من بسيار مبالغه مى نمايد و متعهد مى شود كه بعد از وضوح حال حسب المقدور در اصلاح آن اختلال سعى نمايد، چه مى فرمائى؟ آيا راز خود را به او بگويم؟

مادرش گفت: آنچه من از جبين انور او استنباط كرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حلّ عقده هاى اهل جهان هست، راز خود را از او پنهان مدار و در حلّ هر اشكال دست از دامن او بر مدار.

پس آن پسر به نزد حضرت عيسى عليه السّلام آمد و عرض كرد: پدر من مرد خاركشى بود، و چون سراى فانى را وداع نمود من طفل از او ماندم و مادر من مرا به شغل پدر خود مأمور

ص: 1127

گردانيد، پادشاه ما دخترى دارد در نهايت حسن و جمال و عقل و كمال و تعلق بسيار به او دارد، و ملوك اطراف همه آن دختر را از او طلبيده اند قبول نكرده است كه به ايشان تزويج نمايد، آن دختر را قصر رفيعى هست كه پيوسته در آنجا مى باشد، روزى من از پاى قصر او مى گذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بى تاب شده ام، تا حال اظهار اين درد نهان را بغير مادر خود به ديگرى اظهار نكرده ام، و آن اندوهى كه در خاطر من استنباط فرمودى همين است كه اظهار به كسى نمى توانم نمود.

حضرت فرمود: مى خواهى آن دختر را براى تو بگيرم؟ گفت: آن امرى است محال، و از مثل تو بزرگى عجب مى دانم كه با اين حال كه در من مشاهده مى نمائى با من استهزاء و سخريه نمائى!

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: من هرگز استهزاء به احدى نكرده ام و سخريه كار جاهلان است، و اگر قادر بر امرى نباشم اظهار آن به تو نمى كنم، اگر مى خواهى چنان مى كنم كه فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد! پس پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل كرد، مادرش گفت: آنچه مى گويد بعمل مى آورد و دست از دامن او بر مدار.

پس آن حضرت متوجه عبادت خود گرديد و پسر در آرزوى معشوقۀ خود تا صبح در فراش خود غلطيد، چون صبح طالع شد حضرت عيسى عليه السّلام او را طلبيد و فرمود: برو به در خانۀ پادشاه و چون امراء و وزراى او آيند كه داخل مجلس او شوند به ايشان عرض كن:

من به پادشاه حاجتى دارم، چون از حاجت تو سؤال كنند بگو: آمده ام دختر پادشاه را براى خود خواستگارى نمايم، آنچه واقع شود بزودى براى من خبر بياور. چون پسر به در خانۀ پادشاه رفت، آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد، امراء از سخن او بسيار متعجب شدند، چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبيل سخريه اين سخن را مذكور ساختند، پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و او را به مجلس خود طلبيد، چون نظرش بر او افتاد با آن جامه هاى كهنه، انوار بزرگى و نجابت ذاتى در جبين او مشاهده نمود، چندان كه با او سخن گفت حرفى كه دلالت بر جنون و خفّت عقل او كند از او نشنيد، پس متعجب شد و بر سبيل امتحان گفت: تو اگر قادر بر كابين دختر من هستى به تو مى دهم، و كابين دختر من آن است كه يك خوان از ياقوت آبدار بياورى كه هر دانه اش كمتر از صد مثقال نباشد!

ص: 1128

گفت: مرا مهلت دهيد تا از براى شما خبر بياورم.

پس برگشت به نزد حضرت عيسى عليه السّلام و آنچه گذشته بود عرض كرد، عيسى عليه السّلام فرمود: چه بسيار سهل است آنچه او طلبيده است. پس عيسى خوانى طلبيد و پسر را به خرابه اى برد و دعا كرد هر كلوخ و سنگى كه در آن خرابه بود همه ياقوت آبدار شد و فرمود: خوان را پر كن و از براى او ببر. چون پسر آن خوان را به مجلس شاه برد و جامه از روى خوان برداشت، شعاع آن جواهرات ديدۀ حاضران را خيره نمود و از احوال او همگى متحيّر شدند، پس پادشاه به جهت مزيد امتحان گفت: يك خوان كم است، ده خوان مى خواهم كه هر خوانى از نوعى جواهر باشد! چون جوان به نزد عيسى عليه السّلام برگشت، حضرت ده خوان ديگر طلبيد و از انواع جواهر كه ديدۀ كسى مثل آن نديده بود آنها را پر كرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد، حيرت آنها زياده شد! پس پادشاه آن جوان را به خلوت طلبيد و گفت: اينها نمى تواند از تو باشد، و تو را جرأت اقدام به چنين امرى و قدرت ابداى اين غرائب نيست، بگو اينها از جانب كيست؟ چون آن پسر تمامى احوال را به پادشاه نقل كرد پادشاه گفت: نيست آنكه مى گوئى مگر عيسى بن مريم عليه السّلام، برو و او را بطلب تا دختر مرا به تو تزويج نمايد.

پس حضرت عيسى عليه السّلام رفت و دختر پادشاه را به عقد او در آورد، پادشاه جامه هاى فاخر براى جوان حاضر كرد و او را به حمّام فرستاد و به انواع زيورها او را محلّى گردانيد و آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسليم او نمود. چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد و از او سؤالها نمود و او را در نهايت مرتبۀ فطانت و زيركى يافت، چون پادشاه را بغير آن دختر فرزندى نبود، آن پسر را وليعهد خود گردانيد و جميع امرا و اعيان مملكت خود را طلبيد كه با او بيعت كردند و او را بر تخت پادشاهى خود نشانيد.

و چون شب ديگر شد پادشاه را عارضه اى عارض شد و به دار بقا رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمكن شد و جميع خزائن و دفائن و ذخائر او را تصرف نمود و كافۀ امراء و وزراء و سپاهيان و اهالى و اشراف و اعيان او را اطاعت كردند، و در اين چند روز حضرت عيسى عليه السّلام در خانۀ آن پير زال بسر مى برد، چون روز چهارم شد آن مربع نشين فلك چهارم مانند سلطان انجم ارادۀ غروب از آن بلد نمود، به پايتخت پسر خاركش آمد

ص: 1129

كه او را وداع نمايد، چون به نزديك او رسيد خاركش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدستۀ گلستان نبوّت چسبيد و عرض كرد: اى حكيم دانا! و اى هادى رهنما! چندان حق بر اين ضعيف بينوا دارى كه اگر تمام عمر دنيا زنده بمانم و تو را خدمت كنم از عهدۀ عشرى از اعشار آن بيرون نمى توانم آمد و ليكن شبهه اى در دل من عارض شده است كه ديشب تا صباح در اين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش كه براى من مهيّا گردانيده اى از هيچ يك منتفع نشدم، و اگر حلّ اين عقده از دل من نكنى از هيچ يك از اينها منتفع نخواهم شد.

حضرت عيسى فرمود: آن خيال كه جمعيت خاطر تو را به اختلال آورده است چيست؟

عرض كرد: عقدۀ خاطر من آن است كه هرگاه تو قادر هستى كه در سه روز مرا از حضيض خاركشى به اوج جهانبخشى برسانى و از خاك مذلّت برگرفته بر تخت رفعت بنشانى، چرا خود به آن جامه هاى كهنه قناعت كرده اى؟ نه خادمى دارى نه مركوبى نه يارى و نه محبوبى؟

آن حضرت فرمود: هرگاه زياده از مطلوب تو براى تو حاصل گرديد ديگر تو را با من چه كار است؟

عرض كرد: اى بزرگوار نيكو كردار! اگر توجه نكنى و اين عقده را از دل من نگشائى هيچ احسان نسبت به من نكرده اى و از هيچ يك از اينها كه به من داده اى منتفع نخواهم شد.

حضرت عيسى فرمود: اى فرزند! اين لذّات فانيۀ دنيا در نظر كسى اعتبار دارد كه از لذت باقيۀ عقبى خبرى ندارد، پادشاهى ظاهرى را كسى اختيار مى كند كه لذت پادشاهى معنوى را نيافته باشد، همان شخصى كه چند روز قبل بر اين تخت نشسته بود و به اين اعتبارات فانيه مغرور شده بود اكنون در زير خاك است و در خاطر هيچ كس خطور نمى كند از براى عبرت بس است دولتى كه به مذلّت تمام منتهى شود و لذّتى كه به مشقت مبدّل گردد به چه كار آيد؟ و دوستان حق را لذّتها از قرب و وصال جناب مقدس يزدانى و حصول معارف ربانى و فيضان حقايق سبحانى هست كه اين لذّتها را در جنب آنها قدرى نيست.

چون جناب عيسوى امثال اين سخنان را به گوش آن درّ يتيم رسانيد، او بار ديگر بر دامن آن حضرت چسبيد و عرض كرد: فهميدم آنچه فرمودى و يافتم آنچه بيان كردى و

ص: 1130

آن عقده را از دل من برداشتى، امّا عقده اى از آن بزرگتر و محكمتر در دل من گذاشتى!

عيسى عليه السّلام فرمود: آن كدام است؟

عرض كرد: آن گره تازه آن است كه از تو گمان ندارم كه در آشنائى با كسى خيانت كنى و آنچه حقّ نصيحت و نيكو خواهى او باشد بعمل نياورى، هرگاه تو خود سايۀ مرحمت بر سر ما افكندى و بى خبر به خانۀ ما درآمدى سزاوار نبود امرى را كه اصيل و باقى است از براى من منع نمائى و در مقام نفع رسانيدن به من امر فانى ناچيز را به من عطا كنى و از آن سلطنت ابدى و لذّت حقيقى مرا محروم گردانى؟

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: مى خواستم تو را امتحان كنم و ببينم كه قابل آن مراتب عاليه هستى، و بعد از ادراك اين لذّات فانيه، براى لذّات باقيه ترك اينها خواهى كرد؟ اكنون اگر ترك كنى ثواب تو عظيمتر خواهد بود و حجتى خواهد بود بر آنها كه اين زخارف باطلۀ دنيا را مانع تحصيل سعادات كاملۀ آخرت مى دانند.

پس آن سعادتمند دست زد و جامه هاى زيبا و زيورهاى گرانبها را انداخت و دست از پادشاهى صورى برداشت و قدم يقين در راه خدا و تحصيل سلطنت معنوى گذاشت، حضرت عيسى عليه السّلام او را به نزد حواريان آورد و فرمود: آن گنج كه من گمان داشتم، اين درّ يتيم بود كه در سه روز او را از خاركشى به سلطنت رسانيدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد، و شما بعد از سالهاى سال پيروى من به اين گنج پررنج فريفته شديد و دست از من برداشتيد.

و گفته اند: آن فرزند عجوز كه حضرت عيسى عليه السّلام بعد از مردن، او را زنده كرد، همين جوان بود و از اكابر دين شد و جماعت بسيار به بركت او به راه حق هدايت يافتند (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: برادرم عيسى عليه السّلام به شهرى وارد شد كه در آنجا مرد و زنى با يكديگر منازعه مى كردند و فرياد مى كردند، عيسى عليه السّلام پرسيد: چيست شما را؟ مرد گفت: اى پيغمبر خدا! اين زن من است و زن نيك و صالحه است، امّا من او را دوست نمى دارم، مى خواهم از او جدا شوم! عيسى عليه السّلام فرمود:

ص: 1131


1- . بحار الانوار 14/280؛ عرائس المجالس 393 بطور اختصار.

به همه حال سببش را بگو كه چرا او را دوست نمى دارى؟ عرض كرد: رويش كهنه شده است و طراوتى ندارد بى آنكه پير شده باشد! حضرت عيسى عليه السّلام به آن زن فرمود:

مى خواهى طراوت روى تو برگردد؟ عرض كرد: بلى. فرمود: چون چيزى خورى كمتر از قدر سيرى بخور، زيرا كه طعام كه در سينه بسيار شد مى جوشد و رو را كهنه مى كند. پس زن به فرمودۀ آن حضرت عمل كرد و طراوتش عود كرد و محبوب شوهرش گرديد (1).

پس آن حضرت به شهر ديگر رسيد، شكايت كردند اهل آن شهر كه: در ميوه هاى ما كرم بهم رسيده است و فاسد مى كند ميوه هاى ما را. فرمود: سببش آن است كه چون درخت را مى كاريد اول خاك مى ريزيد بعد از آن آب مى دهيد، مى بايد اول آب را به ريشۀ درخت بريزيد و بعد از آن خاك. چون چنين كردند كرم از ميوه هاى ايشان بر طرف شد (2). پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگر شد، ديد روهاى اهل آن شهر زرد است و چشمهاى ايشان كبود است، چون از اين حال به آن حضرت شكايت كردند فرمود: سبب اين علتهاى شما آن است كه گوشت را ناشسته مى پزيد و مى خوريد، و هيچ جانورى روحش از بدن مفارقت نمى كند مگر كه جنابتى در آن بهم رسد و تا نشويند آن را جنابت از آن بر طرف نمى شود. پس بعد از آن گوشت را شستند و مرضهاى ايشان به صحت مبدّل شد. پس از آنجا گذشت و وارد شهر ديگرى شد كه دندانهاى ايشان ريخته بود و روهاى ايشان باد كرده بود، چون شكايت اين حال به آن حضرت كردند فرمود: چون مى خوابيد دهانهاى خود را بر هم مى گذاريد، پس باد در سينۀ شما مى جوشد تا به دهان شما مى رسد، چون راه خروج ندارد بيخ دندانها را فاسد مى كند و روهاى شما را متغير مى گرداند. چون عادت كردند بر اينكه در وقت خوابيدن دهانها را بگشايند، حال ايشان به صلاح آمد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام در سياحت خود به شهرى رسيد كه اهلش مرده بودند و استخوانهاى ايشان در خانه ها و بر

ص: 1132


1- . علل الشرايع 497؛ قصص الانبياء راوندى 273.
2- . علل الشرايع 574؛ قصص الانبياء راوندى 273.
3- . علل الشرايع 575؛ قصص الانبياء راوندى 274.

سر راهها افتاده بود! چون اين حال را مشاهده نمود فرمود: اينها به عذاب الهى هلاك شده اند زيرا كه اگر به مرگ طبيعى مرده بودند يكديگر را دفن مى كردند! پس اصحاب آن حضرت عليه السّلام عرض كردند: مى خواهيم بدانيم قصۀ ايشان را كه به چه سبب هلاك شده اند؟ پس حق تعالى وحى نمود به آن حضرت كه: اى روح اللّه! ايشان را ندا كن تا جواب بگويند، پس حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: اى اهل شهر! پس يكى از ايشان جواب گفت: لبيك اى روح اللّه، فرمود: چيست حال شما و قصۀ شما چه بود؟ گفت: صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم. حضرت پرسيد: هاويه كدام است؟ عرض كرد: دريايى چند است از آتش كه در آن درياها كوهها از آتش است. عيسى عليه السّلام فرمود:

چه عمل شما را به چنين حالى انداخت؟ عرض كرد: محبت دنيا و عبادت طاغوت؛ يعنى اطاعت اهل باطل. فرمود: محبت دنياى شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت: مانند محبت طفل مادرش را كه هرگاه به او رو مى آورد شاد مى شود و هرگاه پشت مى كند محزون مى شود. فرمود: عبادت طاغوت شما به چه مرتبه رسيده بود؟ گفت: هر امر باطلى كه ما را به آن مأمور مى ساختند، اطاعت ايشان مى كرديم. فرمود: به چه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتى؟ عرض كرد: زيرا كه ايشان را لجامهاى آتش به دهان زده اند و ملكى چند در نهايت غلظت و شدت بر ايشان موكّلند، و من در ميان ايشان بودم از ايشان نبودم و چون عذاب بر ايشان نازل شد مرا نيز فرو گرفت، پس من به موئى آويخته ام در كنار جهنم و مى ترسم كه در جهنم بيفتم. پس عيسى عليه السّلام به اصحاب خود فرمود: خواب كردن بر روى مزبله ها و خوردن نان جو با سلامتى دين، خيرى است بسيار (1).

به روايت ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام با حواريان به راهى مى رفتند، ناگاه به سگ مردۀ گنديده اى رسيدند، حواريان گفتند: چه بسيار متعفّن است بوى اين سگ؟ حضرت عيسى فرمود: چه بسيار سفيد و خوشايند است دندانهاى آن (2)(و تنبيه فرمود ايشان را كه نظر به عيوب مردم مكنيد هر چند عيب بسيار داشته باشند، و

ص: 1133


1- . معاني الاخبار 341؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 303؛ علل الشرايع 466.
2- . تنبيه الخواطر 125.

صفات خوب ايشان را منظور داريد) .

ايضا مروى است كه: روزى آن حضرت را باران تندى و رعدى و صاعقه اى گرفت، مضطرب شد خواست كه پناهى پيدا كند پس خيمه اى از دور نمودار شد، چون به نزد آن خيمه رسيد زنى را در آن خيمه ديد، از آنجا برگشت، ناگاه غارى در كوه به نظرش آمد، چون به آن غار رسيد ديد شيرى در آنجا خوابيده است، پس دست بر آن شير گذاشت و گفت: خداوندا! براى هر چيز مأوايى قرار داده اى و براى من پناهى و جايگاهى قرار نداده اى؟ پس حق تعالى وحى فرمود به او كه: مأواى تو در محلّ قرار رحمت من است، بعزت خود سوگند مى خورم كه به عقد تو در مى آورم در روز قيامت صد حوريه اى را كه به دست قدرت خود آفريده ام، و در دامادى تو چهار هزار سال مردم را اطعام كنم كه هر روز آن سالها مانند عمر تمام دنيا باشد، و امر كنم منادى را كه ندا كند: كجايند آنها كه ترك دنيا كرده بودند؟ حاضر شويد در دامادى زاهد دنيا عيسى بن مريم (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: دنيا را مصوّر گردانيدند براى عيسى عليه السّلام به صورت پيرزالى مهيب كه دندانهايش ريخته بود و خود را به همۀ زينتها آراسته بود! پس آن حضرت عليه السّلام از او پرسيد: چند شوهر كرده اى؟ گفت: احصا نمى توان كردن! فرمود: همه مردند يا همه تو را طلاق گفتند؟ عرض كرد: بلكه همه را كشتم! عيسى عليه السّلام فرمود: واى بر حال شوهرهاى باقيماندۀ تو كه مى بينند كه تو هر روز يكى را مى كشى و از تو حذر نمى كنند و عبرت از حال گذشتگان نمى گيرند (2).

و به روايت ديگر منقول است كه: روزى حضرت عيسى عليه السّلام نشسته بود و نظر مى نمود به مرد پيرى كه بيلى به دست گرفته و به اهتمام تمام زمين را براى زراعت مى كند، آن حضرت عرض كرد: خداوندا! طول امل را از او بردار. چون دعاى آن حضرت مستجاب شد، آن مرد بيل را از دست انداخت و خوابيد، پس عيسى عليه السّلام گفت: خداوندا! طول امل را به او برگردان، پس همان ساعت برخاست و بيل را گرفته مشغول كار شد! حضرت از او

ص: 1134


1- . تنبيه الخواطر 140.
2- . تنبيه الخواطر 417.

پرسيد: چرا بيل را انداختى و ديگر برداشتى؟ گفت: در اثناى عمل به خاطرم افتاد كه: تا كى كار خواهى كرد؟ و به اين مرتبه از پيرى رسيده اى و نمى دانى كه از عمر تو چه مقدار باقى خواهد بود، پس بيل را انداختم و خوابيدم، باز به خاطرم رسيد كه: تا زنده اى معيشتى مى خواهى، پس برخاستم مشغول كار شدم (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: حواريان به عيسى عليه السّلام عرض كردند: اى روح اللّه! باكى همنشينى كنيم؟ فرمود: با كسى بنشينيد كه خدا را به ياد شما آورد، ديدن او؛ و بيفزايد در علم شما، گفتار او؛ و رغبت فرمايد شما را در آخرت، كردار او (2).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام گذشت بر جماعتى كه مى گريستند، پرسيد: بر چه چيز گريه مى كنند اين گروه؟ گفتند: بر گناهان خود مى گريند. فرمود: ترك كنند تا خدا بيامرزد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: روزى حضرت عيسى عليه السّلام به قبرى گذشت كه صاحبش را عذاب مى كردند، پس سال ديگر از آن قبر گذشت صاحب قبر را عذاب نمى كردند، پس مناجات كرد: خداوندا! سال قبل بر اين قبر گذشتم صاحبش را عذاب مى كردند و امسال كه گذشتم عذابش برطرف شده بود، سبب اين چيست؟ وحى رسيد به آن حضرت: اى روح اللّه! صاحب اين قبر فرزندى داشت چون به حدّ بلوغ رسيد صالح شد و راهى از راههاى مسلمانان را براى ايشان اصلاح نمود كه عبورشان از آن آسان باشد، و يتيمى را به نزد خود جا داد، پس آمرزيدم او را به آنچه فرزند او كرد. پس فرمود: روزى عيسى عليه السّلام به يحيى عليه السّلام گفت: اگر در حقّ تو بدى را بگويند كه در تو باشد، بدان كه آن گناهى است به ياد تو آورده اند، پس توبه و استغفار كن از گناه؛ و اگر بگويند در حقّ تو گناهى را كه در تو نباشد، پس بدان كه آن حسنه اى است كه براى تو نوشته شده است بى آنكه تعبى بكشى و سختى متحمّل شوى (4).

ص: 1135


1- . تنبيه الخواطر 280.
2- . كافى 1/39.
3- . امالى شيخ صدوق 401؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 163.
4- . امالى شيخ صدوق 414.

فصل چهارم: در بيان قصۀ نزول مائده است بر قوم حضرت عيسى عليه السّلام

به دعاى آن حضرت

حق تعالى مى فرمايد إِذْ قالَ اَلْحَوارِيُّونَ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ اَلسَّماءِ (1)«به يادآور آن وقتى را كه حواريان گفتند: اى عيسى پسر مريم! آيا مى تواند پروردگار تو كه فرو فرستد بر ما خوانى از آسمان؟» .

گفته اند كه: اين سؤال ايشان قبل از كامل شدن ايمان ايشان بود كه كمال قدرت الهى را نمى دانستند، يا آنكه مراد ايشان آن بود كه آيا مصلحت مى داند كه چنين كند؟ يا آنكه به معنى اطاعت باشد يعنى آيا اطاعت تو مى كند اگر اين سؤال بكنى؟ (2).

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: قرائت اهل بيت عليهم السّلام «تستطيع ربّك» بوده است به صيغۀ خطاب و نصب «ربك» يعنى: آيا مى توانى اين سؤال را از پروردگار خود بكنى (3)؟

قالَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (4) «عيسى عليه السّلام گفت: بترسيد از خدا اگر ايمان به خدا و پيغمبر او داريد» اين سؤالها را مكنيد كه عاقبت اينها خوب نيست، قالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ

ص: 1136


1- . سورۀ مائده:112.
2- . مجمع البيان 2/264.
3- . مجمع البيان 2/264 با كمى اختلاف.
4- . سورۀ مائده:112.

مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ اَلشّاهِدِينَ (1) «گفتند:

مى خواهيم بخوريم از آن مائدۀ آسمانى و مطمئن شود دل ما و صاحب يقين گرديم به كمال قدرت پروردگار خود و به علم يقين بدانيم كه تو راست گفته اى آنچه به ما خبر داده اى و بوده باشيم بر اين مائده از گواهان» كه شهادت دهيم چنين معجزه اى از تو به ظهور آمده.

قالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ اَلسَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ اُرْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلرّازِقِينَ (2) «گفت عيسى بن مريم: خداوندا اى پروردگار ما! فرو فرست بر ما مائده اى و خوان نعمتى از آسمان كه بوده باشد روز نازل شدن آن عيدى براى اول ما و آخر ما-يعنى براى آنها كه در زمان ما هستند و آنها كه بعد از ما بيايند، يا بخورند از آن مائده اول و آخر ما-و آيتى و معجزه اى باشد از جانب تو بر كمال قدرت تو و حقّيّت پيغمبرى تو، و روزى كن ما را آن مائده-يا شكر آن مائده را-و تو بهترين روزى دهندگانى.

مروى است كه: در روز يكشنبه مائده نازل شد و به اين سبب نصارى آن روز را عيد كردند (3).

قالَ اَللّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعالَمِينَ (4) «فرمود خداوند عالميان: بدرستى كه من مى فرستم بر شما آن مائده را پس هر كه كافر شود بعد از آن از شما-يا كفران نعمت كند-پس بدرستى كه عذاب مى كنم او را عذابى كه نكنم چنان عذاب احدى از عالميان را» .

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون مائده بر عيسى عليه السّلام نازل شد امر نمود حواريان را كه: مخوريد از آن مائده تا شما را مرخّص گردانم، پس يك مرد از ايشان خورد از آن مائده، پس بعضى از حواريان گفتند: اى روح اللّه! فلان شخص خورد از آن مائده، عيسى عليه السّلام از او پرسيد: خوردى؟ گفت: نه! ساير حواريان گفتند:

ص: 1137


1- . سورۀ مائده:113.
2- . سورۀ مائده:114.
3- . مجمع البيان 2/266.
4- . سورۀ مائده:115.

خورد، عيسى عليه السّلام فرمود: چون برادر مؤمن تو انكار كند امرى را و خود ديده باشى تكذيب ديدۀ خود بكن و تصديق او بكن (1).

به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مائده اى كه بر بنى اسرائيل نازل شد به زنجيرهاى طلا از آسمان آويخته بود و نه رنگ طعام و نه گردۀ نان در آن بود (2).

و به روايت ديگر: نه ماهى و نه گردۀ نان بود (3).

به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون مائده نازل شد و ايمان نياوردند، مسخ شدند به صورت خوك (4).

و به روايت ديگر: به صورت ميمون و خوك (5).

و در حديث معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه: خنازير جماعتى از گازران بودند كه تكذيب كردند به مائدۀ آسمان و به صورت خوك شدند (6).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حق تعالى مائده بر عيسى عليه السّلام فرستاد و بركت داد در چند گردۀ نان و چند ماهى كه چهار هزار و هفتصد كس از آن خوردند و سير شدند (7). و باز در آن تفسير مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

چون قوم عيسى عليه السّلام از خدا سؤال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود و نازل شد و ايشان كفران كردند، خدا ايشان را مسخ كرد به چهار صد نوع از حيوان مانند خوك و ميمون و خرس و گربه و بعضى از مرغان و بعضى از حيوانات دريا و صحرا (8).

و على بن ابراهيم رحمه اللّه روايت كرده است كه: چون مائده بر ايشان نازل مى شد بر سر آن جمع مى شدند و همه مى خوردند تا سير مى شدند، پس اغنيا و متكبران ايشان گفتند:

ص: 1138


1- . تفسير عياشى 1/350.
2- . تفسير عياشى 1/350.
3- . قصص الانبياء راوندى 185.
4- . تفسير عياشى 1/351.
5- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 565؛ تفسير قمى 1/190.
6- . تفسير عياشى 1/351.
7- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 195.
8- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 565.

نمى گذاريم كه مردم پست و فقير از مائده بخورند، پس حق تعالى مائده را برد به آسمان و ايشان را مسخ كرد به صورت ميمون و خوك (1).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه نقل كرده است كه: خلاف كرده اند در كيفيت نزول مائده و آنچه در آن مائده بود:

از عمار بن ياسر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرموده: مائده اى كه نازل شد نان و گوشت بود، زيرا كه از عيسى عليه السّلام سؤال كردند طعامى را كه آخر نشود و از آن بخورند، پس حق تعالى به ايشان گفت: اين نعمت براى شما خواهد بود تا خيانت نكنيد و مخفى نكنيد و بر نداريد و ذخيره نكنيد، كه اگر چنين كنيد معذّب خواهيد شد، پس در همان روز خيانت كردند.

و از ابن عباس منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام به بنى اسرائيل گفت: سى روز روزه بداريد و بعد از آن هر چه خواهيد از خدا بطلبيد تا به شما عطا فرمايد، پس سى روز روزه داشتند و چون فارغ شدند گفتند: اى عيسى! اگر براى مخلوقى كار مى كرديم به ما طعامى مى داد و ما سى روز روزه داشتيم و گرسنگى كشيديم پس دعا كن خدا مائده اى از آسمان براى ما بفرستد، پس ملائكه مائده اى براى ايشان آوردند كه هفت گردۀ نان و هفت ماهى در آن بود و نزد ايشان گذاشتند تا همه خوردند.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نيز اين مضمون منقول است.

و روايت ديگر آن است كه: هر طعامى در مائده بود بجز گوشت؛ به روايت ديگر: بجز نان و گوشت؛ و به روايت ديگر: بغير از ماهى و گوشت؛ به روايت ديگر آن است كه: ماهى بود و مزۀ هر طعامى در آن بود؛ و به روايت ديگر آنكه: ميوه اى بود از ميوه هاى بهشت؛ و روايت كرده اند كه: هر بامداد و پسين بر ايشان نازل مى شد مانند منّ و سلوى.

و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه منقول است كه: عيسى عليه السّلام هرگز تتبّع عيوب مردم نكرد و هرگز بلند بر روى كسى سخن نگفت و هرگز در خنده قهقهه نكرد و هرگز مگسى را از روى خود دور نكرد و هرگز بينى خود را از چيز بدبوئى نگرفت و هرگز بازى و فعل عبث نكرد،

ص: 1139


1- . تفسير قمى 1/190.

و چون حواريان از آن حضرت سؤال كردند كه مائده بر ايشان نازل شود، جامۀ پشمينه پوشيد و گريست و دعا كرد براى نزول مائده، پس سفرۀ سرخى در ميان هوا از آسمان فرود آمد و ايشان مى ديدند و در اندك زمانى نزد ايشان فرود آمد، پس عيسى عليه السّلام گريست و عرض كرد: خداوندا! بگردان مرا از شكر كنندگان، خداوندا! اين مائده را رحمت گردان و سبب عذاب و عقوبت مگردان. پس يهودان كه منكر آن حضرت بودند امر غريبى مشاهده كردند كه هرگز نديده بودند و بوى خوشى از آن مائده استشمام كردند كه هرگز چنين بوئى به دماغ ايشان نرسيده بود. پس عيسى عليه السّلام برخاست و وضو ساخت و نماز طولانى بجا آورد و دستمال را از روى مائده برگرفت و گفت: «بسم اللّه خير الرّازقين» ، پس ديدند ماهى بريانى در ميان آن خوان بود كه فلس نداشت و روغن از آن مى ريخت و نزد سرش نمكى گذاشته بود و نزد دمش سركه گذاشته بود و دورش انواع سبزيها بود بجز گندنا (1)و پنج گردۀ نان در خوان بود كه بر روى يكى زيتون بود، و بر روى

عسل، و بر روى سوم روغن، و بر روى چهارم پنير، و بر روى پنجم كباب.

پس شمعون عرض كرد: اى روح اللّه! اين از طعام دنيا است يا از طعام آخرت؟ فرمود: از هيچ يك نيست بلكه خدا به قدرت كاملۀ خود در اين وقت آفريد، بخوريد از آنچه سؤال كرديد تا خدا اعانت كند شما را و از فضل خود زياده كند نعمت شما را.

پس حواريان عرض كردند: يا روح اللّه! امروز يك آيت ديگر مى خواهيم كه از تو ظاهر شود.

عيسى عليه السّلام فرمود: اى ماهى! زنده شو به اذن خدا؛ پس ماهى به حركت آمد و فلس و خار آن برگشت و ايشان را از مشاهدۀ آن حال غريب دهشتى عارض شد! پس عيسى عليه السّلام فرمود: چرا چيزى چند سؤال مى كنيد كه چون به شما مى دهند كراهت داريد از آن؟ چه بسيار مى ترسم كه شما كارى بكنيد كه به عذاب الهى معذّب شويد. پس عيسى عليه السّلام فرمود:

اى ماهى! برگرد به حالتى كه بودى به امر خدا، باز ماهى بريان شد چنانچه بود.

عرض كردند: اى روح اللّه! تو اول بخور از اين ماهى تا ما بعد از تو بخوريم.

ص: 1140


1- . گندنا به معنى تره است.

پس عيسى عليه السّلام فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه من از اين ماهى بخورم، بلكه هر كه سؤال كرده است بخورد، پس ترسيدند از خوردن آن، حضرت عيسى فقيران و محتاجان و بيماران و صاحبان دردهاى مزمن را طلبيد و فرمود كه از آن مائده بخورند، و فرمود:

بخوريد كه بر شما گوارا است و بر ديگران بلا است! پس هزار و سيصد نفر از فقيران و بيماران در آن روز از آن مائده خوردند و سير شدند و از ماهى هيچ كم نشد، پس مائده پرواز كرد و بسوى آسمان بلند شد و ايشان مى ديدند تا از نظرشان غائب شد، پس هر بيمارى كه در آن روز از مائده خورد صحيح شد و هر مريضى كه خورد مرضش زائل شد و هر پريشانى كه خورد غنى و مالدار شد، و پشيمان شدند آنها كه نخوردند، و هرگاه نازل مى شد اغنيا و فقرا بر سر آن مائده ازدحام مى كردند، پس عيسى عليه السّلام ميان ايشان به نوبه مقرر فرمود كه يك روز اغنيا بخورند و يك روز فقرا، و چهل روز مائده نازل شد كه چاشت مى آمد تا ظهر برپا بود كه از آن مى خوردند، و چون ظهر مى شد بالا مى رفت و سايه اش را مى ديدند تا از ايشان پنهان مى شد، و يك روز مى آمد و يك روز نمى آمد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى عيسى عليه السّلام كه: مائدۀ مرا از براى فقرا قرار ده و اغنيا را از آن منع كن، پس اغنيا در خشم شدند و شك كردند در مائده و مردم را به شك مى انداختند، پس حق تعالى وحى فرمود كه: من بر تكذيب كنندگان شرطى كرده ام كه هر كه كافر شود بعد از نزول مائده او را عذابى كنم كه احدى از عالميان را مثل آن عذاب نكرده باشم.

عيسى عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! اگر ايشان را عذاب كنى بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس توئى عزيز حكيم؛ پس سيصد و سى و سه نفر ايشان را مسخ كرد كه شب در رختخواب خود خوابيده بودند با زنان خود در خانه هاى خود، و چون صبح شد خوك شده بودند و در راهها و مزبله ها مى گشتند و عذره مى خوردند، و چون مردم اين را ديدند ترسيدند و گريان به نزد عيسى عليه السّلام آمدند، و اهل آنها كه مسخ شده بودند بر آنها مى گريستند، پس سه روز زنده ماندند و بعد از آن هلاك شدند (1).

ص: 1141


1- . مجمع البيان 2/266.

فصل پنجم: در بيان وحى هائى است كه بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل گرديده

و مواعظ و حكمتهائى كه از آن حضرت صادر شده است

حق تعالى مى فرمايد وَ إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّهِ (1)« يادآور وقتى را كه خدا گفت: اى عيسى پسر مريم! آيا تو گفتى به مردم كه: بگيريد مرا و مادر مرا دو خدا بغير از خداوند عالميان؟» .

در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

خدا اين سخن را هنوز به عيسى عليه السّلام خطاب نكرده است، و بعد از اين در قيامت خطاب خواهد كرد در وقتى كه نصارى را با آن حضرت حاضر گرداند براى اتمام حجت بر نصارى كه آنچه مى گويند بر عيسى افترا كرده اند و او نگفته است، و اين سؤال را از عيسى خواهد كرد با آنكه خود بهتر مى داند كه او نگفته است، و حق تعالى هر امر واقع شدنى را كه بيان مى فرمايد به عنوان امر واقع شده و گذشته تعبير مى نمايد (2).

قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ (3) «عيسى گفت-يعنى گويد-: پاك مى دانم تو را و منزّه مى دانم از آنكه تو را در خداوندى شريكى بوده باشد و نيست مرا كه بگويم چيزى را كه حق و سزاوار نيست مرا گفتن آن» ، إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ

ص: 1142


1- . سورۀ مائده:116.
2- . تفسير قمى 1/190 و تفسير عياشى 1/351.
3- . سورۀ مائده:116.

عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ اَلْغُيُوبِ (1) «اگر من گفته ام آن را پس مى دانى تو آن را، و مى دانى آنچه در نفس من است-يعنى در خاطر خود پنهان كرده ام-و من نمى دانم آنچه تو پنهان كرده اى از معلومات خود از مردم-و اطلاق نفس در خدا مجاز است-بدرستى كه توئى بسيار داناى غيبها» .

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيۀ كريمه كه: اسم اعظم خدا هفتاد و سه اسم است و حق تعالى يك اسم را پنهان كرده است كه به هيچ كس تعليم ننموده است، و هفتاد و دو اسم را به آدم عليه السّلام تعليم داده بود و پيغمبران از او به ميراث بردند تا به عيسى عليه السّلام رسيد، پس اين است معنى قول عيسى عليه السّلام كه: مى دانى آنچه در نفس من است يعنى هفتاد و دو اسم كه تو تعليم من كرده اى، و من نمى دانم آنچه در نفس توست يعنى آن يك اسم كه مخصوص خود گردانيده اى (2).

مؤلف گويد: اين حديث مخالفت دارد با احاديث ديگر بسيار كه گذشت و خواهد آمد كه دانستن آن هفتاد و دو اسم مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و اوصياى معصومين اوست مگر آنكه اين اسماء غير آن اسماء بوده باشد و اللّه يعلم.

ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ (3) «نگفتم مر ايشان را مگر آنچه مرا امر كردى به آن كه: عبادت كنيد خدا را كه پروردگار من و پروردگار شما است» ، وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ (4)«و بودم من بر ايشان گواه مادام كه در ميان ايشان بودم پس چون مرا بردى از ميان ايشان تو گواه و مطّلع بر احوال ايشان بودى و تو بر همه چيز گواه و مطّلعى» .

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (5) «اگر عذاب كنى

ص: 1143


1- . سورۀ مائده:116.
2- . تفسير عياشى 1/351.
3- . سورۀ مائده:117.
4- . سورۀ مائده:117.
5- . سورۀ مائده:118.

ايشان را پس ايشان بندگان تواند، و اگر بيامرزى ايشان را پس بدرستى كه توئى عزيز و غالب بر هر چه اراده كنى و دانائى به حكمتها و مصلحتها» .

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: انجيل در شب سيزدهم ماه رمضان نازل شد (1).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: در شب دوازدهم نازل شد (2).

مؤلف گويد: شايد حديث اول محمول باشد بر نازل شدن بيت المعمور، چنانچه اول حديث به آن اشعارى دارد.

از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: انجيل يكجا نازل شد نوشته در الواح (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون در مجلس مأمون با علماى هر ملت حجت تمام كرد، به جاثليق كه عالم نصارى بود فرمود: اى نصرانى! آيا خوانده اى در انجيل كه عيسى عليه السّلام گفت: من مى روم بسوى پروردگار خود و پروردگار شما بار قليطا خواهد آمد بعد از من، و اوست كه شهادت خواهد داد براى من به حق چنانچه من شهادت دادم از براى او، و اوست كه تفسير و بيان خواهد كرد براى شما هر چيزى را، و اوست كه ظاهر خواهد كرد فضيحتهاى امّتها را، و اوست كه عمود كفر را خواهد شكست؟

پس جاثليق گفت: هر چه از انجيل ذكر كنى، ما به آن اقرار داريم.

فرمود: آيا آنچه گفتم در انجيل هست؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: اى جاثليق! آيا مرا خبر نمى دهى كه انجيل شما كه ناپيدا شد آن را نزد كى يافتيد و كى آن را براى شما وضع كرد؟

گفت: ما يك روز انجيل را نيافتيم، و بعد از آن تر و تازه آن را يافتيم كه يوحنا و متّى از

ص: 1144


1- . كافى 2/629.
2- . كافى 4/157؛ من لا يحضره الفقيه 2/159.
3- . علل الشرايع 470؛ اختصاص 44.

براى ما بيرون آوردند!

حضرت فرمود: چه بسيار كم مى دانى سرّ انجيل و علماى انجيل را، اگر چنين باشد كه تو مى گوئى پس چرا اختلاف داريد شما در انجيل؟ ! و نيست اختلاف مگر در انجيلى كه در دست شماست، اگر باقى مى بود بر همان نحو كه اول نازل شده بود اختلاف نمى كرديد در آن و ليكن من افاده مى نمايم براى تو سرّ اختلاف انجيل را: بدان كه چون انجيل اول ناپيدا شد جمع شدند نصارى بسوى علماى خود و گفتند: عيسى كشته شد و انجيل ناپيدا شد، و شما علمائيد چه مصلحت مى دانيد؟

پس الوقا و مرقابوس گفتند: انجيل در سينۀ ماست، ما در هر روز يكشنبه يك سفر را براى شما بيرون مى آوريم؛ پس محزون و غمگين مباشيد و معبدهاى خود را خالى نگذاريد كه تا در هر روز يكشنبه يك سفر انجيل را از براى شما مى خوانيم تا همه جمع شود! پس الوقا و مرقابوس و يوحنا و متّى نشستند اين انجيل را براى شما وضع كردند بعد از آنكه انجيل اول ناپيدا شد، اين چهار نفر شاگردان گذشتگان بودند، آيا دانسته اى اى جاثليق اين را؟

جاثليق گفت: من اين را نمى دانستم، الحال دانستم و بر من ظاهر شد از زيادتى علم تو به انجيل، و شنيدم از تو چيزى چند از آنها كه مى دانستم كه دلم شهادت مى دهد كه آنچه تو مى گوئى حق است.

پس حضرت به مأمون و حاضران مجلس فرمود: گواه باشيد بر آنچه او گفت.

گفتند: گواه شديم.

پس رو كرد به جاثليق و فرمود: بحقّ عيسى و مادرش بگو كه آيا مى دانى كه متّى گفته است: مسيح پسر داود پسر ابراهيم پسر اسحاق پسر يعقوب پسر يهودا پسر خضرون است؛ و مرقابوس در نسب آن حضرت گفته است: عيسى پسر مريم است و او كلمۀ خداست كه او را حلول فرمود در جسد آدمى پس انسان شد؛ الوقا گفته است: عيسى بن مريم و مادرش دو انسان بودند از گوشت و خون پس داخل شد بر ايشان روح القدس، پس تو مى گوئى كه عيسى بر نفس خود شهادت داده است كه به حق و راستى مى گويم به

ص: 1145

شما كه بالا نمى رود به آسمان مگر كسى كه از آسمان فرود آمده باشد مگر شتر سوارى كه خاتم پيغمبران است كه او به آسمان بالا خواهد رفت و فرود خواهد آمد، پس چه مى گوئى در اين قول؟

جاثليق گفت: اين قول گفتۀ عيسى است، ما انكار نمى كنيم.

فرمود: چه مى گويى در گواهى الوقا و مرقابوس و متّى كه بر عيسى داده اند آنچه به او نسبت داده اند؟

جاثليق گفت: دروغ بسته اند بر عيسى!

حضرت فرمود: اى قوم! نشنيده ايد كه ستايش ايشان كرد و گفت: ايشان علماى انجيلند و گفتۀ ايشان حق است؟

پس جاثليق گفت: اى عالم مسلمانان! مى خواهم مرا معاف دارى از امر اين گروه.

باز بعد از مناظرات بسيار، حضرت از او پرسيد: آيا در انجيل نوشته است كه پسر زن نيكوكار خواهد رفت و بار قليطا بعد از او خواهد آمد، و او سبك خواهد كرد تكليفهاى دشوار را و تفسير خواهد كرد براى شما هر چيز را و گواهى خواهد داد براى من چنانچه من گواهى دادم براى او، من مثلها براى شما آوردم و او تأويل آنها را براى شما خواهد آورد، آيا ايمان مى آوريد كه اين در انجيل است؟

جاثليق گفت: بلى (1).

در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: از جمله مواعظى كه حق تعالى به عيسى عليه السّلام وحى فرمود اين بود كه:

اى عيسى! منم پروردگار تو و پروردگار پدران تو، نام من واحد است، و منم يگانه كه تنها همه چيز را خلق كردم و همه چيز از صنع من است و همۀ خلق در قيامت بسوى من بر مى گردند.

اى عيسى! توئى مسيح و با بركت به امر من، و تو خلق مى كنى از گل مانند هيئت مرغ

ص: 1146


1- . عيون اخبار الرضا 1/162؛ توحيد شيخ صدوق 424؛ احتجاج 2/411.

به اذن من، و تو زنده مى كنى مردگان را به كلام من، بسوى من رغبت نما و از عقاب من ترسان باش كه پناهى نمى يابى از عذاب من مگر آنكه بسوى من آئى.

اى عيسى! وصيت مى كنم تو را وصيت كسى كه مهربان باشد بر تو به رحمت در وقتى كه لازم شده است براى تو از جانب من دوستى به سبب آنكه طلب كردى امرى چند را كه موجب خشنودى من است، پس تو را با بركت گردانيدم در بزرگى و خردسالى و در هر جا كه باشى گواهى مى دهم كه تو بندۀ من و پسر كنيز منى.

اى عيسى! مرا نزديك دان به خود چنانچه آنچه در خاطر تو مى گذرد به تو نزديك است، و ياد كن مرا براى ذخيرۀ آخرت خود، و تقرّب جو بسوى من به كردن نوافل و سنّتها، و بر من توكل كن تا كارهاى تو را بسازم، و بر غير من اعتماد مكن كه كارهاى تو را به او گذارم و يارى تو نكنم.

اى عيسى! صبر كن بر بلاهاى من و راضى باش به قضاهاى من و چنان باش كه من مى خواهم كه چنان باشى، بدرستى كه من مى خواهم اطاعتم كنند و معصيت من نكنند.

اى عيسى! زنده دار ياد مرا به زبان خود و جا ده محبت مرا در دل خود.

اى عيسى! بيدار و آگاه باش در ساعتهايى كه مردم در خواب غفلتند، و بيان كن براى مردم لطايف حكمتهاى مرا.

اى عيسى! رغبت كننده باش به ثواب من و ترسان باش از عذاب من، و بميران دل خود را از خواهش شهوتهاى دنيا به ترس از من.

اى عيسى! شبها را رعايت كن براى طلب خشنودى من، و روزها را به تشنگى بگذران به روزه داشتن براى روز حاجت خود نزد من.

اى عيسى! سعى كن در نيكيها به قدر طاقت خود تا معروف گردى به نيكى به هر جانب كه متوجه شوى.

اى عيسى! حكم كن در ميان مردم به آنچه به جهت خير خواهى ايشان به تو وحى كرده ام، و حكم مرا در ميان ايشان برپا دار، بتحقيق كه فرستاده ام براى تو كتابى را كه شفا بخشندۀ سينه ها است از مرضهاى شك و شبهۀ شيطان.

ص: 1147

اى عيسى! به راستى مى گويم كه ايمان نمى آورد به من كسى از خلق من مگر آن كه خاشع و گريان مى شود براى من، و خاشع نمى شود براى من مگر آن كه اميد مى دارد از من ثواب مرا، پس گواه مى گيرم تو را كه او ايمن است از عقاب من تا تغيير ندهد دين مرا و بدل نكند سنّت مرا.

اى عيسى پسر بكر منقطع از دنيا و متوسل به حق تعالى-يعنى پسر مريم-! بر خود گريه كن گريه كردن كسى كه وداع اهل خود كرده باشد در دنيا و دنيا را دشمن داشته باشد و براى اهلش گذاشته باشد، و نباشد رغبت او مگر در آنچه نزد خداست از ثواب آخرت.

اى عيسى! با اين ترك دنيا كه گفتم بايد كه سخن خود را نرم كنى با مردم، و به هر كه برسى سلام بكنى، و بيدار باشى در وقتى كه ديده هاى نيكان نيز در خواب است براى حذر كردن از زلزله هاى شديد و هولهاى عظيم روز قيامت در وقتى كه نفع نمى بخشد نه اهل و نه فرزندى و نه مال.

اى عيسى! سرمه كش ديدۀ خود را به ميل اندوه در هنگامى كه اهل بطالت مى خندند.

اى عيسى! با خشوع باش و صبركننده باش، پس خوشا حال تو اگر برسد به تو آنچه وعده داده ام صبر كنندگان را.

اى عيسى! هر روز تعلقى از تعلقهاى دنيا را از خود دور كن تا آخر بر تو دشوار نباشد ترك دنيا، بچش از دنيا آنچه مزه اش بر طرف شده است، پس به راستى مى گويم كه در دست تو نيست مگر همان ساعت و روزى كه در ميانش هستى، پس اكتفا كن از دنيا به قدر كفاف و سعى كن در تحصيل توشۀ آخرت خود و اكتفا كن به جامه هاى درشت و طعامهاى بى مزه، زيرا كه مى بينى آنچه مى پوشى و مى خورى آخر به چه چيز منتهى مى شود، و مى پرسند آنچه را متصرف مى شوى از دنيا كه از كجا بهم رسانيدى و در كجا صرف كردى؟

اى عيسى! بدرستى كه از تو سؤال خواهم كرد در قيامت، پس رحم كن بر ضعفا چنانچه من بر تو رحم مى كنم و قهر و زجر بر يتيمان مكن.

اى عيسى! گريه كن بر نفس خود در نماز، و نقل نما قدمهاى خود را بسوى جاهاى نماز، و به من بشنوان صداى لذيذ خود را به ذكر من، زيرا كه احسان من بر تو بسيار است.

ص: 1148

اى عيسى! بسا امّتها را هلاك كردم به گناهى چند كه تو را از آنها نگاهداشتم.

اى عيسى! مدارا كن با ضعيفان و ديدۀ ناتوان خود را به آسمان بگشا و مرا دعا كن كه من به تو نزديكم، و دعا مكن مرا مگر با تضرع و فراغ خاطر از ياد غير من كه اگر چنين مرا بخوانى اجابت تو مى كنم.

اى عيسى! اين دنياى فانى را نپسنديدم براى ثواب آنها كه پيش از تو بودند، و نه براى عقاب آنها كه انتقام از ايشان كشيدم، بلكه ثواب و عقاب هر دو را به آخرت انداختم كه ابدى است و زوال ندارد.

اى عيسى! تو فانى مى شوى و من باقى مى مانم، و از جانب من است روزى تو و نزد من است وقت مردن تو و بسوى من است بازگشت تو و بر من است حساب تو، پس از من سؤال كن و از غير من سؤال مكن، و نيكو مرا دعا كن تا به نيكو تو را اجابت كنم.

اى عيسى! چه بسيارند آدميان و چه كمند صبر كنندگان چنانچه درخت بسيار است و درختى كه ميوه اش نيكو باشد كم است، پس تو را فريب ندهد خوشايندگى درختى تا ميوه اش را نچشى، يعنى از نيكى ظاهر مردم فريب مخور تا اخلاق و اعمال ايشان را امتحان نكنى.

اى عيسى! فريب ندهد تو را حال كسى كه تمرّد و نافرمانى من مى كند و روزى مرا مى خورد و عبادت غير مرا مى كند پس مرا مى خواند نزد شدتها و بلاها، و من دعاى او را مستجاب مى كنم پس باز بر مى گردد به شرك و گناه خود و ترك گناه خود نمى كند، آيا بر من تمرّد مى كند يا غضب مرا متعرض مى شود؟ ! پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه او را بگيرم گرفتنى كه مفرّى و گريزگاهى از آن نداشته باشد و پناهى بجز من نيابد، به كجا مى گريزد از آسمان و زمين من؟ !

اى عيسى! بگو مر ستمكاران بنى اسرائيل را كه: نخوانيد مرا و حال آنكه حرامها را در زير بغل خود گرفته ايد و بتها را در خانه هاى خود گذاشته ايد، يعنى مالها و فرزندان و زنان خود را بت خود گردانيده ايد و آنها را بر رضاى خدا اختيار مى كنيد، بدرستى كه من سوگند خورده ام كه هر كه مرا بخواند اجابت او بكنم و با اين حال كه مرا بخوانند اجابت من

ص: 1149

لعنت خواهد بود بر ايشان تا پراكنده شوند.

اى عيسى! چند نظر جميل بسوى ايشان كنم و انتظار ايشان كشم و ايشان را به درگاه خود طلبم و اين گروه در غفلت باشند و بازگشت بسوى من نكنند، و سخنهاى حق از دهان ايشان بيرون مى آيد و دل ايشان از آن خبر ندارد، و متعرض غضب من مى شوند به گناهان و اظهار محبت مى نمايند نسبت به مؤمنان.

اى عيسى! بايد كه زبان تو در آشكار و پنهان يكى باشد، همچنين دل تو و ديدۀ تو بايد كه بسوى رضاى آنكه او را دوست مى دارى نظر كند، بپيچ دل و زبان خود را از حرام و بپوش ديدۀ خود را از آنچه خيرى در آن نيست، بسا كسى كه يك نظر كند و آن نظر كردن در دلش تخم شهوتى بكارد و آن شهوت او را هلاك گرداند.

اى عيسى! رحيم و مهربان باش و چنان باش براى بندگان من كه مى خواهى بندگان من با تو چنان باشند، و بسيار ياد كن مردن و مفارقت كردن اهل و فرزندان خود را، و مشغول لهو و امور باطل مشو كه لهو صاحبش را فاسد مى گرداند، و غافل مشو از ياد من كه غافل از من دور است؛ ياد كن مرا به اعمال شايسته تا تو را ياد كنم به رحمت و ثواب خود.

اى عيسى! توبه كن بسوى من بعد از گناه و مرا به اعمال شايسته ياد كن و به ياد توبه كنندگان بياور و ايمان بياور به آنكه توبه را قبول مى كنم، و نزديكى بجو بسوى مؤمنان و امر كن ايشان را كه مرا بخوانند با تو؛ و زنهار مگذار كه دعاى مظلومى در درگاه من بلند شود كه قسم بذات مقدس خود خورده ام كه از براى دعاى او درى از آسمان بگشايم و دعاى او را مستجاب گردانم اگر چه بعد از مدتى باشد.

اى عيسى! بدان كه مصاحب بد گمراه مى كند و همنشين بد هلاك مى كند، پس بدان كه باكى همنشينى مى كنى و اختيار كن براى خود برادران از مؤمنان.

اى عيسى! توبه كن بسوى من كه بر من عظيم و بزرگ نمى نمايد آمرزش گناهان، و منم رحيم ترين رحيمان.

اى عيسى! عمل كن از براى نفس خود در مهلتى كه يافته اى از اجل خود پيش از آنكه بميرى و ديگرى از براى تو نكند، بدرستى كه من جزا مى دهم به حسنه چندين برابر آن، و

ص: 1150

گناه، صاحبش را هلاك مى كند، و پيشى گير و سعى نما در اعمال صالحه چه بسيار مجلسى هست كه چون اهلش برمى خيزند از عذاب جهنم آزاد شدند.

اى عيسى! ترك نما دنياى فانى منقطع را و راه رو در اثر منزلهاى آنها كه پيش از تو بوده اند، و ايشان را بخوان و با ايشان راز بگو، آيا از ايشان صدائى مى شنوى؟ ! پس از احوال ايشان پند بگير و بدان كه بزودى تو با ساير زندگان به ايشان ملحق خواهيد شد.

اى عيسى! بگو به آنها كه تمرّد مى كنند به معصيت من و مداهنه مى كنند با اهل معاصى كه متوقع عقوبت من و منتظر هلاك شدن باشند كه عن قريب مستأصل خواهند شد با هلاك شدگان ديگر، خوشا حال تو اى پسر مريم پس خوشا حال تو اگر اخذ كنى به آدابى كه امر فرموده است تو را به آنها خداوند تو كه رحيم و مهربان است بر تو و ابتدا كرده است

تو را به نعمت پيش از آنكه بطلبى از نهايت كرم خود، و در هر شدتى و بلائى فريادرس توست، پس معصيت او مكن.

اى عيسى! بدرستى كه حلال نيست تو را معصيت من، بتحقيق كه عهد كردم بسوى تو چنانچه عهد كردم بسوى پيغمبرانى كه پيش از تو بودند و من بر اين عهد از گواهانم.

اى عيسى! گرامى نداشته ام خلقى را به مثل دين خود، و انعام نكرده ام بر كسى به مثل رحمت خود.

اى عيسى! به آب بشوى ظاهر خود را و دوا كن به حسنات و طاعات دردهاى باطن خود را، زيرا كه بازگشت تو بسوى من است.

اى عيسى! عطا نمودم به تو آنچه انعام فرموده ام به آن بر تو فراوان بى آنكه آن را مكدّر گردانم به بلائى يا مصيبتى، و از تو قرضى طلبيدم براى نفع تو پس بخل ورزيدى تا هلاك شدى.

مؤلف گويد: اين خطاب و بعضى از خطابهاى ديگر اگر چه به حسب ظاهر با عيسى عليه السّلام است، امّا مراد امّت آن حضرت است.

اى عيسى! خود را زينت ده به دين حق و به دوستى مساكين و درويشان و راه رو بر روى زمين به هموارى و شكستگى، و در هر بقعۀ زمين نماز كن كه همه پاك است.

ص: 1151

اى عيسى! كمر ببند براى عبادت من كه هر چه آمدنى است-يعنى مرگ-نزديك است، و بخوان كتاب مرا با طهارت و وضو، و بشنوان به من از خود صداى حزينى.

اى عيسى! خيرى نيست در لذّتى كه دائم نباشد و در عيشى كه از صاحبش زايل شود.

اى پسر مريم! اگر ببيند ديدۀ تو آنچه من مهيّا نموده ام از براى دوستان شايستۀ خود، هرآينه بگدازد دل تو و هلاك شود نفس تو از شوق آنها؛ مثل خانۀ آخرت خانه اى نيست، در آنجا مجاورت مى نمايند با پاكان و داخل مى شوند بر ايشان ملائكۀ مقرّبان، و از جميع اهوال قيامت ايمنند اهل آن خانه و آن خانه اى است كه نعيم آن متغير نمى شود و از اهلش زايل نمى شود.

اى پسر مريم! رغبت نما در تحصيل خانۀ آخرت با آنها كه رغبت مى نمايند در آن، زيرا كه آن خانه نهايت آرزوى آرزو كنندگان است و ديدنش خوشايند است، خوشا حال تو اى پسر مريم اگر بوده باشى از عمل كنندگان براى آن و داخل شوى در آن خانه با پدران خود آدم و ابراهيم عليهما السّلام در باغستانها و نعيمهايى كه هرگز نخواهى بدل نمود آنها را به نعمت ديگر يا از آن خانه منتقل شوى به خانۀ ديگر، چنين جزا مى دهم پرهيزكاران را.

اى عيسى! بگريز بسوى من با آنها كه مى گريزند از آتشى كه پيوسته زبانه اش بلند است، و آتشى كه داراى غلها و زنجيرها و عذابها است، و هرگز نسيمى داخل آن نمى شود و هرگز غمى از آن بيرون نمى رود، و قطعه ها است مانند قطعه هاى شب تار همه از ظلمت، هر كه از آن نجات يابد فايز و رستگار است، و نجات نمى يابد از آن كسى كه از هلاك شدگان باشد، و آن خانۀ جباران و از حد بدر روندگان و ستمكاران است، و جاى هر درشت بدخو و هر فخر كنندۀ متكبر است.

اى عيسى! بد خانه اى است جهنم براى كسى كه بسوى آن ميل نمايد، و بد قرار گاهى است خانۀ ظالمان، امر مى كنم تو را كه در حذر باشى از شرّ نفس خود، پس دانا و بينا باش به عظمت و قهر من.

اى عيسى! هر جا كه باشى مترصد رحمت من و در ياد من باش و از عقاب من ترسان باش و گواهى بده كه من تو را خلق كرده ام و تو بندۀ منى و من تو را صورت بخشيده ام و از

ص: 1152

رحم به زمين فرستادم.

اى عيسى! چنانچه شايسته نيست دو زبان در يك دهان و دو دل در يك سينه، همچنين دو غرض و دو محبت و دو خيال در يك دل نمى باشد، پس محبت غير مرا از دل خود به در كن تا اعمال تو براى من خالص گردد.

اى عيسى! ديگران را بيدار مكن در هنگامى كه خود در خواب غفلت باشى، و ديگران را آگاه مكن در حالتى كه خود در لهو و لعب باشى، و بازگير خود را از شهوتهاى هلاك كنندۀ دنيا چنانچه طفل را از شير بازمى گيرند، و هر شهوت و هر خواهشى كه تو را از من دور مى كند از آنها دورى كن، بدان كه تو نزد من منزلت رسول امين دارى پس از من در حذر باش كه هر كه را قربش بيشتر است بايد كه حذر او بيشتر باشد، بدان كه دنياى تو آخر تو را بسوى من مى افكند و من تو را به علم خود مؤاخذه خواهم كرد، و بايد كه نفست ذليل و شكسته باشد در وقتى كه مرا ياد مى كنى و دلت با خشوع باشد در هنگامى كه مرا به ياد مردم مى آورى، و بايد كه بيدار باشى در وقتى كه غافلان در خوابند.

اى عيسى! اين نصيحت من است مر تو را و پند و موعظۀ من است مر تو را پس قبول كن و بگير از من كه منم پروردگار عالميان.

اى عيسى! هرگاه صبر كند بندۀ من در تحصيل رضاى من، ثواب عمل او بر من است، و من نزد اويم هرگاه مرا مى خواند و من بسم از براى انتقام كشيدن از عاصيان خود، به كجا مى گريزند از من ستمكاران؟ !

اى عيسى! نيكو كن سخن خود را، و هر جا كه باشى عالم و دانا و طلب كنندۀ علم باش.

اى عيسى! حسنات و كارهاى نيك خود را بسوى من بفرست تا آنكه هميشه آنها را براى تو ياد كنم، و چنگ زن در وصيتها و نصيحتهاى من كه در آنها شفاى دلها است.

اى عيسى! اگر مكر كنى از مكر من ايمن مباش، در وقتى كه به خلوت تو را گناهى ميسّر شود ياد مرا فراموش مكن.

اى عيسى! پيوسته در محاسبۀ نفس خود باش چون بازگشت تو بسوى من است تا

ص: 1153

بيابى از من مثل ثواب عمل كنندگان را، زيرا كه من اجر ايشان را مضاعف مى دهم و من بهترين مزددهندگانم.

اى عيسى! تو را به كلام خود آفريدم بى پدر و از مريم متولد شدى به امر من، و جبرئيل امين روحى كه من از روحها برگزيده بودم به امر من در مريم دميد تا زنده شدى و بر روى زمين راه رفتى، اينها همه براى مصلحتى چند بود كه پيوسته در علم قديم من بود.

اى عيسى! زكريا به منزلۀ پدر توست، و محافظت كنندۀ مادر تو بود، در وقتى كه به نزد او مى رفت در محراب و روزى بهشت نزد او مى يافت؛ و يحيى نظير توست از ميان ساير خلق من، بخشيدم او را به مادرش بعد از پيرى او بى آنكه در او و در شوهرش قوّت فرزند بهم رسانيدن باشد، خواستم كه از براى او ظاهر گردد قدرت و پادشاهى من و در تو هويدا شود توانائى من كه هر چه را به هر نحو كه مى خواهم مى توانم آفريد؛ و بدان كه محبوبترين شما نزد من كسى است كه اطاعت من بيشتر كند و از من ترسان تر باشد.

اى عيسى! بيدار باش و نااميد از رحمت من مشو و مرا تسبيح بگو با آنها كه مرا تسبيح مى گويند و به سخن طيّب مرا به پاكى ياد كن.

اى عيسى! چگونه كافر مى شوند بندگان به من و حال آنكه همه در تحت قدرت منند و در زمين من مى گردند و جاهلند به نعمتهاى من و دوستى با دشمن من مى كنند و چنين هلاك مى شوند كافران.

اى عيسى! بدرستى كه دنيا زندانى است بدبو، و زينت يافته است در اين زندان براى مردم چيزى چند كه جباران براى آنها يكديگر را مى كشند، زنهار كه ترك كن دنيا را كه هر نعمت او زايل مى شود و نعيم آن نيست مگر اندكى.

اى عيسى! مرا طلب كن در وقتى كه به جامۀ خواب مى روى كه در آن وقت نيز مرا مى يابى، و مرا بخوان در حالتى كه مرا دوست دارى كه من شنواترين شنوندگانم و مستجاب مى كنم دعاى دعا كنندگان را.

اى عيسى! از من بترس و بندگان مرا از عقوبت من بترسان شايد كه دست كوتاه كنند از آنچه مى كنند، و اگر هلاك شوند دانسته هلاك شوند.

ص: 1154

اى عيسى! از درنده مى ترسى و از مرگ مى ترسى، پس، از من كه اينها را آفريده ام چرا نمى ترسى؟ !

اى عيسى! پادشاهى مخصوص من است و در دست من است، و منم پادشاه حقيقى، اگر اطاعت من كنى تو را داخل بهشت خود مى كنم در جوار صالحان.

اى عيسى! اگر من با تو در خشم باشم نفع نمى بخشد تو را راضى بودن هر كه از تو راضى باشد، و اگر من از تو خشنود باشم ضرر نمى رساند به تو هر كه با تو در غضب باشد.

اى عيسى! مرا در پنهان ياد كن تا تو را به رحمتهاى خاصّ پنهان خود ياد كنم، و مرا آشكارا ياد كن تا تو را در مجمعى بهتر از مجمع آدميان در ملكوت اعلا ياد كنم.

اى عيسى! مرا دعا كن مانند دعاى غرق شده كه او را فريادرسى نباشد.

اى عيسى! سوگند دروغ مخور به من كه عرش من از غضب بر تو مى لرزد.

اى عيسى! دنيا عمرش كوتاه است و آرزوهايش دراز است و نزد من خانه اى هست بهتر از آنچه اهل دنيا جمع مى كنند.

اى عيسى! بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: چه خواهيد كرد در وقتى كه بيرون آورم از براى شما نامه اى كه به راستى سخن گويد و ظاهر كند رازهائى را كه پنهان مى كرديد و مشتمل باشد بر هر چه شما كرده ايد؟ !

اى عيسى! بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: شسته ايد روهاى خود را به انواع گناهان، و به عيبها آلوده كرده ايد دلهاى خود را، آيا به من مغرور مى شويد يا بر من جرأت مى كنيد؟ ! خود را براى اهل دنيا به بوهاى خوش خوشبو مى كنيد و اندرونهاى شما نزد من مانند مردارهاى گنديده است كه گويا مردگانيد.

اى عيسى! بگو به ايشان كه: ناخنهاى خود را قطع كنيد از كسب حرام، و گوشهاى خود را كر كنيد از شنيدن فحش و كلام قبيح، و به دلهاى خود رو به من آوريد كه من پاكيزگى و نيكوئى صورتهاى شما را نمى خواهم بلكه پاكى و نيكى دلهاى شما را مى خواهم.

اى عيسى! شاد شو به حسنه اى كه بكنى كه موجب خشنودى من است، و گريه كن بر گناه خود كه موجب غضب من است، و آنچه نمى خواهى نسبت به تو بكنند با ديگرى آن را

ص: 1155

مكن، اگر بر جانب راست رويت طپانچه بزنند جانب چپ را پيش كن، و تقرّب جو بسوى من به دوستى كردن با مردم تا توانى، و از بى خردان و جاهلان رو بگردان و با ايشان معارضه مكن.

اى عيسى! ذليل باش براى آنها كه كارهاى نيك مى كنند و با ايشان شريك شو در نيكى و گواه باش بر ايشان، بگو به ستمكاران بنى اسرائيل كه: اى دوستان بد و همنشينان بر بدى! اگر ترك نكنيد اعمال قبيحۀ خود را هرآينه شما را مسخ خواهم كرد به ميمون و خوك.

اى عيسى! بگو به ظالمان بنى اسرائيل كه: اهل حكمت و علم و عمل از ترس من مى گريند و شما هرزه مى گوئيد و مى خنديد با آن گناهان كه داريد، آيا براتى از من به شما رسيده است؟ يا نامۀ امانى از عذاب من در دست داريد؟ يا دانسته متعرض عقوبت من مى شويد؟ پس بذات مقدس خود سوگند مى خورم كه شما را به عذابى معذّب گردانم كه مثلى و عبرتى باشد براى آيندگان؛ پس بدرستى كه تو را وصيت مى كنم اى پسر مريم بكر بتول ترك كردۀ دنيا به سيّد پيغمبران و دوست من از ميان ايشان احمد كه صاحب شتر سرخ است و صاحب روى نورانى كه نورش جهان را روشن خواهد كرد، آن پاكدل شديد الغضب از براى من و صاحب حياى بسيار كريم، بدرستى كه او رحمت است براى عالميان و بهترين فرزندان آدم است نزد من در روز قيامت و گرامى ترين گذشتگان است بر من و نزديكترين پيغمبران است بسوى من، از عرب بهم خواهد رسيد و بى خط و سواد با علوم اولين و آخرين مبعوث خواهد شد، و دين مرا در ميان مردم جارى خواهد كرد و صبر خواهد كرد در بلاها و آزارها براى رضاى من و جهاد خواهد كرد با مشركان به بدن خود براى حفظ دين من.

اى عيسى! تو را امر مى كنم كه خبر دهى به آمدن او بنى اسرائيل را و امر كنى ايشان را كه تصديق او بكنند و ايمان به او بياورند و پيروى و يارى او بنمايند. [عيسى گفت: خدايا! او كيست؟ فرمود: اى عيسى! او را راضى كن تا از تو راضى باشم؛ عيسى گفت: خدايا!

ص: 1156

قبول كردم پس او كيست؟ فرمود:] (1)محمد نام اوست و رسول من است بسوى كافۀ مردمان، و منزلت او از همه كس به من نزديكتر است و شفاعت او نزد من از شفاعت همه كس لازمتر است، خوشا حال آن پيغمبر و خوشا حال امّت او اگر تا وقت مردن بر راه حقّ او درست بمانند، ستايش خواهند كرد او را اهل زمين و استغفار خواهند كرد براى امّت او اهل آسمان، و امين است بر رسالتهاى من و صاحب ميمنت است، پاك است از اخلاق بد، معصوم است از گناهان، بهترين گذشتگان و آيندگان است نزد من، و در آخر الزمان خواهد بود، و چون او بيرون آيد آسمان بارانهاى رحمت بر زمين ريزد و زمين انواع نعمتها و زينتهاى خود را بيرون آورد، و دست بر هر چيز بگذارد من در آن چيز بركت بگذارم، زنان بسيار داشته باشد و فرزندان كم داشته باشد، و در مكه ساكن گردد در جائى كه ابراهيم اساس كعبه را گذاشت.

اى عيسى! دين او سهل و آسان است، قبلۀ او كعبه است، و او از گروه من است و من با اويم، پس خوشا حال او خوشا حال او، از براى اوست حوض كوثر و بهترين جاهاى بهشت عدن زندگى كند گرامى ترين زندگيها و از دنيا بيرون رود با شهادت، در قيامت او را حوضى خواهد بود بزرگتر از ما بين مكه تا مطلع آفتاب از شراب ناب سر به مهر بهشت، و در دور آن حوض جامها باشد به عدد ستاره هاى آسمان و كوزه ها باشد به عدد كلوخهاى زمين، و در آن آب لذت جميع شرابها و ميوه هاى بهشت باشد و هر كه يك شربت از آن بياشامد هرگز تشنه نشود، و او را مبعوث خواهم كرد بعد از مدتى كه ميان تو و او فاصله اى شود، پنهان او با آشكار او و كردار او با گفتار او موافق باشد، امر نكند مردم را به چيزى مگر آنكه اول آن را بجا آورد، دين او جهاد كردن باشد در دشوارى و آسانى و منقاد او گردند اهل شهرها و براى او خاضع گردد پادشاه روم بر دين او و دين پدرش ابراهيم، در هنگام طعام خوردن نام خدا مى برد، به هر كه مى رسد سلام مى كند، و نماز مى كند در هنگامى كه مردم در خوابند.

ص: 1157


1- . عبارت داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شده است.

او را پنج نماز واجب هست در هر شبانه روزى، كه اول نماز او اللّه اكبر است و آخر نمازش سلام است، در وقت هر نماز ندا كنند مردم را به نماز كه نماز خوانند چنانچه در معركۀ جنگ مردم را براى جنگ ندا مى كنند، و قدمها را صف مى كنند در نماز چنانچه ملائكه قدمهاى خود را صف مى كنند، و خاشع است براى من دل او و نور در سينۀ اوست و حق بر زبان اوست و او با حق است هر جا كه باشد، اصلش يتيم است و مانند درّ يتيم از خلق ممتاز است، مدتى در ميان قوم خود باشد كه قدر او را نشناسند و مرتبۀ او را ندانند، ديده اش به خواب مى رود و دلش به خواب نمى رود، و شفاعت كردن مخصوص اوست و زمان امّت او به قيامت متصل خواهد شد، چون امّت با او بيعت كنند دست رحمت من بر بالاى دست ايشان است، و هر كه بيعت او را بشكند بر خود ستم كرده است، و كسى كه وفا كند به بيعت او من وفا كنم براى او به بهشت، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى خود محو نكنند و صفت او را كه من در كتابهاى ايشان فرستاده ام تحريف نكنند، سلام مرا به او برسانند بدرستى كه او را در قيامت مرتبۀ عظيمى خواهد بود.

اى عيسى! هر چه تو را به من نزديك مى گرداند تو را بر آن دلالت كردم، و هر چه تو را از من دور مى گرداند تو را از آن نهى كردم، پس هر چه از براى خود بهتر مى دانى آن را اختيار كن.

اى عيسى! بدرستى كه دنيا شيرين است و تو را در دنيا به كار داشته ام كه اطاعت من كنى، پس اجتناب كن از دنيا آنچه تو را از آن حذر فرمودم و بگير از دنيا آنچه به تو عطا كردم به فضل خود، و نظر كن در كرده هاى خود مانند نظر كردن بندۀ گناهكار، و نظر مكن در عمل ديگران مانند نظر كردن پروردگار، در دنيا زاهد باش و ترك كن لذّات آن را، و رغبت مكن در آنها كه باعث هلاك تو مى شود.

اى عيسى! تعقّل و تفكّر و نظر كن در نواحى زمين و عبرت بگير كه چگونه بوده است عاقبت ستمكاران.

اى عيسى! هر وصيتى كه تو را كردم همه نصيحت و خيرخواهى تو است، گفته هاى من همه حقّ است و منم خداوند حق ظاهركننده، و به راستى مى گويم كه اگر معصيت من

ص: 1158

بكنى بعد از آنكه تو را خبر كردم نخواهد بود تو را از عقوبت من دوستى و ياورى كه دفع آن از تو بكند.

اى عيسى! ذليل گردان دل خود را به ترس از من، و نظر كن در دنيا به هر كه حالش از تو پست تر است و شكر كن، و نظر مكن به حال كسى كه از تو به حسب دنيا بالاتر است، و بدان كه سر هر خطا و گناهى محبت دنيا است پس دوست مدار دنيا را كه من آن را دوست نمى دارم.

اى عيسى! دل خود را به من شاد گردان و بسيار ياد كن مرا در خلوتها و بدان كه من دوست مى دارم كه لابه و تضرع كنى به درگاه من، و بايد كه در حال مناجات من زنده دل باشى نه مرده دل.

اى عيسى! هيچ چيز را در بندگى با من شريك مكن، و از غضب من در حذر باش، و مغرور مشو به صحت بدن، و خود را در دنيا محل آرزوى مردم مكن كه دنيا مانند سايه است كه بزودى بر طرف شود، و آنچه مى آيد از دنيا مانند گذشته هاى آن است؛ چنانچه از گذشته ها اثرى نمانده است و و بالش مانده است، آينده نيز چنين خواهد گذشت پس سعى كن در اعمال صالحه به قدر طاقت خود و با حق باش هر جا كه باشى هر چند تو را پاره پاره كنند و به آتش بسوزانند، پس كافر مشو به من بعد از شناختن من و مباش از جاهلان.

اى عيسى! بريز نزد من آب از ديده هاى خود و خاشع شو براى من به دل خود.

اى عيسى! استغاثه كن به من در حالات شدت كه من فريادرس مكروبانم و مستجاب كنندۀ دعاى مضطرّانم و منم رحم كننده ترين رحم كنندگان (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى عليه السّلام به حواريان گفت: اى بنى اسرائيل! اندوهناك مشويد بر آنچه فوت مى شود از دنياى شما هرگاه به سلامت باشد از براى شما دين شما، چنانچه اندوهناك نمى شوند اهل دنيا بر

ص: 1159


1- . كافى 8/131؛ امالى شيخ صدوق 416؛ تنبيه الخواطر 457؛ اعلام الدين 227؛ تحف العقول 496.

آنچه فوت شود از دين ايشان هرگاه سالم باشد از براى ايشان دنياى ايشان (1).

و در كتب معتبره از حضرت عيسى عليه السّلام منقول است كه فرمود: خوشا حال آنان كه بر يكديگر رحم مى كنند، ايشان مرحومند به رحمت الهى در روز قيامت؛ خوشا حال آنان كه اصلاح مى كنند در ميان مردم، ايشان مقرّبان درگاه حقّند در قيامت؛ خوشا حال آنان كه دلهاى خود را پاك كرده اند از اخلاق ذميمه، ايشان محل رحمت خاص الهى اند در قيامت؛ خوشا حال آنها كه تواضع و فروتنى مى كنند در دنيا، ايشان بر منبرهاى پادشاهى خواهند بود در روز قيامت؛ خوشا حال مساكين و فقيران كه از براى ايشان است ملكوت آسمان؛ خوشا حال آنان كه در دنيا به اندوه مى گذرانند كه شادى براى ايشان است در قيامت؛ خوشا حال آنها كه در دنيا گرسنه و تشنه مى باشند براى خشوع نزد خدا كه از رحيق بهشت در قيامت مى آشامند؛ خوشا حال آنان كه به پاكدامنى از مردم دشنام مى شنوند و صبر مى كنند كه ملكوت آسمان براى ايشان است؛ خوشا حال شما اگر حسد بر شما برند مردم و دشنام دهند شما را و هر كلمۀ قبيحى در حقّ شما گويند پس شاد شويد و خوش حال گرديد كه به سبب اين مزد شما در آسمان بسيار خواهد بود.

و فرمود: اى بنده هاى بد! ملامت مى كنيد مردم را به گمانى كه به ايشان مى بريد و ملامت نمى كنيد خود را بر آنچه به يقين از خود مى دانيد؟ !

اى بنده هاى دنيا! مى تراشيد سرهاى خود را و كوتاه مى كنيد پيراهنهاى خود را و سرها را به زير مى افكنيد و كينه و صفات ذميمه را از سينه هاى خود دور نمى كنيد؟ !

اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل قبرهاى زينت كرده است كه بيرونش خوشايند است براى نظر كنندگان و اندرونش استخوانهاى پوسيده كه به گناه آلوده است.

اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل چراغى است كه از براى مردم روشنى مى بخشد و خود را مى سوزاند.

اى بنى اسرائيل! خود را در مجالس علما درآوريد و دو زانو بنشينيد بدرستى كه خدا

ص: 1160


1- . امالى شيخ صدوق 401.

زنده مى گرداند دلهاى مرده را به نور حكمت چنانچه زنده مى كند زمين مرده را به باران درشت قطره.

اى بنى اسرائيل! كم سخن گفتن حكمتى است بزرگ پس بر شما باد به خاموشى كه راحت نيكوئى است و موجب كمى وزر و وبال و سبك شدن گناهان است، پس محكم كنيد درگاه علم را كه درگاه آن خاموشى است، بدرستى كه حق تعالى دشمن مى دارد بسيار خنده كننده را در غير محلّ تعجب و بسيار راه رونده را بدون حاجت، و خدا دوست مى دارد والى و پيشوائى را كه مانند شبان از رعيت خود غافل نگردد، پس از خدا شرم داريد در پنهان چنانچه از مردم شرم مى داريد در آشكار، و بدانيد كه كلمۀ حكمت، گمشدۀ مؤمن است پس بر شما باد به سعى كردن در تحصيل حكمت پيش از آنكه بالا رود و از ميان شما بر طرف شود، و بالا رفتنش به آن مى شود كه روايت كنندگان حكمتهاى الهى برطرف شوند.

اى صاحب علم! تعظيم نما دانايان را براى علم ايشان و ترك كن منازعه كردن با ايشان را، و خرد و حقير شمار نادانان را براى جهل ايشان، و مران و دور مكن نادانان را از خود و ليكن ايشان را نزديك خود بطلب و علم به ايشان بياموز.

اى صاحب علم! بدان كه هر نعمت كه از شكر آن عاجز شوى به منزلۀ گناهى است كه بر آن مؤاخذه گردى، هر معصيت كه از توبۀ آن عاجز شوى به منزلۀ عقوبتى است كه به آن معاقب شوى.

اى صاحب علم! چه بسيار شدتها و بلاها است كه نمى دانى چه وقت تو را فرا خواهد گرفت، پس مستعد شو براى آنها پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد.

و باز منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السّلام به اصحاب خود فرمود كه: اگر احدى از شما بگذرد بر برادر مؤمن خود و ببيند كه عورت او گشوده است، آيا گشوده تر خواهد كرد يا جامه را بر روى عورت او خواهد انداخت و خواهد پوشيد؟

گفتند: بلكه خواهد پوشيد.

فرمود كه: نه، بلكه مى گشائيد جامه را و عورت او را مكشوف تر مى كنيد.

ص: 1161

گفتند: اى روح اللّه! چگونه حال ما را چنين بيان كردى؟

فرمود: زيرا كه بر عيبهاى برادر مؤمن خود مطّلع مى شويد و آنها را نمى پوشيد و او را رسوا مى كنيد، اين مثل را براى اين به شما گفتم، به حق و راستى مى گويم به شما كه من شما را علم مى آموزم كه بعمل آوريد و تعليم ديگران نمائيد و به شما نمى آموزم كه سبب عجب شما شود و خود را بزرگ دانيد، بدرستى كه نمى رسيد به آنچه مى خواهيد از ثوابهاى آخرت مگر به ترك مشتهيات دنيا، و ظفر نمى يابيد بر آنچه آروزى آن داريد از درجات عاليه مگر به صبر كردن بر مكروهات و شدتها، و زنهار كه حذر كنيد از نظر كردن كه در دل مى كارد تخم شهوتى و همين بس است براى فتنۀ صاحبش، خوشا حال آن كسى كه ديدنش به چشم دل باشد نه به چشم سر، و نظر مكنيد بر عيبهاى مردم مانند آقايان و نظر كنيد در عيبهاى خود مانند بندگان بدرستى كه مردم دو قسمند: بعضى مبتلايند به عيبها و گناهان و بعضى عافيت يافته اند از اينها، پس اگر به مبتلا نظر كنيد بر او رحم كنيد و حمد كنيد خدا را كه شما را عافيت داده است از بلاهاى ايشان، و اگر به اهل عافيت نظر كنيد سعى كنيد كه خود را مثل ايشان گردانيد و از خدا عافيت بطلبيد.

اى بنى اسرائيل! شرم نمى كنيد از خدا آب كه مى خوريد بر شما گوارا نيست اگر اندك خاشاكى در ميان آب باشد، و اگر به قدر بزرگى فيل از حرام فرو بريد پروا نمى كنيد؟ !

اى بنى اسرائيل! در تورات شما را امر كرده است خدا كه نيكى كنيد با خويشان خود و هر كه با شما نيكى كند در برابر او نيكى بكنيد، و من امر مى كنم و وصيت مى كنم شما را كه پيوند كنيد با هر كه از شما قطع مى كند، و عطا كنيد به هر كه از شما منع عطاى خود مى كند، و احسان نمائيد به هر كه با شما بدى مى كند، و سلام كنيد به هر كه شما را دشنام مى دهد، و انصاف بورزيد با هر كه با شما خصمى مى كند، و عفو كنيد از هر كه بر شما ستم مى كند همچنان كه دوست مى داريد كه عفو كنند از بديهاى شما، پس عبرت گيريد به عفو خدا از شما، آيا نمى بينيد كه آفتاب خدا بر نيكوكار و بدكردار شما مى تابد و باران او بر صالحان و خطاكاران شما مى بارد؟ ! و اگر شما دوست نداريد مگر كسى را كه شما را دوست دارد، و احسان مكنيد مگر با كسى كه احسان با شما كند، و مكافات نكنيد مگر با كسى كه عطا

ص: 1162

نسبت به شما كند، پس چه فضيلت خواهد بود شمام را بر غير شما؟ و سفيهانى كه فضلى و علمى ندارند نيز آنها را مى كنند، و ليكن اگر مى خواهيد كه دوستان و برگزيدگان خداوند عالميان باشيد پس احسان كنيد با هر كه با شما بدى كند و درگذريد از هر كه بر شما ظلم كند و سلام كنيد بر هر كه از شما رو بگرداند، و بشنويد سخن مرا و حفظ نمائيد وصيت مرا و رعايت كنيد عهد مرا تا فقها و دانايان باشيد.

به راستى مى گويم به شما كه پيوسته دلهاى شما متوجه جائى است كه گنجهاى خود را در آنجا گذاشته ايد كه مبادا تلف شود و ضايع گردد، پس گنجهاى خود را در آسمان بگذاريد تا حفظ شود از آنكه آنها را كرم بخورد و يا دزد ببرد.

به حق و راستى مى گويم به شما كه بنده قادر نيست كه خدمت كند دو خداوند را چنانچه بايد بكند، و البته يكى را بر ديگرى اختيار خواهد كرد هر چند سعى كند، همچنين جمع نمى شود از براى شما محبت خدا و محبت دنيا.

به راستى مى گويم به شما كه بدترين مردم، عالمى است كه اختيار كند دنياى خود را بر علم خود پس دوست دارد دنيا را و طلب نمايد آن را و سعى كند در آن، و اگر تواند كه جميع مردم را به حيرت گذارد براى دنياى خود پروا نكند؛ چه نفع مى بخشد كور را گشادگى نور آفتاب و حال آنكه او نمى بيند، همچنين نفع نمى بخشد به عالم علمى كه به آن عمل نكند؛ چه بسيار است ميوه هاى درختان و از همه منتفع نمى توان شد و همه را نمى توان خورد، همچنين علما بسيارند و از علم همه منتفع نمى توان شد؛ چه بسيار گشاده است زمين و در همه جاى زمين ساكن نمى توان شد، همچنين سخن گويان بسيارند و سخن همه راست نمى باشد و بسيار سخنى اعتماد را نمى شايد، پس خود را حفظ كنيد از علماى دروغگوئى چند كه جامه هاى پشم مى پوشند و از روى شيد و مكر سرها به زير مى افكنند و گناهان را به تزوير و مكر در نظر مردم عبادت مى نمايند و از زير ابروهاى خود مانند گرگان نظر مى كنند و گفتار ايشان مخالف كردار ايشان است، آيا از درخت خار مغيلان انگور مى توان چيد؟ ! و از درخت حنظل انجير مى توان چيد؟ ! همچنين گفتار علماى كاذب تأثير نمى كند و داعى نمى شود مگر بر گناه، نه چنين است كه هر كه سخنى

ص: 1163

گويد راست گويد.

به راستى مى گويم به شما كه زراعت در زمين نرم مى رويد و بر روى سنگ نمى رويد، همچنين حكمت در دل متواضع و نرم و شكسته جا مى كند و نمو مى كند و در دل متكبران و جباران جا نمى كند، آيا نمى دانيد كه هر كه سر را بسوى سقف پست بلند مى كند سرش مى شكند و هر كه خم مى شود و سر را پست مى كند در زيرش مى نشيند و از سايه اش منتفع مى شود؟ ! همچنين در خانۀ پست دنيا هر كه گردنكشى و تكبر مى كند خدا سرش را مى كوبد و او را پست و ذليل مى كند و هر كه تواضع و شكستگى مى كند از دنيا منتفع مى شود و خدا او را بلند مى كند.

بدانيد كه در هر مشكى عسل نيكو نمى ماند بلكه مشكى كه دريده نباشد و خشك نباشد و متعفن و فاسد نشده باشد عسل را پاكيزه و طيّب نگاه مى دارد، همچنين دلها ظرف حكم و معارف است، اگر شهوتها و خواهشهاى دنيا سر دل را سوراخ نكند و طمع دنيا آن را چركين نكند و نعمتها و لذّتها آن را خشك و سنگين نكند حكمت را درست نگاه مى دارد و فاسد نمى كند.

به راستى مى گويم به شما گاهى است كه آتشى در خانه مى افتد و از خانه اى به خانۀ ديگر سرايت مى كند تا خانه هاى بسيار را مى سوزاند مگر آنكه خانۀ اول را تدارك كنند و خراب كنند تا پى هاى آن كه آتش در آن كارى نتواند كرد و خانه هاى ديگر از ضرر آتش سالم مانند، همچنين ظلم مانند آتش است اگر ظالم اول را منع كنند و دستش را كوتاه كنند بعد از او ظالم ديگر بهم نمى رسد كه در ظلم پيروى او كند، همچنانچه آتش اگر در خانۀ اول چوبى و تخته اى نيابد كه بسوزاند سرايت به خانۀ ديگر نمى كند.

به راستى مى گويم به شما كه هر كه بيند مارى متوجه برادر مؤمن اوست كه او را بگزد و خبردار نكند تا مار او را بكشد، ايمن نخواهد بود از آنكه شريك باشد در خون او، همچنين هر كه بيند كه برادر مؤمن او گناهى مى كند و او را از عاقبت آن گناه نترساند تا وبال آن گناه به او برسد ايمن نباشد از آنكه در گناه او شريك باشد، و كسى كه قادر باشد

ص: 1164

كه ظالمى را از ظلم او بكيباند (1)و نكند چنان است كه خود آن ظلم را كرده باشد، و چگونه ظالم از ستم خود بترسد و حال آنكه ايمن است در ميان شما و كسى او را نهى نمى كند و سرزنش نمى كند و كسى دستش را از ظلم نمى گيرد، پس چرا دست كوتاه كنند ستمكاران و چگونه مغرور نشوند به ستم خود؟ !

آيا همين بس است شما را كه بگوئيد ما ظلم نمى كنيم و هر كه ظلم خواهد بكند؟ ! و ببينيد كه ظلم مى كند و منع نكنيد و سعى در دفع آن ننمائيد؟ ! اگر چنين مى بود كه شما گمان كرده ايد حق تعالى در وقتى كه عذاب بر ظالمان مى فرستاد مى بايست كه عذاب او فرو نگيرد آنها را كه ظلم نكرده اند و منع ظالمان هم نكرده اند، و حال آنكه هرگاه كه خدا بر گروهى عذاب فرستاده است هر دو طايفه را عذاب فرو گرفته است.

واى بر شما اى بنده هاى بد! چگونه اميد داريد كه خدا ايمن گرداند شما را از ترس روز قيامت و حال آنكه از مردم مى ترسيد در اطاعت خدا و اطاعت مردم مى كنيد در معصيت خدا و وفا به عهد مردم مى كنيد در امرى چند كه شكنندۀ عهد خدا است؟ !

به راستى مى گويم به شما كه خدا ايمن نمى گرداند از ترس بزرگ روز جزا كسى را كه بندگان خدا را خداهاى خود داند بغير از خدا.

واى بر شما اى بندگان بد! از براى دنياى دنى و شهوتهاى فانى تقصير مى نمائيد در تحصيل ملك بهشت ابدى و فراموش مى كنيد هولهاى روز قيامت را؟ !

واى بر شما اى بندگان دنيا! از براى نعمت زايل و زندگى منقطع دنيا از خداوند خود مى گريزيد و لقاى ثواب او را نمى خواهيد، پس چگونه خدا لقاى شما را خواهد و شما كراهت داريد از لقاى او؟ ! و خدا دوست نمى دارد مگر ملاقات كسى را كه او ملاقات خدا را دوست دارد، و كراهت دارد خدا از لقاى كسى كه لقاى او را كراهت داشته باشد، و چگونه دعوايى مى كنيد و گمان مى بريد كه شما دوستان خدائيد بغير از مردم و حال آنكه مى گريزيد از مرگ و چسبيده ايد به دنيا؟ ! چه فايده بخشد مرده را خوشبوئى حنوط او و يا

ص: 1165


1- . كيباندن: منحرف ساختن.

سفيدى كفن او و حال آنكه در خاك اينها مى پوسند؟ ! همچنين نفعى نمى دهد شما را خوشايندگى دنياى شما كه زينت يافته است براى شما و حال آنكه همه از شما مسلوب و زايل مى شود؛ و چه فايده بخشد شما را پاكيزگى بدنها و صفاى رنگهاى شما و حال آنكه بازگشت شما بسوى مرگ است و در خاك خواهيد ماند و در تاريكى قبرها به سر خواهيد برد چندان كه از خاطرها محو شويد؟ !

واى بر شما اى بنده هاى دنيا! مثل شما مثل كسى است كه در آفتاب چراغ افروزد و حال آنكه فائده نمى بخشد او را، و در شب تار در ظلمت نشيند و چراغ نيفروزد و حال آنكه چراغ را براى تاريكى به او داده اند، زيرا كه نور علم خود را براى دنيا به كار مى فرمائيد و حال آنكه معيشت دنياى شما را خداوند شما متكفل شده است و علم شما در آن فائده نمى دهد، و به نور علم راه آخرت را طى نمى كنيد و حال آنكه براى آن علم را به شما داده اند، و بى نور علم آن راه را طى نمى توانيد كرد، مى گوئيد كه آخرت حقّ است و پيوسته مشغول تهيۀ دنياى خود گرديده ايد، مى گوئيد كه مرگ حقّ است و از مرگ مى گريزيد، مى گوئيد كه خدا مى شنود و مى بيند و نمى ترسيد از آنكه اعمال بد شما را احصا مى كند، پس چگونه تصديق شما كند كسى كه اين اقوال را از شما شنود و آن اعمال را از شما بيند؟ !

بدرستى كه كسى كه بى علم دروغ گويد معذورتر است از كسى كه با علم دروغ گويد اگر چه در هيچ دروغى عذر نمى باشد.

به راستى مى گويم به شما كه چون چهارپا را سوار نشوند و رياضت و كار نفرمايند چموش مى شود و خلقش متغير مى شود، همچنين دلها را اگر به ياد مرگ نرم نكنند و به مشقت عبادت آن را هموار نكنند سنگين و سركش مى شود، خانۀ تاريك را چه فايده مى بخشد چراغى كه در بامش بيفروزند و ميان خانه تاريك و با وحشت باشد؟ ! همچنين نفع نمى دهد شما را نور علمى كه از دهانهاى شما بيرون مى آيد و دلهاى شما از آن خالى و بى بهره باشد، پس بزودى در خانه هاى تاريك خود چراغ برافروزيد و دلهاى سنگين تيرۀ خود را به نور حكمت روشن گردانيد پيش از آنكه زنگ گناهان بر آنها بنشيند و از سنگ

ص: 1166

سخت تر شود؛ و چگونه طاقت برداشتن بارهاى گران دارد كسى كه يارى نجويد از مردم در برداشتن آنها؟ ! يا چگونه سبك مى شود گناهان كسى كه طلب آمرزيدن آنها از خداوند خود نكند؟ ! و چگونه پاكيزه مى باشد جامۀ كسى كه پوشد و نشويد آن را؟ ! يا چگونه پاك مى شود از گناهان كسى كه تكفير آنها به حسنات نكند؟ ! و چگونه نجات مى يابد از غرق شدن كسى كه دريا را بى كشتى عبور كند؟ ! يا چگونه نجات مى يابد از فتنه هاى دنيا كسى كه دواى آن به سعى و اهتمام در عبادت نكند؟ ! و چگونه مسافر بى راهنما به منزل مى رسد؟ ! و همچنين چگونه به بهشت مى رسد كسى كه مسائل دين خود را نداند؟ ! و چگونه به خشنودى خدا مى رسد كسى كه فرمانبردارى او نكند؟ ! و چگونه عيب روى خود را مى بيند كسى كه در آئينه نظر نكند؟ ! و چگونه كامل مى گرداند دوستى خليل و دوست خود را كسى كه براى او ندهد بعضى از آنها را كه نزد خود دارد؟ ! و همچنين چگونه كامل مى گرداند محبت پروردگارش را كسى كه قرض ندهد به خدا بعضى از آنها را كه روزى او كرده است؟ !

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه نقصى به دريا نمى رسد اگر كشتى در آن غرق شود و هيچ ضرر به او نمى رساند، همچنين معصيتهاى شما از بزرگى خدا چيزى كم نمى كند و هيچ ضرر به او نمى رسد، بلكه نقص و ضرر به خود مى رسانيد؛ و چنانچه نور آفتاب كم نمى شود از بسيارى مردم كه در آن گردند و از آن منتفع شوند بلكه همه در روشنى آن زندگى مى كنند و از آن منتفع مى شوند و نورش كاسته نمى شود، همچنين از خزانۀ خدا كم نمى شود روزى بسيار كه به شما بدهد، بلكه به روزى او تعيّش مى كنيد و به روزى او زندگانى مى كنيد، و هر كه شكر كند نعمتش را زياده مى گرداند و او جزا دهنده و داناست.

واى بر شما اى مزدوران بد! مزد را تام مى گيريد و روزى پروردگار خود را مى خوريد و جامۀ او را مى پوشيد و خانه ها در زمين او بنا مى كنيد و عمل آن خداوندى كه شما را كار فرموده است ضايع مى كنيد، و عن قريب پروردگار عمل طلب خواهد كرد از شما آن عملها را كه فاسد كرده ايد و نازل خواهد كرد بر شما عذابى كه مورث مذلت شما باشد، و خواهد فرمود كه گردنهاى شما را از بيخ ببرند و دستهاى شما را از بندها قطع كنند، و امر خواهد

ص: 1167

كرد كه جسدهاى شما را بر سر راهها بيفكنند تا پند گيرند از شما پرهيزكاران و عبرتى باشيد براى ستمكاران.

واى بر شما اى علماى بد! در خاطر خود مگذرانيد كه حق تعالى اجلهاى شما را براى اين از شما تأخير كرده است كه مرگ بر شما نازل نخواهد شد، بزودى مرگ خواهد رسيد به شما و شما را از خانه هاى خود بيرون خواهد كرد، پس امروز دعوت حق تعالى را در گوشهاى خود جا دهيد، و از اين روز شروع كنيد در نوحه كردن بر جانهاى خود، و از اين وقت بگرييد بر گناهان خود، و از امروز تهيه و استعداد سفر خود را بگيريد و مبادرت نمائيد به توبه بسوى پروردگار خود.

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه بيمار نظر مى كند به طعامهاى لذيذ و رغبت به آنها نمى كند و اگر بخورد لذّت نمى يابد به سبب شدت وجعى كه دارد، همچنين كسى كه درد محبت دنيا در دل او هست از عبادت لذّت نمى يابد و شيرينى عبادت الهى را نمى فهمد به سبب آنكه محبت مال دنيا او را رنجور كرده است؛ چنانچه بيمار را خوش مى آيد كه طبيب دانا براى او دوائى را وصف كند به اميد شفا، چون به خاطرش مى آيد تلخى دوا و بدى طعم آن بر او مكدّر مى شود شفا، همچنين اهل دنيا لذت مى يابند از بهجت و حسن دنيا و انواع لذّاتى كه در دنيا هست، چون بى خبر رسيدن مرگ را به خاطر مى رسانند تلخ مى شود عيشهاى ايشان و مكدّر مى شود لذّتهاى ايشان.

به راستى مى گويم به شما كه همۀ مردم ستاره ها را مى بينند و ليكن هدايت نمى يابند به آنها مگر كسى كه مجارى و منازل و طريق حركتهاى آنها را داند، همچنين همۀ شما حكمت و علوم حق را درس مى گوئيد و هدايت نمى يابد از شما به آنها مگر كسى كه عمل كند به آنها.

واى بر شما اى بندگان دنيا! گندم را پاك كنيد و پاكيزه بشوئيد و نيكو خرد كنيد تا مزه اش را بيابيد و خوردنش بر شما گوارا باشد، همچنين خالص گردانيد ايمان خود را از خس و خاشاك شك و شبهه و ريا و كامل گردانيد آن را به اعمال صالحه تا حلاوت ايمان را بيابيد و نفع بخشد شما را عاقبت آن.

ص: 1168

به راستى مى گويم به شما كه اگر چراغى را بيابيد كه به روغن قطران-كه گنديده ترين روغنها است-افروخته اند در شب تارى هرآينه از نور آن منتفع خواهيد شد و مانع نخواهد شد شما را از انتفاع به آن بوى قطران، همچنين سزاوار آن است شما را كه حكمت و علم حق را بگيريد از هر كه آن را نزد او بيابيد و مانع نشود شما را آنكه خود عمل به آن نمى كند.

واى بر شما اى بنده هاى بدكردار! نيستيد مانند حكيمان كه تعقّل كنيد حق را، و نيستيد مانند بردباران كه دانا گرديد به مسائل دين خود، و نيستيد مانند دانايان كه به علوم الهى دانا گرديد، و نيستيد مانند غلامان پرهيزكار و نه مانند آزادان بزرگوار كه از بندگى تعلقات نفسانى آزاد شده اند، و نزديك است كه دنيا شما را از بيخ بركند پس بر رو در اندازد و بينى هاى شما را بر خاك مذلت بمالد و گناهان شما موى پيشانى شما را بگيرد و بكشد و علم شما بر عقب گردن شما بزند تا تسليم كنند شما را بسوى پادشاه جزا دهنده، عريان و تنها، پس جزا دهد شما را به بديهاى اعمال شما.

اى بنده هاى دنيا! شما را به سبب دانائى، پادشاهى نداده اند بر همۀ خلايق كه علم خود را پس پشت انداخته ايد و به آن عمل نمى كنيد و رو به دنيا آورده ايد و به اغراض دنيا حكم مى كنيد و براى دنيا تهيه مى گيريد و دنيا را اختيار كرده ايد بر آخرت و آن را آبادان مى كنيد تا يكى از براى دنيا خواهيد بود و خدا را در شما بهره اى نخواهد بود.

به راستى مى گويم به شما كه در نمى يابيد شرف آخرت را مگر به ترك آنچه دوست مى داريد از دنيا، پس ميندازيد توبه را به فردا كه پيش از آمدن فردا شبى و روزى هست و قضاى الهى در اول و آخر روز به بندگان مى رسد، پس چه مى دانيد كه تا فردا خواهيد ماند و توفيق توبه خواهيد يافت.

به راستى مى گويم به شما كه گناهان كوچك كه مردم حقير مى شمارند از مكيده ها و دامهاى شيطان است كه حقير و خرد مى نمايد آنها را در نظر شما كه از كردن آنها پروا نكنيد، چون جمع شدند بسيار مى شوند و شما را فرو مى گيرند و هلاك مى كنند.

به راستى مى گويم به شما كه خود را به دروغ مدح كردن و خود را در دين تزكيه كردن و

ص: 1169

ثنا گفتن سر كردۀ شرور و بديها است، و دوستى دنيا سر كردۀ هر گناه است.

به راستى مى گويم به شما كه تأثير هيچ عمل در شرف و بزرگى آخرت و يارى و ياورى بر حوادث و بلاهاى دنيا مانند نمازى نيست كه بر آن مداومت نمائيد، و هيچ عملى آدمى را به خدا نزديكتر نمى گرداند از نماز، پس مداومت نمائيد بر نماز زيرا هر عمل شايسته اى كه بنده را به خدا نزديك گرداند نماز از آن بهتر است و نزد خدا برگزيده تر است.

به راستى مى گويم به شما كه هر عملى كه كند ستم كشيده اى و انتقام از ظالم خود نكشيده باشد نه به گفتار و نه به كردار و نه كينه اى كه از او در دل داشته باشد در ملكوت آسمان ثواب آن عظيم است، بگوئيد كدام يك از شما روشنائى را ديده است كه نامش تاريكى باشد يا تاريكى ديده است كه نامش روشنائى باشد؟ ! همچنين جمع نمى شود براى بنده كه هم مؤمن باشد و هم كافر، يا هم اختيار كنندۀ دنيا باشد و هم رغبت كننده در آخرت، آيا ديده ايد كسى را كه جو بكارد و گندم درو كند يا گندم بكارد و جو درو كند؟ ! همچنين هر بنده اى در آخرت آن را درو كند كه در دنيا كشته است و جزا داده مى شود به آنچه كرده است.

به راستى مى گويم به شما كه مردم در علم حكمت دو صنفند: يكى آن است كه حكمت را به گفتار خود محكم مى كند و به كردار خود ضايع مى كند، و ديگرى آن است كه به گفتار خود حكمت را محكم مى كند در ميان مردم و به نيكى كردار خود تصديق گفتار خود مى كند، چه بسيار فرق هست ميان اين دو كس، پس خوشا حال علماى به كردار و واى بر حال علماى به گفتار.

به راستى مى گويم به شما كسى كه پاك نكند از ميان زراعت خود گياههاى باطل را، بسيار مى شوند تا زراعت او را فرا مى گيرند و فاسد مى كنند، همچنين هر كه از دلش محبت دنيا را بيرون نكند ريشۀ آن قوى مى شود تا تمام دل او را فرا مى گيرد و بعد از آن مزۀ محبت آخرت را نمى يابد.

اى بندگان دنيا! مسجدهاى پروردگار خود را زندان بدنهاى خود گردانيد و دلهاى خود را خانه و مسكن تقوا و پرهيزكارى گردانيد و آنها را مأوى و محلّ سكناى شهوتها

ص: 1170

مگردانيد.

به راستى مى گويم به شما كه هر كه در بلا جزع بيشتر مى كند محبت دنيا را بيشتر دارد، و هر كه در بلا صبر بيشتر مى كند او زاهدتر است در دنيا.

واى بر شما اى علماى بد! آيا مردگان نبوديد خدا شما را زنده كرد؟ ! چون شما را زنده كرد به علم و كمال، مرديد به ترك عمل به آنها؛ واى بر شما! آيا امّى و بى خط و سواد نبوديد پس شما را عالم كرد، پس چون عالم كرد شما فراموش كرديد خدا را؛ آيا نبوديد عارى از آداب پس آداب حسنه را به شما آموخت، چون ياد گرفتيد به جهالت و سفاهت خود برگشتيد؟ ! واى بر شما! آيا گمراه نبوديد شما را هدايت كرد، چون هدايت كرد شما را گمراه شديد؟ ! واى بر شما! آيا كور نبوديد شما را بينا كرد، چون شما را بينا كرد كور شديد؟ ! واى بر شما! آيا كر نبوديد و شما را شنوا كرد، چون شنوا كرد شما را كر شديد؟ ! واى بر شما! آيا لال نبوديد و شما را گويا كرد، چون شما را گويا كرد لال شديد از گفتن حق؟ ! واى بر شما! آيا طلب فتح و نصرت نكرديد از خدا و به شما كرامت كرد، چون نصرت يافتيد از دين برگشتيد؟ ! واى بر شما! آيا ذليل نبوديد در ميان خلق و شما را عزيز كرد، چون عزيز شديد قهر و جبر كرديد بر زير دستان خود و از حدّ خود تجاوز كرديد و نافرمانى خدا كرديد؟ ! واى بر شما! آيا ضعيف نبوديد در زمين كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند پس شما را يارى كرد خدا و قوّت بخشيد، چون يارى كرد شما را تكبر و تجبر كرديد؟ ! پس واى بر شما از خوارى روز قيامت كه چگونه شما را ذليل و بى مقدار و خرد و بى اعتبار خواهد كرد.

واى بر شما اى علماى بد! كه اعمال ملحدان مى كنيد و اميد مرتبۀ آنها داريد كه بهشت را خدا به ايشان به ميراث مى دهد و به روش ايمنان از عقوبات الهى مطمئن گرديده ايد، امر خدا موافق خواهش و آروزهاى شما نخواهد بود و براى مردن به دنيا آمده ايد و براى خراب شدن خانه ها مى سازيد و مزرعه ها آباد مى كنيد، آنچه تهيه مى كنيد از براى وارثان خود مهيّا مى كنيد.

به راستى مى گويم براى شما كه موسى عليه السّلام به شما مى گفت: قسم دروغ به خدا

ص: 1171

مخوريد، من مى گويم كه قسم راست و دروغ مخوريد به خدا و ليكن بگوئيد «نه» و «آرى» بى سوگند.

اى بنى اسرائيل! بر شما باد به خوردن سبزيهاى صحرائى و نان جو و شما را حذر مى فرمايم از نان گندم كه مى ترسم به شكر آن قيام ننمائيد.

به راستى مى گويم به شما كه هر سخن بدى كه مى گوئيد جوابش را در قيامت خواهيد شنيد.

اى بنده هاى بد! هر يك از شما كه خواهد قربانى در درگاه خدا بكشد و به خاطرش آيد كه برادر مؤمنش از او آزرده است، پس ترك كند قربانى را و برود برادر خود را از خود راضى كند و برگردد قربانى كند تا قبول گردد.

اى بنده هاى بد! اگر كسى رداى شما را بردارد پيراهن خود را نيز به او بدهيد، و كسى كه بر شما طپانچه بزند طرف ديگر رو را پيش داريد، و كسى كه شما را يك ميل راه به زور ببرد كه بارى بر دوش شما گذارد يك ميل ديگر نيز به طيب خاطر خود با او برويد و بار او را ببريد.

به راستى مى گويم به شما كه چه فايده مى بخشد شما را كه ظاهر شما صحيح باشد هرگاه باطن شما فاسد باشد؟ چه نفع دارد براى شما آنكه بدنهاى شما خوشبو باشد هرگاه اندرونهاى شما بد بو باشد از اخلاق ذميمه؟ چه فايده دهد پاكيزگى پوستهاى شما و دلهاى شما به لوث گناهان ملوّث باشد؟

به راستى مى گويم به شما كه مباشيد مانند آردبيز كه آرد نيكو را بيرون مى كند و نخاله و سبوس را نگاه مى دارد، و همچنين شما كلمات حكمت نيكو را از دهان خود بيرون مى كنيد و كينه و صفات ذميمه و نيّات فاسده را در سينه هاى خود مى گذاريد.

به راستى مى گويم به شما كه اول بديها را از خود دور كنيد بعد از آن نيكيها را طلب كنيد تا شما را فايده بخشد، زيرا كه چون خير و شر را با يكديگر جمع كنيد خير به شما نفع نمى بخشد.

به راستى مى گويم به شما كسى كه داخل نهر مى شود البته جامۀ او تر مى شود هر چند

ص: 1172

سعى كند كه آب به او نرسد، همچنين هر كه محبت دنيا دارد خود را از گناهان نگاه نمى تواند داشت.

به راستى مى گويم به شما خوشا حال آنها كه شبها پهلو از رختخواب تهى مى كنند و به عبادت پروردگار خود برمى خيزند، ايشان را نور دائمى در قيامت خواهد بود به سبب آنكه در تاريكى شب بر پاهاى خود ايستاده اند در مسجدها و تضرع مى نمايند بسوى پروردگار خود به اميد آنكه نجات يابند از شدائد روز قيامت.

به راستى مى گويم به شما دنيا مزرعه اى است كه بندگان در آن شيرين و تلخ و خير و شر مى كارند؛ خير را عاقبت نفع دهنده اى هست در روز حساب، و براى شر بجز عنا و تعب و مشقّت ثمره اى نيست در روز درو كردن.

به راستى مى گويم به شما كه حكيمان عبرت مى گيرند از احوال جاهلان، و جاهلان وقتى عبرت مى گيرند كه فايده اى نمى بخشد عبرت ايشان.

به راستى مى گويم به شما اى بنده هاى دنيا كه چگونه نعمتهاى آخرت را در مى يابد كسى كه رغبت او از شهوتهاى دنيا كم نمى شود و هرگز خواهش او به نهايت نمى رسد.

به راستى مى گويم به شما اى بنده هاى دنيا كه شما نه دنيا را دوست داريد و نه آخرت را، زيرا كه اگر دنيا را دوست مى داشتيد گرامى مى داشتيد عملى را كه سبب رفاهيت دنياى شما شود، و اگر آخرت را دوست مى داشتيد مى كرديد كردار كسى كه اميد آخرت دارد.

اى بندگان دنيا! هرگاه عيبهاى حقّ شما را بگويند آزرده مى شويد و هرگاه صفت نيكى چند كه در شما نيست براى شما بگويند شاد مى شويد، بدانيد كه شياطين در هيچ چيز اين قدر عمارت نكرده اند كه در دلهاى شما كرده اند، بدانيد كه خدا دنيا را براى آن به شما داده است كه عمل كنيد در آن براى آخرت و نداده است دنيا را به شما كه شما را مشغول گرداند از آخرت، و نعمتهاى دنيا را براى شما گشوده است كه بدانيد كه شما را يارى كرده است به آنها بر عبادت خود و شما را اعانت نكرده است به آنها بر گناهان خود، و شما را امر كرده است در دنيا به طاعت خود و امر نكرده است شما را به معصيتهاى خود، و شما را اعانت كرده است به دنيا بر حلال و يارى نكرده است به دنيا بر حرام، و گشادگى داده است

ص: 1173

در روزى دنيا بر شما كه به يكديگر احسان كنيد و وسعت نداده است به شما كه با يكديگر عداوت و دشمنى كنيد به سبب آن.

به راستى مى گويم به شما كه ثواب آخرت را همه كس مى خواهد امّا ميسّر نمى شود مگر براى كسى كه براى تحصيل آن كار كرده باشد.

به راستى مى گويم به شما كه درخت كامل نمى شود مگر به ميوه اى نيكو، همچنين دين كامل نمى شود مگر به ترك محرّمات.

به راستى مى گويم به شما كه زراعت بعمل نمى آيد مگر به آب و خاك، همچنين ايمان صلاحيّت نمى يابد مگر به علم و عمل.

به راستى مى گويم به شما كه چنانچه آب آتش را خاموش مى كند، همچنين حلم آتش غضب را فرو مى نشاند.

به راستى مى گويم به شما كه جمع نمى شود آب و آتش در يك ظرف، همچنين جمع نمى شود دانائى و عجز در ميان يك دل.

به راستى مى گويم به شما كه باران از غير ابر نمى باشد، همچنين عملى كه باعث خشنودى پروردگار شود از غير دل پاك صادر نمى شود.

به راستى مى گويم به شما چنانچه آفتاب باعث روشنى هر چيز مى شود، همچنين حكمت باعث روشنى دل مى شود، و تقوا سر حكمت است، و حق و راستى درگاه هر خير است، و رحمت خدا درگاه هر حقّ است، و كليد رحمت خدا دعا و تضرع و عمل است، چگونه گشوده مى شود درى بغير از كليد؟ !

به راستى مى گويم به شما كه مرد دانا نمى كارد مگر درختى كه خواهد و پسندد و سوار نمى شود مگر بر اسبى كه آن را پسندد، همچنين مؤمن دانا نمى كند مگر عملى كه پروردگار او پسندد.

به راستى مى گويم به شما كه صيقل زدن به اصلاح مى آورد شمشير را و جلا مى دهد آن را، همچنين كلام حكمت دل را صيقل مى زند و جلا مى دهد؛ و سخن حكمت دل دانا را زنده مى كند چنانچه آب زمين مرده را زنده مى كند، و حكمت در دل دانا مانند نور است در

ص: 1174

تاريكى كه با آن نور راه مى رود در ميان مردم.

به راستى مى گويم به شما كه سنگها را از سر كوهها نقل كردن آسانتر است از آنكه سخن حقّى را به كسى بگوئى كه نفهمد، و سعى كردن در علم آن مانند خيسانيدن سنگ است در ميان آب كه نرم شود و مثل آن است كه كسى طعام براى اهل قبرستان ببرد كه بخورند.

پس خوشا حال كسى كه زيادتى كلام خود را كه فايده در آن نباشد و ترسد كه موجب غضب خدا گردد، حبس كند و نگويد، و سخنى را كه نفهمد نگويد به كسى، و آرزوى حال كسى در گفتار نيك نكند تا كردار نيك او را نداند.

خوشا حال كسى كه ياد گيرد از علما آنچه را نداند و تعليم نمايد جاهلان را از آنچه داند.

خوشا حال كسى كه تعظيم نمايد علما را براى علم ايشان و ترك كند منازعۀ ايشان را، و حقير شمارد جاهلان را به سبب نادانى ايشان، و جاهلان را نراند از درگاه خود و ليكن ايشان را نزديك خود گرداند و علم خود را به ايشان تعليم كند.

به راستى مى گويم به شما اى گروه حواريان! بدرستى كه امروز شما در ميان مردم به منزلۀ زندگانيد در ميان مردگان، پس بميريد به مرگى كه زندگان را مى باشد به سبب متابعت شهوتها و دورى از حق تعالى.

فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد كه بندۀ مؤمن من محزون مى شود از اينكه دنيا را از او بگردانم و آن محبوبترين احوال است نزد من، و به سبب آن بنده از همۀ احوال به من نزديكتر است و شاد مى شود از آنكه دنيا را بر او گشادگى دهم، و من اين حال را دشمن مى دارم و صاحب اين حال از من بسيار دور است (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام در ميان بنى اسرائيل خطبه خواند و فرمود: اى بنى اسرائيل! سخن حكمت را بر جاهلان مگوئيد كه بر حكمت ظلم كرده خواهيد بود، از آنها كه اهل حكمت و قابل فهميدن آن هستند منع

ص: 1175


1- . تحف العقول 501.

مكنيد كه ستم بر آنها كرده خواهيد بود، يارى مكنيد ظالم را بر ظلمش كه فضل شما باطل شود (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حواريان به حضرت عيسى عليه السّلام گفتند كه: اى تعليم كنندۀ خير! به ما تعليم كن كه كدام چيز است كه از همه چيز شديدتر است.

فرمود كه: شديدتر و سخت ترين چيزها غضب خدا است.

گفتند: به چه چيز مى توان از غضب خدا احتراز كرد؟

فرمود: به اينكه غضب نكنيد بر مردم.

گفتند: ابتداى غضب چيست و از چه چيز بهم مى رسد؟

فرمود كه: از تكبر و تجبر و حقير شمردن مردم (2).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام به اصحاب خود مى گفت كه: اى فرزندان آدم! بگريزيد از دنيا بسوى خدا و بيرون كنيد دلهاى خود را از دنيا كه دنيا براى شما شايسته نيست و شما براى دنيا شايسته نيستيد، و شما در دنيا باقى نمى مانيد و دنيا براى شما باقى نمى ماند، و دنيا فريب دهنده و به دردآورنده است، و فريب خورده كسى است كه فريب دنيا را بخورد و زيانكار كسى است كه بسوى دنيا مطمئن گردد، و هالك كسى است كه دنيا را دوست دارد و خواهش آن داشته باشد، پس توبه كنيد بسوى آفريدگار خود و بپرهيزيد از عذاب پروردگار خود و بترسيد از روزى كه جزا نمى دهد پدرى از فرزندش و هيچ فرزندى جزا دهنده نيست از پدرش، كجايند پدران شما؟ ! كجايند مادران شما؟ ! كجايند برادران شما؟ ! كجايند خواهران شما؟ ! كجايند فرزندان شما؟ خواندند ايشان را بسوى آخرت پس اجابت كردند و رفتند و ايشان را به خاك سپردند و همسايۀ مردگان شدند و به ميان هالكان رفتند و از دنيا بيرون رفتند و از دوستان خود جدا شدند و محتاج شدند به آنچه پيش فرستاده اند به آخرت و مستغنى

ص: 1176


1- . امالى شيخ صدوق 251؛ معاني الاخبار 196.
2- . خصال 6؛ قصص الانبياء راوندى 272.

شدند از آنچه در دنيا گذاشته اند، چند پند دهند و زجر دهند شما را و شما در فراموشى و غفلت و لهو و لعب باشيد؟ ! مثل شما در دنيا مثل حيواناتى است كه همّت آنها مصروف است بر شكمها و فرجهاى خود، آيا شرم نمى كنيد از خداوندى كه شما را آفريده است و حال آنكه ترسانيده است عاصيان خود را به آتش جهنم و شما طاقت عذاب جهنم را نداريد؟ ! و وعدۀ بهشت و مجاورت خود در فردوس اعلا فرموده است اطاعت كنندگان خود را پس رغبت نمائيد در آنچه خدا وعده فرموده است شما را و خود را اهل آن رحمت گردانيد، و انصاف از خود بدهيد و جور بر ديگران مكنيد و با ضعيفان خود مهربانى كنيد و محتاجان را دستگيرى كنيد و توبه كنيد بسوى خدا از گناهان، توبه اى نصوح كه ديگر به گناه عود نكنيد، بندگان نيكو كار باشيد نه پادشاهان جبار، و مباشيد از ظالمان و طاغيان و فرعونها كه تمرّد كردند بر پروردگار كه قهر كرد ايشان را به مرگ يعنى جبار جباران و پروردگار آسمانها و زمينها و خداوند گذشتگان و آيندگان و پادشاه روز جزا كه عقابش شديد است و عذابش دردناك است و از عذاب او نجات نمى يابد ستمكارى و از تحت قدرت او هيچ چيز بدر نمى رود، از علم او هيچ چيز غايب نمى شود، بر او هيچ امرى پنهان نمى ماند، علمش همه چيز را احصا كرده است و هر كس را در منزل خود جا داده است: يا بهشت يا دوزخ.

اى فرزند آدم ناتوان! به كجا مى گريزى از كسى كه در تاريكى شب و روشنى روز تو را مى طلبد و مى يابد و در هر حال كه باشى در تحت قدرت اوئى؟ هر كه پند داد حجت را تمام كرد، هر كه پندپذير شد رستگار شد (1).

منقول است كه: در انجيل نوشته است كه حضرت عيسى عليه السّلام فرمود كه: شنيديد آنچه با گذشتگان گفتند كه: زنا مكنيد، و من مى گويم كه هر كه نظر كند بسوى زنى و خواهش او در دلش بهم رسد، به دل با او زنا كرده است، اگر ديدۀ راستت با تو خيانت كند و متوجه حرام شود آن را بكن و بينداز زيرا كه اگر يك عضوت هلاك شود بهتر است از آنكه جميع

ص: 1177


1- . امالى شيخ صدوق 446؛ روضة الواعظين 447.

بدنت به جهنم رود.

به راستى مى گويم به شما كه اهتمام مكنيد كه چه مى خوريد و چه مى آشاميد و بر بدنهاى خود چه مى پوشانيد، آيا نفس بهتر از خوردن نيست؟ ! و بدن بهتر از لباس نيست؟ ! پس بدن و جان خود را از عذاب نجات دهيد، نظر كنيد به مرغان هوا كه زراعت نمى كنند و درو نمى كنند و غم روزى نمى خورند پس پروردگار رفيع الشأن شما آنها را روزى مى دهد، آيا شما بهتر از آنها نيستيد؟ كى از شما مى تواند كه يك ذراع بر قامت خود بيفزايد؟ پس چرا غم پوشش خود مى خوريد؟ هر كه قامت شما را مقدّر كرده است لباس شما را نيز مقدّر كرده است (1).

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت مسيح عليه السّلام مى گفت: هر كه غم او بسيار است بدن او بيمار است، و هر كه خلقش بد است نفس او پيوسته از او در عذاب و آزار است، و هر كه سخنش بسيار است خطا و لغزش او بيشمار است، و هر كه دروغ بسيار مى گويد حسن و جمالش بر طرف مى شود، و هر كه منازعه با مردم بسيار مى كند مروت و مردى از او زايل مى شود و بى قدر مى نمايد (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه در انجيل نوشته شده است كه: طلب مكنيد علم آنچه را نمى دانيد تا عمل نكنيد به آنچه مى دانيد، زيرا كه علمى كه صاحبش به آن عمل نكند صاحبش را از خدا دورتر مى كند (3).

فرمود كه: حضرت عيسى عليه السّلام روزى با حواريان گفت كه: نيست دنيا مگر پلى، پس بگذريد از آن و عمارت مكنيد در آن (4).

به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام گفت كه:

زر درد دين است و عالم طبيب دين است، پس هرگاه ببينيد كه طبيب دين درد را بسوى

ص: 1178


1- . سعد السعود 55.
2- . امالى شيخ صدوق 436؛ قصص الانبياء راوندى 274.
3- . تفسير قمى 2/259.
4- . خصال 65.

خود مى كشد پس او را بر خود متّهم داريد، بدانيد كه هرگاه او غم خود ندارد خيرخواه ديگران نخواهد بود (1).

در حديث معتبر ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السّلام گفت: خوشا حال كسى كه خاموشى او تفكر باشد و نظر كردن او عبرت باشد، ملازم خانۀ خود باشد و بر گناه خود بسيار بگريد و مردم از ضرر دست و زبان او سالم باشند (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه خدا وحى نمود كه: اى عيسى! به من بده از ديدۀ خود آب ديده، و از دل خود خشوع، و سرمۀ اندوه به ديده كش در هنگامى كه اهل باطل خندان باشند، و بايست بر قبرهاى مردگان و به آواز بلند ايشان را ندا كن شايد پند از ايشان بگيرى و بگو كه: من به شما ملحق خواهم شد با ديگران كه به شما ملحق خواهند شد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت عيسى عليه السّلام اصحاب خود را موعظه نمود كه: عمل مى كنيد از براى دنيا و حال آنكه روزى مى يابيد در آن بى عمل، و عمل نمى كنيد براى آخرت و حال آنكه در آنجا روزى نخواهيد يافت بدون عمل.

واى بر شما اى علماى بد! مزد مى گيريد و كار نمى كنيد؟ ! بزودى صاحب عمل طلب خواهد كرد از شما عمل خود را و بزودى از دنيا به قبر تاريك خواهيد رفت، چگونه از اهل علم باشد كسى كه بازگشت او بسوى آخرت باشد و او به دنيا رو آورده باشد و آنچه او را ضرر مى رساند بيشتر خواهد از آنچه او را نفع مى بخشد (4)؟ !

و در روايت ديگر منقول است كه روزى از حضرت عيسى عليه السّلام پرسيدند كه: چه حال دارى اى روح اللّه؟

گفت: صبح كرده ام و پروردگار من بر من مشرف و مطّلع است، و آتش جهنم در پيش

ص: 1179


1- . خصال 113.
2- . خصال 295.
3- . امالى شيخ طوسى 12؛ امالى شيخ مفيد 236.
4- . امالى شيخ طوسى 208؛ كافى 2/319.

روى من است و مرگ در طلب من است، و آنچه آرزو دارم قادر بر آن نيستم و آنچه را نمى خواهم از خود دفع نمى توانم كرد، پس كدام فقير از من فقيرتر و بيچاره تر است (1)؟ !

به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السّلام كه: اى عيسى! سعى كن در بندگى من و ترك مكن عبادت مرا، زيرا كه تو را بى پدر آفريدم كه آيتى باشى براى عالميان، خبر ده بنى اسرائيل را كه ايمان آورند به من و به رسول من پيغمبر امّى كه نسل او از زن مباركى خواهد بود كه با مادر تو باشد در بهشت، طوبى براى كسى است كه سخن او را بشنود و زمان او را دريابد.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! طوبى چيست؟

فرمود كه: درختى است در بهشت كه در زير آن درخت چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نمى شود.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! يك شربت از آن چشمه به من بده.

فرمود: اى عيسى! حرام است بر پيغمبران آشاميدن از آن چشمه تا آن پيغمبر بياشامد، و حرام است بر امّتها داخل شدن آن بهشت تا امّت آن پيغمبر داخل شوند (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت عيسى عليه السّلام از جبرئيل عليه السّلام پرسيد كه: قيامت كى برپا خواهد شد؟

پس جبرئيل از دهشت ياد روز قيامت لرزيد و بيهوش شد، و چون به هوش بازآمد گفت: اى روح اللّه! من نيز مثل تو نمى دانم علم قيامت را، بغير از خدا كسى نمى داند و قيامت به ناگاه و بى خبر خواهد آمد (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه عيسى عليه السّلام گفت: من بيماران را دوا كردم و شفا يافتند به قدرت خدا و كور و پيس را معالجه كردم به اذن خدا و مرده را زنده كردم به اذن خدا و احمق را معالجه كردم و نتوانستم او را به اصلاح آورم.

ص: 1180


1- . امالى شيخ طوسى 640.
2- . قصص الانبياء راوندى 271.
3- . قصص الانبياء راوندى 271.

گفتند: يا روح اللّه! احمق كيست؟

فرمود: آن كسى است كه خوش مى آيد او را رأى او و اعمال او و خود را صاحب فضل و احسان مى داند بر همه كس و هيچ كس را صاحب احسان نمى داند بر خود، و حقّ خود را بر همه كس لازم مى داند و حقّ كسى را بر خود لازم نمى داند، اين است آن احمقى كه چاره اى در مداواى درد او نتوانستم كرد (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه مسيح عليه السّلام به اصحاب خود گفت كه: اگر شما دوستان و برادران منيد پس بر خود قرار دهيد دشمنى و كينۀ مردم را نسبت به خود و اگر چنين نكنيد برادران من نيستيد، خوشا حال كسى كه به چشم خود ببيند مشتهيات دنيا را و در دل خود نگذراند معصيت خدا را، و چيزى كه از دست شما بدر رفت و گذشت چه بسيار دور است از شما و آنچه آمدنى است چه بسيار نزديك است به شما، واى بر آنها كه مغرور شده اند به دنيا در وقتى كه نزديك شود به ايشان آنچه كراهت دارند از آن و جدا شود از ايشان آنچه دوست مى دارند و برسد به ايشان آنچه وعده كرده اند به ايشان، و همين خلقت روز و شب و آمدن و رفتن آنها بس است از براى عبرت، پس واى بر كسى كه همّتش مقصور بر تحصيل دنيا باشد و كردار او گناهان و خطاها باشد، چگونه رسوا خواهد شد نزد پروردگار خود! سخن بسيار مگوييد در غير ياد خدا، آنها كه در غير ذكر خدا سخن بسيار مى گويند دلهاى ايشان سنگين است و نمى دانند، و نظر مكنيد به عيبهاى مردم كه گويا خدايان ايشانيد و ليكن نظر كنيد در خلاصى نفس خود زيرا كه بنده هاى مملوكيد، تا چند آب بر كوه جارى شود و نرم نشود و تا چند حكمت را درس گوئيد و دلهاى شما نرم نشود؟ مثل شما مثل «دفلى» است كه گلش خوشايند است هر كه مى چشد به دور مى افكند و اگر بخورد او را مى كشد (2).

مؤلف گويد: «دفلى» علفى است كه گل خوشرنگى دارد و علفش بسيار تلخ است و از

ص: 1181


1- . اختصاص 221.
2- . امالى شيخ مفيد 208.

زهرهاى كشنده است.

در روايتى منقول است كه حق تعالى به حضرت عيسى عليه السّلام وحى نمود كه: براى مردم در حلم و بردبارى مانند زمينى باش كه در زير پاى ايشان است، و در سخاوت مانند آب جارى باش، و در رحم و شفقت مانند آفتاب و ماه باش كه بر نيكو كار و بد كار مى تابد (1).

حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: خوشا حال كسى كه ترك كند شهوت حاضرى را براى ثوابى كه به او وعده كرده اند و نديده است (2).

و فرمود كه: دنيا را خداى خود مگيريد كه آن شما را بندۀ خود گرداند، گنجهاى خود را نزد كسى گذاريد كه ضايع نمى كند كه او پروردگار شما است، و در دنيا گنج مگذاريد كه در معرض آفات است.

و فرمود كه: من از براى شما دنيا را بدور افكنده ام، پس بعد از من او را بر مداريد و برپا مكنيد، بدرستى كه از خباثتهاى دنيا يكى آن است كه معصيت خدا در آن كرده مى شود، و خباثت ديگرش آن است كه به آخرت نمى توان رسيد مگر به ترك كردن آن، پس عبور كنيد از دنيا و معمور مگردانيد آن را و بدانيد كه اصل هر گناهى محبت دنيا است و چه بسيار شهوتى كه از عقبش اندوه دور و دراز بوده باشد.

و فرمود كه: من دنيا را بر رو افكنده ام از براى شما و بر رويش نشسته ايد، پس منازعه نمى كنند با شما در امر دنيا مگر پادشاهان و زنان، امّا پادشاهان پس با ايشان معارضه مكنيد در باب دنيا و به ايشان بگذاريد زيرا كه ايشان متعرض شما نمى شوند مادام كه شما ترك كنيد دنياى ايشان را، و امّا زنان پس از شرّ ايشان حذر كنيد به روزه و نماز (3).

و منقول است كه روزى به آن حضرت عليه السّلام گفتند كه: خانه اى از براى خود بساز. فرمود كه: كهنه هاى گذشتگان از براى ما كافى است (4).

ص: 1182


1- . تنبيه الخواطر 88.
2- . تنبيه الخواطر 104.
3- . تنبيه الخواطر 137.
4- . تنبيه الخواطر 139.

و منقول است كه به آن حضرت عليه السّلام گفتند كه: بياموز به ما يك عمل را كه خدا ما را به سبب آن دوست دارد.

فرمود كه: دنيا را دشمن داريد تا خدا شما را دوست بدارد (1).

و منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت عيسى عليه السّلام كه: هرگاه نعمتى بسوى تو بفرستم استقبال كن آن را به شكستگى و فروتنى تا تمام كنم آن نعمت را بر تو (2).

و مروى است كه حضرت عيسى عليه السّلام فرمود كه: چه نفع رسانيده است به نفس خود كسى كه نفس خود را به تمام دنيا بفروشد و بعد از آن آنچه خريده است ميراث از براى ديگرى بگذارد و نفس خود را هلاك كند، و ليكن خوشا حال كسى كه نفس خود را خلاص كند و آن را بر همۀ دنيا اختيار كند (3).

و در مذمّت مال فرمود كه: در آن سه خصلت هست: يا از غير حلال كسب مى كند و معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در غير مصرفش صرف كند باز معاقب مى شود؛ و اگر از حلال كسب كند و در مصرفش صرف كند اصلاح آن مال او را از عبادت پروردگارش مشغول مى كند (4).

و چون مى گذشت آن حضرت به خانه اى كه صاحبش مرده بود و ديگرى در آن خانه نشسته بود مى گفت: واى بر صاحبانى كه تو را به ميراث گرفته اند، چرا عبرت نمى گيرند به احوال آنها كه پيشتر در اين خانه بوده اند (5)؟

مى فرمود: اى خانه! خراب خواهى شد و ساكنان تو فانى خواهند شد؛ اى نفس! عمل بكن براى خدا تا روزى بيابى؛ و اى بدن! تعب بكش تا راحت بيابى (6).

ص: 1183


1- . تنبيه الخواطر 142.
2- . تنبيه الخواطر 210.
3- . تنبيه الخواطر 434.
4- . تنبيه الخواطر 437.
5- . تنبيه الخواطر 538.
6- . تنبيه الخواطر 539.

و مى فرمود: اى فرزند آدم ضعيف! بپرهيز از عذاب پروردگار خود و بينداز طمع خود را، و در دنيا ضعيف باش و از شهوت خود عفيف باش و عادت ده بدن خود را به صبر و دل خود را به فكر و روزى از براى فرداى خود حبس مكن و حمد خدا را بر پريشانى بسيار كن كه يكى از اسباب نگاه داشتن تو از گناه آن است كه قادر نباشى بر هر چه خواهى (1).

و مى فرمود كه: اى گروه حواريان! خود را دوست خدا گردانيد به دشمنى اهل معاصى و تقرّب جوئيد بسوى خدا به دورى از ايشان و طلب كنيد خشنودى خدا را به خشم ايشان (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دنيا متمثل شد براى حضرت عيسى به صورت زن كبود چشمى، و حضرت عيسى عليه السّلام از او پرسيد كه: چند شوهر كرده اى؟

گفت: بسيار.

پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟

گفت: نه، بلكه همه را كشتم.

فرمود كه: واى بر حال شوهران باقيماندۀ تو كه عبرت نمى گيرند از حال شوهرهاى كشته شدۀ تو (3).

و در حديث موثق ديگر فرمود كه حضرت عيسى عليه السّلام مى گفت: هولى را كه نمى دانى كه كى به تو خواهد رسيد چه مانع است تو را از آنكه مهيّاى آن شوى پيش از آنكه به ناگاه به تو رسد (4)؟ !

فرمود: دشوار شده است مؤنت دنيا و مؤنت آخرت، امّا مؤنت دنيا پس دست دراز نمى كنى به چيزى از دنيا مگر آنكه فاجرى سبقت مى گيرد و آن را از دست تو مى ستاند، امّا

ص: 1184


1- . تنبيه الخواطر 548.
2- . تنبيه الخواطر 344 و 554.
3- . كتاب الزهد 48.
4- . كتاب الزهد 81.

مؤنت آخرت زيرا كه ياورى نمى يابى كه تو را بر آن اعانت كند (1).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه حواريان به خدمت عيسى عليه السّلام آمدند و گفتند: اى تعليم كنندۀ خير! ما را ارشاد كن بر راه راست.

فرمود كه: موسى كليم خدا شما را امر مى كرد كه قسم دروغ به خدا مخوريد، من امر مى كنم شما را كه قسم مخوريد به خدا نه راست و نه دروغ.

گفتند: اى روح اللّه! زياده كن.

فرمود: موسى پيغمبر خدا شما را امر كرد كه زنا مكنيد، من امر مى كنم شما را كه زنا را در خاطر خود مگذرانيد چه جاى آنكه زنا كنيد زيرا كه در دلى كه وسوسۀ زنا مى شود مانند خانه اى است كه منقّش به طلا كرده باشند و آتشى در آن خانه بر افروزند اگر چه خانه نمى سوزد امّا دود نقشها را ضايع مى كند (2).

و به سند معتبر از حارث اعور منقول است كه گفت: روزى با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى رفتم در شهر حيره ناگاه به ديرى رسيديم كه ترسائى در آنجا ناقوس مى نواخت، پس حضرت فرمود: اى حارث! آيا مى دانى چه مى گويد اين ناقوس؟

گفتم: خدا و رسول و پسر عمّ رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مثل مى زند براى دنيا و خرابى آن مى گويد: «لا اله الاّ اللّه حقّا حقّا صدقا صدقا انّ الدّنيا قد غرّتنا و شغلتنا و استهوتنا، يا بن الدّنيا مهلا مهلا يا بن الدّنيا دقّا دقّا يا بن الدّنيا جمعا جمعا تفني الدّنيا قرنا قرنا، ما من يوم يمضي عنّا الاّ اوهى منّا ركنا، قد ضيّعنا دارا تبقى و استوطنّا دارا تفنى لسنا ندري ما فرّطنا فيها الاّ لو قد متنا» حاصل مضمون اين كلمات آن است كه: «شهادت مى دهم به يگانگى خدا و حال آنكه حقّ است حقّ است راست است راست است، بدرستى كه دنيا ما را فريب داد و مشغول كرد از آخرت و عقل ما را ضايع كرد و ما را گمراه كرد، اى فرزند دنيا! پس انداز و به تأخير انداز كار دنيا را، اى

ص: 1185


1- . كافى 8/144.
2- . كافى 5/542.

فرزند دنيا! هر روز كوبيده مى شوى به مصيبتها تا چند يكديگر را مى كوبيد براى جمع دنيا؟ و بزودى در هم شكسته خواهى شد، اى فرزند دنيا! تا چند جمع كنى مال و اسباب دنيا را؟ فانى مى كند دنيا هر قرنى را بعد از قرن ديگر، هيچ روز نمى گذرد از عمر ما مگر آنكه يك ركن از اركان بدن ما را ضعيف و سست مى كند، بتحقيق كه ضايع كرديم خانۀ باقى را و وطن خود گردانيديم خانۀ فانى را، نمى دانيم كه تقصير كرده ايم در دنيا مگر بعد از مردن» .

پس حارث گفت: يا امير المؤمنين! آيا نصارى مى دانند كه صدا و نواى ناقوس اين معنى دارد؟

فرمود: اگر مى دانستند، مسيح را شريك خدا نمى گردانيدند.

حارث گفت: من روز ديگر رفتم به نزد نصرانى كه در آن دير بود و گفتم: بحقّ مسيح كه اين ناقوس را بنواز به آن نحو كه پيشتر مى زدى؛ چون شروع كرد به زدن هر مرتبه كه مى زد من يك فقره اى از آنچه حضرت فرموده بود مى خواندم و بر نواى آن منطبق مى شد تا به آخر رسيد، پس آن ديرانى گفت: بحقّ پيغمبر شما سوگند مى دهم تو را كه بگوئى كى اين را به تو گفت؟

حارث گفت: آن شخصى كه ديروز با من همراه بود او به من تعليم كرد اين را.

پرسيد كه: ميان او و پيغمبر شما خويشى هست؟

حارث گفت: پسر عمّ اوست.

پرسيد كه: آيا اين را از پيغمبر شنيده است؟

گفت: بلى.

پس آن ديرانى مسلمان شد و گفت: و اللّه كه من در تورات خوانده ام كه آخر پيغمبران پيغمبرى خواهد آمد كه تفسير صداى ناقوس خواهد كرد (1).

ص: 1186


1- . امالى شيخ صدوق 187؛ معاني الاخبار 231.

فصل ششم: در بيان بالا رفتن عيسى عليه السّلام به آسمان

و فرود آمدن آن حضرت در آخر الزمان

و احوال حضرت شمعون بن حمون الصفا است

حق تعالى فرموده است: إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسى إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا (1)« يادآور وقتى را كه حق تعالى فرمود: اى عيسى! تو را مى گيرم و بلند مى كنم بسوى خود-يعنى آسمان-و پاك مى گردانم تو را از لوث كافران» كه در ميان ايشان نباشى و ضرر ايشان به تو نرسد.

بعضى گفته اند: «توفّى» به معنى مرگ است و خدا اول او را ميراند و بعد از سه ساعت او را زنده كرده و به آسمان برد؛ بعضى گفته اند كه مردن آن حضرت بعد از آمدن به زمين خواهد بود در آخر الزمان (2).

وَ جاعِلُ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوكَ فَوْقَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ (3) «و گردانيده ام آنها را كه متابعت تو كردند غالب و مسلط بر آنها كه كافر شدند به تو تا روز قيامت» چنانچه نصارى هميشه غالبند بر يهود و امّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه ايمان به عيسى عليه السّلام دارند هميشه مسلطند بر يهود و پادشاهى از ميان يهود بر طرف شده است، و اين يكى از معجزات قرآن

ص: 1187


1- . سورۀ آل عمران:55.
2- . مجمع البيان 1/449.
3- . سورۀ آل عمران:55.

مجيد است كه خبر داده است به آينده و موافق خبر واقع شده است.

و در جاى ديگر فرموده است وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً (1)«و به سبب كفر يهودان و گفتن ايشان بر مريم بهتانى عظيم» ، على بن ابراهيم گفته است: نسبت زنا به مريم عليها السّلام دادند (2).

شيخ طبرسى روايت كرده است كه عيسى عليه السّلام به گروهى از يهودان گذشت گفتند:

ساحر پسر زن ساحر، زناكار پسر زن زناكار آمد، چون عيسى اين سخن شنيع را از ايشان شنيد گفت: خداوندا! توئى پروردگار من و تو مرا خلق كردى بى پدر و به اين سبب مرا فرزند زنا مى گويند، خداوندا! لعنت كن بر هر كه مرا و مادر مرا دشنام دهد؛ پس در همان ساعت ايشان خوك شدند (3).

وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا اَلْمَسِيحَ عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اَللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ (4) «و به گفتن ايشان كه: ما كشتيم مسيح را كه عيسى پسر مريم است رسول خدا، و نكشتند او را و بر دار نكشيدند و ليكن بر ايشان مشتبه شد» ، خلاف است در كيفيت اشتباه: از ابن عباس مروى است كه چون خدا مسخ كرد آنها را كه دشنام دادند عيسى و مادرش را خبر به يهودا پادشاه يهودان رسيد ترسيد كه عيسى بر او نيز نفرين كند پس جمع كرد يهودان را و اتّفاق كردند بر كشتن آن حضرت، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد به حمايت آن حضرت، پس جمع شدند يهودان بر دور عيسى و از او سؤالها مى كردند، پس عيسى به ايشان گفت: اى گروه يهود! خدا شما را دشمن مى دارد، پس متوجه قتل او شدند پس جبرئيل آن حضرت را بالا برد بسوى طاقى كه در آن خانه بود و روزنه اى به بيرون داشت و از آن روزنه او را به آسمان بالا برد، پس يهودا شخصى از اصحاب خود را فرستاد كه او را «ططيانوس» مى گفتند كه به آن طاق بالا رود و عيسى را بگيرد، چون رفت عيسى

ص: 1188


1- . سورۀ نساء:156.
2- . تفسير قمى 1/157.
3- . مجمع البيان 2/135.
4- . سورۀ نساء:157.

را در آنجا نيافت، حق تعالى شباهت عيسى را بر او انداخت كه هر كه او را مى ديد گمان عيسى مى كرد، چون بيرون آمد كه به ايشان بگويد كه من عيسى را نديدم او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند (1).

نزديك به اين مضمون از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نيز منقول است.

پس چون طيطانوس را كشتند و در آن روزنۀ ديگرى را نيافتند گفتند: اگر آن كه ما كشتيم طيطانوس بود عيسى چه شد؟ ! و اگر عيسى بود او چه شد؟ ! و به اين سبب بر ايشان مشتبه ماند.

و روايت ديگر آن است كه: چون عيسى از يهود گريخت با هفده نفر از حواريان داخل خانه اى شد، پس يهود آن خانه را احاطه كردند، چون داخل شدند حق تعالى همه را به صورت عيسى كرد، ايشان گفتند: شما سحر كرديد بگوئيد كه عيسى كدام يك از شما است اگر نه همه را مى كشيم، پس عيسى عليه السّلام به اصحاب خود گفت: كيست از شما كه امروز قبول كند كه شبيه به من شود و كشته شود و داخل بهشت شود، پس شخصى از ميان ايشان كه نامش «سرجس» بود قبول كرد و بيرون آمد و گفت: منم عيسى، پس او را گرفتند و كشتند و به دار كشيدند، خدا عيسى را در همان روز به آسمان برد.

بعضى گفته اند كه: چون عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند و يهود بر او دست نيافتند شخصى را گرفتند بر جاى بلندى به دار كشيدند و بر مردم تلبيس كردند كه عيسى است و كسى را نگذاشتند كه به نزديك او برود، به اين سبب بر مردم مشتبه شد (2).

وَ إِنَّ اَلَّذِينَ اِخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اِتِّباعَ اَلظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً. بَلْ رَفَعَهُ اَللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اَللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (3) «و آنها كه اختلاف كردند در امر عيسى البته در شكّند از او و نيست ايشان را به احوال او هيچ گونه علم مگر پيروى گمان، و

ص: 1189


1- . مجمع البيان 2/135، و در آن به جاى «ططيانوس» ، «طيطانوس» آمده است.
2- . مجمع البيان 2/135، و در آن بجاى «سرجس» ، «سرخس» آمده است؛ تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 371.
3- . سورۀ نساء:157 و 158.

نكشتند او را به يقين بلكه بالا برد خدا او را بسوى آسمان خود، و خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و آنچه مى كند موافق حكمت و مصلحت است» .

و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: عيسى عليه السّلام وعده كرد اصحاب خود را در شبى كه خدا او را به آسمان برد و همه در وقت شام نزد آن حضرت جمع شدند و ايشان دوازده نفر بودند، پس ايشان را داخل خانه كرد و چشمه اى در گوشۀ آن خانه بود و در آن چشمه غسل كرد و بسوى ايشان بيرون آمد و آب از سرش مى ريخت و مى گفت: خدا وحى كرده است به من كه مرا در اين ساعت به آسمان برد و از لوث يهود پاك گرداند، كه در ميان شما قبول مى كند كه شبح و مثال من بر او افتد و به شباهت من او را بكشند و بر دار كشند و در قيامت با من باشد در درجۀ من در بهشت؟

پس جوانى در ميان ايشان گفت: من مى كنم اى روح اللّه.

عيسى عليه السّلام فرمود: خواهى كرد. پس عيسى عليه السّلام فرمود: يكى از شما كافر خواهد شد به من پيش از صبح دوازده مرتبه.

پس يكى از ايشان گفت كه: آن من نيستم.

عيسى فرمود: اگر تو اين را در نفس خود مى يابى، تو آن خواهى بود.

پس حضرت عيسى عليه السّلام گفت كه: بعد از من سه فرقه خواهيد شد، دو فرقه بر خدا افترا خواهند كرد و به جهنم خواهند رفت، و يك فرقه كه تابع شمعون وصىّ من خواهند شد بر خدا افترا نخواهند كرد و داخل بهشت خواهند شد.

پس حق تعالى حضرت عيسى عليه السّلام را از گوشۀ خانه به آسمان برد و ايشان مى ديدند، پس يهود به طلب حضرت عيسى عليه السّلام آمدند و گرفتند آن كسى را كه حضرت عيسى فرموده بود كه كافر خواهد شد، و آن جوانى را كه شباهت حضرت عيسى را قبول كرده بود او را كشتند و بر دار كشيدند، و ديگرى تا صبح دوازده مرتبه كافر شد چنانچه حضرت عيسى فرموده بود (1).

ص: 1190


1- . تفسير قمى 1/103.

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده است كه: جبرئيل نامه اى براى آن حضرت آورد كه خبر پادشاهان زمين در آن نامه بود و در آنجا نوشته بود كه:

چون اشج بن اشجان پادشاه شد دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، در سال پنجاه و يك از پادشاهى او حضرت عيسى مبعوث شد به پيغمبرى و حق تعالى نور و علم و حكمت و جميع علوم پيغمبران پيش از او را به او كرامت فرمود و زايد بر آنها انجيل را به او داد و او را بسوى بيت المقدس فرستاد و بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه ايشان را بخواند به كتاب خدا و حكمت و بسوى ايمان به خدا و رسول، پس اكثر ايشان طغيان كردند و كافر شدند، پس چون ايمان نياوردند دعا كرد پروردگار خود را و نفرين كرد بر ايشان تا مسخ شدند بعضى از ايشان به صورت شياطين از براى آنكه آيتى از براى ايشان بنمايد و ايشان عبرت بگيرند، پس باز طغيان ايشان زياده شد پس سى و سه سال در بيت المقدس ايشان را دعوت كرد و رغبت فرمود ايشان را به ثوابهاى خدا تا آنكه او را طلب كردند، پس بعضى دعوى كردند كه ما او را عذاب كرديم و زنده در زمين دفن كرديم، و بعضى گفتند او را كشتيم و بر دار كشيديم، و دروغ مى گفتند، خدا ايشان را بر او مسلط نگردانيد و بر ايشان مشتبه شد و قدرت نيافتند بر تعذيب و دفن او و نه بر كشتن و دار كشيدن او و ليكن چنانچه خدا در قرآن فرموده است او را به آسمان برد بعد از آنكه قبض روح او نمود، و چون خواست كه او را به آسمان برد وحى كرد بسوى او كه بسپارد نور و حكمت و علم و كتاب خدا را به شمعون پسر حمون كه او را صفا مى گفتند و خليفۀ خود گردانيد او را بر مؤمنان، پس شمعون پيوسته قيام به امر خدا مى نمود و هدايت مى كرد به گفته هاى حضرت عيسى قوم خود را از بنى اسرائيل و جهاد مى كرد با كافران، پس هر كه اطاعت او نمود و ايمان آورد به او و به آنچه از جانب خدا به او رسيده بود مؤمن و هر كه انكار و نافرمانى او كرد كافر بود، تا آنكه خدا شمعون را به رحمت خود برد و بعد از او براى بندگان خود پيغمبرى فرستاد از صالحان كه او يحيى پسر زكريا عليه السّلام بود، و چون شمعون از دنيا رفت اردشير پسر اشكاس پادشاه شد، و چهارده سال و ده ماه پادشاهى كرد، مدت هشت سال كه از پادشاهى او گذشت يهود يحيى بن زكريا عليه السّلام را شهيد كردند، چون نزديك به شهادت

ص: 1191

يحيى عليه السّلام رسيد خدا وحى كرد كه وصيت و امامت را در فرزندان شمعون قرار دهد و امر كند حواريان و اصحاب حضرت عيسى را كه با او باشند و اطاعت او نمايند، و او چنين كرد (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: حضرت عيسى در شب بيست و يكم ماه رمضان به آسمان رفت (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام صادق و امام محمد باقر عليهما السّلام منقول است كه: در شبى كه حضرت عيسى را به آسمان بردند هر سنگى را كه از روى زمين برمى داشتند تا صبح از زير آن خون تازه مى جوشيد، چنانچه در شهادت امير المؤمنين و امام حسين عليهما السّلام چنين شد (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: چون يهودان جمع شدند كه عيسى عليه السّلام را بكشند جبرئيل آمد آن حضرت را به بال خود فرو گرفت، و چون عيسى نظر به بالا كرد ديد بر بال جبرئيل نوشته است «اللّهمّ انّي ادعوك باسمك الواحد الاعزّ و ادعوك اللّهمّ باسمك الصّمد و ادعوك اللّهمّ باسمك العظيم الوتر و ادعوك اللّهمّ باسمك الكبير المتعال الّذي ثبّت اركانك كلّها ان تكشف عنّي ما اصبحت و امسيت فيه» ، پس چون عيسى اين دعا را خواند حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه: او را بلند كن به جانب محلّ كرامت من و به آسمان بالا بر.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: اى فرزندان عبد المطلب! سؤال كنيد از پروردگار خود به اين كلمات كه سوگند مى خورم بحقّ آن خداوندى كه جان من در دست قدرت اوست هر بنده اى كه به اين كلمات دعا كند به اخلاص، عرش بلرزد از دعاى او و حق تعالى به ملائكه وحى فرمايد كه: گواه باشيد دعاى او را مستجاب كردم و حاجتهاى او

ص: 1192


1- . كمال الدين و تمام النعمة 224، و در آن به جاى «اشكاس» ، «بابكان» آمده است.
2- . امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2/8. و در هر دو مصدر تصريح به «شب بيست و يكم ماه رمضان» نشده است، و به جاى آن عبارت «شبى كه در آن امير مؤمنان عليه السّلام وفات يافت» آمده است.
3- . قصص الانبياء راوندى 143؛ كامل الزيارات 76.

را در دنيا و آخرت به او دادم به سبب اين كلمات (1).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون عيسى عليه السّلام را به آسمان بردند پيراهنى از پشم پوشيده بود كه مريم عليها السّلام رشته و بافته و دوخته بود، چون به آسمان رسيد از حق تعالى ندا شنيد: اى عيسى! بينداز از خود زينت دنيا را (2).

و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: مشتبه نشد امر كشته شدن و مردن احدى از پيغمبران و حجتهاى خدا بر مردم بغير از عيسى بن مريم عليه السّلام، زيرا كه او را زنده از زمين بالا بردند و روحش را در ميان آسمان و زمين قبض كردند، و چون به آسمان رسيد حق تعالى روحش را به بدنش برگردانيد چنانچه حق تعالى مى فرمايد إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ (3)و از عيسى عليه السّلام حكايت مى نمايد: فَلَمّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ (4)پس هر دو آيه دلالت مى كند بر وفات آن حضرت عليه السّلام (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: نازل خواهد شد بر حضرت صاحب الامر عليه السّلام وقتى كه ظاهر شود نه هزار ملك و سيصد و سيزده ملك كه با عيسى عليه السّلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد (6).

و به اسانيد معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: در حضرت صاحب الامر عليه السّلام سنّت چهار پيغمبر است، يكى سنّت عيسى عليه السّلام كه مى گويند مرد يا كشته شد و نمرده است و كشته نشده است (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون يهود خواستند عيسى عليه السّلام را بكشند، خدا را خواند و سوگند داد بحقّ ما اهل بيت، پس خدا او را از كشتن

ص: 1193


1- . قصص الانبياء راوندى 276.
2- . تفسير عياشى 1/175.
3- . سورۀ آل عمران:55.
4- . سورۀ مائده:117.
5- . عيون اخبار الرضا 1/215.
6- . غيبت نعمانى 364.
7- . كمال الدين و تمام النعمة 326 و 350؛ غيبت شيخ طوسى 60 و 264؛ اعلام الورى 428.

نجات داد و به آسمان برد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود:

امّت عيسى عليه السّلام بعد از او هفتاد و دو فرقه شدند، كه يك فرقه نجات يافتند و هفتاد و يك فرقه به جهنم رفتند (2).

و در حديث معتبر ديگر وارد شده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اعلم علماى يهود و اعلم علماى نصارى را طلبيد و فرمود: از شما چيزى سؤال مى كنم كه بهتر از شما مى دانم، پس مپوشانيد و آنچه حقّ است بگوئيد، پس نزديك طلبيد عالم نصارى را و فرمود: تو را سوگند مى دهم بخدائى كه انجيل را بر عيسى عليه السّلام فرستاد و در پاى او بركت قرار داد و كور و پيس را به دست او شفا مى داد و مرده را براى او زنده مى كرد و از گل مرغ مى ساخت و براى او در آن روح مى دميد و خبر مى داد به آنچه مى خوردند و ذخيره مى كردند كه بگوئى بنى اسرائيل بعد از عيسى چند فرقه شدند؟

گفت: نبودند مگر يك فرقه!

فرمود: دروغ گفتى، بحقّ خدائى كه بجز او خداوندى نيست سوگند مى خورم كه هفتاد و دو فرقه شدند و همه در آتشند بجز يك فرقه كه نجات يافتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ (3). (4)

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: حضرت مسيح عليه السّلام چندى غيبت از قوم خود اختيار نمود كه در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و قوم او و شيعيان او نمى دانستند كه در كجا است، پس ظاهر شد و وصى گردانيد شمعون بن حمون را، چون شمعون به رحمت الهى واصل شد و غائب گرديدند حجتهاى بعد از او و طلب كردن جباران ايشان را شديد شد و بليّه بر مؤمنان عظيم شد و دين خدا مندرس شد و حقوق ضايع شد و واجبات و

ص: 1194


1- . قصص الانبياء راوندى 106.
2- . خصال 585.
3- . سورۀ مائده:66.
4- . تفسير عياشى 1/330.

سنّتها از ميان مردم بر طرف شد و مردم پراكنده شدند در مذهب و هر يك به جانبى رفتند و امر دين بر اكثر مردم مشتبه شد، و مدت اين غيبت دويست و پنجاه سال شد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مردم بعد از عيسى عليه السّلام دويست و پنجاه سال ماندند كه حجت و امام ظاهرى نداشتند و حجت ايشان غائب بود (2).

در حديث صحيح ديگر از آن حضرت مروى است كه: ميان عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم پانصد سال فاصله بود و از اين پانصد سال دويست و پنجاه سال بود كه پيغمبرى و امامى ظاهر نبود.

راوى پرسيد: پس چه مى كردند؟

فرمود: به دين عيسى متمسك بودند و به آن عمل مى كردند آنها كه مؤمن بودند.

و فرمود كه: هرگز زمين خالى از پيغمبر يا امام نمى باشد و ليكن گاهى ظاهرند و گاهى مخفى (3).

مؤلف گويد: از طريق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت عيسى عليه السّلام در زمان مهدى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم از آسمان به زير خواهد آمد و در عقب آن حضرت نماز خواهد كرد و از انصار آن حضرت خواهد بود چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها (4)و اكثر مفسران گفته اند:

يعنى بدرستى كه فرود آمدن عيسى از آسمان از علامات قيامت است پس شك مكنيد در قيامت (5).

و در جاى ديگر فرموده است وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ إِلاّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ (6)و اكثر

ص: 1195


1- . كمال الدين و تمام النعمة 160.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 161.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 161.
4- . سورۀ زخرف:61.
5- . مجمع البيان 5/54؛ تفسير فخر رازى 27/222؛ تفسير قرطبى 16/105.
6- . سورۀ نساء:159.

مفسران گفته اند: مراد آن است كه نيستند هيچ يك از اهل كتاب-يعنى يهود و نصارى- مگر آنكه ايمان خواهند آورد به عيسى قبل از مردن او در وقتى كه آن حضرت از آسمان فرود آيد در زمان مهدى عليه السّلام. بعضى گفته اند: اين مخصوص جمعى است از يهود و نصارى كه در آن زمان خواهند بود و ممكن است چنانچه لفظ آيه ظاهرا عام است و مراد همۀ ايشان باشند و در رجعت همه برگردند و ببينند كه عيسى اقرار به ملّت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى كند و متابعت صاحب الامر عليه السّلام مى نمايد و ايمان آن وقت فايده به حال ايشان نخواهد داد (1).

چنانچه به سند معتبر منقول است كه: حجّاج، شهر بن حوشب را طلبيد و از تفسير اين آيه از او پرسيد و گفت: عاجز شده ام از تفسير اين آيه، و من مكرر يهودى و نصارى را كشته ام و نظر كرده ام لب خود را حركت نمى دهد تا مى ميرد، پس چگونه ايمان مى آورد؟

شهر بن حوشب گفت: اى امير! معنى اين آيه آن نيست كه تو فهميده اى، بلكه مراد آن است كه عيسى عليه السّلام قبل از قيامت از آسمان به دنيا خواهد آمد و هر صاحب ملتى كه باشد از يهودان و غير ايشان به او ايمان خواهند آورد، و پشت سر مهدى عليه السّلام نماز خواهد كرد.

حجّاج گفت: اين تفسير را از كى شنيدى؟

گفت: از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام.

گفت: اين علم را از چشمۀ صافى گرفته اى (2).

به سند معتبر از امام حسن مجتبى عليه السّلام منقول است كه: بعد از اين هيچ يك از ما اهل بيت نخواهند بود مگر آنكه بيعت ظالمى كه در زمان او باشد در گردن او خواهد بود مگر قائم كه امام دوازدهم است و روح اللّه عيسى بن مريم پشت سر او نماز خواهد كرد كه او با ظالمى بيعت نخواهد نمود (3).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه فرمود: بر مردم زمانى

ص: 1196


1- . مجمع البيان 2/137؛ رجوع شود به تفسير كشّاف 1/588 و تفسير طبرى 4/356.
2- . مجمع البيان 2/137؛ تفسير قمى 1/158.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 316؛ اعلام الورى 426؛ فرائد السمطين 2/124.

خواهد آمد كه ندانند خدا چيست و توحيد الهى چه معنى دارد تا آنكه دجّال بيرون آيد و عيسى عليه السّلام از آسمان فرود آيد و دجّال را بكشد و پشت سر حضرت قائم عليه السّلام نماز بكند، و اگر ما بهتر از پيغمبران نمى بوديم عيسى پشت سر ما نماز نمى كرد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: مهدى از فرزندان من خواهد بود، و چون بيرون آيد عيسى از آسمان فرود آيد براى نصرت و يارى او و او را پيش دارد و در عقب او نماز بكند (2).

ص: 1197


1- . تفسير فرات كوفى 139.
2- . امالى شيخ صدوق 181؛ احتجاج 1/107.

ص: 1198

باب بيست و نهم: در بيان قصه هاى ارميا و دانيال و عزير عليهم السّلام

و غرائب قصص بخت نصر است

ص: 1199

ص: 1200

حق تعالى مى فرمايد أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها (1)كه ترجمۀ لفظيش آن است كه: «آيا ديده ايد مانند كسى كه گذشت بر قريه اى كه آن خالى بود و ديوارهايش بر سقفهايش افتاده بود و خراب شده بود؟» ، بعضى گفته اند او عزير بود چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است؛ و بعضى گفته اند ارميا بود چنانچه از حضرت باقر عليه السّلام منقول است. و آن قريه بعضى گفته اند بيت المقدس بود كه بخت نصر خراب كرده بود؛ و بعضى گفته اند ارض مقدسه بود؛ و بعضى گفته اند آن قريه اى بود كه پيش مذكور شد و چند هزار كس از آن گريختند از ترس مرگ و همه مردند (2).

قالَ أَنّى يُحْيِي هذِهِ اَللّهُ بَعْدَ مَوْتِها (3) «گفت: كى يا چگونه خدا زنده خواهد كرد اين شهر و اهلش را بعد از خراب شدن و مردن ايشان؟ !» و اين را بر وجه انكار نگفت بلكه از براى بيان عظمت و قدرت الهى گفت يا مى خواست بداند كيفيت زنده شدن ايشان را مانند حضرت ابراهيم عليه السّلام به سبب آنكه ظاهر آيه موهم ضعف اعتقاد است.

بعضى از مفسران گفته اند: اين عزير و ارميا نبود بلكه مرد كافرى بود (4)، و اين مخالف احاديث بسيار است.

فَأَماتَهُ اَللّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ (5) «پس خدا ميراند او را صد سال پس زنده كرد او را» ،

ص: 1201


1- . سورۀ بقره:259.
2- . مجمع البيان 1/370.
3- . سورۀ بقره:259.
4- . تفسير فخر رازى 7/30.
5- . سورۀ بقره:259.

قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ (1) چون زنده شد گمان كرد كه در خواب بوده و بيدار شده است «از او پرسيدند: چند مدت در اين مكان مكث كردى؟ گفت: يك روز -و در اول روز خوابيده بود، چون نظر كرد ديد هنوز آفتاب غروب نكرده است و آخر روز است گفت: -بلكه بعضى از روز» ، و گويندۀ سخن با او بعضى گفته اند خدا بود و ندا از آسمان به او رسيد؛ بعضى گفته اند ملكى بود يا پيغمبرى بود يا مرد معمّرى بود كه او را شناخت بعد از زنده شدن (2)، قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ (3)«گفت: بلكه صد سال در اين مكان مانده اى و مرده اى و الحال زنده شده اى» ، فَانْظُرْ إِلى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ (4)«پس نظر كن به خوردنى و آشاميدنى خود كه هيچ تغيير نيافته است» .

و منقول است كه: چون به اين مكان آمد انگورى و انجيرى و آب انگورى همراه داشت و اينها با اين لطافت در مدت صد سال هيچ متغير نشده بودند به قدرت الهى (5)، وَ اُنْظُرْ إِلى حِمارِكَ (6)«و نظر كن بسوى درازگوش گوش خود» كه چگونه پوسيده و استخوانهايش از هم ريخته است، وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنّاسِ (7)«و براى اين تو را ميرانديم در اين مدت و زنده نموديم كه آيتى باشى براى مردم» بر حقيقت زنده شدن ايشان در قيامت، وَ اُنْظُرْ إِلَى اَلْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً (8)«و نظر كن بسوى استخوانهاى پوسيده كه چگونه اجزايش را بر روى يكديگر بلند مى كنيم و متصل مى كنيم و بعد از آن لباس گوشت بر روى استخوانها مى كشيم» .

اكثر گفته اند حق تعالى حمار او را در نظر او زنده كرد تا ببيند خدا چگونه مرده را زنده

ص: 1202


1- . سورۀ بقره:259.
2- . مجمع البيان 1/370.
3- . سورۀ بقره:259.
4- . سورۀ بقره:259.
5- . مجمع البيان 1/370.
6- . سورۀ بقره:259.
7- . سورۀ بقره:259.
8- . سورۀ بقره:259.

مى كند، و بعضى گفته اند اول خدا چشم او را درست كرد و نظر مى كرد به استخوانهاى پراكنده شدۀ خود كه جمع شدند و متصل شدند و گوشت و پوست بر روى آنها روئيد (1)، فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اَللّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (2)«پس چون ظاهر شد بر او گفت:

مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر و توانا است» يعنى پيشتر مى دانستم، يا اكنون علم من زياده شد.

و به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون بنى اسرائيل معصيت بسيار كردند و تجاوز از امر پروردگار خود نمودند حق تعالى خواست بر ايشان مسلط گرداند كسى را كه ايشان را ذليل گرداند و بكشد، پس وحى نمود بسوى حضرت ارميا عليه السّلام كه: اى ارميا! بگو بنى اسرائيل را كه چيست آن شهرى كه آن را برگزيده ام از ميان شهرها و در آن شهر درختهاى نيكو كشته ام و از هر درخت غريب زبونى آن را پاك كرده ام، پس متغير شد احوال آن شهر و به عوض درختهاى نيكو درخت خرنوب كه زبون ترين درختها است از آن شهر روئيد؟

چون ارميا اين سخن را به علماى بنى اسرائيل نقل كرد، گفتند: براى ما معنى اين سخن را بيان فرما، پس ارميا هفت روز روزه داشت و دعا كرد، خدا به او وحى فرمود: آن شهر بيت المقدس است و آن درختها كه در آن رويانيده ام بنى اسرائيلند كه در آن شهر ساكن گردانيده ام، و چون معصيت من كردند و دين مرا تغيير دادند و بدل كردند شكر نعمت مرا به كفران پس سوگند مى خورم بذات مقدس خود كه ايشان را امتحان مى كنم به فتنۀ عظيمى كه دانايان در آن حيران بمانند، و مسلط خواهم نمود بر ايشان از بندگان خود كسى را كه از همه كس ولادتش بدتر و خوردنش بدتر بوده باشد، پس بر ايشان مسلط خواهد شد و مردان ايشان را خواهد كشت و حرمت ايشان را اسير خواهد كرد و بيت المقدس كه خانۀ شرف و عزت ايشان است و به آن فخر مى كنند خراب خواهد كرد و سنگى كه به آن فخر

ص: 1203


1- . مجمع البيان 1/370؛ تفسير فخر رازى 7/38.
2- . سورۀ بقره:259.

مى كنند بر همۀ عالم در مزبله ها خواهد افكند و تا صد سال چنين خواهد بود.

چون ارميا اين خبر را به علماى بنى اسرائيل رسانيد گفتند: اى ارميا! بار ديگر از خدا سؤال كن كه فقرا و مساكين و ضعيفان چه گناه دارند كه چنين بلائى را بر ايشان مسلط مى گرداند؟ پس ارميا هفت روز ديگر روزه داشت، خدا وحى نفرمود به او، پس هفت روز ديگر روزه داشت و بعد از هفت روز لقمه اى از طعام تناول كرد و باز وحى به او نرسيد، هفت روز ديگر روزه داشت پس خدا وحى فرمود به او كه: اى ارميا! دست بردار از اين سخن و اگر نه روى تو را به پشت بر مى گردانم، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه مقدّر و حتم كرده ام؟ ! پس وحى نمود كه: بگو به ايشان كه گناه شما اين است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.

پس ارميا عرض كرد: پروردگارا! به من اعلام فرما كيست آنكه او را مسلط خواهى كرد تا بروم به نزد او و براى خود و اهل بيت خود امانى از او بگيرم.

حق تعالى فرمود: برو به فلان موضع و خواهى ديد پسرى كه از همه كس مزمن تر و مبتلاتر است، ولادتش از همه كس خبيث تر است-يعنى ولد الزنا است-و غذايش از همه كس بدتر است.

چون ارميا به آن موضع آمد ديد كه پسرى در كاروانسرائى زمين گير شده است و او را در مزبله انداخته اند در ميان كاروانسرا، مادرى دارد كه او را تربيت مى كند و نان خشك را در كاسه ريزه مى كند و شير خوك را بر روى آن مى دوشد و به نزديك آن پسر مى آورد و او مى خورد! ارميا گفت: آن كه خدا فرمود البته اين خواهد بود، پس به نزديك آن پسر رفت و از او پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: بخت نصر.

پس ارميا دانست كه اوست، و او را معالجه كرد تا به اصلاح آمد، پس به او فرمود: مرا مى شناسى؟

گفت: نه، اين قدر مى دانم مرد صالحى هستى.

فرمود: منم ارميا پيغمبر بنى اسرائيل و خدا مرا خبر داده است كه تو بر بنى اسرائيل

ص: 1204

مسلط خواهى شد و مردان ايشان را خواهى كشت و چنين و چنان خواهى كرد.

چون بخت نصر اين سخن را شنيد به آن حال نخوتى در او بهم رسيد! ارميا عليه السّلام فرمود:

نامۀ امانى براى من بنويس. پس نامۀ امان را نوشت و به آن حضرت داد، و مى رفت به كوهها و هيزم جمع مى كرد و مى آورد و مى فروخت در شهر و معاش مى كرد؛ پس مردم را به جنگ بنى اسرائيل دعوت كرد و مسكن بنى اسرائيل بيت المقدس بود، و چون جمعى به او اتفاق كردند با لشكر خود متوجه بيت المقدس شد و مردم بسيار از اطراف و نواحى گرد او جمع شدند.

چون خبر به ارميا عليه السّلام رسيد كه او متوجه بيت المقدس شده بر سر راه او آمد و از بسيارى لشكر او نتوانست خود را به او برساند، پس نامه را بر سر چوبى كرد و بلند نمود، بخت نصر گفت: تو كيستى؟

فرمود: من ارمياى پيغمبرم كه تو را بشارت دادم كه بر بنى اسرائيل مسلط خواهى شد، و اين نامۀ امانى است كه براى من نوشتى.

گفت: تو را امان دادم امّا امان اهل بيت تو موقوف است بر اينكه تيرى مى اندازم از اينجا بسوى بيت المقدس، اگر تير من به بيت المقدس برسد با وجود اين راه دور پس ايشان را امان نمى دهم، و اگر نرسد امان مى دهم؛ و چون تير انداخت باد تيرش را برد تا بند شد در بيت المقدس! گفت: ايشان را امان نمى دهم.

پس چون بيت المقدس را فتح كرد و داخل شد كوهى از خاك در ميان شهر ديد و در ميان آن كوه خونى ديد كه مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند باز مى جوشد و از خاك بيرون مى آيد! پرسيد: اين چه خون است؟

گفتند: خون پيغمبرى است از پيغمبران خدا كه پادشاهان بنى اسرائيل او را كشتند و از روزى كه شهيد شده است تا امروز اين خون مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند از خاك بيرون مى آيد، و آن خون حضرت يحيى بن زكريا عليه السّلام است و در زمان او پادشاه جبارى بود كه زنا مى كرد با زنان بنى اسرائيل، هرگاه به حضرت يحيى عليه السّلام مى گذشت آن حضرت به او مى فرمود: از خدا بترس اى پادشاه كه حلال نيست بر تو اين كار كه مى كنى،

ص: 1205

پس يكى از آن زنان كه با آنها زنا مى كرد در وقتى كه آن ملعون مست بود به او گفت: اى پادشاه! يحيى را بكش، پس آن ملعون امر كرد كه بروند و سر يحيى عليه السّلام را بياورند، چون آن حضرت را شهيد كردند و سر مباركش را در طشتى گذاشتند و به نزد آن ملعون آوردند آن سر مطهر با او سخن مى گفت و مى فرمود: از خدا بترس كه حلال نيست آنچه تو مى كنى، پس خون جوشيد و از طشت بيرون آمد و بر زمين ريخت و مى جوشيد و ساكن نمى شد تا وقتى كه بخت نصر داخل بيت المقدس شد؛ و ميان شهادت آن حضرت و خروج بخت نصر صد سال فاصله بود، پس بخت نصر داخل هر شهر از شهرهاى بنى اسرائيل كه مى شد مردان و زنان و اطفال و حيوانات ايشان را مى كشت و باز آن خون مى جوشيد تا آنكه همه را فانى كرد، پس پرسيد: آيا احدى از بنى اسرائيل در اين بلاد مانده است؟

گفتند: پيرزالى از ايشان در فلان موضع هست. پس آن زن را طلبيد و چون سرش را در ميان آن خون بريد خون از جوشيدن ساكن شد، و اين زن آخر آنها بود كه از بنى اسرائيل كشت، پس رفت بسوى بابل و در آنجا شهرى بنا كرد و در آن شهر اقامت نمود و چاهى كند و دانيال را با شير ماده اى در آن چاه افكند، پس آن شير گل آن چاه را مى خورد و دانيال شير آن را مى خورد تا آنكه مدتى بر اين حال ماند، پس خدا وحى فرمود بسوى پيغمبرى كه در بيت المقدس بود كه: اين خوردنى و آشاميدنى را براى دانيال ببر و سلام مرا به او برسان.

آن پيغمبر گفت: پروردگارا! در كجا است دانيال؟

وحى به او رسيد كه: دانيال در چاهى است در فلان موضع از بابل.

پس پيغمبر بر سر آن چاه رفت و گفت: اى دانيال!

فرمود: لبيك، صداى غريبى مى شنوم!

گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و اين خوردنى و آشاميدنى را براى تو فرستاده است؛ و آنها را به چاه فرو فرستاد.

پس آن حضرت گفت: «الحمد للّه الّذي لا ينسى من ذكره، الحمد للّه الّذي لا يخيب من دعاه، الحمد للّه الّذي من توكّل عليه كفاه، الحمد للّه الّذي من وثق به لم يكله الى غيره،

ص: 1206

الحمد للّه الّذي يجزي بالاحسان احسانا، الحمد للّه الّذي يجزي بالصّبر نجاة، الحمد للّه الّذي يكشف ضرّنا عند كربتنا، و الحمد للّه الّذي هو ثقتنا حين تنقطع الحيل منّا، و الحمد للّه الّذي هو رجاؤنا حين ساء ظنّنا باعمالنا» يعنى: «حمد مى كنم خداوندى را كه فراموش نمى كند هر كه او را ياد كند، سپاس مى كنم خداوندى را كه نااميد نمى كند كسى را كه او را بخواند، حمد مى كنم خداوندى را كه هر كه بر او توكل كند كفايت امور او مى كند، سپاس مى گويم خداوندى را كه هر كه بر او اعتماد كند او را به ديگران وانمى گذارد، حمد مى كنم خداوندى را كه جزا مى دهد به نيكى جزاى نيك، سپاس خداوندى را سزاست كه جزا مى دهد به صبر كردن، نجات از مخاوف و مهالك دنيا و عقبى، حمد خداوندى را رواست كه بر طرف مى كند بد حالى ما را نزد كربت و شدت ما، حمد مى كنم خداوندى را كه محلّ اعتماد ماست هرگاه گسسته شود چاره ها از ما، حمد مى كنم خداوندى را كه اميدگاه ماست در هنگامى كه بد شود گمان ما به سبب كرده هاى ما» .

پس بخت نصر در خواب ديد كه گويا سرش از آهن است و پاهايش از مس است و سينه اش از طلا است! منجّمان را طلبيد و گفت: بگوئيد كه من چه در خواب ديده ام؟

گفتند: نمى دانيم و ليكن بگو چه ديده اى تا ما براى تو تعبير كنيم.

بخت نصر گفت: در اين مدت هر سال مبلغى به شما مى دهم و شما نمى دانيد كه من چه در خواب ديده ام؟ و امر كرد همه را گردن زدند! پس بعضى از اركان دولت او عرض كردند: آنچه تو مى خواهى آن كسى كه به چاه افكنده اى مى داند، زيرا از آن وقت كه او را به چاه انداخته اى تا حال زنده است و شير به او ضرر نرسانده است و شير گل مى خورد و او را شير مى دهد، پس فرستاد و آن حضرت را طلبيد و گفت: بگو من چه خواب ديده ام! فرمود: چنين خواب ديده اى.

گفت: راست است، اكنون بگو تعبيرش چيست؟

فرمود كه: تعبير خواب تو آن است كه پادشاهى تو به آخر رسيده است و سه روز ديگر كشته خواهى شد و مردى از اهل فارس تو را مى كشد!

گفت: من هفت شهر بر دور يكديگر ساخته ام و بر هر شهر نگاهبانان بسيار مقرر كرده ام

ص: 1207

و به اين نيز راضى نشده ام تا آنكه صورت مرغابى از مس بر در دروازه ها تعبيه نموده ام كه هر غريبى داخل مى شود فرياد مى كند تا او را بگيرند.

دانيال فرمود: چنين خواهد شد كه من گفتم.

بخت نصر لشكر خود را متفرق نمود و حكم كرد هر كسى را كه ببينند بكشند هر كه باشد، و دانيال در اين وقت نزد او نشسته بود گفت: در اين سه روز تو را از خود جدا نمى كنم، پس اگر سه روز گذشت و من كشته نشدم تو را مى كشم!

پس پسين روز سوم شد غمى او را عارض شد و بيرون آمد و غلامى داشت از اهل فارس كه او را فرزند خود خوانده بود و نمى دانست از اهل فارس است، چون بيرون آمد آن غلام را ديد پس شمشير خود را به او داد و گفت: هر كه را ببينى بكش اگر چه من باشم، غلام شمشير را گرفت و ضربتى به او زد و او را به جهنم واصل كرد.

امّا ارميا عليه السّلام بعد از كشتن بنى اسرائيل از بيت المقدس بيرون آمد و بر حمارى سوار شد و انجير و آب انگور براى توشۀ خود برداشت، پس نظر كرد به درندگان صحرا و درندگان دريا و درندگان هوا كه بدن كشتگان را مى خوردند، پس ساعتى فكر كرد و گفت: آيا چگونه خدا اين مردگان را زنده مى كند كه درندگان بدن ايشان را خوردند؟ خدا در همان موضع قبض روحش نمود، بعد از صد سال او را زنده كرد.

چون حق تعالى بر بنى اسرائيل ترحم نمود و بخت نصر را هلاك كرد، بنى اسرائيل را به دنيا برگرداند و آن كه صد سال مرده بود و زنده شد ارميا عليه السّلام بود.

و عزير چون بخت نصر پادشاه شد و بر بنى اسرائيل مسلط شد از او گريخت و در ميان چشمۀ آبى رفت و غائب شد در آنجا، پس خدا اول عضوى كه از ارميا زنده كرد ديده هاى او بود در ميان سفيدى چشم او كه مانند سفيدۀ تخم روان بود و مى ديد چيزها را، پس خدا وحى كرد بسوى او كه: چندگاه است در اين موضع هستى؟

عرض كرد: يك روز. پس چون ديد آفتاب بلند شده است گفت: بعضى از يك روز.

حق تعالى فرمود: بلكه صد سال در اينجا مانده اى، پس نظر كن بسوى انجير و آب انگور كه در اين مدت متغير نشده اند، و نظر كن به حمار خود كه چگونه پوسيده است، و

ص: 1208

نظر كن كه چگونه آن را و تو را زنده مى كنم.

پس ديد كه استخوانهاى پوسيدۀ ريزه شده به قدرت الهى به نزديك يكديگر مى آيند و بر يكديگر مى چسبند و گوشتها كه خاك شده اند يا حيوانات خورده اند جدا مى شوند و بر بدن او و حمارش مى چسبند تا آنكه خلقت ارميا و حمار او هر دو درست شد و هر دو برخاستند، پس گفت: مى دانم خدا بر همه چيز قادر و توانا است (1).

و در روايت معتبر ديگر گذشت كه: دو پادشاه كافر تمام روى زمين را متصرف شدند:

نمرود و بخت نصر (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: چون ارميا عليه السّلام نظر كرد بسوى خرابى بيت المقدس و حوالى آن و كشتگانى كه در آن شهرها افتاده بودند گفت: آيا اينها را كى زنده خواهد كرد بعد از مردن؟ ! پس خدا او را صد سال ميراند و بعد از آن زنده كرد و مى ديد كه اعضايش چگونه به يكديگر متصل مى شوند و گوشت بر روى آنها مى رويد و مفاصل و رگهايش چگونه پيوند مى شوند، پس چون درست نشست گفت:

مى دانم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه براى روزى خود غمگين باشد بر او گناهى نوشته مى شود، بدرستى كه دانيال عليه السّلام در زمان پادشاه جبار ستمكارى بود و او را گرفت و در چاهى انداخت و درندگان را با او به آن چاه افكند، پس آن درندگان نزديك او نرفتند و باز او را از آن چاه بيرون نياورد، پس حق تعالى وحى نمود به پيغمبرى از پيغمبران خود كه: طعامى براى دانيال ببر.

گفت: پروردگارا! دانيال در كجا است؟

حق تعالى فرمود: چون از شهر بيرون مى روى كفتارى در برابر تو پيدا خواهد شد، از پى بى آن كفتار برو كه او تو را مى برد بر سر آن چاه.

ص: 1209


1- . تفسير قمى 1/86.
2- . خصال 255.
3- . احتجاج 2/230.

چون آن پيغمبر بر سر چاه آمد و طعام را به چاه فرستاد دانيال عليه السّلام آن دعا را خواند كه گذشت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر از جائى كه ايشان گمان نداشته باشند (1).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون هنگام وفات سليمان عليه السّلام شد وصيت نمود بسوى آصف بن برخيا و او را خليفۀ خود گردانيد به امر الهى، پس پيوسته شيعيان به خدمت آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند، پس آصف مدت طولانى از ايشان غائب شد پس ظاهر شد و مدتى در ميان قوم خود ماند پس ايشان را وداع كرد، شيعيان گفتند: ديگر ما تو را در كجا ببينيم؟

گفت: نزد صراط؛ و از ايشان غائب شد، و بليّه بر بنى اسرائيل شديد شد بعد از غيبت او، و بخت نصر بر ايشان مسلط شد و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت از پى او مى فرستاد و فرزندان ايشان را اسير مى كرد، چهار كس از فرزندان يهودا را از ميان اسيران براى خود انتخاب كرد كه يكى از آنها دانيال عليه السّلام بود و از فرزندان هارون عزير عليه السّلام را انتخاب نمود، و ايشان اطفال خردسال بودند و در دست او اسير ماندند و بنى اسرائيل در عذاب و شدت بودند و حجت خدا بر بنى اسرائيل كه دانيال عليه السّلام بود نود سال در دست بخت نصر اسير بود، پس چون فضيلت آن حضرت را دانست و شنيد كه بنى اسرائيل انتظار بيرون رفتن او مى كشند و اميد فرج دارند در ظاهر شدن او و بر دست او، امر كرد او را در چاه عظيم گشاده حبس كردند و شيرى در آنجا گذاشتند كه او را هلاك كند و امر كرد كسى طعام به او ندهد، پس شير نزديك آن حضرت نرفت و حق تعالى خوردنى و آشاميدنى او را به دست پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل براى او فرستاد، پس دانيال روزها روزه مى داشت و شب بر آن طعام افطار مى كرد و بليّه و آزار شديد شد بر شيعيان و قوم او كه انتظار فرج و ظهور او مى بردند و شك كردند اكثر ايشان در دين به جهت طول مدت غيبت

ص: 1210


1- . امالى شيخ طوسى 300؛ قصص الانبياء راوندى 230.

آن حضرت.

و چون بليّه و امتحان دانيال عليه السّلام و قومش به نهايت رسيد، بخت نصر در خواب ديد كه ملائكه فوج فوج از آسمان به زمين مى آمدند و بر سر چاهى مى رفتند كه دانيال در آنجا محبوس بود و بر او سلام مى كردند و او را بشارت به فرج مى دادند، چون صبح شد از عمل خود پشيمان شد و امر كرد آن حضرت را از چاه بيرون آوردند و از او معذرت طلبيد از آنچه نسبت به او كرده بود و امور مملكت و پادشاهى خود را به او گذاشت، و آن حضرت را فرمانفرماى ملك خود نمود و حكم كردن ميان مردم را به او تفويض فرمود، و هر كه از بنى اسرائيل از خوف بخت نصر مخفى شده بود ظاهر شد و گردن اميد كشيدند و بسوى دانيال جمع شدند و يقين كردند به فرج خود، پس اندك زمانى كه بر اين حال گذشت حضرت دانيال عليه السّلام به رحمت ايزدى واصل شد و امر نبوت و خلافت بعد از او به حضرت عزير عليه السّلام منتهى شد و شيعيان بر او گرد آمدند و به او انس گرفتند و مسائل دين خود را از او فرا مى گرفتند، پس حق تعالى صد سال او را از ايشان پنهان كرد پس بار ديگر او را بر ايشان مبعوث گردانيد و حجتهاى خدا بعد از او غائب شدند و بليّه بر بنى اسرائيل عظيم شد تا آنكه حضرت يحيى عليه السّلام ظاهر شد (1).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كردند: آيا صحيح است كه حضرت دانيال عليه السّلام تعبير خواب مى دانسته است و آن حضرت اين علم را به مردم تعليم نموده است؟

فرمود: بلى، خدا وحى نمود بسوى او و پيغمبر بود و او از آنها بود كه خدا اين علم را به ايشان تعليم نموده بود و بسيار راست گفتار و درست كردار و حكيم و دانا بود و عبادت خدا به محبت ما اهل بيت مى كرد، و هيچ پيغمبر و ملكى نبوده است مگر آنكه عبادت مى كرده است خدا را به محبت ما اهل بيت (2).

ص: 1211


1- . كمال الدين و تمام النعمة 157.
2- . قصص الانبياء راوندى 229.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: پادشاهى در زمان دانيال عليه السّلام بود و به آن حضرت عرض كرد: مى خواهم پسرى مثل تو داشته باشم.

فرمود: من چه منزلت در دل تو دارم؟

پادشاه گفت: بزرگترين مرتبه ها و عظيمترين منزلتهاى تو در دل من هست و تو را بسيار دوست دارم.

دانيال گفت: چون ارادۀ مجامعت نمائى با زوجۀ خود، در فكر من باش و همّت خود را به جانب من مصروف گردان.

چون چنين كرد فرزندى براى او متولد شد كه شبيه ترين خلق خدا به دانيال عليه السّلام بود (1).

و به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم منقول است كه: بخت نصر صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد، و چون از سلطنت او چهل و هفت سال گذشت حق تعالى حضرت عزير عليه السّلام را بسوى اهل شهرها كه حق تعالى اهل آنها را هلاك كرد و بعد از آن زنده كرد مبعوث گردانيد، و ايشان از شهرها متفرق بودند و از ترس مرگ گريختند و در جوار و همسايگى عزير عليه السّلام قرار گرفتند و مؤمن بودند، و عزير به نزد ايشان تردد مى كرد و سخن ايشان را مى شنيد و به سبب ايمان ايشان دوست مى داشت ايشان را و برادرى كرد با ايشان در ايمان، پس يك روز از ايشان غائب شد و به نزد ايشان نيامد، روز ديگر كه به نزد ايشان آمد ديد همه مرده اند! پس اندوهناك شد به مرگ ايشان و گفت: كى خدا زنده خواهد كرد اين جسدهاى مرده را؟ (از روى تعجب اين سخن را گفت چون همه را يكباره مرده ديد) ، خدا او را در همان ساعت قبض روح كرد و صد سال بر آن حال ماندند، و بعد از صد سال حق تعالى آن حضرت را با آن جماعت زنده كرد و ايشان يكصد هزار مرد جنگى بودند، و بعد از او بخت نصر بر ايشان مسلط شد و همه را كشت و يكى از ايشان بيرون نرفت، چون بخت نصر فوت شد بعد از او مهرويه پسرش شانزده سال و بيست روز سلطنت كرد، چون او پادشاه شد دانيال را گرفت با شيعيان او و شكاف عميقى در زمين كند و ايشان را در آن

ص: 1212


1- . قصص الانبياء راوندى 230.

نقب انداخت و آتش بر روى ايشان افروخت، چون ديد آتش ايشان را نمى سوزاند و به نزديك ايشان نمى آيد ايشان را در آن نقب محبوس نمود و درندۀ بسيارى در آنجا انداخت و به هر قسم عذابى ايشان را معذّب گردانيد تا آنكه حق تعالى ايشان را از دست او نجات داد، و «اصحاب الاخدود» كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ايشانند.

و چون حق تعالى خواست دانيال را به رحمت خود ببرد امر كرد او را كه بسپارد نور و حكمت خدا را به فرزندش «مكيخا» و او را خليفۀ خود گرداند (1).

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: دانيال عليه السّلام يتيمى بود كه مادر و پدر نداشت و پيرزالى از بنى اسرائيل او را تربيت كرد و پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل كه در آن زمان بود دو قاضى داشت، و آن دو قاضى دوستى داشتند و مرد صالحى بود، و آن مرد صالح زن بسيار جميلۀ صالحۀ عابده اى داشت و آن مرد به نزد پادشاه مى آمد و با او سخن مى گفت، پس روزى پادشاه را احتياج بهم رسيد به شخصى كه او را براى كارى به جائى بفرستد، پس به آن دو قاضى گفت: شخصى را اختيار كنيد كه من براى بعضى از امور خود او را به جائى بفرستم، ايشان شوهر آن زن را نشان دادند و پادشاه او را براى آن كار فرستاد.

چون آن مرد روانه مى شد به آن قاضيان سفارش كرد كه: به احوال زن من برسيد و از او غافل مباشيد، پس آن قاضيان مى آمدند به در خانۀ دوست خود كه خبر از احوال زن او بگيرند، پس عاشق آن زن شدند و او را تكليف كردند كه راضى شود به زنا، و او ابا كرد، گفتند: اگر راضى نمى شوى ما نزد پادشاه گواهى مى دهيم كه تو زنا كرده اى تا تو را سنگسار كند!

آن زن صالحه گفت: هر چه خواهيد بكنيد، من به اين عمل راضى نمى شوم!

پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهى دادند كه آن زن عابده زنا كرده است، پس اين امر بر پادشاه بسيار عظيم نمود و غم عظيمى بر او داخل شد چون بسيار به آن زن

ص: 1213


1- . كمال الدين و تمام النعمة 225، و در آن به جاى «مهرويه» ، «قهرويه» آمده است.

اعتقاد داشت و شهادت قاضيان را نيز رد نمى توانست كرد، پس به ايشان گفت: شهادت شما مقبول است، امّا بعد از سه روز ديگر او را سنگسار كنيد؛ و ندا كرد در آن شهر كه: در فلان روز حاضر شويد براى كشتن فلان عابده كه او زنا كرده است و دو قاضى به زناى او گواهى داده اند!

چون مردم در اين باب گفتگو بسيار كردند پادشاه به وزيرش گفت: آيا در اين باب چاره اى به خاطرت نمى رسد كه باعث نجات عابده گردد؟ گفت: نه.

چون روز سوم شد كه روز وعدۀ سنگسار بود وزير از خانۀ خود روانۀ منزل پادشاه شد، ناگاه در اثناى راه رسيد به چند طفل كه بازى مى كردند و حضرت دانيال در ميان ايشان بود و آن حضرت را نمى شناخت، چون وزير به ايشان رسيد دانيال گفت: اى گروه اطفال! بيائيد كه من پادشاه شوم و فلان طفل عابده شود و فلان و فلان دو قاضى بشوند، پس خاكى نزد خود جمع كرد و شمشيرى از نى براى خود ساخت و به اطفال ديگر حكم كرد: بگيريد دست يكى از اين گواهان را به فلان موضع ببريد و دست ديگرى را بگيريد و به فلان موضع ببريد؛ پس يكى از ايشان را طلبيد و گفت: آنچه حقّ است بگو و اگر حق نگوئى تو را مى كشم (و در اين احوال وزير ايستاده بوده و سخن دانيال را مى شنيد و اين اوضاع را مى ديد) پس آن طفلى كه گواه بود گفت: عابده زنا كرد! گفت: چه وقت زنا كرد؟ گفت: فلان روز! پرسيد: با كى زنا كرد؟ گفت: با فلان پسر فلان! پرسيد: در كجا زنا كرد؟ گفت: در فلان موضع.

پس دانيال فرمود: ببريد اين را به جاى خود و ديگرى را بياوريد؛ پس او را به جاى خود بردند و ديگرى را آوردند، دانيال فرمود: به چه چيز شهادت مى دهى؟ گفت:

شهادت مى دهم كه عابده زنا كرده است! پرسيد: در چه وقت؟ گفت: در فلان وقت! پرسيد: با كى؟ گفت: با فلان پسر فلان! پرسيد: در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع!

پس هر يك از اينها را مخالف گواه يكديگر كه گفته بود گفت، دانيال فرمود: اللّه اكبر اينها به ناحق گواهى داده بودند، اى فلان! ندا كن در ميان مردم كه اينها به ناحق شهادت داده اند پس حاضر شوند مردم تا ايشان را بكشيم.

ص: 1214

چون وزير اين قضيۀ غريبه را از آن حضرت مشاهده نمود به سرعت تمام به خدمت پادشاه شتافت و آنچه از دانيال عليه السّلام ديده و شنيده بود عرض كرد، پادشاه فرستاد و آن دو قاضى را طلبيد و ايشان را از يكديگر جدا كرد چنانچه دانيال كرده بود، و هر يك را تنها طلبيد و از خصوصيات زناى عابده سؤال نمود و هر يك خلاف ديگرى گفتند! پس پادشاه فرمود ندا كردند در ميان مردم كه: حاضر شويد براى كشتن دو قاضى كه ايشان افترا كرده بودند بر عابده، و امر كرد به كشتن ايشان (1).

و به سند حسن بلكه صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى كرد به داود عليه السّلام كه: برو به نزد بندۀ من دانيال و بگو به او كه: مرا نافرمانى كردى و تو را آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم، اگر در مرتبۀ چهارم نافرمانى كنى تو را نخواهم آمرزيد.

پس داود عليه السّلام به نزد حضرت دانيال آمد و تبليغ رسالت الهى كرد، پس دانيال عليه السّلام گفت:

آنچه بر تو بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آوردى.

چون سحر شد حضرت دانيال عليه السّلام به تضرع و ابتهال دست به درگاه خداوند ذو الجلال برداشت و به زبان عجز و انكسار مناجات كرد كه: پروردگارا! بدرستى كه داود پيغمبر تو مرا از تو خبر داد كه من تو را نافرمانى كرده ام سه مرتبه و آمرزيده اى مرا و اگر در مرتبۀ چهارم نافرمانى كنم مرا نخواهى آمرزيد، پس بعزت و جلال تو سوگند مى خورم كه اگر مرا نگاه ندارى و توفيق ندهى هرآينه معصيت تو خواهم كرد پس معصيت تو خواهم كرد (2).

مؤلف گويد: ملاقات حضرت داود با دانيال عليهما السّلام بسيار غريب است، و موافق آنچه از احاديث سابقه معلوم شد كه فاصلۀ بسيار در ميان زمانهاى ايشان بوده است مگر آنكه دانيال بسيار معمّر شده باشد، و محتمل است كه دانيال ديگر بوده باشد اگر چه بعيد است.

ص: 1215


1- . كافى 7/426؛ تهذيب الاحكام 6/309.
2- . كافى 2/435؛ كتاب الزهد 74.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: گرامى داريد نان را كه عمل كردند در آن آنچه در ميان عرش است تا زمين و آنچه در زمين است از مخلوقات خدا تا نان بعمل آمده است. پس فرمود به جمعى كه در دور آن حضرت بودند كه: مى خواهيد حديثى براى شما نقل كنم؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه فداى تو باد پدران و مادران ما.

پس فرمود: پيغمبرى بود پيش از شما كه او را دانيال مى گفتند و يك گردۀ نان داد به كشتيبانى كه او را از نهرى بگذراند، پس كشتيبان گردۀ نان را انداخت و گفت: من نان تو را چه مى كنم، اين نان در پيش ما در زير دست و پا ريخته است و پا مال مى شود.

چون دانيال اين عمل را از او ديد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! نان را گرامى دار بتحقيق كه ديدى پروردگارا اين مرد با نان چه كرد و در حقّ نان چه گفت.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آسمان كه: باران را از ايشان حبس كن، و وحى نمود بسوى زمين كه: مانند آجر سخت باش كه گياه از تو نرويد، پس باران از ايشان قطع شد و به مرتبه اى قحط در ميان ايشان بهم رسيد كه يكديگر را مى خوردند، چون شدت ايشان به نهايت آن مرتبه رسيد كه خدا مى خواست كه تأديب ايشان به آن بنمايد روزى يك زنى كه فرزندى داشت به زن ديگر كه او نيز فرزندى داشت گفت: بيا امروز من فرزند خود را مى كشم كه ما و تو بخوريم و فردا تو فرزند خود را بكش و به من حصّه اى از او بده، گفت:

چنين باشد؛ پس امروز فرزند اين زن را خوردند، چون روز ديگر گرسنه شدند آن زن ديگر امتناع كرد از كشتن فرزند خود و منازعه كردند و به خدمت حضرت دانيال عليه السّلام مرافعه آوردند، دانيال عليه السّلام گفت: كار به اينجا رسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟

گفتند: بلى اى پيغمبر خدا از اين بدتر هم شده است.

پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! عود كن بر ما به فضل و رحمت خود و عقاب مكن اطفال و بيچارگان را به گناه كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند؛ پس خدا امر كرد آسمان را كه باران بر زمين ببارد و امر فرمود زمين را كه: براى خلق من برويان آنچه از ايشان فوت شده است از خير تو در اين مدت زيرا كه من رحم

ص: 1216

كردم ايشان را براى طفل خردسال (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون درنده را ببينى بگو: «اعوذ بربّ دانيال و الجبّ من شرّ كلّ اسد مستأسد» (2)يعنى: «پناه مى برم به پروردگار دانيال و چاهى كه دانيال در آن افكنده بودند از شرّ هر شير درنده» .

و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: خدا وحى نمود بسوى دانيال عليه السّلام كه: دشمن ترين بندگان من نزد من جاهل نادانى است كه سبك شمارد حقّ اهل علم را و ترك نمايد پيروى ايشان را، و محبوبترين بندگان من نزد من پرهيزكارى است كه طلب نمايد ثواب بزرگ مرا و ملازم علما باشد و از ايشان جدا نشود و تابع بردباران باشد و قبول نصيحت نمايد از دانايان (3).

و قطب راوندى و ابن بابويه رحمة اللّه عليهما روايت كرده اند به سندهاى خود از وهب بن منبه كه: چون بخت نصر پادشاه شد پيوسته متوقع فساد و فجور بنى اسرائيل بود زيرا مى دانست كه تا ايشان گناه بسيار نكنند كه مستحقّ منع يارى خدا شوند، او بر ايشان مسلط نمى تواند شد، پس پيوسته جواسيس مى فرستاد و از احوال ايشان خبر مى گرفت تا آنكه حال بنى اسرائيل متغير شد از صلاح به فساد و پيغمبران خود را كشتند، پس بخت نصر با لشكرش بر سر ايشان آمده و ايشان را احاطه كردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ قَضَيْنا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ فِي اَلْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي اَلْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً (4)كه ترجمه اش اين است: «وحى كرديم بسوى بنى اسرائيل در تورات كه البته افساد خواهيد كرد در زمين دو مرتبه و سركشى و طغيان خواهيد كرد طغيان بزرگ» .

فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ اَلدِّيارِ

ص: 1217


1- . كافى 6/302؛ وسائل الشيعة 24/384.
2- . كافى 2/571.
3- . كافى 1/35.
4- . سورۀ اسراء:4.

وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولاً (1) «پس چون رسيد وعدۀ عقوبت معصيت اول ايشان برانگيختيم بر شما بنده اى چند از خود را كه صاحب قوّت و شوكت شديد و عظيم بودند پس گرديدند در ميان خانه ها و ايشان را طلب كردند و كشتند و اسير كردند و وعدۀ عقاب ايشان وعده اى بود كردنى و لازم» .

وهب گفت كه: مراد از اين گروه، بخت نصر و لشكر اويند (2).

و مفسران گفته اند كه افساد اول ايشان مخالفت احكام تورات بود و افساد

ايشان كشتن شعيا يا ارميا يا زكريا و يحيى و قصد كشتن عيسى، و اين گروه را بعضى بخت نصر و لشكر او گفته اند و بعضى جالوت و بعضى سخاريب گفته اند كه از اهل نينوا بود (3).

ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ اَلْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً (4) يعنى:

«پس برگردانيديم از براى شما دولت و غلبه را بر ايشان و اعانت كرديم شما را به مالها و فرزندان و لشكر شما را زياده گردانيديم» .

مفسران گفته اند كه بعد از غارت بخت نصر از جانب لهراسف كه پادشاه بابل بود چون گشتاسف پسر لهراسف پادشاه شد رحم كرد بر بنى اسرائيل و اسيران ايشان را رد كرد و به شام فرستاد و دانيال را بر ايشان پادشاه كرد، پس مستولى شدند بنى اسرائيل بر اتباع بخت نصر، و بنابر قول ديگر اشاره است به كشتن داود جالوت را (5).

و وهب روايت كرده است كه: چون بخت نصر بنى اسرائيل را محصور كرد و ايشان از مقاومت او عاجز شدند تضرع و توبه و انابه كردند بسوى پروردگار خود و رو به خير و خوبى آوردند و سفيهان را منع كردند از معاصى و اظهار معروف كردند و نهى از منكر نمودند، پس خدا ايشان را غالب گردانيد بر بخت نصر بعد از آنكه مغلوب او شده بودند و

ص: 1218


1- . سورۀ اسراء:5.
2- . قصص الانبياء راوندى 223.
3- . مجمع البيان 3/398؛ تفسير بيضاوى 2/435؛ تفسير روح المعاني 8/17.
4- . سورۀ اسراء:6.
5- . تفسير بيضاوى 2/436؛ تفسير روح المعاني 8/19.

شهرهاى ايشان را فتح كرده بود و برگشتند، و سبب برگشتن او آن بود كه تيرى بر پيشانى اسب او آمد و اسب او برگشت تا او را از شهر بيرون برد پس باز بنى اسرائيل متغير و فاسد شدند و مشغول گناهان شدند و به سبب اين باز بخت نصر اراده كرد كه بر سر ايشان بيايد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد فَإِذا جاءَ وَعْدُ اَلْآخِرَةِ (1)«پس چون رسيد وعدۀ عقوبت ديگر ايشان» لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا اَلْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً (2)«برانگيختيم ايشان را تا روهاى شما را به حال بد برگردانند و تا داخل مسجد بيت المقدس شوند چنانچه اول مرتبه داخل شدند و تا هلاك كنند ايشان را به قدر مدت بلندى و طغيان ايشان هلاك كردنى» (3).

مفسران گفته اند كه: پادشاه بابل بار ديگر به جنگ ايشان آمد (4).

و وهب روايت كرده است كه: چون بنى اسرائيل بار ديگر عود به فساد كردند حضرت ارميا عليه السّلام ايشان را خبر داد كه بخت نصر مهيّاى جنگ شما است و خدا بر شما غضب كرده است و مى فرمايد كه: اگر توبه كنيد به سبب صلاح پدران شما بر شما رحم خواهم كرد، و مى فرمايد كه: هرگز ديده ايد كه كسى معصيت من كند و به معصيت من سعادت يابد؟ ! يا دانسته ايد كسى را كه اطاعت من بكند و با طاعت من بدبخت و بدحال شود؟ ! امّا علما و عبّاد شما پس بندگان مرا خدمتكاران خود گردانيده اند و ميان ايشان بغير كتاب من حكم مى كنند تا آنكه ياد مرا از خاطر ايشان بيرون كرده اند؛ و امّا پادشاهان و امراى شما پس طاغى شده اند به سبب نعمت من و دنيا ايشان را مغرور كرده است؛ و امّا قاريان تورات و فقيهان شما پس همه منقاد و مطيع پادشاهان شده اند و بر بدعتها با ايشان بيعت مى كنند و در معصيت من اطاعت ايشان مى نمايند؛ و امّا فرزندان ايشان پس فرو مى روند در گمراهى و ضلالت با ديگران و با همۀ اين احوال لباس عافيت خود را بر ايشان پوشانيدم، پس

ص: 1219


1- . سورۀ اسراء:7.
2- . سورۀ اسراء:7.
3- . قصص الانبياء راوندى 223.
4- . تفسير بيضاوى 2/436.

سوگند مى خورم كه عزت ايشان را به خوارى و ايمنى ايشان را به ترس بدل خواهم كرد و اگر مرا دعا كنند اجابت ايشان نخواهم كرد و اگر بگريند بر ايشان رحم نخواهم كرد.

چون پيغمبر ايشان اين رسالت خدا را به ايشان رسانيد تكذيب او كردند و گفتند:

افتراى بزرگى بر خدا بستى كه دعوى مى كنى خدا مسجدهاى خود را از عبادت خود معطّل خواهد كرد.

پس پيغمبر خود را گرفتند و بند كردند و در زندان افكندند، پس بخت نصر لشكر كشيد به بلاد ايشان و محاصره كرد ايشان را هفت ماه تا آنكه فضله و بول خود را مى خوردند و مى آشاميدند، چون بر ايشان مسلط شد به روش جباران كشت و بر دار كشيد و سوزانيد و بينى و زبان بريد و دندان كند، و زنان را به رسوائى اسير كرد، پس به بخت نصر گفتند كه:

مردى در ميان ايشان بود ايشان را خبر مى داد از آنچه الحال بر ايشان وارد شد پس او را متهم كردند و به زندان افكندند، پس بخت نصر امر كرد كه حضرت ارميا عليه السّلام را از زندان بيرون آوردند پرسيد كه: تو ايشان را حذر مى فرمودى از آنچه بر ايشان واقع شد؟

گفت: بلى، من مى دانستم اين واقعه را و خدا مرا براى اين به رسالت فرستاد بسوى ايشان.

بخت نصر گفت: تو را زدند و تكذيب تو كردند؟ !

گفت: بلى.

بخت نصر گفت: بد گروهى اند قومى كه پيغمبر خود را بزنند و تكذيب رسالت پروردگار خود بكنند، اگر خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم و اگر خواهى در بلاد خود بمان تا تو را امان دهم.

ارميا گفت: من پيوسته در امان خدا هستم از روزى كه مرا آفريده است و از امان او بيرون نمى روم، اگر بنى اسرائيل نيز از امان خدا بيرون نمى رفتند از تو نمى ترسيدند.

پس حضرت ارميا عليه السّلام در جاى خود ماند در زمين ايليا و آن شهر در آن وقت خراب شده بود و بعضى از آن منهدم گرديده بود، چون شنيدند بقيۀ بنى اسرائيل جمع شدند بسوى او و گفتند: شناختيم تو را كه پيغمبر مائى پس نصيحت كن ما را.

ص: 1220

پس امر كرد ايشان را كه با او باشند، گفتند: پناه مى بريم به پادشاه مصر و از او امان مى طلبيم. پس ارميا عليه السّلام فرمود: امان خدا بهترين امانها است و از امان خدا به در مرويد و به امان ديگرى داخل مشويد.

پس ارميا عليه السّلام را گذاشتند و بسوى مصر رفتند و از پادشاه مصر امان طلبيدند و ايشان را امان داد، چون بخت نصر اين را شنيد فرستاد بسوى پادشاه مصر كه ايشان را مقيّد كرده بسوى من بفرست و اگر نفرستى مهيّاى جنگ من باش.

چون ارميا عليه السّلام اين را شنيد بر ايشان رحم كرد و بسوى مصر رفت كه ايشان را نجات دهد از شرّ بخت نصر، پس چون داخل مصر شد با بنى اسرائيل گفت: خدا وحى نموده است بسوى من كه بخت نصر را غالب خواهد گردانيد بر اين پادشاه و علامتش آن است كه به من نموده است جاى تخت بخت نصر را كه بر آن تخت خواهد نشست بعد از آنكه مصر را فتح كند، پس چهار سنگ در موضع تخت او دفن كرد، پس بخت نصر لشكر آورد و مصر را مفتوح گردانيد و بر ايشان ظفر يافت و ايشان را اسير كرد، و چون متوجه قسمت غنيمتها شد خواست كه بعضى از اسيران را بكشد و بعضى از آزاد كند، ارميا عليه السّلام را در ميان ايشان ديد پس به آن حضرت گفت: من تو را گرامى داشتم چرا به ميان دشمنان من آمده اى؟

فرمود: من آمده بودم كه خبر دهم ايشان را كه تو غالب خواهى شد و ايشان را از سطوت تو بترسانم، در وقتى كه هنوز تو در بابل بودى جاى تخت تو را به ايشان نشان دادم و در زير هر پايه از پايه هاى تخت تو سنگى دفن كردم و ايشان مى ديدند.

پس بخت نصر امر نمود كه تختش را برداشتند و امر كرد كه زمين را كندند، چون سنگها ظاهر شد صدق قول ارميا عليه السّلام را دانست به ارميا گفت: من ايشان را مى كشم براى آنكه تكذيب تو كردند و سخن تو را باور نداشتند، پس ايشان را كشت و به زمين بابل برگشت.

ارميا مدتى در مصر ماند پس خدا وحى نمود بسوى او كه: برگرد به شهر ايليا، چون نزديك بيت المقدس رسيد خرابى آن شهر را ديد گفت: خدا كى اين شهر را آبادان خواهد كرد؟ ! پس در ناحيۀ شهر فرود آمد و خوابيد، خدا قبض روح او نمود و مكان او را از خلق مخفى گردانيد و صد سال مرده در آن مكان بود و خدا ارميا را وعده داده بود كه بيت

ص: 1221

المقدس را آبادان خواهد كرد، چون هفتاد سال از فوت او گذشت حق تعالى رخصت فرمود در عمارت ايليا و ملكى را فرستاد بسوى پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را «كوشك» مى گفتند كه خدا تو را امر مى فرمايد كه با خزانه و تهيه و لشكر خود بروى بسوى زمين ايليا و او را معمور گردانى، پس آن پادشاه سى هزار كس تعيين نمود و هر يك را هزار نفر كاركنان داد به آنچه در كار بود ايشان را از زر و آلات عمارت و با ايشان آمد بسوى شهر ايليا و در عرض سى سال عمارت ايليا را تمام كرد، پس خدا ارميا را زنده گردانيد چنانچه در قرآن بيان فرموده است (1).

باز روايت كرده اند از وهب بن منبه كه: چون بخت نصر اسيران بنى اسرائيل را با خود برد، در ميان ايشان حضرت دانيال و حضرت عزير عليهما السّلام بودند، چون وارد زمين بابل شد ايشان را خدمتكار خود گردانيد، بعد از هفت سال خواب هولناكى ديد كه بسيار ترسيد، چون بيدار شد خواب را فراموش كرده بود پس قوم خود را جمع كرد و گفت: بگوئيد كه من چه خواب ديده ام و سه روز شما را مهلت مى دهم، اگر نگوئيد بعد از سه روز شما را به دار مى آويزم؛ دانيال عليه السّلام در آن وقت در زندان بود، چون خبر خواب ديدن بخت نصر را شنيد به زندانبان گفت كه: تو نيكى با من بسيار كرده اى آيا مى توانى به پادشاه برسانى كه خواب او را و تعبيرش را مى دانم؟

پس زندانبان به نزد بخت نصر آمد و سخن دانيال را نقل كرد، پس بخت نصر دانيال را طلبيد (هر كه داخل مجلس مى شد او را سجده مى كرد) چون دانيال داخل شد سجده نكرد پس بسيار ايستاد و سجده نكرد، بخت نصر به نگهبانان حضرت دانيال گفت كه: او را بگذاريد و بيرون رويد؛ چون رفتند به او گفت: اى دانيال! چرا مرا سجده نكردى؟

دانيال گفت: من پروردگارى دارم كه اين علم تعبير خواب را تعليم من كرده است بشرط آنكه سجدۀ غير او نكنم، اگر سجدۀ غير او بكنم اين علم را از من سلب مى كند و تو از من منتفع نخواهى شد، پس به اين سبب تو را سجده نكردم.

ص: 1222


1- . قصص الانبياء راوندى 223.

بخت نصر گفت: چون وفا به شرط خداى خود كردى از شرّ من ايمن شدى، اكنون بگو كه چه در خواب ديده ام من؟

دانيال عليه السّلام گفت: در خواب ديدى بت عظيمى را كه پاهايش در زمين بود و سرش در آسمان، و بالاى بدنش از طلا بود و ميانش از نقره و پائينش از مس و ساقهايش از آهن و پاهايش از سفال، و تو نظر مى كردى بسوى آن بت و تعجب مى كردى از نيكى و بزرگى و استحكام و اختلاف اجزاى آن، كه ناگاه ملكى از آسمان سنگى بر آن بت انداخت و بر سرش خورد و آن را خرد كرد به نحوى كه همۀ اجزاى بدنش از طلا و نقره و مس و آهن و سفال به يكديگر آميخته شد، و چنان تخيّل كردى كه اگر جن و انس همه جمع شوند نمى توانند كه آن اجزا را از هم جدا كنند، و چنان تخيّل مى كردى كه اگر اندك بادى بوزد همه را پراكنده مى كند، پس ديدى آن سنگى كه ملك انداخته بود بزرگ شد به مرتبه اى كه تمام زمين را گرفت، هر چند نظر مى كردى بغير آسمان و آن سنگ ديگر چيزى نمى ديدى.

بخت نصر گفت: راست گفتى خواب من اين بود، اكنون بيان كن كه تعبير اين خواب چيست؟

حضرت دانيال فرمود: آن بت كه ديدى مثال امّتهائى است كه در اول و وسط و آخر زمانه خواهند بود: آنچه از آن طلا بود مثال امّت اين زمان است و پادشاهى تو؛ و نقره مثال پادشاهى پسر توست بعد از تو؛ و مس مثال امّت روم است؛ و آهن مثال امّت فارس و ملوك عجم است؛ و سفال مثال پادشاهى دو امّت است كه دو زن پادشاه ايشان خواهند بود، يكى در جانب شرقى يمن و ديگرى در جانب غربى شام خواهند بود؛ و امّا آن سنگ كه از آسمان آمد و بت را خرد كرد پس اشاره است به دينى كه در آخر الزمان بر امّت آن زمان نازل خواهد شد و دينهاى ديگر را درهم خواهد شكست، حق تعالى پيغمبرى بى خط و سواد از عرب مبعوث خواهد كرد كه ذليل گرداند به سبب آن جميع امّتها و دينها را چنانچه ديدى كه آن سنگ بزرگ شد و تمام زمين را گرفت.

پس بخت نصر گفت: هيچ كس بر من حقّ نعمت و احسان مانند تو ندارد، من مى خواهم كه تو را بر اين نعمت جزا دهم، اگر مى خواهى تو را به بلاد خود بر مى گردانم و

ص: 1223

آن شهرها را از براى تو آبادان مى كنم، و اگر مى خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم.

پس دانيال عليه السّلام فرمود كه: بلاد مرا خدا مقدّر كرده است كه خراب باشد، تا وقتى كه مقدّر ساخته است كه به آبادانى برگرداند با تو بودن از براى من بهتر است.

پس بخت نصر فرزندان و اهل بيت و خدمتكاران خود را جمع كرد و به ايشان گفت كه:

اين مرد حكيم دانائى است كه خدا به سبب او از من غمى را كه شما عاجز بوديد از رفع آن برداشت و امور شما و امور خود را به او گذاشتم. اى فرزندان من! علوم او را اخذ كنيد و اطاعت او بكنيد، و اگر دو رسول بسوى شما بيايد يكى از جانب من و ديگرى از جانب او، اول اجابت او بكنيد پيش از آنكه اجابت من بكنيد. پس هيچ كار بدون مصلحت او نمى كرد.

چون قوم بخت نصر اين حال را مشاهده كردند حسد بردند بر دانيال عليه السّلام و بر دور او جمع شدند و گفتند: جميع زمين از تو بود و الحال خود را تابع اين مرد گردانيده اى؟ ! دشمنان ما گمان مى كنند كه تو از حيلۀ عقل عارى شده اى كه دست از پادشاهى خود برداشته اى.

بخت نصر گفت: من استعانت مى جويم براى اين مرد كه از بنى اسرائيل است براى اصلاح امر شما، زيرا كه پروردگار او را بر امور خير مطّلع مى گرداند.

گفتند: ما براى تو خدائى مى گيريم كه كفايت مهمات تو بكند و از دانيال مستغنى شوى.

بخت نصر گفت: شما اختيار داريد.

پس رفتند بت بزرگى ساختند و روزى را عيد كردند و حيوانات بسيار براى قربانى آن بت كشتند و آتش عظيمى افروختند مانند آتش نمرود و مردم را دعوت كردند به سجدۀ آن بت و هر كه سجده نمى كرد او را در آن آتش مى انداختند. و با حضرت دانيال چهار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند كه نامهاى ايشان «يوشال» و «يوحين» و «عيصوا» و «مريوس» بود، ايشان مخلص و موحّد بودند پس ايشان را آوردند كه سجده كنند براى بت، آن جوانان گفتند: اين خدا نيست اين چوب بى شعورى است كه مردم ساخته اند، اگر خواهيد سجده مى كنيم براى آن خدائى كه اين بت را آفريده است، پس بستند ايشان را و

ص: 1224

در آتش انداختند.

چون صبح شد بخت نصر بر بالاى قصر برآمد و بر ايشان مشرف شد پس ديد ايشان زنده اند و شخصى ديگر نزد ايشان نشسته است و آتش يخ شده است، پس بسيار ترسيد، حضرت دانيال را طلبيد و از احوال آنها سؤال كرد از او.

دانيال عليه السّلام گفت: اين جوانان بر دين منند و خداى مرا مى پرستند، به اين سبب خدا ايشان را از شرّ تو امان بخشيد و آن شخص ديگر ملكى است كه موكّل است بر تگرگ و سرما، خدا به نصرت ايشان فرستاده است.

پس بخت نصر امر كرد كه ايشان را بيرون آوردند و از ايشان پرسيد كه: امشب را چگونه گذرانيديد؟

گفتند: از روزى كه خدا ما را آفريده است تا امروز شبى به خوبى اين شب نگذرانيده بوديم.

پس ايشان را گرامى داشت و به حضرت دانيال ملحق گردانيد تا آنكه سى سال ديگر گذشت (1).

پس بخت نصر خواب ديگر ديد از خواب اول هولناكتر، باز خواب خود را فراموش كرد، علماى قوم خود را طلبيد و گفت: خوابى ديده ام مى ترسم كه دليل باشد بر هلاك من و هلاك شما پس تعبير آن خواب را بگوئيد.

ايشان گفتند: تا دانيال در اين ملك است ما نمى توانيم تعبير خواب تو كرد.

پس ايشان را بيرون كرد و حضرت دانيال را طلبيد، پرسيد كه: من چه خواب ديده ام؟ ! حضرت دانيال عليه السّلام فرمود كه: در خواب ديدى درخت بسيار سبزى را كه شاخه هايش در آسمان بود و بر شاخه هاى آن مرغان آسمان نشسته بودند، و در سايۀ آن درخت وحشيان و درندگان زمين بودند و تو در آن درخت مى نگريستى، حسن و نيكوئى و طراوت آن تو را خوش مى آمد ناگاه ملكى از آسمان فرود آمد و آهنى مانند تبر در گردن

ص: 1225


1- . قصص الانبياء راوندى 225.

خود آويخته بود و صدا زد به ملك ديگر كه بر درى از درهاى آسمان ايستاده بود و گفت:

خدا تو را چگونه امر كرده است كه بكنى با اين درخت؟ آيا فرموده است كه از بيخ بر كنى يا امر كرده است كه بعضى را بگذارى؟ پس آن ملك بالا ندا كرد كه حق تعالى مى فرمايد كه: بعضى را بگير و بعضى را بگذار، پس ديدى كه ملك آن تبر را بر سر آن درخت زد كه شكست و پراكنده شد و مرغان كه بر آن درخت بودند همه پراكنده شدند و درندگان و وحشيان كه در زير درخت بودند نيز متفرق شدند و ساق درخت باقى ماند بى شاخ و برگ و خالى از طراوت و حسن.

بخت نصر گفت: خواب من اين بود، اكنون بفرما كه تعبير اين خواب چيست؟

حضرت دانيال عليه السّلام گفت: تو آن درختى، آنچه بر آن درخت ديدى از مرغان فرزندان و اهل تواند، و آنچه در سايۀ آن درخت ديدى از درندگان و وحشيان پس ملازمان و غلامان و رعيت تواند، و تو خدا را به غضب آورده اى به سبب پرستيدن بت.

پس بخت نصر گفت: چه خواهد كرد پروردگار تو با من؟

گفت: تو را مبتلا خواهد كرد در بدن تو و هفت سال تو را مسخ خواهد كرد، چون هفت سال بگذرد به صورت آدم خواهى شد چنانچه در اول بودى.

پس بخت نصر هفت روز گريست، چون از گريه فارغ شد بر بام قصر خود رفت و خدا او را به صورت عقاب مسخ كرد و پرواز كرد، دانيال عليه السّلام امر كرد فرزندان و اهل مملكت او را كه امور سلطنت او را تغيير ندهند تا برگردد بسوى ايشان، و در آخر عمرش به صورت پشه مسخ شد و پرواز مى كرد تا به خانۀ خود آمد، پس باز خدا او را به صورت انسان كرد، پس به آب غسل كرد و پلاسى چند پوشيد و امر كرد مردم را كه جمع شدند و گفت: من و شما عبادت مى كرديم بغير خدا چيزى را كه نفع و ضرر به ما نمى توانست رسانيد، بدرستى كه ظاهر شد بر من از قدرت خدا در نفس من آنچه دانستم به سبب آن كه خدائى نيست بجز خداى بنى اسرائيل، پس هر كه متابعت من كند او از من است و من و او در حق مساوى خواهيم بود، هر كه مخالفت من كند به شمشير خود او را مى زنم تا خدا ميان من و او حكم كند و شما را امشب تا صبح مهلت دادم، صبح همه به نزد من بيائيد.

ص: 1226

پس برگشت و داخل خانۀ خود شد و بر فراش خود نشست، در همان ساعت خدا قبض روح او كرد.

وهب گفت كه: من تمام اين قصه را از ابن عباس شنيدم (1).

باز قطب راوندى روايت كرده است كه: چون بخت نصر فوت شد مردم متابعت پسر او كردند و ظرفها كه شياطين و جنّيان براى حضرت سليمان ساخته بودند از مرواريد و ياقوت كه بيرون آورده بودند از درياها كه كشتى در آنها عبور نمى تواند كرد، بخت نصر اينها را به غنيمت گرفته بود از بيت المقدس و به زمين بابل آورده بود، در باب آنها مصلحت كرد با حضرت دانيال عليه السّلام، آن حضرت فرمود: اين ظرفها طاهر و مقدّسند پيغمبر و فرزند پيغمبر ساخته است، اينها را كه وسيلۀ عبادت پروردگار او باشد پس اينها را به گوشت خوك و غير آن كثيف و نجس مكن كه اينها را پروردگارى هست كه بزودى به جاى خود برخواهد گردانيد، پس اطاعت حضرت دانيال نكرد و او را دور كرد و آزار كرد.

آن پسر را زن دانائى بود كه تربيت يافتۀ دانيال عليه السّلام بود، هر چند او را پند داد كه: پدر تو در هر امرى كه او را عارض مى شد به دانيال استغاثه مى كرد، فايده نبخشيد و هر امر قبيحى را مرتكب شد تا آنكه زمين از بسيارى گناهان او به درگاه خدا ناله و استغاثه كرد، پس روزى در عيدگاه خود بود ناگاه ديد كه از آسمان دستى دراز شد و بر ديوار سه كلمه نوشت، پس دست و قلم ناپيدا شد، چون حضرت دانيال را طلبيد و تفسير آن كلمات را از او سؤال كرد، فرمود: معنى كلمۀ اول آن است كه عقل تو را در ترازوى تمييز سنجيدند سبك بود، و معنى كلمۀ

آن است كه وعده كردى چون پادشاه شوى نيكى كنى پس وفا به وعدۀ خود نكردى، و معنى كلمۀ سوم آن است كه خدا پادشاهى عظيم به تو و پدر تو داده بود كه به بديهاى خود آنها را پراكنده كردى و تا روز قيامت پادشاهى در سلسلۀ تو نخواهد بود.

گفت: بعد از برطرف شدن پادشاهى ديگر چه خواهد بود؟

ص: 1227


1- . قصص الانبياء راوندى 227.

فرمود كه: به عذاب خدا معذّب خواهى بود. پس خدا پشه اى را فرستاد كه به يك سوراخ بينى او رفت و به مغز سرش رسيد و او را آزار مى كرد و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه گرزى بر سر او بزند، و چهل شب بر اين حال بود تا به جهنم واصل شد (1).

مؤلف گويد: اين قصه ها كه به روايت وهب منقول شد از طريق عامه است و محلّ وثوق و مورد اعتماد نيست، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه بخت نصر مسلمان نشد، چون ابن بابويه و قطب راوندى نقل كرده بودند ما نيز نقل كرديم و در توحيد مفضّل ايمائى هست به مسخ شدن بخت نصر امّا صريح نيست.

از ابن عباس منقول است كه روزى عزير عليه السّلام مناجات كرد كه: پروردگارا! من در همۀ امور تو و احكام تو نظر كردم و به عقل خود آثار عدالت را در همه يافتم، يك چيز مانده است كه عقل من در آن حيران است و آن امر آن است كه غضب مى كنى بر جماعتى و عذاب را بر همه مى فرستى و در ميان ايشان اطفال بى گناه هستند.

پس خدا امر فرمود او را كه به صحرا بيرون رود، چون بيرون رفت و گرمى هوا بر او شدت كرد در سايۀ درختى قرار گرفت و خوابيد و مورچه اى او را گزيد، پس در خشم شد و پا بر زمين ماليد و مورچۀ بسيارى را كشت، پس دانست كه اين مثلى است كه خدا براى او زد، پس وحى به او رسيد كه: اى عزير! چون جماعتى مستحقّ عذاب من مى شوند وقتى مقدّر مى كنم نازل شدن عذاب را بر ايشان كه اجل اطفال منقضى شده باشد، پس اطفال به اجل خود مى ميرند و آنها به عذاب من هلاك مى شوند (2).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرى بر بنى اسرائيل مبعوث گردانيد كه او را ارميا مى گفتند، پس وحى كرد بسوى او كه: بگو بنى اسرائيل را كه كدام شهر است كه من آن را اختيار كردم و برگزيدم بر همۀ شهرها و درختهاى نيكو در آن كاشتم و از هر درخت بيگانه آن را پاك كردم پس فاسد شد و به

ص: 1228


1- . قصص الانبياء راوندى 228.
2- . قصص الانبياء راوندى 240.

جاى درختان خوش ميوه درخت خرنوب در آن شهر روئيد؟

چون حضرت ارميا اين را نقل كرد، بنى اسرائيل خنديدند و استهزاء كردند، پس شكايت ايشان را به خدا كرد، حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: بگو به ايشان كه آن شهر بيت المقدس است و آن درختان بنى اسرائيل اند كه دور كرده بودم از ايشان تسلط هر پادشاه جبارى را، پس فاسد شدند و نافرمانى من كردند و مسلط خواهم كرد بر ايشان در ميان شهر ايشان كسى را كه خونهاى ايشان را بريزد و مالهاى ايشان را بگيرد و هر چند گريه كنند رحم نكنم بر گريۀ ايشان، و اگر دعا كنند دعاى ايشان را مستجاب نگردانم، پس صد سال خراب خواهم كرد شهرهاى ايشان را و بعد از صد سال آبادان خواهم كرد.

چون ارميا عليه السّلام وحى حق تعالى را به ايشان نقل كرد، علما به جزع آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! گناه ما چيست و ما عملهاى ايشان را نكرده ايم؟ ! پس بار ديگر در اين باب مناجات كن با پروردگار خود؛ پس هفت روز روزه داشت و وحى به او نرسيد، پس افطار كرد به لقمه اى و هفت روز ديگر روزه گرفت باز وحى به او نرسيد، پس به لقمه اى افطار كرد و هفت روز ديگر روزه داشت، پس روز بيست و يكم حق تعالى به او وحى كرد كه:

برگرد از آنچه اراده كرده اى، آيا مى خواهى شفاعت كنى در امرى كه قضاى حتمى من به آن تعلق گرفته است؟ ! اگر ديگر در اين باب سخن مى گوئى رويت را به عقب برمى گردانم.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: بگو به ايشان كه: گناه شما آن است كه گناه را ديديد و انكار نكرديد.

پس خدا بخت نصر را بر ايشان مسلط كرد و با ايشان كرد آنچه شنيده اى؛ پس بخت نصر بسوى ارميا فرستاد كه: شنيدم تو از جانب پروردگار خود ايشان را خبر داده بودى از آنچه من نسبت به ايشان كردم و فايده نبخشيده بود ايشان را، اگر خواهى نزد من باش با هر كه خواهى و اگر خواهى بيرون رو.

گفت: بلكه بيرون مى روم. پس آب انگورى و انجيرى براى توشۀ خود برداشت؛ و به روايت ديگر آب انگورى و شيرى و بيرون رفت، چون به قدر آنكه چشم كار كند از شهر دور شد، رو گردانيد به جانب شهر و گفت: چگونه خدا اينها را زنده خواهد كرد بعد از

ص: 1229

مردن؟ !

پس خدا او را صد سال ميراند و در بامداد مرد و در پسين پيش از غروب آفتاب زنده شد، و اول عضوى كه خدا از او زنده كرد ديده هاى او بود، پس به او گفتند كه: چند مدت است كه در اين مكان مكث كردى؟

گفت: يك روز؛ و چون نظر كرد ديد آفتاب هنوز غروب نكرده است گفت: يا بعضى از روز.

گفتند: بلكه صد سال است كه در اين مكان مانده اى، پس نظر كن به طعام و شراب خود يعنى انجير و آب انگور كه متغير نشده است، و نظر كن به درازگوش گوش خود كه چگونه پوسيده است و از هم پاشيده است، پس در نظر او حق تعالى استخوانهاى بدن او را و حيوان او را به يكديگر وصل كرد و عروق و گوشت و پوست بر روى استخوانها كشيد، و چون درست ايستاد گفت: مى دانم كه خدا بر همه چيز قادر است.

و فرمود كه: براى اين بخت نصر را به اين نام مسمّى كردند كه به شير سگ پرورش يافته بود و «بخت» نام آن سگ بود و «نصر» هم اسم صاحب آن سگ بود؛ بخت نصر گبرى بود ختنه ناكرده و غارت آورد بر شهر بيت المقدس و داخل شد با ششصد هزار علم و كرد آنچه كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چهارشنبۀ آخر ماه بيت المقدس را خراب كردند، و در اين روز مسجد سليمان را در اصطخر فارس سوزاندند (2).

و به سندهاى معتبر منقول است كه: ابن كوّا به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد كه: از تو نقل مى كنند كه گفته اى كه فرزندى بوده است كه از پدرش بزرگتر بوده است و عقل من اين را قبول نمى كند.

حضرت فرمود كه: چون عزير از خانۀ خود بيرون رفت زنش حامله بود و در همان ماه

ص: 1230


1- . تفسير عياشى 1/140 و قصص الانبياء راوندى 222 و كتاب الزهد 105.
2- . علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1/247.

زائيد و در آن وقت عمر عزير پنجاه سال بود، خدا او را قبض روح نمود، چون بعد از صد سال زنده شد خدا او را به همان هيئت كه مرده بود زنده گردانيد، و چون به خانۀ خود برگشت او پنجاه سال عمر داشت و پسرش صد سال عمر داشت و فرزندان او نيز از عزير بزرگتر بودند (1).

و به سند معتبر منقول است كه: چون هشام بن عبد الملك حضرت امام محمد باقر عليه السّلام را به شام برد، اعلم علماى نصارى كه در شام بود از حضرت سؤالى چند نمود، چون جواب شنيد مسلمان شد، از جملۀ سؤالها آن بود كه: مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در يك قبر مدفون شدند، يكى صد و پنجاه سال عمر داشت و ديگرى پنجاه سال.

حضرت فرمود كه: اين دو برادر عزير و عزره بودند كه در يك ساعت متولد شدند، چون سى سال از عمر ايشان گذشت حق تعالى عزير را صد سال ميراند و چون عزير را زنده كرد بيست سال ديگر با عزره زندگانى كرد و هر دو در يك ساعت به رحمت ايزدى واصل شدند و مدت زندگانى عزير پنجاه سال بود و زندگانى عزره صد و پنجاه سال (2).

مؤلف گويد: چون احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه آن كسى كه خدا او را صد سال ميراند ارميا عليه السّلام بود صحيحتر و بيشتر است، ممكن است احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه عزير عليه السّلام بوده است محمول بر تقيه باشد، يا آنكه موافق طريقۀ اهل كتاب جواب ايشان را فرموده باشند كه باعث هدايت ايشان گردد و انكار نكنند، و محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، و آنچه در آيۀ كريمه واقع شده است اشاره به قصۀ ارميا شده باشد.

و بدان كه اين قصه نيز دلالت بر حقيقت رجعت مى كند موافق آن حديث متواتر كه سابقا مكرر ايراد كرديم كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امّت نيز واقع مى شود.

ص: 1231


1- . مختصر بصائر الدرجات 22؛ تفسير عياشى 1/141.
2- . تفسير قمى 1/99.

ص: 1232

باب سى ام: در بيان قصص حضرت يونس بن متى و پدر آن حضرت است

ص: 1233

ص: 1234

حق تعالى مى فرمايد فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلاّ قَوْمَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ اَلْخِزْيِ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ (1)«چرا هيچ شهرى از شهرها كه بر ايشان عذاب فرستاديم ايمان نياوردند در وقتى كه ايمان نفع بخشد به ايشان -يعنى پيش از ديدن عذاب-مگر قوم يونس كه چون ايشان-پيش از نازل شدن عذاب- ايمان آوردند دور كرديم از ايشان عذاب مذلّت و خوارى را در زندگانى دنيا و ايشان را برخوردار گردانيديم به لذّات دنيا تا هنگام اجل ايشان» .

در جاى ديگر مى فرمايد وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي اَلظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ. فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ اَلْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي اَلْمُؤْمِنِينَ (2)«و يادآور صاحب ماهى را-يعنى يونس-در وقتى كه رفت از ميان قوم خود غضبناك بر ايشان، پس گمان كرد كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت-از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: يعنى به يقين دانست كه ما روزى را بر او تنگ نخواهيم كرد (3)؛ بعضى گفته اند: يعنى گمان كرد كه براى او عقوبتى بر ترك اولى كه از او صادر شد مقرر نخواهيم كرد، چنانچه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است (4)-پس ندا كرد در ظلمتها و تاريكيها-حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: يعنى ظلمت شب و ظلمت

ص: 1235


1- . سورۀ يونس:98.
2- . سورۀ انبياء:87 و 88.
3- . عيون اخبار الرضا 1/201.
4- . تفسير قمى 2/75.

دريا و ظلمت شكم ماهى (1)-كه خداوندى نيست بجز تو و تنزيه مى كنم تو را-از آنچه لايق ذات صفات تو نباشد يا آنكه تو از امرى عاجز باشى-و بدرستى كه من بودم از ستمكاران بر خود-يا آنكه از ميان قوم خود بيرون آمدم و بهتر آن بود كه بيرون نيايم، يا آنكه اين سخن را بر سبيل تذلل و شكستگى گفت بى آنكه از او گناهى يا مكروهى صادر شده باشد، و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: چون در شكم ماهى ذكر مى كرد خدا را به سبب فراغ خاطرى كه او را بود كه هرگز خدا را چنين عبادتى نكرده بود گفت:

من پيشتر از ستمكاران بودم بر خود كه تو را چنين عبادتى نمى كردم (2)-پس مستجاب كرديم از براى او دعاى او را و او را نجات داديم از غم و اندوه و چنين نجات مى دهيم مؤمنان را از غم هرگاه پناه به اين كلمه بياورند» چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است.

در جاى ديگر فرموده است وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (3)«بدرستى كه يونس از پيغمبران مرسل بود» ، إِذْ أَبَقَ إِلَى اَلْفُلْكِ اَلْمَشْحُونِ (4)«در وقتى كه گريخت از قوم خود بسوى كشتى پر شده از متاع و مردم» ، فَساهَمَ فَكانَ مِنَ اَلْمُدْحَضِينَ (5)«پس قرعه زد با اهل كشتى در وقتى كه ماهى بر سر راه كشتى آمد پس گرديد از مغلوبان و قرعه به اسم او بيرون آمد» ، فَالْتَقَمَهُ اَلْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ (6)«پس فرو برد او را ماهى و او ملامت كننده بود نفس خود را» ، فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ. لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ (7)«پس اگر نه اين بود كه او از تسبيح گويان بود هميشه در شكم ماهى مى ماند تا روزى كه

ص: 1236


1- . عيون اخبار الرضا 1/201.
2- . عيون اخبار الرضا 1/201.
3- . سورۀ صافات:139.
4- . سورۀ صافات:140.
5- . سورۀ صافات:141.
6- . سورۀ صافات:142.
7- . سورۀ صافات:143 و 144.

زنده شوند مردم در قيامت» ، فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ (1)«پس انداختيم او را از شكم ماهى به صحرائى كه در آن درختى و گياهى نبود و حال آنكه او بيمار بود» و گفته اند:

بدنش مانند بدن اطفال شده بود در هنگامى كه از مادر متولد مى شوند (2).

وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ (3) «و رويانيديم بر او درختى از كدو كه بر او سايه افكند» ، وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (4)«و فرستاديم او را بسوى صد هزار كس بلكه زياده» يعنى به زمين نينوا كه از بلاد موصل است؛ بعضى گفته اند «او» به معنى واو است يعنى صد هزار كس و زياده؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه فرستاديم او را بسوى جماعت بسيارى كه اگر كسى مى ديد ايشان را مى گفت صد هزار كسند يا زياده. و زيادتى را بعضى گفته اند بيست هزار بود؛ و بعضى گفته اند سى هزار بود؛ و بعضى گفته اند هفتاد هزار بود (5).

فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ (6) «پس ايمان آوردند ايشان پس برخوردار گردانيديم ايشان را تا آخر عمر ايشان» .

و در جاى ديگر فرموده است وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ اَلْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ (7)«و مباش مانند صاحب ماهى-يعنى يونس-در وقتى كه ندا كرد در شكم ماهى و حال آنكه محبوس بود، يا مملو از خشم و اندوه شده بود» ، لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ (8)«اگر نه اين بود كه تدارك كرد و دريافت او را نعمتى از پروردگار خود هرآينه مى افتاد در بيابان خالى و او محلّ ملامت و مذمّت بود» ، فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ

ص: 1237


1- . سورۀ صافات:145.
2- . تفسير بيضاوى 3/471.
3- . سورۀ صافات:146.
4- . سورۀ صافات:147.
5- . مجمع البيان 4/459.
6- . سورۀ صافات:148.
7- . سورۀ قلم:48.
8- . سورۀ قلم:49.

مِنَ اَلصّالِحِينَ (1) «پس برگزيد او را پروردگار او، پس گردانيد او را از صالحان و شايستگان» .

و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى دور نكرد عذاب را از قومى بعد از ظهور آثار آن مگر از قوم يونس عليه السّلام، و يونس ايشان را مى خواند به اسلام و ابا مى نمودند ايشان، پس خواست بر ايشان نفرين كند، در ميان ايشان دو نفر مؤمن بودند يكى عابد كه او را «مليخا» مى گفتند و ديگرى عالم كه او را «روبيل» مى گفتند، و عابد مى گفت: نفرين كن بر ايشان، و عالم مى گفت: نفرين مكن بر ايشان زيرا كه خدا دعاى تو را رد نمى كند امّا نمى خواهد كه بندگان خود را هلاك كند. پس آن حضرت سخن عابد را قبول كرد و بر ايشان نفرين نمود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: عذاب خواهم فرستاد بر ايشان در فلان سال و در فلان ماه و فلان روز.

پس چون وقت آن وعده نزديك شد يونس عليه السّلام با عابد از ميان ايشان بيرون رفتند و عالم در ميان ايشان ماند، و چون روز نزول عذاب شد عالم به ايشان گفت: فزع و استغاثه كنيد بسوى خدا شايد كه بر شما رحم فرموده و عذاب را از شما برگرداند.

گفتند: چگونه فزع كنيم؟

گفت: بيرون برويد بسوى بيابان، و فرزندان را از زنان جدا كنيد و ميان شترها و گاوها و گوسفندان و فرزندان آنها جدائى بيندازيد و گريه كنيد و دعا كنيد.

پس همه از شهر بيرون رفتند و چنين كردند و ناله و گريه و تضرع بسيار كردند، پس حق تعالى رحم كرد بر ايشان و عذاب را از ايشان گردانيد بعد از آنكه بر ايشان نازل شده بود و نزديك ايشان رسيده بود و متفرق گردانيد به كوهها.

پس يونس آمد كه ببيند ايشان چگونه هلاك شده اند، ديد كه زراعت كنندگان در زمين خود زراعت مى كنند، پس از ايشان پرسيد كه: چگونه شد احوال قوم يونس؟ ايشان نشناختند او را گفتند: يونس بر ايشان نفرين كرد و دعاى او مستجاب شد و عذاب بر

ص: 1238


1- . سورۀ قلم:50.

ايشان نازل شد پس ايشان جمع شدند و گريستند و دعا كردند و خدا رحم كرد ايشان را و عذاب را از ايشان برگردانيد و بر كوهها متفرق كرد، اكنون ايشان در طلب يونس اند كه به او ايمان بياورند.

آن حضرت در غضب شد و غضبناك رفت تا به كنار دريا رسيد، ناگاه كشتى ديد كه پربار كرده مى خواهند بروند، پس يونس عليه السّلام سؤال كرد كه او را داخل كشتى كنند، چون سوار كشتى شد و به ميان دريا رسيدند حق تعالى ماهى عظيمى فرستاد كه راه كشتى را بست! چون آن حضرت آن ماهى را ديد ترسيد و به عقب كشتى آمد، ماهى نيز گرديد و به جانب عقب كشتى آمد و دهان خود را گشود تا آنكه كار بر اهل كشتى تنگ شد و گفتند:

گناهكارى در ميان ما هست مى بايد ديد كه آن كيست؟ چون قرعه انداختند به اسم حضرت يونس عليه السّلام بيرون آمد، پس او را به دهان ماهى انداختند و ماهى به ميان آب رفت.

بعضى از علماى يهود از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كردند: كدام زندان است كه با صاحبش به اطراف زمين گرديد؟

فرمود: آن ماهى است كه خدا يونس را در شكم او محبوس گردانيد، پس به درياى قلزم رفت و از آنجا بيرون رفت و داخل درياى مصر شد و از آنجا داخل درياى طبرستان شد پس داخل دجلۀ بغداد شد، پس از آنجا به زير زمين رفت تا به قارون رسيد و ميان آن حضرت و قارون آن سخنان گذشت كه در احوال قارون مذكور شد، و حق تعالى امر كرد ملكى را كه موكّل بود به قارون كه: در ايّام دنيا عذاب را از او بردار.

پس يونس عليه السّلام ندا كرد در ظلمات دريا: لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و امر كرد ماهى را كه او را به ساحل دريا انداخت و پوست و گوشت آن حضرت رفته بود، پس خدا درخت كدوئى براى او رويانيد كه بر او سايه افكند كه حرارت آفتاب به او ضرر نرساند پس امر فرمود درخت را كه از آن حضرت دور شد، چون آفتاب بر بدنش تابيد جزع كرد، حق تعالى وحى نمود به او: اى يونس! رحم نكردى بر زياده از صد هزار كس و از الم يك ساعت

ص: 1239

براى خود جزع مى كنى؟

عرض كرد: پروردگارا! عفو كن و از خطاى من در گذر، پس خدا صحت بدن او را به او برگردانيد و برگشت بسوى قوم خود و همه به او ايمان آوردند، و مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى نه ساعت بود (1).

به روايت ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى سه روز بود، و چون ندا كرد در تاريكى شكم ماهى و تاريكى دريا و تاريكى شب كه لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ خدا دعاى او را مستجاب گردانيد و ماهى او را به ساحل گذاشت، و حق تعالى درخت كدو براى او رويانيد كه آن را مى مكيد مانند شير از پستان، و در سايۀ آن بسر مى برد و موهاى بدنش همه ريخته بود و پوستش نازك شده بود و يونس تسبيح خدا مى گفت و ذكر خدا مى كرد در شب و روز، پس چون بدنش قوّت يافت و محكم شد خدا كرمى را فرستاد كه ريشۀ درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد، پس اين حال بر يونس عليه السّلام بسيار گران آمد و محزون شد، پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه: اى يونس! چرا اندوهناكى؟

عرض كرد: پروردگارا! اين درختى كه به من نفع مى بخشيد مسلط گردانيدى بر آن كرمى را كه آن را خشك كرد.

حق تعالى فرمود: اى يونس! آيا اندوهناك مى شوى براى درختى كه خود نكشته بودى و آب نداده بودى و اعتنائى به شأن آن نداشتى كه چرا خشك شد و حال آنكه از آن مستغنى شده بودى، و اندوهناك نمى شوى براى زياده از صد هزار كس از اهل نينوا كه مى خواهى عذاب بر ايشان نازل شود؟ ! بدرستى كه اهل نينوا ايمان آوردند و پرهيزكار شدند پس برگرد بسوى ايشان.

پس آن حضرت بسوى قوم خود برگشت، و چون به نزديك شهر نينوا رسيد شرم كرد كه داخل شهر شود، پس به شبانى رسيد و فرمود: برو ندا كن اهل نينوا را كه اينك يونس

ص: 1240


1- . تفسير قمى 1/317.

آمده است.

شبان گفت: دروغ مى گوئى، آيا شرمنده نمى شوى كه اين دعوى مى كنى؟ يونس در دريا غرق شد و رفت.

پس يونس عليه السّلام فرمود: اين گوسفند تو گواهى مى دهد كه من يونسم.

چون گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او يونس است! راعى، گوسفند را برداشت و بسوى قوم خود شتافت، و چون در ميان قوم خود ندا كرد: يونس آمده است، خواستند او را بزنند، شبان گفت: من گواهى بر آنكه يونس آمده است.

گفتند: گواه تو كيست؟

گفت: اين گوسفند گواهى مى دهد كه يونس آمده است. پس گوسفند به سخن آمد و شهادت داد كه او راست مى گويد، و خدا آن حضرت را بسوى شما برگردانيده است.

پس قوم يونس عليه السّلام به جانب آن حضرت شتافته و او را داخل شهر كردند و به او ايمان آوردند و ايمان ايشان نيكو شد و خدا ايشان را زنده داشت تا اجلهاى مقدّر ايشان، و آنها را امان بخشيد از عذاب خود (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون خدا يونس را تكليف شديدى نمود كه خبر دهد قوم خود را به خلاف آنكه پيشتر خبر داده بود و او را به خود گذاشت، او گمان برد به خدا كه بر او كار را تنگ نخواهد كرد اگر اين رسالت را نرساند.

فرمود كه: جبرئيل استثنا كرد در عذاب قوم يونس و حتم نكرد، و يونس استثنا را نشنيده بود (2).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى امّ سلمه شنيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى گويد در مناجات با پروردگار خود: «اللّهمّ لا تكلني الى نفسي طرفة عين ابدا» يعنى: خداوندا! مرا مگذار به نفس خود يك چشم زدن هرگز.

ص: 1241


1- . تفسير قمى 1/319.
2- . تفسير قمى 2/74.

پس امّ سلمه عرض كرد: يا رسول اللّه! تو نيز چنين مى گوئى؟ !

فرمود: چگونه ايمن باشم و حال آنكه حق تعالى يونس بن متّى را يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: به چه سبب خدا عذاب را از قوم يونس گردانيد و حال آنكه نزديك سر ايشان رسيده بود و با امّتهاى ديگر اين كار را نكرد؟

فرمود: زيرا كه در علم الهى بود كه از ايشان برطرف خواهد كرد براى توبۀ ايشان و اين امر را به يونس عليه السّلام خبر نداد براى آنكه مى خواست او را فارغ گرداند براى بندگى خود در شكم ماهى پس مستوجب ثواب و كرامت خدا گردد (2).

و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه: خدا رد نكرد عذاب را از گروهى كه بر ايشان نازل شده باشد عذاب مگر قوم يونس.

پرسيدند: آيا نزديك سر ايشان رسيده بود؟

فرمود كه: بلى آن قدر نزديك به ايشان رسيده بود كه دست به آن مى توانستند رسانيد.

پرسيدند: پس چرا خدا نزديك ايشان عذاب را نگاهداشت و به يك دفعه بر ايشان بى خبر نفرستاد چنانچه بر امّتهاى ديگر فرستاد؟

فرمود: زيرا كه در علم مكنون خدا بود كه ايشان توبه خواهند كرد و عذاب را از ايشان بر خواهد گردانيد، و اين علم را به ديگرى القا نكرده بود (3).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: يونس عليه السّلام چون به حج رفت به كوهستان «روحا» گذشت و مى گفت: «لبّيك كشّاف الكرب العظام لبّيك» (4)يعنى: به خدمت تو آمده ام و اجابت دعوت تو كرده ام اى بر طرف كنندۀ غمها و شدّتهاى بزرگ.

ص: 1242


1- . تفسير قمى 2/75.
2- . علل الشرايع 77.
3- . علل الشرايع 77.
4- . كافى 4/213؛ علل الشرايع 419؛ من لا يحضره الفقيه 2/234.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اول كسى كه براى او قرعه زدند، حضرت مريم عليها السّلام بود، و بعد از او براى حضرت يونس عليه السّلام قرعه زدند در وقتى كه با آن جماعت به كشتى سوار شد و كشتى در ميان دريا ايستاد، سه مرتبه قرعه زدند هر سه مرتبه به اسم آن حضرت بيرون آمد! پس چون يونس به جانب سينۀ كشتى رفت ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است، پس خود را به دهان ماهى انداخت (1).

و به سند معتبر از ابن ابى يعفور منقول است كه: روزى حضرت صادق عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى فرمود: «ربّ لا تكلني الى نفسي طرفة عين ابدا لا اقلّ من ذلك و لا اكثر» يعنى: پروردگارا! مرا به خودم مگذار يك چشم زدن هرگز، نه كمتر از چشم زدن و نه بيشتر. و چون اين را گفت آب ديده اش از طرف ريش مباركش ريخت پس رو گردانيد بسوى من و فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس را كمتر از يك چشم زدن به خود گذاشت و از او آن ترك اولى به ظهور آمد كه اگر بر آن حال مى مرد موجب نقص عظيم بود در مرتبۀ او (2).

و ابن بابويه رحمة اللّه روايت كرده است كه: يونس عليه السّلام را براى آن يونس گفتند كه چون بر قومش غضب كرد از ميان ايشان بيرون رفت به پروردگار خود انس گرفت، چون بسوى قوم برگشت مونس ايشان گرديد (3).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عرض كرد ولايت مرا بر اهل آسمانها و زمين پس قبول كرد هر كه قبول كرد و انكار كرد هر كه انكار كرد، و چنانچه بايد قبول نكرد يونس تا آنكه خدا او را در شكم ماهى حبس كرد تا قبول كرد چنانچه شرط قبول بود (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت يونس عليه السّلام چون از

ص: 1243


1- . خصال 156؛ من لا يحضره الفقيه 3/89.
2- . كافى 2/581.
3- . معاني الاخبار 50.
4- . بصائر الدرجات 75.

قومش معصيت بسيار ديد و نصايح او فايده نبخشيد غضبناك از ميان ايشان بيرون آمد و به كنار دريا رسيد و با جماعتى به كشتى سوار شد، پس ماهى بر سر راه كشتى آمد كه ايشان را غرق كند، آن حضرت گفت: اين ماهى مرا مى خواهد، مرا به دريا افكنيد؛ اهل كشتى مضايقه مى كردند كه: تو بهترين مائى چگونه تو را خواهد؟ ! تا آنكه به قرعه قرار دادند و سه مرتبه قرعه افكندند و هر سه مرتبه به اسم يونس عليه السّلام بيرون آمد، پس آن حضرت را به دريا افكندند و ماهى فرو برد آن حضرت را، پس حق تعالى وحى فرمود به ماهى كه: من يونس را روزى تو نگردانيده ام، استخوان او را مشكن و گوشت او را مخور، پس آن حضرت را به درياها گردانيد، و يونس عليه السّلام ندا كرد خدا را در تاريكى ها لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ ، چون ماهى رسيد به دريائى كه قارون در آن دريا بود، قارون صدائى شنيد كه پيشتر نشنيده بود، پرسيد از ملكى كه موكّل بود به او: اين صداى كيست؟

آن ملك گفت: صداى يونس است كه در شكم ماهى ذكر خدا مى كند.

قارون گفت: آيا رخصت مى دهى كه من با او سخن بگويم؟

ملك گفت: آرى.

قارون پرسيد: اى يونس! هارون چه شد؟

گفت: مرد.

پس قارون گريست و پرسيد: موسى چه شد؟

فرمود: او نيز رحلت نمود.

پس قارون گريست. حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكّل بود كه: عذاب او را تخفيف ده براى رقّت او بر خويشان خود. و به روايت ديگر فرمود: بردار از او عذاب را در بقيۀ ايّام دنيا براى رقّت او بر خويشان خود.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى فرمود: سزاوار نيست كسى بگويد كه من از جهت رفتن به آسمان به خدا نزديكتر بودم از يونس كه به دريا

ص: 1244

رفت (1)، زيرا كه نسبت خدا به آسمان و دريا يكى است، خدا مرا به آسمان برد كه عجائب آسمانها را به من بنمايد و يونس را به درياها گردانيد كه غرائب آنها را به او بنمايد.

و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: ديدم در بعضى از كتابهاى امير المؤمنين عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا خبر داد از جبرئيل كه خدا مبعوث گردانيد يونس بن متّى عليه السّلام را بر قوم او در وقتى كه سى سال از عمر او گذشته بود، و مردى بود بسيار تندخو و چندان صبر و حوصله نداشت و مداراى او نسبت به قومش كم بود و تاب حمل بارهاى گران پيغمبرى نداشت و تن در نمى داد به برداشتن بار نبوت و دور مى افكند آن را چنانچه شتر جوان از بار برداشتن امتناع مى نمايد، پس سى و سه سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را به ايمان به خدا و تصديق به پيغمبرى و متابعت خود خواند، پس ايمان نياوردند به او و متابعت او نكردند از قوم او مگر دو مرد كه اسم يكى «روبيل» و اسم ديگرى «تنوخا» ، و روبيل از خانه آبادۀ علم و پيغمبرى و حكمت بود و مصاحبت قديم با يونس عليه السّلام داشت قبل از آنكه او مبعوث گردد به پيغمبرى، و تنوخا مرد ضعيف العقل عابد زاهدى بود كه بسيار مبالغه و سعى در بندگى خدا مى كرد و ليكن از علم و حكمت خالى بود؛ و روبيل گوسفند مى چرانيد و به آن معاش مى كرد، تنوخا هيزم بر سر مى گرفت به شهر مى آورد و مى فروخت و از كسب خود مى خورد؛ و منزلت روبيل نزد آن حضرت عظيمتر از منزلت تنوخا بود به جهت علم و حكمت و صحبت قديم او.

پس چون يونس ديد كه قوم او اجابت او نمى نمايند و ايمان به او نمى آورند دلتنگ شد و در نفس خود كمى صبر و جزع يافت، پس به پروردگار خود شكايت كرد اين حال را و در ميان شكايتها عرض كرد: پروردگارا! مرا مبعوث گردانيدى بر قوم خود در هنگامى كه سى ساله بودم و مدت سى و سه سال در ميان ايشان ماندم و ايشان را خواندم بسوى ايمان به تو و تصديق به رسالات خود و ترسانيدم آنها را از عذاب و غضب تو، پس تكذيب كردند مرا و ايمان به من نياوردند و انكار كردند پيغمبرى مرا و استخفاف نمودند به

ص: 1245


1- . قصص الانبياء راوندى 252.

رسالتهاى من و مرا تهديد و وعيد مى كنند و مى ترسم كه مرا بكشند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان گروهى اند كه ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه: در ميان ايشان زنان حامله و اطفال نابالغ و مردان پير و زنان ضعيف و ضعيفان كم عقل هستند، و منم خداوند حكم كنندۀ عادل و پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عذاب نمى كنم خردان را به گناه بزرگان قوم تو، اى يونس! ايشان بندگان من و آفريده ها و خلق كرده هاى منند در شهرهاى من و روزى خواران منند و مى خواهم كه تأنّى و رفق و مدارا نمايم با ايشان و انتظار مى كشم كه شايد توبه كنند، و تو را بر ايشان مبعوث كرده ام كه حافظ و نگهبان ايشان باشى و مهربانى كنى نسبت به ايشان به سبب خويشى كه با ايشان دارى، و تأنّى و مدارا كنى با ايشان براى رأفت پيغمبرى، و صبر كنى بر بديهاى ايشان به سبب بردبارى رسالت و از براى ايشان مانند طبيب مداوا كنندۀ دانايى باشى نسبت به بيمار، پس تو تندى كردى و با دل ايشان به مدارا نساختى و به طريقۀ پيغمبران و شفقتهاى ايشان با اين گروه سلوك نكردى، و اكنون كه صبرت كمى كرده و خلقت تنگ شده است بى تأمل عذاب از براى ايشان مى طلبى، بندۀ من نوح صبرش بيش از تو بود بر قوم خود و صحبتش با ايشان نيكوتر و تأنّى و صبرش بيشتر بود و عذرش تمامتر بود، پس من غضب كردم از براى او در وقتى كه غضب كرد از براى من و مستجاب كردم دعاى او را در وقتى كه مرا خواند.

پس يونس عليه السّلام عرض كرد: پروردگارا! من غضب نكرده ام بر ايشان مگر از براى آنكه مخالفت تو مى كنند و نفرين نكردم بر ايشان مگر وقتى كه معصيت تو كردند، پس بعزت تو سوگند مى خورم كه بر ايشان مهربان نخواهم شد هرگز و نصيحت مشفقانۀ ايشان را نخواهم كرد بعد از آنكه ايشان در اين مدت كافر شدند به تو و تكذيب من كردند و انكار پيغمبرى من نمودند، پس عذاب خود را بر ايشان بفرست كه ايشان هرگز ايمان نمى آورند.

پس حق تعالى فرمود: اى يونس! ايشان بيش از صد هزار كسند از خلق من و آبادان مى كنند شهرهاى مرا و بندگان من از ايشان بهم مى رسند و من دوست مى دارم كه با ايشان

ص: 1246

تأنّى و مدارا كنم براى آنچه پيوسته در علم من بوده است از احوال ايشان و احوال تو و تقدير و تدبير من غير علم و تقدير توست، تو پيغمبر مرسلى من پروردگار حكيم و عليمم به احوال ايشان، اى يونس! باطن و مخفى است در علمهاى غيبى كه نزد من هست و كسى منتهاى آن را نمى داند و علم تو نظر به ظاهر احوال ايشان است و از باطن ايشان و آخر كار ايشان خبرى ندارى، اى يونس! من دعاى تو را مستجاب كردم در حقّ ايشان و عذاب خواهم فرستاد بر ايشان، و اين مستجاب شدن دعاى تو باعث زيادتى بهرۀ تو نخواهد بود از ثواب من و براى درجۀ قرب و منزلت تو نيكو نخواهد بود، و عذاب من بر ايشان نازل خواهد شد در روز چهارشنبۀ ميان ماه شوال بعد از طلوع آفتاب، پس ايشان را اعلام كن كه چنين خواهد شد.

پس يونس عليه السّلام بسيار شاد شد و دلگير نشد و ندانست كه عاقبت اين چه خواهد بود! پس به نزد تنوخاى عابد آمد و خبر داد او را كه: عذاب خدا بر قوم من در فلان روز نازل خواهد شد، و گفت: بيا تا برويم ايشان را خبر كنيم كه در فلان روز عذاب بر ايشان نازل خواهد شد.

تنوخا گفت: چرا ايشان را خبر مى كنى؟ بگذار ايشان را در كفر و معصيت خود تا عذاب بر ايشان بى خبر نازل شود.

فرمود: مى رويم به نزد روبيل و با او مشورت مى كنيم، زيرا او مرد عالم دانائى است و از خانه آبادۀ پيغمبران است.

چون به نزد روبيل رفتند يونس گفت: اى روبيل! خدا مرا خبر داده است كه در چهارشنبۀ ميان ماه شوال عذاب بر قوم من خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب، الحال چه مصلحت مى دانى؟ برويم ايشان را خبر كنيم؟

روبيل گفت: در باب عذاب ايشان مراجعت نما بسوى حق تعالى و شفاعت كن براى ايشان مانند شفاعت پيغمبر بردبار و رسول صاحب كرم بزرگوار و سؤال كن كه عذاب را از ايشان بگرداند، زيرا خدا بى نياز است از عذاب ايشان و دوست مى دارد نرمى و مداراى با بندگان را و اين از براى تو نافع تر است و سبب زيادتى قرب و منزلت تو مى گردد در درگاه

ص: 1247

او، و شايد قوم تو بعد از آنچه شنيده اى و ديده اى از ايشان از كفر و انكار روزى ايمان بياورند، پس صبر كن و تأنّى و مدارا كن.

تنوخا گفت: واى بر تو اى روبيل! اين چه مصلحت بود كه براى يونس ديده اى كه شفاعت ايشان بكند بعد از آنكه كافر شدند به خدا و انكار پيغمبرى او كردند و او را از خانه هاى خود بدر كردند و خواستند او را سنگسار كنند؟

روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش كه تو مرد عابدى هستى و تو را علمى نيست بر اين؛ پس باز متوجه يونس شد و گفت: بگو اگر خدا عذاب بفرستد بر قوم تو همه را هلاك مى كند يا بعضى را؟

يونس فرمود: بلكه همه را هلاك خواهد كرد، من چنين طلبيدم از خدا و هيچ رحم نمى آيد مرا بر ايشان كه بروم و شفاعت ايشان بكنم كه خدا عذاب را از ايشان بگرداند.

روبيل گفت: اى يونس! شايد وقتى كه عذاب بر ايشان نازل شود و ايشان آثار عذاب را مشاهده نمايند توبه كنند بسوى خدا و استغفار كنند و خدا بر ايشان رحم فرمايد زيرا كه او ارحم الراحمين است، و عذاب را از ايشان برگرداند بعد از آنكه خبر داده باشى ايشان را كه در فلان روز عذاب بر شما نازل مى شود و بعد از آن تو را دروغگو دانند.

پس تنوخا گفت: واى بر تو اى روبيل! سخن عظيم بدى از تو صادر شد، پيغمبر مرسل تو را خبر مى دهد كه خدا بسوى او وحى فرموده است كه عذاب بر ايشان نازل مى شود و تو اين سخن را مى گوئى؟ پس ردّ قول خدا كردى و شك كردى در گفتۀ خدا و رسول او، برو كه عمل تو حبط شد.

روبيل گفت: اى تنوخا! رأى تو ضعيف است. پس باز رو كرد به يونس و گفت: هرگاه عذاب بر قوم تو نازل شود و همه هلاك شوند و شهرهاى ايشان خراب شود آيا نه چنين است كه خدا نام تو را از ديوان پيغمبران محو خواهد كرد و رسالت تو بر طرف خواهد شد و مانند بعضى از ضعيفان مردم خواهى بود و بر دست تو صد هزار كس هلاك شده خواهند بود؟

پس يونس عليه السّلام وصيت و نصيحت روبيل را قبول نفرمود و با تنوخا از شهر دور شدند.

ص: 1248

پس يونس عليه السّلام برگشت و خبر داد قوم خود را كه: حق تعالى در روز چهارشنبۀ ميان ماه شوال عذاب بر شما خواهد فرستاد بعد از طلوع آفتاب، پس رد كردند قول او را و تكذيب او نمودند و او را از شهر بيرون كردند به عنف و اهانت، پس آن حضرت با تنوخا از شهر دور شدند و منتظر بودند كه عذاب بر ايشان نازل شود و روبيل در ميان قوم خود ماند.

چون اول ماه شوال شد روبيل بر كوه بلندى بالا رفت و به آواز بلند قوم خود را ندا كرد و گفت: منم روبيل مشفق و مهربانم بر شما، اينك ماه شوال داخل شد، يونس پيغمبر شما و رسول پروردگار شما خبر داد شما را كه خدا بسوى او وحى كرده است كه عذاب بر شما در چهارشنبۀ وسط اين ماه بعد از طلوع آفتاب نازل خواهد شد و خدا خلاف نمى كند وعدۀ خود را با رسولان خود، پس فكر كنيد كه چه خواهيد كرد!

پس سخن او ايشان را به ترس آورد و يقين كردند به نزول عذاب و دويدند به جانب روبيل و گفتند: تو چه مصلحت مى دانى براى ما اى روبيل، زيرا كه توئى مرد دانا و حكيم و پيوسته تو را چنين مى دانستيم كه نسبت به ما مشفق و مهربان بودى و شنيديم كه بسيار شفاعت ما نزد يونس كرده بودى، پس آنچه رأى توست بفرما تا به آن عمل كنيم.

روبيل گفت: رأى من آن است كه چون صبح روز چهارشنبۀ ميان ماه كه روز وعدۀ نزول عذاب است طالع گردد، زنان و اطفال شيرخواره را از يكديگر جدا كنيد، زنان را در دامنۀ كوه بازداريد و اطفال را در ميان دره ها و راههاى سيلاب بيندازيد، و اطفال حيوانات را از مادران جدا كنيد و اينها همه پيش از طلوع آفتاب باشد، چون ببينيد باد زردى از جانب مشرق مى آيد خرد و بزرگ همه صدا به گريه و ناله و استغاثه بلند كنيد و تضرع كنيد بسوى خدا و توبه و استغفار كنيد و سرها به جانب آسمان بلند كنيد و بگوئيد: پروردگارا! ستم كرديم بر خود و تكذيب كرديم پيغمبر تو را و توبه مى كنيم بسوى تو از گناهان خود، اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى بر ما هرآينه از زيانكاران و معذّب شدگان خواهيم بود، پس قبول كن توبۀ ما را و رحم كن بر ما اى رحم كننده ترين رحم كنندگان، و شما را ملال بهم نرسد از گريه و ناله و تضرع تا آفتاب غروب كند يا پيشتر كه عذاب از شما بر طرف شود. پس رأى همه متفق شد بر آنچه روبيل ايشان را به آن امر كرد.

ص: 1249

چون روز موعود شد روبيل از شهر بيرون رفت به موضعى كه صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد اگر نازل شود، چون صبح طالع شد آنچه روبيل فرموده بود بعمل آوردند، و چون آفتاب طلوع كرد باد زرد تيرۀ بسيار تندى كه صداى عظيمى داشت وزيد، و چون باد را ديدند همه به يكباره صدا به گريه و ناله و تضرع و استغاثه بلند كردند و توبه و استغفار كردند، و اطفال براى طلب مادران خود مى گريستند و اولاد حيوانات براى طلب شير مادران ناله مى كردند و حيوانات براى آب و علف فرياد مى كردند، يونس و تنوخا صداى ناله و گريۀ ايشان را مى شنيدند و نفرين مى كردند كه خدا عذاب را بر ايشان غليظتر گرداند، و روبيل صداى ايشان را مى شنيد و عذاب را مى ديد و دعا مى كرد كه خدا عذاب را از ايشان برگرداند.

چون اول وقت ظهر شد درهاى آسمان گشوده شد و غضب پروردگار بر ايشان ساكن شد، و رحم فرمود بر ايشان خداوند بخشندۀ مهربان و دعاى ايشان را مستجاب و توبۀ ايشان را قبول كرد و گناه ايشان را بخشيد، و وحى نمود بسوى اسرافيل كه: برو بسوى قوم يونس كه ايشان ناله و تضرع كردند و توبه و استغفار نمودند، من بر ايشان رحم كردم و توبۀ ايشان را قبول كردم و منم خداوند بسيار قبول كنندۀ توبه ها و مهربان بر بندگان خود، و زود قبول مى نمايم توبۀ بنده اى را كه پشيمان گردد از گناهان خود، و بنده و رسول من يونس از من سؤال نمود كه عذاب بر قوم او بفرستم، و فرستادم، و من سزاوارترم از همه كس به وفا كردن به وعدۀ خود، و وفا به وعده كردم و عذاب فرستادم و يونس شرط نگرفت از من كه ايشان را هلاك كنم بلكه گفت: عذاب بر ايشان بفرست، پس برو به زمين و عذاب من كه بر ايشان نازل گرديده است از ايشان بگردان.

پس اسرافيل عرض كرد: پروردگارا! عذاب تو به دوشهاى ايشان رسيده است و نزديك است ايشان را هلاك كند، تا من برسم هلاك شده اند.

حق تعالى فرمود: من ملائكه را امر كرده ام كه بازدارند عذاب را بر بالاى سر ايشان و نازل نگردانند بر ايشان تا امر من به آنها برسد، پس اى اسرافيل! برو و عذاب را از ايشان بگردان بسوى كوهها كه در ناحيۀ مجارى چشمه ها و سيلها است و ذليل گردان به اين

ص: 1250

عذاب كوههاى بلندى را كه سركشى مى كنند بر كوههاى ديگر و آنها را ذليل و نرم گردان تا آهن شوند.

پس اسرافيل نازل شد و بالش را گشود و عذاب را از ايشان برگردانيد و زد بر كوهها كه خدا فرموده بود، و آن كوهها است كه در ناحيۀ موصل است، پس آن كوهها همه آهن شدند تا روز قيامت.

پس چون قوم يونس عليه السّلام ديدند عذاب از ايشان گرديد، از سر كوهها به زير آمده به خانه هاى خود برگشتند و زنان و فرزندان و اموال خود را برگردانيدند و حمد خدا را بجاى آوردند. چون روز پنجشنبه شد و يونس و تنوخا صداهاى ايشان را نشنيدند، جزم كردند كه عذاب بر ايشان نازل شده است و ايشان را هلاك كرده است، پس آمدند به كنار شهر وقت طلوع آفتاب كه ببينند چه بلا بر ايشان نازل شده است و چگونه هلاك شده اند، ديدند كه هيزم كشان و شبانان مى آيند و اهل شهر به حال خود هستند، پس يونس عليه السّلام به تنوخا فرمود: آنچه به من وحى رسيده بود تخلف شده است و قوم، مرا دروغگو خواهند دانست، ديگر مرا نزد ايشان روئى و عزتى نخواهد بود! پس آن حضرت از همانجا غضبناك گريخت به ناحيۀ دريا به نحوى كه كسى او را نشناسد و در حذر بود از آنكه احدى از قوم او ببينند او را و او را كذّاب بگويند، و تنوخا به شهر برگشت پس روبيل به او گفت كه: اى تنوخا! كدام رأى صواب تر و به متابعت سزاوارتر بود، رأى من يا رأى تو؟

تنوخا گفت: بلكه رأى تو صواب تر بود، و آنچه تو به آن اشاره كردى رأى علما و حكما بود، و من پيوسته گمان مى كردم كه از تو بهترم براى آنكه زهد و عبادت من بيش از تو بود تا آنكه فضل تو بر من ظاهر شد به سبب زيادتى علم تو، و آنچه خدا به تو عطا فرموده است از حكمت باتقوا بهتر است از زهد و عبادت بدون علم كامل، پس با يكديگر مصاحب شدند و در ميان قوم خود بودند.

يونس عليه السّلام روز پنجشنبه متوجه ساحل دريا شد، و هفت روز رفت تا به دريا رسيد و هفت روز در شكم ماهى بود، چون از شكم ماهى بيرون آمد هفت روز در بيابان در زير درخت كدو بود، و هفت روز ديگر برگشت تا به قوم خود رسيد و ايشان به او ايمان آوردند

ص: 1251

و تصديق او كردند و متابعت او نمودند (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون قوم يونس عليه السّلام آن حضرت را آزار كردند، بر ايشان نفرين كرد، پس خدا وعده نمود كه عذاب بر ايشان نازل كند، پس روز اول روهاى ايشان زرد شد، روز

روهاى ايشان سياه شد و عذاب خدا نزديك سر ايشان رسيد كه نيزه هاى ايشان به آن مى رسيد، پس جدا كردند فرزندان را از مادران و فرزندان حيوانات را از مادران ايشان و پلاس و جامه هاى پشمينه پوشيدند و ريسمانها در گردنهاى خود كردند و خاكستر بر سرهاى خود ريختند و همه به يك صدا ناله به درگاه پروردگار خود بلند كردند و گفتند: ايمان آورديم به خداى يونس، پس خدا عذاب را از ايشان گردانيد بسوى كوهها آمد، چون روز ديگر صبح شد يونس را گمان اين بود كه ايشان هلاك شده اند، و چون ديد ايشان در عافيتند در غضب شد و رو به دريا رفت و به كشتى سوار شد كه دو نفر ديگر در آن كشتى بودند، چون كشتى به ميان دريا رسيد مضطرب شد، كشتيبان گفت: گريخته اى مى بايد در اين كشتى باشد.

يونس عليه السّلام فرمود: منم آن گريخته كه از آقاى خود گريخته ام؛ برخاست كه خود را به دريا اندازد، چون ديد ماهى عظيمى دهان گشوده است ترسيد و آن دو مرد ديگر بر او چسبيدند و گفتند: ما دو نفر ديگر هستيم شايد سبب اضطراب كشتى بودن يكى از ما باشد! پس قرعه افكندند و به اسم يونس بيرون آمد، پس سنّت چنان جارى شد كه هرگاه سهام قرعه سه تا باشد خطا نشود.

پس آن حضرت خود را به دريا افكند و ماهى او را فرو برد و هفت روز او را در دريا گردانيد تا آنكه داخل درياى مسجور شد كه قارون را در آنجا عذاب مى كردند، پس قارون صداى ذكر يونس را شنيد پرسيد از ملكى كه او را عذاب مى كرد: اين صداى كيست؟

ملك گفت: صداى يونس است كه خدا او را در شكم ماهى حبس كرده است.

ص: 1252


1- . تفسير عياشى 2/129؛ قصص الانبياء راوندى 251 بطور اختصار.

پس قارون گفت: رخصت مى دهى كه با او سخن بگويم؟

ملك او را رخصت داد، قارون پرسيد: اى يونس! موسى چه شد؟

فرمود: به عالم بقا رحلت نمود.

پس قارون گريست و پرسيد: هارون چه شد؟

فرمود: او نيز رحلت نمود.

پس بسيار گريست و جزع عظيم كرد و پرسيد: كلثوم خواهر موسى كه نامزد من بود چه شد؟

گفت: او نيز به رحمت الهى واصل شد.

پس گريست و جزع بسيار كرد، حق تعالى وحى نمود به ملكى كه به او موكّل بود كه:

عذاب را از او بردار در بقيۀ ايّام دنيا براى رقّتى كه بر خويشان خود كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چون يونس عليه السّلام را امر فرمود كه خبر دهد قوم خود را به عذاب الهى و عذاب بر سر ايشان فرود آمد، پس جدائى افكندند ميان زنان و فرزندان و حيوانات و اولاد ايشان و فرياد و ناله و گريه به درگاه خدا بلند كردند، پس خدا عذاب را از ايشان بازگرفت، يونس عليه السّلام غضبناك به جانب دريا رفت پس ماهى او را فرو برد، و سه روز (2)در شكم ماهى ماند و او را به هفت دريا گردانيد، و چون از شكم ماهى بيرون آمد پوست و مويش ريخته بود پس خدا درخت كدوئى را براى او رويانيد كه بر او سايه افكند، چون بدنش قوّت يافت درخت كدو شروع كرد به خشكيدن، پس يونس عرض كرد: پروردگارا! درختى كه بر من سايه مى كرد خشكيد.

حق تعالى وحى نمود به او كه: اى يونس! جزع مى كنى براى درختى كه تو را سايه مى كرد و جزع نمى كنى براى زياده از صد هزار كس كه عذاب بر ايشان نازل شود؟ ! (3).

ص: 1253


1- . تفسير عياشى 2/136؛ قصص الانبياء راوندى 252 بطور اختصار.
2- . در مصدر: «هفت روز» آمده است.
3- . تفسير عياشى 2/137.

مؤلف گويد: جمع كردن ميان احاديث مختلفه كه در مدت مكث آن حضرت در شكم ماهى واقع شده است، مشكل است، شايد بعضى موافق روايت عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، و امّا خطاى او پس ترك اولى و مكروهى بود، زيرا چون خدا آن حضرت را مرخّص نمود كه ترك تبليغ رسالت نسبت به قوم خود بكند و وعده فرمود كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد ديگر بر آن حضرت لازم نبود كه به ميان قومش بيايد بدون آنكه بار ديگر مأمور شود، و چون اولى نسبت به او آن بود كه با وجود بديهاى قوم با ايشان در مقام شفقت باشد و از براى ايشان شفاعت كند و منتظر امر الهى باشد در باب قوم خود، و چون نكرد حق تعالى او را تأديب نمود و در ضمن تأديب، مرتبۀ آن حضرت را عظيم گردانيد و عجائب درياها را به او نمود و آن را به منزلۀ معراجى براى او گردانيد؛ و غضب او بر قوم و بديهاى ايشان بود نه بر جناب مقدس الهى، و گمانى كه برد كه خدا بر او تنگ نخواهد گرفت از حيثيت نهايت وثوق و اعتماد بر لطف پروردگار خود بود؛ و وجوه ديگر در ضمن روايات و تفسير آيات مذكور شد.

ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است: روزى عبد اللّه بن عمر به خدمت امام زين العابدين عليه السّلام آمد و عرض كرد: توئى كه مى گوئى يونس عليه السّلام را براى اين به شكم ماهى انداختند كه ولايت جدّم امير المؤمنين عليه السّلام را بر او عرض كردند و توقف كرد در آن؟

حضرت فرمود: بلى من گفته ام، مادرت به عزايت بنشيند!

عبد اللّه گفت: اگر راست مى گوئى علامتى بر راستى گفتار خود به من بنما.

پس حضرت فرمود كه عصابه اى بر ديدۀ او ببندند و عصابه اى بر ديدۀ من بستند، و بعد از ساعتى فرمود: چشمهاى خود را بگشائيد، چون ديده هاى خود را گشوديم خود را در كنار دريائى ديديم كه موجهايش بلند شده بود، پس عبد اللّه بن عمر عرض كرد: اى سيّد من! خون من در گردن توست.

حضرت فرمود: اضطراب مكن كه الحال علامت راستگوئى خود را به تو مى نمايم؛ فرمود: اى ماهى! ناگاه ماهى سر از دريا بيرون آورد مانند كوهى عظيم و مى گفت: لبيك لبيك اى ولىّ خدا!

ص: 1254

حضرت فرمود: تو كيستى؟

گفت: من ماهى يونسم اى سيّد من.

فرمود كه: ما را خبر ده كه قصۀ يونس عليه السّلام چگونه بود؟

ماهى گفت: اى سيّد من! حق تعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است از آدم عليه السّلام تا جدّ تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر آنكه ولايت شما اهل بيت را بر او عرض كرد، پس هر كه قبول كرد سالم ماند و هر كه ابا كرد مبتلا گرديد، تا آنكه يونس مبعوث شد پس حق تعالى وحى نمود به او كه: اى يونس! قبول كن ولايت امير المؤمنين على عليه السّلام و ائمۀ راشدين از صلب او را، با سخنان ديگر كه به او وحى نمود، پس يونس گفت: چگونه اختيار كنم ولايت كسى را كه او را نديده ام و نمى شناسم؟ و رفت به كنار دريا، پس خدا وحى نمود به من كه:

يونس را فرو بر و استخوان او را سست مكن، پس چهل روز در شكم من ماند و مى گردانيدم او را در درياها و در تاريكى ها ندا مى كرد: لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ اَلظّالِمِينَ (1)قبول كردم ولايت امير المؤمنين و ائمۀ راشدين از فرزندان او را؛ پس چون ايمان آورد به ولايت شما امر كرد مرا حق تعالى كه او را انداختم در ساحل دريا.

پس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: برگرد اى ماهى بسوى آشيان خود؛ و آب از موج قرار گرفت (2).

مؤلف گويد: ممكن است حق تعالى تكليف قبول ولايت را نسبت به انبيا عليهم السّلام بر سبيل حتم نفرموده باشد كه تركش موجب گناه باشد، يا آنكه قبول كرده باشند همه و بعضى از روى اهتمام قبول نكرده باشند، و اللّه يعلم.

و شيخ طوسى در مصباح ذكر كرده است: در روز نهم محرم خدا يونس را از شكم ماهى بيرون آورد (3)، و اين مخالف بعضى از احاديث سابقه است.

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: داود پيغمبر عليه السّلام

ص: 1255


1- . سورۀ انبياء:87.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/138.
3- . مصباح المتهجد 713.

مناجات كرد كه: پروردگارا! قرين من در بهشت و نظير من در منزلهاى من در آنجا كى خواهد بود؟

حق تعالى وحى فرمود: متّى پدر يونس قرين و نظير تو خواهد بود.

داود عليه السّلام رخصت طلبيد كه به زيارت او برود، چون رخصت يافت با سليمان پسر خود به ديدن او رفتند، و چون به خانۀ او رسيدند خانۀ او را ديدند كه از سعف (1)خرما ساخته بودند، چون احوال او را پرسيدند گفتند: در بازار است، چون به بازار آمدند و از احوال او پرسيدند گفتند: در بازار هيزم كشان است، چون در آن بازار از محلّ او پرسيدند گفتند:

الحال مى آيد، پس نشستند به انتظار ق

او ناگاه ديدند كه او پيدا شد و بستۀ هيزمى بر سر خود گرفته بود، پس مردم برخاستند و استقبال او كردند، پس هيزم را به زمين نهاد و حمد الهى ادا نمود و گفت: كيست بخرد مال طيّب حلالى را به مال طيّب حلالى؟ پس يك كسى قيمتى گفت و ديگرى زياد كرد تا آنكه به يكى از ايشان فروخت؛ پس داود و سليمان عليهما السّلام پيش آمده و بر او سلام كردند، جواب سلام گفت و ايشان را تكليف منزل نمود و به آن زرى كه داشت از قيمت هيزم گندمى يا جوى خريد و به خانه آورد و آسيا كرد و خمير كرد و آتشى افروخت و خمير را در ميان آتش گذاشت و با ايشان نشست و به صحبت داشتن مشغول شد، چون برخاست ديد نان پخته است آن را گرفت در ميان ظرف چوبى ريزه كرد و نمكى بر او پاشيد و مطهره اى در پهلوى خود گذاشت و به دو زانو در آمد و لقمه اى برداشت و بسم اللّه گفت و به دهان خود گذاشت، چون خوب جويد و فرو برد الحمد للّه گفت، پس باز لقمه اى ديگر برداشت و به همين نحو خورد، پس آب را برداشت و بسم اللّه گفت و تناول نمود، چون بر زمين گذاشت گفت: الحمد للّه، پروردگارا! كيست كه به او نعمتى داده باشى مثل آنچه به من عطا كرده اى؟ چشم و گوش و بدن مرا صحيح گردانيده اى و مرا قوّت بخشيدى تا رفتم بسوى درختى كه خود نكشته بودم و غمى از براى محافظت آن متحمل نشده بودم و آن را روزى من كردى، و فرستادى براى من كسى را كه

ص: 1256


1- . سعف: شاخ درخت خرما، واحدش سعفة است. (فرهنگ عميد 2/1435) .

آن را از من خريد و به قيمت آن طعامى خريدم كه خود زراعت نكرده بودم، و مسخّر گردانيدى براى من آتشى را كه با آن آتش پختم طعام را و چنين كردى كه از روى خواهش آن را خوردم كه قوّت بيابم بر بندگى تو، پس تو را است حمد؛ بعد از آن گريست.

پس داود به سليمان گفت: اى فرزند! برخيز برويم كه هرگز نديده ايم بنده اى كه شكر خدا زياده از اين مرد بكند (1).

ص: 1257


1- . تنبيه الخواطر 26.

ص: 1258

باب سى و يكم: در بيان قصۀ اصحاب كهف و اصحاب رقيم است

ص: 1259

ص: 1260

حق تعالى مى فرمايد أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً (1)«آيا گمان كردى كه اصحاب غار و اصحاب رقيم از آيات قدرت ما در عجب بودند؟» .

بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم همان اصحاب كهفند، و «رقيم» نام آن وادى است يا آن كوه كه غار در آنجا بود، يا نام شهرى كه از آنجا بيرون آمدند، يا نام لوحى كه قصۀ ايشان را در آن نقش كرده بودند و بر در غار گذاشته بودند، يا نام سگ ايشان؛ و بعضى گفته اند كه: اصحاب رقيم گروه ديگرند (2)كه قصۀ ايشان مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اصحاب كهف و رقيم گروهى بودند كه ناپيدا شدند، پس پادشاه آن زمان نام ايشان و پدران و خويشان ايشان را در لوحهاى سرب نقش كرد (3).

إِذْ أَوَى اَلْفِتْيَةُ إِلَى اَلْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً (4) «در وقتى كه پناه بردند جوانان بسوى غار پس گفتند: اى پروردگار ما! عطا كن ما را از جانب خود رحمتى و مهيّا گردان براى ما امرى را كه موجب رشد و صلاح ما باشد» .

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام از شخصى پرسيد: فتى كيست؟

ص: 1261


1- . سورۀ كهف:9.
2- . تفسير بيضاوى 3/7؛ مجمع البيان 3/452.
3- . تفسير عياشى 2/321.
4- . سورۀ كهف:10.

آن شخص گفت: فداى تو شوم ما جوان را فتى مى گوئيم.

فرمود: مگر نمى دانيد كه اصحاب كهف در سنّ كهولت بودند خدا ايشان را «فتيه» فرمود براى آنكه جوانمردى كردند و ايمان آوردند، و هر كه به خدا ايمان مى آورد و پرهيزكار است او فتى است هر چند پير باشد (1).

فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي اَلْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً (2) «پس زديم بر گوش ايشان پردۀ خواب را كه از صداها بيدار نشوند در غار سالى چند شمرده شده» .

ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ اَلْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً (3) «پس ايشان را برانگيختيم از خواب تا بدانيم-به علم بعد از وقوع-كه آنها كه نزاع مى كنند در مدت مكث ايشان در خواب از اصحاب كهف يا ديگران كدام يك درست تر احصا كرده اند» .

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً. وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ (4) «ما بيان مى كنيم براى تو خبر ايشان را به راستى، بدرستى كه ايشان جوانان -يا جوانمردان-بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زياده كرديم ما هدايت ايشان را و محكم گردانيديم دلهاى ايشان را براى صبر كردن بر شدائدى كه در اختيار حق عارض مى شود» .

إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً (5) «در وقتى كه برخاستند پس گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است، هرگز نمى خوانيم بغير از او خدائى را كه اگر بخوانيم بخدا سوگند سخنى گفته خواهيم بود بسيار دور از حق» .

هؤُلاءِ قَوْمُنَا اِتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ

ص: 1262


1- . تفسير عياشى 2/323.
2- . سورۀ كهف:11.
3- . سورۀ كهف:12.
4- . سورۀ كهف:13 و 14.
5- . سورۀ كهف:14.

اِفْتَرى عَلَى اَللّهِ كَذِباً (1) «اين گروه قوم مايند كه گرفته اند بغير از خداوند بر حق خداها، و چرا نمى آورند بر عبادت آنها حجت و برهانى ظاهر، پس كيست ظالم تر از كسى كه افترا بندد بر خدا به دروغ» .

وَ إِذِ اِعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّهَ فَأْوُوا إِلَى اَلْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرْفَقاً (2) «پس به يكديگر گفتند كه: چون كناره كرديد از ايشان و از آنچه مى پرستند بغير از خدا پس پناه بريد بسوى غار تا پهن كند و بگشايد براى شما پروردگار شما از رحمت خود و مهيّا كند براى شما از امر شما آنچه منتفع گرديد به آن و كار بر شما آسان شود» .

وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ (3) «و مى بينى آفتاب را در وقتى كه طالع مى شود مى گردد و ميل مى كند شعاع آن از ايشان به جانب راست و بر ايشان نمى تابد، و چون غروب مى كند آفتاب از ايشان ميل مى كند به جانب چپ و بر ايشان نمى تابد و ايشان در محلّ گشادگى از غار و در وسط آنجا گرفته اند» .

ذلِكَ مِنْ آياتِ اَللّهِ مَنْ يَهْدِ اَللّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِداً (4) «اين قصۀ ايشان-يا آفتاب نتابيدن بر ايشان-از آيات و علامات قدرت خدا است، هر كه را خدا هدايت كند پس او هدايت يافته است، و هر كه را خدا گمراه كند-يعنى منع لطف خود را از او بكند-پس نمى يابى از براى او كسى كه يارى و راهنمائى او بكند» .

وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ (5) «و گمان مى كنى ايشان را كه بيدارند براى باز بودن چشمهاى ايشان

ص: 1263


1- . سورۀ كهف:15.
2- . سورۀ كهف:16.
3- . سورۀ كهف:17.
4- . سورۀ كهف:17.
5- . سورۀ كهف:18.

-چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (1)، يا گرديدن ايشان از پهلو به پهلو-و حال آنكه ايشان در خوابند و مى گردانيم ايشان را به جانب راست و چپ-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سالى دو مرتبه حق تعالى ايشان را از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند براى اينكه زمين، پهلوى ايشان را نخورد (2)-و سگ ايشان پهن كرده است دستهاى خود را در پيشگاه غار يا در درگاه غار» .

لَوِ اِطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً (3) «اگر مطّلع شوى بر ايشان و نظر كنى بسوى ايشان هرآينه پشت خواهى كرد و خواهى گريخت از ايشان و هرآينه مملو خواهى شد از ترس ايشان» براى مهابتى كه خدا در ايشان قرار داده است، يا براى عظمت جثّه و باز بودن ديده هاى ايشان، يا براى وحشت مكان ايشان.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از اين خطاب، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست، بلكه خطاب عام است براى بيان حال ايشان و دهشت امر ايشان (4).

وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ (5) «و همچنين مبعوث گردانيديم ايشان را براى آنكه بعضى از بعضى سؤال كنند و بر حال خود مطّلع شوند، گفت گوينده اى از ايشان كه: چند گاه در اين مكان مكث كرده ايد و در خواب بوده ايد؟ گفتند: يك روز مانده ايم يا بعضى از روز» .

قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً (6) «گفتند: پروردگار شما داناتر است به آنچه شما مانده ايد در اين مكان، پس بفرستيد يكى از خود را با اين دراهمى

ص: 1264


1- . تفسير قمى 2/34.
2- . تفسير قمى 2/34.
3- . سورۀ كهف:18.
4- . تفسير عياشى 2/324.
5- . سورۀ كهف:19.
6- . سورۀ كهف:19.

كه داريد بسوى شهر پس نظر كند كه كى طعامش پاكيزه تر است-چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (1)، يا حلال تر است-پس بياورد از براى شما روزى از آن طعام و سعى كند كه طعام نيكو بگيرد يا كسى او را نشناسد و كارى نكند كه بر احوال شما مطّلع شوند» .

إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً (2) «زيرا كه ايشان اگر ظفر بيابند بر شما سنگسار مى كنند شما را يا برمى گردانند شما را در ملت خود، و اگر داخل شويد در ملت ايشان هرگز رستگار نخواهيد شد» .

وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اَللّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ اَلسّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها (3) «و همچنين مطّلع گردانيديم مردم را بر احوال ايشان تا بدانند كه وعدۀ خدا و زنده گردانيدن مردگان حقّ است و اينكه قيامت شكى نيست در آن» .

إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا اِبْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ (4) «در وقتى كه منازعه مى كردند ميان خود در امر مردگان كه آيا مبعوث مى شوند در قيامت يا نه-يا آنكه منازعه مى كردند در امر اصحاب كهف كه چند سال در خواب بودند، يا بعد از خواب رفتن ايشان نزاع كردند آيا مردند يا به خواب رفتند، آيا شهرى نزد ايشان بسازيم يا مسجدى بنا كنيم چنانچه حق تعالى فرموده است كه: -پس گفتند: بنا كنيد بر ايشان بنائى، پروردگار ايشان داناتر است به احوال ايشان» .

قالَ اَلَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (5) «گفتند آنان كه غالب گرديدند بر امر ايشان: البته اخذ مى كنيم و مى سازيم بر ايشان مسجدى كه در آن نماز كنند مردم» .

سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ

ص: 1265


1- . تفسير قمى 2/34.
2- . سورۀ كهف:20.
3- . سورۀ كهف:21.
4- . سورۀ كهف:21.
5- . سورۀ كهف:21.

سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلاّ قَلِيلٌ فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلاّ مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً (1) «بزودى خواهند گفت جمعى كه: اصحاب كهف سه مرد چهارم ايشان سگ ايشان بود، و خواهند گفت: پنج مرد بودند ششم ايشان سگ ايشان بود، مى اندازند به گمان خود سخن را بسوى امرى كه غايب است از ايشان و علمى به آن ندارند، و خواهند گفت كه: هفت نفر بودند و هشتم ايشان سگ ايشان بود، بگو: پروردگار من داناتر است به عدد ايشان، نمى داند عدد ايشان را مگر اندكى از مردم، پس مجادله مكن با مردم در باب ايشان مگر مجادلۀ ظاهرى كه آنچه وحى به تو رسيده است به ايشان بگوئى و استفتا و سؤال مكن در باب احوال اصحاب كهف از احدى از ايشان» يعنى يهود و نصارى.

و باز فرموده است وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ اِزْدَادُوا تِسْعاً. قُلِ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ (2)«و ماندند در غار خود سيصد سال و زياد كردند نه سال را-يعنى سيصد و نه سال ماندند-بگو: خدا داناتر است به آنچه ماندند، و او را است علم آنچه پنهان است در آسمانها و زمين» .

على بن ابراهيم گفته است: عدد ايشان كه حق تعالى در اينجا فرموده است، از اهل كتاب نقل كرده است (3)، لهذا بعد از آن فرمود: بگو كه خدا داناتر است.

و روايت كرده است: ايشان جوانان بودند كه در ميان زمان حضرت عيسى و مبعوث شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند، و «رقيم» دو لوح بود از مس كه در آنها نقش كرده بودند احوال آن جوانان و مسلمان شدن ايشان را و اراده كردن دقيانوس كشتن ايشان را و رفتن ايشان به غار و ساير احوال ايشان (4).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سبب نزول سورۀ كهف آن

ص: 1266


1- . سورۀ كهف:22.
2- . سورۀ كهف:25 و 26.
3- . تفسير قمى 2/34.
4- . تفسير قمى 2/31.

بود كه كفّار قريش نضر بن الحارث و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وايل را فرستادند بسوى علماى يهود كه در نجران بودند كه از ايشان ياد گيرند مسأله اى چند كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم سؤال كنند؛ ايشان گفتند: سؤال كنيد از او سه مسأله، اگر جواب شما گفت در اين سه مسأله به نحوى كه ما مى دانيم پس او راستگو است، و از يك مسأله از او سؤال كنيد اگر دعوى كند من آن را مى دانم، پس او دروغگو است.

گفتند: آن مسأله ها كدامند؟

گفتند: سؤال كنيد از جوانانى كه در زمان پيش بودند و بيرون رفتند و غايب شدند و به خواب رفتند، چه مدت در خواب ماندند تا بيدار شدند؟ و عدد ايشان چند بود؟ و با ايشان غير ايشان چه چيز بود؟ و قصۀ ايشان چگونه بود؟ ؛ و سؤال كنيد از موسى وقتى كه خدا او را امر كرد كه از پى عالم برود و از او ياد گيرد، عالم كى بود؟ و چگونه از پى او رفت؟ و قصۀ او چون بود؟ ؛ و سؤال كنيد از او قصۀ شخصى كه به مشرق و مغرب آفتاب گرديد تا به سدّ يأجوج و مأجوج رسيد كيست؟ و چگونه بوده است قصۀ او؟ و اخبار اين سه مسأله را چنانچه خود مى دانستند به ايشان گفتند و گفتند كه: اگر جواب شما بگويد به نحوى كه ما گفتيم او صادق است در دعوى پيغمبرى و اگر به خلاف اين خبر دهد به شما پس تصديق او مكنيد.

گفتند: مسألۀ چهارم كدام است؟

گفتند: بپرسيد قيامت كى برپا مى شود؟ اگر دعوى نمايد كه مى دانم پس او كاذب است، زيرا كه وقت قائم شدن قيامت را بغير از خدا كسى نمى داند.

پس ايشان برگشتند به مكه و نزد ابو طالب عليه السّلام جمع شدند و گفتند: اى ابو طالب! پسر برادر تو دعوى مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد، ما از چند مسأله سؤال مى كنيم از او اگر جواب ما گفت ما مى دانيم كه او راست مى گويد و اگر جواب نگفت مى دانيم دروغ مى گويد.

پس ابو طالب فرمود: سؤال نمائيد از او از هر چه خواهيد. پس از آن سه مسأله پرسيدند، حضرت رسول فرمود: فردا جواب مى گويم شما را؛ و «ان شاء اللّه» نگفت، به

ص: 1267

اين سبب چهل روز وحى از آن حضرت حبس شد تا آنكه بسيار مغموم شد آن حضرت و شك كردند آنهائى كه ايمان آورده بودند، و كفّار قريش شادى نمودند و استهزا كردند به آن حضرت، و ابو طالب بسيار محزون شد.

بعد از چهل روز جبرئيل عليه السّلام سورۀ كهف را آورد، پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! دير آمدى به نزد من.

جبرئيل گفت: ما قدرت نداريم كه بى رخصت خدا نازل شويم، پس آيات قصۀ اصحاب كهف را بر آن حضرت خواند و قصۀ ايشان را مفصل براى آن حضرت بيان كرد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاه جبار ظالمى بودند كه اهل مملكت خود را دعوت مى كرد به عبادت بتها، هر كه اجابت او نمى كرد او را مى كشت، اين جماعت مؤمن بودند و عبادت خدا مى كردند، و پادشاه بر در شهر جماعتى از نگهبانان را موكّل كرده بود كه نگذارند كسى را كه از شهر بيرون رود تا سجدۀ بت نكند، پس اين جماعت به بهانۀ شكار بيرون رفتند از شهر، زيرا كه در اثناى راه به شبانى رسيدند و او را دعوت به اسلام و رفاقت خود كردند، و او اجابت ايشان نكرد و سگ آن شبان اجابت ايشان كرد و از پى ايشان روان شد.

پس حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: داخل بهشت نمى شود از حيوانات مگر حمار بلعم باعورا و گرگ يوسف و سگ اصحاب كهف؛ پس اصحاب كهف به بهانۀ شكار از شهر بيرون رفتند و از دين آن پادشاه گريختند، پس چون شام شد داخل غار شدند و سگ با ايشان همراه بود، پس خدا خواب را بر ايشان غالب گردانيد و در خواب ماندند تا خدا آن پادشاه و اهل مملكت او را هلاك كرد و آن زمان گذشت و زمان ديگر آمد و گروه ديگر بهم رسيدند، پس ايشان بيدار شدند و به يكديگر نظر كردند و گفتند: آيا چه مقدار خواب كرده ايم؟ ! پس نظر كردند ديدند كه آفتاب بلند شده است گفتند: يك روز يا بعضى از روز خوابيده ايم، پس به يكى از خود گفتند كه: اين زر را بگير و داخل شهر شو به لباسى و هيئتى كه تو را نشناسند و از براى ما طعامى بگير كه اگر ما را بشناسند، يا مى كشند يا به دين خود برمى گردانند.

ص: 1268

پس چون آن مرد داخل شهر شد اوضاع شهر را به خلاف آنچه پيشتر ديده بود مشاهده كرد و جماعتى را در آن شهر ديد كه هرگز نديده بود و نمى شناخت و ايشان لغت او را نمى دانستند و او لغت ايشان را نمى دانست، پس از او پرسيدند كه: تو كيستى و از كجا آمده اى؟ !

پس احوال خود را به ايشان نقل كرد، پادشاه آن شهر با اصحابش همراه او آمدند تا در غار و نظر در غار مى كردند پس بعضى از ايشان گفتند: اينها كه در غارند سه نفرند و چهارم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: پنج نفرند ششم سگ ايشان است؛ و بعضى گفتند: هفت نفرند و هشتم ايشان سگ ايشان است؛ و حق تعالى ايشان را محجوب گردانيده بود به حجابى از رعب و خوف كه هيچ كس جرأت نمى كرد كه داخل شود و به نزديك ايشان برود مگر رفيق ايشان، چون رفيق ايشان به نزد آنها رفت ايشان بسيار خائف شده بودند به گمان آنكه اين جماعت كه بر در غار آمدند اصحاب دقيانوسند، پس رفيق ايشان خبر داد كه: ما مدت مديدى در خواب بوده ايم و قرنها از زمان دقيانوس گذشته است و ما آيتى گرديده ايم از براى مردم كه تعجب مى كنند از حال ما.

پس گريستند و از خدا سؤال كردند كه باز ايشان را به خواب برگرداند، پس آن پادشاه گفت: سزاوار آن است كه در غار مسجدى بنا كنيم و به زيارت اين مكان بيائيم كه ايشان گروهى بودند مؤمنان.

پس در هر سالى دو مرتبه ايشان را خدا از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند، شش ماه بر پهلوى راست مى خوابند و شش ماه بر پهلوى چپ، و سگ با ايشان است و دستهاى خود را پهن كرده است در پيشگاه غار (1).

و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السّلام منقول است كه با اصحاب خود فرمود كه: اگر قوم شما تكليف كنند شما را آنچه قوم اصحاب كهف تكليف كردند ايشان را بكنيد.

پرسيدند كه: چه تكليف كردند قوم ايشان، ايشان را؟

ص: 1269


1- . تفسير قمى 2/31.

فرمود كه: تكليف نمودند كه شرك به خدا بياورند، پس از روى تقيه اظهار شرك كردند و ايمان را در دلهاى خود پنهان كردند تا آنكه فرج به ايشان رسيد. و فرمود كه:

ايشان تكذيب پادشاه كردند و خدا ثواب داد ايشان را، و تصديق او كردند از روى تقيه و خدا ثواب داد ايشان را (1).

فرمود كه: ايشان صرّافان بودند (2).

و در چند حديث ديگر فرمود كه: ايشان صرّافان طلا و نقره نبودند بلكه صرّاف سخن بودند كه عيار سخن حق و باطل را مى دانستند. و فرمود كه: بى وعده هر يك به تنهائى گريخته و از شهر بيرون رفتند و در صحرا يكديگر را ملاقات كردند و هر يك از ديگران عهدها و پيمانها گرفتند، پس بعد از سوگندها و عهدها آنچه در دل داشتند به يكديگر اظهار كردند پس معلوم شد كه همه مؤمن بوده اند و همه براى يك مطلب بيرون آمده اند (3).

فرمود كه: ايشان ايمان را پنهان كردند و كفر را براى تقيه اظهار كردند پس ثواب آنها بر اظهار كفر زياده بود از ثواب ايشان بر پنهان كردن ايمان (4).

و در چند حديث معتبر ديگر فرمود كه: تقيۀ هيچ كس به تقيۀ اصحاب كهف نمى رسد، بدرستى كه ايشان زنار مى بستند و به عيدگاه مشركان حاضر مى شدند، پس خدا ثواب ايشان را مضاعف گردانيد (5).

و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة اللّه عليهما به سند خود از ابن عباس روايت كرده اند كه: در زمان خلافت عمر گروهى از علماى يهود به نزد عمر آمدند و پرسيدند كه: بگو قفلهاى آسمانها چيست و كيست كسى كه قوم خود را ترسانيد نه از جن بود و نه از انس؟ پرسيدند: كدامند آن پنج جانور كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده اند؟ و چه

ص: 1270


1- . قصص الانبياء راوندى 253.
2- . كافى 5/114.
3- . تفسير عياشى 2/322؛ قصص الانبياء راوندى 253.
4- . تفسير عياشى 2/323؛ قصص الانبياء راوندى 254.
5- . تفسير عياشى 2/323؛ قصص الانبياء راوندى 254.

مى گويند درّاج و خروس و اسب و درازگوش گوش و وزغ و هوجه در وقت فرياد كردن؟

پس عمر عاجز شد و سر به زير افكند پس رو به جانب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورد و گفت: اى ابو الحسن! گمان ندارم كه بغير از تو كسى جواب اينها را داند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه علماى يهود شد و فرمود كه: من جواب اين مسأله ها را مى گويم به شرط آنكه اگر موافق تورات جواب بگويم در دين ما در آئيد.

گفتند: بلى، قبول كرديم.

پس فرمود كه: امّا قفلهاى آسمانها شرك به خداست كه مرد يا زنى كه مشرك باشد عمل او بسوى آسمان بالا نمى رود.

گفتند: كليد آنها چيست؟

فرمود: گواهى «لا اله الا اله و محمد رسول اللّه» است.

گفتند: كدام قبرى است كه با صاحبش راه رفت؟

فرمود: ماهى بود در وقتى كه يونس را فرو برد و به درياهاى هفت گانه او را گردانيد.

گفتند: كيست آن كه قوم خود را انذار كرد نه از جن بود و نه از انس؟

فرمود: آن مورچۀ سليمان بود كه به موران گفت: اى گروه موران! داخل خانۀ خود شويد كه پامال نكند شما را سليمان و لشكرهاى او.

گفتند: خبر ده ما را از پنج چيز كه بر زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده بودند؟

فرمود كه: آدم و حوّا و ناقۀ صالح و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى عليهم السّلام هستند.

پرسيدند از صداى آن حيوانات، فرمود: دراج مى گويد: «اَلرَّحْمنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوى» ؛ و خروس مى گويد: «اذكروا اللّه يا غافلين» يعنى: «خدا را ياد كنيد اى غافلان» ؛ و اسب مى گويد: «اللّهم انصر عبادك المؤمنين على عبادك الكافرين» يعنى:

«خداوندا! يارى ده بندگان مؤمن خود را بر بندگان كافر خود» ؛ حمار لعنت مى كند بر عشّاران و تمغاچيان (1)؛ وزغ مى گويد: «سبحان ربّي المعبود المسبّح في لجج البحار»

ص: 1271


1- . تمغاچيان: مأموران وصول باج و خراج در دورۀ ايلخانان مغول. (فرهنگ عميد 1/728) .

يعنى: «تنزيه مى كنم پروردگار خود را كه مستحقّ پرستيدن است و تنزيه مى كنند او را در ميان درياها» ؛ و هوجه مى گويد: «اللهمّ العن مبغضي محمّد و آل محمّد» يعنى:

«خداوندا! لعنت كن دشمنان محمد و آل محمد را» .

و آن علما سه نفر بودند، پس دو نفر برجستند و شهادت گفتند و مسلمان شدند و عالم سوم ايشان ايستاد و گفت: يا على! آنچه در دل رفيقان من افتاد از نور اسلام در دل من نيز افتاده است و ليكن يك مسئلۀ ديگر مانده است كه چون از آن مسأله نيز جواب بگوئى مسلمان مى شوم.

حضرت فرمود: بپرس.

گفت: مرا خبر ده از حال جماعتى كه در زمان پيش بودند و سيصد و نه سال مردند پس خدا ايشان را زنده كرد، قصۀ ايشان چگونه بوده است؟

پس حضرت شروع كرد به خواندن سورۀ كهف.

آن عالم گفت: قرآن شما را من بسيار شنيده ام، اگر عالمى خبر ده ما را به تفصيل قصۀ اين جماعت و نامهاى ايشان و عدد ايشان و نام سگ ايشان و نام غار ايشان و نام پادشاه ايشان و نام شهر ايشان.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: لا حول و لا قوة الا باللّه العليّ العظيم، خبر داد مرا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زمين روم شهرى بود آن را «اقسوس» (1)مى گفتند و پادشاه صالحى داشتند، چون پادشاه ايشان مرد در ميان ايشان اختلاف بهم رسيد، پس چون پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را «دقيانوس» مى گفتند شنيد كه در ميان ايشان اختلاف بهم رسيده است با صد هزار كس آمد داخل شهر اقسوس شد و آن را پايتخت خود گردانيد، و در آن شهر قصرى بنا كرد كه يك فرسخ در يك فرسخ وسعت آن بود و در آن قصر مجلسى از براى خود ساخت كه وسعتش هزار ذراع در هزار ذراع بود از آبگينۀ صاف، و در آن مجلس چهار هزار ستون از طلا برپا كرده بودند و هزار قنديل از طلا

ص: 1272


1- . در هر دو مصدر «افسوس» آمده است.

آويخته بود به زنجيرهاى نقره كه به خوشبوترين روغنها مى افروختند آنها را، و در جانب شرقى آن مجلس هشتاد روزنه مقرر كرده بود، و چون آفتاب طالع مى شد بر مجلس او مى تابيد تا وقت غروب، و تختى ساخته بود از طلا كه پايه هاى آن از نقره بود و به انواع جواهر مرصّع كرده بودند و فرشهاى عالى بر روى آن افكنده بودند، و از جانب راست تخت او هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از طلا ساخته بودند و به زبرجد سبز مرصّع كرده بودند، و امراى عسكر و سلاطين دولت او بر آن كرسيها مى نشستند، و از جانب چپ تخت نيز هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از نقره ساخته بودند و مرصّع به ياقوت سرخ كرده بودند و پادشاهان روم بر آنها مى نشستند؛ پس بر تخت بالا رفت و تاج خود را بر سر گذاشت.

پس در اين وقت آن يهودى برجست و گفت: بگو تاج او را از چه چيز ساخته بودند؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: تاج او از طلاى مشبّك بود و هفت ركن داشت، بر هر ركنى مرواريد سفيدى نصب كرده بودند كه در شبهاى تار مانند چراغ روشنائى مى داد، و پنجاه غلام از فرزندان پادشاهان گرفته بود و قباهاى ديباى سرخ و زير جامه هاى حرير بر ايشان مى پوشانيد و تاج بر سر ايشان مى گذاشت و دست برنجنها و خلخالها در دستها و پاهاى ايشان مى كرد و عمودهاى طلا به دست ايشان داده بود و بر بالاى سر او مى ايستادند، و شش غلام از ايشان را وزير خود كرده بود: سه نفر را در جانب راست خود بازمى داشت و سه نفر را در جانب چپ.

يهودى پرسيد كه: نام آن غلامان چه بود؟

فرمود: آن سه غلام كه در جانب راست مى ايستادند نامهاى ايشان «تمليخا» و «مكسلمينا» و «منشلينا» بود، و آنان كه در جانب چپ مى ايستادند «مرنوس» و «ديرنوس» و «شاذريوس» (1)نام داشتند، و در جميع امور خود با ايشان مشورت مى كرد، هر روز در صحن خانۀ خود مى نشست و امرا در جانب راست و سلاطين در جانب چپ او مى نشستند، و سه غلام داخل مى شدند در دست يكى جامى بود از طلا كه

ص: 1273


1- . اين نامها با نامهايى كه در قصص الانبياء راوندى و عرائس المجالس تفاوتهايى دارند.

پر بود از مشك سائيده، و در دست ديگرى جامى بود از نقره كه مملو بود از گلاب، و در دست سوم مرغ سفيدى بود كه منقار سرخى داشت، پس چون پادشاه نظرش بر آن مرغ مى افتاد صدا مى كرد پس آن مرغ پرواز مى كرد و در جام گلاب غوطه مى خورد و در جام مشك مى غلطيد تا تمام مشك را به بال و پر خود برمى داشت، پس صداى ديگر مى كرد كه آن مرغ پرواز مى كرد بر بالاى تاج او مى نشست و آنچه بر پروبال او بود همه را بر سر او مى افشاند، و چون پادشاه اين احوال را مشاهده كرد طغيان و تكبر او زياده شد و دعوى خدائى كرد، سركرده هاى قوم خود را طلبيد كه او را سجده كنند و اقرار كنند به پروردگارى او، پس هر كه اطاعت او مى كرد به او عطاها مى كرد و خلعتها مى بخشيد، و هر كه اطاعت او نمى كرد او را مى كشت تا آنكه همه اطاعت او كردند، و در هر سال عيدى مقرر كرده بود پس در عيدى از اعياد خود بر تخت نشسته بود امرا و سلاطين از جانب راست و چپ او نشسته بودند كه ناگاه يكى از سلاطين آمد او را خبر داد كه لشكر فارس متوجه جنگ او شده اند و نزديك او رسيده اند، پس از استماع اين خبر غمگين و مضطرب شد به حدّى كه تاج از سرش افتاد.

پس تمليخا كه در حداثت سن بود نظر كرد بسوى او و در خاطر خود گفت كه: اگر اين خدا مى بود چنانچه دعوى مى كند غمگين نمى شد و نمى ترسيد و بول و غايط از او جدا نمى شد و به خواب نمى رفت، اينها صفات خدا نيست.

آن شش جوان هر روز در خانۀ يكى از ايشان جمع مى شدند، و آن روز نوبت تمليخا بود، پس طعام نيكوئى از براى ايشان مهيّا كرد، چون جمع شدند گفت: اى برادران! در دلم فكرى افتاده است كه مرا از خوردن و آشاميدن و خواب كردن بازداشته است.

گفتند: آن فكر چيست اى تمليخا؟

گفت: بسيار فكر كردم در اين آسمان و گفتم: كى سقفش را چنين بلند كرده است بى ستونى كه در زير آن باشد يا علاقه اى كه بر بالاى آن باشد؟ ! و كى آفتاب و ماه را دو آيت روشنى بخش در آن قرار داده است؟ ! و كى زينت داده است آن را به ستاره ها؟ ! پس بسيار فكر كردم در زمين و گفتم: كى آن را پهن كرده است بر روى آب موّاج و حبس كرده

ص: 1274

است آن را به كوهها كه نگردد و مردم را غرق نكند؟ ! و بسيار فكر كردم در خود كه كى مرا آفريده در شكم مادر و مرا غذا داد و تربيت نمود؟ ! پس بايد كه همۀ اينها را آفريننده و تدبيركننده بوده باشد بغير دقيانوس، و نيست او مگر پادشاه پادشاهان و جبار زمين و آسمان.

پس آن جوانان ديگر بر پاى تمليخا افتادند و بوسيدند و گفتند: به سبب تو خدا ما را هدايت نمود از گمراهى، پس بگو كه ما را چه بايد كرد؟

پس برجست تمليخا و خرماى يكى از باغهاى خود را به سه هزار درهم فروخت و در ميان آستين خود بست و بر اسبان خود سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، چون سه ميل راه رفتند تمليخا به ايشان گفت كه: اى برادران! وقت آن است كه فقر و مشقّت را براى آخرت اختيار نمائيد و از پادشاهى دنيا بگذريد، پس از اسبها فرود آئيد و به پاهاى خود راه رويد شايد خدا از براى شما از اين بليّه كه مبتلا شده ايد نجاتى و از اين شدت فرجى كرامت فرمايد، پس فرود آمدند از اسبان و هفت فرسخ پياده رفتند و از پاهاى نازك ايشان خون روان شد، پس شبانى از برابر ايشان پيدا شد گفتند: اى راعى! آيا شربتى از شير يا آب به ما مى دهى؟

راعى گفت: آنچه خواهيد نزد من هست، ولى من روهاى شما را روهاى پادشاهان مى بينم و گمان مى برم كه گريخته ايد از پادشاه.

گفتند: اى راعى! حلال نيست ما را دروغ گفتن، آيا راستگوئى ما را از دست تو نجات خواهد داد؟ پس قصۀ خود را به او نقل كردند، چون راعى قصۀ ايشان را شنيد بر پاهاى ايشان افتاد و بوسيد و گفت: در دل من نيز افتاده است آنچه در دل شما افتاده است و ليكن مرا مهلت دهيد تا گوسفندان خود را به صاحبانش پس دهم و به شما ملحق شوم، پس ايشان توقف نمودند تا گوسفندان را به صاحبانش پس داد و به سرعت مراجعت نمود و سگش از پى او مى دويد و به ايشان ملحق شد.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! نام آن سگ چه بود و چه رنگ داشت؟

فرمود: رنگش سياه و سفيد بود و نامش «قطمير» بود، چون آن جوانان سگ را ديدند

ص: 1275

گفتند: مى ترسيم كه اين سگ به فرياد خود ما را رسوا كند، پس سنگ بر آن مى زدند كه برگردد و بر نمى گشت تا آنكه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: بگذاريد مرا كه شما را از دشمن شما حراست كنم، پس آن راعى ايشان را به كوهى بالا برد و در غارى كه در آن كوه بود پنهان شدند، آن غار را «وصيد» مى گفتند، در پيش آن غار چشمه هاى آب و درختان ميوه دار بود پس از آن ميوه ها و آب تناول كردند، و چون شب در آمد در آن غار خوابيدند پس حق تعالى وحى نمود به ملك الموت كه قبض روح ايشان بكند و به هر شخصى دو ملك موكّل گردانيد كه ايشان را از پهلو به پهلو بگردانند-به روايتى سالى يك مرتبه و به روايت ديگر سالى دو مرتبه (1)-و وحى نمود بسوى خزينه داران آفتاب چنان كنند كه از وقت طلوع آفتاب تا غروب آن شعاع آفتاب بر ايشان نتابد.

پس چون دقيانوس از عيدگاه خود برگشت از احوال آن جوانان سؤال كرد، گفتند:

ايشان گريخته اند؛ با هشتاد هزار نفر سوار شد و از پى ايشان آمد تا در غار، چون ديد كه ايشان با آن حال ژوليده و پاى رنج ديده در خوابند گفت: اگر من مى خواستم كه ايشان را عقاب كنم زياده از آنچه خود با خود كرده اند نمى توانستم كرد، پس بنّايان را طلبيد و در غار را به آهك و سنگ برآورد و به اصحاب خود گفت: بگوئيد به ايشان كه بگويند به خداى ايشان كه در آسمان است ايشان را نجات دهد و از اين غار بيرون آورد.

پس سيصد و نه سال در آنجا ماندند، چون حق تعالى خواست كه ايشان را زنده گرداند امر فرمود اسرافيل را كه روح در ايشان دميد و بيدار شدند، چون آفتاب طالع شد گفتند:

امشب از عبادت پروردگار خود غافل شديم، چون بيرون آمدند ديدند كه چشمه هاى آب خشكيده است و درختان خشك شده اند پس يكى از ايشان گفت: امور ما بسيار عجيب است چگونه چشمه هاى آب با آن وفور و درختان با آن كثرت در يك شب خشكيدند؟ ! پس گرسنه شدند و گفتند: يكى از خود را بفرستيم به شهر كه طعام نيكوئى براى ما بياورد و چنان نكند كه كسى بر احوال ما مطّلع شود، پس تمليخا گفت: من مى روم، و جامه هاى

ص: 1276


1- . اين دو روايت در عرائس المجالس ذكر شده اند.

كهنۀ راعى را در بر كرد و به جانب شهر روانه شد پس به موضعى چند رسيد و وضعى چند ديد كه هرگز نديده بود، چون به دروازۀ شهر رسيد ديد كه علم سبزى برپا كرده اند و بر آن علم نقش كرده اند كه «لا اله الا اللّه عيسى رسول اللّه» پس نظر بسوى آن علم مى كرد و دست بر ديده هاى خود مى كشيد و مى گفت: گويا در خواب مى بينم اين اوضاع را، پس داخل شهر شد و به بازار آمد و به نزد مرد خبّازى آمد و پرسيد كه: اين شهر چه نام دارد؟ گفت: اقسوس.

پرسيد كه: پادشاه شما چه نام دارد؟

گفت: عبد الرحمن.

پس زرى بيرون آورد و به خبّاز داد و گفت: نان بده.

خبّاز چون زر را گرفت تعجب كرد از سنگينى آن زر و بزرگى آن.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! بگو كه وزن هر درهمى چه مقدار بود؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس خبّاز گفت: مگر گنجى يافته اى؟ ! تمليخا گفت: اين قيمت خرمائى است كه سه روز قبل از اين در اين شهر فروختم و از شهر بيرون رفتم، و مردم دقيانوس را مى پرستيدند.

پس خبّاز دست تمليخا را گرفت و به نزد پادشاه برد، پادشاه پرسيد: اين جوان را براى چه آورده اى؟

خبّاز گفت: اين مرد گنجى يافته است.

پادشاه گفت: مترس كه پيغمبر ما عيسى عليه السّلام امر كرده است كه از گنج زياده از خمس نگيريم، پس خمس آن را به ما بده و به سلامت برو.

تمليخا گفت: اى پادشاه! نظر كن در امر من، من گنجى نيافته ام من مردى بودم از اهل اين شهر.

پادشاه گفت: تو از اهل اين شهرى؟

گفت: بلى.

ص: 1277

پرسيد: كسى را در اين شهر مى شناسى؟

گفت: بلى.

پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: نام من تمليخا است.

پادشاه گفت: اين نامها نام اهل زمان ما نيست، آيا در اين شهر خانه اى دارى؟

گفت: بلى اى پادشاه، سوار شو تا من خانۀ خود را به تو بنمايم.

پس پادشاه سوار شد با جماعت بسيار با او آمدند تا به در خانه اى كه رفيع ترين خانه هاى آن شهر بود پس تمليخا گفت: اين خانۀ من است. چون در زدند مرد پيرى بيرون آمد كه ابروهايش بر روى ديده هايش افتاده بود از پيرى، و از ايشان پرسيد: از براى چه به در خانۀ من آمده ايد؟

پادشاه گفت: اين جوان آمده است و چيزهاى عجيب مى گويد، دعوى مى كند اين خانه از اوست!

پيرمرد پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم تمليخا پسر قسطيكين.

آن مرد پير بر قدمهاى او افتاد و بوسيد و گفت: اين جدّ من است بخداى كعبه، پس گفت: اى پادشاه! ايشان شش نفر بودند كه از دقيانوس گريختند!

پس پادشاه از اسب فرود آمد و تمليخا را بر دوش خود سوار كرد و مردم دستها و پاهاى او را مى بوسيدند، پس گفت: اى تمليخا! رفيقان تو چه شدند؟

گفت: در غارند.

در آن وقت در آن شهر پادشاه مسلمانى و پادشاه يهودى بود، پس همه سوار شدند با اصحاب خود و متوجه غار شدند، چون نزديك آن رسيدند تمليخا گفت: شما در اينجا باشيد تا من جلوتر بروم، مى ترسم چون ايشان صداى سم ستوران را بشنوند بترسند و توهّم كنند كه دقيانوس به طلب ايشان آمده است. چون تمليخا داخل غار شد رفيقان بر او جستند و او را در بر گرفته و گفتند: الحمد للّه كه خدا تو را از شرّ دقيانوس نجات داد.

ص: 1278

تمليخا گفت: بگذاريد حكايت دقيانوس را، چقدر مدت در اينجا خوابيده ايد شما؟

گفتند: يك روز يا بعضى از روز.

تمليخا گفت: بلكه سيصد و نه سال در خواب بوده ايد! دقيانوس مرده و قرنها از مرگ او گذشته است و پيغمبرى خدا فرستاده است كه عيسى نام دارد و او را مسيح مى گويند پسر مريم است، خدا او را به آسمان برده است اينك پادشاه و مردم شهر آمده اند كه شما را ببينند.

گفتند: اى تمليخا! مى خواهى كه خدا ما را فتنه گرداند براى عالميان؟

تمليخا گفت: چه مى خواهيد؟

گفتند: بيا دعا كنيم كه باز خدا جان ما را بستاند، پس دستها به دعا برداشتند، حق تعالى امر نمود به قبض روح ايشان، پس آن دو پادشاه آمدند و هفت روز بر دور آن غار گشتند و درش را نيافتند، پس پادشاه مسلمان گفت: اينها بر دين ما مردند من مسجدى بر در اين غار بنا مى كنم، پادشاه يهودى گفت: بلكه بر دين ما مردند من بر در اين غار كنيسه اى بنا مى كنم، پس با يكديگر در اين باب قتال كردند و پادشاه مسلمان غالب شد و مسجدى در آنجا بنا كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى يهودى! اين موافق است با آنچه در تورات شما است؟

يهودى عرض كرد: يك حرف زياد و كم نكردى و من شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و عامه نيز به سندهاى بسيار روايت كرده اند خصوصا ثعلبى در تفسير خود كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از نماز عشا فارغ شد متوجه قبرستان بقيع شد، پس ابو بكر و عمر و عثمان و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برويد بسوى اصحاب كهف و از جانب من سلام به ايشان

ص: 1279


1- . قصص الانبياء راوندى 255؛ عرائس المجالس 413 با كمى اختلاف.

برسانيد، اى ابو بكر! تو اول سلام كن كه سنّ تو بيشتر است، پس تو اى عمر، بعد تو اى عثمان، اگر جواب گفتند يكى از شما را سلام مرا برسانيد، و اگر جواب ايشان نگفتند پس تو پيش رو اى على و سلام كن بر ايشان؛ پس باد را امر فرمود ايشان را برداشت و بلند كرد در هوا و بر در غار اصحاب كهف بر زمين گذاشت-به روايت ديگر ايشان را بر بساطى نشانيد و باد را امر فرمود ايشان را به غار رسانيد (1)-پس ابو بكر جلو رفت و سلام كرد جواب نشنيد، پس دور شد پس عمر جلو رفت و سلام كرد باز جواب نشنيد، همچنين عثمان سلام كرد جواب نشنيد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش رفت و فرمود: السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته اى اهل كهف كه ايمان آورديد به پروردگار خود، خدا هدايت شما را زياده گردانيد و دلهاى شما را براى ايمان محكم نمود، من رسولم از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى شما.

پس آواز بلند كردند اصحاب كهف و گفتند: مرحبا به رسول خدا و به فرستادۀ او و بر تو باد سلام اى وصىّ رسول خدا و رحمت خدا و بركتهاى او.

فرمود: چگونه دانستيد كه من وصىّ رسول خدايم؟

گفتند: زيرا كه حجاب بر گوشهاى ما زده اند كه سخن نگوئيم مگر با پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، پس چگونه گذاشتى رسول خدا را و چگونه است لشكر او و چگونه است حال او؟ و مبالغه كردند و بسيار پرسيدند احوال آن حضرت را و گفتند: خبر ده اين رفيقان خود را كه ما سخن نمى گوئيم مگر با پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى.

پس حضرت امير عليه السّلام رو كرد به جانب ايشان و فرمود: شنيديد آنچه گفتند اصحاب كهف؟

گفتند: بلى شنيديم!

فرمود: گواه باشيد.

پس روهاى خود را به جانب مدينه نمودند و باد ايشان را برداشت و در مقابل رسول

ص: 1280


1- . عيون المعجزات 17.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زمين گذاشت پس خبر دادند آن حضرت را به آنچه ديده و شنيده بودند، پس حضرت فرمود به ابو بكر و عمر و عثمان كه: ديديد و شنيديد پس گواه باشيد، گفتند: بلى، حضرت به خانۀ خود برگشت و به ايشان فرمود: شهادت خود را حفظ نمائيد (1).

و به چندين سند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: سه نفر به راهى مى رفتند ايشان را باران گرفت پناه به غارى بردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست، يكى از آنها گفت: اى بندگان خدا! شما را نجات نمى دهد از اين بليّه چيزى بغير راستى، پس هر يك از شما بهتر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوئيد و به آن كار از خدا بخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.

پس يكى از ايشان گفت: خداوندا! من پدر و مادر پيرى داشتم و زنى و فرزندان خرد داشتم و گوسفندان مى چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى آوردم، اول پدر و مادر خود را سير مى كردم و آخر به فرزندان خود مى دادم، پس شبى دير برگشتم وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم در ظرف تميزى كردم و بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مى كردند از شوق طعام، نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و به اطفال خود نيز پيشتر از ايشان ندادم، بر اين حال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب رضاى تو كرده ام پس فرجه اى براى ما بگشا كه آسمان نمودار شود.

پس سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.

پس ديگرى گفت: خداوندا! من دختر عمّى داشتم و او را بسيار دوست مى داشتم و عزيزترين مردم بود نزد من پس خواستم روزى با او زنا كنم، او گفت: تا صد اشرفى براى من نياورى من راضى نمى شوم، پس من سعى كردم و صد اشرفى براى او تحصيل كردم و به نزد او رفتم، چون در ميان پاهاى او نشستم گفت: از خدا بترس و مهر خدائى را به حرام بر مدار، و من ترك كردم و برخاستم. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب

ص: 1281


1- . قصص الانبياء راوندى 254؛ اثبات الهداة 2/130؛ خرايج 1/189 با كمى اختلاف.

خشنودى تو كرده ام فرجه اى كرامت فرما.

سنگ دورتر شد.

پس آن مرد سوم گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من مزدورى گرفتم به كيلى از ذرّت، چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و آن را از من نگرفت و رفت، پس من مزد او را براى او زراعت كردم و تنميه كردم تا گله شد از گاو-به روايت ديگر مزد او نيم درهم بود، من از براى او ده هزار درهم كردم-پس چون به نزد من آمد بعد از مدتى همه را به او دادم.

خداوندا! اگر مى دانى كه اين را براى تحصيل خشنودى تو كرده ام آنچه از اين سنگ مانده است از جلو بردار.

پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

هر كه با خدا راست گويد نجات مى يابد (1).

و بعضى گفته اند: اصحاب رقيم اين جماعت بودند (2).

ص: 1282


1- . قصص الانبياء راوندى 262 و 396.
2- . مجمع البيان 3/452.

باب سى و : در بيان قصۀ اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است

ص: 1283

ص: 1284

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد قُتِلَ أَصْحابُ اَلْأُخْدُودِ (1)«كشته شدند-يا ملعون شدند-اصحاب اخدود» كه گودى عظيم در زمين كنده بودند، اَلنّارِ ذاتِ اَلْوَقُودِ (2)«و آن گود پر بود از آتشى كه زبانه مى كشيد» ، إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ (3)«در وقتى كه ايشان بر دور آن آتش نشسته بودند» ، وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ (4)«و ايشان بر آنچه مى كردند بر مؤمنان گواهان بودند» كه نزد پادشاه خود گواهى دهند يا در قيامت گواه خواهند بود و اعضا و جوارح ايشان بر ايشان گواهى خواهند داد، وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللّهِ اَلْعَزِيزِ اَلْحَمِيدِ (5)«و انكار نكردند به ايشان و عيب نكردند چيزى از ايشان را مگر آنكه ايمان آورده بودند به خداوند عزيز مستحقّ حمد بر نعمتها» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: كسى كه برانگيخت حبشه را براى جنگ اهل يمن «ذو نواس» بود، و او آخر پادشاهان حمير بود و اختيار دين يهود كرد و جمع شدند با او قبيلۀ حمير بر يهود شدن و خود را يوسف نام كرد، و مدتى بر اين مذهب ماند پس به او خبر دادند كه گروهى در نجران هستند كه بر دين نصرانيت مانده اند و آنها بر اصل دين عيسى عليه السّلام بودند و به حكم انجيل عمل مى كردند، و سر كردۀ ايشان عبد اللّه بن يا من بود، و

ص: 1285


1- . سورۀ بروج:4.
2- . سورۀ بروج:5.
3- . سورۀ بروج:6.
4- . سورۀ بروج:7.
5- . سورۀ بروج:8.

اهل دين ذو نواس او را تحريص كردند كه لشكر ببرد به نجران و ايشان را جبر كند بر داخل شدن در دين يهود. چون وارد نجران شد جمع كرد آنها را كه بر دين نصرانيت بودند و بر ايشان عرض كرد دين يهوديت را و ايشان ابا كردند، چون بسيار مبالغه كرد و ايشان قبول نكردند نقبها در زمين كند و هيزم بسيار در آنها ريخت و آتش بر آن هيزمها زد، بعضى را در آن آتش انداخت و بعضى را به شمشير كشت و بعضى را به عقوبتهاى ديگر معذّب ساخت، پس عدد آنچه از آنها كشت بيست هزار نفر بود، مردى از ايشان كه او را «دوس» مى گفتند بر اسبى سوار شد و از ايشان گريخت، از پى او تاختند و به او نرسيدند، ذو نواس با لشكرش به صنعا برگشت، و اين آيات اشاره است به اين قصه (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عالم نصارى را كه در نجران بود طلبيد و قصۀ اصحاب اخدود را از او پرسيد، او نقل كرد، حضرت فرمود: چنان نيست كه تو گفتى من تو را خبر مى دهم از قصۀ ايشان، بدرستى كه حق تعالى پيغمبرى فرستاد از اهل حبشه بر اهل حبشه، پس تكذيب او كردند و با او جنگ كردند و اكثر اصحاب او را كشتند و او را با بقيۀ اصحاب او اسير كردند و نقبها در زمين كندند و در آنها آتش افروختند و گفتند به آنها كه بر دين آن پيغمبر بودند كه: از او جدا شويد و از دين او برگرديد و هر كه بر نمى گردد او را در اين آتش مى اندازيم؛ و جماعت بسيار از دين او برگشتند و گروه بسيار را در آتش انداختند تا آنكه زنى آوردند و طفل يك ماهه اى در آغوش او بود پس به او گفتند: آيا از دين برمى گردى يا تو را در اين آتش مى اندازيم؟ پس آن زن خواست كه خود را به آتش اندازد، چون نظرش به پسرش افتاد بر او رحم كرد، حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و گفت: اى مادر! مرا و خود را در آتش انداز و اللّه كه اين سوختن از براى تحصيل رضاى خدا كم است، پس آن زن خود را با آن طفل به آتش انداخت (2).

ص: 1286


1- . تفسير قمى 2/413، و در آن به جاى «عبد اللّه بن يامن» ، «عبد اللّه بن بريا» آمده است.
2- . قصص الانبياء راوندى 246؛ مجمع البيان 5/465.

به روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: مجوس كتابى داشتند و پادشاهى داشتند، روزى مست شد و با خواهر و مادر خود زنا كرد، چون هوشيار شد اين عمل بر او دشوار نمود و به مردم گفت: اين حلال است! و چون مردم از قبول اين امر امتناع كردند گودالها كند و پر از آتش كرد و مردم را در آنها مى انداخت (1).

و ميثم تمّار رحمة اللّه از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اصحاب اخدود ده نفر بودند و ايشان را در آتش انداختند، بر مثال ايشان ده نفر را در همين بازار كوفه خواهند كشت (2)؛ و غرض آن حضرت گويا آن بود كه اشاره فرمايد به آنچه ابن زياد عليه اللعنه بعد از ورود كوفه كرد كه جمعى را تكليف مى كرد كه بيزارى جويند از امير المؤمنين عليه السّلام، هر كه قبول نمى كرد او را مى كشت و ميثم تمّار و رشيد هجرى رضى اللّه عنهما از آن جمله بودند، چنانچه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: عمر شخصى را سردار كرد و لشكرى با او فرستاد بر سر شهرى از شهرهاى شام، چون آن شهر را فتح كردند و اهلش مسلمان شدند براى ايشان مسجدى بنا كردند، چون تمام كردند مسجد خراب شد، باز ساختند و خراب شد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، پس اين خبر را به عمر نوشت؛ عمر اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جمع كرد و هيچ يك از ايشان سبب اين را ندانستند، چون به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد، فرمود: سببش آن است كه حق تعالى پيغمبرى بر گروهى مبعوث گردانيد و ايشان پيغمبر خود را كشتند و در مكان اين مسجد او را دفن كردند، و او هنوز به خون خود آلوده است، بنويس به سردار خود كه زمين را بشكافند، و چون چنين كنند جسد مبارك او را تازه خواهند يافت پس بر او نماز كنند و او را در فلان موضع دفن كنند پس مسجد را بنا كنند كه خراب نخواهد شد.

پس چون به فرمودۀ آن حضرت عمل كردند و مسجد را ساختند خراب نشد (3).

ص: 1287


1- . قصص الانبياء راوندى 247.
2- . مجمع البيان 5/466.
3- . قصص الانبياء راوندى 247.

در روايت ديگر آن است كه حضرت در جواب فرمود: بنويس به والى خود كه جانب راست پى مسجد را بكند پس در آنجا شخصى خواهند يافت كه نشسته است و دست خود را بر بينى و روى خود گذاشته است.

عمر گفت: او كيست؟

فرمود: تو بنويس به او كه آنچه من گفتم بكند، بعد از اينكه ظاهر شود آنچه گفتم، خواهم گفت كه او كيست ان شاء اللّه تعالى؛ پس بعد از مدتى نوشتۀ والى عمر رسيد كه:

آنچه نوشته بودى به همان نحو يافتم و آنچه گفته بودى بعمل آوردم و مسجد را ساختم و خراب نشد.

پس عمر پرسيد: يا على! اكنون بفرما كه او كيست؟

فرمود: او پيغمبر اصحاب اخدود است و قصۀ او در تفسير قرآن مجيد معروف است (1).

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر رفت و فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.

پس اشعث بن قيس منافق برخاست و گفت: يا امير المؤمنين! چگونه از مجوس جزيه مى گيرند و حال آنكه كتابى ندارند و پيغمبرى بر ايشان مبعوث نشده است؟

فرمود: بلكه خدا بر ايشان كتابى فرستاد و رسولى بر ايشان مبعوث گردانيد و ايشان پادشاهى داشتند، پس شبى مست شد و دختر خود را به فراش خود طلبيد و با او زنا كرد، چون صبح شد و قوم او شنيدند كه او چنين كارى كرده است بر در خانۀ او جمع شدند و گفتند: اى پادشاه! دين ما را چركين و باطل كردى پس بيا تا تو را به صحرا بريم و حد بزنيم!

گفت: شما همه جمع شويد و سخن مرا بشنويد، اگر مرا عذرى باشد در آنچه كرده ام قبول كنيد و الاّ آنچه خواهيد بكنيد.

ص: 1288


1- . قصص الانبياء راوندى 247.

چون جمع شدند گفت: خدا هيچ خلقى نيافريده است كه نزد او گرامى تر باشد از پدر ما آدم و مادر ما حوّا.

گفتند: راست گفتى اى پادشاه.

گفت: آيا آدم دختران خود را به پسران خود تزويج نكرد؟ ! من نيز به سنّت آدم عمل كردم.

گفتند: راست گفتى و دين حق اين است.

پس راضى به اين امر شدند و با يكديگر بيعت كردند كه نكاح محارم همه حلال باشد، پس خدا هر علم كه در سينۀ ايشان بود محو كرد و كتاب را از ميانشان برداشت، پس ايشان كافرند و داخل جهنم خواهند شد بى حساب (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: مجوس پيغمبرى داشتند كه او را «جاماسب» مى گفتند و كتابى از براى ايشان آورده بود در دوازده هزار پوست گاو، پس پيغمبر خود را كشتند و كتاب خود را سوختند (2).

و در حديث معتبر منقول است كه: زنديقى از حضرت صادق عليه السّلام سؤالى چند كرد و مسلمان شد، پس از جمله سؤالهاى او آن بود كه: آيا مجوس پيغمبرى بر ايشان مبعوث شد؟ بدرستى كه من مى بينم كه ايشان كتابهاى محكم و موعظه هاى بليغ و امثال شافيه دارند و اقرار به ثواب و عقاب دارند و شريعتى چند دارند كه به آنها عمل مى كنند.

حضرت فرمود: هيچ امّتى نيست كه رسولى بر ايشان مبعوث نشده باشد، حق تعالى پيغمبرى فرستاد بر مجوس با كتابى، پس انكار كردند او را و كتاب او را.

پرسيد: پيغمبر ايشان كى بود؟ مردم مى گويند: خالد بن سنان بود.

فرمود: خالد عرب بدوى بود و رسول نبود و اين سخنى است كه مردم مى گويند.

گفت: پس زردشت رسول ايشان بود؟

ص: 1289


1- . امالى شيخ صدوق 281؛ توحيد شيخ صدوق 306.
2- . من لا يحضره الفقيه 2/53؛ تهذيب الاحكام 6/175.

فرمود: زردشت امر باطلى چند براى ايشان آورد و دعوى پيغمبرى كرد، بعضى به او ايمان آوردند و بعضى انكار او كردند پس او را از شهر بيرون كردند و درندگان صحرا او را هلاك كردند.

پرسيد: مجوس به حق نزديكتر بودند يا عرب در ايّام كفر و جاهليت؟

فرمود: عرب در ايّام جاهليت به دين حنيف ابراهيم نزديكتر بودند از گبران، زيرا گبران كافر شدند به همۀ پيغمبران و انكار جميع كتابها و معجزات كردند و به هيچ سنن و آداب و آثار پيغمبران عمل نكردند و كيخسرو كه پادشاه مجوس بود در زمان گذشته سيصد پيغمبر را شهيد كرد؛ و گبران غسل جنابت نمى كردند و عرب مى كردند و غسل جنابت از خالص شرايع حنيفۀ ابراهيم است؛ و مجوس ختنه نمى كنند و آن از سنّتهاى پيغمبران است، و اول كسى كه ختنه كرد ابراهيم خليل عليه السّلام بود؛ و مجوس مرده هاى خود را غسل نمى دهند و كفن نمى كنند و عرب مى كردند؛ و مجوس مرده ها را در صحراها و غارها و دخمه ها مى اندازند و كفّار عرب در خاك پنهان مى كردند و لحد براى آنها مى ساختند و سنّت پيغمبران چنين بود، و اول كسى كه براى او قبر كندند و لحد ساختند آدم عليه السّلام بود؛ و مجوس نكاح مادر و دختر و خواهر را حلال مى دانند و كفّار عرب اينها را حرام مى دانستند؛ و مجوس انكار كعبه مى كردند و عرب حجّ كعبه مى كردند و مى گفتند:

خانۀ پروردگار ماست، و اقرار به تورات و انجيل داشتند و از اهل كتاب مسائل مى پرسيدند؛ و عرب در همۀ اسباب به دين حق نزديكتر بودند از گبران.

گفت: ايشان در نكاح خواهر متمسك مى شوند به آنكه سنّت آدم است.

فرمود كه: در نكاح مادران و دختران به چه چيز متمسك مى شوند و حال آنكه اقرار دارند كه آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير پيغمبران عليهم السّلام حرام كردند (1)؟

ص: 1290


1- . احتجاج 2/236.

باب سى و سوم: در بيان قصۀ حضرت جرجيس عليه السّلام است

ص: 1291

ص: 1292

ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما اللّه به سند خود روايت كرده اند از ابن عباس كه: حق تعالى حضرت جرجيس عليه السّلام را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوى پادشاهى كه در شام مى بود كه او را «داذانه» مى گفتند و بت مى پرستيد، پس به او گفت: اى پادشاه! قبول كن نصيحت مرا، سزاوار نيست خلق را كه عبادت كنند غير خدا را و رغبت نمايند در حاجات خود بسوى غير او، پس پادشاه به آن حضرت گفت: از اهل كدام زمينى؟

فرمود: من از اهل رومم و در فلسطين مى باشم. پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند و بدن مباركش را به شانه هاى آهنين مجروح كردند تا گوشتهاى او ريخت و سركه بر بدنش مى ريختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى ماليدند، پس امر كرد كه سيخهاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبيدند، چون ديد به اينها نيز كشته نشد امر كرد ميخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد، و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ريختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتر از هيجده نفر آن را نقل نمى توانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند، چون شب تاريك شد مردم از او پراكنده شدند، اهل زندان ديدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى جرجيس! حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصى خواهد داد و ايشان تو را چهار مرتبه خواهند كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم.

چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرّب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اى بسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و بازگفت كه او را به زندان برگردانيدند و به اهل

ص: 1293

مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همۀ ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تأثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرت خورانيد، پس آن حضرت فرمود: «بسم اللّه الّذي يضلّ عند صدقه كذب الفجرة و سحر السّحرة» پس هيچ ضرر به آن حضرت نرسانيد، پس آن ساحر گفت: اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم هرآينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقت همه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس! توئى نور و روشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حقّ يقين، شهادت مى دهم كه خداوند تو بر حقّ است و هر چه غير اوست باطل است، به او ايمان آوردم و تصديق كردم به پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم.

پس پادشاه او را كشت، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذّب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهى برانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند كه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت: برخيز اى جرجيس به قوّت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است.

پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت:

صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى.

پس جرجيس عليه السّلام بازرفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت: ايمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حقّ است و هر خدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدند و

ص: 1294

سرب گداخته در گلوى او ريختند و ميخهاى آهن بر ديده ها و سر مباركش دوختند پس ميخها را كشيدند و سرب گداخته به جاى آنها ريختند، پس چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد تا خاكسترش را به باد دادند.

پس خدا امر فرمود حضرت ميكائيل عليه السّلام را كه حضرت جرجيس عليه السّلام را ندا كرد و زنده شد و ايستاد به امر خدا و رفت به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبليغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت: در زير ما چهارده منبر هست و در پيش ما خوانى هست و چوبهاى اينها از درختهاى متفرّقند كه بعضى ميوه دهنده و بعضى غير ميوه، اگر سؤال كنى از پروردگار خود كه هر يك از اينها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و ميوه بدهند من تصديق تو مى كنم.

پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و ميوه بهم رسانيدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با ارّه به دونيم كردند پس ديگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن ديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آن ديگ گذاشتند و آتش افروختند در زير آن ديگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد، پس زمين تاريك شد، و حق تعالى حضرت اسرافيل را فرستاد نعره اى بر ايشان زد كه همه به رو در افتادند و ديگ را سرنگون كرده گفت: برخيز اى جرجيس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحيح و سالم ايستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبليغ رسالت نمود.

چون مردم او را ديدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بندۀ شايستۀ خدا! ما گاوى داشتيم كه به شير آن تعيّش مى كرديم و مرده است و مى خواهيم كه آن را زنده گردانى.

آن حضرت فرمود: اين عصاى مرا بگير ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجيس مى گويد برخيز به اذن خدا.

ص: 1295

چون چنين كرد گاو زنده شد، و آن زن ايمان آورد.

پس پادشاه گفت: اگر من اين ساحر را بگذارم، قوم مرا هلاك خواهد كرد.

پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت، پس امر كرد كه آن حضرت را بيرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بيرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بت پرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤال مى كنم كه مرا و ياد مرا سبب شكيبائى گردانى براى هر كه تقرّب جويد بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى.

پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به يك دفعه به عذاب الهى هلاك شدند (1).

ص: 1296


1- . قصص الانبياء راوندى 238.

باب سى و چهارم: در بيان قصۀ حضرت خالد بن سنان عليه السّلام است

ص: 1297

ص: 1298

به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نشسته بودند ناگاه زنى به خدمت آن حضرت آمد پس آن حضرت او را مرحبا فرمود و دستش را گرفت و او را بر روى رداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود: اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند، و او خالد بن سنان نام داشت و عبسى (1)بود، و ايشان را بسوى خدا خواند و به او ايمان نياوردند و آتشى هر سال در ميان ايشان بهم مى رسيد و بعضى از ايشان را مى سوخت-و به روايت ديگر هر روز بيرون مى آمد (2)-و هر چيز كه نزديك آن بود از حيوانات ايشان و غير آن مى سوخت و آن آتش را «نار الحرقين» (3)مى گفتند، در وقت معينى بيرون مى آمد از غارى كه نزديك ايشان بود، پس خالد عليه السّلام به ايشان گفت: اگر من اين آتش را از شما برگردانم به من ايمان خواهيد آورد؟

گفتند: بلى.

و چون آتش پيدا شد آن حضرت استقبال آن نمود و آتش را به قوّت تمام برگردانيد و از پى بى آن رفت تا داخل آن غار شد با آتش، و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردند كه آتش او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار، پس بعد از ساعتى بيرون آمد و سخنى مى گفت كه مضمونش اين است كه: اين است كار من و امر من و آنچه مى كنم از جانب خدا است و به قدرت اوست، بنو عبس (يعنى قبيلۀ او) گمان كردند كه من بيرون

ص: 1299


1- . منسوب به قبيلۀ «عبس» .
2- . قصص الانبياء راوندى 277.
3- . در بحار الانوار و كافى «نار الحدثان» ذكر شده است.

نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق مى ريزد؛ پس گفت: اكنون ايمان مى آوريد به من؟

گفتند: نه، آتشى بود كه بيرون آمد و برگشت.

پس فرمود: من در فلان روز خواهم مرد، چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز گله اى از گورخر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گورخر دم بريده اى خواهد بود و بر سر قبر من خواهد ايستاد، در آن وقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هر چه خواهيد از من بپرسيد كه خبر خواهم داد شما را از آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت.

چون آن حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد روز وعده اى كه او كرده بود و به همان نحو كه فرموده بود، گلۀ وحشيان به همان علامت كه فرموده بود ظاهر شدند و بر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند و خواستند كه او را از قبر بيرون آورند پس بعضى گفتند: در حيات او ايمان نياورديد به او بعد از فوت او چگونه ايمان مى آوريد؟ اگر او را از قبر بيرون آوريد در ميان عرب ننگى خواهد بود براى شما. پس او را به حال خود گذاشتند و برگشتند.

و او در ميان زمان حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و اسم آن دختر «محياة» بود (1).

مؤلف گويد: اين احاديث معتبرتر است از حديثى كه پيش گذشت كه خالد پيغمبر نبود، و ذكرش در دعاى امّ داود نيز مؤيد اين احاديث است، و اللّه يعلم.

ص: 1300


1- . كافى 8/342 و قصص الانبياء راوندى 276 و كمال الدين و تمام النعمة 660.

باب سى و پنجم: در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است

ص: 1301

ص: 1302

در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پيغمبرى از پيغمبران را خدا فرستاد بسوى قوم خود و چهل سال در ميان ايشان ماند و به او ايمان نياوردند، و ايشان عيدى داشتند در معبد خود، چون در روز عيد در معبد خود حاضر شدند آن پيغمبر از پى ايشان رفت و گفت: ايمان بياوريد به خدا، گفتند:

اگر راست مى گوئى كه تو پيغمبرى، خدا را بخوان براى ما كه ميوه به ما بدهد به رنگ جامه هاى ما، و جامۀ ايشان زرد بود، پس آن پيغمبر عليه السّلام چوب خشكى را گرفت در زمين فرو برد و دعا كرد تا آن چوب سبز شد و «زرد آلو» از آن بهم رسيد و ايشان خوردند، پس هر كه نيّت كرد كه مسلمان شود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش شيرين بود، و هر كه نيّت كرد كه مسلمان نشود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش تلخ بود (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران خود كه: چون صبح كنى اول چيزى كه در برابر تو بيايد آن را بخور و

را پنهان دار و سوم را قبول كن و چهارم را نااميد مكن و از پنجم بگريز.

چون صبح در آمد و روانه شد، كوه سياه بزرگى در برابرش پيدا شد، پس ايستاد و با خود گفت: پروردگار من مرا امر كرد كه اين را بخورم، و حيران ماند كه چگونه اين كوه را بخورد؟ پس باز به خاطرش افتاد كه پروردگار من مرا امر نمى كند مگر به چيزى كه طاقت آن داشته باشم، پس رو به آن كوه روانه شد، هر چند نزديكتر مى شد آن كوه كوچكتر مى شد تا آنكه چون به نزديك آن رسيد آن را به قدر لقمه اى يافت و تناول نمود، چندان از

ص: 1303


1- . علل الشرايع 573؛ قصص الانبياء راوندى 279.

آن لقمه لذّت يافت كه از هيچ طعامى آن قدر لذّت نيافته بود؛ پس چون پاره اى ديگر راه رفت طشتى ديد از طلا، پس گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را پنهان كنم، پس گودى كند و طشت را در آن افكند و خاك بر روى آن ريخت و گذشت، چون قدرى راه رفت و به عقب نگاه كرد ديد آن طشت پيدا شده است گفت: آنچه خدا فرموده بود كردم، از پيدا شدن بر من حرجى نخواهد بود؛ پس پاره اى ديگر راه رفت تا به مرغى رسيد كه بازى از عقب آن مى آمد و آن مى گريخت تا به آن حضرت رسيد و برگرد آن حضرت مى گرديد، پس گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را قبول كنم، و آستين خود را گشود تا آن مرغ داخل آستين او شد؛ بازگفت: شكار مرا گرفتى؟ من چند روز است كه از پى بى آن مى گردم، آن حضرت با خود گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را نااميد نكنم، پس قطعه اى از ران خود بريد و بسوى بازافكند و روانه شد تا آنكه رسيد به گوشت ميتۀ گنديده كه كرم در آن افتاده بود، گفت: پروردگار من مرا امر كرده است كه از اين بگريزم، پس از آن گريخت و برگشت.

چون شب شد به خواب رفت، در خواب ديد كسى به او گفت: آنچه خدا تو را به آن امر كرده بود بعمل آوردى، آيا مى دانى كه آنها چه بود؟

گفت: نه.

آن شخص گفت: امّا آن كوه پس غضب بود زيرا كه بنده در وقت غضب خود را نمى شناسد و قدر خود را نمى داند از بسيارى غضب، چون خود را نگاه دارد و قدر خود را بشناسد و غضب خود را ساكن گرداند عاقبتش مانند آن لقمۀ طيّب مى شود كه خوردى.

و آن طشت، عمل صالح است، چون بنده عمل صالح خود را كتمان كند و از مردم مخفى دارد خدا البته آن را ظاهر مى گرداند كه زينت دهد او را در نظر مردم در دنيا به آنچه ذخيره مى كند از براى او از ثواب آخرت.

و آن مرغ، صورت شخصى بود كه به نزد تو آيد كه تو را نصيحت كند، بايد نصيحت او را قبول كنى.

و آن باز، صورت شخصى است كه براى حاجتى به نزد تو آيد پس او را نااميد مگردان.

ص: 1304

و آن گوشت گنديده، صورت غيبت بود، پس از غيبت بگريز (1).

و به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه: اگر خواهى مرا ملاقات كنى فرداى قيامت در حظيرۀ قدس پس باش در دنيا تنها و غريب و غمگين و اندوهناك و وحشت نماينده از مردم مانند مرغ تنهائى كه چون شب مى شود به جاى تنهائى مى رود و وحشت مى كند از مرغان ديگر و انس مى گيرد به پروردگار خود (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى پيغمبرى از پيغمبران خود را مبعوث گردانيد بسوى قوم خود و وحى نمود بسوى او كه: بگو به قوم خود كه هيچ اهل شهر و گروهى نيستند كه بر طاعت من باشند و حالتى رو دهد ايشان را كه در نعمت و سرور باشند پس بگردند از آنچه من مى خواهم بسوى آنچه نمى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه مى خواهند بسوى آنچه نمى خواهند، يعنى نعمت ايشان را به بلا مبدّل مى گردانم، و هيچ اهل شهرى و اهل خانه اى نيستند كه بر معصيت من باشند و به سبب آن معصيت ايشان را بلائى عارض شود پس بگردند از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه مى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه نمى خواهند بسوى آنچه مى خواهند؛ و بگو به ايشان: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من، پس نااميد مشويد از رحمت من، زيرا كه بر من عظيم نمى نمايد آمرزيدن گناهى؛ و بگو به ايشان از روى معانده متعرض غضب من نگردند و استخفاف ننمايند به حقّ دوستان من كه مرا عذابى چند است در وقت غضب من كه هيچ يك از خلق من قدرت بر مقاومت آنها و تاب تحمل آنها را ندارند (3).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه: چون بندگان اطاعت من كنند خشنود مى شوم از ايشان، و چون خشنود شوم از ايشان بركت مى فرستم بر ايشان، و بركت و رحمت مرا نهايت نمى باشد؛ و

ص: 1305


1- . عيون اخبار الرضا 1/275؛ خصال 267.
2- . قصص الانبياء راوندى 280؛ امالى شيخ صدوق 165.
3- . كافى 2/274.

هرگاه معصيت من كنند من به غضب مى آيم، و چون به غضب آيم لعنت مى كنم بر ايشان، و لعنت من سرايت مى كند به مرتبۀ هفتم از فرزندان ايشان (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: شكايت كرد پيغمبرى از پيغمبران بسوى خدا از ضعف، پس وحى رسيد به او كه: گوشت را با ماست بپز و بخور كه بدن را محكم مى كند (2).

و پيغمبر ديگر شكايت كرد از ضعف و كمى مجامعت، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن هريسه (3).

و پيغمبر ديگر شكايت نمود از كمى نسل و فرزندان؛ حق تعالى وحى فرمود به او گوشت را با تخم بخور (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى حق تعالى از سنگينى دل و كمى گريه، حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: عدس بخور، چون بر عدس خوردن مداومت نمود دلش نرم شد و گريه اش بسيار شد (5).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى خدا از غم و اندوه، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن انگور (6).

به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جمعى از امّتهاى گذشته از پيغمبر خود سؤال كردند كه: دعا كن حق تعالى مرگ را از ما بردارد، چون دعا كرد دعاى او به اجابت مقرون شد، آن قدر بسيار شدند كه خانه ها بر ايشان تنگ شد و نسل ايشان بسيار شد و به مرتبه اى رسيد كه مردى كه صبح مى كرد مى بايست طعام دهد پدر و مادر و

ص: 1306


1- . كافى 2/275.
2- . كافى 6/316.
3- . محاسن 2/169؛ كافى 6/319.
4- . محاسن 2/275؛ كافى 6/325؛ مكارم الاخلاق 163.
5- . محاسن 2/307؛ كافى 6/343.
6- . محاسن 2/362؛ كافى 6/351؛ مكارم الاخلاق 174.

اجداد خود و اجداد اجداد خود را و ايشان را استنجا بكند و به احوال ايشان برسد، پس بازماندند از طلب معيشت و استدعا كردند از رسول خود كه بخواهد از حق تعالى برگرداند آنها را به حالى كه قبل از آن حال بودند و آن حضرت دعا كرد و به حال سابق برگشتند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى بر هيچ امّتى از امّتهاى گذشته عذاب نفرستاده است مگر در چهارشنبۀ ميان ماه (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: خدا وحى نمود بسوى بعضى از پيغمبران خود كه:

خلق نيكو گناه را مى گدازد چنانچه آفتاب يخ را مى گدازد (3).

در روايت موثق ديگر منقول است از آن حضرت كه: حق تعالى وحى فرستاد بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه در مملكت پادشاه جبارى بود كه: برو به نزد آن جبار و بگو من تو را تسلط نداده ام بر بندگان خود كه خونهاى ايشان را بريزى و مالهاى ايشان را بگيرى بلكه تو را مكنت داده ام و بر ايشان قدرت داده ام كه صدا و نالۀ مظلومان را از درگاه من بازدارى، زيرا كه ترك نمى كنم فريادرسى ايشان را هر چند كافر باشند (4).

و به سند معتبر از امام على نقى عليه السّلام منقول است كه: خواب ديدن در اول آفريدن انسان نبود، پس خدا پيغمبرى فرستاد بسوى اهل زمان خود و ايشان را بسوى عبادت و اطاعت خداوند خواند، پس ايشان گفتند: اگر ما چنين كنيم چه فائده براى ما خواهد بود؟ و اللّه كه مال و عشيرۀ تو از ما بيشتر نيست كه از تو توقع نفعى يا دفع ضررى داشته باشيم.

آن حضرت فرمود: اگر اطاعت من كنيد خدا شما را داخل بهشت مى كند و اگر نافرمانى من بكنيد خدا شما را داخل جهنم خواهد كرد.

گفتند: بهشت و جهنم چيست؟

چون براى ايشان وصف كرد گفتند: كى خواهيم رسيد به آنها؟

ص: 1307


1- . كافى 3/260؛ امالى شيخ صدوق 412.
2- . كافى 4/94؛ علل الشرايع 381؛ محاسن 2/39.
3- . كافى 2/100؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 321.
4- . كافى 2/333.

گفت: بعد از مردن.

گفتند: ما ديده ايم مرده هاى خود را كه استخوان شده اند و پوسيده اند.

و تكذيب او را زياده كردند و استخفاف به شأن او بيشتر كردند پس خدا خواب ديدن را در ايشان مقرر نمود، پس به نزد آن پيغمبر آمدند و آنچه در خواب ديده بودند نقل كردند.

پيغمبر فرمود: حق تعالى خواست حجت را بر شما تمام كند كه چنانچه در خواب امرى چند روح شما را عارض مى شود از راحت و الم، و بدن شما از آنها خبر ندارد و ديگران نيز بر آنها مطّلع نمى شوند، همچنين بعد از مردن روحهاى شما را ثواب و عقاب مى باشد هر چند بدنها بپوسند و از هم بپاشند تا روز قيامت باز بسوى بدنها برگردند و ثواب و عقاب با اين بدنها باشد (1).

ص: 1308


1- . كافى 8/90.

باب سى و ششم: در بيان نوادر اخبار غير پيغمبران از بنى اسرائيل

و غير ايشان است

ص: 1309

ص: 1310

شيخ طبرسى رحمة اللّه و غير او از مفسران از ابن عباس روايت كرده اند كه: عابدى در ميان بنى اسرائيل بود كه او را «برصيصا» مى گفتند و سالها عبادت پروردگار خود مى كرد تا آنكه مستجاب الدعوه شد و بيماران و ديوانگان را نزد او مى آوردند او دعا مى كرد و ايشان شفا مى يافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد و به نزد او آوردند كه مداوا كند، و آن زن برادران داشت، چون آن زن را نزد او گذاشتند شيطان او را وسوسه كرد كه با آن زن زنا كند و چون با او زنا كرد حامله شد، چون ترسيد رسوا شود آن زن را كشت و دفن كرد، شيطان به نزد هر يك از برادرانش آمد و گفت: عابد با خواهر شما زنا كرد و چون حامله شد او را كشت و در فلان موضع دفن كرد، پس برادران اين سخن را به يكديگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمان رسيد، پس پادشاه با ساير مردم به معبد او رفتند و بر آن حال مطّلع شدند و او اقرار كرد كه: من چنين كردم، پس پادشاه فرمود كه او را بر دار كشند.

پس شيطان متمثل شد نزد او و گفت: من تو را به اين بليّه انداختم و رسوا كردم، اگر اطاعت من مى كنى تو را از كشتن خلاص مى كنم.

گفت: در چه باب اطاعت تو بكنم؟

گفت: مرا سجده كن.

عابد گفت: چگونه تو را سجده بكنم با اين حال؟

گفت: به ايما از تو اكتفا مى كنم.

پس ايما كرد به سجود براى شيطان و كافر شد، و شيطان از او بيزارى جست و او را كشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره به قصۀ او فرموده است در اين آيۀ شريفه

ص: 1311

كَمَثَلِ اَلشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ رَبَّ اَلْعالَمِينَ (1) يعنى: «مانند مثل شيطان است در وقتى كه گفت به انسان: كافر شو پس چون كافر شد گفت: بدرستى كه من بيزارم از تو بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه او پروردگار عالميان است» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه او را «جريح» مى گفتند و عبادت خدا مى كرد در صومعۀ خود، پس مادرش نزد او آمد در وقتى كه نماز مى كرد او را طلبيد او جواب نگفت، پس برگشت بازآمد و او را طلبيد او ملتفت نشد بسوى مادر خود و برگشت، بار سوم آمد باز او را طلبيد و جواب نشنيد و برگشت و گفت: سؤال مى كنم از خداى بنى اسرائيل كه تو را يارى نكند.

چون روز ديگر شد زن زنا كارى نزد صومعۀ او آمد و او را درد زائيدن گرفت و در همان موضع زائيد و دعوى كرد: اين فرزند را از جريح بهم رسانيده ام.

پس اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و گفتند: آن كسى كه مردم را بر زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد، پادشاه امر فرمود كه او را بر دار بكشند، پس مادرش بسوى او آمد و طپانچه بر روى خود مى زد و فرياد مى كرد.

جريح گفت: ساكت باش كه اين بلا از نفرين تو بر سر من آمد.

مردم چون اين سخن را از جريح شنيدند گفتند: چه دانيم كه تو اين را راست مى گوئى؟ فرمود: آن طفل را بياوريد، چون آوردند جريح طفل را گرفت و دعا كرد پس از او پرسيد: پدر تو كيست؟

آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: فلان راعى از فلان قبيله.

پس خدا ظاهر گردانيد دروغ آنها را كه افترا كرده بودند بر جريح و او از كشته شدن نجات يافت و سوگند خورد كه ديگر از مادر خود جدا نشود و پيوسته او را خدمت

ص: 1312


1- . سورۀ حشر:16.
2- . مجمع البيان 5/365؛ تفسير قرطبى 18/37 به چند وجه آن را بيان كرده است.

بكند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل گفت: شهرى بنا مى كنم كه هيچ كس عيبى براى آن نگويد، چون شهر را تمام كرد رأى جميع مردم متفق شد بر آنكه هرگز مثل آن نديده اند در خوبى و عيبى در آن نمى بينند، پس مردى گفت: اگر امان مى دهى من عيب آن را به تو مى گويم.

پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم.

پس آن مرد عرض كرد: اين شهر دو عيب دارد: اول آنكه تو خواهى مرد و به ديگرى منتقل خواهد شد؛

آنكه بعد از تو خراب خواهد شد.

پس پادشاه فرمود: كدام عيب از اينها بدتر مى باشد؟ پس چه كنيم كه اين عيبها را نداشته باشد؟

عرض كرد: خانه اى بنا كن كه باقى باشد و فانى نشود و هميشه تو در آن خانه جوان باشى و پير نشوى.

چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خود نقل كرد دخترش گفت: هيچ يك از اهل مملكت تو در اين باب به تو راست نگفته اند بغير آن مرد (2).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود و دو دختر داشت، ايشان را به دو مرد تزويج نمود كه يكى از ايشان زارع بود و ديگرى كوزه گر، پس چون ارادۀ ديدن ايشان كرد، اول رفت به ديدن آن دختر كه در خانۀ زارع بود و از او پرسيد: چه حال دارى؟ گفت: شوهر من زراعت بسيارى كرده است و اگر باران بيايد حال ما از همۀ بنى اسرائيل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بيرون آمد به ديدن دختر ديگر رفت از او پرسيد: چه حال دارى؟ گفت: شوهر من كوزۀ بسيار ساخته است اگر باران نيايد و آنها ضايع نشود حال ما از جميع بنى اسرائيل بهتر خواهد بود، پس بيرون آمد و عرض كرد:

ص: 1313


1- . قصص الانبياء راوندى 177.
2- . قصص الانبياء راوندى 178.

خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر مى دانى پس آنچه براى ايشان خير مى دانى بعمل آور (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل عابدى بود كه بسيار مى گفت: الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين، يعنى: «حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالميان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، پس ابليس لعين از گفتار او در خشم شد و شيطانى را به نزد او فرستاد و گفت: بگو عاقبت نيكو براى توانگران است؛ چون آمد و اين را گفت در ميان او و شيطان نزاع شد و راضى شدند به حكم اول كسى كه در مقابل آنها بيايد به شرط آنكه سخن هر يك را تصديق كند يك دست ديگرى را ببرند، و چون شخصى رسيد از او سؤال كردند و او گفت: عاقبت نيك براى توانگران است، و يك دست عابد بريده شد، پس برگشت باز همان را مى گفت: «الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين» .

شيطان گفت: باز همان را مى گوئى؟

گفت: بلى. و باز راضى شدند به حكم هر كه اول پيدا شود به همان شرط سابق، ديگرى آمد و تصديق شيطان كرد و دست ديگر عابد بريده شد و باز حمد خدا كرد و گفت: عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، شيطان گفت: اين مرتبه محاكمه مى كنيم نزد اول كسى كه پيدا شود به شرط گردن زدن پس بيرون آمدند.

حق تعالى ملكى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ايشان، چون قصۀ خود را به او نقل كردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها ماليد تا درست شدند و گردن آن شيطان را زد و گفت: همچنين عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل قاضى بود و به حق حكم مى كرد در ميان ايشان، چون وقت وفات او شد به زن خود گفت: چون من بميرم مرا غسل بده و كفن بكن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى

ص: 1314


1- . قصص الانبياء راوندى 178.
2- . قصص الانبياء راوندى 179.

بگذار مرا كه ان شاء اللّه بدى از من نخواهى ديد.

چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر كرد بعد از آن رفت و روى او را گشود پس ديد كرمى دماغ او را مى خورد، ترسيد از آن حالى كه ديد و برگشت، چون شب شد او را در خواب ديد كه به او گفت: آيا ترسيدى از آن حال كه ديدى؟

گفت: بلى.

قاضى گفت: و اللّه آن حالت براى من بهم نرسيد مگر براى خواهشى كه از براى برادر تو كردم، زيرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستند گفتم:

خداوندا! چنان كن كه حق با او باشد؛ چون دعواى خود را نقل كردند حق با او بود پس شاد شدم از آنكه حق با او بود، و آن حال بد مرا از براى آن عارض شد كه ميل به جانب برادر تو كردم با اينكه حق با او بود (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: گروهى از بنى اسرائيل به نزد پيغمبر خود آمدند و گفتند: دعا كن هر وقت كه ما خواهيم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پيغمبر مطلب ايشان را از خدا خواست و به اجابت مقرون گرديد و هر وقت كه باران طلبيدند به هر قدر كه خواستند براى ايشان آمد، پس زراعت ايشان از ساير سالها نمو كرد، و چون درو كردند بغير كاه چيزى ديگر نبود، به نزد پيغمبر آمدند گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبيديم و ضرر رسانيد به ما.

پس حق تعالى وحى فرمود: ايشان راضى نشدند به تدبير من براى ايشان و حاصل تدبير ايشان آن است كه ديدند (2).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه فرمود: كبوترى آشيان ساخته بود بر درختى و مردى بود كه هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت، پس آن كبوتر به خدا شكايت كرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود كه: من شرّ او را از تو كفايت مى كنم.

ص: 1315


1- . قصص الانبياء راوندى 180؛ كافى 7/410؛ تهذيب الاحكام 6/222.
2- . قصص الانبياء راوندى 180.

پس در اين مرتبه كه جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گردۀ نان با خود داشت و سائلى از او سؤال كرد، يك گردۀ نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت، حق تعالى به سبب آن تصدّق او را سالم داشت (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: شخصى بود در بنى اسرائيل سى و سه سال دعا كرد كه خدا او را فرزندى كرامت فرمايد، دعايش مستجاب نشد، عرض كرد: خداوندا! آيا دورم از تو كه دعاى مرا نمى شنوى؟ يا نزديكى و دعاى مرا به اجابت مقرون نمى گردانى؟

پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت: تو خدا را مى خوانى با زبانى فحش گوينده و دلى به دنيا چسبيده و ناپاك و با نيّتى دروغ، پس ترك فحش و هرزه گوئى بكن و دل خود را پرهيزكار گردان و نيّت خود را نيكو كن. چون چنين كرد دعايش مستجاب شد و خدا به او پسرى كرامت فرمود (2).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت كه به او شبيه بود در شمايل از زن عفيفه اى و دو پسر داشت از زن غير عفيفه، پس چون هنگام وفات او شد گفت: مال من از براى يكى از شماست. چون مرد پسر بزرگتر گفت: منم آن يكى، و فرزند ميانه گفت: منم، و فرزند كوچك گفت: منم.

پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت: من حكم قضيۀ شما را نمى دانم، برويد به نزد سه برادر كه از فرزندان غنامند.

چون به نزد يكى از ايشان رفتند او را مرد پيرى يافتند، چون قصه را به او نقل كردند گفت: برويد به نزد برادرى كه از من بزرگتر است و از او بپرسيد؛ چون به نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پير، چون از او پرسيدند گفت: برويد به نزد برادر بزرگترم؛ چون به

ص: 1316


1- . قصص الانبياء راوندى 181.
2- . قصص الانبياء راوندى 181؛ فلاح السائل 37؛ كافى 2/324.

نزد او آمدند او را جوان يافتند، پس گفتند: اول علت اين را بگو كه چرا تو از برادران ديگر جوانترى با آنكه بزرگترى، و برادر بعد از تو نيز از برادر كوچكتر جوانتر است بعد جواب مسألۀ ما را بگو.

گفت: آن برادرى كه اول ديديد دو سال از ما كوچكتر است و ليكن زن بدى دارد كه پيوسته او را آزرده دارد و صبر مى كند بر بدى او كه مبادا مبتلا شود به بلائى كه صبر بر آن نتواند كرد، و به اين سبب پير شده؛ امّا آن برادر

پس او زنى دارد كه گاهى او را غمگين مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پيرى ميانه است؛ و امّا من زنى دارم كه هميشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مكروهى به من نرسيده است تا به خانۀ من آمده است، پس به اين سبب جوان مانده ام؛ امّا حكايت پدر شما و ميراث او، اول برويد و او را از قبر بيرون آوريد و استخوانهاى او را بسوزانيد و برگرديد به نزد من تا ميان شما حكم كنم.

پس به جانب قبر روانه شدند، برادر كوچكتر كه از عفيفه بود شمشير برداشت، آن دو برادر ديگر كلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر كه قبر پدر را بشكافند برادر كوچك شمشير كشيد و گفت: من از حصّۀ خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرا بشكافيد.

پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه را نقل كردند فرمود: همين بس است براى شما، مال را بياوريد، چون مال را آوردند به پسر كوچك داد و به آن دو پسر ديگر گفت:

اگر شما فرزند او مى بوديد دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شديد (1).

و به سند صحيح از حضرت امام موسى عليه السّلام مروى است كه: در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت، شبى در خواب ديد كه: حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقدّر فرموده است كه نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مختار گردانيده است كه هر يك را تو خواهى مقدّم فرمايد، تو كدام

ص: 1317


1- . قصص الانبياء راوندى 182.

را اختيار مى كنى؟

آن مرد گفت: من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من، با او مشورت مى كنم بعد خواهم گفت.

پس چون صبح شد خواب را به زوجۀ خود نقل كرد، آن زن صالحه گفت: نصف اول را اختيار كن و تعجيل نما در عافيت شايد خدا بر ما رحم فرمايد و نعمت را بر ما تمام كند.

چون شب

شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسيد: كدام را اختيار كردى؟ گفت: نصف اول را، گفت: چنين باشد.

پس دنيا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت: از آنچه خدا به تو داده است به خويشان خود و مردم مستمند و همسايگان و فلان برادر خود بده؛ و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خود را در مصارف خير صرف نمايد.

پس چون نصف عمر او گذشت و وعدۀ تنگدستى رسيد همان شخص به خواب آن مرد آمد و گفت: خدا به جزاى احسانها كه كردى و شكر نعمت او كه ادا نمودى بقيۀ عمر تو را نيز مقدّر فرمود كه در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود بسيار پريشان و الحاح كرد بر او زوجۀ او در طلب روزى، پس تضرع كرد بسوى خدا در طلب روزى، پس در خواب ديد به او گفتند كه: دو درهم حلال را بهتر مى خواهى يا دو هزار درهم حرام را؟

گفت: دو درهم حلال را.

پس به او گفتند: در زير سر تو نهاده اند بردار.

چون بيدار شد دو درهم در زير بالين خود يافت، پس آن دو درهم را گرفت يك درهم را داد ماهى خريد و به خانه آورد، چون آن زن آن ماهى را ديد شروع كرد به ملامت او و سوگند ياد كرد كه من دست به اين ماهى نمى گذارم، پس آن مرد خود برخاست كه آن

ص: 1318


1- . قصص الانبياء راوندى 182.

ماهى را به اصلاح آورد، چون شكمش را شكافت دو مرواريد بزرگ در ميان شكم آن ماهى يافت كه هر دو را به چهل هزار درهم فروخت (1).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يكى از علماى بنى اسرائيل را ملائكه در قبر نشانيدند و روحش را به او برگردانيدند و گفتند: ما مأموريم صد تازيانه از عذاب خدا بر تو بزنيم، گفت: طاقت ندارم، پس يك تازيانه كم كردند، گفت: طاقت ندارم، همچنين كم مى كردند تا به يك تازيانه رسيد، گفت: طاقت ندارم، گفتند: چاره اى از آن ندارى، پرسيد: به چه سبب اين تازيانه را به من مى زنيد؟ جواب دادند: روزى بى وضو نماز كردى و روزى ديگر به بندۀ ضعيف مسكين مظلومى برخوردى كه بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه كرد و تو به فرياد او نرسيدى و دفع ضرر از وى نكردى، پس يك تازيانه بر او زدند كه قبرش پر از آتش شد (2).

و از وهب بن منبه منقول است كه: مردى از بنى اسرائيل قصر بسيار رفيع عالى محكمى بنا كرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت و توانگران را طلبيد و فقرا را نطلبيد، و هر فقيرى كه مى آمد كه داخل شود منع مى كردند و مى گفتند: اين طعام را براى تو و امثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى ايشان در زىّ فقرا و به ايشان نيز چنين گفتند؛ پس خدا امر فرمود آن دو ملك به زىّ اغنيا بروند، چون رفتند ايشان را داخل كرده و اكرام نموده و در صدر مجلس جا دادند.

پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملك را كه آن شهر را و هر كه در آن شهر بود به زمين فرو برند (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: صغير و كبير بنى اسرائيل با عصا راه مى رفتند تا خيلا و تكبر نكنند در راه رفتن (4).

ص: 1319


1- . قصص الانبياء راوندى 184.
2- . قصص الانبياء راوندى 184؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 267.
3- . قصص الانبياء راوندى 184.
4- . قصص الانبياء راوندى 185.

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به هر كار كه متوجه مى شد زيان مى يافت و كار دنيا بر او بسته شده بود، زنش به او نفقه مى داد تا آنكه نزد زنش نيز چيزى نماند، پس روزى گرسنه شدند و زن هيچ در خانه نيافت بغير از يك پيله از رشتۀ خود، به شوهرش داد و گفت: جز اين نزد من چيزى نمانده است اين را ببر و بفروش و از براى ما طعامى بخر كه بخوريم.

چون آن را به بازار آورد ديد كه مشتريان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت: من مى روم به نزد اين دريا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ريزم و بر مى گردم، چون به كنار دريا آمد صيّادى را ديد كه دامى به دريا افكنده بود و بيرون آورده بود و در دام او هيچ نبود مگر ماهى زبونى كه مدتى مانده بود تا فاسد شده بود، پس عابد گفت: بفروش به من ماهى خود را كه در عوض اين ريسمان را به تو دهم كه از براى دام خود به آن منتفع شوى.

پس ماهى را گرفت و ريسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بود نقل كرد، چون زن شكم ماهى را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگى يافت و شوهرش را طلبيد و مرواريد را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغ بيست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت، پس ناگاه سائلى به در خانه آمد و گفت: اى اهل خانه! تصدق نمائيد بر مسكين تا خدا شما را رحم كند.

آن مرد عابد گفت: داخل شو. چون داخل شد يكى از دو كيسه را به او داد، پس زنش گفت: سبحان اللّه! به يك دفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى.

پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت: داخل شو.

سائل آمد و كيسۀ زر را به جاى خود گذاشت و گفت: بخور بر تو گوارا باد، من ملكى بودم از ملائكه، حق تعالى مرا فرستاده بود كه تو را امتحان نمايم كه چگونه شكر نعمت بجا مى آورى، پس خدا شكر تو را پسنديد (1).

ص: 1320


1- . كافى 8/385؛ و قسمتى از اين روايت در قصص الانبياء راوندى 185 آمده است.

و به سند معتبر منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد: دولت حقّ شما كى ظاهر خواهد شد؟

حضرت فرمود: اى حمران! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست، و اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروج تواند كرد، بدرستى كه شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤال نمى كرد، و آن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد و از او سؤالها مى كرد و علم او را فرا مى گرفت، چون وقت وفات آن عالم شد پسر خود را طلبيد و گفت: اى فرزند! تو رغبت نمى كردى در علم من و سؤال نمى نمودى از من و همسايۀ من مى آمد و از من سؤال مى كرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايۀ من، و او را نشان داد و به او شناساند.

پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد براى تعبير آن سؤال كرد از حال آن عالم، عرض كردند: فوت شد، پرسيد: آيا از او فرزندى مانده است؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است، پس آن پسر را طلبيد، چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت: و اللّه نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤال كند رسوا خواهم شد.

پس در اين حال وصيت پدر به ياد او آمد و رفت به نزد شخصى كه از پدرش علم آموخته بود و قضيه را نقل كرد و گفت: پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم.

آن مرد گفت: من مى دانم تو را پادشاه براى چه كار طلبيده است، اگر تو را خبر دهم آنچه از براى تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهى كرد؟

گفت: بلى.

پس او را قسم داد و نوشته اى در اين باب از او گرفت كه وفا كند به آنچه شرط كرده است، پس گفت: پادشاه خوابى ديده است و تو را طلبيده است كه از تو بپرسد كه اين زمان چه زمان است؟ تو در جواب بگو: زمان گرگ است.

ص: 1321

پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه: من تو را براى چه مطلب طلبيده ام؟ عرض كرد: مرا طلبيده اى كه سؤال كنى از خوابى كه ديده اى كه اين چه زمان است؟ گفت: راست گفتى، پس بگو اين زمان چه زمان است؟ گفت: زمان گرگ است.

پس پادشاه امر كرد جايزه به او دادند، پس جايزه را گرفت و به خانه آمد و وفا به شرط خود نكرد و حصّه اى به آن شخص نداد و گفت: شايد قبل از آنكه اين مال را تمام كنم بميرم يا بار ديگر محتاج نشوم كه از آن شخص سؤالى بكنم.

چون مدتى از اين گذشت پادشاه خواب ديگر ديد فرستاد آن پسر را طلبيد، پسر پشيمان شد از آنكه وفا به عهد خود نكرد و با خود گفت كه: من علمى ندارم به نزد پادشاه روم، چگونه به نزد آن عالم روم و از او سؤال كنم و حال آنكه با او مكر كردم و وفا به عهد او نكردم، پس گفت: به هر حال بار ديگر مى روم به نزد او و از او عذر مى طلبم و باز قسم مى خورم كه در اين مرتبه وفا بكنم به عهد او، شايد تعليمم بكند.

پس به نزد آن عالم آمد و عرض كرد: كردم آنچه كردم و وفا به پيمان تو نكردم و آنچه در دستم بود همه تمام شده است و چيزى در دستم نمانده است و اكنون محتاج شده ام به تو، تو را بخدا قسم مى دهم كه مرا محروم نكنى و شرط مى كنم با تو و سوگند مى خورم كه آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت كنم، و در اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از چه چيز مى خواهد بپرسد.

آن عالم گفت: تو را طلبيده است كه از تو سؤال كند از خوابى كه بازديده است كه اين چه زمان است؟ بگو: زمان گوسفند است.

پس چون به مجلس پادشاه داخل شد و سؤال كرد: براى چه كار تو را طلبيده ام؟

گفت: خوابى ديده اى و مى خواهى از من بپرسى كه اين چه زمان است؟

گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمان است؟

گفت: زمان گوسفند است.

پس پادشاه فرمود صلۀ بسيارى به او دادند؛ چون به خانه آمد متردّد شد كه آيا وفا كند

ص: 1322

با آن عالم يا مكر كند و حصّۀ او را ندهد، بعد از تفكر بسيار گفت: شايد من بعد از اين هرگز محتاج نشوم به او، و عزم كرد بر آنكه غدر كند و وفا به عهد او نكند.

پس از مدتى باز پادشاه خوابى ديد و او را طلبيد، پس او بسيار نادم شد از غدر خود و گفت: بعد از دو مرتبه مكر ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم، باز رأيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، چون به خدمت او رسيد او را بخدا سوگند داد و التماس كرد كه باز تعليم او بكند و گفت: در اين مرتبه وفا خواهم كرد و ديگر مكر نخواهم كرد، بر من رحم كن و مرا بر اين حال مگذار.

پس آن عالم شرط كرد و نوشته ها از او گرفت و گفت: باز تو را طلبيده است كه سؤال كند از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است؟ بگو: زمان ترازو است.

چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد كه: براى چه كار تو را طلبيده ام؟

گفت: مرا طلبيده اى براى خوابى كه ديده اى و مى خواهى بپرسى كه اين چه زمان است؟

پادشاه گفت: راست گفتى، پس بگو چه زمان است؟

گفت: زمان ترازو است؛ پس امر كرد مال عظيمى به او دادند به صلۀ آن جواب كه گفت، پس آن مال را به نزد آن عالم آورد در مقابل او گذاشت و عرض كرد: اين مجموع آن چيزى است كه براى من حاصل شده است و آورده ام كه تو ميان خود و من قسمت نمائى.

آن عالم گفت: زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا در اول مرتبه جزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى، و زمان

چون زمان گوسفند بود و گوسفند عزم مى كند كه كارى بكند و نمى كند تو نيز اراده كردى كه وفا كنى و نكردى، اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو كارش وفا كردن به حقّ است تو نيز وفا به عهد كردى، مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست (1).

مؤلف گويد: گويا غرض آن حضرت از نقل اين قصه آن بود كه احوال اهل هر زمان متشابه است، هرگاه ياران و دوستان تو مى بينى كه با تو در مقام غدر و مكرند چگونه

ص: 1323


1- . كافى 8/362.

امام عليه السّلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان و خروج كند بر مخالفان؟ چون زمانى در آيد كه مردم در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند كه وفا به عهد امام خواهند كرد، امام را مأمور به ظهور و خروج خواهد كرد و حق تعالى اهل اين زمان را به اصلاح آورده و اين عطيۀ عظمى را نصيب كند به محمد و آله الطاهرين.

و به سند موثق از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه: مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و بعد از چهل سال عبادت قربانى به درگاه خدا برد كه بداند عبادتش مقبول درگاه الهى شده است يا نه؟ پس قربانى او مقبول نشد با خود گفت: گناه و تقصير از توست و به سبب بديهاى تو عبادت تو مقبول نشد، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه: مذمّتى كه خود را كردى بهتر بود از عبادت چهل سالۀ تو (1).

و به روايت ديگر منقول است كه: پادشاهى بود در بنى اسرائيل و شهرى بنا كرد كه كسى به آن خوبى شهرى نديده بود و طعامى براى مردم مهيّا كرده و ايشان را دعوت نمود، و بر دروازۀ شهر كسى را بازداشت كه هر كه بيرون رود از او بپرسند كه: اين شهر چه عيب دارد؟ و هيچ كس عيبى براى آن شهر نگفت مگر سه نفر از عبّاد كه عباهاى گنده پوشيده بودند، ايشان گفتند: ما دو عيب در اين شهر مى بينيم: اول آنكه خراب خواهد شد،

آنكه صاحبش خواهد مرد.

پس پادشاه گفت: شما خانه اى گمان داريد كه اين دو عيب را نداشته باشد؟

گفتند: بلى، خانۀ آخرت خراب شدن ندارد و صاحبش هرگز نمى ميرد.

پس پند ايشان در پادشاه اثر كرد و ترك سلطنت كرد براى طلب آخرت و با ايشان رفيق شد و مدتى با ايشان عبادت كرد، پس برخاست كه از ايشان جدا شود گفتند: آيا از ما بدى يا خلاف آدابى ديده اى كه از ما مفارقت مى نمائى؟

گفت: نه، و ليكن شما مرا مى شناسيد و مرا گرامى مى داريد، مى خواهم با كسى رفيق

ص: 1324


1- . كافى 2/73؛ قرب الاسناد 392.

شوم كه مرا نشناسد (1).

به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در زمان سابق فرزندان پادشاهان راغب به عبادت مى بودند، جوانى چند از اولاد پادشاهان ترك دنيا كرده مشغول عبادت گرديده بودند و در زمين مى گرديدند و سياحت مى نمودند كه از احوال جهان و اهل آن و از مخلوقات خداوند عالميان عبرت بگيرند.

پس به قبرى گذشتند بر سر راه كه مندرس شده بود و باد خاك بسيار بر روى آن جمع كرده بود كه بغير از علامتى از آن قبر چيزى ظاهر نبود، با يكديگر گفتند: بيائيد دعا كنيم شايد حق تعالى صاحب اين قبر را براى ما زنده گرداند كه از او بپرسيم مزۀ مرگ را چگونه يافته است؟

پس عرض كردند: تو خداوند مائى اى پروردگار ما! ما را بجز تو خداوندى نيست و تو پديدآورندۀ اشيائى و دائمى كه فنا بر تو روا نيست و از هيچ چيز غافل نمى شوى، زنده اى كه هرگز تو را مرگ نمى باشد، تو را در هر روزگارى تقديرى و تدبيرى است، همه چيز را مى دانى بدون آنكه كسى به تو تعليم نمايد، زنده گردان براى ما اين مرده را به قدرت خود.

پس از آن قبر مردى بيرون آمد كه موى سر و ريش او سفيد بود و خاك از سر خود مى افشاند، ترسان و هراسان و ديده هايش بسوى آسمان بازمانده بود، پس به ايشان گفت: براى چه بر سر قبر من ايستاده ايد؟

گفتند: تو را خوانده ايم كه از تو بپرسيم چگونه يافته اى مزۀ مرگ را؟

گفت: نود و نه سال شد در اين قبر ساكنم هنوز الم و شدت مرگ از من برطرف نشده است و تلخى مزۀ مرگ از حلق من بيرون نرفته است.

گفتند: روزى كه مردى موى سر و ريش تو چنين سفيد بود؟

گفت: نه، و ليكن چون صدا شنيدم كه: بيرون آى، استخوانهاى پوسيدۀ من به يكديگر متصل شد و زنده شدم، از دهشت و ترس آنكه قيامت برپا شده باشد موهاى من سفيد شد

ص: 1325


1- . تنبيه الخواطر 82.

و ديده ام چنين بازماند (1).

و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: در بنى اسرائيل مردى بود و او را فرزندى نمى شد، پس حق تعالى او را پسرى عطا فرمود و در خواب ديد كه آن پسر در شب دامادى خواهد مرد.

چون شب دامادى او شد پير مرد ضعيفى را ديد، بر او رحم كرد و او را طلبيد و او را طعام داد، پس آن مرد پير گفت: مرا زنده كردى خدا تو را زنده كند، پس آن مرد شب در خواب ديد كه به او گفتند: از پسر خود بپرس در شب دامادى خود چه كرده است؟ چون پرسيد او گفت: چنان كارى كرده ام، پس آن مرد بار ديگر در خواب ديد كه به او گفتند:

خدا پسرت را زنده داشت به آن احسانى كه نسبت به آن مرد پير كرد (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مرد پيرى از بنى اسرائيل عبادت خدا مى كرد، روزى مشغول عبادت و نماز بود ناگاه ديد دو طفل خروسى را گرفته اند و پرهاى آن را مى كنند، پس مشغول عبادت خود شد و آنها را نهى نكرد از آن كار كه مى كردند، حق تعالى وحى نمود بسوى زمين كه: فرو بر بندۀ مرا، پس به زمين فرو رفت و چنين فرو خواهد رفت در زمين تا روز قيامت (3).

در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى دو ملك را به شهرى فرستاد كه اهل آن شهر را هلاك كنند، پس صداى شخصى را در ميان ايشان شنيدند كه در شب تار ايستاده و عبادت مى كند و بسوى حق تعالى تضرع مى نمايد، يكى از آن دو ملك به ديگرى گفت: مراجعت كنيم بسوى خدا در باب اين مرد كه تضرع مى نمايد شايد كه خدا او را يا اهل شهر را به بركت او ببخشد، آن ملك ديگر گفت: بلكه آنچه خدا فرموده است مى كنيم ما را نيست كه در اين باب مراجعت نمائيم.

چون آن ملك به مقام خود رفت و حال آن مرد را عرض كرد، حق تعالى به او ملتفت

ص: 1326


1- . كافى 3/260.
2- . كافى 4/7.
3- . امالى شيخ طوسى 669.

نشد و وحى نمود بسوى آن ملكى كه معاودت نكرده بود كه: آن تضرع كننده را با اهل آن شهر هلاك كن كه غضب من نيز بر او لازم شده است، زيرا كه هرگز خود را متغير نگردانيد در وقتى كه معصيت مرا ديد كه غضبناك شود براى معصيت من، و بر آن ملك كه در اين باب معاودت كرده بود غضب فرمود و او را به جزيره اى انداخت و تا اين وقت در آن جزيره مغضوب حق تعالى است (1).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام مروى است كه: عابدى كه در بنى اسرائيل عبادت مى كرد او را عابد نمى شمردند مگر آنكه قبل از مبالغه در عبادت ده سال خاموشى اختيار مى كرد (2).

در روايت ديگر منقول است كه: چون عابد بنى اسرائيل در عبادت به نهايت مى رسيد راه رونده و سعى كننده مى شد در حوائج مردم و اهتمام مى كرد در آنچه سبب صلاح ايشان بود. (3)

و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه: شخصى با اهلش به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و جميع اهل آن كشتى غرق شدند مگر زن آن مرد كه بر تخته اى بند شد و به جزيره اى از جزاير بحر افتاد و در آن جزيره مرد راهزن فاسقى بود كه از هيچ فسقى نمى گذشت، چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسى يا جن؟

گفت: من از انسم.

پس ديگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبيد و به هيئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبيح شد ديد كه آن زن اضطراب مى كند و مى لرزد، پرسيد: چرا اضطراب مى كنى؟

زن اشاره به آسمان كرد كه: از خداوند خود مى ترسم.

ص: 1327


1- . امالى شيخ طوسى 670.
2- . كافى 2/111.
3- . كافى 2/199.

پرسيد: هرگز مثل اين كار كرده اى؟

گفت: نه بعزت خدا سوگند كه هرگز زنا نكرده ام.

گفت: تو كه هرگز چنين كارى نكرده اى اينطور از خدا مى ترسى و حال آنكه به اختيار تو نيست و تو را به جبر بر اين كار داشته ام، پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارترم به خائف بودن.

پس برخاست و ترك آن عمل نمود و هيچ با آن زن سخن نگفت و بسوى خانۀ خود روان شد، در خاطر داشت كه توبه كند و نادم بود از اعمال خود، پس در اثناى راه به راهبى برخورد و با او رفيق شد، چون قدرى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد پس راهب به او گفت: آفتاب بسيار گرم است دعا كن تا خدا ابرى فرستد كه ما را سايه كند.

جوان گفت: مرا نزد خدا حسنه اى نيست و كار خيرى نكرده ام كه جرأت كنم و از خدا حاجتى طلب نمايم.

راهب گفت: پس من دعا مى كنم تو آمين بگو.

چون چنين كردند در اندك زمانى ابرى بر سر ايشان پيدا شد و در سايۀ آن راه مى رفتند، چون بسيار راه رفتند راه ايشان جدا شد، جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند، راهب به او گفت: اى جوان! تو از من بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد، بگو كه چه كار كرده اى كه مستحقّ اين كرامت شده اى؟

چون جوان قصۀ خود را نقل كرد راهب گفت: چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خدا گناهان گذشتۀ تو را آمرزيده است پس سعى نما كه بعد از اين خوب باشى (1).

به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام منقول است كه: پادشاهى در ميان بنى اسرائيل بود و آن پادشاه قاضى داشت و آن قاضى برادرى داشت كه به صدق و صلاح موصوف بود، و آن برادر زن صالحه اى داشت كه از اولاد پيغمبران بود، و آن پادشاه

ص: 1328


1- . كافى 2/69.

شخصى را مى خواست كه به كارى فرستد، به قاضى فرمود: مرد ثقۀ معتمدى را طلب كن كه به آن كار بفرستم.

قاضى گفت: كسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبيد و تكليف آن امر به او نمود و او ابا كرد و گفت: من زنم را تنها نمى توانم گذاشت.

قاضى بسيار اهتمام كرد و مبالغه نمود، چون مضطر شد گفت: اى برادر! من به هيچ چيز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطرم به او بسيار متعلق است، پس تو خليفۀ من باش در امر او و به امور او برس و كارهاى او را بساز تا من برگردم.

قاضى قبول كرد و برادرش بيرون رفت و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.

پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر مكرر به نزد آن زن مى آمد و از حوائج او سؤال مى نمود و به كارهاى او اقدام مى نمود تا آنكه محبت آن زن بر او غالب شد و او را تكليف زنا كرد و آن زن امتناع و ابا كرد، پس قاضى سوگند ياد كرد كه: اگر قبول نمى كنى من به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده است.

گفت: آنچه مى خواهى بكن كه من دست از دامن عفّت خود بر نمى دارم.

چون قاضى از قبول او مأيوس شد از خوف رسوائى خود به نزد پادشاه رفت و گفت:

زن برادرم زنا كرده است و نزد من ثابت شده است.

پادشاه گفت: او را سنگسار كن.

پس آمد به نزد آن زن و گفت: پادشاه مرا امر كرده است كه تو را سنگسار نمايم، اگر قبول كنى مى گذرانم و الاّ تو را سنگسار مى كنم.

گفت: من اجابت تو نمى كنم، آنچه خواهى بكن.

پس قاضى مردم را خبر كرد و آن زن را به صحرا برد و گودى كند و او را سنگسار كرد تا وقتى كه گمان كرد او مرده است بازگشت، و در زن رمقى مانده بود، چون شب شد حركت كرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى كشيد تا به ديرى رسيد كه در آنجا ديرانى مى بود، بر در آن دير خوابيد تا صبح شد، چون ديرانى در را گشود آن زن را ديد، از قصۀ او سؤال نمود، زن قصۀ خود را به او گفت.

ص: 1329

ديرانى بر او رحم كرد و او را به دير خود برد، و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزندى نداشت و مالى بسيار داشت، پس آن ديرانى آن زن را مداوا كرد تا جراحتهاى او مندمل شد و فرزند خود را به او داد كه تربيت كند.

و اين ديرانى غلامى داشت كه او را خدمت مى كرد، پس بعد از زمانى آن غلام عاشق آن زن شد و به او درآويخت و گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در كشتن تو مى كنم.

گفت: آنچه خواهى بكن، اين امر ممكن نيست كه از من صادر شود.

پس آن غلام فرزند ديرانى را كشت و به نزد ديرانى آمد و گفت: اين زن زناكار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را كشته است.

ديرانى به نزد آن زن آمد و گفت: چرا چنين كردى؟ مى دانى كه من به تو چه نيكيها كردم؟

زن قصۀ خود را به او گفت، پس ديرانى گفت: ديگر نفس من راضى نمى شود كه تو در اين دير باشى، بيرون رو و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون كرد و گفت: اين زر را توشه كن خدا كارساز توست.

آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد ديد مردى را بر دار كشيده اند و هنوز زنده است، از سبب آن حال سؤال نمود گفتند: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است كه هر كه بيست درهم قرض دارد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را فرود نمى آورند، پس آن زن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص كرد، آن مرد گفت: اى زن! هيچ كس بر من مثل تو حقّ نعمت ندارد، زيرا كه مرا از مردن نجات دادى پس هر جا كه مى روى در خدمت تو مى آيم.

پس همراه رفتند تا به كنار دريا رسيدند و در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند، پس مرد به آن زن گفت: تو در آنجا توقف نما تا من بروم براى اهل اين كشتيها به مزد كار كنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم.

پس آن مرد به نزد اهل آن كشتيها آمد و گفت: در اين كشتى شما چه متاع هست؟

ص: 1330

گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر و ساير چيزها است و اين كشتى ديگر خالى است كه ما خود سوار مى شويم.

گفت: قيمت اين متاعهاى شما چند مى شود؟

گفتند: بسيار مى شود، حسابش را نمى دانيم.

گفت: من يك چيزى دارم كه بهتر است از مجموع آنچه در كشتى شما است.

گفتند: چه چيز است؟

گفت: كنيزكى دارم كه هرگز به آن حسن و جمال نديده ايد.

گفتند: به ما بفروش.

گفت: مى فروشم به شرط آنكه يكى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر بياورد و شما آن را بخريد كه آن كنيز نداند، و زر به من بدهيد تا من بروم و آخر او را تصرف كنيد.

ايشان قبول كردند و كسى فرستادند كه آن زن را ديد و خبر آورد كه چنين كنيزى هرگز نديده ام، پس آن زن را به ده هزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت.

چون او رفت و ناپيدا شد ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند: برخيز و بيا به كشتى.

گفت: چرا؟

گفتند: تو را از آقاى تو خريده ايم.

گفت: او آقاى من نبود.

گفتند: اگر نمى آئى تو را به زور مى بريم.

بناچار برخاست و با ايشان به كنار دريا رفت، و چون نزديك كشتيها رسيدند هيچ يك از ايشان از ديگران ايمن نبودند، پس آن زن را بر روى كشتى متاع سوار كردند و خود همه در كشتى ديگر در آمدند و كشتيها را روان كردند، چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و كشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و كشتى زن با متاعها نجات يافت و باد او را به جزيره اى برد، پس از كشتى فرود آمد و كشتى را بست؛ چون برگرد آن جزيره بر آمد ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوه دار دارد، پس با خود گفت كه: در اين جزيره مى باشم و از اين آب و ميوه ها مى خورم و عبادت الهى مى كنم تا مرگ دريابد مرا.

ص: 1331

پس حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه در آن زمان بود كه: برو به نزد آن پادشاه و بگو كه: در فلان جزيره بنده اى از بندگان من هست بايد كه تو و اهل مملكت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سؤال كنيد كه از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بيامرزم.

چون پيغمبر آن پيغام را به پادشاه رسانيد، پادشاه با اهل مملكتش همه بسوى آن جزيره رفتند، در آنجا همان زن را ديدند، پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادر من زنا كرده، من حكم كردم او را سنگسار كنند و گواهى نزد من گواهى نداده بود، مى ترسم كه به سبب آن حرامى كرده باشم، مى خواهم كه براى من استغفار نمائى.

زن گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين.

پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح و از شهر بيرون رفتم و او راضى نبود به رفتن من و سفارش او را به برادر خود كردم، چون برگشتم و از احوال او سؤال كردم برادرم گفت كه: او زنا كرد و او را سنگسار كرديم، و من مى ترسم كه در حقّ آن زن تقصير كرده باشم، از خدا بطلب كه مرا بيامرزد.

زن گفت كه: خدا تو را بيامرزد، بنشين؛ و او را در پهلوى پادشاه نشاند.

پس قاضى پيش آمد و گفت: برادرم زنى داشت عاشق او شدم و او را تكليف به زنا كردم قبول نكرد، پس پيش پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار كردم، از براى من استغفار كن.

زن گفت: خدا تو را بيامرزد. پس رو به شوهرش كرد كه: بشنو.

پس ديرانى آمد و قصۀ خود را نقل كرد و گفت: در شب، آن زن را بيرون كردم، مى ترسم كه درنده اى او را دريده باشد و كشته شده باشد به تقصير من.

گفت: خدا تو را بيامرزد، بنشين.

پس غلام آمد و قصۀ خود را نقل كرد.

زن به ديرانى گفت كه: بشنو. پس گفت: خدا تو را بيامرزد.

ص: 1332

پس آن مرد دار كشيده آمد و قصۀ خود را نقل كرد.

زن گفت: خدا تو را نيامرزد؛ چون او بى سبب در برابر نيكى بدى كرده بود.

پس آن زن عابده رو به شوهر خود كرد و گفت: من زن توام، آنچه شنيدى همه قصۀ من بود، مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست، مى خواهم كه اين كشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم، مى بينى كه از دست مردان چه كشيده ام.

پس شوهر او را گذاشت و كشتى را با مال متصرف شد، پادشاه و اهل مملكت همگى برگشتند (1).

و ابن بابويه رحمة اللّه به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه: در بنى اسرائيل شخصى بود كار او اين بود كه قبرهاى مردم را مى شكافت و كفن مردگان را مى دزديد، پس يكى از همسايگان او بيمار شد ترسيد كه چون بميرد آن كفن دزد كفن او را بربايد، پس او را طلبيد و گفت: من با تو چگونه بودم در همسايگى؟

گفت: همسايۀ نيكى بودى براى من.

گفت: به تو حاجتى دارم.

گفت: بگو كه حاجت تو برآورده است.

پس دو كفن را بيمار به نزد او گذاشت گفت: هر يك را كه مى خواهى و بهتر است براى خود بردار ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كنند، چون مرا دفن نمايند قبر مرا مشكاف و مرا عريان مكن.

پس آن نبّاش از گرفتن كفن ابا نمود و بيمار مبالغه نمود تا او كفن بهتر را برداشت.

چون آن شخص مرد و او را دفن نمودند، نبّاش با خود گفت: اين مرد بعد از مردن چه مى داند كه من كفنش را برداشته ام يا گذاشته ام، پس آمد و قبرش را شكافت، ناگاه صدائى شنيد كه كسى بانگ بر او زد كه: مكن.

پس ترسيد كفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت: من چگونه پدرى بودم

ص: 1333


1- . كافى 5/556.

براى شما؟

گفتند: نيكو پدرى بودى.

گفت: حاجتى به شما دارم، مى خواهم حاجت مرا برآوريد.

گفتند: بگو، آنچه فرمائى چنين خواهيم كرد.

گفت: مى خواهم كه چون بميرم مرا بسوزانيد، چون سوخته شوم استخوانهاى مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى آيد نصف آن خاكستر را به جانب صحرا به باد دهيد و نصف ديگر را به جانب دريا.

گفتند: چنين خواهيم كرد.

پس چون مرد هر چه وصيت كرده بود بجا آوردند، در آن حال حق تعالى به صحرا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن، و به دريا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن، پس آن شخص را زنده كرد و بازداشت و فرمود كه: تو را چه باعث شد كه چنين وصيتى كردى؟ گفت: بعزت تو سوگند كه از ترس تو چنين كردم.

پس حق تعالى فرمود: چون از خوف من چنين كردى خصمان تو را از تو راضى مى گردانم و خوف تو را به ايمنى مبدّل مى سازم و گناهان تو را مى آمرزم (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: زن زناكارى در ميان بنى اسرائيل بود كه بسيارى از جوانان بنى اسرائيل را مفتون خود ساخته بود، روزى بعضى از آن جوانان گفتند كه: اگر فلان عابد مشهور اين را ببيند فريفته خواهد شد.

آن زن چون اين سخن را شنيد گفت: و اللّه كه به خانه نروم تا او را از راه نبرم.

پس همان شب قصد خانۀ آن عابد كرد و در را كوفت و گفت: اى عابد! مرا امشب پناه ده كه در سراى تو شب به روز آورم.

عابد ابا نمود، زن گفت كه: بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند و از ايشان گريخته ام، اگر در را نمى گشائى ايشان مى رسند و فضيحت به من مى رسانند.

ص: 1334


1- . امالى شيخ صدوق 268.

عابد چون اين سخن را شنيد در را گشود، پس چون زن به خانه در آمد جامه هاى خود را گشود و افكند، چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود، شهوت عنان اختيار از دست او ربود، وقتى خبر شد كه دست خود را بر بدن آن زن ديد، پس در همان ساعت متذكر شد و دست از او برداشت و ديگى در بار داشت كه آتش در زير آن مى سوخت، رفت و دست خود را در زير ديگ گذاشت، زن گفت كه: چه كار مى كنى؟

گفت: دست خود را مى سوزانم به آتش دنيا شايد كه نجات يابم از آتش عقبى.

زن بيرون شتافت و به بنى اسرائيل خبر كرد: عابد را دريابيد كه دست خود را سوخت.

پس بنى اسرائيل بسوى خانۀ عابد دويدند، وقتى رسيدند كه دستش تمام سوخته بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه از زنان دورى مى كرد، به اين سبب از شرّ شيطان ايمن گرديده بود، پس شبى از شبها زنى در سراى او مهمان شد به آن سبب خانۀ خاطرش محلّ وساوس شيطان گرديد، هر چند وساوس آن ملعون بر او غالب مى شد انگشتى از انگشتان خود را نزديك آتش مى برد كه آتش جهنم را به ياد آورد و به ياد آتش قيامت وسوسۀ شيطان را به باد مى داد و شعلۀ آتش شهوت را فرو مى نشانيد، و پيوسته در اين كار بود تا صبح؛ چون صبح طالع شد به آن زن گفت: بيرون رو كه بد مهمانى بودى تو از براى ما در اين شب (2).

در حديث معتبر ديگر منقول است كه: شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام وصف عبادت و تديّن شخصى كرد، حضرت پرسيد: عقلش چگونه است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: ثواب به قدر عقل مى باشد، بدرستى كه عابدى در بنى اسرائيل بود كه در جزيره اى از جزيره هاى دريا عبادت خدا مى كرد و آن جزيره بسيار سبز و خرم بود و

ص: 1335


1- . قصص الانبياء راوندى 183.
2- . قصص الانبياء راوندى 184.

آبهاى پاكيزه و درختان بسيار داشت، پس روزى ملكى از ملائكه بر آن عابد گذشت و عبادت او را پسنديد پس گفت: پروردگارا! ثواب عبادت اين بندۀ خود را به من بنما.

چون خدا ثواب او را به ملك نمود، ملك ثواب را كم شمرد در برابر عبادت او، پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: برو و با او مصاحب شو.

پس ملك به صورت آدمى شد و به نزد او آمد، پس عابد از او پرسيد كه: تو كيستى؟ گفت: من مرد عابدى هستم، شنيدم وصف اين مكان را و وصف عبادت تو را و آمده ام كه در اين مكان با تو عبادت كنم.

پس در تمام اين روز با او بود، چون روز ديگر شد ملك به او گفت كه: اين محلّ تو جاى دلگشائى است، سزاوار نيست مگر از براى عبادت كردن.

عابد گفت: اين مكان ما يك عيب دارد.

ملك گفت كه: آن عيب چيست؟

عابد گفت: عيبش آن است كه خداى ما را حمارى نيست كه در اين مكان از براى او بچرانيم كه اين علفها ضايع نشود.

پس ملك گفت كه: خدا را احتياجى به اين علفها و حمار نمى باشد.

گفت: اگر حمار مى داشت اين علفها ضايع نمى شد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: من ثواب او را به قدر عقل او دادم (1).

به سند حسن از حفص بن البخترى منقول است كه گفت: من مدتى به حج نرفتم، چون به خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم فرمود كه: چرا دير به حج آمدى؟

عرض كردم: فداى تو شوم كفيل و ضامن شخصى شدم و او وفا نكرد به عهد خود و مال را نداد و از من مطالبه كردند، به اين سبب به حج نتوانستم آمد.

فرمود كه: تو را با ضامن شدن چه كار است؟ مگر نمى دانى كه ضامن شدن هلاك كرد قرنهاى گذشته را؟ پس فرمود: جماعتى گناه بسيار كردند و از گناه خود بسيار خائف و

ص: 1336


1- . كافى 1/12؛ امالى شيخ صدوق 341.

ترسان بودند، پس جماعت ديگر آمدند و گفتند: گناهان شما بر ما، پس خدا بر اين جماعت عذاب فرستاد و فرمود كه: آنها از من ترسيدند و شما جرأت كرديد بر من (1).

به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقول است كه: در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پيغمبران و مال بسيار داشت و انفاق مى نمود از آن مال بر ضعيفان و مسكينان و محتاجان، و چون آن مرد فوت شد زنش نيز از مال او به نحوى كه او خود صرف مى كرد انفاق كرد، پس در اندك زمانى آن مال تمام شد و از آن مرد طفلى مانده بود، چون بزرگ شد بر هر كه مى گذشت رحمت مى فرستادند بر پدرش و دعا مى كردند كه خدا او را خيّر و بخشنده و نيكوكار گرداند.

پس آن پسر به نزد مادر خود آمد و گفت: چگونه بود حال پدر من كه بر هر كه مى گذرم ترحّم مى كند بر پدر من و مرا دعا مى كند؟

مادرش گفت: پدر تو مرد شايسته اى بود، مال فراوان داشت و خرج مى كرد در راه خدا و به ضعيفان و اهل مسكنت و ارباب حاجت بسيار مى داد، چون او مرد من نيز چنان كردم و مال به زودى تمام شد.

پسر گفت: اى مادر! سببش آن است كه پدرم ثواب داشت در آنچه مى كرد و تو نامشروع كردى و مستحقّ عقاب بودى در آنچه كردى.

گفت: چرا اى فرزند؟

گفت: براى آنكه پدرم مال خود را مى داد و تو مال ديگرى را مى دادى.

مادر گفت: راست گفتى اى فرزند، گمان ندارم كه تو بر من تنگ بگيرى و مرا حلال نكنى.

پسر گفت: تو را حلال كردم، آيا چيزى دارى كه من آن را مايه كنم و از فضل خدا طلب كنم شايد خدا گشادگى در احوال ما بدهد.

گفت: صد درهم دارم.

ص: 1337


1- . كافى 5/103.

پسر گفت: اگر خدا خواهد كه بركت دهد در چيزى بركت مى دهد هر چند آن مال كم باشد.

پس آن صد درهم را گرفت و به قصد طلب روزى خدا بيرون آمد، پس رسيد به مرد خوش روئى كه آثار صلاح و نيكى در او ظاهر بود و مرده بود و بر سر راه افتاده بود، آن پسر چون او را بر آن حال ديد با خود گفت كه: كدام تجارت بهتر است از آنكه اين مرد صالح را بردارم و بشويم و غسل بدهم و كفن بكنم و بر او نماز بگزارم و او را دفن كنم؟ پس چنان كرد و هشتاد درهم در تجهيز او خرج كرد و بيست درهم در دست او ماند، پس باز روانه شد به قصد طلب فضل و نعمت خدا تا آنكه به مردى رسيد، آن مرد از او پرسيد: به كجا مى روى اى بندۀ خدا؟

گفت: مى روم كه طلب كنم فضل و روزى و نعمت خدا را.

گفت: چه مبلغ مايه همراه دارى؟

گفت: بيست درهم.

گفت: چه نفع مى بخشد تو را در آن مطلبى كه تو دارى؟ آن جوان گفت كه: اگر خدا خواهد چيزى را بركت بدهد مى دهد هر چند اندك باشد.

گفت: راست گفتى، اگر من تو را به امرى راهنمائى كنم مرا شريك خود مى گردانى كه هر سودى كه بهم رسانى نصف آن را به من دهى؟

آن جوان گفت: بلى.

آن مرد گفت: از اين راه كه مى روى به خانه اى مى رسى، اهل آن خانه تو را تكليف ضيافت مى كنند، پس قبول كن و مهمان ايشان بشو، چون به خانۀ ايشان داخل شوى مى نشينى پس خادم مى آيد و براى تو طعام مى آورد و گربۀ سياهى با او همراه مى آيد پس به آن خادم بگو كه: اين گربه را به من بفروش، او مضايقه خواهد كرد، تو الحاح بسيار بكن پس او دلتنگ مى شود و مى گويد كه: گربه را به تو مى فروشم به مبلغ بيست درهم، پس بيست درهم را بده و گربه را از او بخر و آن گربه را ذبح كن و سرش را بسوزان و مغز سر آن گربه را بگير و متوجه فلان شهر بشو كه پادشاه ايشان نابينا شده است و بگو كه: من معالجۀ

ص: 1338

پادشاه مى كنم و مترس از جماعت بسيارى كه خواهى ديد كه در آن شهر كشته است آن پادشاه و بر دار كشيده است، زيرا كه آنها همه جمعى بوده اند كه به معالجۀ چشم او آمده اند، چون از معالجه عاجز شده اند ايشان را كشته است، پس از مشاهدۀ آنها مترس و بگو كه: من معالجه مى كنم، و هر چه خواهى از براى معالجه شرط كن بر پادشاه، پس روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم او بكش و اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگويد زياده بكش قبول مكن، و در روز

نيز يك ميل بكش اگر تكليف زياده كند قبول مكن، و همچنين در روز سوم.

پس آن جوان رفت و مهمان آن جماعت شد و گربه را به مبلغ بيست درهم خريد و به آن شهر داخل شد و اظهار معالجۀ پادشاه كرد، و در روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم پادشاه كشيد اثر نفع ظاهر شد، و در روز

اندكى مى ديد و در روز سوم بينا شد و چشمش به حالت اول برگشت، پس پادشاه به او گفت كه: حقّ بسيار بر من دارى و پادشاهى مرا به من برگردانيدى و من به جزاى آن دختر خود را به تو مى دهم.

آن جوان گفت: من مادرى دارم و از او جدا نمى توانم شد.

پادشاه گفت: دختر مرا بگير و هر قدر كه خواهى نزد من بمان و هرگاه كه ارادۀ رفتن كنى دختر مرا با خود ببر.

پس دختر پادشاه را به عقد او در آوردند و يك سال در نهايت عزت و شوكت و رفاهيت در ملك آن پادشاه ماند، چون بعد از يك سال ارادۀ حركت كرد، پادشاه از همه چيز همراه او كرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند و ظروف و امتعه و اموال و اسباب و زر بسيار، پس بيرون آمد و با زوجه و اموال خود روانۀ ديار خود شد تا آنكه رسيد به آن موضع كه آن مرد را در آنجا ديده بود، پس ديد كه باز آن مرد در همانجا نشسته است، چون آن مرد او را ديد گفت: چرا به عهد خود وفا نكردى؟

آن جوان گفت: گذشته ها را بر من حلال كن، الحال آنچه دارم با تو قسمت مى كنم.

پس آنچه همراه داشت به دو حصّه كرد و گفت: هر حصّه را كه مى خواهى اختيار كن، پس يك حصّه را اختيار كرد.

ص: 1339

پس آن جوان گفت كه: وفا كردم به عهد خود؟

گفت: نه.

جوان گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه زن نيز از آنها است كه در اين سفر بهم رسانيده اى و من در آن شريكم.

جوان گفت: راست گفتى، همۀ مال را بگير و زن را براى من بگذار.

گفت: من مال تو را نمى خواهم و حصّۀ خود را از آن زن مى خواهم.

پس آن جوان ارّه اى آورد كه بر سر زن گذارد و دو حصّه كند و نصف را به او بدهد.

پس آن مرد گفت كه: اكنون وفا به شرط خود كردى، زن و مالها همه از توست و من ملكم، خدا مرا فرستاده بود كه تو را خبر دهم براى آنچه كردى نسبت به آن مرده اى كه بر سر راه افتاده بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه هرگز متوجه امور دنيا نشده بود، پس ابليس پرتلبيس صدائى از بينى خود كرد كه لشكرهاى او همه به نزد او جمع شدند پس گفت: كيست كه برود و فلان عابد را گمراه كند؟ پس يكى از ايشان گفت كه: من مى روم.

پرسيد كه: از چه راه او را گمراه خواهى كرد؟

گفت: از راه زنان.

گفت: از تو نيست، او هرگز معاشرت با زنان نكرده است و لذت آن را نيافته است.

پس ديگرى گفت كه: من مى روم.

پرسيد: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه شراب و لذت مطعومات.

گفت: نه، كار تو نيست، او را از اين راه فريب نمى توان داد.

پس ديگرى گفت: من مى روم.

ص: 1340


1- . اختصاص 214.

پرسيد كه: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه نيكى و عبادت.

گفت: برو كه تو يار اوئى.

پس آن شيطان به صورت مردى شد و رفت به آن مكان كه او عبادت مى كرد و در برابر او ايستاد و مشغول نماز شد، پس عابد خواب مى كرد و شيطان خواب نمى كرد، عابد استراحت مى كرد و شيطان استراحت نمى كرد، پس عابد به نزد آن شيطان رفت از روى شكستگى و اخلاص و عمل خود را حقير مى شمرد در جنب عمل او و گفت: به چه چيز تو را چنين قوّتى بر عبادت بهم رسيده است؟

شيطان جوابش نگفت. باز مرتبۀ ديگر به نزد او رفت و التماس كرد كه با او سخن بگويد، پرسيد: به چه عمل به اين مرتبه رسيده اى؟

گفت: اى بندۀ خدا! گناهى كردم و توبه كردم، هر وقتى كه آن گناه را به خاطر مى آورم قوّت بر نماز بهم مى رسانم؟

عابد گفت: بگو چه گناه كردى تا من نيز آن گناه را بكنم و توبه كنم شايد به مرتبۀ تو برسم و اين قوّت را كه تو بر نماز دارى بهم رسانم.

گفت: داخل شهر شو و خانۀ فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا كن.

گفت: دو درهم از كجا بياورم؟ من نمى دانم كه دو درهم چه چيز هست، و هرگز متوجه دنيا نشده ام.

پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانۀ آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردند كه عابد آمده است كه او را هدايت كند.

چون عابد داخل خانۀ آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت: برخيز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت: اى مرد! تو به هيئتى به پيش من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه به چه سبب متوجه اين كار شده اى؟

ص: 1341

چون عابد قصۀ خود را به آن زن نقل كرد گفت: اى بندۀ خدا! ترك گناه آسانتر است از توبه كردن، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسّر شود، البته آن مرد شيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد.

پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانۀ او نوشته شده بود كه: حاضر شويد به جنازۀ فلان زن كه او از اهل بهشت است.

پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران-راوى گويد كه: گويا حضرت فرمود كه: حضرت موسى عليه السّلام بود-كه: برو بر فلان فاحشه نماز كن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب گردانيدم به سبب آنكه آن بندۀ مرا از معصيت من بازداشت (1).

ص: 1342


1- . كافى 8/384.

باب سى و هفتم: در بيان احوال بعض از پادشاهان زمين است

ص: 1343

ص: 1344

حق تعالى مى فرمايد: أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْناهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (1)يعنى: «آيا كفار قريش بهترند-به حسب دنيا-يا قوم تبّع و آنان كه پيش از ايشان بودند هلاك كرديم ايشان را، بدرستى كه ايشان بودند گناهكاران» .

بدان كه خلاف است كه آيا تبّع ايمان آورد يا بر كفر مرد؟ بعضى گفته اند كه مراد از آيۀ كريمه تبّع و قوم اوست كه خدا همه را هلاك كرد؛ و بعضى گفته اند كه تبّع ايمان آورد و قومش بر كفر ماندند و به عذاب الهى هلاك شدند، اين قول اقوى است چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه تبّع به اوس و خزرج گفت كه: شما در اينجا باشيد-يعنى در مدينه-تا بيرون آيد پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و اگر من او را دريابم خدمت او خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (2).

عامه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: دشنام مدهيد تبّع را كه او مسلمان شد (3). از كعب الاحبار روايت كرده اند كه: او نيكو مرد صالحى بود و خدا قوم او را مذمّت كرده است و او را مذمّت نكرده است (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه شخصى از اهل شام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد كه: تبّع را چرا تبّع مى گفتند؟

فرمود: زيرا كه در اول پسرى بود كاتب و نويسندۀ پادشاهى بود كه پيش از او بود، پس

ص: 1345


1- . سورۀ دخان:37.
2- . مجمع البيان 5/66؛ و روايت امام صادق عليه السّلام در مناقب ابن شهر آشوب 1/39 آمده است.
3- . تفسير فخر رازى 27/248؛ تفسير بغوى 4/154.
4- . مجمع البيان 5/66؛ تفسير بغوى 4/153.

هرگاه نامه اى از براى پادشاه مى نوشت در اولش مى نوشت «بسم اللّه الّذي خلق صبحا و ريحا» يعنى: «ابتدا مى كنم و تبرك و استعانت مى جويم به نام خداوندى كه صبح و باد را او آفريده است» پس پادشاه مى گفت كه: بنويس نامه را و ابتدا كن به نام ملك رعد، و او مى گفت كه: ابتدا نمى كنم مگر به اسم خداى خود و بعد از آن هر حاجت كه دارى مى نويسم، پس حق تعالى به جزاى اين عمل پادشاهى آن پادشاه را به او منتقل گردانيد و مردم او را متابعت كردند در پادشاهى او يا در دين او، پس به اين سبب او را تبّع گفتند (1).

و در حديث حسن از اسماعيل بن جابر منقول است كه گفت: در ميان مكه و مدينه با رفيق خود همراه بودم، پس در باب انصار سخن گفتيم، بعضى گفتند كه از قبيله هاى مختلف جمع شده اند و بعضى گفتند از اهل يمن اند، تا آنكه رسيديم به خدمت حضرت صادق عليه السّلام، آن حضرت در سايۀ درختى نشسته بود.

چون نشستيم از باب اعجاز پيش از آنكه ما سؤال كنيم فرمود كه: تبّع از جانب عراق آمد و علما و فرزندان پيغمبران با او همراه بودند، چون رسيد به اين وادى كه از قبيلۀ هذيل بود گروهى از بعضى قبايل بسوى او آمدند و گفتند: تو مى روى بسوى اهل بلدى كه مدتها است كه مردم را بازى مى دهند و شهر خود را حرم نام كرده اند و خانه اى ساخته اند و آن را خانۀ پروردگار خود گردانيده اند-و مراد ايشان شهر مكه و خانۀ كعبه بود-پس تبّع گفت:

اگر چنان باشد كه شما مى گوئيد مردان ايشان را خواهم كشت و فرزندان ايشان را اسير خواهم كرد و خانۀ ايشان را خراب خواهم كرد.

پس ديده هاى او روان شد و بر رويش آويخته شد، پس علما و فرزندان پيغمبران را طلبيد و گفت: فكر كنيد در امر من و مرا خبر دهيد به چه سبب اين بلا مرا عارض شد؟ پس ايشان ابا كردند از آنكه سبب آن را به او بگويند، پس قسم داد به ايشان، گفتند: ما را خبر ده كه چه در خاطر خود گذرانيدى؟

گفت: در خاطر خود گذرانيدم كه چون وارد مكه شوم مردان ايشان را بكشم و ذرّيّت

ص: 1346


1- . علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/246.

ايشان را اسير كنم و خانۀ ايشان را خراب كنم.

گفتند: ما اين بلا را نمى دانيم مگر از اين اراده اى كه كرده اى بگذرى.

گفت: چرا؟

گفتند: زيرا كه آن شهر حرم خدا است و آن خانه خانۀ خدا است و ساكنان آن شهر و آن خانه فرزندان ابراهيم خليلند.

گفت: راست گفتيد، اكنون چه كار بكنم كه از اين گناه بيرون آيم و اين بلا از من دفع شود؟

گفتند: عزم كن بر خلاف آنچه عزم كرده بودى، شايد اين بلا از تو دفع شود.

پس عزم كرد بر تعظيم كعبه و مكه و احسان با اهل آن، پس ديده هايش به جاى خود برگشت و طلبيد آن جماعت را كه او را دلالت بر خراب كردن خانۀ كعبه كرده بودند و ايشان را كشت، پس به مكه آمد و كعبه را جامه پوشانيد و سى روز به مردم طعام خورانيد و هر روز صد شتر براى اهل مكه مى كشت تا آنكه كاسه هاى بزرگ از گوشت پر مى كردند و بر سر كوهها مى گذاشتند براى درندگان، و علف و دانه در واديها و بيابانها ريختند از براى وحشيان.

پس، از مكه برگشت بسوى مدينۀ طيبه و گروهى از اهل يمن را كه از قبيلۀ غسّان بودند در آنجا گذاشت براى انتظار مقدم شريف پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم و انصار از اولاد ايشانند. به روايت ديگر كعبه را جامه اى از نطع پوشانيد و خوشبو گردانيد (1).

در روايت ديگر منقول است كه: تبّع بن حسّان چون به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را كشت و خواست مدينه را خراب كند، پس برخاست مردى از يهود كه دويست و پنجاه سال عمر او بود گفت: اى پادشاه! مانند تو كسى نمى بايد كه قول باطل را قبول كند و مردم را براى غضب بكشد، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

گفت: چرا؟

ص: 1347


1- . كافى 4/215.

آن يهودى گفت: زيرا كه از فرزندان اسماعيل، پيغمبرى ظاهر خواهد شد و به اين مكان هجرت خواهد كرد.

پس دست برداشت از كشتن ايشان و به مكه رفت و كعبه را كسوه پوشانيد و مردم را اطعام كرد، پس تبّع شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: شهادت مى دهم بر احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفرينندۀ مخلوقات است اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآينه وزير و ياور او خواهم بود (1).

و ابن شهر آشوب رحمة اللّه روايت كرده است كه: تبّع اول از آن پنج نفر بوده است كه تمام زمين را مالك شدند و در جميع زمين گشت و از هر شهرى ده نفر اختيار مى كرد از دانايان و علماى ايشان، چون به مكه رسيد چهار هزار نفر از علما با او همراه بودند، چون اهل مكه او را تعظيم نكردند بر ايشان غضب كرد و وزيرى داشت كه او را «عمياريا» (2)مى گفتند، پس در اين امر با او مصلحت كرد، او گفت: ايشان جاهلند و عجبى بهم رسانيده اند به سبب اين خانۀ كعبه، پس پادشاه در خاطر خود عزم كرد كه كعبه را خراب كند و اهل مكه را بكشد! پس خدا دردى بر سر و دماغ او موكّل گردانيد كه از چشمها و گوشها و بينى و دهان او آب گنديده جارى شد و اطبّا از معالجۀ او عاجز شدند و گفتند: اين امر آسمانى است ما اين را معالجه نمى توانيم كرد و متفرق شدند، چون شب شد عالمى به نزد وزير آمد و پنهان به او گفت كه: اگر پادشاه راست بگويد كه چه نيّت در خاطر خود گذرانيده است من او را معالجه مى كنم، پس وزير از پادشاه رخصت طلبيد و آن عالم را در خلوت به نزد او برد، پس عالم به او گفت: آيا در باب كعبه نيّت بدى كرده اى؟

گفت: بلى، چنين عزم كرده بودم كه كعبه را خراب كنم و اهلش را بكشم.

عالم گفت: از اين نيّت بد توبه كن تا خير دنيا و آخرت براى تو حاصل شود.

تبّع گفت: توبه كردم از آن نيّت كه كرده بودم.

ص: 1348


1- . خرايج راوندى 1/81.
2- . در مصدر: «عمياريسا» است.

پس در همان ساعت از آن بلا عافيت يافت و ايمان آورد به خدا و به ابراهيم خليل عليه السّلام و هفت جامه بر كعبه پوشانيد و او اول كسى بود كه كعبه را جامه پوشانيد، و بيرون آمد به جانب مدينه و موضع مدينه زمينى بود كه چشمۀ آبى در آنجا بود، چون به آن موضع رسيد از ميان چهار هزار عالم كه با او بودند چهار صد نفر جدا شدند كه در آن موضع ساكن شوند و آمدند به در خانۀ پادشاه و گفتند: ما از شهرهاى خود بيرون آمديم و مدتى با پادشاه گرديديم تا به اين مكان رسيديم مى خواهيم ما را رخصت دهد كه در اينجا بمانيم تا وقت مردن.

پس وزير به ايشان گفت: حكمت در اين چيست كه اين را اراده كرده ايد؟

گفتند: اى وزير! بدان كه شرف اين خانۀ كعبه به شرف محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است و ولادتش در مكه خواهد بود و بسوى اين مكان هجرت خواهد كرد و اميدواريم كه ما يا اولاد ما او را دريابيم.

چون تبّع اين سخن را از ايشان شنيد عازم شد كه يك سال با ايشان بماند شايد كه سعادت ملازمت آن حضرت را دريابد و امر كرد چهار صد خانه براى آنها بنا كردند، و به هر يك از ايشان يك كنيز آزاد كرده از كنيزان خود تزويج نمود و هر يك را مال بسيار داد و نامه اى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم نوشت، و در آن نامه ذكر كرد ايمان به اسلام خود را و آنكه از امّت اوست و استدعا نمود كه براى او شفاعت كند نزد حق تعالى، و در عنوان نامه نوشت كه: اين نامه اى است بسوى محمد بن عبد اللّه كه خاتم پيغمبران است و رسول پروردگار عالميان است از تبّع اول؛ و نامه را به آن عالمى سپرد كه او را نصيحت كرده بود، و از مدينه بيرون رفت و متوجه بلاد هند شد و در «غلسان» كه شهرى است از شهرهاى هند فوت شد، ميان مردن او و ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار سال فاصله بود، چون رسول خدا مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند نامۀ تبّع را به ابو ليلى دادند و از براى آن حضرت فرستادند، و چون ابو ليلى به مكه رسيد آن حضرت در قبيلۀ بنى سليم بود، چون نظر مباركش بر او افتاد فرمود: توئى ابو ليلى؟

عرض كرد: بلى.

ص: 1349

فرمود: نامه تبّع اول را آورده اى؟

پس ابو ليلى حيران شد؛ فرمود: بده نامه را. و نامه را گرفت و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد كه: بخوان، چون نامۀ تبّع را خواند حضرت سه مرتبه فرمود: مرحبا به برادر شايستۀ ما، و امر فرمود ابو ليلى را كه: برگرد بسوى مدينه (1).

مؤلف گويد: در ساير احوال تبّع با احوال بعضى از اهل جاهليت در ابواب احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: سلمان فارسى رضي اللّه عنه گفت: پادشاهى بود از پادشاهان فارس كه او را «روذين» مى گفتند و جبارى بود معاند حق و ستمكار، چون در پادشاهى خود فساد بسيار در زمين كرد حق تعالى او را مبتلا گردانيد به درد جانب راست سر و به مرتبه اى شديد شد كه مانع شد او را از خوردن و آشاميدن، پس به استغاثه و تذلّل آمد و وزيران خود را طلبيد و اين حال را به ايشان شكايت كرد، هر دوا كه به او دادند نافع نيفتاد تا آنكه از تأثير دوا نااميد شد.

پس در آن وقت حق تعالى پيغمبرى را مبعوث گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: برو به نزد روذين بندۀ جبار من در هيئت اطبّا و اول او را تعظيم نما و رفق و مدارا كن با او و او را اميدوار گردان كه زود شفا خواهى يافت بى آنكه دوائى بخورى يا داغى بسوزانى، چون ببينى كه متوجه تو مى شود و سخن تو را قبول مى كند بگو دواى درد تو خون طفل شيرخواره اى است كه والدين او به رضاى خود او را بكشند بى جبرى و اكراهى و سه قطره از خون او در بينى راست خود بچكانى، اگر چنين كنى در همان ساعت وجع تو بر طرف مى شود.

چون پيغمبر به فرمودۀ الهى عمل نمود و به آن پادشاه آن دوا را گفت، پادشاه گفت:

گمان ندارم در ميان مردم چنين پدر و مادرى بهم رسند كه به رضاى خود چنين كارى بكنند.

ص: 1350


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/38-40.

فرمود: اگر عطيۀ بسيارى بدهى به اين مطلب مى رسى.

پس پادشاه در اين باب رسولان به اطراف فرستاد كه چنين طفلى پيدا كنند، بعد از تفحّص بسيار مرد و زنى پريشان يافتند كه فرزندى تازه متولد شده بود از ايشان و به سبب بسيارى مال كه به ايشان وعده مى كردند و كثرت احتياج ايشان به مال به اين راضى شدند كه آن فرزند را بكشند، چون ايشان را به نزد پادشاه آوردند پادشاه طاس نقره اى طلبيد و كاردى، و مادر را گفت: طفلت را در دامن خود نگاهدار تا پدر او را ذبح كند، پس در اين حال خدا آن طفل را به قدرت كاملۀ خود به سخن آورد و گفت: اى پادشاه! بازدار پدر و مادر مرا از كشتن من كه بد پدر و مادرى هستند ايشان براى من، اى پادشاه! طفل ضعيف را هرگاه ستمى مى رسد پدر و مادر دفع ستم از او مى كنند و ايشان خود ستم بر من مى كنند، پس زنهار كه يارى ايشان مكن بر ظلم من.

پس پادشاه را ترس عظيم رو داد و آن درد از او برطرف شد، در همان ساعت به خواب رفت، در خواب ديد كه شخصى به او گفت: حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و مانع شد تو را و والدين او را از كشتن او و او تو را مبتلا گردانيده بود به درد شقيقه كه متنبّه شوى و ترك ستم نمائى و سيرت خود را در ميان رعيت نيكو گردانى و همان خداوند صحت را به تو برگردانيد و تو را پند داد به سخن گفتن آن طفل. پس پادشاه بيدار شد و دردى در خود نيافت دانست كه همه از جانب خدا است، و سيرت خود را تغيير داد و در بقيۀ عمر خود به عدالت و دادرسى سلوك كرد (1).

ابن بابويه عليه الرحمه به سند خود از ابو رافع روايت كرده است كه: جبرئيل عليه السّلام كتابى براى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد كه در آن كتاب احوال جميع پيغمبران گذشته و جميع پادشاهان گذشته بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احوال ايشان را مجملا نقل فرمود.

ابن بابويه حديث را اختصار كرده است و آنچه نقل كرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بيان كرديم و آنچه در آنجاها بيان نشده است در اينجا ذكر مى كنيم:

ص: 1351


1- . قصص الانبياء راوندى 245.

فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را كنيس مى گفتند دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، و در سال پنجاه و يكم سلطنت او حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد، و چون عيسى عليه السّلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفا عليه السّلام را خليفۀ خود گردانيد، و چون شمعون به رحمت ايزدى واصل شد حضرت يحيى بن زكريا عليه السّلام به پيغمبرى مبعوث شد و در آن وقت اردشير پسر اشكان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت كرد، در سال هشتم سلطنت او يهودان حضرت يحيى عليه السّلام را شهيد كردند پس يحيى فرزند شمعون را وصىّ خود گردانيد، و بعد از اردشير شاپور پسرش پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد تا خدا او را كشت، و علم و نور و تفضيل حكمت و احكام خدا در آن زمان در فرزندان يعقوب پسر شمعون بود و حواريان اصحاب عيسى عليه السّلام با ايشان مى بودند.

در اين وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفت سال شد و هفتاد هزار كس را بر خون يحيى عليه السّلام كشت و بيت المقدس را خراب كرد، يهود در شهرها پراكنده شدند، چون چهل و هفت سال از سلطنت او گذشت عزير را خدا به پيغمبرى فرستاد بر اهل آن شهرها كه از ترس مرگ گريخته بودند و عزير را با آنها ميراند و بعد از صد سال همه را زنده كرد و ايشان صد هزار كس بودند و باز همه به دست بخت نصر كشته شدند، پس بعد از بخت نصر مهرويه پسر او پادشاه شد و شانزده سال و بيست و شش روز سلطنت كرد و دانيال عليه السّلام را گرفت و در چاه كرد و نقبها براى اصحاب او كند و آتش در آن نقبها افروخت و ايشان را در آتش افكند و ايشانند اصحاب اخدود كه خدا در قرآن فرموده است، پس چون حق تعالى خواست دانيال عليه السّلام را قبض روح نمايد امر فرمود او را كه نور و حكمت خدا را به پسرش «مكيخا» پسر خود بسپارد و او را خليفۀ خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاه شد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد، و بعد از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد، و در اين مدت حافظ دين و شريعت خدا مكيخا پسر دانيال عليه السّلام بود و اصحاب او از مؤمنان و شيعيان و تصديق كنندگان بودند امّا نمى توانستند ايمان خود را ظاهر نمايند در آن زمان و قادر نبودند كه سخن حقّى را علانيه بگويند.

ص: 1352

بعد از بهرام، پسر او هفت سال سلطنت كرد و در زمان او پيغمبران منقطع شدند و فترت بهم رسيد و ولىّ امر امامت و وصايت باز مكيخا بود و اصحاب مؤمن او با او بودند، پس چون نزديك شد ارتحال مكيخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود كه نور و حكمت خدا را به «انشو» پسر خود بسپارد و او را وصىّ خود گرداند، و فترت ميان عيسى عليه السّلام و محمد عليه السّلام چهار صد و هشتاد سال بود و دوستان خدا در آن روز در زمين فرزندان انشو بودند، يكى بعد از ديگرى وصى و پيشوا مى شدند، هر كه را حق تعالى مى خواست وصىّ مى نمود، پس بعد از بهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت كرد و او اول كسى بود كه تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعد از شاپور برادر او اردشير دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده كرد اصحاب كهف و رقيم را، و خليفۀ خدا در آن زمان «دسيحا» پسر انشو بود، و بعد از اردشير شاپور پسر او پنجاه سال سلطنت كرد و باز در زمان او دسيحا حافظ دين خدا بود، و بعد از شاپور يزدجرد پسر او بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و باز خليفۀ خدا در زمين دسيحا بود، و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او در خواب كه علم خدا و نور و تفضيل حكمتها و احكام او را بسپارد به «نسطورس» پسر خود و او را وصىّ خود گرداند، پس بعد از يزدجرد بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هيجده روز سلطنت كرد و خليفۀ خدا در زمين نسطورس بود.

بعد از بهرام فيروز پسر يزدجرد پسر بهرام بيست و هفت سال پادشاه بود و خليفۀ خدا در زمين باز نسطورس بود و مؤمنان آن زمان با او مى بودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى فرمود كه علم و نور و حكمت و كتابهاى او را بسپارد به «مرعيدا» ، و بعد از فيروز «فلاس» پسر فيروز چهار سال سلطنت كرد و باز خليفۀ خدا مر عيدا بود، و بعد از فلاس برادر او «قباد» چهل و سه سال سلطنت كرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و شش سال يا چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين خدا مر عيدا بود، و بعد از جاماسب كسرى پسر قباد چهل و شش سال و هشت ماه سلطنت كرد و باز حافظ دين و شريعت الهى مرعيدا و اصحاب و

ص: 1353

شيعيان مؤمن او بودند.

چون حق تعالى خواست مر عيدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود كه نور خدا و حكمت او را تسليم بحيراى راهب نمايد و او را خليفۀ خود گرداند، و بعد از كسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشت سال بود و حافظ دين خدا در آن زمان بحيرا و اصحاب مؤمن و شيعيان تصديق كنندۀ او بودند، و بعد از هرمز كسرى كه او را پرويز مى گفتند پادشاه شد، باز خليفۀ خدا در زمين بحيرا بود تا آنكه چون مدت غيبت حجتهاى خدا به طول انجاميد و وحى الهى منقطع شد و استخفاف كردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خدا شدند و دين خدا مندرس شد و ترك نماز كردند، قيامت نزديك شد و افتراق مذاهب بسيار شد و مردم مبتلا شدند به حيرت و ظلمت جهالت و دينهاى مختلف و امور پراكنده و راههاى مشتبه و قرنها از زمان پيغمبران گذشت و بعضى بر طريقۀ پيغمبران خود ماندند و آخر ايشان بدل كردند نعمت خدا را به كفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان، پس در اين وقت خدا برگزيد از براى پيغمبرى و رسالت خود از شجرۀ مشرّفۀ طيبه كه اختيار كرده بود آن را در علم سابق خود بر همۀ قبيله ها، و اين سلسله را محلّ پاكان و معدن برگزيدگان خود گردانيده بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مخصوص گردانيد او را به پيغمبرى و برگزيد او را به رسالت و به دين او حق را ظاهر گردانيد تا آنكه حكم حق ميان بندگان او بكند و محاربه كند با دشمنان خداوند عالميان، و علم جميع پيغمبران و اوصياى گذشته را براى آن حضرت جمع كرد و زياده بر آنها قرآن را به او عطا كرد به زبان عربى ظاهر كننده اى كه راه ندارد باطل بسوى آن نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حكيم حميد و در قرآن بيان فرمود خبر گذشته ها و علم آيندگان را (1).

ابن بابويه رحمة اللّه از اسحاق بن ابراهيم طوسى روايت كرده است كه در سنّ نود و هفت سالگى در خانۀ يحيى بن منصور نقل كرد كه: من پادشاهى را در هند ديدم كه او را

ص: 1354


1- . كمال الدين و تمام النعمة 224 با چند اختلاف.

«سر بابك» (1)مى گفتند در شهرى كه آن را «صوح» (2)مى گفتند، پس از او پرسيدم: چند سال از عمر تو گذشته است؟

گفت: نهصد و بيست و پنج سال-و مسلمان بود-و گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده نفر از اصحاب خود را به نزد من فرستاد كه حذيفة بن اليمان و عمرو بن العاص و اسامة بن زيد و ابو موسى اشعرى و صهيب رومى و سفينه و غير ايشان در ميان آنها بودند و مرا دعوت به اسلام كردند و من اجابت نمودم و مسلمان شدم و نامۀ آن حضرت را بوسيدم.

پس من گفتم: با اين ضعف چگونه نماز مى كنى؟

گفت: حق تعالى مى فرمايد اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ (3)

گفتم: خوراك تو چيست؟

گفت: آب گوشت با گندنا.

گفتم: آيا از تو چيزى جدا مى شود؟

گفت: هفته اى يك مرتبه چيز كمى دفع مى شود.

پس احوال دندانهاى او را پرسيدم؟

گفت: بيست مرتبه آنها را افكنده ام و از نو بدر آورده ام. و در طويلۀ او چهارپائى ديدم از فيل بزرگتر كه او را «زندفيل» مى گفتند، پرسيدم: چه مى كنى اين جانور را؟

گفت: رخت خدمتكاران را بر آن بار مى كنند و براى گازران مى برند كه بشويند.

و چهار سال راه طول مملكت او و چهار سال راه عرض آن بود، و شهرى كه پايتخت او بود پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ بود، و بر در هر دروازه از دروازه هاى شهر او صد و بيست هزار لشكر حاضر بودند كه چون حادثه رو مى داد محتاج نبودند به آنكه استعانت از لشكرهاى ديگر بجويند، و جاى او در وسط شهر بود.

شنيدم كه مى گفت: داخل بلاد مغرب شده ام و به ريگ بيابان عالج رسيده ام و رفته ام

ص: 1355


1- . در مصدر: «سر بانك» .
2- . در مصدر: «قنّوج» .
3- . سورۀ آل عمران:191.

بسوى شهر قوم موسى-يعنى جابلقا-و بام خانه هاى ايشان هموار است؛ خرمن جو و گندم و مأكولات ايشان هميشه در بيرون شهر است، آنچه مى خواهند از براى قوت خود برمى دارند و باقى را در بيرون شهر مى گذارند، و قبرهاى ايشان در خانه هاى ايشان است، و باغهاى ايشان دو فرسخ از شهر ايشان دور است، و در ميان ايشان مرد پير و زن پير نيست، بيمارى در ميان ايشان نمى باشد تا وقت مرگ.

بازارهاى ايشان گشوده است، هر كه چيزى مى خواهد مى رود و مى كشد و برمى دارد و قيمتش را در آنجا مى گذارد و صاحبش حاضر نيست، در وقت نماز همه حاضر مى شوند در مسجد و نماز مى كنند و بر مى گردند؛ در ميان ايشان خصومت و نزاع نمى باشد، سخنى بغير از ياد خدا و نماز و ياد مرگ نمى گويند (1).

مؤلف گويد: قصص معمّران را در كتاب احوال حضرت قائم عليه السّلام ان شاء اللّه بيان خواهيم كرد، و از جملۀ قصص انبياء قصۀ يوذاسف است، چون طولى داشت در كتاب «عين الحياة» بيان كرده بوديم و نبوت او به حديث معتبر ثابت نبود، لهذا در اينجا ايراد نكرديم و هر كه خواهد بر آن قصص مطّلع بشود به كتاب «عين الحياة» رجوع نمايد.

ص: 1356


1- . كمال الدين و تمام النعمة 642.

باب سى و هشتم: در بيان قصۀ هاروت و ماروت است

ص: 1357

ص: 1358

حق تعالى مى فرمايد وَ ما أُنْزِلَ عَلَى اَلْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ (1)گفته اند:

مراد آن است كه: «شياطين تعليم مى كردند مردم را آنچه فرستاده شده بود از سحر بر دو ملك كه در زمين بابل بودند كه نام ايشان هاروت و ماروت بود» (2)، وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ (3)«و نمى آموختند سحر را به احدى تا مى گفتند به او كه: نيستيم ما مگر فتنه و امتحانى براى مردم پس كافر مشو بعمل كردن به سحر» ، فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (4)«پس مى آموختند از ايشان آنچه جدائى مى افكندند به سبب آن ميان آدمى و جفت او» .

على بن ابراهيم و عياشى رحمهما اللّه در تفسيرهاى خود به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: ملائكه نازل مى شدند هر روز و هر شب براى حفظ اعمال اوساط اهل زمين از فرزندان آدم و اعمال ايشان را مى نوشتند و به آسمان بالا مى بردند، پس به فرياد آمدند اهل آسمان از گناهان اهل زمين و عيب مى كردند در ميان خود اهل زمين را به آنچه مى شنيدند و مى ديدند از ايشان از افترا بستن ايشان بر خدا و جرأت ايشان بر معصيت حق تعالى، پس خدا را تنزيه كردند از آنچه خلق به او نسبت مى دهند و به آن وصف مى كنند، و گروهى از ملائكه گفتند: پروردگارا! به غضب نمى آئى از آنچه خلق تو در زمين مى كنند و از آنچه در حقّ تو افترا مى كنند و بغير حق به تو نسبت مى دهند، و از آنچه

ص: 1359


1- . سورۀ بقره:102.
2- . مجمع البيان 1/174.
3- . سورۀ بقره:102.
4- . سورۀ بقره:102.

نافرمانى تو مى كنند بعد از آنكه نهى كرده اى ايشان را از آنها و تو حلم مى كنى با ايشان و حال آنكه در قبضۀ قدرت تواند و در نعمت و عافيت تو تعيّش مى كنند؟

پس حق تعالى خواست بنمايد به ملائكه قدرت كاملۀ خود را و جارى بودن امر خود را در خلق خود، و بشناساند به ملائكه نعمت خود را بر ايشان كه ايشان را از گناه معصوم گردانيده و خلقت ايشان را از ساير خلقتها امتياز داده و ايشان را مجبول بر طاعت گردانيده و شهوت معصيت در ايشان قرار نداده است، پس وحى فرمود بسوى ملائكه كه: از ميان خود دو ملك اختيار كنيد تا ايشان را به زمين بفرستم و ايشان را به طبيعت انسان بگردانم و در ايشان شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دهم مثل آنچه در طبيعت بشر قرار داده ام تا ايشان را امتحان كنم به طاعت خود.

پس ملائكه هاروت و ماروت را در ميان خود اختيار كردند و ايشان زياده از ساير ملائكه عيب مى كردند فرزندان آدم را و طلب نزول عذاب بر ايشان بيش از سايرين مى كردند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه: در شما شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دادم چنانچه در بنى آدم، پس چيزى در پرستيدن شريك من مگردانيد و مكشيد كسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس حجابهاى آسمانها را گشود تا قدرت خود را به ملائكه بنمايد و ايشان را به صورت و لباس انسان به زمين فرستاد.

پس فرمود: آمدند در ناحيۀ شهر بابل، چون به زمين رسيدند بنائى به نظر ايشان در آمد و رفتند به جانب آن بنا، چون به آن قصر رسيدند زنى را ديدند جميله و خوش رو و خوشبو كه به انواع زينتها خود را آراسته و با روى باز بسوى ايشان مى آيد، چون نظر كردند بسوى او و با او سخن گفتند و نيك در او نگريستند به جهت آن شهوتى كه در ايشان مقرر شده بود عاشق آن زن شدند و با يكديگر در آن باب مشورت كردند و نهى خدا را به ياد خود آوردند و از او گذشتند، چون اندكى راه رفتند شهوت بر ايشان غالب شد و ايشان را برگردانيد، پس بسوى آن زن برگشتند در نهايت بى تابى و بى قرارى و او را به زنا خواندند.

آن زن گفت: من دينى دارم كه به آن دين اعتقاد دارم، و موافق دين خود مرا روا نيست

ص: 1360

با شما نزديكى كنم تا به دين من در نيائيد.

گفتند: دين تو چيست؟

گفت: من خدائى دارم كه هر كه او را مى پرستد و سجده براى او مى كند، من مى توانم اجابت او كرد به هر چه از من بطلبد.

گفتند: خداى تو چيست؟

گفت: اين بت.

پس به يكديگر نظر كردند و گفتند: اكنون دو گناه از گناهانى كه خدا ما را نهى فرمود رو داد: يكى شرك و ديگرى زنا، پس با يكديگر مشورت كردند و آخر شهوت بر ايشان غالب شد و گفتند: قبول كرديم.

پس گفت: اگر راضى شديد كه بت را سجده كنيد آن قربانى دارد، تا شراب نخوريد سجدۀ بت از شما مقبول نيست، و موافق دين من آن است كه اول شراب بخوريد و آخر سجدۀ بت بكنيد.

پس با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اكنون سه گناه از آنها كه خدا نهى فرموده بود پيش آمد: شراب خوردن و زنا كردن و بت پرستيدن؛ پس گفتند به آن زن كه: چه بلاى عظيم بودى تو براى ما، آنچه گفتى قبول كرديم.

پس شراب خوردند و بت را سجده كردند، چون متوجه مقاربت با او شدند و ايشان براى او و او براى ايشان مهيّا شدند، ناگاه سائلى از در درآمد كه سؤال بكند، چون ايشان او را ديدند ترسيدند، آن سائل گفت: وضع شما آدمى را به شك مى اندازد كه چنين خائف و ترسان زن جميلۀ خوشبوئى را به چنين جاى خلوتى آورده ايد، شما بد مردمى هستيد؛ اين را گفت و بيرون رفت.

آن زن گفت: بخداى خود سوگند مى خورم كه نمى گذارم نزديك من آئيد و حال آنكه اين مرد مطّلع شد بر حال من و شما و جاى شما را دانست و الحال مى رود و من و شما را رسوا مى كند، اول او را بكشيد كه ما را رسوا نكند و بعد از آن با اطمينان خاطر بيائيد و آنچه خواهيد بكنيد.

ص: 1361

پس از پى بى آن مرد رفتند و او را كشتند و برگشتند، چون به آن موضع آمدند آن زن را نديدند و جامه ها از بدنشان فرو ريخت و عريان ماندند و انگشت حسرت به دندان گزيدند! پس حق تعالى وحى نمود بسوى ايشان كه: من شما را يك ساعت به زمين فرستادم كه با خلق من باشيد، پس در يك ساعت چهار معصيت كه شما را از آن نهى كرده بودم مرتكب شديد و از من شرم نكرديد و حال آنكه شما بيش از ساير ملائكه عيب مى كرديد اهل زمين را بر معصيت من و سعى مى كرديد در نزول عذاب من بر ايشان به سبب آنكه شما را به خلقتى آفريده بودم كه خواهش گناهان در شما نبود و شما را از معاصى نگاه مى داشتم، اكنون كه عصمت خود را از شما بازداشتم و شما را به خود گذاشتم چنين كرديد، الحال يا عذاب دنيا را اختيار كنيد يا عذاب آخرت را.

پس يكى از ايشان گفت: متمتّع مى شويم از شهوتهاى خود در دنيا چون به دنيا آمده ايم تا برسيم به عذاب آخرت، و ديگرى گفت: عذاب دنيا مدتى دارد و آخر شدن دارد و عذاب آخرت دائمى است و منقطع نمى شود، پس اختيار نمى كنيم عذاب آخرت را كه سخت تر و ابدى است بر عذاب دنياى فانى منقطع.

پس عذاب دنيا را اختيار كردند و تعليم سحر مى كردند مدتى در زمين بابل، چون سحر را به مردم تعليم كردند ايشان را خدا از زمين بالا برد، و در ميان هوا سرنگون آويخته اند و معذّبند تا روز قيامت (1).

عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر منبر بود در مسجد كوفه، پس عبد اللّه بن الكوّاء از آن حضرت پرسيد: مرا خبر ده از احوال اين ستارۀ سرخ-يعنى زهره-.

فرمود: روزى خدا ملائكه را مطّلع گردانيد بر احوال فرزندان آدم و ايشان مشغول معصيت بودند، پس هاروت و ماروت از ميان ملائكه گفتند: اين جماعتند كه پدر ايشان را به دست قدرت خود آفريدى و ملائكه را به سجدۀ او امر فرمودى، به اين نحو معصيت تو

ص: 1362


1- . تفسير عياشى 1/52؛ تفسير قمى 1/55.

مى كنند؟ !

حق تعالى فرمود: شايد اگر شما را نيز مبتلا گردانم به مثل آنچه آنها را به آن مبتلا كرده ام شما نيز مرا معصيت كنيد چنانچه ايشان مى كنند.

گفتند: نه بعزت تو سوگند كه معصيت تو نخواهيم كرد.

پس خدا ايشان را به شهوتها مبتلا نمود مثل بنى آدم و امر كرد ايشان را كه: چيزى را با من شريك مگردانيد و مكشيد نفسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس ايشان را به زمين فرستاد و هر يك در ناحيه اى حكم مى كردند در ميان مردم، پس اين ستاره به نزد يكى از آنها آمد به مخاصمه و در نهايت حسن و جمال بود، چون او را ديد مفتون عشق او شد و گفت: حق به جانب توست امّا حكم نمى كنم براى تو تا به من دست ندهى؛ پس او را وعده كرد به يك روزى و برگشت و به نزد ديگرى رفت به مرافعه و او نيز مفتون او شد و او را به زنا تكليف كرد، او را نيز به همان ساعت وعده داد كه رفيقش را وعده داده بود.

چون روز وعده شد هر دو نزد او حاضر شدند پس هر يك از ديگرى شرم كردند و سرها به زير افكندند، پس پردۀ حيا را دريدند و يكى از ايشان به ديگرى گفت: آنچه تو را به اينجا آورده است مرا هم همان آورده است، پس هر دو او را به زنا تكليف كردند و او ابا نمود و گفت: تا بت مرا سجده نكنيد و شراب نخوريد من راضى نمى شوم، و ايشان ابا كردند و او مبالغه نمود تا آنكه راضى شدند و شراب خوردند و از براى بت نماز كردند، پس گدائى داخل شد و ايشان را در آنجا ديد پس آن زن گفت: اين مرد بيرون مى رود و خبر شما را نقل مى كند و شما را رسوا مى كند، پس برخاستند و او را كشتند.

چون او را تكليف كردند كه به نزديك ايشان آيد گفت: راضى نمى شوم مگر آنكه تعليم من كنيد آن چيزى را كه به سبب آن به آسمان بالا مى رويد-زيرا ايشان روزها ميان مردم حكم مى كردند و شبها به آسمان مى رفتند-پس ايشان ابا كردند و او نيز ابا كرد تا آنكه راضى شدند و تعليم او كردند، پس آن زن تكلّم نمود به آن سخن كه تجربه كند كه ايشان راست گفته اند به او، پس همين كه تكلّم نمود به آسمان بالا رفت و ايشان به حسرت در او

ص: 1363

نظر مى كردند، و در اين احوال اهل آسمان نظر مى كردند بسوى ايشان و از اوضاع ايشان عبرت مى گرفتند.

چون آن زن به آسمان رسيد خدا او را مسخ كرد به صورت اين كوكب كه مى بينيد (1).

مؤلف گويد: عامه نيز مثل اين قصه را در احاديث خود روايت كرده اند و اكثر علماى خاصه و عامه اين قصه را انكار كرده اند به سبب آنكه آنچه در اين قصه مذكور است منافات دارد با عصمت ملائكه كه به آيات و اخبار متواتره ثابت شده است، بلكه ايشان دو ملك بودند كه خدا ايشان را براى امتحان مردم به زمين فرستاده بود كه به مردم تعليم سحر بكنند براى آنكه فرق كنند ميان سحر و معجزه و براى آنكه سحر را بشناسند كه از آن احتراز نمايند و به ايشان مى گفتند: اين تعليم كردن ما امتحانى است براى شما مبادا اين را وسيلۀ دنياى خود كنيد و سحر بكنيد و كافر شويد، و از ايشان گناهى صادر نشد و مدتى در زمين بودند بعد از آن به آسمان رفتند.

بعضى گفته اند ايشان ملك نبودند بلكه دو شخص بودند از اهل بابل و به صلاح مشهور بودند، به اين سبب ايشان را ملك مى گفتند؛ و بعضى گفته اند اين قصه منافات با عصمت ملائكه ندارد، زيرا كه ملائكه تا به وصف ملك بودن باقى باشند معصومند، و هرگاه حق تعالى ايشان را به صورت و حالت بشر بگرداند ملك نخواهند بود و عصمت از ايشان ممكن است كه زائل شود، و اين سخن اگر چه خالى از قوّتى نيست و ليكن چون بعضى از احاديث بر ردّ اين حديث وارد شده است و اينها موافق روايات عامه است و تواريخ يهود خلاف مذهب مشهور ميان علماى شيعه است، و در اين باب توقف نمودن اولى است.

چنانچه در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام در تأويل اين آيه وارد شده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون بعد از نوح عليه السّلام ساحران و ارباب حيل در زمين بسيار شدند، حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى پيغمبر آن زمان كه بيان نمايند سحر ساحران را و بيان كنند چيزى چند را كه سحر ايشان را به آن باطل توان كرد و مكر ايشان را به آن رد

ص: 1364


1- . تفسير عياشى 1/54.

توان كرد، و نهى كردند ايشان را از آنكه سحر كنند به سبب آنچه مى آموزند از براى مردم، چنانچه طبيبى گويد: فلان چيز زهر است و دفع ضرر آن به فلان دوا مى توان كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فرمود:

يعنى آن پيغمبر امر كرد آن دو ملك را كه ظاهر شوند براى فرزندان آدم به صورت دو انسان و تعليم نمايند به مردم آنچه خدا تعليم ايشان نموده است، پس ايشان به هر كه تعليم مى كردند طريق سحر و باطل گردانيدن سحر را مى گفتند به آن كسى كه از ايشان ياد مى گرفت كه: ما افتتان و امتحانيم براى بندگان كه اطاعت نمايند خدا را در آنچه مى آموزند و به آن باطل گردانند سحر ساحران را و خود سحر سخن نكنند پس كافر مشو به كردن سحر و ضرر رسانيدن به مردم و به اينكه سحر را وسيلۀ خود گردانى كه مردم را بخوانى بسوى آنكه اعتقاد كنند به آنكه تو به سبب سحر قادرى بر ميراندن و زنده گردانيدن و آنچه خواهى مى توانى كرد در برابر خدا و اين كفر است.

فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ فرمود: يعنى آموختند طالبان سحر از آنچه شياطين نوشته بودند در ملك سليمان و در زير تخت او گذاشته بودند و نسبت به او مى دادند از سحرها و نيز نجات و آنچه نازل شده بود بر هاروت و ماروت از اين دو صنف مى آموختند چيزى چند را كه به آنها جدائى مى افكندند ميان مرد و جفت او؛ و اينها امرى چند بود كه مى آموختند براى ضرر رسانيدن به مردم كه جدائى مى انداختند ميان مردم به حيله ها و تخييلات و نمّامى كردن و چيزها كه مى نوشتند و در جاها دفن مى كردند كه دوستى ميان دو كس بهم رسانند يا عداوت ميان دو كس بيندازند.

وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ (1) فرمود: يعنى نبودند آنان كه اينها را مى آموختند ضرر رسانندۀ احدى را مگر به آنكه خدا ايشان را به خود بگذارد و منع لطف خود از ايشان بكند به سبب بديهاى اعمال ايشان، و اگر مى خواست مى توانست ايشان را قهر و جبر نمايد بر ترك آنها.

ص: 1365


1- . سورۀ بقره:102.

وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ (1) «و مى آموختند چيزى را كه ضرر به ايشان مى رسانيد و نفع به ايشان نمى بخشيد» ، فرمود: زيرا كه ايشان چون ياد مى گرفتند بعمل مى آوردند و متضرر مى شدند به آن، پس ايشان ياد مى گرفتند چيزى را كه ضرر مى رسانيد به ايشان در دين و نفع اخروى به ايشان نمى داد بلكه به سبب اين از دين خدا بدر مى رفتند.

وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اِشْتَراهُ ما لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (2) فرمود: يعنى «آنها كه ياد مى گرفتند مى دانستند كه آنچه را خريده اند از سحر به دين خود كه به سبب آن از دين بدر رفته اند آن را بهره اى در ثواب بهشت نيست» ، وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (3)«و بتحقيق بد چيزى است آنچه فروخته اند به آن جانهاى خود را اگر مى دانستند» كه آخرت را فروخته اند و ترك كرده اند بهرۀ خود را از بهشت، زيرا كه ايشان را اعتقاد آن بود كه خدائى و آخرتى و مبعوث شدنى نخواهد بود.

پس راويان تفسير به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام عرض كردند: جمعى مى گويند كه هاروت و ماروت دو ملك بودند كه حق تعالى ايشان را اختيار كرد از ميان ملائكه در وقتى كه بسيار شد گناهان فرزندان آدم و ايشان را با ملك ديگر به زمين فرستاد و ايشان عاشق زهره شدند و ارادۀ زنا با او كردند و شراب خوردند و آدمى را كشتند، و خدا ايشان را در بابل عذاب مى كند و ساحران از ايشان سحر ياد مى گيرند، و خدا آن زن را مسخ كرد به ستارۀ زهره.

پس حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از اين قول، زيرا كه ملائكۀ خدا معصوم و محفوظند از كفر و قبايح به الطاف خدا، چنانچه در حقّ ايشان مى فرمايد: «نافرمانى خدا نمى كنند در آنچه امر مى كند ايشان را و مى كنند آنچه ايشان را امر مى كند به آن» (4)، و باز

ص: 1366


1- . سورۀ بقره:102.
2- . سورۀ بقره:102.
3- . سورۀ بقره:102.
4- . سورۀ تحريم:6.

مى فرمايد: «آنها كه نزد خدا هستند-يعنى ملائكه-تكبر نمى كنند از عبادت خدا و مانده نمى شوند و تسبيح مى گويند در شب و روز و سستى ايشان را عارض نمى شود» (1)، و باز مى فرمايد: «بلكه بنده اى چندند گرامى داشته شده و پيشى نمى گيرند بر خدا به گفتار، و ايشان به امر او عمل مى نمايند» (2).

پس فرمود: اگر چنان باشد كه ايشان مى گويند هرآينه خدا اين ملائكه را خليفۀ خود گردانيده خواهد بود در زمين و خواهند بود در دنيا به منزلۀ پيغمبران و ائمه عليهم السّلام، و آيا از انبياء و ائمه ممكن است كه آدم كشتن به ناحق و زنا كردن صادر شود؟ ! آيا نمى دانى كه خدا هرگز زمين را از پيغمبرى يا امامى از فرزندان آدم خالى نگذاشته است؟ آيا نشنيده اى كه خدا مى فرمايد: «نفرستاديم قبل از تو بسوى خلق مگر مردانى چند كه وحى مى فرستاديم بسوى ايشان از اهل شهرها» (3)؟ پس اين دليل است بر آنكه ملائكه را بسوى زمين نفرستاده است كه پيشوايان و حكّام باشند بلكه ايشان را بسوى پيغمبران خود فرستاده است.

پس راويان عرض كردند: بنا بر اين شيطان نيز مى بايد ملك نباشد!

فرمود: او نيز ملك نبود بلكه از جن بود، چنانچه حق تعالى فرموده است كانَ مِنَ اَلْجِنِّ (4)و باز فرموده است وَ اَلْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ اَلسَّمُومِ (5)، و بدرستى كه خبر داد مرا پدرم از جدّم از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدرانش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود: حق تعالى اختيار كرد از جميع عالميان محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و اختيار كرد پيغمبران را و اختيار كرد ملائكۀ مقرّبان را و اختيار نكرد ايشان را مگر براى آنكه مى دانست كه كارى نخواهند كرد كه از ولايت و دوستى خدا بيرون روند و از عصمت

ص: 1367


1- . سورۀ انبياء:19 و 20.
2- . سورۀ انبياء:26 و 27.
3- . سورۀ يوسف:109.
4- . سورۀ كهف:50.
5- . سورۀ حجر:27.

الهى برى شوند و ضم شوند با گروهى كه مستحقّ عذاب خدا گرديده اند.

راويان گفتند: به ما روايت رسيده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نص فرمود بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به امامت، عرضه كرد خداوند عالميان ولايت آن حضرت را بر ملائكه پس گروه بسيارى قبول ولايت آن حضرت نكردند و خدا ايشان را مسخ كرد به صورت وزغ آبى!

فرمود: معاذ اللّه! اين حديث را بر ما دروغ بسته اند، و ملائكه رسولان خدايند، و چنانچه بر پيغمبران خدا كفر روا نيست بر ايشان نيز روا نيست و شأن ملائكه عظيم است و مرتبۀ ايشان جليل است و از امثال اين امور منزّهند (1).

به اينجا منتهى شد آنچه از تفسير امام عليه السّلام نقل كرديم، و ساير احوال ملائكه و بيان عصمت ايشان را در كتاب «روح الارواح» بيان خواهيم كرد ان شاء اللّه تعالى.

و بر اين موضع ختم كرديم جلد اول «حياة القلوب» را در وسط ماه شوال سال هزار و هشتاد و پنج از هجرت مقدسۀ نبويه در جوار روضۀ مقدسۀ منورۀ عرشيۀ ملكوتيۀ رضيۀ رضويه صلوات اللّه على مشرّفها و الحمد للّه اولا و آخرا

و صلّى اللّه على محمد سيّد المرسلين و آله المقدّسين المكرّمين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين

ص: 1368


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 473.

فهرست مصادر تحقيق

1-قرآن كريم.

2-آثار البلاد و أخبار العباد، زكريا بن محمد قزوينى، دار بيروت للطباعة و النشر، بيروت.

3-اثبات الهداة، حرّ عاملى، المطبعة العلمية، قم.

4-الاحتجاج، احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، انتشارات اسوه،1413 ه-ق.

5-احياء علوم الدين، محمد بن محمد غزالى، دار الكتب العلمية، بيروت.

6-الاختصاص، شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

7-اختيار معرفة الرجال (رجال كشى) ، شيخ طوسى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم،1404 ه-ق.

8-الارشاد، شيخ مفيد، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه-ق.

9-ارشاد القلوب، ديلمى، منشورات الشريف الرضى، قم،1412 ه-ق.

10-اسباب النزول، على بن احمد واحدى نيسابورى، دار الكتاب العربى، بيروت.

11-اسد الغابة، عز الدين على بن محمد بن اثير جزرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1415 ه-ق.

12-أعلام الدين في صفات المؤمنين، ديلمى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، چاپ ،1414 ه-ق.

13-اعلام الورى باعلام الهدى، فضل بن حسن طبرسى، دار الكتب الاسلامية، چاپ سوم.

14-الأمالي، شيخ طوسى، مؤسسة البعثة، قم، چاپ اول،1414 ه-ق.

15-الأمالي، شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ ،1412 ه-ق.

16-أمالى الصدوق، شيخ صدوق، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ پنجم، 1400 ه-ق.

17-الامامة و السياسة، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه دينورى، انتشارات الشريف الرضى و زاهدى،

ص: 1369

قم،1363 ه-ق.

18-الانس الجليل بتاريخ القدس و الخليل، مجير الدين حنبلى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

19-الأوائل، حسن بن عبد اللّه بن سهل عسكرى، دار الكتب العلمية، بيروت.

20-بحار الانوار، علاّمه محمد باقر مجلسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

21-البداية و النهاية، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

22-البرهان فى تفسير القرآن، سيد هاشم بحرانى، دار التفسير، قم، چاپ اول.

23-بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، محمد بن ابى قاسم محمد بن على طبرى، المكتبة الحيدرية، نجف اشرف، چاپ

.

24-بصائر الدرجات، محمد بن الحسن بن فرّوخ صفّار قمى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم،1404 ه-ق.

25-تاريخ بغداد، احمد بن على خطيب بغدادى، دار الكتب العلمية، بيروت.

26-تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1408 ه-ق.

27-التبيان فى تفسير القرآن، شيخ طوسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

28-تحف العقول، حسين بن شعبه حرانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

29-ترجمة الامام على و الامام الحسين عليهما السّلام من تاريخ دمشق، على بن حسن بن هبة اللّه شافعى (ابن عساكر) ، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه-ق.

30-تفسير ابن كثير، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار القلم، بيروت، چاپ .

31-تفسير ابى السعود، ابو السعود بن محمد عمادى، دار الفكر، بيروت.

32-تفسير بغوى، حسين بن مسعود فراء بغوى شافعى، دار المعرفة، بيروت،1415 ه-ق.

33-تفسير بيضاوى، عبد اللّه بن عمر شيرازى بيضاوى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1410 ه-ق.

34-تفسير الحبرى، حسين بن حكم بن مسلم حبرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، بيروت، 1408 ه-ق.

ص: 1370

35-تفسير الدر المنثور، سيوطى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

36-تفسير صافى، ملاّ محسن فيض كاشانى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

37-تفسير عياشى، محمد بن مسعود بن عياش، انتشارات علميه اسلاميه، تهران.

38-تفسير فرات كوفى، فرات بن ابراهيم كوفى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول،1410 ه-ق.

39-تفسير قرطبى (الجامع لأحكام القرآن) ، محمد بن احمد انصارى قرطبى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1405 ه-ق.

40-تفسير قمى، على بن ابراهيم قمى، دار الكتاب، قم.

41-تفسير كبير، محمد بن عمر فخر رازى، المطبعة البهية المصرية، قاهره.

42-تفسير كشّاف، جاد اللّه محمود بن عمر زمخشرى، منشورات البلاغة، قم.

43-تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السّلام، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

44-تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ابى فراس مالكى اشترى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

45-التمحيص، محمد بن همام اسكافى، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

46-التوحيد، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

47-تهذيب الاحكام، شيخ طوسى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ چهارم.

48-ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، شيخ صدوق، مكتبة الصدوق تهران و كتابفروشى كتبى نجفى قم.

49-جامع الرواة، محمد بن على اردبيلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1403 ه-ق.

50-الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، مؤسسة الامام المهدى عليه السّلام، چاپ اول.

51-الخصال، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

52-ربيع الأبرار و نصوص الأخبار، جار اللّه محمود بن عمر زمخشرى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول.

53-رجال النجاشى، احمد بن على نجاشى، دار الاضواء، بيروت، چاپ اول.

ص: 1371

54-روح المعانى فى تفسير القرآن الكريم، سيد محمود آلوسى، دار الكتب العلمية، بيروت، 1415 ه-ق.

55-روضة الواعظين، شيخ محمد بن فتال نيسابورى، منشورات الرضى، قم.

56-الزهد، حسين بن سعيد كوفى اهوازى، ناشر: سيد ابو الفضل حسينيان، چاپ .

57-السرائر، ابن ادريس حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

58-سعد السعود، محمد بن طاووس، منشورات الرضى، قم،1363 ه-ش.

59-السيرة النبوية، عبد الملك بن هشام معافرى، مؤسسة علوم القرآن.

60-شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار، النعمان بن محمد التميمى المغربى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

61-شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد معتزلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1404 ه- ق.

62-شواهد التنزيل، عبيد اللّه بن عبد اللّه بن احمد (حاكم حسكانى) ، مجمع احياء الثقافة الاسلامية-وزارت ارشاد،1411 ه-ق.

63-صحيح البخاري، محمد بن اسماعيل بخارى جعفى، دار الفكر، بيروت،1401 ه-ق.

64-صحيح مسلم، مسلم بن حجّاج قشيرى نيسابورى، دار الكتب العلمية، بيروت.

65-صحيفة الامام الرضا عليه السّلام، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم،1408 ه-ق.

66-طب الائمة، المطبعة الحيدرية، نجف اشرف.

67-الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، دار الكتب العلمية، بيروت،1410 ه-ق.

68-الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، على بن موسى ابن طاووس، چاپ خيام، قم، 1400 ه-ق.

69-العدد القوية، رضى الدين على بن يوسف حلّى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، چاپ اول.

70-عرائس المجالس، محمد بن ابراهيم ثعلبى، دار الرائد العربى، بيروت.

71-العقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى، دار الكتاب العربى، بيروت،1403 ه-ق.

ص: 1372

72-علل الشرايع، شيخ صدوق، انتشارات داورى، قم.

73-العمدة، يحيى بن الحسن اسدى حلّى (ابن بطريق) ، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

74-عوالى اللئالى، ابن ابى جمهور احسائى، چاپخانه سيد الشهداء قم.

75-عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، ناشر رضا مشهدى، چاپ .

76-عيون المعجزات، حسين بن عبد الوهاب، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول، 1414 ه-ق.

77-غيبت نعمانى، محمد بن ابراهيم نعمانى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

78-فرائد السمطين، جوينى خراسانى، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه-ق.

79-فرحة الغري، سيد عبد الكريم بن طاووس، منشورات الرضى، قم.

80-فرهنگ فارسى عميد (سه جلدى) ، حسن عميد، انتشارات امير كبير، چاپ اول، 1363 ه-ش.

81-فضائل الخمسة من الصحاح الستة، سيد مرتضى فيروزآبادى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

82-فلاح السائل، على بن موسى ابن طاووس، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزۀ علميۀ قم.

83-قرب الاسناد، عبد اللّه بن جعفر حميرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه-ق.

84-قصص الانبياء، اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

85-قصص الانبياء، قطب الدين راوندى، مجمع البحوث الاسلامية، مشهد، چاپ اول، 1409 ه-ق.

86-الكافى، شيخ كلينى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ پنجم.

87-كامل الزيارات، محمد بن قولويه، المطبعة المرتضوية، نجف اشرف.

88-الكامل فى التاريخ، ابن اثير، مؤسسة الاعلمى، تهران.

89-كتاب سليم بن قيس الهلالي، بنياد بعثت، تهران.

90-كتاب الغيبة، شيخ طوسى، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، چاپ اول.

91-كشف الغمة في معرفة الائمة، على بن عيسى بن ابى الفتح اربلى، دار الاضواء، بيروت.

ص: 1373

92-كفاية الأثر، على بن محمد بن على خزاز قمى رازى، انتشارات بيدار، قم،1401 ه-ق.

93-كفاية الطالب، محمد بن يوسف گنجى شافعى، دار احياء تراث اهل البيت عليهم السّلام، تهران، چاپ سوم.

94-كمال الدين و تمام النعمة، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

95-كنز العمال، علاء الدين على متقى بن حسام الدين هندى، مؤسسة الرسالة، بيروت.

96-كنز الفوائد، محمد بن على كراجكى، مكتبة المصطفوى، قم، چاپ .

97-مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن حسن طبرسى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

98-المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقى، المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول، 1413 ه-ق.

99-المحجّة البيضاء، فيض كاشانى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت،1403 ه-ق.

100-مختصر بصائر الدرجات، حسن بن سليمان حلّى، انتشارات الرسول المصطفى، قم.

101-مروج الذهب و معادن الجوهر، على بن الحسين مسعودى، دار الهجرة، قم،1401 ه-ق.

102-مسكّن الفؤاد، على بن احمد جبعى عاملى (شهيد ثانى) ، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم.

103-مسند احمد بن حنبل، مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ اول.

104-مشارق انوار اليقين فى اسرار امير المؤمنين عليه السّلام، الحافظ رجب البرسى، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

105-مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، شيخ طوسى، نشر و تصحيح اسماعيل انصارى زنجانى.

106-معانى الاخبار، شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

107-المعارف، عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول.

108-معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه حموى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1399 ه-ق.

109-المعجم الكبير، سليمان بن احمد طبرانى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

110-مكارم الاخلاق، حسن بن فضل طبرسى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ ششم،1392 ه-ق.

ص: 1374

111 - مناقب آل ابی طالب محمد بن علی بن شهر آشوب، دار الاضواء، بيروت، 1412 ه. ق.

112 - مناقب الامام على بن ابى طالب علی بن محمد شافعی ( ابن المغازلی)، دار الاضواء، بیروت، 1412 ه ق.

113 - من لا يحضره الفقيه، شیخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامی، چاپ سوم .

114 - المؤمن ، حسين بن سعيد كوفی اهوازی ، مدرسة الامام المهدی علیه السلام ، قم ، چاپ اول.

115 - مهج الدعوات ومنهج العباد ، علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن طاووس، دار الذخائر قم، چاپ دوم، 1372 ه .ش.

116 - المهذب البارع ، احمد بن محمد بن فهد حلی، مؤسسة النشر الاسلامی، 1414 ه. ق.

117 - النهاية في غريب الحديث والأثر ، مجدالدين ابى السعادات مبارک بن محمد جزری (ابن اثير ) ، مؤسسه مطبوعاتی اسماعیلیان، قم، چاپ چهارم .

118 - نهج البلاغة ، حضرت امام علی علیه السلام ، دکتر صبحى الصالح ، دار الهجرة ، قم.

١١٩ - نهج الحق وكشف الصدق ، حسن بن يوسف بن مطهر حلّی، دار الهجرة، قم، چاپ اول، 1407 ه ق.

120 - وسائل الشيعة، حرّ عاملی، مؤسسة آل البيت علیهم السلام ، قم، چاپ اول، 1409 ه. ق.

121 - وقعة صفين، نصر بن مزاحم منقرى مكتبة آية الله المرعشي النجفي، قم، 1403 ه_ ق .

١٢٢ - ينابيع المودة لذوي القربى سليمان بن ابراهیم قندوزی حنفی، دار الاسوة للطباعة والنشر، چاپ اول، 1416 ه_. ق.

ص: 1375

جلد 3-4

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مکه

ص: 2

حیوة القلوب3

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مکه

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 5

ص: 6

* فهرست مطالب *

مقدمه ..... 11

باب اول

در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شان آن حضرت است...... 13

فصل اول

در بیان نسب آن حضرت است .... 15

فصل دوم

در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است ..... 17

فصل سوم

در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول ..... 51

فصل چهارم

در بیان قصه اصحاب فیل است....... 56

فصل پنجم

در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبدالله و سایر احوال عبد المطلب و اولاد آن حضرت است ..... 67

فصل ششم

در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت ..... 98

باب دوم

در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء و غیر ،ایشان برای بعثت و ولادت آن

ص: 7

حضرت داده اند و احوال بعضى از مؤمنان كه در زمان فترت بودند ..... 101

باب سوم در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده 125

باب چهارم در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال به ظهور آمده است 167

باب پنجم در بيان فضايل حضرت خديجه، و كيفيت مزاوجت قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اوست 215

باب ششم در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم كريمه و دواب و اسلحه و غير آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است 257

فصل اول در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است 259

فصل دوم در بيان معنى امّى است و بيان آنكه آن حضرت به همۀ خط و زبان و لغت عارف بودند 267

فصل سوم در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب و ساير اسباب آن حضرت است 270

فصل چهارم در بيان معنى يتيم و ضال و عايل است 274

باب هفتم در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيرة الفضائل آن حضرت است و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدن شريف آن جناب 277

ص: 8

باب هشتم در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده و سير و سنن آن حضرت است 291

باب نهم در بيان قليلى از مناقب و فضايل و خصايص آن حضرت است 333

باب دهم در بيان وجوب اطاعت و محبت و ولايت و نهى از مخالفت آن حضرت است 367

باب يازدهم در بيان وجوب تعظيم و توقير و آداب معاشرت آن جناب است 373

باب دوازدهم در بيان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسيان 387

باب سيزدهم در بيان وفور علم آن حضرت و رسيدن آثار و كتب و علوم انبياء به آن جناب است 391

باب چهاردهم در بيان اعجاز قرآن مجيد است 407

باب پانزدهم در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است 429

باب شانزدهم در بيان معجزاتى است كه متعلق است به اجرام سماويه و آثار علويه 505

باب هفدهم در بيان معجزه اى چند است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد 517

باب هيجدهم در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد 547

باب نوزدهم در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از بركات و كرامات اعضاى شريفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 9

به ظهور آمده 575

باب بيستم در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد در كفايت شرّ دشمنان 609

باب بيست و يكم در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان، و ايمان آوردن بعضى از ايشان و خبر دادن ايشان به نبوّت آن حضرت 629

باب بيست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغيّبات است، و اين نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود 647

باب بيست و سوم در بيان مبعوث گرديدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها كه آن جناب كشيد از جفاكاران امّت و كيفيت نزول وحى بر آن حضرت 669

باب بيست و چهارم در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 697

باب بيست و پنجم در بيان هجرت حبشه است 779

باب بيست و ششم در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب و بيعت كردن انصار، و موت ابو طالب و خديجه عليهما السّلام و ساير احوال آن حضرت تا ارادۀ هجرت كردن بسوى مدينه 793

ص: 10

بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه و الصلاة على عباده الذين اصطفى محمد و آله خير الورى.

امّا بعد، اين كتاب دوم است از كتابهاى «حيوة القلوب» از مؤلفات احقر عباد اللّه محمد باقر بن محمد تقى مجلسى (عفى اللّه عن جرائمهما) در بيان تاريخ ولادت و وفات و معجزات و غزوات و ساير احوال شريفۀ حضرت خاتم النبيين و شرف المرسلين و سيد المخبتين محمد بن عبد اللّه حبيب اله العالمين، و بيان احوال آباء طاهرين و اصحاب متديّنين آن حضرت و آن مشتمل است بر چند باب:

ص: 11

ص: 12

باب اول: در بيان نسب شريف و خلقت با كرامت آن جناب

اشاره

و احوال والدين و اجداد عالى شأن آن حضرت است

و در آن چند فصل است

ص: 13

ص: 14

فصل اول: در بيان نسب آن حضرت است

مشهور در نسب آن حضرت اين است: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن اد بن ادر بن اليسع بن الهميسع بن سلامان بن النبت بن حمل بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل عليه السّلام بن تارخ بن ناخور بن شروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن ارفحشد بن سام بن نوح بن ملك بن متوشلخ بن اخنوخ بن اليارذ بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليه السّلام (1).

و به روايت ام سلمه: عدنان بن اد بن زيد بن الثرى بن اعراق الثرى؛ پس ام سلمه گفت كه: زيد «هميسع» است، و ثرى «نبت» است، و اعراق الثرى «اسماعيل عليه السّلام» .

و به روايت ابن بابويه: عدنان بن اد بن ادر بن زيد بن يقدد بن يقدم بن الهميسع بن نبت بن قيدار بن اسماعيل.

و به روايت ابن عباس: عدنان بن اد بن ادر بن اليسع بن الهميسع بن يخشم بن منخر بن صابوغ بن الهميسع بن نبت بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم بن تارخ بن شروغ بن ارغو بن غابر بن ارفحشد بن متوشلخ بن سام بن نوح بن ملك بن اخنوخ بن مهلائيل بن زبارز-و به روايتى مارد-و به روايتى اياد بن قينان بن ازد بن انوش بن شيث بن آدم عليه السّلام.

ص: 15


1- . رجوع شود به سيرۀ ابن حبان 40-43 و مناقب ابن شهر آشوب 1/202 و العدد القوية 134.

و اشهر آن است كه: اسم عبد المطّلب «شيبة الحمد» بود، و اسم هاشم «عمرو» ، و اسم عبد مناف «مغيرة» ، و اسم قصى «زيد» و او را «مجمع» نيز مى گفتند، و اسم قريش «نضر» بود، و هر يك به سببى از اسباب به آن اسامى مسمّى گرديدند.

و گويند كه: «ارغو» اسم هود عليه السّلام بود، و بعضى گويند كه «غابر» اسم آن حضرت بود و «اخنوخ» اسم ادريس عليه السّلام است.

و مادر آن حضرت آمنه دختر وهب پسر عبد مناف پسر زهره پسر كلاب بود (1).

ص: 16


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/202.

فصل دوم: در بيان ابتداء حدوث نور شريف آن حضرت است

ابن بابويه به سند خود از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

حق سبحانه و تعالى نور مقدس حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق فرمود پيش از آنكه آسمانها و زمين و عرش و كرسى و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بيافريند و پيش از آنكه احدى از پيغمبران را خلق نمايد به چهارصد و بيست و چهار هزار سال، و با آن نور دوازده حجاب خلق نمود: حجاب قدرت، حجاب عظمت، حجاب منّت، حجاب رحمت، حجاب سعادت، حجاب كرامت، حجاب منزلت، حجاب هدايت، حجاب نبوّت، حجاب رفعت، حجاب هيبت و حجاب شفاعت.

پس آن نور مقدس را در حجاب قدرت دوازده هزار سال جا داد و او مى گفت: «سبحان ربّي الاعلى» ، و در حجاب عظمت يازده هزار سال و مى گفت: «سبحان عالم السّرّ» ، و در حجاب منّت ده هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو قائم لا يلهو» ، و در حجاب رحمت نه هزار سال و مى گفت: «سبحان الرّفيع الاعلى» ، و در حجاب سعادت هشت هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو دائم (1)لا يسهو» ، و در حجاب كرامت هفت هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» ، و در حجاب منزلت شش هزار سال و مى گفت:

ص: 17


1- . در مصدر «قائم» است.

«سبحان العليم الكريم» (1)، و در حجاب هدايت پنج هزار سال و مى گفت: «سبحان ذي العرش العظيم» ، و در حجاب نبوت چهار هزار سال و مى گفت: «سبحان ربّ العزّة عمّا يصفون» ، و در حجاب رفعت سه هزار سال و مى گفت: «سبحان ذي الملك و الملكوت» ، و در حجاب هيبت دو هزار سال و مى گفت: «سبحان اللّه و بحمده» ، و در حجاب شفاعت هزار سال و مى گفت: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» .

پس نام مقدس آن حضرت را بر لوح ظاهر گردانيد، پس چهار هزار سال بر لوح مى درخشيد، پس اسم اطهر آن جناب را بر عرش ظاهر گردانيد و بر ساق عرش ثبت نمود، پس هفت هزار سال در آنجا بود و نور مى بخشيد، و همچنين در احوال رفعت و جلال مى گرديد تا آنكه حق تعالى آن نور را در پشت حضرت آدم عليه السّلام جاى داد، پس از صلب آدم گردانيد تا صلب نوح، و همچنين در اصلاب طاهره از صلبى به صلبى منتقل مى گردانيد تا آنكه حق تعالى او را از صلب عبد اللّه بن عبد المطّلب بيرون آورد و او را به شش كرامت گرامى داشت: پيراهن خشنودى بر او پوشانيد، به رداء هيبت او را مزيّن گردانيد، به تاج هدايت سرش را به اوج رفعت رسانيد، بدن او را جامۀ معرفت پوشانيد، و كمربند محبت بر ميان او بست، نعلين خوف و بيم در پاى او كرد و عصاى منزلت به دست او داد.

پس وحى نمود كه: اى محمد! برو بسوى مردم و امر كن ايشان را كه بگويند «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» . و اصل آن پيراهن از شش جوهر بود: قامتش از ياقوت، آستينهايش از مرواريد، دور دامنش از بلور زرد، زير بغلهايش از زبرجد، گريبانش از مرجان سرخ و چاك گريبانش از نور پروردگار عالميان. و حق تعالى توبۀ آدم را به آن پيراهن قبول كرد، [و انگشتر سليمان را به او بازگردانيد] (2)و يوسف را به بركت آن پيراهن بسوى يعقوب برگردانيد، و يونس را به كرامت آن از شكم ماهى نجات داد، و به

ص: 18


1- . در مصدر «سبحان ربي العليم الكريم» است.
2- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.

بركت آن هر پيغمبر از محنت خود نجات يافت، و نبود آن پيراهن مگر پيراهن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در كجا بوديد شما پيش از آنكه خدا آسمان و زمين و روشنى و تاريكى را بيافريند؟

فرمود: ما شبحى چند بوديم از نور در دور عرش الهى، و تنزيه حق تعالى مى نموديم پيش از آنكه خدا آسمان و زمين و روشنى و آدم را خلق نمايد به بيست و پنج هزار سال، پس چون حق تعالى آدم را خلق كرد ما را در صلب او قرار داد و پيوسته ما را از پشت طاهرى به رحم پاكيزه اى نقل مى نمود تا حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد (2).

و به طرق متعدده از عبد اللّه بن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالى خلق كرد مرا و على را نورى در زير عرش پيش از آنكه خلق نمايد آدم را به دوازده هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد آن نور را در صلب آدم انداخت، پس آن نور از صلبى به صلب ديگر منتقل مى شد تا آنكه جدا شديم ما در صلب عبد اللّه و ابو طالب، پس خدا مرا از آن نور خلق نمود (3).

و به سندهاى معتبر از معاذ بن جبل منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بدرستى كه حق تعالى خلق كرد من و على و فاطمه و حسن و حسين را پيش از آنكه دنيا را خلق نمايد به هفت هزار سال.

معاذ عرض كرد: پس در كجا بوديد اى رسول خدا؟

فرمود: در پيش عرش بوديم تسبيح و تحميد و تقديس و تمجيد خدا مى كرديم.

گفت: به چه مثال و مانند بوديد؟

فرمود: شبحى چند بوديم از نور، پس چون حق تعالى خواست صورت ما را خلق نمايد ما را عمودى از نور گردانيد و در صلب آدم عليه السّلام جا داد، پس بيرون آورد ما را بسوى

ص: 19


1- . خصال 481-483؛ معاني الاخبار 306.
2- . تفسير فرات كوفى 552، و در آن «پانزده هزار سال» است؛ فرائد السمطين 1/42.
3- . تفسير فرات كوفى 504؛ فرائد السمطين 1/41.

صلبهاى پدران و رحمهاى مادران، و به ما نرسيد نجاست شرك و نه زناها كه در زمان كفر بود، پس گروهى چند در هر زمانى به سبب ايمان آوردن به ما سعادتمند مى شدند و گروهى چند به ايمان نياوردن به ما شقى مى شدند؛ پس چون ما را به صلب عبد المطّلب در آورد آن نور را به دو نصف كرد، پس نصف را در صلب عبد اللّه جا داد و نصف ديگر را در صلب ابو طالب، پس آن نصف كه از من بود بسوى رحم آمنه منتقل شد و نصف ديگر به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد، پس من از آمنه بهم رسيدم و على از فاطمه بهم رسيد، پس تمام عمود نور به من برگشت و فاطمه از من بهم رسيد، پس باز تمام عمود نور به على برگشت و حسن و حسين از هر دو نصف نور بهم رسيدند، پس نور من در امامان از فرزندان حسين مى گردد تا روز قيامت (1).

و به چندين سند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه فرمود: حق تعالى خلق كرد مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را پيش از آنكه خلق كند آدم را در هنگامى كه نه آسمان بود و نه زمين و نه نور و نه ظلمت و نه آفتاب و نه ماه و نه بهشت و نه دوزخ.

پس عباس گفت كه: چگونه بود ابتداء آفرينش شما يا رسول اللّه؟

فرمود: اى عم! چون حق تعالى خواست ما را خلق كند كلامى ايجاد نمود و از آن كلام نورى آفريد، پس سخن ديگر ايجاد نمود پس از آن سخن روحى آفريد، پس نور را با روح ممزوج كرد پس مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را آفريد، پس خدا را تسبيح مى گفتيم در هنگامى كه تسبيح گوينده اى ديگر نبود و به تقديس و پاكى ياد مى كرديم او را در هنگامى كه تقديس كننده اى نبود به غير از ما.

پس چون خدا خواست كه ساير خلق را بيافريند نور مرا شكافت پس عرش را از آن آفريد، پس عرش از نور من است و نور من از نور خداست و نور من افضل است از عرش؛ پس نور برادرم على را شكافت و ملائكه را از آن خلق كرد، پس ملائكه از نور على بهم رسيدند و نور على از نور خداست و على از ملائكه افضل است؛ پس بشكافت نور دخترم

ص: 20


1- . علل الشرايع 208.

فاطمه را پس بيافريد از آن آسمانها و زمين را پس آسمانها و زمين از نور دخترم فاطمه آفريده شدند و نور فاطمه از نور خداست و فاطمه از آسمانها و زمين افضل است؛ پس بشكافت نور حسن فرزندم را و بيافريد از آن آفتاب و ماه را پس آفتاب و ماه از نور فرزندم حسن بهم رسيده اند و نور حسن از نور خداست و حسن از آفتاب و ماه افضل است؛ پس نور فرزندم حسين را شكافت و از آن نور بهشت و حور العين را آفريد پس بهشت و حور العين از نور فرزندم حسين آفريده شده اند و نور فرزندم حسين از نور خداست و فرزندم حسين بهتر است از بهشت و حور العين (1).

و به سند معتبر از ابو ذر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من و على بن ابى طالب از يك نور آفريده شديم و تسبيح خدا مى گفتيم در جانب راست عرش پيش از آنكه خدا آدم عليه السّلام را بيافريند به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را آفريد آن نور را در پشت او جا داد و چون در بهشت ساكن شد ما در پشت او بوديم؛ و چون نوح در كشتى سوار شد ما در پشت او بوديم؛ چون ابراهيم را به آتش انداختند ما در پشت او بوديم؛ و پيوسته حق تعالى ما را از اصلاب پاكيزه منتقل مى گردانيد به رحمهاى پاك و مطهر تا رسيديم بسوى عبد المطّلب پس آن نور را به دونيم كرد، مرا در صلب عبد اللّه گذاشت و على را در صلب ابو طالب گذاشت و به من پيغمبرى و بركت داد و به على فصاحت و شجاعت داد، و از براى ما دو نام از نامهاى مقدس خود اشتقاق نمود، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم، و خداوند بزرگوار اعلى است و برادرم على است (2)؛ پس مرا براى رسالت و پيغمبرى مقرر نمود و على را براى وصايت و امامت و حكم به حق در ميان مردم (3).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: محمد و على دو نور بودند نزد خداوند عالميان دو هزار سال پيش از آنكه حق تعالى خلايق را ايجاد فرمايد،

ص: 21


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/137.
2- . علل الشرايع 134؛ معاني الاخبار 56.
3- . امالى شيخ طوسى 183.

پس چون ملائكه آن دو نور را ديدند يكى را اصل يافتند و از آن شعاعى لامع شده بود كه فرع آن بود، پس گفتند: خداوندا! اين چه نور است؟

حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه: اين نورى است از نورهاى من كه اصلش پيغمبرى است و فرعش امامت است، امّا پيغمبرى پس از محمد است بنده و رسول من، و امّا امامت پس از على است حجت و خليفۀ من، و اگر ايشان نمى بودند هيچ يك از خلق را نمى آفريدم (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حق تعالى خطاب كرد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: اى محمد! بدرستى كه خلق كردم تو و على را نورى يعنى روحى بى بدن پيش از آنكه خلق كنم آسمانها و زمين و عرش و دريا را، پس پيوسته تهليل و تمجيد مى گفتيد و مرا به يگانگى و عظمت ياد مى كرديد، پس هر دو روح شما را جمع كردم و يكى نمودم و آن روح مرا به پاكى و بزرگوارى و يگانگى ياد مى كرد، پس آن روح را به دو قسمت كردم و هر قسمت را به دو قسمت كردم تا محمد و على و حسن و حسين بهم رسيدند. پس خلق كرد حق تعالى فاطمه را از نورى تنها، روحى بى بدن پس آن نور در ما اهل بيت سارى و جارى شد (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: پيوسته حق تعالى متفرّد بود در يگانگى خود و جز او احدى نبود، بعد خلق كرد محمد و على و فاطمه را، و بعد از هزار دهر و روزگار جميع چيزها را آفريد پس ايشان را گواه گرفت بر آفريدن آنها و اطاعت ايشان را بر ساير مخلوقات واجب كرد و امور خلق را به ايشان گذاشت و ايشان هيچ كار نمى خواهند و اراده نمى نمايند مگر به مشيّت الهى (3).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

در بهشت فردوس چشمه اى هست از شهد شيرين تر و از مسكه نرمتر و از برف خنكتر و از

ص: 22


1- . معاني الاخبار 351؛ علل الشرايع 174.
2- . كافى 1/440.
3- . كافى 1/441.

مشك خوشبوتر، و در آن چشمه طينتى هست كه خدا ما و شيعيان ما را از آن طينت آفريده است، و هركه از آن طينت نيست از ما و شيعۀ ما نيست (1).

و در حديث ديگر فرمود: شنيدم از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: من آفريده شدم از نور خدا، و اهل بيت من آفريده شدند از نور من، و محبّان اهل بيت من آفريده شدند از نور ايشان، و ساير مردم در آتش جهنم اند (2).

و به سند معتبر از ابو سعيد خدرى منقول است كه: شخصى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كرد از تفسير قول حق تعالى كه به شيطان لعين خطاب نمود در هنگامى كه ابا نمود از سجدۀ حضرت آدم عليه السّلام: أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (3)كه ترجمه اش اين است كه «آيا تكبر نمودى يا بودى از بلندمرتبه گان؟» ، پرسيد كه: كيستند آن بلند مرتبه ها كه مرتبۀ ايشان از ملائكه بلندتر است؟

حضرت فرمود: من و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام در سراپردۀ عرش بوديم و تسبيح الهى مى كرديم و ملائكه به تسبيح ما تسبيح مى كردند قبل از آنكه حق تعالى آدم را خلق فرمايد به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه سجده كنند براى آدم و امر نكرد ما را به سجود، پس همۀ ملائكه سجده كردند مگر ابليس كه او ابا نمود از سجده، پس خدا به او خطاب نمود كه: آيا تكبر نمودى از سجود يا آنكه بودى از آنها كه بلندترند از آنكه سجود كنند آدم را؟ -يعنى اين پنج بزرگوار كه نام شريف ايشان در سراپردۀ عرش نوشته شده است (4).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى خلق كرد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از طينتى كه آن گوهرى بود در زير عرش، و از زيادتى آن طينت على عليه السّلام را خلق كرد، و از زيادتى طينت على عليه السّلام ما اهل بيت را خلق كرد، و از

ص: 23


1- . امالى شيخ طوسى 308 و 656.
2- . امالى شيخ طوسى 655.
3- . سورۀ ص:75.
4- . فضائل شيعه 8؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/509.

زيادتى طينت ما دلهاى شيعيان ما را خلق كرد، پس دلهاى ايشان به اين سبب مايل و مشتاق است بسوى ما و دلهاى ما مهربان است به ايشان مانند مهربانى پدر نسبت به فرزند، و ما بهتريم براى ايشان و ايشان بهترند از براى ما، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهتر است براى ما از همه كس و ما بهتريم براى او از همه كس (1).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى محمد و على و يازده امام از ذرّيّۀ ايشان را از نور عظمت خود آفريد، پس ايشان در پرتو نور خدا او را تسبيح و تقديس مى گفتند و عبادت مى كردند قبل از آنكه احدى از خلق را بيافريند (2).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چهارده نور آفريد قبل از آنكه ساير خلق را بيافريند به چهارده هزار سال، پس آنها ارواح ما بودند.

گفتند: يا بن رسول اللّه! كيستند آن چهارده نفر؟

فرمود: محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و نه امام از فرزندان حسين عليه السّلام كه آخر ايشان قائم است كه غائب خواهد شد و بعد از غيبت ظاهر خواهد شد و دجّال را خواهد كشت و زمين را از هر جور و ستم پاك خواهد كرد (3).

مؤلف گويد كه: احاديث در ابتداى خلق انوار ايشان بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر همه را ندارد و بعضى در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى، و امّا اختلافى كه در مدت سبق خلق انوار ايشان بر ساير مخلوقات هست چون معانى خلق متعدد و مراتب هر يك مختلف است ممكن است هر يك بر يكى از آنها محمول باشد چنانكه در كتاب بحار بيان شده است.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مبعوث گردانيد روح مقدس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر ارواح ساير پيغمبران قبل از آنكه خلق را بيافريند به دو هزار سال و ايشان را دعوت كرد بسوى توحيد و يكتاپرستى خدا و اطاعت و

ص: 24


1- . بصائر الدرجات 14.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 318.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 335.

فرمانبردارى و متابعت امر او، و وعدۀ بهشت نمود هركه را متابعت پيغمبران نمايد در آنچه ايشان قبول كردند و وعيد جهنم فرمود هركه را مخالفت آن كند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: منم بندۀ خدا و برادر رسول خدا و بسيار تصديق كننده در روز اول، بتحقيق كه به او ايمان آوردم و تصديق او نمودم در هنگامى كه هنوز روح آدم به بدن او تعلق نگرفته بود و در امّت شما نيز اول كسى كه تصديق او كرد من بودم، پس مائيم پيشى گيرندگان در اول و آخر (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر ساير انبياء و از همه افضل شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث گرديدى؟

فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار كردم به پروردگار و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق پيغمبران را گرفت و گواه گرفت ايشان را بر خود كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (3)و همه گفتند: بلى، پس من اول پيغمبرى بودم كه «بلى» گفتم پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار كردن به خدا (4).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ارواح را آفريد پهن كرد ايشان را نزد خود، پس به ايشان خطاب نمود كه: كيست پروردگار شما؟ پس اول كسى كه سخن گفت رسول خدا و امير المؤمنين و امامان از فرزندان ايشان عليهم السّلام بودند، گفتند: توئى پروردگار ما، پس علم و دين خود را بر ايشان بار كرد، پس به ملائكه گفت كه: ايشان حاملان دين من و علم منند و امينان منند در خلق من و علوم مرا از ايشان بايد پرسيد، پس به فرزندان آدم خطاب نمود كه: اقرار نمائيد از براى خدا به پروردگارى و از براى اين گروه به فرمانبردارى و ولايت و محبت، پس گفتند: بلى اى پروردگار ما اقرار

ص: 25


1- . علل الشرايع 162.
2- . امالى شيخ مفيد 6؛ بشارة المصطفى 4.
3- . سورۀ اعراف:172.
4- . علل الشرايع 124؛ تفسير قمى 1/246.

كرديم، پس حق تعالى به ملائكه فرمود كه: گواه باشيد، پس ملائكه گفتند: گواه شديم كه نگويند فردا ما از اين غافل بوديم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: و اللّه كه ولايت ما را بر پيغمبران تأكيد كردند در ميثاق روز الست (1).

و شيخ ابو الحسن بكرى در كتاب انوار كه در تاريخ ولادت سيد ابرار تأليف كرده است روايت كرده است به سند خود از عبد اللّه بن عباس و جمعى از صحابه كه: چون حق تعالى خواست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق كند به ملائكه گفت: مى خواهم خلقى بيافرينم و او را شرافت و فضيلت دهم بر جميع خلايق و او را بهترين پيشينيان و پسينيان و شفيع روز جزا گردانم، اگر او نبود بهشت و جهنم را نمى آفريدم، پس بشناسيد منزلت او را و گرامى داريد او را براى كرامت من و عظيم شماريد او را براى عظمت من.

پس ملائكه گفتند: اى اله ما و سيد ما! بندگان را بر آقاى خود اعتراض نمى شايد، شنيديم و اطاعت كرديم.

پس امر كرد حق تعالى جبرئيل و حاملان عرش را كه تربت نورانى آن حضرت را از موضع ضريح مقدس او برداشتند و جبرئيل آن تربت را به آسمان برد و در سلسبيل غوطه داد تا آنكه پاكيزه شد مانند درّ سفيد، پس هر روز آن را در نهرى از نهرهاى بهشت فرو مى برد و عرض مى كرد بر ملائكه، و چون ملائكه نور و ضياء آن را مى ديدند استقبال مى كردند آن را به تحيت و سلام و تعظيم و اكرام و به هر صفى از صفوف ملائكه كه آن را مى گردانيد ملائكه اعتراف به فضل آن مى كردند و مى گفتند: اگر ما را امر نمائى كه آن را سجده كنيم هرآينه سجده خواهيم كرد.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى بود و هيچ خلقى با او نبود، پس اول چيزى كه خلق كرد نور حبيب خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، او را آفريد قبل از آنكه آب و عرش و كرسى و آسمانها و زمين و لوح و قلم و بهشت و جهنم و ملائكه و آدم

ص: 26


1- . علل الشرايع 118؛ توحيد شيخ صدوق 319.

و حوّا را بيافريند به چهارصد و بيست و چهار هزار سال، پس چون نور پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق كرد هزار سال نزد پروردگار خود ايستاد و او را به پاكى ياد مى كرد و حمد و ثنا مى گفت و حق تعالى نظر رحمت بسوى او داشت و مى فرمود: توئى مراد و مقصود من از خلق عالم و توئى اراده كنندۀ خير و سعادت و توئى برگزيدۀ من از خلق من، بعزّت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر تو نبودى افلاك را نمى آفريدم، هركه تو را دوست مى دارد من او را دوست مى دارم و هركه تو را دشمن مى دارد من او را دشمن مى دارم؛ پس نور آن حضرت درخشان شد و شعاع آن بلند شد، پس حق تعالى از آن نور دوازده حجاب آفريد: حجاب القدرة، حجاب العظمة، حجاب العزة، حجاب الهيبة، حجاب الجبروت، حجاب الرحمة، حجاب النبوة، حجاب الكبرياء، حجاب المنزلة، حجاب الرفعة، حجاب السعادة، حجاب الشفاعة.

پس حق تعالى امر نمود نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه: داخل شو در حجابها، و در حجاب القدرة دوازده هزار سال مى گفت: «سبحان العليّ الاعلى» ، و در حجاب العظمة يازده هزار سال مى گفت: «سبحان عالم السّرّ و اخفى» ، و در حجاب العزة ده هزار سال مى گفت:

«سبحان الملك المنّان» ، و در حجاب الهيبة نه هزار سال مى گفت: «سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» ، و در حجاب الجبروت هشت هزار سال مى گفت: «سبحان الكريم الاكرم» ، و در حجاب الرحمة هفت هزار سال مى گفت: «سبحان ربّ العرش العظيم» ، و در حجاب النبوة شش هزار سال مى گفت: «سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون» ، و در حجاب الكبرياء پنج هزار سال مى گفت: «سبحان العظيم الاعظم» ، و در حجاب المنزلة چهار هزار سال مى گفت: «سبحان العليم الكريم» ، و در حجاب الرفعة سه هزار سال مى گفت: «سبحان ذي الملك و الملكوت» ، و در حجاب السعادة دو هزار سال مى گفت: «سبحان من يزيل الاشياء و لا يزول» ، و در حجاب الشفاعة هزار سال مى گفت: «سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظيم» .

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پس حق تعالى از نور پاك محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست دريا از نور آفريد و در هر دريا علمى چند بود كه به غير از خدا كسى نمى دانست، پس امر فرمود

ص: 27

نور آن حضرت را كه فرو رود در درياى عزت، درياى صبر، درياى خشوع، درياى تواضع، درياى رضا، درياى وفا، درياى حلم، درياى پرهيزكارى، درياى خشيت، درياى انابت، درياى عمل، درياى مزيد، درياى هدايت، درياى صيانت و درياى حيا، تا آنكه در جميع آن بيست دريا غوطه خورد پس چون از آخر درياها بيرون آمد حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى حبيب من و اى بهترين رسولان من و اى اول آفريده هاى من و اى آخر رسولان من! توئى شفيع روز جزا؛ پس آن نور ازهر به سجده افتاد و چون سر برداشت صد و بيست و چهار هزار قطره از او ريخت و خدا از هر قطره اى از نور آن حضرت پيغمبرى از پيغمبران را آفريد، پس آن نورها بر دور نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طواف مى كردند و مى گفتند: «سبحان من هو عالم لا يجهل، سبحان من هو حليم لا يعجل، سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» .

پس حق تعالى همه را ندا كرد كه: آيا مى شناسيد مرا؟

پس نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل از ساير انوار ندا كرد: «أنت اللّه الّذي لا اله الاّ انت وحدك لا شريك لك ربّ الارباب و ملك الملوك» .

پس خدا او را ندا كرد كه: توئى برگزيدۀ من و دوست من و بهترين خلق من، امّت تو بهترين امّتهاست؛ پس از نور آن حضرت جوهرى آفريد و آن را به دونيم كرد و در يك نيم آن به نظر هيبت نگريست پس آن آب شيرين شد، و در نيم ديگر به نظر شفقت نظر كرد و عرش را از آن آفريد و عرش را بر روى آب گذاشت پس كرسى را از نور عرش آفريد و از نور كرسى لوح را آفريد و از نور لوح قلم را آفريد و بسوى قلم وحى نمود كه: بنويس توحيد مرا، پس قلم هزار سال مدهوش گرديد از شنيدن كلام الهى، و چون به هوش بازآمد گفت: پروردگارا چه چيز بنويسم؟

فرمود بنويس: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» پس چون قلم نام محمد را شنيد به سجده افتاد و گفت: «سبحان الواحد القهّار سبحان العظيم الاعظم» ، پس سر برداشت و شهادتين را نوشت و گفت: پروردگارا! كيست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نام او را به نام خود و ياد او را به ياد خود مقرون گردانيدى؟

ص: 28

حق تعالى وحى نمود كه: اى قلم! اگر او نمى بود تو را خلق نمى كردم و نيافريدم خلق را مگر براى او، پس اوست بشارت دهنده و ترساننده و چراغ نور بخشنده و شفاعت كننده و دوست من.

پس قلم از حلاوت نام آن حضرت گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.

آن حضرت در جواب فرمود: و عليكم السلام منّي و رحمة اللّه و بركاته.

پس از آن روز سلام كردن سنّت و جواب دادن واجب شد.

پس حق تعالى قلم را فرمود: بنويس قضا و قدر مرا و آنچه خواهم آفريد تا روز قيامت؛ پس خدا ملكى چند آفريد كه صلوات فرستند بر محمد و آل محمد و استغفار كنند براى شيعيان ايشان تا روز قيامت، پس خدا از نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهشت را آفريد و به چهار صفت آن را زينت بخشيد: تعظيم، جلالت، سخاوت، امانت؛ و بهشت را براى دوستان و اهل طاعت خود مقرر فرمود، بعد آسمانها را از دودى كه از آب برخاست خلق كرد و از كف آن زمينها را خلق كرد؛ و چون زمين را خلق كرد مانند كشتى در حركت بود پس كوهها را خلق كرد تا زمين قرار گرفت، و ملكى خلق كرد كه زمين را برداشت و سنگى عظيم آفريد كه پاى ملك بر روى او قرار گرفت و گاوى عظيم آفريد كه سنگ بر پشت او مستقر گرديد و ماهى عظيم آفريد كه گاو بر پشت او ايستاد و ماهى بر روى آب است و آب بر روى هواست و هوا بر روى ظلمت است و آنچه در زير ظلمت است كسى به غير از خدا نمى داند. پس عرش را به دو نور منوّر گردانيد: نور فضل و نور عدل؛ و از فضل، عقل و حلم و علم و سخاوت را آفريد؛ و از عقل، خوف و بيم؛ و از علم، رضا و خشنودى؛ و از حلم، مودّت؛ و از سخاوت، محبت آفريد.

پس جميع اين صفات را در طينت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت آن حضرت تخمير كرد، پس بعد از آن ارواح مؤمنان از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آفريد و بعد آفتاب و ماه و ستاره ها و شب و روز و روشنائى و ظلمت و ساير ملائكه را از نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آفريد، پس نور مقدس آن حضرت را در زير عرش هفتاد و سه هزار سال ساكن گردانيد، پس نور آن حضرت را هفتاد هزار سال در بهشت ساكن گردانيد، پس هفتاد هزار سال ديگر او را در

ص: 29

سدرة المنتهى ساكن گردانيد، پس نور آن حضرت را از آسمان به آسمان منتقل نمود تا به آسمان اول رسانيد، پس در آسمان اول ماند تا حق تعالى اراده نمود كه حضرت آدم را خلق كند، پس امر فرمود جبرئيل را تا نازل شود بسوى زمين و قبضه اى از خاك براى بدن آدم فراگيرد، شيطان لعين سبقت گرفت بسوى زمين و به زمين گفت: خدا مى خواهد از تو خلقى بيافريند و او را به آتش عذاب كند، و چون ملائكه بيايند بگو پناه مى برم به خدا از آنكه از من چيزى بگيريد كه آتش را در آن بهره اى باشد.

چون جبرئيل بيامد و زمين استعاذه كرد، جبرئيل برگشت و گفت: پروردگارا! زمين پناه گرفت به تو از من، پس آن را رحم كردم؛ و همچنين ميكائيل و اسرافيل هر يك آمدند و برگشتند، حق تعالى عزرائيل را فرستاد، چون زمين به خدا پناه برد عزرائيل گفت: من نيز پناه مى برم به خدا از آنكه فرمان او نبرم؛ پس قبضه اى از بالا و پائين و تمام روى زمين از سفيد و سياه و سرخ و نرم و درشت زمين گرفت، و به اين سبب اخلاق و رنگهاى فرزندان آدم مختلف شد.

پس حق تعالى وحى نمود كه: چرا تو آن را رحم نكردى چنانكه آنها رحم كردند؟

گفت: فرمانبردارى تو بهتر بود از رحم كردن بر آن.

پس حق تعالى وحى نمود كه: مى خواهم از اين خاك خلقى بيافرينم كه پيغمبران و شايستگان و اشقيا و بدكاران در ميانشان باشند و تو را قبض كنندۀ ارواح همه گردانيدم؛ و امر كرد جبرئيل را كه بياورد آن قبضۀ سفيد نورانى را كه طينت مقدس پيغمبر آخر الزمان و اصل همۀ مخلوقات بود، پس جبرئيل با ملائكۀ كرّوبيان و ملائكۀ صافان و مسبّحان بيامدند به نزد موضع ضريح مقدس آن حضرت و آن قبضه را گرفتند و به آب تسنيم و آب تعظيم و آب تكريم و آب تكوين و آب رحمت و آب خوشنودى و آب عفو خمير كردند، پس سر آن حضرت را از هدايت و سينه اش را از شفقت و دستهايش را از سخاوت و دلش را از صبر و يقين و فرجش را از عفت و پاهايش را از شرف و نفسهايش را از بوى خوش آفريد، پس مخلوط نمود آن طينت را با طينت آدم، چون جسد آدم تمام شد به ملائكه وحى فرمود: من بشرى مى آفرينم از گل و چون او را درست كنم و روح در او بدمم همه به

ص: 30

سجده در آئيد نزد او؛ پس ملائكه جسد آدم را برگرفتند و بر در بهشت گذاشتند و منتظر فرمان حق تعالى بودند كه هرگاه مأمور گردند به سجود، سجده كنند، پس حق تعالى امر نمود روح آدم را كه داخل بدن او شود؛ روح مكان تنگى ديد و از داخل شدن امتناع نمود، حق تعالى امر كرد: به كراهت داخل شو و به كراهت بيرون بيا. چون روح به چشمها رسيد آدم جسد خود را مى ديد و صداى تسبيح ملائكه را مى شنيد؛ چون به دماغش رسيد عطسه اى كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت «الحمد للّه» و آن اول كلمه اى بود كه آدم به آن تكلم نمود، حق تعالى به او وحى فرمود كه: رحمك اللّه اى آدم! براى رحمت تو را خلق كرده ام و رحمت خود را براى تو و فرزندان تو مقرر كرده ام هرگاه بگويند مثل آنچه تو گفتى؛ پس به اين سبب دعا كردن براى عطسه كننده سنّت شد، و هيچ چيز بر شيطان گرانتر نيست از دعا كردن براى عطسه كننده.

چون آدم نظر كرد بسوى بالا ديد بر عرش نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و اسماء اهل بيت آن حضرت را ديد كه بر عرش نوشته است، چون روح به ساقش رسيد قبل از آنكه به قدمهايش برسد خواست برخيزد، نتوانست، و به اين سبب خدا فرموده است خُلِقَ اَلْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ (1)يعنى: «آفريده شده است انسان از تعجيل كردن در امور» .

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روح صد سال در سر آدم بود، و صد سال در سينه، صد سال در پشت، صد سال در رانها، صد سال در ساقها و صد سال در قدمهاى او بود؛ چون آدم درست ايستاد خدا امر كرد ملائكه را به سجود و اين بعد از ظهر روز جمعه بود، پس در سجده بودند تا وقت عصر، پس آدم از پشت خود صدائى شنيد كه تسبيح و تقديس الهى مانند صداى مرغان مى كرد، گفت: پروردگارا! اين چه صدا است؟

فرمود: اى آدم! اين تسبيح محمد عربى است كه بهترين اولين و آخرين است، پس سعادت براى كسى است كه او را متابعت و اطاعت كند و شقاوت براى كسى است كه

ص: 31


1- . سورۀ انبياء:37.

مخالفت او كند، پس بگير اى آدم عهد مرا و او را مسپار مگر به رحمهاى پاكيزه از زنان عفيفه و طيّبه و صلبهاى پاكيزه از مردان پاك.

آدم گفت: الها! به سبب اين مولود شرف و بها و حسن و وقار مرا زياد گردانيدى.

پس حق تعالى از طينت يك دندۀ آدم حوّا را آفريد و خواب را بر آدم مستولى گردانيد و چون بيدار شد حوّا را نزد بالين خود ديد، گفت: تو كيستى؟

گفت: منم حوّا، خدا مرا براى تو آفريده است.

آدم گفت: چه نيكو است خلقت تو.

حق تعالى وحى فرمود بسوى آدم كه: اين كنيز من است و تو بندۀ منى و شما را خلق كرده ام براى خانه اى كه نام آن بهشت است، پس مرا به پاكى ياد كنيد و حمد و سپاس من بگوئيد، اى آدم! خواستگارى كن حوّا را از من و مهرش را بده.

آدم گفت: مهر او چيست؟

فرمود: مهرش آن است كه ده مرتبه صلوات فرستى بر محمد و آل محمد.

پس آدم گفت: پروردگارا! پاداش تو بر اين نعمت آن است كه تو را سپاس و شكر كنم تا زنده ام. پس حوّا را تزويج نمود و قاضى خداوند عالميان بود و عقدكننده جبرئيل بود و گواهان ملائكۀ مقرّبين بودند، پس ملائكه در عقب آدم مى ايستادند، آدم عرض كرد: به چه سبب ملائكه در عقب من مى ايستند؟

حق تعالى فرمود: براى آنكه نظر كنند به نور محمد كه در صلب توست.

عرض كرد: پروردگارا! آن نور را از صلب در پيش روى من قرار ده تا ملائكه در مقابل روى من بايستند؛ پس ملائكه در مقابل او صف كشيده ايستادند، آدم از حق تعالى سؤال نمود آن نور در جائى ظاهر شود كه آدم نيز تواند ديد.

پس حق تعالى نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در انگشت شهادت او ظاهر گردانيد و نور على عليه السّلام را در انگشت ميانين و نور فاطمه عليها السّلام را در انگشت بعد از آن و نور حسن عليه السّلام را در انگشت كوچك و نور حسين عليه السّلام را در انگشت مهين، و پيوسته اين انوار از حضرت آدم ساطع بود مانند آفتاب، و آسمانها و زمين و عرش و كرسى و سراپرده هاى عظمت و جلال

ص: 32

همگى به آن انوار منوّر گرديده بودند و هرگاه آدم مى خواست با حوّا نزديكى كند او را امر مى فرمود وضو بسازد و خود را معطر و خوشبو گرداند و مى گفت: خدا اين نور را روزى تو خواهد كرد و آن امانت و ميثاق خداست؛ پس پيوسته آن نور با آدم بود تا آنكه حوّا به شيث عليه السّلام حامله شد، پس آن نور منتقل شد به جبين حوّا و ملائكه نزد حوّا مى آمدند و او را تهنيت مى گفتند، پس چون شيث متولد شد نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين او مشتعل شد، پس جبرئيل پرده اى در ميان حوّا و او آويخت و از چشمها پنهان شد، چون به حدّ بلوغ رسيد آدم عليه السّلام او را طلبيد و گفت: اى فرزند! نزديك شد كه من از تو مفارقت نمايم، نزديك من بيا كه من عهد و پيمان از تو بگيرم چنانكه حق تعالى از من گرفت، پس آدم سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و چون خدا مراد او را مى دانست امر كرد ملائكه را بازايستادند از تسبيح و تقديس و بالهاى خود را در هم پيچيدند و مشرف شدند ساكنان بهشت از غرفه هاى خود و ساكن شد صداى درهاى بهشت و جارى شدن نهرها و صداى برگهاى درختان و همگى گردن كشيدند براى شنيدن نداى آدم، و حق تعالى وحى كرد به او كه: اى آدم! بگو آنچه مى خواهى.

عرض كرد: اى خداوند هر نفس و روشنى بخش قمر و شمس! مرا آفريدى به هر نحو كه خواستى و به من سپردى آن نور مقدس را كه از آن تشريفها و كرامتها ديدم و آن نور منتقل شد به فرزندم شيث و مى خواهم عهد و پيمان بگيرم چنانكه بر من گرفتى و تو را گواه مى گيرم بر او.

پس ندا از جانب حق تعالى رسيد: اى آدم! بگير بر فرزند خود شيث عهد را و گواه بگير بر او جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه را؛ پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه به زمين فرود آمد با هفتاد هزار ملك و هر يك علم تسبيح در دست گرفته و جبرئيل حرير و قلمى در دست داشت كه به قدرت الهى آفريده شده بودند، پس رو كرد جبرئيل به آدم و گفت: اى آدم! حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: بنويس براى فرزندت نامۀ عهد و پيمان خلافت و نبوّت را و گواه بگير بر او جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه را.

آدم نامه را نوشت و جبرئيل بر او مهر زد و به شيث تسليم نمود و دو جامۀ سرخ بر او

ص: 33

پوشانيد از نور آفتاب روشنتر و از رنگ آسمان خوش آيندتر كه بريده و دوخته نشده بودند بلكه خداوند جليل فرمود: باشيد پس بهم رسيدند.

و پيوسته نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين شيث لامع بود تا آنكه محاولۀ بيضا را تزويج نمود و جبرئيل آن حوريّه را به عقد شيث در آورد، و چون با وى نزديكى نمود حامله شد به «انوش» ، پس منادى ندا كرد او را كه: گوارا و مبارك باد تو را اى بيضا كه حق تعالى نور سيد پيغمبران و بهترين اولين و آخرين را به تو سپرد.

چون انوش متولد شد و به حدّ كمال رسيد شيث عهد و پيمان از او گرفت و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او منتقل شد به فرزندش قينان، و از او به مهلائيل، و از او به ادد، و از او به اخنوخ كه ادريس عليه السّلام است، و از ادريس منتقل شد به متوشلخ و عهد از او گرفت، پس منتقل شد بسوى لمك، پس بسوى حضرت نوح عليه السّلام، و از نوح به سام، و از او به ارفخشد، و از او به غابر، و از او به قالع، و از او به ارغو، و از او به شارغ، و از او به تاخور، و از او به تارخ، و از او به ابراهيم عليه السّلام، و از او به اسماعيل، و از او به قيدار، و از او به هميسع، و از او بسوى نبت، و از او به يشحب، و از او به ادد، و از او به عدنان، و از او به معد، و از او به نزار، و از او به مضر، و از او به الياس، و از او به مدركه، و از او به خزيمه، و از او به كنانه، و از او به قصى، و از او بسوى لوى، و از او بسوى غالب، و از او بسوى فهر، و از او بسوى عبد مناف، و از او به هاشم كه او را «عمرو العلا» مى گفتند، و نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روى او ساطع بود به حدّى كه چون داخل مسجد الحرام مى شد كعبه از نور او روشن مى شد، و پيوسته از روى انورش روشنائى بسوى آسمان بلند مى شد.

و چون از مادرش «عاتكه» متولد شد دو گيسو داشت مانند گيسوهاى اسماعيل كه نور آنها بسوى آسمان ساطع بود، پس اهل مكه از مشاهدۀ اين حال تعجب كردند و قبايل عرب از هر جانب بسوى مكه آمدند و كاهنان به حركت در آمدند و بتها به فضيلت پيغمبر مختار گويا شدند؛ و هاشم به هر سنگ و كلوخى كه مى گذشت به قدرت الهى به سخن مى آمدند و او را ندا مى كردند: بشارت باد تو را اى هاشم كه به اين زودى از ذرّيّۀ تو فرزندى ظاهر خواهد شد كه گرامى ترين خلق باشد نزد خدا و شريفترين عالميان باشد

ص: 34

-يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خاتم پيغمبران است-؛ و چون هاشم در تاريكى مى گذشت، روشنى او هر طرف را روشن مى كرد.

پس چون هنگام وفات عبد مناف شد عهد و پيمان از هاشم گرفت كه نور آن حضرت را نسپارد مگر به رحمهاى پاكيزه از زنان مسلمۀ صالحۀ نجيبه، هاشم قبول عهد نمود.

و پادشاهان همه آرزو مى كردند كه دختر خود را به او دهند و مالهاى بسيار براى او مى فرستادند تا شايد به مواصلت ايشان راضى شود؛ و هر روز بسوى كعبه مى آمد و هفت شوط طواف مى كرد و به پرده هاى كعبه مى چسبيد و هركه به نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت؛ عريان را كسوت مى بخشيد، گرسنه را طعام مى خورانيد، حاجتمند را به حاجت مى رسانيد، قرض صاحبان قرض را ادا مى نمود، هركه مبتلا به ديه مى شد به نيابت او ادا مى كرد، هرگز در خانه اش به روى صادر و وارد بسته نمى شد، هرگاه وليمه يا اطعامى مى كرد آن قدر نعمت مى كشيد كه زيادتى آن را براى مرغان و وحشيان مى بردند، وصيت كرم او به آفاق جهان رسيد و پادشاهى اهل مكه بر او مسلّم گرديد و كليدهاى كعبه و آب دادن حاجيان از چاه زمزم و حجابت كعبه و مهماندارى حاجيان و ساير امور مكه به او رسيد؛ علم نزار، كمان اسماعيل، پيراهن ابراهيم، نعلين شيث و انگشترى نوح را به ميراث گرفت، حاجيان را گرامى مى داشت و رفع حوائج ايشان مى نمود.

و چون هلال ذيحجه طالع مى شد امر مى كرد مردم را جمع شوند نزد كعبه پس خطبه مى خواند و مى گفت: اى گروه مردم! بدرستى كه شما امان يافتگان خدا و همسايگان خانۀ اوئيد، و در اين موسم زيارت كنندگان خانۀ خدا مى آيند و ايشان ميهمانان خدايند و ميهمان سزاوارتر است به گرامى داشتن از ديگران، و حق تعالى شما را مخصوص گردانيده است به اين كرامت و بزودى حاجيان مى آيند بسوى شما ژوليده مو و گردآلوده از هر درۀ عميقى و قصد شما مى نمايند از هر مكان دورى، پس ايشان را ميهمانى و حمايت كنيد و گرامى داريد تا خدا شما را گرامى دارد.

و به نصيحت او اكابر قريش مالهاى عظيم براى اين امر جسيم بيرون مى آوردند؛ و هاشم حوضهاى پوست نصب مى كرد و از آب زمزم پر مى كرد براى آشاميدن حاجيان،

ص: 35

و از روز هفتم شروع مى كرد به ضيافت ايشان و طعام به جهت ايشان نقل مى نمود بسوى منى و عرفات، و سالى در مكه قحطى بهم رسيد و نداشتند چيزى كه ضيافت حاجيان بكنند، هاشم شترى چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قيمت آنها را همگى صرف حاجيان كرد و قوت يك شب براى خود نگاه نداشت، و به اين سبب صيت كرمش به اطراف جهان دويد و آوازۀ همّتش به تمام عالم رسيد، و چون خبر او به نجاشى پادشاه حبشه و قيصر پادشاه روم رسيد نامه ها نوشتند و هديه ها براى او فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان منتقل گردد، زيرا كه كاهنان و رهبانان و علماى ايشان خبر داده بودند كه اين نور كه در جبين هاشم است نور آن حضرت است.

هاشم قبول نكرد و دخترى از نجباى قوم خود خواست و از او فرزندان ذكور و اناث بهم رسانيد؛ فرزندان ذكور: اسد، مضر، عمرو، صيفى؛ و اما اناث: صعصعه، رقيه، خلاده و شعثا بودند؛ و باز نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين او بود و از اين بسيار متألم بود، پس شبى از شبها دور خانۀ كعبه طواف مى كرد و به تضرع و ابتهال از ايزد متعال سؤال نمود كه او را بزودى فرزندى كرامت كند كه نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در او بوده باشد، در اين حال او را خواب ربود و در خواب صداى هاتفى را شنيد كه او را ندا كرد كه: بر تو باد به سلمى دختر عمرو كه او طاهره و مطهّره و پاكدامان است از گناهان پس مهر گران بده و او را خواستگارى نما كه مانند او را از زنان نخواهى يافت و از او فرزندى تو را روزى خواهد شد كه سيد پيغمبران از او بهم خواهد رسيد.

پس هاشم ترسان بيدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطّلب را جمع كرد و خواب خود را به ايشان نقل كرد.

برادرش مطّلب گفت: اى برادر! اين زن كه نام بردى از قبيلۀ بنى نجّار است و در ميان قوم خود مشهور و معروف است به نجابت و عفّت و كمال و حسن و طراوت و جمال، و قبيلۀ او اهل كرم و ضيافت و عفتند و ليكن تو از ايشان در شرافت و نسب افضلى و جميع پادشاهان آرزوى مواصلت تو دارند، اگر البته به اين امر عازمى رخصت فرما تا ما برويم

ص: 36

و براى تو خطبه كنيم.

هاشم گفت: حاجت برآورده نمى شود مگر به سعى صاحبش، من خود مى خواهم به تجارت شام بروم و آن كريمه را در عرض راه خواستگارى نمايم.

پس تهيۀ سفر خود ساز كرد با برادر خود مطّلب و پسران عمّ خود متوجه مدينۀ طيبه شدند كه قبيلۀ بنى نجّار در آنجا مى بودند، چون داخل مدينه شدند نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از جبين هاشم ساطع بود تمام مدينه را روشن كرد و در جميع خانه هاى ايشان پرتو افكند، اهل مدينه جمله بسوى ايشان آمدند و پرسيدند: شما كيستيد كه هرگز از شما نيكوتر نديده بوديم در حسن و جمال خصوصا صاحب اين نور لامع كه خورشيد جمال او جهان را روشن كرده است؟

مطّلب گفت: مائيم اهل خانۀ خدا و ساكنان حرم حق تعالى، مائيم فرزندان لوى بن غالب و اين برادر من است هاشم بن عبد مناف، و از براى خواستگارى بسوى شما آمده ايم و مى دانيد كه اين برادر مرا تمام پادشاهان اطراف استدعاى مواصلت نمودند و ابا كرد و خود رغبت نمود كه سلمى را از شما طلب نمايد.

پدر سلمى در ميان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب او و گفت: شمائيد ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و فتوّت و جود و كرم، آن كريمه كه شما خطبۀ او مى نمائيد دختر من است و او مالكۀ اختيار خود است و ديروز با زنان اكابر قبيله به سوق بنى قينقاع رفته است اگر در اينجا توقف مى نمائيد مشمول عنايت و كرامت ما خواهيد بود و اگر به آن سوق تشريف مى بريد مختاريد، اكنون بگوئيد كدام يك از شما خواستگارى او مى نمائيد؟

گفتند: صاحب اين نور ساطع و شعاع لامع، چراغ بيت اللّه الحرام و مصباح ظلام، صاحب جود و اكرام هاشم بن عبد مناف.

پدر سلمى گفت: به به، به اين نسبت بلند پايه شديم و سر بر اوج رفعت كشيديم و رغبت ما به او زياده است از رغبت او به ما، ليكن چون او مالكۀ اختيار خود است با شما مى رويم بسوى او، اكنون فرود آئيد اى بهترين زوّار و فخر قبيلۀ نزار.

پس ايشان را با نهايت عزّت و مكرمت فرود آورد و به انواع ضيافتها و كرامتها ممتاز

ص: 37

گردانيد، شتران نحر كرد و خوانهاى بسيار كشيد؛ جميع اهل مدينه و قبيلۀ اوس و خزرج براى مشاهدۀ نور جمال هاشم بيرون آمدند، و علماى يهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در ديدۀ ايشان تيره شد چون در تورات خوانده بودند كه اين نور از علامات پيغمبر آخر الزمان است، از مشاهدۀ اين حال ملول و گريان شدند، و عوام ايشان سبب گريان شدن آنها را جويا شدند، گفتند: اين علامت كسى است كه بزودى ظاهر شود و خونها بريزد و ملائكه در جنگ او را مدد كنند، در كتابهاى شما نام او «ماحى» است و اين نور اوست كه ظاهر شده است، پس ساير يهود از استماع اين خبر گريان شدند و جمله كينۀ هاشم را به دل گرفتند و آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.

چون روز ديگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر نمود كه جامه هاى فاخر پوشيدند و خودها بر سر گذاشتند و زره ها در بر كردند و علم نزار را بلند كردند و هاشم را در ميان گرفتند مانند ماه در ميان ستارگان، غلامان در پيش و اتباع و حشم در عقب روان گرديدند و با اين تهيه متوجه بازار بنى قينقاع شدند.

پدر سلمى و اكابر قوم او با جمعى از يهودان در خدمت ايشان روان شدند، چون نزديك آن بازار رسيدند مردم اهل شهرها و واديهاى نزديك و دور در آنجا حاضر بودند، همگى دست از كارهاى خود برداشته حيران نور جمال هاشم شده بودند و از هر طرف بسوى ايشان دويدند، سلمى نيز در ميان آن گروه ايستاده محو جمال هاشم گرديده بود ناگاه پدرش به نزد او آمد و گفت: بشارت مى دهم تو را به امرى كه مورث سرور و شادى و فخر و عزّت ابدى است براى تو.

سلمى گفت: آن بشارت چيست؟

گفت: اى سلمى! اين آفتاب اوج عزّت و ماه برج كرامت و رفعت كه مى بينى به خواستگارى تو آمده است و در اطراف جهان به كرم و سخاوت و عفّت و كفاف معروف است.

سلمى از غايت حيا رو از پدر گردانيد، پدرش از فحاوى كلام او رضا و خشنودى فهميد، پس هاشم در كنارى خيمۀ حرير سرخ برپا كرد و سراپرده ها بر دور آن زدند

ص: 38

و چون در خيمۀ خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ايشان جمع شدند و تفحّص احوال ايشان مى كردند، بعد از اطلاع از حقيقت حال نائرۀ حسد در كانون سينۀ ايشان مشتعل شد، زيرا سلمى در حسن و جمال و عفّت و ادب و حسن خلق و كمال نادرۀ زمان و يگانۀ دوران بود.

پس شيطان به صورت پير مردى متمثل شد و نزد سلمى آمد و گفت: من از اصحاب هاشمم و براى نصيحت و خيرخواهى تو آمده ام، اين مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد كه ديدى و ليكن بسيار كم رغبت است به زنان و زنى را كه بسيار دوست دارد بيشتر از دو ماه نگاه نمى دارد، زنان بسيار خواسته و طلاق گفته است و او را در جنگها شجاعتى نيست و بسيار ترسان و جبان است.

سلمى گفت: اگر آنچه مى گوئى در حقّ او راست باشد اگر قلعه هاى خيبر را براى من پر از طلا و نقره كند در او رغبت ننمايم.

پس شيطان لعين اميدوار شد و به صورت شخصى ديگر از اصحاب هاشم متمثل شد و به نزد سلمى آمد و مانند آن افسانه ها بار ديگر بر او خواند.

باز به صورت ثالثى مصوّر شد و آن اكاذيب را اعاده نمود، پس چون پدر سلمى به نزد او آمد او را ملول و غمگين يافت، گفت: اى سلمى! چرا محزونى؟ امروز هنگام شادى و سرور توست كه عزّت و كرامت ابدى تو را ميسّر گرديده است.

سلمى گفت: اى پدر! مى خواهى مرا به شخصى تزويج كنى كه رغبت به زنان ندارد و طلاق بسيار مى گويد و ترسان است در جنگها؟

پدر سلمى چون اين سخن شنيد خنديد و گفت: و اللّه كه اين مرد به هيچ يك از اين صفات كه ذكر كردى متّصف نيست، به جود و كرم او مثل مى زنند، از بسيارى طعام كه به مهمانان خورانيده و وفور گوشت و استخوان كه براى ايشان شكسته او را هاشم ناميده اند و هرگز زنى را طلاق نگفته است و در شجاعت و بسالت مشهور آفاق است و در خوش خوئى و خوش زبانى نظير خود ندارد و البته آن كه اين سخن را به تو گفته است شيطان خواهد بود.

ص: 39

چون روز ديگر شد سلمى هاشم را ديد و از محبت آن نور كه در جبين مبين او بود بى تاب گرديد و رسولى نزد او فرستاد كه: فردا مرا خواستگارى كن و مهر هرچه از تو بطلبند مضايقه مكن كه من تو را مساعدت مى نمايم از مال خود، پس روز ديگر هاشم با اصحاب كبار خود به خيمۀ پدر سلمى آمدند و هاشم و مطّلب و پسران عمّ ايشان در صدر خيمه نشستند و جميع اهل مجلس از حيرت جمال هاشم نظر از وى برنمى داشتند، پس مطّلب به سخن درآمده گفت: اى اهل شرف و كرامت و فضل و نعمت! مائيم اهل بيت اللّه الحرام و صاحبان مشاعر عظام و بسوى ما مى شتابند طوايف انام و خود مى دانيد شرف و بزرگوارى ما را و بر شما ظاهر است نور باهر محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى او را مخصوص ما گردانيده است و مائيم فرزندان لوى بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنكه به پدر ما عبد مناف رسيده است و از او به برادرم هاشم منتقل گرديده و حق تعالى آن نعمت را بسوى شما فرستاد و آمده ايم براى او فرزند گرامى شما را خواستگارى كنيم.

عمرو (پدر سلمى) گفت: براى شما است تحيت و اكرام و اجابت و اعظام، ما قبول كرديم خطبۀ شما را و اجابت نموديم دعوت شما را و ليكن ناچار است عمل كردن به عادت قديم ما كه مهرى گران براى اين امر ذى شأن مقدّم داريد و اگر نه اين عادت قديم پيوسته در ميان ما بوده من اظهار اين نمى كردم.

مطّلب گفت: ما صد ناقۀ سياه چشم سرخ مو براى شما مى فرستيم.

پس شيطان كه از جملۀ حضّار مجلس بود گريست و نزد پدر سلمى آمد و گفت: مهر را زياد كن.

عمرو گفت: اى بزرگواران! قدر دختر ما نزد شما همين بود؟

مطّلب گفت: هزار مثقال طلا نيز مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد بسوى عمرو كه: طلب كن زيادتى مهر را.

عمرو گفت: اى جوان! تقصير كردى در حق ما.

مطّلب گفت: يك خروار عنبر و ده جامۀ سفيد مصرى و ده جامۀ عراقى نيز اضافه كردم.

ص: 40

باز شيطان امر به زيادتى كرد، عمرو گفت: نزديك آمدى و احسان كردى باز كرامت فرما.

مطّلب گفت: پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد: بيشتر بطلب، عمرو گفت: اى جوان! آنچه مى دهى باز به شما برمى گردد.

مطّلب گفت: ده اوقيه مشك و پنج قدح كافور نيز اضافه كردم، آيا راضى شديد؟

باز شيطان خواست وسوسه كند، عمرو بانگ بر او زد و گفت: اى پير بد ضمير! دور شو كه مرا در اين مجلس خجلت دادى.

پس مطّلب او را زجر كرد و از خيمه بيرونش كردند و يهودان نيز با اندوه و مذلّت بيرون رفتند! سر كردۀ يهودان به پدر سلمى گفت: اين مرد پير حكيم ترين دانايان شام و عراق است چرا از تدبير او بيرون مى روى؟ و ما راضى نمى شويم كه دختر خود را به غريبى كه از بلاد ما نيست بدهى.

پس چهارصد نفر يهود كه حاضر بودند شمشيرها كشيدند و در برابر ايستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ايشان نيز شمشيرها كشيدند و مطّلب بر سر كردۀ يهود حمله آورد و هاشم بر شيطان ملعون حمله كرد، شيطان گريخت و هاشم بر او رسيد و او را گرفته بلند كرد و به زمين زد، چون نور رسالت بر او تابيد نعره اى زد و مانند باد تندى از زير دست او بيرون رفت و هاشم چون به جانب مطّلب نظر كرد ديد سركردۀ يهود را به دونيم كرده است و هاشم و اصحاب او بسيارى از يهود را كشتند، و چون خبر به مدينه رسيد مردان و زنان به آن طرف دويدند و چون هفتاد نفر از يهود كشته شدند رو به هزيمت نهادند و عداوت يهود نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محكمتر شد، پس هاشم گفت: ظاهر شد تأويل خواب من.

عمرو از آنها التماس نمود كه: دست از ايشان برداريد و شادى را به اندوه مبدّل مسازيد، پس هاشم به خيمۀ خود مراجعت و اسباب وليمه مهيّا نمود و جميع حاضران را اطعام كرد.

ص: 41

عمرو به نزد دختر آمد و گفت: شجاعت هاشم را مشاهده نمودى؟ اگر من از او التماس نمى كردم يكى از يهود را زنده نمى گذاشت.

سلمى گفت: اى پدر! آنچه خير مرا در آن مى دانى بكن و از ملامت لئيمان پروا مكن.

عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت: اى بزرگواران! غم و كينه را از دلها بيرون كنيد، دختر من هديۀ شماست و از شما هيچ چيز توقع ندارم.

مطّلب گفت: آنچه گفته ايم با زيادتى مى دهيم؛ و رو كرد بسوى هاشم و گفت: اى برادر! به آنچه گفتم راضى شدى؟ گفت: بلى.

پس با يكديگر مصافحه كردند، عمرو زر بسيار و مشك و عنبر و كافور فراوان بر هاشم و مطّلب و ساير اصحاب ايشان نثار كرد و همگى بار كرده به مدينه مراجعت نمودند و در مدينه زفاف آن غرۀ عبد مناف با آن درۀ صدف كرامت و عفاف متحقق شد، و بعد از تحقق التيام و مشاهدۀ اخلاق پسنديدۀ آن بدر تمام سلمى آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد كرد، و در همان شب درّ شاهوار نطفۀ طيّبۀ عبد المطّلب در صدف رحم طاهرۀ سلمى منعقد شد و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبين مكين سلمى ساطع گرديد و اهل يثرب همگى سلمى را براى آن كرامت عظمى تهنيت گفتند و از آن نور حسن و طراوت آن گوهر يگانه مضاعف گرديد و زنان مدينه به مشاهدۀ جمال او آمده از نور و ضياى او حيران مى شدند؛ به هر درخت و سنگ و كلوخى كه مى گذشت او را تحيت و سلام و تهنيت و اكرام مى گفتند، پيوسته از جانب راست خود ندائى مى شنيد كه «السّلام عليك يا خير البشر» .

و اين غرائب را به هاشم نقل مى كرد و از قوم اخفا مى نمود، تا آنكه شبى شنيد منادى او را ندا كرد كه: بشارت باد تو را كه خدا به تو ارزانى داشت فرزندى را كه بهترين اهل شهرها و صحراها است.

چون سلمى اين ندا را شنيد ديگر نگذاشت هاشم به او نزديكى كند، هاشم چند روزى بعد از آن در مدينه ماند و وداع كرد سلمى را و گفت: اى سلمى! به تو سپردم امانتى را كه حق تعالى به آدم سپرد و آدم به شيث سپرد و پيوسته اكابر دين اين نور مبين را به يكديگر سپرده اند تا آنكه به ما رسيد و كرامت ما به سبب آن مضاعف گرديد و اكنون آن نور را به امر

ص: 42

الهى به تو سپردم و از تو عهد و پيمان مى گيرم كه آن را حراست و محافظت نمائى، و اگر در غيبت من آن فرزند به ظهور آيد بايد كه نزد تو از ديده گرامى تر و از جان و زندگانى عزيزتر باشد، و اگر توانى چنان كن كه ديده اى بر او نيفتد كه حاسدان و دشمنان او بسيارند خصوصا يهودان كه عداوت ايشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از اين سفر برنگردم و خبر وفات من به تو رسد بايد در محافظت و كرامت او تقصير ننمائى، چون به سنّ شباب رسد او را به حرم خدا برگردانى و او را از عموهايش دور نگردانى كه حرم خدا خانۀ عزّت و نصرت ماست.

سلمى گفت: سخنان تو را شنيدم و به جان قبول كردم و دلم را از ذكر مفارقت خود به درد آوردى و از حق تعالى سؤال مى نمايم كه تو را بزودى به من برگرداند.

پس هاشم با برادر خود و ساير اقارب بيرون آمد، هاشم رو بسوى ايشان كرد و گفت:

اى برادران و خويشان! مرگ راهى است كه هيچ كسى را از آن چاره نيست و من از شما غايب مى شوم و نمى دانم كه بسوى شما برمى گردم يا نه و شما را وصيت مى كنم كه با يكديگر متفق باشيد و از هم جدا مشويد كه مورث مذلت و خوارى شما مى گردد نزد پادشاهان و غير ايشان و دشمنان در عزّت و دولت شما طمع مى كنند؛ برادرم مطّلب را خليفۀ خود مى كنم بر شما زيرا كه او عزيزترين خلق است نزد من، اگر وصيت مرا بشنويد و او را پيشواى خود دانيد و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و علم جدّ ما نزار و آنچه از كرامتهاى پيغمبران به ما رسيده است به او تسليم نمائيد فيروز و سعادتمند مى گرديد؛ و ديگر وصيت مى كنم شما را در حقّ فرزندى كه در رحم سلمى است كه او را شأنى عظيم و رتبه اى بزرگ خواهد بود، پس در هيچ باب مخالف قول من مكنيد.

گفتند: شنيديم گفتار تو را و اطاعت كرديم فرمودۀ تو را و ليكن دلهاى ما را به وصيت خود شكستى.

پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسيد و متاع خود را فروخت و امتعۀ مناسب خريد و تحفه ها و هديه ها براى سلمى تحصيل كرد و خواست كه متوجه جانب مدينه سفر كند او را عارضه اى روى داد و از رفيقان بازماند و روز ديگر مرضش

ص: 43

سنگين شد پس به رفقا و غلامان و خدمتكاران خود گفت: علامت مرگ در خود مشاهده مى نمايم و گويا مرا از اين درد رهائى نيست، برگرديد بسوى مكه و چون به مدينه برسيد سلام مرا به سلمى برسانيد و او را تعزيه بگوئيد و در باب فرزندم به او وصيت نمائيد كه من غمى به غير از آن فرزند ارجمند ندارم؛ پس بعد از دو روز كه آثار موت بر او ظاهر گرديد و عساكر ارتحال نزد او متواتر رسيد فرمود: مرا بنشانيد، و دوات و كاغذى طلبيد، بعد از ذكر نام مقدس جناب ايزدى نوشت كه:

اين نامه اى است كه بندۀ ذليلى نوشته است در وقتى كه فرمان مولاى او به او رسيده بود كه بار بندد از نشئۀ فانى دنيا به سوى نشئۀ باقى عقبى. امّا بعد، اين نامه را در هنگامى نوشتم كه جان در كشاكش مرگ بود و هيچ كس را از مرگ گريزى نيست، اموال خود را بسوى شما فرستادم كه در ميان خود بالسويّه قسمت كنيد، و آن كريمه را كه از شما دور است و نور شما با اوست و عزّت شما نزد اوست يعنى سلمى فراموش مكنيد، وصيت مى كنم شما را به احترام فرزند او و رعايت حقّ او، فرزندان مرا سلام برسانيد، پيام و سلام مرا به سلمى برسانيد و بگوئيد: آه آه كه من از قرب و وصال او سير نشدم و به ديدار فرزند دلبند خود بهره مند نشدم، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قيامت.

پس نامه را پيچيد و به مهر خود مزيّن كرد و به ايشان سپرد و گفت: مرا بخوابانيد، چون خوابيد نظر به سوى آسمان افكند و گفت: مدارا كن اى رسول خداوند من به حقّ نور مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه من حامل آن بودم؛ چون اين را گفت به آسانى به عالم بقا رحلت نمود گويا چراغى بود خاموش شد.

پس آن جناب را تجهيز و تغسيل و تكفين نمودند و در غرۀ شام آن معدن كرم و انعام را دفن كردند و بسوى مكه روان شدند، چون به مدينه رسيدند صدا به نالۀ وا هاشما! بلند كردند، از استماع اين صداى وحشت افزا زنان و مردان مدينه از خانه ها بيرون دويدند.

سلمى و پدر او و خويشان او جامه چاك كردند، سلمى فرياد برآورد: وا هاشما! كرم و عزّت از موت تو مردند، كه خواهد بود بعد از تو براى فرزندى كه او را نديده اى و ميوۀ او را نچيده اى؟

ص: 44

پس سلمى شمشير هاشم را كشيده شتران و اسبان او را پى كرد و قيمت همه را از مال خود تسليم كرد و به وصىّ هاشم گفت: مطّلب را از من دعا برسان و بگو كه من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.

چون غلامان و اموال هاشم به مكه رسيدند زنان مكه موها پريشان كرده گريبانها دريدند، آسمان و زمين بر ايشان گريستند؛ چون وصيتنامۀ آن جناب را گشودند مصيبت ايشان تازه شد و به وصيت او مطّلب را رئيس و پيشواى خود گردانيدند، و علم اكرم نزار و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و رفادۀ حاجيان حرم و كمان اسماعيل و نعلين شيث و پيراهن ابراهيم و انگشتر نوح و ساير مكارم انبياء كه در دست ايشان بود همه را به مطّلب تسليم نمودند.

چون هنگام وضع حمل سلمى شد المى كه زنان را مى باشد به او نرسيد، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: اى زينت زنان بنى نجّار! پرده ها بر فرزندت بياويز و از ديدۀ نظارگيان مستور دار كه اهل جميع اقطار از او سعادتمند گردند.

چون سلمى صداى منادى را شنيد درها را بست و پرده ها را آويخت و كسى را از حال خود مطّلع ننمود، پس ناگاه ديد كه حجابى از نور بر او زده شد از زمين تا آسمان تا شياطين نزديك او نيايند، پس شيبة الحمد متولد شد و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او ساطع گرديد، در ساعت خنديد و تبسّم نمود، چون او را در بر گرفت موى سفيدى در سر او ديد و به اين سبب او را شيبة الحمد نام كردند.

سلمى ولادت خود را پنهان كرد تا يك ماه كسى بر ولادت او مطّلع نشد، بعد از يك ماه كه قوابل و زنان اقارب او مطّلع شدند و به تهنيت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دوماهه شد به راه افتاد! و يهودان كه او را مى ديدند از اندوه و كينۀ او بى تاب مى شدند چون مى دانستند كه آن نورى كه از او ساطع است نور پيغمبرى است كه ايشان را خواهد كشت و دين ايشان را بر طرف خواهد كرد؛ چون هفت سال از عمر شريفش گذشت جوانى شد در نهايت قوت و شدت و صولت، بارهاى گران را برمى داشت و اطفال را به دست بلند كرده به زمين مى زد.

ص: 45

پس مردى از قبيلۀ بنى الحارث براى حاجتى داخل مدينه شد ناگاه نظرش بر طفلى افتاد كه مانند ماه پاره اى نور از او ساطع است و با جمعى از كودكان بازى مى كند، نزد ايشان ايستاد و محو حسن و جمال او گرديده گفت: زهى سعادتمند كسى كه تو در ديار او باشى.

او بازى مى كرد و گفت: منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همين بس است براى شرف من.

آن مرد نزديك آمده گفت: اى جوان چه نام دارى؟

گفت: منم شيبه پسر هاشم بن عبد مناف، پدرم مرد و عموهاى من جفا كردند با من، با مادر و خالوهاى خود در اين غربت مانده ام، تو از كجا آمده اى اى عم؟

گفت: از مكه آمده ام.

شيبه گفت: چون به سلامت به مكه برگردى و فرزندان عبد مناف را ببينى سلام من به ايشان برسان و بگو: رسالتى دارم بسوى شما از طفل يتيمى كه پدرش مرده و عموهايش به او جفا كردند، اى فرزندان عبد مناف! زود فراموش كرديد وصيتهاى هاشم را و ضايع كرديد نسل او را، هر نسيم كه از سوى مكه مى وزد شميم شما را از او مى شنوم و در آرزوى مواصلت شما شبها به روز مى آورم.

آن مرد از استماع اين رسالت گريان شده به سرعت تمام به جانب مكه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف درآمد بعد از تحيت و سلام گفت: اى اكابر و اشراف و اى فرزندان عبد مناف! از عزّت خود غافل شده ايد و چراغ هدايت خود را در خانۀ ديگران افروخته ايد، پس پيام عبد المطّلب (شيبه) را به ايشان رسانيده ايشان گفتند: ما ندانستيم كه او به اين مرتبه رسيده است.

آن رسول گفت: بخدا سوگند مى خورم كه فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مكالمۀ او عاجز، خورشيد اوج حسن و جمال است و نور ديدۀ اهل فضل و كمال.

پس مطّلب در همان مجلس مركب طلبيده سوار شد و تنها عنان عزيمت به صوب مدينه معطوف گردانيد و به سرعت تمام خود را به مدينه رسانيد.

ص: 46

چون داخل مدينه شد شيبة الحمد را ديد كه با كودكان بازى مى كند او را به نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شناخت و ديد سنگى عظيم برداشته است و مى گويد: منم پسر هاشم كه مشهور است به عظايم.

چون مطّلب اين سخن را شنيد ناقه را خوابانيد و گفت: نزديك من بيا اى يادگار برادر من.

پس شيبه بسوى او دويد و گفت: كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل گرديد؟ گمان مى برم از اعمام من باشى.

گفت: منم مطّلب عموى تو؛ و او را در بر گرفته مى بوسيد و مى گريست پس گفت: اى پسر برادر من! مى خواهى تو را ببرم به شهر پدر و عموهايت كه خانۀ عزّت توست؟

گفت: بلى مى خواهم.

پس مطّلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد.

شيبه گفت: اى عمّ من! به سرعت برو كه مى ترسم خويشان مادرم مطّلع شوند و شجاعان قبيلۀ اوس و خزرج با ايشان موافقت كنند و نگذارند مرا بيرون برى.

مطّلب گفت: اى فرزند برادر! غم مخور حق تعالى كفايت شرّ ايشان مى نمايد.

چون يهودان مطّلع شدند كه شيبه با عمّ خود مطّلب تنها روانۀ مكه شده اند طمع كردند در قتل ايشان، يكى از رؤساى يهود كه او را «دحيه» مى گفتند پسرى داشت «لاطيه» نام، روزى بيرون آمد با اطفال بازى كند شيبه با استخوان شترى بر سر او زد و سرش را شكست و گفت: اى پسر يهوديه! اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهند شد. چون اين خبر به پدر او رسيد به غايت خشمناك شد و اين كينه علاوۀ كينۀ قديم ايشان شد.

پس چون اين خبر را شنيد ندا كرد در ميان قوم خود كه: اى گروه يهودان! آن پسر كه از او مى ترسيديد با عمّ خود تنها رفته است پس او را دريابيد و هلاك كنيد و از شرّ او ايمن گرديد! پس هفتاد نفر از يهود اسلحه بر خود راست كرده از عقب ايشان روان شدند، پس در شب چون صداى سم ستوران ايشان به گوش مطّلب رسيد گفت: اى پسر برادر! به ما

ص: 47

رسيدند آنها كه از ايشان حذر مى كرديم.

شيبه گفت: اى عم! راه را بگردان.

مطّلب گفت: نور جبين تو راهنماى آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رويم به ما خواهند رسيد.

شيبه گفت: روى مرا بپوشان شايد كه آن نور مخفى گردد.

پس مطّلب جامه را سه تا كرده بر روى شيبه افكند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتى نكرد، گفت: اى فرزند! اين نور جمال تو خدائى است به گل نمى توان اندود كرد و كسى آن را خاموش نمى تواند نمود، تو را شأنى بزرگ و منزلتى و قدرى عظيم نزد حق تعالى هست و آن خداوندى كه آن را به تو عطا كرده هر محذور را از تو دفع خواهد كرد.

چون يهودان به ايشان رسيدند شيبه گفت: اى عم! مرا فرود آور تا قدرت الهى را به تو بنمايم؛ چون به زمين رسيد بر روى خاك به سجده افتاد و رو بر خاك ماليد و عرض كرد:

اى پروردگار نور و ظلمت و گردانندۀ هفت فلك با رفعت و قسمت كنندۀ روزيهاى هر امّت! سؤال مى كنم از تو بحقّ شفيع روز جزا و نور بزرگوارى كه سپرده اى به ما كه رد نمائى از ما مكر دشمنان ما را.

هنوز دعاى او تمام نشده بود كه خيل يهود رسيده در برابر ايشان صف كشيدند و به قدرت الهى مهابتى عظيم از شيبه و عمّ او بر آنها مستولى شد و از روى تملّق و مدارا گفتند:

اى بزرگواران نيكو كردار! ما به قصد ضرر شما نيامده ايم و ليكن مى خواهيم شيبه را بسوى مادرش برگردانيم كه چراغ شهر ما و مايۀ بركت و نعمت ماست!

شيبه گفت: از شما به غير كينه و مكر نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن مى گوئيد.

پس يهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدرى راه رفتند «لاطيه» پسر دحيه به آنها گفت: مگر نمى دانيد كه اين گروه معدن سحرند و ما را جادو كردند، بيائيد تا پياده برگرديم و ايشان را دفع كنيم؛ پس شمشيرها كشيده به جانب آن دو بزرگوار برگرديدند و چون به نزديك ايشان رسيدند مطّلب گفت: اكنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما

ص: 48

واجب گرديد، پس كمان خود را گرفت و به چند تير چند جوان آنها را به جهنم فرستاد كه همگى به يك دفعه حمله كردند؛ مطّلب نام خدا را برده با ايشان جنگ مى كرد و شيبه مى گريست و تضرع به درگاه قادر ذو الجلال مى كرد، ناگاه از دور غبارى پيدا شد و صيحۀ اسبان و قعقعۀ سلاح شجاعان به گوش ايشان رسيد، چون نزديك شدند مطّلب ديد سلمى با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان اوس و خزرج به طلب شيبه آمده اند، چون سلمى يهودان را با مطّلب در جنگ ديد بانگ زد بر آنها كه: واى بر شما اين چه كردار است؟

لاطيه رو به هزيمت نهاد، مطّلب گفت: به كجا مى روى اى دشمن خدا؟ و با شمشير او را به دونيم كرد، شجاعان اوس و خزرج در ميان يهودان افتاده تمام را كشتند پس به مطّلب رو آوردند و مطّلب شمشير برهنه در دست داشت، سلمى بر فرزند خود ترسيد و قبيلۀ خود را از قتال منع كرد و خطاب نمود به مطّلب كه: تو كيستى كه مى خواهى فرزند شير را از مادر خود جدا كنى؟

مطّلب گفت: من آنم كه مى خواهم شرف او را بر شرف و عزّت او را بر عزّت بيفزايم و بر او مهربانترم از شما و اميدوارم كه حق تعالى او را صاحب حرم و پيشواى امم گرداند و منم عموى او مطّلب.

سلمى گفت: مرحبا خوش آمدى، چرا از من رخصت نطلبيدى در بردن فرزند من؟ من شرط كرده ام با پدر او كه چون فرزندى بهم رسد از خود جدا نكنم؛ پس رو به شيبه كرد و گفت: اى فرزند گرامى! اختيار با توست، اگر مى خواهى با عمّ خود برو و اگر مى خواهى با من برگرد.

شيبه چون سخن مادر خود را شنيد سر به زير افكند و قطرات اشك فرو ريخت و گفت: اى مادر مهربان! از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانۀ خدا را خواهانم، اگر رخصت مى فرمائى مى روم وگرنه برمى گردم.

پس سلمى گريست و گفت: خواهش تو را بر خواهش خود اختيار كردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس مرا فراموش مكن و خبرهاى خود را از من بازمگير ؛ او را در بر گرفته وداع نمود، به مطّلب گفت: اى پسر عبد مناف! امانتى كه برادرت به

ص: 49

من سپرده بود بسوى تو تسليم كردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزويج او شود زنى كه مناسب او باشد در عزّت و نجابت و شرف تحصيل كن.

مطّلب گفت: اى كريمۀ بزرگوار! كرم كردى و احسان نمودى، تا زنده ايم حقّ تو را فراموش نخواهيم كرد.

پس مطّلب شيبه را رديف خود سوار نموده بسوى مكه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شيبه از درهاى مكه طالع شد پرتو نورش بر كوههاى مكه و كعبه تابيد و آن روشنى موجب حيرت اهل مكه گرديد و از خانه ها بيرون شتافتند، چون مطّلب را ديدند پرسيدند: اين كيست كه با خود آورده اى؟

براى مصلحت گفت: بندۀ من است، پس به اين سبب شيبه را «عبد المطّلب» ناميدند، او را به خانه آورد و مدتى امر او را مخفى داشت و مردم از نور او تعجب مى نمودند و نمى دانستند كه جدّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود، پس امر او در ميان قريش عظيم شد و در هر امر از او بركت مى يافتند و در هر مصيبت و بليّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى شدند و حق تعالى دفع آن شدائد از آنها مى نمود و معجزات باهرات از آن نور ظاهر مى گرديد (1).

ص: 50


1- الانوار 4-62، و روايت در آنجا با تفصيل و اختلاف ذكر شده است.

فصل سوم: در بيان احوال آباء عظام و اجداد كرام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد گرديده است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه اى در نسب آن حضرت و آباء و امّهات او نبوده است، و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است (1)، بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبياء و اوصياء و حاملان دين خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرتند اوصياى حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت خانۀ كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع عامۀ خلق بوده اند و ملت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و به شريعت حضرت موسى و حضرت عيسى عليهما السّلام شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبياء را به يكديگر مى سپردند تا به عبد المطّلب رسيد و عبد المطّلب ابو طالب را وصىّ خود گردانيد، و ابو طالب كتب و آثار انبياء و ودايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمود.

ص: 51


1- مجمع البيان 4/207؛ تفسير فخر رازى 24/174؛ البداية و النهاية 1/239؛ روضة الواعظين 67؛ سيرۀ ابن كثير 1/189-196.

در فضيلت عبد المطّلب عليه السّلام احاديث بسيار وارد شده است، چنانكه در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عبد المطّلب محشور خواهد شد در روز قيامت امّت تنها چون در ايمان در ميان قوم خود تنها بود و بر او خواهد بود سيماى پيغمبران و مهابت پادشاهان (1).

و در حديث صحيح و معتبر ديگر فرمود: عبد المطّلب اول كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حسن پادشاهان و سيماى پيغمبران. پس فرمود: روزى عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پى شتران خود فرستاد و دير برگشت پس مضطرب شد و به هر درّه اى از پى او فرستاد و چنگ در حلقۀ كعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فرياد كرد: اى پروردگار من! آيا آل خود را كه وعده داده اى او را بر دين ها غالب گردانى هلاك خواهى كرد؟ اگر چنين كنى پس امر ديگر تو را در باب او سانح گرديده است.

و چون آن حضرت را ديد او را در بر گرفته بوسيد و گفت: اى فرزند! ديگر تو را دنبال كارى نمى فرستم مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! عبد المطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر نمود و حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:

اول-زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد پس حق تعالى در قرآن فرستاد وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ اَلنِّساءِ (3).

دوم-گنجى يافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالى فرستاد كه وَ اِعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ (4).

سوم-چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايت حاج نمود، و خدا فرستاد أَ جَعَلْتُمْ

ص: 52


1- كافى 1/446-447.
2- كافى 1/447.
3- سورۀ نساء:22.
4- سورۀ انفال:41.

سِقايَةَ اَلْحاجِّ (1) .

چهارم-در ديۀ كشتن آدمى صد شتر مقرر كرد، و خدا اين حكم را فرستاد.

پنجم-طواف نزد قريش عددى نداشت، پس عبد المطّلب هفت شوط مقرر كرد، و حق تعالى چنين مقرر فرمود.

يا على! عبد المطّلب به ازلام (2)قمار نمى كرد، و بت را عبادت نمى كرد، و حيوانى كه به نام بت براى او مى كشتند نمى خورد و مى گفت: بر دين پدرم ابراهيم باقيم (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده عرض كرد: خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: حرام كردم آتش را بر پشتى كه از او فرود آمده اى يعنى عبد اللّه و شكمى كه تو را برداشته است يعنى آمنه و كنارى كه تو را كفالت و محافظت كرده است يعنى ابو طالب (4).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: و اللّه عبادت نكرد پدرم و نه جدّم عبد المطّلب و نه جدّم هاشم و نه عبد مناف [بتى را هرگز] (5)بلكه همه نماز مى كردند رو به كعبه بر دين ابراهيم و متمسك به دين آن حضرت بودند (6).

و در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: براى هيچ كس در پيش كعبه مسند نمى انداختند مگر براى عبد المطّلب، و هيچ يك از فرزندانش بر مسند او نمى نشستند براى اجلال و اكرام او، و هرگاه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف مى آورد و مى خواست بر آن مسند بنشيند و عموهاى او اراده مى كردند او را منع كنند عبد المطّلب مى گفت: بگذاريد فرزند مرا كه او را شأنى بزرگ است و عن قريب سيد و بزرگ شما خواهد گرديد و من نور

ص: 53


1- سورۀ توبه:19.
2- ازلام جمع زلم يا زلم است، اين نام بر تيرهاى بى پر كه در جاهليت با آنها قمار مى كردند اطلاق مى شود.
3- خصال 313؛ من لا يحضره الفقيه 4/365.
4- خصال 293؛ معاني الاخبار 136؛ امالى شيخ صدوق 485.
5- اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.
6- كمال الدين و تمام النعمة 1/174.

سيادت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمايم و بزودى پيشواى جميع خلق خواهد گرديد.

پس آن حضرت را گرفته در كنار خود مى نشانيد و دست بر پشتش مى كشيد و او را مكرر مى بوسيد و مى گفت: هرگز بوسه از اين پاكتر و نيكوتر نديده ام و بدنى از اين نرمتر و پاكيزه تر نيافته ام؛ و چون عبد اللّه و ابو طالب از يك مادر بودند رو بسوى ابو طالب مى كرد و مى گفت: اى ابو طالب! اين پسر را شأنى بزرگ هست پس چنگ زن در دامان او و او را محافظت كن كه او تنها و يگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است، براى او مانند مادر مهربان باش كه بدى به او نرسد؛ پس او را به گردن خود سوار مى كرد و هفت شوط بر دور كعبه طواف مى نمود.

چون شش سال از عمر شريف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در «ابوا» كه منزلى است در ميان مكه و مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در وقتى كه آن حضرت را به مدينه برده بود نزد خالوهايش از بنى عدى؛ پس چون آن حضرت يتيم ماند از پدر و مادر، رقّت و شفقت عبد المطّلب نسبت به او زياده شد، چون هنگام وفات جناب عبد المطّلب شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سينۀ خود نشانيده او را مى بوسيد و مى گريست و رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت: اى ابو طالب! محافظت كن اين يگانه را كه بوى پدر نشنيده و مزۀ شفقت مادر نچشيده، بايد جگرگوشۀ خود دانى او را و من از ميان همۀ فرزندان خود تو را اختيار كردم براى خدمت او زيرا كه پدر او با تو از يك مادر است، اى ابو طالب! اگر ايام ظهور و جلالت و رفعت او را دريابى خواهى دانست كه او را نيك شناخته بودم، تا توانى او را پيروى كن و يارى نما او را به دست و زبان و مال خود، و اللّه كه او بزودى سر كردۀ شما گردد و پادشاهى و رفعتى او را نصيب شود كه هيچ يك از پدران مرا ميسّر نشده بود، اى فرزند! قبول كن وصيت مرا.

ابو طالب عرض كرد: قبول كردم و خدا را بر خود گواه مى گيرم.

پس عبد المطّلب دست ابو طالب را گرفته پيمان را بر او محكم كرد و گفت: الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پيوسته آن حضرت را مى بوسيد و مى بوئيد و مى فرمود: گواهى مى دهم

ص: 54

كه نبوسيده ام احدى از فرزندان خود را كه از تو خوشبوتر و خوش روتر باشد؛ كاش زمان عالى شأن تو را در مى يافتم؛ پس مرغ روح مقدسش بسوى گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانيده يك ساعت در شب و روز از او مفارقت نمى كرد، و او را در پهلوى خود مى خوابانيد، و هيچ كس را بر او امين نمى گردانيد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: براى عبد المطّلب مسندى نزد كعبه مى انداختند و براى احدى غير او در آنجا مسند نمى انداختند و فرزندانش نزد سر او مى ايستادند و نمى گذاشتند كسى را نزد آن مسند بيايد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون تازه به رفتار آمد روزى آمد و در دامن عبد المطّلب نشست، بعضى از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور كنند عبد المطّلب گفت: بگذاريد فرزند مرا كه عن قريب پادشاهى به او مى رسد يا ملك به او نازل مى شود (2).

و در حديث معتبر منقول است كه داود رقّى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد عرض كرد: به مردى مال دادم و مى ترسم به دست من نيايد.

فرمود: چون به مكه روى يك طواف با دو ركعت نماز به نيابت عبد المطّلب بكن و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت ابو طالب بكن [و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت عبد اللّه بكن] (3)، و همچنين براى آمنه مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فاطمه مادر امير المؤمنين عليه السّلام بجا آور، چون چنين كردم در همان روز مال به دستم آمد (4).

ص: 55


1- . كمال الدين و تمام النعمة 171.
2- . كافى 1/448.
3- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
4- . كافى 4/544؛ من لا يحضره الفقيه 2/520.

فصل چهارم: در بيان قصۀ اصحاب فيل است

بدان كه از جملۀ معجزات متواترۀ نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زمان عبد المطّلب ظاهر شد قصۀ اصحاب فيل بود، چنانكه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابرهة بن الصباح (پادشاه حبشه) قصد كرد خانۀ كعبه را خراب كند و به حوالى مكۀ معظمه رسيدند بر اموال اهل مكه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبد المطّلب را به غارت بردند، پس عبد المطّلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبيده داخل شد، ابرهه بر تختى نشسته بود در قبۀ ديبائى كه براى او نصب كرده بودند و سلام كرد بر او، ابرهه ردّ سلام كرد و چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد از حسن و بها و نور و ضيا و مهابت و وقار او حيران مانده سؤال كرد: آيا در پدران تو نيز اين نور و جمال كه در تو مشاهده مى نمايم بوده است؟

عبد المطّلب فرمود: بلى اى ملك، همۀ پدران من صاحب نور و حسن و ضيا و عفّت و حيا بوده اند.

ابرهه گفت: شما فائق گرديده ايد بر همۀ خلق به سبب فخر و شرف، و سزاوار است تو را كه سيد و بزرگ قوم خود باشى. پس آن حضرت را بر روى تخت خود نشانيد، و او را فيل سفيدى بود بسيار بزرگ كه دو نيش آن را به انواع جواهر مرصّع كرده بود كه ابرهه به آن فيل بر سلاطين ديگر مباهات مى كرد، امر كرد آن فيل را حاضر كنند، پس آن فيل را به انواع زينتها و حلى آراسته حاضر كردند، چون برابر عبد المطّلب رسيد آن حضرت را

ص: 56

سجده كرد و هرگز پادشاه خود را سجده نكرده بود و به قدرت الهى و اعجاز نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به زبان عربى فصيح بر عبد المطّلب سلام كرد و گفت: سلام بر تو باد اى نور بهترين خلايق و اى صاحب خانۀ كعبه و زمزم و اى جدّ بهترين پيغمبران و سلام باد بر نورى كه در پشت تو است، اى عبد المطّلب! با توست عزّت و شرف، هرگز ذليل و مغلوب نمى گردى.

چون ابرهه اين عجائب احوال را مشاهده نمود بترسيد و گمان كرد جادو است، امر كرد فيل را برگردانيدند و با عبد المطّلب گفت: به چه كار آمده اى؟ بدرستى كه من شنيده ام آوازۀ سخاوت و شرف و فضل تو را و ديدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانيده كه هر حاجت از من طلب نمائى روا كنم، آنچه خواهى بطلب؛ و او را گمان آن بود كه سؤال خواهد كرد كه از قصد خراب كردن كعبه برگردد.

پس عبد المطّلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر كن كه آنها را به من پس دهند.

ابرهه به خشم آمده گفت: از چشم من افتادى، من آمده ام خراب كنم خانۀ شرف و مكرمت تو و قوم تو را كه به آن خانه بر عالم فخر مى كنيد و از همه برتر گرديده ايد و آن خانه اى است كه مردم از اطراف عالم به حجّ او مى آيند، در آن باب سخن نمى گوئى و شتران خود را از من طلب مى كنى؟ !

عبد المطّلب فرمود: من نيستم صاحب آن خانه كه تو قصد خراب كردن آن را دارى، من صاحب شترانم كه اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبى دارد از همه كس قادرتر و منيعتر است و او اولى است به حمايت و حراست خانۀ خود از ديگران.

ابرهه حكم كرد شتران آن حضرت را رد كردند و به مكه مراجعت كرد.

ابرهه با فيل بزرگ و لشكر بسيار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسيد فيل داخل نشد و خوابيد، چون او را مى گذاشتند برمى گشت و چون او را جبر مى كردند به دخول حرم مى خوابيد.

ص: 57

عبد المطّلب امر كرد غلامان خود را كه: پسر مرا بطلبيد، چون عباس را آوردند فرمود:

اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، هر يك را مى آوردند مى گفت: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، تا آنكه عبد اللّه والد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد، فرمود: اى فرزند! برو بر بالاى ابو قبيس (1)و نظر كن به ناحيۀ دريا و هرچه بينى كه از آن جانب مى آيد مرا خبر ده؛ چون عبد اللّه بر كوه ابو قبيس بالا رفت ديد كه مرغان از ابابيل مانند سيل و شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبيس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط برگرد كعبه طواف كرده و هفت مرتبه ميان صفا و مروه سعى كردند، پس عبد اللّه بسوى عبد المطّلب شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت، عبد المطّلب فرمود: اى فرزند! ببين كه بعد از اين چه مى كنند مرا خبر ده.

پس عبد اللّه خبر داد كه آن مرغان به جانب لشكر حبشه روان شدند، عبد المطّلب اهل مكه را فرمود: برويد بسوى لشكرگاه ايشان و غنيمتهاى خود را برداريد؛ چون اهل مكه به لشكرگاه ايشان رسيدند ديدند كه مانند چوبهاى پوسيده افتاده اند، و هر يك از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاى خود دارند و به هر سنگى يكى از آن گروه را مى كشند، و چون همه را هلاك كردند برگشتند و پيش از آن كسى مانند آن مرغان نديده بود و بعد از آن نيز نديدند، و چون همه هلاك شدند عبد المطّلب به نزد خانۀ كعبه آمد و چنگ زد در پرده هاى كعبه و شعرى چند خواند كه مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمى، و برگشت و شعرى چند خواند مشتمل بر ملامت قريش بر ترك خانۀ كعبه و اظهار تنهائى خود در برابر آن داهيه و نگريختن از آن و توكّل نمودن بر جناب اقدس الهى (2).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: چون لشكر پادشاه حبشه كه براى خرابى كعبه آمده بودند شتران عبد المطّلب را به غارت برده بودند عبد المطّلب به نزد او آمد و رخصت طلبيد، ابرهه پرسيد: براى چه كار آمده است؟

ص: 58


1- ابو قبيس: كوهى است مشرف بر مكه.
2- . امالى شيخ مفيد 312؛ امالى شيخ طوسى 80.

گفتند: براى شتران او كه برده اند آمده است كه رد نمايند به او.

پادشاه گفت: اين مرد بزرگ جماعتى است، من آمده ام كه محلّ عبادت آنها را خراب كنم، او در آن باب شفاعت نمى كند و در باب شتران خود شفاعت مى كند، اگر سؤال مى كرد كه دست از خراب كردن خانه بردارم، برمى داشتم، پس امر كرد شتران را رد كردند.

عبد المطّلب همان جواب گفت كه گذشت؛ پس عبد المطّلب هنگام مراجعت به فيل بزرگ آنها رسيد كه او را «محمود» مى گفتند فرمود: اى محمود!

فيل سر خود را به جواب حركت داد.

فرمود: مى دانى كه چرا تو را آورده اند؟

فيل سر را به جانب بالا حركت داد كه: نه.

فرمود: تو را آورده اند كه خانۀ پروردگار خود را خراب كنى، آيا خواهى كرد؟

فيل با سر اشاره كرد: نه.

پس عبد المطّلب به خانه آمد؛ چون صبح روز ديگر شد عزم دخول حرم كردند، فيل امتناع نمود از دخول حرم، عبد المطّلب بعضى از موالى خود را گفت: بر كوه بالا رو و نظر كن و آنچه ببينى مرا خبر ده؛ چون بالا رفت گفت: سياهى از طرف دريا مى بينم و نزديك است كه برسند؛ چون نزديك شدند گفت: مرغان بسيارند و هر يك در منقار خود سنگريزه دارند به قدر سنگريزه ها كه به انگشتان به يكديگر مى اندازند يا كوچكتر.

عبد المطّلب گفت: بحقّ خداى عبد المطّلب كه قصد اين جماعت دارند، چون بالاى سر آنها رسيدند سنگها را انداختند و هر سنگى بر سر يكى از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت و هيچ يك از آنها بيرون نرفت مگر يك نفر كه براى قوم خود خبر برد، و چون ايشان را خبر مى داد ديد يكى از آن مرغان بالاى سر اوست گفت: چنين مرغان بودند، پس سنگى بر سر او انداخته او را نيز هلاك كرد (1).

ص: 59


1- . كافى 1/447.

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حضرت عبد المطّلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براى تعظيم او منحنى شد و ميل كرد (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود: آن مرغان مانند پرستك بودند؛ و به روايت ديگر:

سرشان مثل سرهاى درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان (2).

و در عدد فيلها خلاف است: بعضى گفته اند يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند؛ بعضى گفته اند هشت فيل بودند؛ بعضى گفته اند دوازده فيل بودند.

و در سبب اين اراده خلاف است: بعضى گفته اند كه در برابر كعبۀ معظمه در يمن معبدى ساخته بود و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حج كنند و بر دور آن طواف نمايند، پس شخصى از قريش شب در آن خانه مانده در و ديوار آن را به فضلۀ خود ملوّث نموده گريخت، و به اين سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند ياد كرد كعبه را خراب كند (3).

صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: جمعى از اهل مكه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل كنيسه اى از كنائس نصارى شدند و آتشى افروختند براى طعام خود و خاموش نكرده بار كردند، بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت، چون داخل كنيسۀ خود شدند پرسيدند: كى اين كار را كرده است؟ گفتند: جمعى از تجّار مكه در اينجا آتش افروخته اند، به آن سبب كنيسه سوخته است؛ چون خبر به پادشاه رسيد در غضب شد و وزير خود ابرهة بن الصباح را فرستاد با چهارصد فيل و صد هزار مرد جنگى و گفت:

كعبۀ ايشان را خراب كن و سنگهاى او را در درياى جدّه بينداز و مردان آنها را بكش و اموال آنها را غارت كن و احدى از ايشان را مگذار، پس ابرهه با تهيۀ تمام به جانب مكه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچى (4)لشكر خود كرده با بيست هزار كس پيش

ص: 60


1- . امالى شيخ طوسى 682.
2- . مجمع البيان 5/541-542.
3- . رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 1/45؛ سيرۀ ابن كثير 1/30؛ تفسير بغوى 4/525.
4- . چرخچيان: صنف توپچى كه پيشرو سپاه بودند. (فرهنگ عميد 2/873) .

فرستاد و گفت: برو و مردان و زنان ايشان را بگير و احدى از آنها را مكش تا من بيايم كه مى خواهم آنها را به عذابى بكنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشند.

چون اين خبر به مكه رسيد اهل مكه اولاد و اموال خود را جمع كرده عزم گريختن نمودند، عبد المطّلب ايشان را نصيحت كرد كه: اين ننگ است بر شما كه از كعبه دور شويد.

گفتند: ما را تاب مقاومت ايشان نيست اگر بر ما دست يابند همه را مى كشند.

عبد المطّلب فرمود: خداى خانه نمى گذارد ايشان بر خانه ظفر يابند و اگر شما نيز پناه به خانه بريد به شما نيز دست نخواهند يافت.

ايشان نصيحت آن حضرت را قبول نكرده متفرق شدند، بعضى به كوهها و درّه ها گريختند و بعضى به دريا نشستند، عبد المطّلب فرمود: من از خدا شرم مى كنم كه از خانه و حرم او بگريزم و من از جاى خود حركت نمى كنم تا حق تعالى ميان ما و ايشان حكم كند.

پس اسود ماند تا ابرهه با آن فيلهاى عظيم و لشكر گران به او ملحق شدند و رو به مكه آوردند و جميع چهار پايان اهل مكه را به غارت بردند و از عبد المطّلب هشتاد ناقۀ سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطّلب رسيد فرمود: الحمد للّه مال خدا بود و براى ضيافت اهل خانۀ او و حاجيان خانۀ او نگاهداشته بودم، اگر به من برگرداند او را شكر خواهم كرد و اگر برنگرداند باز شكر خواهم كرد.

پس عبد المطّلب جامه هاى خود را پوشيد و رداى لوى بن غالب را بر دوش افكند و كمربند ابراهيم خليل عليه السّلام را بر كمر بست و كمان اسماعيل ذبيح عليه السّلام را بر دوش افكند و بر اسب خود سوار شده بسوى لشكر ابرهه روان شد، خويشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمى گذاريم تو را بروى به نزد ظالمى كه حرمت خانۀ خدا و حرم او را نمى داند.

فرمود: اى قوم! من از قدرت و لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، دست از من برداريد ان شاء اللّه بزودى بسوى شما برمى گردم.

پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضياء او متعجب و از مهابت او بر

ص: 61

خود بلرزيدند و به نزد او آمده التماس كردند كه: برگرد و نزد اين جبار مرو كه سوگند خورده است احدى از شما را زنده نگذارد و ما را رحم مى آيد بر تو با اين حسن و جمال و كمال به تيغ او كشته شوى.

عبد المطّلب گفت: شما مرا به مجلس او بريد و نصيحت را ترك كنيد.

چون خبر عبد المطّلب را به ابرهه رسانيدند و شجاعت و جرأت او را ذكر كردند امر كرد كه ملازمانش شمشيرها كشيدند و فيل بزرگ را به مجلس طلبيد و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطّلب نمود، و آن فيل را «مذموم» مى گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبيه كرده بودند كه اگر بر كوهى مى زد خراب مى كرد، و بر خرطومش دو شمشير بسته بودند و جنگ تعليمش داده بودند؛ و امر كرد چون عبد المطّلب به مجلس در آيد آن فيل را بر او حمله دهند.

چون عبد المطّلب به مجلس داخل شد جميع حضّار را از او دهشتى عظيم بهم رسيد، چون فيل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمين نهاده ذليل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهدۀ اين احوال متحير ماند و از دهشت بر خود لرزيد و به غايت تعظيم و تكريم آن حضرت را در كنار خود نشانيد و عرض كرد: چه نام دارى كه از تو خوش روتر و نيكوتر نديده ام و هر حاجت بطلبى روا كنم و اگر گوئى برگردم برمى گردم؟

عبد المطّلب فرمود: مرا با اينها كارى نيست، اصحاب تو شترى چند از من برده اند و آنها را براى حاجيان بيت اللّه مهيّا كرده بودم، بگو به من بازدهند.

ابرهه حكم كرد آنها را به او پس دادند و گفت: ديگر حاجتى دارى؟

گفت: نه.

ابرهه گفت: چرا در باب بلد خود سؤال نمى كنى كه من سوگند ياد كرده ام كه كعبۀ شما را خراب كنم و مردان شما را بكشم؟ و ليكن قدر تو را بزرگ يافتم و اگر در اين باب شفاعت نمائى شفاعت تو را قبول مى كنم.

عبد المطّلب فرمود: مرا با آن كارى نيست، چون آن خانه صاحبى دارد كه محتاج به شفاعت من نيست، اگر خواهد دفع ضرر از خانۀ خود مى تواند كرد.

ص: 62

ابرهه گفت: اينك از عقب تو مى آيم با فيل و لشكر، كعبه و نواحى آن را خراب مى كنم و ساكنان آن را به قتل مى رسانم.

عبد المطّلب فرمود: اگر توانى بكن؛ و بسوى مكه برگشت، و چون بر فيل بزرگ گذشت، فيل او را سجده كرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت كردند كه: چرا او را گذاشتى برود؟

گفت: مرا ملامت مكنيد كه چون او را ديدم هيبتى عظيم از او در دل من پيدا شد، مگر نديديد فيل او را سجده كرد؟ اكنون بگوئيد در اين امر كه اراده كرده ايم چه مصلحت مى دانيد؟

گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته بايد بعمل آوريم، پس با لشكر روى بسوى مكه آوردند.

و چون عبد المطّلب به مكه برگشت قوم خود را گفت: بر ابو قبيس بالا رويد، و خود به كعبه درآويخت و به نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توسل جسته به درگاه حق تعالى تضرع و زارى نمود كه: الها! خانه خانۀ توست و ما همه عيال و ساكنان حرم توئيم و هر كس حمايت خانه و اهل خانۀ خود مى نمايد، و مانند اين سخنان مى گفت و تضرع مى نمود، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: دعاى تو مستجاب شد و به مطلب خود رسيدى به بركت نورى كه در جبين توست، پس رو به قوم خود آورد و گفت: بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت.

در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرونشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود بازداشته بودند، چون به حدّ حرم رسيدند فيلها ايستادند و هرچند فيلبانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم برمى گردانيدند مى دويدند.

اسود گفت: جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده.

ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه: مكرر كار خود

ص: 63

را تجربه كرديم و از تجربۀ خود گذشتن طريق عقل نيست، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب طلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جرأت ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسۀ ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما برگرديم.

چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و «حناطه» نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لشكرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت، اسود به او گفت: تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.

حناطه گفت: مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم.

چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبد المطّلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبد المطّلب فرمود: به چه كار آمده اى؟

عرض كرد: اى مولاى من! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديۀ آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.

عبد المطّلب فرمود: ما هرگز بى گناه را به عوض مجرم مؤاخذه نمى كنيم؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم بازداشته ايم و خلاف فرمودۀ خدا نمى كنيم، و امّا آنچه در باب كعبه گفتى، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر از آن بكند، و اللّه كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.

حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطّلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (1)بودى الحال تو را هلاك مى كردم.

پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت: به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه

ص: 64


1- . ايلچى: سفير، فرستادۀ مخصوص. (فرهنگ عميد 1/326) .

خالى است مى بايد بر ايشان تاخت.

چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.

چون لشكر را نظر بر آن مرغان افتاد بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم؟

اسود گفت: بر شما باكى نيست، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.

پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان: اى مرغان اطاعت كننده! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مأمور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفّار شديد شده است.

پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش افتاد پس دست چپش افتاد پس پاهايش افتاد و چون به منزل خود رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.

شخصى از حضرت موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت: من هرگز به جنگ خانۀ خدا نيايم، و آن برادر كه رفت چون اين واقعه را ديد گريخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل كرد، چون سر به جانب بالا كرد يكى از آن مرغان را بر بالاى سر خود ديد پس آن مرغ سنگى انداخته و او را هلاك كرد.

عبد المطّلب در عرض اين احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توسل مى جست و عرض مى كرد: پروردگارا! به بركت نورى كه به ما بخشيده اى ما را از اين اندوه و شدت فرجى كرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده.

ص: 65

چون فيلها را گريخته و دشمنان را مرده ديدند به شكر الهى قيام و غنائم دشمن را متصرف شدند (1).

ص: 66


1- . الانوار 64-77.

فصل پنجم: در بيان حفر زمزم و قربانى كردن عبد اللّه

و ساير احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است

شيخ كلينى و غير او روايت كرده اند كه: در كعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشير، چون قبيلۀ خزاعه غالب شدند بر قبيلۀ جرهم و خواستند كه حرم را از ايشان بگيرند جرهم آن شمشيرها و دو آهوى طلا را در چاه زمزم افكندند و آن چاه را به سنگ و خاك انباشته كردند به نحوى كه اثرش ظاهر نبود كه ايشان آنها را بيرون نياورند؛ و چون قصى جدّ عبد المطّلب بر خزاعه غالب شد و مكه را از ايشان گرفت موضع زمزم بر ايشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبد المطّلب كه رياست مكۀ معظمه به او منتهى شد، و در پيش كعبه فرشى از براى او مى گستردند كه براى ديگرى در آنجا فرشى نمى گستردند، شبى نزد كعبه خوابيده بود در خواب ديد كه شخصى با او گفت: «حفر نما بره را» چون بيدار شد ندانست كه «بره» چيست؛ شب ديگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب ديد كه گفت: «حفر نما طيبه را» ؛ پس شب سوم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما مضنونه را» ؛ پس شب چهارم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما زمزم را كه هرگز آبش تمام نشود و بياشامند از آن حاجيان و بكن آن را در جايى كه كلاغ بال سفيدى نشيند نزد سوراخ موران» در برابر چاه زمزم سوراخى بود كه موران از آن بيرون مى آمدند و هر روز كلاغ بال سفيدى مى آمد و آن موران را برمى چيد.

چون عبد المطّلب اين خواب را ديد تعبير خوابهاى خود را فهميد و موضع زمزم را

ص: 67

دانست، پس به نزد قريش آمد و فرمود: من چهار شب خواب ديدم در باب كندن زمزم و آن مايۀ فخر و عزّت ماست، بيائيد تا آن را حفر نمائيم، ايشان قبول نكردند، پس خود متوجه كندن آن شد و يك پسر داشت در آن وقت كه او را حارث مى گفتند و او را يارى مى كرد بر كندن زمزم، چون كار بر او دشوار شد به نزد كعبه آمد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و به درگاه حق تعالى تضرع نمود و نذر كرد كه اگر خدا ده پسر او را روزى كند يكى از آنها را كه دوست تر دارد قربانى كند.

پس چون بسيار كند و رسيد به جايى كه عمارت حضرت اسماعيل در چاه نمايان شد و دانست كه به آب رسيده است «اللّه اكبر» گفت، پس قريش گفتند: «اللّه اكبر» ، و گفتند:

اى پدر حارث! اين فخر و كرامت ماست و ما را در آن بهره اى هست و بر تو آن را مسلّم نخواهيم گذاشت.

عبد المطّلب فرمود: شما مرا در حفر آن يارى نكرديد، اين مخصوص من و فرزندان من است تا روز قيامت (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون عبد المطّلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسيد از يك جانب چاه بوى بدى وزيد كه او را ترسانيد و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بيرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم نمود و ديگر كند تا آنكه به چشمه اى رسيد كه از آن بوى مشك ساطع بود، چون يك ذراع ديگر كند خواب او را ربود و در خواب ديد مرد بلند دست خوش روى خوش موى نيكو جامۀ خوشبوئى به او گفت: «بكن تا غنيمت يابى و اهتمام نما تا سالم بمانى، و آنچه بيابى ذخيره منما تا وارثان تو قسمت كنند بلكه خود صرف كن، شمشيرها از غير توست و طلا از توست، قدر تو از همۀ عرب بزرگتر است، پيغمبر عرب از تو بيرون خواهد آمد، و ولىّ اين امّت و وصىّ آن پيغمبر از تو بهم خواهد رسيد، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجيبان و حكما و دانايان و بينايان و شمشيرها از ايشان خواهد بود، و پيغمبرى آن پيغمبر در قرن بعد از تو

ص: 68


1- كافى 4/219.

خواهد بود و خدا به او زمين را به نور هدايت روشن گرداند و شياطين را از اقطار زمين بيرون كند و ذليل گرداند ايشان را بعد از عزّت و هلاك گرداند ايشان را بعد از قوّت، و بتها را ذليل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا كه باشند، و بعد از او باقى ماند ديگرى از نسل تو كه برادر و وزير او باشد و سنّش از او كمتر باشد، او بتها را در هم شكند و در همۀ امور مطيع آن پيغمبر باشد، و آن پيغمبر هيچ امرى را از او مخفى ندارد و هر داهيه اى كه بر او واقع شود با او مشورت نمايد» .

چون عبد المطّلب از خواب بيدار شد و در امر اين خواب متحير ماند، ناگاه در پهلوى خود سيزده شمشير ديد، چون آنها را گرفت و خواست بيرون آيد با خود انديشه كرد كه:

چگونه بيرون روم كه هنوز حفر را تمام نكرده ام؟ چون يك شبر ديگر كند شاخها و سر آهوى طلا پيدا شد وقتى كه بيرون آورد ديد بر آن نقش كرده اند: «لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، علي وليّ اللّه، فلان خليفة اللّه» ، و معنى فقرۀ آخر اين است كه حضرت صاحب الامر عليه السّلام خليفۀ خداست.

پس چون عبد المطّلب آب را بيرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شيطان را به صورت مار سياهى ديد كه پيش از او از چاه بالا مى رود، پس شمشير زد و اكثر دمش را انداخته و ناپيدا شد، حضرت قائم عليه السّلام او را تمام كش خواهد نمود.

پس عبد المطّلب خواست مخالفت از خواب كند و شمشيرها را بر در خانۀ كعبه نصب نمايد، پس چون به خواب رفت همان شخص را مجددا در خواب ديد كه به او خطاب نمود: اى شيبة الحمد! شكر كن پروردگار خود را زيرا كه بزودى تو را زبان زمين خواهد كرد و نام نيك تو را در عالم منتشر خواهد كرد و جميع قريش بعضى به خوف و بعضى به طمع پيروى تو خواهند نمود، شمشيرها را در جاهاى خود قرار ده.

عبد المطّلب چون از خواب بيدار شده با خود گفت: اگر آن كه در خواب مى بينم از جانب پروردگار من است، امر امر اوست، و اگر شيطان است همان خواهد بود كه دم او را قطع كردم.

چون شب شد و باز به خواب رفت گروهى بسيار از مردان و اطفال ديد كه به نزد او

ص: 69

آمدند و گفتند: ما اتباع فرزندان توئيم و ما در آسمان ششم ساكنيم، شمشيرها از تو نيست، دخترى از قبيلۀ بنى مخزوم خواستگارى نما و بعد از او از ساير قبائل عرب دختران بخواه، اگر مال ندارى حسب بزرگ دارى و مردم دختر به تو خواهند داد و اين سيزده شمشير را به فرزندان آن دختر كه از بنى مخزوم است بده و بيش از اين براى تو بيان نمى كنم، يكى از آن شمشيرها از دست تو ناپيدا مى شود و در فلان كوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد عليه السّلام خواهد بود.

پس عبد المطّلب بيدار شد و شمشيرها را در گردن خود انداخت و بسوى ناحيه اى از نواحى مكه روان شد، پس يك شمشير كه از همه نازكتر و لطيفتر بود ناپيدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد براى حضرت قائم عليه السّلام.

پس احرام بست به عمره و داخل مكه شد و به آن شمشيرها و آهوها بيست و يك طواف كرد و در اثناى طواف مى گفت: خداوندا! وعدۀ خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و ياد مرا منتشر گردان و بازوى مرا محكم كن.

پس شمشيرها همه را به فرزندان مخزوميّه داد و آن دوازده شمشير به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يازده امام تا امام حسن عسكرى عليهم السّلام رسيد براى هر يك از ايشان يك شمشير بود و شمشير امام دوازدهم در زمين مخفى شد و زمين به آن حضرت تسليم خواهد نمود (1).

و در حديث موثق منقول است كه: ابن فضال از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود از معنى قول حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: منم فرزند دو ذبيح-يعنى دو كس كه هر يك را براى خدا قربانى مى خواستند بكنند-، فرمود: يعنى اسماعيل پسر ابراهيم عليه السّلام و عبد اللّه پسر عبد المطّلب؛ امّا اسماعيل پس آن فرزند حليم است كه حق تعالى بشارت داد به او ابراهيم عليه السّلام را و چون با او مشغول اعمال حج شد ابراهيم عليه السّلام به او فرمود: در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم پس نظر و فكر كن چه مى بينى و چه صلاح مى دانى؟ عرض كرد: اى

ص: 70


1- . كافى 4/220.

پدر! بكن به آنچه مأمور خواهى گرديد-و نگفت بكن اى پدر آنچه ديدى-بزودى خواهى يافت مرا اگر خدا خواهد از صبر كنندگان.

پس چون ابراهيم عليه السّلام عازم گرديد بر ذبح او حق تعالى فدا كرد او را به گوسفندى سياه و سفيد كه در سياهى مى خورد و در سياهى مى آشاميد و در سياهى نظر مى كرد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى بول و پشكل مى انداخت، و پيش از آن چهل سال در باغهاى بهشت چريده بود و از رحم ماده بيرون نيامده بود بلكه حق تعالى فرموده بود:

باش، پس هست شده بود براى آنكه فداى اسماعيل عليه السّلام باشد؛ پس هر گوسفند كه در منى كشته مى شود فداى آن حضرت است تا روز قيامت.

و ذبيح ديگر قصه اش آن است كه: حضرت عبد المطّلب عليه السّلام به حلقۀ در كعبه چسبيده و دعا كرد كه حق تعالى ده پسر او را كرامت فرمايد و نذر كرد با خدا كه اگر اين نعمت براى او حاصل گردد يكى از ايشان را قربانى كند؛ پس حق تعالى ده پسر او را كرامت كرد، گفت: خدا براى من وفا كرد من نيز بايد به نذر خود وفا كنم؛ پس فرزندان خود را داخل خانۀ كعبه نمود و سه دفعه ميان ايشان قرعه زد و هر مرتبه به نام عبد اللّه (پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) -كه گرامى ترين اولاد او نزد او بود-بيرون آمد، پس او را خوابانيد و به ذبح او عازم گرديد، چون اين خبر به اكابر قريش رسيد جمع شدند و او را از آن عمل ممانعت كردند، زنان عبد المطّلب حاضر و صدا به شيون بلند كردند، پس عاتكه دختر عبد المطّلب گفت: اى پدر! عذر ميان خود و خدا تمام كن در كشتن فرزند خود.

عبد المطّلب گفت: اى فرزند! چگونه عذر تمام كنم كه توئى صاحب بركت؟

عاتكه عرض كرد: اى پدر! اين شتران كه دارى در حرم مى چرند ميان آنها و فرزند خود قرعه بينداز و زياده كن آن قدر كه حق تعالى راضى گردد.

پس عبد المطّلب شتران را حاضر گردانيد و ده شتر جدا كرد و ميان آنها و عبد اللّه قرعه زد، به نام عبد اللّه بيرون آمد، پس ده ده زياد مى كرد و به نام عبد اللّه بيرون مى آمد، تا آنكه چون به صد شتر رسيد قرعه به نام شتران بيرون آمد، پس همۀ قريش صدا به تكبير بلند كردند به حدّى كه كوههاى مكه از صداى ايشان بلرزيد.

ص: 71

پس عبد المطّلب فرمود: تا سه نوبت قرعه به نام شتران بيرون نيايد دست از عبد اللّه برنمى دارم؛ پس دو مرتبۀ ديگر ميان عبد اللّه و صد شتر قرعه انداختند، باز قرعه به نام صد شتر بيرون آمد.

پس زبير و ابو طالب و خواهران ايشان عبد اللّه را از زير دست عبد المطّلب كشيدند و پوست روى نازك نورانيش كنده شده بود از سائيدن به زمين؛ پس آن يگانه گوهر را دست به دست مى گردانيدند و مى بوسيدند و سجده هاى شكر الهى بر سلامتى او مى كردند و خاك از روى مباركش پاك مى كردند؛ امر نمود عبد المطّلب كه شتران را در «حزوره» كه در ميان صفا و مروه واقع است نحر كردند و احدى را از گوشت آنها منع نكردند، و اين از جملۀ سنّتهاى عبد المطّلب بود كه خدا در اسلام جارى نمود كه ديۀ هر مرد مسلمان صد شتر باشد (1).

و در حديث موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: فرزندان عبد المطّلب ده نفر بودند به غير از عباس (2).

و ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه: نامهاى ايشان عبد اللّه، ابو طالب، زبير، حمزه، حارث، غيداق، مقوّم، حجل، عبد العزى (ابو لهب) ، و ضرار و عباس بود؛ و حارث از همه بزرگتر بود؛ و بعضى گفته اند: «مقوّم» و «حجل» يكى بودند.

و عبد المطّلب ده نام داشت كه سلاطين او را به آن نامها مى شناختند: عامر، شيبة الحمد، سيد البطحا، ساقى الحجيج، ساقى الغيث، غيث الورى في العام الجدب، ابو السادة العشرة، عبد المطّلب، حافر زمزم (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه براى او قرعه زدند مريم دختر عمران بود؛ پس قرعه زدند براى حضرت يونس عليه السّلام؛ پس عبد المطّلب نه پسر براى او بهم رسيد نذر كرد كه اگر پسر دهم براى او بهم رسد قربانى كند او را براى خدا و چون

ص: 72


1- . خصال 55-57؛ عيون اخبار الرضا 1/210.
2- . خصال 453.
3- . خصال 453؛ العدد القوية 136.

حضرت عبد اللّه متولد شد و نتوانست او را ذبح كند براى آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پشت او بود، پس ده شتر آورد و قرعه زد، به نام عبد اللّه بيرون آمد، و ده ده زياد كرد تا آنكه به صد شتر رسيد پس به نام شتر درآمد، عبد المطّلب گفت: انصاف نيست كه چندين مرتبه به نام عبد اللّه بيرون آيد و يك مرتبه به نام شتر و من به آخر عمل كنم؛ و چون سه نوبت به اسم شتر بيرون آمد گفت: الحال دانستم كه پروردگار من به فدا راضى شده است؛ پس صد شتر را نحر كرد (1).

مؤلف گويد كه: از كردار حضرت عبد المطّلب معلوم مى شود كه نذر قربانى كردن فرزند در شريعت ابراهيم عليه السّلام سنّت بوده است، و محتمل است كه اين مخصوص عبد المطّلب بوده و به آن ملهم شده باشد.

و ابن ابى الحديد و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه: چون حضرت عبد المطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينۀ ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبد المطّلب! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان.

عبد المطّلب فرمود: اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست؛ بعد از مخاصمۀ بسيار راضى شدند به محاكمۀ زن كاهنه اى كه در قبيلۀ بنى سعد و در اطراف شام مى بود.

پس عبد المطّلب با گروهى از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبيله اى از قبائل قريش چند نفر با ايشان رفتند به جانب شام؛ در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبد مناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند؛ چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبد المطّلب گفت: بيائيد هر يك براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نكرده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه بمانيم؛ چون قبرها كندند و منتظر مرگ

ص: 73


1- . خصال 156؛ من لا يحضره الفقيه 3/89؛ وسائل الشيعة 27/260.

نشستند عبد المطّلب گفت: چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد.

پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند، چون عبد المطّلب بر ناقۀ خود سوار گرديد از زير پاى ناقه اش چشمۀ آبى صاف و شيرين جارى شد، پس عبد المطّلب گفت:

«اللّه اكبر» ، و اصحابش همه تكبير گفتند و آب خوردند و مشكهاى خود را پرآب كردند و قبائل قريش را طلبيده كه: بيائيد و ببينيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد.

چون قريش آن كرامت عظمى را از عبد المطّلب ديدند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست و ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم، آن پروردگارى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است؛ پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند (1).

صاحب كتاب انوار ذكر كرده است كه: چون عبد المطّلب بسيار به ته برد چاه زمزم را و آهوى طلا و شمشيرهاى بسيار و زرهى چند در آن يافت، پس باز قريش دعوى نصيب خود از آنها كردند و آن حضرت به قرعه قرار داد، پس دو تير زرد به نام كعبه و دو تير سياه به اسم خود و دو تير سفيد به اسم قريش و آن شش تير را به شخصى داد كه داخل كعبه كرد؛ پس دو تير زرد كه به نام كعبه بود براى آهوها بيرون آمد و دو تير سياه براى شمشيرها و زره ها بيرون آمد و تيرهاى قريش براى هيچ يك از آنها بيرون نيامد، پس عبد المطّلب شمشيرها و زره ها را خود متصرف شد و دو آهوى طلا را صرف زينت در كعبه كرد.

و چون رياست مكه و سقايت حاجيان براى آن حضرت مسلّم بود، كسى با او منازعه نمى نمود مگر «عدى بن نوفل» كه او پيش از عبد المطّلب در مكه مشار اليه بود و حسد بر آن حضرت مى برد؛ پس روزى با عبد المطّلب در مقام معارضه گفت: تو طفلى از اطفال قوم خود بودى و تو را فرزندى و ياورى نيست و از مدينه تنها به مكه آمدى، به چه چيز بر

ص: 74


1- . شرح ابن ابى الحديد 15/228؛ الانوار 78؛ سيرۀ ابن اسحاق 23؛ اخبار مكه 2/45.

ما تفوّق يافتى؟

عبد المطّلب در غضب شده گفت: واى بر تو! مرا سرزنش مى كنى به كمى فرزند، با خداى خود عهد كردم كه اگر ده پسر يا زياده مرا عطا فرمايد يكى از آنها را نحر نمايم براى اكرام و اجلال حقّ الهى، پس گفت: پروردگارا! پس عيال مرا بسيار كن و دشمنان مرا بر من شاد مگردان بدرستى كه توئى خداى يگانۀ صمد.

و بعد از آن شروع كرد به خواستن زنان و شش زن به حبالۀ خود در آورد و ده پسر از ايشان بوجود آمد و هر يك از آن زنان به حسن و جمال آراسته و در قوم خود عزيز و منيع بودند: يكى از آنها منعه دختر حارث كلابيه بود؛ ديگرى سمرى دختر غيدق (طليقيه) ؛ سوم هاجرۀ خزاعيه؛ چهارم سعدا دختر حبيب كلابيه؛ پنجم هاله دختر وهب؛ ششم فاطمه دختر عمرو مخزوميه بود (1). و از فاطمۀ مخزوميه ابو طالب و عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهم رسيدند.

بعضى گفته اند: زبير نيز از فاطمه بود و ساير اولاد از زنان ديگر او بودند (2).

عبد المطّلب سعى و اهتمام بسيار در خدمت كعبه مى نمود، پس در بعضى از شبها كه نزديك كعبه خوابيده بود خوابى ديد و هراسان بيدار شد و برخاست و رداى خود را بر زمين مى كشيد و بر خود مى لرزيد تا به جمعى از كاهنان رسيد و از او پرسيدند كه: اى ابو الحارث! چه مى شود تو را؟

گفت كه: در خواب ديدم زنجير سفيد نورانى از پشت من بيرون آمد كه نزديك بود نور آن زنجير ديده ها را بربايد، و آن زنجير چهار طرف داشت يك طرف آن به مشرق و طرف ديگرش به مغرب و يك طرفش به آسمان و يك طرفش به زمين رسيده بود، ناگاه دو شخص عظيم خوش رو ديدم كه در زير آن زنجير ايستاده اند، از يكى از ايشان پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: منم نوح پيغمبر پروردگار عالميان؛ از ديگرى پرسيدم: تو كيستى؟ گفت:

ص: 75


1- . در مصدر اين نامها با اختلافاتى ذكر شده است.
2- . تاريخ يعقوبى 1/251؛ العدد القوية 136.

منم ابراهيم خليل الرحمن آمده ايم كه در سايۀ اين شجرۀ طيبه باشيم، پس خوشا حال كسى كه در سايۀ آن باشد و واى بر كسى كه از آن دور باشد.

كاهنان گفتند: اى ابو الحارث! اين بشارتى است تو را و خيرى است كه به تو مى رسد و ديگر برادران را نصيبى نيست، و اگر خواب تو راست باشد از پشت تو كسى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب را به دين خدا دعوت نمايد، براى گروهى رحمت باشد و براى گروهى عذاب.

پس عبد المطّلب شاد شد و گفت: آيا كى اين نور جبين مرا اخذ نمايد؟

پس روزى تنها به شكار رفت و بسيار تشنه شد، در آن حال نظرش بر آب صاف شيرينى افتاد كه در ميان سنگ پاكيزه اى ايستاده بود، و چون از آن آب تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود دانست كه آن آب بهشت است كه براى او فرود آمده است، پس برگشت و با فاطمۀ مخزوميه كه نجيب تر و صالحه تر و نيكوتر از همۀ زنان بود مقاربت كرد و نطفۀ عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منعقد شد؛ پس آن نور كه در جبين او بود بسوى زوجۀ او «فاطمه» منتقل شد، و چون عبد اللّه متولد شد آن نور ازهر از جبين اطهر او ساطع گرديد به حدّى كه اطراف آسمان را روشن نمود، پس عبد المطّلب از انتقال آن نور بسوى آن مايۀ شادى و سرور خوش حال شد و كاهنان و علماى اهل كتاب همگى به حركت آمده محزون گرديدند و در ميان علماى يهود جبّۀ سفيدى بود كه مى گفتند جبّۀ حضرت يحيى عليه السّلام است كه در هنگام شهادت پوشيده بوده است و آلوده به خون آن حضرت بود و در كتب خود خوانده بودند كه هرگاه از آن جبّه قطره اى از خون بچكد نزديك خواهد بود بيرون آمدن آن پيغمبر كه شمشير خواهد كشيد و در راه خدا جهاد خواهد كرد؛ چون رفتند و بسوى آن جبّه نظر كردند ديدند كه خون از آن مى ريزد پس دانستند كه ظهور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزديك شده است و به اين سبب بسيار غمگين گرديدند و گروهى را به مكه فرستادند كه از ولادت آن حضرت خبر بگيرند.

ص: 76

و عبد اللّه در روزى آن قدر نمو مى نمود كه اطفال ديگر در ماهى (1)آن قدر نمو كنند و افواج تماشائيان به ديدن او مى آمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبين لامع او تعجب مى نمودند؛ و عبد اللّه در زمان خود از يهودان و حاسدان ديد آنچه يوسف از برادران ديد.

و چون يازده پسر براى عبد المطّلب بهم رسيدند نذر خود را به خاطر آورد، پس فرزندان خود را نزد خود جمع كرد و طعامى براى ايشان مهيّا نمود پس از تناول طعام گفت: اى فرزندان من! مى دانيد كه شما همه بر من گرامى و به مثابۀ نور چشم من بوديد و خارى در پاى هيچ يك از شما نمى توانستم ديد و ليكن حقّ خدا بر من واجب تر است از حقّ شما، و با حق تعالى نذر كرده بودم كه هرگاه ده فرزند يا زياده به من عطا كند يكى را قربانى كنم، و اكنون حق تعالى به من عطا كرده است شماها را، چه مى گوئيد شما در باب نذر من؟

پس همه ساكت شدند و به يكديگر نگاه مى كردند تا آنكه عبد اللّه كه كوچكتر بود گفت:

اى پدر! توئى حكم كنندۀ بر ما و ما فرزندان توئيم و هرچه فرمائى اطاعت مى كنيم و حقّ خدا بر تو واجب تر است از حقّ ما و امر او لازمتر است از امر ما و ما مطيع و صابريم بر حكم خدا و حكم تو و راضى شديم به امر خدا و امر تو و پناه مى بريم به خدا از مخالفت تو. و در آن وقت از سنّ شريف عبد اللّه يازده سال گذشته بود.

چون عبد المطّلب سخنان شايستۀ آن فرزند بزرگوار را شنيد بسيار گريست و او را شكر كرد و رو بسوى سايرين نموده گفت: اى فرزندان من! شما چه مى گوئيد؟

گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم و اگر همۀ ما را بكشى راضى هستيم.

پس ايشان را دعا كرد و گفت: برويد به نزد مادران خود و ايشان را خبر دهيد از آنچه به شما گفتم و بگوئيد شما را بشويند و سرمه در چشمهاى شما بكشند و جامه هاى فاخر بر شما بپوشانند و وداع كنيد مادران خود را وداع كسى كه برنگردد، پس چون ايشان اين

ص: 77


1- . در مصدر «و عبد اللّه در ماه آن قدر نمو مى نمود كه ديگران در سالى» ذكر شده است.

خبر وحشت اثر را به مادران خود رسانيدند شيون از خانه هاى ايشان بلند شد و تا طلوع صبح در گريه و اندوه گذرانيدند، و چون صبح طالع گرديد حضرت عبد المطّلب رداى آدم را بر دوش افكند و نعلين شيث را در پا كرد و انگشتر نوح را در انگشت كرد و خنجر برّنده در دست گرفت براى فداى فرزند خود و يك يك فرزندان خود را از نزد مادران ندا كرد و طلبيد و همه خود را به انواع زينتها آراسته بسوى پدر شتافتند بغير از عبد اللّه-كه مادرش را دل گواهى مى داد كه آن گوهر يكتا لايق درگاه حق تعالى است و قرعه به نام نامى او بيرون خواهد آمد و او را مانع مى شد-، پس چون عبد المطّلب به خانۀ فاطمه آمد و دست عبد اللّه را گرفت كه بيرون آورد مادرش فاطمه در او آويخت و عبد اللّه به دامن پدر چسبيده و پدر او را مى كشيد و مادر ممانعت مى نمود و تضرع و استغاثه مى كرد و عبد اللّه مى گفت: اى مادر! دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار كه آنچه خواهد با من بكند، پس فاطمه دست از جان خود برداشت و گريبان خود را شكافت و گفت: اى ابا الحارث! اين كار تو كارى است كه كسى به غير از تو نكرده است، و چگونه راضى مى شوى كه فرزند خود را به دست خود بكشى، و اگر البته اين كار را خواهى كرد دست از عبد اللّه بردار كه او از همه خردسالتر است و بر كودكى او رحمى بدار و حرمت آن نور كه در جبين مكين اوست نگه دار؛ و چون ديد كه عبد المطّلب به اين سخنان دست از او برنمى دارد فرزند دلبند خود را بر سينۀ نالان خود چسبانيد و گفت: خدا نخواهد كرد كه اين شعلۀ نور جبين تو خاموش گردد، چه كنم كه در كار تو چاره اى نمى دانم و در امر تو حيله اى نمى بينم، كاش پيش از آنكه از ديده ام پنهان گردى در خاك پنهان گرديده بودم، بناچار از برم مى روى و اميد برگشتنت ندارم.

و از استماع اين خطاب، عبد المطّلب بى تاب گرديده سيلاب سرشك از ديده ها رها كرد و رنگش متغير گرديد و پايش از رفتار ماند؛ پس آن بندۀ مقرّب اله گفت: اى مادر! بگذار مرا تا با پدر خود بروم، اگر خدا مرا اختيار نمايد براى قربانى خود زهى سعادت و فيروزى و هزار جان فداى اختيار او باد، و اگر ديگرى را اختيار نمايد با هزار حرمان بسوى تو برخواهم گرديد.

ص: 78

پس با پدر روان شد بسوى كعبه و جميع قريش از مردان و زنان در مسجد جمع شدند و صداى ناله و شيون بسوى هفت روزن بلند گرديد و يهودان و كاهنان شاد گرديدند كه شايد آن نور نبوّت خاموش گردد-و ندانستند كه نور خدائى را كسى خاموش نمى تواند كرد-پس عبد المطّلب خنجر برهنه كه مرگ از دمش مى ريخت در كف گرفت و قرعه به نام اولاد امجاد خود افكند و گفت: اى خداوند كعبه و حرم و حطيم و زمزم و پروردگار ملائكۀ كرام و خالق جملۀ انام! دور كن به نام خود از ما هر تيرگى و ظلمت را بحقّ آنچه جارى گرديده است بر آن قلم تقدير تو، آنچه تو خواهى كسى مانع آن نمى تواند گرديد، و ضعيفان را پناهى نيست مگر بسوى تو چون صاحب قوّتى، و رفع احتياج فقيران نمى نمايد مگر چون تو بى نيازى.

پروردگارا! مى دانى كه با تو چه نذر و عهد كرده بودم و اينك فرزندان خود همه را به درگاه تو آورده ام كه هر يك را كه خواهى اختيار نمائى.

پروردگارا! اگر مصلحت مى دانى در بزرگان قرار ده كه ايشان را صبر بر بلا بيشتر است و خردان بيشتر محلّ رحمند.

اى خداوند پروردگار كعبه و پرده ها و ركن و سنگها و زمين پهناور و رود و درياها! و اى فرستندۀ ابرها و بارانها! دور گردان از كودكان بلا را.

پس نام هر يك را بر تيرى نوشته و داد كه داخل كعبه كردند و فرزندان خود را داخل كعبه گردانيد، پس مادران صدا به شيون بلند كردند و از ديده هاى حاضران سيلاب اشك در بطحاى مكه روان گرديد؛ و عبد المطّلب از ضعف بشريّت مى افتاد و به قوّت ايمان و شدت يقين برمى خاست و مى گفت: پروردگارا! حكم خود را بزودى ظاهر گردان؛ و مردم گردنها كشيده بودند و آب از ديده ها روان كرده منتظر بودند كه به نام كداميك بيرون آيد كه ناگاه ديدند صاحب قرعه بيرون آمد و رداى عبد اللّه را در گردن آن رشك خورشيد و ماه افكنده او را مانند خورشيد از افق كعبه بيرون كشيد و رنگ مباركش مانند آفتاب به زردى مايل گرديده و مانند چراغ صبحگاهان قابل قربانى درگاه مى لرزيد، پس گفت: اى عبد المطّلب! قرعه به نام اين فرزند ارجمند بيرون آمد، اگر خواهى بكش و اگر

ص: 79

خواهى ببخش.

پس عبد المطّلب از استماع اين خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه كنان بر برادر خود از كعبه بيرون آمدند و ابو طالب از همه بيشتر مى گريست و موضع نور جبين برادر خود را مى بوسيد و مى گفت: كاش نمى مردم و فرزند ارجمند تو را كه وارث اين نور است و حق تعالى او را بر همۀ خلق زيادتى داده است و زمين را از كثافت كفر و بت پرستى پاك خواهد كرد و كهانت كاهنان را زايل خواهد گردانيد، مى ديدم.

و چون عبد المطّلب به هوش آمد صداى گريۀ مردان و زنان از هر ناحيه به سمع او رسيد و نظرش بر فاطمه افتاد كه خاك بر سر خود مى ريخت و سينۀ خود را مى خراشيد، و از مشاهدۀ اين احوال و استماع آن اقوال در عزم كاملش اختلال بهم نمى رسيد، و بازوى عبد اللّه را گرفت كه او را بخواباند.

اكابر قريش و اولاد عبد مناف در او آويختند پس بانگ زد بر ايشان كه: واى بر شما! از من بر فرزند من مهربانتر نيستيد شما و تا حكم پروردگار خود را بر او جارى نكنم دست از او برنمى دارم.

و ابو طالب به دامان عبد اللّه چسبيده بود و مى گفت: اى پدر! برادر مرا بگذار و مرا به جاى او ذبح كن كه من راضيم كه قربانى پروردگار و فداى برادر خود باشم.

و عبد المطّلب مى گفت كه: من مخالفت پروردگار خود نمى كنم و هركه قرعه به نام او بيرون آمده است او را قربانى مى كنم.

پس اكابر قريش از او التماس كردند كه يك بار ديگر قرعه بيندازد شايد نوع ديگر ظاهر شود. و چون بسيار مبالغه كردند راضى شد و بار ديگر قرعه انداخت و باز به اسم عبد اللّه بيرون آمد، پس عبد المطّلب گفت كه: الحال حكم لازم گرديد و راه شفاعت مسدود شد.

پس عبد اللّه را به قربانگاه آورد و اكابر عرب در عقبش صف كشيدند، و دست و پاى عبد اللّه را بسته و خوابانيد، چون مادر ديد كه كار به اينجا كشيد پا برهنه و شيون كنان بسوى خويشان خود دويد و ايشان را به شفاعت طلبيد، و چون ايشان بسوى عبد المطّلب

ص: 80

شتافتند در وقتى رسيدند كه عبد اللّه را خوابانيده بود و خنجر را نزديك گلوى لطيف آن سرور گذاشته بود و در آن وقت ملائكۀ آسمانها خروش برآوردند و بالها گستردند و جبرئيل و اسرافيل تضرع و استغاثه در درگاه ملك جليل نمودند. پس حق تعالى وحى نمود كه: اى ملائكه! من به همه چيز عالم دانايم و بندۀ خود را در معرض امتحان درآورده ام كه صبر او را بر عالميان ظاهر گردانم.

در اين حال ده نفر از خويشان فاطمه، عريان با سر و پاى برهنه و شمشيرهاى كشيده رسيدند و بر دست عبد المطّلب چسبيدند و گفتند: هرگز نگذاريم كه فرزند خواهر ما را ذبح كنى مگر آنكه همۀ ما را به قتل رسانى.

پس عبد المطّلب سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه ايشان نمى گذارند كه حكم تو را جارى كنم و به عهد تو وفا كنم، پس حكم كن ميان من و ايشان به حق و تو بهترين حكم كنندگانى.

در اين حال شخصى از اكابر قوم او كه او را عكرمة بن عامر مى گفتند حاضر شد و تدبير نمود كه قرعه بيندازد بر شتران و عبد اللّه، پس بر اين امر قرار داده برگشتند. و روز ديگر عبد المطّلب فرمود كه همۀ شتران او را حاضر كردند و عبد اللّه را جامه هاى فاخر پوشانيد و خوشبو گردانيد و به انواع زينتها آراسته او را به نزد كعبه حاضر گردانيد و كارد و ريسمان با خود آورده بود، پس هفت شوط دور كعبه طواف كرد و ده شتر حاضر كرد و چنگ در پرده هاى كعبه زد و گفت: پروردگارا! امر تو نافذ است و حكم تو جارى است؛ و قرعه افكند، و قرعه به اسم عبد اللّه بيرون آمد، پس ده شتر اضافه كرد و قرعه انداخت و گفت:

پروردگارا! اگر به سبب گناهان، دعاى من از درگاه تو محجوب گرديده است پس تويى غفّار الذّنوب و كاشف الكروب؛ كرم نما بر من به فضل و احسان خود، و باز قرعه به نام عبد اللّه بيرون آمد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و قرعه افكند و گفت: پروردگارا! تويى كه راز پنهان و مخفى تر از آن را مى دانى و بر احوال همۀ جهان مطّلعى، بگردان از ما بلا را چنانكه از ابراهيم عليه السّلام گردانيدى، و باز به نام عبد اللّه ظاهر شد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و گفت: اى پروردگار خانۀ كعبه و جميع عباد! اين فرزند نزد من محبوبتر است از ساير

ص: 81

اولاد و مادرش نوحه مى كند از مفارقت آن سرو آزاد، باز قرعه به نام عبد اللّه بيرون آمد؛ پس بار ديگر قرعه انداخت و گفت: اى خداوندى كه از توست بخشش و منع و حكم تو نافذ است بر همۀ خلق! در درگاه تو به نادانى خطا كرده و اميدوار رحمت توام پس مرا نااميد مگردان، پس باز قرعه به اسم عبد اللّه بيرون آمد.

و چون به نود شتر رسيد و نه مرتبه به اسم عبد اللّه بيرون آمد، عبد المطّلب آن معدن سعادت را براى شهادت بسوى خود كشيد و صداى نوحه و گريۀ مردان و زنان از هر طرف بلند شد، پس عبد اللّه گفت: اى پدر! از خدا شرم كن و امر او را رد مكن و ديگر در كشتن من توقف مكن و بزودى مرا قربانى كن كه من صبركننده ام بر قضاى الهى؛ اى پدر! دستها و پاهاى مرا محكم ببند كه مبادا حركت كنم، و روى مرا بپوشان كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياورى، و جامه هاى خود را گرد كن كه مبادا به خون من آلوده گردد و هرگاه كه آن را ببينى مصيبت تو تازه شود؛ اى پدر! بعد از من از حال مادر من غافل مشو و در دلدارى او كوتاهى مفرما كه من مى دانم كه او بعد از من چندان زندگانى نخواهد كرد، و در باب خود تو را وصيّت مى كنم كه به قضاى الهى راضى باشى و بسيار اندوه به خود راه ندهى.

پس از اين سخنان آتش از نهاد عبد المطّلب شعله كشيد و عبد اللّه را خوابانيد و روى نورانيش را بر زمين چسبانيد و كارد را به نزديك گلوى مباركش رسانيد.

بار ديگر اكابر قريش پايش را بوسيدند و التماس نمودند كه يك نوبت ديگر قرعه بيندازد، و عهد كردند كه اگر در اين مرتبه قرعه به نام عبد اللّه بيرون آيد ديگر شفاعت نكنند، پس بار ديگر قرعه افكند به نام عبد اللّه با صد شتر، و در اين مرتبه قرعه براى شتر بيرون آمد، پس اكابر عرب از روى شادى و طرب فرياد برآوردند و بسوى عبد المطّلب دويدند و عبد اللّه را از زير دست او كشيدند و عبد المطّلب را تهنيت و مباركباد گفتند، و فاطمه دويد و عبد اللّه را در بر كشيد و مى گريست و شكر حق خداى تعالى مى نمود.

پس عبد المطّلب گفت: انصاف نيست كه نه مرتبه به اسم عبد اللّه بيرون آمده است و به يك مرتبه كه به اسم شتر برآيد دست از او بردارم، پس دو مرتبۀ ديگر قرعه افكند و هر

ص: 82

مرتبه براى شتر بيرون آمد و هاتفى از ميان كعبه صدا زد كه: حق تعالى فداى شما را قبول نمود و بزودى از نسل اين بزرگوار سيّد ابرار و نبىّ مختار بيرون خواهد آمد.

پس قريش گفتند: اى عبد المطّلب! گوارا باد تو را كرامت الهى كه هاتفان غيب براى تو و فرزند تو ندا كردند.

پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانيد و قبايل عرب از اطراف به تهنيت آن سيّد اوصياى زمان به مكه آمدند و به اين سبب سنّت جارى شد كه ديۀ هر مرد صد شتر باشد.

پس چون يهودان و كاهنان از اين امر نااميد گرديدند و عبد اللّه را سلامت يافتند حيله ها در دفع آن حضرت برانگيختند و از جملۀ آنها آن بود كه شخصى از رؤساى ايشان كه او را «ربيبان» مى گفتند طعامى ساخت و زهر در آن داخل كرد و به جمعى زنان داد و به خانۀ عبد المطّلب فرستاد و به نزد فاطمۀ مخزوميّه به رسم هديه بردند، فاطمه پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما خويشان شمائيم از فرزندان عبد مناف و شاد شديم از خلاص شدن فرزند شما، و اين طعام را به جهت آن پخته ايم و براى شما حصّه آورده ايم.

پس چون عبد المطّلب به خانه آمد پرسيد كه: اين طعام از كجا آمده است؟

فاطمه گفت كه: خويشان شما از براى تهنيت سلامتى فرزند ما پخته اند و حصّه براى ما آورده اند.

و چون نزديك آوردند كه تناول نمايند، از اعجاز نور مقدس رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن طعام به سخن آمد و به زبان فصيح گفت كه: مخوريد از من كه بر من زهر داخل كرده اند.

پس ايشان دانستند كه اين از مكر دشمنان بوده است و طعام را در زمين دفن كردند.

و چون عبد اللّه به سنّ شباب رسيد نور نبوّت در جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر بدهند و نور او را بربايند، زيرا كه يگانۀ زمان بود در حسن و جمال، و در روز بر هركه مى گذشت بوى مشك و عنبر از وى استشمام مى كرد، و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد، و اهل مكه او را مصباح حرم مى گفتند تا آنكه به تقدير الهى عبد اللّه با صدف گوهر رسالت پناهى

ص: 83

يعنى آمنه دختر وهب جفت گرديد، و سبب آن مزاوجت با بركت آن بود كه علماى اهل كتاب چون آثار ظهور مفخر اولى الألباب را مشاهده كردند در شام با يكديگر نشستند و در باب ظهور پيغمبر آخر الزمان سخن گفتند و رفتند نزد عالمى از ايشان كه در اردن مى بود و از همه معمّرتر بود، پس از ايشان پرسيد كه: به چه جهت مجتمع گرديده ايد و چه چيز سبب اضطراب شما شده است؟

گفتند: ما در كتب خود نظر كرديم و خوانديم صفت آن پيغمبر سفّاك را كه ملائكه يارى او خواهند كرد و ما و دين ما در دست او هلاك خواهيم شد، و آمده ايم كه در آن باب با تو مشورت كنيم شايد تو را در دفع او چاره اى به خاطر رسد.

آن عالم گفت: هركه خواهد باطل گرداند امرى را كه حق تعالى اراده كرده است او جاهل و مغرور است و آنچه ديده ايد و خوانده ايد امرى است شدنى و دفع آن ممكن نيست، و او را وزيرى خواهد بود از خويشان او كه در هر امرى معين و ياور او خواهد بود.

چون سخنان او را شنيدند ترسيدند و حيران ماندند، پس يكى از علماى ايشان كه او را «هيوبا» مى گفتند و كافر متمرد شجاعى بود برخاست و گفت: اين مرد پير شده است و به خرافت عقل او سبك گرديده است، از او مشنويد، از من بشنويد، درختى را كه از ريشه كنديد ديگر سبز نمى شود، بايد كه هلاك كنيد اين شخص را كه آن پيغمبر از او بهم خواهد رسيد و از بيم او راحت يابيد، و چاره اش آن است كه متاعى خريدارى نمائيد و بوسيلۀ تجارت برويد به شهر مكه كه مقصود شما در آنجا حاصل خواهد شد و من نيز با شما رفيق مى شوم، بايد كه همه شمشيرهاى خود را به زهر آب دهيد و بزودى تهيۀ سفر خود ساز كنيد.

پس آن كافران سخن آن بدبخت را به جان قبول كردند و امتعۀ مناسب مكۀ معظمه خريدارى نموده به آن صوب متوجه شدند، و چون نزديك مكه رسيدند صداى هاتفى را شنيدند كه: اى بدترين مردمان! ارادۀ بهترين شهرها كرده ايد به قصد ضرر رسانيدن به بهترين خلق، و هركه خواهد كه غالب گردد بر تقدير خداوند جبار بى شك مصير او بسوى نار است و در دنيا و عقبى خائب و زيانكار است.

ص: 84

از استماع اين صداى موحش بترسيدند و خواستند برگردند، باز «هيوبا» با وسوسه هاى شيطانى و تسويل زخارف آمال و امانى ايشان را بر آن سفر عازم گردانيد، و در راه به هركه مى رسيدند احوال عبد اللّه را مى پرسيدند و او وصف حسن و جمال و كمال او مى كرد و سبب زيادتى حسد ايشان مى گرديد.

چون به مكه داخل شدند متاع خود را بر مشتريان عرض مى كردند و قيمتهاى گران مى گفتند كه مردم نخرند و عذرى باشد براى توقف ايشان، و در كمين فرصت بودند تا آنكه شبى از شبها عبد اللّه خوابى مهيب ديد و به پدر خود گفت كه: در خواب ديدم كه ميمونى چند شمشيرهاى برهنه در دست داشتند و شمشيرها را حركت مى دادند و بر من حمله مى كردند پس بلند شدم بسوى هوا و آتشى از آسمان فرود آمد و همه را سوخت.

عبد المطّلب گفت: اى فرزند! خدا تو را از هر بلائى نجات دهد، تو حاسدان بسيار دارى براى اين نورى كه در روى توست، امّا اگر تمام اهل زمين اتفاق كنند بر ضرر تو نتوانند، زيرا كه اين نور وديعۀ خاتم پيغمبران است و حق تعالى آن را حفظ مى نمايد.

و در اكثر ايّام عبد المطّلب و عبد اللّه به شكار مى رفتند و آن كافران از بيم عبد المطّلب متعرض نمى توانستند شد تا آنكه روزى عبد اللّه تنها به شكار رفته بود و هيوبا به نزد ايشان رفت و گفت: چه انتظار مى بريد كه عبد اللّه تنها به شكار رفته است و فرصت غنيمت است.

پس بعضى از ايشان نزد متاعها ماندند و بعضى شمشيرهاى برهنه در زير جامه ها پنهان كردند به قصد عبد اللّه متوجه شدند، پس وقتى رسيدند به عبد اللّه كه در ميان درّه ها داخل شده بود و شكارى را بدست آورده و او را ذبح مى نمود، پس از همه طرف برآمده راههاى آن درّه را بر آن حضرت بستند، و چون عبد اللّه ديد كه ايشان قصد هلاك او را دارند سر بسوى آسمان بلند كرد و بسوى عالم آشكار و پنهان تضرع نمود، پس رو به ايشان كرد و گفت: از من چه مى خواهيد و به چه سبب قصد هلاك من داريد؟ و اللّه كه هرگز ضررى به احدى از شما نرسانيده ام و مالى از شما نبرده ام و كسى از شما را نكشته ام.

پس ايشان متعرض جواب او نشده به يك دفعه بر او حمله كرده و عبد اللّه نام حق تعالى برد و چهار تير بسوى ايشان افكند و به هر تيرى يكى از آن كافران را بسوى بئس المصير

ص: 85

فرستاد، پس آن كافران از راه حيله شروع به عذر خواهى كردند و گفتند: به چه سبب ما را مى كشى و ما را با تو كارى نيست، غلامى از ما گريخته بود و از عقب او آمده ايم، چون تو را از دور ديديم گمان او كرديم.

عبد اللّه بر عذر بى اصل ايشان خنديد و بر اسب خود سوار شد و كمان را در دست گرفت، و چون خواست كه از ميان ايشان بيرون رود بار ديگر بر او حمله آوردند، بعضى به سنگ و بعضى به شمشير متوجه آن بدر منير گرديدند و او مانند شير بر ايشان حمله مى كرد و به هر حمله بعضى را بر خاك هلاك مى افكند، و چون كار بر آن حضرت تنگ شد از اسب فرود آمد و پشت بر كوه داد و آن گروه او را به سنگ خسته مى كردند و از بيم او نزديك نمى رفتند.

در اول حال كه آن كافران عبد اللّه را در ميان گرفتند وهب بن عبد مناف به آن درّه رسيد و آن حال را مشاهده نمود، از كثرت ايشان بترسيد و به جانب حرم برگشت و در ميان بنى هاشم ندا كرد كه: دريابيد عبد اللّه را كه دشمنان او را در فلان درّه در ميان گرفته اند، پس جميع بنى هاشم شمشيرها به كف گرفته بر اسبان برهنه سوار شدند و بسوى آن درّه بسرعت روان شده رسيدند، چون عبد اللّه نظر كرد عبد المطّلب و ابو طالب و حمزه و عباس و ساير بنى هاشم را ديد كه داخل آن درّه گرديدند، پس عبد المطّلب گفت: اى فرزند! اين بود تأويل و تعبير آن خواب كه ديده بودى.

و چون يهودان بنى هاشم را ديدند دست از جان خود برداشتند و بعضى از ايشان پناه به درّۀ تنگى بردند و به قدرت حق تعالى سنگى از كوه برگرديد و ايشان را هلاك كرد و بعضى را گرفتند و خواستند بكشند التماس كردند كه: ما را آن قدر مهلت دهيد كه محاسبات خود را با اهل مكه مفروغ كنيم و بعد از آن آنچه خواهيد بكنيد، پس دستهاى ايشان را بستند و بسوى مكه برگردانيدند و اهل مكه سنگ بر ايشان مى زدند و لعنت مى كردند.

پس عبد المطّلب ايشان را به خانۀ وهب فرستاد، و چون وهب بسوى برّه زوجۀ خود برگشت گفت: اى برّه! امروز امرى چند از عبد اللّه پسر عبد المطّلب مشاهده كردم كه از هيچ كس از شجاعان عرب نديده بودم و خدا او را به حسن و بهاء و نور و ضيائى

ص: 86

مخصوص گردانيده است كه كسى مانند او نديده و نشنيده است، و چون يهودان او را در ميان گرفتند ديدم كه افواج ملائكه از آسمان بسوى او فرود آمدند براى نصرت او؛ برو به نزد عبد المطّلب و استدعا كن شايد آمنه دختر ما را به عقد عبد اللّه درآورد و ما را به اين شرف سرافراز گرداند.

برّه گفت: اى وهب! جميع رؤساى مكه و پادشاهان اطراف رغبت كردند كه به او دختر دهند و او قبول نكرد، كى به دختر ما رغبت خواهد كرد؟

وهب گفت كه: من امروز به ايشان حقّى بزرگ ثابت گردانيدم كه از قضيۀ عبد اللّه ايشان را مطّلع ساختم، و ممكن است كه به اين سبب به دختر ما راضى شوند.

و چون برّه به خانۀ عبد المطّلب آمد عبد المطّلب گفت: خوش آمدى و امروز از شوهر تو حقّى بر ما لازم گرديده است كه هر حاجت از ما طلب نمايد، روا نمائيم.

برّه گفت: اى عبد المطّلب! او مرا براى حاجت بزرگى بسوى شما فرستاده است و مى خواست كه شايد نور عبد اللّه بسوى دختر او آمنه منتقل گردد و ما را از شما هيچ طمع نيست و آمنه هديه اى است بسوى شما.

پس عبد المطّلب بسوى عبد اللّه نظر كرد و گفت: اى فرزند! اگر چه دختر پادشاهان را قبول نكردى، امّا اين دختر از خويشان توست و در مكه مثل او دخترى نيست در عقل و طهارت و عفاف و ديانت و صلاح و كمال و حسن و جمال.

و چون عبد اللّه ساكت شد و اظهار كراهت ننمود، عبد المطّلب گفت: اجابت نموديم و قبول كرديم.

و چون شب در آمد عبد المطّلب عبد اللّه را با خود به خانۀ وهب برد، و چون با يكديگر نشستند و در باب مزاوجت سخن آغاز كردند، يهودان كه در خانۀ وهب محبوس بودند خلوت را غنيمت شمرده بندها را گسيختند و بسوى خانه اى كه ايشان بودند دويدند، و چون حربه با خود نداشتند با سنگ بر ايشان حمله كردند و به اعجاز نور حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگ هر يك بر سر و سينه اش برگشت، و آن شيران بيشۀ شجاعت شمشيرها از نيام كشيده و به نور سيّد انام توسل نموده آن كافران را بسوى جحيم روانه

ص: 87

كردند. پس عبد المطّلب به وهب گفت: فردا بامداد ما و شما قوم خود را حاضر مى كنيم و اين نكاح مقرون به فلاح را منعقد مى سازيم.

پس چون صبح روز ديگر طالع شد حضرت عبد المطّلب اولاد اعمام كرام خود را حاضر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشانيد؛ و وهب نيز خويشان خود را جمع كرد، و چون مجلس شريف منعقد شد حضرت عبد المطّلب برخاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا نمود و گفت: حمد مى كنم خدا را حمد شكركنندگان، حمدى كه او مستوجب است بر آنچه انعام كرده است بر ما و بخشيده است به ما و گردانيده است ما را همسايگان خانۀ خود و ساكنان حرم خود و انداخته است محبت ما را در دلهاى بندگان خود و ما را شرافت داده است بر جميع امّتها و حفظ نموده است از جميع آفتها و بلاها، و حمد مى كنم خدا را كه نكاح را بر ما حلال گردانيده و زنا را بر ما حرام گردانيده؛ و بدانيد كه فرزند ما عبد اللّه دختر شما آمنه را خواستگارى مى نمايد به فلان صداق، آيا راضى شديد؟

وهب گفت: راضى شديم و قبول كرديم.

عبد المطّلب گفت: اى قوم! گواه باشيد. پس عبد المطّلب در مكه چهار روز وليمه كرد و جميع اهل مكه و نواحى مكه را دعوت نمود.

و چون مدتى از مزاوجت ايشان گذشت و نزديك شد طلوع خورشيد نبوّت، حق تعالى امر نمود جبرئيل را كه ندا كند در جنّة المأوى كه: تمام شد اسباب تقدير ظهور پيغمبر بشير نذير و سراج منير كه امر خواهد كرد به نيكيها و نهى خواهد كرد از بديها، و مردم را به راه حق خواهد خواند، و اوست صاحب امانت و صيانت و رحمت من است بر عباد، و ظاهر خواهد شد نور او در بلاد عالم، هركه او را دوست دارد بشارت يافته است به شرف و عطا و هركه او را دشمن دارد براى اوست بدترين عذابها، و اوست كه پيش از خلقت آدم طينت پاكيزۀ او را بر شما عرض كردم، و نام او در آسمان احمد است و در زمين محمّد است و در بهشت ابو القاسم.

پس ملائكه صدا به تسبيح و تهليل و تقديس و تكبير بلند كردند و درهاى بهشت را گشودند و درهاى جهنم را بستند، و حوريان از غرفه هاى بهشت مشرف شدند، و مرغان

ص: 88

بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبيح خالق زمين و آسمان بلند كردند.

و چون جبرئيل از بشارت اهل سماوات فارغ شد با هزار ملك به زمين فرود آمد و به اطراف جهان نداى بشارت انعقاد نطفۀ آن برگزيدۀ خداوند رحمان درداد، و اهل كوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جميع مخلوقات زمين را از اين مژده مسرور گردانيد تا آنكه اين مژده را به اهل زمين هفتم رسانيد، و هركه محبت او اختيار كرد محلّ رحمت خدا گرديد و هركه عداوت او گزيد از الطاف خدا محروم گرديد، و شياطين را در زنجير كشيدند و از استراق سمع در آسمانها منع كردند و به تيرهاى شهاب ايشان را از هر باب راندند.

و چون پسين روز جمعه-كه عرفه بود-شد، عبد اللّه با پدر و برادران در بيابان عرفات مى گرديدند و در آن وقت در آن بيابان آب نبود، ناگاه نهرى از آب زلال صافى به نظر ايشان درآمد و ايشان بسيار تشنه بودند و ايشان بسيار متعجب گرديدند، پس منادى ندا كرد كه: اى عبد اللّه! از آب اين نهر بياشام، چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود، و چون فارغ شد از آن نهر اثرى نديد، پس عبد اللّه دانست كه آن نهر آسمانى براى انعقاد نطفۀ آن برگزيدۀ جناب يزدانى بر زمين ظاهر گرديده است، پس بزودى به خيمه مراجعت نمود و آمنه را گفت كه: برخيز و غسل كن و جامه هاى پاكيزه بپوش و خود را معطّر كن كه نزديك است كه مخزن آن نور ربّانى شوى.

پس در آن وقت به سيّد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حامله گرديد و نور از صلب عبد اللّه به رحم طاهر او منتقل شد؛ و آمنه گفت كه: چون عبد اللّه در آن هنگام با من مقاربت نمود نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن گردانيد.

پس آن شعاع از جبين آمنه مانند عكس آفتاب در آينه نمايان و لامع گرديد (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود كه او را فاطمه بنت مرّه مى گفتند و كتب انبياء و علماى گذشته را بسيار خوانده بود، روزى حضرت عبد اللّه بر او گذشت، آن زن پرسيد: توئى كه پدرت صد شتر فداى تو كرد؟

ص: 89


1- . الانوار 79-127.

گفت: بلى.

فاطمه گفت: چه شود اگر مرا عقد كنى و يك مرتبه با من نزديكى كنى و من صد شتر به تو بدهم. عبد اللّه ملتفت نشد و رفت.

و بعد از آنكه نطفۀ طيّبۀ حضرت رسالت پناه در رحم آمنه قرار گرفته بود، باز روزى بر آن زن گذشت و از او آن خواهش سابق را نديد، از سبب آن سؤال نمود، گفت: براى امرى تو را مى خواستم كه اكنون به تقديرات ربّانى نصيب ديگرى شده است و آن نور سبحانى را ديگرى متصرّف گرديده است (1).

و روايت كرده است كه: چون تزويج آمنه شد دويست زن از حسرت عبد اللّه مردند.

و چون نزديك شد كه آن نور از عبد اللّه منتقل گردد به رحم آمنه به مرتبه اى ساطع و مشتعل گرديد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست به روى آن خورشيد انور نظر كند، و به هر سنگ و درخت كه مى گذشت براى او سجده مى كردند و بر او سلام مى كردند (2).

و گفته است كه: چون عبد اللّه بسوى جنان رحلت نمود دو ماه از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود؛ و به روايتى هفت ماه؛ و به روايتى هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و در مدينه وفات يافت (3).

و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شريف آن حضرت چهار سال گذشته بود؛ و به روايتى شش سال؛ و به روايتى دو سال و چهار ماه؛ و وفات او در «ابواء» واقع شد كه منزلى است ميان مكه و مدينه (4).

و چون حضرت عبد المطّلب وفات يافت عمر شريف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز رسيده بود (5).

ص: 90


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/51؛ سيرۀ ابن اسحاق 42.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/52-53.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223؛ البداية و النهاية 2/245.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223.
5- . العدد القوية 127.

و در روايات خاصه و عامه وارد شده است كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قبر عبد اللّه پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد، ناگاه قبر شكافته شد و عبد اللّه در قبر نشسته بود و مى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّك نبىّ اللّه و رسوله» .

آن حضرت پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى پدر؟

پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى فرزند؟

گفت: اينك على ولىّ توست.

گفت: شهادت مى دهم كه على ولىّ من است.

فرمود كه: برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى.

پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان كرد و قبر شكافته شد و آمنه در قبر نشسته مى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّك نبىّ اللّه و رسوله» .

فرمود كه: ولىّ تو كيست اى مادر؟

پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى فرزند؟

فرمود كه: اينك علىّ بن ابى طالب ولىّ توست.

آمنه گفت كه: شهادت مى دهم كه على ولىّ من است.

فرمود كه: برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى (1).

مؤلف گويد كه: از اين روايت معلوم مى شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشتند، و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمان ايشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام.

و شاذان بن جبرئيل قمى و ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند به اندك اختلافى و اكثر موافق روايت شاذان است كه: در زمان عبد المطّلب پادشاهى بود در يمن كه او را سيف بن ذى يزن مى گفتند و بر مكۀ معظمه مستولى گرديد و پسر خود را در آنجا والى گردانيد، پس عبد المطّلب اكابر قريش و رؤساى بنى هاشم را طلب نمود و به

ص: 91


1- . علل الشرايع 176؛ معاني الاخبار 178.

اتفاق ايشان متوجه يمن گرديد كه او را مشاهده نمايد و او را ترغيب كند بر عطف و مهربانى نسبت به اهل مكه. پس چون وارد يمن شدند و رخصت طلبيدند كه به نزد او بروند، امراى او گفتند كه: او به قصر وردى رفته است و عادت او آن است كه چون فصل گل مى شود داخل قصر غمدان مى شود و زياده از چهل روز در آنجا با خواصّ خود مشغول عشرت و شادى مى باشند، و در اين ايّام كسى را رخصت دخول مجلس او نيست، و باغى كه قصر غمدان در آن واقع بود درى بسوى صحرا داشت و بر همۀ درها دربانان موكّل كرده بودند.

عبد المطّلب روزى بسوى درگاهى رفت كه به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبيد، دربان گفت كه: در اين ايّام پادشاه با جوارى و زنان خود خلوت كرده است و كسى را رخصت دخول قصر او ميسّر نيست، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل مى رساند.

عبد المطّلب كيسۀ زرى به او داد و گفت: تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذرى به او خواهم گفت كه آسيبى به تو نرساند. چون دربان ديده اش به زر سرخ افتاد خون سياه و روز تباه خود را فراموش كرد و مانع آن مقرّب درگاه اله نگرديد.

و چون عبد المطّلب داخل بستان شد ديد كه قصر غمدان در ميان بستان واقع است و انواع گلها و رياحين بر اطراف آن قصر دلنشين احاطه كرده است و نهرهاى صافى بر دور آن قصر مى گردد، و سيف مانند شمشير برّان بر ايوان قصر غمدان رو بسوى خيابان بر قصر خود تكيه داده است.

پس چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت كه: كيست اين مرد كه بى رخصت داخل اين بستان شده است؟ بزودى او را نزد من آوريد؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند، و چون عبد المطّلب داخل شد قصرى ديد به طلا و لاجورد و انواع زينتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او كنيزان بى شمار با نهايت حسن و جمال صف كشيده اند، و نزديك او عمودى از عقيق سرخ نصب كرده اند و بر سر آن جامى از ياقوت تعبيه كرده اند كه مملوّ است از مشك ناب، و در

ص: 92

جانب چپ او جامى از طلاى سرخ نهاده اند، و شمشير كين خود را برهنه كرده بر زانو گذاشته است؛ پس از عبد المطّلب سؤال نمود كه: تو كيستى؟

گفت: منم عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و نسب شريف خود را تا حضرت آدم ذكر كرد.

پس سيف گفت: اى عبد المطّلب! تو خواهرزادۀ مايى؟

گفت: بلى. (زيرا كه سيف از آل قحطان، و آل قحطان از برادر و آل اسماعيل از خواهر بودند) .

پس سيف عبد المطّلب را تعظيم و تكريم فراوان نمود و گفت: خوش آمدى و مشرّف ساختى؛ و با آن حضرت مصافحه كرد و او را در پهلوى خود جا داد و پرسيد كه: براى چه كار آمده اى؟

عبد المطّلب گفت: مائيم همسايگان خانۀ خدا و خدمۀ آن و آمده ايم كه تو را تهنيت بگوئيم بر ملك و پادشاهى و نصرت يافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسيار دعا كرد، و سيف از مكالمۀ آن حضرت مسرّت بر مسرّت افزود و آن حضرت را با ساير رفقا تكليف دار الضّيافة فرمود و ميهماندارى براى ايشان مقرّر نمود و مبالغۀ بسيار در اكرام و اعظام ايشان كرد، و هر روز هزار درم خرج ضيافت ايشان مقرّر كرد.

پس شبى عبد المطّلب را به خلوت طلبيد و خدمۀ خواصّ خود را بيرون كرد، و بغير از جناب ايزدى ديگرى بر سخنان ايشان مطّلع نگرديد و گفت: اى عبد المطّلب! مى خواهم رازى از رازهاى خود را به تو بگويم كه تا حال با ديگرى نگفته ام، و تو را اهل آن مى دانم و مى خواهم آن را پنهان كنى از غير اهل آن تا وقت ظهور آن درآيد.

عبد المطّلب گفت: چنين باشد.

سيف گفت: اى ابا الحارث! در شهر شما طفلى هست خوش رو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت يگانۀ اهل زمين است، در ميان دو كتف او علامتى هست و در زمين تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالى بر سر او درخت پيغمبرى رويانيده و به هر جا كه رود ابر بر او سايه مى افكند، و اوست صاحب شفاعت كبرى در روز قيامت، و در مهر پيغمبرى كه

ص: 93

در ميان دو كتف اوست دو سطر نوشته است: سطر اول «لا اله الاّ اللّه» ، سطر دوم «محمّد رسول اللّه» ، و حق تعالى مادر و پدرش هر دو را به رحمت خود برده است و جدّ و عمّ آن حضرت او را تربيت مى نمايند، و در كتابهاى بنى اسرائيل وصف او از ماه شب چهارده روشنتر است، و حق تعالى گروهى از ما يعنى اهل يمن را ياور او خواهد گردانيد، و دوستانش را به او عزيز و دشمنانش را به او خوار خواهد كرد، و بتها را خواهد شكست و آتشكده ها را خاموش خواهد كرد، گفتار او حكمت است و كردار او عدالت، و امر مى كند به نيكى و بعمل مى آورد آن را، و نهى مى كند از بدى و باطل مى گرداند آن را، و اگر نه آن بود كه مى دانم كه پيش از بعثت او وفات خواهم يافت هرآينه با لشكر خود بسوى مدينه مى رفتم كه پايتخت او خواهد بود تا او را يارى كنم، و اگر نه ترس بر او داشتم كه دشمنان او را ضايع كنند هرآينه امر او را ظاهر مى كردم و در اين وقت طوايف عرب را بسوى او دعوت مى نمودم، و گمان دارم كه تو جدّ او باشى.

عبد المطّلب گفت: بلى اى پادشاه، منم جدّ او.

پادشاه گفت: خوش آمدى و ما را شرفها به قدوم خود بخشيده اى، و تو را گواه مى گيرم بر خود كه من ايمان آورده ام به او و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهايت درد آه كشيده و گفت: چه بودى اگر زمان او را درمى يافتم و جان در يارى او مى باختم؟ پس سعى نما در حراست و حمايت او كه او را دشمنان بسيار است خصوصا يهود كه عداوت ايشان از همه بيشتر است، و از قوم خود در حذر باش كه حسد مى برند بر او و آزارها از ايشان به او خواهد رسيد. و عبد المطّلب در ريش سيف موهاى سفيد بسيار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخّص نمود و گفت: فردا با ياران خود به مجلس عام حاضر گرديد تا شما را به اكرام خود مخصوص گردانم.

پس روز ديگر خود را مزيّن و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ايشان را گرامى داشت و عبد المطّلب را به مزيد اكرام مخصوص گردانيد و نزديك خود نشانيد، پس عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! ديشب در ريش تو موهاى سفيد ديدم كه امروز نمى بينم.

سيف گفت: من خضاب مى كنم. گويند او اول كسى بود كه خضاب كرد.

ص: 94

پس سيف جميع آن گروه را تكليف حمّام كرد و خضاب از براى ايشان فرستاد تا همه ريشهاى خود را به خضاب سياه كردند، و از براى هر يك از ايشان يك بدره زر سفيد و يك اسب و يك استر و يك غلام و يك كنيز و يك دست خلعت فاخر فرستاد، و براى عبد المطّلب مضاعف هرچه به ايشان فرستاده بود، داد؛ و به روايت ديگر: هر يك را ده غلام و ده كنيز و دو برد يمنى و صد شتر [و پنج رطل طلا] (1)و ده رطل نقره و مشكى مملوّ از عنبر داد، و عبد المطّلب را ده برابر ايشان عطا كرد (2).

پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقۀ عضباى خود را طلبيده گفت: اى عبد المطّلب! اينها امانت است نزد تو كه چون پسرزادۀ تو بزرگ شود به او تسليم نمايى، و بدان كه بر روى اين است هرگز از پى دشمنى يا شكارى نرفته ام كه بر او ظفر نيابم، و از پيش هر دشمن كه گريخته ام نجات يافته ام، و بر اين استر كوهها و بيابانها طى كرده ام، و از رهوارى آن هرگز نخواسته ام كه از پشت آن فرود آيم، پس اين هديه ها را به آن حضرت تسليم نما و سلام فراوان از من به او برسان.

عبد المطّلب گفت: آنچه گفتى به جان قبول كردم.

پس عبد المطّلب سيف را وداع كرد و متوجه مكه گرديد و مى فرمود كه: من از اين عطاها چندان شاد نشدم زيرا كه اينها فانى است، و لكن از امرى شاد شدم كه شرف آن براى من و فرزندان من باقى است و بزودى بر شما ظاهر خواهد شد خبر آن.

و چون خبر قدوم شريف عبد المطّلب به مكه رسيد، اشراف و اعيان مكه به استقبال شتافتند، و حضرت سيّد ابرار به استقبال جدّ بزرگوار حركت فرموده با سكينه و وقار قدرى راه رفت و در كنار راه بر سنگى قرار گرفت، پس چون اصحاب و اولاد عبد المطّلب او را ملاقات كردند پرسيد كه: سيّد و آقاى من محمّد در كجاست؟

گفتند: بر سر راه نشسته منتظر قدوم شماست.

ص: 95


1- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . اين روايت موافق آنچه در كمال الدين و اعلام الورى و كنز الفوائد ذكر شده است، مى باشد.

چون عبد المطّلب به نزديك آن حضرت رسيد، از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و در ميان ديده هايش را بوسيد و گفت: اى نور ديده! اين اسب و استر و ناقه را سيف بن ذى يزن براى شما به هديه فرستاده است و شما را سلام مى رساند.

پس آن حضرت او را دعا كرد و بر اسب سوار شد، و اسب از شادى و نشاط قرار نمى گرفت.

و گويند كه: نسب آن اسب چنين بود: عقاب بن ينزوب بن قابل بن بطّال بن زاد الرّاكب بن الكفاح بن الجنح بن موج بن ميمون بن ريح، و ريح را خدا به قدرت خود بى پدر و مادر آفريده بود.

و چون از عمر شريف حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت، عبد المطّلب را مرض صعبى عارض شد، پس فرمود كه او را بر روى تختى برداشتند و در پيش پرده هاى كعبۀ معظمه گذاشتند، و نه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه بر او مى گريستند، و حضرت رسول آمد و نزديك جدّ بزرگوار خود نشست، ابو لهب خواست كه آن حضرت را دور كند، عبد المطّلب بانگ زد بر او و گفت: اى عبد العزّى! تو عداوت اين برگزيدۀ خدا را از دل بيرون نخواهى كرد، پس رو بسوى ابو طالب گردانيد و او را بسيار در باب رسول خدا وصيّت نمود، و ساير اولاد خود را در اعزاز و اكرام آن حضرت مبالغۀ بى حد فرمود و گفت: عن قريب جلالت و عظمت شأن او بر شما ظاهر خواهد شد.

پس لحظه اى بيهوش شد، و چون بهوش آمد با اكابر قريش خطاب نمود و گفت: آيا مرا بر شما حقّى هست؟

همه گفتند: بلى، حقّ تو بر صغير و كبير ما بسيار لازم گرديده است، خدا تو را جزاى خير دهد و سكرات مرگ را بر تو آسان گرداند، چه نيكو امير و بزرگى بودى براى ما.

عبد المطّلب گفت: وصيّت مى كنم شما را در حقّ فرزندم محمّد كه او را گرامى داريد و بزرگ شماريد و در رعايت حقّ او و تعظيم شأن او تقصير منمائيد.

همه گفتند: شنيديم و قبول كرديم.

ص: 96

پس آثار احتضار بر آن سيّد عالى مقدار ظاهر شد و حضرت سيّد ابرار را در بر گرفت و گفت: اى فرزند سعادتمند! از پيش من دور مشو كه تا تو نزديك منى من در راحتم.

پس بزودى مرغ روحش بسوى كنگرۀ عرش رحمت پرواز كرد (1).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام رضا عليهما السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرش را يتيم گردانيد و پدر و مادر آن حضرت را در طفوليّت او به رحمت خود برد تا آنكه اطاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد و كسى را بغير او بر آن حضرت حق نباشد (2).

ص: 97


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 39؛ كمال الدين و تمام النعمة 176؛ اعلام الورى 15؛ كنز الفوائد 82.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/494؛ معاني الاخبار 53؛ علل الشرايع 131؛ عيون اخبار الرضا 2/46؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 258.

فصل ششم: در بيان بعضى از احوال اهل مكه و ساير عرب است

پيش از بعثت آن حضرت

در حديث موثق بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيوسته فرزندان حضرت اسماعيل عليه السّلام واليان خانۀ كعبه بودند و براى مردم امر حج و امور دين ايشان را برپا مى داشتند و بزرگى از بزرگ ميراث مى بردند تا آنكه زمان عدنان بن ادد شد، پس دلهاى ايشان سنگين شد و فساد در ميان ايشان بهم رسيد، بدعتها در دين خود نهادند، بعضى از ايشان بعضى را از حرم بيرون كردند، پس بعضى براى طلب معاش و تحصيل مال و بعضى از بيم قتال و جدال متفرق شدند، و بسيارى از ملت حنيفۀ ابراهيم عليه السّلام در بين ايشان مانده بود مانند حرمت مادر و دختر و ساير آنچه حق تعالى در قرآن حرام نموده است مگر حليلۀ پدر و دختر خواهر و جمع ميان دو خواهركه اينها را حلال مى دانستند و اعتقاد به حج و تلبيه و غسل جنابت داشتند و ليكن در حج و تلبيه بدعتها احداث كرده بودند و بت پرستى و كلمۀ شرك را به آنها ضم كرده بودند؛ و حضرت موسى عليه السّلام در ما بين زمان اسماعيل و عدنان مبعوث گرديد (1).

و روايت كرده اند كه: چون معد بن عدنان ترسيد كه حرم مندرس گردد ميلهاى حرم را او نصب كرد، و چون قبيلۀ جرهم بر مكه غالب شدند ولايت كعبه را از ايشان متصرف

ص: 98


1- . كافى 4/210.

گرديدند و از يكديگر ميراث مى بردند تا آنكه ايشان نيز شروع كردند به ظلم و فساد و حرمت كعبه را ضايع كردند و مالهاى كعبه را متصرف شدند و ظلم مى كردند بر هر كه داخل مكه مى شد و طغيان و فساد بسيار مى كردند، در آن زمان چنان بود كه هركه ستم و فساد در مكه مى كرد و هتك حرمت كعبه مى نمود بزودى هلاك مى شد و به اين سبب آن را «بكه» مى گفتند كه گردنهاى ظالمان را مى شكست، و آن را «بساسه» مى گفتند زيرا كه هركه در آن ستم مى كرد او را هلاك مى گردانيد، و «ام رحم» مى گفتند زيرا كه هركه ملازم آن مى بود محل رحمت الهى بود؛ پس چون جرهم ظلم و فساد كردند حق تعالى مسلط گردانيد بر ايشان رعاف و طاعون را و اكثر ايشان هلاك شدند، پس قبيلۀ خزاعه جمعيت كردند كه باقيماندۀ جرهم را از حرم بيرون كنند، رئيس خزاعه عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بود و رئيس جرهم عمرو بن الحارث بن مصاص جرهمى بود، پس خزاعه بر جرهم غالب شدند و قليلى كه از جرهم مانده بودند به زمين «جهينه» رفتند و چون قرار گرفتند سيلى آمد و همه را هلاك كرد، و بعد از آن خزاعه واليان كعبه بودند؛ تا آنكه قصى بن كلاب جدّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بيرون كرد و ولايت كعبه را متصرف شد و در ميان اولاد او ماند تا زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عرب هميشه قدرى از ملت حنيفۀ ابراهيم عليه السّلام در دست داشتند، صلۀ رحم مى كردند، رعايت مهمان مى كردند، حجّ خانۀ كعبه مى كردند و مى گفتند كه: بپرهيزيد از مال يتيم كه او مانند عقال، آدمى را در بند مى افكند و بسيارى از محرّمات را ترك مى كردند از ترس عقوبت زيرا كه هرگاه مرتكب محرّمات مى شدند مهلت نمى يافتند و بزودى به بلائى مبتلا مى شدند، و از پوست درختان حرم مى گرفتند و بر گردن شتران مى آويختند پس به هر جا كه مى رفت هيچ كس جرأت نمى كرد آنها را بگيرد و كسى هم جرأت نمى كرد كه از غير پوست درخت حرم بر گردن شتر بياويزد و اگر مى كرد بزودى عقوبتى به او مى رسيد؛ امّا امروز مهلت يافته اند

ص: 99


1- . كافى 4/211.

و حق تعالى ايشان را بزودى نمى گيرد و عقاب ايشان را به آخرت انداخته است، بدرستى كه اهل شام آمدند و در ابو قبيس منجنيق بر كعبه بستند پس حق تعالى ابرى فرستاد بر ايشان مانند بال مرغ و بر ايشان صاعقه باريد كه هفتاد نفر در دور منجنيق سوختند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: مردى خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: مرا دخترى بهم رسيد و او را تربيت كردم و چون به حدّ بلوغ رسيد جامه هاى نيكو و زيورها بر او پوشانيدم و او را بر سر چاهى آوردم و در چاه افكندم و آخر كلمه اى كه از او شنيدم آن بود كه گفت: «يا أبتاه!» پس بفرما كه كفّارۀ اين عمل چيست؟

حضرت فرمود: آيا مادرى دارى؟ گفت: نه.

فرمود: خاله دارى؟ گفت: بلى.

فرمود: با خالۀ خود نيكى كن كه او به منزلۀ مادر است و نيكى او شايد كفّارۀ گناه تو شود بعد از توبه.

راوى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: اين عمل شنيع را در چه زمان مى كردند؟

فرمود: در جاهليت پيش از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين مى كردند و دختران خود را مى كشتند از ترس آنكه مبادا دشمنان ايشان را سبى كنند و در ميان قوم ديگر فرزند بهم رسانند و ننگ باشد براى ايشان (2).

ص: 100


1- . كافى 4/212.
2- . كافى 2/162؛ وسائل الشيعة 21/499-500.

باب دوم: در بيان بشاراتى است كه از انبياء و اوصياء عليهم السّلام

و غير ايشان، براى بعثت و ولادت آن حضرت داده اند

و احوال بعضى از مؤمنان كه در زمان فترت بودند

ص: 101

ص: 102

احاديث معتبره مطابق آيات كريمه وارد شده است كه: حق تعالى پيمان گرفت از پيغمبران گذشته كه خبر دهند امّتهاى خود را به بعثت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى كرام آن حضرت و امر كنند ايشان را كه تصديق به حقّيّت پيغمبرى و امامت ايشان نمايند (1).

و منقول است كه: عبد اللّه بن سلام مى گفت: و اللّه ما مى شناسيم محمد را زياده از آنچه فرزندان خود را مى شناسيم زيرا كه نعت آن حضرت را در كتابهاى خود خوانده ايم و در آن شك نداريم و شايد خيانتى در فرزند ما شده باشد (2).

سيد ابن طاووس روايت كرده است از حسان بن ثابت كه مى گفت: مرا به خاطر مى آيد كه طفل هفت ساله بودم و شنيدم كه يكى از علماى يهود در بالاى تلّى فرياد مى كرد و يهودان را مى طلبيد، چون جمع شدند گفت: امشب طالع شده است آن ستاره اى كه دلالت مى كند بر ظهور احمد پيغمبر آخر الزمان (3).

و در حديث طولانى از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و اعلم ايشان مسئله اى چند سؤال كرد و همه را حضرت جواب فرمود و او بعد از شنيدن جوابها مسلمان شد و نامۀ سفيدى بيرون آورد كه جميع آن جوابها كه حضرت فرموده بود در آن مكتوب بود؛ پس گفت: يا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است ننوشته ام اين سؤالها و جوابها را مگر از الواحى

ص: 103


1- . تفسير عياشى 1/180 و 181.
2- . تفسير قمى 1/195؛ اسباب النزول 47؛ تفسير بغوى 1/126.
3- . فرج المهموم 29.

كه حق تعالى براى حضرت موسى عليه السّلام فرستاده بود، و در تورات آن قدر فضل تو را خوانده ام كه در تورات شك كردم، و چهل سال است كه نام تو را از تورات محو مى كنم و هرچند محو كردم باز نوشته ديدم، و در تورات خوانده بودم كه اين مسائل را بغير از تو كسى جواب نخواهد گفت، و در تورات نوشته است كه در ساعتى كه اين مسائل را جواب خواهى گفت جبرئيل در جانب راست و ميكائيل در جانب چپ و وصىّ تو در پيش روى تو خواهد بود.

حضرت فرمود: راست گفتى، اينك جبرئيل و ميكائيل در جانب راست و چپ منند و وصىّ من على بن ابى طالب در پيش روى من است (1).

و سابقا مذكور شد كه: از جماعتى كه پيش از ولادت آن حضرت به او ايمان آوردند «تبّع» بود.

در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: تبّع به اوس و خزرج كه دو قبيله بودند از يمن با خود آورده بود گفت: شما در مدينه باشيد تا ظاهر شود و بيرون آيد پيغمبرى كه من وصف او را شنيده ام كه از مكه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و اگر من زمان او را دريابم او را خدمت خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (2).

در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يهود در كتابهاى خود ديده بودند كه هجرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان «عير» و «احد» خواهد بود، پس به طلب آن موضع بيرون آمدند و به كوهى رسيدند كه آن را «حداد» مى گفتند، گفتند حداد و احد يكى است، پس در حوالى آن كوه متفرق شدند، بعضى در فدك فرود آمدند و بعضى در خيبر و بعضى در تيما، بعد از مدتى مشتاق شدند آنها كه در تيما بودند كه ياران خود را ببينند و كرايه كردند شترى چند از اعرابى از قبيلۀ قيس و اعرابى به ايشان گفت: شما را از ميان عير

ص: 104


1- . خصال 355؛ امالى شيخ صدوق 163.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 170؛ مجمع البيان 5/66؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/39.

و احد مى برم! ايشان به اعرابى گفتند: هرگاه به آن موضع برسى ما را خبر ده، چون به ميان مدينه رسيد گفت: اين كوه عير است و اين كوه احد است، پس از شتران به زير آمده و گفتند: ما به مطلب خود رسيديم و احتياجى به شتر تو نداريم به هر جا كه خواهى برو، و نوشتند به ياران خود كه در خيبر و فدك بودند كه: ما آن موضع را كه طلب مى كرديم يافتيم بيائيد بسوى ما، ايشان در جواب نوشتند كه: ما اكنون در اين موضع قرار گرفته ايم و خانه ها ساخته ايم و اموال تحصيل كرده ايم و حركت ما دشوار است و ما به شما بسيار نزديكيم و چون آن پيغمبر منتظر ظاهر شود بسرعت بسوى او خواهيم شتافت؛ پس ايشان در زمين مدينه قرار گرفتند و خانه ها ساختند و اموال و حيوانات تحصيل نمودند، چون خبر رسيد به تبّع كه ايشان اموال بسيار جمع كرده اند متوجه ايشان شد كه با ايشان جنگ كند و اموالشان را بگيرد، ايشان به قلعه اى متحصّن شدند و تبّع با لشكر گران ايشان را محاصره نمود، يهود رحم مى كردند بر ضعيفان لشكر تبّع و در شب خرما و جو براى ايشان به زير مى انداختند، چون اين خبر به تبّع رسيد بر ايشان رحم كرد و ايشان را امان داد، پس از قلعه فرود آمدند، چون ايشان را ديد گفت: خوش آمده است مرا بلاد شما و مى خواهم در ميان شما بمانم.

گفتند: تو را نيست كه در اين بلد بمانى چون اين بلد محلّ هجرت پيغمبر آخر الزمان است و هيچ پادشاهى تا او ظاهر نشود در اينجا نمى تواند تسلط بهم رساند.

گفت: پس من از خويشان خود جمعى را در ميان شما مى گذارم كه وقتى كه آن حضرت ظاهر شود او را يارى كنند.

پس در ميان ايشان دو قبيله گذاشت: «اوس» و «خزرج» ، و ايشان بسيار شدند و بر يهود غالب شدند و چون اموال آنها را مى گرفتند يهود به ايشان مى گفتند: چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شود شما را از خانه ها و اموال خود بيرون خواهيم كرد.

پس چون آن حضرت مبعوث گرديد انصار به او ايمان آوردند و يهود به او كافر شدند و به اين معنى حق تعالى در اين آيه اشاره فرموده است وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى

ص: 105

اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلْكافِرِينَ (1) . (2)

و در حديث موثق ديگر در تفسير اين آيه از آن حضرت پرسيدند، فرمود: گروهى بودند ميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عيسى عليه السّلام تهديد مى كردند بت پرستان را كه پيغمبرى بيرون خواهد آمد كه بتهاى شما را بشكند و با شما چنان و چنين كند؛ پس چون آن حضرت بيرون آمد كافر شدند به او (3).

قطب راوندى عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون تبّع به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را گردن زد و خواست كه مدينه را خراب كند، شخصى از يهود كه دويست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود برخاست و گفت: اى پادشاه! مثل تو كسى نمى بايد كه سخن باطل را قبول كند و مردم را براى غضب به قتل رساند، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

تبّع گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه پيغمبرى از فرزندان اسماعيل در مكه ظاهر خواهد شد و بسوى اين بلد هجرت خواهد نمود.

تبّع دست از آنها برداشته متوجه مكۀ معظمه شد و كعبه را جامه پوشانيد و اهل آن را اطعام نمود و شعرى چند گفت كه مضمونش اين است: شهادت مى دهم بر احمد كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفرينندۀ خلايق است؛ اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآينه وزير و پسر عمّ او خواهم بود؛ بعضى گفته اند: آن تبّع كوچك بود، و بعضى گفته اند: تبّع ميانين بود (4)؛ و ابن شهر آشوب رحمه اللّه روايت كرده است كه: تبّع اول اراده كرد كعبه را خراب كند و به بلائى مبتلا شد كه اطبّا از معالجۀ او عاجز شدند پس يكى از وزراى او او را متنبّه ساخت كه: سبب اين بلا آن ارادۀ بدى است كه كرده اى، چون آن اراده را از

ص: 106


1- . سورۀ بقره:89.
2- . تفسير عياشى 1/49؛ كافى 8/308.
3- . كافى 8/310.
4- . خرايج 1/81.

خاطر بيرون كرد از آن بلا نجات يافت، پس كعبه را جامه پوشانيد و تعظيم حرم نمود و بسوى مدينه آمد و ايمان به پيغمبر آخر الزمان آورد و چهارصد نفر از اصحاب خود را براى انتظار قدوم و نصرت آن حضرت در آنجا گذاشت و نامه اى به آن حضرت نوشت و به آن وزير خود سپرد و در آن نامه ذكر ايمان خود كرد و اينكه از امّت آن حضرت است و استدعا نمود كه او را در شفاعت خود داخل نمايد؛ در عنوان نامه نوشت: «نوشته اى است بسوى محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خاتم پيغمبران و رسول پروردگار عالميان از تبّع اول» ؛ ميان مرگ او و ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار سال بود.

چون آن حضرت مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند آن نامه را به خدمت آن حضرت فرستادند به دست ابو ليلى، پس ابو ليلى وقتى رسيد كه آن حضرت در قبيلۀ بنى سليم بود، چون حضرت او را ديد گفت: توئى ابو ليلى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: نامۀ تبّع را آورده اى؟

ابو ليلى متحير ماند!

پس فرمود: بده نامه را؛ نامه را گرفت و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد كه بخواند؛ چون مضمون نامه را شنيد سه مرتبه فرمود: «مرحبا برادر شايستۀ ما را» ؛ و ابو ليلى را بسوى مدينۀ طيبه برگردانيد (1).

مؤلف گويد: قصۀ تبّع در آخر جلد سابق بيان شد.

و از جملۀ آنها كه ايمان به آن حضرت آورده بودند قس بن ساعده ايادى بود چنانكه به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكه نمود روزى نزديك كعبه نشسته بود ناگاه گروهى به خدمت آن حضرت آمدند، از ايشان پرسيد: از چه قوميد شما؟

گفتند: ما از قبيلۀ بكر بن وائليم.

ص: 107


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/38؛ العدد القوية 113-115.

فرمود: آيا شما را علمى هست از خبر قس بن ساعدۀ ايادى؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود: او چه شد؟

گفتند: وفات يافت.

فرمود: سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار مرگ و زندگانى است، هر نفسى چشندۀ مرگ است، گويا مى بينم كه قس بن ساعده در بازار عكاظ بر شتر سرخى سوار بود و براى مردم خطبه مى خواند و مى گفت: جمع شويد اى مردم و چون جمع شديد خاموش گرديد و چون خاموش گرديديد گوش دهيد و چون گوش داديد ضبط كنيد و چون ضبط كرديد عمل نمائيد و چون عمل كرديد به راستى به مردم برسانيد، بدرستى كه هركه زندگانى كرد مى ميرد و هركه مرد ديگر به اين جهان برنمى گردد، بدرستى كه در آسمان خبرها هست و در زمين عبرتها هست، حق تعالى براى شما سقفى بلند از آسمان و فرشى مهيّا از زمين ساخته است، ستارگان را متحرك ساخته و شب و روز را از پى يكديگر جارى گردانيده، درياها در اطراف زمين آفريده است كه عمقشان معلوم نيست، سوگند مى خورم كه اينها را به بازى نيافريده اند و امور عجيبه در آخرت از پى اينها هست، چرا آنها كه از دنيا مى روند برنمى گردند؟ آيا راضى شدند به ماندن آنجا يا به خواب رفتند و ايشان را در خواب گذاشتند؟ سوگند مى خورم به راستى كه خدا را دينى هست بهتر از دينى كه شما داريد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت كند قس را، در روز قيامت تنها مبعوث خواهد گرديد زيرا كه در قبيلۀ خود به ايمان منفرد بود؛ پس حضرت پرسيد: آيا كسى هست كه از شعر او در خاطر داشته باشد؟

يكى از ايشان بعضى از اشعار حكمت شعار او را خواند كه متضمّن ايمان به حشر و قيامت بود، حكمت او به مرتبه اى رسيده بود كه هركه از قبيلۀ او مى آمد حضرت

ص: 108

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اشعار حكمت شعار او مى پرسيد و گوش مى داد (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: او ششصد سال زندگانى كرد و اول كسى بود از قوم خود كه ايمان به حشر داشت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به نام و نسب مى شناخت و بشارت مى داد مردم را به خروج و ظهور آن حضرت و در اثناى خطب و مواعظ خود مردم را به احوال آن حضرت بشارت مى داد (2).

در كتب خاصه و عامه مسطور است كه: زيد بن عمرو بن نفيل از مكه بيرون رفت براى طلب ملت حنيفۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام، در ملت يهوديت و نصرانيت تفحّص كرده بود و به آنها راضى نشده بود، پس رفت به جانب موصل و جزيرة العرب تا آنكه به شام منتهى شد؛ هر جا عالمى و راهبى را مى شنيد قصد او مى نمود، تا آنكه شنيد راهبى هست در «بلقا» كه علم نصرانيت به او منتهى شده است و اعلم ايشان است در آن زمان، چون به او رسيد از او سؤال نمود از ملت حنيفه، راهب گفت: امروز به ظاهر كسى نيست كه دوست داشته باشد و مندرس شده است و ليكن در اين زودى پيغمبرى مبعوث خواهد شد در همان شهر كه از آن بيرون آمده اى و بر ملت حنيفه خواهد بود، پس بزودى بسوى بلاد خود مراجعت نما كه هنگام بعثت اوست و مى بايد ظاهر شده باشد. پس بسرعت مراجعت نمود و در اثناى راه كشته شد و ورقة بن نوفل كه صاحب طريقۀ او بود چون خبر كشته شدن او را شنيد گريست و مرثيه براى او انشا كرد (3).

در روايت ديگر منقول است كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: آيا استغفار كنيم براى او؟

فرمود: بلى، استغفار كنيد براى او كه او در قيامت امّت تنها مبعوث خواهد شد چون ايمان به من آورد و در طلب دين حق شهيد شد (4).

ص: 109


1- . كمال الدين و تمام النعمة 166.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 168.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 199؛ معارف ابن قتيبه 245؛ تاريخ طبرى 1/529؛ سيرۀ ابن اسحاق 118.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 200؛ سيرۀ ابن اسحاق 119.

در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كعب بن اسد رئيس بنى قريظه را طلبيد كه گردن بزند به او فرمود: اى كعب! آيا نفع بخشيد تو را وصيت «ابن حواش» آن عالمى كه از شام آمده بود و مى گفت: ترك كردم شراب و لذت عيش را، آمده ام بسوى فقر و خرما خوردن براى پيغمبرى كه وقت مبعوث گرديدن او شده است و خروجش در مكه خواهد بود و اين مدينه خانۀ هجرت او خواهد بود و اوست بسيار خندان و كشندۀ بسيار كافران كه قناعت خواهد نمود به نان خشك و خرما و بر خر برهنه سوار خواهد شد و در ديده هاى او سرخى خواهد بود و در ميان دو كتف او مهر پيغمبرى خواهد بود و شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا از هيچ دشمن نخواهد كرد، پادشاهى او خواهد رسيد به هر جا كه سم ستوران رسد؟

كعب گفت: چنين بود اى محمد، اگر نه يهود مى گفتند كه: از كشتن ترسيد، ايمان به تو مى آوردم و ليكن بر دين يهود زندگانى كردم و بر دين ايشان مى ميرم.

پس حضرت فرمود تا گردنش را زدند (1).

در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت عيسى عليه السّلام كه: اى عيسى! خبر ده بنى اسرائيل را كه ايمان بياورند به من و به رسول من پيغمبر امّى كه نسل او از زن صاحب بركتى بهم خواهد رسيد كه او با مادر تو خواهد بود در بهشت، و «طوبى» براى كسى است كه سخن او را بشنود و زمان او را دريابد.

عيسى عرض كرد: پروردگارا! طوبى چيست؟

حق تعالى فرمود: طوبى درختى است در بهشت كه در زير آن چشمه اى جارى است كه هركه از آن شربتى بياشامد بعد از آن هرگز تشنه نمى شود.

عيسى عرض كرد: پروردگارا! از آن آب شربتى به من عطا كن.

حق تعالى فرمود: اى عيسى! آن چشمه حرام است بر پيغمبران پيش از آنكه آن پيغمبر

ص: 110


1- . كمال الدين و تمام النعمة 198؛ البداية و النهاية 4/126.

از آن بياشامد، و بر امّتها حرام است پيش از آنكه امّت آن پيغمبر بياشامند (1).

قطب راوندى نقل كرده است: شخصى از اهل مكه قبل از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به شام رفت با قافلۀ تجّار، گفت: چون داخل بازار «بصرى» شديم راهبى از صومعۀ خود صدا زد: بپرسيد از اهل اين موسم كه كسى از اهل مكه در ميان ايشان هست؟

گفتند: بلى.

گفت: بپرسيد آيا احمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب ظاهر شده است زيرا كه اين ماهى است كه مى بايد او ظاهر شود و او آخر پيغمبران است و از حرم ظاهر خواهد شد و هجرت خواهد كرد بسوى جائى كه نخل بسيار و سنگستانها و شوره زارها داشته باشد.

راوى گفت: چون به مكه برگشتم پرسيدم آيا امر غريبى سانح گرديده است؟

گفتند: بلى، محمد بن عبد اللّه امين ظاهر شده است و دعوى نبوّت مى كند (2).

ايضا روايت كرده است از ابو سلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت در «ابطح» مى گرديد، ناگاه دو شخص آن حضرت را ديدند و جامه هاى سفر پوشيده بودند و گفتند: السلام عليك، آن حضرت جواب سلام ايشان را داد؛ يكى از ايشان گفت: لا اله الا اللّه تا حال كسى را نديده بودم كه درست ردّ سلام بكند جز تو؛ ديگرى گفت: تا حال كسى را نديده بودم كه سلام كند.

پس آن مرد اول گفت: آيا كسى هست در اين شهر كه «احمد» نام داشته باشد؟

فرمود: كسى نيست در مكه به غير از من كه «احمد» يا «محمد» نام داشته باشد.

پرسيد: تو از اهل مكه اى؟

فرمود: بلى اهل مكه ام و در مكه متولد شده ام.

پس شتر خود را خوابانيد و نزديك آن حضرت آمده كتف مباركش را گشود و خاتم پيغمبرى را مشاهده نمود؛ گفت: شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى و مبعوث خواهى شد

ص: 111


1- . قصص الانبياء راوندى 282؛ كمال الدين و تمام النعمة 159.
2- . خرايج 1/125.

به گردن زدن قوم خود، آيا تواند بود كه توشه اى به من بدهى؟

پس آن حضرت رفتند و نان خرمائى چند براى او آوردند گرفت و در ميان جامۀ خود بست و به نزد رفيق خود رفت و گفت: الحمد للّه كه نمردم تا پيغمبرى براى من توشه آورد.

پس آن حضرت فرمود: آيا حاجتى جز اين دارى؟

گفت: مى خواهم دعا كنى حق تعالى ميان من و تو [در قيامت] (1)آشنائى بيندازد.

حضرت دعا كرد براى او و او برگشت بسوى ديار خود (2).

و ايضا از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل معبدى از معابد يهود شد با گروهى از اصحاب خود، ديد جمعى از يهود تورات مى خوانند و رسيده اند به اوصاف آن حضرت كه در تورات مكتوب است، چون آن حضرت را ديدند ترك كردند خواندن را، و در يك جانب كنيسۀ ايشان مرد بيمارى خوابيده بود، حضرت پرسيد: چرا ترك كردند خواندن را؟

آن مرد بيمار گفت: به وصف تو رسيدند و ترك كردند؛ پس نزديك آمد و تورات از دست ايشان گرفت و تا آخر اوصاف آن حضرت را خواند و گفت: اين وصف توست و وصف امّت تو و من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و به آنكه تو رسول اوئى؛ و در همان ساعت به رحمت الهى واصل شد.

حضرت فرمود تا او را به روش مسلمانان غسل دادند و بر او نماز كرد و او را دفن كردند (3).

و ايضا روايت كرده است: چون عبد المطّلب به يمن رفت عالمى از اهل زبور او را ملاقات كرد و گفت: رخصت مى دهى بسوى بعضى از بدن تو نظر كنم؟

فرمود: بلى، به غير عورت به هر جا خواهى نظر كن.

پس يك سوراخ بينى او را گشود نظر كرد، پس در سوراخ ديگر بينى نظر كرد و گفت:

ص: 112


1- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . خرايج 1/126.
3- . خرايج 1/124.

شهادت مى دهم كه در يك دست تو پادشاهى است و در دست ديگر تو پيغمبرى است و ما چنين مى دانيم كه مى بايد در ميان بنى زهره بهم رسد، آيا زنى از ايشان خواسته اى؟

فرمود: نه.

گفت: زنى از ايشان نكاح كن.

چون عبد المطّلب برگشت، هاله دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را نكاح كرد (1).

و ايضا روايت كرده است كه جبير بن مطعم گفت: من بيش از همه كس آزار رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردم، چون گمان كردم كه او را خواهند كشت از مكه بيرون رفتم و به ديرى رسيدم پس سه روز مرا ضيافت كردند و چون ديدند من بيرون نمى روم گفتند: تو را واقعه اى خواهد بود؟

گفتم: بلى، من از شهر حضرت ابراهيمم و پسر عمّ ما دعوى پيغمبرى مى كند و قوم ما بسيار آزار كردند او را و چون ارادۀ كشتن او كردند بيرون آمدم كه حاضر نباشم در وقت كشته شدن او؛ پس صورتى بيرون آوردند و گفتند: آيا صورت او به اين صورت شبيه است؟

گفتم: هيچ صورت به آن حضرت از اين صورت شبيه تر نديده ام.

گفتند: هرگاه چنين است او را نمى توانند كشت و او پيغمبر است و خدا او را بر ايشان غالب خواهد گردانيد. چون به مكه آمدم شنيدم كه آن حضرت به جانب مدينه تشريف برده اند.

پس از ايشان پرسيدم: اين صورت را از كجا آورده ايد؟

گفتند: حضرت آدم از پروردگارش سؤال نمود كه صورت پيغمبران را به او بنمايد، پس حق تعالى صورتهاى ايشان را فرستاد و در خزانۀ آدم عليه السّلام بود در مغرب، پس ذو القرنين آن را بيرون آورد و به دانيال عليه السّلام داد (2).

ص: 113


1- . خرايج 1/128.
2- . خرايج 1/130.

و ايضا از جرير بن عبد اللّه بجلى منقول است كه گفت: حضرت رسول نامه اى به من داد و بسوى ذو الكلاع حميرى فرستاد، چون نامه را به او دادم تعظيم نامۀ آن حضرت نمود و تهيه كرده با لشكر عظيمى به خدمت آن حضرت روانه شد، و چون برگشتيم در اثناى راه به دير راهبى رسيديم و داخل دير شديم، راهب از ذو الكلاع پرسيد: به كجا مى روى؟

گفت: به نزد آن پيغمبر مى روم كه در ميان قريش مبعوث شده است و اين مرد رسول اوست كه به نزد من فرستاده است.

راهب گفت: مى بايد آن پيغمبر از دنيا رحلت نموده باشد.

من گفتم: تو از كجا دانستى وفات او را؟

گفت: پيش از آنكه داخل دير شويد من كتاب دانيال عليه السّلام را مى خواندم رسيدم به وصف محمد و نعت او و ايّام او و اجل او، در آنجا يافتم كه مى بايد در اين ساعت فوت شود.

پس ذو الكلاع برگشت و من به مدينه آمدم و گفتند: آن حضرت در همان روز به عالم قدس رحلت نموده بود (1).

ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند: كعب بن لوى بن غالب در هر روز جمعه قوم خود را جمع مى كرد (روز جمعه را قريش «عروبه» مى گفتند و كعب او را «جمعه» ناميد) پس خطبه مى خواند و مى گفت: امّا بعد، بشنويد و ياد گيريد و بفهميد و بدانيد شب تار و روز روشن بر شما مى گذرد، زمين مهد آسايش شماست، آسمان بناى محكمى است بر سر شما، كوهها ميخهايند بر روى زمين، ستارگان نشانه هايند براى شما و آيندگان مانند گذشتگان خواهند گذشت، پس نيكى كنيد با خويشان خود و رعايت كنيد حرمت دامادان خود را و فرزندان خود را تربيت نمائيد، هرگز ديده ايد مرده به دنيا برگردد يا ميتى از قبر بيرون آيد؟ بلكه خانه اى ديگر در پيش داريد، نه چنان است كه شما گمان مى كنيد كه در آخرت زنده نخواهيد شد، بر شما باد به زينت كردن و تعظيم نمودن حرم خود بدرستى كه در اين زودى پيغمبر كريمى از حرم شما مبعوث خواهد شد كه نام او محمد خواهد بود

ص: 114


1- . خرايج 2/517.

و خبرهاى راست براى شما ذكر خواهد كرد، و اللّه اگر من بمانم تا آن روز در خدمت او تعبها خواهم كشيد و بسرعت تمام در اوامر او خواهم شتافت (1).

گويند: كعب اوصاف آن حضرت را در صحف ابراهيم عليه السّلام خوانده بود (2).

و سيد ابن طاووس روايت كرده است از كتاب درة الاكليل كه: ابن الناظور كه عالم بزرگ نصاراى شام و در شهر ايليا مى بود گفت: هرقل پادشاه روم علم نجوم را بسيار نيك مى دانست و چون به شهر ايليا رسيد روزى بسيار محزون بود، بعضى از علماى مخصوص او به او گفتند: چرا امروز تو را متغير مى يابيم؟

گفت: امشب در اوضاع نجوم نظر كردم و چنان يافتم كه پادشاهى ظاهر شده است كه ختنه كرده اند او را.

علما گفتند: گروهى كه ختنه مى كنند يهودانند، بنويس به پادشاه مداين كه همه را به قتل رساند، در اين سخن بودند كه ناگاه پيكى رسيد از پادشاه غسّان كه خبر بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به او نوشته بود و رسول نامۀ آن حضرت را براى او فرستاده بود.

هرقل گفت: معلوم كنيد كه آن رسولى كه از جانب حضرت آمده است ختنه كرده شده است يا نه؟

گفتند: بلى، ختنه كرده اند او را.

گفت: قوم آن پيغمبر همه ختنه مى كردند؟

گفت: بلى.

هرقل گفت: آن پادشاه كه من در نجوم ديده ام اوست؛ پس نامه اى نوشت به حاكم روميه-كه نظير او بود در علم نجوم-و خود متوجه شهر حمص شد، چون داخل شهر حمص شد جواب حاكم روميه به او رسيد كه: درست ديده اى و آن كه ظاهر شده است هم پادشاه است و هم پيغمبر است.

ص: 115


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/37 و العدد القوية 112 و تاريخ يعقوبى 1/236.
2- . بحار الانوار 15/222 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

پس داخل قلعه اى از قلعه هاى حمص شد و درهاى قلعه را بست و عظماى روم را در بيرون قلعه طلبيد و از بام قلعه مشرف شد و گفت: اى گروه روم! اگر رشد و فلاح و رستگارى مى خواهيد ايمان بياوريد به آن مرد كه در ميان عرب مبعوث شده است.

ايشان چون اين سخن شنيدند مانند وحشيان بسوى قلعه دويدند كه او را هلاك كنند، چون درها را بسته ديدند برگشتند. و چون هرقل از ايمان ايشان نااميد شد بار ديگر آنها را طلبيد و گفت: مى خواستم امتحان كنم شدت شما را در دين خود و اكنون دانستم كه شما راسخيد در دين خود و برنمى گرديد! پس او را سجده كرده و از او راضى شدند (1).

قطب راوندى و غير او ذكر كرده اند كه: در سفر اول تورات هست كه ملك نازل شد بر ابراهيم عليه السّلام و گفت: متولد خواهد شد در اين عالم از براى تو پسرى كه نام او اسحاق است.

ابراهيم گفت: كاش اسماعيل زنده مى ماند و تو را خدمت مى كرد.

پس حق تعالى گفت ابراهيم را: تو را است اين، و مستجاب كردم دعاى تو را در اسماعيل و بركت خواهم داد او را و بزرگ خواهم كرد او را به سبب مستجاب كردن دعاى تو و بهم خواهد رسيد از او دوازده شخص عظيم و خواهم گردانيد ايشان را براى امّت بسيارى.

و در جاى ديگر از تورات مذكور است كه: خدا-يعنى كلام او و حجت او-رو كرد از جانب طور سينا و تجلّى نمود در ساعير و ظاهر شد از كوه فاران (سينا: كوهى است كه حق تعالى با موسى در آنجا سخن گفت؛ ساعير: كوهى است در شام كه عيسى در آن بود؛ كوه فاران در مكه است) .

و در كتاب حيقوق عليه السّلام مذكور است كه: بزرگى از كوه يمن بيايد تقديس كننده در كوه فاران كه آسمان را حسنى ببخشد و زمين را پر كند از نور و مرگ در پيش رويش راه رود.

و در كتاب حزقيل عليه السّلام مسطور است: حق تعالى خطاب نمود با بنى اسرائيل كه من تأييد مى نمايم فرزندان قيدار را به ملائكه و مى گردانم دين را در زير پاهاى ايشان، پس

ص: 116


1- . فرج المهموم 30.

شما را به دين خود در آورند و جانهاى شما را بشكنند بسبب حميت و غضب شما و آنچه رضاى من در آن است نسبت به شما به عمل آورند و بدرستى كه محمد را بيرون آورم به سوى ايشان به آنها كه اطاعت او كنند از فرزندان قيدار، پس مقاتلان ايشان را بكشد و خدا تأييد نمايد ايشان را به ملائكه در بدر و خندق و حنين.

و در سفر پنجم تورات نوشته است: بدرستى كه من برپا دارم از براى بنى اسرائيل پيغمبرى از برادران ايشان مثل تو و سخن خود را در دهان او قرار دهم و برادران ايشان فرزندان اسماعيلند.

و از كتاب حيقوق و كتاب دانيال عليهما السّلام (1)منقول است كه: بيايد خدا-يعنى دين و كتاب او-از يمن و تقديس او از كوههاى فاران، پس پر شود زمين از ستايش احمد و تقديس او و مالك زمين گردد به مهابت خود و نور او زمين را روشن گرداند و لشكر به دريا و صحرا جارى گرداند.

و در كتاب شعيا عليه السّلام در وصف آن حضرت منقول است كه: بندۀ من و برگزيدۀ من و پسنديدۀ نفس من، بر او فايض گردانم روح خود را پس ظاهر گردد به سبب او در امّتها عدل من، چشمهاى كور را و گوشهاى كر را بينا و شنوا گرداند، بسوى لهو و لعب ميل نكند و آن نور خداست كه خاموش نمى گردد تا آنكه ثابت گرداند در زمين حجت مرا و به او منقطع گردد عذرها.

و در جاى ديگر فرموده است: اثر پادشاهى او در كتف او باشد.

و در جاى ديگر از كتاب شعيا مسطور است: گفتند به من كه برخيز و نظر كن چه مى بينى؟ پس گفتم: دو سواره مى بينم كه مى آيند يكى بر درازگوش و ديگرى بر شتر سوارند و يكى به ديگرى مى گويد كه بابل با بتهاى آن افتاد.

در زبور داود عليه السّلام مسطور است: خداوندا! مبعوث گردان برپا دارندۀ سنّت را تا اعلام نمايد مردم را كه عيسى بشر است و خدا نيست. (در بسيار جائى از آن علامت آن حضرت

ص: 117


1- . در مصدر بجاى كتاب، قول ذكر شده است.

مذكور است) .

در انجيل مذكور است: مسيح عليه السّلام با حواريان گفت: من مى روم و بزودى به نزد شما خواهد آمد، فارقليط با روح حق كه از پيش خود سخن نخواهد گفت: و آنچه به او وحى رسد خواهد كرد و شهادت خواهد داد بر من و شما حاضر خواهيد بود نزد او و به هر چيز شما را خبر خواهد داد.

در حكايت يوحنا از مسيح عليه السّلام مذكور است كه: فارقليط نمى آيد بسوى شما تا من نروم، پس چون بيايد او عالم را سرزنش كند بر گناه و از خود سخن نگويد بلكه با شما سخن گويد از آنچه شنود، و بزودى دين حق را براى شما بياورد و خبر دهد شما را به حوادث و غيبها.

در حكايت ديگر گفته است: فارقليط آن روح حق كه خدا او را خواهد فرستاد با نام من، او بياموزاند به شما هر چيز را و من سؤال مى كنم از پروردگار خود كه بفرستد بسوى شما فارقليط ديگر كه با شما باشد تا ابد و هر چيز را تعليم شما نمايد.

در حكايت ديگر گفته است: بشر (1)مى رود از ميان شما و فارقليط بعد از او مى آيد و زنده مى گرداند براى شما رازها را و تفسير مى نمايد براى شما هر چيز را و او شهادت مى دهد براى من چنانكه من شهادت دادم براى او، من مثلها براى شما آوردم و او تأويل آنها را براى شما مى آورد.

و در جاى ديگر مذكور است: چون يحيى عليه السّلام را حبس كردند كه شهيد كنند شاگردان خود را بسوى مسيح عليه السّلام فرستاد و گفت: بگوئيد كه ما انتظار تو بكشيم كه بسوى ما خواهى آمد يا انتظار غير تو بكشيم؟

او در جواب گفت كه: به حق و يقين مى گويم كه زنان بهتر از يحيى نزائيده اند و بدرستى كه در تورات و كتابهاى پيغمبران بعضى از عقب بعضى آمدند تا آنكه يحيى آمد، اكنون مى گويم اگر خواهيد قبول كنيد بدرستى كه اليا بعد از من خواهد آمد پس هركه دو گوش

ص: 118


1- . در مصدر «ابن بشر» ذكر شده است.

شنوا دارد بشنود (گفته اند كه احمد به جاى اليا بوده است و تغيير داده اند، و اليا على عليه السّلام است) ؛ بعضى گفته اند: براى آن على را فرمود كه امور دين حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حال حيات و بعد از وفات آن حضرت به او مستقر گرديد (1).

از جملۀ چيزها كه حق تعالى وحى نمود به سوى آدم عليه السّلام اين بود كه: منم خداوند صاحب بكه يعنى مكه، اهل آن همسايگان منند و زائران آن مهمانان منند، آبادان خواهم كرد آن را به اهل آسمان و زمين، فوج فوج بسوى آن خواهند آمد صدا بلند كرده به تكبير و تلبيه، پس هركه به زيارت آن بيايد خالص از براى من پس مرا زيارت كرده است و به خانۀ من فرود آمده است و لازم است بر من كه او را به كرامت خود مخصوص گردانم و خواهم گردانيد اين خانه را سبب ذكر و شرف و بزرگوارى و رفعت. پيغمبرى از فرزندان تو كه نام او ابراهيم است، بنا خواهم كرد براى او پى هاى آن و بر دست او جارى خواهم كرد عمارت آن را و جارى خواهم گردانيد آب آن را و حلّ و حرم آن را و به او خواهم شناساند مشاعر آن را، پس امّتها و قرنها آن را آبادان خواهند كرد تا منتهى گردد به پيغمبرى از فرزندان تو كه نام او محمد است و او آخر پيغمبران است پس او را از ساكنان و واليان اين خانه خواهم گردانيد.

و از معجزات آن حضرت آن است كه: حق تعالى اسم آن حضرت-محمد-را حفظ كرد كه ديگرى به او مسمّى نشد تا آن حضرت مبعوث گرديد با آنكه در اعصار متماديه بشارت شنيده بودند براى صاحب اين اسم.

چنانكه منقول است از سراقة بن جعشم كه گفت: من با سه نفر ديگر به شام رفتيم، در كنار غديرى فرود آمديم كه در دور آن درختى چند بود و نزديك آن دير نصرانى بود پس از دير خود مشرف شد و گفت: كيستيد شما؟

گفتيم: از قبيلۀ مضر.

گفت: كدام مضر؟

ص: 119


1- . خرايج 1/73-78.

گفتيم: از خندف.

گفت: بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه نام او محمد خواهد بود.

پس چون به اهل خود برگشتيم براى هر يك از ما پسرى بهم رسيد و محمد نام كرديم (1).

به روايت ديگر منقول است كه: كفّار قريش نضر بن الحرث و علقمة بن ابى معيط را به مدينه فرستادند كه نبوّت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از ايشان معلوم كنند، چون به مدينه آمدند و از علماى يهود سؤال كردند ايشان گفتند: اوصاف او را بيان كنيد؛ تا آنكه پرسيدند: كى متابعت او كرده است از قوم شما؟

گفتند: فقيران و ضعفاى ما متابعت او كرده اند.

پس عالمى از ايشان فرياد كرد و گفت: اين پيغمبرى است كه نعت او را در تورات خوانده ايم و عداوت قوم او با او از همه كس بيشتر خواهد بود (2).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طلحه در بازار بصرى به راهبى رسيد، راهب از او پرسيد: آيا احمد ظاهر شده است؟ در اين ماه مى بايد ظاهر شود.

غمكلان حميرى به عبد الرحمن بن عوف گفت: مى خواهى تو را بشارتى بدهم كه بهتر است براى تو از تجارت تو؟ بدرستى كه حق تعالى در ماه گذشته پيغمبرى از قوم تو مبعوث گردانيده است و كتابى بر او نازل نموده است، نهى مى كند از پرستيدن بتها و مى خواند بسوى اسلام، زود برگرد بسوى او؛ پس عريضه اى به خدمت آن حضرت نوشت مشتمل بر شعرى چند كه مضمونشان اين است: شهادت مى دهم به خداوندى كه پروردگار موسى است كه تو مرسل شده اى در بطاح مكه، پس شفيع من باش نزد خداوند خود.

چون عبد الرحمن به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد: آيا امانتى و رسالتى براى

ص: 120


1- . خرايج 1/80-81.
2- . خرايج 1/114.

من دارى؟

عبد الرحمن گفت: بلى؛ و نامه را داد و رسالت را رسانيد.

اوس بن حارثة بن ثعلبه سيصد سال پيش از بعثت خبر داد به بعثت آن حضرت و وصيت نمود اهل خود را به متابعت او؛ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ او فرمود: خدا رحمت كند اوس را كه بر دين حنيفه مرد و ترغيب كرد بر نصرت من در جاهليت (1).

سليم بن قيس هلالى در كتاب خود روايت كرده است كه: در وقتى كه در خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از صفين برمى گشتيم نزديك به دير نصرانى نزول اجلال فرمود، ناگاه از آن دير مرد پير خوش روى نيكو شمايلى بيرون آمد و نامه اى در دست داشت تا آنكه به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و آن حضرت جواب سلام او گفت و فرمود: مرحبا اى برادر من شمعون بن حمون، چه حال دارى خدا رحمت كند تو را؟

گفت: حال من به خير است اى امير مؤمنان و سيد مسلمانان و وصىّ رسول پروردگار عالميان، بدرستى كه من از نسل بهترين حواريان عيسى عليه السّلام شمعون بن يوحنا هستم كه از دوازده نفر حوارى نزد او محبوبتر بود و بسوى او وصيت نمود عيسى عليه السّلام و كتابها و علم و حكمت خود را به او سپرد و پيوسته علم در اهل بيت و اولاد او بود و متمسك به دين آن حضرت بودند و كافر نشدند و تبديل و تغيير نكردند و آن كتابها نزد من است، عيسى عليه السّلام گفته و جدّم نوشته است، و در آن كتابها نوشته است احوال پادشاهان كه بعد از آن حضرت بوده اند تا آنكه مبعوث شود مردى از عرب از فرزندان اسماعيل پسر ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و از زمينى ظاهر شود كه آن را «تهامه» گويند از شهرى كه آن را مكه نامند و نام او احمد باشد، گشاده چشمان و پيوسته ابروان بوده باشد، صاحب ناقه و حمار و عصا و تاج خواهد بود و او دوازده نام دارد؛ پس ذكر كرد كيفيت ولادت و بعثت و هجرت آن حضرت را و هركه او را يارى كند و هركه با او قتال كند و مدت حيات او و آنچه بر امّت آن حضرت بعد از او واقع خواهد شد تا وقتى كه عيسى عليه السّلام از آسمان فرود آيد، و در آن

ص: 121


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/47؛ العدد القوية 112.

كتابها نام سيزده نفر از فرزندان اسماعيل هست كه ايشان بهترين خلقند بسوى خدا و حق تعالى دوست مى دارد دوست ايشان را و دشمن مى دارد دشمن ايشان را، هر كه اطاعت كند ايشان را هدايت يافته است و هركه مخالفت نمايد ايشان را گمراه است، اطاعت ايشان اطاعت خدا و مخالفت ايشان مخالفت خداست، و نوشته شده است نامها و نسبها و صفتهاى ايشان و آنكه هر يك از ايشان چه مقدار زندگانى مى كنند و كداميك ظاهر و كداميك پنهان خواهند بود تا آنكه حضرت عيسى بر ايشان نازل خواهد شد و عيسى در عقب او نماز خواهد كرد و او عيسى را تكليف خواهد كرد كه پيش بايستد و عيسى خواهد گفت كه: شمائيد امامان كه سزاوار نيست احدى بر شما پيشى گيرد، پس پيش خواهد ايستاد و با مردم نماز خواهد كرد و عيسى در عقب او نماز خواهد كرد.

اول ايشان از همه نيكوتر و بهتر خواهد بود و براى او خواهد بود مثل ثواب ايشان و ثواب هركه اطاعت ايشان كند و به سبب ايشان هدايت يابد، و او احمد است رسول خدا و از نامهاى او «محمد» ، «يس» ، «فتّاح» ، «خاتم» ، «حاشر» ، «عاقب» ، «ماحى» ، «قائد» و او پيغمبر خداست، خليل خداست، حبيب خداست، برگزيدۀ خداست، امين خداست، و با او سخن خواهد گفت به رحمت خود، هر جا كه خدا مذكور شود او مذكور مى شود، گراميترين و محبوبترين خلق است نزد خدا، نيافريده است خدا خلقى را نه ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى كه بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، خواهد نشانيد او را در قيامت بر عرش خود و شفاعت او را قبول خواهد كرد در حقّ هركه شفاعت كند، به نام او قلم جارى شد بر لوح.

و بعد از او در فضيلت وصىّ اوست كه علمدار اوست در قيامت، وصىّ او و وزير او و خليفۀ اوست در امّت او، محبوبترين خلق است نزد خدا بعد از او، نام او على بن ابى طالب است، ولىّ هر مؤمنى؛ بعد از او پس يازده امام خواهد بود از فرزندان محمد و فرزندان او و دوتاى ايشان همنام دو پسر هارون خواهند بود «شبّر» و «شبير» ، نه امام ديگر از فرزند كوچكتر ايشان خواهد بود و آخر ايشان آن است كه عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد.

ص: 122

و در آن كتابها هست نام آنها كه از ايشان پادشاه خواهد بود و آنها كه پنهان خواهند بود، پس اول كسى كه از ايشان ظاهر خواهد شد پر خواهد كرد جميع بلاد را از عدالت و مالك خواهد شد ما بين مشرق و مغرب را تا آنكه بر همۀ دنيا غالب شود.

پس چون پيغمبر شما مبعوث شد پدرم زنده بود و تصديق كرد و ايمان آورد به آن حضرت و مرد پيرى بود و قوت حركت در او نبود، چون هنگام وفات او شد مرا وصيت كرد كه وصىّ محمد و خليفۀ او كه نامش و صفتش در اين كتابها هست بعد از آنكه سه خليفه از خلفاى ضلالت بعد از آن پيغمبر پادشاه شوند و بگذرند، او در اين مقام بر تو خواهد گذشت-و نام آن امامهاى ضلالت و غاصبان خلافت با لقبهاى ايشان و صفات ايشان مذكور است-چون آن وصىّ بر حق بر اين موضع بگذرد بيرون رو و ايمان بياور و با او بيعت كن و با دشمنان او جهاد كن كه جهاد با او به منزلۀ جهاد با محمد است، دوست او دوست آن حضرت و دشمن او دشمن آن حضرت است-و در آن كتابها نام دوازده امام ضلالت هست از قريش كه دشمنى با اهل بيت آن حضرت خواهند كرد و دعوى حقّ ايشان نموده ايشان را از حقّ خود محروم خواهند كرد و تبرّى از ايشان كرده ايشان را خواهند ترسانيد، و نام و نعت و مدت پادشاهى هر يك و آنچه خواهند كرد نسبت به فرزندان تو از كشتن و ترسانيدن و ذليل نمودن همه مكتوب است-اى امير المؤمنين! دست خود را بگشا تا با تو بيعت كنم؛ پس گفت: شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و شهادت مى دهم كه تو خليفۀ اوئى در امّت او و وصىّ اوئى و گواهى بر خلق خدا و حجت اوئى در زمين و گواهى مى دهم كه اسلام دين خداست و بيزارم از هر دين كه غير دين اسلام است زيرا كه آن دينى است كه حق تعالى براى خود پسنديده و براى دوستانش اختيار نموده است و آن دين عيسى بن مريم و ساير رسولان گذشته است و پدران من به اين دين رفته اند، من ولايت تو و محبت دوستان تو را اختيار كردم و بيزارم از دشمنان تو و اقرار كردم به امامت امامان از فرزندان تو و بيزارى مى جويم از دشمنان ايشان و هركه مخالفت ايشان مى نمايد و دعوى حقّ ايشان مى كند و ستم بر ايشان مى كند از پيشينيان و پسينيان؛ پس دست آن حضرت را گرفته بيعت كرد.

ص: 123

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بده نامۀ خود را كه در دست دارى؛ پس شخصى از اصحاب خود را فرمود كه: برو با اين راهب و مترجمى به نزد او ببر تا اين نامه را به عربى ترجمه كند و بنويسد؛ چون نامۀ مترجم را به نزد آن حضرت آورد فرمود با حضرت امام حسن كه: اى فرزند! بياور آن كتاب را كه پيشتر به تو داده بودم، چون امام حسن آن نامه را آورد فرمود: بخوان كه اين نامه به خطّ من است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده و من نوشته ام و به آن مرد فرمود: در نامۀ ترجمه شده نظر كن، چون مقابله كردند يك حرف اختلاف نداشت، گويا يك شخصى گفته و دو شخص نوشته بودند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حمد و ثناى الهى نمود و فرمود: شكر مى كنم خداوندى را كه اگر مى خواست و مصلحت مى دانست قادر بود كه چنين كند كه اين امّت مختلف نشوند، و شكر مى كنم خداوندى را كه ذكر مرا در كتابهاى گذشته ترك نكرده است و نام مرا نزد خود و دوستان خود بلند گردانيده است؛ پس شيعيانى كه حاضر بودند شاد شدند و موجب مزيد ايمان و شكرگزارى ايشان گرديد (1).

مؤلف گويد: بشارات ولادت و بعثت با سعادت آن جناب زياده از حدّ احصا است و بسيارى در ابواب آتيۀ اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 124


1- . كتاب سليم بن قيس 115.

باب سوم: در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده

ص: 125

ص: 126

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الاول شد (1)، و اكثر مخالفان در دوازدهم مى دانند، و نادرى از مخالفان در هشتم يا دهم ماه مزبور قائل شده اند، و شاذّى از ايشان گفته اند كه در ماه رمضان واقع شد (2).

محمد بن يعقوب كلينى گفته است كه: ولادت آن حضرت در وقتى شد كه دوازده شب از ماه ربيع الاول گذشته بود در سالى كه فيل آوردند براى خراب كردن كعبه و به حجارۀ سجّيل معذّب شدند در روز جمعه وقت زوال؛ به روايت ديگر: نزد طلوع فجر بود پيش از بعثت به چهل سال و مادرش به آن حضرت حامله شد در ايام تشريق نزد جمرۀ وسطى در منزل عبد اللّه بن عبد المطّلب، و ولادت آن حضرت در مكۀ معظمه شد در شعب ابى طالب در خانۀ محمد بن يوسف در زاويۀ برابر از جانب چپ كسى كه داخل خانه شود و خيزران آن حجره را از آن خانه بيرون انداخت و آن را مسجد كرد كه مردم در آن نماز كنند؛ تمام شد كلام كلينى (3)، و گويا در تعيين روز ولادت تقيه فرموده و موافق مشهور ميان مخالفان بيان كرده است.

صاحب كتاب «عدد قويه» گفته است كه: ولادت آن حضرت نزد طلوع صبح روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاول شد بعد از پنجاه و پنج روز از هلاك اصحاب فيل يا چهل و پنج روز بعد از آن يا سى سال بعد از آن و بعضى گفته اند در همان روز بود و اشهر آن است

ص: 127


1- . مصباح المتهجد 732-733؛ اقبال الاعمال 3/121؛ مصباح كفعمى 511.
2- . سيرۀ ابن كثير 1/199-200.
3- . كافى 1/439.

كه در همان سال بود (1)؛ و عامه گفته اند كه: در روز دوشنبه بود؛ و گويند كه هفت سال از پادشاهى انوشيروان مانده بود؛ و بعضى گفته اند كه در زمان پادشاهى هرمز فرزند انوشيروان بود، طبرى گفته است كه: چهل و دو سال از ابتداى پادشاهى انوشيروان گذشته بود، و مؤيد اين قول است آن روايت مشهور كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: متولد شدم در زمان پادشاه عادل؛ و گويند كه موافق بيستم شباط رومى بود (2)؛ و بعضى گويند كه غره يا بيستم يا بيست و هشتم نيسان رومى بود و هفدهم دى ماه فرس بود و غفر از منازل قمر طالع بود (3).

ابو معشر گفته است كه: طالع ولادت آن حضرت درجۀ بيستم جدى بود، و زحل و مشترى در عقرب بودند، و مريخ در خانۀ خود بود در حمل، و آفتاب در شرف بود در حمل، و زهره در حوت بود در شرف، و عطارد نيز در حوت بود، و قمر در اول ميزان بود، و رأس در جوزا بود، و ذنب در قوس بود؛ و در خانۀ خود متولد شد پس حضرت آن خانه را به عقيل بن ابى طالب بخشيد و عقيل (4)آن را فروخت به محمد بن يوسف برادر حجاج و او را داخل خانه كرد، و چون زمان هارون شد خيزران مادر او آن خانه را بيرون كرد از خانۀ محمد بن يوسف و مسجد كرد و الحال بر همان حالت باقى است و مردم به زيارت آن خانه مى روند (5).

ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه: حامله شدن مادر آن حضرت به او در شب جمعه هيجدهم ماه جمادى الآخر بود (6).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است از ابو طالب كه عبد المطلب گفت: شبى در

ص: 128


1- . بحار الانوار 15/249.
2- . العدد القوية 111.
3- . بحار الانوار 15/249.
4- . در بحار الانوار 15/250 و تاريخ طبرى 1/453 بجاى عقيل، اولاد عقيل آمده است.
5- . بحار الانوار 15/249.
6- . اقبال الاعمال 3/162 به نقل از ابن بابويه، و در آن جمادى الاولى ذكر شده است.

حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه خواب غريبى ديدم و برخاستم و در راه يكى از كاهنان مرا ديد كه مى لرزيدم و موهاى سرم بر دوشم متحرك است، چون آثار تغيير در من مشاهده كرد گفت: چه مى شود بزرگ عرب را كه رنگش چنين متغير گرديده است؟ آيا حادثه اى از حوادث دهر او را رو داده است؟

گفتم: بلى، امشب در حجر خوابيده بودم در خواب ديدم درختى از پشت من روييد و چندان بلند گرديد كه سرش به آسمان رسيد و شاخه هايش مشرق و مغرب را گرفت و نورى از آن درخت ساطع گرديد كه هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و عجم را ديدم كه سجده مى كردند براى آن درخت و پيوسته عظمت و نور آن در تزايد بود و گروهى از قريش مى خواستند آن درخت را بكنند و چون نزديك مى رفتند جوانى از همه كس نيكوتر و پاكيزه جامه تر ايشان را مى گرفت و پشتهاى ايشان را مى شكست و ديده هاى ايشان را مى كند، پس دست بلند كردم كه شاخه اى از شاخه هاى آن را بگيرم آن جوان صدا زد مرا و گفت: تو را از آن بهره اى نيست؛ گفتم: درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟ ! گفت: بهره اش از آن گروهى است كه در آن آويخته اند؛ پس هراسان از خواب برآمدم.

چون كاهنه اين خواب را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: اگر راست مى گوئى از صلب تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پيغمبر شود.

پس عبد المطّلب گفت: اى ابو طالب! سعى كن كه آن جوان كه يارى او نمود تو باشى؛ پس ابو طالب پيوسته بعد از نبوّت آن حضرت اين خواب را ذكر مى كرد و مى گفت: و اللّه آن درخت ابو القاسم محمد امين بود (1).

مؤلف گويد كه: ظاهر آن است كه آن جوان تعبيرش امير مؤمنان باشد.

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون بر مأمون وفور علم حكيم ايزد خواه در علم نجوم ظاهر شد روزى به او گفت: تو با اين علم و زيركى چرا ايمان نمى آورى

ص: 129


1- . امالى شيخ صدوق 216؛ كمال الدين و تمام النعمة 173؛ روضة الواعظين 64.

به پيغمبر ما؟

گفت: چگونه ايمان بياورم به او و حال آنكه دروغ او بر من ظاهر گرديده است؟ زيرا كه او گفته است كه: من خاتم پيغمبرانم و اين را دروغ مى دانم زيرا كه در طالعى متولد شده است كه هركه در آن طالع متولد شود مى بايد پيغمبر باشد.

پس يكى از حكما كه حاضر بود جواب گفت كه: ما از طالع او مى دانيم كه او راستگو است زيرا كه حكما اتفاق كرده اند كه طالع او مشترى و عطارد و زهره و مريخ است و هر فرزندى كه به آن طالع متولد شود مى بايد همان ساعت بميرد و اگر بماند البته پيش از روز هفتم مى ميرد، و آن پيغمبر به آن طالع متولد شد و شصت و سه سال زندگانى كرد و اين علاوۀ ساير معجزات اوست؛ پس او اقرار كرد و مسلمان شد و مأمون او را ايزد خواه و «ما شاء اللّه» نام كرد.

پس نظر مشترى علامت علم و حكمت و بزرگى و فطنت و كياست و رياست آن حضرت بود، و نظر عطارد نشانۀ لطافت و ظرافت و ملاحت و فصاحت و حلاوت اوست، و نظر زهره دليل صباحت و شادى و بشاشت و حسن و طيب و جمال و بها و غنج و دلال اوست، و نظر مريخ دلالت مى كند بر شجاعت و جلادت و قتال و قهر و غلبه و محاربۀ آن حضرت؛ پس حق تعالى جمع كرد در آن حضرت جميع مدايح را.

و بعضى از منجمان گفته اند كه: طالع ولادت پيغمبران سنبله و ميزان است و طالع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميزان بود؛ و بعضى گفته اند كه: طالع آن حضرت سماك رامح بود (1).

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه عباس پدر او گفت كه: چون براى پدرم عبد المطلب عبد اللّه متولد شد در روى او نورى ديدم مانند نور آفتاب؛ پس گفت پدرم كه: اين پسر را شأنى بزرگ خواهد بود، پس شبى در خواب ديدم كه از بينى عبد اللّه مرغ سفيدى بيرون آمد و پرواز كرد تا به مشرق و مغرب عالم رسيد پس

ص: 130


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/181.

برگشت بر بام كعبه نشست پس همۀ قريش او را سجده كردند پس به آن مرغ به حيرت مى نگريستند ناگاه نورى شد ميان آسمان و زمين و مشرق و مغرب را فرو گرفت، چون بيدار شدم از كاهنه اى كه در بنى مخزوم بود پرسيدم، گفت: اى عباس! اگر خواب تو راست باشد مى بايد كه از پشت عبد اللّه پسرى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب تابع او گردند.

عباس گفت كه: بعد از اين خواب پيوسته در فكر امر عبد اللّه بودم تا وقتى كه آمنه را به عقد خود درآورد و او جميل ترين زنان قريش بود، و چون عبد اللّه به رحمت اللّه واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد ديدم نور از ميان دو ديدۀ آن حضرت لامع بود و چون او را در بر گرفتم بوى مشك از او شنيدم و مانند نافۀ مشك خوشبو گرديدم، پس آمنه مرا خبر داد كه: چون مرا درد زائيدن گرفت و شديد شد صداهاى بسيار شنيدم از خانه اى كه در آن بودم كه به سخن آدميان شباهت نداشت، و علمى از سندس بهشت ديدم كه بر قصبى از ياقوت آويخته بودند كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود، و نورى ديدم از سر آن حضرت ساطع شد كه آسمان را روشن كرد، و قصرهاى شام را ديدم كه از بسيارى نور مانند شعلۀ آتشى شده بودند، و در دور خود مرغان بسيار مانند اسفرود مى ديدم كه بالها گشوده بودند بر دور من، و شعيرۀ اسديه را ديدم كه مى گذشت و مى گفت: اى آمنه! چه ها خواهند ديد كاهنان و بتها از فرزند تو؟ ! ، و جوان بلندى را ديدم كه از همه كس بلندتر و سفيدتر و نيكوجامه تر بود گمان كردم كه او عبد المطّلب است پس نزديك من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در دهان او ريخت و طشتى از طلا داشت كه با زمرّد مرصّع كرده بودند و شانه اى از طلا داشت، پس شكم آن حضرت را شكافت و دلش را بيرون آورد و شكافت و نقطۀ سياهى از ميان آن دل منوّر بيرون آورد و انداخت، پس كيسه اى بيرون آورد از حرير سبز آن را گشود و در ميان آن كيسه گياهى بود مانند زيرۀ سفيد پس آن دل مقدس را از آن پر كرد و به جاى خود گذاشت و دست بر شكم مباركش كشيد و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ايشان را نفهميدم مگر آنكه گفت: در امان و حفظ و حمايت خدا باش بتحقيق كه پر كردم دلت را از ايمان و علم و حلم

ص: 131

و يقين و عقل و شجاعت، توئى بهترين بشر خوشا حال كسى كه تو را متابعت نمايد و واى بر كسى كه تو را مخالفت كند، پس كيسه اى ديگر بيرون آورد از حرير سفيد و سرش را گشود و انگشترى بيرون آورد و بر ميان دو كتف مباركش زد كه نقش گرفت پس گفت: امر كرده است مرا پروردگار من كه بدمم در تو از روح القدس، پس در او دميد و پيراهنى بر او پوشانيد و گفت: اين امان توست از آفتهاى دنيا؛ اى عباس! اينها بود كه به ديده هاى خود ديدم.

عباس گفت كه: كتفهايش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پيوسته اين احوال را پنهان مى داشتم تا آنكه از خاطرم محو شد و بعد از آنكه به شرف اسلام مشرّف شدم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاطرم آورد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماويّه را مى شنيد، پس چون حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد او را از همۀ آسمانها منع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قريش گفتند: مى بايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مى شنيديم كه اهل كتاب ذكر مى كردند، پس عمرو بن اميّه كه داناترين اهل جاهليت بود گفت: نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه مردم به آنها هدايت مى يابند و مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را اگر يكى از آنها بيفتد بدانيد كه وقت آن است كه جميع خلق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود پس امر غريبى مى بايد حادث شود.

و صبح آن روز كه آن حضرت متولد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ايوان كسرى يعنى پادشاه عجم بلرزيد و چهارده كنگرۀ آن افتاد، و درياچۀ ساوه كه آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد و همان است كه نمك شده است نزديك

ص: 132


1- . امالى شيخ صدوق 217؛ كمال الدين و تمام النعمة 175.

كاشان، و وادى سماوه كه سالها بود كه كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد، و آتشكدۀ فارس كه هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترين علماى مجوس در آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مى كشيدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند، و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصه شد، و آب دجله شكافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جميع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر كاهنى كه همزادى داشت كه خبرها به او مى گفت ميانشان جدائى افتاد، و قريش در ميان عرب بزرگ شدند و ايشان را آل اللّه مى گفتند زيرا ايشان در خانۀ خدا بودند.

و آمنه عليها السّلام گفت: و اللّه كه چون پسرم به زمين رسيد دستها را به زمين گذاشت و سر بسوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قائلى مى گفت كه: زائيدى بهترين مردم را پس او را محمد نام كن.

و چون آن حضرت را به نزد عبد المطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گهواره بر همۀ اطفال سيادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعويذ نمود به نامهاى اركان كعبه و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود، و در آن وقت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز تو را از جا برآورده است اى سيد ما؟

گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمين را متغير مى يابم و مى بايد كه حادثۀ عظيمى در زمين واقع شده باشد كه تا عيسى عليه السّلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شده است.

پس متفرق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم.

آن ملعون گفت كه: استعلام اين امر كار من است؛ پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد

ص: 133

در تمام دنيا تا به حرم رسيد و ديد كه ملائكه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست كه داخل شود ملائكه بر او بانك زدند و او برگشت و كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه «حرا» داخل شد، جبرئيل عليه السّلام گفت: برگرد اى ملعون.

گفت: اى جبرئيل! يك حرف از تو سؤال مى كنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمين؟

جبرئيل عليه السّلام گفت: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بهترين پيغمبران است امشب متولد شده است.

پرسيد كه: آيا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه.

پرسيد: آيا در امّت او بهره اى دارم؟ گفت: بلى.

ابليس گفت: راضى شدم (1).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه آمنه گفت: چون حامله شدم به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هيچ اثر حمل در خود نيافتم و آن حالات كه زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب ديدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترين مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد كه آزارى به من نرسيد و دستهاى خود را پيشتر بر زمين مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا كرد كه: گذاشتى بهترين بشر را پس او را پناه ده به خداوند يگانۀ صمد از شرّ هر ظالم و صاحب حسد (2).

به روايت ديگر گفت كه: چون او را بر زمين گذارى بگو: «اعيذه بالواحد من شرّ كلّ حاسد و كلّ خلق مارد يأخذ بالمراصد في طرق الموارد من قائم و قاعد» (3)، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در هفته آن قدر نمو مى كردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند (4).

و ايضا روايت كرده است از ليث بن سعد كه گفت: من نزد معاويه بودم و كعب الاحبار

ص: 134


1- . امالى شيخ صدوق 235؛ روضة الواعظين 65.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 196.
3- . خرايج 1/70.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 197.

حاضر بود و من از او پرسيدم كه: شما چگونه يافته ايد صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در كتابهاى خود؟ و آيا فضيلتى براى عترت آن حضرت يافته ايد؟ پس كعب ملتفت شد بسوى معاويه كه ببيند كه او راضى است به گفتن يا نه، پس حق تعالى بر زبان معاويه جارى كرد گفت: بگو اى ابو اسحاق آنچه ديده اى و مى دانى.

كعب گفت: من هفتاد و دو كتاب خوانده ام كه همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانيال را خوانده ام و در همۀ آنها ذكر كرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و بدرستى كه نام او معروف است در همۀ كتابها و در هنگام ولادت هيچ پيغمبرى ملائكه نازل نشدند به غير عيسى و احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حجابهاى بهشت را نزدند براى زنى به غير از مريم و آمنه و ملائكه موكّل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غير از مادر مسيح و مادر احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و علامت حمل آن حضرت آن بود كه شبى كه آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا كرد در آسمانهاى هفتگانه: بشارت باد شما را كه درّ شاهوار نطفۀ خاتم انبياء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جميع زمينها و درياها اين مژدۀ مسرت ثمره را ندا كردند و در زمين هيچ رونده و پرنده اى نماند كه بر ولادت شريف آن حضرت مطّلع نگرديد، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از ياقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مرواريد تر بنا كردند و آنها را «قصور ولادت» ناميدند و جميع بهشتها را زينت كردند و ندا كردند كه: شاد شو و بر خود ببال كه پيغمبر دوستان تو متولد گرديد، پس بهشت خنديد و تا قيامت خندان است، و شنيده ام كه يكى از ماهيان دريا كه او را «طموسا» مى گويند و سيد و بزرگ ماهيان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنيا بزرگتر است و هر يك از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرّد سبز و آن ماهى از رفتار آنها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حركت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساكن مى گردانيد هرآينه زمين را برمى گردانيد، و شنيده ام كه در آن روز هيچ كوه نماند كه كوه ديگر را بشارت نداد و همه صدا به «لا اله الا اللّه» بلند كردند و جميع كوهها خاضع شدند نزد ابو قبيس براى كرامت

ص: 135

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و جميع درختها [چهل روز] (1)تقديس حق تعالى كردند با شاخه ها و ميوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمين هفتاد عمود از انواع نورها كه هيچ يك به ديگرى شبيه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى مرگ از كام او بيرون رفت، و حوض كوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از درّ و ياقوت بيرون افكند براى نثار ولادت آن حضرت، و شيطان را به زنجيرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس كردند و عرش او را چهل روز در آب غرق كردند، و بتها همه سرنگون شدند و فرياد «وا ويلاه» ايشان بلند شد، و صدائى از كعبه شنيده شد كه: اى آل قريش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثوابها و ترساننده اى از عذابها و با اوست عزّت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم پيغمبران؛ و ما در كتابها يافته ايم كه عترت او بهترين مردمند بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام كه در دنيا احدى از ايشان بر زمين راه مى روند.

معاويه گفت: اى ابو اسحاق! عترت او كيستند؟

كعب گفت: فرزندان فاطمه.

پس معاويه رو ترش كرد و لبهاى خود را به دندان گزيد و دست بر ريش خود مى ماليد.

پس كعب گفت: ما يافته ايم صفت آن دو فرزند پيغمبر را كه شهيد خواهند شد و آنها دو فرزند فاطمه اند، خواهد كشت ايشان را بدترين خلق خدا.

معاويه گفت: كى خواهد كشت ايشان را؟

گفت: مردى از قريش.

پس معاويه بى تاب شد و گفت: برخيزيد اگر مى خواهيد؛ پس ما برخاستيم (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: فاطمه مادر

ص: 136


1- . اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . امالى شيخ صدوق 481؛ روضة الواعظين 67.

امير المؤمنين عليه السّلام به نزد ابو طالب عليه السّلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غرائب بسيار نقل كرد؛ ابو طالب گفت: سى سال صبر كن كه فرزندى براى تو بهم خواهد رسيد كه مثل اين فرزند باشد در همۀ كمالات به غير از پيغمبرى (1).

و شيخ كلينى به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: در هنگام ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا مى بينى آنچه من مى بينم؟

ديگرى گفت: چه مى بينى؟

گفت: اين نور ساطع كه ما بين مشرق و مغرب را فرو گرفته است.

پس در اين سخن بودند كه ابو طالب عليه السّلام درآمد و به ايشان گفت كه: چه تعجب داريد؟

فاطمه خبر آن نور را ذكر كرد؛ ابو طالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟

گفت: بلى.

ابو طالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسيد كه وصىّ اين فرزند خواهد بود (2).

و ايضا روايت كرده است كه: ابو طالب عقيقه كرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابو طالب را طلبيد، از او سؤال نمودند كه: اين چه طعام است؟

گفت: اين عقيقۀ احمد است.

گفتند: چرا او را احمد نام كردى؟

گفت: زيرا كه اهل آسمان و زمين او را ستايش خواهند كرد (3).

و ايضا كلينى و شيخ طوسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام: در شبى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد يكى از علماى اهل كتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قريش كه اشراف ايشان حاضر بودند و در ميان ايشان

ص: 137


1- . كافى 1/452؛ معاني الاخبار 403.
2- . كافى 8/302.
3- . كافى 6/34؛ مكارم الاخلاق 227.

بودند هشام و وليد پسرهاى مغيره و عاص بن هشام و ابو زجرة (1)بن ابى عمرو بن اميه و عتبة بن ربيعه و گفت: آيا امشب در ميان شما فرزندى متولد شده است؟

گفتند: نه.

گفت: مى بايد فرزندى متولد شده باشد كه نامش احمد باشد و در او علامتى مى بايد باشد به رنگ خزى كه به سياهى مايل باشد، و هلاك اهل كتاب خصوصا يهود بر دست او خواهد بود، و شايد شده باشد و شما مطّلع نشده باشيد.

چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال كردند شنيدند كه پسرى براى عبد اللّه بن عبد المطّلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب كردند و گفتند: بلى پسرى در ميان ما متولد شده است.

پرسيد كه: پيش از آنكه من به شما بگويم يا بعد از آن؟

گفتند: پيشتر.

گفت: پس مرا ببريد به نزد او تا در او نظر كنم.

چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بيرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر كنيم گفت: و اللّه فرزند من به روش فرزندان ديگر نيامد، دستها را بر زمين انداخت و سر بسوى آسمان بلند كرد و نورى از او ساطع شد كه قصرهاى بصرى را از شام ديدم و هاتفى از ميان هوا صدا زد كه: زائيدى سيد امّت را پس بگو «اعيذه بالواحد من شرّ كلّ حاسد» و او را محمد نام كن.

پس آن مرد گفت كه: او را بيرون آور تا من ببينم.

چون آمنه آن حضرت را بيرون آورد و آن مرد در او نظر كرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوّت را ديد بيهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارك گرداند فرزند تو را.

و چون آن مرد به هوش بازآمد گفتند: چه شد تو را؟

گفت: پيغمبرى از بنى اسرائيل بر طرف شد تا قيامت، اين است و اللّه آنكه ايشان را

ص: 138


1- . در كافى و بحار الانوار بجاى ابو زجره، ابو وجزه ذكر شده است.

هلاك كند؛ چون ديد كه قريش از خبر او شاد شدند گفت: و اللّه سطوتى به شما بنمايد كه اهل مشرق و مغرب ياد كنند (1).

و ابن شهر آشوب و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه آمنه گفت: چون نزديك شد ولادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دهشتى بر من غالب شد پس ديدم مرغ سفيدى را كه بال خود را بر دل من كشيد تا خوف از من زايل شد پس زنان ديدم مانند نخل در بلندى كه داخل شدند و از ايشان بوى مشك و عنبر مى شنيدم و جامه هاى ملوّن بهشت در بر كرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنيدم كه به سخن آدميان شبيه نبود و در دستهاى ايشان كاسه ها بود از بلور سفيد و شربتهاى بهشت در آن كاسه ها بود، پس گفتند: بياشام اى آمنه از اين شربتها و بشارت باد تو را به بهترين گذشتگان و آيندگان محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ پس چون از آن شربتها بياشاميدم نورى كه در رويم بود مشتعل گرديد و سراپاى مرا فرو گرفت و ديدم چيزى مانند ديباى سفيد كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود و صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: بگيريد عزيزترين مردم را و مردانى چند ديدم كه در هوا ايستاده بودند و ابريقها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمين را ديدم و علمى ديدم از سندس كه بر ياقوت سرخ بسته بودند و بر بام كعبه نصب كرده بودند و ميان آسمان و زمين را پر كرد و چون آن حضرت بيرون آمد رو به كعبه به سجده افتاد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و با حق تعالى مناجات مى كرد و ابرى سفيد ديدم كه از آسمان فرود آمد تا آنكه آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا كرد كه: بگردانيد محمد را به مشرق و مغرب زمين و درياها تا همۀ خلايق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر بر طرف شد ديدم آن حضرت را در جامه اى پيچيده از شير سفيدتر و در زيرش حرير سبزى گسترده اند و سه كليد از مرواريدتر در دست داشت و گوينده اى مى گفت كه: محمد گرفت كليدهاى نصرت و سودمندى و پيغمبرى را، پس ابر ديگر فرود آمد و آن حضرت را از ديدۀ من پنهان كرد زياده از مرتبۀ اول و نداى ديگر شنيدم كه: بگردانيد محمد را به

ص: 139


1- . كافى 8/300؛ امالى شيخ طوسى 145-146 با كمى تفاوت.

مشرق و مغرب و عرض كنيد او را به روحانيان جنّ و انس و مرغان و درندگان و عطا كنيد به او صفاى آدم و رقّت نوح و خلّت ابراهيم و زبان اسماعيل و جمال يوسف و بشارت يعقوب و صداى داود و زهد يحيى و كرم عيسى عليهم السّلام را، چون ابر گشوده شد ديدم حرير سفيدى در دست دارد و بسيار محكم پيچيده اند و شنيدم گوينده اى مى گفت كه: محمد جميع دنيا را در قبضۀ تصرف خود گرفت، پس هيچ چيز نماند مگر آنكه در تصرف او داخل شد پس سه نفر ديدم كه از نور و صفا به مرتبه اى بودند كه گويا خورشيد از روى ايشان طالع بود و در دست يكى ابريقى بود از نقره و نافۀ مشكى، و در دست ديگرى طشتى بود از زمرّد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواريدى منصوب بود و قايلى مى گفت: اين دنيا است بگير اى دوست خدا، پس ميانش را گرفت پس گوينده اى گفت كه: كعبه را اختيار كرد و گرفت، و در دست سومى حرير سفيدى بود پيچيده پس آن را گشود و انگشترى از ميان آن بيرون آورد كه شعاع آن ديده ها را خيره مى كرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى كه در ابريق بود پس انگشتر را بر ميان دو كتف او زد كه نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا كرد و هر يك او را ساعتى در ميان دل خود گرفتند، و آن كه آنها نسبت به آن حضرت كرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت:

بشارت باد تو را اى مايۀ عزت دنيا و آخرت (1).

به سند ديگر روايت كرده است كه: عبد المطّلب در شب ولادت آن جناب نزديك كعبه خوابيده بود، ناگاه ديد كه خانۀ كعبه با همۀ اركانش از زمين كنده شد و به جانب مقام ابراهيم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: اللّه اكبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاك گردانيد از انجاس مشركان و ارجاس كافران، پس بتها بلرزيدند و بر رو در افتادند و ناگاه ديدم كه مرغان همه بسوى كعبه جمع شدند و كوههاى مكه به جانب كعبه مشرف شدند و ابرى سفيد ديدم كه در برابر حجرۀ آمنه ايستاده است.

ص: 140


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/53؛ الانوار 179-186؛ روضة الواعظين 68.

پس عبد المطلب گفت: بسوى خانۀ آمنه دويدم و گفتم: من آيا خوابم يا بيدار؟

گفت: بيدارى.

گفتم: نورى كه در پيشانى تو بود چه شد؟

گفت: با آن فرزند است كه از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و اين ابر براى ولادت او بر من سايه افكنده است.

گفتم: بياور فرزند مرا تا ببينم.

گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببينى.

من شمشير خود را كشيدم و گفتم: فرزند مرا بيرون آور و اگر نه تو را مى كشم.

گفت: در حجره است، تو دانى و او.

چون رفتم كه داخل حجره شوم مردى بيرون آمد و گفت: برگرد كه احدى از فرزندان آدم او را نمى بيند تا همۀ ملائكه او را زيارت نكنند؛ پس بر خود بلرزيدم و برگشتم (1).

روايت كرده است كه: آن حضرت ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و عبد المطّلب مى گفت كه: اين فرزند مرا شأن بزرگى هست (2).

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت متولد شد بتها كه بر كعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد: جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (3)و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت: بهترين امّتها و بهترين خلايق و گراميترين بندگان و بزرگترين عالميان محمد است (4).

و شيخ طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است از حضرت امام موسى عليه السّلام كه:

ص: 141


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/55.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ طبقات ابن سعد 1/82؛ صفة الصفوة 1/20.
3- . سورۀ اسراء:81.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/58.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند كرد و لبهاى خود را به توحيد بحركت آورد و از دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل مكه و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام ديدند، و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند، و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند: در زمين امر غريبى حادث شده است، و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تقديس خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند ايشان را به تيرهاى شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت (1).

ابن بابويه و غير او روايت كرده اند كه: در شب ولادت قرين السعادة حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلرزيد ايوان كسرى و چهارده كنگرۀ آن ريخت و درياچۀ ساوه فرو رفت و آتشكدۀ فارس كه مى پرستيدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب ديد كه شتر صعبى چند مى كشيدند اسبان عربى را تا آنكه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون كسرى اين احوال غريبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و اركان دولت خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد به آنچه ديده بود، و در اثناى اين حال نامه اى رسيد مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشكدۀ فارس، پس غم و اندوه كسرى مضاعف شد و عالم ايشان گفت: اى پادشاه! من نيز خواب غريبى ديده ام، و خواب خود را نقل كرد.

پادشاه گفت: اين خواب تعبيرش چيست؟

گفت: مى بايد كه حادثه اى در ناحيۀ مغرب واقع شده باشد.

ص: 142


1- . احتجاج 1/529.

كسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت كه: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست كه مى خواهم مسئلۀ غامضى از او سؤال كنم.

چون به نعمان رسيد، عبد المسيح بن عمرو غسّانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقايع را به او نقل كرد عبد المسيح گفت: مرا علم اين خواب و اسرار اين واقعه نيست و ليكن خالوى من سطيح كه در شام مى باشد تعبير اين غرائب را مى داند.

كسرى گفت: برو و از او سؤال كن و براى من خبر بياور.

چون عبد المسيح به مجلس سطيح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام كرد و جواب نشنيد، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آنكه: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسيار كشيده ام و اكنون از جواب نااميدم.

سطيح چون شعر او را شنيد ديده هاى خود را گشود و گفت: عبد المسيح بر شترى سوار شده و طىّ مراحل نموده و بسوى سطيح آمده در هنگامى كه نزديك است كه منتقل گردد به ضريح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزيدن ايوان و منطفى شدن نيران و خواب ديدن اعلم علماى ايشان و خشك شدن درياچۀ ساوه، اى عبد المسيح! وقتى كه بسيار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پيغمبرى كه عصاى كوچك پيوسته در دست داشته باشد و رودخانۀ سماوه پرآب شود و بحيرۀ ساوه خشك شود، ملك شام و عجم از تصرف ملوك ايشان بدر رود و به عدد كنگره هاى قصر كسرى كه ريخته است پادشاهان ايشان پادشاهى خواهند كرد و بعد از آن پادشاهى ايشان زايل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، اين را گفت و دار فانى را وداع كرد.

پس عبد المسيح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانيد و سخنان سطيح را نقل كرد، كسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى كنند زمان بسيارى خواهد گذشت؛ پس ده كس ايشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ايشان تا امارت عثمان پادشاهى كردند و مستأصل شدند. و سطيح در سيل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذو نواس» زنده مانده و آن زياده از سى قرن بود كه هر قرن سى سال است يا

ص: 143

زياده (1).

و قطب راوندى قدس سرّه روايت كرده است كه: از ابن عباس پرسيدند از احوال سطيح گفت:

حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى تنها كه او را بر روى جريده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا كه مى خواستند نقل مى كردند و هيچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غير از سر و گردن و از پاها تا چنبرۀ گردن او را مى پيچيدند چنانكه جامه را مى پيچند، و هيچ عضو از او حركت نمى كرد به غير از زبان او، و چون خواستند او را به مكه آورند چنبرى از جريدۀ نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مكه آوردند پس چهار نفر از قريش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زيارت تو آمده ايم به سبب آنچه به ما رسيده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آنچه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود.

سطيح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نيست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسيد كه انواع علم را طلب خواهند كرد و بتها را خواهند شكست و عجم را خواهند كشت و غنيمتها طلب خواهند كرد.

گفتند: اى سطيح! چه جماعت خواهند بود ايشان؟

گفت: بحقّ خانۀ صاحب اركان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسيد كه خداوند رحمان را به يگانگى خواهند پرستيد و ترك عبادت شيطان و بتان خواهند كرد.

پرسيدند كه: از نسل كى خواهند بود؟

گفت: از نسل شريفترين اشراف عبد مناف.

گفتند: از كدام بلد بيرون خواهند آمد؟

گفت: بحقّ خداوندى كه باقى است تا ابد بيرون نخواهند آمد مگر از اين بلد و هدايت خواهند كرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند كرد خداوند يگانه را به فيروزى و فلاح (2).

ص: 144


1- . كمال الدين و تمام النعمة 191؛ سيرۀ ابن كثير 1/215؛ لسان العرب 6/254.
2- . خرايج 1/127.

و سيد ابن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است به سند خود از وهب بن منبه كه: كسرى پادشاه عجم سدّى بر دجله بسته بود و مال بسيارى در آن خرج كرده بود و طاقى در آنجا براى خود ساخته بود كه كسى مانند آن بنا نديده بود و آن مجلس ديوان او بود كه تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سيصد و شصت نفر از ساحران و كاهنان و منجّمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در ميان ايشان مردى بود از منجّمان عرب كه او را «سايب» مى گفتند و «باذان» حاكم يمن براى او فرستاده بود و در احكام خود خطا كم مى كرد؛ و هر امرى كه پادشاه را پيش مى آمد كاهنان و ساحران و منجّمان خود را مى طلبيد و از مفرّ و چارۀ آن امر از او سؤال مى نمود.

و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد-و به روايتى مبعوث شد-صبحى برخاست و ديد كه طاق ملكش از ميان شكسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گرديده است گفت: پادشاهى من درهم شكست، و بسيار محزون شد و منجّمان و كاهنان را طلبيد واقعه را به ايشان نقل كرد و گفت: فكر كنيد و تفحّص نمائيد و سبب اين حادثه را براى من بيان كنيد، و سايب نيز در ميان ايشان بود.

چون بيرون آمدند از هر راه فكر كردند و تأمل نمودند چيزى بر ايشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه كهانت و نجوم و غير آن بر خود مسدود يافتند و ديدند كه سحر ساحران و كهانت كاهنان و احكام منجّمان باطل شده است، و سايب در آن شب بر روى تلّى نشسته بود و در آن حال حيران مانده بود ناگاه برقى ديد كه از جهت حجاز لامع گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، چون صبح شد و نظر كرد به زير پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آنچه مى بينم آن است كه از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد كه پادشاهى او به مشرق برسد و زمين به سبب او آبادان شود زياده از زمان هر پادشاهى.

چون كاهنان و منجّمان با يكديگر نشستند گفتند: مى دانيم كه باطل شدن سحرها و كهانتهاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نيست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى بايد براى پيغمبرى باشد كه مبعوث شده است يا خواهد شد و پادشاهى اين ملوك به

ص: 145

سبب او برطرف خواهد شد، و اگر اين حكم را به كسرى بگوئيم ما را خواهد كشت، بايد اين را از او اخفا نمائيم تا از جهت ديگر شايع شود.

پس آمدند به نزد كسرى و گفتند: نظر كرديم چنان يافتيم ساعتى كه بناى سدّ دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط كرده اند در حساب و به آن سبب چنين خراب شد، بايد ساعت نيكى اختيار كرد و در آن ساعت بنا كرد تا چنين نشود؛ پس ساعتى اختيار كردند و در آن ساعت سدّ دجله را بنا كردند و در مدت هشت ماه تمام كردند و مالى بى حساب در آن خرج كردند و چون فارغ شدند ساعتى اختيار نمود و بر بام قصرش نشست و فرشهاى ملوّن گسترد و انواع رياحين بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شكست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بيرون آوردند كه اندك رمقى از او مانده بود؛ منجّمان و كاهنان را جمع كرد و قريب به صد نفر ايشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرّب خود گردانيدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى كنيد و مرا فريب مى دهيد؟ !

ايشان گفتند: اى پادشاه! ما نيز در حساب خطا كرديم چنانكه پيش از ما خطا كرده بودند و اكنون حساب ديگر مى كنيم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاريم، پس هشت ماه ديگر اموال بى حساب خرج كرد و بار ديگر قصر را به اتمام رسانيد و جرأت نكرد كه بر آن قرار گيرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شكست و به آب نشست و كسرى غرق شد و اندك رمقى از او مانده بود كه او را بيرون آوردند، پس ايشان را طلبيد و تهديد بسيار نمود و گفت: همۀ شما را مى كشم و اكتاف شما را بيرون مى آورم و شما را در زير پاى فيلان مى اندازم اگر سرّ اين واقعه را به من راست نگوئيد.

گفتند: ايّها الملك! در اين مرتبه راست مى گوئيم، چون آن وقايع هايله را ذكر كردى و هر يك از ما نظر در كار خود كرديم ابواب علم خود را مسدود يافتيم و دانستيم كه به سبب حادثۀ آسمانى اين امور غريبه رو داده است و مى بايد پيغمبرى مبعوث شده باشد يا بعد از اين مبعوث شود، و از خوف كشته شدن به تو اظهار اين امر نمى توانستيم نمود.

گفت: واى بر شما! بايست اول بگوئيد تا من چارۀ كار خود بكنم؛ پس دست از ايشان

ص: 146

و از بناى قصر برداشت و برگشت (1).

شاذان بن جبرئيل در كتاب فضايل روايت كرده است كه: چون يك ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، كوهها و درختها و آسمانها و زمينها يكديگر را بشارت دادند براى حمل سيد پيغمبران، پس عبد المطلب با عبد اللّه روانۀ مدينه شدند و پانزده روز گذشت عبد اللّه به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شكافته شد و هاتفى آواز داد كه: مرد آنكه در صلب او بود خاتم پيغمبران و كيست كه نخواهد مرد؟ !

چون دو ماه از انعقاد نطفۀ شريف آن حضرت گذشت حق تعالى امر كرد ملكى را كه ندا كرد در آسمانها و زمين كه: صلوات فرستيد بر محمد و آل او و استغفار كنيد براى امّت او.

و چون سه ماه گذشت ابو قحافه از شام برمى گشت، چون نزديك به مكه رسيد ناقۀ او سرش را بر زمين گذاشت و سجده كرد، ابو قحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى نديده بودم، ناگاه هاتفى ندا كرد: اى ابو قحافه! مزن جانورى را كه اطاعت تو نمى كند، مگر نمى بينى كه كوهها و درياها و درختان و هر مخلوقى به غير از آدميان سجده كرده اند براى پروردگار خود به شكر آنكه سه ماه گذشته است بر پيغمبر امّى در شكم مادر و بزودى او را خواهى ديد، واى بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او.

و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طايف كه او را حبيب مى گفتند از صومعۀ خود روانۀ مكه شد كه يكى از دوستان خود را ببيند، در اثناى راه به طفلى رسيد كه به سجده افتاده بود و هرچند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبيب او را برداشت و صداى هاتفى را شنيد كه: دست از او بردار كه سجدۀ شكر پروردگار مى كند كه بر پيغمبر پسنديدۀ برگزيده چهار ماه گذشت.

و چون پنج ماه گذشت و حبيب به صومعۀ خود برگشت صومعۀ خود را ديد كه در حركت است و قرار نمى گيرد و بر محراب او و محاريب جميع ارباب صوامع نوشته بود: اى

ص: 147


1- . فرج المهموم 32؛ تاريخ طبرى 1/470.

اهل بيع و صوامع! ايمان آوريد به خدا و رسول او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نزديك شد بيرون آمدن او، پس خوشا حال كسى كه به او ايمان آورد و واى بر كسى كه به او كافر شود، پس حبيب گفت: قبول كردم و ايمان آوردم و انكار او نمى كنم.

و چون شش ماه گذشت اهل مدينه و اهل يمن رفتند بسوى عيدگاه خود و رسم ايشان آن بود كه در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظيمى كه آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشاميدند و شادى مى كردند و آن درخت را مى پرستيدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظيمى از آن درخت شنيدند كه: اى اهل يمن و اهل يمامه و بت پرستان جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)اى گروه اهل باطل! رسيد به شما وقت هلاك و تلف شما، پس بترسيدند و بسرعت به خانه هاى خود برگرديدند.

و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبد المطّلب آمد و گفت: ديشب ميان خواب و بيدارى ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه فرود آمدند بسوى زمين و گفتند: زينت كنيد زمين را كه نزديك شد بيرون آمدن محمد پسرزادۀ عبد المطّلب رسول خدا بسوى كافۀ خلق، صاحب شمشير قاطع و تير نافذ، من گفتم: كيست آن؟ گفتند:

محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

عبد المطّلب گفت: اين خواب را پنهان كن.

پس چون هشت ماه گذشت در درياى اعظم ماهى هست كه او را «طينوسا» مى گويند، راست شد و بر دم خود ايستاد و دريا را به موج آورد، پس ملكى او را صدا زد كه: قرار گير اى ماهى كه درياها را به شور آوردى.

آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى كه مرا خلق كرد گفت: هرگاه محمد بن عبد اللّه را خلق كنم براى او و امّت او دعا كنم و اكنون شنيدم كه ملائكه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به اين سبب به حركت آمدم.

ص: 148


1- . سورۀ اسراء:81.

پس ملك او را ندا كرد كه: قرار گير و دعا كن.

و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائكۀ هر آسمان وحى نمود كه: فرو رويد بسوى زمين، ده هزار ملك نازل شدند و به دست هر ملك قنديلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قنديلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور كعبۀ معظمه ايستادند و مى گفتند: اين نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است. و در همۀ اين احوال عبد المطّلب مطّلع مى شد و امر به كتمان مى نمود و در تمام آن ماه كواكب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ريخت.

و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصيبت شوهر خود قدرى بگريم و آبى بر آتش جانسوز خود بريزم، مى خواهم كسى به نزد من نيايد.

بره گفت: اى دختر! بر چنين شوهرى گريستن روا است و منع كردن از نوحه در چنين مصيبتى عين جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانكاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در اين حال درد زائيدن گرفت و برجست كه در را بگشايد، هرچند جهد كرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظيم بر او مستولى گشت، ناگاه ديد كه سقف خانه شكافته شد و چهار حوريّه فرود آمدند كه حجره از نور روى ايشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باكى نيست ما آمده ايم تو را خدمت كنيم و از تنهائى دلگير مباش؛ و آن حوريان يكى در جانب راست او نشست و يكى در جانب چپ و سوم در پيش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد ديد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زير دامانش به سجده درآمده و پيشانى نورانى بر زمين نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الاّ اللّه» مى گويد، و اين ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزديك طلوع صبح در هفدهم ماه ربيع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات آدم عليه السّلام گذشته بود، و به روايتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.

آمنه مشاهده كرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه كشيده و نورى از روى مباركش

ص: 149

ساطع گرديد و سقف را بشكافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفيع و هر قصر منيع كه در حرم و اطراف جهان بود ديد و برقى ساطع گرديد و به آن برق هر خانه كه خدا مى دانست كه اهل او ايمان خواهند آورد روشن گرديد و هر بت كه در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.

و چون ابليس اين وقايع غريبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع كرد و خاك بر سر ريخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنين مصيبتى گرفتار نشده بودم، در اين شب فرزندى متولد شد كه او را محمد بن عبد اللّه مى گويند، باطل خواهد كرد عبادت بتها را و مردم را بسوى يگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نيز خاك مذلت بر سر ريختند و همه به درياى چهارم گريختند و چهل روز گريستند.

پس آن حوريان، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در جامه هاى بهشت پيچيدند و بسوى بهشت برگشتند و ملائكه را بشارت ولادت آن حضرت دادند.

پس جبرئيل و ميكائيل عليهما السّلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجرۀ آمنه شدند و جبرئيل طشتى از طلا و ميكائيل ابريقى از عقيق در دست داشتند و جبرئيل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دست گرفت و ميكائيل آب ريخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئيل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهير از نجاست غسل نمى دهيم او طاهر و مطهر است بلكه براى زيادتى نور و صفا او را غسل داديم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانيدند، ناگاه صداهاى بسيار و اصوات مختلفه از در حجرۀ مقدسه بلند شد و جبرئيل گفت كه: ملائكۀ هفت آسمان آمده اند كه بر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام كنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسيع شد و فوج فوج ملائكه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام عليك يا محمد، السلام عليك يا محمود، السلام عليك يا احمد، السلام عليك يا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئيل را امر فرمود كه چهار علم از بهشت به زمين آورد، و علم سبز را بر كوه قاف نصب كرد و بر آن علم به سفيدى دو سطر نوشته بود «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» ؛ و علم دوم را بر كوه ابو قبيس نصب كرد و آن علم دو شقه

ص: 150

داشت و بر يك شقه نوشته بود «لا اله الاّ اللّه» و بر شق ديگر نقش كرده بودند «لا دين الاّ دين محمّد بن عبد اللّه» ؛ و علم سوم را بر بام كعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن باللّه و بمحمّد و الويل لمن كفر به و ردّ عليه حرفا ممّا يأتي به من عند ربّه» ؛ و علم چهارم را بر بيت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لا غالب الاّ اللّه و النّصر للّه و لمحمّد» .

و ملكى بر كوه ابو قبيس ندا كرد: اى اهل مكه! ايمان بياوريد به خدا و پيغمبر او و ايمان بياوريد به نورى كه فرستاده ايم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى كعبه كه زعفران و مشك و عنبر نثار كرد، و بتها از كعبه بيرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئيل قنديل سرخى آورد و در كعبه آويخت كه بى روغن روشنى مى بخشيد، و از جبين انور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برقى ساطع گرديد و در هوا بلند شد تا به آسمان رسيد و هيچ منظر و خانه اى از اهل ايمان نماند مگر آنكه آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجيل و زبور كه در عالم بود در زير نام شريف آن حضرت كه در آن كتابها بود قطرۀ خونى ظاهر شد زيرا آن حضرت پيغمبر شمشير است و در هر دير و صومعه اى كه بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانيد كه پيغمبر امّى متولد شد.

پس آمنه در را گشود و بيرون آمد و غرايبى كه مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل كرد، و چون عبد المطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد ديد كه به زبان فصيح تقديس و تسبيح حق تعالى مى نمايد، پس حق تعالى خيمه اى از ديباى سفيد بهشت فرستاد كه بر آن نوشته بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً. وَ داعِياً إِلَى اَللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً (1)و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن ماليد و به آن سبب بالا رفت و اگر چنين نمى كردند تا روز قيامت مى ماند.

و چون رؤساى قريش و بنى هاشم آن خيمۀ ديبا و بيرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشك و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غريبه و ساير امور عجيبه را مشاهده

ص: 151


1- . سورۀ احزاب:45 و 46.

و استماع نمودند به نزد حبيب راهب رفتند و شمه اى از آن معجزات را ذكر كردند؛ حبيب گفت: مى دانيد كه دين من دين شما نيست اگر مى خواهيد از من قبول كنيد و اگر نمى خواهيد قبول مكنيد، آنچه حقّ است مى گويم، نيست اين علامتها مگر علامت پيغمبرى كه در اين زودى مبعوث خواهد شد و ما در همۀ كتابهاى خدا وصف او را خوانده ايم و اوست كه باطل خواهد كرد عبادت بتها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستيدن خداوند يكتا و جميع پادشاهان و جباران دنيا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل كفر و طغيان از شمشير و نيزه و تير او، پس هركه به او ايمان آورد نجات يابد و هركه به او كافر شود هلاك گردد.

و در روز دوم حضرت عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشت و بسوى كعبه آورد و چون داخل كعبه شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس كعبه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا محمد و رحمة اللّه و بركاته» و صداى هاتفى آمد كه جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً .

و در روز سوم عبد المطّلب گهواره اى خريد از خيزران سياه كه مشبّك كرده بودند از عاج و مرصّع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از ديباى سفيد مطرّز به طلا بر روى آن افكند و عقدى از مرواريد و الوان جواهر بر گهواره آويخت به عادت مقرر كه اطفال بازى مى كنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بيدار مى شد به آن دانه ها تسبيح حق تعالى مى گفت.

و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبد المطّلب آمد در وقتى كه نزديك كعبۀ مشرّفه نشسته بود و اكابر قريش و بنى هاشم بر دور او احاطه كرده بودند و گفت: شنيده ام كه پسرى براى عبد اللّه متولد شده است و عجايب بسيار از او ظاهر گرديده است، مى خواهم بسوى او نظرى بكنم؛ و سواد به وفور علم در ميان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظيم داشتند، پس با عبد المطّلب به خانۀ آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال كرد گفتند: در مهد استراحت خوابيده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مباركش ساطع شد كه سقف را شكافت پس عبد المطّلب و سواد از وفور نور

ص: 152

آستينها را بر ديده هاى خود گذاشتند، پس سواد بى تابانه بر پاى آن شفيع روز معاد افتاد و با عبد المطّلب گفت كه: تو را بر خود گواه مى گيرم كه ايمان آوردم به اين پسر و به آنچه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارك آن حضرت را بوسيد و بيرون آمد.

پس چون يك ماه از ولادت آن حضرت گذشت هركه آن حضرت را مى ديد گمان طفل يك ساله مى كرد و از گهواره اش پيوسته صداى تسبيح و تقديس و تحميد و ستايش حق تعالى مى شنيدند.

و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات يافت (1).

مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: پيش از ولادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كاهنان و ساحران و شياطين و متمردان طغيان عظيم داشتند و عجايب از ايشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غريبه مى نمودند و شياطين از آسمانها سخنان مى شنيدند و به كاهنان مى رسانيدند، و در زمين يمامه دو كاهن مشهور بودند كه بر همۀ عالم زيادتى داشتند: يكى ربيعة بن مازن بود كه او را سطيح مى گفتند و از همۀ كاهنان اعلم بود، و ديگرى وشق بن واهلۀ يمنى بود؛ و سطيح خلقتى غريب داشت و حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى بى استخوان و در غير سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پيچيدند و چون او را پهن مى كردند بر روى حصيرى يا سلّه مى افكندند و در شب خواب نمى كرد مگر اندكى و پيوسته به اطراف آسمان نظر مى كرد و چون پادشاهان او را مى طلبيدند بر روى سلّه او را گذاشته نقل مى كردند و او از بواطن و اسرار ايشان خبر مى داد و امور آينده به ايشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غير چشم و زبانش چيزى از او حركت نمى كرد؛ پس شبى چنين خوابيده بود و به اطراف آسمان نظر مى كرد ناگاه برقى را ديد كه لامع گرديد و اطراف جهان را احاطه كرد پس كواكب را ديد كه مشتعل گرديده اند و دودى از آنها ساطع شد و فرو ريختند و بر يكديگر مى خوردند و به زمين فرو مى رفتند، پس او را از مشاهدۀ اين احوال غريبه دهشتى عظيم عارض شد و چون شب شد

ص: 153


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 15-25.

امر كرد غلامان خود را كه او را برداشتند و بر قلۀ كوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگريست ناگاه ديد كه نورى عظيم ساطع گرديد و بر همۀ انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه كرد و آفاق جهان را پر كرد، پس به غلامان خود گفت كه: مرا به زير بريد كه عقلم حيران شد به سبب مشاهدۀ اين انوار و چنان مى يابم كه رحلت من نزديك شده است و امر عظيمى بزودى واقع خواهد شد و چنين گمان مى برم كه خروج پيغمبر هاشمى نزديك باشد؛ و چون صبح طالع شد خويشان و قوم خود را گرد آورد و گفت: امر عظيمى مى بينم و آثار غريبه مشاهده مى نمايم و مى خواهم استعلام اين اسرار از كاهنان هر ديار بكنم.

پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت كه: آنچه تو مشاهده كرده اى من نيز ديدم و عن قريب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نيز به زرقا نوشت كه ملكۀ يمن (1)و اعلم كاهنان آن ديار بود و به كهانت و سحر بر اهل ديار خود غالب شده بود و ديدۀ بسيار تندى داشت كه از سه روز راه مى ديد چنانكه كسى نزديك خود را ببيند و اگر كسى از دشمنانش ارادۀ جدال و قتال با او داشت چند روز پيشتر قوم خود را خبر مى كرد كه فلان دشمن ارادۀ شما دارد و ايشان تدبير دفع او مى كردند، پس سطيح نامه را به صبيح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزۀ يمن رسيد زرقا او را ديد و به قوم خود گفت كه: سواره اى مى آيد كه ميان عمامه اش نامه اى مى نمايد، و بعد از سه روز كه صبيح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبيح آورده است صبيح از جانب سطيح و سؤال مى نمايد از نور ساطع و روشنى لامع، بحقّ پروردگار كعبه كه اين علامت نزديك شدن آجال و يتيم شدن اطفال است و از فرزندان عبد مناف محمد پيغمبر بهم خواهد رسيد بى خلاف.

پس در جواب نوشت: آيات و علامات پيغمبر هاشمى است آنچه نوشته اى، چون نامۀ مرا بخوانى از خواب غفلت بيدار شو و از تقصير حذر نما و بزودى سفر كن به جانب مكه

ص: 154


1- . در مصدر «يمامه» ذكر شده است.

كه من نيز متوجه آن صوب مى شوم شايد يكديگر را آنجا ملاقات كنيم و حقيقت اين امر را معلوم كنيم، اگر بوجود آمده باشد شايد چاره اى در هلاك او بكنيم و پيش از آنكه نور او مشتعل گردد خاموش گردانيم.

چون نامه به سطيح رسيد و بر مضمون آن مطّلع گرديد به آواز بلند گريست و در ساعت متوجه مكۀ معظمه گرديد و با قوم خود گفت كه: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم كرد بسوى شما برمى گردم و الاّ شما را وداع مى كنم و به شام ملحق مى شوم تا در آنجا بميرم؛ چون به مكه رسيد ابو جهل و شيبه و عتبه و عاص بن وايل با گروهى از قريش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطيح! نيامده اى مگر براى امر عظيمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد.

سطيح گفت: خدا بركت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نيست، آمده ام خبر دهم شما را به آنچه گذشته است و بعد از اين خواهد شد به الهام حق تعالى، كجايند آنها كه مقدّم بودند در عهد و پيوسته بودند مستحقّ ستايش و حمد يعنى فرزندان عبد مناف؟ آمده ام كه مژده دهم ايشان را به بشير نذير و ماه منير كه نزديك شده است ظهور انوار او، كجاست عبد المطّلب و شيران اولاد او؟

و چون گروه قريش اين سخنان را شنيدند ايشان را خوش نيامد و پراكنده شدند، پس حضرت ابو طالب و ساير اولاد عبد المطّلب به نزد او آمدند در هنگامى كه نزديك كعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئيم تا علم او را بيازمائيم، و ابو طالب شمشير و نيزۀ خود را به غلام سطيح داد به هديه و پيش از آنكه غلام سطيح را اعلام نمايد به نزد او آمد و بر او تحيت فرستاد و سلام كرد پس سطيح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از كدام گروه عربيد؟

ابو طالب توريه نمود و گفت: مائيم از گروه بنى جمح.

سطيح گفت: اى بزرگ! نزد من بيا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابو طالب دست بر رويش گذارد گفت: بحقّ خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزندۀ خطاها و كشف كنندۀ بلاها سوگند مى خورم كه توئى صاحب عهود رفيعه و اخلاق منيعه و توئى كه

ص: 155

داده اى به غلام من به رسم هديه نيزۀ خطى و شمشير هندى بدرستى كه شمائيد بهترين برايا و بهم خواهد رسيد از تو و برادرت شريفترين ذرّيّتها بدرستى كه تو و آنها كه با تواند از نسل هاشميد كه بهترين اخيار بود و توئى بى شك عمّ پيغمبر مختار كه وصف كرده اند او را در كتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان كه من نيك مى شناسم تو را و نسب تو را.

پس ابو طالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شيخ! راست گفتى و خصلتها را نيكو بيان كردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آنچه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گرديد.

سطيح گفت: سوگند ياد مى كنم بخداوند دائم و ابد و بلند كنندۀ آسمان بى عمد و يگانۀ يكتاى صمد كه از عبد اللّه بزودى فرزندى بهم رسد كه مردم را هدايت كند به رشد و صلاح و خير و احسان و باطل كند بتان را و هلاك گرداند بت پرستان را، و يارى نمايد او را بر اين امور ياورى كه پسر عمّ او باشد و صاحب صولتها و حمله ها باشد و به تيغ آبدار دمار از كافران روزگار برآورد و شك نيست كه تو پدر او خواهى بود اى ابو طالب.

پس بنى هاشم گفتند كه: مى خواهيم اين پيغمبر را براى ما وصف كنى و نعتهاى او را بيان نمائى.

سطيح گفت: بشنويد از من سخن صحيح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبيل كه رسول باشد از جانب خداوند جليل و زبان سطيح از وصف او كليل است و او مردى است نه بسيار كوتاه نه بسيار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدوّر باشد و در ميان دو كتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پيغمبرى او تا قيامت مستمر باشد و سيد و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاريكيها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسّم نمايد از نور دندانهايش جهان روشن گردد و كسى به نيكوئى خلق و خلق او بر زمين راه نرفته است، شيرين زبان و خوش بيان باشد و در زهد و تقوى و خشوع و عبادت نظير خود نداشته باشد و تكبر و تجبر ننمايد، اگر سخن گويد درست گويد و اگر از او سؤال كنند به راستى جواب گويد، ولادتش پاكيزه و از شبهه و فساد نسب منزّه باشد و رحمت عالميان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رءوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف

ص: 156

و نامش در تورات و انجيل معروف باشد و فرياد رس هر مضطرّ ملهوف و به كرامتها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمين محمد است.

ابو طالب گفت: اى سطيح! آن شخص را كه ذكر كردى كى معين و ياور او خواهد بود؟ وصفش را براى ما بيان كن.

گفت: او سيدى است بزرگوار و شيرى است شير شكار و پيشوائى است نيكو كردار و انتقام كشنده اى است از كفّار، مشركان را كاسهاى زهر مرگ چشاند و حمله هاى او زهرۀ شيران را آب گرداند و پيوسته در جنگها به ياد پروردگار خود باشد و براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وزير باشد و بعد از او در امّتش امير باشد، نامش در تورات «بريا» و در انجيل «اليا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گريبان خاموشى فرو برد و در بحر تفكر غوطه خورد پس به جانب ابو طالب عليه السّلام ملتفت شد و گفت: اى سيد بزرگوار! دست مباركت را بار ديگر بر روى من گذار، چون ابو طالب دست بر رويش گذاشت آهى دردناك كشيد و ناله كرد و گفت: اى ابو طالب! دست برادر خود عبد اللّه را بگير كه سعادت شما هويدا است و بشارت باد شما را به بلندى مكان و مجد و رفعت شأن كه آن دو شاخۀ كرامت از درخت شما خواهد روئيد، محمد از برادر توست و على از تو.

پس ابو طالب شاد شد، و اين خبرها در ميان اهل مكه شايع گرديد پس ابو جهل گفت كه: اين اول بليّه اى است كه از بنى هاشم به ما نازل شد و شنيديد خبرهاى سطيح را در باب فرزند عبد اللّه و ابو طالب كه دينهاى ما را فاسد خواهند كرد.

پس ابو طالب ايستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بگردانيد از دلهاى خود طيش را و انكار منمائيد آنچه را شنيديد از سطيح، زيرا مائيم معدن كرامت و شرف و هر كرامت در مكه از ما ظاهر گرديده است و آنچه سطيح گفت علاماتش هويدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسيد به رغم انف هركه نتواند ديد.

ابو طالب سطيح را به خانه برد و او را اعزاز و اكرام تمام نمود و ابو جهل نايرۀ حسد در كانون سينه اش مشتعل گرديد و شرر شرارت و فتنه برانگيخت و گروهى از اهل فساد در اثارۀ فتنه و اظهار عصبيت و انكار با او يار شدند، و چون خبر به ابو طالب رسيد به جانب

ص: 157

ابطح خراميد و به وعد و وعيد اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانيد و ايشان را به نزد كعبه حاضر نمود، پس منبه (1)بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابو طالب! ما را در تقدّم و مزيد رفعت و عزت و شرف شما شكى نيست وصيت جلالت و نجابت و هدايت شما آفاق جهان را پر كرده است و ليكن از كياست تو عجب دارم كه بر گفتۀ كاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى كه ايشان مظهر اكاذيب شيطان و مصدر كذب و افترا و بهتانند، بار ديگر او را حاضر گردان كه او را بر محكّ امتحان كشيم شايد كه از شواهد و علامات صدق يا كذب او امرى ظاهر گردد كه موجب ارتفاع اختلاج شكوك از سينه ها گردد، پس ابو طالب فرمان داد كه بار ديگر سطيح را حاضر ساختند و چون او را بر زمين گذاشتند به آواز بلند فرياد كرد: اى گروه قريش! اين چه تشويش و اختلاف و تكذيب و ارتجاف است كه از شما مى بينم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار كردم از ظهور پيغمبر صاحب برهان و شكنندۀ اوثان و ذليل كنندۀ كاهنان؟ ! و اللّه كه ما شاد نيستيم به ظهور او زيرا كه نزد ولادت او كهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطيح را در زندگانى خيرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد كرد، اگر خواهيد كه راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانيد تا من امور عجيبه را بر شما ظاهر گردانم.

گفتند: مگر تو غيب مى دانى؟

گفت: نه؛ و ليكن مصاحبى از جن دارم كه از ملائكه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جميع زنان مكه را در مسجد حاضر كردند به غير از آمنه و فاطمۀ بنت اسد كه عبد اللّه و ابو طالب ايشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطيح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزديك من آيند، چون زنان نزديك او رفتند نظر كرد بسوى ايشان خاموش شد.

گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟

سطيح نظر بسوى آسمان كرد و گفت: سوگند مى خورم به حرمت حرمين كه دو تا از

ص: 158


1- . در مصدر «منبتة» ذكر شده است.

زنان خود را حاضر نكرده ايد كه يكى حامله است به فرزندى كه هدايت خواهد كرد مردم را به راه رشاد و خير و سداد و نامش محمد است، و ديگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سيد اوصياى پيغمبران و وارث علوم انبيا و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطيح در ميان زنان اشاره كرد بسوى آمنه و به آواز بلند فرياد كرد و گريست كه: اى صاحبان شرف! و اللّه اين است حامله به پيغمبر برگزيده و رسول پسنديده، پس آمنه را پيش طلبيد و گفت: آيا تو حامله نيستى؟

گفت: بلى.

سطيح گفت: اكنون يقينم به گفتۀ خود زياد شد، اين است بهترين زنان عرب و عجم و حامله است به بهترين امم و هلاك كنندۀ هر صنم، واى بر عرب از او، بتحقيق كه ظهورش نزديك شده است و نورش هويدا گرديده است گويا مى بينم مخالفانش را كشته و در خاك افتاده، خوشا حال كسى كه تصديق نمايد به پيغمبرى او و ايمان آورد به رسالت او كه ملك و سلطنت او طول و عرض زمين را فرو خواهد گرفت.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اى زد و بيهوش شد، و چون به هوش آمد بسيار گريست و به آواز بلند گفت: اين است و اللّه فاطمه دختر اسد مادر امامى كه بتها را بشكند و اميرى كه شجاعان را بر خاك هلاك افكند و در عقلش هيچ گونه خفّت نباشد، و هيچ دليرى تاب مقاومت او نيارد، اوست فارس يكتا و شير خدا و مسمّى به امير المؤمنين على پسر عمّ خاتم انبياء، آه آه ديده ام چه شجاعان و دليران را بر خاك افتاده مى بيند.

چون قريش اين سخنان از سطيح شنيدند شمشيرها از غلاف كشيدند و رو بر او دويدند، و بنى هاشم به حمايت او تيغها برهنه كردند، و ابو جهل ندا كرد: راه دهيد كه من اين كاهن را به قتل رسانم و آتش سينۀ خود را به خون او فرونشانم.

پس ابو طالب شمشيرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح كرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابو جهل ندا كرد كه: اى سركرده هاى قبايل! اين عار را بر خود مپسنديد و سطيح و آمنه و فاطمه را بكشيد تا از شرّ آنچه اين كاهن مى گويد ايمن گرديد.

پس همۀ قريش بر سطيح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ايشان نداشتند

ص: 159

و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به كعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه كه گفت: چون شمشيرها را ديدم بسيار ترسيدم ناگاه فرزندى كه در شكم من بود به حركت آمد و صدائى از او ظاهر گرديد و مقارن اين حال صيحه اى عظيم از هوا ظاهر شد كه عقلها از آشيان بدنها پرواز كرد، مردان و زنان همه بيهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر كردم به جانب آسمان و ديدم كه درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گويد كه: شما را راهى نيست به ضرر رسانيدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئيل، پس در آن وقت خوف من به ايمنى مبدل گرديد و همه به خانه هاى خود برگشتيم.

و ابو طالب دست عبد اللّه را گرفت و در پناه كعبۀ معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابو طالب آمد و گفت: بحمد اللّه عزت و شرف و غلبۀ شما بر عالميان ظاهر گرديد و ليكن از تو التماس دارم كه سطيح را از قريش دور گردانى و نائرۀ فتنه را فرونشانى.

ابو طالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطيح آمد و از او معذرت طلبيد و حقيقت حال را به او گفت، سطيح گفت: اى ابو طالب! من مى روم و التماس دارم كه چون آن پيغمبر بشير نذير ظاهر شود سلام بسيار از من به او برسانى و بگوئى كه او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تكذيب كردند و از جوار تو او را دور كردند، و در اين زودى زنى خواهد آمد بسوى شما كه تصديق بشارت مرا نمايد و زياده از آنچه من اظهار كردم اظهار نمايد.

پس سطيح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشايعت او از مكه بيرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمايان شد كه زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطيح گفت:

اى سادات مكه! آمد به سوى شما داهيۀ كبرى يعنى زرقاء يمنى.

پس در اين سخن بودند كه زرقا رسيد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بر شما باد سلام بسيار و به شما معمور باد هر ديار، بدرستى كه ترك وطن خود كرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آنكه خبر دهم شما را از امرى چند كه نزديك شده است ظهور آنها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسيار عجيب؛ و شعرى چند ادا نمود كه دلالت مى كرد بر حقيقت آنچه سطيح ايشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت

ص: 160

دهم و حذر فرمايم و آنچه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است.

عتبه گفت: اين چه سخنان وحشت انگيز است كه از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعيد مى نمائى به هلاك و استيصال؟

زرقا گفت: اى ابو الوليد! بحقّ خداوندى كه بر صراط خلايق را در كمين خواهد بود سوگند مى خورم كه از اين وادى پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نمايد از فساد، پيوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گويا مى بينم كه بعد از ولادت او فرزندى متولد شود كه مساعد و ياور او باشد و در حسب و نسب به او نزديك باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمين افكند، دلير باشد در معركه ها و شيرى باشد در ميدانها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امير المؤمنين على، آه آه از روزى كه او را ببينم و زهى مصيبت مرا از وقتى كه با او در يكسو نشينم؛ پس شعرى چند از روى تحسّر ادا نمود و گفت: هيهات، جزع كردن چه سود بخشد در امرى كه البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفرينندۀ شمس و قمر و آنكه بسوى اوست بازگشت جميع بشر كه راست گفته است سطيح در آنچه به شما گفته است از خبر نصيح.

پس نظر تندى بسوى ابو طالب و عبد اللّه افكند (و عبد اللّه را پيشتر ديده بود و مى شناخت زيرا كه عبد اللّه در سالى به يمن رفته بود پيش از آنكه آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبين او مفارقت نمايد و در قصرى از قصور يمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوّت افتاد از آرزوى لقاى كريم او دل از دست داد و كيسۀ زرى برگرفته از غرفۀ خود فرود آمد و بسوى عبد اللّه شتافت و سلام كرد و پرسيد كه: تو از كدام قبيله از قبايل عربى كه از تو خوش روتر هرگز نديده ام؟ گفت: منم عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف سيد اشراف و اطعام كنندۀ اضياف، زرقا گفت: اى سيد من! آيا تواند بود كه يك جماع با من بكنى و اين كيسۀ زر را بگيرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبد اللّه گفت: دور شو از من چه بسيار قبيح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى كه ما گروهى هستيم كه مرتكب گناه نمى شويم، و شمشير

ص: 161

خود را از غلاف كشيده بر او حمله كرد، زرقا گريخت و خايب برگشت، در آن حال عبد المطّلب داخل شد و چون شمشير برهنه در دست عبد اللّه ديد و حقيقت واقعه را از او پرسيد و نقل كرد عبد المطلب گفت: اى فرزند! آن زن كه تو وصف او مى نمائى زرقاى يمنى است و چون نور نبوّت را در جبين تو ديده شناخته است و خواست كه آن نور را از تو بگيرد، الحمد للّه كه خدا تو را از شرّ او حفظ نمود) و چون در مكه زرقا عبد اللّه را ديد شناخت و دانست كه زن خواسته است و آن نور از او به ديگرى منتقل شده است گفت كه:

تو آن نيستى كه در يمن ديدم؟

گفت: بلى.

زرقا گفت: چه شد آن نور كه در جبين تو بود؟

گفت: در شكم زوجۀ طاهرۀ من آمنه است.

زرقا گفت: شك نيست كه چنين كسى مى بايد كه محلّ چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند كرد كه: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آنچه مى گويم نزديك است و امر شدنى را چاره نمى توان كرد، امروز به آخر رسيد متفرق شويد و فردا نزد من حاضر شويد تا شما را به حقيقت آثار مطّلع گردانم.

و چون ايشان متفرق شدند و نيمى از شب گذشت زرقا به نزد سطيح رفت و گفت:

علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده كردم و وقت نزديك شده است در اين باب چه مصلحت مى دانى؟

سطيح گفت: عمر من به آخر رسيده است و من به جانب شام مى روم و در آن ديار مى مانم تا مرگ مرا در رسد، زيرا كه مى دانم كه هركه سعى كند در اطفاى آن نور البته منكوب و مقهور مى شود، و تو را نيز نصيحت مى نمايم كه متعرض دفع آمنه نگردى كه پروردگار آسمانها و زمين نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصيحت نمى كنى دست از من بردار كه من در اين امر با تو موافقت نمى كنم.

و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام كرد بر ايشان و گفت: محفلها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى كه ظاهر شود در ميان شما كسى كه تورات

ص: 162

و انجيل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واى بر كسى كه با او دشمنى كند و خوشا حال كسى كه او را متابعت نمايد.

پس بنى هاشم شاد شدند و ابو طالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو كه حاجت تو برآورده است.

گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم و ليكن مى خواهم كه آمنه را به من بنمائيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخبارى را كه براى شما ذكر كردم؛ و چون ابو طالب او را به خانۀ آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پايش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارك داد و بيرون آمد و در انديشه بود كه حيله اى براى هلاك آمنه برانگيزد، پس با زنى از قبيلۀ خزرج كه او را «تكنا» مى گفتند و مشاطۀ آمنه و ساير زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افكند و در شب و روز با او مى بود تا آنكه در شبى از شبها تكنا بيدار شد ديد كه شخصى نزديك سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گويد و از جملۀ سخنان او اين بود كه: كاهنۀ يمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشيمان خواهد شد از ارادۀ خود.

چون زرقا اين سخن را شنيد برجست و گفت: تو يار وفادار من بودى چرا در اين مدت بسوى من نيامدى؟

گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظيم بر ما نازل گرديده است ما به آسمانها مى رفتيم و سخن فرشتگان را مى شنيديم و در اين ايام ما را از آسمانها مى رانند و منادى شنيديم كه در آسمانها ندا مى كرد كه: حق تعالى اراده كرده است كه ظاهر گرداند شكنندۀ بتان و ظاهر كنندۀ عبادت رحمان را، پس افواج ملائكه ما را نشانۀ تيرهاى شهاب گردانيده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه تو را حذر فرمايم.

پس زرقا گفت: برو از پيش روى من كه هر سعى دارم در كشتن اين فرزند خواهم كرد.

آن شخص شعرى چند خواند كه مضمون آنها آن بود كه: من آنچه شرط خير خواهى بود به تو گفتم و مى دانم كه سعى تو بى فايده است و بجز وبال دنيا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته حق تعالى يارى پيغمبر خود خواهد كرد و از شرّ هر ساحر و كاهن او

ص: 163

را محافظت خواهد نمود؛ و امثال اين سخنان بسيار گفت و پرواز كرد و رفت، و اين سخنان را تكنا مى شنيد.

و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگين مى يابم؟

گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى كه من در دل دارم مرا آوارۀ ديار خود گردانيده است در باب زنى است كه حامله است به فرزندى كه بتها را خواهد شكست و ساحران و كاهنان را ذليل خواهد گردانيد و خانه ها را خراب خواهد كرد و تو مى دانى كه صبر كردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر كردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر كسى مى يافتم كه مرا يارى كند بر كشتن آمنه هرآينه هرچه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانيدم، و كيسۀ زرى برداشت و در پيش تكنا گذاشت.

چون تكنا ديده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! كار بزرگى نام بردى و امر عظيمى مذكور ساختى، و چون مشاطۀ زنان بنى هاشم شايد چاره اى در اين كار توانم كرد.

زرقا گفت: تدبيرش چنان بايد كرد كه چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى اين خنجر زهرآلود را بر او زن كه چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حليۀ حيات عارى شود و چون ديه بر تو لازم گردد من ده ديه از جانب تو بدهم به غير آنچه الحال به تو مى دهم و هر سعى كه مرا مقدور است در خلاصى تو مى كنم.

تكنا گفت: قبول كردم امّا مى خواهم تدبيرى كنى كه مردان بنى هاشم و ساير اهل مكه را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهمّ تو گردم.

زرقا گفت: چنين باشد.

و در روز ديگر وليمه اى برپا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را طلب نمود و شراب بسيار در وليمۀ خود حاضر گردانيد و شتران بسيار كشت، و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را طلبيد و گفت: اكنون وقت است فرصت را غنيمت بايد شمرد و در تمشيت مهمّ من سعى خود را مبذول بايد داشت.

تكنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانۀ آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش

ص: 164

نمود و گفت: چرا دير به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود كه اين قدر از من مفارقت كنى؟

تكنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود در مانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزديك من بيا تا تو را مشاطه كنم.

پس چون آمنه در پيش روى تكنا نشست و تكنا گيسوهاى او را شانه كرد و خنجر مسموم را بيرون آورد كه آمنه را هلاك كند، به اعجاز محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنان يافت كه كسى دلش را گرفت و پرده اى در پيش ديدۀ بى بصيرتش آويخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمين افتاد و نالۀ وا حزنا از او بلند شد، پس چون اين صدا به گوش آمنه رسيد و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده كرد نعره زد و زنان از هر سو دويدند و تكنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصير و جرم هلاك كنى؟

گفت: مى خواستم او را بكشم و خدا را شكر مى كنم كه بلا را از او دور گردانيد؛ پس آمنه سجدۀ شكر الهى به تقديم رسانيد، و چون زنان از سبب اين ارادۀ شنيع سؤال كردند قضيۀ زرقا را به تمامى ياد كرد و گفت: زرقا را دريابيد پيش از آنكه از دست شما بيرون رود، اين سخن بگفت و جان به حق تسليم كرد.

و چون اين آوازه بلند شد كبير و صغير بنى هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحّص زرقا بيرون شتافتند، و ابو طالب در مكه ندا كرد كه: زرقاى ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود، و آن ملعونه از قضيه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مكه به هر جانب از پى او دويدند و به او نرسيدند. و چون سطيح خبر زرقا را شنيد غلامان خود را امر كرد كه او را برداشتند و متوجه بلاد شام گرديدند.

و پيوسته آمنه نداها و بشارتها از ميان ارض و سما مى شنيد و عبد اللّه را بر آنها مطّلع مى گردانيد، عبد اللّه او را وصيت به كتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبد المطّلب عبد اللّه را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزديك شده است و در دست ما نيست آنچه لايق وليمه و عقيقۀ او باشد بايد كه به جانب مدينه روى و بخرى آنچه براى وليمۀ او مناسب و ضرور است، پس عبد اللّه

ص: 165

متوجه مدينه شد و چون به مدينه رسيد به رحمت ايزدى واصل گرديد، و چون خبر به مكه رسيد جميع اهل مكه در مصيبت او گريستند (1)؛ و بقيۀ معجزات ولادت را مبسوطتر از آنكه سابقا مذكور شد ايراد نموده است، و هرچند اخبار كتاب انوار و كتاب شاذان در درجۀ اعتبار ساير اخبار نيستند و ليكن چون مشتمل بر معجزات و مؤيد به اخبار معتبره بودند ايراد شد و زوايد را از خوف تكرار اسقاط نمود.

ص: 166


1- . الانوار 133-177، و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.

باب چهارم: در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو

تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال

به ظهور آمده است

ص: 167

ص: 168

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد چند روزى گذشت از براى آن حضرت شيرى بهم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابو طالب حليمۀ سعديّه را بهم رسانيد و به او تسليم نمود (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دختر حمزه رضى اللّه عنه را عرض كرد بر حضرت رسول كه آن حضرت او را به عقد خود در آورند، حضرت فرمود:

مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است؟ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از يك زن شير خورده بودند (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: اول مرتبه «ثوبيه» آزاد كردۀ ابو لهب آن حضرت را شير داد و بعد از او حليمۀ سعديه شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و حليمه پيشتر حمزه را شير داده بود، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب به جانب شام رفت-و بعضى گفته اند كه: در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود-و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود (3).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مقرون

ص: 169


1- . كافى 1/448؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/59.
2- . كافى 5/445؛ من لا يحضره الفقيه 3/411؛ وسائل الشيعة 20/396.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223.

گردانيد با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكۀ خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى كه از پى مادر خود رود و هر روز براى من علمى بلند مى كرد از اخلاق خود و امر مى كرد مرا كه پيروى او نمايم، و هر سال مدتى در كوه حرا مجاورت مى نمود كه من او را مى ديدم و ديگرى او را نمى ديد، و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حال كسى به او ايمان نياورد و مى ديدم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را (1).

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از تفسير آيۀ إِلاّ مَنِ اِرْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً (2)فرمود كه:

حق تعالى موكّل مى گرداند به پيغمبران خود ملكى چند را كه احصا مى كنند اعمال ايشان را و ادا مى كنند بسوى ايشان تبليغ رسالت ايشان را، و موكّل گردانيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ملكى عظيم را از روزى كه از شير گرفتند آن حضرت را كه ارشاد مى نمود آن حضرت را بسوى خيرات و مكارم اخلاق و بازمى داشت آن حضرت را از شرور و مساوى اخلاق و ندا مى كرد آن حضرت را «السلام عليك يا محمد يا رسول اللّه» در هنگامى كه در سنّ شباب بود و هنوز به درجۀ رسالت نرسيده بود، پس گمان مى كرد كه صدا از سنگ و زمين صادر مى شود و كسى را نمى ديد.

و در روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هرگز موافقت نكردم پيش از بعثت با اهل جاهليت در كارهائى كه ايشان مى كردند مگر دو مرتبه كه در شب آمدم كه گوش دهم بازى ايشان را و نظر كنم بسوى لعب ايشان پس حق تعالى خواب را بر من مستولى گردانيد كه نديدم و نشنيدم هيچ از لهو و لعب ايشان را پس دانستم كه خدا را خوش نمى آمد، ديگر هرگز نظر به اعمال ايشان نكردم.

ص: 170


1- . نهج البلاغه 300، خطبه 192.
2- . سورۀ جن: آيۀ 27.

و در روايت ديگر فرمود كه: چون در سنّ هفت سالگى بودم خانه اى براى شخصى بنا مى كردند و من اعانت ايشان مى كردم، چون خاك در دامن خود پر كردم و خواستم بردارم و مظنۀ آن بود كه عورت من مكشوف شود ناگاه صدائى از بالاى سر خود شنيدم كه: بياويز ازار خود را، چون نظر كردم كسى را نديدم، پس دامان خود را رها كردم و برگشتم (1).

ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از حليمه بنت ابى ذويب كه نام او عبد اللّه بن الحارث بود از قبيلۀ مضر، و حليمه زوجۀ حارث بن عبد العزى بود، حليمه گفت كه: در سال ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحطى در بلاد بهم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر بسوى مكه آمديم كه اطفال از اهل مكه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان آن جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن توان كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد؛ و چون به مكه رسيديم هيچ يك از زنان، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نگرفتند براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد احسان از پدران مى باشد، و چون من فرزند ديگر نيافتم رفتم آن درّ يتيم را از عبد المطّلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت، و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود، و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد آن قدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود، پس شوهرم گفت: ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت به ما رو آورد.

و چون صبح شد آن حضرت را بر درازگوش خود سوار كرده رو به كعبه آوردم و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده كرده و به سخن آمده گفت: از بيمارى خود شفا يافتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان

ص: 171


1- . شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 13/207-208.

و آيندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف كه داشت چنان راهوار شد كه هيچ يك از چهارپايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير اين احوال ما و چهارپايان ما تعجب مى كردند، و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياد مى شد، گوسفندان و شتران قبيله از چراگاهها گرسنه برمى گشتند و حيوانات ما سير و پرشير مى آمدند، و در اثناء راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور جبينش بسوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت: حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به رعايت او، و گلۀ آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند كه: اى حليمه! نمى دانى كه را تربيت مى نمائى! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است، و به هر كوه و دشت كه گذشتيم بر آن حضرت سلام كردند پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت؛ و هرگز در جامه هاى خود حدث نكرده و نگذاشت هرگز عورتش گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود، پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم پس روزى با من گفت كه: هر روز برادران من به كجا مى روند؟

گفتم: به چرانيدن گوسفندان مى روند.

گفت: امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم.

چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلۀ كوهى بردند و او را شستند و پاكيزه كردند پس فرزند من بسوى ما دويد و گفت: محمد را دريابيد كه او را بردند، چون به نزد او آمدم ديدم كه نورى از او بسوى آسمان ساطع مى گردد، پس او را در بر گرفتم و بوسيدم و گفتم: چه شد تو را؟

گفت: اى مادر! مترس خدا با من است؛ و بوئى از او ساطع بود از مشك نيكوتر و كاهنى روزى او را ديد نعره اى زد و گفت: اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد

ص: 172

و عرب را متفرق سازد (1).

و ايضا ابن شهر آشوب از حليمه روايت كرده است كه: چون آن حضرت سه ماهه شد بر زمين نشست، و چون نه ماهه شد با اطفال مى گرديد، چون ده ماهه شد با برادران خود رفت به چرانيدن گوسفندان، و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبيله تيراندازى مى كرد، و چون سى ماه از ولادتش گذشت كشتى مى گرفت و جوانان را بر زمين مى افكند، پس او را بسوى جدّش برگردانيدم (2).

از ابن عباس روايت كرده است كه: چون چاشت براى اطفال طعامى مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد، و چون كودكان از خواب بيدار مى شدند ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت رو شسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد (3).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: روزى عبد المطّلب نزديك كعبه نشسته بود ناگاه منادى ندا كرد كه: فرزندى محمد نام از حليمه ناپيدا شده است، پس عبد المطّلب در غضب شد و ندا كرد كه: اى بنى هاشم و اى بنى غالب! سوار شويد كه محمد ناپيدا شده است، و سوگند ياد كرد كه: از اسب به زير نمى آيم تا محمد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قريشى را بكشم، و در كعبه مى گرديد و شعرى چند مى خواند به اين مضمون كه: اى پروردگار من! برگردان بسوى من شهسوار من محمد را و نعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان، پروردگارا! اگر محمد پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.

پس ندائى از هوا شنيد كه: حق تعالى محمد را ضايع نخواهد كرد.

پرسيد كه: در كجاست؟

ندا رسيد كه: در فلان وادى است در زير درخت خار مغيلان.

چون به آن وادى رفتند آن حضرت را ديدند كه به اعجاز خود از درخت خار رطب

ص: 173


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ خرايج 1/81.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60؛ سيرۀ ابن كثير 1/242. و نيز رجوع شود به نهايۀ ابن اثير 3/5 و 386.

آبدار مى چيند و تناول مى نمايد و دو جوان نزديك او ايستاده اند، چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند، پس از آن حضرت پرسيدند كه: تو كيستى؟ گفت: منم فرزند عبد اللّه بن عبد المطلب.

پس عبد المطلب آن حضرت را بر گردن خود سوار كرد و برگردانيد و بر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد به نزد آمنه رفت و بسوى زنان ديگر التفات ننمود.

و يك مرتبۀ ديگر عبد المطلب آن حضرت را براى گردآورى شتران خود فرستاد و چون دير شد مراجعت آن حضرت از هر درّه و راهى گروهى را براى تفحّص آن حضرت فرستاد و به حلقۀ در كعبه چنگ زد و مى گفت: آيا برگزيدۀ خود را هلاك خواهى كرد؟ ! آيا آنچه خبر داده اى از پيغمبرى او تغيير خواهى داد؟ ! و چون آن حضرت مراجعت نمود او را در بر گرفت و بوسيد و گفت: پدرم فداى تو باد بار ديگر تو را پى كارى نخواهم فرستاد مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (1).

از عباس روايت كرده است كه: ابو طالب به او گفت كه: من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با خود مى داشتم و يك ساعت از شب و روز از او مفارقت نمى كردم و هيچ كسى را بر او امين نمى كردم حتى او را در رختخواب خود مى خوابانيدم، شبى او را امر كردم كه جامۀ خود را بكند و در فراش با من بخوابد، كراهت از آن حضرت يافتم، و چون مى خواست جامۀ خود را بكند مى گفت: اى پدر! روى خود را از من بگردان كه سزاوار نيست كسى را كه نظر كند بسوى بدن من؛ و چون داخل لحاف من مى شد ميان خود و او جامه اى مى يافتم كه من ميان لحاف نبرده بودم و آن جامه را هرگز نديده بودم و نرمترين جامه ها بود و گويا آن را در ميان مشك غوطه داده بودند، و چون صبح مى شد آن جامه ناپيدا مى شد؛ بسيار بود كه شبها او را در رختخواب نمى يافتم و چون به طلب او برمى خاستم از ميان لحاف مرا صدا مى زد كه: من در اينجايم اى عمّ من، به جاى خود برگرد؛ و در شبها از او دعاها و سخنان غريب

ص: 174


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60.

مى شنيدم؛ و روزى گرگى را ديدم كه به نزد آن حضرت آمد و او را بوئيد و بر دور آن حضرت گرديد و تذلّل مى كرد و دم خود را بر زمين مى ماليد؛ و بسيار مى ديدم كه مرد بسيار خوش روئى مى آمد و دست بر سر او مى ماليد و او را دعا مى كرد و ناپيدا مى شد؛ و در خواب ديدم كه همۀ دنيا مسخّر او شد و بلند شد و به آسمان رفت.

روزى از من غايب شد و بسيار از پى او گرديدم ناگاه ديدم كه مى آيد و مردى با او همراه است كه هرگز مانند او نديده بودم پس گفتم: اى فرزند! نگفتم كه از من جدا مشو؟ ! آن مرد گفت: مترس هرگاه كه از تو جدا شود من با اويم و او را محافظت مى نمايم (1)؛ و پيوسته از آب زمزم مى آشاميد. و بسيار بود كه ابو طالب در وقت چاشت طعام بر آن حضرت عرض مى كرد او مى گفت: نمى خواهم من سيرم، و هرگاه ابو طالب مى خواست كه چاشت يا طعام به اولاد خود بخوراند به ايشان مى گفت كه: دست دراز مكنيد تا آن حضرت حاضر شود و تناول نمايد، و چون آن حضرت ابتدا مى نمود از بركت او همه سير مى شدند و طعام به حال خود بود.

و باز از ابو طالب منقول است كه گفت: در شبها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجاتها مى شنيدم كه تعجب مى كردم، و عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشاميدن بسم اللّه بگويند و در طفوليت عادت آن حضرت اين بود كه تا بسم اللّه نمى گفت نمى خورد و نمى آشاميد و چون از طعام فارغ مى شد الحمد للّه مى گفت (2).

و به روايت ديگر: در ابتدا مى گفت: «بسم اللّه الاحد» ، و بعد از فارغ شدن مى گفت:

«الحمد للّه كثيرا» ، و بسيار بود كه به نزد او مى رفتم كه تنها نشسته بود و نورى از سر او تا به آسمان كشيده بود، و هرگز دروغ و سخن بى فايده از او نشنيدم و هرگز صداى خندۀ او را نشنيدم، و با كودكان هرگز در بازى شريك نشد و نگاه بسوى بازى ايشان نكرد و تنهائى را بهتر مى خواست، و در وقتى كه آن حضرت هفت ساله بود گروهى از يهودان آمدند

ص: 175


1- . العدد القوية 146-147.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/63 با اندكى تفاوت.

و گفتند: ما در كتابهاى خود خوانده ايم كه حق تعالى محمد را از حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد مى خواهيم او را تجربه كنيم، پس مرغ فربهى را بريان كردند و در مجلسى كه آن حضرت و جمعى از قريش حاضر بودند آوردند و نزد ايشان گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نكرد پرسيدند كه: چرا تناول نمى نمائى؟

فرمود كه: اين حرام است و خدا مرا از خوردن حرام نگاه مى دارد.

گفتند: حلال است اگر مى فرمائى ما لقمه اى از آن در دهان شما گذاريم.

فرمود كه: اگر توانيد بكنيد؛ چندان كه خواستند لقمه اى از آن به نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ايشان به جانب راست و چپ مى رفت و به جانب دهان مبارك آن حضرت نمى رفت، پس مرغ ديگر آوردند كه از خانۀ همسايۀ ايشان كه غايب بود گرفته بودند به قصد آنكه چون او بيايد قيمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه اى برداشت از دست مباركش افتاد و فرمود كه: اين از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه مى دارد، و ديگران نيز هرچند خواستند كه لقمه اى از آن نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس يهودان اقرار كردند: اين است كه ما وصفش را در كتابهاى خدا خوانده ايم (1).

و از فاطمه بنت اسد روايت كرده است كه گفت: در صحن خانۀ ما درختى بود كه سالها بود خشك شده بود، پس روزى آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن ماليد، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسيد؛ و گفت: من هر روز براى آن حضرت رطب جمع مى كردم و در ظرفى نگاه مى داشتم و چون تشريف مى آورد مى دادم و بيرون مى برد و بر اطفال بنى هاشم قسمت مى نمود، روزى آن حضرت آمد و من عذر خواستم كه امروز درخت رطب نياورده بود كه من براى شما جمع كنم.

فاطمه گفت: بحقّ نور رويش سوگند مى خورم كه چون اين سخن را از من شنيد برگشت بسوى درختان خرما و به سخنى چند تكلّم نمود ناگاه ديدم كه يكى از آن درختان

ص: 176


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/63.

خم شد آن قدر كه دست مباركش به سر درخت مى رسيد و آنچه مى خواست از رطب مى چيد و باز درخت بلند مى شد، پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع كردم كه: اى پروردگار آسمان! مرا فرزندى روزى كن كه برادر و شبيه او باشد، پس در آن شب نطفۀ امير المؤمنين عليه السّلام منعقد شد و به بركت آن حضرت هرگز پيرامون بت نگرديد و غير خدا را نپرستيد (1).

شاذان روايت كرده است كه: چون از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهى واصل شد و آن سرور بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت مادر سه روز چيزى تناول نفرمود و پيوسته مى گريست، و عبد المطلب بى تابى و اضطراب مى نمود پس دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت: اين فرزند دلبند مرا ساكن گردانيد و دايه اى براى او تفحّص نمائيد، پس عاتكه عسل به آن حضرت مى خورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد كه شايد پستان يكى از ايشان را قبول كند پس چهارصد و شصت زن از زنان اكابر قريش در خانۀ عبد المطّلب جمع شدند و آن حضرت پستان هيچ يك را قبول نكرد و نمكيد و پيوسته اضطراب مى فرمود، پس عبد المطّلب غمگين از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص مى گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبد المطّلب مشاهده كرد از سبب آن حال سؤال نمود.

عبد المطّلب گفت: اى بزرگ قريش! سبب اندوه من آن است كه فرزندزادۀ من از روزى كه مادرش به رحمت حق واصل گرديده است تا حال از اضطراب قرار نمى گيرد و شير هيچ زن را قبول نمى كند و به اين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چارۀ كار او حيران مانده ام.

عقيل گفت: اى ابو الحارث! من در ميان صناديد قريش زنى گمان دارم كه از غايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نظير خود ندارد و او حليمه

ص: 177


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/64؛ العدد القوية 128.

دختر عبد اللّه بن الحارث است.

عبد المطّلب چون اوصاف حليمه را شنيد او را پسنديد و غلامى از غلامان خود را طلبيد كه او را «شمردل» مى گفتند و او را بر ناقۀ سريعى سوار كرده به تعجيل بسوى قبيلۀ بنى سعد بن بكر (1)كه در شش فرسخى مكه مى بودند فرستاد و گفت: بزودى عبد اللّه بن الحارث عدوى (2)را نزد من حاضر گردان؛ پس در اندك زمانى او را حاضر گردانيد در هنگامى كه نزد عبد المطّلب اكابر قريش حاضر بودند، و چون نظر عبد المطّلب بر او افتاد به استقبال او برخاست و او را در بر گرفت و در پهلوى خود جا داد و گفت: اى عبد اللّه! تو را براى اين طلبيده ام كه محمد فرزندزادۀ من چهارماهه است و مادرش وفات يافته است و در مفارقت مادر گريه و اضطراب بسيار مى كند و پستان هيچ زن را قبول نمى كند و شنيده ام كه تو را دخترى هست كه شير دارد، اگر مصلحت دانى براى شير دادن محمد او را حاضر ساز كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيرۀ تو را توانگر گردانم.

عبد اللّه از استماع اين مژدۀ همايون بسى شاد شد و بسوى قبيلۀ خود برگشت و حليمه را بشارت داد، پس حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشيده با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بكر بن سعد به خدمت عبد المطّلب شتافتند، و چون عبد المطّلب حليمه را به خانۀ عاتكه آورد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آن حضرت بيرون آورد و آن حضرت او را قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل كرد، و چون پستان راست او خشك شده بود و هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه مى كرد و مى ترسيد كه مبادا آن حضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد، و او مبالغه مى نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مى فرمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت: اى فرزند! بمك پستان راست را تا بدانى كه خشك است و شير ندارد، و چون پستان ايمن را آن

ص: 178


1- . در مصدر «بنى سعد بن ابى بكر» ذكر شده است.
2- . در مصدر «ابو ذويب بن عبد اللّه بن الحارث السعداوى» ذكر شده است.

صاحب ميمنت در دهان گرفت و مكيد از بركت دهان مباركش چندان شير جارى شد كه از كنار دهان آن حضرت مى ريخت، پس حليمه متعجب شد و گفت: بسى عجيب است امر تو اى فرزند، من سوگند مى خورم بحقّ خداوند جهان كه دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده و يك قطره شير از پستان راست من نچشيده اند و اكنون از بركت تو شير از آن مى ريزد.

پس عبد المطّلب بسيار شاد شد و فرمود: اى حليمه! اگر نزد ما مى مانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى مى كنم و تو را در آنجا ساكن مى گردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامۀ رومى و هر روز ده من نان سفيد و گوشت پاكيزه به تو عطا مى كنم.

چون عبد المطلب يافت كه ايشان از ماندن كراهت دارند گفت: اى حليمه! فرزند خود را به تو مى سپارم به دو شرط: اول آنكه در تعظيم و اكرام او تقصير ننمائى و پيوسته او را در پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او گذارى و دست راست را در گردن او درآورى و از او غافل نگردى.

حليمه گفت: بحقّ پروردگار جهان سوگند ياد مى كنم كه از وقتى كه نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا كرده است كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم.

عبد المطلب گفت: دوم آنكه در هر جمعه او را به نزد من بياورى كه من تاب مفارقت او ندارم.

حليمه گفت: چنين خواهم كرد ان شاء اللّه تعالى.

پس عبد المطلب امر كرد كه سر مبارك آن حضرت را بشستند و جامه هاى فاخر بر او پوشانيدند و آن حضرت را برداشت و با حليمه گفت كه: بيا با من به نزد كعبه تا او را به تو تسليم كنم، و چون به نزد كعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور كعبه طواف فرمود و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آن حضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد به او

ص: 179

داد با ده (1)جامۀ فاخر از جامه هاى خود و چهار كنيز رومى به او بخشيد و حلّه هاى يمنى بر او خلعت پوشانيد و تا بيرون كعبه مشايعت ايشان نمود.

و چون حليمه داخل قبيلۀ بنى سعد شد و روى آن حضرت را گشود نورى از روى ازهرش ساطع شد كه زمين و آسمان را روشن كرد، و چون قبيلۀ او آن احوال جليله را مشاهده كردند خرد و بزرگ و پير و جوان ايشان همگى بسوى حليمه شتافته او را به آن كرامت كبرى تهنيت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهاى ايشان جا كرد كه آن سرور را از دست يكديگر مى ربودند؛ و حليمه گفت: هرگز بول و غايط آن حضرت را نشستم و بوى بد هرگز از او نشنيدم و اگر فضله اى از او جدا مى شد بوى مشك و كافور از آن مى شنيدم و زمين آن را فرو مى برد و كسى نمى ديد.

و چون ده ماه از عمر شريفش گذشت در روز پنجشنبه حليمه بر در خيمۀ مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود كه چون از خواب بيدار شود آن حضرت را بشويد و زينت كند و بسوى عبد المطلب بياورد، پس بسيار دير شد بيرون آمدن آن حضرت و جرأت نكرد كه داخل خيمه شود تا چهار ساعت از روز گذشت، پس آن حضرت از خيمه بيرون خراميد و چون نظر كرد بسوى آن حضرت ديد كه سر مباركش را شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانيده اند، پس از مشاهدۀ اين احوال متعجب شد و گفت: اى فرزند! اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثر از كجا براى تو حاصل شد؟

فرمود: اى مادر! اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند.

پس چون آن حضرت را به نزد جدّ بزرگوار آورد و آن قصه را به عبد المطّلب نقل كرد، گفت: اى حليمه! اين امور غريبه را كه از او مشاهده مى نمائى به ديگرى نقل مكن؛ و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه به حليمه بخشيد.

و چون پانزده ماه از عمر شريفش گذشت هركه او را مشاهده مى نمود گمان مى كرد كه پنج ساله است و چون حليمه آن حضرت را به قبيلۀ خود برد بيست و دو گوسفند داشت

ص: 180


1- . در مصدر «چهل» ذكر شده است.

و چون آن حضرت از قبيلۀ او بيرون آمد او هزار و سى گوسفند و شتر بهم رسانيده بود از بركت آن حضرت.

و چون نزديك شد كه از عمر شريفش دو سال تمام شود شبى پسرهاى حليمه از چرانيدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند: اى مادر! امروز گرگى آمد و دو گوسفند از گلۀ ما برد.

حليمه گفت: خدا عوض بدهد؛ و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخنان ايشان را شنيد گفت: آزرده مباشيد كه فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس مى گيرم به مشيت الهى، و «ضمره» پسر بزرگ حليمه گفت: عجب است از تو اى برادر كه روز گذشته گرگ گوسفندها را برده است و تو فردا از براى ما پس مى گيرى؟ ! حضرت فرمود كه: اينها در جنب قدرت خدا سهل است.

و چون صبح طالع شد ضمره به آن حضرت گفت كه: وفا به وعدۀ خود مى فرمائى؟

گفت: بلى، مرا ببر به آن موضع كه گرگ در آنجا گوسفندان تو را برده است تا به تو آنها را برگردانم.

پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار كرد، چون به آن موضع رسيد گفت: در اين مكان گرگ گوسفندان مرا برده است، پس آن حضرت از دوش او به زير آمد و به سجده افتاد و گفت: اى اله من و سيد و مولاى من! مى دانى حقّ حليمه را بر من و گرگى بر گوسفندان او تعدّى كرده است، پس سؤال مى كنم از تو كه گرگ را امر فرمائى كه گوسفندان او را برگرداند، پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر گردانيد و سببش آن بود كه چون گرگ گوسفندان را برد هاتفى او را ندا كرد كه: اى گرگ! بترس از عقوبت الهى و اين دو گوسفند را حفظ نما تا بسوى بهترين پيغمبران محمد بن عبد اللّه آنها را برگردانى.

پس گرگ در پاى آن حضرت افتاد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: اى سرور پيغمبران! مرا معذور دار كه من ندانستم كه اين گوسفندان از توست.

پس ضمره گفت: اى محمد! چه بسيار عجيب است كارهاى تو.

پس چون دو سال از عمر شريف آن حضرت تمام شد روزى با حليمه گفت كه: اى

ص: 181

مادر! مى خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ايشان را بر گوسفند چرانيدن يارى كنم و در كوه و صحرا نظر كنم و از مصنوعات الهى عبرتها بگيرم و منافع و اضرار اشياء را بدانم.

حليمه گفت: اى فرزند! بسيار مى خواهى رفتن را؟

گفت: بلى.

چون ديد كه آن حضرت بسيار راغب است بسوى رفتن صحرا جامه هاى نيكو بر آن حضرت پوشانيد و نعلين در پاى آن حضرت بست و اطعمۀ نفيس براى آن حضرت همراه كرد و فرزندان خود را در محافظت و رعايت آن جناب وصيت بسيار نمود و آن حضرت را با ايشان فرستاد.

و چون سيد انبيا قدم در صحرا نهاد كوه و دشت از نور جمال آن خورشيد فلك و رسالت روشن شد و به هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت به آواز بلند او را ندا مى كردند كه:

«السّلام عليك يا محمّد، السّلام عليك يا احمد، السّلام عليك يا حامد، السّلام عليك يا محمود، السّلام عليك يا صاحب القول العدل، لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و عذاب الهى بر كسى است كه به تو كافر گردد يا رد كند بر تو يك حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهى آورد، و آن حضرت جواب سلام آنها مى گفت و مى گذشت و هر ساعت فرزندان حليمه امرى چند از غرائب مشاهده مى كردند كه حيرت ايشان زياده مى شد تا آنكه آفتاب بلند شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متأذّى شد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى ملكى كه او را «استحيائيل» مى گويند كه ابر سفيدى را بر سر آن سرور بگسترد كه سايبان آن سيد پيغمبران باشد، پس در همان ساعت ابرى بر بالاى سر آن حضرت پيدا شد و مانند مشك آب مى ريخت و يك قطره بر آن حضرت نمى ريخت و رودخانه ها از سيلاب جارى مى شد و بر سر راه آن حضرت هيچ گل نبود و از آن ابر باران زعفران و مشك مى باريد و كوه و دشت را براى آن سرور معطر مى ساخت، و در آن صحرا درخت خرماى خشكى بود كه سالها بود خشك شده بود و برگهايش ريخته بود و چون حضرت به آن درخت رسيد پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت كه استراحتى

ص: 182

بفرمايد ناگاه درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ برآورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ براى ضيافت آن حضرت فرو ريخت، پس سيد ابرار ساعتى در زير آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعى خود سخن مى گفت ناگاه نظر مباركش بر چمن سبزى افتاد كه به انواع گلها و رياحين آراسته بود پس گفت: اى برادران! مى خواهم به سير اين چمن بروم و صنايع الهى را مشاهده نمايم.

برادران گفتند: ما در خدمت تو مى آئيم.

حضرت فرمود كه: شما به اعمال خود مشغول باشيد كه من تنها مى روم و اگر خدا خواهد بزودى بسوى شما مراجعت مى نمايم.

گفتند: برو كه دلهاى ما متوجه توست.

پس آن نونهال گلشن انبيا در آن چمن دلگشا سيركنان مى خراميد و در بدايع صنايع ربانى به تأمل و تفكر نظر مى نمود تا آنكه به كوه عظيمى رسيد و راه نداشت كه كسى بر آن تواند برآمد و چون خاطر مباركش متعلق بود كه بالاى كوه را سير نمايد، استحيائيل بر كوه صدائى زد كه بر خود بلرزيد و گفت: اى كوه! بهترين پيغمبران با شكوه نبوّت مى خواهد بر تو برآيد، براى او خاضع شو؛ پس آن كوه چندان فرو رفت و فروتنى نزد آن معدن وقار و شكوه نمود كه آن حضرت پاى مبارك بر آن گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف كوه را مشاهده نمود نيكوتر از اين طرف ديد و خواست كه به آن طرف خرامد و در آن طرف كوه مار و عقرب بسيار بودند در غايت عظمت كه كسى از بيم آنها در آن وادى عبور نمى توانست نمود، پس استحيائيل نهيبى داد ايشان را كه: اى گروه حيّات و عقارب! خود را در سوراخها و در زير سنگها پنهان كنيد كه سيد اولين و آخرين شما را نبيند، و چون همه پنهان شدند آن حضرت از كوه به زير آمد پس چشمۀ آبى ديد در غايت سردى از عسل شيرين تر و از مسكه نرم تر پس از آن آب تناول فرمود و لحظه اى در كنار آن چشمه استراحت نمود پس در آن وقت جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و دردائيل فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس جبرئيل گفت: «السّلام عليك يا محمّد، السّلام عليك يا احمد، السّلام عليك يا حامد، السّلام عليك يا محمود، السّلام عليك يا طه، السّلام عليك

ص: 183

يا ايّها المدّثّر، السّلام عليك يا ايّها المزّمّل، السّلام عليك يا طاب طاب، السّلام عليك يا سيّد، السّلام عليك يا فارقليط، السّلام عليك يا طس، السّلام عليك يا طسم، السّلام عليك يا شمس الدّنيا، السّلام عليك يا قمر الآخرة، السّلام عليك يا نور الدّنيا و الآخرة، السّلام عليك يا شمس القيامة، السّلام عليك يا خاتم النّبيّين، السّلام عليك يا شفيع المذنبين» ، پس سلام بسيار گفت و مناقب آن جناب را بسيار بيان كرد و گفت: خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و بدا حال كسى كه به تو كافر گردد و يا قبول نكند از تو يك حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهى آورد.

پس حضرت رسول جواب سلام ايشان گفت و فرمود: كيستيد شما؟

گفتند: مائيم بندگان خدا؛ و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئيل پرسيد كه: نام تو چيست؟ گفت: عبد اللّه؛ و از ميكائيل پرسيد: چه نام دارى؟ گفت: عبد اللّه؛ و از اسرافيل پرسيد: نامت چيست؟ گفت: عبد الجبار (1)؛ و از دردائيل پرسيد گفت:

عبد الرحمن؛ پس آن حضرت فرمود كه: ما همه بندۀ خدائيم.

و با جبرئيل طشتى بود از ياقوت سرخ و با ميكائيل ابريقى بود از ياقوت سبز و ابريق مملو بود از آب بهشت، پس جبرئيل نزديك آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و ايمان مى دميد پس گفت: اى محمد! بفهم و بياموز آنچه را بيان كردم.

فرمود: بلى ان شاء اللّه تعالى؛ و مملو گردانيد آن حضرت را از علم و بيان و حكمت و برهان و حق تعالى نور روى آن خورشيد فلك نبوّت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانيد و به مرتبه اى رسيد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست بر روى انور آن سرور نظر كند.

پس جبرئيل گفت كه: مترس اى محمد.

فرمود كه: اگر از غير پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود.

ص: 184


1- . در مصدر نام ميكائيل، «عبد الجبار» ؛ و نام اسرافيل، «عبد اللّه» ذكر شده است.

پس جبرئيل بسوى ميكائيل نظر كرد و گفت: سزاوار است كه خدا چنين بنده اى را حبيب خود خوانده است و او را بهترين فرزندان آدم گردانيده است؛ پس آن حضرت را بر پشت خوابانيد و آن جناب فرمود كه: اى جبرئيل! چه مى كنى؟

گفت: باكى نيست بر تو و نمى كنم مگر آنچه خير است از براى تو، پس به بال خود شكم مبارك آن حضرت را شكافت و از ميان دل حقايق منزلش نقطۀ سياهى بيرون آورد و آن دل را با آب بهشت شست و ميكائيل آب مى ريخت.

از آن حضرت پرسيدند كه: جبرئيل دل تو را از چه چيز شست؟

فرمود كه: از شك و شبهه ها و فتنه ها و هرگز كفر بر دل من نبود و پيغمبر بودم در وقتى كه روح آدم هنوز به بدنش تعلق نگرفته بود.

پس اسرافيل مهرى بيرون آورد كه در آن دو سطر نوشته بود: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» پس آن مهر را بر ميان دو كتف آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت.

و به روايت ديگر: بر دل او گذاشت (1)تا پر از نور گرديد و از نور او جهان روشن شد؛ پس دردائيل سر آن سرور را در دامن خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس در خواب ديد كه از سرش درختى عظيم روئيد و بسوى آسمان بلند گرديد و شاخهايش تنومند شد و از هر شاخهايش شاخها پديد آمد و در زير درخت گياه بسيار ديد كه وصف نتوان كرد، پس منادى ندا كرد آن حضرت را كه: اى محمد! اين درخت، توئى؛ و شاخهاى آن، اهل بيت تواند؛ و آن گياهها كه در زير درخت روئيده است، محبّان و مواليان تو و اهل بيت تواند، پس بشارت باد تو را اى محمد به پيغمبرى عظيم و رياست بزرگ.

پس دردائيل ترازوئى بيرون آورد كه هر كفۀ آن در گشادگى مانند مابين آسمان و زمين بود، پس آن حضرت را در يك پلۀ ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پلۀ ديگر گذاشت، و آن حضرت زيادتى كرد، پس هزار نفر از خواصّ صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زيادتى كرد، پس نصف امّت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت

ص: 185


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/205؛ الانوار 213.

سنگين تر بود، پس تمام امّت را با جميع پيغمبران و اوصيا و ملائكه و كوهها و درياها و بيابانها و درختان و ساير مخلوقات الهى همگى را در آن پله گذاشت و به آن حضرت برابر نشدند و زياده آمد بر همه، پس دانستند آن حضرت بهترين آفريدگان است؛ و همۀ اين احوال را در ميان خواب و بيدارى مشاهده مى نمود پس دردائيل گفت: خوشا حال تو و طوبى از براى تو و امّت تو است و شما راست بازگشت نيكو و واى بر كسى كه به تو كافر گردد. پس ملائكه به آسمان برگشتند.

و چون مدتى گذشت آن حضرت مراجعت نفرمود و اولاد حليمه بسيار گشتند و آن حضرت را نيافتند برگشتند بسوى حليمه و آن قصۀ هايله را به او گفتند، پس حليمه در ميان قبيلۀ خود صدا به شيون بلند كرد و جامه ها را بر بدن خود دريد و موهاى خود را پريشان نمود و با سر و پاى برهنه در بيابانها مى دويد و خون از قدمهايش مى ريخت و فرياد مى كرد كه: اى فرزند دلبند من! و اى نور ديدۀ من! و اى ميوۀ دل من! كجائى و به مادر رنجور خود چرا رخ نمى نمائى؟ زنان قبيله با او مى دويدند و موهاى خود را مى كندند و روهاى خود را مى خراشيدند و هر بنده و آزاد و پير و جوان كه در قبيلۀ او بودند سراسيمه به طلب آن حضرت به هر سو مى دويدند، و عبد اللّه بن الحارث با اشراف بنى سعد سوار شدند و سوگند ياد كرد كه: اگر محمد را نيابم شمشير بكشم و احدى از قبيلۀ بنى سعد و غطفان را بر روى زمين نگذارم.

و چون حليمه در آن بيابان اثرى از آن حضرت نيافت با آن حال پريشان رو به مكه دويد و وقتى به عبد المطّلب رسيد كه او با رؤساى قريش و بنى هاشم نزديك كعبۀ معظمه نشسته بودند و عبد المطّلب چون حليمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود بلرزيد و از حقيقت حال سؤال نمود، چون آن خبر وحشت انگيز را شنيد ساعتى بيهوش گرديد و چون به هوش بازآمد گفت: «لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم» و غلام خود را بانگ زد كه:

اسب و شمشير و زره مرا حاضر گردان، و بر كعبه بالا رفت و فرياد كشيد كه: اى آل غالب! و اى آل عدنان! و اى آل فهر! و اى آل نزار! و اى آل كنانه! و اى آل مضر! و اى آل مالك! جمع شويد پس همۀ بطون عرب و جميع بنى هاشم نزد او مجتمع گرديدند و گفتند: چه واقع

ص: 186

شده است اى سيد ما؟

گفت: محمد دو روز است كه پيدا نيست، سوار شويد و اسلحه بپوشيد.

پس ده هزار كس با عبد المطلب سوار شدند و صداى گريه و انين از آن بلد امين به عرش برين بلند شد و سواران به هر سو متوجه شدند و عبد المطّلب با گروهى از اشراف بسوى قبيلۀ بنى سعد روانه شدند و سوگند ياد كرد كه: اگر محمد را نيابم به مكه برنگردم و هر مرد و زن يهودى و هركه را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشير آبدار روح پليدشان را به ارواح ساير كفّار ملحق گردانم.

و چون ابو مسعود ثقفى و ورقة بن نوفل و عقيل بن ابى وقاص از يمن بسوى مكه مى آمدند گذار ايشان به آن وادى افتاد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادى نظر ايشان بر درختى افتاد، ورقه گفت كه: من سه مرتبه از اين وادى عبور كرده ام و در اينجا درختى نديده ام.

عقيل گفت: راست مى گوئى بيا نزديك درخت برويم شايد بر سرّ اين امر غريب مطّلع گرديم.

چون به نزديك درخت رسيدند طفلى در پاى درخت مشاهده كردند كه آفتاب از تاب رشك او سوخته و ماه حلقۀ بندگى او در گوش كشيده است، پس بعضى گفتند: اين از جن خواهد بود، و بعضى گفتند: اين نور و ضيا جن را كى رواست؟ البته ملكى خواهد بود كه به صورت بشر مصوّر گرديده است.

پس ابو مسعود گفت: كيستى اى پسر كه ما را حيران حسن و جمال خود گردانيدى؟

آيا از جنّى يا از انس؟

فرمود كه: از جن نيستم از فرزندان آدمم.

پرسيد كه: چه نام دارى؟

فرمود: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

ابو مسعود گفت: تو فرزندزادۀ عبد المطّلبى؟ ! چگونه به اين مكان آمده اى؟ !

فرمود كه: به هدايت الهى به اين صحرا رسيده ام.

ص: 187

پس ابو مسعود فرود آمد و گفت: اى نور ديده! مى خواهى تو را به خدمت عبد المطّلب برسانم؟

فرمود: بلى.

ابو مسعود آن حضرت را در پيش خود گرفت و به جانب مكه روان شد، و چون به نزديك قبيلۀ بنى سعد رسيدند، عبد المطّلب در همان ساعت به آن قبيله رسيده بود، پس حضرت فرمود كه: اين عبد المطّلب است كه به طلب من آمده است.

ايشان گفتند: ما كسى را نمى بينيم.

فرمود: بعد از زمانى خواهيد ديد؛ چون به نزديك رسيدند و عبد المطّلب نظرش بر آن خورشيد اوج نبوت افتاد خود را از اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت: كجا بودى اى نور ديدۀ من؟ و اللّه اگر تو را نمى يافتم كافرى را در مكه زنده نمى گذاشتم.

پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف يزدانى براى آن محرم اسرار ربّانى نقل فرمود، و عبد المطّلب شاد شد و آن حضرت را به مكه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و ورقه و عقيل را شصت ناقه بخشيد، و حليمه را طلبيد و نوازشها نمود و پدر حليمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و به شوهرش زر بى حساب داد و فرزند حليمه را دويست ناقه بخشيد و از ايشان عذر طلبيد و فرمود: بعد از اين نور ديده ام را از نظر خود دور نمى گردانم (1).

مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: عادت اهل مكه چنان بود كه هر فرزندى از ايشان متولد مى شد بعد از هفت روز به دايه مى دادند، و چون آن حضرت متولد شد زنان بسيار آرزو كردند كه دايۀ آن حضرت شوند، و روزى آمنه در پهلوى آن حضرت خوابيده بود ناگاه نداى هاتفى را شنيد كه: اگر از براى فرزند خود مرضعه مى خواهى اختيار كن از قبيلۀ بنى سعد زنى را كه او را حليمه مى نامند و دختر ابى ذويب است، پس هر زنى را كه مى آوردند آمنه اول نام او را مى پرسيد و چون آن نام را نمى شنيد نمى پسنديد، و چون در

ص: 188


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 25-39، و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.

همۀ بلاد قحط عظيم بهم رسيده بود به غير از مكۀ معظمه كه از بركت آن مولود مكرّم آبادان بود لهذا زنان قبيلۀ بنى سعد براى دايگى اطفال اهل مكه متوجه مكه گرديدند.

و حليمه روايت كرده است كه: چندان بر ما عيش تنگ شده بود كه يك روز دو روز مى گذشت كه براى ما قوتى بهم نمى رسيد و در علف صحرا با چهارپايان خود شريك مى شديم، پس شبى در ميان خواب و بيدارى ديدم كه مردى آمد و مرا در نهرى افكند كه آبش از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود و گفت: از اين تناول نما، و چون سيراب شدم مرا به جاى خود برگردانيد و گفت: برو بسوى مكه كه براى تو در آنجا روزى گشاده اى مهيّا شده است به سبب فرزندى كه در آنجا متولد شده است، پس دست خود را بر سينۀ من زد و گفت: خدا شير تو را فراوان و حسن و جمالت را افزون گرداند.

و چون بيدار شدم و بسوى قبيلۀ خود رفتم گفتند: اى حليمه! ما عجب داريم از حال تو و افزونى حسن و جمال تو از كجا آورده اى؟ و من حال خود را از ايشان مخفى داشتم، پس بعد از دو روز نداى هاتفى به گوش جميع اهل قبيله رسيد كه: اى زنان بنى سعد! نازل شد بر شما بركتها و زايل گرديد از شما زحمتها به بركت شير دادن مولودى كه در مكه متولد شده است، پس خوشا حال كسى كه او را دريابد و به شير دادن او ظفر يابد؛ چون اهل قبيله نداى آن هاتف را شنيدند همگى بسوى مكه روانه گرديدند و ما از همه پريشان تر بوديم و حيوانات ما هلاك شده بودند و باربردارى نداشتيم پس ديگران سبقت كردند و هر يك كه به نزد آمنه مى رفتند مى پرسيد: چه نام دارى؟ و چون آن نام را كه در خواب شنيده بود نمى شنيد ايشان را مجاب مى گردانيد.

و چون حليمه داخل مكه شد حق تعالى او را هدايت كرد كه در اول حال به نزد عبد المطّلب آمد در هنگامى كه نزديك كعبه بر كرسى خود نشسته بود، بعد از تحيت گفت كه: من زنى هستم از قبيلۀ بنى سعد و براى شير دادن فرزندان آمده ام اگر تو را فرزندى هست مرا براى او اختيار كن.

عبد المطّلب گفت: من فرزندزاده اى دارم از پدر يتيم مانده است، اگر خواهى او را به تو مى دهم و كفايت امور تو مى نمايم.

ص: 189

حليمه گفت: مرا شوهرى هست با او مشورت كنم، اگر راضى شود به خدمت شما بيايم.

چون برگشت و با شوهر خود مشورت كرد شوهرش گفت: اگر چه از فرزند يتيم نفعى متصوّر نيست و ليكن او را بگير شايد خدا به سبب او خير بسيار به ما كرامت فرمايد و جدّ او مشهور است به كرم و احسان.

پس حليمه به نزد عبد المطّلب آمد و عبد المطّلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسيد كه:

چه نام دارى؟

گفت: حليمه بنت ذويب.

آمنه گفت: اين است آن زن كه من مأمور شده ام كه فرزند خود را به او دهم؛ پس آمنه گفت كه: اى حليمه! بشارت باد تو را كه اين فرزندى است كه از بركت او آبادانى و فراوانى در اين بلد بهم رسيده است و همۀ اهل بلاد را به ما احتياج هست.

پس آمنه حليمه را به حجره اى برد كه حضرت رسول در آنجا بود، حليمه گفت: آيا در روز براى فرزند خود چراغ افروخته اى؟

آمنه گفت: نه و اللّه از روزى كه متولد شده است تا حال هرگز نزد او چراغ در شب و روز روشن نكرده ام و نور خورشيد جمال او ما را از چراغ مستغنى گردانيده است.

چون حليمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابى را ديد كه در جامۀ سفيدى پيچيده اند و از او رائحۀ مشك و عنبر ساطع است، پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول اين نعمت شاد و مسرور شد، و چون آن خورشيد زمن را در دامن گذاشت و نظر مباركش بر حليمه افتاد شادى كرد و بر روى او خنديد و از دهان واضح البرهانش نورى ساطع گرديد كه آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و بسوى پستان چپ ميل ننمود براى رعايت فرزند حليمه، پس حليمه آن حضرت را برداشته با شادى تمام روانه شد.

عبد المطّلب گفت: اى حليمه! باش تا تو را توشه اى بدهيم و نوازش كنيم.

حليمه گفت: اين فرزند مبارك مرا بس است و بهتر است از خزانه هاى عالم.

ص: 190

پس عبد المطّلب و آمنه آن قدر از مال و پوشش و توشه به او دادند كه محسود اقران خود گرديد، و آمنه آن حضرت را گرفت و بوسيد و از مفارقت او گريست و به حليمه تسليم نمود و گفت: اى حليمه! نيكو محافظت نما نور ديده و سرور سينۀ مرا.

حليمه گفت كه: چون آن حضرت را از خانۀ آمنه بيرون آوردم به هر سنگ و كلوخ و درختى كه گذشتم مرا تهنيت گفتند، و چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبين آن رسول امين متعجب گرديد و گفت: اى حليمه! خدا ما را به سبب اين فرزند بر همۀ اهل قبيله زيادتى داد و شك نيست كه اين از اولاد ملوك است؛ و چون به جانب قبيلۀ خود روانه شديم در اثناى راه گذشتيم بر چهل نفر از رهبانان نصارى كه يكى از ايشان اوصاف پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بيان مى كرد و مى گفت: يا ظاهر شده است يا در اين زودى ظاهر خواهد شد، ناگاه ابليس به صورت انسانى مصوّر شد و گفت: آن كه وصف مى كنيد همين است كه اين زن الحال از پيش شما گذرانيد، پس برخاستند و بسوى من دويدند و آن نور ساطع را از جبين آن حضرت مشاهده نمودند، پس شيطان بانگ زد بر ايشان كه:

بكشيد او را پيش از آنكه بر شما مسلط شود، و ايشان شمشيرها از غلاف كشيدند و رو به من دويدند، پس آن حضرت سر به جانب آسمان بلند كرد ناگاه صداى مهيبى شنيدم مانند رعد و آتشى ديدم از آسمان فرود آمد و حايل گرديد ميان آن حضرت و ايشان، و همۀ ايشان سوختند و صدائى شنيدم كه: خايب و نااميد گرديد سعى كاهنان؛ و چون آن حضرت داخل قبيلۀ بنى سعد شد از بركت قدم آن حضرت صحراهاى ايشان سبز شد و درختان ايشان پرميوه شد و قحط ايشان به فراوانى مبدّل گرديد و بركات آن حضرت در ميان ايشان ظاهر شد و هر بيمارى كه در ميان ايشان بهم مى رسيد تا به نزديك آن حضرت مى آوردند شفا مى يافت و هر روز معجزات بسيار از آن مخزن اسرار بر ايشان ظاهر مى شد و مى گفتند: اى حليمه! خدا ما را سعادتمند گردانيد به سبب فرزند تو.

حليمه گفت كه: در هنگام خوردن شير پيوسته از آن برگزيدۀ عليم و خبير مى شنيدم كه مى گفت: سپاس خداوندى را سزاست كه مرا بيرون آورد از درختى كه پيغمبران خود را از آن بيرون آورده است، و در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند

ص: 191

و در ماهى آن قدر بزرگ مى شد كه ديگران در سالى بزرگ شوند، و چون طعام حاضر مى كرديم كه بخوريم دست مباركش را بر روى آن مى گذاشت چنان بركت در آن طعام بهم مى رسيد كه همه سير مى شديم و طعام به حال خود بود.

و چون هفت سال از عمر شريف آن جناب گذشت روزى به حليمه فرمود كه: اى مادر! انصاف نمى كنى در باب من و برادران من، مرا در سايه مى دارى و برادرانم در آفتاب مى باشند و گوسفند مى چرانند و من شير آن گوسفندان را مى آشامم و در تعب با ايشان موافقت نمى نمايم.

حليمه گفت: اى فرزند من! بر تو مى ترسم از حاسدان تو و مى ترسم كه تو را حادثه اى رو دهد و من جواب عبد المطّلب نتوانم گفت.

حضرت فرمود كه: اى مادر! بر من مترس كه حق تعالى حافظ من است.

و چون صبح شد مبالغۀ بسيار فرمود و با برادران روانۀ صحرا شد، و چون شب درآمد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حليمه به استقبال او دويد و او را در بر كشيد و گفت: اى فرزند! در تمام روز در انديشۀ تو بودم.

حليمه گفت كه: يكى از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پايش را شكسته بود، ديدم كه به نزديك آن حضرت آمد و چنان مى نمود كه شكايت از درد خود مى كند پس ديدم كه آن حضرت دست مبارك خود را بر پاى گوسفند ماليد و سخنى چند از زبان معجز بيان خود جارى گردانيد ناگاه پايش درست شد و به گوسفندان ديگر ملحق گرديد و همۀ آن حيوانات مطيع او بودند، چون به ايشان مى گفت: برويد، مى رفتند و هرگاه مى گفت:

بايستيد، مى ايستادند، روزى گوسفندان را به صحرائى بردند كه در آن صحرا شيران و درندگان بسيار بودند ناگاه شيرى قصد يكى از گوسفندان كرد پس آن حضرت پيش رفت و سخنى گفت شير سر به زير افكند و گريخت، پس برادران آن حضرت ترسيدند و به جانب او دويده و گفتند: ما بر تو ترسيديم از شير و تو پروائى نكردى و گويا با او سخن مى فرمودى! فرمود: بلى، گفتم كه: ديگر نزديك اين وادى ميا كه مى خواهم گوسفندان در اينجا بچرند.

ص: 192

پس شبى حليمه خواب هولناكى ديد و با شوهر خود گفت: بيا كه محمد را به نزد جدّ او ببريم كه مى ترسم به او آسيبى برسد و مصيبت ما نزد جدّ او عظيم گردد و من در خواب ديدم كه فرزندم محمد به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظيم پيدا شدند كه جامه هاى استبرق پوشيده بودند و هر دو قصد او كردند و يكى از ايشان خنجرى در دست داشت و شكم او را شكافت و من ترسان از خواب بيدار شدم.

شوهر حليمه گفت: آنچه مى گوئى محال است كه واقع شود زيرا كه حق تعالى حافظ اوست و امور عظيمه در باب او خبر دادند و مى بايد همه به ظهور آيد و معجزاتى كه از او مشاهده كرديم همه مصدّق آن اخبار است.

و چون صبح شد هرچند حليمه خواست كه آن حضرت را به حيله نزد خود نگاه دارد كه به صحرا نرود راضى نشد و با برادران به عادت مقرر متوجه صحرا گرديد، چون نيمى از روز گذشت اولاد حليمه فرياد كنان و گريان بسوى قبيله دويدند، و چون حليمه صداى شيون ايشان را شنيد از خيمه بيرون دويد و خاك بر سر مى ريخت و موهاى خود را مى كند و از ايشان پرسيد كه: چه مى شود شما را و محمد را چه كرديد؟

ايشان گفتند: ما امروز چون به صحرا رفتيم در زير درختى قرار گرفتيم ناگاه دو مرد عظيم ديديم كه نزد ما پيدا شدند كه هرگز مانند ايشان نديده بوديم و چون به نزديك ما آمدند محمد را گرفتند و به قلۀ كوه بالا بردند و يكى از ايشان او را خوابانيد و ديگرى كاردى گرفت شكم او را شكافت و دل و امعاى او را بيرون آورد، و ما اين قضيۀ هايله را مشاهده كرده بسوى تو آمديم.

پس حليمه دستها را بر روى خود زد و گفت: اين بود تعبير خواب من، و نالۀ وا ولداه و وا محمداه برآورد بسوى صحرا دويد و شوهرش با اهل قبيله حربه ها برداشته از پى او روان شدند و چون به آن موضع رسيدند ديدند كه آن حضرت نشسته و گوسفندان برگرد او برآمده اند، پس حليمه آن حضرت را در بر گرفته بوسيد و شكمش را گشود و هيچ اثرى مشاهده ننمود و در جامه هايش خونى نديد، پس به فرزندان خود گفت: چرا بر محمد دروغ بستيد؟

ص: 193

حضرت فرمود: اى مادر! ايشان را ملامت مكن، آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانيدند و يكى شكم مرا شكافت بى آنكه المى به من برسد و دل مرا شكافت و از آنجا نقطۀ سياهى بيرون آورد و انداخت و گفت: ديگر شيطان را از دل تو بهره اى نيست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در جاى خود گذاشتند، و ديگرى مهرى بيرون آورد كه نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت: اى محمد! اگر بدانى كه تو را نزد حق تعالى چه قدر و منزلت هست هرآينه ديدۀ تو هميشه روشن و دلت شاد خواهد بود، پس مرا با جميع عالم سنجيدند و از همه فزون آمدم و ايشان به آسمان رفتند و من از كوه به زير آمدم (1).

و به روايت ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حليمه فرياد كنان پيدا شد ملائكه نزد من ايستاده بودند، پس حليمه گفت: وا ضعيفاه تو را از ميان رفيقانت ضعيف يافتند و كشتند، پس ملائكه مرا در بر گرفتند و بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو ضعيفى؛ و چون حليمه گفت: يا وحيداه، بار ديگر مرا بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو يگانه و تنهائى، تو تنها نيستى خدا و ملائكه و مؤمنان با تواند؛ و چون حليمه گفت: يا يتيماه، مرا بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو يتيمى كه از تو گراميترى نزد حق تعالى نيست و خدا خير بسيار براى تو مهيّا ساخته است؛ و چون حليمه به من رسيد و مرا در دامن گذاشت دستم در دست ايشان بود و حليمه ايشان را نمى ديد (2).

مؤلف كتاب انوار گويد: چون حليمه اين واقعه را شنيد، از وقوع حوادث ترسيد و آن حضرت را برداشت و متوجه مكه گرديد و در عرض راه به قبيله اى از قبايل عرب رسيد كه در ميان ايشان كاهنى بود كه از بسيارى پيرى موهاى ابرويش بر ديده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند، چون حليمه از پيش ايشان گذشت آن كاهن مدهوش گرديد و چون به هوش آمد گفت: واى بر شما! مبادرت نمائيد بسوى آن زنى كه سواره گذشت و بگيريد از او آن طفل را و بكشيد پيش از آنكه بلاد شما را خراب كند.

ص: 194


1- . الانوار 193-213، و روايت در آنجا مفصلتر ذكر شده است.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/206.

حليمه گفت: ناگاه ديدم كه مردان شمشيرها كشيده رو به من دويدند و چون نزديك من رسيدند باد تندى وزيد و همه را بر زمين افكند و من از ايشان گذشتم و پروائى نكردم تا داخل مكه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتى كه نشسته بودند و پى كارى رفتم، و چون برگشتم آن حضرت را نديدم، از آن جماعت پرسيدم، ايشان گفتند: ما نديديم.

گفتم: و اللّه اگر او را نيابم خود را از اين كوه به زير مى اندازم، و گريبان خود را چاك كردم و فرياد كنان به هر سو مى دويدم، ناگاه مرد پيرى ديدم كه عصائى در دست داشت و از اضطراب احوال من سؤال كرد، چون قصۀ خود را به او نقل كردم گفت: گريه مكن كه من تو را دلالت مى كنم بر كسى كه تو را نشان دهد كجا رفته است، پس مرا به نزد بتى برد كه او را «هبل» مى گفتند و گفت: اى هبل! محمد به كجا رفته است؟ چون نام محمد را برد هبل بر رو درافتاد و آن مرد ترسيد و گريخت.

پس به نزد عبد المطّلب رفتم و قصه را نقل كردم، عبد المطّلب اهل مكه را ندا كرده به تفحّص آن حضرت به هر سو روان كرد و خود به پرده هاى كعبه درآويخته گريه و تضرع بسيار به درگاه عالم اسرار كرد، پس ندائى شنيد كه: اى عبد المطّلب! مترس بر فرزند خود و او را طلب كن در فلان وادى نزد درخت موز، پس عبد المطّلب بسوى آن وادى دويد و آن حضرت را ديد كه در زير درخت موز نشسته است، او را در بر گرفته بوسيد و گفت:

اى فرزند! كى تو را به اين مكان آورد؟

فرمود كه: مرغ سفيدى مرا ربود و در ميان بال خود گرفته در اينجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از ميوۀ اين درخت خوردم و از اين آب آشاميدم و آن مرغ جبرئيل عليه السّلام بود.

پس عبد المطّلب كفالت و خدمت آن حضرت را مى نمود، بعد از چندگاه رمدى در ديدۀ آن حضرت بهم رسيد و آن حضرت را به نزد طبيبى برد كه در جحفه مى بود، چون نزديك صومعۀ آن طبيب رسيد او را صدا زد كه: بيمارى آورده ام و مى خواهم ديدۀ او را علاج كنى.

طبيب سر از صومعه بيرون كرد و گفت: رويش را بگشا. چون روى آن حضرت را

ص: 195

گشود صومعه براى تعظيم آن حضرت بلرزيد و خم شد، راهب چون اين حال را مشاهده كرد شهادت گفته اقرار به پيغمبرى آن حضرت نموده گفت: چشم او احتياج به معالجۀ من ندارد و نابينايان همه از بركت او بينا خواهند شد، اى شيخ! بدان كه اين بزرگ عرب است و سيد پيشينيان و آيندگان است و شفاعت كنندۀ روز جزاست و ملائكۀ مقرّبان او را يارى خواهند كرد و حق تعالى او را امر خواهد كرد به قتال كافران و به نصرت الهى هميشه منصور خواهد بود و دشمن ترين مردم براى او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دريابم البته او را يارى نمايم.

چون هنگام وفات عبد المطّلب شد آن حضرت را به ابو طالب وصيت نمود و مبالغۀ بسيار در اكرام و محافظت آن حضرت نمود و به رحمت الهى واصل گرديد، و ابو طالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختيار مى نمودند و آنچه حقّ خدمت و سعى بود براى او به عمل مى آوردند (1).

مؤلف گويد كه: قصۀ شكافتن شكم آن حضرت را بعضى از علماء انكار كرده اند و اگر چه صريحا در احاديث معتبرۀ شيعه وارد نشده است امّا نفى آن نيز به نظر نرسيده است و بعضى اخبار در جلد اول گذشت كه دلالت بر حقيقت اين قصه مى كرد، پس جزم به وقوع و نفى نمى توان كرد و در مرتبۀ احتمال مى بايد گذشت.

و در بعضى از كتب از حليمه روايت كرده اند كه گفت: چون آن حضرت را من اول مرتبه در دامن گذاشتم كه شير بدهم چشمهاى خود را گشود كه بسوى من نظر كند نورى از ديده هاى انورش ساطع شد كه خانه را روشن كرد؛ و از غرايب احوال آن حضرت آن بود كه طفل من رعايت حرمت او مى كرد و تا آن حضرت شير تناول نمى نمود او پستان قبول نمى كرد، و در شبها كه بيدار مى شدم نورى مى ديدم كه از آن حضرت ساطع بود بسوى آسمان و مردى سبزپوش نزد سر آن حضرت نشسته بود و او را مى بوسيد و نوازش مى نمود، و چون به شوهرم نقل مى كردم مى گفت كه: غرايب احوال او را مخفى دار كه كار

ص: 196


1- . الانوار 213-219.

او عجيب است و تا او متولد شده است جميع رهبانان و كاهنان در اضطراب و حيرتند و خواب و عيش بر ايشان حرام است، و چون آن حضرت را از مكه بيرون بردم بر هر چيز كه مى گذشتم مرا بشارت مى دادند و به هر زمين كه آن حضرت را مى گذاشتم آن زمين سبز و خرم مى شد و درختان آن زمين پرميوه مى شدند، و هرگز جامه و بدن او را نجس نديدم گويا ديگرى او را پاكيزه مى كرد، و هر وقت كه مى خواستم بدن مباركش را برهنه كنم فرياد و اضطراب مى كرد و نمى گذاشت كه عورتش گشوده شود، و شبها كه بيدار مى شدم مى شنيدم كه ذكر خدا مى كرد و مى گفت: «لا اله الاّ اللّه قدّوسا قدّوسا و قد نامت العيون و الرّحمن لا تأخذه سنة و لا نوم» و من نزد شوهر خود نمى خوابيدم از مهابت آن حضرت و هرگز چيزى به دست چپ نمى گرفت و هر چيز كه برمى داشت بسم اللّه مى گفت و هر كه آن حضرت را مى ديد از محبت او بى تاب مى شد، و روزى در دامن من نشسته بود و گلۀ گوسفندان ما مى گذشت ناگاه گوسفندى از گله جدا شد و نزديك او آمد و سجده كرد و سر آن حضرت را بوسيد و به گوسفندان ديگر ملحق شد، و هر روزى يك مرتبه نورى از آفتاب روشنتر از آسمان فرود مى آمد و او را فرو مى گرفت و بعد از ساعتى منجلى مى شد، و چون اطفال بازى مى كردند دست فرزندان مرا مى گرفت و از ميان ايشان بيرون مى آورد و مى گفت: بيائيد ما از براى بازى خلق نشديم، و چون ملائكه آن حضرت را گرفتند و سينۀ حقيقت دفينۀ او را براى انوار ربانى مشروح گردانيدند-چنانكه شرحش گذشت- و ما بر آن حال مطّلع گرديديم اهل قبيله گمان كردند كه اين كار از جنّ است گفتند: ببريد او را به نزد كاهنى كه در حوالى ما مى باشد، آن حضرت فرمود كه: آنچه شما مى گوئيد در من نيست و بحمد اللّه نفس من سليم و عقل من صحيح است، و چون مبالغه كردند او را بسوى آن كاهن بردم و قصۀ او را نقل كردم، كاهن گفت: بگذار كه من از طفل احوال او را بشنوم كه او از شما داناتر است، چون حضرت احوال خود را نقل كرد كاهن برجست و او را در بر گرفت و به آواز بلند ندا كرد كه: اى آل عرب! حذر نمائيد از شرّى كه به شما نزديك رسيده است، اين طفل را بكشيد و مرا با او بكشيد كه اگر او را بگذاريد كه به حدّ بلوغ رسد هرآينه عقلهاى شما را به سفاهت نسبت دهد و دينهاى شما را بدل كند و بخواند شما را

ص: 197

بسوى خدائى كه نشناسيد و دينى كه ندانيد.

حليمه گفت: چون اين سخنان سفاهت نشان را از رئيس كاهنان شنيدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم كه: معلوم شد كه تو ديوانه بوده اى نه او، و بزودى او را به خيمه برگردانيدم و در آن روز از جميع خيمه هاى قبيله بوى مشك ساطع گرديد و هر روز دو مرغ از آسمان نازل مى گرديدند و در ميان جامه هاى او پنهان مى شدند (1).

و در كتاب عدد روايت كرده است از حليمه كه: در بنى سعد درختى بود كه خشك شده بود و هرگز ميوه اى نياورده بود، روزى در زير آن درخت فرود آمديم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و ميوه داد و در هيچ زمينى آن حضرت را ننشانيدم كه از بركت او اثرى از گياه و آبادانى در آن زمين ظاهر نشد؛ و زنى در بنى سعد بود كه او را امّ مسكين مى گفتند و بسيار بد حال و پريشان بود، روزى آن حضرت را برداشت و به خيمۀ خود برد بعد از آن حالش نيكو شد و هر روز مى آمد و سر آن سرور را مى بوسيد و شكرگزارى او مى نمود.

و حليمه گفت كه: هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهدۀ جمال آن حضرت مى نمودم ديده هايش باز بود و مى خنديد و هرگز سرما و گرما به او نمى رسيد و تا او با ما بود هيچ آرزو نكردم كه روز ديگر براى من ميسّر نگردد، و روزى گرگى از گلۀ ما بزغاله اى گرفت و من بسيار محزون شدم، پس ديدم كه آن حضرت رو بسوى آسمان بلند كرد، ناگاه ديدم كه گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت، پيوسته ابر او را از آفتاب سايه مى انداخت و در باران تند قطره اى به او نمى رسيد و تا با من بود از سرما و گرما متأثر نشدم، پيوسته از خيمۀ من تا آسمان نورى هويدا بود، و هرگاه كه مى خواستم سرش را بشويم مى ديدم كه ديگرى شسته است و هرگاه كه مى خواستم جامه اش را تغيير دهم مى ديدم كه تغيير يافته و جامۀ نو پوشيده است و هرگاه مى خواستم پستان در دهانش گذارم صداى ذكرى از او مى شنيدم، و بعد از شير گشودن هرگاه شروع به خوردن

ص: 198


1- . بحار الانوار 15/389 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

و آشاميدن مى كرد مى گفت: بسم اللّه ربّ محمد، و چون فارغ مى شد مى گفت: الحمد للّه ربّ محمد.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون بيست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدى در ديده هاى انورش بهم رسيد، پس عبد المطّلب به ابو طالب فرمود: ببر پسر برادر خود را بسوى طبيب راهبى كه در جحفه مى باشد، پس ابو طالب آن حضرت را در سبد هندى گذاشت و به پاى صومعۀ آن راهب آورد و او را صدا زد، راهب ديد كه دور صومعه اش را نور گرفت و صداى بال ملائكه به گوشش رسيد، پس سر از صومعه بيرون كرد و گفت: كيستى؟

فرمود: منم ابو طالب پسر عبد المطّلب، پسر برادر خود را آورده ام كه ديدۀ او را دوا كنى.

راهب گفت: در كجاست؟

فرمود: در ميان اين سبد است و او را از آفتاب پوشيده ام.

راهب گفت: بگشا تا من او را ببينم.

چون جامه را از روى سبد برداشت نورى ساطع شد كه راهب بترسيد و گفت: بپوشان او را؛ و سر خود را داخل صومعه كرد و گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و شهادت مى دهم كه توئى پيغمبر خدا حقا حقا و توئى آنكه خدا بشارت داده در تورات و انجيل بر زبان موسى و عيسى عليهما السّلام، پس بار ديگر شهادت گفت و سر از صومعه بيرون كرد و گفت:

اى فرزند عبد المطّلب! ببر او را كه بر او باكى نيست.

پس ابو طالب فرمود: اى راهب! سخن بزرگى گفتى.

راهب گفت: شأن پسر برادر تو بزرگتر است از آنچه شنيدى و تو يارى او خواهى كرد و دفع ضرر دشمنان از او خواهى نمود.

و چون ابو طالب به نزد عبد المطّلب آمد و سخنان راهب را نقل كرد، عبد المطّلب فرمود: خاموش باش اى فرزند كه كسى اين سخنان را از تو نشنود، و اللّه كه محمد از دنيا

ص: 199

نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد (1).

و به سند ديگر روايت كرده است كه: چون ابو طالب امتناع مى نمود از رفتن بسوى بتهاى قريش ايشان با او منازعه مى كردند در اين باب، ابو طالب فرمود: من از پسر برادرم جدا نمى توانم شد و مخالفت او نمى توانم نمود و او رضا نمى شود به ديدن بتها و شنيدن نام آنها.

گفتند: او را تأديب كن و عادت بفرما به تعظيم بتها.

ابو طالب فرمود: هيهات هرگز نخواهد شد اين زيرا كه در شام از جميع رهبانان شنيدم كه مى گفتند: هلاك بتها در دست اين طفل خواهد بود.

قريش گفتند: آيا خود از او چيزى مشاهده نمودى كه مصدّق اين گفتار باشد؟

گفت: بلى، در راه شام در زير درخت خشكى فرود آمديم به اعجاز او در ساعت سبز شد و ميوه داد، و چون روانه شديم همۀ ميوه هاى خود را بر آن حضرت نثار كرده به امر خدا به سخن آمد و گفت: اى شجرۀ طاهرۀ نبوّت و دوحۀ طيّبۀ رسالت! دستهاى مبارك خود را بر من بكش تا آنكه از بركت تو تا قيامت سرسبز و خرم باشم، پس آن حضرت دست مبارك خود را بر آن درخت كشيد سبزى و خرمى آن زياد گرديده، چون در وقت مراجعت به آن درخت رسيديم و فرود آمديم ديديم كه هر نوعى از مرغان كه در عالم مى باشد بر شاخهاى آن درخت آشيان گذاشته اند و به عدد هر مرغى شاخه اى برآورده است و به آن عظمت هرگز درختى نديده بودم، پس همۀ مرغان بر سر مباركش بال گستردند و همه به سخن آمده گفتند: از بركت دست مبارك تو ما به اين درخت مأوى كرده ايم (2).

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در طفوليت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى عظيم بهم رسيد و چندين سال بر ايشان باران نباريد، پس رقيقه دختر صيفى

ص: 200


1- . العدد القوية 123-124.
2- . العدد القوية 131.

در خواب ديد كه هاتفى صدا زد كه: اى گروه قريش! پيغمبرى در ميان شما بهم رسيده است، مبعوث خواهد شد و به بركت او رحمت و فراوانى و آبادانى براى شما حاصل است، عبد المطّلب را بطلبيد تا فرزندزادۀ خود را شفيع گرداند و دعا كند تا خدا باران دهد شما را، پس عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر دوش گرفته بر كوه ابو قبيس بالا رفت و اكابر قريش برگرد او جمع شده دعاى باران خواندند و در همان ساعت از بركات آن حضرت بارانى ريخت كه سيلاب از شعاب مكه روان شد (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه به سند خود از ابو طالب روايت كرده است كه: در سال هشتم ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ تجارت نمودم به جانب شام و در آن وقت هوا در غايت حرارت بود، چون عازم سفر شدم خويشان من گفتند كه: محمد را چه مى كنى و به كه مى سپارى؟ گفتم: او را با خود مى برم و بر هيچ كس اعتماد نمى كنم كه او را بسپارم.

گفتند: در اين گرما به سفر بردن آن پروردۀ حرم و بطحا مناسب نيست.

گفتم: نه و اللّه او را از خود جدا نمى توانم كرد و محملى براى او ترتيب مى دهم و با خود مى برم، پس آن حضرت را بر شترى نشانيدم و شتر او را پيوسته در پيش روى خود داشتم كه از نظر من غايب نشود و چون آفتاب گرم مى شد پاره ابر سفيدى مى آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام مى كرد و بر بالاى سر مباركش سايه مى افكند و به هر جا كه مى رفت همراه او بود و بسيار بود كه آن ابر انواع ميوه ها براى آن حضرت فرو مى ريخت، و در اثناء راه روزى آب بسيار تنگ شد در ميان قافلۀ ما و مشكى را به دو اشرفى مى خريدند و ما به بركت آن حضرت آب فراوان داشتيم و آب ما كم نمى شد و به هر منزل كه فرود مى آمديم از بركت او حوضها پرآب مى شد و زمينها پرگياه مى شد و پيوسته در فراخى نعمت و فراوانى بوديم و هر شترى كه در راه مى ماند چون دست مبارك خود را بر آن مى ماليد روان مى شد، و چون نزديك شهر بصرى رسيديم صومعۀ راهبى به نظر آمد ناگاه ديديم كه آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزديك ما رسيد ايستاد، و در آن

ص: 201


1- . سيرۀ ابن هشام 1/پاورقى ص 281؛ اسد الغابة 7/112.

صومعه راهبى از نصارى بود كه او را «بحيرا» مى گفتند و هرگز با متردّدين آشنا نمى شد و با كسى سخن نمى گفت و قوافلى كه از آن راه عبور مى كردند هرگز احوال ايشان را نمى پرسيد، چون حركت صومعه را يافت و نظر بسوى قافله افكند آن حضرت را شناخت و گفت: اگر آن كه خوانده ام و شنيده ام هست توئى و غير تو نيست.

پس فرود آمديم و در زير درخت عظيمى كه نزديك صومعۀ راهب بود و شاخهاى آن درخت خشكيده بود و بارى نداشت و پيوسته قافله در زير آن درخت فرود مى آمدند، چون آن حضرت در زير آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و شاخهاى بسيار برآورد و شاخهاى خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه ميوه در آن درخت بهم رسيد:

دو تا از ميوه هاى تابستان و يكى از ميوه هاى زمستان، و اهل قافله از مشاهدۀ آن احوال متعجب شدند و بحيرا از ملاحظۀ آن غرايب متحير گرديده طعامى برداشت بقدر آنكه آن حضرت را كافى باشد و از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و پرسيد كه:

متولّى امور اين طفل كيست؟

من گفتم: منم كه به خدمت او قيام مى نمايم.

پرسيد: به او چه نسبت دارى؟

گفتم: عمّ اويم.

گفت: او عمّ بسيار دارد، تو كدام عمّ اوئى؟

گفتم: با پدر او از يك مادرم.

گفت: شهادت مى دهم كه اوست كه من مى دانم و اگر او نباشد من بحيرا نيستم؛ پس گفت: رخصت مى دهى كه اين طعام را نزديك او برم تا تناول نمايد؟

گفتم: ببر، و عرض كردم به آن حضرت كه: شخصى آمده است و براى اكرام شما طعامى آورده است تناول نما.

فرمود كه: از براى من تنها آورده است كه رفيقان نخورند؟

بحيرا گفت: اى سرور من! زياده بر اين نداشتم.

فرمود كه: رخصت مى دهى كه آنها با من بخورند؟

ص: 202

بحيرا گفت: بلى.

پس آن حضرت فرمود: بسم اللّه، و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بوديم همه خورديم تا سير شديم و طعام به حال خود بود و بحيرا در خدمت ايستاده بود و آن حضرت را باد مى زد و از مشاهدۀ آن حال تعجب مى كرد و هر ساعت خم مى شد و سر مباركش را مى بوسيد و مى گفت: اوست بحقّ پروردگار مسيح، و مردم نمى دانستند كه او چه مى گويد، پس شخصى از مردم قافله گفت: اى راهب! كار تو در اين وقت غريب است، ما پيشتر از صومعۀ تو مى گذشتيم متوجه ما نمى شدى!

بحيرا گفت: بلى، در اين مرتبه مرا حالى غريب است، مى بينم آنچه شما نمى بينيد و من مى دانم امرى چند كه شما نمى دانيد و در زير اين درخت طفلى نشسته است كه اگر بشناسيد او را چنانكه من مى شناسم هرآينه او را به گردنهاى خود سوار كنيد تا به شهرش برگردانيد، و اللّه كه در اين مرتبه شما را گرامى نداشتم مگر از براى او، و چون از برابر صومعۀ من پيدا شد نورى از پيش روى او ديدم كه از زمين تا آسمان ساطع بود و مردانى ديدم كه بادزنها از ياقوت و زبرجد در دست داشتند و آن حضرت را باد مى زدند، و گروه ديگر انواع ميوه ها بر او نثار مى كردند، و اين ابر با او حركت مى كرد و از او جدا نمى شد، و صومعۀ من به استقبال او دويد به سرعت اسب رهوار، و اين درخت پيوسته خشك و كم شاخ بود و به اعجاز او سبز شد و به حركت آمد و شاخهايش فزون شد و سه ميوه در او ظاهر گرديد، و اين حوضها از زمانى كه بعد از حواريان اختلاف و فساد در ميان بنى اسرائيل بهم رسيده بود آبهاى ايشان فرو رفته بود و ما در كتاب حضرت شمعون خوانده ايم كه او نفرين كرد بر بنى اسرائيل و اين آبها فرو رفت و خشك شد، شمعون گفت:

هرگاه ببينيد كه آب در اين حوضها بهم رسيده است پس بدانيد كه از بركت پيغمبرى است كه در زمين تهامه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و نام او در ميان قومش امين خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل اسماعيل پسر ابراهيم خواهد بود، بخدا سوگند ياد مى كنم كه اين همان است.

پس بحيرا متوجه آن حضرت شد و گفت: از تو سؤال مى كنم از سه خصلت و قسم

ص: 203

مى دهم تو را به «لات» و «عزّى» كه مرا جواب بگوئى، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون نام لات و عزّى را شنيد در غضب شد و گفت: به ايشان سؤال مكن و اللّه كه هيچ چيز را مانند ايشان دشمن نمى دارم، اينها دو بت اند از سنگ كه قوم من از سفاهت خود آنها را مى پرستند.

پس بحيرا گفت كه: اين يك علامت.

پس گفت: بخدا سوگند مى دهم تو را كه خبر دهى.

فرمود: بپرس از هرچه خواهى زيرا كه مرا قسم دادى به پروردگارى كه خداى من و توست و مانند ندارد.

بحيرا گفت: سؤال مى كنم از خواب و بيدارى تو؛ و سؤال نمود از اكثر احوال آن حضرت و جواب شنيد و همه را موافق يافت با آنچه در كتابها خوانده بود؛ پس بحيرا بر پاهاى آن حضرت افتاد و مى بوسيد و مى گفت: اى فرزند! چه نيكو است بوى تو اى آنكه از همۀ پيغمبران اتباع تو بيشتر است و اى آنكه نورهاى دنيا همه از نور توست و اى آنكه به نام تو همۀ مسجدها آبادان خواهد گرديد، گويا مى بينم كه لشكرها خواهى كشيد و اسبان عربى سوار خواهى شد و عرب و عجم تابع تو خواهند شد خواهى نخواهى و گويا مى بينم كه لات و عزّى را خواهى شكستن و خانۀ كعبه را مالك خواهى شدن و كليدش را به هركه خواهى تسليم خواهى نمود، و چه بسيار شجاعان از قريش و عرب را بر خاك هلاك خواهى افكند، با توست كليدهاى بهشت و دوزخ و با توست سودمندى بزرگ و توئى كه بتها را هلاك خواهى كرد و توئى كه قيامت قائم نخواهد شد تا تمام پادشاهان به مذلت و خوارى در دين تو درآيند.

پس مكرر دستها و پاهاى مبارك آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت: اگر زمان تو را دريابم در پيش روى تو شمشير بزنم و با دشمنان تو جهاد بكنم، توئى بهترين فرزندان آدم و پيشواى پرهيزكاران و خاتم پيغمبران، سوگند مى خورم بخدا كه زمين خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهد بود تا روز قيامت به شادى وجود تو، و باز سوگند ياد مى كنم بخدا كه كليساها و بتها و شياطين گريان شدند از ظهور تو و گريان خواهند بود تا

ص: 204

روز قيامت، توئى دعا كردۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام و بشارت دادۀ حضرت عيسى عليه السّلام، توئى پاكيزه و مطهر از نجاستهاى اهل جاهليت.

پس رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت: تو چه نسبت دارى به او؟

ابو طالب گفت: فرزند من است.

بحيرا گفت: نمى بايد او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمى بايد در اين وقت زنده باشند.

ابو طالب گفت: راست گفتى، من عمّ اويم و پدر او در وقتى فوت شد كه او در رحم مادر بود، و مادرش چون فوت شد او شش ساله بود.

بحيرا گفت: اكنون راست گفتى و ليكن صلاح تو را در آن مى دانم كه او را به شهر خود برگردانى زيرا كه در روى زمين هيچ يهودى و نصرانى و صاحب كتابى نيست كه نداند او متولد شده است و هر يك كه او را ببينند به علامتها او را خواهند شناخت چنانكه من شناختم و حيله ها و مكرها در دفع او خواهند كرد و يهودان از همه در اين باب اهتمام بيشتر خواهند نمود.

ابو طالب گفت: سبب عداوت ايشان با او چيست؟

بحيرا گفت: زيرا كه او پيغمبر است و جبرئيل بر او نازل خواهد شد و دينهاى ايشان را منسوخ خواهد كرد.

ابو طالب گفت: نه، ان شاء اللّه خدا نخواهد گذاشت كه آسيبى به او رسد؛ پس ابو طالب گفت كه: چون بحيرا خواست كه آن حضرت را وداع كند بسيار گريست و گفت: اى فرزند آمنه! گويا مى بينم كه تمام عرب با تو دشمنى خواهند كرد و همگى تيرهاى جدال و قتال را براى تو در كمان كينۀ ديرينه خواهند گذاشت و خويشان از تو مواصلت را قطع خواهند كرد و اگر قدر تو را بشناسند بايد تو را از فرزندان خود گرامى تر دارند؛ پس روى بسوى من گردانيد و گفت: اى عم! تو رعايت كن در باب او قرابت موصوله را و رعايت نما در حقّ او وصيت پدر خود را كه بزودى همۀ قريش از تو كناره كنند به سبب رعايت كردن او پس پروا مكن و فرزندى از تو بهم خواهد رسيد كه در همه حال ياور او باشد و او را در آسمانها

ص: 205

به شجاعت و دليرى ستايش كنند و از او بهم خواهند رسيد دو فرزند بزرگوار كه به سعادت شهادت فايز گردند و او سيد و بزرگ عرب و ذو القرنين اين امّت خواهد بود و او در كتابهاى خدا از اصحاب عيسى معروفتر است.

پس ابو طالب گفت كه: چون نزديك به شام شديم و اللّه ديدم كه قصرهاى شام به حركت آمدند و نورى از آنها بلند شد از نور آفتاب بيشتر، و چون داخل شام شديم از بسيارى هجوم نظارگيان در بازارها عبور ميسّر نبود و از هر سو به تماشاى جمال عديم المثال آن يوسف مصر كمال مى شتافتند، و آوازۀ حسن و جمال و فضل و كمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسيد و هر جا راهبى و عالمى كه بود نزد آن حضرت حاضر گرديدند، پس اعلم علماى اهل كتاب كه او را «نسطور» مى گفتند سه روز آمد و در برابر آن حضرت نشست و هيچ سخن نمى گفت، چون روز سوم به آخر رسيد بى تابانه به خدمت آن حضرت شتافت و برگرد او مى گرديد، من گفتم: اى راهب! چه مى خواهى از او؟

گفت: مى خواهم بدانم كه او چه نام دارد؟

گفتم: نام او محمد بن عبد اللّه است.

چون اين نام را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: مى خواهم از او التماس نمائى پشت دوشش را براى من بگشايد؛ چون آن حضرت كتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوّت افتاد خود را انداخت و آن مهر را مى بوسيد و مى گريست و گفت: اى مرد! زود برگردان اين خورشيد نبوّت را به مطلع ولادتش، كه اگر مى دانستى كه او در زمين ما چه دشمنان دارد هرآينه او را با خود نمى آوردى، پس پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مراسم خدمت به تقديم مى رسانيد و طعامهاى لذيذ براى او حاضر مى گردانيد، و چون از شام بيرون آمديم پيراهنى از براى آن يوسف مصر نبوّت آورد و گفت: التماس دارم كه آن حضرت اين پيراهن را بپوشد شايد به اين سبب مرا گاهى به خاطر مبارك بگذراند، و چون آثار كراهت از آن حضرت مشاهده نمودم و ردّ آن عالم نتوانستم كرد پيراهن را گرفتم و گفتم: من بر او خواهم پوشانيد، و بسرعت و اهتمام آن بدر تمام را بسوى بيت اللّه الحرام برگردانيدم و چون خبر قدوم ميمنت لزوم آن حضرت به اهل مكه رسيد صغير

ص: 206

و كبير به استقبال آن حضرت شتافتند به غير ابو جهل كه او مست و بى خبر افتاده بود (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: چون ابو طالب ارادۀ سفر شام كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقۀ او چسبيد و گفت: اى عم! مرا به كه مى سپارى؟ نه پدرى دارم و نه مادرى.

پس ابو طالب گريست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم مى شد ابرى پيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سايه مى افكند تا آنكه در اثناى راه به صومعۀ راهبى رسيدند كه او را بحيرا مى گفتند، چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعۀ خود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيّا كرده ايشان را بسوى طعام خود دعوت نمود، پس ابو طالب و ساير رفقا رفتند به صومعۀ راهب و حضرت رسول را نزد متاع خود گذاشتند، چون بحيرا ديد كه ابر بر بالاى قافله گاه ايستاده است پرسيد كه: آيا كسى هست از اهل قافله كه به اينجا نيامده است؟

گفتند: نه، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گذاشته ايم.

بحيرا گفت: سزاوار نيست كه كسى از طعام من تخلف نمايد، او را نيز بطلبيد.

چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت بسوى صومعه روان شد ابر نيز همراه آن حضرت حركت كرد، پس بحيرا گفت: اين طفل كيست؟

گفتند: پسر ابو طالب است.

بحيرا به ابو طالب گفت: اين پسر توست؟

گفت: اين پسر برادر من است.

پرسيد كه: پدرش چه شد؟

فرمود: او در رحم مادرش بود كه پدرش فوت شد.

بحيرا گفت كه: اين طفل را بسوى بلاد خود برگردان كه اگر يهودان او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بكشند، و بدان كه شأن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت

ص: 207


1- . كمال الدين و تمام النعمة 182.

است كه به شمشير خروج خواهد كرد (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از يعلى نسّابه كه: در سالى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عزم تجارت به شام رفت، خالد بن اسيد و طليق بن سفيان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرايب بسيار از رفتار و سوارى آن حضرت و اطاعت وحشيان صحرا و مرغان هوا آن حضرت را نقل كردند و گفتند: چون به ميان بازار شهر بصرى رسيديم گروهى از رهبانان را ديديم كه آمدند با روهاى متغير كه گويا زعفران بر روى ايشان ماليده اند و بدنهاى ايشان مى لرزيد، پس به ما گفتند كه: التماس داريم بيائيد به نزد بزرگ ما كه در كليساى اعظم مى باشد و نزديك است به اين مكان.

گفتيم: ما را با شما چه كار است؟

گفتند: چه ضرر دارد به شما كه بيائيد بسوى معبد ما و ما شما را گرامى داريم؟ ؛ و گمان مى كردند كه محمد در ميان ما است.

چون با ايشان رفتيم داخل كنيسۀ بسيار بزرگ رفيعى شديم و ديديم كه داناى بزرگ ايشان در ميان نشسته است و شاگردان او بر دور او نشسته اند و كتابى در دست دارد و گاهى در كتاب نظر مى كند و گاهى در روى ما نظر مى كند، پس به اصحاب خود گفت كه:

كارى نساختيد و آنكه من مى خواستم نياورده ايد؛ پس از ما سؤال كرد كه: شما كيستيد؟

گفتيم: ما گروهى از قريشيم.

گفت: از كدام قبيلۀ قريش؟

گفتيم: از فرزندان عبد الشمس.

گفت: ديگرى با شما هست؟

گفتيم: بلى، جوانى از بنى هاشم با ما همراه است كه او را يتيم فرزندان عبد المطّلب مى گوئيم.

چون اين سخن را شنيد نعره اى زد و نزديك بود كه بيهوش شود و از جا برجست

ص: 208


1- . كمال الدين و تمام النعمة 187؛ سيرۀ ابن اسحاق 73.

و گفت: آه آه! دين نصرانيت هلاك شد؛ پس تكيه كرد بر يكى از چليپاهاى خود و ساعتى متفكر شد و هشتاد نفر از بطارقه (1)و شاگردان او بر دورش ايستاده بودند پس به ما گفت:

آيا مى توانيد آن جوان را به من بنمائيد؟

گفتيم: بلى.

پس با ما همراه آمد تا به بازار بصرى رسيديم ديديم كه آن حضرت در ميان بازار ايستاده و مانند ماه تابان نور از روى انورش ساطع است و از هر سو نظارگيان به تماشاى جمالش ايستاده اند و مشتريان مانند مشتريان يوسف عليه السّلام زرها حاضر كرده از شوق مشاهدۀ جمال او با او سودا مى كنند و متاعهاى او را به قيمت اعلا مى خرند و متاع خود را به قيمت نازل به او مى فروشند، پس ما خواستيم كه ديگرى را به او نشان دهيم براى امتحان ناگاه او صدا زد كه: شناختم او را بحقّ پروردگار مسيح؛ و بى تابانه پيش دويد و سر مباركش را بوسيد و گفت: توئى مقدس، و از علامات آن حضرت بسيار سؤال نمود و حضرت همه را جواب فرمود پس گفت: اگر زمان تو را دريابم در خدمت تو جهاد كنم چنانكه حقّ جهاد كردن است.

پس به ما گفت كه: با اوست زندگى و مردن، هركه متابعت او نمايد زندۀ جاويد گردد و هركه از طريقۀ او بگردد بميرد به مردنى كه هرگز زندگى نيابد، با اوست سود بزرگ و نفع عظيم؛ اين را گفت و به كنيسۀ خود برگشت (2).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه: در سالى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى خديجه به جانب شام به تجارت رفت، عبد منات بن كنانه و نوفل بن معاويه همراه آن حضرت بودند، و چون به شام رسيدند ابو المويهب راهب ايشان را ديد و پرسيد كه: شما كيستيد؟

گفتند: ما تاجرى چنديم از اهل حرم از قبيلۀ قريش.

ص: 209


1- . بطريق: در قديم قائد و پيشوا و فرماندۀ ارتش روم را مى گفته اند، فرماندۀ عالى رتبه؛ بطارق و بطاريق و بطارقه، جمع. (فرهنگ عميد 1/424) .
2- . كمال الدين و تمام النعمة 188.

پرسيد كه: آيا از قريش ديگرى همراه شما هست؟

گفتند: بلى، جوانى از فرزندان هاشم هست كه نام او محمد است.

ابو المويهب گفت: من او را مى خواهم.

گفتند: در ميان قريش از او گمنام ترى نيست و او را يتيم قريش مى نامند و اجير شده است نزد زنى از ما كه او را خديجه مى گويند و براى او به تجارت آمده است، تو با او چه كار دارى؟

ابو المويهب سر خود را حركت مى داد و مى گفت: اوست اوست، مرا بسوى او دلالت نمائيد.

گفتند: او را در بازار بصرى گذاشتيم.

در اين سخن بودند ناگاه آن حضرت پيدا شد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد پيش از آنكه ايشان نشان دهند گفت: اين است، و با آن حضرت خلوت كرد و ساعت طويلى با آن حضرت راز گفت، پس ميان ديده هاى او را بوسيد و چيزى از آستين خود بيرون آورد و خواست كه به آن حضرت بدهد قبول نفرمود، و چون جدا شد به نزد ايشان آمد و گفت:

از من بشنويد اين وصيت را و چنگ زنيد در دامان او و اطاعت نمائيد سخن او را كه اين جوان و اللّه پيغمبر آخر الزمان است و به اين زودى بيرون خواهد آمد و مردم را بسوى شهادت لا اله الا اللّه خواهد خواند، و چون بيرون آيد البته متابعت او بكنيد.

پس از ايشان پرسيد كه: آيا از عمّ او ابو طالب فرزندى بهم رسيده است كه على نام داشته باشد؟

گفتند: نه.

گفت: يا متولد شده است يا در اين زودى متولد خواهد شد، و اول كسى كه به اين پيغمبر ايمان آورد او خواهد بود، و وصف او را به وصى بودن در كتابها خوانده ايم چنانكه وصف محمد را به پيغمبرى خوانده ايم و او سيد عرب و عالم ربانى اين امّت خواهد بود و ذو القرنين آخر الزمان است و حقّ شمشير را در جهاد خواهد داد و نام او در ملأ اعلا على است و بعد از پيغمبر آخر الزمان در قيامت رتبۀ او از همۀ خلق بلندتر خواهد بود و ملائكه

ص: 210

او را «بطل ازهر مفلح» مى گويند و به هر جانب كه متوجه شود البته ظفر مى يابد و او در ميان اصحاب پيغمبر شما در آسمان مشهورتر است از آفتاب تابان (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون قريش در جاهليت كعبه را خراب كردند و خواستند بسازند، نتوانستند ساخت پس در دل ايشان رعب افتاد كه شخصى از ايشان گفت: هر يك از شما بايد كه پاكيزه ترين مال خود را بياوريد و نياوريد مالى كه از قطع رحم يا حرام ديگر بهم رسانيده باشيد، چون چنين كردند مانع برطرف شد و متمكّن گرديدند از ساختن آن، پس شروع كردند در بنا تا آنكه به موضع حجر الاسود رسيدند پس منازعه كردند كه كدام يك حجر را در جاى خود نصب كنند تا آنكه نزديك شد كه در ميان ايشان حرب قائم شود، پس راضى شدند به حكم هركه اول از در مسجد الحرام درآيد، پس اول كسى كه داخل مسجد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، چون به نزد ايشان آمد و حقيقت حال خود را به معرض عرض رسانيدند آن حضرت امر كرد كه جامه اى را پهن كردند و حجر را خود برداشت و در ميان جامه گذاشت و فرمود كه رؤساى قبايل طرفهاى جامه را گرفته بلند كردند، پس حضرت حجر را برداشت و در جاى خود گذاشت و حق تعالى او را به اين كرامت مخصوص گردانيد (2).

و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه: قريش كعبه را خراب كردند به سبب آنكه سيل از اعلاى مكه آمد و كعبه را خراب كرد و در آن وقت دزديدند از كعبه آهوى طلائى را كه پاهاى آن از جواهر بود به سبب آنكه ديوار كعبه كوتاه بود و اين قضيه پيش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سى سال، پس اراده كردند قريش كه كعبه را خراب كنند و تازه بنا نمايند و عرضش را زياد كنند پس ترسيدند از آنكه مبادا چون كلنگ بر كعبه زنند عقوبتى بر ايشان نازل گردد، پس وليد بن مغيره گفت كه: بگذاريد من ابتدا كنم به

ص: 211


1- . كمال الدين و تمام النعمة 190؛ العدد القوية 144.
2- . كافى 4/217؛ من لا يحضره الفقيه 2/247. و نيز رجوع شود به اخبار مكه 1/159.

كندن اگر خدا راضى است به كندن بلائى به من نمى رسد و اگر راضى نيست اثر عقوبتى ظاهر مى شود به حال خود مى گذاريم، پس بر كعبه بالا رفت و يك سنگ را حركت داد ناگاه مارى بيرون آمد و حمله آورد بر ايشان و آفتاب منكسف شد، و چون اين حال را مشاهده نمودند گريستند و به درگاه حق تعالى تضرع كردند و گفتند: خداوندا! ما نمى خواهيم مگر اصلاح كعبه را و غرض ما فساد نيست؛ پس مار از ايشان غايب شد و كعبه را خراب كردند تا آنكه پى اصل كعبه كه حضرت ابراهيم عليه السّلام گذاشته بود پيدا شد و چون خواستند پى را بكنند و خانه را بزرگ كنند زلزله اى عظيم و ظلمتى ظاهر شد، و بناى ابراهيم عليه السّلام در طول سى ذراع و در عرض بيست و چهار (1)ذراع و در ارتفاع نه ذراع بود، پس قريش گفتند: طول و عرض را به حال خود مى گذاريم و ارتفاع را زياد مى كنيم، و چون بنا كردند و به موضع حجر الاسود رسيدند نزاع كردند قريش در گذاشتن حجر و هر قبيله مى گفتند كه: ما سزاوارتريم به گذاشتن او.

چون مشاجرۀ ايشان در اين باب به طول انجاميد راضى شدند به حكم هركه اول از باب بنى شيبه داخل شود، پس اول كسى كه از آن داخل شد خورشيد فلك نبوّت بود، گفتند: امين آمد آنچه او حكم كند ما همه راضى شويم به فرمودۀ او.

پس آن حضرت رداى مبارك خود را-و به روايت ديگر عباى خود را-پهن كرد و حجر را در ميان آن گذاشت و فرمود كه: از هر ربع قريش يك مرد بيايد و چهار گوشۀ جامه را گرفته بردارند، پس عتبة بن ربيعه از عبد الشمس و اسود بن المطّلب از بنى اسد بن عبد العزى و ابو حذيفة بن المغيره از بنى مخزوم و قيس بن عدى از بنى سهم اطراف جامه را گرفته بلند كردند، و حضرت رسول حجر را از ميان جامه برداشت و در جاى خود گذاشت.

و پادشاه روم كشتى فرستاده بود كه پر كرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از براى سقف خانه ضرور مى باشد براى آنكه معبدى براى او در حبشه بنا كنند، پس باد كشتى را به جانب مكه به ساحل افكند و در گل نشست و حركت نتوانستند داد آن را، و چون اين خبر

ص: 212


1- . در كافى «بيست و دو» ذكر شده است.

به قريش رسيد و به ساحل دريا آمدند ديدند كه آنچه ايشان را براى سقف و زينت كعبه در كار است همه در آن كشتى مهيّا است، پس آنها را خريدند و به مكه نقل كردند؛ و چون ملاحظه كردند، ذرع چوبهاى سقف با عرض كعبۀ معظمه موافق بود، و چون بناى كعبه را تمام كردند از پرده هاى يمنى جامه اى بر كعبه پوشانيدند (1).

و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش قرعه زد در بناى كعبه، پس از در كعبه تا نيمۀ ما بين ركن يمانى و حجر به آن حضرت افتاد (2)، و در روايت ديگر وارد شده است كه: از حجر الاسود تا ركن شامى مخصوص بنى هاشم شد (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج كردند پنهان از قريش و ده حج از آنها پيش از بعثت بود-و به روايتى: هفت حج پيش از بعثت بود-؛ و در سن چهار سالگى نماز كرد در هنگامى كه با ابو طالب به شهر بصرى رفته بود (4).

و در كتاب دلايل النبوة از عباس روايت كرده است كه: روزى به آن حضرت عرض كرد: يا رسول اللّه! باعث داخل شدن من در دين تو آن بود كه تو را مى ديدم در هنگامى كه در گهواره بودى با ماه سخن مى گفتى و به انگشت خود اشاره بسوى آن مى كردى و به هر طرف كه اشاره مى فرمودى ماه به آن طرف ميل مى كرد.

پس آن حضرت فرمود كه: با ماه سخن مى گفتم و او با من سخن مى گفت و مرا از گريه مشغول مى كرد و مى شنيدم صداى آن را در هنگامى كه در زير كرسى سجده مى كرد (5).

و در بعضى از كتب مسطور است كه: در سال سوم ولادت يا در سال چهارم شقّ صدر

ص: 213


1- . كافى 4/217.
2- . كافى 4/218؛ من لا يحضره الفقيه 2/247.
3- . كافى 4/219؛ من لا يحضره الفقيه 2/248.
4- . سرائر 3/575.
5- . بحار الانوار 15/385 به نقل از دلائل النبوه اصفهانى.

انور آن حضرت شد و پنج سال نزد حليمه ماند (1)؛ و در سال ششم آمنه به رحمت ايزدى واصل شد (2)؛ و در سال هفتم كاهنان بسيار خبر نبوّت آن حضرت را به اهل مكه دادند و در همان سال قصۀ راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به بركت آن حضرت و دعاى عبد المطّلب نازل شد و در همان سال عبد المطّلب به تهنيت سيف بن ذى يزن رفت و او بشارت داد عبد المطّلب را به نبوّت آن حضرت؛ و در سال هشتم عبد المطّلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شريفش هشتاد و دو سال بود-و به روايت ديگر: صد و بيست سال-و وصيت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متكفل كفالت و حمايت او گرديد؛ و گويند كه: در اين سال حاتم و انوشيروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر شام برد؛ و بعضى گفته اند كه شقّ صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضى روايت كرده اند كه در سال نهم با ابو طالب به جانب بصرى رفت؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصۀ بحيرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را عزل كردند اشراف لشكر و چشمهايش را كور كردند؛ و در سال نوزدهم او را كشتند و پرويز پسر او را پادشاه كردند؛ و در سال بيست و سوم كعبه را خراب كردند و از نو بنا كردند به قول بعضى؛ و در سال بيست و پنجم خديجه را به عقد خود درآورد؛ و در سال سى و پنجم كعبه را خراب كردند و ساختند بر قول اصح؛ و گويند كه در اين سال حضرت فاطمه عليها السّلام متولد شد؛ و گفته اند كه در سال سى و هشتم آثار نبوت از ديدن روشنيها و شنيدن صداها بيشتر بر آن حضرت ظاهر شد؛ و در سال چهلم مبعوث گرديد به رسالت كبرى؛ و گويند كه در اين سال پرويز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه عرب را كشت (3).

و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آينده مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 214


1- . بحار الانوار 15/401.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223؛ سيرۀ ابن هشام 1/168.
3- . بحار الانوار 15/401-413 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب پنجم: در بيان فضايل حضرت خديجه، و كيفيت مزاوجت

قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اوست

ص: 215

ص: 216

در احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است كه: اول كسى كه ايمان آورد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مردان، على بن ابى طالب عليه السّلام بود؛ و از زنان، خديجه بنت خويلد بود (1).

و در اخبار متواترۀ ديگر وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بهترين زنان بهشت چهار زنند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم كه زن فرعون بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد ديد كه عايشه بر روى حضرت فاطمه عليها السّلام فرياد مى كند و مى گويد:

اى دختر خديجه! تو را گمان اين است كه مادر تو را بر ما فضيلتى بوده است او را چه زيادتى بر ما هست؟ ! نبود مگر مانند يكى از ماها.

پس چون فاطمه آن حضرت را ديد گريست، حضرت فرمود كه: چه چيز تو را به گريه آورده است اى دختر محمد؟

فاطمه عليها السّلام گفت كه: عايشه نام مادر مرا برد و او را به نقص و كمى مرتبه نسبت داد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خشم شد و گفت: بس كن اى حميرا كه خدا بركت مى دهد زنى را كه بسيار شوهر را دوست دارد و بسيار فرزند آورد و خديجه خدا او را رحمت كند، از من طاهر مطهر را بهم رسانيد كه او عبد اللّه بود و قاسم را آورد و فاطمه

ص: 217


1- . امالى شيخ طوسى 259؛ تاريخ يعقوبى 2/23؛ شرح الاخبار 1/181؛ تاريخ طبرى 1/537.
2- . خصال 206؛ الاستيعاب 4/1895؛ كنز العمال 12/143.

و رقيه و زينب و ام كلثوم از او بهم رسيده اند و خدا رحم تو را عقيم كرده است كه هيچ فرزند از تو بهم نمى رسد (1).

و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون خديجه از دنيا رفت فاطمه عليها السّلام برگرد پدر بزرگوار خود مى گرديد و مى گفت: اى پدر! مادر من كجاست؟ پس جبرئيل نازل شد و گفت: پروردگارت تو را امر مى كند كه فاطمه را سلام برسانى و بگوئى كه مادر تو در خانه اى است از نى كه كعب آنها از طلا است و به جاى پى عمودها از ياقوت سرخ است و خانۀ او در ميان خانۀ آسيه و مريم دختر عمران است؛ چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغام حق تعالى را به فاطمه عليها السّلام رسانيد فاطمه گفت: خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتيها و بسوى او برمى گردد تحيّتها (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون جبرئيل مرا به معراج برد و برگردانيد گفتم: اى جبرئيل! آيا تو را حاجتى هست؟

گفت: حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام جبرئيل را رسانيد خديجه گفت: خدا را است سلام و از اوست سلام و بسوى اوست سلام و بر جبرئيل باد سلام (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: هرگاه جبرئيل نازل مى شد و خديجه حاضر نبود او را سلام مى رسانيد.

و در حديث ديگر منقول است كه: روزى جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت:

اينك خديجه مى آيد و براى تو نان و طعام و آشاميدنى مى آورد، چون بيايد از جانب پروردگار و از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را كه خدا براى او در بهشت خانه اى از قصبهاى جواهر ساخته است كه در آن خانه تعب و آزارها نمى باشد.

ص: 218


1- . خصال 405.
2- . امالى شيخ طوسى 175؛ خرايج 2/529.
3- . تفسير عياشى 2/279.

و در حديث ديگر منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت خديجه را مذكور ساخت و گريست، پس عايشه گفت: چه گريه مى كنى بر پيرزالى از زنان بنى اسد؟

حضرت فرمود كه: او تصديق كرد مرا در هنگامى كه شما تكذيب كرديد، و او ايمان آورد به من در وقتى كه شماها كافر بوديد، و او فرزند آورد و شماها عقيم بوديد.

پس عايشه گفت: هرگاه مى خواستم نزد آن حضرت قربى بهم رسانم خديجه را به نيكى ياد مى كردم (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: خديجه نيكو معين و وزيرى بود براى رسالت آن حضرت، هرگاه كه مردم از او دورى مى كردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مكه آن حضرت را آزار مى كردند او دلدارى مى نمود و به حسن معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از كدورت بيرون مى آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت مى نمود (2).

قطب راوندى و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روايت كرده اند كه: سبب تزويج خديجه آن بود كه روز عيدى زنان قريش در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه يهودى از پيش ايشان گذشت و گفت: بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد هر يك توانيد سعى كنيد كه خود را به حبالۀ او درآوريد، پس زنان سنگريزه بر او افكندند و آن حرف در خاطر خديجه ماند (3)؛ پس روزى ابو طالب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: اى محمد! مى خواهم تو را زنى بدهم و مال ندارم و خديجه با ما قرابت دارد و مال بسيار دارد و هر سال جماعتى را با غلامان خود به تجارت مى فرستد، آيا مى خواهى كه مايه اى از براى تو بگيرم كه به تجارت بروى و حق تعالى تو را منفعتى كرامت فرمايد؟

حضرت فرمود: بلى.

پس ابو طالب به نزد خديجه رفت و گفت: محمد مى خواهد به مال تو به تجارت رود.

ص: 219


1- . كشف الغمة 2/130-131.
2- . كشف الغمة 2/133؛ سيرۀ ابن هشام 1/240.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/67؛ العدد القوية 142.

خديجه گفت: بسيار خوب است، و شاد شد و به غلام خود گفت كه: تو با مالى كه در دست توست از محمد است و بايد كه در خدمت او بروى و از فرمان او بيرون نروى؛ پس حضرت با «ميسره» روانۀ سفر شام شدند.

و به روايت ديگر: خزيمة بن حكيم كه با خديجه قرابتى داشت او نيز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظيمى از آن جناب در دل او قرار گرفت، و چون به ميان راه رسيدند دو شتر خديجه خوابيدند و ميسره متحير ماند كه بار آنها بر زمين خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقيقت حال را عرض كرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارك را بر پاهاى آنها ماليد پس برجستند و پيش از شتران ديگر روانه شدند، چون خزيمه اين حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گرديد و زياده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام مى نمود، و چون به نزديك شام رسيدند به نزديك دير راهبى فرود آمدند و آن حضرت در زير درختى نزول اجلال فرمود و ساير اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سالها بود كه خشك شده و پوسيده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ برآورد و ميوه ها از او ريخته شد و در اطراف درخت همه گياه روئيد، و چون راهب آن حال را مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و كتابى در دست داشت و گاهى در كتاب نظر مى كرد و گاهى مشاهدۀ جمال آن حضرت مى نمود و مى گفت: اوست اوست بحقّ آن خداوندى كه انجيل را فرستاده است.

چون خزيمه اين سخن را از راهب شنيد ترسيد كه مبادا ارادۀ ضررى نسبت به آن جناب داشته باشد شمشير خود را از غلاف كشيد و فرياد كرد كه: اى آل غالب! پس اهل قافله از هر جانب دويدند و راهب بسوى صومعۀ خود گريخت و در را بست و از بالاى صومعۀ خود مشرف شد و گفت: اى قوم! به چه سبب همه متفق گرديديد در آزار من؟ ! سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه آسمان را بى ستون برپا داشته است كه قافله اى در اين مكان فرود نيامده است بسوى من كه محبوبتر از شما باشد، و در اين كتاب كه در دست دارم نوشته است كه اين جوان كه در زير درخت نشسته است رسول پروردگار عالميان

ص: 220

است و مبعوث خواهد گرديد با شمشير برهنه و بسيارى از كافران را به خاك هلاك خواهد افكند و او خاتم پيغمبران است، هركه او را اطاعت كند نجات يابد و هركه فرمان او نبرد گمراه گردد.

پس به خزيمه گفت كه: تو از قوم اوئى؟

گفت: نه، و ليكن من خدمتكار اويم؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل كرد.

راهب گفت: اى مرد! او پيغمبر آخر الزمان است و رازى به تو مى سپارم پنهان دار، من در اين كتاب خوانده ام كه او غالب خواهد گرديد بر بلاد و نصرت خواهد يافت بر عباد و هيچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسيار است و بيشتر دشمنان او از يهود خواهند بود، پس حذر كن از ايشان بر او.

پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسيار بهم رسيد، و چون برگشتند و نزديك به مكه رسيدند ميسره گفت: اى ستوده خصال! از تو معجزات بسيار در آن سفر مشاهده كرديم به هر سنگ و درختى كه گذشتيم بر تو سلام كردند و گفتند: السلام عليك يا رسول اللّه و عقبات در اين راه بود كه در ساير اوقات به چندين روز طى مى كرديم در اين سفر از بركت تو همه را در يك شب طى كرديم و ربحى كه در اين سفر كرديم در مدت چهل سال براى ما ميسّر نشده بود، پس مصلحت چنان مى دانم كه پيشتر تشريف ببرى و خديجه را به سودمندى اين سفر بشارت دهى كه او شاد گردد.

پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خديجه گرديد، در آن وقت خديجه با بعضى از زنان در غرفۀ خانۀ خود نشسته بود كه به راه مشرف بود، ناگاه نظرش بر سواره اى افتاد كه از دور مى آيد و ابرى بر سر او سايه كرده با او بسرعت مى آيد و ملكى از جانب راست او و ملك ديگر از جانب چپ او بر روى هوا مى آيند و هر يك شمشير برهنه در دست دارند و از ابر قنديلى از زبرجد بر بالاى سر او آويخته و بر دور ابر قبه اى از ياقوت بر روى هوا مى آيد؛ خديجه از مشاهدۀ اين احوال متحير شد و گفت: خداوندا! چنين كن كه اين مقرّب درگاه تو به كاشانۀ محقّر من درآيد.

ص: 221

چون آن حضرت نزديك رسيد و دانست كه محمد است و بسوى خانۀ او مى آيد پاى برهنه بر سر راه آن حضرت دويد و پاى مباركش را بوسيد و حضرت او را بشارتها داد.

خديجه گفت: اى بزرگوار! ميسره چرا در ركاب تو نيست؟

فرمود كه: از عقب مى آيد.

خديجه گفت: اى سيد حرم و بطحا! برگرد و با ميسره بيا؛ و مقصود خديجه آن بود كه بار ديگر آنچه ديده بود به عين اليقين مشاهده نمايد.

چون آن جناب برگشت سحاب نيز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و يقين خديجه به جلالت آن حضرت زياده شد، و چون ميسره داخل شد گفت: اى خاتون! در اين سفر چندان غرايب احوال از آن معدن فضل و كمال مشاهده كرده ام كه در چندين سال بيان نمى توانم نمود، هر طعام اندكى كه نزد او حاضر كردم و دست مبارك خود را بر آن گذاشت گروه بسيار از آن سير شدند و طعام كم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملك او را سايه كردند، و به هر درخت و سنگى كه گذشت بر او به رسالت سلام كردند؛ و قصۀ رهبانان و غير آنها را بيان كرد، پس خديجه براى مزيد اطمينان طبقى از رطب براى آن كريم النسب طلبيد و جمعى از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شريك گردانيد و همه سير شدند و از رطب چيزى كم نشد، پس ميسره و فرزندانش را آزاد گردانيد براى آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت: يا محمد! برو و عمّت ابو طالب را بگو كه مرا از عمّ من عمرو بن اسد خواستگارى نمايد براى تو؛ و به نزد عمّ خود فرستاد كه: مرا به محمد تزويج نما (1)-و بعضى گفته اند كه از پدرش خويلد بن اسد خواستگارى كردند (2)، و اشهر آن است كه در آن وقت خويلد فوت شده بود و از عمش خواستگارى كردند (3)- و در آن وقت از عمر شريف آن حضرت بيست و پنج سال گذشته و از عمر خديجه چهل سال گذشته بود-و مروى است كه در آن وقت عمر خديجه بيست و هشت سال بود-

ص: 222


1- . رجوع شود به خرايج 1/139-140 و مناقب ابن شهر آشوب 1/67 و العدد القوية 142-143.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/68-69؛ الانوار 314؛ العدد القوية 143.
3- . رجوع شود به كشف الغمة 2/135 و تاريخ طبرى 1/522.

و مشهور آن است كه چون خديجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود و او را در حجون مكه دفن كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست مبارك خود او را دفن كرد، و وفات خديجه بعد از بيرون آمدن از شعب ابى طالب بود نزديك به سه سال پيش از هجرت-و گويند كه وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب بود (1)-و فرزندان آن حضرت همه از خديجه بهم رسيدند به غير از ابراهيم كه از ماريه بهم رسيد (2).

و در كشف الغمه روايت كرده است كه: اول مرتبه خديجه را عتيق بن عايذ مخزومى خواست و از او دخترى بهم رسيد، و بعد از عتيق ابو هاله هند بن زرارۀ تيمى او را نكاح كرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از او رسول خدا او را به حبالۀ خود درآورد و دوازده اوقيۀ طلا مهر او گردانيد (3).

كلينى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه دختر خويلد را به عقد خود درآورد، ابو طالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عمّ خديجه، پس ابتدا كرد ابو طالب به سخن و خطبه اى ادا نمود كه مضمونش اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانۀ كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم و از ذرّيّت اسماعيل و جا داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانۀ خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوۀ هر جا را بسوى آن مى آورند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم، پس بدانيد كه پسر برادرم محمد بن عبد اللّه را به هيچ يك از قريش نمى سنجند مگر بر او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نمى توان كرد مگر او عظيم تر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست، و اگر در مال او كمى هست پس

ص: 223


1- . قصص الانبياء راوندى 317.
2- . كشف الغمة 2/135 و 136.
3- . كشف الغمة 2/133 و 135.

مال روزى است متغير و مانند سايه اى است كه بزودى بگردد، و او را به خديجه رغبت هست و خديجه را نيز به او رغبت هست، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى نمائيم به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم آنچه در حال خواهيد و آنچه مؤجل گردانيد، و بپروردگار خانۀ كعبه سوگند مى خورم كه او را شأنى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و رأيى كامل و دينى شايع و زبانى شافع هست.

پس ابو طالب عليه السّلام ساكت شد و عمّ خديجه كه از جملۀ قسّيسان و علماى عظيم الشأن بود به سخن درآمد، و چون از جواب ابو طالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد، چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق آن حضرت پردۀ حيا را اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود كه: اى عمّ من! هرچند توئى اولى به سخن گفتن در اين مقام از من امّا اختيار من بيش از من ندارى، تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من در مال من است، بفرما عمّت را كه ناقه اى براى وليمۀ زفاف بكشد و هر وقت كه خواهى به نزد زن خود درآى.

پس ابو طالب گفت: اى گروه! گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و مهر را خود ضامن شد.

پس يكى از قريش گفت: چه عجب است كه مهر را زنان براى مردان ضامن شوند؟ !

پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند) پس گفت: اگر شوهران ديگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.

پس ابو طالب شترى نحر كرد در شب زفاف آن درّ صدف انبياء و صدف گوهر خيرة النساء منعقد گرديد، پس شخصى از قريش كه او را عبد اللّه بن غنم مى گفتند شعرى چند ادا نمود كه حاصل مضمونش اين است: «گوارا باد تو را اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو بسوى كنگرۀ عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اولين و آخرين گرديدى، و در جهان مثل محمد كجا نشان توان يافت؟ اوست كه بشارت داده اند به پيغمبرى او

ص: 224

موسى و عيسى، بزودى اثر بشارت ايشان ظاهر خواهد گرديد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده اند كه اوست رسول بطحا و هدايت كنندۀ اهل ارض و سما (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون ابو طالب خطبه را تمام كرد پيش از آنكه عمرو بن اسد عمّ او جواب بگويد، ورقة بن نوفل گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه ما را چنان گردانيده است كه گفتى و فضيلت داده است بر آنها كه شمردى، پس مائيم بزرگان و پيشوايان عرب و بر شما مسلّم است آنچه ذكر كرديم از كرامتها و شرافتها و ما رغبت داريم كه رشتۀ عزّت خود را به حبل شرف و رفعت شما پيوند كنيم، پس گواه باشيد اى گروه قريش كه من تزويج كردم خديجه دختر خويلد را به محمد بن عبد اللّه بر چهارصد اشرفى مهر.

و چون ورقه ساكت شد ابو طالب گفت: مى خواهم عمّش نيز سخن بگويد، پس عمرو نيز صيغه را اعاده نمود، قريش همه گواه شدند و كنيزان خديجه دف زدند و به شادى به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شترى كشت و وليمه كرد و زفاف نمود (2).

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: اول فرزندى كه خديجه از آن حضرت حامله شد عبد اللّه بود (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قاسم فرزند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم قدس رحلت نمود-و به روايت ديگر: چون طاهر رحلت نمود (4)- روزى آن حضرت به نزد خديجه آمد و او را گريان ديد فرمود: اى خديجه! چرا گريه مى كنى؟

گفت: يا رسول اللّه! شيرى از پستانم جارى شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از

ص: 225


1- . كافى 5/374. و نيز رجوع شود به من لا يحضره الفقيه 3/397 و مكارم الاخلاق 205.
2- . بحار الانوار 16/19 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . اعلام الورى 140.
4- . مشكاة الانوار 30.

مفارقت او گريستم.

حضرت فرمود كه: اى خديجه! گريه مكن، آيا راضى نيستى چون به در بهشت رسى او در آنجا ايستاده باشد و دست تو را بگيرد و در نيكوترين منازل جنان تو را ساكن گرداند؟

خديجه پرسيد كه: آيا اين ثواب براى هر مؤمن كه فرزند او مرده باشد هست؟

حضرت فرمود كه: خدا كريمتر است از آنكه از بنده ميوۀ دل او را بگيرد و او صبر كند از براى خدا و حمد الهى بجا آورد و خدا او را عذاب كند (1).

و صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: روزى خديجه رضى اللّه عنها با بعضى از زنان خدمتكار در غرفۀ خانۀ خود نشسته بودند و عالمى از علماى يهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از زير غرفۀ او گذشت، آن عالم گفت: الحال جوانى از پيش خانۀ تو گذشت آيا تواند بود كه او را تكليف نمائى كه به اين غرفه درآيد؟

پس خديجه يكى از كنيزان خود را فرستاد و آن حضرت را تكليف نمود، چون تشريف آورد آن عالم گفت: تواند بود كه كتف خود را بگشائى كه من در او نظر كنم؟

حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوّت افتاد گفت: و اللّه كه اين مهر پيغمبرى است.

خديجه گفت: اگر عمّش حاضر بود كى مى گذاشت كه تو بر بدن او نظر كنى و بدرستى كه عموهاى او بسيار حذر مى فرمايند او را از علماى يهودان.

عالم گفت: كى را ياراى آن هست كه آسيبى به او برساند، بحقّ كليم سوگند مى خورم كه اوست پيغمبر آخر الزمان.

و چون آن حضرت از غرفه بيرون آمد محبت آن حضرت در سويداى قلب خديجه قرار گرفت و خديجه ملكۀ مكه بود و اموال و مواشى بى حساب داشت، پس خديجه گفت:

اى عالم! چه دانستى كه محمد پيغمبر است؟

ص: 226


1- . كافى 3/218؛ وسائل الشيعة 243-244.

گفت: صفات او را در تورات خوانده ام كه اوست خاتم پيغمبران و خوانده ام كه مادر و پدرش در طفوليت او خواهند مرد و جدّ او و عمّ او او را كفالت و محافظت خواهند نمود و زنى از قريش را خواهد خواست كه بزرگ قومش باشد و در ميان عشيرۀ خود امير و صاحب تدبير باشد-و به دست خود اشاره كرد بسوى خديجه-و گفت: اين سخن را از من نگاه دار اى خديجه؛ و شعرى چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقيق اين مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خديجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از ياران خود مخفى داشت، و چون آن عالم از پيش خديجه برخاست گفت: سعى كن كه محمد از دست تو بدر نرود كه مزاوجت او مورث سعادت دنيا و آخرت است (1).

و خديجه را عمّى بود كه او را ورقه مى گفتند و در غايت علم و دانش بود و كتابهاى آسمانى را خوانده بود و صفات پيغمبر آخر الزمان را در كتب ديده بود و خوانده بود كه او زنى از قريش را تزويج نمايد كه بزرگ قوم خود باشد و مال بسيارى براى آن حضرت خرج كند و در جميع امور مساعد و معاون او باشد، و ورقه اميد داشت كه آن زن خديجه باشد به سبب وفور مال و شرف او، و مكرر مى گفت به خديجه كه: با شخصى وصلت خواهى كرد كه از جميع اهل زمين و آسمان اشرف باشد؛ و خديجه در هر ناحيه اى غلامان و حيوانات بى پايان داشت تا آنكه بعضى گفته اند كه زياده از هشتاد هزار شتر داشت كه او متفرق بود در هر مكان، و در هر ناحيه اى ملازمان و وكلاى او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غير آنها.

و ابو طالب پير و ضعيف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ترك سفر كرده بود، روزى حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگين يافت فرمود كه: اى عم! سبب اندوه شما چيست؟

ابو طالب گفت: اى فرزند برادر! سببش آن است كه مالى ندارم و زمانه بر ما بسيار تنگ شده است، پير شده ام و تنگدست شده ام و وفاتم نزديك شده است و آرزو دارم كه تو را

ص: 227


1- . الانوار 224-226.

زنى بوده باشد كه من به آن شاد گردم و ضروريات آن مرا ميسّر نيست.

حضرت فرمود كه: اى عم! شما را در اين باب چه تدبير به خاطر رسيده است؟

ابو طالب گفت: اى فرزند برادر! خديجه دختر خويلد مال بسيار دارد و اكثر اهل مكه از مال او منتفع شده اند، آيا راضى هستى كه از براى تو مالى بگيرم كه به تجارت بروى شايد خدا نفعى كرامت فرمايد كه مطالب و آرزوهاى من به آن ميسّر گردد؟

حضرت فرمود كه: بسيار خوب است، برخيز و آنچه صلاح مى دانى چنان كن.

پس ابو طالب با برادران خود به خانۀ خديجه رفتند و او خانه اى داشت در نهايت وسعت و بر بامش قبه اى از حرير سبز زده بودند منقّش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهاى ابريشم بر ميخهاى فولاد بسته بودند، و پيشتر دو شوهر كرده بود: يكى عمرو كندى و ديگرى عتيق بن عايذ و بعد از فوت ايشان عقبة بن ابى معيط و صلت بن ابى يهاب او را خواستگارى كردند و هر يك چهار صد غلام و كنيز داشتند و ابو جهل و ابو سفيان نيز او را خواستگارى كردند و خديجه همه را مجاب گردانيد و دلش بسوى حضرت رسول مايل بود زيرا كه از رهبانان و دانايان و كاهنان اوصاف آن حضرت را بسيار شنيده بود و معجزات بسيار كه قريش از آن حضرت ديده بودند بر او ظاهر گرديده بود، پس عمّ خود ورقة بن نوفل را طلبيد و گفت: اى عم! مى خواهم شوهر بكنم و مردم بسيار مرا طلب مى كنند و دل من هيچ يك را قبول نمى كند.

ورقه گفت: اى خديجه! مى خواهى حديث غريب و امر عجيبى براى تو روايت كنم؟ ! نزد من كتابى هست كه در آن طلسمها و عزيمتها هست، من عزيمتى مى خوانم بر آبى و غسل مى كنى به آن آب و من دعائى مى نويسم از انجيل و زبور و در زير سر بگذار و تكيه كن، چون به خواب مى روى البته آن كه شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهى ديد.

چون خديجه به فرمودۀ او عمل نمود و به خواب رفت در خواب ديد كه مردى به نزد او آمد نه بلند نه كوتاه و گشاده چشم و نازك ابرو و سياه چشم و لبهاى او سرخ و خدهاى او به رنگ گل و در نهايت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سايه افكنده و در ميان دو كتفش علامتى بود و بر اسبى از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زينش مرصّع بود به

ص: 228

الوان جواهر گرانبها، و روى آن اسب به روى آدميان شبيه بود و پاهايش مانند پاهاى گاو بود و گامش به قدر مدّ بصر بود و آن سواره از خانۀ ابو طالب بيرون آمد؛ چون خديجه او را ديد او را در بر گرفت و در دامن خود نشانيد.

چون از خواب بيدار شد در باقى شب او را خواب نبرد و صبح به خانۀ عمّ خود رفت و خواب خود را نقل كرد.

ورقه گفت: اى خديجه! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهى بود، آن كه تو در خواب ديده اى بر سر اوست تاج كرامت و شفيع گناهكاران است در روز قيامت و بزرگ عرب و عجم است در دنيا و آخرت، او محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است.

چون خديجه اين سخنان را شنيد آتش محبت آن حضرت در سينه اش مشتعل گرديد و به خانۀ خود مراجعت نمود و در خلوتى نشست و از مفارقت آن حضرت مى گريست و اشعار شورانگيز انشاء مى نمود و راز خود را به كسى اظهار نمى توانست كرد؛ در اين انديشه بود ناگاه صداى در خانه شنيد و از آن صداى آشنا اميدوار گرديد، ناگاه جاريۀ او آمد و گفت: اى سيدۀ من! اينك بزرگواران عرب يعنى فرزندان عبد المطّلب به در خانه آمده اند.

خديجه از استماع اين نامهاى آشنا از صبر و قرار بيگانه شد و گفت: در را بگشا و ميسره را بگو كه فرشهاى زيبا براى ايشان مرتّب گرداند و هر يك را در مرتبۀ خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه براى ايشان حاضر سازد؛ و خود در پس پردۀ حجاب نشست، و چون ايشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مكالمه نمودند از پس پرده به كلام لطيف و سخنان ظريف ايشان را جواب گفت كه: اى بزرگواران مكه و حرم! از انوار قدوم خود كلبۀ مرا رشك گلستان ارم كرده ايد، هر حاجت كه داريد برآورده است.

ابو طالب عليه السّلام گفت: براى حاجتى آمده ايم كه نفعش به تو عايد مى گردد و بركتش بر تو مى افزايد، براى پسر برادر خود محمد آمده ايم؛ چون خديجه آن نام دلگشا را شنيد دل از دست داد و بى تابانه گفت: او كجا است كه من حاجت او را از لبهاى غمزداى او بشنوم و هر

ص: 229

حاجت كه داشته باشد به جان قبول نمايم؟

پس عباس گفت كه: من مى روم و آن جناب را بزودى حاضر مى گردانم.

و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را نديد و به هر سو به طلب آن حضرت مى دويد تا آنكه به كوه حرّا برآمد ديد كه آن برگزيدۀ خدا در آنجا خوابيده است در خوابگاه ابراهيم عليه السّلام و رداى مبارك بر خود پيچيده است و اژدهاى عظيمى بر بالينش خوابيده و برگ گلى در دهان گرفته است و آن حضرت را باد مى زند.

عباس گفت كه: چون مار را ديدم بر آن حضرت ترسيدم و شمشير كشيدم و بر آن حمله كردم، پس مار متوجه من شد، و من فرياد كردم كه: اى پسر برادر! مرا درياب.

پس آن جناب چشم گشود-و اژدها ناپيدا شد-و فرمود كه: براى چه چيز شمشير كشيده اى؟

گفتم: اژدهائى نزد تو ديدم و بر تو ترسيدم و شمشير كشيده بر او حمله كردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه كردم و چون ديدۀ مبارك گشودى ناپيدا شد.

پس حضرت تبسّم نمود و فرمود كه: آن اژدها نيست و ليكن ملكى است از ملائكه كه حق تعالى براى حراست من مى فرستد و مكرر او را ديده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است كه: من ملكى از ملائكۀ پروردگارم مرا موكّل گردانيده است كه تو را حراست نمايم از كيد دشمنان در شب و روز.

عباس گفت: اى پسر برادر! كسى نيست كه انكار فضل تو تواند كرد و اينها از تو غريب نيست، اكنون بيا برويم به منزل خديجه كه مى خواهد تو را بر اموال خود امين گرداند كه به هر ناحيه كه خواهى به تجارت روى.

فرمود: مى خواهم به جانب شام روم.

عباس گفت: اختيار با توست.

و چون متوجه منزل خديجه گرديدند نور ساطع آن حضرت به خانۀ خديجه سبقت گرفت و خيمه را روشن كرد، خديجه به ميسره اعتراض كرد كه: چرا رخنه هاى خيمه را مسدود نكرده اى كه آفتاب داخل قبه شده است؟

ص: 230

ميسره ملاحظه كرد و گفت: اى خاتون! رخنه اى در قبه نيست و نمى دانم سبب اين روشنى چيست.

چون از خيمه بيرون آمد ديد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عباس مى آيد و نورى روشنتر از خورشيد از جبين انورش مى تابد، بسوى خديجه شتافت و او را بشارت داد كه: اين نور خورشيد رسالت است كه كلبۀ ما را روشن ساخته است؛ و چون داخل شد اعمام كرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشيد انور را مانند ماه در ميان ستارگان در صدر مجلس جا دادند و خديجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خديجه در پس پرده آمد گفت: اى سيد من! كلبۀ تاريك مرا به نور جمال خود منوّر گردانيدى و وحشتها را به مؤانست خود مبدّل ساختى، آيا مى خواهى كه امين باشى بر اموال من و به هر سو خواهى حركت فرمائى؟

فرمود: بلى، راضى شدم و مى خواهم به جانب شام سفر نمايم.

خديجه گفت: اختيار دارى و آنچه مى كنى در مال من راضيم و از براى تو در اين سفر صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانيدم، آيا راضى هستى؟

ابو طالب عليه السّلام گفت: او راضى شد و ما راضى شديم، و اى خديجه! تو محتاج هستى به چنين امينى كه جميع عرب بر امانت و صيانت و تقوى و ديانت او متّفقند.

خديجه گفت: اى سيد من! آيا مى توانى شتر را بار كنى؟

فرمود: بلى.

خديجه گفت: اى ميسره! شترى حاضر كن كه من مشاهده نمايم كه اين بزرگوار چگونه بار مى بندد.

پس ميسره بيرون رفت و شترى مست بسيار تنومند چموشى جهت امتحان آورد كه هيچ يك از راعيان را تاب مقاومت آن نبود، و چون نزديك آوردند كفى از دهان خود بيرون آورده بود و ديده هايش سرخ شده بود و صداى مهيبى از او ظاهر مى شد.

عباس گفت: اى ميسره! شترى از اين نرمتر نيافتى كه پسر برادرم را به آن امتحان نمائى؟ !

حضرت فرمود: اى عمّ بگذار تا او را نزديك آورد.

ص: 231

چون آن بعير نزديك آن رسول بشير رسيد زانو بر زمين سائيد و روى خود را بر پاهاى آن سرور ماليد، و چون حضرت دست مبارك بر پشت آن گذاشت به زبان فصيح گفت:

كيست مثل من كه سيد پيغمبران دست بر پشت من ماليد؟

پس زنانى كه نزد خديجه حاضر بودند گفتند: نيست اين مگر سحر عظيم كه از اين يتيم صادر شد.

خديجه گفت: اينها جادو نيست بلكه آيات بيّنات و معجزات واضحات است.

پس خديجه چند دست جامه حاضر گردانيد و گفت: اى سيد من! جامه هاى شما براى سفر مناسب نيست و استدعا مى نمايم كه اين جامه ها را بپوشى، و ليكن اين جامه هاى زيبا براى قامت رعناى شما دراز است و من كوتاه مى كنم.

حضرت فرمود كه: هر جامه بر قامت من درست مى آيد (و يكى از معجزات آن حضرت آن بود كه هر جامه اى كه مى پوشيد بر قامت با استقامتش درست مى آمد، اگر كوتاه بود دراز مى شد و اگر دراز بود كوتاه مى شد) و آن دو جامۀ قباطى مصر بود و دو جبۀ عدنى يمن و دو برد يمنى و يك عمامۀ عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران.

پس جامه ها را پوشيد و چون ماه شب چهارده از خانۀ خديجه طالع شد، پس خديجه ناقۀ صهباى خود را طلبيد كه در مكه به حسن سير مشهور بود و براى سوارى آن حضرت فرستاد و ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و گفت: بدانيد كه اين مردى را كه من امين اموال خود گردانيده ام پادشاه قريش و سيد اهل حرم است و دست كسى بر بالاى دست او نيست، هرچه در مال من كند مختار است و شما را نيست كه در هيچ باب با او معارضه نمائيد، و بايد كه از روى لطف و ادب با او سخن بگوئيد و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود.

پس ميسره گفت: و اللّه سالها است كه محبت محمد در دل من جا كرده است و در اين وقت مضاعف گرديد براى آنكه تو او را دوست داشتى.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خديجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و ميسره و ناصح در ركاب همايونش روان شدند و اهل مكه همگى در ابطح جمع شده بودند كه آن حضرت را وداع كنند، چون به ابطح رسيد و نور خورشيد جمالش بر كوه و دشت تابيد جميع

ص: 232

اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گرديدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس شعرى چند در مدح آن حضرت ادا نمود.

و چون حضرت ديد كه اموال خديجه بر زمين افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود كه: چرا بارها بر شتران نبسته ايد؟

گفتند: اى سيد عالم! عدد ما كم است و مال بسيار است.

پس آن معدن فتوّت و كرم بر ايشان رحم نموده پا از راحله گردانيده فرود آمد و دامن بر كمر زده شتران را به زير بار مى كشيد و به قوّت يد اللهى به يك طرفة العين بار هر شترى را محكم مى بست و هر اشاره كه شتران را مى كرد به امر الهى قبول مى كردند و رو بر پاى مباركش مى ماليدند.

چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهرۀ گلگون آن گلدستۀ بوستان قرب اله فرو مى ريخت دلهاى حاضران همه از مشاهدۀ آن حال در تاب شد و عباس خواست كه سر سايه اى براى آن حضرت تعبيه نمايد، ناگاه ساكنان صوامع ملكوت به خروش آمدند و درياى غيرت سبحانى به جوش آمد و ندا رسيد به حضرت جبرئيل كه:

برو بسوى رضوان خزينه دار بهشت و بگو: بيرون آور آن ابر را كه براى حبيب خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را خلق نمايم به دو هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا كه گرمى آفتاب به او ضرر نرساند.

چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت يزدان افتاد ديده هاى ايشان از حيرت بازماند و عباس گفت كه: اين بنده نزد پروردگار خود از آن گراميتر است كه احتياج به چتر من داشته باشد، پس روانه شدند و چون به جحفة الوداع رسيدند مطعم بن عدى گفت: اى گروه! شما به سفرى مى رويد كه بيابانها و درّه هاى مخوف دارد بايد كه يكى از اشراف خود را مقدّم گردانيد كه همگى بر رأى او اعتماد كنيد و نزاعى در ميان شما نباشد، همه تحسين او كردند پس بنى مخزوم گفتند: ما ابو جهل را بر خود مقدّم مى داريم؛ و بنو عدى گفتند: ما مطعم را پيشواى خود مى گردانيم؛ و بنو النضير گفتند: ما نضر بن حارث را سركردۀ خود مى گردانيم؛ و بنو زهره گفتند: ما احيحة بن الجلاح را بر خود امير مى گردانيم؛ و بنو لؤى

ص: 233

گفتند: ما ابو سفيان را پيشرو خود مى گردانيم؛ و ميسره گفت: ما هيچ كس را بغير از محمد بن عبد اللّه بر خود مقدّم نمى داريم؛ و بنو هاشم نيز چنين گفتند.

پس ابو جهل گفت كه: اگر چنين مى كنيد اين شمشير را بر شكم خود مى گذارم كه از پشتم بيرون رود.

پس حمزه شمشير خود را كشيد و گفت: اى خبيث ترين رجال و صاحب بدترين افعال! تو اكنون دعواى رياست مى كنى! و اللّه كه من نمى خواهم مگر آنكه خدا دستها و پاهاى تو را قطع كند و ديده هاى تو را كور كند، ما را از كشتن خود مى ترسانى؟ !

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى عم! شمشير خود را در غلاف كن و منازعه و خلاف را ترك كن و استفتاح سفر را به فتنه و فساد مكن، بگذاريد اول روز آنها بروند و آخر روز ما برويم و به هر حال قريش مقدّمند.

چون چند منزل بر اين نحو رفتند به واديى رسيدند كه آن را «وادى الامواه» مى گفتند زيرا كه آن محلّ اجتماع سيلها بود، ناگاه ابرى در هوا پيدا شد پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من در اين وادى از سيل مى ترسم و بهتر آن مى دانم كه در دامن كوه قرار گيريم.

عباس گفت: اى پسر برادر! آنچه رأى شريف تو اقتضا مى نمايد ما به آن عمل مى كنيم.

پس حضرت فرمود كه در ميان قافله ندا كردند كه اهل قافله بارهاى خود را به جانب كوه كشند، و همگى اطاعت كردند به غير يك كسى از بنى جمح كه او را مصعب مى گفتند و مال بسيار داشت كه او از جاى خود حركت نكرد و گفت: اى گروه! چه بسيار ضعيف است دلهاى شما! مى گريزيد از چيزى كه اثرى از آن ظاهر نشده است؟ ! و در اين سخن بود كه باران از آسمان ريخت و تا او حركت مى كرد سيلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهى برد، و ساير مردم به بركت آن حضرت سالم ماندند و چهار روز در آن مكان توقف نمودند و هر روز سيل زياده مى شد.

پس ميسره گفت: اى سيد من! اين سيلها تا يك ماه قطع نخواهد شد و كسى از اين آب عبور نمى توان كرد و در اين مقام بسيار ماندن مصلحت نيست، اصلح آن است كه بسوى مكه مراجعت كنيم.

ص: 234

حضرت او را جوابى نفرمود و به خواب رفت، پس در خواب ديد كه ملكى به او گفت:

اى محمد! محزون مباش و چون فردا شود امر كن قوم خود را كه بار كنند و در كنار وادى بايست چون بينى كه مرغ سفيدى پيدا شود و به بال خود خطى بر روى آب بكشد به دولت و اقبال به روى آن آب از پى بى آن نشان بال روان شو و بگو: بسم اللّه و باللّه، و اصحاب خود را امر كن كه ايشان نيز اين كلمه را بگويند پس هركه بگويد سالم بگذرد و هركه نگويد غرق شود.

پس آن حضرت از خواب برخاست و شاد و مسرور و امر فرمود ميسره را ندا كند كه مردم بار كنند، و ميسره بارهاى خود را بر شتران بست و مردم به ميسره گفتند كه: ما چگونه از اين آب عبور خواهيم كرد و اين آبى است كه با كشتى عبور از آن مشكل است؟ !

ميسره گفت: من مخالفت محمد نمى كنم، شما خود اختيار داريد.

پس آن حضرت بر كنار وادى ايستاد ناگاه مرغ سفيدى پيدا شد و از قلۀ كوه پرواز كرد و به بال همايون فال خود خط سفيدى بر روى آب كشيد كه نشانش بر روى آب پيدا بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: بسم اللّه و باللّه و روان شد و آب به نصف ساقش نرسيد و ندا فرمود كه: همه بگوئيد بسم اللّه و باللّه و از عقب من بيائيد و هركه اين كلمه را بگويد نجات يابد و هركه نگويد هلاك شود، پس همه اين كلمه را گفتند و روان شدند و سالم بيرون آمدند به غير دو كس يكى از بنى جمح و ديگرى از بنى عدى پس آن دو تا نيز روان شدند، يكى بسم اللّه گفت و نجات يافت و ديگرى بسم اللات و العزّى گفت و غرق شد.

پس ابو جهل گفت كه: اين سحرى بود عظيم؛ و ديگران گفتند كه: اين سحر نيست و ليكن محمد گراميترين خلق است نزد پروردگار خود؛ پس حسد ابو جهل زياد شد و در اثناى راه ابو جهل به چاهى رسيد و به اصحاب خود گفت كه: مشكهاى خود را پرآب كنيد و پنهان كنيد تا آنكه چاه را انباشته كنيم و چون قافلۀ بنى هاشم به اينجا برسند و آب نباشد از تشنگى هلاك شوند و سينۀ من از غم محمد آسايش يابد زيرا كه مى دانم اگر او از اين سفر سالم به مكه برگردد بر ما تفوّق بسيار خواهد خواست و مرا تاب آن نيست.

پس چون مشكها را پر كردند و چاه را انباشته كردند خود با اصحاب خود روانه شد و

ص: 235

به يكى از غلامان خود مشك آبى داد و گفت: در پشت اين كوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اينجا برسند و از تشنگى هلاك شوند براى من بشارت بياور تا تو را آزاد نمايم و آنچه خواهى به تو عطا نمايم.

پس چون اصحاب آن حضرت بر سر چاه رسيدند و چاه را انباشته يافتند از حيات خود نااميد شدند و به خدمت آن حضرت شتافتند و واقعه را عرض كردند، حضرت دست بسوى آسمان به دعا برداشت ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمۀ آب شيرين صافى جارى شد كه همه آشاميدند و چهارپايان را سيراب كردند و مشكها را پر نمودند و روانه شدند؛ و غلام مبادرت نمود بسوى ابو جهل و آن ملعون چون غلام را ديد پرسيد: اى فلاح چه خبر دارى؟

غلام گفت: و اللّه رستگارى نمى يابد هركه با محمد دشمنى مى كند؛ و حقيقت واقعه را نقل كرد.

ابو جهل خشمناك شده آن غلام را دشنام داد، و رفتند تا به واديى از واديهاى شام رسيدند كه آن را «ذبيان» مى گفتند و درخت بسيارى در آن وادى بود ناگاه اژدهاى عظيمى از آن جنگل بيرون آمد به بزرگى درخت خرما و دهان را گشود و صداى موحشى از او ظاهر شد و از چشمهايش آتش مى باريد، پس شتر ابو جهل رم كرد و آن ملعون را انداخت و استخوانهاى پهلويش شكست و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد به غلامان خود گفت: به كنارى فرود آئيد شايد كه چون قافلۀ محمد به اينجا برسد شتر آن حضرت رم كند و او را هلاك كند.

چون در آنجا فرود آمدند و قافلۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان رسيد حضرت فرمود كه: اى پسر هشام! چرا فرود آمده ايد؟ اين جاى فرود آمدن نيست!

ابو جهل گفت: اى محمد! من شرم كردم از مقدّم شدن بر تو و تو سيد عربى، پس خواستم كه تو مقدّم باشى بفرما تا ما از عقب تو بيائيم، لعنت خدا بر كسى كه بر تو تقدّم جويد.

پس عباس شاد شد و خواست كه پيش رود، حضرت فرمود كه: اى عم! باش كه مقدّم

ص: 236

داشتن ايشان نيست ما را مگر براى مكرى كه تدبير كرده اند.

پس حضرت در پيش قافله روان شد و چون داخل درّه شدند اژدها پيدا شد و ناقۀ حضرت خواست كه رم كند حضرت بر او صدا زد كه: از چه چيز مى ترسى؟ خاتم پيغمبران بر تو سوار است، پس به اژدها خطاب فرمود كه: برگرد از راهى كه آمده اى و متعرض احدى از قافلۀ ما مشو؛ ناگاه اژدها به قدرت الهى به سخن آمده گفت: السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد؛ حضرت فرمود: السلام على من اتّبع الهدى.

پس اژدها گفت: يا محمد! من از جانوران زمين نيستم بلكه پادشاهى از پادشاهان جنّم و نام من «هام بن الهيم» است و ايمان آورده ام بر دست پدرت ابراهيم خليل عليه السّلام و از او سؤال كردم كه مرا شفاعت كند گفت: شفاعت مخصوص يكى از فرزندان من است كه او را محمد مى گويند، و مرا خبر داد كه در اين مكان به خدمت تو خواهم رسيد و بسى انتظار تو در اين مكان كشيده ام، و به خدمت عيسى عليه السّلام رسيدم در شبى كه او را به آسمان بردند و او وصيت مى كرد حواريان را كه تو را متابعت نمايند و در ملت تو داخل شوند، و اكنون به خدمت تو رسيدم مى خواهم مرا فراموش نكنى از شفاعت خود اى سيد پيغمبران.

حضرت فرمود كه: چنين باشد، اكنون غايب شو و متعرض احدى از اهل قافله مشو.

پس اژدها غايب شد و دوستان آن حضرت شاد و حاسدان او در تاب شدند و اعمام كرام آن حضرت هر يك اشعار در مدح آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به واديى رسيدند كه گمان آب در آنجا داشتند، و چون آب نيافتند مضطرب شدند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستهاى خود را تا مرفق برهنه كرده در ميان ريگ فرو برد و رو به جانب آسمان گردانيد و دعا كرد ناگاه از ميان انگشتان بركت نشانش آب جوشيد و نهرها روان شد به حدّى كه عباس گفت: اى پسر برادر! بس است مى ترسم كه مالهاى ما غرق شود؛ پس از آن آب تناول نمودند و حيوانات را آب دادند و مشكها را پر كردند، پس حضرت به ميسره گفت كه: اگر اندكى خرما دارى بياور.

چون طبق خرما را به نزديك آن حضرت گذاشت آن حضرت خرما را تناول مى فرمود و هستۀ آنها را در زمين پنهان مى كرد.

ص: 237

عباس گفت: چرا چنين مى كنى اى فرزند برادر؟

گفت: اى عم! مى خواهم در اينجا نخلستانى به بار آورم.

عباس گفت كه: كى ميوه خواهند آورد؟

فرمود كه: در همين ساعت خواهى ديد آيات بزرگ پروردگار مرا.

پس چون اندك راهى از آن وادى دور شدند حضرت فرمود: اى عم! برگرد و نخلها را ببين و از براى ما خرما بچين.

چون برگشت ديد كه نخلها سر بسوى آسمان كشيده و خوشه هاى رطب و خرما آويخته است، پس يك شتر از آن خرما بار كرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همۀ اهل قافله خوردند و شكر الهى و ثناى حضرت رسالت پناهى گفتند و ابو جهل مى گفت: اى قوم! مخوريد از آنچه اين جادوگر به عمل مى آورد.

پس رفتند تا به گردنگاه ايله رسيدند و در آنجا ديرى بود كه راهب بسيار در آن دير بودند و در ميان ايشان راهبى بود كه از همه داناتر بود كه او را فيلق بن يونان بن عبد الصليب مى گفتند و كنيت او ابى خبير بود و او صفات آن حضرت را از جميع كتب خوانده بود و هرگاه كه تلاوت انجيل مى نمود و به صفات پيغمبر آخر الزمان مى رسيد مى گريست و مى گفت: اى فرزندان من! كى باشد كه مرا خبر دهيد به آمدن بشير و نذير كه مبعوث گردد از تهامه و متوجّ به تاج الكرامه و سايه افكند بر او غمامه و شفاعت كند عاصيان را يوم القيامه، پس رهبانان به او مى گفتند كه: خود را از گريه هلاك كردى مگر نزديك است زمان او؟ او مى گفت: بلى و اللّه مى بايد كه ظاهر شده باشد در بيت اللّه الحرام و دين او نزد خدا اسلام است كه مرا بشارت خواهند داد كه او از زمين حجاز به اين سرزمين رسيده و ابر بر او سايه افكنده است؛ و مكرر ياد آن حضرت مى كرد و مى گريست تا آنكه ديده اش ضعيف شد.

روزى رهبانان از آن دير بسوى راه نظر مى كردند ناگاه ديدند كه قافله اى از دامان صحرا طالع گرديد و در پيش قافله خورشيدى ديدند كه در زير ابر مى خرامد و نور نبوّت از جبين او به مرتبه اى ساطع است كه ديده را مى ربايد پس فرياد برآوردند كه: اى پدر

ص: 238

عقلانى! اينك قافله اى از جانب حجاز پيدا شد.

راهب گفت: اى فرزندان روحانى! بسى قافله از آن سو آمد و من يوسف خود را در آن نيافته ديدۀ خود را در مفارقت او باختم.

گفتند: اى پدر! نورى از اين قافله بسوى آسمان ساطع است.

گفت: گويا وقت آن شده است كه شب تيرۀ مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدّل گردد، پس رو بسوى آسمان گردانيد و گفت: اى خداوند و سيد و مولاى من! بجاه و منزلت آن محبوبى كه فكرم در باب او پيوسته در تزايد است ديدۀ مرا به من باز ده كه خورشيد جمال او را ببينم؛ هنوز دعايش به اتمام نرسيده بود كه ديده اش روشن شد پس به رهبانان ديگر خطاب كرد كه: دانستيد جاه و منزلت محبوب مرا نزد علاّم الغيوب؟

پس گفت: اى فرزندان گرامى! اگر آن پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد آمد و درخت خشك از بركت او سبز خواهد شد و ميوه خواهد آورد بدرستى كه بسيارى از پيغمبران در زير اين درخت نشسته اند و از زمان حضرت عيسى عليه السّلام تا حال خشك شده است و اين چاه مدتها است كه آب در آن نديده ايم و او از اين چاه آب خواهد آشاميد.

چون اندك زمانى گذشت قافله رسيدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آوردند، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته از اهل قافله خلوت اختيار مى كرد و مشغول ذكر خدا مى گرديد به جانب آن درخت ميل فرمود، و چون در زير درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و ميوه آورد، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك ديد آب دهان مبارك خود را در آن چاه افكنده در همان ساعت از اطراف چاه چشمه ها جوشيد و چاه پر شد از آب شيرين زلال.

چون راهب آن احوال را مشاهده نمود گفت: اى فرزندان! مطلوب من همين است، بشتابيد و نيكوترين طعامها مهيّا كنيد تا مشرّف شويم به خدمت سيد بنى هاشم كه اوست سيد انام و از او امان بگيريم از براى جميع رهبانان.

پس ايشان متوجه شدند و طعام نيكوئى مهيّا كردند پس گفت: برويد و سركردۀ اين

ص: 239

گروه را ببينيد و بگوئيد: پدر ما سلام مى رساند شما را و وليمه اى از براى شما مهيّا ساخته و التماس مى نمايد كه به طعام او حاضر شويد.

چون آن مرد به زير آمد نظرش بر ابو جهل لعين افتاد و رسالت راهب را به او رساند، ابو جهل ندا كرد در ميان قافله كه: اين راهب براى من طعامى مهيّا كرده است همه حاضر شويد در دير او.

گفتند: ما كى را نزد مالهاى خود بگذاريم؟

ابو جهل گفت: محمد را بگذاريد كه او راستگو و امين است.

پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس كردند كه نزد متاع ايشان بنشيند، و ابو جهل پيش افتاد و ايشان از عقب او به جانب صومعۀ راهب روان شدند، چون داخل صومعه شدند ايشان را اكرام نمود و طعام حاضر كردند و چون ايشان مشغول طعام خوردن شدند راهب كلاه را از سر برداشت و در روهاى ايشان يك يك نظر كرد در هيچ يك صفت پيغمبر آخر الزمان را نديد، پس كلاه خود را انداخت و فرياد برآورد: وا خيبتاه نااميد شدم و به مطلوب خود نرسيدم، پس گفت: اى بزرگان قريش! آيا كسى از شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟

ابو جهل گفت: جوان خردسالى هست كه اجير زنى شده است و براى او به تجارت آمده است.

هنوز سخن را تمام نكرده بود كه حمزه برجست و چنان بر دهانش زد كه بر پشت افتاد و گفت: چرا نگفتى كه در ميان قافله مانده است بشير و نذير و سراج منير؟ و او را نگذاشته ايم نزد متاع خود مگر براى راستى و امانت و جلالت و ديانت او و در ميان ما از او بهترى نيست.

پس حمزه متوجه راهب شد و گفت: بنما آن كتاب را كه در دست دارى و خبر ده كه چه چيز در آن كتاب هست تا من عقدۀ تو را بگشايم و او را كه مى طلبى به تو بنمايم.

راهب گفت: اى سيد من! اين سفرى است كه اوصاف پيغمبر آخر الزمان در آن نوشته است و صفت او چنان است كه بسيار بلند نيست و بسيار كوتاه نيست و معتدل القامه است

ص: 240

و در ميان دو كتفش علامتى هست و ابر بر او سايه مى افكند و از زمين تهامه مبعوث خواهد گرديد و شفيع عاصيان خواهد بود در روز قيامت.

عباس گفت: اى راهب! اگر او را ببينى مى شناسى؟

گفت: بلى.

عباس گفت: با من بيا تا در زير درخت صاحب اين صفات را به تو بنمايم.

پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت، چون نزديك رسيد حضرت او را تعظيم نمود و راهب بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود كه:

عليك السلام اى عالم رهبانان و اى فيلق بن يونان بن عبد الصليب.

راهب گفت: نام مرا چه دانستى و كى تو را خبر داد به اسم پدر و جدّ من؟ !

فرمود: آن كه تو را خبر داده است كه من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.

پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسيد و روى خود را مى ماليد و مى گفت: اى سيد بشر! اميدوارم كه به وليمه حاضر گردى و كرامت مرا زياد گردانى.

حضرت فرمود كه: اين گروه مال خود را به من سپرده اند.

راهب گفت: ضامنم من مال ايشان را كه اگر عقالى از ايشان كم شود شترى به عوض بدهم.

پس آن جناب با او روانۀ دير شدند و آن دير دو درگاه داشت يكى بزرگ و ديگرى كوچك، و در پيش درگاه كوچك كليسائى ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب كرده بودند، و درگاه را براى آن كوچك كرده بودند كه هركه از آن درگاه داخل شود منحنى شود و به ضرورت تعظيم آن صورتها بكند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد كه معجزات او را مشاهده نمايد و يقين او زياده گردد، و چون راهب منحنى شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهى آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ايستاد و رهبانان ديگر همه برپا ايستادند و ميوه هاى لطيف شام را نزد آن حضرت آوردند.

پس راهب رو به آسمان بلند كرد كه: پروردگارا! خاتم نبوّت را مى خواهم ببينم.

ص: 241

پس جبرئيل آمد و جامۀ آن حضرت را دور كرد كه مهر نبوّت ظاهر شد از ميان دو كتف آن حضرت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت: تو آنى كه من مى طلبيدم.

پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با ميسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل خايب و ذليل برگشت، و چون خلوت شد راهب گفت: اى سيد من! بشارت باد تو را كه حق تعالى گردنهاى سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد گردانيد و مالك ساير بلاد خواهى گرديد و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئى سيد انام و دين توست اسلام و بتان را خواهى شكست و دينهاى باطل را بر طرف خواهى كرد و آتشخانه ها را خاموش خواهى كرد و چليپاها را خواهى شكست و نام تو باقى خواهد ماند تا آخر الزمان، اى سيد من! از تو سؤال مى كنم كه تصديق كنى بر ما به امان جميع رهبانان كه جزيه بگيرى از ايشان در زمان خود.

پس راهب به ميسره گفت: خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را كه ظفر يافته به سيد انام و خدا نسل اين پيغمبر را از فرزندان او خواهد گردانيد و نام خير او تا آخر الزمان باقى خواهد ماند و همه كس بر او حسد خواهند برد و بگو به او كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه به او ايمان آورد و تصديق رسالت او نمايد و بدرستى كه او اشرف پيغمبران و افضل ايشان است، و حذر نما در شام بر او از يهود كه اعداى اويند تا برگردد بسوى بيت اللّه الحرام.

پس حضرت راهب را وداع كرد و بسوى قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام، و چون وارد شام گرديدند اهل شام هجوم آورده متاع اهل قافله را به قيمت اعلا خريدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از متاع خود چيزى نفروخت، پس ابو جهل گفت كه:

خديجه هرگز از اين شومتر تاجرى به سفر نفرستاده بود، متاعهاى ديگران همه فروخته شد و متاع او زمين ماند.

چون روز ديگر شد عربان نواحى شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعى به غير از متاع خديجه نمانده بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را به اضعاف آنچه ديگران فروخته بودند فروخت، و ابو جهل بسيار محزون شد، و از متاع خديجه نماند مگر

ص: 242

يك خروار پوست، پس مردى از احبار يهود كه او را سعيد بن قطمور مى گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زيرا كه اوصاف او را در كتب خوانده بود و گفت: اين است كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد و زنان ما را بى شوهر خواهد گردانيد، پس به نزديك آن حضرت آمد و گفت: اين وقر پوست را به چند مى فروشى اى سيد من؟

فرمود كه: به پانصد درهم.

گفت: مى خرم بشرط آنكه با من به خانه بيائى و از طعام من بخورى تا بركت در خانۀ من بهم رسد.

فرمود: چنين باشد.

پس يهودى متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد، و چون به نزديك خانه رسيدند يهودى پيش رفت و به زوجۀ خود گفت: مردى را به خانه مى آورم كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد مى خواهم كه مرا مساعدت كنى در كشتن او.

زن گفت: چگونه تو را يارى كنم؟

گفت: سنگ آسيا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالاى در خانه بنشين و چون او زر متاع خود را از من بگيرد و خواهد بيرون رود سنگ را بگردان و بر سر او بينداز.

آن زن سنگ را برداشته بر بام بالا رفت، و چون حضرت خواست كه از خانه بيرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد رعشه بر او مستولى شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بيرون رفت پس سنگ گرديد و بر سر دو پسر يهودى افتاد و هر دو در ساعت مردند، چون يهودى آن حال را مشاهده كرد از خانه بيرون دويده در ميان قوم خود فرياد كرد كه: اى قوم من! اين مردى است كه دينهاى شما را باطل خواهد كرد و الحال به خانۀ من آمد و طعام مرا خورد و فرزندان مرا كشت و بيرون رفت.

چون يهودان آن صدا شنيدند همه شمشيرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پى بى آن حضرت روان شدند، چون عموهاى آن حضرت را نظر بر آن يهودان افتاد مانند شيران بر اسبان عربى سوار شده متوجه ايشان شدند و حمزه شير خدا شمشير كشيده بر ايشان حمله كرد و بسيارى از ايشان را بسوى جهنم فرستاد، پس جمعى از ايشان حربه ها از دست

ص: 243

انداختند و نزديك آمده گفتند: اى گروه عرب! اين مردى كه شما براى حمايت او ما را مى كشيد چون ظاهر گردد اول ديار شما را خراب خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و بتهاى شما را خواهد شكست، شما ما را به او بگذاريد كه دفع شرّ او از شما و خود بكنيم.

چون حمزه اين سخن را شنيد بار ديگر بر ايشان حمله آورد و گفت: اى كافران! محمد نور ما است و چراغ ماست در تاريكيهاى جهالت و ضلالت، اگر جانهاى ما برود دست از حمايت او برنداريم.

و چون آن كافران نااميد گرديدند و برگشتند قريش غنيمت بسيار از ايشان گرفته فرصت را غنيمت شمرده بار كردند و بسوى مكه برگشتند، پس در اثناى راه ميسره قريش را جمع كرد گفت: اى گروه قريش! هر يك از شما چند مرتبه در اين سفر آمده ايد آيا در هيچ سفرى اين قدر منفعت و غنيمت براى شما حاصل شده بود؟

گفتند: نه.

ميسره گفت: مى دانيد كه اينها همه از بركات محمد است؟ بايد كه هر يك هديه اى براى آن حضرت بياوريد زيرا كه او تصدّق نمى گيرد اما هديه قبول مى فرمايد.

پس هر يك متاعى چند به هديه براى آن حضرت آوردند تا آنكه متاع بسيارى جمع شد، و چون حضرت رد ننمودند و جوابى هم نفرموده ميسره آنها را براى آن حضرت ضبط كرد، و چون به نزديك مكه آمدند و هر يك از قافله مبشّرى بسوى اهل خود فرستادند ميسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت: اى سيد من! اگر شما خود پيشتر به نزد خديجه تشريف ببريد و او را بشارت دهيد باعث مزيد سرور او مى گردد.

و چون حضرت به جانب مكه روان شد زمين در زير پاى ناقۀ آن حضرت پيچيده مى شد تا آنكه بزودى به كوههاى مكه رسيد و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولى گرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى جبرئيل كه: برو به سوى جنات عدن و بيرون آور قبه اى را كه از براى برگزيدۀ خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را بيافرينم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمين و بر سر مبارك او بگشا، و آن قبه از ياقوت سرخ بود و آويخته به علاقها از مرواريد سفيد و از بيرون آن اندرونش مى نمود و از اندرونش بيرون

ص: 244

پيدا بود و چهار ركن و چهار در داشت و اركان آن از طلا و مرواريد و ياقوت و زبرجد بهشت بود.

و چون جبرئيل آن قبه را بيرون آورد حوريان بهشت شادى كردند و از قصرهاى خود مشرف شدند و گفتند: تو را است حمد اى خداوند بخشنده و گويا نزديك شده است مبعوث گرديدن صاحب اين قبه؛ و نسيم رحمت از جانب عرش وزيد و درهاى بهشت به صدا آمد، پس جبرئيل قبه را به زمين آورد و بر سر آن حضرت برپا كرد و ملائكه اركان آن را گرفتند و صدا به تسبيح و تقديس بلند كردند و جبرئيل سه علم در پيش آن حضرت گشود و كوههاى مكه شادى كردند و بلند شدند و درختان و مرغان و ملائكه همه آواز بلند كردند و گفتند: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» گوارا باد تو را اى بنده چه بسيار گرامى هستى نزد پروردگار خود.

و در آن وقت خديجه در غرفۀ بلندى از خانۀ خود نشسته بود و جمعى از زنان نزد او نشسته بودند، ناگاه نظرش بر شعاب مكه افتاد و حق تعالى پرده از ديده اش گشود نورى لامع و شعاعى ساطع ديد از طرف معلّى، و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه مى آيد و گروهى ديد كه در هوا مى آيند و دور آن قبه را فرو گرفته اند و اعلام ساطعه اى ديد كه در پيش آن قبه مى آيد و شخصى را ديد كه در ميان آن قبه در خواب است و نور از او به آسمان ساطع است، از مشاهدۀ اين غرايب حيرت عظيم او را عارض شد و زنان گفتند: اى سيدۀ عرب! اين چه حال است كه در تو مشاهده مى نمائيم؟

گفت: اى خواتين مكرّمه! بگوئيد من در خوابم يا بيدارم؟ !

گفتند: بيدارى، و خدا نخواهد كه تو را چنين حالى باشد.

گفت: نظر كنيد بسوى معلّى و بگوئيد كه چه مى بينيد.

چون نظر كردند گفتند: نورى مى بينيم كه ساطع است بسوى آسمان.

پرسيد كه: آن قبۀ نورانى و آن كه در ميان آن قبه است و آنها كه بر دور قبه اند به نظر شما نمى آيند؟

گفتند: نه.

ص: 245

گفت: من سوارى مى بينم از آفتاب نورانى تر در ميان قبۀ سبزى كه هرگز چنان قبه اى نديده بودم، و آن قبه بر روى ناقۀ رهوارى است چنان گمان مى كنم كه ناقۀ صهباى من است و سوارۀ آن محمد است.

گفتند: آنها كه تو وصف مى كنى محمد از كجا آورده است؟ ! پادشاه عجم و روم را اين ميسّر نيست.

خديجه گفت: شأن محمد از اينها عظيم تر است.

و پيوسته خديجه نظر مى كرد بر آن طرف تا آنكه آن حضرت از درگاه معلّى داخل شد و ملائكه با قبه به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانۀ خديجه روان شد، و چون حضرت به در خانه رسيد خديجه را كنيزان به قدوم آن حضرت بشارت دادند و خديجه با پاى برهنه از غرفه به صحن خانه دويد، و چون در را گشودند حضرت فرمود: السلام عليكم يا اهل البيت.

خديجه گفت: گوارا باد تو را سلامتى اى نور ديدۀ من.

حضرت فرمود كه: بشارت باد تو را كه مالهاى تو به سلامت رسيد.

خديجه گفت: سلامتى تو براى بشارت من كافى است اى قرّة العين، و اللّه كه تو نزد من گراميترى از دنيا و آنچه در دنيا است؛ و شعرى چند در بشارت قدوم بهجت لزوم آن حضرت ادا نمود و گفت: اى حبيب من! قافله را در كجا گذاشتى؟

فرمود كه: در جحفه گذاشتم.

پرسيد كه: تو كى از ايشان جدا شدى؟

فرمود كه: يك ساعت بيش نيست.

خديجه گفت به او كه: ايشان را در جحفه گذاشته و بزودى آمده اى؟ !

فرمود كه: بلى، حق تعالى زمين را از براى من پيچيده و راه را براى من نزديك گردانيد.

باز تعجب خديجه زياد شد و شادى او افزون گرديد و گفت: اى نور ديده! التماس دارم كه برگردى و با قافله داخل شوى كه موجب مزيد رفعت تو و شادى من گردد؛

ص: 246

و مى خواست كه بار ديگر ملاحظه كند كه آن قبه عود خواهد كرد يا نه.

پس توشه اى در غايت عطر و لطافت براى آن جناب مهيّا كرده مشكى هم از آب زمزم همراه كرد، و چون حضرت روانه شد از عقب آن حضرت نظر مى كرد ديد كه باز قبه فرود آمد و ملائكه برگشتند و به همان طريق سابق بر دور راحلۀ آن حضرت مى رفتند.

و چون آن حضرت به قافله رسيد ميسره گفت: اى سيد! مگر از رفتن مكه فسخ عزيمت نموده اى؟

فرمود كه: نه، رفتم و برگشتم.

ميسره خنديد و گفت: مزاح مى فرمائى، به پاى كوه رفته و برگشته اى.

فرمود كه: نه، بلكه رفتم به نزد خانۀ كعبه و طواف كردم و خديجه را ملاقات نمودم و برگشتم.

ميسره گفت: اى سيد! هرگز از تو دروغ نشنيده ام و متحيرم كه چگونه در دو ساعت به مكه رفتى و برگشتى و اين مسافت چند روز است!

حضرت فرمود كه: اگر شك دارى اينك نان خديجه و طعام اوست كه آورده ام و اينك آب زمزم است كه او همراه من كرده است.

ميسره فرياد زد در ميان قافله كه: اى گروه قريش! آيا محمد زياده از دو ساعت از ما غايب شد؟ !

گفتند: نه.

گفت: اينك به مكه رفته و برگشته است و توشۀ خديجه همراه اوست.

پس ايشان تعجب كردند و ابو جهل گفت كه: از ساحر اينها عجب نيست.

پس روز ديگر كه قافله بار كردند كه متوجه مكه شوند اهل مكه به استقبال قافله بيرون آمدند و خديجه خويشان و غلامان خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود كه: در عرض راه مجلسها بيارائيد و قربانيها بكشيد براى شادى قدوم شريف آن حضرت؛ و خديجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مكه از بسيارى اموال خديجه و وفور منافعى كه آن حضرت براى او آورده بود در تعجب و حيرت بودند تا آنكه خورشيد فلك

ص: 247

نبوّت از در خانۀ خديجه طالع گرديد و اموال خديجه را به عرض او رسانيد و خديجه در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و كثرت غنايم و اموال كه براى او آورده بود تعجب مى نمود، پس فرستاد و پدر خود خويلد را طلبيد و به عرض او رسانيد كه: اين مبارك رو در اين سفر براى من آن قدر منافع و غنايم آورده است كه در جميع تجارت خود چنين منفعتى نيافته بودم.

پس متوجه ميسره شد و گفت: بگو احوال سفر خود را كه چگونه بود و چه ها مشاهده كردى در اين سفر از اوصاف و كرامات محمد؟

ميسره گفت: مگر مرا طاقت آن هست كه شمّه اى از صفات حميده و اخلاق پسنديدۀ او را بيان كنم يا قليلى از معجزات و كرامات آن معدن سعادت را احصا نمايم؛ پس قصۀ سيل و چاه و اژدها و درخت را ذكر كرد و آنچه راهب در حقّ آن حضرت گفته بود و پيغامى كه براى او فرستاده بود نقل كرد.

خديجه گفت: اى ميسره! بس است، زياد كردى شوق مرا بسوى محمد، برو كه از براى خداوند تو را و زوجۀ تو و فرزندان تو را آزاد كردم؛ و دويست درهم با دو شتر به او بخشيد و خلعت فاخر بر او پوشانيد. پس حضرت را نوازش بسيار نمود و وعدۀ كرامت بسيار كرد و آن حضرت از او مرخّص گرديده به خانۀ ابو طالب آمد و ارباح و فوايد آن سفر را به ابو طالب گذاشت و فرمود: اى عم! آنچه در اين سفر بهم رسيده است همه به تو تعلق دارد.

ابو طالب او را در بر گرفت و روى مباركش را بوسيد و گفت: اى نور ديدۀ من! آرزوئى كه دارم آن است كه براى تو زنى بخواهم كه موافق و مناسب شرف و جلال تو باشد.

و چون روز ديگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه هاى فاخر پوشيد و خود را خوشبو گردانيد و به منزل خديجه تشريف برد، و چون خديجه آن حضرت را ديد شاد گرديد و گفت: اى سيد من! هر حاجت كه از من دارى بخواه كه حاجت تو همه نزد من روا است و بگو كه اموال خود را كه از من مى گيرى چه اراده دارى و در چه مصرف صرف خواهى كرد؟

فرمود كه: عمّ من مى خواهد كه صرف تزويج و براى من زوجه اى خواستگارى نمايد.

ص: 248

پس خديجه تبسّم نمود و گفت: اى سيد من! آيا مى خواهى كه من از براى تو زنى پيدا كنم كه دلخواه من باشد؟

فرمود كه: بلى.

خديجه گفت: زنى براى تو بهم رسانيده ام از قوم تو كه در مال و حسن و جمال و عفّت و كمال و سخاوت و طهارت و حسن خصال از جميع زنان اهل مكه بهتر است و ياور تو خواهد بود در جميع امور و از تو به قليلى راضى است و در نسب به تو نزديك است، و اگر او را بخواهى جميع عرب بلكه پادشاهان زمين رشك تو را خواهند برد، امّا دو عيب دارد:

اول آنكه دو شوهر پيش از تو ديده است، دوم آنكه در سال از تو بزرگتر است.

حضرت فرمود: نام نمى برى او را كه كيست؟

خديجه گفت: كنيزك تو خديجه است.

چون حضرت اين سخن را شنيد از نهايت حيا جبين انورش غرق در عرق شد و ساكت گرديد.

پس بار ديگر خديجه اعادۀ اين نوع كلمات نمود و گفت: اى سيد من! چرا جواب نمى فرمائى؟

حضرت فرمود كه: اى دختر عم! تو مال بسيار دارى و من پريشانم، من زنى مى خواهم كه در مال و حال به من شبيه باشد.

خديجه گفت: و اللّه اى محمد من خود را كنيز تو مى دانم و اموال و غلامان و كنيزان من همه از تواند و كسى كه جان خود را از تو دريغ ندارد چگونه در مال با تو مضايقه نمايد؟ ! تو را سوگند مى دهم بحقّ خداوندى كه محتجب گرديده از ابصار، و عالم است به خفاياى اسرار و بحقّ كعبه و استار كه دست رد بر جبين من نگذارى و در همين ساعت برخيزى و عموهاى خود را به نزد پدر من بفرستى كه مرا براى تو از او خواستگارى نمايند، و از بسيارى مهر پروا مكن كه من از مال خود مى دهم و گمان نيك بدار به من چنانكه من گمان نيك به تو دارم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانۀ خديجه بيرون آمد به نزد ابو طالب رفت و در آن

ص: 249

وقت ساير اعمام او نزد ابو طالب بودند و فرمود كه: اى اعمام كرام! مى خواهم برويد بسوى خويلد و خديجه را از او براى من خطبه نمائيد.

ايشان چون از حقيقت حال مطّلع نبودند متأمّل گرديدند و صفيه دختر عبد المطّلب را براى استعلام احوال به منزل خديجه فرستادند، چون صفيه داخل خانۀ خديجه شد او را استقبال نمود و اكرام لا كلام فرمود، و چون صفيه در پرده سخنى شروع كرد خديجه پرده را برداشت و گفت: من دانسته ام كه محمد مؤيد است از جانب پروردگار آسمان و من مزاوجت او را مورث عزت دنيا و شرف عقبى مى دانم و از او هيچ توقع ندارم؛ و خلعت فاخرى براى صفيه حاضر كرد، و صفيه با غايت سرور و شادى به نزد برادران آمد و گفت:

برخيزيد و متوجه شويد كه خديجه منزلت محمد را نزد حق تعالى دانسته است و در محبت او بى تاب است.

پس عموها همه شاد شدند مگر ابو لهب كه او از حسد غمگين شد، پس عباس برجست و گفت: چه نشسته ايد؟ ! برخيزيد كه در امور خير تعجيل ضرور است.

و ابو طالب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جامه هاى فاخر پوشانيد و شمشير هندى بر كمرش بست و بر اسب نجيب عربى سوار كرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در ميان گرفتند، و چون داخل خانۀ خويلد گرديدند او بنى هاشم را تكريم نمود، و چون خطبه كردند گفت: خديجه مالك امر خود است و عقل او از عقل من بيشتر است و بسى ملوك اطراف و صناديد عرب او را طلب كردند راضى نشد اختيار با اوست.

ايشان را جواب او خوش نيامد و بيرون آمدند؛ چون اين خبر به خديجه رسيد بسيار مضطرب شد و عموى خود ورقه را طلبيد و او از رهبانان و علما بود و كتب انبيا بسيار خوانده بود، چون ورقه به نزد خديجه آمد او را محزون يافت گفت: سبب حزن تو چيست اى خديجه؟ هرگز غمگين نباشى.

گفت: اى عم! چه حال باشد كسى را كه ياورى و مونسى نداشته باشد؟

ورقه گفت: مگر ارادۀ شوهر دارى؟ ! جميع پادشاهان و اكابر عرب تو را خواستند و قبول نكردى!

ص: 250

گفت: اى عم! نمى خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت: اهل مكه نيز تو را بسيار طلب كردند و جواب گفتى مثل شيبه و عقبه و ابو جهل.

خديجه گفت: اينها از اهل جهالت و ضلالتند، ديگرى گمان دارى كه در اوصاف مباين اينها باشد؟

ورقه گفت: شنيده ام كه محمد بن عبد اللّه تو را خواسته است.

خديجه گفت: اى عم! چه عيب در او مى بينى؟

ورقه ساعتى سر به زير افكند و گفت: عيب او اين است كه اصل نجابت و كرامت است، و شاخ عزت و مكرمت است، و در حسن خلقت و خلق نظير خود ندارد، و در فضل و كرم و علم و جود مشهور آفاق است.

گفت: اى عم! چنانكه كمالش را گفتى عيبش را هم بگو.

ورقه گفت: عيبش آن است كه بدر جهان است و آفتاب زمين و آسمان است، و گفتار او شيرين تر از عسل است، و در حسن اطوار در جهان مثل است.

گفت: اى عم! اگر از او عيبى دانى بگو.

گفت: عيب او آن است كه در حسن شامخ و در نسب باذخ است، و در حسن سيرت و صفاى سريرت بر همه فضيلت دارد، و در خوش روئى و خوش خوئى و خوشبوئى و خوش گوئى مانند ندارد.

خديجه گفت: هرچند عيب او را مى پرسم تو فضيلتش را بيان مى كنى!

ورقه گفت: من كيستم كه احصاى مدايح او توانم نمود يا صد هزار يك فضايل او را توانم شمرد؟

خديجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسنديده ام و به غير او به ديگرى رغبت نخواهم كرد.

ورقه گفت: هرگاه چنين است بشارت باد تو را كه بزودى او به درجۀ رسالت حق تعالى خواهد رسيد و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گرديد، اى خديجه! چه مى دهى به من

ص: 251

كه امشب تو را به وصال او فايز گردانم.

خديجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است، آنچه خواهى بردار.

ورقه گفت كه: من مال دنيا نمى خواهم، مى خواهم كه در قيامت نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا شفاعت كنى، و بدان اى خديجه كه ما را حساب و كتابى عظيم در پيش است و نجات نمى يابد در آن روز مگر كسى كه متابعت محمد كرده باشد و تصديق رسالت او نموده باشد، پس واى بر كسى كه در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.

خديجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم.

پس ورقه بيرون آمد و به خانۀ خويلد رفت و گفت: چه مى خواهى با خود بكنى؟

گفت: چه كرده ام؟

ورقه گفت: دلهاى فرزندان عبد المطّلب را از خود رنجانيده اى و بر تو مى جوشند و نمى ترسى از شمشير حمزه كه ناگاه بر سر تو بيايد و تو را به شمشير خونخوار خود هلاك كند؟

گفت: چه كرده ام به ايشان؟

ورقه گفت: ردّ خطبۀ ايشان كرده اى و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اى.

خويلد گفت: من چه مى توانم گفت نسبت به محمد كه همۀ عالم به نيكى او شهادت مى دهند؟ و ليكن دو چيز مرا مانع است، يكى آنكه اكابر عرب را جواب گفته ام، اگر به او بدهم همه از من مى رنجند؛ و دوم آنكه خديجه راضى نمى شود.

ورقه گفت: هيچ كسى نيست كه فضيلت محمد را نداند و آرزو نداشته باشد كه به او دختر بدهد، و امّا خديجه چون كرامات بسيار از او مشاهده نموده به او راضى است.

پس وعد و وعيد بسيار نموده خويلد را راضى كرده برداشت و به خانۀ ابو طالب آورد و ساير اولاد عبد المطّلب در آنجا حاضر بودند، ورقه معذرت بسيار از جانب برادر خود طلبيد و وعده كردند كه در صباح روز ديگر در مجمع اكابر قريش آن مناكحۀ ميمونه را منعقد سازند.

ورقه برادر خود را با اولاد كرام عبد المطّلب برداشت و به نزد كعبه آورد و در مجمع

ص: 252

قريش از جانب خويلد وكيل شد در تزويج خديجه و همه را دعوت نمود كه: فردا صبح در منزل خديجه حاضر شويد كه من به وكالت برادر خود خديجه را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عقد خواهم بست؛ و همۀ قريش را به وكالت خود گواه گرفت و خوش حال به خانۀ خديجه برگشت و او را بشارت داد، و خديجه خلعت فاخرى به او عطا كرد كه به پانصد اشرفى خريده بود.

ورقه گفت: مرا به اين امتعۀ دنيا رغبتى نيست و مرا در اين امر كه سعى در آن مى نمايم غرضى به غير از شفاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست، و گفت: خانۀ خود را مزيّن گردان و اسباب وليمۀ فردا را مهيّا كن كه اكابر قريش حاضر خواهند شد.

پس خديجه حكم فرمود غلامان و كنيزان خود را كه فروش و وسايد و آنچه از اسباب زينت داشت بيرون آوردند و خانه را به هر زينتى آراستند و حيوانات بسيار كشتند و انواع حلواها و ميوه ها و ساير اطعمۀ لذيذه ترتيب دادند، و ورقه بيرون آمد و به منزل ابو طالب رفت و مساعى خود را به خدمت سيد البشر عرض كرد و حضرت او را نويد شفاعتها و كرامتها داد و ابو طالب مشغول تهيۀ زفاف شد.

و روايت كرده اند كه: در آن وقت عرش و كرسى به اهتزاز آمدند، و ملائكه به سجدۀ شكر الهى قيام نمودند، و حق تعالى جبرئيل را امر كرد كه علم حمد را بر بام كعبه نصب كند، و كوههاى مكه از مفاخرت سر بر فلك رفعت كشيدند و زبان به تسبيح حق تعالى گشودند، و زمين از فرح بر خود باليد، و مكه از شرف از عرش اعظم برتر گرديد.

چون صبح شد اكابر عرب و صناديد قريش مانند ستارگان در بيت الشرف خديجه مجتمع گرديدند و خديجه كرسيهاى بسيار براى ايشان مرتّب كرده بود و كرسى بزرگى در صدر مجلس گذاشته بود كه از همۀ كرسيها ممتاز بود، چون ابو جهل لعين داخل شد از غايت جهل و تكبر متوجه آن كرسى شد كه بر آن قرار گيرد، پس ميسره بانگ زد بر او كه:

جاى خود را بشناس و پا از اندازۀ خود بيرون منه و در كرسيهاى ديگر قرار گير كه آن مكان تو نيست؛ و در اين اثنا صداها بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند ديدند كه عباس و حمزه و ابو طالب مى خرامند و حمزه شمشير خود را برهنه كرده

ص: 253

است و مى گويد: اى اهل مكه! دست از شيمۀ ادب برمداريد و به استقبال سيد عجم و عرب بشتابيد كه آمد بسوى شما محمد مختار حبيب خداوند جبار و متوجّ به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار، ناگاه ديدند كه سيد بشر مانند خورشيد انور نمودار شد و عمامۀ سياهى بر سر بسته و نور جبين ازهرش ساطع گرديده و پيراهن عبد المطّلب را در بر كرده و برد الياس نبى را بر دوش افكنده و نعلين عبد المطّلب را بر پا بسته و عصاى ابراهيم خليل را در دست گرفته و انگشترى از عقيق سرخ در انگشت مبارك كرده و از دور و كنارش افواج تماشاچيان حيران حسن و جمال او گرديده بودند، و اعمام كرام و ساير عشاير ذوى الاحترام آن فخر كعبه و مقام را در ميان گرفته مى آيند.

پس همۀ اكابر و اشراف به استقبال آن غرۀ ناصيۀ عبد مناف دويدند، و چون داخل مجلس شدند آن زينت بخش عرش را بر كرسى اعظم نشانيدند و ساير بنى هاشم در اطراف او قرار گرفتند، و چون حمزه رضى اللّه عنه ديد كه ابو جهل لعين از جاى خود حركت نكرد، آن شير بيشۀ شجاعت بسوى آن معدن حسد و عداوت دويد و كمر او را به قدرت گرفت و گفت:

برخيز كه هرگز سالم نباشى از نوائب و نجات نيابى از مصايب، پس آن لعين دست به قبضۀ شمشير كين زد و حمزه مبادرت نمود و دست پليدش را گرفته چنان فشرد كه خون از بن ناخنهايش روان شد، اكابر قريش از حمزه التماس كردند كه دست از او برداشت و به جاى خود برگشت.

پس ابو طالب خطبه اى در نهايت بلاغت انشا فرمود و با ورقه خديجه را به آن حضرت عقد نمود، و بعد از شش ماه زفاف آن شريفۀ اشراف و آن درّ صدف عبد مناف منعقد گرديد، و خديجه جميع اموال و غلامان و كنيزان خود را به آن حضرت بخشيد. و چون به رسالت مبعوث گرديد اول كسى كه از زنان به آن حضرت ايمان آورد خديجه بود، و تا خديجه در حيات بود آن حضرت به هيچ زن ديگر رغبت نفرمود. و در حسن صورت و جمال و طراوت و حسن خصال خديجه در مكه نظير خود نداشت (1). و به اينجا منتهى

ص: 254


1- . الانوار 242-338 با اندكى تفاوت.

شد آنچه از كتاب انوار اختصار نموديم.

و صاحب كتاب عدد روايت كرده است كه: پنج سال بعد از بعثت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه از خديجه متولد شد، و كيفيت ولادت آن حضرت چنان است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود با امير المؤمنين عليه السّلام و عمار بن ياسر و منذر بن ضحضاح و حمزه و عباس و ابو بكر و عمر ناگاه جبرئيل عليه السّلام نازل شد به صورت اصلى خود و بالهاى خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر كرد، و ندا كرد آن حضرت را كه:

يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و امر مى نمايد كه چهل شبانه روز از خديجه دورى اختيار كنى. پس آن حضرت چهل روز به خانۀ خديجه نرفت و روزها روزه مى داشت و شبها تا صبح عبادت مى كرد و عمار را بسوى خديجه فرستاد و گفت او را بگو كه: اى خديجه! نيامدن من بسوى تو از كراهت و عداوت نيست و ليكن پروردگار من چنين امر كرده است كه تقديرات خود را جارى سازد و گمان مبر در حقّ خود مگر نيكى، و بدرستى كه حق تعالى به تو مباهات مى كند هر روز چند مرتبه با ملائكۀ خود، بايد كه هر شب در خانۀ خود را ببندى و در رختخواب خود بخوابى و من در خانۀ فاطمه بنت اسد مى باشم تا مدت وعدۀ الهى منقضى گردد.

و خديجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت مى گريست، و چون چهل روز تمام شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مهيّا شو براى تحفه و كرامت من، پس ناگاه ميكائيل نازل شد و طبقى آورد كه دستمالى از سندس بهشت بر روى آن پوشيده بودند و در پيش آن حضرت گذاشت و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه امشب با اين طعام افطار كن (1).

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه: هر شب چون هنگام افطار آن حضرت مى شد مرا امر مى كرد كه در را مى گشودم كه هركه خواهد بيايد و با آن حضرت افطار نمايد، در آن شب مرا امر فرمود كه: بر در خانه بنشين و مگذار كسى داخل شود كه اين طعام بر غير من

ص: 255


1- . در «عدد» گوينده جبرئيل است.

حرام است؛ پس چون ارادۀ افطار نمود طبق را گشود و در ميان آن طبق از ميوه هاى بهشت يك خوشۀ انگور و يك خوشۀ خرما بود و جامى از آب بهشت، پس از آن ميوه ها آن قدر تناول فرمود كه سير شد و از آن آب آشاميد تا سيراب شد، و جبرئيل از ابريق بهشت آب بر دست مباركش ريخت و ميكائيل دستش را شست و اسرافيل دستش را از دستمال بهشت پاك كرد، و طعام باقيمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت.

و چون حضرت برخاست كه مشغول نماز شود جبرئيل گفت كه: در اين وقت تو را نماز جايز نيست، بايد كه الحال به منزل خديجه روى و با او مقاربت نمائى كه حق تعالى مى خواهد كه در اين شب از نسل تو ذريّۀ طيّبه خلق نمايد، پس آن حضرت متوجه خانۀ خديجه شد.

و خديجه گفت كه: من با تنهايى الفت گرفته بودم و چون شب مى شد درها را مى بستم و پرده ها را مى آويختم و نماز خود را مى كردم و چراغ را خاموش مى كردم و در جامۀ خواب خود مى خوابيدم، در آن شب در ميان خواب و بيدارى بودم كه صداى در خانه را شنيدم، پرسيدم: كيست كه مى كوبد درى را كه به غير از محمد ديگرى را روا نيست كوبيدن؟

آن حضرت فرمود كه: منم محمد.

چون صداى فرح افزاى آن حضرت را شنيدم از جا جستم و در را گشودم و پيوسته عادت آن حضرت آن بود كه چون ارادۀ خوابيدن مى نمود آب مى طلبيد و وضو را تجديد مى كرد و دو ركعت نماز بجا مى آورد و داخل رختخواب مى شد، و در آن شب مبارك سحر هيچ از اينها نكرد، و تا داخل شد دست مرا گرفته به رختخواب برد، و چون از مواقعه فارغ شد من نور فاطمۀ زهرا عليها السلام را در شكم خود يافتم (1).

و امّا كيفيت ولادت آن حضرت و معجزاتى كه در آن وقت ظاهر شد در ابواب احوال و معجزات آن حضرت بيان خواهد شد، و احوال ساير اولاد خديجه در باب احوال اولاد امجاد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 256


1- . العدد القوية 220.

باب ششم: در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم كريمه و دواب و اسلحه

اشاره

و غير آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است

و در آن چند فصل است

ص: 257

ص: 258

فصل اول: در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است

ابن بابويه به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من شبيه ترين مردم به حضرت آدم عليه السّلام، و حضرت ابراهيم عليه السّلام شبيه ترين مردم بود به من در خلقت و خلق، و حق تعالى مرا از بالاى عرش عظمت و جلالت خود به ده نام ناميده و صفت مرا بيان كرده و به زبان هر پيغمبرى بشارت مرا به قوم ايشان داده است، و در تورات و انجيل نام مرا بسيار ياد كرده است و كلام خود را تعليم من نمود و مرا به آسمان بالا برد، و نام مرا از نام بزرگوار خود اشتقاق نمود، يك نام او محمود است و مرا محمد نام كرده، و مرا در بهترين قرنها و در ميان نيكوترين امتها ظاهر گردانيد و در تورات مرا «احيد» ناميد زيرا كه به توحيد و يگانه پرستى خدا جسدهاى امّت من بر آتش جهنم حرام گرديده است، و در انجيل مرا احمد ناميد زيرا كه من محمودم در آسمان و امّت من حمدكنندگانند، و در زبور مرا «ماحى» ناميد زيرا كه به سبب آن من از زمين محو مى نمايد عبادت بتها را، و در قرآن مرا محمد ناميد زيرا كه در قيامت همۀ امّتها مرا ستايش خواهند كرد به سبب آنكه بغير از من كسى در قيامت شفاعت نخواهد كرد مگر به اذن من، و مرا در قيامت «حاشر» خواهند ناميد زيرا كه زمان امّت من به حشر متصل است، و مرا «موقف» ناميد زيرا كه من مردم را نزد خدا به حساب مى دارم، و مرا «عاقب» ناميد زيرا كه من عقب پيغمبران آمدم و بعد از من پيغمبرى نيست، و منم رسول رحمت و رسول توبه و رسول ملاحم يعنى جنگها و منم «مقفّى» كه از قفاى انبيا مبعوث شدم، و منم «قثم» يعنى كامل جامع كمالات.

ص: 259

و منّت گذاشت بر من پروردگار من و گفت: اى محمد! من هر پيغمبرى را به زبان امّت او فرستادم و بر اهل يك زبان فرستادم و تو را بر هر سرخ و سياهى مبعوث گردانيدم و تو را يارى دادم به ترسى كه از تو در دل دشمنان تو افكندم و هيچ پيغمبر ديگر را چنين نكردم، و غنيمت كافران را بر تو حلال گردانيدم و براى احدى پيش از تو حلال نكرده بودم بلكه مى بايست غنيمتها كه از كافران بگيرند بسوزانند، و عطا كردم به تو و امّت تو گنجى از گنجهاى عرش خود را كه آن سورۀ فاتحة الكتاب و آيات آخر سورۀ بقره است، و براى تو و امّت تو جميع زمين را محلّ سجده و نماز گردانيدم بر خلاف امّتهاى گذشته كه مى بايست نماز را در معبدهاى خود بكنند، و خاك زمين را براى تو پاك كننده گردانيدم، و اللّه اكبر را به تو و امّت تو دادم، و ياد تو را به ياد خود مقرون كردم كه هرگاه امّت تو مرا به وحدانيّت ياد كنند تو را به پيغمبرى ياد كنند، پس طوبى براى تو باد اى محمد و براى امّت تو (1).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سؤال كردند كه: به چه سبب تو را محمد و احمد و ابو القاسم و بشير و نذير و داعى ناميده اند؟

فرمود كه: مرا «محمد» ناميدند زيرا كه ستايش كرده شدم در زمين؛ و «احمد» ناميدند براى آنكه مرا ستايش مى كنند در آسمان؛ و «ابو القاسم» ناميدند براى آنكه حق تعالى در قيامت بهشت و جهنم را به سبب من قسمت مى نمايد، پس هركه كافر شده است و ايمان به من نياورده است از گذشتگان و آيندگان به جهنم مى فرستد و هركه ايمان آورد به من و اقرار نمايد به پيغمبرى من او را داخل بهشت مى گرداند؛ و مرا «داعى» خوانده است براى آنكه مردم را دعوت مى كنم به دين پروردگار خود؛ و مرا «نذير» خوانده است براى آنكه مى ترسانم به آتش هركه را نافرمانى من كند؛ و «بشير» ناميد است براى آنكه بشارت مى دهم مطيعان خود را به بهشت (2).

ص: 260


1- . علل الشرايع 128؛ خصال 425؛ معاني الاخبار 51.
2- . علل الشرايع 127؛ امالى شيخ صدوق 158-159؛ معاني الاخبار 51.

و در حديث موثق روايت كرده است كه حسن بن فضال از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: به چه سبب حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ابو القاسم كنيت كرده اند؟

فرمود كه: زيرا فرزند او قاسم نام داشت.

حسن گفت: عرض كردم كه: آيا مرا قابل زياده از اين مى دانى؟

فرمود كه: بلى، مگر نمى دانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من و على پدر اين امّتيم؟

گفتم: بلى.

فرمود: مگر نمى دانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پدر جميع امّت است؟

گفتم: بلى.

فرمود كه: مگر نمى دانى كه على قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است؟

گفتم: بلى.

فرمود: پس پيغمبر پدر قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است، و به اين سبب حق تعالى او را به ابو القاسم كنيت داده است.

گفتم: پدر بودن ايشان چه معنى دارد؟

فرمود كه: يعنى شفقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت به جميع امّت خود مانند شفقت پدران است بر فرزندان، و على بهترين امّت آن حضرت است، و همچنين شفقت على بعد از آن حضرت براى امّت مانند شفقت آن حضرت بود زيرا كه او وصى و جانشين و امام و پيشواى امّت بعد از آن حضرت بود، پس به اين سبب فرمود كه: من و على هر دو پدر اين امّتيم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى بر منبر بر آمده فرمود كه: هركه قرضى و عيالى بگذارد بر من است و هركه مالى بگذارد و وارثى داشته باشد مال او از وارث اوست، پس به اين سبب آن حضرت اولى بود نسبت به امت خود از جانهاى ايشان و همچنين امير المؤمنين بعد از آن حضرت اولى بود به امت از جانهاى ايشان (1).

ص: 261


1- . علل الشرايع 127؛ معاني الاخبار 52.

و در حديث موثق ديگر روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ده نام بود، پنج نام در قرآن هست و پنج نام در قرآن نيست، امّا آنها كه در قرآن است محمد و احمد و عبد اللّه و يس و نون؛ و امّا آنها كه در قرآن نيست فاتح و خاتم و كافى و مقفّى و حاشر (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى آن حضرت را «مزّمّل» ناميده است زيرا كه وقتى وحى بر آن جناب نازل شد خود را به جامه اى پيچيده بود (2)؛ و خطاب «مدّثّر» به اعتبار رجعت آن حضرت است پيش از قيامت، يعنى: اى كسى كه خود را به كفن پيچيده اى زنده شو و برخيز و بار ديگر مردم را از عذاب پروردگار خود بترسان (3).

و در روايات معتبرۀ بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حق تعالى من و امير المؤمنين را از يك نور خلق كرد و از براى ما دو نام از نامهاى خود اشتقاق كرد، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمد، و حق تعالى علىّ اعلا است و امير المؤمنين على است (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: نام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در صحف ابراهيم «ماحى» است، و در تورات «حاد» ، و در انجيل «احمد» ، و در قرآن «محمد» .

پس پرسيدند كه: تأويل ماحى چيست؟

فرمود: يعنى محو كنندۀ بتها و قمارها و صورتها و هر معبود باطلى؛ و امّا «حاد» يعنى دشمنى كننده با هركه دشمن خدا و دين خدا باشد، خواه خويش باشد و خواه بيگانه؛ و امّا «احمد» براى آن گفتند كه حق تعالى ثناى نيكو گفته است براى او به سبب آنچه پسنديده است از افعال شايستۀ او؛ و تأويل «محمد» آن است كه خدا و فرشتگان و جميع پيغمبران

ص: 262


1- . خصال 426.
2- . تفسير قمى 2/392.
3- . تفسير قمى 2/393.
4- . معاني الاخبار 56؛ علل الشرايع 134 و 135.

و رسولان و همۀ امّتهاى ايشان ستايش مى كنند او را و درود مى فرستند بر او و نامش بر عرش نوشته است: محمد رسول اللّه (1).

و صفّار روايت كرده است به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ده نام است در قرآن: محمد و احمد و عبد اللّه و طه و يس و نون و مزمل و مدثر و رسول و ذكر چنانكه فرموده است كه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ (2)، وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (3)، لَمّا قامَ عَبْدُ اَللّهِ يَدْعُوهُ كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً (4)، و طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (5)، و يس. وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ (6)، و ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ (7)، و يا أَيُّهَا اَلْمُزَّمِّلُ (8)، و يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ (9)، و «قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولاً» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: «ذكر» از نامهاى آن حضرت است و مائيم اهل ذكر كه حق تعالى در قرآن امر كرده است كه: «هرچه ندانيد از اهل ذكر سؤال كنيد» (10).

و بعضى از علما از قرآن مجيد چهارصد نام براى آن حضرت بيرون آورده اند، و مشهور آن است كه نام آن حضرت در تورات « مودمود» است و در انجيل «طاب طاب» و در زبور «فارقليط» ، و بعضى گفته اند در انجيل «فارقليط» ؛ و امّا اسما و القاب كه اكثر علما از قرآن استخراج كرده اند بغير از آنچه سابق مذكور شد اينهاست: «شاهد»

ص: 263


1- . امالى شيخ صدوق 67؛ من لا يحضره الفقيه 4/177.
2- . سورۀ آل عمران:144.
3- . سورۀ صف:6.
4- . سورۀ جن:19.
5- . سورۀ طه:1 و 2.
6- . سورۀ يس:1 و 2.
7- . سورۀ قلم:1.
8- . سورۀ مزمل:1.
9- . سورۀ مدثر:1.
10- . بصائر الدرجات 512، و در آن براى دهمين نام آيۀ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ آمده است.

و «شهيد» و «مبشّر» و «بشير» و «نذير» و «داعى» و «سراج منير» و «رحمة للعالمين» و «رسول اللّه» و «خاتم النبيّين» و «نبى» و «امّى» و «نور» و «نعمت» و «رءوف» و «رحيم» و «منذر» و «مذكّر» و «شمس» و «نجم» و «حم» و «سما» و «تين» (1).

و در كتاب سليم بن قيس مسطور است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ صفّين برمى گشت به دير راهبى رسيد كه از نسل حواريان عيسى عليه السّلام و از علماى نصارى بود، پس از دير فرود آمد و كتابى چند در دست داشت و گفت: جدّ من بهترين حواريان عيسى بوده است و اين كتابها به خطّ اوست كه عيسى گفته و او نوشته است، و در اين كتابها مذكور است كه پيغمبرى از عرب مبعوث خواهد شد از فرزندان ابراهيم خليل عليه السّلام از شهر مكه و او را چند نام خواهد بود: محمد و عبد اللّه و يس و فتاح و خاتم و حاشر و عاقب و ماحى و قائد و نبى اللّه و صفى اللّه و حبيب اللّه، و هرگاه نام خدا مذكور شود بايد كه نام او مذكور شود، و او محبوبترين خلق است نزد خدا و حق تعالى خلق نكرده است احدى را نه ملك مقرّب و نه پيغمبر مرسل از آدم تا آخر پيغمبران كه بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، و حق تعالى در قيامت او را بر عرش خود خواهد نشانيد و او را شفيع خواهد گردانيد، و براى هركه شفاعت نمايد قبول خواهد كرد، و به نام او جارى شده است قلم بر لوح كه:

محمد رسول اللّه (2).

و در احاديث معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون نماز مى كرد بر انگشتان پاهاى خود مى ايستاد تا آنكه پاهاى مباركش ورم مى كرد، پس حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (3)يعنى: «اى محمد! ما قرآن را بر تو نفرستاديم كه خود را به تعب افكنى» ، و «طه» به لغت طى به معنى محمد است (4).

ص: 264


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/195 با اندكى تفاوت.
2- . كتاب سليم بن قيس 115-117 با اندكى تفاوت؛ غيبت نعمانى 71-73.
3- . سورۀ طه:1 و 2.
4- . تفسير قمى 2/57-58.

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: «طه» يعنى اى طلب كنندۀ حق و هدايت كننده بسوى حق، و «يس» يعنى اى سامع و شنوندۀ وحى من (1). و در حديث ديگر: يعنى اى سيّد (2).

و اخبار بسيار از طريق خاصه و عامه منقول است كه: «يس» نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و آل يس اهل بيت آن حضرتند كه حق تعالى در قرآن بر ايشان سلام فرستاده است و فرموده كه: «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ» (3)و بر غير پيغمبران در قرآن سلام نفرستاده است مگر بر ايشان (4)، و در قرائت اهل بيت عليهم السّلام چنين است.

و در روايت ديگر وارد شده است كه: يس را نام مكنيد كه نام آن حضرت است و رخصت نداده اند كه ديگرى را نام كنند (5).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است در تفسير حم.

وَ اَلْكِتابِ اَلْمُبِينِ (6) فرمود كه: «حم» نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در كتابى كه خدا بر هود عليه السّلام فرستاده بود، و «كتاب مبين» امير المؤمنين عليه السّلام است (7).

و در روايات معتبره وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى كه حق تعالى قسم ياد فرمود به پيغمبر در هنگامى كه به معراج رفت يا از دنيا رفت و مراد از «نجم» آن حضرت است كه نجم فلك هدايت است (8).

و همچنين احاديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ

ص: 265


1- . معاني الاخبار 22.
2- . شرح الشفا 1/490.
3- . اشاره به آيۀ 130 سورۀ صافات.
4- . عيون اخبار الرضا 1/236-237. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 356 و تفسير ابن كثير 4/21 و شواهد التنزيل 2/165.
5- . كافى 6/20.
6- . سورۀ دخان:1 و 2.
7- . كافى 1/479.
8- . تفسير قمى 2/333؛ تفسير فرات كوفى 449.

يَهْتَدُونَ (1) كه «علامات» ، ائمه عليهم السّلام اند كه نشانه هاى راه هدايتند؛ و «نجم» ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه ايشان به او هدايت يافته اند (2).

و اخبار بسيار وارد است در تفسير وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحاها (3)كه مراد از «شمس» ، خورشيد فلك رسالت است؛ و مراد به «قمر» ، ماه اوج امامت است يعنى امير المؤمنين عليه السّلام كه تالى آن حضرت است؛ و مراد به «نهار» ، ائمۀ اطهارند كه جهان به نور هدايت ايشان روشن است (4).

و در تفسير وَ اَلتِّينِ وارد شده است كه مراد از «تين» ، سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه بهترين ميوه هاى شجرۀ نبوت است؛ و «زيتون» ، امير المؤمنين عليه السّلام است كه علم او روشنى بخش هر ظلمت است؛ و «طور سينين» ، حسن و حسين عليهما السّلام اند كه كوه وقار و تمكين اند؛ و «بلد امين» ، ائمۀ مؤمنانند كه شهرستان علم يزدانند (5).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه به رأس الجالوت گفت: در انجيل نوشته است كه فارقليط بعد از عيسى خواهد آمد و تكليفهاى گران را بر شما آسان خواهد كرد و شهادت به حقيّت من خواهد داد چنانكه من شهادت بر حقيّت او دادم و او تأويل هر علم را براى شما خواهد آورد. رأس الجالوت گفت: بلى چنين است (6).

و از طريق عامه از انس بن مالك روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى گروه مردم! هركه آفتاب را نيابد دست از ماه برندارد، و هركه ماه را نيابد زهره را غنيمت شمارد، و هركه زهره را نيابد در فرقدان چنگ زند. پس فرمود كه: منم شمس، و على است قمر، و فاطمه زهره است، و حسن و حسين فرقدانند (7).

ص: 266


1- . سورۀ نحل:16.
2- . كافى 1/206؛ مجمع البيان 3/354؛ شواهد التنزيل 1/425.
3- . سورۀ شمس:1.
4- . تفسير قمى 2/424؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/805؛ شواهد التنزيل 2/432.
5- . تفسير قمى 2/429.
6- . توحيد شيخ صدوق 428؛ احتجاج 2/416.
7- . فرائد السمطين 2/17؛ شواهد التنزيل 2/288.

فصل دوم: در بيان معنى امّى است

و بيان آنكه آن حضرت به همۀ خط و زبان و لغت عارف بودند

بدان كه خلاف است كه آن حضرت را حق تعالى چرا امّى فرموده است، بعضى گفته اند براى آنكه سواد خط نداشت؛ و بعضى گفته اند منسوب به امّى است يعنى در عدم تعليم ظاهرى مثل امّت عرب بود؛ و بعضى گفته اند نسبت به امّ است يعنى به حسب ظاهر بر حالتى بود كه از مادر متولد شده بود كه خط و سواد نياموخته بود از كسى (1).

و در بعضى از احاديث وارد شده است كه: نسبت به امّ القرى است يعنى مكه (2).

و در اين خلافى نيست كه آن حضرت پيش از بعثت تعلّم خط و سواد از كسى ننموده بود، چنانكه حق تعالى مى فرمايد وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لاَرْتابَ اَلْمُبْطِلُونَ (3)يعنى: «تلاوت نمى كردى پيش از بعثت كتابى و نامه اى را و نمى نوشتى كتابى را به دست راست خود، اگر چنين مى بود به شك مى افتادند اهل بطلان» ، و خلاف است كه آيا بعد از بعثت مى توانست خواند و نوشت يا نه؟ و حق آن است كه قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانكه به وحى الهى همه چيز را مى دانست و به قدرت الهى بر كارهائى كه ديگران عاجز بودند قادر بود، امّا براى مصلحت خود

ص: 267


1- . مجمع البيان 2/487.
2- . معاني الاخبار 54؛ بصائر الدرجات 226؛ اختصاص 263.
3- . سورۀ عنكبوت:48.

نمى نوشت و غالب اوقات ديگران را امر به خواندن نامه ها مى فرمود و خواندن و نوشتن را از بشرى نياموخته بود، چنانكه در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه را مى خواند و نمى نوشت (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: از چيزهائى كه حق تعالى منّت گذاشته بود بر پيغمبر خود آن بود كه امّى بود و نمى نوشت و نامه را مى خواند (2).

و در حديث حسن ديگر فرمود در تفسير آيۀ هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ (3)كه ترجمه اش آن است كه: «اوست كه فرستاد در ميان امّيان رسولى از ايشان» ، حضرت فرمود كه: ايشان خط داشتند و ليكن چون كتابى از خدا در ميان ايشان نبود و پيغمبرى هنوز در ميان ايشان مبعوث نشده بود، به اين سبب ايشان را امّى ناميد (4).

و به سند معتبر منقول است كه شخصى از امام محمد تقى عليه السّلام پرسيد كه: چرا حضرت رسول را امّى ناميدند؟ حضرت فرمود كه: سنّيان چه مى گويند؟ گفت: مى گويند كه زيرا نمى توانست چيزى نوشت.

فرمود: دروغ مى گويند لعنت خدا بر ايشان باد چگونه چنين باشد و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد: «اوست كه فرستاد در ميان امّيان رسولى از ايشان كه تلاوت نمايد بر ايشان آيات او را و تعليم نمايد به ايشان كتاب و حكمت را» ، چگونه تعليم مى نمود چيزى را كه خود نمى دانست، و اللّه كه آن حضرت مى خواند و مى نوشت به هفتاد و سه زبان بلكه خدا او را امّى ناميد براى آنكه از اهل مكه است و يك نام مكه امّ القرى است، چنانكه فرموده است كه وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ اَلْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها (5). (6)

ص: 268


1- . علل الشرايع 126.
2- . علل الشرايع 126.
3- . سورۀ جمعه:2.
4- . تفسير قمى 2/366.
5- . سورۀ انعام:92.
6- . علل الشرايع 124؛ بصائر الدرجات 225؛ اختصاص 263.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابو سفيان متوجه احد شد، عباس نامه اى به خدمت آن حضرت نوشت و حقيقت را عرض كرد، چون نامه را آوردند حضرت در يكى از باغهاى مدينه بود پس نامه را خواند و اصحاب خود را اعلام نكرد و فرمود كه: داخل مدينه شويد، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را به ايشان نقل كرد (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: آن حضرت مى خواند و مى نوشت و آنچه خود هم ننوشته بود مى خواند (2)با آنكه نوشته را مى خواند و مى دانست، پس چون نوشته را نداند؟

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: در تأويل قول حق تعالى كه وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ (3)فرمود كه: يعنى خدا وحى كرده است بسوى من قرآن را براى آنكه بترسانم شما را و هر كسى را كه دعوت من به او برسد به هر زبانى و هر لغتى (4).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتاب و وحيى نفرستاد مگر به عربى و ليكن به گوش انبيا به زبان و لغت قوم ايشان مى رسيد و به گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عربى، و با هركس سخن مى گفت به عربى سخن مى گفت، و اگر مخاطب عرب نبود به گوش او به لغت او مى رسيد، و هر كس با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر لغت كه سخن مى گفت به لغت عربى به گوش آن حضرت مى رسيد، اينها همه را جبرئيل براى آن حضرت از جانب او ترجمه مى نمود براى تشريف و تكريم آن حضرت (5).

ص: 269


1- . علل الشرايع 125.
2- . بصائر الدرجات 227.
3- . سورۀ انعام:19.
4- . علل الشرايع 125؛ بصائر الدرجات 226.
5- . علل الشرايع 126.

فصل سوم: در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب

و ساير اسباب آن حضرت است

شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشترى به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد و گفت: يا على! اين انگشتر را بده كه «محمد بن عبد اللّه» بر آن نقش كنند، پس حضرت آن انگشتر را به حكّاك داد و چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده بود امر فرمود كه نقش كنند، چون روز ديگر انگشتر را از حكّاك گرفت ديد كه «محمد رسول اللّه» نقش كرده است، گفت: من تو را چنين امر نكردم، گفت: راست مى گوئى يا امير المؤمنين، من خطا كردم و از دستم چنين جارى شد.

چون انگشتر را به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد واقعه را عرض نمود، حضرت انگشتر را گرفت و در انگشت مبارك كرده فرمود كه: منم محمد بن عبد اللّه و منم محمد رسول اللّه.

و چون روز ديگر صبح شد و نظر فرمود به نگين ديد كه در زير نگين نقش شده است «عليا ولى اللّه» پس حضرت متعجب گرديد، و در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت:

حق تعالى مى فرمايد كه: تو آنچه خواستى نقش كردى و ما آنچه خواستيم نقش كرديم (1).

ص: 270


1- . امالى شيخ طوسى 705.

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: انگشتر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از نقره بود، و نقش نگين آن «محمد رسول اللّه» بود (1).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت دو انگشتر داشت: بر يكى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر ديگرى نوشته بود «صدق اللّه» (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتر را در دست راست مى كردند (3).

و در حديث صحيح فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه كلاه داشتند: يكى يمنيّه، و يكى بيضا كه سفيد بود، و ديگرى مضريّه كه دو گوش داشت كه در جنگها بر سر مى گذاشتند؛ و عصاى كوچكى داشتند كه بر آن تكيه مى كردند و در عيدها با خود به صحرا مى بردند و در وقت خطبه بر آن تكيه مى فرمودند؛ و چوب دستى داشتند كه آن را «ممشوق» مى گفتند؛ و خيمه اى داشتند كه او را «الكن» مى گفتند؛ و كاسه اى داشتند كه آن را «منبعه» مى گفتند، و كاسه اى داشتند كه آن را «رى» مى گفتند؛ و دو اسب داشتند:

يكى «مرتجز» و ديگرى «سكب» ؛ و دو استر داشتند: يكى «دلدل» و ديگرى «شهباء» ؛ و دو ناقه داشتند: يكى «عضباء» و ديگرى «جذعاء» ؛ و چهار شمشير داشتند: «ذو الفقار» و «عون» و «مخذم» و «رسوم» ؛ و درازگوشى داشتند كه آن را «يعفور» مى گفتند؛ و عمامه اى داشتند كه آن را «سحاب» مى گفتند؛ و زرهى داشتند كه آن را «ذات الفضول» مى گفتند، و آن سه حلقه از نقره داشت يكى در پيش و دو تا در عقب؛ و علمى داشتند كه آن را «عقاب» مى گفتند؛ و شتر باردارى داشتند كه آن را «ديباج» مى گفتند؛ و لوائى داشتند كه آن را «معلوم» مى گفتند؛ و خودى داشتند كه آن را «اسعد» مى گفتند.

پس همۀ اينها را در هنگام وفات به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عطا فرمودند، و انگشتر

ص: 271


1- . قرب الاسناد 64.
2- . خصال 61.
3- . علل الشرايع 158؛ وسائل الشيعة 5/82.

خود را بيرون آورد و در انگشت آن حضرت كرد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: در قائمۀ يكى از شمشيرهاى آن حضرت صحيفه اى يافتم كه در آن علوم بسيار بود از جملۀ آنها اين سه كلمه بود: پيوند كن با هركه از تو قطع كند، و حق را بگو اگر چه براى تو ضرر كند، و احسان كن با هركه با تو بدى كند (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى را به غنيمت گرفت و درازگوش با آن حضرت به سخن آمد و گفت: از نسل جدّ من شصت درازگوش گوش بهم رسيده كه هيچ يك را بغير پيغمبران سوار نشده اند، و از نسل جدّ من بغير از من نمانده است و از پيغمبران بغير از تو نمانده اند، و من پيوسته انتظار تو مى بردم، و پيشتر از يهودى بودم و دانسته به سر مى آمدم و او را مى افكندم و او بر پشت و شكم من مى زد.

پس حضرت فرمود كه: تو را يعفور نام كردم؛ پس فرمود كه: آيا زنى مى خواهى؟ گفت: نه. و هرگاه مى گفتند: رسول خدا تو را مى طلبد، مى شتافت به خدمت آن حضرت؛ و چون آن حضرت از دنيا رفت اضطراب بسيار كرد و از شدت جزع خود را در چاهى افكند و مرد و آن چاه، قبر او شد (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت را ناقه اى بود كه آن را «قصوى» مى گفتند و هرگاه حضرت از آن به زير مى آمد مهار آن را بر گردنش مى انداخت و او مى گرديد، و مسلمانان به او چيزى مى دادند و گرامى مى داشتند تا سير مى شد، روزى سر خود را داخل خيمۀ سمرة بن جندب كرد، او عصا بر سرش زد و سرش شكست، ناقه برگشت به خدمت حضرت و شكايت سمره را به آن حضرت كرد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: حلقۀ بينى ناقۀ آن حضرت از نقره بود (4).

ص: 272


1- . امالى شيخ صدوق 67؛ من لا يحضره الفقيه 4/178.
2- . قصص الانبياء راوندى 312.
3- . كافى 8/332.
4- . كافى 6/542؛ تهذيب الاحكام 6/166.

و در روايت ديگر فرمود كه: در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يك جفت كبوتر سرخ بود (1).

و در چند حديث ديگر فرمود كه: انگشتر آن حضرت از نقره بود (2)، و نگين آن مدوّر بود (3).

و به سند معتبر از علىّ بن مهزيار منقول است كه گفت: رفتم به خدمت حضرت امام موسى عليه السّلام و در دست آن حضرت انگشتر فيروزه اى ديدم كه نقش آن «اللّه الملك» بود، پس فرمود كه: اين سنگى است كه جبرئيل از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بهشت به هديه آورد و آن حضرت آن را به امير المؤمنين عليه السّلام بخشيد (4).

و به سند معتبر از عبد اللّه بن سنان منقول است كه گفت: حضرت صادق عليه السّلام انگشتر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به من نمود، حلقۀ آن از نقره بود و نگينش سياه و در آن نگين در دو سطر نوشته بود «محمد رسول اللّه» (5).

و در حديث معتبر منقول است از آن حضرت كه فرمود: حليۀ سيف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از نقره بود (6).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ذو الفقار شمشير حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جبرئيل از آسمان آورده بود، و حليۀ آن از نقره بود (7).

و ساير اسباب و اسلحه و اثواب آن حضرت را در كتاب «حلية المتقين» و كتاب «بحار الانوار» ايراد كرده ايم و در اينجا به همين اكتفا نموديم.

ص: 273


1- . كافى 6/548.
2- . قرب الاسناد 64.
3- . كافى 6/468.
4- . مكارم الاخلاق 89.
5- . كافى 6/474؛ وسائل الشيعة 5/79.
6- . كافى 6/475؛ وسائل الشيعة 5/105.
7- . كافى 1/234 و 8/267؛ وسائل الشيعة 3/511.

فصل چهارم: در بيان معنى يتيم و ضال و عائل است

حق تعالى فرموده است كه وَ اَلضُّحى. وَ اَللَّيْلِ إِذا سَجى «سوگند ياد مى كنم به وقت چاشت و به شب هرگاه تاريكى او بسيار ساكن گردد يا اشياء را بپوشاند» ، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى «وداع نكرد از تو پروردگار تو كه ديگر به تو وحى نفرستد و تو را دشمن نداشته چنانكه كافران به سبب دير آمدن وحى به تو نسبت دادند» ، وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ اَلْأُولى «و البته آخرت بهتر است از براى تو از دنيا» ، وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى «و البته در وقتى عطا خواهد كرد تو را پروردگار تو پس تو راضى خواهى شد» .

از زيد بن على روايت كرده اند كه: رضاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه حق تعالى اهل بيت آن حضرت و شيعيان ايشان را داخل بهشت گرداند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام در آمد، ديد كه آن حضرت به دست مبارك خود آسيا مى گرداند و عباى درشت پوشيده است از جنسى كه جل شتر مى كنند، پس چون آن حالت را مشاهده نمود گريست و فرمود كه: اى فاطمه! تلخى دنيا را اختيار كن براى نعيم

ص: 274


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/811؛ تفسير برهان 4/473.

ابدى آخرت؛ پس حق تعالى اين دو آيه را بر آن حضرت فرستاد (1).

و در حديث ديگر وارد شده است كه: حق تعالى عرض كرد بر پيغمبر خود آنچه امّت او فتح خواهند كرد از شهرها و حضرت به آن شاد شد، پس حق تعالى فرستاد كه: آخرت براى تو بهتر است از دنيا و حق تعالى در قيامت به تو خواهد داد آن قدر كه راضى شوى، پس حق تعالى هزار قصر در بهشت به آن حضرت داد كه خاك آنها از مشك است و در هر قصرى از زنان و خدمتكاران آن قدر هست كه سزاوار آن قصر است (2).

أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى. وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى. وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَأَغْنى (3) بدان كه در تأويل اين آيۀ كريمه ميان مفسران خلاف است:

وجه اول-آن است كه: آيا تو را خدا يتيم و بى پدر و مادر نيافت پس پناه و مأوايى داد تو را و عبد المطّلب و ابو طالب را براى تربيت و حراست تو موكّل گردانيد، و تو را گمشده يافت كه از جدّ خود گم شده بودى در درّه هاى مكه يا از حليمه دايۀ خود گم شده بودى پس هدايت كرد عبد المطّلب را بسوى تو چنانكه قصه اش گذشت (4).

و بعضى گفته اند كه: آن حضرت در سفرى با ابو طالب همراه بود، در شبى شيطان آمد و مهار ناقۀ آن حضرت را گرفت و از راه گردانيد، پس جبرئيل آمد و شيطان را دور كرد و ناقه را به قافله ملحق گردانيد (5).

و تو را عايل يافت يعنى فقير و بى مال پس غنى گردانيد تو را به مال خديجه و بعد از آن به غنيمتها (6).

و در حديث معتبر منقول است كه از امام زين العابدين عليه السّلام پرسيدند كه: به چه سبب

ص: 275


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/810.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/810؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/390.
3- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شدند، آيات 1 تا 8 سورۀ ضحى مى باشند.
4- . مجمع البيان 5/505.
5- . مجمع البيان 5/506.
6- . مجمع البيان 5/506.

حق تعالى پيغمبر خود را يتيم گردانيد و پدر و مادر او را در طفوليّت برد؟

فرمود: براى آنكه مخلوقى را بر آن حضرت حقّى نبوده باشد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: براى آنكه طاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد (2).

وجه دوم-از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السّلام منقول است كه فرمودند كه: تو يتيم بودى يعنى يگانۀ دهر خود در كمالات مانند درّ يتيم، پس مردم را بسوى تو راه نمود و تو را ملجأ و مأواى خود گردانيد؛ و گم بودى در ميان گروهى كه تو را نمى شناختند و بزرگى تو را نمى دانستند، پس هدايت كرد ايشان را تا تو را شناختند؛ و تو را عيالمند يافت از بسيارى مردمى كه به تو محتاج بودند، پس غنى و بى نياز گردانيد ايشان را به علم تو (3).

وجه سوم-از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: يعنى تو را تنها يافت پس مردم را بسوى تو پناه داد؛ و قوم تو، تو را گمراه مى دانستند پس ايشان را به شناختن تو هدايت نمود؛ و تو را پريشان و بى مال يافت، يا آنكه قوم تو، تو را فقير و بى مال مى دانستند پس تو را بى نياز گردانيد به آنكه دعاى تو را قرين استجابت گردانيد كه اگر دعا كنى كه خدا سنگ را براى تو طلا كند دعاى تو را رد نمى كند، و در جائى كه طعام نبود به اعجاز تو طعام براى تو حاضر گردانيد، و جائى كه آب نبود براى تو آب آفريد، و ملائكه را در هر حال معين و ياور تو گردانيد (4).

ص: 276


1- . عيون اخبار الرضا 2/46.
2- . علل الشرايع 131؛ معاني الاخبار 53.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/472 و عيون اخبار الرضا 1/199.
4- . معاني الاخبار 53؛ علل الشرايع 130.

باب هفتم: در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيرة الفضائل آن حضرت است

و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدن شريف آن جناب

ص: 277

ص: 278

در حديث معتبر از حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سينه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده، از ميانۀ بالا اندكى بلندتر بود و بسيار بلند نبود، و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده و نه بسيار افتاده بود، و موى سرش اكثر اوقات از نرمۀ گوش نمى گذشت و اگر بلندتر مى شد ميانش را مى شكافت و بر دو طرف سر مى افكند، رويش سفيد نورانى بود و گشاده پيشانى بود، و ابرويش باريك و مقوّس و كشيده بود و پيوسته نبود-و بعضى روايت كرده اند كه: پيوسته بود (1)-، و رگى در ميان پيشانيش بود كه در هنگام غضب پر مى شد و بر مى آمد، و بينى آن حضرت كشيده و باريك بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت، ريش مباركش انبوه بود و لپهايش هموار بود و برآمده نبود، دهان حلوا بيانش بسيار كوچك نبود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود و موى نازكى از ميان سينه تا ناف آن حضرت روئيده بود و گردنش در صفا و نور و استقامت مانند صورتها بود كه از نقره مى سازند و صيقل مى زنند، اعضاى بدنش همه معتدل و قوى اندام و خوش نما بود، و سينه و شكمش برابر يكديگر بود، ميان دو كتفش پهن بود، و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در ميان عرب ممدوح است، بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره اى كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خط سياهى نمايد، و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى

ص: 279


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/203؛ كافى 1/443؛ طبقات ابن سعد 1/316.

بود و ذراع و دوشهايش مو داشت، بندهاى دستهايش دراز بود، كف مباركش گشاده بود، دستها و پاهايش قوى بود و اين صفت در مردان پسنديده است و علامات قوّت و شجاعت است، انگشتانش كشيده و بلند بود، ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود، كف پاهايش هموار نبود بلكه ميانهايش از زمين دور بود، و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطرۀ آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد، و چون راه مى رفت قدمها را به روش متكبران بر زمين نمى كشيد بلكه از زمين مى كند و مى گذاشت، و سر را به زير مى افكند به روش كسى كه از بلندى به نشيب آيد، و گردن را به روش متجبران نمى كشيد، و گامها را دور مى گذاشت امّا به تأنّى و وقار مى رفت.

و چون به جانب خود ملتفت مى شد كه با كسى سخن گويد، به روش ارباب دولت به گوشۀ چشم نظر نمى كرد بلكه با تمام بدن مى گشت و سخن مى گفت، و در اكثر احوال ديده اش به زير بود، و نظرش بسوى زمين زياده بود از نظر بسوى آسمان، و در نظر كردن چشم نمى گشود و به گوشۀ چشم نظر نمى نمود.

و هركه را مى ديد مبادرت به سلام مى نمود، و اندوهش پيوسته بود و فكرتش دائم بود، و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود، بدون احتياج سخن نمى فرمود و دهان را به سخن نمى گشود، و جلى و واضح مى فرمود و كلمات جامعه اى مى گفت كه لفظش اندك و معنيش بسيار بود.

و ظاهر كنندۀ حق بود، و زيادتى در كلامش نبود، و از افادۀ مقصود قاصر نبود، و خويش نرم بود و درشتى و غلظت در خلق كريمش نبود، و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست، و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى نمود، و از براى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد، و چون حقّى به او مى رسيد كه ضايع مى شد چنان در خشم مى آمد از براى خدا كه كسى او را نمى شناخت، و هيچ كسى در برابر غضب او نمى ايستاد تا آنكه انتقام از براى حق مى كشيد و حق را جارى مى گردانيد.

و چون اشاره مى نمود، به دست اشاره مى فرمود نه به چشم و ابرو، و در مقام تعجب

ص: 280

دستهاى مبارك را مى گردانيد و حركت مى داد و گاه دست راست را به دست چپ مى زد، و چون به خشم مى آمد از براى خدا بسيار مبالغه و اهتمام مى نمود، و چون شاد مى شد ديده بر هم مى گذاشت و بسيار اظهار فرح نمى كرد، و اكثر خنديدن آن حضرت تبسّم بود و كم بود كه صداى خندۀ آن حضرت ظاهر شود، و گاه دندانهاى نورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن.

و چون به خانه مى رفت اوقات شريف خود را سه قسمت مى كرد: جزئى براى عبادت حق تعالى؛ و جزئى براى زنان و اهل خود؛ و جزئى براى خود. و جزئى كه براى خود گذاشته بود بر مردم قسمت مى نمود و هيچ از ايشان ذخيره نمى فرمود و اول صرف خواص مى كرد و بعد از آن مشغول عوام مى گرديد، و هر كس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و درخور احتياج متوجه ايشان مى شد، و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود، و مكرر مى فرمود كه: حاضران آنچه از من مى شنوند به غايبان برسانند، و مى فرمود كه: برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خود را به من نتواند رسانيد بدرستى كه هركه برساند به سلطانى حاجت كسى را كه قادر بر رسانيدن حاجت خود نباشد حق تعالى قدمهاى او را در قيامت ثابت گرداند.

و بغير از اين نوع سخنان فايده مند نزد آن حضرت سخنى مذكور نمى شد، و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى فرمود، و صحابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم و متفرق نمى شدند مگر آنكه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند، و چون بيرون مى آمد سخن بى فايده نمى فرمود، و دلدارى مردم مى نمود و از ايشان نفرت نمى فرمود، و كريم هر قومى را گرامى مى داشت و او را بر آن قوم والى مى گردانيد، و از شرّ مردم در حذر بود امّا از ايشان كناره نمى كرد و خوش روئى و خوش خوئى را از ايشان دريغ نمى داشت، و جستجوى اصحاب خود مى نمود و احوال ايشان مى گرفت، و از مردم مى پرسيد آنچه شايع است در ميان ايشان و نيك را تحسين مى نمود و تقويت مى فرمود و بد را قبيح مى نمود و سعى در قلع آن مى فرمود.

امورش همه معتدل بود و افراط و تفريط و اختلاف در كارهايش نبود، و هرگز از

ص: 281

احوال مردم غافل نمى شد مبادا كه غافل شوند و بسوى باطل ميل كنند، و در حق كوتاهى نمى كرد و از آن نمى گذشت، و نيكان خلق را نزديك خود جا مى داد، و افضل خلق نزد او كسى بود كه خير خواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد، و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى به مردم بيشتر كند.

و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا، و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين امر مى فرمود، و به هر يك از اهل مجلس خود بهره اى از اكرام و نظر و التفات مى رسانيد، و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او، و با هركه مى نشست تا او ارادۀ برخاستن نمى كرد برنمى خاست، و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بود روا مى كرد و الاّ به سخن نيكى و وعدۀ جميلى او را راضى مى كرد.

و خلق عميمش همۀ خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حق مساوى بودند، مجلس شريفش مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود، صداها در آن بلند نمى شد و بدى كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد، و اگر از كسى خطائى صادر مى شد نقل نمى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند و يكديگر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و با يكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند، پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و صاحب حاجت را بر خود اختيار مى كردند و غريبان را رعايت مى كردند.

و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خو بود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد، و درشت خو و درشت گو نبود و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عيب مردم نمى گفت و بسيار مدح مردم نمى كرد، اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مستقيمش نبود تغافل مى فرمود، و كسى از او نااميد نبود و اميد كسى از او قطع نمى شد، و با كسى مجادله نمى كرد، و بسيار سخن نمى گفت، و چيزى كه فايده نداشت متعرض آن نمى شد، و كسى را مذمّت نمى كرد، و احدى را سرزنش نمى كرد، و عيبها

ص: 282

و لغزشهاى مردم را تفحّص نمى فرمود، و سخن نمى گفت مگر در امرى كه اميد ثواب در آن داشت، و چون سخن مى فرمود اهل مجلس او سرها به زير مى افكندند و ساكت و ساكن بودند كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته است، و در خدمت آن حضرت منازعه در سخن نمى كردند و چون يكى از ايشان سخن مى گفت ديگران خاموش مى شدند و سخن او را گوش مى دادند تا از سخن خود فارغ مى شد و بر خلاف سخن او سخن نمى گفتند.

و آن حضرت با اهل مجلس در خنده و تعجب موافقت مى نمود و بر خلاف آداب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتى آنكه صحابۀ ايشان را با خود به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤال كنند و خود مستفيد شوند، و آن حضرت خود مى فرمود كه: چون صاحب حاجتى را ببينيد بياوريد نزد من، و ثنا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر از كسى كه احسانى به او رسيده باشد، و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنكه سخن باطلى باشد پس نهى مى كرد او را و يا برمى خاست.

و سكوت آن حضرت بر چهار وجه بود: يا بر وجه حلم بود كه در برابر جاهلى كه ناملايم گويد از روى بردبارى ساكت شود؛ يا براى حذر از ضرر بود؛ يا براى اندازۀ قدر هر كس بود؛ يا براى تفكر؛ امّا اندازه، پس در اين بود كه با همۀ اهل مجلس مساوى نظر كند و مثل يكديگر گوش دهد سخنان ايشان را، و امّا تفكر آن حضرت در امور دنياى فانى و آخرت باقى بود.

و از براى آن حضرت جمع شده بود حلم و صبر، پس هيچ امرى او را به غضب نمى آورد و از هيچ چيز بجا در نمى آمد، و در حذر چهار خصلت براى او جمع شده بود:

كردن نيكى ها تا مردم پيروى او نمايند، و ترك بديها تا مردم ترك نمايند، و مبالغه نمودن در رأيى كه موجب صلاح امّت باشد، و قيام نمودن به امرى كه جمع كند براى امّت خير دنيا و آخرت را (1).

ص: 283


1- . مكارم الاخلاق 11-15. و همين روايت در عيون اخبار الرضا 1/316-319 و معاني الاخبار 80-83 از امام حسن عليه السّلام نقل شده است. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 1/286 و طبقات ابن سعد 1/324 و سيرۀ ابن حبان 410.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رنگ چهره اش سفيد مخلوط به سرخى بود، و چشمانش سياه و گشاده بود، و ابروهايش پيوسته، و انگشتانش ريخته و محكم بود و به سرخى مايل بود و نور از آنها ساطع بود، و استخوانهاى دوش آن حضرت قوى بود، و بينى او كشيده بود به مرتبه اى كه چون آب تناول مى فرمود نزديك بود كه به آب برسد؛ و كسى در نيكوئى خلقت و خلق مثل آن حضرت نبوده و نخواهد بود (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: در لب پائين رسول خدا خالى بود (2).

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خشم مى شد عرق از پيشانى مباركش مانند مرواريد مى ريخت (3).

و از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده اند كه گفت: در انجيل عيسى عليه السّلام خواندم كه حق تعالى به او وحى نمود كه: اى عيسى! اى فرزند طاهرۀ بتول! برسان به اهل سوريا كه منم خداوند دائمى كه زوال ندارم، تصديق كنيد پيغمبر امّى را كه صاحب شتر و مدرعه و عمامه و عصا است، و گشاده چشم و پهن پيشانى و واضح خدّين و كشيده بينى و گشاده دندان خواهد بود، و گردنش مانند ابريق نقره باشد و از پائين گردنش نور ساطع باشد گويا كه طلا بر آن جارى است، و موى باريكى از سينه تا نافش رسته باشد و بر ساير شكم و سينه اش مو نباشد، و گندم گون باشد، و چون با جماعتى آيد بر همه زيادتى داشته باشد و در ميان ايشان نمايان باشد، و عرق رويش مانند مرواريد جارى باشد و بوى مشك پيوسته از او ساطع باشد، و مانند او پيش از او نديده باشند و بعد از او نبينند، بسيار خوشبو باشد، و زنان بسيار نكاح كند و نسلش كم باشد و نسل او از دختر با بركتى بهم رسد كه او را در بهشت خانه اى باشد كه در آن خانه آزارها و محنتها نباشد و آن دختر را در آخر الزمان كفالت نمايد چنانكه زكريا مادرت را كفالت نمود، و از آن زن دو فرزند بهم

ص: 284


1- . كافى 1/443.
2- . تفسير عياشى 1/203.
3- . كافى 8/110؛ اعلام الورى 81.

رسد كه شهيد شوند؛ سخن آن پيغمبر، قرآن باشد، و دين او، اسلام، پس طوبى براى كسى است كه زمان او را دريابد و به ايّام او برسد و كلام او را بشنود.

عيسى گفت: پروردگارا! طوبى چيست؟

خدا وحى نمود كه: درختى است در بهشت كه من بدست قدرت خود كشته ام و بر همۀ بهشتيها سايه افكنده است، اصلش از رضوان است و آبش از چشمۀ تسنيم است، و آب آن چشمه به سردى كافور و به طعم زنجبيل است، هركه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نشود.

عيسى گفت: خداوندا! مرا از آن چشمه آب ده.

خدا فرمود كه: اى عيسى! آب آن چشمه بر همۀ خلايق حرام است تا آن پيغمبر و امّت او از آن بياشامند؛ اى عيسى! تو را به آسمان خواهم برد، پس در آخر الزمان تو را به زمين خواهم فرستاد تا از امّت آن پيغمبر عجايب مشاهده نمائى و يارى كنى ايشان را بر كشتن دجّال لعين، و تو را در وقت نماز ايشان خواهم فرستاد كه با ايشان نماز كنى، بدرستى كه ايشان امّت مرحومه اند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: نديدم كسى را كه ميان دوشهايش گشاده تر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده باشد (2).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما گروه پيغمبران ديده هاى ما به خواب مى رود و دلهاى ما به خواب نمى رود، و از پشت سر مى بينيم چنانكه از پيش رو مى بينيم (3).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى ابو ذر طلب كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را، گفتند كه: در فلان باغ است، چون داخل باغ شد آن حضرت خوابيده بود پس چوب خشكى را گرفت و شكست كه امتحان كند كه حضرت در خواب

ص: 285


1- . امالى شيخ صدوق 224؛ كمال الدين و تمام النعمة 159.
2- . عيون اخبار الرضا 2/62.
3- . بصائر الدرجات 420.

است يا بيدار، حضرت چشم گشود و فرمود: اى ابو ذر! مرا امتحان مى كنى؟ ! مگر نمى دانى كه من در خواب مى بينم شما را چنانكه در بيدارى مى بينم و چشمم به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود (1).

و به سندهاى صحيح بسيار از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مى بينم شما را از پشت سر چنانكه از پيش رو مى بينم، پس صفهاى خود را درست كنيد و اگر نه حق تعالى مخالفت مى اندازد ميان دلهاى شما (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى براى پيغمبرش هريسه اى از بهشت فرستاد، و چون تناول فرمود در مجامعت قوّت چهل مرد بهم رسانيد (3).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حق تعالى شكايت نمود وجع پشت را، پس حق تعالى امر فرمود او را كه هريسه تناول نمايد (4).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هركه در شب تاريك مى ديد نورى از روى انورش مشاهده مى نمود مانند ماه تابان (5).

و علماى خاصه و عامه از معجزات بدن شريف آن حضرت بسيار نقل كرده اند و قليلى از آن را ايراد مى نمائيم:

اول آنكه: پيوسته نور از جبين نورانيش ساطع بود و در شبها چون ماهتاب بر در و ديوار مى تابيد، و نقل كرده اند كه: در شبى عايشه سوزنى گم كرده بود، چون آن حضرت داخل حجره شد به نور روى آن حضرت سوزن را يافت.

و روايت كرده اند كه: در شب تاريكى به راهى مى رفتند دست مبارك را بلند كرد و از

ص: 286


1- . بصائر الدرجات 421.
2- . بصائر الدرجات 419 و 420.
3- . محاسن 2/169 و 170؛ كافى 6/320.
4- . كافى 6/320؛ محاسن 2/169.
5- . مكارم الاخلاق 23. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/165.

انگشتان منوّرش نور مى تابيد، و به نور آن به راه مى رفتند.

دوم: بوى خوش آن حضرت كه از هر راه مى گذشت بعد از دو روز هركه مى گذشت از عطر آن حضرت مى دانست كه از آن راه عبور فرموده، و از عرق آن حضرت جمع مى كردند و هيچ عطرى به آن نمى رسيد و داخل عطرها مى كردند؛ و دلو آبى نزد آن حضرت آوردند و كف آبى گرفت و مضمضه كرد و در دلو ريخت، آن آب از مشك خوشبوتر گرديد.

سوم آنكه: چون در آفتاب مى ايستاد آن حضرت را سايه نبود.

چهارم آنكه: با هركه آن حضرت راه مى رفت هرچه او بلند بود آن حضرت به قدر يك شبر از او بلندتر مى نمود.

پنجم آنكه: پيوسته در آفتاب ابر بر سرش سايه مى افكند و با او حركت مى كرد و هرگز مرغى از بالاى سرش پرواز نمى كرد.

ششم آنكه: از عقب مى ديد چنانكه از پيش رو مى ديد.

هفتم: هرگز بوى بد به مشام مباركش نمى رسيد.

هشتم آنكه: آب دهان به هر چيز مى افكند در آن بركت بهم مى رسيد، و به هر صاحب دردى كه مى ماليد شفا مى يافت.

نهم آنكه: به هر لغت سخن مى فرمود.

دهم آنكه: در محاسن شريفش هفده موى سفيد بهم رسيده بود كه مانند آفتاب مى درخشيد.

يازدهم آنكه: در خواب مى شنيد چنانكه در بيدارى مى شنيد، و سخن ملائكه را مى شنيد و ديگران نمى شنيدند، و هرچه در خاطرها مى گذشت مى دانست.

دوازدهم: مهر نبوت در پشت مباركش نقش گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زيادتى مى كرد.

سيزدهم: آب از ميان انگشتانش جارى مى شد و سنگريزه در دستش تسبيح مى گفت.

ص: 287

چهاردهم آنكه: ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و هرگز محتلم نشد.

پانزدهم آنكه: آنچه از آن حضرت جدا مى شد بوى مشك از آن ساطع بود و كسى آن را نمى ديد، و زمين از جانب خدا مأمور بود كه فرو برد آن را.

شانزدهم آنكه: بر هر دابّه اى كه آن حضرت سوار مى شد آن دابّه پير نمى شد.

هفدهم آنكه: در قوّت، كسى با آن حضرت مقاومت نمى توانست كرد.

هجدهم آنكه: همۀ مخلوقات رعايت حرمت آن حضرت مى كردند و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت كج مى شدند و بر آن حضرت سلام مى كردند، و در طفوليت ماه گهوارۀ آن حضرت را مى جنبانيد، و مگس و جانوران ديگر بر آن حضرت نمى نشستند.

نوزدهم آنكه: اگر بر زمين نرم راه مى رفت جاى پايش بر زمين نمى ماند و گاه بر سنگ سخت راه مى رفت و اثر پايش مى ماند.

بيستم آنكه: حق تعالى مهابتى از آن حضرت در دلها افكنده بود كه با آن تواضع و شكستگى و شفقت و مرحمت، كسى درست بر روى مباركش نظر نمى توانست كرد، و هر كافر و منافقى كه آن حضرت را مى ديد از بيم بر خود مى لرزيد، و در دو ماه رعب او در دلهاى كافران اثر مى كرد (1).

مؤلف گويد كه: هر يك از اينها مفصلا در ابواب آتيه بيان خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام چون قرائت قرآن مى نمود بسيار بود كه جمعى كه از آن راه مى گذشتند از خوشى آواز آن حضرت مدهوش مى شدند، و اگر امام خوشى آواز خود را براى مردم ظاهر گرداند هيچ كس تاب شنيدن آن نياورد.

راوى عرض كرد: پس چگونه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مردم نماز مى كرد و صدا به تلاوت قرآن بلند مى كرد و مردم تاب مى آوردند؟

فرمود كه: آن حضرت آن قدر از حسن صوت خود ظاهر مى كرد كه مردم تاب

ص: 288


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/165-168 با اندكى تفاوت.

بياورند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يوسف پادشاه شد، زليخا به در خانۀ آن حضرت آمد و رخصت طلبيد، چون داخل شد يوسف از او پرسيد كه: چرا آنها كردى كه گذشت؟

گفت: حسن تو مرا بى تاب كرده بود.

گفت كه: اگر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى ديدى كه از من خوش روتر و خوش خلق تر و بخشنده تر خواهد بود چه مى كردى؟

زليخا گفت: راست گفتى.

يوسف گفت: چه دانستى كه راست گفتم؟

گفت: زيرا كه چون نام او را بردى محبت او در دل من افتاد.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى يوسف كه: راست مى گويد و من به سبب آنكه آن حضرت را دوست داشت او را دوست داشتم، پس او را به عقد خود درآورد (2).

و در روايات معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: چرا موى محاسن شما زود سفيد شد؟

فرمود كه: مرا پير كرد سورۀ «هود» و «واقعه» و «مرسلات» و «عمّ يتساءلون» (3)كه در آنها احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است.

در احاديث معتبره از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موى سر را آن قدر نمى گذاشتند كه احتياج به شكافتن بشود، و بسيار كه بلند مى شد به نرمۀ گوش آن حضرت مى رسيد، و نمى تراشيد مگر در حج و عمره، و چون در عمرۀ حديبيه آن حضرت ممنوع شد از عمره، موى سر را تا سال آينده گذاشت (4).

ص: 289


1- . كافى 2/615.
2- . علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 137.
3- . امالى شيخ صدوق 194؛ خصال 199.
4- . رجوع شود به كافى 6/485 و 486.

و سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بسيار بدنما بود و نبى و امام كارى نمى كنند كه در نظرها قبيح نمايند، و چون اسلام شايع شد و قبحش برطرف شد ائمۀ ما عليهم السّلام مى تراشيدند.

ص: 290

باب هشتم: در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده

و سير و سنن آن حضرت است

ص: 291

ص: 292

در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كهنه شده بود، شخصى به خدمت آن حضرت آمد و دوازده درهم به هديه از براى آن حضرت آورد-كه تقريبا پانزده شاهى اين زمان باشد-پس آن جناب فرمود كه:

يا على! اين دراهم را بگير و براى من جامه اى بخر كه بپوشم.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: به بازار رفتم و دوازده درهم دادم و پيراهنى براى آن جناب گرفتم، چون به نزد آن جناب آوردم و در آن نظر كرد فرمود كه: از اين پست تر مرا خوشتر مى آيد، يا على! آيا گمان دارى كه صاحبش قبول كند كه اين را پس گيرد؟

گفتم: نمى دانم.

فرمود كه: ببين بلكه راضى شود.

پس به نزد صاحبش آمدم و گفتم: رسول خدا اين جامه را نخواست و جامه اى از اين پست تر مى خواهد، پس او به اقالۀ بيع راضى شد و زر را پس داد.

چون زر را به خدمت آن جناب آوردم با من همراه آمد به بازار كه پيراهن بگيرد، ناگاه كنيزكى را ديد كه در ميان راه نشسته است و مى گريد، حضرت فرمود كه: چرا گريه مى كنى؟

گفت: يا رسول اللّه! اهل خانۀ من چهار درهم به من داده بودند كه براى ايشان چيزى بخرم و آن را گم كرده ام و جرأت نمى كنم كه به خانه برگردم.

پس چهار درهم را به آن كنيز داد و گفت: برگرد به خانۀ خود؛ و به بازار آمد و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و حمد الهى را ادا فرمود، و چون از بازار بيرون آمد مرد عريانى را ديد كه مى گفت: هركه مرا بپوشاند خدا او را از جامه هاى بهشت بپوشاند، پس

ص: 293

آن حضرت پيراهنى كه خريده بود كند و بر او پوشانيد و به بازار برگشت و به چهار درهم كه مانده بود پيراهن ديگر خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد و برگشت و همان كنيز را ديد كه در ميان راه نشسته است به او فرمود كه: چرا به خانه نرفتى؟

گفت: يا رسول اللّه! دير شده است و مى ترسم مرا بزنند.

حضرت فرمود كه: پيش برو و ما را راهنمائى كن به خانه؛ پس با آن كنيز رفت تا به در خانۀ ايشان ايستاد و فرمود: السلام عليكم اى اهل خانه، كسى جواب نگفت، پس بار ديگر سلام كرد، كسى جواب نگفت، چون بار سوم سلام كرد گفتند: عليك السلام يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.

پس فرمود كه: چرا در اول و دوم جواب سلام من نگفتيد؟

گفتند: يا رسول اللّه! خواستيم سلام شما بر ما بسيار شود كه موجب زيادتى بركت ما گردد.

پس فرمود كه: اين كنيز دير برگشته است، او را مؤاخذه منمائيد.

گفتند: يا رسول اللّه! براى تشريف آوردن تو او را آزاد كرديم.

حضرت فرمود كه: الحمد للّه، هرگز دوازده درهم نديده بودم كه بركتش زياده از اين باشد، دو عريان با آن پوشيده شد و بنده اى با آن آزاد شد (1).

و در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پنج خصلت است كه تا مردن ترك نخواهم كرد: بر روى زمين طعام خوردن با غلامان؛ و سوار شدن درازگوش با جل؛ و دوشيدن بز به دست خود؛ و پوشيدن پشم؛ و سلام كردن بر اطفال تا آنكه اينها سنّت شود بعد از من و مردم به اينها عمل كنند (2).

و در حديث ديگر به جاى دوشيدن بز، پينه كردن كفش و نعل به دست خود وارد شده است (3).

ص: 294


1- . خصال 490؛ امالى شيخ صدوق 197.
2- . خصال 271؛ علل الشرايع 130؛ وسائل الشيعة 12/62.
3- . خصال 272.

و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: روايت مى كنند از پدر شما كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز از نان گندم سير نشد.

فرمود كه: نه چنين است، بلكه نان گندم هرگز نخورد و از نان جو هرگز سير نخورد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: يهودى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند دينار مى طلبيد، روزى آمد و مطالبۀ آن كرد، حضرت فرمود: اى يهودى! ندارم كه بدهم.

يهودى گفت: از تو جدا نمى شوم تا بدهى.

فرمود كه: پس مى نشينم در اينجا با تو؛ و حضرت با آن يهودى در آن موضع نشست تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و بامداد را در همان موضع كرد، اصحاب آن حضرت يهودى را تهديد و وعيد مى نمودند، پس آن حضرت متوجه ايشان شد و فرمود كه: چه كار داريد به او؟

گفتند: يا رسول اللّه! يهودى تو را حبس كرده است و نمى گذارد كه به جائى روى.

حضرت فرمود كه: حق تعالى مرا مبعوث نگردانيده است كه ستم كنم بر كسى كه در امان است يا غير او، چون روز بلند شد يهودى گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا عبده و رسوله» و نصف مال خود را در راه خدا داد و گفت: و اللّه نكردم اين را مگر براى آنكه ببينم آن وصفى كه در تورات براى پيغمبر آخر الزمان خوانده ام در تو هست يا نه؟ زيرا كه در تورات خوانده ام كه محمد بن عبد اللّه مولد او مكه است و محل هجرت او مدينه است و درشت خو و غليظ نيست و صدا بلند نمى كند و فحش و سخن ركيك نمى گويد، و شهادت مى دهم به وحدانيّت حق تعالى و به آنكه تو پيغمبر فرستادۀ اوئى، و اين مال من است هر حكم كه موافق فرمودۀ خداست در آن بكن. و آن يهودى مال بسيار داشت.

پس حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود كه: فراش آن حضرت عبائى بود، و بالش او

ص: 295


1- . امالى شيخ صدوق 263؛ مكارم الاخلاق 28؛ وسائل الشيعة 24/244.

پوستى بود كه از ليف خرما پر كرده بودند، شبى فراش آن حضرت را دوته كردند كه استراحت او بيشتر باشد، چون صبح شد فرمود كه: به سبب استراحت فراش دير به نماز برخاستم ديگر فراش مرا دوته نكنيد (1).

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: شبى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ امّ سلمه بود، پس در ميان شب امّ سلمه آن حضرت را در رختخواب نيافت، برخاست و آن حضرت را در اطراف خانه طلب مى كرد تا آنكه ديد كه آن حضرت در كنار خانه ايستاده و دست به دعا برداشته است و مى گريد و مى گويد كه: خداوندا! از من سلب مكن چيزهاى شايسته اى كه به من داده اى، و دشمن و حسودى را بر من شاد مگردان، خداوندا! مرا بر مگردان هرگز بسوى بدى چند كه مرا از آن نجات داده اى و مرا به خود مگذار يك چشم زدن هرگز.

پس امّ سلمه گريان شد و برگشت، چون حضرت صداى گريۀ او را شنيد فرمود كه: اى امّ سلمه! سبب گريۀ تو چيست؟

گفت: يا رسول اللّه! چون گريه نكنم-پدر و مادرم فداى تو باد-و حال آنكه تو با آن درجه و منزلتى كه نزد خدا دارى و گناه گذشته و آيندۀ تو را آمرزيده است چنين مى گوئى و مى گريى؟

فرمود: اى امّ سلمه! چون ايمن شوم كه حق تعالى حضرت يونس را به قدر يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (2)؟ !

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سائلى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و چيزى طلب كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا كسى هست كه به ما قرضى بدهد؟

پس شخصى از انصار برخاست و گفت: نزد من هست.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چهار وسق خرما به اين سائل بده.

ص: 296


1- . امالى شيخ صدوق 376.
2- . تفسير قمى 2/75.

چون خرما را به سائل داد و مدتى گذشت، به خدمت آن حضرت آمد و طلب قرض خود نمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ان شاء اللّه بهم رسد بدهيم.

پس بار ديگر آمد و چنين جواب شنيد.

در مرتبۀ سوم گفت كه: بسيار گفتى يا رسول اللّه «ان شاء اللّه بهم رسد بدهيم» .

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در برابر سخن ناملايم او تبسّم فرمود و گفت: آيا كسى قرض دارد به ما بدهد؟

پس شخصى برخاست و گفت: من دارم.

فرمود: چه مقدار دارى؟

گفت: هرچه خواهى.

فرمود كه: هشت وسق خرما به اين مرد بده.

آن انصارى گفت: يا رسول اللّه! من چهار وسق داده بودم.

فرمود كه: چهار ديگر را ما به تو بخشيديم (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت نگذاشت درهم و دينارى و نه غلامى و كنيزى و نه گوسفندى و نه شترى بغير از شتر سوارى خود، و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقۀ عيال خود از او به قرض گرفته بود (2).

و فرمود كه: در زمان رسول خدا فقرا در مسجد مى خوابيدند، شبى با ايشان افطار كرد نزد منبر خود در ديگ سنگى و سى نفر از آن خوردند و سير شدند و بقيۀ آن را براى زنان خود بردند كه همه سير شدند (3).

و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پير و گران شده بود، ايستاده نماز نافله مى كرد و يك پاى خود را براى زيادتى

ص: 297


1- . قرب الاسناد 90؛ وسائل الشيعة 9/435.
2- . قرب الاسناد 91.
3- . قرب الاسناد 148.

مشقّت برمى داشت و بر يك پا مى ايستاد تا آنكه حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (1)«اى طاهر طيب هدايت كنندۀ خلق! ما نفرستاديم بر تو قرآن را كه خود را به تعب بدارى» پس بعد از آن هر دو پا را بر زمين مى گذاشت (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ملكى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد كه: اگر مى خواهى همۀ صحراى مكه را از براى تو طلا مى كنم؛ پس حضرت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و تو را حمد كنم و يك روز گرسنه باشم و از تو سؤال كنم (3).

و فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز از نان گندم سير نشد تا به رحمت الهى واصل شد (4)؛ و انگشتر را در دست راست مى كرد و دو گوسفند سياه سفيد شاخ دار قربانى مى كرد (5).

و در حديث ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تقيه از مردم مى كرد؟

فرمود كه: بعد از آنكه آيۀ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (6)نازل شد و حق تعالى ضامن شد كه آن حضرت را از شرّ مردم حفظ نمايد، ديگر تقيه نكرد، و پيش از آن گاهى تقيه مى كرد (7).

و از ابن عباس منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر روى خاك طعام تناول مى نمود، و گوسفند را به دست خود مى بست، و اگر غلامى آن

ص: 298


1- . سورۀ طه:1 و 2.
2- . قرب الاسناد 171؛ وسائل الشيعة 5/491.
3- . عيون اخبار الرضا 2/30؛ امالى شيخ مفيد 124. و نيز رجوع شود به كتاب الزهد 52 و مكارم الاخلاق 24.
4- . عيون اخبار الرضا 2/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 1/339.
5- . عيون اخبار الرضا 2/63 در ضمن دو روايت.
6- . سورۀ مائده:67.
7- . عيون اخبار الرضا 2/130.

حضرت را براى نان جوى مى طلبيد به خانۀ خود اجابت او مى نمود (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: كسى شكر نعمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد با آنكه حقّ نعمت بر قرشى و غير قرشى و بر عرب و عجم داشت، و كى حقّ نعمتش بر خلق زياده از آن حضرت بود و ما اهل بيت رسول خدا نيز چنانيم كه كسى شكر نعمت ما نمى كند و نيكان مؤمنان نيز هرچند احسان كنند كسى شكر نعمت ايشان نمى كند (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل گرديد و گفت: يا محمد! پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد كه:

دختران باكره به منزلۀ ميوه اند بر درخت، چون ميوه پخته شد آن را به غير چيدن چاره اى نيست و اگر نه آفتاب آن را فاسد مى كند و باد آن را متغير مى گرداند، و دختران باكره چون بالغ شدند دواى ايشان شوهر دادن است و اگر نه ايمن نمى توان بود از فتنۀ ايشان.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر رفت و مردم را جمع كرد و وحى خدا را به ايشان رسانيد.

پس مردم گفتند كه: به كى تزويج كنيم ايشان را؟

فرمود كه: به كفو ايشان؛ پس فرمود كه: مؤمنان همه كفو يكديگرند.

پس از منبر فرود نيامد تا ضباعه دختر زبير عموى خود را به مقداد بن اسود نكاح كرد و فرمود كه: اى گروه مردم! من دختر عم خود را به مقداد دادم تا نكاح پست شود (3)، بدانيد كه در دختر دادن رعايت حسب و نسب نمى بايد كرد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حضور مردم به قضاى حاجت نمى نشست، روزى در مكانى بود كه عمارتى و گودالى نبود و ارادۀ قضاى حاجت نمود و شخصى از صحابه همراه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در آن مكان

ص: 299


1- . امالى شيخ طوسى 393؛ مكارم الاخلاق 16، و در آنجا ذيل آن ذكر نشده است.
2- . علل الشرايع 560؛ وسائل الشيعة 16/308.
3- . علل الشرايع 578؛ عيون اخبار الرضا 1/289؛ وسائل الشيعة 20/62.

دو درخت خرما بود، پس اشاره فرمود به آن دو درخت خرما كه به نزديك يكديگر آمدند و به يكديگر چسبيدند و در عقب آن دو درخت پنهان شد و قضاى حاجت نمود، و چون حضرت برخاست و بيرون آمد آن مرد به عقب درخت رفت و چيزى نديد (1).

و از جابر بن عبد اللّه انصارى منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت در «مرّ الظهران» (2)گوسفند مى چرانيد و مى فرمود: گوسفند سياه بهم رسانيد كه نيكوتر است (3).

و از آن حضرت پرسيدند كه: خوب است گوسفند چرانيدن؟

فرمود كه: مگر پيغمبرى مبعوث شده است كه گوسفند نچرانيده باشد (4).

و از عمار بن ياسر منقول است كه گفت: من گوسفند مى چرانيدم پيش از بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت نيز مى چرانيد، پس به آن حضرت عرض كردم كه: در «فخ» چراگاه نيكوئى هست خوب است در آنجا بچرانيم.

فرمود كه: خوب است.

چون روز ديگر به آن موضع رفتم ديدم كه آن جناب پيش از من رفته است و منع مى كند گوسفندان خود را از داخل شدن آن صحرا.

چون رفتم فرمود كه: با تو وعده كرده بودم نخواستم كه گوسفندان من پيش از گوسفندان تو بچرند (5).

مؤلف گويد كه: چون پيغمبران براى هدايت عوام كالأنعام مبعوث مى گردند، حق تعالى اول ايشان را به چرانيدن حيوانات امر مى فرمايد كه معاشرت عوام و سوء ادب ايشان بر آن ذوات مقدسه بسيار گران نيايد و صبر كردن بر مشقّتهاى ايشان دشوار ننمايد.

ص: 300


1- . بصائر الدرجات 256.
2- . ظهران: درّه اى است نزديك مكه، و در آنجا دهى است كه آن را «مرّ» گويند. (معجم البلدان 4/63) .
3- . قصص الانبياء راوندى 284.
4- . قصص الانبياء راوندى 284.
5- . قصص الانبياء راوندى 285.

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چون عقل را آفريد گفت: بيا، پس آمد؛ گفت: برو، پس رفت؛ پس گفت: خلقى نيافريدم كه از تو محبوبتر باشد بسوى من. پس نود و نه جزو عقل را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرد و يك جزو را در ميان ساير خلق قسمت كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مرا ضعفى از نماز و جماع بهم رسيده بود، پس طعامى از آسمان براى من نازل شد و چون از آن تناول كردم در شجاعت و حركت و جماع قوّت چهل مرد بهم رسانيدم (2).

و از مولى امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه گفت: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم در كندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه آمد و پارۀ نانى براى آن جناب آورد، حضرت فرمود كه: اين چيست؟

فاطمه گفت: قرص نانى براى حسن و حسين پخته بودم و اين پاره را براى شما آوردم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سه روز است پدر تو طعامى نخورده است و اين اول طعامى است كه مى خورم (3).

و در احاديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به روش بندگان طعام مى خورد بى خوان، و به روش بندگان مى نشست يعنى دو زانو، و بر زمين مى خوابيد بى فراش، و مى دانست كه او بنده است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زن بدويّه اى بر آن حضرت گذشت، ديد كه بر روى زمين طعام تناول مى فرمايد، گفت: اى محمد! تو به روش بندگان طعام مى خورى و به

ص: 301


1- . محاسن 1/307.
2- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 109؛ عيون اخبار الرضا 2/36.
3- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 238؛ عيون اخبار الرضا 2/40.
4- . محاسن 2/244؛ كافى 6/271. و اين مطالب در اين دو مصدر ضمن دو روايت از امام محمد باقر و امام صادق عليهما السّلام ذكر شده است.

روش بندگان مى نشينى؟ !

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: كدام بنده از من بنده تر است نزد حق تعالى؟

پس آن زن گفت كه: لقمه اى از طعام خود به من بده.

چون داد؛ گفت: نه، همان لقمه را مى خواهم كه در دهان گذاشته اى.

حضرت، لقمه را از دهان مبارك بيرون آورد و به او داد، و او خورد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: به بركت آن لقمه آن زن را دردى و بيمارى نرسيد تا از دنيا مفارقت كرد (1).

و به روايت ديگر: آن زن بد زبان و بى شرم بود، به بركت آن لقمه صاحب حيا و آزرم شد (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: و اللّه ديده اى نديده حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه تكيه كرده چيزى تناول كرده باشد، از روزى كه مبعوث شد به رسالت تا روزى كه از دنيا مفارقت كرد، و از نان گندم سه روز متوالى سير نخورد تا از دنيا مفارقت نمود؛ من نمى گويم كه نمى يافت، گاه مى شد كه يك كس را شتر مى بخشيد، اگر مى خواست، مى توانست خورد؛ و جبرئيل سه مرتبه كليدهاى خزينه هاى زمين را براى آن حضرت آورد گفت: اگر خواهى اختيار پادشاهى روى زمين بكن كه هرچه بر روى زمين باشد از تو باشد بى آنكه از ثواب آخرت تو چيزى كم شود، و آن حضرت قبول نكرد و اختيار تواضع و شكستگى كرد و فرمود كه: رفيق اعلى را بهتر مى خواهم از دنيا؛ و هرگز كسى از آن حضرت حاجتى سؤال نكرد كه بگويد: نه، اگر بود مى داد و اگر نبود مى گفت:

بهم رسد بدهيم، و هرچه از جانب خدا ضامن مى شد البته حق تعالى عطا مى كرد حتى آنكه بهشت را به كسى مى داد و حق تعالى براى او تسليم مى كرد (3).

و در حديث ديگر منقول است كه: پيوسته جمعى از اصحاب، حراست آن حضرت

ص: 302


1- . محاسن 2/245؛ كافى 6/271؛ كتاب الزهد 11.
2- . مكارم الاخلاق 16.
3- . كافى 8/130.

مى نمودند، چون اين آيه نازل شد كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (1)يعنى: «خدا نگاه مى دارد تو را از شرّ مردم» فرمود كه: ديگر كسى مرا حراست نكند كه خدا مرا نگاه مى دارد (2).

و در روايت معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين كثيرا على كلّ حال» (3)، و از مجلسى برنمى خاست هرچند كه مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى كرد (4)، و روزى هفتاد مرتبه «استغفر اللّه» و هفتاد مرتبه «اتوب الى اللّه» مى گفت (5).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: عجب دارم كه هرگاه قرآن مى خوانم چرا پير نمى شوم (6)؟

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: روزى عايشه نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود، يهودى آمد و گفت: «السام عليكم» يعنى: مرگ بر شما باد.

حضرت فرمود كه: بر تو باد.

پس دو يهودى ديگر آمدند و هر يك چنين گفتند، و حضرت چنين جواب فرمود.

عايشه در غضب شد و گفت: بر شما باد مرگ و غضب و لعنت خدا اى برادران ميمون و خوك.

پس حضرت گفت: اى عايشه! اگر دشنام و فحش متمثّل شود هرآينه بد صورتى خواهد داشت، و رفق و نرمى را بر هرچه بگذارند البته آن را زينت مى دهد و از هر چه

ص: 303


1- . سورۀ مائده:67.
2- . تفسير فرات كوفى 131.
3- . كافى 2/503؛ وسائل الشيعة 7/171.
4- . كافى 2/504؛ وسائل الشيعة 7/179.
5- . كافى 2/505؛ وسائل الشيعة 7/179.
6- . كافى 2/632؛ وسائل الشيعة 6/172.

برمى دارند البته آن را قبيح مى گرداند.

عايشه گفت: يا رسول اللّه! مگر نشنيدى كه اينها چه گفتند؟

فرمود: بلى شنيدم، امّا من هم آنچه گفتند بر ايشان برگردانيدم، اگر مسلمانى بر شما سلام كند بگوئيد: السلام عليكم، و اگر كافرى سلام كند بگوئيد: عليك (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گاهى زانوها را از زمين برمى داشتند و دستها را بر زانوها حلقه مى كردند، و گاه دو زانو مى نشستند، و گاه يك پا را دوته مى كردند و پاى ديگر را بر روى آن مى گذاشتند، و چهار زانو هرگز نمى نشستند (2).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اعرابى اى بود و هديه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آورد و مى گفت: يا رسول اللّه! ثمن هديۀ مرا بده، و حضرت تبسّم مى فرمود؛ و چون آن جناب را غمى عارض مى شد مى فرمود كه: كاش اعرابى مى آمد و ما را مى خندانيد (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كردن خود را ميان اصحاب خود مساوى قسمت مى كرد كه به يكى زياده از ديگرى نظر نمى كرد، و هرگز پاى خود را در حضور اصحاب خود دراز نمى كرد، و چون كسى با آن حضرت مصافحه مى كرد دست نمى كشيد تا آن شخص دست خود را بكشد، و چون مردم اين را يافتند هركه مصافحه مى كرد زود دست خود را مى كشيد (4).

و به سند صحيح ديگر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل پيوسته وصيّت مى كرد مرا به مسواك كردن تا آنكه ترسيدم كه دندانهاى من سائيده شود يا بريزد (5).

ص: 304


1- . كافى 2/648؛ وسائل الشيعة 12/78.
2- . كافى 2/661؛ مكارم الاخلاق 26؛ وسائل الشيعة 12/106.
3- . كافى 2/663؛ وسائل الشيعة 12/112.
4- . كافى 2/671؛ وسائل الشيعة 12/143.
5- . محاسن 2/380؛ كافى 6/495؛ وسائل الشيعة 2/5.

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون كسى از بنى هاشم فوت مى شد و آب بر قبرش مى ريختند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كف مبارك خود را بر قبر مى گذاشت تا آنكه اثر انگشتان آن حضرت در قبر مى ماند، و اين را نسبت به غير بنى هاشم نمى كرد (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز تكيه بر جانب راست يا جانب چپ كرده چيزى تناول نمى فرمود از براى تواضع و شكستگى و نمى خواست كه شبيه به پادشاهان باشد (2).

و در روايتى منقول است كه: آن حضرت در بعضى از سفرها مشغول نماز بودند و جمعى از سواران آمدند و از صحابه احوال آن حضرت را پرسيدند و ثنا كردند و گفتند:

اگر نه استعجال داشتيم، انتظار آن حضرت مى برديم پس سلام ما را به آن حضرت برسانيد، و رفتند؛ چون آن جناب از نماز فارغ شد غضبناك شده فرمود كه: جماعتى مى آيند به نزد شما و احوال من مى گيرند و سلام مى فرستند و شما تكليف فرود آمدن و چاشت خوردن نمى كنيد ايشان را، بر من دشوار است كه گروهى كه در ميان ايشان جعفر بن ابى طالب باشد و جمعى از او بگذرند و چاشت نخورند نزد او (3).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عصاى كوچكى داشتند كه چون-در صحرائى-نماز مى كردند آن را در پيش روى خود نصب مى كردند (4).

و در حديث ديگر فرمود كه: رحل آن جناب بلنديش به قدر يك ذراع بود، و هرگاه نماز مى كردند او را پيش روى خود مى گذاشتند تا آنكه ستر باشد ميان آن حضرت و هر كه از پيش نماز گذرد (5).

ص: 305


1- . كافى 3/200؛ تهذيب الاحكام 1/460؛ وسائل الشيعة 3/198.
2- . كافى 6/272؛ مكارم الاخلاق 27؛ وسائل الشيعة 12/143 و 24/249.
3- . محاسن 2/189؛ كافى 6/275؛ وسائل الشيعة 24/272.
4- . كافى 3/296.
5- . كافى 3/296-297؛ تهذيب الاحكام 2/322؛ استبصار 1/406؛ وسائل الشيعة 5/136.

و در حديث موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى نزد عايشه بود و عبادت بسيار مى كرد، عايشه گفت: چرا اين قدر خود را تعب مى فرمائى و حال آنكه حق تعالى گناه گذشته و آيندۀ تو را بخشيده است؟

فرمود كه: اى عايشه! آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم.

پس امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن جناب بر سر انگشتان پاها مى ايستاد و نماز مى كرد، پس حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (1). (2)

و در حديث موثق ديگر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سفرى بر ناقه اى سوار بود، ناگاه به زير آمد و پنج سجده بجا آورد، چون سوار شد صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كارى كردى كه پيشتر نمى كردى!

فرمود: بلى، جبرئيل مرا استقبال كرد و پنج بشارت داد، من براى هر بشارتى سجدۀ شكرى ادا كردم (3).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه فرمود: خلق نيكو خوشايند است، روزى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد نشسته بود ناگاه كنيز شخصى از انصار آمد و كنار جامۀ آن حضرت را گرفت، حضرت گمان كرد كه با او كارى دارد، برخاست پس او حرفى نگفت و حضرت نشست، پس بار ديگر دست به كنار جامۀ آن حضرت دراز كرد و آن جناب برخاست و باز او ساكت شد و حضرت نشست، چون سه مرتبه چنين كرد و مرتبۀ چهارم كه آن جناب برخاست، تارى از كنار رداى مبارك آن حضرت جدا كرد، صحابه آن كنيز را عتاب كردند كه: چه كار داشتى آن قدر آن جناب را تعب دادى كه چهار مرتبه از براى تو از جا برخاست؟

گفت: ما بيمارى در خانۀ خود داشتيم و اهل خانۀ ما مرا فرستادند كه تارى از جامۀ آن بزرگوار بگيرم براى شفا، و هر مرتبه كه خواستم بگيرم آن بزرگوار برمى خاست من شرم

ص: 306


1- . سورۀ طه:1 و 2.
2- . كافى 2/95.
3- . كافى 2/98؛ مكارم الاخلاق 265؛ وسائل الشيعة 7/18.

مى كردم كه از او سؤال كنم، تا آنكه در آخر خود جدا كردم (1).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون زن يهوديه گوسفند را براى آن جناب به زهر آلوده كرده به نزد آن حضرت آورد كه تناول نمايد و گوسفند به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مخور كه مرا مسموم كرده اند؛ حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟

گفت: گفتم كه اگر پيغمبر است زهر به او ضرر نمى رساند و اگر پيغمبر نيست مردم را از او به راحت مى افكنم. حضرت او را عفو كرد و آسيبى به او نرسانيد (2).

و در روايت معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به نزد عايشه آمد ديد كه پارۀ نان خشكى بر زمين افتاده است و نزديك بود كه پا بر آن گذارد، پس برداشت و تناول نمود و فرمود كه: اى حميرا! گرامى دار نعمتهاى خدا را بر خود، كه چون نعمت از كسى گريخت ديگر برنمى گردد (3).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: شب جمعه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قبا ارادۀ افطار نمود و فرمود كه: آيا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم؟

اوس بن خولى انصارى كاسۀ شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون بر دهان گذاشت و طعم آن را يافت، از دهان برداشت و فرمود كه: اين دو آشاميدنى است كه از يكى به ديگرى اكتفا مى توان نمود، من نمى خورم هر دو را و حرام نمى كنم بر مردم خوردن آن را، و ليكن فروتنى مى كنم براى خدا، و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند، و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند، و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد خدا او را روزى مى دهد، و هركه اسراف نمايد خدا او را محروم مى گرداند، و هر كه مرگ را بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد (4).

ص: 307


1- . كافى 2/102.
2- . كافى 2/108؛ وسائل الشيعة 12/170.
3- . محاسن 2/230؛ كافى 6/300؛ وسائل الشيعة 24/382.
4- . كتاب الزهد 55؛ كافى 2/122؛ وسائل الشيعة 15/277؛ مستدرك الوسائل 11/303.

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى ملكى به نزد حضرت سيّد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: خدا تو را مخيّر گردانيده است ميان آنكه بنده و رسول تواضع كننده باشى يا پادشاه و رسول باشى، و از مرتبۀ تو نزد حق تعالى چيزى كم نشود؛ و كليدهاى خزينه هاى زمين را براى آن حضرت آورده بود كه: اينها كليدهاى خزانه هاى دنيا است پروردگار تو مى فرمايد كه: اگر خواهى بگير و هر يك را كه خواهى بگشا.

حضرت فرمود كه: مى خواهم بنده و رسول تواضع كننده و شكسته باشم و پادشاهى نمى خواهم (1).

و در روايت ديگر چنان است كه فرمود كه: دنيا خانۀ كسى است كه خانۀ آخرت نداشته باشد، و از براى دنيا كسى جمع مى كند كه عقل نداشته باشد.

پس آن ملك گفت كه: بحقّ آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند مى خورم چون كليدها را به من دادند كه براى تو بياورم همين سخن را كه فرمودى از ملكى شنيدم كه در آسمان چهارم مى گفت (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ چيز از دنيا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر آنكه در دنيا گرسنه و ترسان باشد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: بهترين نان خورشها نزد آن حضرت سركه و زيت بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه آمد، امّ سلمه پارۀ نانى به نزد آن حضرت آورد، فرمود كه: مگر نان خورش ندارى؟

گفت: بغير از سركه چيزى ندارم.

فرمود كه: نيكو نان خورشى است سركه، خانه اى كه سركه در آن هست از نان خورش

ص: 308


1- . كافى 2/122؛ وسائل الشيعة 15/273.
2- . كافى 2/129.
3- . محاسن 2/278؛ كافى 2/129 و 8/129 و 163؛ وسائل الشيعة 24/243.
4- . كافى 6/328؛ وسائل الشيعة 25/86.

خالى نيست (1).

و فرمود كه: از براى آن جناب طعام گرمى حاضر كردند، فرمود كه: خدا آتش را طعام ما نگردانيده است، بگذاريد تا سرد شود كه طعام گرم بركت ندارد و شيطان در آن شريك مى شود (2).

و فرمود كه: آن جناب گاهى خربزه را با رطب و گاهى با شكر تناول مى كرد (3)؛ و از سبزيها بادروج را دوست مى داشت (4)؛ و چون آب مى آشاميد مى گفت: «الحمد للّه الّذي سقانا عذبا زلالا و لم يسقنا ملحا اجاجا و لم يؤاخذنا بذنوبنا» ، و در قدح شامى آب مى آشاميد (5).

و فرمود كه: چون آن حضرت از روزه افطار مى نمود، ابتدا به حلوا مى نمود و اگر نبود به شكر افطار مى نمود يا به خرما، و اگر اينها نبود به آب نيم گرم افطار مى نمود (6).

و در حديث ديگر فرمود كه: در زمان رطب به رطب، و در زمان خرما به خرما افطار مى نمود (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسب به گرو دوانيد، و بر سه درخت خرما گرو بسته بودند (8).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: مالى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و قسمت فرمود و به همۀ اهل صفّه (9)نرسيد، به بعضى از ايشان داد و به بعضى

ص: 309


1- . كافى 6/329.
2- . كافى 6/322؛ وسائل الشيعة 24/399.
3- . محاسن 2/375؛ كافى 6/362. و روايت در هر دو مصدر از امام كاظم عليه السّلام مى باشد.
4- . كافى 6/364. و «بادروج» نوعى از ريحان است (فرهنگ عميد 1/339) .
5- . محاسن 2/405 و 406؛ كافى 6/384 و 385.
6- . كافى 4/153؛ وسائل الشيعة 10/158.
7- . محاسن 2/341؛ كافى 4/153؛ وسائل الشيعة 10/157.
8- . كافى 5/48؛ وسائل الشيعة 19/254-255.
9- . اهل صفّه: عده اى از مهاجران كه نه مسكنى داشتند و نه مال، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را در مسجد خود در مدينۀ منوره در جائى كه مسقّف بود سكنى داد.

نداد، پس ترسيد كه مبادا آنها كه نگرفته اند دلهاى ايشان رنجيده باشد، پس بيرون آمد و گفت: اى اهل صفّه! عذر مى خواهم بسوى خدا و بسوى شما، بدرستى كه مالى از براى ما آوردند و خواستيم كه بر شما قسمت كنيم، گنجايش نداشت، پس مخصوص كرديم به آن جمعى را كه از جزع ايشان ترسيديم از بسيارى پريشانى (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول بعثت مدتى آن قدر روزۀ پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد، پس مدتى ترك روزه كرد كه گفتند نخواهد گرفت، پس مدتى يك روز روزه مى گرفت و يك روز افطار مى نمود به طريق حضرت داود عليه السّلام پس آن را ترك كرد، و در هر ماه سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم را روزه مى داشت پس آن را ترك فرمود، و سنّتش بر آن قرار گرفت كه در هر ماه پنجشنبۀ اول ماه و پنجشنبۀ آخر ماه و چهارشنبۀ اول از دهۀ ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريقه بود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست، و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: هرچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال مى كردند، عطا مى فرمود تا آنكه زنى پسرش را به خدمت آن جناب فرستاد و گفت: از آن حضرت سؤال كن، اگر گويد نيست بگو پيراهن خود را به من ده.

آن پسر چنان كرد و آن جناب پيراهن خود را كند و به او داد، و چون هنگام نماز شد برهنه بود و به نماز نتوانست بيرون آمد، پس حق تعالى آن جناب را امر به ميانه روى فرمود و اين آيه را فرستاد وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً (3)يعنى: «مگردان دست خود را بسته در گردن خود كه چيزى به كسى نبخشى، و مگشا دست خود را گشودنى تمام كه آنچه دارى بدهى پس بنشينى ملامت كرده شده و ممنوع از نماز يا عريان» (4).

ص: 310


1- . كافى 3/550.
2- . كافى 4/90-91، كه اين معنى در ضمن چند روايت ذكر شده است.
3- . سورۀ اسراء:29.
4- . تفسير عياشى 2/289؛ كافى 4/55-56؛ مجمع البيان 3/411-412.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رختخواب مى رفت سرمۀ سنگ در ديده هاى خود مى كشيد طاق طاق (1).

و در حديث صحيح منقول است كه: چهار ميل در چشم راست و سه ميل در چشم چپ مى كشيد (2).

و به سند حسن منقول است كه: آن جناب در بعضى از راههاى مدينه مى گذشت و كنيز سياهى سرگين برمى چيد، گفتند: دور شو از سر راه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

آن كنيز گفت كه: راه فراخ است.

صحابه خواستند كه او را آزار كنند فرمود كه: بگذاريدش كه او جبّاره است، يعنى تكبر دارد (3).

و در روايت معتبر ديگر مذكور است كه: آن جناب در تابستان كه براى خوابيدن از خانه بيرون مى آمد در روز پنجشنبه بيرون مى آمد، و در زمستان كه داخل خانه مى شد در روز جمعه داخل مى شد. و در روايت ديگر وارد شده است كه: داخل شدن و بيرون آمدن هر دو در شب جمعه بود (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: آن جناب بدست مبارك خود بزهاى اهل خود را مى دوشيد (5).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون دهۀ آخر ماه رمضان داخل مى شد جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كمر براى عبادت محكم مى بست و از زنان دورى مى كرد، و شبها را به عبادت احيا مى كرد و به كار ديگر بغير عبادت متوجه نمى شد (6).

ص: 311


1- . كافى 6/493؛ وسائل الشيعة 2/100.
2- . كافى 6/495؛ وسائل الشيعة 2/101.
3- . كتاب الزهد 56؛ كافى 2/309؛ وسائل الشيعة 15/380؛ مستدرك الوسائل 12/32.
4- . كافى 6/532؛ وسائل الشيعة 5/326. و در هر دو مصدر عبارت «براى خوابيدن» ذكر نشده است.
5- . كافى 5/86؛ وسائل الشيعة 17/62.
6- . كافى 4/155؛ من لا يحضره الفقيه 2/156؛ وسائل الشيعة 10/311 و 352.

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون دهۀ آخر رمضان مى شد خيمه اى از مو براى آن جناب در مسجد مى زدند و مشغول عبادت مى شد، و شبها خواب نمى كرد و نزد زنان نمى خوابيد (1)؛ و چون جنگ بدر در ماه رمضان شد و اعتكاف دهۀ آخر آن جناب را ميسّر نشد، در سال ديگر بيست روز اعتكاف نمود: ده روز براى آن سال و ده روز قضاى سال گذشته (2).

و فرمود كه: آن جناب در شب و روز ده طواف مى كرد (3)؛ و در عيد اضحى دو گوسفند قربانى مى كرد يكى براى خود و يكى براى هركه قربانى نداشته باشد از امّت آن جناب (4)؛ و نهى فرمود از آنكه باغهاى مدينه را ديوار بگذارند براى آنكه راهگذاران ميوه اى توانند خورد، و چون وقت رسيدن ميوه ها مى شد مى فرمود كه ديوارهاى باغها را سوراخ كنند براى غربا و راهگذاران (5)؛ و آن جناب كدو را دوست مى داشتند و از روى صحن برمى چيدند آن را و تناول مى فرمودند (6).

و در حديث ديگر منقول است كه: ابو سعيد خدرى به عيادت آن جناب آمد و دست بر روى لحاف آن جناب گذاشته و از شدت تب احساس حرارت كرد پس گفت: چه بسيار شديد است تب شما؟

فرمود كه: ما اهل بيت چنين مى باشيم، بلاى ما شديد است و ثواب ما مضاعف است (7).

و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا هديه را مى خورد و تصدّق را نمى خورد،

ص: 312


1- . كافى 4/175؛ تهذيب الاحكام 4/287؛ وسائل الشيعة 10/545.
2- . كافى 4/175؛ من لا يحضره الفقيه 2/184؛ مستدرك الوسائل 7/560.
3- . كافى 4/428؛ من لا يحضره الفقيه 2/411؛ وسائل الشيعة 13/307.
4- . كافى 4/495؛ وسائل الشيعة 14/100.
5- . كافى 3/569؛ وسائل الشيعة 9/203 و 18/230.
6- . محاسن 2/329؛ كافى 6/370؛ امالى شيخ طوسى 362؛ مكارم الاخلاق 30.
7- . التمحيص 34؛ مستدرك الوسائل 2/435.

و مى فرمود كه: اگر پاچۀ گوسفندى براى من به هديه بياورند قبول مى كنم (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: چون آن جناب از دنيا رفت قرض داشت (2)و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: آداب نماز آن جناب آن بود كه آب وضو را نزديك سر خود مى گذاشت و سرش را مى پوشانيد و مسواك را زير فراش خود مى گذاشت و قدرى مى خوابيد، و چون بيدار مى شد نظر به اطراف آسمان مى كرد و آيات آخر سورۀ آل عمران را مى خواند، پس مسواك مى كرد و وضو مى ساخت و چهار ركعت نماز مى گزارد و ركوع و سجود را به قدر قرائت طول مى داد، و ركوع را آن قدر طول مى داد كه مى گفتند سر از ركوع بر نخواهد داشت امشب، و همچنين سجود را طول مى داد، پس به رختخواب برمى گشت و قدرى مى خوابيد، پس بيدار مى شد و باز نظر به آسمان مى كرد و آيات را مى خواند و مسواك مى كرد و وضو مى ساخت و به همان طريقه چهار ركعت نماز مى كرد، و باز به رختخواب برمى گشت و قدرى مى خوابيد، و باز برمى خاست و به همان آداب عمل مى كرد و نماز وتر و نافلۀ صبح را مى گذاشت، پس به مسجد مى رفت براى نماز صبح (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اگر ترسى كه شوق دنيا بر تو غالب گردد، به يادآور زندگانى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه قوت آن جناب نان جو بود و حلواى او خرما بود و آتش افروزش سعف خرما بود اگر به دستش مى آمد (4).

در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز به كنه عقل خود با مردم سخن نگفت، مى فرمود: ما گروه پيغمبران مأمور شده ايم كه سخن گوئيم با مردم به اندازۀ عقلهاى ايشان (5).

ص: 313


1- . كافى 5/143، كه اين معنى در ضمن دو روايت ذكر شده است.
2- . كافى 5/93؛ وسائل الشيعة 18/319.
3- . تهذيب الاحكام 2/334؛ وسائل الشيعة 4/270.
4- . كتاب الزهد 12؛ كافى 8/168؛ وسائل الشيعة 16/14.
5- . كافى 1/23 و 8/268؛ امالى شيخ صدوق 341.

و در حديث ديگر منقول است كه: قوت آن حضرت نان جو بود بى نان خورش (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: خواهر رضاعى جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد آن جناب آمد، چون نظر بر او افكند شاد شد و رداى خود را براى او افكند و او را بر روى رداى خود نشانيد و با او سخن گفت و بر روى او مى خنديد، پس او برخاست و رفت و برادر او آمد، و نسبت به برادرش نكرد آنچه نسبت به او كرد، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! نسبت به خواهر-كه زن بود-اكرام و بشاشت بيشتر به عمل آورديد از برادر.

فرمود: زيرا كه او نسبت به پدرش نيكوكارتر بود (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مردى رسيد از قبيلۀ بنى فهد و او غلام خود را مى زد و غلام مى گفت كه: پناه مى برم به خدا، و او باز مى زد، چون غلام نظرش بر آن حضرت افتاد گفت: پناه مى برم به محمد، پس دست از او برداشت، حضرت فرمود: او پناه به خدا برد او را پناه ندادى و چون به من پناه آورد دست از او برداشتى! خدا احقّ است به آنكه كسى كه به او پناه برد امان يابد.

آن مرد گفت كه: او را آزاد كردم از براى خدا.

حضرت فرمود كه: بحقّ خدائى كه مرا به پيغمبرى فرستاده است كه اگر او را آزاد نمى كردى هرآينه گرمى آتش بر روى تو مى رسيد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمعى از صحابه به راهى مى رفت، ناگاه به بزغاله اى هر دو گوش بريده رسيدند كه در مزبله اى افتاده بود، پس حضرت فرمود كه: كداميك از شما مى خواهيد كه اين را به يك درهم بگيريد؟

گفتند: ما اين را به هيچ نمى گيريم و به مفت هم نمى خواهيم.

ص: 314


1- . كتاب الزهد 29؛ مستدرك الوسائل 16/335.
2- . كتاب الزهد 34؛ كافى 2/161؛ وسائل الشيعة 21/488. و در دو مصدر اخير بجاى «به پدرش» ، «به پدر مادرش» ذكر شده است.
3- . كتاب الزهد 44؛ وسائل الشيعة 22/401.

پس حضرت فرمود: و اللّه كه دنيا نزد من (1)بى قدرتر است از اين بزغاله نزد شما (2).

و به سند صحيح منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد ديد كه آن حضرت بر حصيرى خوابيده كه نقش حصير در پهلوى آن حضرت جا كرده است و بالشى از ليف خرما در زير سر گذاشته كه نقش آن در خدّ مباركش نشسته، پس گفت كه:

پادشاه عجم و پادشاه روم بر حرير و ديبا مى خوابند و تو بر چنين حصير و بالشى مى خوابى؟

حضرت فرمود كه: و اللّه من از ايشان بهتر و نزد حق تعالى گراميترم، مرا با دنيا چه كار است؟ نيست مثل دنيا مگر مثل سواره اى كه بر درختى بگذرد و در سايۀ آن درخت قرار گيرد و چون سايه بگردد بار كند و درخت را بگذارد (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: اعرابى با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتر به گرو دوانيد كه اگر ببرد ناقۀ آن حضرت را بگيرد، و چون دوانيدند شتر اعرابى سبقت كرد، حضرت فرمود به صحابه كه: شما شتر مرا بلند كرديد و گفتيد البته سبقت خواهد گرفت پس خدا آن را پست كرد، چنانكه كوهها براى كشتى نوح گردنكشى كردند و جودى تواضع كرد پس حق تعالى كشتى را بر جودى قرار داد (4).

و به سند صحيح منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى هفتاد مرتبه توبه مى كرد بى گناهى و مى گفت: «اتوب الى اللّه» (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شخصى از انصار براى آن حضرت يك صاع رطب به هديه آورد، حضرت به خادم گفت كه: داخل خانه شو و اگر كاسه يا طبقى بيابى بياور.

خادم رفت و برگشت و گفت: نيافتم.

ص: 315


1- . در مصدر «دنيا نزد خدا» آمده است.
2- . كتاب الزهد 49؛ كافى 2/129.
3- . كتاب الزهد 50.
4- . كتاب الزهد 61؛ مستدرك الوسائل 8/273 و 11/296 و 14/80.
5- . كتاب الزهد 73؛ مستدرك الوسائل 5/320 و 12/85 و 143.

پس آن جناب به جامۀ خود زمين را جاروب كرد و فرمود كه: اينجا بريز؛ و فرمود كه:

بحقّ خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست سوگند مى خورم كه اگر دنيا نزد حق تعالى به قدر پر پشه اى اعتبار مى داشت به هيچ كافر و منافق يك شربت آب نمى داد (1).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: براى ترك دنيا تو را تأسّى به حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ملاحظۀ احوال آن جناب كافى است، و از براى مذمّت و عيب دنيا همين بس است كه از براى آن جناب ميسّر نشد و براى ديگران مهيّا گرديد، و لب به شير دنيا آلوده نكرد و پهلو از آن خالى مى كرد، دنيا را درهم شكست شكستنى و نظر خواهش بسوى آن نكرد، هرگز پهلويش از دنيا از همه كس خالى تر بود و شكمش از طعام هرگز سير نبود، حق تعالى دنيا را بر او عرض كرد و او قبول نكرد زيرا كه دانست خدا دنيا را دشمن مى دارد پس آن را دشمن داشت و دانست كه خدا آن را حقير شمرده پس آن را حقير شمرد، و بدرستى كه آن جناب بر روى زمين طعام تناول مى نمود و به روش بندگان دو زانو مى نشست، و نعلين و جامۀ خود را به دست خود پنبه مى زد و بر درازگوش برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خود مى كرد، و پرده اى در خانۀ خود ديد كه در آن صورتها بود به يكى از زنان خود گفت كه: اين را پنهان كن از من كه هرگاه نظر بسوى اين مى افكنم دنيا و زينتهاى آن به يادم مى آيد، پس آن حضرت روى دل خود را بالكلّيّه از دنيا گردانيده بود و ياد آن را در دل خود ميرانده بود، و مى خواست كه زينت دنيا از نظر او پنهان باشد و جامه هاى زيباى آن را نگيرد و آن را خانۀ قرار نداند و اميد ماندن در آن نداشته باشد، پس دنيا را از دل به در كرده بود و از خاطر محو نموده بود و از ديده پنهان كرده بود، و كسى كه چيزى را دشمن دارد نمى خواهد كه بسوى آن نظر كند و دشمن مى دارد كه نزد او مذكور شود، بدرستى كه در احوال آن حضرت هست آنچه تو را دلالت نمايد بر بديها و عيبهاى دنيا زيرا كه بسيار بود با اهل بيت مخصوص خود گرسنه مى ماند و امتعه و زينتهاى آن را حق تعالى به او نداده بود با آن قرب و منزلت كه او را نزد حق تعالى

ص: 316


1- . التمحيص 48؛ مستدرك الوسائل 16/226.

بود، بدرستى كه از دنيا گرسنه بيرون رفت و سالم از تصرف در دنيا وارد عقبى شد، و از براى خود سنگى بر روى سنگى نگذاشت تا از دار فنا به دار بقا رحلت نمود (1).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست و كتف گوسفند را دوست مى داشت زيرا كه به چراگاه نزديكتر و از بول و سرگين دورتر است؛ و از ران كراهت داشت براى آنكه به محلّ بول و سرگين نزديكتر است (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: به چه سبب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست گوسفند را زياده از ساير اعضاى آن دوست مى داشت؟

فرمود: زيرا كه حضرت آدم عليه السّلام گوسفندى از براى پيغمبران از فرزندان خود قربانى كرد و از براى هر پيغمبرى عضوى از آن را نام برد و از براى آن حضرت دست را نام برد، پس به اين سبب آن جناب آن را دوست مى داشت و بر ساير اعضا تفضيل مى داد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام حسين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست به دعا برمى داشت تضرع و ابتهال مى نمود و انگشتان را حركت مى داد مانند سائلى كه طعام از كسى طلبد (4).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من مبعوث شدم با اخلاق نيكوى پسنديده (5).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدر و مادرم فداى جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد كه با آن منزلت كه او را نزد حق تعالى بهم رسيد و آن وعده هاى كرامت كه به او داد، اهتمام و سعى در بندگى خدا را ترك نكرد تا آنكه ساق پاى مباركش باد كرد و قدم محترمش ورم كرد، پس گفتند به آن حضرت كه: چرا اين قدر به

ص: 317


1- . نهج البلاغة 226-229، خطبه 160.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 503 و علل الشرايع 134 و وسائل الشيعة 25/57.
3- . محاسن 2/262-263؛ كافى 6/315؛ علل الشرايع 134.
4- . مكارم الاخلاق 268.
5- . امالى شيخ طوسى 596.

خود تعب مى فرمائى و حال آنكه خدا گناه گذشته و آيندۀ تو را آمرزيده است؟ فرمود كه:

آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم (1)؟

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را به مشك خوشبو مى كرد كه برق مشك از سر آن حضرت مى نمود (2)و مشك دانى داشت آن حضرت كه هرگاه وضو مى ساخت آن را به دست مى گرفت و بر خود مى ماليد (3)؛ و چون سر آن حضرت درد مى كرد روغن كنجد به دماغ مى ريخت (4)؛ و چون قسم ياد مى كرد مى گفت: «لا» و «استغفر اللّه» ، و سوگند نمى خورد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى آن حضرت را عقرب گزيد پس فرمود كه:

خدا تو را لعنت كند كه پروا نمى كنى از آزار كردن مؤمن و كافر و نيكوكار و بدكردار؛ پس نمك طلبيد و بر آن موضع ماليد تا ساكن شد و فرمود كه: اگر مردم بدانند در نمك چه فايده ها است هرآينه محتاج نشوند به ترياك فاروق (6).

و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و جبرئيل نزد آن حضرت بود، ناگاه جبرئيل نظر كرد بسوى آسمان و رنگش متغير شد مانند زعفران و پناه به حضرت رسول آورد، پس نظر كرد بسوى آسمان و ديد كه جسمى عظيم از آسمان به زير مى آيد كه ما بين مشرق و مغرب را پر كرده است تا آنكه نزديك شد به آن حضرت و گفت: مرا حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه مخيّر گردانم تو را ميان آنكه پادشاه و پيغمبر باشى يا بنده و پيغمبر باشى؛ پس آن حضرت نظر كرد بسوى جبرئيل و ديد رنگش به حال خود برگشته است، پس جبرئيل

ص: 318


1- . امالى شيخ طوسى 637.
2- . قرب الاسناد 151؛ كافى 6/515؛ مكارم الاخلاق 33.
3- . كافى 6/515؛ مكارم الاخلاق 42؛ وسائل الشيعة 3/500 و 4/434.
4- . كافى 6/524.
5- . محاسن 2/421؛ كافى 7/463.
6- . كافى 6/327.

گفت كه: اختيار كن كه بنده و رسول باشى.

حضرت فرمود كه: بلكه مى خواهم بنده و رسول باشم.

پس آن ملك پاى راست خود را برداشت و در ميان آسمان اول گذاشت و پاى ديگر را در آسمان دوم گذاشت، و همچنين هر قدمى را در آسمان مى گذاشت و هرچند بلند مى شد كوچك مى شد تا آنكه به قدر گنجشكى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جبرئيل گفت كه: من تو را متغير ديدم و بسيار ترسيدم، سبب تغيّر تو چه بود؟

جبرئيل گفت: يا نبيّ اللّه! مرا ملامت مكن به ترسيدن، آيا مى دانى كه اين ملك كيست؟

فرمود: نه.

جبرئيل گفت: اين اسرافيل است كه حاجب پروردگار است و از روزى كه حق تعالى آسمان و زمين را خلق كرده به زمين نيامده است، چون ديدم كه او به زمين مى آيد گمان كردم كه قيامت برپا شده است، و تغيير من به سبب اين بود، و چون ديدم كه براى كرامت و بزرگوارى تو آمده است رنگم به حال خود برگشت، آيا نديدى كه چگونه كوچك مى شد هرچند بلند مى شد؟ هر چيز كه به درگاه جلال حق تعالى و محلّ مناجات و قرب او نزديك مى شود نزد عظمت او حقير مى شود، اين ملك حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه او و لوح در ميان دو ديدۀ اوست از ياقوت سرخ، چون حق تعالى وحى مى فرستد لوح بر پيشانى او مى خورد پس نظر مى كند در لوح و آنچه در آنجا مى يابد به ما القا مى كند و ما به آسمان و زمين مى رسانيم و با آنكه او نزديكترين خلق است به محلّ صدور وحى، ميان او و محلّ صدور وحى و ظهور و عظمت و جلال الهى نود حجاب است از نور كه ديده هاى آنها مانده مى شود و به شمار و وصف درنمى آيند، و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزارساله راه است (1).

و ابن شهر آشوب گفته است: بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمۀ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرقه ظاهر مى شود آن است كه آن حضرت از همۀ مردم حكيم تر

ص: 319


1- . تفسير قمى 2/27-28 و در آن بجاى نود حجاب، هفتاد حجاب آمده است.

و داناتر و بردبارتر و شجاع تر و عادلتر و مهربانتر بود، و هرگز دستش به دست زنى نرسيد كه بر او حلال نباشد، و سخى ترين مردم بود، هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش چيزى زياد مى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد، و زياده از قوت سال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد، و پست ترين طعامها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما، و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود، و از قوت سال خود ايثار مى فرمود، و بر زمين مى نشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد، و نعلين و جامۀ خود را پينه مى كرد، و در خانه را خود مى گشود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست، و چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مدد او مى كرد، و آب وضو را به دست خود حاضر مى كرد در شب، و پيوسته سرش در زير بود، و در حضور مردم تكيه نمى نمود، و خدمتهاى اهل خود را مى كرد، و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد، و هرگز آروغ نزد، و آزاد و بنده كه آن حضرت را به ضيافت مى طلبيدند اجابت مى نمود اگر چه از براى پاچۀ گوسفندى بود، و هديه را قبول مى نمود اگر چه يك جرعۀ شير بود، و تصدّق را نمى خورد، و نظر بر روى مردم بسيار نمى كرد، و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از براى خدا غضب مى كرد، و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست، و هرچه حاضر مى كردند تناول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود، برد يمنى مى پوشيد و جبّۀ پشم مى پوشيد، و جامه هاى آكنده از پنبه و كتان مى پوشيد، و اكثر جامه هاى رسول خدا سفيد بود، و عمامه بر سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه از جانب راست مى نمود، و جامۀ فاخرى داشت كه مخصوص روز جمعه بود، و چون جامۀ نو مى پوشيد كهنه را به مسكينى مى بخشيد، و عبائى داشت كه به هر جا مى رفت دوته مى كرد و به زير خود مى افكند، و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد، و خربزه را دوست مى داشت، و از بوهاى بد كراهت داشت، و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد، و گاه بندۀ خود را و گاه ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد، و بر هرچه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه درازگوش بى پالان و زين سوار مى شد، و پياده و پاى برهنه بى ردا و عمامه گاه گاهى راه مى رفت، و به اقصاى

ص: 320

مدينه مى رفت براى تشييع جنازه و عيادت بيماران، و با فقرا و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد، و صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت، و شريف هر قوم را تأليف قلب مى نمود، و خويشان خود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختيار كند مگر به چيزى چند كه خدا به آن امر كرده است، و ادب هر كس را رعايت مى كرد، و هركه عذر مى طلبيد قبول عذر او مى نمود، و تبسّم بسيار مى كرد در غير وقت نزول قرآن و موعظه، و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد، و در خورش و پوشش بر بندگان خود زيادتى نمى كرد، و هرگز كسى را دشنام نداد، و هرگز زنان و خدمتكاران خود را نفرين نكرد و دشنام نداد، و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى خاست و با او مى رفت، و درشت خو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد، و بد را به نيكى جزا مى داد، و به هركه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مى نمود، و در هر مجلسى كه مى نشست ياد خدا مى كرد، و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود، و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود، و رضا و غضب او را مانع از گفتن حق نمى شد.

خيار را گاه با رطب و گاه با نمك تناول مى فرمود، و از ميوه هاى تر خربزه و انگور را دوست تر مى داشت، و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود، و گوشت و تريد كدو را بسيار دوست مى داشت، و شكار نمى كرد امّا گوشت شكار را مى خورد، و نان و روغن مى خورد، و از گوسفند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نان خورش سركه را و از خرما عجوه را و از سبزيها كاسنى و بادروج را دوست مى داشت (1).

و شيخ طبرسى گفته است كه: تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خيبر و بنى قريظه و بنى النضير بر درازگوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليف خرما بود، و بر اطفال و زنان سلام مى كرد، روزى شخصى با آن حضرت سخن مى گفت

ص: 321


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/190-192.

و مى لرزيد، فرمود كه: چرا از من مى ترسى؟ من پادشاه نيستم (1).

و از انس منقول است كه گفت: من نه سال خدمت آن حضرت كردم، يك بار به من نگفت كه چرا چنين كردى، و هرگز كارى را بر من عيب نكرد، و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنيدم، و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت، روزى اعرابى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدّى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند پس گفت: از مال خدا به من بده، آن حضرت از روى لطف بسوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند-پس حق تعالى فرستاد كه إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (2)«بدرستى كه تو بر خلق عظيمى هستى» -و حياى آن حضرت به مرتبه اى بود كه چيزى كه مكروه آن حضرت بود اظهار نمى فرمود و ما از رنگ مباركش مى يافتيم (3)، وجودش مرتبۀ كمال بود چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آن حضرت از همۀ خلق بخشنده تر بود و مصاحبتش از همه كس نيكوتر بود و لهجه اش از همه كس راست تر بود و جرئتش از همه كس بيشتر بود و خويش از همه كس نرمتر بود، و به امان و پيمان از همه كس بيشتر وفا مى كرد، و در اول مرتبه هركه آن حضرت را ملاقات مى كرد مهابتى عظيم از او در دل خود مى يافت و چون با او معاشرت مى كرد او را دوست مى داشت، من پيش از او و بعد از او مانند او نديدم (4).

و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من تأديب كردۀ خدايم، و على تاديب كردۀ من است، حق تعالى مرا امر كرد به سخاوت و نيكى و نهى كرد مرا از بخل و جفا و هيچ صفت نزد حق تعالى بدتر از بخل و بدى خلق نيست (5).

و شجاعت آن حضرت به مرتبه اى بود كه حضرت اسد اللّه الغالب مى گفت كه: هرگاه

ص: 322


1- . مكارم الاخلاق 15 و 16.
2- . سورۀ قلم:4.
3- . مكارم الاخلاق 16 و 17.
4- . مكارم الاخلاق 18.
5- . مكارم الاخلاق 17.

جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حضرت مى برديم و هيچ كس به دشمن از آن حضرت نزديكتر نبود (1).

و در روايات بسيار نقل كرده اند كه: خشنودى و غضب آن جناب را در چهره اش مى يافتند، چون شاد مى شد رويش درخشان مى شد بسانى كه عكس ديوارها را در روى انورش مى توانست ديد، و چون غضبناك مى شد سرخ و برافروخته مى شد، و شفقت آن حضرت نسبت به امّت چنان بود كه هركه را سه روز نمى ديد البته احوال او را مى پرسيد، اگر مى گفتند به سفر رفته است از براى او دعا مى كرد، و اگر حاضر بود به ديدن او مى رفت، و اگر بيمار بود عيادت مى كرد او را (2).

و از جابر انصارى مروى است كه گفت: جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيست و يك جنگ خود همراه بود و در نوزده جنگ از آنها من همراه بودم، در بعضى از جنگها شتر من مانده شد و خوابيد و آن حضرت در عقب مردم بود و ضعيفان را به قافله مى رساند و رديف مى كرد و دعا مى كرد براى ايشان، پس به من رسيد گفت: كيستى؟

گفتم: منم جابر، پدر و مادرم فداى تو باد.

فرمود كه: چه مى شود تو را؟

گفتم: شترم مانده است.

فرمود كه: عصا دارى؟

گفتم: بلى. پس عصاى مرا گرفت و بر شتر زد و آن را برخيزاند، پس خوابانيد و پاى مبارك را بر دستش گذاشت و فرمود كه: سوار شو، چون سوار شدم به اعجاز آن حضرت شتر من بر شتر آن جناب پيشى گرفت، پس در آن شب بيست و پنج نوبت براى من استغفار كرد پس پرسيد كه: عبد اللّه پدر تو چند فرزند گذاشته است؟

گفتم: هفت دختر.

ص: 323


1- . مكارم الاخلاق 18.
2- . مكارم الاخلاق 19.

فرمود: قرض گذاشته است؟

گفتم: بلى.

فرمود كه: چون به مدينه رسى با قرض خواهان مقاطعه كن كه هر چندگاه قدرى بگيرند تا تمام شود، و اگر راضى نشوند چون هنگام چيدن خرما شود مرا خبر كن.

پس پرسيد كه: زن خواسته اى؟

گفتم: بلى، زن ثيبه اى (1)را گرفته ام.

فرمود كه: چرا دختر جوانى نگرفته اى كه تو با او بازى كنى و او با تو بازى كند؟

گفتم: يا رسول اللّه! از بيم آنكه مبادا با خواهران من سازگارى نكند.

فرمود: درست كرده اى.

پس فرمود: شتر خود را به چند خريده اى؟

گفتم: به پنج اوقيه طلا.

فرمود كه: ما از تو گرفتيم.

چون به مدينه رسيديم شتر را به خدمت آن حضرت بردم، گفت: اى بلال! پنج اوقيه طلا قيمت شتر را بده كه به قرض پدر خود بدهد و سه اوقيۀ ديگر به او بده و شتر را نيز به او پس ده؛ پرسيد كه: با قرض خواهان عبد اللّه مقاطعه نمودى؟

گفتم: نه يا رسول اللّه.

فرمود: آن قدر مال گذاشته است كه وفا به قرض او بكند؟

گفتم: نه.

فرمود كه: بر تو باكى نيست، چون وقت چيدن خرما شود مرا خبر كن.

پس در آن وقت آن حضرت را خبر كردم آمد و دعا كرد براى ما، و به بركت دعاى آن حضرت خرما چيديم كه قرض قرض خواهان را همه داديم و زياده از آنچه هر سال برمى داشتيم براى ما ماند، پس فرمود كه: برداريد خرماها را وكيل مكنيد، چنان كرديم

ص: 324


1- . ثيبه: به معنى بيوه است.

و مدتها از آن معاش كرديم (1).

و از ابن عباس منقول است كه: چون سؤالى از آن حضرت مى كردند مكرر مى فرمود تا بر سائل مشتبه نشود (2).

و از ابى الحميسا منقول است كه گفت: پيش از بعثت با آن حضرت سودائى كردم و مرا در مكانى وعده فرموده و من فراموش كردم و به وعده گاه نرفتم آن روز و روز ديگر، و روز سوم كه رفتم حضرت براى وعده در آنجا مانده بود در آن سه روز (3).

و از جرير بن عبد اللّه منقول است كه: روزى به خدمت آن حضرت رفت و خانه پر بود و جاى او نبود، او در بيرون نشست، حضرت جامۀ خود را به نزد او انداخت و فرمود كه: بر روى اين بنشين، او جامه را گرفت و بر روى خود ماليد و بوسيد (4).

و سلمان گفت: روزى در خدمت آن حضرت رفتم بر بالشى تكيه داده بود، آن بالش را براى من انداخت و فرمود: هر مسلمانى كه داخل شود بر برادر مسلمان خود و او بالشى براى او اندازد براى اكرام او، خدا او را بيامرزد (5).

و منقول است كه: چون ابراهيم فرزند آن حضرت محتضر شد، آب از ديدۀ آن حضرت روان شد و فرمود كه: چشمم آب مى ريزد و به دل اندوه مى رسد و نمى گويم مگر چيزى كه خدا بپسندد و ما به سبب مصيبت تو اندوهناكيم اى ابراهيم (6).

و منقول است كه: آن حضرت بر زيد بن حارثه گريست و فرمود كه: اين شوق دوست است بسوى دوست (7).

و از جابر منقول است كه: چون آن حضرت راه مى رفت، صحابه در پيش او راه

ص: 325


1- . مكارم الاخلاق 20.
2- . مكارم الاخلاق 20.
3- . مكارم الاخلاق 21.
4- . مكارم الاخلاق 21.
5- . مكارم الاخلاق 21.
6- . مكارم الاخلاق 22؛ صحيح مسلم 4/1808؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 2/85.
7- . مكارم الاخلاق 22.

مى رفتند و پشت سر را براى ملائكه مى گذاشتند (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: چون آن حضرت سواره مى رفت نمى گذاشت كسى با او پياده راه برود تا آنكه او را رديف خود مى كرد، و اگر قبول نمى كرد مى فرمود كه: برو پيش و در فلان مكان مرا درياب (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را چون دو عبادت پيش مى آمد هر يك كه دشوارتر بود اختيار مى نمود، و نمازش از همه كس سبكتر و تمامتر بود، و خطبه اش از همه كس كوتاهتر و پرفايده تر بود، و چون به جانبى متوجه مى شد از بوى خوش او مى دانستند كه به آن سو مى آيد، و چون با جماعتى طعام مى خورد پيش از همه دست دراز مى كرد و بعد از همه دست برمى داشت، و از نزديك خود تناول مى كرد و دست بسوى ديگرى دراز نمى كرد، و اگر رطب و خرما بود دست به همه مى گردانيد، و آب را به سه نفس تناول مى نمود و آب را مى مكيد و دهان پر نمى كرد، و همۀ كارها را به دست راست مى كرد مگر آنچه متعلق به اسافل بدن بود، و در همه چيز ابتدا به جانب راست مى كرد در جامه پوشيدن و كفش پوشيدن و كفش كندن، و چون رخصت مى طلبيد كه داخل خانه شود سه مرتبه رخصت مى طلبيد، و سخنش جدا كنندۀ حق و باطل و ظاهر كنندۀ مقصود بود، و چون به سخن مى آمد نور از ميان دندانهاى نورانيش ساطع مى شد كه بيننده گمان مى كرد كه گشاده است ميان دندانها و گشاده نبود، در نظر كردن ديده را تمام نمى گشود، و با كسى سخن نمى گفت كه او را خوش نيايد (3).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شخصى را بر سر سنگى وعده كرد و فرمود كه: من او را اينجا وعده كرده ام، اگر نيايد همينجا مى مانم تا بميرم و از اينجا محشور شوم (4).

ص: 326


1- . مكارم الاخلاق 22.
2- . مكارم الاخلاق 22.
3- . مكارم الاخلاق 23.
4- . مكارم الاخلاق 24 با اندكى تفاوت.

و در روايت ديگر منقول است كه: گاهى كودكى را مى آوردند نزد آن حضرت كه دعا كند براى او به بركت يا او را نام بگذارد، حضرت او را مى گرفت و در دامن مى گذاشت براى گرامى داشتن اهل او، پس بسيار مى شد كه آن طفل بول مى كرد در دامن آن حضرت و مردم فرياد مى كردند، پس مى گفت: قطع مكنيد بول طفل را، و مى گذاشت تا بول را تمام مى كرد پس دعا مى كرد يا نام مى گذاشت براى آنكه اهل آن طفل شاد شوند و ندانند كه آن حضرت از بول طفل ايشان متأذى شده است، و چون مى رفتند جامۀ خود را مى شست (1)؛ و مى فرمود كه: مايستيد نزد من چنانكه عجمان نزد بزرگان خود مى ايستند (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد جماعتى طعام مى خورد مى گفت: «افطر عندكم الصّائمون و اكل طعامكم الابرار» يعنى: «افطار كردند نزد شما روزه داران و خوردند طعام شما را نيكوكاران» (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: آن حضرت به سه انگشت و زياده طعام مى خورد و هرگز به دو انگشت نمى خورد (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيوسته طعام آن حضرت نان جو بود تا از دنيا مفارقت نمود (5).

مؤلف گويد كه: احاديث در باب نان گندم خوردن آن حضرت مختلف وارد شده است، و ممكن است كه احاديث نخوردن را حمل كنيم بر غالب يا بر آنكه از مال خود نخوردند، يا بر پيش از بعثت، يا بر پيش از هجرت، يا بر بعد.

و در روايتى وارد شده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رطب مى خورد به دست راست و هستۀ آن را در دست چپ جمع مى كرد و به زمين نمى انداخت، پس گوسفندى

ص: 327


1- . مكارم الاخلاق 25.
2- . مكارم الاخلاق 26.
3- . مكارم الاخلاق 27.
4- . مكارم الاخلاق 28.
5- . مكارم الاخلاق 29.

گذشت به آن گوسفند اشاره كرد تا نزديك آمد و دست چپ را پيش او داشت كه دانه ها را مى خورد از دست حضرت، و هرچه تناول مى نمود هسته را پيش آن مى انداخت و چون حضرت فارغ شد گوسفند رفت (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: آن حضرت سير و پياز و تره و عسل بدبو تناول نمى نمود، و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود، اگر خوشش مى آمد مى خورد و الاّ ترك مى كرد، و كاسه را مى ليسيد و انگشتان را يك يك مى ليسيد، و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى كشيد و تا ممكن بود تنها چيزى نمى خورد، و در آب آشاميدن اول «بسم اللّه» مى گفت و اندكى مى آشاميد و از لب بر مى داشت و «الحمد للّه» مى گفت تا سه مرتبه، گاهى به يك نفس مى آشاميد، و گاهى در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خزف تناول مى نمود، و چون اينها نبود دستها را پر از آب مى كرد و مى آشاميد، و گاه از دهان مشك مى آشاميد (2).

و سر و ريش خود را به سدر مى شست و روغن ماليدن را دوست مى داشت و ژوليده مو بودن را كراهت داشت، و انواع روغنها را بر خود مى ماليد و اول روغن بر سر و ريش مى ماليد، و سر را مقدّم مى داشت، و روغن بنفشه مى ماليد و موى سر و ريش خود را شانه مى كرد، و آنچه از مو جدا مى شد مردم (3)براى بركت بر مى داشتند؛ و گويند: اين موها كه در دست مردم هست از اين است، و آنچه در حج و عمره مى تراشيد جبرئيل به آسمان مى برد؛ و روزى دو مرتبه ريش را شانه مى كرد و هر مرتبه چهل نوبت از زير ريش و هفت نوبت از بالا شانه مى كرد، و خود را به مشك و عنبر و غاليه خوشبو مى كرد و به عود بخور مى كرد (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت خرج خوشبوئى زياده از طعام

ص: 328


1- . مكارم الاخلاق 29.
2- . مكارم الاخلاق 30-31.
3- . در مصدر بجاى مردم، زنان حضرت ذكر شده است.
4- . مكارم الاخلاق 32-34.

مى كرد (1).

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه خصلت بود كه در احدى غير او نبود: او را سايه نبود، و به راهى نمى گذشت مگر آنكه بعد از سه روز مى دانستند كه از آن راه گذشته است براى بوى خوش او، و به هيچ سنگ و درختى نمى گذشت مگر آنكه سجده مى كردند براى او.

و مى فرمود كه: لذت من در زنان و بوى خوش است، و روشنى چشم من در نماز است (2).

و در چشم راست سه ميل و در چشم چپ دو ميل سرمه مى كشيد، و نظر در آينه مى كرد و شانه مى كرد و خود را براى اصحاب زينت مى كرد، و در سفرها شيشۀ روغن همراه برمى داشت و سرمه دان و مقراض و آينه و مسواك و شانه و سوزن و ريسمان و درفش و مسواك را به عرض مى كرد، و گاهى كلاه در زير عمامه مى گذاشت و گاه عمامۀ بى كلاه و گاه كلاه بى عمامه بر سر مى گذاشت، و در سفرها عمامۀ خز سياه بر سر مى بست، و گاهى جبّه و عمامۀ پشم مى پوشيد، و چون جامۀ نو مى پوشيد حمد حق تعالى مى كرد، و چون مى خوابيد بر جانب راست مى خوابيد و دست راست را در زير رو مى گذاشت و آية الكرسى مى خواند (3).

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن حضرت هرگاه از خواب بيدار مى شد سجدۀ شكر مى كرد، و پيش از خواب سه مرتبه مسواك مى كرد، و چون از خواب براى نماز برمى خاست يك مرتبه مسواك مى كرد، و چون به نماز صبح بيرون مى آمد يك مرتبه مسواك مى كرد، و مسواك را با چوب اراك مى كرد (4).

و آن حضرت مزاح مى كرد امّا حرف باطل نمى گفت، و نقل كرده اند كه: روزى آن

ص: 329


1- . مكارم الاخلاق 34.
2- . در مصدر «نماز و روزه» ذكر شده است.
3- . مكارم الاخلاق 34-38.
4- . مكارم الاخلاق 39.

حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه: كى مى خرد اين بنده را؟ يعنى بندۀ خدا (1)؛ و روزى زنى احوال شوهر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود: آن است كه در چشمش سفيدى هست؟ آن زن گفت: نه، چون به شوهرش نقل كرد گفت: حضرت مزاح كرده و راست فرموده سفيدى چشم همه كس بيش از سياهى است (2)؛ و پيرزالى از انصار به حضرت رسول عرض نمود كه: استدعا بفرما براى من از خدا بهشت را، فرمود كه: زنان پير داخل بهشت نمى شوند، پس آن زن گريست، حضرت خنديد و فرمود كه: جوان و باكره مى شوند و داخل بهشت مى شوند (3).

و در روايات ديگر وارد شده است كه روزى آن حضرت با زن پيرى گفت كه: پير زنان داخل بهشت نمى شوند. آن زن بيرون رفت و مى گريست، بلال او را ديد و سبب گريۀ او را پرسيد، او سخن حضرت را نقل كرد، بلال به خدمت حضرت آمد با آن زن و گفت: اين زن از شما چنين نقل كرد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سياه هم داخل بهشت نمى شود.

پس بلال هم گريان شد چون سياه بود، پس عباس رسيد و از حقيقت حال پرسيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پير هم داخل بهشت نمى شود.

پس فرمود كه: حق تعالى ايشان را جوان و با بهترين صورتها خلق مى كند و داخل بهشت مى گرداند (4).

و نقل كرده اند كه: زنى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از مردى شكايت كرد كه: مرا بوسيد.

آن حضرت او را طلبيد و گفت: چرا چنين كرده اى؟

او گفت: اگر بد كرده ام، او هم به تلافى اين بد را نسبت به من بكند.

ص: 330


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/192؛ مستدرك الوسائل 8/409 و 410.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410-411.

آن جناب تبسّم نمود و گفت: ديگر چنين كارى مكن.

گفت: نخواهم كرد (1).

و از مزاح صحابه نقل كرده اند كه: سويبط مهاجرى در سفرى به نزد نعيمان بدرى آمد و از او طعام طلبيد، نعيمان گفت: رفقا حاضر نيستند.

سويبط ديد كه جمعى مسافران مى آيند، به نزد ايشان رفت و گفت: غلامى دارم بسيار زبان آور و مى خواهم او را بفروشم، اگر گويد كه آزادم از او قبول مكنيد كه غلام مرا ضايع مى كنيد؛ پس نعيمان را به ده شتر به ايشان فروخت.

مشترى ها آمدند و ريسمان در گردن نعيمان كردند و كشيدند، نعيمان گفت: اين استهزا كرده است كه مرا به شما فروخته است و من آزادم.

مشترى ها گفتند: ما شنيده ايم خبر تو را و از تو قبول نمى كنيم؛ و او را بردند تا آنكه رفقا رفتند و او را پس گرفتند.

چون به حضرت رسول عرض كردند بسيار خنديد.

و نعيمان نيز مزاح بسيار مى كرد، روزى شنيد كه محرمة بن نوفل كه نابينا بود مى گفت:

كيست مرا ببرد كه بول كنم؟

نعيمان دستش را گرفت و آورد او را در كنار مسجد بازداشت و گفت: بول كن؛ و خود گريخت، مردم محرمه را فرياد زدند و دشنام دادند كه: چرا در مسجد بول مى كنى؟

پرسيد: كى بود آن كه مرا به اينجا آورد؟

گفتند: نعيمان بود.

گفت: با خدا عهد كردم كه چون به او برسم اين عصا را بر او بزنم.

چون اين خبر به نعيمان رسيد روزى به نزد محرمه آمد و گفت: مى خواهى نعيمان را به تو بنمايم كه عصا بر او بزنى؟

گفت: بلى.

ص: 331


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/194؛ مستدرك الوسائل 8/411.

پس او را آورد به نزديك عثمان در وقتى كه عثمان نماز مى كرد و گفت: اين است نعيمان؛ و گريخت، محرمه عصا را بلند كرد و به قوّت تمام بر عثمان نواخت، مردم بر او شوريدند كه: چرا خليفه را زدى؟

گفت: كى بود مرا به اينجا آورد؟

گفتند: نعيمان بود.

گفت: عهد كردم كه ديگر با نعيمان كارى نداشته باشم (1).

مؤلف گويد كه: آداب حسنه و اخلاق حميدۀ آن حضرت زياده از آن است كه احصا توان نمود، و چون در كتاب حلية المتقين و عين الحياة اكثر آنها را بيان كرده ام، در اين كتاب به همين اكتفا نمودم.

ص: 332


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/194 و در آن بجاى محرمه، مخرمه ذكر شده است.

باب نهم: در بيان قليلى از مناقب و فضايل و خصايص

آن حضرت است

ص: 333

ص: 334

در احاديث صحيحه و غير صحيحه از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى پنج خصلت به من عطا نموده است كه به احدى از پيغمبران پيش از من نداده بود: زمين را براى من محلّ سجود و نماز گردانيده است، و در هر جاى زمين كه خواهم نماز بجا آورم، و زمين را براى من پاك كننده گردانيده است كه تيمّم بدل از وضو و غسل مى شود و ته كفش و عصا را پاك مى كند؛ و غنيمت كافران را از براى من حلال گردانيده است؛ و به ترسى كه از من در دل دشمنان افكنده مرا يارى داده است؛ و كلمات جامعه كه لفظشان اندك و معانى شان بسيار است به من عطا نموده است؛ و شفاعت قيامت را به من داده است (1).

و به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام و جابر انصارى و غير او منقول است كه: از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: كجا بودى در هنگامى كه آدم عليه السّلام در بهشت بود؟

فرمود: در پشت او بودم، و سوار كشتى شدم در صلب پدرم نوح عليه السّلام، و مرا به آتش انداختند در پشت پدرم ابراهيم عليه السّلام، و هيچ يك از پدران و مادران من به زنا به يكديگر نرسيده اند، و پيوسته حق تعالى مرا از پشتهاى پاكيزه بسوى رحمهاى پاكيزه منتقل مى ساخت تا آنكه خدا عهد مرا به پيغمبرى از پيغمبران گرفت، و پيمان مرا به اسلام از امّتهاى ايشان گرفت و جميع اوصاف مرا براى ايشان ظاهر گردانيد، و ذكر مرا در تورات و انجيل ثبت كرد، و مرا به آسمان خود بالا برد، و از براى من نامى از نامهاى خود اشتقاق

ص: 335


1- . امالى شيخ صدوق 180. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد اول جزء 1/86 و جامع الاصول 9/293 و كنز العمال 11/438.

كرد پس امّت من حمدكنندگانند و خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم (1).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حق تعالى جميع خلق را دو قسمت كرد-يعنى اصحاب يمين و اصحاب شمال-و مرا در قسمت نيكوتر كه اصحاب يمينند گذاشت؛ پس ايشان را سه قسمت كرد: اصحاب ميمنه و اصحاب مشئمه و سابقان و مرا در قسمت نيكوتر كه سابقانند قرار داد، پس من از سابقانم و بهترين سابقانم؛ پس اين سه قسمت را قبيله ها گردانيد و مرا در بهترين قبيله ها جا داد چنانكه فرموده است كه: «گردانيديم شما را شعبها و قبيله ها تا يكديگر را بشناسيد بدرستى كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» (2)، و من پرهيزكارترين فرزندان آدم و گراميترين همه ام نزد خدا و فخر نمى كنم بلكه نعمت خدا را ياد مى كنم؛ پس قبيله ها را خانه آباد گردانيد و مرا در بهترين خانه آبادها جا داد چنانكه فرموده: إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3)يعنى: «نمى خواهد و اراده نمى نمايد خدا مگر آنكه از شما ببرد و دور گرداند شك و شبهه را اى اهل خانۀ پيغمبرى و پاك گرداند شما را از گناهان و بديها پاك گردانيدنى» (4).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى ابو ذر و سلمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را طلب كردند، گفتند: به جانب مسجد قبا رفته است، چون به آن جانب رفتند ديدند كه آن حضرت در زير درختى به سجده رفته است، پس نشستند و بسيار انتظار كشيدند تا آنكه گمان كردند كه آن حضرت به خواب رفته است، خواستند كه آن حضرت را بيدار كنند ناگاه سر از سجده برداشت و فرمود كه: دانستم آمدن شما را و شنيدم صداى شما را و در خواب نبودم بدرستى كه حق تعالى پيش از من هر پيغمبرى را كه فرستاد به لغت قوم خود فرستاد و مرا بر هر سياه و سرخى به زبان عربى مبعوث گردانيد

ص: 336


1- . امالى شيخ صدوق 498؛ معاني الاخبار 55؛ روضة الواعظين 67؛ كنز العمال 12/427.
2- . ترجمۀ آيۀ 13 سورۀ حجرات.
3- . سورۀ احزاب:33.
4- . امالى شيخ صدوق 503؛ دلائل النبوة 1/170؛ البداية و النهاية 2/239.

و مرا در امّت من پنج چيز عطا كرد كه به پيغمبران پيش از من نداده بود: مرا يارى كرد به رعب و ترس كه آوازۀ مرا مى شنوند و يك ماهه راه ميان من و ايشان هست، و از ترس ايمان به من مى آورند؛ و غنيمت را از براى من حلال گردانيد؛ و زمين را براى من سجده گاه و پاك كننده گردانيد كه هرجا باشم از خاكش تيمم كنم و بر رويش نماز كنم؛ و هر پيغمبرى را يك سؤال ايشان را در باب امّت ايشان مستجاب گردانيد، و چون مرا تكليف سؤال نمود سؤال خود را تأخير كردم براى شفاعت مؤمنان امّت خود در قيامت، پس به من داد؛ و عطا كرد مرا علمهاى جامع و كليدهاى سخن. و آنچه به من داده است به هيچ پيغمبرى از پيغمبران پيش از من نداده بود، پس سؤال من كامل است تا روز قيامت در دعا و شفاعت براى كسى است كه شرك به خدا نياورد و ايمان به پيغمبرى من بياورد و اعتقاد به خلافت وصىّ من على بن ابى طالب داشته باشد و اهل بيت مرا دوست دارد (1).

و در حديث ديگر فرمود: ابتداى ظهور امر من دعاى ابراهيم عليه السّلام بود كه مرا از خدا طلبيد، و عيسى عليه السّلام بشارت داد به من، و در هنگام ولادت من مادرم نورى ديد كه در آن نور قصرهاى شام را ديد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى عرب را از ساير مردم اختيار كرد، و قريش را از عرب اختيار كرد، و بنى هاشم را از قريش اختيار نمود، و فرزندان عبد المطّلب را از بنى هاشم اختيار نمود، و مرا از فرزندان عبد المطّلب اختيار نمود (3).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا پنج فضيلت و على را پنج فضيلت كرامت فرمود: مرا جوامع كلم داد يعنى قرآن، و على را جوامع علم داد؛ و مرا پيغمبر گردانيد، و او را وصى گردانيد؛ و به من كوثر داد، و به او سلسبيل داد؛ و به من وحى داد، و به او الهام داد؛ و مرا به آسمان برد، و درهاى آسمان را

ص: 337


1- . امالى شيخ طوسى 56؛ بشارة المصطفى 85.
2- . خصال 177؛ دلائل النبوة 1/80 و 84؛ البداية و النهاية 2/256.
3- . خصال 36.

براى او گشود كه هرچه من ديدم او ديد و به هرچه من نظر كردم او نظر كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چهار پيغمبر را با شمشير فرستاد كه جهاد كنند: ابراهيم و موسى و داود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (2).

و در حديث ديگر از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: در روز قيامت بيايم به در بهشت و گويم كه: در را بگشا.

خازن بهشت گويد: كيستى؟

گويم: منم محمد.

گويد: مرا چنين امر كرده اند كه براى كسى پيش از تو در را نگشايم (3).

و در احاديث متواتره منقول است كه آن جناب فرمود: من سيد و بهتر فرزندان آدمم و فخر نمى كنم، و اول كسى كه در قيامت محشور شود من خواهم بود، و اول كسى كه شفاعت كند و شفاعتش را قبول نمايند من خواهم بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى اسلام را بر دست من ظاهر گردانيد، و قرآن را بر من فرستاد، و كعبه را بر دست من فتح نمود، و مرا بر جميع خلق خود فضيلت داد، و در دنيا مرا سيد فرزندان آدم گردانيد، و در آخرت مرا زينت قيامت گردانيد، و حرام گردانيد بر پيغمبران داخل شدن بهشت را پيش از آنكه من داخل شوم، و بر امّتهاى ايشان پيش از آنكه امّت من داخل شوند، و خلافت زمين را در اهل بيت من قرار داد بعد از من تا دميدن صور، پس هركه كافر شود به آنچه من مى گويم كافر است به خداوند عظيم (5).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه: چهل مرد از يهودان مدينه بيرون آمدند و گفتند: مى رويم به نزد اين دروغگو كه مى گويد من بهترين پيغمبرانم، تا دروغ او را ظاهر

ص: 338


1- . امالى شيخ طوسى 188؛ خصال 293.
2- . خصال 225.
3- . امالى شيخ طوسى 395.
4- . امالى شيخ طوسى 271. و نيز رجوع شود به صحيح مسلم 4/1782 و السنن الكبرى 9/8.
5- . خصال 413.

گردانيم.

چون به خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود كه: من تورات را ميان خود و شما حكم مى كنم، گفتند: ما راضييم به تورات.

يهودان گفتند: آدم از تو بهتر است براى آنكه حق تعالى او را بدست قدرت خود آفريد و از روح خود در او دميد.

حضرت فرمود: آدم پيغمبر پدر من است و حق تعالى به من داده است بهتر از آنچه به او داده است.

يهودان گفتند: آن چيست؟

فرمود كه: منادى روزى پنج مرتبه ندا مى كند كه: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه» و نمى گويد آدم رسول اللّه، و علم حمد در دست من است در روز قيامت و در دست آدم نيست.

يهودان گفتند: راست گفتى اى محمد، در تورات چنين نوشته است.

فرمود كه: اين يكى.

يهودان گفتند: موسى از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى چهار هزار كلمه با او سخن گفت و با تو هيچ سخن نگفت.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به من بهتر از اين داده است؛ فرمود كه: مرا بر بال جبرئيل نشانيد و به آسمان هفتم رسانيد، پس از سدرة المنتهى كه نزد آن است جنّة المأوى گذشتم تا به ساق عرش در آويختم، پس ندا رسيد به من از ساق عرش كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست و منم سالم از عيب و نقص و امان دهندۀ خلايق از عذاب و شاهد بر ايشان و عزيز جبار متكبر رءوف رحيم؛ و خدا را به دل ديدم نه به ديده، پس اين افضل است از آنچه به موسى داده است.

يهودان گفتند: راست گفتى اى محمد، در تورات چنين نوشته است.

پس حضرت فرمود: اين دو فضيلت.

پس يهودان گفتند كه: نوح عليه السّلام از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى او را به كشتى سوار

ص: 339

كرد و كشتى او را بر جودى قرار داد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا به من از اين بهتر داده است، نهرى در آسمان به من داده است كه از زير عرش جارى مى شود و بر كنار آن هزار هزار قصر هست كه خشتى از آنها از طلا است و خشتى از نقره و گياه آنها زعفران است و سنگريزۀ آنها مرواريد و ياقوت است و زمين آنها از مشك سفيد است، و آن نهر كوثر است كه حق تعالى به من و امّت من عطا كرده است چنانكه گفته است إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ (1).

گفتند: راست گفتى اى محمد، چنين در تورات نوشته است، و اين بهتر است از آن.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين سه فضيلت.

پس يهودان گفتند كه: ابراهيم از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى او را خليل خود گردانيد.

آن جناب فرمود كه: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيد مرا حبيب خود گردانيد و مرا محمد نام كرد.

پرسيدند كه: چرا تو را محمد نام كرد؟

فرمود: از براى من نامى از نامهاى خود اشتقاق كرد، خدا محمود است و من محمدم و امّت من حامدانند.

يهودان گفتند: راست گفتى يا محمد، اين از آن بهتر است.

آن جناب فرمود: اين چهار فضيلت.

پس يهودان گفتند: عيسى بهتر است از تو زيرا عيسى روزى در گردنگاه بيت المقدس بود شياطين رفتند او را ضرر برسانند پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه بال راست خود را بر روى شياطين زد و ايشان را در آتش انداخت.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مرا از اين بهتر داده است، چون از بدر برگشتم از قتال مشركان و بسيار گرسنه بودم و داخل مدينه شدم زن يهوديه اى مرا استقبال نمود و كاسۀ

ص: 340


1- . سورۀ كوثر:1.

بزرگى در سرش بود و بزغالۀ بريانى در آن كاسه بود، و در آستين خود شكرى داشت پس گفت: الحمد للّه كه حق تعالى تو را به سلامت برگردانيد و بر دشمنان ظفر بخشيد و من نذر كرده بودم از براى خدا كه اگر به سلامت و غنيمت برگردى از جنگ بدر من اين بزغاله را بكشم و از براى تو بريان نمايم و بسوى تو بياورم كه تناول نمائى.

حضرت فرمود كه: من فرود آمدم از استر شهبا و دست دراز نمودم بسوى بزغاله كه بخورم ناگاه آن بزغالۀ بريان به قدرت خداوند منّان برجست و بر چهار پا ايستاد و به سخن آمد و گفت: اى محمد! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند.

گفتند: راست گفتى اى محمد، اين از آن بهتر است.

حضرت فرمود كه: اين پنج فضيلت.

پس يهودان گفتند: يكى مانده است، اين را مى گوئيم و برمى خيزيم، سليمان عليه السّلام از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى انس و جن و شياطين و مرغان و بادها و درندگان را مسخّر او گردانيده بود.

حضرت فرمود كه: خدا براق را از براى من مسخّر گردانيد كه از دنيا و آنچه در دنيا است بهتر است و آن چهارپائى است از چهارپايان بهشت؛ رويش مانند روى انسان است و سمش مانند سمهاى اسبان است و دمش مانند دم گاو است و از درازگوش بزرگتر و از استر كوچكتر است، زينتش از ياقوت و ركابش از مرواريد سفيد است و هفتاد هزار مهار دارد از طلا، و دو بال دارد مكلّل به مرواريد و ياقوت و زبرجد، و در ميان دو ديده اش نوشته است: «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و محمد رسول اللّه» .

يهودان گفتند: راست گفتى، در تورات چنين نوشته است، و اين از ملك سليمان بهتر است، اى محمّد! ما شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و به اينكه تو پيغمبر اوئى.

پس حضرت فرمود كه: نوح عليه السّلام هزار كم پنجاه سال قوم خود را دعوت كرد و حق تعالى فرموده است كه: «ايمان نياوردند به او مگر اندكى» (1)و در سنّ قليل و عمر

ص: 341


1- . ترجمۀ آيۀ 40 سورۀ هود.

اندك من تابع من شده اند آن قدر كه مثل آن تابع نوح نشده بودند با آن عمر دراز و زندگانى بسيار او، و بدرستى كه در بهشت صد و بيست هزار صف خواهند بود: امّت من هشتاد هزار صف خواهند بود و همۀ امّتهاى ديگر چهل هزار صف (1)، و حق تعالى كتاب مرا گواه بر حقّيت كتابهاى ديگر و نسخ كنندۀ آنها گردانيد، و مبعوث شده ام به حلال گردانيدن چيزها كه پيغمبران ديگر حرام كرده بودند و حرام گردانيدن بعضى از آنها كه ايشان حلال گردانيده بودند، از جملۀ آنهاست كه در شرع موسى عليه السّلام شكار ماهى در روز شنبه حرام بود حتى آنكه حق تعالى به سبب تعدّى از آن جمعى را به صورت ميمون مسخ كرد و در شريعت من حلال شده است چنانكه فرموده است كه أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيّارَةِ (2)، و در امّت من پيه و چربيها حلال است و شما نمى خوريد، پس بدرستى كه خداوند عالم بر من صلوات فرستاد در قرآن و فرمود كه إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (3)يعنى: «بدرستى كه خدا و فرشتگان او درود مى فرستند بر پيغمبر، اى گروهى كه ايمان آورده ايد! صلوات فرستيد بر آن حضرت و تسليم كنيد فرموده هاى او را تسليم كردنى-يا سلام كنيد بر او سلام كردنى نيكو-» ، پس مرا وصف نمود خدا به رأفت و رحمت و در قرآن گفت لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)«بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسولى از جنس و قبيلۀ شما، دشوار است بر او مشقّت و ضرر شما، بسيار حرص و اهتمام دارد بر ايمان آوردن شما و مهربان و رحيم است بر مؤمنان» .

پس حضرت فرمود: حق تعالى فرستاد كه با من سخن نگويند تا تصدّقى بكنند و اين را براى هيچ پيغمبر مقرر نكرده بود، پس برطرف كرد اين حكم را بعد از واجب گردانيدن به

ص: 342


1- . در مصدر: صد و بيست و هشتاد آمده است بدون ذكر «هزار» .
2- . سورۀ مائده:96.
3- . سورۀ احزاب:56.
4- . سورۀ توبه:128.

رحمت خود (1).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شرايع نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را كه آن يگانه پرستى خدا و اخلاص در عبادت و ترك شرك است و سنن حنيفۀ ابراهيم، و در ملّت آن حضرت رهبانيّت يعنى ترك زنان و لذتها قرار نداد و سياحت يعنى جهانگردى قرار نداد، و چيزهاى پاكيزه را بر او حلال گردانيد و چيزهاى خبيث و بد را در شرع او حرام گردانيد، و از امّت او برداشت بارهاى گران و تكليفهاى دشوارى را كه بر امّتهاى گذشته لازم كرده بود و به اين سبب فضيلت آن حضرت را ظاهر گردانيد، و در شريعت او واجب گردانيد نماز و زكات و روزه و حج و امر به نيكيها و نهى از بديها، و مقرر كرد حلال و حرام و احكام ميراث وحدها و جهاد در راه خدا را، و زياده كرد در شرع آن حضرت وضو را، و زيادتى داد او را بر پيغمبران ديگر به سورۀ فاتحة الكتاب و آيات آخر سورۀ بقره و سوره هاى مفصل-كه از سورۀ محمد است تا آخر قرآن-و حلال گردانيد از براى او غنيمت و اموال مشركان را، و يارى كرد او را به رعب، و زمين را براى او مسجد و پاك كننده گردانيد، و او را به كافّۀ خلق مبعوث گردانيد از سفيد و سياه و جن و انس، و حكم جزيه گرفتن از اهل كتاب و اسير كردن مشركان و فدا گرفتن از ايشان را براى او مقرر گردانيد، پس تكليفى كرد او را كه احدى از پيغمبران را چنان تكليفى نكرده بود، از براى او شمشير برهنه از آسمان فرستاد و بر او فرستاد كه فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ (2)يعنى: «قتال كن در راه خدا، تكليف كرده نشده اى مگر نفس خود را» پس مى بايست كه آن حضرت جهاد كند هرچند هيچ كس با او موافقت نكند و يارى او ننمايد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: چون اين آيه نازل شد چنان رو به دشمن مى رفت كه

ص: 343


1- . احتجاج 1/108-113.
2- . سورۀ نساء:84.
3- . محاسن 1/447-448؛ كافى 2/17.

شجاعترين مردم كسى بود كه به آن حضرت در جنگ جنگ گاه ملحق تواند شد (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود: بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى اصحاب آن حضرت در مسجد نشسته بودند و فضايل آن حضرت را ذكر مى كردند، ناگاه عالمى از علماى يهود شام آمد كه تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم و كتابهاى پيغمبران را خوانده بود و دلايل و معجزات ايشان را دانسته بود، پس سلام كرد بر ما و نشست، و بعد از زمانى گفت: اى امّت محمد! از براى هيچ پيغمبرى و رسولى درجه اى و فضيلتى نگذاشته ايد مگر آنكه از براى پيغمبر خود ثابت مى كنيد، اگر سؤالى چند بكنم آيا جواب مى توانيد گفت؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: سؤال كن اى يهودى از آنچه خواهى كه من جواب مى گويم بعون اللّه تعالى، پس بدانيد كه حق تعالى عطا نكرده است هيچ پيغمبرى و رسولى را درجه و فضيلتى مگر آنكه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرده است و اضعاف مضاعفه زياده از آنها به آن حضرت داده است، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از براى خود فضيلتى ذكر مى كرد مى گفت كه: فخر نمى كنم، و من امروز ذكر مى كنم از فضيلت آن حضرت -بى آنكه تحقير شأن احدى از پيغمبران كنم-آن قدر كه خدا ديده هاى مؤمنان را به آن روشن گرداند براى شكر آنكه حق تعالى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرده است، پس بدان اى يهودى كه از جملۀ فضيلتها و شرفهاى او نزد خدا آن بود كه واجب گردانيد آمرزش و عفو را براى كسى كه صدا را نزد آن حضرت پست گرداند پس فرمود كه إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (2)«آنها كه پست مى گردانند صداهاى خود را نزد رسول خدا ايشان گروهى اند كه امتحان كرده است خدا دلهاى ايشان را براى پرهيزكارى، براى ايشان است آمرزشى عظيم و اجرى بزرگ» پس مقرون گردانيد خدا طاعت آن حضرت را به طاعت خود و گفت

ص: 344


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/261 و كافى 8/274.
2- . سورۀ حجرات:3.

مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (1) «هركه اطاعت كند رسول را پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» پس آن حضرت را نزديك گردانيد به دلهاى مؤمنان و محبوب گردانيد او را بسوى ايشان.

و آن حضرت فرمود كه: دوستى من مخلوط شده است با خونهاى امّت من، پس ايشان اختيار مى كنند مرا بر پدران و مادران و بر خانه هاى خود.

و آن حضرت نيز نزديكترين مردم بود بسوى ايشان و مهربانترين مردم بود نسبت به ايشان چنانكه حق تعالى فرموده است كه لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ (2)تا آخر آيه كه گذشت، و در جاى ديگر فرموده است كه اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (3)يعنى: «پيغمبر اولى است به مؤمنان از جانهاى ايشان، و زنهاى او مادران ايشانند» .

و اللّه كه فضيلت آن حضرت در دنيا و آخرت به مرتبه اى رسيده است كه وصفها از آن قاصر است، و ليكن خبر مى دهم تو را به آنچه دل تو تاب تحمل آن داشته باشد و عقل تو انكار آن ننمايد، بتحقيق كه فضيلت او به درجه اى رسيده است كه اهل جهنم فرياد و ناله مى كنند از روى ندامت و پشيمانى آنكه چرا اجابت آن حضرت ننموده اند در دنيا، چنانكه حق تعالى از احوال ايشان خبر داده است يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اَللّهَ وَ أَطَعْنَا اَلرَّسُولاَ (4)يعنى: «روزى كه گردانند روهاى ايشان را در آتش جهنم در حالتى كه گويند: اى كاش ما اطاعت مى كرديم خدا را و اطاعت مى كرديم رسول را» .

و حق تعالى او را در قرآن مجيد با پيغمبران ديگر ياد كرد و او را مقدّم داشت بر آنها با آنكه بعد از همه مبعوث شده است، چنانكه فرموده است وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ

ص: 345


1- . سورۀ نساء:80.
2- . سورۀ توبه:128.
3- . سورۀ احزاب:6.
4- . سورۀ احزاب:66.

وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ (1) حق تعالى او را تفضيل داد بر پيغمبران و امّت او را بر امّتهاى ايشان چنانكه فرمود كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ (2)«بوديد شما بهترين امّتها كه بيرون آورده شديد از براى مردم، امر مى كنيد به نيكى و نهى مى كنيد از بدى» .

پس يهودى گفت: خدا ملائكه را امر كرد به سجدۀ آدم، آيا محمد را چنين فضيلتى هست؟

حضرت فرمود كه: خدا ملائكه را امر فرمود كه سجده كنند آدم را براى آنكه نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى او عليهم السّلام را در پشت او سپرده بود و سجدۀ ايشان مر او را پرستيدن او نبود، بلكه اطاعت امر خدا و اكرام و تهنيتى بود براى او مانند سلامى كه بر كسى كنند، و اعترافى بود براى آدم عليه السّلام به آنكه او افضل است از ايشان؛ و اگر به آدم اين عطا كرد، به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين بهتر عطا كرد كه خود بر او صلوات فرستاد و امر كرد ملائكه را كه بر او صلوات فرستند و بر جميع خلق لازم كرد كه صلوات بر او فرستند تا روز قيامت چنانكه فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (3)پس صلوات نمى فرستد بر آن حضرت احدى در حال حيات و بعد از وفات او مگر آنكه صلوات مى فرستد بر او حق تعالى ده مرتبه و به عدد هر صلواتى ده حسنه به او عطا مى كند، و هركه بر آن حضرت بعد از وفات او صلوات فرستد البته او مى داند و ردّ سلام مى كند بر آن كه صلوات فرستاده است، زيرا كه حق تعالى موقوف گردانيده است اجابت دعاى هر دعاكننده را بر صلوات بر آن حضرت، و اين فضيلت بزرگتر و عظيمتر است از آنچه به آدم عطا كرده بود، بتحقيق كه حق تعالى سنگهاى سخت و درختان را به سخن آورد كه سلام كردند بر او و تحيّت گفتند او را، و ما با او راه مى رفتيم پس به هيچ درّه و درختى نمى رسيد مگر آنكه صدا از آنها برمى خاست كه: «السلام عليك

ص: 346


1- . سورۀ احزاب:7.
2- . سورۀ آل عمران:110.
3- . سورۀ احزاب:56.

يا رسول اللّه» از براى تحيّت او و اقرار به پيغمبرى او، و كرامت او را زياده گردانيد به آنكه پيمان او را پيش از پيغمبران ديگر گرفت و پيمان از پيغمبران گرفت كه تسليم و انقياد كنند او را و راضى شوند به فضل او و تصديق پيغمبرى او بكنند چنانكه فرموده است كه وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ و فرموده است وَ إِذْ أَخَذَ اَللّهُ مِيثاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشّاهِدِينَ (1)«و يادآور وقتى را كه گرفت خدا پيمان پيغمبران را كه هرگاه بدهم به شما از كتاب و حكمت پس بيايد بسوى شما پيغمبرى تصديق نمايندۀ هر آن چيزى را كه با شماست هرآينه البته ايمان بياوريد به او و البته يارى نمائيد او را، گفت: آيا اقرار كرديد و گرفتيد بر اين عهد مرا؟ گفتند: اقرار كرديم، گفت: گواه باشيد و من با شما از گواهانم» ، و خدا فرموده است كه: پيغمبر اولى است به مؤمنان از جانهاى ايشان، و فرموده است كه وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (2)«و بلند كرديم از براى تو ذكر تو را» پس كسى بلند نمى كند صدا به كلمۀ اخلاص و شهادت لا اله الا اللّه مگر آنكه بلند مى كند به آن صدا به شهادت محمد رسول اللّه در اذان و اقامه و نماز و عيدها و جمعه ها و اوقات حج و در هر خطبه اى حتى در خطبۀ نكاح.

پس يهودى مناقب بسيار از پيغمبران ذكر كرد و آن حضرت براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از آن را اثبات نمود، تا آنكه يهودى گفت كه: حق تعالى مناجات كرد با موسى در كوه طور به سيصد و سيزده كلمه و در همۀ آنها مى گفت يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اَللّهُ (3)آيا نسبت به محمد چنين كرد؟

حضرت فرمود كه: خدا آن حضرت را به هفت آسمان بالا برد و بر بالاى هفت آسمان با او مناجات كرد در دو موطن: يكى نزد سدرة المنتهى و او را در آن مكان مقام محمودى

ص: 347


1- . سورۀ آل عمران:81.
2- . سورۀ شرح:4.
3- . سورۀ نمل:9.

بود، پس بالا برد او را تا رسانيد به ساق عرش و آويخت براى او رفرف سبزى كه نور عظيم او را فرا گرفته بود، و به آن رفرف چنان نزديك شد يك كمان يا نزديكتر، و با او مناجات كرد به آنچه در قرآن فرمود كه: «مر خدا راست آنچه در آسمانها و در زمين است و اگر ظاهر گردانيد آنچه در نفسهاى شماست يا پنهان كنيد خدا حساب مى كند شما را به آن، پس مى آمرزد براى هركه مى خواهد و عذاب مى كند هركه را مى خواهد» (1)، و اين آيه را بر ساير امتها از زمان آدم تا آن حضرت عرض كرد و از گرانى آن هيچ يك قبول نكردند و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول كرد، پس چون حق تعالى ديد كه او و امّت او قبول كردند، تخفيف داد از او گرانى آن را و فرمود كه آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ (2)يعنى: «ايمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده است بسوى او از پروردگار او» ، پس خدا تفضّل كرد بر محمد و ترسيد بر امّت آن حضرت از گرانى آيه اى كه قبول كرد، پس جواب گفت از جانب آن حضرت و امّت او كه وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (3)يعنى: «و مؤمنان هركه از ايشان ايمان آورد به خدا و ملائكۀ او و كتابهاى او و رسولان او مى گويند: ما جدائى نمى اندازيم ميان احدى از رسولان او» .

پس حق تعالى فرمود كه: از براى ايشان است آمرزش و بهشت اگر چنين ايمان بياورند.

پس حضرت فرمود كه سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (4)يعنى:

«شنيديم و اطاعت كرديم و سؤال مى نمائيم آمرزش تو را، و بسوى توست بازگشت ما در آخرت» ، پس خدا جواب داد كه: عطا كردم اين را به توبه كاران امّت تو و واجب گردانيدم از براى ايشان آمرزيدن گناهان را.

پس حق تعالى فرمود كه: چون تو و امّت تو قبول كرديد چيزى را كه عرض شده بود بر

ص: 348


1- . ترجمۀ آيۀ 284 سورۀ بقره.
2- . سورۀ بقره:285.
3- . سورۀ بقره:285.
4- . سورۀ بقره:285.

پيغمبران و امّتهاى ايشان و قبول نكردند، لازم است بر من كه رفع نمايم آن را از امّت تو، پس خدا گفت لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ (1)يعنى:

«خدا تكليف نمى نمايد نفسى را مگر آنچه طاقت داشته باشد و بر او آسان باشد، از براى اوست هرچه كسب كرده است از نيكى و بر اوست ضرر آنچه اكتساب نموده است از بدى» .

پس حق تعالى الهام نمود پيغمبر خود را كه گفت: رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا «اى پروردگار ما! مؤاخذه مكن ما را اگر فراموش كنيم يا خطا كنيم» .

حق تعالى گفت: عطا كردم اين را به تو براى كرامت تو اى محمد، بدرستى كه امّتهاى گذشته اگر فراموش مى كردند امرى را كه به ياد ايشان آورده بودند بر ايشان مى گشودم درهاى عذاب خود را، و رفع كردم اين را از امّت تو.

پس آن حضرت گفت: رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا (2)«اى پروردگار ما! بار مكن بر ما تكليف گرانى چنانكه بار كردى بر آنها كه پيش از ما بودند» .

پس حق تعالى فرمود: برداشتم از امّت تو تكليفهاى دشوارى را كه بر امّتهاى گذشته لازم گردانيده بودم زيرا كه بر امّتهاى گذشته مقرر كرده بودم كه قبول نكنم از ايشان عبادتى را مگر در بقعه هاى زمين كه براى ايشان اختيار كرده بودم هرچند دور باشند از او، و بتحقيق كه گردانيدم زمين را براى تو و امّت تو پاك كننده و نمازگاه، و اين از آن تكليفهاى دشوار بود كه از امّت تو برداشتم؛ و امّتهاى گذشته قربانيهاى خود را بر گردن مى گرفتند و بسوى بيت المقدّس مى بردند و قربانى هركه را قبول مى كردم آتشى را مى فرستادم كه آن را مى خورد و اگر قبول نمى كردم از او نااميد و محروم برمى گشت، و قربانى امّت تو را در شكم فقرا و مساكين قرار داده ام، پس از هركه قبول مى شود ثوابش

ص: 349


1- . سورۀ بقره:286.
2- . سورۀ بقره:286.

را مضاعف مى گردانم به اضعاف بسيار و اگر قبول نمى كنم برمى دارم از او عقوبتهاى دنيا را، و برداشتم اين را از امّت تو و اين هم از تكليفهاى دشوار است كه از امّت تو برداشتم؛ و نمازهاى امّتهاى گذشته بر ايشان واجب بود در ميان شب و ميان روز و اين بر ايشان دشوار بود، و از امّت تو برداشتم و بر ايشان واجب گردانيدم نمازها را در طرفهاى شب و روز كه وقت فراغ ايشان است از خوابها و شغلها؛ و امّتهاى گذشته بر ايشان پنجاه نماز واجب بود در پنجاه وقت، و از امّت تو برداشتم؛ و امّتهاى پيش ثواب ايشان يكى نوشته مى شد و گناه ايشان يكى، و ثواب امّت تو را ده برابر گردانيده ام و گناه ايشان را يكى؛ و امّتهاى گذشته اگر نيّت عمل نيكى مى كردند براى ايشان نوشته نمى شد و اگر نيت عمل بدى مى كردند براى ايشان نوشته مى شد هرچند نمى كردند، و اين را از امّت تو برداشتم، اگر قصد گناهى كنند تا نكنند بر ايشان نمى نويسم و اگر قصد حسنه بكنند و نكنند يك ثواب براى ايشان مى نويسم؛ و امّتهاى گذشته اگر گناهى مى كردند گناه ايشان بر در خانۀ ايشان نوشته مى شد و توبۀ ايشان به آن مقبول مى شد كه حرام گردانم بعد از آن بر ايشان محبوبترين طعامها را بسوى ايشان، و امّتهاى گذشته صد سال و دويست سال از يك گناه توبه مى كردند و قبول نمى كردم از ايشان بدون آنكه ايشان را در دنيا به عقوبتى مبتلا گردانم، و اينها را از امّت تو برداشتم و اگر يكى از امّت تو صد سال گناه كند و توبه كند و به قدر يك چشم بهم زدن پشيمان شود جميع گناهان او را مى آمرزم و توبۀ او را قبول مى كنم؛ و امم سابقه چون به بدن ايشان بعضى نجاستها مى رسيد مى بايست آن موضع نجس را مقراض كنند، و آب را براى امّت تو پاك كننده گردانيده ام از جميع نجاستها و خاك را در بعضى اوقات پاك كننده كرده ام؛ اينهاست آن بارهاى گران كه از امّت تو برداشته ام.

حضرت گفت: خداوندا! چون اين نعمتها به من و امّت من عطا كردى احسان خود را زياده گردان.

ص: 350

پس خدا او را الهام كرد كه گفت: رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ (1)«اى پروردگار ما! بار مكن ما را آنچه طاقت نداشته باشيم به آن» .

حق تعالى گفت: چنين كردم به امّت تو و اين حكم من است در جميع امّتها.

حضرت گفت: وَ اُعْفُ عَنّا وَ اِغْفِرْ لَنا وَ اِرْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا (2)«و عفو كن از ما و بيامرز ما را و رحم كن ما را، توئى مولاى ما» .

حق تعالى فرمود كه: كردم اين را براى توبه كنندگان امّت تو.

حضرت فرمود: فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (3)«پس يارى ده ما را بر قوم كافران» .

حق تعالى فرمود كه: كردم اين را و گردانيدم امّت تو را در ميان كافران-اى محمد- مانند خال سفيد در گاو سياه و حال آنكه ايشانند قادران بر دشمنان و ايشانند قهر كنندگان ايشان، خدمت مى فرمايند آنها را و آنها ايشان را خدمت نمى فرمايند براى كرامت تو، و لازم است بر من كه غالب گردانم دين تو را بر دينها تا آنكه در مشرق و مغرب زمين نماند دينى مگر دين تو و جزيه دهنده بسوى اهل دين تو به مذلّت و خوارى، و بتحقيق كه چون برگشت بار ديگر جبرئيل را ديد نزد سدرة المنتهى كه نزد آن است بهشتى كه جايگاه نيكان است در هنگامى كه فرا گرفته بود سدره را آنچه را فرا گرفته بود از ملائكه و ارواح مؤمنان و انوار خداوند عالميان ديده اش را ميل نكرد و نگذشت يعنى هر چيز را چنانكه بود ديد، بتحقيق كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود.

پس اينها اعظم است اى يهودى از مناجات موسى عليه السّلام بر طور سينا و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده كرد اين را كه متمثّل گردانيد پيغمبران را كه به او اقتدا كردند به نماز و بهشت و دوزخ را در آن شب به او نمودند و به هر آسمان كه بالا رفت ملائكۀ آسمان بر آن سلام كردند.

ص: 351


1- . سورۀ بقره:286.
2- . سورۀ بقره:286.
3- . سورۀ بقره:286.

يهودى گفت كه: خدا بر موسى انداخت محبّتى از خود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: چنين بود، و محمد را محبّتى از خود بر او انداخت و او را حبيب خود ناميد زيرا كه حق تعالى نمود به ابراهيم عليه السّلام صورت محمد را و امّت او را.

ابراهيم گفت: پروردگارا! نديدم از امّتهاى پيغمبران نورانى تر و روشن تر از اين امّت، اين كيست؟

پس ندا رسيد به او كه: اين محمد است حبيب من و حبيبى ندارم از خلق خود بغير او، جارى گردانيدم ياد او را پيش از آنكه آسمان و زمين را خلق نمايم و او را پيغمبر ناميدم در وقتى كه پدر تو آدم از گل بود و روح او را در او جارى نكرده بودم، و در هنگامى كه فرزندان آدم را از پشت او در آوردم و پهن كردم تو را با او همراه انداختم.

و حق تعالى در قرآن به حيات آن حضرت سوگند خورده است چنانكه فرموده است لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ (1)يعنى به حيات تو سوگند مى خورم، چنانكه دوستى به دوستى و يارى به يارى گويد: به جان تو قسم، و همين بس است براى شرف و رفعت آن حضرت.

يهودى گفت: پس مرا خبر ده از آنچه حق تعالى تفضيل داده است به آن امّت آن حضرت را بر ساير امّتها.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى امّت آن حضرت را بر امّتهاى ديگر به چيزهاى بسيار زيادتى داده است، من از آنها ياد مى كنم اندكى از بسيار را:

اول آنكه: حق تعالى فرموده است كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ (2)«بوديد شما نيكوتر امّتى كه بيرون آورده شديد براى مردم» .

دوم آنكه: چون روز قيامت شود و خدا همۀ خلق را در يك حال جمع كند، از پيغمبران

ص: 352


1- . سورۀ حجر:72.
2- . سورۀ آل عمران:110.

سؤال كند كه: آيا رسانيديد رسالتهاى مرا؟ پس بگويند: بلى، پس سؤال نمايد از امّتها، پس بگويند: نيامد بسوى ما بشارت دهنده اى و ترساننده اى، پس خدا گويد به پيغمبران -و حال آنكه خود بهتر داند-كه: كيستند گواهان شما امروز؟ گويند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امّت آن حضرت، پس شهادت دهند براى ايشان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه تبليغ رسالت كردند و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تصديق شهادت ايشان نمايد، و اين است معنى آنكه حق تعالى فرموده است كه: شما را امّت وسط گردانيده ايم تا بوده باشيد گواهان بر مردم و بوده باشد رسول بر شما گواه.

سوم آنكه: اين امّت را پيش از همۀ امّتها در قيامت حساب كنند و زودتر از همه داخل بهشت شوند.

چهارم آنكه: خدا بر ايشان در شب و روز پنج نماز در پنج وقت واجب كرده است: دو نماز در شب و سه نماز در روز، و اين پنج نماز را در ثواب برابر پنجاه نماز گردانيده است و كفّارۀ گناهان ايشان ساخته است چنانكه فرموده إِنَّ اَلْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئاتِ (1)يعنى: «نمازهاى پنج گانه كفّارۀ گناهان است» اگر اجتناب كنند از گناهان كبيره.

پنجم آنكه: حسنه اى را كه قصد كنند و نكنند يكى براى ايشان نوشته مى شود، و اگر بكنند ده برابر و زياده نوشته مى شود تا هفتصد برابر و زياده.

ششم آنكه: حق تعالى از اين امّت هفتاد هزار كس را بى حساب داخل بهشت خواهد كرد كه روهاى ايشان مانند ماه شب چهارده باشد، و جمعى ديگر مانند ستاره روشن باشند، و همچنين به حسب اختلاف مرتبه هاى ايشان ميان ايشان اختلاف و دشمنى نخواهد بود.

هفتم آنكه: اگر يكى از ايشان ديگرى را بكشد، اولياى مقتول اگر خواهند عفو مى كنند و اگر خواهند ديه مى گيرند و اگر خواهند مى كشند، و بر اهل دين تو لازم شده است در تورات كه البته او را بكشند و ديه نگيرند و عفو نكنند، چنانكه خدا فرموده است كه: «اين

ص: 353


1- . سورۀ هود:114.

تخفيفى است از جانب پروردگار شما و رحمتى است از او» (1).

هشتم آنكه: حق تعالى سورۀ فاتحه را نصفى را براى خود قرار داده است و نصفى را براى بندۀ خود، و فرموده است كه: قسمت كردم اين سوره را ميان خود و ميان بندۀ خود، چون مى گويد اَلْحَمْدُ لِلّهِ مرا حمد كرده است، و چون مى گويد رَبِّ اَلْعالَمِينَ مرا شناخته است كه پروردگار عالميانم، و چون مى گويد اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ مرا مدح كرده است كه صاحب رحمت و مهربانم، و چون مى گويد مالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ پس ثنا كرده است مرا، و چون مى گويد إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ حق تعالى مى گويد: راست گفت بندۀ من در عبادت من و استعانت از من طلبيد؛ و باقى سوره از بنده است.

نهم آنكه: حق تعالى جبرئيل را بسوى پيغمبر فرستاد كه: بشارت ده امّت خود را به زينت و روشنى و رفعت و كرامت و نصرت.

دهم آنكه: خدا مباح گردانيد از براى ايشان تصدّقهاى ايشان را كه بخورند و بگذارند در شكمهاى فقراى ايشان، و تصدّقهاى پيشينيان چنين بود كه مى بايست بردارند و به مكان دورى ببرند تا به آتش سوخته شود.

يازدهم آنكه: خداوند عالميان شفاعت را براى ايشان قرار داد و بس، و به امّتهاى گذشته نداد، و حق تعالى مى گذرد از گناهان بزرگ ايشان به شفاعت پيغمبر ايشان.

دوازدهم آن است كه: در روز قيامت خواهند گفت كه: پيش آيند حمد كنندگان، پس امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از امّتهاى ديگر بيايند، و در كتابهاى گذشته نوشته است كه امّت محمد حامدانند، حمد مى كنند خدا را بر هر منزلتى و تكبير مى گويند براى او در هر بلندى، منادى ايشان به اذان در شب ندا مى كند و صداى ايشان در آسمان پيچيده است مانند صداى مگس عسل.

سيزدهم آن است كه: خدا ايشان را به گرسنگى نمى كشد و ايشان را بر گمراهى جمع نمى كند و مسلط نمى گرداند بر ايشان دشمنى از غير ايشان را و همه را به عذاب معذّب

ص: 354


1- . ترجمۀ آيۀ 178 سورۀ بقره.

نمى گرداند و طاعون را شهادت ايشان گردانيده است.

چهاردهم آن است كه: مقرر گردانيده است براى كسى كه صلوات بر محمد و آل او بفرستد كه ده حسنه او را بدهد و ده گناه از او محو كند و بر او برگرداند مانند صلواتى كه بر آن حضرت فرستاده است.

پانزدهم آن است كه: حق تعالى ايشان را سه صنف گردانيده است: ظلم كنندۀ بر خود، و ميانه رو، و سبقت نمايندۀ به خيرات؛ پس آن كه سبقت كنندۀ به خيرات است داخل بهشت مى شود، و ميانه رو را حساب مى كنند حساب آسان، و ظلم كنندۀ بر خود را اگر خدا خواهد مى آمرزد.

شانزدهم آن است كه: حق تعالى توبۀ ايشان را پشيمانى و استغفار و ترك اصرار بر گناه گردانيده است، و بنى اسرائيل يك توبۀ ايشان آن بود كه يكديگر را بكشند.

هفدهم آن است كه: خدا به پيغمبرش وحى نمود كه: امّت تو محلّ رحمتند، عذاب ايشان در دنيا زلزله و پريشانى است.

هجدهم آن است كه: خداوند عالميان براى بيمار و پير از اين امّت مى نويسد از حسنات مثل آنچه در جوانى و صحت مى كرده است از اعمال خير، و خدا وحى مى كند بسوى فرشتگان كه: بنويسيد براى بندۀ من مثل حسنات او كه پيشتر مى كرده است.

نوزدهم آن است كه: خدا كلمۀ تقوى را كه توحيد باشد با ولايت لازم امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيده است در دنيا، و ظهور شفاعت را براى ايشان در آخرت قرار داده است.

بيستم آن است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شب معراج ملكى چند ديد كه پيوسته در قيامند يا در ركوعند از روزى كه مخلوق شده اند، پس با جبرئيل گفت: عبادت اين است كه اينها مى كنند، جبرئيل گفت: يا محمد! سؤال كن از پروردگار خود كه عطا كند امّت تو را قنوت و ركوع و سجود در نماز ايشان، و حضرت سؤال كرد و خدا به ايشان عطا كرد، پس امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اقتدا مى كنند به ملائكه كه در آسمانند.

ص: 355

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يهودان حسد مى برند بر نماز و ركوع و سجود شما (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى صد و چهل هزار پيغمبر فرستاده است و مثل ايشان اوصياء به راستگوئى و امانت را ادا كردن و زهد در دنيا، و هيچ پيغمبر بهتر از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هيچ وصى بهتر از وصىّ او على بن ابى طالب عليه السّلام نفرستاده است (2).

و در روايات معتبره از آن حضرت منقول است كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث گرديده اى؟

فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه ايمان آوردم به پروردگار خود و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه خدا پيمان از پيغمبران گرفت و گواه گرفت ايشان را بر خود و گفت: آيا نيستم پروردگار شما؟ همه گفتند: بلى، من بودم (3).

و در حديث موثق فرمود كه: پيغمبران اولو العزم كه شريعت هر يك نسخ كنندۀ شريعتهاى گذشته بود پنج كس بودند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسخ كنندۀ همۀ شريعتها است و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حضرت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مرا بگردان از امّت محمد، پس خدا به او وحى فرستاد كه: تو به اين نخواهى رسيد (5).

و در حديث معتبر مروى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بدرستى كه

ص: 356


1- . ارشاد القلوب 406-414.
2- . اختصاص 263، و در آن صد و چهل و چهار هزار آمده است.
3- . بصائر الدرجات 83؛ كافى 1/441 و 2/10؛ تفسير عياشى 2/39؛ علل الشرايع 124.
4- . محاسن 1/420؛ كافى 2/17.
5- . عيون اخبار الرضا 2/31؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 152.

حق تعالى مشرف شد بر دنيا پس مرا اختيار كرد بر مردان عالميان، پس تو را اختيار كرد بر مردان عالم بعد از من، پس امامان فرزندان تو را اختيار كرد بر مردان عالميان بعد از تو، پس فاطمه را اختيار كرد بر زنان عالميان (1).

و در احاديث بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: جارى شد فضيلت از براى امير المؤمنين و امامان بعد از او عليهم السّلام مثل آنچه جارى شد از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را فضيلت هست بر هركه خدا خلق كرده است و اوست درگاه خدا كه به خدا نمى توان رسيد مگر از او، و راه خدا كه هركه سلوك طريق متابعت او نمايد به قرب و رضاى خدا مى رسد (2).

و در احاديث بسيار از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: ما در وجوب اطاعت و در علم و فهم و حلال و حرام به يك منزله ايم امّا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام فضيلت خود را دارند (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون مرا به آسمان بردند خداوند عزيز جبار به من وحى كرد كه:

اى محمد! من مطّلع شدم بسوى زمين مطّلع شدنى پس برگزيدم تو را و اشتقاق كردم براى تو نامى از نامهاى خود را و در هيچ جا مذكور نمى شوم من مگر آنكه تو با من مذكور مى شوى پس منم محمود و توئى محمد، پس ديگر مطّلع شدم بر زمين و اختيار كردم از آن على را و اشتقاق كردم از براى او نامى از نامهاى خود را پس منم اعلا و اوست على؛ يا محمد! خلق كردم تو را و على و فاطمه و حسن و حسين را شبح نورى چند از نور خود و عرض كردم ولايت شما را بر آسمانها و زمين و هركه در آنهاست، پس هركه قبول كرد ولايت شما را، نزد من از ظفريافتگان است، و هركه انكار كرد، نزد من از كافران است؛ اى محمد! اگر بنده مرا عبادت كند تا پاره پاره شود يا بگردد مانند مشك پوسيده پس بيايد به

ص: 357


1- . خصال 206؛ مكارم الاخلاق 444.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 199-201 و كافى 1/197 و 198 و امالى شيخ طوسى 206.
3- . رجوع شود به بصائر الدرجات 480 و كافى 1/275.

نزد من انكار كنندۀ ولايت شما، هرآينه نيامرزم او را (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: كامل نمى كند بنده ايمان را تا بداند كه جارى است از براى آخر ائمه عليهم السّلام آنچه جارى است از براى اول ايشان در حجت و اطاعت و حلال و حرام، و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام فضيلت ايشان هست (2).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: منم بهترين مخلوقات خدا، و منم بهتر از جبرئيل و اسرافيل و حاملان عرش و جميع ملائكۀ مقرّبان و انبياء مرسلان، و منم صاحب شفاعت و حوض شريف، و من و على دو پدر اين امّتيم هركه ما را بشناسد خدا را شناخته است و هركه ما را انكار كند خدا را انكار كرده است، و از على بهم خواهند رسيد دو سبط اين امّت و دو سيد جوانان بهشت حسن و حسين، و از فرزندان حسين نه امام بهم مى رسند كه اطاعت ايشان اطاعت من است و معصيت ايشان معصيت من است، نهم ايشان قائم و مهدى ايشان خواهد بود (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى عرش را آفريد دو ملك آفريد بر دور عرش و گفت: شهادت بدهيد كه خداوندى بجز من نيست، و شهادت دادند؛ پس فرمود كه: شهادت بدهيد كه محمد رسول خداست، پس شهادت دادند؛ پس فرمود كه: شهادت بدهيد كه على امير المؤمنين است، پس شهادت دادند (4).

و در حديث ديگر از ابو ذر غفارى منقول است كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه:

افتخار كرد اسرافيل بر جبرئيل كه من از تو بهترم زيرا كه منم سركردۀ هشت ملك كه

ص: 358


1- . تفسير فرات كوفى 73 و 74؛ پيرامون ائمۀ اثنى عشر (ترجمه مقتضب الاثر في النص على الائمة الاثنى عشر)117، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد. همچنين رجوع شود به اثبات الهداة 1/548 و فرائد السمطين 2/319.
2- . قرب الاسناد 351؛ اختصاص 22، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 261.
4- . اليقين 232.

حاملان عرشند و منم كه در صور خواهم دميد و من نزديكترين ملائكه ام به محلّ صدور وحى الهى.

جبرئيل گفت: من بهترم زيرا كه من امين خدايم بر وحى او و رسول اويم بسوى پيغمبران و مرسلان، و منم صاحب خسفها و قذفها (1)و خدا هيچ امّت را عذاب نكرده است مگر بر دست من.

و مخاصمۀ خود را به خدمت جناب مقدس ايزد تعالى جلّ شأنه عرض كردند، پس وحى نمود بسوى ايشان كه: ساكت شويد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه خلق كرده ام خلقى را كه بهتر است از شما.

گفتند: آيا از ما خلقى بهتر شده است و حال آنكه ما را از نور خود خلق نموده اى؟

فرمود: بلى؛ پس حكم فرمود حجابهاى قدرت گشوده شدند ناگاه ديدند كه در ساق راست عرش نوشته است: لا اله الا اللّه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين بهترين خلق خدايند.

پس جبرئيل گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بحقّ ايشان بر تو كه مرا خدمتكار ايشان گردانى.

حق تعالى فرمود: قبول نمودم.

پس حضرت فرمود: جبرئيل از ما اهل بيت است و خادم ماست (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يهودى به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و ايستاد و تند در آن حضرت نظر مى كرد، حضرت فرمود: اى يهودى! چه حاجت دارى؟

گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران پيغمبر كه خدا با او سخن فرمود و تورات و عصا براى او فرستاد و دريا را براى او شكافت و ابر بر سر او سايه افكند؟

ص: 359


1- . در مصدر «خسوف و كسوف» آمده است.
2- . ارشاد القلوب 403؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/834.

حضرت فرمود: مكروه است كه بنده مدح خود كند و ليكن مرا لازم است و مى گويم:

چون آدم عليه السّلام خطا نمود توبه اش آن بود كه گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه گناه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح عليه السّلام چون به كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا از غرق نجات دهى، پس خدا او را نجات داد؛ و ابراهيم عليه السّلام را چون به آتش انداختند چنين گفت، و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و موسى عليه السّلام چون عصا را انداخت و ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا ايمن گردانى، پس خدا به او وحى نمود كه: مترس كه توئى اعلا؛ اى يهودى! اگر موسى مرا درمى يافت و ايمان به من و پيغمبرى من نمى آورد ايمان و پيغمبرى او نفعى نمى بخشيد او را؛ اى يهودى! از ذرّيّت من است مهدى كه چون بيرون آيد فرود آيد عيسى بن مريم براى يارى كردن او و پيش خواهد داشت او را و پشت سر او نماز خواهد كرد (1).

و در حديث ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام از آن درخت خورد سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد كه مرا رحم كنى.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: محمد كيست؟

آدم گفت: خداوندا! چون مرا آفريدى نظر نمودم بسوى عرش تو و ديدم كه در آن نوشته بود: لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه، پس دانستم كه احدى قدرش عظيمتر نيست از آن كه نام او را با نام خود قرار داده اى.

پس خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! او آخر پيغمبران است از ذرّيّت تو، اگر او نمى بود تو را خلق نمى كردم (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كلماتى كه آدم عليه السّلام از

ص: 360


1- . امالى شيخ صدوق 181؛ احتجاج 1/106.
2- . قصص الانبياء راوندى 51.

خدا گرفته بود و سبب توبۀ او گرديد اين بود كه گفت: سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى.

حق تعالى فرمود: چه مى دانى محمد كيست؟

عرض نمود: نام او را ديدم در سرا پردۀ اعظم تو نوشته بود وقتى كه من در بهشت بودم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: خدا را تعظيم كنيد و پيغمبر او را تعظيم نمائيد، و بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احدى را تفضيل مدهيد كه خدا او را بر همه تفضيل داده است (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: آيا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين فرزندان آدم بود؟

فرمود: و اللّه بهترين مخلوقات الهى بود و هيچ خلقى از او بهتر نيافريده است (3).

و در حديث صحيح از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ بنده اى بهتر از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيافريده است (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما اول اهل بيتى بوديم كه حق تعالى نامهاى ما را مشهور و بلند گردانيد، زيرا چون آسمانها و زمين را آفريد امر كرد منادى را ندا كرد سه مرتبه: اشهد ان لا اله الا اللّه، و سه مرتبه: اشهد ان محمدا رسول اللّه و سه مرتبه: اشهد ان امير المؤمنين حقا (5).

و در احاديث معتبره از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در عالم ارواح مبعوث گردانيد بر پيغمبران كه همۀ ايشان را دعوت نمود

ص: 361


1- . تفسير عياشى 1/41.
2- . قرب الاسناد 129.
3- . كافى 1/440.
4- . كافى 1/440.
5- . كافى 1/441؛ امالى شيخ صدوق 483.

بسوى اقرار به خدا (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما اهل بيت بر ما حلال نيست تصدّق، و امر كرده شده ايم وضو را كامل بسازيم، و درازگوش را بر اسب عربى نجهانيم، و مسح بر موزه نكشيم (2).

و در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است در تفسير اين آيۀ كريمه كه حق تعالى مى فرمايد وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَلْعَزِيزِ اَلرَّحِيمِ. اَلَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ. وَ تَقَلُّبَكَ فِي اَلسّاجِدِينَ (3)يعنى: «توكّل كن بر خداوند غالب مهربان كه مى بيند تو را چون برمى خيزى و گرديدن تو را در سجده كنندگان» ، فرمودند: يعنى منتقل شدن از صلبهاى پيغمبران از پشت پيغمبرى به پشت پيغمبر ديگر (4).

مؤلف گويد: علماى خاصه و عامه از خصايص آن حضرت بسيار ايراد كرده اند، بعضى از آنها كه مشهور است بيان مى شود:

اول-واجب بودن مسواك بر آن حضرت، و در اين خلاف است.

دوم-واجب بودن نماز شب و نماز وتر بر آن حضرت، و بر اين معنا احاديث بسيار وارد شده است (5).

سوم-واجب بودن قربانى بر آن حضرت.

چهارم-واجب بودن اداى دين كسى كه بميرد و پريشان باشد.

پنجم-مشورت كردن با صحابه، و در اين خلاف است.

ششم-انكار منكر و اظهار بد بودن هر بدى كه از مردم مشاهده نمايد.

هفتم-مخيّر گردانيدن زنان ميان آنكه اختيار آن حضرت نمايند يا اختيار مفارقت او

ص: 362


1- . رجوع شود به علل الشرايع 162.
2- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 93؛ وسائل الشيعة 9/270.
3- . سورۀ شعراء:217-219.
4- . مجمع البيان 4/207؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/396.
5- . رجوع شود به تهذيب الاحكام 2/242 و مجمع البيان 3/434 و تفسير طبرى 8/130.

و بعضى از احكام آن كه در كتب فقه مذكور است.

هشتم-حرام بودن زكات واجب بر آن حضرت و اهل بيت و ذريت آن حضرت، و در حرمت زكات سنّت و تصدّقات سنّت بر آن حضرت خلاف است.

نهم-آنكه سير و پياز نمى خورد، و بعضى گفته اند كه بر آن حضرت حرام بود، و ثابت نيست.

دهم-آنكه تكيه كرده طعام تناول نمى كرد، و بعضى گفته اند كه بر او حرام بود، و ثابت نيست.

يازدهم-آنكه گفته اند كه خط نوشتن و شعر گفتن بر آن حضرت حرام بود، و در اين نيز سخن هست.

دوازدهم-آنكه چون آن جناب اسلحۀ جنگ مى پوشيد حرام بود بر آن حضرت كندن آن بى آنكه جنگ كند يا به برابر دشمن برود، و بعضى گفته اند مكروه بود.

سيزدهم-آنكه چون ابتدا به فعل سنّتى مى كرد حرام بود بر آن حضرت ترك كردن آن پيش از تمام كردن آن، و اين نيز محلّ خلاف است.

چهاردهم-آنكه بر آن حضرت حرام بود اشاره به چشم و ابرو از براى زدن و كشتن، و در اين نيز خلاف است.

پانزدهم-بعضى گفته اند كه بر آن جناب حرام بود نماز كردن بر كسى كه قرض داشته باشد، و ثابت نيست.

شانزدهم-بعضى گفته اند كه حرام بود بر آن جناب عطا كردن چيزى به كسى به قصد آنكه زياده بگيرد، و در اين نيز سخن هست.

هفدهم-گفته اند كه حرام بود بر آن جناب نگاه داشتن زنى كه آن حضرت را نخواهد، و اين نيز محلّ خلاف است.

هجدهم-اكثر گفته اند نكاح كنيز بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرام بود و همچنين نكاح كتابيّه.

نوزدهم-وصال در روزه كه دو روز روزه بدارد كه در ميان افطار نكند، يا افطار را تا سحر تأخير نمايد، يا قصد آن، بر آن حضرت جايز بود و بر ديگران حرام است؛ و از آن

ص: 363

جناب منقول است كه فرمود: من مانند شما نيستم شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد (1).

بيستم-اختيار آنچه خواهد از نفايس غنيمت بر آن جناب حلال بود.

بيست و يكم-حلال شدن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شدن مكه با سلاح به غير احرام و بر ديگران حرام است.

بيست و دوم-بر آن جناب جايز بود قرق كردن زمين براى چراگاه حيوانات و ديگران را جايز نيست، و بعضى گفته اند كه امام را نيز جايز است.

بيست و سوم-آن جناب را جايز است برداشتن طعامى كه صاحبش به آن محتاج باشد در هنگام ضرورت، و بعضى گفته اند كه حكم امام نيز چنين است.

بيست و چهارم-بر آن جناب زياده از چهار زن به عقد دائم جايز بود و بر غير آن حضرت حرام بود.

بيست و پنجم-عقد به لفظ بخشيدن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مباح بود كه زنى خود را به آن جناب ببخشد، و بر ديگران مباح نيست.

بيست و ششم-گفته اند هر زنى كه آن جناب رغبت به نكاح او مى نمود، اگر بى شوهر بود اجابت آن حضرت بر او واجب بود، و اگر شوهردار بود بر شوهرش واجب مى شد كه طلاق او بگويد، و در اين سخنى هست.

بيست و هفتم-خلاف است كه آيا قسمت ميان زنان بر آن جناب واجب بود يا نه، و بر تقدير عدم وجوب از خصايص آن جناب است.

بيست و هشتم-آنكه نكاح زنان آن جناب خواه دخول كرده باشد و خواه نكرده باشد در حال حيات و بعد از وفات آن جناب بر ديگران حرام بود.

بيست و نهم-حرام بود مردم را كه صدا را در سخن گفتن بلندتر از صداى آن جناب

ص: 364


1- . من لا يحضره الفقيه 2/172؛ عوالى اللئالى 2/233؛ وسائل الشيعة 10/520-521؛ صحيح مسلم 2/774.

كنند.

سى ام-حرام بود كه از پشت حجره ها آن جناب را ندا كنند.

سى و يكم-حرام بود كه آن جناب را به نام ندا كنند: «يا محمد» و «يا احمد» ، و حق تعالى نيز در قرآن در هيچ موضع آن جناب را به نام ندا نكرده است بلكه «يا أيها النبى» و «يا أيها الرسول» و «يا أيها المزمل» و «يا أيها المدثر» فرموده.

سى و دوم-استخفاف به آن جناب كفر بود، و امام نيز چنين است.

سى و سوم-بعضى گفته اند كه: اگر آن جناب كسى را ندا مى كرد و او در نماز بود واجب بود كه جواب بگويد و نمازش باطل نمى شد به جواب گفتن، و در اين باب نصّى به نظر نرسيده است.

سى و چهارم-گفته اند كه فرزندان دختر آن حضرت فرزندان آن حضرت بودند، بر خلاف ديگران.

سى و پنجم-بعضى گفته اند جمع ميان اسم و كنيت آن جناب ديگران را جايز نيست، و بعضى منع كرده اند از كنيت آن جناب مطلقا، و هيچ يك در نصوص معتبره وارد نشده است (1).

مؤلف گويد كه: فضايل آن حضرت از حدّ و احصا افزون است، و در ابواب فضايل اهل بيت عليهم السّلام بسيارى ايراد خواهد شد ان شاء اللّه تعالى، و بسيارى در ابواب احوال انبياء عليهم السّلام گذشت، و چون فضل آن سرور از خورشيد انور روشن تر است به همين قليل اكتفا نموديم. و امّا خصايص آن جناب چون بعضى ثابت نبود ترك كرديم و آنچه مذكور شد نيز بعضى ثابت نيست چنانكه اشاره نموديم، امّا به متابعت مشهور ايراد كرديم و تحقيق اينها چندان ضرور نيست و تفصيلش در كتاب بحار الانوار (2)مذكور است.

ص: 365


1- . رجوع شود به بحار الانوار 16/382-401.
2- . مصدر سابق.

ص: 366

باب دهم: در بيان وجوب اطاعت و محبت و ولايت و نهى از مخالفت

آن حضرت است

ص: 367

ص: 368

بدان كه آيات كريمه در وجوب اطاعت و محبت آن حضرت و تكفير و تهديد مخالفان او بسيار است و تفسير آنها موجب تطويل است، اكتفا به ترجمۀ احاديث مى نمائيم.

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى تأديب نمود پيغمبرش را به نحوى كه مى خواست، پس فرمود كه وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (1)، پس امور امّت و ملّت را به او گذاشت و فرمود كه وَ ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (2)يعنى: «آنچه عطا كند شما را رسول پس بگيريد و عمل نمائيد و آنچه نهى كند شما را از آن پس منتهى شويد و ترك نمائيد» ، و فرمود كه مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (3)«هركه اطاعت كند رسول را پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» .

پس حضرت فرمود: بدرستى كه پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفويض نموده امر امّت و دين را به على و او را امين گردانيد بر همه، پس شما شيعيان تسليم كرديد و ديگران انكار كردند، پس و اللّه كه دوست مى داريم براى شما كه بگوئيد هرچه ما بگوئيم و خاموش باشيد هرگاه ما خاموش باشيم، مائيم واسطۀ ميان شما و خدا، حق تعالى خيرى در مخالفت امر ما قرار نداده است (4).

و احاديث صحيحه و معتبره بر اين مضمون بسيار است و چون مضامين مشترك است ذكر آنها موجب تكرار است.

ص: 369


1- . سورۀ قلم:4.
2- . سورۀ حشر:7.
3- . سورۀ نساء:80.
4- . كافى 1/265.

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ايمان نياورده است بنده مگر آنكه بوده باشم من نزد او محبوبتر از جان او، و بوده باشند عترت و ذرّيّت من نزد او محبوبتر از فرزندان و خويشان او، و بوده باشند اهل من نزد او محبوبتر از اهل او، و بوده باشد هر چيز من نزد او محبوبتر از هر چيز او (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در هنگامى كه مردم نزد آن حضرت مجتمع بودند كه: دوست داريد خدا را براى نعمتها كه به شما كرامت مى فرمايد، و دوست داريد مرا از براى خدا، و دوست داريد خويشان مرا از براى من (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شخصى از انصار به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! من تاب مفارقت تو ندارم و چون داخل خانۀ خود مى شوم تو را به ياد مى آورم پس كارهاى خود را ترك مى كنم و مى آيم كه نظر كنم بسوى تو براى محبتى كه دارم به تو، پس به خاطرم آمد كه چون روز قيامت شود و تو داخل بهشت شوى و به اعلا علّيّين بروى ديگر تو را كجا بيابم كه جمال با جلال تو را ببينم؟ پس در آن وقت اين آيه نازل شد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (3)پس حضرت آن شخص را طلبيد و آيه را بر او خواند و او را بشارت داد و ترجمه اش اين است كه: «هركه اطاعت نمايد خدا و رسول را پس ايشان با آن جماعتند كه انعام كرده است خدا بر ايشان از پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقند ايشان» (4).

و در حديث ديگر منقول است كه: مردى از اهل باديه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: قيامت كى قائم مى شود؟

ص: 370


1- . علل الشرايع 140؛ بشارة المصطفى 52. و نيز رجوع شود به احقاق الحق 9/392.
2- . علل الشرايع 600. و نيز رجوع شود به مناقب ابن المغازلى 151 و تاريخ بغداد 4/160.
3- . سورۀ نساء:69.
4- . امالى شيخ طوسى 621.

حضرت فرمود كه: چه چيز مهيّا كرده اى از براى قيامت كه خبر آن را مى پرسى؟

گفت: و اللّه كه عمل بسيارى از نماز و روزه براى آن مهيّا نكرده ام مگر آنكه خدا و رسول را دوست مى دارم.

حضرت فرمود كه: آدمى با آن كسى خواهد بود كه او را دوست مى دارد (1).

ص: 371


1- . علل الشرايع 139.

ص: 372

باب يازدهم: در بيان وجوب تعظيم و توقير و آداب معاشرت

آن جناب است

ص: 373

ص: 374

بدان كه حق تعالى فرموده است إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ (1)يعنى:

«نيستند مؤمنان مگر آنان كه ايمان بياورند به خدا و رسول او» از صميم قلب، وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتّى يَسْتَأْذِنُوهُ (2)«و هرگاه بوده باشند با رسول بر امرى كه سبب اجتماع مردم است-مانند جمعه و عيد و جنگها و شورها-نمى روند تا رخصت بطلبند از آن حضرت» ، إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ (3)«بدرستى كه آنها كه رخصت مى طلبند از تو، ايشان آن گروهند كه ايمان مى آورند به خدا و رسول» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن جماعتى نازل شد كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را براى امرى از امور جمع مى كرد مانند جنگى يا غير آن بى رخصت آن حضرت متفرق مى شدند، خدا نهى كرد ايشان را از آن (4).

فَإِذَا اِسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ (5) «پس هرگاه رخصت طلبند از تو از براى بعضى از كارهاى خود پس رخصت بده از براى هركه خواهى از ايشان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در باب رخصت طلبيدن حنظلة بن ابى عامر نازل شد (6)چنانكه در قصۀ احد احوال او بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 375


1- . سورۀ نور:62.
2- . سورۀ نور:62.
3- . سورۀ نور:62.
4- . تفسير قمى 2/109-110.
5- . سورۀ نور:62.
6- . تفسير قمى 2/110، و در آن «حنظلة بن ابى عياش» ذكر شده است.

وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمُ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) «و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» ، لا تَجْعَلُوا دُعاءَ اَلرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً (2)«مگردانيد خواندن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مثل خواندن بعضى از شما بعضى را» كه جايز دانيد اجابت نكردن آن حضرت را، يا «مگردانيد ندا كردن آن حضرت را مانند ندا كردن بعضى از شما بعضى را» كه به نام آن حضرت بطلبيد و بگوئيد: «يا محمد» ، «يا ابا القاسم» ، و از پشت حجره ها صدا نزنيد بلكه بايد از روى تعظيم و تفخيم «يا نبىّ اللّه» و «يا رسول اللّه» و مثل اينها بگوئيد؛ و اين وجه اخير از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است (3).

قَدْ يَعْلَمُ اَللّهُ اَلَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (4) «بتحقيق كه خدا مى داند آنها را كه دزديده از مجلس تو بيرون مى روند، پناه برندگان به ديگران» فَلْيَحْذَرِ اَلَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (5)«پس حذر نمايند آنان كه مخالفت مى نمايند از امر آن حضرت از آنكه برسد به ايشان محنتى در دنيا يا برسد عذابى دردآورنده در آخرت» ، و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ (6)«اى گروه مؤمنان! داخل مشويد خانه هاى پيغمبر را مگر آنكه رخصت دهند شما را بسوى طعامى در حالتى كه انتظاربرنده باشيد پختن آن را» وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ (7)«و ليكن هرگاه بخوانند شما را، داخل شويد، و هرگاه طعام بخوريد پراكنده شويد بى آنكه با يكديگر انس گيريد براى سخن گفتن» إِنَّ ذلِكُمْ كانَ

ص: 376


1- . سورۀ نور:62.
2- . سورۀ نور:63.
3- . تفسير قمى 2/110.
4- . سورۀ نور:63.
5- . سورۀ نور:63.
6- . سورۀ احزاب:53.
7- . سورۀ احزاب:53.

يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اَللّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ اَلْحَقِّ (1) «بدرستى كه اين مكث كردن شما سبب ايذاى پيغمبر مى شود، پس او حيا مى كند از شما كه بگويد بيرون رويد، و خدا شرم نمى كند از گفتن حق» .

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينت را تزويج كرد و او را بسيار دوست مى داشت وليمه كرد و اصحاب خود را طلبيد، و اصحاب آن حضرت چون طعام خوردند مى خواستند بنشينند و سخن بگويند نزد آن حضرت، و مى خواست آن حضرت با زينب خلوت كند؛ و گاهى بى رخصت رسول خدا داخل مى شدند و به سخن گفتن مشغول مى شدند و انتظار رسيدن طعام آن حضرت مى كشيدند، و اين موجب تضييع اوقات شريف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، پس حق تعالى اين آيات را براى تأديب ايشان فرستاد (2).

وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ (3) «و هرگاه سؤال كنيد از زنان آن حضرت متاعى از امتعۀ خانۀ ايشان را، پس طلب كنيد ايشان را از پس پرده» ، ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ (4)«اين سؤال كردن از پس پرده پاكيزه تر است مر دلهاى شما و دلهاى ايشان را» از وساوس شيطانى و خواطر نفسانى.

وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (5) «و نشايد شما را كه آزار كنيد و برنجانيد رسول خدا را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه ايذاى آن حضرت و نكاح كردن زنان او نزد خدا گناه بزرگ است» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سبب نزول اين آيات آن بود كه چون آيه نازل شد كه زنان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به منزلۀ مادران مؤمنانند و بر ايشان

ص: 377


1- . سورۀ احزاب:53.
2- . تفسير قمى 2/195.
3- . سورۀ احزاب:53.
4- . سورۀ احزاب:53.
5- . سورۀ احزاب:53.

حرامند، طلحه در غضب شد و گفت: پيغمبر مى خواهد زنهاى ما را بخواهد و ما زنان او را نخواهيم؟ ! بعد از آن حضرت زنان او را نكاح خواهيم كرد چنانكه زنان ما را نكاح كرد، پس اين آيات نازل شد (1).

و در جاى ديگر فرموده است إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)«بدرستى كه خدا و ملائكۀ او درود مى فرستند بر پيغمبر، اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صلوات فرستيد بر آن حضرت و سلام گوئيد بر آن حضرت -يا تسليم و انقياد كنيد آن حضرت را در ولايت اهل بيت آن جناب انقيادكردنى-» (3).

و در كتب عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد از آن حضرت پرسيدند: يا رسول اللّه! سلام بر تو را دانستيم، چگونه صلوات فرستيم بر تو؟ فرمود كه: بگوئيد «اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد كما صلّيت على ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد و بارك على محمّد و آل محمّد كما باركت على ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد» (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: صلوات خدا بر رسول چه معنى دارد؟

فرمود: خدا او را ستايش و مدح مى نمايد در آسمانهاى بلند.

پرسيدند: تسليم چه معنى دارد؟

فرمود: يعنى انقياد كردن آن حضرت را در هر امرى كه بفرمايد (5).

إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللّهُ فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً (6)

ص: 378


1- . تفسير قمى 2/195.
2- . سورۀ احزاب:56.
3- . تفسير قمى 2/196.
4- . رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/27 و تفسير طبرى 10/329 و تفسير الدر المنثور 5/216.
5- . مجمع البيان 4/369.
6- . سورۀ احزاب:57.

«آنان كه اذيت مى رسانند و مى رنجانند خدا و رسول او را، لعنت كرده است خدا بر ايشان و دور گردانيده است ايشان را از رحمت خود در دنيا و آخرت و مهيّا گردانيده است براى ايشان عذابى خواركننده» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن آنها نازل شد كه غصب كردند حقّ امير المؤمنين و فاطمه عليهما السّلام را و آزار ايشان كردند، چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مواطن متعدده فرمود كه: آزار فاطمه آزار من است (1).

و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اَللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اَللّهِ وَجِيهاً (2)«اى گروه مؤمنان! مباشيد مانند آنان كه آزار كردند موسى را پس خدا ظاهر گردانيد برائت او را از آنچه گفتند و بود نزد خدا مقرّب و روشناس» ، و در جاى ديگر فرموده است: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (3)«اى آن كسانى كه ايمان به خدا و رسول او آورده ايد! پيش مبريد اقوال خود را پيش از قول خدا و رسول او-يعنى سخن مگوئيد پيش از آنكه پيغمبر سخن گويد، يا آنكه تعجيل مكنيد در امر و نهى پيش از آن حضرت، يا آنكه مگذاريد كه در راه رفتن كسى پيش از آن حضرت برود بلكه از عقب او برويد-و بترسيد از خدا بدرستى كه خدا شنوا و داناست» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (4) «اى گروه گرويدگان! بلند مكنيد آوازهاى خود را بالاى آواز پيغمبر-يعنى چون سخن گوئيد آواز خود را بلندتر از آواز آن حضرت مگردانيد، و به آواز بلند با او سخن مگوئيد-چنانكه يكديگر را بلند ندا مى كنيد، و سخن مگوئيد تا باطل نشود عملهاى شما به سبب اين ترك ادب از روى نادانى» .

ص: 379


1- . تفسير قمى 2/196.
2- . سورۀ احزاب:69.
3- . سورۀ حجرات:1.
4- . سورۀ حجرات:2.

إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (1) «بدرستى كه آنان كه آواز خود را پست مى گردانند نزد رسول خدا و به ادب و آزرم سخن مى گويند، آن گروه آنانند كه امتحان كرده است خدا دلهاى ايشان را براى قبول پرهيزكارى، مر ايشان راست آمرزش گناهان و مزدى بزرگ» .

إِنَّ اَلَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ اَلْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (2) «بدرستى كه آنان كه ندا مى كنند تو را از عقب حجره ها بيشتر ايشان صاحب عقل و دانش نيستند» ، وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (3)«و اگر ايشان صبر كردندى تا بيرون آئى به سوى ايشان هرآينه بهتر بود از براى ايشان و خدا آمرزنده است اگر توبه كنند و مهربان است نسبت به بندگان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيات در شأن گروه بنى تميم نازل شد چون به نزد آن حضرت مى آمدند بر در حجره مى ايستادند و فرياد مى كردند: يا محمد! بيرون آى بسوى ما، چون آن حضرت بيرون مى آمد در راه رفتن پيش از او مى رفتند و چون سخن مى گفتند صداها را از صداى آن حضرت بلندتر مى كردند و مى گفتند: «يا محمد» چنانكه با يكديگر سخن مى گفتند، پس اين آيات براى تأديب ايشان نازل شد (4).

و در جاى ديگر فرموده است كه أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوى ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَناجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ (5)«آيا نمى بينى بسوى آنان كه نهى كرده شده اند از راز گفتن با يكديگر پس باز عود مى نمايند بسوى آنچه نهى كرده شده اند از آن و راز مى گويند به آنچه ايشان را مستحقّ گناه مى گرداند به عدوان و ظلم و به نافرمانى رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» .

ص: 380


1- . سورۀ حجرات:3.
2- . سورۀ حجرات:4.
3- . سورۀ حجرات:5.
4- . تفسير قمى 2/318.
5- . سورۀ مجادله:8.

منقول است كه: اين آيات در شأن منافقان و يهودان نازل شد كه با يكديگر راز مى گفتند و به مسلمانان چشمك مى زدند و اين باعث اندوه ايشان مى شد، و حضرت ايشان را نهى از اين فرمود و ترك نكردند (1)، پس اين آيات نازل شد، و در بعضى روايات وارد شده است كه: اين در شأن أبو بكر و عمر و امثال اينها نازل شد (2)چنانكه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اَللّهُ وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اَللّهُ بِما نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ اَلْمَصِيرُ (3) «و چون بيايند بسوى تو تحيّت گويند تو را به آنچه تحيّت نگفته است تو را به آن خدا، و مى گويند در خاطر خود با يكديگر كه: چرا عذاب نمى كند خدا ما را به آنچه مى گوئيم؟ بس است ايشان را عذاب جهنم و بد جايگاهى است جهنم» .

منقول است كه: يهودان به نزد آن جناب مى آمدند و مى گفتند: «السام عليك» يعنى:

«مرگ بر تو باد» پس اين آيه نازل شد (4).

و به روايت ديگر: جمعى مى آمدند و مى گفتند: «انعم صباحا» يا «انعم مساء» به روش اهل جاهليت، پس خدا فرستاد: چرا سلام نمى كنيد كه تحيت اهل بهشت است (5).

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ اَلتَّقْوى وَ اِتَّقُوا اَللّهَ اَلَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (6) «اى گروه مؤمنان! چون راز گوئيد با يكديگر پس راز مگوئيد به گناه و تعدّى و ظلم و نافرمانى رسول، و راز گوئيد به نيكوكردارى و پرهيزكارى، و بترسيد از خداوندى كه بسوى او محشور خواهيد شد»

ص: 381


1- . مجمع البيان 5/249.
2- . تفسير قمى 2/254.
3- . سورۀ مجادله:8.
4- . مجمع البيان 5/250.
5- . تفسير قمى 2/355؛ مستدرك الوسائل 8/367.
6- . سورۀ مجادله:9.

إِنَّمَا اَلنَّجْوى مِنَ اَلشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ عَلَى اَللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ (1) «نيست راز گفتن منافقان و كافران مگر از شيطان تا اندوهگين گرداند مؤمنان را، و نيست ضرر رسانندۀ ايشان را مگر به اذن و تقدير خدا، و بر خدا پس بايد كه توكل كنند مؤمنان» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي اَلْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اَللّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ اُنْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (2) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه گويند به شما: جاى فراخ كنيد در مجالس وعظ و تلاوت و نماز، پس جاى بگشائيد از براى مردم تا گشادگى دهد خدا براى شما-در قبر و در بهشت-، و هرگاه گويند: برخيزيد و برتر رويد تا ديگران بنشينند، برخيزيد تا بلند گرداند خدا آنان را كه ايمان آورده اند و آنان را كه علم به ايشان داده شده است در بهشت درجه هاى بسيار، و خدا به كرده هاى شما آگاه است» .

طبرسى روايت كرده است كه: صحابه تنافس مى كردند در مجلس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كسى كه مى آمد ضنّت (3)مى كردند و جا به او نمى دادند، پس خدا امر كرد ايشان را كه جا بدهند (4).

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اَللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاةَ وَ آتُوا اَلزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (5) «اى گروه مؤمنان! چون خواهيد راز گوئيد با رسول پس مقدّم داريد پيش از راز گفتن خود صدقه اى كه به مستحقّان بدهيد، اين بهتر است از براى شما و

ص: 382


1- . سورۀ مجادله:10.
2- . سورۀ مجادله:11.
3- . ضنّت كردن: بخل ورزيدن.
4- . مجمع البيان 5/252.
5- . سورۀ مجادله:12 و 13.

پاك كننده تر شما را از گناهان، پس اگر نيابيد چيزى را كه تصدّق كنيد پس خدا آمرزنده و مهربان است، آيا ترسيديد از آنكه پيش از راز گفتن تصدّقى چند بدهيد؟ پس چون نكرديد اين كار را و خدا توبۀ شما را قبول كرد پس برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و اطاعت كنيد خدا و رسول او را و خدا آگاه است به آنچه شما مى كنيد» .

بدان كه حق تعالى به اين آيات صحابه را امتحان نمود، و از جملۀ حكمتهاى اين تكليف آن بود كه كمتر تصديع آن حضرت دهند، و به سبب بسيارى تصدّق ثوابها بيابند و موجب تعظيم آن حضرت باشد؛ و به اتفاق مفسّران و محدّثان سنّى و شيعه، صحابه به سبب اين تكليف امتناع نمودند از راز گفتن با آن حضرت و كسى به اين حكم عمل نكرد بغير از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه آن حضرت يك دينار داشت و آن را به ده درهم معاوضه نمود و ده نوبت با آن حضرت راز گفت و هر مرتبه يك درهم داد، و بعد از آن اين حكم به آيۀ بعد از آن منسوخ شد (1).

و خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده اند كه فرمود: در قرآن آيه اى هست كه هيچ كس بغير من به آن آيه عمل نكرده است و اين آيۀ تصدّق نزد راز گفتن است (2). و ان شاء اللّه بعد از اين در بيان فضايل آن حضرت مذكور خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد شما مذكور شود، بسيار صلوات فرستيد بر آن جناب، هركه يك صلوات بر آن حضرت بفرستد حق تعالى هزار صلوات بر او بفرستد در هزار صف ملائكه و نماند چيزى از آفريده هاى خدا مگر آنكه صلوات فرستند بر آن بنده به سبب صلوات فرستادن خدا و ملائكه بر او، پس كسى كه در چنين ثوابى و فضلى رغبت ننمايد او جاهل و مغرور است و خدا و رسول و اهل بيت عليهم السّلام از او بيزارند (3).

ص: 383


1- . تفسير جوامع الجامع 2/667-668؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/673؛ تفسير حبرى 320 و 368؛ تفسير طبرى 12/20.
2- . مجمع البيان 5/252؛ تفسير قمى 2/357؛ شواهد التنزيل 2/312؛ تفسير الدر المنثور 6/185.
3- . كافى 2/492؛ وسائل الشيعة 7/193.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه من نزد او مذكور شوم و فراموش كند صلوات فرستادن بر من را، خدا او را از راه بهشت گردانيده است (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه جابر انصارى گفت كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خيمه اى بود از پوست و ما در بيرون خيمه بوديم، ديديم كه بلال حبشى از خيمه بيرون آمد و آب دست شوى آن حضرت را بيرون آورد، پس صحابه مبادرت كردند و هركه را دست به آن آب رسيد براى بركت بر روى خود كشيد، و هركه را دست به آن ظرف نرسيد به دست ديگران دست ماليد و بر روى خود كشيد، و با آب وضو و دست شوى امير المؤمنين عليه السّلام نيز چنين مى كردند (2).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر آزارى كه مى رسانيد حجامت مى كردند، ابو طيبه گفت: من روزى آن حضرت را حجامت كردم يك اشرفى به من داد و از من پرسيد: خون را چه كردى؟ ! گفتم: خوردم براى بركت؛ فرمود:

ديگر چنين مكن و اين خوردن تو را امان داد از دردها و بلاها و پريشانى و آتش جهنم تو را مس نخواهد كرد (3).

از اسامة بن شريك منقول است كه گفت: به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دورش چنان ساكن و ساكت يافتم كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته (4).

عروة بن مسعود چون در غزوۀ حديبيه از جانب قريش به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد ديد هرگاه آن حضرت وضو مى ساخت يا دست مى شست مبادرت مى كردند اصحاب در گرفتن آن آب به مرتبه اى كه نزديك بود مردم يكديگر را بكشند، و هر مرتبه كه آب دهان يا آب بينى مى انداخت به دستهاى خود آن را مى ربودند و جهت

ص: 384


1- . كافى 2/495؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 246؛ وسائل الشيعة 7/201.
2- . عيون اخبار الرضا 2/69.
3- . طب الائمة 56.
4- . شرح الشفا 2/67.

بركت به رو و بدن خود مى ماليدند، و هر مو كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا مى شد مسارعت مى كردند و آن را مى ربودند، چون امرى مى فرمود به يكديگر سبقت مى گرفتند در امتثال آن، چون سخن مى فرمود صداهاى خود را پست مى كردند، و تند بر روى مباركش نظر نمى كردند و سرها در پيش مى افكندند.

چون عروه به نزد قريش برگشت گفت: اى گروه قريش! من به نزد پادشاه عجم و روم و حبشه رفته ام و نديدم هيچ قومى پادشاه خود را تعظيم و اطاعت كنند مثل آنكه اصحاب آن حضرت تعظيم و اطاعت او مى نمايند (1).

انس گفت: ديدم كه سرتراش سر آن سرور را مى تراشيد و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را مى ربودند كه هر موئى به دست كسى مى افتاد (2).

و رسولان ملوك كه به نزد آن حضرت مى آمدند چون نظرشان بر آن جناب مى افتاد اعضاى آنها مى لرزيد (3).

مغيره گفت: اصحاب آن حضرت چون مى خواستند در خانۀ آن حضرت را بكوبند، ناخن بر آن مى زدند و به سنگ نمى كوبيدند و حركت نمى دادند (4).

براء بن عازب گفت: بسيار بود كه مى خواستم سؤالى از آن جناب بكنم و از مهابت آن حضرت به تأخير مى انداختم تا دو سال (5).

مؤلف گويد: تعظيم و تكريم آن حضرت و اهل بيت طاهرين آن حضرت چنانكه در حيات ايشان واجب بود، بعد از وفات ايشان نيز لازم است، زيرا كه دلائل تعظيم عام است، و احاديث بسيار وارد شده است كه حرمت ايشان بعد از فوت مثل حرمت ايشان در حال حيات است، و حىّ و ميّت ايشان مساويند، و ايشان را بعد از وفات اطلاع بر احوال

ص: 385


1- . شرح الشفا 2/67-68.
2- . شرح الشفا 2/68.
3- . شرح الشفا 2/69.
4- . شرح الشفا 2/69-70.
5- . شرح الشفا 2/70.

مردم هست، پس بايد در روضات مقدسه و ضرايح منورۀ ايشان به ادب داخل شوند و با رعايت ادب بيرون آيند و پشت به ضريح نكنند، و پا دراز نكنند، و صدا بلند نكنند، و در هنگام زيارت به ادب بايستند، و آهسته بخوانند، و آنچه به حسب شرع و عرف متضمن تعظيم و تفخيم است به عمل بياورند مگر آنچه نهى از آن به خصوص وارد شده باشد مانند سجده كردن و پيشانى بر قبر گذاشتن، و نام شريف ايشان را در گفتن و نوشتن تعظيم بكنند، و هرگاه گويند و شنوند صلوات بفرستند، و احاديث ايشان را احترام بكنند و ذرّيّت طيّبۀ ايشان را و راويان احاديث ايشان و حافظان شريعت ايشان را براى تعظيم ايشان تعظيم كنند.

مجملا هرچه به ايشان منسوب است تعظيم او متضمن تعظيم ايشان است و تعظيم ايشان تعظيم خداوند عالميان است.

ص: 386

باب دوازدهم: در بيان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسيان

ص: 387

ص: 388

بدان كه اشاره به دلائل عصمت جميع پيغمبران عليهم السّلام در جلد اول گذشت، و تفصيل دلائل در كتاب بحار الانوار مذكور است، و بايد دانست كه اجماعى علماى اماميه است كه آن حضرت از وقت ولادت تا وفات، معصوم بود از گناهان كبيره و صغيره عمدا و سهوا و خطاء.

و ابن بابويه و بعضى از محدثين اگر چه تجويز كرده اند كه حق تعالى براى مصلحت، آن حضرت را سهوى بفرمايد در نماز يا غير آن بغير آنچه متعلق به تبليغ رسالت باشد كه در آن به هيچ وجه جائز نيست، و لكن معظم علماى اماميه رضوان اللّه عليهم قائل نشده و به هيچ جهت سهو و نسيان را بر آن جناب روا نداشته اند، و احاديثى كه دلالت به وقوع آن مى كند حمل بر تقيه كرده اند، چون اين كتاب براى انتفاع عامۀ خلق نوشته مى شود و اكثر ايشان را فهم دلائل و شبهات و جوابها چنانكه بايد، ميسّر نيست، و گاه باشد باعث لغزش ايشان شود، لهذا استيفاى دلائل عصمت و تأويل آيات و احاديثى كه موهم خلاف آن است حواله به كتاب بحار الانوار نموديم (1).

و احاديث معتبرۀ بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى در پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنج روح قرار داده بود: روح حيات كه به آن حركت مى كرد و راه مى رفت؛ روح قوّت كه به آن جهاد مى كرد و عبادات ثقيله را متحمل مى شد؛ روح شهوت كه به آن مى خورد و مى آشاميد و با زنان به حلال مقاربت مى كرد؛ روح ايمان كه به آن امر مى كرد و حكم به عدالت مى نمود؛ و روح القدس كه به آن متحمل پيغمبرى مى شد. چون

ص: 389


1- . رجوع شود به بحار الانوار 11/72 و 89 و 198.

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت روح القدس به امام تعلق گرفت و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و فراموشى نمى باشد، و به روح القدس مى بيند و مى داند آنچه در مشرق و مغرب و صحرا و دريا است (1).

و در روايات خاصه و عامه مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى در «معرّس» كه نزديك مدينۀ طيّبه واقع است فرود آمد و بلال را فرمود: بيدار باش، پس بلال نيز به خواب رفت و حق تعالى خواب را بر همه مستولى نمود تا آفتاب طالع شد، چون بيدار شدند بلال گفت: يا رسول اللّه! آن كسى كه تو را به خواب برد مرا نيز به خواب برد؛ پس نماز را قضا كردند (2)و حق تعالى براى رحمت بر امّت، آن حضرت را به خواب برد كه اگر يكى از امّت بيدار نشود تا آفتاب برآيد و او را تشنيع كنند بگويد: پيغمبر نيز به خواب رفت.

در اين حديث نيز سخن بسيار است و اعتراضات و جوابها در كتاب بحار الانوار مذكور است (3).

ص: 390


1- . بصائر الدرجات 454؛ كافى 1/272؛ مختصر بصائر الدرجات 2.
2- . وسائل الشيعة 4/285؛ الموطأ 1/30؛ سنن نسائى 1/324؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 1/147؛ صحيح مسلم 1/471.
3- . بحار الانوار 17/120.

باب سيزدهم: در بيان وفور علم آن حضرت و رسيدن آثار و كتب و علوم انبياء به آن جناب است

ص: 391

ص: 392

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل متشابهات قرآن را مگر خدا و راسخان در علم» (1)، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين راسخان در علم بود و حق تعالى او را تعليم كرده بود جميع آنچه بر او فرستاده بود از تنزيل و تأويل قرآن، و نبود آنكه خدا چيزى را بر او نازل گرداند و تأويل آن را به او تعليم ننمايد، و اوصياى آن جناب بعد از او همۀ علم او را مى دانند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (3)«بدرستى كه در قصۀ هلاك كردن قوم لوط يا غير آن در قرآن آيتها و نشانها هست براى صاحبان فراست و زيركى» ، حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوسّم بود كه به علامتها علوم بسيار و احوال اخيار و اشرار بر او ظاهر مى شد و من بعد از او و امامان از فرزندان من همچنين اند (4).

و در احاديث بسيار منقول است كه: هر روز بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اعمال نيكوكاران و بدكاران اين امّت عرض مى شود، پس حذر نمائيد از اعمال ناشايست (5).

و در حديث موثق منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام به شخصى از اصحاب خود

ص: 393


1- . ترجمۀ آيۀ 7 سورۀ آل عمران.
2- . بصائر الدرجات 203؛ تفسير قمى 1/96.
3- . سورۀ حجر:75.
4- . كافى 1/218-219.
5- . رجوع شود به بصائر الدرجات 424 و تفسير عياشى 2/109 و تفسير قمى 1/304 و كافى 1/219 و معاني الاخبار 392.

فرمود: چرا مى رنجانيد و آزرده مى كنيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را؟

عرض كرد: چگونه آن حضرت را آزرده مى كنيم؟

فرمود: مگر نمى دانيد كه اعمال شما بر آن حضرت عرض مى شود و اگر در آن اعمال معصيتى مى بيند آزرده مى شود؟ پس آن حضرت را با اعمال زشت خود آزرده مكنيد بلكه به اعمال نيك خود شاد گردانيد (1).

در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: حق تعالى علوم جميع پيغمبران را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع كرد و آن حضرت همه را به اوصياى خود به ميراث داد، و به آن حضرت رسيد تورات و انجيل و زبور و صحف آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و كتابهاى جميع پيغمبران عليهم السّلام، و حق تعالى هيچ علمى و كرامتى و معجزه اى به پيغمبرى نداده است مگر آنكه به آن حضرت داده است، و به او داده است آنچه به آنها نداده است (2).

در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه فرمود: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارث علوم پيغمبران بود و اعلم از همۀ ايشان بود.

راوى عرض كرد: عيسى مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتى و سليمان نيز زبان مرغان را مى فهميد، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همۀ اينها را داشت، بدرستى كه سليمان عليه السّلام چون هدهد را تفحّص كرد و نيافت و در غضب شد از براى آن بود كه او را بر آب دلالت مى كرد، پس به آن مرغ علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و باد و مور و مرغ و جن و انس و ديوان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و آن مرغ مى دانست، حق تعالى مى فرمايد: «اگر قرآنى هست كه به آن كوهها را به راه توان انداخت يا زمين را به آن پاره پاره توان كرد-يا به طىّ الارض قطع توان كرد-يا با مردگان به آن سخن توان گفت، اين قرآن است» (3)و آن قرآن به ما رسيده

ص: 394


1- . كافى 1/219.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 135-141 و كافى 1/222-226.
3- . ترجمۀ آيۀ 31 سورۀ رعد.

است به ميراث كه مى توانيم به علم قرآن كوهها را به حركت درآوريم و شهرها را طى كنيم و مردگان را زنده كنيم و ما آب را در زير هوا مى دانيم، و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه به سبب آن آيات هر امرى را كه اراده كنيم، مى شود (1).

و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به عيسى عليه السّلام دو اسم اعظم داده بود، كه به آنها مرده را زنده مى كرد و آن معجزه ها از او ظاهر مى شد، و به موسى عليه السّلام چهار اسم اعظم داده بود، و به ابراهيم عليه السّلام هشت اسم داده بود، و به نوح عليه السّلام پانزده اسم، و به آدم عليه السّلام بيست و پنج اسم داده بود، و اين همه را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده بود با زياده، بدرستى كه اسماى عظام الهى هفتاد و سه اسم است: يك نام مخصوص ذات مقدس اوست كه به هيچ كسى تعليم نكرده است و هفتاد و دو نام را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعليم كرده است (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم گذشته و آينده را عطا كرد (3).

در احاديث معتبره از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: ما را در شبهاى جمعه شاديى هست؛ راوى عرض كرد: آن شادى چيست؟ فرمود: چون شب جمعه مى شود روح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ارواح انبياء عليهم السّلام به نزد عرش الهى حاضر مى شوند و روح ما نيز حاضر مى شود؛ پس هفت شوط طواف مى كنند در دور عرش الهى و نزد هر پايه اى از پايه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند و برنمى گردد روح ما بسوى بدنها مگر به علم تازه اى و اگر اين نباشد علم ما تمام مى شود (4).

در احاديث ديگر وارد شده است كه: هر علم تازه اى كه خدا خواهد بر ما افاضه كند اول بر روح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى كند و بعد از آن بر روح امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 395


1- . بصائر الدرجات 114-115؛ كافى 1/226.
2- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.
3- . كافى 1/251-252.
4- . رجوع شود به بصائر الدرجات 130 و 131 و كافى 1/253 و 254.

و همچنين به ترتيب بر ارواح ائمه عليهم السّلام تا به آخر بر امام زمان عليه السّلام افاضه مى نمايد (1).

در احاديث صحيحه و معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: جبرئيل براى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو انار آورد از بهشت و به آن حضرت داد، يكى را تناول نمود و ديگرى را به دونيم كرد: نصف را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و نصف را خود تناول نمود و فرمود: يا على! انار اول كه همه را خود خوردم به سبب پيغمبرى بود و تو را در آن نصيبى نبود، و انار دوم علم بود و تو شريك منى در علم (2).

در چند حديث معتبر منقول است كه: شخصى از اهل يمن به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام آمد، حضرت فرمود: آيا فلان درّه را مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: فلان درخت كه در آن درّه واقع است مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: فلان سنگ كه در زير آن درخت است مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: نديده ام كسى كه اطلاع بر احوال شهرها بهتر از تو داشته باشد؛ پس فرمود: آن سنگى است كه الواح موسى عليه السّلام را ضبط كرد تا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كرد و اكنون الواح نزد ماست (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: الواح موسى عليه السّلام از زبرجد سبز بود كه از بهشت آورده بودند و در آن الواح علوم گذشته و آينده تا روز قيامت نوشته بود، چون ايام موسى منقضى شد حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: الواح را به كوه بسپار، پس موسى به نزد كوه آمد و كوه به امر الهى شكافته شد و موسى الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت پس شكاف بهم آمد و الواح ناپديد شد و پيوسته در آن كوه بود تا

ص: 396


1- . كافى 1/255.
2- . كافى 1/263؛ بصائر الدرجات 292؛ اختصاص 279.
3- . بصائر الدرجات 137 و 141.

حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد؛ پس قافله اى از يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند به امر خدا شكافته شد و آن الواح چنانكه موسى پيچيده بود پيدا شد و اهل قافله آن را برداشتند و حق تعالى در دل ايشان انداخت كه آن را نگشايند و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورند، و جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و خبر ايشان را رسانيد؛ چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند خبر آنچه يافته بودند به ايشان نقل كرد و آن را از ايشان طلبيد.

گفتند: چه دانستى كه ما اين را يافته ايم؟

فرمود: پروردگار من خبر داد و آنچه يافته ايد الواح موسى عليه السّلام است.

گفتند: شهادت مى دهيم كه تو رسول خدائى؛ و الواح را بيرون آورده تسليم كردند.

حضرت در آن نظر كرد و خواند و آن به زبان عبرى نوشته شده بود، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بگير اين را كه علم اولين و آخرين در آن نوشته، و اين الواح موسى است و خدا مرا امر كرده است كه اين را به تو تسليم نمايم.

عرض كرد: يا رسول اللّه! من نمى توانم اين را خواند.

فرمود: جبرئيل امر كرده است كه تو را امر كنم امشب اين را در زير سر خود بگذارى و بخوابى، چون صبح مى شود همه را مى توانى خواند.

چون امير المؤمنين عليه السّلام آن را در زير سر خود گذاشت و صبح برخاست، آنچه در آن الواح بود خدا تعليم او كرده بود؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را امر كرد كه آنها را بنويسد، پس در پوست گوسفندى نوشت، و اين است «جفر» و در آن علم اولين و آخرين هست و آن نزد ماست، و الواح و عصاى موسى نزد ماست، و همه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميراث رسيده است (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: يوشع وصىّ موسى عليه السّلام بود، و الواح موسى از زمرّد سبز بود، و چون موسى از گوساله پرستيدن بنى اسرائيل در

ص: 397


1- . بصائر الدرجات 140.

خشم شد الواح را از دست انداخت و پاره پاره شد، پاره اى ماند و پاره اى به آسمان بالا رفت، و چون غضب از موسى عليه السّلام زايل شد يوشع از آن حضرت سؤال كرد: آيا علم الواح نزد تو هست؟ فرمود: بلى؛ پس الواح را اوصياى موسى عليه السّلام دست به دست مى دادند تا آنكه به دست چهار نفر از اهل يمن افتاد، و چون خبر بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان رسيد پرسيدند: چه مى گويد اين پيغمبر؟

گفتند: نهى مى كند از شراب و زنا و امر مى كند به اخلاق نيكو و گرامى داشتن همسايگان.

گفتند: پس او اولى است به آنچه در دست ماست از ما؛ و اتفاق كردند كه در وقت مخصوصى به خدمت آن حضرت حاضر شوند؛ پس جبرئيل خبر داد رسول خدا را كه فلان و فلان و فلان و فلان الواح موسى به ايشان رسيده و در فلان شب از فلان ماه به نزد تو خواهند آمد؛ پس رسول خدا انتظار آمدن ايشان مى كشيد در آن شب تا آمده در را كوبيدند، حضرت هر يك را به نام خود و نام پدر ندا كرد و فرمود: كجا است الواحى كه از يوشع به شما به ميراث رسيده است؟

چون اين معجزه را مشاهده كردند گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و به رسالت تو، و اللّه كه تا اين لوحها به دست ما آمده است هيچ كس بر اين مطّلع نشده بود؛ چون الواح را آن حضرت گرفت ديد به خط عبرى خفى نوشته اند، پس به من داد و در زير سر گذاشتم و چون صبح برخاستم و نظر كردم به خط عربى نوشته شده بود و در آن علم هر چيز و هر واقعه بود از روزى كه خدا دنيا را آفريده است تا روز قيامت و همه را من دانستم (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند: آيا ابى حجت خدا بود بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ فرمود: نه و ليكن امانت دار وصيّتها و كتابها بود كه به او سپرده بودند كه به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كند، پس تسليم كرد به آن جناب و از دنيا

ص: 398


1- . بصائر الدرجات 141.

رفت (1).

از حضرت صادق عليه السّلام به سند موثق منقول است كه: ابى آخر اوصياى عيسى عليه السّلام بود (2).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: آخر اوصياى عيسى عليه السّلام مردى بود «بالطعى» نام (3).

و در روايت معتبر ديگر فرمود: سلمان فارسى بسيارى از علما را دريافت و از ايشان اخذ علم نمود تا آنكه به نزد ابى آمد و زمان بسيارى در خدمت او بود، چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد ابى گفت: اى سلمان! آن كه تو او را مى طلبى در مكه ظاهر شده است برو به خدمت او، پس سلمان متوجه خدمت آن حضرت شد و در مدينه آن جناب را ملازمت كرد (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: ابو طالب عليه السّلام امانت دار وصايا و كتابها بود و ايمان به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و امانتها را به آن جناب تسليم كرد و در همان روز از دنيا مفارقت نمود و به رحمت ايزدى واصل گرديد (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام وصيّت كرد بسوى يوشع، و يوشع وصيت نمود بسوى فرزندان هارون-نه به فرزندان خود و نه به فرزندان موسى-زيرا كه اختيار وصيّت و خلافت كبرى با جناب اقدس الهى است، و بشارت دادند موسى و يوشع كه مسيح عليه السّلام بعد از اين مبعوث خواهد شد، پس چون مسيح مبعوث شد به بنى اسرائيل گفت كه: بعد از من پيغمبرى خواهد آمد كه نام او احمد است و از فرزندان اسماعيل است و او تصديق من و تصديق شما خواهد كرد؛ و بعد از آن جناب آنها كه

ص: 399


1- . كافى 1/445؛ كمال الدين و تمام النعمة 665.
2- . محاسن 1/367؛ كمال الدين و تمام النعمة 664.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 664.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 665.
5- . كافى 1/445.

حافظان علم و شريعت آن جناب بودند علوم او را دست به دست مى دادند و يكديگر را وصى مى كردند و بشارت مى دادند مردم را به مبعوث شدن پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است إِنّا أَنْزَلْنَا اَلتَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا اَلنَّبِيُّونَ اَلَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ اَلرَّبّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبارُ بِمَا اُسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اَللّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ (1)«بدرستى كه ما فرستاديم تورات را كه در آن هدايت و نور بود، حكم مى كردند به آن پيغمبران كه منقاد حكم خدا بودند براى يهود و حكم مى كردند علماى ربانى و عبّاد و زاهدان به سبب آنچه به ايشان سپرده شده بود و طلب حفظ آن از ايشان كرده بودند از كتاب خدا و بودند بر آن كتاب از گواهان» .

حضرت فرمود: براى اين ايشان را مستحفظان ناميد كه به ايشان سپرده بودند نام بزرگتر را يعنى كتابى را كه به آن مى توانست دانست علم هر چيزى را كه با پيغمبران بوده است كه از جملۀ آنها بود تورات و انجيل و زبور و كتاب نوح و كتاب صالح و كتاب شعيب و صحف ابراهيم عليه السّلام، پس پيوسته اين وصيّتها و امانتها را عالمى به عالم ديگر مى سپرد تا آنكه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كردند، پس چون آن جناب مبعوث شد فرزندان آنها كه مستحفظان وصايا بودند ايمان به آن حضرت آوردند و جماعت ديگر از بنى اسرائيل كافر شدند (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من سيد پيغمبرانم و وصىّ من سيد اوصياء است و اوصياى من بهترين اوصياى پيغمبرانند، آدم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، حق تعالى به او وحى فرستاد: من گرامى داشته ام پيغمبران را به پيغمبرى پس اختيار و امتحان كردم خلق خود را و بهترين ايشان را اوصيا گردانيدم؛ پس خدا وحى نمود بسوى او كه: وصيّت كن بسوى شيث كه او هبة اللّه است، و شيث وصيّت كرد بسوى پسر خود شبان و او فرزند آن حوريه

ص: 400


1- . سورۀ مائده:44.
2- . بصائر الدرجات 469؛ كافى 1/293.

بود كه خدا براي آدم به زمين فرستاد از بهشت وآدم أو را به شيث تزويج نمود ، وشبان وصيّت نمود به محلث ، ومحلث وصيّت نمود بسوى محوق ، ومحوق بسوى عميشا ، وأو بسوى أخنوخ كه إدريس عليه السّلام است ، وإدريس بسوى ناحور ، وناحور وصيّتها را تسليم كرد به نوح عليه السّلام ، ونوح سام را وصى نمود ، وسام عثامر را ، وأو برعيثاشا را ، وأو يافث را ، وأو بره را ، وأو جفيسه را ، وأو عمران را ، وعمران وصيّتها را تسليم حضرت إبراهيم خليل عليه السّلام كرد ، وإبراهيم إسماعيل را وصى كرد ، وإسماعيل إسحاق را ، وإسحاق يعقوب ويعقوب يوسف را ، ويوسف بثريا را ، وأو شعيب را ، وشعيب وصايا را تسليم حضرت موسى عليه السّلام كرد ، وموسى يوشع را وصى كرد ، وأو داود عليه السّلام را ، وداود سليمان عليه السّلام را ، وسليمان آصف بن برخيا را ، وآصف زكريا عليه السّلام را ، وزكريا وصيّتها را تسليم حضرت عيسى عليه السّلام كرد ، وعيسى شمعون را وصى كرد ، وشمعون يحيى بن زكريا عليه السّلام را ، ويحيى منذر را ، ومنذر سليمه را ، وسليمه برده را ، وبرده وصيّتها وكتابها به من تسليم نمود ، ومن به تو تسليم مىكنم يا علي ، وتو به وصىّ خود تسليم كن تا أو به اوصياى تو از فرزندان تو تسليم كند كه هر يك به ديگرى بدهند تا برسد به امام دوازدهم كه بهترين أهل زمين است بعد از تو ، وبدرستى كه امّت من كافر خواهند شد به تو وبر تو اختلاف خواهند كرد اختلاف بسيار ، هركه بر خلافت تو ثابت بماند با من است وهركه از تو مفارقت كند در آتش است ، وآتش جهنم جايگاه كافران است(1) .

مؤلف گويد : از أحاديث مختلفه چنان ظاهر مىشود كه وصايا وكتابها وآثار ومعجزات پيغمبران از چندين جهت به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه وآله وسلّم رسيده است : ألواح از آن جهتي كه در حديث گذشت ، وآثار موسى وعيسى وساير أنبياء عليهم السّلام پاره اى از جهت برده وبعضي از جهت أبى بىواسطهء سلمان يا بواسطهء أو يا هر دو على اختلاف الروايات ، ووصاياي إبراهيم خليل عليه السّلام وإسماعيل از جهت فرزندان إسماعيل واوصياى أو كه منتهى به جناب عبد المطّلب شد وبعد از أو به أبو طالب از جهت أبو طالب ، زيرا چنانكه از بعضي [ تصوير نسخه خطى ]

ص: 401


1- ( 1 ) . امالى شيخ صدوق 328 با اندكى اختلاف در نامها .

احاديث مستفاد مى شود اوصياى ابراهيم عليه السّلام دو شعبه داشتند: يكى فرزندان اسحاق كه پيغمبران بنى اسرائيل در آنها داخلند، و يكى فرزندان اسماعيل كه اجداد كرام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان بودند و ايشان بر ملت ابراهيم عليه السّلام بودند و حفظ شريعت او مى نمودند و پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان مبعوث نبودند، و در جلد اول گذشت و بعد از اين خواهد آمد احاديث بسيار كه پيراهن يوسف-كه حق تعالى براى ابراهيم فرستاد وقتى كه او را به آتش انداختند-و عصا و سنگ موسى و انگشتر سليمان و طشت قربان و تابوت سكينه و غير اينها از آثار پيغمبران به آن حضرت رسيد و از آن جناب به ائمۀ طاهرين عليهم السّلام منتقل شد (1)، و ذكر اينها در اين مقام موجب تكرار است.

و در حديث معتبر منقول است كه عمّار بن ياسر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد:

مى خواستم كه تو در ميان ما به قدر عمر نوح زندگانى كنى.

حضرت فرمود: اى عمّار! حيات من براى شما خير است و وفات من نيز بد نيست براى شما؛ امّا حيات من، زيرا كه هر گناه كه مى كنيد براى شما طلب آمرزش مى كنم، و امّا بعد از وفات من پس از خدا بترسيد و نيكو صلوات بفرستيد بر من و بر اهل بيت من و بدرستى كه عملهاى شما بر من عرض مى شود به نام شما و به نام پدران شما و نسبها و قبيله هاى شما، اگر عمل خير است خدا را حمد مى كنم و اگر عمل شرّ است استغفار مى كنم براى شما چنانكه حق تعالى فرموده است وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ (2)«بگو-اى محمد-بكنيد آنچه خواهيد، پس مى بيند خدا عمل شما را و رسول او و مؤمنان» ، فرمود: مؤمنان آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اند (3).

در روايت ديگر وارد است كه فرمود: در هر روز پنجشنبه اعمال شما بر من عرض مى شود.

در روايت ديگر فرمود: در هر روز دوشنبه و پنجشنبه.

ص: 402


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 175 و كافى 1/231 و روضة الواعظين 210.
2- . سورۀ توبه:105.
3- . سعد السعود 98.

و در روايات بسيار ديگر: در هر صباح يا هر صبح و شام يا هر روز (1).

و در كتاب امامت احاديث بسيار در اين باب خواهد آمد ان شاء اللّه.

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بپروردگار كعبه سوگند مى خورم كه اگر من در ميان موسى و خضر عليهما السّلام مى بودم هرآينه خبر مى دادم ايشان را كه من از هر دو داناترم و خبر مى دادم ايشان را به آنچه در دست ايشان نبود، زيرا كه به موسى و خضر عليهما السّلام علم گذشته را داده بودند و علم آينده را نداشتند، و حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم گذشته و آينده را تا روز قيامت داد و آن علم به ما رسيده است (2).

و در احاديث معتبر ديگر فرمود: خدا پيغمبران اولو العزم را زيادتى داد بر جميع خلق به علم، و علم ايشان را به ما ميراث داد و ما را بر ايشان در علم زيادتى داد، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانست آنچه ايشان ندانستند و ما علم آن حضرت را دانستيم (3).

و در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: در تفسير قول حق تعالى وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ (4)فرمودند: گشود خداوند عالميان حجابها را تا نظر كرد ابراهيم بسوى زمين و آنچه در زمين بود و بسوى آسمانها و آنچه در آسمانها بود و بسوى عرش و آنچه در عرش بود و ملائكه اى كه حامل اينها بودند همه را ديد، و براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى كرامش نيز چنين كرد (5).

و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد نامۀ اصحاب اليمين و نامۀ اصحاب الشمال را، پس نامۀ اصحاب اليمين را در دست راست گرفت و گشود و نظر كرد در آن ديد

ص: 403


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 424-444 و تفسير عياشى 2/55 و 109 و تفسير قمى 1/277 و 304 و كافى 1/219 و من لا يحضره الفقيه 1/191.
2- . بصائر الدرجات 129؛ كافى 1/260-261.
3- . بصائر الدرجات 228.
4- . سورۀ انعام:75.
5- . رجوع شود به بصائر الدرجات 107؛ تفسير عياشى 1/363؛ تفسير قمى 1/205.

در آن نوشته است نامهاى اهل بهشت و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان را، پس گشود نامۀ اصحاب شمال را و ديد كه در آن نوشته است نامهاى اهل جهنم و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان را، پس فرود آمد و صحيفه ها در دست آن جناب بود پس بر منبر رفت و خطبه خواند و فرمود: أيها الناس! مى دانيد كه چه چيز در دست من است؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند.

پس دست راست را بلند كرد و فرمود: اين نامهاى اهل بهشت است و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان تا روز قيامت، و دست چپ را بلند كرد و فرمود: اين نامهاى اهل جهنم است و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان تا روز قيامت، نه يكى زياد مى شود و نه يكى كم، خدا حكم كرده است و به عدالت حكم كرده است و همه به كرده هاى خود مستحق بهشت و دوزخ شده اند، گروهى در بهشتند و گروهى در جهنم.

پس آن نامه ها را به امير المؤمنين عليه السّلام داد (1).

و در روايات معتبرۀ بسيار ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا امّت مرا تا روز قيامت براى من ممثّل گردانيد در طينتهاى ايشان كه شناختم ايشان را به نام خود و پدر و مادر و قبيله و حليه و شمايل و اخلاق و اعمال ايشان، پس صاحب علمها كه در قيامت خواهند آمد فوج فوج بر من گذشتند و همه را ديدم و همه را مى شناسم چنانكه شما آشنايان خود را مى شناسيد، پس در ميان آنها استغفار كردم براى تو و شيعيان تو يا على، و بدان كه خدا وعده داده است مرا در حقّ شيعيان تو كه بيامرزد از ايشان هركه ايمان آورد و پرهيزكار باشد و بديهاى ايشان را به نيكى بدل كند (2).

و در روايات ديگر چنان است كه: خدا امّت مرا در روز الست بر من عرض كرد پس

ص: 404


1- . بصائر الدرجات 192 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به كافى 1/444 و مناقب ابن شهرآشوب 1/183-184.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 84-86 و كافى 1/443 و تفسير فرات كوفى 393 و امالى شيخ مفيد 126 و امالى شيخ طوسى 649.

اول كسى كه به من ايمان آورد و تصديق من نمود على عليه السّلام بود (1).

مؤلف گويد: احاديث علم آن حضرت بسيار است و در ابواب آينده مذكور مى شود ان شاء اللّه، بايد دانست كه علوم آن جناب همه از جانب خداوند عالميان است و به ظن و گمان و اجتهاد و رأى هرگز سخن نمى فرمود، چنانكه حق تعالى در وصف آن حضرت فرموده است كه وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (2)«سخن نمى گويد او از روى هوا و خواهش بلكه نيست سخن او مگر وحى كه به او فرستاده است» ، بايد دانست كه اعمال و اقوال آن جناب همه موافق فرمودۀ خدا بود و همچنين ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه اوصياى كرام آن حضرتند علم ايشان همه مقتبس از آن حضرت بود و از غير وحى و الهام سخن نمى فرمودند و اجتهاد بر ايشان جايز نبود و به ظن و گمان سخن نمى گفتند چنانكه خواهد آمد ان شاء اللّه.

ص: 405


1- . بصائر الدرجات 84.
2- . سورۀ نجم:3 و 4.

ص: 406

باب چهاردهم: در بيان اعجاز قرآن مجيد است

ص: 407

ص: 408

بدان كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان قومى مبعوث گرديد كه پيشۀ ايشان فصاحت و بلاغت در سخن بود و هر كس را به قدر فصاحت در ميزان اعتبار مى سنجيدند و شعراى حلو اللسان و خطباى فصيح البيان را از همۀ خلق برتر مى ديدند، لهذا حق تعالى معجزۀ كبراى آن حضرت را از جنس سخن گردانيد و قرآن مجيد را آورد و اول تحدّى نمود با ايشان كه: «مثل اين قرآن را بياوريد اگر راست مى گوئيد» (1)كه من پيغمبر نيستم و اين قرآن را خود انشا مى كنم؛ و با وجود آنكه فصحا و بلغا در ميان ايشان زياده از عدّ و احصا و بيشتر از ريگ صحرا بود و همه به آن حضرت در مقام معارضه و معانده بودند و در ابطال امر آن حضرت به هر حيله مى كوشيدند زيرا كه آن حضرت در مقام ابطال دين ايشان كه بر آن نشو و نما كرده بودند درآمده بود و بتهاى ايشان را كه خدايان خود مى دانستند و مى پرستيدند به بدى ياد مى كرد و آباء و اجدادشان را نسبت به كفر و فساد مى داد و رؤساى ايشان را كه باد نخوت در سر و سراب رياست در نظر داشتند بسوى خاكسارى و انقياد دعوت مى نمود بر مخالفت و رسالت خود و ولايت اهل بيت خود عليهم السّلام وعيد آتش مى فرمود؛ با اين مراتب اتيان به مثل قرآن ننمودند، و بسى ظاهر است كه اگر قادر بودند در آن تكاهل نمى ورزيدند؛ پس باز بر ايشان توسعه نمود و فرمود: «ده سوره مثل سوره هاى كوچك قرآن بياوريد» (2)، و نياوردند؛ و باز آسانتر كرد و فرمود: «همه با يكديگر معين و ياور شويد و يك سوره مثل سوره هاى اين قرآن بياوريد» (3)، و مثل سورۀ

ص: 409


1- . اشاره به آيۀ 23 سورۀ بقره.
2- . اشاره به آيۀ 13 سورۀ هود.
3- . اشاره به آيۀ 38 سورۀ يونس.

كوچكى از قرآن نياوردند و اگر قادر مى بودند مى آوردند و خود را از مهالك جنگ و جدال و معارك قتل نفوس و نهب اموال خلاص مى كردند، و اگر آورده بودند البته با وفور ادّعاى آن حضرت منتشر مى گرديد و در مواطن متعدده بر آن جناب الزام مى نمودند و خبر آن به ما مى رسيد.

بدان كه علماء خلاف كرده اند در آنكه آيا اعجاز قرآن از غايت فصاحت و بلاغت است يا آنكه هرگاه ارادۀ معارضه مى كردند حق تعالى صرف قلوب و سدّ اذهان ايشان مى نمود كه اتيان به آن نمى توانستند نمود؟ اگر چه اعجاز به هر دو وجه حاصل مى شود و لكن حق آن است كه اعجاز از چندين وجه بود:

اول-از جهت فصاحت و بلاغت و حلاوت كه هر اعجمى كه قرآن را مى شنود امتياز آن را از سخنان ديگر مى فهمد و هر فقره اى از آن كه در ميان هر كلام فصيحى واقع شود مانند ياقوت رمّانى و لعل بدخشانى مى درخشد، و جميع فصحاى متقدمين و متأخرين اذعان به فصاحت و بلاغت آن نموده اند.

و در حديث معتبر منقول است كه: در زمان حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام ابن ابن العوجاء و سه تن از ملاحده كه در نهايت فصاحت بودند اتفاق كردند كه كتابى در برابر قرآن بياورند و هر يك ربعى از آن را تمام كنند، و اين عهد را با يكديگر در مكه پنهان كردند و با يكديگر وعده كردند در سال ديگر جمع شوند در مكه و ترتيب دهند. چون سال ديگر شد در مقام ابراهيم جمع شدند، پس يكى از ايشان گفت: من چون ديدم قول خدا را كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ (1)دانستم كه معارضۀ قرآن نمى توان كرد و دست از معارضه برداشتم؛ ديگرى گفت: چون اين آيه را ديدم فَلَمَّا اِسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا (2)نااميد شدم از معارضۀ قرآن.

پس در اين حال حضرت صادق عليه السّلام از پيش ايشان گذشت و به اعجاز اين آيه را بر

ص: 410


1- . سورۀ هود:44.
2- . سورۀ يوسف:80.

ايشان خواند قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (1)يعنى: «اگر جمع شوند آدميان و جنّيان بر آنكه بياورند مثل اين قرآن را هرآينه نتوانند آورد و هرچند بعضى ياور بعضى باشند» .

چون اين معجزه را از آن حضرت ديدند متحير مانده و خائب و خاسر برگشتند (2).

و در روايت ديگر وارد است: هركه سخن فصيحى مى گفت بر كعبه مى آويخت براى مفاخرت، چون آيۀ يا أَرْضُ اِبْلَعِي نازل شد، در شب همه آمدند و سخنان خود را از بيم رسوائى برداشتند.

دوم-از جهت غرابت اسلوب كه هرچند كسى تتبّع كلام فصحا و اشعار و خطب ايشان نمايد قريب به اين نظم عجيب و شبيه به اين اسلوب غريب نمى يابد، چنانكه منقول است كه: چون قريش از قرآن و غرابت اسلوب آن متعجب شدند به نزد وليد بن مغيره آمدند كه از حكماء عرب بود و او را در فصاحت و بلاغت و رأى و تدبير مسلّم داشتند و به او گفتند:

برو و كلام محمد را بشنو و چاره بكن براى ما كه سخن او را به چه چيز نسبت توانيم داد؟

پس او به نزد حضرت آمد و گفت: اى محمد! شعر خود را براى من بخوان.

فرمود: شعر نيست و ليكن كلام خداوندى است كه پيغمبران را فرستاده است، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ «حم سجده» را بر او خواند، و چون به اين آيه رسيد فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ (3)بدنش بلرزيد و موهايش راست شد و برخاست و به خانۀ خود برگشت، پس قريش بسيار ترسيدند كه مبادا او مسلمان شده باشد و او عمّ ابو جهل بود، پس ابو جهل به نزد او آمد و گفت: اى عم! ما را سرشكسته و رسوا كردى و به دين محمد ميل كردى.

گفت: نه، من بر دين شمايم و ليكن سخن صعبى از او شنيدم كه بدنها از آن مى لرزد! ابو جهل گفت: آيا شعر است؟

ص: 411


1- . سورۀ اسراء:88.
2- . خرايج 2/710. و نيز رجوع شود به احتجاج 2/306.
3- . سورۀ فصّلت:13.

گفت: شعر نيست.

گفت: خطبه است؟

گفت: نه، زيرا كه خطبه كلام متّصلى است و اين كلام پراكنده است و بعضى به بعضى نمى ماند، و آن را حسن و حلاوتى هست كه وصف نتوان كرد.

گفت: پس كهانت است؟

گفت: نه.

گفت: پس چه بگوئيم؟

گفت: بگذار تا فكرى بكنم؛ پس روز ديگر گفت: بگوئيد جادو است زيرا كه دلهاى مردم را مى ربايد (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: وليد آمد به نزد آن حضرت و گفت: بخوان بر من، پس حضرت اين آيه را خواند إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ (2). . . الخ، گفت: بار ديگر بخوان، چون خواند گفت: بخدا سوگند حلاوت و حسن و طراوت دارد و شاخهايش ميوه دهنده است و ساقش بارآورنده است (3).

سوم-عدم اختلاف، چنانكه حق تعالى فرموده است وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلافاً كَثِيراً (4)«اگر از نزد غير خدا مى بود هرآينه مى يافتند در آن اختلاف بسيار» زيرا كه از غير بشر كلامى با اين طول كه صادر شود نمى شود كه مشتمل بر تناقض و اختلاف نباشد، و ايضا كلام هر يك از بلغا را كه ملاحظه كنند البته اختلاف در فصاحت دارد و اگر يك فقره فصيح است فقرۀ ديگر فصيح نيست، و اگر يك بيت عالى است ديگرى واهى است، و كلامى كه از اول و آخر در يك مرتبه از فصاحت باشد صادر نمى شود مگر از كسى كه هيچ گونه اختلاف در ذات و صفاتش نيست.

ص: 412


1- . تفسير قمى 2/393؛ قصص الانبياء راوندى 319؛ اعلام الورى 41.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . قصص الانبياء راوندى 320؛ اعلام الورى 42.
4- . سورۀ نساء:82.

چهارم-از جهت اشتمال بر معارف ربانى، زيرا كه در آن وقت در ميان عرب خصوصا اهل مكه علم بر طرف شده بود و آن حضرت پيش از بعثت با هيچ يك از علماى اهل كتاب و غير ايشان معاشرت نمى فرمود و مسافرت به بلاد ديگر بسيار ننمود كه طلب علم كند، و آنچه حكما در چندين هزار سال در معارف الهى فكر كرده اند در هر سوره و آيه به احسن وجوه بيان فرموده، و امرى كه مخالف عقول سليمه و افهام مستقيمه باشد در آن نيست، و اين اعظم معجزات قرآن است و به بركت آن حضرت عرب كه به عدم علم و ادب مشهور آفاق بودند از وفور علم و آداب و اخلاق محسود ساكنان سبع طباق گرديدند و علماى جهان در اكتساب كمال به ايشان محتاج شدند.

پنجم-از جهت اشتمال بر آداب كريمه و شرايع قويمه، زيرا كه در مكارم اخلاق آنچه حكما و علما سالها فكر كرده بودند در هر سوره اضعاف آن بيان شده، و قانونى براى صلاح عباد و رفع نزاع و فساد مقرر گردانيده كه در هر باب هرچند عقلاى جهان تفكر نمايند خدشه در آن نمى توانند يافت، و در هيچ امر قاعده اى بهتر از آنچه در كلام معجز نظام و شريعت سيد انام مقرر گردانيده نمى توانند ساخت، و اگر كسى عقل خود را حكم سازد مى داند كه معجزه اى از آن عظيمتر نمى باشد.

ششم-از جهت اشتمال بر قصص انبياء سالفه و قرون خاليه كه در آن زمان مخصوص اهل كتاب بوده و ديگران را خصوصا اهل مكه بر آنها اطلاع نبوده، و به نحوى بيان فرموده كه با وجود معاندان بى حساب از اهل كتاب نتوانستند كه تكذيب آن حضرت نمايند در هيچ جزوى از اجزاى آن قصه ها، و آنچه مخالف مشهور ميان ايشان بود حقيقت آن را بر ايشان ظاهر گردانيد، و آنچه مخفى مى داشتند و در كتب ايشان بود بر ايشان ثابت گردانيد، چنانكه در قصۀ رجم و غير آن ظاهر شد، و در حلال بودن گوشت شتر يهود گفتند كه: بر پيغمبران حرام بوده است و حق تعالى تكذيب ايشان نمود و فرمود كه قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1)يعنى: «بگو-يا محمد-پس بياوريد تورات را پس بخوانيد

ص: 413


1- . سورۀ آل عمران:93.

آن را اگر راست گويندگان هستيد» پس خبر داد از روى يقين از آنچه در تورات بود با آنكه تورات را نديده و نخوانده بود، و باز فرموده است يا أَهْلَ اَلْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1)«اى اهل كتاب! بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسول ما در حالتى كه بيان مى كند براى شما بسيارى از آنها كه شما مخفى مى كنيد از تورات-از صفت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از حكم سنگسار و غير آن-و عفو مى كند از بسيارى كه اظهار نمى كند براى مصلحت» .

هفتم-از جهت خواص و آثار سور و آيات كريمۀ آن كه شفاى جميع دردهاى جسمانى و روحانى و رفع مضارّ نفسانى و وساوس شيطانى و امن از مخاوف ظاهرى و باطنى و دشمنان اندرونى و بيرونى، همه در آيات و سور قرآنى هست و به تجارب صادقانه معلوم گرديده و تأثيرات قرآن در جلاى قلوب و شفاى صدور و ربط به جناب مقدس ربانى و نجات از شبهات شيطانى زياده از آن است كه صاحب دلى انكار آن نمايد يا عاقلى را در آن مجال تأملى باشد، دلهاى سنگين دلان را بسان كوه به حركت در مى آورد و از آنها چشمه ها بسوى جويبار ديده ها روان مى گرداند و زمين سينه هاى غافلان را منقطع مى سازد و تخم محبت يزدانى در آن مى پاشد و مردگان سراى غرور ايشان نفخۀ صور زنده مى گرداند و به سخن مى آورد.

هشتم-از جهت اشتمال قرآن است بر اخبار مغيّبه كه غير حق تعالى را بر آنها اطلاعى نيست و آن در قرآن كريم زياده از آن است كه احصا توان نمود، و آن بر دو قسم است:

قسم اول: آن است كه در بسيارى از آيات كريمه حق تعالى خبر داده است به آنچه كافران و منافقان در خانه هاى خود مى گفتند با يكديگر به راز و پنهان مذكور مى ساختند، يا در خاطرهاى خود مى گذرانيدند و بعد از خبر دادن تكذيب آن حضرت نمى كردند و اظهار ندامت و توبه مى كردند، و چون سخنى مى گفتند مى ترسيدند و مى گفتند: همين ساعت جبرئيل براى آن حضرت خبر خواهد آورد كه ما چنين گفتيم.

ص: 414


1- . سورۀ مائده:15.

و از اين آيات در قرآن بسيار است مثل آنكه فرموده است وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اَللّهُ عَلَيْكُمْ (1)در باب جمعى از منافقان يهود فرمودند كه:

مى آمدند به خدمت آن حضرت و مى گفتند: ما ايمان آورده ايم و وصف تو را در تورات خوانده ايم، چون به خلوت مى رفتند بعضى با بعضى مى گفتند كه: چرا آنچه خدا بر شما علم آن را گشاده است در تورات از وصف آن حضرت نزد مسلمانان اظهار مى كنيد؟ پس حق تعالى امر پنهان ايشان را آشكار نمود.

و در جاى ديگر فرموده است عَلِمَ اَللّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ (2)در اول حرام كرده بود بر مردم جماع كردن را در شبهاى ماه رمضان و ايشان شبها پنهان اين كار را مى كردند، فرستاد كه خدا دانا است آنكه شما خيانت مى كنيد با نفسهاى خود.

و در جاى ديگر فرموده است وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ اَلنَّهارِ وَ اُكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (3)مروى است كه: يازده نفر از يهودان خيبر با يكديگر توطئه كردند كه: مى رويم به نزد محمد و در اول روز به او ايمان مى آوريم و در آخر روز كافر مى شويم و مى گوئيم كه: ما اوصاف او را موافق نيافتيم با آنچه در تورات خوانده بوديم شايد باعث اين شود كه مسلمانان از او برگردند، پس حق تعالى از توطئۀ پنهان ايشان پيغمبر خود را مطّلع گردانيد (4).

و در جاى ديگر خبر از احوال ايشان داده است وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ اَلْأَنامِلَ مِنَ اَلْغَيْظِ (5)«و چون خلوت مى كنند مى گزند بر شما انگشتان خود را از خشم» .

و باز فرموده است وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ اَلَّذِي تَقُولُ وَ اَللّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ (6)«و مى گويند منافقان در حضور تو كه: از ماست

ص: 415


1- . سورۀ بقره:76.
2- . سورۀ بقره:187.
3- . سورۀ آل عمران:72.
4- . مجمع البيان 1/460؛ اسباب النزول 112. و در هر دو مصدر «دوازده نفر» ذكر شده است.
5- . سورۀ آل عمران:119.
6- . سورۀ نساء:81.

فرمانبردارى در هرچه فرمائى، پس چون بيرون مى روند از نزديك تو به شب با يكديگر مى گويند گروهى از ايشان غير از آنچه تو به ايشان مى گوئى يا غير آنچه در حضور تو مى گويند و خدا مى نويسد آنچه ايشان مى گويند» .

و باز فرموده است در قصۀ طعمة بن ابيرق و مكر منافقان يهود كه تدبير كرده بودند و ديگرى را بر آن مطّلع نساخته بودند: يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ اَلْقَوْلِ (1)«شرم مى دارند از مردمان و پنهان مى دارند خيانت را و شرم نمى دارند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است و اسرار و ضماير ايشان از او پنهان نيست در هنگامى به شب تدبير مى كنند آنچه را خدا نمى پسندد از گفتار» ، و شرح اين قصه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و باز فرموده است وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما كانُوا يَكْتُمُونَ (2)«و چون مى آيند منافقان به نزد تو مى گويند: ايمان آورديم و حال آنكه با كفر داخل مى شوند و با كفر بيرون مى روند و خدا داناتر است به آنچه ايشان پنهان مى دارند» .

و در جاى ديگر فرموده است يَحْلِفُونَ بِاللّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (3)«سوگند ياد مى كنند به خدا كه نگفته اند و بتحقيق گفتند كلمۀ كفر را و كافر شدند بعد از اسلام ايشان و قصد كردند امرى را كه به آن نمى رسند» ، و اين آيه در شأن ابو بكر و عمر و جمعى ديگر از منافقان نازل شد كه در باب خلافت امير المؤمنين عليه السّلام سخنان كفر گفتند و قصد كردند كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقبه برسد او را هلاك كنند و دبه ها انداختند كه شتر آن حضرت رم كند و حق تعالى پيش از كردن ايشان آن حضرت را مطّلع گردانيد، آمدند و سوگند دروغ ياد كردند كه: ما نگفته ايم،

ص: 416


1- . سورۀ نساء:108.
2- . سورۀ مائده:61.
3- . سورۀ توبه:74.

و خدا دروغ ايشان را ظاهر گردانيد (1)؛ و اقوال ديگر در تفسير آيه هست و بر هر تقدير خدا خبر از ضمير و پنهان ايشان داده است و اين معجزه است.

و در موضع ديگر فرموده است قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اَللّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ (2)«بگو-يا محمد-كه عذر مطلبيد ما عذر شما را قبول نمى كنيم بتحقيق كه خبر داده است ما را خدا از خبرهاى شما» .

و باز فرموده است وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (3)«و سوگند ياد مى كنند كه ما اراده نكرده ايم مگر نيكى و خدا شهادت مى دهد كه البته ايشان دروغگويانند» .

و در موضع ديگر فرموده است وَ لَقَدْ عَلِمْنَا اَلْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا اَلْمُسْتَأْخِرِينَ (4)«بتحقيق كه دانستيم آنها را كه پيش آمدند از شما و بتحقيق كه دانستيم آنها را كه پس رفتند» ، منقول است كه: زن خوش روئى به نماز مى آمد بعضى از نيكان صحابه پيش مى رفتند كه در نماز نظر ايشان بر او نيافتد و جمعى از اشقيا پس مى ايستادند كه او را ببينند، حق تعالى از اسرار ايشان خبر داد (5).

و فرموده است يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ (6)«مى گويند به زبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان» . و از اين باب در قرآن مجيد بسيار است.

و قسم دوم: آن است كه در بسيارى از آيات كريمۀ قرآنى حق تعالى خبر داده است به امور آينده كه غير خدا را بر آنها اطلاع ميسّر نيست بدون وحى و الهام پيش از وقوع آنها و بعد از آن مطابق آنچه واقع شده است، و آن نيز بسيار است و بر چند نوع است:

ص: 417


1- . تفسير قمى 1/301.
2- . سورۀ توبه:94.
3- . سورۀ توبه:107.
4- . سورۀ حجر:24.
5- . المعجم الكبير 12/133؛ تفسير كشاف 2/576؛ اسباب النزول 282.
6- . سورۀ فتح:11.

«اول» مثل خبر دادن از ايمان نياوردن ابو لهب و غير او از كافران و براى اظهار كذب آن حضرت نيز اظهار ايمان نكردند چنانكه در سورۀ تبّت از عدم ايمان ابو لهب خبر داده است.

و در جاى ديگر فرموده است سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (1)«يكسان است بر ايشان آنكه بترسانى ايشان را يا نترسانى ايمان نمى آورند» ، و از اين مقوله در قرآن مجيد بسيار است.

«دوم» مانند خبر دادن در آيات بسيار كه مانند اين قرآن و سوره اى از اين قرآن نمى توانند آورد، و موافق آن واقع شد، چنانكه فرموده است فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا (2)«پس اگر نياوريد مثل اين قرآن را و حال آنكه هرگز نخواهيد آوردن» ، و اگر آن حضرت صاحب يقين نبود در حقّيّت خود چگونه بر سبيل قطع و تأكيد و تهديد در برابر آن كافران عنيد مى فرمود كه: نخواهيد آوردن.

«سوم» خبر دادن از مذلّت يهودان تا آخر الزمان بعد از اذيتها كه رسانيدند به خاتم پيغمبران و لعنت كردن آن حضرت بر ايشان آنكه تا حال در ميان ايشان پادشاهى بهم نرسيده است و در هر ملكى كه هستند از همۀ خلق ذليل ترند چنانكه در آيات بسيار فرموده است، و از آن جمله اين آيات است لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاّ أَذىً وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اَلْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ. ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاّ بِحَبْلٍ مِنَ اَللّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اَللّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلْمَسْكَنَةُ (3)«هرگز يهودان ضرر نمى توانند رسانيد به شما مگر اندك آزارى-كه به زبان شوم خود رسانند-و اگر با شما كارزار كنند پشتها بر شما گردانند و بگريزند و پس از گريختن يارى كرده نشوند، زده شد بر ايشان مذلت و خوارى هرجا كه يافته شوند مگر به عهدى از خدا و عهدى از مؤمنان-كه قبول جزيه كنند و از كشتن و غارت خلاص شوند-و بازگشتند يهود به غضبى از خدا و زده شد بر ايشان مسكنت

ص: 418


1- . سورۀ يس:10.
2- . سورۀ بقره:24.
3- . سورۀ آل عمران:111-112.

و درويشى و احتياج كه اگر مالدار باشند هم اظهار پريشانى مى كنند از ترس جزيه» ، و اينها همه واقع شد كه با آنكه ايشان بدترين دشمنان آن حضرت بودند و دشمنان خانگى بودند و دور مدينه را فرا گرفته بودند و مظنۀ غلبۀ ايشان زياده از ديگران بود حق تعالى همه را ذليل و مستأصل گردانيد و گريختند و ضررى به مسلمانان نتوانستند رسانيد و تا حال به مذلت گرفتارند كه به خوارى ايشان مثل مى زنند.

و در بسيار جاى از قرآن به مانند اين از احوال ايشان خبر داده است چنانكه فرموده است وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ اَلْعَداوَةَ وَ اَلْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللّهُ (1)«انداختيم ميان يهود و نصارى دشمنى و كينه تا روز قيامت، هرگاه افروزند آتشى براى جناب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خاموش گرداند آن را خدا» .

و باز فرموده است كه: «خبر داد پروردگار تو كه البته بر انگيزد بر يهودان تا روز قيامت كسى را كه بدترين بلاها و عذابها وارد سازد بر ايشان» (2).

«چهارم» خبر دادن از مغلوبيّت ساير مشركان و غلبۀ دين آن حضرت بر ساير اديان با آنكه ابتداى حال آن حضرت حالى نبود كه كسى به عقل از آن استنباط غلبه تواند نمود بلكه غلبۀ آن حضرت با وفور اعادى قويّه و عدم ناصر از جملۀ خوارق عادات بود چنانكه فرموده است قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهادُ (3)«بگو -اى محمد-مر آن كسان را كه كافر شدند-از يهوديان يا از كافران قريش-: زود باشد كه مغلوب شويد در دنيا به نصرت مؤمنان بر شما و محشور شويد در عقبى بسوى جهنم و بد آرامگاهى است جهنم» .

و در موضع ديگر فرموده است قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ اَللّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ اَلنّاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ

ص: 419


1- . سورۀ مائده:64.
2- . ترجمۀ آيۀ 167 سورۀ اعراف.
3- . سورۀ آل عمران:12.

بِالظّالِمِينَ (1) چون يهودان مى گفتند كه: بغير ما كسى داخل بهشت نمى شود و ما همه داخل بهشت مى شويم، حق تعالى فرمود: «بگو-اى محمد يهودان را-كه: اگر راست مى گوئيد خانۀ آخرت نزد خدا از براى شماست و بس و ديگران در آن بهره اى ندارند پس آرزوى مرگ كنيد اگر هستيد راستگويان-زيرا هركه يقين داند از اهل بهشت است مى بايد كه مشتاق آخرت باشد؛ پس فرمود كه: -آرزو نخواهند كرد مرگ را هرگز به سبب آنچه پيش فرستاده است دستهاى ايشان از گناهان و خدا دانا است به احوال ستمكاران» ، و اين نيز از خبرهاى غيب است كه خدا خبر داد كه ايشان آرزو نمى كنند، و نكردند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اگر آرزو مى كردند هر يك در جاى خود مى مردند و يك يهودى بر روى زمين نمى ماند (2)، و اين معامله با يهود شبيه است به مباهلۀ نصارى كه بعد از اين خواهد آمد و دليل عظيمى است بر يقين آن حضرت بر حقيّت خود و بطلان مخالفان او.

و در جاى ديگر فرموده است قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (3)«بگو-يا محمد-: خداوندا! اى مالك الملك، پادشاهى مى دهى هركه را مى خواهى و مى گيرى پادشاهى را از هركه مى خواهى، و عزيز مى گردانى هركه را مى خواهى و ذليل مى گردانى هركه را مى خواهى، به دست توست نيكيها، بدرستى كه تو بر همه چيز توانائى» . موافق روايات معتبره اين آيه وقتى نازل شد كه در فتح مكه يا در جنگ خندق حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: خدا به من و امّت من داد ملك پادشاهان عجم و روم و يمن را، و منافقان گفتند كه: محمد اكتفاء به مكه و مدينه نمى كند و طمع در ملك پادشاهان مى كند، پس خدا اين آيه را فرستاد (4)؛ و اين نيز خبرى است كه به عمل آمد، و تفصيل اين قصه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 420


1- . سورۀ بقره:94 و 95.
2- . تفسير بيضاوى 1/124؛ تفسير كشاف 1/167؛ تفسير بغوى 1/95.
3- . سورۀ آل عمران:26.
4- . مجمع البيان 1/427؛ اسباب النزول 102؛ تفسير قرطبى 4/52، و در اين مصادر «يمن» ذكر نشده است.

و باز فرموده است فَعَسَى اَللّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ (1)«شايد كه خدا بياورد فتح را» ؛ و «شايد» در كلام حق تعالى به معنى تحقيق است، و مروى است كه مراد فتح مكه بود، و بعضى گفته اند: فتح بلاد مشركان (2)، و همه واقع شد.

و باز فرمود فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ (3)در شأن امير المؤمنين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت نازل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نزول اين آيه فرمود كه:

يا على! زود باشد كه جنگ كنى با آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند-يعنى عايشه و طلحه و زبير-و آنها كه ظلم و طغيان كنند-يعنى معاويه و اتباع او-و آنها كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه بيرون رود-يعنى خارجيان نهروان (4)-. و مضمون آيه آن است كه: «زود باشد كه خدا بياورد گروهى را كه خدا ايشان را دوست دارد و ايشان او را دوست دارند و تذلّل و فروتنى نمايند نزد مؤمنان و عزيز و غالب باشند بر كافران و جهاد كنند در راه خدا و نترسند از ملامت ملامت كنندگان» .

و باز فرموده است وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ (5)«و ياد آوريد آن وقتى را كه خدا وعده داد شما را كه يا قافلۀ قريش به شما خواهد رسيد يا اموال ايشان يا ظفر خواهيد يافت بر لشكر ايشان» و در جنگ بدر بر لشكر ايشان ظفر عجيبى يافتند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و باز فرموده است فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ (6)«پس بزودى زرها خرج خواهند كرد براى جنگ كردن با تو-در بدر يا احد-پس خواهد بود بر ايشان

ص: 421


1- . سورۀ مائده:52.
2- . تفسير تبيان 3/552؛ مجمع البيان 2/207؛ تفسير قرطبى 6/218.
3- . سورۀ مائده:54.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/208.
5- . سورۀ انفال:7.
6- . سورۀ انفال:36.

حسرت و پريشانى پس مغلوب و منكوب خواهند گرديد» ، و چنان شد.

و در موضع ديگر فرموده است يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكافِرُونَ. هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ (1)يعنى: «مى خواهند-يهودان و ترسايان و ساير كافران-كه فرونشانند و خاموش گردانند نور خدا را-كه پيغمبرى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آيات حقيّت او از قرآن و غير آن است-به دهنهاى خود و ابا مى نمايد خدا مگر آنكه تمام گرداند نور خود را و دين روشن خود را اگر چه كاره باشند آن را كافران، اوست آن خداوندى كه فرستاد رسول خود را با هدايت و دين حق تا غالب گرداند دين خود را بر همۀ دينها و اگر چه كراهت دارند مشركان» ، و اثر اين وعدۀ الهى ظاهر گرديده، دين حقّ آن حضرت عالم را گرفت و تمام آن وعده در زمان قائم عليه السّلام به عمل خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و باز فرمود كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)«و خدا نگاه مى دارد تو را از شرّ مردم» و حقيّت اين وعده نيز ظاهر شد و هرچند سعى در هلاك و اضرار آن حضرت كردند نتوانستند. و منقول است كه: پيش از نزول اين آيه جمعى از صحابه-مانند سعد و حذيفه-در شبها پاسبانى آن حضرت مى كردند، چون اين آيه نازل شد حضرت ايشان را مجاب گردانيد و گفت: احتياج به پاسبانى شما ندارم، خدا ضامن محافظت من شده است (3)، و اين نيز دليل وثوق آن حضرت است بر حقيّت خود.

و باز فرموده است كه فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا (4)«بگو -يا محمد-به منافقان: بعد از اين بيرون نخواهيد آمد با من به سفرى هرگز و جنگ نخواهيد كرد همراه من با دشمنى» ، و اين بعد از مراجعت از جنگ تبوك بود (5)، و چنان

ص: 422


1- . سورۀ توبه:32 و 33.
2- . سورۀ مائده:67.
3- . مجمع البيان 2/224؛ اسباب النزول 204-205؛ تفسير طبرى 4/647.
4- . سورۀ توبه:83.
5- . مجمع البيان 3/56؛ تفسير كشاف 2/297؛ تفسير بغوى 2/316.

شد كه خبر داد.

و باز فرمود كه إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (1)«بدرستى كه آن كه واجب گردانيد بر تو قرآن را البته برگرداننده است تو را به محلّ بازگشت تو» يعنى مكۀ معظمه، موافق مشهور (2)، و در آن زودى حق تعالى فتح مكه را براى آن حضرت ميسّر گردانيد.

و باز فرمود كه الم. غُلِبَتِ اَلرُّومُ. فِي أَدْنَى اَلْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ.

فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلّهِ اَلْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ اَلْمُؤْمِنُونَ. بِنَصْرِ اَللّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلرَّحِيمُ. وَعْدَ اَللّهِ لا يُخْلِفُ اَللّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَعْلَمُونَ (3) «مغلوب گرديدند روميان-كه ترسايان بودند از لشكر پادشاه عجم كه گبران بودند-در نزديكترين زمينهاى ايشان به زمين عرب، و-روميان-بعد از مغلوب شدن-از فارسيان-بزودى غالب خواهند شد بر ايشان در سالى چند اندك از ميان سه تا نه، خدا راست امر و تقدير پيش از غالب شدن ايشان و بعد از آن، و در روزى كه غالب شوند-روميان بر گبران-شاد شوند مؤمنان به يارى خدا، هركه را خواهد خدا يارى مى نمايد و اوست غالب و قادر بر هرچه اراده نمايد و مهربان نسبت به مؤمنان، وعده كردن خدا است و خدا خلاف نمى كند وعدۀ خود را-و البته روميان را بر اهل فارس غالب خواهد گردانيد-و ليكن اكثر مردم نمى دانند-صحت وعدۀ الهى را و باور نمى كنند خبرهاى پيغمبر را-» ، مشهور در سبب نزول اين آيات كريمه آن است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود ميان مسلمانان و مشركان مجادله و منازعه مى شد تا آنكه خبر رسيد كه خسرو پادشاه عجم لشكرى فرستاد و با روميان كه نصارى بودند جنگ كردند و بر ايشان غالب شدند و نصارى گريختند و بسيارى از مملكتشان را گرفتند، كافران از شنيدن اين خبر شاد شدند و از روى شماتت به مسلمين گفتند: شما و نصارى اهل كتابيد و ما گبران كتاب نداريم، چنانكه

ص: 423


1- . سورۀ قصص:85.
2- . مجمع البيان 4/268؛ تفسير ابن كثير 3/345؛ تفسير بغوى 3/458.
3- . سورۀ روم:1-6.

گبران بر نصارى غالب شدند ما نيز بر شما غالب خواهيم شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و خبر داد كه بعد از چند سال روميان بر اهل فارس غالب خواهند شد، و در آن وقت مسلمانان نيز شاد خواهند شد به ياريى كه خدا ايشان را خواهد كرد، پس در روز جنگ بدر كه مسلمين فتح كردند و بر مشركين غالب شدند خبر رسيد كه روميان بر فارسيان غالب شدند و ملكهاى خود را از ايشان پس گرفتند (1).

و در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السّلام در تأويل اين آيات منقول است كه فرمود:

اين آيه را تأويلى هست كه نمى داند آن را مگر خدا و آنها كه راسخ و ثابت در علمند يعنى ائمۀ معصومين عليهم السّلام، بدرستى كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت كرد و اسلام ظاهر شد نامه اى به پادشاه روم نوشت و رسولى بسوى او فرستاد و او را به دين اسلام دعوت كرد، و همچنين نامه و رسولى بسوى پادشاه عجم فرستاد و او را به اسلام دعوت كرد؛ پادشاه روم تعظيم نامۀ آن حضرت نمود و رسول او را گرامى داشت ولى پادشاه عجم نامۀ آن حضرت را پاره كرد و رسول او را سبك شمرد، و در آن وقت ميان پادشاه روم و پادشاه عجم كارزار بود و خاطر مسلمانان مايل بود به غالب شدن پادشاه روم زيرا كه از او اميدوارتر بودند و از پادشاه عجم هراسان بودند، چون پادشاه عجم بر پادشاه روم غالب شد مسلمانان غمگين شدند پس خدا اين آيات را فرستاد و وعده فرمود كه لشكر اسلام بر پادشاه عجم غالب خواهند شد و شاد خواهند شد، پس مسلمانان بعد از آن حضرت با پادشاه عجم جنگ كردند و او را گريزاندند و ملك او را متصرف شدند (2).

و بر هر تقدير اين از معجزات قرآن و صاحب قرآن است كه خبر از امرى داده است كه غير خدا را بر آن اطلاع نيست و موافق آن واقع شد، و در اين وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پادشاهان فارس يك شاخ يا دو شاخ بيش نخواهند زد، يعنى غلبۀ قليلى ايشان را بهم خواهد رسيد و بر طرف خواهد شد و ديگر پادشاهى به ايشان نخواهد رسيد؛ امّا

ص: 424


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/295 و اسباب النزول 354-355 و تفسير بغوى 3/475.
2- . تفسير قمى 2/152.

روم پس صاحب قرنها خواهند بود و پادشاهى ايشان تا زمان آخر خواهد بود (1).

و موافق فرمودۀ آن حضرت پادشاه عجم با وجود وفور قوّت و شوكت ايشان بر طرف شدند و پادشاهان فرنگ هستند و خواهند بود تا حضرت صاحب الامر عليه السّلام ايشان را بر طرف كند.

و حق تعالى در چند آيۀ ديگر خبر داده است از فتح بلاد فارس و روم و فتحها و نصرتهاى ديگر كه ذكر آنها مناسب اين كتاب نيست و در بحار الانوار ذكر شده است (2).

و باز فرموده است سَيُهْزَمُ اَلْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ اَلدُّبُرَ (3)«زود باشد كه بگريزند اين جمع و پشت بگردانند» ، و بزودى در جنگ بدر گريختند (4).

و باز فرمود كه لَقَدْ صَدَقَ اَللّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرامَ إِنْ شاءَ اَللّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ (5)«بتحقيق كه راست گفت خدا پيغمبرش را در خواب: به راستى كه البته داخل خواهيد شد مسجد الحرام را اگر خدا خواهد در حالتى كه ايمن باشيد و سرها را تراشيده باشيد و موها و ناخنها را كوتاه كرده باشيد و از كسى نترسيد» ، و واقع شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.

و سورۀ إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ كه كوچكترين سوره هاى قرآن است مشتمل است بر چندين معجزۀ ظاهره به غير از فصاحت باهره، چنانكه به طرق بسيار منقول است كه:

عاص بن وائل و اشباه او از كافران و عمرو بن العاص در وقتى كه عبد اللّه فرزند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فوت شد گفتند: محمد ابتر است يعنى فرزند ندارد و عقبى و نسلى نخواهد داشت، حق تعالى فرستاد كه إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ (6)«بدرستى كه ما عطا كرديم به تو

ص: 425


1- . مجمع البيان 4/296؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/146.
2- . رجوع شود به بحار الانوار 17/198-199.
3- . سورۀ قمر:45.
4- . تفسير قمى 2/342؛ مجمع البيان 5/194؛ تفسير بغوى 5/264.
5- . سورۀ فتح:27.
6- . سورۀ كوثر:1.

كوثر را» يعنى بسيارى در هر چيز (1)، پس علم و كمال آن حضرت را از همۀ خلق فزون گردانيد، و اتباع و امّت او را دو برابر امّت جميع پيغمبران گردانيد، و فرزندان آن حضرت را با آنكه در هر عصر معاندان بسيارى از ايشان را شهيد مى كردند به مرتبه اى بسيار گردانيد كه نزديك است برابر جميع مردمان شوند، و شفاعت آن حضرت را زياده از جميع انبياء گردانيد، و نهر كوثر را به آن حضرت داد كه همۀ خلق در قيامت به آن محتاج باشند، و درجات او و اوصياء و امّت او را از تمام خلق بيشتر و بلندتر گردانيد؛ مجملا هر كمالى و قربى و درجه اى كه بشر قابل آن بود به آن حضرت بيش از همۀ خلق عطا كرد، پس فرمود إِنَّ شانِئَكَ هُوَ اَلْأَبْتَرُ (2)«بدرستى كه دشمن تو ابتر و بى فرزند خواهد بود» ، و چنان شد كه آنها كه آن حضرت را ابتر مى گفتند با كثرت اولادشان بر افتادند و بنى اميّه با آن كثرت و شوكتى كه داشتند و در مقام دفع بنى هاشم بودند و در هر زمان اكثر ايشان را به قتل رسانيدند اكنون نام ايشان مذكور نمى شود و نشانى از آنها نيست و ذرّيّۀ طيّبۀ آن حضرت عالم را منوّر كرده اند. و همين سورۀ كريمه براى اعجاز قرآن عظيم و رسول كريم كافى است براى كسى كه طالب يقين باشد.

اى عزيز! هرچند براى عدم كلال و ملال قاصرهمتان عديم الكمال از وجوه اعجاز كلام ربانى از هزار يكى و از بسيار اندكى بيان نكردم، امّا اگر نيكو تأملى نمائى به فضل سبحانى در ضمن اين هشت فايده، هشت در از درهاى بهشت روحانى و نعيم جاودانى بر تو گشوده ام كه از هر در كه به قدم ايمان و يقين درآيى موايد فوايد بيكران و شقايق حقايق بى پايان براى تو مهيّا است.

و در كتاب «عين الحيوة» نيز عيون حكم و معارف در اين جنّات جارى كرده ام.

و بدان كه يك امتياز قرآن از معجزات ساير پيغمبران آن است كه معجزات ايشان مخصوص به زمان حيات ايشان بود، و اين معجزه تا روز قيامت باقى است؛ و امتياز ديگر

ص: 426


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/445 و سيرۀ ابن اسحاق 245 و 272 و اسباب النزول 494-495 و تفسير الدر المنثور 6/404.
2- . سورۀ كوثر:3.

آنكه فوائد آن معجزات به غير اظهار حقيّت نبود و اگر فائده اى ديگر داشت فايده اش عام نبود، و اين خوان نعمت ربانى را تا روز قيامت براى اقاصى و ادانى گسترده است و در هر ساعت صد هزار مرده دل از آن حيات ابدى مى يابند و در هر لحظه چندين هزار كر و كور روحانى بينا و شنوا مى شوند و در هر زمان گروهى از مستمندان شفا از دردهاى نهان مى يابند و در هر ساعت فوجهاى تشنه لبان عرفان بر لب درياهاى علم آن مى نشينند، هر الفش كار عصاى موسى مى كند و هر حرفش تأثير نفس مسيحائى مى نمايد، از چشم ميمش چشمه هاى كليم روان است و در درياى هر نونش ذو النون حيران است، از صادش صفاى آدم ظاهر و از حايش حلم نوح باهر؛ از چشمهاى هايش علم هود هويدا و كشش مدهايش چون عمامۀ بنى اسرائيل مملو از منّ و سلوى، خضر از چشمۀ عينش سيراب است و ذو القرنين از قاف قدرتش در حجاب است، دال ودّش را داود ورد زبان گردانيده تا از ترك اولاى خود ملامت نيافته، و سينش را ابراهيم لامۀ خود گردانيده تا از آتش نمرود سلامت يافت، و شين شفايش را شعيب بر عين نهاده تا بينا گرديده و فاى شرفش را يوسف به كف گرفته تا خود را در عرش عزت و علا ديده؛ فاتحۀ هر سوره اش نفّاع تر از خاتم سليمان گرديده، و هركه ورقى از آن در بر كشيده چون مسندنشينان بساط سليمان خود را در اوج فضاى عرفان ديده، الحان قاريانش از مزامير داود خوشايندتر است و صرير كاتبانش از نغمۀ عندليبان جنان رباينده تر؛ آية الكرسى كنايۀ تعويذ عرش رحمانى است، و هفت آسمان سنگريزه اى چند از بحار سبع سبع المثانى است.

و در حديث معتبر از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: چه سبب دارد كه هرچند قرآن را بيشتر مى خوانند تازه تر مى شود و كهنه نمى شود و به بسيارى خواندن مكرر نمى گردد؟

فرمود: زيرا كه خدا آن را براى زمان مخصوصى نفرستاده است و از براى گروه معينى مقرر نساخته، بلكه براى همۀ خلق فرستاده است تا روز قيامت، لهذا آن را چنين گردانيده

ص: 427

كه به تكرار تلاوت مكرر نگردد و طراوتش پيوسته در تزايد باشد (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: قرآن ريسمان محكم خدا است و عروة الوثقاى متمسّكان است و طريق مستقيم است كه سالكان خود را مى كشاند بسوى بهشت و نجات مى بخشد از عذاب جهنم، و به مرور زمانها كهنه نمى شود و به بسيارى وارد شدن بر زبانها بى قدر نمى شود زيرا كه آن را براى زمانى دون زمانى نفرستاده اند، بلكه دليل است و برهان و حجت است بر هر انسان در هر زمان، و باطل بسوى او نمى آيد نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب حكيم حميد (2).

ص: 428


1- . عيون اخبار الرضا 2/87.
2- . عيون اخبار الرضا 2/130.

باب پانزدهم: در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است

ص: 429

ص: 430

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است كه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفتند: آيا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معجزه اى بود مانند معجزۀ موسى عليه السّلام در بلند كردن كوه بر سر آنها كه قبول تورات نكردند؟

حضرت فرمود: بلى، بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى مبعوث گردانيده است كه هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است از آدم تا آخر پيغمبران مگر آنكه به آن حضرت داده است مثل آن را يا بهتر از آن را، و بدرستى كه نظير اين معجزه كه پرسيدى خدا به او داده است با معجزات بى شمار ديگر، و آن چنان بود: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه اظهار دين حق نمود تمام عرب براى آن حضرت تيرهاى عداوت خود را به كمان گمان پيوستند و به هر حيله اى در دفع آن حضرت تدبير كردند، و من اول كسى بودم به آن حضرت ايمان آوردم، او در روز دوشنبه مبعوث شد و من در روز سه شنبه با او نماز كردم، و هفت سال من تنها با او نماز مى كردم تا آنكه نفرى چند در اسلام داخل شدند و حق تعالى دين خود را بعد از آن تقويت نمود، پس روزى به نزد آن حضرت رفتم پيش از آنكه ديگران ايمان بياورند ناگاه گروهى از مشركان به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه رسول پروردگار عالميانى و به اين هم راضى نشده اى بلكه ادّعا مى نمائى كه سيد و افضل پيغمبرانى، اگر راست مى گوئى معجزه اى مانند معجزۀ پيغمبران گذشته كه از تو سؤال مى كنيم بياور.

پس ايشان چهار فرقه شدند: فرقۀ اول گفتند كه: ما مانند معجزۀ نوح از تو مى خواهيم كه قوم خود را غرق كرد و خود با مؤمنان در كشتى نجات يافت؛ فرقۀ دوم گفتند: براى ما ظاهر گردان آيتى مانند آيت موسى كه كوه را بر سر اصحاب خود بلند كرد تا انقياد او

ص: 431

نمودند؛ فرقۀ سوم گفتند: معجزه اى مانند معجزۀ ابراهيم به ما بنما كه او را در آتش انداختند و آتش براى او سرد شد؛ و فرقۀ چهارم گفتند كه: معجزه اى مثل معجزۀ عيسى عليه السّلام بنما كه مردم را خبر مى داد به آنچه خورده بودند يا در خانه ها ذخيره كرده بودند.

حضرت رسول فرمود كه: من از براى شما پيغمبر ترسانندۀ معجز نماينده ام، و معجزۀ ظاهره مانند قرآن براى شما آورده ام كه شما و جميع عرب و ساير امّتها عاجز شديد از معارضۀ آن، پس آن حجت خدا و رسول اوست بر شما و مرا نيست كه جرأت نمايم بر جناب اقدس الهى و آيتها اختراع نمايم و از او سؤال كنم و بر من نيست مگر تبليغ رسالتهاى او و بعد از تمام شدن حجت و ظهور حقيّت من، بسا باشد كه آيتى اختراع كنم و بطلبم و شما ايمان نياوريد و باعث نزول عذاب گردد بر شما.

پس در اين وقت جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد! خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: من بزودى ظاهر مى گردانم از براى ايشان اين آيات و معجزات را كه طلب كردند و بدرستى كه ايشان بعد از ديدن آنها بر كفر خود خواهند ماند مگر آن كه را من نگاه دارم، و ليكن مى نمايم به ايشان آنچه از تو طلبيده اند براى زيادتى اتمام حجت بر ايشان؛ پس بگو به آنها كه معجزۀ نوح را طلب كرده اند: برويد بسوى كوه ابو قبيس و چون به دامان كوه برسيد آيت نوح را مشاهده خواهيد كرد، و چون مشرف بر هلاك شويد توسل جوئيد به على عليه السّلام و دو فرزند او كه بعد از اين بهم خواهند رسيد تا نجات يابيد؛ و بگو به آنها كه معجزۀ ابراهيم را طلبيدند كه: برويد به هر جا كه خواهيد از صحراى مكه كه آتش ابراهيم را مشاهده خواهيد كرد، و چون آتش شما را فروگيرد، در هوا صورت زنى را خواهيد ديد كه دو طرف مقنعه اش را آويخته است پس به او متوسل شويد تا نجات يابيد و آتش را از شما دور گرداند؛ و بگو به آنها كه معجزۀ موسى را خواستند: برويد به نزديك كعبه تا آيت موسى را ببينيد و عموى تو حمزه ايشان را نجات خواهد داد؛ و بگو به گروه چهارم كه رئيس ايشان ابو جهل است كه: باشيد نزد من تا خبر معجزۀ آنها را بشنويد و بعد از آن آنچه طلبيده ايد در حضور خود به شما بنمايم.

ص: 432

چون حضرت، رسالت الهى را به ايشان رسانيد ابو جهل لعين به آن سه گروه گفت كه:

پراكنده شويد بسوى آن مواضع كه محمد گفته است تا بطلان گفتۀ او ظاهر گردد.

پس فرقۀ اول به دامنۀ كوه ابو قبيس رفتند، ناگاه از زير پاى ايشان چشمه ها جوشيد و از بالاى سر ايشان بى ابر باران فرو ريخت و به اندك زمانى آب به نزديك دهانهاى ايشان رسيد، و بسوى كوه گريختند و هرچند به كوه بالا مى رفتند آب بلند مى شد تا به قلۀ كوه رسيدند آب به نزديك دهانشان رسيد و دانستند كه غرق مى شوند، ناگاه على عليه السّلام را ديدند كه بر روى آب ايستاده و صورت دو طفل را ديدند كه در جانب راست و چپ او ايستاده اند، پس على عليه السّلام ندا كرد: بگيريد دست مرا يا دست يكى از اين دو طفل را تا نجات يابيد، پس بعضى از آنها دست على را گرفته و بعضى دست يكى از دو طفل را و بعضى دست ديگرى را، پس از كوه به زير مى آمدند و آب كم مى شد، پاره اى به زمين و پاره اى به آسمان مى رفت، و چون به پاى كوه رسيدند هيچ آب نماند؛ پس حضرت امير عليه السّلام با ايشان به نزد حضرت رسول آمدند و ايشان مى گريستند و مى گفتند كه: شهادت مى دهيم كه توئى سيد پيغمبران و بهترين جميع خلايق، ما ديديم مانند طوفان نوح را و ما را خلاصى دادند على و دو طفل كه با او بودند كه الحال ايشان را نمى بينيم.

حضرت فرمود كه: ايشان بعد از اين بهم خواهند رسيد از برادر من على و نام ايشان حسن و حسين است و بهترين جوانان بهشتند و پدر ايشان بهتر است از ايشان، بدانيد كه دنيا دريائى است عميق و خلق بسيارى در آن غرق شده اند و كشتى نجات دنيا آل محمدند، يعنى على و دو فرزند او كه صورت ايشان را ديديد و ساير افاضل اهل بيت من كه اوصياى منند، پس هركه در اين كشتى سوار شود نجات مى يابد و هركه تخلف نمايد غرق مى شود؛ و همچنين در آخرت، آتش جهنم و حميم آن مانند دريا است و اينها كشتيهاى امّت منند كه محبّان و شيعيان خود را از جهنم مى گذرانند و به بهشت مى رسانند.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى ابو جهل! آيا شنيدى آنچه گفتند؟

گفت: بلى، تا ببينم كه فرقه هاى ديگر چه مى گويند.

پس فرقۀ دوم گريان آمدند و گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول پروردگار

ص: 433

عالميان و بهتر از جميع خلق، ما رفتيم به صحراى هموارى و خبرى كه دادى ياد مى كرديم ناگاه ديديم كه آسمان شكافته شد و پاره هاى آتش فرو ريخت و زمين شكافته شد و زبانه هاى آتش از آن بلند شد و چنان زياد مى شد تا تمام زمين را فرو گرفت و آتش در ما افتاد و بدنهاى ما از شدت حرارت به جوش آمد و يقين كرديم كه بريان خواهيم شد و خواهيم سوخت، ناگاه در هوا صورت زنى را ديديم كه اطراف مقنعه اش آويخته بود بسوى ما كه دستهاى ما به ريشه هاى آن مى رسيد و منادى از آسمان ندا كرد كه: اگر نجات مى خواهيد پس چنگ زنيد به ريشه اى از ريشه هاى اين مقنعه، پس هر يك از ما به ريشه اى از ريشه هاى آن چسبيديم و ما را در هوا بلند كرد و ما مى ديديم اخگرها و زبانه هاى آتش را و ضرر گرمى و شرر آن به ما نمى رسيد و آن ريشه هاى باريك گسسته نمى شد از سنگينى ما، پس ما را از آن آتش نجات بخشيد و هر يك را در صحن خانۀ خود افكند به سلامت و عافيت، پس از خانه ها بيرون آمده به خدمت تو شتافتيم و دانستيم كه ما را چاره اى نيست از اختيار كردن دين تو و تو بهترين كسى كه به او ملتجى شوند و بعد از خدا بر او اعتماد كنند و راستگوئى در گفتار خود و حكيمى در كردار خود.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل گفت: اين فرقۀ دوم را حق تعالى معجزۀ ابراهيم نمود.

ابو جهل گفت: تا ببينم فرقۀ سوم را و سخن ايشان را بشنوم.

پس حضرت به فرقۀ دوم فرمود كه: اى بندگان خدا! حق تعالى شما را به آن زن نجات داد و آن دختر من است فاطمه و بهترين زنان است، و چون حق تعالى خلايق اولين و آخرين را مبعوث گرداند منادى از زير عرش ندا كند كه: اى گروه خلايق! بپوشانيد ديده هاى خود را تا بگذرد فاطمه دختر محمد سيدۀ زنان عالميان بر صراط، پس همۀ خلايق ديده هاى خود را مى پوشانند مگر محمد و على و حسن و حسين و امامان از فرزندان ايشان كه ايشان محرم اويند، پس از صراط بگذرد و دامان چادرش بر صراط كشيده و يك طرف در بهشت به دست فاطمه باشد و طرف ديگرش در صحراى قيامت باشد، پس ندا كند منادى پروردگار ما كه: اى دوستان فاطمه! بچسبيد به ريشه هاى چادر

ص: 434

فاطمه بهترين زنان عالميان، پس هركه دوست آن حضرت باشد به ريشه اى از ريشه ها و تارى از تارهاى آن چنگ زند تا آنكه بچسبند به آن زياده از هزار فئام كه هر فئامى هزار هزار كس باشد، و به بركت چادر عصمت آن حضرت از آتش جهنم نجات يابند.

پس فرقۀ سوم آمدند گريه كنان و مى گفتند: شهادت مى دهيم اى محمد كه توئى رسول پروردگار عالميان و بهترين آدميان و على بهتر است از جميع اوصياى پيغمبران و آل تو افضلند از آل جميع ايشان و صحابۀ تو بهترند از صحابۀ ايشان و امّت تو بهترند از امّتهاى ايشان، ديديم از آيات و معجزات تو آن مقدار كه چاره اى بجز اذعان و اقرار نداريم.

حضرت فرمود: بگوئيد آنچه ديديد.

گفتند: در پناه كعبه نشسته بوديم و استهزا به گفته هاى تو مى كرديم و دعوى معجزه هاى تو را دروغ مى پنداشتيم، ناگاه ديديم كه كعبه از جاى خود كنده شد و بلند گرديد و بر بالاى سر ما ايستاد و ما در جاهاى خود خشك شديم و ياراى حركت نداشتيم، پس عمّ تو حمزه آمد و نيزۀ خود را در زير كعبه استوار كرد و كعبه را به آن عظمت به نيزۀ خود نگه داشت و گفت: بيرون رويد و دور شويد، چون ما بيرون آمديم و دور شديم كعبه برگشت و به جاى خود قرار گرفت، پس مسلمان شديم و بسوى تو آمديم.

حضرت به ابو جهل خطاب كرد كه: اينك فرقۀ سوم آمدند و تو را خبر دادند به آنچه ديده بودند.

ابو جهل گفت: نمى دانم راست مى گويند يا دروغ مى گويند، و نمى دانم كه درست تحقيق كرده اند يا خيالى در نظر ايشان آمده است، اگر به من آنچه طلبيده ام بنمائى لازم است كه ايمان بياورم و اگر نه لازم نيست مرا تصديق اين جماعت كردن.

حضرت فرمود: هرگاه اين جماعت را با اين وفور و كثرت و اعتقادى كه به عقل و ديانت ايشان دارى تصديق نمى نمائى، پس چگونه تصديق مى نمائى به مآثر و مفاخر آباء و اجداد خود و بديهاى پدران دشمنان خود كه پيوسته ياد مى كنى؟ و چگونه تصديق مى نمائى كه ولايت عراق و شام هست و حال آنكه هيچ يك را نديده اى و به خبرهاى مردم باور كرده اى، بدرستى كه حجت خدا بر ايشان تمام شد به آنچه ديدند و بر تو تمام شد به

ص: 435

آنچه شنيدى از ايشان.

پس حضرت رو گردانيد بسوى فرقۀ سوم و فرمود: آن حمزه كه كعبه را از بالاى سر شما گردانيد، عمّ رسول خداست، حق تعالى او را به منازل رفيعه و درجات عاليه رسانيده است و او را به فضايل بسيار گرامى داشته است به سبب محبت محمد و على، بدرستى كه حمزه عمّ محمد جهنم را در روز قيامت از محبّانش دور مى كند چنانكه امروز كعبه را نگذاشت بر سر شما فرود آيد، بدرستى كه او خواهد ديد در پهلوى صراط گروه بسيار از مردم را كه عدد ايشان را غير از خدا كسى نمى داند و ايشان از دوستان حمزه باشند و گناه بسيار كرده باشند و به اين سبب ديوارها حايل شده باشد ميان ايشان و گذشتن بر صراط به سبب گناههاى ايشان، چون حمزه را مى بينند مى گويند: اى حمزه! مى بينى كه ما در چه حال مانده ايم؟ حمزه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد: مى بينيد كه دوستان من استغاثه مى نمايند به من؛ پس رسول خدا به ولىّ خدا مى گويد: يا على! اعانت كن عمّ خود را بر فريادرسى دوستان او و خلاص كردن ايشان را از آتش جهنم. پس امير المؤمنين عليه السّلام نيزۀ حمزه را كه در دنيا به آن جهاد مى كرده است در راه خدا مى آورد و به دست حمزه مى دهد و مى گويد: اى عمّ رسول خدا و اى عمّ برادر رسول! دفع كن جهنم را از دوستان خود به اين نيزه چنانكه در دنيا به اين نيزه دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع مى كردى، پس حمزه نيزه را بگيرد و سنان آن را بگذارد بر آن ديوارهاى آتش كه حائل شده اند ميان دوستان او و صراط و به قوّت الهى چنان دفع كند كه پانصد سال راه دور شوند، پس دوستان خود را گويد: بگذريد، و ايشان ايمن و سالم از صراط بگذرند و داخل بهشت شوند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل خطاب نمود كه: اى ابو جهل! اين فرقۀ سوم نيز آيات و معجزات خدا را ديدند، اكنون تو چه معجزه اى مى خواهى كه به تو بنمايم؟

گفت: آن معجزه را مى خواهم كه تو مى گويى كه عيسى داشته است و خبر مى داده است مردم را به آنچه در خانه هاى خود خورده بودند و ذخيره كرده بودند، پس مرا خبر ده كه امروز چه خورده ام و بعد از خوردن چه كرده ام؟

ص: 436

حضرت فرمود: خبر مى دهم تو را به آنچه خورده و ذخيره كرده اى و به آنچه در اثناى خوردن كرده اى تا باعث فضيحت و رسوائى تو گردد به سبب لجاجتى كه با رسول خدا در طلبيدن معجزه مى نمائى، و اگر ايمان بياورى آن رسوائى تو را ضرر نرساند و اگر ايمان نياورى رسوائى دنيا و خوارى و عذاب ابدى آخرت بيابى و هرگز از عذاب نجات نخواهى داشت؛ اى ابو جهل! در خانه نشستى كه بخورى از مرغى كه براى تو بريان كرده بودند، و چون لقمه اى برداشتى ابو البخترى برادر تو به در خانه آمد و رخصت طلبيد كه داخل شود، تو ترسيدى كه مبادا در آن مرغ شريك تو شود و بخل كردى و آن را در زير دامن خود پنهان كردى و او را رخصت دادى.

ابو جهل گفت: دروغ گفتى، اينها هيچ نبود و من امروز مرغ نخوردم و چيزى از آن را ذخيره نكردم، اكنون خبر خود را تمام كن، ديگر چه كردم؟

حضرت فرمود: سيصد اشرفى از خود داشتى و ده هزار درهم امانت مردم نزد تو بود، از يكى صد اشرفى و از ديگرى دويست و از ديگرى پانصد و از ديگرى هفتصد و از ديگرى هزار، و مال هر يك در كيسه اى بود و تو عزم كرده بودى كه خيانت نمائى در اموال ايشان و پس ندهى، و چون برادرت بيرون رفت سينۀ مرغ را خوردى و باقيش را ذخيره كردى و اموال مردم را دفن كردى كه پس ندهى به ايشان، و تدبير خدا در اين باب خلاف تدبير توست.

ابو جهل ملعون گفت: اين را نيز دروغ گفتى و من چيزى را دفن نكرده ام و آن ده هزار اشرفى امانت مردم را دزد برد.

حضرت فرمود: من اين را از خود نمى گويم كه مرا به دروغ نسبت مى دهى بلكه جبرئيل حاضر است و از جانب حق تعالى چنين خبر مى دهد؛ پس فرمود: اى جبرئيل! بياور باقيماندۀ آن مرغ را كه از آن خورده است، ناگاه مرغ نزد آن حضرت حاضر شد، فرمود: اى ابو جهل! مى شناسى اين مرغ را؟

گفت: نمى شناسم و من از اين نخورده ام، و مرغ نيمخورده در عالم بسيار است.

فرمود: اى مرغ! ابو جهل به من نسبت مى دهد كه بر جبرئيل دروغ مى بندم و به جبرئيل

ص: 437

نسبت مى دهد كه به پروردگار عالميان دروغ مى بندد، پس گواهى بده به تصديق من و تكذيب ابو جهل.

ناگاه به امر خدا آن مرغ به سخن آمد و گفت: گواهى مى دهم اى محمد كه توئى رسول خدا و بهترين خلايق، و شهادت مى دهم كه ابو جهل دشمن خداست و دانسته با حق معانده مى كند، از من خورده است و باقى مرا ذخيره كرده است، پس بر او باد لعنت خدا و لعنت جميع لعنت كنندگان، و اين ملعون با وجود كفر، بخيل است، برادرش رخصت طلبيد كه به نزد او برود و مرا زير دامن خود پنهان كرد از بيم آنكه مبادا برادرش از من بخورد، پس تو يا رسول اللّه راستگوتر از جميع راستگويانى و ابو جهل دروغگو و افتراكننده و ملعون است.

حضرت فرمود: اى ابو جهل! آيا بس نيست تو را آنچه ديدى از معجزات؟ پس ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا؟

ابو جهل گفت: من گمان مى كنم كه اينها چيزى چند است كه به خيال مردم مى افكنى و به وهم مردم مى اندازى و اصلى ندارد.

حضرت فرمود: آيا هيچ فرقى مى يابى ميان ديدن تو اين مرغ را و شنيدن سخن او، و ميان ديدن تو خود را و ساير قريش را و شنيدن تو سخنان ايشان را؟

ابو جهل گفت: نه.

فرمود: پس احتمال مى دهى كه هرچه به حواس خود ادراك مى نمايى همه محض خيال باشد؟

ابو جهل گفت: نه، آنها را مى دانم كه خيال نيست.

حضرت فرمود: هرگاه فرقى ميان اين و آنها نمى يابى پس بدان كه اين هم محض خيال نيست؛ پس آن حضرت دست مبارك خود را كشيد بر موضعى كه آن ملعون خورده بود و گوشتش به حال خود برگشت و اعضاى مرغ درست شد و فرمود: اين معجزه را ديدى؟

گفت: توهّم چيزى مى كنم و يقين نمى دانم.

حضرت فرمود: اى جبرئيل! بياور به نزد من آن مالها را كه اين معاند حق در خانۀ خود

ص: 438

دفن كرده است شايد ايمان بياورد؛ ناگاه كيسه هاى زر نزد آن سرور حاضر شد و كيسه ها همه موافق بود با آنكه حضرت پيشتر فرموده بود، پس حضرت يك كيسه را گرفت و فرمود: بطلبيد فلان مرد را كه او صاحب اين كيسه است، چون حاضر شد كيسه را به او داد و فرمود: اين مال توست كه ابو جهل خيانت كرده بود، و همچنين يك يك از صاحبان مال را مى طلبيد و مالشان را مى داد تا تمام شد.

ابو جهل متحير و رسوا شد و سيصد اشرفى ابو جهل ماند.

پس حضرت فرمود: ايمان بياور تا سيصد اشرفى خود را بگيرى و خدا بركت دهد براى تو در اين مال تا مالدارتر از همۀ قريش شوى و بر ايشان امير گردى.

گفت: ايمان نمى آورم و ليكن مال خود را مى گيرم.

چون دست دراز كرد كه كيسه را بردارد حضرت صدا زد به آن مرغ بريان كه: بگير ابو جهل را و مگذار دست به كيسه برساند.

مرغ به قدرت خدا برجست و ابو جهل را به چنگال خود گرفت و در هوا بلند كرد و او را برد و بر بام خانه اش گذاشت، حضرت آن زر را به فقراى مؤمنين قسمت كرد و فرمود: اى گروه اصحاب محمد! اين معجزه اى بود كه پروردگار ما براى ابو جهل ظاهر گردانيد و او معانده كرد، و اين مرغ كه زنده شد از مرغهاى بهشت خواهد بود كه براى شما در بهشت پرواز خواهد كرد، بدرستى كه در بهشت انواع مرغها هستند هر يك به قدر شترى و در فضاى بهشت پرواز خواهند كرد، پس هرگاه مؤمن دوست محمد و آل محمد عليهم السّلام آرزوى خوردن يكى از آنها بكند فرو مى آيد در پيش روى او و بالها و پرهايش ريخته مى شود و پخته مى شود براى او بى آتش و يك طرف آن كباب و طرف ديگر بريان مى شود و چون آنچه مقتضاى خواهش اوست تناول نمايد و گويد: «الحمد للّه رب العالمين» باز زنده مى شود و در هوا پرواز مى كند و فخر مى كند بر ساير مرغان بهشت و مى گويد: كيست مثل من كه دوست خدا به امر الهى از من خورده است (1)؟

ص: 439


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 429-441.

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در ميان ايشان نشسته بود ناگاه مردى از يهودان آمد و گفت: اى امّت محمد! شما هيچ درجۀ پيغمبرى نگذاشتيد مگر آنكه از براى پيغمبر خود آن را دعوى مى كنيد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چنين است، اگر خدا با موسى عليه السّلام در طور سينا سخن گفت با پيغمبر ما در آسمان هفتم سخن گفت، اگر عيسى عليه السّلام كور را بينا و مرده را زنده گردانيد بدرستى كه قريش از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه مرده را براى ايشان زنده كند پس مرا طلبيد و با ايشان فرستاد بسوى قبرستان و چون دعا كردم مردگان از قبرها به قدرت حق تعالى بيرون آمدند و خاك از سرهايشان مى ريخت، و بدرستى كه در جنگ احد نيزه اى بر ديدۀ ابو قتادۀ انصارى خورد و حدقه اش بيرون آمد پس حدقه را به دست گرفت و به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! بعد از زوجۀ من مرا دوست نخواهد داشت، حضرت حدقه را از دستش گرفت و به جاى خود گذاشت و چنان به اصلاح آمد كه فرق نمى كرد ميان اين ديده و ديدۀ ديگر مگر اينكه اين نيكوتر و روشن تر از آن ديگر بود، و در همان جنگ يك دست عبد اللّه بن عتيك جدا شد و در شب به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و رسول خدا دست او را به جاى خود گذاشت و درست شد به طورى كه اثر بريدن پيدا نبود (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه روزى آن حضرت فرمود:

حق تعالى براى هيچ پيغمبرى آيتى و معجزه اى ظاهر ننمود مگر اينكه براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام مثل آن را ظاهر گردانيد و از آن عظيمتر براى آن حضرت مقرر گردانيد.

گفتم: يا بن رسول اللّه! مانند معجزات عيسى عليه السّلام چگونه براى آن حضرت ظاهر شد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا دادن و خبر دادن به آنچه در خانه ها خورده و ذخيره كرده بودند؟

ص: 440


1- . قصص الانبياء راوندى 309 و 310.

فرمود: روزى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در كوچه هاى مكه راه مى رفتند و ابو لهب از عقب ايشان مى رفت و سنگ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى انداخت و پاهاى مبارك آن جناب را مجروح كرده بود و خون از قدم محترمش جارى شده بود، و ابو لهب فرياد مى كرد كه: اى گروه قريش! اين ساحر و دروغگو است پس سنگ بر او بيندازيد و از او دورى كنيد و از جادوى او بپرهيزيد، و اوباش قريش را تحريص بر ايذاى آن حضرت مى كرد و از پى بى آن جناب مى آمدند و سنگ مى انداختند و هر سنگ كه بر آن حضرت مى انداختند بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نيز مى خورد، پس يكى از آن كافران گفت: يا على! تو پيوسته تعصّب محمد را اظهار مى كنى و از جانب او جهاد مى كنى و با آنكه هرگز جنگى نديده اى در شجاعت نظير خود ندارى، چرا در اين وقت يارى او نمى كنى؟

حضرت ندا كرد ايشان را كه: اى اوباش قريش! من بى رخصت و اذن آن حضرت كارى نمى كنم، اگر امر كند خواهيد ديد كه چه خواهم كرد؛ و پيوسته از عقب ايشان مى رفتند و اذيت مى رسانيدند تا از مكه بيرون رفتند، پس ناگاه ديدند كه سنگها از كوه غلطيدند به جانب آن حضرت، كافران شاد شدند و دور رفتند و گفتند: الحال اين سنگها محمد و على را هلاك خواهند كرد و ما از شرّ ايشان خلاص خواهيم شد!

چون سنگها به نزديك آن دو بزرگوار رسيدند هر يك به قدرت حق تعالى به سخن آمده گفتند: «السّلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام عليك يا عليّ بن أبي طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام عليك يا رسول ربّ العالمين و خير الخلق اجمعين، السّلام عليك يا سيّد الوصيّين و يا خليفة رسول ربّ العالمين» ، چون كافران اين حالت عجيب را ديدند متحير ماندند پس ده نفر از آنها كه كفر و عنادشان زياده بود گفتند: اين سخنان از اين سنگها نبود و ليكن محمد جماعتى را در گودالها پنهان كرده است كه ما را فريب دهد و اين سخنان از آنها صادر گرديده است!

چون اين را گفتند به قدرت ربّ الارباب و اعجاز آن جناب ده سنگ از آن سنگها بلند شدند و هر يك محاذى سر يكى از آن كافران آمد و بر سر او مى خورد و بلند مى شد و باز برمى گرديد و بر سر او مى خورد تا آنكه سرهاى آنها را نرم كردند و مغز سرشان از بينيهاى

ص: 441

ايشان فرو ريخت و جميع آن ده نفر هلاك و به جهنم واصل شدند، خويشان آنها زارى كنان آمدند و فرياد مى كردند كه: بدتر از مصيبت مردن آنها آن است كه محمد شادى خواهد كرد كه به اعجاز او مرده اند، و چون ايشان به سر جنازه ها رفتند جنازه هاى ايشان به صدا آمد كه: راست گفت محمد و دروغ نگفت و شما دروغ مى گوئيد، پس جنازه ها بلرزيدند و مرده ها را بر زمين افكنده گفتند: ما برنمى داريم اين دشمنان خدا را كه بسوى عذاب خدا ببريم.

پس ابو جهل لعين گفت: سخن اين جنازه ها و آن سنگها همه از جادوى محمد است، اگر راست مى گويد كه اينها از اعجاز اوست بگوئيد تا دعا كند خدا آنها را زنده گرداند.

چون كافران اين سخن را به آن حضرت گفتند، به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! شنيدى سخن ايشان را، بگو كه چند جراحت از سنگشان به تو رسيده؟

على عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! چهار جراحت به من رسيده است.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به من هم شش جراحت رسيده است و آن كافران ده نفرند، من براى شش نفر دعا مى كنم و تو براى چهار نفر دعا كن تا خدا ايشان را زنده كند، چون دعا كردند همه زنده شدند و برخاستند و گفتند: اى گروه مسلمانان! محمد و على را شأن عظيم و مرتبۀ بلندى هست، در آن مملكتها كه ما در آنجا بوديم براى محمد مثالى ديديم كه بر كرسى نشسته بود نزد عرش و مثال على را ديديم كه بر تختى نشسته بود نزد كرسى و جميع ملائكۀ آسمانها و عرش و كرسى و ملائكۀ حجابها برگرد ايشان برآمده بودند و تعظيم ايشان مى نمودند و صلوات بر ايشان مى فرستادند و هرچه مى فرمودند اطاعت مى كردند و هر حاجت از خدا طلب مى نمودند ايشان را شفيع مى كردند. پس هفت نفرشان ايمان آوردند و باقى بر كفر و شقاوت خود ماندند.

پس امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: اگر خدا عيسى عليه السّلام را به روح القدس مؤيّد گردانيد بدرستى كه جبرئيل نازل شد در روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبا بر دوش گرفت و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را در عبا داخل كرد و گفت: خداوندا! اينها اهل منند، من جنگم با هركه با ايشان در جنگ است و صلحم با هركه با ايشان در صلح است،

ص: 442

و دوست باش با هركه با ايشان دوست است و دشمن باش با هركه با ايشان دشمن است، پس خدا وحى فرستاد كه: اى محمد! دعاى تو را مستجاب كردم.

پس امّ سلمه جانب عبا را برداشت كه داخل شود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تو داخل اين جماعت نيستى هرچند حال تو نيك است.

پس جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! مرا از خود بگردانيد.

فرمود: تو از مائى.

عرض كرد: رخصت مى دهى داخل عبا شوم؟

فرمود: بلى.

پس جبرئيل داخل عبا شد، و چون به ملكوت اعلى بالا رفت و حسن و بها و نور و ضياى او مضاعف شده بود ملائكه گفتند: اى جبرئيل! برگشتى به خلاف آنچه از پيش ما رفته بودى.

گفت: چگونه چنين نباشم و حال آنكه داخل اهل بيت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شده ام.

پس ملائكۀ آسمانها و حجابها و عرش و كرسى گفتند: سزاوار است تو را به اين شرف كه يافته اى چنين باشى.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون جهاد مى كرد جبرئيل در جانب راست او و ميكائيل در جانب چپ او و اسرافيل در عقب او و ملك الموت در پيش روى او مى رفتند.

و امّا شفا دادن كور و پيس و خبر دادن به امرهاى پنهان، پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود روزى كافران قريش به آن حضرت گفتند: اى محمد! پروردگار ما «هبل» كه بت بزرگ ما است شفا مى دهد بيماران ما را و ما را از مهالك نجات مى بخشد.

فرمود: دروغ مى گوئيد، هبل قادر بر هيچ كارى نيست و پروردگار عالم مدبّر امور است.

گفتند: اى محمد! مى ترسيم كه هبل تو را به دردهاى عظيم مبتلا گرداند مانند فالج و لقوه و كورى و غير اينها به سبب آنكه مردم را از پرستيدن آن منع مى كنى.

ص: 443

فرمود: بر اينها كه گفتيد كسى جز خدا قادر نيست.

گفتند: اى محمد! اگر راست مى گوئى كه بر اينها بغير از خداى تو كسى قادر نيست پس بگو ما را به اين بلاها مبتلا كند تا ما از هبل سؤال كنيم ما را شفا دهد و بدانى كه هبل شريك پروردگار توست.

پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد! تو بر بعضى نفرين كن و على بر بعضى تا من ايشان را مبتلا كنم؛ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست نفر را نفرين كرد و حضرت امير عليه السّلام ده نفر را و در همان ساعت مبتلا شدند به خوره و پيسى و كورى و فالج و لقوه و دستها و پاهايشان جدا شد و در بدنشان هيچ عضو صحيح نماند مگر زبان و گوشهاى ايشان، پس ايشان را به نزد هبل بردند و دعا كردند كه ايشان را شفا دهد و گفتند: محمد و على بر اين جماعت نفرين كردند و چنين شدند، پس تو ايشان را شفا ده، پس به قدرت خدا هبل ايشان را صدا كرد كه: اى دشمنان خدا! من قدرت بر هيچ امر ندارم و سوگند مى خورم بآن خداوندى كه محمد را بسوى جميع خلق فرستاده است و او را بهتر از همۀ پيغمبران گردانيده است كه اگر نفرين كند بر من كه جميع اعضاء و اجزاى من از هم بريزد و اجزاى مرا باد به اطراف جهان پراكنده كند كه اثرى از من نماند و بزرگترين اجزاى من به قدر صد يك خردلى شود هرآينه خدا چنين خواهد كرد.

چون اين سخن را از هبل شنيدند و از او نااميد گرديدند بسوى آن حضرت دويدند و استغاثه كردند و گفتند: اى محمد! اميد ما از غير تو بريده شد، به فرياد ما برس و خداى خود را بخوان كه اصحاب ما را از اين بلاها نجات بخشد و عهد مى كنيم كه ديگر ايشان ايذاى تو نكنند.

پس بيست نفر را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ايشان نفرين كرده بود آوردند و نزد آن حضرت بازداشتند و آن ده نفر ديگر را به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازداشتند، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام گفتند به آنها كه: چشمهاى خود را بپوشيد و بگوئيد: خداوندا! به جاه محمد و على و آل طيّبين ايشان سوگند مى دهيم تو را كه ما را عافيت بخشى.

چون اين بگفتند همه صحيح و نيكوتر از آنچه بودند شدند و آن سى نفر با بعضى از

ص: 444

خويشان ايشان ايمان آوردند و باقى قريش بر شقاوت خود ماندند، و چون از مرضهاى خود شفا يافتند، حضرت به ايشان فرمود: ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان فرمود: مى خواهيد بينائى شما را زياده گردانم و خبر دهم شما را به آنچه خورده ايد و دوا كرده ايد و ذخيره نموده ايد؟

گفتند: بلى؛ پس خبر داد هر يك را به آنچه در آن روز خورده بودند و مداوا كرده بودند و در خانه هاى خود ذخيره نموده بودند، پس فرمود: اى ملائكۀ پروردگار من! حاضر كنيد نزد من باقيماندۀ طعامهاى ايشان را در همان سفره ها كه در آنها خورده اند، پس ديدند از هوا جميع سفره ها و خوانهاى آنها فرود آمد و حضرت نشان داد كه هر سفره و طعام از كيست و هر دوا از كيست، و فرمود: اى طعام! خبر ده به امر خدا كه چه مقدار از تو خورده است و چه مقدار مانده است؟ پس طعام به سخن آمد و گفت: از من فلان مقدار او خورد و فلان مقدار خادم او و من باقيماندۀ آنها هستم.

پس حضرت فرمود: اى طعامها! بگوئيد كه من كيستم؟ گفتند: توئى رسول خدا.

پس اشاره به على عليه السّلام كرد و فرمود: بگوئيد اين كيست؟ گفتند: اين برادر توست كه بعد از تو بهترين گذشتگان و آيندگان است و وزير توست و خليفۀ توست و بهترين خليفه ها است (1).

پس راوى خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام عرض كرد: آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را معجزه ها بود كه شبيه باشند به معجزات حضرت موسى عليه السّلام؟

فرمود: على بمنزلۀ جان حضرت رسول است و معجزات رسول معجزات على است و معجزات على معجزات رسول است و هر معجزۀ هر پيغمبرى را خدا به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده است و زياده از آنها.

امّا عصاى موسى عليه السّلام كه چون انداخت اژدها شد و ريسمانها و عصاهاى ساحران را بلعيد، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معجزه اى از آن بزرگتر بود زيرا كه گروهى از يهودان به خدمت

ص: 445


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 373-379.

آن حضرت آمده سؤالها كردند و جوابهاى شافى شنيدند، پس گفتند: اى محمد! اگر پيغمبرى بياور از براى ما مانند معجزۀ عصاى موسى؟

حضرت فرمود: آنچه من براى شما آوردم از عصاى موسى بهتر است زيرا كه معجزۀ من قرآن است كه تا روز قيامت باقى است و در هر عصرى بيان شافى حجت الهى را بر مخالفان حق تمام مى كند و هيچ كس قادر نيست بر آنكه در برابر سوره اى از آن معارضه تواند نمود، و عصاى موسى مخصوص زمان او بود و بر طرف شد، و با وجود آن معجزه باز براى شما معجزه اى مى آورم كه عظيم تر و غريب تر باشد از آن زيرا عصاى موسى در دست او بود و مى انداخت و قبطيان مى گفتند: در عصاى خود حيله كرده كه چنين مى شود و حق تعالى براى اظهار حقيّت من چوبى چند را اژدها خواهد كرد كه دست من به آنها نرسيده باشد و من در آنجا حاضر نباشم، چون به خانه هاى خود برمى گرديد و امشب در مجلس خود جمعيت مى كنيد حق تعالى چوبهاى سقف آن خانه را همه افعى خواهد كرد و آن زياده از صد چوب است، و چون آنها افعى خواهند شد زهرۀ چهار نفر از شما خواهد تركيد و باقى مدهوش خواهيد شد، و چون بامداد روز ديگر شد يهودان ديگر نزد شما جمع خواهند شد و قصۀ شب را به ايشان نقل خواهيد كرد، باور نخواهند كرد، پس باز آن چوبها نزد ايشان اژدها خواهد شد.

چون اين سخنان را از آن حضرت شنيدند خنديدند و به يكديگر گفتند كه: ببينيد چه دعواها مى كند و چگونه از اندازۀ خود بيرون مى رود!

حضرت فرمود: الحال مى خنديد و چون آن معجزه را ببينيد خواهيد گريست و از حيرت مدهوش خواهيد گرديد، اگر در آن وقت بگوئيد: خداوندا! بجاه محمد كه او را برگزيده اى و بجاه على كه او را پسنديده اى و بحقّ اولياى ايشان كه هركه تسليم نمايد امر ايشان را او را فضيلت داده اى، ما را قوّت ده بر آنچه مى بينيم؛ و اگر اين دعا را بخوانيد بر آنها كه در آن مجلس مرده اند زنده خواهند شد.

و چون يهودان به خانه هاى خود برگشتند و در مجمع خود جمع شدند استهزاء به آن حضرت مى كردند و فرموده هاى آن حضرت را نقل مى كردند و مى خنديدند ناگاه سقف

ص: 446

خانه به حركت آمد و چوبهاى آن سقف همه افعى ها شدند و سرها از ديوار بيرون آوردند و قصد ايشان كردند و ابتدا كردند به آنچه در آن خانه بود از خمها و سبوها و كوزه ها و كرسيها و نردبانها و درها و پنجره ها و غير آنها آنچه در آن خانه بود همه را فرو بردند، پس آنچه حضرت خبر داده بود به عمل آمد و چهار نفر از آنها مردند و بعضى مدهوش شدند و بعضى متوسل به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت آن حضرت شدند چنانكه تعليم ايشان كرده بود و قوّت يافتند و ضررى به ايشان نرسيد، پس اين دعا را بر آن مردگان خواندند و آنها نيز زنده شدند، و چون اين احوال را مشاهده كردند گفتند: دانستيم كه اين دعا مستجاب است و محمد در هرچه مى گويد صادق است و ليكن بر ما دشوار است ايمان آوردن به آن حضرت، پس بايد كه باز اين دعا را بخوانيم و ايشان را در درگاه خدا شفيع گردانيم تا خدا ايمان را بر ما آسان گرداند؛ چون دعا كردند خدا ايمان را محبوب ايشان گردانيد و گوارا كرد اسلام را بر ايشان و عداوت كفر را در دل ايشان افكند، پس ايمان آوردند به خدا و رسول.

چون صبح شد يهودان ديگر آمدند و آنچه حضرت فرموده بود مشاهده كردند و حيران شدند، بعضى مردند و بعضى بر شقاوت و كفر خود ماندند.

امّا يد بيضا، پس در برابر دست نورانى حضرت موسى آن حضرت را معجزه اى بود از آن روشنتر و بلندتر زيرا بسيارى بود در شبهاى تار مى خواست حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را طلب نمايد پس ندا مى كرد: اى ابو محمد! و اى ابو عبد اللّه! بيائيد به نزد من، و در هر جا بودند حق تعالى صداى غمزداى آن حضرت را به ايشان مى رسانيد پس انگشت شهادت خود را از روزنۀ در بيرون مى كرد و از آن يد بيضا نورى هويدا مى شد چندين مرتبه از آفتاب و ماه روشنتر، و آن دو اختر برج امامت از پى بى آن نور مى آمدند و چون داخل خانه مى شدند حضرت دست خود را مى كشيد و آن نور بر طرف مى شد، و چون مى خواستند به خانۀ خود بر گردند باز انگشت خود را بيرون مى كرد و ايشان در آن نور ساطع مانند خورشيد مى رفتند تا به خانۀ خود مى رسيدند.

و امّا طوفان كه خدا بر قبطيان فرستاد، مانند آن را بر گروه مشركان فرستاد براى اعجاز

ص: 447

آن حضرت و آن چنان بود كه مردى از اصحاب آن حضرت كه او را ثابت بن افلح مى گفتند در بعضى از جنگها مردى از مشركان را كشته بود و زن آن مشرك نذر كرده بود در كاسۀ سر آن مسلمان كه شوهر او را كشته شراب بخورد، پس چون در روز احد مسلمانان گريختند ثابت بر موضع مرتفعى كشته شد و مژدۀ كشته شدن او را غلام آن زن براى او آورد، پس آن غلام را به اين بشارت آزاد كرد و كنيز خود را به او بخشيد، و چون مشركان برگشتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشغول دفن كردن اصحاب خود گرديد آن زن به نزد ابو سفيان آمد و سؤال كرد كه: مردى را با غلام من همراه كن بروند و سر كشندۀ شوهر مرا جدا كنند و بياورند تا من به نذر خود وفا كنم، پس ابو سفيان در ميان شب دويست نفر از اصحاب خود را فرستاد كه بروند و سر آن مسلمان را جدا كنند و بياورند، چون به نزديك آن موضع رسيدند حق تعالى باران عظيمى فرستاد كه آن دويست نفر را غرق كرد و اثرى از آن كشته و آن دويست نفر نيافتند، و اين معجزه عظيم تر از طوفان موسى بود.

و امّا ملخ كه خدا بر بنى اسرائيل فرستاد، عجيبتر از آن را بر دشمنان آن حضرت فرستاد زيرا ملخ موسى مردان قبطيان را نخورد بلكه زراعتهاى ايشان را خورد و ملخ آن حضرت آن دشمنان را خورد، و آن چنان بود كه وقتى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سفر شام رفت و از شام مراجعت نموده متوجه مكه گرديد، دويست نفر از يهودان به قصد هلاك آن جناب از شام بيرون آمدند و در عقب آن حضرت مى آمدند و منتظر فرصت بودند، و عادت آن جناب چنان بود كه چون به قضاى حاجت مى رفت بسيار از مردم دور مى شد و يا در پشت درختان پنهان مى شد يا آن قدر دور مى رفت كه كسى آن جناب را نبيند، پس روزى آن حضرت براى قضاى حاجت بيرون رفت و بسيار از قافله دور شد آن يهودان فرصت را غنيمت شمردند و از عقب آن جناب رفتند، و چون به آن جناب رسيدند از همه طرف احاطه كردند آن جناب را و شمشيرها به قصد هلاك او كشيدند پس حق تعالى از زير پاى آن حضرت ملخ بسيارى بر انگيخت كه ايشان را فرو گرفتند و مشغول خوردن بدنهاى ايشان شدند و ايشان به جان خود گرفتار شدند و از آن حضرت پرداختند تا از حاجت خود فارغ شد، و چون بسوى قافله معاودت نمود اهل قافله پرسيدند كه: جمعى

ص: 448

از عقب شما آمدند آنها چه شدند؟ فرمود كه: آنها به قصد هلاك من آمدند و حق تعالى ملخ را بر ايشان مسلط گردانيد و اكنون به بلاى خود گرفتارند؛ چون اهل قافله به نزديك ايشان آمدند ديدند كه ملخ بى پايان در بدنهاى آن كافران افتاده و بدنهاى ايشان را مى خورند، بعضى مرده اند و بعضى در كار مردنند آن قدر ايستادند تا همه هلاك شدند و برگشتند.

و امّا قمّل كه حق تعالى بر دشمنان موسى مسلط گردانيد، مثل آن را نيز بر اعداى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسلط گردانيد و قصه اش چنان بود كه: چون امر آن حضرت در مدينه ظاهر شد و دين او رواج بهم رسانيد روزى با اصحاب خود نشسته بود و سخن از امتحانهاى خدا نسبت به پيغمبران و صبر كردن ايشان بر مصيبتها جارى ساخته بود، در اثناى اين سخنان فرمود كه: در ميان ركن و مقام قبر هفتاد پيغمبر است كه امّت آنها نمرده اند مگر به آزار گرسنگى و شپش، پس بعضى از منافقان يهود و قريش با يكديگر گفتند: بيائيد با يكديگر اتفاق كنيم و اين دروغگو را بكشيم كه چنين دروغها نگويد، پس دويست نفر از اين دو گروه با يكديگر هم سوگند شدند و منتظر فرصت بودند تا آنكه روزى آن حضرت از مدينه تنها بيرون رفت، ايشان فرصت را غنيمت دانسته از عقب آن حضرت بيرون رفتند پس يكى از ايشان در جامۀ خود نظر كرد شپش بسيارى ديد و چون گريبان خود را گشود شپش بسيارى در بدن خود ديد و بدنش به خاريدن آمد و از اين حال منفعل شد و نخواست كه اصحابش بر حال او مطّلع گردند و به اين سبب از ايشان گريخت، و همچنين هر يك چنين حالى در خود مشاهده مى كردند و مى گريختند تا آنكه همه برگشتند به خانه هاى خود و هرچند علاج كردند فايده نبخشيد و هر روز شپش ايشان زياده مى شد تا آنكه حلقهاى ايشان را سوراخ كرد و آب و طعام در گلوى ايشان نمى رفت و همه در عرض دو ماه به جهنم واصل شدند، بعضى در پنج روز مردند و بعضى بيشتر و بعضى كمتر، و زياده از دو ماه هيچ يك زنده نماندند تا آنكه همه به درد شپش و گرسنگى و تشنگى بمردند.

و امّا ضفادع كه خدا بر دشمنان موسى عليه السّلام مسلط گردانيد مثل آن را بر دشمنان حضرت

ص: 449

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسلط گردانيد و قصه اش آن است كه: در مكه در موسم حج دويست نفر از كافران عرب و يهودان و ساير مشركان اتفاق كردند بر كشتن آن حضرت و به اين عزيمت به جانب مدينه روانه شدند، و در بعضى از منازل به بركه اى رسيدند كه آبش در نهايت عذوبت و صفا بود پس آب مشگهاى خود را ريختند و از آن آب پر كردند و روانه شدند، چون به منزل فرود آمدند حق تعالى بر مشگهاى ايشان موش و وزغ را مسلط گردانيد كه مشگهاى ايشان را سوراخ كردند و آبها در آن بيابان ريخته شد، و چون تشنه شدند و بر سر مشگها آمدند و آن حال را مشاهده كردند بسرعت بسوى آن بركه برگرديدند كه آب بردارند، ناگاه ديدند كه موشها و وزغها پيش از ايشان رفته اند و آن بركه را سوراخ كرده اند و جميع آن بركه در آن سنگستان متفرق شده و فرو رفته و هيچ آب در بركه نمانده است، پس همه از زندگانى نااميد گشتند و در آن بيابان افتادند و تن به مردن دادند و از تشنگى هلاك شدند مگر يكى از ايشان كه متنبّه شد كه سبب ورود آن بلا، عداوت سيد انبياء است، و كينۀ آن حضرت را از سينۀ خود دور كرد و بر لوح دل خود محبت آن سلطان سرير نبوّت را نقش كرد و نام شريف او را ورد زبان خود گردانيد و بر زبان و شكم خود نام محمد را نقش مى كرد و مى گفت: اى پروردگار محمد و آل محمد! من توبه كردم از آزار محمد پس فرج ده مرا بجاه محمد و آل محمد، پس حق تعالى به بركت دلالت آن حضرت او را سالم داشت و تشنگى را از او دفع كرد تا آنكه قافله به او رسيدند و او را آب دادند، و چون شتران ايشان بر تشنگى صبر داشتند زنده بودند پس بارهاى رفيقان خود را بر شتران بار كرد و با آن قافله به خدمت آن حضرت آمد و احوال خود و اصحاب خود را عرض كرد و ايمان آورد، حضرت اسلام او را قبول كرد و مالهاى آن گروه را به او بخشيد.

و امّا خون كه خدا بر قبطيان مسلط گردانيد، پس روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حجامت كرد و خون حجامت را به ابو سعيد خدرى داد كه: ببر و پنهان كن اين خون را، پس ابو سعيد رفت و آن خون بركت مشحون را تناول كرد، و چون برگشت حضرت پرسيد كه: خون را چه كردى؟

گفت: خوردم يا رسول اللّه.

ص: 450

فرمود: نگفتم پنهان كن؟

گفت: پنهان كردم در ظرف نگاهدارنده يعنى در بدن خود.

فرمود: زنهار كه ديگر چنين كارى مكن و بدان كه چون گوشت و خون تو به خون من مخلوط شد خدا بدن تو را بر آتش جهنم حرام گردانيد.

پس چهل نفر از منافقان استهزاء كردند به آن حضرت و از روى سخريه گفتند كه:

ابو سعيد خدرى از جهنم نجات يافت كه خونش با خون او آميخته شد، نيست او مگر كذّاب و افتراكننده و اگر ما باشيم هرگز نتوانيم خوردن خون او را.

پس آن حضرت چون به وحى الهى بر سخنان بى ادبانۀ ايشان مطّلع شد فرمود: خدا ايشان را به خون هلاك خواهد كرد و هرچند دشمنان موسى از خون هلاك نشدند. پس در آن زودى خون از بينى و بن دندانهاى آن منافقان جارى شد و چهل روز به اين عذاب در دنيا معذّب بودند تا به عذاب عقبى رسيدند.

و امّا قحط و كمى ميوه ها كه خدا منكران موسى عليه السّلام را به آن معذّب گردانيد، دشمنان آن حضرت را نيز به آن معذّب گردانيد زيرا كه آن حضرت نفرين كرد بر قبيلۀ مضر و گفت:

خداوندا! سخت گردان عذاب خود را بر مضر و بر ايشان وارد ساز قحطى مانند قحطى زمان يوسف عليه السّلام، پس حق تعالى ايشان را مبتلا گردانيد به قحط و گرسنگى و از هر ناحيه تجّار از براى ايشان طعام مى آوردند، و چون مى خريدند هنوز به خانه هاى خود داخل نكرده بودند كه كرم آنها را فاسد مى كرد و مى گنديد و مالشان تلف مى شد و از طعام بهره نمى بردند تا آنكه قحط و گرسنگى ايشان به مرتبه اى رسيد كه گوشت سگهاى مرده را خوردند و استخوانهاى مردگان را سوزاندند و خوردند و قبرهاى مرده ها را نبش مى كردند و گوشت و استخوان آنها را مى خوردند و بسيار بود كه زن طفل خود را مى كشت و مى خورد تا آنكه گروهى از رؤساى قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اگر ما بد كرده ايم بر زنان و اطفال و چهارپايان ما رحم كن.

حضرت فرمود: اين قحط براى شما عقوبت است، اطفال و حيوانات را خدا در دنيا و آخرت عوض مى دهد و از براى ايشان رحمت است؛ پس عفو كرد آن حضرت از مضر و

ص: 451

گفت: خداوندا! بلا را از ايشان دور گردان. پس فراوانى و نعمت و رفاهيت بسوى ايشان عود كرد چنانكه حق تعالى فرموده است كه فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا اَلْبَيْتِ. اَلَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (1)«پس بايد عبادت كنند پروردگار اين خانۀ كعبه را كه طعام داد ايشان را از گرسنگى و امان بخشيد ايشان را از بيم» .

و امّا طمس اموال قوم فرعون كه اموال ايشان همه سنگ شد، مثل اين معجزه براى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام شد و آن چنان بود كه مرد پيرى با پسرش به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و آن مرد پير مى گريست و مى گفت: يا رسول اللّه! اين فرزند من است و من اين را در طفوليت تربيت كرده ام و عزيز داشتم و مالهاى خود را صرف او كردم، الحال كه قوى شده و مال بهم رسانيده و قوّت و مال من برطرف شده است به قدر قوت ضرورى به من نمى دهد.

حضرت به آن پسر گفت: چه مى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! من زياده از قوت خود و عيال خود ندارم كه به او بدهم.

حضرت به پدر گفت كه: چه مى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! انبارها از گندم و جو و خرما و مويز دارد و بدره ها و كيسه ها از طلا و نقره دارد و مال بسيار دارد.

پسر گفت: يا رسول اللّه! اينها كه مى گويد من ندارم.

حضرت فرمود كه: ما در اين ماه قوت او را مى دهيم، تو در ماههاى ديگر بده.

پس حضرت اسامه را گفت كه: صد درهم به اين مرد پير بده كه در اين ماه صرف نفقۀ خود و عيال خود كند.

چون سر ماه ديگر شد باز آن مرد پير پسر خود را به خدمت آن حضرت آورد و شكايت كرد و باز پسر گفت: من هيچ ندارم.

حضرت فرمود كه: دروغ مى گوئى و مال بسيار دارى، امّا امروز كه به شب مى رسد از

ص: 452


1- . سورۀ قريش:3 و 4.

پدرت پريشانتر خواهى شد و هيچ نخواهى داشت.

چون آن جوان برگشت همسايگان انبارهاى او آمدند و گفتند: بيا انبارهاى خود را از همسايگى ما ببر كه ما از گند آنها هلاك مى شويم؛ چون بر سر انبارهاى خود رفت ديد كه جو و گندم و خرما و مويز همه فاسد و متغير و متعفن شده اند، همسايگان او را جبر كردند تا اجير بسيارى گرفت و اجرت بسيارى قرار داد كه اينها را ببرند و دور از شهر مدينه بريزند، چون حمّالان آنها را نقل كردند و بر سر كيسه هاى زر آمد كه اجرت آنها را بيرون آورد ديد كه زرهاى نقره و طلاى او همه سنگ شده است و حمّالان تشدّد مى كردند، هر جامه و فرش و متاع كه داشت با خانۀ خود فروخت و به اجرت حمّالان داد و قوت يك شب در دستش نماند، و از اين غم رنجور و عليل شد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروهى كه عاقّ پدران و مادرانيد! عبرت بگيريد و بدانيد كه چنانكه در دنيا مال او متغير شد همچنين در آخرت بدل آنچه در بهشت براى او از درجات مقرر كرده بودند در جهنم از براى او دركات مقرر كردند؛ پس حضرت فرمود كه: حق تعالى يهود را مذمّت كرده است بر اينكه بعد از ديدن اين معجزات گوساله پرستيدند پس زنهار كه شبيه آنها مباشيد.

گفتند: چگونه شبيه آنها مى شويم يا رسول اللّه؟

فرمود كه: به اينكه اطاعت كنيد مخلوقى را در معصيت خدا و توكل كنيد بر مخلوقى بغير از خدا كه اگر چنين كنيد شبيه يهود خواهيد بود در گوساله پرستى (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: يهودى از يهودان شام كه تورات و انجيل و زبور و ساير كتب پيغمبران را خوانده بود و معجزات ايشان را دانسته بود بسوى مدينه آمد در وقتى كه اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد آن حضرت نشسته بودند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ابن عباس [و ابن مسعود] (2)

ص: 453


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 410-423.
2- . از متن عربى روايت اضافه شد.

و ابو معبد جهنى در ميان ايشان بودند، پس گفت: اى امّت محمد! براى هيچ پيغمبر درجه اى و فضيلتى نبوده است مگر آنكه شما براى پيغمبر خود دعوى مى كنيد، آيا جواب مى گوئيد مرا از آنچه سؤال كنم؟

پس صحابه همه ساكت شدند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آرى اى يهودى، خدا به هر پيغمبرى درجه اى يا فضيلتى كه داده است همه را براى پيغمبر ما جمع كرده است و پيغمبر ما را اضعاف مضاعفه بر آنها زيادتى داده است.

يهودى گفت: سؤال مى كنم مهيّاى جواب من باش.

حضرت فرمود: بگو.

يهودى گفت: خدا ملائكه را امر كرد حضرت آدم عليه السّلام را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كارى كرده است؟

حضرت فرمود كه: سجدۀ ملائكه براى آدم، پرستيدن او نبود بلكه اعتراف به فضيلت او بود، و حق تعالى محمد را بهتر از اين داد و خدا و ملائكه بر او صلوات فرستادند در ملكوت اعلى و زياده بر آن بر مؤمنان واجب گردانيد كه صلوات بر او بفرستند تا روز قيامت.

يهودى گفت: خدا توبۀ آدم را قبول نمود.

حضرت فرمود: خدا براى محمد بزرگتر از اين فرستاد بى آنكه گناهى از او صادر شود، گفت لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ (1)«تا بيامرزد براى تو خدا آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه مى آيد» ، چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قيامت درآيد هيچ وزر و گناه و خطائى نباشد او را.

يهودى گفت كه: ادريس را خدا به مكان بلند بالا برد و از ميوه هاى بهشت بعد از مردن او را روزى كرد.

فرمود كه: خدا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بهتر از اين عطا كرده است زيرا كه به او خطاب نمود كه

ص: 454


1- . سورۀ فتح:2.

وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1) يعنى: «بلند كرديم از براى تو ذكر تو را» و همين بس است براى رفعت شأن آن حضرت؛ و اگر ادريس را از تحفه هاى بهشت بعد از وفات او طعام داد، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه يتيم از پدر و مادر مانده بود در دنيا طعام داد، و روزى جبرئيل جامى از بهشت از براى آن حضرت آورد كه در آن تحفه ها بود و چون به دست آن حضرت داد جام و تحفه در دست آن حضرت سبحان اللّه و الحمد للّه و اللّه اكبر و لا إله إلاّ اللّه گفتند و به دست من و فاطمه و حسن و حسين داد و به دست هر يك كه داد آن جام و تحفه به سخن آمدند و تهليل و تسبيح و تحميد و تكبير گفتند، پس يكى از صحابه خواست كه بگيرد، جبرئيل جام را گرفت و به دست حضرت داد و گفت: بخور تو و اهل بيت تو كه اين تحفه اى است كه خدا براى تو و ايشان فرستاده است و طعام بهشت در دنيا سزاوار نيست مگر براى پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، پس آن حضرت تناول كرد و ما اهل بيت تناول كرديم و من الحال لذت آن طعام را در كام خود مى يابم.

يهودى گفت كه: نوح عليه السّلام صبر كرد بر مشقّتها كه از امّت كشيد و هرچند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت نمود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آرى چنين بود، و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز صبر كرد در مكه از آزارهاى قريش و هرچند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت بيشتر نمود تا آنكه او را به سنگريزه خسته كردند و ابو لهب بچه دان ناقه را با كثافتهاى آن بر سر آن حضرت انداخت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى جائيل كه ملكى است موكّل به كوهها كه: كوهها را بشكاف و هر حكم كه محمد در باب قوم خود مى فرمايد اطاعت كن؛ پس آن ملك به خدمت آن حضرت آمد و گفت: خدا مرا فرستاده است كه هر حكم بفرمائى اطاعت كنم، اگر مى فرمائى كوهها را مى كنم و بر سر ايشان مى افكنم تا هلاك شوند، حضرت فرمود: من براى رحمت مبعوث شده ام، پروردگارا! هدايت نما قوم مرا كه ايشان نادانند. اى يهودى! چون نوح قوم خود را ديد كه غرق شدند رقّت نمود بر فرزند خود

ص: 455


1- . سورۀ شرح:4.

و اظهار شفقت بر او نمود و گفت: خداوندا! پسر من از اهل من است، پس خدا براى تسلّى او فرمود: او از اهل تو نيست بدرستى كه او صاحب عمل ناشايست است، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون دانست كه قوم او دشمن حقّند شمشير انتقام بر ايشان كشيد و رقّت خويشاوندى در نيافت او را و نظر شفقت بسوى ايشان نكرد چون ايشان را دشمن خدا دانست.

يهودى گفت كه: نوح نفرين كرد بر قوم خود و براى نفرين او آب بى اندازه از آسمان فرو ريخت و قوم او غرق شدند.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن دعاى نوح دعاى غضب بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى رحمت بر قوم خود دعا كرد و آب بى اندازه از آسمان به رحمت امّت نازل شد، و آن قصه چنان بود كه چون رسول خدا بسوى مدينه هجرت نمود و اهل مدينه در روز جمعه به خدمت آن حضرت آمده گفتند: يا رسول اللّه! باران آسمان از ما حبس شده است و درختها زرد و برگها ريخته است، پس دست مبارك بسوى آسمان بلند كرد چنانكه سفيدى زير بغل او نمودار شد و در آن وقت هيچ ابر در آسمان نبود، هنوز از جاى خود حركت نكرده بود كه باران روان شد به حدّى كه مردم خود را به سختى به خانه ها رسانيدند و هفت روز متّصل باريد؛ پس در جمعۀ دوم آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! خانه هاى ما خراب شد و راه قافله ها مسدود شد، حضرت تبسّم نمود و فرمود: فرزند آدم چنين زود از نعمت ملال مى يابد، پس گفت: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، خداوندا! بباران در محلّ روئيدن گياهها و چراگاه حيوانات؛ پس در همان ساعت باران از مدينه قطع شد و بر اطراف مدينه مى باريد و در مدينه يك قطره نمى باريد براى كرامت آن حضرت نزد خدا.

يهودى گفت: خدا براى هود عليه السّلام به باد انتقام از دشمنان او كشيد.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين بهتر عطا كرد، در روز خندق بادى فرستاد كه سنگريزه ها با آن بود و لشكرها از ملائكه فرستاد كه آنها را نمى ديدند، پس معجزۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو زيادتى بر معجزۀ هود عليه السّلام داشت: اول آنكه هشت هزار ملك با آن حضرت همراه بودند، دوم آنكه باد هود غضب بود بر قوم عاد و باد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد رحمت بود كه مسلمانان نجات يافتند و به كافران آسيبى نرسيد چنانكه

ص: 456

حق تعالى فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها (1).

يهودى گفت: حق تعالى براى حضرت صالح عليه السّلام شتر از سنگ بيرون آورد براى عبرت قوم او.

حضرت فرمود: چنين بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين بهتر داد، ناقۀ صالح با صالح سخن نگفت و شهادت به پيغمبرى او نداد و ما در بعضى از غزوات در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه شترى به نزديك آن حضرت آمد و فرياد كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت:

يا رسول اللّه! فلان مرد مرا به كار فرمود تا پير شدم و اكنون مى خواهد مرا نحر كند و من پناه به تو آورده ام، پس حضرت كسى به نزد صاحب او فرستاد و آن شتر را از او طلبيد و صاحبش آن را به آن حضرت بخشيد و حضرت آن را رها كرد؛ روز ديگر در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و ناقه اى را مى كشيد و ديگرى بر آن ناقه دعوى مى كرد و گواهان آورده بود كه به دروغ گواهى مى دادند، پس به امر الهى آن ناقه به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! فلان مرد را در من حقّى نيست و من از اعرابى ام و فلان يهودى مرا از اين اعرابى دزديده بود.

پس يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام را حق تعالى در سنّ طفوليّت به عبرت گرفتن از عجائب خلق آسمان و زمين آگاه گردانيد و در معرفت الهى كامل گردانيد و دلائل حق شناسى را بيان كرد.

حضرت فرمود: چنين بود امّا ابراهيم عليه السّلام بعد از پانزده سال چنين آگاه شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفت سال از عمر شريفش گذشته بود كه گروهى از تجّار نصارى بسوى مكه آمدند و در ميان صفا و مروه فرود آمدند پس بعضى از ايشان نظر كردند بسوى آن حضرت و شناختند او را به صفتها و نعتها كه از او در كتابهاى خود خوانده بودند و گفتند: اى طفل! چه نام دارى؟ گفت: محمد، گفتند: پدر تو كيست؟ گفت: عبد اللّه، پس اشاره بسوى زمين

ص: 457


1- . سورۀ احزاب:9.

كرده پرسيدند: اين چه نام دارد؟ گفت: زمين، پس اشاره به آسمان كرده گفتند: اين چيست؟ گفت: آسمان، گفتند: پروردگار اينها كيست؟ گفت: خداوند عالميان؛ پس بانگ زد بر ايشان كه: مى خواهيد مرا در دين خود به شك اندازيد من هرگز در دين خود شك نكرده ام. اى يهودى! آن حضرت در وقتى عبرت گرفت و آگاه شد كه در ميان جماعتى بود كه همه بت پرست بوده و قمار بازى مى كردند و به خدا شرك مى آوردند و او تنها لا إله إلاّ اللّه مى گفت.

يهودى گفت: ابراهيم از نمرود به سه حجاب محجوب شد.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از كسى كه ارادۀ كشتن او داشت به پنج حجاب پنهان شد دو حجاب زياده از حجابهاى ابراهيم چنانكه حق تعالى در وصف امر آن حضرت مى فرمايد وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا «و گردانيديم از پيش روى ايشان سدّى» اين حجاب اول است، وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا «و از پس ايشان سدّى» اين حجاب دوم است، فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1)«پس پوشيديم چشمهاى ايشان را پس ايشان نمى بينند» اين حجاب سوم است؛ و در جاى ديگر فرموده است وَ إِذا قَرَأْتَ اَلْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (2)«و هرگاه بخوانى قرآن را مى گردانيم ما ميان تو و ميان آنها كه ايمان نياورده اند به روز واپسين پرده اى پوشيده يا پوشنده اى» اين حجاب چهارم است؛ و باز فرموده است إِنّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَى اَلْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (3)«بدرستى كه ما كرديم در گردن ايشان غلها پس آن غلها پيوسته شده به زنخدانهاى ايشان پس ايشان سر در هوا ماندگانند و چشم برهم نهادگان» اين حجاب پنجم است.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام حجت تمام كرد بر كافرى كه با او مجادله كرد.

حضرت فرمود: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و شخصى به نزد او آمد كه انكار

ص: 458


1- . سورۀ يس:9.
2- . سورۀ اسراء:45.
3- . سورۀ يس:8.

مى كرد زنده شدن مردگان را در قيامت و او را «أبيّ بن خلف» مى گفتند و استخوان پوسيده اى در دست داشت، پس استخوان را ريزه كرد به دست خود و گفت: كى زنده مى كند استخوانهاى پوسيده را؟ پس حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به وحى خود گويا گردانيد كه در جواب او فرمود: «زنده مى كند آنها را آن كسى كه آفريده است ايشان را اول مرتبه و به هر مخلوقى عالم و دانا است» (1)، پس مغلوب و منكوب برگشت.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام بتهاى قوم خود را شكست از روى غضب براى خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سيصد و شصت بت را از كعبه سرنگون كرد و شكست و از جزيرة العرب بت پرستى را بر طرف كرد و بت پرستان را به شمشير خود ذليل گردانيد.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام فرزند خود را خوابانيد كه قربان كند.

حضرت فرمود: براى ابراهيم بعد از خوابانيدن فرزند خود، فدا فرستادند و ذبح نكرد فرزند خود را، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دردى از اين عظيمتر به دل او رسيد در وقتى كه در جنگ احد بر سر عمّ خود حمزه آمد كه شير خدا و رسول بود و ياور دين او بود و او را كشته و پاره پاره ديد و به آن محبتى كه به او داشت براى رضا به قضاى خدا و تسليم و انقياد نزد امر او اظهار جزعى نكرد و آهى نكشيد و آبى از ديده جارى ننمود و فرمود: اگر نه اين بود كه صفيّه محزون مى شد و بعد از من سنّتى مى شد هرآينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان و مرغان او را بخورند و از شكم آنها محشور شود.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام را قوم او به آتش انداختند و خدا آتش را بر او سرد كرد.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به خيبر فرود آمد زن خيبريه آن حضرت را زهر داد و خدا آتش آن زهر كشنده را در جوف آن جناب سرد و سلامت گردانيد تا به نهايت خود رسيد، و آخر به آن زهر از دنيا رفت تا ثواب شهادت بيابد.

يهودى گفت: خدا بهرۀ يعقوب عليه السّلام را در خير عظيم گردانيد كه اسباط را از نسل او

ص: 459


1- . ترجمۀ آيۀ 79 سورۀ يس.

بدر آورد و مريم از فرزندان او بود.

حضرت فرمود: بهرۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خير بيش از او بود كه فاطمه عليها السّلام بهترين زنان عالميان دختر او بود و حسن و حسين و امامان از نسل حسين عليهم السّلام از فرزندان اويند.

يهودى گفت: يعقوب صبر نمود بر مفارقت فرزند خود تا آنكه نزديك به هلاك رسيد.

حضرت فرمود: اندوه يعقوب آخر به مواصلت منتهى شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اختيار خود راضى شد به مرگ فرزندش ابراهيم و صبر كرد بر آن و فرمود: نفس اندوهناك است و دل جزع مى كند و اى ابراهيم! ما بر تو محزونيم و نمى گوئيم چيزى كه موجب ناخشنودى حق تعالى باشد؛ و در جميع امور راضى به قضاى الهى بود و در همۀ افعال منقاد امر او بود.

يهودى گفت: يوسف عليه السّلام تلخى مفارقت پدر را كشيد و براى ترك معصيت، اختيار مشقّت زندان نمود و او را در چاه انداختند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت كرد بسوى مدينه از حرم خدا كه محلّ انس و مأمن و منشأ او بود و تلخى غربت را چشيد و مفارقت اهل و فرزند را اختيار نمود، و چون حق تعالى مى دانست شدت اندوه او را بر مفارقت مكه و كعبه به او خوابى نمود مثل خواب يوسف و بر عالميان راستى آن خواب را ظاهر گردانيد چنانكه خدا فرموده است لَقَدْ صَدَقَ اَللّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيا بِالْحَقِّ (1)تا آخر آيه، و اگر يوسف عليه السّلام در زندان محبوس شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه سال خود را براى خدا در شعب ابى طالب محبوس گردانيد و خويشان و دوستان از او دورى كردند و كار را بر او در همه باب تنگ كردند تا آنكه حق تعالى مكرهاى ايشان را به ضعيفترين خلق خود باطل نمود و ارضه را فرستاد كه نامۀ ايشان را كه براى قطع خويشى آن حضرت نوشته بودند و در كعبه ضبط كرده بودند خورد و به اين سبب پيمان ايشان باطل شد و حقّيّت آن حضرت ظاهر شد و بعد از آن از درّه بيرون آمد.

ص: 460


1- . سورۀ فتح:27.

يهودى گفت: حق تعالى تورات را براى موسى عليه السّلام فرستاد كه مشتمل است بر احكام و حكم الهى.

حضرت فرمود: حق تعالى به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ «بقره» و «مائده» را به عوض انجيل داد و طس ها و طه و نصف سوره هاى مفصّل را كه از سورۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است تا آخر قرآن و حم ها را به عوض تورات داد و نصف مفصّل را با مسبّحات به عوض زبور داد و سورۀ بنى اسرائيل و براءة را به عوض صحف ابراهيم و صحف موسى داد و زياده بر كتابهاى پيغمبران به آن حضرت داد و هفت سورۀ طولانى و سورۀ حمد كه سبع مثانى است و ساير كتاب و حكمتهاى بى حساب را.

يهودى گفت: حق تعالى با موسى عليه السّلام مناجات گفت در طور سينا.

حضرت فرمود: خدا با پيغمبر ما مناجات كرد نزد سدرة المنتهى-ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا-پس مقام آن حضرت در آسمانها مشهور و نزد عرش الهى مذكور است.

يهودى گفت: حق تعالى محبّتى از خود بر موسى افكنده بود كه هركه او را مى ديد در محبت او بى اختيار مى شد.

حضرت فرمود: براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درجه و محبّتى عظيم مقرر گردانيده و از آن است كه شهادت به وحدانيّت خود را مقرون به شهادت به رسالت او گردانيده است كه در هيچ محل صدا به «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه» بلند نمى كنند مگر آنكه صدا به «اشهد انّ محمدا رسول اللّه» بلند مى كنند.

يهودى گفت: براى منزلت موسى عليه السّلام خدا بسوى مادر او وحى كرد.

حضرت فرمود: به مادر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نداى ملائكه رسيد و شهادت دادند كه او رسول خداست و در جميع كتابهاى خدا نام نامى او مكتوب است و خواب ديد كه به او گفتند: اين فرزند كه در شكم توست سيّد اولين و آخرين است و او را محمد نام كن، پس خدا از نامهاى بزرگوار خود نامى براى او اشتقاق كرد، پس خدا محمود است و او محمد است.

ص: 461

يهودى گفت: خدا موسى عليه السّلام را بر فرعون مبعوث گردانيد و آيت بزرگ به او داد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا بسوى فرعونهاى بسيار فرستاد مانند ابو جهل، عتبه، شيبه، ابو البخترى نضر بن الحرث، امية (1)بن خلف، منبه، نبيه؛ و بسوى آن پنج نفر ديگر كه استهزاء به آن حضرت مى كردند يعنى وليد بن مغيرۀ مخزومى، عاص بن وائل سهمى، اسود بن عبد يغوث زهرى، اسود بن مطّلب و حارث بن طلاطله؛ پس خدا آيات و معجزات نمود به ايشان در آفاق جهان و در نفسهاى ايشان تا ظاهر شد بر ايشان كه او حقّ است.

يهودى گفت: خدا براى موسى از فرعون انتقام كشيد.

حضرت فرمود: براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از فرعونها انتقام كشيد، امّا آن پنج نفر كه استهزاء و سخريه به آن حضرت مى كردند پس خدا فرستاد إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2)«بدرستى كه از تو كفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را» پس هر پنج نفر را در يك روز هلاك كرد، هر يك را به نوع خاصى، امّا وليد را پس به اينكه گذشت به موضعى كه مردى از خزاعه تيرى تراشيده بود و ريزه اى از تراشهاى تير او بر پاى او نشست و از آن موضع خون روان شد و هرچند سعى كردند خون بند نشد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا به جهنم واصل شد؛ و عاص بن وائل پى كارى بيرون رفت در اثناى راه سنگى از زير پاى او گرديد و از كوه افتاد و پاره پاره شد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا آتش افروز جهنم شد؛ و اسود بن عبد يغوث به استقبال زمعه پسر خود بيرون رفت و در سايۀ درختى قرار گرفت جبرئيل آمد و سر او را گرفت و بر درخت مى زد و او به غلام خود مى گفت كه: مگذار اين را كه با من چنين كند، غلامش مى گفت: تو خود سر بر درخت مى زنى من كسى را نمى بينم، پس فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا به جهنم واصل شد؛ و اسود بن مطّلب را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نفرين كرد كه خدا او را نابينا كند و به

ص: 462


1- . در مصدر «ابىّ» ذكر شده است.
2- . سورۀ حجر:95.

مرگ فرزندش مبتلا گرداند، پس در اين روز پى كارى رفت جبرئيل برگ سبزى بر صورت او زد و نابينا شد و ماند تا مرگ فرزندش را ديد و بر مفارقت او به درك اسفل رسيد؛ و اسود بن حارث ماهى شورى خورد و تشنه شد و آن قدر آب خورد كه شكمش شق شد و مى گفت: پروردگار محمد مرا كشت، تا به حميم جهنم رسيد. و جميع پنج نفر در يك ساعت معذّب شدند و سببش آن بود كه روزى به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: اى محمد! ما تو را مهلت داديم تا ظهر، اگر از گفتۀ خود بر نگردى تو را خواهيم كشت، پس آن حضرت غمگين به خانه مراجعت فرمود و در را بر روى خود بست، پس جبرئيل در همان ساعت نازل شد و اين آيه را آورد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (1)يعنى: «اظهار كن امر خود را براى اهل مكه و ايشان را بسوى ايمان بخوان و اعراض كن از مشركان» ، حضرت فرمود: يا جبرئيل! چه كنم با مستهزئان كه مرا وعيد كشتن كرده اند؟ جبرئيل اين آيه را خواند إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2)حضرت فرمود: اى جبرئيل! ايشان يك ساعت قبل از اين نزد من بودند! جبرئيل گفت: همه را دفع كردم، پس بيرون آمد و امر خود را ظاهر گردانيد؛ و باقى فراعنه را خدا در روز بدر به شمشير ملائكه و مؤمنان هلاك كرد و باقى مشركان گريختند.

يهودى گفت: خدا موسى را عصا داد كه هرگاه مى انداخت اژدها مى شد.

حضرت فرمود: خدا به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معجزه اى از اين نيكوتر داد زيرا مردى از ابو جهل قيمت شترى طلب داشت كه از او خريده بود و به شراب خوردن مشغول شده بود و آن مرد به او راه نمى يافت، پس يكى از آنها كه استهزا به حضرت رسول مى كردند از آن مرد پرسيد: كى را مى طلبى؟ گفت: عمرو بن هشام را كه از او قيمت شتر خود را مى خواهم، گفت: مى خواهى من تو را دلالت كنم بر كسى كه حقهاى مردم را مى گيرد؟ گفت: آرى، پس او را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دلالت كرد و پيوسته ابو جهل مى گفت: آرزو دارم كه

ص: 463


1- . سورۀ حجر:94.
2- . سورۀ حجر:95.

محمد را به من كارى بيفتد و من با او سخريه كنم و حاجتش را بر نياورم، پس آن مرد به نزد حضرت آمد و گفت: شنيده ام كه ميان تو و عمرو بن هشام آشنائى هست مى خواهم براى من شفاعت كنى نزد او كه حقّ مرا بدهد؛ حضرت برخاست و به در خانۀ او آمد و فرمود:

برخيز اى ابو جهل و حقّ اين مرد را بده، و در آن روز حضرت او را به كنيت ابو جهل ياد كرد و او را پيشتر ابو جهل نمى گفتند؛ پس او بسرعت برخاست و حقّ آن مرد را داد و به مجلس خود برگشت، يكى از اصحاب او گفت: از ترس محمد زر را دادى؟ ابو جهل گفت:

مرا معذور داريد چون آن حضرت پيدا شد از جانب راستش مردان ديدم كه حربه ها در دست داشتند و آن حربه ها مى درخشيد و از جانب چپش دو اژدها ديدم كه دندانها بر هم مى زدند و آتش از چشمهاى ايشان شعله مى كشيد، اگر امتناع مى كردم ايمن نبودم كه آن مردان به حربه ها شكم مرا بدرند و آن اژدهاها مرا درهم بشكنند، پس يك اژدها برابر اژدهاى موسى است و خدا يك اژدهاى ديگر را با هشت ملك كه حربه ها در دست داشتند زياده از آن به آن حضرت عطا فرمود، و بدرستى كه آن حضرت كفار قريش را بسيار آزار مى كرد در دعوت كردن ايشان بسوى دين حق، پس روزى در ميان ايشان ايستاد و عقلهاى ايشان را به سفاهت نسبت داد و دين ايشان را عيب كرد و بتهاى ايشان را دشنام داد و پدران ايشان را به گمراهى نسبت داد، و ايشان غمگين شدند و ابو جهل گفت: و اللّه مرگ از براى ما بهتر است از اين زندگانى آيا در ميان شما اى گروه قريش كسى نيست كه كشته شدن را بر خود قرار دهد و محمد را بكشد؟ گفتند: نه، ابو جهل گفت: من او را مى كشم اگر فرزندان عبد المطّلب خواهند مرا بكشند و اگر خواهند ببخشند، قريش گفتند:

اگر چنين كنى احسانى به جميع اهل مكه كرده خواهى بود كه هميشه تو را به آن ياد كنند، ابو جهل گفت: او سجدۀ بسيار مى كند در دور كعبه، هرگاه به نزد كعبه بيايد و سجده كند من سنگى بر سر او مى اندازم. پس چون آن حضرت به نزديك كعبه آمد و هفت شوط طواف كرد و بعد از طواف نماز كرد و به سجده رفت و سجده را طول داد، ابو جهل سنگ گرانى برداشت و از جانب سر آن حضرت آمد و چون به نزديك آن حضرت رسيد ديد شتر مستى دهن گشوده از جانب آن حضرت متوجه او شد، چون ابو جهل آن صورت را ديد بلرزيد

ص: 464

و سنگ بر پايش افتاد و مجروح گرديد و خون آلوده و متغير برگشت و عرق از او مى ريخت، اصحاب او گفتند كه: ما هرگز چنين حالى در تو مشاهده نكرده بوديم، گفت:

مرا معذور داريد چنين حالى مشاهده كردم كه هرگز نديده بودم.

يهودى گفت: خدا به موسى عليه السّلام دست نورانى داده بود.

حضرت فرمود: خدا به حضرت مصطفى از اين بهتر داده بود و در هر مجلس كه آن حضرت مى نشست از جانب راست و جانب چپ آن حضرت نورى ساطع مى شد كه جميع مردم مى ديدند.

يهودى گفت: در دريا راهى براى موسى گشوده شد.

حضرت فرمود: براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهتر از اين شد، در وقتى كه در خدمت او به جنگ حنين مى رفتيم به رودخانه اى رسيديم كه عمق آن چهارده قامت بود، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چگونه خواهد شد حال ما، دريا در پيش است و دشمن از عقب؟ چنانكه اصحاب موسى گفتند إِنّا لَمُدْرَكُونَ (1)پس آن حضرت از ناقه فرود آمد و گفت:

خداوندا! براى هر پيغمبر مرسل معجزه اى دادى پس آيت قدرت خود را به من بنما؛ و سوار شد و بر روى آب روان شد و صحابه نيز از عقب او بر روى آب روان شدند و از آب گذشتند و سم اسبان ايشان تر نشده بود پس برگشتيم و حق تعالى فتح روزى كرد.

يهودى گفت كه: خدا به موسى سنگى داد كه دوازده چشمه از آن جارى مى شد.

حضرت فرمود: چون حضرت رسول در حديبيه فرود آمد و اهل مكه او را محاصره كردند، اصحاب آن حضرت از تشنگى شكايت كردند، چهارپايان ايشان از تشنگى نزديك بود هلاك شوند، پس فرمودند كه ظرفى آوردند، و دست مبارك خود را در ميان آن گذاشت و آب از ميان انگشتانش جارى شد و آن قدر آمد كه همه سيراب شديم و چهارپايان سيراب شدند و مشگهاى خود را پر كرديم. و باز در حديبيه آب ناياب شد و در آن موضع چاهى بود خشك شده بود پس تيرى از جعبۀ خود بيرون آورد و به دست براء

ص: 465


1- . سورۀ شعراء:61.

بن عازب داد و گفت: ببر اين تير را و در ميان چاه خشك نصب كن، چون چنان كرد دوازده چشمه از زير آن تير روان شد. و در روز ميضاة عبرتى و علامتى مانند سنگ موسى براى منكران پيغمبرى او ظاهر شد كه آب نداشتند و تشنه بودند و به وضو محتاج بودند، پس ظرف وضو را طلبيد و دست معجز آثار خود را ميان ظرف استوار كرد، پس آب جارى شد و بلند شد تا آنكه هشت هزار نفر وضو ساختند و سيراب شدند و چهارپايان را آب دادند و آنچه توانستند برداشتند.

يهودى گفت كه: حق تعالى به موسى «منّ و سلوى» داد.

حضرت فرمود: خدا براى آن حضرت و امّت او غنيمت كافران را حلال گردانيد و براى احدى پيش از او حلال نكرده بود، و اين بهتر بود از ترنجبين و مرغ بريان؛ و زياده از آن به آن حضرت و امّت او كرامت كرد كه بر عزم عمل صالح ثواب براى ايشان مقرر نمود و در امّتهاى ديگر مقرر نكرده بود، پس اگر يكى از امّت او قصد حسنه اى بكند و به عمل نياورد يك ثواب براى او نوشته مى شود و اگر به عمل آورد ده ثواب براى او نوشته مى شود.

يهودى گفت: خدا ابر را سايه بان موسى و لشكر او گردانيد.

حضرت فرمود: خدا اين را براى موسى در وقتى كرد كه ايشان را در «تيه» حيران كرده بود و به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن بهتر داد كه ابر بر او سايه مى افكند از روزى كه متولد شد تا روزى كه به عالم قدس رحلت نمود در حضر و سفر.

يهودى گفت: خدا آهن را براى داود عليه السّلام نرم كرد كه از آن زرهها به دست خود ساخت.

حضرت فرمود: حق تعالى براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگ سخت را در روز خندق نرم كرد و صخرۀ بيت المقدس در زير پاى او نرم شد مثل خمير، و مكرر امثال اين معجزه را در غزوات آن حضرت مشاهده كرديم.

يهودى گفت: داود به سبب خطاى خود آن قدر گريست كه كوهها با او به راه افتاده به ناله آمدند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شدت خوف اله چون به نماز مى ايستاد از سينۀ معرفت دفينۀ او صدائى شنيده مى شد مانند صداى جوشيدن ديگى كه بر روى آتش نهاده

ص: 466

باشند از بسيارى گريۀ آن حضرت، با آنكه حق تعالى او را از عقاب خود ايمن گردانيده بود مى خواست خشوع نمايد براى پروردگار خود و ديگران پيروى آن حضرت نمايند در تضرع و خشوع در عبادت و ده سال بر سر انگشتان ايستاد و نماز كرد تا آنكه قدمهاى محترمش ورم كرد و رنگ گلگونش زرد شد و تمام شب به نماز مى ايستاد تا آنكه حق تعالى او را عتاب نمود كه: «ما نفرستاديم قرآن را بر تو كه خود را به تعب اندازى» (1)، و آن قدر مى گريست كه مدهوش مى شد پس مى گفتند: يا رسول اللّه! آيا خدا گناه گذشته و آيندۀ تو را بخشيده است؟ مى گفت: بلى آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم؟ ؛ و اگر كوهها با داود عليه السّلام به حركت آمده و تسبيح گفتند، روزى با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم در كوه «حرا» ناگاه كوه به حركت درآمد، حضرت فرمود: قرار گير كه نيست بر پشت تو مگر پيغمبرى و صدّيق شهيدى، پس كوه اطاعت كرد و اجابت امر او نمود و ساكن شد؛ و روزى با آن حضرت به كوهى گذشتيم كه مانند قطرات اشك آبى از آن مى ريخت، حضرت خطاب فرمود به كوه: چرا گريه مى كنى؟ كوه به امر الهى به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! روزى حضرت مسيح بر من گذشت و مردم را مى ترسانيد به آتشى كه آتش افروز آن مردمان و سنگ خواهد بود و من تا به حال مى گريم از بيم آنكه مبادا من از آن سنگ باشم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مترس كه آن سنگ كبريت است، پس كوه قرار گرفت و ساكن شد و گريه اش برطرف شد.

يهودى گفت: خدا سليمان را پادشاهى داد كه براى احدى بعد از او سزاوار نيست.

حضرت فرمود: بهتر از آن به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرد، روزى حق تعالى ملكى را بسوى آن حضرت فرستاد كه هرگز پيش از آن به زمين نيامده بود و گفت: اى محمد! اگر خواهى زنده باشى هميشه در زمين با نعمت و پادشاهى جميع زمين و اين كليدهاى خزينه هاى زمين است براى تو آورده ام و كوهها همه طلا و نقره شوند و با تو حركت كنند به هر جا كه روى و از آنچه در آخرت براى تو مقرر كرده ام از درجات عاليه هيچ كم نشود؛

ص: 467


1- . سورۀ طه:2.

پس جبرئيل عليه السّلام كه خليل آن حضرت بود از ميان ملائكه اشاره كرد به آن حضرت كه:

اختيار تواضع و شكستگى بكن، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: بلكه مى خواهم پيغمبر باشم و بندۀ ذليل باشم و يك روز بيابم و بخورم و در روز ديگر نيابم و نخورم و زود ملحق شوم به برادران خود از پيغمبرانى كه پيش از من بوده اند؛ پس حق تعالى بر درجات او افزود حوض كوثر و شفاعت را و اين بزرگتر است از پادشاهى دنيا از اول تا آخر دنيا هفتاد مرتبه، و وعده داد او را مقام محمود كه در قيامت او را بر عرش خود بنشاند و فرمان را در آن روز مخصوص او گرداند.

يهودى گفت: خدا باد را براى سليمان مسخّر گردانيد كه تخت او را بامداد يك ماهه راه و پسين يك ماهه راه مى برد.

حضرت فرمود: حق تعالى سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در كمتر از ثلث يك شب از مكه به مسجد اقصى كه يك ماهه راه است و از آنجا به ملكوت سماوات كه پنجاه هزار سال راه است برد، و در قرب او را به مرتبۀ قاب قوسين و نزديكتر رسانيد و در ساق عرش انوار جمال ذو الجلال را به چشم دل مشاهده نمود، و حق تعالى به آن حضرت ملاطفتها فرمود و تكليفهاى دشوار امّتهاى ديگر را بر امّت او آسان ساخت، چنانكه سابقا مذكور شد.

يهودى گفت: خدا شياطين را مسخّر سليمان عليه السّلام نمود.

حضرت فرمود: شياطين با وجود كفر مسخّر سليمان گرديدند و حق تعالى شياطين و جنّيان را مسخّر آن حضرت گردانيد كه به او ايمان آوردند، پس نه نفر از اكابر و اشراف جنّيان نصيبين و يمن از فرزندان عمرو بن عامر كه نامهاى ايشان شصاه، مصاه، الهملكان، مرزبان، مازمان، نضاه، صاحب، حاضب و عمرو (1)بود به خدمت رسول خدا آمدند در وقتى كه آن حضرت در بطن النخل بود و ايمان آوردند چنانكه حق تعالى قصۀ ايشان را در قرآن فرموده است وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ (2)مراد اين نه نفرند،

ص: 468


1- . در مصدر «شضاه و مضاه. . . و هاضب و هضب. . .» ذكر شده است.
2- . سورۀ احقاف:29.

و بعد از آن هفتاد و يك هزار نفر از جن آمدند و با آن حضرت بيعت كردند كه روزه بدارند و نماز بكنند و زكات بدهند و حج و جهاد بكنند و خير خواه مسلمانان باشند و معذرت طلبيدند از كفر و بت پرستى خود و به اختيار خود ايمان آوردند و ترك تمرد كردند، و آن حضرت مبعوث بود بر جميع جنّيان.

يهودى گفت: يحيى عليه السّلام را حق تعالى حكمت و علم داد در سنّ طفوليّت و گريه مى كرد بى آنكه گناهى كرده باشد.

حضرت فرمود: يحيى عليه السّلام در عصرى بود كه بت پرستى و جاهليت نبود و سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا حكمت و علم و فهم داد در طفوليّت در ميان گروهى كه همه بت پرستان و لشكر شيطان بودند و هرگز به بت پرستى رغبت نكرد و در عيد ايشان حاضر نشد و هرگز كسى از او دروغ نشنيد و پيوسته او را امين و راستگو و بردبار مى گفتند و روزۀ يك هفته و زياده و كم را به يكديگر وصل مى كرد كه در ميان آن طعام و آب تناول نمى فرمود و مى گفت: من مانند يكى از شما نيستم، شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد، و آن قدر مى گريست از خوف خدا كه جاى نمازش تر مى شد از ترس خدا بى گناهى و جرمى.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام در گهواره سخن گفت.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان برداشت و لب به كلمۀ شهادت گشود و از دهان نيّر البيانش نورى ساطع گرديد كه اهل مكه قصرهاى شام و اطراف آن را ديدند و قصرهاى سرخ يمن و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و نواحى آنها را ديدند و تمام دنيا در شب ولادت او منوّر گرديد و جنّ و انس و شياطين بترسيدند و گفتند: امر غريبى در دنيا حادث شده است كه اين آثار عجيبه به ظهور آمده است، ملائكه را مى ديدند در آن شب نورانى كه فرود مى آمدند از آسمان و بالا مى رفتند و صداى تسبيح و تقديس ايشان را مى شنيدند و ستاره ها مضطرب شده فرو مى ريختند و تيرهاى شهاب از همه طرف مى دويدند، و شيطان از مشاهدۀ اين غرائب مضطرب شده خواست براى استعلام امر اين به آسمان بالا

ص: 469

رود زيرا كه او را تا آسمان سوم راه بود و شياطين گوش مى دادند در آسمان و سخنان از ملائكه مى شنيدند، و چون خواستند در آن شب بالا روند راه خود را مسدود يافتند و ملائكه تيرهاى شهاب را براى دفع ايشان در كمان گذاشتند و اينها همه از دلالات و علامات پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام كور و پيس را شفا مى بخشيده است به اذن خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيارى از اصحاب عاهات و بليّات را به صحت رسانيد، از آن جمله روزى از احوال يكى از صحابه جويا شد، گفتند: يا رسول اللّه! او از شدت بلا بمنزلۀ جوجه شده است كه پرهاى آن ريخته باشد، حضرت به عيادت او رفت و پرسيد: آيا در صحت دعائى مى كردى؟ گفت: بلى مى گفتم: پروردگارا! هر عقوبت كه مرا در آخرت خواهى كرد آن را بزودى در دنيا بر من بفرست؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چرا نگفتى رَبَّنا آتِنا فِي اَلدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ اَلنّارِ (1)؟ يعنى: «اى پروردگار ما! عطا كن ما را در دنيا نعمت و رحمت نيكوئى و در آخرت نعمت و رحمت نيكوئى و نگاه دار ما را از عذاب جهنم» ، چون اين دعا را خواند صحت يافت و گويا از بندى رها شد و برخاست با ما بيرون آمد.

و باز شخصى از قبيلۀ جهينه كه به خوره مبتلا شده بود و اعضايش مى ريخت به خدمت آن حضرت آمد و از مرض خود شكايت كرد، حضرت قدحى آب گرفت و آب دهان معجز نشان خود را بر آن انداخت و فرمود: اين آب را بر بدن خود بمال، چون چنين كرد شفا يافت و چنان شد كه گويا هرگز بلائى نداشته است.

و ايضا اعرابى به خدمت آن حضرت آمد كه به برص مبتلا شده بود و آب دهان مبارك خود را بر برص او افكند، و هنوز از پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برنخاسته بود كه شفا يافت.

اگر گوئى عيسى عليه السّلام ديوانگان و جن يافتگان را نجات داد پس بدان كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با بعضى از اصحاب خود نشسته بود ناگاه زنى آمد و گفت: يا رسول اللّه! پسر من

ص: 470


1- . سورۀ بقره:201، در روايت «اللهم آتنا. . .» آمده است.

مشرف بر مرگ شده است هرچند طعام نزد او مى آوريم خميازه مى كشد و طعام نمى تواند خورد، پس رسول خدا برخاست و متوجه خانۀ او شد و ما در خدمت او رفتيم و چون به آن بيمار رسيديم حضرت فرمود: «جانب يا عدوّ اللّه من وليّ اللّه فانا رسول اللّه» يعنى:

«دورى كن اى دشمن خدا از دوست خدا و منم رسول خدا» ، پس شيطان از او دور شد، و برخاست و الحال در ميان لشكر ماست.

و اگر مى گوئى عيسى عليه السّلام كوران را بينا گردانيد پس بدان كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از اين كرد و بدرستى كه قتاده پسر ربعى مرد خوش روئى بود و در جنگ احد نيزه به چشمش خورد و از حدقه بيرون آمد و آن را به دست گرفت خدمت رسول خدا آمد و گفت: يا رسول اللّه! بعد از اين زن من مرا دشمن خواهد داشت، حضرت حدقۀ او را از دست او گرفت و به جاى خود گذاشت و نمى توانست از ديدۀ ديگر فرق كرد مگر نيكوتر و روشنتر از آن بود؛ و در جنگ ابن ابى الحقيق (1)عبد اللّه بن عتيك را جراحتى رسيد و دستش جدا شد و در شب دست خود را به نزد آن حضرت آورد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را به جاى خود گذاشت و دست بر آن ماليد و چنان شد كه از دست ديگر فرق نتوان كرد؛ و در جنگ كعب بن الاشرف محمد بن مسلمه را چنين بلائى به دست و چشم او هر دو رسيد و حضرت دست بر هر دو ماليد و به اصلاح آمد؛ و همچنين عبد اللّه پسر انيس را چنين بلائى به ديدۀ او رسيد و دست مبارك بر ديدۀ او كشيد و چنان شد كه از ديدۀ ديگر تمييز نمى توانستند كرد.

اينها همه دلالتهاى نبوّت او بود.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام مرده را به اذن خدا زنده كرد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگريزه در دست معجز نمايش تسبيح گفت كه با جماديّت آنها نغمه و صداى آنها را مى شنيدند بى آنكه روحى داشته باشند، و مردگان بعد از مردن با آن حضرت سخن مى گفتند و استغاثه به آن حضرت مى كردند از آنچه ديدند از عذاب خدا، روزى با اصحاب خود بر ميّتى كه شهيد شده بود نماز كرد و چون فارغ شد

ص: 471


1- . در مصدر «حنين» ذكر شده است.

فرمود: از بنى نجار كسى هست در اينجا؟ اين ميّت ايشان را در در بهشت نگاهداشته اند براى سه درهم كه از فلان يهودى بر ذمّۀ او بوده و نداده است، بدهند و او را خلاص كنند؛ و اگر مى گوئيد عيسى عليه السّلام با مردگان سخن گفت، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين عجيب تر كارى كرد، چون در قلعۀ طائف فرود آمد و اهل آن را محاصره نمود گوسفند بريان كرده اى براى آن حضرت فرستادند كه در زهر پخته بودند پس ذراع آن گوسفند به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! از من مخور كه مرا به زهر آلوده اند، اگر حيوان زنده سخن گويد از بزرگترين معجزات است پس هرگاه حيوان كشتۀ بريان كرده سخن گويد عظيم تر خواهد بود؛ و چنان بود كه درخت را مى طلبيد و اجابت او مى كرد و مى آمد؛ و بهائم و حيوانات و درندگان در مواطن بسيار با آن حضرت سخن گفتند و شهادت بر پيغمبرى او دادند و مردم را از مخالفت او بر حذر داشتند و اينها زياده از معجزۀ عيسى است.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خانه ها خورده بودند و ذخيره كرده بودند.

حضرت فرمود: عيسى عليه السّلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در پس ديوارى پنهان بود، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر مى داد قوم خود را از جنگ «موته» و كيفيت حرب ايشان را نقل مى فرمود و هركه شهيد مى شد مى فرمود كه: الحال فلان شهيد شد و ميان آن حضرت و ايشان يك ماهه راه بود؛ و مكرر مردى مى آمد كه از چيزى سؤال كند حضرت مى فرمود كه: تو مى گوئى حاجت خود را يا من بگويم؟ او مى گفت: بلكه تو بگو يا رسول اللّه، مى فرمود: براى فلان حاجت و فلان مطلب آمده اى، و آنچه در خاطر او بود بيان مى فرمود؛ و خبر مى داد اهل مكه را به رازهاى پنهان ايشان و از آن جمله وقتى كه عمير بن وهب از مكه به مدينه آمد و به آن حضرت گفت كه: براى خلاص كردن پسر خود آمده ام، حضرت به او فرمود: دروغ گفتى بلكه با صفوان بن اميّه در حطيم برخوردى و ياد كرديد كشتگان بدر را و گفتيد: و اللّه مرگ براى ما بهتر است از زندگانى بعد از آنچه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما كرد و آيا زندگانى مى توان كرد بعد از آن كشتگان كه در چاه بدر ديديم، تو گفتى: اگر نه اين بود كه من صاحب عيال و قرض دارم هرآينه تو را از محمد راحت مى دادم، صفوان

ص: 472

گفت: من ضامن مى شوم قرض تو را بدهم و دختران تو را با دختران خود جا دهم كه هر چه بر سر دختران من مى آيد بر سر دختران تو بيايد از نيك و بد، تو گفتى كه: بپوشان بر من و به كسى اظهار مكن و تهيۀ سفر من بكن تا بروم و او را بكشم و از براى اين كار آمده اى، گفت: راست گفتى يا رسول اللّه و اكنون من شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و به آنكه تو پيغمبر و فرستادۀ اوئى. و امثال اينها بسيار واقع شد كه احصا نمى توان كرد.

يهودى گفت: مى گويند كه عيسى عليه السّلام از گل به هيئت مرغ مى ساخت و در آن مى دميد پس مرغى مى شد و پرواز مى كرد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز شبيه اين را كرد، در روز حنين سنگى را به كف گرفت و ما از آن سنگ صداى تسبيح و تقديس شنيديم پس با سنگ خطاب كرد كه: شكافته شو، و آن سنگ به سه پاره شد و از هر پاره اى صداى تسبيحى مى شنيديم بغير از آنچه از ديگرى مى شنيديم، و در وقت ديگر درختى را طلبيد و اجابت او نمود و زمين را شكافت و نزديك او آمد و از هر شاخ آن درخت صداى تسبيح و تهليل و تقديس بلند بود پس امر فرمود درخت را به دونيم شد پس گفت: باز به يكديگر بچسبيد، چسبيدند، پس فرمود كه: شهادت ده از براى من به پيغمبرى، چون شهادت داد فرمود كه: برگرد به جاى خود تسبيح و تهليل و تقديس گويان، و چنين كرد، و اين واقعه در مكه واقع شد در پهلوى قصّابخانۀ مكه.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام جهانگردى مى كرده و در زمين سياحت مى نموده است.

حضرت فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست سال (1)جهاد كرد و با لشكر خود سفرها مى نمود براى جهاد با كافران عرب و عدد بى شمار از ايشان را به شمشير آبدار غرق درياى تبار و روانۀ درك اسفل نار گردانيد كه هر يك به شجاعت و شمشير مشهور هر ديار و پيوسته مشغول هر كارزار بودند، و سفر نكرد مگر به قصد جهاد دشمنان دين.

ص: 473


1- . در مصدر «ده سال» ذكر شده است.

يهودى گفت: مى گويند عيسى زاهد بوده است.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زاهدترين پيغمبران بود و او سيزده زن داشت بغير كنيزان كه با آنها مقاربت مى نمود، و هرگز خوانى از پيش او برنداشتند كه طعام در آن مانده باشد، و نان گندم نخورد و از نان جو سه شب پياپى سير نشد، و چون از دنيا رحلت نمود زره آن حضرت نزد يهودى مرهون به چهار درهم بود، و زر سرخ و سفيد از او نماند با آن شهرها كه فتح كرد و غنيمتها كه از كافران گرفت، و بسيار بود كه در روزى سيصد هزار درهم و چهارصد هزار درهم به مردم قسمت مى كرد و چون شب مى شد و سائلى به نزد او مى آمد و سؤال مى كرد حضرت مى گفت: سوگند مى خورم بآن خدائى كه محمد را به راستى فرستاده است در خانۀ آل محمد امشب نه يك صاع جو هست و نه يك صاع گندم و نه يك درهم و نه يك دينار.

يهودى گفت: پس من شهادت مى دهم كه بجز خداى يگانه خداوندى نيست و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و شهادت مى دهم كه خدا هيچ پيغمبر و هيچ رسول را درجه اى و فضيلتى نبخشيده است مگر آنكه همه را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خود جمع كرده است و اضعاف آنچه به همۀ ايشان داده بود به او داده است.

پس ابن عباس به على بن ابى طالب عليه السّلام گفت: گواهى مى دهم كه تو از راسخان در علمى.

حضرت فرمود: چون بتوانم گفت اين فضيلتها را در حقّ كسى كه حق تعالى با آن عظمت و جلال اخلاق او را عظيم و بزرگ شمرده و فرموده است وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (1). (2)

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود و آيات راستى و معجزات پيغمبرى آن حضرت

ص: 474


1- . سورۀ قلم:4.
2- . احتجاج 1/497-536.

ظاهر شد يهودان در مقام كيد و مكر درآمدند و سعى مى كردند در محو كردن انوار و باطل كردن حجتهاى آن حضرت، و از جمله جماعتى كه سعى مى كردند در تكذيب و ردّ حجج آن حضرت مالك بن الصيف بود و كعب بن الاشرف و حىّ بن اخطب و جدى بن اخطب و ابو ياسر بن اخطب و ابو لبابة بن عبد المنذر و شعبه، پس روزى مالك به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه پيغمبر خدائى، من ايمان نمى آورم به تو مگر آنكه ايمان آورد از براى تو اين بساطى كه در زير ماست و گواهى دهد بر حقّيّت تو.

و ابو لبابه گفت: ايمان نمى آورم مگر وقتى كه گواهى دهد براى تو اين تازيانه كه در دست من است. و كعب گفت: ايمان نمى آورم تا گواهى دهد اين درازگوشى كه بر آن سوارم بر حقّيّت تو.

حضرت فرمود: بندگان را نيست كه بعد از وضوح حجت و ظهور معجزه اين نوع تكليفات در درگاه خدا كنند و بايد در مقام تسليم و انقياد باشند و اكتفا نمايند به آنچه خدا براى ايشان ظاهر گردانيده است، آيا بس نيست شما را كه حق تعالى اوصاف مرا و حقّيّت و نبوّت مرا در تورات و انجيل و صحف ابراهيم عليه السّلام براى شما بيان كرده است و بيان كرده است كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ من است و بهترين خلق است بعد از من؟ و بس نيست شما را كه چنين معجزۀ باهرى مانند قرآن براى من فرستاده است كه همۀ خلق عاجزند از آنكه مثل آن بياورند؟ و آنچه شما طلب كرديد من جرأت نمى نمايم كه از خداوند خود طلب نمايم بلكه مى گويم آنچه خدا از براهين و معجزات مرا داده است بس است از براى من و شما، پس اگر عطا فرمايد آنچه طلبيديد از زيادتى طول و احسان او خواهد بود بر من و بر شما، و اگر ندهد براى آن است كه مصلحت در دادن آنها نيست و آنچه داده است براى اتمام حجت كافى است.

پس چون حضرت از اين سخن فارغ شد به قدرت الهى آن بساط به سخن آمد و گفت:

شهادت مى دهم كه نيست خدائى بجز معبود يكتا و او را شريك نيست و يگانه است در ايجاد و تربيت اشيا و هر چيز به او محتاج است و او به هيچ چيز محتاج نيست و تغيير و زوال بر او محال است و زن و فرزند او را نيست و هيچ كس را در حكم با خود شريك

ص: 475

نكرده است. و شهادت مى دهم براى تو يا محمد كه بنده و رسول اوئى و تو را فرستاده است با هدايت و دين حق تا غالب گرداند تو را بر همۀ دينها هرچند نخواهند مشركان، و گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ توست در امّت تو و بهترين خلق است بعد از تو و هركه با او دوستى كند با تو دوستى كرده و هركه با او دشمنى كند با تو دشمنى كرده و هركه اطاعت او كند اطاعت تو كرده و هركه معصيت او كند معصيت تو كرده است و هركه تو را اطاعت كند اطاعت خدا كرده است و مستحقّ سعادت مى گردد و خشنودى خدا و هركه تو را نافرمانى كند خدا را نافرمانى كرده و مستحقّ عذاب اليم خدا مى گردد در آتش جهنم.

چون اين حال را يهودان مشاهده كردند متعجب گرديدند و گفتند: نيست اين مگر سحر هويدا! چون اين سخن گفتند بساط به حركت آمد و بلند شد و آنها را كه بر بالاى آن نشسته بودند بر رو افكند، و بار ديگر خدا او را به سخن آورد و گفت: من كه بساطم حق تعالى مرا گرامى داشت و گويا گردانيد به توحيد و به تمجيد خود و گواهى دادن از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر او به آنكه او بهترين پيغمبران است و رسول اوست بسوى جميع خلايق و قيام به عدالت و حق مى نمايد در ميان بندگان خدا، و گواهى دادن براى امامت برادر او و وصىّ او و وزير او كه از نور او بهم رسيده و خليل و يار اوست و ادا كنندۀ قرضهاى اوست و وفاكننده به وعده هاى اوست و يارى كنندۀ دوستان و براندازندۀ دشمنان اوست، و انقياد مى نمايم كسى را كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام گردانيده و بيزارم از كسى كه با او دشمنى بكند، پس سزاوار نيست كه كافران بر من پا گذارند و بر روى من بنشينند، نبايد كه بر من بنشينند مگر آنها كه ايمان به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصىّ او آورده اند.

پس حضرت رسول به سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار گفت: برخيزيد و بر روى اين بساط بنشينيد كه شما به آنچه اين بساط گواهى داد ايمان آورده ايد.

و چون ايشان بر روى آن بساط قرار گرفتند حق تعالى به قدرت كاملۀ خود تازيانۀ ابو لبابه را گويا گردانيد و گفت: شهادت مى دهم به يگانگى خداوندى كه آفرينندۀ خلايق است و پهن كنندۀ روزيها است و تدبير كنندۀ جميع امور است و بر همه چيز قادر و توانا

ص: 476

است، و گواهى مى دهم براى تو اى محمد كه رسول و بنده و برگزيده و خليل و دوست و خليفه و پسنديدۀ خدائى و تو را به سفارت و رسالت فرستاده است كه سعادتمندان به تو نجات يابند و بدبختان به تو هلاك گردند، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب در ملأ اعلى مذكور است كه او سيد خلايق است بعد از تو و اوست كه قتال مى كند بر تنزيل كتاب خدا تا مخالفان تو را به قبول دين تو درآورد اگر خواهند و اگر نخواهند، و بعد از تو قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن با منافقان كه از دين منحرف گرديده اند و خواهشهاى نفوس ايشان بر عقلهاى ايشان غالب گرديده است و معنى كتاب خدا را تحريف كرده اند و دوستان خدا را بسوى بهشت خواهد كشيد و دشمنان خدا را به شمشير آبدار به نار ملك قهّار خواهد رسانيد.

پس تازيانه خود را از دست ابو لبابه خلاص كرد و او را بر رو افكند و هرچند او برمى خاست، او را مى انداخت، ابو لبابه گفت: واى بر من! مرا چه مى شود؟ !

تازيانه گفت: اى ابو لبابه! من كه تازيانۀ توام حق تعالى مرا گويا گردانيد به توحيد خود و گرامى داشت به حمد خود و مشرّف گردانيد به تصديق پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين بندگان خود، و گردانيد مرا از آنها كه اختيار كرده اند دوستى و اطاعت بهترين خلق را بعد از آن حضرت كه مخصوص گرديده است به شوهرى دختر او كه بهترين زنان عالميان است، و مشرّف گرديده است به خوابيدن در فراش او در شبى كه ارادۀ قتل او كردند و ذليل گردانندۀ دشمنان اوست به شمشير خود، بيان كننده است در ميان امّت او حلال و حرام و شريعتها و احكام را، پس سزاوار نيست كه من در دست كسى باشم كه معانده كند و اظهار مخالفت آن حضرت نمايد، پيوسته چنين خواهم كرد با تو تا آنكه ايمان بياورى يا كشته شوى.

ابو لبابه گفت: اى تازيانه! من نيز شهادت مى دهم به آنچه تو شهادت به آن دادى و اعتقاد كردم و ايمان آوردم به آنچه تو گفتى.

تازيانه گفت: چون اظهار ايمان كردى من نيز در دست تو قرار گرفتم و خدا بهتر مى داند آنچه در دل توست و حكم خواهد كرد از براى تو و بر تو در روز قيامت.

ص: 477

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: اسلام او نيكو نشد و از او اعمال بد به ظهور آمد.

پس آن يهودان از خدمت حضرت برخاستند و پنهان به يكديگر مى گفتند كه: محمد بختى دارد و هرچه مى خواهد از براى او به عمل مى آيد و او پيغمبر نيست.

پس چون كعب بن الاشرف خواست بر درازگوش گوش سوار شود بر جست و او را بر سر انداخت و مجروح گردانيد، چون بار ديگر سوار شد باز او را به زمين افكند تا آنكه هفت نوبت چنين كرد، در مرتبۀ هفتم به سخن آمد و گفت: اى بندۀ خدا! بد بنده اى بوده اى، تو آيات خدا را ديدى و كافر شدى به آنها و ايمان نياوردى و من كه حمار توام خدا گرامى داشت مرا به توحيد خود و گواهى مى دهم به يگانگى خداوندى كه خالق انام و صاحب جلال و اكرام است و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول اوست و بهترين اهل دار السلام است، فرستاده شده است تا سعادتمند گرداند آنها را كه حق تعالى سعادت ايشان را مى دانسته و شقى گرداند آنها را كه در علم خدا شقاوت ايشان بوده، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب ولىّ خدا و وصىّ رسول اوست، حق تعالى به او فيروز مى گرداند سعادتمندان را هرگاه توفيق قبول كردن پندهاى او بيابند و به آداب او عمل نمايند و هر چه را امر فرمايد بجا آورند و هرچه را نهى نمايد ترك كنند، و بدرستى كه حق تعالى به شمشيرهاى سطوت او و حمله هاى قوّت او دشمنان محمد را ذليل خواهد گردانيد پس ايشان را خواهد كشانيد به شمشيرهاى قاطع و برهان ساطع يا بسوى درجات ايمان يا دركات نيران، پس سزاوار نيست كه كافرى بر من سوار شود بلكه بر من سوار نخواهد شد مگر كسى كه ايمان آورد به خدا و تصديق نمايد محمد رسول او را در جميع گفته هاى او و درست داند جميع كرده هاى او را خصوصا نصب كردن برادر خود على را كه وصى و خليفۀ او و وارث علم و شاهد بر امّت او و ادا كنندۀ قرضهاى او و وفاكننده به وعده هاى او و دوستدار دوستان او و دشمن دشمنان اوست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى كعب بن الاشرف! درازگوش گوش تو از تو عاقلتر است و ابا كرد از آنكه تو سوارش شوى و بعد از اين هرگز سوارش نخواهى شد پس بفروش او را به بعضى از مؤمنان.

ص: 478

كعب گفت: من نيز او را نمى خواهم براى آنكه جادوى تو بر آن اثر كرده است.

پس حمار به قدرت خداوند جبار آن نگونسار تبهكار را ندا كرد كه: اى دشمن خدا! ترك كن بى ادبى را در خدمت پيغمبر خدا، بخدا سوگند اگر نه از ترس مخالفت او بود هرآينه تو را به سمهاى خود نرم مى كردم و سرت را به دندانهاى خود مى كندم. پس ذليل و ساكت ماند و سخن حمار بر او دشوار نمود و شقاوت بر او غالب شد و با مشاهدۀ اين معجزات ايمان نياورد.

پس ثابت بن قيس آن حمار را از او به صد درهم (1)خريد و پيوسته بر آن سوار مى شد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و با نهايت نرمى و رهوارى و هموارى راه مى رفت و حضرت به او مى فرمود: اى ثابت! براى ايمان تو چنين رهوار و فرمانبردار تو گرديده است.

پس چون يهودان از خدمت رسول خدا رفتند اين آيۀ كريمه نازل شد سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (2)«يكسان است بر ايشان خواه بترسانى ايشان را خواه نترسانى ايمان نمى آورند» (3).

ايضا در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: روزى از والد بزرگوار خود امام على النقى عليه السّلام از معجزات مشهورۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردم، فرمود:

معجزۀ اول-سايه انداختن ابر بود بر سر آن حضرت، و آن چنان بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون براى خديجه عليها السّلام به سفر شام به مضاربه رفت و يك ماه راه بود و در عين شدت گرما بود و در آن بيابانها گرما شدت مى كرد و بادهاى گرم مى وزيد پس حق تعالى براى آن حضرت ابرى مى فرستاد كه محاذى سر آن سرور بود، و چون راه مى رفت ابر حركت مى كرد و هرگاه مى ايستاد ابر مى ايستاد و به هر سو مى رفت همراه او بود و نمى گذاشت حرارت آفتاب به آن حضرت برسد، چون باد تند مى وزيد كه ريگ و خاك

ص: 479


1- . در مصدر «صد دينار» ذكر شده است.
2- . سورۀ بقره:6.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 92-98.

بر روى قريش مى ريخت به نزديك آن حضرت كه مى رسيد ساكن و لطيف و ملايم و صاف مى شد و مانند نسيم ملايم بدون ريگ و غبار بر آن حضرت مى وزيد، پس قريش مى گفتند: مجاورت محمد بهتر است از خيمه ها و خانه ها، و در وقت شدت باد پناه به آن حضرت مى بردند و چون به نزديك آن حضرت مى رسيدند از شدت باد ايمن مى شدند ولى ابر مخصوص آن حضرت بود و اثر او به ديگرى نمى رسيد، چون جمعى از غريبان به قافله مى رسيدند مى گفتند: سبب اين ابر چيست كه مخصوص يك مكان است و با قافله حركت مى كند و بر همه سايه نمى افكند؟ اهل قافله مى گفتند: نظر كنيد بسوى ابر كه بر آن نوشته است نام صاحبش، چون نظر مى كردند مى ديدند بر آن نوشته است: «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بعليّ سيّد الوصيّين و شرّفته بآله الموالين له و لعليّ و اوليائهما و المعادين لاعدائهما» يعنى: «به جز معبود يكتا خداوندى نيست و محمد رسول خداست و قوّت بخشيدم محمد را به على كه بهترين اوصيا است و مشرّف گردانيدم او را به آل او كه دوست و پيرو محمد و على و دوستان ايشانند و دشمن دشمنان ايشانند» پس هر صاحب سوادى و بى سوادى آن خط را مى خواند و مى فهميد.

معجزۀ دوم-سلام كردن كوهها و سنگها بود بر آن حضرت، چنان بود كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از سفر شام مراجعت نمود و هر ربحى كه در آن سفر ديده بود در راه خدا تصدّق كرد، هر روز به كوه حرا بالا مى رفت و از قلۀ آن كوه نظر مى كرد بسوى آثار رحمت خدا و انواع عجائب خلقت و بدايع حكمت حق تعالى، و نظر حقيقت بين خود را به اطراف زمين و اكناف آسمان و اقطار درياها و كوهها و بيابانها به جولان درمى آورد و از آن آثار بر وحدت و قدرت و حكمت و عظمت و جلال قادر مختار استدلال مى كرد و از دقايق حكمت هر يك عبرتها مى گرفت و خدا را چنانكه شرط پرستيدن بود عبادت مى كرد، پس چون چهل سال از عمر شريفش گذشت و دل حقايق منزلش قابل انعكاس انوار سبحانى و مخزن حكم و اسرار ربانى گرديد حق تعالى درهاى آسمان صورت و معنى را براى او گشود كه پيوسته در ملكوت اعلا نظر مى كرد و افواج ملائكه را به خدمتش فرستاد كه فوج فوج بر او نازل مى شدند و ايشان را مى ديد و با ايشان سخن مى گفت و انوار رحمت يزدانى

ص: 480

از ساق عرش اعظم تا فرق آن رسول مكرّم پيوسته شد و اشعۀ خورشيد جلال كريم متعال ظاهر و باطن او را فرو گرفت و جبرئيل مطوّق به نور كه طاووس ملائكۀ رحمان است بسوى او نازل شد و به دست قدرت بازوى عزتش را گرفت و حركت داد و گفت: اى محمد! بخوان، فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ اَلْأَكْرَمُ. اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ (1)يعنى: «بخوان به نام پروردگار تو كه همه چيز را آفريد، بيافريد آدميان را از خونهاى بسته، و پروردگار تو آن بزرگوارى است كه كريمتر است از همۀ كريمان، آن خداوندى كه بياموزانيد مردم را نوشتن به قلم، و بياموخت انسان را آنچه نمى دانست» ، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او آنچه وحى نمود و جبرئيل به آسمان رفت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از كوه به زير آمد و از آثار تعظيم و جلال الهى كه او را فرا گرفته بود و غرائب احوالى كه مشاهده نموده بود حالتى بر آن حضرت طارى شد مانند تب و لرز و تفكر مى نمود در آنكه: چون تبليغ رسالت نمايم بسوى قوم خود باور نخواهند كرد و مرا به ديوانگى و مصاحبت شيطان نسبت خواهند داد، و آن حضرت پيوسته داناترين خلق و گرامى ترين عباد بود نزد مردم و دشمن ترين چيزها نزد او شياطين و افعال و اقوال ديوانگان بود و به اين سبب دلتنگ شده بود، پس حق تعالى خواست سينۀ او را گشايش دهد و دلش را صاحب شجاعت گرداند لهذا هر كوه و سنگ و كلوخ را براى او به سخن آورد كه به هر چيز از اينها مى رسيد او را ندا مى كردند: «السّلام عليك يا محمّد السّلام عليك يا وليّ اللّه السّلام عليك يا رسول اللّه» بشارت باد تو را بدرستى كه حق تعالى تو را فضيلت و جمال و زينت و كمال داده و تو را گرامى ترين خلايق اولين و آخرين گردانيده، از اين دلتنگ مباش كه قريش تو را ديوانه و سفيه و مفتون گويند، بدرستى كه فاضل كسى است كه خدا او را تفضيل دهد و كريم آن كسى است كه خداوند عالميان او را گرامى دارد، پس دلتنگ مشو از تكذيب قريش و ستمكاران عرب پس بزودى تو را پروردگار تو به اقصاى مراتب كرامات و ارفع منازل

ص: 481


1- . سورۀ علق:1-5.

درجات خواهد رسانيد و بزودى دوستان تو شاد خواهند شد به وصىّ تو على بن ابى طالب كه علوم تو را در ميان عباد و بلاد پهن خواهد كرد و او درگاه شهرستان علم توست، و بزودى چشم تو روشن خواهد شد به دختر تو فاطمه و از او و از على بيرون خواهند آمد حسن و حسين كه بهترين جوانان اهل بهشتند و بزودى دين تو در عالم منتشر خواهد شد، و در آخرت مزد دوستان تو و برادر تو را عظيم خواهد كرد و لواى حمد را به دست تو خواهد گذاشت و تو به دست برادرت على خواهى داد و هر پيغمبر و صدّيق و شهيد در زير آن علم خواهند بود و على ايشان را بسوى بهشت خواهد برد، پس ميزان جلال را براى آن حضرت از آسمان آوردند و آن حضرت را در يك كفه گذاشتند و جميع امّت آن حضرت را در كفۀ ديگر گذاشتند و او از همه سنگين تر آمد، پس آن حضرت را از ميزان فرود آوردند و على را در پايۀ او گذاشتند و با ساير امّت سنجيدند و آن حضرت از همه سنگين تر آمد، پس ندا رسيد به آن حضرت كه: اى محمد! اين على بن ابى طالب است برگزيدۀ من كه دين تو را به او قوّت خواهم داد و بهتر از جميع امّت توست بعد از تو، پس در آن وقت حق تعالى سينۀ معرفت دفينۀ آن حضرت را گنجايش اداء رسالت و تحمل مشقتهاى امّت داد و بر او آسان گردانيد معارضۀ ايشان را و جنگ كردن و جدال نمودن با طاغيان قريش را.

معجزۀ سوم-آن است كه حق تعالى دفع كرد و هلاك گردانيد آنها را كه قصد كشتن آن حضرت نمودند، و از جملۀ آنها آن بود كه در وقتى كه هفت سال از سنّ آن حضرت گذشته بود چنان نشو و نما كرده بود در خير و سعادت كه در ميان اطفال قريش نظير و شبيه خود نداشت و در آن وقت گروهى از يهودان شام وارد مكه شدند و چون نظر ايشان بر آن حضرت افتاد و در او مشاهده كردند صفتها و نعتها كه از او در كتابها خوانده بودند پنهان به يكديگر گفتند: بخدا سوگند اين همان محمد است كه خوانده ايم كه در آخر الزمان بيرون خواهد آمد و بر يهود و ساير اهل دنيا غالب خواهد شد و حق تعالى به او دولت يهود را زايل خواهد گردانيد و ايشان را ذليل خواهد كرد، پس حسد ايشان را باعث شد بر اينكه صفات را كتمان كردند و به ساير يهودان گفتند: اين پادشاهى است كه پادشاهى او بر طرف

ص: 482

خواهد شد و به يكديگر گفتند: بيائيد تا حيله اى برانگيزيم براى كشتن او زيرا خدا آنچه را مقدّر گردانيده محو مى تواند كرد، پس عزم كردند بر قتل آن حضرت و گفتند: اول او را امتحان مى كنيم از صفات او و اگر همان باشد كه ما خوانده ايم او را مى كشيم زيرا كه حليه و صورت بسيار مشتبه مى باشد، پس گفتند: ما در كتب خوانده ايم كه خدا او را از خوردن حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد پس او را بطلبيد و طعام حرامى و شبهه اى نزد او حاضر گردانيد تا تجربه كنيم كه حرام و شبهه را خواهد خورد يا نه، پس اگر يكى از آنها را بخورد آن نيست كه ما خوانده ايم، و اگر نخورد مى دانيم كه اوست پس بايد سعى كنيم در هلاك كردن او تا دين ما را برطرف نكند.

پس آمدند به نزد ابو طالب و آن حضرت را با ابو طالب و جمعى از قريش به ضيافت طلبيدند و مرغ مسمنى (1)كه گلويش را فشرده بودند و بى ذبح آن را هلاك كرده بودند و بريان كرده بودند نزد ايشان حاضر كردند، ابو طالب و ساير قريش از آن خوردند و آن حضرت هرچند دست بسوى آن مرغ دراز مى كرد دست مطهر او بى اختيار به جانب ديگر مى رفت و به آن مرغ نمى رسيد.

يهودان گفتند: يا محمد! چرا از اين مرغ تناول نمى نمائى؟

فرمود: اى گروه! هرچند دست دراز كردم كه لقمه اى بردارم دستم بسوى ديگر رفت، مى بايد كه اين مرغ حرام باشد كه پروردگار من مرا از خوردن آن اجتناب مى فرمايد.

گفتند: اين حلال است، اگر رخصت مى فرمائى ما لقمه اى از ان در دهان تو بگذاريم.

حضرت فرمود: اگر توانيد، بكنيد. چون لقمه را برداشتند و خواستند در دهان مطهر آن سرور گذارند هرچند سعى كردند نتوانستند و دست ايشان به جانب ديگر مى رفت؛ حضرت فرمود: چون دانستيد كه خدا مرا از اين طعام اجتناب مى فرمايد اگر طعام ديگر داريد بياوريد، پس مرغ مسمن ديگر بريان كردند و آوردند، و آن را از خانۀ همسايۀ ايشان كه غايب بود بى رخصت او گرفته بودند به قصد آنكه چون بيايد قيمتش را به او

ص: 483


1- . مسمن: فربه.

بدهند و به اين سبب شبهه داشت، و چون حاضر كردند و حضرت لقمه اى از آن برداشت و خواست كه به دهان گذارد آن لقمه سنگين شد و از دستش افتاد، و هرچند لقمه برمى داشت چنين مى شد، گفتند: يا محمد! چرا از اين نمى خورى؟

حضرت فرمود: از اين طعام نيز مرا منع مى كنند و چنان گمان مى برم از شبهه باشد كه خدا مرا از خوردن آن منع مى نمايد.

يهودان گفتند: شبهه نيست، اگر مى فرمائى ما به دهان تو بگذاريم؟

فرمود: اگر توانيد، بكنيد. پس هرچند لقمه بر گرفتند و خواستند كه بلند كنند به جانب دهان آن حضرت برند لقمه سنگين شد و از دستشان افتاد، حضرت فرمود: اين شبهه است و خدا مرا از خوردن آن نگاه مى دارد.

پس قريش از مشاهدۀ اين حال تعجب كردند و سبب زيادتى عداوت ايشان نسبت به آن حضرت شد، پس يهودان به قريش گفتند: از اين طفل بسى آزارها به شما خواهد رسيد و نعمتهاى شما را از شما سلب خواهد كرد و كار او بسيار بلند خواهد شد.

پس هفتاد نفر از يهودان اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و حربه هاى خود را به زهر آب دادند و در شب تاريك كه آن حضرت بر كوه حرا بالا مى رفت از عقب او بالا رفتند و شمشيرها كشيدند، و ايشان از شجاعان و دليران و مشاهير يهود بودند، و چون اراده كردند كه متوجه آن حضرت شوند و شمشيرها را فرود آوردند ناگاه دو طرف كوه در ميان ايشان و آن حضرت به يكديگر پيوست و حايل گرديد ميان ايشان و آن حضرت، چون آن حالت را مشاهده كردند شمشيرهاى خود را در غلاف كردند پس كوه گشوده شد، باز شمشيرهاى كين را از نيام كشيدند و باز كوه مانع شد و چون شمشيرها را در غلاف كردند گشوده شد، و پيوسته اين حالت بود تا رسيدن آن حضرت به بالاى كوه چهل و هفت مرتبه اين حالت رخ نمود، چون به بالاى كوه رسيدند دور آن حضرت را احاطه كردند و خواستند متوجه آن حضرت شوند پس كوه كشيده شد و مسافت ميان آن حضرت و ايشان بسيار شد و پيوسته اين حالت بود تا آن حضرت از عبادات و اوراد خود فارغ شد، و چون ارادۀ فرود آمدن از كوه نمود از عقب آن حضرت روانه شدند و هرچند ارادۀ قتل آن حضرت كردند

ص: 484

باز دو طرف كوه به يكديگر متصل شد و مانع وصول ايشان گرديد تا چهل و هفت مرتبه اين حالت عود كرد، و در مرتبۀ آخر كه حضرت پائين كوه رسيده بود شمشيرها را به جانب آن حضرت انداختند پس كوه ايشان را فشرد كه استخوانهاى ايشان را شكست و همه به جهنم واصل شدند، پس ندا از عالم بالا به سيد انبيا رسيد كه: نظر كن به جانب عقب خود و بنگر كه دشمنان تو را چگونه دفع كرديم، پس چون نظر كرد دو طرف كوه از يكديگر جدا شد و آن كافران از ميان آن درّه فروريختند و همۀ روها و پشتها و پهلوها و رانها و ساقهاى ايشان شكسته بود و خون از ايشان مى ريخت، آن حضرت از شرّ ايشان سالم مانده روانه شد و كوهها از هر طرف او را ندا مى كردند كه: گوارا باد تو را يارى حق تعالى كه به ما دشمنان تو را دفع كرد و بزودى تو را يارى خواهد نمود در هنگامى كه امر تو ظاهر گردد بر جباران امّت تو به على بن ابى طالب و به شدت اهتمام او در اظهار نبوّت تو و اعزاز دين تو و اكرام دوستان و دفع دشمنان تو، و بزودى حق تعالى او را تالى و ثانى تو خواهد نمود و به مثابۀ جان تو خواهد بود كه در ميان دو پهلوى توست و به منزلۀ گوش و چشم و دست و پاى تو خواهد بود و قرضهاى تو را ادا خواهد كرد و وفا به وعده هاى تو خواهد نمود و جمال امّت تو و زينت اهل ملت تو خواهد بود، زود باشد كه پروردگار تو دوستان او را به سبب او سعادتمند گرداند و دشمنان او را هلاك گرداند.

معجزۀ چهارم-آن بود كه حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به قضاى حاجت مى رفت از ديدۀ مردم پنهان مى شد و كسى در آن حال آن حضرت را نمى ديد، پس روزى در ميان مكه و مدينه با لشكر خود همراه بود و گروهى از منافقان كه در ميان لشكر آن حضرت بودند گفتند: در اين صحرا مانعى و ديوارى و درختى و گودالى نيست امروز كه آن حضرت به قضاى حاجت بيرون مى رود ما بر او مطّلع مى شويم تا او را بر آن حالت مشاهده كنيم، بعضى گفتند: حياى آن حضرت از دختران باكره بيشتر است، هرگاه داند كه كسى بر او مطّلع است نخواهد نشست، پس جبرئيل سخن ايشان را به آن حضرت رسانيد و حضرت زيد بن ثابت را امر نمود كه: برو به نزد آن دو درخت كه از دور مى نمايند و از يكديگر بسيار دورند در ميان آنها بايست و فرياد كن كه: رسول خدا امر مى فرمايد شما را كه به

ص: 485

نزديك يكديگر رويد و ملحق گرديد به يكديگر تا آن حضرت در عقب شما قضاى حاجت خود بكند؛ چون زيد آن ندا را كرد، به امر الهى آن دو درخت از زمين كنده شدند و بسوى يكديگر بسرعت روانه شدند مانند دو دوست كه سالها از يكديگر جدا مانده باشند و با نهايت اشتياق يكديگر را ديده باشند و به يكديگر چسبيدند مانند عاشق و معشوق كه در زمستان در زير لحاف يكديگر را دربرگيرند.

پس حضرت به عقب آن دو درخت رفت و به قضاى حاجت نشست، بعضى از منافقان گفتند: ما به عقب درختها مى رويم كه او را مشاهده كنيم، چون به آن جانب رفتند درختها به آن طرف گرديدند تا به هر جانب كه مى رفتند درختها به آن جانب مى گرديدند، گفتند:

بايد هر جمعى از طرفى بايستيم و بر دور او حلقه زنيم، چون چنين كردند درختها پهن شدند و به مثابۀ انبوه (1)از همه جانب آن حضرت را در ميان گرفتند تا از حاجت خود فارغ گرديد و برخاست به لشكر خود برگشت و زيد بن ثابت را فرمود: برو به نزد درختها و بگو به ايشان كه: رسول خدا امر مى كند شما را كه به جاهاى خود برگرديد، چون ايشان را ندا كرد بسرعت به جاهاى خود معاودت كردند مانند كسى كه از سوارۀ تندرو شمشير كشيده اى كه قصد كشتن او را داشته باشد گريزد.

پس منافقان گفتند: هرگاه نگذاشت او را بر آن حال مشاهده كنيم بيائيد برويم و مدفوع او را ببينيم كه مانند مدفوع ماست يا نه، چون رفتند هيچ اثر از آن موضع نيافتند، و چون اصحاب آن حضرت از مشاهدۀ آن احوال متعجب گرديدند از آسمان ندا رسيد به ايشان كه: آيا تعجب كرديد از سعى كردن آن درختان بسوى يكديگر؟ ! بدرستى كه سعى كردن ملائكه با كرامتهاى خدا بسوى دوستان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام تندتر است از سعى اين دو درخت بسوى يكديگر، و گريختن زبانه هاى آتش در قيامت از دوستان ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از گريختن اين دو درخت است از يكديگر.

معجزۀ پنجم-آن است كه مردى از قبيلۀ ثقيف كه او را حارث بن كلده مى گفتند و به

ص: 486


1- . انبوبه: لوله.

علم طب مشهور بود به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا محمد! به نزد تو آمده ام كه جنون تو را دوا كنم زيرا كه ديوانگان بسيار را دوا كرده ام و شفا يافته اند بر دست من.

حضرت فرمود كه: تو خود افعال مجانين را به عمل مى آورى و مرا به جنون نسبت مى دهى؟

حارث گفت: من چه كار از كارهاى مجانين كرده ام؟

حضرت فرمود: همين نسبت دادن تو مرا به ديوانگى بى آنكه مرا امتحان و تجربه كنى و راست و دروغ مرا بشناسى، از افعال عقلا نيست.

حارث گفت كه: دانستم دروغ و ديوانگى تو را به آنكه دعوى پيغمبرى مى كنى و قدرت بر آن ندارى.

حضرت فرمود كه: اين گفتن تو كه قدرت بر آن ندارى از گفتار مجانين است زيرا كه تو هنوز از من نپرسيده اى كه چرا دعوى پيغمبرى مى كنى و حجتى از من نطلبيدى كه من از آن عاجز شده باشم.

حارث گفت: راست مى گوئى، اكنون از تو حجت و معجزه بر دعوى تو طلب مى كنم؛ پس اشاره اى كرد بسوى درخت عظيمى كه ريشه هاى آن بسيار در زمين فرو رفته بود و گفت: اين درخت را بطلب، اگر بيايد بسوى تو مى دانم تو رسول خدائى و گواهى مى دهم براى تو به پيغمبرى، و اگر نه تو را ديوانه خواهم دانست چنانكه شنيده ام.

پس حضرت دست مبارك خود را بلند كرد و اشاره كرد بسوى آن درخت كه: بيا، ناگاه درخت به حركت آمد و زمين را شكافت مانند نهر عظيمى و به نزديك آن حضرت آمد و ايستاد و به آواز فصيح گفت: اينك آمدم به نزد تو يا رسول اللّه چه امر مى فرمائى مرا؟

حضرت فرمود كه: تو را طلبيدم كه گواهى دهى براى من به پيغمبرى بعد از شهادت به وحدانيّت الهى، و گواهى دهى براى على به امامت و آنكه او پشت و قوّت و بازو و فخر و عزت من است و اگر نه او بود خدا هيچ چيز را نمى آفريد.

پس درخت به صداى بلند گفت: شهادت مى دهم كه خدا يگانه است و شريك ندارد و شهادت مى دهم كه تو اى محمد بنده و رسول اوئى، فرستاده است تو را به راستى كه

ص: 487

بشارت دهى مطيعان را و بترسانى عاصيان را و دعوت كنى خلق را به اذن خدا بسوى او و چراغ شاهراه هدايت باشى، و شهادت مى دهم كه على پسر عمّ توست و برادر توست در دين و بهرۀ او از دين حق از همه وافرتر و نصيب او از اسلام از همه بيشتر است و او محلّ اعتماد و سبب قوّت و عزت توست و براندازندۀ دشمنان و يارى كنندۀ دوستان توست و درگاه علوم توست در ميان امّت تو و گواهى مى دهم كه دوستان او كه با دشمنان او دشمنند از اهل بهشتند و دشمنان او كه با دوستان او دشمن و با دشمنان او دوستند از اهل جهنمند.

پس حضرت به حارث گفت كه: اى حارث! كسى كه بعد از اين معجزات دعوى پيغمبرى كند ديوانه است؟

حارث گفت: نه و اللّه يا رسول اللّه، و ليكن گواهى مى دهم كه تو رسول پروردگار عالميانى و بهترين جميع خلقى؛ و اسلام او نيكو شد.

معجزۀ ششم-آن است كه چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر بسوى مدينه معاودت نمود زنى از يهود كه اظهار اسلام مى كرد به خدمت آن حضرت آمد و دست بره اى براى آن حضرت به هديه آورد و آن را به زهر آلوده بود؛ حضرت فرمود: اين چيست؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه! چون به جنگ خيبر رفتى بسيار غم تو را داشتم زيرا كه مى دانستم آنها در نهايت قوت و شجاعتند و اين بره را براى خود مانند فرزند تربيت كرده بودم، و چون مى دانستم كه تو بريان را دوست مى دارى و دست گوسفند را بيش از اعضاى ديگر او مى خواهى پس براى خدا نذر كردم كه اگر تو را از شرّ ايشان سالم دارد اين بره را براى تو ذبح كنم و دستهايش را براى تو بياورم، چون خدا تو را به سلامت برگردانيد به نذر خود وفا كردم و دستهاى آن را براى تو آوردم؛ و با آن حضرت براء بن معرور (1)و على بن ابى طالب عليه السّلام نشسته بودند، پس حضرت فرمود: نان بياوريد، چون نان آوردند براء بن معرور دست دراز كرد و لقمه اى از آن برداشت و به دهان گذاشت،

ص: 488


1- . در صفحه 555 همين كتاب خواهد آمد كه اين ماجرا براى بشر بن براء بن معرور اتفاق افتاد؛ و خود براء چنانكه در اسد الغابة 1/366 آمده است يك ماه قبل از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت.

حضرت امير عليه السّلام گفت: اى براء! تقدّم مكن بر رسول خدا.

براء چون اعرابى بود و آداب نمى دانست گفت: يا على! مگر پيغمبر را بخيل مى دانى؟ فرمود: نه، او را بخيل نمى دانم و ليكن مناسب تعظيم و توقير آن حضرت آن است كه نه من و نه تو و نه احدى از مخلوق در گفتار و كردار و خوردن و آشاميدن بر او سبقت نگيريم.

باز براء گفت: من رسول خدا را بخيل نمى دانم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: من براى اين نمى گويم و ليكن براى آن مى گويم كه اين زن يهوديه است و اين را آورده است و ما حال او را نمى دانيم، اگر به امر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخورى او ضامن سلامتى تو خواهد بود و اگر به غير امر او بخورى او تو را به خود مى گذارد.

حضرت اينها را مى فرمود و براء در كار خوردن بود، ناگاه حق تعالى آن دست بره را به سخن آورد و به زبان فصيح گفت: يا رسول اللّه! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند؛ و در ساعت براء به سكرات مرگ افتاد و مرد؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن زن را طلبيد و گفت: چرا چنين كردى؟

آن يهوديه گفت: تو پدر و عمو و شوهر و برادر و فرزند مرا كشته اى، من اين كار را كردم و گفتم: اگر پادشاه است من انتقام خود را از او كشيده باشم، و اگر پيغمبر است وعدۀ فتح مكه و غير آن كه كرده است خواهد شد و خدا او را حفظ خواهد كرد و به اين نخواهد مرد.

حضرت فرمود: راست گفتى، خدا مرا حفظ مى كند و مغرور مشو به مرگ براء كه خدا او را امتحان كرد و به خود گذاشت به سبب آنكه تقدّم كرد بر رسول خدا و اگر به امر رسول خدا مى خورد ضررى به او نمى رسيد.

پس حضرت ده تن از نيكان صحابه را طلبيد مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و صهيب و بلال، و حضرت امير عليه السّلام حاضر بود، و فرمود: بنشينيد؛ پس دست مبارك بر آن بريان گذاشت و بادى بر آن دميد و گفت: «بسم اللّه الشّافي بسم اللّه الكافي بسم اللّه

ص: 489

المعافي بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء [و لا داء] (1)في الأرض و لا في السّماء و هو السّميع العليم» و فرمود: بخوريد به نام خدا، و خود تناول نمود و همه خوردند تا سير شدند و آب هم بر روى آن آشاميدند؛ پس آن يهوديه را فرمود حبس كردند، چون روز دوم شد او را طلبيد و فرمود: ديدى كه اين جماعت همه از زهر تو خوردند در حضور تو و خدا دفع ضرر آن نمود از پيغمبر و صحابۀ او؟

آن زن گفت: يا رسول اللّه! تا حال در شك بودم از پيغمبرى تو و الحال يقين كردم كه تو رسول خدائى؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدّم كه چون جنازۀ براء بن معرور را آوردند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نماز كند فرمود: كجاست على بن ابى طالب؟ گفتند: يا رسول اللّه! او پى حاجت مسلمانى رفته است بسوى «قبا» ، حضرت نشست و نماز نكرد؛ گفتند: يا رسول اللّه! چرا نماز نمى كنى بر او؟ فرمود: خدا مرا امر كرده است تا على حاضر نشود و ابراى ذمّۀ او نكند از آنچه در حضور من بر آن حضرت گفت بر او نماز نكنم.

بعضى از حاضران گفتند: يا رسول اللّه! آن سخن را بر سبيل مزاح گفت و به جد نگفت كه خدا او را مؤاخذه نمايد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر به جد مى گفت حق تعالى جميع اعمال او را حبط مى كرد، و اگر تصدّق مى كرد به قدر ما بين ثرى تا عرش اعلا از طلا و نقره فايده نمى بخشيد و ليكن چون مزاح بود و على او را حلال كرده است مى خواهم كه احدى از شما گمان نكند على از او آزرده است و مى خواهم بيايد و در حضور شما او را حلال كند و براى او استغفار كند تا قرب و منزلت او نزد خدا بيشتر شود و درجات او در آخرت بلندتر شود.

در اين سخن بودند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد و در برابر جنازه ايستاد و گفت: خدا رحمت كند تو را اى براء، بدرستى كه بسيار روزه مى داشتى و بسيار نماز

ص: 490


1- . از مصدر اضافه شد.

مى كردى و در راه خدا مردى.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر احدى از مردگان از نماز رسول مستغنى مى شد هرآينه براء مستغنى مى شد به دعاى على از براى او.

پس برخاست و بر او نماز كرد و او را دفن كردند، و چون برگشتند فرمود: اى وارثان و دوستان براء! شما به تهنيت اولائيد از تعزيت زيرا كه براى ميّت شما قبّه ها بستند از آسمان اول تا آسمان هفتم و حجب تا كرسى تا ساق عرش و روح او را در آن قبّه ها و سرا پرده ها بالا بردند تا داخل بهشت كردند و خزينه داران بهشت همه به استقبال او شتافتند، حوريان همه از غرفه ها مشرف گرديده واله او شده و گفتند: خوشا حال تو اى روح براء كه براى نماز تو سيد انبياء انتظار سيد اوصياء برد تا آمد و بر تو ترحّم كرد و از براى تو استغفار كرد و بدرستى كه حاملان عرش پروردگار ما خبر دادند ما را از پروردگار ما كه گفت: اى بندۀ من كه در راه من مرده اى! اگر گناه داشته باشى به عدد سنگريزه ها و ذرۀ خاك و قطرۀ بارانها و برگ درختان و به عدد موى حيوانات و نظرهاى ايشان و نفسهاى ايشان و حركات و سكنات ايشان هرآينه همه آمرزيده خواهد شد به دعاى على از براى تو.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: متعرض شويد اى بندگان خدا دعاى على را از براى شما و بپرهيزيد از نفرين او كه هركه را نفرين كند البته هلاك شود هرچند حسنات او به عدد مخلوقات خدا باشد، و همچنين هركه على براى او دعا كند خدا او را سعادتمند گرداند هرچند گناهان او به عدد مخلوقات خدا باشد.

معجزۀ هفتم-آن است كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شبانى آمد و بر خود مى لرزيد، چون آن حضرت او را از دور ديد به اصحاب خود فرمود: اين مرد كه مى آيد قصۀ غريبى دارد؛ چون به نزد آن حضرت رسيد فرمود: خبر ده ما را به آنچه باعث ترس تو گرديده است؟

راعى گفت: يا رسول اللّه! امر من عجيب است، من در ميان گوسفندان خود بودم ناگاه گرگى حمله كرد بر آنها و بره اى را گرفت و من با فلاخن سنگ بر آن گرگ افكندم و آن را از

ص: 491

او گرفتم، پس از جانب ديگر آمد گوسفندى را برد و من با فلاخن از او گرفتم، تا آنكه از چهار جانب آمد و چنين كردم، و چون در مرتبۀ پنجم با مادۀ خود آمد و خواست حمله آورد و من سنگ بر او افكندم بر دم خود نشست و به سخن آمد و گفت: آيا شرم ندارى كه مانع مى شوى ميان من و روزيى كه خدا براى من مقرر كرده است؟ آيا من غذائى نمى خواهم كه بخورم؟

من گفتم: چه بسيار عجب است كه گرگ بى زبانى به زبان آدميان سخن مى گويد؟

گرگ گفت: مى خواهى خبر دهم تو را به امرى كه از اين عجيب تر است؟ ! محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول پروردگار عالميان در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد مردم را به خبرهاى گذشته و آينده و يهودان با علم ايشان به راستى او و خواندن وصف او در كتابهاى پروردگار عالميان كه او راستگوترين راستگويان است و افضلترين فاضلان است او را تكذيب و انكار مى كنند و او اكنون در مدينه است و با اوست شفاى هر درد، اى راعى! به او ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا و مسلمان شو و منقاد او باش تا سالم بمانى از عقاب اليم خدا.

پس به آن گرگ گفتم: در عجب آمدم از گفتار تو و شرم مى كنم تو را منع كنم از گوسفندان خود، پس هر يك را خواهى بخور و من تو را دفع و منع نمى كنم.

گرگ گفت: اى بندۀ خدا! حمد كن پروردگار خود را كه تو را از آنها گردانيد كه عبرت مى گيرند به آيات خدا و انقياد مى كنند امر او را، و ليكن بدترين اشقيا كسى است كه مشاهده كند آيات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در حقّيّت برادرش على بن ابى طالب عليه السّلام و آنچه از جانب خدا ادا مى نمايد از فضائل او و بيند وفور علم و عمل و زهد و عبادت او را و داند شجاعت و يارى كردن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به نحوى كه هيچ كس كسى را چنان يارى نكرده است و شنود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر مى كند مردم را به موالات او و دوستان او و بيزارى از دشمنان او و خبر دهد كه خدا قبول نمى نمايد از احدى از مخالفان او هيچ عمل را و به اين مراتب مخالفت او كند و انكار حقّ او نمايد و بر او ستم روا دارد و با دشمنان او دوستى كند و با دوستان او دشمنى كند، اين از همۀ احوال عجيب تر است.

ص: 492

راعى گفت: من گفتم: اى گرگ! آيا چنين امرى مى باشد؟

گفت: بلى از اين عظيمتر خواهد بود، زود باشد كه او و فرزندان او را به قتل رسانند و حرم ايشان را اسير كنند و با اين اعمال شنيعه دعوى مسلمانى كنند، و از اين غريب تر امرى نمى باشد و به اين سبب حق تعالى مقرر كرده است ما گرگان در آتش جهنم ايشان را از يكديگر بدريم و تعذيب ايشان موجب لذت ما باشد و المهاى ايشان موجب سرور ما گردد.

من گفتم: و اللّه كه اگر نه اين بود كه بعضى از اين گوسفندان امانت است نزد من هرآينه اينها را مى گذاشتم و به نزد آن حضرت مى رفتم كه او را ببينم.

گفت: اى بندۀ خدا! برو بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گوسفندان را بگذار تا من براى تو بچرانم!

گفتم: چگونه من اعتماد كنم بر امانت تو؟

گفت: آن خداوندى كه مرا براى هدايت تو به سخن آورد مرا قوى و امين مى گرداند بر حفظ آنها، آيا ايمان نياوردى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انقياد او نكردى در آنچه خبر مى دهد از جانب خدا براى برادر خود على؟ پس برو كه من شبانى تو مى كنم و حق تعالى و ملائكۀ مقرّبان مرا حفظ مى كنند براى آنكه خدمت دوست على را كه ولىّ خداست اختيار كردم.

پس گوسفندان خود را به آن گرگان سپردم و به خدمت تو شتافتم يا رسول اللّه.

پس آن حضرت نظر كرد بسوى اصحاب خود و ديد بعضى از روى تصديق شاد شدند و بعضى از روى تكذيب و شك رو ترش كردند و منافقان با يكديگر پنهان گفتند كه: اين توطئه را محمد با اين مرد كرده است كه ضعيفان و جاهلان را بازى دهد.

چون حضرت به وحى الهى بر سخن ايشان مطّلع شد تبسم نمود و فرمود: اگر شما شك كرديد در گفتار راعى من يقين كردم كه او راست مى گويد و يقين كرد آن كسى كه با من بود در عالم ارواح در اشرف محال از عرش خداوند جبار و با من خواهد گرديد در نهرهاى زندگانى در دار القرار و تالى من خواهد بود در كشانيدن اخيار بسوى بهشت و نور او با نور من بود در اصلاب طيّبه و ارحام طاهره و با من سير مى كند در مدارج ترقّيات و فضل، بر او

ص: 493

پوشانيده اند آنچه بر من پوشانيده اند از خلعتهاى علم و حلم و عقل و شقيق نور من است و در اكتساب محامد و مناقب عديل من است يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام كه صدّيق اكبر و ساقى حوض كوثر است و فاروق اعظم و سيد اكرم است، محبت و عداوت او حلال زاده و حرام زاده را نشان است، ولايت او عدّه و ذخيرۀ مؤمنان است، دين مرا قوام است و علوم مرا اعلام است، در جنگها دلير است و بر دشمنان شير است، پيشى گيرنده است به اسلام و ايمان و سبقت جوينده است به خشنودى خداوند رحمان، بركننده است ريشۀ ظلم و طغيان را و به حجتهاى شافى خود قطع كننده است عذرهاى اهل بهتان را، خدا او را به مثابۀ گوش و چشم و دست من ساخته و او را ياور و معين و مؤيّد من گردانيده، هرگاه او با من موافقت كند از مخالفت ديگران پروا نمى كنم و هرگاه او مرا يارى كند از خذلان ديگران انديشه نمى نمايم و چون او مرا مساعدت نمايد از انحراف ديگران غمگين نمى شوم، حق تعالى بهشت را به او و محبّان او زينت خواهد بخشيد و جهنم را از دشمنان او پر خواهد نمود، كسى از امّت مرا نزديكى مرتبۀ او را روا نيست؛ چون در وقت خبر دادن راعى روى او به نور ايمان افروخته شد از ترش روئى ديگران مرا پروا نيست، و چون محبت او براى من خالص است به رو گردانيدن ديگران مرا اعتنا نيست؛ آنكه گفتم على بن ابى طالب است كه اگر جميع اهل آسمان و زمين كافر گردند هرآينه خدا اين دين را به او تنها يارى خواهد كرد و اگر جميع خلق با خدا دشمنى كنند او تنها بر روى همه خواهد ايستاد و جان خود را در يارى دين رب العالمين و ابطال راه ابليس در خواهد باخت، اى گروه شك كنندگان و منافقان! بيائيد تا برويم بر سر گلۀ اين راعى و آن دو گرگ را ببينيد تا حقيقت گفتار او بر شما ظاهر شده و از شك بيرون آئيد.

پس آن حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه گلۀ راعى شدند و چون به آن موضع رسيدند آن دو گرگ را ديدند كه بر دور گله مى گردند و حراست آنها مى نمايند، حضرت فرمود: مى خواهيد بر شما ظاهر گردانم كه اين دو گرگ را غرض از آن سخن غير من نبوده است؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

ص: 494

فرمود: بر دور من برآئيد تا گرگان مرا نبينند، چون چنين كردند راعى را امر فرمود كه بگو به آن گرگها: كيست آن محمد كه ذكر كرديد در ميان اين جماعت كه حاضرند؟ پس گرگها آمدند و راه گشودند و داخل حلقه شدند و چون به آن حضرت رسيدند گفتند:

السلام عليك اى رسول پروردگار عالميان و بهترين جميع خلق، و روهاى خود را نزد آن حضرت بر خاك ماليدند و گفتند: ما دعوت كننده ايم مردم را بسوى تو و ما خبر تو را به اين راعى گفتيم و او را به خدمت تو فرستاديم.

پس حضرت متوجه منافقان شد و فرمود كه: كافران و منافقان را ديگر حيله اى نماند؛ پس حضرت فرمود: راستى راعى را در باب من دانستيد مى خواهيد راستى او را در باب على بدانيد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود: دور على را فروگيريد، چون چنين كردند حضرت به آن گرگها خطاب نمود كه:

چنانكه مرا نشان داديد على را نشان دهيد تا اين گروه بدانند آنچه در شأن او گفته ايد حقّ است.

پس آن گرگها آمدند و مردم را شكافتند و خود را به على رسانيدند، و چون نظرشان بر آن حضرت افتاد روهاى خود را نزد او بر خاك گذاشتند و گفتند: السلام عليك اى معدن كرم و سخا و محلّ عقل و ذكا و داناى صحف اولى و وصىّ محمد مصطفى، السلام عليك اى آنكه خدا دوستان تو را سعادتمند گردانيده و دشمنان تو را شقاوت ابد رسانيده و تو را سيد اولاد محمد گردانيده، السلام عليك اى آنكه اگر اهل زمين تو را به مثابۀ اهل آسمان دوست مى داشتند هرآينه از نيكان و برگزيدگان بودند، و اى آنكه اگر كسى ما بين زمين تا عرش اعلا را در راه خدا صرف كند و ذرّه اى از بغض تو در دل خود بيابد هرآينه بغير از عذاب و غضب از خدا نيابد.

پس صحابه بسيار متعجب شدند و گفتند: ما نمى دانستيم حيوانات نيز چنين محب و مطيعند على را.

حضرت فرمود: شما اطاعت يك حيوان را براى او ديديد و تعجب مى كنيد، پس

ص: 495

چگونه خواهد بود حال شما اگر ببينيد منزلت او را نزد ساير حيوانات دريا و صحرا و نزد ملائكۀ زمين و آسمانها و فرشتگان كرسى و عرش اعلا؟ ! و اللّه كه در آسمان ديدم صورت على را نزد سدرة المنتهى كه حق تعالى براى مزيد شوق رؤيت ملائكه جمال آن حضرت را در آسمان خلق كرده و ديدم كه ملائكه نزد آن صورت تذلل و تواضع مى كردند زياده از تذلل اين دو گرگ نزد آن حضرت، و چگونه تواضع نكنند نزد او ملائكه و جميع عقلا و حال آنكه حق تعالى سوگند ياد كرده است بذات مقدس خود كه هركه نزد على به قدر موئى تواضع كند صد هزارساله راه درجات او را در بهشت بلند گرداند؟ ! و اين تواضع كه شما مى بينيد نزد جلالت قدر او بسيار كم است.

معجزۀ هشتم-آن است كه آن حضرت اول كه به مدينه تشريف آورد در هنگام خطبه و موعظه پشت مى داد به استوانه اى از چوب خرما كه در مسجد بود، پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! مردم بسيار شده اند و مى خواهند كه بسوى تو نظر كنند در وقت خطبه، اگر رخصت فرمائى منبرى بسازيم كه چند پايه داشته باشد كه در وقت خطبه بر آن منبر برآيى و همه كس تو را ببينند؛ حضرت ايشان را مرخّص فرمود و منبرى ساختند، و چون روز جمعه شد و آن حضرت به مسجد تشريف آورد و از آن ستون گذشت و بر منبر بالا رفت آن چوب خرما از مفارقت آن سيد انبيا شيون گرفت مانند شيون زن فرزند مرده و ناله كرد مانند نالۀ زنى كه او را درد زائيدن بى تاب كرده باشد، پس جميع اهل مسجد از گريۀ آن به فغان آمدند و از نالۀ آن به فرياد آمدند، پس آن پيغمبر رءوف رحيم از منبر تعظيم و تكريم فرود آمد و از روى لطف آن ستون را نوازش كرد و در بر گرفت و دست مبارك بر آن ماليد و آتش حرقت آن سوختۀ نايرۀ فراق را به زلال لطف تسكين نمود و فرمود كه: رسول خدا بر تو نگذشت براى تهاون به حقّ تو يا استخفاف به حرمت تو و ليكن مى خواست مصلحت بندگان خدا كاملتر باشد، و جلالت و فضل تو بر طرف نمى شود چون مدتى مسند و تكيه گاه محمد رسول خدا بوده اى، پس نالۀ آن نهال حديقۀ عرفان به دلنوازى آن محبوب قلوب مقرّبان ساكن گرديد و حضرت به منبر معاودت نمود و فرمود: اى گروه مسلمانان! اين ستون چوبين از مفارقت رسول رب العالمين ناله مى كند و از دورى او

ص: 496

اندوهگين مى شود و در ميان بندگان ستمكار جمعى هستند كه پروا نمى كنند از دورى و نزديكى رسول خدا، اگر من اين چوب را در بر نمى گرفتم و دست بر آن نمى كشيدم هرگز نالۀ آن ساكن نمى شد تا روز قيامت، بدرستى كه هستند بعضى از بندگان و كنيزان خدا كه ناله مى كنند از مفارقت محمد رسول خدا و على مانند نالۀ اين ستون، همين بس است مؤمن را كه دلش پيچيده باشد بر محبت محمد و على و آل پاكيزۀ ايشان، آيا ديديد نالۀ حزين اين ستون چوبين را بر مفارقت سيد المرسلين و چگونه ساكن شد چون حضرت او را در بر گرفت؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود كه: سوگند مى خورم بآن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه شوق و نالۀ خزينه داران بهشت و حوران و غلمان و قصور و بساتين و منازل آن بسوى دوستان و معتقدان محمد و آل طيّبين ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از شوق و نالۀ اين ستون است بسوى رسول خدا، و چيزى كه حنين و انين ايشان را تسكين مى بخشيد صلوات فرستادن شيعيان على است بر محمد و آل پاكان او يا نماز نافله اى كه كنند يا تصدّقى كه دهند يا روزه اى كه گيرند، و بيشتر چيزى كه باعث تسكين ايشان مى گردد آن است كه به ايشان برسد خبر احسان كردن شيعيان و يارى كردن ايشان برادران مؤمن خود را، چون اين خبرها به ايشان مى رسد به يكديگر مى گويند: تعجيل مكنيد كه صاحب شما براى اين دير به نزد شما مى آيد كه درجات او در بهشت زياده گردد به سبب نيكى كردن نسبت به برادران مؤمن خود، و بزرگتر چيزى كه موجب تشفّى خاطر ايشان از الم مفارقت مؤمنان مى گردد آن است كه حق تعالى ساكنان و خازنان بهشت و حوران و غلمان را اعلام مى نمايد كه شيعيان كه صاحبان شمايند در دست دشمنان و ناصبيان گرفتارند و تحمل مشقتهاى عظيم از ايشان مى نمايند و با ايشان به تقيه سلوك مى كنند و صبر بر اين شدتها مى نمايند، پس ايشان مى گويند: ما نيز بر مفارقت ايشان صبر مى نمائيم چنانكه ايشان صبر مى كنند بر شنيدن مكروهات در حقّ پيشوايان و بزرگان خود و چنانكه جرعه هاى خشم را فرو مى برند و ساكت از اظهار حق مى باشند در وقتى كه

ص: 497

مشاهده مى نمايند ستمهاى گروهى را كه قادر بر دفع ستم ايشان نيستند؛ پس در اين وقت پروردگار ما ندا مى كند ايشان را كه: اى ساكنان بهشت من! و اى خزينه داران رحمت من! آمدن شوهران و آقايان و ياران شما را به نزد شما تأخير نكرده ام از براى بخل و ليكن براى آن تأخير كرده ام كه كامل گردانند بهرۀ خود را از كرامت من به سبب نيكيها و احسانها كه با برادران مؤمن خود مى كنند به سبب فريادرسى بيچارگان و دادرسى مظلومان و صبر كردن بر تقيه از فاسقان و كافران، پس چون به سبب اين اعمال حسنه مستحقّ كرامتهاى بزرگ من گردند ايشان را بسوى شما نقل خواهم كرد بر بهترين احوال، پس بشارت باد شما را، چون اين ندا به ايشان رسد حنين و ناله و انين ايشان ساكن گردد.

معجزۀ نهم-چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه دين اسلام را ظاهر گردانيد حسد عبد اللّه بن ابى بر آن حضرت شديد شد پس تدبير كرد كه چاهى در خانۀ خود حفر نمايد و در آن چاه نيزه ها و كاردهاى به زهر آب داده نصب كند و بر روى آن چاه بساطى فرش كند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خانۀ خود به ضيافت بطلبد تا آنكه آن حضرت چون بر آن بساط بنشيند در آن چاه افتد و هلاك شود، پس چنين كرد و جمعى را با شمشيرهاى برهنه در حجره هاى خانه پنهان كرد كه چون آن حضرت در چاه افتد ايشان بيرون آيند و على بن ابى طالب و مخصوصان اصحاب آن حضرت را كه همراه او باشند به قتل رسانند و طعامى نيز مهيّا كرد كه در آن زهر كرده بود كه اگر آن تدبير ميسّر نشود، به خوردن طعام هلاك شوند، و چون تدبير او تمام شد به خدمت آن حضرت آمد و آن حضرت را با صحابه به ضيافت طلبيد، جبرئيل نازل شد و تمام آنچه او تدبير كرده بود نقل كرد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد هر جا كه او مى گويد بنشين و از هر طعام كه مى آورد بخور تا آيات و معجزات تو ظاهر گردد و آنها كه توطئۀ قتل تو كرده اند اكثر ايشان هلاك شوند.

پس حضرت به خانۀ آن ملعون رفت و بر روى چاهى كه او تعبيه كرده بود نشست و صحابه بر دور آن حضرت نشستند و به قدرت الهى در چاه نيفتاد، پس ابن ابى متعجب شد، چون نظر كرد ديد به اعجاز آن حضرت روى آن چاه زمين سخت شده است، پس طعام زهرآلود را به نزد آن حضرت و صحابه گذاشت و چون حضرت خواست كه دست به

ص: 498

آن طعام دراز كند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفت: يا على! آن تعويذ نافع را بر اين طعام بخوان، حضرت اين دعا را خواند: «بسم اللّه الشّافي بسم اللّه الكافي بسم اللّه المعافي بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء و لا داء في الارض و لا في السّماء و هو السّميع العليم» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و هركه از صحابه كه همراه ايشان بودند از آن طعام آن قدر خوردند كه سير شدند و برخاستند، و چون عبد اللّه بن ابى ديد كه از خوردن آن طعام آسيبى به ايشان نرسيد گفت: البته غلط كرده بودند و زهر داخل اين طعام نكرده بودند، پس آمد و مخصوصان اصحابش را به جاى ايشان نشانيد و باقيماندۀ آن طعامها را خوردند و دختر عبد اللّه بن ابى كه اكثر آن تدبيرها را او كرده بود چون ديد كه سر آن چاه پوشيده شد و مانند زمين سخت گرديده آمد و بر روى آن نشست، چون قرار گرفت به حال اول برگشت و موافق مضمون «من حفر بئرا لاخيه وقع فيه» (1)در آن چاه افتاد و هلاك شد و راه چاه هاويه پيش گرفت و صداى شيون از خانۀ او بلند شد و اين جماعت را به سبب عروسى آن دختر طلبيده بودند، پس عبد اللّه به اهل خانۀ خود تأكيد كرد: مگوئيد در چاه افتاد كه ما رسوا مى شويم، و اصحاب ابن ابى كه از آن طعام خوردند همه هلاك شدند.

پس چون عبد اللّه بن ابى به خدمت حضرت آمد، از سبب مردن آن دختر و آن جماعت از او پرسيد، گفت: دختر از بام افتاد و آن جماعت طعام بسيار خوردند و به امتلاء هلاك شدند. حضرت فرمود: خدا بهتر مى داند كه به چه سبب هلاك شدند.

معجزۀ دهم-روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با گروهى از مهاجران و انصار نشسته بود ناگاه فرمود: حريره اى مى خواهم كه با روغن و عسل به عمل آورده باشند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من هم آن را مى خواهم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به أبو بكر گفت كه: تو چه چيز مى خواهى؟ گفت: تهيگاه برۀ بريان مى خواهم. پس به عمر و عثمان گفت كه: چه چيز مى خواهيد؟ گفتند: سينۀ برۀ بريان مى خواهيم. پس حضرت فرمود: كدام مؤمن امروز ضيافت مى كند حضرت رسول

ص: 499


1- . يعنى: هر كس چاهى براى برادر خود بكند، خود در آن چاه خواهد افتاد.

و صحابه را به آنچه خواهش كردند؟

عبد اللّه بن ابى در خاطر خود گفت كه: امروز مى توانم مكر خود را در باب محمد و اصحاب او بعمل آورم و مردم را از شرّ او خلاص كنم؛ برخاست و گفت: يا رسول اللّه! آنچه خواهش كرديد همه نزد من هست و من ضيافت مى كنم شما را.

پس به خانه برگشت و حريره و برۀ بريان را بعمل آورد و در هر يك زهر بسيار داخل كرد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: بياييد كه حاضر كرده ام.

حضرت فرمود: من با كى بيايم؟

گفت: با على و سلمان و مقداد و ابو ذر و عمار؛ پس حضرت اشاره فرمود به جانب ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و گفت: اينها نيايند؟ گفت: نه؛ زيرا كه آنها با او در نفاق شريك بودند و نمى خواست ايشان هلاك بشوند.

حضرت فرمود: من طعامى را بدون اين گروه مهاجر و انصار نمى خورم.

عبد اللّه گفت: يا رسول اللّه! اين طعام كمى است كه زياده از پنج نفر را كافى نيست.

فرمود: حق تعالى بر عيسى عليه السّلام خوانى فرستاد كه در آن چند ماهى و چند گردۀ نان بود و آن را چندان بركت داد كه چهار هزار و هفتصد نفر از آن خوردند و سير شدند.

عبد اللّه گفت: اختيار با شماست.

حضرت ندا كرد: اى گروه مهاجر و انصار! بياييد بسوى خوان عبد اللّه بن ابى، پس هفت هزار و هشتصد نفر از صحابه با آن حضرت روانۀ خانۀ آن منافق شدند.

آن ملعون به اصحاب خود گفت: نمى دانم چكنم؟ من مى خواهم محمّد را با چند كس از مخصوصان اصحاب او بكشم و ارادۀ كشتن همه ندارم؛ پس امر كرد منافقان را همه سلاح بپوشند كه اگر آن حضرت به زهر او هلاك شود و اصحاب آن حضرت ارادۀ انتقام كشيدن كنند با ايشان جنگ توانند كرد.

چون حضرت داخل منزل او شد اشاره به خانۀ تنگى كرد و گفت: يا رسول اللّه! تو با على و سلمان و مقداد و عمار به اين خانه داخل شويد و ساير صحابه در ساير حجره ها و صحن خانه و كوچه باشند و هر گروهى كه طعام بخورند بيرون روند و گروه ديگر به جاى

ص: 500

ايشان بيايند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه طعام كم را بركت مى تواند داد خانۀ تنگ را نيز گشادگى مى تواند داد؛ پس همه را رخصت فرمود داخل شدند و حلقه حلقه بر دور آن حضرت نشستند تا همه را فرا گرفت، و عبد اللّه از مشاهدۀ آن حالت متعجب شد.

حضرت فرمود: اى عبد اللّه! طعامى كه حاضر كرده اى بياور.

چون حريره و بريان را حاضر كرد گفت: يا رسول اللّه! اول تو بخور، بعد از تو على بخورد، و بعد از او مخصوصان اصحاب بخورند.

حضرت فرمود: حق تعالى ميان من و على در هيچ امرى جدائى نيفكنده و من و او را خدا از يك نور آفريد و عرض كرد نور ما را بر اهل زمين و آسمانها و حجب و اهل بهشت و از براى ما بر ايشان عهد و پيمان گرفت كه دوست دوستان ما باشند و دشمن دشمنان ما باشند و هركه را ما دوست داريم ايشان دوست بدارند و هركه را دشمن داريم ايشان دشمن دارند، پيوسته ارادۀ من و على يكى بوده است، نخواسته است بغير آنچه من خواسته ام، شاد مى كند مرا آنچه او را شاد مى كند و به درد مى آورد مرا آنچه او را به درد مى آورد، اى عبد اللّه! على با من همراه خواهد خورد.

عبد اللّه گفت: چنين باشد؛ و در خاطر خود گفت: هرچند على زودتر هلاك شود براى من بهتر است مبادا او بعد از محمّد بر ما شمشير بكشد و تاب مقاومت او را نياوريم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام از آن طعام خوردند تا سير شدند، پس فرمود: طعام را در ميان خانه بگذار تا همه بخورند.

عبد اللّه گفت: يا رسول اللّه! چگونه دست ايشان به طعام خواهد رسيد؟

فرمود: خداوندى كه خانه را گشادگى داد دست ايشان را دراز مى تواند كرد.

پس همۀ صحابه دست رسانيده و خوردند و سير شدند و استخوانهاى بره در آن خوان ماند، پس حضرت دستمال خود را انداخت و گفت: يا على! اين حريره را بر روى آن بريز تا بخورند، پس خوردند تا سير شدند و گفتند: يا رسول اللّه! شيرى مى خواهيم كه بعد از اين بخوريم.

ص: 501

فرمود: پيغمبر شما نزد خدا از عيسى گرامى تر است، چنانكه حق تعالى براى عيسى مرده را زنده كرد براى شما نيز خواهد كرد؛ پس دستمال خود را بر روى استخوانها پهن كرد و فرمود: خداوندا! چنانكه بر اين حيوان بركت دادى و ما را از گوشت آن سير گردانيدى پس باز بركت ده آن را و چنان كن كه ما از شير آن بياشاميم؛ پس به قدرت الهى گوشت بر آن استخوانها روييد و به حركت درآمد و ايستاد و پستانهايش پر از شير شد، حضرت فرمود: بياوريد مشگها و ظرفها را، و همه را مملو كرد و همه سيراب شدند از آن شير.

پس فرمود: اگر نه اين بود كه مى ترسم كه امّت من گمراه شوند و آن را مانند گوسالۀ بنى اسرائيل بپرستند هرآينه مى گذاشتم كه زنده باشد و در زمين راه رود و از گياه زمين بخورد؛ پس گفت: خداوندا! آن را استخوان گردان چنانكه بود؛ و با صحابه از خانۀ آن منافق بيرون آمدند و صحابه ذكر مى كردند گشاد شدن خانه و فراوانى طعام قليل و دفع ضرر زهر را.

حضرت فرمود: من از مشاهدۀ اين احوال به ياد آوردم آنچه حق تعالى در روضات جنان زياده خواهد كرد در منازل شيعيان و نعمتهاى ايشان در جنت عدن و جنت فردوس، بدرستى كه از شيعيان ما كسى باشد كه ببخشد خدا او را در بهشت از منازل و قصور و درجات و حوران و خيرات آن قدر كه جميع دنيا و نعمتهاى آن در جنب آنها مانند ريگى باشد در بيابان بى پايان، و بسيار است كه مؤمنى را در بهشت منزلى هست پس او در دنيا برادر مؤمن فقير خود را مى بيند و براى او تواضع مى كند و او را گرامى مى دارد و اعانت او مى كند و نمى گذارد كه او آبروى خود را به نزد كسى به سؤال كردن بريزد پس حق تعالى منزل او را در بهشت وسيع و مضاعف مى گرداند مانند آنچه ديديد از مضاعف گردانيدن اين خانۀ كوچك و طعام كم، و خدمتكاران آن منازل را نيز هزار هزار بار مضاعف مى گرداند، و زياده در خود در قوت ايمان صاحبشان و زيادتى اعمال حسنۀ او، و هرچند احسان برادران را زياده مى كند وسعت منازلش بيشتر مى شود و نعمتهايش افزونتر مى گردد؛ و نظير خوردن اين طعام زهرآلود و ضرر نرسانيدن آن و بركت فرستادن خدا بر آن، صبر

ص: 502

كردن شيعيان است بر تقيه و بر فرو خوردن جرعه هاى خشم و غيظ مخالفان زيرا كه حق تعالى آن جرعه هاى زهرآلود را سبب راحتهاى عقبى و نعمتهاى بى انتها مى گرداند و در بهشت ايشان را خطاب مى كند: گوارا باد شما را اين لذتها و راحتها و نعمتها كه به سبب آن آزارها كه از مخالفان كشيديد و تقيه نموديد و صبر كرديد خدا به شما كرامت كرده است (1).

ص: 503


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 155-200.

ص: 504

باب شانزدهم: در بيان معجزاتى است كه متعلق است به اجرام سماويه و آثار علويه

و آن چند نوع است

ص: 505

ص: 506

اول-شق شدن ماه است: چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است اِقْتَرَبَتِ اَلسّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ. وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ (1)يعنى: «نزديك شد قيامت و به دونيم شد ماه، و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند:

سحرى است پيوسته و محكم» .

اكثر مفسران خاصه و عامه ذكر كرده اند كه: اين آيات وقتى نازل شد كه قريش از آن حضرت معجزه اى طلب كردند و حضرت اشاره به ماه نمود و به قدرت حق تعالى به دونيم شد (2).

در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چهارده نفر از منافقان كه در عقبه خواستند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هلاك كنند در شب چهاردهم ماه ذيحجه به نزد آن حضرت آمده گفتند: هر پيغمبرى را معجزۀ نمايانى بود، امشب از تو معجزۀ بزرگى مى خواهيم.

حضرت فرمود: چه معجزه اى مى خواهيد؟ بگوييد تا براى شما ظاهر كنم.

گفتند: اگر تو را نزد حق تعالى قدرى هست امر كن ماه را به دونيم شود.

پس جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: يا محمد! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: من همه چيز را امر كرده ام كه مطيع تو باشند.

پس آن حضرت سر بسوى آسمان بلند كرد و امر نمود ماه را كه: به دونيم شو؛ پس ماه

ص: 507


1- . سورۀ قمر:1 و 2.
2- . تفسير قمى 2/340؛ تفسير طبرى 11/544؛ تفسير بغوى 4/258.

به دونيم شد و آن حضرت براى شكر خدا به سجده رفت و شيعيان ما به سجده رفتند.

چون سر برداشتند گفتند: يا محمد! امر كن به حال خود برگردد، حضرت امر كرد به حال خود برگشت و درست شد. گفتند: بفرما يك جانبش شق شود و جانب ديگر به حال خود باشد، حضرت امر كرد چنان شد و سجده كرد و شيعيان ما سجده كردند.

منافقان گفتند: اى محمد! مسافران ما از شام و يمن مى آيند از ايشان مى پرسيم اگر در اين شب ديده اند آنچه ما ديديم باور مى كنيم و اگر نه خواهيم دانست جادو كرده اى؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد (1).

و عامه حديث شق شدن ماه را از بسيارى از صحابه روايت كرده اند مانند ابن مسعود، انس، حذيفه، عبد اللّه بن عمر، عبد اللّه بن عباس، جبير بن مطعم؛ و همه روايت كرده اند كه در مكه واقع شد (2).

و جبير روايت كرده است كه: چون مسافران ايشان آمدند و پرسيدند، همه گفتند: ما نيز ماه را در آن شب چنين ديديم كه به دونيم شد و باز بهم آمد (3).

و ابن مسعود گفت: بخدا سوگند كه ديدم كوه حرا در ميان دو پارۀ ماه بود (4).

و ضحاك روايت كرده است كه ابو جهل گفت: اين جادو است، مى بايد فرستاد و از اهل شهرهاى ديگر سؤال كرد، پس خبر آوردند كه اهل شهرهاى ديگر نيز در آن شب ماه را چنين ديده اند؛ پس كافران گفتند: اين جادوئى بوده است كه در همۀ شهرها مستمر گرديده است (5).

در روايت ديگر وارد شده است كه: شبى آن حضرت در حجر اسماعيل عليه السّلام نشسته بود

ص: 508


1- . تفسير قمى 2/341.
2- . تفسير طبرى 11/544-547: تفسير قرطبى 17/126؛ تفسير روح المعاني 14/74.
3- . تفسير قرطبى 17/127؛ تفسير بغوى 4/258؛ تفسير ابن كثير 4/231. و راوى در اين سه مصدر ابن مسعود است.
4- . مجمع البيان 5/186. و نيز رجوع شود به تفسير كشاف 4/431 و پاورقى آن و تفسير ابى السعود 5/652.
5- . شرح الشفا 1/586.

و كفار قريش در مجالس خود نشسته بودند به يكديگر گفتند: امر محمد ما را عاجز كرده است و نمى دانيم كه در باب او چه بگوييم؟ بعضى گفتند: جادو در آسمان كار نمى كند بياييد برويم و از او بخواهيم معجزه اى در آسمان بنمايد، پس برخاسته به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد! اينها كه از تو مى بينيم اگر جادو نيست علامتى در آسمان به ما بنما زيرا كه مى دانيم كه جادو در آسمان مستمر نمى گردد؟

حضرت فرمود: اين ماه را مى بينيد كه در شب چهارده و تمام است؟ مى خواهيد معجزه را در ماه به شما بنمايم؟ گفتند: بلى؛ حضرت با انگشت معجز نما بسوى ماه اشاره كرد، پس ماه به دونيم شد نيمى بر بام كعبه افتاد و نيمى بر كوه ابو قبيس افتاد، پس گفتند: آن را به جاى خود برگردان، حضرت اشاره فرمود هر دونيم پرواز كردند و در هوا به يكديگر پيوستند و در جاى خود قرار گرفتند.

چون اين معجزه را ديدند به يكديگر گفتند: برخيزيد كه سحر محمد در آسمان و زمين پيوسته و مستمر است (1).

در روايت ديگر مذكور است كه: مقدار ما بين عصر تا شام ماه دو حصه بود و كافران مى ديدند و مى گفتند: سحرى است مستمر (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ماه در مكه به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دونيم شد، پس حضرت فرمود: گواه باشيد (3).

نوع دوم-برگردانيدن آفتاب است: علماى خاصه و عامه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عميس و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير آمد و نماز عصر نكرده بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن آن حضرت نهاد و خوابيد و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه اى

ص: 509


1- . خرايج 1/141 و 142.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/163 و 164؛ تفسير روح المعاني 14/75.
3- . امالى شيخ طوسى 341.

پيچيد و مشغول استماع وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود، چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟

عرض كرد: نه يا رسول اللّه، نتوانستم كه سر مبارك تو را از دامن خود دور كنم.

پس حضرت فرمود: خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود، پس آفتاب را بر او برگردان.

اسماء گفت: و اللّه ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تابيد و به وقت فضيلت عصر برگشت، حضرت نماز كرد و باز آفتاب فرو رفت (1).

در اين باب احاديث بسيار در ابواب معجزات حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

در روايت ديگر منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قصۀ معراج را نقل كرد و فرمود كه: قافلۀ قريش را ديدم كه در فلان منزل است، پرسيدند: قافله چه روز داخل خواهد شد؟ فرمود: در روز چهارشنبه.

چون روز چهارشنبه شد قريش منتظر بودند كذب آن حضرت ظاهر شود، روز به آخر رسيد و قافله نيامد؛ پس حضرت دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را يك ساعت در نزديك مغرب نگاه داشت تا قافله داخل شد و صدق آن حضرت ظاهر شد (2).

نوع سوم-فرو ريختن ستارگان و بسيارى شهب است: كه سابقا مذكور شد كه از علامت ولادت آن حضرت بود كه شياطين ممنوع شدند از رفتن به آسمان (3).

نوع چهارم: عامه و خاصه روايت كرده اند كه: چون قبايل عرب با هم اتفاق كردند در اذيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فرمود: خداوندا! عذاب خود را سخت كن بر قبايل مضر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحط زمان يوسف عليه السّلام.

ص: 510


1- . خرايج 1/52؛ كفاية الطالب 384؛ شرح الشفا 1/589 و 590؛ البداية و النهاية 6/80. و براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/521.
2- . شرح الشفا 1/591.
3- . امالى شيخ صدوق 235؛ كمال الدين و تمام النعمة 196؛ تاريخ يعقوبى 2/8.

پس باران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى بهم رسيد، اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه: درختان ما خشكيده و گياههاى ما منقطع شده و شير در پستان حيوانات و زنان ما نمانده و چهارپايان ما هلاك شدند.

پس رسول خدا به منبر برآمد و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن جناب باران جارى شد و يك هفته باريد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به شكايت آمده عرض كردند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود، حضرت اشاره اى كرد بسوى آسمان و فرمود: «اللّهمّ حوالينا و لا علينا» «خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران» و به هر طرف كه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه بر طرف شد و بر دور مدينه مانند اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نمى باريد، و يك ماه سيلاب در رودخانه ها جارى بود، پس فرمود: و اللّه اگر ابو طالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد (1).

نوع پنجم-سايه كردن ابر بر سر آن حضرت پيش از بعثت و بعد از بعثت:

چنانكه در ابواب سابقه گذشت كه چون با ابو طالب عليه السّلام به راه شام رفت بحيرا و غير او مشاهده كردند و همچنين در ساير اوقات و احوال كه گذشت و بعد از اين مى آيد و اين از معجزات متواترۀ آن حضرت است (2).

نوع ششم-نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان:

چنانكه به سند معتبر از امّ سلمه منقول است كه: روزى فاطمه عليها السّلام به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حسنين عليهما السّلام را برداشته بود و حريره اى ساخته بود و با خود آورده بود، چون داخل شد حضرت فرمود: پسر عمّت را براى من بطلب، چون امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد امام حسين عليه السّلام را در دامن راست و امام حسين عليه السّلام را در دامن چپ و على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را در پيش رو و پس سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايشان پوشانيد و سه مرتبه فرمود:

ص: 511


1- . خرايج 1/58 و 59؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 2/15-22.
2- . سيرۀ ابن اسحاق 74؛ تاريخ طبرى 1/519 و 520.

خداوندا! اينها اهل بيت منند پس از ايشان دور گردان شك و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى؛ و من در ميان عتبۀ در ايستاده بودم عرض كردم: يا رسول اللّه! من از ايشانم؟ فرمود: بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى، پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد، چون حضرت انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس به دست حسنين داد و در دست ايشان «سبحان اللّه» گفتند و ايشان تناول نمودند، پس به دست على عليه السّلام داد و تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست از آن انار و انگور بخورد جبرئيل گفت:

نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ او يا فرزند او (1).

و به سند ديگر از عايشه روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را پى كارى فرستاد، و چون برگشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجرۀ من بود پس حضرت برخاست و على عليه السّلام را استقبال كرد تا ميان فضاى خانه و دست در گردن او درآورد، ناگاه ديدم ابرى هر دو را فرو گرفت و از نظر من غائب شدند، چون ابر بر طرف شد ديدم كه خوشه اى از انگور سفيد در دست آن حضرت بود و خود تناول مى نمود و به على عليه السّلام مى داد كه تناول مى كرد، عرض كردم: يا رسول اللّه! خود مى خورى و به على مى خورانى و به من نمى دهى؟ ! فرمود: اين از ميوه هاى بهشت است و در دنيا نمى خورد مگر پيغمبر و وصىّ پيغمبر (2).

و به سندهاى بسيار در كتب خاصه و عامه از انس روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و به نزد كوهى رفت و از آن بالا رفت و به من فرمود: برو به فلان موضع كه على نشسته و به سنگريزه تسبيح خدا مى گويد و سلام مرا به او برسان و او را بر اين استر سوار كن و به نزد من بياور.

انس گفت: رفتم به آن موضع و على عليه السّلام را سوار كرده به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردم،

ص: 512


1- . خرايج 1/48.
2- . خرايج 1/165.

چون على عليه السّلام نظرش به آن حضرت افتاد عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، حضرت رسول فرمود: و عليك السلام يا ابو الحسن بنشين كه در اين موضع هفتاد پيغمبر نشسته است كه من از همه بهترم و در موضع هر پيغمبرى برادر او نشسته است كه تو از همه بهترى.

انس گفت: در اين حال ابرى ديدم كه به نزديك سر ايشان آمد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست دراز كرد بسوى ابر و خوشۀ انگورى فرود آورد و ميان خود و على عليه السّلام گذاشت و فرمود: بخور اى برادر من كه اين هديه اى است از خدا بسوى من و بسوى تو.

انس عرض كرد: يا رسول اللّه! على برادر توست؟

فرمود: بلى، على برادر من است زيرا كه حق تعالى آبى در زير عرش آفريد پيش از آنكه آدم عليه السّلام را خلق كند به سه هزار سال و آن را در مرواريد سبزى جا داد و همچنان در علم الهى بود تا آدم عليه السّلام را خلق كرد، پس آن آب را در صلب آدم عليه السّلام جارى ساخت، پس آن را به صلب شيث نقل كرد، و پيوسته از صلبى به صلبى آن را منتقل مى نمود تا به صلب عبد المطّلب عليه السّلام رسيد پس آن را دو حصّه كرد: نصفى را در صلب عبد اللّه و نصفى را در صلب ابو طالب قرار داد، پس من از يك نيم بهم رسيدم و على از نيم ديگر، پس على برادر من است در دنيا و آخرت. و به اين اشاره كرده است حق تعالى در قرآن مجيد وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ مِنَ اَلْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1)يعنى: «اوست خداوندى كه آفريد از آب بشرى پس گردانيد آن را نسب و دامادى، و پروردگار تو قادر است» (2).

و در روايت ديگر است كه انس گفت: از آن ابر خوردنى و آشاميدنى هر دو تناول كردند و ابر بالا رفت و حضرت فرمود كه: از اين ابر سيصد و سيزده پيغمبر و سيصد و سيزده وصىّ پيغمبر خورده اند كه من از همۀ آن پيغمبران نزد خدا گرامى ترم و على از همۀ آن اوصيا نزد حق تعالى گرامى تر است (3).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 513


1- . سورۀ فرقان:54.
2- . امالى شيخ طوسى 313.
3- . امالى شيخ طوسى 283.

فرمود: بر شما باد به هريسه كه چهل روز نشاط عبادت مى دهد و داخل بود در خوانى كه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آسمان فرود آمد (1).

مؤلف گويد: احاديث نزول مائده بسيار است و در ابواب فضائل حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

نوع هفتم-روايت كرده اند از انس كه: حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را به رسالت فرستاد نزد فرعونى از فراعنۀ عرب كه او را به وحدانيّت خدا دعوت نمايد، چون رسالت حضرت را به او رسانيد گفت: بگو كه آن خدائى كه مرا بسوى او مى خوانى از طلا است يا از نقره است يا از آهن؟ !

آن مرد برگشت و رسالت او را به حضرت رسانيد؛ پس بار ديگر حضرت به نزد او فرستاد و او را دعوت نمود و او ابا كرد و با فرستادۀ آن حضرت در سخن بود كه ابرى پيدا شد و صاعقه اى از آن ابر ظاهر شد و كاسۀ سر او را برداشت، پس خدا اين آيه را فرستاد وَ يُرْسِلُ اَلصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِي اَللّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ اَلْمِحالِ (2). (3)

هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل لعين گفت كه: خدا عذاب را براى اين از تو دور مى گرداند كه مى داند در پشت تو ذرّيّتى هست كه مسلمان خواهد شد-يعنى عكرمه-و ولايت در ميان مسلمانان بهم خواهد رسانيد و اگر در آن ولايت اطاعت خدا بكند نجات خواهد يافت؛ و همچنين ساير قريش بعضى را خدا مهلت مى دهد براى آنكه مى داند كه مسلمان خواهند شد و بعضى را براى آنكه مى داند از نسل ايشان مسلمانى بهم خواهد رسيد.

پس فرمود: نظر كنيد بسوى آسمان؛ چون نظر كردند ديدند درهاى آسمان گشوده شد و آتشى فرود آمد و در برابر سر ايشان ايستاد و آن قدر نزديك شد به ايشان كه گرمى آن را در ميان دوشهاى خود يافتند و بدنهاى ايشان لرزيد، حضرت فرمود: مترسيد كه الحال

ص: 514


1- . محاسن 2/169؛ كافى 6/319.
2- . سورۀ رعد:13.
3- . امالى شيخ طوسى 485.

شما را نمى سوزاند و اين را خدا عبرتى گردانيد براى شما؛ پس ديدند كه از پشتهاى ايشان نورى جدا شد و آن آتش را برگردانيد تا به آسمان رسانيد.

حضرت فرمود: اين نورها بعضى نور آنهاست كه خدا مى داند كه خود مسلمان خواهند شد و بعضى نور فرزندانى است كه خدا مى داند از ايشان بهم خواهند رسيد و مسلمان خواهند شد (1).

ص: 515


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 513؛ احتجاج 1/66.

ص: 516

باب هفدهم: در بيان معجزه اى چند است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد

و آن بر چند وجه است

ص: 517

ص: 518

اول-محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق عليه السّلام و جابر انصارى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در درّه هاى مكه راه مى رفت به هر سنگ و درخت كه مى گذشت خم مى شدند و سجده مى كردند براى تعظيم آن حضرت و مى گفتند: «السلام عليك يا رسول اللّه» (1).

دوم-به سند معتبر روايت كرده اند كه فاطمه بنت اسد گفت: چون علامت وفات عبد المطّلب ظاهر شد به فرزندان خود گفت: كى محمد را محافظت و كفالت خواهد كرد؟

گفتند: او از ما زيرك تر است، هركه را خود اختيار نمايد به او بگذار.

عبد المطّلب گفت: اى محمد! جدّ تو بر جناح سفر آخرت است، كداميك از عموها و عمه هاى خود را اختيار مى كنى كه تو را كفالت نمايند؟

حضرت در روهاى ايشان نظر كرد و به جانب ابو طالب روان شد.

پس عبد المطّلب گفت: اى ابو طالب! من دانسته ام امانت و ديانت تو را، بايد از براى او چنان باشى كه من از براى او بودم.

چون عبد المطّلب به رحمت حق واصل شد ابو طالب او را به خانه آورد و من او را خدمت مى كردم و مرا مادر مى گفت، و در خانۀ ما چند درخت خرما بود و اول موسم رسيدن رطب بود و چهل طفل بودند از هم سنّان آن حضرت، هر روز مى آمدند و رطبها كه از درخت ريخته بود بر مى چيدند و از دست يكديگر مى ربودند و هرگز نديدم كه آن

ص: 519


1- . خرايج 1/46 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به اعلام الورى 38 و سيرۀ ابن اسحاق 120 و دلائل النبوة 2/146.

حضرت از دست ديگرى رطب بگيرد، و من هر روز از براى آن حضرت قدرى بر مى چيدم و گاهى كنيز من بر مى چيد، روزى چنان اتفاق افتاد هر دو فراموش كرديم و از براى آن حضرت بر نداشتيم و او در خواب بود و كودكان آمدند و آنچه از درختان افتاده بود برچيدند و رفتند، و من از خجلت و شرم آن حضرت خوابيدم و آستين خود را بر رو كشيدم، چون آن حضرت بيدار شد و بسوى بستان خراميد و رطبى در زير درختان نديد برگرديد و جاريۀ من از آن حضرت معذرت طلبيد كه: ما امروز فراموش كرديم كه بهرۀ شما را برداريم، ديدم باز به جانب نخلستان خراميد و به يكى از آن درختان خطاب فرمود كه: اى درخت! من گرسنه ام، ديدم آن درخت نيك بخت سر بر پاى مباركش سود و شاخهاى خود را نزد آن حضرت گشود تا آن قدر كه مى خواست ميل فرمود پس از شرف و عزت سر بر آسمان رفعت كشيد و آن حضرت بازگرديد.

فاطمه گفت: من از مشاهدۀ آن حال متعجب گرديدم، و چون ابو طالب در خانه را زد بر خلاف عادت دويدم و در را گشودم و آنچه ديده بودم به خدمتش تقرير نمودم، ابو طالب گفت: از مشاهدۀ اين غرايب از آن مظهر عجايب تعجب مكن كه او پيغمبر خواهد شد و از تو بعد از سنّ نااميدى فرزندى بهم خواهد رسيد كه شبيه به او و وزير و وصىّ او باشد. پس زياده از بيست سال از آن حال كه گذشت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متولد شد (1).

سوم-به سندهاى معتبر از عمار بن ياسر و غير او منقول است كه گفت: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها همراه بوديم، در صحرائى فرود آمديم كه درخت در آن صحرا كم بود، و چون ارادۀ قضاى حاجت نمود نظر كرد و دو درخت از دور ديد گفت: اى عمار! برو به نزد آن دو درخت و بگو: رسول خدا شما را امر مى كند كه به يكديگر متصل شويد تا در عقب شما قضاى حاجت خود نمايد؛ چون عمار رسالت آن حضرت را به درختان رسانيد به جانب يكديگر سعى كردند و متّصل شدند مانند يك درخت، و چون از حاجت خود فارغ شد فرمود: هر يك به جاى خود برگرديد، پس بزودى به جاهاى خود

ص: 520


1- . خرايج 1/138 و در آن بجاى بيست سال، سى سال ذكر شده است.

برگشتند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين و حضرت صادق عليهما السّلام مروى است كه:

حضرت خود فرمود و درختها به نزديك يكديگر آمدند، و چون قضاى حاجت كرد فرمود كه به جاى خود برگشتند، و چون بعضى از صحابه به آن موضع آمدند اثرى از مدفوع آن حضرت نديدند (2).

چهارم-به سندهاى بسيار از خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد، در جانب محراب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه اى بود و هرگاه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس رومى آمد و گفت: يا رسول اللّه! رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرار گيرى، و چون مرخّص شد براى حضرت منبرى ساخت سه پايه داشت و حضرت بر پايۀ سوم مى نشست، اول مرتبه كه آن حضرت بر منبر آمد آن درخت به ناله آمد مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند، پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در بر گرفت تا ساكن شد پس حضرت فرمود: اگر من او را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد (3)؛ و آن را حنّانه مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند (4).

و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند (5).

و به روايت ديگر منقول است كه حضرت به آن درخت خطاب نمود كه: ساكن شو اگر مى خواهى تو را درختى گردانم در بهشت كه صالحان از ميوۀ تو بخورند و اگر خواهى تو را

ص: 521


1- . خرايج 1/155؛ البداية و النهاية 6/98 و 128.
2- . بصائر الدرجات 254 و 256.
3- . رجوع شود به دلائل النبوة 2/556-563 و البداية و النهاية 6/131-137.
4- . خرايج 1/165-166.
5- . قصص الانبياء راوندى 312؛ دلائل النبوة 2/560.

در دنيا به حالت اول برگردانم كه تر و تازه شوى و جوان گردى و ميوه دهى، پس آن درخت اختيار آخرت نمود بر دنيا (1).

و به روايت ديگر: چون آن درخت ناله كرد و حضرت بر منبر بود آن را به نزد خود طلبيد، پس آن درخت زمين را شكافت و به جانب آن حضرت حركت كرد، و چون به نزديك منبر رسيد حضرت آن را در بر گرفت و تسكين آن مى نمود، و از آن ناله مى شنيدند مانند نالۀ كودكى كه او را از گريه ساكن گردانند (2).

و اين معجزه متواتر است (3)، و اكنون جاى آن درخت معروف است و آن را «اسطوانۀ حنّانه» مى گويند.

پنجم-در نهج البلاغه و غير آن از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه گفت:

با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشراف قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد! تو دعواى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤال مى كنيم، اگر اجابت مى نمايى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسولى و اگر نكنى مى دانيم كه تو ساحرى و دروغگويى.

حضرت فرمود: سؤال شما چيست؟

گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشۀ خود و بيايد و در پيش تو بايستد.

حضرت فرمود كه: خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟

گفتند: بلى.

فرمود: من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد. پس فرمود: اى

ص: 522


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126؛ الوفا بأحوال المصطفى 329.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126 در ضمن دو روايت.
3- . رجوع شود به الوفا بأحوال المصطفى 326 و شرح الشفا 1/622 و وفاء الوفا 2/388.

درخت! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا.

پس بحقّ آن خداوندى كه او را به حق فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صورتى شديد و صدايى مانند صداى بالهاى مرغان تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشود و شاخ ديگر بر سر من گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم.

چون اين معجزۀ نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبر گفتند: امر كن آن را بر گردد و به دونيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند؛ حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم و روى شديد و نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد.

گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متّصل شود؛ حضرت فرمود و چنين شد، پس من گفتم: لا إله إلاّ اللّه اول كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اول كسى كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد به امر حق تعالى نمود و از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم.

پس همۀ آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوييم تو ساحر و كذّابى و جادوهاى عجيب دارى و تو را تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است (1).

و اين معجزه نيز متواتر است و به طرق بسيار منقول است (2).

ششم-به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه مردى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: به من معجزه اى بنما؛ و در برابر آن حضرت دو درخت بود كه دور بودند از يكديگر، حضرت به آن درختها خطاب نمود كه: به يكجا جمع شويد، پس

ص: 523


1- . نهج البلاغة 301، خطبه 192؛ اعلام الورى 22.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/171.

حركت نمودند و به يكديگر چسبيدند؛ پس فرمود: از يكديگر جدا شويد، جدا شدند و هر يك به جاى خود برگشتند و آن مرد ايمان آورد (1).

هفتم-به سند معتبر از عباس منقول است كه ابو طالب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت:

اى فرزند برادر! خدا تو را فرستاده است؟ فرمود: بلى، ابو طالب گفت: پس معجزه اى به من بنما، گفت: اين درخت را بخوان؛ حضرت آن را طلبيد و آمد در پيش آن حضرت سجده كرد و برگشت، ابو طالب گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگويى، يا على! نماز كن در پهلوى پسر عمّ خود (2).

هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: چون در حقّ يهودان و دشمنان آل محمّد اين آيه نازل شد ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً (3)گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه در دلهاى ما ارادۀ مواسات فقرا و اعانت ضعفا و صرف مال در راه خدا نيست و مى گويى سنگها از دلهاى ما نرم ترند و اطاعت حق بيش از ما مى كنند و اينك كوهها نزديك ما هستند بيا برويم به نزديك يكى از آنها اگر گواهى دهند كه تو راستگويى بر ما لازم است تو را متابعت كنيم و اگر تكذيب تو كنند يا جواب نگويند مى دانيم كه تو دروغگويى.

حضرت فرمود: خوب است، هر كوه را كه اختيار مى كنيد مى رويم به نزديك آن، پس كوهى را اختيار كردند كه از معموره دورتر بود و حضرت را به نزديك آن كوه بردند، پس حضرت به كوه خطاب نمود كه: سؤال مى كنم از تو بجاه محمد و آل پاكيزۀ او كه حق تعالى به بركت ذكر نامهاى ايشان عرش را سبك گردانيد بر دوش هشت ملك بعد از آنكه ايشان با گروه ملائكه كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى دانست نتوانستند آن را حركت دادن، و سؤال مى كنم بحقّ محمد و آل طيّبين او كه به ذكر نامهاى ايشان حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد و به توسّل به انوار ايشان ادريس را در بهشت به مكان بلند رسانيد كه شهادت

ص: 524


1- . بصائر الدرجات 253. و نيز رجوع شود به خرايج 1/90.
2- . امالى شيخ صدوق 491؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/172.
3- . سورۀ بقره:74.

دهى براى محمد به آنچه خدا به تو سپرده است از تصديق او بر اين يهودان در بيان قساوت دلهاى ايشان.

پس كوه بر خود بلرزيد و آب از آن جارى گرديد و به لغت ارجمند و صداى بلند ندا كرد: اى محمد! شهادت مى دهم كه تويى رسول ربّ العالمين و سيد خلايق اولين و آخرين و شهادت مى دهم كه دلهاى اين يهودان چنانكه تو وصف كرده اى از سنگ سخت تر است، از آنها خيرى بيرون نمى آيد و از سنگ گاهى آب بيرون مى آيد، و شهادت مى دهم كه ايشان دروغگويانند در آنچه تو را به آن نسبت مى دهند از افتراى بر پروردگار عالميان.

حضرت فرمود كه: سؤال مى كنم از تو اى كوه كه بيان نمايى كه خدا تو را امر كرد اطاعت من كنى در هرچه از تو طلب كنم بجاه محمد و آل طيب او كه به بركت ايشان نجات داد خدا نوح را از كرب عظيم و سرد گردانيد آتش را بر ابراهيم و بر او سلامت گردانيد و او را در ميان آتش متمكن گردانيد بر تخت مزيّن و فرشهاى ملوّن كه آن پادشاه جبار مانند آنها را در سر كار خود و پادشاهان ديگر نديده و نشنيده بود و بر دور تخت او انواع درختهاى سبز خوشاينده رويانيد و اصناف گلها و رياحين و ميوه ها به ظهور آورد كه هر يك در فصلى از فصول سال بعمل مى آمد.

كوه گفت: گواهى مى دهم براى تو كه آنچه گفتى حقّ است و شهادت مى دهم كه اگر از خدا سؤال كنى مردان دنيا را همه ميمون و خوك گرداند، مى كند؛ و اگر سؤال كنى كه همه را فرشتگان گرداند، مى كند؛ و اگر دعا كنى كه آتشها را يخ و يخها را آتش كند، مى كند؛ و اگر بطلبى كه آسمان را به زمين آورد و زمين را به آسمان برد، رد نمى كند؛ و گواهى مى دهم كه خدا آسمانها و زمينها و كوهها و درياها و صحراها را همه فرمانبردار تو گردانيده است و جميع مخلوقات حق تعالى مطيع تواند و هرچه بفرمايى بعمل مى آورند.

بعد از مشاهدۀ اين معجزات واضحات آن گروه يهود عنود گفتند: يا محمد! تو بر ما تلبيس مى كنى و در پشت سنگهاى اين كوه جمعى از اصحاب خود را نشانده اى كه آنها سخن مى گويند و به ما مى گويى كوه سخن مى گويد، اگر راست مى گويى از كوه دور شو و امر كن آن را از بيخ كنده شود و حركت نمايد تا موضعى كه ايستاده اى پس كوه از كمر به

ص: 525

دونيم شود و نيم بالا به زير آيد و نيم زير به بالا رود، اگر چنين كنى مى دانيم حيله نكرده اى و از خداست آنچه دعوى مى كنى.

پس حضرت اشاره نمود به سنگى كه به قدر پنج رطل بود و فرمود كه: اى سنگ! بگرد، پس گرديد و به نزديك حضرت ايستاد، حضرت به آن يهودى فرمود: اى يهودى! اين سنگ را بردار و به نزديك گوش خود بدار تا آنچه آن كوه شهادت داد اين سنگ نيز شهادت بدهد؛ چون چنين كرد سنگ به امر خدا به سخن آمد و آنچه از كوه شنيده بود از آن سنگ شنيد، حضرت فرمود: آيا در پشت اين سنگ آدمى هست كه با تو سخن گويد؟ گفت: نه و ليكن آنچه من طلب كردم بعمل بياور.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى اتمام حجت بر ايشان از كوه بسيار دور شد و در ميان صحرا ايستاد و فرمود: اى كوه! بحقّ محمد و آل طيّبين او كه بجاه ايشان و توسل جستن بندگان خدا به ايشان حق تعالى بر قوم عاد بادى سرد فرستاد كه مردم را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد و امر كرد جبرئيل را كه نعره اى بر قوم صالح زد و ايشان را هلاك كرد كه: از مكان خود كنده شو به اذن خدا و بيا به نزديك من به اين موضع، و دست بر زمين گذاشت؛ پس كوه به اذن خدا به حركت آمد و مانند اسب رهوار به سرعت بسيار آمد تا به آنجا كه حضرت نشان داد ايستاد و گفت: من شنوا و مطيعم تو را اى رسول پروردگار عالميان تا بر خاك ماليده شود بينى هاى اين معاندان، هر امر فرمائى بفرما تا اطاعت كنم.

فرمود: اين گروه مى گويند كه از زمين كنده شوى و به دونيم شوى و نصف زير به بالا رود و نصف بالا به زير آيد.

عرض كرد: اى رسول ربّ العالمين! تو مى فرمايى كه چنين شود؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بلى. پس چنان شد كه خواستند و بعد كوه خطاب كرد به معاندان كه: آيا آنچه ديديد كمتر است از معجزات موسى عليه السّلام كه گمان مى كنيد به او ايمان آورده ايد؟ ! پس يهودان به يكديگر نظر كردند و بعضى گفتند: ديگر مفرّى نماند ما را، و بعضى گفتند: اين مردى است بختى دارد و هركه صاحب بخت است هرچه اراده مى كند از براى او ميسّر مى گردد.

ص: 526

پس كوه ندا كرد ايشان را كه: اى دشمنان خدا! به آنچه گفتيد نبوّت موسى را باطل كرديد زيرا كه منكر موسى مى تواند گفت كه معجزه هاى او از بخت بود (1).

نهم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه كفار قريش كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مجادله مى كردند گفتند: بيا تا برويم به نزد «هبل» و او را حكم گردانيم تا گواهى دهد به راستى ما و دروغ تو.

چون به نزد هبل آمدند و حضرت به نزديك آن رسيد بر رو در افتاد براى تعظيم آن حضرت و گواهى داد براى او به پيغمبرى و براى برادرش على عليه السّلام به امامت و براى فرزندان ايشان به خلافت و وراثت (2).

دهم-باز در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: چون كفار قريش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در شعب ابى طالب محصور كردند و در دهنۀ شعب جماعتى را موكّل كردند كه نگذارند كسى قوتى براى ايشان ببرد و كسى از درّه بيرون آيد و طلب آذوقه از براى ايشان بكند، در آن وقت حق تعالى آن حضرت و خويشان و اصحاب او را در آن درّه غذايى داد بهتر از منّ و سلوى كه براى بنى اسرائيل فرستاد، و به بركت دعاى آن حضرت هرچه خواهش كردند و طلبيدند از انواع ميوه ها و حلواها براى ايشان حاضر شد و فاخر ترين جامه ها بر ايشان پوشانيد، و چون گفتند: ما از اين درّه دلتنگ شديم و سينه هاى ما تنگى مى كند، به دست مبارك خود از جانب راست و چپ به كوهها اشاره فرمود كه: دور شويد، پس دور شدند و در ميان درّه صحراى وسيعى بهم رسيد كه دو طرفش را نمى توانستند ديد پس به دست مبارك اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه حق تعالى به شما سپرده است از درختان و ميوه ها و رياحين و گلها و گياهها، پس به قدرت حق تعالى تمام آن صحرا مملو شد از گل و سبزه و ريحان و انواع درختان و الوان ميوه ها و آن صحرا رشك جميع گلستانها شد (3).

يازدهم-در حديث حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 527


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 286-290.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.

سنگى در ميان راه گذاشت كه آب را از زمين خود بگرداند و تا امروز باقى است و در اين مدت به اعجاز آن حضرت پاى كسى بر آن سنگ نيامده و به حيوانى ضرر نرسانيده (1).

دوازدهم-روايت كرده اند كه: يهودى را بر مسلمانى حقّى بود و شرط كرده بود با مسلمان كه براى او نخلستانى برساند كه الوان خرما در آن باشد، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد امير المؤمنين عليه السّلام را كه هستۀ خرما حاضر كرد به عدد آن درختان كه شرط كرده بودند و آن حضرت هسته را در دهان مبارك مى گذاشت و به على عليه السّلام مى داد و او به زمين فرو مى برد، و چون به هستۀ ديگر مى پرداختند هستۀ اول سبز شده بود، و چون هستۀ سوم را به زمين فرو مى برد اوّلى به بار آمده بود، تا آنكه در يك ساعت آن باغ را تمام كردند از الوان خرماى زرد و سرخ و سفيد و سياه و همه به ميوه رسيدند و به يهودى تسليم نمودند (2).

شبيه به اين در باب قصۀ سمان فارسى رضى اللّه عنه مذكور خواهد شد (3).

سيزدهم-در حديث معتبر مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با امير المؤمنين عليه السّلام در ميان نخلستانى راه مى رفتند، پس يكى از آن درختان به ديگرى گفت: اين رسول خدا است و وصىّ اوست، پس به اين سبب آن خرما را «صيحانى» گفتند كه صدا به شهادت به رسالت و وصايت بلند كرد (4).

چهاردهم-از جابر انصارى منقول است كه گفت: چون در جنگ احزاب خندق را كنديم بر دور خندق تل بلندى از خاك بهم رسيد، چون رفتم و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردم فرمود: از اين غمگين مباش كه بزودى امر عجيبى مشاهده خواهى كرد؛ چون شب شد نزد آن خاك صداها مى شنيدم و كسى را نمى ديدم و شعرى چند مى شنيدم كه مضمونش اين است: خاك را از بيخ بر كنيد و به بلد بعيدى بيفكنيد و اعانت كنيد محمد رشيد را و ياور او و پسر عمّ بزرگوار او باشيد؛ چون صبح شد مقدار

ص: 528


1- . كافى 5/75؛ وسائل الشيعة 17/38.
2- . بحار الانوار 17/365.
3- . خرايج 1/150.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/365؛ فضائل شاذان بن جبرئيل 144.

يك كف از آن خاك نمانده بود (1).

پانزدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پشت داد به درخت خشكى و در ساعت سبز شد و ميوه آورد (2).

شانزدهم-باز ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى در جحفه فرود آمد در زير درخت كم سايه اى و اصحابش بر دور او فرود آمدند و آنها در آفتاب بودند، و اين بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گران آمد كه خود در سايه باشد و اصحابش در آفتاب، ناگاه به امر خدا آن درخت بلند و بزرگ شد و جميع صحابه را در زير سايۀ خود گرفت، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ اَلظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً (3)«آيا نمى بينى پروردگار خود را كه چگونه كشيد و پهن كرد سايه را و اگر خواهد آن را ساكن مى گرداند؟» (4).

هفدهم-عياشى از سعيد بن جبير روايت كرده است كه: كفار قريش بر كعبه سيصد و شصت بت گذاشته بودند از هر قبيله يك بت و دو بت بود، چون آيۀ شَهِدَ اَللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ (5)نازل شد همۀ آن بتها به سجده افتادند (6).

هجدهم-ابن بابويه و غير او به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون در طواف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ركن غربى رسيد و از آن گذشت آن ركن به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! آيا من ركنى از اركان خانۀ پروردگار تو نيستم؟ چرا دست مبارك خود را به من نمى رسانى؟ پس حضرت به نزديك آن ركن رفت و فرمود: ساكن شو بر تو باد سلام و تو را متروك نخواهم گردانيد (7).

ص: 529


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
3- . سورۀ فرقان:45.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
5- . سورۀ آل عمران:18.
6- . تفسير عياشى 1/166.
7- . علل الشرايع 429؛ بصائر الدرجات 503؛ قصص الانبياء راوندى 286.

نوزدهم-صفار و قطب راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل نخلستانى شد درختان خرما از هر جانب به صدا آمده گفتند: السلام عليك يا رسول اللّه، و هر يك استدعا كردند: از من بخور، و خوشه هاى خود را آويختند و از هر يك تناول فرمود، چون به خرماى عجوه رسيد سر فرود آورد و سجده كرد آن حضرت را، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداوندا! بركت فرست بر اين و نفع ببخش مردم را به اين؛ پس به اين سبب روايت كرده اند كه: عجوه از بهشت است (1).

بيستم-راوندى و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده اند كه: اعرابى از قبيلۀ بنى عامر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: به چه چيز بدانم كه تو رسول خدائى؟

فرمود: اگر اين خوشۀ خرما را بطلبم و از بالاى درخت به زير آيد، گواهى مى دهى كه منم رسول خدا؟

گفت: بلى.

حضرت آن خوشه را طلبيد و آن جدا شد و به زير آمد و خود را به زمين مى كشيد و آن حضرت را سجده مى كرد تا به نزد رسول خدا آمد، پس فرمود: برگرد به جاى خود، پس برگشت و به جاى خود پيوست.

اعرابى گفت: گواهى مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و ايمان آورد و بيرون آمد و مى گفت: اى آل عامر بن صعصعه! من هرگز او را تكذيب نخواهم كرد (2).

بيست و يكم-باز روايت كرده اند: مردى بود از بنى هاشم كه او را «ركانه» مى گفتند و كافر بود و بسيار بر كشتن مردم حريص بود و گوسفند مى چرانيد در واديى كه آن را «اضم» مى گفتند، روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن وادى رفت چون نظر ركانه بر آن حضرت افتاد گفت: اگر نه خويشاوندى ميان من و تو مى بود هرآينه با تو سخن نمى گفتم تا تو را مى كشتم، تويى كه خدايان ما را دشنام مى دهى اكنون خداى خود را بخوان تا تو را از من

ص: 530


1- . قصص الانبياء راوندى 286-287؛ بصائر الدرجات 504.
2- . قصص الانبياء راوندى 297؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/172؛ البداية و النهاية 6/130.

نجات دهد، پس بيا كشتى بگيريم اگر مرا بر زمين افكندى ده گوسفند من از تو باشد؛ حضرت او را برداشت و بر زمين زد و بر روى سينه اش نشست، ركانه گفت: اين كار تو نبود خداى تو با من چنين كرد، بيا بار ديگر كشتى بگيريم اگر باز مرا بيندازى ده گوسفند ديگر از تو باشد؛ پس مرتبۀ ديگر حضرت او را بر زمين زد، بازگفت: بار ديگر كشتى مى گيريم بر ده گوسفند ديگر، و باز حضرت او را انداخت.

ركانه گفت: يارى كرده نشوند لات و عزّى كه مرا يارى نكردند، بگير سى گوسفند خود را و برو.

حضرت فرمود: من گوسفند را نمى خواهم و ليكن تو را به اسلام دعوت مى كنم و نمى خواهم كه تو به جهنم روى، اگر مسلمان شوى از عذاب الهى ايمن باشى.

ركانه گفت: مسلمان نمى شوم مگر آنكه معجزه اى به من بنمائى.

حضرت فرمود: خدا را بر تو گواه مى گيرم كه عهد كنى اگر از من معجزه بينى به من ايمان بياورى.

گفت: بلى.

درختى نزديك آن حضرت بود فرمود: بيا اى درخت به اذن خدا، پس آن درخت به دونيم شد و نصف آن با ساقش روان شد و در پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد.

ركانه گفت: معجزۀ بزرگى نمودى، بگو برگردد، حضرت امر كرد آن را و برگشت و متّصل شد به نصف ديگر، پس فرمود: مسلمان مى شوى؟

گفت: نمى خواهم كه زنان مدينه بگويند من از ترس مسلمان شده ام و ليكن گوسفندان خود را اختيار كن و بردار.

حضرت فرمود: چون مسلمان نشدى مرا به گوسفندان تو احتياجى نيست (1).

بيست و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با صحابه به جنگ مقفع بن هميسع مى رفتند به كوه عظيمى رسيدند كه اسبان عاجز بودند از قطع آن،

ص: 531


1- . قصص الانبياء راوندى 297. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/167 و دلائل النبوة 6/.25.

پس حضرت دعا كرد و آن كوه به زمين فرو رفت و پاره پاره شد و راه ايشان باز شد (1).

بيست و سوم-ابن بابويه و صفار و راوندى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا مرا طلبيد و به يمن فرستاد كه ميان ايشان اصلاح كنم، گفتم: يا رسول اللّه! ايشان جماعت بسيارند و مردم سالدارند و من كم سالم، فرمود: يا على! چون به عقبۀ «افيق» بالا روى به آواز بلند ندا كن كه: اى درختان و اى كلوخها و اى خاكها! محمد رسول خدا شما را سلام مى رساند.

پس رفتم بسوى يمن و چون به بالاى عقبۀ افيق رسيدم ديدم اهل يمن همه شمشيرها برهنه و نيزه ها راست كرده اند و رو به من مى آيند، چون به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، هر درخت و كلوخ و خاكى كه در آن عرصه بود همه به يك صدا آواز كردند و گفتند: بر محمد رسول اللّه و بر تو باد سلام؛ چون آن صداها را اهل يمن شنيدند همه بر خود بلرزيدند و زانوهاى ايشان بر هم مى خورد و حربه ها را انداختند و از روى اطاعت به نزد من آمدند تا ميان ايشان اصلاح كردم (2).

بيست و چهارم-على بن ابراهيم روايت كرده است: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پاى قلعۀ بنى قريظه رفت كه ايشان را محاصره نمايد در دور قلعۀ ايشان درخت خرماى بسيارى بود، به دست خود اشاره فرمود كه: دور شويد، پس درختان از پاى قلعه دور شدند و در بيابان متفرق شدند (3).

بيست و پنجم-شيخ طوسى و قطب راوندى و ديگران به سند معتبر از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من مى شناسم سنگى را در مكه بر من سلام مى كرد پيش از آنكه مبعوث شوم و الحال آن را مى شناسم (4).

بيست و ششم-شيخ طوسى به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه گفت: ما

ص: 532


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111.
2- . امالى شيخ صدوق 185؛ بصائر الدرجات 503؛ خرايج 2/492.
3- . تفسير قمى 2/190.
4- . امالى شيخ طوسى 341؛ قصص الانبياء راوندى 287 و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

روزى نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه على بن ابى طالب عليه السّلام داخل شد و حضرت سنگريزه اى در دست داشت و به دست آن حضرت داد، هنوز سنگريزه در دست او قرار نگرفته بود كه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه رضيت باللّه ربّا و بمحمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبيّا و بعليّ بن أبي طالب عليه السّلام وليّا» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه از شما صبح كند و اين دعا را بخواند و راضى باشد به خدا و به ولايت على بن ابى طالب ايمن مى گردد از خوف خدا و عقاب او (1).

بيست و هفتم-ابن بابويه و راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مردى از يهود كه او را «سبحت» مى گفتند به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت:

يا محمّد! آمده ام از تو سؤال كنم از پروردگار خود.

فرمود: سؤال كن.

گفت: كجاست خداى تو؟

فرمود: علم و قدرتش به همۀ مكان احاطه كرده است و در هيچ مكان نيست.

گفت: چگونه است پروردگار تو؟

فرمود: چگونه او را به چگونه بودن وصف كنم و حال آنكه چگونگى را او آفريده و او به مخلوق خود متّصف نمى گردد.

گفت: چه دانم كه تو پيغمبرى؟

پس هر سنگ و كلوخ و هر چيز كه در دور آن حضرت بودند همه به لغت عربى فصيح به سخن آمده گفتند: اين است رسول خدا.

سبحت گفت: هرگز به اين هويدايى امرى نديده بودم، گواهى مى دهم به وحدانيّت الهى و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى (2).

بيست و هشتم-در بصائر الدرجات به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى

ص: 533


1- . امالى شيخ طوسى 283؛ بشارة المصطفى 134.
2- . توحيد شيخ صدوق 310؛ قصص الانبياء راوندى 283؛ كافى 1/94.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سهل بن حنيف و خالد بن ايوب انصارى داخل باغى از باغهاى بنى النجار شدند، ناگاه سنگى از سر چاه ايشان ندا كرد آن حضرت را به آواز بلند و گفت:

بر تو باد سلام الهى اى محمد، شفاعت كن از براى من نزد پروردگار خود كه نگرداند مرا از سنگهاى جهنم كه كافران را به آنها عذاب مى كند؛ حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت: خداوندا! مگردان اين سنگ را از سنگهاى جهنم.

پس ريگ آن حضرت را ندا كرد و گفت: السلام عليك يا محمد و رحمة اللّه و بركاته دعا كن پروردگار خود را كه نگرداند مرا از كبريت جهنم؛ پس حضرت دست برداشت و گفت: خداوندا! مگردان اين ريگ را از كبريت جهنم (1).

بيست و نهم-شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ طايف مى رفت به صحرائى رسيدند كه در آنجا درخت سدر بسيار بود و آن حضرت را خواب گرفته بود، پس درخت سدرى بر سر راه آن حضرت واقع شد و به قدرت الهى به دو حصّه شد و از ميان خود راه آن حضرت را گشود، و ساقش دو حصّه شد و هر حصّه در طرفى ايستاد و تا امروز بر آن هيئت مانده است و مردم تعظيم آن مى نمايند و آن را «سدرة النبى» مى گويند و آن را نمى برند و محافظت آن مى نمايند و به آن تبرّك مى جويند و برگ آن را براى حفظ بر گوسفندان و شتران خود مى آويزند، و اين معجزه اى است كه تا امروز اثرش باقى است (2).

سى ام-راوندى روايت كرده است كه: در ابتداى بعثت آن حضرت گروهى از عرب نزد بتى جمع شده بودند كه آن را بپرستند، ناگاه صدائى از جوف آن صنم بر آمد كه به زبان فصيح گفت: محمد بسوى شما آمده است و شما را بسوى دين حق مى خواند، پس متفرق شدند و تفحّص آن حضرت نمودند و اكثر ايشان ايمان آوردند (3).

سى و يكم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: شب تارى كه باران مى باريد آن

ص: 534


1- . بصائر الدرجات 504.
2- . اعلام الورى 30؛ خرايج 1/26؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/177.
3- . خرايج 1/30.

حضرت از نماز خفتن بر مى گشت و برقى در پيش آن حضرت روشنى مى داد پس نظرش بر قتادة بن نعمان افتاد و او را شناخت، قتاده گفت: يا نبىّ اللّه! مى خواهم با تو نماز كنم و در شبهاى تار مرا مقدور نيست، حضرت چوب خوشۀ خرمائى در دست داشت به او داد و فرمود: ده شب براى تو روشنى خواهد داد و چنان شد، و فرمود: چون به خانه مى روى در زاويۀ خانۀ تو شيطانى جا كرده است شمشير خود را بر او حواله كن تا دفع شود، چون داخل خانه شد سياهى در زاويۀ خانه ديد و چون بر او حمله كرد به ديوار بالا رفت و بر طرف شد (1).

سى و دوم-راوندى روايت كرده است: روزى جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و او را غمگين يافت، گفت: يا رسول اللّه! چرا غمگينى؟

گفت: از جور و تكذيب كافران دلگيرم.

جبرئيل گفت: مى خواهى آيتى به تو بدهم كه بدانى خدا همه چيز را فرمانبردار تو گردانيده است؟

گفت: بلى.

جبرئيل گفت: اين درخت را بطلب تا بسوى تو بيايد. پس درخت را طلبيد و آمد در خدمت او ايستاد، و چون فرمود: برو، برگشت و به جاى خود قرار گرفت (2).

سى و سوم-راوندى به چندين سند روايت كرده است كه: اعرابى در بعضى از سفرها به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: مى خواهى تو را به چيزى راهنمائى كنم؟

گفت: بلى.

فرمود: بگو «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه و ان محمدا رسول اللّه» .

اعرابى گفت: آيا گواهى دارى؟

ص: 535


1- . خرايج 1/34. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/159 و مجمع الزوائد 2/167.
2- . خرايج 1/43. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/13-17 و البداية و النهاية 6/129.

فرمود: برو به نزد اين درخت و بگو: رسول خدا تو را مى طلبد.

چون به نزديك درخت آمد و تبليغ رسالت حضرت نمود، درخت به حركت آمد و زمين را مى شكافت و به خدمت آن حضرت مى شتافت تا به نزديك آن حضرت ايستاد، پس حضرت فرمود: گواهى بده بر حقّيّت من.

درخت به سخن آمد و به رسالت و حقّيّت آن حضرت گواهى داد.

اعرابى گفت: بگو به جاى خود برگردد.

حضرت فرمود: برگرد؛ و آن برگشت و به جاى خود قرار گرفت.

پس اعرابى گفت: رخصت بده كه من تو را سجده كنم.

فرمود: سجده براى غير خدا روا نيست، و اگر رخصت مى دادم كه كسى غير خدا را سجده كند هرآينه امر مى كردم كه زنان شوهران خود را سجده كنند.

پس مسلمان شد و دست آن حضرت را بوسيد و گفت: رخصت فرما كه من به قبيلۀ خود بروم و ايشان را به اسلام دعوت كنم، اگر قبول كنند با خود بياورم، و الاّ خود به خدمت تو بشتابم؛ پس مرخّص شد و به جانب قبيلۀ خود رفت (1).

سى و چهارم: تسبيح گفتن سنگريزه در دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-عامه و خاصه به طرق متواتره روايت كرده اند كه در بعضى از روايات از ابو ذر منقول است كه: مكرر عامرى به خدمت آن حضرت آمد و معجزه اى طلبيد، حضرت نه سنگريزه در كف گرفت و همه به آواز بلند تسبيح گفتند، و چون بر زمين گذاشت ساكت شدند، و چون برداشت باز تسبيح گفتند (2).

و به روايت ديگر گفتند: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلاّ اللّه و اللّه اكبر» (3).

و ابن عباس روايت كرده است كه: پادشاهان حضرموت به خدمت آن حضرت آمدند

ص: 536


1- . خرايج 1/43 و 44 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/14 و البداية و النهاية 6/130- 131.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126؛ البداية و النهاية 6/138.
3- . خرايج 1/124.

و گفتند: چگونه بدانيم تو رسول خدايى؟

حضرت كفى از سنگريزه برداشت و فرمود كه: اينها گواهى مى دهند بر پيغمبرى من. پس سنگريزه ها به سخن آمدند و تسبيح خدا گفتند و گواهى بر پيغمبرى آن حضرت دادند (1).

و از انس منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كفى از سنگريزه در دست گرفت و در دست آن حضرت تسبيح كردند، پس آنها را در دست امير المؤمنين عليه السّلام ريخت و در دست آن حضرت نيز تسبيح گفتند به نحوى كه ما شنيديم، پس در دست ما ريخت و تسبيح نكردند (2).

سى و پنجم-راوندى روايت كرده است از ابو اسيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با عمّ خود عباس گفت كه: فردا تو و فرزندان تو در خانه باشيد كه مرا با شما كارى هست؛ چون صبح شد حضرت به خانۀ ايشان رفت و ايشان را نزديك طلبيد و براى ايشان دعا كرد و صداى آمين از عتبۀ درگاه و ديوارهاى خانه بلند شد (3).

سى و ششم-كلينى و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى فوت شد و خواستند قبر او را بكنند هرچه بيل و كلنگ مى زدند كنده نمى شد، آمدند و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند، حضرت فرمود: اين مرد خوش خلق بود نبايست قبر او به دشوارى كنده شود، پس خود حاضر شد و قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در آن قدح داخل كرد و بر زمين قبر پاشيد به اعجاز آن حضرت چنان شد كه چون كلنگ مى زدند مانند ريگ فرو مى ريخت (4).

و در روايت ديگر فرمود كه: دعا كرد آن حضرت و بعد از آن به آسانى كندند.

سى و هفتم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى بعضى از جنگها از مدينه بيرون رفته بود، در هنگام مراجعت در بعضى

ص: 537


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126.
2- . خرايج 1/47.
3- . خرايج 1/47؛ دلائل النبوة 6/71.
4- . خرايج 1/91؛ كافى 2/101. و نيز رجوع شود به كتاب الزهد 25-26 و قرب الاسناد 74-75.

منازل فرود آمدند و حضرت با صحابه نشسته بود و طعام ميل مى نمود ناگاه جبرئيل آمد و گفت: يا محمّد! برخيز و سوار شو؛ حضرت سوار شد و جبرئيل با حضرت روانه شد و زمين پيچيده شد از براى آن حضرت مانند جامه اى كه بپيچند تا آنكه به فدك رسيدند، و چون اهل فدك صداى سم اسبان شنيدند گمان بردند كه دشمن بر سر ايشان آمده است پس درهاى شهر را بستند و كليدها را به پيرزالى دادند كه در بيرون شهر خانه اى داشت و به كوهها گريختند، جبرئيل به نزد آن پيرزال آمد و كليدها را گرفت و درهاى شهر را گشود و حضرت در جميع خانه ها و شهرهاى ايشان گرديد، پس جبرئيل گفت: خدا اين را مخصوص تو گردانيده و به تو بخشيده و مردم را در اين بهره اى نيست؛ پس اين آيه فرود آمد ما أَفاءَ اَللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبى (1)يعنى: «آنچه خدا برگردانيده است بر پيغمبرش از اهل قريه ها و شهرها پس از خدا و رسول و خويشان رسول است» ، و بازفرستاد فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اَللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ (2)يعنى: «پس نتاختيد بر آن هيچ اسبى و شترى و ليكن خدا مسلط مى گرداند پيغمبرانش را بر هركه مى خواهد» ، زيرا در گرفتن فدك مسلمانان جنگى نكردند و همراه نبودند و ليكن خدا آن را بى جنگ به پيغمبر خود داد و جبرئيل او را در خانه ها و باغهاى ايشان گردانيد، پس درها را بست و كليدها را به آن حضرت تسليم كرد و حضرت آن كليدها را در غلاف شمشير خود گذاشت و بر جهاز شتر آويخت و سوار شد و باز زمين پيچيده شد و برگشت بسوى اصحاب خود و هنوز ايشان از آن مجلس برنخاسته بودند و فرمود: رفتم بسوى فدك و خدا آن را به من بخشيد، پس منافقان به يكديگر نظر كردند و چشمك زدند كه دروغ مى گويد، حضرت كليدها را از غلاف شمشير بيرون آورد و به ايشان نمود كه اين كليدهاى قلعه هاى فدك است، و سوار شد با اصحاب خود و بسوى مدينه آمد، و چون داخل شد به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و گفت: اى

ص: 538


1- . سورۀ حشر:7.
2- . سورۀ حشر:6.

دختر! حق تعالى فدك را به پدر تو داده است و او را مخصوص به آن گردانيده است و مسلمانان را در آن بهره اى نيست، و هرچه خواهم در آن مى توانم كرد، و مادر تو خديجه مهرى بر من داشت و من فدك را به عوض آن به تو بخشيدم كه از تو باشد و بعد از تو از فرزندان تو باشد، پس پوستى طلبيد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را حاضر گردانيد و گفت: بنويس كه فدك نحله و بخشش رسول خدا است براى فاطمه، و گواه گرفت على بن ابى طالب و امّ ايمن را، و فرمود كه: امّ ايمن زنى است از اهل بهشت.

پس اهل فدك به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و با ايشان مقاطعه نمود كه هر سال بيست و چهار هزار دينار بدهند (1)كه به حساب اين زمان تقريبا سه هزار و ششصد تومان باشد.

سى و هشتم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى «جعرانه» برگشت در جنگ حنين و قسمت كرد غنائم را در ميان صحابه، و مردم از پى بى آن حضرت مى رفتند و سؤال مى كردند و حضرت به ايشان مى داد تا آنكه ملجأ كردند آن حضرت را كه بسوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى كردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد، پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه: رداى مرا بدهيد و اللّه اگر به عدد درختان مكه من گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت، پس در ماه ذى قعده از جعرانه بيرون آمد، و از بركت پشت مبارك آن حضرت هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همۀ فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند (2).

سى و نهم-ابن شهر آشوب از ابن مسعود و غير او روايت كرده است كه: چون در خدمت آن حضرت طعام مى خوردند صداى تسبيح از طعام مى شنيدند (3).

ص: 539


1- . خرايج 1/112.
2- . خرايج 1/98.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/125؛ دلائل النبوة 6/62.

چهلم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسجدى در مدينه بنا مى كرد، درختى از مكه طلبيد و آن درخت زمين را شكافت تا به نزد آن حضرت ايستاد و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت داد (1).

چهل و يكم-روايت كرده است كه: آن حضرت عبد اللّه بن طفيل را فرستاد كه قوم خود را هدايت كند و گفت: علامت راستى تو نزد قوم تو آن است كه در شب و روز از سر تازيانۀ تو نورى ساطع باشد؛ و به آن علامت قوم خود را به نور اسلام هدايت كرد (2).

و ايضا روايت كرده است كه قريش طفيل بن عمرو را گفتند كه: چون به مسجد الحرام داخل شوى پنبه اى در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمد را نشنوى مبادا تو را فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هرچند پنبه بيشتر در گوش خود فرو مى برد صداى آن جناب را بيشتر مى شنيد، و به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! من در ميان قوم خود سر كرده و مطاع ايشانم اگر به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم.

آن جناب گفت: خداوندا! او را علامتى كرامت كن.

چون به قوم خود برگشت پيوسته از سر تازيانۀ او نورى مانند قنديل ساطع بود (3).

چهل و دوم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در جنگ احزاب آن جناب كندن خندق را ميان صحابه قسمت فرمود كه هر چهل ذراع را ده نفر حفر نمايند، پس در حصّۀ سلمان و حذيفه زمين به سنگى رسيد كه كلنگ در آن اثر نمى كرد، و چون سلمان به خدمت آن جناب عرض كرد از مسجد احزاب به زير آمد و كلنگ را از دست ايشان گرفت و سه مرتبه زد و در هر مرتبه ثلثى از آن جدا شد و در هر مرتبه برقى ساطع مى شد كه جهان روشن مى شد و «اللّه اكبر» مى گفت و صحابه «اللّه اكبر» مى گفتند؛ پس فرمود: در برق اول قصرهاى يمن را ديدم و خدا آن را به من داد، و در دوم قصرهاى شام را ديدم و خدا آن را به من داد، و در برق سوم قصرهاى مداين را ديدم و ملك پادشاه عجم را به من داد. پس خدا

ص: 540


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/130.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/159.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/159 و 160؛ سيرۀ ابن هشام 2/382؛ اسد الغابة 3/77.

فرستاد لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ (1). (2).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون آن زمين سخت پيدا شد و كلنگ در آن اثر نمى كرد حضرت قدح آبى طلبيد و آب دهان معجزنشان خود را در آن ريخت و به دست مبارك خود در آن موضع ريختند، به اعجاز آن حضرت چنان سست شد كه تا كلنگ مى زدند فرو مى ريخت (3).

چهل و سوم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ بدر شمشير عكاشه شكست و حضرت چوبى به او داد كه: به اين جنگ كن، و چون به دست گرفت شمشيرى شد كه بعد از آن هميشه به آن جنگ مى كرد (4).

چهل و چهارم-روايت كرده اند كه: در جنگ احد به عبد اللّه بن جحش چوبى داد و به ابو دجانه برگ نخل خرمائى و در دست هر دو شمشير قاطع شدند و به آنها جنگ مى كردند (5).

چهل و پنجم-روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه فرمود: يا على! كفى از سنگريزه به من بده، پس آن سنگريزه ها به جانب بتها انداخت و فرمود جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (6)پس آن بتها همه بر رو در افتادند و اهل مكه گفتند:

ما جادوگرتر از محمد نديده ايم (7).

چهل و ششم-روايت كرده اند كه: كمانى براى آن حضرت به هديه آوردند و در آن كمان صورت عقابى نقش كرده بودند، چون دست مبارك بر آن گذاشت آن صورت در

ص: 541


1- . سورۀ توبه:33.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/160 و تاريخ طبرى 2/91.
3- . دلائل النبوة 3/415؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ الفصول المهمة 58.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ مغازى 1/93؛ سيرۀ ابن هشام 2/637.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ دلائل النبوة 3/250 و در آن فقط ماجراى عبد اللّه بن جحش ذكر شده است.
6- . سورۀ اسراء:81.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 197 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

ساعت محو شد (1).

چهل و هفتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه عمار بن ياسر گفت:

روزى به خدمت آن حضرت رفتم و هنوز در پيغمبرى او شك داشتم و گفتم: يا رسول اللّه! تصديق به تو نمى توانم كرد زيرا در دل من شكّى هست، آيا معجزه اى دارى كه دفع آن شك از من بكند؟ حضرت فرمود: چون به خانه برگردى هر درخت و سنگ را كه ببينى از حال من از آن سؤال كن.

چون برگشتم به هر درخت و سنگ كه رسيدم گفتم: اى درخت و اى سنگ! محمد دعوى مى كند كه تو شهادت مى دهى براى پيغمبرى او.

پس آن به سخن مى آمد و مى گفت: شهادت مى دهم كه محمد رسول پروردگار ماست (2).

چهل و هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: مردى از مؤمنان روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت از او پرسيد كه: چگونه مى يابى دل خود را با برادران مؤمن تو كه موافقند با تو در محبت محمد و على و عداوت دشمنان ايشان؟

گفت: ايشان را مانند جان خود مى دانم، هرچه ايشان را به درد مى آورد مرا به درد مى آورد؛ هرچه ايشان را شاد مى گرداند مرا نيز شاد مى گرداند؛ هرچه ايشان را غمگين مى كند مرا غمگين مى كند.

حضرت فرمود: پس تويى دوست خدا و پروا مكن از بلاها و تنگيهاى دنيا كه حق تعالى به سبب آنچه گفتى آن قدر نعمت به تو خواهد داد كه احدى از خلق خدا چنين سودى نكرده باشد مگر كسى كه بر مثل حال تو باشد، پس راضى و شاد باش به اين حال نيكى كه دارى به عوض مالها و فرزندان و غلامان و كنيزان كه ديگران دارند، بدرستى كه تو با اين حال از همۀ توانگران غنى ترى، پس زنده دار همۀ اوقات خود را به صلوات

ص: 542


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 599.

فرستادن بر محمد و على و آل طيّب ايشان.

آن مرد از اين بشارت شاد شد و پيوسته بر صلوات بر آن حضرت و آل مطهر او مداومت مى كرد، روزى ابو بكر و عمر به او رسيدند، ابو بكر گفت: اى فلان! محمد نيكو توشه اى براى گرسنگى و تشنگى به تو داد؛ و عمر گفت: محمد از آرزوى باطل و وعده هاى دروغ كه هميشه مردم را به آنها بازى مى دهد خوب توشه اى همراه تو كرد. و در روز ديگر او را در بازار ديدند و با يكديگر گفتند: اين سفيه را مى بايد استهزاء كنيم، پس نزد او آمدند و عمر گفت: امروز مردم تجارتها در اين بازار كردند و سودمند شدند تو چه تجارت كردى؟

گفت: مالى نداشتم كه تجارت كنم و ليكن صلوات مى فرستادم بر محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

عمر گفت: سود نااميدى و محرومى برده اى، و چون به خانه خواهى رفت خوان گرسنگى براى تو گسترده خواهد بود كه الوان طعامها و شرابهاى خيبت و حرمان در آن چيده باشند و فرشتگان كه براى محمد گرسنگى و تشنگى و مذلّت مى آورند بر دور خوان تو حاضر خواهند بود.

آن مرد گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه چنين نيست بلكه محمد رسول خداست و هركه به او ايمان آورد از محقّان و سعادتمندان است و بزودى خدا گرامى خواهد داشت آنها را كه به او ايمان آورده اند به آنچه خواهد از گشادگى روزى و به آنچه مصلحت داند از تنگى كه بعد از آن راحتهاى بسيار هست.

در اين سخن بودند كه ناگاه مردى پيدا شد و ماهى در دست داشت كه بد بو و فاسد شده بود، بر سبيل طنز آن دو منافق گفتند: اين ماهى را به اين مرد كه از صحابۀ رسول خداست بفروش.

ماهى فروش به آن مرد گفت: بخر اين ماهى را كه كسى از من نمى خرد.

گفت: زرى ندارم.

آن منافقان گفتند: بخر كه زرش را رسول خدا مى دهد.

پس ماهى را آن مرد گرفت و صاحب ماهى خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت، حضرت

ص: 543

اسامه را فرمود كه يك درهم به او بدهد و آن مرد شاد شد و گفت: اين درهم چند برابر قيمت ماهى من است.

پس آن مؤمن در حضور ايشان ماهى را شكافت، ناگاه دو گوهر نفيس از ميان شكم ماهى بيرون آمد كه به دويست هزار درهم مى ارزيد، آن منافقان بسيار محزون شدند و از پى صاحب ماهى رفتند گفتند: در ميان شكم ماهى تو دو گوهر گرانبها پيدا شد و تو ماهى را فروخته اى و آنها را نفروخته اى برگرد و گوهرها را بگير.

چون صاحب ماهى آمد و گوهرها را گرفت در دست او دو عقرب شدند و دستهاى او را گزيدند؛ ماهى فروش فرياد زد و آنها را از دست انداخت.

ابو بكر و عمر گفتند: اينها از جادوى محمد عجب نيست.

پس آن مؤمن در شكم ماهى دو گوهر گرانبهاى ديگر يافت و برداشت.

باز منافقان به صاحب ماهى گفتند: اينها نيز از توست بگير.

چون اراده كرد بگيرد دو مار شدند و بر او حمله كردند و او را گزيدند.

صاحب ماهى فرياد زد: بگير اينها را كه من نمى خواهم؛ پس آن مؤمن مارها و عقربها را گرفت و به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار جواهر قيمتى شدند؛ و ابو بكر و عمر به يكديگر گفتند: كسى را در سحر از محمد ماهرتر نديده ايم.

آن مؤمن گفت: اى دشمنان خدا! اگر اينها سحر است پس بهشت و دوزخ نيز سحر است، اى دشمنان خدا! ايمان بياوريد به خداوندى كه نعمتهاى خود را بر شما تمام كرده است و عجائب قدرت خود را به شما نموده است.

پس آن چهار گوهر را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و جمعى تجّار غريب كه به مدينه آمده بودند براى تجارت حاضر شدند و آنها را به چهار صد هزار درهم خريدند و حضرت فرمود: خدا اين نعمت را به سبب آن به تو داد كه تعظيم كردى محمد رسول خدا و على برادر و وصىّ او را، آيا مى خواهى تو را خبر دهم به تجارت سودمندى كه اين مالها را در معرض آن تجارت درآورى؟

گفت: بلى يا رسول اللّه.

ص: 544

فرمود: اينها را تخم درختان بهشت گردان و قسمت كن بر برادران مؤمن خود كه بعضى مانند تواند در صدق عقيده و اخلاص و بعضى از تو پست ترند و بعضى از تو بلندترند، بدرستى كه هر حبّه كه به ايشان انفاق مى كنى آن را براى تو تربيت مى كند و ثوابش را مضاعف مى گرداند تا آنكه هزار برابر كوه ابو قبيس و كوه احد و كوه ثور و كوه ثبير مى شود، و خدا به آن براى تو قصرها در بهشت بنا مى كند كه كنگرۀ آن قصرها از ياقوت باشد و قصرهاى طلا بنا مى كند كه كنگرۀ آنها از زبرجد باشد.

پس مرد ديگر برخاست و گفت: من كه اينها را ندارم كه صرف كنم، براى من چه ثواب خواهد بود؟

فرمود: براى توست محبت خالص ما و شفاعت نافع ما كه تو را مى رساند به اعلاى درجات بهشت به سبب دوستى ما اهل بيت و دشمنى با دشمنان ما (1).

چهل و نهم-قصۀ سراقة بن مالك است كه متواتر است و شعرا در اشعار خود ذكر كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود كفار مكه سراقه را از عقب آن حضرت فرستادند، و چون به پيغمبر رسيد به دعاى آن حضرت پاهاى اسبش به زمين فرو رفت، پس استدعا كرد كه حضرت دعا كند خدا او را نجات دهد و به دعاى آن حضرت نجات يافت؛ بار ديگر قصد آن حضرت كرد و باز پاهاى اسبش به زمين نشست، تا سه مرتبه چنين شد، پس براى خود امانى از آن حضرت گرفت و برگشت (2). و تفصيل اين قصه در قصص هجرت مذكور خواهد شد.

پنجاهم-از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستۀ خرما را در دهان مبارك خود مى مكيد و به زمين فرو مى برد و در همان ساعت سبز مى شد (3).

ص: 545


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 601-605.
2- . رجوع شود به خرايج 1/23 و دلائل النبوة 2/484 و كامل ابن اثير 2/105.
3- . كافى 5/74.

ص: 546

باب هيجدهم: در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد

ص: 547

ص: 548

اول-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود از مشركان كه به زبان خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بسيار اذيت مى رسانيد، روزى از پيش آن حضرت گذشت و طفل دوماهه اى در دوش خود داشت، چون به نزديك آن حضرت رسيد آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا رسول اللّه محمد بن عبد اللّه» ، مادرش بسيار متعجب شد.

حضرت فرمود: اى پسر! از كجا دانستى كه منم رسول خدا و محمد بن عبد اللّه؟

گفت: مرا اعلام كرد پروردگار من و پروردگار عالميان و روح الامين.

حضرت پرسيد كه: روح الامين كيست؟

طفل عرض كرد: جبرئيل است كه اكنون بر بالاى سر تو ايستاده است و به تو نظر مى كند.

حضرت فرمود: چه نام دارى اى پسر؟

عرض كرد: مرا عبد العزّى نام كرده اند و من ايمان و اعتقاد ندارم به عزّى، تو هر نام كه مى خواهى مرا بگذار يا رسول اللّه.

فرمود: تو را عبد اللّه نام كردم.

عرض كرد: يا رسول اللّه! دعا كن كه خدا مرا از خدمتكاران تو نمايد در بهشت.

پس حضرت او را دعا كرد و او گفت: سعادتمند شد هركه به تو ايمان آورد و بدبخت شد هركه به تو كافر شد، اين را گفت و نعره اى زد و به رحمت الهى واصل شد (1).

دوم-كلينى و ابن بابويه و راوندى و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر

ص: 549


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در عقب يمن واديى هست كه آن را «برهوت» مى گويند و در آن وادى جز مارهاى سياه و بوم جانورى نمى باشد، و در آن وادى چاهى هست كه آن را «بلهوت» مى نامند و هر پسين ارواح كافران و مشركان را بسوى آن چاه مى برند و از صديد جهنم در آنجا مى آشامند، در پشت آن وادى گروهى چند هستند كه ايشان را «ذريح» مى گويند، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد گوساله اى در ميان ايشان دم خود را به زمين زد و به آواز بلند فرياد زد: اى آل ذريح! مى گويم به صداى فصيح كه مردى آمده است در تهامه و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت «لا إله إلاّ اللّه» .

و به روايت ديگر گفت: اى آل ذريح! شما را مى خوانم بسوى عمل نيكو، فرياد كننده اى آواز مى كند به زبان فصيح كه: خدايى نيست بجز خداوندى كه پروردگار عالميان است و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خدا بهترين پيغمبران است و على عليه السّلام وصىّ او بهترين اوصيا است.

آن قوم گفتند: براى امر عظيمى خدا اين گوساله را به سخن آورد؛ پس بار ديگر چنين در ميان ايشان ندا كرد، ايشان كشتى ساختند و هفت نفر را در آن سوار كردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افكند همراه ايشان كرده و بادبان كشتى را بلند و به دريا رها كردند، پس به امر خدا بى تدبير ناخدا باد ايشان را به جدّه رسانيد، چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پيش از آنكه سخن بگويند حضرت فرمود: اى آل ذريح! گوساله در ميان شما ندا كرد؟

عرض كردند: بلى يا رسول اللّه، بر ما عرض كن دين و كتاب خود را.

پس حضرت دين اسلام و قرآن و واجبات و سنّتها و شرايع دين را تعليم ايشان كرد و مردى از بنى هاشم را بر ايشان والى كرد و با ايشان فرستاد و تا حال ايشان بر دين حق هستند و اختلافى در ميان ايشان نيست (1).

ص: 550


1- . رجوع شود به كافى 8/261 و خرايج 2/496 و اختصاص 296 و مختصر بصائر الدرجات 17. و در بحار الانوار 17/398 آمده است كه راوندى اين روايت را در قصص الانبياء از شيخ صدوق نقل نموده است در حالى كه در قصص الانبياء 287 اين روايت بدون ذكر نام شيخ صدوق آمده است.

سوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفلى دير به سخن آمده بود و گمان مى كردند لال است، او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ گفت: تويى رسول خدا؛ و بعد از آن به سخن آمد (1).

چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض كرد: مارى در وادى ما بهم رسيده است و قادر بر دفع آن نيستيم اگر آن را از ما دفع مى كنى و درخت خرمايى كه در وادى ما خشك شده و ريخته است آن را برمى گردانى و به بار مى رسانى ما ايمان به تو مى آوريم.

چون حضرت به وادى ايشان رفت آن مار بيرون آمد و فرياد مى كرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمين مى كشيد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ايستاد و سلام كرد بر آن حضرت، حضرت او را امر كرد از وادى ايشان بيرون رود.

پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن كشيد و در همان ساعت بلند شد و ميوه داد و چشمۀ آبى از زيرش جارى شد (2).

پنجم-روايت كرده است كه: در حجة الوداع طفلى را در جامه اى پيچيده به نزد آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون او را به دست مبارك گرفت از او سؤال نمود: من كيستم؟ گفت: تويى محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتى اى مبارك، پس او را پيوسته مبارك يمامه مى گفتند (3).

ششم-معجزات متواتره كه در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جملۀ آنها آن بود كه: حق تعالى عنكبوت را فرستاد بر در غار خانه اى تنيد و يك جفت كبوتر حرم آمدند و بر در غار آشيان كردند، چون قريش نشان پاى آن حضرت را گرفته تا نزديك غار آمدند و تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتر را ديدند گفتند: اگر كسى ديشب به اين غار رفته بود خانۀ عنكبوت خراب مى شد و كبوتر در اينجا قرار

ص: 551


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138؛ سيرۀ ابن اسحاق 278؛ دلائل النبوة 6/61.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/139.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179.

نمى گرفت و به اين سبب برگشتند (1).

پس حضرت به اين سبب نهى فرمود از كشتن عنكبوت و صيد كردن كبوتر حرم و كفّاره براى كشتن كبوتر حرم به امر الهى مقرر فرمود.

و تفصيل اين قصه بعد از اين خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

هفتم-شيخ طوسى و ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد، روزى در بيابانى براى قضاى حاجت دور شد و موزۀ خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را «سبز قبا» مى گويند از هوا فرود آمد و موزۀ حضرت را برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سياهى از ميان آن بيرون آمد.

به روايت ديگر: مار را از موزۀ آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.

و به روايت ابن عباس حضرت فرمود: اين كرامتى بود كه خدا مرا به آن مخصوص گردانيد، پس اين دعا را خواند: «اللّهمّ انّي اعوذ بك من شرّ من يمشي على بطنه و من شرّ من يمشي على رجلين و من شرّ من يمشي على اربع و من شرّ كلّ ذي شرّ و من شرّ كلّ دابّة انت آخذ بناصيتها انّ ربّي على صراط مستقيم» (2).

هشتم-شيخ طوسى و قطب راوندى و غير ايشان از ابو سعيد خدرى و جابر انصارى روايت كرده اند كه: روزى مردى از قبيلۀ اسلم در صحرا گوسفندان خود را مى چرانيد ناگاه گرگى جست و يكى از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد بر گرگ و گوسفند را از او گرفت، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت: از خدا نمى ترسى كه ميان من و روزى

ص: 552


1- . اعلام الورى 24-25؛ مجمع البيان 3/31؛ تفسير بغوى 2/296.
2- . رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/179 و الاغانى 7/278 و المعجم الاوسط 10/141 و حياة الحيوان الكبرى 1/38. و شبيه اين ماجرا براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام واقع شده است، رجوع شود به قرب الاسناد 175 و اعلام الورى 181 و الاغانى 7/277 و 278.

من حايل مى شوى؟

آن مرد گفت: هرگز چنين چيزى نديده بودم.

گرگ گفت: از چه تعجب مى كنى؟

گفت: از سخن گفتن تو.

گرگ گفت: عجب تر از اين آن است كه پيغمبر در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد ايشان را از خبرهاى گذشته و آينده و تو در اينجا پى گوسفندان خود مى گردى.

مرد چون سخن گرگ را شنيد گوسفندان خود را جمع كرد و به خانه آورد و متوجه مدينه شد و احوال رسول خدا را پرسيد، گفتند: در خانۀ ابو ايوب انصارى است، پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت گفت: راست گفتى وقت نماز پيشين بيا و در حضور مردم نقل كن؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت سه مرتبه فرمود: راست گفتى اين از امور عجيبه اى است كه در نزديك قيامت واقع مى شود، بحقّ آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست زمانى خواهد آمد كه اگر كسى از خانه غايب شود چون به خانه برگردد تازيانه و عصا و كفش او را خبر دهند كه اهل او بعد از بيرون رفتن او چه كردند (1).

و راوندى گفته است: فرزندان آن مرد معروفند و فخر مى كنند كه ما فرزند آنيم كه گرگ با او سخن گفت (2).

و در روايت جابر منقول است كه: آن حضرت در مكه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنيد گفت: كى گوسفندان مرا نگاه مى دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت؟

گرگ گفت: من گوسفندان تو را مى چرانم تا تو برگردى (3).

نهم-ابن بابويه و ابن شهر آشوب و غيرهما از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: يهودان آمدند به نزد زنى از ايشان كه او را «عبده» مى گفتند و گفتند: اى عبده!

ص: 553


1- . امالى شيخ طوسى 13؛ خرايج 1/27 و 36 با اندكى تفاوت؛ دلائل النبوة 6/42-43.
2- . خرايج 1/27.
3- . خرايج 2/522.

مى دانى كه محمد ركن بنى اسرائيل را شكست و دين يهود را خراب كرد، و بزرگان بنى اسرائيل اين زهر را به قيمت اعلا خريده اند و مزد بسيارى به تو مى دهند كه اين زهر را به او بخورانى.

پس عبده قبول كرد و گوسفندى را به آن زهر بريان كرد و بزرگان يهود را در خانۀ خود جمع كرد و به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى محمد! مى دانى كه من همسايه ام با تو و رعايت حقّ همسايه لازم است و امروز رؤساى يهود در خانۀ من جمع شده اند مى خواهم كه تو با اصحاب خود خانۀ مرا مزيّن گردانيد.

پس حضرت برخاست با امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه و ابو ايوب و سهل بن حنيف و گروهى از مهاجران متوجه خانۀ آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بيرون آورد يهودان برخاستند و بر پاهاى خود ايستادند و بر عصاهاى خود تكيه كردند و بينيهاى خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشينيد، گفتند: قاعدۀ ما آن است كه چون پيغمبرى به خانۀ ما مى آيد نزد او نمى نشينيم و دهانهاى خود را مى گيريم كه از نفسهاى ما متأذّى نشود؛ و آن ملاعين دروغ مى گفتند بلكه از بيم ضرر سورت (1)دود آن زهر چنين كردند، و چون آن گوسفند را نزديك آن حضرت گذاشتند كتف آن به سخن آمد و گفت: يا محمد! از من مخور كه مرا به زهر بريان كرده اند.

حضرت، عبده را طلبيد و فرمود: چه چيز تو را باعث شد كه قصد كشتن من كردى؟

گفت: با خودم گفتم اگر پيغمبر است زهر او را ضرر نمى رساند و اگر دروغگو و يا جادوگر است قوم خود را از او راحت مى بخشم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام مى رساند و مى گويد كه اين دعا را بخوان: «بسم اللّه الّذي يسمّيه به كلّ مؤمن و به عزّ كلّ مؤمن و بنوره الّذي أضاءت به السّماوات و الأرض و بقدرته الّتي خضع لها كلّ جبّار عنيد و انتكس كلّ شيطان مريد من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم باسم العليّ الملك الفرد الّذي لا اله إلاّ هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء

ص: 554


1- . سورت: تندى.

و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظّالمين الاّ خسارا» ، پس اين دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند كه اين دعا را بخوانند و فرمود: بخوريد، و بعد از آن فرمود كه: حجامت كنيد (1).

و در روايت ديگر وارد شده است: آن زن زينب دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پيش از آنكه حضرت از آن طعام ميل كند لقمه اى خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! آن طعامى كه من در خيبر خوردم كه پسر تو به آن طعام هلاك شد پيوسته عود مى كرد تا آنكه در اين وقت رگ دل مرا پاره كرد؛ و اكثر گفته اند كه چهار سال بعد از آن طعام به مساكن كرام رحلت فرمود؛ و بعضى گفتند بعد از سه سال (2).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زنى از يهود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را زهر خورانيد در ذراع گوسفند زيرا كه آن حضرت ذراع و كتف گوسفند را دوست مى داشت و ران آن را كراهت داشت زيرا كه به محلّ بول نزديك است، و چون گوسفند بريان را براى آن حضرت آورد از ذراع آن بسيارى ميل كرد پس ذراع به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترك خوردن كرد و آن زهر پيوسته بدن آن حضرت را در هم مى شكست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر نيست مگر آنكه بشهادت از دنيا مى روند (3).

دهم-شيخ طوسى از زيد بن ثابت روايت كرده است كه: ما گروهى از صحابه در بعضى غزوات با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفتيم، در اثناى راه اعرابى آمد و مهار ناقۀ خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ايستاد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.

حضرت فرمود كه: و عليك السلام.

ص: 555


1- . امالى شيخ صدوق 186؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/127.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/128.
3- . بصائر الدرجات 503.

اعرابى گفت: چگونه صبح كرده اى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود كه: خدا را حمد مى كنم بر نعمتهاى او، تو چگونه صبح كرده اى؟

ناگاه در عقب ناقه مردى گفت: يا رسول اللّه! اين اعرابى شتر مرا دزديده است و اين شتر از من است.

پس ناقه با حضرت ساعتى سخن گفت و حضرت سخن او را گوش داد، پس رو كرد به آن مرد و گفت: دست از اعرابى بردار، اين شتر گواهى داد كه تو دروغ مى گويى، و آن مرد برگشت پس به اعرابى گفت كه: چه گفتى وقتى كه اراده كردى كه به نزد من بيائى؟ گفتم:

«اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى صلاة، اللّهمّ بارك على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى بركة، اللّهمّ سلّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا يبقى سلام، اللّهمّ ارحم على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى رحمة» ، حضرت فرمود: دانستم كار بزرگى كرده اى كه خدا شتر را به قدر تو گويا گردانيد و ملائكه افق آسمان را فرو گرفته اند (1).

يازدهم-شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آهويى گذشت كه بر طناب خيمه آن را بسته بودند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد به قدرت ذى المنن به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مادر دو فرزندم كه تشنه مانده اند و پستان من پر از شير است، مرا رها كن تا بروم و آنها را شير بدهم و برگردم و باز مرا بر طناب خيمه ببندى.

حضرت فرمود: چگونه تو را رها كنم و حال آنكه جمعى تو را شكار كرده اند و بسته اند؟

گفت: بلى يا رسول اللّه، من بازمى آيم كه به دست مبارك خود مرا ببندى.

پس آن حضرت پيمان خدا از آن گرفت كه البته برگردد و آن را رها كرد، پس بعد از اندك زمانى برگشت و حضرت آن را بر طناب خيمه بست و پرسيد: اين صيد از كيست؟

گفتند: يا رسول اللّه! از بنى فلان است.

ص: 556


1- . امالى شيخ طوسى 127.

حضرت به نزد ايشان رفت و آن مردى كه آن را شكار كرده بود منافق بود، به اين سبب از نفاق خود برگشت و اسلامش نيكو شد، و حضرت با او سخن گفت كه آهو را از او بخرد، او گفت: من خود آن را رها مى كنم پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود كه: اگر حيوانات مى دانستند از مرگ آنچه شما مى دانيد هرآينه يك حيوان فربه نمى خورديد (1).

و راوندى و ابن بابويه از امّ سلمه عليها السّلام روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت در صحرايى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند كه: يا رسول اللّه!

حضرت نظر كرد كسى را نديد، پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد، در مرتبۀ سوم كه نظر كرد آهويى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم.

فرمود: خواهى كرد؟

گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران.

پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و بزودى برگشت و حضرت آن را بست.

چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت: يا رسول اللّه! آن را رها كن.

چون آن را رها كرد دويد و مى گفت: «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه و انّك رسول اللّه» (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون آهو به نزد فرزندان خود رفت قصۀ رفتن خود را به ايشان نقل كرد، گفتند: حضرت رسول ضامن تو گرديده و منتظر است، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم.

پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو آهو بچه روهاى خود را بر پاى حضرت مى ماليدند، پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت: آهو را رها

ص: 557


1- . امالى شيخ طوسى 453؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/132. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/34.
2- . قصص الانبياء راوندى 310؛ خرايج 1/37، و هر دو مصدر از ابن بابويه نقل كرده اند؛ البداية و النهاية 6/155.

كردم؛ و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه: حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان (1).

و به روايت ديگر نقل كرده اند كه زيد بن ثابت گفت: و اللّه من آهوها را در بيابان ديدم تسبيح و ذكر «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه» مى گفتند، و گويند كه نام صاحب آهو اهيب بن سماع بود (2).

دوازدهم-صفار و شيخ مفيد و راوندى و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد، عمر گفت: يا رسول اللّه! اين شتر تو را سجده كرد و ما سزاوارتريم به آنكه تو را سجده كنيم.

حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد، اين شتر آمده است و شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه: من از ملك ايشان بهم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند؛ و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هرآينه امر مى كردم كه زن براى شوهر خود سجده كند (3).

پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه: اين شتر چنين از تو شكايت مى كند.

گفت: راست مى گويد ما وليمه اى داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم.

حضرت فرمود: آن را مكشيد.

صاحبش گفت: چنين باشد (4).

و به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزديك مدينه رسيد ناگاه ديدند كه شترى رها شده و دويد تا

ص: 558


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132؛ دلائل النبوة 6/35، و در هر دو مصدر «زيد بن ارقم» ذكر شده است.
3- . بصائر الدرجات 351-352؛ قصص الانبياء راوندى 287؛ اختصاص 296.
4- . قصص الانبياء راوندى 288؛ بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 296.

به نزديك آن حضرت آمد و سينۀ خود را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد و آب از ديده اش مى ريخت، حضرت فرمود: مى دانيد اين شتر چه مى گويد؟

صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مى گويد صاحبش آن را كار فرموده و اكنون كه پشتش مجروح و لاغر و پير شده است مى خواهد آن را نحر كند و گوشتش را بفروشد.

پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر كن.

جابر گفت: من نمى شناسم صاحبش را.

فرمود: شتر خود تو را دلالت مى كند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت:

مرا از بازارها و كوچه ها برد تا به مجلسى رسيدم كه جمعى نشسته بودند و آنجا ايستاد، ايشان كه مرا ديدند احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمانان را از من پرسيدند، گفتم: حال ايشان نيك است و ليكن بگوييد كه صاحب اين شتر كيست؟

يكى از ايشان گفت: منم.

گفتم: بيا كه جناب رسول خدا تو را مى طلبد، گفت: براى چه امرى مى طلبد؟ گفتم:

اين شتر آمده شكايتها از تو در خدمت آن جناب كرد؛ پس او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسيديم به صاحب شتر فرمود: شتر تو چنين شكايت از تو مى كند.

صاحب شتر گفت: راست مى گويد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: بفروش آن را به من.

گفت: به تو بخشيدم آن را يا رسول اللّه.

فرمود: نه، بايد كه بفروشى.

پس حضرت آن را خريد و آزاد كرد و در نواحى مدينه مى گرديد (1)و به روش سائلان به خانه هاى انصار مى رفت و آن را حرمت مى داشتند و علف و طعام مى دادند و دختران در خانه ها براى آن طعام نگاه مى داشتند كه چون بيايد به آن بدهند و مى گفتند: آزاد كردۀ

ص: 559


1- . اختصاص 299؛ بصائر الدرجات 350.

رسول خداست، و آن قدر فربه شد كه در پوست نمى گنجيد (1).

سيزدهم-در بصائر الدرجات و غير آن به سند معتبر از جابر انصارى مروى است كه:

روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و فرياد مى كرد و آب از ديده هايش مى ريخت، حضرت پرسيد كه: اين شتر از كيست؟

گفتند: از فلان مرد انصارى است.

فرمود كه: بطلبيد او را.

چون حاضر كردند فرمود: اين شتر از تو شكايت مى كند.

گفت: چه مى گويد يا رسول اللّه؟

فرمود: مى گويد كه: تو آن را بسيار خدمت مى فرمايى و از علف سيرش نمى كنى.

گفت: يا رسول اللّه! راست مى گويد ما آبكشى به غير از اين نداريم و من مرد صاحب عيالم و پريشان.

حضرت فرمود كه: او را سير كن و هر خدمت كه مى خواهى بفرما.

گفت: يا رسول اللّه! خدمتش را سبك مى كنم و سيرش مى كنم.

پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت (2).

چهاردهم-صفار و راوندى و ابن بابويه و مفيد به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السّلام كه: گرگان به نزد جناب رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و از گرسنگى شكايت كردند و روزى خود را از آن حضرت طلبيدند؛ حضرت گله داران را طلبيد و فرمود: از براى گرگ حصّه اى از گوسفندان خود قرار كنيد تا ضرر به گوسفندان شما نرسانند، ايشان بخل ورزيدند و چيزى قرار نكردند؛ و بار ديگر آمدند و ايشان بخل ورزيدند، تا سه مرتبه.

ص: 560


1- . اختصاص 296؛ بصائر الدرجات 348.
2- . بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 295.

پس حضرت فرمود گرگان را كه: برباييد؛ و صاحبان گوسفند را فرمود كه: مال خود را ضبط كنيد. و اگر راضى مى شدند كه حصّه اى از براى آنها قرار كنند تا روز قيامت زياده از آنچه آن حضرت قرار كرده بود در گوسفندان تصرف نمى كردند (1).

پانزدهم-صفار و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: در شبى كه منافقان بر عقبه ايستادند كه ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دهند ناقه به امر خدا با سيّد انبيا سخن گفت و عرض كرد كه: بخدا سوگند مى خورم كه اگر مرا پاره پاره كنند بغير جاى پاى خود پا به جاى ديگر نخواهم گذاشت (2).

شانزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت داخل باغ مردى از انصار شد و گوسفندى چند در آن باغ بودند، چون آن گوسفندان نظر بسوى آن حضرت كردند به سجده افتادند، ابو بكر گفت: ما نيز تو را سجده كنيم؟ فرمود: از براى غير خدا سجده كردن روا نيست (3).

هفدهم-ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود با بعضى از صحابه، ناگاه اعرابى آمد كه بر ناقۀ سرخى سوار بود و بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام كرد پس يكى از حاضران گفت: اين ناقه كه اعرابى بر آن سوار است از او نيست و دزديده است، ناگاه ناقه به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندى كه تو را با كرامت فرستاده است سوگند مى خورم كه اعرابى مرا ندزديده است و كسى بغير اين اعرابى مرا مالك نشده است.

حضرت فرمود: اى اعرابى! تو چه گفتى كه خدا ناقه را به عذر تو گويا گردانيد؟

اعرابى گفت: اين دعا خواندم «اللّهمّ انّك لست باله استحدثناك و لا معك اله اعانك على خلقنا و لا معك ربّ فيشركك في ربوبيّتك و انت ربّنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون أسألك ان تصلّي على محمّد و آل محمّد و ان تبرّئني ببراءتي» ، پس حضرت فرمود: بحقّ

ص: 561


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 348 و قصص الانبياء راوندى 288 و اختصاص 295.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 349 و اختصاص 297.
3- . خرايج 1/39؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/135؛ البداية و النهاية 6/150.

خداوندى كه مرا با كرامت فرستاده است اى اعرابى ديدم ملائكه را كه سخن تو را مى نوشتند، و هركه را چنين بلايى عارض شود بايد كه مثل آنچه تو گفتى بگويد و بسيار صلوات بر من و بر آل من بفرستد (1).

هيجدهم-ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى يا كبودى را به غنيمت برداشت و آن درازگوش با حضرت به سخن آمد و گفت: خدا از نسل جدّ من شصت درازگوش بيرون آورده كه سوار نشده اند آنها را مگر پيغمبران و از نسل جدّ من بغير از من نمانده و از پيغمبران بغير تو كسى نمانده و پيوسته انتظار تو مى كشيدم و پيش از تو از پادشاه يهود بودم و اطاعت او نمى كردم و دانسته آن را بر زمين مى زدم و او بر پشت و شكم من مى زد، و پدرم مرا خبر داد از پدرانش كه جدّ من با نوح عليه السّلام در كشتى بود، حضرت نوح عليه السّلام دست بر پشت آن كشيد و گفت: از صلب اين حمار حمارى بيرون آيد كه سيّد و خاتم پيغمبران بر آن سوار شود، و حضرت زكريا عليه السّلام نيز ما را اين بشارت داده است و الحمد للّه كه خدا مرا آن حمار گردانيد.

پس حضرت به آن فرمود: تو را يعفور نام كردم-و بعضى عفير گفته اند (2)-و فرمود:

اى يعفور! ماده مى خواهى؟ گفت: نه. و هر وقت مى گفتند آن را كه: حضرت تو را مى طلبد اجابت مى كرد، و چون حضرت آن را به طلب كسى مى فرستاد به در خانۀ او مى آمد و سر را بر در مى زد تا صاحب خانه بيرون مى آمد، پس اشاره مى كرد كه: بيا تو را مى طلبد؛ و بعد از وفات آن حضرت از جزع خود را رها كرد و دويد و خود را در چاهى افكند و آن چاه قبر آن شد (3).

نوزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان از ابن عباس روايت كرده اند كه:

ص: 562


1- . قصص الانبياء راوندى 311.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/134.
3- . علل الشرايع 167؛ قصص الانبياء راوندى 312؛ البداية و النهاية 6/158؛ بحار الانوار 61/195 به نقل از تاريخ ابن عساكر.

گروهى از عبد القيس به خدمت آن حضرت آمدند و گوسفندى چند آوردند و از آن حضرت سؤال كردند علامتى در آن گوسفندان قرار دهد كه به آن علامت بشناسند آنها را، حضرت انگشت مبارك خود را در پائين گوش آنها فشرد پس گوش آنها سفيد شد و آن علامت در نسل آن گوسفندان تا امروز مانده است (1).

بيستم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه اعرابى آمد و سوسمارى شكار كرده بود و در آستين خود داشت، پرسيد: كيست اين؟ گفتند: پيغمبر خداست؛ گفت: به لات و عزّى قسم مى خورم كه هيچ كس را از تو دشمن تر نمى دارم و اگر نه آن بود كه قوم من مرا عجول مى گفتند هرآينه تو را بزودى مى كشتم.

حضرت فرمود كه: ايمان بياور.

اعرابى سوسمار را از آستين خود انداخت و گفت: ايمان نمى آورم تا اين سوسمار ايمان بياورد.

حضرت به آن سوسمار خطاب نمود كه: اى ضب!

سوسمار به زبان عربى فصيح جواب داد: لبيك و سعديك اى زينت اهل قيامت و كشانندۀ رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت.

حضرت فرمود: كه را مى پرستى؟

گفت: آن خدائى را كه عرشش در آسمان است و پادشاهيش در زمين است و عجايب او در دريا است و بدايع او در صحرا است و مى داند آنچه در رحمها است و عقاب خود را در آتش قرار داده.

فرمود كه: من كيستم؟

گفت: تو رسول پروردگار عالميانى و خاتم پيغمبرانى، رستگار است هركه تو را

ص: 563


1- . خرايج 1/29؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 27، و در هر سه مصدر نامى از ابن عباس نيامده است.

تصديق كند و نااميد است هركه تو را تكذيب كند.

اعرابى گفت: ديگر حجتى از اين واضح تر نمى باشد و وقتى كه به نزد تو آمدم هيچ كس را مانند تو دشمن نمى داشتم و اكنون تو را از جان خود و پدر و مادر خود دوست تر مى دارم. پس شهادت گفت و ايمان به آن حضرت آورد و بسوى بنى سليم كه قبيلۀ او بودند برگشت و زياده از هزار نفر از آن قبيله به آن معجزه ايمان آوردند (1)؛ و گويند كه نام آن اعرابى «سعد بن معاذ» بود و حضرت او را بر قبيلۀ خود امير گردانيد (2).

بيست و يكم-راوندى روايت كرده است از عبد اللّه بن اوفى كه گفت: روزى در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه مردى آمد و گفت: شتر آل فلان سر برگرفته و كسى بر آن دست نمى تواند يافت و هركه پيش آن مى رود او را هلاك مى كند.

حضرت روانۀ آن صوب شد و ما در خدمت او رفتيم، چون شتر را نظر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت به سجده افتاد و حضرت دست مبارك بر سر آن كشيد و ريسمان طلبيد و در گردنش بست و به دست صاحبانش داد و ايشان را سفارش كرد كه رعايت آن بكنند (3).

و به سند ديگر اين قصه را از جابر روايت كرده است و در آن روايت مذكور است كه آن شتر از بنى نجار بود، و چون حضرت به نزد آن رفت شكايت كرد از صاحبش كه: مرا علف نمى دهد و بارم را گران مى كند، و حضرت سفارش آن را به صاحبش كرد و شتر را امر كرد كه اطاعت صاحبش بكند و شتر براى صاحبش ذليل شد (4).

بيست و دوم-روايت كرده است كه: آن حضرت در راهى مى گذشت شترى نزد آن حضرت تذلّل كرد و رو بر زمين ماليد، آن جناب فرمود: شكايت مى كند كه اهلش با آن بد

ص: 564


1- . خرايج 1/38؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/131؛ دلائل النبوة 6/36؛ البداية و النهاية 6/156.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.
3- . خرايج 1/39؛ دلائل النبوة 6/29، و در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار «عبد اللّه بن ابى اوفى» آمده است.
4- . خرايج 2/523.

سلوك مى كنند، پس صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين را بفروش، چون آن جناب روانه شد شتر همراه آن جناب راه افتاد و چندان كه سعى كردند بر نگشت و فرياد مى كرد، آن جناب فرمود: استدعا مى كند كه من آن را بخرم، پس حضرت آن را خريد و به امير المؤمنين عليه السّلام داد و نزد آن حضرت بود تا جنگ صفين را بر آن شتر كرد (1).

بيست و سوم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سعد بن عباده شبى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را ضيافت كرد و ايشان روزه بودند، چون طعام خوردند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيغمبر و وصىّ او نزد تو افطار كردند و نيكوكاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار كردند و ملائكه بر تو صلوات فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس كرد بر درازگوش او سوار شود و درازگوشش بسيار كم راه و بد راه بود، چون حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد كه هيچ چهار پايى به آن نمى رسيد (2).

بيست و چهارم-راوندى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: سفينه آزادكردۀ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: حضرت مرا به بعضى از غزوات فرستاد و به كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم و موج مرا به كوهى رسانيد در ميان دريا، چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و شكر خدا بجا آوردم، و در كنار دريا حيران مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد، من دست از جان شستم و دست بسوى آسمان برداشتم و گفتم: خداوندا! من بندۀ تو و آزاد كردۀ پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلط مى گردانى؟ پس در دلم افتاد كه گفتم: اى سبع! من سفينه ام مولاى رسول خدا، حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگهدار؛ و اللّه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه اى به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى

ص: 565


1- . خرايج 1/107-108؛ قرب الاسناد 323.
2- . خرايج 1/109؛ قرب الاسناد 327.

بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد، پس خوابيد و اشاره كرد بسوى من كه:

سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره اى رسانيد كه در آنجا درختان و ميوه هاى بسيار و آبهاى شيرين بود، پس اشاره كرد: فرود آى، و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند را گرفتم و عورت و بدن خود را به آنها پوشانيدم و از آن برگها خورجينى ساختم و پر از ميوه كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتياج شود آن را بفشرم و بياشامم، چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد: سوار شو، چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد، ناگاه ديدم كه كشتى اى در ميان دريا مى رود، پس جامۀ خود را حركت دادم تا ايشان مرا ديدند، و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجب نموده و تسبيح و تهليل خدا كرده و گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انس؟

گفتم: منم سفينه مولاى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اين شير براى رعايت حقّ آن نذير بشير اسير من شده و مرا رعايت مى كند.

چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيده با جامه ها براى من فرستادند كه بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم، پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت: بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم، نبايد كه شير رعايت حقّ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از امّت او بكند.

پس من به نزد شير رفتم و گفتم: خدا تو را از رسول خدا جزاى خير بدهد.

چون اين بگفتم و اللّه ديدم كه آب از چشم او فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم (1).

به روايت ديگر منقول است كه: حضرت نامه اى به سفينه داد كه ببرد به يمن و به معاذ

ص: 566


1- . خرايج 1/136. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/135-136 و دلائل النبوة 6/45 و اسد الغابة 2/503.

بدهد، در اثناى راه شيرى را ديد كه در ميان راه نشسته است و ترسيد كه از پيش شير بگذرد پس گفت: من رسولم از جانب رسول خدا بسوى معاذ و اين نامۀ آن حضرت است؛ پس شير يك تير پرتاب پيش او دويد و بعد صدايى كرد و از راه دور شد تا او گذشت، و در موقع مراجعت نيز چنين كرد. چون قصۀ شير را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود:

صدايى كه اول كرد در وقت رفتن گفت: چگونه است رسول خدا؟ ، و در مراجعت گفت:

رسول خدا را از من سلام برسان (1).

بيست و پنجم-راوندى روايت كرده است كه عمار بن ياسر گفت: در بعضى سفرها با آن حضرت بيرون رفتم، در اثناى راه شترم خوابيد و از قافله ماندم، پس حضرت از عقب قافله رسيد و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبى در دهان خود كرد و بر آن شتر پاشيد و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان شدم و چنان تند مى رفت كه ناقۀ عضباى آن حضرت بيشتر از آن نمى رفت، حضرت فرمود: شتر را به من نمى فروشى؟ عرض كردم: از شماست يا رسول اللّه، فرمود: البته مى بايد به قيمت بفروشى، پس به صد درهم از من خريد، و چون داخل مدينه شديم شتر را به خدمتش بردم فرمود: اى انس! صد درهم قيمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده كه هديۀ ماست بسوى او (2).

بيست و ششم-راوندى به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نفرين كرد بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده اى از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با بعضى از صحابه از مكه بيرون رفت بسوى زمين علفزارى و عتبه پيش از حضرت بيرون رفته بود و در ميان علفها پنهان شده بود كه شب آن حضرت را هلاك كند، و ما خبر نداشتيم؛ چون شب شد شيرى عتبه را گرفته به كنار منزلگاه آن حضرت آمد و فرياد كرد كه همه متوجه او شدند و به زبان فصيح گفت: اين

ص: 567


1- . خرايج 1/40.
2- . خرايج 1/158.

عتبه پسر ابو لهب است از مكه پنهان بيرون آمده بود كه محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره كرد و انداخت و از گوشت او هيچ نخورد (1).

بيست و هفتم-راوندى از سلمان روايت كرده است كه: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و گفت: يا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شكم ناقۀ من است تا بدانم كه تو بر حقّى و ايمان بياورم به خداى تو و تو را متابعت كنم؛ پس حضرت متوجه امير المؤمنين عليه السّلام شد و فرمود: يا على! تو او را خبر ده به آنچه در شكم ناقه است؛ على عليه السّلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سينه اش ماليد و بسوى آسمان نظر كرد و گفت: خداوندا! از تو سؤال مى كنم بحقّ محمد و اهل بيت محمد و به اسماء حسنى و كلمات تامات تو كه اين ناقه را به سخن آورى تا خبر دهد ما را به آنچه در شكم آن است.

پس ناقه به قدرت حق تعالى متوجه سيد اوصياء شد و گفت: يا امير المؤمنين! اين اعرابى روزى بر من سوار شد و به ديدن پسر عمّ خود رفت و چون به «وادى الحسك» رسيد از من فرود آمد و مرا خوابانيد و با من جماع كرد.

اعرابى گفت: اى گروه مردم! بگوييد كداميك از اينها پيغمبرند؟

گفتند: او پيغمبر است، و اين كه ناقه با او سخن گفت برادر و وصىّ اوست.

پس اعرابى شهادت گفت و مسلمان شد و از پيغمبر استدعا كرد دعا كند كه حمل ناقه بر طرف شود و آن ننگ از او زايل شود، و حضرت دعا كرد و چنان شد و اسلام اعرابى نيكو شد (2).

بيست و هشتم-راوندى و ابن شهر آشوب از ابو ذر روايت كرده اند كه گفت: روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟

عرض كردم: قصۀ آنها عجيب است، روزى نماز مى كردم ناگاه گرگى بر گلۀ من حمله

ص: 568


1- . خرايج 2/521.
2- . خرايج 2/497.

آورد و بره اى از آنها گرفت و من نماز را قطع نكردم، ناگاه ديدم شيرى آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانيد و مرا ندا كرد: اى ابو ذر! دل با نماز خود بدار كه خدا مرا به گوسفندان تو موكّل نموده، چون از نماز فارغ شدم شير گفت: برو بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر كن كه خدا گرامى داشت مصاحب تو و حفظ كنندۀ شريعت تو را و شيرى را به گوسفندان او موكّل نمود؛ پس از استماع اين خبر تعجب كردند آنها كه بر دور آن حضرت بودند (1).

بيست و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز عرفه خطبه اى خواند و مردم را بر تصدّق تحريص نمود، مردى عرض كرد: يا رسول اللّه! اين شتر من از فقراست، حضرت چون به آن ناقه نظر كرد فرمود: اين را براى من از فقرا بخريد، چون خريدند شب به حجرۀ آن حضرت آمد و سلام كرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارك نمود، ناقه عرض كرد: من از صاحبان خود فرار كرده و در صحرا مى گرديدم و علفها و حيوانات صحرا همه مرا به يكديگر نشان مى دادند كه اين از محمد است.

حضرت فرمود: مولاى تو چه نام داشت؟

گفت: عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام كرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت: مرا باكى مى گذارى و سفارش مرا به كى مى كنى بعد از خود؟

فرمود: خدا بركت دهد تو را، تو از دختر منى فاطمه كه بر تو سوار خواهد شد در دنيا و آخرت.

چون حضرت از دنيا رفت شبى به خدمت حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و گفت: سلام خدا بر تو باد اى دختر رسول خدا، نزديك شده است رفتن من از دنيا و هيچ علف و آب بعد از آن حضرت براى من گوارا نيست؛ پس سه روز بعد از وفات آن حضرت به نعم و نعيم

ص: 569


1- . خرايج 2/503، مناقب ابن شهر آشوب 1/136-137 با اندكى تفاوت.

آخرت رسيد و تعب دنيا را ترك كرده راحت عقبى را براى خود پسنديد (1).

سى ام-ابن شهر آشوب از جابر انصارى و عبادة بن صامت روايت كرده است كه: در باغ بنى نجار شترى مست شده بود و هركه داخل آن باغ مى شد او را مجروح مى كرد، پس پيغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبيد، شتر پيش آمد و دهان خود را نزد آن حضرت به زمين نهاد و تذلّل نمود، حضرت آن را مهار كرد و به صاحبش داد.

صحابه عرض كردند: يا رسول اللّه! حيوانات پيغمبرى تو را مى دانند؟

فرمود: هيچ كس نيست كه پيغمبرى مرا نداند بغير از ابو جهل و ساير كافران قريش.

صحابه عرض كردند: ما را سجدۀ تو كردن سزاوارتر است از حيوانات.

حضرت فرمود: من مى ميرم، كسى را سجده كنيد كه زنده است و هرگز نمى ميرد (2).

سى و يكم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: ده نفر از يهود براى لجاجت و مخاصمه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و خواستند سؤالى چند بكنند، ناگاه اعرابى آمد و عصائى به دوش خود گرفته بود و بر سر عصا هميانى سربسته آويخته بود و گفت: يا محمّد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سؤال مى كنم.

حضرت فرمود: اين يهودان قبل از تو آمده اند، رخصت مى دهى سؤال ايشان را اول جواب بگويم؟

اعرابى گفت: من غريبم و آنها از اهل اين شهرند و باز آنها از اهل كتابند و با تو در ملت شركتى دارند، و اگر ميان تو و ايشان چيزى بگذرد خاطر من جمع نمى شود و احتمال مى دهم كه با يكديگر توطئه كرده باشيد، و من قانع نمى شوم مگر به معجزۀ هويدايى.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: على بن ابى طالب را بطلبيد، چون آن حضرت حاضر شد اعرابى عرض كرد: يا محمد! اين را براى چه طلبيدى؟ من با تو كار دارم.

حضرت فرمود: تو از من بيان طلبيدى و اين على بن ابى طالب است صاحب بيان

ص: 570


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/135.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.

شافى و علم كافى و منم شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هركه حكمت و علم خواهد بايد از در درآيد، پس به آواز بلند فرمود: اى بندگان خدا! هركه خواهد نظر كند بسوى آدم با جلالت او، و بسوى شيث و حكمت او، و بسوى ادريس با نباهت او، و بسوى نوح و شكر كردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوى ابراهيم و وفاى او و خلّت او، و بسوى موسى و دشمنى او با دشمنان خدا و جهاد كردن او با ايشان، و بسوى عيسى و دوستى و معاشرت او با هر مؤمنى، پس نظر كند بسوى على بن ابى طالب.

به سبب اين سخن ايمان مؤمنان زياده شد و كينه و نفاق منافقان بيشتر شد، پس اعرابى گفت: اى محمد! پسر عمّ خود را چنين مدح مى كنى زيرا كه شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اينها را قبول نمى كنم مگر با شهادت كسى كه شهادت او احتمال بطلان و فساد ندارد.

فرمود: او كيست؟

عرض كرد: اين سوسمار كه در هميان است و به پشت خود آويخته ام.

حضرت فرمود: اى اعرابى! آن را بيرون آور تا گواهى بدهد براى من به نبوّت و براى برادرم به فضيلت.

اعرابى عرض كرد: من تعب بسيار در شكار كردن اين كشيدم و مى ترسم كه بگريزد.

فرمود: نخواهد گريخت و اگر بگريزد همين بس است تو را جهت تكذيب من، و ليكن نمى گريزد و به حق گواهى خواهد داد و چون گواهى دهد آن را رها كن كه محمد از آن بهتر چيزى به تو عوض خواهد داد.

چون اعرابى سوسمار را از هميان خود بيرون آورد و به زمين نهاد رو به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و پهلوهاى روى خود را به نزد آن حضرت بر خاك ماليد پس سر برداشت و به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: شهادت مى دهم به وحدت خدايى كه شريك ندارد و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول و برگزيدۀ اوست و بهترين پيغمبران و بهترين جميع خلايق و خاتم پيغمبران است و كشانندۀ مؤمنان است بسوى بهشت، و شهادت مى دهم كه برادر تو على بن ابى طالب عليه السّلام چنان است كه تو او را وصف كردى و

ص: 571

فضلش چنان است كه تو ذكر كردى بدرستى كه دوستان او در بهشت مكرّم و دشمنان او در جهنم مخلّد خواهند بود.

پس اعرابى گريست و عرض كرد: يا رسول اللّه! من نيز شهادت مى دهم به آنچه اين حيوان شهادت داد زيرا كه ديدم و شنيدم آنچه كه با آن چاره اى بجز ايمان آوردن ندارم.

پس اعرابى به آن يهودان گفت: واى بر شما! بعد از اين معجزه اى كه ديديد چه معجزه مى خواهيد؟ و اگر با مشاهدۀ چنين آيتى ايمان نياوريد هلاك خواهيد شد، پس آن يهودان ايمان آوردند و گفتند: اين سوسمار تو حق عظيم بر ما دارد.

حضرت فرمود: اى اعرابى! اين حيوان را رها كن كه ايمان به خدا و رسول و برادر رسول آورد و چنين حيوانى سزاوار نيست كه اسير باشد بلكه بايد بر جنس خود امير باشد، و اگر آن را رها كنى خدا عوضى نيكوتر از آن به تو عطا فرمايد.

سوسمار گفت: يا رسول اللّه! عوض را به من بگذار كه به او برسانم.

اعرابى گفت: چه عوض به من مى توانى رسانيد؟

گفت: برو به نزد آن سوراخى كه مرا در آن شكار كردى و از آنجا ده هزار اشرفى و هشتصد هزار درهم بردار (1).

اعرابى گفت: اين جماعت همه شنيدند و آنها صاحب زورند و من تعب كشيده و وامانده ام و آنها پيش از من خواهند رفت و آنها را متصرف خواهند شد.

سوسمار گفت: خدا آن را براى تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت كه كسى پيش از تو آن را بردارد.

پس اعرابى برخاست به تأنّى روانه شد و جمعى از منافقان كه در آن مجلس حاضر بودند سبقت گرفتند و هر يك كه دست به سوراخ مى برد افعى بزرگى سر از سوراخ بيرون آورده او را هلاك مى كرد.

چون اعرابى رسيد افعى به او خطاب كرد و گفت: خدا مرا براى ضبط مال تو مقرر

ص: 572


1- . در مصدر «ده هزار اشرفى و سيصد هزار درهم» آمده است.

فرموده و اينها را براى تو هلاك كردم.

چون اعرابى زرها را بيرون آورد و نتوانست برداشت، افعى او را ندا كرد: بگشا ريسمانى را كه بر كمر بسته اى و يك سرش را بر اين دو كيسه ببند و سر ديگرش را بر دم من ببند كه من اينها را مى كشم و به خانۀ تو مى رسانم و من خدمتكار و حراست كنندۀ مال توام؛ اعرابى چنان كرد و افعى مال را به خانۀ او رسانيد و پيوسته حراست آن مال مى كرد تا اعرابى همه را باغها و مزارع و مستغلات خريد، و چون مال تمام شد افعى برگشت (1).

ص: 573


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 496.

ص: 574

باب نوزدهم: در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان

و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از

بركات و كرامات اعضاى شريفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ظهور آمده

و در آن چند فصل است

ص: 575

ص: 576

اول-شيخ مفيد و شيخ طوسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا طلبيد در جنگ خيبر و ديدۀ خود را از درد و آزار نمى توانستم گشود پس آب دهان مبارك خود را بر ديده هاى من ماليد و در ساعت شفا يافتم و عمامۀ خود را بر سر من بست و فرمود:

خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان، از بركت دعاى آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متأثر نشدم. و حضرت امير عليه السّلام در زمستانهاى سرد با يك پيراهن مى گرديد و پروا نمى كرد (1).

دوم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در ايام طفوليت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه قحط عظيمى بهم رسيد و بعضى از قريش گفتند: به لات و عزّى پناه بريد، و بعضى گفتند: به منات پناه بريد، پس ورقة بن نوفل گفت: چرا از حق دور افتاده ايد؟ در ميان شما بقيۀ ابراهيم و سلالۀ اسماعيل عليهما السّلام هست، ابو طالب را در طلب باران شفيع گردانيد؛ پس ابو طالب بيرون آمد و كودكى چند در دور او بودند و در ميان ايشان طفلى بود مانند خورشيد تابان يعنى پيغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوّت آمد و پشت به كعبه داد و دست بسوى آسمان بلند كرد و در همان ساعت ابرى پيدا شد و باران ريخت، پس ابو طالب قصيده اى در شأن آن حضرت انشا نمود كه مضمون يك بيتش اين است:

«سفيد رويى كه از بركت روى مباركش طلب باران از ابر مى نمايد، فيض بخش يتيمان

ص: 577


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/126؛ امالى شيخ طوسى 89؛ خرايج 1/57؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/336 و 3/153؛ مسند احمد بن حنبل 2/168 و 342؛ مناقب ابن المغازلى 111؛ ترجمة الامام على من تاريخ دمشق 1/216 به بعد. همچنين براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/435 به بعد.

و پناه بيوه زنان است» (1).

سوم-شيخ طوسى روايت كرده است كه: در جنگ حديبيّه ميان اصحاب آن حضرت تشنگى بهم رسيد و صحابه به آن حضرت استغاثه كردند تا دست مبارك به دعا برداشت، ناگاه ابرى پيدا شد و آن قدر باران آمد كه همه سيراب شدند (2).

چهارم-در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مرد نابينايى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن خدا ديده هاى مرا به من برگرداند، حضرت دعا كرد و او بينا شد؛ پس نابيناى ديگر آمد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن خدا ديده هاى مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر مى خواهى يا ديدۀ خود را؟ گفت: يا رسول اللّه! ثواب نابينا بودن بهشت است؟ حضرت فرمود: خدا از آن كريمتر است كه بندۀ مؤمن خود را به كورى مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد (3).

پنجم-در بصائر و خرايج از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى نشسته بود و مذكور ساخت كه: چند روز گذشته گوشت تناول نكرده ام؛ مردى از انصار چون اين سخن را شنيد برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت: بيا كه ما را غنيمتى روزى شده است از حضرت شنيدم كه چنين فرمود و ما اين بزغاله را در خانه داريم، و غير آن بزغاله حيوانى نداشتند، زن گفت: بگير آن را و بكش؛ و چون آن بزغاله را بريان كرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود: بخوريد و استخوانش را مشكنيد؛ چون انصارى به خانه برگشت ديد همان بزغاله در خانه اش بازى مى كند (4).

ششم-در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: چون فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين عليه السّلام به رحمت حق واصل شد، امير المؤمنين عليه السّلام به نزد

ص: 578


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/180؛ بحار الانوار 35/132-133 به نقل از كتاب الحجة على الذاهب الى تكفير أبي طالب تأليف سيد فخار بن معد موسوى 90-92.
2- . امالى شيخ طوسى 129.
3- . بصائر الدرجات 272.
4- . بصائر الدرجات 273؛ خرايج 2/583.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: مادرم فوت شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريست و فرمود كه: و اللّه مادر من نيز بود، پس به جنازۀ او حاضر شد و پيراهن و رداى خود را داد و فرمود: يا على! او را در اينها كفن كن و چون فارغ شوى مرا خبر كن؛ چون فاطمه را بيرون آوردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نمازى كرد كه پيش از آن و بعد از آن بر كسى چنان نماز نكرده بود، پس رفت و در قبرش خوابيد، و چون او را در قبر گذاشتند گفت: اى فاطمه! ، جواب داد: لبيك يا رسول اللّه، فرمود: آيا يافتى آنچه خدا تو را وعده داد به راستى؟ گفت: بلى خدا تو را جزاى نيكو بدهد. پس مدتى با او راز گفت در قبر و بيرون آمد، گفتند: يا رسول اللّه! در باب فاطمه كارى چند كردى كه با ديگرى نكردى! فرمود: روزى من به او گفتم كه: مردم از قبرهاى خود برهنه محشور مى شوند و او فرياد كرد: وا سوأتاه زهى رسوايى، پس من پيراهن خود را بر او پوشانيدم و از خدا طلبيدم كه كفنهاى او را كهنه نكند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزى ضغطه و سؤال قبر را به او گفتم و او استغاثۀ بسيار كرد، من در قبر او خوابيدم و از خدا طلبيدم كه درى از قبر او بسوى بهشت گشود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت گردانيد (1).

هفتم-در خرايج روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آهويى را طلبيد و امر كرد كه آن را ذبح كردند و بريان كردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخوريد و استخوانهايش را مشكنيد، پس پوستش را فرمود پهن كردند و استخوانهايش را در ميانش ريختند و دعا كرد تا آهو زنده شد و مشغول چريدن گرديد (2).

هشتم-در خرايج و اعلام الورى و مناقب مروى است كه: كودكى را به خدمت آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون سرش را كچل ديد و مو نداشت دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو بر آورد و شفا يافت، چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مسيلمه آوردند كه براى او دعا كند، مسيلمه دست بر سرش كشيد و آن طفل كچل

ص: 579


1- . بصائر الدرجات 287.
2- . خرايج 2/584.

شد و موهاى سرش ريخت و تا حال فرزندان او همه چنين اند (1).

نهم-در خرايج مذكور است كه: مردى از جهينه اعضايش از خوره ريخته بود و به آن حضرت شكايت كرد، فرمود كه قدحى از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود كه: بر بدن خود بمال، چون آب را بر بدن خود ماليد صحيح و سالم شد (2).

دهم-راوندى و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: من در جاهليت از سفرى برگشتم دختر پنج ساله اى از خود ديدم كه با زينت و زيور در خانه راه مى رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادى انداختم و برگشتم.

حضرت فرمود كه: با من بيا و آن وادى را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادى رفت، حضرت پرسيد: دختر تو چه نام داشت؟ گفت: فلانه، حضرت صدا زد: اى فلانه! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بيرون آمد و گفت: يا رسول اللّه! لبيك و سعديك، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر مى خواهى تو را به ايشان برگردانم. دختر گفت:

مرا حاجتى به ايشان نيست، خدا را براى خود از ايشان بهتر يافتم (3).

يازدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سلمة بن الاكوع را در جنگ خيبر زخم منكرى رسيد حضرت به دهان مبارك بر آن موضع سه مرتبه دميد و در ساعت شفا يافت، و ديدۀ قتادة بن نعمان را در جنگ احد جراحتى رسيد و به رويش آويخته شد-و به روايت ديگر جدا شد-و حضرت به دست مبارك به جاى خود گذاشت و از ديدۀ ديگرش بهتر شد (4).

دوازدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: جوانى از انصار مادرى داشت پير و كور و آن جوان بيمار بود و حضرت به عيادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود،

ص: 580


1- . خرايج 1/29؛ اعلام الورى 27؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
2- . خرايج 1/36.
3- . خرايج 1/37؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
4- . خرايج 1/42؛ دلائل النبوة 3/100 و 4/251.

مادرش گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من بسوى تو و پيغمبر تو هجرت كرده ام به اميد آنكه در هر شدت مرا يارى كنى، پس اين مصيبت را بر من بار مكن، پس حضرت جامه را از روى او دور كرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد (1).

سيزدهم-راوندى و غير او از اسامة بن زيد روايت كرده اند كه گفت: در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه حجة الوداع شديم، چون به وادى روحا رسيديم زنى كودكى را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت: يا رسول اللّه! اين كودك تا متولد شده است پيوسته گلويش مى گيرد و مصروع و بيهوش است، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا يافت، و ارادۀ قضاى حاجت نمود و در آن صحرا موضعى نبود كه حضرت از مردم پنهان شود فرمود كه: برو به نزد آن درختهاى خرما و سنگها و بگو به درختان كه رسول خدا شما را امر مى كند كه نزديك يكديگر شويد و سنگها را بگو كه شما را امر مى كند كه دور شويد؛ اسامه گفت: بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است چون فرمودۀ آن حضرت را گفتم به درختان ديدم نزديك شدند و به يكديگر متصل گرديدند و سنگها از عقب آن پراكنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاى حاجت نمود، و چون بيرون آمد درختان و سنگها به جاى خود برگشتند (2).

چهاردهم-شيعه و مخالف به طرق بسيار روايت كرده اند كه: پيش از آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمايد در مدينه طاعون و بيمارى زياده از همۀ شهرها بود، چون حضرت داخل مدينه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوى ما مدينه را چنانكه مكه را بسوى ما محبوب گردانيده و هوايش را براى ما صحيح گردانيدى و با بركت گردان براى ما صاع و مدش را و بيماريش را به جحفه منتقل گردان (3)، پس به بركت دعاى آن حضرت هواى مدينه از همه جا صحيحتر است و نعمتها در آنجا از همۀ بلاد فراوانتر

ص: 581


1- . خرايج 1/45؛ دلائل النبوة 6/50 و 51.
2- . خرايج 1/45. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/25.
3- . خرايج 1/49؛ سيرۀ ابن هشام 1/589؛ دلائل النبوة 2/566-569.

است، و طاعون و بيمارى جحفه را از اهلش خالى كرد.

پانزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: ابو طالب عليه السّلام بيمار شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عيادت او رفت، ابو طالب گفت: اى پسر برادر! دعا كن پروردگار خود را كه مرا عافيت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عمّ مرا؛ در همان ساعت برخاست گويا در بندى بود و رها شد (1).

شانزدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيمارى و درد عظيمى بهم رسانيد و مى گفت: خداوندا! اگر اجلم نزديك شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف كن و اگر براى من بلا را مى پسندى مرا صبر بر بلا ده.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: خداوندا! او را شفا ده، خداوندا! او را عافيت ده؛ پس فرمود كه: برخيز يا امير المؤمنين.

فرمود كه: برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نيافتم از بركت دعاى آن حضرت (2).

هفدهم-راوندى از بريده روايت كرده است كه: پاى عمرو بن معاذ در يكى از جنگها بريده شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع انداخت و متّصل شد (3).

هيجدهم-راوندى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: زنى پسر خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و گفت: اين طفل را جنون و صرع مى گيرد هر بامداد و پسين، آن جناب دست مبارك خود را بر سينۀ او كشيد و دعا كرد ناگاه از حلقش چيزى مانند فضلۀ شير بيرون آمد و شفا يافت (4).

نوزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روايت كرده اند كه: در جنگ بدر به ضربت ابو جهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بريدۀ خود را برداشت

ص: 582


1- . خرايج 1/49؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوة 6/184.
2- . خرايج 1/49؛ دلائل النبوة 6/179.
3- . خرايج 1/50.
4- . خرايج 1/49؛ دلائل النبوة 6/187؛ مجمع الزوائد 9/2.

و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افكند و دست بريده را پيوند كرد و قويتر از سابق شد (1).

بيستم-راوندى روايت كرده است كه: مردى در سجده موى سرش موضع سجود را مى گرفت، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبيح گردان، پس موهاى سرش تمام ريخت (2).

بيست و يكم-روايت كرده اند كه مادر انس گفت: يا رسول اللّه! براى انس دعا كن كه خادم توست. چون آن بى ديانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسيار كن و در آنچه به او داده اى بركت بده؛ پس آن قدر فرزندان او بسيار شدند كه زياده از صد فرزند و فرزندزادۀ او در يك طاعون مردند (3).

بيست و دوم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را ديد به دست چپ طعام مى خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت: نمى توانم-و دروغ مى گفت-، حضرت فرمود: نتوانى؛ بعد از آن هرچند مى خواست كه دست راست خود را به دهان برساند به جانب ديگر مى رفت و به دهانش نمى رسيد (4).

بيست و سوم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران از عمرو بن اخطب روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب طلبيد و من آب از براى آن جناب آوردم و مويى در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده، ابو نهيك ازدى گفت: من او را ديدم در وقتى كه نود و سه سال از عمر او گذشته بود و يك موى سفيد در سر و روى او بهم نرسيده بود (5).

ص: 583


1- . خرايج 1/50.
2- . خرايج 1/50.
3- . خرايج 1/50؛ و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/194.
4- . خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ دلائل النبوة 6/238.
5- . خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ اسد الغابة 4/178.

بيست و چهارم-سيد مرتضى و ابن شهر آشوب و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه: نابغۀ جعدى بر آن جناب شعر مى خواند، بيتى خواند كه مضمونش اين بود:

«رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميد داريم بالاتر از آن را» ، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى؟ عرض كرد: بهشت يا رسول اللّه، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند. راوى گفت: من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود بغير از دهانش؛ و به روايت ديگر: هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد (1).

بيست و پنجم-راوندى روايت كرده است كه: روزى زنى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه! من زن مسلمانى هستم و شوهرى در خانه دارم مانند زنان، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب، چون حاضر شد از زن پرسيد: آيا شوهر خود را دشمن مى دارى؟ عرض كرد: بلى، حضرت از براى ايشان دعا كرد و پيشانيهاى ايشان را به يكديگر چسبانيد و فرمود: خداوندا! الفت ده ميان ايشان و هر يك را محبوب ديگرى گردان؛ بعد از آن زن گفت كه: هيچ كس نزد من از شوهرم محبوبتر نيست، حضرت فرمود: شهادت بده كه منم پيغمبر خدا (2).

بيست و ششم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: عمرو بن الحمق خزاعى آب داد آن حضرت را و حضرت دعا كرد از براى او كه: خداوندا! او را از جوانى خود بهره مند گردان؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و يك موى سفيد بر محاسن او ظاهر نشد (3).

بيست و هفتم-روايت كرده است از عطا كه گفت: ميان سر مولاى خود سايب بن

ص: 584


1- . امالى سيد مرتضى 1/192 با اندكى اختلاف؛ خرايج 1/51؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و 214. و نيز رجوع شود به الاغاني 5/12.
2- . خرايج 1/51. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و دلائل النبوة 6/228.
3- . خرايج 1/52؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ اسد الغابة 4/206؛ كنز العمال 13/495.

يزيد را ديدم كه سياه بود و باقى موهاى سر و ريشش همه سفيد بود، گفتم: هرگز چنين چيزى نديده ام كه ميان سر تو سياه است و باقى سفيد است، گفت: سببش آن است كه روزى با كودكان بازى مى كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، من بر آن حضرت سلام كردم، جواب سلام من داد و فرمود: تو كيستى؟ گفتم: منم سايب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را بر ميان سر من ماليد و دعاى بركت براى من كرد و به اين سبب جاى دست مباركش چنين سياه مانده است (1).

بيست و هشتم-در روايات بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون امير المؤمنين عليه السّلام را به يمن فرستاد گفت: يا رسول اللّه! اگر در قضائى شك كنم چه كنم؟ حضرت فرمود كه: خدا دل تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را به حق گويا خواهد گردانيد، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بعد از آن در هيچ حكمى شك نكردم (2).

بيست و نهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه مرة بن جعيل گفت: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از غزوات همراه بودم و بر ماديانى سوار بودم، حضرت فرمود: بيا اى صاحب اسب، گفتم: يا رسول اللّه! لاغر و ناتوان است، حضرت تازيانۀ كوچكى در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت: خداوندا! بركت ده از براى او در اين ماديان؛ پس چنان شد كه هرچند ضبطش مى كردم نمى ايستاد و بر همۀ اسبان سبقت مى كرد و از شكم آن موازى دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به بركت دعاى آن حضرت (3).

سى ام-راوندى از عثمان بن جنيد روايت كرده است كه: مرد نابينائى به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شكايت كرد، حضرت فرمود كه: وضو بساز و دو ركعت نماز

ص: 585


1- . خرايج 1/53؛ دلائل النبوة 6/209؛ اسد الغابة 2/402.
2- . خرايج 1/53؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ انساب الاشراف 2/101؛ دلائل النبوة 5/397؛ حلية الاولياء 4/381؛ مسند احمد بن حنبل 2/68 و 92 و 451.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/116؛ خرايج 1/54؛ دلائل النبوة 6/153؛ اسد الغابة 1/546. و در سه مصدر اخير بجاى «مرة بن جعيل» ، «جعيل» ذكر شده است.

بكن و بعد از نماز اين دعا بخوان: «اللّهمّ انّي أسألك و اتوجّه اليك بمحمّد نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا محمّد انّي اتوجّه بك الى ربّك لتجلوا به عن بصري اللّهمّ شفّعه فيّ و شفّعني في نفسي» ، عثمان گفت: هنوز در آن مجلس نشسته بوديم كه برگشت و بينا شده بود و گويا هرگز كور نبوده است (1).

سى و يكم-راوندى روايت كرده است كه ابيض بن جمال گفت: در روى من قوبا (2)بود و سفيد شده بود، حضرت دعا كرد و دست مبارك بر روى من كشيد، در همان ساعت چنان شد كه هيچ اثر بر روى من نبود (3).

سى و دوم-راوندى از فضل بن عباس روايت كرده است كه مردى به خدمت آن حضرت آمد و گفت: من بخيل و ترسان و بسيار خواب كننده ام دعا كن كه خدا اين صفتهاى بد را از من سلب كند، چون حضرت دعا كرد كسى را از او بخشنده تر و شجاع تر و كم خوابتر نمى ديدند (4).

سى و سوم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه:

خداوندا! چنانكه اول قريش را غضب و نكال خود چشانيدى، آخر ايشان را نعمت و نوال خود بچشان؛ و چنان شد (5).

سى و چهارم-راوندى از بعضى صحابه روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه برخاست و اندكى از ما دور شد پس دست دراز كرد گويا با كسى مصافحه مى كند پس برگشت و نزد ما نشست، گفتيم: ما سخنى مى شنيديم و كسى را نمى ديديم، فرمود كه: اين اسماعيل ملك باران بود از نزد پروردگار خود مرخّص شده بود

ص: 586


1- . خرايج 1/55 و در آن «ليجلي عن بصري» است. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/166-168 و اسد الغابة 3/571. و در هر سه مصدر «عثمان بن حنيف» ذكر شده است.
2- . قوباء: يكى از امراض جلدى، گرى، جرب. (فرهنگ عميد 3/1906) .
3- . خرايج 1/56؛ دلائل النبوة 6/177، و در هر دو مصدر «ابيض بن حمال» آمده است.
4- . خرايج 1/56.
5- . خرايج 1/56. و نيز رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/143.

كه به زيارت من بيايد پس بر من سلام كرد و گفتم به او كه: باران از براى ما بياور، گفت:

وعدۀ باران در فلان روز است از فلان ماه؛ چون روز وعده شد و نماز صبح كرديم ابرى پيدا نشد و نماز ظهر نيز كرديم ابرى ظاهر نشد، چون نماز عصر كرديم ابرى ظاهر شد و باران بسيار باريد و ما خنديديم، حضرت فرمود: چرا مى خنديد؟ گفتيم: براى آنكه وعدۀ ملك به ظهور آمد، حضرت فرمود: اين قسم امور را ضبط كنيد و نقل كنيد تا سبب مزيد ظهور حق گردد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مثل اين روايت كرده است (2).

سى و پنجم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى يهودى فرستاد و قرضى طلبيد و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت: آنچه طلبيده بوديد به شما رسيد؟ فرمود: رسيد، يهودى گفت: هر وقت كه ضرورتى باشد بفرستيد كه من مى دهم، حضرت او را دعا كرد كه: خدا حسن و جمال تو را دائم گرداند؛ آن يهودى هشتاد سال عمر كرد و يك موى سفيد در سر و ريش او بهم نرسيد (3).

سى و ششم-راوندى روايت كرده است كه: در جنگ تبوك مردم را تشنگى عظيم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض كردند: يا رسول اللّه! اگر دعا كنى خدا تو را آب مى دهد، فرمود: بلى اگر دعا كنم دعاى مرا رد نمى كند؛ پس دعا كرد و در همان ساعت رودخانه ها جارى شد؛ گروهى در كنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشى كه منجّمان مى گويند؛ حضرت فرمود به صحابه كه: نمى بينيد چه مى گويند اين بى اعتقادان، خالد گفت: رخصت مى فرمايى كه گردن ايشان را بزنم؟ حضرت فرمود كه:

نه، چنين مى گويند و مى دانند كه خدا فرستاده است (4).

سى و هفتم-راوندى روايت كرده است از انس كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى گفت:

ص: 587


1- . خرايج 1/62.
2- . خرايج 1/90.
3- . خرايج 1/87.
4- . خرايج 1/98 و 99.

اكنون از اين در كسى داخل مى شود كه بهترين اوصياست و منزلتش به پيغمبران از همه كس نزديكتر است؛ پس على بن ابى طالب عليه السّلام داخل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خداوندا! از او گرما و سرما را بر طرف كن، پس آن حضرت ديگر گرما و سرما نيافت تا به رحمت حق واصل گرديد و در زمستانها به يك پيراهن مى گذرانيد (1).

سى و هشتم-راوندى روايت كرده است كه: يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد و به زوجۀ خود گفت كه: بعضى را بپزيد و بعضى را بريان كنيد شايد حضرت رسول ما را مشرّف گرداند و امشب در خانۀ ما افطار كند، و بسوى مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت: بيا تو را ذبح كنم، و كارد را گرفت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد، و آن زن مؤمنه هر دو طفل مردۀ خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيّا كرد، چون حضرت داخل خانۀ انصارى شد جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: يا رسول اللّه! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت كه: حاضر نيستند و به جايى رفتند، برگشت و گفت: حاضر نيستند، حضرت فرمود: البته مى بايد حاضر شوند، باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد، مادر او را بر حقيقت حال مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد، حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند (2).

سى و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى به قبيلۀ بنى حارثه نوشت و ايشان را به اسلام دعوت كرد، ايشان نامۀ حضرت را شستند و دلو خود را به آن پينه كردند، حضرت ايشان را نفرين كرد كه خدا عقل ايشان را سلب كند، بعد از آن ايشان چنان شدند كه در قلّت عقل و تدبير و نامربوط گفتن در ميان عرب مثل شدند (3).

ص: 588


1- . خرايج 1/103.
2- . خرايج 2/926.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ مغازى 3/982-983.

چهلم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت در مكه از اذيت قريش دلگير شد به جانب اراك (1)عرفات بيرون رفت و در آنجا شترى چند از ابو ثروان مى چريدند، چون آن ملعون آمد گفت: تو كيستى؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت:

برخيز شترى كه تو در ميان آنها باشى شايسته نمى باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانى گردان. راوى گفت كه: من او را ديدم به بدترين احوال كه پير شده بود و از بسيارى محنت و بلا آرزوى مرگ مى كرد و او را ميسّر نمى شد و مردم مى گفتند كه: اين از اثر نفرين آن حضرت است (2).

چهل و يكم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باب سبى هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود كه پس دهند به ايشان، همه دادند بغير از دو كس، حضرت فرمود: ايشان را مخيّر كنيد ميان منّت گذاشتن و فدا گرفتن، پس يكى به فرمودۀ حضرت رها كرد و ديگرى ابرام كرد و گفت: رها نمى كنم؛ چون پشت كرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسيس گردان، چون آمد حصّۀ خود را جدا نمايد از اسيران به دخترهاى باكره و پسران مى رسيد و مى گذشت تا آنكه به پيرزالى رسيد گفت:

اين را مى گيرم كه مادر قبيله است و فداى بسيارى براى خلاصى او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بى قدرى بود كه هيچ كس در قبيله نداشت و مدتى خرج او را كشيد و ديد كسى نمى آيد او را فدا بدهد او را رها كرد (3).

چهل و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: نزد خديجه زن نابينايى بود حضرت به او گفت: ديده هاى تو صحيح باد، همان ساعت روشن شد، خديجه گفت:

دعاى مباركى بود، حضرت فرمود: من رحمت عالميانم (4).

ص: 589


1- . اراك: درختى است شبيه به درخت انار، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127) .
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ خرايج 1/56.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115-116.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117.

چهل و سوم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون پادشاه فرنگ نامۀ حضرت را تعظيم كرد و پادشاه عجم نامۀ حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا كرد و اين را نفرين نمود و ملك فرنگيان پاينده ماند و پادشاه عجم كشته شد و بزودى ملك ايشان زايل شد و فرزندان ايشان اسير مسلمانان شدند (1).

چهل و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است از جعفر بن نسطور رومى گفت: در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوك روزى تازيانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زير آمدم و تازيانه را به آن حضرت دادم، حضرت به من نظر افكند و فرمود: كه:

خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس او سيصد و بيست سال زندگانى كرد (2).

چهل و پنجم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت به عبد اللّه بن جعفر طيار گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه اى از گل مى ساخت، حضرت فرمود: چه مى كنى اين را؟ گفت: مى خواهم بفروشم، فرمود: قيمتش را چه مى كنى؟ گفت: رطب مى خرم و مى خورم، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان؛ پس چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سود نكند و آن قدر مال بهم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زدند و اهل مدينه كه قرض مى گرفتند وعده مى دادند كه: چون وقت عطاى عبد اللّه بن جعفر بشود پس مى دهيم (3).

چهل و ششم-روايت كرده است كه: ابو هريره مشت خرمائى نزد آن حضرت آورد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن براى من به بركت، حضرت دعا كرد و فرمود: دو دست در ميان كيسه كن و هرچه خواهى بيرون آور، پس چنين كرد و چندين وسق از آن كيسه بيرون آورد و باز باقى بود (4).

ص: 590


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوة 6/109.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/118.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/118.

چهل و هفتم-روايت كرده است كه: سعد بن وقاص تيرى انداخت و حضرت او را دعا كرد كه تيرش از نشانه خطا نشود؛ و بعد از آن هرگز تير او خطا نشد (1).

چهل و هشتم-روايت كرده است از سلمان كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد و به خانۀ ابو ايوب انصارى فرود آمد و در خانۀ او بغير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند: هركه طعام مى خواهد بيايد به خانۀ ابو ايوب انصارى، پس ابو ايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كم نشد؛ حضرت فرمود استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخيز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدا به گفتن شهادتين بلند كردند (2).

چهل و نهم-روايت كرده است كه: ابو ايوب در عروسى فاطمه عليها السّلام بزغاله اى آورد و آن را كشتند و پختند حضرت فرمود: مخوريد مگر با نام خدا و استخوانهايش را مشكنيد، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ايوب مرد فقيرى است، الهى! تو آفريده اى اين بزغاله را و تو آن را فانى نمودى و تو قادرى كه آن را برگردانى پس زنده كن آن را اى زنده اى كه بجز تو خداوندى نيست، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و حق تعالى در آن براى ابو ايوب بركتى قرار داد كه هر بيمارى از شيرش مى خورد شفا مى يافت و اهل مدينه آن را «مبعوثه» مى گفتند، يعنى زنده شدۀ بعد از مردن (3).

پنجاهم-كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يهودى به حضرت رسول گذشت و گفت: «السام عليك» يعنى مرگ بر تو باد، حضرت فرمود:

«عليك» ، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! او گفت: مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانيدم و امروز مار سياهى پشت او را خواهد گزيد و او را خواهد كشت. پس يهودى

ص: 591


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/119 و در آن «سعد بن ابى وقاص» ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/174 و در آن بجاى «گندم» ، «جو» آمده است.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/173-174.

به صحرا رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به دوش گرفت و برگشت، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! او زنده برگشت، حضرت او را طلبيد و فرمود هيزم را بر زمين گذاشت و در ميان هيزم مار سياهى را ديدند كه چوبى را به دندان گرفته است، فرمود: اى يهودى! امروز چه كار كردى؟ گفت: كارى نكردم به غير آنكه دو گردۀ نان خشك داشتم يكى را خود خوردم و ديگرى را به مسكينى تصدّق كردم، حضرت فرمود كه: به همان تصدّق خدا دفع ضرر اين مار از او كرده و به تصدّق خدا مرگهاى بد را دفع مى كند (1).

پنجاه و يكم-شيخ طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: ابو برا-كه او را «ملاعب الاسنّة» مى گفتند و از بزرگان عرب بود-به مرض استسقا مبتلا شد و لبيد بن ربيعه را خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد كرد و فرمود: من هديۀ مشرك را قبول نمى كنم، لبيد گفت: من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديۀ ابو برا را رد كند، حضرت فرمود: اگر من هديۀ مشركى را قبول مى كردم البته از او رد نمى كردم، پس لبيد عرض كرد: علتى در شكم ابو برا بهم رسيده و از تو طلب شفا مى كند، حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك بر آن انداخت و به او داد و فرمود: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد، لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده، چون آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا يافت چنانكه گويا از بندى رها شد (2).

پنجاه و دوم-شيخ طوسى و طبرسى و ابن شهر آشوب به سندهاى معتبر از جماعت كثيرى از صحابه روايت كرده اند كه: ما در برابر روم بوديم در جنگ تبوك و آذوقۀ ما تمام شد و گرسنگى بر مردم مستولى شد و خواستند كه شتران خود را بكشند، حضرت فرمود ندا كردند كه: هركه طعامى با خود دارد بياورد، و فرمود تا نطعها پهن كردند، شخصى يك مد مى آورد و ديگرى نيم مد مى آورد و جميع آنچه آوردند از سى صاع زياده نشد و مردم

ص: 592


1- . كافى 4/5.
2- . اعلام الورى 28؛ خرايج 1/33-34 با اندكى تفاوت؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

همه جمع شدند و ايشان چهار هزار نفر بودند، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد و دست با بركت خود را در ميان آن طعام فرو برد و فرمود: پيشدستى بر يكديگر مكنيد و تا نام خدا نبريد بر مداريد، پس اول گروهى كه آمدند فرمود: نام خدا ببريد و برداريد، پس هر ظرفى كه داشتند پر كردند و برگشتند، همچنين فوج فوج مى آمدند و ظرفهاى خود را پر مى كردند و برمى گشتند تا آنكه همه ظرفهاى خود را مملو كردند و طعام بسيارى ماند-به روايت ديگر: چند دانه خرما طلبيد و دست مبارك بر آن كشيد و مردم را طلبيد كه بخورند و چندين هزار كس خوردند و ظرفهاى خود را پر كردند و باز خرماها به حال خود بود (1)- (2).

پنجاه و سوم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفتيم در يكى از غزوات و به منزلى رسيديم كه در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظرفى طلبيد كه در آن اندك آبى بود و دست مباركش را در ميان ظرف گذاشت، پس از ميان انگشتان مباركش آب جوشيد تا همۀ مردم و اسبان و شتران سيراب شدند و ظرفهاى خود را پر كردند و در لشكر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سى هزار كس بودند (3).

به روايت ديگر: فرمود گودالى كندند و نطعى در ميان آن گودال افكندند و دست مبارك خود را بر روى نطع گذاشت و فرمود اندك آبى بر روى دست آن حضرت ريختند و نام خدا برد پس آب از ميان انگشتان معجزنشانش جوشيد (4)؛ اين قصه به طرق متعدده وارد شده و از معجزات متواتره است (5).

ص: 593


1- . اعلام الورى 26؛ خرايج 1/28.
2- . امالى شيخ طوسى 260؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
3- . قصص الانبياء راوندى 313.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
5- . رجوع شود به دلائل النبوة 4/121 و الوفا بأحوال المصطفى 92 و شرح الشفا 1/592.

پنجاه و چهارم-از معجزات متواتره كه خاصه و عامه نقل كرده اند آن است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از كفار قريش فرار نموده به جانب مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمۀ امّ معبد رسيد و ابو بكر و عمر و عامر بن فهيره و عبد اللّه بن اريقط در خدمت آن حضرت بودند و امّ معبد در بيرون خيمه نشسته بود، چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه از او بخرند گفت: ندارم، و توشۀ ايشان تمام شده بود، امّ معبد گفت:

اگر چيزى نزد من مى بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم، حضرت نظر كرد ديد كه در كنار خيمۀ او گوسفندى بسته است فرمود: اى امّ معبد! اين گوسفند چيست؟ عرض كرد:

از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چرا برود براى اين در خيمه مانده است، فرمود؛ آيا شير دارد؟ عرض كرد: از آن ناتوان تر است كه توقع شير از آن توان داشت و مدتها است كه شير نمى دهد، فرمود: رخصت مى دهى كه من آن را بدوشم؟ عرض كرد: بلى پدر و مادرم فداى تو باد اگر شيرى در پستانش بيابى بدوش، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گوسفند را طلبيد و دست مبارك بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و فرمود:

خداوندا! بركت ده در آن؛ پس شير از پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آن قدر كه آن ظرف پر شد و به امّ معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه: ساقى قوم مى بايد كه بعد از همۀ ايشان بخورد، بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و بازآشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند.

چون ابو معبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد: اين شير را از كجا آورده اى؟ امّ معبد قصه را نقل كرد، ابو معبد گفت: مى بايد آن كسى باشد كه در مكه به پيغمبرى مبعوث شده است (1).

پنجاه و پنجم-طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه:

جمعى از شورى و كمى آب خود به آن حضرت شكايت كردند پس رسول خدا بر سر چاه

ص: 594


1- . رجوع شود به خرايج 1/25 و طبقات ابن سعد 1/178 و البداية و النهاية 6/31.

ايشان مشرف شد و آب دهان مبارك خود را در آن چاه انداخت، در ساعت آبش شيرين شد و جوشيد و بلند شد و اكنون معروف است آن چاه در بيرون مكه و آن را «عسيله» مى گويند و اهل آن چاه اين را اعظم مكرمتهاى خود مى شمارند و به آن فخر مى كنند؛ و چون قوم مسيلمۀ كذّاب اين را شنيدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنين معجزه اى براى ما ظاهر كن، او بر سر چاهى آمد كه آبش بسيار شيرين بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ريخت، آن آب شور و تلخ شد و فرو رفت و تا حال آن چاه در يمن معروف است (1).

پنجاه و ششم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: سلمان را كه مولاى او يهودى بود مكاتب گردانيد بر باغ خرمائى و حضرت آن باغ را در يك روز به اعجاز خود دانۀ خرما كشت و به بار آورد و تسليم او نمود و سلمان را آزاد كرد (2)؛ چنانكه در احوال او مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

پنجاه و هفتم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سلمان قرض بسيار داشت و حضرت قدرى از طلا به او داد كه قدر عشرى از اعشار قرضش نبود و به اعجاز آن حضرت همۀ قرض خود را از آن ادا كرد (3).

پنجاه و هشتم-راوندى از انس روايت كرده است كه: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به بازار رفتم و ده درهم با من بود و آن حضرت مى خواست به آن دراهم عبايى بخرد، در عرض راه كنيزى را ديد گريه مى كند از سبب گريۀ او پرسيد؟ گفت: در ميان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولاى خود به خانه نمى توانم رفت، حضرت فرمود كه: دو درهم را به او دادم، و چون به بازار رفتيم و حضرت عبا خريد و فرمود: زر بده، كيسه را

ص: 595


1- . اعلام الورى 26-27؛ خرايج 1/28؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ و در هر سه مصدر نام چاه ذكر نشده است. و قسمتى از اين معجزه در كشف الغمة 1/27 ذكر شده است.
2- . رجوع شود به روضة الواعظين 277 و استيعاب 2/634-635 و دلائل النبوة 6/97.
3- . خرايج 1/32؛ سيرۀ ابن هشام 1/220-221؛ البداية و النهاية 6/121.

گشودم ده درهم به حال خود بود (1).

پنجاه و نهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: ابو هريره روزى مشت خرمايى به خدمت آن حضرت آورد و گفت: دعا كن براى من به بركت، حضرت دعا كرد و فرمود: بگير اين را و در ميان كيسه بگذار و هر وقت كه خواهى دست كن در كيسه و درآور و خالى مكن، و پيوسته از آن مى خورد و مى بخشيد تا آنكه امير المؤمنين عليه السّلام از او گواهى طلبيد و او از براى دنيا كتمان شهادت كرد و آن بركت از او سلب شد، باز توبه كرد و حضرت امير عليه السّلام دعا كرد و براى او برگشت، و چون به نزد معاويه رفت بالكلّيّه از او قطع شد (2).

شصتم-راوندى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى سه مرتبه به مسجد تشريف مى آورد، در بعضى از شبها آخر شب بيرون آمد و نزد منبر جمعى از فقرا مى خوابيدند، پس جاريۀ خود را طلبيد و فرمود: اگر طعامى مانده است بياور، پس ديگى از سنگ آورد كه اندك طعامى در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بيدار كرد و فرمود:

بخوريد به نام خدا، پس خوردند تا سير شدند، پس ده نفر ديگر را بيدار كرد و خوردند تا سير شدند، و در ديگ باقى ماند و فرمود: ببر اين را بسوى زنان (3).

شصت و يكم-راوندى و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد اطفال شيرخوارۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ايشان مى انداخت و به فاطمه عليها السّلام مى فرمود: ايشان را شير مده (4).

شصت و دوم-راوندى روايت كرده است كه سلمان گفت: من سه روز روزه گرفتم و بغير آب چيزى نيافتم كه افطار كنم و به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حال خود را عرض كردم، فرمود: با من بيا، چون در راه بزى را ديد به صاحبش فرمود: آن را نزديك بياور،

ص: 596


1- . رجوع شود به خرايج 1/39.
2- . خرايج 1/55؛ مناقب 1/118، و در آن فقط صدر روايت ذكر شده است.
3- . خرايج 1/88.
4- . خرايج 1/94. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/226.

عرض كرد: يا رسول اللّه! شيرده نيست، فرمود: پيش بياور، چون پيش آورد دست مبارك بر پستانش كشيد در ساعت پستانش آويخته و پر از شير شد فرمود: قدح خود را بياور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شير كرد و به صاحب بز داد آشاميد، پس بار ديگر پر كرد و به من داد خوردم و سير شدم، پس بار ديگر پر كرد و خود آشاميد. (1)

شصت و سوم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: در بعضى از سفرها شتر يكى از صحابه مانده شد و خوابيد و بر نمى خاست، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آبى طلبيد و مضمضه كرد و وضو ساخت در ظرفى و آب مضمضه و وضو را در دهان و سر آن ريخت و دعا كرد، پس شتر برجست و در پيش شترهاى ديگر مى رفت (2).

شصت و چهارم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه:

داخل بازار شدم و يك درهم گوشت و يك درهم ذرّت خريدم و به نزد فاطمه عليها السّلام آوردم، چون فاطمه گوشت را پخت و ذرّت را نان كرد گفت: اگر پدرم را مى طلبيدى بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت ديدم بر پهلو خوابيده و مى گويد: پناه مى برم به خدا كه از گرسنگى بر پهلو خوابيده باشم، عرض كردم: يا رسول اللّه! نزد ما طعامى حاضر شده است، حضرت برخاست و بر من تكيه نمود و بسوى خانۀ فاطمه آمد و فرمود: اى فاطمه! طعام خود را بياور، پس فاطمه عليها السّلام ديگ را با قرصهاى نان آورد و حضرت جامه بر روى آنها پوشانيد و فرمود: اى فاطمه! از براى امّ سلمه جدا كن و از براى عايشه جدا كن، تا آنكه از براى همۀ زنان خود فرستاد هر يك را يك قرص نان با مرق و گوشت، پس فرمود:

براى پدر و شوهرت جدا كن، پس فرمود: براى همسايگان خود بفرست و بعد آن قدر ماند كه چند روز مى خوردند (3).

شصت و پنجم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون از حديبيّه برگشتند در اثناى راه به واديى رسيدند كه آن را «وادى المشفق» مى گفتند و در

ص: 597


1- . خرايج 1/102.
2- . خرايج 1/107؛ قرب الاسناد 323.
3- . خرايج 1/108؛ قرب الاسناد 325.

آنجا آب قليلى بود كه يك يا دو كس را سيراب مى كرد، حضرت فرمود: هر كس پيشتر به آب برسد نياشامد تا من بيايم، چون به آب رسيد قدحى طلبيد و آبى در دهان خود گردانيد و در آن آب ريخت (1).

و به روايت ديگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارك خود ريخت پس آب از آن چشمه جارى شد و صداى عظيم از آن ظاهر شد تا آنكه همۀ لشكر سيراب و مشگها و مطهره هاى خود را پر كردند و وضو ساختند، پس حضرت فرمود: بعد از اين خواهيد شنيد كه اين آب چندان زياد شود كه اطراف خود را سبز كند؛ و چنان شد (2).

شصت و ششم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: دختر عبد اللّه بن رواحه از پيش آن حضرت گذشت در ايامى كه خندق را حفر مى كردند، حضرت فرمود: كه را مى خواهى؟ عرض كرد: اين خرماها را براى عبد اللّه مى برم، فرمود: بياور، دختر آن خرماها را در دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريخت، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا كرد كه: بياييد و بخوريد، پس همه خوردند و سير شدند و هرچه خواستند برداشتند و باقى را به آن دختر داد (3). به روايت ديگر: سه هزار نفر بودند (4).

شصت و هفتم-راوندى و غير او از جابر انصارى روايت كرده اند كه گفت: پدرم در جنگ احد شهيد شد و دويست سال از عمر او گذشته بود و قرض بسيار از او مانده بود، روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا ديد و پرسيد: چون شد قرض پدر تو؟ عرض كردم: بر حال خود هست، فرمود: كى از او مى طلبد؟ گفتم: فلان يهودى، فرمود: وعده اش كى مى رسد؟ گفتم: وقت خشك شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفى مكن و مرا خبر كن و هر صنفى از خرما را على حده ضبط كن.

چون آن وقت شد حضرت را اعلام كردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر يك كفى به

ص: 598


1- . رجوع شود به خرايج 1/109 و مناقب ابن شهر آشوب 1/142 و قرب الاسناد 327.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
3- . خرايج 1/110؛ قرب الاسناد 328، و در هر دو مصدر «خواهر عبد اللّه بن رواحه» ذكر شده است.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.

دست مبارك خود را گرفت و باز ريخت و فرمود: يهودى را بطلب، چون حاضر شد فرمود:

از اين اصناف خرما هر صنف را كه مى خواهى براى قرض خود اختيار كن، يهودى گفت:

همۀ اين خرماها به قرض من وفا نمى كند من چگونه يك صنف را اختيار كنم؟ فرمود: هر صنف را مى خواهى از آن ابتدا كن، پس يهودى اشاره كرد بسوى خرماى صيحانى و گفت:

ابتدا به اين مى كنم، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسم اللّه گفت و فرمود: كيل كن و بردار، يهودى كيل كرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هيچ كم نشده بود. پس به جابر فرمود: آيا قرض كسى مانده است؟ گفت: نه، فرمود: بردار خرماهاى خود را و به خانه ببر خدا بركت دهد تو را.

جابر گفت: خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را كافى بود و بسيارى از آن را فروختم و بخشيدم و به هديه فرستادم و تا وقت خرماى تازه به حال خود بود (1).

شصت و هشتم-على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمهم اللّه و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى آن حضرت را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم بسته، پس به خانه رفتم و در خانۀ خود گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه: من حضرت را بر آن حال ديدم اين گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر كنم، زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد بعمل آوريم، پس رفتم عرض كردم: يا رسول اللّه! استدعا دارم كه امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمايى، فرمود: چه چيز در خانه دارى؟ گفتم: يك گوسفند و يك صاع جو، فرمود: با هركه مى خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم: با هركه مى خواهى-و گمان كردم كه على را همراه خود خواهد آورد-پس برگشتم و زن را گفتم: تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره كردم و در يك ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و عرض كردم: طعام مهيّا شده است، حضرت برخاست و در كنار خندق

ص: 599


1- . خرايج 1/154.

ايستاد و به آواز بلند ندا كرد: اى گروه مسلمانان! اجابت كنيد جابر را، پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجه خانۀ جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود: اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد نفر و به روايتى هزار نفر (1)جمع شدند.

جابر گفت: من بسيار مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم: گروهى بى پايان با آن حضرت رو به خانۀ ما آوردند، زن گفت: آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست؟ گفتم: بلى، گفت: پس بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند-آن زن از من داناتر بود- پس حضرت مردم را امر فرمود در بيرون خانه نشستند و خود با على عليه السّلام داخل خانه شدند-به روايت ديگر: همه را داخل كرد و خانه گنجايش نداشت، هر طايفه اى كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار عقب مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه را بهم رسانيد (2)-پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن فرمود:

نان را از تنور بكن و يك يك به من بده، زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد و حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر! يك ذراع گوسفند را با مرق بياور، آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر خوردند، پس بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد، مرتبۀ چهارم كه ذراع از جابر طلبيد جابر گفت: يا رسول اللّه! گوسفندى دو ذراع بيشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم، فرمود: اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همۀ صحابه سير شدند پس فرمود: اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم؛ پس من و پيغمبر و على عليه السّلام خورديم و بيرون آمديم و تنور

ص: 600


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.

و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بودند و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم (1).

شصت و نهم-راوندى روايت كرده است از زياد بن الحرث صيدايى كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى بر سر قوم من فرستاد، من گفتم: يا رسول اللّه! لشكر را برگردان من ضامن مى شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشكر را برگردانيد و من نامه اى به قوم خود نوشتم و ايشان كس فرستادند و اظهار اسلام كردند، حضرت فرمود: تو مطاعى در ميان قوم خود؟ عرض كردم: بلى خدا ايشان را به اسلام هدايت فرمود؛ پس نامه اى نوشت و مرا بر قوم خود امير كرد، گفتم: قدرى از تصدّقات ايشان براى من مقرر فرما، حضرت نامه اى نوشت و قدرى از صدقات ايشان براى من مقرر نمود.

و اين واقعه در سفرى بود، چون به منزل ديگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شكايت كردند، حضرت فرمود: در امارت خيرى نيست براى مرد مؤمن، پس مرد مؤمن ديگر آمد و از حضرت تصدّق طلبيد، فرمود: هركه با توانگرى از مردم سؤال كند باعث درد سر و درد شكم مى شود، گفت: از صدقه به من بده، فرمود:

حق تعالى در صدقه راضى نشده است نه به حكم پيغمبر و نه به حكم غير او و خود در آن حكم كرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستى ما حقّ تو را به تو مى دهيم.

صيدايى گفت: چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانى را در باب صدقه شنيدم در دلم كراهتى از هر دو بهم رسيد و نامۀ امارت و نامۀ صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا كردم، حضرت فرمود كه: پس كسى را نشان ده كه اهليّت امارت داشته باشد، من عرض كردم: يكى از آنها را كه از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض كردم به خدمت آن حضرت كه: ما چاهى داريم چون زمستان مى شود آب آن ما را

ص: 601


1- . تفسير قمى 2/178؛ خرايج 1/152. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/46 و دلائل النبوة 3/416.

كافى است و همه بر سر آن جمع مى شويم و چون تابستان مى شود آبش كم مى شود و متفرق مى شويم بر آبها كه در حوالى ماست، و چون ما مسلمان شديم مردم حوالى ما با ما دشمنى خواهند كرد و بر سر آب ايشان نمى توانيم رفت پس دعا كن كه آب چاه ما كم نشود و نبايد كه پراكنده شويم، حضرت هفت سنگريزه در دست مبارك خود گرفت و دست بر آنها ماليد و دعا خواند و فرمود: ببريد اين سنگريزه ها را چون بر سر چاه رسيديد يكى از آنها را در آن چاه بيندازيد و نام خدا ببريد.

زياد گفت كه: چون به فرمودۀ حضرت عمل كرديم بعد از آن هرگز نتوانستيم ته چاه را ببينيم از بسيارى آب (1).

و به سند ديگر روايت كرده است: اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از كمى آب شكايت كرد، حضرت سنگريزه گرفت و انگشت بر آن ماليد و به اعرابى داد و فرمود: در آن چاه بينداز، چون در چاه انداخت آب جوشيد و تا لب چاه آمد (2).

هفتادم-راوندى و ابن شهر آشوب از انس روايت كرده اند كه گفت: ابو طلحه در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اثر گرسنگى يافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تكليف كنم كه به خانۀ او تشريف بياورد، چون حضرت مرا ديد پيش از آنكه سخن بگويم فرمود كه: ابو طلحه تو را فرستاده است؟ گفتم: بلى، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود كه: برخيزيد و بيائيد؛ ابو طلحه به امّ سليم گفت: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد با گروه بسيار و ما آن قدر طعام نداريم كه به ايشان بخورانيم.

چون حضرت داخل شد فرمود: اى امّ سليم! آنچه دارى بياور، پس قرصى چند از نان جو آورد و اندكى از روغن كه از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را تريد كرد و روغن را بر آن ريخت و دست مبارك خود را بر سر آن تريد گذاشت و ده ده از صحابه را مى طلبيد و مى خوردند و سير مى شدند و بيرون مى رفتند تا سير شدند، و ايشان

ص: 602


1- . خرايج 2/513؛ دلائل النبوة 5/355. و در هر دو مصدر بجاى صيدايى، صدايى ذكر شده است.
2- . خرايج 2/491.

هفتاد نفر يا هشتاد نفر بودند (1).

هفتاد و يكم-روايت كرده اند: زنى كه او را امّ شريك مى گفتند مشگ روغنى از براى آن حضرت آورد، حضرت فرمود كه مشگ او را خالى نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد ديد كه مشگ پر از روغن است و تا مدتى از آن روغن مى خوردند و خالى نمى شد (2).

و به روايت ديگر: حضرت به خيمۀ امّ شريك وارد شد، او اهتمام بسيار در ضيافت آن حضرت كرد و مشگى بيرون آورد كه گمان روغنى در آن داشت و هرچند فشرد روغن از آن بيرون نيامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حركت داد تا پر از روغن شد و همۀ رفقاى حضرت از آن سير شدند و مدتها از آن مى خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند (3).

هفتاد و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن حضرت كاسۀ عسلى به زنى داد و آن زن مى خورد از آن عسل مدتها و منتهى نمى شد، روزى آن را از آن ظرف به ظرف ديگرى گردانيد همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و واقعه را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف مى گذاشتى هميشه از آن مى خوردى (4).

هفتاد و سوم-ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است كه: مردى به خدمت آن حضرت آمد و طعامى طلبيد حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پيوسته آن مرد با عيالش از آن مى خوردند و كم نمى شد، روزى به خاطرش رسيد كه آن را كيل نمايد و معلوم كند كه چه مقدار مانده است، چون كيل كرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر كيل نمى كرديد هميشه از آن مى خورديد (5).

ص: 603


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/141؛ قصص الانبياء راوندى 314 با اندكى تفاوت؛ صحيح مسلم 3/1612.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/141. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/124.
3- . خرايج 1/25.
4- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142؛ صحيح مسلم 4/1784.

هفتاد و چهارم-خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديبيّه فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه، هوا در غايت گرمى بود گفتند: يا رسول اللّه! آب روان خشك شده است و چاهى كه در جانب ماست آب ندارد و چاههاى پرآب را قريش گرفتند، پس حضرت دلوى از آب طلبيد و وضو ساخت از آن و آب در دهان خود گردانيد و در دلو ريخت و فرمود كه آب آن دلو را در چاه ريختند، پس در ساعت چاه از آب لبريز شد (1).

و به روايت ديگر: تيرى از جعبۀ خود بيرون آورد و در چاه انداخت (2).

و به روايت ديگر: تير را به ناجيه پسر عمرو و يا براء بن عازب داد و فرمود: در يكى از چاههاى حديبيه فرو بريد، چون فرو بردند آب از زير تير جوشيد، و چون كافران اين حالت را مشاهده نمودند تعجب كردند و گفتند: اين از جادوى محمّد بعيد نيست، و چون خواستند از حديبيّه بار كنند فرمود: تير را بيرون آوريد، چون بيرون آوردند آب برطرف شد به نحوى كه گويا هرگز در آن چاه آب نبوده است (3).

و به روايت ديگر: در جنگ تبوك از تشنگى و كمى آب به آن حضرت شكايت كردند حضرت تيرى به مردى داد و فرمود: به ته چاه فرو بر، چون چنين كرد آب تا لب چاه بلند شد و سى هزار نفر با حيوانات از آن چاه سيراب شدند (4).

هفتاد و پنجم-ابن شهر آشوب از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت: من بيمار بودم و مدهوش شده بودم و آن حضرت به عيادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روى من ريخته بود من به هوش آمدم و عافيت يافتم (5).

هفتاد و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفيل عامرى را-و به روايت

ص: 604


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142. و نيز رجوع شود به البداية و النهاية 6/100.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
3- . دلائل النبوة 4/113.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/155؛ صحيح مسلم 3/1234 و 1235.

ديگر حسان بن عمرو را-مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آبى طلبيد و آب دهان مبارك خود را در آن افكند و فرمود كه به آن غسل كند، چون غسل كرد شفا يافت (1).

هفتاد و هفتم-روايت كرده است كه: قيس لخمى پيس شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع افكند و شفا يافت (2).

هفتاد و هشتم-از محمد بن خاطب روايت كرده است كه: در طفوليت بر ساعد من قزقانى كه در جوش بود ريخت پس مادرم مرا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد پس آب دهان خود را در دهان من ريخت و بر دست من ماليد و اين دعا را خواند: «اذهب البأس ربّ النّاس و اشف انت الشّافي لا شافي الاّ انت شفاء لا يغادر سقما» پس در ساعت شفا يافتم (3).

هفتاد و نهم-روايت كرده است كه: آن حضرت بر سر پسرى دست كشيد و گفت:

زندگانى كن قرنى، پس آن طفل صد سال عمر كرد (4).

هشتادم-روايت كرده است كه: يك ديدۀ قتادة بن ربعى-و به روايت ديگر قتادة بن نعمان-در جنگ احد از حدقه بيرون آمد و حضرت آن را به جاى خود گذاشت و صحيح شد و آن ديدۀ ديگر گاهى به درد مى آمد و اين ديده هرگز به درد نمى آمد (5).

و به روايت ديگر: عبد اللّه بن انيس را نيز چنين حادثه اى عارض شد و به دست ماليدن آن حضرت شفا يافت (6).

هشتاد و يكم-روايت كرده است كه: پاى محمد بن مسلمه در روزى كه كعب بن

ص: 605


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/174-175.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157. و نيز رجوع شود به اسد الغابة 4/371.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.

الاشرف را كشتند از زانو شكست و حضرت دست مبارك را بر آن موضع كشيد و مانند پاى ديگر شد (1).

هشتاد و دوم-از عروة بن الزبير روايت كرده است كه: زنى بود از اهل مكه كه زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از اسلام نابينا شد، كفار مكه گفتند: لات و عزّى او را كور كردند، حضرت دست بر ديدۀ او كشيد و او بينا شد، كافران گفتند: اگر اسلام خوب مى بود زهره پيشتر از ما مسلمان نمى شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ قالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ (2). (3)

هشتاد و سوم-روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه بن عتيك را فرستاد كه ابو رافع يهودى را در قلعۀ او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پايش شكست، چون به نزد حضرت آمد فرمود كه: پا را دراز كن، پس دست مبارك بر آن كشيد و در همان ساعت شفا يافت (4).

هشتاد و چهارم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باديه اى در زير درختى قيلوله فرمود و چون بيدار شد آب طلبيد و وضو ساخت در زير درخت خارى و آب مضمضۀ خود را در زير آن درخت ريخت، چون روز ديگر صبح شد ديدند كه آن درخت بزرگ شده و ميوۀ بزرگى بهم رسانيده است به رنگ مورد و به بوى عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه كه از آن ميوه مى خورد سير مى شد و هر تشنه كه مى خورد سيراب مى شد و هر بيمار كه مى خورد شفا مى يافت و هر حيوان كه از برگ آن درخت مى خورد شيرش فراوان مى شد، و مردم باديه از اطراف مى آمدند و برگ آن را براى شفا مى بردند، و آن درخت به جاى طعام و آب آن قبيله بود، و پيوسته از بركت آن درخت زيادتى در مال و اسباب و فرزندان خود مى يافتند تا آنكه روزى ديدند

ص: 606


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
2- . سورۀ احقاف:11.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ اسد الغابة 3/308.

ميوه هاى آن درخت ريخته و برگش زرد و كوچك شده است، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دار بقا رحلت نمود، پس بعد از آن ميوه مى داد كوچكتر و كم شهدتر و كم بوتر از آنچه پيشتر مى داد، و سى سال بر اين حال بود، بعد از سى سال روزى ديدند كه طراوتش كم شده و ميوه هايش ريخته و حسنش نمانده، پس خبر رسيد كه امير المؤمنين عليه السّلام در آن روز شهيد شده بود؛ بعد از آن ميوه نداد امّا مردم از برگش شفا و بركت مى جستند، و مدتى بر اين حال ماند تا آنكه روزى ديدند كه درخت خشك شده و از زيرش خون تازه مى جوشد و از برگهايش آب خونى مانند آب گوشت مى ريزد، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه در آن روز حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شده بود (1).

هشتاد و پنجم-شيخ طوسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند از زيد بن ارقم كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صبح كرد گرسنه و آمد به خانۀ فاطمه عليها السّلام پس حسن و حسين عليها السّلام را ديد كه از گرسنگى گريه مى كردند پس حضرت آب دهان مبارك خود را در دهان ايشان انداخت تا سير شدند و به خواب رفتند، و با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به خانۀ ابو الهيثم رفت و گفت: مرحبا به رسول اللّه نمى خواستم كه تو و اصحاب تو به نزد من بياييد و چيزى نداشته باشم كه به نزد شما بياورم و پيش از اين چيزى داشتم كه به همسايگان خود قسمت نمودم، حضرت فرمود كه: جبرئيل هميشه مرا وصيت مى كرد در حقّ همسايگان تا آنكه گمان كردم ميراثى از براى ايشان مقرر خواهد كرد؛ پس حضرت درخت خرمايى در كنار خانۀ او ديد فرمود كه: اى ابو الهيثم! رخصت مى دهى كه نزديك آن درخت برويم؟ گفت: يا رسول اللّه! اين درخت نر است و هرگز بار نياورده است اگر خواهيد برويد به نزديك آن، حضرت به پاى درخت رفت و فرمود: يا على! قدح آبى بياور، چون آورد آب را در دهان گردانيد و بر آن درخت پاشيد و در همان ساعت به قدرت الهى آن درخت پر شد از خوشه هاى بسر و رطب، پس فرمود كه: اول به

ص: 607


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/163.

همسايگان بدهيد، و بعد از آن خورديم آن قدر كه سير شديم و آب سرد بر بالايش خورديم، پس گفت: يا على! اين از جملۀ آن نعيم است كه خدا فرموده در روز قيامت از آن سؤال خواهند كرد، يا على! براى جماعتى كه حاضر نيستند يعنى فاطمه و حسن و حسين بردار. و بعد از آن آن درخت خرما پيوسته ميوه مى آورد و تبرّك به آن مى جستيم و آن را «نخلة الجيران» مى گفتيم تا آنكه در سال حرّه كه يزيد حكم به قتل اهل مدينه كرد آن درخت در آن فتنه بريده شد (1).

هشتاد و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: عامر بن كريز در روز فتح مكه پسر خود عبد اللّه را به خدمت آن حضرت آورد و آن پنج ماهه يا شش ماهه بود و گفت: يا رسول اللّه! كامش را بردار، حضرت فرمود: چنين طفلى را كام برنمى دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روى خواهش، حضرت فرمود كه: خدا او را آب روزى خواهد كرد، پس او به بركت آن حضرت چنان بود كه هر زمينى را متوجه مى شد البته آب از آن بيرون مى آورد و مزارع و قنوات او مشهورند (2).

ص: 608


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161 به نقل از امالى شيخ طوسى.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/225.

باب بيستم: در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد

در كفايت شرّ دشمنان

ص: 609

ص: 610

اول-ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو لهب به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آن حضرت را تهديد نمود، حضرت فرمود: اگر از جانب تو خدشه اى به من برسد من دروغگو خواهم بود؛ و اين از جملۀ معجزات آن حضرت بود (1).

دوم-شيخ مفيد و راوندى و ديگران از جابر روايت كرده اند كه: حكم بن ابى العاص عمّ عثمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم استهزاء مى كرد و دهان خود را كج مى كرد و تقليد آن حضرت مى كرد، روزى حضرت بر او نفرين كرد و دو ماه ديوانه شد؛ و روزى رسول خدا راه مى رفت و حكم در عقب آن حضرت راه مى رفت و دوشهاى خود را حركت مى داد براى استهزاء به راه رفتن آن حضرت، پس حضرت فرمود كه: چنين باش اى حكم، پس او به بلائى مبتلا شد كه هميشه چنان بود تا آنكه حضرت او را از مدينه بيرون كرد و امر فرمود كه ديگر او را به مدينه نگذارند؛ و چون زمان خلافت عثمان شد آن شقى از براى مخالفت آن حضرت آن ملعون را به مدينه آورد (2).

سوم-على بن ابراهيم و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد كعبه نماز مى كرد و ابو جهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند

ص: 611


1- . عيون اخبار الرضا 2/213.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 175 به نقل از شيخ مفيد و خرايج 1/168 و مناقب ابن شهر آشوب 1/114 و استيعاب 1/359.

كرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبيد، و چون برگشت و به نزد اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد (1).

و به روايت ديگر: به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد (2)، پس مرد ديگر برخاست و گفت: من مى روم كه او را بكشم، چون به نزد آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت: ميان من و او اژدهايى مانند شتر فاصله شد و دم را بر زمين مى زد، من ترسيدم و برگشتم (3).

و به روايت ديگر: ابو جهل آمد كه پا بر گردن آن حضرت بگذارد، پس از عقب برگشت، پرسيدند: چرا چنين كردى؟ گفت: در ميان خود و محمد خندقى از آتش ديدم و ملكى چند ديدم كه بالها داشتند؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر نزديك من مى آمد ملائكه او را پاره پاره مى كردند (4).

چهارم-على بن ابراهيم و ابن بابويه و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و ديگران در تفسير إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (5)روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوّت را پوشيد اول كسى كه به او ايمان آورد على بن ابى طالب عليه السّلام بود، بعد خديجه ايمان آورد؛ پس ابو طالب با جعفر طيار روزى به نزد آن حضرت آمد ديد نماز مى كند و على در پهلويش نماز مى كند، پس ابو طالب به جعفر گفت: تو هم نماز كن در پهلوى پسر عمّ خود، پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و پيغمبر پيشتر رفت، پس زيد بن حارثه ايمان آورد، و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس حق تعالى فرستاد كه: «ظاهر كن دين خود را و پروا مكن از

ص: 612


1- . تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415. و در دو مصدر اخير نامى از امام عليه السّلام نيامده است.
2- . خرايج 1/24.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415.
4- . مجمع البيان 5/515؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/103.
5- . سورۀ حجر:95.

مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شرّ استهزاء كنندگان را» (1)، و استهزاءكنندگان پنج نفر بودند: وليد بن مغيره، عاص بن وائل، اسود بن مطّلب، اسود بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله-بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند-پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد.

و چون وليد گذشت جبرئيل گفت: اين وليد پسر مغيره است و از استهزاء كنندگان توست؟ حضرت گفت: بلى، جبرئيل اشاره بسوى او كرد، پس او به مردى از خزاعه گذشت كه تيرى مى تراشيد و پا بر روى تراشۀ تير گذاشت و ريزه اى از آنها در پاشنۀ پاى او نشست و خونين شد و تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد و دختر او در پائين كرسى خوابيد، پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر به كنيز خود گفت: چرا دهان مشگ را نبسته اى؟ وليد گفت: اين خون پدر توست آب مشك نيست، فرزندان مرا و فرزندان برادر مرا جمع كن كه مى دانم كه خواهم مرد تا وصيت كنم؛ چون ايشان را جمع كرد به عبد اللّه بن ابى ربيعه گفت:

عمارة بن وليد در زمين حبشه است از محمد نامه اى بگير و براى نجاشى بفرست كه او را برگرداند به مكه، پس به فرزند كوچك خود كه هاشم نام داشت گفت: اى فرزند! تو را پنج وصيت مى كنم بايد كه آنها را حفظ كنى: وصيت مى كنم تو را به كشتن «ابو رهم دوسى» هرچند سه ديه بدهند به تو زيرا كه زن مرا كه دختر او بود از من به زور گرفت و اگر او را با من مى گذاشت از او فرزندى مانند تو بهم مى رسيد، و خونى كه از قبيلۀ خزاعه طلب دارم فراموش مكنيد، و خونى كه از بنى خزيمة بن عامر طلب دارم تدارك كن، و ديه اى چند كه از قبيلۀ ثقيف طلب دارم بگير، و اسقف نجران از من دويست دينار طلب دارد پس ده، اينها را گفت و به جهنم واصل شد.

و چون عاص بن وائل گذشت جبرئيل اشاره بسوى پاى او كرد، پس چوبى به كف

ص: 613


1- . ترجمۀ آيه هاى 94 و 95 سورۀ حجر.

پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن مرد. و به روايت ديگر: خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد.

و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كرد و او كور شد و سر را بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر: اشاره به شكمش كرد و آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد.

و اسود بن عبد يغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا چشمش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود، چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد و كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مرد.

و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او و چرك از سرش آمد تا مرد؛ و گويند كه: مار او را گزيد و مرد؛ و گويند: سموم به او رسيد و رنگش سياه و هيئتش متغير شد و چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر او را زدند كه مرد.

و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد (1).

مؤلف گويد: روايات در عدد مستهزئان و كيفيت مردن ايشان مختلف است، به ايراد بعضى اكتفا كرديم و بعضى سابقا مذكور شد.

پنجم-راوندى روايت كرده است كه: زنى از يهود جادويى براى آن حضرت كرده بود و گرهى چند زده و به چاهى افكنده بود، جبرئيل پيغمبر را خبر كرد و آن حضرت خبر داد كه در فلان چاه است و چند گره بر آن زده است، و چون از چاه بيرون آوردند چنان بود كه آن حضرت فرموده بود و ضررى از سحر به آن جناب نرسيد (2).

ششم-راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابو جهل كشته بودند، آن ملعون فرستاد بچه دان آن شتر

ص: 614


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/106 و مجمع البيان 3/346 و احتجاج 1/511-513 و خصال 279 و تفسير طبرى 7/551-553.
2- . خرايج 1/34.

را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و فاطمه عليها السّلام آمد و آن را از پشت پدر دور كرد، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود: خداوندا! بر تو باد به كافران قريش؛ و نام برد ابو جهل و عتبه و شيبه و وليد و اميّه و ابن ابى معيط و جماعتى را كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند (1).

هفتم-خاصه از حضرت صادق عليه السّلام و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون عتبه پسر ابو لهب گفت: كافر شدم به ربّ نجم، و آب دهان نجس خود را به جانب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخت، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نمى ترسى كه درنده تو را بدرد؟ -به روايت ديگر فرمود: خداوندا! مسلط گردان بر او سگى از سگان خود را-پس در تجارتى به جانب يمن رفتند-به روايت ديگر: به جانب شام-و او مى گفت: به نفرين محمد مرا درنده خواهد دريد، ابو لهب گفت: اى گروه قريش! او را حراست كنيد و مگذاريد دعاى محمد در حقّ او مستجاب شود، پس در منزلى بارهاى خود را جمع كردند و جاى او را در بالاى آنها مقرر كردند و همه بر دور او خوابيدند، چون شب شد شيرى آمد و يك يك آنها را بو مى كرد پس جست بر بالاى بارها و او را دريد (2).

هشتم-روايت كرده اند كه: آن حضرت نزديك كعبه به نماز مى ايستاد و حق تعالى او را از ديدۀ كافران مستور مى گردانيد كه او را نمى ديدند (3).

نهم-راوندى و غير او از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن اميّه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما ايمان نمى آوريم به تو تا خدا و ملائكه بيايند و گواهى بدهند بر حقّيّت تو يا به آسمان بالا روى و از آسمان كتابى فرود آورى و اگر اينها را نيز بكنى نمى دانيم كه به تو ايمان خواهيم آورد يا نه؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان دلتنگ شد و به خانه برگشت، و ابو جهل گفت: اگر روز ديگر بيايد به مسجد بزرگترين سنگها را بر سر او

ص: 615


1- . خرايج 1/51؛ صحيح مسلم 3/1418؛ دلائل النبوة 2/278-280.
2- . رجوع شود به خرايج 1/56-57 و مناقب ابن شهر آشوب 1/113 و تفسير طبرى 11/503 و 504 و تفسير قرطبى 17/83.
3- . خرايج 1/87.

خواهم زد. چون روز ديگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مسجد شد و مشغول نماز گرديد ابو جهل سنگ گرانى گرفت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك او رسيد لرزه بر اندامش افتاد و برگشت، چون از او پرسيدند گفت: مردانى چند ديدم در بزرگى مانند كوهها كه دور محمد را فرو گرفته بودند و همه در ميان آهن غوطه خورده بودند اگر حركت مى كردم مرا مى گرفتند (1).

دهم-راوندى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سورۀ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ (2)تلاوت مى نمود، پس گفتند به امّ جميل خواهر ابو سفيان كه زن ابو لهب بود كه: ديشب محمد در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى نمود، آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت: اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد، و مى گفت:

كيست كه محمد را به من نشان دهد؟ چون از در مسجد داخل شد ابو بكر نزد آن حضرت نشسته بود گفت: يا رسول اللّه! خود را پنهان كن كه امّ جميل مى آيد و مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بگويد، فرمود: مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابو بكر پرسيد: آيا محمد را ديدى؟ گفت: نه، پس به خانۀ خود برگشت.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: خدا حجاب زردى در ميان پيغمبر و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفار قريش آن حضرت را «مذمّم» مى گفتند يعنى «بسيار مذمّت كرده شده» و حضرت مى فرمود: خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمّم را مذمّت مى كنند و مذمّم نام من نيست (3).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ساير مفسران خاصه و عامه اين قصه را نقل كرده اند از اسماء دختر ابو بكر و غير او روايت كرده اند كه: حضرت اين آيه را خواند وَ إِذا قَرَأْتَ

ص: 616


1- . خرايج 1/93. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 3/440.
2- . سورۀ مسد:1.
3- . خرايج 2/775.

اَلْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (1) و چون به نزديك آمد و حضرت را نديد به ابو بكر گفت: شنيده ام صاحب تو مرا هجو كرده است؟ ابو بكر گفت:

بحقّ پروردگار كعبه كه تو را هجو نكرده است (2).

يازدهم-شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: ابو جهل و وليد بن مغيره با گروهى از بنى مخزوم با يكديگر اتفاق كردند كه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد آيد او را بكشند، روز ديگر كه آن حضرت به مسجد آمد و به نماز ايستاد وليد را فرستادند كه او را هلاك كند، چون به محلّى رسيد كه پيغمبر نماز مى كرد صداى حضرت را مى شنيد و او را نمى ديد، پس برگشت و اين حال را به ايشان گفت، ايشان باور نكردند و همه به اتفاق آمدند به نزد آن حضرت، چون صداى او را شنيدند و بر اثر صدا رفتند صدا را از عقب سر شنيدند باز برگشتند و به جانب صدا رفتند باز صدا را از جانب اول شنيدند و چندان كه از پى صدا رفتند صدا را از جانب ديگر شنيدند، حيران ماندند و برگشتند، پس حق تعالى اين را فرستاد وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (3)«و گردانيديم از پيش روى ايشان سدّى و از پس ايشان سدّى پس پوشيديم ديده هاى ايشان را پس نمى بينند» (4).

دوازدهم-شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: چون يهودان مدينه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهد كردند كه با آن حضرت قتال نكنند و در ديه هايى كه بر مسلمانان لازم مى شود اعانت بكنند پس شخصى از صحابه دو شخص را به خطا كشته بود و ديه لازم شده بود، حضرت به نزد بنى النضير رفت و از ايشان اعانت طلب كرد در باب آن ديه، ايشان گفتند: بنشين تا ما طعام بياوريم و ديه را جمع كنيم و تسليم نماييم، و رفتند به قصد

ص: 617


1- . سورۀ اسراء:45.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 3/418 و مناقب ابن شهر آشوب 1/100 و تفسير قرطبى 20/234 و تفسير ابن كثير 4/494 و سيرۀ ابن هشام 1/355-356.
3- . سورۀ يس:9.
4- . اعلام الورى 30.

آنكه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل آمد و حضرت را بر ارادۀ ايشان مطّلع ساخت و حضرت بيرون آمد و سوء تدبير ايشان ظاهر شد (1).

سيزدهم-شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت به جنگ گروهى از عرب رفت در موضعى كه آن را «ذى امر» مى گفتند و ايشان گريختند و به سر كوهها متحصّن شدند و حضرت در موضعى فرود آمد كه آنها را مى ديد، پس از لشكر خود دور شد براى قضاى حاجت و بارانى آمد و جامه هاى او تر شد پس جامه ها را كند و بر روى درختى پهن كرد و در زير آن درخت خوابيد و اعراب مى ديدند آن حضرت را، پس بزرگ ايشان دعثور بن حارث آمد و بر بالاى سر آن حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: امروز كى تو را از من منع مى كند و حفظ مى نمايد؟ فرمود: خدا؛ پس جبرئيل دست زد بر سينۀ او و شمشير از دستش جست و خود بر زمين افتاد، پس حضرت شمشير را برداشت و بر بالاى سرش ايستاد و فرمود: كى تو را امروز از من نجات مى دهد؟ گفت:

هيچ كس، و كلمه اى گفت و مسلمان شد و قوم خود را به اسلام دعوت كرد (2).

به روايت ديگر: چون خواست كه شمشير را حوالۀ آن حضرت كند لرزيد و شمشير از دستش افتاد (3).

و به روايت ابو حمزۀ ثمالى دعثور گفت: مرد بلند سفيدى را ديدم كه دست بر سينه ام زد و دانستم كه ملكى بود (4).

چهاردهم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: كفار قريش در حجر اسماعيل جمع شدند و قسم ياد كردند بلات و عزّى كه اگر محمد را در مسجد ببينند همه اتفاق كنند و او را هلاك كنند؛ پس فاطمه عليها السّلام اين را شنيد و گريان به خدمت آن حضرت آمد و قصه را نقل كرد، حضرت فرمود: اى دختر! آب وضويى براى من حاضر كن، پس

ص: 618


1- . مجمع البيان 2/169؛ تفسير قمى 2/358-359.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/103 و دلائل النبوة 3/168.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/102.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/103.

وضو ساخت و به مسجد آمد، چون حضرت را ديدند گفتند: اينك آمد، و حق تعالى رعبى در دل ايشان انداخت كه سرها به زير انداختند و ذقنهاشان به سينه هايشان چسبيد، پس حضرت قبضه اى از خاك برداشت و بر روى ايشان پاشيد و گفت: «شاهت الوجوه» پس آن خاك به هركه رسيد روز بدر كشته شد (1).

پانزدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت در ابطح مى رفت ابو جهل لعين سنگريزه اى به جانب آن حضرت انداخت، پس آن سنگريزه هفت شب و هفت روز در ميان هوا معلّق ماند، گفتند: كى نگاه داشته است اين را؟ حضرت فرمود:

آن كسى كه آسمانها را بى ستون نگاه داشته است (2).

شانزدهم-ابن شهر آشوب و اكثر محدثان و مورخان روايت كرده اند كه: در جنگ حنين شيبة بن عثمان ارادۀ قتل آن حضرت كرد، و چون از عقب سر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد شعلۀ آتشى در ميان خود و آن حضرت ديد پس حضرت يافت آنچه در دل او بود و نظر كرد بسوى او و فرمود: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آمد گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، شيبه گفت: چون حضرت اين دعا كرد چنان محبوب من گرديد كه او را از چشم و گوش خود دوست تر داشتم؛ پس فرمود: اى شيبه! با كافران مقاتله كن؛ و چون جنگ بر طرف شد آنچه در خاطرش گذشته بود و ديده بود حضرت از براى او بيان كرد و فرمود: آنچه خدا از براى تو خواست بهتر بود از آنچه خود از براى خود خواستى (3).

هفدهم-سيد ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: عامر بن طفيل و ازيد بن قيس (4)به قصد قتل آن حضرت آمدند و چون داخل مسجد شدند عامر به نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا محمد! اگر من مسلمان شوم براى من چه خواهد

ص: 619


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/103؛ دلائل النبوة 6/240.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/105.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/105. و نيز رجوع شود به خرايج 1/117 و دلائل النبوة 5/145 و استيعاب 2/712 و البداية و النهاية 4/332.
4- . در سعد السعود «زيد بن قيس» و در مناقب و بحار و اعلام الورى و سيرۀ ابن هشام «اربد بن قيس» .

بود؟ حضرت فرمود: براى تو خواهد بود آنچه براى همۀ مسلمانان است و بر تو خواهد بود آنچه بر همۀ مسلمانان است، گفت: مى خواهم بعد از خود مرا خليفه گردانى، حضرت فرمود: اختيار اين امر بدست خداست و بدست من و تو نيست، گفت: پس مرا امير صحرا گردان و تو امير شهرها باش، حضرت فرمود كه: نمى شود، گفت: پس چه چيزى براى من مقرر مى گردانى؟ فرمود: آن را مقرر مى گردانم كه بر اسب سوار شوى و جهاد كنى، گفت:

الحال من اين را دارم، برخيز با تو سخنى چند بگويم؛ پس حضرت را مشغول حرف گردانيد و اشاره كرد به ازيد پسر عمّ خود كه: شمشير را بكش و بزن، ازيد به عقب آن حضرت رفت و شمشير را يك شبر كشيد و ديگر هرچند سعى كرد نتوانست كشيد و هرچند عامر او را اشاره مى كرد و او سعى مى كرد نمى توانست كشيد.

و به روايت ديگر ازيد گفت: ديوارى ميان من و آن حضرت حايل شد و چون بار ديگر اراده كردم عامر را ميان خود و رسول خدا ديدم، چون حضرت را نظر به ازيد افتاد و ديد كه او سعى مى كند كه شمشير را از غلاف بكشد گفت: خداوندا! كفايت شرّ ايشان بكن، و مردم هجوم آوردند و ايشان گريختند و هيچ يك به منزل خود نرسيدند، حق تعالى بر ازيد صاعقه اى فرستاد و او را هلاك كرد و عامر به خانۀ زن سلوليّه فرود آمد و مادۀ طاعونى در انگشتش بهم رسيد و مى گفت: اى عامر! آيا غده مانند غدۀ شتر بهم رسانيدى و در خانۀ سلوليه خواهى مرد؟ -و ايشان فرود آمدن در آن قبيله را ننگ خود مى دانستند-پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و چون اندك راهى رفت راه جهنم را در پيش گرفت و به درك اسفل منزل گزيد (1).

هيجدهم-ابن شهر آشوب و ديگران از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ حديبيّه هشتاد نفر از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند به قصد هلاك آن حضرت، پس حضرت نفرين كرد و خدا ديده هاى ايشان را گرفت كه صحابه ايشان را دستگير كردند

ص: 620


1- . رجوع شود به سعد السعود 218 و مناقب ابن شهر آشوب 1/105-106 و اعلام الورى 126 و سيرۀ ابن هشام 4/568.

و آخر منّت گذاشت و سر داد ايشان را، پس خدا اين آيه را فرستاد وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ (1). (2)

نوزدهم-ابن شهر آشوب و اكثر مورخان روايت كرده اند كه: چون كفار قريش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفيان پرسيد كه: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند به هر نحو كه خواستند و مردان سفيد ديديم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.

ابو رافع به امّ الفضل دختر عباس گفت كه: اينها ملائكه اند، ابو لهب كه اين را شنيد برخاست و ابو رافع را بر زمين زد، امّ الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به «عدسه» مبتلا كرد؛ و عدسه مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كشيدند و در بيرون مكه انداختند و سنگ بسيارى بر روى او انداختند تا پنهان شد (3).

مؤلف گويد: اكنون بر سر راه عمره واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تلّ عظيمى شده است، پس تأمل كن كه مخالفت خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چگونه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به درجات رفيعه بلند ساخته است و به اهل بيت عزت و شرف ملحق گردانيده است.

بيستم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: در جنگ احزاب ابو سفيان هفت هزار تيرانداز را مقرر كرد كه به يك دفعه تير به جانب لشكر آن حضرت بيندازند، چون صحابه بر اين مطّلع شدند ترسيدند و به آن حضرت شكايت كردند،

ص: 621


1- . سورۀ فتح:24.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/106؛ مجمع البيان 5/123؛ سنن ابى داود 2/265.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/40.

حضرت آستين نصرت آيين خود را در هوا حركت داد و دعا كرد، و چون تيرها را رها كردند خدا بادى فرستاد كه تيرها را بسوى ايشان برگردانيد و هر تيرى بر صاحبش نشست و او را مجروح كرد و يك تير به مسلمانان نرسيد (1).

بيست و يكم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ميسره به قلعه هاى يهود رفت كه نانى و نان خورشى از ايشان بخرد، يكى از يهودان گفت: آنچه مى خواهى من دارم، و به خانه رفت و زوجۀ خود را گفت كه: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بينداز، چون حضرت داخل شد و زن خواست كه سنگ را بيندازد جبرئيل عليه السّلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ ديوار را سوراخ كرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه كرد و مانند سنگ آسيا در گردنش ماند، پس يهودى بيهوش شد و چون بهوش آمد نشست و گريان شد، حضرت فرمود كه: چه اراده كرده بودى كه به چنين بلايى مبتلا شدى؟ گفت:

يا محمد! من ارادۀ فروختن چيزى به تو نداشتم و تو را براى آن به خانه آوردم كه هلاك كنم و تويى معدن كرم و سيد عرب و عجم پس عفو كن از من، حضرت بر او رحم كرد و دعا كرد تا سنگ از گردن او دور شد (2).

بيست و دوم-ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روايت كرده است كه: مردى از قريش سوگند ياد كرد كه البته محمد را بكشد، پس اسبش جست و او را بر زمين زد تا گردنش شكست (3).

بيست و سوم-ابن شهر آشوب و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: معمر بن يزيد به شجاعت معروف بود و در ميان قبيلۀ كنانه سر كرده و مطاع بود، قريش در دفع آن حضرت به او استغاثه كردند، معمر گفت: من كفايت شرّ او از شما مى كنم و او را مى كشم و من بيست هزار سوار مسلّح دارم و قبيلۀ بنى هاشم با من جنگ نمى توانند كرد و اگر ديه

ص: 622


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

خواهند من مال بسيار دارم و ده ديه به ايشان مى دهم؛ و او شمشيرى حمايل مى كرد كه عرضش يك شبر و طولش ده شبر بود. پس روزى حضرت در حجر اسماعيل نماز مى كرد معمر شمشير خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك رسيد بر زمين افتاد و رويش مجروح شد و برخاست و گريخت تا به ابطح رسيد و خون از رويش مى ريخت، قريش چون او را بر آن حال ديدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روى او شستند و پرسيدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور كسى است كه فريب شما را خورد هرگز چنين واقعه اى مشاهده نكرده بودم چون به نزديك او رسيدم ديدم دو اژدها از نزديك سر او پيدا شدند كه آتش از دهان ايشان مى ريخت و بر من حمله كردند (1).

بيست و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: كلده پسر اسد در ميان خانۀ عقيل و عقال مزراقى (2)بسوى آن جناب افكند و مزراق برگشت بسوى او و بر سينه اش آمد و هراسان گريخت، گفتند: چه مى شود تو را؟ گفت: واى بر شما! مگر نمى بينيد اين شتر مست را كه از پى من مى آيد؟ گفتند: ما چيزى نمى بينيم، گفت: من مى بينم؛ و چنان دويد تا به طايف رسيد (3).

بيست و پنجم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان روز از مكه بيرون رفت تا آنكه به گردنگاه حجون رسيد و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزديك آن حضرت رسيد گريخت و برگشت، ابو جهل به او رسيد و گفت: از كجا مى آيى؟ گفت: امروز چون محمد تنها بيرون رفت از عقب او رفتم به طمع آنكه او را هلاك كنم چون به نزديك او رسيدم شيرها ديدم كه مى خروشيدند و رو به من مى دويدند، ابو جهل گفت: اين يكى از جادوهاى اوست (4).

بيست و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: مردى از قريش آن حضرت را

ص: 623


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
2- . مزراق: نيزۀ كوتاه.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

در سجده ديد، سنگى گرفت كه بر آن حضرت بيندازد، چون دست را بلند كرد دستش بر سنگ خشكيد (1).

بيست و هفتم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن مى نمود به آواز بلند پس كفار قريش متأذّى شدند و برخاستند كه آن حضرت را بگيرند، ناگاه دستهاى خود را در گردنها غل شده ديدند و نابينا شدند كه جايى را نمى ديدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا كرد و دستهايشان به زير آمد و روشن شدند، پس آيات اول سورۀ كريمۀ «يس» نازل شد (2).

بيست و هشتم-ابن شهر آشوب از ابو ذر روايت كرده است كه: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگى گرفت و خواست كه بر آن جناب بيندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زير آورد، به حضرت تضرع كرد و سوگندها ياد كرد كه اگر عافيت بيابد آزار آن حضرت نكند، و چون آن جناب دعا كرد و دستش به زير آمد گفت: تو جادوگر حاذقى بوده اى، پس سورۀ «تبّت» نازل شد (3).

بيست و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد بنى شجاعه رفت و اسلام را بر ايشان عرض كرد، ايشان ابا كردند و با پنج هزار سوار از پى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند، چون به نزديك رسيدند آن جناب دعا كرد و بادى وزيد و همه هلاك شدند (4).

سى ام-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابن قميه در روز جنگ احد سنگى به جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخت و بر پاى آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذليل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعى خوابيد پس بز كوهى آمد و شاخ

ص: 624


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111.

خود را در زير شكم او فرو برد و او فرياد مى كرد كه: وا ذلاّه، تا شاخ از چنبرۀ گردنش بيرون آمد (1).

سى و يكم-معجزۀ متواترۀ آن جناب است كه: در جنگ احزاب با وفور كفار و قلّت مسلمانان حق تعالى به دعاى آن جناب باد تندى فرستاد با سنگريزه ها كه خيمه هاى ايشان را كند و ايشان گريختند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد (2).

سى و دوم-در جنگ بدر كفى سنگريزه و خاك برداشت و بر روى كافران پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» پس باد آن را برد و بر روى مشركان رسانيد و هركه از آن سنگريزه و خاك به او رسيد در آن روز يا كشته شد يا اسير شد (3).

سى و سوم-ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است: چون «عرنيان» راعى آن جناب را كشتند و مواشى را غارت كردند، بر ايشان نفرين كرد كه: خداوندا! راه را بر ايشان گم كن، پس راه را گم كردند تا اصحاب حضرت به ايشان رسيدند و ايشان را گرفتند (4).

سى و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى را خواستگارى كرد، پدرش عذر گفت كه: او پيس است-و پيس نبود-، حضرت فرمود كه:

چنين باشد؛ پس پيس شد (5).

سى و پنجم-روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زهير شاعر را ديد و گفت:

خداوندا! مرا پناه ده از شيطان او، پس او نتوانست يك بيت شعر بگويد تا مرد (6).

سى و ششم-روايت كرده است كه: روزى بلال اذان مى گفت، چون گفت: «اشهد انّ

ص: 625


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111؛ اعلام الورى 83. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/501.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/112؛ تفسير طبرى 10/263-264؛ تفسير قرطبى 14/143.
3- . مجمع البيان 2/530؛ تفسير طبرى 6/203.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113. و نيز رجوع شود به سنن ابى داود 3/134 و سنن ترمذى 1/106.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/114.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ الاغاني 10/339.

محمدا رسول اللّه» منافقى گفت: بسوزد هركه دروغ گويد، پس در آن شب برخاست كه چراغ را اصلاح كند آتش در انگشت او افتاد و هرچند سعى كرد نتوانست خاموش كند تا همۀ بدنش سوخت (1).

سى و هفتم-روايت كرده است از ابن عباس كه: عقبة بن ابى معيط و أبي بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفرى آمده وليمه اى ساخت و جمعى از اشراف را با آن جناب به وليمۀ خود طلبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تا شهادتين را نگويى من طعام تو را نمى خورم، پس او شهادت گفت و حضرت طعام او را تناول نمود؛ چون أبي بن خلف از سفر برگشت او را ملامت نمود كه: به دين محمد در آمده اى من از تو راضى نمى شوم تا او را تكذيب نمايى و اهانت برسانى، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصّه شد و بر روى پليد خودش برگشت و دو جاى روى او را سوخت و جايش ماند، و حضرت فرمود: تا در مكه هستى زنده خواهى بود و چون از مكه بيرون روى به شمشير خود كشته خواهى شد، پس عقبه در روز بدر كشته شد و أبي در روز احد به درك واصل گشت (2).

سى و هشتم-روايت كرده اند ابن شهر آشوب و غير او كه: أبي بن خلف در مكه حضرت را تهديد به كشتن مى كرد، حضرت فرمود: من تو را خواهم كشت ان شاء اللّه، پس در روز احد حضرت چوبى به جانب او انداخت و به گردن او رسيد و خراشيد پس برگشت و فرياد مى كرد مانند گاو، ابو جهل گفت: چرا چنين فرياد مى كنى؟ اين خراشى بيش نيست؟ گفت: اگر اين طعنه بر جميع قبيلۀ ربيعه و قبيلۀ مضر واقع مى شد همه مى مردند او وعده كرده است مرا بكشد و اگر آب دهان بر من بيندازد كشته خواهم شد؛ پس از يك روز به جهنم واصل شد (3).

سى و نهم-در طب الائمة و مجمع البيان و تفسير عياشى و ساير كتب معتبره مذكور

ص: 626


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/158. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 2/258.

است و از حضرت صادق عليه السّلام به طرق متعدده منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزارى بهم رسيد و جبرئيل و ميكائيل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! لبيد بن اعظم يهودى تو را جادو كرده است و آن را در چاه بنى زريق پنهان كرده است پس بفرست بر سر آن چاه كسى را كه در ديدۀ تو از همه كس عظيمتر است و اعتماد بر او بيش از ديگران دارى و در كمالات عديل و همتاى توست تا آن سحر را بيرون آورد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو بسوى چاه ذروان كه در آنجا جادويى براى من پنهان كرده اند و در ميان غلاف خرما تعبيه كرده اند و در زير سنگى كه در ته چاه است پنهان كرده اند.

چون على عليه السّلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگين شده بود، پس حضرت آب چاه را كشيد و در زير سنگى كه پيغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بيرون آورد و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، چون گشودند شانه و چند دندانۀ شانه و ريسمانى كه در آن يازده گره زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از ميان آن بيرون آمد و جبرئيل در آن روز سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ و سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ را آورده بود، حضرت فرمود: يا على! اين دو سوره را بر اين گره ها بخوان، على عليه السّلام هر يك آيه را كه مى خواند يك گره باز مى شد تا آنكه سوره ها را تمام كرد و همۀ گره ها گشوده شد (1).

به روايت ديگر: جبرئيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ را و ميكائيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ را براى تعويذ آن حضرت خواندند.

به روايت ديگر: جبرئيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ و قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ را خواند و اين دعا را خواند: «بسم اللّه ارقيك و اللّه يشفيك من كلّ داء يؤذيك خذها فلتهنيك» (2).

ص: 627


1- . رجوع شود به طب الائمة 113 و مجمع البيان 5/568 و مناقب ابن شهر آشوب 2/256 و مكارم الاخلاق 413 و تفسير بيضاوى 4/466.
2- . مجمع البيان 5/569.

مؤلف گويد: مشهور ميان علماى شيعه آن است كه سحر در انبياء و ائمه عليهم السّلام تأثير نمى كند و آزار آن حضرت به سبب آن سحر نبود بلكه حق تعالى از براى ظهور حقيّت آن حضرت سحر آن كافران را ظاهر نمود و اين سوره ها را براى دفع سحر از ديگران فرستاد.

ص: 628

باب بيست و يكم: در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن

بر شياطين و جنّيان، و ايمان آوردن بعضى از ايشان

و خبر دادن ايشان به نبوّت آن حضرت

ص: 629

ص: 630

اول-شيخ طبرسى و ديگران از زهرى روايت كرده اند كه: چون ابو طالب دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند، چون به طائف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه هر سه برادر و رؤساى طائف بودند (عبد ياليل، مسعود و حبيب پسران عمرو) و اسلام را بر ايشان عرض نمود، يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟ ؛ سومى گفت: و اللّه بعد از اين با تو سخن نمى گويم زيرا اگر پيغمبر خدايى شأن تو از آن عظيمتر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گويى سزاوار نيست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با پيغمبر چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح كردند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايۀ درختى قرار گيرد، عتبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد زيرا كه شدت عداوتشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را «عداس» مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا، انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت از او پرسيد: اهل كدام زمينى؟

گفت: اهل نينوا.

فرمود: از اهل شهر بندۀ شايسته يونس بن متى.

ص: 631

عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصۀ يونس خبر داده است؛ و قصۀ يونس را از براى او نقل كرد.

عداس به سجده افتاد و پاهاى فلك پيماى سيّد انبياء را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.

چون عتبه و شيبه حال آن غلام را ديدند ساكت شدند و چون بسوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و پاهاى او را بوسيدى و هرگز نسبت به ما كه آقاى توييم چنين نكردى؟

گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا.

ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب او را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين ترسايى خود بر مدار.

پس حضرت از ايشان نااميد شد و باز بسوى مكه برگشت، و چون به «نخله» كه اسم موضعى است رسيد و در ميان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهى از جنّ نصيبين كه موضعى است از يمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنيدند ايمان آوردند و بسوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند (1).

و به روايت ديگر: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مأمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد بسوى جنّيان و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن بر ايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل نصيبين (2)بسوى آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مأمور شده ام كه امشب بر جنّيان قرآن بخوانم، كه از شماها با من مى آيد؟ پس عبد اللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.

ص: 632


1- . مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و كامل ابن اثير 2/91.
2- . در مصدر «نينوا» ذكر شده است.

عبد اللّه گفت: چون به اعلاى مكه رسيديم پيغمبر داخل درۀ حجون شد و خطى براى من كشيد و فرمود: در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من بسوى تو بيايم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن جناب حايل شدند و صداى او را نشنيدم، پس پراكنده شدند مانند پاره هاى ابر و رفتند و گروهى از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد فرمود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوى قوم خود؛ بعضى گفته اند نه نفر بودند.

و از جابر روايت كرده اند كه حضرت فرمود: من سورۀ «رحمن» را خواندم بر ايشان و جواب ايشان بهتر از جواب شما بود، چون بر ايشان خواندم فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (1)گفتند: «لا و لا بشيء من آلائك ربّنا نكذّب» (2).

و از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد و ملائكه ميان شياطين و بالا رفتن ايشان به آسمان حائل شدند و ايشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: بايد حادثه اى در زمين حادث شده باشد كه ما را از آسمان منع كردند، پس به مشرق و مغرب گرديدند و گروهى از آنها كه به مكه افتادند بر آن حضرت گذشتند كه در «نخله» با اصحاب خود نماز صبح مى كرد در هنگامى كه متوجه سوق عكاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنيدند گفتند: همين است كه ميان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوى قوم خود برگشته و گفتند: «بدرستى كه ما قرآن عجيبى شنيديم كه هدايت مى نمايد بسوى حق پس ايمان آورديم به آن و هرگز شريك نمى گردانيم با پروردگار خود احدى را» (3)؛ پس حق تعالى سورۀ «جن» را فرستاد (4).

ص: 633


1- . سورۀ رحمن:13.
2- . مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/75-76.
3- . ترجمۀ آيه هاى 1 و 2 سورۀ جن.
4- . مجمع البيان 5/368؛ صحيح مسلم 1/331؛ تفسير الوسيط 4/361.

و از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: ايشان از «بنى شيبان» بودند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد و بسوى مكه برگشت، چون به موضعى رسيد كه آن را «وادى مجنه» مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، گروهى از جن گذشته و چون قرائت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار كنندگان گفتند: اى قوم! بدرستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را پيش از او گذشته است، هدايت مى كند بسوى حق و بسوى راه راست، اى قوم ما! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد به او تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم. پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سورۀ جن را نازل گردانيد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم والى و حاكمى بر ايشان نصب كرد و هر وقت به خدمت آن جناب مى آمدند؛ و امر كرد امير المؤمنين عليه السّلام را كه مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مؤمن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشند و ايشان از فرزندان جانّ اند (2).

دوم-ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى بود از جنّيان كه او را «عفرا» مى گفتند و مكرر به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و سخنان او را مى شنيد و به صالحان جن مى رسانيد و آنها بدست او ايمان مى آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نيامد و حضرت از جبرئيل احوال او را سؤال نمود، جبرئيل گفت: به ديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از براى خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود:

بهشت از براى آنهاست كه براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند بدرستى كه حق تعالى در

ص: 634


1- . مجمع البيان 5/368، و در آن «بنى شيصبان» آمده است.
2- . تفسير قمى 2/299.

بهشت عمودى آفريده است از يك دانۀ ياقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را براى كسانى كه با هم دوستى مى كنند و به ديدن يكديگر مى روند از براى خدا.

چون عفرا به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد از او پرسيد: در اين سفر چه ديدى؟

گفت: عجائب بسيار ديدم.

فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چيزى كه ديدى.

گفت: ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنگ سفيدى نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: الهى! چون قسم خود را بجا آورى و مرا داخل جهنم گردانى پس از تو سؤال خواهم كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور نمائى.

گفتم: اى حارث! اين نامها چيست كه به آنها دعا مى كنى؟

گفت: اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدم را خلق كند، به اين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلقند نزد پروردگار عالميان، پس بحقّ ايشان سؤال مى كنم.

رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب فرمايد (1).

سوم-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جنّيان همه از فرزندان جانّ اند و اهل همۀ دين در ميان ايشان مى باشند، و شياطين همه از فرزندان ابليس اند و در ميان ايشان مؤمن نمى باشد مگر يكى كه نام او «هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس» است آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مردى بود بسيار بلند و عظيم و مهيب، حضرت از او پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس روزى كه قابيل هابيل را كشت من پسرى بودم چندساله نهى مى كردم مردم را از ترك آثام و امر مى كردم ايشان را به افساد طعام.

ص: 635


1- . خصال 639؛ كشف الغمة 2/93.

حضرت فرمود: بد جوانى بوده اى و بد پيرى هستى.

گفت: يا محمد! من بر دست نوح توبه كرده ام و با او در كشتى بودم و او را عتاب كردم در نفرين كردن بر قوم خود، و با ابراهيم بودم در وقتى كه او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانيد، و با موسى بودم در وقتى كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، و با هود بودم كه نفرين كرد بر قوم خود و او را عتاب كردم كه چرا نفرين كردى، و با صالح بودم كه نفرين كرد قوم خود را و به او اعتراض كردم كه چرا نفرين كردى قوم خود را، و همۀ كتابها را خواندم و در همۀ آنها ديدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبياء تو را سلام رسانيدند و مى گفتند تو بهترين پيغمبران و گرامى ترين ايشانى، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چيزى تعليم من نما.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: تو او را تعليم كن.

هام گفت: يا محمد! ما اطاعت نمى كنيم مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر را، اين كيست كه مرا به او حواله كردى؟

حضرت فرمود: اين برادر من و وصىّ من و وزير و وارث من است و نام او على بن ابى طالب است.

هام گفت: بلى، ما يافته ايم اسم او را در كتابهاى گذشته او را اليا ناميده اند.

پس امير المؤمنين عليه السّلام قرآن و شرايع دين را تعليم او نمود و در شب هرير در صفّين به خدمت آن حضرت آمد (1).

چهارم-شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى چولى (2)فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طائفه اى از كافران جن در اين وادى جا كرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود

ص: 636


1- . تفسير قمى 1/375.
2- . چول: بيابان بى آب و علف، جاى خالى از آدمى. (فرهنگ عميد 2/904) .

كه: برو بسوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوّتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصّن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آنها مخصوص گردانيده است؛ و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود: با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نماييد.

پس امير المؤمنين عليه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب كه: در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت مكنيد، و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شرّ دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه: نزديك بياييد، چون نزديك آمدند ايشان را بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد؛ پس حضرت فرياد زد كه: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عمّ او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت «اللّه اكبر» گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا امير المؤمنين؟ ما نزديك بود كه از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم.

حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيئت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيماندۀ ايشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند.

و چون جناب امير المؤمنين عليه السّلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود: پيش از تو آمدند آنها

ص: 637

كه خدا ايشان را به تو نرسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم (1).

پنجم-به سند معتبر از سلمان رضى اللّه عنه روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بوديم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پيدا شد و حركت كرد تا به نزديك آن حضرت رسيد و از ميان آن شخصى پيدا شد و گفت: يا رسول اللّه! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ايم و از تو امان مى طلبيم، گروهى از ما بر ما جور و ستم كرده اند كسى را با من بفرست كه ميان ما و ايشان موافق حكم خدا و كتاب خدا حكم كند و عهدها و پيمانهاى مؤكد از من بگير كه فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنكه حادثه اى از جانب خدا رخ نمايد كه مرا در آن اختيارى نباشد.

حضرت فرمود: تو كيستى و قوم تو كيستند؟

گفت: من عرفطه (2)پسر شمراخم از قبيلۀ بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتيم و از ملائكه خبرها مى شنيديم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع كردند و به تو ايمان آورديم و بعضى از قوم ما بر كفر خود مانده اند و به تو ايمان نياوردند و ميان ما و ايشان اختلاف بهم رسيده و ايشان به عدد و قوّت از ما بيشترند و مياه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهارپايان ما ضرر مى رسانند التماس داريم كسى را بفرستى كه به راستى ميان ما حكم كند.

حضرت فرمود: روى خود را بگشا كه ما ببينيم تو را بر هيئت خود كه دارى.

چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسيار داشت و سرش بلند بود و ديده هاى بلند داشت و درازى ديده هايش در طول سرش بود و حدقه هايش كوتاه بود و دندانهايى داشت مانند دندانهاى درندگان، پس حضرت عهد و پيمان از او گرفت كه هركه را با او همراه كند روز ديگر برگرداند، پس متوجه ابو بكر شد و فرمود كه: با عرفطه برو و به احوال

ص: 638


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/339؛ اعلام الورى 180؛ خرايج 1/203؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.
2- . در عيون المعجزات «غطرفه» آمده است.

ايشان برس و ميان ايشان حكم كن به راستى.

گفت: يا رسول اللّه! اينها در كجايند؟

فرمود: در زير زمينند.

ابو بكر گفت: من چگونه به زير زمين بروم و چگونه ميان ايشان حكم كنم و حال آنكه من زبان ايشان را نمى دانم؟

پس عمر را تكليف به رفتن نمود و او مثل ابو بكر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نيز چنين جواب گفت، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و گفت: يا على! با برادر ما عرفطه برو و ميان او و قوم او به راستى حكم كن، حضرت در ساعت برخاست و شمشير خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.

سلمان گفت: من همراه ايشان رفتم تا آنكه به ميان وادى صفا رسيدند پس حضرت به من نظر كرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبد اللّه برگرد، و زمين شكافته شد و ايشان فرو رفتند و من برگشتم و بسيار براى آن حضرت اندوهگين بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مردم نماز بامداد كرده آمد و بر كوه صفا نشست و صحابه برگرد آن حضرت برآمدند، و برگشتن امير المؤمنين عليه السّلام دير شد و آفتاب بلند شد و هر كس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى كردند و مى گفتند: الحمد للّه كه خدا ما را از ابو تراب راحت بخشيد و افتخار محمد به پسر عمّش برطرف شد؛ تا آنكه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حديث مى فرمود و مردم اظهار نااميدى از مراجعت آن حضرت مى كردند تا آنكه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زياده شد و شماتت منافقان مضاعف گرديد و نزديك شد كه آفتاب غروب كند ناگاه كوه صفا شكافته شد و امير المؤمنين عليه السّلام مانند خورشيد تابان بيرون آمد و خون از شمشيرش مى ريخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و امير المؤمنين عليه السّلام را در بر گرفت و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: چرا تا اين زمان خورشيد جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى؟

ص: 639

حضرت فرمود: يا رسول اللّه! رفتم بسوى جنّيان بسيار از منافقان و كافران كه طغيان كرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ايشان را به سه خصلت دعوت كردم: اول آنكه ايمان بياورند به خدا و اقرار نمايند به پيغمبرى تو، و قبول نكردند؛ دوم آنكه جزيه بدهند، باز قبول نكردند؛ سوم آنكه صلح كنند با عرفطه و قوم او كه بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ايشان، و اين را نيز قبول نكردند، پس شمشير كشيدم و نام خدا بردم و بر ايشان حمله كردم و هشتاد هزار كس ايشان را به قتل رسانيدم، چون اين حال را مشاهده كردند راضى به صلح شدند و امان طلبيدند و مسلمان شدند.

پس عرفطه گفت: يا رسول اللّه! خدا تو را و امير المؤمنين عليه السّلام را از ما جزاى خير دهد؛ و وداع كرد و برگشت (1).

و در حديث معتبر معلّى بن خنيس از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به وادى جنّيان فرستاد كه از ايشان عهدها و پيمانها گرفت (2).

ششم-در محاسن برقى و كتب معتبرۀ ديگر مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بود ناگاه مردى پير آمد و بر آن حضرت سلام كرد و برگشت، حضرت فرمود: يا على! اين مرد پير را شناختى؟ گفت: نمى شناسم، حضرت فرمود كه: اين ابليس لعين است، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا رسول اللّه! اگر مى دانستم كه آن است او را ضربتى مى زدم و امّت تو را از او خلاص مى كردم. پس شيطان برگشت و گفت: اى ابو الحسن! ستم كردى بر من، هرگز من شريك نطفۀ دوستان تو نشده ام و هر كه دشمن توست نطفۀ من پيشتر از نطفۀ پدرش به رحم مادرش رسيده است (3).

هفتم-حميرى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى از ملك و پادشاهى و استيلاى بر جميع مخلوقات نداد به هيچ پيغمبر مثل آنچه به پيغمبر

ص: 640


1- . عيون المعجزات 44-46. و نيز رجوع شود به اليقين 260.
2- . المهذب البارع 1/194.
3- . محاسن 2/58. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 242 و تاريخ بغداد 3/290.

آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده بود، روزى آن حضرت گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد فشرد كه زبانش به دست آن حضرت رسيد و فرمود: اگر نه دعاى سليمان بود كه از خدا طلبيد پادشاهى به او داده شود كه احدى را بعد از او سزاوار نباشد هرآينه شيطان را به شما مى نمودم (1).

هشتم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غزوۀ حنين شد در اثناى راه علمها و بيرقها برگشت و عرض كردند به خدمت آن حضرت كه: يا رسول اللّه! مار عظيمى راه را بر ما سد كرده است مانند كوه عظيمى و نمى توانيم گذشت، چون حضرت به نزديك او رفت مار سر برداشت و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه من هيثم بن طاح بن ابليسم و ايمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بيت خود آمده ام كه تو را يارى كنم بر حرب اين كافران، حضرت فرمود كه: از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب راست ما بيا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور كردند (2).

نهم-در كتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروى است كه: در روز جمعه جناب امير المؤمنين عليه السّلام بعد از عصر در مسجد كوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندى آمد مانند بدويان و بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنّى كه به نزد تو مى آمد؟

گفت: يا امير المؤمنين! پيوسته به نزد من مى آيد.

آن جناب فرمود كه: قصۀ خود را براى اين جماعت نقل كن.

گفت: پيش از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در يمن خوابيده بودم ناگاه جنّى در نصف شب به نزد من آمد و سر پا بر من زد و گفت: بنشين، هراسان برجستم و نشستم، گفت:

بشنو، پس شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: «عجب دارم من از جنّيان و سوار شدن ايشان بر شتران در حالتى كه متوجهند بسوى مكه و طلب هدايت مى نمايند، پس ياد كن و متوجه شو بسوى برگزيدۀ فرزندان هاشم و ببين عزت و شرف او را» ، چون صدا

ص: 641


1- . قرب الاسناد 175.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم كه: و اللّه حادثه اى در فرزندان هاشم بهم رسيده است يا بهم خواهد رسيد، پس ديگر مرا خواب نبرد و در بقيۀ آن شب و تمام روز متفكر بودم؛ چون شب ديگر خوابيدم باز در نصف شب مردى سرپايى بر من زد و گفت: بنشين، چون نشستم گفت: بشنو، و باز شعرى چند خواند كه مفادشان آنها بود كه گذشت؛ و همچنين در شب سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس من گفتم: آن كه مى گويى در كجاست؟ گفت: در مكه ظاهر شده است و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت «لا إله إلاّ اللّه و محمد رسول اللّه» .

چون صبح شد بر ناقۀ خود سوار شدم و متوجه مكۀ معظمه شدم و چون داخل شدم اول كسى را كه ديدم ابو سفيان بود، مرد پير گمراهى، پس بر او سلام كردم و پرسيدم: چون است حال شما؟ گفت: ارزانى و فراوانى در ميان ما هست و ليكن يتيم ابو طالب دين ما را فاسد گردانيده است، گفتم: چه نام دارد؟ گفت: محمد و احمد، گفتم: در كجاست؟ گفت:

خديجه دختر خويلد را خواسته است و در خانۀ او مى باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانيدم و چون به در خانۀ خديجه رسيدم فرود آمدم و پاى ناقه را بستم و در را كوبيدم، خديجه گفت: كيست؟ گفتم: محمد را مى خواهم، گفت: پى كار خود برو نمى گذاريد محمد را يك ساعت در خانۀ خود قرار بگيرد او را آزار كرديد و دور كرديد و از شرّ شما به خانه گريخته است و باز او را به حال خود نمى گذاريد؟ گفتم: خدا رحم كند تو را من از يمن آمده ام و شايد خدا به بركت او بر من منّت نهد و مرا هدايت كند، مرا محروم مگردان از ديدن او؛ پس شنيدم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: در را براى او بگشا، چون داخل شدم ديدم كه نور از روى آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوّت را ديدم كه در پشت مباركش نقش گرفته است پس جاى آن را بوسيدم و شعرى چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصۀ خبر دادن جنّى اشعار كردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامى داشت، پس به يمن برگشتم.

اصبغ بن نباته گفت: نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفّين آمد و در

ص: 642

آن جنگ شهيد شد (1).

دهم-ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روايت كرده است كه گفت: در اول بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گوسفندى از براى بتى كشتم، از آن بت صدائى شنيدم كه: پيغمبرى مبعوث شده است از مضر پس بگذار بتى را كه تراشيده اند از حجر؛ پس روز ديگر گوسفندى كشتم باز صدايى شنيدم كه: پيغمبرى مرسل آمد و كتابى منزل آورده (2).

يازدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: تميم دارى در منزلى از منزلهاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل اين وادى ام-و اين قاعدۀ اهل جاهليت بود كه امان از جنّيان وادى مى طلبيدند-ناگاه ندايى از آن صحرا شنيد كه: پناه به خدا ببر كه جنّيان كسى را امان نمى دهند از آنچه خدا خواهد و بتحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در حجون در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمد رسول پروردگار عالميان (3).

دوازدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: بنى عذره بتى داشتند كه آن را «حمام» مى گفتند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد از آن بت صدايى شنيدند كه شعرى چند مى خواند به اين مضمون: «اى فرزندان هند بن حزام (4)! ظاهر شد حق و هلاك شد حمام و دفع كرد شرك را اسلام» ، بعد از چند روز مردى طارق نام به نزد آن بت آمد كه آن را سجده كند صدايى شنيد: «اى طارق و اى طارق! مبعوث شد پيغمبر صادق، آمد به وحى ناطق، ظاهر شد ظاهر كنندۀ حق در تهامه، براى ياران اوست سلامت، و براى خاذلان اوست ندامت، شما را وداع كردم و ديگر سخن مرا نخواهيد شنيد تا روز قيامت» پس بت بر رو درافتاد و شكست.

ص: 643


1- . اختصاص 181-183.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/120. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 2/255.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/121.
4- . در مصدر «حرام» ذكر شده است.

زيد بن ربيعه گفت: به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و اين واقعه را عرض كردم، فرمود:

اين سخنان مؤمنان جنّ است؛ پس ما را به اسلام دعوت كرد و مسلمان شديم (1).

سيزدهم-ابن شهر آشوب از خزيم بن فاتك اسدى روايت كرده است كه گفت: شتران خود را مى چرانيدم تا به وادى «ابرق» رسيدم، در آنجا صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: «اين است پيغمبر خدا صاحب خيرات، آورده است سوره هاى ياسين و حاميمات» ، گفتم: تو كيستى؟ گفت: منم مالك بن مالك (2)مرا فرستاده است رسول خدا بسوى قبيلۀ نجد، گفتم: چه بود اگر كسى شتران مرا نگاه مى داشت تا من به نزد او مى رفتم و به او ايمان مى آوردم؟ گفت: من نگاه مى دارم؛ پس شتران را گذاشتم و بر يكى از آنها سوار شدم و متوجه مدينه شدم، چون به دروازۀ مدينه رسيدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم در اينجا مى مانم تا نماز ايشان تمام شود بعد داخل مى شوم، چون شتر خود را خوابانيدم مردى آمد و گفت: رسول خدا مى فرمايد داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا ديد فرمود: چه شد آن مرد پير كه ضامن شد براى تو كه شتران تو را به اهل تو برساند؟ گفتم: خبرى از او ندارم، فرمود: شترهاى تو را به سلامت به اهل تو رسانيد، گفتم: شهادت مى دهم به يگانگى خدا و به اينكه توئى پيغمبر خدا (3).

چهاردهم-روايت كرده اند كه: روزى عمر نشسته بود مردى از پيش او گذشت، عمر گفت: اين كاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد گفت: اى عمر! خدا به اسلام هدايت كرد هر جاهل را و دفع كرد به حق هر باطل را و غنى نمود به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقيران را و راست كرد به قرآن هر كجى را.

عمر گفت: چند گاه است كه جنيه مصاحب خود را نديده اى؟ گفت: پيش از آنكه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت: اى سلام! حق ظاهر آمده و خواب پريشان نيست و نداى اللّه اكبر بلند شده است و به اين سبب مسلمان شدم و ديگر به نزد من نيامد.

ص: 644


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/122. و نيز رجوع شود به كنز الفوائد 93.
2- . در مصدر بجاى «مالك بن مالك» ، «مالك» ذكر شده است.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/139، و در آن خريم بن فاتك آمده است.

مردى حاضر بود در مجلس عمر گفت: بر من چنين امرى واقع شد، روزى در بيابان هموارى مى رفتم ناگاه ديدم مردى مى آيد از اسب تندتر و به اندك زمانى به نزديك ما رسيد و گفت: «اى احمد اى احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است، اى احمد! آمد بسوى تو آنچه خدا وعده داده بود از نيكى» پس به عقب ما آمد و رفت.

پس مردى از انصار گفت: من با دو رفيق متوجه شام شديم و در بيابانى كه آبادانى نداشت فرود آمديم ناگاه سواره اى به ما ملحق شد و چهار نفر شديم و بسيار گرسنه بوديم، ناگاه ديديم كه آهويى نزديك ما مى چريد پس برجستم و آهو را گرفتم؛ آن مردى كه به ما ملحق شد گفت: اين آهو را رها كن كه من مكرر به اين راه آمده ام و اين آهو را در اين موضع ديده ام و هيچ كس متعرض اين آهو نشده است، من سخن او را قبول نكردم و آهو را بستم، چون پاسى از شب رفت صدايى از آن بيابان شنيدم كه مى گفت: اى چهار سوار تيزرفتار ! سر دهيد اين آهوى بيچاره را كه يتيمان صغير دارد، پس ترسيدم و آهو را رها كردم و رفتيم به جانب شام؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسيديم صدايى از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث شدن رسول خدا (1).

مؤلف گويد: روايات و حكايات خبر دادن جنّيان به حقيقت سيد پيغمبران زياده از حدّ بيان است و بعضى در بحار مذكور است، و مسخّر بودن جن و شياطين براى آن حضرت در احوال امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 645


1- . بحار الانوار 18/97 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

ص: 646

باب بيست و دوم: در معجزات و خبر دادن از مغيّبات است، و اين نوع معجزۀ

آن حضرت از حدّ و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب

اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود

ص: 647

ص: 648

اول-ابن طاووس از كتاب دلايل حميرى از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جمعى از قريش به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند براى حاجتى، حضرت فرمود:

فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنكه روز بلند شد، پس يكى از اكابر قريش به نزد آن حضرت آمد و گفت: چه در كار بود تو را كه چنين سخنى بگويى و دروغ خود را ظاهر گردانى؟ تو هرگز چنين نبودى، ناگاه ابرى بلند شد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به فرياد آمدند و استدعاى دعا كردند براى رفع آن، پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، پس ابر از مدينه كنار رفت و بر اطراف مدينه مى باريد (1).

دوم-حميرى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز بدر اشرفيها كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت: يا رسول اللّه! من غير اين ندارم، حضرت فرمود: پس چه شد آنچه پنهان كردى نزد امّ الفضل زوجۀ خود؟ عباس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و به پيغمبرى تو زيرا كه هيچ كس حاضر نبود بغير از خدا در هنگامى كه آن را به او سپردم (2)، پس حق تعالى فرستاد كه: «بگو به آنها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما» (3)و آخر عباس چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست

ص: 649


1- . فرج المهموم 222.
2- . قرب الاسناد 19.
3- . ترجمۀ آيۀ 70 سورۀ انفال.

هزار درهم بود؛ اين معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند (1).

سوم-راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه جماعتى به خدمت آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده ايد از چيزى سؤال كنيد اگر مى خواهيد بگويم كه براى چه كار آمده ايد و اگر خواهيد خود سؤال كنيد.

گفتند: بلكه تو خبر ده ما را يا رسول اللّه.

فرمود: آمده ايد سؤال كنيد كه نيكى را به كى مى بايد كرد؟ سزاوار نيست نيكى كردن مگر نسبت به كسى كه صاحب حسب و دين باشد؛ و آمده ايد كه سؤال كنيد از جهاد زنان، بدرستى كه جهاد زنان نيكو معاشرت كردن با شوهر است؛ و آمده ايد كه سؤال كنيد كه روزيها از كجا مى آيد؟ خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر از جايى كه ندانند زيرا كه چون بنده جهت روزى خود را نمى داند دعا بسيار مى كند (2).

چهارم-راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه ابو عقبۀ انصارى گفت: در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودم كه گروهى از يهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب كه ما به مجلس آن حضرت درآييم، چون داخل شدند گفتند: خبر ده ما را كه براى چه آمده ايم از تو سؤال كنيم؟ حضرت فرمود: آمده ايد سؤال كنيد از احوال ذو القرنين، گفتند بلى، فرمود: پسرى بود از اهل روم اطاعت كنندۀ خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روى زمين شد و از مغرب آفتاب تا مشرق آفتاب را طى كرد تا به يأجوج و مأجوج رسيد و سد را بنا كرد، گفتند: شهادت مى دهيم كه اين حال او بود و در تورات نيز چنين نوشته است (3).

پنجم-ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه: ابو سفيان روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم، حضرت

ص: 650


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/69 و تفسير قمى 1/267 و تفسير فخر رازى 15/204 و اسباب النزول 245.
2- . قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.
3- . قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.

فرمود: اگر مى خواهى من بگويم چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو، فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد؟ گفت: بلى يا رسول اللّه، فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: شهادت مى دهم كه تو راست مى گويى، حضرت فرمود: به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى؛ ابن عباس گفت: بخدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود و ابو سفيان منافق بود، يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت، چون «اشهد ان محمدا رسول اللّه» گفت ابو سفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او ملاحظه بايد نمود؟ شخصى از حاضران گفت: نه، ابو سفيان گفت: ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است؟ پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خدا ديده ات را گريان گرداند اى ابو سفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است زيرا حق تعالى فرموده است وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1)«و بلند كرديم از براى تو نام تو را» ، ابو سفيان گفت: خدا بگرياند ديدۀ كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد (2).

ششم-ابن بابويه و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه وائل بن حجر گفت: چون خبر پيغمبرى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من رسيد من در پادشاهى عظيم بودم و قوم من مطيع من بودند و آنها را ترك كردم و اختيار رضاى خدا و رسول كردم و به خدمت آن حضرت رفتم، چون به خدمت او رسيدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت داد كه اينك وائل بن حجر آمد بسوى شما از زمين دور از حضرموت رغبت نماينده در اسلام و اطاعت كننده و او از بقيۀ فرزندان پادشاهان است، گفتم: يا رسول اللّه! خبر ظهور تو هنگامى به من رسيد كه در پادشاهى و عزت بودم و خدا بر من منّت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول خدا و دين خدا كردم و براى اختيار دين حق آمده ام؛ فرمود:

ص: 651


1- . سورۀ شرح:4.
2- . قصص الانبياء راوندى 294 به نقل از ابن بابويه.

راست گفتى، خداوندا! بركت ده در وائل و فرزندان او و فرزندان فرزندان او (1).

هفتم-ابن بابويه و راوندى به سند معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السّلام كه:

روزى اسيرى چند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و امر فرمود به كشتن ايشان بغير يك نفر از آنها، آن مرد گفت: چرا مرا از ميان اينها رها كردى؟ فرمود: جبرئيل مرا از جانب خدا خبر داد كه در تو پنج خصلت هست: غيرت شديد بر حرمت خود؛ سخاوت؛ خوش خويى؛ راستگويى و شجاعت، آن مرد گفت: و اللّه راست گفتى و اينها در من هست؛ و به اين سبب مسلمان شد (2).

هشتم-ابن بابويه و طبرسى و راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك ناپيدا شد، منافقان گفتند: ما را از غيب خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد كه ناقه در فلان درّه است و مهار آن به درختى بند شده است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ندا كردند و مردم جمع شدند پس فرمود: أيها الناس! ناقۀ من در فلان درّه است، پس مردم دويدند و ناقه را در آن مكان يافتند و آوردند (3).

نهم-صفار و غير او به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غار رفت و ابو بكر با آن حضرت رفيق شد در غار اضطراب مى كرد، حضرت براى تسلّى آن منافق فرمود: من كشتى جعفر طيار را مى بينم كه در دريا مضطرب است، ابو بكر گفت: يا رسول اللّه تو مى بينى؟ فرمود: بلى، گفت: مى توانى به من بنمايى؟ فرمود: نزديك من بيا؛ پس دست مبارك بر ديده ها نابيناى آن ملعون كشيد و فرمود: نظر كن، چون نظر كرد كشتى را ديد كه در دريا مضطرب است؛ پس فرمود: نظر كن بسوى مدينه، چون نظر كرد انصار را ديد كه در مجلسهاى خود نشسته و با يكديگر سخن

ص: 652


1- . قصص الانبياء راوندى 295 به نقل از ابن بابويه. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 5/349 و مجمع الزوائد 9/373.
2- . امالى شيخ صدوق 224؛ قصص الانبياء راوندى 307.
3- . قصص الانبياء راوندى 308 به نقل از ابن بابويه؛ مجمع البيان 5/294 بدون ذكر سند؛ كافى 8/221.

مى گويند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت: اكنون دانستم كه تو جادوگرى، حضرت از باب استهزاء فرمود: صدّيق چون تو كسى است، يعنى تو زنديقى نه صدّيق (1).

دهم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد يهود بنى النضير آمد پس يكى از ايشان بى آنكه كسى را مطّلع گرداند بر بام رفت كه سنگ عظيمى را بگرداند و بر سر آن حضرت بيندازد و حضرت در پاى قلعه اى از قلعه هاى ايشان نشسته بود، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را كه ايشان چنين اراده اى دارند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت به مدينه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصديق كردند، حق تعالى برانگيخت بر آن كسى كه اين اراده را داشت نزديكترين خويشانش را كه او را به قتل رسانيد (2).

يازدهم-خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه خبر ارادۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رفتن مكه براى فتح به اهل مكه نوشت و به زنى داد و فرستاد و هيچ كس را بر آن مطّلع نكرد، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و مقداد و زبير را فرستاد و فرمود: برويد بسوى باغى كه آن را «خاخ» مى گويند و در آنجا زنى هست و نامۀ حاطب با اوست كه به مشركان مكه نوشته است؛ چون به آن موضع رسيدند آن زن را ديدند و مقداد و زبير هرچند تفحّص كردند نامه را نيافتند و آن زن منكر شد، گفتند: ما نامه با او نمى يابيم بايد برگرديم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پيغمبر خبر داده است كه نامه اى با اوست و شما مى گوئيد نامه را نمى يابيم؟ ! پس شمشير كشيد و بر زن حمله كرد، زن از ترس نامه را به او داد.

چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنين كردى و حطب براى خود به جهنم فرستادى؟ گفت: يا رسول اللّه! كافر نشدم و ليكن ايشان بر من حق داشتند خواستم جزاى حقّ ايشان ادا كنم، حضرت از غايت حلم عذر ناموجّه او را قبول

ص: 653


1- . بصائر الدرجات 422 در ضمن دو روايت؛ تفسير قمى 1/190. و نيز رجوع شود به مختصر بصائر الدرجات 29.
2- . خرايج 1/33.

نمود (1).

دوازدهم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها عمار را فرستاد كه آب بياورد و شيطانى بصورت غلام سياهى متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمين زد، حضرت پيش از آنكه عمار بيايد خبر داد كه شيطان بصورت غلام سياهى متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرمودۀ آن حضرت خبر داد (2).

سيزدهم-راوندى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم؛ چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت، چون به حضرت عرض كردند فرمود: گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا و خبر من دروغ نمى شود (3).

چهاردهم-راوندى روايت كرده است كه: ابو درداء در جاهليت بتى داشت كه آن را مى پرستيد، چون آن حضرت مبعوث شد روزى عبد اللّه بن رواحه و محمد بن مسلمه بى خبر به خانۀ او رفتند و بت او را شكستند، چون به خانه برگشت و بت خود را شكسته ديد به زن خود گفت: كى اين كار را نمود؟ گفت: ندانستم من صدايى شنيدم و چون آمدم كسى را نديدم، پس آن زن گفت: اگر اين بت كارى از آن مى آمد دفع ضرر از خود مى كرد، ابو درداء گفت: راست مى گويى رخت مرا بياور، پس جامۀ خود را پوشيد و روانه شد كه به خدمت حضرت بيايد و مسلمان شود، پيش از آنكه او بيايد حضرت فرمود كه: اينك

ص: 654


1- . خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به تفسير قمى 2/361 و مسند الحميدى 1/27 و سنن ترمذى 5/382 و صحيح مسلم 4/1941 و 1942 و سيرۀ ابن هشام 4/398.
2- . خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 7/124.
3- . خرايج 1/61.

ابو درداء مى آيد و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد (1).

پانزدهم-خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه را خبر داد از آنچه از عثمان لعين به او خواهد رسيد و گفت: چگونه خواهد بود حال تو وقتى كه تو را از مكان تو بيرون كنند؟ گفت: به مسجد الحرام خواهم رفت، فرمود: اگر تو را از آنجا بيرون كنند چه خواهى كرد؟ گفت: به شام مى روم، فرمود:

اگر از شام بيرون كنند تو را؟ گفت: شمشير مى كشم تا كشته شوم، حضرت فرمود: مكن و صبر كن؛ و فرمود كه: تنها زندگى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها محشور خواهى شد و گروهى از اهل عراق تو را غسل و كفن و دفن خواهند كرد (2). و احاديث بسيار در اين باب در احوال ابو ذر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

شانزدهم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت به فاطمه عليها السّلام گفت: اول كسى كه از اهل بيت من به من ملحق خواهد شد تو خواهى بود (3).

هفدهم-روايت كرده اند كه آن حضرت به زيد بن صوحان گفت كه: عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت، پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد (4).

هيجدهم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: امّ ورقۀ انصاريه را شهيده مى گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و كنيز او كشتند او را (5).

نوزدهم-روايت كرده اند كه: از ولادت محمد بن الحنفيه خبر داد و فرمود كه: من نام و كنيت خود را به او بخشيدم (6).

بيستم-روايت كرده اند كه: آن حضرت روزى حجامت كرد و خون را به عبد اللّه بن

ص: 655


1- . خرايج 1/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/301.
2- . رجوع شود به خرايج 1/65 و تفسير قمى 1/294 و سيرۀ ابن هشام 4/524 و دلائل النبوة 5/221.
3- . خرايج 1/65؛ كفاية الاثر 124؛ ذخائر العقبى 40؛ صحيح مسلم 4/1905؛ العقد الفريد 3/231؛ جامع الاصول 10/86 و 87.
4- . خرايج 1/66. و نيز رجوع شود به تاريخ بغداد 8/440 و اسد الغابة 2/364.
5- . خرايج 1/66؛ دلائل النبوة 6/381.
6- . خرايج 1/66؛ طبقات ابن سعد 5/68؛ دلائل النبوة 6/380.

زبير داد كه بريزد، چون عبد اللّه بيرون آمد خون را خورد و برگشت، حضرت فرمود: گمان دارم كه خون را خوردى، گفت: بلى، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پادشاه خواهى شد و واى بر مردم از تو و واى بر تو از مردم (1).

بيست و يكم-از طريق شيعه و سنّى متواتر است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت و چون به منزل «حواب» برسد سگان آن منزل بر سر راه آن فرياد كنند؛ و چون عايشه به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام رفت بر چنان شترى سوار شد و چون به حواب رسيد سگهاى حواب بر سر راهش فرياد كردند (2).

بيست و دوم-از طريق خاصه و عامه متواتر است از امّ سلمه و غير او كه عمار در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشت مى آورد حضرت خاك از سينۀ او پاك كرد و فرمود كه: اى عمار! تو را خواهند كشت گروهى كه بر امام زمان خروج كنند و ستمكار باشند؛ و فرمود: آخر خوراك تو در دنيا شربتى از شير خواهد بود (3)؛ و همه واقع شد.

بيست و سوم-از جانبين متواتر است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجالس بسيار از شهادت امير المؤمنين عليه السّلام خبر داد و فرمود كه: ريش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد (4)؛ و به آن سبب آن حضرت خضاب نمى كرد و انتظار آن وعده مى كشيد.

بيست و چهارم-متواتر است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا على! زود باشد كه قتال كنى با سه طايفه: اول آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند، يعنى طلحه و زبير؛ دوم آنها كه به جور و ظلم بر تو خروج كنند، يعنى معاويه و اصحاب او؛ سوم

ص: 656


1- . رجوع شود به خرايج 1/67.
2- . رجوع شود به خرايج 1/67 و الفتوح 2/455 و 457 و دلائل النبوة 6/410-411 و البداية و النهاية 6/217 و الصواعق المحرقة 184.
3- . رجوع شود به خرايج 1/124 و اسد الغابة 4/127 و مناقب خوارزمى 124 و مستدرك حاكم 3/435.
4- . خرايج 1/122؛ دلائل النبوة 6/438-439؛ اسد الغابة 4/109 و 110؛ الصواعق المحرقة 191؛ مستدرك حاكم 3/152 و 153.

خارجيان كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه به در رود (1). و مكرر فرمود: يا على! تو بعد از من قتال خواهى كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن (2).

بيست و پنجم-متواتر است از طريق مؤالف و مخالف كه: حضرت در مجالس بسيار از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان را خبر داد و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت آن حضرت اين خاك خون خواهد شد (3).

بيست و ششم-خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند: خبر داد آن حضرت از شهادت حضرت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان (4).

بيست و هفتم-به طرق بسيار از ابو سعيد خدرى و غير او روايت كرده اند كه: روزى جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غنيمتى قسمت مى فرمود، مردى از قبيلۀ تميم گفت: عدالت كن يا رسول اللّه، حضرت فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟ ! پس مردى از صحابه گفت: رخصت بده كه من او را بكشم، حضرت فرمود: مكش او را بدرستى كه او را اصحابى چند خواهد بود كه شما نماز و روزۀ خود را در پيش نماز و روزۀ ايشان حقير شماريد و از دين بيرون خواهيد رفت مانند تير كه از نشانه بيرون رود و سر كردۀ ايشان مردى خواهد بود فراخ چشم و سياه رو و پستانى داشته باشد مانند پستان زنان.

ابو سعيد گفت: من در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام بودم در جنگ خوارج نهروان كه از ميان كشتگان بدر آوردند آن مرد را با آن صفت كه حضرت فرموده بود (5).

ص: 657


1- . خرايج 1/123؛ مستدرك حاكم 3/150.
2- . بشارة المصطفى 142. و نيز رجوع شود به ترجمة الامام على من تاريخ دمشق 3/163-172.
3- . اعلام الورى 33؛ المعجم الكبير 3/106-110؛ دلائل النبوة 6/468-470؛ كفاية الطالب 426.
4- . عيون اخبار الرضا 2/255؛ فرائد السمطين 2/188 و 190 و 191.
5- . خرايج 1/68؛ صحيح مسلم 2/744؛ دلائل النبوة 6/427؛ الوفا بأحوال المصطفى 315.

بيست و هشتم-روايت كرده اند كه: آن حضرت از بنا كردن شهر بغداد خبر داد (1).

بيست و نهم-راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: دو روز است طعام نخورده ام، حضرت فرمود: برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت: يا رسول اللّه! ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم، فرمود: برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند پس از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت، روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم، حضرت فرمود كه: از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى؟ گفت: بلى، فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت:

گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم كه آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه؟ و يقين من به پيغمبرى تو زياده گرديد.

پس حضرت فرمود: هركه از مردم بى نياز گردد و سؤال نكند خدا او را غنى مى گرداند، و هركه بر خود در سؤال بگشايد خدا بر او هفتاد در فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سد نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤال نكرد و حالش نيكو شد (2).

سى ام-راوندى به سند معتبر از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشت ديد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و زبير ايستاده اند و با يكديگر سخن مى گفتند، حضرت فرمود كه: اى زبير! چه مى گويى با على؟ و اللّه اول كسى كه از عرب بيعت او را خواهد شكست تو خواهى بود (3).

سى و يكم-روايت كرده است كه: چون آن حضرت لشكر فرستاد براى گرفتن اكيدر فرمود: چون به آنجا خواهيد رسيد او مشغول شكار گاو كوهى خواهد بود؛ و چنان شد (4).

سى و دوم-چون معاذ بن جبل را به يمن فرستاد فرمود كه: بعد از اين مرا نخواهى

ص: 658


1- . خرايج 1/69.
2- . خرايج 1/89.
3- . خرايج 1/97.
4- . خرايج 1/101؛ دلائل النبوة 5/250.

ديد؛ و چنان شد (1).

سى و سوم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در غزوۀ بنى المصطلق باد عظيمى وزيد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى در مدينه مرده است، چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد كه از عظماى منافقان بود مرده بود (2).

سى و چهارم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت به قيس بن عرنۀ بجلى و او را طلبيد و او با خويلد بن حارث كلبى آمد، و چون نزديك مدينه رسيدند خويلد ترسيد از آمدن به خدمت آن حضرت، قيس به او گفت: اگر مى ترسى در اين كوه باش تا من بروم و اگر ببينم كه ارادۀ ضررى ندارد تو را اعلام مى كنم؛ چون قيس داخل مسجد شد گفت: يا محمد! من ايمنم؟ فرمود: بلى تو را امان دادم با رفيق تو كه در فلان كوه او را گذاشتى، پس قيس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت تو؛ و با آن حضرت بيعت كرد و از پى خويلد فرستاد و او نيز آمد مسلمان شد، پس حضرت فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را كافى است (3).

سى و پنجم-ابن شهر آشوب و راوندى و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: از مدينه دلتنگ شده ام رخصت فرما كه من و پسر برادرم برويم به «غابه» -كه موضعى است در حجاز-، حضرت فرمود:

اگر خواهى برو امّا مى ترسم كه قبيله اى از عرب تو را غارت كنند و پسر برادرت را بكشند و بيايى نزد من و بر عصاى خود تكيه كنى و بگويى كه: پسر برادرم را كشتند و گله ام را بردند؛ چون ابو ذر رفت به آن موضع قبيلۀ بنى فزاره بر او غارت آوردند و گوسفندانش را بردند و پسر برادرش را كشتند و به خدمت آن حضرت آمد و بر عصاى خود تكيه كرد و خود هم زخمى خورده بود و گفت: راست گفتند خدا و رسول، آنچه

ص: 659


1- . خرايج 1/102.
2- . خرايج 1/102.
3- . خرايج 1/103.

فرمودى همه واقع شد (1).

سى و ششم-راوندى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غزوۀ ذات الرقاع مردى را ديد از قبيلۀ محارب كه او را عاصم مى گفتند و گفت: يا محمد! آيا غيب مى دانى؟ حضرت فرمود: غيب را بغير از خدا كسى نمى داند، آن ملعون گفت: اين شتر خود را من دوست تر مى دارم از خداى تو، حضرت فرمود كه: خدا از علم غيب خود مرا خبر داده است كه قرحه اى در پايين روى تو بهم خواهد رسيد و به دماغ تو خواهد رسيد و به همان قرحه به جهنم واصل خواهى شد؛ چون برگشت به قبيلۀ خود آن قرحه در ذقنش بهم رسيد و سرايت كرد به دماغش و مى گفت: راست گفت آن قرشى، تا به جهنم واصل شد (2).

سى و هفتم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه آن حضرت به عباس عمّ خود فرمود:

واى بر فرزندان من از فرزند تو، گفت: يا رسول اللّه! اگر رخصت مى دهى خود را خصى كنم كه فرزند از من بهم نرسد، حضرت فرمود: اين امرى است كه مقدّر شده است (3).

سى و هشتم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: بنى اميّه هزار ماه پادشاهى خواهند كرد، و از كفر و ضلالت و بدعتهاى ايشان خبر داد (4).

سى و نهم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت خبر داد كه: نامه اى كه قريش نوشته بودند و پيمان بسته بودند بر عداوت بنى هاشم و دورى ايشان و در كعبه گذاشته بودند ارضه همه را ليسيده است و بغير نام خدا چيزى در آن نمانده است، چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد (5).

چهلم-ابن قولويه و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به طرق متعدده روايت

ص: 660


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/154 و خرايج 1/105 و كافى 8/126.
2- . خرايج 1/104.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/252؛ خرايج 1/106.
4- . رجوع شود به كافى 4/159 و 8/222 و دلائل النبوة 6/510.
5- . خرايج 1/85 و 86؛ سيرۀ ابن هشام 2/377؛ حياة الحيوان الكبرى 1/30.

كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام نزد آن حضرت نشسته بودند فرمود: قبرهاى شما پراكنده و متفرق خواهد بود، امام حسين عليه السّلام پرسيد كه: آيا خواهيم مرد يا كشته خواهيم شد؟ حضرت فرمود كه: اى فرزند! تو به ستم كشته خواهى شد و برادرت به ستم كشته خواهد شد و پدرت به ستم كشته خواهد شد و فرزندان شما در زمين رانده و ستم رسيده خواهند بود، امام حسين عليه السّلام گفت: آيا كسى ما را با اين پراكندگى قبرها زيارت خواهد كرد؟ حضرت فرمود كه: بلى طايفه اى از امّت من زيارت شما خواهند كرد براى صله و احسان به من چون روز قيامت شود ايشان را دريابم و از اهوال آن روز نجات دهم (1).

چهل و يكم-ابن طاووس از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت: روزى نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودم فرمود كه: نه نفر از حضرموت خواهند آمد و شش نفر از ايشان مسلمان خواهند شد و سه نفر مسلمان نخواهند شد؛ پس جمعى از آنها كه حاضر بودند شك كردند و من گفتم: راست است گفتۀ خدا و رسول البته چنين خواهد شد كه تو فرمودى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: يا على! تويى صدّيق اكبر و پادشاه مؤمنان و پيشواى ايشان تو مى بينى آنچه من مى بينم و مى دانى آنچه من مى دانم و اول كسى كه به من ايمان آورد تو بودى و خدا تو را چنين آفريده است و شك و گمراهى را از تو برداشته است توئى هدايت كنندۀ قوم و وزير راستگو.

چون روز ديگر صبح شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجلس خود قرار گرفت و من در جانب راست او نشستم نه نفر از حضرموت آمدند و سلام كردند و گفتند: يا محمد! اسلام را بر ما عرض كن، پس شش نفر مسلمان شدند و سه نفر نشدند، پس حضرت به يكى از آن سه نفر كه مسلمان نشدند فرمود: تو بزودى به صاعقه خواهى مرد، ديگرى را فرمود:

افعى تو را خواهد گزيد و به آن خواهى مرد، سومى را فرمود: به طلب شتران خود بيرون

ص: 661


1- . رجوع شود به كامل الزيارات 58-59 و خرايج 2/491 و مناقب ابن شهر آشوب 2/238 و اعلام الورى 34.

خواهى رفت و فلان طايفه تو را خواهند كشت؛ بعد از اندك زمانى آنها كه مسلمان شده بودند برگشتند و گفتند: يا رسول اللّه! هر يك از آن سه نفر به آنچه فرموده بودى كشته شدند و ما صاحب يقين شديم به حقيقت تو و آمديم اسلام خود را تازه كنيم و گواهى مى دهيم كه تويى امين بر زندگان و مردگان (1).

چهل و دوم-طبرسى و غير او از محدثان به طرق متعدده از عايشه و غير او روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد از كشته شدن حجر بن عدى و اصحاب او و معاويه ايشان را به ظلم شهيد كرد (2).

چهل و سوم-طبرسى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند از ايوب بن بشير و غير او كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به سنگستان مدينه رسيد و ايستاد و فرمود: «انا للّه و انا اليه راجعون» ، اصحاب مضطرب شدند و گمان كردند حادثه اى بر ايشان واقع خواهد شد، حضرت فرمود: نيكان امّت من در اين حرّه شهيد خواهند شد. پس يزيد مسلم بن عقبه را بر سر مدينه فرستاد در سال شصت و سه از هجرت و چندين هزار كس از صحابه را در آن حرّه كشت كه هفتصد نفر ايشان قاريان قرآن بودند (3).

چهل و چهارم-طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت خبر داد كه عبد اللّه بن عباس و زيد بن ارقم نابينا خواهند شد در آخر عمر؛ و چنان شد (4).

چهل و پنجم-طبرسى و غير او روايت كرده اند از سعيد بن مسيب كه: برادر مادرى امّ سلمه را پسرى بهم رسيد و او را وليد نام كردند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: فرزند خود را به نامهاى فرعونهاى خود نام مكنيد، نامش را تغيير دهيد بدرستى كه در امّت من مردى بهم خواهد رسيد كه او را وليد گويند و از براى امّت من بدتر از فرعون خواهد بود؛ چون

ص: 662


1- . اليقين 504.
2- . اعلام الورى 33؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/306؛ كنز العمال 13/587؛ تاريخ يعقوبى 2/231؛ دلائل النبوة 6/457.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 34 و دلائل النبوة 6/473 و 474 و البداية و النهاية 6/238 و 239.
4- . اعلام الورى 34 و 35؛ دلائل النبوة 6/478 و 479.

وليد بن يزيد بهم رسيد اثر فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد (1).

چهل و ششم-خاصه و عامه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: چون فرزندان ابى العاص سى مرد شوند دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتكار خود گردانند و مالهاى خدا را متصرف شوند؛ و در حقّ مروان فرمود: پدر چهار ظالم جبار خواهد بود (2).

چهل و هفتم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: جبرئيل آن حضرت را خبر داد از مردن نجاشى پادشاه حبشه، پس مردم را در بقيع جمع كرد و بر نجاشى نماز كرد و جنازۀ او را ديد؛ بعد از آن خبر رسيد كه نجاشى در آن روز مرده بود (3).

چهل و هشتم-روايت كرده اند كه: در شبى كه اسود عنسى در يمن كشته شد حضرت به كشته شدن او و كشندۀ او خبر داد (4).

چهل و نهم-به طرق بسيار منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جعفر طيار را به جنگ موته فرستاد روزى فرمود: الحال زيد بن حارثه كشته شد و علم را جعفر طيار گرفت پس فرمود: الحال جعفر را دستهايش را جدا كردند و شهيد شد و خدا او را دو بال داد كه در بهشت پرواز كند، پس فرمود: علم را عبد اللّه بن رواحه گرفت و شهيد شد، پس فرمود: علم را خالد گرفت و دشمنان گريختند؛ پس در آن وقت برخاست و به خانۀ جعفر رفت و فرزندانش را طلبيد و تعزيت فرمود (5).

پنجاهم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت نظر كرد بسوى ذراعهاى سراقة بن مالك كه باريك و پرمو بود پس فرمود: چگونه خواهد بود

ص: 663


1- . اعلام الورى 35؛ دلائل النبوة 6/505-506.
2- . اعلام الورى 35؛ دلائل النبوة 6/507-508.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/146. و نيز رجوع شود به اسباب النزول 144.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/148؛ البداية و النهاية 6/314.
5- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/148 و خرايج 1/121 و تاريخ طبرى 2/151-152 و سيرۀ ابن هشام 4/380.

حال تو در هنگامى كه دسترنجهاى پادشاه عجم را در دستهاى خود كرده باشى؟ چون در زمان عمر فتح مداين كردند عمر او را طلبيد و دسترنجهاى پادشاه عجم را در دستهاى او كرد؛ و آن حضرت فرمود: چون مصر را فتح كنيد قبطيان را مكشيد كه ماريه مادر ابراهيم از ايشان است؛ و فرمود: روميه را فتح خواهيد كرد چون آن را فتح كنيد كليسايى كه در جانب شرقى آن واقع است مسجد كنيد (1).

پنجاه و يكم-از طريق خاصه و عامه متواتر است كه: در جنگ خيبر علم را به ابو بكر داد و به جنگ فرستاد و او گريخت؛ پس به عمر داد و فرستاد و او نيز گريخت؛ پس فرمود:

علم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و حمله آورنده است و هرگز نگريخته است و بر دست او خدا فتح خواهد كرد؛ پس روز ديگر علم را به امير المؤمنين على عليه السّلام داد و فتح كرد (2).

پنجاه و دوم-متواتر است كه: روزى كه آن حضرت در شبش به معراج رفته بود خبر داد به رفتن معراج و فرمود: قافلۀ قريش را در فلان موضع ديدم و شترى از ايشان گريخته بود؛ و نشانى چند فرمود و فرمود كه: در فلان روز نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد؛ و همه موافق بود (3).

پنجاه و سوم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: قبيلۀ بنو لحيان خبيب بن عدى را اسير كردند و به اهل مكه فروختند، و چون اهل مكه او را بر دار كشيدند او گفت:

«السلام عليك يا رسول اللّه» ، حضرت در آن وقت در مدينه ميان اصحاب خود نشسته بود فرمود: «و عليك السلام» و گريست و فرمود: اينك خبيب بر من سلام مى كند در مكه و قريش او را كشتند (4).

ص: 664


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/148 و 149.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/120 و طرائف 55 و سيرۀ ابن كثير 3/353 و مناقب ابن المغازلى 180 و سيرۀ ابن هشام 3/334 و دلائل النبوة 4/209.
3- . تفسير عياشى 2/138؛ مجمع البيان 3/395؛ قصص الانبياء راوندى 326.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/151. و نيز رجوع شود به البداية و النهاية 4/68.

پنجاه و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: سائلى به خدمت آن حضرت آمد و چيزى سؤال كرد، حضرت فرمود: بنشين تا بهم رسد، پس مردى آمد و كيسه اى نزد آن حضرت گذاشت و گفت: يا رسول اللّه! اين چهارصد درهم است به مستحق برسان، حضرت فرمود: اى سائل! بيا و اين چهارصد اشرفى را بگير، صاحب مال گفت: يا رسول اللّه! اين اشرفى نيست نقره است، حضرت فرمود: مرا به دروغ نسبت مده كه خدا مرا راستگو گردانيده است؛ و سر كيسه را گشود و چهارصد دينار طلا از آن بيرون آورد، صاحب مال متعجب شد و قسم ياد كرد كه: من اين كيسه را از نقره پر كرده بودم، حضرت فرمود: راست گفتى و ليكن چون بر زبان من دينار جارى شد حق تعالى آن درهم را دينار گردانيد (1).

پنجاه و پنجم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابو ايوب انصارى را لشكر اسلام نزد خليج قسطنطنيه ديدند و از او پرسيدند: چه حاجت دارى؟ گفت: به دنياى شما احتياج ندارم و مى خواهم اگر بميرم مرا پيش ببريد بسوى بلاد كافران تا توانيد زيرا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى گفت: مرد صالحى از اصحاب من نزد قلعۀ قسطنطنيه دفن خواهد شد و اميد دارم كه آن مرد باشم؛ پس ابو ايوب مرد و ايشان جهاد مى كردند و جنازۀ او را پيش لشكر مى بردند، پادشاه فرنگ فرستاد و از ايشان پرسيد: اين جنازه چيست كه شما در پيش لشكر مى آوريد؟ گفتند: اين مردى است از صحابۀ پيغمبر ما و وصيت كرده است كه ما او را در بلاد شما دفن كنيم، پادشاه گفت: چون شما برگرديد ما او را به در خواهيم آورد كه سگها بخورند، او را گفتند: اگر او را به درآوريد هر نصرانى كه در زمين عرب هست همه را خواهيم كشت و هر كليسايى هست همه را خراب خواهيم كرد؛ و بر قبرش قبّه اى بنا كردند و هنوز هم باقى است و مردم زيارت مى كنند (2).

مؤلف گويد: آنچه از معجزات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين ابواب بيان شد از هزار يكى

ص: 665


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/154.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/185. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 3/369-370 و اسد الغابة 2/123.

و از بسيارى اندكى نيست و جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوصا اين نوع معجزه كه اخبار به امور مغيّبه است كه پيوسته كلام معجز نظام سيد انام بر اين نوع مشتمل بوده، و منافقان مى گفته اند كه: سخن آن حضرت را مگوييد كه در و ديوار و سنگريزه ها همه او را خبر مى دهند از گفته هاى ما. و بسيارى از معجزات در ابواب سابقه گذشت و در ابواب آتيه بسيارى خواهد آمد، و اگر عاقلى تفكر نمايد و عقل خود را حكم سازد هر حديثى از احاديث آن حضرت و اهل بيت طاهرين او عليهم السّلام و هر كلمه اى از كلمات طريقۀ ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدسۀ آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است، آيا عقل عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سبحانى شريعتى احداث تواند نمود كه اگر به آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فتن و نزاع و فساد به آن مسدود شود و هر فتنه و فسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّۀ او باشد، و در خصوص هر واقعه از بيوع و تجارات و مضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خويشان و اهل خانه و همسايگان و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرر فرموده باشد كه از آن بهتر تخيّل نتوان كرد.

و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديث و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد، و در معارف ربانى و غوامض معانى در مدت قليل رسالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حطام دنيا آنچه به مردم رسيده اگر تا روز قيامت فحول علما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى تواند رسيد، و از جملۀ دلايل ظاهرۀ حقّيّت آن جناب آن است كه آن حضرت در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عارى بودند و مدار ايشان بر عصبيت و فساد و نزاع و تغاير و تحاسد بود و مانند حيوانات عريان مى شدند و بر دور كعبه دست بر هم مى زدند و صفير مى كشيدند و بر مى جستند، عبادت ايشان چنين بود و از اين معلوم است كه ساير اطوار ايشان چه خواهد بود؛ الحال كه زياده از هزار سال از بعثت آن

ص: 666

حضرت گذشته است و شريعت آن جناب ايشان را طوعا و كرها به اصلاح آورده است و كسى كه در صحراى مكه ايشان را مشاهده مى كند مى داند كه از انعام بدترند، در ميان چنين گروهى آن جناب بهم رسيد با آن علم و حلم و حيا و كرم و عفت و سخاوت و شجاعت و مروت و ساير صفات حسنه كه جميع فصحاى عرب و عجم از حدّ و احصاى كمالات او به عجز و قصور معترفند، و با آن آزارها كه از اهل مكه كشيد و چون بر ايشان دست يافت عفو فرمود و احسان و كرم را زياده نمود، و ابو سفيان ملعون كه آن آزارها به آن جناب رسانيد و لشكرها برانگيخت و به جنگ آن حضرت آورد و اقارب و اصحاب آن حضرت را به قتل رسانيد، چون بر او مسلط شد او را عفو فرمود و حكم كرد هركه داخل خانۀ او شود ايمن باشد، و زن يهوديه كه آن جناب را زهر خورانيد او را عتاب هم نفرمود، و اهل بيت خود را دو شب و سه شب گرسنه داشت و ديگران را بر خود و اهل بيت خود ايثار نمود، و كشندگان فرزندان و اهل بيت خود را مى ديد و خبر مى داد كه ايشان فرزندان و اهل بيت مرا خواهند كشت و ظلم بر ايشان خواهند كرد و ايشان را گرامى مى داشت و احسان و كرم مى نمود و ميان ايشان و ديگران تفاوت نمى گذاشت.

بر هيچ عاقل پوشيده نيست كه اين اخلاق در غير پيغمبران بلكه اشرف ايشان جمع نمى تواند شد.

و ايضا از دلائل واضحۀ حقيّت شريعت مقدسۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه عامۀ خلق با وفور دواعى شهوات در خلوات ترك لذات مى نمايند و با وجود سطوت و قهر سلاطين جبار از ارتكاب منهيّات ايشان پروا نمى كنند و محبت آن حضرت و اهل بيت عالى شأن آن حضرت به مرتبه اى در دلهاى خلق جا كرده است كه جان و فرزندان و اموال خود را فداى نامهاى مقدس ايشان مى كنند و بر اعتاب مطهره و ضرايح منورۀ ايشان به طيب خاطر رو مى سايند و به لب ادب تقبيل مى نمايند و هرچند جفا از مخالفان بيشتر مى كشند رغبت در زيارت ايشان بيشتر مى كنند.

ص: 667

ص: 668

باب بيست و سوم: در بيان مبعوث گرديدن آن حضرت است به رسالت

و مشقّتها كه آن جناب كشيد از جفاكاران امّت

و كيفيت نزول وحى بر آن حضرت

ص: 669

ص: 670

بدان كه اجماعى علماى شيعه است كه بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيست و هفتم ماه مبارك رجب واقع شد و احاديث معتبره از ائمۀ هدى عليهم السّلام بر اين مضمون وارد است (1)؛ و ميان عامه خلاف است و بعضى هفدهم ماه مبارك رمضان گفته اند، و بعضى هيجدهم، و بعضى بيست و چهارم ماه مزبور (2)، و بعضى دوازدهم ربيع الاول گفته اند (3)، و اقوال ديگر نيز هست (4)و حق آن است كه مذكور شد.

و موافق روايات معتبر از عمر شريف آن حضرت چهل سال گذشته بود (5).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد (6).

و ظاهر احاديث معتبره آن است كه پيغمبرى آن حضرت هميشه بود چنانكه فرمود:

من پيغمبر بودم در هنگامى كه آدم عليه السّلام در ميان آب و گل بود (7).

و گمان فقير آن است كه پيش از بعثت، آن حضرت به شريعت خود عمل مى نمود و وحى و الهام الهى به او مى رسيد و مؤيّد به روح القدس بود، بعد از چهل سال بر ديگران مبعوث شد و به مرتبۀ رسالت رسيد. چنانكه در نهج البلاغه از امير المؤمنين عليه السّلام روايت

ص: 671


1- . كافى 4/149؛ امالى شيخ طوسى 45.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 1/528 و سيرۀ ابن كثير 1/392-393.
3- . سيرۀ ابن كثير 1/392.
4- . رجوع شود به كامل ابن اثير 2/46.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/69؛ تاريخ طبرى 1/526 و 527 و 534؛ صحيح بخارى مجلد 2 جزء 4/253.
6- . المهذب البارع 1/195.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 1/266.

كرده است كه: آن حضرت از روزى كه شيرخواره بود حق تعالى بزرگترين ملكى از ملائكه را به او مقرون گردانيده بود كه در شب و روز آن جناب را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت (1).

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه جبرئيل بر او نازل شود اسباب نبوت را مى ديد و سخن ملائكه را مى شنيد تا آنكه جبرئيل عليه السّلام به رسالت بر او ظاهر گرديد و جبرئيل را به صورت خود ديد (2).

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روح خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و پيوسته با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آن حضرت را ارشاد مى نمود و به راه حق مى داشت و با ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى باشد و افاضۀ علوم به ايشان مى نمايد و در طفوليّت مربّى و مسدّد ايشان مى باشد (3)، و در اين باب احاديث بسيار است و ان شاء اللّه تعالى در كتاب امامت مذكور خواهد شد.

و در احاديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: چون جبرئيل به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد مانند بندگان در خدمت آن حضرت مى نشست، و چون نازل مى شد در بيرون خانۀ آن حضرت مى ايستاد در موضعى كه الحال مقام جبرئيل مى گويند و تا رخصت نمى يافت داخل خانۀ آن حضرت نمى شد (4).

و در احاديث ديگر منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گاهى در ميان اصحاب خود نشسته بود و آن حضرت را غشى عارض مى گرديد و بيهوش مى شد و عرق از آن حضرت مى ريخت، و اين علامت نازل شدن وحى بود بر آن حضرت؛ از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از اين حالت، فرمود كه: اين حالت وقتى آن حضرت را عارض مى شد كه حق تعالى بى واسطۀ ملك وحى بر او مى فرستاد از دهشت كلام الهى و عظمت و جلال

ص: 672


1- . نهج البلاغة 300، خطبه 192.
2- . كافى 1/176.
3- . بصائر الدرجات 457؛ كافى 1/273. و روايت در هر دو مصدر از امام صادق عليه السّلام مى باشد.
4- . كافى 4/452؛ تهذيب الاحكام 5/446.

نامتناهى اين حالت آن حضرت را عارض مى شد و از براى فرود آمدن جبرئيل چنين نمى شد بلكه جبرئيل بى رخصت داخل خانۀ آن حضرت نمى شد و چون داخل مى شد مانند بندگان در خدمت او مى نشست (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: وحى خدا به پيغمبران اقسام دارد: بعضى از قبيل فرستادن ملائكه است بسوى پيغمبران و بعضى سخن گفتن حق تعالى است با ايشان بى آنكه ملكى در ميان باشد؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبرئيل عليه السّلام پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، پرسيد:

اسرافيل از كجا مى گيرد؟ گفت: از ملكى مى گيرد از روحانيان كه از او بلندتر است، پرسيد: آن ملك از كى مى گيرد؟ گفت: در دلش مى افتد (2).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه جبرئيل عليه السّلام به جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: اسرافيل حاجب پروردگار است و از همۀ خلق به محلّ صدور وحى الهى نزديكتر است و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، چون وحى از جانب حق صادر مى شود لوح بر پيشانى اسرافيل مى خورد پس نظر مى كند در لوح و به ما مى رساند و ما به اطراف زمين و آسمان مى رسانيم (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون اهل آسمان بعد از عيسى عليه السّلام وحى نشنيده بودند در ابتداى مبعوث شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى عظيمى از وحى قرآن شنيدند مانند آهنى كه بر سنگ سخت بخورد پس همه از دهشت بيهوش شدند، و چون وحى تمام شد جبرئيل فرود آمد و به هر آسمان كه مى رسيد دهشت ايشان ساكن مى گرديد (4).

و عياشى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون سورۀ مائده بر

ص: 673


1- . كمال الدين و تمام النعمة 85.
2- . توحيد شيخ صدوق 264.
3- . تفسير قمى 2/28.
4- . تفسير قمى 2/202. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/389.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد آن حضرت بر استر شهبا سوار بود و به سبب نزول وحى چنان سنگين شد كه استر از رفتار ماند و پشتش خم و شكمش آويخته شد به مرتبه اى كه نزديك شد كه نافش به زمين برسد و آن حضرت بيهوش شد و دست خود را بر سر منبه بن وهب گذاشت، و چون آن حالت زايل شد سورۀ مائده را بر ما خواند (1).

و ابن طاووس از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه عثمان بن مظعون گفت كه: من در مكه روزى از در خانۀ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشتم ديدم آن حضرت بر در خانه نشسته است، پس نزد او نشستم و مشغول سخن شدم ناگاه ديدم كه ديده هاى مباركش بسوى آسمان بازماند تا مدتى، پس ديدۀ خود را به جانب راست گردانيد و سر خود را حركت مى داد مانند كسى كه با كسى سخن گويد و از كسى سخن شنود، پس بعد از زمانى به جانب آسمان مدتى نگريست پس به جانب چپ خود نظر كرد و رو به جانب من گردانيد و از چهرۀ گلگونش عرق مى ريخت، من گفتم: يا رسول اللّه! هرگز شما را بر اين حالت نديده بودم، فرمود كه: مشاهده كردى حال مرا؟ گفتم: بلى، فرمود: جبرئيل بود بر من نازل شد و اين آيه را آورد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي اَلْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (2).

عثمان گفت: از خدمت آن حضرت برخاستم و به نزد ابو طالب رفتم و آيه را بر او خواندم، ابو طالب گفت: اى آل غالب! متابعت نماييد محمد را تا هدايت يابيد و رستگار گرديد بخدا سوگند كه او نمى خواند شما را مگر بسوى مكارم اخلاق (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: هر بامداد امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و حضرت نمى خواست كه ديگرى از او پيشتر بيايد، روزى آمد ديد كه حضرت در صحن خانه خوابيده است و سر خود را در دامن دحيۀ كلبى گذاشته است، حضرت امير عليه السّلام گفت: السلام عليك چگونه

ص: 674


1- . تفسير عياشى 1/288.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . سعد السعود 122.

است حال رسول خدا؟ دحيه گفت: بخير است اى برادر رسول خدا، حضرت فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد.

دحيه گفت: من تو را دوست مى دارم و تو را نزد من مدحى هست كه براى تو هديه آورده ام توئى امير مؤمنان و كشانندۀ شيعيان بسوى جنان و بهترين فرزندان آدم بعد از پيغمبر آخر الزمان و در دست تو خواهد بود علم حمد در روز قيامت، تو با محمد و شيعيان شما پيش از هر كس داخل بهشت خواهيد شد، رستگار است هركه تو را دوست دارد و نااميد است هركه دست از ولايت تو بردارد، هركه تو را دوست دارد به محبت محمد تو را دوست داشته است و هركه تو را دشمن دارد به دشمنى محمد تو را دشمن داشته است و شفاعت محمد به ايشان نخواهد رسيد، نزديك بيا كه تو سزاوارترى به برگزيدۀ خدا؛ پس سر آن حضرت را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و رفت.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد فرمود: اين چه صدا بود و با كى سخن مى گفتى؟ امير المؤمنين عليه السّلام گفت: دحيه به من چنين گفت، حضرت فرمود: دحيه نبود بلكه جبرئيل بود و تو را به نامى خواند كه خدا تو را به آن نام كرده است و اوست كه محبت تو را در دلهاى مؤمنان انداخته است و ترس تو را در سينه هاى كافران جا داده است (1).

و حميرى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چند روز وحى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حبس شد، گفتند: يا رسول اللّه! چرا وحى بر شما نازل نمى شود؟ فرمود كه: چگونه نازل شود و حال آنكه شما ناخن نمى گيريد و بوهاى بد را از خود دور نمى كنيد (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابليس لعين چهار مرتبه ناله كرد: اول روزى كه ملعون شد؛ دوم روزى كه او را به زمين فرستادند؛ سوم در هنگامى كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد بعد از آنكه زمانها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث

ص: 675


1- . امالى شيخ طوسى 604؛ بشارة المصطفى 100؛ اليقين 129.
2- . قرب الاسناد 24؛ كافى 6/492؛ وسائل الشيعة 2/132. و روايت در دو مصدر اخير از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

نشده بود؛ چهارم در وقتى كه سورۀ حمد نازل شد (1).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رسالت مبعوث گردانيد جبرئيل را امر كرد كه به بالى از بالهاى خود زمين را كند و براى آن حضرت بازداشت و چنان شد كه آن حضرت به همه جاى زمين نظر مى كرد مانند كسى كه به دست خود نظر كند و به مشرق و مغرب نظر مى كرد و با هر گروهى به لغت ايشان سخن گفت و ايشان را به دين خود دعوت نمود، و حق تعالى به قدرت كاملۀ خود چنان كرد كه همۀ اهل شهرها او را ديدند و صداى او را شنيدند و رسالت او را فهميدند (2).

و على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ساير محدثان و مفسران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت از قوم خود كناره مى كرد و عزلت از ايشان مى نمود و در كوه حرا تنها به عبادت حق تعالى قيام مى نمود و حق تعالى آن حضرت را به تأييد روح القدس و خوابهاى راست و صداهاى ملائكه و الهامات صادقه هدايت مى نمود و بر مدارج عاليه قرب محبت و معرفت ترقّى مى فرمود و او را به حليۀ فضل و علم و اخلاق حميده و آداب پسنديده مزيّن مى گردانيد، و در اين احوال بغير حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه كسى محرم آن حضرت نبود تا آنكه چون سى و هفت سال از عمر شريف آن حضرت گذشته در خواب ديد كه ملكى ندا مى كند آن حضرت را كه: يا رسول اللّه؛ پس روزى در ميان كوههاى مكه مى گرديد و گوسفندان ابو طالب را مى چرانيد شخصى را ديد كه گفت: يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: تو كيستى؟ گفت: من جبرئيلم خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه تو را به رسالت بفرستم؛ پس آبى از آسمان براى او آورد.

و به روايت ديگر: پاى خود را در زمين فرو برد و چشمه اى از آب ظاهر شد و جبرئيل

ص: 676


1- . خصال 263؛ تفسير عياشى 1/20؛ قصص الانبياء راوندى 43.
2- . تفسير قمى 2/203.

وضو ساخت و وضو را تعليم آن حضرت نمود و حضرت وضو ساخت، پس نماز را تعليم آن حضرت نمود و آن حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام نماز ظهر را ادا كردند، و چون به خانه برگشتند خديجه با ايشان نماز عصر را ادا كرد، و بعد از چند روز ابو طالب با جعفر داخل شدند و ديدند كه آن حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه نماز مى كنند، ابو طالب به جعفر گفت كه: برو با پسر عمّت نماز كن، پس جعفر با ايشان نماز كرد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در ابطح بر دست خود تكيه كرده خوابيده بودم و على در جانب راست من و جعفر طيار در جانب چپ من و حمزه در پايين پاى من خوابيده بودند ناگاه صداى بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را شنيدم و از صداى بال ايشان دهشتى مرا عارض شد پس شنيدم كه اسرافيل به جبرئيل مى گفت: بسوى كداميك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم؟ پس جبرئيل اشاره كرد بسوى من و گفت: بسوى اين مبعوث شده ايم كه محمد نام دارد و بهترين پيغمبران است، و آن كه در جانب راست او خوابيده است برادر و وصىّ اوست و او بهترين اوصياى پيغمبران است، و آن كه در جانب چپ او خوابيده است جعفر پسر ابو طالب است كه با دو بال رنگين در بهشت پرواز خواهد كرد، آن ديگرى حمزه است كه سيّد شهيدان در روز قيامت (2).

و به روايت ديگر: جبرئيل نزد سر آن حضرت نشست و ميكائيل نزد پاى آن حضرت نشست و آن جناب را بيدار نكردند براى تعظيم آن جناب، و چون بيدار شد جبرئيل اداى رسالت حق تعالى نمود، و چون جبرئيل برخاست حضرت به دامن او چسبيد و گفت: تو كيستى؟ گفت: منم جبرئيل (3).

و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام: چون چهل سال از عمر شريف آن حضرت

ص: 677


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/71-73 و اعلام الورى 36 و قصص الانبياء راوندى 317 و تاريخ طبرى 1/531 و دلائل النبوة 2/135.
2- . امالى شيخ طوسى 723.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/73.

گذشت حق تعالى دل او را بهترين دلها و خاشع تر و مطيعتر و بزرگتر از همۀ دلها يافت پس ديدۀ آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانيد، پس جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را گرفت و حركت داد و گفت: يا محمد! بخوان، گفت: چه بخوانم؟ گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (1)پس وحيهاى خدا را به او رسانيد (2).

و به روايت ديگر: پس بار ديگر جبرئيل با هفتاد هزار ملك و ميكائيل با هفتاد هزار ملك نازل شدند و كرسى عزت و كرامت براى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سلطان سرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند: بر اين كرسى بنشين و خداوند خود را حمد كن (3).

و به روايت ديگر: آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد (4)، پس چون ملائكه بالا رفتند و آن حضرت از كوه حرا به زير آمد انوار جلال او را فرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بر هر درخت و گياه و سنگ كه مى گذشت آن جناب را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند:

«السلام عليك يا نبىّ اللّه السلام عليك يا رسول اللّه» و چون داخل خانۀ خديجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منوّر شد، خديجه گفت: يا محمد! اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم؟ فرمود كه: اين نور پيغمبرى است بگو «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه» ، خديجه گفت: سالهاست كه من پيغمبرى تو را مى دانم؛ پس شهادت گفت و به آن حضرت ايمان آورد پس حضرت گفت: اى خديجه! من سرمايى در خود مى يابم جامه بر من

ص: 678


1- . سورۀ علق:1 و 2.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 156-157.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/73-74.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/72.

بپوشان، چون خوابيد از جانب حق تعالى به او ندا رسيد يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ.

وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ (1) «اى جامه بر خود پيچيده! برخيز پس بترسان از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تكبير بگو و به بزرگى ياد كن» پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت و گفت: اللّه اكبر اللّه اكبر پس صداى آن حضرت به هر موجود رسيد و همه با او موافقت كردند (2).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: در آن وقت يك خانه در اسلام جمع نكرده بود غير رسول خدا و من و خديجه را، و من مى ديدم نور وحى و رسالت را و استشمام مى كردم رايحۀ پيغمبرى را، و بتحقيق كه شنيدم نالۀ شيطان را در وقتى كه وحى بر آن جناب نازل شد گفتم: يا رسول اللّه! اين ناله چيست؟ فرمود: اين نالۀ شيطان است كه نااميد شد از آنكه او را عبادت كنند، يا على! بدرستى كه تو مى شنوى آنچه من مى شنوم و تو مى بينى آنچه مى بينم مگر آنكه تو پيغمبر نيستى و ليكن وزير منى و عاقبت تو خير است (3).

و طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: قحط عظيمى در ميان قريش بهم رسيد و ابو طالب عيال بسيار داشت، پس حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عباس فرمود: اى عباس! برادرت ابو طالب عيال بسيار دارد و اين تنگى در ميان مردم بهم رسيده است بيا تا عيال او را تخفيف دهيم، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و تربيت نمود و هميشه با آن حضرت بود تا آنكه چون مبعوث شد اول كسى كه به آن حضرت ايمان آورد او بود (4).

و به سندهاى معتبر از عفيف روايت كرده اند كه گفت: من مرد تاجرى بودم در ايام حج به منى آمدم و به نزد عباس رفتم كه متاعى به او بفروشم ناگاه ديدم مردى از خيمه بيرون

ص: 679


1- . سورۀ مدّثّر:1-3.
2- . مناقب ابن شهرآشوب 1/74.
3- . نهج البلاغة 300-301، خطبه 192.
4- . اعلام الورى 39؛ طرائف 17؛ دلائل النبوة 2/162؛ كامل ابن اثير 2/58.

آمد و نگاه به جانب آسمان كرد و چون ديد كه آفتاب ميل كرده است به نماز ايستاد رو به كعبه، پس پسرى بيرون آمد و در پهلويش ايستاد، پس زنى بيرون آمد و در عقب ايشان ايستاد و نماز كردند، من به عباس گفتم: اين چه دين است كه ما هرگز نديده ايم؟ گفت: اين محمد بن عبد اللّه است دعوى مى كند كه خدا او را فرستاده است و مى گويد كه گنجهاى كسرى و قيصر براى او فتح خواهد شد و آن زن خديجه زوجۀ اوست و آن طفل پسر عمّ او على بن ابى طالب است كه به او ايمان آورده است، ديگر كسى به او ايمان نياورده است؛ عفيف آرزو مى كرد كه: چه بودى اگر من در آن روز ايمان مى آوردم (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: خديجه به نزد ورقة بن نوفل رفت كه پسر عمّ خديجه بود و در جاهليت دين عيسى عليه السّلام را اختيار كرده بود و كتب آسمانى را خوانده بود و مرد پيرى بود و نابينا شده بود، خديجه گفت: مرا خبر ده كه جبرئيل كيست؟

گفت: قدّوس قدّوس چگونه نام مى برى جبرئيل را در شهرى كه خدا را در آنجا نمى پرستند؟

خديجه گفت: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه جبرئيل به نزد او آمده است.

گفت: راست مى گويد، من وصف او را در كتب خوانده ام و جبرئيل ناموس بزرگ است كه بر موسى و عيسى عليهما السّلام نازل مى شد به رسالت و وحى و در تورات و انجيل خوانده ام كه حق تعالى پيغمبرى مبعوث خواهد كرد كه يتيم باشد و خدا او را پناه دهد و فقير باشد و خدا او را بى نياز گرداند و بر روى آب راه رود و با مردگان سخن گويد و سنگ و درخت بر او سلام كنند و شهادت دهند بر پيغمبرى او؛ پس ورقه گفت: من در سه شب خواب ديدم كه خدا پيغمبرى بسوى مكه فرستاده است كه نامش محمد است و من در ميان مردم كسى بهتر از او نمى بينم كه سزاوار پيغمبرى باشد.

پس خديجه به نزد عداس راهب رفت كه از علماى نصارى بود و پير شده بود و ابروهايش بر چشمهايش آويخته بود و گفت: اى عداس! مرا خبر ده از جبرئيل.

ص: 680


1- . اعلام الورى 38؛ اسد الغابة 4/47؛ استيعاب 3/1242.

عداس به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس از كجا دانستى نام جبرئيل را در شهرى كه خدا در آن پرستيده نمى شود؟

خديجه او را سوگند داد كه به كسى نقل نكند و گفت: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه:

جبرئيل به نزد او مى آيد.

عداس گفت: جبرئيل ناموس بزرگ خداست كه بر موسى و عيسى عليهما السّلام نازل مى شد؛ پس عداس گفت: گاه هست كه شيطان خود را به صورت ملك مى نمايد، اين كتاب مرا ببر به نزد او اگر از جنّ و شيطان است از او بر طرف مى شود و اگر از جانب خداست به او ضررى نمى رساند.

چون خديجه به خانه آمد ديد كه حضرت نشسته است و جبرئيل اين آيات را بر آن حضرت مى خواند ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ. ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ (1)«بحقّ ن و قلم و آنچه مى نويسند به قلم سوگند كه تو به نعمت پروردگار خود ديوانه نيستى و آنچه مى بينى از جن و شيطان نيست» .

چون خديجه اين آيات را شنيد شاد شد؛ پس عداس به خدمت پيغمبر آمد و علامتى كه در كتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده كرد و گفت: مى خواهم مهر نبوت را به من بنمايى، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس بخدا سوگند تويى آن پيغمبرى كه بشارت داده اند به تو موسى و عيسى؛ پس گفت: اى خديجه! بدرستى كه براى او امر عظيمى ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آيا مأمور به جهاد شده اى؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از اين شهر بيرون خواهند كرد و مأمور به جهاد خواهى شد و اگر من تا آن وقت زنده بمانم در پيش روى تو شمشير خواهم زد (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد (3).

ص: 681


1- . سورۀ قلم:1 و 2.
2- . بحار الانوار 18/228 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . بحار الانوار 56/92.

و شيخ طبرسى و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندى و ساير محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ (1)-و به قرائت اهل بيت عليهم السّلام: «و رهطك منهم المخلصين» (2)-يعنى: «انذار كن و بترسان خويشان نزديكتر خود را و گروه مخلصان خود را از ايشان» ، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يك صاع گندم از براى ايشان نان كن و يك پاى گوسفند را بپز و يك كاسه شير حاضر كن و فرزندان عبد المطلب را بطلب تا در شعب ابى طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ايشان را طلبيد و ايشان چهل نفر بودند-و به روايتى سى نفر (3)، و به روايتى ده نفر (4)-پس ابو لهب گفت: محمد گمان مى كند ما را سير مى تواند كرد هر يك از ما يك گوسفند مى خوريم و سير نمى شويم و يك كاسۀ بزرگ شير مى خوريم و سيراب نمى شويم؛ پس چون روز ديگر صبح شد ايشان در خانۀ ابو طالب جمع شدند و عموهاى آن حضرت همه حاضر شدند (عباس، حمزه، ابو طالب، ابو لهب) و چون داخل شدند تحيّتى كه در جاهليت شايع بود گفتند و حضرت به تحيّت اسلام يعنى سلام جواب ايشان داد، و اين بر ايشان گران آمد كه در تحيّت مخالفت طريقۀ آنها نمود؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام از آن نان و گوشت تريدى ساخت و با كاسۀ شير نزد ايشان گذاشت و اول پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست مبارك خود را بر بالاى تريد گذاشت و فرمود: «بسم اللّه» «بخوريد به نام خدا» اين سخن هم ايشان را خوش نيامد، و چون بسيار گرسنه بودند شروع كردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سير شدند و از طعام چيزى كم نشد و از شير آشاميدند تا همه سيراب شدند و هيچ كم نشد.

چون حضرت خواست با ايشان سخن بگويد ابو لهب مبادرت نمود و گفت: عجب

ص: 682


1- . سورۀ شعراء:214.
2- . تفسير قمى 2/142؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/395.
3- . تفسير فرات كوفى 301؛ طرائف 21؛ تفسير بغوى 3/401.
4- . در رواياتى كه ديده شد تصريح به ده نفر نشده است ولى كلمۀ «رهط» كه اهل لغت آن را به ده نفر يا كمتر معنى كرده اند در بعضى از روايات ديده شد مانند تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و. . .

سحرى به كار شما كرد مصاحب شما كه شما را به اين طعام قليل سير كرد و هنوز باقى است، چون آن ملعون مبادرت به تكذيب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ايشان متفرق شدند و فرمود: يا على! اين مرد امروز به چنين سخنى مبادرت كرد و من سخن نگفتم، باز مثل اين طعام مهيّا كن و فردا ايشان را جمع كن تا رسالت خود را به ايشان برسانم.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: روز ديگر چون طعام را حاضر كردم و ايشان خوردند و سير شدند، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فرزندان عبد المطّلب! گمان ندارم كسى از عرب براى قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردم، بدرستى كه خير دنيا و آخرت را براى شما آوردم، بگوييد كه اگر شما را خبر دهم كه دشمن شما صبح يا شام بر سر شما مى آيد از من باور مى كنيد؟ گفتند: آرى تو را راستگو مى دانيم، فرمود: بدانيد كه خير خواه كسى به او دروغ نمى گويد و بدرستى كه حق تعالى مرا به رسالت فرستاده است بسوى عالميان و مرا امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را به دين او دعوت نمايم و از عذاب آخرت بترسانم، و شماييد خويشان و نزديكان من و اين طعام كه خورديد و معجزۀ مرا در آن ديديد مانند مائدۀ بنى اسرائيل است هركه بعد از خوردن اين طعام به من ايمان نياورد خدا او را به عذابى معذّب گرداند كه احدى از عالميان را چنان معذّب نگرداند، و بدانيد اى فرزندان عبد المطّلب! كه خدا پيغمبرى نفرستاده است مگر آنكه براى او از اهل او برادرى و وزيرى و وصيّى و وارثى مقرر گردانيده است پس هركه از شما پيشتر به من ايمان آورد او برادر و وزير و وارث و وصى و خليفۀ من خواهد بود در امّت من و از من بمنزلۀ هارون خواهد بود از موسى، پس كى مبادرت مى كند به بيعت من كه برادر من باشد و مرا مدد و يارى كند و معين من باشد بر مخالفان من پس او را وصى و وزير و خليفۀ خود گردانم كه از جانب من تبليغ رسالت نمايد و قرض مرا بعد از من ادا كند و وعده هاى مرا بعمل آورد؟ و اگر نكنيد ديگرى خواهد كرد كه حقّ او باشد.

چون حضرت سخن را تمام كرد همه ساكت شدند و جواب نگفتند، پس امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و عرض كرد: من بيعت مى كنم با تو به هر شرطى كه بفرمايى و در

ص: 683

هرچه حكم كنى اطاعت مى كنم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنشين شايد آنها كه از تو بزرگترند برخيزند؛ پس بار ديگر فرمود، باز ايشان ساكت شدند و على عليه السّلام برخاست؛ پس در مرتبۀ سوم حضرت او را نزديك طلبيد و با او بيعت كرد و آب دهان مباركش را در دهان او انداخت و در ميان دو كتف و سينۀ او انداخت؛ پس ابو لهب گفت: خوب جزايى دادى پسر عمّ خود را كه اجابت تو كرد و دهانش را پر از آب دهان كردى.

حضرت فرمود: بلكه او را مملو گردانيدم از علم و حلم و فهم و دانش.

پس برخاستند و بيرون آمدند و خنديدند و به ابو طالب گفتند: تو را امر خواهد كرد كه اطاعت پسر خود بكنى (1).

و در احاديث صحيحه از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال در مكه ماند-به روايتى سه سال، و به روايتى پنج سال-و از كافران قريش ترسان بود و بغير على بن أبي طالب عليه السّلام و خديجه كسى با او نبود تا آنكه حق تعالى فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (2)يعنى: «پس ظاهر گردان و علانيه بگو آنچه را به آن مأمور شده اى و اعراض كن از مشركان و متعرّض ايشان مشو و از ايشان پروا مكن» (3).

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اجابت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نكرد احدى پيش از على بن ابى طالب عليه السّلام و خديجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مكه پنهان و خائف و هراسان بود از كافران و انتظار فرج مى كشيد تا آنكه حق تعالى امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعيل ايستاد و به صداى بلند ندا كرد: اى گروه قريش! و اى طوايف عرب! شما را مى خوانم

ص: 684


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/206 و طرائف 20 و 21 و مناقب ابن شهر آشوب 2/31-33 و خرايج 1/92 و تفسير طبرى 9/483 و تفسير بغوى 3/400 و مجمع الزوائد 8/302.
2- . سورۀ حجر:94.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 344-345.

بسوى شهادت به وحدانيّت خدا و ايمان آوردن به پيغمبرى من و امر مى كنم شما را كه ترك كنيد بت پرستى را و اجابت نمائيد مرا در آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاهان عرب گرديد و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشيد.

پس قريش استهزاء كردند به آن حضرت و ابو لهب گفت: «تبّا لك» هلاك براى تو باد ما را براى اين طلبيده بودى؟ پس سورۀ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ نازل شد.

كفار قريش گفتند: محمد ديوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار مى كردند و از ترس ابو طالب ضرر ديگر به آن حضرت نمى توانستند رسانيد، و چون ديدند مردم بسيار به دين آن حضرت درمى آيند به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهاى مردم را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده مى كند، اگر فقر او را بر اين داشته است ما مالى براى او جمع كنيم كه مال او از همۀ قريش بيشتر شود و هر زنى از قريش كه خواهد به او تزويج كنيم و او را بر خود امير گردانيم و او دست از خدايان ما بردارد.

ابو طالب به آن حضرت گفت: اين چه سخن است كه قوم تو را به فرياد آورده است؟ حضرت فرمود: اى عم! دينى است كه خدا براى پيغمبرانش پسنديده است و مرا به دين حق مبعوث گردانيده است.

گفت: اى پسر برادر! قوم آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: اگر ايشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جميع روى زمين را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم كرد، و ليكن من يك كلمه از ايشان مى خواهم كه اگر آن را بگويند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.

گفتند: آن كلمه چيست؟

فرمود: گواهى دهيد به يگانگى خدا و رسالت من.

گفتند: آيا سيصد و شصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بپرستيم؟ اين امرى است بسيار عجيب.

ص: 685

پس باز به نزد ابو طالب آمده گفتند: تو بزرگى از بزرگان مائى و برادرزاده ات ما را پراكنده كرد، بيا تا ما به تو دهيم عمارة بن وليد را كه شريفتر و خوش روتر و نيكوتر قريش است و تو او را به فرزندى خود بردار و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانيم.

ابو طالب فرمود: انصاف نكرديد با من، فرزند خود را به شما دهم كه بكشيد و من فرزند شما را تربيت كنم (1)؟ !

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مشركان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامۀ خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (2). (3)

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو جهل لعين با عده اى از قريش به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو (محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) ما را و خدايان ما را آزار كرد او را بطلب و امر كن كه بازايستد از ياد كردن خدايان ما و خداى خود. پس ابو طالب عليه السّلام فرستاد و آن حضرت را طلبيد، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و مشركان را ديد گفت اَلسَّلامُ عَلى مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدى (4)و نشست.

ابو طالب گفت: اين گروه آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: آيا تواند بود كلمه اى بگويند كه از اين سخن بهتر باشد و به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همۀ عرب مسلط گردند؟

ابو جهل گفت: آرى كدام است آن كلمه؟

حضرت فرمود: بگوييد «لا إله إلاّ اللّه» ، چون اين را شنيدند انگشت در گوشهاى خود گذاشتند و بيرون رفتند و گريختند و مى گفتند: ما نشنيده ايم اين را در ملت آخرت، نيست

ص: 686


1- . تفسير قمى 2/228؛ قصص الانبياء راوندى 318. و در هر دو مصدر نامى از امام باقر عليه السّلام نيامده است.
2- . سورۀ هود:5.
3- . تفسير عياشى 2/139.
4- . سورۀ طه:47.

اين سخن مگر افترا؛ پس حق تعالى آيات اول سورۀ «ص» را فرستاد (1).

فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: صداى قرآن خواندن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از همه كس نيكوتر و خوشايندتر بود و چون شب به نماز برمى خاست ابو جهل و ساير مشركان مى آمدند و قرائت آن حضرت را گوش مى دادند پس چون «بسم اللّه الرحمن الرحيم» مى خواند انگشت در گوشهاى خود مى گذاشتند و مى گريختند، چون فارغ مى شد مى آمدند و باز گوش مى دادند و ابو جهل مى گفت: محمد نام پروردگار خود را بسيار مى برد و بدرستى كه پروردگار خود را دوست مى دارد -حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: ابو جهل اين سخن را راست گفت هرچند آن ملعون كذّاب بود-پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي اَلْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً (2)«و هرگاه ياد مى كنى پروردگار خود را پشت مى گردانند گريزندگان» حضرت فرمود: يعنى هرگاه «بسم اللّه الرحمن الرحيم» مى گويى (3).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است: مشركان به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: بيا يك سال ما خداى تو را عبادت كنيم و تو يك سال خدايان ما را عبادت كن، پس حق تعالى سورۀ قُلْ يا أَيُّهَا اَلْكافِرُونَ را فرستاد تا طمع ايشان بريده شد از آنكه هرگز حضرت ميل بسوى خدايان ايشان نمايد (4).

كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جامه هاى نو پوشيده بود و در مسجد الحرام نماز مى كرد، مشركان بچه دان شترى را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه هاى آن حضرت را ملوّث كردند، حضرت به نزد ابو طالب رفت و گفت: اى عم! چگونه مى يابيد حسب مرا در ميان خود؟ ابو طالب گفت: سبب اين سخن چيست اى پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل كرد،

ص: 687


1- . كافى 2/649.
2- . سورۀ اسراء:46.
3- . تفسير فرات كوفى 241-242.
4- . تفسير فرات كوفى 611؛ تفسير قمى 2/454.

ابو طالب حمزه را طلبيد و شمشير خود را برداشت و حمزه را گفت كه سلاى ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قريش آمد و ايشان در دور كعبه نشسته بودند، چون ابو طالب را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند از ترس از جاى خود حركت نكردند، پس حمزه را گفت كه: خون و سرگين و كثافتهاى بچه دان ناقه را بر سبيلهاى ايشان بمال، چون حمزه بر سبيل همه كشيد آن فضلات را ابو طالب رو به جانب حضرت گردانيد و گفت: حسب تو در ميان ما چنين است (1).

و به روايت ابن شهر آشوب و راوندى و ديگران چون به گفتۀ ابو جهل، عقبة بن ابى معيط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور كرد و گريست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قريش، بر تو باد دفع ابو جهل و عقبه و شيبه و عتبه و اميّه.

عباس گفت: بخدا سوگند هركه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر كشته در چاه ديدم (2).

و اين خبر به حمزه رسيد در غضب شد و به مسجد آمد و كمان ابو جهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند كرد و بر زمين زد و مردم جمع شدند و ابو جهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اى حمزه! مگر به دين محمد در آمده اى؟ گفت: آرى؛ و از روى غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حضرت آيات قرآن را بر او خواند و حقيّت خود را بر او ظاهر كرد، پس حمزه بار ديگر شهادت گفت و در دين اسلام راسخ گرديد و ابو طالب شاد شد و شعرى چند در تحسين حمزه ادا كرد (3).

و عياشى به سند معتبر از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: حضرت

ص: 688


1- . كافى 1/449.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/91 و خرايج 1/51 و صحيح مسلم 3/1419 و 1420 و دلائل النبوة 2/278-280.
3- . اعلام الورى 48.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلاى عظيم از قوم خود كشيد تا آنكه روزى در سجده بود و رحم گوسفندى بر او انداختند پس فاطمه عليها السّلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت، پس حق تعالى به او نمود آنچه مى خواست و در جنگ بدر يك اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مكه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابو سفيان و ساير مشركان استغاثه به آن حضرت مى كردند؛ پس بعد از آن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذيت او ديد آنچه ديد و از قوم او احدى با او نبود زيرا كه حمزه در روز احد شهيد شد و جعفر در جنگ موته شهيد شد (1).

و شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه خباب گفت: در مكه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و آن حضرت در پيش كعبه نشسته بود، به آن حضرت شكايت كردم از شدت ستمها كه از قريش مى ديدم و آزارها و شكنجه ها كه از ايشان مى كشيدم و گفتم: يا رسول اللّه! دعا نمى كنى از براى ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مؤمنانى كه پيش از شما بودند بعضى از ايشان را به شانۀ آهن ريزه ريزه مى كردند و بعضى را اره بر سر ايشان مى گذاشتند و مى بريدند و با اينها صبر مى كردند و از دين بر نمى گشتند پس صبر كنيد بدرستى كه خدا اين دين را چنان تمام خواهد كرد و اين دولت را چنان مستقر خواهد گردانيد كه سواره اى از اهل اين ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از كسى بغير از خدا نترسد (2).

در حديث ديگر منقول است كه: آن حضرت گذشت به عمار بن ياسر و اهل او ديد كه مشركان مكه ايشان را عذاب مى كنند از براى اختيار اسلام، حضرت فرمود كه: بشارت باد شما را اى آل عمار كه وعده گاه شما بهشت است (3).

و كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پروردگار من مرا امر كرده است به مداراى مردم چنانكه مرا امر

ص: 689


1- . تفسير عياشى 2/54.
2- . اعلام الورى 47؛ سنن ابى داود 2/252؛ المعجم الكبير 4/62؛ حلية الاولياء 1/144.
3- . اعلام الورى 48؛ دلائل النبوة 2/282؛ مستدرك حاكم 3/438.

كرده است به اداى نمازهاى واجب (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: اى محمد! پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى گويد تو را كه: مدارا كن با خلق من (2).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: چون مردم تكذيب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كردند خواست كه همۀ اهل زمين را بغير امير المؤمنين عليه السّلام هلاك گرداند براى انتقام آن حضرت در هنگامى كه اين آيه را فرستاد فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ (3)«پس از ايشان رو بگردان پس بدرستى كه تو ملامت كرده شده نيستى» ، پس رحم كرد بر مؤمنان و خطاب نمود به آن حضرت كه وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرى تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ (4)«و يادآور ايشان را پس بدرستى كه ياد آوردن نفع مى بخشد مؤمنان را» (5).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى امر كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه اظهار اسلام نمايد و آن حضرت ديد كمى مسلمانان و بسيارى مشركان را بسيار غمگين شد پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد با برگى از درخت سدرة المنتهى و امر كرد آن حضرت را كه سر خود را به آن سدر بشويد، چون چنين كرد غم و همّ آن حضرت برطرف شد (6).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى مرا فرستاده است كه جميع پادشاهان باطل را بكشم و ملك و پادشاهى را بسوى شما بكشم پس اجابت كنيد مرا بسوى آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاه عرب و عجم شويد و در

ص: 690


1- . كافى 2/117؛ معاني الاخبار 386؛ وسائل الشيعة 12/200.
2- . كافى 2/116؛ وسائل الشيعة 12/200.
3- . سورۀ ذاريات:54.
4- . سورۀ ذاريات:55.
5- . كافى 8/103.
6- . كافى 6/505؛ وسائل الشيعة 2/63. و روايت در هر دو مصدر از امام امير المؤمنين عليه السّلام ذكر شده است.

بهشت پادشاهان باشيد، پس ابو جهل گفت از روى حسد و عداوت آن حضرت كه:

خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حقّ است از جانب تو پس بباران بر ما سنگى از آسمان يا بياور بسوى ما عذابى دردناك؛ پس گفت: ما و بنى هاشم پيوسته مانند دو اسب بوديم كه با يكديگر بتازند و نظير يكديگر بوديم اكنون راضى نمى شويم به آنكه يكى از ايشان دعواى پيغمبرى كند و در ميان ايشان پيغمبر باشد و در بنى مخزوم نباشد؛ پس گفت:

خداوندا! طلب آمرزش مى كنم از تو، پس خداوند عالميان فرستاد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اَللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (1)يعنى: «نيست خدا كه عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى، و نيست خدا عذاب كنندۀ ايشان و حال آنكه ايشان استغفار كنند» زيرا كه ابو جهل بعد از اين سخن طلب آمرزش كرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب كردند و آن جناب را از مكه بيرون كردند حق تعالى فرستاد وَ ما لَهُمْ أَلاّ يُعَذِّبَهُمُ اَللّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ (2)يعنى: «چيست ايشان را كه خدا عذاب نكند ايشان را و حال آنكه منع مى كنند مؤمنان را از مسجد الحرام و نيستند ايشان سزاوار مسجد الحرام، نيست سزاوار آن مگر پرهيزكاران» كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب او باشند، پس حق تعالى عذاب كرد ايشان را به شمشير در جنگ بدر و كشته شدند (3).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است از كثير بن عامر كه: روزى در مكه از ابطح سوارى پيدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند كه بر آنها جامه هاى ديبا بار كرده بودند و بر هر شترى غلام سياهى سوار بود و مى گفت: كجاست پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده است؟ گفتند: براى چه مى خواهى او را؟ گفت: پدرم وصيت كرده است كه اينها را به او برسانم؛ پس ابو البخترى اشاره كرد بسوى ابو جهل و گفت: آنكه تو مى خواهى اوست، چون نزديك ابو جهل رفت و اوصاف آن حضرت را كه شنيده بود در او نديد

ص: 691


1- . سورۀ انفال:33.
2- . سورۀ انفال:34.
3- . تفسير قمى 1/276-277.

گفت: تو نيستى آن كه من مى خواهم؛ و در مكه گشت تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديد و چون آن حضرت را ديد به اوصافى كه شنيده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پايش را بوسيد و حضرت فرمود: تويى ناجى پسر منذر؟ گفت: بلى يا رسول اللّه، فرمود: چه شد هفده ناقه كه بر هر يك غلام سياهى سوار است و آن غلامان جامه هاى ديبا و كمربندهاى مطلاّ بسته اند؟ و نامهاى آن غلامان را يك يك فرمود، گفت:

بلى يا رسول اللّه! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود كه: منم محمد بن عبد اللّه.

چون جميع آن مال را تسليم آن حضرت كرد ابو جهل فرياد برآورد كه: اى آل غالب! اگر مرا يارى نكنيد بر محمد شمشير خود را بر سينۀ خود مى گذارم و خود را مى كشم و اين مال از كعبه است و او مى خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشير خود را برهنه كرد و در تمام مكه و نواحى گشت و چندين هزار كس با او همراه شدند، و چون اين خبر به بنى هاشم رسيد ابو طالب با ساير اولاد عبد المطّلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابو طالب به نزد ايشان رفت و به ايشان گفت: از محمد چه مى خواهيد؟ ابو جهل گفت كه: پسر برادر تو بر ما خيانت بسيار كرد و از جملۀ آنها آن است كه مالى براى كعبه آورده بودند اين پسر او را به جادو فريب داد و به دين خود درآورد و مالها را از او گرفت.

ابو طالب گفت: باش تا من بروم و از حقيقت حال سؤال كنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود كه آنها را به ابو جهل رد كند فرمود: يك حبه را به او نمى دهم، ابو طالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا كرد و فرمود كه: من اين هديه ها را با شتران نزد او بازمى دارم و من و او هر دو از شتران سؤال مى كنيم و جواب هر يك از ما كه بگويند و گواهى هر يك از ما كه بدهند از او باشد.

ابو طالب به نزد ابو جهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.

ص: 692

پس ايشان برگشتند و بامداد روز ديگر ابو جهل به نزد كعبه آمد و براى هبل سجده كرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل كرد و گفت: اى هبل! از تو سؤال مى كنم چنان كنى كه ناقه ها با من سخن بگويند و براى من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نكند و من چهل سال است كه تو را مى پرستم و حاجتى از تو نطلبيده ام اگر امروز اجابت من مى كنى براى تو قبّه اى از مرواريد سفيد مى سازم و براى تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجى مكلّل به جواهر و قلاده اى از طلاى بى غش بعمل مى آورم و تو را به آنها مزيّن مى گردانم.

پس در اين حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانيد و ابو جهل را فرمود كه: سؤال كن؛ هرچند سؤال كرد جوابى نشنيد؛ پس حضرت با شتران خطاب كرد، آنها به امر الهى به سخن آمدند و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت دادند و گواهى دادند كه اين مالها مخصوص آن حضرت مى باشد. و باز ابو جهل را فرمود كه: تو سؤال كن، و او سؤال كرد و جواب نشنيد، و حضرت سؤال كرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنين شد و حضرت مالها را برگردانيد و ابو جهل خايب و خاسر برگشت (1).

و در بعضى از كتب مسطور است كه: چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مأمور گردانيد كه علانيه در ميان قريش اظهار دعوت خود بنمايد، حضرت در موسم حج كه طوايف خلق از اطراف عالم به مكه آمده بودند بر كوه صفا ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه:

يا أيها الناس! من رسول پروردگار عالميانم؛ و مردم از روى تعجب نظر كردند بسوى آن جناب و ساكت شدند، پس به كوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنين ندا كرد، ابو جهل چون اين سخن را شنيد سنگى به جانب آن حضرت انداخت و پيشانى نورانى آن حضرت را مجروح كرد و ساير مشركان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دويدند، پس حضرت بر كوه ابو قبيس بالا رفت و در موضعى كه آن را اكنون «متّكا» مى گويند تكيه داد و مشركان در طلب آن حضرت مى گرديدند.

ص: 693


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

شخصى به نزد امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: محمد كشته شد، على عليه السّلام گريه كنان به خانۀ خديجه دويد و خديجه پرسيد: يا على! محمد چه شد؟ فرمود: نمى دانم مى گويند كه مشركان آن حضرت را سنگباران كرده اند و اكنون پيدا نيست، آبى به من بده و طعامى بردار و بيا تا او را بيابيم و آب و طعامى به او برسانيم؛ پس هر دو روانه شدند و به خديجه فرمود: تو از جانب وادى برو و من از كوه بالا مى روم، امير المؤمنين عليه السّلام مى گريست و فرياد مى كرد: يا محمد! يا رسول اللّه! جانم فداى تو باد آيا تو در كدام وادى تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى؟ و خديجه فرياد مى كرد: نشان دهيد به من پيغمبر برگزيده را و بهار پسنديده را و رنج كشيده در راه خدا را.

پس در اين حال جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گريست و فرمود: ببين قوم من با من چه كردند، تكذيب من كردند و مرا به سنگ جفا خسته كردند؛ جبرئيل گفت: يا محمد! دست خود را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاى كوه نشاند و مسندى از مسندهاى بهشت را از زير بال خود بيرون آورد كه با مرواريد و ياقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام كوههاى مكه را پوشانيد و دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و بر روى آن مسند نشانيد و گفت: اى محمد! مى خواهى بزرگوارى و كرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانى؟ فرمود: بلى، جبرئيل گفت:

اين درخت را بطلب، چون طلبيد از جاى خود جدا شد و بسرعت دويد و نزد آن حضرت ايستاد و براى تعظيم سجده كرد، جبرئيل گفت: يا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.

پس اسماعيل كه موكّل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم در هرچه بفرمايى، اگر مى فرمايى ستاره ها را بر ايشان مى ريزم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك آفتاب آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، اگر مى فرمايى آفتاب را به نزديك سر ايشان مى آورم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك زمين آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، حق تعالى مرا امر كرده

ص: 694

است كه تو را اطاعت كنم، اگر مى فرمايى زمين را حكم مى كنم كه ايشان را فرو برد.

پس ملك كوهها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، خدا مرا امر فرموده است كه مطيع تو باشم، اگر رخصت مى دهى كوهها را بر ايشان برمى گردانم تا ايشان را درهم بشكنم.

پس ملكى كه موكّل است به درياها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر فرموده است هرچه فرمايى بعمل آورم، اگر رخصت مى فرمايى امر مى كنم درياها را تا ايشان را غرق كنند.

چون همۀ اين ملائكه اظهار نصرت خود كردند حضرت فرمود: آيا همه مأمور شده ايد به يارى من؟ عرض كردند: بلى، پس روى مبارك خود را بسوى آسمان نمود و فرمود:

من براى عذاب مأمور نشده ام و مأمور شده ام كه رحمت عالميان باشم، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانانند و به نادانى چنين مى كنند.

پس جبرئيل عليه السّلام خديجه را ديد كه در وادى مى گريد و از پى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گردد، گفت: يا رسول اللّه! خديجه را ببين كه گريۀ او ملائكۀ آسمانها را به گريه آورده است او را بطلب بسوى خود و از من سلام به او برسان و بگو به او كه: حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت خانه اى دارد از قصبهاى مرواريد كه به طلا زينت كرده اند و در آن صداى وحشت آميز نيست.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه عليها السّلام را طلبيد و خون از روى گلگونش مى ريخت و خون را نمى گذاشت به زمين بريزد و پاك مى كرد، خديجه عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا نمى گذارى خون به زمين بريزد؟ فرمود: مى ترسم اگر خون من به زمين بريزد حق تعالى بر اهل زمين غضب كند.

چون شب شد امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه عليها السّلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خانه آوردند و سنگ بزرگى رو به روى مجلس آن حضرت تعبيه كردند، و چون مشركان خبر شدند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانۀ آن حضرت مى انداختند، اگر سنگ از جانب بالا مى آمد آن سنگ نمى گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهاى ديگر

ص: 695

ديوارها مانع بود و از پيش رو على عليه السّلام و خديجه ايستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول مى كردند و نمى گذاشتند كه به آن حضرت برسد. پس خديجه گفت: اى گروه قريش! شرمنده نمى شويد كه سنگباران مى كنيد خانۀ زنى را كه نجيب ترين شماست؟ اگر از خدا نمى ترسيد از ننگ احتراز كنيد.

پس مشركان برگشتند و روز ديگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز كرد و حق تعالى ترسى در دل ايشان افكند كه متعرض آن حضرت نشدند (1).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال پنجم پيغمبرى آن حضرت سميّه مادر عمار بن ياسر شهيد شد و او از جملۀ آنها بود كه كافران قريش ايشان را شكنجه مى كردند كه از اسلام بيزارى جويند و آنها امتناع مى كردند؛ در اين حال ابو جهل ملعون بر او گذشت و نيزه اى بر دل او زد و او را شهيد كرد (2).

ص: 696


1- . بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
2- . بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب بيست و چهارم: در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 697

ص: 698

بدان كه به آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكۀ معظمه بسوى مسجد اقصى و از آنجا به آسمانها تا سدرة المنتهى و عرش اعلا سير فرمود و عجائب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش الهى به عبادت حق تعالى قيام نمود و با ارواح انبياء عليهم السّلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده فرمود (1).

و احاديث متواترۀ خاصه و عامه دلالت مى كند كه عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بى بدن، و در بيدارى بود نه در خواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين معانى خلافى نبوده چنانكه ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان تصريح به اين مراتب كرده اند (2)، و شكى كه بعضى در جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام است يا به سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهاى خدا و وثوق بر شبهات ملاحدۀ حكماست، اگر نه چون تواند بود كه كسى كه اعتقاد به فرمودۀ خدا و رسول و ائمۀ حق عليهم السّلام داشته باشد و آيات قرآنى و چندين هزار حديث از طرق مختلفه در اصل معراج و كيفيات و خصوصيات آن بشنود كه همه صريحند در معراج جسمانى و به محض استبعاد و هم يا شبهات واهيۀ حكما همه را انكار و تأويل نمايد و در كم صفحه از كتابهاى حديث سنى و شيعه هست كه در آنجا معراج به تقريبى مذكور نباشد، و اگر خواهم

ص: 699


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/3 و كافى 8/121 و تفسير طبرى 8/5.
2- . امالى شيخ صدوق 510؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير قرطبى 10/208؛ تفسير ابن كثير 3/23؛ تفسير بيضاوى 2/434.

استيفاى احاديث اين باب نمايم در چندين برابر اين كتاب استيفاى آنها نمى توانم كرد و ليكن از چندين هزار به نمونه و از خرمنى به دانه اى اكتفا مى نمايم تا شيعۀ متديّن را فى الجمله اطلاعى بر مضامين آنها حاصل گردد.

بدان كه اتفاقى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نيز محتمل است كه واقع شده باشد؛ و آنچه پيش از هجرت واقع شده بعضى گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان يا بيست و يكم ماه مزبور شش ماه پيش از هجرت واقع شد؛ بعضى گفته اند كه در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد (1)؛ و بعد از هجرت بعضى گفته اند در بيست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد (2).

و در مكان عروج اول خلاف است: بعضى گفته اند از خانۀ امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام عروج نمود؛ بعضى گفته اند از شعب ابى طالب و بعضى گفته اند از مسجد الحرام (3).

و ايضا خلاف است كه معراج آن جناب يك مرتبه واقع شد يا زياده؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد (4)و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند بود كه از اين جهت باشد كه از هر يك از احاديث مختلفه در وصف يكى از آن معراجها واقع شده باشد.

امّا آيات معراج، از آن جمله اين آيه است سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ (5)يعنى: «منزّه است آن خداوندى كه سير فرمود بندۀ خود را در شبى از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه بنماييم به او از آيات عظمت و جلال

ص: 700


1- . العدد القوية 234.
2- . العدد القوية 344.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/228.
4- . بصائر الدرجات 79؛ تفسير قمى 2/335؛ خصال 600.
5- . سورۀ اسراء:1.

خود بدرستى كه خدا عالم است به هرچه شنيدنى است و هرچه ديدنى است» .

بعضى گفته اند: مراد از مسجد الحرام مكۀ معظمه است زيرا كه همۀ مكه محلّ نماز و محترم است (1)، و مشهور آن است كه مراد از مسجد اقصى مسجدى است كه در شام معروف است (2)؛ و از احاديث معتبرۀ بسيار ظاهر مى شود كه مراد بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است، چنانكه على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه امام محمد باقر عليه السّلام از شخصى پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تفسير اين آيه؟ آن مرد عرض كرد: مى گويند از مسجد الحرام به مسجد بيت المقدس رفت، حضرت فرمود: چنين نيست بلكه از اين مسجد زمين بسوى بيت المعمور آسمان رفت كه برابر كعبه است و از كعبه تا آنجا همه حرم و محترم است (3).

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از مساجد مشرّفۀ معظّمه، فرمود: مسجد الحرام است و مسجد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، راوى عرض كرد: مسجد اقصى چون است؟ فرمود: مسجد اقصى كه حق تعالى فرموده در آسمان است و آن مسجدى كه در شام است مسجد كوفه از آن بهتر است (4).

مؤلف گويد كه: اينكه مراد از مسجد اقصى كه در قرآن مذكور است بيت المعمور باشد منافات ندارد با آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به بيت المقدس نيز تشريف برده باشند چنانكه احاديث بسيار بر آن نيز دلالت مى كند (5)و محتمل است كه در بعضى معراجها به آنجا رفته باشد.

و در جاى ديگر فرموده است وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى (6)«بحقّ ستاره در هنگامى كه

ص: 701


1- . رجوع شود به مجمع البيان 3/396 و تفسير كشاف 2/647 و تفسير فخر رازى 20/146.
2- . تفسير تبيان 6/446؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير نسائى 1/644؛ تفسير طبرى 8/6.
3- . تفسير قمى 2/243.
4- . تفسير عياشى 2/279.
5- . رجوع شود به بحار الانوار 18/374.
6- . آياتى كه در پى مى آيد تا آيۀ «لقد رأى من آيات ربه الكبرى» از آيۀ 1 تا آيۀ 18 سورۀ نجم مى باشند.

طلوع كند يا غروب كند؛ يا شهاب در وقتى كه فرود آيد» .

از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: «نجم» محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، يعنى: بحقّ اختر برج رسالت سوگند در هنگامى كه به معراج رفت يا از معراج فرود آمد (1).

ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى «گمراه نشد صاحب شما» يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطا نكرد، و در روايات بسيار وارد شده است كه يعنى: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گمراه نشده است در باب خلافت على عليه السّلام و دروغ نمى گويد آنچه در فضل او مى گويد (2).

وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى «و سخن نمى گويد از هوى و خواهش نفس خود، نيست آنچه مى گويد مگر وحى كه فرستاده شده است» .

عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوى «تعليم كرد او را ملكى كه قوّتهاى سخت داشت» و در قوّت ظاهر و باطن كامل بود يعنى جبرئيل.

ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى «صاحب قوّت عقل و متانت با صورت نيكو بود پس درست ايستاد» بر صورت اصلى كه خدا او را بر آن صورت آفريده بود با نهايت عظمت و شوكت، وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلى «و جبرئيل در افق اعلاى آسمان بود» در هنگامى كه آن حضرت او را به صورت اصلى خود ديد، ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى. فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى «پس نزديك شد به آن حضرت پس آويخت خود را تا به آن حضرت راز گويد پس ميان جبرئيل و او فاصله به قدر دو نيمۀ كمان بود بلكه نزديكتر» ، و بعضى گفته اند: يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرتبۀ قرب معنوى به جناب مقدس احديّت يا قرب صورى به عرش و مكانى كه اعلاى مراتب عروج ممكنات است نزديك شد پس حق تعالى به قرب ملاطفت و رحمت به او نزديك آمد و او را مورد عنايات و الطاف خاصۀ خود گردانيد مانند دو كس كه يك كمان وار در مراتب قرب صورى به يكديگر نزديك شوند بلكه نزديكتر.

ص: 702


1- . مجمع البيان 5/172.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/334 و تفسير فرات كوفى 449 و تأويل الآيات الظاهرة 2/621 و 622.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يعنى ميان آنجا كه وحى الهى صادر مى شد و گوش آن جناب به قدر فاصلۀ زه كمان بود از چوب كمان (1).

فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى «پس وحى فرستاد خدا بسوى بندۀ خود آنچه وحى كرد» ، و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: يعنى در امامت امير المؤمنين عليه السّلام و رفعت شأن او وحى كرد آنچه وحى كرد (2).

ما كَذَبَ اَلْفُؤادُ ما رَأى «دروغ نگفت دل محمد آنچه ديده بود» آن دل حقيقت منزل از انوار جلال سبحانى يا آنچه ديده اش ديد از عجايب مخلوقات حق تعالى در ملأ اعلى دل مقدسش به نور يقين قبول كرد و اذعان نمود، أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى «آيا با محمد مجادله مى كنيد بر آنچه آن حضرت ديد» در شب معراج، وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهى «و بدرستى كه ديد جبرئيل را به صورت اصلى يك بار ديگر نزديك درخت سدرة المنتهى» و آن درختى است بالاى آسمان هفتم كه عروج ملايك و اعمال خلايق به آن منتهى مى شود (3)، عِنْدَها جَنَّةُ اَلْمَأْوى «نزد سدرة المنتهى است بهشتى كه آرامگاه متقيان است» ، إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ ما يَغْشى «در هنگامى كه ديد فرو گرفته بود درخت سدره را آنچه فرو گرفته بود» از ملائكۀ روحانيان و آثار عظمت و جلال حق تعالى، مروى است كه: بر هر برگى ملكى ايستاده بود و تسبيح حق تعالى مى نمود (4).

ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى «ميل نكرد ديدۀ حق بين آن حضرت بسوى راست و چپ و در نگذشت از آنچه بايست به آن نظر كند» يعنى با نهايت ادب در خدمت حق ايستاد و بغير جناب حق متوجه نگرديد و آنچه گفتند شنيد و آنچه نمودند ديد؛ يا آنكه اشتباه نكرد و چيزى را غلط و خطا نديد و آنچه ديد درست ديد، لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا

ص: 703


1- . تفسير قمى 2/334.
2- . تفسير قمى 2/334.
3- . مجمع البيان 5/175.
4- . مجمع البيان 5/175؛ تفسير كشاف 4/421؛ تفسير ابن كثير 4/222.

اَلْكُبْرى پس حق تعالى براى عدم خطاى قاصران بيان فرمود: «بدرستى كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود» تا كسى توهّم نكند كه آن حضرت خدا را ديد و بدانند كه خدا ديدنى نيست و او را به ديدۀ سر نمى توان ديد، چنانكه آن حضرت فرمود كه: در آن شب خدا را به ديدۀ دل ديدم نه به ديدۀ سر (1)، و گفته اند كه: از جملۀ آيات كبرى كه ديد آن بود كه جبرئيل را به صورت اصلى خود ديد كه ششصد بال داشت و تمام آفاق آسمان را به بالهاى خود پر كرده بود (2).

مؤلف گويد: تمام تأويل اين آيات با آيات ديگر كه دلالت بر معراج دارد در ضمن اخبار مذكور خواهد شد.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود كه: از شيعۀ ما نيست هركه يكى از چهار چيز را انكار كند: معراج و سؤال قبر و آفريده شدن بهشت و دوزخ و شفاعت (3).

و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: هركه ايمان نياورد به معراج تكذيب كرده است رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: مؤمن حق و شيعۀ ما آن است كه ايمان آورد به معراج پيغمبر و شفاعت و حوض كوثر و سؤال قبر و بهشت و دوزخ و صراط و ميزان و حساب و مبعوث شدن روز جزا (5).

ابن بابويه و صفار و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت امير المؤمنين و ساير ائمۀ طاهرين عليهم السّلام زياده از ساير

ص: 704


1- . احتجاج 1/109.
2- . مجمع البيان 5/175.
3- . صفات شيعه 50.
4- . صفات شيعه 50.
5- . صفات شيعه 50-51.

فرايض تأكيد و مبالغه نمود (1).

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شبى كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام براق را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند يكى لجام را گرفت و ديگرى ركاب تقدس انتساب را گرفت و ديگرى جامه هاى آن حضرت را بر روى زين درست كرد، پس براق چموشى كرد جبرئيل طپانچه اى بر آن زد و گفت: ساكن شو اى براق كه كسى از پيشينيان و آيندگان بر تو سوار نمى شود كه از او بهتر باشد، پس براق پرواز كرد و جبرئيل در خدمت آن حضرت بود و عجايب زمين و آسمان را به آن حضرت مى نمود.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در اثناى راه منادى مرا از جانب راست ندا كرد كه: يا محمد؛ و من ملتفت او نشدم، پس از جانب چپ ديگرى مرا ندا كرد و ملتفت او نشدم، پس از پيش روى خود زنى را ديدم كه دستها و ساعدهاى خود را گشوده بود و به انواع زينتهاى دنيا خود را آراسته بود و گفت: يا محمد! نظرى كن بسوى من تا با تو سخن بگويم، پس به او ملتفت نشدم و رفتم، ناگاه صداى مهيبى شنيدم كه بسيار ترسيدم پس جبرئيل گفت:

فرود آى به زمين، چون فرود آمدم گفت: در اينجا نماز كن كه اين طيبه است يعنى مدينه و بسوى اين مكان تو هجرت خواهى كرد.

پس سوار شدم و قدرى راه رفتم بازگفت: فرود آى و نماز كن، چون نماز كردم گفت:

اين طور سينا است كه حق تعالى در اينجا با موسى عليه السّلام سخن گفت.

پس سوار شدم و چون پاره اى راه رفتم بازگفت: پايين بيا و نماز كن، چون نماز كردم گفت: اين بيت لحم است كه عيسى عليه السّلام در اينجا متولد شده است؛ پس مرا برد بسوى بيت المقدس و براق را در حلقه اى بست كه پيغمبران چهارپايان خود را بر آنجا مى بسته اند، و چون داخل مسجد شدم جبرئيل در جانب راست من بود و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام را ديدم با پيغمبران بسيار كه براى من جمع شده بودند، پس جبرئيل اذان

ص: 705


1- . خصال 601؛ بصائر الدرجات 79.

و اقامه گفت و مرا پيش داشت و همۀ پيغمبران صف كشيدند و در عقب من نماز كردند و فخر نمى كنم به اين.

پس خازن بيت المقدس آمد و سه ظرف آورد يكى از شير و يكى از آب و يكى از شراب، پس شنيدم كه گوينده اى مى گفت كه: اگر آب را بگيرد او و امّت او غرق شوند، و اگر شراب را بگيرد او و امّت او گمراه خواهند شد، و اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت خواهند يافت؛ پس جام شير را گرفتم و خوردم و جبرئيل گفت: هدايت يافتى و امّت تو هدايت يافتند، پس از من پرسيد كه: در راه چه ديدى؟

گفتم: كسى از جانب راست من ندا كرد.

پرسيد كه: جواب او گفتى؟

گفتم: نه، و ملتفت نشدم بسوى او.

فرمود: او داعى يهود بود، اگر جواب او مى گفتى امّت تو يهودى مى شدند بعد از تو.

گفت: ديگر چه ديدى؟

گفتم: ديگرى از جانب چپ من ندا كرد.

پرسيد: جواب او گفتى؟

گفتم: نه، ملتفت نشدم بسوى او.

گفت: او داعى نصارى بود، اگر جواب او مى گفتى امّت تو نصرانى مى شدند بعد از تو.

پس گفت: ديگر چه ديدى؟

آن زن را كه ديده بودم گفتم.

گفت: آيا با او سخن گفتى؟

گفتم: نه، و التفات نكردم بسوى او.

گفت: او دنيا بود، اگر با او سخن مى گفتى همۀ امّت تو اختيار دنيا مى كردند بر آخرت؛ پس گفت: آن صدايى كه شنيدى صداى سنگى بود كه هفتاد سال پيش از اين از كنار جهنم انداخته بودند امشب به ته جهنم رسيد و اين صدا از آن بود. پس بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز نخنديد.

ص: 706

حضرت فرمود كه: پس جبرئيل مرا بالا برد تا به آسمان اول رسيدم و بر آن آسمان ملكى موكّل بود كه او را اسماعيل مى گفتند و او «صاحب الخطفة» است كه هر شيطانى كه خواهد به آسمان رود او و اعوان او را به شهاب ثاقب مى سوزانند چنانكه حق تعالى گفته است كه إِلاّ مَنْ خَطِفَ اَلْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ (1)و هفتاد هزار ملك تابعين اويند و هر ملكى از ايشان هفتاد هزار ملك، پس اسماعيل از جبرئيل پرسيد كه: اين كيست با تو همراه است؟ گفت: محمد است، گفت: او مبعوث شده است، جبرئيل گفت: بلى.

پس اسماعيل در آسمان را گشود و من سلام كردم بر او و او سلام كرد بر من و من استغفار كردم براى او و او استغفار كرد براى من و گفت: مرحبا به برادر شايسته و پيغمبر شايسته، و ملائكه مرا استقبال كردند تا داخل آسمان اول شدم، و هر ملكى كه مرا ديد خندان و شاد شد تا آنكه ملكى را ديدم كه از او بزرگتر ملكى نديده بودم با منظر كريه و آثار غضب از روى او هويدا بود، و چنانكه آنها مرا دعا كردند او مرا دعا كرد و ليكن نخنديد و شادى و سرورى كه از ديگران ديدم از او نديدم، گفتم: يا جبرئيل! اين كيست كه من از او ترسيدم؟ گفت: جايز است كه از او بترسى ما همه از او مى ترسيم، اين مالك خزينه دار جهنم است هرگز نخنديده است و از روزى كه خداوند جبار جهنم را در قبضۀ اقتدار او گذاشته است پيوسته خشم او بر دشمنان خدا و غضب او بر عاصيان خدا زياده مى شود و خدا به او از ايشان انتقام خواهد كشيد و اگر براى كسى خنديده بود پيش از تو يا با كسى خنده خواهد كرد بعد از تو هرآينه با تو خندان مى شد و ليكن هرگز نمى خندد، پس بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و مرا بشارت داد به بهشت.

و چون جبرئيل عليه السّلام در ملكوت اعلا مطاع و امين بود و جميع ملائكه فرمانبردار او بودند گفتم به او كه: آيا امر نمى كنى مالك را كه جهنم را به من بنمايد؟ جبرئيل گفت: اى مالك! جهنم را به محمد بنما، مالك پرده اى از پرده هاى جهنم را دور كرد و درى از درهاى آن را گشود ناگاه زبانه اى از جهنم جوش زد و بسوى آسمان بلند شد كه از نهايت

ص: 707


1- . سورۀ صافّات:10.

شدت آن ترسيدم كه مرا بربايد، گفتم: اى جبرئيل! بگو كه اين را برگرداند و در جهنم را ببندد، پس مالك زبانۀ جهنم را گفت: برگرد، و آن برگشت.

و چون از آنجا گذشتم مرد گندم گون عظيمى ديدم، از جبرئيل پرسيدم كه: اين كيست؟ گفت: اين پدر تو آدم است، ناگاه ديدم كه فرزندان او را بر او عرض مى كردند و مى گفت:

روحى است نيكو و نسيمى است خوشبو از بدن نيكو، پس حضرت اين آيه را خواند كَلاّ إِنَّ كِتابَ اَلْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ (1)، پس سلام كردم بر آدم و او بر من سلام كرد و من براى او و او براى من استغفار كرد و گفت: مرحبا خوش آمدى اى فرزند شايسته و پيغمبر شايسته و فرستاده شده در زمان شايسته.

پس گذشتم به ملكى از ملائكه كه در مجلسى نشسته بود و جميع دنيا در ميان دو زانوى او بود و لوحى از نور در دست داشت و بر آن لوح نامه اى نوشته بود و او مانند مرد اندوهگين پيوسته در آن لوح نظر مى كرد و به جانب راست و چپ ملتفت نمى شد، گفتم:

اين كيست يا جبرئيل؟ گفت: اين ملك موت است و پيوسته مشغول قبض ارواح است، گفتم: اى جبرئيل! مرا نزديك او ببر تا با او سخن گويم، چون مرا نزديك برد بر او سلام كردم و او جواب گفت و جبرئيل به او گفت: اين پيغمبر رحمت است كه خدا او را بسوى بندگان فرستاده است، پس مرا مرحبا گفت و تحيت نمود و گفت: بشارت باد تو را اى محمد كه من هر خير را در امّت تو مى بينم، گفتم: حمد مى كنم خداوند بخشندۀ صاحب نعمت بر بندگان خود را و اينها همه از فضل و رحمت پروردگار من است بر من، پس جبرئيل گفت كه: اين ملك كارش از همۀ ملائكه سخت تر و بيشتر است، گفتم: آيا همه كس را اين خود قبض روح مى كند؟ گفت: بلى، گفتم: اى ملك موت! هر جا كه باشند تو ايشان را مى بينى و نزد ايشان حاضر مى شوى؟ گفت: بلى جميع دنيا نزد من به سبب آنچه خدا آن را مسخّر من گردانيده و مرا بر آن مكنت داده است نيست مگر مانند درهمى كه در دست يكى از شما باشد و به هر روش كه خواهد آن را بگرداند و هيچ خانه اى نيست

ص: 708


1- . سورۀ مطففين:18.

كه من روزى پنج مرتبه اهل آن خانه را يك يك مشاهده نكنم و تفحّص ننمايم، و چون اهل ميّت بر مردۀ خود گريه مى كنند با ايشان مى گويم كه: مگرييد بر او كه مرا بسوى شما عودكردنى و ديگر عودكردنى هست تا آنكه يكى از شماها را باقى نخواهم گذاشتن، من گفتم: مرگ بس است براى اندوه و درهم شكستن آدمى، جبرئيل گفت: آنچه بعد از مرگ است بسيار بدتر است از مرگ.

پس از آنجا گذشتم و به جماعتى رسيدم كه نزد آنها خوانها از گوشت پاكيزه و گوشت مردار گنديده گذاشته بودند و از گوشت گنديده مى خوردند و گوشت نيكو را نمى خوردند، گفتم: يا جبرئيل! اينها كيستند؟ گفت: اينها گروهى چندند كه حرام را مى خورند و حلال را ترك مى كنند و اينها از امّت تواند يا محمد.

پس ملكى را ديدم كه حق تعالى او را بر خلقت عظيمى خلق كرده بود، نصف بدن او از آتش بود و نصف بدن او از برف؛ نه آتش برف را مى گداخت و نه برف آتش را خاموش مى كرد، و او به صدايى بلند ندا مى كرد كه: تنزيه مى كنم خداوندى را كه حرارت اين آتش را نگاه داشته است كه برف را نگدازد و سردى اين برف را نگاه داشته است كه آتش را خاموش نكند، اى خداوندى كه الفت داده اى ميان آتش و برف! الفت ده ميان دلهاى بندگان مؤمن خود؛ گفتم: اى جبرئيل! اين كيست؟ گفت: اين نيكخواه ترين ملائكۀ خداست براى اهل زمين از بندگان مؤمن خدا، و از روزى كه خدا او را آفريده تا حال اين دعا مى كند در حقّ مؤمنان.

و دو ملك ديگر ديدم كه در آسمان ندا مى كردند، يكى مى گفت: خداوندا! هركه در راه تو بدهد او را عوض بده، و ديگرى مى گفت: خداوندا! هركه امساك كند و در راه تو ندهد مال او را تلف كن.

پس گذشتم و به گروهى چند رسيدم كه لبها داشتند مانند لبهاى شتر و ملائكه گوشت از پهلوهاى ايشان مقراض مى كردند و در دهانهاى ايشان مى افكندند، از جبرئيل پرسيدم كه: اينها كيستند؟ گفت: اينها چشمك زنان و عيب جويان مؤمنانند.

پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه سرهاى ايشان را به سنگ مى كوبيدند، از جبرئيل

ص: 709

پرسيدم كه: اينها كيستند؟ جواب داد: اينها جماعتى اند كه به خواب رفته اند و نماز خفتن را نكرده اند.

پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه فرشتگان آتش در دهان ايشان مى انداختند و از دبر ايشان بيرون مى رفت، پرسيدم كه: اينها كيستند؟ فرمود كه: اينها خورندگان مال يتيمانند به ناحق چنانكه حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ اَلْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً (1)«بدرستى كه آنان كه مى خورند مال يتيمان را به ستم، نمى خورند در شكمهاى خود مگر آتش و بزودى خواهند افروخت آتشى را در جهنم» .

حضرت فرمود كه: پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه هر يك از ايشان كه مى خواست برخيزد از بزرگى شكمش نمى توانست برخاست، پرسيدم از جبرئيل كه: اينها كيستند؟ فرمود: اينها سودخورانند چنانكه حق تعالى در قرآن حال ايشان را چنين بيان كرده است مانند آل فرعون: هر بامداد و پسين ايشان را بر آتش جهنم عرض مى كنند و از شدت عذاب مى گويند: خداوندا! قيامت كى برپا خواهد شد؟

پس گذشتم و به زنى چند رسيدم كه آنها را از پستانها آويخته بودند، گفتم: يا جبرئيل! اينها كيستند؟ جواب داد: اينها زنى چندند كه در خانۀ شوهرها زنا كردند و فرزندان زنا را به شوهرها ملحق نمودند و مال شوهرها را به ايشان ميراث دادند. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سخت است غضب خدا بر زنى كه داخل گرداند بر جماعتى در نسب ايشان كسى را كه از ايشان نباشد و از زنا بهم رسيده باشد و بر عورتهاى ايشان مطّلع شود و مال ايشان را به ناحق بخورد.

حضرت فرمود: پس گذشتم به ملكى چند از ملائكۀ خداوند عالميان كه حق تعالى ايشان را آفريده به هر نحو كه خواسته و روهاى ايشان را گذاشته به هر جهت كه خواسته و هر طبقه اى از اطباق بدنهاى ايشان تسبيح و تحميد حق تعالى مى گفتند از هر ناحيه به

ص: 710


1- . سورۀ نساء:10.

صداهاى مختلف و صدا به حمد و شكر حق تعالى بلند كرده بودند و از خوف خدا مى گريستند، از جبرئيل پرسيدم: اينها كيستند؟ گفت: به اين روش كه مى بينى آفريده شده اند و از روزى كه خلق شده اند دو ملك كه در پهلوى يكديگرند با هم سخن نگفته اند و سر به جانب بالا بلند نكرده اند و به زير پاى خود نظر نكرده اند از خشوع و تذلّل و از خوف حق تعالى، چون بر ايشان سلام كردم با ايما و اشاره جواب سلام من گفتند و از شدت خشوع سخن نگفتند، پس جبرئيل به ايشان گفت: اين محمد پيغمبر رحمت است كه حق تعالى او را به رسالت و نبوت بسوى بندگان فرستاده است و آخر پيغمبران و مهتر و بهتر ايشان است، آيا با او سخن نمى گوييد؟ چون اين را از جبرئيل شنيدند بر من سلام كردند و مرا گرامى داشتند و بشارت به خير دادند براى من و براى امّتم.

پس از آنجا مرا بالا برد بسوى آسمان دوم و در آنجا دو كس ديدم كه بسيار شبيه بودند به يكديگر، گفتم: اينها كيستند اى جبرئيل؟ گفت: دو خاله زاده اند يحيى و عيسى عليهما السّلام، پس سلام كردم بر ايشان و ايشان بر من سلام كردند و من براى ايشان استغفار كردم و ايشان براى من استغفار كردند و گفتند: مرحبا خوش آمدى اى برادر شايسته و پيغمبر شايسته. و در آن آسمان نيز ملائكۀ خشوع ديدم كه روهاى ايشان به آن سو متوجه بود كه خدا فرموده بود و به جانب ديگر متوجه نمى شدند و به صداهاى مختلف تسبيح و تحميد حق تعالى مى گفتند.

پس به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مردى ديدم كه زيادتى حسن او بر ساير مردم مانند زيادتى ماه شب چهارده بود بر ستارگان، از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: اين برادر تو يوسف است، من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد و گفت: خوش آمدى اى پيغمبر شايسته و برادر شايسته كه مبعوث شده اى در زمان شايسته. و در اين آسمان نيز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آنچه در آسمان اول و دوم ديدم و جبرئيل در باب من به ايشان گفت آنچه به آنها گفت و با من گفتند آنچه آنها گفتند.

چون به آسمان چهارم بالا رفتم در آنجا مردى را ديدم از جبرئيل پرسيدم: اين

ص: 711

كيست؟ گفت: اين ادريس است كه خدا او را به مكان بلند بالا برده است چنانكه فرموده است وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)و من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من استغفار كردم براى او و او استغفار كرد براى من. و باز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آنچه در آن آسمانها ديده بودم و بشارت خير دادند براى من و امّتم؛ پس ملكى را ديدم كه بر كرسى نشسته بود و هفتاد هزار ملك در فرمان او بودند و در فرمان هر يك از آنها هفتاد هزار ملك بود، پس گمان كردم كه ملكى از اين بزرگتر نخواهد بود، ناگاه جبرئيل بر او صدا زد كه: برخيز، پس او برخاست و تا روز قيامت ايستاده خواهد بود.

چون به آسمان پنجم بالا رفتم در آنجا مرد پيرى ديدم با چشمهاى بزرگ كه از او عظيمتر نديده بودم و بسيارى از امّت او در دور او بودند، از كثرت آنها تعجب كردم و از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: اين آن پيغمبرى است كه امّتش او را دوست مى داشتند، هارون پسر عمران؛ پس بر او سلام كردم و براى او استغفار كردم، باز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آسمانهاى ديگر.

چون به آسمان ششم بالا رفتم مرد بلند بالاى گندمگونى ديدم و موهاى بلند داشت كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موى او از آنها بيرون مى آمد و شنيدم كه او مى گفت: بنى اسرائيل گمان مى كنند كه منم گرامى ترين فرزند آدم نزد خدا و اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است، از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: موسى پسر عمران است؛ من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد، و در آن آسمان نيز ملائكۀ خاشعان ديدم مانند آسمانهاى ديگر.

چون به آسمان هفتم بالا رفتم به هر ملكى از ملائكه كه گذشتم گفتند: اى محمّد! حجامت كن و امّت خود را امر كن كه حجامت كنند، ناگاه در آنجا مردى ديدم كه موهاى سر و ريشش سفيد بود و بر كرسى نشسته بود، گفتم: اى جبرئيل! اين كيست كه در آسمان هفتم در جوار الهى و بر در بيت المعمور نشسته است؟ گفت: يا محمد! اين پدر تو ابراهيم

ص: 712


1- . سورۀ مريم:57.

است و اين محلّ پرهيزكاران امّت توست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را خواند إِنَّ أَوْلَى اَلنّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ (1)«بدرستى كه سزاوارترين مردم به ابراهيم آنهايند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنان كه ايمان به اين پيغمبر آورده اند و خدا ياور مؤمنان است» ، حضرت فرمود: پس بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و گفت: مرحبا به پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و مبعوث شده در زمان شايسته، و در آن آسمان ملائكۀ صاحب خشوع ديدم مثل آسمانهاى ديگر و همه بشارت به خير دادند براى من و امّت من.

و در آسمان هفتم درياهاى نور ديدم كه مى درخشيدند و نور آنها چشمها را مى ربود و درياها از ظلمت ديدم و درياها از برف ديدم، و هرگاه از ديدن اين امور عجيبه و غريبه مرا هولى عارض مى شد جبرئيل مى گفت: شاد باش اى محمد و شكر كن حق تعالى را كه تو را به اين كرامتها گرامى داشته است؛ پس حق تعالى مرا به قوّت و يارى خود قوّت بخشيد بر ديدن آن عجايب و يافتن آن غرايب، پس جبرئيل گفت: اى محمد! تو عظيم مى شمارى آنچه مى بينى و عظمت پروردگار تو زياده از اينهاست كه اينها در جنب عظمت او عظيم نمايد و آنچه هنوز نديده اى از عظمت پروردگار تو از اينها عظيمتر است، بدرستى كه ميان حق تعالى و خلقش نود هزار حجاب است يعنى حجب معنويّه يا آنكه ميان محلّ صدور وحى الهى و ذوى العقول از مخلوقات او نود هزار حجاب است و نزديكترين خلق به محلّ صدور وحى منم و اسرافيل، و ميان من و او چهار حجاب است: حجابى از نور، حجابى از ظلمت، حجابى از ابر و حجابى از آب.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از جملۀ عجائب مخلوقات الهى كه ديدم خروسى بود كه پاهاى او در منتهاى طبقۀ هفتم زمين بود و سرش نزد عرش حق تعالى بود و دو بال داشت كه چون آنها را مى گشود از مشرق و مغرب مى گذشت و تسبيح آن خروس اين بود كه:

ص: 713


1- . سورۀ آل عمران:68.

«منزّه است پروردگار من و شأن او عظيمتر است از آنكه ادراك او توان نمود» ، و در وقت سحر بالهاى خود را مى گشايد و بر هم مى زند و صدا به تسبيح بلند مى كند و مى گويد:

«سبحان اللّه الملك القدّوس سبحان اللّه الكبير المتعال لا إله إلاّ اللّه الحيّ القيّوم» ، و چون صداى او بلند مى شود خروسهاى زمين همه بال بر هم مى زنند و صدا به تسبيح حق تعالى بلند مى كنند، و چون آن خروس ساكت مى شود آنها هم ساكت مى شوند و بالهاى آن خروس عرشى سفيد و پرهاى زير بالش سبز است و آن سفيدى و سبزى و خوشايندگى آن دو رنگ را با هم وصف نتوان كرد.

پس با جبرئيل رفتم تا داخل بيت المعمور شدم و دو ركعت نماز كردم و جمعى از اصحاب خود را با خود ديدم كه جامه هاى سفيد پوشيده بودند و جمعى ديگر از ايشان را ديدم كه جامه هاى كهنه و كثيف پوشيده بودند، آنها كه جامه هاى نيكو پوشيده بودند داخل بيت المعمور شدند و ديگران را منع مى كردند؛ چون از بيت المعمور بيرون آمدم دو نهرى ديدم كه يكى را كوثر و ديگرى را نهر رحمت مى گفتند، پس از نهر كوثر آشاميدم و در نهر رحمت غسل كردم و اين دو نهر با من بودند تا داخل بهشت شدم و در دو طرف آن نهرها خانه هاى خود و اهل بيت خود و زنان طاهرۀ خود را ديدم، و خاك بهشت از مشك بود، و دخترى را ديدم كه در نهرهاى بهشت غوطه مى خورد، گفتم: تو از كيستى؟ گفت: من از زيد بن حارثه ام چون به زمين آمدم زيد را بشارت دادم؛ و مرغان بهشت را به بزرگى شتران بزرگ ديدم و انارهاى آن را مانند دلوهاى عظيم يافتم، و در بهشت درختى را ديدم كه اگر مرغى را در اصلش رها مى كردند هفتصد سال برگرد آن نمى توانست گرديد، و هيچ خانه اى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن خانه بود، گفتم: اى جبرئيل! اين چه درخت است؟ گفت: اين درخت طوبى است كه حق تعالى فرموده است طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (1).

حضرت فرمود: چون داخل بهشت شدم و از دهشت اين عجايب كه در آسمان هفتم

ص: 714


1- . سورۀ رعد:29.

ديدم بازآمدم و از جبرئيل پرسيدم: آن درياها كه ديدم چه بود؟ گفت: آنها سرادقات حجب است و اگر آنها نباشد نور عرش هرچه در زير آن است بسوزاند؛ پس از آنجا به سدرة المنتهى رسيدم و هر برگى از آن امّتى عظيم را سايه مى افكند؛ از آنجا در مرتبۀ قرب معنوى حق تعالى به مقام قاب قوسين او ادنى رسيدم و قابل مناجات پروردگار خود شدم پس مرا ندا كرد و گفت آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ (1)يعنى: «ايمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده بود بسوى او از جانب پروردگار او» (2).

حضرت فرمود: من گفتم از جانب خود و امّت خود وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (3)«و مؤمنان همه ايمان آوردند به خدا و فرشتگان او و كتابهاى او و رسولان او و مى گويند: ما جدائى نمى اندازيم ميان هيچ يك از رسولان او بلكه به همه ايمان مى آوريم» .

حضرت فرمود: پس گفتم سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (4)يعنى:

«شنيديم گفتۀ خدا را و اطاعت كرديم، مى طلبيم آمرزش تو را اى پروردگار ما و بسوى توست بازگشت همه» .

پس حق تعالى فرمود لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ يعنى: «خدا تكليف نمى كند هيچ نفسى را مگر به مقدار طاقت او، مر آن نفس راست آنچه كسب كند از نيكيها و بر اوست آنچه بجا آورد از بديها» ؛ پس من گفتم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا يعنى: «پروردگارا! بر ما مگير اگر فراموش كنيم و يا خطا كنيم و از روى فراموشى يا بى قصد گناهى كنيم» ؛ حق تعالى فرمود: مؤاخذه نمى كنم شما را؛ عرض كردم رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا يعنى: «اى پروردگار ما! بار مكن بر ما بار گران چنانكه بار كردى بر آنها كه پيش از ما بودند» ؛ حق تعالى فرمود: بار

ص: 715


1- . سورۀ بقره:285.
2- . تفسير قمى 2/3-11.
3- . سورۀ بقره:285.
4- . سورۀ بقره:285.

نمى كنم؛ پس عرض كردم رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اُعْفُ عَنّا وَ اِغْفِرْ لَنا وَ اِرْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «اى پروردگار ما! تحميل مكن بر ما آنچه را نيست ما را طاقت آن، در گذر از ما و بيامرز گناهان ما را و رحم كن ما را، تو يارى دهنده و كارساز مائى پس يارى ده ما را بر گروه كافران» ؛ پس حق تعالى فرمود: عطا كردم به تو و امّت تو آنچه طلب كردى.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خدا هيچ پيغمبرى را چنين گرامى نداشته بود كه آن حضرت را گرامى داشت و اين خصلتها را به او عطا فرمود (2).

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: پروردگارا! فضيلتهائى كه به پيغمبران خود عطا كردى پس به من نيز عطا كن، حق تعالى فرمود: از چيزهائى كه به تو عطا كرده ام دو كلمه است كه از خزينه هاى عرش من است: «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» و «لا منجا منك الاّ اليك» ، حضرت فرمود: حاملان عرش الهى دعائى مرا تعليم كرده اند كه هر صبح و شام بخوانم و آن دعا اين است: «اللّهمّ انّ ظلمي اصبح مستجيرا بعفوك و ذنبي اصبح مستجيرا بمغفرتك و فقري اصبح مستجيرا بغناك و وجهي البالي اصبح مستجيرا بوجهك الباقي الّذي لا يفنى» (3).

حضرت فرمود: پس صداى ملكى را شنيدم كه اذان مى گفت و پيشتر كسى آن ملك را در آسمان نديده بود، چون گفت «اللّه اكبر اللّه اكبر» ، حق تعالى فرمود: راست گفت بندۀ مؤمن، من از آن بزرگترم كه عقل خلايق به من تواند رسيد و از همه چيز بزرگترم به جلالت معنوى؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من، خداوندى بجز من نيست؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من، محمد بنده و رسول من است من او را فرستاده و برگزيده ام؛ چون گفت «حيّ على الصلاة» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من

ص: 716


1- . سورۀ بقره:286.
2- . تفسير قمى 1/95.
3- . اين دعا با اندكى تفاوت در مصدر ذكر شده است.

و مردم را بسوى فريضۀ من مى خواند، هركه از روى خواهش بسوى نماز سعى كند و غرضش رضاى من باشد كفارۀ گناهان او گردد؛ چون «حيّ على الفلاح» گفت، خداوند جبار فرمود: نماز موجب شايستگى و فيروزى و رستگارى است.

حضرت فرمود: پس من پيش ايستادم و در آسمان ملائكه به من اقتدا كردند چنانكه در بيت المقدس پيغمبران به من اقتدا كردند، و چون فارغ شدم انوار محبت حق تعالى مرا فرو گرفت و به سجده افتادم، پس حق تعالى مرا ندا كرد و فرمود: بر هر پيغمبر كه قبل از تو بود پنجاه نماز واجب كردم و آنها را بر تو و امّت تو واجب گردانيدم پس تو با امّت به اين نمازها قيام نمائيد.

حضرت فرمود: چون برگشتم به ابراهيم عليه السّلام و هر پيغمبرى كه گذشتم از من سؤالى نكردند و چون به موسى عليه السّلام رسيدم پرسيد: چه كردى؟ گفتم: خدا پنجاه نماز بر من و امّتم واجب گردانيد، حضرت موسى عليه السّلام گفت: يا محمد! پروردگار تو از عبادت بى نياز است و امّت تو آخر امّتها و ضعيفترين امّتهايند و تاب تكليف پنجاه نماز نمى آورند، برگرد بسوى پروردگار خود و سؤال كن كه تخفيف دهد بر امّت تو؛ پس برگشتم تا به نزد سدرة المنتهى رسيدم و به سجده افتادم و عرض كردم: پروردگارا! بر من و بر امّت من پنجاه نماز واجب گردانيدى و بر ما دشوار است، به فضل خود تخفيف ده بر ما؛ پس حق تعالى ده نماز را به من بخشيد؛ چون برگشتم و به موسى عليه السّلام رسيدم گفت: برگرد و باز شفاعت كن كه خدا كم كند كه امّت تو طاقت چهل نماز ندارند؛ پس برگشتم تا به نزد سدرة المنتهى به سجده افتادم و تضرع كردم تا خداوند رحمان ده نماز ديگر بخشيد، و چون به موسى عليه السّلام رسيدم گفت: برگرد و باز شفاعت كن كه امّت تو تاب اين تكليف ندارند؛ همچنين هر مرتبه كه مى آمدم مرا برمى گردانيد تا به پنج نماز رسيد، باز موسى عليه السّلام گفت: برو و شفاعت كن، گفتم: يا موسى! ديگر شرم مى كنم كه زياده از اين استدعا كنم و ليكن بر اين پنج نماز صبر مى كنم، پس حق تعالى مرا ندا كرد كه: چون بر پنج نماز صبر كردى من بر اين پنج نماز ثواب پنجاه نماز تو را و امّت تو را عطا مى كنم و هر نماز را به ده نماز قبول مى كنم، و هر كه از امّت تو حسنه اى بجا آورد ده حسنه از براى او مى نويسم، و اگر قصد كند و بجا نياورد

ص: 717

يك حسنه براى او مى نويسم، و هركه از ايشان گناهى را قصد كند و بجا نياورد بر او نمى نويسم و اگر بجا آورد يك گناه بر او مى نويسم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا موسى بن عمران عليه السّلام را از جانب اين امّت جزاى خير دهد كه بار ايشان را سبك و تكليف ايشان را آسان كرد (1).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: زيد بن على بن الحسين عليه السّلام از پدر خود امام زين العابدين عليه السّلام سؤال كرد كه: اى پدر! مرا خبر ده كه چون جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت و حق تعالى پنجاه نماز بر امّت او واجب كرد چرا از خدا سؤال نكرد كه تخفيف دهد بر ايشان تا آنكه حضرت موسى عليه السّلام گفت: برگرد و سؤال كن كه خدا تخفيف دهد بر ايشان؟

فرمود كه: اى فرزند! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خلاف ادب دانست كه چيزى كه خدا او را و امّت او را به آن مكلّف گرداند او را رد نمايد، و چون پيغمبر عظيم الشأن مانند موسى شفاعت كرد براى امّت آن حضرت روا نبود آن حضرت را كه رد كند شفاعت برادر خود موسى را لهذا برگشت مكرر به شفاعت آن حضرت تا بر پنج نماز قرار يافت.

زيد گفت: اى پدر! در پنج نماز نيز موسى عليه السّلام شفاعت كرد، چرا حضرت برنگشت كه استدعاى تخفيف بكند؟

حضرت فرمود كه: اى فرزند! حضرت مى خواست كه تخفيف براى امّت حاصل گردد و ثواب ايشان كم نشود و ثواب پنجاه نماز داشته باشد، و اگر كمتر از پنج نماز مى شد ثواب پنجاه نماز نداشتند زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها (2)«هركه بياورد حسنه اى پس از براى اوست ده مثل آن» لهذا وقتى كه آن حضرت به زمين آمد جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: اين پنج نماز برابر پنجاه نماز است و گفتۀ من تغيير نمى يابد

ص: 718


1- . تفسير قمى 2/11-12.
2- . سورۀ انعام:160.

و من ستم كننده نيستم بر بندگان خود (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: ابو حمزۀ ثمالى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: آيا خدا وصف كرده مى شود به مكان و او را مكانى و جائى مى باشد؟

حضرت فرمود كه: خدا از آن بلندتر و پاكتر است كه مكانى داشته باشد.

ابو حمزه گفت: پس چرا خدا پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان برد؟

حضرت فرمود: براى آن به آسمان برد كه به او بنمايد ملكوت آسمانها را و آنچه در آسمانهاست از عجايب صنع و بدايع خلق او.

ابو حمزه عرض كرد: پس چه معنى دارد ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى (2)؟

حضرت فرمود كه: يعنى رسول خدا نزديك شد به حجابهاى نور حق تعالى پس ديد ملكوت آسمانها را پس آويخته شد و نظر كرد بسوى زمين و ملكوت زمين را همه از آنجا مشاهده نمود چنانكه گمان كرد كه زمين آن قدر به او نزديك است مانند دو سر كمان يا نزديكتر (3).

و به سندهاى صحيح روايت كرده اند كه يونس (4)از حضرت امام موسى عليه السّلام سؤال كرد كه: حق تعالى به چه سبب پيغمبر خود را به آسمان بالا برد و از آنجا به سدرة المنتهى برد و از آنجا به حجابهاى نور برد و با او رازها گفت و خطابها كرد و حال آنكه خدا را مكانى نمى باشد؟ حضرت فرمود كه: خدا را مكان و جا نمى باشد و نسبت او به همۀ مكانها يكى است و بر او زمان جارى نمى شود و ليكن حق تعالى خواست كه مشرّف گرداند به آن حضرت ملائكه و ساكنان آسمانها را و گرامى دارد آنها را به مشاهدۀ جمال عديم المثال آن

ص: 719


1- . امالى شيخ صدوق 371؛ علل الشرايع 132.
2- . سورۀ نجم:8 و 9.
3- . علل الشرايع 131 و 132.
4- . در مصدر «يونس بن عبد الرحمن» ذكر شده است.

اختر برج رفعت و جلال، و خواست كه به آن حضرت بنمايد از عجايب عظمت خود امرى چند كه بعد از فرود آمدن به زمين مردم را به آنها خبر دهد تا ايمان ايشان زياده گردد، و نه چنان بود كه بالا بردن آن حضرت به آسمان براى آن باشد كه خدا در آسمان بود چنانكه مشبّهان مى گويند، خدا منزّه است از آنچه آنها به او نسبت مى دهند (1).

و ابن بابويه و احمد بن ابى طالب طبرسى به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى براق را مسخّر من گردانيد و آن بهتر است از دنيا و آنچه در دنيا است، و آن حيوانى است از حيوانات بهشت نه بسيار بلند است و نه بسيار كوتاه، و روى آن مانند روى آدميان است و سم آن مانند سم اسبان است و دمش مانند دم گاو است، از درازگوش بزرگتر و از استر كوچكتر است، زينش از ياقوت سرخ است و ركابش از مرواريد سفيد است، و هفتاد هزار مهار دارد از طلا و دو بال دارد مكلّل و مزيّن به مرواريد و ياقوت و زبر جد و الوان جواهر، و در ميان دو ديده اش نوشته شده است: «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له، محمد رسول اللّه» و از جميع حيوانات خوشرنگتر است، و اگر خدا او را رخصت دهد در يك رفتار دنيا و آخرت را مى گردد و طى مى كند (2).

و ابن بابويه به روايت ديگر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در روز قيامت من بر براق سوار خواهم شد و روى او مانند روى انسان است و گونۀ او مانند گونۀ اسب است و يالش از مرواريد بافته است و گوشهايش از زبرجد سبز است و ديده هايش مانند ستارۀ زهره مى درخشد و بدنش را شعاعى هست مانند شعاع خورشيد تابان و از سينۀ او به جاى عرق مرواريد غلطان جارى است و خلقتش در هم پيچيده است و دستها و پاهايش بلند است و نفسى دارد مانند نفس آدميان كه سخن مى شنود و مى فهمد (3).

ص: 720


1- . علل الشرايع 132.
2- . عيون اخبار الرضا 2/32 با اندكى اختصار؛ احتجاج 1/111.
3- . خصال 203.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: كنيت براق ابو هلال است (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: جبرئيل براق را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد از استر كوچكتر و از درازگوش درازتر و گوشهايش پيوسته در حركت بود و ديده هايش در سم دستهايش بود و به قدر آنچه ديده اش مى ديد يك گام مى گذاشت، و چون به كوهى مى رسيد دستهايش كوتاه مى شد و پاهايش دراز مى شد، و چون از بلندى به نشيب مى آمد دستهايش دراز مى شد و پاهايش كوتاه مى شد، و موهاى يالش بلند و بسيار بود و از جانب راست آويخته بود و دو بال از پى سر داشت (2).

و كلينى و ابن بابويه به سندهاى صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان هفتگانه بالا برد در آسمان اول بر او بركت فرستاد، و در آسمان دوم فرايض خود را به او تعليم نمود، و در آسمان سوم محملى از نور براى او فرستاد كه در آن محمل چهل نوع از نور بود از انوارى كه بر دور عرش الهى مى باشد كه ديده هاى نظر كنندگان تاب ديدن آنها ندارد: يكى از آن نورها نور زردى بود كه جميع زرديها از ان زرد شده است، و يكى از آنها نور سرخى بود كه جميع سرخيها از آن سرخ شده است، و يكى از آنها نور سفيدى بود كه جميع سفيديها از آن سفيد شده است، و همچنين ساير نورها به عدد انوار و رنگها، و در آن محمل حلقه ها و سلسله ها و زنجيرها از نقره بود.

پس حضرت را در آن محمل نشاندند و بردند به آسمان اول، چون ملائكه را نظر بر آن انوار افتاد تاب ديدن آنها نياوردند و به اطراف آسمان گريختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائكة و الرّوح» و گفتند: چه بسيار شبيه است اين نورها به انوار جلال عرش پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» پس ملائكه ساكن شدند و درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه جمع شدند نزد آن حضرت و بر او سلام كردند و گفتند: يا

ص: 721


1- . علل الشرايع 596.
2- . كافى 8/376.

محمد! چگونه است حال برادر تو على؟ گفت: بخير است حال او، گفتند: چون او را ببينى سلام ما را به او برسان، حضرت فرمود كه: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه حق تعالى پيمان تو و پيمان او را از ما گرفت در روز الست و ما پيوسته بر تو و بر او صلوات مى فرستيم؛ پس حق تعالى در آسمان اول چهل نوع از انواع نور بر محمل آن جناب افزود كه هيچ يك از آنها شباهت به نورهاى اول نداشت و حلقه ها و زنجيرها بر آن محمل افزود.

و آن حضرت را به آسمان دوم بالا بردند، چون به نزديك در آسمان دوم رسيد ملائكه به اطراف آسمان گريختند و به سجده افتادند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح» چه بسيار شبيه است اين نور به نور پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان لا اله الاّ اللّه» چون اين صدا را شنيدند ملائكه نزد آن حضرت جمع شدند و درهاى آسمان گشوده شد و گفتند: اى جبرئيل! اين كيست با تو؟ جبرئيل گفت:

اين محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلى؛ حضرت فرمود كه: پس ملائكه به سرعت تمام بسوى من دويدند و بر من سلام كردند و گفتند: برادر خود را از ما سلام برسان، گفتم: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه حق تعالى پيمان ولايت و اعانت و محبت تو را و او را و شيعيان او را تا روز قيامت از ما گرفت و ما در هر روز پنج نوبت تفحّص شيعيان او مى كنيم و به روهاى ايشان نظر مى كنيم يعنى در وقت نمازها؛ پس حق تعالى چهل نوع ديگر از انواع نور براى من زياده گردانيد كه شباهتى به نورهاى سابق نداشت و حلقه ها و زنجيرهاى ديگر اضافه نمود.

و چون مرا به آسمان سوم بالا بردند ملائكه به اطراف آسمان گريختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح» و گفتند: چه بسيار شبيه است اين نورها به نورهاى پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان محمدا رسول اللّه اشهد ان محمدا رسول اللّه» ، ملائكه چون اين شهادت را شنيدند بسوى من دويدند و درهاى آسمان را گشودند و گفتند:

مرحبا بر پيغمبر اول كه پيش از همۀ خلق آفريده شده و از همه افضل است، و آخر كه بعد از همۀ پيغمبران مبعوث گرديده است، و حاشر كه در زمان او قيامت برپا خواهد شد،

ص: 722

و ناشر كه پهن كنندۀ علوم و خيرات و كمالات است در ميان خلق يعنى محمد كه خاتم پيغمبران است، و مرحبا به على كه بهترين اوصياء است؛ پس ملائكه بر من سلام كردند و از حال على سؤال كردند، گفتم: او را در زمين خليفۀ خود كرده ام و به جاى خود گذاشته ام آيا او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى چگونه او را نشناسيم و حال آنكه در هر سال يك مرتبه به حجّ بيت المعمور مى رويم و در آنجا نامۀ سفيدى هست كه در آن نام محمد و على و حسن و حسين و امامان فرزندان حسين و شيعيان ايشان تا روز قيامت نوشته است و ما پيوسته براى بركت دست بر سر ايشان مى كشيم؛ پس باز حق تعالى چهل نوع از انواع نور كه شبيه نبودند به نورهاى سابق و حلقه ها و زنجيرهاى ديگر بر محمل من افزود.

و مرا بالا بردند بسوى آسمان چهارم و در آنجا ملائكه سخنى نگفتند و صداهاى آهسته مى شنيدم كه گويا در سينه هاى ايشان پيچيده بود و ملائكه به سرعت بسوى من جمع شدند و درهاى آسمان را براى من گشودند پس جبرئيل گفت: «حيّ على الصلاة حيّ على الصلاة، حيّ على الفلاح حيّ على الفلاح» ملائكه گفتند: دو صدا است كه به يكديگر مقرونند-به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا مى شود نماز و به على عليه السّلام مى رسند به فلاح و رستگارى- پس جبرئيل گفت: «قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة» ملائكه گفتند: اين براى شيعيان على عليه السّلام است كه ايشان نماز را چنانكه بايد برپا مى دارند تا روز قيامت، پس ملائكه پرسيدند: در كجا گذاشتى برادر خود على عليه السّلام را و چه حال دارد او؟ گفتم: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى مى شناسيم او را و شيعيان او را و ارواح شيعيان او نورهايند در دور عرش الهى، و در بيت المعمور نامه اى از نور هست كه در آن از نور نوشته است نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان ذرّيّت حسين و نامهاى شيعيان ايشان يكى بر آنها زياد نمى شود و يكى كم نمى شود و آن نامه پيمانى است كه بر ما گرفته اند و در هر جمعه آن پيمان را بر ما مى خوانند.

پس سجدۀ شكر حق تعالى بجا آوردم و در سجده نداى حق تعالى به من رسيد كه: سر خود را بردار از سجده، چون سر برداشتم ديدم كه آسمانها شكافته شده و حجابها از پائين

ص: 723

و بالا برداشته شده بود، پس به من ندا رسيد كه: به زير پاى خود نظر كن، چون نظر كردم خانۀ كعبۀ شما را ديدم كه در برابر بيت المعمور بود كه اگر از دست خود چيزى مى انداختم بر روى كعبه مى افتاد، پس ندا رسيد: اى محمد! اين حرم است و توئى پيغمبر محترم كه حرمت حرم از توست و هرچه در زمين هست در آسمان مثالى و شبيهى دارد؛ پس پروردگار من مرا ندا كرد: يا محمد! دست خود را بگشا تا بگيرى از آبى كه از ساق راست عرش من مى ريزد، پس آب عرش ريخت و دست راست خود را پيش داشتم و آب را گرفتم و به اين سبب سنّت شد كه آب وضو را به دست راست بردارند، پس ندا رسيد كه به اين آب روى خود را بشوى تا آنكه چون انوار عظمت و جلال مرا مشاهده نمائى پاك و مطهر باشى، پس دست راست و چپ خود را تا مرفق بشوى كه مى خواهى به دستهاى خود كلام مرا بگيرى و با ترى كه در دست تو بماند سر و پاهاى خود را تا كعب مسح كن، امّا مسح سر براى آن است كه مى خواهم دست رحمت بر سرت كشم و بركت خود را بر تو فرو فرستم، و امّا مسح پاها براى آن است كه مى خواهم تو را به مكانى چند بالا برم كه كسى پيش از تو پا بر آنجاها نگذاشته است و بعد از تو كسى پا بر آنجاها نخواهد گذاشت -اين بود علت اذان و وضو و نماز كه براى امّت آن حضرت مقرر گرديد-.

پس حق تعالى ندا كرد: يا محمد! رو به جانب حجر الاسود كن كه در مقابل توست و به عدد حجابهاى من مرا به بزرگى ياد كن و «اللّه اكبر» بگو، به اين سبب مقرر شد كه افتتاح نماز به هفت «اللّه اكبر» بكنند زيرا كه حجابها هفت حجاب بود و هر مرتبه كه آن حضرت يك «اللّه اكبر» مى گفت يك حجاب را طى مى كرد، و چون سه حجاب را طى كرد به دريائى از درياهاى نور ربّ غفور رسيد، و چون دو تكبير ديگر گفت و دو حجاب ديگر را طى كرد به درياى ديگر از درياهاى نور رسيد، و چون دو تكبير ديگر گفت و و حجاب ششم و هفتم را طى كرد به درياى ديگر از درياهاى نور رسيد؛ و به اين سبب مقرر شد كه سه تكبير افتتاح را پياپى بگويند و دعا بخوانند پس دو تكبير ديگر را پياپى بگويند و دعا بخوانند پس دو تكبير ديگر را پياپى بگويند و دعاى توجه بخوانند چنانكه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اذان و اقامه و هفت تكبير افتتاح هفت آسمان و هفت حجاب عظمت و جلال را طى كرد

ص: 724

و به مقام قرب و مخاطبۀ كريم ذو الجلال رسيد، و نماز معراج مؤمن است و مؤمن كامل نيز چون چنين كند و تكبيرات هفتگانه را بگويد حجب ظلمانيّه كه به سبب خطاها و علائق دنيا ميان او و حق تعالى بهم رسيده مرتفع مى گردد و به مقام قرب و خطاب با جناب ربّ الارباب مى رسد.

پس حق تعالى به آن جناب خطاب فرمود كه: اكنون به مقام قرب و وصال من رسيدى پس نام مرا ببر، حضرت گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و به اين سبب در اول سوره «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا كرد آن حضرت را كه: مرا حمد كن، حضرت گفت: «الحمد للّه رب العالمين» و در خاطر خود گفت: «شكرا» .

حق تعالى فرمود: بار ديگر مرا نام ببر چون از خود چيزى به خاطر گذرانيدى، پس بار ديگر گفت: «الرحمن الرحيم» تا آنكه به الهام حق تعالى سورۀ حمد را تمام كرد، و چون «و لا الضّالّين» گفت، حضرت در خاطر خود گفت: «الحمد للّه رب العالمين شكرا» پس حق تعالى خطاب كرد: يا محمد! چون قرآن را قطع كردى به حمد من بار ديگر نام مرا ياد كن، پس بار ديگر گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و به اين سبب در اول سوره نيز «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا رسيد كه سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ را بخوان چنانكه بر تو فرستادم كه آن سوره مشتمل است بر نعت و وصف من و نسبت من با خلق من، چون سورۀ توحيد را خواندم ندا فرمود كه: براى عظمت من خم شو و دست بر زانوهاى خود بگذار و بسوى عرش من نظر كن، چون چنين كردم نورى از انوار عظمت و جلال حق مشاهده كردم كه مدهوش شدم و به الهام الهى گفتم: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» يعنى: «به پاكى ياد مى كنم پروردگار عظيم خود را و به حمد و شكر او مشغولم» ، چون اين ذكر را خواندم اندكى به حال خود بازآمدم و دهشت نفس من تسكين يافت تا آنكه به الهام خدا هفت مرتبه اين ذكر را گفتم تا به حال خود بازآمدم، و به اين سبب مقرر شد كه اين ذكر در ركوع مكرر خوانده شود.

پس خدا ندا كرد: سر بردار، چون از ركوع سر برداشتم صداى ملائكه را شنيدم كه

ص: 725

تسبيح و تهليل و تحميد حق تعالى مى كردند پس گفتم: «سمع اللّه لمن حمده» ، و چون نظر به جانب بالا كردم و نورى عظيمتر از نور اول ديدم كه مرغ عقلم پرواز كرد و دهشتم از اول زياده شد، پس از دهشت آن حال نزد ملك ذو الجلال به سجده افتادم و رو بر زمين تذلّل نهادم و براى علوّ آنچه ديده بودم به الهام خداوند اعلا هفت مرتبه گفتم: «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» و هر مرتبه كه اين ذكر را مى گفتم قدرى از دهشت و حيرت خود را كمتر مى يافتم تا آنكه از حالت تحيّر بازآمدم و به كمال معرفت حق فايز گرديدم؛ پس سر از سجده برداشتم و نشستم تا مرا از آن دهشت و حيرت و گرانى انوار عظمت استراحتى حاصل شود، پس به الهام حق بار ديگر به جانب بالا نظر كردم و نورى از آن انوار ديگر رباينده تر مشاهده كردم و بار ديگر بى اختيار نزد خداوند قهّار به سجده افتادم و باز هفت مرتبه «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» گفتم و چون قابليّت مشاهدۀ انوار مرا افزون شد بار ديگر سر برداشتم و اندكى نشستم و بسوى آن انوار نگريستم، پس به اين سبب دو سجده مقرر شده و نشستن بعد از دو سجده سنّت شد.

پس برخاستم و بار ديگر به خدمت پروردگار خود به بندگى ايستادم و حق تعالى ندا كرد مرا كه: بار ديگر سورۀ حمد بخوان، چون خواندم ندا رسيد كه: سورۀ إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ را بخوان كه مشتمل است بر بزرگوارى تو و اهل بيت تو تا روز قيامت.

پس بار ديگر ركوع و سجود كردم چنانكه در ركعت اول بجا آوردم، و چون خواستم برخيزم حق تعالى مرا ندا كرد كه: يا محمد! ياد كن نعمتهاى مرا بر خود و نام مرا ببر، پس به الهام حق تعالى گفتم: «بسم اللّه و باللّه و لا اله الاّ اللّه و الاسماء الحسنى كلّها للّه» ، و چون شهادتين گفتم حق تعالى فرمود: صلوات فرست بر خود و بر اهل بيت خود، گفتم: «صلّى اللّه عليّ و على اهل بيتي» ، پس خدا بر من و بر اهل بيت من صلوات فرستاد.

و چون نظر كردم صفهاى ملائكه و ارواح پيغمبران را ديدم كه در عقب من صف كشيده اند، پس حق تعالى مرا ندا كرد كه: سلام كن بر ايشان، گفتم: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: يا محمد! منم سلام و تحيت و رحمت و بركات توئى و امامان بعد از تو.

ص: 726

پس خدا مرا امر كرد كه به جانب چپ التفات نكنم و اول سوره اى كه من بعد از «قل هو اللّه احد» شنيدم سورۀ «انا انزلناه» بود.

و چون نماز معراج دو ركعت بود، به اين سبب در دو ركعت اول شك و سهو نمى باشد و اين نماز ظهر بود و اول نمازى بود كه بر آن حضرت واجب شد (1).

و شيخ كراجكى روايت كرده از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: در شب معراج حق تعالى مرا ندا كرد كه: سؤال كن از پيغمبران گذشته كه بر چه چيز مبعوث شدند؟ چون از ايشان پرسيدم گفتند: ما همه مبعوث شديم بر پيغمبرى تو و امامت على بن ابى طالب و امامان فرزندان شما؛ پس خدا به من وحى فرستاد كه: نظر كن به جانب راست عرش، چون نظر كردم صورت على و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد باقر و جعفر صادق و موسى كاظم و على بن موسى الرضا و محمد تقى و على نقى و حسن عسكرى و مهدى صلوات اللّه عليهم اجمعين را ديدم كه در درياى نور نماز مى كردند، پس حق تعالى فرمود: اينها حجتهاى من و اولياء و دوستان منند و مهدى كه آخر ايشان است انتقام خواهد كشيد از دشمنان من (2).

و ايضا به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم به هيچ گروه از ملائكه نگذشتم مگر آنكه از من سؤال كردند از على بن ابى طالب عليه السّلام تا آنكه گمان كردم نام على در آسمانها از نام من مشهورتر است، چون به آسمان چهارم رسيدم و ملك موت را ديدم گفت: يا محمد! هر بنده اى كه خدا آفريده است من قبض روح او مى نمايم بغير از تو و على كه حق تعالى به دست قدرت خود قبض روح شما مى نمايد، و چون به زير عرش رسيدم على بن ابى طالب را ديدم كه در زير عرش ايستاده است گفتم: يا على! تو پيش از من آمدى؟ جبرئيل گفت: يا محمد با كى سخن مى گوئى؟ گفتم: با برادرم على، گفت: يا محمد! اين على نيست و ليكن ملكى است از

ص: 727


1- . علل الشرايع 312؛ كافى 3/483. و روايت در اين دو مصدر با اندكى تفاوت ذكر شده است.
2- . كنز الفوائد 258.

ملائكۀ رحمان كه خدا او را به صورت على خلق كرده است و ما ملائكۀ مقرّبان هرگاه مشتاق مى شويم به لقاى على عليه السّلام اين ملك را زيارت مى كنيم براى كرامت على عليه السّلام نزد حق تعالى (1).

و شيخ حسن بن سليمان روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم و به مرتبۀ قاب قوسين أو أدنى رسيدم در آنجا صورت على را ديدم و حق تعالى مرا ندا كرد كه: اين صورت را مى شناسى؟ عرض كردم: بلى اين صورت على بن ابى طالب است؛ پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: فاطمه را به او تزويج كن و او را خليفۀ خود گردان (2).

و ايضا از كتاب معراج ابن بابويه روايت كرده است به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج بردند آن حضرت را بر تختى از ياقوت سرخ نشانيدند كه آن تخت را از زبرجد سبز مرصّع كرده بودند و ملائكه آن تخت را به آسمان بردند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! اذان بگو، آن حضرت گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» و ملائكه نيز گفتند، پس گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» و ملائكه نيز گفتند، پس گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» پس ملائكه گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا چه شد وصىّ تو على؟ حضرت فرمود: او را به جاى خود در ميان امّت خود گذاشتم، ملائكه گفتند: نيكو خليفه در ميان امّت خود گذاشته اى بدرستى كه حق تعالى طاعت او را بر ما واجب گردانيده است.

پس او را به آسمان دوم بردند و ملائكه همان سؤال كردند، و همان گفتند كه ملائكۀ آسمان اول گفتند، و در هر آسمان چنين بود تا آنكه آن حضرت را به آسمان هفتم بالا بردند و در آنجا عيسى عليه السّلام را ملاقات كرد و عيسى عليه السّلام بر آن حضرت سلام كرد و از حال على بن ابى طالب عليه السّلام سؤال كرد، حضرت فرمود: او را جانشين خود كردم در ميان امّت

ص: 728


1- . كنز الفوائد 260.
2- . بحار الانوار 18/302 به نقل از كتاب المحتضر.

خود، عيسى عليه السّلام گفت: نيكو خليفه اى براى خود اختيار كرده اى كه حق تعالى اطاعت او را بر ملائكه واجب كرده است، پس موسى و ساير پيغمبران عليهم السّلام را ملاقات كرد و همه در باب على عليه السّلام گفتند آنچه عيسى عليه السّلام گفت، پس حضرت از ملائكه پرسيد: كجاست پدر من ابراهيم؟ گفتند: او با اطفال شيعيان على است، چون حضرت داخل بهشت شد ديد كه ابراهيم عليه السّلام در زير درختى نشسته است كه آن درخت پستانها دارد مانند پستانهاى گاو و اطفال نزد او هستند و هر يك يكى از آن پستانها را در دهان دارند و چون پستان از دهان يكى از آنها بيرون مى آيد ابراهيم عليه السّلام برمى خيزد و باز پستان را در دهان او مى گذارد، چون ابراهيم عليه السّلام آن حضرت را ديد سلام كرد و احوال على عليه السّلام را از او پرسيد، حضرت فرمود: او را به جاى خود در ميان امّت خود گذاشتم، ابراهيم عليه السّلام گفت: نيكو خليفه و جانشينى براى خود اختيار كرده اى بدرستى كه خدا بر ملائكه اطاعت او را واجب گردانيده است و اينها اطفال شيعيان اويند من از حق تعالى سؤال كردم كه مرا مأمور كند تربيت ايشان كنم و هر جرعه اى كه هر يك از ايشان از اين پستانها مى آشامد در آن جرعه لذت و مزۀ جميع ميوه ها و نهرهاى بهشت را مى يابد (1).

و ايضا از كتاب مزبور روايت كرده است از جابر انصارى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون شب معراج مرا به آسمان هفتم بردند بر در هر آسمان ديدم نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين» ، چون به حجابهاى نور رسيدم بر هر حجابى اين را نوشته ديدم، و چون به عرش رسيدم بر هر ركن عرش اين را نوشته ديدم (2).

و باز از كتاب مزبور روايت كرده است از اعمش از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان پنجم رسيدم صورت على بن ابى طالب را در آنجا مشاهده كردم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه صورت است؟ گفت: يا محمد! ملائكه خواهش كردند كه از مشاهدۀ جمال على بهره مند گردند، عرض كردند:

ص: 729


1- . بحار الانوار 18/303 به نقل از كتاب المحتضر.
2- . بحار الانوار 18/304 به نقل از كتاب المحتضر.

خداوندا! فرزندان آدم در دنيا بهره مند مى شوند هر بامداد و پسين به مشاهدۀ خورشيد جمال على بن ابى طالب كه دوست و محبوب حبيب تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و خليفۀ اوست و وصى و امين اوست پس ما را نيز بهره مند فرما به صورت آن حضرت به قدر آنچه اهل دنيا به اين سعادت فايز مى گردند، پس حق تعالى صورت آن حضرت را از نور قدس خود آفريد و صورت على نزد ايشان است كه در شب و روز او را زيارت مى كنند و هر بامداد و پسين از مشاهدۀ جمال او متمتّع مى شوند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر مبارك آن حضرت زد صورت همان ضربت بر آن صورت مقدس ظاهر شد و هر بامداد و پسين كه ملائكه آن صورت را زيارت مى كنند بر ابن ملجم لعنت مى كنند، و چون حسين بن على عليه السّلام شهيد شد ملائكه فرود آمدند و آن حضرت را به آسمان بردند تا او را با صورت على عليه السّلام در آسمان پنجم بازداشتند، پس هر فوج از ملائكه كه از آسمانهاى بالا به زير مى آيند يا از آسمانهاى زير به بالا مى روند براى زيارت على عليه السّلام و آن امام شهيد و به خون آلوده را مى بينند يزيد و ابن زياد و جميع قاتلان آن حضرت را لعنت مى كنند، و اين امر مستمر است تا روز قيامت.

اعمش گفت: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين حديث از علمهاى مخزون مكنون ماست، روايت مكن اين را مگر به كسى كه اهل اين دانى (1).

و ايضا از كتاب مذكور روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم هيچ سخن شيرين تر و خوشايندتر از سخن پروردگار خود نشنيدم، پس گفتم: خداوندا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و با موسى سخن گفتى و ادريس را به مكان بلند بالا بردى و داود را زبور دادى و سليمان را ملكى دادى كه ديگرى را سزاوار نباشد، پس به من چه عطا مى فرمائى؟ حق تعالى فرمود: اى محمد! تو را خليل خود گردانيدم چنانكه ابراهيم را خليل خود گردانيدم، و با تو سخن گفتم چنانكه با موسى سخن گفتم، و فاتحة الكتاب

ص: 730


1- . بحار الانوار 18/304-305 به نقل از كتاب المحتضر.

و سورۀ بقره را به تو دادم و به هيچ پيغمبرى نداده بودم، و تو را به هر سياه و سفيد و سرخ از اهل زمين و به جميع جن و انس مبعوث گردانيدم، و زمين را براى تو و امّت تو نمازگاه و پاك كننده گردانيدم، و غنيمت را براى تو و امّت تو حلال كردم، و تو را به ترسى كه در دل دشمنان تو افكندم يارى كردم كه در دو ماه راه دشمن از تو مى ترسد، و بهترين كتابها را براى تو فرستادم كه شاهد بر جميع كتابها است و به لغت عربى است و مجموعۀ علوم اولين و آخرين است، و نام تو را بلند گردانيدم كه در هر جا كه من مذكور شوم تو با من مذكور شوى (1).

و ايضا از كتاب مزبور روايت كرده است از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون در شب معراج مرا به آسمان اول بردند قصرى ديدم از نقرۀ سفيد كه دو ملك بر در آن قصر ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم: از ايشان بپرس كه اين قصر از كيست؟ چون پرسيد گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان دوم رفتم در آنجا قصرى از طلاى سرخ ديدم نيكوتر از آن قصر اول و بر در آن قصر دو ملك ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد كه: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان سوم رفتم باز قصرى ديدم از ياقوت سرخ و دو ملك ديدم بر در آن قصر ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان چهارم رفتم قصرى ديدم از درّ سفيد و دو ملك بر در آن ايستاده بودند، پرسيدم: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان پنجم رفتم قصرى ديدم از درّ زرد و دو ملك بر درش ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان ششم رفتم قصرى ديدم از مرواريد تر و دو ملك بر درش ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان هفتم رفتم قصرى ديدم از نور عرش حق تعالى و بر در آن قصر دو ملك

ص: 731


1- . بحار الانوار 18/305 به نقل از كتاب المحتضر.

ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم كه پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم.

پس از آنجا بالا رفتم و پيوسته از نور به ظلمت مى رفتم و از ظلمت به نور مى رفتم تا به درخت سدرة المنتهى رسيدم و در آنجا جبرئيل از من جدا شد، گفتم: اى خليل من! در چنين مكانى مرا تنها مى گذارى؟ جبرئيل گفت: بحقّ آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است اين مكان كه تو طى كردى هيچ پيغمبر مرسل و ملك مقرّب به اين مكان نيامده است و مرا ياراى آن نيست كه از آن بالاتر بيايم و تو را به ربّ العزة مى سپارم، پس از آنجا به درياهاى نور افتادم و امواج عظمت و جلال مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور مى افكند تا مرا بازداشت خداى رحمان در ملكوت خود در آن مكان كه مى خواست، پس مرا ندا كرد: اى احمد! بايست در خدمت من، چون نداى حق را شنيدم بر خود بلرزيدم و از خود تهى گرديدم.

پس بار ديگر از ملكوت اعلى ندا رسيد: يا احمد، عرض كردم: لبّيك ربّي و سعديك، اينك بندۀ توام و در خدمت تو ايستاده ام، ندا رسيد: خداوند عزيز تو را سلام مى رساند، عرض كردم: اوست سلام و از اوست سلام و بسوى او برمى گردد سلام.

بار ديگر ندا رسيد: اى احمد، عرض كردم: لبّيك و سعديك اى سيّد و مولاى من، فرمود آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ ، پس به الهام حق تعالى گفتم وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ تا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (1).

پس حق تعالى فرمود لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ ، پس عرض كردم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا تا فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (2)؛ پس حق تعالى فرمود: آنچه طلب كردى به تو و امّت تو عطا كردم.

و چون از مناجات پروردگار خود فارغ شدم نداى حق به من رسيد كه: كى را در زمين

ص: 732


1- . سورۀ بقره:285.
2- . سورۀ بقره:286.

جانشين و خليفۀ خود كردى؟ عرض كردم: خداوندا! بهترين ايشان را كه پسر عمّ من است بر ايشان خليفه كردم، پس ندا رسيد: يا احمد! كيست پسر عمّ تو؟ عرض كردم:

خداوندا! تو بهتر مى دانى على بن ابى طالب را خليفۀ خود كردم، پس هفت مرتبه از ملكوت اعلى ندا رسيد كه: يا احمد! با على بن ابى طالب نيكو سلوك كن و حرمت او را رعايت نما.

پس ندا فرمود: نظر كن به جانب راست عرش، چون نظر كردم ديدم كه به ساق راست عرش نوشته است: خداوندى بجز من نيست و شريك ندارم و محمد رسول من است و او را قوّت بخشيدم به على، اى احمد! نام تو را از نام خود اشتقاق كردم، منم خداوند محمود حميد و توئى محمد، و نام پسر عمّ تو را از نام خود اشتقاق كردم، منم خداوند اعلا و اوست على، اى ابو القاسم! برگرد هدايت كننده و هدايت يافته، نيك آمدى و نيك رفتى خوشا حال تو و خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و تو را تصديق نمايد.

پس به درياى نور افتادم و موجهاى آن دريا مرا فرود آورد، و چون به جبرئيل رسيدم نزد سدرة المنتهى جبرئيل گفت: اى خليل من! خوش رفتى و خوش آمدى، چه گفتى و چه شنيدى؟ من آنچه گفتنى بود به او گفتم و آنچه نهفتنى بود نهفتم؛ پس گفت: آخر ندائى كه تو را نام گردانيد چه بود؟ گفتم: اين بود كه: اى ابو القاسم! برگرد هدايت كننده و هدايت يافته؛ جبرئيل گفت: نپرسيدى كه چرا تو را ابو القاسم نام كرد؟ گفتم: نه يا روح اللّه؛ ناگاه از ملكوت اعلى ندا رسيد: اى احمد! تو را ابو القاسم كنيت كردم براى آنكه تو رحمت مرا در قيامت ميان بندگان من قسمت خواهى كرد، جبرئيل گفت: گوارا باد تو را كرامت پروردگار تو اى حبيب من سوگند مى خورم بآن خداوندى كه تو را به رسالت فرستاده است كه اين كرامت را كه به تو داد به احدى قبل از تو نداده است.

پس با جبرئيل برگشتم و چون به آسمان هفتم به نزد آن قصر رسيدم جبرئيل را گفتم كه: از آن دو ملك سؤال كن كه آن جوان هاشمى كه صاحب اين قصر است كيست؟ چون سؤال كرد گفتند: على بن ابى طالب پسر عمّ محمد است، و همچنين به هر يك از آن قصرها

ص: 733

كه رسيدم و جبرئيل سؤال كرد، ملائكه چنين جواب گفتند (1).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جبرئيل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج برد به مكانى رسيد و ايستاد و آن حضرت را گفت: بالا رو، حضرت فرمود: اى جبرئيل! مرا در چنين حالى تنها مى گذارى؟ گفت: يا محمد! برو كه به مكانى رسيده اى كه هيچ بشر قبل از تو به اين مكان نرسيده بود و بعد از تو نخواهد رسيد (2).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند مرتبه به معراج رفت؟ فرمود: دو مرتبه؛ و فرمود: جبرئيل آن جناب را به مرتبه اى رسانيد و گفت: بايست در اينجا كه اين مكانى است كه هيچ ملك و پيغمبر به اين مكان نرسيده اند و بدرستى كه پروردگار تو بر تو صلوات مى فرستد و مى گويد: «سبّوح قدّوس انا ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتي غضبي» يعنى: «منم بسيار مقدس و بسيار منزّه و منم پروردگار ملائكه و روح، سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من» ، حضرت عرض كرد: «اللّهم عفوك عفوك» «خداوندا! عفو و بخشش و آمرزش تو را مى طلبم» ، پس به مقام قاب قوسين رسيد و نزد حجابى از نور رسيد كه مى درخشيد و آن حجاب از زبرجد سبز بود و مانند سوراخ سوزنى از انوار جلال و عظمت حق بر او جلوه كرد پس نداى حق به او رسيد كه: يا محمد، عرض كرد: لبّيك اى پروردگار من، حق تعالى فرمود: كى را براى امّت خود اختيار كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد: خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على بن ابى طالب امير مؤمنان و سيّد مسلمانان و پيشواى رو سفيدان و دست و پا سفيدان است.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: امامت على بن ابى طالب عليه السّلام از آسمان آمد و حق تعالى خود به پيغمبرش فرمود بى آنكه ملكى در ميان باشد (3).

ص: 734


1- . بحار الانوار 18/312 به نقل از كتاب المحتضر.
2- . كافى 1/442.
3- . كافى 1/442-443.

مؤلف گويد: مى تواند بود كه دو مرتبه در مكه معراج واقع شده باشد و باقى صد و بيست مرتبه در مدينه واقع شده باشد؛ يا معراج به عرش دو مرتبه شده باشد و باقى به آسمان شده باشد؛ يا دو مرتبه جسمانى باشد و باقى روحانى؛ و اللّه يعلم.

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزديك بيت المعمور رسيد وقت نماز شد، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پيش ايستاد و ملائكه و پيغمبران در عقب او صف كشيده و نماز كردند (1).

و به سند صحيح ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالى در شب معراج مرا به ملكوت اعلا برد از عقب حجاب وحى ها به من فرمود كه ملكى در ميان نبود، و از جملۀ آن وحى ها آن بود كه: يا محمد! هركه ولى و دوست مرا ذليل گرداند چنان است كه با من محاربه كرده است و هركه با من محاربه كند من با او محاربه مى كنم، من عرض كردم: خداوندا! كيست ولىّ تو؟ فرمود: هركه ايمان آورد به تو و وصىّ تو و امامان فرزندان شما و ايشان را امام خود داند (2).

و به سند معتبر روايت كرده است كه نافع به حضرت امام محمد باقر عليه السّلام گفت:

مسئله اى از تو مى پرسم كه جواب نتواند گفت مگر پيغمبر يا وصىّ او، حضرت باقر عليه السّلام فرمود: آن چه مسأله است؟ عرض كرد: مرا خبر ده كه ميان عيسى عليه السّلام و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند سال فاصله بود؟ حضرت فرمود: به قول من پانصد و به قول تو ششصد سال؛ عرض كرد: مرا خبر ده از تفسير قول حق تعالى وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ اَلرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ (3)يعنى: «سؤال كن از آنها كه فرستاديم ايشان را قبل از تو به پيغمبرى كه آيا قرار داديم بغير از خداى رحمان خدايانى كه پرستيده شوند» ، نافع گفت:

هرگاه ميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عيسى عليه السّلام پانصد سال فاصله بود چگونه خدا او را امر كرد كه از پيغمبران سؤال كند؟ حضرت باقر عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج

ص: 735


1- . كافى 3/302.
2- . كافى 2/353.
3- . سورۀ زخرف:45.

برد از جملۀ آياتى كه به او نمود آن بود كه در بيت المقدس ارواح جميع پيغمبران را نزد آن حضرت جمع كرد و جبرئيل را فرمود اذان و اقامه گفت و در اذان «حيّ على خير العمل» گفت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش ايستاد و پيغمبران همه با او نماز كردند و چون از نماز فارغ شد به امر الهى از ايشان پرسيد: بر چه چيز گواهى مى دهيد و چه چيز مى پرستيد؟ گفتند: گواهى مى دهيم كه خداوندى نيست بجز معبود يكتا و او را شريكى در آفرينش و معبوديّت نيست و گواهى مى دهيم كه تو پيغمبر اوئى و بر اين اعتقاد از ما عهد و پيمان گرفته اند، نافع عرض كرد: راست گفتى اى ابو جعفر (1).

و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شب معراج جبرئيل براق را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت سوار شد و به بيت المقدس رفت و در آنجا ديد آنكه را ديد از برادران خود از پيغمبران، و چون برگشت از معراج اصحاب خود را خبر داد كه: من در اين شب به معراج رفتم و وارد بيت المقدس شدم و بر براق سوار شدم و علامت راستى گفتار من آن است كه در عرض راه به قافلۀ ابو سفيان رسيدم كه از شام مى آمدند و بر سر فلان آب فرود آمده بودند و شتر سرخى از ايشان گم شده بود و از پى بى آن مى گرديدند و آن قافله نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد و شتر سرخى در جلوى آن قافله خواهد بود، پس بعضى از كافران قريش بر سبيل استهزاء گفتند: طرفه سوار تندروى است كه در يك شب به شام مى رود و برمى گردد در ميان شما جمعى هستند كه شام را ديده اند اگر راست مى گويد وصف بيت المقدس و قنديلها و ستونهاى آن را و كيفيت بازارهاى شام را از او بپرسيد تا دروغ او بر شما ظاهر گردد، چون پرسيدند جبرئيل صورت شام را در برابر آن حضرت بازداشت و هرچه مى پرسيدند حضرت نظر مى كرد و جواب ايشان مى فرمود تا آنكه همۀ جوابها را مطابق آنچه مى دانستند شنيدند و ايمان نياوردند از ايشان مگر اندكى، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ

ص: 736


1- . كافى 8/120-121.

عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ (1) يعنى: «نفع نمى بخشد آيات و معجزات و ترسانندگان جماعتى را كه ايمان نياوردند» (2).

كلينى و شيخ طبرسى و ابن بابويه روايت كرده اند به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه: چون در شب معراج رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مقابل مسجد كوفه رسيد جبرئيل گفت: مقابل مسجد كوفه رسيده اى كه مسجد پدر تو آدم عليه السّلام و مصلاّى پيغمبران است پس فرود آى و نماز كن، و حضرت را فرود آورد و در آنجا دو ركعت نماز كرد و به آسمان بالا رفت (3).

و در كتاب اختصاص از امام على النقى عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان چهارم رسيدم در آنجا قبّه اى ديدم كه از آن بهتر نديده بودم و آن چهار ركن داشت و چهار در داشت و همه از استبرق سبز بود، گفتم: اى جبرئيل! اين قبّه چيست كه در آسمان از آن نيكوتر نديدم؟ گفت: اى حبيب من! اين صورت شهرى است كه آن را «قم» مى گويند و بندگان مؤمن خدا در آنجا جمع خواهند شد و انتظار شفاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در قيامت خواهند كشيد و بر ايشان غمها و اندوه ها و المها وارد خواهد شد، راوى گفت: از امام عليه السّلام پرسيدم: فرج ايشان كى خواهد بود؟ فرمود: وقتى كه آب براى ايشان بر روى زمين ظاهر گردد (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شبى كه مرا به معراج بردند جبرئيل مرا بر دوش راست خود نشانيد و در عرض راه به زمين سرخى رسيدم از زعفران خوشرنگتر و از مشك خوشبوتر و در آنجا مرد پيرى ديدم كه كلاه درازى بر سر داشت، از جبرئيل پرسيدم: اين چه زمين است؟ گفت: اين بقعه اى است كه شيعيان تو و شيعيان وصىّ تو على عليه السّلام در اينجا خواهند بود، گفتم: اين مرد

ص: 737


1- . سورۀ يونس:101.
2- . كافى 8/364-365.
3- . كافى 8/281؛ مجمع البيان 3/163؛ تفسير عياشى 2/146.
4- . اختصاص 101.

پير كيست؟ گفت: ابليس لعين است مى خواهد ايشان را از ولايت على عليه السّلام منع كند و بر فسق و فجور تحريص نمايد، گفتم: اى جبرئيل! مرا بسوى آن بقعه فرو بر؛ پس مانند برق جهنده به يك چشم بر هم زدن مرا به آن موضع رسانيد و من به او خطاب كردم كه: «قم» يعنى: «برخيز» اى ملعون و شريك شو در مال و اولادان و زنان دشمنان ايشان كه تو را بر شيعيان من و شيعيان على سلطنتى نيست. پس از آن روز آن شهر را قم ناميدند براى آنكه حضرت به شيطان گفت «قم» (1).

و سيد ابن طاووس به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: شبى در حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه جبرئيل پاى مرا فشرد، چون بيدار شدم كسى را نديدم و چون به خواب رفتم بار ديگر پاى مرا فشرد، و چون بيدار شدم دستم را گرفت و مرا بر روى كرسى نشانيد مانند آشيان مرغان و به يك چشم همزدن ديدم كه در مكان ديگرم، گفت: مى دانى در كجائى؟ گفتم: نه، گفت: اين بيت المقدس است كه حشر خلايق به اينجا خواهد شد؛ پس جبرئيل انگشت سبابه را بر گوش راست نهاد و اذان دو تا دو تا گفت و در آخر «حيّ على خير العمل» گفت و اقامه را دو تا دو تا گفت و در آخرش دو مرتبه «قد قامت الصّلاة» گفت، چون فارغ شد نورى از آسمان ساطع شد و به آن نور قبرهاى پيغمبران شكافته شد و از هر طرف لبيك گويان بسوى بيت المقدس آمدند، پس چهار هزار و چهارصد و چهارده پيغمبر جمع شدند و صف كشيدند و جبرئيل بازوى مرا گرفت و پيش داشت و گفت: اى محمد! نماز كن با پيغمبران كه برادران تواند و تو خاتم ايشانى و خاتم اولى است از مختوم، چون به جانب راست خود نظر كردم پدرم ابراهيم خليل را ديدم كه دو حلّۀ سبز پوشيده بود و در جانب راستش دو ملك و در جانب چپش دو ملك ايستاده بودند، چون به جانب چپ خود نظر كردم برادر و وصىّ خود على بن ابى طالب را ديدم كه دو حلّۀ سفيد پوشيده بود و در هر طرفش دو ملك ايستاده بودند، چون او را ديدم بسيار شاد شدم؛ و چون از نماز فارغ شدم به نزد ابراهيم عليه السّلام رفتم و با من

ص: 738


1- . علل الشرايع 572.

مصافحه كرد، دست راست مرا به هر دو دست خود گرفت و گفت: مرحبا اى پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و فرستاده شده در زمان شايسته، پس على بن ابى طالب آمد و ابراهيم عليه السّلام به هر دو دست، دست راست او را گرفت و مصافحه كرد و گفت: مرحبا اى فرزند شايسته و وصىّ پيغمبر شايسته؛ چون صبح شد من و على هر دو در ابطح بوديم و هيچ تعب نكشيده بوديم (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: چون جبرئيل مرا به آسمان برد دست مرا گرفته داخل بهشت كرد و بر مسندى از مسندهاى بهشت نشانيد و بهى به دستم داد ناگاه آن به شكافته شد و از ميان آن حورى بيرون آمد كه مژگانش مانند سينۀ كركس سياه بود و گفت: «السّلام عليك يا احمد السّلام عليك يا رسول اللّه السّلام عليك يا محمّد» گفتم: تو كيستى خدا تو را رحمت كند؟ گفت: منم راضيۀ مرضيه، خداوند جبار مرا از سه چيز آفريده است، پائين من از مشك است و بالاى من از كافور و ميان من از عنبر است و مرا به آب زندگانى خمير كرده اند و خداوند جليل به من فرمود: باش، پس آفريده شدم براى پسر عمّ تو و وصىّ تو و وزير تو على بن ابى طالب عليه السّلام (2).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: شبى جبرئيل براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهارپائى آورد از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر و پاهايش بلندتر از دستهايش بود و آنچه چشم كار كند يك گام آن بود، و چون حضرت خواست سوار آن شود امتناع كرد، جبرئيل گفت: اين محمد است، چون نام آن حضرت را شنيد طورى تواضع كرد كه به زمين چسبيد پس حضرت سوار آن شد و به هر بلندى كه بالا مى رفت دستهايش كوتاه و پاهايش بلند مى شد و چون به نشيب مى رفت دستهايش دراز و پاهايش كوتاه مى شد؛ پس در تاريكى شب به قافلۀ پربارى كه متعلق به ابو سفيان بود رسيدند و از صداى بال براق شتران رم كردند و كسى از آخر قافله غلام خود را كه در اول قافله بود ندا كرد: اى

ص: 739


1- . سعد السعود 100.
2- . امالى شيخ صدوق 154.

فلان! شتران رم كردند و فلان شتر بارش افتاد و دستش شكست.

پس از آنجا گذشتند تا به بلقا رسيدند حضرت فرمود: اى جبرئيل! من تشنه شدم، جبرئيل كاسۀ آبى به آن حضرت داد و تناول نمود.

پس از آنجا گذشتند و به جماعتى رسيدند كه قلابهاى آتش به پاهاى ايشان زده بودند و سرنگون آويخته بودند، حضرت فرمود: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها گروهى اند كه حق تعالى ايشان را به حلال غنى فرموده است و طلب حرام مى كنند.

پس به جمعى رسيدند كه با سوزن و ريسمان آتش بدنهاى ايشان را مى دوختند، حضرت فرمود: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها بكارت زنان را به زنا مى بردند.

پس از آنجا گذشتند و به مردى رسيدند كه بستۀ هيزمى را مى خواست بردارد و نمى توانست پس هيزم ديگر بالاى آنها مى گذاشت، حضرت فرمود: اين كيست؟ جبرئيل عرض كرد: اين صاحب قرض است كه اداى قرض نمى تواند كرد و ديگر قرض مى كند.

پس از آنجا گذشتند تا به كوه شرقى بيت المقدس رسيدند، حضرت در آنجا باد بسيار گرمى احساس نمود و صداى مهيبى شنيد، فرمود: اى جبرئيل! اين چه باد بود و آن چه صدا بود؟ عرض كرد: آن باد و صدا از جهنم بود، حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از جهنم.

پس از جانب راست خود نسيم خوشبوئى و صداى نيكوئى شنيد و از حقيقت آنها جويا شد، جبرئيل عرض كرد: اين شميم و صداى بهشت است، حضرت فرمود: از خدا سؤال مى كنم بهشت را.

پس از آنجا گذشتند و به دروازۀ بيت المقدس رسيدند و در آنجا نصرانى بود كه هر شب دروازه را مى بستند و كليدها را در زير سر او مى گذاشتند، در آن شب هرچند سعى كردند دروازه بسته نشد و به نزد او آمده گفتند: امشب دروازه بسته نمى شود، گفت:

پاسبانان را مضاعف كنيد.

و چون داخل بيت المقدس شدند جبرئيل صخرۀ بيت المقدس را برداشت و از زير آن

ص: 740

سه قدح بيرون آورد: قدحى از شير و قدحى از عسل و قدحى از شراب، چون قدح شير و قدح عسل را به آن حضرت داد تناول فرمود، و چون قدح شراب را داد حضرت فرمود:

سيراب شدم و نمى خواهم، جبرئيل گفت: اگر مى آشاميدى امّت تو همه گمراه مى شدند و از تو متفرق مى شدند، پس در مسجد بيت المقدس نماز كرد و گروهى از پيغمبران به آن حضرت اقتدا كردند.

و در آن شب با جبرئيل ملكى فرود آمده بود كه هرگز به زمين نيامده بود پس در آنجا به نزديك آن حضرت آمد و عرض كرد: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد: اينها كليدهاى خزانه هاى زمين است اگر مى خواهى پيغمبر بنده باش و اگر مى خواهى كليدها را بگير و پيغمبر پادشاه باش؛ جبرئيل اشاره كرد آن حضرت را كه:

تواضع كن، حضرت فرمود كه: مى خواهم پيغمبر بنده باشم و پادشاهى دنيا را نمى خواهم.

پس از آنجا به آسمان رفتند، و چون به در آسمان اول رسيدند جبرئيل گفت: در را بگشائيد، ملائكه گفتند: كيست با تو؟ گفت: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، ملائكه گفتند: نيكو آمدنى آمده است؛ و چون در را گشودند و داخل شدند آن حضرت به هر گروهى از ملائكه كه رسيد سلام كردند بر او و براى او دعا كردند و او را مشايعت كردند پس به مرد پيرى رسيدند كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، حضرت پرسيد: اين مرد پير كيست و اين اطفال كيستند؟ جبرئيل گفت كه: اين پدر تو ابراهيم خليل عليه السّلام است و اين كودكان اطفال مؤمنانند بر دور او كه ايشان را غذا مى دهد و تربيت مى كند.

و چون از آنجا گذشتند و به مردى رسيدند كه بر كرسى نشسته بود، و چون به جانب راست خود نظر مى كرد مى خنديد و شاد مى شد، و چون به جانب چپ خود مى نگريست اندوهناك مى شد و مى گريست! حضرت پرسيد: اين كيست؟ جبرئيل عرض كرد: اين پدر تو آدم است چون مى بيند آنها را كه داخل بهشت مى شوند از فرزندانش شاد و خندان مى شود و چون مى بيند آنها را كه داخل جهنم مى شوند از فرزندانش محزون و گريان مى شود.

پس از آنجا گذشتند و ملكى را ديدند كه بر كرسى نشسته پس آن ملك بر آن حضرت

ص: 741

سلام كرد و ليكن آن شادى و خوش روئى كه از ديگران ديد از او نديد، فرمود: اى جبرئيل! من به هيچ ملك نگذشتم مگر از او ديدم آنچه مى خواستم از شادى و سرور بغير اين ملك، جبرئيل عرض كرد: اين «مالك» خزانه دار جهنم است و او از همۀ ملائكه خوش روتر و خوش خوتر بود و چون حق تعالى جهنم را به او سپرد و مشاهده نمود عذابها را كه خدا براى عاصيان خود مهيّا كرده است ديگر نخنديد.

پس از آنجا گذشت تا به مقام مناجات حق تعالى رسيد و پنجاه نماز بر امّت او واجب گرديد و به شفاعت حضرت موسى عليه السّلام استدعاى تخفيف نمود تا به پنج نماز رسيد، چون در برگشتن به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيد گفت: يا محمد! امّت خود را از من سلام برسان و خبر ده ايشان را كه بهشت آبش شيرين است و خاكش خوشبو است و زمينش ساده است و درختانش از «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر و لا حول و لا قوة الاّ باللّه» است، پس امر كن امّت خود را كه اين ذكرها را بسيار بگويند تا درختان ايشان در بهشت بسيار شود. پس در راه به قافله اى از قريش رسيدند.

چون حضرت فرود آمد خبر داد اهل مكه را از معراج و خبر داد ايشان را از قافلۀ ابو سفيان و رم كردن شتران و شكستن پاى شتر ايشان، و فرمود: نزد طلوع آفتاب آن قافله داخل مى شوند؛ و چون آفتاب طالع شد قافله داخل شدند و آنچه حضرت خبر داده بود همه را تصديق كردند (1).

و ابن بابويه و على بن ابراهيم در حديث موثق از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى در ابطح خوابيده بودم و على عليه السّلام در دست راست من و جعفر در دست چپ من و حمزه نزديك من خوابيده بودند ناگاه صداى بال ملائكه را شنيدم و گوينده اى مى گفت كه: اى جبرئيل! بسوى كداميك مبعوث شده اى؟ جبرئيل اشاره بسوى من كرد و گفت: بسوى اين مبعوث شده ام و اين بهترين فرزندان آدم است و آن كه در دست راست اوست وصى و وزير و داماد و خليفۀ اوست در امّت او، و آن ديگرى عموى

ص: 742


1- . امالى شيخ صدوق 364-367.

اوست حمزه كه سيّد الشهداء است، و آن ديگرى جعفر است پسر عمّ او كه دو بال رنگين خدا به او خواهد داد كه در بهشت با ملائكه پرواز كند، بگذارش كه ديده اش به خواب رود و گوشهايش بشنود و دلش خبر دار باشد، مثل او مثل پادشاهى است كه خانه اى ساخته باشد و خوانى گسترده باشد و بندۀ خود را به خوان خود دعوت كرده باشد: پادشاه، خداوند عالميان است؛ و خانه، دنيا است؛ و خوان، نعمت حق تعالى بهشت بى انتهاست؛ و داعى از جانب خدا، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

پس جبرئيل آن حضرت را بر براق سوار كرد و بسوى بيت المقدس برد و محرابهاى پيغمبران را بر آن حضرت عرض كرد و در آنجا نماز كرد و برگشت، و در برگشتن به قافلۀ قريش گذشت و ايشان فرود آمده بودند و شترى از ايشان گم شده بود از پى بى آن شتر مى گشتند و ظرف آبى نزد ايشان بود، حضرت از آن ظرف آب آشاميد و باقى آن را ريخت.

چون حضرت برگشت به مكه فرمود: امشب رفتم بسوى بيت المقدس و آثار و منازل پيغمبران را ديدم و به قافلۀ قريش گذشتم در فلان موضع و شتر ايشان گم شده بود و آب ايشان را آشاميدم و ريختم، ابو جهل گفت: بپرسيد بيت المقدس چند استوانه و چند قنديل دارد؟ پس جبرئيل صورت بيت المقدس را در برابر آن حضرت بازداشت كه آنچه پرسيدند جواب فرمود؛ پس گفتند: تا قافله بيايد و حقيقت گفته هاى تو را معلوم كنيم، حضرت فرمود: قافله نزد طلوع آفتاب خواهد آمد و شتر سرخ موئى در جلو شتران خواهد بود.

چون صبح شد اهل مكه بسوى عقبه جمع شدند تا حقيقت گفتار آن حضرت را معلوم كنند، چون آفتاب طالع شد قافله پيدا شد به همان نشانها كه حضرت فرموده بود و اهل قافله به فرمودۀ آن حضرت خبر دادند و با مشاهدۀ اينها كفر و عناد ايشان زياده شد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به

ص: 743


1- . امالى شيخ صدوق 363 با اختصار؛ تفسير قمى 2/13.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! چون مرا به آسمان هفتم بردند و از آنجا به سدرة المنتهى و از آنجا به حجابهاى نور و حق تعالى مرا گرامى داشت به مناجات خود و رازهاى نهان به من گفت، در ميان آنها فرمود: يا محمد؛ عرض كردم: لبّيك اى پروردگار من و سيد من كه توئى با بركت و بلند مرتبه، فرمود: بدان كه على امام و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هركه اطاعت من كند و اوست كلمه اى كه لازم متقيان گردانيده ام، هركه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هركه او را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است، پس او را بشارت ده به اين؛ چون حضرت به زمين آمد على را بشارت داد به آنچه حق تعالى در حقّ او فرموده بود، امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! آيا قدر من به مرتبه اى رسيده است كه در چنين مكانى مرا ياد كنند؟ حضرت فرمود: بلى يا على، شكر كن پروردگار خود را، پس على عليه السّلام به سجده افتاد براى شكر نعمت حق تعالى، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سر بردار يا على كه حق تعالى به تو مباهات كرد با ملائكۀ خود (1).

و به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان بردند جبرئيل آن حضرت را به نهرى رسانيد كه آن را «نور» مى گفتند چنانكه در قرآن فرموده است جَعَلَ اَلظُّلُماتِ وَ اَلنُّورَ (2)، چون به آن نهر رسيدند جبرئيل گفت:

عبور كن با بركت خدا كه حق تعالى ديدۀ تو را منوّر گردانيده و راه تو را گشوده است و اين نهرى است كه احدى از آن عبور نكرده است نه ملك مقرّب و نه پيغمبر مرسل، و هر روز يك مرتبه من در اين نهر فرو مى روم و بيرون مى آيم و بالهاى خود را مى افشانم و از هر قطره اى كه از بال من مى ريزد حق تعالى ملك مقرّبى خلق مى نمايد كه او بيست هزار رو دارد و چهل هزار زبان دارد و به هر زبانى به لغتى سخن مى گويد كه اهل لغت ديگر آن را نمى فهمند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن نهر گذشت تا به حجابها رسيد و آنها پانصد حجابند كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است، پس جبرئيل گفت: پيش

ص: 744


1- . امالى شيخ صدوق 247.
2- . سورۀ انعام:1، در روايت «خلق» آمده ولى در آيۀ شريفه «جعل» مى باشد.

برو اى محمد، حضرت فرمود: اى جبرئيل! تو چرا با من نمى آئى؟ جبرئيل عرض كرد: از اين مكان نمى توانم گذشت-به روايت ديگر گفت: اگر به قدر يك بند انگشت پيشتر آيم مى سوزم (1)-پس حضرت رسول پيش تاخت آنچه خدا خواست تا آنكه حق تعالى او را ندا كرد: منم محمود و توئى محمد نام تو را از نام خود اشتقاق كردم، هركه با تو وصل كند به محبت و متابعت من با او وصل مى كنم به لطف و رحمت و هركه از تو قطع كند از او قطع مى نمايم لطف و رحمت خود را، فرو رو بسوى بندگان من و خبر ده ايشان را به كرامت من تو را و من هيچ پيغمبر نفرستادم مگر وزيرى براى او مقرر كردم و تو رسول منى و على وزير توست (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در شب معراج حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ندا كرد كه: يا محمد! مدت پيغمبرى تو منقضى شد و عمر تو به آخر رسيد كه را براى امّت خود بعد از خود اختيار كرده اى؟ عرض كرد: پروردگارا! من خلق تو را امتحان كردم احدى را نيافتم كه اطاعت من زياده از على بن ابى طالب بكند، حق تعالى فرمود: من نيز كسى را نيافتم كه بعد از تو اطاعت من زياده از او بكند، حضرت گفت: خداوندا! امتحان كردم خلق تو را و كسى را نيافتم كه مرا دوست تر دارد از على بن ابى طالب، حق تعالى فرمود: براى من نيز چنين است از من به او برسان كه او نشانۀ شاهراه هدايت است و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هركه اطاعت من بكند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر بال ملكى سوار شدم و از سدرة المنتهى گذشتم تا به ساق عرش درآويختم و از ساق عرش ندا شنيدم كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى و معبودى نيست و سالمم از همۀ نقصها و عيبها و امان دهنده ام از عذاب خود مؤمنان را و شاهدم بر احوال خلق و عزيز و غالبم و جبارم و بزرگوارى مخصوص من است و به خلق خود مهربان و رحم كننده ام، پس خدا را به دل

ص: 745


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/229.
2- . امالى شيخ صدوق 290.
3- . تفسير قمى 2/244؛ امالى شيخ صدوق 386.

ديدم نه به ديده (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون مرا به آسمان بالا بردند و داخل بهشت شدم در آنجا قصرى ديدم از ياقوت سرخ كه از بيرونش اندرونش را مى توانست ديد براى روشنى و صفا و نور آن و در آن قصر دو قبّه بود از مرواريد و زبرجد، گفتم: اى جبرئيل! اين قصر از كيست؟ گفت: براى كسى است كه سخن نيكو گويد و پيوسته روزه باشد و طعام بسيار بخوراند و به عبادت بايستد در شب هنگامى كه مردم در خوابند.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: عرض كردم: يا رسول اللّه! از امّت تو كسى هست كه طاقت اينها داشته باشد؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سخن نيكو آن است كه بگويد «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه أكبر» ، و پيوسته روزه داشتن آن است كه ماه مبارك رمضان را تمام روزه بدارد، و طعام دادن آن است كه براى عيال خود تحصيل نمايد آن قدر كه ايشان محتاج ديگران نباشند، و در شب نماز كردن آن است كه نماز خفتن را بجا آورد در هنگامى كه يهود و نصارى و ساير كافران در خوابند (2).

و ابن بابويه به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى در شب معراج مرا ندا كرد كه: يا محمد؛ عرض كردم:

لبّيك اى پروردگار من، پس فرمود: بدان كه على پيشواى متقيان و پادشاه مؤمنان است و كشانندۀ رو سفيدان و دست و پا سفيدان است-يعنى شيعيان خود-بسوى بهشت (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالى در شب معراج خود با من سخن گفت و مرا ندا كرد كه: اى محمد! على حجت من است بعد از تو بر خلق من و پيشواى اهل طاعت من است، هركه فرمان او برد فرمان من برده است و هركه عصيان او كند عصيان من كرده است پس او را نصب كن براى امّت خود

ص: 746


1- . احتجاج 1/109.
2- . امالى شيخ طوسى 458؛ تفسير قمى 1/21.
3- . امالى شيخ صدوق 491.

كه با او هدايت يابند بعد از تو (1).

و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه: حق تعالى در شب معراج حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ندا فرمود كه: يا محمد! كه را اختيار كرده اى كه بعد از تو در ميان امّت تو جانشين تو باشد؟ حضرت عرض كرد: خداوندا! تو براى من اختيار كن، حق تعالى فرمود: من اختيار كردم براى تو برگزيدۀ تو را كه على بن ابى طالب است (2).

و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا از آسمان هفتم به سدرة المنتهى بردند و از آنجا به حجابهاى نور رفتم حق تعالى مرا ندا فرمود كه: اى محمد! تو بندۀ منى و من پروردگار توام پس براى من خضوع كن و بس، و مرا عبادت كن و بس، و بر من توكل كن و بس، و بر غير من اعتماد مكن كه من تو را پسنديدم كه بنده و حبيب و رسول و پيغمبر من باشى، و برادر تو على را پسنديدم كه خليفۀ من و درگاه قرب من باشد پس اوست حجت من بر بندگان من و پيشواى خلق من است، به او شناخته مى شوند دوستان و دشمنان من و به او جدا مى شوند لشكر شيطان از لشكر من و به او برپا مى شود دين من و به او محفوظ مى گردد حدود من و جارى مى شود احكام من، و به سبب تو و او و امامان از فرزندان او رحم مى كنم بندگان و كنيزان خود را، و به قائم شما آبادان مى گردانم زمين خود را به تسبيح و تقديس و تهليل و تكبير خود، و به او پاك مى گردانم زمين را از دشمنان خود و ميراث مى دهم آن را به دوستان خود، و به او كلمۀ كافران را پست و كلمۀ خود را بلند مى گردانم، و به او زنده مى گردانم بندگان خود را و شهرهاى خود را، و از براى او به مشيت خود ظاهر مى گردانم گنجها و ذخيره هاى خود را و او را مطّلع مى گردانم بر رازهاى خود، و او را امداد مى كنم به ملائكۀ خود كه او را تقويت نمايند بر جارى گردانيدن امر من و بلند گردانيدن دين من، اوست ولىّ حق و به راستى مهدى و هدايت كنندۀ بندگان من (3).

ص: 747


1- . امالى شيخ صدوق 387.
2- . امالى شيخ صدوق 474.
3- . امالى شيخ صدوق 504.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى خلقى نيافريده است كه افضل باشد از من و گرامى تر باشد نزد او از من، عرض كردم: يا رسول اللّه! تو بهترى يا جبرئيل؟ فرمود: يا على! بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل را بر ملائكۀ مقرّبان و مرا فضيلت داده است بر جميع پيغمبران و بعد از من تو را و امامان بعد از تو را فضيلت داده است بر ملائكه و جميع خلق، و بدرستى كه ملائكه خدمتكاران ما و خدمتكاران محبّان مايند، يا على! آنها كه حامل عرشند و آنان كه در دور عرشند تسبيح و تحميد پروردگار خود مى گويند و طلب آمرزش مى نمايند براى آنان كه ايمان آورده اند به ولايت ما، يا على! اگر ما نمى بوديم نمى آفريد خدا آدم را و نه حوّا و نه بهشت و نه دوزخ و نه آسمان و نه زمين را، چگونه بهتر نباشيم از ملائكه و حال آنكه ما پيشى گرفتيم بر ايشان بسوى معرفت پروردگار خود و تسبيح و تهليل و تقديس او زيرا كه اول چيزى كه حق تعالى خلق كرد ارواح ما بود پس گويا گردانيد ما را به توحيد و تحميد خود، پس ملائكه را خلق كرد و چون ايشان ارواح ما را يك نور ديدند و عظمت نور ما را مشاهده كردند و نور ما را بسيار عظيم شمردند ما «سبحان اللّه» گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما خلق مربوب خدائيم و حق تعالى منزّه است از صفات ما و ساير مخلوقات، پس ملائكه به تسبيح ما تسبيح گفتند و حق تعالى را از صفات ما منزّه دانستند، و چون عظمت شأن ما را مشاهده نمودند ما «لا اله الاّ اللّه» گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما بنده هاى خدائيم و ما را از خدائى بهره اى نيست و بغير خدا ديگرى مستحقّ پرستيدن نيست، و چون ملائكه بزرگى ما را مشاهده كردند ما «اللّه اكبر» گفتيم تا ملائكه دانستند خدا از آن بزرگتر است كه كسى بزرگوارى تواند يافت مگر به بندگى او، و چون عزت و قوّت ما را در ملكوت اعلى مشاهده كردند ما گفتيم «لا حول و لا قوة الاّ باللّه» ملائكه دانستند كه حول و قوّت مخصوص خدا است، و چون ملائكه مشاهده كردند نعمتهاى خدا را بر ما و دانستند كه حق تعالى اطاعت ما را بر همۀ خلق واجب گردانيده است گفتيم «الحمد للّه» تا ملائكه بدانند كه خدا از ما مستحقّ شكر و ثنا است به سبب نعمتها كه به ما كرامت فرموده است، پس ملائكه گفتند «الحمد للّه»

ص: 748

و به بركت ما هدايت يافتند بسوى تحميد و توحيد و تسبيح و تهليل و تمجيد حق تعالى؛ پس حق تعالى آدم عليه السّلام را خلق كرد و نور ما را در صلب او سپرد و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم ما و اكرام ما، پس سجدۀ ايشان بندگى خدا بود و اكرام و اطاعت آدم عليه السّلام بود براى آنكه ما در صلب او بوديم و چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال آنكه سجده كردند همۀ ايشان براى آدم؟

و چون مرا به آسمان بردند جبرئيل اذان و اقامه گفت دو تا دو تا و گفت: پيش بايست اى محمد، گفتم: اى جبرئيل! من بر تو پيشى گيرم؟ گفت: آرى زيرا كه حق تعالى پيغمبرانش را بر ملائكه فضيلت داده است و تو را بخصوص بر همۀ خلق زيادتى داده است، پس من جلو ايستادم و با ايشان نماز كردم و اين را براى فخر نمى گويم.

و چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل گفت: پيش رو يا محمد، و خود ايستاد، گفتم:

اى جبرئيل! در چنين موضعى از من جدا مى شوى؟ گفت: يا محمد! اين منتهاى حدّى است كه خدا براى من قرار داده است اگر از اينجا بگذرم بالهاى من مى سوزد به سبب تعدّى كردن از اندازه هاى حق تعالى، پس مرا در درياهاى نور غوطه دادند و در بحار الانوار خداوند جبار شنا كردم تا رسيدم به آنجا كه خدا مى خواست كه مرا به آنجا بالا برد از علوم ملك او.

پس ندا از جانب اعلا به من رسيد: يا محمد! عرض كردم: لبّيك و سعديك اى پروردگار من، پس ندا رسيد: اى محمد! توئى بندۀ من و من پروردگار توام مرا عبادت كن و بر من توكل كن بدرستى كه توئى نور من در عباد من و رسول من بسوى خلق من و حجت من بر بندگان من، براى تو و هركه تو را متابعت كند آفريدم بهشت خود را و هركه تو را مخالفت كند آفريدم آتش خود را براى او، و براى اوصياى تو واجب گردانيدم كرامت خود را و براى شيعيان ايشان واجب گردانيدم ثواب خود را، عرض كردم: خداوندا! اوصياى مرا تعيين فرما كه ايشان را بشناسم، فرمود: اى محمد! اوصياى تو آنهايند كه نامهاى ايشان بر ساق عرش من نوشته است، چون نظر كردم به ساق عرش دوازده نور ديدم و در هر نور سطرى سبز ديدم كه در آن سطر نام يكى از اوصياى من نوشته بود، اول ايشان على بن

ص: 749

ابى طالب و آخر ايشان مهدى امّت من، عرض كردم: خداوندا! اينها اوصياى منند بعد از من؟ فرمود: يا محمد! اينها دوستان من و اوصيا و برگزيدگان و حجتهاى منند بعد از تو بر بندگان من و ايشان اوصيا و خليفه هاى تواند و بهترين خلق منند بعد از تو، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه دين خود را به ايشان ظاهر گردانم و كلمۀ خود را به ايشان بلند گردانم و به آخر ايشان زمين را از دشمنان خود پاك گردانم و مشرق و مغرب زمين را به تصرف او درآورم و بادها را مسخّر او گردانم و ابرهاى صعب را براى او ذليل گردانم كه بر آنها سوار شود و به هر جا كه خواهد از آسمان و زمين برود و او را به لشكرهاى خود يارى كنم و به ملائكۀ خود مدد كنم تا آنكه دعوت من بلند گردد و همۀ خلق بر يگانه پرستى من جمع شوند، پس سلطنت او را دائم و مستمر گردانم و دولت حق را در دوستان خود و پيشوايان دين قرار دهم كه دست به دست گردانند تا روز قيامت (1).

ايضا به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده است كه: روزى عايشه به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آن حضرت فاطمه عليها السّلام را در دامن خود نشانده بود و مى بوسيد، عايشه عرض كرد: چرا اين دختر بزرگ را اين قدر مى بوسى و به چه سبب افراط در محبت او مى نمائى؟ حضرت فرمود: اى عايشه! در شب معراج چون به آسمان چهارم رسيدم جبرئيل اذان و اقامه گفت و مرا پيش داشت و با اهل آسمان چهارم نماز كردم، و چون به جانب راست خود نظر كردم حضرت ابراهيم عليه السّلام را در باغى از باغهاى بهشت ديدم كه گروهى از ملائكه او را در ميان گرفته بودند، و چون بر آسمان ششم بر آمدم ندا از جانب اعلا شنيدم كه: اى محمد! نيك پدرى است پدر تو ابراهيم و نيك برادرى است برادر تو على، چون به حجابهاى عظمت و جلال رسيدم جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت كرد در آنجا درختى از نور ديدم كه زير آن درخت دو ملك حلّه ها و زيورها بر هم پيچيدند، گفتم: اى حبيب من جبرئيل! اين درخت از كيست؟ گفت: از برادرت على بن ابى طالب است و اين دو ملك براى او حلّه و زيورها مى پيچند و جمع

ص: 750


1- . علل الشرايع 5؛ عيون اخبار الرضا 1/262.

مى كنند تا روز قيامت، چون پيشتر رفتم رطبى براى من آوردند از زبد نرمتر و از مشك خوشبوتر و از عسل شيرين تر، من يك رطب گرفتم و خوردم و آن رطب نطفه شد در پشت من و چون به زمين آمدم با خديجه نزديكى كردم و او به فاطمه حامله شد، پس فاطمه حوريه اى است به صورت انسان، هرگاه مشتاق بهشت مى شوم فاطمه را مى بوسم و مى بويم كه ريحانۀ بهشت است (1).

به روايت ديگر فرمود: هر وقت او را مى بوسم بوى درخت طوبى از او مى شنوم (2).

و ايضا به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام روايت كرده است از امام محمد التقى عليه السّلام كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: روزى من و فاطمه عليها السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتيم و آن حضرت بسيار مى گريست، عرض كردم: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه چه چيز سبب گريۀ تو شده است؟

فرمود: يا على! شبى كه مرا به آسمان بردند زنى چند از امّت خود را در عذاب شديد ديدم و گريۀ من براى ايشان است، زنى را ديدم كه به موى سر آويخته بودند و مغز سرش مى جوشيد؛ و زنى را ديدم كه به زبان آويخته بودند و حميم جهنم را در حلقش مى ريختند؛ و زنى را ديدم كه به پستانها آويخته بودند؛ و زنى را ديدم كه گوشت بدن خود را مى خورد و آتش در زيرش شعله مى كشيد؛ و زنى را ديدم كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقربها را بر او مسلط كرده بودند؛ و زنى را ديدم كور و كر و لال بود و در تابوت آتش كرده بودند او را و مغز سرش از بينى او بيرون مى آمد و بدنش از خوره و پيسى پاره پاره مى شد؛ و زنى را ديدم كه به پاها آويخته بودند در تنور آتش؛ و زنى را ديدم كه گوشت بدن او را از پيش و پس مى بريدند به مقراضهاى آتش؛ و زنى را ديدم كه رو و دستهايش را مى سوختند و امعاى خود را مى خورد؛ و زنى را ديدم كه سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر و بر او هزار هزار نوع عذاب بود؛ و زنى را ديدم به صورت سگ و آتش در دبرش

ص: 751


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/383، علل الشرايع 183 و 184. و نيز رجوع شود به احقاق الحق 10/6.
2- . تفسير قمى 1/365.

داخل مى كردند و از دهانش بيرون مى آمد و ملائكه سر و بدنش را به عمودهاى آتش مى زدند.

فاطمه عليها السّلام عرض كرد: اى حبيب من و نور ديدۀ من! مرا خبر ده كه عمل و سيرت ايشان چه بود كه حق تعالى اين انواع عذاب را بر ايشان مسلط گردانيد؟

حضرت فرمود: اى دختر گرامى! آن زنى را كه به موى آويخته بودند موى خود را از مردان نمى پوشانيده؛ و آن را كه به زبان آويخته بودند به زبان آزار شوهر خود مى كرده؛ و آن را كه به پستانها آويخته بودند مانع شوهر مى شده از جماع كردن با او؛ و آن را كه به پاها آويخته بودند از خانه بى رخصت شوهر بيرون مى رفته؛ و آن كه گوشت بدن خود را مى خورد براى نامحرم زينت مى كرده؛ و آن كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند خود را نمى شسته و جامه هايش را پاك نمى كرده و غسل حيض و جنابت نمى كرده و بدنش را از نجاستها طاهر نمى كرده و نماز را سبك مى شمرده؛ و آن كور و كر و لال فرزند از زنا بهم رسانيده و به گردن شوهر خود مى انداخته؛ و آن كه گوشت بدنش را مقراض مى كردند خود را به مردان مى نموده كه به او رغبت نمايند؛ و آن كه رو و بدنش را مى سوختند و روده هاى خود را مى خورد قرمساق بوده و مرد و زن را به حرام به يكديگر مى رسانيده؛ و آن كه سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر سخن چين و دروغگو بوده؛ و آن كه به صورت سگ بود و آتش در دبرش مى كردند او خواننده و نوحه كننده و حسود بوده.

پس حضرت فرمود: واى بر زنى كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا حال كسى كه شوهر خود را راضى دارد (1).

و به سند معتبر از امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت صادق عليه السّلام احوال شخصى از اصحاب خود را پرسيد، عرض كردند: او بيمار است، حضرت به عيادت او رفت و او را نزديك به موت يافت، به او فرمود: ظنّ خود را نيكو گردان به پروردگار خود، عرض كرد: ظنّ من به پروردگار نيك است ليكن غم دختران

ص: 752


1- . عيون اخبار الرضا 2/10.

خود دارم، حضرت فرمود: آن كسى را كه براى مضاعف گردانيدن حسنات و محو كردن سيئات اميد دارى براى اصلاح حال بنات خود نيز از او اميدوار باش، مگر نشنيده اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به سدرة المنتهى رسيدم بعضى از شاخهاى آن را ديدم كه از آن پستانها آويخته بود و از بعضى از آن پستانها شير مى ريخت و از بعضى عسل و از بعضى روغن و از بعضى شبيه به آرد گندم سفيد و از بعضى جامها و از بعضى مانند ميوۀ سدر، پس در خاطر خود گفتم: آيا اينها در كجا قرار مى گيرند؟ و در آن وقت جبرئيل با من نبود كه از او سؤال كنم زيرا كه او در مرتبۀ خود ماند و من از درجۀ او بالاتر رفتم؛ پس حق تعالى مرا ندا كرد: اى محمد! اينها غذاى دختران و پسران امّت توست، پس بگو به پدران دختران كه: دلتنگ مباشيد براى پريشانى احوال دختران خود زيرا كه چنانكه ايشان را آفريده ام روزى به ايشان مى دهم (1).

و به سندهاى معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج در آسمان سوم مردى را ديدم كه نشسته و يك پاى او در مشرق بود و يك پاى او در مغرب و لوحى در دست داشت و در آن نظر مى كرد و سر خود را حركت مى داد، گفتم: يا جبرئيل! اين كيست؟ گفت: ملك موت است (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود: در شب معراج در ميان عرش ملكى را ديدم كه در دستش شمشيرى از نور بود و به آن بازى مى كرد چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ذو الفقار بازى مى كرد در جنگ و ملائكه هرگاه مشتاق لقاى امير المؤمنين عليه السّلام مى شدند به روى آن ملك نظر مى كردند، عرض كردم كه: خداوندا! اين برادر و پسر عمّ من على بن ابى طالب است؟ حق تعالى ندا كرد: يا محمد! اين ملكى است كه بر صورت على آفريده ام كه در ميان عرش مرا عبادت مى كند و ثواب حسنات و تقديس و تسبيح او براى على بن

ص: 753


1- . عيون اخبار الرضا 2/3-4.
2- . عيون اخبار الرضا 2/32.

ابى طالب است تا روز قيامت (1).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: حبيب سجستانى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از تفسير آيۀ ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى ، حضرت فرمود كه: اى حبيب! يعنى نزديك شد به جانب حق تعالى به قرب معنوى پس بسيار نزديك شد پس بود به قدر دونيم كمان يا نزديكتر پس خدا وحى فرستاد به او در آن مكان رفيع آنچه خواست؛ اى حبيب! بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون فتح مكه نمود خود را در عبادت حق تعالى بسيار تعب مى فرمود براى شكر نعمتهاى او پس روزى طواف بسيار كرد و على بن ابى طالب عليه السّلام با آن حضرت بود، و چون تاريكى شب ايشان را فرو گرفت براى سعى به جانب صفا رفتند، و چون از صفا فرود آمدند و متوجه مروه شدند از آسمان نورى فرود آمد و ايشان را فرا گرفت كه كوههاى مكه همه از آن نور روشن شد و ديده هاى ايشان از مشاهدۀ آن خيره گرديد و دهشت عظيم ايشان را عارض شد، و چون به جانب مروه بالا رفتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر به جانب آسمان بلند كرد و دو انار در بالاى سر خود ديد و دست برد و هر دو را گرفت، پس حق تعالى او را ندا فرمود كه: اى محمد! اينها از ميوه هاى بهشتند و نمى تواند خورد از اينها مگر تو و وصىّ تو على بن ابى طالب؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى را تناول فرمود و على عليه السّلام ديگرى را؛ پس جبرئيل حضرت رسول را به آسمان برد تا به نزديك سدرة المنتهى رسانيد و جبرئيل ايستاد و حضرت را گفت: پيش برو كه من ياراى آن ندارم كه از اين پيشتر بيايم.

حضرت باقر عليه السّلام فرمود: آن درخت را براى آن سدرة المنتهى مى گويند كه اعمال اهل زمين را ملائكۀ حافظان اعمال به آنجا مى رسانند و حفظۀ كرام برره در زير آن درختند و آنچه ملائكۀ كاتبان اعمال بالا مى برند آنها مى گيرند و در الواح سماويّه ثبت مى نمايند، چون حضرت در سدرة المنتهى نظر كرد ديد كه شاخهاى آن درخت به زير عرش رسيده و دور عرش را فرو گرفته پس نورى از انوار عظمت و جلال خداوند جبار براى آن

ص: 754


1- . عيون اخبار الرضا 2/131.

حضرت تجلى كرد كه ديده اش از دهشت آن نور بازماند و اعضايش بلرزيد پس حق تعالى دلش را محكم گردانيد و ديده اش را قوّت و نور ديگر بخشيد تا آنكه از آيات پروردگار خود ديد آنچه ديد و از خطابهاى پروردگار خود شنيد آنچه شنيد، و چون برگشت باز به زير سدرة المنتهى رسيد جبرئيل را در آنجا بار ديگر ديد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهى (1)و مراد آن است كه: بار ديگر جبرئيل را ديد-نه خدا را به روشى كه سنّيان مى گويند-پس خدا را به ديدۀ دل ديد و به ديدۀ سر آيات بزرگ پروردگار خود را ديد كه هيچ مخلوقى به غير او آنها را نديده بود و نخواهد ديد.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: بزرگى درخت سدره به قدر صد سال راه است از روزهاى دنيا و هر برگى از آن تمام اهل دنيا را مى پوشاند، و خدا ملكى چند آفريده كه موكّلند به درختان زمين پس هيچ درخت از خرما و غير آن در زمين نيست مگر با آن درخت ملكى هست كه آن درخت را و ميوۀ آن را محافظت مى نمايد، و اگر آن نباشد هرآينه درندگان و جانوران زمين در هنگام ميوه آن را فانى كنند، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منع فرمود مسلمانان را كه در زير درخت ميوه دار بول و غايط كنند، و به اين سبب آدمى را انسى مى باشد به درخت ميوه دار در وقت ميوه زيرا كه ملائكه نزد آن درخت حاضر مى باشند (2).

و به سند معتبر روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند: به چه سبب در نماز شام و خفتن و صبح بلند مى خوانند قرائت را و در ساير نمازها آهسته مى خوانند؟ فرمود: زيرا كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان بردند اول نمازى كه حق تعالى بر آن واجب كرد نماز ظهر روز جمعه بود، پس ملائكه را با آن جناب ضم كرد كه به او اقتدا كردند و آن حضرت را فرمود قرائت را بلند بخواند تا فضيلت او بر ملائكه ظاهر گردد،

ص: 755


1- . سورۀ نجم:13 و 14.
2- . علل الشرايع 276-278.

پس نماز عصر را بر او واجب گردانيد و كسى را از ملائكه با او ضم نكرد و امر كرد آهسته بخواند زيرا كه احدى پشت سر او نبود كه بشنود، پس نماز شام و خفتن را واجب گردانيد و ملائكه را فرمود كه به او اقتدا كردند و آن حضرت را امر كرد بلند بخواند تا ايشان بشنوند، و چون نزديك صبح به زمين آمد نماز صبح را بر او واجب گردانيد و امر كرد او را كه با مردم نماز كند و قرائت را بلند بخواند تا فضيلت او بر مردم ظاهر شود چنانكه بر ملائكه ظاهر شد.

پس از آن حضرت پرسيدند: به چه سبب تسبيح در دو ركعت آخر بهتر است از قرائت حمد؟ فرمود: زيرا كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در دو ركعت آخر نورى از انوار عظمت الهى جلوه كرد كه آن حضرت را دهشتى عارض شد و گفت: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» و به اين علت تسبيح افضل از قرائت شد (1).

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزديك بيت المعمور رسيد وقت نماز شد، جبرئيل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پيش ايستاد و ملائكه و پيغمبران در عقب او صف كشيده و نماز كردند (2).

كلينى و شيخ طوسى و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالى مرا به ملكوت اعلا برد از عقب حجاب وحيها به من فرمود كه ملكى در ميان نبود، از جملۀ آن بود كه: يا محمد! هركه ولى و دوست مرا ذليل گرداند چنان است كه با من محاربه كرده است، هركه با من محاربه كند من با او محاربه مى كنم. من عرض كردم: خداوندا! كيست ولىّ تو؟ فرمود: هركه ايمان آورد به تو و وصى و امامان فرزندان شما و ايشان را امام خود داند (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند: به چه علت

ص: 756


1- . علل الشرايع 322 و 323.
2- . كافى 3/302.
3- . كافى 2/353؛ محاسن 1/229. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 195 و معاني الاخبار 19 و المؤمن 32 و 33 و مشكاة الانوار 327 و 328.

در نماز يك ركوع و دو سجده مقرر شده است؟ حضرت فرمود: اول نمازى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ادا نمود در پيش عرش الهى بود زيرا كه چون آن حضرت را در شب معراج به آسمانها بردند و به نزد عرش رسيد حق تعالى آن حضرت را ندا كرد كه: اى محمد! نزديك چشمۀ صاد بيا و مساجد خود را بشو و پاك گردان و براى پروردگار خود نماز كن، پس حضرت به نزديك آن چشمه رفت و وضوى كامل بجا آورد و در خدمت پروردگار خود ايستاد پس حق تعالى امر نمود او را كه: افتتاح نماز بكن؛ چون تكبير گفت فرمود: يا محمد! بخوان بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ تا آخر سورۀ حمد؛ پس فرمود كه: سورۀ توحيد را بخوان، چون حضرت سورۀ توحيد را تمام كرد سه نوبت گفت: «كذلك اللّه ربي» ، پس حق تعالى فرمود: يا محمد! ركوع كن براى پروردگار خود، چون به ركوع رفت فرمود: بگو «سبحان ربّي العظيم و بحمده» ، حضرت سه مرتبه گفت، پس فرمود: سر بردار، چون راست ايستاد فرمود: سجده كن پروردگار خود را، چون به سجده رفت فرمود: بگو «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» ، چون سه مرتبه گفت فرمود: درست بنشين يا محمد، چون درست نشست جلالت حق تعالى را به ياد آورد و بى امر او باز به سجده رفت و سه مرتبه تسبيح گفت؛ پس ندا رسيد كه: درست بايست و قرائت بكن؛ پس باز امر به ركوع و سجود كرد آن حضرت را، و چون سجدۀ اول را بجا آورد باز جلالت پروردگار خود را به ياد آورد و بار ديگر به سجده رفت، حق تعالى فرمود: سر بردار خدا تو را ثابت دارد و تشهّد بخوان، چون تشهد را تمام كرد حق تعالى او را ندا كرد كه: سلام كن، پس آن حضرت به پروردگار خود سلام كرد و خداوند جبار آن حضرت را جواب سلام گفت و فرمود: و عليك السلام اى محمد به نعمت من قوّت يافتى بر طاعت من و به عصمت خود تو را به درجۀ پيغمبرى رسانيدم و حبيب خود گردانيدم.

پس حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود: آنچه خدا امر فرمود در هر ركعت يك ركوع و يك سجود بود، و چون به سبب تذكر عظمت الهى حضرت سجدۀ ديگر اضافه نمود خدا نيز آن را واجب گردانيد.

پس از حضرت پرسيد: «صاد» كدام است؟ حضرت فرمود: چشمه اى است كه از

ص: 757

ركنى از اركان عرش الهى منفجر مى شود كه آن را «ماء الحيوة» مى گويند يعنى آب زندگانى چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است ص وَ اَلْقُرْآنِ ذِي اَلذِّكْرِ (1). (2)

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت تكبير در افتتاح نماز هفت مرتبه سنّت شده است؟ و به چه علت در ركوع «سبحان ربّي العظيم و بحمده» مى گويند و در سجود «سبحان ربّي الأعلى و بحمده» مى گويند؟ حضرت فرمود: حق تعالى آسمانها را هفت آفريده و زمينها را هفت آفريده و حجابها را هفت آفريده، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت و به مرتبۀ قاب قوسين رسيد و يك حجاب از حجابهاى هفتگانه براى او گشوده شد يك مرتبه «اللّه اكبر» گفت، و همچنين هر يك از حجابها كه گشوده مى شد يك مرتبه «اللّه اكبر» مى گفت تا آنكه هفت حجاب از او گشوده شد و هفت مرتبه «اللّه اكبر» گفت، چون نماز معراج مؤمن است لهذا در اول نماز مقرر كرده اند كه هفت مرتبه «اللّه اكبر» بگويد تا حجابهائى كه سبب بعد او از جناب اقدس الهى گرديده از پيش او برداشته شود؛ و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از رفع حجابها انوار عظمت و جلال حق تعالى بر دلش جلوه كرد اعضايش بلرزيد و به ركوع افتاد و گفت: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» ، و چون سر از ركوع برداشت نورى از آن عظيم تر بر او جلوه كرد پس به سجده افتاد و گفت: «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» ، و چون هفت مرتبه اين ذكر را گفت دهشتش ساكن گرديد؛ و به اين سبب مقرر شد كه اين ذكرها در ركوع و سجود گفته شود (3).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مسجد شجره احرام به حج بست و در موضع ديگر احرام نبست؟ حضرت فرمود: زيرا كه در شبى كه آن حضرت را به آسمان بردند چون محاذى مسجد شجره رسيد حق تعالى او را ندا كرد: يا محمد؛ عرض كرد: لبّيك، حق تعالى

ص: 758


1- . سورۀ ص:1.
2- . علل الشرايع 334.
3- . علل الشرايع 332.

فرمود: آيا تو را يتيم نيافتم پس تو را جا دادم؟ و تو را گمشده نيافتم پس هدايت كردم بسوى خود؟ حضرت عرض كرد: «انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك لبّيك» (1)پس به اين سبب آن حضرت احرام از مسجد شجره بست نه از موضع ديگر (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا پنج فضيلت عطا كرد و على را هم پنج فضيلت عطا كرد: مرا كلمات جامعه داد و على را علوم جامعه داد؛ مرا پيغمبر گردانيد و او را وصىّ من گردانيد؛ به من كوثر بخشيد و به او سلسبيل بخشيد؛ به من وحى عطا كرد و به او الهام عطا كرد؛ مرا به آسمان برد و براى او درهاى آسمان و حجابها را گشود كه او بسوى من نظر مى كرد و من بسوى او نظر مى كردم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريست، من گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد چرا گريه مى كنى؟ فرمود: اى پسر عباس! اول سخنى كه حق تعالى به من گفت اين بود كه فرمود:

اى محمد! نظر كن به زير خود، چون نظر كردم ديدم حجابها شكافته شده و درهاى آسمان گشوده شده، و على را ديدم كه سر بسوى آسمان بلند كرده و بسوى من نظر مى كند، پس على با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت.

عرض كردم: يا رسول اللّه! حق تعالى با تو چه سخن گفت؟ گفت: حق تعالى فرمود:

اى محمد! گردانيدم من على را وصى تو و وزير تو و خليفۀ تو بعد از تو، اعلام كن او را كه اينك سخن تو را مى شنود، پس من در همانجائى كه در خدمت پروردگار خود ايستاده بودم آنچه فرمود به على گفتم و على مرا جواب گفت كه: قبول كردم و اطاعت نمودم؛ پس حق تعالى امر كرد ملائكه را كه بر على سلام كنند و همه بر او سلام كردند و على جواب سلام ايشان گفت، و ملائكه را ديدم كه شادى مى كردند به جواب سلام او و به هيچ گروهى از ملائكۀ آسمان نگذشتم مگر آنكه مرا تهنيت و مبارك باد گفتند براى خلافت على و به

ص: 759


1- . در مصدر عبارت چنين ذكر شده است: «ان الحمد و النعمة و الملك لك لا شريك لك لبيك» .
2- . علل الشرايع 433.

من گفتند: يا محمد! بخداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند كه شادى بر جميع ملائكه داخل شد به آنكه حق تعالى پسر عمّ تو را خليفۀ تو گردانيد؛ و ديدم كه حاملان عرش الهى سرها به زير افكنده بودند به جانب زمين، گفتم: اى جبرئيل! چرا حاملان عرش اعلا سرها از مناظر رفعت و اصطفا بيرون كرده بسوى زمين مى نگرند؟ جبرئيل گفت: يا محمد! هيچ ملك از ملائكه نماند كه بسوى على نظر نكرد در اين وقت از روى شادى و طرب مگر حاملان عرش كه ايشان الحال از جانب خداوند ذو الجلال مرخص شدند كه بسوى آن حضرت نظر كنند، چون به زمين آمدم آنچه ديده بودم على مرا خبر مى داد، پس دانستم كه به هر مكان كه رفته بودم براى على حجب را گشوده بودند كه او نيز ديده بود (1).

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز خفتن را در زمين كرد و بر ملكوت سماوات عروج نمود و پيش از صبح به زمين برگشت و نماز صبح را در زمين ادا كرد (2).

و به سندهاى معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به زمين برگشتم به جبرئيل گفتم كه: آيا حاجتى دارى؟ گفت:

حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى؛ چون حضرت سلام حق تعالى و جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت: خداوند من سلام است و سلامتيها از اوست و سلامها بسوى او بر مى گردد و بر جبرئيل باد سلام (3).

و در كتب معتبرۀ اهل سنّت روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى كه مرا به آسمان بردند در آسمان چهارم ملكى را ديدم كه بر منبرى از نور نشسته است و ملك بسيار بر دور او جمع شده اند، گفتم: اى جبرئيل! اين ملك كيست؟ جبرئيل گفت: نزديك او برو و بر او سلام كن، چون نزديك او رفتم و سلام كردم ديدم برادر و پسر عمّ من على بن

ص: 760


1- . امالى شيخ طوسى 105.
2- . تفسير عياشى 2/279.
3- . تفسير عياشى 2/279.

ابى طالب بود، گفتم: اى جبرئيل! على پيش از من به آسمان آمده است؟ جبرئيل گفت: اى محمد! ملائكه به حق تعالى شكايت كردند شوق لقاى على را پس حق تعالى اين ملك را از نور روى على بن ابى طالب خلق كرد و ملائكه در هر شب جمعه [و روز جمعه] (1)هفتاد مرتبه او را زيارت مى كنند و تسبيح و تقديس حق تعالى مى نمايند و ثواب آنها را به دوستان على هديه مى كنند (2).

و در مناقب خوارزمى كه از كتب معتبرۀ سنّيان است روايت كرده است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: حق تعالى در شب معراج به چه لغت با تو سخن گفت؟ حضرت فرمود: در آن شب خدا به لغت على بن ابى طالب مرا خطاب كرد و مرا الهام كرد كه گفتم:

پروردگارا! تو مرا خطاب كردى يا على با من سخن گفت؟ حق تعالى مرا ندا كرد: اى احمد! من شبيه به اشياء نيستم و مثل و مانند ندارم، و مرا به ديگران قياس نمى توان كرد، تو را از نور خود آفريدم و على را از نور تو آفريده ام، و چون مى دانم كه هيچ كس را از على دوست تر نمى دارى پس به صدا و لغت على با تو سخن گفتم تا دل تو مطمئن گردد (3).

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون در شب معراج داخل بهشت شدم زمينهاى سفيد ساده ديدم و ملكى چند ديدم كه قصرها مى ساختند با خشتى از طلا و خشتى از نقره و گاهى دست بازمى گرفتند و مى ايستادند، پرسيدم از ايشان كه: چرا گاهى مى سازيد و گاهى دست مى كشيد؟ گفتند: انتظار خرجى مى كشيم، پرسيدم: خرجى شما چيست؟ گفتند: گفتن مؤمن در دنيا «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اكبر» هرگاه كه اين ذكرها را مى گويند بنا مى كنيم و هرگاه ترك مى كنند ما نيز ترك مى كنيم (4).

ص: 761


1- . از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . كفاية الطالب 132 به نقل از حلية الاولياء و تاريخ بغداد و مجمع الزوائد؛ احقاق الحق 6/116 به نقل از ارجح المطالب.
3- . مناقب خوارزمى 37.
4- . تفسير قمى 2/53.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! در شبى كه مرا به آسمان بردند در هر آسمان مرا استقبال كردند ملائكه و بشارتهاى بسيار گفتند تا آنكه مرا ملاقات كرد جبرئيل با گروه بسيار از ملائكه و گفتند: اگر جمع مى شدند امّت تو بر محبت على خدا جهنم را نمى آفريد.

يا على! بدرستى كه حق تعالى تو را حاضر گردانيد با من در هفت موطن تا انس يافتم به تو:

اول-در شبى كه مرا به آسمان بردند جبرئيل گفت: يا محمد! كجاست برادر تو على؟ گفتم: او را در زمين گذاشتم، گفت: دعا كن تا خدا بياورد او را از براى تو، چون دعا كردم مثال تو را با خود ديدم، ناگاه ملائكه را ديدم كه صفها كشيده بودند گفتم: اى جبرئيل! اينها كيستند؟ گفت: اينها گروهى چندند كه حق تعالى با ايشان مباهات خواهد كرد به تو در روز قيامت پس نزديك ايشان رفتم و با ايشان سخن گفتم از احوال گذشته و آينده تا روز قيامت.

دوم-در مرتبۀ دوم كه مرا به عرش بردند جبرئيل گفت: يا محمد! برادر تو كجاست؟ گفتم: او را در زمين گذاشتم، گفت: خدا را بخوان تا او را به نزد تو آورد، چون دعا كردم مثال تو را نزد خود ديدم و پرده هاى هفت آسمان از پيش ديدۀ من برداشته شد تا ديدم ساكنان جميع ملكوت سماوات را و هر ملكى در هر جاى آسمان بود مشاهده كردم و همه را تو نيز مشاهده نمودى.

سوم-وقتى كه حق تعالى مرا بر جن مبعوث گردانيد، جبرئيل گفت: برادر تو كجاست؟ گفتم: او را به جاى خود در زمين گذاشته ام، گفت: دعا كن تا حاضر شود، چون دعا كردم تو حاضر شدى پس آنچه با ايشان گفتم و ايشان با من گفتند همه را تو شنيدى و حفظ نمودى.

چهارم-حق تعالى مرا مخصوص گردانيده به ليلة القدر و تو را با من در آن شريك نموده.

ص: 762

پنجم-چون با حق تعالى در ملأ اعلا مناجات كردم مثال تو با من بود، پس براى تو از خدا هر كرامتى را سؤال كردم همه را به تو عطا فرموده بغير از پيغمبرى كه به من فرمود:

بعد از تو پيغمبرى نمى باشد.

ششم-چون به بيت المعمور طواف كردم مثال تو با من بود، و چون پيغمبران در عقب من نماز كردند مثال تو در عقب من بود (1).

هفتم-در هنگام رجعت كه گروه كافران را هلاك گردانم تو با من خواهى بود.

يا على! حق تعالى مرا بر جميع مردان عالميان فضيلت داده، و تو را بعد از من بر ايشان فضيلت داده، پس فاطمه را بر جميع زنان عالميان زيادتى داده، پس حسن و حسين و امامان از ذرّيّت حسين را بعد از من و تو بر جميع مردان عالميان فضيلت داده.

يا على! نام تو را با نام خود مقرون يافتم در چند موطن و باعث انس من گرديد:

اول-در شب معراج چون به بيت المقدس رسيدم بر صخرۀ بيت المقدس نوشته ديدم «لا اله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بوزيره و نصرته به» يعنى: «محمد را تقويت كردم به وزير او و يارى كردم او را به او» گفتم: اى جبرئيل! كيست وزير من؟ گفت: على بن ابى طالب است.

دوم-چون به سدرة المنتهى رسيدم در آنجا نوشته ديدم: «لا اله الاّ انا وحدي و محمّد صفوتي من خلقي ايّدته بوزيره و نصرته به» گفتم: اى جبرئيل! وزير من كيست؟ گفت:

على بن ابى طالب است.

سوم-چون از سدرة المنتهى گذشتم و به عرش پروردگار عالميان رسيدم در قائمه اى از قائمه هاى عرش نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه انا وحدي محمّد حبيبي و صفوتي من خلقي ايّدته بوزيره و اخيه و نصرته به» (2).

و سيد ابن طاووس به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه رسول

ص: 763


1- . عبارت «و چون پيغمبران. . .» در مصدر نيامده است.
2- . امالى شيخ طوسى 642.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى در حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه جبرئيل به نزد من آمد و مرا از روى لطف حركت داد و گفت: يا محمد! برخيز و سوار شو كه تو را پروردگار تو به نزد خود طلبيده است؛ و چهارپائى آورده بود از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر و گامش به قدر بينائى آن بود و دو بال داشت از جوهر و نامش براق بود، پس بر آن سوار شدم و چون به عقبه رسيدم مردى را ديدم كه ايستاده بود و موهاى سرش بر دوشهايش آويخته بود، چون نظرش بر من افتاد گفت: «السّلام عليك يا اوّل السّلام عليك يا آخر السّلام عليك يا حاشر» جبرئيل گفت: جواب سلامش بگو، گفتم: و عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته؛ چون به ميان عقبه رسيدم مرد سفيد رو و پيچيده موئى را ديدم، چون نظرش بر من افتاد سلام كرد مانند سلام آن مرد اول و به رخصت جبرئيل من جواب گفتم، پس آن مرد سه مرتبه گفت: نگاه دار حرمت وصىّ خود على بن ابى طالب را كه مقرّب پروردگار است.

چون به بيت المقدس رسيدم در آنجا مردى را ديدم از همه كس خوش روتر و سفيدتر و خوش قامت تر، پس به همان نحو بر من سلام كرد و من به امر جبرئيل جواب سلام او گفتم، پس سه مرتبه گفت: يا محمد! نگاه دار حرمت وصىّ خود على بن ابى طالب را كه مقرّب پروردگار است و امين توست بر حوض كوثر و صاحب شفاعت بهشت است.

پس از براق فرود آمدم و جبرئيل دست مرا گرفت و داخل مسجد بيت المقدس نمود و مسجد پر بود از گروهى كه من ايشان را نمى شناختم و مرا از صفها گذرانيد ناگاه ندائى از بالاى سر خود شنيدم كه: پيش بايست اى محمد، پس جبرئيل مرا پيش داشت و با ايشان نماز كردم، پس از آنجا نردبانى از مرواريد بسوى آسمان اول گذاشتند و جبرئيل دست مرا گرفت و بسوى آسمان اول برد، چون به نزديك آسمان رسيدم آنجا را مملو ديدم از پاسبانان و شهابها، و چون جبرئيل در آسمان اول را كوبيد ملائكه گفتند: كيست؟ گفت:

منم جبرئيل، گفتند: همراه تو كيست؟ گفت: محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلى؛ پس در را گشودند و گفتند: مرحبا اى برادر بزرگوار و اى خليفۀ پروردگار و اى برگزيدۀ خداوند جبار، توئى خاتم پيغمبران و بعد از تو پيغمبرى نخواهد بود؛ پس از آنجا

ص: 764

نردبانى از ياقوت كه به زبرجد سبز مزيّن كرده بودند گذاشتند و بر آن نردبان بالا رفتم تا به آسمان دوم رسيدم، و چون جبرئيل در زد ملائكه سؤال كردند به نحوى كه در آسمان اول شد، و چون در گشودند مرا مرحبا گفتند و بشارتها دادند؛ پس از آنجا نردبانى از نور گذاشتند كه انواع نورها به آن نردبان احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت: يا محمد! ثابت قدم باش خدا هدايت كند تو را.

و همچنين از آسمان به آسمان بالا مى رفتم تا به آسمان هفتم رسيدم ناگاه صدائى عظيم شنيدم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه صدا است؟ گفت: يا محمد! اين صداى درخت طوبى است و از اشتياق تو چنين صدا مى كند؛ پس مرا دهشتى عظيم عارض شد و جبرئيل گفت:

يا محمد! نزديك رو بسوى پروردگار خود كه به مكانى رسيده اى كه هيچ مخلوقى به اين مكان نرسيده و اگر از بركت كرامت تو نمى بود من نيز به اين مكان نمى توانستم رسيد و انوار جلال بالهاى مرا مى سوخت.

پس من به قدم توفيق ربانى ساحتهاى عزت و جلال سبحانى را طى كردم و هفتاد حجاب براى من گشوده شد، پس ندا از جانب حق تعالى به من رسيد كه: يا محمد؛ چون نداى حق را شنيدم به سجده افتادم و عرض كردم: لبّيك رب العزة لبّيك، پس ندا رسيد: يا محمد! سر بردار و آنچه خواهى سؤال كن تا عطا كنم و هر شفاعت كه خواهى بكن تا شفاعت تو را روا گردانم بدرستى كه توئى حبيب من و برگزيدۀ من و رسول من بسوى خلق من و امين من در ميان بندگان من، چون به نزد من آمدى كه را جانشين خود گردانيدى در ميان قوم خود؟ گفتم: آن كسى را كه تو از من بهتر مى شناسى برادر من و پسر عم من و ياور من و وزير من و صندوق علم من و وفاكننده به وعده هاى من، پس حق تعالى ندا فرمود كه: بعزت و جلال وجود و بزرگوارى و قدرت من بر خلق من سوگند ياد مى كنم كه قبول نمى كنم ايمان به خود را و نه ايمان به پيغمبرى تو را مگر با اعتقاد به امامت و ولايت او، يا محمد! مى خواهى او را در ملكوت آسمان ببينى؟ گفتم: پروردگارا! چگونه او را در اينجا ببينم و حال آنكه او را در زمين گذاشته ام؟ پس ندا رسيد كه: يا محمد! سر بالا كن، چون نظر كردم على را با ملائكۀ مقرّبين در ملأ اعلى مشاهده نمودم و از مشاهدۀ او شاد و خندان

ص: 765

گرديدم و گفتم: پروردگارا! اكنون ديده ام روشن گرديد، پس حق تعالى ندا فرمود: يا محمد؛ گفتم: لبّيك ذو العزّة لبّيك، فرمود كه: عهد مى كنم بسوى تو در باب على عهدى پس بشنو آن عهد را، گفتم: پروردگارا! آن عهد كدام است؟ فرمود: على نشانۀ راه هدايت است و امام ابرار است و كشندۀ فجّار است و پيشواى مطيعان من است و اوست كلمه اى كه لازم پرهيزكاران گردانيده ام و علم و فهم خود را به او ميراث داده ام، پس هركه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هركه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و او را امتحان خواهم كرد و خلق خود را به او امتحان خواهم كرد پس بشارت ده او را به اين بشارتها يا محمد.

پس جبرئيل به نزد من آمد و گفت: يا محمد! پيشتر رو، و چون پيشتر رفتم به نزد نهرى رسيدم كه در كنار آن نهر قبّه ها از درّ و ياقوت بود و آب آن نهر از نقره سفيدتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود پس دست زدم و كفى از طينت آب نهر برداشتم از مشك خوشبوتر بود، پس جبرئيل به نزد من آمد و از او پرسيدم كه: اين چه نهر است؟ گفت: نهر كوثر است كه حق تعالى به تو عطا كرده است و فرموده است إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ ، پس نظر كردم مردانى چند ديدم كه ايشان را به جهنم مى انداختند، از جبرئيل پرسيدم كه: اينها كيستند؟ گفت: اينها سنّيانند و جبريانند و خارجيانند و بنو اميّه اند و آنهايند كه عداوت امامان از فرزندان تو دارند اين پنج كس را از اسلام بهره اى نيست.

پس جبرئيل به من گفت كه: آيا راضى شدى از پروردگار خود آنچه عطا كرده به تو؟ گفتم: تنزيه مى كنم پروردگار خود را و شكر مى گويم او را، ابراهيم را خليل خود گردانيد و با موسى سخن گفت و سليمان را ملك عظيم بخشيد و با من سخن گفت و مرا خليل خود گردانيد و عطا كرد مرا در باب على امرى بزرگ، اى جبرئيل! بگو كه كى بود آن كه در اول عقبه ديدم و بر من سلام كرد؟ جبرئيل گفت: او برادر تو موسى به عمران بود تو را گفت:

«السلام عليك يا اول» زيرا كه پيش از همۀ بشر تو بشارت دهنده و پيغمبر بودى، و گفت:

«السلام عليك يا آخر» زيرا كه آخر پيغمبران مبعوث گرديدى، و گفت: «السلام عليك يا حاشر» زيرا كه حشر امّتها به نزد تو خواهد شد؛ پس گفتم كه: آن كه در ميان عقبه ديدم كى

ص: 766

بود؟ گفت: او برادر تو عيسى بن مريم بود كه تو را وصيت كرد در باب برادرت على بن ابى طالب؛ گفتم: كى بود آن كه بر در بيت المقدس ديدم؟ گفت: او پدر تو آدم بود كه تو را وصيت كرد در باب پسر عمّ خود على بن ابى طالب و خبر داد تو را كه او پادشاه مؤمنان و سيد مسلمانان و پيشواى شيعيان است؛ گفتم: آنها چه جماعت بودند كه در بيت المقدس صف كشيده بودند و من پيشنمازى ايشان كردم؟ گفت: آنها پيغمبران و ملائكه بودند كه خداوند عالميان براى كرامت تو ايشان را حاضر گردانيده بود كه در عقب تو نماز كنند.

چون در آن شب به زمين آمدند و صبح شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را طلبيد و گفت:

بشارت مى دهم تو را يا على كه برادرت موسى و برادرت عيسى و پدرت آدم همه سفارش تو كردند به من و تو را سلام رسانيدند، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گريست و گفت:

حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نزد پيغمبران خود معروف گردانيده؛ پس حضرت فرمود كه: يا على! ديگر بشارت مى دهم تو را كه نظر كردم به ديدۀ خود بسوى عرش پروردگار خود و مثال تو را در آنجا ديدم و پروردگار من در باب تو عهدها گرفت از من، يا على! ساكنان ملأ اعلا همه دعا مى كنند از براى تو و برگزيدگان عالم بالا استدعا مى نمايند از پروردگار خود كه رخصت يابند كه نظر كنند بسوى تو و تو شفاعت خواهى كرد در روز قيامت در وقتى كه امّتها را در كنار جهنم بازداشته باشند (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى مردى در مسجد كوفه به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و پرسيد: چه معنى دارد اين آيه وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا (2)كه حق تعالى پيغمبر خود را امر فرموده كه از پيغمبران گذشته سؤال نمايد؟ حضرت فرمود كه: چون حق تعالى پيغمبر خود را در شب معراج از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى برد-و مراد از مسجد اقصى، بيت المعمور آسمان است-چون جبرئيل آن حضرت را به نزد چشمه اى آورد و گفت: يا محمد! از اين چشمه

ص: 767


1- . اليقين 288.
2- . سورۀ زخرف:45.

وضو بساز، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و حضرت را پيش داشت و گفت: نماز كن و قرائت را بلند بخوان كه در عقب تو گروهى از ملائكه و انبياء نماز مى كنند كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى داند، و در صف اول آدم و نوح و هود و ابراهيم و موسى و عيسى و هر پيغمبرى را كه خدا به خلق فرستاد از زمان آدم تا خاتم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همه ايستاده بودند، پس حضرت پيش ايستاد و همه اقتدا به او كردند و چون از نماز فارغ شد حق تعالى به او وحى فرستاد كه: سؤال كن اى محمد از پيغمبرانى كه پيش از تو فرستاده ام كه آيا بغير از خداوند يگانه خداوندى مى پرستيده اند؟ پس حضرت رو بسوى ايشان گردانيد و فرمود كه: به چه چيز شهادت مى دهيد؟ گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و آنكه او را شريكى نيست و شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا و شهادت مى دهيم كه على امير المؤمنين وصىّ توست و شهادت مى دهيم كه توئى بهترين انبيا و على است بهترين اوصيا و خدا اين پيمان را از براى تو و على از همۀ ما گرفته (1).

به سند معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در شب معراج جبرئيل مرا به نزد درختى برد كه مثل آن در عظمت و بهجت نديده بودم و بر هر شاخ آن و بر هر برگ آن و بر هر ميوۀ آن ملكى بود و نورى از انوار حق تعالى آن درخت را احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت: اين سدرة المنتهى است كه پيغمبران پيش از تو از اين مكان تجاوز نمى توانستند كرد و حق تعالى به مشيّت خود تو را از اين مكان خواهد گذرانيد تا بنمايد به تو آيات بزرگ خود را، پس مطمئن باش به تأييد الهى و ثابت قدم باش تا كامل گردد براى تو كرامتهاى خدا و برسى به جوار قرب حق تعالى.

پس به تأييد ربانى بالا رفتم تا به زير عرش الهى رسيدم و از آنجا پردۀ سبزى براى من آويختند كه وصف آن در نور و ضياء و حسن و بهاء نمى توانم كرد، پس در آن پرده درآويختم و آن پرده مرا بالا كشيد تا پرده دار خلوتخانۀ قدس گرديدم در حرم سراى عزت

ص: 768


1- . اليقين 294.

و به بال رفعت پرواز كردم تا به مرتبه اى رسيدم كه صداهاى ملائكه را نمى شنيدم و از خود تهى گرديدم و جميع ترسها و بيمها از دلم بيرون رفت و ياد غير خدا از خاطرم بر طرف شد و نفسم به قرب حق تعالى ساكن گرديد و شاديها و سرورها در دل خود يافتم و چنان خيال غير خدا از دلم بيرون رفته بود كه گمان كردم همۀ خلايق مرده اند، پس زمانى حق تعالى مرا مهلت داد تا به خود بازآمدم و از حيرت و دهشت رهائى يافتم و به توفيق حق تعالى چشم سر را بستم و ديدۀ دل را گشودم و به ديدۀ دل ملكوت آسمان و زمين را مى ديدم چنانكه حق تعالى فرموده است ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى. لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرى (1)و به ديدۀ دل به قدر ته سوزنى از انوار جلال حق مشاهده مى كردم از نورى كه هيچ دل را تاب ديدن آن نيست و هيچ عقل را ياراى فهميدن آن نيست، پس پروردگار من مرا ندا كرد كه: يا محمد.

گفتم: لبّيك ربّى و سيّدى و الهى لبّيك.

فرمود كه: آيا دانستى قدر خود را نزد من و منزلت و بزرگوارى خود را در درگاه من؟

گفتم: بلى اى سيد من.

گفت: يا محمد! آيا شناختى مكان خود را و منزلت اوصياى خود را نزد من؟

گفتم: بلى اى سيد من.

گفت: آيا مى دانى اى محمد كه اهل ملأ اعلا در چه چيز سخن مى گويند؟

گفتم: پروردگارا! تو بهتر مى دانى و توئى علاّم الغيوب.

گفت: سخن مى گويند در درجات و حسنات، آيا مى دانى كه درجات و حسنات چيست؟

گفتم: تو بهتر مى دانى اى سيّد من.

فرمود كه: درجات و حسنات كامل ساختن وضو است در سرماها و به پاى خود سعى كردن به نمازهاى جمعات با تو و با امامان از فرزندان تو و انتظار نماز كشيدن بعد از نماز

ص: 769


1- . سورۀ نجم:17 و 18.

و افشاى سلام كردن و طعام به مردم خورانيدن و در شبها نماز كردن در وقتى كه مردم در خواب باشند؛ پس مرا نوازشها نمود و امّتم را عطاها فرمود پس گفت: از تو سؤال مى كنم از امرى كه خود بهتر مى دانم بگو كه را خليفه و جانشين خود كردى در زمين؟

گفتم: خليفۀ خود كردم بهترين اهل زمين را براى ايشان برادرم و پسر عمّم را و يارى كنندۀ دين تو را اى پروردگار من.

حق تعالى فرمود كه: راست گفتى اى محمد من تو را برگزيدم به پيغمبرى و مبعوث گردانيدم به رسالت و امتحان كردم على را به رسانيدن رسالتهاى تو بسوى امّت تو و او را حجت خود گردانيدم در زمين با تو و بعد از تو و اوست نور دوستان من و ولىّ مطيعان من، و جفت او گردانيدم فاطمه را، و او وصىّ توست و وارث تو و غسل دهندۀ تو و يارى كنندۀ دين تو و كشته خواهد شد بر سنّت من و سنّت تو، خواهد كشت او را شقىّ اين امّت؛ پس پروردگار من مرا به امرى چند مأمور گردانيد كه رخصت نفرمود كه آنها را به اصحاب خود بگويم پس آن پردۀ عزت مرا به زير آورد تا به جبرئيل رسيدم، و چون به زير سدرة المنتهى رسيدم مرا داخل بهشت گردانيد و مساكن خود و مساكن على را مشاهده نمودم و جبرئيل با من سخن مى گفت؛ ناگاه نورى از انوار خداوند جبار براى من جلوه كرد و در مانند ته سوزن نظر كردم در مثل نورى كه در عرش ديدم پس نداى حق را شنيدم كه: يا محمد.

گفتم: لبّيك ربّى و سيّدى و الهى.

پس ندا كرد كه: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من براى تو و ذرّيّت تو، توئى مقرّب من از ميان خلق من و توئى امين من و حبيب من و رسول من، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر ملاقات نمايند مرا جميع خلق من و شك كرده باشند در پيغمبرى تو يا دشمنى كرده باشند با برگزيده هاى من از فرزندان تو هرآينه ايشان را همه داخل جهنم گردانم و پروا نكنم، اى محمد! على امير مؤمنان است و سيد مسلمانان است و قائد شيعيان است بسوى بهشت و پدر دو سيد جوانان بهشت است كه به ستم شهيد خواهند شد،

ص: 770

پس مرا ترغيب نمود بر نماز و ساير چيزها كه مى خواست (1).

و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا به آسمانها بردند به هيچ آسمانى نگذشتم مگر آنكه ملائكه از من سؤال كردند از حال على بن ابى طالب و گفتند: اى محمد! چون به دنيا برگردى على و شيعيان او را از ما سلام برسان؛ و چون به آسمان هفتم رسيدم و از آنجا گذشتم و جميع ملائكۀ آسمانها و ملائكۀ مقرّبان و جبرئيل از من جدا شدند و من تنها به توفيق حق تعالى رفتم تا به حجابهاى پروردگار خود رسيدم و داخل سراپرده هاى عزت گرديدم از حجاب به حجاب ديگر مى رفتم از حجاب عزت و حجاب قدرت و حجاب بهاء و حجاب كرامت و حجاب كبرياء و حجاب عظمت و حجاب نور و حجاب ظلمت و حجاب وقار و حجاب كمال تا آنكه هفتاد هزار حجاب را به قدم قدرت ربانى و توفيق سبحانى طى كردم و به بال اقبال در حريم قدس پرواز كردم تا به حجاب جلال رسيدم و در آن خلوتخانۀ خاص به قدم عبوديت و اختصاص ايستادم و با پروردگار خود مناجات كردم و آنچه خواست به من وحى نمود و هرچه از براى خود و على سؤال كردم همه را به من عطا فرمود و مرا در حقّ شيعيان و دوستان على وعدۀ شفاعت نمود.

پس خداوند جليل مرا ندا كرد كه: اى محمد! كى را دوست مى دارى از خلق من؟

گفتم: اى پروردگار من! او را دوست مى دارم كه تو او را دوست مى دارى.

پس ندا فرمود كه: على را دوست دار كه من او را دوست مى دارم و دوست مى دارم هركه او را دوست مى دارد.

پس به سجده افتادم و تنزيه كردم پروردگار خود را و شكر او نمودم، پس ندا فرمود كه: اى محمد! على ولىّ من است و برگزيدۀ من است از خلق من، بعد از تو من او را اختيار كردم كه برادر و وصى و وزير و برگزيده و جانشين تو باشد و ياور تو باشد بر دشمنان من، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه هر جبار كه با على دشمنى كند

ص: 771


1- . اليقين 298.

البته او را در هم شكنم و هر دشمنى از دشمنان من كه با على مقاتله كند البته او را بگريزانم و هلاك گردانم، يا محمد! من بر دلهاى بندگان خود مطّلع گرديدم و على را خير خواه ترين خلق يافتم براى تو و مطيعترين ايشان يافتم تو را پس او را بگير برادر و وصى و خليفۀ خود و به او تزويج نما دختر خود را بدرستى كه خواهم بخشيد به ايشان دو پسر طيّب طاهر پاكيزه پرهيزكار نيكوكردار، به ذات خود قسم مى خورم و بر خود واجب گردانيدم كه هركه از خلق من دوست دارد على و زوجۀ او را فاطمه و امامان از فرزندان ايشان را البته علم او را بلند گردانم بسوى قائمۀ عرش خود و بهشت خود و درآورم او را به ميان ساحت كرامت خود و آب دهم او را از حظيرۀ قدس خود، و هركه با ايشان دشمن باشد يا از طريق ولايت ايشان عدول نمايد البته محبت خود را از او سلب نمايم و از ساحت قرب خود او را دور گردانم و عذاب و لعنت خود را بر او مضاعف نمايم، اى محمد! بدرستى كه توئى رسول من بسوى جميع خلق من و على است ولىّ من و امير مؤمنان و بر اين اعتقاد گرفته ام پيمان ملائكه و پيغمبران و جميع خلق خود را در وقتى كه ايشان ارواح بودند پيش از آنكه خلقى در آسمان و زمين بيافرينم براى محبتى كه دارم به تو و به على و به فرزندان شما و به دوستان شما كه شيعيان شما باشند و شيعيان شما را از طينت شما آفريده ام.

پس عرض كردم: اى اله من و سيد من! چنان كن كه امّت من همه بر اعتقاد به امامت او متفق گردند.

فرمود: يا محمد! او ممتحن است و ديگران به او ممتحن اند و به او امتحان مى كنم جميع بندگان خود را در آسمان و زمين تا آنكه كامل گردانم ثواب آنها را كه اطاعت من بنمايند در حقّ شما و فرو فرستم عذاب و لعنت خود را بر هركه مخالفت و عصيان من كند در حقّ شما و به شما جدا مى كنم خبيث را از طيّب، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر تو نبودى آدم را خلق نمى كردم و اگر على نمى بود بهشت را نمى آفريدم زيرا كه به شما جزا مى دهم بندگان خود را در روز معاد به ثواب و عقاب و به على و به امامان از فرزندان او انتقام مى كشم از دشمنان خود در دار دنيا، پس بازگشت همه بسوى من است

ص: 772

در روز جزا پس تو را و على را حاكم مى گردانم در بهشت و دوزخ خود، پس داخل بهشت نمى گردد دشمن شما و داخل جهنم نمى شود دوست شما، و قسم به ذات مقدس خود خورده ام كه چنين كنم.

پس برگشتم و از هر حجابى از حجابهاى پروردگار خود كه بيرون مى آمدم از عقب خود ندا مى شنيدم كه: «يا محمد! دوست دار على را» ، «يا محمد! گرامى دار على را» ، «يا محمد! مقدّم دار على را» ، «يا محمد! خليفه گردان على را» ، «يا محمد! وصى گردان على را» ، «يا محمد! برادر خود گردان على را» ، «يا محمد! دوست دار هركه را دوست دارد على را» ، «يا محمد! تو را وصيت مى كنم در حقّ على و شيعيان او وصيت خير» ؛ و چون به ملائكه رسيدم مرا در آسمانها تهنيت مى گفتند كه: گوارا باد تو را يا رسول اللّه كرامت خدا براى تو و براى على (1).

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون داخل بهشت شدم در آن درختى ديدم كه بار آن درخت حلّه ها و زيورها بود و در ميان آن حوريان بودند و در زير آن اسبان ابلق بودند و در بالاى آن درخت رضا و خشنودى حق تعالى بود، گفتم: اى جبرئيل! براى كيست اين درخت؟ گفت: براى پسر عمّ توست امير المؤمنين على بن ابى طالب، چون حق تعالى امر كند كه مردم را داخل بهشت نمايند شيعيان على را به نزد اين درخت بياورند و از اين حلّه ها و زيورها بپوشانند و بر اسبان ابلق سوار شوند و منادى ندا كند: اينها شيعيان على اند صبر كردند در دنيا بر آزارها و امروز بهره مند شدند به اين عطاها (2).

و به سند ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون مرا به آسمان بردند به قصرى رسيدم از مرواريد كه پروانه هاى آن قصر از طلاى درخشنده بود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه اين قصر از على بن ابى طالب است (3).

ص: 773


1- . اليقين 425، كه صدر روايت در آنجا ذكر نشده است.
2- . اليقين 251؛ مناقب خوارزمى 33.
3- . اليقين 470. و نيز رجوع شود به كفاية الطالب 190.

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح بود ناگاه جبرئيل براق را براى آن حضرت از آسمان فرود آورد و بر آن هزار هزار محفّه (1)از نور بسته بودند، چون براق را نزديك آورد كه حضرت سوار شود براق امتناع نمود، جبرئيل طپانچه اى بر آن زد كه عرق از آن ريخت و گفت: ساكت شو كه محمد است، پس براق پرواز كرد بسوى سدرة المنتهى (2)و از آنجا بسوى آسمان، و چون به آسمان اول رسيدند از صداى بال براق و غلبۀ انوار آن زينت سبع طباق ملائكه از درهاى آسمان پرواز كردند و به اطراف آسمان گريختند پس جبرئيل گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» ، پس ملائكه گفتند: بندۀ مخلوق خداست، و به نزد جبرئيل آمدند و از او پرسيدند:

اين كيست؟ گفت: محمد است، پس ملائكه بر او سلام كردند و براق بسوى آسمان دوم پرواز كرد، باز ملائكه پرواز كرده گريختند، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان لا اله إلاّ اللّه اشهد ان لا اله إلاّ اللّه» ، پس ملائكه گفتند: بندۀ مخلوق خداست و به نزد جبرئيل آمدند و احوال آن حضرت را پرسيدند، چون آن حضرت را شناختند بر او سلام كردند؛ و همچنين به هر آسمانى مى رسيدند جبرئيل يك فصل اذان را مى گفت، و چون به آسمان هفتم رسيدند اذان را تمام كرد و در آنجا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيشنمازى ملائكه و انبياء عليهم السّلام كرد، پس جبرئيل آن حضرت را به مكانى برد و گفت: بالا رو كه من زياده از اين بالا نمى توانم آمد، پس حق تعالى آن حضرت را در فضاى بى انتهاى قرب خود بالا برد آنچه خواست و درهاى علم و معرفت و فيض بر او گشود آنچه خواست، پس خطاب نمود به او كه: يا محمد! كه را براى امّت خود انتخاب كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد:

خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على امير مؤمنان است (3).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه فرمود:

چون داخل بهشت شدم و در بهشت درخت طوبى را ديدم كه اصلش در خانۀ على بود

ص: 774


1- . محفّه: تختى است شبيه به هودج.
2- . در مصدر عبارت «بسوى سدرة المنتهى» ذكر نشده است.
3- . تفسير عياشى 1/159.

و هيچ قصر و منزلى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن بود و در بالاى آن درخت سبدها بود كه در آن سبدها حلّه ها بود از سندس و استبرق بهشت براى هر مؤمنى هزار هزار سبد بود كه در هر سبدى صد هزار حلّه بود به رنگهاى مختلف كه هيچ حلّه به حلّۀ ديگر شباهت نداشت و اينها جامه هاى اهل بهشت است، و سايۀ آن درخت كه ظلّ ممدود است چندان كشيده بود كه اگر سوارى صد سال مى تاخت از سايۀ آن به در نمى توانست رفت، و در پائين آن درخت طعامها و ميوه هاى اهل بهشت بود كه در قصرها و منازل ايشان آويخته بود، و در هر شاخى صد رنگ بود از ميوه ها كه در دنيا شبيه آنها را ديده ايد و از آنچه شبيه آنها را نديده ايد و از آنچه مانند آن را شنيده ايد و از آنچه مانند آن را نشنيده ايد، و هرچه از آن مى چيدند به جاى آن ديگرى مى روييد چنانكه حق تعالى فرموده است لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ (1)، و در زير آن درخت نهرى است كه از آن نهرهاى چهارگونه منشعب مى شود: نهرهاى آب صافى، نهرهاى شير، نهرهاى شراب، نهرهاى عسل مصفّا (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج به آسمان رفتم از عرق من به زمين ريخت و از آن گل سرخ روئيد و آن گل به دريا افتاد پس ماهى خواست آن را بگيرد و دعموص هم خواست آن را بگيرد-و دعموص كرمى است كه سر پهنى دارد و دم باريكى و در ميان آب و گل بهم رسد-پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه ميان ايشان حكم كرد كه نصف آن از ماهى باشد و نصف ديگر از دعموص، و به آن سبب پره هاى سبزى كه بر دور برگهاى گل مى باشد نيمى به شكل دم ماهى است و نيمى به شكل دم دعموص است زيرا كه به هر گلى پنج پر احاطه كرده است و دو پر آنها از هر دو طرف پره هاى ريزه دارد و دو پر آن مانند دم دعموص باريكند و از هيچ طرف پرى ندارد و يكى از يك طرف پر دارد و از يك طرف پر ندارد پس نيمش به ماهى

ص: 775


1- . سورۀ واقعه:33.
2- . تفسير قمى 2/336-337.

مى ماند و نيمش به دعموص (1)، و در اشعار عجم نيز اين مضمون را بسته اند.

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در شبى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت حضرت ابو طالب آن حضرت را در جاى خود نيافت و بسيار از پى بى آن حضرت گرديد پس بنى هاشم را جمع كرد و فرمود: مهيّا شويد كه اگر تا صبح محمد را نيابم شمشير مى كشم و دشمنان آن حضرت هركه را بيابم هلاك مى كنم؛ در اين تشويش و اضطراب بود تا آنكه حضرت از آسمان فرود آمد در خانۀ امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام، چون ابو طالب آن حضرت را ديد شاد شد و دست او را گرفته بسوى مسجد الحرام آورد با گروه بنى هاشم پس شمشير خود را بيرون آورد و بنى هاشم را فرمود شمشيرهاى خود را بيرون آوردند، خطاب كرد به كفار قريش كه: بخدا سوگند اگر امشب او را نمى ديدم يكى از شما را زنده نمى گذاشتم (2).

و ايضا روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان شش ماه قبل از هجرت بسوى مدينه در خانۀ امّ هانى يا خانۀ خديجه يا شعب ابى طالب يا مسجد الحرام بود، على اختلاف الروايات، و به روايت ديگر: در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت؛ پس اسرافيل و ميكائيل حاضر شدند و با هر يك هفتاد هزار ملك همراه بودند و بر آن حضرت سلام كردند و آن حضرت را بشارتها دادند و با ايشان دابّه اى بود كه رويش مانند روى آدمى بود و پاهايش مانند پاهاى شتر و يالش مانند يال اسب و دمش مانند دم گاو و دو بال در ران خود داشت و لجامى از ياقوت سرخ بر سرش بود، و چون حضرت بر آن سوار شد پرواز كرد و از آسمان به آسمان مى رفت و ملائكه بر آن حضرت سلام مى كردند و او را بشارتها مى دادند و انبياء را در آسمانها مى ديد و از ايشان بشارتها مى شنيد تا از آسمانها در گذشت و به حجابهاى نور رسيد، پس شنيد كه ملائكۀ حجب سورۀ نور تلاوت مى كردند، چون به كرسى رسيد شنيد كه خازنان كرسى

ص: 776


1- . علل الشرايع 601.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/230.

آية الكرسى تلاوت مى كردند، چون به عرش رسيد شنيد كه حاملان عرش «حم مؤمن» تلاوت مى كردند و در آنجا هزار مرتبه به او ندا رسيد كه: نزديك بيا و در هر مرتبه يك حاجت بزرگ آن حضرت را روا مى كرد تا آنكه به مرتبۀ «قاب قوسين او ادنى» رسيد پس نداى حق تعالى به او رسيد كه: هر حاجت خواهى بطلب، حضرت عرض كرد:

پروردگارا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و موسى را كليم خود گردانيدى و سليمان را ملك عظيم بخشيدى، به من چه كرامت عطا مى فرمائى؟ حق تعالى ندا فرمود: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيدم تو را حبيب خود گردانيدم، و اگر با موسى در كوه طور سخن گفتم با تو در بساط نور سخن گفتم، و سليمان را ملك فانى دادم و تو را ملك باقى آخرت بخشيدم و بهشت را دربسته عطا كردم و تو را شفاعت كبرى كرامت كردم (1).

مؤلف گويد: ساير احاديث معراج در ابواب آتيۀ اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى و ذكر آنها در اينجا موجب تكرار مى گردد.

ص: 777


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/228-230.

ص: 778

باب بيست و پنجم: در بيان هجرت حبشه است

ص: 779

ص: 780

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون دعوت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوى شد و جمعى به دين آن حضرت در آمدند كفار قريش با يكديگر اتفاق نمودند كه آنها را كه مسلمان شده اند تعذيبها و شكنجه ها و آزارها برسانند شايد كه از دين آن حضرت بر گردند، پس هر قبيله اى متوجه اذيت مسلمانانى كه در ميان ايشان بودند، شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد كافران هنوز مأمور نگرديده بود در سال پنجم بعثت به امر الهى جمعى از مسلمانان را مرخص فرمود كه به جانب حبشه هجرت نمايند و فرمود: پادشاه حبشه كه او را نجاشى مى گويند و اصحمه نام دارد پادشاه شايسته اى است و ستم نمى كند و راضى به ستم نمى شود برويد و در پناه او باشيد تا حق تعالى مسلمانان را فرجى كرامت فرمايد.

و در هجرت ايشان مصلحتها بود كه باعث اسلام نجاشى و جمعى از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوّت مسلمانان گرديد، پس يازده مرد و چهار زن خفيه از اهل مكه گريختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جملۀ آنها بودند: عثمان و رقيه دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه زن او بود، زبير، عبد اللّه بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف، ابو حذيفه و سهله زن او، مصعب بن عمير، ابو سلمة بن عبد الاسد و زن او امّ سلمه دختر ابى اميه، عثمان بن مظعون، عامر بن ربيعه و زن او ليلى دختر ابى خيثمه، حاطب بن عمرو، سهيل بن بيضاء (1)؛ و ايشان يك يك خفيه رفتند و چون به كنار دريا رسيدند و كشتى از تجّار حاضر بود سوار شدند و به جانب حبشه روانه گرديدند، چون كفار قريش از رفتن ايشان مطّلع

ص: 781


1- . در مجمع البيان 2/233 «سهل بن بيضاء» آمده است.

شدند از عقب ايشان رفتند و به ايشان نرسيدند.

پس ايشان در ملك نجاشى ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر يك به امان يكى از اهل مكه داخل مكه شدند بغير ابن مسعود كه او بزودى معاودت نمود بسوى حبشه؛ به سبب اين هجرت شدت اهل مكه بر مسلمانان زياده شد و در آزار و اضرار ايشان مبالغۀ بسيار كردند، بار ديگر حضرت ايشان را به امر الهى مرخص فرمود كه بسوى حبشه هجرت كردند و در اين مرتبه حضرت جعفر بن ابى طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روايت على بن ابراهيم) (1)متوجه حبشه شدند-و ديگران گفته اند مجموع آنها كه بسوى حبشه هجرت كردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغير اطفال و زنان (2)؛ و به روايتى: يازده زن با ايشان رفتند (3)-و در اين مرتبه كفار قريش عمرو بن العاص و عمارة بن الوليد را با تحف و هدايا به نزد نجاشى فرستادند كه ايشان را برگردانند، و ميان عمرو و عماره عداوتى بود قريش ميان ايشان اصلاح كردند و ايشان را به اتفاق فرستادند، و عماره جوان بسيار خوش روئى بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به كشتى سوار شدند شراب خوردند و عماره به عمرو گفت: زن خود را بگو كه مرا ببوسد، عمرو گفت: چون تواند بود كه زن من تو را ببوسد؟ ! چون عمرو مست شد و بر سر كشتى نشسته بود عماره دستى بر او زد و او را به دريا افكند، عمرو به سر كشتى چسبيد و او را بيرون آوردند و به اين سبب عداوت ميان ايشان محكم شد. و چون به خدمت نجاشى رسيدند او را سجده كردند و هداياى خود را گذرانيدند و به او عرض كردند كه:

گروهى از ما مخالفت ما كرده اند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و از ما گريخته بسوى تو آمده اند مى خواهيم ايشان را به ما رد كنيد. پس نجاشى فرستاد و جعفر را طلبيد.

ابن مسعود گفت: چون به نزد نجاشى مى رفتيم جعفر گفت: شما سخن مگوئيد و مكالمۀ با پادشاه را به من بگذاريد، چون داخل مجلس شديم امراى نجاشى گفتند:

ص: 782


1- . در تفسير قمى 1/176 «هفتاد نفر» آمده است.
2- . مجمع البيان 2/233.
3- . بحار الانوار 18/422 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

پادشاه را سجده كنيد، جعفر فرمود: ما غير خدا را سجده نمى كنيم.

چون نجاشى رسالت قريش را نقل كرد جعفر فرمود: از ايشان بپرس كه آيا ما بندۀ ايشانيم؟ عمرو گفت: نه بلكه آزادان و بزرگوارانيد.

جعفر فرمود: بپرس آيا از ما قرضى طلب دارند؟ عمرو گفت: نه از شما طلبى نداريم.

جعفر فرمود: بپرس آيا از ما خونى طلب دارند؟ عمرو گفت: نه.

جعفر فرمود: پس چه مى خواهيد از ما؟ آزار ما بسيار كرديد ما از بلاد شما بيرون آمديم؛ عمرو گفت: اى پادشاه! ايشان مخالفت ما مى كنند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و جوانان ما را از دين برمى گردانند و جماعت ما را پراكنده مى كنند، ايشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.

جعفر فرمود: اى پادشاه! سبب مخالفت ما با ايشان آن است كه حق تعالى پيغمبرى در ميان ما فرستاده است كه ما را امر مى كند از براى خدا شريكى قرار ندهيم و بغير خداوند يكتا را نپرستيم و قمار نبازيم و ما را امر مى كند به كردن نماز و دادن زكات و عدالت و احسان و نيكى با خويشان و نهى مى كند ما را از بديها و ظلم و ستم و ريختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون، و آن پيغمبر همان است كه عيسى عليه السّلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

نجاشى گفت: حق تعالى عيسى را نيز به همين طريقه فرستاده بود؛ و نجاشى را گفتار جعفر بسيار خوش آمد.

پس عمرو گفت: اى پادشاه! اينها مخالفت تو مى نمايند در امر عيسى.

نجاشى به جعفر گفت: چه مى گويد پيغمبر شما در باب عيسى؟

جعفر فرمود: مى گويد در حقّ عيسى آنچه خدا در حقّ او فرموده است، مى گويد: روح خدا و كلمه اى است كه او را بيرون آورده است از دخترى كه مردان بر او دست نگذاشته اند.

پس نجاشى رو به علماى خود كرد و گفت: زياده از اين در باب عيسى نمى توان گفت؛ پس نجاشى به جعفر گفت: آيا در خاطر دارى چيزى از آنها كه پيغمبر تو از جانب خدا

ص: 783

آورده است؟

جعفر گفت: بلى؛ و شروع كرد به خواندن سورۀ مريم تا به اينجا رسيد كه مى فرمايد وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا. فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً (1)پس نجاشى و جميع علماى نصارى كه در مجلس او بودند همه به گريه افتادند و بسيار گريستند، نجاشى گفت: مرحبا به شما و به آن كه شما از پيش او آمده ايد و گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست و اوست آن كه عيسى بن مريم به او بشارت داده است، و اگر پادشاهى مرا مانع نبود هرآينه مى آمدم و كفش او را برمى داشتم، برويد كه شما ايمنيد و كسى را بر شما دستى نيست؛ و امر كرد كه براى ايشان طعام و جامه و ما يحتاج ايشان را بدهند.

پس عمرو بن العاص گفت: اى پادشاه! اين مخالف دين ماست، او را به ما بده.

نجاشى دستى بر روى او زد و گفت: ساكت شو بخدا سوگند كه اگر بد او را بگوئى تو را به قتل مى رسانم؛ و حكم كرد كه هديه هاى او را به او رد كردند، و آن ملعون از مجلس نجاشى بيرون آمد و خون از رويش مى ريخت و گفت: هرگاه تو چنين مى گوئى ديگر ما بد او را نخواهيم گفت.

و بر بالاى سر نجاشى كنيزى ايستاده بود و او را باد مى زد، چون نظر آن كنيز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو اين معنى را دريافت، چون به خانه برگشتند براى كينه و ريا كه از عماره در سينه داشت به او گفت: كنيز نجاشى خاطر تو را بسيار بهم رسانيد كسى به نزد او فرست و او را بسوى خود راغب گردان؛ عماره از غايت حماقت فريب آن ملعون را خورد و كسى به نزد آن كنيز فرستاد و كنيز او را اجابت كرد، پس عمرو گفت: پيغام بفرست براى او كه از بوى خوش پادشاه قدرى براى تو بفرستد، چون كنيز بوى خوش را فرستاد عمرو براى تدارك كينۀ قديم آن بوى خوش را از آن احمق لئيم گرفت و به نزد نجاشى برد و گفت: رعايت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و بايد كه چون داخل بلاد او

ص: 784


1- . سورۀ مريم:25 و 26.

شده ايم و در امان او داخل شده ايم با او در مقام غش و فريب و خيانت نباشيم، آن رفيق من با كنيز پادشاه مراسله نمود و او را فريب داد و كنيز از بوى خوش پادشاه براى او فرستاده است و بر من لازم شد كه به عرض پادشاه برسانم؛ و بوى خوش را بيرون آورد و به نزد نجاشى گذاشت، نجاشى چون بوى خوش را ديد و اين قصه را شنيد بسيار در غضب شد و اول اراده كرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت: چون به امان داخل بلاد من شده اند كشتن ايشان جايز نيست؛ پس ساحران را كه در خدمت او بودند طلبيد و گفت: مى خواهم او را به بلائى مبتلا كنيد كه از كشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زيبق در ذكرش دميدند و او ديوانه شد و به صحرا دويد و با وحشيان صحرا مى بود و از آدميان مى گريخت و به ايشان انس نمى گرفت و بعد از آن قريش جمعى را به طلب او فرستادند و بر سر آبى در كمين او نشستند، و چون با وحشيان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ايشان فرياد و اضطراب كرد تا مرد.

و چون عمرو از برگردانيدن مهاجران نااميد شد به نزد قريش برگشت و واقعه را نقل كرد.

و پيوسته جعفر و اصحابش با نهايت كرامت و عزت نزد نجاشى بودند تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت نمود بسوى مدينه و با قريش صلح كرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدينه شدند و در روز فتح خيبر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد.

و در حبشه از اسماء بنت عميس عبد اللّه بن جعفر متولد شد و در اوانى كه جعفر در حبشه بود نجاشى را پسرى بهم رسيد و او را محمد نام كرد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: امّ حبيب دختر ابو سفيان زن عبد اللّه بن جحش بود و عبد اللّه در حبشه مرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد نجاشى فرستاد كه او را براى آن حضرت خطبه نمايد و نجاشى خطبه كرد و چهارصد اشرفى مهر او كرد و از جانب آن

ص: 785


1- . رجوع شود به مجمع البيان 2/233 و اعلام الورى 43 و تفسير قمى 1/176 و قصص الانبياء راوندى 322 و سيرۀ ابن اسحاق 167-169 و الاغانى 9/69.

حضرت به او داد و جامه ها و بوى خوش بسيار براى او فرستاد و تهيۀ سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم را نيز با جامه ها و بوى خوش بسيار و اسبى و سى نفر از علماى نصارى به خدمت آن حضرت فرستاد كه اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشاميدن و نماز كردن و ساير احوال مشاهده نمايند؛ چون به مدينه آمدند حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان خواند اين آيات را إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ تا فَقالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ (1)چون اين آيه را شنيدند گريستند و ايمان آورده بسوى نجاشى برگشتند و اطوار پسنديدۀ آن حضرت را به او نقل كردند و آيات را بر او خواندند، نجاشى و علماى نصارى كه در مجلس او حاضر بودند همه گريستند و نجاشى مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نكرد و ترسيد كه او را بكشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه بيرون آمد و چون به دريا نشست فوت شد، و حق تعالى اين آيات را در بيان قصۀ او فرمود لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ اَلنّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا يعنى: « هرآينه مى يابى سخت ترين مردم را از روى دشمنى با ايشان كه ايمان آورده اند يهود را و آنان كه شرك به خدا آورده اند» وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى (2)يعنى: «و البته مى يابى نزديكترين مردمان از جهت مودت و دوستى مر آن كسانى را كه ايمان آورده اند آنان كه مى گويند كه ما ترسايانيم» ، ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (3)يعنى: «قرب مودت ايشان به سبب آن است كه بعضى از ايشان دانايان راستگو و عابدان صومعه نشين اند و به سبب آنكه تكبر و گردنكشى نمى كنند از قبول حق» ، وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ (4)«و چون مى شنوند آنچه

ص: 786


1- . سورۀ مائده:110.
2- . سورۀ مائده:82.
3- . سورۀ مائده:82.
4- . سورۀ مائده:83.

فرو فرستاده شده است بسوى رسول مى بينى چشمهاى ايشان را كه مى ريزد اشك را از آنچه شناختند از سخن راست» ، يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ اَلشّاهِدِينَ (1)«مى گويند:

اى پروردگار ما! ايمان آورديم به اين كلام و به پيغمبرى كه اين كلام را آورده است پس بنويس ما را از جملۀ گواهان» تا آخر آياتى كه در مدح و مثوبات ايشان نازل شده است (2).

و كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: نجاشى پادشاه حبشه روزى فرستاد و جعفر طيار و اصحاب او را طلبيد، چون بر او داخل شدند ديدند كه از تخت سلطنت فرود آمده و بر روى خاك نشسته است و جامه هاى كهنه پوشيده است؛ جعفر گفت: چون او را بر اين حال ديديم ترسيديم، چون تغيير حال ما را ديد گفت: سپاس مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه محمد را نصرت داد و ديدۀ مرا به نصرت او شاد گردانيد، مى خواهيد شما را بشارت دهم؟ گفتم: بلى اى پادشاه، گفت: در اين ساعت جاسوسى از جواسيس من آمد و خبر آورد كه حق تعالى نصرت داده است پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و بسيارى از دشمنان او را هلاك نموده است، فلان و فلان كشته شده اند و فلان و فلان اسير شده اند، و ملاقات ايشان با دشمنان در واديى واقع شده است كه آن را «بدر» مى گويند، گويا مى بينم آن وادى را كه در آنجا گوسفند مى چرانيدم براى آقاى خود كه مردى بود از بنى ضمره.

پس جعفر گفت: اى پادشاه شايسته! چرا بر خاك نشسته اى و جامه هاى كهنه پوشيده اى؟ گفت: اى جعفر! ما در انجيل خوانده ايم كه از حقوق لازمۀ خدا بر بندگان آن است كه هرگاه خدا نعمتى تازه بر ايشان بفرستد ايشان شكر تازه اى بعمل آورند، و باز در انجيل خوانده ايم كه هيچ شكر از براى خدا بهتر از تواضع و فروتنى نيست، لهذا براى شكر نعمت فتح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فروتنى و تواضع كرده ام نزد حق تعالى.

ص: 787


1- . سورۀ مائده:83.
2- . تفسير قمى 1/179.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين را شنيد به اصحاب خود فرمود: بدرستى كه تصدّق مال صاحبش را زياد مى گرداند پس تصدّق كنيد تا جناب اقدس الهى شما را رحمت كند؛ و تواضع موجب زيادتى رفعت و بلندى مرتبه مى گردد پس تواضع كنيد تا جناب اقدس الهى شما را بلند گرداند؛ و عفو كردن موجب زيادتى عزت مى گردد پس عفو كنيد و از بديهاى مردم درگذريد تا خدا شما را عزيز گرداند (1).

شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت بسوى نجاشى در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن اميّۀ ضمرى فرستاد و مضمون نامه اين بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى نجاشى پادشاه حبشه، سلام بر تو باد، حمد مى كنم خداوند ملك قدوس مؤمن مهيمن را و گواهى مى دهم كه عيسى پسر مريم روح خدا و كلمۀ اوست كه القا كرد آن روح برگزيده و آفريدۀ خود را بسوى مريم دخترى كه از مردان كناره كرده بود و طيّب و مطهر بود و فرج او را از زنا و مقاربت مردان حفظ كرده بود پس حامله شد به عيسى پس او از دميدن روح القدس آفريده شد و خدا روح برگزيدۀ خود را در او دميد چنانكه آدم را به قدرت خود از گل آفريد و روح برگزيدۀ خود را در او دميد، و تو را دعوت مى كنم بسوى خداوند يگانه كه شريك ندارد و به آنكه دوستى كنى با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائى و ايمان آورى به من و به آنچه بسوى من آمده است، بدرستى كه من پيغمبر و فرستادۀ خدايم و فرستاده ام بسوى تو پسر عمّ خود جعفر بن ابى طالب را با گروهى از مسلمانان، چون به نزد تو آيند مهماندارى ايشان بكن و تجبّر را ترك كن و مى خوانم تو را و لشكر تو را بسوى خدا و تبليغ رسالت خدا كردم و آنچه شرط خيرخواهى بود گفتم پس نصيحت مرا قبول كنيد و سلام خدا بر كسى باد كه قبول راه هدايت نمايد» .

پس نجاشى در جواب نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، نامه اى است بسوى محمد رسول خدا از نجاشى كه اصحم پسر ابحر است، سلام بر تو باد اى پيغمبر خدا از جانب

ص: 788


1- . كافى 2/121؛ امالى شيخ طوسى 14؛ امالى شيخ مفيد 238.

خدا، و رحمت و بركات بر تو باد از خدائى كه بجز او خداوندى نيست و مرا بسوى اسلام هدايت نمود، و بتحقيق كه به من رسيد نامۀ تو يا رسول اللّه و آنچه در آن نامه ذكر كرده بودى از امر عيسى، سوگند مى خورم بپروردگار آسمان و زمين كه عيسى زياده از آن نيست كه تو نوشته بودى، و ساير مضامين نامۀ كريمۀ تو را فهميدم و پسر عمّ تو را و اصحاب تو را گرامى داشتم و شهادت مى دهم كه توئى رسول خدا راستگو و تصديق كرده شده و به تو ايمان آوردم و با پسر عمّت بيعت كردم و بدست او مسلمان شدم براى پروردگار عالميان، و فرستادم بسوى تو يا رسول اللّه اريحا پسر خود را و من ندارم مگر اختيار خود را اگر مى فرمائى به خدمت مى آيم و گواهى مى دهم كه فرموده هاى تو همه حق است» ، پس به خدمت حضرت رسول هدايا فرستاد و ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم را فرستاد و جمعى را فرستاد كه به آن حضرت ايمان آوردند و برگشتند (1).

و روايت كرده اند كه: حضرت ابو طالب نامه اى به نجاشى نوشت در باب تحريص و ترغيب او بر يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در آن نامه شعرى چند نوشت كه مضمون آنها اين است: «بدان اى پادشاه حبشه كه محمد پيغمبر است مانند موسى و مسيح پسر مريم، و هدايت از جانب خدا آورده است چنانكه آنها آورده اند، و شما وصف او را در كتابهاى خود مى خوانيد به صدق و راستى پس براى خدا شريك قرار مدهيد و اسلام بياوريد كه راه حق روشن و هويدا است و تاريك و پوشيده نيست» (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون جبرئيل عليه السّلام خبر وفات نجاشى را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد آن حضرت گريست از روى اندوه و فرمود كه: برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهى واصل شده؛ پس به قبرستان بقيع بيرون رفت و حق تعالى هر مرتفعى را براى او پست گردانيد تا جنازۀ

ص: 789


1- . اعلام الورى 45-46؛ قصص الانبياء راوندى 324. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 2/131-132 و دلائل النبوة 2/309.
2- . اعلام الورى 45؛ قصص الانبياء راوندى 323.

او را از حبشه ديد و با صحابه بر او نماز كرد و هفت تكبير بر او گفت (1).

و شيخ طبرسى نيز اين را روايت كرده است از جابر انصارى و ابن عباس و غير ايشان و در روايت او مذكور است كه چون حضرت بر او نماز كرد منافقان مدينه گفتند كه: بر نصرانى حبشى نماز مى كند كه هرگز او را نديده است، پس حق تعالى براى تكذيب ايشان اين آيه را فرستاد كه وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعِينَ لِلّهِ (2)تا آخر آيه كه مضمونش اين است كه: «بدرستى كه از اهل كتاب كسى هست كه ايمان مى آورد به خدا و به آنچه فرستاده شده است بسوى شما در حالتى كه خاشعند از براى خدا و نمى فروشند آيات خدا را به مزد كمى كه متاع دنيا باشد اين جماعت براى ايشان است اجر ايشان نزد پروردگار ايشان بدرستى كه خدا بزودى در قيامت حساب خلايق را مى كند» (3).

مؤلف گويد كه: آنچه اين روايت بر آن دلالت مى كند كه فوت نجاشى در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است.

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران به روايات معتبره روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: در روز فتح خيبر حضرت جعفر طيار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و حضرت فرمود كه: نمى دانم به كداميك شادتر باشم، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟ ، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اكرام بسيار نمود و فرمود كه: آيا مى خواهى تو را عطائى كنم؟ آيا مى خواهى تو را بخششى كنم؟ آيا مى خواهى تو را نوازشى كنم؟ گفت: بلى يا رسول اللّه؛ و مردم گمان كردند كه طلا و نقرۀ بسيارى از غنائم خيبر به او خواهد داد و گردنها كشيدند كه ببينند چه چيز به او مى بخشد، پس فرمود كه: چيزى به تو مى دهم و عملى به تو تعليم مى نمايم كه اگر هر روز بكنى از براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست و اگر هر روز يك مرتبه يا ماهى يك

ص: 790


1- . خصال 359-360؛ عيون اخبار الرضا 1/279.
2- . سورۀ آل عمران:199.
3- . مجمع البيان 1/561؛ تفسير نسائى 1/356؛ اسباب النزول 143-144.

مرتبه يا سالى يك مرتبه بجا آورى هر گناه كه در آن ميان كرده باشى آمرزيده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او تعليم كرد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز فتح خيبر جعفر با هركه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت كرده اند آمدند با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام كه يكى از ايشان بحيراى راهب بود، و حضرت سورۀ يس بر ايشان خواند و ايشان بسيار گريستند و گفتند: چه بسيار شبيه است اين سخن به آنچه بر عيسى عليه السّلام نازل مى شد؛ و همه ايمان آوردند و برگشتند (2).

ص: 791


1- . تهذيب الاحكام 3/186؛ بحار الانوار 88/206 و 208. و نيز رجوع شود به كافى 3/465 و من لا يحضره الفقيه 1/552 و خصال 484.
2- . مجمع البيان 2/234.

ص: 792

باب بيست و ششم: در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب

اشاره

و بيعت كردن انصار، و موت ابو طالب و خديجه عليهما السّلام

و ساير احوال آن حضرت تا ارادۀ هجرت كردن بسوى مدينه

ص: 793

ص: 794

شيخ طبرسى و قطب راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه: در سال هشتم نبوت چون كفار قريش و مشركان مكه اسلام حمزه عليه السّلام را ديدند و حمايت نجاشى مهاجران را و اسلام او را شنيدند و شدت حمايت ابو طالب و اكثر بنى هاشم آن حضرت را مشاهده كردند و اسلام در قبايل عرب منتشر شد و حقّيّت آن حضرت بر اكثر خلق ظاهر شد، از مشاهده و استماع اين احوال مضطرب شدند و نائرۀ حسد و شرك در سينۀ پركينۀ ايشان مشتعل گرديده و در «دار النّدوه» كه محلّ مشورت ايشان بود جمع شدند و تدبير ايشان بر آن قرار يافت كه با يكديگر اتفاق كردند و سوگند خوردند بر عداوت آن حضرت و نامه اى در ميان خود نوشتند كه با بنى هاشم طعام نخورند و سخن نگويند و با ايشان خريدوفروش نكنند و دختر به ايشان ندهند و از ايشان دختر نگيرند تا مضطر شوند و آن حضرت را به ايشان بدهند تا بكشند و همه با يكديگر متفق باشند در عزم كشتن آن حضرت كه هرگاه بر او دست بيابند او را به قتل رسانند.

و چون اين خبر به حضرت ابو طالب رسيد بنى هاشم را جمع كرد و همه چهل مرد بودند و به ايشان گفت كه: بكعبه و حرم سوگند ياد مى كنم كه اگر از دشمن خارى به پاى محمد برود همۀ شما را هلاك خواهم كرد؛ و حضرت را با ساير بنى هاشم به درّه اى كه آن را «شعب ابى طالب» مى گفتند برد و اطراف آن درّه را ضبط كرد و در شب و روز پاسبانى آن حضرت مى نمود، و چون شب مى شد شمشير خود را برمى داشت در وقتى كه آن حضرت مى خوابيد مانند پروانه برگرد آن شمع محفل نبوت مى گرديد، و در اول شب آن حضرت را در جائى مى خوابانيد و چون پاسى از شب مى گذشت آن حضرت را از آنجا به جائى ديگر نقل مى فرمود و عزيزترين فرزندان خود على بن ابى طالب را

ص: 795

در جاى او مى خوابانيد كه اگر كسى در اول شب آن حضرت را در آن مكان ديده باشد و قصد ضررى نسبت به او نمايد بر اعزّ اولاد او واقع شود و بر او واقع نشود، و هر شب امير المؤمنين عليه السّلام به طيب خاطر جان خود را فداى آن حضرت مى نمود، و در تمام شب ابو طالب پاسبانى آن جناب مى نمود و در روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را موكّل گردانيده بود كه حراست آن حضرت مى نمودند تا آنكه كار بر ايشان بسيار تنگ شد و هركه از عرب داخل مكه مى شد جرأت نمى كرد كه به بنى هاشم چيزى بفروشد و هر كه چيزى به ايشان مى فروخت اموال او را غارت مى كردند، و ابو جهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط بر سر راه قوافل مى رفتند و تجّار را منع مى كردند از آنكه به بنى هاشم آذوقه بفروشند و تهديد مى كردند ايشان را كه: اگر بفروشيد، مال شما را غارت خواهيم كرد.

و حضرت خديجه مال بسيار داشت و اكثر آن را صرف آن حضرت و اصحاب آن حضرت كرد در وقتى كه در شعب محصور بودند.

و در نامه اى كه نوشتند جميع اكابر قريش اتفاق كردند بغير مطعم بن عدى كه گفت:

اين ستم است و من در اين شريك نمى شوم؛ و نامه را پيچيدند و مهر چهل نفر از رؤساى قريش را بر آن زدند و در ميان كعبه آويختند؛ و ابو لهب نيز با ايشان متابعت كرد.

و در هر موسم حج و عمره حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شعب بيرون مى آمد و بر قبايل عرب كه به حج آمده بودند مى گرديد و مى گفت: من از جانب حق تعالى مبعوث شده ام به رسالت و شما را به دين خود دعوت مى كنم، به دين من درآئيد و مرا از شرّ اعدا محافظت نمائيد و من ضامن بهشت مى شوم از براى شما، و ابو لهب در عقب آن حضرت مى گرديد و مى گفت: قبول قول او مكنيد او پسر برادر من است و كذّاب است و جادوگر است.

پس بر اين حال چهار سال در آن درّه ماندند كه ايمن نبودند و بيرون نمى توانستند آمد مگر در موسم، و در سالى دوم موسم بود يكى موسم عمره در رجب و ديگرى موسم حج در

ص: 796

ماه ذيحجه، و در هر موسم بنى هاشم از درّه بيرون مى آمدند و خريدوفروش مى كردند و باز به درّه مى رفتند و تا موسم ديگر هرچند گرسنگى و احتياج بر ايشان غالب مى شد از بيم قريش بيرون نمى آمدند.

و قريش به نزد ابو طالب فرستادند كه: اگر محمد را به ما بدهى كه ما او را بكشيم ما تو را بر خود پادشاه مى كنيم، ابو طالب قصيدۀ لاميّه را در جواب ايشان گفت و در آن قصيده مدح بسيار آن حضرت را كرد و اظهار اعتقاد به نبوت آن حضرت نمود و بيان كرد كه: تا زنده ام دست از يارى او بر نمى دارم؛ چون آن قصيده را شنيدند از ابو طالب نااميد گرديدند.

و ابو العاص بن ربيع كه داماد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود شتران را بر در شعب مى آورد كه گندم و خرما بر آنها بار كرده بود و صدا مى زد بر آن شتران كه داخل درّه مى شدند و بر مى گشت، لهذا حضرت فرمود كه: ابو العاص حقّ دامادى ما را نيكو رعايت كرد؛ تا آنكه شدت بنى هاشم به مرتبه اى رسيد كه شبها اكثر اهل مكه را از گريۀ اطفال ايشان خواب نمى برد و اكثر ايشان از آن عهد پشيمان شدند، و چون نامه اى نوشته بودند نقض آن نمى توانستند كرد، و چون صبح مى شد نزد كعبه جمع مى شدند و احوال از يكديگر مى پرسيدند بعضى مى گفتند: ديشب صداى گريۀ اطفال بنى هاشم از گرسنگى ما را نگذاشت كه به خواب رويم، و باعث شماتت بعضى از معاندان مى شد و بعضى از قريش متأثر و نادم مى شدند (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون كفار قريش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملجأ گردانيدند كه پناه به شعب ابى طالب برد و ايشان بر دهنۀ شعب جمعى را موكّل كردند كه مانع شوند از آنكه كسى به ايشان آذوقه برساند و كار بر اصحاب آن حضرت بسيار تنگ شد و به آن حضرت شكايت كردند از كمى آذوقه، حضرت دعا

ص: 797


1- . رجوع شود به اعلام الورى 49 و قصص الانبياء راوندى 327 و سيرۀ ابن اسحاق 156-166 و تاريخ طبرى 1/549-550 و دلائل النبوة 2/311.

كرد تا حق تعالى بهتر از منّ و سلواى بنى اسرائيل از براى ايشان فرستاد، و هرچه هر يك از ايشان آرزو مى كرد از انواع طعامها و ميوه ها و حلاوات و جامه ها نزد ايشان حاضر مى شد، و چون از تنگى درّه دلتنگ شدند و به آن حضرت شكايت كردند حضرت به دستهاى مبارك خود اشاره نمود به جانب كوهها كه: دور شويد، پس دور شدند تا آنكه صحرائى در آن ميان بهم رسيد كه چشم دو طرفش را نمى توانست ديد پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه خدا در شما پنهان كرده است براى محمد و ياوران او از درختها و ميوه ها و گلها و گياهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده كردند كه سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گرديد مشتمل بر نهرهاى بسيار و درختان ميوه دار كه الوان ميوه ها از آنها آويخته بود و گياههاى تر و تازه و انواع رياحين و گلهاى خوشاينده كه هيچ پادشاهى از پادشاهان زمين را چنان حدايق و بساتين ميسّر نشده پس از آن آبها و ميوه ها و طعامها تناول مى كردند و شكر حق تعالى ادا مى نمودند (1)، و چون جامه ها و بدنهاى ايشان كثيف شد و به آن حضرت شكايت كردند فرمود كه:

بدميد بر جامه هاى خود و دست بر آنها بكشيد چنانكه پوشيده ايد و صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستيد كه سفيد و پاكيزه و خوشاينده مى شوند و غمها و كدورتها از سينه هاى شما زايل مى گردد، و چون چنين كردند و جامه هاى ايشان نو و سفيد و پاكيزه شد و بدنهاى ايشان از چرك و كثافت پاك شد و سينه هاى ايشان از اندوه و الم رهائى يافت گفتند: يا رسول اللّه! چه بسيار عجب است كه به صلواتى كه بر تو و بر آل تو فرستاديم چگونه ما و جامه هاى ما از بديها و ناخوشيها پاك شديم؟ حضرت فرمود كه: صلوات بر محمد و آل محمد دلهاى شما را از غل و كينه و صفات ذميمه و بدنهاى شما را از لوث گناهان پاكتر گرداند از جامه هاى شما و نامه هاى گناهان شما را بهتر خواهد شست از شستن چرك از جامه هاى شما و نامه هاى حسنات شما را نورانى تر

ص: 798


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.

گردانيد از جامه هاى شما (1).

و در روايات مشهورۀ سالفه مذكور است كه: بعد از آنكه چهار سال-و به روايتى سه سال (2)، و به روايتى دو سال (3)-در شعب به اين حال گذراندند حق تعالى بر آن صحيفۀ ملعونۀ ايشان كه در كعبه پنهان كرده بودند ارضه را فرستاد كه بغير نام خدا هر چه در آن صحيفه بود پاك كرد، و جبرئيل عليه السّلام اين خبر را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، و آن حضرت اين خبر را به ابو طالب رسانيد، چون ابو طالب اين خبر آسمانى را شنيد جامۀ خود را پوشيد و متوجه مسجد الحرام گرديد، و چون داخل مسجد شد اكابر قريش را در مسجد مجتمع يافت، چون ايشان ابو طالب را ديدند با يكديگر گفتند: ابو طالب به تنگ آمده است از حمايت محمد و آمده است كه پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزديك ايشان رسيد برخاستند و او را تعظيم و تكريم بسيار كردند و گفتند: دانستيم كه آمده اى با ما مواصلت كنى و رأى خود را با جماعت ما متفق گردانى و پسر برادر خود را به ما بگذارى.

ابو طالب فرمود كه: و اللّه براى اين نيامده ام و ليكن پسر برادرم مرا خبرى داده است و مى دانم كه او دروغ نمى گويد، او خبر مى دهد كه حق تعالى ارضه را فرستاده است بر صحيفۀ قاطعۀ ملعونۀ شما كه هر ظلم و جور و قطع رحم كه شما در آن نوشته بوديد همه را پاك كرده است و بغير نام خدا چيزى در آن نگذاشته است پس صحيفه را بفرستيد تا بياورند، اگر گفتۀ او حق باشد پس از خداوند عالم بترسيد و برگرديد از جور و ستم و قطع رحم، و اگر گفتۀ او دروغ باشد من او را به شما مى گذارم كه اگر خواهيد او را بكشيد و اگر خواهيد زنده بگذاريد.

ايشان گفتند: با ما با انصاف آمده اى؛ و فرستادند و صحيفه را از كعبه به زير آوردند و مهرهاى خود را به حال خود يافتند، و چون صحيفه را گشودند چنان بود كه حضرت

ص: 799


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 519.
2- . دلائل النبوة 2/312؛ حياة الحيوان الكبرى 1/30.
3- . سيرۀ ابن اسحاق 161.

فرموده بود، پس قريش سرها را به زير انداختند.

ابو طالب فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و دست از اين ستم برداريد؛ و برگشت به شعب.

پس چند نفر از قريش كه پيشتر از اين نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدى و ابو البخترى بن هشام و زهير بن اميّه برخاستند و گفتند: ما بيزاريم از آنچه در آن نامه نوشته است؛ و اكثر قريش با ايشان موافقت كردند و نامه را دريدند، و ابو جهل هرچند خواست كه حكم نامه باقى باشد نتوانست، و بنى هاشم از شعب بيرون آمدند و به خانه هاى خود رفتند.

بعد از بيرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابو طالب بيمار شد، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او آمد و او را در حال ارتحال ديد گفت: اى عم! در حال طفوليّت مرا تربيت كردى و در بزرگى مرا يارى كردى و مرا در يتيمى كفالت نمودى پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نيكوترين جزاها و اكنون از تو يك كلمه مى خواهم كه ديدۀ من روشن شود (و غرض آن حضرت آن بود كه مردم بدانند كه او مسلمان شده بوده است و براى يارى آن حضرت اظهار اسلام نمى كرده است) پس ابو طالب عليه السّلام كلمه اى گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهاى پيغمبران و وصيتهاى ابراهيم عليه السّلام را كه به او رسيده بود به حضرت تسليم كرد و به رحمت ايزدى واصل شد، پس حضرت با جنازۀ او رفت و مى گريست و مى فرمود كه: اى عمّ من! صلۀ رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد (1).

و مشهور آن است كه وفات جناب ابو طالب در سال دهم نبوّت بود، و بعد از سى و پنج روز (2)يا سه روز (3)از وفات ابو طالب جناب خديجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع اين دو مصيبت عظمى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را اندوه عظيم عارض شد زيرا كه

ص: 800


1- . اعلام الورى 51؛ قصص الانبياء راوندى 329-330.
2- . اعلام الورى 53.
3- . قصص الانبياء راوندى 317.

هر دو وزير و معين و ياور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.

شيخ طوسى از ابن عياش روايت كرده است كه: وفات ابو طالب در بيست و ششم ماه رجب بود (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: وفات ابو طالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خديجه وفات يافت و حضرت آن سال را «عام الحزن» ناميد يعنى سال اندوه (2).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد بر خديجه در وقتى كه او متوجه سراى باقى بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده مى كنيم اى خديجه، چون برسى به هووهاى خود سلام مرا به ايشان برسان.

عرض كرد: كيستند آنها يا رسول اللّه؟

فرمود: مريم دختر عمران، كلثوم خواهر موسى، آسيه زن فرعون كه اينها در بهشت با تو زوجۀ من خواهند بود.

خديجه عرض كرد كه: مبارك باد يا رسول اللّه (3).

و مشهور آن است كه در هنگام وفات، عمر خديجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در «حجون» دفن كرد و خود داخل قبر شد و او را سپرد (4).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ابو طالب به رحمت حق واصل شد جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت كه: يا محمد! از مكه بيرون رو كه اكنون تو را در مكه ياورى نيست؛ و قريش شوريدند بر آن حضرت پس

ص: 801


1- . مصباح المتهجد 749.
2- . قصص الانبياء راوندى 317. و نيز رجوع شود به كشف الغمة 1/16.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/139.
4- . كشف الغمة 2/136؛ الاصابة 8/103.

گريخت از ايشان و به جانب كوهى رفت در مكه كه آن را حجون مى گويند (1).

و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان داشت از كفار قريش در مكه و ظاهر نمى شد و با او نبود بغير امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه تا آنكه حق تعالى امر كرد او را كه دين خود را ظاهر كند و پروا نكند از مشركان، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض مى كرد بر قبائل عرب و از ايشان يارى مى طلبيد، و چون به نزد ايشان مى رفت مى گفتند: تو دروغگوئى از پيش ما برو (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: بعد از فوت ابو طالب شدت قريش بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مضاعف شد و بلاى آن حضرت از ايشان شديد شد و متوجه طائف گرديد كه حجت الهى را بر ايشان تمام كند، چون به طائف رسيد سه نفر از اكابر ايشان را كه بزرگان قبيلۀ ثقيف بودند ملاقات كرد و آن هر سه برادر يكديگر بودند (عبد ياليل، حبيب، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ايشان عرض كرد و بديهاى قوم خود را به ايشان شكايت كرد و از ايشان يارى طلبيد و ايشان جوابهاى ناملايم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحريص بر ايذاى آن حضرت نمودند، و آن گروه بى سعادت صف كشيدند بر سر راه آن سلطان سرير رسالت و بر هر گروه كه مى گذشت پاى فلك پيماى آن سيد انبياء را به سنگ جفا خسته مى كردند تا آنكه خون از پاهاى مباركش روان شد و در پناه باغى از باغهاى ايشان در سايۀ درختى قرار گرفت، ناگاه در آن باغ عتبه و شيبه را ديد، و چون عداوت ايشان را مى دانست از ديدن ايشان ملول گرديد و ايشان غلامى داشتند از اهل نينوى كه او را «عداس» مى گفتند، طبق انگورى به او دادند و براى آن حضرت فرستادند، چون عداس به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد كه: از كدام شهرى تو؟ عداس عرض كرد: از نينوى؛ حضرت فرمود: از شهر بندۀ شايستۀ خدا يونس بن متى، و قصۀ يونس عليه السّلام

ص: 802


1- . كافى 1/449.
2- . تفسير عياشى 2/253. و در آن و همچنين در بحار بجاى سه سال، چند سال آمده است.

را براى او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هيچ كس را حقير نمى شمرد كه تبليغ رسالت به او ننمايد و شريف و وضيع و بنده و آزاد را به يك نسبت تبليغ رسالت مى نمود.

و چون عداس عالم بود و كتب سالفه را ديده بود و بر علم و كمال و شرافت و خصال آن حضرت مطّلع شد ايمان آورد و بر پاهاى خونين آن رسول امين افتاد و مى بوسيد و بر ديده هاى خود مى ماليد، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و هرگز براى ما كه آقاى توئيم چنين نكردى؟ گفت: بزرگى و جلالت او را شناختم و دل خود را در محبت او درباختم، ايشان خنديدند و گفتند: فريب او را مخور كه او بازى دهنده است (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت داخل طايف شد ديد كه عتبه و شيبه بر كرسى نشسته اند، ايشان گفتند: الحال محمد مى آيد و در پيش ما مى ايستد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد كرسى براى آن حضرت خم شد و ايشان از كرسى افتادند، پس گفتند: سحر تو از اهل مكه عاجز شد اكنون به طائف آمدى (2)؟

و به روايتى آن است كه: آن حضرت با زيد بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوّت و ده روز يا پنجاه روز در آنجا ماند، پس مراجعت فرمود بسوى مكه، و چون از طائف بيرون آمد در زير درخت انگورى قرار گرفت و فرمود:

«اللّهم انّي اشكو اليك ضعف قوّتي و قلّة حيلتي و هواني على النّاس انت ارحم الرّاحمين انت ربّ المستضعفين و انت ربّي، الى من تكلني؟ الى بعيد يتجهّمني او الى عدوّ ملّكته امري؟ ان لم يكن عليّ غضب فلا ابالي و لكنّ عافيتك هي اوسع لي، اعوذ بنور وجهك الّذي اشرقت له الظّلمات و صلح عليه امر الدّنيا و الآخرة من ان ينزل بي غضبك او يحلّ عليّ سخطك، لك العتبى حتّى ترضى و لا حول و لا قوّة الاّ بك» و اين دعا براى رفع

ص: 803


1- . اعلام الورى 53. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و المنتظم 3/13.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/172.

شدتها مجرّب است؛ چون حضرت به «نخله» رسيد حق تعالى گروه جن را فرستاد كه به او ايمان آوردند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست كه داخل مكه شود مردى از قريش را ديد كه پنهان به آن حضرت ايمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شريق (2)و فرمود: او را بگو كه محمد از تو امان مى خواهد كه داخل مكه شود در امان تو و طواف و سعى كند براى عمره؛ و خود با زيد در غار حرا پنهان شد. چون رسالت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به او رسانيد گفت: من از قريش نيستم و حليف ايشانم و مى ترسم امان مرا قبول نكنند و عارى گردد براى من؛ پس حضرت او را به نزد سهيل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبيد، او نيز قبول نكرد؛ پس به نزد مطعم بن عدى فرستاد، مطعم گفت كه: بگو تو را امان دادم داخل مكه شو و هر چه خواهى بكن؛ و مطعم فرزندان و دامادها و برادر خود طعيمه را امر كرد كه اسلحۀ خود را بردارند و گفت: من محمد را امان داده ام، در دور كعبه باشيد و او را حراست نمائيد تا طواف و سعى بكند و ايشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابو جهل لعين گفت: اى گروه قريش! اينك محمد تنها آمده است و ياور او مرده است بيائيد و هر چه خواهيد به او بكنيد، طعيمه چون اين سخن را شنيد گفت: سخن مگو كه برادرم او را امان داده است، ابو جهل به نزد مطعم آمد و گفت: به دين محمد درآمده اى؟ گفت: به دين او در نيامده ام ليكن او را امان داده ام.

چون حضرت از طواف و سعى فارغ شد و محل گرديد به نزد مطعم بن عدى آمد و فرمود: اى ابو وهب! امان دادى و نيكى كردى، اكنون از امان تو بيرون مى روم، مطعم گفت: چرا در امان من نمى باشى كه قريش به تو آسيبى نرسانند؟ حضرت فرمود:

نمى خواهم كه بيش از يك روز در امان مشركى بمانم؛ پس مطعم ندا كرد: محمد از امان

ص: 804


1- . بحار الانوار 19/22 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554- 555.
2- . در مصدر «اخنس بن شريف» مى باشد.

من بيرون رفت (1).

پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام مى نمود و به نزد قبائل عرب در خانه هاى ايشان مى رفت و ايشان را دعوت مى كرد؛ و گويند: در اين سال آن حضرت عايشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود درآورد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه از قبيلۀ خزرج بودند در موسمى از مواسم عرب براى عمرۀ رجب بسوى مكه آمدند و سالها بود كه در ميان اوس و خزرج نائرۀ فتنه و قتال اشتعال داشت، و در آن زودى غزوۀ «بعاث» (3)ميان ايشان شده بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ايشان آمده بودند كه با قريش هم سوگند شوند و ايشان را ياور خود گردانند در دفع اوس؛ و اسعد صديق و آشناى عتبة بن ربيعه بود، چون به مكه آمد به خانۀ عتبه فرود آمد و گفت: ميان ما و اوس جنگ عظيمى شد و ايشان بر ما غالب شدند و آمده ايم كه با شما هم سوگند شويم در دفع ايشان.

عتبه گفت: ديار ما از ديار شما دور است و ما الحال به شغلى گرفتاريم كه به كار ديگرى نمى توانيم پرداخت.

پرسيد: شغل شما چيست و حال آنكه شما در حرميد و حرم شما محلّ ايمنى است؟

عتبه گفت: مردى در ميان ما بيرون آمده است و دعوى مى كند كه رسول خداست و عقلهاى ما را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را بد راه مى كند.

اسعد گفت: از شماست يا از غير شما؟

عتبه گفت: از ماست و از بهترين ماست، فرزند عبد اللّه بن عبد المطّلب است و از همۀ ما شريفتر و نجيبتر و عظيمتر است.

ص: 805


1- . اعلام الورى 54-55 به نقل از على بن ابراهيم. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/555.
2- . بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . در اعلام الورى «بغاث» ذكر شده است.

چون اوس و خزرج هميشه از يهودان بنى قريظه و بنى النضير و بنى قينقاع كه در ميان ايشان بودند مى شنيدند كه در اين اوان مى بايد پيغمبرى از مكه بيرون آيد و بسوى مدينه هجرت نمايد و عرب را بسيار بكشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در خاطرش افتاد كه همان پيغمبر خواهد بود كه ايشان مى گفتند، پرسيد كه: او در كجاست؟

عتبه گفت: در حجر اسماعيل نشسته است و ايشان در درّه مى باشند و بيرون نمى آيند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن او و با او سخن مگو كه او جادوگر است و به جادوى سخن خود دلهاى مردم را مى ربايد؛ و اين در هنگامى بود كه بنى هاشم هنوز در شعب ابى طالب محصور بودند.

اسعد گفت كه: من به عمره آمده ام و البته مى بايدم به مسجد رفت براى طواف.

عتبه گفت: پنبه در گوشهاى خود پر كن تا سخن او را نشنوى.

پس اسعد پنبه در گوشهاى خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود، چون مشغول طواف شد و از پيش آن جناب گذشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظرى بسوى او كرد و تبسّم نمود، و چون يك شوط طواف كرد در شوط دوم در خاطر خود گفت كه: از من جاهل تر كسى نمى باشد، چنين خبرى در مكه باشد و من حقيقت اين خبر را معلوم نكرده به مدينه روم روا نيست؛ پس پنبه را از گوش خود بيرون آورد و چون به حضرت رسيد گفت: «انعم صباحا» و اين تحيّت ايشان بود.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر برداشت و به او نظر كرد و فرمود كه: خدا از اين بهتر تحيّتى به ما داده است كه آن تحيّت اهل بهشت است «السّلام عليكم» .

اسعد گفت: ما را بسوى چه چيز دعوت مى كنى؟

فرمود كه: شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانيّت خدا و پيغمبرى من و به آنكه شرك به خدا نياوريد، و با پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از بيم پريشانى نكشيد، و گناهان ظاهر و پنهان را ترك كنيد، و كسى را به ناحق مكشيد، و نزديك مال يتيم نرويد مگر به وجهى كه نيكوتر باشد تا به حدّ بلوغ و رشد برسد، و كيل و ترازو را تمام بدهيد و كم نكنيد، و چون سخنى گوئيد به عدالت و راستى بگوئيد و رعايت جانبى مكنيد

ص: 806

هرچند خويش شما باشند، و به پيمانهاى خدا وفا كنيد، اين وصيّتها است كه خدا شما را كرده است شايد متذكر شويد.

چون اسعد اين سخنان را شنيد نور ايمان در دلش درآمد و سعادت ازلى او را دريافت و گفت: شهادت مى دهم كه خدائى بجز خداوند يگانه نيست و شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى، يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد من از اهل مدينه ام از قبيلۀ خزرج و ميان ما و قبيلۀ اوس ريسمانهاى گسيخته يعنى پيمانها شكسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پيوند كند و ما بين ايشان را به اصلاح آورد هيچ كس از تو عزيزتر نخواهد بود در ميان ما، و همراه من يكى از قوم ما هست اگر او هم در اين امر داخل شود اميدواريم كه خدا امر ما را در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند كه ما پيشتر خبر تو را از يهود مى شنيديم و بشارت مى دادند ما را به آمدن تو و خبر مى دادند ما را از صفت تو و اميدواريم كه ديار ما محلّ هجرت تو باشد زيرا كه يهود ما را چنين خبر مى دادند و شكر مى كنيم خداوندى را كه مرا توفيق داد كه به خدمت تو رسيدم، و اللّه كه من براى آن آمده بودم كه از قريش سوگندى بگيرم و خدا از آن بهتر براى من ميسّر گردانيد.

پس ذكوان آمد و اسعد گفت: اين است آن پيغمبرى كه يهود ما را به آن بشارت مى دادند و ما را به صفات او خبر مى دادند، پس او نيز ايمان آورد و گفتند: يا رسول اللّه! كسى را با ما بفرست كه تعليم قرآن نمايد به ما و مردم را بخواند بسوى دين اسلام؛ حضرت، مصعب بن عمير را با ايشان فرستاد-و او جوانى بود كم سال و به ناز و نعمت پرورش يافته و پدر و مادرش او را بسيار گرامى مى داشتند و هرگز از مكه بيرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا كردند و از خود دور كردند و با آن جناب در شعب مى بود و حالش بسيار متغير شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسيارى از قرآن و احكام الهى فرا گرفته بود-پس اسعد و ذكوان با مصعب متوجه مدينه شدند و چون به قوم خود رسيدند خبر آن جناب را ذكر كردند و اوصاف آن جناب را بيان كردند و از هر قبيله اى يك نفر و دو نفر مسلمان مى شدند، و مصعب در خانۀ اسعد مى بود و هر روز بيرون مى آمد و بر مجالس قبيلۀ خزرج مى گرديد و ايشان را بسوى اسلام دعوت مى نمود و جوانان اجابت او

ص: 807

مى نمودند.

و عبد اللّه بن ابى در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق كرده بودند كه او را بر خود امير گردانند به اعتبار شرافت و سخاوتى كه داشت و اكليلى براى او ساخته بودند و انتظار دانه اى مى كشيدند كه در ميان آن نصب كنند، و اوس به اين نسبت به امارت او راضى شده بودند با آنكه از قبيلۀ ايشان نبود زيرا كه او در جنگ بعاث با خزرج خروج نكرد و گفت: اين ظلم است از شما بر اوس.

و چون اسعد به مدينه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهى و امارت عبد اللّه متزلزل شد و به اين سبب سعى در ابطال اين امر مى نمود، پس اسعد به مصعب گفت كه: خالوى من سعد بن معاذ از رؤساى اوس است و مرد شريف عاقلى است و قبيلۀ عمرو بن عوف او را اطاعت مى نمايند اگر او مسلمان شود كار ما تمام مى شود، بيا تا برويم به محلۀ ايشان؛ پس مصعب با اسعد به محلۀ سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهى از چاههاى ايشان نشستند و جمعى از جوانان بر دور ايشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر ايشان خواند، و چون اين خبر به سعد بن معاذ رسيد اسيد بن حضير را كه از اشراف ايشان بود گفت كه: شنيده ام كه اسعد با اين مرد قرشى به محلۀ ما آمده است و جوانان ما را فاسد مى كند برو و او را نهى كن از اين امر. چون اسيد پيدا شد اسعد به مصعب گفت كه:

اين مرد شريف بزرگى است و اگر در امر ما داخل شود اميدوارم كه كار ما تمام شود، و چون اسيد به نزديك ايشان رسيد به اسعد گفت كه: خالوى تو مى گويد كه: در مجالس ما ميا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس، مصعب گفت: بنشين تا ما امر خود را بر تو عرض نمائيم اگر بپسندى داخل شو در آن و اگر خواهى ما از محلۀ شما بيرون مى رويم، چون اسيد نشست و مصعب سوره اى از قرآن بر او خواند نور اسلام خانۀ دلش را روشن كرد و پرسيد: كسى كه داخل اين امر مى شود چه كار مى كند؟ گفت:

غسل مى كند و دو جامۀ پاك مى پوشد و شهادتين مى گويد و دو ركعت نماز مى كند، پس اسيد خود را با جامه در چاه افكند و غسل كرد و بيرون آمد و جامه هاى خود را فشرد و گفت: شهادت را بر من عرض كن، پس كلمۀ «لا إله إلاّ اللّه و محمّد رسول اللّه» گفت

ص: 808

و دو ركعت نماز ادا كرد و به اسعد گفت كه: الحال مى روم كه خالوى تو را به هر حيله كه باشد براى تو بفرستم.

چون اسيد نيك اختر در برابر آن سعد اكبر پيدا شد سعد گفت: سوگند ياد مى كنم كه اسيد به روى ديگر مى آيد بغير آن رو كه از پيش ما رفت، پس اسيد سعد را به هر حيله كه بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سورۀ «حم تنزيل من الرحمن الرحيم» را بر او خواند، همين كه مصعب از سوره فارغ شد نور ايمان در جبين آن سعادتمند ساطع گرديد، پس سعد به خانۀ خود فرستاد و دو جامۀ پاك طلبيد و غسل كرد و شهادت گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و دست مصعب را گرفت و به خانۀ خود برد و گفت: امر خود را ظاهر كن و از هيچ كس پروا مكن، پس سعد آمد و در ميان قبيلۀ بنى عمرو بن عوف ايستاد و ايشان را به آواز بلند ندا كرد كه: اى فرزندان عمرو بن عوف! هيچ مرد و زن باكره و شوهردار و پير و جوان و كودك نماند مگر آنكه بيرون آيد كه امروز روزى نيست كه كسى در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت: حال من در ميان شما چگونه است؟

گفتند: تو بزرگ مائى و هرچه مى فرمائى اطاعت مى كنيم و هيچ امر تو را رد نمى كنيم آنچه مى خواهى بفرما.

سعد گفت: سخن گفتن مردان و زنان و كودكان شما همه بر من حرام است تا گواهى دهيد به وحدانيّت خدا و به پيغمبرى محمد رسول خدا، و حمد مى كنم خداوندى را كه ما را به اين نعمت گرامى داشت و اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند، پس در آن روز همۀ آن قبيله مسلمان شدند و اسلام در ميان هر دو قبيلۀ خزرج و اوس رواج بهم رسانيد و اشراف هر دو قبيله مسلمان شدند زيرا كه همه از يهود اوصاف آن حضرت را شنيده بودند.

پس مصعب حقيقت حال را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد و آن حضرت مردم را مرخص فرمود كه هركه مسلمان شده است و قوم او را شكنجه و آزار مى رسانند بروند به جانب مدينه، پس يك يك از ايشان مى گريختند و به مدينه مى آمدند، و هركه از

ص: 809

ايشان داخل مدينه مى شد اوس و خزرج ايشان را به خانه مى بردند و اكرام مى كردند و ايشان را بر خود اختيار مى كردند (1).

و بعضى روايت كرده اند كه: بعد از بيرون آمدن از شعب در سال يازدهم نبوّت حضرت شش نفر از قبيلۀ خزرج را مشاهده كرد كه ايشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالك و قطبة بن عامر و عقبة بن عامر و جابر بن عبد اللّه بودند و از ايشان پرسيد كه:

شما كيستيد؟ گفتند: ما از قبيلۀ خزرجيم، فرمود كه: ساعتى نمى نشينيد كه با شما سخن گويم؟ ايشان نشستند و حضرت اسلام را بر ايشان عرض نمود و قرآن مجيد بر ايشان خواند، چون آثار صدق در بيان آن حضرت يافتند به يكديگر گفتند كه: اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند بايد ما سبقت بگيريم و پيش از ساير قوم خود به او ايمان آوريم، پس ايمان آوردند و به مدينه برگشتند و ذكر آن حضرت در مدينه منتشر شد.

و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بيعت كردند و اين بيعت عقبۀ اولى است، و موافق اين روايت در اين سال حضرت مصعب بن عمير را به ايشان فرستاد كه مسائل دين و قرآن تعليم ايشان نمايد و ايشان را به دين اسلام دعوت نمايد (2).

و در موسم ديگر در سال سيزدهم نبوّت جماعت بسيار از قبيلۀ اوس و خزرج از مسلمانان و كفار به قصد ملازمت رسول مختار صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حاج به مكه آمدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد ايشان آمد و فرمود كه: آيا حمايت من مى كنيد كه من كتاب خدا را بر شما بخوانم و مسلمان شويد و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آرى يا رسول اللّه هر پيمان كه خواهى از براى خود و از براى پروردگار خود بگير، حضرت فرمود كه: وعده گاه ما و شما گردنگاه منى است در شب دوازدهم؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منى برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسيار در ميان ايشان بود و اكثر ايشان هنوز

ص: 810


1- . اعلام الورى 55 به نقل از على بن ابراهيم؛ قصص الانبياء راوندى 332.
2- . بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

مشرك بودند و عبد اللّه بن ابى لعنه اللّه در ميان ايشان بود، پس حضرت در روز دوم منى يعنى روز يازدهم ايشان را گفت كه: همه در خانۀ عبد المطّلب كه بر عقبه واقع است جمع شويد امّا يك يك بيائيد و كسى را از خواب بيدار مكنيد، و حضرت در خانۀ عبد المطّلب فرود آمده بود و امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه جمع شدند-و به روايتى هفتاد و سه مرد و دو زن بودند (1)-و چون حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعدۀ بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام گفتند: يا رسول اللّه! شرط كن براى خود و پروردگار خود هرچه خواهى، حضرت فرمود: شرط مى كنم كه مرا محافظت نمائيد از آنچه جانهاى خود را از آن محافظت مى نمائيد و اهل بيت مرا محافظت نمائيد از آنچه اهل بيت و اولاد خود را از آن محافظت مى نمائيد، گفتند: هرگاه چنين كنيم براى ما چه خواهد بود؟ فرمود كه: بهشت از براى شما خواهد بود و در دنيا مالك عرب خواهيد شد و عجم شما را اطاعت خواهند كرد و ملوك و امرا خواهيد بود، گفتند: راضى شديم.

پس عباس بن نضله كه از قبيلۀ اوس بود برخاست و گفت: اى گروه اوس و خزرج! مى دانيد كه بر چه چيز اقدام مى نمائيد؟ بر جنگ عرب و عجم و بر محاربۀ پادشاهان روى زمين، اگر مى دانيد كه هرگاه به او مصيبتى برسد او را خواهيد گذاشت و يارى او نخواهيد كرد پس او را فريب مدهيد و بگذاريد كه در بلاد خود باشد زيرا كه هرچند قوم آن حضرت مخالفت او كرده اند و ليكن باز عزيز و منيع است در ميان ايشان و كسى را قدرت آن نيست كه به او ضررى برساند؛ پس عبد اللّه بن حزام و اسعد بن زراره و ابو الهيثم بن تيهان گفتند: تو را چه كار است به سخن گفتن؟ يا رسول اللّه! خون ما فداى خون توست و جان ما فداى جان توست هر شرط كه خواهى براى پروردگار خود

ص: 811


1- . در مورد «هفتاد نفر» رجوع شود به اعلام الورى 59 و سيرۀ ابن كثير 2/195؛ و در مورد «هفتاد و سه مرد و دو زن» رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/232 و دلائل النبوة 2/455.

و براى خود بكن، پس حضرت فرمود كه: دوازده نفر از ميان خود جدا كنيد كه كفيل شما و سركردۀ شما باشند چنانكه موسى عليه السّلام دوازده نقيب در ميان بنى اسرائيل مقرر فرمود، گفتند: هركه را مى خواهى اختيار كن، پس جبرئيل تعيين نقبا كرد و حضرت به فرمودۀ جبرئيل نه نفر از خزرج اختيار كرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام پدر جابر و رافع بن مالك و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبد اللّه بن رواحه و سعد بن ربيع و عبادة بن صامت؛ و سه نفر از اوس: ابو الهيثم بن تيهان و اسيد بن حضير و سعد بن خيثمه.

و چون با حضرت بيعت كردند ابليس نزد عقبه ندا كرد كه: اى گروه قريش و ساير عرب! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند و با او بيعت مى نمايند كه با شما جنگ كنند.

چون قريش اين ندا را شنيدند به هيجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند، پس حضرت انصار را فرمود كه: پراكنده شويد.

گفتند: يا رسول اللّه! اگر مى فرمائى الحال شمشير مى كشيم و با ايشان جنگ مى كنيم.

حضرت فرمود كه: خدا مرا هنوز رخصت محاربۀ ايشان نداده است.

گفتند: يا رسول اللّه! با ما بيرون مى آئى؟

فرمود كه: منتظر امر الهى ام.

چون قريش با جمعيت تمام آمدند حمزه عليه السّلام شمشير خود را كشيد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شمشير كشيد و هر دو بر عقبه ايستادند.

چون قريش به عقبه رسيدند و حمزه را ديدند گفتند: اين چه امر است كه براى آن جمع شده ايد؟

حمزه گفت: اجتماعى نيست و بخدا سوگند هركه بالا مى آيد از عقبه گردنش را مى زنم.

پس قريش برگشتند و در روز عبد اللّه بن ابى را ديدند و گفتند: شنيديم كه قوم تو با محمد بيعت كرده اند بر جنگ ما، و چون عبد اللّه خبر نداشت و او را مطّلع نكرده بودند سوگند خورد كه چنين نيست و ايشان تصديق او كردند، و انصار بسوى مدينه برگشتند

ص: 812

و انتظار قدوم میمنت لزوم آن حضرت می کشیدند.

مؤلف گوید: آنچه مذکور شد موافق روایت علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و قطب راوندی و ابن شهر آشوب و جمعی دیگر از معتمدین اصحاب است و روایت بعضی بر بعضی داخل است(1).

ص: 813


1- تفسیر قمی 1/ 272 اعلام الوری 59 قصص الانبياء راوندی 334؛ مناقب ابن شهر آشوب 232/1

ص: 814

ص: 815

ص: 816

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 817

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

(مدینه)

ص: 818

حیوة القلوب 4

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

(مدینه)

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 819

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 820

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 821

ص: 822

فهرست مطالب

باب بيست و هفتم در بيان كيفيت هجرت آن حضرت بسوى مدينۀ طيبه و علل و مبادى آن است. 829

باب بيست و هشتم در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه و بناى مسجدها و خانه ها و ساير وقايع سال اول هجرت است 853

باب بيست و نهم در بيان جوامع و نوادر غزوات آن حضرت است و بيان غزواتى كه تا بدر كبرى واقع شده 867

باب سى ام در بيان كيفيت جنگ بدر است 881

باب سى و يكم در بيان غزوات و وقايعى كه بعد از جنگ بدر تا غزوۀ احد واقع شد 923

باب سى و دوم در بيان جنگ احد است 933

فصل

در بيان جراحاتى كه به جسد شريف آن حضرت رسيدند 965

فصل 968

فصل

در بيان معجزاتى كه از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد 970

ص: 823

فصل

در مزيد تأييد آنچه مذكور شد از دليرى و جان سپارى جناب امير المؤمنين عليه السّلام در آن جنگ و آزارها كه به آن حضرت رسيد و در بيان جبن و خذلان آن مخذولان كه مخالفان ايشان را عديل آن جناب مى دانند 975

فصل

در بيان بعضى از احوال شهدا و مقتولان مشركان 983

باب سى و سوم در بيان غزوۀ حمراء الاسد است 987

باب سى و چهارم در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين جنگ احد و غزوۀ احزاب واقع شد 995

فصل اول

در بيان غزوۀ رجيع است 997

فصل دوم

در بيان غزوۀ معونه است 999

فصل سوم

در بيان غزوۀ بنى نضير است 1002

فصل چهارم

در بيان غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ عسفان است 1012

فصل پنجم

در بيان غزوۀ بدر صغرى است و ساير وقايع تا غزوۀ خندق 1015

باب سى و پنجم در بيان جنگ خندق است كه آن را غزوۀ احزاب مى نامند 1023

باب سى و ششم در بيان غزوۀ بنى قريظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبۀ ابو لبابه 1057

ص: 824

باب سى و هفتم در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين غزوۀ احزاب و غزوۀ حديبيه واقع شده است 1071

فصل اول

در بيان غزوۀ «مريسيع» است كه آن را غزوۀ «بنى مصطلق» مى نامند 1073

فصل دوم

در بيان قصۀ فحش گفتن نسبت به عايشه است 1081

فصل سوم

در بيان ساير وقايع است 1083

باب سى و هشتم در بيان غزوۀ حديبيه است و بيعت رضوان 1089

باب سى و نهم در بيان فتح خيبر است و قدوم جعفر طيار از حبشه 1115

باب چهلم در بيان عمرۀ قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و ساير وقايع است تا غزوۀ مؤته 1137

باب چهل و يكم در بيان غزوۀ مؤته است 1153

باب چهل و دوم در بيان غزوۀ ذات السلاسل 1165

باب چهل و سوم در بيان فتح مكه است 1181

باب چهل و چهارم در بيان غزوۀ حنين و ساير وقايعى كه پيش از آن و بعد از آن به وقوع پيوست تا غزوۀ تبوك 1205

ص: 825

فصل

در بيان غزوۀ حنين است 1210

باب چهل و پنجم در بيان غزوۀ تبوك و قصۀ عقبه و مسجد ضرار است 1235

باب چهل و ششم در بيان نزول سورۀ براءه است 1281

باب چهل و هفتم در بيان قصۀ مباهله است 1295

باب چهل و هشتم در بيان ساير وقايع است تا حجة الوداع 1353

فصل اول

در بيان غزوۀ عمرو بن معدى كرب 1355

فصل دوم

در بيان فرستادن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى يمن 1359

فصل سوم

در آمدن اشراف و طوايف عرب و غير ايشان به خدمت آن حضرت و ساير وقايعى كه تا حجة الوداع واقع شد 1364

باب چهل و نهم در بيان حجة الوداع است و آنچه در آن سفر واقع شد و بيان ساير حجها و عمره هاى آن حضرت 1371

باب پنجاهم در بيان نوادر اخبار آن حضرت و بعضى از احوال اصحاب آن حضرت و معارضات و مناظراتى كه ميان آن حضرت و ميان مشركان و اهل كتاب و ساير ناس واقع شد 1437

ص: 826

باب پنجاه و يكم در بيان احوال اولاد امجاد آن حضرت است 1501

فصل

در بيان احوال حضرت ابراهيم و بعضى از احوال ماريه مادر او 1513

باب پنجاه و دوم در بيان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ايشان است 1519

باب پنجاه و سوم در بيان قصۀ تزويج زينب است و بعضى از احوال زيد بن حارثه است 1539

باب پنجاه و چهارم در بيان احوال امّ سلمه 1549

باب پنجاه و پنجم در بيان احوال عايشه و حفصه 1559

باب پنجاه و ششم در بيان احوال خويشان و خدمتگزاران و ملازمان و آزادكرده هاى آن حضرت است 1571

فصل

در بيان احوال صديقى كه حضرت پيش از بعثت داشته است 1590

باب پنجاه و هفتم در بيان فضيلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان و بعضى از مجملات احوال ايشان است 1593

باب پنجاه و هشتم در بيان فضايل بعضى از اكابر صحابه است 1603

باب پنجاه و نهم در بيان فضائل سنيّه و اخلاق عليّه و رفعت شأن و ساير احوال حضرت سلمان فارسى رضى اللّه عنه است 1631

ص: 827

باب شصتم در بيان احوال خير مآل محرم اسرار ربانى ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه و فضائل و مناقب اوست 1683

باب شصت و يكم در بيان بعضى از فضايل و احوال مقداد بن اسود كندى است 1727

باب شصت و دوم در بيان فضائل امت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و بعضى از احوال ايشان 1733

باب شصت و سوم در بيان وصيت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير وقايعى كه نزديك ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد 1739

باب شصت و چهارم در بيان كيفيت وقوع مصيبت كبرى و داهيۀ عظمى يعنى وفات سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و كيفيت تغسيل و تكفين و دفن و نماز بر آن حضرت و وقايعى كه مقارن آن و بعد از آن به وقوع پيوسته است 1765

باب شصت و پنجم در بيان احوالى چند است كه بعد از دفن آن حضرت واقع شد و آنچه نزد ضريح مقدس آن حضرت ظاهر گرديد و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار 1801

ص: 828

باب بيست و هفتم: در بيان كيفيت هجرت آن حضرت بسوى مدينۀ طيبه و علل و مبادى آن است

ص: 829

ص: 830

على بن ابراهيم و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر در سبب هجرت آن حضرت روايت كرده اند كه: چون كفار قريش ديدند كه امر نبوّت آن حضرت يوما فيوما در قوّت و رفعت ترقّى مى نمايد و تدبيرات ايشان سودمند نمى گردد و بيعت انصار را شنيدند، در دار النّدوه براى مشورت جمع شدند و عادت ايشان اين بود كه هرگاه داهيه اى كبرى ايشان را عارض مى شد در دار النّدوه جمع مى شدند و با يكديگر مشورت مى كردند و كسى كه عمر او از چهل سال كمتر بود در آنجا داخل نمى شد، پس چهل نفر از پيران قريش در دار النّدوه جمع شدند و شيطان ملعون به صورت مرد پيرى آمد كه داخل شود، دربان گفت: تو كيستى؟ گفت: من مرد پيرى ام از اهل نجد و شما را احتياج به رأى صايب من هست و چون شنيدم كه براى دفع اين مرد جمع شده ايد آمده ام كه رأى خود را در اين باب به شما بگويم، دربان گفت: داخل شو.

و عياشى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: قريش جمع شدند و از هر قبيله چند نفر اختيار كردند و براى مشورت به دار النّدوه رفتند كه در باب دفع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با يكديگر مشورت كنند، چون به در دار النّدوه رسيدند ديدند مرد پيرى در آنجا ايستاده است، چون خواستند داخل شوند گفت: مرا نيز داخل كنيد، گفتند: اى شيخ! تو كيستى؟ گفت: من شيخى از مشايخ قبيلۀ مضرم و در باب امرى كه شما براى آن جمع شده ايد رأى نيكوئى دارم، پس او را با خود داخل كردند (1).

و در احاديث معتبره مذكور است كه: شيطان چهار مرتبه متمثل شد به صورت مردان

ص: 831


1- . تفسير عياشى 2/53؛ تفسير برهان 2/78.

كه او را همه كس ديد، يكى در روز مشورت دار النّدوه بود (1).

برگشتيم به روايات مشهوره: چون به جاهاى خود قرار گرفتند ابو جهل گفت: اى گروه قريش! در ميان عرب كسى از ما عزيزتر نبود، ما اهل خانۀ خدائيم و مردم از اطراف عالم هر سال دو مرتبه براى حج و عمره به نزد ما مى آيند و ما را گرامى مى دارند و ما در حرم خدائيم و كسى در ما طمع نمى تواند كرد، و پيوسته چنين بوديم تا محمد بن عبد اللّه در ميان ما نشو و نما كرد و او را امين مى گفتيم براى صلاح او و آرميدگى او و راستگوئى او، و چون كامل شد و در ميان ما گرامى بود دعوى كرد كه رسول خداست و خبرهاى آسمان بسوى او مى آيد، پس عقلهاى ما را به بى خردى نسبت داد و خدايان ما را سب كرد و جوانان ما را فاسد گردانيد و جماعت ما را پراكنده كرد و مى گويد كه گذشتگان ما در آتشند و هيچ چيز بر ما از اين عظيمتر نيست، و من در باب او رأيى ديده ام، گفتند: چه رأى ديده اى؟ گفت:

كسى را برسانيم كه پنهان او را بكشد و اگر بنى هاشم خون او را طلب كنند ده ديه براى خون او بدهيم، شيطان گفت: رأيى است بسيار خبيث، گفتند: چرا؟ گفت: زيرا كه كشندۀ محمد البته كشته مى شود و كيست از شما كه براى اين كار كشتن را بر خود قرار دهد؟ و چون او كشته شود بنى هاشم و خلفاى ايشان از خزاعه تعصب خواهند كرد و راضى نخواهند شد كه كشندۀ محمد بر روى زمين راه رود و در ميان حرم جنگها در ميان شما خواهد شد كه همه يكديگر را بكشيد.

پس عاص بن وائل و اميّة بن خلف و ابىّ بن خلف گفتند كه: بناى محكمى مى سازيم و سوراخها در آن مى گذاريم و او را در آنجا مى گذاريم و راهش را مسدود مى كنيم كه كسى به نزد او نتواند رفت و قوتش را از براى او مى اندازيم تا در آنجا به مرگ خود هلاك شود چنانكه زهير و نابغه و امرئ القيس چنين هلاك شدند، شيطان گفت: اين رأى از رأى اول خبيث تر است زيرا كه بنى هاشم به اين راضى نخواهند شد و چون موسم حج مى شود استغاثه خواهند كرد به قبايل عرب و او را بيرون خواهند آورد، و اگر رأى ديگر داريد

ص: 832


1- . امالى شيخ طوسى 176.

بگوئيد.

پس عتبه و شيبه و ابو سفيان گفتند: او را از بلاد خود بيرون مى كنيم و مشغول عبادت خدايان خود مى شويم-و به روايت ديگر گفتند: شتر چموشى مى گيريم و محمد را بر آن مى بنديم و آن شتر را به نيزه مى زنيم تا او را در اين كوهها پاره پاره كند (1)-شيطان گفت:

اين رأى از آنها خبيث تر است، اگر او زنده بيرون رود از همه كس خوش روتر و خوش خوش زبان تر است و به حلاوت لسان و فصاحت بيان خود جميع قبايل عرب را فريفته مى كند و لشكرها از پياده و سواره بر سر شما مى آورد كه تاب مقاومت آنها نداشته باشيد و شما را مستأصل مى كند.

پس ايشان حيران شدند و به شيطان گفتند كه: اى شيخ! تو را در اين باب چه به خاطر مى رسد؟ گفت: رأى من آن است كه از هر قبيله اى از قبايل قريش و ساير قبايل عرب هر كه با شما موافقت كند يك كسى يا زياده بگيريد و يك نفر از بنى هاشم را نيز با خود متفق گردانيد و همه حربه برداريد و بر سر او برويد و به يك دفعه بر او بزنيد كه خون او پهن شود در قبيله هاى قريش و نتوانند بنى هاشم كه طلب خون او كنند زيرا كه با همۀ قبايل برابرى نمى توانند كرد و اگر ديه از شما بطلبند سه ديه بدهيد، ايشان گفتند: ما ده ديه مى دهيم؛ و گفتند: رأى صواب آن است كه شيخ نجدى گفت.

و به روايت شيخ طوسى اين رأى را ابو جهل گفت و شيطان پسنديد. و على اىّ حال بر اين رأى قرار دادند و بيرون آمدند و از بنى هاشم ابو لهب را با خود متفق كردند پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و حضرت را بر تدبير ايشان مطّلع گردانيد وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللّهُ وَ اَللّهُ خَيْرُ اَلْماكِرِينَ (2)«و ياد كن آن را كه مكر كردند به تو آنان كه كافر شدند تا حبس كنند تو را يا بكشند تو را به شمشيرهاى قبايل يا بيرون كنند تو را از مكه، و ايشان مكر مى كنند و جزا مى دهد خدا

ص: 833


1- . اين روايت مطابق آنچه در امالى شيخ طوسى و مناقب ابن شهر آشوب مى باشد.
2- . سورۀ انفال:30.

ايشان را بر مكر ايشان و خدا بهترين جزادهندگان است مكّاران را» .

پس ايشان اتفاق كردند كه شب به خانۀ آن حضرت بريزند و او را بكشند و به اين اتفاق به مسجد الحرام آمدند و از دهان خود صفير مى كردند و دست بر هم مى زدند و بر دور كعبه مى جستند، پس حق تعالى فرستاد كه وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاّ مُكاءً وَ تَصْدِيَةً (1)يعنى: «نبود نماز ايشان نزد خانۀ كعبه مگر صفير زدن و دست زدن» ؛ چون شب شد و قريش آمدند كه به خانۀ آن حضرت درآيند ابو لهب گفت: نمى گذارم كه شب داخل خانه شويد زيرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند و ايمن نيستم از آنكه خطايى واقع شود و ليكن امشب او را حراست مى نمائيم و صبح داخل خانه مى شويم.

و شيخ طوسى به سندهاى معتبر از هند بن ابى هاله و عمار بن ياسر و ديگران روايت كرده است كه: چون جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر تدبير قريش را در باب قتل آن حضرت بيان كرد و از جانب حق تعالى او را مأمور به هجرت بسوى مدينه گردانيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و گفت: يا على! روح الامين از جانب رب العالمين الحال آمد و مرا خبر داد كه قريش اتفاق كرده اند بر كشتن من و حق تعالى مرا مأمور به هجرت گردانيده است و امر كرده است كه امشب بروم به غار ثور و تو را امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام، تو چه مى گوئى و چه مى كنى؟

امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا نبى اللّه! آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟

فرمود: بلى.

پس امير المؤمنين عليه السّلام خندان شد و براى شكر الهى بر سلامتى آن حضرت و بر جان فدا كردن خود به سجده افتاد و اين اول سجدۀ شكرى بود كه در اين امّت واقع شد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت، و چون سر از سجده برداشت گفت: برو به هر سو كه خدا تو

ص: 834


1- . سورۀ انفال:35.

را مأمور گردانيده است جانم فداى تو باد گوش و چشم من و سويداى دل من و هر چه خواهى مرا امر فرما كه به جان قبول مى كنم و به هر نحو كه خاطر خواه توست بعمل مى آورم و در اين باب و در هر باب توفيق از پروردگار خود مى طلبم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا شباهت مرا بر تو خواهد افكند پس بر فراش من بخواب و برد حضرمى مرا بر روى خود بينداز، و بدان يا على كه حق تعالى امتحان مى كند دوستان خود را به قدر ايمان و درجات ايشان، پس بلا و امتحان پيغمبران از همه كس بيشتر است و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است ابتلاى او عظيم تر است، اى برادر! خدا تو را امتحان كرده و مرا دربارۀ تو امتحان كرده است به مثل امتحانى كه ابراهيم خليل و اسماعيل ذبيح را كرده بود، و خوابانيدن من تو را در زير تيغ دشمنان با آنكه از جان من گراميترى نزد من عظيمتر است از خوابانيدن ابراهيم اسماعيل را براى كشتن، و به طيب خاطر راضى شدن تو كه در زير تيغ دشمنان بخوابى عظيمتر است از خوابيدن اسماعيل در زير تيغ پدر مهربان، پس صبر نيكو كن اى برادر كه رحمت خدا نزديك است به نيكوكاران (1).

پس حضرت او را در بر گرفت و بسيار گريست و او نيز از مفارقت آن حضرت گريست و حضرت او را به خدا سپرد، و جبرئيل آمد و دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد؛ و در آن وقت قريش دور خانۀ آن حضرت را فرو گرفته بودند و حضرت اين آيه را خواند وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (2)و حق تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد كه ايشان از بيرون رفتن آن حضرت مطّلع نشدند و كف خاكى برداشت و بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» «قبيح باد روهاى شما» كه با پيغمبر خود چنين مى كنيد-و به روايت ديگر: بيدار بودند و حق تعالى ديده هاى ايشان را پوشيد كه آن حضرت را نديدند (3)-پس جبرئيل گفت: يا

ص: 835


1- . تا اينجا تمام شد آنچه از امالى شيخ طوسى 465 نقل شده است.
2- . سورۀ يس:9.
3- . خرايج 1/144.

رسول اللّه! به جانب كوه ثور برو و در غار پنهان شو.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پوشيد؛ و در آن وقت خانه هاى مكه در نداشت و ديوارهاى خانه ها كوتاه بود و كفار قريش امير المؤمنين عليه السّلام را مى ديدند كه در جاى حضرت خوابيده است و گمان مى كردند كه حضرت رسول است و سنگ بر آن حضرت مى انداختند (1).

و در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه: اين آيه در شأن آن حضرت نازل شد كه در اين شب جان خود را فداى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرد وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ (2)يعنى: «از مردمان كسى هست كه مى فروشد جان خود را براى طلب خوشنودى خدا» (3).

و ثعلبى و احمد بن حنبل و غزالى در احياء و غير ايشان از مفسران و محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در آن شب كه امير المؤمنين عليه السّلام در جاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد حق تعالى وحى كرد بسوى جبرئيل و ميكائيل كه: من شما را با يكديگر برادر گردانيده ام و عمر يكى را زياده از ديگرى مى گردانم كداميك از شما برادر خود را بر خود اختيار مى كنيد كه عمر او درازتر باشد؟ هيچ يك اختيار ديگرى نكردند؛ پس خدا وحى فرستاد به ايشان كه: چرا مانند على بن ابى طالب نبوديد كه من او را با محمد برادر گردانيدم و به جاى او خوابيده است و جان خود را فداى او كرده است؟ پس برويد به زمين و او را از شرّ دشمنانش حراست نمائيد، پس فرود آمدند و جبرئيل نزد سر آن حضرت و ميكائيل نزد پاى آن حضرت نشستند و جبرئيل و ميكائيل مى گفتند: به به! كه مثل تو

ص: 836


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/273 و امالى شيخ طوسى 464 و اعلام الورى 61 و مناقب ابن شهر آشوب 1/233 و قصص الانبياء راوندى 335، و روايت در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.
2- . سورۀ بقره:207.
3- . تفسير قمى 1/71؛ امالى شيخ طوسى 252 و 446 و 447 و 551؛ مجمع البيان 1/301؛ تفسير فخر رازى 5/223-224؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 1/153؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 12/262.

مى تواند بود اى پسر ابو طالب كه خدا به تو با ملائكۀ آسمان مباهات مى كند، پس حق تعالى اين آيه را در شأن آن حضرت فرستاد (1).

و اخطب خوارزم كه از محدثان عامه است روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى كه به غار رفتم جبرئيل در صبح آن شب بر من نازل شد شاد و خندان، گفتم:

اى جبرئيل! سبب شادى تو چيست؟ گفت: يا محمد! چگونه شاد نباشم و حال آنكه چشمم روشن شد به آنكه حق تعالى برادر و وصى و امام امّت تو على بن ابى طالب را گرامى داشت و ديشب به عبادت او با ملائكه مباهات كرد و فرمود كه: اى ملائكه! نظر كنيد بسوى حجت من در زمين بعد از پيغمبر من كه چگونه جان خود را فداى پيغمبر من كرده است و روى خود را بر خاك گذاشت براى شكر اين نعمت، گواه مى گيرم شما را كه او پيشواى خلق من است و مولاى جميع آفريدگان است (2).

برگشتيم به روايات سابقه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غار ثور شد در راه ابو بكر را ديد و او را از خوف فتنه يا مصلحت ديگر با خود برد و هند بن ابى هاله نيز همراه آن حضرت رفت، و چون به غار رسيد ابو بكر را نگاه داشت و هند را برگردانيد براى بعضى خدمات كه به او فرموده بود (3).

و روايت ديگر آن است كه: ابو بكر در راه حضرت را ديد كه مى رود، از عقب آن حضرت روان شد و حضرت از بيم آنكه مبادا يكى از كفار قريش باشد تند رفت و پاى مباركش بر سنگى برآمد و مجروح شد و به شومى آن ملعون آزار بسيار كشيد تا او به آن حضرت رسيد و به ضرورت حضرت او را با خود برد (4).

و شيخ طوسى به روايت ديگر از امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است

ص: 837


1- . تذكرة الخواص 35 و احقاق الحق 6/479 به نقل از تفسير ثعلبى؛ احياء علوم الدين 3/273؛ شواهد التنزيل 1/123؛ امالى شيخ طوسى 469؛ تنبيه الخواطر 181-182.
2- . مناقب خوارزمى 228؛ مائة منقبة 145.
3- . امالى شيخ طوسى 466.
4- . اقبال الاعمال 3/107؛ تاريخ طبرى 1/568.

كه: چون حق تعالى رسول خود را امر به هجرت نمود شب على را در جاى خواب خود خوابانيد و بيرون آمد و سورۀ يس خواند تا فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1)و خاك بر سر كافران پاشيد و آنها مطّلع نشدند و به خانۀ من آمد، و چون صبح شد فرمود: بشارت باد تو را اى امّ هانى كه جبرئيل مرا خبر مى دهد كه حق تعالى على را از دشمنان نجات داد؛ و حضرت در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد و سه روز در آنجا ماند و در روز چهارم روانۀ مدينۀ طيّبه شد (2).

و در روايات سابقه مذكور است كه: چون صبح طالع شد كفار قريش همه برخاستند و شمشيرها كشيده بر سر امير المؤمنين عليه السّلام دويدند، خالد بن وليد در جلو ايشان بود، پس آن شير خدا از جا برجست و رو به ايشان دويد و خالد را گرفت و دستش را پيچيد و او مانند شتر فرياد مى كرد، پس شمشير خالد را گرفت و رو بر ايشان آورد و همه گريختند، و چون همه را بيرون كرد شناختند كه امير المؤمنين على عليه السّلام است گفتند: ما را با تو كارى نيست، محمد كجاست؟ فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، شما خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت (3).

قطب راوندى روايت كرده است كه: ابن كوّاى خارجى با امير المؤمنين عليه السّلام گفت: كجا بودى در وقتى كه ابو بكر با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غار بود؟ حضرت فرمود كه: در جاى آن حضرت خوابيده بودم و جان خود را فداى او كرده بودم و چون قريش با حربه و سلاح خود آمدند و آن حضرت را نديدند در خشم شدند و آن قدر مرا زدند كه بدن مرا سياه كردند و مرا به زنجيرها بستند و در خانه انداختند و در را قفل كردند و زنى را پاسبان من كردند و به طلب آن حضرت رفتند، پس صدائى شنيدم كه كسى گفت: يا على، پس همۀ دردها از من برطرف شد ناگاه صدائى ديگر شنيدم كه كسى گفت: يا على، پس زنجيرها گسيخته

ص: 838


1- . سورۀ يس:9.
2- . امالى شيخ طوسى 447.
3- . امالى شيخ طوسى 467.

شد و افتاد، پس صدائى ديگر گفت: يا على، ناگاه در گشوده شد و بيرون آمدم (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حق تعالى بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وحى فرستاد كه: خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه:

ابو جهل و اكابر قريش تدبير كرده اند كه تو را به قتل رسانند و خدا تو را امر مى كند كه على را در جاى خود بخوابانى و مى فرمايد كه: منزلت او منزلت اسماعيل ذبيح است از ابراهيم خليل، او جان خود را فداى جان تو و روح خود را وقايۀ روح تو مى گرداند و تو را امر كرده است كه ابو بكر را همراه خود به غار ببرى كه حجت بر او تمام كنى كه اگر مساعدت و معاونت تو بكند و بر عهد و پيمان تو باقى بماند در بهشت رفيق تو باشد، و اگر پيمان تو را بشكند قرين ابليس خواهد بود در درك اسفل جهنم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آيا راضى شدى كه هرگاه طلب نمايند مرا و نيابند، تو را بيابند، و گاه باشد كه بى خردان مبادرت نمايند و تو را بكشند؟ گفت: بلى يا رسول اللّه راضى شدم كه روح من فداى روح تو و جان من فداى جان تو باشد، بلكه راضيم كه روح من و جان من فداى برادر تو يا يكى از خويشان تو يا حيوانى كه تو را ضرور باشد بشود، و من زندگانى را نمى خواهم مگر براى خدمت تو و تصرف كردن در امر و نهى تو و از براى محبت دوستان تو و يارى برگزيدگان تو و مجاهدۀ دشمنان تو، اگر اينها نمى بود يك ساعت زندگانى دنيا را نمى خواستم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو الحسن! اين سخن كه گفتى پيش از آنكه بگوئى ملائكه كه موكّلند به لوح محفوظ به من نقل كردند كه تو خواهى گفت، و گفتند كه خدا براى تو به اين سبب در دار القرار ثوابى چند مقرر گردانيده است كه شنوندگان مثل آن را نشنيده اند و بينندگان مانند آن را نديده اند و به خاطر فكر كنندگان شبيه آن نگذشته است.

پس به ابو بكر فرمود: اگر دل تو با زبان تو موافق باشد و از براى خدا يارى من كنى

ص: 839


1- . خرايج 1/215؛ خصائص امير المؤمنين عليه السّلام 58.

و بعد از من پيمانهاى مرا نشكنى و مخالفت وصى و خليفۀ من نكنى براى تو نيز ثواب عظيم خواهد بود؛ پس براى اتمام حجت فرمود: اى ابو بكر! نظر كن به آفاق آسمان، چون نظر كرد ملكى چند ديد از آتش كه بر اسبان آتشى سوار بودند و نيزه هاى آتشى در دست داشتند و هر يك ندا مى كردند: يا محمد! ما را در باب مخالفان خود مأمور گردان تا ايشان را ريزه ريزه كنيم.

پس فرمود: اى ابو بكر! گوش بدار به جانب زمين؛ پس از زمين صدا شنيد كه: يا محمد! امر كن مرا در حقّ دشمنان خود تا آنچه فرمائى بعمل آورم.

پس فرمود: اى ابو بكر! به جانب كوهها گوش دار، چون گوش داد شنيد از كوهها صدا مى آمد كه: يا محمد! ما را در حقّ دشمنان خود مأمور گردان تا ايشان را هلاك كنيم.

پس فرمود: اى ابو بكر! گوش ده به جانب درياها، پس درياها به نزد آن حضرت حاضر شدند و از موجهاى آنها صدا شنيد كه: يا محمد! هر حكم كه در باب دشمنان خود بفرمائى اطاعت مى كنيم.

پس از آسمان و زمين و كوهها و درياها صدا بلند شد كه: يا محمد! پروردگار تو تو را امر نكرده است به داخل شدن غار براى عاجز بودن تو از كفار و ليكن مى خواهد كه بندگان خود را امتحان كند و خبيث و طيّب ايشان را از يكديگر جدا كند به حلم و صبر تو از ايشان، يا محمد! هر كه وفا كند به عهد و پيمان تو از رفيقان تو خواهد بود در بهشت و هر كه پيمان تو را بشكند با شيطان قرين خواهد بود در طبقات جهنم.

پس حضرت فرمود: يا على! تو بمنزلۀ گوش و چشم و جان منى و تو را چنان دوست مى دارم كه كسى كه بسيار تشنه باشد آب را دوست دارد؛ پس فرمود: اى ابو الحسن! رداى مرا بر خود بپوش و چون كافران بسوى تو بيايند و با تو سخن بگويند به توفيق الهى جواب ايشان بگو.

پس چون ابو جهل و ساير مشركان با شمشيرهاى برهنه آمدند، ابو جهل گفت: در خواب بر او شمشير مزنيد كه او الم شمشير را چنانكه بايد نيابد و ليكن سنگها بر او بزنيد تا او بيدار شود پس او را بكشيد؛ و چون سنگهاى گران به جانب امير مؤمنان انداختند سر

ص: 840

خود را بيرون آورد و فرمود: چرا چنين مى كنيد؟ چون صداى آن حضرت را شناختند و دانستند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفته است ابو جهل گفت: به اين بيچاره كار مداريد كه فريب محمد را خورده است و او را در جاى خود خوابانيده است كه خود نجات بيابد و او هلاك شود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابو جهل! تو با من چنين مى گوئى بلكه خدا آن قدر بهره اى از عقل مرا عطا فرموده است كه اگر عقل مرا بر جميع احمقان و ديوانگان جهان قسمت نمايند هرآينه همه عاقل و دانا گردند، و از قوّت بهره اى به من بخشيده است كه اگر بر جميع ضعيفان دنيا قسمت كنند هرآينه همه شجاع و قوى گردند، و از حلم بهرۀ كاملى به من داده است كه اگر بر جميع بى خردان قسمت كنند هرآينه همه بردبار گردند، و اگر نه آن بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا امر كرده است كارى نكنم با شما تا به او برسم هرآينه همۀ شما را به قتل مى رساندم، اى ابو جهل! محمد در اين راه كه مى رفت آسمان و زمين و كوهها و درياها همه از او رخصت طلبيدند كه شما را هلاك گردانند و او قبول نكرد براى آنكه هر كه در علم خدا گذشته است كه مسلمان خواهد شد مسلمان شود و آنها كه مسلمان نخواهند شد از صلب آنها گروهى بيرون آيند كه مسلمان شوند، اگر اين نمى بود خدا همۀ شما را هلاك مى كرد بدرستى كه حق تعالى بى نياز است از عبادت و اطاعت شما و ليكن مى خواست كه حجت را بر شما تمام كند.

پس ابو البخترى از اين سخنان در غضب شد و با شمشير خود بر آن حضرت حمله كرد ناگاه ديد كوهها رو به او آوردند كه بر او بيفتند و زمين شكافته شد كه او را فرو برد و موجهاى دريا بسوى او آمدند كه او را به دريا برند و آسمان نزديك شد كه بر سر او بيفتد؛ چون اين اهوال را مشاهده كرد شمشير از دستش افتاد و مدهوش شد و او را برداشتند و بردند، ابو جهل لعين گفت: صفرايى بر او غالب شد و سرش بگرديد و اينها در خيال او در آمد.

چون امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت فرمود: يا على! چون تو با ابو جهل سخن مى گفتى حق تعالى صداى تو را بلند كرد تا به ملكوت سماوات

ص: 841

و رياض جنّات رسانيد و خزينه داران جنان و حوريان حسان گفتند: كيست اين كه تعصب مى كند براى محمد در هنگامى كه قوم او از او دورى كردند و او را تكذيب نمودند؟

حق تعالى به ايشان خطاب كرد كه: اين نايب محمد است كه در فراش او خوابيد و جان خود را فداى او گردانيد؛ و خازنان همه استغاثه كردند كه: پروردگارا! ما را خازنان او گردان، و حوريان فرياد بر آوردند كه: خداوندا! ما را از زنان او گردان، حق تعالى در جواب ايشان فرمود: من شما را براى او و دوستان و مطيعان او آفريده ام و او شما را بر ايشان قسمت خواهد كرد به امر خدا، آيا راضى شديد؟ همه عرض كردند: بلى اى پروردگار ما (1).

و به اسانيد معتبره منقول است كه: چون كفار قريش مطلع شدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان پنهان گرديده، در طلب رسول خدا به هر سو جمعى را فرستادند و ابو جهل امر كرد كه ندا كنند در اطراف مكه كه: هر كه محمد را بياورد يا ما را نشان دهد كه او در كجاست صد شتر به او مى دهيم؛ پس ابو كرز خزاعى را طلبيدند كه كار او اين بود كه نقش قدم هر كس را مى شناخت و گفتند: اى ابو كرز! امروز است و امروز اگر براى ما كارى كردى هميشه از تو ممنون خواهيم بود، بايد پى پاى آن حضرت را پيدا كنى تا از پى بى آن برويم و معلوم كنيم به كجا رفته است، ابو كرز چون نقش قدمها را ملاحظه كرد گفت: اين نقش پاى محمد است و خواهر آن نقش پائى است كه در مقام ابراهيم است-يعنى پاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبيه است به پاى ابراهيم خليل عليه السّلام-و نقش پاى ديگرى مى نمايد كه كسى با او رفيق بوده است و آن ديگرى مى بايد يا ابو قحافه باشد يا پسر او، و ايشان را از پى بى آن نقش قدمها آورد تا به در غار رسانيد، و چون به در غار رسيدند ديدند كه به امر الهى و اعجاز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عنكبوت بر در غار تنيده است و يك جفت كبوتر-و به روايت ديگر: كبك-بر در غار آشيان و تخم گذاشته اند، چون اين را ديدند گفتند: تا اينجا آمده است و داخل اين غار نشده است اگر داخل غار مى شد مى بايست خانۀ عنكبوت خراب

ص: 842


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 465.

شود و مرغان رم كنند، يا به آسمان رفته است يا به زمين فرو رفته است، و ملكى را حق تعالى فرستاد كه بر در غار ايستاد و گفت: در اين غار كسى نيست در اين درّه ها متفرق شويد (1).

و به روايت ديگر: چون حضرت داخل غار شد درختى را طلبيد كه آمد و بر در غار قرار گرفت و حق تعالى كبوتر و عنكبوت را فرستاد كه خانه ساختند (2).

و به روايت ابن شهر آشوب: چون حضرت به آن غار رسيد درش بسيار تنگ بود كه داخل آن نمى توانستند شد به قدرت الهى در غار چندان گشاده شد كه با شتر داخل شدند و باز به حال خود برگشت و به امر حق تعالى در ساعت درختى بر در غار روئيد (3).

و ديگران روايت كرده اند كه: ابو بكر در غار اضطراب بسيار مى كرد از بيم قريش و حضرت او را تسلّى مى داد چنانكه حق تعالى در قرآن اشاره به اين نموده كه إِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي اَلْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اَللّهَ مَعَنا يعنى: «اگر يارى نمى كنيد پيغمبر را پس يارى داده است او را خدا در هنگامى كه بيرون كردند او را كافران از مكه در حالتى كه دومين دو كس بود در وقتى كه هر دو در غار بودند در هنگامى كه آن حضرت به رفيق خود مى گفت: مترس بدرستى كه خدا با ماست» ، فَأَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها «پس فرستاد خدا سكينۀ خود را بر پيغمبر و يارى كرد او را به لشكرها كه نديد آنها را» گفته اند كه: حق تعالى ملائكه فرستاد كه ديده هاى كافران را از آن حضرت بست، وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلى وَ كَلِمَةُ اَللّهِ هِيَ اَلْعُلْيا (4)«و گردانيد سخن و وعيدهاى كافران را پست و كلمه و سخن و وعدۀ حق تعالى بلند و غالب است» (5).

ص: 843


1- . رجوع شود به بحار الانوار 19/40 و تفسير قمى 1/276 و خرايج 1/144.
2- . بحار الانوار 19/40 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/170.
4- . سورۀ توبه:40.
5- . رجوع شود به مجمع البيان 3/31-32.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از كلمۀ كافران، سخنان كفرآميز ابو بكر است (1)كه از روى عدم ايمان و يقين در غار مى گفت و از عدم ايمان او آن بود كه خدا سكينه را بر پيغمبر فرستاد و بر او نفرستاد و حال آنكه در هر جاى قرآن كه ذكر سكينه شده مؤمنان را نيز ياد كرده است، چون در اينجا مؤمنى با آن حضرت نبود لهذا در نسبت سكينه اقتصار بر آن حضرت نموده.

مؤلف گويد كه: همين آيه براى عدم ايمان او كافى است كه در خدمت پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و اين قدر مى ترسيد، و امير المؤمنين عليه السّلام در زير صد شمشير خوابيد و پروا نكرد و ديگر آن قدر آزار به آن حضرت رسانيد و حق تعالى او را از سكينه كه از لوازم ايمان و يقين است محروم گردانيد، چنانكه در بصائر الدرجات و كتب ديگر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: چون ابو بكر در غار اضطراب بسيار مى كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى تسلّى او فرمود كه: من الحال مى بينم كشتى جعفر و اصحاب او را كه در دريا حركت مى كند و مى بينم گروه انصار را كه در مجالس خود و در خانه هاى خود نشسته اند و سخن مى گويند، ابو بكر گفت: اگر مى بينى ايشان را به من نيز بنما، پس حضرت دست بر ديدۀ آن بى بصيرت كشيد، و چون نظر كرد و آنچه حضرت فرموده بود ديد در خاطر خود گذرانيد كه: الحال تصديق كردم كه تو جادوگرى (2).

و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: چون كفار قريش به نزديك غار رسيدند ابو بكر اضطراب را از حد گذرانيد و خواست كه بيرون آيد و به ايشان ملحق شود چنانكه در باطن با ايشان بود، پس يكى از قريش رو به غار نشست كه بول كند ابو بكر گفت كه:

اين مرد ما را ديد، حضرت فرمود كه: خدا نمى گذارد كه ما را ببيند و اگر ما را مى ديد عورت خود را رو به ما نمى گشود، و حضرت فرمود كه: مترس خدا با ماست و ايشان به ما ضررى نمى توانند رسانيد؛ و چون به اين سخنان جزع آن بى ايمان تسكين نيافت

ص: 844


1- . تفسير عياشى 2/89.
2- . بصائر الدرجات 422؛ تفسير قمى 1/290؛ كافى 8/262.

و مى خواست بيرون رود حضرت پاى اعجاز نماى خود را به جانب ديگر غار زد و از آنجا ديد كه درگاهى گشوده شد به جانب دريا و كشتى مهيّا نزديك در غار ايستاده بود و حضرت فرمود كه: الحال ساكن شو اگر ايشان از اين درگاه داخل شوند ما از اين درگاه بيرون مى رويم و به كشتى سوار مى شويم، پس به ناچار ساكت شد (1).

و در بصائر الدرجات از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مشركان به طلب سيّد پيغمبران روانه شدند امير مؤمنان از بيم آنكه آسيبى به آن حضرت رسانند بيرون آمد و بر كوه ثبير بالا رفت و حضرت رسول بر كوه حرا بود حضرت او را ديد و گفت: يا على! چيست؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد ترسيدم كه كافران آسيبى به تو رسانند از پى تو آمدم، حضرت فرمود كه: دست خود را به من ده، پس كوه ثبير به قدرت ملك قدير و اعجاز بشير نذير حركت كرد به جانب كوه حرا تا حضرت سيد اوصيا پا بر آن گذاشت و كوه ثبير به جاى خود برگشت (2).

و عياشى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت خديجه پيش از هجرت به يك سال به عالم قدس ارتحال نمود و حضرت ابو طالب يك سال بعد از خديجه به رياض جنان انتقال فرمود، و چون اين دو حامى دين مبين از نزد سيد مرسلين رفتند عرصۀ مكه بر آن حضرت تنگ شد و بسيار اندوهناك گرديد و از جور قريش دلتنگ شد و حال خود را به حضرت جبرئيل شكايت كرد، پس حق تعالى بسوى او وحى فرستاد كه: اى محمد! بيرون رو از اين شهر كه اهل آن ستمكارند و بسوى مدينه هجرت نما كه در مكه ياورى ندارى و با مشركان جهاد كن؛ پس در اين وقت حضرت به جانب مدينه هجرت نمود (3).

و شيخ طوسى و شيخ طبرسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: سه روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غار بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كارسازى سفر آن حضرت مى نمود و

ص: 845


1- . خرايج 1/145.
2- . بصائر الدرجات 407.
3- . تفسير عياشى 1/257.

طعام و آب براى آن حضرت مى برد و سه راحله براى آن حضرت و أبو بكر و دليل ايشان رقيد تهيه نمود، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مكه گذاشت كه امانتها و قرضهاى مردم را ادا كند-زيرا كه قريش آن حضرت را پيوسته در جاهليت به امانت و ديانت مى شناختند و او را محمد امين مى گفتند و امانت بسيار به آن جناب مى سپردند، و همچنين هر كه در موسم به مكه مى آمد امانتها نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به وديعه مى سپردند و بعد از بعثت نيز آن جناب را چنين مى دانستند-و فرمود كه: هر بامداد و پسين در ابطح ندا كن به آواز بلند كه هر كه را نزد محمد امانتى يا وديعه اى هست بيايد و از من بگيرد و امانتهاى مردم را علانيه به مردم بده و تو را خليفۀ خود مى گردانم بر دختر خود فاطمه و هر دو را به خدا مى سپارم، و فرمود كه: راحله ها براى خود و فاطمۀ زهرا و فاطمه مادر خود و هر كه عازم باشد بر هجرت از بنى هاشم ابتياع نما؛ و آن حضرت را وصيتها كرد و فرمود كه:

چون فرموده هاى ما را بعمل آورى تهيۀ هجرت بسوى خدا و رسول بكن و چون نامۀ من به تو رسد بى توقف روانه شو و مكث مكن.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه مدينه شد و عبد اللّه بن اريقط چون به نزديك غار آمد براى گوسفند چرانيدن، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى پسر اريقط! اگر سرّ خود را به تو بسپارم محافظت مى نمائى و ما را از راه غير متعارف به مدينه مى برى؟ ابن اريقط گفت:

از تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتران دانستم تو پيغمبر خدائى و به تو ايمان آوردم و تو را حراست مى نمايم و به هر سو كه روى رفاقت تو مى نمايم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

مى خواهم مرا به جانب مدينه برى، گفت: به جان قبول كردم و تو را از راهى به مدينه مى برم كه هيچ كس تو را نبيند؛ پس متوجه مدينه گرديدند (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در شب پنجشنبه اول ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غار گرديد و در آن شب جناب امير المؤمنين عليه السّلام در فراش

ص: 846


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 467 و اعلام الورى 63.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد، و در شب چهارم ماه از غار متوجه مدينه گرديد (1)؛ و در عرض راه معجزات بسيار از آن حضرت به ظهور رسيد چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غار متوجه مدينه گرديد قريش ندا كردند كه: هر كه آن حضرت را بياورد صد شتر به او بدهند، و به اين سبب سراقة بن مالك بن جعشم به طلب آن حضرت بيرون آمد، و چون به آن حضرت رسيد حضرت گفت: خداوندا! كفايت كن مرا از شرّ سراقة به هر نحو كه خواهى، پس پاهاى اسب سراقة به زمين فرو رفت، پاى خود را گردانيد و از اسب به زير آمد و دويد و گفت: يا محمد! دانستم كه اين بلا به اسب من نرسيد مگر از جانب تو پس دعا كن كه خدا اسب مرا رها كند كه من به عمر خود سوگند مى خورم كه اگر از من خيرى به تو نرسد شرّى به تو نخواهد رسيد، پس حضرت دعا كرد تا حق تعالى اسب او را رها كرد، باز به قصد آن حضرت روانه شد و باز اسب او به زمين رفت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد كه اسب او فرو مى رفت و آن جناب دعا مى كرد و رها مى شد و باز متوجه آن حضرت مى شد، و چون در مرتبه سوم رها شد گفت: يا محمد! اينك شتران من با غلام من بر سر راه توست اگر محتاج به باربردار يا شتر باشى بگير و اينك تير مرا به نشانه بگير و من برمى گردم و نمى گذارم كسى به طلب تو بيايد، حضرت فرمود: مرا به مال تو احتياجى نيست (2).

قطب راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون هجرت نمود بسوى مدينه در راه به خيمۀ امّ معبد رسيد و فرمود: آيا طعامى نزد تو هست كه ما را ضيافت نمائى؟ گفت: چيزى حاضر ندارم، حضرت به گوشۀ خيمه نظر كرد و در آنجا گوسفندى ديد كه از لاغرى و ناتوانى آن را به صحرا نبرده اند فرمود: آيا رخصت مى دهى كه از اين گوسفند شير بدوشم؟ گفت: شير ندارد و اگر خواهى بدوش، پس حضرت دست بر پشتش

ص: 847


1- . مصباح المتهجد 732.
2- . كافى 8/263. و نيز رجوع شود به مسند احمد بن حنبل 1/181 و الوفا بأحوال المصطفى 242.

كشيد و در ساعت به اعجاز آن حضرت در نهايت فربهى شد، پس بار ديگر دست مبارك بر پشتش كشيد تا پستانش آويخته و پرشير شد و شير از آن مى ريخت و گفت: اى امّ معبد! كاسه اى بياور، و آن قدر دوشيد كه همه سيراب شدند، و چون امّ معبد اين معجزۀ عظيم را از آن حضرت مشاهده نمود گفت: اى روى مبارك! من فرزندى دارم كه هفت سال دارد و مانند پارۀ گوشتى است سخن نمى گويد و بر پا نمى ايستد مى خواهم براى او دعا كنى، چون آن فرزند را حاضر گردانيد حضرت دانۀ خرمائى را خائيد و در دهان او گذاشت و به اعجاز آن حضرت در ساعت برخاست و راه رفت و به سخن آمد، پس هستۀ آن خرما را در زمين فرو برد و در حال بلند شد و درخت خرمائى شد و رطب از آن آويخته شد و پيوسته در تابستان و زمستان رطب مى داد، و به دست مبارك خود اشاره به اطراف كرد و همه جانب پرگياه شدند، و حضرت از آنجا روانه شد و آن درخت هميشه رطب مى داد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت پس بعد از آن هميشه سبز بود امّا ميوه نمى داد، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد ديگر سبز نشد امّا درخت باقى بود و تر بود، و چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد خون از آن درخت جارى شد و خشك شد؛ و چون شوهر آن زن از صحرا برگشت و آن اوضاع غريب را مشاهده نمود از آن زن پرسيد كه: سبب اين تغييرات اوضاع چيست؟ آن زن گفت: مردى از قريش امروز به خيمۀ ما آمد و اين اوضاع غريبه از بركت او حادث شد، آن مرد گفت: اوست كه اهل مدينه انتظار او را مى كشيدند و اكنون بر من ظاهر شد كه او راستگو است، و اهل خود را برداشت و بسوى مدينه آمد و مسلمان شدند (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه شد در بيرون مدينه در قبا نزد قبيلۀ بنى عمرو بن عوف نزول فرمود پس ابو بكر گفت: يا رسول اللّه! داخل مدينه شو كه مردم انتظار تو دارند، حضرت فرمود كه: تا برادرم على و دخترم فاطمه نيايند من داخل مدينه نمى شوم، و چندان كه ابو بكر مبالغه كرد

ص: 848


1- . خرايج 1/146.

حضرت ابا نمود، پس ابو بكر آن حضرت را در قبا گذاشت و خود داخل مدينه شد و حضرت نامه اى با ابو واقد ليثى فرستاده بود بسوى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: زود به ما ملحق شو و توقف مكن، چون فرمان قضا جريان به امير مؤمنان رسيد مهيّاى هجرت گرديد و ضعفاى مؤمنان را امر فرمود كه چون شب در آيد ايشان سبكبار و پنهان از مكه بيرون روند و در «ذى طوى» جمع شوند و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليها و فاطمه بنت اسد مادر خود و فاطمه دختر زبير بن عبد المطّلب را برداشته از مكه بيرون آمد -و بعضى گفته اند كه دختر زبير ضباعه نام داشت-و ايمن پسر امّ ايمن آزاد كردۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ابو واقد كه نامۀ حضرت را برده بود در خدمت آن حضرت بيرون آمدند و ابو واقد شتران زنان را زجر مى كرد و به سرعت مى برد، حضرت فرمود: اى ابو واقد! مدارا كن با زنان و شتران ايشان را آهسته بران كه ايشان ضعيفند، ابو واقد عرض كرد:

مى ترسم از مكه به طلب ما بيايند، حضرت فرمود: به حال خود باش و پروا مكن كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا گفت كه: يا على! بعد از اين از ايشان ضررى به تو نمى رسد؛ پس حضرت شتران زنان را به هموارى مى راند و رجزى مى خواند كه مضمونش اين است كه:

بغير خدا معبودى و ياورى نيست پس گمان به ديگران مدار كه پروردگار عالميان از تو كفايت مى كند جميع امور تو را.

و چون نزديك ضجنان (1)رسيدند هشت سوارۀ مسلح از قريش به ايشان رسيدند كه كفار قريش به طلب ايشان فرستاده بودند و يكى از ايشان مولاى حارث بن اميّه بود كه او را جناح مى گفتند و در نهايت شجاعت بود، چون نظر حضرت امير عليه السّلام بر ايشان افتاد ايمن و ابو واقد را امر كرد كه: شتران زنان را بخوابانيد، و زنان را از شتران فرود آورد و شمشير خود را كشيد و به جانب ايشان روانه شد، پس آن كافران بر آن حضرت حمله آوردند و گفتند: تو گمان مى كردى كه اين زنان را به در مى توانى برد؟ برگرد، حضرت فرمود: اگر برنگردم چه خواهيد كرد؟ گفتند: سرت را بر خواهيم داشت؛ پس متوجه شتران حرم

ص: 849


1- . واقدى مى گويد كه فاصلۀ ضجنان تا مكه بيست و پنج ميل مى باشد. (معجم البلدان 3/453) .

شدند كه برخيزانند، حضرت ايشان را مانع شد، جناح شمشيرى حوالۀ آن حضرت كرد، حضرت شمشير او را رد كرد و شمشيرى بر دوش او زد كه او را به دونيم كرد و بر يال اسبش نشست و مانند شير گرسنه رو بر آن گروه آورد و به اين مضمون رجزى مى خواند:

بگشائيد راه جهدكننده و جهادكننده را، سوگند ياد كرده ام كه نپرستم غير خداى يگانه را.

پس آن كافران پراكنده شدند و گفتند: دست از ما بدار اى پسر ابو طالب كه ما را با تو كارى نيست، حضرت فرمود: اينك علانيه مى روم به جانب مدينه بسوى پسر عمّ خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر كه مى خواهد كه خونش بر زمين ريخته شود به نزديك من آيد، پس ايمن و ابو واقد را حكم فرمود كه: شتران را برخيزانيد و روانه كنيد؛ و علانيه با جرأت و صولت روانه شد تا به ضجنان نزول فرمود و يك شب و يك روز در ضجنان توقف فرمود و در تمام شب با آن زنان طاهره مشغول نماز بودند و خدا را ياد مى كردند ايستاده و نشسته و بر پهلو خوابيده، و بر اين احوال بودند تا صبح طالع شد و حضرت با ايشان فريضۀ صبح را ادا نمود و بار كرده متوجه منزل ديگر گرديدند، و در جميع منازل و مسالك اين طريقۀ حسنه را مسلوك داشتند و بر هر حال به عبادت و ذكر كريم ذو الجلال اشتغال مى نمودند تا به مدينۀ طيبه نزول اجلال فرمودند، و پيش از ورود ايشان حق تعالى اين آيات را در وصف ايشان فرستاد إِنَّ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلافِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي اَلْأَلْبابِ (1)«بدرستى كه در آفريدن آسمانها و زمين و آمدن و رفتن شب و روز يا زياد و كم شدن آنها آيتها و علامتها هست براى صاحبان عقلها» ، اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ اَلنّارِ «آنان كه ياد مى كنند خدا را ايستادگان و نشستگان و تكيه كرده بر پهلوها و تفكر مى نمايند در آفرينش آسمانها و زمين و مى گويند: اى پروردگار ما! نيافريدى اينها را باطل و عبث، پاك مى دانيم تو را از آنكه كارى عبث و بى فايده بكنى پس نگاه دار ما را از عذاب جهنم» ، رَبَّنا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ اَلنّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ

ص: 850


1- . اين آيه در بحار الانوار و در مصدر ذكر نشده است.

وَ ما لِلظّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ «پروردگارا! بدرستى كه هر كه را داخل جهنم كنى پس بتحقيق كه او را خوار گردانيده اى و نيست ستمكاران را هيچ ياورى» ، رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ اَلْأَبْرارِ «پروردگارا! بتحقيق كه ما شنيديم نداى ندا كننده اى را كه مى خواند خلق را بسوى ايمان به اين وجه كه: ايمان آوريد به پروردگار خود، پس ايمان آورديم اى پروردگار ما پس بيامرز از براى ما گناهان ما را و بپوشان و ببخشا از ما بديهاى ما را و بعد از مردن ما را محشور گردان با نيكوكاران» ، رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ وَ لا تُخْزِنا يَوْمَ اَلْقِيامَةِ إِنَّكَ لا تُخْلِفُ اَلْمِيعادَ «پروردگارا! عطا كن ما را آنچه بر زبان پيغمبران خود ما را وعده داده اى از نعيم ابدى بهشت، و رسوا و خوار مكن ما را در روز قيامت بدرستى كه تو خلف نمى كنى وعدۀ خود را» ، فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ «پس اجابت كرد مر دعاهاى ايشان را پروردگار ايشان به آنكه گفت: من ضايع نمى كنم عمل هيچ عمل كننده اى را از شما از مرد و زن» ، فرمود كه: مراد از مرد، امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و مراد از زن، فاطمۀ زهرا عليها السّلام-و به روايت ديگر: فاطمه ها؛ بعضى از شما از بعض ديگرند، فرمود: يعنى على از فاطمه است و فاطمه از على؛ يا على از هر سه فاطمه است و هر سه فاطمه از على- فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اَللّهِ وَ اَللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلثَّوابِ (1)«پس آنان كه هجرت كردند از وطنهاى خود و بيرون كرده شدند از سراها و منازل خود و آزار رسانيده شدند در راه اطاعت من و كارزار كردند با كافران و كشته شدند هرآينه بيامرزم گناهان ايشان را و درآورم ايشان را در باغستانهاى بهشت كه جارى مى شود از زير درختان يا قصرهاى آن نهرها، ثوابى از جانب خداوندى است كه ثواب نيكو نزد اوست» (2).

ص: 851


1- . آيات اين روايت از آيۀ 190 تا 195 سورۀ آل عمران مى باشند.
2- . امالى شيخ طوسى 470. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/234.

و در روايات معتبره وارد شده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود ضعفاى مسلمانان كه در مكه به جور مشركان گرفتار بودند يك يك مى گريختند و به خدمت آن حضرت مى رسيدند و هر كه را كفار بر او ظفر مى يافتند مى كشتند و آزارها مى رسانيدند و تكليف تكلّم به كلمۀ كفر و ناسزا گفتن به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نمودند، و از آن جمله عمار و پدر او ياسر و مادر او سميّه و صهيب و بلال و خباب ارادۀ هجرت نمودند و به دست مشركان گرفتار شدند و ايشان را زجر بر كلمۀ كفر و ناسزا كردند، چون عمار دانست كه اگر نگويد البته كشته مى شود آنچه گفتند از روى تقيه به زبان گفت و ايمان در دلش ثابت بود و پدر و مادر عمار نگفتند و آنها را به بدترين سياستها شهيد كردند-گويند: اول كسى كه در اسلام شهيد شد پدر و مادر عمار بودند (1)- چون اين خبر به مدينه رسيد گروهى گفتند كه عمار كافر شد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين نيست بلكه عمار از سر تا به پا پر از ايمان است و ايمان با گوشت و خونش آميخته است؛ چون عمار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مى گريست، حضرت از او پرسيد: بر تو چه واقع شد؟ عرض كرد: يا رسول اللّه! بدترين احوال بر من گذشت دست از من بر نداشتند تا به تو ناسزا گفتم و بتهاى ايشان را به نيكى ياد كردم، حضرت آب ديدۀ او را به دست مبارك خود پاك كرد و فرمود: بر تو باكى نيست و اگر باز به چنين حالى گرفتار شوى باز بگو آنچه گفتى (2).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عمار بن ياسر را اهل مكه اكراه كردند بر گفتن كلمۀ كفر و دلش به ايمان مطمئن بود پس حق تعالى اين آيه را فرستاد إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ (3)پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عمار فرمود: اى عمار! اگر كافران به چنين حالى عود كنند پس تو نيز عود كن بدرستى كه حق تعالى عذر تو را فرستاد.

ص: 852


1- . مجمع البيان 3/388.
2- . مجمع البيان 3/387.
3- . سورۀ نحل:106. و تا اينجا تمام شد روايت كافى 2/220، و بقيۀ روايت در مجمع البيان 3/388 مى باشد.

باب بيست و هشتم: در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه

در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه و بناى مسجدها و خانه ها و ساير وقايع سال اول هجرت است

ص: 853

ص: 854

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: سه ماه بعد از بيعت عقبه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود و روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول داخل مدينه شد، و انصار هر روز از مدينه بيرون مى آمدند و چشم بر راه آن حضرت داشتند و منتظر قدوم مسرّت لزوم آن جناب بودند، و در آن روز نيز به عادت مقرر بيرون آمدند و پاره اى انتظار كشيدند و نااميد برگشتند، چون به خانه هاى خود داخل شدند حضرت به موضع مسجد شجره رسيد و از راه قبيلۀ بنى عمرو بن عوف سؤال كرد و به آن جانب متوجه گرديد، پس مردى از يهودان از بالاى قلعۀ خود ديد كه سه سواره به آن جانب مى روند، فرياد زد: اى گروه مسلمانان! آن كه مى خواستيد آمده است و بخت بلند و طالع ارجمند به شما رو آورده است، چون اين آوازه در مدينه بلند شد مردان و زنان و اطفال شادى كنان از مدينه بيرون دويدند و آن حضرت به امر حق تعالى به جانب «قبا» متوجه شد و در آنجا نزول اجلال فرمود و قبيلۀ بنى عمرو بن عوف برگرد آن حضرت آمده و شادى بسيار كردند، پس آن حضرت در خانۀ مرد صالح نابينائى كه او را كلثوم بن هدم مى گفتند قرار گرفت و قبيلۀ اوس همه به خدمت آن حضرت شتافتند، چون در ميان اوس و خزرج نائرۀ قتال و جدال مشتعل بود از ترس كسى از قبيلۀ خزرج بيرون نيامده بود، چون حضرت نظر به روهاى ايشان كرد كسى از خزرج را در ميان ايشان نديد.

چون شب شد ابو بكر آن حضرت را گذاشت و داخل مدينه شد و حضرت در قبا ماند در خانۀ كلثوم، و چون نماز شام و خفتن ادا نمود اسعد بن زراره سلاح پوشيد به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و زبان به معذرت گشود و عرض كرد: يا رسول اللّه! من گمان نمى كردم كه بشنوم كه تو به اين مكان رسيده اى و به خدمت تو نرسم و ليكن ميان ما

ص: 855

و برادران ما از قبيلۀ اوس عداوتى هست و از آن ترسيدم و نيامدم و الحال بى تاب شدم و به خدمت تو شتافتم، پس حضرت با اكابر قبيلۀ اوس خطاب كرد: كى او را امان مى دهد از شما؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! امان ما در امان توست، تو او را امان ده، حضرت فرمود:

بلكه يكى از شما او را امان دهيد، پس عويم بن ساعده و سعد بن خيثمه عرض كردند: ما پناه مى دهيم او را يا رسول اللّه، پس او به خدمت آن حضرت مى آمد و سخن مى گفت و نماز با آن حضرت مى كرد تا آنكه حضرت داخل مدينه شد (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون آن حضرت بسوى مدينه هجرت نمود از عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال گذشته بود و سه روز در غار ماند-و به روايتى شش روز-و روز دوشنبه دوازدهم-و به روايتى يازدهم ماه ربيع الاول-داخل مدينه شد و اين سال اول هجرت بود و تاريخ را از محرم قرار دادند، و حضرت در قبا فرود آمد در خانۀ كلثوم بن هدم و بعد از آن به خانۀ خيثمۀ اوسى نقل فرمود، و بعد از سه روز يا دوازده روز كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد به مدينه منتقل شد، و در ايّامى كه در قبا بود مسجد قبا را بنا كرد و هر روز اهل مدينه استقبال آن حضرت مى نمودند تا قبا و برمى گشتند، و چون يك ماه و چند روز از هجرت گذشت نمازها زياد شد و بعد از هشت ماه مؤمنان را با يكديگر برادر كرد و در اين سال اذان مقرر شد (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: سعيد بن مسيّب از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام سؤال كرد كه: امير المؤمنين عليه السّلام چند سال از عمرش گذشته بود در روزى كه مسلمان شد؟ حضرت فرمود: مگر او هرگز كافر بود؟ روزى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد او ده سال داشت و در آن روز كافر نبود و بر همه كس در ايمان به خدا و رسول آوردن و نماز كردن سبقت گرفت به سه سال و بعد از سه سال ديگران ايمان آوردند، و اول نمازى كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرد دو ركعت نماز ظهر بود و حق تعالى در

ص: 856


1- . اعلام الورى 64 و 66.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/225-226.

اول چنين واجب گردانيده بود بر هر مسلمان در مكه در مدت ده سال كه دو ركعت بجا آورند همۀ نمازها را تا آنكه هجرت كرد بسوى مدينه و على بن ابى طالب عليه السّلام را در مكه براى امرى چند گذاشت كه ديگرى بغير او قيام به آنها نمى توانست نمود؛ و بيرون رفتن آن حضرت از مكه در روز اول ماه ربيع الاول بود در روز پنجشنبه در سال سيزدهم بعثت، و نزول مدينۀ طيبه در روز دوشنبه دوازدهم ماه مزبور بود در وقت زوال شمس داخل شد و در قبا فرود آمد و نماز ظهر و عصر را دو ركعت ادا كرد و نزد قبيلۀ بنى عمرو بن عوف فرود آمد و زياده از ده روز نزد ايشان ماند-و به روايت ديگر: پانزده روز نزد ايشان ماند (1)-و ايشان عرض كردند كه: اگر نزد ما خواهى ماند ما براى تو مسجدى بنا كنيم، فرمود: نه، من اقامت در اينجا نمى كنم و انتظار على بن ابى طالب مى كشم و او را امر كرده ام كه به من ملحق شود و به منزلى قرار نمى گيرم و وطنى اختيار نمى كنم تا او نزد من آيد و بزودى خواهد آمد ان شاء اللّه.

پس چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منازل بنى عمرو بن عوف بود و در همان موضع نزول فرمود و در آن زودى از قبا بسوى قبيلۀ بنى سالم بن عوف انتقال نمود در روز جمعه وقت طلوع آفتاب و امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت بود و مسجدى براى ايشان خط كشيد و قبله اش را نصب كرد و در آن مسجد با ايشان نماز جمعه را دو ركعت ادا نمود و دو خطبه خواند، و در همان روز داخل مدينه شد و بر همان ناقه سوار بود كه در راه بر آن سوار بود، و در همه جا على عليه السّلام همراه آن حضرت بود و از آن حضرت جدا نمى شد و به هر قبيله اى از قبايل انصار كه مى رسيد استقبال آن حضرت مى كردند و استدعا مى كردند كه نزد ايشان توقف فرمايد و آن حضرت مى فرمود: راه ناقه را بگشائيد كه آن از جانب خداوند عالميان مأمور است و به هر جا كه خدا آن را مأمور ساخته خواهد رفت، و حضرت مهار ناقه را رها كرده بود و ناقه خود مى رفت تا رسيد به اين موضع-و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام اشاره نمود به آن درگاه مسجد حضرت

ص: 857


1- . اعلام الورى 66.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نماز بر جنازه ها در آنجا مى كنند-پس ناقه در آنجا ايستاد و خوابيد و سينه اش را بر زمين گذاشت، حضرت از ناقه فرود آمد و ابو ايّوب انصارى مبادرت نمود و امتعه و اسباب حضرت را به خانۀ خود برد و حضرت در خانۀ او نزول فرمود تا مسجد را ساختند و خانۀ آن حضرت و خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام را ساختند و ايشان به آن خانه ها نقل فرمودند، و در همۀ اين احوال امير المؤمنين عليه السّلام در خدمت آن حضرت بود و جدا نشد.

راوى از امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم ابو بكر با آن حضرت بود در هنگامى كه به مدينه مى آمد، در كجا از آن حضرت جدا شد؟ حضرت فرمود كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبا فرود آمد و انتظار قدوم على مى برد ابو بكر گفت: برخيز تا داخل مدينه شويم كه اهل مدينه شاد شده اند از آمدن تو و انتظار تو مى كشند بيا برويم و انتظار على را مكش كه او تا يك ماه ديگر نخواهد آمد، حضرت فرمود كه: چنين نيست زود خواهد آمد و از اين موضع حركت نمى كنم تا پسر عمّ من و برادر خدائى من و محبوبترين اهل بيت من بسوى من آيد، او جان خود را فداى من كرد و در رختخواب من خوابيد؛ پس ابو بكر در خشم شد و منقبض شد و رو ترش كرد و حسد عظيم از على عليه السّلام بر او داخل شد، و اين اول عداوتى بود كه از او ظاهر شد براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ على عليه السّلام و اول مخالفتى بود كه آن حضرت را كرد، پس از روى غضب از حضرت جدا شد و داخل مدينه شد و حضرت در قبا ماند و انتظار على مى كشيد.

راوى پرسيد كه: در چه وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه را به على عليه السّلام تزويج نمود؟ حضرت فرمود كه: در مدينه بعد از هجرت به يك سال و در آن وقت عمر شريف فاطمه عليها السّلام نه سال بود؛ و فرمود كه: بعد از بعثت حضرت را از خديجه فرزندى بغير فاطمه بهم نرسيد، و حضرت خديجه پيش از هجرت به يك سال از دنيا رحلت نمود و حضرت ابو طالب عليه السّلام بعد از خديجه به يك سال دار فانى را وداع نمود، و چون هر دو از دنيا رفتند از ماندن مكه دلتنگ شد و خوف شديدى بر آن حضرت مستولى گرديد و از كافران قريش بر خود مى ترسيد، و چون اين حال را به جبرئيل عليه السّلام شكايت كرد حق تعالى بسوى او وحى فرستاد كه: بيرون رو از اين شهر كه اهل آن ستمكارند و هجرت نما بسوى مدينه كه

ص: 858

تو را امروز در مكه ياورى نيست و با مشركان جهاد كن، پس در اين وقت حضرت متوجه مدينه گرديد.

راوى پرسيد كه: در چه وقت بر مردم چنين نماز مقرر شد كه الحال مى كنند؟ فرمود كه: در مدينه در وقتى كه دعوت آن حضرت ظاهر شد و اسلام قوى گرديد و حق تعالى بر مسلمانان جهاد واجب گردانيد حضرت به امر الهى در نماز هفت ركعت زياد كرد: در نماز ظهر و عصر و عشا هر يك دو ركعت، و در نماز شام يك ركعت، و نماز صبح را بر حال خود گذاشت به نحوى كه اول واجب شده بود براى آنكه زود مى آيند ملائكۀ روز از آسمان بسوى زمين و زود بالا مى روند ملائكۀ شب بسوى آسمان پس ملائكۀ شب و روز هر دو حاضر مى بودند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز صبح، پس به اين سبب حق تعالى فرمود كه وَ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (1)حضرت فرمود: يعنى حاضر مى شوند در نزد نماز صبح مسلمانان و ملائكۀ نويسندگان اعمال روز و ملائكۀ نويسندگان اعمال شب (2).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: نماز بسيار بكن در مسجد قبا كه آن اول مسجدى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عرصۀ مدينه در آن نماز كرد (3).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: مسجدى كه خدا در شأن آن فرموده است كه در روز اول اساس آن بر تقوى و پرهيزكارى نهاده شده است، مسجد قبا است (4).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه گرديد دور مدينه را به پاى مبارك خود خط كشيد يا گام زد و فرمود كه: خداوندا! هر كه

ص: 859


1- . سورۀ اسراء:78.
2- . كافى 8/338.
3- . كافى 4/560.
4- . كافى 3/296.

خانه هاى مدينه را بفروشد تو بركت مده براى او (1).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: قبيلۀ اوس و قبيلۀ خزرج پيش از اسلام بتها داشتند و آنها را مى پرستيدند، و هر بزرگى از ايشان در خانۀ خود بتى داشت كه آن را خوشبو مى كردند و براى آن ذبايح مى كشتند و نزد آن سجده مى كردند، و چون دوازده نفر از انصار با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت كردند و به مدينه آمدند بتهاى خود را از خانه ها بيرون كردند و هر كه اطاعت ايشان مى كرد نيز بتها را بيرون كرد، و چون هفتاد نفر بيعت كردند و به مدينه آمدند و اسلام در مدينه فاش و بسيار شد بتها را شكستند و بعد از تشريف آوردن حضرت به مدينه سعد بن ربيعه و عبد اللّه بن رواحه در ميان خزرج مى گشتند و هر بت كه مى يافتند مى شكستند، و بعد از قدوم امير المؤمنين عليه السّلام به يك روز يا دو روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ناقه اى سوار شد و به جانب شهر مدينه متوجه گرديد و آن روز روز جمعه بود پس قبيلۀ بنى عمرو بن عوف جمع شدند و گفتند: يا رسول اللّه! نزد ما اقامت نما كه ما اهل قوّت و جلادت و شوكتيم و تو را به جان و مال حمايت مى كنيم، حضرت فرمود كه: بگذاريد ناقۀ مرا كه آن خود به هر جا كه خدا امر فرموده مى رود؛ پس چون خبر به اوس و خزرج رسيد كه آن حضرت متوجه مدينه گرديده است همه سلاح پوشيدند و به استقبال آن حضرت شتافتند و بر دور ناقۀ آن حضرت مى دويدند، و به هر قبيله از قبايل انصار كه مى رسيد استقبال مى كردند و مهار ناقۀ آن حضرت را مى گرفتند و التماس مى نمودند كه فرود آيد و نزد ايشان اقامت نمايد، و حضرت در جواب مى فرمود كه: بگشائيد راه ناقه را كه آن از جانب خدا مأمور است؛ و چون به قبيلۀ بنى سالم رسيد اول زوال بود و ايشان مسجدى پيش از قدوم آن حضرت بنا كرده بودند، چون تكليف نزول كردند ناقه بر در مسجد ايشان خوابيد و حضرت از ناقه فرود آمد و داخل مسجد شد و خطبه اى خواند و نماز جمعه با صد نفر ادا كرد و بيرون آمد و بر ناقه سوار شد و مهار ناقه را انداخت و ناقه به الهام حق تعالى مى رفت؛ و چون به عبد اللّه بن ابى ملعون رسيد آن

ص: 860


1- . كافى 5/92.

حضرت را تكليف نزول نكرد و آستين خود را بر بينى گرفت از كثرت غبار كه از هجوم انصار بلند شده بود و گفت: اينجا توقف مكن و برو بسوى آن گروهى كه تو را بازى دادند و به اين شهر آورده اند نزد ايشان فرود آى، پس حق تعالى به اعجاز آن حضرت بر خانه هاى قبيلۀ او موران را مسلط گردانيد كه خانه هاى ايشان خراب شد و اهل آن خانه به محله هاى ديگر گريختند.

پس سعد بن عباده برخاست و گفت: يا رسول اللّه! از گفتۀ اين ملعون المى به خاطر مباركت نرسد زيرا كه پيش از تشريف آوردن تو ما اتفاق كرده بوديم كه او را بر خود پادشاه كنيم و چون قدوم شريف تو باعث فسخ اين عزيمت گرديد از روى حسد اين سخنان مى گويد، تو نزد من فرود آى يا رسول اللّه كه آنچه خواهى از لشكر و مال و قوّت و شوكت نزد من هست؛ حضرت به سخن هيچ يك التفات نفرمود و ناقه روانه شد تا رسيد به موضعى كه اكنون مسجد آن حضرت است و در آن وقت حصارى بود از دو يتيم از خزرج كه اسعد بن زراره ايشان را كفالت مى نمود، و ناقه بر در خانۀ ابو ايوب انصارى كه نام او خالد بن زيد (1)بود خوابيد و حضرت از ناقه به زير آمد و اهل آن محله بر سر آن حضرت جمع گرديدند و هر يك آن حضرت را تكليف خانۀ خود مى نمودند، پس مادر ابو ايوب مبادرت نمود و رحل و اسباب آن حضرت را به خانۀ خود برد، چون مردم مبالغۀ بسيار كردند حضرت فرمود كه: آدمى با رحل خود مى باشد، و به خانۀ ابو ايوب داخل شد و اسعد بن زراره ناقۀ آن حضرت را به خانۀ خود برد (2).

ابن شهر آشوب از سلمان روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد مردم به مهار ناقۀ آن حضرت چسبيدند، حضرت فرمود: بگذاريد ناقه را كه آن مأمور است و به در هر خانه اى كه مى خوابد من آنجا نزول مى نمايم، و چون ناقه به در خانۀ ابو ايوب انصارى خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه: اى مادر! در را بگشا كه

ص: 861


1- . در مصدر «خالد بن يزيد» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 66-68.

آمد سيّد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفى و رسول مجتبى-و مادر او نابينا بود-و چون در را گشود و بيرون آمد گفت: وا حسرتا! چه بودى اگر من ديده اى مى داشتم و روى سيّد خود را مى ديدم، پس حضرت دست مبارك خود را بر روى مادر ابو ايوب كشيد تا او بينا گرديد، و اين اول معجزه بود كه از آن حضرت در مدينه به ظهور آمد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در مدينه سه طايفه از يهود بودند: بنو قريظه و بنو نضير و بنو قينقاع، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه تشريف آورد اين سه طايفۀ ملعونه به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد! ما را بسوى چه چيز دعوت مى نمائى؟ حضرت فرمود كه: شما را دعوت مى كنم بسوى آنكه گواهى دهيد به يگانگى خدا و به آنكه منم رسول خدا و منم آن كه در تورات وصف او نوشته و آن كه علماى شما خبر داده اند كه از مكه بيرون آيم و بسوى اين سنگستان مدينه هجرت نمايم و خبر داد شما را عالمى از شما كه از جانب شام آمد و گفت: ترك كردم شراب و لذتها را و آمدم بسوى شدت و تنگى عيش براى پيغمبرى كه در اين سنگستان مبعوث خواهد شد و از مكه بيرون خواهد آمد و بسوى اين ديار هجرت خواهد كرد و او آخر پيغمبران و بهتر ايشان است، بر درازگوش گوش سوار خواهد شد و جامه هاى كهنه خواهد پوشيد و به نان خشك اكتفا خواهد كرد و در ديدگانش سرخى خواهد بود و در ميان دو كتفش مهر پيغمبرى خواهد بود و شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و جهاد خواهد كرد و از هيچ كس پروا نخواهد كرد و اوست خندان بسيار كشنده و پادشاهى او به هر جا كه سم ستوران رسد خواهد رسيد.

يهودان گفتند: اينها كه گفتى همه را شنيده ايم و آمده ايم كه با تو صلح كنيم كه نه از براى تو باشيم و نه بر تو، و شرط مى كنيم كه دشمن تو را اعانت نكنيم و به اصحاب تو اذيت نرسانيم و تو متعرض ما و احدى از اصحاب ما نگردى تا ببينيم كه امر تو و قوم تو به كجا منتهى مى شود، پس حضرت اجابت ملتمس ايشان نمود و نامه اى در ميان آن حضرت و هر يك از ايشان نوشته شد كه اعانت دشمنان آن حضرت نكنند و هيچ گونه آسيبى به آن

ص: 862


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

جناب نرسانند نه به زبان نه به دست و نه به سلاح و نه در آشكار و نه در پنهان و نه در شب و نه در روز، و خدا را بر اين گواه گرفتند و نوشتند كه اگر يكى از اينها كه مذكور شد بكنند خون ايشان و اسير كردن زنان و فرزندان ايشان و غنيمت اموال ايشان بر آن حضرت حلال باشد.

و آن كه از جانب بنى نضير پيمان بست حىّ بن اخطب بود، و چون به خانه برگشت برادرانش به او گفتند: چه ديدى؟ گفت: همان است كه ما در كتابها وصفش را خوانده ايم و از علما شنيده ايم و ليكن من هميشه دشمن او خواهم بود زيرا كه به سبب او پيغمبرى از فرزندان اسحاق به فرزندان اسماعيل منتقل خواهد شد و ما هرگز تابع فرزندان اسماعيل نمى شويم.

و آن كه از جانب بنى قريظه نامه نوشت كعب بن اسد بود؛ و آن كه از جانب بنى قينقاع نوشت مخيريق بود و او اموال و بساتينش از همه زياده بود و او به قوم خود گفت: شما مى دانيد كه اين همان پيغمبر مبعوث است بيائيد تا به او ايمان آوريم و تورات و قرآن را هر دو دريابيم، قوم او راضى نشدند.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چندگاه در آن عرصه در خانۀ ابو ايوب نماز مى كرد با اصحاب خود پس به اسعد بن زراره گفت: اين زمين را براى من خريدارى نما، چون اسعد با يتيمان سخن گفت ايشان گفتند: اين زمين از آن حضرت است و ما قيمت نمى خواهيم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من بدون قيمت راضى نمى شوم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ده اشرفى آن زمين را خريد و فرمود كه در آن زمين خشت زدند و اساسش را به ته بردند و از سنگ برآوردند، و صحابه را امر فرمود كه از حرّۀ مدينه سنگ مى آوردند و خود با ايشان رفاقت مى فرمود در سنگ كشيدن تا آنكه اسيد بن حضير به آن حضرت رسيد و ديد كه آن حضرت سنگ گرانى برداشته است گفت: يا رسول اللّه! بده تا من بردارم، حضرت فرمود: برو و سنگ ديگر بردار؛ و چون اساس را برآوردند و به زمين رسانيدند از خشت بنا كردند (1).

ص: 863


1- . اعلام الورى 69 به نقل از على بن ابراهيم.

ص: 864

است، پس صحابه از اين حكم در غضب شدند و حمزه در خاطرش راه ملالى مفتوح شد كه: به چه سبب درگاه على را گشود و درگاه مرا بست و او از من خردسالتر است و پسر برادر من است، پس حضرت فرمود كه: اى عم! از اين واقعه محزون مباش كه من چنين نكردم بلكه حق تعالى امر نمود كه درهاى شما را بندم و درگاه على را بگشايم، حمزه گفت: راضى شدم و تسليم كردم براى خدا و رسول (1).

و در تفسير مجمع البيان روايت كرده است كه: چون اسلام در مدينه شايع شد پيش از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه انصار گفتند كه: يهود را روزى هست در آن روز جمع مى شوند در هر هفته كه آن روز شنبه است و نصارى را نيز روزى هست در هفته كه جمع مى شوند كه آن روز يكشنبه است، پس ما را نيز بايد روزى باشد كه براى عبادت در آن روز جمع شويم و خدا را شكر كنيم، پس روز جمعه را كه در آن وقت «عروبه» مى گفتند براى خود مقرر كردند و بسوى اسعد بن زراره جمع شدند و او با ايشان نماز كرد و ايشان را موعظه و نصيحت كرد، و به سبب آنكه در آن روز اجتماع كردند آن روز را جمعه نام كردند، و اسعد در آن روز براى ايشان گوسفندى ذبح كرد كه چاشت و شام به آن كردند چون جمع قليلى بودند، پس حق تعالى آيۀ جمعه را فرستاد و آن اول جمعه اى بود كه در اسلام منعقد شد؛ و اول جمعه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منعقد ساخت آن بود كه چون به مدينه هجرت نمود و روز دوشنبه وارد مدينه گرديد در قبا فرود آمد و آن روز، روز سه شنبه بود و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا ماند و اساس مسجد قبا را نهاد و روز جمعه متوجه مدينه شد و نماز جمعه را در مسجد بنى سالم كه در شكم وادى است ادا فرمود (2).

و در كتب معتبره مذكور است كه: از جملۀ وقايع سال اول هجرت سخن گفتن گرگ بود و شهادت دادن آن به نبوّت آن حضرت را چنانكه سابقا مذكور شد؛ و در اين سال حضرت، زيد بن حارثه و ابو رافع را فرستاد كه سوده بنت زمعه زوجۀ آن حضرت را با

ص: 865


1- . اعلام الورى 70؛ و نيز رجوع شود به مناقب ابن المغازلى 226.
2- . مجمع البيان 5/286.

دختران آن حضرت از مكه آوردند؛ و باز در اين سال عايشه را در ماه شوال تزويج نمود؛ و در اين سال نمازها زياد شد؛ و در اين سال حضرت برادرى ميان صحابه افكند و خود با على بن ابى طالب عليه السّلام برادر شد.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت برادرى ميان مؤمنان مهاجران و انصار قرار داد ميراث را به برادرى ايمانى مى بردند نه به رحم و خويشى، و چون اسلام قوّت يافت حق تعالى آيات ميراث را فرستاد و آن حكم منسوخ شد؛ و گفته اند كه: در اين سال روزۀ عاشورا واجب شد؛ و در اين سال سلمان مسلمان شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد؛ و در اين سال عبد اللّه بن سلام كه از علماى يهود بود به خدمت آن حضرت آمد و سؤالى چند از آن حضرت كرد و چون جوابها را موافق واقع شنيد مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! يهود گروهى اند دروغگو و بهتان گوينده، اگر اسلام مرا بشنوند بر من بهتان خواهند بست مرا پنهان كن و پيش از آنكه بر اسلام من مطّلع شوند احوال مرا از ايشان سؤال كن، پس حضرت او را پنهان كرد و ايشان را طلبيد و گفت:

عبد اللّه بن سلام چگونه است در ميان شما؟ گفتند: بهتر ماست و فرزند بهتر ماست و مهتر ماست و فرزند مهتر ماست و عالم ماست و فرزند عالم ماست، فرمود كه: اگر او مسلمان شود شما مسلمان مى شويد؟ گفتند: خدا او را پناه دهد از اين، پس حضرت فرمود كه: اى عبد اللّه! بيرون بيا بسوى ايشان، عبد اللّه بيرون آمد و گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه، يهود گفتند: او بدترين ما و فرزند بدترين ماست و جاهل ما و فرزند جاهل ماست؛ و در اين سال اذان مقرر شد؛ و در اين سال براء بن معرور كه يكى از نقبا بود به رحمت ايزدى واصل شد؛ و اسعد بن زراره كه او نيز از نقبا بود در اين سال رحلت نمود؛ و كلثوم بن هدم نيز در اين سال فوت شد؛ و از مشركان مكه در اين سال عاص بن وائل و وليد بن مغيره به جهنم واصل شدند (1).

ص: 866


1- . بحار الانوار 19/129 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به المنتظم 3/68-84.

ص: 867

ص: 868

به سندهاى صحيح و حسن و معتبر از حضرت امام جعفر صادق و امام على النقى عليهما السّلام منقول است كه: كسى كه نذر كند كه دراهم كثيره تصدّق كند بايد كه هشتاد درهم تصدّق كند زيرا كه حق تعالى در قرآن خطاب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مؤمنان كرده است لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ (1)يعنى: «بتحقيق كه يارى كرده است خدا شما را در مواطن بسيار» حضرت فرمود كه: ما شمرديم آن مواطن را كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مشركان جهاد كرد و خدا او را يارى كرد هشتاد موطن بود (2).

شيخ طبرسى در مجمع البيان روايت كرده است كه: غزواتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنها به نفس نفيس خود حاضر شدند بيست و شش غزوه است، اول غزوات غزوۀ ابواء بود، و ديگر غزوۀ بواط و غزوۀ عشيره و غزوۀ بدر اولى و غزوۀ بدر كبرى و غزوۀ بنى سليم و غزوۀ سويق و غزوۀ ذى امر و غزوۀ احد و غزوۀ نجران و غزوۀ اسد و غزوۀ بنى نضير و غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ بدر اخيره و غزوۀ دومة الجندل و غزوۀ خندق و غزوۀ بنى قريظه و غزوۀ بنى لحيان و غزوۀ بنى قرد و غزوۀ بنى مصطلق و غزوۀ حديبيّه و غزوۀ خيبر و فتح مكه و غزوۀ حنين و غزوۀ طايف و غزوۀ تبوك؛ و در نه غزوه از اين غزوات خود جهاد فرمود: اول بدر كبرى در روز جمعه هفدهم ماه رمضان در سال دوم هجرت، دوم جنگ احد در ماه شوال در سال سوم هجرت، سوم و چهارم جنگ خندق و بنى قريظه در شوال از سال چهارم هجرت، پنجم جنگ بنى المصطلق در شعبان سال پنجم هجرت،

ص: 869


1- . سورۀ توبه:25.
2- . تفسير قمى 1/285؛ معاني الاخبار 218؛ مجمع البيان 3/17.

ص: 870

خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند، حضرت از آنها پرسيد: شعار شما در جنگ چيست؟ عرض كردند: «حرام» ، حضرت فرمود: بلكه شعار خود را «حلال» قرار دهيد (1).

و ايضا روايت كرده است كه: شعار مسلمانان در جنگ بدر «يا منصور أمت» بود، و در روز احد مهاجران «يا بنى عبد اللّه، يا بنى عبد الرحمن» و اوس «يا بنى عبد اللّه» مى گفتند (2).

و در احاديث معتبره از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى به جانب دشمن مى فرستاد براى ايشان دعا مى كرد، پس امير آن لشكر را با عسكر او مى طلبيد و نزد خود مى نشانيد و امير را وصيت مى كرد به تقوى و پرهيزكارى در امر خود و در امر لشكر خود، پس همه را ندا مى فرمود كه: برويد به نام خدا و استعانت جوينده به خدا و از براى خدا و بر ملت رسول خدا، و جهاد كنيد با هر كه كافر است به خدا و مكر مكنيد و از غنيمت مدزديد، و كافران را بعد از كشتن دست و پا و چشم و گوش و اعضاى ديگر مبريد، و پيران و اطفال و زنان را مكشيد، و راهبان صومعه نشين را كه در غارها و كوهها منزوى شده اند مكشيد، و درختان را مبريد، مگر آنكه به اينها مضطر شويد، و هر مردى از مسلمانان كه نظر كند بسوى مردى از كافران و او را امان دهد پس او در امان مسلمانان است بگذاريد او را تا كلام خدا را بشنود اگر تابع دين شما گردد برادر شماست در دين و اگر ابا كند پس او را به مأمنش برسانيد و به خدا يارى جوئيد بر كشتن او (3).

و به روايت ديگر مى فرمود: درختهاى خرما را مسوزانيد و به آب غرق مكنيد، و درخت ميوه دار را مبريد و زراعت را مسوزانيد بسا باشد كه آخر به آن محتاج شويد، و حيوانات حلال گوشت را پى مكنيد مگر آنكه ضرور شود براى خوردن، و چون با دشمن

ص: 871


1- . كافى 5/47؛ وسائل الشيعة 15/138.
2- . كافى 5/47؛ وسائل الشيعة 15/138.
3- . كافى 5/27 و 30؛ تهذيب الاحكام 6/138 و 139. و در اين دو مصدر عبارت «و راهبان صومعه نشين را كه در غارها و كوهها منزوى شده اند مكشيد» ذكر نشده است.

مسلمانان ملاقات كنيد ايشان را به يكى از سه چيز دعوت كنيد اگر اجابت كنند از ايشان قبول كنيد و دست از ايشان برداريد: اول ايشان را دعوت كنيد بسوى اسلام اگر داخل شوند در اسلام قبول كنيد و از ايشان دست برداريد پس تكليف كنيد ايشان را كه هجرت نمايند به دار الاسلام بعد از قبول اسلام، اگر قبول كنند شما نيز قبول كنيد و از ايشان دست برداريد و اگر از هجرت ابا كنند و اختيار بودن در ديار خود نمايند به منزلۀ اعراب خواهند بود كه از غنيمت بهره اى نخواهند داشت تا هجرت كنند؛ و اگر هيچ يك را قبول نكنند ايشان را بسوى دادن جزيه دعوت نمائيد كه جزيه را به دست خود بدهند با مذلت و خوارى اگر از اهل كتاب باشند، پس اگر قبول جزيه بكنند دست از ايشان برداريد، و اگر از اينها همه ابا كنند به خدا يارى بطلبيد و با ايشان جهاد كنيد چنانكه حقّ جهاد است؛ و هرگاه محاصره نمائى اهل قلعه اى را و از تو طلب كنند كه بر حكم خدا از قلعه به زير آيند قبول مكن بلكه از خود كسى را حاكم كنيد شايد ندانيد حكم خدا را در باب ايشان، و اگر ايشان را امان دهيد به امان خود امان دهيد نه به امان خدا و رسول (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى فرموده از آنكه زهر در آب مشركان بريزند (2).

و به سند موثق از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز شبيخون بر سر دشمن نبرد (3).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: لشكر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ بدر سيصد و سيزده نفر بودند، و در جنگ احد ششصد نفر بودند، و در جنگ خندق نهصد نفر بودند (4).

و در حديث معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: چون خيبر را حضرت

ص: 872


1- . كافى 5/29؛ تهذيب الاحكام 6/138.
2- . كافى 5/28؛ تهذيب الاحكام 6/143؛ وسائل الشيعة 15/62.
3- . كافى 5/28؛ تهذيب الاحكام 6/174؛ وسائل الشيعة 15/63.
4- . كافى 5/46؛ وسائل الشيعة 15/135.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ گرفت زمين و باغستانش را به مزارعه و مساقات داد كه نصف حاصل از ايشان باشد و نصف از مسلمانان و ايشان در نصف خود زكات عشر و نصف عشر بدهند؛ و چون اهل طايف خود مسلمان شدند بر ايشان بغير زكات عشر و نصف عشر چيزى مقرر نفرمود؛ و به مكۀ معظمه قهرا داخل شد و همه در دست او اسير گرديدند پس آزاد كرد ايشان را و فرمود: برويد كه شما را رها كردم و بخشيدم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى به جنگ كافران فرستاد و چون برگشتند فرمود: مرحبا به گروهى كه فارغ شدند از جهاد كوچكتر و باقى ماند بر ايشان جهاد بزرگتر؛ عرض كردند: يا رسول اللّه! كدام است جهاد بزرگتر؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره كه او را از مشتهيات خود بازدارند و آن از همۀ جهادها دشوارتر است (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صلح كرد با باديه نشينان عرب كه ايشان را در ديار خود بگذارد كه هجرت نكنند به شرط آنكه اگر جهادى رو دهد ايشان به جهاد حاضر شوند و از غنيمت بهره اى نبرند (3).

و به سند موثق از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنان را با خود مى برد به جنگ كه مجروحان را مداوا كنند و از غنيمت حصّه اى به ايشان نمى داد و ليكن عطاى قليلى به ايشان مى داد (4).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از تفسير قول حق تعالى وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ (5)يعنى: «مهيّا گردانيد براى كافران

ص: 873


1- . تهذيب الاحكام 4/119؛ و نيز رجوع شود به كافى 3/513 و تهذيب الاحكام 4/38 و 118.
2- . كافى 5/12؛ وسائل الشيعة 15/161.
3- . كافى 5/26؛ تهذيب الاحكام 6/150؛ وسائل الشيعة 15/112.
4- . كافى 5/45؛ تهذيب الاحكام 6/148؛ وسائل الشيعة 15/113.
5- . سورۀ انفال:60.

هر چه توانيد از قوّت» ، فرمود: مراد، تيراندازى است (1).

و احاديث معتبره وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و شتر به گرو مى دوانيد و بر آن گرو مى بست براى قوّت جهاد (2).

و در آيۀ كريمه و احاديث معتبره وارد است كه: در ابتداى جهاد مقرر بود كه صد نفر از مسلمانان در برابر هزار نفر از كافران بايستند و نگريزند، پس حق تعالى بر ايشان تفضل نمود و آن حكم را منسوخ گردانيد و مقرر فرمود كه صد كس در برابر دويست كس بايستند و نگريزند، و اگر دشمن زياده از دو برابر باشند مخيّر باشند در ميان ايستادن و گريختن (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است از حبۀ عرنى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت بسوى حقيبه كه از مشايخ عرب بود، او نامۀ حضرت را بر ته دلو خود پينه كرد، دخترش گفت: نامۀ بزرگ و مهتر عرب را بر دلو خود دوختى بزودى بلاى عظيم متوجه تو خواهد شد، ناگاه لشكر حضرت بر او غارت آوردند و او خود گريخت و هر قليل و كثير كه داشت لشكر مسلمانان به غارت بردند؛ پس به خدمت حضرت آمد و مسلمان شد، حضرت فرمود: ببين هر چه از متاع تو مانده باشد كه مسلمانان قسمت نكرده باشند بردار (4).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى فرستاد بسوى قبيلۀ خثعم، چون لشكر به نزديك ايشان رسيدند ايشان پناه به نماز بردند، مسلمانان اعتنا به نماز ايشان نكردند و بعضى از ايشان را كشتند، چون خبر به آن حضرت رسيد حكم فرمود كه نصف ديۀ كشتگان را بدهند به سبب نماز ايشان و فرمود: من بيزارم از هر مسلمانى كه با مشركان در دار الحرب بماند (5).

ص: 874


1- . كافى 5/49؛ وسائل الشيعة 11/427 و 15/140 و 19/252.
2- . كافى 5/48 و 49؛ وسائل الشيعة 11/494 و 19/249 و 250 و 254 و 255.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/279-280 و وسائل الشيعة 15/85.
4- . امالى شيخ طوسى 387، و در آن بجاى «حقيبه» ، «جفينه» ذكر شده است.
5- . كافى 5/43؛ تهذيب الاحكام 6/152؛ وسائل الشيعة 15/100.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: اول لشكرى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مشركان فرستاد آن بود كه حمزة بن عبد المطّلب را با سى سوار فرستاد به ساحل دريا از زمين جهينه و با ابو جهل ملاقات كردند و صد و سى سوار از مشركان با او همراه بود، مجدى بن عمرو ميان ايشان واسطه شد و بدون قتال برگشتند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود در ماه صفر كه ماه دوازدهم هجرت بود متوجه جهاد قريش و بنى ضمره گرديدند تا به «ابواء» رسيدند و بى قتال و جدال مراجعت فرمودند و اين اول جهادى بود كه خود متوجه گرديدند؛ و در ماه ربيع الاول عبيدة بن الحارث را با شصت سوار از مهاجران كه احدى از انصار با ايشان نبود به جهاد مشركان فرستاد و اول علمى كه حضرت منعقد ساخت در اين جهاد بود، و عبيده با مشركان ملاقات كرد در سرائى كه آن را «احيا» مى گفتند و سركردۀ مشركان ابو سفيان بود و تيرى چند بر يكديگر انداختند؛ پس در ماه ربيع الآخر حضرت خود متوجه جهاد قريش شد تا به موضعى رسيد كه آن را «بواط» مى گفتند و بدون قتال مراجعت نمود؛ پس حضرت خود به غزوۀ عشيره بيرون رفت به قصد قافلۀ قريش تا به «عشيره» رسيد كه موضعى است از ينبع و بقيۀ ماه جمادى الاولى و چند روز از جمادى الثانية در آنجا توقف فرمود و با قبيلۀ بنى مدلج و حلفاى ايشان از ضمره صلح نمود و مراجعت فرمود (1).

از عمار بن ياسر روايت كرده اند كه گفت: با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفيق بودم در غزوۀ عشيره، حضرت فرمود: اى ابو اليقظان! بيا برويم و ببينيم كه بنى مدلج چگونه عمل مى كنند در چشمۀ خود؛ چون به نزد ايشان رفتيم و ساعتى در عمل ايشان نظر كرديم خواب بر ما مستولى شد پس به جانب نخلستان رفتيم و بر روى خاك خوابيديم ناگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را بيدار كرد، و چون حضرت امير عليه السّلام گردآلود شده بود حضرت او را ابو تراب خطاب كرد و فرمود: مى خواهى خبر دهم تو را اى ابو تراب كه كيست شقى ترين مردم؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: شقى ترين مردم سرخك

ص: 875


1- . اعلام الورى 72.

ثمود بود كه ناقۀ صالح را پى كرد و از اين امّت آن كسى است كه تو را ضربتى زند بر اينجا -و دست مبارك بر سر آن حضرت گذاشت-تا اينكه تر كند از خون آن اين را-و دست مبارك بر ريش آن حضرت گذاشت-.

پس حضرت از غزوۀ عشيره بسوى مدينه مراجعت فرمود و ده روز نايستاد تا آنكه كرز بن جابر فهرى غارت آورد بر گله و چهار پايان اهل مدينه و حضرت در طلب او بيرون رفت تا به واديى رسيد كه او را «سفوان» مى گفتند از ناحيۀ بدر، و اين غزوه را غزوۀ «بدر اولى» مى گويند و علمدار آن حضرت در اين جنگ على بن ابى طالب عليه السّلام بود، و در مدينه زيد بن حارثه را خليفۀ خود گردانيد و به كرز نرسيدند و بسوى مدينه برگشتند و بقيۀ جمادى الآخره را با رجب و شعبان در مدينه اقامت فرمود؛ و در اين عرض سعد بن ابى وقاص را با هشت نفر (1)فرستاد و بى جنگ برگشتند؛ پس عبد اللّه بن جحش را با گروهى از مدينه بيرون فرستاد و او را امر به قتال نفرمود و اين در ماه حرام بود و نامه اى از براى او نوشت و فرمود: با اصحاب خود بيرون رو و چون دو روز راه بر وى نامه را بگشا و به هر چه در آن نامه هست عمل كن، چون نامه را گشود در آن نوشته بود: برو تا به نخله فرود آئى و هر چه از اخبار قريش به تو رسد به ما برسان، چون نامه را خواند گفت: سمعا و طاعة، و به اصحاب خود گفت: هر كه رغبت در شهادت دارد با من بيايد، پس قوم با او رفتند و چون به نخله رسيدند عمرو بن الحضرمى و حكم بن كيسان و عثمان و مغيره پسران عبد اللّه رسيدند به آن موضع با تجارتى از پوست و مويز و طعام كه از طايف خريده بودند و به مكه مى بردند، چون لشكر اسلام را ديدند ترسيدند پس واقد بن عبد اللّه از مسلمانان سر خود را تراشيد و به ايشان چنين نمود كه ما به عمره آمده ايم نه به جنگ، و اين روز آخر رجب بود، چون مشركان مطمئن شدند و فرود آمدند مسلمانان با يكديگر مشورت كردند كه اگر بكشيم ايشان را در شهر حرام كشته ايم و اگر بگذاريم ايشان را فردا داخل مكه مى شوند و بر ايشان دست نمى يابيم-به روايت مجمع البيان بر ايشان مشتبه

ص: 876


1- . در مصدر و همچنين در بحار الانوار: هشت رهط؛ و گفته اند كه رهط بر سه تا ده نفر اطلاق مى شود.

بود كه آيا ماه رجب داخل شده است يا نه- (1).

پس رأى ايشان بر آن قرار يافت كه ايشان را به قتل رسانند، واقد بن عبد اللّه تيرى به جانب عمرو بن الحضرمى انداخت و او را به قتل رسانيد و اصحاب او گريختند و مسلمانان قافلۀ ايشان را غنيمت گرفتند و به جانب مدينه آوردند و دو اسير از ايشان گرفتند-و به روايت على بن ابراهيم: اين واقعه در روز اول ماه رجب واقع شد (2)-و چون غنيمتها را به خدمت حضرت آوردند فرمود: من امر نكردم شما را كه در شهر حرام قتال نكنيد؟ و تصرف در اسيرها و غنائم ايشان نفرمود، و ايشان از كردۀ خود نادم شدند، و كفار قريش نامه اى به حضرت نوشتند و حضرت را تعبير كردند كه: تو شهر حرام را حلال كردى و خون ريختى و مال گرفتى در اشهر حرم كه مردم ايمن مى باشند؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ «سؤال مى كنند از تو-اى محمد-از قتال در شهر حرام» ، قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اَللّهِ وَ اَلْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ اَلْقَتْلِ (3)«بگو: قتال كردن در ماه حرام گناه بزرگ است و ليكن آنچه كافران مى كنند از منع كردن مردم از راه خدا و كافر شدن به خدا و منع كردن مسلمانان از مسجد الحرام و بيرون كردن اهل مسجد از آن بزرگتر و بدتر است نزد خدا از قتال در ماه حرام و فتنه در دين كه كفر است بزرگتر است از كشتن» ، چون اين آيات نازل شد حضرت غنيمت را گرفت و رها كرد؛ و اين واقعه دو ماه قبل از واقعۀ بدر بود (4).

و در بعضى از كتب معتبره در بيان وقايع سال دوم هجرت ذكر شده است كه: در اين سال در آخر ماه صفر تزويج امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام واقع شد، و در ذيحجه زفاف واقع شد؛ و بعضى گفته اند كه تزويج در ماه رجب واقع شده در ماه پنجم هجرت و بعد از

ص: 877


1- . مجمع البيان 1/312.
2- . تفسير قمى 1/72.
3- . سورۀ بقره:217.
4- . اعلام الورى 73.

رجوع از جنگ بدر زفاف واقع شد؛ و بعضى گفته اند تزويج در ماه ربيع الاول سال دوم هجرت واقع شد و زفاف نيز در آن ماه شد. و ولادت حضرت امام حسن عليه السّلام در سال دوم هجرت واقع شد؛ و بعضى گفته اند در منتصف ماه رمضان سال سوم هجرت واقع شد، و ولادت جناب امام حسين عليه السّلام در سال چهارم. و آنچه حقّ است در اين تواريخ در موضع خود بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

در سال دوم هجرت قبله از بيت المقدس بسوى كعبه گرديد و سببش آن بود كه چون حضرت در مكۀ معظمه بود رو به كعبه و بيت المقدس هر دو مى كرد در نماز خود، و چون به مدينه هجرت نمود و جمع ميان هر دو ممكن نبود حق تعالى او را امر كرد كه رو به جانب بيت المقدس نماز كند تا آنكه باعث تأليف قلوب يهودان گردد و او را تكذيب نكنند زيرا كه در كتب خود خوانده بودند كه آن حضرت صاحب دو قبله خواهد بود، و آن جناب كعبه را كه قبلۀ ابراهيم و اجداد كرام آن حضرت بود دوست تر مى داشت، و بعد از هفت ماه يا شانزده ماه يا هفده ماه يا هيجده ماه يا نوزده ماه على الخلاف آن قبله منسوخ شد (1)و حضرت مأمور شد كه به جانب كعبه رو بگرداند چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد ياد فرموده است (2).

و شيخ طوسى در تهذيب به سند موثق روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در چه وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب كعبه گرديده شد؟ فرمود: بعد از مراجعت از جنگ بدر (3).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به جانب بيت المقدس نماز كرد؟ فرمود: بلى؛ پرسيدند كه: آيا كعبه را پشت سر مى گرفت؟ فرمود: تا در مكه بود نه و چون به مدينه آمد پشت به جانب

ص: 878


1- . در روايت بحار الانوار «هفت ماه» و «نوزده ماه» ذكر نشده است، ولى روايت «هفت ماه» در مجمع البيان 1/223 و روايت «نوزده ماه» در من لا يحضره الفقيه 1/275 آمده است.
2- . بحار الانوار 18/192 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . تهذيب الاحكام 2/43؛ وسائل الشيعة 4/297 و 298.

كعبه و رو به جانب بيت المقدس مى كرد تا گردانيدند او را بسوى كعبه (1).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از پيغمبرى سيزده سال در مكه و نوزده ماه در مدينه رو به جانب بيت المقدس نماز كرد پس يهودان آن حضرت را تعيير كرده گفتند: تو تابع قبلۀ مائى، و آن حضرت بسيار غمگين شد و در شب بيرون مى آمد و به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى حق تعالى بود، و چون صبح شد نماز بامداد را ادا كرد و منتظر وحى بود تا ظهر، و چون دو ركعت از نماز ظهر ادا كرد جبرئيل نازل شد و گفت قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي اَلسَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها (2)«بتحقيق كه مى بينيم گردانيدن روى تو را بسوى آسمان پس البته تو را بر مى گردانيم بسوى قبله اى كه مى پسندى آن را» ، پس جبرئيل دست آن حضرت را گرفت در اثناى نماز و حضرت را به جانب ديگر مسجد برد و روى او را به جانب كعبه گردانيد و آنها كه در عقب آن حضرت بودند همه رو به جانب كعبه گردانيدند تا آنكه مردان به جاى زنان ايستادند و زنان به جاى مردان، پس اول نماز به جانب بيت المقدس بود و آخر نماز به جانب كعبه؛ پس اين خبر رسيد به مسجدى در مدينه كه اهل آن مسجد دو ركعت از نماز را كرده بودند و آنها نيز در اثناى نماز به جانب كعبه گرديدند و به اين سبب آن مسجد مسمّى شد به «مسجد قبلتين» ، پس مسلمانان گفتند: آيا نمازها كه به جانب بيت المقدس كرديم ضايع شد؟ حق تعالى فرستاد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ (3)«و نخواهد بود كه خدا ضايع كند ايمان شما را» يعنى نماز شما را كه به جانب بيت المقدس كرده ايد (4).

و در حديث موثق منقول است كه: آن گروهى كه در مسجد قبلتين نماز مى كردند بنى عبد الاشهل بودند، و بر اين مضامين احاديث بسيار است (5)؛ و بعضى گفته اند كه بناى

ص: 879


1- . كافى 3/286؛ وسائل الشيعة 4/298.
2- . سورۀ بقره:144.
3- . سورۀ بقره:143.
4- . من لا يحضره الفقيه 1/274. و نيز رجوع شود به وسائل الشيعة 4/301.
5- . تهذيب الاحكام 2/43؛ وسائل الشيعة 4/297.

مسجد قبا بعد از گرديدن قبله شد و حضرت به دست خود آن را بنا كرد؛ و گويند در سال دوم هجرت در ماه شعبان فرض روزۀ ماه مبارك رمضان نازل شد؛ و در اين سال زكات فطر واجب شد؛ و در اين سال حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عيد فطر به صحرا رفت و نماز عيد بجا آورد (1).

ص: 880


1- . بحار الانوار 19/194 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب سى ام: در بيان كيفيت جنگ بدر است

ص: 881

ص: 882

غزوۀ بدر كبرى اعظم فتوح اسلام است و مفصل آن در تواريخ مسطور است و مجملش موافق روايت على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابو حمزۀ ثمالى و ابن شهر آشوب آن است كه: قافله اى از قريش با ابو سفيان و ديگران كه چهل نفر بودند به تجارت شام رفته بودند و مال بسيار از قريش در آن قافله بود و كسى از قريش نبود كه مالى در آن قافله نداشته باشد، و چون خبر رسيد كه ايشان از شام متوجه مكه گرديده اند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را ترغيب فرمود كه بر سر راه آن قافله بروند و وعده فرمود ايشان را كه يا قافله بدست شما مى آيد يا بر قريش غالب خواهيد شد، و حق تعالى طمع قافله را وسيلۀ خروج ايشان گردانيد و غرض اصلى مغلوب شدن مشركان و رفعت اسلام و قوّت مسلمانان بود، پس حضرت با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت موافق عدد اصحاب طالوت كه بر جالوت غالب شدند كه نود و هفت نفر (1)از مهاجران بودند و دويست و سى و شش نفر از انصار، و علم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مهاجران در دست على بن ابى طالب عليه السّلام بود و علم انصار در دست سعد بن عباده بود و در لشكر حضرت هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود-و از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: يك اسب در ميان لشكر اسلام بود-و اين واقعه موافق روايات بسيار در ماه مبارك رمضان سال دوم هجرت بود، و اشهر آن است كه در دوازدهم ماه مزبور از مدينه بيرون رفتند، و مردم را جنگى در خاطر نبود و به طمع قافله و مال و غنيمت مى رفتند، و چون خبر به ابو سفيان ملعون رسيد كه حضرت متوجه آن صوب گرديده است ترسيد و به جانب شام

ص: 883


1- . در روايت مناقب ابن شهر آشوب تعداد مهاجران هفتاد و هفت آمده است كه در اين صورت تعداد كل لشكر سيصد و سيزده نفر مى باشد.

مراجعت نمود، و چون به نقره رسيد ضمضم بن عمرو خزاعى را به ده دينار كرايه كرد و شترى به او داد و گفت: برو بسوى قريش و خبر ده ايشان را كه محمد با جمعى به عزم غارت قافله بيرون آمده اند زود خود را به قافله برسانيد، و ضمضم را وصيت كرد كه:

چون خواهى داخل مكه شوى گوش ناقه را ببر كه خون بر سر و روى آن جارى شود و جامۀ خود را از پيش و پس چاك كن و با اين هيئت موحش داخل مكه شو و چون داخل شوى رو را به جانب دم شتر بگردان و به آواز بلند فرياد كن: اى آل غالب! اى آل غالب! دريابيد بارها و متاعهاى خود را دريابيد شتران خود را و گمان ندارم كه توانيد دريافت زيرا كه محمد با اتباع او از اهل مدينه به عزم غارت اموال شما بيرون آمده اند.

چون ضمضم متوجه مكه گرديد سه شب پيش از آمدن ضمضم عاتكه دختر عبد المطلّب در خواب ديد كه سواره اى داخل مكه شد و فرياد كرد: اى آل عدى و اى آل فهر! بامداد بشتابيد بسوى موضعى كه بعد از سه روز در آنجا كشته خواهيد شد، پس بر كوه ابو قبيس بالا رفت و سنگى را از كوه برگردانيد و آن سنگ ريزه ريزه شد و هيچ خانه اى از خانه هاى قريش نماند مگر ريزه اى از آن سنگ در آن خانه افتاد و چنان ديد كه رودخانۀ مكه پر از خون شده است، پس ترسناك از خواب بيدار شد و عباس برادر خود را بر اين خواب مطّلع ساخت و عباس اين واقعه را به عتبه پسر ربيعه نقل كرد، عتبه گفت:

اين خواب دلالت مى كند بر آنكه مصيبتى بر قريش حادث شود، و قصۀ خواب در ميان اهل مكه منتشر شد، و چون اين واقعه به ابو جهل رسيد گفت: عاتكه دروغ مى گويد و چنين خوابى نديده است و اين پيغمبر دوم است كه در ميان فرزندان عبد المطلّب بهم رسيده است، به لات و عزى سوگند ياد مى كنم كه تا سه روز انتظار مى كشم اگر اين خواب راست شد به او كارى ندارم و اگر راست نشد نامه اى در ميان خود مى نويسيم كه در ميان عرب خانه آباده اى نيست كه مردان و زنان ايشان دروغگوتر از بنى هاشم باشند؛ و ابو جهل هر روز حساب ايام را نگاه مى داشت چون روز سوم شد ضمضم در وادى مكه ندا بلند كرد به آنچه عاتكه در خواب مقرون به صواب ديده بود و مردم در مكه فرياد بر آوردند و مهيّاى بيرون رفتن شدند، سهيل بن عمرو و صفوان بن اميّه و ابو البخترى بن

ص: 884

هشام و منبه پسر حجاج و نبيه برادر او و نوفل پسر خويلد ايستادند و گفتند: اى گروه قريش! هرگز مصيبتى از اين بزرگتر به شما نرسيده بود كه محمد و اتباع او از اهل مدينه متعرض قافلۀ شما شوند كه خزينه هاى اموال شما در آن قافله است و جدائى اندازند ميان شما و تجارت شما كه ديگر تجارت نتوانيد كرد، بخدا قسم كه هيچ مرد و زن از قريش نيست كه در اين قافله مالى از كم و بيش نداشته باشد؛ پس صفوان ابتدا كرد و پانصد اشرفى براى خرج سفر بيرون آورد و بعد از او سهيل مبلغ جزيلى حاضر نمود و احدى از قريش نماند مگر مبلغى براى خرج اين سفر آورد و تهيۀ عظيم درست كرده بر شتران نرم و درشت سوار شدند و از روى نهايت حميّت و تعصب روانه شدند چنانكه خدا در وصف ايشان فرموده است كه: «بيرون رفتند از ديار و خانه هاى خود از روى بطر و طغيان و براى رياى مردمان» (1)گفتند: هر كه با ما بيرون نمى آيد خانه اش را خراب مى كنيم، و به جبر عباس پسر عبد المطلّب و نوفل پسر حارث بن عبد المطّلب و عقيل پسر ابو طالب را بيرون آوردند و زنان سازنده و نوازنده بيرون بردند كه در راه شراب مى خوردند و دف مى زدند و خوانندگى و طرب مى كردند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سيصد و سيزده نفر بيرون آمده بود، و چون به يك منزلى بدر رسيد بشير بن ابى الزغبا و مجد بن عمرو را فرستاد كه خبر قافلۀ قريش را بياورند كه به كجا رسيده اند، چون بر سر چاه بدر رسيدند شتران خود را خوابانيدند و آبى از چاه كشيدند و خوردند، پس شنيدند كه دو زن با يكديگر مشاجره مى نمايند و يكى از ايشان به ديگرى چسبيده و يك درهم از او طلب مى كند كه به او قرض داده است و او در جواب مى گويد: قافلۀ قريش ديروز به فلان موضع رسيده اند و فردا به اينجا فرود مى آيند من از براى ايشان كارى مى كنم و حقّ تو را مى دهم؛ پس برگشتند و گفتۀ زنان را به خدمت حضرت عرض كردند.

چون جاسوسان حضرت برگشتند ابو سفيان با قافله به نزديك بدر رسيد و خود پيش

ص: 885


1- . ترجمه آيۀ 47 سورۀ انفال.

آمد بر سر آب بدر و در آنجا مردى از قبيلۀ جهينه را ديد كه او را كسب جهنى مى گفتند و گفت: اى كسب! آيا خبرى از محمد و اصحاب او دارى كه به كجا رسيده اند؟ گفت: نه، ابو سفيان گفت: بلات و عزى سوگند ياد مى كنم اگر امر محمد را دانى و از ما پنهان دارى قريش هميشه دشمن تو خواهند بود زيرا كه احدى از قريش نيست كه از اين قافله بهره اى نداشته باشد، كسب سوگند ياد كرد كه: من خبرى از محمد و اصحاب او ندارم مگر آنكه امروز دو سواره ديدم كه آمدند و شتران خود را خوابانيدند و از اين چاه آب كشيدند و برگشتند و ندانستم كه بودند، پس ابو سفيان آمد به آن موضع كه ايشان شتران خود را در آنجا خوابانيده بودند و پشكل آن شتران را شكست و در ميان آن پشكلها هستۀ خرما يافت گفت: اين علامت شتران مدينه است كه خرما به شتران خود مى خورانند و بخدا سوگند كه اينها جاسوسان محمد بوده اند؛ پس بسرعت تمام برگشت و راه قافله را گردانيد و ايشان را از راه ساحل دريا متوجه مكه گردانيد و به شتاب بسيار روانه شد.

و جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و آن حضرت را خبر داد كه قافله از دست شما رفت و كفار قريش كه براى حمايت قافله بيرون آمده بودند متوجه شما گرديده اند و بايد با ايشان جنگ كنيد كه خدا شما را يارى خواهد داد، و در آن وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منزل صفرا كه منزل پيش از بدر است نزول اجلال فرموده بود پس حضرت اصحاب خود را خبر داد به آنچه جبرئيل آورده بود و فرمود: قافله گذشتند و قريش رو به ما مى آيند و حق تعالى مرا امر كرده است كه با ايشان جهاد كنم؛ اصحاب آن حضرت از استماع اين واقعه بسيار ترسيدند و متألم شدند، حضرت فرمود: هر چه در اين باب رأى شما اقتضا مى نمايد بگوئيد.

پس ابو بكر برخاست و گفت: ايشان قريش اند به آن خيلا و تكبرى كه دارند، از روزى كافر شده اند هرگز ايمان نياورده اند و از روزى كه عزيز گرديده اند هرگز ذليل نشده اند، و ما به تهيۀ جنگ بيرون نيامده ايم و سامان آن نداريم.

حضرت را جواب او خوش نيامد و فرمود: بنشين، و باز فرمود كه: بگوئيد كه چه بايد كرد؟

ص: 886

پس عمر برخاست و همان گفت كه ابو بكر گفت، حضرت فرمود كه: بنشين.

پس مقداد برخاست و گفت: يا رسول اللّه! اين گروه قريش اند كه با خيلا و تكبر خود آمده اند و ما ايمان آورده ايم به تو و تصديق تو نموده ايم و گواهى مى دهيم كه آنچه تو از جانب خدا آورده اى حق است و اگر فرمائى كه در ميان آتش رويم يا خود را بر خار مغيلان زنيم، مى رويم و پروا نمى كنيم و نمى گوئيم با تو آنچه بنى اسرائيل با موسى گفتند كه فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ (1)«برو تو و پروردگار تو پس جنگ كنيد، بدرستى كه ما در اينجا نشسته ايم» و ليكن مى گوئيم: برو و پروردگار تو پس جنگ كنيد كه ما به اتفاق شما جنگ مى كنيم» ، پس حضرت او را دعا كرد و فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد.

و باز فرمود كه: بگوئيد آنچه رأى شماست؛ و غرض آن حضرت آن بود كه انصار سخن بگويند زيرا كه اكثر آن گروه از انصار بودند و در هنگامى كه در عقبه با آن حضرت بيعت كردند گفتند: تا به مدينه نيائى ما تو را حمايت نمى كنيم، و چون به مدينه آئى در امان مائى تو را حمايت مى كنيم از آنچه پدران و مادران و زنان خود را از آن حمايت مى كنيم، و حضرت بيم آن داشت كه انصار گمان كنند كه حمايت آن حضرت وقتى بر ايشان لازم است كه دشمن در مدينه بر سر او آيد نه در بيرون مدينه.

پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، شايد غرض تو از تكرار سؤال، ما باشيم.

حضرت فرمود: بلى.

سعد گفت: گمان مى برم كه براى كارى بيرون آمدى و اكنون به كار ديگر مأمور شده اى.

فرمود: بلى؛ يعنى براى قافله بيرون آمدم و اكنون مأمور شدم كه با مشركان قتال كنم.

سعد گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، ما ايمان آورديم به تو و تصديق كرديم تو را و گواهى داديم كه آنچه از جانب حق تعالى آورده اى حق است، پس آنچه

ص: 887


1- . سورۀ مائده:24.

خواهى امر كن كه ما اطاعت مى نمائيم و از مالهاى ما هر چه خواهى بگير و هر چه خواهى بگذار و آنچه بگيرى ما را خوشتر مى آيد از آنچه بگذارى، بخدا سوگند كه اگر ما را امر مى كنى كه به اين دريا فرو رويم، فرو مى رويم و پروا نمى كنيم؛ پس گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، من هرگز به اين راه نيامده ام و معرفتى به اين راه ندارم و ما در مدينه گروهى چند گذاشته ايم كه جهاد ما در خدمت تو از آنها بيشتر نيست و اعتقاد آنها نسبت به تو از ما كمتر نيست و اگر مى دانستند كه جنگى رو خواهد داد تخلف نمى كردند، و اكنون براى تو شتران سوارى مهيا مى كنيم و به برابر دشمن مى رويم صبر كنندگان بر ملاقات دشمنان و شجاعان و دليران بر كارزار ايشان و اميد داريم كه خدا ديدۀ تو را به سبب ما روشن و تو را به ما شاد گرداند، پس اگر آنچه مى خواهى از فتح و نصرت رو دهد، زهى سعادت؛ و اگر ما مغلوب و كشته شويم، سوار شو بر شتران كه براى تو مهيا كرده ايم و ملحق شو به قوم ما كه آنها تو را يارى مى كنند بعد از ما.

پس حضرت از گفتار او شاد شد فرمود كه: ان شاء اللّه چنين نخواهد شد و حق تعالى مرا وعدۀ نصرت داده است و وعدۀ خدا را خلف نمى باشد، روانه شويد با بركت خدا گويا مى بينم كه فلان در فلان موضع كشته مى شود و فلان در فلان مكان بر خاك خذلان مى افتد؛ و محل كشته شدن هر يك از ابو جهل و عتبه و شيبه و منبه و نبيه و سائر رؤساى مشركان قريش را بيان فرمود به نحوى كه واقع شد، پس جبرئيل عليه السّلام از جانب حق تعالى نازل شد و اين آيات را آورد كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ (1)«چنانكه بيرون آورد تو را پروردگار تو به حق و راستى و بدرستى كه گروهى از مؤمنان هرآينه كاره بودند بيرون رفتن را» ، يُجادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (2)«جدال مى كنند با تو در اختيار حق كه جهاد است بعد از آنكه روشن شد بر ايشان كه جهاد بايد كرد و بر دشمن ظفر خواهند يافت به وعدۀ

ص: 888


1- . سورۀ انفال:5.
2- . سورۀ انفال:6.

الهى گويا مى كشاند ايشان را بسوى مرگ و ايشان مرگ را به چشم خود مى بينند» ؛ و موافق روايات سابق معلوم است اين كنايات با ابو بكر و عمر است كه كاره بودند جهاد را.

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ اَلْكافِرِينَ. لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ (1) «و ياد كنيد آن را كه وعده داد شما را خدا يكى از دو گروه كه از شما خواهد بود با قافلۀ قريش و مال ايشان با لشكر قريش و ظفر يافتن بر ايشان، و دوست مى داريد شما كه قافله به دست شما آيد كه شما را كارزار نبايد كرد و مال بيابيد، و مى خواهد خدا كه با لشكر برخوريد و بر ايشان ظفر يابيد تا خدا ثابت گرداند دين حق را به وعده هاى خود و بركند بنياد كافران را تا ثابت و ظاهر گرداند دين اسلام را و زايل گرداند كفر و بطلان را هر چند نخواهند مشركان» ، پس امر فرمود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در طرف پسين بار كردند و روان شدند تا بر سر آب بدر كه آن را «عدوۀ شاميّه» مى گفتند فرود آمدند، و كفار قريش آمدند و در «عدوۀ يمانيّه» فرود آمدند و غلامان خود را فرستادند كه آب از براى ايشان ببرند، پس اصحاب حضرت ايشان را گرفتند و به نزد آن حضرت آوردند در وقتى كه حضرت نماز مى كرد و از ايشان پرسيدند كه: قافلۀ متاع قريش كجاست؟ غلامان گفتند: ما خبرى از آن نداريم. اين سخن اصحاب آن حضرت را خوش نيامد و ايشان را بسيار زدند، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود كه: اگر راست مى گويند شما مى زنيد ايشان را و اگر دروغ مى گويند دست برمى داريد ايشان را، نزديك من بياوريد، چون نزديك آن حضرت آمدند از ايشان پرسيد كه: كيستيد شما؟ گفتند: ما غلامان قريشيم، فرمود: اين گروه قريش كه آمده اند چند نفرند؟ گفتند: عدد ايشان را نمى دانيم، فرمود كه:

در هر روز چند شتر مى كشتند؟ گفتند: گاهى نه شتر و گاهى ده شتر، حضرت فرمود كه: از نهصد نفرند تا هزار نفر، پرسيد كه: از بنى هاشم كى با ايشان آمده است؟ گفتند: عباس

ص: 889


1- . سورۀ انفال:7 و 8.

و نوفل و عقيل؛ پس حضرت فرمود كه غلامان را حبس كردند (1).

و شيخ مفيد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: ما چون به جنگ بدر حاضر شديم اسب سوارى در ميان ما نبود بغير از مقداد بن اسود، و در شبى كه در روز جنگ واقع شد هر كه بود به خواب رفت بغير رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زير درختى ايستاده و نماز و تضرع و دعا كرد تا صبح (2).

و على بن ابراهيم و غير او روايت كرده اند كه: چون خبر قدوم حضرت به قريش رسيد بسيار ترسيدند و عتبة بن ربيعه به نزد ابو البخترى بن هشام رفت و گفت: ديدى ثمرۀ شجرۀ بغى ما را، بخدا سوگند كه ما جاى پاى خود را نمى بينيم ما بيرون آمديم كه قافلۀ خود را از ايشان بگيريم، قافلۀ ما كه از ايشان رها شد و اين آمدن ما محض طغيان و بغى است و بخدا سوگند هر گروه كه بغى و طغيان نمايند غالب و رستگار نمى شوند، من آرزو مى كنم كه مالهائى كه فرزندان عبد مناف در اين قافله داشتند همه مى رفت و ما اين سفر را نمى كرديم.

ابو البخترى گفت: تو بزرگى از بزرگان قريشى، بر خود بگير غرامت آن قافله را كه اصحاب محمد در نخله غارت كردند كه به صاحبانش بدهى و خون ابن الحضرمى كه در آن قافله كشته شد متحمل شو زيرا كه او هم سوگند تو بود تا قريش راضى شوند و برگردند.

عتبه گفت: تو گواه باش كه من همۀ اينها را متحمل شدم و مى دانم كه هيچ كس در اين باب با ما مخالفت نمى كند به غير از ابو جهل، تو برو به نزد ابو جهل و در اين باب با او سخن بگو شايد او را از اين رأى فاسد برگردانى.

ابو البخترى گفت كه: من رفتم بسوى خيمۀ ابو جهل و ديدم كه زره خود را بيرون آورده است و درست مى كند، گفتم: ابو الوليد مرا بسوى تو به رسالتى فرستاده است.

چون اين را شنيد در غضب شد و گفت: عتبه رسولى بغير از تو نيافت كه بفرستد.

ص: 890


1- . رجوع شود به مجمع البيان 1/415 و تفسير قمى 1/256 و مناقب ابن شهر آشوب 1/238.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/73.

گفتم: و اللّه كه اگر غير او كسى مرا به نزد تو به رسالت مى فرستاد نمى آمدم و ليكن او بزرگ قبيله است و اطاعت او لازم است، من به اين سبب به نزد تو آمدم.

پس غضبش زياد شد و گفت: عتبه را سيد و بزرگ قبيله مى گوئى؟

گفتم: من تنها نمى گويم، همۀ قريش چنين مى گويند و او متحمل شده است غرامت قافلۀ نخله را و ديۀ ابن الحضرمى را.

ابو جهل گفت: عتبه زبانش از همه كس درازتر است و سخنش از همه كس بليغ تر است و او براى محمد تعصب مى كند زيرا كه از فرزندان عبد مناف است و پسرش با محمد است و مى خواهد كه مردم را سست كند كه با محمد قتال نكنند، به لات و عزى سوگند كه از پى ايشان مى رويم تا مدينه و ايشان را اسير مى كنيم و به مكه مى بريم تا همۀ عرب بشنوند كه ما با ايشان چه كرديم و ديگر كسى معترض تجارتهاى ما نشود.

و ابو جهل نام پسر او را براى اين به ميان آورد كه ابو حذيفه پسر عتبه در خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

و چون ابو سفيان قافلۀ متاع را به مكه رسانيد به نزد قريش فرستاد كه قافلۀ شما نجات يافت، برگرديد و محمد را با عرب بگذاريد و اگر خود بر نمى گرديد زنان و كنيزان سازنده و نوازنده را پس فرستيد كه اسير ايشان نشوند. پس رسول ابو سفيان در جحفه به ايشان رسيد و عتبه خواست كه برگردد، ابو جهل لعين و قبيلۀ او راضى نشدند به برگشتن و زنان را پس فرستادند، و چون خبر بسيارى لشكر قريش به اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد بسيار ترسيدند و جزع نمودند و گريستند و استغاثه به درگاه حق تعالى كردند، و خدا اين آيات وارد براى تسلى ايشان فرستاد إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ (1)«در هنگامى كه استغاثه مى كرديد از پروردگار خود پس مستجاب كرد خدا دعاى شما را كه من مددكننده ام شما را به هزار نفر از ملائكه اى كه از

ص: 891


1- . سورۀ انفال:9.

پى يكديگر آيند» (1).

و طبرسى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى بسيارى عدد مشركان و كمى عدد مسلمانان، رو به قبله آورد و دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا! وفا كن به وعده اى كه با من كردى، خداوندا! اگر اين گروه هلاك شوند كسى عبادت تو در زمين نخواهد كرد. و پيوسته دست به جانب آسمان بلند كرده بود و دعا و تضرع مى نمود تا آنكه ردا از دوش مباركش افتاد پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما جَعَلَهُ اَللّهُ إِلاّ بُشْرى وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاّ مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (2)«و نگردانيده است خدا اين مدد كردن به ملائكه را مگر بشارتى براى شما و تا آرام گيرد دلهاى شما و نيست يارى و ظفر يافتن بر دشمن مگر از نزد خدا-نه از ملائكه و نه از غير ايشان-بدرستى كه خدا غالب است بر هر چه اراده نمايد و كارهاى او منوط به حكمت است» (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون شب شد حق تعالى بر اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابى مستولى گردانيد و بعضى از ايشان محتلم شدند و زمينى كه فرود آمده بودند ريگ روان بود و پا در آن بند نمى شد و كافران سبقت كرده بودند و آب را گرفته بودند و مسلمانان آب نداشتند، چون بيدار شدند از اين احوال بسيار غمگين شدند و به حضرت عرض كردند كه: ما در زمين نرمى هستيم و كافران بر زمين سخت ايستاده اند و محتلم شده ايم و آب نداريم كه غسل كنيم و با جنابت كشته خواهيم شد؛ پس حق تعالى بارانى فرستاد كه بر مسلمانان نرم و ريزه و آهسته مى باريد تا زمينهاى ايشان سخت شد و بر كافران تند مى باريد كه زمين ايشان گل شد و پا در آن بند نمى شد و به اين سبب مسلمانان آب بهم رسانيدند و غسل كردند و حق تعالى هراس عظيم در دل كافران افكند كه از شبيخون مسلمانان مى ترسيدند، و مسلمانان به اين اسباب دلهاى ايشان قوى شد و از

ص: 892


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/260 و مجمع البيان 2/523.
2- . سورۀ انفال:10.
3- . مجمع البيان 2/525.

روى رحمت حق تعالى اميدوار شدند چنانكه فرموده است إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ (1)«ياد آوريد آن را كه فرو گرفت شما را خواب سبك براى ايمنى از جانب خدا كه در دلهاى شما افكند» ، وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ اَلشَّيْطانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ اَلْأَقْدامَ (2)«و فرستاد بر شما از آسمان آبى تا پاك گرداند شما را به آن و ببرد از شما وسوسۀ شيطان را يا جنابت شيطانى را و تا محكم گرداند دلهاى شما را به اميدوارى رحمت الهى و ثابت گرداند قدمهاى شما را-براى سخت شدن زمين يا ثابت قدم گرديدن در جهاد-» (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: آن شب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار بن ياسر و عبد اللّه بن مسعود را فرستاد بسوى لشكر كافران كه خبرى از احوال ايشان بياورند، چون ايشان داخل لشكر كافران گرديدند همه را خائف و هراسان يافتند، و هرگاه مى خواست اسب ايشان صدا كند از نهايت ترس بر دهانش مى چسبيدند، و شنيدند كه منبه بن حجاج مى گفت: گرسنگى براى ما نان شب نگذاشت ناچار بايد كه يا بميريم يا بميرانيم؛ فرمود كه: ايشان و اللّه سير بودند و ليكن از نهايت خوف و هراس اين سخنان مى گفتند، زيرا كه حق تعالى رعبى در دل ايشان افكنده بود چنانكه حق تعالى فرستاد كه إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا يعنى: «ياد كن-اى محمد-وقتى را كه وحى كرد پروردگار تو بسوى ملائكه: بدرستى كه من با شمايم پس ثابت گردانيد و دل دهيد مؤمنان را در محاربۀ كافران» ، سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ «زود باشد كه بيندازم در دلهاى كافران ترس و بيم را» ، فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْناقِ «پس بزنيد اى ملائكه بالاى گردنهاى ايشان را» ، وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ (4)«و بزنيد از ايشان همۀ

ص: 893


1- . سورۀ انفال:11.
2- . سورۀ انفال:11.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/261 و مجمع البيان 2/526.
4- . سورۀ انفال:11 و 12.

انگشتان ايشان را» (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون صبح طالع شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تهيۀ لشكر خود فرمود، و در لشكر آن حضرت دو اسب بود يكى از زبير و ديگرى از مقداد و هفتاد شتر در آن لشكر بود كه به نوبت سوار مى شدند و يك شتر بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على بن ابى طالب عليه السّلام و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت سوار مى شدند و شتر از مرثد بود؛ و در لشكر قريش چهار صد اسب بود (2).

و موافق روايات معتبره عدد اصحاب حضرت سيصد و سيزده نفر بودند، و در عدد لشكر قريش بعضى هزار گفته اند و بعضى از نهصد تا هزار (3).

و موافق روايات معتبره و آيات كريمه حق تعالى براى تحقيق قتال و ظفر مسلمانان و خذلان كافران، كفار را در نظر مؤمنان اندك نمود تا جرأت نمايند بر جنگ ايشان، و در ابتداى حال مسلمانان را در نظر كافران اندك نمود تا جرأت بر قتال ايشان نمودند و بعد از شروع در قتال مسلمانان را در نظر مشركان بسيار نمود كه ايشان را در برابر خود ديدند و ترسيدند و منهزم گرديدند (4).

و در روايات معتبره بسيار وارد شده است كه: قتال بدر در روز جمعه هفدهم ماه مبارك رمضان بود در سال دوم هجرت (5)؛ و در روايتى از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است كه در نوزدهم ماه مزبور بود (6)؛ و اول اقوى است.

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صف اصحاب خود را درست كرد در پيش روى خود و فرمود كه: ديده هاى خود را بپوشيد و ابتدا به جنگ

ص: 894


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/262 و مجمع البيان 2/526.
2- . تفسير قمى 1/262؛ مجمع البيان 2/527.
3- . تفسير قمى 1/275 و 260؛ مجمع البيان 1/415. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/36-43.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/547 و تفسير بيضاوى 2/154 و تفسير ابن كثير 2/274.
5- . مجمع البيان 1/500.
6- . مجمع البيان 2/544-545.

ايشان مكنيد و سخن مگوئيد. چون قريش كمى اصحاب آن حضرت را مشاهده كردند ابو جهل به اصحاب خود گفت: اينها يك لقمه بيش نيستند اگر غلامان خود را بفرستيم اينها را به دست مى گيرند! عتبه گفت: شايد ايشان را كمينى و مددى بوده باشد. پس عمرو (1)بن وهب جمحى را كه از شجاعان آنها بود فرستادند كه به نزديك لشكر آن حضرت آمد و بر دور لشكر گرديد و بر بلندى بر آمد و به اطراف لشكر نظر كرد و بسوى قريش برگشت و گفت: كمينى و مددى ندارند و ليكن شتران آبكش مدينه اند كه مرگ ريزننده در بار دارند، نمى بينيد كه زبان بسته اند و سخن نمى گويند و مانند افعى زبان بر دور دهان مى گردانند و ملجإى به غير شمشيرهاى آبدار خود ندارند! و چنان مى بينيم ايشان را كه پشت نكنند تا كشته شوند و كشته نمى شوند تا به قدر خود بكشند! پس در جدال ايشان تدبير نمائيد و در جنگ ايشان دلير مباشيد؛ ابو جهل گفت: دروغ مى گوئى و ترسيده اى و از شمشيرهاى آبدار ايشان زهره ات آب شده است.

و چون اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از كافران و كثرت و شوكت ايشان بسيار ترسيده بودند حق تعالى فرستاد وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ (2)يعنى: «اگر ميل كنند بسوى صلح، تو نيز ميل كن بسوى آن و توكل نما بر خدا» ، و حق تعالى مى دانست كه ايشان اجابت نمى كنند و قبول صلح نمى نمايند و ليكن مى خواست كه دلهاى مؤمنان شاد گردد. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى قريش فرستاد كه: اى گروه قريش! من نمى خواهم كه ابتداى جنگ من با شما باشد، مرا با عرب بگذاريد، اگر من صادق باشم و بر ايشان غالب گردم شما از همه كس به من نزديكتريد و قبيله و عشيرۀ منيد، و اگر دروغگو باشم عربان كفايت امر من خواهند كرد از شما، پس بر گرديد كه مرا با شما كارى نيست.

چون رسالت آن حضرت به قريش رسيد عتبه گفت: بخدا سوگند هر كه اين پيغام را قبول نكند رستگار نمى شود؛ پس بر شتر سرخى سوار شد. حضرت چون ديد كه عتبه

ص: 895


1- . در مصدر «عمر» ذكر شده است.
2- . سورۀ انفال:61.

سوار شد فرمود: اگر چيزى هست، نزد اين صاحب شتر سرخ است، اگر اطاعت او بكنند رستگار مى شوند.

پس عتبه قريش را طلبيد و گفت: جمع شويد و از من بشنويد؛ چون جمع شدند گفت:

اى گروه قريش! امروز سخن مرا بشنويد و اطاعت كنيد مرا و بعد از اين هرگز اطاعت من مكنيد، بر گرديد بسوى مكه و شراب بخوريد و دست در گردن حوريوشان درآوريد و عهد و پيمان و خويشى محمد را رعايت كنيد كه او پسر عم شما و مهتر و بهتر شماست، پس برگرديد و رأى مرا قبول كنيد، و اگر مطلب شما متاعهاى قافلۀ نخله و خون ابن حضرمى است من قافله را تاوان مى دهم و خون ابن حضرمى را كه هم سوگند من بود ديه مى دهم.

چون ابو جهل لعنة اللّه عليه اين سخنان را شنيد در غضب شد و گفت: عتبه زبان فصيح و بيان نصيح دارد و اگر امروز قريش به گفتۀ او برگردند بزرگ قريش خواهد شد! پس به عتبه خطاب كرد كه: اى عتبه! شمشيرهاى فرزندان عبد المطلب را ديدى و ترسيدى و مردم را تكليف برگشتن مى كنى در وقتى كه ظفر بر دشمن خود يافته ايم و كينۀ ديرينه را انتقام مى توانم كشيد؟ پس عتبه از شتر خود به زير آمد و بر ابو جهل حمله كرد و او را از روى اسب ربود و به زمين زد و مردم را گمان بود كه او را خواهد كشت، پس دست از او برداشت و اسبش را پى كرد و گفت: تو مرا نسبت به جبن و ترس مى دهى! امروز بر قريش معلوم خواهد شد كه كداميك از ما و تو ترسناكتر و قوم خود را فاسدكننده تريم! اگر راست مى گوئى بيا من و تو تنها به معركه رويم تا معلوم شود كه من شجاع ترم يا تو.

پس اكابر قريش بر عتبه جمع شدند و گفتند: بخدا سوگند كه دست از او بردار كه ابتداى شكست اين لشكر از تو نباشد؛ پس عتبه دست از ابو جهل برداشت و نظر كرد بسوى برادر خود شيبه و پسرش وليد و گفت: برخيزيد و مهياى جنگ باشيد، و خود زره پوشيد و خودى طلبيد كه بر سر گذارد، از بزرگى سر او خودى بهم نرسيد كه گنجايش سر او داشته باشد، پس دو عمامه در سر بست و شمشير خود را برداشت و به سبب عصبيت و جاهليت پيش از ديگران با برادر و پسرش رو به ميدان آورد و ندا كرد: اى محمد! كفو ما را از قريش بسوى ما بفرست كه جنگ كنيم؛ پس سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون

ص: 896

رفتند (عود، معود، عوف) پسران عفرا؛ عتبه چون ايشان را ديد گفت: كيستيد شما؟ نسب خود را بگوئيد تا شما را بشناسيم.

گفتند: مائيم پسران عفرا ياوران خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

گفت: برگرديد كه ما با شما جنگ نمى كنيم و شما كفو ما نيستيد، ما كفو خود را مى خواهيم از قريش.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نمى خواست كه اول جنگ از انصار باشد، پس به نزد ايشان فرستاد كه: برگرديد، ايشان برگشتند و در جاهاى خود ايستادند؛ پس حضرت نظر كرد بسوى عبيدة بن الحارث پسر عم خود و هفتاد سال از عمر او گذشته بود و فرمود: برخيز اى عبيده؛ پس عبيده مردانه برجست و شمشير خود را به كف گرفت، پس نظر كرد بسوى حمزه عليه السّلام عم بزرگوار خود و فرمود: برخيز اى عم، پس نظر كرد بسوى امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: برخيز يا على، و آن حضرت از همه خردسالتر بود؛ پس هر سه شمشيرها به كف گرفتند و در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستادند، حضرت فرمود: طلب كنيد حقى را كه حق تعالى براى شما مقرر فرموده است، اينك قريش آمده اند با خيلا و فخر خود و مى خواهند نور خدا را فرونشانند و خدا نخواهد گذاشت كه نور او خاموش گردد و البته نور دين خود را تمام خواهد كرد، پس فرمود: اى عبيده! بر تو باد به عتبه، و اى حمزه! بر تو باد به شيبه، و اى على! بر تو باد به وليد پسر عتبه.

پس آن سه بزرگوار از نبىّ مختار استمداد همّت نموده مردانه متوجه جهاد با كفار گرديدند، چون عتبه ايشان را ديد از كينه اى كه در دل خود داشت ايشان را نشناخت و پرسيد: شما كيستيد؟ نسب خود را بگوئيد تا شما را بشناسم.

عبيده گفت: منم عبيده پسر حارث بن عبد المطلب.

عتبه گفت: نيكو كفوى هستى، آنها كيستند؟

عبيده گفت: يكى حمزه پسر عبد المطلب است و ديگرى على بن ابى طالب است.

عتبه گفت: دو كفو بزرگوارند؛ لعنت خدا بر كسى كه ما و شما را در چنين مقامى در برابر يكديگر بازداشته است؛ يعنى ابو جهل.

ص: 897

پس شيبه به حمزه خطاب كرد: تو كيستى؟ گفت: منم حمزة بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدا.

شيبه گفت: در برابر شير حلفا آمده اى حمله و صولت خود را خواهى ديد اى شير خدا.

پس عبيده بر عتبه حمله كرد و ضربتى بر سر عتبه زد كه سرش به دونيم شد، و عتبه ضربتى بر پاهاى عبيده زد كه هر دو پايش را جدا كرد (1)و هر دو به زمين افتادند؛ و حمزه و شيبه چندان حملۀ يكديگر را رد كردند به سپرهاى خود كه شمشيرهاى ايشان كند شد؛ و امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر دوش راست وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد. على عليه السّلام فرمود: پس به دست چپ دست بريدۀ خود را گرفت و چنان بر سر من زد كه گمان كردم كه آسمان بر سر من فرود آمد؛ -و فرمود: انگشتر طلائى در دست داشت و چون دستش را حركت داد برق انگشتر او صحرا را روشن كرد و نعره اى زد كه هر دو لشكر به لرزه آمدند و به جانب پدر خود دويد، پس حضرت از عقب او رفت و ضربت ديگر بر ران او زد كه او را انداخت و رجزى خواند كه: منم فرزند آنكه دو حوض براى حاجيان داشت عبد المطلب، و منم فرزند هاشم كه طعام مى داد مردم را در قحط و خشكسال، و وفا مى كنم به وعدۀ خود و حمايت مى كنم پيغمبر صاحب حسب و نسب را (2)-.

پس حمزه و شيبه بعد از حملۀ بسيار بر يكديگر چسبيدند و مسلمانان فرياد كردند: يا على! سگ را ببين كه بر عمت چسبيده است؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام متوجه او گرديد، و چون حمزه بلندتر از شيبه بود فرمود: اى عم! سر خود را به زير آور، چون حمزه سر را به ميان سينۀ شيبه برد على عليه السّلام ضربتى زد و نصف سر شيبه را پراند.

پس امير المؤمنين عليه السّلام به نزد عتبه آمد و هنوز رمقى از او باقى بود و او را نيز تمام كش كرد؛ و امير المؤمنين و حمزه عليهما السلام عبيده را برداشتند و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد آب از ديدۀ مباركش فروريخت؛ عبيده عرض

ص: 898


1- . در مصدر و نيز در بحار الانوار ذكر شده است كه «عتبه ضربتى بر پاى عبيده زد كه آن را جدا كرد» .
2- . عبارتى كه بين دو خط تيره قرار گرفته در مصدر ذكر نشده است.

كرد: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، من شهيدم؟ فرمود: بلى تو اول شهيدى از اهل بيت من، عبيده گفت: اگر عم تو ابو طالب زنده مى بود مى دانست كه من اولايم به آنچه گفته اى از او، حضرت فرمود: كدام عم مرا مى گوئى؟ گفت: ابو طالب را كه آن دو بيت را گفته است در جواب كافران قريش كه مضمون آنها اين است: دروغ گفتيد بخانۀ خدا سوگند كه محمد مغلوب شما خواهد گرديد پيش از آنكه ما نيزه زنيم و تير اندازيم در پيش روى او و او را به دست شما نخواهيم داد تا آنكه كشته شويم بر دور او و زنان و فرزندان را فراموش كنيم در يارى او.

حضرت فرمود: به ابو طالب چنين مگو، مگر نمى بينى يك پسرش را على كه مانند شير در پيش روى خدا و رسول شمشير مى زند و پسر ديگرش در راه خدا هجرت كرده است بسوى حبشه؟ عبيده عرض كرد: يا رسول اللّه! آيا بر من غضب كردى در چنين حالى؟ فرمود: نه و ليكن نخواستم عم مرا چنين ياد كنى (1).

و به روايت ديگر: حمزه در برابر عتبه ايستاد؛ و عبيده در برابر شيبه، چنانكه شيخ مفيد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من تعجب مى كنم از جرأت قريش در روز بدر كه ديدند من وليد پسر عتبه را كشتم و حمزه عتبه را كشت و با حمزه شريك شدم در كشتن شيبه، ناگاه حنظلة بن ابو سفيان رو به من آورد و چون به نزديك من رسيد ضربتى بر سرش زدم كه ديده هايش بر رويش جارى شد و بر زمين افتاد (2).

و باز على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون عتبه و شيبه و وليد كشته شدند، ابو جهل لعين به قريش گفت: تعجيل مكنيد و طغيان منمائيد چنانكه پسران ربيعه كردند و راضى نشدند به جنگ اهل مدينه، بر شما باد به كشتن اهل مدينه از انصار، و قريش را مكشيد و به دست بگيريد ايشان را تا به مكه بريم و بشناسانيم به ايشان گمراهى ايشان را.

ص: 899


1- . تفسير قمى 1/262-266. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 2/527.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/75.

و جوانى چند بودند از قريش كه در مكه مسلمان شده بودند و پدران ايشان حبس كرده بودند ايشان را و مانع هجرت آنها به مدينه شده بودند و صاحب يقين نبودند در دين اسلام مانند قيس بن الوليد بن مغيره، ابو قيس بن فاكهه، حارث بن ربيعه، على بن اميه، عاص بن منبه؛ و كفار ايشان را به جنگ بدر آورده بودند، چون نظر كردند و مسلمانان را بسيار كم يافتند در دين خود متزلزل شدند و گفتند: فريب داده است اين بيچاره ها را دين آنها و در اين زودى همه كشته خواهند شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد إِذْ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ فَإِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (1)يعنى: «در هنگامى كه مى گويند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرضى هست: مغرور كرده است اين گروه را دين ايشان؛ و هر كه توكل كند بر خدا پس بدرستى كه خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و دانا و حكيم است» .

ابليس لعين در اين وقت به صورت سراقة بن مالك متمثل شد و به نزد قريش آمد و گفت: من با قبيلۀ خود شما را يارى مى كنم، علم خود را به من دهيد؛ پس علم را گرفت و لشكر بسيار از شياطين به ايشان نمود و ايشان را به صورت اهل قبيلۀ سراقه به نظر كافران و مسلمانان در آورد، و اين باعث زيادتى جرأت قريش گرديد.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حال را مشاهده نمود اصحاب خود را فرمود كه:

ديده هاى خود را بپوشيد و به جانب مشركان نظر مكنيد و تا من شما را رخصت ندهم شمشير از غلاف مكشيد، پس دست نياز به درگاه خداوند بى نياز برداشت و مشغول دعا و تضرع گرديد و عرض كرد: پروردگارا! اين گروه ياوران دين تواند، اگر اينها كشته شوند ديگر تو را در زمين كسى عبادت نخواهد كرد. پس آن حضرت را غشى عارض شد كه علامت نزول وحى بود بر او، پس به حال خود بازآمد و عرق از جبين انورش مى ريخت و فرمود: اينك جبرئيل از جانب حق تعالى به مدد شما مى آيد با هزار نفر از ملائكه پياپى؛ پس ابر سياهى ظاهر شد با برق بسيار و بر بالاى لشكر حضرت ايستاد و مسلمانان صداى

ص: 900


1- . سورۀ انفال:49.

اسلحه از آن مى شنيدند و آواز كسى را مى شنيدند كه مى گفت: نزديك برو اى حيزوم (حيزوم نام اسب جبرئيل بود كه در آن روز بر آن سوار بود) .

چون ابليس لعين جبرئيل امين را ديد علم را از دست انداخت و برگشت، نبيه (1)پسر حجاج گريبانش را گرفت و گفت: اى سراقه! به كجا مى روى؟ مى خواهى لشكر را بشكنى؟ ابليس دست بر سينۀ او زد و گفت: دور شو كه من مى بينم چيزى چند كه تو نمى بينى، من از پروردگار عالميان مى ترسم. چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد اشاره به اين قصه فرموده وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ «و ياد كنيد آن را كه زينت داد براى كافران شيطان عملهاى ايشان را» وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ (2)«و گفت ابليس كه: هيچ كس غالب نمى شود بر شما امروز و من امان دهنده ام شما را» (3).

گويند: چون ميان قريش و قبيلۀ كنانه عداوتى بود چون به نزديك قبيلۀ ايشان رسيدند آن عداوت را به خاطر آوردند و خواستند بر گردند كه مبادا قبيلۀ كنانه در اين وقت انتهاز فرصت نموده بر ايشان بتازند، پس در اينجا ابليس بصورت سراقة بن مالك كه از اشراف آن قبيله بود با لشكر بسيارى از شياطين حاضر شد و گفت: من ضامن مى شوم و شما را امان مى دهم كه از قبيلۀ كنانه به شما ضررى نرسد فَلَمّا تَراءَتِ اَلْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرى ما لا تَرَوْنَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ وَ اَللّهُ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)«پس چون بديدند هر دو لشكر يكديگر را يا شياطين ديدند ملائكه را، برگشت شيطان بر عقب خود و گفت: من بيزارم از شما بدرستى كه من مى بينم آنچه شما نمى بينيد-يعنى ملائكه را- بدرستى كه من مى ترسم از خدا و عقوبت خدا سخت است» (5).

و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه: شيطان

ص: 901


1- . در مصدر «منبه» ذكر شده است.
2- . سورۀ انفال:48.
3- . تفسير قمى 1/266. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 2/528.
4- . سورۀ انفال:48.
5- . مجمع البيان 2/549.

در لشكر مشركان دست حارث بن هشام را در دست داشت، ناگاه نظر ابليس بر ملائكه افتاد و از پس و پشت برگشت، حارث گفت: اى سراقه! به كجا مى روى؟ در چنين حالى ما را مى گذارى؟ ! ابليس گفت: من مى بينم آنچه شما نمى بينيد؛ حارث به گمان آنكه او سراقه است گفت: دروغ مى گوئى، نمى بينى مگر لئيمان مدينه را؟ پس دست بر سينۀ حارث زد و گريخت و مردم گريختند، و چون به مكه آمدند گفتند: سراقه ما را گريزاند.

چون خبر به سراقه رسيد به نزد قريش آمد و سوگند ياد كرد كه من از جنگ شما خبر نشدم تا خبر گريختن شما را شنيدم و من در آن جنگ حاضر نبودم؛ و چون مسلمان شدند دانستند كه آن شيطان بوده است (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جبرئيل بر شيطان حمله آورد و او گريخت و جبرئيل از عقب او مى رفت تا به دريا فرو رفت و مى گفت: پروردگارا! مرا وعده داده اى كه تا روز جزا زنده باشم، به وعدۀ خود وفا كن.

و به سند ديگر روايت كرده است كه: ابليس در هنگام گريختن به جبرئيل گفت: مگر پشيمان شده ايد از مهلتى كه مرا داده ايد؟ و روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند: اگر جبرئيل به ابليس مى رسيد او را مى كشت؟ حضرت فرمود: نه و ليكن او را ضربتى مى زد كه معيوب مى شد تا روز قيامت.

-پس ابو جهل بيرون آمد به ميان دو لشكر و گفت: خداوندا! هر كه از ما و ايشان قطع رحم بيشتر كرده است و چيزى آورده است كه ما نمى دانيم آن را، پس در اين بامداد او را هلاك گردان.

و به روايت ابو حمزه ثمالى ابو جهل گفت: خداوندا! دين ما قديم است و دين محمد تازه است، هر يك را كه دوست تر مى دارى و نزد تو پسنديده تر است امروز اهل آن را يارى ده؛ پس حق تعالى فرستاد إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ اَلْفَتْحُ (2)«اگر طلب فتح

ص: 902


1- . مجمع البيان 2/549.
2- . سورۀ انفال:19.

و نصرت كرديد پس آمد بسوى شما فتح چنانكه دعا كرديد» - (1).

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كفى سنگريزه بر داشت و به دست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد و حضرت به امر جبرئيل آن را بر روى كافران ريخت و فرمود «شاهت الوجوه» «قبيح باد اين روها» ، پس خدا بادى فرستاد و آن سنگريزه ها را بر روى كافران زد و ايشان گريختند و هر كه قدرى از آن سنگريزه به او رسيد در آن روز كشته شد چنانكه حق تعالى فرموده وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اَللّهَ رَمى (2)«و نينداختى تو در هنگامى كه انداختى و ليكن خدا انداخت» . و در آن روز هفتاد نفر از كافران كشته شدند و هفتاد نفر اسير شدند؛ و حضرت فرمود: مگذاريد كه ابو جهل بدر رود، پس عمرو بن جموح ابو جهل را ديد و ضربتى بر رانش زد و آن ملعون ضربتى بر عمرو زد كه دستش از بازو جدا شد و آويخت! پس عمرو دست بريده را به زير پا گذاشت و قوت كرد و دست را جدا كرد و انداخت و باز مشغول جنگ شد! عبد اللّه بن مسعود گفت: من وقتى رسيدم به ابو جهل كه او از شتر افتاده بود و در خون خود دست و پا مى زد گفتم: سپاس خداوندى را كه تو را چنين ذليل كرد، پس سر برداشت و گفت: خدا تو را ذليل كند، دين از براى كيست؟ گفتم:

از براى خدا و رسول خدا و من الحال تو را مى كشم؛ و پاى خود را بر گردنش گذاشتم، آن ملعون گفت: به گردنگاه صعبى بالا رفتى اى چرانندۀ گوسفندان، هيچ چيز بر من دشوارتر از اين نيست كه چون تو كسى مرا بكشد، كاش يكى از فرزندان عبد المطلب مرا مى كشت يا مردى از احلاف قريش! پس خود را از سرش كندم و سرش را جدا كردم و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافتم و در قدم مباركش انداختم و عرض كردم: يا رسول اللّه! بشارت باد تو را كه سر ابو جهل است. حضرت چون سر آن بداختر را ديد به سجده افتاد و شكر حق تعالى بجا آورد (3).

و از ابن عباس منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر كشتگان بدر ايستاد فرمود:

ص: 903


1- . مجمع البيان 2/531.
2- . سورۀ انفال:17.
3- . تفسير قمى 1/267-268 با اندكى تفاوت.

اى گروه خدا! شما را جزاى بد دهد، مرا به دروغ نسبت داديد و من راستگو بودم؛ و مرا به خيانت نسبت داديد، و من امين بودم؛ پس متوجه ابو جهل لعين شد و فرمود: اين طاغى تر از فرعون بود، چون فرعون يقين كرد به هلاكت اقرار كرد به يگانگى خدا و اين ملعون چون يقين كرد به هلاك لات و عزى را خواند (1).

و در كتب حديث و سير از سهيل بن عمرو روايت كرده اند كه گفت: در روز بدر مردان سفيد ديدم در ميان آسمان و زمين كه هر يك علامتى داشتند و كافران را مى كشتند و اسير مى كردند (2).

و از ابو رهم غفارى روايت كرده اند كه گفت: من و پسر عم من بر سر آب بدر بوديم در روز جنگ، چون كمى اصحاب محمد و بسيارى لشكر قريش را ديديم گفتيم: چون لشكرها برابر يكديگر مى ايستند لشكر محمد را غارت مى كنيم، و چنان تخمين مى كرديم كه لشكر آن حضرت چهار يك لشكر قريش بودند، در اين سخن بوديم كه ناگاه ديديم كه ابرى بر بالاى لشكر پيدا شد و صداى اسلحه به گوش ما مى رسيد، پس ابر ديگر پيدا شد به همين نحو ناگاه ديديم كه اصحاب محمد دو برابر لشكر قريش شدند، پسر عم من از مشاهدۀ اين احوال ترسيد و هلاك شد و من به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و مسلمان شدم (3).

و از صهيب روايت كرده اند كه: بسيار دستها بريده شد و جراحتها ظاهر شد در روز بدر كه خون از آن جارى نشد و آن علامت ضربت ملائكه بود (4).

و ابو برده گفت كه: در روز بدر سه سر آوردم به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتم:

يا رسول اللّه! دو سر را من بريدم و سوم را ديدم كه مرد سفيد بلندى ضربتى زد و اين سر

ص: 904


1- . امالى شيخ طوسى 310.
2- . مغازى 1/76؛ دلائل النبوة 3/57؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/159.
3- . مغازى 1/77؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/160.
4- . مغازى 1/78؛ دلائل النبوة 3/57؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/161.

افتاد و من برداشتم، حضرت فرمود كه فلان ملك بود (1).

و سايب گفت كه: در روز بدر كسى مرا اسير نكرد، چون قريش گريختند من نيز گريختم ناگاه ديدم كه مرد سفيدى كه اسب ابلقى سوار بود از ميان آسمان و زمين فرود آمد و مرا بست و انداخت، پس عبد الرحمن بن عوف رسيد و چون مرا بسته ديد برداشت و به خدمت حضرت آورد (2).

و از ابو رافع مولاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مروى است كه گفت: من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و اسلام در خانۀ ما در آمده بود و من مسلمان شده بودم و ام الفضل زن عباس مسلمان شده بود و عباس از قوم خود مى ترسيد و اظهار اسلام نمى كرد و اسلام خود را پنهان مى داشت زيرا كه مال بسيار در پيش مردم داشت و دشمن خدا ابو لهب از جنگ بدر تخلف كرد و بجاى خود عاص بن هشام را فرستاده بود، چون مصيبت قريش به او رسيد او ذليل شد و ما در خود قوتى يافتيم و من مرد ضعيفى بودم و در حجرۀ زمزم تير مى تراشيدم، روزى نشسته بودم و مشغول كار خود بودم و ام الفضل نزد من نشسته بود و شادى مى كرديم بر فتح مسلمانان، ناگاه ديدم ابو لهب را كه پاهاى خود را مى كشد و مى آيد تا آنكه در كنار حجره نشست و پشت او به جانب پشت من بود، چون اندك زمانى شد ابو سفيان پيدا شد ابو لهب گفت: اى پسر برادر! بيا نزديك من كه خبر راست را تو دارى، پس ابو سفيان را در پهلوى خود نشاند و مردم نزد ايشان ايستاده بودند و گفت:

اى پسر برادر! بگو كه چگونه بود امر لشكر شما؛ ابو سفيان گفت: بخدا سوگند كه هيچ نشد بغير آنكه بر خورديم با لشكر ايشان و تا رسيدند به ما شكست خورديم و گريختيم و كشتند و اسير كردند و هر چه خواستند كردند، و با اين حال من ملامت نمى كنم لشكر خود را زيرا كه مردان سفيد ديدم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين كه هيچ كس برابر ايشان نمى توانست ايستاد. ابو رافع گفت: من در اين وقت گفتم: آنها ملائكه بوده اند، پس

ص: 905


1- . مغازى 1/78 و 79؛ دلائل النبوة 3/58؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/161.
2- . مغازى 1/79؛ دلائل النبوة 3/60؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/162.

ابو لهب دست برداشت و به روى من زد، من برجستم كه او را بزنم، مرا برداشت و بر زمين زد و خواست مرا بزند، ناگاه ام الفضل برخاست و ستون خيمه را برداشت و چنان بر سر ابو لهب زد كه سرش شكافته شد و گفت: آقاى او حاضر نيست تو او را ضعيف مى شمارى؟ ! پس با مذلت و خوارى برخاست و به خانه رفت و هفت روز بيشتر نماند تا مبتلا به مرض عدسه شد و آن مرض او را كشت، و چون مردم از مرض عدسه اجتناب مى كردند كه سرايت مى كند سه روز او در خانه افتاده بود و كسى او را برنمى داشت دفن كند و پسرهايش نزديك او نمى رفتند تا آنكه مردم ملامت كردند پسرهاى او را كه پدر شما در خانه گنديده است او را دفن نمى كنيد؟ ! پس به ضرورت او را كشيدند و به طرف اعلاى مكه او را بيرون بردند و سنگ بر او انداختند تا در زير سنگ پنهان شد و اكنون بر سر راه عمره واقع است و هر كه از آنجا مى گذرد سنگى چند بر او مى اندازد و بمنزلۀ كوهى از سنگ جمع شده است. و ابو اليسر كه خواست عباس را اسير كند نتوانست پس ملكى او را يارى كرد بر اسير كردن او (1).

و شيخ مفيد از زهرى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه نوفل بن خويلد به جنگ آمده است گفت: خداوندا! نوفل را از من كفايت كن، چون قريش منهزم شدند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را ديد كه حيران مانده است در معركه و نمى داند كه چه كند، حضرت ضربتى بر سر او زد كه بر خود او فرو رفت، پس شمشير را كشيد و بر پاى او زد و پايش را قطع نمود، و چون بر زمين افتاد سرش را بريد و به خدمت حضرت آورد و در وقتى رسيد كه حضرت مى فرمود كه: كى خبر از نوفل دارد؟ حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: من كشتم او را يا رسول اللّه، پس حضرت گفت: اللّه اكبر حمد مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا در حق او مستجاب فرمود (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است: چون ابو يسر انصارى عباس را اسير كرد و به

ص: 906


1- . مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/39-40. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 1/646 و المنتظم 3/122.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/76؛ مغازى 91-92؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/143-144.

خدمت حضرت آورد عباس گفت: او مرا اسير نكرد بلكه پسر برادرم على مرا اسير كرد، حضرت فرمود كه: راست مى گويد عم من، آن ملك بزرگوارى بود كه بصورت على آمده بود و حق تعالى ملائكه را كه به يارى من فرستاده همه را بصورت على فرستاده است تا مهابت ايشان در دل دشمنان زياد گردد (1).

به سند ديگر از ابو يسر روايت كرده است كه گفت: عباس و عقيل را ديدم كه مردى بر اسب ابلقى سوار بود ايشان را مى كشيد مى آورد تا به نزد على بن ابى طالب عليه السّلام رسيد پس ايشان را به آن حضرت تسليم كرد و گفت: بگير عم خود را و برادر خود را كه تو اولائى به ايشان، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آن جبرئيل بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جراحت يافتگان مشركان را در روز بدر چون سؤال مى كردند كه: كى جراحت زد تو را؟ مى گفت: على بن ابى طالب، و چون اين را مى گفت مى مرد (3).

و در اكثر كتب معتبرۀ خاصه و عامه از حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر عليه السّلام و ابن عباس و ديگران روايت كرده اند: در شب بدر آب كم بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه برود و مشك آبى بياورد؟ و هيچ كس اجابت نكرد زيرا كه شب تاريك بود و هوا سرد بود و باد تندى مى وزيد و خوف دشمن بود؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مشكى برداشت و سر چاه رفت و چون دلوى نيافت خود به چاه فرو رفت و مشك را پر كرد و روانه شد، در اثناى راه باد تندى از پيش رو به او رسيد كه نتوانست راه رفتن، پس نشست تا باد گذشت، و چون برخاست و روانه شد باد ديگر به او رسيد با همان شدت و نشست تا آن هم گذشت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد-و به روايت ديگر: هر مرتبه آب ريخته مى شد و بر مى گشت و پر مى كرد مشك را (4)-چون به خدمت آن حضرت آمد

ص: 907


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273-274.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 2/274.
4- . اين روايت در مناقب و اعلام الورى ذكر شده است.

پرسيد كه: ابو الحسن! چرا دير آمدى؟ گفت: يا رسول اللّه! سه مرتبه باد تندى به من رسيد كه از هول آنها لرزيدم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مى دانى آنها كى بودند؟ گفت: نه، فرمود كه: باد اول جبرئيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند و گذشتند، و باد دوم ميكائيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند، و باد سوم اسرافيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند، و آنها به مدد ما آمده اند (1).

و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ملائكه در روز بدر عمامه هاى سفيد بر سر داشتند و عمامه هاى ايشان صاحب نشان بود يعنى دو علاقه داشت كه يكى را از پيش رو و ديگرى را از عقب آويخته بودند (2)؛ و به روايت ديگر:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمامه بر سر بست و دو علاقه آويخت يكى پيش و يكى از عقب و جبرئيل نيز چنين كرد (3)، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست خود بر سر امير المؤمنين عليه السّلام عمامه بست و يك علاقه از پيش افكند و يكى از عقب و فرمود: بخدا سوگند كه چنين است تاجهاى ملائكه (4).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ملائكه اى كه يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كردند در روز بدر پنج هزار ملك بودند و در زمينند و به آسمان بالا نخواهند رفت تا يارى حضرت صاحب الامر عليه السّلام بكنند (5).

بدان كه در عدد آنها كه به شمشير آتش بار نصرت آثار حيدر كرار در جنگ بدر كشته شدند خلاف است، بعضى از مخالفان گفته اند كه: مقتولان كفار چهل و نه نفر بودند و بيست و دو نفر ايشان به تيغ امير المؤمنين عليه السّلام كشته شدند (6)؛ و اكثر گفته اند كه: بيست

ص: 908


1- . رجوع شود به قرب الاسناد 111 و تفسير عياشى 2/65 و خصال 556 و مناقب ابن شهر آشوب 2/275 و اعلام الورى 190-191 و مناقب خوارزمى 218 و ذخائر العقبى 68 و تذكرة الخواص 46.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/196 و كافى 6/461 و مجمع البيان 1/499.
3- . كافى 6/460.
4- . كافى 6/461، و در آن عبارت «بخدا سوگند» ذكر نشده است.
5- . تفسير عياشى 1/197.
6- . مغازى 1/152.

و هفت نفر به تيغ آن حضرت كشته شدند (1)؛ و محمد بن اسحاق از مخالفان روايت كرده است كه: آنچه آن حضرت كشت زياده بود بر آنچه همۀ صحابه كشتند (2)؛ و موافق روايات و سير معتبرۀ شيعه هفتاد نفر از كفار در جنگ بدر كشته شدند و از آن جمله سى و پنج نفر به سيلاب تيغ بى دريغ امير المؤمنين عليه السّلام به آتش جهنم رسيدند و سى و پنج نفر ديگر به تيغ ملائكه و ساير صحابه هلاك شدند (3).

و به روايت شيخ مفيد: نصف بيشتر مقتولان به شمشير مولاى مؤمنان به درك اسفل نيران شتافتند (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در روز بدر كه: احدى از فرزندان عبد المطلب را مكشيد و اسير مكنيد كه ايشان به اختيار خود به اين جنگ نيامده اند (5).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون قريش فرزندان عبد المطلب را به جنگ بدر بيرون آوردند و رجزخوانان قريش شروع كردند در رجز خواندن، طالب پسر ابو طالب شروع كرد به رجز خواندن و در رجز خواندن نفرين بر لشكر خود مى كرد كه كشته و مغلوب گردند از لشكر اسلام و دعا مى كرد كه لشكر مسلمانان غالب گردند، چون قريش رجز او را شنيدند گفتند: اين ما را شكست خواهد داد؛ و او را برگردانيدند. و فرمود كه: او در باطن مسلمان بود (6).

ص: 909


1- . تفسير قمى 1/269؛ مجمع البيان 2/559.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/144 به نقل از ابن اسحاق.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/69.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/72.
5- . امالى شيخ طوسى 342، و در آن كلمۀ «مكشيد» ذكر نشده است، ولى در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/182-183 و سيرۀ ابن هشام 2/629 و دلائل النبوة 3/140 از ابن عباس روايت شده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دانستم كه مردانى از بنى هاشم و غير آنها به اجبار وارد جنگ شده اند و ما احتياجى به قتل آنان نداريم، اگر كسى از شما يكى از آنان را ببيند، او را نكشد.
6- . كافى 8/375.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابو بشر انصارى عباس و عقيل را اسير كرد و ايشان را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت از او پرسيد كه: آيا كسى تو را يارى كرد بر گرفتن ايشان؟

گفت: بلى مردى مرا يارى كرد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود و من او را نمى شناختم.

حضرت فرمود كه: او از ملائكه بود.

پس حضرت، عباس را گفت كه: فدا بده براى خود و براى پسر برادر خود عقيل-و به روايت ديگر: براى دو پسر برادر خود عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث (1)-.

عباس گفت: يا رسول اللّه! من مسلمان بودم و ليكن قوم مرا به جبر به جنگ آوردند.

حضرت فرمود كه: خدا اسلام تو را بهتر مى داند و اگر راست گوئى تو را جزا خواهد داد و اما به حسب ظاهر تو به يارى دشمن ما آمده بودى، اى عباس! شما خواستيد با خدا خصمى كنيد خدا ما را بر شما غالب گردانيد، اى عباس! بده فداى خود و پسر برادر خود را.

و چون عباس چهل اوقيۀ طلا با خود آورده بود و مسلمانان از او به غنيمت گرفته بودند گفت: يا رسول اللّه! آن طلا را به فداى من حساب كن.

حضرت فرمود: نه، اين چيزى است كه خدا به من داده است، به حساب فدا محسوب نمى شود.

عباس گفت: من مال ديگر بغير آن ندارم.

آن جناب فرمود كه: دروغ مى گوئى چه شد آن مالى كه به ام الفضل سپردى در مكه و گفتى اگر مرا حادثه اى رو دهد اين را ميان خود قسمت كنيد.

عباس گفت: كى تو را خبر داد به اين؟ حضرت فرمود: خدا مرا خبر داد.

عباس گفت: شهادت مى دهم كه تو پيغمبر خدائى زيرا كه بغير از خدا ديگرى بر اين مطلع نبود. پس عباس گفت: جميع مال مرا مى گيرى كه من از مردم به دست خود سؤال

ص: 910


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/184؛ مجمع البيان 2/559؛ دلائل النبوة 3/142.

كنم، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرى «اى پيغمبر! بگو مر آنان را كه در دستهاى شمايند از اسيران» ، إِنْ يَعْلَمِ اَللّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا أُخِذَ مِنْكُمْ «اگر بداند خدا در دلهاى شما خيرى، هرآينه عطا كند شما را بهتر از آنچه گرفته شده است از شما به علت فدا» وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)«و بيامرزد شما را و خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام اين قصه منقول است و در آخر حديث فرمود كه: چون عباس به مدينه هجرت كرد بعد از اسلام، مالى از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ناحيه اى آوردند پس آن حضرت عباس را گفت: اى عباس! رداى خود را بگشا و بهره اى از اين مال بگير، عباس ردا را گشود و حضرت زر بسيارى در رداى او ريخت و فرمود: اين از جملۀ آن است كه خدا فرموده يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا أُخِذَ مِنْكُمْ (3).

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه كه گذشت در حق عباس و عقيل و نوفل پسر عمّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، و فرمود كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى نمود در روز بدر از كشتن احدى از بنى هاشم و از كشتن ابو البخترى؛ و ابو البخترى قبول نكرد كه اسير شود و كشته شد، و اين سه نفر از بنى هاشم اسير شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السّلام را فرستاد كه: ببين از بنى هاشم كى در اينجا هست، چون امير المؤمنين عليه السّلام به برادر خود عقيل گذشت از براى خدا نظر به جانب او نكرد و گذشت، عقيل گفت: اى برادر! بيا به جانب من حال مرا مى بينى، باز متوجه او نشد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! عباس در دست فلان كس است و عقيل در دست فلان است و نوفل در دست فلان است؛ پس آن حضرت به نزد ايشان آمد و چون به عقيل رسيد گفت: اى عقيل! ابو جهل كشته شد، عقيل گفت: ديگر شما را در مكه منازعى نيست، اگر ايشان را تمام كش نكرده ايد از

ص: 911


1- . سورۀ انفال:70.
2- . تفسير قمى 1/268.
3- . قرب الاسناد 21؛ تفسير عياشى 2/69 با تفاوتى در سند روايت.

پى ايشان برويد؛ پس عباس را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود كه: خود را و پسرهاى برادران خود را فدا بده، عباس گفت: بروم و از قريش گدائى كنم؟ فرمود: از آن مال بده كه نزد ام الفضل گذاشتى و گفتى كه: اگر مرا عارضه اى رو دهد در اين سفر اين را صرف خود و فرزندان خود كن، عباس گفت: اى پسر برادر! كى اين خبر را به تو داد؟ فرمود كه: جبرئيل از جانب خدا خبر آورد، و گفت: بخدا سوگند كه كسى اين را ندانست و گواهى مى دهم كه تو پيغمبر خدائى. پس اسيران همه كافر به مكه برگشتند بغير عباس و عقيل و نوفل كه ايشان مسلمان شدند و خدا اين آيه را در شأن ايشان فرستاد (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقيل گفت كه: خدا كشت ابو جهل و عتبه و شيبه و منبه و نبيه و نوفل را و اسير شد سهيل بن عمرو و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و فلان و فلان (2)؛ عقيل گفت: بعد از اين در مكه كسى با تو منازعه نمى تواند كرد، اگر خوب مجروح كرده اى و كشته اى ايشان را خوب و اگر قوتى در ايشان مانده است تعاقب كن ايشان را؛ حضرت از سخن او متبسم گرديد.

و كشتگان بدر هفتاد نفر بودند و اسيران نيز هفتاد نفر بودند و امير المؤمنين عليه السّلام از ايشان بيست و هفت نفر را خود تنها كشته بود و احدى از مسلمانان اسير كافران نشده بودند پس اسيران را به ريسمانها بستند و پياده مى كشيدند. و از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نه نفر شهيد شدند كه يكى از ايشان سعد بن خيثمه (3)بود كه يكى از نقبا بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار كرد و نزد غروب آفتاب در اثيل فرود آمدند كه در دو فرسخى بدر واقع است، و در راه آن حضرت نظرى كرد بسوى عقبة بن ابى معيط و نضر بن حارث كه هر دو را به يك ريسمان بسته بودند، پس نضر به عقبه گفت كه: اى عقبه! من و تو هر دو كشته خواهيم شد، عقبه گفت: در ميان همۀ قريش من و تو را خواهند كشت؟

ص: 912


1- . كافى 8/202، و در آن عبارت «و ابو البخترى قبول نكرد كه اسير شود و كشته شد» ذكر نشده است، ولى دربارۀ اين معنى رجوع شود به مغازى 1/80 و سيرۀ ابن هشام 2/629.
2- . نام كشتگان و اسيران در مصدر با تفاوتهايى ذكر شده است.
3- . در مصدر «خثيمه» ذكر شده است.

گفت: بلى زيرا كه [محمد] (1)نظرى بسوى ما كرد كه من در آن نظر مرگ را ديدم. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يا على! نضر و عقبه را بياور و عقبه مرد خوش روئى بود و موهاى بلند داشت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام موهاى سر او را گرفت و همه جا او را كشيد تا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، نضر گفت: يا محمد! سؤال مى كنم از تو بحق رحم و خويشاوندى كه ميان من و تو هست كه بگردانى مرا مانند يكى از قريش، اگر آنها را بكشى مرا بكشى و اگر از آنها فدا بگيرى از من فدا بگيرى، حضرت فرمود كه: ميان من و تو خويشى نيست، خدا رحم را به اسلام قطع كرد، يا على! او را پيش آر و گردن بزن، عقبه گفت: يا محمد! آيا تو نگفتى كه قريش را دستگير كرده نمى بايد كشت؟ حضرت فرمود كه: تو از قريش نيستى تو گبرى هستى از اهل صفوريه و آن پدرى كه تو را به او نسبت مى دهند تو به سال از او بزرگترى؛ پس فرمود كه: يا على! عقبه را نيز گردن بزن.

چون نضر و عقبه كشته شدند انصار ترسيدند كه مبادا حضرت همۀ اسيران را بكشد، پس به خدمت آن حضرت ايستادند و گفتند: يا رسول اللّه! ما هفتاد نفر از قريش را كشتيم و هفتاد نفر از ايشان را اسير كرديم و ايشان قوم و خويشان تواند، ايشان را به ما ببخش يا رسول اللّه و فدا از ايشان بگير و ايشان را رها كن. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ (2)يعنى: «نبوده است پيغمبرى را كه او را اسيران بوده باشد-كه اگر خواهد فدا بگيرد و اگر خواهد رها كند-تا بسيار بكشد كافران را و ايشان را در زمين ذليل و مغلوب گرداند» ؛ پس در آيات بعد مؤمنان را عتابها فرمود به سبب طمع در فدا و غنيمت، پس فرستاد فَكُلُوا مِمّا غَنِمْتُمْ حَلالاً طَيِّباً (3)يعنى: «پس بخوريد از آنچه به غنيمت گرفته ايد حلال و پاكيزه» (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى در اين آيه مرخص فرمود ايشان را

ص: 913


1- . اين كلمه از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . سورۀ انفال:67.
3- . سورۀ انفال:69.
4- . تفسير قمى 1/269-270.

در فدا گرفتن و رها كردن اسيران و شرط كرد بر ايشان كه اگر فدا مى گيريد از ايشان به عدد آنها كه از ايشان فدا گرفته ايد در سال آينده از شما كشته خواهند شد به دست ايشان، و مسلمانان به اين شرط راضى شدند و گفتند: امسال فدا مى گيريم و نفع دنيا مى بريم و در سال آينده شهيد مى شويم و داخل بهشت مى شويم؛ پس در جنگ احد هفتاد نفر از مسلمانان شهيد شدند و باقيماندۀ اصحاب گفتند كه: چرا چنين شد؟ تو ما را وعدۀ نصرت كردى، پس حق تعالى فرستاد كه: شما خود كرديد اين را به آن شرطى كه در بدر كرديد و به فدا گرفتن راضى شديد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: اكثر فداى مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر آن هزار درهم بود، پس قريش به تدريج فدا مى فرستادند و اسيران را رها كردند تا آنكه زينب دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه زوجۀ ابو العاص بن ربيع بود گردنبند خود را كه حضرت خديجه به او داده بود براى فداى شوهر خود ابو العاص فرستاد، چون حضرت آن گردنبند را ديد خديجه را به ياد آورد و متألم شد؛ چون صحابه اين حالت را در حضرت مشاهده كردند، فداى زينب را بخشيدند-و به روايت ديگر حضرت از ايشان درخواست و ايشان بخشيدند (2)-و حضرت ابو العاص را بى فدا رها كرد به شرط آنكه زينب را مانع نشود از آمدن به خدمت آن حضرت و او وفا به شرط خود كرد (3).

ابن ابى الحديد كه از مشاهير علماى اهل سنت است در شرح نهج البلاغه گفته است كه:

من چون اين قصه را نزد سيد نقيب استاد خود خواندم گفت: آيا ابو بكر و عمر در آنجا حاضر نبودند و نديدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى قلادۀ زينب چنين متأثر شد و از مسلمانان استدعا كرد كه به او فدا را ببخشند؟ آيا فاطمه كه بهترين زنان عالميان بود كمتر از زينب بود؟ بر تقديرى كه آن حديث دروغ كه بر پيغمبر بستند راست بود و حضرت فاطمه را در فدك حقى نبود، ايشان نمى توانستند از براى خاطرجوئى فاطمه از

ص: 914


1- . تفسير قمى 1/270.
2- . سيرۀ ابن هشام 2/653؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/190.
3- . مجمع البيان 2/559.

مسلمانان طلب كنند كه فدك را به فاطمه بگذارند؟ آيا مسلمانان در اين باب مضايقه مى كردند؟ (1).

برگشتيم به روايت شيخ طبرسى، روايت كرده است كه: چون مسلمانان يافتند كه حضرت از گرفتن فدا كراهت دارد، سعد بن معاذ گفت: يا رسول اللّه! اين اول جنگى است كه ما با كافران كرديم اگر ايشان را بكشيم بهتر است از آنكه فدا بگيريم. عمر گفت: يا رسول اللّه! اينها تكذيب تو كردند و تو را از مكه بيرون كردند، اينها را گردن بزن و على را بفرما كه عقيل را گردن بزند و مرا بفرما تا فلان را گردن بزنم (2).

مؤلف گويد: اين ملعون در اين سخن غرضى بغير اين نداشت كه شايد برادر امير المؤمنين عليه السّلام كشته شود با آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول جنگ فرمود كه هيچ كس از بنى هاشم را مكشيد كه ايشان به رضاى خود به اين جنگ نيامده اند، و اين عجب است كه اين شجاعت چگونه بعد از بستن دست اسيران در او بهم رسيد و در اثناى جنگ چرا يك كس را نكشت.

به اتفاق راويان خاصه و عامه مجملا در ميان صحابه در اين باب اختلاف شد تا آنكه به فدا گرفتن قرار يافت چنانكه گذشت (3).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در روز بدر فداى هر مرد از مشركان چهل اوقيه طلا بود كه هر اوقيه چهل مثقال طلا بود بغير از عباس كه از او صد اوقيه گرفته شد چنانكه گذشت (4).

و از عباس مروى است كه گفت: به عوض آنچه از من گرفته شد خدا آن قدر به من داد كه الحال بيست غلام دارم كه براى من تجارت مى كنند كه كمتر مايۀ ايشان بيست هزار درهم

ص: 915


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/190-191.
2- . مجمع البيان 2/559.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 2/559 و صحيح مسلم 3/1358 و تاريخ طبرى 2/46 و البداية و النهاية 3/297 و دلائل النبوة 3/137-141.
4- . مجمع البيان 2/559.

است و خدا سقايت زمزم را به من داد كه با جميع اموال مكه آن را برابر نمى كنم و اميد آمرزش نيز از پروردگار خود دارم (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت كرد، ابو جهل رسالتى بسوى آن حضرت فرستاد كه: آن باد نخوتى كه در سر داشتى تو را از مكه به مدينه افكند و باز آن نخوت را ترك نمى كنى تا آنكه همۀ قريش اتفاق كنند و تو را با اعوان تو مستأصل كنند؛ و از اين مقوله سخنان بسيار گفت. چون فرستادۀ آن ملعون اداى رسالت كرد در حضور صحابه و در آن وقت حضرت در بيرون مدينه بود و در جواب فرمود: ابو جهل مرا به مكاره و كشتن تهديد مى كند و پروردگار عالميان مرا به ظفر و يارى نمودن وعده مى كند و خبر خدا راست تر است و گفتۀ خدا به قبول كردن سزاوارتر است، محمد را ضرر نمى رساند بعد از يارى و فضل و كرم خدا، هر كه او را اطاعت نكند او را خوار گرداند يا بر او غضب نمايد، بگو به او كه:

اى ابو جهل! تو به نزد من فرستاده اى سخنى چند را كه شيطان در خاطر تو انداخته است و من جواب مى گويم تو را به آنچه خداوند رحمان در دل من مى افكند: بعد از بيست و نه روز ميان ما و تو جنگ خواهد شد و خدا تو را به دست ضعيفترين اصحاب من خواهد كشت و عن قريب تو و عتبه و شيبه و وليد و فلان و فلان در چاه بدر كشته خواهيد افتاد و از شما هفتاد نفر را خواهم كشت و هفتاد نفر را اسير خواهم كرد و از ايشان فداى گران خواهم گرفت. پس حضرت ندا فرمود جمعى را كه حاضر بودند كه: مى خواهيد بنمايم به شما محل كشته شدن هر يك از آنها را كه در قتال مقتول خواهند شد؟ گفتند: بلى، فرمود:

بيائيد بر سر چاه بدر تا بنمايم به شما.

چون نام بدر را شنيدند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام كسى اجابت نكرد و ديگران گفتند:

محتاج به سوارى و خرجى مى شويم براى اين سفر و بر ما دشوار است تحصيل اينها! حضرت به يهودان كه حاضر بودند خطاب نمود كه: شما چه مى گوئيد؟ گفتند: مى خواهيم

ص: 916


1- . مجمع البيان 2/560.

در خانه هاى خود باشيم و احتياج نداريم به ديدن آنچه تو به دروغ دعوى مى كنى؟ حضرت فرمود: شما را در رفتن بسوى بدر تعبى نيست به يك گام مى توانيد به آنجا رسيدن؛ مؤمنان گفتند: راست است فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رويم و مشرّف مى شويم به دانستن اين معجزه، و منافقان گفتند: امتحان مى كنيم اين دروغگو را تا دروغ او ظاهر شود و رسوا گردد! پس حضرت فرمود: گام برداريد، چون گام برداشتند در گام دوم خود را نزد چاه بدر ديدند و بسيار تعجب كردند، حضرت فرمود: چاه را علامت قرار دهيد و از هر طرف بپيمائيد؛ چون قدرى پيموديم فرمود: اينجا محل كشته شدن ابو جهل است و فلان انصارى او را خواهد كشت و سرش را ابن مسعود جدا خواهد كرد؛ پس فرمود:

ديگر بپيمائيد از جانب ديگر، و فرمود: اينجا موضع كشتن عتبه است و اينجا موضع كشتن شيبه است و اينجا محل هلاك وليد است، و همچنين تا آنكه موضع كشته شدن مجموع هفتاد نفر را بيان كرد و فرمود: از امروز حساب كنيد روز بيست و نهم اين قضيه واقع خواهد شد (1).

و على بن ابراهيم به سند موثق از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

در روز بدر چون مشركان گريختند اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سه صنف بودند:

صنفى نزد خيمۀ آن حضرت بودند، و صنفى بر غنيمت غارت بردند، و صنفى به طلب دشمن رفتند و اسير كردند و غنيمت گرفتند، چون غنيمتها و اسرا را جمع كردند انصار در باب اسيران سخن گفتند، پس حق تعالى فرستاد ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ چون خدا مباح گردانيد بر ايشان اسيران و غنيمتها را سعد بن معاذ انصارى كه از آنها بود كه نزد خيمۀ آن حضرت مانده بودند گفت: يا رسول اللّه! ما كه پى دشمن نرفتيم نه از آن بود كه جهاد را نخواهيم و نه آنكه از دشمن مى ترسيديم و ليكن براى اين نزد خيمۀ شريفۀ تو مانديم كه مبادا مشركان از جانب ديگر بر سر تو آيند و تو تنها باشى، و وجوه مهاجران و اشراف انصار اكثر نزد خيمه بودند، و مردم بسيارند و غنيمت

ص: 917


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 294؛ احتجاج 1/74.

اندك است و اگر غنيمتها را به آنها دهى كه جنگ كرده اند براى اصحاب تو چيزى نمى ماند؛ و او از اين مى ترسيد كه حضرت غنيمتها و پوشش و سلاح و اسب كشتگان را ميان جهاد كنندگان قسمت نمايد و به گروهى كه نزد خيمه مانده بودند چيزى ندهد، و در اين باب ميان صحابه نزاع شد تا آنكه از حضرت پرسيدند: اين غنيمتها از كيست؟ پس حق تعالى اين آيه فرستاد يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفالِ قُلِ اَلْأَنْفالُ لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ (1)«سؤال مى كنند-اى محمد-از تو از حكم غنيمتهاى كافران بگو كه آنها از خدا و رسول است» ، چون اين آيه نازل شد و خدا ايشان را در غنيمت بهره اى نداد نااميد برگشتند، پس حق تعالى آيۀ خمس را فرستاد و حضرت خمس خود را نيز به ايشان بخشيد و خمس بر نداشت و همه را ميان ايشان قسمت كرد.

پس سعد بن ابى وقاص گفت: يا رسول اللّه! آيا سوارۀ قتال كننده را مانند ضعيفان كه كارزار نكرده اند بهره مى دهى؟ حضرت فرمود: مادرت به عزاى تو نشيند خدا به بركت ضعيفان شما را بر دشمنان يارى داد (2).

و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: در آن شب حضرت را خواب نمى برد، از سبب آن پرسيدند، حضرت فرمود: نالۀ عباس در بند نمى گذارد كه من به خواب روم، پس بند را از او گشودند تا حضرت به خواب رفت (3).

و ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: من خضر را در خواب ديدم پيش از جنگ بدر به يك شب و گفتم: مرا چيزى تعليم فرما كه به آن نصرت يابم بر دشمنان، فرمود: بگو: «يا هو يا من لا هو الاّ هو» . چون صبح شد خواب خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد فرمود: يا على! اسم اعظم را ياد تو داده است؛ پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: اين نام بزرگوار پيوسته بر زبان من بود در روز بدر (4).

ص: 918


1- . سورۀ انفال:1.
2- . تفسير قمى 1/254-255.
3- . خرايج 1/61؛ مجمع البيان 2/559؛ دلائل النبوة 3/141؛ المنتظم 3/111.
4- . توحيد شيخ صدوق 89.

و در كتاب اختصاص از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: عباس در ميان اسيران بود در جنگ بدر و گفت: ندارم چيزى كه به فدا بدهم، پس جبرئيل نازل شد و گفت: طلائى دفن كرده است در خانۀ خود و ام الفضل زن خود را بر آن مطلع كرده است، امير المؤمنين عليه السّلام را بفرست تا آن را از نزد ام الفضل بيرون آورد. چون اين خبر را به عباس نقل فرمود و نشان دفينه را داد، عباس امير المؤمنين عليه السّلام را رخصت داد كه برود و آن طلا را از ام الفضل بگيرد. چون امير المؤمنين عليه السّلام طلا را حاضر نمود عباس گفت: اى فرزند برادر! مرا فقير كردى؛ پس حق تعالى فرستاد: «اگر خدا خيرى در دلهاى شما بداند به شما خواهد داد بهتر از آنچه از شما گرفته شده است» (1). (2)

ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر كشتگان بدر هفت تكبير و نه تكبير گفت (3).

نعمانى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل در روز بدر علمى براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد كه نه از پنبه بود و نه از كتان و نه خز و نه حرير بلكه از برگ درختان بهشت بود، و حضرت آن را در آن روز گشود و ظفر يافت و فتح كرد، پس آن را پيچيد و به امير المؤمنين عليه السّلام داد و امير المؤمنين آن را در جنگ بصره گشود و ظفر يافت، پس آن را پيچيد و آن اكنون نزد ماست و كسى آن را نخواهد گشود تا قائم آل محمد عليه السّلام آن را بگشايد (4).

در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در جنگ بدر ضربتى بر خبيب بن يساف خورد و دست او از دوش جدا شد و او دست خود را نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت بر جاى خود گذاشت و دعا كرد تا ملتئم شد، و چنان شد كه اثرى از بريدن ظاهر

ص: 919


1- . سورۀ انفال:70.
2- . اختصاص 57.
3- . قصص الانبياء راوندى 66. و نيز رجوع شود به تفسير عياشى 1/310 و كافى 8/113 و كمال الدين و تمام النعمة 214 كه روايت در آنها از امام محمد باقر عليه السّلام مى باشد.
4- . غيبت نعمانى 362، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام است.

نبود (1).

ايضا روايت كرده است كه شمشير عكاشة بن محصن شكست در جنگ بدر، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چوبى به دستش داد و به اعجاز حضرت شمشير برندۀ سفيد بلندى شد و به آن شمشير جهاد كرد تا مشركان گريختند، و آن شمشير را داشت تا هنگام وفات؛ و همچنين شمشير سلمة بن اشهل در آن جنگ شكست و حضرت تركه اى در دست داشت به او داد و فرمود: به اين جهاد كن، پس شمشير نيكوئى شد و پيوسته با آن شمشير جهاد مى كرد (2).

و روايت كرده اند كه: گريختن مشركان در جنگ بدر نزد زوال شمس بود و حضرت امر فرمود كه چاه بدر را خاك ريختند و فرمود كه كشتگان كافران را در چاه ريختند، پس بر سر چاه ايستاد و يك يك را به نام آواز كرد و فرمود: آيا وعدۀ پروردگار خود را يافتيد كه حق است؟ بدرستى كه من وعدۀ پروردگار خود را حق يافتم، بد قومى بوديد شما براى پيغمبر خود، مردم ديگر مرا تصديق كردند و شما مرا تكذيب كرديد، شما مرا بيرون كرديد و ديگران مرا پناه دادند، شما با من قتال كرديد و ديگران مرا يارى كردند؛ بعضى از صحابه گفتند: يا رسول اللّه! ندا مى كنى گروهى را كه مرده اند؟ حضرت فرمود: آنها سخن مرا مثل شما مى شنوند و ليكن ياراى جواب گفتن ندارند و الحال دانسته اند كه آنچه من گفتم به ايشان حق است. پس حضرت نماز عصر را در بدر ادا فرمود و بار كرد و پيش از غروب آفتاب در اثيل فرود آمد.

به روايت ديگر: نماز عصر را در اثيل ادا نمود، و چون يك ركعت از نماز عصر بجا آورد تبسم فرمود، چون سلام نماز گفت پرسيدند: سبب تبسم شما چه بود؟ فرمود:

ميكائيل بر من گذشت و بر بالش گرد بود و تبسم نمود و گفت: كافران را تعاقب كرده بودم پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و موى پيشانى اسبش را گره زده بود و غبار بسيار

ص: 920


1- . مغازى 1/83. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/97 و اسد الغابة 2/152.
2- . مغازى 1/93 و 94؛ دلائل النبوة 3/98 و 99؛ البداية و النهاية 3/290-291.

بر يال اسبش نشسته بود، پس گفت: يا محمد! حق تعالى در هنگامى كه مرا به يارى تو فرستاد امر كرد مرا كه از تو جدا نشوم تا تو راضى شوى، آيا راضى شدى؟ من گفتم: بلى راضى شدم (1).

و بدان كه در عدد شهداى بدر از مسلمانان خلاف است: بعضى گفته اند چهارده نفر بودند، شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار (2)؛ بعضى گفته اند يازده نفر بودند، چهار نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار؛ بعضى دوازده گفته اند، و عدد انصار را هشت گفتند (3)؛ بعضى مجموع شهدا را نه نفر گفته اند (4). و قول اول اشهر است.

و اما نامهاى ايشان:

از مهاجران: اول، عبيدة بن حارث بود پسر عم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در بدر ضربت خورد و در صفرا به حق واصل شد و در آنجا مدفون شد؛ دوم، عمير بن ابى وقاص؛ سوم، عمير بن عبد ود كه او را «ذو الشمالين» مى گفتند (5)؛ چهارم، عاقل بن ابى بكير؛ پنجم، مهجع آزاد كردۀ عمر؛ ششم، صفوان بن بيضا.

از انصار: اول، مبشر بن عبد المنذر؛ دوم، سعد بن خيثمه كه از نقبا بود؛ سوم، حارثة بن سراقه؛ چهارم و پنجم، عوف و معوذ پسران عفرا؛ ششم، عمير بن حمام؛ هفتم، رافع بن معلى؛ هشتم، يزيد بن حارث؛ و بعضى گفته اند كه «انسه» آزاد كردۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بدر كشته شد؛ و بعضى گفته اند كه معاذ بن ماعص و عبيد بن سكن در بدر مجروح شدند و به آن جراحت مردند (6).

ص: 921


1- . مغازى 1/111-113.
2- . مغازى 1/145؛ دلائل النبوة 3/122؛ البداية و النهاية 3/301.
3- . مجمع البيان 2/559.
4- . تفسير قمى 1/269.
5- . در مغازى «عمير بن عبد عمرو» ذكر شده است.
6- . مغازى 1/145-147؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/207-208.

ص: 922

باب سى و يكم: در بيان غزوات و وقايعى كه بعد از جنگ بدر تا غزوۀ احد واقع شد

ص: 923

ص: 924

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوى مدينه مراجعت نمود، يهودان را در سوق بنى قينقاع جمع كرد و فرمود:

اى گروه يهود! حذر نمائيد از خدا مثل آنچه نازل ساخت بر قريش در جنگ بدر، مسلمان شويد پيش از نزول غضب حق تعالى بر شما و مى دانيد شما كه من پيغمبر مرسلم و در كتابهاى خود وصف مرا خوانده ايد.

يهودان گفتند: اى محمد! تو را فريب ندهد آنكه برخوردى با گروهى كه ايشان را علمى به طريق جنگ كردن نبود و فرصت يافتى بر ايشان، بخدا سوگند كه اگر با ما كارزار نمائى هرآينه خواهى دانست كه مائيم مردان.

پس حق تعالى اين آيه را فرستاد قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهادُ (1)«بگو مر كافران را كه: بزودى مغلوب خواهيد شد از مسلمانان و محشور خواهيد گرديد بسوى جهنم و بد قرار گاهى است جهنم براى شما» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شش روز بنى قينقاع را محاصره نمود؛ و گويند: ابتداى محاصره در روز شنبه نيمۀ ماه شوال بود در ماه بيستم از هجرت تا آنكه بعد از شش روز امان طلبيدند و نازل شدند به شرط آنكه حضرت هر حكم كه خواهد در باب ايشان بفرمايد، پس عبد اللّه بن ابىّ برخاست و گفت: يا رسول اللّه! ايشان دوستان و هم سوگندانند با ما و پيوسته ما را حمايت كرده اند و سيصد زره پوش و چهار صد نفر بى سلاحند، مى خواهى در اين بامداد همه را به قتل رسانى؟ و ايشان با قبيلۀ خزرج هم سوگند بودند

ص: 925


1- . سورۀ آل عمران:12.

و با قبيلۀ اوس پيمانى نداشتند و چندان مبالغه و التماس كرد تا حضرت ايشان را بخشيد و از سر كشتن ايشان گذشت؛ پس ايشان از مدينه بيرون رفتند و در «اذرعات» كه نزديك به شام است قرار گرفتند. و حق تعالى در شأن عبد اللّه بن ابىّ و بعضى از خزرج كه با او موافقت كردند در حمايت يهودان اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلنَّصارى أَوْلِياءَ (1)«اى گروه مؤمنان! مگيريد يهودان و ترسايان را دوستان» تا آخر آيات (2).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوى مدينۀ طيبه مراجعت نمود بعد از هفت روز متوجه قبيلۀ بنى سليم شد زيرا كه شنيد ايشان بر سر آبى جمعيت كرده اند كه آن را «كدر» مى گفتند و سه شب در آنجا ماند و محاربه واقع نشد و با غنائم بسيار معاودت نمود و بقيۀ ماه شوال و ذى القعده در مدينه ماند و در اين مدت اسيران را فدا گرفت و رها كرد؛ پس به غزوۀ «سويق» بيرون رفت و سببش آن بود كه ابو سفيان ملعون نذر كرده بود كه غسل جنابت نكند و آب بر سر نريزد تا به جنگ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايد! پس با صد سوار قريش بيرون آمد از مكه تا به چهار فرسخى مدينه رسيدند و به نزد بنى النضير آمد كه يك طايفه از يهودان مدينه بودند و در خانۀ حىّ بن اخطب را كه يكى از رؤساى ايشان بود زد و او در براى او نگشود، پس به نزد سلام بن مشكم كه رئيس بنى نضير بود رفت و به او رازى چند گفت و برگشت و به اصحاب خود ملحق شد، و جمعى از قريش را بسوى مدينه فرستاد كه آمدند به ناحيۀ عريض و دو كس از انصار را كشتند و برگشتند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر اين قضيه مطلع شد به طلب ايشان بيرون رفت تا به «قرقرة الكدر» رسيد، و چون به ابو سفيان نرسيد مراجعت نمود، و چون ايشان به تعجيل مى گريختند بعضى از توشۀ خود را كه در ميان آنها سويق بود-يعنى آرد بو داده-انداختند و مسلمانان برداشتند و به اين سبب اين جنگ را «غزوة

ص: 926


1- . سورۀ مائده:51.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 80 و تفسير قمى 1/97 و سيرۀ ابن هشام 3/47.

السويق» ناميدند، و در عرض اين سفر به بازار عرب رسيدند و تجارت سودمند كردند و چون برگشتند گفتند: يا رسول اللّه! ما در اين سفر نفعها برديم و آزارى نكشيديم آيا ثواب جهاد كردن داريم؟ حضرت فرمود كه: بلى ثواب جهاد داريد (1).

و مروى است كه: در همين ماه ذيحجه عثمان بن مظعون كه از زهّاد صحابه و ربيب آن حضرت بود به رحمت الهى واصل شد و در بقيع مدفون شد (2)، و احوال او بعد از اين ان شاء اللّه تعالى مذكور خواهد شد.

و چون حضرت از غزوة السويق بسوى مدينه مراجعت نمود و بقيۀ ماه ذيحجه و ماه محرم در مدينه توقف فرمود خبر رسيد كه گروهى از قبيلۀ غطفان جمعيت نموده اند و ارادۀ مدينه دارند و رئيس ايشان مردى است كه او را دعثور بن حارث مى گويند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با چهار صد و پنجاه نفر از صحابه از مدينه بيرون آمد متوجه ايشان شد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد گريختند و بر سر كوهها رفتند پس حضرت در وادى يى كه آن را «ذو امر» مى گفتند با لشكر خود نزول فرمود و باران بسيارى در آن وقت باريد و حضرت تنها از وادى عبور فرمود به جانب ديگر و جامه هاى خود را كه از باران تر شده بود كند و بر درختى انداخت كه بخشكد و در زير درخت خوابيد و اعراب بر سر كوهها حضرت را مى ديدند، پس اعراب به دعثور كه بزرگ و شجاعترين ايشان بود گفتند كه: در اين وقت محمد از اصحاب خود جدا مانده است و فرصت غنيمت است برو و آن حضرت را هلاك كن و اگر طلب يارى از اصحاب خود كند تا اصحاب به او مى رسند تو كار خود كرده اى-و به روايتى: سيلاب آمد و وادى را پر كرد كه صحابه از وادى عبور نمى توانستند كردن (3)-پس دعثور شمشير بر گرفت و به جانب آن حضرت روانه شد تا بر سر حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: يا محمد! امروز كى تو را از من خلاص مى كند؟ حضرت گفت: خدا. پس جبرئيل دستى بر سينۀ او زد كه افتاد و شمشير از دستش رها شد، پس

ص: 927


1- . رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/241 و دلائل النبوة 3/166.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/51 و استيعاب 3/1053-1054 و اسد الغابة 3/591.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 2/103 كه در آنجا نزديك به اين معنى در «ذو امر» ذكر شده است.

حضرت شمشير را گرفت و بر سرش ايستاد و گفت: كى تو را از من خلاص مى دهد؟ گفت: هيچ كس و شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو و بخدا سوگند ياد مى كنم كه ديگر لشكرى براى تو جمع نكنم. پس حضرت شمشير را به او داد و او را بخشيد، دعثور گفت: تو و اللّه كرم كردى و از من بهتر بودى، حضرت فرمود كه: كى سزاوارتر است به كرم كردن از من.

چون دعثور به قوم خود ملحق شد گفتند: چه شد تو را كه با شمشير برهنه بر سر او رفتى و او خوابيده بود و او را نكشتى؟ گفت: در آن وقت مرد سفيد بلندى را ديدم كه دست بر سينۀ من زد كه بر پشت افتادم و دانستم كه او ملكى بود پس شهادت گفتم و مسلمان شدم و سوگند ياد كردم كه ديگر با او جنگ نكنم. و قوم خود را به اسلام دعوت كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ (1)«اى گروه مؤمنان! ياد كنيد نعمت خدا را بر خود در هنگامى كه قصد كردند گروهى كه بگشايند بسوى شما دستهاى خود را پس بازداشت خدا دستهاى ايشان را از شما» (2).

پس بعد از آن «غزوۀ قرده» واقع شد، و آن قصه چنان بود كه بعد از شش ماه از جنگ بدر حضرت شنيد كه كاروان قريش با ابو سفيان-و به روايتى با صفوان بن اميه (3)-از راه عراق به شام مى روند، زيرا كه بعد از واقعۀ بدر از ترس اصحاب حضرت از راه حجاز به شام تردد نمى كردند، و مال بسيارى از نقره و متاع تجارت در آن قافله هست پس حضرت زيد بن حارثه را با صد سوار بر سر راه ايشان فرستاد، و چون به كاروان رسيدند اعيان قوم همه گريختند و مسلمانان كاروان را پيش كرده به مدينه آوردند و حضرت خمس آن را -كه به روايتى بيست هزار درهم بود (4)-جدا كرد و باقى را بر اهل سريه قسمت فرمود،

ص: 928


1- . سورۀ مائده:11.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 78-79 و مغازى 1/193-196 و دلائل النبوة 3/167.
3- . مغازى 1/197.
4- . اين روايت مطابق آنچه در مغازى آمده است مى باشد.

و دو مرد از آن كاروان اسير كردند يكى فرات بن حيان بود و چون اسلام اختيار كرد او را نكشتند (1).

و در كتب معتبره ايراد نموده اند كه: در سال دوم هجرت سريۀ عمير بن عدى واقع شد و سببش آن بود كه زنى از يهود بود كه او را عصماء بنت مروان مى گفتند و عيب مسلمانان بسيار مى گفت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هجو مى كرد. حضرت عمير را فرستاد كه داخل خانۀ او شد و شمشير بر سينۀ او گذاشت و او را به دونيم كرد و همان شب برگشت و نماز صبح را با حضرت ادا كرد (2).

بعضى اين قضيه را در وقايع سال سوم از هجرت ايراد نموده اند (3)چنانكه بعد از اين مذكور مى شود ان شاء اللّه تعالى.

و در همين سال بود كشتن كعب بن اشرف و او مردى بود از اكابر يهود و شاعر بود و پيوسته به هجو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمانان مشغول بود و ايذاى ايشان مى نمود، چون خبر فتح بدر به او رسيد به غايت ملول شد و به مكه رفت و كفار قريش را پرسش نمود و بر مصائب ايشان بسيار گريست و ايشان را بر قتال حضرت تحريص نمود، و چون برگشت و اين خبر به آن حضرت رسيد او را نفرين كرد و فرمود «اللّهمّ اكفني ابن اشرف بما شئت» پس محمد بن مسلمه گفت: يا رسول اللّه! اگر خواهى من كفايت شرّ او مى كنم؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را اجازت فرمود و با سعد بن معاذ به امر حضرت مشورت نمود و به بهانۀ قرض گندم ابو نائله را كه برادر رضاعى كعب بود به نزد او فرستادند، و چون ابو نائله با او صحبت بسيار داشت و اظهار مودت نمود گفت: براى حاجتى آمده ام به نزد تو مى خواهم افشا نكنى، اى كعب! آمدن اين مرد به مدينه بلائى شد براى ما زيرا به سبب او جميع عرب با ما دشمن شدند و در صدد محاربه برآمدند و راه تجارت و آمد و شد مسدود گشته.

كعب گفت: من به شما گفتم كه چنين خواهد شد.

ص: 929


1- . اعلام الورى 79؛ تاريخ طبرى 2/54.
2- . مغازى 1/172؛ طبقات ابن سعد 1/20؛ المنتظم 3/135.
3- . اعلام الورى 86.

ابو نائله گفت: چند نفر از قوم ما هستند كه با من در رأى متفقند و ما را احتياجى رو داده و از تو مقدارى طعام به قرض مى خواهيم و هر چه تو بگوئى به گرو مى دهيم.

كعب گفت: زنان خود را به گرو دهيد.

ابو نائله گفت: چنين نكنيم و تو خوش روترين عربى و زنان ما به تو مايل خواهند شد.

گفت: فرزندان خود را بدهيد.

ابو نائله گفت: اين عارى مى شود براى فرزندان ما و ليكن اسلحۀ خود را نزد تو به گرو مى نهيم و شب مى آوريم كه كسى مطلع نشود.

پس ابو نائله به خدمت آن حضرت آمد و واقعه را عرض كرد و شب با محمد بن مسلمه و سلكان بن سلامه و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبير (1)روانه شدند و حضرت ايشان را تا بقيع مشايعت نمود و در حقّ ايشان دعا فرمود؛ آن شب چهاردهم ماه بود؛ چون به در حصار آمدند و او را آواز دادند، او در پهلوى زن خود نشسته بود و نو داماد بود؛ خواست كه برخيزد زن گفت: در اين شب به كجا مى روى؟ گفت: محمد بن مسلمه و برادرم ابو نائله آمده اند، مى روم ايشان را ببينم. زن گفت: مرو كه من آوازى مى شنوم كه خون از آن مى چكد! هر چه زن ممانعت نمود او ممتنع نشد و به زير آمد، محمد بن مسلمه به رفقاى خود گفت: چون بيايد من سر او را مى بويم و چون ببينيد كه من موى او را نيك بر دست پيچيده ام تيغ بر وى زنيد. چون كعب از حصار بيرون آمد او را به بهانۀ سير مهتاب به سخن گرفتند و از حصار دور بردند.

پس محمد بن مسلمه (2)-و به روايتى ابو نائله (3)-گفت: عجب بوى خوشى از تو مى آيد، آيا رخصت مى دهى كه موى تو را ببويم؟ گفت: آرى؛ پس سر او را بوئيد و مويش را محكم بر دست پيچيد و گفت: بزنيد دشمن خدا را.

چون شمشيرها بر او زدند كارى نشد، پس محمد بن مسلمه حربه اى بر شكم او

ص: 930


1- . در مغازى و طبقات ابن سعد و تاريخ طبرى و ديگران «ابو عبس بن جبر» ذكر شده است.
2- . رجوع شود به البداية و النهاية 4/7.
3- . رجوع شود به مغازى 1/189 و تاريخ طبرى 2/54 و طبقات ابن سعد 2/24.

گذاشت و تا عانه اش شكافت، پس صداى عظيمى از او صادر شد كه اهل قلعه ها همه خبردار شدند و آتشها افروختند و حارث از شمشير ياران خود به غلط زخمى برداشت.

پس سر او را جدا كردند و حارث را بر دوش گرفتند و به خدمت حضرت شتافتند، چون به خدمت حضرت رسيدند حضرت ايشان را دعا كرد و آب دهان مبارك بر جراحت حارث ماليد فى الحال شفا يافت و فرمود: بر هر كه ظفر يابيد از يهود بكشيد.

اين قضيه در چهاردهم ماه ربيع الاول بود (1).

قبيلۀ خزرج گفتند: ما نيز بايد چنين كارى بكنيم و كسى كه عديل كعب باشد بكشيم كه اين شرف مخصوص ايشان نباشد، پس رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه ابو رافع كه او را سلام بن ابى الحقيق مى گفتند بكشند، زيرا كه ايذاى او به مسلمانان بسيار مى رسيد و مشركان را اعانت مى نمود و او برادر كنانه شوهر صفيه بود و در نواحى خيبر حصارى داشت، پس عبد اللّه بن عتيك و عبد اللّه بن انيس و عبد اللّه بن عتبه و ابو قتاده و يك مرد ديگر از حضرت رخصت طلبيدند و متوجه خيبر گرديدند و حضرت عبد اللّه بن عتيك را بر ايشان امير كرد، چون به نواحى حصار او رسيدند وقت غروب آفتاب بود و چهار پايان ايشان از مراعى برگشته بودند و داخل حصار مى شدند، عبد اللّه بن عتيك به ياران خود گفت: شما اينجا باشيد تا من بروم و شايد به حيله اى داخل حصار شويم. چون به در حصار آمد با مردم داخل حصار شد به نحوى كه او را نشناختند و در كنارى پنهان شد تا آنكه دربان درها را بست و كليدها را بر ميخى آويخت، چون به خواب رفتند برخاست و كليدها را برداشت و در حصار را گشود و از نردبان غرفه اى كه ابو رافع در آنجا بود بالا رفت و هر درى را كه مى گشود و داخل مى شد در را از آن طرف مى بست تا به غرفۀ ابو رافع رسيد، و چون غرفه تاريك بود و نمى دانست كه در كجا خوابيده است او را صدا زد، و چون جواب داد شمشير را به جانب آواز او انداخت و از غرفه بيرون آمد و لحظه اى صبر

ص: 931


1- . براى اطلاع بيشتر از قضيۀ كشتن كعب بن اشرف، رجوع شود به مغازى 1/184 و طبقات ابن سعد 2/24 و البداية و النهاية 4/6، و در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.

كرد و باز به اندرون رفت و آواز خود را تغيير داد و گفت: اين چه صدا بود؟ ابو رافع گفت:

كسى بر من شمشير انداخت، پس از پى آواز او رفت و شمشير را بر شكم او گذاشت و قوت كرد تا از پشتش بيرون رفت. پس بيرون آمد و از نردبان به زير آمد، و چون به سرعت مى آمد از چند پله افتاد و ساقش شكست پس آن را به دستار خود بست و به يك پا برمى جست تا از حصار بيرون آمد و به ياران خود ملحق شد. و چون به خدمت حضرت آمدند دست مبارك بر پاى او ماليد و در ساعت شفا يافت (1).

و گويند كه در ماه شعبان سال سوم هجرت، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حفصه دختر عمر را به عقد خود در آورد. و در ماه رمضان اين سال زينب دختر خزيمه را به عقد خود در آورد؛ و در نيمۀ ماه رمضان اين سال حضرت امام حسن عليه السّلام متولد شد (2).

ص: 932


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/55 و البداية و النهاية 4/139-142 و كامل ابن اثير 2/146-148.
2- . التنبيه و الاشراف 210؛ المنتظم 3/160 و 161؛ وفاء الوفا 1/296.

باب سى و دوم: در بيان جنگ احد است

اشاره

ص: 933

ص: 934

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون كفار قريش از جنگ بدر بسوى مكه مراجعت نمودند با آن حال كه از اكابر ايشان هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير شده بودند ابو سفيان گفت: اى گروه قريش! مگذاريد زنان خود را كه گريه كنند بر كشتگان خود زيرا كه آب ديده آتش اندوه و حزن و نائرۀ عداوت و حسد محمد را فرو مى نشاند و محمد و اصحاب او بر ما شماتت خواهند كرد، ايشان چنين كردند و گريه نكردند و ماتم كشتگان خود را نداشتند تا جنگ احد واقع شد و بعد از آن زنان خود را رخصت ماتم و نوحه و گريه دادند.

پس چون سال ديگر شد ارادۀ جنگ احد كردند و با هم سوگندان خود از قبيلۀ كنانه و غير ايشان جمعيت كردند و اسلحۀ بسيار تهيه كردند و از مكه با سه هزار سوار و دو هزار پياده بيرون آمدند و زنان را با خود آوردند كه مصيبت بدر را به ياد مردم بياورند و ايشان را بر قتال تحريص كنند و ابو سفيان زن خود هند دختر عتبه را با خود برد و عمره دختر علقمه حارثيه نيز با ايشان بيرون آمد (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه از جملۀ نعمتها كه حق تعالى بر رسولش منت گذاشته بود آن بود كه مى توانست خواند و چيزى نمى نوشت، و چون ابو سفيان متوجه احد شد عباس نامه اى به حضرت نوشت و بسوى مدينه فرستاد و آن نامه وقتى به حضرت رسيد كه در بعضى از باغهاى مدينه بود، پس حضرت نامه را خواند و مضمون آن را به اصحاب خود اظهار نفرمود و امر كرد ايشان را كه داخل مدينه

ص: 935


1- . تفسير قمى 1/110؛ مجمع البيان 1/495-496 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

شوند، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را خبر داد به ايشان (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت اصحاب خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد كه حق تعالى مرا خبر داده كه قريش جمعيت كرده اند و ارادۀ مدينه دارند و ترغيب نمود ايشان را بر جهاد، پس عبد اللّه بن ابىّ و جماعتى از صحابه گفتند: يا رسول اللّه! از مدينه بيرون مرو تا در كوچه هاى مدينه با ايشان جنگ كنيم و مردان ضعيف و زنان و غلامان و كنيزان همه دهانۀ كوچه ها را بگيرند و بر ايشان از بامها سنگ بيندازند و همه اتفاق كنيم بر دفع ايشان بدرستى كه هرگز گروهى بر سر مدينه نيامدند كه بر ما ظفر يابند در وقتى كه ما در قلعه ها و خانۀ خود بوديم و هرگز از مدينه براى جنگ بيرون نرفتيم مگر دشمن بر ما غالب شد.

گويند: حضرت به اين رأى مايل بود (2)پس سعد بن معاذ و غير او از قبيلۀ اوس برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! در وقتى كه ما مشرك بوديم و بت مى پرستيديم كسى از عرب در ما طمع نكرد، چگونه الحال در ما طمع مى كنند و حال آنكه مسلمانيم و تو در ميان مايى، البته از مدينه بيرون مى رويم و با ايشان جنگ مى كنيم پس هر كه از ما كشته شود شهيد خواهد بود و هر كه نجات يابد ثواب جهاد خواهد داشت. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخن ايشان را قبول كرد و بيرون رفت با گروهى از اصحاب خود كه موضعى براى جنگ تعيين نمايد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ اَلْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (3)يعنى: «ياد كن-اى محمد-وقتى را كه بامداد بيرون رفتى از اهل خود مى ساختى و مهيا مى كردى براى مؤمنان جاهاى ايستادن براى كارزار و خدا شنوا است گفتار شما را و دانا است به نيّتهاى شما» ، إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اَللّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اَللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ (4)«چون قصد كردند دو گروه از شما

ص: 936


1- . در كافى يافت نشد ولى در علل الشرايع 125 همين روايت ذكر شده است.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/243.
3- . سورۀ آل عمران:121.
4- . سورۀ آل عمران:122.

كه بددلى كنند و برگردند و خدا يار و نگهدارشان بود و بر خدا بايد توكل كنند مؤمنان» (1).

و به روايت على بن ابراهيم حضرت فرمود: اين آيات در جنگ احد نازل شد كه قريش از مكه به قصد محاربۀ آن حضرت بيرون آمدند و حضرت از مدينه بيرون رفت كه تعيين فرمايد موضعى براى قتال، و مراد از آن دو گروه عبد اللّه بن ابىّ است و گروهى كه متابعت او كردند در ترك نصرت آن حضرت (2).

و شيخ طبرسى از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد از اين دو گروه بنو سلمه و بنو حارثه اند كه دو گروهند از انصار؛ و بعضى گفته اند: طايفه اى از مهاجران و طايفه اى از انصار بودند كه به سبب برگشتن عبد اللّه بن ابىّ بد دل شدند و برنگشتند (3).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت موضع لشكر خود را از جانب راه عراق تعيين فرمود و عبد اللّه بن ابىّ و قوم او جماعتى از خزرج متابعت رأى او كردند، پس حضرت اصحاب خود را شمرد و ايشان هفتصد نفر بودند، پس عبد اللّه بن جبير را با پنجاه نفر از تيراندازان بر در دره تعيين فرمود زيرا كه مى ترسيد كه كمين ايشان از اين دره درآيند؛ پس حضرت عبد اللّه بن جبير و اصحابش را وصيت فرمود كه: اگر ببينيد ما را كه كافران را گريزانده ايم تا داخل مكه كرده ايم ايشان را از جاى خود حركت مكنيد، و اگر ببينيد آنها را كه ما را گريزاندند تا آنكه ما را داخل مدينه كردند از جاى خود زايل مشويد.

پس ابو سفيان لعين خالد بن وليد را با دويست سوار مقرر كرد كه در كمين باشند و به ايشان گفت كه: چون ببينيد كه ما با مسلمانان آميختيم، از اين دره داخل شويد و از عقب مسلمانان درآئيد؛ پس چون مشركان در برابر مسلمانان صف كشيدند و حضرت تعبيۀ اصحاب خود نمود علم را به دست امير المؤمنين عليه السّلام داد و انصار همگى به يك دفعه حمله بر مشركان آوردند و مشركان با قبح وجوه گريختند و اصحاب حضرت متوجه اموال

ص: 937


1- . تفسير قمى 1/111. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/496.
2- . تفسير قمى 1/111.
3- . مجمع البيان 1/495.

ايشان شدند و مشغول غارت گرديدند و دست از جنگ بر داشتند، و چون خالد آمد كه از دره داخل شود عبد اللّه بن جبير و اصحابش ايشان را تير باران كردند و ايشان برگشتند، و چون اصحاب ابن جبير ديدند كه اصحاب حضرت به غارت مشغولند به عبد اللّه گفتند: ما چرا اينجا ايستاده ايم؟ آنها غنيمتها را بردند و ما بى بهره خواهيم ماند؛ عبد اللّه گفت: از خدا بترسيد حضرت ما را سفارش كرده است كه از جاى خود حركت نكنيم، هر چند ايشان را نصيحت كرد سودى نبخشيد و يك يك مى گريختند و مى رفتند تا آنكه عبد اللّه با دوازده نفر ماند و علم قريش با طلحة بن ابى طلحه عبدرى (1)بود از بنى عبد الدار، پس طلحه ندا كرد كه: اى محمد! شما گمان مى كنيد كه ما را به شمشيرهاى خود بسوى جهنم مى فرستيد و ما شما را به شمشيرهاى خود بسوى بهشت مى فرستيم؟ پس هر كه مى خواهد به بهشت خود ملحق شود بيايد تا من او را به بهشت بفرستم!

چون كسى جرأت نكرد كه به جنگ او برود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه او شد و رجزى خواند كه مضمونش اين است: اى طلحه! اگر شما چنانيد كه مى گوئيد شما اسبان داريد و ما شمشيرها، پس بايست تا ببينيم كه كداميك كشته خواهيم شد و كداميك سزاوارتريم به گفتار خود، بتحقيق كه آمده است بسوى تو شير حمله كننده با شمشير برنده كه دمش كند نمى شود و خدا و رسول ياور اويند.

طلحه گفت: تو كيستى اى پسر؟

فرمود: منم على بن ابى طالب.

طلحه گفت: دانستم اى قضيم-يعنى درهم شكنندۀ دليران-كه بغير تو كسى جرأت بر جنگ من نمى كند! پس طلحه ضربتى حوالۀ آن حضرت كرد و حضرت سپر را پيش داشت و حملۀ او را رد كرد و ضربتى بر او زد كه هر دو رانهاى او را قطع كرد و بر پشت افتاد و علم از دستش افتاد، چون حضرت پيش رفت كه سرش را جدا كند حضرت را به رحم قسم داد و حضرت برگشت؛ مسلمانان پرسيدند: چرا او را تمام كش نكردى؟ فرمود:

ص: 938


1- . در تفسير قمى «عدوى» ذكر شده است.

ضربتى كه من بر او زدم بعد از آن زندگانى نمى تواند كرد.

پس علم را ابو سعيد پسر ابو طلحه برداشت و باز على عليه السّلام او را كشت و علم بر زمين افتاد؛ پس عثمان پسر ابو طلحه علم را گرفت و باز امير المؤمنين عليه السّلام او را كشت و علم بر زمين افتاد؛ پس مسافع پسر ابو طلحه علم را بر داشت و به تيغ امير المؤمنين عليه السّلام با علم بر زمين افتاد؛ پس حارث پسر ابو طلحه علم را برداشت و به ضربت شاه ولايت بر خاك مذلت افتاد؛ پس عزير بن عثمان علم را برداشت و به تيغ اسد اللّه روح پليدش تباه شد؛ پس علم را عبد اللّه بن جميله بلند كرد و به تيغ على عليه السّلام متوجه اسفل السافلين شد؛ پس علم را ديگرى از بنى عبد الدار برداشت و به ضربت آن حضرت كشته شد؛ بعد از او علم را ارطاة بن شرحبيل برداشت و باز به شمشير امير عليه السّلام متوجه سعير شد؛ پس علم را غلام بنى عبد الدار كه صواب نام داشته برداشت و على عليه السّلام ضربتى زد و دست راستش را انداخت، پس آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را انداخت، پس علم را به دستهاى بريدۀ خود نگاه داشت و گفت: اى بنى عبد الدار! آيا آنچه شرط يارى شما بود كردم؟ پس امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر سرش زد كه به جهنم واصل شد؛ پس علم را عمره دختر علقمه حارثيه بلند كرد و خالد بن وليد ملعون متوجه دره شد، و چون قليلى از اصحاب ابن جبير با او مانده بودند ايشان را كشت و از عقب مسلمانان درآمد و شمشير بر ايشان خوابانيد، و چون قريش در گريختن ديدند كه علم ايشان هنوز برپاست برگشتند و به زير علم جمع شدند و از دو طرف مسلمانان را در ميان گرفتند و ايشان را گريزاندند و لشكر اسلام به هر سو گريختند و به كوهها بالا رفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها گذاشتند.

چون حضرت هزيمت آنها را ديد خود را از سر برداشت و فرياد كرد كه: بسوى من آئيد، منم رسول خدا، از خدا و رسول به كجا مى گريزيد؟ (1)

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند كه:

ص: 939


1- . تفسير قمى 1/111-114 با اندكى تفاوت. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/496.

چون امير المؤمنين عليه السّلام با طلحة بن ابى طلحه مبارزه كرد چرا «يا قضيم» به آن حضرت خطاب كرد؟ فرمود كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود كسى از ترس ابو طالب عليه السّلام متعرض آن حضرت نمى توانست شد و ليكن كودكان را اغراء و تحريص بر اذيت آن حضرت مى نمودند، و چون آن حضرت از خانه بيرون مى آمد كودكان سنگ به جانب آن جناب مى انداختند و خاك و خاشاك بر او مى ريختند، چون امير المؤمنين عليه السّلام بر اين حال مطلع شد گفت: يا رسول اللّه! هرگاه از خانه بيرون مى روى مرا با خود ببر كه رفع اذيت كودكان از تو بكنم، پس هرگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون مى رفت امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت مى رفت، و چون كودكان متوجه آن جناب مى شدند امير المؤمنين عليه السّلام رو و بينى و گوش ايشان را مجروح مى كرد و آنها گريان بسوى پدران خود بر مى گشتند و مى گفتند: «قضمنا عليّ» يعنى: «على ما را به دندان مجروح كرد» پس به اين سبب آن حضرت را «قضيم» مى گفتند (1).

و از ابو واثله روايت كرده است كه گفت: روزى با عمر بن الخطاب به راهى مى رفتم ناگاه اضطرابى در او يافتم و صدائى از سينۀ او شنيدم مانند كسى كه از ترس مدهوش شود! گفتم: چه مى شود تو را اى عمر؟

گفت: مگر نمى بينى شير بيشۀ شجاعت را و معدن كرم و فتوت را و كشندۀ طاغيان و باغيان را و زنندۀ به دو شمشير و علمدار صاحب تدبير را؟

چون نظر كردم على بن ابى طالب عليه السّلام را ديدم، گفتم: اى عمر! اين على بن ابى طالب است.

گفت: نزديك من بيا تا شمه اى از شجاعت و دليرى و بسالت او براى تو بيان كنم: بدان كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد از ما بيعت گرفت كه نگريزيم و هر كه از ما بگريزد گمراه باشد و هر كه كشته شود شهيد باشد و پيغمبر ضامن بهشت باشد براى او، چون به جنگ ايستاديم ناگاه ديديم كه صد نفر از شجاعان و صنا ديد قريش رو به ما آوردند كه

ص: 940


1- . تفسير قمى 1/114.

هر يك صد نفر يا بيشتر از دليران از پى خود داشتند پس ما را از جاى خود كندند و همه گريختيم! در آن حال على را ديديم كه مانند شير ژيان كه بر گلۀ موران حمله كند بر مشركان حمله مى كرد و از ايشان پروا نمى كرد، چون ما را ديد كه مى گريزيم گفت: قبيح و پاره پاره و بريده و خاك آلوده باد روى شما به كجا مى گريزيد، بسوى جهنم مى شتابيد؛ چون ديد كه ما بر نمى گرديم بر ما حمله كرد و شمشير پهنى در دست داشت كه مرگ از آن مى چكيد و گفت: بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، و اللّه كه شما سزاوارتريد به كشته شدن از آنها كه من مى كشم؛ چون به ديده هايش نظر كردم مانند دو كاسۀ روغن زيت كه آتش در آن افروخته باشند مى درخشيد و مانند دو قدح پرخون از شدت غضب سرخ شده بود، من جزم كردم كه همۀ ما را به يك حمله هلاك خواهد نمود، پس من از ميان ساير گريختگان به نزديك او رفتم و گفتم: اى ابو الحسن! بخدا تو را سوگند مى دهم كه دست از ما بردارى زيرا كه عرب كارشان اين است كه گاه مى گريزند و گاه حمله مى كنند، و چون حمله مى كنند ننگ گريختن را بر طرف مى كنند؛ گويا از روى من شرم كرد و دست از ما برداشت و بر كافران حمله كرد و تا اين ساعت ترس او از دل من بدر نرفته است و هرگاه كه او را مى بينم چنين هراسان مى شوم (1).

برگشت به روايت اول-حضرت فرمود كه: در آن معركه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماند مگر ابو دجانه كه نام او سماك بن خرشه بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، و هر گروه از مشركان كه بر سيّد پيغمبران حمله مى كردند امير مؤمنان استقبال ايشان مى كرد و بسيارى از ايشان را مى كشت و ايشان را دفع مى كرد تا آنكه شمشيرش پاره پاره شد. و از زنان «نسيبه» دختر كعب مازنيه در خدمت حضرت مانده بود و نگريخته بود و حضرت او را با خود به جنگها مى برد كه مجروحان را مداوا كند و پسرش در آن جنگ همراه بود، چون خواست بگريزد نسيبه مادر او بر او حمله كرد و گفت: اى فرزند! از خدا و رسول به كجا مى گريزى؟ و او را بر گردانيد تا آنكه مردى از مشركان بر آن پسر حمله كرد و او را شهيد

ص: 941


1- . تفسير قمى 1/114.

كرد، پس نسيبه شمشير پسر خود را گرفت و بر ران كشندۀ پسر خود زد و او را كشت، حضرت او را تحسين كرد و فرمود: خدا بر تو بركت دهد اى نسيبه، و خود را در پيش روى حضرت بازداشته بود و سينه و پستان خود را سپر كرده بود كه آسيبى به آن حضرت نرسد تا آنكه جراحت بسيار به او رسيد.

و ابن قميئه بر حضرت حمله كرد و مى گفت: محمد را به من بنمائيد، من نجات نيابم اگر او از من نجات يابد؛ پس ضربتى بر دوش حضرت زد و فرياد كرد: به لات و عزّى سوگند كه محمد را كشتم. در آن حال نظر حضرت به نامردى از مهاجران افتاد كه مى گريخت و سپر خود را بر پشت سر آويخته بود، حضرت او را ندا كرد كه: اى صاحب سپر! بينداز سپر خود را و برو بسوى جهنم؛ او سپر را انداخت و حضرت نسيبه را فرمود: سپر را بردار، نسيبه سپر را برداشت و با مشركان قتال مى كرد. پس حضرت فرمود: مقام نسيبه و وفاى او امروز بهتر است از مقام أبو بكر و عمر و عثمان.

و چون شمشير امير المؤمنين عليه السّلام شكست به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرد به سلاح خود جنگ مى كند و شمشير من شكست، پس حضرت شمشير خود ذو الفقار را به او داد و گفت: به اين شمشير جنگ كن، على عليه السّلام شمشير را گرفت و هر يك از اشرار كه قصد نبى مختار مى كردند حيدر كرار به شرارۀ ذو الفقار آتشبار روح پليد ايشان را به درك اسفل نار مى فرستاد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب كوه احد ميل فرمود و پشت بر كوه داد كه جنگ از يك ناحيه باشد زيرا كه بغير از امير المؤمنين عليه السّلام كسى از صحابه با او نبود و پيوسته امير المؤمنين عليه السّلام در پيش روى آن حضرت مقاتله مى كرد تا آنكه بر سر و رو و سينه و شكم و دستها و پاهاى مباركش نود جراحت رسيد و چندان محاربه كرد كه مشركان با وفور ايشان منهزم شدند و شنيدند مسلمانان كه كسى از آسمان ندا مى كرد: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» «نيست شمشير بجز ذو الفقار و نيست جوانمردى بغير از على» ، پس جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: يا محمد! بخدا سوگند كه برادرى و برابرى و يارى آن است كه على مى كند؛ حضرت فرمود:

چون نكند كه من از اويم و او از من است؛ جبرئيل گفت: من نيز از شمايم.

ص: 942

و در آن جنگ هند دختر عتبه در ميان لشكر مشركان ايستاده بود و هر مرد از قريش كه مى گريخت ميلى و سرمه دانى به او مى داد كه: تو زنى، اين آلت زنان را بگير و ديگر دعوى مردى مكن.

و شير خدا حمزة بن عبد المطلب در جنگ بسيارى از مشركان را به قتل رسانيد و به هر طرف كه حمله مى كرد از او مى گريختند و كسى در برابر او نمى ايستاد؛ و هند ملعونه با وحشى كه غلام حبشى بود از جبير بن مطعم عهد كرده بود كه اگر محمد يا على يا حمزه را بكشى آن قدر به تو خواهم بخشيد كه راضى شوى، وحشى گفت: من بر كشتن محمد قادر نيستم و على مردى است بسيار حذركننده و هرگز غافل نمى شود و طمع در او نمى توانم كرد، پس در كمين حمزه نشست در هنگامى كه حمزه مشغول كارزار بود ناگاه بر موضعى گذشت كه سيلاب زيرش را تهى كرده بود، اسبش فرو رفت و او بر زمين افتاد، پس وحشى نيزه اى در دست داشت و به جانب سيد الشهدا انداخت و بر تهيگاه آن حضرت خورد و از شانه اش بيرون آمد-و به روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام: بر بالاى پستان او خورد (1)-پس نزديك رفت و آن جناب را شهيد كرد و شكم مباركش را شكافت و جگرش را بيرون آورد و براى هند ملعونه برد و آن ملعونه جگر عمّ خير البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دهان پليد خود گذاشت كه بخايد، چون حق تعالى نمى خواست آن عضو شريف جزو بدن آن ملعونه شود آن جگر را مانند استخوان سفت كرد كه او نتوانست خائيد و بر زمين انداخت و حق تعالى ملكى را فرستاد كه آن را به جاى خود برگردانيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا نخواست كه جزوى از بدن حمزه داخل جهنم شود.

پس هند ملعونه به نزد سيد الشهدا آمد و ذكر و دو خصيه و هر دو دست او را بريد و هر دو گوشش را بريد و مانند قلاده در گردن خود آويخت از روى شماتت، و قريش بر كوه بالا رفتند و ابو سفيان بر بالاى كوه فرياد كرد كه: بلند باش اى هبل!

ص: 943


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/244؛ اعلام الورى 83.

آن حضرت به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بگو «اللّه اعلى و اجلّ» خدا بلندتر و جليل تر است» .

ابو سفيان گفت: هبل رخصت داد ما را كه به جنگ شما آئيم و به بركت او ظفر يافتيم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بلكه خدا ما را رخصت داد و به امر خدا آمده ايم به جنگ شما و ما را يارى خواهد داد.

پس ابو سفيان گفت: يا على! به لات و عزى سوگند مى دهم كه بگوئى آيا محمد كشته شد؟

حضرت فرمود: خدا لعنت كند تو را و لات و عزى را! و اللّه كه محمد كشته نشده است و اكنون سخن تو را مى شنود.

ابو سفيان گفت: تو راستگوترى، خدا لعنت كند فرزند قميئه را كه دعوى مى كرد محمد را كشته است.

و عمرو بن ثابت (1)هنوز مسلمان نشده بود، چون شنيد كه حضرت به جنگ رفته است شمشير و سپر خود را گرفت و مانند شير گرسنه متوجه احد شد و كلمۀ اسلام گفت و مسلمان شد و رو به لشكر كفار آورد و جهاد كرد تا به مرتبۀ شهادت رسيد؛ پس مردى از انصار بر او گذشت و او را در ميان كشتگان افتاده ديد، از او پرسيد: اى عمرو! آيا بر دين اول خود هستى؟ گفت: نه و اللّه بلكه شهادت مى دهم به يگانگى خدا و پيغمبرى محمد؛ اين را گفت و مرغ روحش بسوى بهشت پرواز كرد؛ پس مردى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: يا رسول اللّه! عمرو بن ثابت مسلمان شد و كشته شد، آيا شهيد است او؟ حضرت فرمود: بلى و اللّه كه شهيد است و او كسى است كه يك ركعت نماز نكرده است و داخل بهشت مى شود.

و حنظله پسر ابو عامر راهب مردى بود از قبيلۀ خزرج و در شب جنگ احد داماد شد

ص: 944


1- . در مصدر «عمرو بن قيس» ذكر شده است.

و دختر عبد اللّه بن ابىّ بن سلول (1)را به عقد خود در آورده بود و از حضرت مرخص شد كه براى دامادى آن شب در مدينه بماند، و در آن شب دخول كرد با زن خود، و در باب رخصت او اين آيه نازل شد إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتّى يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اِسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمُ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2)يعنى: «نيستند مؤمنان مگر آنان كه ايمان آورده اند به خدا و رسول او، و چون باشند با رسول بر كار جمع آورنده-يعنى مهمى كه بحسب شرع بايد ايشان را جمع شدن-براى آن نمى روند از نزديك آن حضرت تا وقتى كه رخصت طلبند از او، بدرستى كه آنان كه رخصت مى طلبند از تو ايشانند آنان كه ايمان كامل آورده اند به خدا و رسول او، پس چون طلب رخصت كنند از تو اين مؤمنان خالص براى اصلاح بعضى از كارهاى خود پس رخصت ده هر كه را خواهى از ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» ، پس رخصت داد او را رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و در آن شب با اهل خود نزديكى كرد و چون صبح شد به يادش آمد كه حضرت مشغول جنگ است و او مشغول عيش! پس با جنابت شمشير برداشت و به جانب احد روان شد، و چون خواست از خانه بيرون رود، زنش فرستاد و چهار نفر از انصار را طلبيد و گفت: گواه باشيد كه حنظله با من مقاربت كرده است؛ و ايشان از حنظله اقرار شنيدند، پس به آن زن گفتند:

چرا چنين كردى؟ گفت: زيرا كه در اين شب خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله به آسمان داخل شد و بعد از آن آسمان بهم پيوسته، و از اين خواب دانستم كه او شهيد مى شود، پس گواه گرفتم كه اگر فرزندى بهم رسد بدانند كه از اوست.

و چون به معركۀ قتال رسيد ابو سفيان را ديد كه بر اسبى سوار است و در ميان معركه جولان مى كند، شمشير كشيد و به جانب ابو سفيان دويد و بر او حمله كرد و اسبش را پى

ص: 945


1- . در مصدر «عبد اللّه بن ابى سلول» ذكر شده است.
2- . سورۀ نور:62.

كرد و ابو سفيان از اسب گرديد و بر زمين افتاد و فرياد كرد: اى گروه قريش! من ابو سفيانم، حنظله مى خواهد مرا بكشد. ابو سفيان گريخت و حنظله از عقبش دويد، پس مردى از مشركان به حنظله رسيد و نيزه اى بر او زد، حنظله با نيزه بسوى آن مشرك دويد و ضربتى بر او زد و او را كشت، و حنظله در ميان حمزه و عمرو بن الجموح و عبد اللّه بن حزام و گروهى از انصار بر زمين افتاد و شهيد شد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: من ملائكه را ديدم كه حنظله را در ميان آسمان و زمين به آب مزن (1)با كاسه هاى طلا غسل مى دادند، پس او را «غسيل الملائكه» ناميدند يعنى غسل دادۀ ملائكه.

و روايت كرده اند كه: مغيره پسر عاص مردى بود چپ انداز و سنگى كه مى انداخت از نشانه خطا نمى شد، پس در راهى كه به احد مى آمد سنگ برداشت و گفت: به اينها محمد را مى كشم؛ چون به جنگ جنگ گاه رسيد ديد كه حضرت ايستاده است و شمشيرى در دست دارد، پس سنگى انداخت و بر دست مبارك آن حضرت آمد و شمشير افتاد پس فرياد كرد: كشتم محمد را به لات و عزى سوگند، پس حضرت امير عليه السّلام گفت: دروغ گفت خدا او را لعنت كند. پس سنگ ديگر انداخت و بر پيشانى نورانى آن حضرت آمد و حضرت گفت: خداوندا! تو او را حيران گردان. چون مشركان برگشتند آن ملعون به نفرين آن حضرت در معركه حيران ماند و نتوانست گريخت تا آنكه عمار بن ياسر به او رسيد و او را به قتل رسانيد.

و حق تعالى درختان را بر ابن قميئه مسلط گردانيد كه چهارپايش او را به ميان درختان مى برد و گوشتهاى بدنش بر آنها بند مى شد تا آنكه همۀ گوشتهاى بدنش ريخت و به جهنم واصل شد.

پس گريختگان صحابه برگشتند و حق تعالى اين آيات را فرستاد أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ

ص: 946


1- . آب مزن: آب باران.

تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اَللّهُ اَلَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ اَلصّابِرِينَ (1) يعنى: «آيا گمان مى كنيد كه داخل بهشت خواهيد شد پيش از آنكه خدا شما را امتحان كند تا معلوم شود كه كى جهاد مى كند از شما و كى صبر مى كند بر جنگ و نمى گريزد؟ !» ؛ مراد، وقوع فعل است زيرا كه حق تعالى پيشتر مى دانست كى جهاد خواهد كرد و كى خواهد گريخت و ليكن خدا به كردار مردم ثواب و عقاب مى كند نه به علم خود. وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ اَلْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَيْتُمُوهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (2)«و بدرستى كه بوديد شما كه آرزوى مرگ مى كرديد پيش از آنكه مرگ را-يعنى اسباب آن را كه جنگ است-ببينيد، پس بتحقيق كه ديديد آنچه مى طلبيديد و نظر مى كرديد-به پيغمبر و صحابه كه كشته مى شدند و گريختند-» (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خدا خبر داد مؤمنان را به آن ثوابها كه به شهيدان بدر عطا كرد و درجات ايشان را در بهشت بيان فرمود، صحابه آرزوى شهادت كردند و گفتند: خداوندا! بنما به ما جنگى را كه شهيد شويم در آن، پس خدا در روز احد به ايشان نمود و گريختند مگر اندكى از ايشان كه به توفيق خدا ثابت قدم ماندند.

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اَللّهُ اَلشّاكِرِينَ (4) «و نيست محمد مگر رسولى از جانب من كه گذشته اند پيش از او رسولان، آيا اگر بميرد او يا كشته شود بازمى گرديد شما بر پاشنه هاى خود-مرتد مى شويد و از دين بر مى گرديد يا از جنگ مى گريزيد-و هر كه برگردد از دين يا بگريزد از جهاد پس او ضرر نمى رساند به خدا هيچ گونه ضررى، و زود باشد كه خدا جزا دهد شكر كنندگان را» .

روايت كرده است كه: آنها كه مى گريختند براى عذر خود به ديگران مى گفتند: محمد

ص: 947


1- . سورۀ آل عمران:142.
2- . سورۀ آل عمران:143.
3- . تفسير قمى 1/115-119.
4- . سورۀ آل عمران:144.

كشته شد بگريزيد، خدا اين آيه را فرستاد.

به روايتى: شيطان ندا كرد كه محمد كشته شد و به اين سبب مردم گريختند (1)، و چون برگشتند معذرت از حضرت طلبيدند كه سبب گريختن ما اين بود پس اين آيه نازل شد (2).

وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ اَلدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ اَلْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها وَ سَنَجْزِي اَلشّاكِرِينَ (3) «و نيست نفسى را كه بميرد مگر به اذن و فرمان خدا نوشته شده است نوشتنى كه اجل مقررى دارد، و هر كه خواهد ثواب دنيا را مى دهيم او را از دنيا، و هر كه خواهد ثواب آخرت را مى دهيم او را از آن، و زود باشد كه جزا دهيم شكر كنندگان را» ، وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اِسْتَكانُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلصّابِرِينَ (4)«و بسا پيغمبرى كه كارزار كرد با او بودند سپاه بسيار از علماء و پرهيزكاران پس سستى نورزيدند به سبب آنچه به ايشان رسيد از محنتها در راه خدا و ضعيف نگشتند از بسيارى حرب، و فروتنى نكردند با دشمنان، و خدا دوست مى دارد صبر كنندگان را» ، وَ ما كانَ قَوْلَهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِي أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ اُنْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (5)«و نبود گفتار ايشان مگر آنكه گفتند: اى پروردگار ما! بيامرز گناهان ما را و از حد درگذشتن ما را در كار ما و ثابت دار قدمهاى ما را و يارى ده ما را بر گروه كافران» ، فَآتاهُمُ اَللّهُ ثَوابَ اَلدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ اَلْآخِرَةِ وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ (6)«پس عطا كرد خدا ايشان را پاداش دنيا و نيكوئى پاداش آخرت، و خدا دوست مى دارد نيكوكاران را» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا

ص: 948


1- . مجمع البيان 1/513؛ اعلام الورى 81.
2- . تفسير قمى 1/119.
3- . سورۀ آل عمران:145.
4- . سورۀ آل عمران:146.
5- . سورۀ آل عمران:147.
6- . سورۀ آل عمران:148.

خاسِرِينَ (1) «اى گروه مؤمنان! اگر اطاعت كنيد آنان را كه كافر شدند بازمى گردانند شما را از پس پشت از ايمان بسوى كفر پس مى گرديد زيانكاران» ، به روايت على بن ابراهيم:

مراد از كافران در اين آيه عبد اللّه بن ابىّ است در هنگامى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون رفت به جانب احد و در اثناى راه برگشت و اصحاب خود را مى ترسانيد و تكليف برگشتن مى كرد (2).

بَلِ اَللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ اَلنّاصِرِينَ (3) «بلكه خدا مددكار شماست و او بهترين يارى كنندگان است» .

سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ اَلنّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى اَلظّالِمِينَ (4) «زود باشد كه بيندازيم در دلهاى كافران ترس و بيم را به آنكه شريك گردانيدند با خدا آن چيزى را كه نفرستاده است خدا به آن حجتى و دليلى جاى ايشان جهنم است و بد آرامگاهى است ستمكاران را جهنم» ، به روايت على بن ابراهيم: مراد از كافران، قريش اند كه به جنگ آن حضرت آمده بودند (5).

وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اَللّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي اَلْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ ، به روايت على بن ابراهيم: يعنى بتحقيق كه راست كرد خدا براى شما وعدۀ خود را به يارى دادن بر مشركان در هنگامى كه مى كشتيد كافران را به رخصت و معونت خدا تا آنگاه كه شما ترسيديد و بد دل شديد و منازعه كرديد در جنگ كردن و نافرمانى كرديد امر پيغمبر را در حركت نكردن از درۀ كمينگاه بعد از آنكه نمود خدا شما را آنچه مى خواستيد از تصرف و غنيمت. مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ اَلدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ

ص: 949


1- . سورۀ آل عمران:149.
2- . تفسير قمى 1/120.
3- . سورۀ آل عمران:150.
4- . سورۀ آل عمران:151.
5- . تفسير قمى 1/120.

يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اَللّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ (1) «از شما بعضى ارادۀ دنيا كردند-يعنى از اصحاب عبد اللّه بن جبير كه ترك ثبات قدم كردند و از پى غنيمت رفتند-و بعضى ارادۀ آخرت كردند-يعنى ابن جبير و آنها كه ماندند و شهيد شدند-پس خدا شما را يارى نكرد تا رو گردانيديد تا بيازمايد شما را، بدرستى كه عفو كرد از شما و خدا صاحب فضل و احسان است بر مؤمنان» (2).

إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ وَ اَلرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اَللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (3) «در هنگامى كه به بالاى كوه مى گريختيد و نمى ايستاديد و التفات نمى كرديد بر هيچ يك از مردمان و حال آنكه پيغمبر شما را مى خواند از عقب شما پس مكافات داد شما را خدا غمى بعد از غمى تا اندوهگين نگرديد بر آنچه از شما فوت شد-از فتح و غنيمت-و نه در آنكه به شما رسيد -از قتل و جراحت و هزيمت-و خدا داناست به كرده هاى شما» . از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: غم اول، گريختن و كشتن است؛ و غم دوم، مشرف شدن خالد بن وليد بر ايشان؛ و آنچه فوت شد از ايشان، غنيمت بود؛ و آنچه به ايشان رسيد، قتل برادران ايشان بود (4).

ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ اَلْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ «پس فرستاد خدا بر شما بعد از غم و اندوه امنى و آرامى كه آن باعث خواب گرديد كه فرو گرفت گروهى از شما را و گروهى ديگر، بدرستى كه در غم افكنده بود ايشان را جانهاى ايشان» ، على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از گريختن و مجروح شدن برگشتند به خدمت آن حضرت و معذرت مى طلبيدند از آن حضرت، حق تعالى خواست كه بشناساند به پيغمبر خود راستگو

ص: 950


1- . سورۀ آل عمران:152.
2- . تفسير قمى 1/120.
3- . سورۀ آل عمران:153.
4- . تفسير قمى 1/120.

و دروغگو را، پس در آن حالت خوابى بر ايشان مستولى گردانيد كه نزديك شد كه بر زمين افتند، و منافقان كه تكذيب آن حضرت مى كردند قرار نمى گرفتند و عقلهاى ايشان پريده بود و سخنان واهى مى گفتند و آنچه در خاطر ايشان بود بى اختيار اظهار مى كردند، پس طايفۀ اول كه خدا فرمود مؤمنانند و طائفۀ دوم منافقان (1).

و در وصف ايشان فرموده است يَظُنُّونَ بِاللّهِ غَيْرَ اَلْحَقِّ ظَنَّ اَلْجاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ اَلْأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ قُلْ إِنَّ اَلْأَمْرَ كُلَّهُ لِلّهِ يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يعنى: «گمان مى برند به خدا گمان ناروا مانند گمان كافران جاهليت-كه مى گفتند مهم محمد به اتمام نخواهد رسيد-مى گويند-بر سبيل انكار-كه: آيا هست ما را از ظفر و نصرت بهره اى؟ بگو-اى محمد-امر همه از خداست و همه به تقدير اوست پنهان مى كنند در خاطر خود آنچه آشكار نمى كنند براى تو» ، يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ (2)«مى گويند منافقان در خلوت با يكديگر كه: اگر ما را اختيارى مى بود بيرون نمى آمديم و كشته نمى شديم در اينجا، بگو-اى محمد-كه: اگر مى بوديد-اى منافقان-در خانه هاى خود هرآينه بيرون مى آمدند آنها كه در ازل نوشته شده است بر ايشان كشته شدن بسوى كشتنگاه خود» .

كلينى به سند حسن روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون مردم در روز احد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در معركه گذاشتند و گريختند، حضرت رو به ايشان گردانيد و مى فرمود: منم محمد و منم رسول خدا كشته نشده ام و نمرده ام، پس أبو بكر و عمر ملتفت شدند به جانب آن حضرت در اثناء گريختن و گفتند: الحال ما را نيز ريشخند مى كند؛ بعد از آنكه همۀ لشكرش گريختند و با آن حضرت نماند كسى بغير از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانۀ انصارى پس حضرت دعا كرد ابو دجانه را و فرمود: اى ابو دجانه! برو من تو را از بيعت خود رها كردم اما على پس او من است و من اويم، پس ابو دجانه گريست و سر

ص: 951


1- . تفسير قمى 1/120-121.
2- . سورۀ آل عمران:154.

بسوى آسمان بلند كرد و گفت: نه بخدا سوگند نه و اللّه من خود را از بيعت تو رها نمى كنم و از نزد تو به كجا روم يا رسول اللّه؟ بسوى زوجه اى كه خواهد مرد؟ يا فرزندى كه خواهد مرد و خانه اى كه آخر خراب خواهد شد و مالى كه فانى خواهد شد و اجلى كه نزديك است به آدمى؟ پس حضرت براى او رقت كرد و او را رخصت جنگ داد و او از يك طرف جنگ مى كرد و امير المؤمنين عليه السّلام از طرف ديگر تا آنكه ابو دجانه را جراحتها ضعيف كرد و حضرت امير او را برداشت و آورد به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بر زمين گذاشت، پس گفت: يا رسول اللّه! آيا وفا به بيعت خود كردم؟ حضرت فرمود: آرى وفا كردى؛ و او را دعاى خير كرد. و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام تنها ماند، و چون مردم از جانب راست بر حضرت حمله مى آوردند حضرت امير متوجه ايشان مى شد و ايشان را بر مى گردانيد، پس از جانب چپ حمله مى كردند و حضرت ايشان را به ضرب شمشير برمى گردانيد، پيوسته در اين كار بود تا شمشيرش به سه پاره شد، پس پاره هاى شمشير خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و عرض كرد: يا رسول اللّه! اين شمشير من است كه پاره پاره شده است، پس در آن وقت حضرت ذو الفقار را به او داد، و چون حضرت نظر كرد به پاهاى امير المؤمنين و ديد كه از بسيارى قتال و جدال مى لرزيد گريان شد و رو به جانب آسمان كرد و گفت: پروردگارا! مرا وعده دادى كه دين خود را غالب گردانى و اگر خواهى بر تو دشوار نيست. پس حضرت امير عليه السّلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: يا رسول اللّه! صداهاى شديد به گوشم مى رسد و مى شنوم كسى مى گويد: «اقدم حيزوم» يعنى «پيش رو اى حيزوم» (حيزوم نام اسب جبرئيل است) و هر كس را شمشير حواله مى كنم او مى افتد و مى ميرد پيش از آنكه ضربت من به او رسد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ايشان جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل اند كه با گروه ملائكه به يارى ما آمده اند.

پس جبرئيل آمد و در پهلوى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: يا محمد! مواسات و جان سپارى آن است كه على براى تو مى كند.

حضرت فرمود: على از من است و من از على ام.

ص: 952

جبرئيل گفت: من از شمايم. پس خس و خاشاك مشركان به سيلاب تيغ مولاى مؤمنان گريزان شدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير عليه السّلام گفت: يا على! به شمشير برهنۀ خود از پى ايشان برو، اگر ببينى كه بر شتران سوارند و اسبان را به كتل مى كشند بدان كه ارادۀ مكه دارند، و اگر ببينى كه بر اسبان سوارند و شتران را به جنيبت (1)مى كشند بدان كه ارادۀ مدينه دارند.

چون حضرت امير عليه السّلام به ايشان رسيد ديد كه بر شتران سوار شده اند و اسبان را به كتل مى كشند، پس ابو سفيان را نظر بر امير المؤمنين عليه السّلام افتاد و گفت: يا على! از ما چه مى خواهى؟ ما اكنون به مكه مى رويم، برگرد بسوى يار خود. پس جبرئيل ايشان را تعاقب كرد و هر چند صداى سم اسب جبرئيل را مى شنيدند تندتر مى رفتند و پيوسته جبرئيل با گروه ملائكه از پى ايشان مى رفت و ابو سفيان مى گفت: اينك لشكر محمد به ما رسيدند. پس ابو سفيان داخل مكه شد و اهل مكه را خبر داد كه لشكر محمد از پى ما مى آمدند تا داخل مكه شديم و شبانان و هيزم كشان كه به مكه آمدند گفتند: ما لشكر محمد را ديديم كه هرگاه شما بار مى كرديد ايشان به جاى شما فرود مى آمدند و در پيش ايشان سوارى بود كه بر اسب سرخى سوار بود و از پى شما مى آمد زيرا كه ملائكه به صورت مسلمانان خود را به ايشان مى نمودند. و اهل مكه تعبير و ملامت ابو سفيان مى كردند از گريختن از لشكر اسلام، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از احد بار كرد و امير المؤمنين عليه السّلام علم را در پيش او مى برد تا آنكه از عقبه بالا آمدند و بر مدينه مشرف شدند، چون اهل مدينه علم را ديدند امير المؤمنين عليه السّلام ندا كرد كه: اى گروه مردم! اينك محمد است مى آيد نمرده است و كشته نشده است، پس أبو بكر و عمر گفتند كه: على با علم آمد، و زنان انصار همه بر در خانه ها ايستاده بودند و منتظر قدوم آن حضرت بودند و براى خبر كشته شدن آن حضرت روها خراشيده بودند و موها پريشان كرده و گيسوها كنده و گريبانها چاك كرده و شكمهاى خود را مجروح كرده-و مردان انصار چون نداى بشارت شنيدند و خورشيد

ص: 953


1- . جنيبت: يدك.

جمال نبوى را ديدند كه از بالاى عقبه طالع گرديد از ظلمات مصيبت به نور بشارت درآمدند و جانى در تن و روانى در بدن ايشان در آمده به جانب عقبه دويدند، و آن حضرت را بشارت سلامت مى دادند (1)-و چون حضرت داخل مدينه شد و زنان مدينه را بر آن حال مشاهد كرد ايشان را دعاى خير كرد و فرمود كه: داخل خانه ها شويد و بدنهاى خود را بپوشانيد و فرمود كه: خدا مرا وعده داده كه دين مرا بر همۀ دينها غالب گرداند و خلاف وعدۀ خود نخواهد كرد؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ تا آخر آيات كه گذشت (2).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مسلمانان در روز احد گريختند، غضب شديدى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستولى شد و عادت آن حضرت چنان بود كه چون غضب بر آن حضرت مستولى مى شد عرق مانند مرواريد از جبين مبين او مى ريخت، پس نظر كرد و على عليه السّلام را در پهلوى خود ديد، از روى غضب فرمود كه: چرا با خويشان خود نرفتى كه مرا گذاشتند و گريختند؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! من از تو جدا نمى شوم و در هر كار پيروى تو مى كنم.

حضرت فرمود كه: پس اينها را از من دور كن.

حضرت شمشير كشيد و مانند شير در ميان آن كافران افتاد و ايشان را مى كشت و مى انداخت. پس نظر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جبرئيل را ديد كه در ميان زمين و آسمان بر كرسى طلا نشسته است مى گويد «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» (3).

مؤلف گويد كه: در روايت ابن بابويه آن سخن اول حديث با ابو دجانه بود نه با امير المؤمنين و آن انسب است (4).

ص: 954


1- . عبارتى كه بين دو خط تيره مى باشد در مصدر ذكر نشده است.
2- . كافى 8/318.
3- . كافى 8/110.
4- . علل الشرايع 7.

و شيخ مفيد به طرق عامه روايت كرده است كه ابن عباس مى گفت كه: على بن ابى طالب عليه السّلام را چهار منقبت است كه احدى غير از او را نبوده: اول آنكه او اول كسى بود از عرب و عجم كه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايمان آورد و با او نماز كرد؛ دوم آنكه علمدار آن حضرت بود در هر جنگى؛ سوم آنكه در روز احد كه همه گريختند او ثابت قدم ماند؛ چهارم آنكه او پيغمبر را داخل قبر كرد (1).

و باز به طرق مخالفان از ابن مسعود روايت كرده است كه گفت: چون در جنگ احد صف كشيديم در برابر دشمن، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنجاه نفر از انصار را بر درۀ احد بازداشت و مردى از انصار را بر ايشان امير كرد و مبالغه فرمود كه: اگر همۀ ما كشته شويم شما از جاى خود حركت مكنيد كه اگر آسيبى به ما مى رسد از اينجا مى رسد، و علم مشركان در دست طلحة بن ابى طلحه بود كه به شجاعت مشهور بود و او را قوچ معركه مى گفتند، و حضرت علم مهاجران را به دست امير المؤمنين عليه السّلام داد و خود به زير علم انصار ايستاد.

پس ابو سفيان به علمداران خود گفت كه: هر سستى كه به لشكر مى رسد، از علمدار ايشان است، و در روز بدر شما باعث شكست لشكر شديد، اگر نمى توانيد علم را نگاه داريد به ما دهيد. پس طلحه در غضب شد و گفت: تو به ما چنين مى گوئى؟ و اللّه كه امروز شماها را به حوضهاى مرگ خواهيم انداخت؛ و پيش تاخت و مبارز طلبيد و گفت:

منم طلحة بن ابى طلحه قوچ جنگ جنگ گاه. پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش تاخت و گفت: منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب؛ پس دو ضربت در ميان ايشان رد شد و امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر پيش سرش زد كه ديده هايش بر رويش افتاد و نعره اى زد كه هرگز چنان صدائى نشنيده بودند و علم از دستش افتاد و ديگرى از ايشان برداشت تا آنكه صواب غلام ايشان كه در قوت و شجاعت مشهور بود علم را گرفت و حضرت امير عليه السّلام

ص: 955


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/79؛ مستدرك حاكم 3/120؛ استيعاب 3/1090؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/116؛ كفاية الطالب 336؛ مناقب خوارزمى 21-22؛ ذخائر العقبى 86.

ضربتى بر دست راستش زد و دستش را انداخت، آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را نيز انداخت، پس به دستهاى بريده علم را به سينۀ خود چسبانيد، پس حضرت ضربتى بر سرش زد كه بر زمين افتاد و مشركان رو به هزيمت آوردند و مسلمانان در غنيمت افتادند و جنگ را فراموش كردند، پس اكثر آنها كه در دره بودند به طمع غنيمت از جاى خود حركت كردند و نصيحت سردار خود عبد اللّه بن عمرو بن حزم را نشنيدند و خالد بن وليد فرصت را غنيمت شمرده از دره درآمد و سر كردۀ ايشان را كشت و به قصد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عقب لشكر درآمد، و چون بر دور حضرت جماعت قليلى را ديد به اصحاب خود گفت كه: آن كه شما مى خواهيد اين است، سعى كنيد كه او را هلاك كنيد؛ پس همه به يك بار بر آن حضرت حمله كردند به ضرب شمشير و نيزه و تير و سنگ، و اصحاب حضرت مقاتله مى كردند بر دور آن حضرت تا هفتاد نفر از ايشان كشته شدند و باقى گريختند و بغير از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه و سهل بن حنيف كسى نماند و ايشان دفع مشركان از سيد پيغمبران مى كردند و مشركان بسيار شدند.

پس حضرت را غشى طارى شد، و چون چشم گشود امير المؤمنين عليه السّلام را ديد و گفت:

چه شدند مردم؟ حضرت امير گفت: عهد را شكستند و گريختند، حضرت فرمود كه: دفع كن اينها را كه به قصد من مى آيند، پس حضرت حمله كرد بر ايشان و دفع كرد ايشان را و هر فوج از هر جانب كه مى آمدند دفع مى كرد، و ابو دجانه و سهل بن حنيف بر بالاى سر آن حضرت ايستاده بودند و هر يك شمشيرى در دست داشتند و نمى گذاشتند كه از عقب حضرت كسى بيايد، پس از گريختگان صحابه چهارده نفر برگشتند و باقى به كوه بالا رفتند و كسى فرياد كرد در مدينه كه: رسول خدا كشته شد، پس دلهاى مردم كنده شد و گريختگان حيران ماندند؛ و وحشى به گفتۀ هند در كمين حمزه نشست در بن درختى، و چون حمزه بر او نظر كرد شمشير بر او انداخت و شمشير خطا شد و وحشى حربه اى انداخت و بر بالاى ران حمزه آمد و از اسب افتاد (1).

ص: 956


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/80-83.

و به روايت شيخ طبرسى: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: حمزه حمله بر مشركان مى آورد و از ايشان مى كشت و باز به جاى خود بر مى گشت، پس وحشى نيزه اى انداخت و بر بالاى پستان سيد شهدا آمد و از اسب گرديد و كافران هجوم آوردند و آن حضرت را شهيد كردند و وحشى جگرش را براى هند برد و حق تعالى آن را در دهان او سفت كرد كه نتوانست خائيد و انداخت. و حليس بن علقمه ابو سفيان ملعون را ديد بر اسبى سوار است و بر بالاى سر حمزه ايستاده است و نيزه اى در دست دارد و به دهان مبارك حمزه عليه السّلام مى زند و مى گويد: بچش اى عاق! حليس گفت: نظر كنيد اى گروه بنى كنانه اين مرد را كه دعوى مى كند بزرگ قريش است با پسر عم كشتۀ خود چه مى كند! آن ملعون منفعل شد و گفت:

راست مى گوئى لغزشى بود از من، افشا مكن (1).

برگشتيم به روايت شيخ مفيد: پس هند آمد و شكم او را شكافت و جگرش را بيرون آورد و گوش و بينى و اعضاى او را بريد.

زيد بن وهب گفت: من به ابن مسعود گفتم كه: همۀ صحابه گريختند بغير از على بن ابى طالب و ابو دجانه و سهل؟ ابن مسعود گفت: در اول همه گريختند بغير از على بن ابى طالب كه او تنها با حضرت ماند و بعد از آن ابو دجانه و سهل برگشتند.

راوى گفت: ابو بكر و عمر كجا بودند؟

ابن مسعود گفت: از گريختگان بودند.

راوى گفت: ايستادن على در چنين معركه اى محل تعجب است!

ابن مسعود گفت: ملائكه نيز تعجب كردند از مردانگى او، مگر نمى دانى كه در آن روز جبرئيل ندا مى كرد: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» مردم اين صدا را مى شنيدند و كسى را نمى ديدند، چون از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند فرمود: جبرئيل است (2).

و در حديث ديگر از طريق مخالفان روايت كرده است كه جبرئيل به حضرت

ص: 957


1- . اعلام الورى 83.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/83-85.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما گروه ملائكه تعجب مى كنيم از جانفشانى على در راه تو! حضرت فرمود كه: چون نكند من از اويم و او از من است؛ جبرئيل گفت: من نيز از شمايم (1).

به سند ديگر از طريق مخالفان روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

چون لشكر اسلام در روز احد گريختند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها گذاشتند، بر آن حضرت بسيار ترسيدم و من در پيش بودم و شمشير مى زدم، برگشتم و حضرت را طلب كردم نيافتم با خود گفتم كه: من مى دانم آن حضرت نمى گريزد و در ميان كشتگان نيست مگر خدا او را به آسمان برده باشد، پس غلاف شمشير خود را شكستم و با خود قرار دادم كه جنگ كنم تا كشته شوم و بر كافران حمله آوردم و ايشان را از پيش برداشتم، پس ديدم كه حضرت بر زمين افتاده و مدهوش گرديده است، بر سرش ايستادم چشم گشود و فرمود:

مردم چه كردند يا على؟ عرض كردم: يا رسول اللّه! كافر شدند و تو را تنها گذاشتند و گريختند. پس حضرت ديد كه گروهى به قصد او مى آيند فرمود: يا على! اين گروه را از من دفع كن؛ پس شمشير را كشيدم و به جانب راست و چپ مى زدم تا ايشان را دفع كردم، پس حضرت فرمود: يا على! مدح خود را نمى شنوى در آسمان؟ بدرستى كه ملكى هست كه او را رضوان مى گويند ندا مى كند: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» پس از شادى گريستم و خدا را شكر كردم (2).

مؤلف گويد: حديث نداى «لا فتى» از طرق خاصه و عامه متواتر است (3)، و ابن ابى الحديد و ديگران از مشاهير علماى ايشان گفته اند كه: اين از جملۀ احاديث مشهوره است و انكار نمى توان كرد (4).

باز شيخ مفيد به سند صحيح از حضرت صادق روايت كرده است كه: علمداران قريش

ص: 958


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/85؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/251.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/86.
3- . مناقب ابن المغازلى 190؛ تاريخ طبرى 2/65؛ الاغانى 15/187؛ تاج العروس 7/357؛ سيرۀ ابن هشام 3/100.
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/251.

در روز احد نه نفر بودند كه همه را على بن ابى طالب عليه السّلام به جهنم فرستاد و به اين سبب كافران گريختند و بنو مخزوم را آن حضرت در آن روز رسوا كرد و گريزاند، و با حكم بن اخنس كه از شجاعان مشهور بود مبارزه كرد و ضربتى زد پايش را قطع كرد و به آن ضربت با پاى بريده بسوى جهنم شتافت؛ و چون مسلمانان گريختند امية بن ابى حذيفه زرهى پوشيده آمد و فرياد مى كرد كه: اين روزى است به عوض روز بدر! پس مردى از مسلمانان متعرض او شد و آن مسلمان كشته شد، پس امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر سرش زد كه در خودش نشست و اميه ضربتى حوالۀ آن حضرت كرد و على عليه السّلام ضربت او را به سپر دفع كرد و ضربتش در سپر نشست؛ پس حضرت شمشير را از خود او كشيد و او شمشير خود را از سپر جدا كرد و حضرت ضربتى بر زير بغل او زد و او را به جهنم فرستاد و برگشت و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: تو با گريختگان نرفتى؟ حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! و اللّه كه از اين مقام نمى روم تا كشته شوم يا خدا به تو دهد نصرتى كه تو را وعده داده است، پس حضرت فرمود: بشارت باد تو را يا على كه خدا وعدۀ ما را خواهد داد و ديگر چنين روزى از كافران نسبت به ما نخواهد شد. پس گروهى از مشركان پيدا شدند فرمود: بر اينها حمله كن؛ حضرت امير عليه السّلام حمله كرد و هشام بن اميۀ مخزومى را كشت و آن گروه گريختند؛ پس لشكر ديگر رو كردند و على عليه السّلام حمله كرد و در اين حمله عمرو بن عبد اللّه جمعى را كشت و آنها گريختند؛ باز گروه ديگر رو كردند و على عليه السّلام بر آنها حمله كرد و بشر بن مالك عامرى را كشت و ايشان گريختند و ديگر بر نگشتند، و گريختگان مسلمانان برگشتند، و كافران به مكه و مسلمانان به مدينه برگشتند.

پس حضرت فاطمه عليه السّلام گريه كنان به استقبال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و ظرف آبى همراه داشت، حضرت روى مبارك خود را از آن شست پس امير المؤمنين عليه السّلام رسيد و ذو الفقار در دستش بود و خون از آن مى چكيد و دستش تا دوش پر از خون بود، پس شمشير را به فاطمه عليه السّلام داد و گفت: بگير اين شمشير را كه اين شمشير با من دروغ نگفت امروز، و رجزى در باب مردانگى هاى خود ادا فرمود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! بگير شمشير را كه شوهر تو آنچه بر او بود امروز كرد، حق تعالى امروز به شمشير

ص: 959

او صناديد قريش را به قتل رسانيد (1).

اكثر مورخان عامه اعتراف كرده اند كه عمدۀ كشتگان مشركان در روز احد به شمشير بى نظير امير كل امير به راه سعير رفتند، چنانكه محمد بن اسحاق كه معتبرترين مورخان عامه است روايت كرده است كه علمدار قريش كه طلحة بن ابى طلحه بود حضرت امير او را كشت و پسرش را ابو سعيد بن طلحه و برادرش را خالد بن ابى طلحه (2)و عبد اللّه بن حميد و ابو الحكم بن اخنس و وليد بن ابى حذيفه و امية بن ابى حذيفه و ارطاة بن شرحبيل و هشام بن اميه و عمرو بن عبد اللّه جمحى و بشر بن مالك و صواب مولاى بنى عبد الدار همه را آن حضرت كشت و فتح بر دست آن حضرت شد و حق تعالى همۀ صحابه را عتاب كرد بر گريختن و او را از آسمان ثنا كردند (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون جنگ ساكن شد و مشركان برگشتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه علم داشته باشد از حال سعد بن ربيع؟ مردى گفت: من مى روم به طلب او، پس حضرت اشاره كرد به موضعى و فرمود: در آنجا او را طلب كن كه من او را در آن موضع ديدم كه دوازده نيزه او را فرو گرفته بود، آن مرد گفت:

چون به آن موضع آمدم او را در ميان كشتگان افتاده ديدم گفتم: يا سعد! جواب نداد، بازگفتم : يا سعد! رسول خدا احوال تو مى پرسد؛ چون نام حضرت را شنيد سر برداشت و انتعاش كرد مانند جوجه اى كه از تخم بدر آيد و پرسيد: رسول خدا زنده است؟ گفتم:

بلى و اللّه زنده است و او مرا خبر داد كه تو را در اين موضع در ميان دوازده نيزه ديده بود، آن سعادتمند گفت: الحمد للّه راست گفت رسول خدا و دوازده طعنۀ نيزه خورده ام كه همه به اندرونم رسيده است، به قوم من كه انصارند سلام مرا برسان و بگو به ايشان كه اگر يك تن از شما ديده اش حركت كند و بگذاريد كه خارى به پاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برود نزد خدا معذور نخواهيد بود، اين را گفت و نفسى كشيد خون از او روان شد مانند شترى كه ذبح

ص: 960


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/88.
2- . در مصدر «كلدة بن ابى طلحه» ذكر شده است.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/90-91 به نقل از محمد بن اسحاق.

كنند زيرا كه خون را با نفس در اندرون خود ضبط كرده بود و به رحمت الهى واصل شد.

راوى گفت: آمدم و خبر او را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردم، حضرت فرمود:

خدا رحمت كند سعد را كه در زندگى يارى ما كرد و در مردن وصيت به ما كرد.

پس فرمود: كيست كه ما را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صمه (1)گفت: من موضع او را مى دانم، چون به نزديك او رسيد و حال او را مشاهده نمود نخواست كه آن خبر را او برساند؛ پس حضرت فرمود: يا على! عمت را طلب كن؛ حضرت آمد و نزديك حمزه ايستاد و نخواست كه آن خبر وحشت اثر را به سيد بشر برساند، تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود آمد و سيد الشهدا را بر آن حال مشاهده فرمود پس گريست و فرمود:

بخدا سوگند كه هرگز در مكانى نايستاده بودم كه بيشتر مرا به خشم آورد از اين مقام، اگر خدا مرا تمكين دهد بر قريش هفتاد نفر ايشان را به عوض حمزه چنين تمثيل كنم و اعضاى ايشان را ببرم؛ پس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ (2)يعنى: «اگر عقاب كنيد پس عقاب كنيد به مثل آنچه عقاب كرده شده ايد، و اگر صبر كنيد البته بهتر است براى صبر كنندگان» ، پس حضرت فرمود: صبر خواهم كرد و انتقام نخواهم كشيد؛ پس حضرت ردائى از برد يمنى كه بر دوش مباركش بود بر روى حمزه انداخت و آن ردا بر قامت حمزه نارسا بود، اگر بر سرش مى كشيدند پاهايش پيدا مى شد و اگر پاهايش را مى پوشانيدند سرش پيدا مى شد، پس بر سرش كشيد و پاهايش را از علف و گياه پوشانيد و فرمود: اگر نه آن بود كه زنان بنى عبد المطلب اندوهناك مى شدند هرآينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا در روز قيامت از شكم آنها محشور شود زيرا كه داهيه هر چند عظيمتر است ثوابش بيشتر است.

پس حضرت امر فرمود كشتگان را جمع كردند و بر ايشان نماز كرد و دفن كرد ايشان را

ص: 961


1- . در مصدر «حرث بن سميه» مذكور شده است.
2- . سورۀ نحل:126.

و هفتاد تكبير بر حمزه گفت در نماز (1).

عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشاهده نمود آنچه با حمزه كرده بودند گفت: «اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان على ما ارى» پس فرمود: اگر ظفر بيابم اعضاى ايشان را ببرم و ببرم، پس حق تعالى فرستاد وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا. . . تا آخر آيه، پس فرمود: صبر مى كنم و صبر مى كنم (2).

و كلينى و شيخ طوسى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمزه را با جامه هاى خون آلود او دفن كرد و رداى خود را اضافه كرد، و چون كوتاه بود اذخر (3)بر پايش انداخت، و در نماز بر او هفتاد تكبير گفت و هفتاد دعا خواند (4).

و در حديث صحيح ديگر وارد شده است كه: حمزه را حضرت كفن كرد براى آنكه او را برهنه كرده بودند (5).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: شيطان در مدينه ندا كرد: محمد كشته شد؛ چون اهل مدينه اين صداى محنت افزا را شنيدند زنان مهاجران و انصار از خانه ها بيرون دويدند و حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام با پاهاى برهنه بسوى احد دويد و مى گريست تا به خدمت حضرت رسيد، و حضرت از گريۀ فاطمه گريان شد.

ابو سفيان ملعون ندا كرد: وعده گاه ما و شما در سال آينده بر سر چاه بدر است تا در آنجا جنگ كنيم.

ص: 962


1- . تفسير قمى 1/122-124.
2- . تفسير عياشى 2/274.
3- . اذخر: گياهى است خوشبو با شاخه هاى باريك. (فرهنگ عميد 1/125) .
4- . كافى 3/211؛ تهذيب الاحكام 1/331؛ وسائل الشيعة 2/509. و روايت در هر سه مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد.
5- . كافى 3/210؛ تهذيب الاحكام 1/331؛ وسائل الشيعة 2/509.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بگو آرى چنين باشد. پس حضرت بار كرد و متوجه مدينه شد و چون داخل مدينه شد زنان به استقبال آن حضرت بيرون آمدند نوحه كنان و مى گريستند و احوال كشتگان خود را مى پرسيدند، پس زينب دختر جحش به استقبال حضرت آمد و احوال كشتگان پرسيد، حضرت فرمود: صبر كن از براى خدا؛ پرسيد: براى كى؟ فرمود: براى برادرت! گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» گوارا باد براى او شهادت؛ باز حضرت فرمود: صبر كن براى خدا، زينب گفت: براى كى؟ فرمود:

براى حمزة بن عبد المطلب، زينب گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» گوارا باد او را شهادت؛ پس حضرت فرمود: صبر كن براى خدا، زينب گفت: براى كى؟ فرمود: براى شوهرت مصعب بن عمير، گفت: «وا حزناه» . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شوهر را نزد زن مرتبه اى هست كه هيچ كس را آن مرتبه نزد او نيست؛ پس او گفت: يتيم شدن فرزندانش را بخاطر آوردم. تمام شد روايت على بن ابراهيم (1).

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: زنى از بنو نجار پدر و شوهر و برادرش با حضرت شهيد شده بودند، چون به جنگ گاه آمد احوال آنها را نپرسيد، پرسيد: آيا رسول خدا زنده است؟ گفتند: بلى، گفت: چنان كنيد كه من او را ببينم؛ مردم راه گشودند تا آن مؤمنه حضرت را ديد پس گفت: چون تو هستى هر مصيبت ديگر سهل است و برگشت. و چون حضرت داخل مدينه شد و از خانه هاى بنو اشهل و بنو ظفر صداى نوحه كنندگان را شنيد پس ديده اش پرآب شد و بر روى مباركش ريخت و فرمود: امروز كسى نيست كه بر حمزه گريه كند، چون سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اين را شنيدند گفتند: هيچ زن از انصار بر كشتۀ خود گريه نكند تا اول برود و حضرت فاطمه را بر تعزيۀ حمزه يارى كند؛ چون حضرت گريۀ ايشان را شنيد فرمود: برگرديد خدا شما را رحمت كند (2)؛ و تا امروز در مدينه مقرر است كه هر مصيبت كه بر ايشان واقع مى شود اول بر حمزه نوحه مى كنند.

ص: 963


1- . تفسير قمى 1/124.
2- . اعلام الورى 85.

و بدان كه مشهور ميان مفسران و مورخان آن است كه جنگ احد در ماه شوال سال سوم هجرت واقع شد (1).

به روايت شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و اكثر محدثان شيعه، نزول قريش به احد در چهار شنبه دوازدهم ماه شد، و حضرت در روز جمعه چهاردهم در احد نزول اجلال فرمود و در روز شنبه پانزدهم قتال واقع شد (2)؛ و بعضى گفته اند: در روز پنجشنبه پنجم شوال قريش به احد رسيدند و جنگ در روز شنبه هفتم واقع شد (3).

و لشكر كفار موافق مشهور سه هزار نفر بودند، و بعضى زياده نيز گفته اند، و بعضى دو هزار نفر گفته اند، و بعضى گفته اند دو هزار نفر ايشان اسب سوار بودند و هفتصد نفر زره پوش در ميان ايشان بود و سه هزار شتر همراه آورده بودند (4)؛ اصحاب آن جناب به روايتى هزار نفر بودند، و به روايتى هفتصد نفر (5).

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: لشكر آن جناب ششصد نفر بودند (6).

و به روايت على بن ابراهيم: عبد اللّه بن ابىّ با سيصد منافق از لشكر حضرت جدا شد و بسوى مدينه برگشت (7).

مؤلف گويد: دور نيست كه ششصد يا هفتصد بعد از برگشتن آن منافقان باشد، پس روايات متقارب مى شوند.

ص: 964


1- . مجمع البيان 1/497؛ سيرۀ ابن اسحاق 324؛ تاريخ طبرى 2/62؛ المنتظم 3/161؛ تاريخ ابى الفداء 1/191.
2- . مجمع البيان 1/497؛ تاريخ طبرى 2/59.
3- . مغازى 1/208.
4- . رجوع شود به مغازى 1/208 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/217 و اعلام الورى 80. و در اين مصادر و ديگر مصادرى كه ديده شدند تعداد دو هزار نفر اسب سوار يافت نشد، ولى در مناقب ابن شهر آشوب 1/242 تعداد دويست نفر اسب سوار مذكور شده است.
5- . سيرۀ ابن هشام 3/63 و 65؛ دلائل النبوة 3/220 و 221؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/243.
6- . كافى 5/46.
7- . تفسير قمى 1/122.

فصل: در بيان جراحاتى كه به جسد شريف آن حضرت رسيدند

بدان كه ميان علماى خاصه و عامه در آن خلاف است، اكثر را اعتقاد آن است كه جراحتى بر پيشانى آن جناب واقع شد و لب مبارك حضرت مجروح شد و از دندانهاى پيش آن جناب يكى شكست و افتاد (1)، و از بعضى روايات ظاهر مى شود كه دندان آن جناب نشكست، و اين به روايات شيعه اقرب است (2).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: در روز احد عتبة بن ابى وقاص دندان رباعيۀ آن جناب را شكست و روى آن جناب را شكست تا آنكه خون بر روى مباركش جارى شد و فرمود: چگونه رستگار شوند گروهى كه با پيغمبر خود چنين كنند؟ و به روايت ديگر: خون از روى خود پاك مى كرد و مى گفت: خداوندا! هدايت كن قوم مرا كه ايشان نادانانند. و گويند: مردى از هذيل كه او را عبد اللّه بن قميئه مى گفتند قصد آن حضرت كرد و او نيز از روى آن حضرت خون جارى كرد، و حضرت عتبه را نفرين كرد كه سال بر او برنگردد تا كافر بميرد، و چنان شد؛ و عبد اللّه را نفرين كرد، پس خدا بزى را بر او مسلط كرد كه شاخ بر شكم او زد و او را كشت (3).

ص: 965


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 142 و مجمع البيان 1/501 و علل الشرايع 598 و سيرۀ ابن هشام 3/80 و دلائل النبوة 3/265 و كامل ابن اثير 2/154-155 و سيرۀ ابن كثير 3/58.
2- . اعلام الورى 83؛ معاني الاخبار 406.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 1/501.

و شيخ طوسى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: در روز احد روى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكست و دندان رباعيۀ آن جناب شكست، پس برخاست و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: بدرستى كه غضب خدا شديد شد بر يهود به سبب آنكه گفتند: عزير پسر خداست، و شديد شد غضب خدا بر نصارى در وقتى كه گفتند: مسيح پسر خداست، و بدرستى كه غضب خدا شديد است بر كسى كه خون مرا بريزد و آزار عترت و اهل بيت من بكند (1).

و عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز احد اصحاب آن جناب همه گريختند و هر چند حضرت ايشان را خواند برنگشتند، پس حق تعالى جزا داد ايشان را غمى بر غمى و از غم به خواب رفتند و چون بيدار شدند گفتند: كافر شديم، پس ابو سفيان بر كوه بالا رفت و فخر كرد به خداى خود هبل و گفت:

بلند شو اى هبل! حضرت فرمود: خدا بلندتر و جليل تر است؛ پس دندان رباعيۀ آن حضرت را شكستند و بن دندان او را خسته كردند، پس دعا كرد: خداوندا! تو را سوگند مى دهم وعدۀ مرا كه كرده بودى به عمل آورى و اگر مرا يارى نكنى كسى تو را بندگى نخواهد كرد.

پس نظرش بر على عليه السّلام افتاد و از او پرسيد: كجا بودى؟ گفت: در جنگ بودم و از جنگ گاه حركت نكردم، فرمود: من به تو اين گمان دارم؛ پس فرمود: يا على! آبى بياور كه خون از روى خود بشويم، پس على عليه السّلام آب در ميان سپر كرد و از براى آن حضرت آورد، حضرت از سپر اظهار كراهت نمود و فرمود: آب را در دست خود كن و بياور، پس آب در كف خود كرد و آورد تا حضرت روى انور خود را شست (2).

و ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز چهارشنبه رو و دندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكسته شد (3).

ص: 966


1- . امالى شيخ طوسى 142.
2- . تفسير عياشى 1/201.
3- . علل الشرايع 598.

و شيخ طبرسى در كتاب اعلام الورى از كتاب ابان بن عثمان روايت كرده است از صباح بن سيابه از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آوازۀ قتل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بلند شد حضرت فاطمه عليها السلام و صفيه عمۀ حضرت به جانب احد روان شدند و چون نظر ايشان بر حضرت افتاد حضرت به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: عمه را نگاه دار كه نزديك من نيايد و فاطمه را بگذار كه بيايد، چون فاطمه عليها السّلام به نزديك حضرت آمد و ديد روى مباركش را مجروح كرده اند و دهانش را خسته اند و خون از رو و دهانش مى ريزد فرياد زد و خون از روى پدر پاك مى كرد و مى گفت: شديد است غضب خدا بر كسى كه خون بر روى رسول خدا جارى كند؛ و حضرت هر خونى كه از روى مباركش مى ريخت به دست خود مى گرفت و به هوا مى انداخت و قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گشت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند كه اگر قطره اى از آن خون به زمين مى رسيد هرآينه عذاب بر اهل زمين نازل مى شد؛ راوى به حضرت عرض كرد: سنّيان مى گويند كه دندان حضرت شكست؛ فرمود: نه و اللّه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا كه رفت هيچ عضو او ناقص نشده بود و ليكن روى آن حضرت را مجروح كردند (1).

مؤلف گويد: مى تواند بود كه اخبار شكستن دندان مبارك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محمول بر تقيه باشد و ممكن است كه محمول بر آن باشد كه دندان متحرك شده باشد و جدا نشده باشد؛ و بدان كه چهار دندان پيش دهان را از بالا و پائين هر يك را «ثنيه» مى گويند، و چهار ديگر كه بعد از آنهاست «رباعيه» مى گويند.

ص: 967


1- . اعلام الورى 82-83.

فصل

بدان كه باز خلاف است در آنكه آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد از جاى خود حركت فرمود به موضع ديگر يا نه؟

اكثر مورخان و مفسران را اعتقاد آن است كه حضرت به ناحيۀ كوه حركت فرمود، نه براى گريختن بلكه براى آنكه جنگ از يك طرف باشد.

و از بعضى روايات معتبرۀ شيعه ظاهر مى شود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جاى خود به هيچ وجه حركت نفرمود، چنانكه شيخ طبرسى به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه غارى كه در احد هست مردم مى گويند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت جنگ به آنجا رفت، صحيح است؟ فرمود: بخدا سوگند كه از جاى خود حركت نكرد و به حضرت گفتند: نفرين كن قوم خود را، نفرين نكرد و گفت:

خداوندا! هدايت كن قوم مرا (1).

و ابن بابويه به سند موثق از زراره روايت كرده است كه گفت: با يكى از سادات به زيارت احد رفتيم و او مشاهد را به ما نشان مى داد و ما زيارت و نماز مى كرديم تا آنكه مكانى را در سر كوه به ما نمود و گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد به آنجا رفت و روى خود را شست. من باور نكردم و به آن موضع نرفتم و روز ديگر به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم، فرمود: پيغمبر هرگز به آن موضع نرفت؛ عرض كردم:

روايت مى كنند كه دندان رباعيه حضرت شكست، فرمود: دروغ مى گويند حضرت

ص: 968


1- . اعلام الورى 83.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سالم از دنيا رفت و ليكن روى آن حضرت مجروح شده بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد كه آبى از براى او آورد در ميان سپر و حضرت كراهت نمود از آنكه از آن آب تناول نمايد و ليكن روى خود را به آن آب شست (1).

ص: 969


1- . معاني الاخبار 406.

فصل: در بيان معجزاتى كه از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد

اول-قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ بدر هفتاد كس از كافران كشته شدند و هفتاد كس اسير شدند، پس حضرت حكم فرمود كه اسيران را بكشند و غنيمتها را بسوزانند، پس گروهى از مهاجران گفتند كه: اسيران از قوم تواند و هفتاد نفر ايشان كشته شده اند، ما را رخصت ده كه اسيران را فدا بگيريم و غنيمتها را تصرف نمائيم و قوت جوئيم به اينها بر جنگ كافران؛ پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: به ايشان بگو اگر اسيران را نكشند در سال آينده به عدد اين اسيران از ايشان كشته خواهد شد؛ ايشان قبول كردند و راضى به اين شرط شدند، و چون در جنگ احد هفتاد كس كشته شدند صحابه گفتند: يا رسول اللّه! تو ما را وعدۀ نصرت دادى پس اين چه بود كه بر ما واقع شد (شرط خود را فراموش كرده بودند) پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ وَ لَمّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها قُلْتُمْ أَنّى هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ (1)يعنى: « هرگاه به شما رسيد مصيبتى كه شما يافته بوديد دو برابر آن را از مشركان در جنگ بدر گفتيد اين از كجا به ما رسيد، بگو-يا محمد-كه: اين از نفسهاى شما به شما رسيد كه خود اختيار فدا و قبول شرط كرديد» (2).

ص: 970


1- . سورۀ آل عمران:165.
2- . خرايج 1/147.

عياشى نيز به اين مضمون حديثى در تفسير آيه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است (1).

دوم-قطب راوندى روايت كرده است كه: چون در روز احد جنگ منقضى شد اولياء شهدا كشتگان خود را بار شتران كردند كه بسوى مدينه بياورند، هرگاه شتران را رو به مدينه مى گردانيدند شتران مى خوابيدند و چون رو به جنگ گاه روانه مى كردند مى دويدند؛ چون واقعه را به خدمت حضرت عرض كردند فرمود: حق تعالى آرامگاه ايشان را اينجا قرار داده چنانكه فرموده است قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ (2)پس هر دو نفر را در يك قبر دفن كردند بغير از حمزه عليه السّلام كه او را تنها در يك قبر گذاشتند (3).

سوم-روايت كرده است كه: در آن جنگ به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهل جراحت رسيده بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب در دهان مبارك خود كرد و بر آن جراحتها افشاند همه برطرف شد به نحوى كه اثرى باقى نماند (4).

چهارم-تيرى از مشركان به چشم قتاده رسيد و حدقه اش بر رويش آويخت و حضرت به دست مبارك خود آن را به جاى خود گذاشت و از اول نيكوتر شد (5).

پنجم-چون شمشير امير المؤمنين عليه السّلام از بسيارى محاربه شكست حضرت جريدۀ خشكى از درخت خرما به دست گرفت و حركت داد، ذو الفقار شد، پس به آن حضرت داد و به هر كه مى زد او را به دونيم مى كرد (6).

مؤلف گويد: اين نقل مخالف احاديث بسيار است كه دلالت مى كند بر آنكه ذو الفقار از

ص: 971


1- . تفسير عياشى 1/205.
2- . سورۀ آل عمران:154.
3- . خرايج 1/148.
4- . خرايج 1/148.
5- . خرايج 1/148؛ مغازى 1/242؛ سيرۀ ابن هشام 3/82.
6- . خرايج 1/148.

آسمان نازل شد، و ممكن است كه مقارن اين حال نازل شده باشد و در نظر مردم چنين نموده باشد.

ششم-از جابر روايت كرده است كه: مردى در مكه اسبى را تربيت مى كرد و هرگاه كه در مكه به آن حضرت مى رسيد مى گفت: يا محمد! من تو را بر اين اسب خواهم كشت، حضرت مى فرمود: ان شاء اللّه من تو را بر اين اسب خواهم كشت؛ و او در جنگ احد قصد حضرت نمود و حضرت حربه اى به جانب او انداخت كه چندان تأثيرى در او نكرد و فرياد كرد «النار النار» و در ساعت از آن اسب افتاد و به جهنم واصل شد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است: آن ملعون ابىّ بن خلف بود و روز احد بر همان اسب سوار بود و به قصد آن حضرت آمد و مى گفت: نجات نيابم اگر از دست من نجات يابى؛ و هر گه خواست متوجه دفع او شود حضرت مانع شد تا آنكه به نزديك حضرت رسيد و مصعب بن عمير را نيزه اى زد و او را شهيد كرد، پس حضرت عصائى از سهل بن حنيف گرفت و بسوى او انداخت، آن عصا بر گريبان زره او آمد و اندكى خراشيد، آن ملعون بر گردن اسب خود چسبيد و رو به لشكر خود دوانيد و مانند گاو فرياد مى كرد، ابو سفيان گفت: اين چه جزع است؟ اين خدشه اى بيش نيست؟ گفت: واى بر تو مگر نمى دانى كه كى زده است اين حربه را؟ محمد اين حربه را به من زده است، و پيوسته در مكه مى گفت كه: من تو را خواهم كشت و مى دانستم كه گفتۀ او البته واقع مى شود، اگر اين طعنۀ او بر همۀ اهل حجاز واقع مى شد همه مى مردند-و به روايت ديگر: اگر آب دهان بر من مى انداخت مى مردم (2)-پس آن ملعون فرياد كرد تا به جهنم واصل شد (3).

هفتم-قطب راوندى روايت كرده است: حضرت به شخصى رسيد از مسلمانان كه تيرى در كمان پيوسته بود و مى خواست به جانب مشركى بيندازد، پس حضرت دست بر بالاى تير او گذاشت و فرمود: بينداز، چون تير را انداخت آن كافر گرديد و به جانب ديگر

ص: 972


1- . خرايج 1/148.
2- . سيرۀ ابن هشام 3/84؛ كامل ابن اثير 2/157؛ تاريخ ابن خلدون 2/26.
3- . اعلام الورى 82.

رفت، آن تير نيز گرديد به جانب او رفت و به هر طرف كه مى گريخت تير از پى او مى رفت تا آنكه بر سرش آمد و كشته شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اَللّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اَللّهَ رَمى (1)يعنى: «پس نكشتيد شما ايشان را و ليكن خدا كشت ايشان را، و تو نينداختى در هنگامى كه انداختى و لكن خدا انداخت» (2).

هشتم-روايت كرده است كه: ابو غرۀ شاعر در جنگ بدر اسير شد و به حضرت استغاثه كرد كه: مى دانى كه من مرد فقيرم پس منت گذار بر دختران من و مرا رها كن، حضرت فرمود من تو را بى فدا رها مى كنم و بعد از اين به جنگ ما خواهى آمد؛ آن ملعون سوگند ياد كرد كه ديگر به جنگ آن حضرت نيايد، چون جنگ احد رو داد قريش او را طلبيدند كه به جنگ بيايد و مردم را ترغيب كند بر جنگ به اشعار خود، او گفت: من با محمد عهد كرده ام و نمى آيم، گفتند: اين مرتبه مثل آن مرتبه نيست و محمد از دست ما بدر نخواهد رفت، و چون به جنگ احد آمد كسى از مشركان بغير او اسير نشد، چون او را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود: تو با ما عهد نكردى كه به جنگ ما نيائى؟ گفت: مرا فريب دادند منت گذار بر من! فرمود: هرگز نكنم كه بروى به مكه و دوشهاى خود را حركت دهى و بگوئى محمد را بازى دادم «المؤمن لا يلسع من جحر مرّتين» يعنى:

«مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود» ، پس على عليه السّلام را فرمود تا گردن او را زد (3).

نهم-شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

مردى بود از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او را «قزمان» مى گفتند، روزى مدح او كردند نزد پيغمبر و گفتند: او يارى برادران مؤمن بسيار مى كند؛ حضرت فرمود: او از اهل جهنم است؛ پس در روز احد به حضرت عرض كردند: قزمان شهيد شد، حضرت فرمود:

خدا آنچه خواهد مى كند؛ پس آمدند به خدمت حضرت و گفتند: او خود را كشت، حضرت فرمود: گواهى مى دهم كه منم پيغمبر خدا.

ص: 973


1- . سورۀ انفال:17.
2- . خرايج 1/149.
3- . خرايج 1/149. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 3/104. و در آنها «ابو عزه» مذكور شده است.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: قزمان جنگ بسيار كرد در احد و شش يا هفت نفر از مشركان را كشت، چون از جراحت بسيار مانده شد او را برداشتند و به خانه هاى بنى ظفر بردند، پس مسلمانان به او گفتند: بشارت باد تو را اى قزمان كه امروز جهاد بسيار كردى، قزمان گفت: چه بشارت مى دهيد مرا؟ ! جنگى كه كردم براى حميت قوم خود كردم نه براى اسلام و اگر حميت و نام و ننگ نمى بود جنگ نمى كردم، چون جراحتهاى او شديد بود تيرى از كنانۀ خود بيرون آورد و خود را به آن تير كشت (1).

دهم-قطب راوندى از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: در جنگ احد دست عبد اللّه بن عتيك را جدا كردند و او در شب دست بريدۀ خود را آورد و حضرت دست او را چسبانيد و دست مبارك بر آن ماليد، دستش درست شد (2).

يازدهم-بعضى روايت كرده اند از ربيعة بن الحارث كه: چون مصعب بن عمير كه علمدار انصار بود كشته شد حق تعالى ملكى را به صورت مصعب فرستاد كه علم را نگاهداشت، چون در آخر روز حضرت به او گفت: پيش رو اى مصعب، ملك گفت: يا رسول اللّه! من مصعب نيستم؛ حضرت در آن وقت دانست كه او ملكى است كه خدا براى تقويت او فرستاده است (3).

ص: 974


1- . اعلام الورى 84-85. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 2/73 و سيرۀ ابن هشام 3/88.
2- . خرايج 2/506؛ قصص الانبياء راوندى 310.
3- . طبقات ابن سعد 3/89؛ المنتظم 3/167. و روايت در هر دو مصدر از عبد اللّه بن الفضل بن العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبد المطلّب نقل شده است.

فصل: در مزيد تأييد آنچه مذكور شد از دليرى و جان سپارى

جناب امير المؤمنين عليه السّلام در آن جنگ

و آزارها كه به آن حضرت رسيد و در بيان جبن و خذلان آن مخذولان كه مخالفان ايشان را عديل آن جناب مى دانند ابن بابويه از طريق مخالفان روايت كرده است از عامر بن واثله كه: امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت: بخدا سوگند مى دهم شما را كه آيا در ميان شما كسى هست كه جبرئيل در حقّ او گفته باشد مثل آنچه در شأن من گفت در روز احد كه: يا محمد! مى بينى مواسات على را براى تو و حضرت فرمود: او از من است و من از اويم، پس جبرئيل گفت:

من از شمايم؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را كه در ميان شما كسى هست كه نه كس از بنى عبد الدار را در ميان مبارزه كشته باشد، پس صواب حبشى مولاى ايشان آمد و مى گفت:

بخدا سوگند نمى كشم به عوض آقايان خود غير محمد را و دهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و همه از او ترسيديد و جرأت نكرديد كه در برابر او بايستيد و من در برابر او ايستادم و او در عظمت جثه مانند گنبد عظيمى بود، پس دو ضربت در ميان من و او رد و بدل شد و آخر او را به دونيم كردم كه پاها و رانهايش بر زمين ايستاده بود و نيم بالايش را جدا كردم و مسلمانان بسوى او نظر مى كردند و از روى تعجب

ص: 975

مى خنديدند؟ گفتند: نه، غير از تو كسى چنين نكرد (1).

و شيخ طبرسى در احتجاج از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى فرمود: سوگند مى دهم شما را كه آيا در ميان شما كسى هست كه ملائكه با او موافقت كرده باشند در هنگامى كه مردم گريختند بغير از من؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آب داده باشد در روز احد بغير از من؟ گفتند: نه (2).

و در خصال به سند معتبر مروى است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در بيان محنتهاى خود فرمود كه: اهل مكه همگى آمدند با آنها كه به مدد خود آورده بودند از عرب و قريش به طلب كشتگان بدر، پس جبرئيل بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و او را خبر داد به آمدن ايشان و حضرت در سد احد لشكر خود را فرود آورد و قريش آمدند و به يك دفعه بر ما حمله كردند و بسيارى از مسلمانان شهيد شدند و بقيه گريختند و من تنها با حضرت ماندم و مهاجران و انصار به مدينه رفتند به خانه هاى خود و هر يك مى گفتند: محمد و اصحابش كشته شدند، پس حق تعالى به سبب من روهاى مشركان را زد و زياده از هفتاد جراحت يافتم در پيش روى آن حضرت، پس رداى مبارك خود را انداخت و جراحتها را نشان داد و فرمود: در آن روز از من امرى چند صادر شد در يارى آن جناب كه ثواب آنها را از خدا اميد دارم ان شاء اللّه (3).

شيخ طوسى روايت كرده است كه: در روز احد چون مسلمانان گريختند باد تندى وزيد و صداى هاتفى را شنيدند كه مى گفت: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ فاذا ندبتم هالكا فابكوا الوفيّ اخا الوفيّ» «يعنى نيست شمشير به غير از ذو الفقار و نيست شجاع جوانمرد به غير از على؛ پس هرگاه نوحه و گريه كنيد بر كشته اى، پس گريه كنيد بر وفا كننده اى به عهد خدا و رسول يعنى حمزه برادر وفاكننده به عهد خدا و رسول يعنى

ص: 976


1- . خصال 556 و 560.
2- . احتجاج 1/323 و 327.
3- . خصال 367-368.

ابى طالب» (1).

و شارح ديوان حضرت امير عليه السّلام بعد از آنكه قصۀ لا فتى را به سند بسيار روايت كرده است گفته است كه روايت كرده اند كه: باز در روز احد اين ندا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد:

ناد عليّا مظهر العجائب *** تجده عونا لك في النّوائب

كلّ غمّ و همّ سينجلي *** بولايتك يا عليّ يا عليّ يا عليّ(2) مؤلف گويد: اشهر آن است كه نداى «ناد عليا» در جنگ خيبر شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مسلمانان در روز احد گريختند حضرت ندا كرد كه: خدا مرا وعده داده است كه بر همۀ اديان غالب گرداند؛ ابو بكر و عمر گفتند: ما را گريزاند و باز ريشخند ما مى كند (3).

ابن شهر آشوب از كتب معتبرۀ عامه روايت كرده است كه: در روز احد شانزده ضربت عظيم به بدن مبارك حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد در وقتى كه در پيش روى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شمشير مى زد و دفع كفار از آن حضرت مى كرد و در هر ضربتى بر زمين مى افتاد و جبرئيل آن حضرت را بلند مى كرد (4)

و به سند ديگر از طريق مخالفان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: در روز احد شانزده ضربت خوردم كه در چهار ضربت از آنها بر زمين افتادم و در هر مرتبه مرد خوش روى خوشبوئى مى آمد و بازوهاى مرا مى گرفت و مرا برپا مى داشت و مى گفت: حمله كن بر ايشان كه تو در طاعت خدا و رسولى و هر دو از تو راضيند، چون بعد از جنگ به حضرت عرض كردم گفت: يا على! خدا ديده ات را روشن

ص: 977


1- . امالى شيخ طوسى 143.
2- . بحار الانوار 20/73.
3- . تفسير عياشى 1/201.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273.

كند، آن مرد جبرئيل بود (1).

و در كتب معتبره از حذيفة بن اليمان روايت كرده كه: چون جنگ احد پيش آمد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را امر به جهاد كرد به سرعت بيرون رفتند و آرزوى ملاقات دشمن مى كردند و در گفتار خود بغى و طغيان مى كردند و مى گفتند: اگر ما با دشمن برخوريم بخدا سوگند برنگرديم تا همه كشته شويم يا خدا ما را فتح روزى كند، و چون برابر دشمن رسيدند حق تعالى مبتلا كرد ايشان را به آنچه ديدند و بزودى ثمرۀ بغى خود را چشيدند و اندك زمانى كه ايستادند رو به هزيمت آوردند و همه پشت گردانيدند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو دجانه، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حال را مشاهده نمود خود را از سر برداشت و ندا كرد: أيها الناس! من نمرده ام و كشته نشده ام، مردم ملتفت نمى شدند به گفتۀ آن حضرت و مى گريختند تا آنكه داخل مدينه شدند و اكتفا به گريختن نكردند بلكه هر كه داخل مدينه مى شد مى گفت كه: رسول خدا كشته شد! چون حضرت از ايشان نااميد شد برگشت و به جاى خود ايستاد و على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو دجانه با او بودند؛ پس به ابو دجانه گفت: مردم رفتند تو نيز با قوم خود ملحق شو، ابو دجانه گفت: ما با تو چنين بيعت نكرده بوديم و به عزيمت هزيمت از مدينه بيرون نيامده بوديم؛ حضرت فرمود: من تو را حلال كردم از بيعت خود، ابو دجانه گفت: يا رسول اللّه! زنان در خانه ها حكايت كنند كه: من براى جان خود تو را در مهلكه گذاشتم و گريختم، يا رسول اللّه! خيرى نيست در زندگانى بعد از تو. چون حضرت رغبت او را در جهاد دانست او را رخصت جهاد فرمود و در اندك زمانى جراحت بسيار يافت و مانده شد و خود را كشيد تا به حضرت رسيد و در پهلوى او نشست و حركت نمى توانست كرد.

و على بن ابى طالب عليه السّلام پيوسته مشغول كارزار بود و با هر سواره و پياده كه مبارزه مى كرد البته خدا او را بر دست آن حضرت مى كشت تا آنكه شمشيرش شكست و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذو الفقار را به او داد و بار ديگر حمله آورد بر مشركان، و هر كه در مقابلش

ص: 978


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273؛ الفصول المهمة 57.

مى آمد مى كشت تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد و ضعف عظيم در آن جناب ديد، پس به آسمان نظر كرد و گفت: خداوندا! محمد بنده و رسول توست و براى هر پيغمبرى وزيرى از اهل او قرار داده اى كه بازوى پيغمبر را به او محكم گردانى و او را شريك گردانى در امر آن پيغمبر و براى من وزيرى مقرر ساختى كه آن على بن ابى طالب است برادر من، پس او نيكو برادرى است و نيكو وزيرى، خداوندا! مرا وعده دادى كه امداد كنى مرا به چهار هزار ملك، خداوندا! وعدۀ خود را بعمل آور بدرستى كه تو خلف وعده نمى كنى، و مرا وعده داده اى كه دين خود را بر همۀ دينها غالب گردانى هر چند مشركان نخواهند.

حضرت مشغول دعا و تضرع بود ناگاه صداهاى بسيار در ميان هوا شنيد، و چون سر بلند كرد جبرئيل را ديد بر كرسى طلا نشسته و چهار هزار ملك با او همراهند و مى گويند:

«لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذو الفقار» پس جبرئيل نازل شد و ملائكه بر دور حضرت فرود آمدند و بر او سلام كردند، پس جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! بحق آن خدائى كه تو را گرامى داشته است به پيغمبرى كه ملائكۀ مقربان در تعجب اند از جانفشانى على براى تو؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام با جبرئيل و ملائكۀ مقربين حمله آوردند بر مشركان و ايشان را منهزم ساختند، و چون به جانب مدينه برگشتند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم را به خون اصحاب جور و ستم رنگين كرده و در پيش روى سيد عرب و عجم مى آمد و ابو دجانه از عقب آن حضرت مى آمد، چون به مدينۀ طيبه رسيدند صداى زنان مدينه را شنيدند كه بر مصيبت آن حضرت مى گريستند، چون اهل مدينه آن رايت خورشيد علامت را مشاهده كردند رجال و نساء به استقبال سيد انبياء دويدند و گريختگان و مجرمان زبان به معذرت گشودند و حق تعالى آيات عتاب آميز به ملامت ايشان فرستاد چنانكه سابقا مذكور شد، پس حضرت فرمود: أيها الناس! شما مرا گذاشتيد و جان خود را نگاه داشتيد و على معاونت و مواسات كرد با من پس هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هر كه نافرمانى او كند نافرمانى من كرده است و از من در دنيا و آخرت جدائى گزيده است.

پس حذيفه گفت: هيچ عاقل را سزاوار نيست كه شك كند در اينكه كسى كه هرگز به خدا شرك نياورده است بهتر است از كسى كه سالها به خدا شرك آورده است، و كسى كه

ص: 979

هرگز نگريخته است بهتر است از كسى كه در مواطن متعدده گريخته است، و كسى كه پيش از همه ايمان آورده است بهتر است از كسى كه بعد از او ايمان آورده است (1).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است: ابو دجانۀ انصارى در روز احد عمامه بر سر بست و علاقۀ عمامه را بر پشت دوش خود انداخت و در ميدان قتال از روى تبختر و اختيال جولان مى كرد و مبارز مى طلبيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين راه رفتن را خدا دشمن مى دارد مگر در قتال در راه خدا (2).

مؤلف گويد: ابن ابى الحديد و ابن اثير و ساير مورخان و مفسران عامه اكثر احاديثى را كه در باب ثبات قدم امير المؤمنين عليه السّلام و مواسات آن حضرت و كشتن شجاعان قريش و علمداران ايشان كه سابقا ايراد نموديم ذكر كرده اند و اعتراف كرده اند كه قريب به نصف كشتگان مشركان در آن جنگ به شمشير آن حضرت كشته شدند (3)، و خلافى نكرده اند در آنكه آن حضرت نگريخت (4)، و اتفاق كرده اند بر آنكه عثمان در آن جنگ گريخت و رفت تا «اعوص» و بعد از سه روز پيدا شد و حضرت به او فرمود: خوش پهناور گريختى (5)؟ !

و واقدى و جمع كثيرى از ايشان با شيعه متفقند در گريختن عمر و نقل كرده اند كه:

ضرار بن الخطاب سر نيزه اى بر عمر زد و گفت: اين نعمتى است كه مى بايد شكرش را بعمل آورى كه تو را نكشتم (6)؛ و اكثر ايشان گفته اند: ابو بكر نگريخت با آنكه همه اتفاق كرده اند كه از او هيچ چنگى و جراحت زدنى و جراحت يافتنى نقل نشده است (7)؛ و زياده از اين

ص: 980


1- . تفسير فرات كوفى 94-96.
2- . كافى 5/8؛ وسائل الشيعة 15/15.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/54؛ المعيار و الموازنة 90.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 1/524 و مغازى 1/240 و تفسير فخر رازى 9/51 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/19.
5- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/21 و كامل ابن اثير 2/158 و تفسير فخر رازى 9/50 و تاريخ طبرى 2/69 و البداية و النهاية 4/29 و الاصابة 3/95.
6- . مغازى 1/282؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/20.
7- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/21.

بى حيائى و حماقت و لجاجت تصور نمى توان كرد كه دعوى كنند كه در جنگ ثابت ماند و يك كسى را ضربتى نزد و يك جراحت نيافت! آخر فكر نمى كنند كه در چنين معركه اى كه همه بگريزند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها بگذارند و كسى با او نماند چون مى شد كه يك جراحت نزد و يكى را آسيبى نرساند؟ ! و اگر از نامردى جنگ نكند و جراحت نرساند چرا يك زخم برندارد و يك كس معترض او نشود؟ مگر گويند: كفار مى دانستند كه او در باطن با ايشان موافق است و به اين سبب متعرض او نشدند! وگرنه چون تواند بود كه ابو دجانۀ انصارى و نسيبۀ جرّاحه را جراحتها و زخمها برسانند و كسى را كه ايشان يار غار و انيس محراب مى دانند اين قدر خاطرجوئى و رعايت بكنند؟ ! و ممكن است كه بگويند او جادو كرده بوده كه از ديدۀ آنها پنهان شده بود، با آنكه ابن ابى الحديد روايت نسيبه را به نحوى كه ما نقل كرديم روايت كرده است كه حضرت فرمود: مقام او بهتر است از مقام فلان و فلان؛ بعد از آن گفته است: چه بودى اگر راوى مى گفت كه: فلان و فلان كيستند؟ (1)؛ و نقل كرده است كه: من نزد محمد بن معد علوى بودم و كسى كتاب مغازى واقدى را نزد او مى خواند و به اين حديث رسيد كه: چون لشكر حضرت در احد گريختند و به كوه بالا مى رفتند هر چند ايشان را مى خواند ملتفت نمى شدند شنيدم كه فرمود: يا فلان! بسوى من بيا، و او متوجه نشد، و به ديگرى فرمود: يا فلان! منم رسول خدا، و متوجه نشدند هر دو رفتند. پس محمد بن معد اشاره به من كرد كه: بشنو، و گفت: فلان و فلان ابو بكر و عمرند؛ گفتم: بلكه ديگران باشند؟ گفت: كى بغير از ايشان بود از صحابه كه مردم ترسند و نام ايشان را صريح نگويند؟ ! (2).

مؤلف گويد: انكار اين از نهايت تعصب است يا تقيه، زيرا ظاهر است كه از اجداد خلفاى آن زمان كسى در جنگ احد با مسلمانان همراه نبود كه رعايت او كنند و نامش را صريح نگويند، و آن دو ملعون كه بتهاى قريش بودند و ايشان را بر امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 981


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/266.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/23.

و ساير صحابه ترجيح مى دادند در بردن نام ايشان به بدى همه كس تقيه مى كردند؛ و از اين غريب تر آن است كه در اينجا دعوى كرده است كه اتفاق كرده اند راويان كه ابو بكر نگريخت با آنكه در جوابهاى شيخ خود ابو جعفر اسكافى كه از شبهه هاى جاحظ گفته است در فضل اسلام ابو بكر بر اسلام امير المؤمنين عليه السّلام ذكر كرده است كه جاحظ گفته است كه ابو بكر با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ احد ثابت ماند چنانكه على ثابت ماند، بعد از آن گفته است كه: شيخ ما ابو جعفر جواب گفته است: اما ثبات ابو بكر در روز احد پس اكثر مورخان و ارباب سير انكار كرده اند و جمهور ايشان روايت كرده اند كه با حضرت نماند در آن روز بغير على عليه السّلام و طلحه و زبير و ابو دجانه (1).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن مسعود نيز ماند؛ و بعضى گفته اند مقداد بن عمرو نيز ماند. و يحيى بن سلمة بن كهيل روايت كرده است كه: من از پدرم پرسيدم چند نفر در روز احد با حضرت رسول ماندند، هر كس دعوى مى كند كه من ماندم؟ پدرم گفت:

دو كس ماندند، على و ابو دجانه (2).

پس معلوم شد كه اتفاق روايت ايشان نيز غلط است، بلكه اكثر ايشان ابو بكر و عمر و عثمان هر سه را از گريختگان مى دانند.

ص: 982


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/293. و نيز رجوع شود به المعيار و الموازنة 89-94.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/293.

فصل: در بيان بعضى از احوال شهدا و مقتولان مشركان

بدان كه اكثر احاديث معتبرۀ عامه و خاصه دلالت مى كند بر اينكه شهداء احد هفتاد نفر بودند (1)؛ و بعضى گفته اند مجموع شهدا هشتاد و يك نفر بودند، و هفتاد و يك نفر از انصار بودند (2)؛ و قول اول اصح است. و اشهر آن است كه مقتولان مشركان بيست و هشت نفر بودند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت به عمرو بن العاص و عقبة بن ابى معيط و ايشان در باغى شراب مى خوردند و غنا مى كردند به شعرى چند كه مشتمل بود بر شماتت بر كشتن شير خدا حمزه سيد الشهدا، حضرت بسيار محزون شد و فرمود: خداوندا! لعنت كن ايشان را و سرنگون در عذاب خود بينداز و بينداز ايشان را در آتش انداختى (4).

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه امر فرمود به كشتن «قرتنا» و «ام ساره» كه دو زن زناكار بودند كه به هجو آن حضرت غنا مى كردند و در جنگ احد مردم را تحريص بر قتل آن

ص: 983


1- . سيرۀ ابن كثير 3/91؛ تفسير عياشى 1/205؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/244.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/51-52.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/54.
4- . تفسير قمى 2/332.

حضرت مى كردند (1).

و بدان كه مشهور آن است كه وحشى قاتل حمزه عليه السّلام مسلمان شد و توبه كرد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توبه اش را قبول كرد و فرمود: به نظر من نيايد (2).

و از اخبار معتبره ظاهر مى شود كه او از جملۀ «مرجون لامر اللّه» است و در قيامت حال او معلوم خواهد شد، چنانكه كلينى و غير او به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير آيۀ وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللّهِ (3)يعنى:

«گروهى ديگر هستند كه تأخير كرده اند ايشان را براى امر خدا» يا عذاب مى كند ايشان را و يا توبۀ ايشان را قبول مى كند، فرمود: اينها گروهى چندند كه مشرك بودند و در حال شرك مانند حمزه و جعفر و اشباه ايشان را از مؤمنان كشتند پس داخل شدند در اسلام و اقرار به يگانگى خدا كردند و ليكن ايمان را به دل خود نشناختند كه از مؤمنان باشند و بهشت از براى ايشان واجب شود و بر انكار خود نماندند كه كافر باشند و جهنم بر ايشان واجب شود، پس ايشان بر اين حالند يا خدا عذابشان مى كند يا توبۀ ايشان را قبول مى كند (4). و حديثى كه مشهور است كه حمزه و كشندۀ او در بهشتند در طريق شيعه به نظر نرسيده است و از احاديث اهل سنت است.

ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: مخيريق يهودى از احبار يهود بود در روز شنبه كه پيغمبر در احد بود گفت: اى گروه يهود! شما مى دانيد كه محمد پيغمبر است و يارى او بر شما لازم است، گفتند: امروز شنبه است و در شنبه متوجه كارى نبايد شد، گفت: شنبه نمى باشد بعد از اسلام، و شمشير خود را برداشت و به خدمت حضرت آمد و شهيد شد؛ حضرت فرمود: مخيريق بهترين يهود است؛ و چون بيرون مى رفت گفت: اگر من كشته

ص: 984


1- . قرب الاسناد 130.
2- . رجوع شود به استيعاب 4/1565 و البداية و النهاية 4/20 و اسد الغابة 5/410.
3- . سورۀ توبه:106.
4- . كافى 2/407؛ تفسير عياشى 2/110 و 111. و همين روايت در تفسير قمى 1/304 از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.

شوم مالهايم همه از محمد باشد، هر چه خواهد، بكند؛ و اكثر اوقاف حضرت در مدينه از مال اوست (1).

و عمرو بن الجموح لنگ بود و چهار پسر داشت كه مانند شيران در همۀ غزوات حضرت حاضر مى شدند، در روز احد خود ارادۀ جهاد كرد و قومش مانع او شده گفتند: تو اعرجى و بر تو حرجى نيست اگر به جهاد نروى و پسرانت همه با آن حضرت رفتند، گفت:

پسرانم به بهشت روند و من نزد شما بنشينم؟ پس روانه شد و گفت: خداوندا! مرا بسوى اهل خود بر مگردان؛ و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! قوم من مرا مانع جهاد مى شدند و من آمده ام كه با اين پاى لنگ بسوى بهشت شتابم، حضرت فرمود: خدا تو را معذور داشته است بر تو جهاد نيست، او قبول نكرد و رفت و شهيد شد. پس زوجه و پسر و برادرش او را بر شترى بار كردند كه بسوى مدينه برگردانند، چون شتر به منتهاى حرّه رسيد خوابيد و چون به جانب احد متوجه مى گردانيدند مى دويد، پس برگشت آن زن به خدمت حضرت و حقيقت را عرض كرد، حضرت فرمود: اين شتر از طرف خدا مأمور است كه چنين كند، آيا در وقت بيرون آمدن چيزى گفت؟ گفتند: بلى وقتى متوجه احد شد رو به قبله آورد و گفت: خداوندا! مرا بسوى اهل خود برمگردان و مرا شهادت روزى كن، حضرت فرمود: به اين سبب نمى رود شتر، اى گروه نصارا! از شما گروهى هستند كه خدا را به هر چيز قسم دهند روا مى كند و عمرو از آنها بود، اى زن! پيوسته ملائكه بر سر برادر تو عبد اللّه بن عمرو بال گسترده بودند از وقتى كه كشته شد تا حال و نظر مى كنند كه در كجا مدفون خواهد شد؛ پس حضرت ايستاد تا ايشان او را به قبر سپردند و فرمود: اى هند! شوهر و برادر و پسر تو رفيقند در بهشت، هند گفت: يا رسول اللّه! دعا كن كه من نيز با ايشان باشم.

و ابن عبد اللّه پدر جابر انصارى بود و پيش از احد در خواب ديد مبشر بن عبد المنذر را كه در بدر شهيد شده بود كه به او گفت: تو در اين ايام به نزد ما خواهى آمد، عبد اللّه به او

ص: 985


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/260؛ مغازى 1/262-263.

گفت: تو در كجا مى باشى؟ گفت: در بهشت مى باشم و به هر جاى بهشت كه مى خواهم مى گردم، عبد اللّه گفت: تو در بدر كشته نشدى؟ گفت: بلى كشته شدم و خدا مرا زنده كرد.

چون عبد اللّه اين خواب را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود: شهيد خواهى شد اى پدر جابر، پس حضرت در روز احد فرمود: عبد اللّه بن عمرو را با عمرو بن الجموح در يك قبر دفن كردند، و چون قبر ايشان در ممرّ سيل واقع بود سيلاب قبر ايشان را برد و بدن ايشان ظاهر شد ديدند كه بر روى عبد اللّه جراحتى بود و دست بر روى جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را از روى جراحت برداشتند خون روان شد، باز دستش را بر روى جراحت گذاشتند و خون بند شد. جابر گفت: بعد از چهل و شش سال از شهادت پدرم او را در قبر ديدم هيچ تغييرى در بدن او نشده بود و گويا در خواب بود و كفنش كه بر رويش كشيده بودند نو بود و علف حرمل كه بر روى پايش ريخته بودند تر و تازه بود و خواست كه بوى خوش بر او بريزد صحابه گفتند: به همان نحو كه هست بگذار و تصرفى در بدن او مكن (1).

و باز ابن ابى الحديد و ديگران روايت كرده اند كه معاويه چشمه اى در احد جارى كرد كه شايد قبرهاى شهدا را برطرف كند و ندا كرد در مدينه كه: هر كه كشته اى دارد در احد حاضر شود، چون اهل مدينه نزد شهدا حاضر شدند و قبرهاى ايشان را شكافتند بدنهاى ايشان تر و تازه بود و كج مى شد اعضاى ايشان به روش اعضاى احياء و بيل به پاى يكى از ايشان خورد و خون روان شد و هر چند قبر ايشان را مى كندند بوى مشك از خاك قبرهايشان ساطع مى شد؛ عبد اللّه بن عمرو و عمرو بن جموح را در يك قبر يافتند، و خارجة بن زيد و سعد بن ربيع را در يك قبر يافتند، و عبد اللّه بن عمرو را از قبر بدر آوردند زيرا كه قنات بر قبر ايشان مى گذشت و خارجه و سعد را بيرون نياوردند.

چون معاويه اين امر منكر را جارى كرد و كسى مانع او نشد، ابو سعيد خدرى گفت: بعد از اين ديگر هيچ منكر را كسى انكار نخواهد كرد (2).

ص: 986


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/261-264؛ مغازى 1/264-267.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/264؛ مغازى 1/267-268.

باب سى و سوم: در بيان غزوۀ حمراء الاسد است

ص: 987

ص: 988

شيخ طبرسى از ابان بن عثمان روايت كرده است و على بن ابراهيم در تفسيرش و نعمانى در تفسيرش از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون قريش برگشتند، از برگشتن پشيمان شدند و با يكديگر مشورت مى كردند كه برگردند و مدينه را غارت كنند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه خبر قريش را براى من بياورد؟ هيچ كس جواب نگفت، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با آن جراحتها كه در بدنش بود گفت: من مى روم يا رسول اللّه، فرمود: برو اگر بر اسبان سوارند و شتران را جنيبت مى كشند پس بدان كه ارادۀ مدينه دارند و بخدا سوگند كه اگر ارادۀ مدينه نمايند ايشان را نفرين خواهم كرد كه بزودى عذاب بر ايشان نازل شود، و اگر بر شتران سوارند و اسبان را جنيبت مى كشند، ارادۀ مكه دارند.

پس حضرت امير عليه السّلام ايشان را تعاقب كرد و خبر آورد كه بر شتران سوار بودند و اسبان را كتل مى كشيدند پس حضرت مراجعت نمود، و چون داخل مدينه شدند جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خدا تو را امر مى كند كه از پى قريش بروى و ايشان را تعاقب كنى و بايد كه با تو بيرون نيايند مگر آنان كه جراحت يافته اند، پس حضرت امر فرمود منادى را ندا كرد كه: اى گروه مهاجران و انصار! هر كه جراحتى دارد بايد كه بيرون آيد و هر كه جراحت ندارد بماند. و مجروحان صحابه ضمادها بر جراحتهاى خود مى گذاشتند و مشغول مداوا بودند، پس حق تعالى فرستاد وَ لا تَهِنُوا فِي اِبْتِغاءِ اَلْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اَللّهِ ما لا يَرْجُونَ (1)يعنى: «سستى مكنيد

ص: 989


1- . سورۀ نساء:104.

و ضعف مورزيد در طلب كافران و كارزار با ايشان، اگر هستيد شما كه زخم خورده ايد و خسته شده ايد پس كافران نيز زخم خورده اند و الم يافته اند، و شما اميد داريد از خدا آنچه ايشان اميد ندارند از ثواب خدا و نصرت دنيا» ، پس صحابه با المها و جراحتها كه داشتند براى تعاقب مشركان از مدينه بيرون رفتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم را برداشت و در پيش روى ايشان مى برد، چون حضرت با صحابه به «حمراء الاسد» رسيدند كه از مدينه هشت ميل دور است و قريش در «روحا» فرود آمدند، عكرمه پسر ابو جهل و حارث بن هشام و عمرو بن عاص و خالد بن وليد گفتند: برمى گرديم و بر مدينه غارت مى بريم زيرا كه بزرگان ايشان را هلاك كرديم و دلير ايشان را كه حمزه بود كشتيم، چرا برگرديم بلكه مى رويم و اموال ايشان را غارت مى كنيم و زنان و دختران ايشان را در بر مى كشيم! پس در اين وقت مردى به ايشان رسيد كه از مدينه به مكه مى رفت از او خبر پرسيدند، گفت: محمد و اصحابش را در حمراء الاسد گذاشتم كه به طلب شما مى آيند در نهايت شدت و سرعت و اينك على بن ابى طالب با مقدمۀ لشكر ايشان مى رسد، ابو سفيان گفت: اين برگشتن ما لجاجت و بغى است و هر گروهى كه بغى كنند رستگارى نمى يابند، اكنون فتحى كرده ايم و اگر برگرديم مغلوب خواهيم شد. پس نعيم بن مسعود اشجعى به ايشان رسيد ابو سفيان از او پرسيد: به كجا مى روى؟ گفت: بسوى مدينه مى روم كه آذوقه براى اهل خود بخرم، ابو سفيان گفت: اگر از راه حمراء الاسد بروى و با محمد و اصحابش ملاقات كنى و ايشان را خبر دهى كه حلفا و موالى ما از قبائل عرب بر سر ما جمع شده اند و ايشان را بترسانى تا برگردند من ده شتر پربار از خرما و مويز به تو مى دهم! نعيم قبول كرد، و چون در روز ديگر در حمراء الاسد رسيد از اصحاب حضرت پرسيد: به كجا مى رويد؟ گفتند: به طلب قريش مى رويم؛ گفت: برگرديد كه هم سوگندان قريش و هر كه به جنگ احد نيامده بود با ايشان جمعيت كرده اند و در همين ساعت طليعۀ لشكر ايشان پيدا مى شود و شما تاب مقاومت ايشان نداريد.

مسلمانان در جواب گفتند: «حسبنا اللّه و نعم الوكيل» ما پروا نداريم، پس جبرئيل

ص: 990

نازل شد و گفت: يا محمد! برگرد كه حق تعالى رعبى از شما در دل قريش افكند و ايشان برگشتند.

پس حضرت به مدينه برگشت در روز جمعه و حق تعالى اين آيات را فرستاد اَلَّذِينَ اِسْتَجابُوا لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ اَلْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اِتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ (1)

«آنان كه استجابت كردند فرمان خدا و رسول را بعد از آنكه رسيده بود به ايشان جراحتها، مر آن كسانى را كه نيكويى كردند از ايشان و پرهيزكارى نمودند اجرى است عظيم» ، اَلَّذِينَ قالَ لَهُمُ اَلنّاسُ إِنَّ اَلنّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ (2)«آنان كه گفتند ايشان را مردمان-يعنى نعيم بن مسعود-كه: بدرستى كه جمع شده اند براى قتال شما مردمان-يعنى ابو سفيان و اصحاب او-پس بترسيد از ايشان، پس زياده گردانيد اين سخن ايمان ايشان را و گفتند: بس است ما را خدا و نيكو وكيلى است خدا براى ما» ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اَللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اِتَّبَعُوا رِضْوانَ اَللّهِ وَ اَللّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ (3)«پس بازگشتند به نعمتى بزرگ از خدا-كه عافيت و امنيت باشد-و فضل بسيار و نرسيد به ايشان بدى و مكروهى و پيروى كردند خشنودى خدا را و خدا صاحب فضل عظيم است» (4).

لهذا در احاديث معتبره روايت شده است كه: هر كه از دشمنى ترسد بگويد: حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ زيرا كه خدا مى فرمايد: چون اين كلمه را گفتند برگشتند به نعمت و فضل خدا و بدى از دشمن به ايشان نرسيد (5).

و شيخ طبرسى از ابان بن عثمان روايت كرده است كه: چون حضرت به جنگ «حمراء

ص: 991


1- . سورۀ آل عمران:172.
2- . سورۀ آل عمران:173.
3- . سورۀ آل عمران:174.
4- . رجوع شود به اعلام الورى 84-86 و مجمع البيان 1/539 و تفسير قمى 1/124-126 و بحار الانوار 20/110 به نقل از تفسير نعمانى.
5- . مواعظ 80؛ خصال 218؛ مجمع البيان 1/541.

الاسد» رفت زن فاسقه اى از بنى حطمه كه او را «عصما» مى گفتند و در مجالس اوس و خزرج مى گرديد و شعرى چند مى خواند و مذمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كرد و مردم را تحريص بر جنگ آن حضرت مى نمود، و در آن وقت از بنى حطمه بغير از يك كس كه او را عمير بن عدى مى گفتند كسى مسلمان نشده بود، چون حضرت برگشت عمير در بامداد آن روز رفت و آن زن را به قتل رسانيد و به خدمت حضرت آمد و گفت: من عصما را كشتم براى آنكه نسبت به تو بد مى گفت، حضرت دست بر كتف او زد و فرمود: اين مردى است كه خدا و رسول را غائبانه يارى مى كند، خون آن زن پايمال است و كسى را در آن منازعه نخواهد بود، عمير گفت: چنانكه حضرت فرمود چون برگشتم پسرانش او را دفن مى كردند و هيچ كس با من در كشتن او سخن نگفت (1).

ابن ابى الحديد و ابن اثير روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ حمراء الاسد مراجعت فرمود در راه معاوية بن مغيرة بن ابى العاص و ابو غرۀ جمحى را گرفتند كه از لشكر كفار مانده بودند، پس ابو غره را فرمود تا گردن زدند چنانكه گذشت، و معاويه بينى حضرت حمزه را با بعضى از اعضاى او بريده بود و راه را گم كرد و صبح به خانۀ عثمان پناه برد، چون عثمان او را ديد گفت: مرا و خود را هلاك كردى، گفت: تو از همه به من نزديكترى در نسب به تو پناه مى برم كه از براى من امان بطلبى، پس عثمان او را در خانه پنهان كرد و آمد كه ببيند از او نزد حضرت چه مذكور مى شود. چون به مجلس حضرت حاضر شد شنيد كه حضرت مى فرمايد: معاويه در مدينه است او را طلب كنيد، پس يكى از صحابه گفت: همانا در خانۀ عثمان است؛ چون به خانۀ عثمان آمدند ام كلثوم دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشان داد كه او را در فلان موضع پنهان كرده است، پس او را بيرون آوردند و به خدمت حضرت آوردند.

چون عثمان ديد كه او را آوردند گفت: بخدا سوگند كه من آمده بودم كه براى او امان بگيرم، او را به من ببخش؛ حضرت فرمود: او را به تو بخشيدم به شرط آنكه بعد از سه روز

ص: 992


1- . اعلام الورى 86 و در آن بجاى «بنى خطمه» ، «بنى حطمه» است.

اگر او را در مدينه يا حوالى مدينه ببينند او را بكشند. پس عثمان بزودى تهيۀ سفر او كرد و شترى از براى او خريد و او را روانه كرد و حضرت متوجه غزوۀ حمراء الاسد شد، و معاويه ماند تا روز سوم كه اخبار حضرت را از براى مشركان ببرد. چون روز چهارم شد حضرت فرمود: معاويه نزديك است به ما و دور نشده است، او را طلب كنيد.

پس زيد بن حارثه و عمار بن ياسر او را طلب كردند و چون راه گم كرده بود او را در حوالى مدينه يافتند و زيد بر او ضربتى زد، عمار گفت: مرا نيز در او حقى هست و تيرى بسوى او انداخت پس او را كشتند، و خبرش را براى حضرت به مدينه آوردند (1).

مؤلف گويد: همين واقعه باعث شد كه عثمان دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شهيد كرد، چنانكه بعد از اين مفصلا مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و سيد ابن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ احد مراجعت نمود هشتاد جراحت به بدن مبارك آن حضرت رسيده بود كه فتيله اى داخل آنها مى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ديدن آن حضرت رفت و با آن حال بر روى نطعى (2)خوابيده بود، چون او را ديد گريست و فرمود: كسى كه در راه خدا اين تعب بكشد بر خدا لازم است كه ثواب جزيل بى نهايت او را كرامت فرمايد، پس حضرت امير عليه السّلام گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه از تو پشت نگردانيدم و نگريختم و ليكن محزونم كه چرا به سعادت شهادت نرسيدم؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ان شاء اللّه بعد از اين به شهادت فائز خواهى گرديد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو سفيان به نزد ما فرستاده است به تهديد و وعيد و گفته است كه وعدۀ ما و شما در حمراء الاسد است، پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه از خدمت تو نمى مانم و سبقت مى گيرم به اين جنگ هر چند بايد كه مردم مرا بر روى دست بگيرند و ببرند. پس حق تعالى اين آيه را در شأن

ص: 993


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/45-47؛ كامل ابن اثير 2/165؛ مغازى 1/308 و 332-334. و در همۀ اين مصادر «ابو عزه» ذكر شده است.
2- . نطع: فرش، بساط.

آن حضرت فرستاد وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اِسْتَكانُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلصّابِرِينَ (1). (2)

ص: 994


1- . سورۀ آل عمران:146.
2- . سعد السعود 112.

باب سى و چهارم: در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين جنگ احد

اشاره

و غزوۀ احزاب واقع شد

و در آن چند فصل است

ص: 995

ص: 996

فصل اول: در بيان غزوۀ رجيع است

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه گروهى از قبيلۀ «عضل» و «ديش» آمدند به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند: يا رسول اللّه! گروهى از قوم خود را با ما بفرست كه قرآن و معالم دين اسلام را تعليم ما نمايند، حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرثد بن ابى مرثد غنوى و خالد بن بكير (1)و عاصم بن ثابت و خبيب بن عدى و زيد بن دثنه و عبد اللّه بن طارق را با ايشان فرستاد و مرثد را بر ايشان امير كرد.

چون به رجيع رسيدند كه آبى بود از قبيلۀ هذيل، گروهى از هذيل كه ايشان را «بنو لحيان» مى گفتند بيرون آمدند و همۀ مسلمانان را كه همراه بودند شهيد كردند، و چون دو پسر سلافه دختر سعد را عاصم بن ثابت در جنگ احد كشته بود آن ملعونه نذر كرده بود كه شراب در كاسۀ سر عاصم بياشامد، چون عاصم را شهيد كردند خواستند كه سرش را به او بفروشند پس به امر الهى زنبور بسيار بر سر او جمع شدند و هر كه نزديك مى آمد مى گزيدند و به اين سبب نتوانستند كه سر او را جدا كنند، گفتند: بگذاريد تا شب درآيد و زنبورها دور شوند پس سر او را جدا كنيم، چون شب شد به امر الهى سيلى آمد و عاصم را برد و اثرى از او نيافتند. و روايت كرده اند كه: عاصم سوگند ياد كرده بود كه هرگز بدنش به بدن كافرى نرسد پس حق تعالى نگذاشت بعد از مردن نيز كافرى او را مس كند (2).

ص: 997


1- . در مناقب ابن شهر آشوب «بكر» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 86؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/246 و در آن فقط صدر مطلب آمده است.

و در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه: خبيب و زيد را اسير كردند و رفقاى ايشان را كشتند و ايشان را به مكه بردند و به كفار قريش فروختند.

و روايت كرده اند كه خبيب را نزد يكى از دختران حارث سپرده بودند، آن زن گفت:

بهتر از خبيب كسى را نديده بودم، روزى پسر كوچك من كه تازه به راه رفتن آمده بود ديدم كه در دامن او نشسته و كارد در دست اوست، من بسيار ترسيدم، خبيب گفت:

مى ترسى كه من او را بكشم، نه و اللّه مكر كار ما نيست. روز ديگر داخل شدم ديدم كه خوشۀ انگورى در دست اوست و مى خورد و پاى او در زنجير بود و حركت نمى توانست كرد و در آن وقت انگور در مكه بهم نمى رسيد، پرسيدم: از كجا آورده اى؟ گفت: خدا به من داده است. و چون او را از حرم بيرون بردند كه بكشند گفت: مرا بگذاريد تا دو ركعت نماز بكنم، و چون نماز كرد دست به دعا برداشت و قريش را نفرين كرد و شعرى چند خواند مشعر به رضا و خوشنودى از كشته شدن در راه خدا، و چون او را زنده بر دار كشيدند گفت: خداوندا! كسى بر دور من نيست كه سلام مرا به رسول تو برساند، خداوندا! تو سلام مرا به او برسان. پس ابو عقبة بن حارث او را شهيد كرد (1).

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبير و مقداد را فرستاد كه او را از دار فرود آوردند، چون به مكه رسيدند چهل نفر از مشركان بر دور دار او خوابيده بودند و پاسبانى او مى كردند و مست شده به خواب رفته بودند، ايشان او را از دار فرود آوردند و بدنش خشك نشده بود و دست بر جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را حركت دادند خون روان شد رنگش رنگ خون بود و بويش بوى مشك، چون كفار قريش خبر شدند و ايشان را تعاقب كردند ايشان خبيب را بر زمين گذاشتند كه با آنها جنگ كنند، به اعجاز حضرت زمين او را فرو برد و زبير و مقداد برگشتند (2).

ص: 998


1- . استيعاب 2/440؛ دلائل النبوة 3/324؛ المنتظم 3/202.
2- . بحار الانوار 20/154 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به سيرۀ احمد بن زينى دحلان 2/83.

فصل دوم: در بيان غزوۀ معونه است

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابو براء عامر بن مالك كه بزرگ بنى عامر بن صعصعه بود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در مدينه و هديه اى براى حضرت آورد.

حضرت ابا كرد از قبول كردن هديۀ او و فرمود: من هديۀ مشرك را قبول نمى كنم، مسلمان شو تا هديه ات را بپذيرم.

او مسلمان نشد اما امتناع بسيار هم نكرد و گفت: يا محمد! اين امرى كه تو ما را به آن دعوت مى كنى نيك است، اگر بعضى از اصحاب خود را بفرستى بسوى اهل نجد كه ايشان را دعوت نمايند به اسلام اميدوارم كه اجابت تو بكنند.

آن حضرت فرمود: مى ترسم كه اهل نجد ايشان را بكشند.

ابو براء گفت: ايشان در امان منند و هيچ كس نمى تواند به ايشان ضررى برساند.

پس حضرت منذر بن عمرو را با هفتاد نفر-و به روايتى: با چهل نفر؛ و به روايت ديگر: كمتر-كه همه از نيكان صحابه بودند با او همراه كرد در ماه صفر سال چهارم هجرت (چهار ماه بعد از جنگ احد) و رفتند تا سر چاه معونه، چون فرود آمدند حزام بن ملحان نامۀ حضرت را برداشت و نزد عامر بن طفيل برد، عامر نامۀ حضرت را نگرفت پس حزام به آواز بلند گفت: اى اهل بئر معونه! من فرستادۀ رسول خدايم بسوى شما و شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد سيد انبياء، پس ايمان آوريد به خدا

ص: 999

و رسول خدا.

چون ندا را تمام كرد ملعونى از خيمه اش بيرون آمد و نيزه اى بر پهلوى حزام زد كه از جانب ديگرش بيرون آمد، پس حزام گفت: اللّه اكبر كه فايز شدم به سعادت ابدى بحق پروردگار كعبه. پس عامر بن طفيل صدا زد بنو عامر را كه: بكشيد مسلمانان را، ايشان قبول نكردند و گفتند: ما امان ابو براء را نمى شكنيم، پس چند قبيله را از عصيه و رعلا و ذكوان طلب كردند به مدد خود تا مسلمانان را در ميان گرفتند. پس مسلمانان شمشير كشيدند و با ايشان قتال كردند تا همه كشته شدند بغير از كعب بن زيد كه او جراحت بسيار يافته بود و در ميان كشتگان افتاده بود، به گمان آنكه مرده است او را گذاشتند و او نجات يافت و در جنگ خندق شهيد شد.

و عمرو بن اميۀ ضمرى و مردى از انصار از جملۀ مسلمانان به اشتراك مسلمانان به صحرا رفته بودند و خبرى از واقعۀ ايشان نداشتند، چون برگشتند و شهدا را در ميان خاك و خون ديدند انصارى به عمرو گفت: چه اراده دارى؟ گفت: به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى روم، انصارى گفت: من از جائى كه مذر بن عمرو شهيد شده باشد به جاى ديگر نمى روم، پس شمشير كشيد و جهاد كرد تا كشته شد و عمرو را كافران اسير كردند و چون دانستند كه از قبيلۀ مضر است عامر او را نكشت و گفت: بر مادرم بندۀ آزادكردنى بود، اين را به عوض آن آزاد مى كنم.

چون عمرو به خدمت حضرت آمد واقعه را نقل كرد، حضرت گريست و بسيار محزون شد و فرمود: اين را ابو براء كرد و من از اين قضيه مى ترسيدم؛ و حسان بن ثابت و كعب بن مالك اشعارى در مذمت ابو براء و نقض پيمان او گفتند، و چون اين خبرها به ابو براء رسيد گويند از غصه هلاك شد، و ربيعه پسر ابو براء به تدارك نقض عهد پدرش نيزه اى بر عامر زد و عامر از اسب گرديد و به آن نمرد، و حضرت او را نفرين كرد و غدۀ طاعونى برآورد و به جهنم واصل شد، چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

ص: 1000

و موافق بعضى از روايات آيۀ وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ أَمْواتاً (1)در بيان حال شهداء بئر معونه نازل شد. و روايت كرده اند: آيه اى ديگر نازل شد و داخل قرآن نكردند و آن اين است: «بلّغوا عنّا قومنا بانّا لقينا ربّنا فرضي عنّا و رضينا عنه» يعنى:

برسانيد از جانب ما قوم ما را به آنكه ملاقات كرديم پروردگار خود را پس راضى شد از ما و ما راضى شديم از او (2).

ص: 1001


1- . سورۀ آل عمران:169.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 1/535 و مناقب ابن شهر آشوب 1/247 و مغازى 1/346 و كامل ابن اثير 2/171.

فصل سوم: در بيان غزوۀ بنى نضير است

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد مصالحه كردند بنو نضير كه عمدۀ طوايف مدينه بودند با آن حضرت كه مقاتله نكنند با مسلمانان و اعانت كسى بر ايشان نكنند، و حضرت به اين شرط ايشان را امان داد، پس چون جنگ بدر واقع شد و حضرت بر مشركان غالب آمد گفتند: بخدا سوگند كه آن پيغمبرى است كه نعتش را در تورات يافته ايم كه علم او هرگز برنمى گردد، و چون جنگ احد نزديك شد و مسلمانان گريختند به شك افتادند و عهد را شكستند و كعب بن الاشرف با چهل سوار از يهودان به مكه رفت و قسم خورد و با ايشان هم سوگند شد كه اتفاق كنند بر دفع آن حضرت، پس ابو سفيان با چهل نفر از قريش و كعب با چهل نفر از يهود در پيش كعبه حاضر شدند و با يكديگر پيمان بستند و كعب با اصحاب خود بسوى مدينه برگشت.

پس جبرئيل نازل شد و اين خبر را به حضرت رسانيد و امر نمود حضرت را كه كعب بن الاشرف را به قتل رساند، پس حضرت محمد بن مسلمه را فرستاد كه او را به قتل رسانيد چنانكه سابقا مذكور شد.

و اول منازعۀ بنى نضير با آن حضرت به روايت على بن ابراهيم آن بود كه در مدينه دو گروه از يهود بودند از اولاد هارون: يكى بنو نضير، و ديگرى بنو قريظه؛ و قريظه هفتصد نفر بودند و نضير هزار نفر؛ و نضير مالشان فراوانتر و حالشان نيكوتر از قريظه بود؛ و نضير

ص: 1002

همسوگندان عبد اللّه بن ابىّ بودند. و چون ميان قريظه و نضير كسى كشته مى شد اگر كشته از نضير بود به قريظه مى گفتند: ما راضى نمى شويم كه به عوض يك كس ما يك نفر از شما كشته شود، و در اين باب منازعۀ بسيار كردند تا بر اين اتفاق كردند و نامه اى نوشتند كه اگر مردى از نضير مردى از قريظه را بكشد، او را واژگون بر خر سوار كنند و رويش را سياه كنند و نصف ديه بدهد؛ و اگر مردى از قريظه مردى از نضير را بكشد ديۀ تمام از او بگيرند و او را به عوض بكشند.

و چون حضرت به مدينه هجرت فرمود و اوس و خزرج به اسلام شرف يافتند، امر يهود ضعيف شد پس مردى از قريظه مردى از نضير را كشت، نضير فرستادند به نزد قريظه كه ديۀ كشتۀ ما را با كشندۀ او بفرستيد كه او را بكشيم؛ قريظه گفتند: اين موافق حكم تورات نيست و شما به جبر اين را قرار كرديد و ما به اين راضى نمى شويم، يا ديه مى دهيم يا قاتل را، و اگر راضى نيستيد محمد را در ميان خود حكم مى كنيم.

پس بنى نضير به نزد عبد اللّه بن ابىّ رفته و گفتند: برو و با محمد سخن بگو كه عهد ما را بهم نزند.

عبد اللّه گفت: شما كسى بفرستيد كه بشنود سخن من و آن حضرت را، اگر موافق خواهش شما حكم كند راضى شويد و الاّ راضى مشويد. پس كسى همراه او كردند و به خدمت حضرت فرستادند، چون عبد اللّه به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد گفت: اين دو گروه قريظه و بنى نضير نامه اى نوشته اند در ميان خود و عهد محكمى بسته اند و اكنون قريظه مى خواهند پيمان را بشكنند و راضى به حكم تو شده اند، تو نامه و شرط ايشان را بر هم مزن كه نضير قوت و شوكت و سلاح دارند و مى ترسم فتنه اى برپا شود كه چاره اى نتوان كرد.

حضرت از سخن تهديدآميز او آزرده شد و جواب نگفت تا جبرئيل اين آيات را آورد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ اَلَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي اَلْكُفْرِ مِنَ اَلَّذِينَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ «اى رسول بزرگوار! تو را اندوهناك نگرداند كردار و گفتار آن كسانى كه مى شتابند در كفر از آنان كه گفته اند ايمان آورده ايم به دهانهاى خود و ايمان نياورده است

ص: 1003

دلهاى ايشان-يعنى عبد اللّه بن ابىّ كه منافق بود-» ، وَ مِنَ اَلَّذِينَ هادُوا سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ «و بعضى از آنها كه دين يهود دارند شنوندگانند قول تو را براى آنكه دروغ گويند بر تو-يا شنوندگانند دروغ ابن ابىّ را-شنوندگانند براى گروهى كه نيامده اند به مجلس تو-يعنى آن مردى كه از جانب بنى نضير با ابن ابىّ آمده بود-» ، يُحَرِّفُونَ اَلْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا (1)«تغيير مى دهند كلمات را از مواضعى كه خدا در آنها قرار داده است، مى گويند: اگر دهند شما را آنچه شما مى خواهيد پس قبول كنيد و اگر نگويند به شما آنچه مى خواهيد پس حذر كنيد از قبول آن» و اين اشاره است به گفتۀ ابن ابىّ كه به نضير گفت، تا آخر آيات كه حق تعالى در اين واقعه فرستاد.

و حضرت حكم نضير را كه بر خلاف تورات بود باطل كرد و براى قريظه حكم فرمود.

و سبب ديگر براى نقض امان نضير آن شد كه چون عمرو بن اميه از بئر معونه برگشت در راه به دو كافر رسيد از بنى عامر كه در امان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عمرو بر امان ايشان مطلع نبود پس صبر كرد تا ايشان به خواب رفتند و هر دو را به قتل رسانيد، چون به مدينه آمد و خبر كشتن ايشان را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بد كارى كرده اى دو كس كه در امان ما بودند كشته اى؛ و حضرت خواست ديۀ ايشان را بدهد پس به جانب قلاع بنى قريظه رفت با جمعى از صحابه كه از ايشان قرضى بگيرد براى اداى ديۀ آن دو مرد (2).

و به روايت على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و بعضى از مفسران: به نزد كعب بن الاشرف رفت و هنوز او كشته نشده بود، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديد گفت: خوش آمدى، و تكريم بسيار كرد و به بهانۀ طعام آوردن برخاست و در خاطرش داشت كه تدبيرى در قتل آن جناب بكند (3).

ص: 1004


1- . سورۀ مائده:41.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/257 و تفسير قمى 1/168-170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/248.
3- . تفسير قمى 2/359؛ اعلام الورى 88.

و به روايت ديگر: نزد حى بن اخطب و جمعى از اشراف بنى نضير رفت و از ايشان قرض طلبيد، ايشان به ظاهر قبول كردند و آن جناب را در زير ديوارى نشانيدند و بيرون آمدند، حى بن اخطب گفت: بايد يكى برود و سنگى از بام خانه بر سر او بيندازد و او را هلاك كند، پس عمرو بن جحاش گفت: من اين كار مى كنم؛ سلام بن مشكم گفت: مكنيد اين كار را كه خدا او را مطلع مى گرداند بر عزم شما. پس در اينجا جبرئيل نازل شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر عزم ايشان مطلع ساخت، حضرت برخاست و بيرون آمد و متوجه مدينه شد (1).

پس عبد اللّه بن صوريا به ايشان گفت: البته حق تعالى او را بر مكر شما مطلع ساخته است و اول كسى كه از رسول خدا بسوى شما خواهد آمد حكم اخراج شما را از اين ديار خواهد آورد پس اطاعت نمائيد مرا در يكى از دو خصلت: اول آنكه مسلمان شويد و ايمن گرديد بر خانه ها و مالهاى خود، يا وقتى كه حكم كند كه بيرون رويد بى تأمل بيرون رويد؛ و اول بهتر است براى شما. گفتند: هرگز ما اول را اختيار نكنيم (2).

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محمد بن مسلمه را فرستاد كه: برو به نزد بنى نظير و ايشان را بگو كه خدا مرا خبر داد كه شما در باب من چه قصد كرديد پس يا از شهر ما بيرون رويد يا مهياى جنگ باشيد، و سه روز شما را مهلت دادم. ايشان در اول گفتند: ما بيرون مى رويم، پس عبد اللّه بن ابىّ فرستاد بسوى ايشان كه: بيرون مرويد و بايستيد و با محمد جنگ كنيد و من با قوم خود و حلفاى خود شما را يارى مى كنيم، و بنو قريظه و حلفاى ايشان از غطفان شما را يارى مى كنند، و اگر بيرون مى رويد با شما بيرون مى رويم و اگر قتال مى كنيد با شما قتال مى كنيم.

پس عزم كردند بر ماندن و قلعه هاى خود را تعمير كردند و مهياى جنگ شدند و به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستادند كه: ما بيرون نمى رويم هر چه خواهى بكن، پس حضرت

ص: 1005


1- . مغازى 1/364.
2- . اعلام الورى 88-89.

برخاست و «اللّه اكبر» گفت و اصحاب حضرت «اللّه اكبر» گفتند، و امير المؤمنين عليه السّلام را امر فرمود كه علم را بردارد و متوجه قلاع بنو نضير شود.

پس على عليه السّلام علم را روانۀ آن صوب نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عقب رفت تا ايشان را محاصره كردند و عبد اللّه بن ابىّ و بنو قريظه با ايشان موافقت نكردند (1)، و حضرت ايشان را پانزده روز (2)يا بيست و يك روز محاصره نمود (3).

و شيخ مفيد و ابن شهر آشوب روايت كرده اند: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بنو نضير شد فرمود كه خيمه اش را در اقصاى قبيلۀ بنى حطمه زدند، چون شب شد مردى از بنو نضير تيرى به جانب خيمۀ آن حضرت انداخت، پس حضرت فرمود خيمه را كندند و در دامن كوه زدند و مهاجران و انصار دور خيمۀ حضرت را فرو گرفتند، و چون شب تار حيدر كرار ناپيدا شد مردم گفتند: يا رسول اللّه! ما على را نمى بينيم! فرمود: مشغول كارى است كه موجب صلاح امور شماست؛ بعد از اندك وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سر آن يهودى را كه تير به جانب خيمۀ حضرت انداخته بود و او را «عزورا» مى گفتند آورد و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهاد، حضرت پرسيد: چگونه او را كشتى؟ گفت: دانستم كه اين ملعون خبيث بسى جرى و شجاع است كه چنين حركتى كرد دانستم كه در شب بيرون خواهد آمد كه مثل آن كارى بكند لهذا رفتم در كمين او نشستم، چون شب تار شد ديدم كه از قلعه بيرون آمد با نه نفر و شمشير برهنه در دست داشت پس بر او حمله آوردم و او را به قتل رسانيدم و يارانش گريختند و پر دور نشده اند اكنون مى روم كه آنها را نيز به قتل رسانم. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده نفر از صحابه را با او همراه كرد كه ابو دجانه و سهل بن حنيف از جملۀ ايشان بودند و به آنها رسيدند پيش از آنكه داخل قلعه شوند و همه را كشته و سرهاى ايشان را به خدمت پيغمبر آوردند و فرمود آن سرها را در بعض چاههاى بنى حطمه انداختند، و اين سبب فتح قلاع بنى نظير شد.

ص: 1006


1- . تفسير قمى 2/359.
2- . تاريخ طبرى 2/85؛ سيرۀ ابن كثير 3/146.
3- . تفسير بغوى 4/314.

و ايشان روايت كرده اند كه كعب بن الاشرف نيز در اين شب كشته شد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت متوجه خراب كردن خانه هاى ايشان شد و ايشان نيز چون قطع اميد از خانه هاى خود كردند خانه هاى نيكوى خود را به دست خود خراب مى كردند، پس حضرت فرمود درختهاى خرماى ايشان را قطع كنند تا مورث قطع طمع ايشان شود؛ ايشان گفتند: يا محمد! خدا تو را امر به فساد نكرده است چرا درختها را مى برى اگر از توست بردار، و اگر از ماست قطع مكن؛ و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد امان طلبيدند و گفتند: يا محمد! مالهاى ما را به ما بده تا از ديار تو بيرون رويم. حضرت فرمود: همۀ مالهاى شما را نمى دهم، آنچه شتران شما بردارد به شما مى دهم؛ پس قبول نكردند و باز چند روز ديگر ماندند و بعد از آن راضى شدند. حضرت فرمود: چون در اول راضى نشديد اكنون به شرطى شما را امان مى دهم كه اموال خود را هيچ بيرون نبريد و هر كس چيزى با خود برداشته باشد او را بكشم، پس به اين شرط راضى شدند و بيرون آمدند (2).

شيخ طبرسى روايت كرده است: به هر سه نفر ايشان حضرت يك شتر داد و يك مشك (3)؛ و بعضى گفته اند كه حضرت ايشان را رخصت داد كه بغير از اسلحۀ جنگ هر چه توانند بر شتران خود بار كنند؛ و گفته اند كه بر ششصد شتر بار كردند؛ و از اسلحۀ ايشان پنجاه زره و پنجاه خود و سيصد و چهل شمشير به حضرت رسيد، و چون اموال ايشان را بى جنگ گرفته بودند همه مخصوص پيغمبر بود (4)و ليكن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقولات را در ميان مهاجران قسمت كرد و خانه ها و مزارع و چشمه ها را به امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت كه آن جناب وقف اولاد فاطمه عليها السّلام كرد.

پس جمعى از يهودان بنى نضير بسوى فدك و وادى القرى رفتند و بعضى به جانب

ص: 1007


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/92؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/248 با اختصار.
2- . تفسير قمى 2/359.
3- . مجمع البيان 5/257؛ تاريخ طبرى 2/85؛ تفسير بغوى 4/314.
4- . بحار الانوار 20/165-166 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

اذرعات شام رفتند، و به روايت بعضى: به خيبر رفتند (1).

پس حق تعالى در سورۀ حشر اين آيات را فرستاد در بيان قصۀ ايشان هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ اَلْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اَللّهِ «اوست خداوندى كه بيرون كرد آنان را كه كافر بودند از اهل تورات-يعنى بنى نضير-از سراها و منزلهاى ايشان در اول راندن ايشان از جزيرۀ عرب، شما-اى گروه مؤمنان-گمان نداشتيد كه بيرون روند ايشان و گمان بردند ايشان كه منع كننده است ايشان را حصارهاى محكم ايشان از فرود آمدن عذاب خدا بر ايشان» ، فَأَتاهُمُ اَللّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي اَلْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي اَلْأَبْصارِ (2)«پس بيامد ايشان را عذاب خدا از آنجا كه گمان نداشتند و انداخت در دلهاى ايشان ترس و بيم را در حالتى كه خراب مى كردند خانه هاى خود را به دستهاى خود و به دستهاى مؤمنان، پس عبرت گيريد اى صاحبان ديده ها يا بصيرت ها» .

وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اَللّهُ عَلَيْهِمُ اَلْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي اَلدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَذابُ اَلنّارِ (3) «اگر نه آن بود كه خدا نوشته بود بر ايشان بيرون رفتن و آواره شدن از خانه ها را هرآينه عذاب مى كرد ايشان را در دنيا به كشتن و اسير كردن، و براى ايشان مهياست در آخرت عذاب جهنم» ، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اَللّهَ فَإِنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)«اين عذابها ايشان را به سبب آن است كه دشمنى و مخالفت كردند با خدا و رسول او، و هر كه دشمنى و منازعه كند با خدا پس بدرستى كه خدا صاحب عقاب شديد است» ، ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اَللّهِ وَ لِيُخْزِيَ اَلْفاسِقِينَ (5)«آنچه

ص: 1008


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/359 و مجمع البيان 5/257.
2- . سورۀ حشر:2.
3- . سورۀ حشر:3.
4- . سورۀ حشر:4.
5- . سورۀ حشر:5.

بريديد از درختان خرما يا گذاشتيد ايستاده بر اصلهاى خود پس به امر خدا بود براى آنكه خوار گرداند فاسقان يهود را» .

على بن ابراهيم گفته است كه: اين جواب عتابى بود كه يهودان در باب بريدن درختها به مسلمانان كردند.

پس حق تعالى در باب عبد اللّه بن ابىّ و اصحابش فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (1)«آيا نمى بينى بسوى آنان كه نفاق مى ورزند و مى گويند مر برادران خود را كه كافر شدند از اهل تورات كه: اگر بيرون كرده شويد شما از ديار خويش هرآينه بيرون آئيم با شما از روى دوستى و فرمان نبريم در آزار شما احدى را هرگز و اگر كارزار كنند با شما هرآينه يارى كنيم شما را و خدا گواهى مى دهد كه ايشان دروغگويانند» ، لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اَلْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (2)«اگر بيرون كرده شوند يهودان از مدينه منافقان بيرون نمى روند با ايشان، و اگر كارزار كنند با يهودان منافقان يارى نمى كنند ايشان را و اگر يارى كنند ايشان را هرآينه پشتها بگردانند و بگريزند يارى كرده نمى شوند» ، لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اَللّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ.

لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (3) «البته شما مؤمنان سخت تريد از جهت ترس در سينه هاى ايشان از خدا، اين به سبب آن است كه ايشان گروهى اند كه نمى دانند عظمت خدا را، كارزار نمى كنند با شما همۀ ايشان مگر در شهرهاى استوار كرده به خندق و برج و بارو يا از پس ديوارها، شدت و كارزار ايشان در ميان خود سخت است و ليكن خدا ايشان را از شما ترسانيده است، تو پندارى يهودان و منافقان را كه مجتمع و متفقند

ص: 1009


1- . سورۀ حشر:11.
2- . سورۀ حشر:12.
3- . سورۀ حشر:13-14.

و حال آنكه دلهاى ايشان پراكنده است، اينها به سبب آن است كه ايشان گروهى چندند كه تعقل نمى كنند يا صاحب عقل نيستند» .

كَمَثَلِ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (1) «مانند آنان كه بودند پيش از ايشان به نزديكى چشيدند بدى عاقبت كار خود را و ايشان راست عذابى دردآورنده» . على بن ابراهيم گفته است: مراد از آنها بنى قينقاع اند كه بزودى به غضب خدا و رسول گرفتار شده بودند، و گفته است كه: پس حق تعالى مثلى زد براى عبد اللّه بن ابىّ و بنى نضير و فرمود كَمَثَلِ اَلشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ رَبَّ اَلْعالَمِينَ (2)يعنى: «مثل ايشان مانند مثل شيطان است كه گفت انسان را: كافر شو، پس چون كافر شد گفت: من بيزارم از شما بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است» .

پس على بن ابراهيم در تتمۀ اين قصه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و خواست كه غنيمتهاى بنو نضير را در ميان صحابه قسمت كند هر چند مال آن حضرت بود انصار را ميان دو چيز مخيّر فرمود، زيرا كه وقتى كه حضرت به مدينه آمد مقرر فرمود كه انصار و مهاجران را در خانه و اموال خود شريك كنند و ايشان را در خانه هاى خود جا دهند و خرج ايشان را متحمل شوند، در اين وقت حضرت فرمود: اگر مى خواهيد اين غنيمت را مخصوص مهاجران گردانم و ايشان را از خانه هاى شما بيرون مى كنم كه به خرج خود باشند و با شما كارى نداشته باشند و اگر خواهيد ميان همه قسمت مى كنم كه باز در خانه هاى شما باشند و شما متحمل مؤونۀ ايشان باشيد؛ گفتند: مى خواهيم ميان ايشان قسمت كنى. حضرت غنيمت را ميان مهاجران قسمت كرد و ايشان را از خانه هاى انصار بيرون كرد و به احدى از انصار چيزى نداد مگر سهل بن حنيف و ابو دجانه كه ايشان اظهار پريشانى كردند و به اين سبب

ص: 1010


1- . سورۀ حشر:15.
2- . سورۀ حشر:16.

به ايشان بهره اى داد (1).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه انصار گفتند: غنيمت را به ايشان مى گذاريم و باز از مال و خانه هاى خود به ايشان بهره مى دهيم، پس حق تعالى در مدح ايشان فرستاد وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ (2)يعنى: «اختيار مى كنند مهاجران را بر نفسهاى خود و هر چند ايشان را احتياج هست به آنچه ايثار مى كنند» (3).

ص: 1011


1- . تفسير قمى 2/360، و در آن روايت نام حضرت صادق عليه السّلام ذكر نشده است.
2- . سورۀ حشر:9.
3- . مجمع البيان 5/260.

فصل چهارم: در بيان غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ عسفان است

شيخ طبرسى در تفسير قول حق تعالى وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ (1)كه در نماز خوف نازل شده گفته است كه: اين آيه وقتى نازل شد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عسفان بود و مشركان در ضجنان، پس حضرت نماز عصر را به عنوان نماز خوف كرد؛ و گفته اند كه: اسلام ظاهرى خالد بن وليد به اين سبب شد (2).

و از تفسير ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به جنگ قبيلۀ محارب و بنى انمار رفت و حق تعالى ايشان را گريزاند و اموال و فرزندان خود را ضبط كردند، حضرت با لشكر خود فرود آمدند و چون كسى از دشمن پيدا نبود اسلحۀ خود را كندند و حضرت به قضاى حاجت بيرون رفت بى سلاح و ميان حضرت و اصحابش واديى فاصله بود، پس پيش از آنكه از حاجت خود فارغ شود سيلى آمد و وادى را پر كرد و باران مى باريد، چون حضرت فارغ شد در زير درخت خارى نشست، پس غورث بن حارث محاربى و قوم او از بالاى كوه پيغمبر را ديدند كه تنها نشسته است و اصحابش به او گفتند: اينك محمد از اصحابش جدا مانده است او را درياب، غورث گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم، و شمشير خود را برداشت و از كوه به زير آمد و حضرت وقتى مطلع شد

ص: 1012


1- . سورۀ نساء:102.
2- . مجمع البيان 2/103.

كه او با شمشير برهنه بر بالاى سرش ايستاده بود گفت: يا محمد! اكنون كى تو را از من محافظت مى كند؟ فرمود: خدا، پس ناگاه بر رو در افتاد و شمشيرش از دستش رها شد، آن جناب شمشير او را برداشت و فرمود: اى غورث! الحال كى تو را از من نجات مى دهد؟ گفت: هيچ كس! فرمود: شهادت به يگانگى خدا و پيغمبرى من مى دهى؟ گفت:

نه و ليكن عهد مى كنم كه هرگز با تو جنگ نكنم و اعانت دشمن تو نكنم، پس حضرت شمشير را به دست او داد و او گفت: تو از من نيكوتر بودى، حضرت فرمود: من سزاوارترم به كرم كردن از تو.

چون غورث به نزد اصحاب خود رفت گفتند: تو بر بالاى سرش ايستادى چرا شمشير را نزدى؟ گفت: چون خواستم شمشير را فرود آورم كسى بر پشت من زد كه افتادم و ندانستم كى بود. پس سيل بزودى فرو نشست و آن حضرت به اصحاب خود ملحق شد (1).

و كلينى اين قصه را به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در جنگ ذات الرقاع واقع شد (2).

و در اعلام الورى روايت كرده است كه: حضرت بعد از غزوۀ بنى نضير متوجه غزوۀ بنى لحيان شد و در آن غزوه در عسفان نماز خوف كرد به امر الهى و بعد از آن به جنگ ذات الرقاع رفت (3).

و ساير مورخان گفته اند كه: حضرت براى تدارك قتل شهداى معونه متوجه بنى لحيان شد و چون ايشان گريخته بودند متوجه عسفان شد براى تخويف اهل مكه و برگشت (4)؛ و گفته اند كه: حضرت بر سر بنى محارب و بنى ثعلبه رفت از قبيلۀ غطفان و آن جنگ ذات الرقاع بود، و جنگ رو نداد و مسلمانان زنى از ايشان را اسير كردند كه شوهرش غايب

ص: 1013


1- . مجمع البيان 2/103.
2- . كافى 8/127.
3- . اعلام الورى 89.
4- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/105 و دلائل النبوة 3/364 و كامل ابن اثير 2/188.

بود، چون شوهرش حاضر شد از پى لشكر حضرت آمد، و چون حضرت فرود آمد و فرمود: كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يكى از مهاجران و يكى از انصار گفتند: ما حراست مى كنيم، و در دهان دره ايستادند، مهاجر خوابيد و انصارى را گفت: تو اول شب حراست بكن و من در آخر شب، پس انصارى به نماز ايستاد و چون شوهر آن زن آمد و ديد كه شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت و تير بر بدن انصارى نشست، انصارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد، پس تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدن خود و نماز را قطع نكرد و تير سوم را كشيد و انداخت و به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است، چون شوهر آن زن ديد كه ايشان مطلع شدند گريخت، و چون مهاجر حال انصارى را ديد گفت: سبحان اللّه چرا در تير اول مرا بيدار نكردى؟ ! گفت: سوره مى خواندم و نخواستم كه آن سوره را قطع كنم و چون تيرها پياپى شد به ركوع رفتم و نماز را تمام كردم و تو را بيدار كردم و بخدا سوگند اگر نه خوف آن داشتم كه مخالفت حضرت كرده باشم و در پاسبانى تقصير كرده باشم هرآينه جانم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم (1)!

چنين بوده اند عابدان پيشتر *** منم عابد اكنون كه خاكم بسر

ص: 1014


1- . سيرۀ ابن هشام 3/203 و 208؛ كامل ابن اثير 2/174-175؛ البداية و النهاية 4/84 و 87.

فصل پنجم: در بيان غزوۀ بدر صغرى است و ساير وقايع تا غزوۀ خندق

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند: چون ابو سفيان در جنگ احد وعده كرد با مسلمين كه سال ديگر در بدر حاضر شويد براى جنگ و حضرت فرمود كه: جواب او بگوئيد بلى ان شاء اللّه، و در ماه ذى القعده عرب را در بدر بازارى بود كه در آنجا جمع مى شدند و خريدوفروش مى كردند؛ چون هنگام وعده شد حضرت صحابه را فرمود:

مهياى قتال شويد، ايشان تثاقل ورزيدند و اظهار كراهت نمودند، و ابو سفيان نيز از گفتۀ خود پشيمان شد و سهيل بن عمرو را به مدينه فرستاد كه اصحاب حضرت را خبر دهد از تهيه و وفور لشكر و اسلحۀ قريش شايد باعث تقاعد ايشان شود، پس حق تعالى فرستاد فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَسَى اَللّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اَللّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً (1)يعنى: «پس قتال كن در راه خدا، تكليف كرده نشده اى مگر نفس خود را، و ترغيب و تحريص نما مؤمنان را بر قتال شايد خدا بازدارد بأس و ضرر آنان كه كافر شدند و خدا بأس و ضررش سخت تر است و عقوبتش شديدتر است» .

چون آيه نازل شد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بيرون رفتن شد و فرمود: بخدا سوگند مى روم هر چند تنها باشم و هيچ كس با من نيايد، و عبد اللّه بن رواحه را در مدينه گذاشت و علم را

ص: 1015


1- . سورۀ نساء:84.

به امير المؤمنين عليه السّلام داد و متوجه بدر شد با هفتاد سوار-و بعضى گفته اند با هزار و پانصد نفر-و ده اسب همراه داشتند و متاعهاى بسيار براى تجارت برداشتند، و شب اول ماه ذى القعده سال چهارم هجرت وارد بدر شدند و هشت روز در بدر ماندند و متاعهاى خود را يك درهم به دو درهم فروختند و از جرأت مسلمانان رعبى در دل كافران افتاد؛ ابو سفيان ملعون با دو هزار نفر از مكه بيرون آمد و پنجاه اسب همراه داشتند تا به مر الظهران رسيدند و در آنجا پشيمان شد از بيرون آمدن و گفت: امسال خشكسال است و علف و گياه كم است و سالى مى بايد رفت كه آب و گياه براى چهار پايان ما فراوان باشد.

پس صفوان بن اميه ابو سفيان را ملامت كرد كه: من گفتم وعدۀ جنگ مكن با ايشان، الحال كه خلف وعده از ما شد باعث جرأت ايشان خواهد شد، پس برگشتند و مشغول تهيۀ جنگ خندق شدند (1).

و بعضى گفته اند: آيۀ حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ (2)كه در غزوۀ حمراء الاسد مذكور شد در اين جنگ نازل شد (3).

و از جملۀ وقايع سال چهارم هجرت، قصۀ بنى ابيرق بود، چنانكه على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: سه برادر بودند از انصار از بنى ابيرق (بشر و بشير و مبشر) كه منافق بودند و هجو مى كردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صحابه را و از زبان كافران شهرت مى دادند، و ايشان سوراخ كردند خانۀ عم قتادة بن نعمان را كه از مجاهدان بدر بود و طعامى كه براى عيال خود تهيه كرده بود و شمشير و زره او را دزديدند؛ قتاده اين واقعه را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كرد و گفت: بنو ابيرق چنين خيانتى بر عم من كرده اند، چون بنى ابيرق اين را شنيدند گفتند: اين كار لبيد بن جهل است؛ چون لبيد اين را شنيد شمشير كشيد و به خانۀ بنى ابيرق آمد و گفت: شما مرا نسبت مى دهيد به دزدى و خود سزاوارتريد به آن و شمائيد كه هجو مى كنيد رسول خدا را و به قريش نسبت مى دهيد؟

ص: 1016


1- . رجوع شود به مجمع البيان 2/83 و مغازى 1/384 و طبقات ابن سعد 2/45.
2- . سورۀ آل عمران:173.
3- . تفسير الوسيط 1/522-523؛ تفسير غرائب القرآن 2/310.

و اللّه كه شمشير خود را بر شما مى خوابانم.

پس ايشان لبيد را به مدارا روانه كردند و رفتند به نزد اسيد بن عروه كه از قبيلۀ ايشان بود و بليغ و زبان آور بود و او را به خدمت حضرت فرستادند كه در اين باب سخن بگويد، او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! قتاده خانه آبادۀ ما را كه صاحب حسب و نسب و عزت و شرفند به دزدى نسبت داده است و ايشان را متهم گردانيده است، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين واقعه ملول شد، و چون قتاده به خدمت حضرت آمد حضرت او را عتاب فرمود و قتاده محزون و مغموم به نزد عم خود آمد و گفت: چه بودى اگر مرده بودم و در اين باب با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخن نمى گفتم و اين عتاب را از حضرت نمى شنيدم؟ عم او گفت: از خدا يارى مى جويم در اين باب.

پس حق تعالى فرستاد إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ اَلنّاسِ بِما أَراكَ اَللّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً. وَ اِسْتَغْفِرِ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً. وَ لا تُجادِلْ عَنِ اَلَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوّاناً أَثِيماً. يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ اَلْقَوْلِ وَ كانَ اَللّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطاً (1)«بدرستى كه ما فرستاديم بسوى تو قرآن را به راستى تا حكم كنى ميان مردمان به آنچه خدا تو را دانا گردانيده است به آن، به فرستادن وحى و مباش براى خيانت كنندگان مخاصمه كننده، و طلب آمرزش كن از خدا بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است، و مجادله مكن از قبل آنان كه خيانت مى كنند با نفسهاى خود بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كه بسيار خيانت كننده و گناهكار است، پنهان مى كنند كردار خود را از مردم و از خدا پنهان نمى كنند و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه در شب تزوير و تدبير مى كنند آنچه را نمى پسندد خدا از گفتار دروغ و خدا به آنچه ايشان مى كنند داناست» ، و بعد از اين چند آيه در عتاب و تهديد ايشان فرستاد (2).

ص: 1017


1- . سورۀ نساء:105-108.
2- . مجمع البيان 2/105؛ تفسير قمى 1/150 و 151؛ تفسير طبرى 4/265؛ تفسير ابن كثير 1/473.

و باز على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از خويشان نزديك بشير گفتند: بيائيد برويم به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و با او سخن بگوئيم در باب بشير و عذر او را روا گردانيم كه او برى است از آنچه نسبت به او مى دهند، چون آمدند و حضرت اين آيات را بر ايشان خواند برگشتند بسوى بشير و گفتند: استغفار و توبه كن از كردار زشت خود؛ او گفت: بخدا سوگند كه ندزديده است آنها را مگر لبيد! پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ اِحْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً (1)«و هر كه كسب كند گناه صغيره يا كبيره پس تهمت كند به آن گناه، بى گناهى را، پس برداشته است بهتان و گناه هويدائى را» ، پس حضرت فرمود: حق تعالى فرستاد در حق خويشان بشير كه براى عذر او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده بودند اين آيه را وَ لَوْ لا فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْءٍ وَ أَنْزَلَ اَللّهُ عَلَيْكَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً (2)«اگر نه فضل خدا بود بر تو و رحمت او هرآينه قصد كرده بودند گروهى از ايشان كه تو را گمراه كنند و گمراه نمى كنند مگر خود را، و ضرر نمى توانند رسانيد به تو هيچ چيز، و فرستاد خدا بر تو قرآن و حكمت را و آموخت تو را آنچه نمى دانستى و فضل خدا بر تو بزرگ است» . چون اين آيات در حقّ بنى ابيرق نازل شد و رسوا شدند بشير گريخت و به مكه رفت و اظهار كفر خود نمود و مرتد شد، و در آنجا نيز به دزدى رفت و ديوار بر سرش آمد و به جهنم واصل شد، پس حق تعالى اين آيه را در شأن او فرستاد وَ مَنْ يُشاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (3)«هر كه عداوت و مخالفت كند با رسول بعد از آنكه ظاهر شود بر او راه حق و پيروى كند غير راه مؤمنان را، واگذاريم او را به آنچه

ص: 1018


1- . سورۀ نساء:112.
2- . سورۀ نساء:113.
3- . سورۀ نساء:115.

خود براى خود خواسته است و درآوريم او را به جهنم، و بد محل بازگشتى است جهنم» (1).

و از جمله وقايع اين سال جارى كردن حكم سنگسار بود بر يهود. شيخ طبرسى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از يهودان خيبر كه در ميان ايشان شرافت و نجابتى داشت با مردى از اشراف ايشان زنا كرد و آن زن شوهر داشت و آن مرد زن داشت، و ايشان نخواستند كه آنها را سنگسار كنند چون شريف و بزرگ ايشان بودند، پس نامه اى به يهودان مدينه نوشتند كه: اين مسأله را از محمد سؤال كنيد، به طمع آنكه شايد حضرت رخصت دهد كه ايشان را سنگسار نكنند، پس كعب بن الاشرف و كعب بن اسيد و شعبة بن عمرو و مالك بن الصيف و كنانة بن ابو الحقيق و ساير اشراف ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: خبر ده ما را از حكم زناى مرد محصن با زن محصنه، فرمود: به حكم من راضى خواهيد شد؟ گفتند: آرى؛ پس جبرئيل حكم سنگسار را آورد و حضرت ايشان را خبر داد، و چون ايشان ابا كردند از قبول آن جبرئيل گفت: عبد اللّه بن صوريا را ميان خود و ايشان حكم گردان.

حضرت به ايشان گفت: مى شناسيد جوان سادۀ سفيد يك چشم را كه در فدك مى باشد و او را ابن صوريا مى گويند؟ گفتند: آرى، فرمود: چگونه است او در ميان شما؟ گفتند: از او داناترى از يهود بر روى زمين نيست! حضرت فرمود: او را بطلبيد.

چون عبد اللّه بن صوريا حاضر شد حضرت فرمود: تو را سوگند مى دهم بخداى يگانه كه تورات را بر موسى فرستاد و دريا را براى شما شكافت و شما را از غرق نجات داد و آل فرعون را غرق كرد و ابر را سايبان شما نمود، و منّ و سلوى براى شما فرستاد كه بگو حكم سنگسار در تورات هست؟

ابن صوريا گفت: آرى بحق آن خدائى كه ياد كردى اين حكم در تورات هست و اگر نه آن بود كه ترسيدم حق تعالى مرا بسوزاند اگر دروغ گويم و تغيير كنم حكم تورات را هرآينه اعتراف نمى كردم براى تو اى محمد، بگو كه حكم زنا در كتاب تو چگونه است؟

ص: 1019


1- . تفسير قمى 1/152 با اندكى اختصار.

حضرت فرمود: حكمش آن است كه هرگاه چهار گواه عادل شهادت دهند كه زنا كرده اند و مانند ميل در سرمه دان ديده اند هر يك كه محصن باشد، سنگسار بر او واجب است.

ابن صوريا گفت: خدا در تورات نيز چنين فرستاده است.

حضرت فرمود: بگو به چه سبب اين حكم را تغيير داديد؟

ابن صوريا گفت: چون شريفان ما زنا مى كردند ايشان را سنگسار نمى كرديم و چون ضعيفان مى كردند سنگسار مى كرديم، و به اين سبب زنا در ميان اشراف ما بسيار شد تا آنكه پسر عم پادشاه ما زنا كرد و او را سنگسار نكرديم، پس مرد ديگر زنا كرد و چون پادشاه خواست او را سنگسار كند قوم آن مرد گفتند: تا پسر عم خود را سنگسار نكنى نمى گذاريم او را سنگسار كنى؛ پس علماء گفتند: مى بايد جمع شويم و حكم ديگر براى زنا قرار دهيم كه در شريف و وضيع جارى باشد، پس چنين قرار دادند كه هر كه زنا كند او را چهل تازيانه بزنند و رويش را سياه كنند و او را واژگون بر خر سوار كرده و در محلات و قبائل بگردانند، و تا حال اين حكم بجاى سنگسار در ميان ما جارى شده است.

پس يهودان گفتند: به اين زودى اعتراف كردى و آنچه ما در حق تو گفتيم دروغ گفتيم و ليكن چون غايب بودى نخواستيم تو را غيبت كنيم.

ابن صوريا گفت: مرا سوگند داد و نتوانستم دروغ بگويم. پس حضرت امر فرمود آن مرد و زن را در در مسجد سنگسار كردند و فرمود: منم اول كسى كه زنده مى كند حكم خدا را هرگاه خواهند پنهان كنند؛ پس حق تعالى فرستاد يا أَهْلَ اَلْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1)«اى اهل تورات! بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسول ما بيان مى كند براى شما بسيارى از آنچه شما پنهان مى كرديد از كتاب خدا و عفو مى كند از بسيارى و اظهار نمى كند» ، پس ابن صوريا برجست و دست بر زانوى حضرت گذاشت و گفت: پناه مى برم به خدا و به تو از آنكه ذكر

ص: 1020


1- . سورۀ مائده:15.

كنى آن بسيارى را كه خدا فرمود كه عفو مى كنى و ما را رسوا نمى كنى.

پس ابن صوريا پرسيد: خواب تو چون است؟ حضرت فرمود: چشمهاى من به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود.

گفت: مرا خبر ده كه چرا گاهى فرزند با پدر شبيه است و گاهى با مادر؟ فرمود: آب منى هر يك كه زيادتى مى كند فرزند به او شبيه تر مى شود.

گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه كداميك از اعضاى فرزند از منى مرد بهم مى رسد و كدام از زن؟ پس حضرت را غشى طارى شد و بازآمد با روى سرخ و عرق از او مى ريخت، و اين حالتى بود كه آن حضرت را در وقت نزول وحى عارض مى شد، پس فرمود: استخوان و پى و رگها از منى مرد است و گوشت و خون و ناخن و مو از منى زن است.

گفت: راست گفتى، گفتار و كردار تو گفتار و كردار پيغمبران است. و مسلمان شد.

و چون خواستند برخيزند بنى قريظه درآويختند در بنو نضير و گفتند: يا محمد! برادران ما از بنو نضير پدر ما و ايشان يكى است و دين ما و ايشان يكى است و بر ما جور مى كنند و چون كسى از ما را مى كشند نمى گذارند كه ما قاتل را بكشيم و هفتاد وسق خرما ديه مى دهند، و چون ما از ايشان كسى را بكشيم قاتل را به عوض مى كشند و صد و چهل وسق خرما نيز مى گيرند، و اگر كشتۀ ايشان زن باشد مرد ما را به عوض آن مى كشند و به يك مرد ايشان دو مرد ما را مى كشند، و به عوض بندۀ ايشان آزاد ما را مى كشند، و جراحات ما را به نصف جراحات خود حساب مى كنند؛ پس حق تعالى آيات رجم و قصاص را فرستاد (1).

و از وقايع سال چهارم نزول حكم تحريم خمر بود (2).

و در اين سال حضرت تزويج نمود امّ سلمه را كه از نساء طاهرۀ آن حضرت بود (3).

ص: 1021


1- . مجمع البيان 2/193 و 194.
2- . التنبيه و الاشراف 213.
3- . تاريخ طبرى 2/88؛ المنتظم 3/206؛ البداية و النهاية 4/92.

و در اين سال زينب دختر خزيمه زوجۀ آن حضرت فوت شد (1)؛ و عبد اللّه پسر رقيه كه از عثمان بهم رسيده بود فوت شد در ماه جمادى الاولى (2).

و در اين سال فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين عليه السّلام به رحمت رب العالمين واصل شد (3)، و كيفيت كفن و دفن و صلاة او با ساير فضائل و احوالش ان شاء اللّه تعالى بعد از اين مذكور خواهد شد.

و مروى است كه: در اين سال در سوم ماه شعبان المعظم حضرت سيد الشهداء حسين بن على عليه السّلام متولد شد (4).

ص: 1022


1- . المنتظم 3/210.
2- . سيرۀ ابن حبان 237؛ كامل ابن اثير 2/176؛ البداية و النهاية 4/91.
3- . المنتظم 3/213.
4- . المنتظم 3/204.

باب سى و پنجم: در بيان جنگ خندق است كه آن را غزوۀ احزاب مى نامند

ص: 1023

ص: 1024

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند كه: غزوۀ احزاب در ماه رمضان سال پنجم هجرت بود و سببش آن بود كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنو نضير را از مدينه بيرون كرد-و ايشان گروهى بودند از يهود از فرزندان هارون-پس جمعى از ايشان به خيبر رفتند و رئيس ايشان حى بن اخطب به مكه رفت و به ابو سفيان و رؤساى قريش گفت: محمد بسيارى از ما و شما را كشت و عداوتش با ما و شما محكم شده است و ما را از خانه هاى خود بيرون كرد و اموال و مزارع ما را تصرف كرد و پسر عمّان ما بنى قينقاع را نيز از ديار خود جلا فرمود، پس بگرديد در زمين و هم سوگندان خود را و غير ايشان را از قبائل عرب جمع كنيد تا برويم بر سر او و از قوم من در مدينه هفتصد نفر هستند-يعنى بنى قريظه-و همه مردان جنگند و ميان ايشان و محمد عهد و پيمانى هست و من ايشان را راضى مى كنم كه پيمان را بشكنند و بر دفع آن حضرت ما را يارى كنند و شما از جانب بالاى مدينه بيائيد و ايشان از جانب پائين مدينه و محمد و اصحابش را از ميان برداريم؛ و از موضع بنى قريظه تا مدينه دو ميل راه بود و در موضعى مى بودند كه مسمّى است به بئر عبد المطلب. و پيوسته ابن اخطب با ايشان در قبائل عرب مى گرديد تا ده هزار كس جمع شدند از قريش و كنانه و اقرع بن حابس با قومش و عباس بن مرداس با بنى سليم.

به روايت شيخ مفيد و طبرسى سلام بن ابى الحقيق و حى بن اخطب و كنانة بن ربيع و هودة بن قيس و ابو عمارۀ والبى با گروهى از بنى النضير و بنى والبه به مكه رفتند، و ابتدا كردند به ابو سفيان چون عداوت او را با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسارعت او را در قتال آن حضرت مى دانستند و از او يارى جستند بر قتال آن حضرت، ابو سفيان گفت: من با شما

ص: 1025

متفقم برويد و ساير قريش را راضى كنيد؛ پس ايشان به نزد وجوه و رؤساى قريش رفتند و گفتند: دست ما با دست شماست و با شما اتفاق مى كنيم تا محمد را مستأصل كنيم، پس قريش به ايشان گفتند: شما اهل كتاب اوّليد و دين محمد را و دين ما را مى دانيد بگوئيد كه دين ما بهتر است يا دين او؟ و ما به حق سزاوارتريم يا او؟

يهود گفتند: بلكه دين شما بهتر از دين او. پس حق تعالى فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ اَلطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً. أُولئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اَللّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اَللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً (1)«آيا نمى نگرى بسوى آنان كه داده اند ايشان را بهره اى از كتاب كه به سبب عداوت مسلمانان ايمان مى آورند به بتهاى قريش كه جبت و طاغوتند و مى گويند در حق كافران كه ايشان هدايت يافته ترند از آنها كه ايمان آورده اند به محمد و راه ايشان درست تر است، اين گروه آنانند كه لعنت كرده است ايشان را خدا و هر كه را خدا لعنت كند پس هرگز نمى يابى براى او ياورى» ، پس قريش شاد شدند به آنكه يهود تصديق حقيت دين ايشان كردند، و ابو سفيان ملعون آمد و گفت: اكنون خدا شما را بر دشمن خود تمكين داده است و اينك يهود آمده اند و با شما متفق شده اند كه يا كشته شوند يا محمد و اصحابش را مستأصل گردانند.

پس قريش با يهودان اتفاق كردند و يهودان بيرون آمده رفتند به نزد قبيلۀ غطفان و ايشان را بسوى حرب حضرت دعوت كردند و گفتند: قريش با ما متفق شده اند و ايشان نيز اجابت كردند. پس قريش بيرون آمدند و قائدشان ابو سفيان بود؛ و غطفان بيرون آمدند با عيينة بن حصن فزارى و حارث بن عوف با بنى مرّه و مسعر بن جبله با اتباع خود از قبيلۀ اشجع و نامه ها نوشتند بسوى حلفاى خود از بنى اسد؛ پس طلحه با اتباعش از بنى اسد آمدند و قريش بسوى بنى سليم نوشتند و ابو الاعور سلمى با اتباعش آمدند.

چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد اصحاب خود را طلبيد و با ايشان

ص: 1026


1- . سورۀ نساء:51 و 52.

مشورت كرد و ايشان هفتصد نفر بودند، سلمان عرض كرد: يا رسول اللّه! جماعت قليل در مطاوله و مبارزه در برابر جماعت كثير نمى توانند ايستاد.

حضرت فرمود: پس چه كنيم؟

سلمان عرض كرد: خندقى مى كنيم بر دور خود كه حجابى باشد ميان تو و ايشان كه ايشان از هر جانب بر سر ما نيايند و جنگ از يك جانب باشد، و ما در بلاد عجم وقتى كه لشكر گرانى متوجه ما مى شد چنين مى كرديم كه جنگ از موضع معينى واقع شود.

پس جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: رأى سلمان صواب است و به آن عمل مى بايد كرد. حضرت فرمود كه زمين را پيمودند از ناحيۀ احد تا رايح و هر بيست گام يا سى گام را به جماعتى از مهاجران و انصار داد كه حفر نمايند و امر كرد كه بيلها و كلنگها آوردند و حضرت خود ابتدا كرد در حصۀ مهاجران و كلنگى برداشت و خود مى كند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خاك را نقل مى كرد تا آنكه عرق كرد و مانده شد و فرمود: عيشى نيست مگر عيش آخرت، خداوندا! بيامرز انصار و مهاجران را. چون مردم ديدند كه حضرت خود متوجه كندن گرديده اهتمام بسيار كردند در كندن و خاك را نقل مى كردند.

چون روز دوم شد بامداد آمدند بر سر خندق و حضرت در مسجد فتح نشست و صحابه مشغول كندن شدند ناگاه به سنگى رسيدند كه كلنگ در آن كار نمى كرد، پس جابر بن عبد اللّه انصارى را به خدمت حضرت فرستادند كه حقيقت حال را عرض نمايد، جابر گفت: چون به مسجد فتح رفتم ديدم حضرت بر پشت خوابيده است و رداى مبارك را در زير سر گذاشته و از گرسنگى بر شكم خود سنگى بسته است، گفتم: يا رسول اللّه! سنگى در خندق پيدا شده كه كلنگ در آن اثر نمى كند، پس برخاست و بسرعت روانه شد، و چون به آن موضع رسيد آبى طلبيد و از آن آب وضو ساخت و كف آبى در دهان حكمت نشان كرد و مضمضه نمود و بر آن سنگ ريخت پس كلنگ را گرفت و ضربتى زد بر آن سنگ كه از آن برقى ساطع شد و در اثر آن برق قصرهاى شام را ديديم، پس بار ديگر كلنگ را زد و برقى ساطع شد كه قصرهاى مداين را ديديم، پس بار ديگر كلنگ را زد

ص: 1027

و برقى لامع شد كه قصرهاى يمن را ديديم، پس فرمود: اين مواضع را كه برق بر آنها تابيد شما فتح خواهيد كرد؛ مسلمانان از استماع اين بشارت شاد شده و خدا را كه حمد كردند؛ منافقان گفتند: وعدۀ ملك كسرى و قيصر مى دهد و از ترس بر دور خود خندق مى كند! پس حق تعالى آيۀ قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ (1)را براى تكذيب منافقان فرستاد (2).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: چون كلنگ اول را زد ثلث سنگ را شكست و فرمود: اللّه اكبر كليدهاى شام را خدا به من داد و بخدا سوگند كه قصرهاى سرخ آن را مى بينم؛ پس كلنگ ديگر زد و ثلث ديگر را شكست و فرمود: اللّه اكبر خدا كليدهاى ملك فارس را به من داد و بخدا سوگند كه الحال قصر سفيد مداين را مى بينم؛ و چون كلنگ سوم را زد و باقى سنگ جدا شد گفت: اللّه اكبر كليدهاى يمن را به من دادند و بخدا سوگند كه دروازه هاى صنعا را مى بينم (3).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است از امام جعفر صادق عليه السّلام كه: كلنگ را از دست امير المؤمنين عليه السّلام يا سلمان گرفت و يك ضربت زد كه سنگ به سه پاره شد پس فرمود:

فتح شد بر من در اين ضربت گنجهاى كسرى و قيصر. پس ابو بكر و عمر با يكديگر گفتند:

نمى توانيم از ترس به قضاى حاجت برويم و او وعدۀ ملك پادشاه عجم و پادشاه روم به ما مى دهد (4).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت براى خندق خط كشيد هر چهل ذراع را به ده نفر داد، پس نزاع كردند مهاجران و انصار در باب سلمان چون مردى قوى بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: سلمان از ماست؛ پس حضرت

ص: 1028


1- . سورۀ آل عمران:26.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/176-178 و مجمع البيان 1/428 و 4/340 و ارشاد شيخ مفيد 1/94 و دلائل النبوة 3/408-420 و مغازى 2/441-450.
3- . خصال 162؛ امالى شيخ صدوق 258. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/421.
4- . كافى 8/216.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بيت است (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس جابر گفت: آن سنگ به اعجاز آن حضرت مانند ريگ فرو ريخت، و من چون يافتم كه حضرت گرسنه است گفتم: يا رسول اللّه! ممكن است در خانۀ من چاشت ميل فرمائى؟ فرمود: چه چيز در خانه دارى اى جابر؟ عرض كردم: بزغاله اى و يك صاع جو دارم، فرمود: برو و آنچه دارى بعمل بياور تا ما بيائيم؛ جابر گفت: به خانه رفتم و زن خود را امر كردم كه جو را آرد كرد و من بزغاله را كشتم و پوست كندم و زن نان پخت و بزغاله را بريان كرد و چون فارغ شد به خدمت حضرت آمدم و گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه فارغ شديم بيا با هر كه خواهى، پس در كنار خندق ايستاد و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! اجابت كنيد دعوت جابر را؛ و در خندق هفتصد مرد كار مى كردند، چون نداى حضرت را شنيدند همه بيرون آمدند و به جانب خانۀ من روانه شدند و در راه حضرت به هر كه مى رسيد از مهاجران و انصار مى فرمود: اجابت كنيد جابر را. جابر گفت: من پيش رفتم و با اهل خود گفتم: بخدا سوگند حضرت آمد با گروهى كه هيچ كس را طاقت اطعام ايشان نيست، زن پرسيد: آيا تو حضرت را اعلام كردى كه چه چيز در خانۀ ما هست؟ گفتم: آرى، گفت: پس كارى مدار خود بهتر مى داند. جابر گفت: حضرت داخل خانه شد و در ديگ نظر كرد و فرمود:

كمچه اى بزن و بيرون آور و قدرى در ته اش بگذار، و در تنور نظر كرد و فرمود: نان بيرون آور و قدرى در تنور بگذار و همه را بيرون مياور، پس كاسه اى طلبيد و به دست با بركت نان در كاسه تريد كرد و كمچه زد و مرق بر روى نان ريخت و فرمود: ده نفر را بياور، آمدند و خوردند تا سير شدند، پس فرمود: يك دست بزغاله را بياور، آوردم و ايشان خوردند، پس فرمود: ده نفر ديگر را بطلب، طلبيدم و ايشان نيز خوردند و سير شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان، پس ذراع ديگر را طلبيد و ايشان خوردند، پس ده نفر ديگر را طلبيد و ايشان نيز سير شدند، و ذراع ديگر طلبيد

ص: 1029


1- . مجمع البيان 1/427 و 4/341؛ مستدرك حاكم 3/691؛ دلائل النبوة 3/418.

و آوردم و ايشان خوردند، پس به حضرت عرض كردم: گوسفند چند ذراع دارد؟ فرمود:

دو ذراع؛ عرض كردم: من سه ذراع تا حال آوردم بحقّ خداوندى كه تو را به حق فرستاده است، حضرت فرمود: اگر سخن نمى گفتى هرآينه همۀ مردم از ذراع مى خوردند.

جابر گفت: همچنين ده نفر ده نفر آوردم تا همه خوردند و سير شدند و آن قدر طعام براى ما ماند كه تا چند روز ديگر خورديم (1).

و باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در حفر خندق عثمان گذشت بر عمار بن ياسر و او مشغول كندن خندق بود و غبار بلند شده بود، عثمان آستين خود را بر بينى نحسش گرفت و گذشت، چون عمار كراهت و كناره گيرى او را مشاهده كرد رجزى خواند كه مضمونش اين است: مساوى نيست كسى كه بنا كند مساجد را و در آنها بسر آورد راكع و ساجد، و كسى كه گذرد بر غبار و از آن بسوى ديگر ميل كند از روى معانده و انكار؛ پس عثمان برگشت و عمار را دشنام داد كه: اى فرزند زن سياه! مرا مى گوئى؟ و به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و گفت: ما داخل اسلام نشده ايم كه از مردم دشنام بشنويم، حضرت فرمود: اگر اسلام را نمى خواهى من از كافر شدن تو پروا ندارم به هر جا كه خواهى برو.

پس حق تعالى فرستاد يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اَللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. إِنَّ اَللّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (2)يعنى: «منّت مى گذارند بر تو براى اينكه مسلمان شده اند، بگو-يا محمد-منّت مگذاريد بر من اسلام خود را بلكه خدا منّت مى گذارد بر شما كه هدايت كرده است شما را بسوى ايمان اگر هستيد راستگويان كه ايمان آورده ايد، بدرستى كه خدا مى داند پنهان آسمانها و زمين را و خدا بينا و دانا است به آنچه شما مى كنيد» (3)، از سياق اين آيات چنانكه على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير آيه ظاهر است كه مراد الهى آن است كه دروغ مى گوئيد و ايمان نياورده ايد.

ص: 1030


1- . تفسير قمى 2/178.
2- . سورۀ حجرات:17 و 18.
3- . تفسير قمى 2/322.

كلينى و على بن ابراهيم به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در اول اسلام مقرر بود كه هر كه در شب ماه مبارك رمضان به خواب رود خوردن و آشاميدن بر او حرام مى شود، و چون حضرت در ماه مبارك رمضان حكم كرد به كندن خندق خوات بن جبير انصارى برادر عبد اللّه بن جبير كه در احد شهيد شد در خندق كار مى كرد و مرد پير ضعيفى بود، چون شب به خانه برگشت به اهل خود گفت: طعامى حاضر داريد كه افطار كنم؟ گفتند: نه به خواب مرو تا بزودى طعامى مهيا كنيم؛ چون تكيه كرد بى اختيار به خواب رفت، گفتند: به خواب رفتى؟ گفت: آرى، پس طعام نخورد و بامداد به خندق آمد و مشغول كار شد و در اثناى كار غش بر او طارى مى شد، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او گذشت و حال او را مشاهده كرد پرسيد: چرا به اين حالى؟ او كيفيت واقعۀ شب را عرض كرد، پس حق تعالى به سبب او منّت گذاشت بر مسلمانان و فرستاد كُلُوا وَ اِشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ اَلْخَيْطُ اَلْأَبْيَضُ مِنَ اَلْخَيْطِ اَلْأَسْوَدِ مِنَ اَلْفَجْرِ (1)يعنى: «بخوريد و بياشاميد تا ظاهر شود براى شما ريسمان سفيد صبح از ريسمان سياه شب» (2).

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت از كندن خندق فارغ شد سه روز پيش از آمدن قريش، و براى خندق هشت در مقرر فرمود و بر هر درى يك مرد از مهاجران و يك مرد از انصار با گروهى مقرر فرمود كه حراست نمايند. پس قبائل قريش و كنانه و سليم و هلال با حى بن اخطب آمدند و قريش با حلفاى خود كه ده هزار كس بودند در ما بين «جرف» و «غابه» فرود آمدند و غطفان و توابع ايشان از اهل نجد در جانب احد فرود آمدند؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سه هزار نفر از صحابه از مدينه بيرون آمدند (3).

ص: 1031


1- . سورۀ بقره:187.
2- . كافى 4/98-99؛ تفسير قمى 1/66؛ مجمع البيان 1/280 و در آن بجاى «خوات» ، «مطعم» مذكور شده است.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/179 و مجمع البيان 4/341-342.

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: لشكر مشركان هيجده هزار نفر بودند (1)، و اكثر مجموع لشكر را ده هزار كس گفته اند، پس چون قريش به وادى عقيق رسيدند در ميان شب حى بن اخطب بسوى بنى قريظه آمد و ايشان در قلعۀ خود متحصن بودند و به عهدى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده بودند در امان بودند، چون دروازۀ قلعه را كوبيد و صدا به گوش كعب بن اسيد (2)رسيد به اهل خود گفت: اين برادر توست و اهل و قبيلۀ خود را به بلا انداخت و اكنون آمده است كه ما را به بلا افكند و عهد ما را با محمد بشكند و محمد با ما نيكى كرده و در امان خود استوار بوده و حق همسايگان ما را پيوسته رعايت مى كند و سزاوار نيست كه با او خيانت كنيم پس از غرفه به زير آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: منم حى بن اخطب آورده ام براى تو عزت روزگار را.

كعب گفت: بلكه آمده اى با مذلت و خوارى ابدى از براى ما.

ابن اخطب گفت: اى كعب! اينك قريش آمده اند با پيشوايان و بزرگواران خود و هم سوگندان خود از قبيلۀ كنانه و در «عقيق» فرود آمده اند، و اينك قبيلۀ فزاره آمده اند با سركرده ها و بزرگان خود و در «غابه» (3)فرود آمده اند، و اينك قبيلۀ سليم و ديگران آمده اند و در قلعۀ بنى ذبيان فرود آمدند و هرگز محمد و اصحابش از جنگ اين گروه انبوه رها نخواهند شد، پس در بگشا و عهد را ميان خود و محمد بشكن.

كعب گفت: هرگز براى تو در نگشايم، از راهى كه آمده اى برگرد.

ابن اخطب گفت: هيچ چيز تو را مانع نيست از در گشودن مگر آهو بچه اى كه در تنور گذاشته اى و مى ترسى كه من با تو در خوردن آن شريك شوم، در را بگشا و مترس كه من شريك تو نخواهم شد.

كعب گفت: خدا تو را لعنت كند كه از راهى درآمدى كه من جواب نتوانم گفت؛ پس گفت: در را براى او بگشائيد.

ص: 1032


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/249.
2- . در مصدر «كعب بن اسد» ذكر شده است.
3- . در مصدر «رغابه» است.

چون در را گشودند داخل شد و نشست گفت: واى بر تو اى كعب بشكن عهد خود را با محمد و رأى مرا رد مكن كه محمد هرگز از اين گروه رها نخواهد شد، و اگر اين فرصت را از دست بدهى ديگر چنين فرصتى به دست تو نخواهد آمد.

پس هر كه در قلعه بود از رؤساى يهود مانند غزال بن شمول و ياسر بن قيس و رفاعة بن زيد و زهير بن ناطا (1)جمع شدند و كعب به ايشان گفت: شما چه مى گوئيد؟ همه گفتند: تو بزرگ مائى و مطاعى در ميان ما و عهد و پيمان را تو بسته اى، اگر عهد را مى شكنى ما نيز مى شكنيم، و اگر در قلعه مى مانى ما نيز مى مانيم، و اگر بيرون مى روى ما نيز بيرون مى رويم.

زهير بن ناطا كه مرد پير صاحب تجربه اى بود گفت: من خواندم در توراتى كه خدا فرستاده است بر ما كه حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد در آخر الزمان كه از مكه خروج خواهد كرد و محل هجرت او اين بحيره خواهد بود-يعنى مدينه-و بر درازگوش برهنه سوار خواهد شد و جامه هاى كهنه خواهد پوشيد و به نان خشك و خرما قناعت خواهد كرد و اوست خندان و بسيار كشندۀ مردمان و در هر دو چشمش سرخى هست و در ميان دو كتفش خاتم نبوت هست، شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا نخواهد كرد از هر كه در برابر او آيد و پادشاهى او به منتهاى زمين خواهد رسيد؛ اگر اين آن پيغمبر است، از بسيارى اين گروه پروا نمى كند، و اگر كوهها با او سركشى و معارضه كنند بر آنها غالب مى آيد.

ابن اخطب لعين گفت: اين آن پيغمبر نيست، آن پيغمبر از بنى اسرائيل است و اين از فرزندان اسماعيل است، و هرگز بنى اسرائيل تابع فرزندان اسماعيل نمى شوند زيرا كه خدا ايشان را بر جميع مردم زيادتى داده است و پيغمبرى و پادشاهى را در ميان ايشان گذاشته است و موسى با ما عهد كرده است كه ايمان نياوريم به رسولى تا قربانى بياورد كه آتش آن را بخورد و با محمد آيتى نيست، اين گروه را برگرد خود جمع كرده است و به جادو ايشان

ص: 1033


1- . در مصدر «زبير بن ياطا» است.

را فريب داده است و مى خواهد به جادوى خود بر مردم غالب آيد. و پيوسته به اين اكاذيب و اباطيل ايشان را وسوسه مى كرد تا همه را از رأى خود برگردانيد و با خود در رأى شوم خود موافق كرد و گفت: بيرون آوريد آن نامه را كه ميان شما و محمد نوشته شده است، چون نامه را بيرون آوردند گرفت و پاره كرد و گفت: الحال آنچه شدنى بود شد ديگر چاره اى بغير از جنگ نيست پس مهياى جنگ شويد.

چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد بسيار محزون شد و صحابه بسيار ترسيدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سعد بن معاذ و اسيد بن حضير (1)را كه از قبيلۀ اوس بودند و آن قبيله با بنى قريظه همسوگند بودند فرمود: برويد به نزد بنى قريظه و معلوم كنيد كه با ما در چه مقامند، و اگر نقض عهد كرده باشند چون برگرديد كسى را بر اين واقعه مطلع مسازيد، و چون به نزد من آئيد بگوئيد «عضل و القاره» (و اين رمزى بود ميان حضرت و ايشان كه حضرت بيابد و ديگران نيابند، و «عضل» و «قاره» دو قبيله بودند از قريش كه مسلمان شدند به ظاهر و مكر كردند و مرتد شدند، پس هر كه مكر مى كرد بر حال او مثل مى زدند به حال ايشان) .

چون سعد و اسيد به دروازۀ قلعه بنى قريظه رسيدند، كعب از بالاى قلعه مشرف شد و ايشان را دشنام داد و نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ناسزا گفت، سعد گفت: تو مانند روباهى كه در سوراخ خود گريخته باشد، بزودى قريش برخواهند گشت و حضرت تو را محاصره خواهد كرد و با مذلت تو را از قلعه به زير خواهد آورد و گردن خواهد زد.

پس برگشتند و گفتند: «عضل و القاره» ، حضرت براى مصلحت فرمود: لعنت باد بر ايشان من امر كرده ام ايشان را كه چنين كنند، و اين را براى مصلحت توريه فرمود كه جواسيس قريش كه پيوسته در ميان عسكر حضرت بودند اگر بشنوند به شك افتند كه شايد حضرت به ايشان متفق باشد و چنين توطئه كرده باشند كه ايشان را فريب دهند.

پس ابن اخطب ملعون بسوى ابو سفيان و قريش برگشت و ايشان را خبر داد كه

ص: 1034


1- . در مصدر «اسيد بن حصين» مى باشد.

بنو قريظه پيمان خود را با حضرت شكستند؛ قريش به اين خبر شاد شدند و در ميان شب نعيم بن مسعود اشجعى به خدمت حضرت آمد و او پيش از آمدن قريش به سه روز مسلمان شده بود و قريش نمى دانستند، پس عرض كرد: يا رسول اللّه! من ايمان به خدا آورده ام و تصديق تو كرده ام و كتمان كرده ام از قريش، اگر امر مى فرمائى كه در خدمت تو باشم و تو را به جان خود يارى كنم مى كنم، و اگر رخصت مى فرمائى مى روم و ميان قريش و بنى قريظه اختلاف مى افكنم و اتفاق ايشان را بر هم مى زنم تا از قلعه بيرون نيايند.

حضرت فرمود: برو و اتفاق ايشان را بر هم زن كه نزد من بهتر است.

عرض كرد: مرا رخصت ده يا رسول اللّه كه آنچه مصلحت دانم در حق تو بگويم.

حضرت فرمود: بگو آنچه خواهى.

پس اول به نزد ابو سفيان رفت و ابو سفيان خبر از اسلام او نداشت و گفت: مودت و خيرخواهى مرا نسبت به خود مى دانى و مى دانى كه من چه مقدار خواهش دارم كه خدا شما را بر دشمن شما يارى دهد، و بتحقيق كه شنيده ام محمد با يهود اتفاق كرده است كه ايشان چون داخل لشكر شما شوند و شما با او مشغول جنگ شويد اينها بر شما شمشير بكشند تا باعث غلبۀ محمد شود، و وعده داده است ايشان را كه چون چنين كنند منازل و مزارع بنو نضير و بنو قينقاع را كه از آنها گرفته است به ايشان بدهد، من مصلحت شما را در اين مى بينم كه نگذاريد ايشان داخل لشكر شما شوند تا گروهى از سركرده هاى ايشان را گرو بگيريد و بفرستيد به مكه تا از مكر و غدر ايشان ايمن باشيد.

ابو سفيان گفت: خدا تو را توفيق و جزاى نيك دهد كه ما را نصيحت و به خير راهنمائى كردى.

پس بزودى برگشت و به نزد بنو قريظه رفت و ايشان نيز از مسلمان شدن او خبر نداشتند و به ايشان گفت: اى كعب! مى دانى مودت مرا نسبت به خود و شنيده ام كه ابو سفيان مى گفته است كه: اين يهودان را از قلعه بيرون مى آوريم و در برابر محمد بازمى داريم، اگر اينها ظفر يافتند نام فتح از ماست و اگر محمد غالب شود اينها مقدمۀ لشكر مايند كشته مى شوند و ما مى گريزيم، من مصلحت نمى دانم كه شما داخل لشكر

ص: 1035

ايشان شويد تا ده نفر از اشراف ايشان به گرو بگيريد كه در قلعۀ شما باشند كه اگر بر محمد ظفر نيابند نروند تا برگردانند به شما عهد و پيمانى را كه ميان شما و محمد بوده است زيرا كه هرگاه قريش بگريزند و بر محمد ظفر نيابند محمد با شما جنگ خواهد كرد و شما را خواهد كشت.

كعب گفت: با ما نيكى كردى و نهايت خيرخواهى نمودى، ما از قلعه بيرون نمى رويم تا از ايشان گرو نگيريم (1).

و به روايت شيخ طبرسى: به ابو سفيان گفت: شنيده ام كه بنو قريظه از نقض عهد پشيمان شده و به نزد محمد فرستاده اند كه ما ده نفر از اشراف قريش به گرو مى گيريم و به تو مى دهيم كه ايشان را بكشى و با تو موافقت مى كنيم در جنگ ايشان شايد از ما راضى شوى (2).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود: آنچه من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كنم البته واقع است، و اگر از آسمان به زير افتم يا مرغ مرا بربايد دوست تر مى دارم از آنكه دروغ بر آن حضرت ببندم، و اگر از خود چيزى بگويم در جنگ شايد توريه كنم براى مصلحت زيرا كه مدار جنگ بر خدعه و مكر است، بدرستى كه چون خبر رسيد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بنو قريظه به نزد ابو سفيان فرستاده اند كه: هرگاه شما با محمد ملاقات كنيد ما شما را مدد خواهيم كرد؛ حضرت خطبه اى خواند و فرمود: بنى قريظه به نزد ما فرستاده اند كه چون ما با ابو سفيان ملاقات كنيم ما را مدد و اعانت كنند. چون اين خبر به ابو سفيان رسيد گفت:

يهود با ما در مقام مكرند (3)؛ و يك باعث گريختن ايشان اين بود.

شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: لشكر قريش در ناحيۀ خندق نزول كردند

ص: 1036


1- . تفسير قمى 2/179-182.
2- . مجمع البيان 4/344 و در آن «ده نفر» ذكر نشده است؛ و در مغازى 2/481-482 و المنتظم 3/235 هفتاد نفر ذكر شده است.
3- . قرب الاسناد 133.

و زياده از بيست روز ماندند و در ميان ايشان جنگى نشد مگر به تير و سنگ انداختن، و چون حضرت ضعف قلوب اكثر مسلمانان و ظهور نفاق منافقان را مشاهده فرمود به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوف كه سركردۀ غطفان بودند فرستاد و از ايشان طلب صلح نمود كه ثلث ميوۀ مدينه را به ايشان بدهد و ايشان برگردند؛ و در اين باب با سعد بن عبادۀ انصارى مشورت فرمود، سعد عرض كرد: يا رسول اللّه! اگر اين صلح به امر خداست ما را در قبول آن چاره اى نيست.

حضرت فرمود: وحى در اين باب نازل نشده است و ليكن چون قاطبۀ عرب براى شما تير عداوت در كمان گذاشته اند و از هر جانب بر سر شما مى آيند خواستم كه شوكت ايشان را از شما بشكنم تا قوتى در شما بهم رسد.

پس سعد بن معاذ گفت: وقتى كه ما مشرك بوديم و خدا را نمى شناختيم ايشان طمع در مال ما نكردند، اكنون كه خدا ما را به اسلام گرامى داشته است و به تو شرف و عزت يافته ايم اموال خود را به ايشان مى دهيم؟ بخدا سوگند كه بغير شمشير هيچ به ايشان نمى دهيم تا خدا ميان ما و ايشان حكم كند.

حضرت فرمود: من نيز مى خواستم ثبات عزم شما را بدانم، پس بر اين امر ثابت باشيد، بدرستى كه خدا پيغمبرش را وانمى گذارد و مرا يارى خواهد كرد و دين مرا بر همۀ دينها غالب خواهد گردانيد چنانكه وعده فرموده. پس آن حضرت به اقدام جد و اهتمام ايستاده ايشان را بسوى جهاد اعدا دعوت نمود و وعدۀ يارى و نصرت از جانب حق تعالى ايشان را فرمود.

پس گروهى از اشقياء قريش متوجه ميدان قتال شدند كه از جملۀ ايشان عمرو بن عبد ود و عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب و ضرار بن الخطاب و مرداس فهرى بودند؛ پس اسلحۀ جنگ بر خود راست كردند و بر اسبان عربى سوار شده بر منازل بنى كنانه گذشتند و ايشان را تحريص بر قتال كرده و گفتند: مهياى كارزار شويد كه امروز معلوم مى شود كه مرد كيست؛ و چون به كنار خندق رسيدند گفتند: اين مكرى است كه عرب نمى دانستند، اين تدبير آن فارسى است كه با اوست. پس گرديدند تا مكان تنگى از

ص: 1037

خندق يافتند و اسبان خود را از خندق جهاندند و عمرو بن عبد ود كه به شجاعت ميان عرب مشهور بود و او را با هزار سوار برابر مى دانستند و او را «فارس يليل» مى گفتند -زيرا كه در موضعى كه آن را «يليل» مى گويند در راه شام قافله اى از تجار مى رفتند كه عمرو در ميان ايشان بود چون به آن موضع رسيدند و در آن موضع قريب به هزار نفر از دزدان سر راه بر قافله گرفتند اهل قافله همگى گريختند بغير عمرو كه شمشير كشيد و شتر بچه اى را ربود و به عوض سپر بر سر دست گرفت و رو به ايشان آورد و همه را گريزاند و قافله را به سلامت گذرانيد، و به اين سبب او را «فارس يليل» مى گفتند-پس او در ميدان حرب جولان كرد و رجز مى خواند و مبارز مى طلبيد (1).

چون لشكر اسلام او را ديدند همه در پشت سر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريختند و حضرت را پيش داشتند، پس عمر به عبد الرحمن بن عوف گفت: اين شيطان را مى بينى (يعنى عمرو) ؟ هيچ كس از دست او جان بدر نمى برد، بيائيد محمد را به او دهيم تا بكشد و ما به قوم خود ملحق شويم، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد قَدْ يَعْلَمُ اَللّهُ اَلْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ اَلْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ اَلْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً. أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذا جاءَ اَلْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ اَلْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَى اَلْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اَللّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً (2)يعنى: «بدرستى كه خدا مى داند بازدارندگان را از يارى رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از گروه شما و گويندگان مر برادران خود را كه: بيائيد بسوى ما و جنگ مكنيد و نمى آيند به كارزار مگر اندكى كه به كار نيايند در حالتى كه بخيلانند بر شما و نمى خواهند كه شما ظفر يابيد، مال در راه خدا صرف نمى كنند، پس چون بيايد ترس دشمن مى بينى ايشان را كه نظر مى كنند بسوى تو مى گردد چشمهاى ايشان مانند كسى كه غش بر او طارى شود از سكرات مرگ، پس چون برود ترس برنجانند شما را به زبانهاى تيز در حالتى كه بخيلند بر

ص: 1038


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/96-98؛ مجمع البيان 4/342 با اختصار.
2- . سورۀ احزاب:18 و 19.

غنيمت، اين گروه ايمان نياورده اند پس باطل گردانيده است خدا عملهاى ايشان را و بر خدا آسان است حبط عملهاى ايشان يا آنكه خدا را از نفاق ايشان پروائى نيست» .

پس عمرو بن عبد ود نيزۀ خود را بر زمين نصب كرد و جولانى كرد و رجزى خواند كه مضمونش اين بود: صدايم گرفته شد از بس ندا كردم در مجمع شما كه كى با من مبارزه مى كند، و ايستادم در هنگامى كه شجاع مى ترسد در مقام قرنى كه نگريزد، و من پيوسته چنين مسارعت كننده بودم در جنگهاى عظيم، بدرستى كه شجاعت و بخشش در جوان از بهترين خصلتها است.

پس حضرت فرمود: كى مى رود كه اين سگ را دفع كند؟

چون هيچ كس جواب نگفت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برجست و گفت: من مى روم او را دفع كنم.

حضرت فرمود: يا على! اين عمرو بن عبد ود است.

حضرت امير عليه السّلام عرض كرد كه: من على بن ابى طالبم.

پس حضرت فرمود: نزديك من بيا؛ و به دست مبارك خود عمامه بر سر او بست و ذو الفقار را به دستش داد و فرمود: برو و به اين شمشير قتال كن. پس دعا كرد كه:

خداوندا! حفظ كن او را از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از بالاى سر و از زير پا.

پس حضرت اسد اللّه الغالب مانند شير ژيان بسرعت متوجه ميدان گرديد و رجزى خواند كه مضمونش اين است: تعجيل مكن كه آمد بسوى تو اجابت كنندۀ آواز تو كه عاجز نيست از مقاومت تو، و صاحب نيّت درست و بيناست در راه حق و راستگوئى نجات دهندۀ هر رستگار است، و بدرستى كه اميدوارم بزودى براى تو برپا كنم نوحه را كه بر جنازه ها مى كنند، از ضربت شكافنده كه آوازه اش بماند بعد از جنگها.

عمرو گفت: تو كيستى كه جرأت كردى در اين معركه بر قتال من؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: منم على بن ابى طالب پسر عمّ رسول خدا و داماد او.

گفت: و اللّه كه پدرت با من يار بود و نديم ديرينۀ من بود و نمى خواهم كه تو را بربايم به

ص: 1039

نيزۀ خود و بدارم در ميان آسمان و زمين كه نه زنده باشى و نه مرده.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: پسر عمم مرا خبر داده است كه اگر تو مرا بكشى من داخل بهشت مى شوم و تو در جهنم خواهى بود، و اگر من تو را بكشم در بهشت خواهم بود و تو داخل جهنم خواهى شد.

عمرو از روى استهزاء گفت: هر دو از براى تو خواهد بود، اين بد قسمتى است كه كرده اى.

حضرت فرمود كه: اين را بگذار اى عمرو، من از تو شنيدم در وقتى كه به پردۀ كعبه دست زده بودى، مى گفتى كه هر كه در جنگ سه خصلت را بر من عرض كند البته يكى را قبول مى كنم، و من اكنون سه خصلت بر تو عرض مى كنم يكى را قبول كن.

گفت: بگو يا على.

فرمود: اول آنكه گواهى دهى به وحدانيت خدا و پيغمبرى رسول خدا و مسلمان شوى.

گفت: اين را از من دور گردان كه نمى شود.

فرمود: دوم آنكه برگردى و اين لشكر را از رسول خدا برگردانى، اگر راست گويد و امرش ثابت شود موجب شرف شماست و شما بهتر مى شناسيد او را، و اگر دروغ گويد و پيغمبر نباشد گرگان و دزدان عرب كفايت شر او از شما خواهند كرد.

آن بى سعادت گفت: اين هم نمى شود زيرا كه زنان قريش در خانه ها خواهند گفت و مردم در اشعار خود خواهند بست كه من از جنگ ترسيدم و برگشتم و يارى نكردم گروهى را كه مرا رئيس خود كرده اند.

حضرت فرمود: سوم آن است كه من پياده ام و تو سواره، تو از اسب فرود آى كه من و تو پياده جنگ كنيم.

چون اين را شنيد از اسب خود بر زمين جست و اسب را پى كرد و گفت: اين خصلتى است كه گمان نداشتم احدى از عرب جرأت كند و اين را از من بطلبد.

پس آن ملعون مبادرت كرد و ضربتى بر سر حضرت حواله كرد و حضرت سپر را بر سر

ص: 1040

كشيد و ضربت آن ملعون سپر را به دونيم كرد و بر سر آن حضرت نشست، و چون خدعه در جنگ رواست حضرت فرمود كه: تو خود را فارس عرب مى دانى و اين تو را بس نيست كه من در اين سن با تو مبارزه مى كنم كه ياورى با خود آورده اى؟ چون او به عقب نظر كرد حضرت ضربتى بر پاهاى او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و او بر زمين افتاد و گردى برخاست كه مردم ندانستند كه كداميك ديگرى را كشته است، پس منافقان گفتند:

على كشته شد؛ چون گرد برطرف شد ديدند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر سينۀ او نشسته و ريشش را به دست گرفته سرش را جدا مى كند.

پس حضرت سر او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد در حالى كه خون از سر مبارك آن حضرت جارى بود از ضربت آن ملعون و از شمشيرش خون مى ريخت و مى فرمود:

منم فرزند عبد المطلّب، مرگ از براى جوان بهتر است از گريختن.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! با او مكر كردى؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه، مدار جنگ بر خديعه و مكر است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبير را فرستاد بسوى هبيره و ضربتى بر سرش زد و او را هلاك كرد، و عمر را فرمود كه برود و با ضرار مبارزه كند، چون ضرار در برابر عمر پيدا شد عمر تيرى بيرون آورد كه بسوى او بيندازد، ضرار گفت: اى فرزند صهاك! قاعدۀ كجاست كه در مبارزه تير بيندازى؟ اگر مردى با شمشير بيا جنگ كنيم و بخدا سوگند كه اگر تير مى اندازى من يك عدوى اى را در مكه نمى گذارم كه نكشم! پس عمر پشت گردانيد و گريخت و ضرار نيزه اى استوار كرده از عقبش تاخت، و چون به او رسيد سر نيزه را اندكى در پشت سرش فرو برد و گفت: اين را از من نگاهدار كه به تو رسيدم و تو را نكشتم و من سوگند ياد كرده ام كه تا توانم قريش را نكشم.

پس عمر هميشه حق نعمت او را رعايت مى كرد و چون خليفه شد او را ولايت و حكومت داد (1).

ص: 1041


1- . تفسير قمى 2/182-185.

مؤلف گويد: قصۀ مكر حضرت امير عليه السّلام و فريب دادن او عمرو را در روايات ديگر نيست، و اكثر مورخان عامه نيز نقل نكرده اند، و چون على بن ابراهيم ذكر كرده بود ايراد نموديم؛ و اكثر گفته اند كه: هبيره را نيز حضرت امير به قتل رسانيد؛ و بعضى گفته اند كه حضرت بعد از قتل عمرو بر هبيره و ضرار حمله كرد و هر دو گريختند. و چون روايات كشتن عمرو فى الجمله اختلافى دارد، اگر بعض از روايات ديگر مذكور شود مناسب است:

ابن بابويه در خصال به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت در بيان ابتلاهاى خود فرمود كه: قريش با قبائل عرب جمع شدند و عهد و پيمان محكمى با يكديگر بستند كه تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با ساير فرزندان عبد المطّلب نكشند برنگردند، پس آمدند با حدت و شدت تمام و اسلحه و دواب بسيار تا فرود آمدند بر دور مدينه با نهايت وثوق و اعتماد بر كثرت و شوكت خود؛ پس جبرئيل نازل شد و پيش از آمدن ايشان خبر آورد و حضرت بر دور خود و مهاجران و انصار خندقى كند، پس قريش آمدند و خندق را فرو گرفتند و ما را محصور ساختند و خود را در نهايت قوت و ما را در نهايت ضعف مى يافتند و مسلمانان را تهديد و وعيد مى كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را بسوى خدا دعوت مى فرمود و ايشان را سوگند به قرابت و رحم مى داد؛ و اينها باعث مزيد طغيان ايشان مى شد و قبول اسلام و برگشتن نمى نمودند، و در آن وقت فارس ايشان و شجاع عرب عمرو بن عبد ود بود فرياد مى كرد مثل شتر مست و مردم را به مبارزه مى طلبيد و رجزها مى خواند، و گاهى نيزه را جولان مى داد و گاهى شمشير را و هيچ كس جرأت اقدام بر مبارزه او نمى نمود و هيچ يك را طمع جنگ با او در خاطر نمى گذشت و نه احدى از صحابه را حميّتى به حركت مى آورد و نه بصيرت در دين داعى مى شود ايشان را به مبارزۀ آن لعين، پس حضرت مرا به جنگ او فرستاد و عمامه به دست خود بر سر من بست و اين شمشير را به دست من داد (و اشاره به ذو الفقار فرمود) ، چون داخل ميدان شدم از زنان مدينه شيون برخاست زيرا از عمرو بن عبد ود بر من مى ترسيدند، پس خدا او را به دست من كشت، و عرب فارسى كه با او مقاومت كند بغير او

ص: 1042

نمى شمردند و اين ضربت را بر سر من زد (و اشاره فرمود به فرق سر مباركش) . پس قبائل قريش و قبائل عرب به همان ضربت و ساير ضربتها كه از من در آن جنگ به ايشان رسيد گريختند پس رو به اصحاب خود گردانيد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همه گفتند: بلى يا امير المؤمنين (1).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب به اتفاق ابن ابى الحديد و ساير مورخان عامه و خاصه روايت كرده اند كه: چون عمرو بن عبد ود لعنة اللّه عليه در معركه جولان مى كرد و مبارز مى طلبيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه با او مبارزه كند؟ هيچ كس جواب نگفت و حضرت امير عليه السّلام برخاست و عرض كرد: يا نبىّ اللّه! من مى روم؛ حضرت فرمود: اين عمرو است بنشين شايد ديگرى برخيزد. پس عمرو طغيان مى كرد و مى گفت: آيا كسى نيست كه در برابر من بيايد؟ كجاست آن بهشت شما كه مى گوئيد كه هر كه كشته مى شود از شما داخل آن بهشت مى شود؟

پس باز حضرت امير عليه السّلام برخاست و گفت: من مى روم يا رسول اللّه؛ حضرت فرمود:

بنشين.

تا آنكه در مرتبۀ سوم امير المؤمنين عليه السّلام مرخص شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زره خود را بر او پوشانيد و عمامۀ سحاب خود را به دست مبارك خود بر سرش بست و شمشير خود (ذو الفقار) را بدستش داد و فرمود: برو؛ پس فرمود: خداوندا! او را اعانت فرما (2).

و به روايت ابن ابى الحديد: چون شير خدا متوجه معركۀ هيجا شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كلّ ايمان در برابر كلّ شرك رفت (3)؛ چون حضرت در برابر عمرو ايستاد و عمرو او را شناخت گفت: برگرد تا ديگرى بيايد كه نمى خواهم كريمى مثل تو را

ص: 1043


1- . خصال 368 و 369.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/100 و مجمع البيان 4/342-343 و مناقب ابن شهر آشوب 3/160 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/284 و 19/63 و تفسير قمى 2/183 و مغازى 2/470-471 و مناقب خوارزمى 104 و حياة الحيوان الكبرى 1/390.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/285؛ كنز الفوائد 137.

بكشم و ميان من و پدر تو دوستى بود نمى خواهم فرزند او را بكشم. حضرت فرمود:

و ليكن من مى خواهم تو را بكشم تا بر كفر باشى (1).

ابن ابى الحديد گفته است: هرگاه اين حديث را نزد شيخ خود مى خواندم مى گفت: آن ملعون دروغ مى گفت، چون حضرت را ديد در ميدان نبرد و ضربتهاى او را در بدر و احد به ياد آورد ترسيد و مى خواست به اين بهانه از تيغ آن حضرت رهائى يابد. پس آن ملعون از سخن آن حضرت در غضب شد و از اسب فرود آمد و شمشيرى حوالۀ آن حضرت كرد كه سپر را شكافت و سر مباركش را مجروح كرد و حضرت امير عليه السّلام بزودى شمشيرى بر گردن او زد كه سرش به دور افتاد و «اللّه اكبر» گفت، از صداى تكبير حضرت دانستند كه حضرت او را كشته است، و چون سرش را به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد فرمود: يا على! شاد باش كه اگر عمل امروز تو را بسنجند با عمل امت محمد هرآينه عمل امروز تو بر اعمال همه زيادتى كند زيرا كه هيچ خانه اى از خانه هاى مشركان نيست به كشتن او ضعفى در آن داخل نشود و هيچ خانه اى از خانه هاى مسلمانان نيست كه به كشتن او عزتى در آن داخل نشود (2).

و در روايات معتبره مذكور است كه حضرت فرمود: ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت (3).

و از ابو بكر بن عياش روايت كرده اند كه: على ضربتى زد كه ضربتى از آن عزيزتر نمى باشد و آن ضربت عمرو بود، و ضربتى خورد كه از آن شوم تر ضربتى نمى باشد و آن ضربت ابن ملجم (4).

ص: 1044


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/102؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/63-64؛ مغازى 2/471.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/64. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/343.
3- . رجوع شود به حياة النبي و سيرته 2/205 و سيرۀ حلبيه 2/642-643. و در تاريخ بغداد 13/19 و مستدرك حاكم 3/34 و مناقب خوارزمى 58 آمده است كه حضرت فرمود: بتحقيق كه مبارزۀ على بن ابى طالب با عمرو بن عبد ود در روز خندق بهتر از اعمال امّتم تا روز قيامت.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/105؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/61؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/163؛ مجمع البيان 4/344.

و روايت كرده اند كه عمر گفت: يا على! چرا زره عمرو را نكندى كه زرهى از آن نيكوتر در ميان عرب نيست؟ حضرت فرمود: نخواستم كه او را برهنه بگذارم (1).

و چون خواهر عمرو ديد كه او را برهنه نكرده اند و زرهش را نكنده اند گفت: كفو كريمى او را كشته است، و چون شنيد كه على عليه السّلام او را كشته است راضى شد و گفت: اگر غير على عمرو را كشته بود هرآينه تا ابد گريه مى كردم (2).

و از جابر روايت كرده اند كه: چون عمرو بر زمين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبور كردند و نوفل بن عبد اللّه در ميان خندق افتاد و مسلمانان سنگ بر او مى انداختند؛ او مى گفت: مرا به اين مذلت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند؛ پس حضرت امير عليه السّلام از خندق به زير رفت و ضربتى بر او زد او را به جهنم فرستاد، و هبيره را ضربتى بر قربوس زينش زد كه زرهش افتاد و او گريخت.

پس جابر گفت: چه بسيار شبيه است قصۀ كشتن عمرو به قصۀ كشتن داود جالوت را (3).

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون نوفل كشته شد مشركان فرستادند كه بدن او را به ده هزار درهم بخرند، حضرت فرمود: ما قيمت مردگان را نمى خوريم جيفۀ او را به هرجا كه خواهيد ببريد (4).

و ايضا مخالفان از ربيعۀ سعدى روايت كرده اند كه گفت: به نزد حذيفة بن اليمان رفتم و گفتم: ما چون مناقب على را نقل مى كنيم اهل بصره مى گويند شما افراط مى كنيد در حق على، آيا حديثى در باب او روايت مى كنى؟

حذيفه گفت: اى ربيعه! چه سؤالى مى كنى از على؟ ! بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست سوگند مى خورم كه اگر جميع اعمال اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك

ص: 1045


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/104 و دلائل النبوة 3/439 و مستدرك حاكم 3/35.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/107-108؛ ارشاد القلوب 245. و نيز رجوع شود به الفصول المهمة 61.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/102؛ اعلام الورى 195؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/162-163؛ كشف الغمة 1/204.
4- . مجمع البيان 4/343؛ سيرۀ ابن كثير 3/206 و در آن «ده هزار درهم» ذكر نشده است.

كفۀ ترازو بگذارند از روزى كه خدا آن حضرت را مبعوث گردانيده است تا روز قيامت، و عمل على را در كفۀ ديگر بگذارند، هرآينه عمل او بر جميع اعمال ايشان زيادتى مى كند.

ربيعه گفت: اين حديث را متحمل نمى توان شد!

حذيفه گفت: اى احمق! چرا متحمل نمى توان شد؟ كجا بودند ابو بكر و عمر و حذيفه و ساير اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خندق كه عمرو بن عبد ود كه او مبارز طلبيد و همه ابا كردند از مبارزۀ او بغير على عليه السّلام كه به ميدان رفت و خدا عمرو را به دست او كشت؟ ! بحق خدائى كه جان حذيفه در دست اوست كه اجر او عظيمتر است از اعمال امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا روز قيامت (1).

و از كتب عامه به طرق متعدده نقل كرده اند كه: ابن مسعود اين آيه را چنين خواند «و كفى اللّه المؤمنين القتال بعليّ و كان اللّه قويّا عزيزا» يعنى: خدا كفايت كرد از مؤمنان مقاتله كردن را به سبب على و خدا توانا و غالب است (2).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: عمر در برابر ضرار رفت و گريخت، پس ضرار سر نيزه را به او رسانيد و برداشت و گفت: اين نعمتى است كه بايد شكر اين را بجا آورى و در خاطر نگهدارى اى پسر خطاب كه من سوگند ياد كرده ام كه چون بر قريش غالب شوم نكشم ايشان را. و گفته است مثل اين واقعه از ضرار نسبت به عمر واقع شد در جنگ احد.

و هر دو را واقدى در كتاب مغازى روايت كرده است (3).

و قطب راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عمرو را كشت شمشير خود را به حضرت امام حسن عليه السّلام داد و گفت: اين را به

ص: 1046


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/103؛ اعلام الورى 193؛ كشف الغمة 1/204؛ شرح الاخبار 1/299-300؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/60-61.
2- . شواهد التنزيل 2/7؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 2/420؛ كفاية الطالب 234؛ تفسير الدر المنثور 5/192؛ تفسير روح المعاني 11/171.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/64؛ مغازى 1/282 و 2/471.

مادر خود بده كه بشويد، چون برگردانيد شمشير را در ميانش نقطه اى از خون مانده بود كه پاك نشده بود، حضرت امير عليه السّلام فرمود: مگر فاطمۀ زهرا نشسته است اين شمشير را؟ عرض كرد: بلى او شسته است! فرمود: پس اين نقطۀ خون چيست؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از ذو الفقار بپرس تا جواب تو بگويد! حضرت امير عليه السّلام ذو الفقار را حركت داد و فرمود: مگر فاطمۀ طاهره تو را از خون اين رجس نجس نشسته است؟ ذو الفقار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: بلى او مرا شسته است و ليكن چون تو نكشته اى به من كسى را كه ملائكه او را بيشتر از عمرو دشمن دارند پس پروردگار من مرا امر كرد كه اين نقطه را از خون او بياشامم و بهرۀ من از خون او اين است پس هرگاه كه مرا از نيام مى كشى و نظر ملائكه بر اين نقطه مى افتد بر تو صلوات مى فرستند (1).

مؤلف گويد: بعيد نيست كه حضرت امام حسن عليه السّلام به اعتبار رتبۀ امامت در سن دو سالگى يا سه سالگى شمشير را ببرد و بياورد و پيام برساند.

و بدان كه جمعى از مورخان عامه نقل كرده اند كه: چون عمرو كشته شد و خبر قتل او به ابو سفيان رسيد بى تأمل كوچ كرد و متوجه مكه شد.

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى روايت كرده اند: پانزده روز يا زياده بعد از آن مشركان ماندند و مسلمانان را محاصره كرده بودند و كار بر مسلمانان بسيار تنگ شد از سرما و كمى آذوقه، و در آن ايام از حضرت معجزات به ظهور آمد از بركت در طعام و غير آن (2)چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم در حفر خندق ناگاه حضرت فاطمه عليها السّلام پارۀ نانى براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: اى فاطمه! اين نان از كجاست؟ فاطمه عرض كرد: من قرص نانى براى حسنين پخته بودم بعضى از آن را

ص: 1047


1- . خرايج 1/215.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/185-186 و مجمع البيان 4/344 و خرايج 1/156.

براى تو آوردم؛ حضرت فرمود: اين اول طعامى است كه بعد از سه روز پدر تو مى خورد (1). و سه روز بود حضرت چيزى نخورده بود.

قطب راوندى روايت كرده است كه: چون در خندق گرسنگى بر مسلمانان غالب شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كفى از خرما طلبيد و فرمود جامه را پهن كردند و خرما را بر روى آن جامه ريختند و منادى را فرمود كه در ميان مردم ندا كرد كه: بيائيد و چاشت بخوريد؛ پس اهل مدينه همه جمع شدند و از آن خرما خوردند و سير شدند و باز خرما از اطراف جامه مى ريخت (2).

پس على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون مدت مكث قريش بسيار شد ابو سفيان به حى بن اخطب گفت: اى يهودى! قوم تو كجايند؟

ابن اخطب به نزد بنى قريظه آمد و گفت: واى بر شما! بيرون آئيد اكنون كه عهد محمد را بر هم زديد در قلعه نشسته ايد؛ نه با محمديد و نه با قريش؟ !

كعب گفت: ما بيرون نمى آئيم تا قريش ده نفر از اشراف خود گرو به ما بدهند كه ما در قلعۀ خود نگاه داريم كه اگر ظفر نيابند بر محمد حركت نكنند از جاى خود تا پيمان گسستۀ ما را با محمد محكم گردانند زيرا كه ما ايمن نيستيم كه قريش بروند و ما در خانه هاى خود بمانيم و محمد با ما قتال كند و مردان ما را بكشد و زنان و اطفال ما را اسير كند، و اگر بيرون نيائيم شايد محمد بر ما رحم كند و پيمان ما را برگرداند.

ابن اخطب گفت: طمع باطلى كرده اى و هرگز قريش اين كار را نمى كنند و محمد نيز عهد شما را برنمى گرداند، اكنون نه با محمد هستيد و نه با قريش.

كعب گفت: اين از شومى تدبير توست، تو با قريش پرواز مى كنى و مى روى و ما را در ميان ديار خود مى گذارى كه محمد هرچه خواهد با ما بكند؟ !

ابن اخطب گفت: عهد خدا و موسى را بر خود لازم مى گردانم كه اگر قريش بر محمد

ص: 1048


1- . عيون اخبار الرضا 2/40؛ صحيفة الامام الرضا 237. و نيز رجوع شود به ذخائر العقبى 47.
2- . خرايج 1/123. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 3/218 و تاريخ ابى الفداء 1/195.

ظفر نيابند من با تو به قلعه برگردم كه آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من نيز بيايد.

كعب گفت: سخن همان است كه گفتم، اگر قريش به ما گرو مى دهند بيرون مى آئيم و الاّ بيرون نمى آئيم.

پس ابن اخطب برگشت و پيام ايشان را به قريش رسانيد، چون ابو سفيان حرف گرو را شنيد گفت: و اللّه كه اين اول مكر است، نعيم بن مسعود راست مى گفت، ما را احتياجى نيست به اين برادران ميمون و خوك.

پس چون محاصره بر مسلمانان شديد شد، از شدت سرما و گرسنگى و از يهودان بسيار خائف و هراسان شدند و منافقان زبان به طعن و ناسزا گشودند و مسلمانان را تخويفها مى نمودند چنانكه حق تعالى فرموده است و كسى از اصحاب حضرت نماند كه منافق نشد مكر اندكى از ايشان، و حضرت پيشتر خبر داده بود اصحاب خود را كه:

احزاب عرب اتفاق خواهند كرد و بر سر ما خواهند آمد از جانب بالا و يهود با ما مكر خواهند كرد از جانب پائين و مشقت عظيم ما را رو خواهد داد و در عاقبت ما بر ايشان غالب خواهيم شد.

چون قريش آمدند و يهودان پيمان را شكستند منافقان گفتند: خدا و رسول او ما را وعده ندادند مگر فريب؛ و گروهى از ايشان خانه ها در اطراف مدينه داشتند پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را رخصت ده كه به خانه هاى خود برويم زيرا كه خانه هاى ما در اطراف مدينه است و مى ترسيم كه يهود بر ما غارت بياورند! و گروهى از ايشان گفتند: بيائيد بگريزيم و برويم بسوى باديه و به اعراب باديه پناه ببريم زيرا كه وعده هاى محمد همه باطل شده.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمعى از صحابه را مقرر فرمود كه شبها مدينه را پاسبانى كنند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در تمام شب بر دور لشكر مى گرديد و حراست ايشان مى نمود، و اگر احدى از قريش حركت مى كرد با او مقاتله مى نمود و از خندق عبور مى فرمود و به نزديك قريش مى رفت كه ايشان او را مى ديدند و پروا نمى كرد، و در تمام شب تنها ايستاده بود و مشغول نماز بود و چون صبح مى شد به جاى خود برمى گشت؛

ص: 1049

و مسجد امير المؤمنين در آنجا معروف است و هر كه مى رود و مى داند، در آنجا نماز مى كند و آن مسجد به قدر يك تير پرتاب از مسجد فتح دور است به جانب عقيق.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جزع اصحاب خود را به جهت طول محاصره مشاهده نمود بسوى مسجد فتح بالا رفت-و آن كوهى است كه امروز مسجد فتح در آنجاست- و دست تضرع و ابتهال به درگاه كريم ذو الجلال برداشت و وعدۀ خود را از خدا طلب كرد و گفت: «يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرّين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاي و وليّي و وليّ آبائي الاوّلين اكشف عنّا غمّنا و همّنا و كربنا و اكشف عنّا كرب (1)هؤلاء القوم بقوّتك و حولك و قدرتك» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى سخن تو را شنيد و دعاى تو را مستجاب كرد و امر كرد باد دبور را با ملائكه كه قريش و احزاب را بگريزاند؛ پس حق تعالى باد دبور را فرستاد كه خيمه هاى مشركان را كند و ايشان عازم گريختن شدند.

چون جبرئيل اين خبر را به حضرت داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حذيفه را ندا كرد و او نزديك حضرت خوابيده بود و جواب نگفت؛ پس بار ديگر ندا كرد و جواب نشنيد؛ در مرتبۀ سوم گفت: لبيك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: تو را مى خوانم و مرا جواب نمى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد از ترس سرما و گرسنگى جواب نگفتم.

پس حضرت فرمود: برو و خبر قريش را براى من بياور و كارى مكن تا به نزد من بيايى بدرستى كه خدا مرا خبر داد كه باد فرستاده است بر قريش و ايشان مشغول گريختن هستند.

حذيفه گفت: من از سرما مى لرزيدم، چون از خندق گذشتم به اعجاز آن حضرت چنان گرم شدم كه گويا در حمامم! چون داخل لشكر ايشان شدم خيمۀ بزرگى ديدم، به جانب آن خيمه رفتم ديدم آتشى افروخته اند كه گاه خاموش و گاه روشن مى شود، چون

ص: 1050


1- . در مصدر «شرّ» ذكر شده است.

نيك نگريستم خيمۀ ابو سفيان لعين بود و آن ملعون بر روى آتش ايستاده بود و خصيه هاى خود را آويخته بود و از سرما مى لرزيد و مى گفت: اى گروه قريش! اگر به گمان محمد ما با اهل آسمان جنگ مى كنيم، ما طاقت جنگ اهل آسمان نداريم، و اگر مقاتله با اهل زمين مى كنيم مى توانيم كرد! پس گفت: هر يك از همنشين خود احوالى بپرسيد كه جاسوس محمد در ميان ما نباشد.

حذيفه گفت: من ميان عمرو بن عاص و معاويه بودم، مبادرت كردم و از جانب راست خود پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: عمرو بن عاص، و از جانب چپ پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، و براى آن مبادرت كردم كه ديگرى از من نپرسد كه تو كيستى.

پس ابو سفيان بر شترش سوار شد، پاى شترش بسته بود، و اگر نفرموده بود حضرت كه كارى مكن تا برگردى مى توانستم كه آن ملعون را كشت.

پس ابو سفيان با خالد بن وليد گفت: اى ابو سليمان! مى بايد من با تو براى محافظت ضعيفان بايستيم، پس گفت: بار كنيد؛ و بار كردند و گريختند.

چون صبح شد حضرت فرمود: از جاى خود حركت مكنيد، سخن حضرت را نشنيدند و با طلوع آفتاب همه داخل مدينه شده بودند مگر قليلى كه با حضرت ماندند (1).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاده بود بر تلى كه مسجد فتح بر روى آن واقع است در جنگ احزاب در شب تار بسيار سردى، پس فرمود: كيست كه برود و خبر قريش را براى من بياورد و بهشت براى او باشد؟ هيچ كس برنخاست-پس حضرت صادق عليه السّلام دست خود را حركت داد و فرمود: مردم چه مى خواستند، بهتر از بهشت چيزى هست؟ -پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست اين كه در اينجا خوابيده است؟

حذيفه گفت: منم.

فرمود: در تمام اين شب صداى مرا مى شنوى و جواب نمى گوئى؟ نزديك من بيا.

ص: 1051


1- . تفسير قمى 2/185-187. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/344 و مغازى 2/487-490.

حذيفه برخاست و زبان به معذرت گشود كه: فداى تو شوم، سرما و بد حالى مانع من شد از جواب گفتن.

فرمود: برو و سخن ايشان را بشنو و خبر براى من بياور.

چون حذيفه روانه شد حضرت فرمود: «اللّهمّ احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله حتّى تردّه» ، و فرمود: اى حذيفه! احداث امرى مكن تا به نزد من آئى.

پس حذيفه شمشير و كمان و سپر خود را برداشت و روانه شد.

حذيفه گفت: چون روانه شدم هيچ سرما و گرسنگى در خود نيافتم تا گذشتم بر در خندق و مسلمانان و مشركان بر آن موضع جمع شده بودند.

چون حذيفه متوجه شد حضرت به دعا ايستاد و حق تعالى را ندا كرد كه: اى فريادرس مكروبان! و اى اجابت كنندۀ مضطران! بگشا هم و غم مرا بتحقيق كه مى بينى حال من و حال اصحاب مرا؛ در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! خدا دعاى تو را مستجاب كرد و هول دشمن تو را كفايت نمود؛ پس حضرت به دو زانو نشست و دستها را گشود و آب از ديده هايش روان ساخت و گفت: شكر مى كنم تو را چنانكه رحم كردى مرا و اصحاب مرا. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا بر ايشان بادى فرستاد از آسمان اول كه در آن سنگهاى ريزه بود و بادى فرستاد از آسمان چهارم كه در آن سنگهاى بزرگ بود.

حذيفه گفت: چون بيرون آمدم و آتشهاى لشكر قريش را ديدم، لشكر اول خدا رسيد و بادى وزيد كه در آن سنگهاى ريزه بود و جميع آتشهاى ايشان به باد رفت و خيمه هاى ايشان را كند و نيزه هاى آنها را بر زمين افكند، و ايشان براى دفع ضرر سنگريزه سپرها بر سر كشيدند و ما صداى سنگريزه ها را مى شنيديم كه بر سپرهاى ايشان مى خورد.

پس حذيفه در ميان دو نفر از مشركان نشست، ناگاه شيطان برخاست به صورت مرد مطاعى در ميان مشركان و گفت: أيها الناس! شما به ساحت اين ساحر كذاب فرود آمده ايد و امسال سال اقامت نيست، چهارپايان همه هلاك شدند، او از دست شما بدر نمى رود، اگر امسال نباشد سال ديگر، هركس نام همنشين خود را سؤال كند؛ پس حذيفه مبادرت

ص: 1052

به سؤال نمود و از دو جانب خود پرسيد، يكى گفت: منم معاويه و ديگرى گفت: منم سهيل بن عمرو. حذيفه گفت: در اين حال ناگاه لشكر بزرگ خدا رسيد و سنگهاى بزرگ بر آنها باريد، پس ابو سفيان برجست و سوار شد و در ميان قريش صدا زد: زود بار كنيد؛ طلحۀ ازدى گفت: محمد بد بلائى متوجه شما كرده است، و برجست و سوار شد و در ميان قبيلۀ اشجع ندا كرد كه: زود بار كنيد؛ و عيينة بن حصن و حارث بن عوف مزنى و اقرع بن حابس و همه چنين كردند، و هر يك قوم خود را امر كردند به گريختن و حالى شبيه به اهوال قيامت بر آنها عارض شد.

پس حذيفه برگشت و واقعه را به خدمت حضرت عرض كرد (1).

و از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه: بعد از گريختن احزاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بعد از اين، آنها به جنگ ما نخواهند آمد و ما به جنگ ايشان خواهيم رفت، و چنان شد (2).

على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: در غزوۀ خندق حيان بن قيس بن عرقه تيرى به جانب سعد بن معاذ انداخت و گفت: بگير اين تير را و منم ابن عرقه؛ آن تير به دست حق پرستش آمد و رگ اكحلش را قطع كرد. سعد گفت: خدا روى تو در آتش فرود برد.

و چون خون بسيار از آن رگ رفت و سعد بسيار ضعيف شد آن رگ را به دست خود گرفت و گفت: خداوندا! اگر از جنگ قريش چيزى باقى مانده است پس مرا باقى بدار براى جنگ آنها كه محاربۀ هيچ كس را دوست تر نمى دارم از محاربۀ گروهى كه با خدا و رسول خدا محاربه كنند، و اگر جنگ قريش با حضرت منتهى شده است پس اين زخم را براى من شهادت گردان، و مرا نميران تا ديدۀ مرا به كشتن بنى قريظه روشن گردانى؛ پس خون ايستاد و دستش ورم كرد و حضرت در مسجد خيمه اى براى او برپا كرد و خود تعاهد

ص: 1053


1- . كافى 8/277-279.
2- . مجمع البيان 4/345؛ دلائل النبوة 3/457.

احوال و پرستارى او مى فرمود، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! ياد كنيد نعمت خدا را بر خود چون آمدند بسوى شما لشكرها پس فرستاديم بر ايشان بادى و لشكرهائى كه شما نديديد آنها را -يعنى ملائكه-و خدا به آنچه شما مى كنيد بينا است» ، إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ اَلْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ اَلْقُلُوبُ اَلْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ اَلظُّنُونَا «در هنگامى كه آمدند لشكرها بسوى شما از اعلاى وادى و از اسفل وادى و چون بگشت ديده ها در حدقه ها از ترس و بيم، و رسيد دلها به حنجره ها از خوف و برديد به خدا انواع گمانها» ، هُنالِكَ اُبْتُلِيَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً. وَ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اَللّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً «آنجا امتحان كرده شدند مؤمنان و متزلزل شدند تزلزل سخت، و در هنگامى كه گفتند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرض شك و شبهه بود وعده نداد ما را خدا و رسول او مگر وعده به فريب و دروغ» ، وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ اَلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً «و يادآور آن وقت را كه گفتند گروهى از منافقان كه: اى اهل مدينه! جاى ايستادن شما نيست-در لشكرگاه محمد-پس بازگرديد به خانه هاى خود، و طلب رخصت مى كردند گروهى از ايشان از پيغمبر كه برگردند، مى گفتند: بدرستى كه خانه هاى ما در مدينه خالى است و استحكامى ندارد يا در كنار شهر و نزديك به دشمن واقع است و حال آنكه چنين نبود، اراده نداشتند مگر گريختن از جنگ را» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه ايشان مى گفتند: خانه هاى ما در كنار مدينه واقع است و از يهودان مى ترسيم، وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا اَلْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاّ يَسِيراً (1)«و اگر درآيند لشكر مشركان بر منافقان از اطراف مدينه به يكباره از منافقان بخواهند كه كافر شوند هرآينه كافر شوند و نمانند بعد از كافر شدن مگر اندك زمانى و به

ص: 1054


1- . آياتى كه از ابتداى اين روايت آورده شد، آيات 9-14 سورۀ احزاب مى باشند.

عذاب الهى گرفتار شوند» .

و بعد از اين حق تعالى در تعيير و توبيخ منافقان آيات بسيار فرستاده است كه قبل از اين بعضى از آنها مذكور شد.

پس فرمود مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (1)«از مؤمنان مردان هستند كه راست كرده اند آنچه را عهد بسته اند با خدا بر آن-از ثبات بر قتال و موافقت رضاى خدا در هر حال-پس بعضى از ايشان وفا كردند به نذر و عهد خود تا شهيد شدند و بعضى از ايشان انتظار مى كشند و تغيير ندادند عهد خود را تغيير دادنى» (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آيه در شأن حمزه و جعفر و امير المؤمنين عليه السّلام نازل شد، و آن كه قضاى نحب او شد يعنى اجلش رسيد و شهيد شد حمزه و جعفر است، و آن كه انتظار مى كشد امير المؤمنين عليه السّلام است (3).

پس على بن ابراهيم گفته است خدا اين آيه را چنين فرستاد: «و ردّ اللّه الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى اللّه المؤمنين القتال بعلي بن أبي طالب و كان اللّه قويا عزيزا» يعنى: و رد كرد و برگردانيد خدا از مدينه آنان را كه كافر شدند به خشم ايشان، نيافتند غنيمتى و نصرتى، و كفايت كرد خدا مؤمنان را از جنگ كردن به سبب كشتن على بن ابى طالب عمرو و ديگران را (4).

بدان كه از احاديث ظاهر شد كه حفر خندق در ماه مبارك رمضان بود (5)، و مشهور آن

ص: 1055


1- . سورۀ احزاب:23.
2- . تفسير قمى 2/187-189، و در آن بجاى «حيان بن قيس بن عرقه» ، «ابن فرقد كنانى» ذكر شده است. و صدر روايت در مجمع البيان 4/344 كه در آن حيان بن قيس بن عرفه و در سيرۀ ابن هشام 3/227 كه در آن حبان بن قيس بن عرقه ذكر شده است.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/88 و تفسير برهان 3/301.
4- . تفسير قمى 2/188 و 189.
5- . رجوع شود به تفسير قمى 1/66 و كافى 4/98-99.

است كه جنگ در ماه شوال بود (1)، و مدت محصور بودن مسلمانان را بعضى بيست روز، و بعضى بيست و چهار روز، و بعضى بيست و هفت روز گفته اند، و اللّه تعالى يعلم.

ص: 1056


1- . دلائل النبوة 3/393-397؛ تاريخ طبرى 2/90؛ كامل ابن اثير 2/178.

باب سى و ششم: در بيان غزوۀ بنى قريظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبۀ ابو لبابه

ص: 1057

ص: 1058

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ احزاب بسوى مدينه معاودت نمود حضرت فاطمه عليها السّلام براى آن حضرت آبى مهيا كرده بود كه خود را از غبار بشويد، چون خواست كه غسل كند و هنوز علم نصرت شميم را نگشوده بودند ناگاه جبرئيل نازل شد-و به روايت طبرسى بر استرى سوار و عمامۀ سفيدى بر سر بسته و قطيفه اى بر دوش داشت از استبرق بهشت مكلّل به درّ و ياقوت و آثار غبار بر آن طاير عرشى ظاهر بود-پس حضرت برخاست و غبار از او مى افشاند، جبرئيل گفت: خدا رحمت كند تو را اسلحه از خود گشوده اى و هنوز اهل آسمان اسلحه نگشوده اند، ما از پى لشكر قريش بوديم و ايشان را زجر مى كرديم و مى رانديم تا به «روحا» رسانديم-و به روايت على بن ابراهيم به «حمراء الاسد» رسانديم-بدرستى كه پروردگار تو امر مى كند تو را كه نماز عصر را نگذارى مگر در بنى قريظه و من پيش از تو مى روم و قلعۀ ايشان را متزلزل مى گردانم-و به روايت طبرسى ايشان را مى كوبم چنانكه تخم را بر سنگ بكوبند-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و حارثة بن نعمان را ديد و از او پرسيد: چيست خبر اى حارثه؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اينك دحيۀ كلبى در ميان مردم ندا مى كند كه احدى نماز عصر را نگذارد مگر در بنى قريظه، حضرت فرمود: او دحيه نيست جبرئيل است. پس فرمود: على را بطلبيد، چون حضرت امير حاضر شد فرمود: ندا كن در ميان مردم كه نماز عصر را كسى نكند مكر در بنى قريظه، پس حضرت در ميان ايشان ندا كرد و مردم مبادرت كردند بسوى بيرون رفتن.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم بزرگ را برداشت و در پيش روى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1059

متوجه بنى قريظه شد (1).

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز بنى قريظه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد با رايت سياه كه آن را «عقاب» مى گفتند و با لواى سفيد (2).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ احزاب مراجعت نمود جبرئيل آمد و گفت: سلاح را مكن كه من با ملائكه تعاقب قريش كرديم تا «حمراء الاسد» و اكنون خدا تو را امر كرده است كه به جنگ بنى قريظه بروى و من با ملائكه مى رويم كه قلعه هاى ايشان را با ايشان بلرزانيم تا شما به ما ملحق شويد. پس حضرت علم را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و از پى جبرئيل روانه كرد و خود اندكى توقف فرمود و به ايشان ملحق شد و حضرت در راه به هر كه مى رسيد مى پرسيد: آن سواره از شما گذشت؟ مى گفتند: دحيۀ كلبى گذشت-زيرا كه جبرئيل در آن روز به صورت دحيه ظاهر شده بود و بر اسب خود قطيفۀ ارغوانى انداخته بود-پس چون عساكر منصورۀ حضرت به قلعۀ بنى قريظه رسيدند منادى ايشان ندا كرد كه: اى ابو لبابة بن عبد المنذر! تو كجائى؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو لبابه را گفت: تو را مى طلبند برو و سخن نيك بگو.

چون ابو لبابه نزديك ايشان رفت گريستند و گفتند: ما امروز طاقت اين لشكر نداريم كه از عقب تو مى آيند (و قصۀ ابو لبابه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى) (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: بعد از انهزام قريش حىّ بن اخطب داخل قلعۀ بنى قريظه شد، و چون حضرت امير عليه السّلام علم را به پاى قلعۀ ايشان نصب كرد كعب بن اسيد از قلعه مشرف شد و مسلمانان را دشنام مى داد و ناسزا به حضرت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت و حضرت جواب او نمى گفت-و به روايت شيخ مفيد: چون حضرت پيدا شد فرياد

ص: 1060


1- . تفسير قمى 2/189؛ اعلام الورى 92-93. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/251.
2- . قرب الاسناد 131.
3- . تفسير فرات كوفى 174-175.

كردند ايشان كه كشندۀ عمرو آمد و رعب عظيم در دل ايشان پيدا شد (1)-تا آنكه حضرت نزديك شد و بر درازگوشى سوار شده بود، پس امير المؤمنين عليه السّلام به استقبال آن حضرت شتافت و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه نزديك قلعه ميا؛ حضرت دانست كه براى اين مى گويد كه مبادا حرف سخيفى از ايشان به سمع شريف آن حضرت برسد؛ پس حضرت فرمود: يا على! چون مرا ببينند خدا ايشان را ذليل مى گرداند و آنچه مى گويند نخواهند گفت، و چنانكه حق تعالى تو را بر كشتن عمرو متمكن ساخت، بر كشتن ايشان نيز متمكن خواهد ساخت و بشارت باد تو را به يارى خدا، و حق تعالى مرا به رعب نصرت داده است كه ترس من يك ماه راه در دل دشمن اثر مى كند.

و چون حضرت به نزديك قلعۀ ايشان رسيد فرمود: اى برادران ميمون و خوك! و اى عبادت كنندگان طاغوت! آيا مرا دشنام مى دهيد؟ ما به ساحت هر گروهى كه نازل شويم براى انتقام بد روزى است روز ايشان.

پس كعب از قلعه مشرف شد و گفت: و اللّه اى ابو القاسم تو هرگز جهول و دشنام دهنده نبودى.

حضرت صادق عليه السّلام گفت: چون حضرت اين سخن را شنيد از غايت حيا عصا از دستش و ردا از دوشش افتاد و چند قدم به عقب برگشت (2).

و در دور قلعه درخت خرماى بسيار بود كه جاى فرود آمدن لشكر نصرت اثر نبود، پس به دست مبارك خود بسوى درختان اشاره كرد تا به اعجاز حضرت در بيابان پراكنده شدند و پاى قلعه گشوده شد و لشكر حضرت فرود آمدند و سه روز ايشان را محاصره كردند، و در آن سه روز سرى از ايشان بيرون نيامد و اثرى از ايشان ظاهر نشد، بعد از سه روز غزال بن شمول بيرون آمد و عرض كرد: يا محمد! به ما مى دهى آنچه به برادران ما بنو نظير دادى كه ما را امان بدهى كه خون ما محفوظ باشد و مال ما از تو باشد و ما از ديار

ص: 1061


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/109.
2- . اين پاراگراف از اعلام الورى 93 نقل شده است.

تو بيرون رويم؟

حضرت فرمود: اين نمى شود مگر آنكه بر حكم من فرود آئيد كه آنچه خواهم بكنم.

پس برگشت و چند روز ديگر در قلعه ماندند تا زنان و اطفال ايشان به جزع آمدند و محاصره بر آنها سخت شد و به حكم حضرت فرود آمدند؛ و به روايت شيخ طبرسى:

بيست و پنج روز ايشان را محاصره كردند تا فرود آمدند (1).

پس حضرت فرمود كه مردان ايشان را كه هفتصد نفر بودند دست بستند و زنان را جدا كردند، پس قبيلۀ اوس به خدمت حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اينها همسوگندان و دوستان مايند و پيوسته ما را بر قتال خزرج مدد مى كردند در جميع مواطن و تو براى عبد اللّه بن ابىّ هفتصد زره پوش و سيصد بى زره را بخشيدى در يك روز و ما كمتر از ابن ابىّ نيستيم.

چون بسيار سخن گفتند حضرت فرمود: آيا راضى هستيد كه يكى از قبيلۀ شما را حكم گردانم و به حكم او راضى شويد؟

گفتند: بلى، آن مرد كيست؟

فرمود: سعد بن معاذ.

گفتند: راضى شديم به حكم او.

پس او را در محفه اى (2)كرده و برداشتند و آوردند و قبيلۀ اوس بر دور محفۀ او جمع شدند و مى گفتند: اى ابو عمرو! احسان كن دربارۀ همسوگندان و ياوران و دوستان خود؛ در بسيار موطنى ايشان ما را يارى كرده اند. چون بسيار گفتند آن سعادتمند گفت: وقت آن است كه سعد در راه خدا پروا نكند از ملامت ملامت كنندگان. پس اوس فرياد برآوردند:

وا قوماه! و اللّه كه بنو قريظه رفتند؛ و زنان و اطفال نزد سعد تضرع و زارى و استغاثه مى كردند، چون ساكت شدند سعد به ايشان گفت: اى گروه يهود! آيا به حكم من راضى

ص: 1062


1- . اعلام الورى 93.
2- . محفه: تختى است شبيه به هودج.

هستيد؟ گفتند: بلى و اللّه راضى هستيم به حكم تو و اميد احسان و نيكى و حسن رعايت از تو داريم! پس بار ديگر گفت: هر حكم بكنم راضى هستيد؟ گفتند: بلى! پس از روى نهايت اجلال و اكرام متوجه حضرت شد و گفت: چه مى فرمائى پدر و مادرم فداى تو باد؟ حضرت فرمود: اى سعد! حكم كن در حق ايشان كه من راضيم به هر حكم كه تو در حق آنها بكنى، عرض كرد: حكم كردم يا رسول اللّه كه مردان ايشان را بكشى و زنان و اطفالشان را اسير كنى و غنائم و اموالشان را در ميان مهاجران و انصار قسمت نمائى؛ و به روايت شيخ طبرسى: منازل و مزارع آنها را مخصوص مهاجران گردانى (1).

پس حضرت برخاست و فرمود: حكمى كردى كه خدا در بالاى هفت آسمان چنين حكم كرده بود.

پس جراحت سعد بن معاذ موافق استدعائى كه خود از جناب اقدس الهى كرده بود منفجر شد و خون آمد تا روح مطهرش به ارواح انبياء و اوصياء و شهداء ملحق گرديد. پس حضرت فرمود اسيران را بسوى مدينه آوردند و محبوس كردند و فرمود كه نقبها در بقيع كندند و يك يك را بيرون مى آوردند و گردن مى زدند و در آن نقبها مى افكندند؛ پس حى بن اخطب به كعب بن اسيد (2)گفت: به گمان تو چه مى كنند با اينها كه بيرون مى برند؟ كعب گفت: چه مى شود تو را؟ نمى دانى كه اينها را مى كشند؟ ! و مگر نمى دانى كه پياپى بيرون مى برند و هر كه بيرون مى رود برنمى گردد؟ ! بر شما باد به صبر و ثبات بر دين خود.

پس كعب بن اسيد را بيرون بردند دستها را به گردن بسته و او مرد نمايان خوش روئى بود، و چون حضرت بر او نظر كرد فرمود: آيا تو را نفع نبخشيد وصيت ابن حواس آن عالم زيركى كه از شام آمده بود و گفت: ترك كردم شراب و لذتها را و آمدم بسوى تنگدستى و خرما خوردن از براى پيغمبرى كه مبعوث مى گردد و محل خروجش مكه و محل هجرتش مدينه است و اكتفا مى كند به نان خشك و چند دانۀ خرما و بر درازگوش برهنه سوار

ص: 1063


1- . اعلام الورى 93.
2- . چنين است در مصدر ولى در كتب تاريخ او را «كعب بن اسد» ذكر كرده اند.

مى شود و در ديده هايش سرخى هست و در ميان دو كتفش مهر نبوت هست و شمشير بر دوش مى گذارد و به هر كه مى رسد جهاد مى كند و پادشاهى او به منتهاى زمين مى رسد؟ ! كعب گفت: چنين بود اى محمد، و اگر نه آن بود كه يهودان مى گفتند كه من براى كشته شدن جزع كرده ام هرآينه به تو ايمان مى آوردم و تصديق تو مى كردم و ليكن من بر دين يهود زنده ام و بر دين يهود مى ميرم! پس حضرت فرمود او را گردن زدند.

چون حىّ بن اخطب را آوردند حضرت به او گفت: اى فاسق! چگونه ديدى صنع خدا را نسبت به خود؟ آن ملعون گفت: بخدا سوگند كه ملامت نمى كنم خود را در عداوت تو، به هرجا كه حركت توان كرد كردم و هر جهدى كه توانستم بعمل آوردم و ليكن هر كه را خدا يارى نكند او منكوب و مخذول است (1)-و به روايت شيخ مفيد: پس رو كرد به جانب مردم و گفت: أيها الناس! هرچه خدا مقدر كرده است مى شود، اين كشتنى است كه خدا بر بنى اسرائيل نوشته است، و چون او را به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازداشتند كه گردن بزند گفت: شريفى به دست شريفى كشته مى شود؛ حضرت فرمود: نيكان مردم بدان ايشان را مى كشند، و بدان مردم نيكان ايشان را مى كشند، پس واى بر كسى كه نيكان و اشراف او را بكشند و سعادتمند كسى است كه ارذال و كفار او را بكشند، گفت: راست گفتى، چون مرا بكشى جامۀ مرا مكن، حضرت فرمود: جامۀ تو نزد من از آن خوارتر است كه متوجه آن شوم؛ گفت: مرا پوشيده داشتى خدا تو را پوشيده دارد؛ و گردن كشيد تا حضرت گردن او را زد، و در ميان كشتگان او با جامه ماند (2)؛ موافق روايت شيخ مفيد: همۀ بنى قريظه را آن حضرت به قتل رسانيد (3)، و موافق بعضى روايات: ده نفر را آن حضرت به قتل رسانيد و باقى را بر ساير صحابه قسمت كرده اند (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: در عرض سه روز در اول و آخر روز كه هوا

ص: 1064


1- . تفسير قمى 2/189-191.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/112.
3- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/111.
4- . اعلام الورى 93-94؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/252.

خنك بود ايشان را گردن مى زدند و حضرت مبالغه مى فرمود كه در آن سه روز ايشان را آب شيرين و طعام نيكو مى دادند و مى فرمود: نيكو سلوك كنيد با ايشان؛ تا آنكه همه را كشتند، پس حق تعالى اين آيات را در اين قضيه فرستاد وَ أَنْزَلَ اَلَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً. وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ كانَ اَللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيراً (1)يعنى:

«و خدا فرود آورد آنان را كه معاونت كردند احزاب را از گروه اهل كتاب از قلعه هاى ايشان و افكند در دلهاى ايشان ترس از پيغمبر و لشكر او و گروهى را از ايشان مى كشيد، و اسير مى كنيد و به بندگى مى گيريد گروهى را، و ميراث داد به شما زمين ايشان و خانه هاى ايشان و اموال ايشان را، و زمينى را كه هنوز طى نكرده ايد آن را و به تصرف شما درنيامده است-يعنى خيبر يا ملك پادشاهان عجم و روم و ساير بلاد كه در اسلام فتح شد-و خدا بر همه چيز تواناست» (2).

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ بنى قريظه فرمود براى تميز ميان بالغ و نابالغ پشت زهار ايشان را ببينند، پس هر كه موى درشت بر زهارش روئيده بود او را مى كشتند، و هر كه نروئيده بود او را به اطفال ملحق كرده به بندگى مى گرفتند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت بعضى از سباياى ايشان را با سعد بن زيد به نجد فرستاد و اسلحه و اسب از براى مسلمانان خريد (4)؛ و گويند: از زنان ايشان «عمره دختر خناقه» را حضرت خود برداشت (5)، و بعضى «ريحانه» گفتند (6).

ص: 1065


1- . سورۀ احزاب:26 و 27.
2- . تفسير قمى 2/192.
3- . قرب الاسناد 133؛ تهذيب الاحكام 6/173.
4- . مجمع البيان 4/352.
5- . ارشاد شيخ مفيد 1/113.
6- . مغازى 2/520؛ سيرۀ ابن هشام 3/245.

و ابن بابويه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون خبر وفات سعد بن معاذ به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد برخاست و با صحابه به خانۀ سعد آمد و فرمود كه او را غسل بدهند و خود بر عضادۀ در (1)ايستاد تا او را غسل دادند و حنوط و كفن كردند و برداشتند و حضرت از عقب جنازۀ آن قدوۀ سعدا بى كفش و ردا به هيئت اصحاب مصيبت روان شد، گاهى جانب راست جنازه را مى گرفت و گاهى جانب چپ را تا او را به قبر رسانيدند، پس حضرت خود داخل قبر او شد و به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت و خشت بر او چيد و مى فرمود: سنگ بدهيد و خاك بدهيد و گل بدهيد، و فرجهاى ما بين خشتها را پر مى كرد، پس چون فارغ شد و خاك بر قبرش ريختند و قبرش را درست كردند حضرت فرمود: من مى دانم كه بدن او مى پوسد و از هم مى پاشد و ليكن خدا دوست مى دارد بنده اى را كه كارى كه مى كند محكم بكند.

پس مادر سعد از كنارى صدا زد: اى سعد! گوارا باد تو را بهشت.

حضرت فرمود: اى مادر سعد! ساكت باش و جزم مكن بر پروردگار خود بدرستى كه سعد را فشارى در قبر رسيد.

پس حضرت برگشت و مردم برگشتند؛ پس از حضرت پرسيدند كه: سبب چه بود كه در جنازۀ سعد كارى چند كردى كه در جنازه هاى ديگر نمى كردى؟

فرمود: اما بى كفش و ردا رفتن براى آن بود كه ديدم ملائكه در جنازه اش بى كفش و ردا مى روند من نيز به ايشان تأسّى كردم؛ و اما آنكه گاهى جانب راست جنازه را مى گرفتم و گاهى جانب چپ را پس دست من در دست جبرئيل بود هرجا را كه او مى رفت من مى گرفتم.

گفتند: يا رسول اللّه! تو بر او نماز كردى و به دست خود او را دفن كردى و بعد از آن فرمودى: فشارى به او رسيد؟

ص: 1066


1- . عضاده: هر يك از دو طرف چهارچوب در. (فرهنگ عميد 3/1719) .

فرمود: بلى زيرا كه با اهل خود كج خلق بود، به اين سبب فشار قبر به او رسيد (1).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: مردم مى گويند عرش بلرزيد از مردن سعد بن معاذ؟ فرمود: تختى كه سعد را بر روى آن گذاشته بودند بلرزيد (2).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طبرسى به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سعد بن معاذ نماز كرد گفت: هفتاد هزار ملك در نماز او حاضر شدند كه جبرئيل در ميان ايشان بود، پرسيدم: به چه خصلت مستحق اين شد كه شما بر او نماز كنيد؟ جبرئيل گفت: به آنكه مداومت مى كرد بر خواندن سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ ايستاده و نشسته و سواره و پياده و در رفتن و برگشتن (3).

در تفسير حضرت عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از حكم سعد بن معاذ گفت: اى بندگان خدا! اين سعادتمند از نيكان بندگان خداست اختيار كرد رضاى خدا را بر سخط خويشان و دامادان خود از يهود و امر كرد به معروف و نهى كرد از منكر و غضب كرد براى محمد رسول خدا و براى على ولى خدا، پس چون سعد به رحمت ايزدى واصل شد بعد از آنكه سينه اش از اندوه بنى قريظه فارغ شد و همه كشته شدند حضرت فرمود: اى سعد! بتحقيق كه مانند استخوانى بودى بند شده در گلوى كافران اگر مى ماندى نخواهستى گذاشت كه ابو بكر را در مدينه كه بيضۀ اسلام است نصب كنند به خلافت (4).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنى قريظه را محاصره نمود ايشان گفتند: يا محمد! ابو لبابه را نزد ما بفرست كه با او در امر خود مشورت كنيم؛ پس

ص: 1067


1- . امالى شيخ صدوق 314؛ امالى شيخ طوسى 427.
2- . معاني الاخبار 388.
3- . كافى 2/622؛ مجمع البيان 5/561. و نيز رجوع شود به امالى شيخ صدوق 323 و ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 156 و امالى شيخ طوسى 437 كه در آنها بجاى هفتاد هزار، نود هزار ذكر شده است.
4- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 479-480.

حضرت گفت: اى ابو لبابه! برو به نزد حلفا و موالى خود، چون به نزد ايشان آمد مردان بسوى او دويدند و زنان و اطفال به نزد او آمدند و گريستند و رقت كرد براى ايشان، پس گفتند: اى ابو لبابه! چه مصلحت مى بينى آيا به حكم حضرت از قلعه پائين بيائيم؟ گفت:

بيائيد؛ و اشاره به گلوى خود كرد كه كشته خواهيد شد.

پس از اين حركت خود پشيمان شد و گفت: خيانت با خدا و رسول كردم؛ و از قلعه كه به زير آمد به خدمت حضرت نيامد و به مسجد رسول رفت و ريسمانى بر گردن خود بست و ريسمان را بر ستونى از مسجد بست كه آن را «اسطوانۀ توبه» مى گويند و گفت:

نمى گشايم اين ريسمان را تا بميرم يا خدا توبۀ مرا قبول كند. چون خبر او به حضرت رسيد فرمود: اگر به نزد ما مى آمد ما از براى او طلب آمرزش از خدا مى كرديم و چون خود به درگاه خدا رفته است خدا اولى است به او.

پس ابو لبابه روزها روزه مى داشت و شب به قدر سدّ رمق افطار مى كرد و دخترش شام او را مى آورد و براى قضاى حاجت ريسمان او را مى گشود.

چون حضرت برگشت شبى در حجرۀ ام سلمه بود كه خدا توبۀ او را فرستاد و فرمود:

اى ام سلمه! خدا توبۀ ابو لبابه را قبول كرد؛ ام سلمه گفت: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى او را اعلام كنم؟ فرمود: بكن؛ پس سرش را از حجره بيرون كرد و گفت: اى ابو لبابه! تو را بشارت باد كه خداوند بخشنده توبۀ تو را قبول كرد.

ابو لبابه گفت: الحمد للّه. و مسلمانان برجستند كه ريسمان او را بگشايند، گفت: نه و اللّه نمى گذارم تا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود ريسمان مرا بگشايد، پس حضرت تشريف آورد و فرمود: اى ابو لبابه! خدا چنين توبه ات را قبول كرده است كه گويا الحال از مادر متولد شده اى.

ابو لبابه گفت: آيا همۀ مال خود را تصدق كنم؟ فرمود: نه.

گفت: دو ثلث مال خود را تصدق كنم؟ فرمود: نه.

گفت: نصف را؟ فرمود: نه.

گفت: يك ثلث را؟ فرمود: بلى.

ص: 1068

پس حق تعالى فرستاد وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اَللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللّهَ هُوَ يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَ َاتِ وَ أَنَّ اَللّهَ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (1)«و قوم ديگر كه اعتراف كردند به گناهان خود، مخلوط كردند عمل شايسته را به عمل بد و ناروا شايد خدا توبۀ ايشان را قبول كند بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است، بگير از مالهاى ايشان صدقه تا پاك كنى ايشان را از گناهان و زياده گردانى حسنات ايشان را يا پاكيزه كنى نفس ايشان را به آن صدقه و دعا كن براى ايشان كه دعاى تو آرامى است براى ايشان و خدا شنوا و داناست؛ آيا نمى دانند كه خدا قبول مى كند توبه را از بندگان خود و مى گيرد-يعنى قبول مى كند- تصدقهاى ايشان را و نمى دانند كه خدا بسيار توبه قبول كننده و مهربان است» (2).

ص: 1069


1- . سورۀ توبه:102-104.
2- . تفسير قمى 1/303-304.

ص: 1070

باب سى و هفتم: در بيان غزوات و وقايعى است كه در مابين غزوۀ احزاب

اشاره

و غزوۀ حديبيه واقع شده است

و در آن چند فصل است

ص: 1071

ص: 1072

فصل اول: در بيان غزوۀ «مريسيع» است

كه آن را غزوۀ «بنى مصطلق» مى نامند

شيخ طبرسى و شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه قبيلۀ بنى المصطلق بر سر چاهى منزل داشتند كه آن را «مريسيع» مى گفتند و سركردۀ ايشان حارث بن ابى ضرار بود، پس قوم خود را با گروه ديگر جمع كرد كه به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايد، چون خبر به حضرت رسيد متوجه جنگ او شد و سى اسب در ميان لشكر حضرت بود و جمعى از منافقان مانند عبد اللّه بن ابىّ و اضراب او در آن سفر با حضرت بيرون رفتند و حضرت، عايشه را در آن سفر با خود برد، و در روز دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت روانه شد -و بعضى سال ششم هجرت گفته اند-و چون خبر توجه حضرت به ايشان رسيد اكثر عربها كه با حارث جمع شده بودند ترسيدند و پراكنده شدند و حضرت در مريسيع با ايشان مقاتله نمود و ساعتى تير بر يكديگر انداختند پس حضرت حكم فرمود كه لشكر به يك دفعه حمله آوردند و ده نفرشان را كشتند و جمعى از فرزندان عبد المطّلب در آن روز شهيد شدند، و حضرت امير عليه السّلام مالك و پسرش را به قتل رسانيد و آن سبب فتح مسلمانان شد و دويست خانه آبادۀ ايشان را از زنان و مردان و اطفال اسير كردند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنيمت گرفتند و حضرت غنائم و اسيران را در ميان مسلمانان قسمت نمود بعد از وضع خمس؛ و جويريه دختر حارث بن ابى ضرار را على عليه السّلام سبى كرد و به خدمت حضرت آورد و حضرت او را براى خود برداشت؛ پس پدرش بعد از مسلمان شدن

ص: 1073

بقيۀ قوم به خدمت پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! دختر من زن كريمه اى است و سزاوار نيست كه او را اسير كنند، حضرت فرمود: برو و او را مخيّر گردان هرچه او اختيار كند ما به آن عمل مى كنيم، گفت: احسان كردى، پس به نزد دختر خود آمد و گفت: اى دختر! قوم خود را رسوا مكن، آن نيك اختر گفت: من اختيار خدا و رسول مى كنم؛ پس پدر او را دشنام داد و برگشت و حضرت او را آزاد كرد و نكاح كرد.

جويريه گفت: چون لشكر پيغمبر بر سر ما آمدند در مريسيع شنيدم كه پدرم مى گفت:

لشكرى بر سر ما آمدند كه ما طاقت مقاومت ايشان نداريم، و من نظر كردم آن قدر از مردم و اسب و سلاح به نظر من آمد كه وصف نمى توانم كرد از بسيارى، چون مسلمان شدم و حضرت مرا تزويج كرد و برگشتيم ديدم مسلمانان آن قدر نبودند كه من ديده بودم، دانستم كه آن رعبى بود كه خدا در دلهاى مشركان انداخته بود؛ و گفت: پيش از آمدن حضرت به سه شب خواب ديدم كه گويا ماه از طرف مدينه حركت كرد و چون به نزديك من رسيد به دامن من فرود آمد، من خواب را به كسى نگفتم، و چون اسير شدم از خواب خود بسيار اميدوار بودم پس اثر خواب ظاهر شد و ماه فلك نبوت در آغوش من درآمد.

و چون خبر به مردم رسيد كه حضرت جويريه را نكاح كرد، گفتند: اين قبيله رابطۀ مصاهرت نسبت به آن جناب بهم رسانيدند، آنچه از زنان قبيلۀ ايشان به غنيمت گرفته بودند كه قريب به صد خانه مى شدند همه را آزاد كردند، پس هيچ زن بر قوم خود مبارك نبود مثل او.

و شعار مسلمانان در آن جنگ «يا منصور امت» بود (1).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى مخوفى فرود آمدند، و چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر آورد كه طايفه اى از كافران جن در اين وادى پنهان

ص: 1074


1- . رجوع شود به اعلام الورى 94 و ارشاد شيخ مفيد 1/118 و مناقب ابن شهر آشوب 1/252 و مغازى 1/404، كه مطالب اين روايت در اين چند مصدر تقسيم شده است.

شده اند و ارادۀ شر دارند نسبت به اصحاب تو، پس آن جناب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برو بسوى آن وادى و دفع كن دشمنان خدا را از جن به آن قوّتى كه خدا تو را به آن مخصوص گردانيده است، و صد نفر از اخلاط ناس را با آن حضرت فرستاد و فرمود كه: با او باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت كنيد.

چون روانه شدند و به نزديك آن وادى رسيدند حضرت آن صد نفر را فرمود كه: در نزديك اين وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركتى مكنيد؛ و خود تنها رفت و بر لب وادى ايستاد و پناه به خدا برد و اسماء اعظم الهى را ياد كرد و اشاره فرمود به آنها كه نزديك بيائيد، چون نزديك شدند به قدر يك تير پرتاب، اشاره كرد كه: بايستيد، و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد كه نزديك شد همه بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان مى لرزيد، و حضرت نعره زد كه: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عم او، اگر مى خواهيد بايستيد تا قدرت حق تعالى را مشاهده نمائيد؛ پس گروهى از سياهان پيدا شدند مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و تمام وادى را پر كردند؛ و حضرت پروا نكرد از ايشان و آيات قرآن تلاوت مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، پس آن گروه آهسته آهسته چون دود سياهى شده و برطرف شدند. پس حضرت «اللّه اكبر» گفت و از وادى بالا آمد و با اصحاب خود ايستاد، ايشان گفتند: يا امير المؤمنين! چه كردى نزديك شد كه ما از ترس هلاك شويم؟ فرمود: به نامهاى بزرگ خدا ايشان را ضعيف كردم و گريختند و پناه به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند و اگر مى ايستادند همه را هلاك مى كردم. پس چون برگشتند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بقية السيف تو آمدند و از ترس شمشير تو مسلمان شدند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سورۀ منافقان در غزوۀ بنى المصطلق نازل شد كه در سال پنجم هجرت واقع شد. و سببش آن بود كه: بعد از مراجعت از آن غزوه بر سر چاهى فرود آمدند كه آب كم داشت و انس بن سيار كه همسوگند انصار بود و جهجاه بن

ص: 1075


1- . اعلام الورى 180؛ ارشاد شيخ مفيد 1/339؛ خرايج 1/204؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.

سعيد غفارى كه اجير عمر بود بر سر چاه جمع شدند و دلوهاى هر دو بر يكديگر پيچيد؛ سيار گفت: دلو من، و جهجاه گفت: دلو من، و جهجاه دستى بر روى سيار زد كه خون از رويش روان شد! پس سيار خزرج را ندا كرد و جهجاه قريش را ندا كرد و نزديك شد فتنه اى عظيم برپا شود.

چون عبد اللّه بن ابىّ اين صدا را شنيد گفت: چه خبر است؟ گفتند: چنين واقعه اى رو داده است؛ آن ملعون بسيار غضبناك شد و گفت: من نمى خواستم به اين سفر بيايم اكنون ما ذليل ترين عرب شده ايم گمان نداشتم كه زنده بمانم تا چنين واقعه اى را بشنوم و نتوانم تدارك آن كرد، پس رو به اصحاب خود كرد و گفت: اين ثمرۀ اقبال شماست، ايشان را در خانه هاى خود فرود آورديد و به مال خود با ايشان مواسات كرديد و ايشان را به جان خود نگاهدارى كرديد و سينه ها را براى ايشان سپر كرديد كه زنان شما بيوه و اطفال شما يتيم شدند، اگر آنها را از مدينه بيرون كرده بوديد اكنون عيال ديگران بودند؛ پس گفت: اگر به مدينه برگرديم عزيزتر ما ذليل تر ما را بدر خواهد كرد.

زيد بن ارقم كه در آن وقت نزديك به بلوغ بود در ميان ايشان بود و در آن وقت عين شدت گرما بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زير درختى نشسته بود و گروهى از مهاجران و انصار در خدمتش بودند، پس زيد آمد و سخن ابن ابىّ را به حضرت نقل كرد، حضرت فرمود: اى پسر! شايد غلط شنيده باشى؟ گفت: و اللّه غلط نشنيده ام، حضرت فرمود:

شايد بر او غضبناك شده باشى و اين سخن را از روى غضب گوئى؟ گفت: نه و اللّه چنين نيست، فرمود: شايد سفاهتى بر تو كرده باشد و به اين سبب اين را گوئى؟ گفت: نه بخدا سوگند كه چنين نيست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شقران مولاى خود را فرمود كه: بر شتر من حداج (1)ببند، و سوار شد، چون صحابه شنيدند كه حضرت سوار شده است گفتند: اين وقت سوارى حضرت نبود، پس همه سوار شدند و از عقب حضرت روانه شدند.

ص: 1076


1- . حداج: كجاوه.

سعد بن عباده خود را به حضرت رسانيد و گفت: «السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته» حضرت فرمود: و عليكم السلام.

سعد عرض كرد: هرگز در مثل اين وقت بار نمى كردى؟ حضرت فرمود: مگر نشنيده اى آن سخن را كه صاحب شما گفته است؟

عرض كردند: ما بغير از تو صاحبى نداريم؛ حضرت فرمود: ابن ابىّ گفته است كه چون به مدينه برگردد عزيزتر ذليل تر را بيرون كند.

سعد گفت عزيزتر توئى و اصحاب تو، ذليل تر اوست و اصحاب او.

پس حضرت در تمام آن روز راه مى رفت و كسى جرأت نمى كرد كه با آن حضرت سخن بگويد، و قبيلۀ خزرج چون شدت غضب آن حضرت را ديدند با عبد اللّه معاتبه نمودند و او را بسيار ملامت كردند، پس آن منافقان ملعون سوگندها ياد كرد كه: من هيچ از اينها نگفته ام، گفتند: پس بيا تا عذر تو را از آن حضرت بطلبيم، آن بدبخت سر را پيچيد و قبول نكرد.

چون شب شد حضرت در تمام شب نيز حركت فرمود و فرود نيامدند مگر به قدر نماز، و در روز ديگر حضرت فرود آمد و صحابه از بيدارى و تعب سفر تا فرود آمدند همه به خواب رفتند، پس عبد اللّه بن ابىّ به خدمت حضرت آمد و سوگند ياد كرد كه: من اينها را نگفته ام و زيد دروغ مى گويد، و بار ديگر به زبان كلمتين گفت (1).

پس حضرت به ظاهر عذر او را قبول فرمود و قبيلۀ خزرج زبان طعن و ملامت بر زيد بن ارقم گشودند و گفتند: تو دروغ بستى بر عبد اللّه كه بزرگ ماست. چون حضرت سوار شد و روانه شد زيد در خدمت آن جناب بود و مى گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من دروغ نبستم بر عبد اللّه بن ابىّ؛ پس اندك راهى كه رفتند حضرت را حالتى كه در حال نزول وحى عارض مى گرديد طارى شد و چندان سنگين شد كه نزديك شد كه ناقه بخوابد از گرانى وحى الهى؛ چون آن حالت از حضرت زايل شد عرق از جبين مباركش مى ريخت،

ص: 1077


1- . منظور اينكه شهادتين را فقط به زبان گفت و ايمان قلبى نياورد.

پس از روى لطف گوش زيد را گرفت و او را بلند كرد و فرمود: اى پسر! قول تو راست بود و آنچه شنيده بودى درست به خاطر داشته بودى و حق تعالى آيات به تصديق قول تو فرستاده است.

چون حضرت فرود آمد صحابه را جمع كرد و سورۀ منافقان را بر ايشان خواند كه مشتمل بر اقوال آن منافق ملعون و جواب گفته هاى او و تكذيب و تأنيب ساير منافقان است پس خدا عبد اللّه بن ابىّ را رسوا كرد (1).

و به سند معتبر از ابان بن عثمان روايت كرده است كه: حضرت يك روز و يك شب و از روز ديگر تا چاشت راه طى كرد پس فرود آمد و مردم از ماندگى به خواب افتادند، و غرض حضرت آن بود كه مردم مشغول حركت باشند و سخن نگويند و نزاع نكنند تا آتش فتنه فرو نشيند، پس عبد اللّه پسر عبد اللّه بن ابىّ (2)به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! اگر بر كشتن پدر من عازم شده اى پس مرا بفرما كه سرش را به خدمت تو بياورم با آنكه قبيلۀ اوس و خزرج مى دانند كه فرزندى نسبت به پدر خود از من نيكوكارتر نيست و مى ترسم كه ديگرى را بفرمائى كه او را بكشد و من نتوانم كشندۀ پدر خود را ببينم و بى تاب شوم و مؤمنى را به عوض كافرى بكشم، حضرت فرمود: نه او را نمى كشم و تو نيكو با او مصاحبت كن تا با ما است و عداوت خود را با ما هويدا نمى كند (3).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون آن ملاعين رسوا شدند خويشان ايشان به نزد آنها رفته و گفتند: واى بر شما! رسوا شديد بيائيد نزد پيغمبر خدا تا براى شما استغفار كند؛ پس سر پيچيدند و امتناع نمودند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ

ص: 1078


1- . تفسير قمى 2/368.
2- . در تفسير قمى تصريح به نام پسر عبد اللّه بن ابىّ نشده است، ولى در مجمع البيان 5/294 به اين شكل آمده است.
3- . تفسير قمى 2/370.

مُسْتَكْبِرُونَ (1) . (2)

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در اين سفر حضرت بر سر آبى فرود آمد نزديك به بقيع كه آن را «بقعا» مى گفتند و باد عظيمى وزيد كه متأذى شدند و در آن شب ناقۀ حضرت ناپيدا شد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى عظيم النفاق در مدينه مرده است، گفتند: كيست؟ فرمود: رفاعه است؛ پس مردى از منافقان كه همراه بود گفت:

چگونه دعوى دانستن غيب مى كند و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل نازل شد و آن حضرت را خبر داد به قول آن منافق و به مكان ناقه؛ پس حضرت صحابه را جمع كرد و فرمود: من نمى گويم كه غيب مى دانم و ليكن خدا بسوى من وحى مى فرستد و اكنون حق تعالى به من وحى فرستاد كه فلان منافق چنين گفت و ناقه در فلان موضع است و مهارش بر درختى بسته است، چون به آن موضع رفتند ناقه را چنانكه فرموده بود يافتند و آن منافق مسلمان شد. و چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد را در تابوت ديدند و او از عظماى يهود بود از بنى قينقاع و در آن وقت كه حضرت خبر داد مرده بود.

چون به مدينه آمدند و عبد اللّه بن ابىّ خواست كه داخل مدينه شود، عبد اللّه پسرش آمد و گفت: بخدا سوگند نمى گذارم داخل مدينه شوى تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت بدهد و امروز خواهى دانست كه عزيزتر كيست و ذليل تر كيست.

پس ابن ابىّ به خدمت حضرت فرستاد و از پسر خود شكايت كرد، حضرت به نزد پسرش فرستاد كه: بگذار پدرت را تا داخل شود؛ گفت: الحال كه حضرت فرموده است امر از اوست.

بعد از داخل شدن چند روزى ماند و بيمار شد و به جهنم واصل گرديد (3).

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون عبد اللّه بن ابىّ مرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى خاطر پسر او به جنازه اش حاضر شد، پس عمر با حضرت

ص: 1079


1- . سورۀ منافقون:5.
2- . تفسير قمى 2/370.
3- . مجمع البيان 5/294.

معارضه كرد كه: چرا حاضر شده اى به جنازۀ اين منافق و حال آنكه خدا تو را نهى كرده است از آنكه بر قبر منافقى بايستى؟ ! حضرت جواب او نگفت؛ پس بار ديگر اعتراض كرد، حضرت فرمود: واى بر تو چه مى دانى كه من چه گفتم در نماز بر او! گفتم: خداوندا! شكمش را پر از آتش كن و قبرش را پر از آتش گردان و او را به آتش جهنم برسان.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مضطر كرد كه امرى را كه نمى خواست اظهار كند اظهار كرد (1).

ص: 1080


1- . كافى 3/188؛ تهذيب الاحكام 3/196؛ وسائل الشيعة 3/71.

فصل دوم: در بيان قصۀ فحش گفتن نسبت به عايشه است

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر جنگى كه مى رفت ميان زنان خود قرعه مى زد و به نام هر زنى كه اصابت مى كرد او را با خود مى برد؛ و در غزوۀ بنى المصطلق قرعه به اسم عايشه بيرون آمد و او را با خود برد، پس در بعضى از منازل در هنگام بار كردن، عايشه به قضاى حاجت خود رفت و چون فارغ شد و برگشت و دست بر سينۀ خود برد ديد كه عقدى از جزع يمانى كه در گردن داشت گسيخته و ريخته است، پس برگشت كه آنها را پيدا كند؛ و چون به لشكرگاه آمد كسى را نديد و هودج او را به گمان آنكه او در هودج نشسته بار كرده و برده بودند، پس در آن منزل توقف كرد به گمان آنكه بزودى به طلب او خواهند آمد، و در آنجا او را خواب ربود و چون بيدار شد صفوان بن معطل سلمى از عقب رسيد و او را ديد و شناخت، پس شتر خود را خوابانيد و به كنارى رفت تا عايشه سوار شد و برگشت و سر شتر را كشيد تا به عسكر حضرت رسانيد در هنگامى كه براى قيلوله فرود آمده بودند.

پس عبد اللّه بن ابى سلول و گروهى از منافقان گمانهاى ناسزا بردند و سخنان ناروا گفتند؛ چون عايشه به مدينه آمد بيمار شد و حضرت را با خود بى لطف مى يافت، چون از مرض شفا يافت از آن جناب مرخص شد و به ديدن پدر و مادر خود رفت و از مادر خود شنيد سخنى چند را كه منافقان در حقّ او مى گويند، و سبب بى لطفى آن جناب را دانست و به خانه برگشت و در آن شب تا صباح گريست و به خواب نرفت، پس حضرت

ص: 1081

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسامة بن زيد و امير المؤمنين عليه السّلام را طلب و با ايشان مشورت كرد در باب مفارقت عايشه و سخنانى كه در حقّ او مى گويند.

اسامه چون مى دانست كه آن جناب را محبتى نسبت به او هست از جهت جمال و صغر سن گفت: يا رسول اللّه! زن تست و از او بدى معلوم نيست.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: خدا بر تو تنگ نگرفته است و زن بسيار است، اگر از او كراهت بهم رسانيده اى او را بيرون كن و ديگرى را بگير و اگر خواهى احوال او را از كنيز او معلوم كن.

چون حضرت كنيز او را طلبيد او شهادت بر برائت او داد و در اين حال حق تعالى وحى بر آن حضرت فرستاد و براى دفع اين منقصه از آن حضرت آيات داله بر برائت عايشه از آنچه به او نسبت داده بودند و بر كفر منافقان و مذمت ايشان فرستاد تا آنكه ديگر چنين نسبتها به زنان مسلمان ندهند و بدون ثبوت شرعى حكم به زنا به كسى نكنند (1).

در تفسير نعمانى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است اين آيات در امر عايشه و نسبتى كه عبد اللّه بن ابى سلول و حسان بن ثابت و مسطح بن اثاثه به او داده بودند نازل شد (2).

على بن ابراهيم در تفسير اين آيات گفته است كه: عامه مى گويند كه اين آيات در حقّ عايشه و نسبتى كه به او دادند در غزوۀ بنى المصطلق نازل شد، و شيعه مى گويند اين آيات براى تكذيب و مذمت و تأنيب عايشه نازل شد به سبب آنچه نسبت داد به ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم (3)، چنانكه بعد از اين در احوال عايشه مذكور مى شود ان شاء اللّه.

ص: 1082


1- . مجمع البيان 4/130؛ صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/55؛ المنتظم 3/221.
2- . بحار الانوار 20/316 به نقل از تفسير نعمانى، و روايت در آنجا از امير المؤمنين عليه السّلام نقل شده است.
3- . تفسير قمى 2/99.

فصل سوم: در بيان ساير وقايع است

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ بدر صغرى مى رفت از نزديك محال اشجع و بنى ضمره عبور فرمود و حضرت پيشتر با بنى ضمره صلحى كرده بود، پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! اينك بنى ضمره به ما نزديكند و مى ترسيم كه بر سر مدينه تاختى برند يا قريش را بر جنگ ما مددى كنند، بايد اول ابتدا به جنگ ايشان كنيم.

حضرت فرمود: نه چنين است ايشان بيش از همۀ عرب احسان به پدر و مادر و صلۀ رحم مى كنند و بيش از همه وفا به عهد مى كنند.

و اشجع كه قبيله اى از كنانه بودند نزديك بود بلادشان به بلاد بنى ضمره و ايشان با بنى ضمره همسوگند بودند، پس بلاد اشجع خشك شد و بلاد بنى ضمره آب و علف بسيار داشت و به اين سبب اشجع حركت كردند بسوى بلاد بنى ضمره؛ چون خبر به آن جناب رسيد كه ايشان به جانب بنى ضمره مى روند مهياى جنگ ايشان شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اُقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلاَّ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَما جَعَلَ اَللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (1)يعنى: «پس اگر اعراض كنند كافران از ايمان و هجرت، پس بگيريد ايشان را و بكشيدشان هرجا كه بيابيد ايشان را و مگيريد از ايشان دوستى و ياورى مگر آنان كه پيوند كنند بسوى گروهى كه واقع شده است ميان شما و ايشان پيمانى يا آمدند بسوى شما و حال آنكه تنگ بود سينه هاى ايشان از آنكه با شما جنگ كنند يا جنگ كنند با قوم خود و اگر خواستى خدا هرآينه مسلط ساختى ايشان را بر شما پس هرآينه با شما قتال كردندى پس اگر از شما كناره كنند و كارزار نكنند با شما و القاء كنند بسوى شما انقياد و استسلام را پس نداد خدا مر شما را بر ايشان راهى» .

ص: 1083

و اشجع كه قبيله اى از كنانه بودند نزديك بود بلادشان به بلاد بنى ضمره و ايشان با بنى ضمره همسوگند بودند، پس بلاد اشجع خشك شد و بلاد بنى ضمره آب و علف بسيار داشت و به اين سبب اشجع حركت كردند بسوى بلاد بنى ضمره؛ چون خبر به آن جناب رسيد كه ايشان به جانب بنى ضمره مى روند مهياى جنگ ايشان شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اُقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلاَّ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَما جَعَلَ اَللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (1)يعنى: «پس اگر اعراض كنند كافران از ايمان و هجرت، پس بگيريد ايشان را و بكشيدشان هرجا كه بيابيد ايشان را و مگيريد از ايشان دوستى و ياورى مگر آنان كه پيوند كنند بسوى گروهى كه واقع شده است ميان شما و ايشان پيمانى يا آمدند بسوى شما و حال آنكه تنگ بود سينه هاى ايشان از آنكه با شما جنگ كنند يا جنگ كنند با قوم خود و اگر خواستى خدا هرآينه مسلط ساختى ايشان را بر شما پس هرآينه با شما قتال كردندى پس اگر از شما كناره كنند و كارزار نكنند با شما و القاء كنند بسوى شما انقياد و استسلام را پس نداد خدا مر شما را بر ايشان راهى» .

و على بن ابراهيم گفته است: محال اشجع «بيضا» و «حل» (2)و «مستباح» بود و نزديك بودند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مى ترسيدند به سبب نزديكى ايشان به حضرت كه حضرت بر سر ايشان بفرستد و با ايشان قتال كند و حضرت نيز از ايشان متوهم بود كه مبادا غارت آورند بر اطراف مدينه و قصد داشت كه بر سر ايشان برود؛ در اين انديشه بود كه ناگاه خبر رسيد كه اشجع كه هفتصد نفر بودند با رئيس خود مسعود بن رجيله آمده اند و در درۀ «سلع» نزول كرده اند.

اين قضيه در ماه ربيع الآخر سال ششم هجرت بود؛ پس حضرت اسيد بن حصين را طلبيد و فرمود: برو با چند نفر از اصحاب خود به نزد ايشان و معلوم كن كه براى چه آمده اند؟ پس اسيد با سه نفر به نزد ايشان رفت و پرسيد كه: براى چه آمده ايد؟ پس مسعود بن رجيله برخاست و سلام كرد بر اسيد و اصحاب او و گفت: آمده ايم با محمد صلح كنيم و از او امان بطلبيم.

پس اسيد به خدمت پيغمبر آمد و گفت چنين مى گويند، حضرت فرمود: ترسيده اند كه من به جنگ ايشان بروم و به اين جهت آمده اند كه ميان من و ايشان صلحى منعقد شود؛

ص: 1084


1- . سورۀ نساء:89 و 90.
2- . در مصدر «جبل» ذكر شده است.

پس ده خروار خرما حضرت براى ايشان فرستاد و فرمود: نيكو چيزى است هديه فرستادن پيش از گفتن حاجت خود؛ پس خود به نزد ايشان رفت و فرمود: اى گروه اشجع! براى چه كار آمده ايد؟ گفتند: خانۀ ما به تو نزديك است و در قوم ما گروهى نيست كه عددشان از ما كمتر باشد، پس از جنگ تو مى ترسيم كه خانۀ ما به تو نزديك است و از جنگ قوم خود مى ترسيم چون عدد ما قليل است و به اين سبب آمده ايم كه با تو صلح كنيم.

حضرت التماس ايشان را قبول كرد و صلح كرد با ايشان و در آن روز در آن مكان ماندند و به ديار خود برگشتند، پس خدا آن آيات را در باب صلح ايشان فرستاد (1).

و گويند: در سال پنجم هجرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينب دختر جحش را كه زن زيد بود به نكاح خود درآورد (2).

و گفته اند كه: حج در اين سال واجب شد (3).

و شيخ طبرسى گفته است: در سال ششم هجرت در ماه ربيع الاول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عكاشة بن محصن را با چهل سوار به «غمره» (4)فرستاد و بامداد بر سر ايشان رفتند و ايشان گريختند و دويست شتر از ايشان گرفته به مدينه آوردند.

و در اين سال ابو عبيدة بن جراح را با چهل نفر به «قصه» (5)فرستاد كه ايشان را غارت كنند و ايشان گريختند و يك نفرشان را اسير كردند و او مسلمان شد.

و در اين سال زيد بن حارثه را با لشكرى به «جموم» فرستاد كه از بلاد بنى سليم بود و انعام و اسيران بسيار آوردند.

ص: 1085


1- . تفسير قمى 1/145-147.
2- . تاريخ طبرى 2/89؛ كامل ابن اثير 2/177؛ البداية و النهاية 4/147.
3- . شذرات الذهب 1/123.
4- . «غمره» از نواحى مدينه بر سر راه «نجد» است، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عكاشة بن محصن را فرستاد براى غزو آن. (معجم البلدان 4/212) .
5- . در مصدر «ذى القصة» ذكر شده است.

و باز در اين سال زيد را به «عيص» فرستاد در ماه جمادى الاولى.

و در اين سال زيد را به «طرف» فرستاد با پانزده نفر به جنگ بنى ثعلبه و ايشان گريختند و چهل شتر (1)از ايشان گرفتند.

و در اين سال حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد بر سر بنى عبد اللّه بن سعد از اهل فدك (چون خبر به آن حضرت رسيد كه ايشان اراده دارند كه مدد كنند يهودان خيبر را) .

و در اين سال عبد الرحمن بن عوف را در ماه شعبان بسوى «دومة الجندل» فرستاد و فرمود: اگر اطاعت كنند، دختر پادشاه ايشان را تزويج كن؛ پس آنها مسلمان شدند و «تماضر» دختر اصبغ را كه پادشاه ايشان بود به نكاح خود درآورد.

و در اين سال غزوۀ عرنيان واقع شد (2)، و سببش آن بود كه هشت نفر از عرينه به خدمت حضرت آمدند و مسلمان شدند و گفتند: هواى مدينه با ما موافقت نمى كند و بيمار شده ايم، حضرت ايشان را به صحرا به نزد شتران خود فرستاد كه شير آن شتران را بخورند تا مزاج ايشان به صلاح آيد؛ چون قوّت يافتند راعى حضرت را دست و پا بريدند و خار در چشمش و زبانش فرو بردند تا مرد و شتران را بردند؛ چون خبر به حضرت رسيد كرز بن جابر فهرى را با بيست سوار فرستاد كه ايشان را گرفته آوردند، فرمود دستها و پاهاى ايشان را بريدند و بر دار كشيدند و شتران را برگردانيدند بغير از يك شتر كه كشته بودند (3).

و از جابر منقول است كه حضرت دعا كرد كه: خداوندا! چنان كن كه راه گم كنند؛ پس دعاى حضرت مستجاب شد و به اين سبب گرفتار شدند.

و در اين سال عسكر حضرت اموال ابى العاص بن ربيع را گرفتند و او به تجارت مى رفت به جانب شام و خود گريخت و اموالش را به خدمت آن جناب آوردند و قسمت كرد، پس ابو العاص آمد و پناه به زينب زوجۀ خود آورد، و حضرت آن لشكر را طلبيد

ص: 1086


1- . در مصدر و بحار الانوار «بيست شتر» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 95.
3- . طبقات ابن سعد 2/71.

و فرمود: مى دانيد كه ابو العاص داماد من است اگر مصلحت مى دانيد مال او را پس دهيد، پس مسلمانان مال او را دادند و او رفت به مكه و اموال مردم را پس داد و گفت: بخدا سوگند كه مانع نشد مرا اسلام مگر آنكه گمان كنيد كه من براى آن مسلمان شده ام كه مالهاى شما را پس ندهم؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد (1).

و گويند: در اين سال آن جناب نماز استسقا كرد و باران آمد (2)، و معجزات از آن جناب در آن استسقا ظاهر شد چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و بعضى گفته اند كه: در اين سال عبد اللّه بن عتيك، سلام بن ابى الحقيق را كشت (3)، چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و ابن شهر آشوب گفته است كه: حضرت در اين سال محمد بن مسلمه را با جماعتى بر سر گروهى از هوازن فرستاد و آنها در كمين ايشان نشسته بودند و بى خبر بر سر ايشان آمدند و همه را كشتند، و محمد بن مسلمه گريخت و برگشت (4).

و گفته است: در اين سال حضرت به جنگ «غابه» رفت (5).

ص: 1087


1- . اعلام الورى 95-96.
2- . بحار الانوار 20/299 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به التنبيه و الاشراف 222.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/252؛ المنتظم 3/261.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/253.
5- . مغازى 2/537.

ص: 1088

باب سى و هشتم: در بيان غزوۀ حديبيه است و بيعت رضوان

ص: 1089

ص: 1090

اشهر آن است كه غزوۀ حديبيه در سال ششم هجرت واقع شد (1)؛ بعضى در سال پنجم گفته اند (2).

على بن ابراهيم به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً (3)حضرت فرمود: سبب نزول اين سورۀ كريمه و فتح عظيم آن بود كه حق تعالى امر كرد رسول خود صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب كه داخل مسجد الحرام شود و طواف كند و با قوم خود سر بتراشد، پس حضرت اصحاب خود را خبر داد كه چنين خواب ديدم و امر كرد ايشان را به بيرون رفتن، چون بيرون رفتند و به «ذى الحليفه» رسيدند احرام به عمره بستند و سياق شتران نمودند و حضرت شصت و شش شتر برداشت و اشعار كرد نزد احرام خود-يعنى يك طرف كوهان آنها را شكافت و آلوده به خون كرد كه معلوم شود هدى اند-و همه احرام از مسجد شجره بستند به عمره و تلبيه گويان روانه شدند و هر كه هدى داشت با خود برداشت، بعضى برهنه و بعضى با جل.

چون اين خبر به قريش رسيد خالد بن وليد را با دويست سوار به استقبال حضرت فرستادند مخفى كه در كمين حضرت باشد و هرجا كه فرصت بيابد بر لشكر حضرت

ص: 1091


1- . مناقب ابن شهرآشوب 1/254؛ تاريخ طبرى 2/115؛ البداية و النهاية 4/166.
2- . علامۀ مجلسى (ره) در بحار الانوار 20/361 از اعلام الورى نقل كرده است كه غزوۀ حديبيه در سال پنجم واقع شده است در حالى كه در خود اعلام الورى ذكر شده است كه غزوۀ حديبيه از حوادث سال ششم مى باشد، و ما مصدرى كه دلالت كند بر اينكه اين غزوه در سال پنجم واقع شده باشد نيافتيم.
3- . سورۀ فتح:1.

بتازد، و آن ملعون بر سر كوهها با لشكر حضرت حركت مى كرد و در بعضى از راه وقت نماز ظهر شد و بلال اذان گفت و حضرت متوجه نماز شد و با مردم نماز كرد، خالد گفت:

اگر در اثناى نماز بر ايشان مى تاختيم ايشان قطع نماز خود نمى كردند و ليكن نماز ديگر دارند كه آن را دوست تر مى دارند از ديده هاى خود، چون داخل آن نماز شوند بر ايشان غارت مى آوريم.

پس جبرئيل بر حضرت نازل شد و نماز خوف را آورد كه وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ. . . (1)و نماز عصر را به آن نحو كردند و مشركان نتوانستند غارت آورند، پس در روز ديگر حضرت در حديبيه نزول اجلال فرمود و آن متصل به حرم است و حضرت در اثناى راه اعراب باديه را دعوت به جهاد مى كرد و ايشان ابا مى كردند و مى گفتند: محمد و اصحاب او طمع دارند كه داخل حرم شوند و حال آنكه قريش به ديار ايشان رفتند و در ميان ديار ايشان با ايشان جنگ كردند و ايشان را كشتند هرگز محمد و اصحابش از اين سفر به مدينه برنخواهند گشت، پس چون حضرت در حديبيه فرود آمد قريش بيرون آمدند از مكه و سوگند ياد كردند به لات و عزى كه نگذارند محمد را كه داخل مكه شود تا ديده اى از ايشان حركت كند.

پس حضرت پيغامى به نزد آنها فرستاد كه: من از براى جنگ نيامده ام و آمده ام كه عمره بكنم و هدى هاى خود را بكشم و گوشت آنها را براى شما بگذارم و بروم.

پس قريش عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقل دانائى بود فرستادند، و چون به خدمت حضرت رسيد داخل شدن حضرت را بسيار عظيم شمرد و گفت: يا محمد! قوم تو خيمه ها زده اند در بيرون مكه و زن و مرد و صغير و كبير بيرون آمده اند و سوگند ياد مى كنند به لات و عزى كه تا ديده اى از ايشان حركت كند نگذارند كه تو داخل حرم ايشان شوى، آيا مى خواهى كه اهل خود و قوم خود را همه مستأصل كنى؟

حضرت فرمود: من به جنگ ايشان نيامده ام، آمده ام كه طواف و سعى بكنم و شتران

ص: 1092


1- . سورۀ نساء:102.

خود را بكشم و گوشتشان را براى شما بگذارم و بروم.

عروه گفت: بخدا سوگند كه نديده ام مثل امروز روزى كه كسى را منع كنند از چنين اراده اى كه تو دارى.

پس برگشت بسوى قريش و پيام حضرت را به ايشان رسانيد، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه اگر محمد داخل مكه شود و عرب بشنوند، ما ذليل مى شويم و عرب بر ما بسيار جرأت بهم مى رسانند. پس حفص بن احنف و سهيل بن عمرو را فرستادند، چون حضرت نظرش بر ايشان افتاد فرمود: واى بر قريش جنگ ايشان را از كار انداخت و نحيف كرد، چرا مرا با ساير عرب نمى گذارند كه اگر راستگو باشم امر پادشاهى با ايشان باشد با شرف به پيغمبرى و اگر دروغگو باشم دزدان و گرگان عرب كفايت شر من از ايشان بكنند، هر كس از قريش امروز هرچه از من طلب كند كه غضب خدا در آن نباشد البته اجابت او مى كنم.

چون آنها به خدمت حضرت رسيدند گفتند: يا محمد! امسال برگرد تا ببينيم امر تو به كجا منتهى مى شود زيرا كه عرب شنيدند كه تو متوجه مكه شدى، اگر به قهر داخل شوى عرب ما را ذليل خواهند دانست و بر ما جرأت خواهند كرد، و در سال ديگر در همين ماه سه روز خانۀ كعبه را براى تو خالى مى كنيم تا قضاى نسك خود بكنى و برگردى.

پس حضرت مسئول ايشان را به اجابت مقرون ساخت، گفتند: به شرط آنكه هر كه از مردان ما بسوى تو آيند به ما برگردانى و هركه از مردان تو بسوى ما آيند ما برنگردانيم (1).

حضرت فرمود: هركه از مردان من بسوى شما آيد من از او بيزارم و ما را بسوى او حاجتى نيست و ليكن بر اين شرط كه مسلمانان در مكه مرفّه باشند و در اظهار اسلام كسى اذيتى به ايشان نرساند و ايشان را اكراه بر كفر ننمايند و بر ايشان انكار نكنند كردن شريعتى از شرايع اسلام را.

ص: 1093


1- . در مصدر «برگردانيم» ، و در مناقب ابن شهرآشوب 1/255 و اعلام الورى 97 «برنگردانيم» ذكر شده است.

پس ايشان قبول كردند، و اكثر اصحاب حضرت انكار اين صلح داشتند و انكار عمر از همه بيشتر بود، عمر به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! آيا چنين نيست كه ما برحقيم و دشمن ما بر باطل است؟ فرمود: بلى، گفت: پس چرا اين مذلت را بر خود قرار دهيم در دين خود؟ حضرت فرمود: خدا وعدۀ فتح و نصرت مرا داده است و خلف وعدۀ خود نخواهد كرد. پس آن منافق لعين گفت: اگر چهل نفر با من موافقت كنند من مخالفت محمد خواهم كرد.

و چون سهيل و حفص برگشتند و مژده از براى قريش بردند، عمر برخاست و به حضرت گفت: يا رسول اللّه! تو نگفتى به ما كه ما داخل مسجد الحرام خواهيم شد و با سرتراشندگان سر خواهيم تراشيد؟ حضرت فرمود: من نگفتم كه امسال خواهد شد گفتم خدا وعده داده است كه مكه را فتح خواهم كرد و طواف و سعى خواهم كرد و سر خواهم تراشيد. چون منافقان صحابه در باب صلح سخنان بسيار گفتند حضرت فرمود: اگر صلح را قبول نداريد پس با ايشان جنگ كنيد، پس ايشان رفتند به جانب قريش و آنها مستعد جنگ بودند و بر ايشان حمله كردند و اصحاب حضرت با قبح وجوه گريختند و از پيش حضرت گذشتند، حضرت تبسم نمود و امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود كه: يا على! شمشير بگير و قريش را استقبال كن، و چون حضرت شمشير كشيد و رو به لشكر قريش روانه شد ايشان آن حضرت را ديدند برگشتند و گفتند: يا على! محمد پشيمان شده است در عهدى كه به ما داده است؟ حضرت امير عليه السّلام فرمود: نه بلكه بر عهد خود باقى است.

پس اصحاب شرمنده برگشتند و زبان به معذرت گشودند، حضرت فرمود: مگر من شما را نمى شناسم؟ ! آيا شما نيستيد اصحاب من در روز بدر كه ترسيديد و جزع كرديد تا خدا ملائكه را به يارى شما فرستاد؟ ! آيا شما نيستيد اصحاب من در روز احد كه گريختيد و بر كوهها بالا مى رفتيد و هرچند شما را مى خواندم متوجه من نمى شديد؟ ! و همچنين حضرت سستى ايشان را در مواطن بسيار بيان فرمود و ايشان معذرت طلبيدند و اظهار

ص: 1094

ندامت كردند و گفتند: خدا و رسول مصلحت را بهتر مى دانند هرچه مى خواهى بكن (1).

مؤلف گويد: ابن ابى الحديد نقل كرده است كه حضرت اين معاتبات را با عمر فرمود بعد از آنكه او تكذيب وعدۀ آن حضرت نمود و از اين استدلال كرده است بر آنكه عمر در جنگ احد مى بايد گريخته باشد كه حضرت در ضمن معاتبات آن را ذكر فرموده است (2).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حفص و سهيل برگشتند به خدمت حضرت و عرض كردند: يا محمد! قريش قبول كردند آن شرطها را كه كردى كه مسلمانان اظهار اسلام در مكه بكنند و كسى ايشان را اكراه بر بيرون رفتن از دين خود نكند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بنويس نامۀ صلح را؛ حضرت امير نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» سهيل بن عمرو گفت: ما رحمن را نمى شناسيم بنويس به نحوى كه پدرانت مى نوشتند «باسمك اللهم» ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين بنويس كه اين هم نامى است از نامهاى خدا.

پس على عليه السّلام نوشت: اين محاكمه و مصالحه اى است كه بر آن اتفاق كردند محمد رسول خدا و بزرگان قريش، پس سهيل گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو رسول خدائى با تو جنگ نمى كرديم، بنويس اين حكمى است كه اتفاق كردند بر آن محمد بن عبد اللّه، يا محمد! آيا ننگ دارى از نسب خود كه چنين نمى نويسى؟ حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند شما اقرار نكنيد، پس گفت: يا على! محو كن آن را و محمد بن عبد اللّه بنويس چنانكه او مى گويد، حضرت امير عليه السّلام فرمود: من نام تو را از پيغمبرى هرگز محو نخواهم كرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست مبارك خود آن را محو كرد.

پس امير المؤمنين عليه السّلام نوشت: اين نامه اى است كه صلح كردند بر آن محمد بن عبد اللّه و اشراف قريش و سهيل بن عمرو و صلح كردند كه ده سال در ميان ايشان جنگ نباشد، و دست از يكديگر بردارند و غارت بر يكديگر نبرند و خيانت با يكديگر نكنند،

ص: 1095


1- . تفسير قمى 2/309-312.
2- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 10/180.

و صندوق سربسته در ميان ايشان باشد كه كينه هاى ديرينه را در ميان آن گذارند و ديگر نگشايند، و به شرط آنكه هر كه خواهد در عهد و پيمان و امان محمد درآيد و هر كه خواهد در عهد و پيمان و امان قريش درآيد به شرط آنكه هر كه بى رخصت ولىّ خود به نزد محمد آيد او برگرداند و هر كه از اصحاب حضرت به نزد قريش رود برنگردانند او را، و آنكه اسلام در مكه ظاهر باشد و كسى را بر دينش اكراه نكنند و كسى را بر دينى ايذا و ملامت نرسانند، و آنكه محمد امسال برگردد با اصحاب خود و در سال آينده بيايند و سه روز در مكه بمانند و با حربه و اسلحه داخل نشوند مگر سلاحى كه مسافران را مى باشد كه شمشيرها در غلافها باشد. و نوشت نامه را على بن ابى طالب و گواه شدند بر نامه مهاجران و انصار.

پس حضرت فرمود: يا على! تو ابا كردى از آنكه نام مرا از پيغمبرى محو كنى، بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه اجابت خواهى كرد فرزندان ايشان را به مثل اين امر در حالتى كه محزون و مقهور و مظلوم باشى؛ (پس در روز صفين چون به دو حكم راضى شدند حضرت نوشت كه: اين آن چيزى است كه صلح كردند بر آن امير المؤمنين على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان، پس عمرو بن عاص ملعون گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو امير مؤمنانى با تو جنگ نمى كرديم و ليكن بنويس كه اين آن چيزى كه بر آن صلح كردند على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان؛ پس حضرت امير عليه السّلام فرمود:

راست گفتند خدا و رسول، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به اين واقعه خبر داد و بعد از آن نامه را به نحوى كه عمرو لعين گفت نوشت) .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون نامۀ صلح ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قريش نوشته شد قبيلۀ خزاعه برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان محمديم؛ و بنو بكر برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان قريشيم؛ و براى صلح دو نامه نوشتند يكى را حضرت نگاه داشت و ديگرى را به سهيل بن عمرو دادند. پس سهيل با حفص نامۀ خود را برداشته به نزد قريش رفتند و حضرت اصحاب خود را فرمود كه: شتران را نحر كنيد و سرهاى خود را بتراشيد، صحابه امتناع كردند و گفتند: چگونه نحر كنيم و سر بتراشيم و هنوز طواف

ص: 1096

خانه و سعى ميان صفا و مروه نكرده ايم؟ حضرت از امتناع ايشان غمگين شد و اين واقعه را به ام سلمه شكايت كرد و ام سلمه عرض كرد: يا رسول اللّه! تو شتران خود را نحر كن و سر بتراش، چون تو كردى آنها نيز خواهند كرد؛ آن جناب رأى ام المؤمنين را صواب دانست و خود شتران را نحر كرد و سر تراشيد، پس آنها نيز شتران را نحر كردند اما با شك و ريب و گرانى بر نفس ايشان. پس حضرت فرمود: خدا رحمت كند سرتراشندگان را، پس جماعتى كه شتر همراه نياورده بودند گفتند: يا رسول اللّه! مقصران را هم بگو؛ و اين گفتند به گمان آنكه هر كه شتر همراه نياورده است مى بايد موئى از سر و ريش يا ناخنى بگيرد؛ پس حضرت باز فرمود: خدا رحمت كند آنها را كه هدى نياورده اند و سر مى تراشند؛ پس باز صحابه گفتند: مقصّران را هم دعا كن، حضرت فرمود: خدا رحمت كند آنها را كه سر مى تراشند و آنها را كه تقصير مى كنند.

پس بار كرد و متوجه مدينه شد و چون به تنعيم رسيد در زير درختى فرود آمد، پس آنها كه انكار صلح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش مى كردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشيمانى كردند و از حضرت سؤال نمودند كه از براى ايشان از خدا طلب آمرزش نمايد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً. وَ يَنْصُرَكَ اَللّهُ نَصْراً عَزِيزاً «بدرستى كه ما فتح كرديم از براى تو فتحى هويدا-يعنى صلح حديبيه، يا فتح مكه-تا بيامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است-يعنى گناه امت، يا گناهكار دانستن كافران او را چنانكه گذشت-و تا تمام كند نعمت خود را بر تو و هدايت كند تو را به راه راست در هر امرى و يارى كند تو را يارى كردن غلبه دهنده» ؛ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً حَكِيماً «اوست خداوندى كه فرستاد سكينه و آرام را در دلهاى مؤمنان تا زياده كنند ايمانى با ايمان خود، و خدا راست لشكرهاى آسمانها و زمين و خدا دانا و حكيم است» ؛ على بن ابراهيم گفته است: اينها آن جماعتند كه مخالفت نكرده اند حضرت رسول را و انكار نكردند بر او در صلح با مشركان؛ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اَللّهِ فَوْزاً عَظِيماً «تا داخل گرداند مردان مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتى چند كه جارى مى شود از زير منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بيامرزد از ايشان بديهاى ايشان را و هست اين وعده مر ايشان را نزد خدا رستگارى عظيم» ؛ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنافِقِينَ وَ اَلْمُنافِقاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكاتِ اَلظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1)«و تا عذاب كند مردان و زنان منافق را-از اهل مدينه-و مردان و زنان مشرك را-از اهل مكه-كه گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر اين گمان برندگان است گردش بد يعنى ايشان منكوب و مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ايشان و لعنت كرد ايشان را و مهيا كرد براى ايشان جهنم را و بد محل بازگشتى است جهنم» .

ص: 1097

پس بار كرد و متوجه مدينه شد و چون به تنعيم رسيد در زير درختى فرود آمد، پس آنها كه انكار صلح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش مى كردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشيمانى كردند و از حضرت سؤال نمودند كه از براى ايشان از خدا طلب آمرزش نمايد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً. وَ يَنْصُرَكَ اَللّهُ نَصْراً عَزِيزاً «بدرستى كه ما فتح كرديم از براى تو فتحى هويدا-يعنى صلح حديبيه، يا فتح مكه-تا بيامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است-يعنى گناه امت، يا گناهكار دانستن كافران او را چنانكه گذشت-و تا تمام كند نعمت خود را بر تو و هدايت كند تو را به راه راست در هر امرى و يارى كند تو را يارى كردن غلبه دهنده» ؛ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً حَكِيماً «اوست خداوندى كه فرستاد سكينه و آرام را در دلهاى مؤمنان تا زياده كنند ايمانى با ايمان خود، و خدا راست لشكرهاى آسمانها و زمين و خدا دانا و حكيم است» ؛ على بن ابراهيم گفته است: اينها آن جماعتند كه مخالفت نكرده اند حضرت رسول را و انكار نكردند بر او در صلح با مشركان؛ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اَللّهِ فَوْزاً عَظِيماً «تا داخل گرداند مردان مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتى چند كه جارى مى شود از زير منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بيامرزد از ايشان بديهاى ايشان را و هست اين وعده مر ايشان را نزد خدا رستگارى عظيم» ؛ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنافِقِينَ وَ اَلْمُنافِقاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكاتِ اَلظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1)«و تا عذاب كند مردان و زنان منافق را-از اهل مدينه-و مردان و زنان مشرك را-از اهل مكه-كه گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر اين گمان برندگان است گردش بد يعنى ايشان منكوب و مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ايشان و لعنت كرد ايشان را و مهيا كرد براى ايشان جهنم را و بد محل بازگشتى است جهنم» .

على بن ابراهيم گفته است كه: اينها آن جماعتند كه انكار صلح كردند و متهم كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در اين باب (2).

و اكثر گفته اند كه در باب آن گروه اعراب نازل شد كه حضرت از ايشان مدد طلبيد در هنگام رفتن بسوى مكه و ايشان قبول نكردند و گفتند: حضرت از اين سفر برنخواهد گشت چنانكه گذشت (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: نازل شد در بيعت رضوان اين آيه لَقَدْ رَضِيَ اَللّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ (4)«بتحقيق كه خشنود گشت خدا از مؤمنان در هنگامى كه بيعت كردند با تو در زير درخت خار» و حضرت در بيعت بر ايشان شرط گرفت كه بعد از اين، كارى كه حضرت بكند انكار نكنند، و آنچه امر فرمايد مخالفت نكنند؛ پس بعد از فرستادن آيۀ رضوان اين آيه را فرستاد إِنَّ اَلَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما

ص: 1098


1- . سورۀ فتح:1-6.
2- . تفسير قمى 2/312-315.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/310 و تفسير الوسيط 4/136 و تفسير بغوى 4/190.
4- . سورۀ فتح:18.

يُبايِعُونَ اَللّهَ يَدُ اَللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اَللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (1) يعنى: «بدرستى كه آنان كه بيعت كردند با تو-در حديبيه- بيعت نكردند مگر با خدا، دست خدا بالاى دستهاى ايشان است-و مراد از دست خدا قدرت اوست يا نعمت او-پس هر كه بشكند بيعت را پس نشكسته است مگر بر نفس خود -يعنى ضرر آن به نفس او مى رسد-و كسى كه وفا كند به آنچه عهد كرده است بر آن با خدا پس زود باشد كه بدهد خدا او را مزد بزرگ در آخرت» . على بن ابراهيم گفته است كه:

خدا راضى نشد از ايشان مگر به اين شرط كه وفا كنند بعد از آن به عهد و پيمان خدا و نشكنند عهد و پيمان او را، به اين نحو از ايشان راضى شد، و در ترتيب قرآن آيات را پيش و پس كرده اند (2).

پس حق تعالى ياد كرد اعرابى را كه تخلف ورزيدند از غزوۀ حديبيه و با حضرت نرفتند در وقتى كه ايشان را تكليف كرد كه به مدد آن حضرت بروند چنانكه فرموده است سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اَللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (3)«زود باشد كه بگويند به تو پس ماندگان از اعراب كه: مشغول كرد ما را مالهاى ما و زنان و فرزندان ما پس طلب آمرزش كن از براى ما، مى گويند به زبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان، بگو در جواب ايشان كه: پس كيست كه مالك شود براى شما از حكم خدا چيزى را كه اگر خواهد به شما ضررى را يا اگر خواهد به شما نفعى را بلكه هست خدا به آنچه شما مى كنيد دانا» ، بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ اَلرَّسُولُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ اَلسَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً (4)«بلكه گمان مى برديد كه باز نخواهد گشت پيغمبر و مؤمنان بسوى اهالى خود به مدينه

ص: 1099


1- . سورۀ فتح:10.
2- . تفسير قمى 2/315.
3- . سورۀ فتح:11.
4- . سورۀ فتح:12.

هرگز، و زينت يافته شد اين گمان در دلهاى شما و گمان برديد گمان بد و بوديد شما گروهى هلاك شدگان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حديبيه بسوى مدينه مراجعت نمود متوجه جنگ خيبر شد، پس آنها كه در جنگ حديبيه نرفتند دستورى طلبيدند كه در اين جنگ بروند و حق تعالى فرستاد سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اَللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اَللّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاّ قَلِيلاً (1)«زود باشد كه بگويند بازماندگان-از حديبيه-آنگاه كه برويد بسوى غنيمتها-يعنى غنائم خيبر-تا بگيريد آنها را: بگذاريد ما را تا پيروى كنيم شما را، مى خواهند تغيير دهند سخن خدا را-كه فرموده است كه غير اهل حديبيه به اين حرب نروند-بگو هرگز از پى نخواهيد آمد چنين گفته است خدا پيش از تهيۀ شما، پس زود باشد كه گويند: خدا چنين نگفته است بلكه شما حسد مى بريد بر ما، بلكه منافقان نمى يابند چيزى را مگر اندكى» (2).

پس حق تعالى فرمود كه وَعَدَكُمُ اَللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ اَلنّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً (3)يعنى: «وعده داده است شما را خدا غنيمتهاى بسيار كه خواهيد گرفت آنها را-مانند غنيمتهاى فارس و روم و غير آنها-كه بدست عساكر مسلمانان آمد-پس به تعجيل داد شما را كه اين غنيمت يعنى غنيمت خيبر و بازداشت دستهاى مردمان را از شما تا سالم مانيد و تا باشد آن غنيمت نشانه اى مؤمنان را بر راستى گفتار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و براى آنكه هدايت كنند شما را به راه راست.

پس حق تعالى فرمود كه وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ

ص: 1100


1- . سورۀ فتح:15.
2- . تفسير قمى 2/315.
3- . سورۀ فتح:20.

بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً (1) «و اوست خداوندى كه از محض كرم بازداشت دستهاى كفار مكه را از شما تا صلح كردند و كوتاه كرد دستهاى شما را از ايشان در وادى مكه-يعنى حديبيه-پس از آنكه ظفر داد شما را و غالب گردانيد بر ايشان و خدا به آنچه مى كنيد شما بيناست» .

على بن ابراهيم گفته است: حق تعالى منت نهاده است بر مسلمانان كه شما قصد كافران كرديد و رفتيد بسوى حرم، و خدا چنان كرده كه كافران طلب صلح كردند از شما بعد از آنكه ايشان مى آمدند به مدينه و با شما جنگ مى كردند و شما از ايشان طلب صلح مى كرديد و قبول نمى كردند (2).

و شيخ طبرسى گفته است: دست مسلمانان را از ايشان نگاهداشتن بعد از ظفر مسلمانان بر ايشان اشاره است به آنكه مشركان در سال حديبيه چهل مرد فرستادند كه مسلمان را اذيتى برسانند همه اسير شدند و حضرت ايشان را رها كرد؛ و بعضى گفته اند:

هشتاد نفر بودند از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند نزد نماز صبح در سال حديبيه كه مسلمانان را بكشند پس حضرت آنها را گرفت و آزاد كرد؛ و بعضى گفته اند: حضرت در سايۀ درختى نشسته بود و على عليه السّلام در خدمتش نشسته بود و نامۀ صلح مى نوشت ناگاه سى جوان مكمل و مسلح رسيدند و به نفرين حضرت كور شدند تا مسلمانان ايشان را گرفتند و حضرت آزاد كرد ايشان را (3).

و على بن ابراهيم گفته است: پس حق تعالى خبر داد به علت صلح و فوائد آن در اين آيۀ كريمه فرموده است هُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ اَلْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اَللّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً (4)

ص: 1101


1- . سورۀ فتح:24.
2- . تفسير قمى 2/316.
3- . مجمع البيان 5/123.
4- . سورۀ فتح:25.

يعنى: «ايشانند آنان كه كافر شدند و بازداشتند شما را از مسجد الحرام و منع كردند هدى را كه براى قربانى آورده بوديد از آنكه برسد به جاى خود كه محل نحر كردن آن است، و اگر نبودند مردان مؤمن و زنان مؤمنه كه شما ايشان را نمى دانستيد و ايشان را هلاك مى كرديد پس مى رسيد به شما از جهت هلاك ايشان گناهى يا عيب و عارى يا ديه به نادانى، پس به اين سبب منع كرديم شما را از قتل اهل مكه و از جهت آنكه داخل كند خدا در رحمت خود-يعنى اسلام-هركس را كه خواهد بعد از صلح اگر جدا شوند آن مؤمنان از كافران هرآينه عذاب كنيم آنان را كه كافر شدند از اهل مكه عذابى دردناك» (1).

على بن ابراهيم گفته است: خدا خبر داد كه صلح واقع نشد مگر براى مردان و زنان مسلمان كه در مكه بودند، و اگر صلح نمى شد و كار به جنگ مى كشيد آنها كشته مى شدند، چون صلح شد اظهار اسلام كرده و شناخته شدند به اسلام و فايدۀ اين صلح براى مسلمانان زياده از آن بود كه غالب شوند بر مشركان (2).

و كلينى رحمه اللّه به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ حديبيه بيرون رفت در ماه ذى القعده بود، و چون رسيد به احرامگاه احرام بستند و اسلحۀ حرب نيز پوشيدند، و چون خبر رسيد به آن حضرت كه مشركان خالد بن وليد را فرستاده اند كه حضرت را برگرداند، فرمود: مردى براى من طلب كنيد كه ما را از راه ديگر ببرد، پس مردى آوردند از قبيلۀ مزينه يا از قبيلۀ جهينه و از او سؤال كرد و او را نپسنديد؛ پس فرمود: مرد ديگر بياوريد، پس مردى ديگر از يكى از اين دو قبيله آوردند و حضرت او را با خود برد و رفتند تا به عقبۀ حديبيه رسيدند و از آن عقبه خائف بودند پس حضرت فرمود: هر كه از اين عقبه بالا رود خدا گناهان او را بيامرزد چنانكه در دروازۀ «اريحا» براى بنى اسرائيل مقرر فرمود كه هر كه داخل دروازه شود سجده كند و طلب آمرزش كند خدا گناهانش را بيامرزد، پس گروه انصار از اوس و خزرج

ص: 1102


1- . تفسير قمى 2/316.
2- . تفسير قمى 2/316.

كه هزار و هشتصد نفر بودند مبادرت كرده و از عقبه بالا رفتند، و چون از عقبه به زير رفتند زنى را ديدند كه با پسر خود بر سر چاهى ايستاده است، چون پسر را نظر بر لشكر ظفر اثر افتاد گريخت، و چون مادرش نيك تأمل نمود پسر را صدا زد كه: برگرد كه اينها مسلمانند (1)و از ايشان بر تو باكى نيست؛ پس حضرت به نزديك آن زن آمد و او را فرمود كه دلوى از آب آن چاه كشيد و حضرت گرفت و تناول فرمود و روى مبارك خود را شست و باقى آب را در چاه ريخت پس از بركت آن حضرت آن چاه پرآب است تا امروز.

و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با لشكر خود برگشت، پس مشركان ابان بن سعيد را با لشكر گران از سواران فرستادند كه در برابر حضرت صف كشيده و متعاقب لشكر مى فرستادند، چون ابان بن سعيد شتران هدى را ديد پيش از آنكه با حضرت سخن گويد برگشت و گفت: اى ابو سفيان! بخدا سوگند كه با تو به اين نحو ما سوگند نخورده بوديم كه هدى كعبه را از محلش برگردانى، ابو سفيان ملعون گفت: ساكت شو كه تو اعرابى اى و خبرى از تدبير ندارى! ابان گفت: اگر محمد را مى گذارى بيايد به مكه و هدى خود را بكشد خوب و اگر نمى گذارى من جميع قبائل عرب را كه همسوگند شمايند برمى دارم و به كنارى مى روم و نمى گذارم شما را يارى كنند بر حرب او، ابو سفيان گفت: ساكت شو تا از محمد پيمانى بگيريم.

پس عروة بن مسعود را فرستادند زيرا كه او به نزد قريش رفته بود در باب جماعتى كه مغيرة بن شعبه ايشان را كشته بود. و آن قصه چنان بود كه مغيره با سيزده مرد از بنى مالك رفتند به سوى «مقوقس» پادشاه اسكندريه به تجارت و مقوقس بنى مالك را در بخشش زيادتى داد بر مغيره، چون برگشتند در اثناى راه شبى بنو مالك شراب خوردند و مست شدند، پس مغيره از روى حسد ايشان را كشت و اموال ايشان را برداشت و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد، حضرت اسلامش را قبول فرمود و از اموالش چيزى قبول نكرد و خمس آن مال را نيز نگرفت براى آنكه به مكر گرفته بود. چون آن

ص: 1103


1- . در مصدر «صابئونند» ذكر شده است.

خبر به ابو سفيان رسيد عروه را خبر داد كه چنين امرى از مغيره صادر شده است پس عروه به نزد سركردۀ بنى مالك كه مسعود بن عمره بود رفت و با او سخن گفت كه راضى شود به ديه، پس راضى نشدند به ديه و از خويشان مغيره طلب قصاص كردند و نائرۀ حرب در ميان ايشان مشتعل گرديد، پس عروه به لطائف الحيل آتش آن فتنه را فرونشانيد و از مال خود ضامن ديۀ آن جماعت شد (1).

پس چون عروه پيدا شد حضرت فرمود: اين مرد شتران هديه را تعظيم مى كند، شتران قربانى را در پيش اين لشكر بازداريد؛ چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا محمد! به چه كار آمده اى؟ حضرت فرمود: آمده ام طواف كنم بر دور كعبه و سعى كنم در ميان صفا و مروه و اين شتران را بكشم و گوشت آنها را براى شما بگذارم و بروم، عروه گفت: به لات و عزى سوگند هرگز نديده ام كه چون تو بزرگى را از چنين مطلبى كسى مانع شود، پس گفت: قوم تو سوگند مى دهند تو را بخدا و رحم و خويشى كه داخل بلاد ايشان نشوى بى رخصت ايشان و قطع رحم ايشان نكنى و دشمنان ايشان را بر ايشان جرى نگردانى.

حضرت فرمود: تا داخل نشوم و نسك خود را ادا نكنم برنمى گردم، و عروه در وقتى كه با حضرت سخن مى گفت دست بر ريش مبارك حضرت گذاشت، و در آن وقت مغيره بر بالاى سر حضرت ايستاده بود پس دست زد بر دست او كه دستت را كوتاه كن و بى ادبى مكن! عروه گفت: اين كيست يا محمد؟ حضرت فرمود: پسر برادر توست مغيره، عروه گفت: اى مكار! و اللّه من به مكه آمده ام براى آنكه عمل قبيل تو را اصلاح كنم.

پس عروه برگشت بسوى قريش و گفت: بخدا سوگند كه نديده ام هرگز كه كسى مثل محمد شريفى را از چنين مقصد منيفى برگرداند. پس سهيل بن عمرو و حويطب بن عبد العزى را فرستادند، چون پيدا شدند حضرت فرمود: شتران هدى را در پيش روى ايشان بداريد، چون به خدمت حضرت رسيدند پرسيدند: براى چه مقصد آمده اى؟ حضرت فرمود: آمده ام كه عمره بجا آورم و شتران نحر كنم و گوشت آنها را براى شما

ص: 1104


1- . رجوع شود به مغازى 2/596 و 597.

بگذارم و بروم، گفتند: قوم تو سوگند مى دهند تو را بخدا و رحم كه بى رخصت داخل بلاد ايشان نشوى و دشمن ايشان را جرأت ندهى بر ايشان، پس حضرت ابا كرد و فرمود: البته داخل مى شوم، پس حضرت خواست كه عمر را به رسالت فرستد بسوى ايشان، عمر گفت: يا رسول اللّه! عشيره و قبيلۀ من كمند و من در ميان ايشان اعتبارى ندارم و ليكن تو را دلالت مى كنم بر عثمان بن عفان، حضرت به نزد عثمان فرستاد كه برو بسوى قوم خود از مؤمنان و بشارت ده ايشان را به آنچه وعده داده است مرا خدا از فتح مكه.

چون عثمان روانه شد ابان بن سعيد را در راه ديد، پس ابان از زين برجست و در عقب زين نشست و او را بر روى زين سوار نمود، پس عثمان داخل شد و رسالت حضرت را رسانيد و ايشان مهياى جنگ بودند، پس سهيل نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشست و عثمان نزد مشركان نشست و حضرت در آن وقت از مسلمانان بيعت رضوان گرفت (1).

و به روايت شيخ طبرسى گفته است چون مشركان عثمان را حبس كردند و خبر به حضرت رسيد كه او را كشتند حضرت فرمود: از اينجا حركت نمى كنم تا با آنها قتال كنم و مردم را بسوى بيعت دعوت نمايم، و برخاست و پشت مبارك به درخت داد و تكيه نمود و صحابه با آن حضرت بيعت كردند كه با مشركان جهاد كنند و نگريزند (2).

و به روايت كلينى: حضرت يك دست خود را بر دست ديگر زد و براى عثمان بيعت گرفت كه چون بيعت را بشكنيد گناهش عظيمتر و عقابش شديدتر باشد، پس مسلمانان گفتند: خوشا حال عثمان كه طواف كعبه كرد و سعى ميان صفا و مروه كرد و محل شد؛ حضرت فرمود: نخواهد كرد.

چون عثمان آمد حضرت پرسيد: طواف كردى؟ گفت: چون تو طواف نكرده بودى من نكردم؛ پس واقع شد آنچه در روايت سابق گذشت تا به صلح قرار يافت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بنويس بسم اللّه الرحمن الرحيم.

ص: 1105


1- . كافى 8/322-325.
2- . اعلام الورى 96.

سهيل بن عمرو گفت: من نمى دانم كه رحمن رحيم كيست، ما رحمان مسيلمه را مى دانيم كه در يمن است و ليكن بنويس به نحوى كه ما مى نويسيم «باسمك اللهم» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنويس اين محاكمه اى است كه رسول خدا كرد با سهيل بن عمرو.

سهيل گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو رسول خدائى با تو جنگ نمى كرديم!

حضرت فرمود: من رسول خدا هستم و منم محمد بن عبد اللّه. پس مسلمانان گفتند:

تويى رسول خدا، پس حضرت فرمود: بنويس محمد بن عبد اللّه.

و در آن نامه اين را نوشتند كه هر كه از ما بسوى شما بيايد، بسوى ما پس بفرستيد، و حضرت او را اكراه نكند كه از دين برگرداند، و هر كه از شما بسوى ما بيايد، ما پس ندهيم به شما. حضرت فرمود: هر كه از من بگريزد و به شما پناه آورد، مرا به او حاجتى نيست؛ و اين شرط را نوشتند كه مردم آشكارا خدا را در مكه عبادت كنند و كسى مزاحمت به ايشان نرساند.

پس حضرت فرمود: اين صلح باعث اين شد كه آميزش ميان اهل مكه و مدينه به مرتبه اى رسيد كه جامه ها يا پرده ها از مدينه به مكه به هديه مى فرستادند و هيچ قضيه اى بركتش براى مسلمانان زياده از اين مصالحه نبود، و چنان شايع شد اسلام در مكه كه نزديك شد اسلام مستولى شود بر مكه كه اكثر مسلمان شوند.

پس سهيل بن عمرو دست زد و ابو جندل پسر خود را گرفت و گفت: اين اول كسى است كه صلح خود را در او جارى مى كنم.

حضرت فرمود: چون او به نزد ما آمد هنوز صلح منعقد نشده بود.

سهيل گفت: يا محمد! تو هرگز غدار و مكار نبودى؛ و ابو جندل را برد.

ابو جندل گفت: يا رسول اللّه! مرا به دست او مى دهى؟

حضرت فرمود: من براى تو تنها اين شرط نگرفته بودم با آنكه تو داخل اين شرط

ص: 1106

نبودى؛ پس فرمود: خداوندا! تو براى ابو جندل به در شدى قرار ده (1).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت با هزار و چهارصد كس متوجه عمره شد (2)، و چون ناقۀ حضرت به حديبيه رسيد ايستاد و هر چند زجر كردند آن را پيش نرفت، حضرت فرمود: خدائى كه فيل را حبس كرد ناقۀ مرا هم حبس فرمود تا داخل حرم نشود از روى قهر و جبر، پس حضرت فرمود: بخدا سوگند كه قريش هر مطلبى از من سؤال كنند كه متضمن تعظيم حرمتهاى خدا باشد البته اجابت خواهم كرد ايشان را.

پس بر سر چاهى فرود آمدند كه اندك آبى داشت و آبش اندك اندك بيرون مى آمد، پس صحابه از تشنگى شكايت كردند و حضرت تيرى از تيرهاى خود بيرون آورد و فرمود كه در ته چاه فرو بردند، و به اعجاز آن حضرت آب از ته چاه جوشيد آن قدر كه همه سيراب شدند، پس بديل بن ورقاى خزاعى كه خيرخواه ترين اهل مكه بود نسبت به آن حضرت آمد و عرض كرد: كعب بن لوى و عامر بن لوى با صغير و كبير اهل مكه اتفاق كرده اند كه نگذارند تو را داخل مكه شوى.

حضرت فرمود: من به جنگ ايشان نيامده ام و براى عمره آمده ام و اگر مانع من شوند، تا جان دارم جنگ خواهم كرد.

چون بديل خبر براى قريش برد عروة بن مسعود برخاست و گفت: قبول كنيد آنچه مى گويد و مانع او مشويد و من مى روم كه با او سخن بگويم؛ چون به خدمت حضرت آمد ديد كه صحابه چگونه اطاعت آن حضرت مى نمايند و چون خدمتى مى فرمايد همه بر يكديگر سبقت مى گيرند، و چون دست مى شويد يا وضو مى سازد بر سر آن آب كه از دست و دهان مباركش مى ريزد مقاتله مى نمايند، و چون سخن مى گويند صدا بلند نمى كنند و از روى ادب آهسته سخن مى گويند، و تند بر روى آن حضرت نظر نمى كنند؛

ص: 1107


1- . كافى 8/325-327.
2- . مجمع البيان 1/284.

پس چون ميان او و حضرت آن سخنان جارى شد كه گذشت و بسوى قوم خود برگشت گفت: من به نزد پادشاهان بسيار رفته ام مانند پادشاه عجم و روم و حبشه، و بخدا سوگند كه نديدم هيچ يك از آنها اطاعت پادشاه خود و تعظيم او كنند مثل آنكه اصحاب محمد تعظيم و اطاعت او مى كنند و شما البته سخن او را قبول كنيد و با او جنگ نكنيد.

پس مردى از قبيلۀ كنانه گفت: من مى روم با او سخن بگويم؛ چون آمد و صداى تلبيۀ اصحاب حضرت را شنيد و شتران قربانى را ديد برگشت و به اصحاب خود گفت: سزاوار نيست اينها را مانع شدن از طواف كعبه.

پس مكرز بن حفص آمد و سخنان ناموافق گفت، و بعد از او سهيل بن عمرو آمد و به مصالحه قرار داد، و چون در نامه شرط كردند كه هر كه از ايشان به خدمت حضرت آيد هر چند مسلمان باشد به ايشان پس دهند، و هر كه از جانب حضرت به نزد ايشان رود پس ندهند.

مسلمانان گفتند: سبحان اللّه چگونه مسلمان را به ايشان مى دهى؟

حضرت فرمود: هر كه از ما به نزد ايشان رود، خدا و رسول از او بيزارند؛ و هر كه از ايشان به نزد ما آيد ما به ايشان بدهيم، اگر خدا در دل او اسلام را داند او را نجات خواهد داد. در اين سخن بودند كه ناگاه ابو جندل پسر سهيل بن عمرو كه پدرش او را براى مسلمان شدن زنجير در پا كرده بود با زنجير آمد و خود را در ميان مسلمانان انداخت، پس سهيل گفت: اول حكم نامه را در حق اين جارى مى كنم، اين را به من بده.

حضرت فرمود: هنوز صلحنامه تمام نشده است.

گفت: پس من صلح نمى كنم.

حضرت فرمود: او را براى من امان بده. گفت: امان نمى دهم.

باز فرمود: بكن. گفت: نمى كنم.

پس سهيل او را گرفت كه ببرد، او فرياد زد: اى گروه مسلمانان! من مسلمان شده ام

ص: 1108

و كافرى مرا مى برد و مى بينيد كه مرا چه شكنجه و عذاب كرده اند (1)!

حضرت فرمود: خداوندا! اگر مى دانى كه ابو جندل راست مى گويد او را بزودى فرجى و نجاتى بده. و چون مسلمانان در اين باب سخن گفتند حضرت فرمود: او به نزد پدر و مادر خود مى رود و بر او باكى نيست و من مى خواهم كه صلحى منعقد شود كه مصلحت عامۀ مسلمانان در آن است (2).

عامه و خاصه روايت كرده اند كه عمر بن الخطاب گفت: من شك نكردم مگر در آن روز (3)(دروغ گفت بلكه او هميشه در شك و كفر بود) پس بر حضرت زبان طعن و اعتراض گشود و گفت: آيا تو پيغمبر خدا نيستى؟

فرمود: بلى پيغمبر خدايم.

گفت: آيا ما بر حق نيستيم؟

فرمود: بلى ما برحقيم و دشمن ما بر باطل.

گفت: پس چرا اين قدر مذلت بر ما قرار مى دهى؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و آنچه خدا فرموده مى كنم و خدا ياور من است.

گفت: تو نگفتى كه ما طواف كعبه خواهيم كرد و سر خواهيم تراشيد؟

حضرت فرمود: من نگفتم امسال خواهيم كرد و بعد از اين ان شاء اللّه خواهيم كرد.

و چون نامه نوشته شد و شتران را نحر كردند و محل شدند و برگشتند مردى از قريش كه او را ابو بصير مى گفتند مسلمان شد و از مكه گريخت و به مدينه خدمت حضرت آمد، پس كفار قريش دو نفر به طلب او فرستادند و گفتند: تو عهد كرده اى كه گريختگان ما را بدهى اكنون ابو بصير را بده؛ حضرت او را به ايشان داد، چون او را به دو فرسخى مدينه بردند فرود آمدند كه چاشت بخورند، ابو بصير به يكى از ايشان گفت: شمشيرت را نيكو شمشيرى مى بينم، او شمشير خود را از غلاف كشيد و گفت: بلى نيكو شمشيرى است

ص: 1109


1- . مجمع البيان 5/116-119.
2- . اعلام الورى 98.
3- . مجمع البيان 5/119. و نيز رجوع شود به مغازى 2/607.

و مكرر تجربه كرده ام، ابو بصير گفت: بده ببينم، چون به دستش داد گردن صاحب شمشير را زد و خواست كه ديگرى را بزند، او به جانب مدينه گريخت و همه جا دويد تا از در مسجد درآمد، حضرت فرمود: اين مرد ترسيده است.

چون به خدمت حضرت رسيد گفت: ابو بصير رفيق مرا كشت و مرا نيز مى خواهد بكشد. در اين سخن بودند كه ابو بصير رسيد و گفت: يا رسول اللّه! تو وفا به عهد خود كردى و خدا مرا از شر ايشان نجات داد.

حضرت فرمود: خوب افروزنده اى است آتش جنگ را اگر كسى با او همراهى بكند (1).

و فرمود: رخت و سلاح و اسب آن كه كشته اى از توست بگير و هرجا كه خواهى برو.

پس ابو بصير با پنج نفر كه مسلمان شده بودند و با او از مكه آمده بودند در مابين «عيص» و «ذى المروه» از زمين جهينه سر راه بر قوافل قريش مى گرفتند در كنار دريا و تالان مى كردند.

پس ابو جندل نيز از مكه گريخت با هفتاد نفر كه مسلمان شده بودند و به ابو بصير ملحق شدند و گروهى از قبائل اسلم و غفار و جهينه به ايشان ملحق شدند تا سيصد نفر شدند و همه مسلمان بودند و قافلۀ قريش را كه مى ديدند ايشان را مى كشتند و اموالشان را به غنيمت مى گرفتند؛ پس قريش ابو سفيان را به خدمت حضرت فرستادند و تضرع و استغاثه كردند كه: تو بفرست و ايشان را بطلب كه ما از آن شرط گذشتيم، ديگر هر كه از ما به نزد تو بيايد به ما پس مده. پس دانستند آنها كه بر حضرت اعتراض مى كردند در نوشتن اين شرط و دادن ابو جندل كه آنچه حضرت مى كند همه موافق حكمت و مصلحت است، و همين جماعت اموال ابو العاص بن الربيع را كه پسر خواهر خديجه و شوهر زينب بود غارت كردند و براى رعايت دامادى حضرت اهل قافله را نكشتند، و چون ابو العاص

ص: 1110


1- . مجمع البيان 5/119.

به زينب پناه برد اموالش را به او رد كردند و او مسلمان شد چنانكه سابقا مذكور شد (1).

و باز شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديبيه صلح را واقع ساخت و نامه را مهر كرد سبيعه دختر حارث اسلميه مسلمان شد و به خدمت حضرت آمد پيش از آنكه از حديبيه روانه شوند و شوهرش مسافر كه از بنى مخزوم بود به طلب او آمد و او كافر بود و گفت: يا محمد! زن مرا به من رد كن براى شرطى كه كرده اى و هنوز مهر نامه خشك نشده است؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ اَلْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اَللّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اَللّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (2)كه ترجمه اش اين است: «اى گروه مؤمنان! هرگاه بيايند بسوى شما زنان مؤمنه هجرت كنندگان پس امتحان كنيد ايشان را به ايمان، خدا داناتر است به ايمان ايشان، پس اگر دانستيد ايشان را كه ايمان آورده اند پس برمگردانيد ايشان را بسوى كافران، نه آن زنان حلالند بر مردان و نه آن مردان حلالند بر زنان، و باكى نيست بر شما كه ايشان را نكاح كنيد هرگاه بدهيد به ايشان مهرهاى ايشان را، و نكاح مكنيد زنان كافران را و اگر زنى از شما مرتد شود و برود بسوى كافران بطلبيد شما از آنها آنچه خرج كرده ايد از مهر، و اگر زنى از آنها مسلمان شود و بسوى شما آيد مهر آن زن را به آنها بدهيد، اين حكم خداست حكم مى كند ميان شما و خدا دانا و حكيم است» .

ابن عباس گفته است كه: چون اين آيه نازل شد حضرت سوگند داد سبيعه را كه: تو براى خدا آمده اى يا از براى كراهت شوهر خود يا خواستن شهر ديگر يا مرد ديگر يا طلب دنيا نيامده اى؟ چون آن زن سوگند ياد كرد، حضرت مهرش را به شوهرش داد و زن را نداد

ص: 1111


1- . اعلام الورى 98-99. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهرآشوب 1/256.
2- . سورۀ ممتحنه:10.

و فرمود: من براى مردان شرط كردم نه براى زنان، پس هر كه از مردان مى آمد حضرت پس مى داد و هر كه از زنان مى آمد بعد از امتحان، مهرش را به شوهرش مى داد و زن را نمى داد (1).

و شيخ طبرسى و قطب راوندى و شيخ مفيد و غير ايشان از علماى شيعه و صاحب جامع الاصول و اكثر محدثان عامه روايت كرده اند كه: در صلح حديبيه سهيل بن عمرو با گروهى از مشركان به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: جماعتى از پسران و برادران و غلامان ما به نزد تو آمده اند كه خبرى از دين ندارند و از خدمت اموال و مزارع ما گريخته اند، ايشان را به ما پس ده.

حضرت فرمود: اى گروه! يا دست از اين سخنان برمى داريد يا مى فرستيم بر شما كسى را كه بزند گردنهاى شما را به شمشير در راه دين، خدا دل او را به ايمان امتحان كرده است، پس يكى از صحابه گفت: آن مرد ابو بكر است؟ فرمود: نه؛ گفت: عمر است؟ فرمود: نه؛ عرض كرد: پس كيست؟ حضرت فرمود: آن است كه نعل مرا پينه مى كند، همه دويدند كه ببينند كيست، ديدند كه حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نعل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پينه مى كرد زيرا كه بندش گسيخته بود.

و به روايت جامع الاصول: أبو بكر و عمر پرسيدند: كيست او يا رسول اللّه؟ فرمود: آن است كه نعل مرا پينه مى كند (2).

محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه حديبيه شد و به منزل جحفه فرود آمد، در آن منزل آب نبود پس مشكها را به سعد بن مالك داد كه برود و آب بياورد، چون اندك راهى رفت برگشت و گفت: يا رسول اللّه! چون پاره اى راه رفتم از ترس نتوانستم كه قدم بردارم و برگشتم؛ پس ديگرى را فرستاد و او نيز برگشت؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و مشكها را به او داد و آن حضرت روانه شد و در

ص: 1112


1- . مجمع البيان 5/273.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 189 و ارشاد شيخ مفيد 1/122 و تأويل الآيات الظاهرة 2/602 و جامع الاصول 9/223-224 و سنن ترمذى 5/592 و تاريخ بغداد 1/133 و كفاية الطالب 97.

اندك وقتى مشكها را پر از آب كرد و برگشت و حضرت او را دعا كرد (1).

و از جمله معجزاتى كه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين جنگ به ظهور آمد آن بود كه عامه و خاصه روايت كرده اند از براء بن عازب كه او مى گفت: شما گمان مى كنيد كه فتح بزرگ فتح مكه است و ما فتح بزرگ بيعت رضوان و جنگ حديبيه را مى دانيم، ما هزار و چهارصد نفر بوديم كه در آن جنگ در خدمت آن حضرت بوديم و در حديبيه يك چاه بود و اندكى كه آب كشيديم آبش به آخر رسيد، چون خبر به حضرت رسيد بر سر چاه آمد و ظرف آبى طلبيد و وضو ساخت، و چون مضمضه كرد آب مضمضۀ خود را در چاه ريخت پس آن چاه آبش بلند شد و ما و چهارپايان ما همه از آن آب سيراب شديم.

به روايت ديگر: آب دهان معجز نشان خود را در آن چاه انداخت.

به روايت ديگر: تير خود را فرستاد كه در چاه فرو بردند (2).

از سالم بن ابى الجعد و غير او خاصه و عامه روايت كرده اند كه گفت: در روز بيعت شجره ما هزار و پانصد نفر بوديم و بسيار تشنه شديم، حضرت آبى طلبيد در ميان ظرفى و دست مبارك خود را در ميان آب فرو برد، پس آن آب از ميان انگشتان دريا نشانش مانند چشمه جارى شد و آن قدر آب آمد كه همۀ ما را كافى بود و اگر صد هزار كس مى بوديم همه را كفايت مى نمود (3).

و كلينى به سندهاى حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيۀ كريمه لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ (4)يعنى: «البته امتحان مى كند خدا شما را به چيزى از شكار كه به آن مى رسد دستهاى شما و نيزه هاى شما» حضرت فرمود: اين امتحان در عمرۀ حديبيه بود خدا مسلمانان را امتحان كرد به

ص: 1113


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/121. و نيز رجوع شود به الاصابة 5/269.
2- . مجمع البيان 5/110؛ دلائل النبوة 4/110-114.
3- . مجمع البيان 5/110؛ صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/63؛ طبقات ابن سعد 2/75؛ الوفا بأحوال المصطفى 294؛ البداية و النهاية 4/172.
4- . سورۀ مائده:94.

وحشيان صحرا كه مى آمدند به نزديك ايشان و اندرون خيمه هاى ايشان به مرتبه اى كه به دست مى توانستند گرفت و به نيزه مى توانستند شكار كرد (1)، چنانكه بنى اسرائيل را به وفور ماهى در روز شنبه امتحان كرد.

و قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ حديبيه بر مسلمانان گرسنگى بسيار مستولى شد و توشه هاى ايشان كم شد زيرا كه زياده از ده روز ماندند در آنجا؛ چون اين حال را به حضرت شكايت كردند فرمود كه نطعى گشودند و فرمود: هر كه بقيۀ توشه دارد بياورد و بر روى نطع بريزد، پس اندك آرد و چند دانۀ خرما آوردند و حضرت ايستاد و دعا كرد براى بركت و امر فرمود ظرفهاى خود را بياورند، پس همۀ ظرفها را آوردند و پر كردند و باز بسيار بود كه ظرف نداشتند كه پر كنند (2).

ص: 1114


1- . كافى 4/396.
2- . خرايج 1/123-124.

باب سى و نهم: در بيان فتح خيبر است و قدوم جعفر طيار از حبشه

ص: 1115

ص: 1116

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير روات و محدثان خاصه و عامه به اسانيد مختلفه روايت كرده اند كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ حديبيه مراجعت نمود بيست روز در مدينه ماند و بعد از آن متوجه فتح قلاع خيبر شد، و چون به نزديك خيبر رسيد فرمود: بايستيد، چون ايستادند اين دعا خواند «اللّهم ربّ السّماوات السّبع و ما اظللن و ربّ الأرضين السّبع و ما اقللن و ربّ الشّياطين و ما اضللن انّا نسألك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شرّ هذه القرية و شرّ اهلها و شرّ ما فيها» پس فرمود: پيش رويد به نام خداوند رحمان رحيم، پس حضرت آنها را محاصره نمود و خود در زير درختى فرود آمد و در بقيۀ آن روز ماندند و روز ديگر تا ظهر، پس منادى حضرت ندا كرد و چون مردم جمع شدند ديدند كه مردى نزد آن حضرت نشسته است پس فرمود: من در خواب بودم اين مرد آمده بود و شمشير مرا از غلاف كشيده بود و چون بيدار شدم بر سرم ايستاده بود و مى گفت: كى مرا از تو بازمى دارد امروز؟ گفتم:

خدا، پس شمشير را از دست انداخت و چنين نشسته است و حركت نمى تواند كرد به قدرت خدا؛ پس حضرت او را بخشيد و رها كرد.

و زياده از بيست روز ايشان را محاصره نمود و علم در دست امير المؤمنين عليه السّلام بود، پس آن حضرت را درد چشم عظيمى عارض شد.

و مسلمانان از بيرون قلعه با يهود محاربه مى كردند و يهود خندقى بر دور قلعۀ خود كنده بودند، تا آنكه يك روزى در قلعه را گشودند و مرحب يهودى كه به شجاعت مشهور بود با لشكر گران بيرون آمد و متعرض جنگ شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم را به دست أبو بكر داد و با گروه مهاجران و انصار او را فرستاد، پس او رفت و شكست خورد و برگشت

ص: 1117

و او ملامت اصحاب خود مى كرد و آنها ملامت او مى كردند تا به خدمت حضرت آمد.

پس روز ديگر علم را به دست عمر داد و فرستاد و اندك راهى كه رفت گريخت و برگشت و او اصحاب خود را به جبن نسبت مى داد و اصحاب او را به جبن نسبت مى دادند تا برگشت.

پس حضرت فرمود: اينها صاحب علم نيستند فردا علم را به دست كسى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و برگردنده باشد به جنگ و هرگز نگريزد و برنگردد تا خدا بر دست او فتح كند. پس هر يك از صحابه در آن شب به آرزوى اين خوابيدند كه شايد فردا علم به او داده شود.

چون صبح شد همه با اين آرزو به خدمت حضرت شتافتند پس حضرت فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! چشمهايش درد مى كند.

فرمود: او را حاضر سازيد؛ چون دست حضرت را گرفته آوردند فرمود: يا على! چه درد دارى؟

گفت: يا رسول اللّه! چشمم چنان درد مى كند كه جائى را نمى توانم ديد و سرم درد مى كند.

حضرت فرمود: بنشين و سر خود را در دامن من گذار.

پس آب دهان مبارك خود را به دست خود بر ديده و سر مباركش ماليد و فرمود:

«اللّهمّ قه الحرّ و البرد» «خداوندا! او را از ضرر گرما و سرما نگاهدار» .

پس در حال ديده هاى حق بين گشوده شد و صداع درد چشمش زائل شد و رايت سفيد خود را به دست او داد و فرمود: برو جبرئيل با توست و نصرت در پيش روى تو مى رود و ترس در دلهاى ايشان است، و بدان اى على كه ايشان در كتاب خود خوانده اند كه كسى كه ايشان را هلاك مى كند نام او «ايليا» است پس بگو منم على كه مخذول مى شوند ان شاء اللّه تعالى.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! با ايشان مقاتله كنيم تا مثل ما شوند و مسلمان شوند؟

حضرت فرمود: يا على! به تأنّى برو تا به عرصۀ ايشان درآئى پس دعوت كن ايشان را

ص: 1118

بسوى اسلام و خبر ده ايشان را به آنچه واجب است بر ايشان از حقّ خدا، پس بخدا سوگند كه اگر خدا يك مرد را به تو هدايت كند بهتر است از آنكه شتران سرخ مو همه از تو باشند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: رفتم تا به قلعه هاى ايشان رسيدم، پس مرحب بيرون آمد زره پوشيده و خودى بر سر گذاشته و سنگ بزرگى را سوراخ كرده بر بالاى خود بر سر گذاشته و اين رجز را مى خواند: «يهود خيبر مى دانند كه منم مرحب، در سلاح خود غوطه خورده ام، و دلير تجربه كرده ام» ، پس من گفتم: «منم آن كه مادرم مرا حيدر نام كرده است، مانند شير ژيان قدم به ميدان گذاشته ام، شما را مانند دانه كيل مى كنم و برمى دارم» ؛ پس چون دو ضربت از دو جانب رد شد من ضربتى بر سرش زدم كه سنگ و خود و سر آن عنود را به دونيم كردم كه شمشير بر دندانهايش نشست و از اسب گرديد و بر زمين افتاد (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون حضرت فرمود: منم على بن ابى طالب، عالمى از علماى ايشان گفت كه: مغلوب شديد بحقّ كتابى كه خدا به موسى فرستاده است؛ و رعب عظيم در دلهاى ايشان بهم رسيد، و چون حضرت، مرحب را كشت لشكرى كه با او بودند به قلعه گريختند و دروازۀ قلعه را بستند و آن دروازۀ عظيم محكمى بود كه بيست نفر-و به روايتى چهل نفر (2)-آن را مى بستند و مى گشودند، پس حضرت به قوّت ربانى به حلقۀ آن در چسبيد و چنان حركت داد كه تمام قلعه بلرزيد و در را كند و بر روى دست گرفت و رفت تا فتح كرد پس در را انداخت (3).

ابو رافع گفت: من با شش نفر رفتيم كه در را حركت دهيم نتوانستيم حركت داد (4).

و عامه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: آن جناب

ص: 1119


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/124 و مجمع البيان 5/119 و مناقب ابن شهر آشوب 3/152-154 و قصص الانبياء راوندى 347 و دلائل النبوة 4/205-213 و كامل ابن اثير 2/219 و سيرۀ ابن هشام 3/334 و تاريخ طبرى 2/136.
2- . مجمع البيان 5/121.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/127.
4- . مجمع البيان 5/120.

در روز خيبر در را بر سر دست گرفت و بر خندق پل كرد تا همۀ مسلمانان از روى آن گذشتند، و قلعه را فتح كرد و بعد از آنكه آن را انداخت چهل نفر-و به روايتى هفتاد نفر- تلاش كردند كه آن را بردارند نتوانستند برداشت (1).

و ابو عبد اللّه جدلى گويد: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام براى من نقل كرد كه در خيبر را كندم و سپر خود گردانيدم و با ايشان جنگ كردم تا ايشان را به فضل خدا گريزاندم، پس جسرى كردم بر روى خندق تا مسلمانان گذشتند، پس آن را چندين ذراع دور افكندم.

شخصى گفت: يا امير المؤمنين! خوش بار گرانى برداشته بودى.

حضرت فرمود: گرانى آن بر من نمى نمود مگر مثل اين سپر كه در دست دارم (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در روز خيبر مرد بلند قامت سر بزرگى بيرون آمد از قلعه كه او را «مرحب» مى گفتند و يهودان او را امير خود مى دانستند به اعتبار شجاعت و تموّل او، پس هر كه از صحابه در برابر او رفت او گفت: منم مرحب، و بر او حمله كرد نايستاد و گريخت؛ مرحب دايه اى داشت كه از كاهنان بود و مرحب را بسيار دوست مى داشت به سبب جوانمردى و تنومندى و عظمت خلقت او و مكرر به او مى گفت كه:

هر كه با تو جنگ كند با او جنگ كن و هر كه خواهد بر تو غالب شود بر او غالب شو مگر كسى كه بگويد من حيدر نام دارم كه اگر در برابر او بايستى كشته مى شوى.

چون بسيار با مردم مقاتله كرد و همه را گريزاند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كردند و التماس كردند كه امير المؤمنين عليه السّلام را به جنگ او بفرستد، پس آن حضرت على عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو و كفايت شرّ مرحب از سر ما بكن.

چون امير مؤمنان عليه السّلام رو به قلعۀ يهودان آورد و نام خدا را برد و مردانه رو به مرحب دويد، مرحب ترسيد و برگرديد، پس برگشت و رو به حضرت آورد و گفت: منم آن كه مادرم مرا مرحب نام كرده است، حضرت نيز رو به او دويد و فرمود: منم آن كه مادرم مرا

ص: 1120


1- . دلائل النبوة 4/212؛ البداية و النهاية 4/191.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/128.

حيدر نام كرده است.

چون مرحب آن نام را شنيد نصيحت دايه را به ياد آورد و گريخت، پس شيطان به صورت يكى از علماى يهود بر سر راه او آمد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: اين جوان مى گويد من حيدره نام دارم.

شيطان گفت: چه مى شود كه حيدره نام دارد؟

گفت: من مكرر از دايۀ خود شنيدم كه مى گفت: مبارزه مكن با قرنى كه حيدره نام داشته باشد كه تو را خواهد كشت.

شيطان گفت: قبيح باد روى تو، مگر حيدره در عالم يكى است؟ تو با اين عظمت و شوكت از چنين جوانى مى گريزى به گفتۀ زنى و اكثر گفته هاى زنان خطا مى باشد و اگر راست گويد حيدره نام در دنيا بسيار است، برگرد شايد او را بكشى و بزرگ قوم خود شوى و من از عقب تو تحريص مى كنم يهودان را كه تو را مدد كنند.

پس آن مخذول مدبر فريب آن محيل مزور را خورد و برگشت تا به نزديك آن حضرت رسيد، ضربتى بر سرش زد كه بر رو درافتاد و يهودان رو به هزيمت آوردند و فرياد مى كردند كه مرحب كشته شد (1).

و عامه به طرق متعدده از سعد بن وقاص روايت كرده اند كه او مى گفت كه: على را سه منقبت بود كه اگر يكى از آنها براى من مى بود بهتر بود براى من از شتران سرخ مو:

اول آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در جنگ تبوك در مدينه گذاشت، پس او گفت: يا رسول اللّه! مرا با اطفال و زنان مى گذارى؟ فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه از من به منزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست كه تو بعد از من پيغمبر باشى.

دوم آنكه شنيدم كه در روز خيبر مى گفت: علم را به مردى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند پس ما همه گردن كشيديم كه به ما بدهد،

ص: 1121


1- . امالى شيخ طوسى 3-4.

پس فرمود: على را بطلبيد، چون حاضر شد چشمهايش درد مى كرد پس آب دهان مبارك در ديده هاى او انداخت و علم را به دست او داد و خدا به دست او فتح كرد.

سوم آنكه چون آيۀ مباهله نازل شد على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السّلام را طلبيد و فرمود: خداوندا! اينها اهل منند (1).

و در احتجاج از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خيبر علم انصار را به سعد بن عباده داد و به جنگ يهود فرستاد و او گريخت و جراحت يافته بود، پس علم مهاجران را به عمر داد و فرستاد و او جنگ نكرده اصحاب خود را از جنگ ترسانيده گريخت؛ پس حضرت سه مرتبه فرمود: آيا مهاجران و انصار چنين مى كنند؟ پس فرمود: رايت را به مردى دهم كه گريزنده نباشد و خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در روز خيبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را سوار كرد و عمامه به دست خود بر سر او بست و جامه هاى خود را بر او پوشانيد و او را بر استر خود سوار كرد و فرمود: يا على! برو كه جبرئيل از جانب راست تو مى آيد و ميكائيل از جانب چپ تو و عزرائيل در پيش روى تو و اسرافيل از عقب تو و دعاى من در عقب توست، پس قلعه را فتح كرد و در قلعه را چهل ذراع دور افكند (3).

عامه و خاصه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: در روز شورى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حجتها بر افضليت خود بر آن منافقان القاء مى نمود فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه در وقتى كه عمر در روز خيبر برگشت و علم حضرت را برگردانيد و او اصحاب خود را به جبن نسبت مى داد و اصحاب او را به جبن نسبت مى دادند و گريخته به خدمت حضرت آمد و پيغمبر فرمود: البته فردا رايت را به مردى دهم كه گريزنده نيست و خدا و رسول او را دوست مى دارند و او خدا و رسول را دوست مى دارد و برنمى گردد تا

ص: 1122


1- . صحيح مسلم 4/1871؛ سنن ترمذى 5/596؛ مناقب خوارزمى 59؛ مستدرك حاكم 3/117.
2- . احتجاج 2/185.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 2/272.

خدا بر دست او فتح كند، و چون صبح شد مرا طلبيد گفتند: يا رسول اللّه! او از درد چشم ديده باز نمى تواند كرد، فرمود: بياوريد او را، چون من در خدمتش ايستادم آب دهان مباركش را بر ديدۀ من انداخت و فرمود: خداوندا! از او دور گردان گرما و سرما را؛ و تا اين ساعت به دعاى آن حضرت از گرما و سرما ضرر نيافتم و علم را گرفتم و كافران را گريزاندم، بغير از من كه اينها براى او واقع شده باشد؟ همه گفتند: نه (1).

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را بخدا كه كسى در ميان شما هست بغير من كه رفته باشد به جنگ مرحب و او بيرون آمد و رجز مى خواند و از بس كه سرش بزرگ بود به عوض خود سنگى بزرگ مانند كوهى بر سر گذاشته بود و من ضربتى بر سرش زدم كه سنگ را شكافت و به سرش رسيد و او را كشت، بغير من كسى از شما چنين كرده است؟ گفتند: نه (2).

پس فرمود: شما را سوگند مى دهم كه كسى هست بغير از من در ميان شما كه در خيبر را كنده باشد و بر سر دست گرفته باشد و صد ذراع راه برده باشد و بعد از آن چهل نفر نتوانستند آن در را حركت داد؟ همه گفتند: نه (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در نامه اى كه به سهل بن حنيف انصارى نوشت در آنجا ذكر كرده بود كه:

بخدا سوگند كه چون در خيبر را كندم و چهل ذراع از پشت سر خود دور افكندم به قوّت جسدى نبود و به حركت غذائى نبود و ليكن مؤيد گرديدم به قوّت ملكوتى و به نفسى منوّر گرديدم به نور پروردگار خود، و من از احمد از بابت چراغى بودم كه از چراغى افروزند، بخدا سوگند كه اگر همۀ عرب يارى يكديگر كنند بر قتال من هرآينه رو نگردانم و نگريزم و اگر فرصت بيابم سرهاى منافقان را از بدنها جدا كنم، و كسى كه پروا از مرگ ندارد

ص: 1123


1- . خصال 555. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 546 و مناقب خوارزمى 222 و مناقب ابن المغازلى 138.
2- . خصال 561.
3- . احتجاج 1/330. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 552.

و پيوسته آرزوى مرگ دارد از جنگ چه پروا مى كند؟ (1)

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در جواب يهودى كه مى پرسيد از امتحانها كه: خدا اوصياى پيغمبران را كرده است چه بر تو واقع شد؟ فرمود: اما سال ششم هجرت پس وارد شديم به شهر اصحاب تو خيبر بر مردان يهود و شجاعان ايشان و سواران قريش و مبارزان ايشان، پس رو به ما آوردند مانند كوهها از اسبان و مردان و اسلحۀ فراوان، و ايشان در محكمترين قلعه ها بودند و عدد ايشان از حد و احصا فزون بود و از روى نهايت جرأت و شوكت مبارز مى طلبيدند، و هر كه از اصحاب ما بر ايشان مى رفت مى كشتند تا آنكه ديده هاى صحابه همه سرخ شد و ترسيدند و در فكر جان خود افتادند و هيچ كس قبول نمى كرد كه به مبارزۀ ايشان برود و همه مى گفتند:

ابو الحسن مى بايد برود به جنگ ايشان؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسوى ايشان فرستاد، و چون به ميدان قدم نهادم هركه در برابرم پيدا شد بر خاك مذلت انداختم و هر سواره كه نزديك من مى آمد استخوانش را در زير سم چهار پاى خود خرد مى كردم تا آنكه كسى جرأت مبارزۀ من نمى كرد، پس مانند شير گرسنه كه بر طعمۀ خود رو كند شمشير كشيدم و رو به ايشان آوردم تا همه را گريزاندم پس به قلعۀ خود گريختند و در قلعه را بستند، پس به دست خود به قدرت ربانى در قلعه را كندم و تنها داخل قلعۀ ايشان شدم و هر كه از مردان ايشان پيدا مى شد مى كشتم و زنانشان را اسير مى كردم تا آنكه آن قلعه ها را به تنهائى فتح كردم و بغير از خدا كسى مرا معاونت نكرد (2).

و قطب راوندى و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: جنگ خيبر در ماه ذيحجه سال ششم هجرت؛ و بعضى گفته اند كه: در اول سال هفتم واقع شد (3)، و زياده از بيست روز حضرت ايشان را محاصره كرد و چهارده هزار يهودى در قلعه هاى خيبر بودند و حضرت قلعه قلعه فتح مى كرد و مى رفت، و محكمترين قلاع ايشان قلعۀ «قموص» بود، پس در آن

ص: 1124


1- . امالى شيخ صدوق 415.
2- . خصال 369.
3- . مغازى 2/634.

قلعه علم را به ابو بكر داد و او گريخت و برگشت؛ به عمر داد، او نيز گريخت و برگشت؛ پس فرمود: علم را به مردى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و گريزنده نيست و حمله آورنده است، پس منافقان صحابه گفتند: على نخواهد بود و از شر او ايمنيم زيرا كه از درد چشم زير پاى خود را نمى تواند ديد، چون حضرت امير عليه السّلام سخن ايشان را شنيد گفت: «اللّهم لا معطي لما منعت و لا مانع لما اعطيت» يعنى: «خداوندا! عطاكننده نيست چيزى را كه تو منع كنى، و منع كننده نيست چيزى را كه تو عطا كنى» .

چون روز ديگر صبح شد پيغمبر از خيمه بيرون آمد و علم را در پيش خيمه زد و همه آرزو مى كردند كه علم را به او بدهد حتى عمر با آنكه خود را آزموده بود مى گفت: من آرزوى امارت نكردم مگر در آن روز! پس حضرت فرمود: على را بطلبيد؛ مردم از همه طرف فرياد كردند كه: او چنان چشمش درد مى كند كه پيش پاى خود را نمى تواند ديد، فرمود: بياوريد او را؛ چون حاضر شد پس آب دهان در ديده هاى او انداخت و روشن شد و علم را به دست او داد و فرمود: برو و ايشان را به يكى از سه خصلت دعوت كن:

اول آنكه مسلمان شوند و قبول احكام مسلمانان بكنند و مالهاى ايشان از ايشان باشد.

دوم آنكه جزيه قبول كنند و مال ايشان از ايشان باشد.

سوم آنكه جنگ كنند.

چون حضرت به پاى قلعۀ ايشان آمد بغير جنگ به چيزى راضى نشدند، و چون مرحب در برابرش پيدا شد ضربتى زد و پاهايش را قلم كرد و انداخت و باقى لشكر گريختند و در قلعه را بستند-و به روايت راوندى در قلعۀ ايشان سنگ عظيمى بود كه مانند آسيا در ميانش سوراخى كرده بودند-پس حضرت امير عليه السّلام كمان را از چپ خود انداخت، چون شمشير در دست راستش بود دست چپ خود را داخل آن سوراخ كرد و به قوّت ولايت آن در را بسوى خود كشيد و كند و بر سر دست خود گرفت و داخل قلعه شد و آن را سپر كرد و با ايشان جنگ كرد، و چون يهود گريختند در را از عقب خود پرتاب كرد كه در آخر لشكر افتاد، و چون پيمودند چهل ذراع دور رفته بود پس چهل نفر جمع شدند

ص: 1125

و نتوانستند آن سنگ را از جا برداشت (1).

مؤلف گويد: قصۀ گريختن ابو بكر و عمر و فرمودن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: علم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند، از متواترات است و بخارى و مسلم و ساير محدثان عامه در صحاح خود روايت كرده اند؛ و اكثر مفاخر و مناقبى كه از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول شد در كتب معتبرۀ عامه مذكور است (2)؛ و همين واقعه از براى كسى كه اندك تميزى داشته باشد براى حقّيّت آن حضرت به خلافت و عدم استحقاق ابو بكر و عمر خلافت را كافى است زيرا كه هر عاقلى مى فهمد كه هرگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از گريختن آنها بفرمايد كه فردا علم را به كسى مى دهم كه صاحب اين اوصاف است معلوم است كه آنها كه گريختند از اين اوصاف عاريند و كسى كه خدا و رسول را دوست ندارد و خدا و رسول او را دوست ندارند چگونه استحقاق آن دارند كه خليفۀ خدا و پيشواى دين و دنيا باشند.

و شيخ طبرسى به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: چون حضرت امير عليه السّلام به در قلعۀ يهودان خيبر رسيد در قلعه را به روى آن حضرت بستند، پس حضرت در را كند و سپر كرد پس در را بر پشت خود گرفت تا همۀ مسلمانان از روى آن گذشتند و سنگينى مردم هيچ بر آن حضرت اثر ننمود (3)، پس در را انداخت، و چون بشارت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد كه امير المؤمنين عليه السّلام قلعه را فتح كرد حضرت متوجه قلعه شد و امير المؤمنين به استقبال آن حضرت بيرون آمد، و چون نظر حضرت بر امير كبير افتاد فرمود: سعى مشكور و مردانگى مشهور تو به من رسيد و خدا از تو راضى شد و من از تو خشنود گرديدم، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گريست، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چرا گريه مى كنى يا على؟ گفت: از روى شادى گريه مى كنم كه بشارت دادى كه خدا و رسول

ص: 1126


1- . رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 347 و خرايج 1/159 و اعلام الورى 99.
2- . صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/76؛ صحيح مسلم 4/1871-1873: سنن ابن ماجه 1/86؛ مستدرك حاكم 3/494؛ مسند احمد بن حنبل 3/160؛ سنن ترمذى 5/596.
3- . در مصدر عبارت به اين صورت آمده است: «سنگينى مردم بر حضرت بيش از سنگينى در بر او بود» .

از من راضيند.

و فرمود: از جملۀ سبى ها كه حضرت امير گرفته بود، صفيه دختر حى بود، پس بلال را طلبيد و صفيه را به او داد و فرمود: ندهى او را مگر به دست رسول خدا تا آنچه خواهد بكند؛ پس بلال او را از ميان كشتگان گذرانيد، و چون نظر صفيه بر كشتگان افتاد حالتى او را عارض شد كه نزديك بود جان از بدنش بدر رود، چون به خدمت حضرت آورد او را و حضرت آن حال را در او مشاهده فرمود بلال را عتاب نموده فرمود: مگر رحم از دل تو كنده شده است كه زنى را از پيش كشتگان خويشان او مى گذرانى؟ پس صفيه را حضرت از براى خود گرفت و آزاد كرد و براى خود نكاح نمود (1).

و در آن چند روز صفيه را كنانه پسر ربيع بن ابى الحقيق زفاف كرده بود و او در شبى خواب ديد كه ماه در دامن او فرود آمد، چون خواب را به شوهر خود نقل كرد شوهرش طپانچه اى بر روى او زد كه رويش سياه شد و گفت: آرزوى آن دارى كه محمد پادشاه حجاز تو را بگيرد؟ چون حضرت اثر طپانچه را در روى او ديد از او پرسيد: چرا روى تو چنين شده است؟ او واقعه را براى حضرت نقل كرد (2).

و در كتاب مشارق الانوار روايت كرده است: چون صفيه را به خدمت حضرت آوردند او در نهايت حسن و جمال بود، حضرت خراشى در روى او ديد و از سبب آن پرسيد، صفيه گفت: چون على عليه السّلام در قلعه را حركت داد تمام قلعه بلرزيد و نظارگيان كه بر قلعه مشرف شده بودند همه افتادند و من از تخت خود افتادم و رويم به پايۀ تخت خورد و خراشيد؛ حضرت فرمود: اى صفيه! مرتبۀ على نزد خدا عظيم است و على چون در را حركت داد قلعه بلرزيد و آسمانها و زمينها و عرش اعلا از براى غضب آن برگزيدۀ خداى اعلى به لرزه آمدند.

چون على عليه السّلام مرحب را به دونيم كرد جبرئيل متعجب به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1127


1- . اعلام الورى 100.
2- . مجمع البيان 5/121.

آمد، حضرت فرمود: اى جبرئيل! از چه چيز تعجب مى كنى؟ گفت: ملائكه در مواضع ملكوت ندا مى كنند: «لا فتى الاّ عليّ لا سيف الاّ ذو الفقار» و تعجب من از آن است كه چون مأمور شدم قوم لوط را هلاك كنم هفت شهر ايشان را از طبقۀ هفتم زمين جدا كردم و به يك پر بال خود برداشتم و بلند كردم تا به جائى رسانيدم كه اهل آسمان صداى مرغان ايشان و گريۀ اطفال ايشان را مى شنيدند و تا صبح نگاه داشتم و منتظر امر حق تعالى بودم و سنگينى آنها را بر بال خود نيافتم، و امروز چون على «اللّه اكبر» گفت و از روى غضب آن ضربت هاشمى را بر مرحب زد از جانب خدا مأمور شدم كه زيادتى قوّت ضربت او را بگيرم كه زمين را با گاو به دونيم نكند، و آن ضربت بر بال من گرانتر از آن هفت شهر بود با آنكه ميكائيل و اسرافيل در هوا بازوى او را گرفته بودند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است: ابن ابى الحقيق از قلعۀ خود به خدمت حضرت فرستاد و امان طلبيد كه از قلعه به زير آيد و با حضرت سخن بگويد، چون فرود آمد با حضرت صلح كرد كه خون قوم او محفوظ باشد و فرزندان و زنان ايشان را به ايشان بگذارند و جميع خانه ها و مزارع و اموالشان از حضرت باشد بغير از جامه اى كه پوشيده باشند، پس آن جناب با ايشان به اين نحو صلح كرد، و چون اهل فدك اين قضيه را شنيدند آنها نيز امان طلبيدند و به اين نحو با حضرت صلح كردند، پس اهل خيبر عرض كردند: ما زمينها را بهتر از ديگران آبادان مى توانيم كرد، اينها را به ما بگذار كه نصف حاصل از ما باشد و نصف از تو، حضرت راضى شد و به اين نحو با ايشان معامله نمود و شرط كرد كه هر وقت كه خواهد، ايشان را بيرون كند؛ و اهل فدك نيز قبول كردند. پس خيبر مال جميع مسلمانان بود چون به جنگ گرفتند و فدك مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود چون بى جنگ ايشان دادند (2).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون پيغمبر از خيبر فارغ شد

ص: 1128


1- . مشارق انوار اليقين 110.
2- . مجمع البيان 5/121-122.

خواست كه بر سر قلعه هاى فدك بفرستد، پس رايت ظفر آيت را بست و فرمود: كيست اين رايت را به حقيّت بگيرد؟ زبير برخاست و گفت: من مى گيرم.

حضرت فرمود: دور شو.

و سعد برخاست و باز چنين جواب شنيد.

پس فرمود: يا على! برخيز كه حق توست.

پس حضرت امير عليه السّلام علم را گرفت و متوجه فدك شد و با ايشان صلح كرد كه خون ايشان محفوظ باشد و مالشان از حضرت رسول باشد، پس قلعه ها و شهرها و باغها و مزرعه هاى فدك مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و مسلمانان در آنها حق نداشتند.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه به ذى القربى بدهى حق او را.

حضرت فرمود: قرباى من كيست و حق چيست؟

جبرئيل گفت: قرباى تو فاطمه عليها السّلام است و حقّ او جميع فدك است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جناب فاطمه را طلبيد و نامه اى نوشت و فدك را به او داد (1). و چون آن جناب از دنيا رفت ابو بكر و عمر فدك را از فاطمه عليها السّلام غصب كردند.

ابن شهر آشوب روايت كرده است: حضرت رسول چون متوجه فتح قلعه هاى فدك شد ايشان به قلعه اى از قلعه هاى حصين خود متحصن شدند، آن جناب ايشان را طلبيد و فرمود: چه خواهيد كرد اگر شما را در اين قلعه بگذارم و جميع قلاع شما را بگشايم و اموال شما را متصرف شوم؟

گفتند: ما در آن قلعه ها حافظان داريم و كليدهاى آنها نزد ماست.

حضرت فرمود: بلكه كليدهاى آنها را خدا به من داده است و در دست من است و كليدها را در آورد و به ايشان نمود.

ايشان متهم كردند آن مردى را كه كليدها را به او سپرده بودند كه او كليدها را به

ص: 1129


1- . اعلام الورى 100.

حضرت داده و با او عتاب كردند، او سوگند ياد كرد كه كليدها نزد من است و در سبدى گذاشته ام و سبد را در صندوقى گذاشته ام و صندوق را در خانۀ محكمى پنهان كرده ام و درش را قفل زده ام؛ چون به آن خانه رفت و ملاحظه كرد قفلها را به حال خود يافت و كليدها را نديد، پس برگشت و گفت: من اكنون دانستم كه او پيغمبر است زيرا كه من كليدها را مضبوط كرده بودم، و چون او را ساحر مى دانستم آيه اى چند از تورات براى دفع سحر او بر آن قفلها خوانده بودم و اكنون همه به حال خود است و كليدها نيست، اكنون دانستم كه او ساحر نيست.

پس به خدمت حضرت برگشتند و گفتند: كى داد كليدها را به تو؟

فرمود: آن كسى داد كه الواح را به موسى داد، جبرئيل براى من آورد.

پس در قلعه را گشودند و به خدمت آن جناب آمدند و بعضى مسلمان شدند و حضرت مالشان را خمس گرفت و به ايشان گذاشت، و هر كه مسلمان نشد اموالش را تصرف نمود، پس آيه نازل شد كه وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبى حَقَّهُ (1)حضرت از جبرئيل پرسيد: ذى القربى كيست و حق او چيست؟ گفت: فدك را به فاطمه عليها السّلام بده كه ميراث اوست از مادرش خديجه و خواهرش هند دختر ابى هاله.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه برگشت و فاطمه عليها السّلام را طلبيد و مالها را تسليم او كرد و آيه را بر او خواند.

فاطمه عرض كرد: يا رسول اللّه! آنچه از من است به تو گذاشتم.

حضرت فرمود: بعد از من با تو منازعه خواهند كرد؛ پس صحابه را طلبيد و در حضور ايشان اموال را با املاك فدك تسليم حضرت فاطمه كرد.

فاطمه عليها السّلام مالها را بر مسلمانان قسمت فرمود و هر سال قوت خود را از فدك برمى داشت و باقى حاصل را بر مسلمانان قسمت مى كرد تا آنكه بعد از وفات حضرت

ص: 1130


1- . سورۀ اسراء:26.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر و عمر از آن حضرت غصب كردند (1).

مؤلف گويد: روايت ديگر كه مؤيد اين روايت در فتح فدك است در بابهاى معجزات گذشت.

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: امّ ايمن نزد عمر و ابو بكر شهادت داد كه: من روزى در خانۀ فاطمه عليها السّلام نشسته بودم كه جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! برخيز كه خدا امر كرده است كه ملك فدك را براى تو خط بكشم به بال خود، پس حضرت برخاست و رفت و بعد از اندك زمانى برگشت؛ فاطمه پرسيد: به كجا رفتى اى پدر؟ فرمود: جبرئيل براى من به بال خود مملكت فدك را خط كشيد و حدودش را به من نمود و مرا امر كرد كه تسليم تو نمايم، پس حضرت فدك را به او تسليم كرد و مرا و على بن ابى طالب را گواه گرفت (2).

مترجم گويد: قصۀ فدك و غصب آن بعد از اين مفصل مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

كلينى و شيخ مفيد به سندهاى حسن و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيبر را فتح نمود در دست ايشان گذاشت و با ايشان مقاطعه به نصف كرد نخلستان و اراضى را، چون وقت رسيدن ميوه شد عبد اللّه بن رواحه را فرستاد كه تخمين كرد ميوه ها و زراعت ايشان را و حضرت به ايشان فرمود: اگر خواهيد شما به اين تخمين قبول كنيد و حصۀ ما را بدهيد و اگر خواهيد ما برداريم و حصۀ شما را بدهيم؛ ايشان گفتند: به اين عدالت آسمان و زمين برپاست (3).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سر خيبر رفت يهودان چهار هزار سوار از قبيلۀ غطفان كه همسوگند ايشان بودند به مدد خود طلبيده بودند، چون حضرت نزديك خيبر فرود آمد كسى صدا زد در ميان قبيلۀ غطفان كه برگرديد بر قبيلۀ خود كه دشمن بر سر شما آمده است، چون ايشان برگشتند بسوى قبيلۀ

ص: 1131


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/186.
2- . اختصاص 183-184.
3- . كافى 5/266؛ تهذيب الاحكام 7/193؛ امالى شيخ طوسى 342.

خود كسى را نديدند، پس دانستند كه اين از جانب خدا بوده است كه ايشان برگشتند و حضرت بر يهود ظفر يابد.

و چون حضرت امير عليه السّلام قلعۀ بزرگ ايشان را فتح كرد يك قلعه ماند كه جميع اموال مأكول ايشان در آن قلعه بود و راهى نداشت كه توان از آن راه فتح كرد، پس حضرت ايشان را محاصره كرد و بعد از چند روز يكى از يهودان ايشان آمد و گفت: يا محمد! مرا امان ده به جان و مال و اهل خود تا تو را دلالت كنم كه از چه راه فتح اين قلعه مى توانى كرد.

حضرت فرمود: تو را امان دادم بگو.

يهودى موضعى را نشان داد و گفت: امر فرما كه در اين موضع نقبى بكنند، آن نقب منتهى خواهد شد به آب ايشان پس آب ايشان را سد كن، و چون آب نداشته باشند قلعه را بزودى به تو خواهند داد.

حضرت فرمود: ممكن است كه خدا از اين بهتر وسيله اى براى فتح برانگيزد و ليكن امان تو برقرار است.

چون روز ديگر شد حضرت سوار شد بر استر خود و مسلمانان را فرمود كه: از عقب من بيائيد؛ و به جانب قلعه روان شد و آن كافران از قلعه تير و سنگ پياپى به جانب حضرت مى انداختند و از جانب راست و چپ حضرت مى رفت و به اعجاز آن حضرت نه آسيبى به او مى رسيد و نه به احدى از مسلمانان تا حضرت به دروازۀ قلعۀ ايشان رسيد، پس به دست مبارك خود بسوى ديوارهاى قلعه اشاره فرمود و ديوارها به زمين فرو رفت تا آنكه سر ديوارها مساوى زمين شد و حكم فرمود تا مسلمانان بى مشقت از سر ديوارها داخل قلعه شدند و قلعه را گرفتند (1).

و قطب راوندى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:

چون با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خيبر برگشتيم به رودخانه اى رسيديم كه مملو از آب بود

ص: 1132


1- . خرايج 1/164.

و چون اندازه كرديم چهارده قامت آب داشت، پس مردم گفتند: يا رسول اللّه! دشمن از عقب ماست و رود در پيش روى ما، چنانكه اصحاب موسى گفتند: إِنّا لَمُدْرَكُونَ (1)، پس حضرت پياده شد و گفت: پروردگارا! براى هر پيغمبر مرسل علامتى قرار دادى، پس قدرت خود را به ما بنما؛ و تازيانه بر آب زد و سوار شد و فرمود: بيائيد از عقب من و بسم اللّه گفت و بر روى آب روان شد و صحابه از عقب آن حضرت رفتند و سم اسبان و پاى شتران تر نشد تا از آب گذشتند (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت فتح قلاع خيبر نمود و مطمئن شد و قرار گرفت، زينب دختر حارث بن سلام كه دختر برادر مرحب بود گوسفند بريانى براى حضرت به هديه آورد و پرسيده بود كه: حضرت كدام عضو گوسفند را بيشتر رغبت مى فرمايد؟ گفته بودند: دست گوسفند را؛ پس زهر بسيارى در دست گوسفند بكار برده بود و ساير اعضاى آن را نيز مسموم گردانيده بود، چون به نزد حضرت آورد حضرت از دست آن گوسفند لقمه اى برداشت و در دهان گذاشت و بشر بن براء بن معرور نيز در خدمت حضرت بود و او نيز لقمه اى برداشت و به دندان زد؛ حضرت دست كشيد و فرمود:

دست مگذاريد بر اين گوسفند كه ذراع آن مرا خبر مى دهد كه آن را به زهر آلوده اند، چون حضرت آن يهوديه را طلبيد و از او پرسيد او اعتراف كرد كه من كرده ام، حضرت فرمود:

چرا چنين كردى؟ گفت: مى دانى كه چه بر سر قوم من آوردى؟ من گفتم: اگر پيغمبر است خواهد دانست كه اين مسموم است و اگر پادشاه است ما از او خلاصى مى يابيم. پس آن صاحب خلق عظيم عفو كرد از او و بشر بن براء از آن لقمه شهيد شد، و چون حضرت در مرض موت بود مادر بشر به عيادت حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! از روزى كه من خوردم آن لقمه را با فرزند تو در خيبر هر سال طغيان مى كرد و مرا رنجور مى ساخت و در اين مرتبه رگهاى پشت مرا قطع كرد؛ پس مسلمانان مى گفتند: پيغمبر نيز

ص: 1133


1- . سورۀ شعراء:61.
2- . خرايج 1/54.

شهيد شد (1).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه به خيبر برود عمرو بن اميۀ ضمرى را به رسالت فرستاد به نزد نجاشى پادشاه حبشه و او را به اسلام دعوت نمود و جعفر و اصحابش را از او طلبيد، چون نامۀ حضرت به او رسيد مسلمان شد و براى جعفر و اصحابش تهيه اى نيكو مهيا كرد و جامه ها و خلعتهاى فاخر به ايشان بخشيد و ايشان را در دو كشتى سوار كرده به جانب مدينه فرستاد، پس در روز فتح خيبر جعفر به خدمت حضرت رسيد (2).

كلينى و شيخ طوسى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى حسن بلكه صحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام بعضى مذكور است كه:

در روز فتح خيبر خبر قدوم جعفر به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد پس حضرت فرمود: نمى دانم كه به كداميك از اين دو نعمت شادتر باشم، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟ پس بزودى جعفر پيدا شد و چون نظر حضرت بر او افتاد برخاست-و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام دوازده گام او را استقبال كرد-پس او را در برگرفت و گريست و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: اى جعفر! مى خواهى تو را عطائى بكنم؟ مى خواهى چيزى بزرگ به تو بخشم؟ و مكرر چنين مى فرمود؛ دنيا طلبان صحابه گمان كردند كه حضرت مال بسيارى يا مملكتى يا ولايتى به او خواهد بخشيد، پس همه گردنها كشيدند كه ببينند حضرت چه چيز به او عطا مى فرمايد، حضرت فرمود: نمازى تو را تعليم مى كنم كه هرگاه بكنى گناهان تو آمرزيده شود، و اگر هر روز بكنى براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست، و هر كه بكند تو در ثواب او شريك باشى. پس نماز جعفر كه مشهور و در كتب مذكور است تعليم او فرمود (3).

ص: 1134


1- . مجمع البيان 5/122. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 4/263-264.
2- . اعلام الورى 101، و در آن «عمرو بن اميۀ ضميرى» مذكور شده است.
3- . كافى 3/465؛ تهذيب الاحكام 3/186؛ من لا يحضره الفقيه 1/552 و روايت در آن از امام باقر عليه السّلام مى باشد؛ خصال 484 كه سند روايت در آن از امام حسن عسكرى عليه السّلام مى باشد. و نيز رجوع شود به بحار الانوار 88/204-211.

و شيخ طوسى در امالى از حذيفة بن اليمان روايت كرده است كه: چون جعفر به مدينه آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زمين خيبر بود، پس از براى حضرت هدايا آورد از جامه ها و غاليه و بوهاى خوش، پس حضرت فرمود: اين قطيفه را به كسى مى دهم كه خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند؛ پس صحابه گردنها كشيدند براى طمع آن قطيفه، فرمود: على كجاست؟ عمار بن ياسر برجست و على عليه السّلام را طلبيد؛ چون آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بگير اين قطيفه را؛ جناب امير عليه السّلام قطيفه را گرفت و چون به مدينه داخل شد رفت بسوى بقيع كه بازار مدينه در آنجا بود و چون آن قطيفه مطرز به طلا بود آن را به زرگر داد كه تارهاى آن را از زر جدا كرد و هزار مثقال طلا از آن بيرون آورد پس حضرت طلاها را فروخت و همه را بر فقراى مهاجران و انصار قسمت نمود، و چون به خانه برگشت هيچ از آن طلا با او نبود.

در روز ديگر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن جناب را ديد و گروهى از صحابه كه عمار و حذيفه در ميان آنها بودند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه بودند، فرمود: يا على! چون تو ديروز هزار مثقال طلا به دست آورده اى امروز من با اين گروه صحابه چاشت خود را نزد تو مى خوريم. و در آن روز جناب امير عليه السّلام هيچ چيز از قليل و كثير در خانه نداشت و شرم كرد حضرت را جواب بگويد، عرض كرد: بلى يا رسول اللّه بيائيد شما و هر كه خواهى.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانۀ على عليه السّلام شد و صحابه را فرمود: داخل شويد.

حذيفه گفت: ما پنج نفر بوديم، من بودم با عمار و سلمان و ابو ذر و مقداد، پس آن جناب به نزد فاطمه عليها السّلام رفت كه سؤال كند آيا چيزى براى ميهمانان بهم مى رسد، چون داخل خانه شد ديد كاسه اى از تريد در ميان خانه گذاشته است و مى جوشد و گوشت بسيار بر روى آن گذاشته و بوى مشك از آن ساطع است، پس حضرت آن كاسه را برداشت به نزد حضرت رسول آورد و همه از آن كاسه خورديم تا سير شديم و هيچ از آن كم نشد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و به نزد فاطمه عليها السّلام رفت و فرمود: اى فاطمه! اين طعام را از كجا آوردى؟

عرض كرد (چنانكه ما شنيديم) : اين طعام از جانب خدا آمد بدرستى كه خدا روزى

ص: 1135

مى دهد هر كه را خواهد بى حساب.

پس حضرت گريان بسوى ما بيرون آمد و مى فرمود: الحمد للّه كه نمردم تا ديدم در دختر خود آنچه زكريا عليه السّلام ديد از براى مريم عليها السّلام كه هرگاه در محراب نزد او مى رفت نزد او روزى مى يافت و مى گفت: اى مريم! از كجا اين روزى براى تو مى آيد؟ مريم مى گفت: از جانب خدا بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را خواهد بى حساب (1).

و شيخ طبرسى از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گاه در شدت گرما دو جامۀ پنبه دار مى پوشيد و بيرون مى آمد و پروا نمى كرد و گاه در زمستان با دو جامۀ تنگ بيرون مى آمد و از سرما پروا نمى كرد! پس اصحاب من به نزد من آمده گفتند: آيا سبب اين بر تو معلوم شده است؟ گفتم: نه، گفتند: از پدر خود بپرس كه گاهى شبها به خدمت آن جناب مى رود و صحبت مى دارد شايد اين را معلوم كند؛ عبد الرحمن گفت: چون از پدرم سؤال كردم پدرم شبى از آن جناب از سبب اين حال سؤال كرده بود، حضرت فرموده بود: آيا در خيبر با ما نبودى؟ عرض كرد: بلى بودم، فرمود: مگر نشنيدى كه در وقتى كه ابو بكر و عمر علم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برگردانيدند و گريختند حضرت فرمود: امروز علم را به مردى مى دهم كه او خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و خدا بر دست او قلعه را فتح كند و او بسيار حمله آورنده است و گريزنده نيست، پس مرا طلبيد و علم را به دست من داد و گفت: خداوندا! كفايت كن از او گرما و سرما را، پس بعد از آن نه گرما يافتم و نه سرما (2).

و اين حديث را بيهقى كه از علماى مشهور عامه است در كتاب دلائل النبوه ايراد نموده است با بسيارى از احاديث خيبر و مناقب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه سابقا روايت شد (3).

ص: 1136


1- . امالى شيخ طوسى 614.
2- . مجمع البيان 5/121.
3- . دلائل النبوة 4/205-213.

باب چهلم: در بيان عمرۀ قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و ساير وقايع است تا غزوۀ مؤته

ص: 1137

ص: 1138

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر مراجعت نمود اسامة بن زيد را با لشكرى بسوى بعضى از شهرهاى يهود فرستاد در ناحيۀ فدك كه ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد، و در بعضى از آن شهرها مردى از يهود بود كه او را «مرداس بن نهيك فدكى» مى گفتند، چون لشكر حضرت را ديد اهل و مال خود را جمع كرد و به ناحيۀ كوه رفت و عرض كرد: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» ، پس اسامه به اسلام او اعتنا نكرد و نيزه اى بر او زد و او را كشت! چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و واقعه را عرض كرد حضرت فرمود: چرا كشتى مردى را كه كلمۀ اسلام گفت؟ اسامه عرض كرد: يا رسول اللّه! كلمه را از ترس كشته شدن گفت، حضرت فرمود: تو پردۀ دل او را شكافتى كه بدانى از ترس گفت و تو را با دل او چه كار است؟

پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ اَلسَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً (1)، پس اسامه سوگند ياد كرد كه ديگر جنگ نكند با كسى كه كلمه (2)گويد؛ و اين را عذر خود گردانيد كه در جنگها امير المؤمنين عليه السّلام حاضر نشد، و عذر آخرش بدتر از گناه اولش بود (3).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: در سال بعد از حديبيه باز در ماه ذى قعده سال هفتم هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اصحاب خود متوجه مكه گرديد براى قضاى عمرۀ حديبيه، پس داخل مكه شدند و عمره بجا آوردند و سه روز در مكۀ معظمه ماندند و بسوى

ص: 1139


1- . سورۀ نساء:94.
2- . منظور از «كلمه» شهادتين است.
3- . تفسير قمى 1/148-149.

مدينه مراجعت نمودند (1).

و از زهرى روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جعفر بن ابى طالب را جلوتر فرستاد به مكه تا ميمونه دختر حارث را براى حضرت خواستگارى كند، پس او عباس را وكيل نمود زيرا كه خواهرش ام الفضل زوجۀ عباس بود؛ پس عباس او را به نكاح حضرت در آورد، و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد مشركان بر سر كوهها رفتند و مكه را از براى آن حضرت خالى كردند و از سر آن كوهها مشاهدۀ اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نمودند؛ پس حضرت فرمود كه مسلمانان دوشها باز كنند و در طواف و سعى بدوند تا كافران جلادت و قوّت ايشان را مشاهده نمايند و موجب رعب ايشان شود.

پس ايشان طواف مى كردند و عبد اللّه بن رواحه در پيش روى آن حضرت رجز مى خواند و شمشير را حمايل كرده بود و به رغم انف كافران رجز مى خواند (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عمرۀ قضا شرط كرده بود بر كافران كه بتهاى خود را از صفا و مروه بردارند تا مسلمانان طواف كنند، پس مردى از مسلمانان مشغول شد به كارى و سعى نكرد تا سه روز منقضى شد و بتها را قريش برگردانيدند؛ پس صحابه عرض كردند: يا رسول اللّه! فلان مرد سعى نكرده است و بتها را به جاى خود گذاشته اند، پس حق تعالى فرستاد إِنَّ اَلصَّفا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اَللّهِ فَمَنْ حَجَّ اَلْبَيْتَ أَوِ اِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (3)«بدرستى كه صفا و مروه از شعائر خداست و محل عبادت اوست، پس هر كه حج خانۀ كعبه يا عمره كند پس حرجى نيست بر او كه طواف كند ميان صفا و مروه» در حالتى كه بتها بر روى آنها باشند (4).

و روايت كرده اند: چون سه روز شد و حضرت ارادۀ بيرون آمدن كرد دختر حمزه از

ص: 1140


1- . رجوع شود به مجمع البيان 5/127 و سيرۀ ابن هشام 4/370-372.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/127.
3- . سورۀ بقره:158.
4- . كافى 4/435؛ تهذيب الاحكام 5/149.

عقب حضرت ندا كرد كه: اى عم! مرا مگذار در مكه، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را گرفت و به فاطمه گفت كه: دختر عم خود را بردار (1).

و در كتب معتبره مذكور است كه: از جملۀ وقايع سال ششم هجرت، نامه فرستادن آن حضرت بود بسوى پادشاهان و دعوت نمودن ايشان به انقياد و اسلام؛ و در آن سال حضرت نگين از براى خود كند؛ و در ماه ذيحجۀ آن سال شش نفر را بسوى پادشاهان روانه كرد: حاطب بن ابى بلتعه را بسوى مقوقس؛ و دحية بن خليفۀ كلبى را بسوى قيصر پادشاه روم؛ و عبد اللّه بن حذافه را بسوى كسرى پادشاه عجم؛ و عمرو بن اميۀ ضمرى را بسوى نجاشى؛ و شجاع بن وهب را بسوى حارث بن ابى شمر غسانى؛ و سليط بن عمرو عامرى را بسوى هودة بن على نخعى.

اما مقومس چون نامۀ حضرت به او رسيد نامه را گرامى داشت و بوسيد و در جواب نوشت: مى دانم كه پيغمبرى مانده است كه مى بايد مبعوث گردد و رسول تو را گرامى داشتم؛ و براى حضرت چهار كنيز فرستاد كه يكى از آنها «ماريه» مادر ابراهيم بود و خواهر او «سيرين» ، و درازگوشى فرستاد كه آن را «عفير» مى گفتند و بعضى «يعفور» گفته اند، و استرى فرستاد كه آن را «دلدل» مى گفتند؛ و مسلمان نشد. پس حضرت هديۀ او را قبول كرد و فرمود كه: او ضنّت كرد (2)و پادشاهى او بقائى نخواهد داشت؛ و ماريه را براى خود برداشت و سيرين را به حسان بن وهب داد.

و اما قيصر كه او هرقل پادشاه روم بود پس روزى صبح كرد غمگين، علما از او پرسيدند سبب اندوه او را، گفت: در خواب ديدم كه پادشاه ختنه كنندگان ظاهر گرديده است، علماى او گفتند كه: ما بغير از يهود امتى گمان نداريم كه ختنه كنند و ايشان در تحت حكم تو داخلند اگر خواهى بفرما تا همه را بكشند تا از انديشۀ ايشان راحت يابى؛ در اين سخن بودند كه ناگاه رسولى از جانب حاكم بصرى رسيد و مردى از عرب را آورد و گفت:

ص: 1141


1- . جامع الاصول 9/246.
2- . ضنّت كرد: بخل نمود.

اى پادشاه! اين مردى است از عرب و خبر مى دهد از امر عجيبى چند كه در بلاد او حادث شده است. پس هرقل به ترجمان خود گفت كه: بپرس از اين مرد كه در بلاد او چه حادث شده است؟ چون سؤال كرد گفت: در ميان ما مردى ظاهر شده است و دعوى پيغمبرى مى كند و گروهى متابعت او كرده اند و ديگران مخالفت او مى كنند و در ميان ايشان نواير جدال و قتال در اشتعال است. گفت: اين را برهنه كنيد، چون برهنه كردند ديدند كه ختنه كرده است، پس هرقل گفت كه: اينك خواب من ظاهر شد، پس سپهسالار خود را طلبيد و گفت: در تمام مملكت شام تفحص تمام بكن شايد مردى را پيدا كنى كه خويشى با اين مرد كه دعوى پيغمبرى مى كند داشته باشد، اگر بيابى به نزد من بياور، پس او تفحص نمود و ابو سفيان را پيدا كرده به نزد او برد.

از ابن عباس مروى است كه گفت: من از ابو سفيان شنيدم كه گفت: چون ما با محمد صلح كرديم من با گروهى از قريش به تجارت شام رفتيم ناگاه ديديم كه رسولى از جانب هرقل آمد با جمعى از سواران و ما را برداشته به نزد او برد در وقتى كه در مجلس عظيمى نشسته بود و بزرگان روم همه در مجلس او حاضر بودند، پس مترجمى طلبيد و پرسيد كه:

كداميك از شما از جهت نسب نزديكتريد به اين مردى كه دعوى پيغمبرى مى كند؟

ابو سفيان گفت: من گفتم كه من نزديكترم از همه.

گفت: او را نزديك من بياوريد و رفقاى او را در عقب او بازداريد؛ پس ترجمانش را گفت: بگو به آن جماعت كه من از اين مرد سؤال مى كنم از احوال آن مردى كه در زمين شما پيدا شده است اگر در جواب من راست گويد بگوئيد راست مى گويد و اگر دروغ گويد بگوئيد دروغ مى گويد.

ابو سفيان گفت: اگر نه آن بود كه شرم كردم از آنكه دروغ من نزد او ظاهر شود هرآينه همه را دروغ مى گفتم؛ پس اول سؤالى كه كرد آن بود كه: نسب او در ميان شما چگونه است؟ گفتم: نسب بزرگى دارد و از همۀ عرب نجيب تر است.

گفت: آيا ديگرى پيش از او دعوى كرده بود در ميان شما؟ گفتم: نه.

گفت: آيا در پدران او پادشاهى بوده است؟ گفتم: نه.

ص: 1142

گفت: آيا اشراف قوم او پيروى او مى كنند يا ضعيفان ايشان؟ گفتم: بلكه ضعيفان ايشان.

پرسيد كه: آيا روز به روز اتباع او زياده مى شوند يا كم؟ گفتم: بلكه زياده مى شوند.

گفت: آيا كسى كه داخل دين او شد بعد از داخل شدن پشيمان مى شود؟ گفتم: نه.

گفت: آيا پيشتر او را متهم به دروغ مى داشتيد پيش از آنكه اين دعوى را بكند؟ گفتم:

نه.

گفت: هرگز از او مكرى ديديد؟ گفتم: نه و با او ما عهدى بسته ايم و صلحى كرده ايم تا مدتى نمى دانم كه در اين صلح با ما مكرى خواهد كرد يا نه.

ابو سفيان گفت: بغير اين كلمه چيزى ديگر نتوانستم داخل كرد.

باز پرسيد: تا حال با او جنگ كرده ايد؟ گفتم: بلى.

گفت: جنگ شما با او چگونه است؟ گفتم: جنگ ميان ما و او به نوبه است، گاهى ما غالبيم و گاهى او غالب است.

گفت: چه تكليف مى كند شما را؟ گفتم: مى گويد خدا را عبادت كنيد و چيزى را به او شريك مگردانيد و دست از سخنان پدران خود برداريد، و ما را امر مى كند به نماز و تصدق و عفت و صلۀ رحم.

پس به ترجمان گفت: بگو كه براى آن از نسب او پرسيدم، كه پيغمبران مى بايد كه صاحب نسب شريف باشند در ميان قوم خود؛ و براى آن پرسيدم كه از قوم او پيشتر كسى اين دعوى كرده است، زيرا كه اگر كسى اين دعوى كرده بود مى گفتم اين نيز متابعت او كرده است؛ و پرسيدم كه در پدرانش پادشاهى بوده است، براى آنكه اگر در پدرانش پادشاهى مى بود مى گفتم شايد پادشاهى پدران خود را طلب مى كند؛ و پرسيدم كه آيا پيشتر از او دروغى شنيده بوديد، براى آنكه معلوم شود كه هرگاه بر مردم دروغ نبندد چون جرأت كند كه بر خدا دروغ ببندد؟ ؛ و پرسيدم كه اشراف متابعت او كرده اند يا ضعيفان، براى آنكه هميشه ضعيفان و فقراء تابع انبياء مى شده اند؛ و پرسيدم كه زياده مى شوند يا كم، زيرا كه امر ايمان چنين مى باشد كه روز به روز انصار و اعوان آن زياده مى شوند تا مستقر گردد

ص: 1143

و تمام شود؛ و پرسيدم كه آيا كسى بر مى گردد بعد از يافتن دين او، براى آنكه دين حق در دلى كه قرار گرفت زايل نمى شود؛ و پرسيدم كه آيا مكر مى كند، براى آنكه پيغمبران مكر نمى كنند؛ و پرسيدم كه به چه امر مى كند، براى آنكه پيغمبران امركننده اند به نيكيها و نهى كننده اند از بديها. اگر آنچه گفتى راست است در اندك زمانى مالك خواهد شد اينجا را كه من ايستاده ام، و من مى دانستم كه او ظاهر خواهد شد امّا گمان نداشتم كه از ميان شما ظاهر شود، اگر مى دانستم كه به او مى توانم رسيد به هر سعى كه ممكن بود خود را به او مى رسانيدم و اگر نزد او مى بودم پايش را مى شستم.

پس طلبيد نامه را كه حضرت به حاكم بصرى فرستاده بود با دحيۀ كلبى و نامه را گرفت و خواند، حضرت نوشته بود: بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه اى است از محمد بن عبد اللّه رسول خدا و بندۀ او بسوى هرقل بزرگ روم و سلام خدا بر كسى باد كه متابعت هدايت كند، اما بعد پس بدان كه من تو را دعوت مى كنم بسوى اسلام پس مسلمان شو تا سالم باشى از عذاب الهى در دنيا و عقبى و انقياد كن تا خدا اجر تو را دوباره عطا كند، و اگر قبول نكنى بر تو خواهد بود گناه آنها كه ايمان نياورده اند از رعيتهاى تو، پس اين آيه را نوشته بود قُلْ يا أَهْلَ اَلْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اَللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ (1).

ابو سفيان گفت كه: چون نامه را خواند صداهاى ايشان بلند شد و نزاع ميان ايشان بهم رسيد و ما را بيرون كردند (2).

و قطب راوندى روايت كرده است كه دحيۀ كلبى گفت: چون حضرت مرا به رسالت فرستاد به نزد قيصر روم و او نامه را خواند و عالم بزرگ ايشان را كه اسقف مى گفتند طلبيد و خبر حضرت را به او گفت و نامه را به او نمود، اسقف گفت: اين آن پيغمبر است كه عيسى عليه السّلام ما را به او بشارت داده و ما انتظار او مى كشيديم و من او را تصديق مى كنم

ص: 1144


1- . سورۀ آل عمران:64.
2- . المنتظم 3/273-279.

و متابعت او مى نمايم، قيصر گفت: اگر من متابعت او كنم پادشاهى من برطرف مى شود.

بعد از آن قيصر فرستاد و ابو سفيان و ساير تجار مكه را طلبيد و سؤالها كرد چنانكه گذشت، و چون قيصر خواست كه اظهار اسلام كند نصارى جمع شدند كه اسقف را بكشند، اسقف به دحيه گفت كه: چون به نزد صاحب خود بروى سلام مرا به او برسان و به او بگو كه من شهادت دادم به وحدانيت خدا و آنكه محمد رسول خداست و نصارى سخن مرا نشنيدند؛ پس بيرون آمد و نصارى او را شهيد كردند (1).

و ايضا راوندى روايت كرده است كه: هرقل مردى از قبيلۀ غسان را به خدمت حضرت فرستاد كه تفحص آثار و علامات و اطوار آن حضرت بكند، و گفت: سه چيز را براى من حفظ كن: اول آنكه بر روى چه چيز نشسته است؛ دوم آنكه كى بر جانب راستش نشسته است؛ و اگر توانى خاتم نبوت را مشاهده كن. چون غسانى به حضرت رسيد ديد كه حضرت بر روى زمين نشسته است و على بن ابى طالب عليه السّلام بر جانب راستش نشسته است و پاى خود را در ميان آب گذاشته است و آب از زير پايش مى جوشد، پرسيد كه:

اين كيست كه در جانب راست او نشسته است؟ گفتند: پسر عم اوست، و غسانى آن سوم را فراموش كرده بود پس حضرت به اعجاز فرمود كه: بيا و نظر كن به آنچه صاحبت به آن امر كرده بود، پس برخاست و خاتم نبوت را در پشت حضرت مشاهده نمود، چون آن مرد به نزد هرقل رفت پرسيد كه: چه كردى؟ گفت: بر روى زمين نشسته بود و آب از زير پاهايش مى جوشيد و على پسر عمش در جانب راستش نشسته بود و من خاتم را فراموش كرده بودم او به ياد من آورد تا نظر كردم و ديدم خاتم نبوت را در پشت او.

پس هرقل گفت كه: اين آن پيغمبر است كه عيسى عليه السّلام بشارت داده است كه بر شتر سوار خواهد شد پس متابعت او بكنيد و او را تصديق كنيد، پس به رسول حضرت گفت كه:

برو به نزد برادرم و بر او عرض كن كه با من شريك باشد در پادشاهى و از پادشاهى

ص: 1145


1- . خرايج 1/131-132.

خود نتوانست گذشت (1).

و اما كسرى پس چون نامۀ حضرت را خواند نامه را دريد، و حضرت او را نفرين كرد كه ملك ايشان بزودى زايل شود (2)، و چنان شد.

و روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه بن حذافه را به نزد او فرستاد در نامه نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى كسرى بزرگ فارس، سلام بر كسى باد كه متابعت هدايت نمايد و ايمان آورد به خدا و رسول و شهادت دهد به آنكه خدا يگانه است و شريكى ندارد و محمد بنده و رسول است، و تو را مى خوانم به دعوت خدا زيرا كه من فرستادۀ خدايم بسوى جميع مردمان كه بترسانم هر كه را زنده است و لازم گردد حجت خدا بر كافران، پس مسلمان شو تا سالم باشى از عذاب خدا و اگر ابا نمائى گناه مجوسان همه بر تو خواهد بود.

چون آن ملعون نامۀ كريمه خواند در غضب شد و نامه را دريد و گفت: بندۀ من چنين نامه اى به من مى نويسد و نام خود را پيش از نام من مى نويسد؛ چون خبر به حضرت رسيد فرمود كه: خدا پادشاهى او را از هم پاشيد چنانكه نامۀ مرا دريد (3).

و به روايت ديگر: مشت خاكى از براى حضرت فرستاد، حضرت فرمود كه: امت من بزودى مالك زمين او خواهند شد چنانكه خاك از براى من فرستاد (4).

پس كسرى نامه اى نوشت بسوى باذان كه عامل او بود در يمن كه: دو مرد تنومند قوى را بفرست بسوى آن مردى كه در حجاز بهم رسيده است و دعواى پيغمبرى مى كند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد و مرا به دين خود دعوت مى كند تا او را بگيرند و به نزد من بياورند.

و به روايت ديگر: بگو كه دست از اين دعوى بردارد و اگر نه لشكر بر سر او مى فرستم

ص: 1146


1- . خرايج 1/104.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/112 و 113.
3- . تاريخ طبرى 2/132؛ المنتظم 3/282.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113.

و ملكش را خراب و او را اسير مى كنم.

پس باذان، بانوبه و خرخسك را به خدمت حضرت فرستاد-و به روايت ديگر: فيروز ديلمى را فرستاد (1)-و نامه اى نوشت كه: فرمان پادشاه عجم شده است كه تو با ايشان به نزد او بروى، و بانوبه را گفت كه احوال اين مرد را معلوم كن و خبر از براى من بياور، چون ايشان به مدينه آمدند و به خدمت حضرت رسيدند بانوبه گفت كه: شاهنشاه و پادشاه پادشاهان كسرى به باذان نوشته است كسى بفرستد كه تو را به نزد او ببرد و باذان مرا به نزد تو فرستاده است، اگر با من مى آئى شفاعت تو نزد شاهنشاه مى كنم كه آسيبى به تو نرساند و اگر ابا مى كنى او را مى شناسى، تو را و قوم تو را هلاك خواهد كرد و ديار تو را خراب خواهد كرد.

و بعضى گفته اند: چون به خدمت حضرت رسيدند ريشها را تراشيده بودند و شاربها را بلند گذاشته بودند، حضرت را ديدن ايشان بسيار بد آمد و فرمود كه: كى شما را به اين هيئت امر كرده است؟ گفتند: پروردگار ما-يعنى كسرى-ما را به اين امر كرده است، حضرت فرمود كه: و ليكن پروردگار من مرا امر كرده است كه ريش بلند بگذارم و شارب را ته بگيرم، پس فرمود كه: برويد و فردا به نزد من آييد، چون به خدمت حضرت آمدند فرمود كه: پروردگار من مرا خبر داد كه ديشب كسرى كشته شد و خدا شيرويه پسر او را بر او مسلط كرد كه شكم او را دريد و او را كشت-و به روايت ديگر: حضرت فرمود كه ديشب كسرى و قيصر هر دو مردند (2)-و به پادشاه خود باذان بگوئيد كه پادشاهى من تا منتهاى زمين خواهد رسيد و ملك قيصر و كسرى به تصرف امت من در خواهد آمد و بگوئيد به او كه اگر مسلمان مى شود ملك او را به دست او مى گذارم.

چون ايشان به نزد باذان رفتند خبر را نقل كردند و گفتند: ما مهابتى از او مشاهده كرديم كه از هيچ پادشاهى نديده بوديم با آنكه در زىّ فقرا و مساكين است.

ص: 1147


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113؛ خرايج 1/64.
2- . خرايج 1/133.

باذان گفت: اين سخن پادشاهان نيست، اين مرد پيغمبر است، اين قدر صبر مى كنم تا راستى سخن او بر ما ظاهر شود. پس بعد از چند روز نامۀ شيرويه به او رسيد كه: من كشتم كسرى را براى آنكه اشراف فارس را مى كشت، چون نامه به تو رسيد پيمان اطاعت مرا از قوم خود بگير و آن مردى را كه كسرى به تو نوشته بود كه آزار كنى او را متعرض او مشو تا امر من به تو برسد.

پس باذان و گروه فارسيان كه با او بودند همه مسلمان شدند (1).

و به روايت ديگر: فيروز مسلمان شد و چون عنسى كذاب خروج كرد و دعوى پيغمبرى كرد، حضرت فيروز را امر كرد كه او را كشت (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حق تعالى ملكى را فرستاد بسوى كسرى در وقت گرمى هوا كه او به خلوت رفته بود و گفت: اى كسرى! مسلمان شو و اگر نه اين عصا را مى شكنم، كسرى گفت: بهل بهل، پس آن ملك رفت و كسرى پاسبانان خود را طلبيد و گفت: چرا گذاشتيد كه اين مرد به نزد من آيد؟ گفتند: ما كسى را نديديم. پس بعد از يك سال باز در همان وقت ملك آمد و چنان گفت و باز او چنان جواب گفت. پس در سال سوم باز در همان وقت آمد و گفت: مسلمان شو و اگر نه عصا را مى شكنم، كسرى گفت: بهل بهل. پس ملك عصا را شكست و بيرون رفت و در همان شب پسرش او را كشت (3).

و اما نجاشى پس حضرت عمرو بن اميه را به نزد او فرستاد و در باب جعفر طيار و اصحاب اخيار او نامه اى نوشت و او تعظيم نامۀ حضرت كرد و بوسيد و بر ديده گذاشت و از براى تواضع نامه از تخت به زير آمد و بر روى زمين نشست و مسلمان شد؛ و گويند پسر خود را با شصت نفر از مردم حبشه بر كشتى سوار كرد و به خدمت حضرت فرستاد، و چون به ميان دريا رسيدند غرق شدند (4).

ص: 1148


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/133-134 و المنتظم 3/282-283.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/50.
4- . طبقات ابن سعد 1/198؛ المنتظم 3/288.

و بعضى گفته اند كه: اين نجاشى كه در آخر حضرت به او نامه نوشت، غير آن نجاشى است كه جعفر به نزد او هجرت نموده (1)؛ و بسيارى از احوال نجاشى پيش گذشت.

و اما حارث بن شمر غسانى پس ايمان نياورد و بزودى ملكش زايل شد و در سال فتح مكه مرد (2).

و اما هوذة بن على، او تعظيم نامۀ حضرت نموده و طلب شركت در پادشاهى با حضرت كرد و حضرت خبر داد كه ملك او زايل خواهد شد، او در سال فتح مكه به جهنم واصل شد (3).

و قطب راوندى از جرير بن عبد اللّه بجلى روايت كرده است كه گفت: حضرت نامه اى به من داد و بسوى ذى الكلاع حميرى فرستاد كه او را به اسلام دعوت نمايم، چون نامۀ حضرت را به او دادم نامه را تعظيم نمود و اطاعت نموده با لشكر عظيمى متوجه خدمت حضرت شد و من با او بسوى مدينه مى رفتم، ناگاه در عرض راه به دير راهبى رسيدم و چون داخل دير شدم راهب از او پرسيد: به كجا مى روى؟

گفت: مى روم بسوى اين پيغمبرى كه مبعوث شده است و اين مرد رسول اوست كه بسوى من فرستاده است.

راهب گفت: آن پيغمبر مى بايد كه از دار دنيا به دار بقا رحلت كرده باشد.

من پرسيدم: از كجا دانستى؟

گفت: پيش از آنكه شما به دير من آئيد در كتاب دانيال عليه السّلام نظر مى كردم تا رسيدم به صفت محمد و نعت او و مدت عمر او، چون حساب كردم يافتم كه مى بايد در اين ساعت از دنيا رحلت كرده باشد.

پس ذو الكلاع برگشت و من به مدينه رفتم، چون داخل شدم حضرت در روزى كه او

ص: 1149


1- . المنتظم 3/289.
2- . طبقات ابن سعد 1/200؛ المنتظم 3/290.
3- . طبقات ابن سعد 1/201؛ المنتظم 3/290.

خبر داد، به عالم قدس ارتحال نموده بود (1).

و گويند كه: در سال ششم خوله دختر ثعلبه آمد به خدمت حضرت و از شوهر خود اوس بن صامت شكايت كرد كه به او ظهار كرده و حق تعالى حكم ظهار را فرستاد (2).

و گويند: در اين سال حضرت علاء بن حضرمى را بسوى منذر بن شادى فرستاد در بحرين كه او را دعوت نمايد به اسلام يا دادن جزيه، و ولايت بحرين در تصرف پادشاه عجم بود، پس منذر با جمعى از عرب مسلمان شدند و اهل بلاد از يهود و نصارى صلح كردند با علاء و منذر كه جزيه بدهند، و بحرين بى قتال فتح شد (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است از زهرى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از جنگ خيبر عبد اللّه بن رواحه را با سى سوار كه عبد اللّه بن انيس در ميان ايشان بود بسوى بشير (4)بن رزام يهودى فرستاد به سبب آنكه شنيد كه غطفان را جمع مى كند كه به جنگ حضرت آورد، و چون به نزد او رفتند گفتند: حضرت تو را مى طلبد كه عامل گرداند در خيبر، و بعد از سخن بسيار او را راضى كردند و با سى نفر همراه ايشان آمد و هر يك از مسلمانان رديف يكى از ايشان شدند، چون دو فرسخ راه آمدند بشير پشيمان شد و خواست كه عبد اللّه بن انيس را بكشد، عبد اللّه ملتفت شد و ضربتى بر پاى بشير زد و پايش را قطع كرد و او چوبى بر سر عبد اللّه زد و سرش را شكست، پس هر يك از مسلمانان رديف خود را بكشتند بغير از يكى از يهودان كه گريخت و هيچ كس از مسلمانان كشته نشدند، چون به خدمت حضرت آمدند آب دهان مبارك خود را بر جراحت او انداخت و در ساعت شفا يافت.

پس غالب بن عبد اللّه كلبى را بر سر بنى مره فرستاد، بعضى را كشتند و بعضى را اسير كرده به خدمت حضرت آوردند.

ص: 1150


1- . خرايج 2/517-518.
2- . مجمع البيان 5/246؛ تفسير الوسيط 4/262؛ تفسير ابن كثير 4/279.
3- . كامل ابن اثير 2/215، و در آن و همچنين در طبقات ابن سعد 1/202 منذر بن ساوى ذكر شده است.
4- . در مصدر «يسير» ذكر شده است.

و عيينة بن حصن را بر سر بنى عنبر فرستاد و بعضى را كشتند و بعضى را اسير كردند (1).

و در بعضى از كتب معتبرۀ مخالفان ذكر كرده اند كه: از جملۀ حوادث سال هفتم هجرت آن بود كه چون حضرت از جنگ خيبر برگشت در آخر شب فرود آمد در نزديك مسجد شجره و بلال را فرمود كه بيدار باشد، پس بلال هم به خواب رفت و همه بعد از طلوع آفتاب بيدار شدند و حضرت نماز را با صحابه قضا كرد (2)، و در اين باب سخنان در باب عصمت از سهو و نسيان گذشت.

و ايضا گفته است (3)كه: در اين سال آفتاب از براى على بن ابى طالب برگشت (4).

و گفته است كه: طحاوى كه از علماى مشهور عامه است در كتاب مشكل الحديث روايت كرده است از اسماء بنت عميس به دو سند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و وحى بر او نازل مى شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نماز عصر نكرده بود تا آفتاب غروب كرد، پس چون وحى برطرف شد حضرت پرسيد: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه، پس حضرت دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا! على در طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان. اسماء گفت: ديدم آفتاب را بعد از فرو رفتن طلوع كرد از مغرب بر زمينها و كوهها تابيد و اين در صهبا بود در خيبر. و طحاوى گفته است: اين حديث ثابت است و ثقات روايت كرده اند (5).

و گفته است كه: در اين سال نجاشى امّ حبيبه دختر ابو سفيان را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود و فرستاد (6).

ص: 1151


1- . اعلام الورى 101-102.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/139 و المنتظم 3/298 و تفسير الدر المنثور 4/293.
3- . از بحار الانوار 21/42 معلوم مى شود كه منظور علامۀ مجلسى از «گفته است» كازرونى مؤلف كتاب المنتقى فى مولود المصطفى مى باشد.
4- . رجوع شود به كفاية الطالب 385 و مناقب خوارزمى 217.
5- . رجوع شود به مشكل الآثار 2/7-8 و 4/268-269.
6- . رجوع شود به تاريخ ابى الفداء 1/201-202 و تاريخ ابن خلدون بقيۀ جلد 2/37 و بحار الانوار 21/43 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

و در اين سال شيرويه پدر خود را كشت در شب سه شنبه دهم ماه جمادى الثانى هفت ساعت از شب گذشته (1).

و در اين سال مقوقس ماريه و خواهرش سيرين را با يعفور و دلدل براى حضرت فرستاد (2).

و در اين سال حضرت ميمونه دختر حارث را خواست (3).

و در حوادث سال هشتم هجرت ذكر كرده است كه: در اين سال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه دختر ضحاك را خواست و او از حضرت اظهار كراهت نمود-به اغواى عايشه و حفصه-و حضرت او را رد كرد و به خانۀ اهلش فرستاد (4).

و در اين سال منبر از براى حضرت ساختند، و بعضى در سال هفتم گفته اند (5).

و از جابر منقول است كه: حضرت بر چوب خرمائى پشت مى داد و خطبه مى خواند پس زنى از انصار پسرى داشت كه نجار بود گفت: يا رسول اللّه! رخصت فرما كه پسرم براى تو منبرى بسازد كه بر روى آن خطبه بخوانى، حضرت رخصت فرمود و او ساخت؛ و منبر حضرت سه پايه داشت.

و چون روز جمعه حضرت بر منبر رفت آن چوب خرما مانند كودكى از مفارقت حضرت ناله كرد تا شكافته شد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از منبر فرود آمد و دست مبارك بر آن ماليد و او را تسكين فرمود و بر منبر رفت و خطبه را تمام كرد (6).

ص: 1152


1- . المنتظم 3/298-299.
2- . تاريخ طبرى 2/141؛ طبقات ابن سعد 8/170؛ المنتظم 3/299.
3- . تاريخ طبرى 2/143؛ طبقات ابن سعد 8/104؛ البداية و النهاية 4/233.
4- . طبقات ابن سعد 8/112؛ المنتظم 3/314؛ البداية و النهاية 4/374.
5- . تاريخ طبرى 2/141؛ المنتظم 3/317.
6- . رجوع شود به الوفا بأحوال المصطفى 326 و المنتظم 3/317-318 و وفاء الوفا 2/388.

باب چهل و يكم: در بيان غزوۀ مؤته است

ص: 1153

ص: 1154

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: غزوۀ مؤته در ماه جمادى الاول سال هشتم هجرت بود (1).

و ابن ابى الحديد گفته است كه: سببش آن بود كه حضرت در سال هشتم حارث بن عمير ازدى را با نامه اى به نزد پادشاه بصرى فرستاد، چون به مؤته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او رسيد و پرسيد: به كجا مى روى؟ گفت: به شام مى روم، پرسيد: از رسولان محمدى؟ گفت: آرى، پس آن ملعون فرمود كه او را بستند و گردنش را زد.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين واقعه را شنيد بسيار محزون شد و لشكر گرانى ترتيب داد و به آن طرف فرستاد (2).

و مشهور ميان عامه آن است كه اول زيد بن حارثه را بر ايشان امير كرد، و فرمود: اگر زيد كشته شود جعفر امير باشد، و اگر جعفر شهيد شود عبد اللّه بن رواحه امير باشد، و اگر او هم كشته شود مسلمانان كسى را اختيار كنند (3).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اول جعفر را امير كرد و بعد از او زيد را و بعد از او ابن رواحه را، چون به معان رسيدند خبر به ايشان رسيد كه هرقل پادشاه روم در مأرب فرود آمده است با صد هزار نفر از روم و صد هزار نفر از قبايل عرب.

ص: 1155


1- . اعلام الورى 102، و در آن فقط كلمۀ جمادى ذكر شده است؛ تاريخ طبرى 2/149؛ البداية و النهاية 4/241.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/61؛ مغازى 2/755-756.
3- . تاريخ طبرى 2/149؛ المنتظم 3/318؛ البداية و النهاية 4/241.

و در روايت ابان بن عثمان: خبر به ايشان رسيد كه گروه بسيار از كفار عرب و عجم از قبايل لخم و جذام و بلى و قضاعه جمع شده اند و مشركان در زمين مشارق فرود آمده اند، پس مسلمانان در معان دو روز ماندند و گفتند: مى فرستيم به خدمت حضرت و خبر مى كنيم كه دشمن ما بسيارند تا آنچه فرمايد بعمل آوريم.

عبد اللّه بن رواحه گفت: هرگز با دشمن به بسيارى لشكر جنگ نكرده ايم بلكه هميشه به قوّت دين حقى كه خدا به ما بركت كرده است جنگ مى كنيم.

مسلمانان گفتند: راست مى گوئى. پس مهيا شدند با سه هزار نفر و روانه شدند و در قريه اى از قراى بلقا كه آن را شرف مى گفتند با لشكر روم ملاقات كردند و مسلمانان خود را به قريۀ مؤته كشيدند و در آنجا جنگ واقع شد (1).

و شيخ طوسى از زهرى روايت كرده است كه: چون جعفر بن ابى طالب از بلاد حبشه آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به جنگ مؤته فرستاد و او را با زيد بن حارثه و عبد اللّه بن رواحه به ترتيب امير كرد بر آن لشكر.

و چون به بلقا رسيدند لشكرهاى روم و عرب با ايشان ملاقات كردند و مسلمانان به جانب قريۀ مؤته ميل كردند و در آنجا قتال واقع شد، و اول علم را زيد بن حارثه گرفت و قتال بسيار كردند تا نيزه هاشان شكست و زيد كشته شد؛ پس علم را جعفر طيار گرفت و جنگ بسيارى كرده بر اسب اشقرى سوار بود، چون جراحت بسيار يافت از اسب فرود آمد، اسب را پى كرد و جنگ كرد تا كشته شد، و جعفر اول كسى بود از مسلمانان كه اسب خود را پى كرد؛ پس علم را عبد اللّه گرفت و كشته شد؛ پس علم را خالد بن وليد گرفت و اندك جنگى كرد و گريخت و مردى را فرستاد كه او را عبد الرحمن بن سمره مى گفتند كه خبر ايشان را به حضرت برساند، چون عبد الرحمن داخل مسجد شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: باش تا من بگويم، علم را زيد گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را، پس علم را جعفر گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را، پس علم را

ص: 1156


1- . اعلام الورى 102-103.

عبد اللّه بن رواحه گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را. پس اصحاب حضرت گريستند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه: چرا گريه مى كنيد؟

گفتند: چرا گريه نكنيم كه نيكان و افاضل اشراف ما رفتند.

حضرت فرمود: گريه مكنيد كه مثل امت من مثل باغى است كه صاحبش آن را به اصلاح بياورد و منزلهايش را بنا كند و درختهايش را نيكو بعمل آورد تا به بار آيد و هر سال ميوه دهد و بسا باشد ميوۀ سال آخر بهتر از سال اول باشد، بحق خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه چون عيسى نازل شود در امت من خلقى از حواريان خود خواهد يافت (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت لشكر مؤته را مى فرستاد سه سردار تعيين كرد و هر سه را فرمود كه اگر كشته شود ديگرى امير باشد، يكى از علماى يهود حاضر بود گفت: اگر اين مرد پيغمبر است مى بايد اين اميرها هر سه در جنگ كشته شود، گفتند: چرا؟ گفت: زيرا هر پيغمبرى كه در بنى اسرائيل لشكرى مى فرستاد مى گفت اگر فلان كشته شود ديگرى امير باشد اگر صد كس را نام مى برد مى بايست همه كشته شوند.

پس از جابر روايت كرده است كه: چون روز جنگ مؤته شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نماز صبح بر منبر بر آمد و فرمود: الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند، و حملۀ هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت: زيد بن حارثه شهيد شد و علم افتاد، پس فرمود: علم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود كه: يك دستش را انداختند و علم را به دست ديگر گرفت، پس فرمود: دست ديگرش را انداختند و علم را به سينۀ خود چسبانيد، پس گفت كه: جعفر شهيد شد و علم افتاد، پس فرمود كه: علم را عبد اللّه بن رواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته

ص: 1157


1- . امالى شيخ طوسى 141-142.

شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه: عبد اللّه شهيد شد و علم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.

پس از منبر به زير آمد و به خانۀ جعفر عليه السّلام رفت و عبد اللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشاند و دست بر سرش ماليد و والدۀ او اسماء بنت عميس گفت: چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است، حضرت فرمود كه: امروز جعفر شهيد شد؛ و چون اين را گفت آب از ديده هاى مباركش روان شد و فرمود كه: پيش از شهيد شدن دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها او را دو بال داد از زمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هر جا كه خواهد (1).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت جعفر طيار شهيد شد پنجاه جراحت به بدنش رسيده بود كه بيست و پنج جراحت در روى مباركش بود (2).

و برقى و كلينى و ديگران به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: در روز مؤته جعفر طيار در اثناى كارزار از اسب خود به زير آمد و اسب خود را پى كرد-كه طمع نكنند در گريختن او-و جهاد كرد تا شهيد شد، و او اول كسى بود كه اسب خود را پى كرد در اسلام (3).

و برقى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر شهادت جعفر را شنيد به منزل زوجۀ او اسماء بنت عميس آمد و پسران جعفر را كه عبد اللّه و عون و محمد بودند طلبيد و دست مبارك بر سر ايشان مى كشيد، پس اسماء گفت: يا رسول اللّه! چنان دست بر سر ايشان مى كشى كه گويا ايشان يتيمند، پس حضرت از عقل او

ص: 1158


1- . خرايج 1/166.
2- . اعلام الورى 103؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/258. و روايت در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار 21/56 از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . محاسن 2/477؛ كافى 5/49، و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام نقل شده است. و نيز رجوع شود به تهذيب الاحكام 6/170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/257.

تعجب نمود و فرمود: اى اسماء! مگر نمى دانى كه جعفر رضوان اللّه عليه شهيد شد، اسماء چون اين خبر را شنيد صدا به گريه و زارى بلند كرد، حضرت فرمود: اى اسماء! گريه مكن كه خدا مرا خبر داد كه او را دو بال داده است از ياقوت سرخ كه در بهشت به آنها پرواز مى كند، اسماء گفت: يا رسول اللّه! اگر مردم را جمع كنى و فضايل جعفر را ياد كنى هرآينه نام او و فضايل او پيوسته در ميان مردم مذكور خواهد بود، پس حضرت باز از عقل او تعجب نمود و اهل خود را امر فرمود كه: طعام براى اهل جعفر طيار بفرستيد، و از آن روز سنت جارى شد كه ديگران براى اهل مصيبت طعام بفرستند (1).

و برقى و كلينى و شيخ طوسى به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون جعفر بن ابى طالب شهيد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه عليها السّلام را امر فرمود كه طعامى براى اسماء بنت عميس بسازد و به خانۀ او برود و او را تسلى دهد تا سه روز؛ پس سنت جارى شد كه ديگران براى مصيبت زدگان سه روز طعام بفرستند (2).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد بود ناگاه حق تعالى هر بلندى را براى آن حضرت پست كرد و هر پستى را بلند كرد تا نظر آن حضرت بر جعفر طيار افتاد كه با كفار كارزار مى كرد تا آنكه ديد كه او كشته شد، پس به صحابه فرمود: جعفر كشته شد؛ و از شدت اندوه دردى در شكم حضرت بهم رسيد (3).

و در كتاب جامع الاصول روايت كرده است كه عبد اللّه بن عمر گفت: من در جنگ موته همراه بودم، چون جعفر را در ميان كشتگان پيدا كرديم زياده از نود جراحت نيزه و تير در بدن او بود همه در پيش روى او زيرا كه پشت نگردانيده بود بسوى دشمن و به روايت ديگر

ص: 1159


1- . محاسن 2/194.
2- . محاسن 2/193؛ كافى 3/217؛ امالى شيخ طوسى 659.
3- . كافى 8/376.

پنجاه ضربت نيزه و شمشير همه در پيش رويش (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه عبد اللّه بن جعفر مى گفت كه: من در خاطر دارم روزى را كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد مادرم آمد و خبر شهادت پدرم را گفت و مى ديدم كه دست بر سر من و برادرم مى كشيد و آب از ديده هاى مباركش جارى بود و از ريشش مى ريخت پس گفت: خداوندا! جعفر در راه رضاى تو پيشى گرفت بسوى شهادت پس خلافت او كن در فرزندانش به بهترين خلافتها، پس گفت: اى اسماء! مى خواهى تو را بشارت دهم؟

گفت: بلى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

فرمود كه: خدا براى جعفر دو بال قرار داده است كه در بهشت پرواز مى كند.

اسماء گفت: پس مردم را اعلام كن كه خدا او را چنين رتبه اى داده است.

پس حضرت برخاست و دست مرا گرفت و بسوى مسجد برد و بر منبر بالا رفت و مرا در پيش خود نشاند در پايۀ پايين منبر و اثر اندوه و حزن در روى حق جويش ظاهر بود پس فرمود كه: فراوانى اتباع و خويشان و ياوران آدمى به برادر و پسر عم مى باشد و بدرستى كه جعفر شهيد شد و خدا او را دو بال داد كه در بهشت به آن بالها پرواز مى كند.

پس از منبر فرود آمد و مرا به خانۀ خود برد و فرمود كه طعامى براى من مهيا كردند و فرستاد و برادرم را طلبيد تا چاشت نيكو خورديم و سه روز در منزل شريف آن حضرت مانديم و ما را با خود مى گردانيد، و به حجرۀ هر يك از زنان خود كه مى رفت ما را با خود مى برد، و بعد از سه روز ما را مرخص فرمود كه به خانۀ خود برگشتيم؛ پس روزى به خانۀ ما آمد و من با برادرم بازى مى كردم و گوسفندى از او مى خريدم فرمود: خداوندا! بركت ده در خريدوفروش او؛ پس به بركت دعاى آن حضرت هر چه خريدم يا فروختم تا حال البته سودمند شدم (2).

ص: 1160


1- . جامع الاصول 9/248؛ البداية و النهاية 4/246.
2- . اعلام الورى 103؛ مغازى 2/766-767؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/71.

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليها السّلام را فرمود:

برو و گريه كن بر پسر عمت و «وا ثكلاه» مگو، ديگر هر چه در حق او بگوئى راست گفته اى (1).

و به روايت ديگر فرمود: بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان (2).

و از عروه روايت كرده است كه: چون لشكر مؤته برگشتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان به استقبال ايشان رفتند، و چون به ايشان رسيدند مسلمانان خاك بر روى ايشان مى ريختند و مى گفتند: اى گريختگان! گريختيد از جهاد فى سبيل اللّه؟ حضرت فرمود: ايشان گريختگان نيستند و ان شاء اللّه حمله كنندگان و برگردندگانند به جنگ (3).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: آنچه لشكر مؤته از اهل مدينه ديدند از آزار و اهانت هيچ لشكرى نديدند، چون در خانه هاى خود را مى كوبيدند اهل ايشان در بر روى ايشان نمى گشودند و مى گفتند: چرا با اصحاب خود كشته نشديد؟ و بزرگان ايشان از خانه ها از شرم بيرون نمى آمدند تا حضرت آنها را تسلى داد و عذرشان را پسنديد (4).

و در استيعاب روايت كرده است: عمر شريف جعفر عليه السّلام در وقت شهادت به چهل و يك سال رسيده بود (5).

و ابن ابى الحديد از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

مردان از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جعفر از يك درخت خلق شده ايم؛ و روزى به جعفر گفت كه: تو شبيه منى در خلقت و خلق (6).

و از سعيد بن المسيب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: متمثل شدند

ص: 1161


1- . اعلام الورى 104.
2- . مغازى 2/766؛ استيعاب 1/243؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/71.
3- . اعلام الورى 104؛ تاريخ طبرى 2/152؛ دلائل النبوة 4/374.
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/70؛ مغازى 2/765.
5- . استيعاب 1/245؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/73.
6- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/72-73؛ مقاتل الطالبيين 17 و 18.

براى من جعفر و زيد و عبد اللّه در خيمه اى از مرواريد و هر يك بر تختى نشسته بودند، پس زيد و ابن رواحه را ديدم كه در گردن ايشان كجى مى نمود و جعفر مستقيم بود و هيچ عيبى در او نمى نمود، از سبب آن پرسيدم گفتند: آن دو تا در هنگامى كه آثار مرگ را مشاهده كردند اندكى رو از جنگ برتافتند و جعفر آن را هم نكرد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وحى فرستاد كه: من چهار خصلت جعفر بن ابى طالب را شكر كرده ام و پسنديده ام. پس حضرت او را طلبيد و از او پرسيد، جعفر گفت: يا رسول اللّه! اگر نه آن بود كه خدا تو را خبر داده است اظهار نمى كردم، اول آن است كه هرگز شراب نخورده ام براى آنكه دانستم اگر شراب بخورم عقلم زايل مى شود؛ و هرگز دروغ نگفتم زيرا دروغ مردى و مروت را كم مى كند؛ و هرگز زنا با حرمت كسى نكردم زيرا كه دانستم كه اگر من زنا با حرمت ديگرى كنم ديگرى زنا با حرمت من خواهد كرد؛ و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم از آن نفع و ضرر متصور نيست. پس حضرت دست بر دوش او زد و فرمود كه: سزاوار است كه خدا تو را دو بال بدهد كه با ملائكه پرواز كنى (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به فاطمه عليها السّلام گفت: شهيد ما بهترين شهيدان است و او عم توست، و از ماست آن كه خدا او را دو بال داده است در بهشت و پرواز مى كند با ملائكه و او پسر عم توست (3).

و ايضا به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: روزى حضرت امام زين العابدين عليه السّلام نظر كرد بسوى عبيد اللّه پسر عباس بن على عليه السّلام و گريست، پس فرمود كه:

هيچ روز بر حضرت رسول بدتر نگذشت از روز احد كه در آن روز عمش حمزه شير او و شير خدا شهيد شد، و بعد از آن روز مؤته بود كه پسر عمش جعفر بن ابى طالب شهيد شد؛ پس فرمود: هيچ روز مانند روز امام حسين عليه السّلام نبود كه سى هزار نفر به او رو آوردند كه

ص: 1162


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/73؛ استيعاب 1/244.
2- . علل الشرايع 558.
3- . امالى شيخ طوسى 155.

همه دعوى مى كردند كه از اين امّتند و تقرب مى جستند بسوى خدا به كشتن او و هر چند ايشان را موعظه مى كرد و از خدا مى ترسانيد سود نمى بخشيد تا آنكه او را به بغى و ستم و عدوان شهيد كردند؛ پس فرمود: خدا رحمت كند عباس را كه ايثار كرد و جان خود را فداى برادر خود نمود تا دستهايش را انداختند و خدا او را به عوض آن دستها دو بال داد كه با ملائكه در بهشت پرواز مى كند چنانكه جعفر بن ابى طالب را دو بال داد، و عباس را نزد خدا منزلتى هست كه جميع شهدا در روز قيامت آرزوى آن منزلت خواهند نمود (1).

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در وقت جنگ مؤته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بر منبر بود و رفع حجاب شده آن معركه را مشاهده مى كرد، همين كه جعفر را به نيزه از زمين برداشتند روى مبارك خود را به آسمان نمود و عرض كرد: الهى پسر عم مرا رسوا مگردان، حق تعالى در آن حال او را دو بال بخشيد تا از سر نيزه هاى كافران به روضۀ رضوان پرواز نمود و به اين سبب او را «ذو الجناحين» گفتند.

و گويند كه عمر شريف او در وقت شهادت چهل و يك سال بود (2).

مؤلف گويد: احاديث فضائل جناب جعفر بن ابى طالب بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1163


1- . امالى شيخ صدوق 374 و در آن بجاى «ابو حمزه ثمالى» «ثابت بن ابى صفيه» ذكر شده است كه نام ابو حمزه مى باشد (رجوع شود به رجال نجاشى 1/289) .
2- . استيعاب 1/245؛ اسد الغابة 1/544.

ص: 1164

باب چهل و دوم: در بيان غزوۀ ذات السلاسل

ص: 1165

ص: 1166

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده اند كه: دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهد كردند و سوگند ياد نمودند كه از يكديگر جدا نشوند و ترك يارى يكديگر نكنند تا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را به قتل رسانند؛ پس جبرئيل نازل شد و قصۀ ايشان را براى آن حضرت نقل كرد و از جانب خدا مأمور نمود آن حضرت را كه ابو بكر را با چهار هزار سوار از مهاجران و انصار به جنگ ايشان بفرستد.

پس حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! جبرئيل مرا خبر داد كه دوازده هزار نفر براى قتل من و برادرم على جمع شده اند و امر كرد مرا كه ابو بكر را با چهار هزار سوار بر سر ايشان بفرستم، پس سعى كنيد در اين امر و استعداد خود را بگيريد و متوجه دشمن خود شويد به نام خدا و بركت او در روز دو شنبه ان شاء اللّه.

پس مسلمانان تهيۀ خود را گرفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر را طلبيد و بر ايشان امير كرد و فرمود: چون با ايشان ملاقات نمائى اول اسلام را بر ايشان عرض كن اگر قبول نكنند مردان جنگى ايشان را بكش و زنان و اطفالشان را اسير كن و مالهايشان را غارت كن و خانه ها و مزارع آنها را خراب كن.

پس ابو بكر با آن گروه از مهاجر و انصار با تهيه و اسلحه و ادوات بسيار متوجه ايشان شد و لشكر را به تأنّى مى برد تا به اهل وادى يابس رسيد و نزديك به دشمن فرود آمد.

چون خبر نزول سپاه اسلام به آن كافران رسيد دويست نفر از آنها با اسلحۀ قتال به نزد ايشان آمدند و گفتند: شما كيستيد و از كجا آمده ايد و براى چه مطلب آمده ايد؟ امير لشكر

ص: 1167

خود را بگوئيد بيرون آيد تا با او سخن بگوئيم.

پس ابو بكر با گروهى از مسلمانان از ميان عسكر اسلام بيرون رفتند و ابو بكر گفت:

من از صحابۀ حضرت رسولم.

گفتند: براى چه كار آمده اى؟

گفت: رسول خدا مرا امر كرده است كه اسلام را بر شما عرض كنم؛ اگر قبول كنيد، آنچه براى مسلمانان مى باشد، براى شما خواهد بود؛ و اگر نه، جنگ در ميان ما و شما قائم خواهد شد.

گفتند: به لات و عزى سوگند كه اگر خويشى و قرابت نزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد تو را با جميع اصحاب تو مى كشتيم به كشتنى كه در روزگارها بعد از اين ياد كنند، پس برگرديد و عافيت را غنيمت شماريد كه ما را با شما كارى نيست و ما محمد و برادرش على را مى خواهيم كه به قتل رسانيم.

ابو بكر به لشكر خود گفت: اى قوم! اين گروه چندين برابر شمايند و تهيۀ آنها زياده از شماست و شما از برادران خود دوريد و مدد ايشان به شما نمى رسد، پس برگرديد تا حال اين جماعت را به حضرت عرض كنيم.

اهل عسكر همه گفتند: اى ابو بكر! مخالفت رسول كردى و امرش را اطاعت نكردى، از خدا بترس و با ايشان بايست به كارزار و مخالفت رسول خدا را روا مدار.

ابو بكر گفت: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و حاضر مى بيند امرى را كه غائب نمى بيند.

پس همه برگشتند و آنچه گذشته بود به خدمت حضرت عرض كردند، حضرت فرمود:

اى ابو بكر! مخالفت امر من كردى و آنچه گفته بودم بعمل نياوردى و بخدا سوگند عاصى من گرديدى.

پس حضرت بر منبر بر آمد و خدا را حمد و ثنا كرد و گفت: اى گروه مسلمانان! من ابو بكر را امر كردم كه بسوى اهل وادى يابس برود و اسلام را بر ايشان عرض كند و ايشان را بسوى خدا دعوت كند و اگر امتناع كنند با ايشان جنگ كند، و او رفته است به نزد ايشان

ص: 1168

و دويست نفر از ايشان بسوى او بيرون آمده اند و چون سخن ايشان را شنيده ترسيده است و از ايشان حذر نموده و ترك قول من كرده و اطاعت امر من نكرده است و اينك جبرئيل مرا از جانب خدا امر مى كند كه عمر را به جاى او بفرستم با چهار هزار سوار؛ اى عمر! برو با نام خدا و چنان مكن كه برادرت ابو بكر كرد زيرا كه او معصيت خدا و نافرمانى من كرد.

و باز آنچه ابو بكر را امر كرده بود عمر را نيز به آنها امر كرد.

و عمر با چهار هزار نفر از مهاجران و انصار كه با ابو بكر بودند روانه شد و به تأنّى مى رفت تا به ايشان رسيد و باز دويست نفر از ايشان بيرون آمدند و آنچه به ابو بكر گفتند به او گفتند و او بزودى برگشت و نزديك شد كه عقلش پرواز كند از ترس آنچه ديد از كثرت و تهيه و استعداد ايشان و گريزان برگشت؛ پس جبرئيل خبر او را به حضرت داد كه او نيز گريخت، و حضرت بر منبر برآمد و حمد و ثناى خدا ادا كرد و مسلمانان را خبر داد كه عمر با اصحاب خود برگشت و عاصى من گرديد.

چون عمر به خدمت حضرت رسيد و سخن ايشان را نقل كرد حضرت فرمود: اى عمر! نافرمانى خداوند رحمان كردى و خلاف گفتۀ من كردى و عمل براى خود كردى، خدا قبيح گرداند روى تو را، و اكنون جبرئيل از جانب حق تعالى مرا امر كرده است كه على بن ابى طالب را با اين گروه مسلمانان بفرستم و خبر داد كه خدا با او و اصحاب او فتح خواهد كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و او را وصيت نمود به آنچه ابو بكر و عمر را به آنها وصيت نموده بود و خبر داد آن حضرت را كه خدا بر دست او فتح كرامت خواهد كرد؛ پس حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه آن ديار گرديد و بر خلاف رفتار ابو بكر و عمر مى رفت و به تعجيل رفت به حدى كه مى ترسيدند كه اسبان ايشان بماند و ايشان از تعب مانده شوند، پس حضرت به ايشان گفت: مترسيد بدرستى كه حضرت مرا امرى كرده است و ما را وعدۀ نصرت و ظفر فرموده است پس شاد باشيد كه آخر كار به خير است، پس مسلمانان شاد شدند و آنچه فرمود اطاعت كردند تا به جائى رسيدند كه لشكر كفار ايشان را و ايشان لشكر كفار را مى ديدند، پس ايشان را فرمود كه: فرود آئيد.

ص: 1169

پس باز دويست نفر مكمل و مسلح از ايشان بيرون آمدند و چون حضرت ايشان را ديد، با چند نفر از اصحاب خود بسوى ايشان بيرون رفت پس ايشان گفتند: تو كيستى و از كجا مى آئى و به چه كار آمده اى؟

گفت: منم على بن ابى طالب پسر عم و برادر پيغمبر و رسول او بسوى شما و شما را دعوت مى كنم بسوى شهادت به وحدانيت و رسالت كه به اسلام درآييد و در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد.

آن كافران گفتند: ما تو را مى خواستيم و مطلب ما تو بودى، اكنون مهياى جنگ شو و بدان كه ما تو را و اصحاب تو را خواهيم كشت و وعدۀ ما و شما فردا چاشت است، و ما ميان خود و تو عذر را تمام كرديم.

حضرت فرمود: واى بر شما! مرا به كثرت لشكر و وفور عسكر مى ترسانيد؟ ! من استعانت بخدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما «و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم» پس آنها به جاى خود برگشتند و حضرت به عسكر خود مراجعت نمود، و چون شب شد فرمود كه: اسبان را برسيد و جو بدهيد و زين كنيد و مهيا باشيد.

و چون صبح طالع شد در اول صبح فريضۀ صبح را ادا كرد و هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد و هنوز آخر لشكر آن جناب ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته شده بودند و زنان و فرزندان ايشان را اسير كرد و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان را خراب كرد و اسيران و اموال را برداشت و برگشت؛ پس در همان صبح جبرئيل عليه السّلام بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر فتح امير المؤمنين عليه السّلام را آورد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر برآمد و بعد از حمد و ثناى الهى خبر داد مسلمانان را به فتح امير مؤمنان و خبر داد كه از مسلمانان بغير از دو كس شهيد نشدند، پس فرود آمد از منبر و با جميع اهل مدينه به استقبال امير مؤمنان روانه شدند، و چون چند ميل از مدينه دور شدند به ايشان رسيدند، و چون نظر امير المؤمنين بر حضرت سيد المرسلين افتاد از اسب فرود آمد و حضرت نيز فرود آمد و امير المؤمنين عليه السّلام را در برگرفت و ميان دو ديده اش را

ص: 1170

بوسيد، پس اسيران و غنيمت را به خدمت حضرت آورد (1).

و حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: مسلمانان هرگز آن قدر غنيمت از كافران نگرفته بودند مگر در خيبر كه آن نيز مثل اين جنگ بود در وفور غنايم؛ پس حق تعالى سورۀ عاديات را فرستاد وَ اَلْعادِياتِ ضَبْحاً «سوگند ياد مى كنم به اسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس زدنى» (2).

فَالْمُورِياتِ قَدْحاً «پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سمهاى خويش» ، على بن ابراهيم گفته است كه: در زمين ايشان سنگ بسيار بود، و چون سم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (3).

فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً «پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح» فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً.

فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً «پس برانگيختند در سپيده دم گردى را در كنار آن قبيله پس به ميان در آوردند در آن وقت گروهى را از كافران» ، إِنَّ اَلْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ. وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ. وَ إِنَّهُ لِحُبِّ اَلْخَيْرِ لَشَدِيدٌ «بدرستى كه انسان مر پروردگار خود را ناسپاس است، و بدرستى كه بر بخل و كفران خود گواه است، و بدرستى كه در محبت مال و زندگانى سخت است» ، أَ فَلا يَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِي اَلْقُبُورِ. وَ حُصِّلَ ما فِي اَلصُّدُورِ. إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ «آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرهاست -از مردگان-و حاضر كرده شود آنچه در سينه هاست، بدرستى كه پروردگار ايشان در آن روز به كرده هاى ايشان داناست» (4).

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: اين آيات در بيان نفاق ابو بكر و عمر نازل شد كه كفران نعمت خدا كردند، و چون به وادى يابس رفتند براى محبت زندگانى دنيا مخالفت امر خدا

ص: 1171


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/434-438 و ارشاد شيخ مفيد 1/162 و مجمع البيان 5/528 و خرايج 1/167 و تفسير فرات كوفى 599 و امالى شيخ طوسى 407.
2- . تفسير قمى 2/438؛ تفسير فرات كوفى 602.
3- . تفسير قمى 2/439.
4- . سورۀ عاديات:1-11.

و رسول خدا كردند، پس در آيات آخر سوره خدا خبر داد به نفاق ايشان كه خدا مى داند آن كفر و نفاق را كه در سينه هاى ايشان است و در قيامت ايشان را رسوا خواهد كرد و جزا خواهد داد (1).

و شيخ مفيد رحمة اللّه روايت كرده است در بيان غزوۀ ذات السلاسل كه: روزى اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: گروهى از عرب در وادى الرمل جمع شده اند و همسوگند شده اند كه در مدينه بر سر تو غارت بياورند، پس حضرت فرمود كه ندا كردند و مسلمانان جمع شدند و بر منبر برآمد و بعد از اداى حمد و ثناى پروردگار عالميان فرمود كه: اى گروه مسلمانان! گروهى از كافران توطئه كرده اند كه بر سر ما غارت بياورند، كى متوجه دفع ايشان مى شود؟ پس گروهى از اصحاب صفّۀ صفا از روى صدق و وفا برخاستند و گفتند: ما مى رويم هر كه را خواهى بر ما امير كن، پس حضرت قرعه زد بر هشتاد نفر از ايشان و ابو بكر را بر ايشان امير كرد و فرستاد و علم به دست او داد و فرمود:

برو بر سر قبيلۀ بنى سليم.

و چون مشركان بر سر كوهها ديده به آنها داشتند و ابو بكر از راه راست رفت آنها مطلع شدند و تهيۀ خود را گرفتند، و چون ابو بكر نزديك زمين ايشان رسيد زمين سنگلاخى بود و سنگ و درخت بسيار داشت و مسكن ايشان در وادى بود كه داخل شدن آن وادى دشوار بود، چون خواست كه داخل وادى شود مشركان بيرون آمدند و ايشان را گريزاندند و جماعت بسيار از مسلمانان شهيد شدند، پس ابو بكر گريخت و برگشت؛ و حضرت علم را به عمر داد و فرستاد و او نيز از راه راست رفت و مشركان مطلع شدند و در زير سنگها و درختها پنهان شدند، و چون عمر به وادى ايشان داخل شد بيرون آمدند و او را نيز گريزاندند؛ چون او برگشت حضرت بسيار غمگين شد پس عمرو بن عاص گفت: يا رسول اللّه! مرا بفرست كه مدار جنگ بر مكر است شايد به مكر خود بر ايشان غالب شوم، و او نيز از راه متعارف رفت و شكست يافت و برگشت. و به روايت ديگر: بجاى عمرو،

ص: 1172


1- . تفسير قمى 2/438-439.

خالد بن وليد روايت كرده اند (1).

پس حضرت چند روز غمگين بود و بر ايشان نفرين مى كرد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و علم براى او بست و گفت: خداوندا! او را فرستادم كه كرّار است و هرگز نگريخته است، پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من پيغمبر توام پس حرمت مرا در حق او رعايت كن و او را يارى ده بر دشمنان (2).

و به روايت ديگر روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عصابه اى داشت كه چون به جنگ شديد عظيمى مى رفت آن عصابه را مى بست، پس حضرت به نزد فاطمه عليها السّلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمه گفت: پدرم مگر تو را كجا فرستاده است؟ آن جناب گفت: مرا به وادى الرمل مى فرستد، فاطمه عليها السّلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اين حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و پرسيد از فاطمه كه: چرا گريه مى كنى؟ آيا مى ترسى كه شوهرت كشته شود؟ ان شاء اللّه كشته نمى شود. حضرت امير گفت: يا رسول اللّه! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت روم؟ (3)

پس حضرت امير عليه السّلام روانه شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مشايعت او رفت تا مسجد احزاب و حضرت امير عليه السّلام بر اسب سرخى سوار بود و دو برد يمنى در بر كرده بود و نيزۀ خطى در دست داشت پس حضرت او را دعا كرد و برگشت؛ و ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص را-و به روايت ديگر خالد بن وليد را همراه حضرت فرستاد (4)-پس حضرت امير از راه عراق متوجه شد و راه راست را گذشت و صحابه گمان كردند كه حضرت به طرف ديگر متوجه شده است و از راه مخفى ايشان را برد و شبها به راه مى رفت و روزها در دره ها و گودالها پنهان مى شد، چون عمرو بن عاص يافت كه حضرت موافق تدبير كرد و بر ايشان ظفر خواهد يافت حسد بر او غالب شد و به ابو بكر و عمر و سركرده هاى لشكر گفت كه:

ص: 1173


1- . تفسير فرات كوفى 591.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/162.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/115.
4- . تفسير فرات كوفى 591.

على مرد بى خبرى است و اطلاعى بر اين راهها ندارد و ما اين راهها را از او بهتر مى دانيم و در اين راه كه او مى رود درنده بسيار هست و از درندگان آزار به لشكر زياده از دشمنان خواهد رسيد از او سؤال كنيد كه از اين جاده برگردد. چون سخن او را به حضرت عرض كردند فرمود: هر كه اطاعت خدا و رسول مى كند مى بايد از پى من بيايد و هر كه ارادۀ مخالفت خدا و رسول خدا دارد به هر راه كه خواهد برود، پس ساكت شدند و در خدمت حضرت رفتند و از دره ها و كوهها در شبها مى رفت و روزها در واديها پنهان مى شد و حق تعالى درندگان را مانند گربه ها ذليل و منقاد آن حضرت گردانيده بود كه ضررى به مسلمانان نمى رسانيدند تا به نزديك مشركان رسيدند، پس فرمود كه دهنهاى چهارپايان را بستند كه صدا از آنها ظاهر نشود و ايشان را بازداشت و خود نزديك رفت، چون عمرو ديد كه ظفر نزديك شد گفت: در اين دره گرگ و كفتار و درندگان بسيارند با على سخن بگوئيد كه ما را رخصت دهد كه از وادى بالا رويم، پس ابو بكر رفت و در اين باب با حضرت سخن گفت و حضرت متوجه جواب او نشد و برگشت، پس عمرو عمر را گفت كه: تو بر او استيلاى بيشتر دارى برو و با او سخن بگو، او نيز گفت و جواب نشنيد، پس عمرو گفت: ما چرا خود را هلاك كنيم به گفتۀ او؟ بيائيد تا از وادى بالا رويم.

مسلمانان گفتند: حضرت پيغمبر فرموده است كه ما اطاعت على بكنيم، مخالفت او نمى كنيم كه اطاعت تو بكنيم (1).

در اين سخن بودند كه صبح طالع شد و حضرت بى خبر بر ايشان تاخت و ظفر يافت و اكثر مردان ايشان را كشت و زنان و اطفال ايشان را اسير كرد و بقيۀ مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست، و به اين سبب آن جنگ را «غزوۀ ذات السلاسل» ناميدند، و از آن موضع كه جنگ واقع شد تا مدينه پنج منزل راه بود، و در همان صبح كه غارت واقع شد حضرت از خانه بيرون آمد و نماز صبح را با مردم ادا كرد و در ركعت اول سورۀ عاديات را تلاوت نمود و چون فارغ شد فرمود: اين سوره اى است كه خدا بر من فرستاده است در اين

ص: 1174


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/163-165.

وقت و مرا خبر داد كه على بر دشمن غارت برده است و حسد عمرو بن عاص را بر على حسد خود ناميده است و كنود به معنى حسود است و او بود كه حب خير يعنى محبت زندگانى او شديد بود كه از درندگان مى ترسيد (1)-و به روايت ديگر به جاى عمرو خالد بن وليد مذكور است در همۀ مواضع (2).

و به روايت على بن ابراهيم «كنود» به معنى كفران كنندۀ نعمت است، و انسان كه كفران را به او نسبت داده است ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص است كه مى گفتند در اين راه شير و درنده بسيار است برگرد و از راه متعارف برو (3).

پس شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر فتح حضرت على عليه السّلام را به اصحاب خود نقل كرد با صحابه به استقبال آن جناب بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند، و چون نظر حضرت شاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرت شتافت و قدم سعادت شميم و ركاب ظفر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرت فرمود: يا على! سوار شو كه خدا و رسول او از تو راضيند، پس حضرت امير عليه السّلام از شادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود را گرفتند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه:

چگونه يافتيد امير خود را در اين سفر؟ گفتند: بدى از او نديديم و ليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم كه در هر نماز كه با او اقتدا كرديم سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ در آن نماز خواند، حضرت فرمود كه: يا على! چرا در نمازهاى واجب بغير قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ نخواندى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى.

پس حضرت فرمود: يا على! اگر نه آن بود كه مى ترسم كه در حق تو طايفه اى از امت من بگويند آنچه نصارى در حق عيسى گفتند، هرآينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم

ص: 1175


1- . خرايج 1/168.
2- . تفسير فرات كوفى 591 و 592.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/439.

امروز كه بر هيچ گروه نگذرى مگر خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند (1).

و فرات بن ابراهيم در تفسير خود از سلمان فارسى روايت كرده است كه: روزى اكابر صحابه بر دور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع بودند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام، ناگاه اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مردى ام از قبيلۀ بنى لجيم، و قبيلۀ خثعم جمع شده اند و لشكرها مرتب ساخته اند و حارث بن مكيدۀ خثعمى امير ايشان است با پانصد مرد از دليران و شجاعان خثعم و سوگند ياد كرده اند به لات و عزى كه برنگردند تا به مدينه آيند و تو را و اصحاب تو را به قتل رسانند، پس حضرت از استماع اين خبر وحشت اثر محزون شد و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! شنيديد سخن اعرابى را؟ گفتند: شنيديم، فرمود: كيست كه برود و كفايت شر ايشان از ما بكند و من ضامن شوم از براى او بهشت را؟ پس هيچ يك جواب نگفتند.

حضرت برخاست و بار ديگر فرمود: هر كه براى دفع ايشان برود من دوازده قصر در بهشت از براى او ضامن مى شوم، باز كسى جواب نگفت.

پس در اين وقت حضرت امير عليه السّلام رسيد، و چون حضرت را آزرده ديد پيش دويد و گفت: اى حبيب خدا! چيست سبب اندوه شما؟ حضرت فرمود كه: اين اعرابى چنين خبر آورده است و من ضامن شدم براى كسى كه متوجه دفع ايشان شود دوازده قصر در بهشت و كسى جواب من نگفت، حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد آن قصرها را براى من وصف كن، حضرت فرمود: يا على! بناى آنها خشتى از طلا است و خشتى از نقره و بجاى گل مشك و عنبر بكار برده اند و سنگريزۀ هر قصر مرواريد و ياقوت است و خاكش زعفران است و تلهايش از كافور است، و در صحن هر قصر نهرى از عسل و نهرى از شراب و نهرى از شير و نهرى از آب جارى است و محفوف است هر يك به انواع درختان از درّ و مرجان، و بر دو طرف نهرها خيمه ها هست از مرواريد سفيد كه در آنها درزى و وصلى نيست و خدا آنها را از يك مرواريد آفريده است و از بيرون خيمه ها

ص: 1176


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/116.

اندرون آنها، و از اندرون آنها بيرون آنها نمايان است، و در هر خيمه اى تختى هست مرصّع به ياقوت سرخ و پايه هاى آن از زبرجد سبز و بر هر تخت حوريى نشسته است كه هفتاد حلّۀ سبز و هفتاد حلّۀ زرد پوشيده است و از غايت لطافت مغز استخوان ساقش از عقب استخوان و پوست و حلّه ها و زيورها نمايان است چنانكه شعله اى از ميان آبگينه نمايان باشد، و هر حوريى هفتاد گيسو دارد و هر گيسوى او به دست يك كنيزى است، و هر كنيزى مجمره اى در دست دارد كه آن گيسو را به آن مجمره خوشبو مى كند، و آن مجمره به قدرت خالق بشر بى آتش و شرر از آن بخارى ساطع است كه هيچ شامه اى مثل آن را نبوئيده است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد من مى روم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! اين سعادتها مخصوص توست و تو براى اينها آفريده شده اى، برخيز و با نام خدا متوجه دفع آن اشقيا بشو.

و حضرت صد و پنجاه نفر از اصحاب با او همراه كرد، پس عباس برخاست و گفت: يا رسول اللّه! پسر برادر مرا با صد و پنجاه نفر به جنگ اين جماعت مى فرستيد؟ ايشان پانصد نفرند و يكى از ايشان حارث بن مكيده است كه او را با پانصد نفر برابر مى دانند!

حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه اگر آنها به عدد ذرات عالم باشند و على تنها به جنگ ايشان برود هرآينه بر ايشان غالب مى شود و اسيران ايشان را براى من مى آورد.

پس حضرت تهيۀ لشكر نمود و گفت: برو اى حبيب من، خدا تو را حفظ كند از پيش رو و پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از زير پاى و بالاى سر و خدا خليفۀ من است بر تو.

حضرت روانه شد و چون به «ذى خشب» كه در يك فرسخى مدينه واقع است رسيدند شب شد و راه را گم كردند، پس حضرت امير عليه السّلام رو به جانب آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: «يا هادي كلّ ضالّ و يا منقذ كلّ غريق و يا مفرّج كلّ مهموم لا تقوّ علينا

ص: 1177

ظالما و لا تظفر بنا عدوّا و اهدنا الى سبيل الرّشاد» (1).

پس حق تعالى چنان كرد كه از سم اسبان كه بر سنگها ساييده مى شد آتشها افروخته شد كه راهها پيدا كردند و رفتند، پس حق تعالى بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه وَ اَلْعادِياتِ ضَبْحاً. فَالْمُورِياتِ قَدْحاً ، و چون صبح طالع شد حضرت به نزديك ايشان رسيد و از آمدن ايشان كافران خبردار نشدند مگر به صداى آن حضرت كه چون صبح طالع شد اذان گفت، چون كافران صداى اذان شنيدند گفتند: شايد شبانى در سر كوهها خدا را ياد مى كرده باشد، چون صداى «اشهد ان محمدا رسول اللّه» را شنيدند گفتند: اين راعى از اصحاب آن ساحر كذاب است، و دأب آن حضرت چنان بود كه تا صبح طالع نمى شد و ملائكۀ روز نازل نمى شدند شروع به جنگ نمى كرد، پس چون حضرت از نماز فارغ شد و هوا روشن شد فرمود رايت نصرت علامت را بلند كردند و مشركان رايت حضرت را شناختند و گفتند با يكديگر: آن دشمنى كه شما مى خواستيد آمده است، اين محمد است كه با اصحاب خود آمده است، پس جوانى از ايشان بيرون آمد كه از همه دليرتر و كفر و عنادش از همه بيشتر بود ندا كرد كه: اى صاحبان ساحر كذاب! كداميك از شما محمد است؟ بيرون آيد كه با او جنگ كنم.

پس حضرت اسد اللّه الغالب در برابر آن خاسر خائب بيرون آمد و فرمود كه: مادرت به عزاى تو نشيند، توئى ساحر كذاب و محمد به حق مبعوث گرديده است از جانب حق تعالى.

آن كافر گفت: تو كيستى؟

گفت: منم على بن ابى طالب برادر و پسر عم رسول خدا و شوهر دختر او.

آن ملعون گفت: هرگاه تو اين نسبت به او دارى خواه تو را بكشم و خواه او را بكشم نزد من يكسان است؛ و رجزى خواند و بر حضرت حمله كرد و حضرت نيز رجزى خواند و بر او حمله كرد و دو ضربت در ميان ايشان رد شد، حضرت در ضربت سوم او را به جهنم

ص: 1178


1- . اين دعا در مصدر با تفاوتهايى ذكر شده است.

فرستاد.

پس حضرت مبارز طلبيد و برادر آن مقتول بيرون آمد و حضرت به يك ضربت او را به برادرش ملحق ساخت و مبارز طلبيد.

پس حارث بن مكيده كه امير آن لشكر بود و او را با پانصد سوار برابر مى دانستند بيرون آمد و حق تعالى مذمت او را فرموده است إِنَّ اَلْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ، پس او رجزى خواند و به حضرت حمله نمود و حضرت حملۀ او را رد كرد و ضربتى بر او زد كه او را به دونيم كرد؛ و باز مبارز طلبيد. پسر عم او عمرو بن فتاك بيرون آمد و رجزخوانان بر حضرت حمله نمود و حضرت در ضربت اول او را به پسر عمش رسانيد. و بعد از آن هر چند مبارز طلبيد كسى جرأت بر مبارزت آن جناب نكرد.

پس آن شير بيشۀ شجاعت بر آن گرگان وادى ضلالت حمله كرد و دليران ايشان را بر خاك انداخت و اطفال ايشان را اسير و اموالشان را متصرف شد و به جانب مدينه روانه گرديد.

چون بشارت فتح به حضرت رسالت رسيد با وجوه صحابه متوجه استقبال آن حضرت شد و در يك فرسخى مدينه مقارنۀ آن خورشيد اوج رسالت و ماه فلك امامت و ولايت واقع شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با رداى مبارك غبار از چهرۀ سعادتمند زوج بتول پاك نمود و ميان دو ديدۀ آن نور ديدۀ خود را بوسيد و گريست و فرمود: يا على! خدا را شكر مى كنم كه بازوى مرا به تو محكم و پشت مرا به تو قوى گردانيد، يا على! چنانكه موسى عليه السّلام از خدا طلبيد كه بازوى او را به برادرش هارون قوى و او را در رسالت او شريك گرداند، من نيز در حق تو از خدا چنين سؤال نمودم و به من عطا فرمود. پس رو به جانب صحابه نمود و فرمود: اى گروه صحابه! مرا ملامت مكنيد بر محبت على كه من به امر خدا او را دوست مى دارم، خدا به من امر فرموده است كه على را دوست بدارم و او را به خود نزديك گردانم، يا على! هر كه تو را دوست دارد مرا دوست داشته است، و هر كه مرا دوست دارد خدا را دوست داشته است، و هر كه خدا را دوست دارد خدا او را دوست دارد، و سزاوار است كه خدا دوستان خود را داخل بهشت گرداند؛ يا على! هر كه تو را دشمن

ص: 1179

دارد مرا دشمن داشته و هر كه مرا دشمن دارد خدا را دشمن داشته و هر كه خدا را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد و او را لعنت كند و بر خدا لازم است در روز قيامت از دشمنان على هيچ عملى را قبول نكند (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: حضرت صد و بيست نفر ايشان را به دست حق پرست خود به قتل رسانيد (2).

ص: 1180


1- . تفسير فرات كوفى 593-598.
2- . تفسير فرات كوفى 593.

باب چهل و سوم: در بيان فتح مكه است

ص: 1181

ص: 1182

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: فتح مكه در ماه رمضان سال هشتم هجرت واقع شد، و احاديث معتبره بر اين دلالت كرده است، و اكثر گفته اند: در روز سيزدهم ماه بود (1)؛ و بعضى بيستم گفته اند (2).

و سببش آن بود كه چون در سال حديبيه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش صلح كرد قبيلۀ خزاعه در امان حضرت داخل شدند و قبيلۀ كنانه در امان قريش، چون دو سال از آن پيمان گذشت ملعونى از قبيلۀ كنانه نشسته بود و هجو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى خواند، پس مردى از قبيلۀ خزاعه او را منع كرد كه: تو را چه نسبت است كه چنين چيزى بخوانى؟ اگر بار ديگر بشنوم كه چنين چيزى مى خوانى دهنت را مى شكنم، پس كنانى ملعون ممتنع نشد و بار ديگر خواند، خزاعى مشتى بر دهن او زد و هر يك از قبيلۀ خود نصرت طلبيدند، و چون كنانه بيشتر بودند آنها را زدند تا داخل حرم كردند و بسيارى از ايشان را كشتند و قريش قبيلۀ كنانه را به چهار پايان و اسلحه مدد كردند.

پس عمرو بن سالم خزاعى سوار شد و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و واقعه را عرض كرد و شعرى چند در اين باب انشا كرد و در ضمن آن ابيات طلب نصرت از حضرت نمود، حضرت فرمود: بس است اى عمرو؛ پس برخاست و به خانۀ ميمونه رفت و آبى طلبيد و غسل كرد و در اثناى غسل مى فرمود: يارى كرده نشوم اگر يارى نكنم، پس بيرون آمد و عازم شد بر رفتن بسوى مكه و عرض كرد: خداوندا! جاسوسان را از قريش بازدار

ص: 1183


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/258 و اعلام الورى 104 و 112 و دلائل النبوة 5/22-24.
2- . العدد القوية 218.

تا ما داخل بلاد ايشان شويم بى خبر ايشان (1).

پس على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران به سندهاى متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه مسلمان شده بود و بسوى مدينه هجرت كرده بود و عيالش در مكه بودند، و چون قريش خائف بودند از رفتن حضرت، به نزد عيال حاطب آمده گفتند: نامه اى به حاطب بنويسيد و از او سؤال كنيد كه آيا محمد ارادۀ مكه دارد يا نه؟ چون نامه به حاطب رسيد او در جواب نوشت كه: حضرت ارادۀ مكه دارد، و نامه را به زنى داد كه او را صفيه مى گفتند (2)-و به روايت ديگر: نامه را به ساره آزاد كردۀ ابو لهب داد (3)-و آن زن در ميان گيسوى خود پنهان كرد و متوجه مكه شد، پس جبرئيل نازل شد و اين خبر را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و زبير را از پى بى آن زن فرستاد، چون به او رسيدند و نامه را از او طلبيدند آن زن گريست و قسم خورد كه با من نامه اى نيست و هر چند تفتيش كردند نامه را نيافتند، زبير گفت: يا على! نامه با او ظاهر نيست و قسم مى خورد بيا برويم و براى حضرت خبر ببريم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا خبر داده است كه نامه با اوست و نه رسول دروغ بر جبرئيل بسته است و نه جبرئيل بر خداوند عالميان؛ پس شمشير را كشيد و بر آن زن حمله نمود كه اگر نامه را نمى دهى سرت را جدا مى كنم، آن زن گفت: دور شويد از من تا آن را بيرون آورم، پس مقنعۀ خود را گشود و نامه را از ميان گيسوى خود بيرون آورد، پس على عليه السّلام نامه را گرفت و به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، پس حضرت فرمود مردم را ندا كردند تا در مسجد جمع شدند و بر منبر برآمد و نامه اى در دستش بود و فرمود: من از خدا سؤال كردم كه خدا خبرهاى ما را از قريش پنهان دارد و مردى از شما خبر ما را به مكه نوشته است، صاحب نامه برخيزد و اگر نه خدا او را رسوا مى كند، هيچ كس برنخاست؛ حضرت بار ديگر اين سخن را اعاده فرمود، در اين مرتبه حاطب برخاست و مانند شاخ خرما در روز باد تند

ص: 1184


1- . اعلام الورى 104.
2- . تفسير قمى 2/361، و در آن بجاى «حاطب» ، «خاطب» ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 105؛ قصص الانبياء راوندى 348.

مى لرزيد و گفت: يا رسول اللّه! صاحب نامه منم و منافق نشده ام و شكى در پيغمبرى تو نكرده ام؛ حضرت فرمود: پس چرا چنين كردى؟ گفت: يا رسول اللّه! چون اهل من در مكه بودند و من در آنجا قبيله و عشيره اى نداشتم ترسيدم كه آنها غالب شوند و عيال مرا هلاك كنند خواستم احسانى به ايشان بكنم كه ضررى به عيال من نرسانند و اين را براى شك در دين نكردم؛ پس عمر كه از او منافق تر بود برخاست و گفت: يا رسول اللّه! رخصت بده تا اين منافق را بكشم، حضرت فرمود: او از اهل بدر است و شايد توبه كند و خدا او را بيامرزد، او را از مسجد بيرون كنيد. پس مردم بر پشتش مى زدند و او را از مسجد بيرون مى كردند و او از روى اميدوارى نگاهى به حضرت مى كرد كه شايد او را ببخشد، پس حضرت فرمود او را برگردانيدند و توبه اش را قبول كرد و براى او استغفار نمود و فرمود:

ديگر چنين كارى مكن. پس حق تعالى اين آيات فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ. . . (1). (2)

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون در شام خبر به ابو سفيان رسيد كه قريش با خزاعه قتال كردند و عهد حضرت را شكستند به مدينه آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفت: يا محمد! حفظ كن خون قوم خود را و امان ده ميان قريش و مدت پيمان ما و خود را زياده گردان.

فرمود: آيا مكرى كرده ايد با من اى ابو سفيان؟

گفت: نه يا رسول اللّه.

فرمود: اگر شما مكر نكرده ايد و پيمان را نشكسته ايد من هم بر پيمان خود هستم.

پس به نزد ابو بكر آمد و گفت: تو امان ده قريش را.

ابو بكر گفت: واى بر تو كى مى تواند بى رخصت رسول خدا امان دهد؟

پس به نزد عمر رفت و از او نيز چنين جواب شنيد.

ص: 1185


1- . سورۀ ممتحنه:1.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/361-362 و ارشاد شيخ مفيد 1/56-59.

پس به نزد امّ حبيبه دختر خود رفت كه در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و خواست كه بر روى فرش بنشيند، امّ حبيبه فرش را برچيد و نگذاشت كه او بر روى فرش بنشيند.

ابو سفيان گفت: اى دختر! اين فراش را از من مضايقه مى كنى كه بر روى آن بنشينم؟ گفت: بلى اين فرشى است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر آن نشسته است هرگز نخواهم گذاشت تو بر آن بنشينى و حال آنكه تو مشركى و نجسى.

پس بيرون آمد و به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و گفت: اى دختر سيد عرب! امان ده قريش را و مدت پيمان را زياده گردان تا كريمترين برگزيده هاى زنان باشى.

فاطمه عليها السّلام فرمود: هر كه را رسول خدا امان مى دهد من هم امان مى دهم.

گفت: پس امام حسن و امام حسين را رخصت ده كه قريش را امان دهند.

فرمود: ايشان نيز بى رخصت جدّ خود كارى نمى كنند.

پس بيرون آمد و به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: خويشى تو از همۀ قوم به من نزديكتر است و راهها بر من بسته شده است و در كار خود حيران مانده ام، براى من مصلحتى ببين و چاره اى براى من پيدا كن.

حضرت فرمود: تو بزرگ قريشى برو بر در مسجد بايست و بگو: من امان دادم ميان قريش، و سوار شو و برو تا به قوم خود ملحق شوى.

ابو سفيان گفت: اگر چنين كنم آيا نفعى به من خواهد بخشيد؟

حضرت فرمود: نمى دانم كه نفع خواهد بخشيد، اما چاره اى ديگر براى تو نمى دانم.

پس آمد بر در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرياد كرد: من امان و پيمان قرار دادم ميان قريش؛ و بر شتر خود سوار شد و به مكه رفت، قريش از او پرسيدند: چه كردى؟ گفت: رفتم با محمد سخن گفتم جواب من نگفت، و نزد ابو بكر و عمر رفتم و از آنها هم خيرى نيافتم، و به نزد فاطمه رفتم و از او هم چيزى نشنيدم كه مرا فايده اى كند، و به نزد على رفتم و او از براى من چنين مصلحت ديد و كردم و برگشتم.

قريش گفتند: واى بر تو! على تو را ريشخند كرده است تو خود امان مى دهى قريش را؟ !

ص: 1186

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز جمعۀ دوم ماه مبارك رمضان بعد از نماز عصر از مدينه بيرون رفت و ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدينه خليفه كرد و فرستاد و سركردۀ هر قوم را طلبيد كه قوم خود را به مكه بياورند و به حضرت ملحق شوند.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه چون حضرت متوجه مكه شد مردم روزه داشتند، چون به «كراع الغميم» رسيد امر فرمود مردم را كه روزه هاى خود را افطار كنند، و خود افطار نمود؛ پس بعضى افطار كردند و بعضى نكردند، و آنها كه افطار نكردند عاصى ناميد پس آنها و اولاد آنها همه عاصيند تا روز قيامت و فرمود: ما مى شناسيم فرزندان ايشان را (1).

پس رفتند تا به «مر الظهران» رسيدند و نزديك به ده هزار نفر در خدمت حضرت بودند و چهار صد اسب سوار در ميان لشكر حضرت بود و حق تعالى خبر آن حضرت را از قريش پنهان كرده بود كه مطلع نشدند از بيرون رفتن حضرت، پس در آن شب ابو سفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا از مكه بيرون آمدند كه تفحص خبرى بكنند و عباس پيشتر با ابو سفيان بن الحارث و عبد اللّه بن ابى اميه به استقبال حضرت بيرون رفته بود و در «ثنية العقاب» (2)به حضرت رسيد و حضرت در خيمۀ خود بود و در آن روز سركردۀ پاسبانان حضرت زياد بن اسيد بود، چون زياد ايشان را ديد عباس را رخصت داد كه به خدمت حضرت برود و آنها را برگرداند.

پس عباس به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و سلام كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اينك پسر عمت و پسر عمه ات توبه كننده به نزد تو آمده اند.

حضرت فرمود: مرا احتياجى به ايشان نيست، پسر عمم هتك عرض من كرد و پسر عمه ام آن است كه در مكه مى گفت: ايمان نمى آوريم براى تو تا بيرون آورى از براى ما از

ص: 1187


1- . در مصدر عبارت «و فرمود: ما مى شناسيم فرزندان ايشان را» ذكر نشده است.
2- . در مصدر و مجمع البيان 5/555 و معجم البلدان 5/333 «نيق العقاب» و در مناقب ابن شهر آشوب و دلائل النبوة 5/27 «ثنية العقاب» ذكر شده است.

زمين چشمه اى يا خانه اى از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى (1).

چون عباس بيرون رفت امّ سلمه در حق ايشان شفاعت كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، پسر عم تو تائب آمده است او محرومترين مردم نباشد از احسان تو و برادر من كه پسر عمۀ توست و مصاهرت با تو دارد او را محروم مكن.

ابو سفيان از بيرون صدا زد: براى ما چنان باش كه يوسف در حق برادران كرد؛ پس حضرت هر دو را طلبيد و توبۀ ايشان را قبول كرد.

پس عباس گفت: اگر حضرت به قهر و جبر داخل مكه شود بى امان، همۀ قريش هلاك مى شوند، پس بر استر سفيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و مى گرديد كه شايد هيزم كشى يا شيرفروشى را ببيند و بفرستد كه اهل مكه را خبر كند شايد اشراف ايشان به خدمت پيغمبر بيايند و امانى براى اهل مكه بگيرند، در اين فكر بود و به تعجيل مى رفت ناگاه به ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا رسيد و شنيد كه ابو سفيان از بديل مى پرسد:

اين آتشهاى بسيار كه مى نمايد چيست؟

بديل گفت: قبيلۀ خزاعه اند.

ابو سفيان گفت: خزاعه از آن كمترند كه اين آتشها از آنها باشد شايد قبيلۀ تيم يا ربيعه باشند.

عباس صداى ابو سفيان را شناخت، او را صدا زد. گفت: لبيك تو كيستى؟

گفت: منم عباس.

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اين آتشها چيست؟

گفت: اين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است با ده هزار نفر از مسلمانان آمده است كه داخل مكه شود.

ابو سفيان گفت: چاره چيست؟

عباس گفت: چاره آن است كه بر پشت استر من سوار شوى تا براى تو از پيغمبر امان

ص: 1188


1- . در مصدر عبارت «يا خانه اى از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى» ذكر نشده است. و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تفسير قمى 2/27 و مجمع البيان 3/439-440 و اسباب النزول 203 و بقيۀ تفاسير.

بگيريم. عباس گفت: او را در عقب خود سوار كردم و متوجه عسكر ظفر پيكر شدم و به هر آتشى كه مى رسيدم اهل آن به استقبال من مى شتافتند و چون مرا مى ديدند مى گفتند: عمّ رسول خداست بگذاريد تا برود، تا آنكه به در خيمۀ عمر رسيدم، او ابو سفيان را شناخت و گفت: اى دشمن خدا! الحمد للّه كه بدست ما افتادى، و عمر به جانب خيمۀ حضرت دويد و من نيز استر را تند راندم تا هر دو يك بار به در خيمه رسيديم و او مبادرت كرد و داخل خيمه شد و گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان را آورده اند بى عهدى و پيمانى، رخصت بده تا من گردنش را بزنم-و آن ملعون پيوسته رأيش اين بود كه اسيرى يا دست بسته اى را كه مى ديد عرق نامرديش به حركت مى آمد و در جنگ گاه دشمنى را كه مى ديد به نامردى پشت مى گردانيد و مى گريخت، يك مرتبه چنين جلادتى در معركۀ نبرد كسى از آن نامرد نديد-.

عباس گفت كه: من داخل شدم و نزديك سر رسول خدا نشستم و گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين ابو سفيان است و من او را امان داده ام.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بياورش.

پس داخل شد و با نهايت مذلت در خدمت حضرت ايستاد؛ حضرت فرمود كه: آيا وقت نشد كه گواهى دهى به وحدانيت خدا و پيغمبرى من؟

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه بسيار كريمى و حليمى و صله كنندۀ رحمى، اگر با خدا خداى ديگر مى بود در روز بدر و احد به فرياد ما مى رسيد، و اما در پيغمبرى تو در نفس من هنوز شكى هست.

عباس گفت: شهادت بگو و اگر نه بخدا سوگند در همين ساعت گردنت را مى زنم.

پس ابو سفيان به ضرورت گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» و صدايش مى لرزيد و زبانش لكنت داشت.

پس ابو سفيان به عباس گفت: اكنون لات و عزى را چه كنم؟

عمر گفت: برى بر روى آنها (1).

ص: 1189


1- . در متن روايت «اسلح عليهما» كه بمعنى «تغوّط كن بر آنها» است ذكر شده است.

ابو سفيان گفت: اف باد بر تو چه بسيار هرزه گوئى، تو را چه كار است كه من با پسر عم خود سخن گويم تو در ميان سخن گوئى.

پس حضرت فرمود كه: امشب نزد كى بسر مى برى؟

گفت: نزد عباس.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباس را فرمود: او را ببر به خيمۀ خود و صبح او را حاضر كن نزد ما.

-به روايت قطب راوندى: چون عباس او را به خيمه برد آن ملعون از آمدن خود پشيمان شد و در خاطر خود گفت: كى كرده است آنچه من كرده ام؟ خود را به دست خود به بلا افكندم، اگر به مكه مى رفتم و قبايل عرب را جمع مى كردم ممكن بود كه او را بگريزانم.

پس حضرت به اعجاز نبوت از خيمۀ خود صدا زد كه: اگر چنين مى كردى مخذول و منكوب مى شدى و خدا ما را بر تو يارى مى داد (1)-.

و چون صبح طالع شد و بلال اذان گفت ابو سفيان گفت: اى ابو الفضل! اين چه صدا است؟

عباس گفت: اين مؤذن حضرت رسول است و مردم را براى نماز خبر مى كند، برخيز و وضو بساز و به نماز حاضر شو. پس عباس وضو تعليم او كرد و او وضو ساخت، و چون او را به خدمت حضرت آورد ديد كه حضرت وضو مى سازد و مسلمانان دستهاى خود را در زير آب وضوى آن حضرت داشته اند و هر قطره به دست هر كه مى رسيد بر روى خود مى ماليد.

ابو سفيان گفت: هرگز نديده ام كه پادشاه عجم و پادشاه روم را چنين تعظيم كنند.

پس چون نماز صبح را ادا كردند، عباس ابو سفيان را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، ابو سفيان گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم مرا رخصت دهى كه بروم بسوى قوم تو و ايشان را بترسانم و بسوى خدا و رسول دعوت كنم. حضرت او را مرخص فرمود، پس

ص: 1190


1- . خرايج 1/163.

او به عباس گفت: چه بگويم با مردم كه مطمئن گردند؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگو به ايشان كه هر كه «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» بگويد و دست از جنگ بازدارد ايمن است، و هر كه نزد كعبه بنشيند و سلاح و حربه نداشته باشد ايمن است.

عباس گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان مردى است كه فخر را دوست مى دارد و مى خواهد كه او را به شرفى مخصوص گردانى.

فرمود كه: هر كه داخل خانۀ ابو سفيان شود ايمن است، و هر كه در خانۀ خود بنشيند و در خانۀ خود را ببندد ايمن است.

پس چون ابو سفيان روانه شد عباس گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان مردى است كه كارش مكر است و مسلمانان را در اينجا پراكنده ديد، مبادا فريبى در خاطر داشته باشد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: برو و او را در دهنۀ دره نگاه دار تا لشكرهاى خدا بر او بگذرند و همه را ببيند.

چون عباس به او رسيد گفت: اى بنى هاشم! آيا با من مكر كرديد؟

عباس گفت: بر تو معلوم خواهد شد كه كار ما مكر نيست و ليكن ساعتى باش تا لشكرهاى خدا را مشاهده كنى.

چون خالد بن وليد پيدا شد با سپاه بسيار از مسلمانان ابو سفيان گفت: اين رسول خداست كه مى آيد؟ عباس گفت: اين خالد است كه چرخچى لشكر است، پس زبير پيدا شد با قبيلۀ جهينه و اشجع.

ابو سفيان گفت: اين محمد است؟

عباس گفت: نه اين زبير است، پس هر فوج از لشكر كه پيدا مى شدند او مى گفت: اين محمد است؟ و عباس مى گفت: نه؛ تا آنكه علم حضرت نمايان شد در دست سعد بن عبادۀ انصارى-و با آن علم اعيان مهاجران و وجوه انصار همراه بود، همه در ميان آهن غوطه خورده بودند و به غير ديده هاشان نمى نمود.

ابو سفيان گفت: اينها كيستند؟

ص: 1191

عباس گفت: اينها اعيان مهاجران و انصارند كه در خدمت رسول خدا مى آيند.

ابو سفيان گفت: پسر برادر تو پادشاهى عظيم بهم رسانيده است.

عباس گفت: اين پادشاهى نيست، اين پيغمبرى است (1)-.

ابو سفيان از ترس تصديق كرد. و چون سعد به نزديك ابو سفيان رسيد گفت: اى ابو حنظله! امروز روز جنگ است، امروز روزى است كه حرمتها سبى خواهد شد، اى قبيلۀ اوس و خزرج! امروز طلب خون خود خواهيد كرد.

ابو سفيان چون اين سخنان را از سعد شنيد دست عباس را رها كرد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت و صفها را مى شكافت تا به حضرت رسيد و ركاب مباركش را بوسيد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد مگر نمى شنوى كه سعد چه مى گويد؟ و سخنان سعد را نقل كرد، حضرت فرمود كه: آنچه سعد گفت هيچ واقع نخواهد شد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود كه: برو و علم را از سعد بگير و به رفق و مدارا داخل مكه شو. پس حضرت امير مبادرت نمود و علم را از سعد گرفت و با سعادت و فيروزى داخل مكه شد.

و در آن روز حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء و جبير بن مطعم مسلمان شدند و ابو سفيان اسب را تاخت و داخل مكه شد و گرد عسكر فيروزى اثر از كوهها بلند شده بود، و قريش خبر نداشتند از آمدن حضرت، پس ابو سفيان از راه پائين مكه داخل مكه شد و مى تاخت و قريش به استقبال او آمدند و گفتند: چه خبر است؟ اين غبار كه از كوهها بلند شده است چيست؟

گفت: محمد است با لشكر بى پايان مى آيد. پس فرياد كرد: اى آل غالب! به خانه هاى خود بگريزيد و هر كه داخل خانۀ من شود ايمن است، چون هند ملعونه اين خبر را شنيد مردم را دفع مى كرد و مى گفت: برويد به جنگ و اين پير خبيث-يعنى ابو سفيان-را بكشيد، خدا لعنت كند او را چه بد خبرآورنده و بد طليعه بوده است براى شما.

ص: 1192


1- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 17/271-272.

ابو سفيان گفت: واى بر تو! من چنان دولتى ديدم كه بزودى پادشاهان روم و پادشاهان عجم و ملوك كنده و حمير مسلمان خواهند شد، ساكت شو كه حق غالب شده است و بليه نزديك رسيده است.

و حضرت سفارش فرمود مسلمانان را كه نكشند در مكه مگر كسى را كه با ايشان ارادۀ قتال نمايد بغير از چند نفر كه بسيار آزار حضرت مى كردند مانند مقيس بن صبابه (1)و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح و عبد اللّه بن حنظل و دو زن مغنيه كه غنا به هجو آن حضرت مى كردند، و فرمود: ايشان را بكشيد هر چند به پرده هاى كعبه چسبيده باشند.

پس سعيد بن حريث و عمار بن ياسر، ابن حنظل را ديدند كه به پردۀ كعبه چسبيده است و هر دو سبقت گرفتند به كشتن او و سعادت كشتن او سعيد را نصيب شد، و مقيس بن صبابه را در بازار كشتند، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام يكى از آن دو زن را به قتل رسانيد و ديگرى گريخت، و حويرث بن نفيل بن كعب (2)را نيز آن حضرت به قتل رسانيد.

و خبر رسيد به حضرت امير عليه السّلام كه امّ هانى خواهر آن حضرت گروهى از بنى مخزوم را امان داده است كه حارث بن هشام و قيس بن السايب در ميان آنهايند، پس حضرت زره و خود پوشيده در خانۀ امّ هانى رفت و ندا كرد كه: هر كه را پناه داده ايد بيرون كنيد، و ايشان از صداى حضرت بر خود بلرزيدند.

پس امّ هانى بيرون آمد و حضرت را در ميان اسلحۀ حرب نشناخت و گفت: اى بندۀ خدا! من امّ هانى دختر عم حضرت رسول و خواهر امير المؤمنينم، از خانۀ من بازگرد.

و باز حضرت فرمود كه: اينها را بيرون كنيد.

امّ هانى گفت: بخدا سوگند شكايت تو را به حضرت رسول خواهم كرد.

پس حضرت خود مسعود را از سر برداشت تا جبين انورش نمايان شد و امّ هانى او را شناخت، پس دويد و حضرت را در بر گرفت و گفت: فداى تو شوم، سوگند ياد كردم كه تو

ص: 1193


1- . در مصدر «مقيس بن حبابه» ذكر شده است.
2- . در مصدر «حويرث بن نقيذ بن كعب» ذكر شده است.

را شكايت كنم به حضرت رسول.

فرمود: برو و قسم را بعمل آور كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بالاى وادى ايستاده است.

پس امّ هانى به خدمت حضرت آمد در وقتى كه خيمه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا كرده بودند و غسل مى كرد و فاطمه عليها السّلام در خدمت آن حضرت بود، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى امّ هانى را شنيد او را شناخت و گفت: مرحبا خوش آمدى اى امّ هانى.

گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه ها ديدم امروز از على.

حضرت فرمود كه: امان دادم هر كه را تو امان داده اى.

حضرت فاطمه گفت: اى امّ هانى! آمده اى و از على شكايت مى كنى كه دشمنان خدا و رسول را ترسانيده است؟

امّ هانى گفت: فداى تو شوم، تقصير مرا ببخش.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا سعى على را جزاى نيك دهد كه در راه خدا رعايت هيچ كس نمى كند، و امان دادم هر كه را امّ هانى امان داده است براى قرابتى كه با على دارد (1).

و باز شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح داخل مكه شد، پرسيد كه: كليد كعبه نزد كيست؟ گفتند:

نزد مادر شيبه است، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شيبه را طلبيد و گفت: برو و مادر خود را بگو كه كليد را براى ما بفرستد.

چون پيغام را به مادرش رسانيد او گفت: بگو مردان ما را كشتى اكنون مى خواهى كه كليد كعبه را كه مكرمت و عزت ماست از ما بگيرى؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگو بفرستد و اگر نه حكم به قتل او مى كنم.

پس كليد را به دست پسر خود داد و به خدمت حضرت فرستاد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كليد را گرفت و فرمود كه عمر را بطلبند، چون آن بد گوهر حاضر شد حضرت فرمود كه: تو

ص: 1194


1- . اعلام الورى 105-111.

تكذيب من مى كردى و خواب مرا دروغ مى پنداشتى، اين است تأويل خواب من.

پس حضرت در كعبه را گشود و كليد را پنهان كرد و از آن روز مقرر شده است كه چون در كعبه را گشايند كليد را پنهان كنند، پس پسر را طلبيد و كليد را در ميان رداى او گذاشت و گفت: ببر به مادر خود بده كه باز كليد با شما باشد (1)؛ و تا حال كليددارى كعبه به اولاد شيبه است، و حضرت صاحب الامر عليه السّلام كليد را از ايشان خواهد گرفت و دستهاى ايشان را خواهد بريد و بر كعبه خواهد آويخت و ندا خواهد كرد كه: ايشان دزدان كعبه اند (2).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز فتح مكه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيمه اى از مو در ابطح زدند و غسل كرد از كاسه اى كه اثر خمير در آن كاسه بود پس رو به قبله آورد و هشت ركعت نماز كرد (3).

و طبرسى و كلينى به سند موثق و حسن روايت كرده اند از آن حضرت كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح در كعبه را گشود، چند صورت در كعبه كشيده بودند، فرمود كه آنها را محو كردند، پس دو عضادۀ در كعبه را به دستهاى مبارك خود گرفت و گفت: «لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده» چه مى گوئيد و چه گمان مى بريد؟ و در آن وقت همۀ صناديد قريش كه حضرت را آزار كرده بودند داخل مسجد شدند و گمان ايشان آن بود كه همه را به قتل خواهد رسانيد، چون اين سخن را از حضرت شنيدند گفتند: گمان نيك مى بريم و سخن نيك مى گوئيم، تو را برادر كريم و پسر عم كريم مى دانيم.

حضرت فرمود كه: من مى گويم به شما چنانكه برادرم يوسف به برادران خود گفت در وقتى كه بر ايشان قدرت بهم رسانيد لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ اَلرّاحِمِينَ (4)يعنى: «ملامتى نيست بر شما امروز مى آمرزد خدا شما را و او رحيم ترين

ص: 1195


1- . اعلام الورى 111.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 2/383-384 و كتاب الغيبه شيخ طوسى 472 و روضة الواعظين 265.
3- . كافى 3/451، و روايت در آنجا بدون ذكر امام صادق عليه السّلام آمده است.
4- . سورۀ يوسف:92.

رحم كنندگان است» . پس فرمود: بدرستى كه خدا مكه را محترم گردانيده است در روزى كه آسمانها و زمين را آفريده است، پس آن محترم است به حرمت خدا تا روز قيامت، متعرض شكاران نبايد شد و درختش را نبايد بريد و گياهش را قطع نبايد كرد و گمشده اش را برداشتن حلال نيست مگر براى كسى كه تعريف كند و به صاحب برساند.

پس عباس گفت كه: مگر علف «اذخر» كه براى سقف خانه ها و براى قبرها در كار است.

پس حضرت فرمود به وحى الهى كه: مگر اذخر (1).

به روايت صحيح ديگر فرمود كه: مكه محترم است به حرمت خدا، و حلال نبوده است كسى را كه به جنگ داخل شود در آن، و بعد از اين براى كسى حلال نخواهد بود، و براى من در همين يك ساعت روز حلال شد (2).

و به دو روايت صحيح و موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام و به روايت موثق ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در اين خطبه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: أيها الناس! حاضران به غايبان برسانند كه بدرستى كه حق تعالى از شما برطرف كرد نخوت جاهليت را و تفاخر كردن به پدران و خويشان را؛ بدرستى كه همه از آدم بهم رسيده اند و آدم از گل مخلوق شده است و هر كه از محرمات الهى پرهيزكارتر است او نزد خدا گرامى تر است و هر كه اطاعت خدا بيشتر مى كند بهتر است؛ بدرستى كه عرب بودن به نسب نمى باشد و ليكن به زبان گويا و دين حق مى باشد پس كسى كه عمل او كوتاهى كند حسب او بكار نمى آيد؛ بدرستى كه خونى كه در جاهليت شده بود و هر ستم و كينه و عداوتى كه پيش از اين بود همه در زير پاى من است تا روز قيامت، يعنى همه را باطل كردم مگر خدمت كعبه و سقايت حاجيان از زمزم كه آنها را به هر كه داشته است مى گذارم (3).

و به روايت اخير: پس با اهل مكه خطاب فرمود كه: بد ياران و همسايگان بوديد شما براى پيغمبر خود، مرا به دروغ نسبت داديد و دور كرديد و از مكه بيرون كرديد و مرا ذليل

ص: 1196


1- . اعلام الورى 111 با تفاوتهايى؛ كافى 4/225-226.
2- . رجوع شود به كافى 4/226 و اعلام الورى 111.
3- . رجوع شود به كافى 8/246 و كتاب الزهد 56 و تفسير قمى 2/322 و مكارم الاخلاق 438.

كرديد، و به اين هم راضى نشديد تا آنكه بسوى بلاد من آمديد و با من جنگ كرديد، برويد كه شما را آزاد كردم. پس ايشان بيرون آمدند به نحوى كه گويا از قبر زنده شده اند و بيرون آمده اند چون از حيات خود نااميد شده بودند، پس مسلمان شدند و با آن حضرت بيعت كردند (1).

و شيخ طوسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نماز واجب را در ميان كعبه مكن زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حج و عمره داخل كعبه نشد و در روز فتح مكه داخل شد در غير وقت نماز واجب و دو ركعت نماز در ميان دو ستون كرد و اسامة بن زيد در خدمت حضرت بود (2).

و كلينى به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه كسى را اسير نكرد و فرمود: هر كه در خانۀ خود را ببندد ايمن است و هر كه سلاح خود را بيندازد ايمن است (3).

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه داخل كعبه شد دو صورت در ميان كعبه ديد كه نقش كرده بودند، پس جامه اى را طلبيد و در آب فرو برد و آن صورتها را محو كرد و امر كرد به كشتن عبد اللّه بن ابى سرح هر چند كه او را در ميان كعبه بيابند و به كشتن عبد اللّه بن حنظل و مقيس بن صبابه و به كشتن قرسا و ام ساره كه دو زن زناكار بودند و غنا به هجو آن حضرت مى كردند و در روز احد مردم را تحريص بر جنگ آن حضرت مى كردند (4).

و شيخ مفيد و قطب راوندى و شيخ طبرسى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در مسجد الحرام سيصد و شصت بت گذاشته بودند و به سرب آنها را به يكديگر دوخته بودند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه مشتى از سنگريزه برداشت و بر روى آنها ريخت

ص: 1197


1- . اعلام الورى 112. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/261-262.
2- . تهذيب الاحكام 2/382؛ استبصار 1/298.
3- . كافى 5/12؛ وسائل الشيعة 15/27.
4- . قرب الاسناد 130، و در آن بجاى حنظل، خطل؛ و بجاى قرسا، فرتنى ذكر شده است.

و گفت: جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)پس به اعجاز آن حضرت همۀ بتها بر رو در افتادند، پس حكم فرمود آنها را از مسجد بيرون بردند و شكستند (2).

و چون وقت نماز ظهر شد بلال را امر كرد كه بر بام كعبه رفت و اذان گفت، عكرمه پسر ابو جهل گفت كه: مرا بد مى آيد كه اين مرد مانند خر بر بام كعبه فرياد مى كند، و خالد بن اسيد گفت: الحمد للّه كه ابو عتاب پدر من زنده نيست كه اين صدا را بشنود، و سهيل بن عمرو گفت: اين كعبۀ خداست اگر خدا نخواهد برطرف خواهد كرد، پس ابو سفيان گفت:

من هيچ نمى گويم مى ترسم اين ديوارها محمد را خبر دهند.

پس حضرت ايشان را طلبيد و به اعجاز نبوت گفتۀ هر يك را خبر داد، پس عتاب بن اسيد گفت: يا رسول اللّه! گفته ايم اينها را و اكنون استغفار مى كنيم و توبه مى كنيم؛ پس توبه كرد و مسلمان شد و حضرت او را والى مكه گردانيد.

و گويند كه: در فتح مكه سه نفر از مسلمانان كشته شدند كه راه را گم كردند و از راه پائين مكه داخل شدند و مشركان ايشان را كشتند (3).

و ابن طاووس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد در حجر اسماعيل سيصد و شصت بت گذاشته بودند، حضرت برابر هر يك از آنها مى رسيد عصائى كه در دست مبارك خود داشت به چشم يا شكم آن بت مى زد و مى گفت جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً و آن بت در ساعت بر رو مى افتاد و اهل مكه مى گفتند پنهان كه: ما ساحرتر از محمد نديده ايم (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد در روز فتح بر كوه صفا ايستاد و فرمود: اى فرزندان هاشم!

ص: 1198


1- . سورۀ اسراء:81.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/138 و در آن نامى از امام صادق عليه السّلام نيامده است؛ خرايج 1/97؛ مجمع البيان 3/435 و 5/557 و روايت در آن دو جا از عبد اللّه بن مسعود و با اندكى تفاوت ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 112.
4- . سعد السعود 220.

اى فرزندان عبد المطلب! من رسول خدايم بسوى شما، مگوئيد كه محمد از ماست و هر چه خواهيد بكنيد، بخدا سوگند كه نيست دوستان من از شما و از غير شما مگر پرهيزكاران، و چنان نباشد كه در قيامت بيائيد و عقاب دنيا بر گردن خود گرفته باشيد و ديگران بيايند و ثواب آخرت بر گردن خود گرفته باشند، من در ميان خود و خدا عذر را بر شما قطع كردم و عمل من از من و عمل شما از شما خواهد بود و مرا به عمل شما نخواهند گرفت (1).

و كلينى و على بن ابراهيم به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه در مسجد نشست و با مردان بيعت كرد تا وقت نماز ظهر شد و نماز كرد و باز بيعت گرفت تا وقت نماز عصر، پس بعد از نماز نشست براى بيعت زنان و حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذا جاءَكَ اَلْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2)يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! هرگاه بيايند بسوى تو زنان مؤمنه كه بيعت كنند با تو بر آنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا نكنند و نكشند اولاد خود را و نياورند بهتانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود-يعنى فرزند ديگرى را به شوهر خود ملحق نكنند-و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى، پس بيعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن براى ايشان از خدا، بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» .

چون اين آيه را بر ايشان خواند هند گفت: فرزند بزرگ كرديم و شما كشتيد؛ و امّ حكيم دختر حارث بن هشام كه زن عكرمه پسر ابو جهل بود گفت: يا رسول اللّه! آن كدام معروف است كه خدا گفته است ما معصيت تو در آن نكنيم؟ حضرت فرمود: در

ص: 1199


1- . صفات شيعه 5.
2- . سورۀ ممتحنه:12.

مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود را مخراشيد و موى خود را مكنيد و گريبان خود را چاك مكنيد و جامۀ خود را سياه مكنيد و وا ويلاه مگوئيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد، پس زنان گفتند: يا رسول اللّه! چگونه با تو بيعت كنيم؟ حضرت فرمود: من دست به دست زنان نمى رسانم؛ پس قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در ميان قدح برد و بيرون آورد و فرمود: شما دستهاى خود را در قدح داخل كنيد، اين بيعت شماست.

پس حضرت فرمود كه: دست طاهر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن پاكيزه تر بود كه به دست زن نامحرمى برسد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت در كوه صفا از زنان بيعت گرفت و هند جگرخوار ملعونه نقابى بسته بود و در ميان زنان نشسته بود و از حضرت خايف بود، چون حضرت فرمود: با شما بيعت مى كنم كه شرك نياوريد، هند گفت: از ما شرطها مى گيرى كه از مردان نگرفتى؟

چون حضرت فرمود كه: دزدى مكنيد، هند گفت كه: ابو سفيان مرد ممسكى است و از مال او چيزى برداشته ام نمى دانم كه مرا حلال خواهد نمود يا نه، ابو سفيان گفت: هر چه برداشته اى و هر چه بعد از اين برمى دارى بر تو حلال است (2)؛ پس حضرت تبسم فرمود و هند ملعونه را شناخت و فرمود: توئى هند دختر عتبه؟ گفت: بلى عفو كن از آنچه گذشته است تا خدا از تو عفو كند.

پس حضرت فرمود: زنا مكنيد، هند گفت: آيا زن حرّه زنا مى كند؟ عمر خنديد به اعتبار آنكه در جاهليت با او زنا كرده بود، و او از زنان مشهور به زنا بود و معاويه را از زنا بهم رسانيده بود.

پس حضرت فرمود: اولاد خود را مكشيد، هند گفت: ما در كوچكى فرزندان را بزرگ

ص: 1200


1- . كافى 5/527؛ تفسير قمى 2/364.
2- . عبارت «و هر چه بعد از اين بر مى دارى» در مصدر ذكر نشده است.

نموديم شما در بزرگى آنها را كشتيد؛ و اين را براى آن گفت كه حنظله پسر او را حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كشته بود در روز بدر، پس حضرت تبسم نمود.

و چون گفت: بهتان مزنيد، هند گفت: بهتان قبيح است و تو ما را امر نمى كنى مگر به رشد و صلاح و اخلاق پسنديده.

و چون حضرت فرمود كه: معصيت مكنيد در معروف، هند گفت: ما كه در اينجا نشسته ايم در خاطر نداريم كه تو را معصيت كنيم (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در روز فتح مكه عثمان بن ابى طلحۀ عبدى (2)در كعبه را بست و بر بام رفت، گفتند: كليد را بده كه رسول خدا مى خواهد، گفت: اگر مى دانستم كه رسول خداست كليد را از او منع نمى كردم، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر بام رفت و دستش را پيچيد و كليد را او گرفت و به خدمت آورد و حضرت در را گشود و داخل خانه شد و دو ركعت نماز كرد، چون بيرون آمد عباس از حضرت سؤال كرد كه كليد را به او بدهد، پس اين آيه نازل شد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها (3)پس حضرت عثمان را طلبيد و كليد را به او داد، و چون شنيد كه خدا امر كرده است كه كليد را به او دهند مسلمان شد (4).

عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز فتح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بتهاى قريش را از مسجد بيرون بردند و شكستند و بتى داشتند كه در مروه گذاشته بودند، از حضرت التماس كردند كه آن را نشكند، حضرت تأملى فرمود و بعد از آن امر كرد كه آن را نيز شكستند پس حق تعالى فرستاد وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ

ص: 1201


1- . مجمع البيان 5/276.
2- . در مناقب «عثمان بن طلحۀ عبدى» و در تفسير الوسيط و تفسير غرائب القرآن «عثمان بن طلحة الحجبى» ذكر شده است.
3- . سورۀ نساء:58.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/163. و نيز رجوع شود به تفسير الوسيط 2/69 و تفسير غرائب القرآن 2/432.

إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً (1) «اگر نه آن بود كه تو را ثابت داشتيم هرآينه نزديك بود كه ميل كنى بسوى ايشان اندكى» (2).

و از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى محمد را در مكه مبعوث گردانيد و دعوت خود را ظاهر ساخت و حجت خود را هويدا گردانيد و بزرگان ايشان را در پرستيدن بتها عيبها و ملامتها كرد، همه با او تير كين در كمان عداوت پيوستند و معاشرت بد با آن جناب نمودند و سعى كردند در خراب كردن مسجدها كه محمد و على و شيعيان ايشان در دور كعبه براى پرستيدن خدا و دعوت به دين خدا بنا كرده بودند، و در ايذاء و اضرار ايشان دقيقه اى از سعى را فرو نگذاشتند و حضرت رسول را ملجأ كردند كه به ناچار ترك مكۀ معظمه نموده بسوى مدينۀ طيبه هجرت نمايد، پس در هنگام بيرون رفتن از مكه رو به جانب مكه گردانيد و فرمود: خدا مى داند كه من تو را دوست مى دارم و اگر اهل تو مرا بيرون نمى كردند هيچ شهرى را بر تو اختيار نمى كردم و بدل تو هم هيچ مكانى را نمى پسنديدم و بر مفارقت تو بسيار اندوهناكم، پس جبرئيل نازل شد كه:

خداوند اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: بزودى تو را بسوى اين بلد برخواهم گردانيد ظفر يافته و غنيمت برده و با سلامت و عافيت و قهر و غلبه، چنانكه فرموده است إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (3)«بدرستى كه آن كسى كه واجب گردانيده است بر تو رسانيدن قرآن را البته تو را بازگرداننده است بسوى محل بازگشت تو» يعنى مكه.

چون حضرت اين وعدۀ الهى را به اصحاب خود خبر داد و خبر به اهل مكه رسيد ايشان استهزاء كردند به اين سخن و باور نكردند كه حضرت هرگز بسوى مكه برگردد، پس باز حق تعالى فرستاد: زود باشد كه من بر اهل مكه تو را ظفر دهم و حكم من در آن بلدۀ مباركه جارى شود و بزودى منع كنم مشركان را از داخل شدن مكه كه احدى از ايشان

ص: 1202


1- . سورۀ اسراء:74.
2- . تفسير عياشى 2/306.
3- . سورۀ قصص:85.

داخل شوند مگر پنهان و خائف و ترسان از كشته شدن.

پس چون وعدۀ الهى به عمل آمد و حضرت مكه را فتح كرد و با ظفر و غلبه داخل كعبه شد و فرمان آن جناب در مكه جارى شد، عتاب بن اسيد را بر ايشان والى گردانيد، و چون خبر حكومت او به اهل مكه رسيد گفتند: محمد هميشه استخفاف به حق ما مى كند و ما را ذليل مى گرداند تا آنكه طفل هيجده ساله را امير ما گردانيده است و در ميان ما پيران و صاحبان تدبير هستند و ما همسايگان حرم خدائيم و شهر ما بهترين بقعه هاى زمين است.

پس حضرت نامۀ امارت عتاب را نوشت و در اول نامه نوشت: نامه اى است از محمد رسول خدا به همسايگان و مجاوران خانۀ خدا و ساكنان حرم خدا، اما بعد پس هر كه از شما به خدا ايمان آورده است و به محمد رسول خدا در اقوال او تصديق كرده است و كردار او را صواب دانسته است و با على برادر محمد كه وصى او و بهترين خلق خداست بعد از او موالات دارد پس او از ماست و بازگشت او بسوى ماست، و هر كه يكى از اينها را كه نوشتم مخالفت مى نمايد پس دور باد او كه از اصحاب جهنم است و خدا هيچ عمل از اعمال او را قبول نمى كند هر چند عمل او عظيم و بزرگ باشد و ابد الآباد در جهنم به عذاب الهى معذب خواهد بود، و بتحقيق كه محمد رسول خدا بر گردن عتاب بن اسيد لازم گردانيده است احكام و مصلحتهاى شما را و به او تفويض نموده است كه غافل شما را تنبيه كند و جاهل شما را تعليم نمايد و امور مضطربۀ شما را مستقيم گرداند، و هر كه از آداب الهى تجاوز نمايد او را تأديب كند، و او را براى آن امير شما گردانيد كه مى دانست كه بر شما فضل و زيادتى دارد در امورات محمد رسول خدا و تعصب از براى على ولىّ خدا، پس او خادم ماست و در راه دين برادر ماست و با دوستان ما دوست است و با دشمنان ما دشمن است، و از براى شما آسمانى است سايه افكنده و زمينى است راحت بخشنده و آفتابى است تابنده، و خدا او را بر همۀ شما زيادتى بخشيده است به سبب زيادتى موالات و محبت او نسبت به محمد و على و طيبين از آل ايشان، و او حاكم است بر شما كه امر خدا را در ميان شما جارى گرداند و خدا او را از توفيق خود خالى نخواهد گذاشت چنانكه كامل گردانيده است از موالات محمد و على بهره و نصيب او را، و او را احتياج به مكاتبه و مراسلۀ ما

ص: 1203

نخواهد شد، و آنچه خير شما و اوست خدا او را الهام خواهد كرد، پس هر كه از شما او را اطاعت كند اميدوار جزاى جميل و عطاى جزيل از خداوند جليل بوده باشد، و هر كه مخالفت او نمايد از عذاب وافر خداوند قاهر در حذر باشد، و كسى از شما در مخالفت او حجت نگيرد به خردسالى او زيرا كه بزرگتر افضل نمى باشد بلكه افضل بزرگتر مى باشد، و او افضل و بزرگتر است از شما در دوستى دوستان ما و دشمنى دشمنان ما، و به سبب اين ما او را بر شما امير گردانيديم، پس هر كه او را اطاعت كند خوشا حال او و هر كه مخالفت او نمايد عذاب او بر ديگرى نوشته نخواهد شد.

پس عتاب با اين خطاب مستطاب و فرمان عالى جناب وارد مكۀ معظمه شد و در مجمع ايشان ايستاد و گفت: اى گروه اهل مكه! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسوى شما فرستاده است كه شهاب سوزنده باشم براى منافقان شما و رحمت و بركتى باشم براى مؤمنان شما، و من نيكو مى شناسم مؤمن و منافق شما را و بزودى نداى نماز در خواهم داد كه براى آن حاضر شويد، و ملاحظه خواهم كرد هر كه از شما حاضر شده باشد به جماعت مسلمانان حكم مؤمنان را بر او جارى خواهم كرد و هر كه حاضر نشده باشد اگر عذرى داشته باشد او را معذور خواهم داشت و اگر عذرى نداشته باشد گردنش را خواهم زد به حكم خدا و رسول تا پاك گردانم حرم خدا را از لوث وجود پليد منافقان؛ اما بعد بدانيد صدق و راستى امانت است، و دروغ و فجور خيانت است، و فاحشه و گناه در هيچ گروه شايع نمى شود مگر آنكه خدا مذلت و خوارى را بر ايشان مسلط مى گرداند؛ و بدانيد كه قوى شما نزد من ضعيف است تا حق ضعيفان را از او بگيرم و ضعيف شما نزد من قوى است تا حق او را براى او از اقويا استيفا نمايم؛ پس از خدا بترسيد و جانهاى خود را به طاعت خدا شريف گردانيد و نفسهاى خود را به مخالفت پروردگار خود ذليل مگردانيد.

پس حكم الهى را موافق حق و عدالت در ميان ايشان جارى ساخت و مؤمنان را عزيز و منافقان را ذليل گردانيد (1).

ص: 1204


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 554.

باب چهل و چهارم: در بيان غزوۀ حنين و ساير وقايعى

اشاره

كه پيش از آن و بعد از آن به وقوع پيوست

تا غزوۀ تبوك

ص: 1205

ص: 1206

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از فتح مكه لشكرها به اطراف مكه فرستاد كه قبائل عرب را بسوى اسلام دعوت كنند و ايشان را امر به قتال نفرمود.

پس غالب بن عبد اللّه را بسوى بنى مدلج فرستاد، ايشان گفتند: ما بر تو نيستيم و با تو نيستيم! مردم گفتند: يا رسول اللّه! جنگ كن با ايشان، حضرت فرمود: ايشان سركرده و بزرگى دارند كه مرد عاقل فهميده اى است و بسى آدم از بنى مدلج كه در راه خدا شهيد خواهد شد.

و عمرو بن اميه را بسوى قبيلۀ بنى الدئل (1)فرستاد كه ايشان را به اسلام دعوت كند و ايشان امتناع بسيار كردند، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! با ايشان قتال كن، فرمود: الحال بزرگ ايشان مى آيد و مسلمان مى شود و قومش مسلمان خواهند شد.

و عبد اللّه بن سهيل را بسوى بنى محارب فرستاد و ايشان مسلمان شدند و عده اى از ايشان به خدمت حضرت آمدند (2).

و خالد بن وليد ملعون را بسوى بنى جذيمه فرستاد، و قصۀ او را عامه و خاصه به طرق بسيار روايت كرده اند با اندك اختلافى (3).

و ابن بابويه و شيخ طوسى به سند صحيح و معتبر از حضرت محمد باقر عليه السّلام روايت

ص: 1207


1- . در مصدر «بنى الهذيل» آمده است.
2- . اعلام الورى 112.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/139؛ اعلام الورى 112-113؛ مغازى 3/875؛ تاريخ طبرى 2/164؛ كامل ابن اثير 2/255.

كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را بسوى قبيله اى فرستاد كه ايشان را «بنو مصطلق» مى گفتند از قبيلۀ بنى جذيمه و ميان آن قبيله و بنو مخزوم كه قبيلۀ خالد بودند در جاهليت عداوتى بود، چون خالد به نزد ايشان رفت ايشان پيشتر به خدمت حضرت آمده و اطاعت كرده بودند و نامۀ امانى از حضرت گرفته بودند، چون ايشان اظهار اسلام و اطاعت كردند خالد امر كرد منادى را كه اذان نماز بگويد، چون ايشان به گمان امان بى حربه و سلاح به نماز حاضر شدند و نماز كردند و چون از نماز فارغ شدند امر كرد لشكر خود را بر ايشان تاختند و بسيارى از ايشان را كشتند و اموال ايشان را غارت كردند؛ پس بقية السيف ايشان نامۀ خود را برداشتند و به خدمت حضرت آمدند و واقعه را عرض كردند.

چون حضرت اين واقعۀ شنيعۀ هايله را شنيد رو به قبله آورد و فرمود: خداوندا! پناه مى برم بسوى تو از آنچه كرده است خالد بن وليد.

پس در آن وقت غنيمتى از طلا و امتعه براى حضرت آورده بودند آنها را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و فرمود: يا على! برو به نزد بنى جذيمه از قبيلۀ بنى مصطلق و ايشان را راضى گردان از آنچه خالد كرده است با ايشان؛ پس پاهاى مبارك خود را برداشت و فرمود: يا على! حكم اهل جاهليت را در زير پاهاى خود گذار، يعنى به حكم خدا حكم كن ميان ايشان نه به حكم جاهليت.

پس چون على عليه السّلام به قبيلۀ ايشان رسيد موافق حكم خدا ميان ايشان حكم نمود، و چون به خدمت حضرت برگشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد: چه كردى در ميان ايشان؟

فرمود: يا رسول اللّه! اول هر خون كه در ميانشان ريخته شده بود ديۀ آن را دادم، و هر طفلى كه در شكم تلف شده بود غلامى يا كنيزى دادم، و هر مالى كه از ايشان تلف شده بود تاوان دادم، و زيادتى مال كه در نزد من ماند براى تاوان ظرفهاى سگهاى ايشان كه از آنها آب مى خورده اند دادم، و براى تاوان ريسمانهاى شبانان ايشان دادم، و باز زيادتى ماند قدرى براى ترسيدن زنان و اطفال ايشان دادم و باز قدرى براى چيزها كه واقع شده باشد و ايشان ندانند دادم، و قدرى ديگر نزد ما ماند به ايشان دادم كه به طيب خاطر از تو راضى شوند.

ص: 1208

حضرت فرمود: دادى يا على كه از من راضى شوند، خدا از تو راضى شود، يا على! تو از من بمنزلۀ هارونى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نمى باشد (1).

به روايت ديگر فرمود كه: مرا راضى كردى خدا از تو راضى شود، يا على! تو هدايت كنندۀ امت منى، يا على! سعادتمند و بهترين سعادتمند آن كسى است كه تو را دوست دارد و تابع طريقۀ تو باشد، و شقى و بدترين اشقيا كسى است كه مخالفت تو كند و از طريقۀ تو كراهت داشته باشد تا روز قيامت (2).

و در كتب معتبره از وقايع سال هشتم هجرت ذكر كرده اند كه عكرمه پسر ابو جهل در اين سال مسلمان شد و بعد از فتح مكه او از حضرت گريخت و به جانب يمن رفت و زنش از براى او از حضرت امان گرفت و برگشت و مسلمان شد (3).

و گفته اند: در اين سال حضرت خالد را فرستاد كه «عزّى» را شكست و آن عظيمترين بتهاى قريش بود؛ و عمرو بن عاص را فرستاد كه «سواع» را شكست و آن بت هذيل بود؛ و سعد بن زيد را فرستاد كه «منات» را شكست (4).

ص: 1209


1- . امالى شيخ صدوق 146-147.
2- . امالى شيخ طوسى 498.
3- . سيرۀ ابن هشام 4/410؛ البداية و النهاية 4/307.
4- . تاريخ طبرى 2/163 و 164؛ المنتظم 3/329 و 330.

فصل: در بيان غزوۀ حنين است

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: سبب غزوۀ حنين آن بود كه: چون حضرت رسول متوجه مكه گرديد چنان اظهار نمود براى مصلحت كه به جنگ هوازن مى روم، و چون خبر به هوازن رسيد تهيۀ خود را گرفتند و عساكر و اسلحۀ بسيار جمع كردند و رؤساى هوازن بسوى مالك بن عوف نضرى (1)رفتند و او را بر خود رئيس كردند و بيرون آمدند و اموال و مواشى و انعام و زنان و فرزندان خود را همه با خود آوردند تا به وادى اوطاس نزول كردند، و دريد بن الصمۀ جشمى در ميان ايشان بود و او رئيس جشم بود و مرد پيرى بود و نابينا شده بود، چون به اوطاس نزول كردند دست بر زمين ماليد و پرسيد كه: اين چه وادى است؟

گفتند: وادى اوطاس است.

گفت: نيكو محلى است براى جولان اسبان، نه ناهموار دندانه دار است و نه نرم لغزنده است؛ پس گفت: چرا من صداى اسب و شتر و گاو و گوسفند مى شنوم و صداى گريۀ اطفال به گوش من مى آيد؟

گفتند: مالك بن عوف با مردم اموال و مواشى و زنان و فرزندان ايشان را آورده است كه مردم براى زن و فرزند و مال خود جنگ كنند و نگريزند.

ص: 1210


1- . در اعلام الورى و مغازى و كامل ابن اثير و بعضى ديگر از كتابها «مالك بن عوف نصرى» ذكر شده است.

گفت: بخداى كعبه او مرد گوسفند چرانى است و از جنگ خبرى ندارد.

پس گفتند: بطلبيد مالك را، چون مالك حاضر شد گفت: اى مالك! چه تدبير كرده اى؟

گفت: با مردم اموال و زنان و فرزندان ايشان را آورده ام كه مردانه جنگ كنند.

دريد گفت: اى مالك! امروز مردم تو را رئيس خود كرده اند و با مرد بزرگى جنگ مى كنى و امروز خوب نكرده اى كه بيضۀ هوازن و جمعيت ايشان را همه در برابر لشكر آورده اى، هرگز ديده اى كه لشكر گريخته ملتفت زن و فرزند و مال شوند؟ برگردان ايشان را به منتهاى بلاد ايشان و محفوظترين قلاع ايشان و مردان جنگى را با اسبان تنها به جنگ بياور كه نفع نمى بخشد تو را مگر مرد كارزار و اسب و شمشير او، و اگر ظفر يابى آنها كه در عقب گذاشته اى به تو ملحق مى شوند، و اگر گريختى فضيحتى به سبب اهل و عيال بر تو لازم نمى شود.

مالك گفت: تو پير شده اى و عقل تو كم شده است. و نصيحت مشفقانۀ او را قبول نكرد.

پس دريد گفت: قبيلۀ كعب و قبيلۀ كلاب كجايند؟

گفتند: كسى از ايشان نيامده است.

گفت: بخت و دورانديشى غايب است از اين لشكر، اگر رفعت و سعادتى مساعد اين لشكر مى بود اين دو قبيله از ايشان دور نمى بودند. پس پرسيد كه: كى حاضر شده است از قبايل هوازن؟

گفتند: عمرو بن عامر و عوف بن عامر.

گفت: از اين دو جوان نفع و ضررى متصور نيست. پس آهى كشيد و گفت: چه بودى اگر من در اين جنگ جوان مى بودم و داد مردانگى مى دادم؟

و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه قبايل هوازن در اوطاس جمع شده اند قبايل اسلام را جمع كرد و ايشان را تحريص بر جهاد نمود و وعدۀ نصرت و يارى از جانب خدا فرمود كه: حق تعالى شما را بر ايشان غالب خواهد گردانيد و اموال و فرزندان و زنان

ص: 1211

ايشان را به شما غنيمت خواهد داد، پس مردم راغب به جهاد گرديدند و علمهاى خود را برداشته بيرون رفتند و علم بزرگ را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بست و به دست جناب امير عليه السّلام داد و هر كه داخل مكه شده بود با علمى فرمود كه علم خود را بردارد، و با دوازده هزار كس بيرون رفت، ده هزار نفر از آنها كه با حضرت داخل مكه شده بودند و دو هزار نفر از آنها كه در مكه ملحق شده بودند (1).

و به روايت ابى الجارود از امام محمد باقر عليه السّلام مذكور است كه: هزار مرد از بنى سليم با حضرت بودند و رئيس ايشان عباس بن مرداس سلمى بود، و هزار نفر از قبيلۀ مزينه، پس رفتند تا به نزديك لشكر هوازن رسيدند و فرود آمدند؛ و چون خبر به مالك بن عوف رسيد قوم خود را گفت: هر كس از شما بايد كه اهل و مال خود را در پشت سر خود بازدارد و غلافهاى شمشيرهاى خود را بشكند و در ميان دره ها و در پشت درختها پنهان شويد و در كمين ايشان باشيد و در اول صبح كه هوا تاريك باشد بر ايشان به يك دفعه حمله آوريد و ايشان را در هم بشكنيد، زيرا كه محمد كسى را نديده است كه آداب جنگ را داند.

چون حضرت نماز صبح را ادا فرمود سوار شد و در وادى حنين سراشيب شد و آن واديى بود كه سراشيب بسيار داشت، و بنو سليم در مقدمۀ لشكر حضرت بودند پس به يك دفعه لشكرهاى هوازن از هر جانب بر مسلمانان حمله آوردند و بنو سليم گريختند و آنها كه در عقب ايشان بودند همه رو به هزيمت آوردند و همه گريختند مگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با قليلى از صحابه، و گريختگان از پيش حضرت مى گريختند و ملتفت نمى شدند و عباس لجام استر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشت از جانب راست و ابو سفيان پسر حارث بن عبد المطلب از جانب چپ و حضرت ندا مى كرد كه: اى گروه انصار! به كجا مى رويد؟ بسوى من آئيد منم رسول خدا، و هيچ كس بر نمى گشت و نسيبه دختر كعب

ص: 1212


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/285-286 و مجمع البيان 3/18 و المنتظم 3/331-332 و كامل ابن اثير 2/261-262 و البداية و النهاية 4/321-323.

مازنيّه خاك بر روى گريختگان مى پاشيد و مى گفت: از خدا و رسول به كجا مى گريزيد تا آنكه عمر از پيش نسيبه گذشت، نسيبه گفت: اين چه كار است كه مى كنى؟ گفت: امر خدا چنين است.

پس حضرت استر را به جانب امير المؤمنين عليه السّلام دوانيد ديد كه حضرت شمشير كشيده مشغول جنگ است و علم را در دست دارد، و چون عباس مرد بلندى بود و بلند آواز بود حضرت او را امر كرد كه: به اين تل بالا رو و مردم را ندا كن كه برگردند، پس عباس بالا رفت و به آواز بلند ندا كرد كه: اى اصحاب سورۀ بقره! و اى اصحاب شجره! به كجا مى رويد؟ رسول خدا اينجاست؛ و حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت: «اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان» پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! دعائى كردى كه به اين دعا دريا براى موسى شكافته شد و از فرعون نجات يافت، پس حضرت ابو سفيان را گفت كه: مشتى از ريگ به من ده، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريگ را گرفت و بر روى مشركان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» پس سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! اگر اين گروه هلاك شوند كسى عبادت تو نخواهد كرد.

پس چون انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند و غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و لبيك گويان از حضرت گذشتند و از خجلت به نزديك حضرت نيامدند و به علم امير المؤمنين عليه السّلام ملحق شدند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عباس پرسيد كه: آنها كيستند؟ عباس گفت: يا رسول اللّه! اينها انصارند، حضرت فرمود: اكنون تنور جنگ گرم شد؛ و ملائكه در آن وقت به نصرت مسلمانان فرود آمدند و هوازن رو به هزيمت آوردند و به هر سو مى گريختند و مردم صداى اسلحۀ ملائكه را از ميان هوا مى شنيدند و كسى را نمى ديدند، پس حضرت بر مشركان غالب شد و مالها و زنان و فرزندان ايشان را به غنيمت گرفت چنانكه حق تعالى فرموده است لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ يعنى: «بتحقيق كه يارى داد شما را خدا در مواطن بسيار-و موافق حديث هشتاد موطن

ص: 1213

بود (1)-و در روز حنين يارى داد شما را در وقتى كه تعجب آورد شما را بسيارى لشكر، پس بسيارى لشكر هيچ فايده اى نبخشيد شما را و منهزم شديد و زمين گشاده بر شما تنگ شد پس پشت گردانيديد گريختگان» ، ثُمَّ أَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ عَذَّبَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذلِكَ جَزاءُ اَلْكافِرِينَ (2)«پس فرستاد خدا آرام خود را بر پيغمبرش و بر مؤمنان و فرستاد لشكرها-از ملائكه-كه شما آنها را نديديد و عذاب كرد آنها را كه كافر بودند-به كشته شدن و اسير شدن و غارت يافتن-و اين است جزاى كافران» (3).

و در احاديث معتبره از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: «سكينه» بادى است خوشبو و نيكو كه از بهشت مى وزد و صورتى دارد مانند صورت آدمى و با پيغمبران مى باشد (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: مردى از بنى نضر بن معاويه كه او را شجرة بن ربيعه مى گفتند بعد از آنكه اسير شد در دست مسلمانان از ايشان مى پرسيد كه: كجا رفتند آن اسبان ابلق و آن مردان سفيدپوش كه بر آنها سوار بودند؟ ما بدست آنها كشته شديم و شما را در ميان آنها مانند خالى مى ديديم از كمى، اكنون آنها را در ميان شما نمى بينيم؛ مسلمانان گفتند: آنها ملائكه بودند كه خدا به يارى ما فرستاده بود. آنچه مذكور شد موافق روايت على بن ابراهيم بود (5).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت خواست كه متوجه حنين شود عرض كردند كه: صفوان بن اميّه صد زره دارد، حضرت فرستاد و از او طلبيد، او گفت: يا محمد! آيا به غصب مى گيرى زره هاى مرا؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه بلكه به عاريه مى گيرم به شرط آنكه اگر تلف شود من تاوان بدهم-و در احاديث واقع شده است كه از آن

ص: 1214


1- . رجوع شود به معاني الاخبار 218 و كافى 7/463 و مجمع البيان 5/17.
2- . سورۀ توبه:25 و 26.
3- . تفسير قمى 1/286-288.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/246؛ كافى 4/206؛ مجمع البيان 3/17-18.
5- . تفسير قمى 1/288.

روز مقرر شد كه اگر شرط ضمان در عاريه بكنند لازم شود (1)-پس او زره ها را داد و حضرت بر اصحاب خود قسمت فرمود و روانه شد با دو هزار نفر از لشكر مكه و ده هزار نفر از آنها كه با خود آورده بود (2).

و بيرون رفتن آن حضرت در آخر ماه رمضان يا اول ماه شوال سال هشتم هجرت بود (3).

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: حضرت متوجه جنگ حنين شد با ده هزار كس پس اكثر مسلمانان چنان گمان مى بردند كه مغلوب نخواهند شد به سبب بسيارى لشكر مسلمانان و وفور تهيه و اسلحۀ ايشان، و ابو بكر در آن روز گفت: عجب لشكرى جمع شده اند امروز ما مغلوب نخواهيم شد، و چشم زد لشكر را-و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

چشم زدند لشكر مرا، و ياورى كه از او به مسلمانان رسيد در آن روز اين بود و حق تعالى خواست بر ايشان ظاهر كند كه نصرت شما بر بسيارى لشكر و اسلحه نيست بلكه به اعانت و يارى من است، و اعتماد بر غير حق تعالى نبايد كرد-پس چون در برابر لشكر كفار آمدند با قبح وجوه گريختند و كسى بغير از ده نفر در خدمت حضرت نماند كه نه نفر ايشان از بنى هاشم و دهم ايشان ايمن پسر امّ ايمن بود و او شهيد شد، و آن نه نفر ثابت قدم ماندند تا آنكه گريختگان به تدريج برگشتند و ملحق شدند و حق تعالى در باب چشم زدن ابو بكر فرستاد آن آيه را إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ. . . و مؤمنانى كه خدا با پيغمبر ياد كرد كه سكينۀ خود را بر ايشان فرستاد: امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود با هشت نفر ديگر از فرزندان هاشم كه يكى عباس بود و جانب راست حضرت را داشت، و فضل پسر عباس در جانب چپ حضرت بود، و ابو سفيان پسر حارث كه پسر عم حضرت بود نه پدر معاويه، او زين استر حضرت را داشت در هنگامى كه استر رم كرده بود و قرار نمى گرفت، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در پيش روى حضرت شمشير مى زد و كفار را از آن حضرت دفع

ص: 1215


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/167.
2- . مجمع البيان 3/18؛ تاريخ طبرى 2/167.
3- . مجمع البيان 3/18.

مى كرد (1)، و ربيعه پسر حارث بن عبد المطلب، و عبد اللّه پسر زبير بن عبد المطلب، و عتبه و معتب پسران ابو لهب بر دور حضرت بودند، ديگر همۀ لشكر از مهاجران و انصار گريختند (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر از نوفل پسر حارث بن عبد المطلب روايت كرده است كه او گفت: در روز حنين همۀ صحابه گريختند بغير از هفت نفر از فرزندان عبد المطلب كه آنها عباس و پسرش فضل و على عليه السّلام و برادرش عقيل و ابو سفيان و ربيعه و نوفل كه پسران حارث بن عبد المطلب بودند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شمشير را از غلاف كشيده بود و بر استر دلدل سوار بود و بر كافران حمله مى كرد و رجزى مى خواند به اين مضمون: منم پيغمبر بى دروغ و كذب و منم فرزند عبد المطلب.

حارث پسر نوفل گفت كه: من از فضل پسر عباس شنيدم كه گفت: چون پدرم عباس در آن روز ديد كه همه گريختند نظر كرد و حضرت امير المؤمنين را نديد گفت: در چنين وقتى فرزند ابو طالب پيغمبر را مى گذارد و مى گريزد با آن مردانگيها كه او در جنگهاى ديگر كرده است.

پس من گفتم: اى پدر! زبان خود را از پسر برادرت كوتاه دار.

گفت: مگر على حاضر است؟

گفتم: نظر كن در پيش صف او در ميان لشكر مخالف است و شمشير مى زند.

گفت: او را نشان من ده.

گفت: در ميان آن غبار كه بلند شده است نظر كن.

چون نظر كرد پرسيد كه: آن برق چيست كه مى بينم؟

گفت: برق شمشير اوست كه آتش در جان مشركان افكنده و روح وخيم ايشان را به آتش جحيم مى رساند و شجاعان معركۀ قتال را به سيلاب تيغ بى دريغ خود به گودال زوال

ص: 1216


1- . در متن عربى «نوفل پسر حارث» نيز از جملۀ ثابت قدمان بود كه ظاهرا از اين روايت جا افتاده است، و با اضافۀ نوفل تعداد ثابت قدمان كه هشت نفر بغير از امير المؤمنين عليه السّلام بودند درست مى شود.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/140-141.

مى فرستد و آن حيدر كرار است كه به صولت ذو الفقار آتش بار باد نخوت از سرهاى اشرار بيرون كرده ايشان را بر خاك هلاك مى افكند.

چون پدرم نيك نظر كرد و ضربت حيدرى را ديد گفت: نيكوكار است و فرزند نيكو كردار است عم و خال او فداى او گردند.

فضل گفت كه: در آن روز حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهل نفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دونيم درست كرده بود حتى بينى و ذكر كه نصف بينى و نصف ذكر ايشان در يك نيم بدن ايشان بود و نصف ديگر در نيم ديگر؛ و فضل گفت: ضربت آن حضرت هميشه بكر بود يعنى به ضربت اول به دونيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز حنين چهل نفر از مشركان را بدست حق پرست خود به جهنم فرستاد (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون در روز حنين مسلمانان گريختند و نه نفر از فرزندان عبد المطلب دور استر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشتند مالك بن عوف پيش تاخت و مى گفت: محمد را به من بنمائيد، چون حضرت را ديد بر حضرت حمله كرد و ايمن بن امّ ايمن سر راه بر او گرفت و او ايمن را شهيد كرد و هر چند خواست كه اسبش را به جانب حضرت براند اسبش اطاعت او نكرد، و در آن وقت كلده برادر صفوان بن اميه فرياد كرد كه: امروز سحر محمد باطل شد، و صفوان هنوز مسلمان نشده بود به برادر خود گفت كه: ساكت شو خدا دهنت را بشكند بخدا سوگند كه اگر مردى از قريش پادشاه ما باشد بهتر است از آنكه مردى از هوازن پادشاه ما باشد (3).

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون لشكر حضرت گريختند شب تارى بود

ص: 1217


1- . امالى شيخ طوسى 574-575.
2- . كافى 8/376.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 114-115.

و مشركان از درها و بيغوله ها بيرون آمدند با شمشيرها و نيزه ها و تيرها، پس حضرت روى انور خود را به جانب گريختگان برگردانيد و مانند ماه شب چهارده روشنى داد كه همه حضرت را ديدند و ندا كرد مسلمانان را كه: چه شد آن پيمانها كه با خدا كرديد؟ و حق تعالى صداى آن حضرت را به همه رسانيد و هر كه صداى آن حضرت را شنيد برگشت و رو به لشكر مشركان روانه شد، و در آن وقت مردى از هوازن كه علم سياهى بر سر نيزۀ بلندى بسته بود در پيش لشكر كفار مى آمد و بر شتر سرخى سوار بود، و چون ظفر مى يافت بر مسلمانى او را مى كشت و چون فارغ مى شد علم را بلند مى كرد كه كفار مى ديدند و از پى او مى آمدند و رجزى مى خواند و به جرأت تمام مى آمد و نام او ابو جرول بود، پس حضرت امير عليه السّلام متوجه او شد و اول ضربتى بر شتر ابو جرول زد كه شترش افتاد و بعد از آن ضربتى بر آن ملعون زد و او را به دونيم كرد.

و چون ابو جرول كشته شد كفار رو به هزيمت آوردند و مسلمانان در عقب ايشان تاختند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه: خداوندا! چنانكه اول قريش را زهر عذاب و وبال چشانيدى آخر ايشان را شهد عطا و نوال بچشان.

پس مسلمانان ظفر يافتند و شمشير بر كافران گذاشتند و اسير مى كردند و امير المؤمنين عليه السّلام در پيش لشكر مى رفت و مى زد و مى انداخت تا چهل نفر ايشان را به قتل رسانيد، و چون آفتاب بلند شد حضرت فرمود ندا كنند در ميان مسلمانان كه: دست از كشتن مشركان بازداريد و هر كه اسيرى در دست آورده باشد او را نكشد.

و در آن روز ابن الاكوع را اسير كردند و او جاسوس قبيلۀ هذيل بود در روز فتح مكه به جاسوسى از جانب ايشان به نزد حضرت آمده بود، چون عمر او را اسير ديد و چنانكه مكرر معلوم شد كه عادت آن نامرد چنان بود كه در وقت كارزار فرار را بر قرار اختيار كند و چون اسير را دست بسته ببيند اظهار جرأت و جلادت و بى رحمى نمايد به مردى از انصار گفت: اين آن دشمن خداست كه به نزد ما به جاسوسى آمده بود و اكنون اسير شده است او را بكش، آن انصارى فريب او را خورد و اسير را به قتل رسانيد، چون آن خبر به حضرت رسيد بسيار متألم گرديد و فرمود: من نگفتم اسيران را مكشيد؟ و بعد از آن جميل بن معمر

ص: 1218

را كشتند در وقتى كه اسير شده بود، پس حضرت بسيار در غضب شد و به نزد انصار فرستاد كه: من مگر نگفتم كه اسيران را مكشيد؟ ايشان گفتند: ما به گفتۀ عمر كشتيم.

پس حضرت رو از ايشان گردانيد و از ايشان در خشم شد تا آنكه عمير بن وهب آمد و از جانب انصار معذرت بسيار طلبيد تا حضرت ايشان را بخشيد (1)؛ در اول جنگ ابو بكر حضرت را رنجانيد و در آخر جنگ عمر آن جناب را ملول گردانيد.

و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از شيبة بن عثمان بن ابى طلحۀ عبدرى كه گفت: من كينه اى عظيم از محمد در دل داشتم به سبب آنكه از قبيلۀ بنى عبد الدار از خويشان من هشت نفر از علمداران نامدار در جنگ احد به شمشير حيدر كرار كشته شده بود، و پيوسته در كمين بودم كه فرصتى بيابم و كينۀ خود را از او بكشم و در روز فتح مكه نااميد شدم، و چون جنگ حنين پيش آمد به آن جنگ رفتم شايد فرصتى بيابم، در وقت گريختن مسلمانان فرصت را غنيمت دانسته از جانب راست حضرت در آمدم عباس را ديدم گفتم: او عم اوست و ترك يارى او نخواهد كرد، پس از جانب چپ در آمدم و ابو سفيان پسر حارث را ديدم گفتم: اين پسر عم اوست و او را يارى خواهد كرد، چون از عقب حضرت آمدم و كسى را نيافتم و شمشير را كشيدم ناگاه شعلۀ آتشى ديدم كه ميان من و آن حضرت حايل شد و نزديك شد كه مرا بسوزد پس دست بر ديدۀ خود گذاشتم و به عقب رفتم، پس حضرت رو به من آورد و فرمود كه: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آن حضرت رفتم دست بر سينۀ من گذاشت و گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، چون چنين كرد و نظر بر او افكندم او را چنان دوست داشتم كه از چشم و گوش خود دوست تر مى داشتم، پس فرمود: اى شيبه! برو با كفار جنگ كن، رفتم و چنان به اهتمام جنگ مى كردم كه اگر پدرم در برابر من مى آمد او را مى كشتم براى يارى آن حضرت، پس چون جنگ منقضى شد و به خدمت آن حضرت رفتم فرمود كه: آنچه خدا براى تو خواست بهتر بود از آنچه تو خود براى خود خواسته بودى؛ و آنچه در خاطر

ص: 1219


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/142-145.

من گذشته بود كه بغير از خدا كسى بر آنها اطلاع نداشت براى من نقل كرد و من به آن سبب مسلمان شدم (1).

و ايضا شيخ طبرسى از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه: مردى از مشركان كه در جنگ حنين حاضر بود براى من نقل كرد كه: چون ما با لشكر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ملاقات كرديم در آن جنگ به قدر دوشيدن گوسفندى لشكر مسلمانان در برابر ما نايستادند كه گريختند، چون ايشان را گريزانديم ايشان را تعاقب كرديم تا رسيديم به رسول خدا كه بر استر اشهبى سوار بود و ايستاده بود، چون به نزديك آن حضرت رسيديم مردان سفيد روئى رو به ما آوردند و گفتند: «شاهت الوجوه» قبيح باد روهاى شما برگرديد، پس ما برگشتيم و مسلمانان از پى ما برگشتند، و ما دانستيم كه ايشان ملائكه بودند (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز حنين چهار هزار اسير و دوازده هزار شتر بدست مسلمانان آمد بغير آنچه از ساير اموال بدست ايشان آمد كه عدد آنها را خدا مى داند، و حضرت اموال و سبايا را به «جعرانه» فرستاد با بديل بن ورقا و خود با لشكر تعاقب كفار نمود؛ و گويند كه صد نفر از مشركان در آن جنگ كشته شدند (3).

و زهرى روايت كرده است كه: در آن جنگ شش هزار اسير بدست مسلمانان آمد و حساب اموال و مواشى و انعام را خدا مى داند كه چه مقدار بود (4).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: چون حق تعالى جمعيت مشركان را در حنين به تفرق مبدل گردانيد، بقية السيف ايشان دو طايفه شدند، پس اعراب و هر كه تابع ايشان شد به اوطاس رفتند، و قبيلۀ ثقيف و هر كه تابع ايشان شد به طايف رفتند و مالك بن عوف با ايشان رفت و در قلعۀ طايف متحصن شدند، پس حضرت ابو عامر اشعرى را با

ص: 1220


1- . رجوع شود به اعلام الورى 115 و خرايج 1/117 و 118 و مغازى 3/909-910 و دلائل النبوة 5/145 با تفاوتهايى اندك.
2- . مجمع البيان 3/19.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 116 و مجمع البيان 3/19.
4- . مجمع البيان 3/19؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/264.

ابو موسى اشعرى و گروهى بسوى اوطاس فرستاد و ابو سفيان بن حرب ملعون را بسوى طايف فرستاد.

اما ابو عامر پس علم را گرفت و پيش رفت و جهاد كرد تا كشته شد، و مسلمانان ابو موسى را گفتند كه: تو پسر عم اميرى و او كشته شد تو علم را بردار و جنگ كن، پس ابو موسى علم را گرفت و مسلمانان جنگ كردند تا فتح كردند؛ و اما ابو سفيان پس ثقيف با او جنگ كردند و او گريخت و به خدمت حضرت آمد و گفت: مرا با جماعتى فرستادى كه به استعانت ايشان دلو آب از چاه نمى توان كشيد از هذيل و اعراب و به اين سبب من گريختم، حضرت متعرض جواب او نشد و خود با عسكر نصرت اثر در ماه شوال به دولت و اقبال متوجه طايف شد و زياده از ده روز ايشان را محاصره كرد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را با گروهى فرستاد كه هر چه را بيابند پامال كنند و هر بتى را بيابند بشكنند، چون حضرت متوجه شد لشكر گرانى از قبيلۀ خثعم به جنگ آن حضرت آمدند و در اول صبح كه هوا تاريك بود و التقاء فريقين واقع شد و مردى از دليران ايشان كه او را شهاب مى گفتند از لشكر ايشان بيرون آمد و مبارز طلبيد، حضرت امير عليه السّلام فرمود: كيست كه متعرض مبارزۀ او شود؟ هيچ كس جواب نگفت، چون حضرت ديد كه كسى جرأت بر مبارزۀ او نمى كند خود برخاست كه به جنگ او رود، پس ابو العاص بن ربيع كه شوهر زينب خاتون بود پيش آمد و گفت: يا امير المؤمنين! من مى روم و كفايت شر او مى كنم، حضرت فرمود كه: نه من مى روم و اگر كشته شوم تو امير لشكر باش، و چون شهاب اللّه ثاقب به نزديك آن شهاب خايب رسيد او را به يك ضربت به جهنم فرستاد و لشكر او را گريزاند و رفت و جميع بتهاى ايشان را شكست و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمود و هنوز حضرت مشغول محاصرۀ اهل طايف بود، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را ديد تكبير فتح گفت و دست حضرت را گرفت و با او به خلوت به كنارى رفت و راز دور و درازى با آن حضرت گفت (1).

ص: 1221


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/151-152 و اعلام الورى 116-117 و مجمع البيان 3/19.

و خاصه و عامه به طرق بسيار از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت سيد انبياء با اشرف اوصيا خلوت كرد و با او راز مى گفت، رئيس اشقيا عمر بن الخطاب پيش رفت و گفت: به او راز مى گوئى به خلوت و ما را دور مى كنى؟

حضرت فرمود: اى عمر! من با او راز نگفتم بلكه خدا با او راز گفت (1).

عمر از روى غضب برگشت و گفت: اين هم مثل آن است كه در روز حديبيه به ما گفتى كه داخل مسجد الحرام خواهيد شد و داخل نشديم و برگشتيم.

حضرت از عقب او صدا زد كه: من كى گفتم كه در آن سال داخل خواهيد شد؟ و آخر داخل شديد.

پس از قلعۀ طايف نافع بن غيلان با جماعتى از ثقيف بيرون آمدند و حضرت رسول حضرت امير عليه السّلام را به جنگ ايشان فرستاد و در وادى «وج» ايشان را ملاقات كرد و نافع را به قتل رسانيد و مشركان گريختند، و از كشته شدن نافع و گريختن آن جماعت رعب عظيم در دل اهل قلعه افتاد و جمعى از ايشان از قلعه به زير آمدند و مسلمان شدند (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: در ايام محاصرۀ طايف جماعتى از غلامان اهل قلعه به زير آمدند و مسلمان شدند، يكى از آنها ابو بكره بود كه غلام حارث بن كلده بود، و ديگرى منبعث كه نام او مضطجع بود و حضرت او را منبعث نام كرد، و ديگرى وردان كه غلام عبد اللّه بن ربيعه بود.

چون گروه طايف به خدمت آمدند و مسلمان شدند گفتند: يا رسول اللّه! غلامان ما كه به نزد تو آمده اند به ما پس ده، حضرت فرمود: نمى دهم، ايشان آزادكرده هاى خدايند (3).

ص: 1222


1- . اعلام الورى 117؛ ارشاد شيخ مفيد 1/153. و نيز رجوع شود به سنن ترمذى 5/597 و مناقب ابن المغازلى 143-145 و تاريخ بغداد 7/402 و كفاية الطالب 328 و اسد الغابة 4/101 و جامع الاصول 9/474.
2- . اعلام الورى 116 و 117.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 116 و دلائل النبوة 5/159 و مغازى 3/931-932.

و شيخ مفيد از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اهل طايف را محاصره نمود، ده روز يا هفده روز قلعه مفتوح نشد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد در وقت گرمى هوا و فرمود: أيها الناس! من شفيع شما و فرط شمايم و وعده گاه من و شما حوض كوثر است و شما را در باب عترت و اهل بيت خود وصيت به خير مى كنم؛ پس فرمود: بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه البته برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را يا مى فرستم بسوى شما مردى را كه از من باشد و بمنزلۀ جان من باشد تا گردنهاى شما را بزند و فرزندان شما را اسير كند.

پس بعضى از مردم گمان كردند كه آن مرد ابو بكر است و بعضى گمان كردند كه عمر است، پس دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و گفت: آن مرد اين است (1).

و ايضا شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ هوازن فارغ شد به نزد قلعۀ طايف رفت و اهل «وج» را چند روز محاصره كرد، پس ايشان التماس كردند كه: از سر قلعۀ ما برخيز تا رسولان ما به نزد تو آيند و با تو شرطها بكنند، حضرت چون به مكه آمد رسولان ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: مسلمان مى شويم اما قبول نماز و زكات نمى كنيم، حضرت فرمود:

خيرى نيست در دينى كه در آن ركوع و سجود نباشد، بحق آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه البته برپا مى داريد نماز را و مى دهيد زكات را و اگر نه مى فرستم بسوى شما مردى را كه از من بمنزلۀ جان من است تا بزند گردن مردان شما را و اسير كند فرزندان شما را؛ پس دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و بلند كرد و گفت: اين است آنكه گفتم.

چون آن جماعت برگشتند به طايف و خبر دادند ايشان را به آنچه از حضرت شنيده بودند ايشان اقرار كردند به نماز و اقرار كردند به هر شرطى كه حضرت بر ايشان گرفت، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هيچ اهل مملكتى و امتى بر من عاصى نمى شوند مگر

ص: 1223


1- . در كتب شيخ مفيد كه در دسترس ما بود يافت نشد؛ امالى شيخ طوسى 504 روزهاى محاصره را 18 يا 19 روز ذكر نموده است.

آنكه بسوى ايشان مى افكنم تير خدا را، گفتند: يا رسول اللّه! تير خدا كدام است؟ فرمود:

على بن ابى طالب است نفرستاده ام او را در هيچ لشكرى مگر آنكه ديدم كه جبرئيل از جانب راست او مى رفت و ميكائيل از جانب چپ او مى رفت و ملكى از پيش او مى رفت و ابرى او را سايه مى كرد تا حق تعالى آن حبيب و دوست مرا نصرت و يارى مى داد (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محاصره نمود اهل طايف را، عيينة بن حصين گفت: مرا رخصت دهيد تا به نزد اهل قلعه روم و با ايشان سخن بگويم، چون حضرت او را رخصت داد و داخل قلعه شد گفت: مرا امان مى دهيد كه به نزديك شما آيم و سخنى چند بگويم؟ گفتند: بلى، و ابو محجن او را شناخت پس گفت:

نزديك بيا. چون داخل شد بر ايشان گفت: پدر و مادرم فداى شما باد مرا خوش حال كرد آنچه ديدم از شما، و در ميان عرب بغير شما كسى نيست، بخدا سوگند كه در ميان اصحاب محمد مثل شمائى نيست و مقام ايشان اندكى واقع شد و طعام شما بسيار است و آب شما وافر است، صبر كنيد و قلعه را مدهيد.

چون بيرون رفت قبيلۀ ثقيف به ابو محجن گفتند: ما نخواستيم داخل شدن او را بر ما و مى ترسيم كه خبر دهد محمد را به خللى كه مشاهده كرده باشد در ما يا در قلعۀ ما، ابو محجن گفت كه: من او را بهتر مى شناسم از شما، در ميان ما كسى نيست كه عداوتش نسبت به محمد مثل او باشد هر چند در ميان لشكر اوست.

چون برگشت بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: من به ايشان گفتم كه داخل شويد در اسلام بخدا سوگند كه محمد از ميان ديار شما بيرون نمى رود تا شما از قلعه بيرون آئيد پس امانى از آن حضرت از براى خود بگيريد؛ و ايشان را بسيار ترسانيدم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: دروغ مى گوئى، و چنين و چنان گفتى به ايشان -و آنچه گفته بود حضرت به او نقل كرد-و گروهى از صحابه او را معاتبه كردند و او نادم

ص: 1224


1- . امالى شيخ طوسى 504-505.

و پشيمان شد و گفت: استغفار مى كنم از خدا و توبه مى كنم و ديگر چنين نخواهم كرد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باب اهل قلعۀ طايف با اصحاب خود مشورت فرمود، سلمان فارسى گفت: يا رسول اللّه! من چنان مصلحت مى دانم كه منجنيقى نصب كنيد بر قلعۀ ايشان، پس حضرت امر فرمود كه منجنيقى ساختند و دو دبه بر آن نصب كردند، پس اهل قلعه آتشى انداختند و دبه ها را سوختند؛ پس حضرت امر فرمود كه درختان انگور ايشان را قطع كردند و سوزاندند، سفيان بن عبد اللّه ثقفى از بالاى قلعه ندا كرد كه: چرا مالهاى ما را قطع مى كنى اگر تو بر ما غالب شوى مال تو خواهد بود و اگر تو غالب نشوى از براى خدا و رحم، مال ما را واگذار؛ پس حضرت فرمود: وامى گذارم از براى خدا و رحم (2).

و روايتى وارد شده است كه: محاصرۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اهل طايف را سى شب شد يا نزديك به آن، پس برگشت و بعد از آن گروه اهل طايف آمدند و مسلمان شدند (3).

شيخ طوسى به سند معتبر از ابو ذر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه رسولان اهل طايف به خدمت آن حضرت آمده بودند فرمود: بخدا سوگند كه يا نماز را برپا مى داريد و زكات را ادا مى كنيد يا مى فرستم بر شما مردى را كه بمنزلۀ جان من است و خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند تا شمشير بر سر شما فرود آورد، پس گردن كشيدند براى اين فضيلت اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس حضرت دست على بن ابى طالب را گرفت و بلند كرد و فرمود كه: اين است آن مرد؛ پس ابو بكر و عمر گفتند: ما نديده بوديم هرگز فضيلتى براى كسى مثل آنكه امروز از براى على ديديم (4).

و در احاديث معتبره از طريق خاصه و عامه منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 1225


1- . خرايج 1/118-119.
2- . اعلام الورى 117؛ مغازى 3/927-928.
3- . اعلام الورى 118؛ مناقب ابن شهرآشوب 1/264.
4- . امالى شيخ طوسى 579.

در روز شورى از جمله حجتهاى خود فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او گفته باشد كه دست بازمى دارند بنو وليعه از معارضۀ من يا مى فرستم بسوى ايشان مردى را كه بمنزلۀ جان من است و طاعت او طاعت من و معصيت او معصيت من است كه ايشان را به شمشير فروگيرد بغير از من؟ همه گفتند: نه (1).

پس فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه در روز طايف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با او راز گفته باشد پس ابو بكر و عمر گفته باشند كه: با على راز مى گوئى و از ما پنهان مى دارى، حضرت در جواب ايشان فرموده باشد كه: من خود با او راز نگفتم بلكه خدا مرا امر كرد كه با او راز بگويم بغير از من؟ گفتند: نه (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت از محاصرۀ طايف برگشت، با اصحاب خود بسوى «جعرانه» آمد و در آنجا غنيمتهاى روز حنين را قسمت نمود در ميان آن جماعتى كه تأليف قلب ايشان مى نمود از قريش و ساير عرب و به انصار قليلى و كثيرى از آن غنيمت نداد. و بعضى گفته اند كه: به انصار اندكى داد و اكثر را به نو مسلمان شدگان داد براى تأليف قلب ايشان.

و گفته اند كه: ابو سفيان بن حرب را صد شتر داد، و معاويه پسر او را صد شتر داد، و حكيم بن حزام را كه از قبيلۀ بنى اسد بود صد شتر داد، و نضر بن حارث را صد شتر داد، و علاء بن حارثۀ ثقفى را صد شتر داد، و حارث بن هشام را صد شتر داد، و جبير بن مطعم را صد شتر داد و مالك بن عوف را صد شتر داد.

و بعضى گفته اند كه: علقمة بن علاثه، و اقرع بن حابس، و عيينة بن حصن هر يك را صد شتر داد، و عباس بن مرداس شاعر را چهار شتر داد پس عباس در غضب شد و شعرى چند گفت متضمن شكايت از آن حضرت، چون آن خبر به حضرت رسيد حضرت

ص: 1226


1- . خصال 555؛ مناقب خوارزمى 222.
2- . احتجاج 1/327.

امير المؤمنين را گفت: يا على! عباس را ببر و زبانش را قطع كن، عباس گفت: چون على دست مرا گرفت و برد گفتم: يا على! آيا زبان مرا خواهى بريد؟ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آنچه پيغمبر فرموده است در باب تو به عمل خواهم آورد، پس پاره اى ديگر كه راه رفتيم بار ديگر گفتم: يا على! زبان مرا خواهى بريد؟ باز حضرت همان جواب داد. گفت:

تا آنكه مرا داخل حظيره اى كرد از حظيرها كه در آنها شتران بودند و فرمود كه: از چهار شتر تا صد شتر هر قدر مى خواهى از براى خود اختيار كن، من گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد چه بسيار كريم و بردبار و دانا و نيكوكرداريد؛ پس على فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار شتر به تو داد و تو را با مهاجران قرار داد، اگر خواهى چهار شتر را بگير و با مهاجران در فضيلت شريك باش، و اگر خواهى صد شتر را بگير و با آنها كه صد شتر گرفته اند رفيق باش، من به على گفتم كه: آنچه تو مى فرمائى من اختيار مى كنم، حضرت فرمود: مصلحت تو را در آن مى بينم كه چهار شتر بگيرى و با مهاجران باشى. پس عباس راضى شد و برگشت.

و گروهى از انصار از اين قسمت برنجيدند و سخنان قبيح از ايشان صادر شد تا آنكه بعضى از ايشان گفتند كه: در روز احتياج با ما بود امروز كه خويشان و پسر عمان خود را ديد ما را فراموش كرد، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حال را در انصار مشاهده كرد حكم فرمود كه انصار در يك موضع بنشينند و كسى غير ايشان با ايشان ننشيند. پس آن حضرت غضبناك بسوى ايشان آمد و كسى بغير از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت نبود.

پس فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم در هنگامى كه همه در كنار گودال آتش جهنم بوديد و حق تعالى به بركت من شما را نجات داد؟ گفتند: بلى خدا و رسول را بر ماست منت و نعمت و احسان.

و باز فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم و همه دشمنان يكديگر بوديد و شمشيرها بر روى يكديگر كشيده بوديد و حق تعالى به بركت من الفت در ميان دلهاى شما افكند؟ همه گفتند: بلى يا رسول اللّه.

باز فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم در وقتى كه ذليل و قليل بوديد و حق تعالى

ص: 1227

به بركت من شما را بسيار و عزيز گردانيد؟

و از اين باب نعمتهاى خود را بسيار بر ايشان شمرد و ساكت شد؛ پس فرمود: چرا جواب من نمى گوئيد؟

ايشان گفتند: چه جواب گوئيم تو را يا رسول اللّه؟ پدران و مادران ما همه فداى تو باد، تو را است منت و فضل و احسان بر ما و بر جميع عالميان.

حضرت فرمود كه: اگر خواهيد مى توانيد گفت كه: قوم تو، تو را راندند و تكذيب تو كردند و ما تصديق تو كرديم و تو را جا داديم، و ترسان بسوى ما آمدى و ما تو را ايمن گردانيديم.

پس صداى همه به گريه بلند شد و پيران ايشان به خدمت حضرت برخاستند و دست و پا و زانوى مباركش را بوسيدند و گفتند: راضى شديم از خدا و رسول خدا و اينك مالهاى ما همه از توست، اگر خواهى در ميان قوم خود قسمت كن.

پس حضرت فرمود: اى گروه انصار! آيا دلگير شديد از من براى آنكه قسمت كردم مالى را در ميان گروهى كه تازه به اسلام آمده بودند به جهت آنكه دل ايشان را به اسلام مايل گردانم و اعتماد بر قوت ايمان شما كردم و شما را به حسن اعتقاد شما گذاشتم؟ آيا راضى نيستيد كه ديگران گوسفند و شتر ببرند و رسول خدا سهم شما باشد و شما او را در سهم خود ببريد؟

پس رسول خدا فرمود كه: انصار مخصوصان منند و صندوق راز منند، اگر همۀ مردم به يك وادى بروند و انصار به راه ديگر بروند، هرآينه من به راه انصار خواهم رفتن و از ايشان جدا نخواهم شدن، خداوندا! بيامرز انصار را و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار را (1).

كلينى و عياشى به سند حسن از زراره روايت كرده اند كه از حضرت امام محمد

ص: 1228


1- . رجوع شود به اعلام الورى 118-120 و ارشاد شيخ مفيد 1/145-148 و سيرۀ ابن هشام 4/492-493 و 498-499.

باقر عليه السّلام پرسيد از «مؤلفة قلوبهم» ، حضرت فرمود: ايشان گروهى بودند كه خدا را به يگانگى پرستيدند و ترك كردند عبادت بتها را و «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» گفتند و با اين حال شك داشتند به آنچه حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى ايشان مى آورد، پس حق تعالى امر كرد پيغمبرش را كه الفت دهد دلهاى ايشان را به مال و نوال شايد اسلام ايشان نيكو گردد و ثابت قدم گردند در دينى كه داخل شده اند در آن و اقرار به آن كرده اند، و بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز حنين تأليف كرد دلهاى سركرده هاى عرب را و اكابر قريش و مضر را مثل ابو سفيان بن حرب و عيينة بن حصين و اشباه ايشان از مردمان؛ پس در غضب شدند انصار و جمع شدند بسوى سعد بن عباده، پس حضرت ايشان را آورد بسوى جعرانه پس سعد بن عباده گفت: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى مرا در سخن گفتن؟ فرمود: بلى.

سعد گفت: اگر اين امرى كه از تو صادر شد كه قسمت كردى مالها را در ميان قوم خود امرى است كه خدا فرستاده است، ما راضى شديم؛ و اگر خدا نفرستاده است، ما راضى نيستيم.

پس حضرت رو كرد بسوى انصار و فرمود كه: آيا همه چنين مى گوئيد كه سيد شما سعد بن عباده گفت؟ ايشان گفتند: سيد ما خدا و رسول خداست.

پس حضرت بار ديگر از ايشان پرسيد تا آنكه در مرتبۀ سوم گفتند كه: ما نيز آن را مى گوئيم كه سعد گفت.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: از آن روز كه از انصار اين سخن صادر شد نور ايمان ايشان پست شد، پس حق تعالى سهمى در قرآن براى «مؤلفة قلوبهم» مقرر فرمود (1).

و چون سال ديگر شد دو برابر آن غنيمت كه در حنين گرفته بودند به بركت تأليف قلب آن جماعت بهم رسيد و گروه بسيار به اسلام در آمدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه اى

ص: 1229


1- . كافى 2/411؛ تفسير عياشى 2/91-92.

خواند و فرمود: اى گروه مردمان! آنچه من كردم بهتر بود يا آنچه شما مى گفتيد؟ اكنون چندين برابر آنچه به ايشان دادم در روز حنين براى من آوردند و گروه بسيار به اسلام در آمدند، بحق آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست كه من دوست مى دارم كه نزد من آن قدر مال باشد كه به هر كس ديۀ او را بدهم تا مسلمان شود (1).

و عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه: در روز قسمت حنين مردى از انصار گفت: اين چه قسمت است كه پيغمبر مى كند؟ خدا هرگز چنين قسمتى را نخواهد! پس يكى از صحابه به او گفت: اى دشمن خدا! آيا در حق رسول خدا چنين سخن مى گوئى؟ و به خدمت حضرت آمد و سخن آن انصارى را نقل كرد، پس حضرت فرمود: برادرم موسى عليه السّلام را قوم او زياده از اين آزار كردند و او از براى خدا صبر كرد؛ و حضرت در روز حنين به هر مردى از «مؤلفة قلوبهم» صد شتر داد (2).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند از ابو سعيد خدرى و غير او كه: در روز حنين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قسمت غنيمتها مى فرمود، مردى از بنى تميم كه او را ذو الخويصره مى گفتند به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! عدالت كن در قسمت كردن.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟

پس عمر بن خطاب گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت بده كه او را گردن بزنم.

حضرت فرمود: بگذار او را كه او اصحابى چند خواهد داشت كه شما نمازهاى خود را در جنب نماز ايشان كم خواهيد شمرد و روزۀ خود را در جنب روزۀ ايشان حقير خواهيد دانست و پيوسته قرآن خواهند خواند و قرآن ايشان از گردن ايشان بالاتر نخواهد رفت و از اسلام بيرون خواهند رفتن چنانكه تير از نشانه بدر مى رود، و علامت ايشان مرد سياهى خواهد بود كه بر يكى از بازوهاى او گوشتى مانند پستان زنان آويخته باشد،

ص: 1230


1- . تفسير عياشى 2/92.
2- . تفسير عياشى 2/92.

و ايشان خروج خواهند كرد بر بهترين گروهى از مردمان.

ابو سعيد گفت: گواهى مى دهم كه اين سخن را از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم و گواهى مى دهم كه در خدمت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بودم در جنگ خوارج و شنيدم كه آن حضرت امر كرد كه در ميان جنگ گاه گرديدند و آن مرد را پيدا كردند با آن علامتى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود (1).

و ايضا شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز حنين كه حضرت قسمت غنيمت مى فرمود، چون غنيمت آخر شد حضرت سوار شد و مردان از پيش مى دويدند و مى گفتند: يا رسول اللّه! قسمتى به ما بده، تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملجأ كردند بسوى درختى و ردا از دوش مباركش كشيدند، پس آن جناب فرمود كه: أيها الناس! پس دهيد رداى مرا، بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه اگر به عدد درختان زمين نزد من شتر و گاو و گوسفند باشد هرآينه همه را قسمت كنم ميان شما و مرا بخيل و ترسان نخواهيد يافت؛ پس حضرت موئى از كوهان شترى كند و فرمود: بخدا سوگند كه از غنيمت شما به قدر اين مو متصرف نشدم بغير از خمس و آن را نيز به شما مى دهم، پس از غنيمت چيزى خيانت مكنيد و پس دهيد آنچه برده ايد اگر چه به قدر سوزن و ريسمان باشد، بدرستى كه دزدى غنيمت موجب عيب و عار و باعث دخول نار است.

پس مردى از انصار برخاست و قدرى از رشتۀ تابيده آورد و گفت: يا رسول اللّه! اين را برداشته بودم كه جل شترم را با آن بدوزم.

فرمود: آنچه حقّ من بود از آن گذشتم.

آن مرد گفت: هرگاه كار چنين تنگ است مرا احتياجى به اين رشته نيست؛ و از دست خود انداخت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ذى قعده از جعرانه متوجه مكۀ معظمه گرديد و احرام

ص: 1231


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/148-149 و اعلام الورى 121 و خرايج 1/68 و صحيح مسلم 2/744 -745 و دلائل النبوة 6/427 و تفسير بغوى 2/301-302 و مناقب خوارزمى 182.

به عمره بست و بعد از فارغ شدن از عمره بسوى مدينه برگشت و معاذ بن جبل را امير اهل مكه نمود؛ و به روايت ديگر عتاب بن اسيد را والى گردانيد و معاذ بن جبل را با او گذاشت كه مسائل دين را تعليم اهل مكه نمايد (1).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: هيچ روز بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دشوارتر از روز حنين نگذشت به سبب آنكه اكثر قبائل عرب در آن جنگ اتفاق بر عداوت آن حضرت نموده بودند (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: از جمله سبى ها كه در حنين گرفته بودند دختر حليمه دايۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، چون او را در بالاى سر حضرت بازداشتند گفت:

من خواهر تو، دختر حليمه ام كه مرا اسير كرده اند.

حضرت رداى مبارك خود را براى او پهن كرد و او را روى او نشاند و با او بسيار سخن گفت و احوال بسيار از او سؤال نمود (3).

و به روايت معتبر ديگر: چون برادرش را آوردند اين قدر تعظيم نفرمود كه آن دختر را فرمود، از سبب آن پرسيدند، فرمود: آن دختر نسبت به پدر و مادر خود نيكوكارتر بود (4).

پس شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون گروه هوازن در جعرانه به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و مسلمان شدند گفتند: يا رسول اللّه! ما را اصلى و عشيره اى هست و بر تو مخفى نيست بلا و شدتى كه ما را دريافته است پس منت گذار بر ما تا خدا منت گذارد بر تو، پس خطيب ايشان برخاست و او را زهير بن صرد مى گفتند و گفت: يا رسول اللّه! اگر ما شير داده بوديم حارث بن ابى شمر يا نعمان بن منذر را و بعد از آن بر ما دست مى يافتند چنانكه تو بر ما دست يافته اى هرآينه احسان بسيار به ما مى كردند و تو از همه كس نيكوترى و در اين حظيرها خاله هاى تو و دختران خاله هاى تو و محافظت كنندگان تو

ص: 1232


1- . اعلام الورى 121-122.
2- . علل الشرايع 462، و در آن بجاى حنين، خيبر ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 120. و نيز رجوع شود به مغازى 3/913 و تاريخ طبرى 2/171.
4- . كافى 2/161.

و دختران محافظت كنندگان تو اسير و در بندند و ما از تو مالى طلب نمى كنيم بلكه زنان و فرزندان خود را طلب مى كنيم؛ و پيش از آمدن ايشان حضرت بسيارى از اسيران را در ميان صحابه قسمت كرده بود، چون خواهرش با او سخت گفت و شفاعت ايشان كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نصيب خود را و نصيب فرزندان عبد المطلب را به تو بخشيدم اما آنچه از ساير مسلمانان است تو خود از آنها شفاعت كن به حق من بر ايشان شايد ببخشند.

چون آن حضرت نماز ظهر ادا فرمود دختر حليمه برخاست و سخن گفت و همه از براى رعايت حضرت اسيران ايشان را بخشيدند بغير از اقرع بن حابس و عيينة بن حصن كه ايشان ابا كردند از بخشيدن و گفتند: يا رسول اللّه! اين قوم از ما زنان بسيار اسير كرده اند و ما زنان ايشان را پس نمى دهيم، پس حضرت فرمود براى حصۀ ايشان در ميان اسيران قرعه بيندازند؛ و فرمود: خداوندا! نصيب ايشان را پست گردان؛ پس نصيب يكى از ايشان خادمى افتاد از بنى عقيل و نصيب ديگرى خادمى افتاد از بنى نمير، چون ايشان نصيب خود را چنين ديدند ايشان نيز بخشيدند.

و اما زنانى كه پيشتر قسمت شده بودند، فرمود: هر كه دست از نصيب خود بردارد اول غنيمتى كه بهم رسد من شش فريضه به او مى دهم؛ پس همۀ مردان و زنان و فرزندان ايشان را پس دادند.

پس دختر حليمه شفاعت كرد نزد آن حضرت در حق مالك بن عوف، و حضرت شفاعت او را قبول كرد و فرمود: اگر او به نزد ما بيايد در امان است، پس او به خدمت حضرت آمد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مالش را به او رد كرد و صد شتر نيز به او بخشيد (1).

و روايت كرده اند كه: حضرت در روزى كه سبى ها را در وادى اوطاس قسمت فرمود امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم كه زنان حامله را جماع نكنند تا وضع حمل ايشان بشود و زنان غير حامله را جماع نكنند تا يك حيض ببينند (2).

ص: 1233


1- . اعلام الورى 120-121.
2- . مجمع البيان 3/19.

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سال هشتم هجرت «مليكۀ كنديه» را تزويج نمود و پدر او در روز فتح مكه كشته شده بود، پس بعضى از زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او گفتند: تو شرم نمى كنى كه زن يك شخصى مى شوى كه پدرت را كشته است؟ و آن بى سعادت به اين سبب اظهار كراهت از حضرت نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مفارقت او را اختيار كرد (1).

و گفته است (2): در اين سال ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ذيحجه از ماريه متولد شد و قابلۀ او آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زوجۀ ابو رافع بود، پس قابله به نزد شوهر خود ابو رافع آمد و او را خبر داد كه براى حضرت پسرى متولد شد، ابو رافع به خدمت حضرت آمد و اين بشارت را به آن حضرت رسانيد، حضرت غلامى به او بخشيد و آن فرزند را ابراهيم نام كرد و در روز هفتم براى او عقيقه كشت و سرش را تراشيد و به وزن موى سرش نقره تصدق نمود بر مساكين و مويش را فرمود در زمين دفن كردند و زنان انصار در شير دادن او نزاع كردند، پس حضرت او را به «امّ برده» دختر منذر بن زيد داد كه او را شير بدهد (3).

و گويند: در اين سال زينب دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت (4).

و در اين سال كعب بن عمير را بسوى «ذات اطلاع» شام فرستاد و او و اصحابش شهيد شدند (5).

و در اين سال عيينة بن حصن را بسوى بنى العنبر فرستاد و بر ايشان غارت آوردند و زنان ايشان را اسير كردند (6).

ص: 1234


1- . الاصابة 8/320. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 8/117.
2- . از بحار الانوار 21/183 معلوم مى شود كه منظور علاّمۀ مجلسى از «گفته است» كازرونى مى باشد.
3- . طبقات ابن سعد 1/107-108؛ المنتظم 3/345.
4- . المنتظم 3/349؛ العبر 1/9.
5- . مغازى 2/752؛ المنتظم 3/316؛ كامل ابن اثير 2/272-273 و در آنها بجاى «اطلاع» ، «اطلاح» ذكر شده است.
6- . كامل ابن اثير 2/273.

باب چهل و پنجم: در بيان غزوۀ تبوك و قصۀ عقبه و مسجد ضرار است

ص: 1235

ص: 1236

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: قافله اى در تابستان از جانب شام به مدينه آمدند و فرشها و طعامها براى اهل مدينه آوردند كه بفروشند، و در مدينه شهرت دادند كه لشكر روم جمعيت كرده اند و اراده دارند كه به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايند با لشكر عظيمى و هرقل پادشاه روم با لشكر خود متوجه شده است و قبائل غسان و حزام و فهر و عامله را با خود متفق گردانيده است و لشكر او به بلقا رسيده اند و هرقل به حمص رسيده است. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود اصحاب خود را كه مهياى جنگ تبوك شوند (تبوك از جملۀ بلاد بلقا بود) و فرستاد بسوى قبائلى كه در حوالى مدينه بودند و بسوى مكه و بسوى هر كه مسلمان شده بود از قبائل خزاعه و مزينه و جهينه و ايشان را دعوت بسوى جهاد نمود، و لشكر خود را امر فرمود بيرون رفتند و در «ثنية الوداع» خيمه زدند و امر فرمود مالداران را كه اعانت كنند مردم پريشان را بر آن سفر، پس هر كه چيزى داشت به نزد حضرت آورد كه حضرت تهيۀ آن سفر بفرمايد.

پس حضرت خطبه اى خواند و بعد از حمد و ثناى حق تعالى فرمود: أيها الناس! بدرستى كه راست ترين سخن، كتاب خداست؛ و بهترين گفتار، كلمۀ تقوى است؛ و بهترين ملتها، ملت ابراهيم است؛ و بهترين سنّتها، سنّت محمد است؛ و شريفترين سخنان، ذكر خداست؛ و بهترين قصه ها، قرآن است؛ و بهترين امور، ميانهاى آن است؛ و بدترين امور، بدعتهاست؛ و بهترين هدايتها، هدايت پيغمبران است؛ و بهترين كشته شدنها، كشته شدن شهيدان است؛ و بدترين گمراهيها، گمراهى بعد از هدايت است؛ و بهترين عملها، عملى است كه در آخرت نفع بخشد؛ و بهترين هدايتها، چيزى است كه متابعت او كرده شود؛ و بدترين كوريها، كورى دل است؛ و دست بالا به از دست زير است يعنى دست دهنده بهتر

ص: 1237

از دست گيرنده است؛ و مالى كه كم باشد و كافى باشد بهتر از مالى است كه بسيار باشد و آدمى را از ياد خدا غافل گرداند؛ و بدترين عذر خواستنها، عذر خواستن در وقت مرگ است؛ و بدترين پشيمانيها، روز قيامت است؛ و از مردمان جمعى هستند كه حاضر نمى شوند بسوى جمعه مگر اندكى و بعضى هستند كه ياد خدا نمى كنند مگر گاهى؛ و بدترين خطاكاران، زبان دروغ است؛ و بهترين بى نيازى، بى نيازى نفس است؛ و بهترين توشه ها، پرهيزكارى است از عذاب خدا؛ و سر حكمت، ترسيدن از خداست؛ و بهترين چيزى كه در دل آدمى افتد، يقين است؛ و شك در دين كردن، از كفر است؛ و دورى از حق (1)، از عمل جاهليت است؛ و دزدى از غنيمت، پاره اى از آتش جهنم است؛ و مستى، زبانۀ جهنم است؛ و شعر، از شيطان است؛ و شراب، جامع جميع گناهان است؛ و زنان، دامهاى شيطانند؛ و جوانى، شعبه اى است از ديوانگى؛ و بدترين كسبها، كسب ربا است؛ و بدترين خوردنها، خوردن مال يتيم است؛ و سعادتمند كسى است كه از احوال ديگران پند گيرد؛ و بدبخت، كسى است كه خدا او را در شكم مادر بدبخت داند؛ و هر كه از شما هست آخر به موضعى مى رود كه چهار ذرع است؛ و مدار عمل بر خاتمۀ آن است؛ و بدترين تفكرها، تفكر دروغ است؛ و هر چه آمدنى است، زود مى رسد؛ و عداوت مؤمنان، فسق است؛ و قتال كردن با ايشان، كفر است؛ و خوردن گوشت مؤمن به غيبت، معصيت خداست؛ و حرمت مال مؤمن مثل حرمت خون اوست؛ و هر كه توكل كند بر خدا، خدا كفايت امر او مى كند؛ و هر كه صبر كند، خدا او را ظفر مى دهد؛ و هر كه عفو كند از بديهاى مردم، خدا از بديهاى او عفو مى كند؛ و هر كه خشم خود را فرو خورد، خدا او را مزد عظيم مى دهد؛ و هر كه بر بلاها صبر كند، خدا او را عوض نيكو مى بخشد؛ و هر كه خواهد عمل نيك خود را به مردم بشنواند، خدا او را نزد مردم رسوا مى گرداند؛ و هر كه روزه دارد، خدا ثواب او را مضاعف مى گرداند؛ و هر كه خدا را معصيت كند خدا او را

ص: 1238


1- . در مصدر و من لا يحضره الفقيه 4/376 و اختصاص 343 بجاى «دورى از حق» ، «نوحه كردن» ذكر شده است.

عذاب مى كند.

پس مكرر فرمود: خداوندا! مرا و امت مرا بيامرز؛ و فرمود: طلب آمرزش مى كنم از خدا از براى خود و از براى شما؛ پس ايشان را ترغيب به جهاد فرمود.

و بعد از استماع اين خطبه مردم بسيار راغب به جهاد گرديدند و قبايل عرب كه ايشان را به جهاد طلبيده بود حاضر شدند و گروهى از منافقان و غير ايشان از آن جنگ بازماندند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جد بن قيس را كه يكى از منافقان بود ديد و فرمود:

آيا نمى آئى با ما به اين جنگ كه شايد اسيرى از دختران روم بگيرى؟ آن ملعون از روى استهزاء گفت: يا رسول اللّه! بخدا سوگند كه قوم من مى دانند در ميان ايشان كسى نيست كه خواهش زنان بيش از من داشته باشد و من مى ترسم كه چون با تو بيرون آيم و به لشكر روم برسم و دختران ايشان را ببينم ضبط خود نتوانم كرد پس مرا به فتنه مينداز و رخصت بده در مدينه بمانم؛ پس به جماعتى از قوم خود گفت: بيرون مرويد در اين گرما كه بغير تعب چيزى نيست، پس پسرش به او گفت كه: تو به رسول خدا مى رسى و چنان سخن مى گوئى و با قوم خود چنين مى گوئى، بخدا سوگند كه در اين زودى آيه اى چند در كفر و نفاق تو نازل خواهد شد كه تا روز قيامت مردم خوانند و تو را لعنت كنند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ (1)يعنى: «از ايشان كسى باشد كه گويد: رخصت ده مرا در نيامدن به جنگ و مرا در فتنه مينداز بدرستى كه ايشان در فتنه افتاده اند و مستحق عذاب خدا گرديده اند و بدرستى كه جهنم احاطه كننده است به كافران» .

پس جد بن قيس گفت: گمان مى كند محمد كه جنگ روم مثل جنگ ديگران است يكى از اين گروه بر نخواهند گشت.

چون اين آيات نازل شد جد بن قيس و اصحاب او رسوا شدند و عساكر منصورۀ حضرت از اطراف و جوانب در «ثنية الوداع» جمع شدند و حضرت از آنجا بار كرد

ص: 1239


1- . سورۀ توبه:49.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه گذاشت، پس مردمان اراجيف بسيار در باب على در مدينه گفتند و از جملۀ گفته هاى باطل ايشان آن بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را نگذاشت در مدينه مگر براى اينكه بردن او را شوم دانست بر خود، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد شمشير و سلاح خود را برداشت و به جانب حضرت روانه شد و در «جرف» به خدمت حضرت رسيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! من تو را در مدينه گذاشتم چرا آمدى؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: منافقان مى گويند كه تو به جهت شومى من مرا در مدينه گذاشتى.

حضرت فرمود: دروغ مى گويند منافقان، يا على! آيا راضى نيستى كه تو برادر من باشى و من برادر تو باشم بمنزلۀ هارون از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست، و تو خليفۀ منى در امت من و تو وزير منى و برادر منى در دنيا و آخرت؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى مدينه برگشت.

و آمدند گريه كنندگان بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان هفت نفر بودند از بنى عمرو بن عوف، سالم بن عمير كه در جنگ بدر حاضر شده بود؛ و از بنى واقف، مدعى بن عمير؛ و از بنى حارثه (1)، علية بن زيد، و او مردى بود كه تصدق به عرض خود كرده بود نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سببش آن بود كه روزى آن حضرت مردم را امر كرد به تصدق كردن و مردم تصدق مى آوردند، پس عليه به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! بخدا سوگند كه چيزى ندارم تصدق كنم و عرض خود را در راه رضاى تو حلال گردانيدم، حضرت فرمود: خدا تصدق تو را قبول كرد؛ و از بنى مازن، عبد الرحمن بن كعب كه او را ابو ليلى مى گفتند؛ و از بنى سلمه، عمر (2)بن غنمه؛ و از بنى زريق سلمة بن صخر؛ و از بنى الغر (3)ناصر بن ساريه. اين جماعت آمدند بسوى رسول خدا با گريه و زارى پس

ص: 1240


1- . در مصدر «بنى جاريه» ذكر شده است.
2- . در مصدر «عمرو» ذكر شده است.
3- . در مصدر «بنى العرياض» ذكر شده است.

گفتند: يا رسول اللّه! ما را قوّت آن نيست كه با تو بيرون آئيم پس حق تعالى در شأن ايشان فرستاد لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى اَلْمَرْضى وَ لا عَلَى اَلَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَى اَلْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «نيست بر ناتوانان و عاجزان و نه بر بيماران و نه بر آنان كه نيابند چيزى را كه نفقه كنند بر خود گناهى اگر بازايستند از جنگ هرگاه نيك خواهى كنند مر خدا و رسول را نيست بر نيكوكاران هيچ راهى و ملامتى، و خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين گريه كنندگان نمى خواستند مگر نعلى كه بر پا كشند و بروند، پس حق تعالى فرمود إِنَّمَا اَلسَّبِيلُ عَلَى اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوالِفِ (3)يعنى: «نيست راه عتاب و ملامت مگر بر آنان كه از تو رخصت مى جويند در نيامدن به جنگ و حال آنكه ايشان توانگرانند و زاد و توشه و مركب ايشان آماده است، راضى شدند به آنكه باشند با زنان و كودكان» (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رخصت طلب كنندگان هشتاد نفر بودند از قبيله هاى مختلف. و تخلف ورزيدند از رفتن با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گروهى چند كه صاحبان نيتهاى درست و بينائى و دانائى بودند و ايشان را شكى و ريبى عارض نشده بود و ليكن مى گفتند كه: ملحق خواهيم شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، يكى از ايشان ابو خثيمه بود و او تنومند بود و دو زن داشت و دو باغ انگور داشت كه موهاى آنها را داربست كرده بودند و زنانش زير داربستها را آب پاشيده بودند و آبها براى او سرد كرده بودند و طعام نيكو براى او مهيا كرده بودند، چون مشرف بر باغهاى خود شد و اين احوال را مشاهده نمود گفت: بخدا سوگند كه اين انصاف نيست كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى قلم عفو بر گناه گذشته و آيندۀ او كشيده است در صحرا باشد و آفتاب بر بدنش تابد و باد بر وى

ص: 1241


1- . سورۀ توبه:91.
2- . تفسير قمى 1/290-293.
3- . سورۀ توبه:93.
4- . تفسير قمى 1/293.

وزد و سلاح بر خود درست كرده باشد و به جهاد رود در راه خدا و ابو خثيمه با نهايت قوت و تنومندى در زير داربستهاى خود با دو زوجۀ مقبول خود به عيش مشغول باشد، نه و اللّه اين انصاف نيست؛ پس ناقۀ خود را گرفت و جهاز بر پشت ناقه بست و سوار شد و بسرعت تمام شتافت تا به حضرت ملحق شد، پس مردم نظر كردند سواره اى ديدند كه از راه مدينه مى آيد، چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند فرمود كه: ابو خثيمه است، چون به خدمت حضرت رسيد و خبر خود را عرض كرد حضرت او را دعاى خير كرد.

و ابو ذر سه روز از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس مانده بود به سبب آنكه شتر او لاغر بود، پس بعد از سه روز به آن حضرت ملحق شد و در ميان راه شترش ايستاد، او شتر را گذاشت و جامه هاى خود را بر پشت خود بست و پياده روانه شد، چون روز بلند شد مسلمانان نظر كردند ديدند كه شخصى از برابر مى آيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است كه مى آيد، آبى به او برسانيد كه بسيار تشنه است، چون آب به او رسانيدند بياشاميد و چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مطهرۀ آبى در دست داشت حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو آب داشتى و تشنه بودى؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، در اثناى راه به سنگى رسيدم كه آب باران در ميان آن جمع شده بود چون از آن آب چشيدم بسيار شيرين و سرد بود، با خود گفتم: نمى آشامم اين آب را تا حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن بياشامد، پس حضرت فرمود: اى ابو ذر! خدا تو را رحمت كند، تنها زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها مبعوث خواهى شد در قيامت و داخل بهشت خواهى شد تنها، و سعادتمند خواهند شد به تو گروهى از اهل عراق كه مرتكب غسل و كفن و دفن تو خواهند شد (1).

مؤلف گويد: تتمۀ اين روايت در احوال ابو ذر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك مردى

ص: 1242


1- . تفسير قمى 1/293-295.

بود كه او را «مضرب» مى گفتند به سبب بسيارى ضربتها كه به او رسيده بود در جنگ بدر و احد، حضرت او را فرمود: بشمار براى من اين لشكر را؛ چون مضرب عسكر ظفر اثر آن حضرت را شمرد بيست و پنج هزار نفر بودند بغير از غلامان و نوكران، پس فرمود: مؤمنان اين لشكر را بشمار؛ چون شمرد گفت: بيست و پنج مردند.

و در آن جنگ تخلف كرده بودند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گروهى از منافقان و گروهى از مؤمنان كه بينايان بودند در امر دين و علامت نفاقى از ايشان ظاهر نشده بود، از جملۀ آنها كعب بن مالك شاعر بود و مرارة (1)بن ربيع و هلال بن اميه؛ چون حق تعالى توبۀ ايشان را قبول كرد كعب گفت: هرگز من قوى تر نبودم از وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى تبوك رفت و هرگز دو چهار پاى سوارى از براى من مهيا نشده بود مگر در آن روز، پس مى گفتم:

فردا بيرون خواهم رفت و پس فردا بيرون خواهم رفت و سستى كردم و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند روز ماندم و هر چند داخل بازار مى شدم هيچ حاجت من برآورده نمى شد، پس هلال بن اميه و مرارة بن ربيع را ديدم كه ايشان نيز تخلف كرده بودند پس با هم وعده كرديم كه بامداد به بازار رويم و كارسازى خود را بكنيم، بازرفتيم و حاجت ما برآورده نشد.

و پيوسته فردا و پس فردا مى گفتيم تا خبر رسيد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت فرمود و از اين جهت بسيار نادم شديم، چون حضرت نزديك مدينه رسيد به استقبال بيرون رفتيم كه آن جناب را تهنيت سلامتى سفر بگوئيم، چون بر حضرت سلام كرديم جواب سلام ما نفرمود و روى مبارك از ما گردانيد، پس سلام بر برادران مؤمن خود كرديم و ايشان نيز جواب سلام ما نگفتند، و چون اين خبر به اهل و عيال ما رسيد آنها نيز قطع سخن از ما كردند و با ما متكلم نمى شدند، و چون به مسجد حاضر مى شديم هيچ كس بر ما سلام نمى كرد و با ما سخن نمى گفت، پس زنان ما به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند و گفتند: به ما رسيده است كه تو غضب كرده اى بر شوهران ما، اگر مى فرمائى ما از ايشان جدا شويم، فرمود: جدا مشويد از ايشان و ليكن مگذاريد با شما نزديكى كنند.

ص: 1243


1- . در مصدر «مراده» ذكر شده است.

چون كعب بن مالك و رفيقانش اين حالت را مشاهده كردند كعب گفت: چرا در مدينه باشيم ما و حال آنكه با ما سخن نمى گويد رسول خدا و نه برادران ما و نه زنان و فرزندان ما، پس بيائيد بيرون رويم بسوى اين كوه تا آنكه خدا توبۀ ما را قبول كند يا در آنجا بميريم. پس بيرون رفتند بسوى كوهى در مدينه كه آن را «ذباب» (1)مى گفتند پس روزها روزه مى داشتند و اهل ايشان براى ايشان طعام مى بردند و در كنارى مى گذاشتند و برمى گشتند و با ايشان سخن نمى گفتند، پس ايام بسيار بر اين حال ماندند كه در شب و روز مى گريستند و تضرع و استغاثه مى كردند كه حق تعالى ايشان را بيامرزد، چون مدت سخط ايشان بسيار به طول انجاميد كعب گفت: اى قوم! بر ما غضب كردند خدا و رسول خدا و برادران ما و زنان و فرزندان و خويشان ما و هيچ يك از ايشان با ما سخن نمى گويند، چرا ماها بر يكديگر غضب نكنيم؟ پس در آن شب از هم جدا شدند و سوگند ياد كردند كه هيچ يك از ايشان با ديگرى سخن نگويد تا بميرد يا توبه اش قبول شود، پس بر اين حال سه روز ماندند كه هيچ يك از ايشان با ديگرى سخن نگفتند و هر يك در ناحيه اى از كوه بودند كه ديگران را نمى ديدند.

چون شب سوم شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ امّ سلمه بود توبۀ ايشان نازل شد چنانكه حق تعالى فرمود «لَقَدْ تابَ اَللّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ اَلْعُسْرَةِ» يعنى: «حق تعالى توبه داد به بركت پيغمبر بر مهاجران و انصار كه متابعت آن حضرت كردند در ساعت عسرت و تنگى» ، و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چنين نازل شده است آيه نه آن روش كه مردم مى خوانند كه لَقَدْ تابَ اَللّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهاجِرِينَ (2)و حضرت فرمود: اين جماعت كه در اين آيه خدا توبۀ ايشان را قبول كرد ابو ذر است و ابو خثيمه و عمرو بن وهب كه از حضرت پس ماندند و آخر ملحق شدند.

پس حق تعالى در حق اين سه كس يعنى كعب و رفيقانش اين آيه را فرستاد وَ عَلَى اَلثَّلاثَةِ

ص: 1244


1- . در مصدر «ذناب» ذكر شده است.
2- . سورۀ توبه:117.

اَلَّذِينَ خُلِّفُوا (1) حضرت فرمود: اين آيه چنان نازل نشده بلكه چنين نازل شده «و على الثّلاثة الّذين خالفوا» يعنى: «قبول كرد توبۀ آن سه نفر را كه مخالفت كردند با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و به جنگ بيرون نرفتند» ، حَتّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ «تا وقتى كه تنگ شد بر ايشان زمين با گشادكى آن» حضرت فرمود: اين اشاره است به آنكه سخن نگفتند با ايشان رسول خدا عليه السّلام و برادران و اهالى ايشان، پس بر ايشان تنگ شد مدينه تا از مدينه بيرون رفتند، وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ (2)يعنى: «تنگ شد بر ايشان جانهاى ايشان» حضرت فرمود كه: اشاره است به آنكه سوگند ياد كردند كه با يكديگر سخن نگويند و پراكنده شدند، پس حق تعالى توبۀ ايشان را قبول كرد به سبب آنكه مى دانست راستى نيّتهاى ايشان را (3).

و باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: گروهى از منافقان كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ تبوك بيرون رفته بودند در راه با يكديگر سخن مى گفتند كه: آيا محمد گمان مى كند كه جنگ روم مثل جنگ ديگران است؟ يكى از ايشان بر نخواهند گشت از اين جنگ؛ پس بعضى از ايشان از روى استهزاء گفتند: چه بسيار سزاوار است كه خدا خبر دهد محمد را به آنچه ميان ما و شما مى گذرد و به آنچه در دلهاى ماست و آيه اى چند در اين باب بر او فرستد كه هميشه مردم مى خوانده باشند! و اين سخنان را همه از روى استهزاء مى گفتند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار را فرمود: ملحق شو به اين جماعت كه ايشان سخنى چند مى گويند كه نزديك است بسوزند، پس عمار به آنها ملحق شد و گفت: چه ناسزا گفته ايد كه حق تعالى به پيغمبرش خبر داده از سخنان شما؟ گفتند: ما سخن بدى نگفتيم و اگر سخنى گفته ايم بر سبيل بازى و مزاح گفته ايم؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يَحْذَرُ اَلْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اِسْتَهْزِؤُا إِنَّ اَللّهَ مُخْرِجٌ

ص: 1245


1- . سورۀ توبه:118.
2- . سورۀ توبه:118.
3- . تفسير قمى 1/296-298.

ما تَحْذَرُونَ. وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ (1) يعنى: «حذر مى كنند منافقان از آنكه نازل شود بر مؤمنان سوره اى از قرآن كه خبردار گرداند مؤمنان را به آنچه در دلهاى منافقان است، بگو-اى محمد-كه: استهزاء كنيد بدرستى كه خدا ظاهركننده است آنچه را حذر مى كنيد از اظهار آن، و اگر بپرسى -اى محمد-از منافقان كه چه مى گفتند هرآينه گويند نبود جز آنكه مانند مسافران انواع سخنان مى گفتيم و بازى مى كرديم، بگو-اى محمد-به ايشان كه: آيا به خدا و آيات خدا و رسول خدا استهزاء مى نمائيد؟» ، لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (2)يعنى: «عذر مگوئيد كه عذر شما محض دروغ است، بدرستى كه اظهار كفر كرديد بعد از آنكه اظهار ايمان كرده بوديد-يا آنكه كافر شديد بعد از آنكه ايمان آورده بوديد-اگر عفو كنيم از گروهى از شما كه توبه كنند عذاب خواهيم كرد طايفۀ ديگر را به سبب آنكه ايشان هستند گناهكاران و اصرار كنندگان بر نفاق» .

على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير اين آيه روايت كرده است:

اين جماعت گروهى بودند كه از روى صدق ايمان آورده بودند پس شك كردند و منافق شدند بعد از ايمان خود و ايشان چهار نفر بودند، و آن كه خدا وعدۀ عفو او فرمود يكى بود از آن چهار نفر كه او را مختبر بن الحمير مى گفتند پس اعتراف به گناه خود كرد و توبه نمود و گفت: يا رسول اللّه! اين نام مرا هلاك گردانيد، پس حضرت او را عبد اللّه بن عبد الرحمن نام كرد؛ پس او گفت: پروردگارا! مرا در جائى شهيد گردان كه كسى نداند من در كجايم؛ پس دعاى او مستجاب شد و در جنگ مسيلمه شهيد شد و كسى ندانست در كجا كشته شد؛ پس اوست كه خدا از او عفو فرمود و توبه اش را قبول كرد (3).

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در شأن

ص: 1246


1- . سورۀ توبه:64 و 65.
2- . سورۀ توبه:66.
3- . تفسير قمى 1/300-301 و در آن بجاى «مختبر» ، «محتبر» ذكر شده است.

ابو بكر و عمر و ده نفر از بنى اميه نازل شد كه اين دوازده نفر جمع شدند در عقبۀ تبوك كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هلاك كنند و گفتند: اگر ما را ببينند، خواهيم گفت كه بازى مى كرديم؛ و اگر نبينند، محمد را هلاك مى كنيم؛ پس حق تعالى اين آيات فرستاد و عفو كردن از طايفه اى مراد آن است كه امير المؤمنين عليه السّلام در دنيا عفو كرد براى مصلحت از ابو بكر و عمر به امر الهى و ايشان را بر منبر لعنت نفرمود و ده نفر ديگر را بر منبر لعنت كرد (1).

و چون حضرت از جنگ تبوك برگشت مؤمنان صحابه متعرض منافقان مى شدند و ايشان را آزار مى كردند و ايشان در جواب سوگند ياد مى كردند كه ما بر دين حق ثابتيم و منافق نيستيم، شايد مؤمنان دست از آنها بردارند و از آنها راضى شوند، پس حق تعالى در بيان كذب ايشان اين آيات فرستاد سَيَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ. يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اَللّهَ لا يَرْضى عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفاسِقِينَ (2)يعنى: «زود باشد كه سوگند خوردند بخدا از براى شما چون بازگرديد از سفر بسوى ايشان تا رو بگردانيد از عتاب و سرزنش ايشان و اعراض كنيد از ايشان و بگذاريد ايشان را، بدرستى كه ايشان نجس و پليدند و جاى ايشان جهنم است براى پاداش آنچه كسب كرده اند، سوگند مى خورند منافقان براى شما تا راضى شويد از ايشان، پس اگر راضى شويد شما اى مؤمنان از منافقان پس بدرستى كه خدا خشنود نمى شود از گروه فاسقان» .

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: قصد كردند گروهى از منافقان كه در جنگ تبوك با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه بودند كه آن جناب را به قتل رسانند و گروهى از ايشان كه در مدينه بودند قصد كردند كه على بن ابى طالب عليه السّلام را به قتل رسانند-به سبب حسدى كه بر ايشان غالب شده بود از برگزيدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را بر ايشان-زيرا كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون آمد

ص: 1247


1- . تفسير عياشى 2/95.
2- . سورۀ توبه:95 و 96.

و حضرت امير المؤمنين را خليفۀ خود گردانيد در مدينه و فرمود كه: جبرئيل به نزد من آمد و گفت: يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: يا محمد! مى بايد يا تو بيرون روى و على در مدينه باشد يا تو در مدينه بمانى و على بيرون رود، و چاره اى از يكى از اين دو چيز نيست زيرا كه من على را برگزيده ام براى يكى از اين دو چيز كه احدى از خلايق نمى داند كنه جلالت و بزرگى كسى را كه اطاعت مى كند در اين دو امر و ثواب عظيم آن را كسى بغير از من نمى داند.

پس چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را خليفه گردانيد در مدينه و خود متوجه جنگ شد، منافقان در اين باب سخنان بسيار گفتند و مى گفتند كه: محمد را از على ملالى رو داده و از صحبت او كراهتى بهم رسانيده و به اين سبب او را در اين سفر با خود همراه نبرد، پس سخنان آن منافقان موجب ملال امير المؤمنين گرديد و از پى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت تا آنكه در حوالى مدينه به آن حضرت ملحق شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! به چه سبب از جاى خود حركت كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! سخنى چند از مردم شنيدم كه تاب آنها نياوردم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه تو از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به مدينه برگشت.

پس منافقان تدبير كردند كه در راه آن حضرت را به قتل رسانند و حفيرۀ طولانى در راه كندند به قدر پنجاه ذراع و روى آن حفيره را به حصيرها پوشاندند و اندك خاكى بر روى حصيرها ريختند كه روى حصيرها پوشيده شد، و حفيره را در مكانى كنده بودند كه البته مرور آن حضرت بر آن مكان واقع مى شد، و آن حفيره را بسيار عميق كرده بودند چون آن حضرت با اسب خود در آن حفيره افتد البته هلاك شود، و آن را در زمينى حفر كرده بودند كه در اطرافش سنگ بسيارى بود كه چون آن حضرت در آن گودال در افتد آن سنگها را بر او بيندازند و جسد مباركش را در زير سنگ پنهان كنند.

چون حضرت به نزديك آن مكان رسيد اسب حضرت گردن خود را گردانيد و بلند كرد

ص: 1248

به حدى كه دهانش نزديك گوش مبارك آن حضرت رسيد و به امر الهى به سخن آمد و گفت: يا امير المؤمنين! منافقان در اينجا گودالى كنده اند و تدبير قتل تو نموده اند و تو بهتر مى دانى، از اينجا عبور مكن.

حضرت فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد كه خير خواهى من مى كنى و براى من تدبير مى نمائى، خدا تو را از لطف جميل خود خالى نخواهد گذاشت؛ پس حضرت اسب را راند تا به دم گودال رسيد و اسب از ترس گودال ايستاد، حضرت فرمود: برو به اذن خدا كه به سلامت خواهى گذشت و امر عجيبى حق تعالى در باب تو ظاهر خواهد كرد، پس اسب آن حضرت بر روى آن حصيرها دويد و حق تعالى به قدرت خود چنان محكم گردانيده بود آنها را كه از سائر زمينها محكم تر شده بود، چون اسب از آن موضع خطير گذشت دهان خود را به نزديك گوش حضرت بلند كرد و گفت: چه بسيار گرامى هستى تو نزد پروردگار عالميان كه تو را از اين مكان تهى به اين آسانى گذرانيد.

حضرت فرمود: خدا تو را جزا داد به سبب آن خير خواهى كه نسبت به من كردى؛ پس حضرت روى اسب را به عقب گردانيد و منافقان را كه آن تدبير كرده بودند حكم فرمود:

بگشائيد اين مكان را، چون گشودند ظاهر شد كه زيرش خالى بوده و هر كه پا بر آن موضع مى گذاشت در آن گودال مى افتاد، پس آن منافقان اظهار ترس و تعجب كردند از آنچه ديدند، حضرت از ايشان پرسيد كه: مى دانيد اين عمل كيست؟

گفتند: نمى دانيم.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: و ليكن اسب من مى داند كه اين از تدبير شوم كيست؛ پس به اسب خود خطاب نمود كه: اين چگونه است و كى تدبير كرده است اين را؟ پس اسب به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: يا امير المؤمنين! هرگاه حق تعالى محكم گرداند امرى را كه جاهلان خلق خواهند بر هم زنند و بر هم زند امرى را كه نادانان خلق خواهند كه محكم گردانند، پس خدا غالب است بر هر چه خواهد و خلايق همه مغلوب اويند، كرده است اين را يا امير المؤمنين فلان و فلان و فلان تا آنكه ده كس را شمرد به نامهاى ايشان و اين عمل را به توطئۀ بيست و چهار نفر كرده اند كه ايشان با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در راه

ص: 1249

رفيقند و آنها تدبير كرده اند كه حضرت را در عقبه به قتل رسانند و حق تعالى پيغمبرش را و وليش را محافظت كننده است و بر ارادۀ خدا غالب نمى توانند شد كافران.

پس بعضى از اصحاب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از حضرت التماس كردند اين خبر را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنويسد و به پيك مسرعى بدهد كه بزودى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برساند، جناب امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پيك خدا و نامۀ خدا به پيغمبرش زودتر از پيك و نامۀ من مى رسد، شما غمگين مباشيد.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك آن عقبه رسيد كه منافقان تدبير قتل آن حضرت در آن عقبه كرده بودند در پائين عقبه فرود آمد و آن منافقان را جمع كرد و به ايشان گفت:

اينك روح الامين جبرئيل مرا خبر مى دهد كه جمعى از منافقان براى هلاك على بن ابى طالب تدبيرى در حوالى مدينه كرده بودند و حق تعالى از عجايب الطافى كه نسبت به آن حضرت دارد و غرايب معجزاتى كه پيوسته از براى آن حضرت ظاهر مى گرداند زمين را در زير سم اسب آن جناب و اصحاب او سخت گردانيد تا از آن موضع عبور فرمود، پس برگشت و آن حفيره را گشود و حق تعالى آن را نرم كرد چنانكه تدبير كرده بودند منافقان و بر مؤمنان كيد منافقان ظاهر شد؛ و بعضى از مؤمنان به آن حضرت عرض كردند: اين واقعه را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنويس و آن حضرت در جواب گفت: پيك و نامۀ خدا زودتر از پيك و نامۀ من به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رسد. و حضرت خبر نداد ايشان را به آنچه امير المؤمنين عليه السّلام خبر داده بود اصحاب خود را كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منافقى چند هستند كه ارادۀ قتل آن حضرت دارند و حق تعالى دفع كيد ايشان خواهد كرد.

چون آن بيست و چهار نفر كه اصحاب عقبه بودند شنيدند آنچه آن حضرت در باب على گفت با يكديگر پنهان گفتند: چه بسيار ماهر است محمد در كيد و مكر، در اين زودى پيك مسرعى يا كبوتر نامه برى از مدينه به او رسيده است چنانكه اصحاب ما با ما توطئه كرده بودند، اكنون خبر را برگردانيده است و ضد آن را نقل مى كند از براى مردم كه مبادا اين خبر در ميان مردم شهرت كند و اين جماعت كه با او هستند جرأت يابند بر هلاك او، هيهات نه چنين است، هيچ سبب نداشت ماندن على در مدينه و بيرون آمدن محمد از مدينه

ص: 1250

مگر آنكه اجل هر دو رسيده بود و او در آنجا هلاك شده و اين را نيز بزودى در اينجا هلاك خواهيم كرد، اكنون بيائيد به نزد او برويم و اظهار شادى و خوش حالى كنيم براى سلامتى على از تدبيرى كه دشمنان در حق او كرده بودند تا آنكه دل او از مكر ما ايمن گردد و تدبيرى كه در خاطر داريم به آسانى توانيم كرد.

پس به خدمت حضرت آمدند و حضرت را تهنيت گفتند بر سلامتى على از مكر دشمنان، پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را خبر ده كه على افضل است يا ملائكۀ مقربان؟

حضرت فرمود: شرف نيافته اند ملائكه مگر به محبت ايشان براى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت محمد و على را، بدرستى كه هيچ يك از دوستان على نيست كه دلش را از كثافت غش و دغل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر آنكه او پاك تر و نيكوتر است از ملائكه، و حق تعالى امر نكرد ملائكه را به سجود آدم مگر براى آنچه در نفوس ملائكه قرار يافته بود كه اگر حق تعالى ايشان را از زمين بردارد و ديگرى را بدل ايشان در زمين بيافريند هرآينه ملائكه افضل از آنها خواهند بود و داناتر از آنها خواهند بود به خدا و دين خدا، پس حق تعالى خواست به ايشان شناساند كه در اين گمانها خطا كرده اند پس آدم را آفريد و همۀ نامها را تعليم او كرد، پس عرض كرد صاحبان آن نامها را بر ملائكه و عاجز شدند ملائكه از شناختن آنها پس امر كرد آدم را كه بشناساند به ايشان نامها را و صاحبان آن نامها را و به اين سبب شناساند ملائكه را كه حضرت آدم در علم فضيلت دارد بر ايشان. پس از صلب آدم عليه السّلام ذرّيّتى بيرون آورد كه در ميان آنها بودند پيغمبران و رسولان و نيكان از بندگان خدا كه افضل ايشان محمد است و بعد از او آل محمد، و از جملۀ نيكان و برگزيدگان ايشان بودند اصحاب محمد و نيكان امت محمد، و به اين سبب شناساند ملائكه را كه ايشان بهترند از ملائكه هرگاه بار كنند بر ملائكه آنچه بر ايشان بار كرده اند از تكاليف شاقه و مبتلا گردانند ملائكه را به آنچه مبتلا گردانيده اند ايشان را از معارضۀ شياطين و مجاهدۀ نفس امّاره و متحمل شدن آزار اهل و عيال و سعى نمودن در طلب حلال و مشقتها كه به ايشان مى رسد از خوف و بيم از انواع دشمنان از دزدان و پادشاهان و متقلّبان و جائران و دشوارى امر بر ايشان در تنگناها و كوهها و قله ها

ص: 1251

و درياها و صحراها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از مال حلال.

پس خدا ايشان را تنبيه كرد كه نيكان مؤمنان متحمل اين بلاها مى شوند و طلب خلاصى از اينها مى نمايند و با لشكرهاى شيطان محاربه مى كنند و ايشان را مى گريزانند، و مجاهده با نفوس خود مى كنند و ايشان را از شهوتها و خواهشهاى خود منع مى كنند و بر آنها غالب مى شوند به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت جماع و محبت پوشيدن و خوردن و خواهش عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر و آنچه مى كشند ايشان از عنا و بلا از شيطان و اعوان او و آنچه شياطين در خاطرهاى ايشان مى افكنند و سعيهائى كه در گمراهى ايشان مى كنند و دفع مكرهائى كه شياطين براى ايشان بر مى انگيزند و المهائى كه به ايشان مى رسد از شنيدن طعنهاى دشمنان خدا و دشنام دادن دشمنان خدا دوستان خدا را و تعبها و مشقتها كه به ايشان مى رسد در جنگ كردن با اعداى دين خود يا تقيه كردن از مخالفان خود.

پس حق تعالى به ايشان خطاب كرد: اى ملائكۀ من! شما از اينها همه بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش طعامى شما را بى تاب مى گرداند، و نه ترس از دشمنان دين و دنيا شما را مضطرب مى سازد، و نه شيطان را در ملكوت آسمان و زمين من راهى هست بسوى گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود نگاهداشته ام از مخالفت خود؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه مرا اطاعت كند از فرزندان آدم و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و بلاها پس متحمل شده است در راه محبت من امرى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد و كسب كرده است از قربهاى من چيزى چند را كه شما آنها را كسب نكرده ايد.

پس چون حق تعالى به ملائكۀ خود شناساند فضيلت نيكان امت محمد را و شيعيان على و خلفاى او را و متحمل شدن ايشان در جنب محبت پروردگار خود آنچه متحمل نشدند ملائكه آن را، ظاهر گردانيد فرزندان آدم را كه نيكان و متقيانند كه افضل و بهترند از ايشان. پس فرمود: به اين سبب سجده كنيد آدم را زيرا كه مشتمل است بر انوار اين خلايق كه نيكوترين خلقند.

ص: 1252

و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود و به جانب او سجده از براى خدا مى كردند، و اين سجده تعظيم و تجلى بود از براى آدم و سزاوار نيست احدى از مخلوقين را كه سجده كند از براى احدى بغير از خدا و خضوع كند از براى احدى چنانكه خضوع مى كند از براى حق تعالى به سجده كردن، و اگر امر مى كردم احدى را كه چنين سجده كند غير خدا را هرآينه امر مى كردم ضعيفان شيعيان ما را و ساير مكلفان از شيعيان ما را كه سجده كنند براى كسى كه متوسط است در علوم وصى رسول خدا، و خالص گردانيده است محبت بهترين خلق خدا را كه آن على بن ابى طالب است بعد از محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و متحمل مكاره و بلاها شده باشد در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا و منكر نشود بر من حقى را كه بر او ظاهر گردانيده باشم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ابليس معصيت حق تعالى كرد و هلاك شد زيرا كه معصيت او تكبر بود بر حضرت آدم، و حضرت آدم معصيت حق تعالى كرد به خوردن ميوۀ درخت و سالم ماند زيرا كه معصيت خود را مقرون نساخت به تكبر كردن بر محمد و آل طيبين او زيرا كه حق تعالى به او وحى كرد: اى آدم! شيطان در حق تو معصيت من كرد و تكبر بر تو كرد پس هلاك شد، و اگر تواضع مى كرد از براى تو به امر من و تعظيم عزت و جلال و بزرگوارى من مى كرد هرآينه رستگار مى شد چنانكه تو رستگار شدى، و تو معصيت كردى مرا به خوردن ميوۀ درخت، و به سبب تواضع كردن و فروتنى نمودن براى محمد و آل محمد فلاح و رستگارى يافتى و از تو زايل شد عيب و عار آن ذلتى كه از تو صادر شد، پس بخوان مرا به حق محمد و آل طيبين او تا حاجت تو را برآورم؛ پس حضرت آدم شفيع گردانيد محمد و آل محمد را و به انوار ايشان متوسل شد و به نهايت مرتبۀ فلاح و رستگارى رسيد به سبب متمسك شدن به عروۀ ولايت اهل بيت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد اصحاب خود را كه در اول نصف آخر شب بار كردند و امر كرد منادى را كه ندا كرد در ميان مسلمانان كه كسى پيش از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقبه بالا نرود تا حضرت از عقبه بگذرد، پس امر كرد حذيفه را كه در اصل

ص: 1253

عقبه بنشيند و نظر كند كه كى از عقبه پيش از حضرت مى گذرد و خبر دهد آن حضرت را، و امر كرد حذيفه را كه در عقب سنگى پنهان شود، پس حذيفه عرض كرد: يا رسول اللّه! من آثار شر و بدى در روهاى سركرده هاى لشكر تو مشاهده مى كنم و مى ترسم كه اگر در اصل عقبه بنشينم و بيايد يكى از آنها كه مى خواهند بر تو تقدم جويند و تدبير هلاك تو كنند مرا در آنجا بيابد و به سبب خير خواهى تو مرا هلاك گرداند.

پس حضرت فرمود: چون به اصل عقبه برسى سنگ بزرگى در يك جانب آن هست، به نزد آن سنگ برو و بگو: رسول خدا تو را امر مى كند كه از براى من گشوده شوى تا آنكه من داخل جوف تو شوم پس امر مى كند تو را كه سوراخى در خود بگذارى كه من از آن سوراخ ببينم هر كه از عقبه مى گذرد و از اين سوراخ بر من نسيمى داخل شود كه هلاك نشوم، چون اين را مى گوئى سنگ چنين خواهد شد به اذن پروردگار عالميان.

پس حذيفه به نزد سنگ آمد و اداى رسالت آن حضرت نمود و آنچه حضرت فرموده بود همه بعمل آمد، پس آن بيست و چهار نفر از منافقان آمدند بر شترهاى خود سواره و پيادگان ايشان در پيش روى ايشان بودند و بعضى از ايشان به بعضى مى گفتند: هر كه را در اينجا ببينيد بكشيد تا خبر ندهد محمد را كه ما را ديده است و باعث آن شود كه محمد برگردد و از عقبه بالا نيايد مگر در روز و تدبير ما باطل شود.

پس حذيفه شنيد و ايشان هر چند تفحص كردند كسى را نيافتند و حق تعالى حذيفه را در ميان سنگ پنهان كرده بود، پس متفرق شدند بعضى بر كوه بالا رفتند و بعضى از راه متعارف گرديدند و بعضى در دامنۀ كوه از جانب راست و چپ ايستادند و با يكديگر مى گفتند: نمى بينيد اسباب مرگ محمد چگونه آماده شده است كه خود سعى در آن مى نمايد و مردم را منع مى كند كه پيش از او به عقبه بالا نروند كه از براى ما خلوت باشد و تدبير خود را به آسانى در او جارى توانيم كرد و تا رسيدن اصحاب به او ما تدبير خود را بعمل آورده باشيم؟ !

و حق تعالى همۀ اين صداها را از نزديك و دور به گوش حذيفه مى رسانيد و حذيفه ضبط مى كرد، پس چون آن گروه متمكن شدند بر كوه در هر جائى كه خواستند، سنگ به

ص: 1254

امر الهى با حذيفه به سخن آمد و گفت: برو الحال به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر ده به آنچه ديدى و شنيدى.

حذيفه گفت: چگونه بيرون روم از تو و حال آنكه اگر قوم مرا ببينند مى كشند؟

سنگ در جواب گفت: آن خداوندى كه تو را در ميان من جا داد و از سوراخى كه در من احداث كرده نسيم را به تو رسانيد او تو را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد رسانيد و از دشمنان خدا تو را نجات خواهد داد.

پس چون حذيفه ارادۀ برخاستن كرد سنگ شكافته شد و حق تعالى او را مرغى كرده و در هوا پرواز كرد تا آنكه در پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زمين نشست و حق تعالى او را به صورت اولش برگردانيد، پس خبر داد حضرت را به آنچه ديده و شنيده بود.

حضرت فرمود كه: آيا همه را شناختى به روهاى ايشان؟

گفت: يا رسول اللّه! ايشان نقاب بر رو داشتند و اكثر ايشان را مى شناختم از شتران ايشان، پس چون تفتيش آن موضع كردند و كسى را نيافتند نقابها از رو برداشتند و من روهاى ايشان را ديدم و همه را شناختم و نامهاى ايشان فلان و فلان و فلان است تا آنكه آن بيست و چهار نفر را همه شمرد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هرگاه حق تعالى خواهد كه محمد را ثابت بدارد اگر اين جماعت با جميع خلق متفق شوند كه او را از جاى خود حركت دهند حق تعالى امر خود را در امر او جارى خواهد كرد هر چند نخواهند كافران. پس فرمود: اى حذيفه! برخيز تو و سلمان و عمار و با من بيائيد و توكل كنيد بر خدا و چون از آن عقبۀ صعب بگذريم رخصت دهيد مردم را كه از پى ما بيايند، پس حضرت بر عقبه بالا رفت و بر ناقۀ خود سوار بود و حذيفه و سلمان يكى مهار ناقۀ حضرت را گرفته بود و مى كشيد و ديگرى از عقب ناقه را مى راند و عمار در پهلوى ناقه راه مى رفت.

و آن منافقان ملعون بر شترهاى خود سوار بودند و پيادگان ايشان متفرق بودند در اطراف عقبه و آنهائى كه بر بالاى عقبه ايستاده بودند دبه ها پر از ريگ كرده بودند پس از بالاى عقبه رها كردند دبه ها را كه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شايد كه از عقبه به زير

ص: 1255

افتد، چون دبه ها به نزديك ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند به قدرت حق تعالى بسيار بلند شدند و از سر ناقه بيرون رفتند و از جانب ديگر سرازير شدند و هيچ ضررى به ناقه نرسانيدند و ناقه احساس آنها ننمود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عمار فرمود كه: بالا رو به اين كوه و عصاى خود را بر روى شتران ايشان بزن و شتران را از عقبه به زيرانداز، پس عمار چنين كرد و شتران رم كردند و سواران را انداختند پس بعضى دستشان شكست و بعضى پايشان شكست و بعضى پهلويشان شكست و دردهاى ايشان به آن سبب عظيم شد، و بعد از آنكه جراحتهاى ايشان مندمل شد آثار شكستن بر ايشان باقى ماند تا مردند.

و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمودند كه:

حذيفه داناترين مردم است به منافقان زيرا كه او در پائين كوه نشسته بود و مشاهده مى نمود آنها را كه پيش از حضرت گذشتند.

و حق تعالى كفايت كرد از رسولش شر آن منافقان را و حضرت سلامت به مدينه مراجعت فرمود و حق تعالى جامۀ مذلت و خوارى و عيب و عار ابدى بر آنها پوشاند كه همراه آن حضرت نرفتند به جنگ و بر آنها كه تدبير كشتن امير المؤمنين عليه السّلام كردند (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در عقبه رم دادند، ناقه به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: بخدا سوگند كه قدم از قدم بر نمى دارم هر چند مرا پاره پاره كنند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حذيفة بن اليمان روايت كرده است كه: آنها كه ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دادند در هنگامى كه از جنگ تبوك مراجعت مى فرمود چهارده نفر بودند: ابو بكر و عمر و معاويه و ابو سفيان پدر معاويه و طلحه و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن جراح و ابو الاعور و مغيرة بن شعبه و سالم مولاى ابى حذيفه و خالد بن وليد و عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى و عبد الرحمن بن عوف، و اينهايند كه حق تعالى در

ص: 1256


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 380-389؛ احتجاج 1/116-132.
2- . كافى 8/165؛ بصائر الدرجات 349؛ اختصاص 297.

شأن ايشان فرستاد وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (1). (2)

و در حديث معتبر وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو سفيان را در هفت موطن لعنت كرد: يكى در وقتى كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمله كردند در عقبه و ايشان دوازده نفر بودند، هفت نفر از بنى اميه و پنج نفر از ساير ناس، پس حضرت لعنت كرد آنها را كه بر عقبه اند بغير از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ناقۀ آن حضرت و كشنده و رانندۀ آن (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است از طريق خاصه و عامه كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ تبوك مراجعت نمود در اثناى راه دوازده نفر از منافقان در سر عقبه به كمين نشستند كه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل نازل شد و خبر ايشان را به حضرت گفت و امر كرد آن حضرت را كه بفرستد كسى را كه بر روى شتران ايشان بزنند و برگردانند، و در آن شب عمار سر شتر حضرت را مى كشيد و حذيفه از عقب مى آمد، پس حضرت حذيفه را گفت كه: بزن روى شتران آنها را كه بر عقبه ايستاده اند.

چون حذيفه آنها را دور كرد و به خدمت حضرت آمد حضرت از او پرسيد كه:

شناختى ايشان را؟ گفت: نه يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: فلان و فلان و فلان بودند و ارادۀ قتل من داشتند.

حذيفه گفت: چرا نمى فرستى كه ايشان را به قتل آورى؟

فرمود: نمى خواهم كه عرب بگويند كه به يارى جماعتى ظفر يافت بر دشمنان و چون بر دشمنان غالب شد آنها را كشت (4).

و قطب راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در راه جنگ تبوك شبى بر ناقۀ خود سوار بود و مى رفت و مردم در پيش روى حضرت مى رفتند، پس چون به عقبه رسيد جبرئيل نازل شد و گفت: چهارده نفر از

ص: 1257


1- . سورۀ توبه:74.
2- . خصال 499.
3- . احتجاج 2/29-31.
4- . مجمع البيان 3/46؛ تفسير بغوى 2/307؛ تفسير خازن 2/378-379.

منافقان اصحاب تو كه شش نفر ايشان از قريشند و هشت نفر از ساير مردم يا بر عكس -و نامهاى ايشان را برد-بر عقبه نشسته اند كه ناقۀ تو را رم دهند و تو را هلاك كنند، پس حضرت ايشان را ندا كرد به نامهاى ايشان كه: اى فلان و اى فلان! شما بر عقبه نشسته ايد كه ناقۀ مرا رم دهيد؛ و در آن وقت حذيفه در عقب ناقۀ حضرت بود و صداى حضرت را مى شنيد، پس حضرت حذيفه را ندا كرد و فرمود: اى حذيفه! شنيدى آنچه من گفتم؟ حذيفه گفت: بلى، حضرت فرمود: پنهان دار (1).

و به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: پيوسته منافقان سخن مى گفتند و قرآن نازل مى شد و ايشان را رسوا مى كرد تا آنكه ترك سخن گفتن كردند و به ابرو و چشم با يكديگر اشاره مى كردند، پس بعضى از ايشان گفتند كه: ما ايمن نيستيم از آنكه آيه اى چند نازل شود كه ما رسوا شويم و اين ننگ هميشه در فرزندان ما بماند، بيائيد در اين عقبه كه در پيش داريم به كمين رسول خدا بنشينيم و او را از عقبه بيندازيم تا هلاك شود و از شرّ او ايمن گرديم و آن را «عقبۀ ذى فتق» مى گفتند، پس بر سر عقبه نشستند و حذيفه ناقۀ آن حضرت را مى راند، حذيفه گفت كه: هرگاه آن جناب ارادۀ خواب داشت من شتر را مى گذاشتم كه هموار برود و نمى راندم، پس در اين شب در خاطر من افتاد كه شب تارى است بايد كه از شتر حضرت جدا نشوم و در خدمت آن جناب بودم كه جبرئيل نازل شد و گفت: فلان و فلان و فلان و تا جماعتى را شمرد بر عقبه نشسته اند كه شتر تو را رم دهند، پس حضرت نام برد اين جماعت را كه: اى فلان و اى فلان! اى دشمنان خدا! و نامهاى همه را مذكور ساخت، پس نظر مباركش به من افتاد و فرمود: ديدى ايشان را؟ گفتم: بلى.

فرمود: شناختى ايشان را؟ گفتم: خود نقاب بسته بودند و ليكن شتران ايشان را شناختم.

ص: 1258


1- . قصص الانبياء راوندى 308-309.

حضرت فرمود كه: كسى را خبر مده؛ و حذيفه گفت كه: ايشان از قريش بودند (1).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه رجب سال هشتم هجرت متوجه جنگ تبوك گرديد زيرا كه حق تعالى به او وحى نمود كه مى بايد خود بيرون روى و مردم را با خود بيرون ببرى و متوجه جنگ روم گردى، و آن حضرت را اعلام نمود كه در اين سفر تو را احتياج به جنگ نخواهد شد و بى جهاد و بى شمشير كار تو صورت خواهد يافت. و غرض از اين جنگ اين بود كه مؤمن و منافق اصحاب آن حضرت جدا شوند و نفاقى كه در سينه هاى جماعتى پنهان بود ظاهر گردد.

پس حضرت ايشان را طلب نمود براى جنگ بلاد روم و اين در هنگامى بود كه ميوه هاى اهل مدينه رسيده بود و هوا در غايت گرمى بود، پس اين سفر بر ايشان دشوار نمود از جهات بسيار: از جهت دورى راه و گرمى هوا و قوّت دشمن و خوف ضايع شدن ميوه ها، و به اين سبب اكثر صحابه تثاقل نمودند از بيرون رفتن و بعضى با نهايت دشوارى حركت كردند، پس حضرت نامه ها نوشت به قبايل عرب كه هر كه در اسلام داخل شده است به اين جنگ حاضر شود، و تأكيد بسيار در باب جهاد نمود؛ و چون مهياى بيرون رفتن شد خطبۀ بليغى اداء نمود و بعد از حمد و ثناى الهى ترغيب نمود مردم را بر تقويت ضعيفان و متحمل شدن خرج فقيران و انفاق كردن مال در راه خدا، پس بسيارى از منافقان از جهت نام و ننگ مالها آوردند و جمعى از مؤمنان خالص به قدر توانائى خود آنچه توانستند حاضر كردند، و از جملۀ منافقان عثمان بن عفان چند اوقيه نقره به خدمت حضرت آورد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير و گروهى از منافقان مالها از براى ريا و سمعه آوردند، پس حق تعالى آيه اى چند از قرآن فرستاد و نيّتهاى فاسد پنهان ايشان را ظاهر گردانيد، و عباس نيز در آن جنگ مال بسيار آورد. پس حضرت فرمود كه خيمه ها را در ثنية الوداع برپا كردند تا آنكه حاضر شدند هر كه قبول دعوت آن حضرت نموده بود از مهاجران و انصار و از قبايل عرب از بنى كنانه و مزينه و جهينه و طىّ و تميم و اهل مكه،

ص: 1259


1- . خرايج 1/100.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه والى گردانيد كه شهر مدينه را با فرزندان و زنان و اطفال و عيال حضرت و ساير اهل مدينه محافظت نمايد و نگذارد كه فتنه در اطراف مدينه برپا شود، و فرمود: يا على! مدينه صلاحيت نمى يابد مگر به من يا به تو؛ زيرا كه حضرت بدى نيّتهاى اعراب و اكثر اهل مكه و حوالى آن را مى دانست زيرا كه با همۀ ايشان جهاد كرده بود و خون ايشان را ريخته بود و خائف بود از آنكه چون از مدينه دور شود و امير المؤمنين در مدينه نباشد ايشان قصد مدينه نمايند و با منافقان مدينه متفق شده فتنه ها برپا كنند.

و حق تعالى مى دانست كه بغير از آب شمشير امير المؤمنين عليه السّلام چيز ديگر آتش فتنۀ ايشان را فرو نمى نشاند، لهذا وحى فرستاد كه مى بايد على را به جاى خود در مدينه بگذارى؛ و چون منافقان مدينه از خلافت على عليه السّلام دل نگران بودند و مى دانستند كه با حضور آن حضرت آن فتنه ها كه در خاطر دارند متمشّى نمى شود، و مى ترسيدند كه اگر پيغمبر را در آن سفر عارضه اى رو دهد خلافت امير المؤمنين عليه السّلام قرار گيرد، لهذا براى ماندن آن جناب اراجيفها در مدينه شهرت دادند و گفتند: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را براى اكرام و اجلال او در مدينه نگذاشت بلكه از صحبت او به تنگ آمده بود و از رفاقت او كراهت داشت و به اين سبب او را در مدينه گذاشت.

پس حضرت امير عليه السّلام براى رسوائى ايشان و اظهار دروغ ايشان ملحق شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرض كرد: يا رسول اللّه! منافقان گمان مى كنند كه تو از صحبت من كراهت داشته اى كه مرا در مدينه گذاشته اى.

حضرت فرمود: برگرد اى برادر من به جاى خود كه مدينه را صلاحيت ندارد مگر به بودن من يا تو، و تو خليفۀ منى در اهل بيت من و در دار هجرت من و در قوم من، آيا راضى نيستى كه از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نيست كه تو پيغمبر باشى بعد از من؟

پس در اين سخن چون حضرت نص صريح بر خلافت امير المؤمنين نمود باعث زيادتى مذلت و خشم منافقان گرديد؛ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم مهاجران را به زبير داد و طلحه را بر ميمنۀ لشكر و عبد الرحمن بن عوف را بر ميسرۀ لشكر مقرر فرمود و رفتند تا

ص: 1260

به «جرف» فرود آمدند و از آنجا عبد اللّه بن ابىّ بى رخصت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمعى از منافقان برگشت و حضرت فرمود: «حسبي اللّه هو الّذي ايّدني بنصره و بالمؤمنين و الّف بين قلوبهم» .

پس از آنجا حضرت روانه شد تا آنكه در ماه شعبان در روز سه شنبه به «تبوك» رسيدند و بقيۀ ماه شعبان با چند روز از ماه مبارك رمضان در آنجا توقف فرمود و در آنجا فتوحات رو نمود: يكى آنكه نحبة بن روبه (1)كه پادشاه «ايله» بود بى جنگ اطاعت نمود و قبول جزيه كرد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامۀ امانى براى ايشان نوشت؛ و ايضا اهل «جربا» و «اذرح» اطاعت كردند و حضرت نامۀ امان براى ايشان نوشت؛ و در مدتى كه در تبوك بودند ابو عبيدة بن جراح را با جمعى از لشكر بر سر گروهى از قبيلۀ جذام كه امير ايشان زنباع بن روح جذامى بود فرستاد و از ايشان غنيمتها و اسيران گرفتند، و سعد بن عباده را بسوى جماعتى از قبيلۀ بنى سليم و گروهى چند از قبيلۀ بلى فرستاد، و چون لشكر حضرت به نزديك ايشان رسيدند ايشان گريختند، و خالد بن وليد را با جماعتى بر سر اكيدر فرستاد كه پادشاه «دومة الجندل» بود و حضرت از باب اعجاز فرمود: شايد حق تعالى كفايت جنگ او از تو بكند به سبب شكار گاو كوهى و او را دستگير كنى، پس چون خالد به نزديك قلعۀ اكيدر رسيد در شب ماهى در حوالى قلعۀ او فرود آمد پس گاو كوهى چند آمدند و بر در قلعۀ اكيدر شاخ زدند، و اكيدر با دو زن خود مشغول شراب خوردن و عيش بود، چون صداى شاخ گاوها را شنيد برخاست و با حسان برادر خود و جمعى از مخصوصان خود سوار شد و از قلعه بيرون آمد و متوجه شكار شد، و خالد با لشكرش پنهان شده بودند، چون از قلعه دور شد از پى او رفتند و او را گرفتند و حسان برادر او را به قتل رسانيدند و ساير اصحابش گريختند و داخل قلعه شدند و در قلعه را بستند، و حسان قبائى پوشيده بود مطرز به طلا كه قباى او قيمت بسيار داشت قبايش را برداشتند و اكيدر را به پاى قلعه آوردند و خالد از اهل قلعه سؤال كرد كه در قلعه را بگشايند، ايشان قبول نكردند، اكيدر گفت: مرا رها كنيد تا بروم و در قلعه را براى شما

ص: 1261


1- . در اعلام الورى «يحنة بن رؤبة» ذكر شده است.

بگشايم. پس خالد از او پيمانها گرفت و او را سوگندها داد و رها كرد تا داخل قلعه شد و در قلعه را گشود و خالد و لشكرش داخل شدند، پس اكيدر هشتصد استر و دو هزار شتر و چهار صد زره و پانصد شمشير به خالد داد و به خدمت پيغمبر فرستاد و التماس صلح كرد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول التماس او نمود و با او مصالحه كرد كه هر سال جزيه بدهد و در امان باشد (1).

و در بعضى كتب معتبره وارد شده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك دو ماه ماند و معلوم شد كه خبرى كه به حضرت رسيده بود كه پادشاه روم ارادۀ جنگ آن حضرت كرده غلط بوده است، و چون خبر قدوم حضرت به هرقل رسيد مردى از قبيلۀ غسان را به خدمت آن جناب فرستاد كه مشاهده نمايد آثارى كه در كتب سابقه خوانده است براى پيغمبر آخر الزمان در آن جناب هست يا نه؟ چون آن شخص به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و شمايل و اوصاف و اخلاق آن جناب را مشاهده نمود و بسوى هرقل برگشت و آنچه ديده بود ذكر كرد، هرقل قوم خود را طلبيد و گفت: اوصافى كه ما در كتب خوانده ايم در اين مرد هست بيائيد تا به او ايمان آوريم، قوم او امتناع بسيار كردند و او بر پادشاهى خود ترسيد و در باطن ايمان آورد و به قوم خود اظهار اسلام نكرد و به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هم نيامد و آن حضرت نيز از جانب حق تعالى رخصت جنگ نيافت و بسوى مدينه معاودت فرمود (2).

و در آن سفر معجزات بسيار از سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ظهور آمد:

اول-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مروى است از على بن الحسين عليه السّلام كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غزوۀ تبوك شد و امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه خليفه فرمود، منافقان توطئه كردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در راه و على عليه السّلام را در مدينه به قتل رسانند و جميع مسجدهاى خدا را كه به نور اين دو چراغ شاهراه هدايت معمور بود خراب

ص: 1262


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/154 و اعلام الورى 122 و ابواب غزوۀ تبوك از جلد پنجم دلائل النبوة.
2- . بحار الانوار 21/251 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به مغازى 3/1018-1019.

گردانند، پس حق تعالى در آن سفر معجزه اى چند از جناب مقدس نبوى به ظهور رسانيد كه موجب مزيد بصيرت مؤمنان و قطع عذرهاى منافقان گرديد، و از جملۀ آنها آن بود كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه تبوك شد و على بن ابى طالب عليه السّلام را به امر الهى در مدينه گذاشت، حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! من نمى خواستم كه در هيچ امر از تو تخلف نمايم و در هيچ حال از مشاهدۀ جمال تو و ملاحظۀ سير حميده و اخلاق پسنديدۀ تو محروم باشم.

حضرت فرمود: يا على! آيا نمى خواهى كه نسبت تو به من نسبت هارون باشد به موسى در همه چيز بغير از پيغمبرى، و بدرستى كه تو را در اين ماندن مثل ثواب تو هست اگر بيرون مى آمدى و مثل ثواب جميع آنها كه از روى صدق و اخلاص بيرون آمده اند، و چون تو دوست مى دارى كه سيرت و طريقه و اطوار و آثار مرا در همۀ احوال مشاهده نمائى حق تعالى در جميع اين سفر ما جبرئيل را امر خواهد كرد كه براى تو بلند كند آن زمينها را كه ما بر آنها راه مى رويم و آن زمينى را كه تو بر روى آن هستى، و ديدۀ تو را قوّتى عطا خواهد فرمود كه در همۀ احوال مرا و اصحاب مرا مشاهده نمائى، و از تو فوت نشود آن انسى كه با من و نيكان اصحاب من داشتى و تو را احتياج به مكاتبه و مراسله با من نباشد.

پس مردى از اهل مجلس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام برخاست و گفت: چون تواند بود كه براى على عليه السّلام ميسّر شود چنين امرى كه غير پيغمبران را ميسّر نمى شود؟

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين از معجزات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه خدا به دعاى آن حضرت زمينها را براى على عليه السّلام بلند كرد و نور و ضياى ديدۀ آن جناب را زياده گردانيد تا آنكه ديد آنچه ديد.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: بسيار ستم مى كنند بسيارى از اين امت در حق على بن ابى طالب عليه السّلام و چه بسيار كم انصافند در آنچه به او تعلق دارد، آيا امرى چند را كه در حق ساير صحابه قائل مى شوند در حق او مضايقه مى كنند و حال آنكه همه قائلند كه او افضل صحابه است؟

ص: 1263

گفتند: چگونه است اين يا بن رسول اللّه؟

فرمود: شما موالات مى كنيد با دوستان أبو بكر و تبرى مى نمائيد از دشمنان او هر كه باشد، و همچنين دوستى مى نمائيد با دوستان عمر و عثمان و بيزارى مى جوئيد از دشمنان ايشان هر كه باشد، و چون به على بن ابى طالب رسيديد مى گوئيد دوستانش را دوست مى داريم و بيزارى از دشمنان او نمى جوئيم! و چگونه جائز است ايشان را اين امر و حال آنكه شنيده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: «اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس چرا دشمنى نمى كنند با دشمنان او و وانمى گذارند واگذارندگان او را؟ اين از انصاف دور است.

و يك ناانصافى ديگر آنكه هرگاه براى ايشان ذكر كنند كرامتى را كه حق تعالى به دعاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى على ثابت گردانيده است انكار مى كنند، و آنچه از براى غير او از صحابه ذكر كنند باور مى كنند، چنانكه نقل مى كنند كه عمر بن الخطاب در مدينه مشغول خطبه بود و در اثناى خطبه ندا كرد كه: «اى جانب كوه» و صحابه از اين سخن متعجب شدند! چون از نماز فارغ شدند گفتند: آن چه سخن بود كه در اثناى خطبه گفتى؟ گفت: در اثناى خطبه نظر من افتاد بر آن لشكرى كه با سعد بن ابى وقاص به نهاوند فرستاده ام به جنگ كافران و حق تعالى پرده ها و حجابها را از پيش ديدۀ من برداشت و ديدۀ مرا قوّت داد تا آنكه آنها را ديدم كه در پيش كوه نهاوند صف كشيده بودند و بعضى از كفار از پشت كوه مى خواستند كه از عقب ايشان درآيند پس كوه را ندا كردم كه دور شود تا كافران نتوانند از عقب مسلمانان درآيند و حق تعالى ظفر داد مسلمانان را بر كافران! و گفت: حساب را نگاه داريد كه چون خبر ايشان به شما برسد بر شما معلوم خواهد شد كه در اين وقت جنگ واقع شده و چنان بوده كه من گفتم. و ميان مدينه و نهاوند زياده از پنجاه روز راه است! و چون اين را نقل مى كنند از عمر كه خبر از دبر خود نداشت، قبول مى كنند.

و چون معجزه اى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه مظهر عجايب اولين و آخرين و مخزن اسرار آسمان و زمين است مى شنوند، انكار مى كنند.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام برگشت به نقل قصۀ تبوك از زين العابدين عليه السّلام

ص: 1264

فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه ارادۀ جنگى مى نمود اظهار نمى كرد كه به كجا مى روم بلكه براى مصلحت توريه به جاى ديگر مى فرمود، بغير از جنگ تبوك كه به صحابه اظهار نمود كه به جانب تبوك مى روم زيرا كه سفر طولانى بود و مردم به تهيه محتاج بودند، پس امر فرمود ايشان را كه توشۀ بسيار بردارند و ايشان آرد بسيار برداشتند كه در راه نان بپزند و گوشت نمك سود و عسل و خرما با خود برداشتند، و چون چند روز راه رفتند و طعامهاى آنها كهنه و متغير گرديد و خوردن آنها بر ايشان دشوار بود خواهش طعام تازه كردند و گروهى از ايشان گفتند: يا رسول اللّه! اين طعامها كه با خود داريم خشك و متغير و بدبو شده است و كراهت بهم رسانيده ايم از خوردن آنها.

حضرت فرمود: چه چيز با خود داريد؟

گفتند: نان و گوشت نمك سود و عسل و خرما.

حضرت فرمود: در اين وقت شبيه است حال شما به حال قوم موسى كه مى گفتند به آن حضرت كه: ما صبر نمى توانيم كرد بر يك طعام و طعامهاى مختلف مى خواهيم؛ اكنون بگوئيد كه چه چيز مى خواهيد؟

گفتند: گوشت تازه از مرغان از كباب بريان، و از حلواهاى ساخته مى خواهيم.

حضرت فرمود: در نوع طعام با بنى اسرائيل مخالفت كرديد، ايشان سبزيها و خيار و گندم و عدس و پياز طلبيدند و آنچه زبون تر بود بدل نيكوتر اختيار كردند، و شما نيكوتر را به عوض زبون تر مى طلبيد و بزودى سؤال مى كنم از براى شما از پروردگار خود كه به شما عطا كند.

گفتند: يا رسول اللّه! در ميان ما جمعى هستند كه آنچه بنى اسرائيل طلبيدند مى طلبند.

حضرت فرمود: حق تعالى به دعاى رسولش همه را به شما عطا خواهد فرمود. پس فرمود: اى بندگان خدا! چون قوم عيسى از او خواستند كه مائده از آسمان براى ايشان به زير آورد، پس حق تعالى فرمود: من مى فرستم مائده را بر شما پس هر كه كافر شود از شما بعد از نازل شدن مائده البته او را عذابى مى كنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشم، پس حق تعالى مائده را بر ايشان فرستاد و آنها كه كافر شدند بعد از آمدن مائده مسخ

ص: 1265

كرد ايشان را، پاره اى به صورت خوك و پاره اى به صورت ميمون، و بعضى به صورت خرس و گروهى به صورت گربه، و به صورت ساير طيور و حيواناتى كه در دريا و صحرا مى باشند، تا آنكه به صورت چهار صد نوع از حيوانات مسخ شدند؛ و محمد رسول خدا مائدۀ شما را از آسمان نمى طلبد كه مبادا كافر شويد و مانند قوم عيسى مسخ شويد، و محمد پيغمبر شما مهربانتر است نسبت به شما از آنكه شما را در معرض عقاب الهى در آورد.

پس ناگاه مرغى در هوا پيدا شد و حضرت بعضى از اصحاب خود را فرمود: اين مرغ را خطاب كن كه: رسول خدا تو را امر مى كند كه بر زمين بيفتى، چون آن مرد آن خطاب نمود به مرغ، در ساعت آن مرغ بر زمين افتاد؛ پس حضرت فرمود: اى مرغ! به امر حق تعالى بزرگ شو؛ پس به قدرت الهى مرغ چندان بزرگ شد و مانند تل عظيمى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود: بر دور آن مرغ برآئيد و آن مرغ چندان بزرگ شده بود كه ده هزار نفر اصحاب حضرت بر دور آن برآمدند و گنجايش همه را داشت. پس حضرت فرمود: اى مرغ! حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه از بالها و پرهاى خود جدا شوى، پس به امر الهى در ساعت آن مرغ از بال و پر خود عريان شد، پس حضرت فرمود كه به امر الهى از استخوان و پا و منقار خود جدا شود، در ساعت گوشت از اينها جدا شد، پس حضرت به استخوانهاى آن مرغ خطاب كرد تا خيار شدند، و بالها و پرهاى درشت و ريزۀ آن را امر فرمود كه انواع سبزيها شده اند، پس حضرت فرمود كه: اى بندگان خدا! دستهاى خود را بسوى اينها دراز كنيد و به آنچه خواهيد به دستها و كاردهاى خود جدا كنيد و تناول كنيد، چون به خوردن شروع كردند يكى از منافقان در اثناى خوردن گفت كه: محمد دعوى مى كند كه در بهشت مرغى چند هستند كه اهل بهشت از يك جانب آن كباب مى خورند و از جناب ديگر بريان مى خورند چرا نظير آن را در دنيا به ما نمى نمايد؟ چون حضرت به اعجاز نبوت سخن آن منافقان را دانست فرمود: اى بندگان خدا! هر كه از شما لقمه اى بر مى دارد كه در دهان گذارد بگويد «بسم اللّه الرحمن الرحيم و صلى اللّه على محمد و آله الطيبين» پس لقمه را در دهان گذارد، چون چنين كند مزۀ هر طعام كه

ص: 1266

مى خواهد مى يابد خواه كباب و خواه بريان و خواه تريد و ساير آنچه خواهد از الوان طعامهاى پخته شده و انواع حلواها؛ چون چنين كردند لذت آنچه خواستند يافتند و خوردند تا سير شدند.

پس گفتند: يا رسول اللّه! سير شديم و اكنون محتاجيم به آبى كه بر بالاى آن بخوريم.

حضرت فرمود: آيا شير و ساير شربتها بغير از آب نمى خواهيد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه در ميان ما گروهى هستند كه از آنها مى خواهند.

حضرت فرمود: هر كه خواهد لقمه اى بردارد و بر دهان بگذارد و آنچه گفتم بگويد كه به امر الهى آن لقمه مستحيل مى شود به شير و آنچه خواهند از انواع شربتهاى نيكو؛ چون چنين كردند آنچه حضرت فرموده بود يافتند.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى مرغ! حق تعالى تو را امر مى كند كه برگردى چنانكه بودى و امر مى كند آن بالها و منقارها و پرها را كه برگردند به حالتى كه اول بودند و به تو متصل گردند.

پس فرمود: اى مرغ! خدا امر مى فرمايد جانى را كه از تو بيرون رفته است برگردد بسوى بدن تو چنانكه بود.

پس فرمود: اى مرغ! خدا تو را امر مى فرمايد برخيزى و پرواز كنى چنانكه مى كردى.

پس ديدند مرغ برخاست و پرواز كرد و هيچ در زمين نماند از آن سبزيها و خيار و عدس و سير و پياز كه مى ديدند (1).

دوم-قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در تبوك نزول اجلال فرمود رسولان ميان آن حضرت و پادشاه روم بسيار آمدند و رفتند و توقف ايشان در آن محل به طول انجاميد و توشه ها كه در لشكر حضرت بود آخر شد و از كمى توشه به آن حضرت شكايت كردند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه آردى يا خرمائى داشته باشد بياورد، پس يكى از صحابه اندكى آرد آورد و ديگرى كفى از خرما آورد و ديگرى كفى از

ص: 1267


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 560-567. و نيز رجوع شود به احتجاج 2/190-193.

سويق آورد، پس حضرت رداى مبارك خود را پهن كرد و اينها را بر روى ردا ريخت و دست با بركت خود را بر روى آنها گذاشت پس فرمود: ندا كنيد در ميان مردم كه هر كه توشه مى خواهد بيايد، پس مردم هجوم آوردند و آن قدر از آرد و خرما و سويق گرفتند كه جميع ظرفها كه با خود داشته پر كردند، و آنچه پيشتر بود نه چيزى كم شده بود و نه زياد شده. و چون مراجعت فرمود به رودخانه اى رسيدند كه پيشتر آب در آن ديده بودند و در آن وقت آن را خشك يافتند كه قطره اى از آب در آن نبود، پس حضرت تيرى از كنانۀ (1)خود بيرون آورد و به مردى از صحابه داد و فرمود: برو و بر بالاى رودخانه نصب كن اين را، چون نصب كرد از اطراف تير دوازده چشمه جارى شد كه رودخانه پر شد و همه سيراب شدند و مشكهاى خود را پر كردند (2).

سوم-قطب راوندى روايت كرده كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه تبوك شد ناقۀ عضباى آن حضرت ناپيدا شد، پس عمارة بن حزم كه يكى از منافقان بود بر سبيل استهزا گفت: محمد ما را از آسمان و زمين خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست، چون حضرت به وحى الهى بر قول آن منافق اطلاع يافت فرمود: من نمى دانم مگر چيزى را كه خدا تعليم من نمايد و اكنون خدا مرا خبر داد كه ناقۀ من در فلان دره است و مهارش بر درختى پيچيده است، چون به آن دره رفتند ناقه را چنان يافتند كه حضرت فرموده بود (3).

چهارم-باز قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ تبوك بيست و پنج هزار نفر از صحابه در خدمت آن حضرت بودند بغير از خدمتكاران ايشان، پس در عرض راه به كوهى رسيدند كه قطره هاى آب از بالاى كوه تا پائين كوه مى ريخت و آبى جارى نبود، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چه بسيار عجب است ترشح اين كوه! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين كوه گريه مى كند، صحابه از اين سخن تعجب كردند، حضرت فرمود:

ص: 1268


1- . كنانه: جعبه اى است كه تير در آن مى گذارند.
2- . خرايج 1/169-170.
3- . خرايج 1/121، و در آنجا نام ناقه را «قصوى» ذكر نموده است. و نيز رجوع شود به كافى 8/221-222 و سيرۀ ابن هشام 4/523 و دلائل النبوة 5/232.

مى خواهيد بدانيد كه چنين است؟ گفتند: بلى، حضرت فرمود: اى كوه! سبب گريۀ تو چيست؟ پس كوه به امر الهى به سخن آمد و به زبان فصيح با حضرت خطاب كرد: يا رسول اللّه! روزى حضرت عيسى بن مريم بر من گذشت و آيه اى از انجيل تلاوت كرد كه در قيامت آتشى هست كه آتش افروز آن مرد مانند و سنگ، و من از آن روز تا حال مى گريم از خوف آنكه مبادا از آن سنگ باشم، حضرت فرمود: ساكن باش كه تو از آن سنگ نيستى، آن سنگ، سنگ كبريت است، پس آن كوه خشك شد و بعد از آن كسى ترشح از آن كوه نديد (1).

پنجم-در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به «وادى القرى» رسيد و شب در پهلوى حجر فرود آمدند حضرت فرمود: امشب باد بسيار تندى خواهد وزيد كسى از شما تنها برنخيزد مگر با رفيقش و هر كه شترى داشته باشد پاى آن را محكم ببندد، پس باد بسيار تندى وزيد كه مردم بسيار ترسيدند و هيچ كس در آن شب برنخاست مگر با رفيق خود مگر دو مرد از بنى ساعده كه يكى به قضاى حاجت رفت و ديگرى به طلب شتر خود، آن كه به قضاى حاجت رفته بود از شدت باد هلاك شد، و آن كه به طلب شتر رفته بود باد او را برداشت و در ميان كوهستان قبيلۀ بنى طىّ انداخت، پس حضرت براى آن اول دعا كرد و زنده شد و برگشت، و آن مرد ديگر را چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه آمد قبيلۀ طىّ او را براى حضرت آوردند (2).

ششم-روايت كرده اند كه: چون حضرت از حجر بار كرد و به منزل ديگر فرود آمد هيچ يك از صحابه آب نداشتند و در آن منزل آب نبود و از تشنگى به آن حضرت شكايت كردند، پس حضرت رو به قبله آورد و مشغول دعا شد و در هوا هيچ ابر پيدا نبود، در اثناى دعاى حضرت ابرها پيدا شد و آن قدر باران باريد كه ايشان سيراب شدند و مشكهاى خود

ص: 1269


1- . خرايج 1/169.
2- . بحار الانوار 21/249 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 4/521 و دلائل النبوة 5/240.

را پر كردند و در ساعت ابر بر طرف شد (1).

و شيخ طبرسى از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: سه نفر از انصار: ابو لبابة بن عبد المنذر، و ثعلبة بن وديعه، و اوس بن حذام در جنگ تبوك تخلف نمودند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در مدينه ماندند، و چون به ايشان خبر رسيد كه آيات نازل شده است در مذمت آنها كه از آن جنگ تخلف نموده اند يقين كردند به هلاك خود و خود را بر ستونهاى مسجد بستند، و چنين بودند تا حضرت از جنگ مراجعت فرمود، و چون از حال ايشان سؤال نمود گفتند: ايشان سوگند ياد كرده اند كه خود را از ستونها نگشايند تا حضرت ايشان را بگشايد، پس حضرت فرمود: من نيز سوگند ياد مى كنم كه ايشان را نگشايم تا حق تعالى مرا در باب ايشان به امرى مأمور گرداند، پس اين آيه نازل شد عَسَى اَللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ (2)و حضرت به نزد ايشان آمد و رسنهاى (3)ايشان را گشود و به امر حق تعالى توبۀ ايشان را قبول فرمود، پس رفتند و مالهاى خود را به خدمت حضرت آوردند و گفتند: اين است مالهاى ما كه سبب حرمان ما از سعادت ملازمت تو گرديده بود آورده ايم به خدمت تو كه اينها را تصدق نمائى، حضرت فرمود: در اين باب از خدا امرى به من نرسيده است پس حق تعالى فرستاد خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ (4)يعنى: «بگير از مالهاى ايشان تصدقى كه پاك گردانى ايشان را به آن و اعمال ايشان را پاكيزه گردانى، و صلوات فرست بر ايشان بدرستى كه صلوات و دعاى تو آرامى است براى ايشان» (5).

مؤلف گويد: قصۀ ابو لبابه در باب غزوۀ بنى قريظه گذشت، و آن معتبرتر است.

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون سعد بن معاذ انصارى شهيد

ص: 1270


1- . البداية و النهاية 5/9.
2- . سورۀ توبه:102.
3- . رسن: طناب.
4- . سورۀ توبه:103.
5- . مجمع البيان 3/67.

شد بعد از آنكه تشفّى خاطر خود از براى خدا از بنى قريظه نمود و حكم به قتل همه فرمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت كند تو را اى سعد، بدرستى كه استخوانى بودى در گلوهاى كافران، و اگر مى ماندى منع خواستى كرد گوساله را كه ارادۀ نصب او خواهند نمود در بيضۀ اسلام-كه مدينه است-مانند گوسالۀ موسى.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! آيا اراده خواهند نمود در مدينۀ تو گوساله برپا كنند؟

حضرت فرمود: بلى و اللّه اراده خواهند كرد، و اگر سعد زنده مى بود نمى گذاشت كه ايشان بكنند و ليكن خواهند كرد و حق تعالى نخواهد گذاشت كه تدبير ايشان مستمر شود و بزودى خدا تدبير ايشان را باطل خواهد كرد.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! ما را خبر ده كه تدبير ايشان چگونه خواهد بود.

حضرت فرمود: بگذاريد تا تدبير حق تعالى در اين باب ظاهر گردد (1).

پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام كه:

منافقان بعد از فوت سعد و متوجه شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب تبوك ابو عامر راهب را رئيس و امير خود گردانيدند و با او بيعت كردند و توطئه كردند كه مدينه را غارت كنند و زنان و فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير اهل بيت آن حضرت و زنان و فرزندان صحابۀ آن حضرت كه با آن حضرت بيرون رفته بودند اسير كنند، و تدبير كردند كه شبيخون آورند بر آن حضرت در راه تبوك و آن حضرت را به قتل رسانند، پس حق تعالى دفع ضرر ايشان از آن حضرت كرد و منافقان را رسوا گردانيد زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود به اصحاب خود كه: خواهيد رفتن شما به راه آن جماعتى كه پيش از شما بوده اند مانند دو كفش كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير كه با هم مساويند حتى آنكه اگر احدى از ايشان داخل سوراخ سوسمارى شده باشد شما نيز داخل آن خواهيد شد.

گفتند: يا بن رسول اللّه! آن گوساله كه فرمودى چه بود و تدبير آن منافقان چگونه بود؟ حضرت فرمود كه: بدانيد كه خبرها از جانب «دومة الجندل» به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1271


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 480-481.

مى رسيد و پادشاه آن نواحى مملكت عظيمى داشت نزديك به شام و تهديد مى نمود آن حضرت را كه قصد او خواهم كرد و اصحاب او را به قتل خواهم رسانيد و بنياد ايشان را بر هم خواهم انداخت. و اصحاب حضرت بسيار ترسان و هراسان بودند از جانب او حتى آنكه هر روز بيست نفر از ايشان به نوبت حراست آن حضرت مى نمودند و هر صدائى كه بر مى آمد در بيم مى شدند كه مبادا اوايل لشكر او داخل مدينه شده باشند، و منافقان در اين باب اراجيف و اكاذيب بسيار مى گفتند و اصحاب حضرت را وسوسه مى كردند كه اكيدر پادشاه دومة الجندل از لشكر اين قدر و از اسبان اين قدر و از مال اين قدر مهيا كرده است براى جنگ شما و ندا كرده است در قبايلى كه بر دور او هستند كه: من مباح مى گردانم از براى شما نهب و غارت مدينه را كه هر چه بدست شما آيد از شما باشد؛ و ضعيفان مسلمانان را مى ترسانيدند كه اصحاب محمد كى از عهدۀ اصحاب اكيدر بدر مى آيند و بزودى اكيدر قصد مدينه خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و زنان و فرزندان شما را اسير خواهد كرد تا آنكه دلهاى مؤمنان از سخنان منافقان بسيار به درد آمد و اين حال را شكايت كردند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس منافقان اتفاق كردند و با ابو عامر راهب كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را فاسق ناميده بود بيعت كردند و او را امير خود گردانيدند و بر خود اطاعت او را لازم ساختند، پس ابو عامر به ايشان گفت: رأى من آن است كه من از مدينه پنهان شوم تا آنكه تدبير من با شما ظاهر نشود. و نامه اى نوشتند به اكيدر و بسوى دومة الجندل فرستادند كه: تو بيا به سر محمد و ما تو را يارى مى كنيم و او را از ميان برمى داريم.

و حق تعالى وحى فرستاد بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تدبير ايشان را به آن حضرت خبر داد و امر نمود آن حضرت را كه متوجه تبوك شود؛ و آن حضرت هرگاه ارادۀ جنگى مى كرد ارادۀ خود را اظهار نمى نمود و مردم نمى دانستند كه حضرت ارادۀ كدام جانب دارد بغير از جنگ تبوك كه در آنجا اظهار ارادۀ خود نمود و امر نمود اصحاب خود را كه توشه اى از براى جنگ تبوك بردارند، و آن جنگى بود كه حق تعالى در آن جنگ منافقان را رسوا گردانيد و مذمتها كرد ايشان را در قرآن به سبب تخلف نمودن از جهاد، و حضرت اظهار

ص: 1272

نمود كه: حق تعالى بسوى من وحى فرستاده است كه من بر اكيدر ظفر خواهم يافت و با او صلح خواهم كرد كه هر سال هزار اوقيه طلا با دويست حله در ماه صفر و هزار اوقيه طلا با دويست حله در ماه رجب به جزيه بدهد و بعد از هشتاد روز به سلامت به مدينه بر خواهند گرديد.

پس حضرت به اصحاب خود فرمود: حضرت موسى چون از ميان قوم خود بيرون رفت و به جانب طور ايشان را چهل شب وعده داد، من شما را هشتاد شب وعده مى دهم و بعد از هشتاد شب به سلامت و غنيمت يافته و ظفر يافته بى جنگى و بى آنكه آزارى به احدى از اصحاب من رسيده باشد بسوى مدينه بر خواهم گرديد.

چون منافقان اين سخن را شنيدند گفتند: بخدا سوگند كه نه چنين است و ليكن اين آخر شكستهاى اوست كه بعد از اين به اصلاح نخواهد آمد، بدرستى كه بعضى از اصحاب او در اين راه از گرما و بادهاى سموم و آبهاى ناگوار خواهند مرد و هر كه از اصحاب او از اين بلاها نجات بيابد در دست لشكر اكيدر كشته و مجروح و اسير خواهد گرديد.

و منافقان آمدند به خدمت آن حضرت و عذرها اظهار مى كردند در نرفتن به آن جنگ، پس بعضى اظهار بيمارى خود مى كردند، و بعضى اظهار بيمارى عيال خود مى نمودند، و بعضى شدت گرما را عذر خود مى ساختند، و به اين عذرها از حضرت رخصت مى طلبيدند و حضرت ايشان را مرخص مى فرمود. پس چون عزم آن حضرت بر رفتن بسوى تبوك به حد جزم رسيد منافقان در مدينه مسجدى بنا كردند براى آنكه در آن مسجد جمع شوند براى تدبيرات باطل خود و چنان بنمايند به مردم كه ما از براى نماز در اينجا جمع مى شويم، پس جماعتى از ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! خانه هاى ما از مسجد تو دور است و ما كراهت داريم از آنكه نماز را بغير از جماعت ادا كنيم و بر ما دشوار است حاضر شدن به مسجد تو، و به اين سبب مسجدى از براى خود بنا كرده ايم، اگر مصلحت دانى بيا و در مسجد ما نماز كن تا مسجد ما ميمنت و بركت بهم رساند و چون ما در آن مسجد نماز كنيم از بركت تو محروم نباشيم.

پس حضرت به ايشان اظهار نفرمود آنچه خدا او را خبر داده بود از كفر و نفاق

ص: 1273

و تدبيرهاى باطل ايشان، و فرمود كه: درازگوش مرا بياوريد تا سوار شوم، پس يعفور را آوردند و حضرت سوار شد و هر چند او را زجر مى نمود كه به جانب مسجد ايشان روان شود نمى رفت، و چون به جانب ديگر آن را مى گردانيد تند و رهوار مى رفت.

پس منافقان گفتند: شايد يعفور در اين راه چيزى ديده باشد كه رم كرده باشد و اكنون نخواهد به اين راه برود، پس حضرت فرمود: اسب مرا بياوريد، چون اسب را آوردند و حضرت سوار شد هر چند او را زجر مى كردند كه به جانب مسجد رود ابا مى نمود، و چون روى آن را به جانب ديگر مى گردانيدند تند مى رفت.

بازگفتند منافقان كه: شايد اين اسب از چيزى رم كرده باشد كه نخواهد از اين راه برود.

حضرت فرمود: بيائيد پياده رويم، چون ارادۀ حركت كردند آن حضرت و اصحاب آن حضرت هيچ يك نتوانستند قدم بردارند، و چون به جانب ديگر متوجه مى شدند حركت بر ايشان آسان مى شد؛ حضرت فرمود: معلوم شد كه حق تعالى از اين امر كراهت دارد و اكنون ما بر جناح سفريم، باشد تا ما از اين سفر برگرديم و آنچه موافق رضاى الهى باشد به عمل آوريم.

و حضرت اهتمام فرمود در بيرون رفتن، و منافقان عازم شدند كه بعد از بيرون رفتن حضرت بازماندگان حضرت و مؤمنان را مستأصل گردانند، پس حق تعالى وحى فرستاد كه: اى محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مى بايد يا تو به اين سفر بروى و على در مدينه بماند و يا على به اين سفر برود و تو در مدينه بمانى، چون حضرت وحى الهى را به على عليه السّلام نقل كرد حضرت امير فرمود: هر چه خدا فرموده اطاعت مى كنم و به جان قبول مى نمايم هر چند بر من دشوار است كه در حالى از احوال از خدمت تو دور باشم و از مشاهدۀ تو محروم مانم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى در همه باب بغير آنكه بعد از من پيغمبرى نيست؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود: راضى شدم يا رسول اللّه.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تو را در آن ماندن ثواب بيرون آمدن است و خدا تو را در

ص: 1274

اين حال امّت تنها گردانيد كه به تنهائى با جميع كافران و منافقان معارضه نمائى و مهابت تو مانع شود ايشان را از آنكه احداث فتنه بكنند چنانكه حق تعالى ابراهيم را امّت تنها گردانيد و به تنهائى او را تكليف معارضۀ مشركان آن زمان فرمود.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون رفت و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن حضرت را مشايعت نمود، و منافقان براى ايذاى آن حضرت گفتند: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را براى آن در مدينه گذاشت كه از صحبت او ملال بهم رسانيده بود و خواست كه منافقان بر او شبيخون آورند و او را هلاك گردانند و از مصاحبت او خلاص شود.

چون اين خبر به حضرت رسيد حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! مى شنوى كه منافقان چه مى گويند؟

حضرت فرمود: يا على! آيا تو را كافى نيست كه بمنزلۀ مردمك ديدۀ منى و بمنزلۀ روحى در بدن من؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانه شد و حضرت امير عليه السّلام بسوى مدينه مراجعت نمود، و هر تدبير كه منافقان در حقّ مسلمانان انديشه مى كردند از بيم صولت و سطوت اسد اللّه الغالب به تعويق مى انداختند و مى گفتند: اين سفر آخر محمد باشد تا خبر هلاك او برسد و بعد از آن آنچه خواهيم بكنيم.

پس چون ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اكيدر يك منزل راه ماند زبير و سماك بن خرشه را با بيست نفر از مسلمانان فرستاد بسوى قلعۀ اكيدر و فرمود كه: او را بگيريد و از براى من بياوريد.

زبير گفت: يا رسول اللّه! ما چگونه او را بگيريم و از براى تو بياوريم با آن لشكر فراوان و خدم و حشم بى پايان كه او دارد و قلعۀ او در نهايت حصانت است؟

حضرت فرمود كه: به حيله و تدبير او را بگيريد.

زبير گفت: يا رسول اللّه! چه حيله توانيم كرد در اين شب ماهتاب كه به مثابۀ روز روشن است و راه ما تا قلعۀ او همه جا صحراى هموار است و ايشان از قلعۀ خود از دور ما را مى توانند ديد؟

ص: 1275

حضرت فرمود: آيا مى خواهيد كه حق تعالى شما را از ديدۀ ايشان مستور گرداند و سايۀ شما را برطرف كند كه سايۀ شما را نبينند و شما را نورى مانند نور ماه كرامت كند كه در ماهتاب شما را احساس نكنند؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: صلوات فرستيد بر محمد و آل طيبين او و اعتقاد كنيد كه بهترين آل محمد، على بن ابى طالب است؛ و تو اى زبير به خصوص بايد كه اعتقاد كنى كه على در ميان هر گروه باشد او سزاوارتر است به ولايت بر ايشان از ديگران و ديگرى را نيست كه بر او تقدم جويد. چون چنين كنيد از نظر ايشان پنهان مى شويد تا به سايۀ قصر ايشان برسيد پس حق تعالى آهوها و بزهاى كوهى و گاوهاى صحرائى را خواهد فرستاد كه شاخهاى خود را بر دروازۀ قلعه او بمالند، چون او صداى وحشيان را خواهد شنيد خواهد گفت: كيست كه برود و سوار شود و اينها را براى ما شكار كند؟ پس زن او خواهد گفت:

زنهار كه ارادۀ بيرون رفتن نكنى كه محمد نزديك قلعۀ تو فرود آمده است و من ايمن نيستم از آنكه جمعى را فرستاده باشد كه تو را غافل كنند و بگيرند، او در جواب خواهد گفت: كه جرأت مى كند در اين ماهتاب از لشكر محمد جدا شود و بسوى قلعۀ ما بيايد و حال آنكه مى دانند كه جاسوسان و ديده بانان ما در كمين ايشانند و اگر كسى در حوالى قصر مى بود اين حيوانات وحشى به نزديك قصر نمى آمدند، پس به زير خواهد آمد از قصر خود و سوار خواهد شد كه آنها را شكار كند و آنها خواهند گريخت و او از عقب آنها خواهد تاخت، پس شما او را تعاقب كنيد و بگيريد و به نزد من آوريد.

چون ايشان متوجه قصر او شدند و به پاى قصر او رسيدند آنچه حضرت فرموده بود واقع شد، و چون گرفتند او را گفت: من حاجتى دارم بسوى شما.

گفتند: بگو حاجت خود را كه هر حاجت كه دارى روا مى كنيم بغير آنكه سؤال كنى كه تو را رها كنيم.

گفت: حاجت من آن است كه جامه هاى مرا بكنيد و شمشير و كمربند مرا بگيريد و مرا با پيراهن تنها بسوى محمد ببريد شايد چون مرا بر اين حال ببيند بر من ترحم كند. پس

ص: 1276

چنان كردند و چون او را به خدمت حضرت آوردند فقراى مسلمانان آن جامه ها و حليهاى طلا را كه ديدند مى گفتند: آيا اينها از بهشت است؟ حضرت فرمود: اينها جامه هاى اكيدر است و يك دستمال زبير و سماك در بهشت بهتر است از اين جامه ها اگر بمانند بر آن عهدى كه با من كرده اند تا در حوض كوثر مرا ملاقات كنند.

چون مسلمانان از اين سخن تعجب كردند حضرت فرمود: يك تار دستمال كه اهل بهشت در دست گيرند بهتر است از آنكه ما بين آسمان و زمين را پر از طلا كنند.

چون اكيدر را به خدمت حضرت آوردند او تضرع و استغاثه كرد و گفت: مرا رها كن تا دشمنان تو را كه در عقب ملك منند از تو دفع كنم.

حضرت فرمود: اگر وفا نكنى به گفتۀ خود چون خواهد شد؟

گفت: اگر وفا نكنم، اگر پيغمبر خدائى پس تو را ظفر خواهد داد بر من آن خداوندى كه نگذاشت در ماهتاب سايۀ اصحاب تو در زمين پيدا شود و وحشيان صحرا را فرستاد كه مرا از قصر بيرون آوردند و به بلا انداختند، و اگر پيغمبر نباشى آن دولت و اقبال تو كه مرا به اين سبب فريب و حيلۀ عجيب در دام تو انداخت باز مرا مسخّر تو خواهد كرد.

پس حضرت با او مصالحه نمود كه او را رها كند و او در هر سال در ماه رجب هزار اوقيه طلا و دويست حله و در ماه صفر نيز هزار اوقيه طلا و دويست حله بدهد مشروط بر آنكه هر كه از عساكر مسلمانان بر ايشان بگذرند سه روز ايشان را ضيافت كنند و تا منزل ديگر توشه همراه ايشان بكنند، و اگر مخالفت يكى از اين شرطها بكنند از امان خدا و رسول خدا برى باشند.

پس حضرت بسوى مدينه مراجعت نمود كه كيد منافقان را باطل گرداند در نصب كردن گوساله يعنى ابو عامر راهب كه حضرت او را فاسق نام كرده بود و به سلامت و عافيت و قرين ظفر و نصرت داخل مدينه شد و امر فرمود كه مسجد ضرار را كه آن منافقان مكار بنا كرده بودند سوزاندند و حق تعالى ابو عامر را به قلنج و فالج و خوره و لقوه مبتلا گردانيد، و چهل صباح بر آن حال ماند و به عذاب ابدى واصل شد چنانكه حق تعالى به قصۀ ايشان در قرآن اشاره فرموده است وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ

ص: 1277

اَلْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (1) يعنى: «و آن جماعتى كه اخذ كردند مسجدى براى ضرر رسانيدن-به اهل مسجد قبا يا به ساير مسلمانان-و براى جدائى انداختن ميان مسلمانان و پراكنده كردن ايشان از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انتظار بردن كسى كه محاربه كرد با خدا و رسول پيشتر-يعنى ابو عامر راهب-و سوگند ياد مى كنند به دروغ كه ما اراده نكرديم به ساختن مسجد مگر امر نيكى را و خدا گواهى مى دهد كه ايشان دروغگويانند» (2).

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون قبيلۀ بنى عمرو بن عوف مسجد قبا را ساختند و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم التماس كردند كه در مسجد ايشان نماز كرد حسد بردند بر ايشان گروهى از بنى غنم بن عوف و گفتند: مسجدى بنا مى كنيم كه در آن نماز كنيم و به نماز محمد حاضر نشويم؛ و ايشان دوازده نفر بودند؛ و بعضى گفته اند پانزده نفر بودند (3).

و به روايت على بن ابراهيم: به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى ما را كه مسجدى بنا كنيم در قبيلۀ بنى سالم از براى بيماران و پيران و شبهاى باران؟ حضرت ايشان را رخصت داد، و چون مسجد را ساختند به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى خواهيم كه به مسجد ما بيائى و نمازگزارى تا موجب بركت گردد براى ما، و در آن وقت حضرت متوجه غزوۀ تبوك بود؛ حضرت فرمود كه: من بر جناح سفرم چون از اين سفر برگردم ان شاء اللّه خواهم آمد، پس چون حضرت از تبوك مراجعت نمود و ايشان بسوى آن اراده معاودت نمودند حق تعالى اين آيات را در شأن مسجد ايشان فرستاد و كفر ابو عامر راهب را ظاهر گردانيد (4).

ص: 1278


1- . سورۀ توبه:107.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 481-488.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/305 و مجمع البيان 3/72 و اسباب النزول 264 و تفسير بغوى 2/326 و تفسير غرائب القرآن 3/528 و تفسير البحر المحيط 5/101.
4- . تفسير قمى 1/305.

و قصۀ ابو عامر چنان بود كه او در جاهليت رهبانيت اختيار كرده بود و پلاس پوشيده بود، چون حضرت بسوى مدينه هجرت نمود آن ملعون تحريص كافران بر جنگ آن حضرت مى نمود و انواع اذيتها به آن حضرت مى رسانيد؛ و بعد از فتح مكه كه اسلام قوت يافت او بسوى طايف گريخت، و چون اهل طايف مسلمان شدند از طايف گريخت و ملحق به شام شد و اختيار دين نصرانيت كرد، و او پدر حنظله بود كه در جنگ احد شهيد شد و ملائكه او را غسل دادند، پس آن ملعون به نزد منافقان مدينه فرستاد كه: مستعد شويد و مسجدى بنا كنيد كه در آن مسجد جمعيت نمائيد كه من مى روم به نزد قيصر پادشاه روم و از او لشكرى مى گيرم و بسوى مدينه مى آورم كه محمد را از مدينه بيرون كنم.

پس منافقان مدينه منتظر آمدن آن ملعون بودند چنانكه حق تعالى اشاره فرمود، پس آن ملعون پيش از آنكه به پادشاه روم برسد به جهنم واصل شد، پس حق تعالى نهى كرد حضرت رسول را از آنكه در مسجد ايشان نماز كند و فرمود لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى اَلتَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ. أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اَللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اَللّهُ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظّالِمِينَ. لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ اَلَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلاّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (1)يعنى: «مايست براى نماز گزاردن در آن مسجد هرگز، البته مسجدى كه بنا شده است بر پرهيزكارى از روز اول -يعنى مسجد قبا-سزاوارتر است به آنكه قيام نمائى در او، و در آن مسجد مردانى چند هستند دوست مى دارند كه خود را پاكيزه گردانند و خدا دوست مى دارد آنان را كه خود را پاك و پاكيزه مى دارند، آيا كسى كه بنا كند بنيان امور دين خود را بر پرهيزكارى از خدا و طلب خشنودى او بهتر است يا آن كس كه بنا نهد بنيان امور دين خود را بر كنار رودى كه زيرش به مرور سيل تهى شده باشد و مشرف بر فرود آمدن شده باشد، پس آن زمين سست فرو ريزد با آن بنائى كه بر آن ساخته شده در آتش جهنم و خدا هدايت نمى نمايد گروه

ص: 1279


1- . سورۀ توبه:108-110.

ستمكاران را بسوى مقاصد فاسدۀ ايشان، پيوسته بناى ايشان كه بنا مى كنند به سبب نفاق و شكى است كه در دلهاى ايشان است مگر آنكه پاره پاره شود دلهاى ايشان و خدا داناست به مكرهاى ايشان و حكيم است در گفتار و كردار خود» (1).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و عياشى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مسجدى كه حق تعالى فرموده كه بناى آن در روز اول بر تقوى شده مسجد قبا است كه در مدينه واقع است (2)؛ و به اين سبب حق تعالى مدح فرمود ايشان را بر پاكيزگى كه استنجاى از غايط به آب مى كردند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: آن بنائى كه حق تعالى فرموده كه در كنار جهنم است، مسجد ضرار است كه آن منافقان براى مكر بنا كرده بودند.

پس چون اين آيات نازل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مالك بن دخشم (4)خزاعى و عامر بن عدى كه از قبيلۀ بنى عمرو بن عوف بود فرستاد كه آن مسجد را خراب كنند و بسوزانند؛ چون به نزديك آن مسجد رسيدند مالك به عامر گفت: صبر كن تا من از خانۀ خود آتشى بياورم، پس داخل خانۀ خود شد و آتشى آورد و در آن مسجد افروختند كه آتش در سقف و ستونهاى آن مسجد افتاد و آن منافقان گريختند، پس ديوارهايش را خراب كردند و برگشتند (5).

و به روايت ديگر: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار بن ياسر و وحشى را فرستاد كه آن مسجد را خراب كردند (6).

ص: 1280


1- . رجوع شود به مجمع البيان 3/72-73.
2- . كافى 3/296؛ من لا يحضره الفقيه 1/229 بدون ذكر نام امام؛ تهذيب الاحكام 6/17؛ تفسير عياشى 2/111.
3- . تفسير عياشى 2/112؛ مجمع البيان 3/73.
4- . در مصدر «دجشم» ذكر شده است.
5- . تفسير قمى 1/305.
6- . مجمع البيان 3/73.

باب چهل و ششم: در بيان نزول سورۀ براءه است

ص: 1281

ص: 1282

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مشركان عهدها و پيمانها بسته بود و مشركان خيانتها در عهدهاى حضرت كرده بودند و پيمانها را شكسته بودند، آيات اول سورۀ براءه نازل شد و آن حضرت مأمور شد كه عهدها و پيمانهاى خود را با ايشان بر هم زند و اظهار بيزارى از آنها نمايد چنانكه خدا فرموده است بَراءَةٌ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ. فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللّهِ وَ أَنَّ اَللّهَ مُخْزِي اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «اين بيزارى است از خدا و رسول او بسوى آنان كه پيمان بسته ايد با ايشان از مشركان، پس بگو به ايشان كه: سير كنيد در زمين چهار ماه كه در اين چهار ماه ايمنيد از آنكه متعرض شما شوند مسلمانان و بدانيد كه نيستيد شما عاجز كنندگان خدا را در آنچه اراده كند نسبت به شما از عقوبت در دنيا و آخرت و بدرستى كه خدا خواركننده و رسواكننده است كافران را» (2).

بدان كه در اين چهار ماه كه مشركان را مهلت داده اند خلاف است: بعضى گفته اند ابتداى آن روز نحر بود تا دهم ماه ربيع الآخر، و بر آن قول احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است (3)؛ و بعضى گفته اند ابتداى آن از اول شوال بود (4)؛ و بعضى

ص: 1283


1- . سورۀ توبه:1 و 2.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/65 و مجمع البيان 3/3 و تفسير كشاف 2/242 و تفسير بغوى 2/266 كه در آنها ماجراى نزول سورۀ براءه به روايتهاى مختلف ذكر شده است.
3- . تفسير عياشى 2/75؛ كافى 4/290؛ تفسير تبيان 5/169؛ مجمع البيان 3/3.
4- . مجمع البيان 3/3؛ تفسير بيضاوى 2/167؛ تفسير بغوى 2/267؛ تفسير كشاف 2/244.

گفته اند از دهم ماه ذى القعده بود زيرا كه در آن سال كافران حج را در ماه ذى القعده بجا آورده بودند، و اين يكى از بدعتهاى آنها بود كه حج را از ماه به ماه مى گردانيدند (1).

وَ أَذانٌ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنّاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ أَنَّ اَللّهَ بَرِيءٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللّهِ وَ بَشِّرِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ (2) يعنى: «و اعلامى است و آگاه ساختنى است از جانب خدا و رسول او بسوى مردم در روز حج بزرگ كه خدا بيزار است از مشركان و عهدهاى ايشان و پيغمبر او بيزار است، پس اگر توبه كنيد از كفر و مكر پس آن بهتر است از براى شما، و اگر قبول نكنيد پس بدانيد كه شما عاجز كنندگان نيستيد خدا را از آنچه نسبت به شما خواهد كه واقع سازد، و بشارت ده آنان را كه كافر شدند به عذابى دردناك» .

بدان كه در معنى روز حج اكبر خلاف است ميان مفسران:

بعضى گفته اند كه روز عرفه است (3)، و به روايتى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چنين وارد شده است (4).

و احاديث معتبرۀ بسيار در كلينى و تهذيب و غير آنها از كتب معتبرۀ حديث از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام وارد شده است كه: روز حج اكبر، روز نحر است (5).

و در معنى حج اكبر نيز خلاف است:

بعضى گفته اند: موافق آنچه در احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه حج اكبر در برابر عمره است و عمره حج اصغر است (6)، پس هر حج را حج اكبر مى گويند.

ص: 1284


1- . تفسير كشاف 2/344؛ تفسير فخر رازى 15/220.
2- . سورۀ توبه:3.
3- . مجمع البيان 3/5؛ تفسير تبيان 5/171؛ تفسير بيضاوى 2/168؛ تفسير كشاف 2/244؛ تفسير بغوى 2/268.
4- . مجمع البيان 3/5.
5- . كافى 4/290؛ تهذيب الاحكام 5/450؛ تفسير عياشى 2/73-74؛ من لا يحضره الفقيه 2/488؛ مجمع البيان 3/4.
6- . رجوع شود به كافى 4/264 و تفسير عياشى 2/76-77 و مجمع البيان 3/5.

بعضى گفته اند: خصوص حج آن سال را حج اكبر گفتند براى آنكه در آن سال مسلمانان و مشركان همه به حج آمدند و بعد از آن مشركان را منع كردند از حج كردن و حج مخصوص مسلمانان شد (1).

پس حق تعالى فرمود إِلاَّ اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ إِنَّ اَللّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ (2)يعنى: «مگر آنان كه عهد كرديد با ايشان پس ايشان نشكستند چيزى از عهدهاى شما را و يارى ندادند بر شما احدى از دشمنان شما را، پس تمام كنيد بسوى ايشان عهد ايشان را تا مدتى كه مقرر شده ميان شما و ايشان بدرستى كه خدا دوست مى دارد پرهيزكاران را» .

بعضى گفته اند: مراد از اين گروه، قومى از بنى كنانه و بنى ضمره بودند كه از مدت ايشان نه ماه مانده بود حق تعالى امر فرمود كه مدتشان را تمام كنند زيرا از ايشان چيزى صادر نشده بود كه موجب نقض عهد باشد (3).

و بعضى گفته اند كه: اين عام است در باب هر گروه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهدى با ايشان كرده بود و آنها عهد را نشكسته بودند (4).

فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ آتَوُا اَلزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (5) يعنى: «پس چون بگذرد ماههاى حرام-كه ماه ذى القعده، ذيحجه، محرم، رجب است؛ و بعضى گفته اند كه مراد آن چهار ماهى است كه پيش گذشت (6)-پس بكشيد مشركان را هر جا كه بيابيد ايشان را و بگيريد و منع كنيد آنها را از داخل شدن مكه

ص: 1285


1- . تفسير طبرى 6/317؛ تفسير كشاف 2/245؛ تفسير بغوى 2/268.
2- . سورۀ توبه:4.
3- . مجمع البيان 3/5؛ تفسير بغوى 2/269؛ تفسير الوسيط 2/479.
4- . مجمع البيان 3/5.
5- . سورۀ توبه:5.
6- . تفسير تبيان 5/173؛ مجمع البيان 3/7.

و بنشينيد براى ايشان در هر كمينگاهى، پس اگر بازگردند از شرك و توبه كنند و برپا دارند نماز را و بدهند زكات را پس رها كنيد ايشان را بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» .

روايت كرده اند: چون اين آيه و چند آيه بعد از اين تا ده آيه نازل شد در سال نهم هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيات را به أبو بكر داد و بسوى مكه فرستاد كه در موسم حج بر مشركان بخواند، چون ابو بكر پاره اى راه رفت جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: ادا نمى كند رسالت مرا مگر تو يا كسى كه از تو باشد (1)-و به روايت ديگر: مگر تو، يا على (2)-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بر ناقۀ عضباء من سوار شو و خود را به أبو بكر برسان و سورۀ براءه را از دست او بگير و برو بسوى مكه و بر اهل مكه بخوان و عهد و پيمانهاى مشركان را بر هم بزن و أبو بكر را برگردان (3)-به روايت ديگر: مخيّر گردان أبو بكر را ميان آنكه با تو بيايد يا برگردد (4)-پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و به تعجيل رفت تا آنكه در ذى الحليفه (5)-و به روايت ديگر در روحا (6)-به أبو بكر رسيد، و چون أبو بكر آن حضرت را ديد بسيار ترسيد و به استقبال آن حضرت آمد و گفت: اى ابو الحسن! براى چه كار آمده اى؟

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا فرستاده است كه سورۀ براءه را از تو بگيرم و من به مكه ببرم و بر اهل مكه بخوانم.

پس أبو بكر برگشت بسوى مدينه و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا سزاوار امرى گردانيدى كه مردم گردنها بسوى آن كشيدند و بسيار خواهش آن نمودند،

ص: 1286


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/282 و ارشاد شيخ مفيد 1/65 و 66 و مسند احمد بن حنبل 2/427 و ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 2/385 و تفسير الدر المنثور 3/209.
2- . اعلام الورى 125؛ شواهد التنزيل 1/317.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/3 و شواهد التنزيل 1/305.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/65.
5- . تفسير طبرى 6/307؛ كامل ابن اثير 2/291؛ شواهد التنزيل 1/305.
6- . تفسير قمى 1/282؛ مصباح المتهجد 613؛ اقبال الاعمال 2/36.

و چون متوجه آن امر شدم مرا معزول كردى و برگردانيدى، آيا در اين باب آيه اى در باب من نازل شده؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل امين از جانب خداوند عالميان نازل شد بسوى من و گفت: ادا نمى كند از تو مگر تو يا مردى كه از تو باشد، و على از من است و اداى رسالت نمى كند از جانب من مگر على (1).

و اين مضمون را عياشى و ديگران به طرق متعدده روايت كرده اند (2).

و در كتب عامه به سندهاى بسيار منقول است و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت آيات را برد و در روز عرفه در عرفات و در شب عيد در مشعر الحرام و روز عيد نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در منى ده آيۀ اول براءه را به آواز بلند بر مشركان مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بود و ندا مى كرد كه:

طواف نكند دور خانۀ كعبه عريانى، و حجّ خانۀ كعبه نكند مشركى، و هر كس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدت او منقضى شود، هر كه را مدتى نباشد پس مدت او چهار ماه است (3).

و در روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه آن حضرت فرمود:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا براى چهار چيز به مكه فرستاد: اول آنكه داخل كعبه نشود مگر مؤمنى؛ دوم آنكه طواف خانۀ كعبه نكند عريانى؛ سوم آنكه جمع نشوند مؤمنان و كافران در مسجد الحرام بعد از اين سال؛ چهارم آنكه هر كه ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميان او عهدى بوده باشد پس عهد او باقى باشد تا آخر مدت، و هر كه عهدى نداشته باشد مدت

ص: 1287


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/65-66.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/73-74 و تفسير فرات كوفى 160-162 و مجمع البيان 3/3 و تذكرة الخواص 37 و مناقب خوارزمى 100-101 و تفسير طبرى 6/307.
3- . رجوع شود به تفسير فرات كوفى 159 و مجمع البيان 3/3-4 و تفسير طبرى 6/304-307 و تفسير بغوى 2/267-268 و تفسير عياشى 2/73-74.

امان او چهار ماه است (1).

در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه: يك نام امير المؤمنين عليه السّلام در قرآن «اذان» است كه فرموده است وَ أَذانٌ مِنَ اَللّهِ زيرا كه آن حضرت اعلام كننده بود از جانب خدا و رسول اين احكام را بسوى اهل مكه (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز اول ماه ذيحجه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكر را با سورۀ براءه بسوى مكه فرستاد، پس جبرئيل نازل شد بر آن حضرت كه ادا نمى كند از تو مگر تو يا مردى از تو، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرستاد از عقب أبو بكر تا در منزل «روحا» در روز سوم به او رسيد و سوره را از او گرفت و در روز عرفه و نحر بر مردم خواند (3).

و سيد ابن طاووس به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكه نمود خواست كه بار ديگر تأكيد حجت بر ايشان بكند و مرتبۀ ديگر ايشان را بسوى دين خدا دعوت نمايد، پس نامه اى بسوى ايشان نوشت و ايشان را از عذاب الهى ترسانيد و از عقوبات دنيا و عقبى بر حذر فرمود و وعده فرمود ايشان را به عفو و اميدوار مغفرت حق تعالى گردانيد ايشان را، و آيات اول سورۀ براءه را نوشت كه بر ايشان بخوانند، پس عرض كرد بر جميع اصحاب خود كه آن نامه را ببرند و بر ايشان بخوانند و همگى تثاقل ورزيدند و امتناع از آن نمودند پس أبو بكر را طلبيد كه او را بفرستد، در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! ادا نمى كند از جانب تو رسالت تو را مگر مردى كه از تو باشد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خبر داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى چنين وحى فرستاده و مرا با نامه و رسالت خود بسوى اهل مكه فرستاد و اهل مكه حال ايشان

ص: 1288


1- . مجمع البيان 5/4؛ تفسير طبرى 6/306.
2- . معاني الاخبار 298؛ تفسير فرات كوفى 159 و 160؛ تفسير قمى 1/282؛ تفسير الدر المنثور 3/211؛ شواهد التنزيل 1/304.
3- . مصباح المتهجد 613؛ اقبال الاعمال 2/36.

معلوم بود بر عداوت من، و اگر مى توانستند هر عضو مرا بر سر كوهى مى گذاشتند و راضى بودند در كشتن من جان و اهل و فرزندان و مال خود را صرف نمايند، پس رسالت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به ايشان رساندم و نامۀ حضرت را به ايشان خواندم و هر يك مرا ملاقات مى كردند با تهديد و وعيد و اظهار عداوت و دشمنى مى كردند و از صورت مردان و زنان ايشان آثار حقد و كينۀ من ظاهر مى شد، و من هيچ پروا نكردم از اينها تا آنكه فرمودۀ حضرت را بعمل آوردم و رسالت حضرت را به همۀ ايشان رسانيدم (1).

و طبرى كه از مورخان مشهور عامه است در حوادث سال ششم هجرت ذكر كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عمرۀ حديبيه خواست كه عمر را بسوى مكه بفرستد كه رسالت آن حضرت را به اهل مكه برساند، عمر از اهل مكه ترسيد و از فرمودۀ آن حضرت ابا نمود و عذر خواست كه: من از اهل مكه مى ترسم؛ پس در سال نهم هجرت بعد از فتح مكه حضرت، عمر را طلبيد كه رسالت آن حضرت را به اشراف قريش در مكه برساند، عمر گفت: يا رسول اللّه! من از قريش بر خود مى ترسم (2).

عمر كه هيچ كس از قريش را نكشته بود و در باطن هميشه با ايشان موافق بود، ترسيد و رسالت آن حضرت را نرسانيد، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه هيچ كس در مكه نبود كه ضربتى از امير المؤمنين عليه السّلام بر جگر او نخورده باشد پروا نكرد و تنها رفت در ميان صد هزار مشرك و پيمان و امان ايشان را بر هم زد و دين و آئين ايشان را باطل كرد، بنگر تفاوت ره از كجاست تا به كجا.

و ايضا سيد ابن طاووس به سند معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكر را با آيات اول سورۀ براءه بسوى اهل مكه فرستاد جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى تو را امر مى كند كه أبو بكر

ص: 1289


1- . اقبال الاعمال 2/37.
2- . تاريخ طبرى 2/121 بدون ذكر عبارت «سال نهم هجرى» ، و طبرى فتح مكه را در حوادث سال هشتم ذكر نموده است. و دربارۀ ترسيدن عمر رجوع شود به مجمع البيان 5/116 و اقبال الاعمال 2/38 به نقل از طبرى و مغازى 2/600.

را نفرستى و على بن ابى طالب را بفرستى زيرا كه رسالت تو را بغير از او كسى ادا نمى تواند نمود، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را كه ملحق شد به أبو بكر و نامه را از او گرفت و گفت: برگرد بسوى پيغمبر.

أبو بكر گفت: آيا در شأن من چيزى نازل شد؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را خبر خواهد داد به آنچه نازل شد.

چون أبو بكر به خدمت حضرت برگشت گفت: يا رسول اللّه! گمان كردى كه من اين رسالت را از جانب تو نمى توانم رسانيد؟

حضرت فرمود: خدا نخواست بغير از على بن ابى طالب كسى اين رسالت را برساند.

چون ابى بكر در اين باب بسيار سخن گفت، حضرت فرمود: چگونه تو مى توانستى اين رسالت را از جانب من به اهل مكه برسانى و حال آنكه تو رفيق من بودى در غار -و جزع تو را مشاهده كردم با وجود پنهان بودن از كفار-؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به مكه رفت و در عرفات حاضر شد و از عرفات بسوى مشعر الحرام آمد و از آنجا به منى آمد و هدى خود را قربانى كرد و سر تراشيد و بر كوه بلندى كه معروف است به «شعب» بالا رفت و سه مرتبه ندا كرد مردم را كه: بشنويد اى گروه مردمان! منم فرستادۀ رسول خدا، پس آيات اول سورۀ براءه را بر ايشان خواند مكرر و شمشير خود را برهنه كرده به جولان در آورده بود و نداى برائت و بيزارى كه بوى خون از او مى آمد در ميان مردم در مى داد، پس مردم گفتند: كيست كه چنين ندائى در چنين مجمعى با تن تنها مى كند و پروا نمى كند؟ ديگران گفتند كه: على بن ابى طالب است، هر كه او را مى شناخت گفت: اين پسر عم محمد است و بغير از عشيرۀ محمد كسى چنين جرئتى نمى كند. پس در تمام سه روز ايام تشريق در بامداد و پسين اين ندا را به آواز بلند در ميان مردم مى كرد، پس مشركان ندا كردند آن حضرت را كه: به پسر عمت بگو كه نيست از براى او نزد ما مگر ضربت شمشير و طعنۀ نيزه.

پس امير المؤمنين عليه السّلام به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و به تأنّى تشريف مى آورد، و وحى مدتى در اين باب بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل نشده بود و حضرت در امر على

ص: 1290

بسيار غمگين بود تا آنكه آثار اندوه از روى مبارك آن حضرت ظاهر شد و از بسيارى اندوه به نزد زنان خود نمى رفت، پس مردم را گمان شد كه شايد حق تعالى خبر فوت خودش را به او رسانيده باشد يا مرضى آن حضرت را عارض شده باشد كه مردم بر آن اطلاع نداشته باشند، پس صحابه ابو ذر را گفتند: ما منزلت تو را نزد حضرت رسول مى دانيم و آثار اندوه بسيار در آن حضرت مشاهده مى كنيم و سبب آن را نمى دانيم، مى خواهيم كه سبب آن را از آن حضرت سؤال نمائى.

پس ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از سبب آن حال سؤال نمود و گفت كه:

صحابه گمان مى كنند كه خبر وفات شما به شما رسيده است، يا آنكه خبر بدى براى اين امّت جبرئيل آورده است، يا آنكه مرضى و شدتى شما را عارض شده است.

حضرت فرمود: خبر وفات من به من نرسيده است و مى دانم كه مرا مى بايد مرد و از مردن پروا ندارم و در امّت خود بغير نيكى چيزى نمى يابم و در خود مرضى هم نمى يابم و ليكن شدت اندوه من براى على بن ابى طالب است كه وحى در باب او به من نرسيده و نمى دانم چه بر سر او آمده است، و بدرستى كه حق تعالى در باب على نه خصلت به من داده است: سه خصلت از براى دنياى من، و سه خصلت براى آخرت من، و دو خصلت كه از آنها ايمنم، و يك خصلت كه از آن ترسانم. اما سه خصلت دنيا: پس پوشانندۀ عورت من است بعد از من، و قائم به امر اهل من است، و وصى من است در امّت من؛ و اما سه خصلت آخرت: پس چون در روز قيامت لواى حمد را به من دهند من به او تسليم نمايم كه از او براى من بردارد، و اعتماد كنم بر او در مقام شفاعت، و يارى كند مرا در برداشتن كليدهاى بهشت؛ و اما دو خصلت كه ايمنم از آنها: پس بعد از من گمراه نشود، و كافر نگردد؛ و اما آنچه بر او مى ترسم: پس مكر قريش است بر او بعد از من (1).

و عادت آن حضرت چنان بود كه چون از نماز صبح فارغ مى شد رو به قبله مى داشت

ص: 1291


1- . در مصدر چنين ذكر شده است: «سه خصلت از براى دنياى من، و دو خصلت از براى آخرت من، و دو خصلت كه از آنها ايمنم، و دو خصلت كه از آن ترسانم» و نيز ذكر نشده است كه چيستند اين خصلتها، و آنچه در اينجا ذكر شده است مطابق آنچه در امالى شيخ طوسى 209 و مناقب ابن شهر آشوب 3/303 مى باشد.

و مشغول تعقيب نماز بود تا آفتاب طالع مى شد و ذكر حق تعالى مى كرد، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در عقب حضرت رو مى گردانيد بسوى مردم و صحابه از آن حضرت مأذون مى شدند و پى كارهاى خود مى رفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را براى اين كار تعيين فرموده بود، و چون حضرت امير عليه السّلام را به مكه فرستاد كسى را براى اين امر تعيين نفرمود و خود بعد از نماز روى مبارك خود را بسوى مردم مى گردانيد و صحابه از آن حضرت مرخص مى شدند براى حوائج خود و مى رفتند، پس روزى ابو ذر برخاست و گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت فرما كه پى حاجتى بروم. چون از حضرت مرخص شد از مدينه بيرون رفت و به استقبال حضرت امير عليه السّلام روانه شد، چون پاره اى راه رفت به حضرت امير عليه السّلام رسيد كه بر ناقۀ خود سوار بود و به جانب مدينه مى آمد پس حضرت را در برگرفت و روى انورش را بوسيد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد به تأنّى بيا تا من به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشتابم و بشارت قدوم بهجت لزوم تو را به حضرت برسانم كه براى تو بسيار غمگين است.

حضرت فرمود: چنين باشد.

پس ابو ذر به سرعت تمام روانه شد و خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد و گفت: بشارت باد تو را يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: چه بشارت دارى اى ابو ذر؟

گفت: على بن ابى طالب به سلامت آمد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به عوض اين بشارت، بهشت از براى توست.

پس حضرت سوار شدند و صحابه در خدمت آن حضرت سوار شدند و از مدينه بيرون رفتند، و چون حضرت امير عليه السّلام نظرش بر خورشيد جمال حضرت رسالت پناه افتاد از ناقه به زير آمد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از ناقه به زير آمد و دست در گردن امير المؤمنين عليه السّلام در آورد و روى مباركش را بر دوش حضرت امير گذاشت و از شادى ملاقات وافر المسرات او بسيار گريست و حضرت امير نيز بسيار گريست، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد چه كردى بگو كه وحى در باب تو دير به من رسيد، و چون

ص: 1292

حضرت امير آنچه بعمل آورده بود همه را بيان كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا داناتر بود به تو از من كه مرا امر كرد كه تو را بفرستم براى اين كار (1).

و سيد گفته است كه: ابن اشناس بزاز در كتاب خود از طريق اهل خلاف روايت كرده است كه: چون حضرت امير عليه السّلام آيات براءه را به مكه برد خراش برادر عمرو بن عبد ود كه حضرت امير در روز خندق او را به قتل رسانيده بود و شعبه برادر ديگر او به حضرت رسيدند در وقتى كه آيات را در ميان ايشان ندا مى كرد، پس خراش به حضرت گفت: توئى كه چهار ماه ما را مهلت مى دهى؟ ! ما بيزاريم از تو و پسر عم تو و از براى شما نيست نزد ما مگر طعنۀ نيزه و ضربت شمشير، و شعبه نيز چنين گفت و گفت: اگر مى خواهى حالا به تو ابتدا مى كنيم و تو را مى كشيم. حضرت فرمود: اگر مى خواهيد بيائيد و ضربت مرا بار ديگر ببينيد (2).

و در روايت ديگر در همان كتاب روايت كرده است كه حضرت اين نداها در ميان ايشان در داد كه: بعد از اين داخل مكه نشود مشركى، و طواف كعبه نكند عريانى، و داخل بهشت نمى شود مگر نفس مسلمانى، و هر كه ميان او و رسول خدا عهدى بوده باشد پس عهد او تا مدت اوست و ديگر عهدى و امانى نيست شرك آورنده را (3).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه: عادت عرب در جاهليت چنان بود كه عريان در دور كعبه طواف مى كردند و مى گفتند: نمى خواهيم در هنگام طواف جامۀ حرام و جامه اى كه در آن گناه كرده ايم با ما باشد و طواف مى كنيم به نحوى كه از مادر متولد شده ايم (4).

مؤلف گويد: بر هر عاقلى ظاهر است حكمت نصب كردن أبو بكر براى تبليغ سورۀ براءه و عزل نمودن او و دادن به امير المؤمنين عليه السّلام كه بغير از آن نبود كه بر مردم ظاهر شود

ص: 1293


1- . اقبال الاعمال 2/38-41.
2- . اقبال الاعمال 2/41 و در آن بجاى عمرو بن عبد ود، عمرو بن عبد اللّه ذكر شده است.
3- . اقبال الاعمال 2/41.
4- . اقبال الاعمال 2/41.

هرگاه أبو بكر قابل تبليغ رسالت چند آيه نباشد چگونه قابل رياست عامۀ دين و دنياى جميع امّت خواهد بود؟ زيرا كه خالى از دو صورت نيست:

اول آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى خود او را اختيار كرده بود، و اين شق با وجود آنكه ظاهر است كه باطل است و كارى را بى وحى حق تعالى نمى كرد خصوصا اين قسم امور عظيمه را، باز مطلب ثابت مى شود و معلوم مى شود كه نصب او موافق مصلحت واقع نبوده است.

دوم آنكه حضرت به امر الهى كرده باشد، و اين حق است و حق تعالى را پشيمانى و اختلافى در رأى نمى باشد، پس معلوم است كه نصب و عزل پيش از ايقاع «مأمور به» براى مصلحتى بوده است، و در اين مقام مصلحت ديگر بغير اين متصور نيست چنانكه احاديث صحيحۀ صريحه بر اين ناطق است، و اكثر احاديث اين باب در ابواب فضائل حضرت امير عليه السّلام مذكور خواهد شد در باب جداگانه اى ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1294

باب چهل و هفتم: در بيان قصۀ مباهله است

ص: 1295

ص: 1296

بدان كه قصۀ مباهله از جملۀ قصص متواتر است و خاصه و عامه در جميع كتب تفاسير و تواريخ و احاديث روايت كرده اند با اندك اختلافى در خصوصيات آن.

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: جمعى از اشراف نصاراى نجران به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سر كردۀ ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب كه امير و صاحب رأى ايشان بود، ديگرى عبد المسيح كه در جميع مشكلات به او پناه مى بردند، سوم ابو حارثه كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فرستادند به سبب وفور علم او نزد ايشان.

پس چون ايشان متوجه خدمت حضرت شدند ابو حارثه بر استرى سوار شد و كرز بن علقمه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه استر ابو حارثه از سر در آمد پس كرز ناسزائى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت، ابو حارثه گفت: بر تو باد آنچه گفتى، گفت: چرا اى برادر؟ ابو حارثه گفت: بخدا سوگند اين همان پيغمبر است كه ما انتظار او مى كشيديم. كرز گفت:

پس چرا متابعت او نمى كنى؟ گفت: مگر نمى دانى كه اين گروه نصارى چه كرده اند با ما؟ ما را بزرگ كردند و صاحب مال كردند و گرامى داشتند و راضى نمى شوند به متابعت او، و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه را از ما بازمى گيرند. پس كرز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت آن حضرت رسيد و مسلمان شد.

و ايشان در وقت نماز عصر وارد مدينه شدند با جامه هاى ديبا و حله هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عرب با اين زينت نيامده بودند، و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان نفرمود و با ايشان سخن نگفت، پس رفتند به نزد عثمان و عبد الرحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند: پيغمبر شما نامه اى به ما

ص: 1297

نوشت و ما اجابت او نموديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد.

ايشان آنها را به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند و در آن باب با على عليه السّلام مصلحت كردند، حضرت امير عليه السّلام فرمود: اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خدمت آن جناب رويد؛ چون چنين كردند و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند و سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان گفت و فرمود: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه در مرتبۀ اول كه به نزد من آمديد شيطان با شما همراه بود و من براى اين جواب سلام ايشان نگفتم، پس در تمام آن روز از حضرت سؤالها كردند و با حضرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت: يا محمد! چه مى گوئى در باب مسيح؟

حضرت فرمود: او بنده و رسول خداست.

گفتند: هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر بهم رسد؟

پس اين آيه نازل شد إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1)«بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مر او را: باش، پس بهم رسيد» .

و چون مناظره به طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّهِ عَلَى اَلْكاذِبِينَ (2)يعنى:

«پس هر كه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است بسوى تو از علم و بيّنه و برهان، پس بگو-اى محمد: -بيائيد بخوانيم پسران خود را و پسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را-يعنى آنها را كه بمنزلۀ جان مايند

ص: 1298


1- . سورۀ آل عمران:59.
2- . سورۀ آل عمران:61.

و آنها كه بمنزلۀ جان شمايند-پس تضرع كنيم و دعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و از شما» ، و چون اين آيه نازل شد قرار دادند كه يك روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند، پس ابو حارثه به اصحاب خود گفت: فردا نظر كنيد اگر محمد با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهلۀ او و اگر با اصحاب و اتباع خود مى آيد از مباهلۀ او پروا مكنيد.

پس بامداد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام آمد و دست حضرت امام حسن را گرفت و امام حسين را در بر گرفت و حضرت امير در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه عليها السّلام در عقب آن حضرت، و از مدينه بيرون آمدند، چون ايشان پيدا شدند ابو حارثه پرسيد: اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند: آن كه پيش مى آيد پسر عم اوست و شوهر دختر او و محبوبترين خلق است نزد او، و آن دو طفل دو فرزندان اويند از دختر او، و آن زن دختر اوست فاطمه كه عزيزترين خلق است نزد او.

پس حضرت آمد و به دو زانو نشست براى مباهله.

ابو حارثه گفت: بخدا سوگند چنان نشسته است كه پيغمبران مى نشستند براى مباهله.

و برگشت و جرأت نكرد بر مباهله، سيد گفت: به كجا مى روى؟ گفت: اگر بر حق نمى بود چنين جرأت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند، پيش از آنكه سال بر ما بگردد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند.

به روايت ديگر گفت: من روهائى مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى خود بكند هرآينه خواهد كند، پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد و يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند (1).

پس ابو حارثه به خدمت حضرت آمد و گفت: اى ابو القاسم! در گذر از مباهلۀ ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آن داشته باشيم؛ پس حضرت با ايشان مصالحه نمود كه هر سال دو هزار حله بدهند كه قيمت هر حله چهل درهم باشد، و بر آنكه اگر

ص: 1299


1- . مجمع البيان 1/452؛ تفسير بيضاوى 1/261؛ تفسير الوسيط 1/444.

جنگى رو دهد سى زره و سى نيزه و سى اسب به عاريه بدهند، و حضرت نامۀ صلح براى ايشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود: سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه هلاك نزديك شده بود به اهل نجران، و اگر با من مباهله مى كردند هرآينه همه ميمون و خوك مى شدند و هرآينه تمام اين وادى بر ايشان آتش مى شد و مى سوختند و حق تعالى جميع اهل نجران را مستأصل مى كرد حتى آنكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همۀ نصارى پيش از هر سال مى مردند.

چون سيد و عاقب برگشتند، بعد از اندك زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند (1).

و صاحب كشاف روايت كرده است كه اسقف نجران گفت: اى گروه نصارى! من روى ها مى بينم كه اگر خدا خواهد كوهى را از جاى خود به حركت آورد، به اين روها به حركت مى آورد، پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد؛ و چون از مباهله اقاله كردند حضرت فرمود: پس مسلمان شويد؛ و چون از اسلام نيز امتناع كردند حضرت با ايشان مصالحه كرد كه هر سال دو هزار حله بدهند، هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سى زره قديم (2).

و ايضا صاحب كشاف و جميع اهل سنت در صحاح خود نقل كرده اند از عايشه كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز مباهله بيرون آمد و عبائى پوشيده بود از موى سياه، پس حضرت امام حسن و امام حسين و فاطمه و على بن ابى طالب عليه السّلام را در زير عبا داخل كرد و اين آيه خواند إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3). (4)

ص: 1300


1- . رجوع شود به اعلام الورى 128-130 و مجمع البيان 1/451-452 و تفسير فرات كوفى 86-89.
2- . تفسير كشاف 1/368-369؛ تفسير فخر رازى 8/85.
3- . سورۀ احزاب:33.
4- . رجوع شود به تفسير كشاف 1/369 و صحيح مسلم 4/1883 و مستدرك حاكم 3/159 و تفسير طبرى 10/296 و تفسير بغوى 3/529 و ذخائر العقبى 24 و تفسير فخر رازى 8/85 و جامع الاصول 10/101 و تفسير غرائب القرآن 2/178.

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون نصاراى نجران به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سيد ايشان اهتم و عاقب و سيد بودند، و وقت نماز ايشان شد ناقوس نواختند و نماز كردند.

پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! مى گذارى در مسجد تو ناقوس بنوازند و به روش ترسايان نماز كنند؟ !

حضرت فرمود: بگذاريد ايشان را تا اطوار مرا ببينند و حجت الهى بر ايشان تمام شود.

و چون فارغ شدند به نزديك حضرت آمدند و گفتند: ما را بسوى چه دعوت مى كنى؟ حضرت فرمود: شما را دعوت مى نمايم بسوى شهادت به وحدانيت خدا و رسالت خود و آنكه عيسى بندۀ آفريدۀ خداست، مى خورد و مى آشامد و حدث از او صادر مى شد.

گفتند: پس پدر او كيست؟

پس وحى بر آن حضرت نازل شد كه: بگو به ايشان چه مى گوئيد در حق آدم كه بنده و مخلوق خدا بود و مى خورد و مى آشاميد و با زنان مجامعت مى كرد؟

چون حضرت از ايشان پرسيد، گفتند: چنين بود.

فرمود: پس پدر او كى بود؟

ايشان ساكت شدند.

پس حق تعالى فرستاد إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ تا آخر آيۀ مباهله.

و حضرت فرمود: بيائيد مباهله كنيم، اگر من راستگو باشم لعنت بر شما نازل شود، و اگر دروغگو باشم بر من نازل شود.

گفتند: با ما انصاف آمدى؛ و به مباهله قرار كردند. و چون به جاى خود برگشتند سيد و عاقب و اهتم گفتند: اگر با قوم خود مى آيد با او مباهله مى كنيم زيرا كه معلوم مى شود كه پيغمبر نيست و اعتماد بر حقيّت خود ندارد كه با گروه و لشكر و جماعت كثير مى آيد، و اگر

ص: 1301

با اهل بيت خود و مخصوصان خود مى آيد با او مباهله نمى كنيم زيرا كه اگر او صادق نباشد اهل بيت و مخصوصان خود را مخصوص به نفرين و لعنت نمى گرداند.

چون صبح شد و به نزد حضرت آمدند ديدند كه آن حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهما السّلام را براى مباهله حاضر گردانيده است، از صحابه پرسيدند كه: اينها كيستند؟ گفتند: يكى پسر عم و وصى و حبيب اوست على بن ابى طالب و يكى دختر اوست فاطمه و دو فرزندان اويند حسن و حسين.

پس ترسيدند و گفتند: ما را معاف دار از مباهله و به هرچه فرمائى راضى مى شويم.

پس به جزيه قرار دادند و برگشتند (1).

و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه: محمد بن العباس بن ماهيار حديث مباهله را به پنجاه و يك سند مختلف نقل كرده است از طريق خاصه و عامه و من از آنها يكى را ايراد مى نمايم كه جامعتر است و آن را از منكدر بن عبد اللّه روايت كرده است كه: چون سيد و عاقب دو بزرگ ترسايان نجران با هفتاد سوار اكابر و اشراف ايشان متوجه شدند كه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايند من با ايشان در راه رفيق شدم پس روزى كرز كه خرج ايشان با او بود استرش به سر در آمد، پس گفت: هلاك شود آن كه ما به نزد او مى رويم -و مراد او حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود-.

عاقب گفت: بلكه تو هلاك و سرنگون شوى.

كرز گفت: چرا؟

عاقب گفت: براى آنكه نفرين كردى احمد را كه پيغمبر امّى است.

كرز گفت: چه مى دانى كه او پيغمبر است؟

عاقب گفت: مگر نخوانده اى مصباح چهارم انجيل را كه حق تعالى وحى نمود بسوى مسيح كه: بگو بنى اسرائيل را كه: چه بسيار جاهل و نادانيد، خود را خوش بو مى كنيد در دنيا تا خوشبو باشيد نزد اهل دنيا و اهل خود، و درونهاى شما نزد من از بابت مردار گنديده

ص: 1302


1- . تفسير قمى 1/104.

است؛ اى بنى اسرائيل! ايمان آوريد به رسول من آن پيغمبر امّى كه در آخر الزمان خواهد آمد صاحب روى انور و جمل احمر و جبين از هر صاحب خلق حسن و جامه هاى خشن و او بهترين گذشتگان و گراميترين آيندگان است نزد من، و به سنتهاى من عمل مى نمايد و از براى خوشنودى من در شدتها صبر مى نمايد و از براى من به دست خود با مشركان جهاد مى كند، پس بشارت بده بنى اسرائيل را به آمدن او و امر كن ايشان را كه او را تعظيم نمايند و يارى كنند.

پس عيسى گفت: اى مقدس! و اى منزه! كيست اين بندۀ شايسته كه دل من او را دوست داشت پيش از آنكه او را ببينم؟

حق تعالى فرمود: اى عيسى! او از توست و تو از اوئى، و مادر تو زن او خواهد بود در بهشت، و فرزند كم خواهد داشت و زنان بسيار خواهد داشت، و مسكن او مكه خواهد بود كه محل اساس خانه اى است كه ابراهيم عليه السّلام بنا كرده است، و نسل او از زن با بركتى خواهد بود كه در بهشت هووى مادر تو خواهد بود، و شأن آن پيغمبر بزرگ است، ديده اش به خواب مى رود و دلش به خواب نمى رود، و هديه را مى خورد و صدقه را نمى خورد، و در قيامت او را حوضى خواهد بود از كنار زمزم تا آنجا كه آفتاب فرو مى رود از زمين و در آن حوض دو آب خواهد بود از رحيق و از تسنيم، و بر دور آن حوض كاسها خواهد بود به عدد ستاره هاى آسمان، كسى كه از آن حوض شربتى بخورد هرگز تشنه نمى شود، و اين از جملۀ زيادتيهاست كه او را بر پيغمبران ديگر داده ام، گفتار او موافق كردار اوست و پنهان او مطابق آشكار اوست، پس خوشا حال او و خوشا حال آنان از امّت او كه بر ملت او زندگانى كنند و بر سنّت او بميرند و از اهل بيت او جدا نشوند، هميشه ايمن و مؤمن و مطمئن و مبارك خواهند بود، و آن پيغمبر در زمانى ظاهر خواهد شد كه قحط و خشكسالى عالم را فرو گرفته باشد پس مرا خواهد خواند و من بارانهاى رحمت براى او خواهم فرستاد كه اثر بركتهاى آن در اطراف زمين ظاهر شود و بر هر چيز كه دست گذارد بركت در آن خواهم گذاشت.

عيسى گفت: خداوندا! نام او را براى من بيان كن.

ص: 1303

حق تعالى فرمود: يك نام او احمد است و يك نام او محمد است، و او فرستاده و رسول من است بسوى جميع مخلوقات من، و از همۀ خلق منزلت او به من نزديكتر است، و شفاعت او نزد من از همه كس مقبولتر است، امر نمى كند مردم را مگر به آنچه من دوست مى دارم و نهى نمى كند ايشان را مگر از آنچه من كراهت دارم.

چون عاقب از اين سخنان فارغ شد كرز به او گفت: هرگاه اين مرد چنين است كه مى گوئى پس چرا ما را بسوى او مى برى كه با او معارضه كنيم؟

گفت: مى رويم به نزد او كه اقوال او را بشنويم و اطوار و احوال او را مشاهده نمائيم، اگر آن باشد كه ما وصفش را خوانده ايم با او صلح مى كنيم كه دست از اهل دين ما بردارد به نحوى كه نداند كه ما او را شناخته ايم، و اگر دروغ گويد كفايت شر او بكنيم.

كرز گفت: هرگاه بدانى كه او بر حق است چرا ايمان به او نمى آورى و متابعت او نمى نمائى و با او صلح مى كنى؟

عاقب گفت: مگر نديده اى كه اين گروه نصارى با ما چها كرده اند! ما را گرامى داشتند و مال دار گردانيدند و كليساهاى رفيع براى ما بنا كردند و نام ما را بلند كردند، چگونه راضى مى شود نفس ما به آنكه داخل شويم در دينى كه وضيع و شريف در آن دين مساويند؟ !

پس به هيأتى داخل مدينه شدند از زينت و مال و جمال كه هر كه از صحابه ايشان را مى ديد مى گفت: ما هيچ يك از وفود عرب را به اين نيكوئى نديده بوديم، موهاى خوش آينده از سر آويخته بودند و حله هاى زيبا پوشيده بودند، و چون داخل مسجد مدينه شدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد حاضر نبود، چون وقت نماز ايشان شد برخاستند و رو به مشرق متوجه نماز شدند پس بعضى از صحابه خواستند كه ايشان را منع كنند، پس در اين حال حضرت داخل مسجد شد و فرمود: بگذاريد كه هر چه خواهند بكنند.

پس چون از نماز فارغ شدند به خدمت حضرت آمدند و مشغول مناظره شدند و گفتند:

اى ابو القاسم! چه مى گوئى در باب عيسى؟

حضرت فرمود: بندۀ خدا و رسول او بود و كلمۀ خدا بود كه القا كرد بسوى مريم،

ص: 1304

و روح مطهرى كه برگزيدۀ او بود و به او داد و عيسى چنين مخلوق شد.

پس بعضى از ايشان گفتند: نه، بلكه عيسى پسر خداست و خداى دوم است؛ و بعضى گفتند: بلكه خداى سوم است، پدر و فرزند و روح القدس. و در اين باب سخنان واهى گفتند، پس حق تعالى آيات سورۀ آل عمران را در جواب ايشان فرستاد، و چون بعد از ظهور حق و لزوم حجت باز مخاصمه و مجادله و معانده مى كردند آيۀ مباهله نازل شد و ايشان قرار دادند كه در روز ديگر با حضرت مباهله كنند، و چون برگشتند گفتند: فردا نظر كنيم و ببينيم كه با چه جماعت به مباهله مى آيد، آيا با عامۀ ناس و اوباش خلق و جماعت بسيار مى آيد يا به روش پيغمبران با جماعت قليلى از نيكان و برگزيدگان مى آيد.

چون روز ديگر بامداد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به جانب راست خود گرفت و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام از جانب چپ و حضرت فاطمه عليها السّلام را از عقب، و همه حلّه هاى يمنى پوشيده بودند و بر دوش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباى تنگى بود، و چون از مدينه بيرون رفت فرمود كه ميان دو درخت را جاروب كردند و عباى مبارك خود را بر روى آن دو درخت پهن كرد و آل عبا را در زير عبا داخل كرد و خود در پيش ايستاد و دوش چپ خود را در زير عبا كرد و تكيه فرمود بر كمانى كه در دست داشت و دست راست خود را براى مباهله بسوى آسمان بلند كرد و مردم از دور نظر مى كردند كه چه خواهد كرد.

چون سيد و عاقب اين حال را مشاهده كردند رنگهاى ايشان زرد شد و پاهاى ايشان لرزيد و نزديك شد كه مدهوش شوند، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا با او مباهله مى كنيم؟

ديگرى گفت: مگر نمى دانى كه هر گروه كه با پيغمبر خود مباهله كردند البته صغير و كبير ايشان هلاك شدند؟ ! و ليكن خود را به او چنان بنما كه ما پروائى از مباهلۀ تو نداريم، و هر چه خواهد از مال و سلاح قبول كن به او بدهى كه چون مدار او بر جنگ است احتياج به سلاح و حربه دارد و بگو به او از روى تحقير كه: تو با اين جماعت آمده اى كه با

ص: 1305

ما مباهله نمائى؟ تا نداند او كه ما پيشتر فضيلت او و اهل بيت او را دانسته ايم.

پس چون ديدند كه حضرت دست بلند كرد به مباهله، يكى از ايشان به ديگرى گفت كه: رهبانيت برطرف شد، زود درياب اين مرد را كه اگر لب او به يك كلمۀ نفرين بجنبد ما به اهل و مال خود برنخواهيم گشت.

پس به خدمت حضرت شتافتند و گفتند: تو با اين جماعت آمده اى كه با ما مباهله كنى؟

حضرت فرمود: بلى، اينها مقرب ترين خلقند نزد خدا بعد از من.

پس ايشان به لرزه آمدند و رعشه بر بدن ايشان مستولى شد و گفتند: اى ابو القاسم! مى دهيم به تو هزار شمشير و هزار زره و هزار سپر و هزار اشرفى در هر سال به شرط آنكه شمشيرها و زره ها و سپرها نزد تو عاريه باشند تا آنكه آنها كه از قوم تو را نديده اند، برويم نزد ايشان و اطوار و اخلاق تو را به ايشان نقل كنيم و به اتفاق ايشان يا مسلمان شويم يا به جزيه قرار كنيم كه هر سال آنچه خواهى بدهيم.

حضرت فرمود: قبول كردم از شما و بحق آن خداوندى كه مرا با كرامت و بزرگوارى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه اگر مباهله مى كرديد با من و اينها كه در زير اين عبايند هرآينه تمام اين وادى بر شما آتش افروخته مى شد و بقدر يك چشم زدن آتش به قوم شما مى رسيد در هر جا كه بودند و همه را هلاك مى كرد.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى سلامت مى رساند و مى فرمايد:

بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر مباهله كنى با اينها كه در زير عبا ايستاده اند با جميع اهل آسمان و زمين هرآينه آسمانها پاره پاره شوند و فرو ريزند و زمينها از هم بپاشند و پاره پاره بر روى آب جارى شوند و ديگر قرار نگيرند.

پس حضرت دستهاى مبارك خود را بسوى آسمان بلند كرد به مرتبه اى كه سفيدى زير بغلهاى او نمودار شد و گفت: بر كسى كه ستم كند بر شما و حقّ شما را از شما بگيرد و مزد رسالت مرا كه خدا براى شما مقرر كرده است كه آن مودت شماست كم كند، لعنت

ص: 1306

و غضب خدا پياپى نازل شود تا روز قيامت (1).

و ايضا سيد ابن طاووس گفته است: روايت به ما رسيده است به اسانيد صحيحه كه داريم بسوى كتاب ابو المفضل شيبانى كه در قصۀ مباهله نوشته است و كتاب ابن اشناس بزاز كه در عمل ذيحجه نوشته است كه ايشان به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: چون حضرت سيد كاينات صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكۀ معظمه نمودند و همگى عرب مطيع و منقاد آن حضرت شدند و آن حضرت رسل و رسايل به كافۀ عالميان فرستادند خصوصا پادشاه عجم و قيصر روم و ايشان را دعوت به دين اسلام نمودند، و در نامه درج ساختند كه اسلام آورند يا قبول كنند كه جزيه بدهند و ذليل باشند و يا مهياى حرب شوند.

چون اين خبر به نصاراى نجران رسيد و به جماعتى كه در حوالى ايشان بودند از بنى عبد المدان و فرزندان حارث بن كعب و به كسانى كه به ايشان ملحق بودند از ساير مردمان با اختلاف مذاهب ايشان در دين نصرانيت از اروسيه و سالوسيه و اصحاب دين الملك و مارونيه و عباد و نسطوريه همگى خائف و ترسان شدند و با نهايت كثرت و جمعيت، دلهاى ايشان پر از ترس و رعب شد، و در اين خوف بودند كه ناگاه فرستادگان حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد ايشان رسيدند با نامۀ آن حضرت، و رسولان آن حضرت عتبة بن غزوان و عبد اللّه بن ابى اميه و هدير بن عبد اللّه تيمى و صهيب بن سنان نمرى بودند كه از جهت دعوت ايشان به اسلام آمدند.

و در نامۀ نامى آن حضرت نوشته بود كه بايد همگى مسلمان شوند، پس اگر اجابت نمايند همگى برادران مايند در دين، و اگر ابا كنند و تكبر ورزند و مسلمان نشوند بايد كه مقرر سازند كه از روى خوارى ادا كنند جزيه را بدست خود، و اگر از اين نيز ابا كنند و عناد ورزند پس مهياى حرب عظيم باشند. و در نامۀ ايشان اين آيه مكتوب بود قُلْ يا أَهْلَ اَلْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ

ص: 1307


1- . سعد السعود 91-94.

بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اَللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ (1) يعنى: «بگو-يا محمد-كه: اى اهل كتاب! بيائيد به كلمه اى كه مساوى است ميان ما و شما، و هر دو به عقل مى دانيم كه اين كلمه حق است و آن اين است كه ما و شما بندگى نكنيم غير خداوند عالميان را و هيچ چيز را در بندگى به او شريك نگردانيم، و ما و شما بعضى از خود را خداوند خود نگردانيم از غير حق سبحانه و تعالى، پس اگر روى از حق بگردانند پس شما به ايشان بگوئيد: شما گواه باشيد كه ما مطيع و منقاديم خداوند خود را» .

و راويان همه نقل كردند كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ نمى كرد با هيچ كس تا ايشان را دعوت به اسلام نمى نمود، پس چون رسولان آن حضرت به ايشان رسيدند و نامه را بر ايشان خواندند و اداى رسالت نمودند نفرت ايشان از حق زياده شد و به خود پرداختند و جمع شدند در كنيسۀ اعظم خود، و فرمودند تا زمين آن را فرشها انداختند و ديوارهاى آن را به حرير و جامه هاى ديبا پوشانيدند و چليپاى بزرگ را راست كردند و آن از طلا بود كه مرصع كرده بودند به جواهر، و پادشاه اعظم روم آن را براى ايشان فرستاده بود، و در آن مجلس حاضر شدند اولاد حارث بن كعب كه همه شجاعان روزگار و شيران بيشۀ كارزار بودند كه در جاهليت در ميان همۀ عرب در قديم الايام مشهور و معروف بودند، پس همگى بواسطۀ مشورت اجتماع نمودند كه نظر كنند و فكر كنند در كار خود.

و چون اين خبر به قبايل عرب رسيد از مذحج و عك و حمير و انمار و كسانى كه در نسب و خانه به ايشان نزديك بودند از قبايل قوم سبا، و همگى براى غضب قوم خود بينيهاى ايشان ورم كرد، و جمعى كه از آن حوالى مسلمان شده بودند چون اين خبر شنيدند بواسطۀ تعصب جاهليت مرتد شدند و كافر شدند، پس همگى گفتند كه: ما با تمام قبايل به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رويم در مدينه كه با آن حضرت جنگ كنيم.

چون ابو حامد حصين بن علقمه كه اعلم علماى ايشان بود و استاد همه بود و علامۀ

ص: 1308


1- . سورۀ آل عمران:64.

ايشان بود و از قبيلۀ بنى بكر بن وايل بود ديد كه همگى متوجه حربند عصابۀ خود را طلب نمود و بر سر بست كه ابروهاى خود را از چشمهاى خود دور كند زيرا كه از غايت پيرى ابروهاى او بر روى ديده هايش آويخته بود و از عمر او صد و بيست سال گذشته بود، پس از ميان آن قوم برپا خاست و تكيه بر عصاى خود كرد كه خطبه بخواند و به خداوند عالميان راهى داشت و از بقيۀ علوم پيغمبران بهره مند بود و صاحب رأى و فكر بود و از جملۀ موحدان بود و ايمان به حضرت عيسى داشت و ايمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و از كافران قوم خود پنهان مى داشت و از اصحاب خود مخفى مى كرد، پس شروع كرد به سخن كه: آهسته باشيد اى فرزندان آل عبد المدان، و نعمت و عافيت و سعادتى كه حق سبحانه و تعالى شما را عطا كرده است طلب كنيد دوام آن را بر خود، كه اين دو نعمت پنهان است در صلح نه در جنگ، حركت را با فكر و تأنّى كنيد و مانند مورچگان از پى يكديگر مرويد، و زنهار كه تندى مكنيد بى فكرانه بدرستى كه بى فكرى عاقبتى ندارد، بخدا سوگند كه آنچه نكرده ايد آخر مى توانيد كرد و آنچه را كرديد بر نمى توانيد گردانيد، بدرستى كه نجات مقرون است به تأنّى و تفكر، و بتحقيق كه بسيار بازايستادنى است كه بهتر است از اقدام نمودن، و بسيار گفتنى است كه بهتر است از حمله نمودن.

و چون خاموش شد روى به او كرد كرز بن سبرۀ حارثى و او در آن روز بزرگ بنى حارث بن كعب بود و از اشراف و بزرگان و امير جنگهاى ايشان بود، پس گفت: اى ابو حارثه! اندرونت باد كرد و دلت از جاى خود به در رفت كه اين خبر را شنيدى، و گرديدى مانند شخصى كه شيرى ديده باشد و عقل از سر او رفته باشد، مثلهائى مى زنى از براى ما و ما را از جنگ مى ترسانى و هرآينه مى دانى تو بحق خداوند منان فضيلت حفظ و حمايت دين را بر اقدام بر حروب، و اين بزرگ است، و مرتكب جنگ شدن از براى خدا كمياب است و موجب اصلاح فساد دين خداوند جبار است و ما همه اركان رياستيم و صاحبان نور دو پادشاهيم، پس كداميك از ايام حرب ما را انكار مى توانى كرد كه ما بر اعادى غلبه نكرديم؟ يا كجا بر ما عيب مى توانى كرد؟

پس سخن او تمام نشده بود كه پيكان تيرى كه در دست داشت از خشم و غضب به

ص: 1309

دست او نشست و او خبر نداشت. پس چون كرز بن سبره فرو گذاشت رو بسوى او كرد عاقب كه اسم او عبد المسيح بن شرحبيل بود و او در آن روز بزرگ قوم بود و امير رأى و صاحب مشورت ايشان بود كه بى رأى او كارى نمى كردند پس عاقب روى به كرز كرده گفت: روى تو سفيد باد و جاى تو مأنوس باد و پناه آورندۀ به تو عزيز باد و بر امان دادۀ تو دست تعدى مباد، ياد كردى بحق پيشانيهاى گردآلود حسبى محكم را و نسبى كريم را و عزتى قديم را، و ليكن اى ابو سبره هر جائى را گفتارى است و هر زمانى را مردانى است و هر كس به روز خود شبيه تر است از روز پيشين؛ و اين ايام حرب مختلف است، جمعى را هلاك مى كند و گروهى را غلبه مى دهد و عافيت بهترين جامه هاست و آفات را سببهاست، پس اعظم اسباب آفات آن است كه از راه آفت و بلا در آئى.

پس عاقب خاموش شد و سر به زير افكند و سيد روى به جانب او كرد و اسم او اهتم بن نعمان بود، و او در آن روز عالم نجران بود و نظير عاقب بود در بلندى مرتبه و او شخصى بود از قبيلۀ عامله و ملحق شده بود به قبيلۀ لخم، پس به او گفت كه: با سعادت باد سعى تو و بلند باد بخت تو اى ابا واثله، بدرستى كه هر لامعه را روشنى هست و هر سخنى راست را نورى هست و ليكن بحق خداوند بخشندۀ عقل كه ادراك نمى كند آن نور را مگر كسى كه بينا بوده باشد، بدرستى كه شما هر سه در مراتب سخن به هر راهى رفتيد بعضى هموار و بعضى ناهموار، و هر يك از شما را به حسب مراتب عقل رأيى بود خوش آينده و امرى محكم هرگاه در محل خود گذاشته شود، پس بدرستى كه بزرگوار قريش شما را از براى امرى عظيم و كارى بزرگوار خوانده است پس هر چه فكر شما به آن مى رسد بگوئيد و قرار دهيد يا به اطاعت و اقرار يا مخالفت و انكار.

پس باز كرز بن سبره بر سر سخن خود رفت و او بسيار لجوج و سرسخت بود و گفت:

آيا ما دين خود را كه رگ و ريشۀ ما بر آن سخت شده است ترك خواهيم نمود و حال آنكه پدران ما همه بر آن دين بوده اند و پادشاهان عالم ما را به اين دين مى شناسند و عزت مى دارند؟ يا به خود قرار جزيه خواهيم داد از روى ذلت و خوارى؟ ! نه و اللّه هيچ يك از اين دو كار نخواهيم كرد تا آنكه شمشيرهاى بران را از غلاف بيرون آوريم و تا زنان

ص: 1310

بسيارى را بى شوهر كنيم يا خون ما نزد محمد ريخته شود، و ما با او جنگ مى كنيم تا حق سبحانه و تعالى به هر كه خواهد نصرت بدهد.

پس سيد رو به او كرد كه: اى ابو سبره! رحم كن بر خود و بر ما همه كه هرگاه ما يك شمشير از غلاف بيرون آوريم از آن طرف شمشيرها كشيده خواهد شد، بدرستى كه همۀ عرب مطيع و منقاد محمد شده اند و تمام قبايل زمام انقياد خود بدست او داده اند و حكم او جارى شده است بر اهل شهرها و صحراها، و پادشاه عجم و قيصر روم از او در حسابند، شما چه باشيد كه معارض او شويد؟ ! عن قريب شما و هر كه با شما به جنگ او رويد تمام مستأصل خواهيد شد كه ديگر نام شما را كسى نخواهد برد و مانند خاشاكى خواهيد گرديد كه بر روى سيلاب باشد يا پارچه گوشتى كه بر روى سنگ انداخته باشند.

و در ميان ايشان مردى بود كه او را جهير بن سراقۀ بارقى مى گفتند و از زنادقۀ نصارى بود و او را نزد پادشاهان نصارى منزلت عظيم بود و در نجران ساكن مى بود، پس سيد به او گفت كه: اى ابو سعاد! تو نيز در كار ما سخنى بگو و رأى خود را به كار ما فرما كه اين مجلسى است كه بر اين مجلس وقايع عظيمه مترتب مى شود.

پس او گفت: رأى من آن است كه به نزد محمد برويد و اطاعت نمائيد او را در بعضى از چيزهائى كه از شما مى خواهد، و رسل و رسايل بفرستيد به پادشاهان نصارى خصوصا به پادشاه عظيم تر قيصر روم و بسوى پادشاهان سياهان پادشاه نوبه و پادشاه حبشه و پادشاه علوه و پادشاه رعا و پادشاه راحات و مريس و قبط و همۀ اينها نصرانيند، و همچنين بفرستيد بسوى شام و نصاراى آن جانب از پادشاهان غسان و لخم و جذام و قضاعه و غير ايشان كه همه هم دين شمايند و خويشان و دوستان شمايند، و همچنين بفرستيد به جانب اهل حيره از عباد و غير آن و جمعى كه ميل به دين ايشان كرده اند از قبايل تغلب بنت وايل و غير اينها از ربيعة بن نزار، پس بايد كه رسل و رسايل به اين جوانب بفرستيد و ايشان را به مدد دين خود طلب نمائيد تا از روم لشكر بيايد و از سپاهيان مانند اصحاب فيل متوجه شما شوند و نصرانيان عرب از ربيعه كه در يمن ساكنند بسوى شما آيند، پس چون از همه جانب مدد بسوى شما آيند در قبايل خود درآييد و با هر كس كه معاونت و يارى شما كند

ص: 1311

جميعا كه تاب مقاومت داشته باشد متوجه شويد، پس لشكر او تاب مقاومت لشكر شما نخواهد آورد و همگى مغلوب و مقهور خواهند شد و عن قريب او را مستأصل خواهيد ساخت و آتش فتنۀ او را فرو خواهد نشست و شما نزد عالميان بزرگ خواهيد شد مانند كعبه كه در تهامه است كه همۀ عالميان به حج آن مى روند، رأى همين است، غنيمت دانيد كه رأى ديگر و فكر خوب نيست.

پس همگى را آن سخنان جهير بن سراقه خوش آمد و متفق شدند كه به آن عمل نمايند و نزديك شد كه از يكديگر جدا شوند كه ناگاه در ميان ايشان شخصى بود از قبيلۀ ربيعة بن نزار از فرزندان قيس بن ثعلبه كه نام او حارثة بن اثال بود و بر دين حق حضرت عيسى عليه السّلام بود بپا برخاست و رو به جهير كرد و شعرى بر سبيل مثل خواند كه مضمونش اين بود كه:

تا چند مى خواهى كه راه حق را به باطل مسدود گردانى و حال آنكه حق پوشيده نمى ماند، و اگر به حق خواهى كوهها را به راه اندازى مى توانى، هرگاه خانه را از راه در خانه نمى آئى گمراهى، و چون از در مى آئى داخل خانه مى توانى شد. پس رو كرد به سيد و عاقب و علما و عبّاد نصارى و همۀ نصاراى نجران كه كسى ديگر از غير ايشان در آنجا نبود و گفت: سخن بشنويد و گوش دهيد اى فرزندان علم و حكمت و اى باقى ماندگان بردارندگان حجت، و اللّه سعادتمند كسى است كه نصيحت گوش كند و رو از سخن حق نگرداند، بدرستى كه من شما را از خدا مى ترسانم و به ياد شما مى آورم سخن حضرت عيسى عليه السّلام را؛ پس شرح كرد وصيت عيسى را و نص كردن او بر وصىّ خود شمعون بن يوحنا و بيان كردن او آنچه حادث خواهد شد در امت او كه به مذاهب باطل خواهند رفت.

پس گفت كه: حق سبحانه و تعالى وحى نمود به عيسى كه: اى پسر كنيز من! بگير كتاب مرا به جهد و قوت تمام، پس تفسير كن آن را از براى اهل سوريا به زبان ايشان، و خبر ده ايشان را كه منم خداوندى كه بجز من خدائى نيست، منم زنده اى كه هرگز نميرم، منم قائم به ذات خود، منم خداوندى كه همۀ عالميان را بعد از عدم ايجاد نموده ام بى اصلى و ماده اى، منم دائمى كه زوال ندارم و از حالى به حال ديگر منتقل نمى شوم، بدرستى كه برانگيختم رسولان خود را و فرستادم كتابهاى خود را بواسطۀ رحمت بر خلايق و هدايت

ص: 1312

ايشان و تا ايشان را حفظ نمايم از گمراهى، پس بدرستى كه خواهم فرستاد برگزيدۀ پيغمبران احمد را كه او را اختيار كردم و برگزيدم از جملۀ خلايق فارقليطا كه دوست من و بندۀ من است خواهم فرستاد در وقتى كه زمانه خالى باشد از هادى، و او را مبعوث خواهم كرد در محل ولادت او كوه فاران در مكۀ معظمه در مقام پدرش حضرت ابراهيم عليه السّلام، و خواهم فرستاد نورى تازه كه بگشايم به آن نور چشمهاى كور و گوشهاى كر را و دلهاى نادان را، خوشا حال كسى كه دريابد زمان او را و بشنود سخن او را و ايمان آورد به او و متابعت كند شريعت و كتاب او را، پس اى عيسى! چون ياد كنى آن پيغمبر را صلوات فرست بر او كه من و فرشتگان من همه صلوات بر وى مى فرستيم.

راويان گويند: چون حارثة بن اثال سخن بدينجا رسانيد جهان روشن بر سيد و عاقب تاريك شد از ذكر اين سخنان كه راضى نبودند كه اين خبر عيسى در اين مجمع مذكور شود زيرا كه اين هر دو در دين عيسى بزرگى عظيم يافته بودند در نجران و در نزد پادشاهان منزلت عظيم داشتند و تحف و هدايا به نزد ايشان مى فرستادند و همچنين غير پادشاهان را از رعايا، و ترسيدند كه اين باعث شود مردمان روى از ايشان بگردانند و اطاعت ايشان نكنند، و اگر مسلمان شوند منزلت ايشان برطرف شود؛ پس عاقب رو به حارثه كرد و گفت: اى حارثه! خود را نگاهدار كه رد كنندۀ اين كلام بر تو بيشتر از قبول كنندۀ اين است و بسيار سخنى كه بلا باشد بر گويندۀ آن و دلها را نفرتهاست از ظاهر ساختن حكمتهاى پنهان، پس بترس از نفرت دلها كه هر خبرى را اهلى است كه نزد ايشان بايد گفته شود، و هر سخنى را جائى است، و هر سخن را به همه كس نمى توان گفت و در هر جا سخنى بايد گفت كه موجب نجات باشد و در گفتن آن ضررى به كسى عايد نگردد، پس بدرستى كه آنچه شرط نصيحت بود به تو گفتم، ديگر سخن مگو و خاموش شو.

پس سيد خواست كه همراهى كند با عاقب در سخن، پس روى به حارثه كرد كه:

هميشه تو را بزرگ و فاضل مى دانستم كه عقول عقلا مايل به جانب تو بود، زنهار كه در مقام لجاج در ميا و مردمان را به جاى آب بسوى سراب مبر، پس اگر كسى تو را در اين گفتگو معذور داند تو معذور نيستى، و اگر ابو واثله با تو سخن درست گفت قصور ندارد

ص: 1313

بدرستى كه او همه كارۀ ماست و پيشواى ماست، اگر با تو عتابى كرد تو او را به نصيحت بردار، و بدان كه پيشواى قريش-يعنى محمد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-بقاى او اندكى خواهد بود و منقطع خواهد شد، و بعد از او قرنى خواهد گذشت كه مبعوث خواهد شد در آخر آن قرن پيغمبرى با حكمت و بيان و با شمشير و پادشاه، و مالك خواهد شد پادشاهى عظيم را كه فروگيرند امت او مشرق و مغرب را، و از ذريت او پادشاهى خواهد بود ظاهر كه غالب شود بر همۀ پادشاهان، و اهل همۀ دينها به دين وى درآيند، و پادشاهى او قرار گيرد هر چه را شب و روز قرار مى گيرد. اى حارثه! اين مدتى مديد خواهد شد و حال وقت آن نيست، پس آنچه از دين خود مى دانى آن را محكم نگاه دار و در ميا به دين ديگر كه زود منقطع شود به انقضاى زمان يا به حادثى از حدثان، و آنچه خواهد آمدن به آن كار مدار كه ما امروز مكلفيم به اين دين، و فردا را اهل فردا دانند.

پس حارثة بن اثال جواب داد كه: ساكت باش اى ابو قره، كسى كه فكر فردا نكند امروز به چه كار او مى آيد؟ از خدا بترس تا خدا به فرياد رسد كه پناهى نيست عالميان را بغير از او، و اين سخن را براى خاطر عاقب گفتى كه او بزرگ و مطاع شماست و رجوع گروه نصارى بسوى او و توست، اگر از سخن حق رو مى گردانيد بواسطۀ ضبط بزرگى خود امر از شماست، ليكن نصايح سخنان بكرند كه به هديه فرستاده مى شوند بسوى كسى كه اهل آن سخنان باشد، و شما سزاوارترين مردم بوديد به قبول اين سخنان، بدرستى كه دلهاى ما همه مايل به جانب شماست و شما هر دو پيشوايان مائيد در دين، پس بايد كه عقل را پيشوا كنيد و هر چه عقل به آن امر كند اى دو بزرگوار آن را قبول فرمائيد، و آنچه پيش آمده است اطراف آن را فكر كنيد و تأمل در عاقبت آن نمائيد و تأخير را واگذاريد و رضاى حق سبحانه و تعالى را اختيار كنيد چنانكه حق سبحانه و تعالى هر روز فضل خود را بر شما زياده مى كند، و فكر ننگ و عار را به خود راه مدهيد كه هر كه عنان نفس را واگذارد او را به مهلكه مى اندازد، و هر كه عاقبت كار خود را ملاحظه نمايد از تلف شدن ايمن است، و هر كه با عقل خود مشورت نمايد عبرت مى گيرد و محل عبرت ديگران نمى شود، و هر كه از براى خدا نصيحت كند و رضاى الهى را اختيار كند حق سبحانه

ص: 1314

و تعالى انس مى دهد او را به عزت و بزرگى در حيات دنيا و مى رسد به سعادت عقبى.

پس رو به عاقب كرد از روى عتاب و گفت: اى ابو واثله! گفتى كه رد كنندۀ سخن تو بيشتر از قبول كنندۀ آن است! بحقّ خدا قسم كه تو سزاوارى كه كسى اين سخن را از تو نقل نكند، بدرستى كه تو مى دانى و ما همه اتباع انجيل مى دانيم آنچه حضرت عيسى در ميان حواريان گفت و هر كه مؤمن است از قوم عيسى مى داند، و آنچه تو گفتى تقصيرى بود كه از تو واقع شد كه دفع و تلافى آن نمى كند مگر توبه و اقرار كردن به آنچه انكار كردى.

پس چون سخن را به اينجا كشانيد رو به جانب سيد گردانيد و گفت: هيچ شمشيرى نيست كه خطا نكند، و هيچ عالمى نيست كه لغزشى نداشته باشد، پس هر كه از خطاى خود برگردد او سعادتمندى است كه راه راست يافته است، و آفت در آن است كه بر خطاى خود مصر بمانند؛ بيان كردى كه بعد از حضرت عيسى دو پيغمبر خواهند آمد، كجا در صحف الهى اين سخن واقع شده است؟ آيا نمى دانى به آنچه به آن خبر داد حضرت عيسى در ميان بنى اسرائيل و گفت: چگونه خواهد بود حال شما وقتى كه بروم نزد پدرم و پدر شما و بعد از زمانى چند بيايند راستگوئى و دروغگوئى؟

گفتند: يا عيسى كيستند اينها؟ گفت: پيغمبرى از ذريت حضرت اسماعيل عليه السّلام بيايد و دروغگوئى از بنى اسرائيل بيايد، پس راستگو مبعوث باشد به رحمت و جنگ و او را پادشاهى و سلطنت بوده باشد تا دنيا بوده باشد، و اما دروغگو پس او را لقبى است مسيح دجال، اندك زمانى ملك و پادشاهى او بوده باشد پس حق سبحانه و تعالى او را بكشد به دست من وقتى كه من باز به دنيا آيم.

پس حارثه گفت: اى قوم! حذر مى فرمايم شما را از افعال پيشينيان شما از يهود كه ايشان را بيم كردند و گفتند: دو مسيح خواهد آمد: يكى مسيح رحمت و هدايت و ديگرى مسيح ضلالت، و بواسطۀ هر يك علامتى گفتند، پس يهودان انكار نمودند مسيح هدايت را و تكذيب او نمودند و ايمان آوردند به مسيح ضلالت كه دجال است و انتظار او مى كشند، و چنين فتنه اى برپا كردند و در ساير چيزها كتاب الهى را پس پشت خود انداختند و پيغمبران خدا را شهيد كردند و كسانى را كه به امر الهى ايستاده بودند به عدالت، كشتند،

ص: 1315

پس حق تعالى بصيرت ايشان را كور كرد بعد از بينائى بواسطۀ اعمال قبيحۀ ايشان، و پادشاهى را از ايشان برداشت بواسطۀ ظلم و فساد ايشان، و ملازم ايشان ساخت مذلت و خوارى را و بازگشت ايشان را به آتش دوزخ كرد.

پس عاقب گفت: اى حارثه! تو چه مى دانى كه اين پيغمبر مبعوث كه مذكور است در كتب الهى اين است كه در مدينه است؟ شايد پسر عم تو باشد مسيلمه صاحب يمامه زيرا او نيز دعوى پيغمبرى مى كند چنانكه محمد قرشى مى كند، و هر دو ايشان از ذريت حضرت اسماعيلند و هر يك را اتباع و اصحاب هستند كه گواهى مى دهند بر پيغمبرى ايشان و اقرار دارند به رسالت ايشان، آيا ميان هر دو فرقى مى يابى كه بيان كنى؟

حارثه گفت: آرى و اللّه فرق بيشتر از مابين آسمان و زمين و مابين سحاب و تراب است، و آن نشانه و دليلى چند است كه به آن دلائل و امثال آنها ثابت مى شود حجتهاى الهى در دلهاى عبرت گيرندگان از بندگان خدا از جهت انبياء و رسل الهى؛ و اما صاحب يمامه مسيلمۀ كذاب، همين بس است شما را آنچه خبر دادند به شما سفيران شما و غير شما و مسافرانى كه به زمين او فرو رفته اند و از اهل يمامه جمعى كه به نزد شما آمدند، آيا خبر دادند شما را همۀ ايشان كه جمعى را مسيلمه بسوى احمد به يثرب فرستاده بود كه تفحص احوال او كنند و يافته بودند در او آثار پيغمبران گذشته را و گفتند: احمد به يثرب آمد و چاهها همه خشك و كم آب بود و آبهاى ما همه شور بود و پيش از آنكه او بيايد آب ما شيرين و گوارا نبود پس در بعضى چاهها آب دهان انداخت و در بعضى آبى مضمضه كرد و در آن ريخت پس همه شيرين و پرآب شدند، و گفتند: جمعى كه چشمشان درد مى كرد آب دهان در چشم آنها انداخت فى الحال شفا يافتند، و جماعتى جراحتها داشتند و آب دهان انداخت و فورا عافيت يافتند و جراحتهاى ايشان مندمل شد با بسيارى از معجزات كه از احمد خبر آوردند؛ و چون به نزد صاحب خود رفتند و گفتند: تو نيز چنين كن كه احمد كرد، پس از روى كراهت قبول نمود و با ايشان رفت به جانب يكى از چاههاى ايشان كه آب شيرين داشت، و چون آب مضمضۀ خود را در چاه ريخت شور شد! و يك چاهى كه كم آب بود آب دهان در آن چاه انداخت و خشك شد كه يك قطره آب در آن

ص: 1316

نماند! و چشم شخصى درد مى كرد چون به نزد او بردند تا آب دهان انداخت كور شد! و جراحت شخصى را آب دهان انداخت آن شخص پيس شد.

پس چون اين خرق عادات نقيض را مشاهده نمودند و طلب خرق عادت صحيح كردند گفت: شما بد امّتيد نسبت به پيغمبر خود و بد خويشانيد نسبت به خويش خود و پسر عم خود، شما مبالغه نموديد و از من چيزها طلب كرديد پيش از آنكه وحى بسوى من آيد! الحال مرا رخصت شده است در بدنهاى شما نه چاههاى شما، بيائيد تا شفا دهم! پس هر كه ايمان به من دارد شفا مى يابد و هر كه شك دارد بدتر مى شود! هر كه خواهد بيايد تا آب دهان بر چشم او و بدن او اندازم تا شفا يابد. همه گفتند: ما نمى خواهيم نسبت به ما كارى بكنى كه اهل يثرب بر ما شماتت نمايند. پس رو از معجزات او گردانيدند بواسطۀ نسبت خويشى و حميت جاهليت كه عرب به ايشان شماتت ننمايند.

پس سيد و عاقب به خنده در آمدند تا آنكه پاهاى خود را از بسيارى خنده بر زمين مى سائيدند و مى گفتند: چه نسبت نور را به ظلمت، و حق را به باطل، و حق و باطل و نور و ظلمت آن قدر فرق ميان ايشان نيست كه ميان اين دو شخص در راستى و بطلان.

راويان گفتند: چون عاقب ديد كه كار مسيلمه ضايع شد از اين سخن خواست تدارك آن كند، گفت: اگر مسيلمه در اين كار بد مى كند كه دعوى مى نمايد كه حق تعالى او را مبعوث گردانيده است اما خوب كرده است كه قوم خود را از بت پرستى بازداشته است و به ايمان آورده است به حق تعالى.

پس حارثه گفت: قسم مى دهم تو را بحق آن خداوندى كه زمين را پهن كرده است و به آفتاب و ماه روشن گردانيده است كه آيا در كتب سماويۀ منزله نيست كه حق تعالى مى فرمايد: منم خداوندى كه بغير از من خداوندى نيست و من جزا دهندۀ روز جزا فرستاده ام كتابهاى خود را و مبعوث گردانيده ام پيغمبران خود را تا آنكه بندگان خود را بواسطۀ ايشان از دامهاى شياطين خلاصى دهم و ايشان را در زمين ميان خلايق مانند ستارگان روشن گردانيده ام در آسمانها كه مردم را هدايت نمايند به وحى من و امر من، هر كه اطاعت ايشان كند اطاعت من كرده است و هر كه مخالفت ايشان كند مخالفت من

ص: 1317

نموده است، بدرستى كه من و فرشتگان زمين و همۀ خلايق لعنت كرده ايم هر كه را انكار كند خداوندى مرا يا خلق مرا شريك من گرداند يا تكذيب نمايد احدى از پيغمبران و رسولان مرا يا بگويد كه وحى به من آمده است و من وحى به او نفرستاده باشم يا بپوشاند خداوندى مرا يا دعوى خداوندى كند يا گمراه كند بندگان مرا و كور كند ايشان را از راه حق، بدرستى كه كسى مرا مى پرستد از خلق من كه بداند من از بندگان خود چه مى خواهم و به آن بندگى كند مرا، پس هر كه به آن راهى كه واضح ساخته ام به زبان پيغمبران خود نرود و عبادت او مرا زياده نمى كند او را از من مگر دورى؟

عاقب گفت: چنين است و گواهى مى دهم كه راست گفتى.

پس حارثه گفت: بغير از حق راهى نيست و بغير راستى پناهى نيست بواسطۀ همين آنچه گفتنى بود گفتم.

پس سيد چون در فن مجادله و مخاصمه بسيار ماهر بود گفت: اين قرشى را اعتقاد ما آن است كه پيغمبر است بر قوم خود كه فرزندان اسماعيلند و او دعوى مى نمايد كه مبعوث است بر همۀ خلايق.

حارثه گفت: اى سيد! آيا مى دانى كه محمد مبعوث است از جانب حق تعالى بر قوم خود؟

سيد گفت: بلى.

حارثه گفت: آيا گواهى مى دهى از جهت او به رسالت؟

سيد گفت: كى مى تواند انكار كند اين دلائل واضحه را؛ بلى گواهى مى دهم و شك در اين ندارم و در جميع كتب سماوى هست و همۀ پيغمبران به بعثت او خبر داده اند.

پس حارثه سر به زير افكند و خنده مى كرد و انگشت بر زمين مى كشيد، سيد گفت:

براى چه مى خندى اى حارثة بن اثال؟

گفت: تعجب كردم و خنديدم.

سيد گفت: مگر سخن من محل تعجب بود كه خنده مى كنى؟

گفت: بلى، آيا عجب نيست از شخصى كه دعوى علم و حكمت كند آنكه گويد كه حق

ص: 1318

سبحانه و تعالى برگزيده است از جهت نبوت و مخصوص گردانيده است به رسالت و مؤيد ساخته است به روح و حكمت خود شخصى را كه كذاب و دروغگو است و مى گويد وحى بسوى من آمده است و حال آنكه وحى بسوى او نيامده است و مخلوط گرداند به يكديگر راست و دروغ را مانند كاهنان كه گاهى راست گويند و گاهى دروغ؟

پس سيد منزجر و منفعل شد و دانست كه غلط گفته است و ملزم شد.

راويان گويند كه: حارثه از اهل نجران نبود و غريب بود و در آنجا ساكن شده بود.

پس عاقب رو به او كرد و گفت: خاموش باش اى برادر بنى قيس بن ثعلبه و زبان درازى مكن و زبان خود را نگاه دار كه بسا كلمه اى كه صاحب خود را در قعر چاه تاريك اندازد و بسيار سخنى كه دشمنان را دوست گرداند، پس واگذار سخنانى كه دلها آن را قبول نمى كند هر چند عذر داشته باشى در گفتن آن، پس بدان كه هر چيز را صورتى است و صورت آدمى، عقل اوست؛ و صورت عقل، ادب است؛ و ادب بر دو قسم است:

ادب طبيعى و ادبى كه تحصيل آن كرده باشند، پس بهترين آنها آدابى است كه حق تعالى به آنها امر كرده است، و از جملۀ آداب الهى آن است كه ادب سلطان خود را نگهدارند زيرا كه او را حقى است كه هيچ يك از خلايق را آن حق نيست زيرا كه سلطان واسطه است ميان خدا و بندگان او؛ و سلطان بر دو قسم است: يكى سلطان قهر و غلبه و ديگرى سلطان حكمت و شرع، و سلطان شرع و حكمت حقش عظيمتر است. و تو اى حارثه! مى دانى كه حق سبحانه و تعالى ما را زيادتى و حكومت داده است بر پادشاهان ملت نصارى و بعد از آن بر كافۀ عالميان، پس بايد كه حق هر كس را بدانى و همين مذمت تو را بس كه با سلاطين حكمت رعايت ادب نمى كنى. پس گفت: تو سخن برادر قريش را ياد كردى و آنكه آيات و معجزات آورده است و بسيار گفتى و خوب گفتى، ما نيز مى دانيم آنچه تو گفتى و به او و به رسالت او يقين داريم و گواهى مى دهيم كه جمع شده است از جهت او معجزات و بينات پيشينيان و پسينيان مگر يك آيتى كه آن از همه عظيمتر و ظاهرتر است و آن مانند سر است، و اين علامات مانند بدنند، پس چه حال باشد بدن بى سر را؟ صبر كن تا ما تجسس نمائيم اخبار او را و فكر كنيم آثار او را، اگر آن علامت ظاهر شود كه خاتمۀ

ص: 1319

همۀ علامات است ما پيشتر از تو به دين او در خواهيم آمد و پيش از تو اطاعت او خواهيم كرد.

حارثه گفت كه: سخن فرمودى و شنوانيدى و حق را بيان كردى، مى شنويم و اطاعت مى كنيم، كدام است آن علامتى كه اگر آن نباشد اينها همه عبث است بعد از اين ظهور؟

عاقب گفت: سيد آن را بيان كرد و تو گوش نكردى و اين همه گفتگو كردى به عبث.

حارثه گفت: الحال بيان فرما پدر و مادرم فداى تو باد.

عاقب گفت: رستگارى مى يابد كسى كه چون به حق رسد قبول كند و رو از آن نگرداند بعد از دانستن آن، بدرستى كه ما و تو مى دانيم و غير ما از علماى كتب الهى كه در آنها هست از علوم گذشته و آنچه خواهد آمد، بدرستى كه واضح شده است به زبان هر امتى از ايشان در نهايت وضوح با بشارت و انذار كه خبر داده اند كه خواهد آمد احمد پيغمبرى كه خاتم پيغمبران است و امت او فرو خواهند گرفت مشرق و مغرب را و پادشاهى خواهند كرد او و امت او زمانى بسيار، پس غصب خواهند كرد پادشاهى را از گروهى كه نزديكترين امتند از پيغمبر از جهت نسب و فضيلت و از اتباع ايشان و ترك خواهند كرد گفتۀ پيغمبر خود را از روى ظلم و عدوان، پس سالهاى بسيار خلافت مبدل مى شود به پادشاهى و پادشاهى ايشان عظيم مى شود تا آنكه نماند در جزيرۀ عرب خانه اى مگر آنكه بعضى رغبت نمايند به ايشان و بعضى ترسان باشند از ايشان، پس بعد از آن پراكنده خواهد شد پادشاهى ايشان و به گروه ديگر منتقل خواهد شد، پس پادشاه خواهند شد بر ايشان بندگان و غلامان ايشان و سيرتهاى بد خواهند گذاشت و پادشاهى ايشان به ظلم و غلبه خواهد بود، پس كم شود ملك ايشان از اطراف و كفار غلبه كنند بر ايشان و سخت شود آفات ايشان و بليات همه را فراگيرد تا آنكه مردن پيش ايشان بهتر از حيات بوده باشد از بسيارى ظلم و ستم، و بزرگان ايشان جمعى باشند كه سزاوار بزرگى نباشند پس دين از دست ايشان برود و نماند از دين مگر نام آن، و مؤمنان در آن زمان غريب باشند و دين داران اندكى تا آنكه مأيوس شوند از فرج الهى مگر قليلى، و جمعى گمان مى كنند كه حق سبحانه و تعالى يارى نخواهد كرد دين خود را از بسيارى بلا و فتنه كه ايشان را

ص: 1320

فراگيرد تا آنكه حق سبحانه و تعالى تلافى كند و دريابد ايشان را بعد از نااميدى به شخصى از ذريۀ پيغمبر ايشان احمد، و بياورد او را از جائى كه ايشان خبر نداشته باشند، و صلوات فرستند بر او آسمانها و فرشتگان و خوش حال شود از ظهور او زمين و آنچه در زمين است از چرندگان و مرغان و خلايق، و بدهد زمين بركت خود را و زينت و گنجهاى خود را به او تا آنكه زمين به نحوى شود كه در عهد آدم عليه السّلام بود، و برطرف شود از ايشان فقر و امراض در زمان او و بلاهائى كه در امم سابقه بر ايشان نازل مى شد، و امنيت بهم رسد در جميع شهرها و كنده شود زهر هر صاحب زهرى و نيش هر صاحب نيشى و چنگال هر صاحب چنگالى تا آنكه دختران خردسال با افعيهاى نر بازى كنند و هيچ ضرر به ايشان نرسانند، و شيران در ميان گاوان بمنزلۀ شبانان باشند، و گرگ با گوسفندان گردد مانند حمايت كنندگان، و حق سبحانه و تعالى او را بر همۀ اديان غالب گرداند و بگيرد كليدهاى همۀ اقاليم را تا منتهاى چين تا آنكه نماند كسى مگر آنكه بر دين حقى بوده باشد كه حق تعالى آن را مى خواهد و به آن مبعوث شده اند پيغمبران از آدم تا خاتم.

پس چون عاقب سخن را به اينجا رسانيد حارثه گفت كه: گواهى مى دهم بحق خداوندى كه مبدع اشياء است اى بزرگوار عظيم و اى دانشمند بزرگ كه حق ظاهر شد به گفتۀ تو و عالم منور شد به سخن راست تو و آنچه گفتى موافق است به آنچه خدا فرستاده است در كتابهاى خود كه براى هدايت عباد و اهل بلاد فرستاده است و آنچه گفتى همه حق است و مخالف نيست با كتب الهى يك حرف، اما چه شد آنچه مى خواستى بيان كنى؟

عاقب گفت: آنچه تو دربارۀ احمد قرشى اعتقاد دارى محض غلط است.

حارثه گفت: چرا؟ آيا نه معترفى كه به نبوت و رسالت او معجزات گواهى داده اند؟

عاقب گفت: آرى بحق خدا و ليكن ميان عيسى و قيامت دو پيغمبرند كه اسم يكى مشتق است از اسم ديگرى، يكى محمد است و ديگرى احمد، بشارت داده است به اول ايشان موسى عليه السّلام و به دوم ايشان عيسى عليه السّلام، پس اين قرشى مبعوث است به قوم خود و از عقب او خواهد آمد پيغمبرى كه پادشاهى او عظيم بوده باشد و مدتش طويل، حق سبحانه و تعالى او را مى فرستد كه ختم دين به او بشود و حجت بوده باشد بر همۀ خلايق، پس بعد

ص: 1321

از محمد فترتها خواهد شد كه همۀ بناهاى دين از بيخ كنده شوند، پس حق سبحانه و تعالى او را خواهد فرستاد كه اساس قواعد دين را بار ديگر بنا كند و غالب خواهد كرد او را بر همۀ اديان، پس مالك خواهند شد او و پادشاهان صالح بعد از او هر چه را طالع شود بر آن شب و روز از زمين و كوه و بر و بحر، و به ميراث خواهد برد زمين خدا را به پادشاهى چنانكه آدم و نوح وارث زمين گرديدند و مالك شدند، و ايشان پادشاهان عظيم الشأن خواهند بود و در لباس درويشان با تواضع و فروتنى، پس ايشانند گرامى ترين خلايقى كه به اصلاح نخواهند آمد بندگان الهى و بلاد او مگر به ايشان، و بر ايشان نازل خواهد شد عيسى عليه السّلام و بر آخر ايشان بعد از مكث طويل و ملك عظيم، و خيرى نخواهد بود در زندگانى بعد از ايشان، و بعد از ايشان خواهند بود جمعى چند بى عقل مانند گنجشك در عقول كه بر اين جماعت قيامت قائم خواهد شد، و قيامت قائم نخواهد شد مگر بر بدترين خلايق، و اين وعدۀ رحمتى است كه حق سبحانه و تعالى بر احمد خواهد فرستاد چنانكه بر ابراهيم خليلش فرستاد با معجزات بسيارى كه احمد را خواهد بود كه در كتابهاى الهى مسطور است.

پس حارثه گفت: اين معنى نزد تو مقرر است اى عاقب كه اين دو اسم از براى دو شخص است در دو عصر مختلف؟

عاقب گفت: بلى.

حارثه گفت: آيا شكى يا گمانى بر خلاف اين در خاطرت خطور مى كند؟

عاقب گفت: نه، بحق معبود كه اين نزد من واضح تر از آفتاب است.

پس حارثه سر به زير افكند و خط بر زمين مى كشيد از روى تعجب، پس گفت: اى بزرگ مطاع! آفت در آن است كه مال را شخصى داشته باشد و خرج نكند، يا شمشير داشته باشد و آن را زينت خود گردانيده باشد و به آن جنگ نكند، و رأى و فكر داشته باشد و به آن عمل ننمايد.

عاقب گفت كه: اى حارثه! سخنى گفتى و درشت گفتى، آن كدام است؟

گفت: قسم مى خورم بحق خداوندى كه آسمانها و زمينها به قدرت او برپاست

ص: 1322

و جباران مغلوب اويند به قدرت او كه اين دو اسم مشتق اند از براى يك كس و يك پيغمبر و يك رسول كه انذار به او كرده است موسى بن عمران و بشارت به او داده است عيسى بن مريم و پيش از ايشان خبر داده است حضرت ابراهيم به او در صحف خود.

پس سيد خود را به خنده داشت كه به حاضران ظاهر سازد كه استهزا مى كند به حارثه و تعجب نموده است از گفتار او.

پس عاقب به سخن در آمد و رو به حارثه كرد از روى سرزنش كه: مبادا خيال كنى كه سيد عبث خنديد بلكه بر سخنان تو مى خندد.

حارثه گفت: اگر خنديد ننگى و بلائى بود كه بر خود لازم ساخت يا قبيحى بود كه به او راجع شد، آيا شما نخوانده ايد در حكمت موروث الهى كه خدا از شما بازگرفته است كه سزاوار نيست حكيم را كه عبث رو ترش كند و يا بى تعجبى بخندد؟ آيا به شما نرسيده است از سيد شما مسيح عليه السّلام كه فرموده است: خندۀ عالم به عبث غفلتى است كه از دل او ناشى شده است يا مستى است كه او را غافل ساخته است از فكر فرداى او؟

پس سيد گفت كه: اى حارثه! بدرستى كه هيچ احدى به عقل خود مغرور نمى شود مگر آنكه گمانهاى بد به مردم مى برد، و من اگر در علم محتاج به روايت تو باشم عالم نخواهم بود، آيا نرسيده است به تو از سيد ما مسيح كه حق سبحانه و تعالى را بندگان هست كه مى خندند آشكارا بواسطۀ رحمت الهى و گريه مى كنند پنهان از ترس خداوندگار خود؟

گفت: هرگاه چنين باشد خوب است.

گفت: پس اين چيست بغير از اين؟ پس بايد كه گمان بد نبرى به بندگان خداوند خود، بيا بر سر سخن خود رويم كه دراز كشيد منازعه و جدال ميان ما و تو اى حارثه.

راويان روايت كرده اند كه: اين مجلس، مجلس سوم ايشان بود، در روز سوم اجتماع ايشان براى تفكر كردن در كار خويش.

پس سيد گفت: اى حارثه! آيا خبر نداد تو را ابو واثله به فصيح ترين لفظى كه همه كس شنيدند و خبر نداد شما را مرتبۀ ديگر و در تو و ياران تو اثر نكرد، اينك من از راه ديگر پيش مى آيم پس تو را قسم مى دهم بخدا و آنچه فرستاده به عيسى از كتاب خود كه آيا

ص: 1323

مى يابى در كتاب «زاجره» كه نقل شده است از زبان سوريا به عربى يعنى صحيفۀ شمعون بن حمون الصفا كه وصى حضرت عيسى عليه السّلام بود كه به اهل نجران دست به دست رسيده است كه در آن كتاب بعد از كلام بسيار اين را گفته است: چون مدتى بر آيد كه مردمان گمراه شوند و قطع رحمها و خويشيها بكنند و آثار انبيا محو گردد حق سبحانه و تعالى مبعوث گرداند فارقليطا را كه جداكننده است ميان حق و باطل و بفرستد او را به معدلت و رحمت بر خلايق.

پرسيدند از حضرت عيسى كه: اى مسيح خدا! فارقليطا كيست؟

گفت حضرت عيسى كه: فارقليطا حضرت احمد است كه پيغمبر است و خاتم انبيا و وارث علوم انبيا و مرسلين است، آن پيغمبرى است كه حق سبحانه و تعالى بر او رحمت مى فرستد در حال حيات او و رحمت مى كند بر وى بعد از وفات او به سبب فرزند او كه طاهر و مطهر است و عالم است به جميع علوم پيغمبران، او را مبعوث خواهد كرد در آخر الزمان بعد از آنكه رشته هاى دين همه گسسته شده باشد و خاموش شده باشد چراغهاى پيغمبران و فرو رفته باشد ستاره هاى ايشان، پس آن بندۀ صالح در اندك زمانى دين اسلام را بر پاى كند مثل اول و حق سبحانه و تعالى قرار دهد پادشاهى او را و ديگر صالحان را از عقب او تا ملك او عالم را بگيرد.

پس حارثه گفت: هر چه گفتيد راست است و در حق وحشتى نيست و دل به غير حق قرار نمى گيرد، پس آنكه وصف او را گفتى او كيست؟

پس سيد گفت كه: حق آن است كه آن شخص نمى بايد كه بى نسل باشد.

پس حارثه گفت: چنين است و آن شخص محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

پس سيد گفت: اى حارثه! مدار تو بر لجاجت است، آيا خبر ندادند ما را مسافران ما و اصحاب ما كه به تجسس او فرستاده بوديم و ايشان خبر آوردند كه دو پسرى كه محمد داشت يكى از زن قرشى بود-يعنى قاسم كه از خديجه بود-و ديگرى از زن قبطيه بود -يعنى ابراهيم كه از ماريه بود-هر دو فوت شدند و محمد بى فرزند شد مثل گوسفند شاخ شكسته كه مشرف است بر هلاك، پس اگر محمد را فرزندى مى بود سخن شما صورتى

ص: 1324

مى داشت چرا كه در صحيفۀ شمعون است كه فرزند او عالمگير شود، و هرگاه او را فرزند نبوده باشد اين محمد او نيست كه حضرت عيسى از او خبر داده است.

پس حارثه گفت: بخدا قسم كه عبرت بسيار است و ليكن كسى كه عبرت گيرد كيست، و دلايل واضح است اگر بصيرت بينا باشد، و همچنان كه چشمهاى رمد ديده نمى توانند كه قرص آفتاب را مشاهده كنند بواسطۀ آفت، همچنين بصيرتهاى قاصر از ديدن انوار حكمت عاجزند بواسطۀ ضعف از ادراك آن.

پس حارثه رو به سيد و عاقب كرد كه: اگر چنين باشد كه از محمد فرزند نباشد، شما متابعت او مى كنيد و قسم مى خورم بذات خدا كه حجت بر شما تمام شده است به آنچه حق تعالى شما را عطا كرده است از علوم كه به شما رسيده است و از ودايع حجتهاى الهى كه نزد شماست، و به آنكه حق تعالى به شما شرف و منزلت كرامت فرموده است در ميان مردمان، و پادشاهان و بزرگان همه را تابع شما گردانيده است كه در امور دين رو به شما دارند و شما محتاج به ايشان نيستيد و هر چه شما امر مى كنيد ايشان بجا مى آورند و هر كسى كه حق تعالى او را شرفى و منزلتى كرامت كند مى بايد به شكرانۀ نعمت الهى حق سبحانه و تعالى را تواضع كند چون او را بلند كرده است و ناصح و خير خواه بندگان خدا باشد و در اوامر الهى مداهنه نكند، و شما خود ذكر كرديد محمد را و گواهيهاى راست كه از جهت او در كتابهاى الهى واقع شده است نقل كرديد و مطلع شديد كه او مبعوث شده است، و بازمى گوئيد كه او همين پيغمبر است بر قوم خود نه بر جميع خلايق و مى گوئيد كه او محمدى نيست كه خاتم جميع پيغمبران است و حاشر است كه حشر جميع خلايق بر امت او خواهد شد و وارث جميع انبياء است و از عقب همه آمده است زيرا كه مى گوئيد محمد بى نسل است، آيا سخن شما همين نيست؟

پس سيد و عاقب گفتند: بلى سخن اين است.

پس حارثه گفت كه: اگر ظاهر شود كه او را فرزند و عقب هست آيا شك داريد در اينكه او وارث جميع پيغمبران است و دين او غالب بر جميع اديان است و او خاتم انبياء است و رسول است بر جميع خلايق؟

ص: 1325

گفتند: نه.

پس حارثه گفت: شما با اين منازعتها و خصومتها نيز بر اين اعتقاد بوديد؟

سيد و عاقب گفتند: بلى.

پس حارثه گفت: اللّه اكبر.

ايشان گفتند: چه واقع شد كه اللّه اكبر گفتى، مگر ما را الزام دادى؟

حارثه گفت كه: حق ظاهر است و باطل مردود است و نفس در شنيدن آن مضطرب مى شود، و بدرستى كه آب درياها را نقل كردن و سنگها را شكافتن آسانتر است از ميرانيدن آنچه را كه حق تعالى احيا فرموده است يا احيا كردن آنچه را كه حق تعالى ميرانيده است كه آن باطل است، الحال بدانيد كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بى نسل نيست و اوست خاتم پيغمبران و وارث ايشان و آخر ايشان كه حشر بر امت او خواهد شد و پيغمبرى بعد از او نيست، و در زمان امت او قيامت برپا خواهد شد و حق تعالى وارث خواهد بود زمين را و هر چه در آن است كه همه خواهند مرد و خدا باقى خواهد بود، و از ذرّيّت اوست آن پادشاه صالح كه بيان كرديد، و به شما خبر رسيده است كه او مالك خواهد شد جميع مشرق و مغرب را، و حق تعالى او را غالب خواهد ساخت با دين حنيفيه و ابراهيميه كه نفى شرك است بر همۀ اديان.

پس هر دو گفتند: اى حارثه! اگر چنين باشد كه او را فرزندى باشد و عقبى، حق با تو است و ليكن مدار تو بر روباه بازى است و تنگ نمى آئى از پرگوئى، بر اين دعوى كه مى كنى برهان بياور تا ببينيم كه چه برهان دارى.

پس حارثه گفت: بتحقيق كه من از جهت شما برهانى بياورم كه شما را از شبهه خلاصى دهم و شفاى سينه ها بوده باشد.

پس حارثه رو به ابو حارثة بن علقمه كرد كه شيخ ايشان و عالم بزرگ ايشان بود و گفت: اى پدر بزرگوار! التماس دارم كه دلهاى ما را انس دهى و سينه هاى ما را شاد گردانى به آنكه كتاب «جامعه» را در اين مجلس حاضر سازى.

راويان نقل كردند كه: اين سخن در مجلس چهارم ايشان بود در هنگامى كه هوا گرم

ص: 1326

شده بود و قريب به ظهر بود و فصل تابستان بوده.

پس سيد و عاقب رو به حارثه كردند كه: اين مجلس را به فردا انداز امروز از بس كه سخن گفته ايم جان ما به لب رسيده است. و از آن مجلس برخاستند و مقرر ساختند كه روز ديگر حاضر سازد كتاب «زاجره» و «جامعه» را و در آنها نظر كنند و بر وفق آنها عمل نمايند.

پس چون روز ديگر شد اهل نجران جميع اهل معابد و علماى خود را جمع نمودند كه حاضر باشند در مباحثۀ عاقب و سيد با حارثه و ظاهر شدن حق از كتابهاى جامعه؛ پس چون سيد و عاقب ديدند كه خلايق جمع شده اند براى شنيدن جامعه پشيمان شدند چون مى دانستند كه حق با حارثه است و سعى نمودند كه شايد در حضور خلايق اين مباحثه واقع نشود، و اين سيد و عاقب از جملۀ شياطين انس بودند در مكر و حيله.

پس سيد رو به حارثه كرد كه: بسيار گفتى و همه را به ملال آوردى از گفتگو و نمى گذارى حق ظاهر شود.

حارثه گفت: تو و عاقب نمى گذاريد حق ظاهر شود، الحال هر چه مى خواهيد بگوئيد.

عاقب گفت: آنچه گفتنى بود گفتيم، باز اعاده كنيم بدرستى كه ما خبر مى دهيم تو را و كتمان حجت الهى نمى نمائيم و انكار آيات حق تعالى را نمى كنيم و افترا بر خداوند عالميان نمى بنديم كه شخصى را كه حق تعالى به رسالت فرستاده باشد بگوئيم كه او رسول نيست، پس اى حارثه! بدان كه ما اعتراف داريم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستادۀ حق تعالى است به قوم خود از فرزندان حضرت اسماعيل و بر ديگران از عرب و عجم واجب نمى دانيم كه اطاعت او نمايند و دين خود را گذاشته به دين او درآيند مگر آنكه مى بايد اقرار كنند به آنكه او رسول است بر قوم خود.

حارثه گفت: اين اعتراف به رسالت او از چه جهت و به چه سبب مى كنيد؟

گفتند: بواسطۀ آن اعتراف مى كنيم كه از انجيلها و ساير كتابهاى الهى شنيده ايم و بر ما ظاهر شده است.

حارثه گفت: از كتابهاى الهى هرگاه ظاهر شده است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر است چه

ص: 1327

مجمل و چه مفصل، پس شما از كجا مى گوئيد كه او پيغمبر وارث و حاشر نيست و بر كافۀ عالميان مبعوث نيست؟

ايشان در جواب گفتند: تو خود مى دانى و ما مى دانيم و شك نداريم كه حجت حق تعالى برطرف نمى شود، و اين حكمى است كه حق تعالى مقرر ساخته است كه هميشه جارى باشد آن، و دنيا از حجت خالى نبوده باشد تا شب و روز باشد، و تا دو كس بمانند مى بايد كه يكى از ايشان حجت الهى بوده باشد بر ديگرى، و ما نيز پيش از اين گمان داشتيم كه آن حجت محمد بوده باشد و او اين دين را برپا دارد، پس چون حق تعالى فرزندان نرينۀ او را برد و او را عقيم ساخت دانستيم كه او نيست زيرا كه محمد بى نسل است و حجت الهى و پيغمبر و خاتم پيغمبران بى نسل نيست به گواهى حق تعالى كه در كتب منزله فرستاده است، پس دانستيم آن پيغمبر خواهد بود كه خواهد آمد و باقى خواهد بود بعد از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مشتق است اسم او از نام محمد، و او احمدى است كه مسيح عليه السّلام خبر داده است به نام او و نبوت و رسالت و خاتمۀ او و آنكه فرزند قاهرش پادشاه عالم خواهد بود و همۀ مردمان را بر دين اعظم الهى خواهد داشت، و بر دست او اين امر جارى نخواهد شد بلكه از ذريت او و عقب او مالك خواهد شد كل شهرهاى زمين را و آنچه ما بين شهرها است از بحر و بر مسلّم بى معارض، و اينك شاهدند بر اين مدّعا علماء كه همگى انجيلها را در حفظ دارند و ما پيش از اين سخنان را بر وجه كمال گفتيم و تازه بيان كرديم، ديگر چه حاجت دارى به تكرار آن؟

پس حارثه گفت: ما و شما همه دانستيم و مى دانيم اين مطالب را و ليكن تكرار بواسطۀ آن است كه اگر كسى فراموش كرده باشد، متذكر شود، و اگر كسى تقصير نموده باشد، بازگشت كند، و خاطرها جمع شود؛ شما ذكر كرديد كه دو پيغمبر مبعوث خواهند شد از عقب مسيح عليه السّلام تا روز قيامت و گفتيد كه: هر دو از فرزندان حضرت اسماعيلند، اول ايشان مبعوث مى شود در مدينه و دوم ايشان عاقب است كه احمد است، اما محمد كه از قريش است اين است كه در مدينه متوطن است پس ما به او اعتقاد و ايمان داريم، و بحق خداوند معبود كه همان است احمدى كه در كتابهاى حق تعالى است، و آيات الهى بر آن

ص: 1328

دلالت كرده است و اوست حجت حق تعالى و اوست خاتم پيغمبران و وارث ايشان حقّا، و ديگر پيغمبرى و رسولى نيست ميان حضرت عيسى و روز قيامت غير او، بلى كسى خواهد بود از دختر صالحۀ صديقۀ معصومۀ او كه عالم را به دين حق دعوت كند و مشرق و مغرب عالم را متصرف شود، پس شما آنچه بايد گفتيد و اعتقاد به نبوت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داريد، و اگر نسل داشته باشد شما شك نداريد كه اوست سابق در كمال بر پيغمبران و آخر ايشان در زمان ايشان؟

گفتند: بلى، اين از عظيمترين دلايل است نزد ما.

پس حارثه گفت كه: شما در شبهه ايد به اعتقاد خود در پيغمبر ديگر، كتاب جامعه در اين باب حاكم است ميان ما و شما.

پس مردمان همه فرياد بر آوردند كه: الجامعه اى ابو حارثه، جامعه را بياور؛ چون مردمان از گفتگو به تنگ آمده بودند و دلگير شده بودند و مردمان را گمان اين بود كه چون كتاب حاضر شود معلوم خواهد شد كه حق به جانب سيد و عاقب است بواسطۀ دعواهائى كه ايشان در اين مجالس مى كردند.

پس ابو حارثه رو به جانب غلام كرد كه بر سر او ايستاده بود و به او گفت: برو اى غلام و كتاب جامعه را بياور. او رفت و كتاب جامعه را بر سر خود گذاشته آورد و از سنگينى آن نمى توانست نگاه داشت.

راوى گويد: خبر داد مرا مرد راستگوئى كه از اهل نجران بود و هميشه در خدمت سيد و عاقب مى بود و كارهاى ايشان را مى كرد و بر بسيارى از امور ايشان اطلاع داشت، گفت كه: چون كتاب جامعه حاضر شد سيد و عاقب نزديك بود كه از غصه هلاك شوند چون مى دانستند كه در اين كتابها احوال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصاف او و ذكر اهل بيت او در زمان آن حضرت و ذرّيّت آن حضرت و آنچه واقع خواهد شد در امت آن حضرت و اصحاب آن حضرت از وقايع تا قيام قيامت هست، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت كه: امروز روزى است كه طلوع آفتاب آن بر ما مبارك نبود كه همه حاضر شدند و ما ضايع خواهيم شد نزد عوام، و كم است كه عوام در جائى باشند و اين قسم صحبتى بشود و ايشان

ص: 1329

غالب نشوند.

ديگرى گفت كه: مغلوب شدن از عوام بدترين مفاسد است و اصلاح فساد ايشان نمودن در غايت اشكال است، زيرا كه فساد ايشان بمنزلۀ خراب كردن خانه است و اصلاح ايشان بمنزلۀ ساختن خانه، و فسادى كه در يك كلمۀ ايشان حادث شود در سالى به اصلاح نمى توان آورد.

راوى گويد: در اين وقت حارثه فرصت يافت و شخصى فرستاد به پنهان به نزد جماعتى كه آمده بودند از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان را احتياطا حاضر ساخت، پس عاقب و سيد نتوانستند كه اين مجلس را بر هم زنند و به روز ديگر اندازند چون نصاراى نجران همه آمده بودند و همه مى خواستند كه مطلع شوند بر آنچه در كتاب جامعه است از وصف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرستاده هاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر بودند و ميل ابو حارثه شيخ ايشان نيز به جانب حارثه بود.

راوى گويد كه: به من گفت آن مرد نجرانى ثقه كه: ايشان با خود مقرر ساختند كه هر چه حارثه به ايشان گويد و ايشان را به آن خواند ايشان امتناع ننمايند و مضايقه نكنند كه مبادا مردمان را اين گمان شود كه ايشان بر باطلند و چنين وامى نمودند كه ايشان مى خواهند كه ملاحظه نمايند كتاب جامعه را تا آنچه صواب است به آن عمل نمايند تا در نظر مردمان ضايع نگردند.

پس سيد و عاقب برخاستند و نزد جامعه آمدند و جامعه نزد ابو حارثه بود و حارث بن اثال نيز پيش آمد و مردمان همه گردنها كشيدند و رسولان آن حضرت نيز به دور ايشان در آمدند، پس امر كرد ابو حارثه كه گشودند يك طرف جامعه را و بيرون آوردند از آنجا صحيفۀ بزرگ حضرت آدم عليه السّلام را كه مشتمل بود بر علم ملكوت حق تعالى و آنچه حق تعالى او را ايجاد فرموده است در زمين و آسمان و آنچه مقرر فرموده است از امور دنيوى و اخروى، و آن صحيفه اى بود كه از حضرت آدم عليه السّلام به حضرت شيث عليه السّلام رسيده بود و جميع علوم در آنجا بود.

پس سيد و عاقب و حارثه شروع به خواندن آن كردند كه بر ايشان ظاهر شود آنچه

ص: 1330

نزاع در آن داشتند از وصف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احوال آن حضرت، و مردمانى كه در آنجا حاضر بودند همگى متوجه بودند كه از آنجا چه چيز ظاهر مى گردد، پس ديدند در مصباح دوم از فصلهاى آن كه نوشته بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم، منم آن خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، زنده ام به ذات خود و عالميان را موجود گردانيده ام و زندگانى همه از من است، هر زمانى را بعد از زمانى مقرر فرموده ام، و در هر امر حق و باطل را ظاهر گردانيده ام، و موافق ارادۀ خود هر سببى را سببيت داده ام و هر دشوارى به قدرت من رام شده است، پس منم خداوند بزرگوار نيكو كردار بخشايندۀ مهربان، مى بخشم و مى بخشايم، پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عفو من بر عقوبت من، بندگان خود را آفريدم از جهت آنكه عبادت و بندگى كنند مرا و حجت خود را بر همگى تمام كردم، بدرستى كه خواهم فرستاد بسوى ايشان پيغمبران خود را و خواهم فرستاد بسوى ايشان كتابهاى خود را از زمان اول بشر كه حضرت آدم است تا منتهى مى شود به احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر من، و آن پيغمبرى است كه مى فرستم بر وى صلوات و رحمتهاى خود را و و جا مى دهم در دل او بركتهاى خود را و به او كامل مى گردانم پيغمبران و بيم كنندگان خود را.

پس حضرت آدم عليه السّلام عرض كرد: خداوندا! آن پيغمبران كيستند و احمدى كه او را رفعت دادى و بزرگوار گردانيدى از ايشان كيست؟

حق تعالى فرمود: همگى از ذرّيّۀ تو خواهند بود و احمد آخر ايشان خواهد بود.

آدم عليه السّلام عرض كرد: الهى! ايشان را بواسطۀ چه مى فرستى و مبعوث مى گردانى؟

حق تعالى فرمود: همه را بواسطۀ توحيد و يگانه دانستن خود مى فرستم، و سيصد و سى شريعت به ايشان خواهم فرستاد و همه را از براى احمد تمام مى كنم، و مقرر فرمودم هر كه به نزد من آيد با شريعتى از اين شرايع با ايمان به من و ايمان به پيغمبران من كه او را داخل بهشت كنم.

پس در آنجا ذكر كرده بود چيزها كه مجملش اين بود كه: حق تعالى به آدم عليه السّلام شناسانيد پيغمبران را و ساير ذرّيّۀ او را، و حضرت آدم همه را ديد تا آنكه نظر كرد به نورى

ص: 1331

كه لامع شد و تمام مشرق را فرو گرفت، و آن نور زياده شد تا آنكه تمام مغرب را فرو گرفت، ديگر بلند شد تا به ملكوت آسمان رسيد، بعد چون نظر كرد آن نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و بوى خوش آن حضرت عالم را خوشبو ساخت، ديگر ديد كه چهار نور در دور آن حضرت بودند از دست راست و چپ و پيش و پس كه از خوشبوئى و روشنى به آن حضرت شبيه تر بودند از همۀ ذرّيّۀ آدم؛ بعد از آن نورهاى ديگر ديد كه از آن انوار مدد مى يافتند كه در بزرگوارى و نور و خوشبوئى شبيه به آن حضرت بودند پس نزديك آن نورها آمدند و از هر جانب به آن نورها احاطه كردند، ديگر نظر كرد نور بسيارى ديد بعد از اين انوار به عدد ستاره ها در بسيارى اما در ضياء و روشنى به آنها نمى رسيدند، و بعضى از اين نورها از ديگرى روشن تر بود و تفاوت بسيار ميان اين نورها بود، پس ظاهر شد سياهى مثل شب تار و مانند سيل از هر طرف به سرعت مى آمد تا آنكه زمين پر شد از آن با قبيح ترين صورتى و زشت ترين هيئتى و گنديده ترين بوئى.

پس آدم عليه السّلام از ديدن اين اوضاع غريبه متحير گرديده گفت: اى داناى هر پنهان! و اى آمرزندۀ گناهان! و اى صاحب قدرت كامله و ارادۀ غالبه! كيستند اين سعادتمندان كه ايشان را بزرگوار گردانيده اى و بر عالميان بلندى كرامت فرموده اى؟ كيستند اين نورهاى بلند قدر كه او را فرو گرفته اند؟

حق تعالى وحى فرمود به آدم عليه السّلام كه: اى آدم! اين نور و اين انوار وسيلۀ تواند و وسيلۀ كسانى كه سعادتمند گردانيده ام ايشان را از ميان خلايق، اينهايند پيشى گرفتگان به رحمت من، ايشانند مقرّبان من، ايشانند شفاعت كنندگان خلايق كه شفاعت ايشان را در حق گناهكاران قبول خواهم كرد، و اين نور بزرگوار احمد است بهتر ايشان و بهتر از همۀ خلايق، او را برگزيدم به علم خود و اسم او را اشتقاق نمودم از نام خود، منم محمود و اوست محمد؛ و اين نور ديگر وزير او و نظير اوست و وصى او كه قوت دادم محمد را به او و گردانيدم بركت و عصمت و طهارت خود را در عقب او كه همه از لوث گناهان پاك باشند؛ و اين نور ديگر بهترين كنيزان من است و وارث علوم من است، دختر احمد پيغمبر من؛ و اين دو نور ديگر فرزندزاده هاى محمداند و در علم و كمال خليفۀ ايشان خواهند

ص: 1332

بود؛ و اين نورهاى ديگر كه نور ايشان به انوار آنها احاطه نموده است فرزندان ايشانند كه وارث علوم ايشان خواهند بود. بدرستى كه من همه را برگزيده ام و مطهر و معصوم گردانيده ام و بر همه بركت داده ام و رحمت كاملۀ خود را شامل حال همگى گردانيده ام و همگى را به علم خود پيشواى بندگان خود ساخته ام و سبب روشنائى شهرهاى خود گردانيده ام كه عالميان از نور هدايت ايشان منور شوند.

پس ديگر نظر كرد آدم عليه السّلام و در آخر اين انوار نورى ديد كه مى درخشيد مانند روشنائى ستارۀ صبح از جهت اهل دنيا، پس حق تعالى فرمود: به بركت اين بندۀ سعادتمند خود غلها را از گردن بندگان خود مى گشايم، و به بركت او مشقتها و ستمها و عقوبتها را از خلايق بر مى دارم، و به سبب او زمين را پر از نور و رحمت و عدالت خواهم كرد بعد از آنكه پر از قساوت و جور و ظلم شده باشد.

پس حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا! بدرستى كه بزرگوار كسى است كه تو او را بزرگوار گردانى، و صاحب شرف كسى است كه او را شرف كرامت فرمائى، خداوندا! هر كه را تو رفيع و بلند مرتبه گردانيدى سزاوار است كه صاحب رفعت و بلندى چنين باشد، پس اى خداوند منعمى كه نعمتهاى تو منقطع و بريده نمى شود! و صاحب احسانى كه تدارك آن نمى توان كرد به عوض و احسان تو آخر نمى شود! به چه سبب اين بندگان رفيع مكان به اين رتبۀ عالى مشرّف شده اند از عطاى تو و فضل و رحمت بى منتهاى تو، و همچنين هر كه را گرامى گردانيده اى از پيغمبران، سبب آن چيست؟

خداوند عالميان فرمود: منم آن خداوندى كه بغير از من خدائى نيست و بخشاينده و مهربان و بزرگوار و دانا و نيكوكردارم و عالم به جميع آنچه پوشيده است علم آن از خلق و به آنچه در خاطرها خطور مى كند، و آنچه بهم رسيده است مى دانم كه چون بهم رسد و چگونه خواهد بود، و مى دانم آنچه نخواهد بود اگر بوده باشد چگونه خواهد بود، و بدرستى كه چون من نظر كردم اى بندۀ من به دلهاى بندگان خود نيافتم در ميان ايشان كسى را كه اطاعت او مرا و خيرخواهى او خلق مرا بيشتر از پيغمبران و رسولان من بوده باشد، بنابراين علوم خود و رسالت را به ايشان دادم و بار حجت و رسالت را بر دوش

ص: 1333

ايشان گذاشتم و ايشان را برگزيدم بر خلايق به رسالت و وحى خود، پس مقرر گردانيدم بعد از پيغمبران به اختلاف منازل ايشان از مخصوصان و اوصياى ايشان گروهى كه حجت خود را به ايشان سپارم و ايشان را در ميان خلق پيشوا گردانم و به سبب ايشان درست كنم شكستگيهاى خلايق را و به بركت ايشان راست كنم كجيهاى ايشان را زيرا كه من به ايشان و دلهاى ايشان دانايم و لطف من ايشان را شامل است، پس در ميان پيغمبران نظر كردم نيافتم در ميان ايشان كسى را كه اطاعت او مرا و خيرخواهى او خلق مرا بيشتر از محمد بوده باشد كه برگزيدۀ من است و بهترين خلق من است پس او را برگزيدم به دانش و نام او را بلند كردم با نام خود، پس يافتم دلهاى خاصّان او را كه بعد از اويند موافق دل او پس ايشان را ملحق ساختم به او و ايشان را وارثان كتاب و وحى خود و آشيان حكمت و نور خود ساختم، و قسم به ذات خود ياد كردم عذاب نكنم به آتش هرگز كسى را كه ملاقات كند مرا فرداى قيامت و اعتصام جسته باشد به يگانگى من و چنگ در رشتۀ مودت ايشان زده باشد.

پس ابو حارثه گفت: ملاحظه نمايند صحيفۀ بزرگ شيث عليه السّلام را كه به ميراث دست به دست به حضرت ادريس عليه السّلام رسيده است، و آن كتاب به خط سريانى قديم نوشته شده بود.

پس ملاحظۀ آن صحيفه نمودند تا رسيدند به اين موضع كه جمع شدند اصحاب حضرت ادريس و قوم او در هنگامى كه آن حضرت در خانۀ عبادت خود بود در زمين كوفه، پس حضرت ادريس ايشان را خبر داد كه روزى در ميان فرزندان صلبى پدر شما حضرت آدم عليه السّلام و فرزندان فرزندان او اختلاف شد و گفتند: نزد شما از خلايق كيست كه گرامى تر است نزد حق تعالى و بلندمرتبه تر است نزد او و منزلت او رفيع تر است؟ پس بعضى از ايشان گفتند: پدر شما آدم افضل است كه حق تعالى به يد قدرت خود ايجاد او نموده است و فرشتگان را همه به سجدۀ او داشته و خلافت زمين را به او عطا فرموده و جميع خلايق را مسخّر او گردانيده است؛ جمعى ديگر گفتند: فرشتگان افضلند چون ايشان مخالفت امر الهى نكرده اند؛ بعضى گفتند: بلكه سركرده هاى فرشتگان جبرئيل

ص: 1334

و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام افضلند؛ بعضى گفتند: جبرئيل افضل است كه امين حق تعالى است بر وحى او. پس همگى آمدند به خدمت حضرت آدم عليه السّلام و گفته ها و اختلافات خود را بيان كردند.

پس حضرت آدم عليه السّلام فرمود: اى فرزندان من! من شما را خبر دهم به گرامى ترين خلايق نزد حق تعالى، قسم مى خورم بخدا كه چون روح در بدن من دميدند و درست نشستم، عرش بزرگوار الهى تابنده شد در نظر من پس ديدم كه در آن نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» فلان امين خداست فلان برگزيدۀ خداست، پس چند نام را مذكور ساخت كه با نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرين بودند.

پس آدم عليه السّلام فرمود: هر جا كه نظر كردم در آسمان جائى نبود كه مقدار پوستى يا صفحه اى بوده باشد مگر آنكه در آنجا نوشته بود «لا اله الا اللّه» و هر جا كه لا اله الا اللّه نوشته شده بود (البته به حسب خلقت نه كتابت) نوشته بود «محمد رسول اللّه» ، و هيچ مؤمنى نبود مگر آنكه نوشته بود در آن كه فلان برگزيدۀ خداست و فلان خالص كردۀ خداست و فلان امين خداست؛ پس نامى چند ياد كرد به عدد معين كه آن دوازده است.

پس حضرت آدم عليه السّلام فرمود: اى فرزندان من! پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن دوازده كس كه با او بودند از همۀ خلايق گراميترند نزد حق تعالى.

راوى گفت: بعد از آن ابو حارثه به سيد و عاقب گفت: بيائيد و نظر كنيد به صلوات حضرت ابراهيم عليه السّلام كه فرشتگان از جانب حق تعالى آورده اند.

ايشان گفتند: بس است آنچه آوردى از جامعه.

ابو حارثه گفت: نه، همه را ببينيد كه عذرها منقطع شود و خلجان شك از دلها برخيزد كه بعد از اين شما را شكى بهم نرسد.

ناچار به قول او قائل شدند و همگى آمدند نزد صندوق حضرت ابراهيم عليه السّلام و در آنجا نوشته بود: حق تعالى به تفضلى كه مى دارد بر هر كه خواهد كه او را برگزيند از خلق خود حضرت ابراهيم عليه السّلام را به خلّت برگزيد، و مشرّف ساخت او را به صلوات و بركات خود و او را قبله و پيشواى پسينيان كرد و پيغمبرى و امامت و كتاب را در ذرّيّت او مقرر ساخت

ص: 1335

كه هر يك از ديگرى ميراث بردند، و حق تعالى به ميراث داد به او تابوت داود را كه مشتمل بود بر علم و حكمت كه به سبب آن حق تعالى او را تفضيل داد بر فرشتگان، پس نظر كرد ابراهيم عليه السّلام در آن تابوت و در آنجا خانه ها ديد به عدد پيغمبران اولو العزم و به عدد اوصياى ايشان بعد از ايشان، و نظر كرد در هر يك از خانه ها تا به خانۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد كه آخر پيغمبران است، و از دست راست او حضرت على بن ابى طالب را ديد در صورتى عظيم و نورى درخشان كه دست در كمر آن حضرت زده بود، و در آن صورت نوشته بود:

اين نظير و وصى آن حضرت است كه مؤيد است به نصرت الهى. پس حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض كرد: اى خداوند من! و اى بزرگوار من! كيست اين خلق بزرگوار؟

حق تعالى وحى فرمود به او كه: اين بنده و برگزيدۀ من است و اوست فاتح كه فتح خواهد كرد ابواب علم و حكمت را بر خلايق، و پيش از همۀ خلايق خلق شده است و خاتم پيغمبران است، و اين صورت ديگر وصىّ اوست كه وارث علوم اوست.

حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض كرد: الهى! فاتح خاتم كيست؟

حق تعالى فرمود: محمد است برگزيدۀ من كه پيش از جميع خلق روح او را آفريده ام و حجت بزرگوار من است در ميان خلايق، و او را پيغمبر گردانيدم و برگزيدم در وقتى كه آدم در ميان گل و بدن بود، و او را مبعوث خواهم كرد در آخر الزمان تا دين مرا كامل گرداند و به او ختم مى نمايم رسالت خود را، و اين على است برادر او و صدّيق اكبر او، و در ميان ايشان برادرى انداختم و ايشان را برگزيدم و صلوات بر ايشان فرستادم و بركات خود را شامل ايشان ساختم و هر دو را معصوم گردانيدم و برگزيدم با نيكان و نيكوكاران از ذرّيّۀ ايشان پيش از آنكه بيافرينم آسمان و زمين را و آنچه در آنهاست از خلق من، و اين برگزيدن براى آن بود كه نيكى ايشان و پاكى دلهاى ايشان را مى دانستم، بدرستى كه من دانا و مطّلعم بر بندگان خود و احوال ايشان.

گفت: پس حضرت ابراهيم عليه السّلام نظر كرد و دوازده صورت ديد كه انوار ايشان مى درخشيد و در حسن و نور شبيه به صورت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بودند، چون ابراهيم عليه السّلام حسن و ضياى آن صورتها را ديد و آنها را مقرون به صورت محمد و على يافت

ص: 1336

و در رفعت و جلالت شبيه ايشان ديد سؤال كرد از حق تعالى و عرض كرد: الهى! مرا خبر ده به نامهاى اين صورتها.

حق تعالى وحى فرمود به او كه: اين نور كنيز من است و دختر پيغمبر من فاطمه معصومۀ زهرا و گردانيدم او را با شوهرش على وسيلۀ ذرّيّۀ پيغمبر من؛ و اين دو نور حسن و حسين اند، و اين فلان است، و اين فلان، تا به حضرت صاحب الامر رسيد پس فرمود:

اين نور من است كه به سبب او رحمت خود را بر خلايق مى گسترانم و دين خود را به او ظاهر خواهم ساخت و بندگان خود را به او هدايت خواهم نمود بعد از يأس و نااميدى ايشان از فرياد رسيدن من ايشان را.

پس در آن حالت ابراهيم عليه السّلام بر ايشان صلوات فرستاد و گفت: «ربّ صلّ على محمد و آل محمد» پروردگارا! صلوات فرست بر محمد و آل محمد چنانكه ايشان را برگزيده و خالص گردانيده اى خالص گردانيدن نيكو.

پس حق تعالى وحى نمود به ابراهيم كه: گوارا باد تو را كرامت من و فضل من بر تو، بدرستى كه من محمد و برگزيدگان او را از صلب تو گردانيده ام و ايشان را از پشت تو بيرون مى آورم بعد از آن از پشت اول فرزندان تو اسماعيل، پس بشارت باد تو را اى ابراهيم كه من مقرون مى سازم صلوات تو را به صلوات ايشان، و همچنين بركات و ترحم خود را كه بر تو مقرون مى سازم با بركات و ترحم بر ايشان، و مقرر ساخته ام رحمت و حجت خود را كه بر خلايق بوده باشد تا روزى كه مدت خلايق بسر آيد و من وارث آسمان و زمين باشم كه هر كس كه بوده باشد همه بميرند، و بعد از آن مبعوث سازم خلايق را از جهت عدالت خود و فايض گردانيدن عدل و رحمت خود بر ايشان.

راوى گويد: چون شنيدند اصحاب رسول هر چه را قوم تلاوت نمودند از آنچه متضمن آن بود كتاب جامعه و صحفهاى پيشينيان از نعت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصف اهل بيت آن حضرت عليهم السّلام كه با آن حضرت مذكور بودند و مشاهده نمودند رتبۀ ايشان را نزد حق تعالى، يقين و ايمان ايشان زياده شد و از خوش حالى نزديك شد كه پرواز كند روح ايشان.

ص: 1337

راوى گويد: بعد از آن، آن جماعت آمدند بر سر آنچه نازل شده بود بر حضرت موسى، پس ديدند كه در سفر دوم از تورات نوشته است كه خداوند عالميان مى فرمايد: من خواهم فرستاد از ميان آدميان از فرزندان اسماعيل پيغمبرى را كه نازل مى گردانم بر وى كتاب خود را و مبعوث مى گردانم او را با شريعت درست و راست به جميع خلق خود و مى دهم او را حكمت خود و مؤيد مى سازم او را به فرشتگان خود و لشكر خود، و نسل او از دختر مبارك او خواهد بود كه او را با بركت گردانيده ام، و از آن دختر دو فرزند به وجود آورم كه مانند اسماعيل و اسحاق اصل دو شعبۀ عظيم باشند كه هر يك از آن دو شعبه را بسيار گردانم، و از ايشان دوازده امام قرار دهم براى محافظت آنچه كامل گردانيدم به سبب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مبعوث گردانيدم او را به آنها از رسالات و حكمت خود و محمد خاتم پيغمبران من است و بر امت او قائم مى گردد قيامت.

پس حارثه گفت: الحال ظاهر شد صبح حق از براى كسى كه دو چشم بينا دارد و واضح شد راه راست از براى كسى كه دين حق را براى خود پسنديده، پس آيا در دلهاى شما ديگر بيمارى شك ماند كه خواهيد از آن شفا يابيد؟

پس سيد و عاقب جوابى نگفتند، باز ابو حارثه گفت: عبرت گيريد دليل آخر را از قول سيد شما حضرت عيسى عليه السّلام.

پس آمدند قوم بسوى كتب و انجيلهائى كه حضرت عيسى عليه السّلام آورده بود پس ديدند در مفتاح چهارم از وحى كه بر مسيح عليه السّلام نازل شده است كه: اى عيسى! اى پسر زن پاكيزه كردار بى شوهر متعبّده! بشنو سخن مرا و سعى نما در فرمان من، بدرستى كه آفريدم تو را بى پدر و تو را علامتى گردانيدم از براى عالميان پس مرا عبادت كن و بر من توكل نما و بگير كتاب را به قوت تمام در عمل نمودن به آن و تفسير كن براى اهل سوريا و خبر ده ايشان را كه منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، زنده ام و زندگانى همه از من است و مرا تغيير و زوال نيست، پس ايمان آوريد به من و به رسول من كه بعد از اين خواهم فرستاد، پيغمبرى كه در آخر الزمان آيد كه رحمت عالميان باشد و مبعوث گردد به رحمت و براى جهاد كه بندگان را به شمشير به راه حق درآورد و او اول است و آخر، يعنى اول همه

ص: 1338

است به حسب خلقت روح، و آخر ايشان است به حسب مبعوث شدن بر خلايق، و اوست پيغمبرى كه بعد از همۀ پيغمبران خواهد آمد و حشر در زمان او خواهد شد، پس بشارت ده به آن پيغمبر فرزندان يعقوب را.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: اى مالك زمانها و دانندۀ پنهانها! كيست آن بندۀ صالحى كه دل من او را دوست داشت پيش از آنكه چشم من او را ببيند؟

خطاب رسيد كه: او برگزيدۀ من است و رسول من كه به دست خود مجاهده مى كند و قول و فعل او موافق يكديگرند و آشكار و پنهان او مطابقند، مى فرستم بسوى او نور تازه اى-يعنى قرآن-كه روشن مى گردانم به سبب آن چشمهاى كوران را و شنوا مى گردانم به آن گوشهاى كران را و دانا مى گردانم به آن دلهاى نادانان را و در آنجا داده ام چشمه هاى علوم را و فهم و حكمت را و بهار دلها را، خوشا حال او و خوشا حال امت او.

گفت: خدايا! او چه نام دارد؟ و علامت او چيست؟ و ملك امت او چقدر خواهد بود؟

و آيا او را ذرّيّتى خواهد بود؟

خطاب رسيد كه: يا عيسى! تو را خبر دهم به آنچه سؤال كردى، نام او احمد است، و انتخاب كرده شده اى است از ذرّيّت ابراهيم، و برگزيده اى است از اولاد اسماعيل، روى او مانند قمر است و جبين او منوّر است، بر شتر سوار مى شود، و چشمهاى او به خواب مى رود و دل او به خواب نمى رود، مبعوث مى گردانم او را در امت امّى كه از علوم بهره اى نداشته باشند، و ملك او تا قيام قيامت خواهد بود، و ولادت او در شهر پدر اوست اسماعيل يعنى مكه، و زنان او بسيار بوده باشند و اولاد او كم، و نسل او از دختر با بركت معصومۀ او خواهد بود، و از آن دختر دو بزرگوار بهم رسند كه شهيد شوند و نسل او از ايشان بوده باشد، پس طوبى از براى آن دو پسر است و از براى دوستداران ايشان و از براى كسى كه دريابد ايشان را و نصرت دهد ايشان را.

پس حضرت عيسى عليه السّلام گفت: الهى! طوبى چه چيز است؟

خطاب رسيد: درختى است در بهشت كه ساق آن و شاخهاى آن از طلا است، و برگ آن از حله هاى زيباست، و بار آن مثل پستان دختران بكر است، از عسل شيرين تر است

ص: 1339

و از مسكه نرم تر، و آب آن از چشمۀ تسنيم است، و اگر كلاغى پرواز نمايد در وقتى كه جوجه باشد و پير شود در پرواز هنوز بر سر آن درخت نرسد از بلندى آن، و هيچ منزلى از خانه هاى بهشت نيست مگر آنكه سايۀ سر آن شاخى از شاخهاى آن درخت است.

پس چون همگى خواندند اوصاف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه حق تعالى به حضرت مسيح عليه السّلام فرستاده بود و نعت آن حضرت را و پادشاهى امت آن حضرت را و ذكر ذرّيّت آن حضرت و اهل بيت او را، سيد و عاقب ملزم شدند و سخن منقطع شد.

راوى گفت: چون حارثه غالب آمد بر سيد و عاقب به سبب كتاب جامعه و آنچه در كتابهاى پيغمبران ديدند و آنچه در خاطر داشتند از تحريف آن كتابهاى ايشان را دست نداد و نتوانستند تأويلى كنند كه مردمان را بفريبند، پس دست از نزاع برداشتند و دانستند كه غلط كرده اند راه حق را و خطا كردند در تدبير خود. پس سيد و عاقب به معبد خود برگشتند با نهايت تأسف و پشيمانى كه تدبيرى در امر خود بينديشند، پس نصاراى نجران همگى به نزد ايشان آمدند و گفتند: رأى شما به چه قرار گرفت و دين را به چه قرار داديد؟

ايشان گفتند: ما از دين خود برنگشتيم، شما نيز بر دين خود باشيد تا ظاهر شود حقيّت دين محمد، و ما الحال روانه مى شويم بسوى پيغمبر قريش نظر كنيم كه چه آورده است و ما را به چه چيز مى خواند.

راوى گويد: چون سيد و عاقب تهيه كردند كه متوجه خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شوند بسوى مدينۀ مشرفه، با ايشان روانه شدند چهارده سوار از نصاراى نجران كه از بزرگان ايشان بودند در عقل و فضل و هفتاد نفر از بزرگان بنى حارث بن كعب و سادات ايشان نيز روانه شدند.

راوى گويد: قيس بن حصين و يزيد بن عبد مدان كه در شهرهاى حضرموت بودند از علماى ايشان به نجران آمدند و با ايشان روانه شدند، پس ايشان بر شتران سوار شدند و اسبان خود را كتل كردند و متوجه مدينۀ مشرفه شدند، و چون دير كشيد خبر اصحاب حضرت كه به جانب نجران رفته بودند حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را با لشكرى به جانب ايشان فرستاد تا معلوم كند كه ايشان در چه كارند، پس در راه ايشان را

ص: 1340

ملاقات كردند و ايشان گفتند: ما به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده ايم بواسطۀ تحقيق مذهب.

و چون به حوالى مدينه رسيدند سيد و عاقب خواستند كه زينت و شوكت خود را با گروهى كه با ايشان همراه بودند در نظر مسلمانان و اهل مدينه به جولان درآورند لهذا بر سر راه قوم خود آمدند و گفتند: اگر به زير آييد از مركبها و چركينهاى خود را رفع كنيد و جامه هاى سفر را بكنيد و آبى بر خود ريزيد، بهتر است. پس آن قوم به زير آمدند و خود را پاكيزه ساختند و جامه هاى نفيس يمنى ابريشمينه پوشيدند و خود را به مشك معطر ساختند و بر اسبان خود سوار شدند و نيزه ها را بر سر اسبان راست كردند و با ترتيب و تهيۀ نيكو روانه شدند، و ايشان از همۀ عرب خوش روتر و تنومندتر بودند.

چون اهل مدينه ايشان را ديدند گفتند: ما هرگز گروهى از ايشان نيكوتر نديده ايم، پس به آن حالت آمدند تا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و آن حضرت در مسجد تشريف داشتند، و بعد از ادراك شرف خدمت آن حضرت چون وقت نماز ايشان شده بود رو به جانب مشرق كردند و مشغول نماز شدند، اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستند كه ايشان را منع كنند از نماز، حضرت اصحاب را منع كرد و فرمود كه: ايشان را به حال خود بگذاريد؛ پس حضرت و اصحاب او ايشان را سه روز به حال خود گذاشتند و حضرت دعوت ايشان به اسلام نفرمود و ايشان نيز از حضرت سؤال نكردند و ايشان را سه روز مهلت داد تا نظر كنند بسوى سيرت و طريقت و اوصاف و اطوار آن حضرت كه در كتب يافته بودند.

بعد از سه روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را به اسلام دعوت فرمود، ايشان گفتند: يا ابو القاسم! هر صفت از اوصاف پيغمبرى كه مبعوث خواهد شد بعد از حضرت عيسى عليه السّلام كه در كتابهاى الهى عز و جل ديده ايم همه را در تو يافتيم كه هست مگر يك صفت كه آن بزرگترين صفات است و دلالتش بر حقيّت از همه بيشتر است و آن را در تو نمى يابيم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن چه صفت است؟

ايشان گفتند: ما در انجيل ديده ايم كه پيغمبرى بعد از مسيح عليه السّلام مى آيد تصديق او

ص: 1341

مى نمايد و به او اعتقاد دارد و تو او را ناسزا مى گوئى و دروغگو مى دانى و گمان مى كنى كه او بنده است.

راوى گويد كه: منازعت و خصومت ايشان با حضرت نبود الاّ دربارۀ عيسى عليه السّلام.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه چنين است كه مى گوئيد بلكه من تصديق او مى كنم و اعتقاد به او دارم و گواهى مى دهم كه او پيغمبر مبعوث است از جانب حق تعالى، و مى گويم بندۀ خداى عالميان است و او مالك نيست نه نفع و نه ضرر خود را، و نه موت و نه حيات خود را، و نه مبعوث شدن بعد از وفات خود را، بلكه همۀ اينها از حق تعالى است.

گفتند: آيا بندگان مى توانند كرد آنچه او مى كرد؟ آيا هيچ پيغمبرى آورد آنچه او آورد از قدرت كاملۀ خود؟ آيا او مرده را زنده نمى كرد، و كور مادرزاد و پيس را شفا نمى بخشيد، و خبر نمى داد به آنچه در خاطر مردم بود و به آنچه در خانۀ خود ذخيره مى نمودند؟ آيا اينها را بغير از حق تعالى كسى قدرت دارد يا كسى كه پسر خدا بوده باشد؟ و هرزۀ بسيار گفتند از غلو در عيسى عليه السّلام كه حق تعالى منزه است از گفته هاى ايشان به اعلاى مراتب تنزيه.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنچه گفتيد كه برادر من عيسى مرده زنده مى كرد و كور و پيس شفا مى داد و خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خاطر ايشان بود و به آنچه در خانه هاى خود ذخيره مى نمودند واقع است و ليكن همه را به اذن حق تعالى مى كرد و او بندۀ خداست و عيسى را از بندگى خدا عار نيست، و بدرستى كه عيسى گوشت و خون و مو و رگ و پى داشت و طعام مى خورد و آب مى آشاميد و به بيت الخلا مى رفت، و اينها صفات مخلوق است؛ و پروردگار او خداوندى است يگانه و حقى است كه مانند او چيزى نيست و او را مثلى نيست.

گفتند: بنما به ما مثل او كسى را كه بى پدر خلق شده باشد.

فرمود: حضرت آدم عليه السّلام، خلقت او از حضرت عيسى عليه السّلام عجيب تر است كه بى پدر و مادر مخلوق است و هيچ آفرينشى نزد حق تعالى آسانتر يا دشوارتر از ديگرى نيست، يا

ص: 1342

قدرت او در اين مرتبه است كه هر چه را خواهد ايجاد فرمايد، همين كه مى گويد او را «باش» آن موجود مى شود، پس حضرت اين آيه را بر ايشان خواند كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ يعنى: «بدرستى كه مثل داستان عيسى نزد حق سبحانه و تعالى مانند داستان آدم است كه حق تعالى او را از خاك ايجاد كرد پس گفت او را كه: باش، پس موجود شد» .

گفتند: در امر عيسى چنانكه اعتقاد داريم، هستيم و بر نمى گرديم و به گفتۀ تو اقرار نمى كنيم در حق او، پس بيا با تو مباهله كنيم كه هر يك از شما و ما كه بر حق باشيم آن ديگرى كه دروغگو است به لعنت الهى گرفتار شود كه مباهله و نفرين كردن سبب عذاب عاجل مى گردد و حق بزودى ظاهر مى شود، پس حق تعالى آيۀ مباهله را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه مضمونش اين است: «پس اگر با تو مجادله نمايند يا محمد بعد از آنكه آمد بسوى تو آنچه حق است پس بگو كه بيائيد بخوانيم ما پسران خود را و شما پسران خود را و ما زنان خود را و شما زنان خود را و ما كسانى را كه بمنزلۀ جان ما باشند و شما كسانى را كه بمنزلۀ جان شما بوده باشند، پس نفرين كنيم و بگردانيم لعنت خدا را بر دروغگويان از ما و شما» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آيه را بر ايشان خواند و فرمود: حق تعالى امر فرمود التماس شما را در امر مباهله بجاى آورم، اگر شما بر سر آن بوده باشيد و به گفتۀ خود عمل نمائيد.

ايشان گفتند: اين علامتى است ميان ما و شما، فردا مى آئيم و با شما مباهله مى كنيم.

پس برخاستند سيد و عاقب و اصحاب ايشان، و چون دور شدند-و ايشان در سنگستان حوالى مدينه فرود آمده بودند-بعضى از ايشان با بعض ديگر گفتند: محمد آورد چيزى كه امر شما و امر او ظاهر شود، پس ملاحظه نمائيد كه با چه كس از مردمان خود با شما مباهله خواهد كرد، آيا جميع اصحاب خود را خواهد آورد، يا اصحاب تجمل از مردمان خود را خواهد آورد، يا درويشان با خشوع كه برگزيدگان دينند خواهد آورد كه اين جماعت هميشه اندك مى باشند، پس اگر با كثرت بيايد يا با اهل دنيا يا با صاحبان

ص: 1343

تجمل دنيا بيايد، پس به عنوان مباهات آمده است چنانكه پادشاهان مى كنند، پس بدانيد كه شما غالب خواهيد بود نه او؛ و اگر جمع قليل صالح خاشع را بياورد، اين طريق پيغمبران و برگزيده هاى ايشان است، پس در اين صورت زنهار كه اقدام بر مباهله منمائيد كه اين علامتى است ميان شما و او، پس ببينيد كه چه مى كند، بدرستى كه عذر خود را تمام كرده است آن كه بيم مى كند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ميان دو درخت را رفتند، پس چون روز ديگر شد فرمود عبائى سياه تنگ آوردند و بر بالاى آن درخت انداختند، چون عاقب و سيد ديدند كه حضرت بيرون آمده است ايشان نيز دو پسر خود را كه يكى «صبغة المحسن» و ديگرى «عبد المنعم» و از زنان خود ساره و مريم را بيرون آوردند، و نصاراى نجران و سواران بنى حارث بن كعب نيز بيرون آمدند در بهترين هيئتى، و اهل مدينه از مهاجر و انصار و غير ايشان بيرون آمدند با علمها و لواها و بهترين زينتها، كه ببينند كه كار به كجا مى انجامد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجرۀ مباركش تشريف داشتند تا روز بلند شد، پس از حجره بيرون آمدند و دست على عليه السّلام را گرفته بودند و حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما را در پيش روى خود روان ساختند و حضرت فاطمه عليها السّلام را در عقب خود و آمدند تا به نزديك آن دو درخت، پس به همان عنوانى كه از خانه بيرون آمده بودند در زير آن عبا ايستادند و حضرت شخصى را به نزد سيد و عاقب فرستاد كه: بيائيد به مباهله كه ما را به آن مى خوانديد.

ايشان آمدند و گفتند كه: باكى با ما مباهله مى كنى يا ابا القاسم؟

حضرت فرمود: با بهترين اهل زمين و گرامى ترين ايشان نزد حق تعالى، با اين جماعت؛ و اشاره به حضرات اهل بيت كرد على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم.

پس سيد و عاقب گفتند كه: چرا با بزرگان اهل شأن كه ايمان به تو آورده اند بيرون نيامده اى و همين با تو اين جوان است و زنى و دو كودك؟ آيا با اين جماعت با ما مباهله مى نمائى؟

ص: 1344

حضرت فرمود: بلى، من الحال شما را خبر دادم كه به اين مأمور شده ام از جانب حق تعالى كه با اين جماعت با شما مباهله كنم بحق آن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است.

پس رنگهاى ايشان زرد شد و برگشتند و به نزد اصحاب خود آمدند، چون اصحاب ايشان را ديدند گفتند: چه واقع شد؟ ايشان خوددارى كردند و گفتند: خواهيم گفت؛ پس جوانى كه از خوبان علماى ايشان بود گفت: واى بر شما زنهار كه مباهله مكنيد و به خاطر آوريد آنچه خوانديد در جامعه از اوصاف محمد و در او مشاهده كرديد آن اوصاف را، و بخدا سوگند كه چنانكه مى بايد دانست مى دانيد كه صادق است و هنوز پر نگذشته است كه اصحاب شما مسخ شدند به صورت ميمون و خوك، از خدا بترسيد. چون دانستند كه خيرخواهى ايشان مى كند در اين گفتگو ساكت شدند.

راوى گفت: منذر بن علقمه كه برادر ابو حارثه عالم بزرگ ايشان بود و از جملۀ علما و دانايان بود نزد ايشان و اعتقاد تمام به او داشتند و از نجران به جائى رفته بود و در وقت نزاع ايشان در نجران حاضر نبود و در وقتى رسيد كه ايشان مجتمع شده بودند كه به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روند، پس با ايشان بيرون آمد، در اين وقت چون ديد كه رأيهاى ايشان مختلف شده است دست سيد و عاقب را گرفت و رو به اصحاب خود كرد و گفت: بگذاريد كه من ساعتى با ايشان خلوت كنم؛ پس سيد و عاقب را به كنارى برد و رو به ايشان كرد و گفت: ناصح دروغ نمى گويد با اهل خود و من شما را مشفق و مهربان مى دانم پس اگر عاقبت خود را نظر كنيد نجات مى يابيد و اگر نه هلاك خواهيد شد و عالمى را هلاك خواهيد كرد.

گفتند: ما تو را نيك خواه خود مى دانيم و از شرّ تو ايمنيم، بگو هر چه مى دانى.

او گفت: آيا مى دانيد كه هر قوم كه با پيغمبرى مباهله نمودند در يك چشم زدن هلاك شدند و شما و هر كه ربطى دارد به كتابهاى الهى همه مى دانيد كه محمد ابو القاسم همان پيغمبرى است كه همۀ پيغمبران بشارت داده اند به او و ظاهر ساخته اند اوصاف او و اوصاف اهل بيت او را امناى ما؛ و نصيحت ديگر كه شما را به آن تخويف مى نمايم آن

ص: 1345

است كه چشم باز كنيد و ببينيد آنچه ظاهر شده است.

گفتند: چه چيز است؟

گفت: نظر كنيد به آفتاب كه چگونه متغير شده است و درختان كه همه سر به زير آورده اند و مرغان كه همه رو بر زمين گذاشته اند و بالها بر زمين گسترده اند و آنچه در چينه دان آنها گداخته است از ترس عذاب الهى با آنكه هيچ گناه بر ايشان نيست و اينها نيست مگر براى آنچه مشاهده مى كنند از آثار عذاب خداوندى قهار، و ايضا نظر كنيد به لرزيدن و طپيدن كوه ها و دودى كه فرو گرفته است عالم را و پاره هاى ابر سياه با آنكه فصل تابستان است و وقت پيدا شدن ابر نيست، و باز نظر كنيد بسوى محمد و اهل بيت او كه چگونه دست به دعا برداشته اند و منتظر اين اند كه شما قبول كنيد نفرين را، پس بدانيد كه اگر يك كلمه لعنت بر زبان رانيد همه هلاك خواهيم شد و بسوى اهل و مال خود بر نخواهيم گشت.

چون سيد و عاقب نظر كردند و آثار عذاب را مشاهده كردند دانستند به يقين كه آن حضرت بر حق است و از جانب حق سبحانه و تعالى است، پس پاهاى ايشان به لرزه در آمد و نزديك بود كه عقل ايشان مختل شود و دانستند كه البته عذاب بر ايشان نازل خواهد شد اگر مباهله نمايند.

پس چون منذر بن علقمه ديد كه ايشان خايف شدند به ايشان گفت كه: اگر مسلمان شويد در دنيا و عقبى سالم خواهيم ماند، و اگر دنيا خواهيد و نتوانيد دست برداشتن از اعتباراتى كه نزد قوم خود داريد من در آن باب با شما مضايقه ندارم و ليكن خوب نكرديد كه با محمد طلب مباهله كرديد و اين را علامتى ساختيد ميان خود و او، و از شهر خود بيرون آمديد به اختيار خود و اين از عدم عقل شما بود و محمد قبول كرد مقصود شما را فى الحال، و پيغمبران هرگاه چيزى را ظاهر ساختند تا تمام نكنند از آن بر نمى گردند، پس اگر اراده داريد كه از اين مباهله برگرديد و خود را از عذاب نجات بخشيد پس زنهار بزودى برگرديد و با محمد صلح نمائيد و او را راضى كنيد و تأخير مكنيد كه معاملۀ شما به معاملۀ قوم يونس مى ماند كه چون آثار عذاب ظاهر شد توبه كردند.

ص: 1346

سيد و عاقب گفتند: پس تو برو نزد محمد و هر چه به او قرار دهى ما به آن راضى ايم و ليكن پسر عمش على را واسطه ساز و از او التماس كن كه اين عهد و پيمان را درست كند كه محمد خاطر او را مى خواهد و از گفتۀ او بيرون نمى رود و زود بيا كه خاطر ما قرار گيرد.

پس منذر روانه شد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه گواهى مى دهم كه غير از خداوند عالميان خدائى نيست و تو و عيسى هر دو بندۀ خدائيد و فرستادۀ اوئيد بسوى خلق؛ و مسلمان شد و رسالت ايشان را رسانيد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را فرستاده بود بواسطۀ مصالحه، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، با ايشان به چه عنوان صلح كنم؟

حضرت فرمود كه: هر چه رأى تو اقتضا نمايد يا ابا الحسن، و چنان كن كه كردۀ تو كردۀ من است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ايشان صلح نمود كه دو هزار (1)جامۀ نفيس هر سال بدهند و هزار مثقال طلا بدهند، نصف آن را در محرم و نصف آن را در ماه رجب، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام هر دو را به خوارى و زارى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خبر داد حضرت را به آن صلح كه كردند و اقرار كردند نزد آن حضرت به مذلت و خوارى، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: قبول كردم اما اگر با من مباهله مى نموديد و با اينها كه در زير عبا بودند هرآينه حق سبحانه و تعالى اين وادى را بر شما آتش مى كرد و به كمتر از يك چشم زدن آن آتش را مى كشانيد بسوى آن جماعت كه شما در عقب خود گذاشته ايد از اهل ملت خود و همه را به آن آتش مى سوخت.

پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اهل بيت مراجعت نمود بسوى مسجد خود، جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالى سلامت مى رساند و مى گويد تو را كه: بنده ام موسى عليه السّلام به هارون و فرزندان هارون مباهله نمود با دشمن خود قارون پس حق تعالى قارون را با اهل

ص: 1347


1- . در مصدر «يك هزار» ذكر شده است.

و مالش به زمين فرو برد با كسانى كه اعانت او مى كردند و به بزرگوارى و حشمت خود قسم مى خورم اى احمد كه اگر تو به خود و اهل تو مباهله مى نموديد با اهل زمين و جميع خلايق هرآينه آسمانها پاره پاره و كوهها ريزه ريزه مى شدند و زمين فرو مى رفت و قرار نمى گرفت مگر آنكه مشيت من بر خلاف آن قرار مى گرفت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سجدۀ شكر رفت و روى خود را بر زمين گذاشت پس دستها را بلند كرد تا آنكه ظاهر شد بر مردمان سفيدى زير بغل آن حضرت و گفت: «شكرا للمنعم، شكرا للمنعم» سه مرتبه. پس از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از وجه سجده و از سبب خوش حالى كه در روى حضرت ظاهر شده بود، حضرت فرمود: شكر كردم خداوند عالميان را بواسطۀ انعامى كه نسبت به اهل بيت من كرامت فرمود؛ و خبر داد ايشان را به آنچه جبرئيل عليه السّلام خبر آورده بود (1).

مؤلف گويد كه: اين قصۀ متواترۀ مباهله كه خاصه و عامه در اصل آن و اكثر خصوصيات آن اختلافى ندارند به وجوه شتّى دلالت بر حقيّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت على مرتضى و فضيلت مجموع آل عبا عليهم الصلاة و التحية و الثناء دارد:

اول-آنكه اگر حضرت وثوق تام بر حقيّت خود نمى داشت به اين جرأت اقدام بر مباهله نمى نمود و عزيزترين اهل خود را به دم شمشير دعاى سريع التأثير گروهى كه ظن به حقيّت ايشان داشت يا احتمال مى داد كه ايشان بر حق باشند بدر نمى آورد.

دوم-آنكه خبر داد كه اگر با من مباهله كنيد عذاب حق تعالى بر شما نازل مى شود و مبالغه در تحقق مباهله مى نمود، اگر جزم به حقيّت قول خود نمى داشت اين مبالغه متضمن سعى در اظهار كذب خود بود و هيچ عاقل چنين كارى نمى كند با آنكه به اتفاق آن حضرت اعقل عقلا بود.

سوم-آنكه نصارى امتناع از مباهله نمودند، اگر علم به حقيّت او نداشتند بايست پروائى از نفرين آن حضرت و معدودى از اهل بيت او نكنند و حفظ رتبۀ خود در ميان قوم

ص: 1348


1- . اقبال الاعمال 2/310-348.

خود بكنند، چنانكه براى رعايت اين معنى اقدام بر مهالك حروب مى نمودند و زنان و فرزندان و اموال خود را در معرض اسر و قتل و نهب بدر مى آوردند و بايست كه مذلت و خوارى جزيه را اختيار نكنند.

چهارم-آنكه در همۀ اين اخبار مذكور است كه ايشان يكديگر را منع از اقدام بر مباهله مى نمودند، و در آن ضمن مى گفتند كه: حقيّت او بر شما ظاهر گرديد و معلوم شد بر شما كه آن پيغمبر موعود است و به اين سبب امتناع نمودند.

پنجم-از اين قضيه ظاهر مى شود كه حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين (صلوات اللّه عليهم) بعد از حضرت رسالت اشرف خلق بوده اند و عزيزترين مردم بوده اند نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانكه جميع مخالفان و متعصبان ايشان مانند زمخشرى (1)و بيضاوى (2)و فخر رازى (3)و غير ايشان (4)به اين اعتراف نموده اند، و زمخشرى كه از همه متعصب تر است در «كشاف» گفته است كه: اگر گوئى كه دعوت كردن خصم بسوى مباهله براى آن بود كه ظاهر شود او كاذب است يا خصم او، و اين امر مخصوص او و خصم او بود، پس چه فايده داشت ضم كردن پسران و زنان در مباهله؟ جواب مى گوئيم كه: ضم كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثق و اعتقاد بر حقيّت او زياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد زيرا كه با ضم كردن ايشان جرأت نمود بر آنكه اعزّۀ خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوب ترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هلاك درآورد و اكتفا ننمود بر خود به تنهائى و دلالت كرد بر آنكه اعتماد تمام بر دروغگو بودن خصم خود داشت كه خواست خصم او با اعزّه و احبّه اش هلاك و مستأصل گردند اگر مباهله واقع شود، و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را زيرا كه ايشان عزيزترين

ص: 1349


1- . تفسير كشاف 1/369-370.
2- . تفسير بيضاوى 1/261.
3- . تفسير فخر رازى 8/85.
4- . احكام القرآن جصاص 2/18-19؛ احكام القرآن ابن عربى 1/360؛ المحرر الوجيز 1/447-448؛ تفسير الوسيط 1/444-445؛ تفسير نسفى 1/180.

اهلند و به دل بيش از ديگران مى چسبند، و بسا باشد كه آدمى خود را در معرض هلاك درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند و به اين سبب حق تعالى ايشان را در آيه بر انفس مقدم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مقدمند. پس بعد از اين گفته است: اين دليل است كه از اين قوى تر دليلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا (1)؛ تمام شد كلام او. و هرگاه معلوم شد كه ايشان اعزّ خلق بوده اند نزد آن حضرت، بر هر عاقل ظاهر است كه مى بايد ايشان بهترين خلق باشند در آن زمان بعد از آن حضرت چه معلوم است كه محبت آن حضرت از بابت ديگران از جهت روابط بشريت نبود بلكه هر كه نزد خدا محبوبتر بود آن حضرت دوست تر مى داشت، و هرگاه ايشان بهتر از ديگران باشند تقدم ديگران بر ايشان روا نباشد.

ششم-آنكه اين قصه دلالت مى كند بر آنكه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده اند زيرا حق تعالى «ابنائنا» فرموده اند و به اتفاق، حضرت بغير از حسن و حسين عليهما السّلام پسرى را داخل مباهله نكرد (2).

هفتم-فخر رازى گفته است: شيعه از اين آيه استدلال مى كند بر آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام از جميع پيغمبران بغير از پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل است و از جميع صحابه افضل است زيرا حق تعالى فرموده است: «بخوانيم نفسهاى خود را و نفسهاى شما را» و مراد از نفس، نفس شريف محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست زيرا كه دعوت اقتضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند پس مى بايد كه مراد ديگرى باشد، و به اتفاق مخالف و مؤالف غير از زنان و پسران كسى كه به «انفسنا» از آن تعبير كرده باشند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نفس محمد گفته است، و ايجاد حقيقى ميان دو نفس محال است پس بايد كه مجاز باشد، و اين مقرر است در

ص: 1350


1- . تفسير كشاف 1/369-370.
2- . از جمله كسانى كه معتقدند به دلالت اين آيه بر اينكه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستند جصاص در احكام القرآن 2/19 و ابن عربى در احكام القرآن خود 1/360 و فخر رازى در تفسيرش 8/86 مى باشند.

اصول كه حمل لفظ بر اقرب مجازات به حقيقت اولى است از حمل بر ابعد، و اقرب مجازات استواء در جميع امور و شركت در جميع كمالات است الاّ ما اخرجه الدليل، و آنچه به اجماع بيرون رفته است پيغمبرى است كه على با او در آن شريك نيست پس در كمالات ديگر شريك باشند؛ و از جملۀ كمالات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه او افضل است از ساير پيغمبران و از جميع صحابه پس حضرت امير عليه السّلام نيز بايد افضل از ساير صحابه و از ساير پيغمبران بوده باشند (1).

و بعد از آنكه فخر رازى اين دليل را به وجه مبسوطى از بعضى علماى شيعه نقل كرده گفته است: جوابش آن است كه چنانكه اجماع منعقد شده است بر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از على عليه السّلام است اجماع منعقد است بر آنكه پيغمبران افضلند از غير پيغمبران؛ و در باب افضليت بر صحابه جوابى نگفته است، زيرا كه در آنجا جوابى نداشت و اين جواب كه در باب پيغمبران گفته است نيز بطلانش ظاهر است زيرا شيعه اين اجماع را قبول ندارند و مى گويند: اگر مى گويد اهل سنت اجماع كرده اند اجماع ايشان به تنهائى چه اعتبار دارد؟ و اگر مى گويد جميع امت اجماع كرده اند مسلّم نيست زيرا اكثر علماى شيعه را اعتقاد آن است كه حضرت امير عليه السّلام و ساير ائمه عليهم السّلام افضلند از ساير پيغمبران، و احاديث مستفيضه بلكه متواتره از ائمۀ خود از اين باب روايت كرده اند.

هشتم-آنكه اكثر روايات خاصه و عامه مشتمل است بر آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

اين گروه كه من به مباهله آورده ام گرامى ترين خلقند نزد خدا بعد از من.

و بدان كه ساير احاديث مباهله و تفضيل دلائل مذكوره در كتاب فضائل حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه، و ما در اين مقام به همين قدر اكتفا مى نمائيم و براى طالب حق همين مقدار كافى است «و اللّه يهدى الى سواء السبيل» .

ص: 1351


1- . تفسير فخر رازى 8/86.

ص: 1352

باب چهل و هشتم: در بيان ساير وقايع است تا حجة الوداع

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 1353

ص: 1354

فصل اول: در بيان غزوۀ عمرو بن معدى كرب

شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ تبوك بسوى مدينه مراجعت فرمود، عمرو بن معدى كرب به خدمت آن حضرت آمد، حضرت به او فرمود: مسلمان شو اى عمرو تا حق تعالى تو را ايمن گرداند از فزع اكبر روز قيامت.

عمرو گفت: اى محمد! فزع اكبر كدام است؟ بدرستى كه مرا از چيزى فزع بهم نمى رسد.

حضرت فرمود: هول قيامت چنان نيست كه تو گمان كرده اى، بدرستى كه يك صدا بر مردمان خواهند زد كه هيچ مرده اى نماند مگر آنكه از آن صدا زنده گردد و هيچ زنده اى نماند مگر از هول آن صدا بميرد مگر آن كس كه خدا خواهد او نميرد، پس صداى ديگر بر ايشان زده شود كه هر كه از صداى اول مرده باشد زنده گردد و همه را در يك صف بازدارند و آسمانها شكافته گردد و زمينها از هم بپاشد و كوهها از هم بريزد و آتش جهنم شراره ها مانند كوه بيرون افكند، پس هيچ صاحب روحى نماند مگر آنكه دلش از ترس از جا كنده شود و گناه خود را به ياد آورد و به نفس خود پردازد و از احوال ديگران غافل گردد مگر كسى كه خدا خواهد او ايمن باشد، پس تو چه خبر دارى از چنين فزعى و كجا ديده اى چنين هولى را اى عمرو؟

عمرو گفت: اين خبر خبرى است عظيم كه اكنون مى شنوم. پس ايمان به خدا آورد و ايمان آوردند گروهى از آنها كه با او بودند و بسوى قوم خود برگشتند.

ص: 1355

پس عمرو را نظر افتاد بر ابىّ بن عثعث خثعمى (1)و او را گرفته به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و گفت: حكم كن براى من بر اين فاجر كه پدر مرا كشته است.

حضرت فرمود: اسلام هدر كرده است خونها را كه در جاهليت واقع شده است، و بعد از مسلمان شدن به خونهاى جاهليت قصاص نمى باشد.

پس عمرو مرتد شد و برگشت و غارت برد بر گروهى از فرزندان حارث بن كعب و بسوى قوم خود رفت؛ چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين خبر را شنيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و آن حضرت را امير گردانيد بر مهاجران و او را با ايشان بسوى قبيلۀ بنى زبيد فرستاد، و خالد بن وليد را طلب نمود و او را بر گروهى از اعراب امير گردانيد و بر سر قبيلۀ جعفى فرستاد، و او را امير كرد كه چون ملاقات نمايد لشكر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را دست از امارت بردارد و در هر باب اطاعت آن حضرت نمايد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روانه شد به جانب ايشان و خالد بن سعيد بن العاص را بر چرخچى لشكر امير نمود، و خالد نيز بر چرخچى خود ابو موسى اشعرى را مقرر كرد.

و چون قبيلۀ جعفى شنيدند كه خالد بن وليد متوجه ايشان گرديده دو فرقه شدند يك فرقه به جانب يمن رفتند و فرقۀ ديگر ملحق شدند به قبيلۀ بنى زبيد، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد نامه بسوى خالد فرستاد و در آن نامه مرقوم فرمود كه: در هر موضع كه نامۀ من به تو رسد در آنجا توقف نما. آن ملعون اطاعت فرمودۀ حضرت نكرد و حركت كرد؛ پس حضرت نوشت به خالد بن سعيد كه: سر راه بر او بگير و او را مگذار پيش رود تا من برسم؛ و خالد بن سعيد او را ممانعت كرد از رفتن تا حضرت امير به ايشان ملحق شد و او را ملامت كرد بر مخالفت خود.

پس حضرت روانه شد تا آنكه قبيلۀ بنى زبيد را ملاقات نمود در واديى كه آن را «كثير» (2)مى گفتند، چون آن قبيله را نظر بر حضرت افتاد به عمرو گفتند: چگونه خواهد بود حال تو

ص: 1356


1- . در اعلام الورى «ابى عثعث خثعمى» ذكر شده است.
2- . در ارشاد شيخ مفيد «كشر» ذكر شده است.

اى ابو ثور در وقتى كه تو را ملاقات كند اين جوان قرشى و خواهد كه از تو خراج بگيرد؟ عمرو گفت: چون با من برخورد خواهد ديد كه چگونه از من خراج مى توان گرفت.

چون دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند عمرو از لشكر خود بيرون آمد و مبارز طلبيد، چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام قصد ميدان نمود كه با آن خارجى مبارزه كند خالد بن سعيد به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد مرا اجازه فرما كه به مبارزۀ او بروم.

حضرت فرمود: اگر اطاعت مرا بر خود لازم مى دانى بر جاى خود بايست و حركت مكن كه من خود به دفع او مى روم. پس حضرت قدم در ميدان مبارزت نهاد و مانند شير ژيان نعره اى زد كه از مهابت آن عمرو رو به هزيمت آورد و حضرت برادر و پسر برادر او را به قتل رسانيد، و زن عمرو را كه «ركانه» دختر سلامه بود اسير كرد و زنان بسيار از ايشان سبى نمود، پس حضرت با غنيمت بسيار مراجعت نمود و خالد بن سعيد را در ميان بنى زبيد گذاشت كه زكات ايشان را قبض نمايد و هر كه از گريختگان ايشان برگردد و مسلمان شود او را امان دهد.

پس عمرو بن معدى كرب برگشت و از خالد بن سعيد رخصت طلبيد كه به نزد او آيد، پس خالد او را رخصت داد و عمرو بار ديگر مسلمان شد و التماس نمود كه زن و فرزند او را به او پس دهند، خالد آنها را به او پس داد.

و چون عمرو در خانۀ خالد بن سعيد ايستاده بود كه رخصت داخل شدن بيابد ديد كه شترى را نحر كرده اند و بر زمين افتاده است، پس چهار دست و پاى آن شتر را به يك جا جمع كرد و همه را به يك ضربت به دونيم كرد به شمشيرى كه آن را «صمصامه» مى گفتند از تيزى و برندگى آن.

پس چون خالد، زن و فرزند عمرو را به او پس داد عمرو در عوض آن شمشير بى نظير را به او بخشيد، و چون حضرت امير المؤمنين از اسيران آن غنيمت كنيزى از براى خود اختيار فرموده بود خالد بن وليد پليد به جهت شدت عداوتى كه با آن حضرت داشت بريدۀ اسلمى را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه آن حضرت را خبر دهد كه

ص: 1357

امير المؤمنين در غنيمت خيانت كرده و دخترى از خمس از براى خود اختيار نموده، و هر چه تواند از مذمت آن حضرت بگويد.

پس چون بريده به در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد عمر او را ديد و از احوال جنگ سؤال نمود و سبب پيش آمدن او را پرسيد، بريده گفت: براى اين پيش آمده ام كه مذمت كنم على بن ابى طالب را نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خيانت او را بيان كنم و قصۀ جاريه را ذكر كرد پس عمر شاد شد و گفت: برو و قصۀ جاريه را بيان كن كه حضرت براى غيرت دختر خود از گرفتن جاريه در غضب خواهد شد.

پس بريده به مجلس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آمد و نامۀ خالد پليد را به آن حضرت داد و حضرت نامه را گشود، و چون آن ملعون قصۀ خيانت حضرت امير را در آن نامه نوشته بود، هر چند كه حضرت نامه را مى خواند رنگ مباركش متغير مى شد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مى گرديد، پس بريده گفت: يا رسول اللّه! اگر مردم را رخصت دهى كه چنين تصرفها در غنيمت كنند غنايم مسلمانان ضايع مى شود.

حضرت فرمود: واى بر تو اى بريده! آيا منافق شده اى؟ ! بدرستى كه از براى على بن ابى طالب حلال است از غنيمت آنچه از براى من حلال است، بدرستى كه على بن ابى طالب بهتر است از براى تو و قوم تو از جميع مردم و بهتر است از هر كه بعد از من مى ماند از براى جميع امت من؛ اى بريده! حذر كن از دشمنى على كه اگر على را دشمن دارى خدا تو را دشمن مى دارد.

بريده گفت: در آن وقت آرزو كردم كه زمين شكافته شود و من در زمين فرو روم از خجلت و انفعال، و گفتم: پناه مى برم به خدا از غضب خدا و غضب رسول خدا؛ يا رسول اللّه! طلب آمرزش كن براى من از خدا پس دشمن نخواهم داشت على را هرگز بعد از اين و در حق او بجز سخن خير نخواهم گفت.

پس حضرت از براى او استغفار نمود و از خطاى او در گذشت (1).

ص: 1358


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/158-161؛ اعلام الورى 127-128 با اختصار.

فصل دوم: در بيان فرستادن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى يمن

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن الوليد را فرستاد بسوى اهل يمن كه ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و با او جماعتى از مسلمانان را فرستاد كه در ميان ايشان بود براء بن عازب، پس خالد شش ماه در آنجا ماند و احدى اجابت او ننمود، و حضرت از اين خبر بسيار غمگين شد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برو به جانب يمن و خالد را با لشكرش برگردان؛ و فرمود:

اگر آن جماعتى كه با خالد همراهند كسى خواهد كه در خدمت تو باشد مضايقه مكن.

براء بن عازب گفت: من در خدمت حضرت ماندم، و چون رسيديم به اوايل اهل يمن و خبر ما به ايشان رسيد ايشان جمع شدند و حضرت نماز صبح را با ما ادا نمود پس در پيش ما ايستاد و متوجه آن جماعت گرديد و حمد و ثناى الهى ادا نمود و نامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر ايشان خواند، چون قبيلۀ همدان سخنان معجز نشان آن حضرت را شنيدند همه مسلمان شدند در يك روز و حضرت اسلام ايشان را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نوشت؛ چون حضرت نامه را خواند بسيار خوش حال شد و اظهار شادى نمود و به سجده درآمد و شكر الهى بجا آورد، پس سر از سجده برداشت و نشست و فرمود:

سلام الهى بر قبيلۀ همدان باد.

ص: 1359

پس بعد از اسلام قبيلۀ همدان اهل يمن همه مسلمان شدند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد بسوى يمن كه ايشان را دعوت نمايد بسوى اسلام و از گنجهاى ايشان خمس بگيرد و احكام الهى را تعليم ايشان نمايد و حلال و حرام را براى ايشان ظاهر گرداند و زكات اهل نجران را و جزيۀ ايشان را بگيرد (2).

و ايضا شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه از بخارى و مسلم و غير ايشان روايت كرده اند از عمرو بن شاس اسملى كه گفت: با على بن ابى طالب عليه السّلام بودم با جماعتى و حضرت نسبت به من امرى كه خلاف متوقع من بود بعمل آورد پس غضبناك شدم بر آن حضرت و كينۀ او را در دل گرفتم، و چون به مدينه آمدم شكايت كردم آن حضرت را نزد بعضى از مردم كه برخوردم به ايشان، پس روزى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدم و آن حضرت در مسجد نشسته بود پس نظر افكند بسوى من تا آنكه در خدمتش نشستم پس فرمود: اى عمرو بن شاس! مرا آزار كردى.

گفتم: انا للّه و انا اليه راجعون، پناه مى برم به خدا و به دين اسلام از آنكه آزار كنم رسول خدا را.

پس حضرت فرمود: هر كه على را آزار كند مرا آزار كرده است (3).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن فرستاد و فرمود: يا على! با كسى مقاتله مكن تا آنكه او را دعوت نمائى بسوى اسلام، و بخدا سوگند كه اگر هدايت نمايد حق تعالى

ص: 1360


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/61-62 و اعلام الورى 130 و مناقب ابن شهر آشوب 2/148 و دلائل النبوة 5/396 و ذخائر العقبى 109.
2- . اعلام الورى 130.
3- . اعلام الورى 130؛ طرائف 75؛ التاريخ الكبير بخارى 6/307 و در آن فقط ذيل روايت ذكر شده است؛ مستدرك حاكم 3/131-132؛ مناقب خوارزمى 93؛ ذخائر العقبى 65؛ اسد الغابة 4/228؛ مجمع الزوائد 9/129.

و تو امام اوئى و ميراث او از توست اگر وارثى نداشته باشد، و اگر جنايتى كند بر توست (1).

و در كتاب بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا طلبيد كه بسوى يمن بفرستد تا اصلاح كنم ميان ايشان، پس گفتم: يا رسول اللّه! ايشان جماعت بسيارند و من جوان خرد سالم، حضرت فرمود: يا على! چون به بالاى گردنگاه «افيق» برسى به صداى بلند ندا كن: اى درختان و اى سنگها و اى زمينها! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شما را سلام مى رساند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: چون روانه شدم و بر بالاى عقبۀ «افيق» برآمدم و بر شهر يمن مشرف گرديدم ديدم اهل يمن همه بسوى من رو آوردند و نيزه هاى خود را راست كرده بودند و كمانهاى خود را حمايل كرده بودند و شمشيرها از غلاف كشيده بودند و به قصد هلاك من مى آمدند، پس به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، پس نماند هيچ درختى و سنگى و كلوخى و قطعۀ زمينى مگر آنكه به لرزه در آمدند و همه به يك آواز گفتند كه: بر محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد سلام و بر تو باد سلام.

چون اهل يمن اين حالت را مشاهده نمودند پاها و زانوهاى ايشان بلرزيد و حربه ها از دستهاى ايشان بر زمين افتاد و به سرعت به قدم اطاعت بسوى من متوجه شدند، پس اصلاح كردم ميان ايشان و برگشتم (2).

و شيخ طبرسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن فرستاد به حضرت عرض كردم كه: مرا مى فرستى كه حكم كنم در ميان ايشان و من در حداثت سنم و نمى دانم كه چگونه حكم بايد كرد؟ حضرت دست مبارك خود را بر سينۀ من زد و فرمود: خداوندا! دل او را هدايت كن و زبان او را ثابت گردان؛ پس بحقّ آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه بعد از آن هرگز

ص: 1361


1- . رجوع شود به كافى 5/28 و 36؛ تهذيب الاحكام 6/141.
2- . بصائر الدرجات 501 و 503 و در آن «عقبۀ فيق» ذكر شده است. و نيز رجوع شود به خرايج 2/492-493 كه در آن نام عقبه ذكر نشده است.

شك نكردم در حكمى كه ميان دو كس كردم (1).

قطب راوندى و غير او به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به يمن رفت، اسب مردى رها شد و لگد زد بر مردى و او را كشت و وارثان مقتول صاحب اسب را گرفتند و به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند و دعوى خون بر او كردند، و صاحب اسب گواه گذرانيد كه اسب بى تقصير او رها شده و بيرون آمده است، حضرت امير ديۀ او را بر آن شخص لازم نگردانيد.

پس اولياى آن مرد كشته شده به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند از يمن و شكايت امير المؤمنين عليه السّلام را كردند كه: در اين حكم بر ما جور كرده است و خون كشته شدۀ ما را ضايع كرده است؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: على بن ابى طالب ظلم كننده نيست و از براى ستم خلق نشده است و ولايت و امامت بعد از من از على است و حكم، حكم اوست و گفته، گفتۀ اوست، رد نمى كند حكم او را و گفتۀ او را و امامت او را مگر كافرى، و راضى نمى شود به حكم او و امامت او مگر مؤمنى.

چون اهل يمن اين سخنان را شنيدند گفتند: راضى شديم به حكم حضرت امير و قول او.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين توبۀ شماست از آنچه گفتيد (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون از يمن مراجعت نمود چهار اسب به هديه از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: صفت اسبان را از براى من بيان كن.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: به رنگهاى مختلفند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در ميان آنها اسبى هست كه سفيدى داشته باشد؟

فرمود: بلى، اسب سرخى هست كه سفيدى دارد.

ص: 1362


1- . اعلام الورى 130؛ طبقات ابن سعد 2/257. و نيز رجوع شود به مستدرك حاكم 3/146 و تاريخ بغداد 12/444 و اسد الغابة 4/95 و تذكرة الخواص 44 و تاريخ الخلفاء 170.
2- . قصص الانبياء راوندى 286؛ امالى شيخ صدوق 285.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى من نگاه دار.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: دو اسب كهر است كه هر دو سفيدى دارند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين بده.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اسب چهارم سياه يك رنگ است.

حضرت فرمود: آن را بفروش و زرش را خرج عيال خود كن، بدرستى كه ميمنت اسبان در سفيدى پيشانى و دست و پا مى باشد (1).

ص: 1363


1- . كافى 6/535؛ من لا يحضره الفقيه 2/285.

فصل سوم: در آمدن اشراف و طوايف عرب و غير ايشان به خدمت

آن حضرت و ساير وقايعى كه تا حجة الوداع واقع شد

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: در سال نهم هجرت اشراف و قبايل عرب رو به آن حضرت آوردند و افواج ايشان مى آمدند و به شرف اسلام مشرّف مى شدند (1).

و گويند: در اين سال رسولان پادشاهان حمير به خدمت آن حضرت رسيدند و نامۀ ايشان را آوردند كه ايشان اظهار اسلام كرده بودند و رسول ايشان حارث بن كلال و نعيم بن كلال و گروه ديگر بودند (2).

و گويند: در اين سال زن غامديه را حضرت سنگسار فرمود به سبب آنكه خود چهار مرتبه اقرار كرد به زنا (3).

و در اين سال حضرت امان فرمود ميان عويمر بن حارث و زن او، چنانكه شيخ طبرسى روايت كرده است از ابن عباس كه: چون آيۀ حدّ فحش نازل شد عاصم بن عدى گفت: يا رسول اللّه! اگر مردى از ما با زن خود مردى را ببيند، اگر بگويد كه چه ديده است

ص: 1364


1- . رجوع شود به اعلام الورى 126 و مناقب ابن شهر آشوب 1/265 و المنتظم 3/353-357.
2- . تاريخ طبرى 2/191؛ المنتظم 3/372؛ البداية و النهاية 5/68، و در همۀ اين مصادر «حارث بن عبد كلال و نعيم بن عبد كلال» ذكر شده است.
3- . المنتظم 3/374.

هشتاد تازيانه مى زنند او را، و اگر برود كه چهار گواه پيدا كند تا گواهان را مى آورد آن مرد فارغ شده است و رفته است.

حضرت فرمود: آيه چنين نازل شده است اى عاصم.

پس قبول كرد و برگشت و در راه هلال بن اميه را ديد كه مى گفت: «انا للّه و انا اليه راجعون» ، از سبب آن مقال سؤال نمود گفت: شريك بن سحما را بر روى شكم زن خود خوله يافتم؛ پس با هلال برگشت به خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هلال واقعۀ خود را به حضرت عرض كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن زن را طلبيد و فرمود: چه مى گويد شوهر تو در حق تو؟ خوله گفت: شريك گاهى به خانۀ ما مى آمد و از ما قرآن مى آموخت و بسيار بود كه او را در خانه مى گذاشت نزد من و بيرون مى رفت نمى دانم او را در اين باب غيرتى عارض شده است يا آنكه بخلى او را مانع شده است از نفقه دادن من كه مرا به چنين تهمتى متهم مى سازد.

پس در اين وقت حق تعالى آيۀ لعان را فرستاد و حضرت ميان ايشان لعان واقع ساخت و ميان ايشان جدائى افكند و حكم فرمود كه فرزند از آن زن است و پدرى ندارد و مردم نبايد كه نسبت زنا به آن زن بدهند، پس حضرت فرمود كه: اگر با اين صفات بيايد آن فرزند از شوهرش خواهد بود، و اگر با فلان صفات بيايد از شريك خواهد بود (1)؛ چون آن فرزند متولد شد با صفاتى بود كه حضرت آخر فرمود و شبيه ترين خلق خدا بود به شريك (2).

و گفته اند كه: در اين سال نجاشى به رحمت الهى واصل شد در ماه رجب، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فوت او در مدينه بر او نماز كرد چنانكه گذشت. و روايت كرده اند كه:

چون نجاشى فوت شد پيوسته در قبر او نورى مى يافتند (3).

و در اين سال امّ كلثوم دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت در ماه شعبان.

ص: 1365


1- . مجمع البيان 4/127-128.
2- . بحار الانوار 21/368 به نقل از كتاب المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . المنتظم 3/375.

و گويند: در اين سال عبد اللّه بن ابى سلول منافق مرد (1).

و گفته اند كه: در سال دهم هجرت گروه سلامان به خدمت آن حضرت آمدند، و گروه قبيلۀ محارب نيز در حجة الوداع به خدمت آن حضرت رسيدند، و در اين سال اشراف قبيلۀ ازد به خدمت حضرت آمدند و سركردۀ ايشان صرد بن عبد اللّه بود، و در ماه رمضان اين سال اشراف قبيلۀ غسان و قبيلۀ عامر به خدمت آن حضرت آمدند و مسلمان شدند و جايزه ها يافتند.

و باز در اين سال وفد قبيلۀ زبيد به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و مسلمان شدند و عمرو بن معدى كرب در ميان ايشان بود.

و در اين سال گروه عبد القيس و اشراف كنده آمدند به خدمت حضرت و اشعث بن قيس در ميان ايشان بود؛ و اشراف قبيلۀ بنى حنيفه نيز آمدند و مسيلمۀ كذّاب در ميان ايشان بود، و چون مسيلمه به وطن خود برگشت مرتد شد و دعوى پيغمبرى كرد.

و در اين سال اشراف قبيلۀ بجيله نيز آمدند و جرير بن عبد اللّه بجلى در ميان ايشان بود با صد و پنجاه نفر از قوم او.

و در اين سال سيد و عاقب با نصاراى نجران آمدند و امتناع از مباهله نمودند چنانكه گذشت.

و ايضا در اين سال رسولان قبيلۀ عبس و قبيلۀ خولان آمدند.

و در اين سال اشراف قبيلۀ عامر بن صعصعه آمدند و در ميان ايشان بودند عامر بن الطفيل و اربد بن قيس (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون ايشان به خدمت حضرت مى آمدند عامر به اربد گفت كه: من حضرت را مشغول سخن مى گردانم پس چون مشغول گردد تو او را به شمشير بزن، چون آمدند عامر به حضرت گفت: با من دوستى و محبت كن و مرا يار خود

ص: 1366


1- . كامل ابن اثير 2/291؛ العبر 1/9 و 10.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/196-204 و المنتظم 3/379-384 و 4/3-4.

گردان.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين نمى كنم تا آنكه ايمان به خداوند يگانه بياوريد؛ دو مرتبه گفت و حضرت چنين جواب فرمود.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امتناع نمود گفت: بخدا سوگند كه مدينه را پر خواهم كرد از سواران و پيادگان كه به جنگ تو خواهم آورد؛ و به روايت ديگر گفت با حضرت كه: اگر مسلمان شوم براى من چه خواهد بود؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از براى تو خواهد بود آنچه از براى همۀ مسلمانان است و بر تو لازم خواهد بود آنچه بر ايشان لازم است.

او گفت كه: خلافت و پادشاهى را بعد از خود براى من قرار ده.

حضرت فرمود كه: اين بدست من نيست، بدست خداست، هر جا كه خواهد قرار مى دهد.

گفت: پس مرا پادشاه صحرا گردان و تو پادشاه شهر باش.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين هم نمى شود.

گفت: چه چيز از براى من قرار مى كنى؟

حضرت فرمود: آن را قرار مى كنم كه عنانهاى اسبان را به دست گيرى و در راه خدا جهاد كنى.

گفت: امروز اين در دست من هست، چه احتياج به تو دارم (1)؟ !

پس چون پشت كرد حضرت فرمود كه: خداوندا! كفايت كن از من شر عامر بن الطفيل را.

چون از خدمت حضرت بيرون رفتند عامر به اربد گفت كه: چه شد آنچه من تو را به آن امر كرده بودم؟

اربد گفت: بخدا سوگند كه هرگاه اراده كردم كه شمشير بر او فرود آورم تو را در ميان

ص: 1367


1- . البداية و النهاية 5/54.

خود و او ديدم، آيا مى خواستى كه تو را به شمشير بزنم؟ !

پس در عرض راه به نفرين آن حضرت حق تعالى طاعونى بر عامر فرستاد و غدۀ طاعون در گردن او ظاهر شد، در خانۀ زنى از بنى سلول فرود آمد و چون مشرف بر مرگ شد گفت: آيا غده اى مانند غدۀ شتر در گردن من در آمده است و در خانۀ زن سلوليّه مى ميرم؟ ! و بودن ايشان در آن قبيله ننگ بود از براى ايشان، پس با اين تحسر به جهنم واصل شد.

و اربد بن قيس چون او را دفن كرد با اصحاب خود روانۀ قبيلۀ خود گرديد، پس در اثناى راه حق تعالى صاعقه بر او فرستاد كه او را با شترش هلاك كرد. و در كتاب ابان بن عثمان مذكور است كه عامر و اربد بعد از غزوۀ بنى النضير به خدمت حضرت آمدند (1).

و ايضا شيخ طبرسى روايت كرده است كه: عروة بن مسعود ثقفى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد و رخصت طلبيد از حضرت كه به قوم خود برگردد، حضرت فرمود: مى ترسم كه تو را بكشند، عروه گفت كه: اگر مرا در خواب ببينند بيدار نمى كنند؛ پس حضرت او را مرخص فرمود، چون به طايف رسيد ايشان را دعوت كرد بسوى اسلام و نصيحت كرد ايشان را، پس او را نافرمانى كردند و سخنان بد به او گفتند، چون روز ديگر صبح طالع شد و به نماز صبح ايستاد در غرفۀ خانۀ خود و در اذان و تشهد كلمتين از او شنيدند، ملعونى از آن قبيله تيرى بسوى او افكند و او را هلاك گردانيد، و معجزۀ آن حضرت ظاهر شد، پس بعد از كشتن او زياده از ده نفر از اشراف آن قبيله به رسالت از جانب ايشان آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمان شدند، پس حضرت ايشان را گرامى داشت و بخششها فرمود به ايشان و امير گردانيد بر ايشان عثمان بن ابى العاص بن بشر را و او سوره اى چند از قرآن ياد گرفته بود، پس چون قبيلۀ ثقيف مسلمان شدند رسولان و اشراف ساير قبايل عرب فوج فوج به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافتند و از جملۀ ايشان عطارد بن حاجب بن زراره بود كه با اشراف قبيلۀ بنى تميم به

ص: 1368


1- . اعلام الورى 126.

خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده و اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم و عيينة بن حصن فزارى و عمرو بن اهتم با ايشان بودند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را امان داد و اكرام ايشان نمود (1).

گويند كه: در سال دهم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امراء خود را براى گرفتن زكات بسوى شهرها و قبايل عرب فرستاد (2).

و منقول است كه در اين سال آيات قبول شهادت اهل كتاب در وصيت نازل شد، چنانكه على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابن بندى و ابن ابى ماريه دو نصرانى بودند، و مسلمانى بود كه او را تميم دارى مى گفتند به رفاقت اين دو نصرانى متوجه سفرى گرديد، و با تميم خورجينى و متاعى چند و آنيه اى كه نقش كرده بودند آن را به طلا و گردنبندى بود و اينها را مى برد كه در بعضى از بازارهاى عرب بفروشد، چون به نزديك مدينه رسيدند تميم بيمار شد، و چون نزديك مرگ او شد آنچه با خود همراه داشت به آن دو نصرانى داد و امر كرد ايشان را كه آنها را به وارثان او برسانند، پس بعد از آنكه وارد مدينه شدند آنچه تميم به ايشان داده بود به وارثان رسانيدند و آنيه و قلاده را نگاه داشتند و ندادند، پس ورثۀ ميت از ايشان پرسيدند كه: آيا تميم بيمارى بسيار كشيد كه خرج بسيارى در آن بيمارى كرده باشد؟

ايشان گفتند كه: بيمارى نكشيد مگر چند روزى اندك.

ورثه گفتند كه: آيا چيزى از او دزديدند در اين راه؟ گفتند: نه.

ورثه گفتند: آيا تجارتى كرد در اين سفر كه زيانى كرده باشد در آن تجارت؟ گفتند:

نه.

ورثه گفتند: پس ما نمى يابيم در ميان متاع او نفيس ترين چيزهائى كه با او بود كه آن آنيۀ منقوش به طلا و گردنبند بود؟ ! گفتند: آنچه به ما داده بود ما به شما رسانيديم.

ص: 1369


1- . اعلام الورى 125-126.
2- . كامل ابن اثير 2/301.

پس ورثۀ ميت آن دو نصرانى را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و بر ايشان دعوى كردند و حضرت موافق ظاهر شرع قسم متوجه آن دو نصرانى گردانيد كه منكر بودند و ايشان قسم خوردند و رفتند، پس بعد از چند روز آنيه و گردنبند در دست ايشان ظاهر شد، و ورثه اين خبر را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيدند، پس حضرت رسول در اين باب منتظر حكم الهى گرديد و حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ. . . (1)پس حضرت ورثۀ تميم را طلبيد و ايشان را سوگند داد به نحوى كه در آيه مذكور است، چون سوگند ياد كردند، آنيه و گردنبند را از ايشان گرفته به ورثۀ ميت داد (2)، و تفصيل اين حكم در كتب فقه مذكور و ميان علماء مشهور است.

ص: 1370


1- . سورۀ مائده:106.
2- . تفسير قمى 1/189 و در آن بجاى تميم دارى، تميم دارمى ذكر شده است.

باب چهل و نهم: در بيان حجة الوداع است و آنچه در آن سفر واقع شد و بيان ساير حجها و عمره هاى آن حضرت

ص: 1371

ص: 1372

كلينى به سندهاى صحيح و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از هجرت ده سال در مدينه ماند و حج بجا نياورد تا آنكه در سال دهم حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ أَذِّنْ فِي اَلنّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ. لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ (1)يعنى: «ندا در ده در ميان مردم به حج و بطلب ايشان را بسوى آن تا بيايند بسوى تو در حالتى كه پيادگان باشند و سواران باشند بر هر شتر لاغرى و آيند بسوى تو از هر درۀ عميقى يا از هر راه دورى تا حضار شوند منفعتهاى خود را براى دنيا و عقبى» ، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مؤذنان را كه اعلام نمايند مردم را به آوازهاى بلند به آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين سال به حج مى رود، پس مطّلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هر كه در مدينه حاضر بود و در اطراف مدينه و اعراب باديه.

و حضرت نامه ها نوشت بسوى هر كه داخل شده بود در اسلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ حج دارد پس هر كه طاقت حج دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حج آن حضرت و در همه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت بجا مى آورد بجا آورند و آنچه مى فرمايد اطاعت نمايند.

و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كه حضرت بيرون رفت، چون به ذى الحليفه رسيد اول زوال شمس بود، پس مردم را امر فرمود موى زير بغل و موى زهار را ازاله كنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائى بپوشند، پس غسل احرام

ص: 1373


1- . سورۀ حج:27 و 28.

بجا آورد و داخل مسجد شجره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نمود، پس عزم نمود بر حج تنها كه عمره در آن داخل نباشد-زيرا حج تمتع هنوز نازل نشده بود-و احرام بست و از مسجد بيرون آمد، و چون به بيدار رسيد نزد ميل اول مردم صف كشيدند از دو طرف راه، و حضرت تلبيۀ حج به تنهائى فرموده و گفت: «لبّيك اللّهمّ لبّيك لا شريك لك لبّيك انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك» و حضرت در تلبيۀ خود «ذى المعارج» بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كه سواره مى ديد يا بر تلى بالا مى رفت يا از واديى به زير مى رفت و در آخر شب و بعد از نمازها؛ و هدى با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر-و به روايت صحيح ديگر: صد شتر سياق نمود (1)-.

و روز چهارم ماه ذيحجه داخل مكۀ معظمه شد و چون به در مسجد الحرام رسيد از در بنى شيبه داخل شد و بر در مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليه السّلام صلوات فرستاد، بعد به نزديك حجر الاسود آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيد و هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف بجا آورد.

و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب آن بياشاميد و گفت: «اللّهمّ انّي أسألك علما نافعا و رزقا واسعا و شفاء من كلّ داء و سقم» و اين دعا را رو به كعبه خواند.

پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود إِنَّ اَلصَّفا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اَللّهِ فَمَنْ حَجَّ اَلْبَيْتَ أَوِ اِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (2)يعنى: «بدرستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است، پس كسى كه حج كند خانه را يا عمره كند پس باكى نيست بر او آنكه طواف كند به صفا و مروه» .

پس بر كوه صفا بالا رفت و رو به جانب ركن يمانى نمود و حمد و ثناى الهى بجاى

ص: 1374


1- . كافى 4/248.
2- . سورۀ بقره:158.

آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سورۀ بقره را به تأنّى بخواند، پس سراشيب شد از صفا و متوجه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقف نموده بود در صفا در مروه نيز توقف نمود، پس باز از كوه مروه به زير آمد و متوجه صفا گرديد، و باز بر كوه صفا توقف نمود و دعا خواند، و متوجه مروه شد، تا آنكه هفت شوط بجا آورد.

چون از سعى فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود رو به جانب مردم نمود و حمد و ثناى الهى بجا آورد پس اشاره به پشت سر خود نمود و فرمود: اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه هدى با خود نياورده است به آنكه محل گردد (1)و حج خود را به عمره منقلب گرداند، و اگر من مى دانستم چنين خواهد شد هدى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد و ليكن هدى با خود رانده ام و سزاوار نيست رانندۀ هدى را كه محل گردد تا آنكه هدى به محل خود برسد.

پس مردى از صحابه (عمر) گفت: ما چگونه به حج بيرون رويم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ !

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را فرمود: تو هرگز ايمان به حج تمتع نخواهى آورد.

پس سراقة بن مالك بن جعشم كنانى برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّه! احكام دين خود را دانستيم چنانكه گويا امروز مخلوق شده ايم، پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حج مخصوص اين سال است يا هميشه ما بايد حج تمتع بجا آوريم؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مخصوص اين سال نيست بلكه ابد الآباد اين حكم جارى است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد و فرمود: داخل شد عمره در حج تا روز قيامت.

در اين وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از جانب يمن به فرمودۀ حضرت رسول متوجه حج گرديده بود داخل مكه شد، و چون به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام داخل شد ديد

ص: 1375


1- . از احرام خارج شود.

كه فاطمه عليها السّلام محل گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن در بر او ديد پس گفت: اين چيست اى فاطمه و پيش از وقت محل شدن چرا محل شده اى؟

حضرت فاطمه عليها السّلام گفت كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چنين امر كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت كه حقيقت حال را معلوم نمايد، چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا رسول اللّه! من فاطمه را ديدم كه محل گرديده و جامه هاى رنگين پوشيده است.

حضرت فرمود: من امر كرده ام مردم را كه چنين كنند، پس تو يا على به چه چيز احرام بسته اى؟

گفت: يا رسول اللّه! چنين احرام بستم كه: احرام مى بندم مانند احرام رسول خدا.

حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من، و تو شريك منى در هدى من.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن ايامى كه در مكه بود با اصحاب خود در ابطح نزول فرموده بود و به خانه ها فرود نيامده بود، پس چون روز هشتم ماه ذيحجه شد نزد زوال شمس امر كرد مردم را كه غسل احرام بجا آورند و احرام به حج بندند، و اين است معنى آنچه حق تعالى فرموده است كه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ (1)كه مراد از اين متابعت در حج تمتع است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حج تا آنكه به منى رسيدند پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى بجا آوردند و بامداد روز نهم بار كرد با اصحاب خود و متوجه عرفات گرديد.

و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتند: ما اهل حرميم و از حرم بيرون نمى رويم، و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عرفات بار مى كردند و به مشعر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند، و قريش اميد آن داشتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد، پس

ص: 1376


1- . سورۀ آل عمران:95.

حق تعالى اين آيه را فرستاد ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ اَلنّاسُ (1)يعنى: «پس بار كنيد از آنجا كه بار كردند مردم» . حضرت فرمود كه: مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السّلام اند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه از عرفات افاضه مى نمودند، پس چون قريش ديدند كه قبۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مشعر گذشت بسوى عرفات در دلهاى ايشان خدشه اى بهم رسيد زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به «نمره» فرود آمد در برابر درختان اراك (2)پس خيمۀ خود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمۀ حضرت زدند.

و چون زوال شمس شد حضرت غسل كرد و با قريش و ساير مردم داخل عرفات گرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آن حضرت مى گويند و در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند پس خطبه اى ادا نمود و ايشان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را بجا آورد به يك اذان و دو اقامه، پس رفت بسوى محل وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردند بسوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند، پس حضرت شتر را حركت داد و ايشان نيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند، حضرت فرمود: اى گروه مردم! موقف همين زير پاى ناقۀ من نيست و به دست مبارك خود اشاره نمود به تمام موقف عرفات و فرمود كه: اينها همه موقف است.

پس مردم پراكنده شدند و در مشعر الحرام نيز چنين كردند، پس مردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت، پس حضرت بار كرد و مردم بار كردند و امر نمود ايشان را به تأنّى.

-پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار

ص: 1377


1- . سورۀ بقره:199.
2- . اراك: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش پهن و هميشه سبز است، چون آن سست و خاردار است، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127) .

مى كردند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروب آفتاب روانه شد فرمود: اى گروه مردم! حج به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانيدن شتران نمى باشد و ليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو و ضعيفى را پامال مكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان و شتران مگيريد. و حضرت سر ناقه را آن قدر مى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود: اى گروه مردم! بر شما باد به تأنّى (1)-تا آنكه داخل مشعر الحرام شد پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شب را در آنجا بسر آورد تا نماز صبح را نيز در آنجا ادا نمود و ضعيفان بنى هاشم را در شب به منى فرستاد-و به روايت ديگر: زنان را در شب فرستاد و اسامة بن زيد را همراه ايشان كرد (2)-و امر كرد ايشان را كه جمرۀ عقبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد، پس چون آفتاب طالع شد از مشعر الحرام روانه شد و در منى نزول فرمود پس جمرۀ عقبه را به هفت سنگ زد.

و شتران هدى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود شصت و چهار بود يا شصت و شش، و آنچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورده بود سى و چهار بود يا سى و شش، و مجموع شتران هر دو صد شتر بودند-و به روايت ديگر: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شترى نياورده بود و مجموع صد شتر را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و حضرت امير را شريك گردانيد در هدى خود و سى و هفت شتر را به آن حضرت داد (3)-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود.

پس حضرت امر فرمود كه از هر شترى از آن صد شتر پارۀ گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند پس پختند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از مرق آن تناول نمودند تا آنكه از همۀ آن شتران خورده باشند و ندادند به قصابان پوست آن شتران را و نه جلهاى آن را و نه قلاده هاى آن را بلكه همه را تصدق كردند.

ص: 1378


1- . كافى 4/467.
2- . كافى 4/475.
3- . كافى 4/249.

پس حضرت سر تراشيد و در همان روز متوجه طواف خانۀ كعبه گرديد و طواف و سعى را بجا آورد و باز به منى معاودت فرمود و در منى توقف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايام تشريق است، و در آن روز رمى هر سه جمره نمود و بار كرد و متوجه مكه گرديد، و چون به ابطح رسيد عايشه گفت: يا رسول اللّه! ساير زنان تو حج و عمره كنند و من حج تنها بكنم؟ ! پس حضرت در ابطح نزول فرمود و عبد الرحمن برادر او را با او فرستاد و او را به تنعيم برد و احرام به عمره بست، پس آمد و طواف خانۀ كعبه كرد و دو ركعت نماز طواف نزد مقام ابراهيم عليه السّلام بجا آورد و سعى ميان صفا و مروه بجا آورد و به خدمت حضرت آمد، و در همان روز بار كرد و داخل مسجد الحرام نشد و طواف خانۀ كعبه نكرد و در وقت داخل شدن از جانب بالاى مكه داخل شد از عقبۀ مدنيين و در وقت رفتن از جانب پائين مكه بيرون رفت از عقبۀ ذى طوى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده است كه در روز نحر در منى طوايف مسلمانان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پس بعضى گفتند: يا رسول اللّه! ذبح كرديم پيش از آنكه رمى جمره كنيم؛ و بعضى گفتند: سر تراشيديم پيش از آنكه ذبح كنيم، و نماند چيزى ايشان را كه سزاوار باشد كه پيش بكنند مگر آنكه بعد كرده بودند، و نبود چيزى كه بايست بعد بكنند مگر آنكه بعضى پيش كرده بودند؛ پس حضرت در جواب مى فرمود: باكى نيست باكى نيست (2)؛ چون به نادانى كرده بودند.

و در كتاب خصال منقول است كه: در حجة الوداع سورۀ إِذا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ (3)بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد در روز دوم ايام تشريق، پس حضرت دانست از نزول آن سوره كه اين حج آخر است و چون دلالت مى كرد آن سوره بر آنكه آن حضرت دين را رواج داد و از كار مردم فارغ شد، و امر نمود حق تعالى او را كه متوجه تسبيح و استغفار گردد از براى خود.

ص: 1379


1- . رجوع شود به كافى 4/245-250.
2- . كافى 4/504؛ تهذيب الاحكام 5/236؛ استبصار 2/284.
3- . سورۀ نصر:1.

پس حضرت بر ناقۀ عضباى خود سوار شد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و فرمود:

اى گروه مردمان! هر خونى كه در جاهليت ريخته شد آن هدر است و بازخواستى ندارد، و اول خونى را كه هدر مى گردانم خون حارث بن ربيعة بن حارث است و او شير خورده بود در قبيلۀ بنى هذيل و قبيلۀ بنو ليث او را كشته بودند يا بر عكس، و به اين سبب هميشه در ميان اين دو قبيله كشش و نزاع بود؛ و هر سودى كه در جاهليت قرار داده بودند همه باطل است، و اول سودى را كه بر طرف مى كنم سودهاى عباس بن عبد المطلب است كه از مردم مى طلبيد.

أيها الناس! بدرستى كه زمانه گرديد پس امروز موافق شده است با آن روزى كه حق تعالى آسمان و زمين را خلق كرد و ماه و سال را مقرر فرمود، و بدرستى كه عدد ماهها دوازده بود در روزى كه خلق كرد خداوند عالميان آسمانها و زمين را، و از آن دوازده ماه چهار ماه حرام است كه حرمت آنها را رعايت بايد كرد و مقاتله در آنها نبايد كرد، و آن چهار ماه يكى رجب است-كه آن را مضر مى گفتند و ميان جمادى و شعبان است-و ماه ذى قعده و ذيحجه و محرم است، پس ستم مكنيد در باب اين ماهها بر نفسهاى خود، بدرستى كه نسى-يعنى پس انداختن ماههاى حرام از ماهى به ماهى-زيادتى است در كفر كه ماهى را در يك سال حلال مى گردانند و در سال ديگر همان ماه را حرام مى گردانند و به گمان خود موافق مى گردانند با عددى كه خدا حرام گردانيده است، پس عادت ايشان چنين بود كه در سالى محرم را حرام مى گردانيدند و صفر را حلال مى گردانيدند و در سال ديگر صفر را حرام مى گردانيدند و محرم را حلال مى گردانيدند، و در هر سال به خواهش خود ماههاى حرام را در ماهى چند مقرر مى كردند تا آنكه در سال حجة الوداع موافق شده بود به آنچه خداوند عالميان مقرر فرموده و ماههاى حرام به جاهاى خود قرار گرفته بود.

أيها الناس! شيطان نااميد شد از آنكه او پرستيده شود در بلاد شما تا روز قيامت و راضى شده است از شما به گناهان ديگر كه غير شرك است.

أيها الناس! هر كه نزد او امانتى باشد پس رد كند او را بسوى آن كسى كه او را امين گردانيده است.

ص: 1380

أيها الناس! بدرستى كه زنان نزد شما اسيرانند كه ايشان را گرفته ايد به امانت الهى و فرجهاى ايشان را حلال گردانيده ايد به شريعت خدا، پس شما را بر ايشان حقّى چند هست و ايشان را بر شما حقّى چند هست، پس از جملۀ حقهاى شما بر ايشان آن است كه ديگرى را در فراش شما داخل نگردانند و نافرمانى شما نكنند در امر نيكى، پس چون اين را بكنند از براى ايشان بر شما لازم است كه روزى و پوشش ايشان را موافق حال ايشان برسانيد به ايشان و نزنيد ايشان را.

أيها الناس! در ميان شما گذاشته ام چيزى را كه اگر متمسك به آن شويد هرگز گمراه نشويد و آن كتاب خداست پس چنگ زنيد در آن.

أيها الناس! اين چه روزى است؟

گفتند: روز محترمى است.

فرمود كه: أيها الناس! اين چه ماهى است؟

گفتند: ماه محترمى است.

پس فرمود: أيها الناس! اين چه شهرى است؟

گفتند: شهر محترمى است.

پس حضرت فرمود: بدرستى كه خداوند عالميان حرام گردانيده است بر شما خونهاى شما و مالهاى شما و عرضهاى شما را مثل حرمتى كه اين روز شما را هست در اين ماه حرام تا روز قيامت كه خدا را ملاقات نمائيد؛ پس آنچه گفتم به شما حاضران شما به غايبان برسانيد، بدرستى كه پيغمبرى بعد از من نخواهد بود و امتى بعد از شما نخواهد بود.

پس دستهاى مبارك خود را بلند كرد به مرتبه اى كه سفيدى زير بغلهايش نمايان شد و فرمود: خداوندا! تو گواه باش كه من به ايشان رسانيدم آنچه بايد رسانيد (1).

و در كتاب خصال از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار عمره

ص: 1381


1- . خصال 486-487.

بجا آورد: عمرۀ حديبيه، و عمرۀ قضا در سال ديگر، و عمرۀ سوم از جعرانه (1)، و عمرۀ چهارم را با حج بجا آورد (2).

و در كتاب علل الشرايع به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج كرد پنهان و در هر يك از آن حجها چون به «مازمين» مشعر الحرام مى رسيد فرود مى آمد و بول مى كرد.

پس راوى عرض كرد كه: به چه سبب فرود مى آمد در آنجا و بول مى كرد؟

حضرت فرمود: براى آنكه آن اول موضعى است كه در آنجا عبادت صنم كردند، و از آنجا برداشته بودند سنگى را كه تراشيدند از آن بت بزرگ قريش كه آن را «هبل» مى گفتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن را به زير انداخت از بام كعبه در وقتى كه به دوش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالا رفت، پس حضرت امر كرد كه آن را نزد باب بنى شيبه دفن كردند، و به اين سبب سنت شد داخل شدن از باب بنى شيبه تا آن را پامال گردانند (3).

و ابن ادريس به سند صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج بجا آوردند پنهان از قريش و ده حج از آنها يا هفت حج پيش از نبوت بود، و حضرت چهارساله بود كه نماز بجا آورد در وقتى كه با ابو طالب به زمين بصرى از بلاد شام رفته بود و آن موضعى است كه قريش از براى تجارت از مكه به آن موضع مى رفتند (4).

و كلينى و شيخ طوسى به سند موثق و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آمدن به مدينه بغير از يك حج بجا نياورد، و پيش از هجرت بسوى مدينه حجها كرده بود (5).

ص: 1382


1- . جعرانه: آبى است بين طائف و مكه است كه به مكه نزديكتر مى باشد. (معجم البلدان 2/142) .
2- . خصال 200.
3- . علل الشرايع 450.
4- . سرائر 3/575.
5- . كافى 4/244؛ تهذيب الاحكام 5/443، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده حج بجا آوردند پنهان، و در همۀ آنها در «مازمين» فرود مى آمدند و بول مى كردند (1).

و به سندهاى بسيار ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت بيست حج بجا آورد كه رد هر يك از آنها در تنگناى مشعر فرود مى آمدند و بول مى كردند (2).

مؤلف گويد: احاديث مختلفه كه در باب حج آن حضرت واقع شده است ممكن است كه بعضى محمول بر تقيه بوده باشد يا آنكه در بعضى عمره را با حج حساب كرده باشند يا آنكه حديث در حج محمول باشد بر حجهائى كه بعد از نبوت بجا آوردند، و اما پنهان كردن آن حضرت حج را با آنكه كفار قريش مضايقه از حج نداشتند يا به اعتبار نسى است كه ايشان حج را در غير وقتش بجا مى آوردند يا به اعتبار بدعتها مى بود كه ايشان در حج احداث كرده بودند و حضرت نمى خواست كه در آن بدعتها با ايشان موافقت نمايد.

و ايضا كلينى به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در حجة الوداع كسى كه بر شتر آن حضرت موكّل بود ناجية بن جندب خزاعى بود؛ و آن كه سر مبارك آن حضرت را تراشيد معمر بن عبد اللّه بود كه از اولاد عدى بن كعب است، در آن وقتى كه سر حضرت را مى تراشيد قريش به او گفتند: گوشهاى رسول خدا در دست توست يا آنكه حضرت در اين وقت در زير دست توست و تيغ در دست دارى.

معمر گفت: اين را فضل عظيمى مى دانم از خدا بر خود.

و معمر در آن راه جهاز شتر پيغمبر را مى بست، پس شبى حضرت به او فرمود: امشب جهاز شتر سست است.

معمر عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد من آن را محكم بسته بودم چنانكه هر شب مى بستم و ليكن بعضى از آنها كه حسد مرا مى برند در خدمت كردن تو تنگ شتر را سست كرده اند شايد ديگرى را به جاى من قرار دهى.

ص: 1383


1- . كافى 4/244؛ تهذيب الاحكام 5/458.
2- . كافى 4/252؛ تهذيب الاحكام 5/443؛ من لا يحضره الفقيه 2/238.

حضرت فرمود: من چنين نخواهم كرد و خدمت تو را به ديگرى نخواهم فرمود (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه عمره بجا آورد: يكى عمره اى بود كه از عسفان احرام بست و آن عمرۀ حديبيه بود؛ و عمرۀ ديگر را از جحفه احرام بست و آن قضاء عمرۀ حديبيه بود؛ و يك عمرۀ ديگر را احرام بست از جعرانه در وقتى كه از غزوۀ حنين معاودت بسوى مكه فرمود (2).

در دو روايت موثق ديگر فرمود كه: هر سه عمره را در ماه ذى القعده واقع ساخت (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: آن حضرت در دو جامه پنبه احرام بست (4).

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت در دو جامۀ يمنى احرام بست كه يكى از عبر بود و يكى از ظفار، و در همان دو جامه آن حضرت را كفن كردند (5).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به كعب بن عجره گذشت و شپش از سر او مى ريخت و او محرم بود، حضرت از او پرسيد: آيا آزار مى كند تو را جانوران سر تو؟

گفت: بلى. پس اين آيه نازل شد فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ (6)پس حضرت او را امر كرد سر بتراشد و روزه را سه روز مقرر فرمود و تصدق را بر شش مسكين قرار داد كه بر هر مسكين دو مد بدهند و نسك را گوسفندى مقرر فرمود (7).

و ايضا به سند حسن از آن حضرت روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت

ص: 1384


1- . كافى 4/250-251؛ تهذيب الاحكام 5/458.
2- . كافى 4/251.
3- . كافى 4/252؛ من لا يحضره الفقيه 2/450.
4- . كافى 4/339؛ تهذيب الاحكام 5/66؛ من لا يحضره الفقيه 2/240.
5- . كافى 4/339؛ من لا يحضره الفقيه 2/334.
6- . سورۀ بقره:196.
7- . كافى 4/358؛ تهذيب الاحكام 5/333؛ استبصار 2/195.

طواف بر ناقۀ عضباى خود سوار بود و استلام اركان را به چوب سركجى مى نمود كه به دست خود داشت و آن چوب را مى بوسيد (1).

و ايضا به سند حسن و صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: اسماء بنت عميس نفسا شد به محمد بن ابى بكر يعنى از او متولد شد در وقتى كه متوجه حجة الوداع بودند در بيدا، پس چون خواست احرام ببندد از ذى الحليفه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را امر كرد كه فرج خود را از پنبه پر كند و پاردمى (2)بر روى آن بندد و احرام ببندد به حج؛ چون به مكه آمدند و اعمال را بجا آوردند و هيجده روز از زائيدن او گذشته بود حضرت او را امر فرمود كه غسل كند و طواف كند و نماز طواف بجا آورد و هنوز خون از او منقطع نشده بود (3).

و از جملۀ معجزاتى كه در سفر حجة الوداع از آن حضرت ظاهر شد آن است كه در كتب معتبره روايت كرده اند كه: در مكه طفلى را به خدمت آن حضرت آوردند در روزى كه متولد شده بود، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: تو رسول خدائى؛ حضرت فرمود: راست گفتى خدا بركت فرمايد در تو. پس بعد از آن طفل سخن نگفت تا بزرگ شد و به سبب دعاى آن حضرت و ظهور اثر آن دعا در او مسمّى شد به مبارك يمامه (4).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى از طرق خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده نمود كه متوجه حج بيت اللّه الحرام شود در ميان مردم ندا كرد به حج، و دعوت آن حضرت به اقصى بلاد اهل اسلام رسيد، پس مردم مهياى بيرون رفتن با آن حضرت شدند و در اطراف و نواحى مدينه گروه بسيار جمع شدند، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1385


1- . كافى 4/429.
2- . پاردم: نوعى تسمه است.
3- . كافى 4/444 و 449؛ تهذيب الاحكام 1/179 و 5/399؛ استبصار 1/153؛ من لا يحضره الفقيه 2/380.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179؛ البداية و النهاية 6/166.

در بيست و ششم ماه ذى القعده (1)از مدينه بيرون رفت، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در يمن بود نامه اى به آن جناب نوشت كه از يمن متوجه حج شود و در نامه ننوشت كه من ارادۀ كدام نوع از حج دارم و حضرت به حج قران متوجه شد و شتران هدى با خود سياق نمود، و آن حضرت از ذى الحليفه احرام بست و مردم نيز با او احرام بستند، و تلبيه گفت نزد ميلى كه در اول بيدا است و مردم صدا به تلبيه بلند كردند، پس متصل شد ما بين مكه و مدينه از صداهاى تلبيه تا آنكه به «كراع الغميم» رسيدند، و مردم بعضى سواره بودند و بعضى پياده و بر پيادگان رفتار دشوار شده بود و بسيار به تعب افتاده بودند پس شكايت كردند به رسول خدا از مشقت پياده رفتن و طلب مركوبى از حضرت كردند، حضرت فرمود: من براى شما مركوبى نمى يابم و فرمود: كمرهاى خود را محكم ببنديد و قدم كش برويد؛ چون چنين كردند بر ايشان آسان شد پياده رفتن.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با لشكرى كه در خدمت آن جناب بودند متوجه مكه گرديدند و حلّه هائى كه از اهل نجران گرفته بود با خود آورد.

پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك مكه رسيد امير المؤمنين عليه السّلام نيز به نزديك مكه رسيد و از لشكر پيش آمد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملاقات نمايد و مردى از ايشان را خليفۀ خود گردانيد بر ايشان، پس وقتى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد آن حضرت مشرف بر مكه شده بود پس بر حضرت سلام كرد و آنچه كرده بود به خدمت آن حضرت عرض كرد و به آنچه گرفته بود از اهل نجران خبر داد و گفت كه: من پيشى گرفتم بر لشكر كه زودتر به خدمت تو برسم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ديدن آن جناب بسيار شاد و خوش حال شد و پرسيد: به كدام حج احرام بسته اى يا على؟

عرض كرد: چون ندانستم كه شما به كدام حج احرام بسته ايد گفتم كه احرام مى بندم به هر احرامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسته است و با خود سى و چهار شتر سياق نموده ام.

ص: 1386


1- . در هر دو مصدر «پنج روز مانده از ماه ذى القعده» ذكر شده است.

حضرت فرمود: اللّه اكبر! من شصت و شش شتر با خود آورده ام و تو سى و چهار، تو شريك منى در حج من و مناسك من و هدى من، پس بر احرام خود باقى بمان و محل مشو و برگرد بسوى لشكر خود و زود ايشان را بياور تا در مكه با يكديگر جمع شويم ان شاء اللّه.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن حضرت را وداع كرد و بسوى لشكر خود برگشت، چون اندك راهى رفت به ايشان برخورد و ديد حلّه ها كه با ايشان بود همه را پوشيده اند، پس حضرت در غضب شد و انكار كرد بر ايشان كردار ايشان را و معاتبه نمود آن شخصى را كه بر ايشان خليفه گردانيده بود و فرمود: چه باعث شد تو را كه پيش از آنكه حله ها را به نظر شريف حضرت برسانيم به ايشان دادى و حال آنكه من تو را رخصت نداده بودم كه اين كار بكنى؟

گفت: از من التماس كردند كه زينت كنند خود را به اين جامه ها و احرام بندند در اينها و بعد از آن به من پس دهند.

پس حضرت آن حلّه ها را از ايشان گرفت و در ميان بسته هاى بار بست و ايشان به اين سبب كينۀ آن حضرت را در دل گرفتند، و چون داخل مكه شدند شكايتهاى ايشان بسيار شد بر آن حضرت، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد منادى را كه در ميان مردم ندا كرد كه: زبانهاى خود را برداريد از على بن ابى طالب بدرستى كه او درشت است در راه رضاى الهى و مداهنه در دين خدا نمى كند، پس ايشان زبان از حرف آن حضرت بستند و قرب و منزلت او را نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانستند و دانستند كه خشمناك مى شود بر كسى كه عيبجوئى آن جناب نمايد.

و جناب امير المؤمنين عليه السّلام بر احرام خود باقى ماند براى تأسّى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و بسيارى از مسلمانان با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمده بودند كه سياق هدى نكرده بودند، پس حق تعالى فرستاد اين آيه را كه وَ أَتِمُّوا اَلْحَجَّ وَ اَلْعُمْرَةَ لِلّهِ (1)يعنى: «تمام كنيد حج و عمره را از براى خدا» پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: داخل شد عمره در

ص: 1387


1- . سورۀ بقره:196.

حج تا روز قيامت، و انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد، پس آن جناب فرمود: اگر مى دانستم كه چنين خواهد شد هرآينه سياق هدى نمى كردم.

پس امر كرد منادى خود را ندا كند كه: هر كه از شما سياق هدى نكرده است البته محل شود و بايد كه احرام حج خود را به احرام عمره برگرداند، و هر كه از شما سياق هدى كرده است بايد كه بر احرام خود باقى بماند.

پس در اين امر بعضى از مردم اطاعت كردند و بعضى مخالفت نمودند و منازعات در اين باب در ميان ايشان بسيار شد، پس بعضى گفتند: رسول خدا ژوليده مو و غبارآلود است ما چگونه جامه هاى دوخته بپوشيم و با زنان خود نزديكى كنيم و روغنهاى خوشبو بر خود بماليم؟ و بعضى گفتند: شرم نداريد كه از مكه بسوى عرفات برويد و از سرهاى شما آب غسل چكد و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر احرام خود هست؟ !

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انكار بليغ نمود بر كسى كه در اين باب مخالفت كرد و فرمود: اگر نه اين بود كه من سياق هدى كرده بودم هرآينه محل مى شدم و آن را عمره مى گردانيدم، پس هر كه سياق هدى نكرده است بايد كه محل شود، پس بعضى برگشتند به حق و بعضى بر خلاف ماندند، و كسى كه بر مخالفت مستمر و باقى ماند عمر بن الخطاب بود پس حضرت او را طلبيد و گفت كه: چيست تو را اى عمر كه محل نگرديده اى، مگر سياق هدى كرده اى؟

گفت: سياق هدى نكرده ام.

حضرت فرمود: چرا محل نشده اى و حال آنكه من امر كردم كه هر كه سياق نكرده است محل شود؟

پس او گفت: يا رسول اللّه! محل نخواهم شد تا تو محرمى.

حضرت فرمود: تو ايمان نخواهى آورد به حج تمتع تا بميرى.

و موافق آنچه حضرت فرموده او بر انكار حج تمتع باقى بود تا آنكه در زمان خلافت مقرون به شقاوت خود بر منبر بالا رفت و نهى كرد از حج تمتع و تهديد نمود كسى را كه حج تمتع بجا آورد.

ص: 1388

-چنانكه خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند كه او گفت: دو متعه بود در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من حرام مى گردانم هر دو را و عقاب مى نمايم بر هر دو: يكى متعۀ زنان و ديگرى متعۀ حج (1)-.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اعمال حج فارغ شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در هدى خود شريك گردانيد و بار كرد و متوجه مدينه شد و حضرت امير المؤمنين با آن حضرت بود و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند، و چون حضرت به غدير خم رسيد و آن موضع در آن وقت محل نزول قوافل نبود زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود حضرت در آن موضع نزول فرمود و مسلمانان نيز نزول كردند، و سبب نزول آن حضرت در چنان موضعى آن بود كه آيات كريمۀ قرآنى به تأكيد تمام بر آن حضرت نازل شد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را نصب كند به خلافت بعد از خود، و پيشتر نيز در اين باب وحى بر آن حضرت نازل شده بود و ليكن مشتمل بر توقيت و تأكيد نبود و به اين سبب حضرت تأخير نمود كه مبادا در ميان امت اختلافى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند، و خداوند عالميان مى دانست كه اگر از غدير خم در گذرند متفرق خواهند شد بسيارى از مردم بسوى شهرها و واديهاى خود، پس حق تعالى خواست كه در اين موضع ايشان جمع شوند كه همۀ ايشان نص بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بشنوند و حجت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى از مسلمانان را عذرى نماند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! برسان به مردم آنچه فرستاده شده است بسوى تو از جانب پروردگار تو» در باب نص بر امامت على بن ابى طالب و خليفه نمودن او در ميان امت خود؛ پس فرمود: وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)يعنى: «پس اگر نكنى پس نرسانيده خواهى بود رسالت خدا را و خدا تو را نگاه مى دارد از شر مردم» ، پس تأكيد نمود در باب تبليغ

ص: 1389


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/182 و 12/251؛ الشافي فى الامامة 4/195؛ كنز العمال 16/519؛ احكام القرآن جصاص 2/191؛ البيان و التبيين 2/201؛ تفسير قرطبى 2/392.
2- . سورۀ مائده:67.

رسالت و تخويف نمود آن حضرت از تأخير آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد، پس به اين سبب حضرت در چنان موضعى كه محل فرود آمدن نبود نزول فرمود و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسيار گرمى بود، پس امر فرمود كه زير درخت خارى چند را رفتند و امر فرمود كه پالانهاى شتران را جمع كردند و روى هم گذاشتند پس منادى خود را فرمود ندا در دهد در ميان مردم كه همه نزد آن حضرت جمع شوند، و اكثر ايشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خود پيچيده بودند.

و چون مردم جمع شدند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بالاى پالانها بر آمد و على عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و در جانب راست خود بازداشت، پس خطبه اى خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و موعظه هاى بليغ ايشان را فرمود و خبر مرگ خود را به امت داد و فرمود: مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزديك شده است كه اجابت دعوت الهى كنم، و وقت آن شده است كه از ميان شما پنهان شوم و دار فانى را وداع كنم و بسوى درجات عاليۀ آخرت رحلت نمايم، و بدرستى كه در ميان شما مى گذارم چيزى را كه تا متمسك به آن باشيد هرگز گمراه نگرديد بعد از من، كه آن كتاب خداست و عترت من كه اهل بيت منند، بدرستى كه اين دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو بر حوض كوثر بر من وارد شوند.

پس به آواز بلند در ميان ايشان ندا كرد كه: آيا نيستم من سزاوارتر به شما از جانهاى شما؟

گفتند: خداوندا! چنين است.

پس بازوهاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و بلند كرد آن حضرت را بحدى كه سفيدى زير بغلهاى ايشان نمودار شد و گفت: هر كه من مولى و اولى به نفس اويم پس على مولى و اولى به نفس اوست، خداوندا! دوستى كن با هر كه با على دوستى كند، و دشمنى كن با هر كه با على دشمنى كند، و يارى كن هر كه على را يارى كند، و واگذار هر كه على را واگذارد.

پس حضرت از منبر فرود آمد و در آن وقت نزديك زوال بود در عين شدت گرما پس

ص: 1390

دو ركعت نماز كرد، پس زوال شمس شد و مؤذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ايشان بجا آورد، پس به خيمۀ خود مراجعت فرمود و امر فرمود كه خيمه اى از براى امير المؤمنين عليه السّلام در برابر خيمۀ او برپا كردند، و حضرت امير در آن خيمه نشست و رسول خدا امر كرد مسلمانان را فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنيت و مبارك باد امامت بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤمنان و بگويند: السلام عليك يا امير المؤمنين.

پس همۀ مردم چنين كردند. و امر كرد زنان خود را و ساير زنان مسلمانان را كه با آن جناب بودند كه بروند و تهنيت و مبارك باد بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت مؤمنان، پس همه بجا آوردند.

و از جملۀ آنها كه در اين باب اهتمام كردند زياده از ديگران، عمر بن الخطاب بود و زياده از ديگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت در ميان آن كلماتى كه در تهنيت آن جناب مى گفت كه: «بخ بخ لك يا عليّ اصبحت مولاي و مولى كلّ مؤمن و مؤمنة» يعنى: «به به گوارا باد تو را، گرديدى آقاى من و آقاى هر مؤمن و مؤمنه» .

پس حسان بن ثابت به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبيد از آن جناب كه قصيده اى در مدح امير المؤمنين عليه السّلام در ذكر قصۀ غدير و نصب آن جناب به امامت و خلافت و دعاهائى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود انشا نمايد، چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى بر آمد و قصيدۀ مشهورۀ او را كه خاصه و عامه به طريق متواتر روايت كرده اند به آواز بلند بر مردم خواند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را تحسين نمود و فرمود كه: پيوسته اى حسان تو مؤيدى به روح القدس مادام كه يارى نمائى ما را به زبان خود (1)؛ و اين اشعارى بود از آن جناب بر آنكه او بر ولايت امير المؤمنين عليه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانكه بعد از وفات آن جناب اثر آن ظاهر شد.

ص: 1391


1- . ارشاد شيخ مفيد 171-177؛ اعلام الورى 130-133 با اختصار.

سيد ابن طاووس و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جميع شرايع دين خود را به مردم رسانيد غير از حج بيت اللّه الحرام و ولايت امام همام على بن ابى طالب عليه السّلام، پس جبرئيل بر آن جناب نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه خداوند علاّم تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: من قبض نكرده ام روح پيغمبرى را از پيغمبران خود را و نه رسولى از رسولان خود را مگر بعد از تمام كردن دين خود و كامل گردانيدن حجت خود، و از جملۀ آنها دو چيز بزرگ مانده است كه بايد البته آنها را به قوم خود برسانى، يكى فريضۀ حج و ديگرى فريضۀ ولايت و خلافت بعد از تو، بدرستى كه من خالى نگذاشته ام هرگز زمين خود را از حجتى و بعد از اين خالى نخواهم گذاشت از حجت تا روز قيامت؛ پس در اين وقت حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه برسانى به قوم خود شرايع حج را، پس بايد كه تو به حج بروى و با تو بيايد هر كه استطاعت حج داشته باشد از اهل حضر و از اهل اطراف و عربان باديه و تعليم نمائى به ايشان مسائل حج ايشان را چنانكه تعليم ايشان نمودى نماز و زكات و روزه را و اين شريعت را تعليم ايشان نمائى.

پس منادى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مردم ندا كرد كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ حج كرده است و مى خواهد كه مناسك حج را تعليم شما نمايد چنانكه ساير شرايع دين را تعليم شما نموده است، پس حضرت بيرون رفت از مدينه و مردم با او بيرون رفتند و همگى متوجه آن حضرت بودند و نظر به افعال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردند كه آنچه او بجا آورد ايشان متابعت نمايند و با ايشان افعال حج را بجا آورد؛ و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شده بودند در حج از اهل مدينه و اطراف و نواحى و اعراب هفتاد هزار كس يا زياده موافق عدد اصحاب حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان هفتاد هزار كس بودند و حضرت موسى بيعت هارون را از ايشان گرفت پس بيعت را شكستند و متابعت گوسالۀ سامرى كردند؛ و همچنين آن حضرت بيعت گرفت از براى على بن ابى طالب عليه السّلام به خلافت از جماعتى كه به عدد اصحاب حضرت موسى بودند و ايشان نيز بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت آن

ص: 1392

حضرت را شكستند و متابعت گوسالۀ سامرى اين امت كه أبو بكر و عمر بودند كردند، سنتى بود موافق سنت گذشته و مثلى بود موافق مثل امم سابق.

و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانۀ حج شد از كثرت هجوم مردم تلبيه متصل شد در ميان مكه و مدينه، پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عرفات وقوف نمود جبرئيل از جانب حق تعالى به نزد آن حضرت آمد و گفت: يا محمد! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه اجل تو نزديك گرديده است و مدت عمر تو به آخر رسيده است و من تو را مى طلبم بسوى آنچه چاره اى از آن ندارى و از آن گريزگاهى نمى باشد-يعنى مرگ-پس عهد خود را درست كن و وصيت خود را پيش انداز و متوجه شو بسوى آنچه نزد توست از علومى كه من بسوى تو فرستاده ام و علوم پيغمبران گذشته كه به تو ميراث داده ام و سلاح و تابوت و جميع آنچه نزد توست از معجزات و علامات پيغمبران عليهم السّلام، و همه را تسليم نما به وصىّ خود و خليفۀ خود كه حجت بالغۀ من است بر خلق من على بن ابى طالب، پس او را علمى و نشانه گردان در ميان مردم كه به او راه هدايت را بيابند، و تازه گردان عهد او و ميثاق او و بيعت او را بر مردم، و به ياد ايشان بياور آنچه من بر ايشان گرفته ام از بيعت خود و ميثاق و پيمانهائى كه بر ايشان محكم گردانيده ام و عهدى كه بسوى ايشان فرستاده ام پيشتر از ولايت و امامت ولىّ من و مولاى ايشان و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه كه على بن ابى طالب است زيرا كه من قبض نكرده ام روح پيغمبرى از پيغمبران خود را مگر بعد از آنكه دين خود را كامل گردانيدم و نعمت خود را تمام ساختم به ولايت دوستان خود و دشمنى دشمنان خود، و اين تمام يگانه پرستى من و دين من است و تمام شدن نعمت من بر خلق من به متابعت ولىّ من است و اطاعت كردن او، و اين به سبب آن است كه من نمى گذارم هرگز زمين خود را بدون قيّمى تا آنكه حجت من باشد بر خلق من، پس امروز كامل گردانيدم از براى شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براى شما دين اسلام را به ولايت ولىّ خود مولاى هر مؤمن و مؤمنه كه او على بن ابى طالب است بندۀ من و وصىّ پيغمبر من و خليفۀ من بعد از او و حجت كاملۀ من بر خلق من، مقرون است طاعت او به طاعت محمد پيغمبر من و مقرون است طاعت محمد به

ص: 1393

طاعت من، پس هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هر كه او را معصيت كند مرا معصيت كرده است، او را علمى و نشانه گردانيده ام ميان خود و ميان خلق خود هر كه او را بشناسد مؤمن است و هر كه او را انكار نمايد كافر است، و كسى كه ديگرى را در بيعت او شريك گرداند مشرك است، و هر كه مرا ملاقات كند با ولايت او و به اعتقاد به امامت او داخل بهشت مى شود، و هر كه مرا ملاقات كند با عداوت او داخل جهنم مى شود، پس بر پاى دار اى محمد على را علمى در ميان خلق و بگير بر ايشان بيعت او را و تازه گردان عهد و پيمانى را كه پيشتر از ايشان گرفته بودم، بدرستى كه من تو را قبض مى كنم بسوى خود و تو را به جوار رحمت خود مى طلبم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ترسيد از قوم خود كه مبادا اهل شقاق و نفاق پراكنده شوند و به جاهليت و كفر خود برگردند، زيرا كه حضرت مى دانست كه عداوت ايشان با على بن ابى طالب در چه مرتبه است و كينۀ او در سينه هاى ايشان جا كرده است، پس سؤال كرد از جبرئيل كه از خداوند عالميان سؤال نمايد كه او را از كيد آن منافقان حفظ كند و انتظار مى برد كه جبرئيل از جانب خداوند عالميان خبر محافظت او را از شر منافقان بياورد، پس تبليغ رسالت را تأخير نمود تا به مسجد خيف، پس در مسجد خيف جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و امر كرد آن حضرت را كه عهد ولايت را به ايشان برساند و او را قائم مقام خود گرداند و وعدۀ محافظت از شرّ اعادى را براى آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طلب نموده بود بياورد.

پس باز حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تأخير نمود تا به «كراع الغميم» رسيد كه در ميان مكه و مدينه است، و باز جبرئيل نازل شد و در امر ولايت تأكيد نمود و آيۀ عصمت را نياورد.

پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! من از قوم مى ترسم كه مرا تكذيب نمايند و قول مرا در حقّ على قبول نكنند؛ پس از آنجا بار كرد.

پس چون به غدير خم رسيد كه به قدر سه ميل پيش از جحفه است جبرئيل به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در وقتى كه پنج ساعت از روز گذشته بود با نهايت زجر و تهديد و مبالغه و با ضامن شدن عصمت از شرّ اعادى، پس گفت: يا محمد! خداوند عزيز جليل تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اى پيغمبر بزرگوار! تبليغ كن آنچه بسوى تو فرستاده

ص: 1394

شده است در باب على، و اگر نكنى نرسانيده خواهى بود هيچ يك از رسالات الهى را و خدا تو را نگاه مى دارد از شر مردم.

و اول قافله نزديك به جحفه رسيده بود پس جبرئيل آن حضرت را امر كرد كه برگرداند آنها را كه از پيش رفته بودند و نگذارد آنها را كه در عقبند پيش روند تا آنكه على را براى مردم به خلافت نصب نمايد و برساند به ايشان آنچه حق تعالى فرستاده است در شأن على، و خبر داد پيغمبر را كه خداوند عالميان او را از شر مردم حفظ مى نمايد، پس چون خبر عصمت از شرّ اعادى به آن حضرت رسيد مناديان خود را امر فرمود كه ندا كردند در ميان مردم كه همه نزد آن حضرت جمع شوند و برگردانند پيش رفتگان را و حبس نمايند ديگران را، و جبرئيل آن حضرت را از جانب خداوند عالميان امر كرد كه ميل نمايد به جانب راست راه موضعى كه اكنون مسجد غدير است، و در آن موضع درخت خارى چند بود، پس حضرت امر فرمود بروبند زير آن درختان را و براى آن حضرت سنگى چند نصب نمايند شبيه به منبر تا آنكه بر مردم مشرف تواند شد، پس مردم همه در اين مكان جمع شدند و آنها كه پيش رفته بودند برگشتند.

پس حضرت بالاى آن سنگها برآمد و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود كه: حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه بلند مرتبه است در يگانگى خود و نزديك است به خلايق با يكتايى خود و جليل است در پادشاهى خود، و عظمت او ظاهر است در جميع مخلوقاتش و علمش به همه چيز احاطه كرده است با علوّ مكان او، و مقهور و مغلوب گردانيده است جميع خلق را به توانايى و هويدايى خود، پيوسته صاحب مجد و بزرگوارى بود و هميشه مستحق حمد و ستايش خواهد بود، آفرينندۀ آسمانهاى بلند است و پهن كنندۀ زمينهاى پست است و آثار جبروتش در آسمانها ظاهر است، بسيار مقدس است از بديها، بسيار منزه است از عيبها، پروردگار ملائكه و روح است، تفضل كننده است بر جميع مخلوقات خود و انعام كننده است بر هر كه او را به درگاه جلال خود نزديك گرداند، و همه ديده ها را مى بيند و ديده اى او را نمى بيند، كريم است، بردبار است، صاحب علم و وقار است، رحمتش همه چيز را فرا گرفته و بر همه چيز به نعمت خود منت گذاشته، به

ص: 1395

عدالت مردم را انتقام نمى نمايد بلكه تفضل مى كند، و مبادرت نمى نمايد بسوى ايشان به آنچه مستحق آن گرديده اند از عذاب او، پنهانهاى مردم را مى داند و بر ضمائر ايشان مطلع است، و هيچ پوشيده اى بر او مخفى نيست و هيچ امر مخفى بر او مشتبه نيست، احاطه به هر چيز نموده و غالب بر هر چيز گرديده و بر هر چيز قوى شده و بر هر چيز توانا گرديده، هيچ چيز مانند او نيست و او همۀ اشيا را آفريد در وقتى كه هيچ چيز نبود، دائمى است كه زوال ندارد و قيام به عدالت مى نمايد در ميان مردم، نيست خداوندى به جز او و بر هر چه اراده كند غالب است و كارهاى او منوط به حكمت و مصلحت است، از آن بزرگتر است كه بصيرتها او را ادراك نمايند و او بصيرتها را ادراك مى نمايد و اوست داناى لطائف امور و آفرينندۀ دقايق اشيا و مطلع بر خفاياى امور، احدى وصف او نمى تواند نمود از روى معاينه و مشاهده و نمى داند احدى كه او چگونه است در آشكار و پنهانش مگر به آنچه خود دلالت فرموده است مردم را بر ذات مقدس خود.

و گواهى مى دهم كه اوست خداوندى كه بجز او خداوندى نيست و معبودى غير از او سزاوار پرستش نيست، پر كرده است جهان را آثار قدس و تنزه او، و نور و هويدايى او از ازل تا ابد را روشن گردانيده است، و اوست خداوندى كه جارى مى گرداند امر خود را بى مشورت صاحب رأيى و با او در تقدير امور شريكى و انبازى نيست و در تدبيرات او تفاوتى نيست، و تصوير كرد هر چه را از نو پديد آورد بى آنكه مثالى از براى او در نظر داشته باشد، و آفريد آنچه را آفريد بى آنكه احدى يارى او نموده باشد يا مشقتى در آن بوده باشد يا انديشه و حيله در آن نموده باشد، بلكه به محض قدرت خود آفريده پس موجود شدند، و از كتم عدم به وجود آورد پس ظاهر گرديدند، پس اوست آفريننده اى كه بجز او آفريننده اى نيست، صنعتهاى خود را محكم نمود و احسانهاى نيكو فرموده، اوست عادلى كه هرگز جور نمى كند و اوست كريمترى كه همۀ امور به او برمى گردد، و گواهى مى دهم كه اوست خداوندى كه فروتنى مى كند هر چيز نزد عظمت او، و خاضع است هر چيز براى هيبت او.

مالك ملكهاست و بلند كنندۀ فلكها است و تسخير كنندۀ آفتاب و ماه است براى

ص: 1396

منفعت خلايق كه هر يك جارى مى شوند تا وقت معلومى، پردۀ شب را بر روى روز مى كشد و پردۀ روز را بر روى شب مى كشد در حالتى كه طلب مى كند روز شب را به سرعت، در هم شكنندۀ هر متجبر معاند است و هلاك كنندۀ هر شيطان متمرد است، با او ضدى و مثلى نبوده است، يگانه است، مقصود همۀ خلق است در حوائج، والد نيست و از كسى متولد نشده است، و علتى ندارد و احدى كفو و نظير او نيست، و معبودى است يگانه و پروردگارى است بزرگوار، اراده مى كند پس بعمل مى آورد و مى خواهد پس حكم مى كند، و عالم است اشياء را پس احصا كرده است همه را، و مى ميراند و بعد از مردن زنده مى گرداند، و فقير و غنى مى گرداند، و مى خنداند و مى گرياند، و نزديك مى گرداند و دور مى افكند، و گاهى منع مى كند و گاهى عطا مى كند، مخصوص اوست پادشاهى و اوست سزاوار ستايش، نيكيها همه در دست اوست و بر همه چيز قادر است، داخل مى گرداند شب را در روز و داخل مى گرداند روز را در شب، بدرستى كه اوست غالب و آمرزنده، اجابت كنندۀ دعا است و بزرگ دهندۀ عطا است، احصا كنندۀ انفاس و پروردگار جنيان و ناس است، چيزى بر او مشكل نمى شود، و به ملال نمى آورد او را نالۀ استغاثه كنندگان و دلتنگ نمى گرداند او را الحاح الحاح كنندگان، نگاه دارندۀ صالحان است و توفيق دهندۀ رستگاران است، و مولاى مؤمنان است و پروردگار عالميان است، آن خداوند است كه مستحق است از همۀ مخلوقات خود حمد و شكر را در وقت نعمت و در وقت بلا و در هنگام شدت و رخا، و ايمان مى آورم به او و به ملائكۀ او و كتابهاى او و رسولان او، مى شنوم امر او را و اطاعت مى نمايم، و مبادرت مى كنم بسوى هر چيز كه او مى پسندد و انقياد مى نمايم قضاهاى او را براى رغبت در فرمانبردارى او و از ترس عقوبت او زيرا كه او خداوندى است كه از عذاب او ايمن نمى توان بود و از جور او نمى بايد ترسيد، اقرار مى نمايم از براى او بر خود به بندگى و گواهى مى دهم از براى او به پروردگارى، و مى رسانم آنچه وحى رسانيده است به من از بيم آنكه اگر نرسانم عقوبتى عظيم از او بر من نازل گردد كه هيچ احدى نتواند آن را دفع كردن هر چند حيلۀ او عظيم باشد زيرا كه خداوندى بجز او نيست، و بدرستى كه مرا اعلام كرده است كه اگر تبليغ ننمايم آنچه را

ص: 1397

بسوى من فرستاده است تبليغ رسالت او نكرده خواهم بود، و بتحقيق كه ضامن شده است براى من كه مرا از شر مردم محافظت نمايد، و اوست خداوند كفايت كنندۀ دشمنان و كرم نماينده براى دوستان.

وحى نموده است به سوى من كه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (1).

اى گروه مردمان! تقصير نكردم در رسانيدن آنچه فرستاده بود بسوى من، و اينك بيان مى كنم براى شما سبب نزول اين آيه را؛ سببش اين بود كه: جبرئيل نازل شد بر من سه مرتبه و در هر مرتبه از جانب حق تعالى مرا سلام رسانيد و امر نمود كه در اين مقام بايستم و اعلام نمايم هر سفيد و سياه را به آنكه على بن ابى طالب برادر من و وصىّ من و خليفۀ من است و پيشواى امّت من است بعد از من و محل او از من محل هارون است از موسى عليه السّلام مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست و او اولى به امر شما است بعد از خدا و رسول، و حق تعالى به اين مضمون آيه اى از قرآن بر من فرستاده است إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (2)يعنى: «نيست اولى به امر شما مگر خدا و رسول خدا و آن گروهى كه ايمان آورده اند به خدا، آن كسانى كه نماز را برپا مى دارند و مى دهند زكات را در وقتى كه در ركوعند.

پس حضرت فرمود: على بن ابى طالب نماز را برپا داشت و زكات داد در وقتى كه در ركوع بود و در جميع اينها غرضش رضاى الهى بود و نيتش خالص بود.

پس سؤال كردم از جبرئيل كه از جناب اقدس الهى استعفا نمايد از براى من تبليغ اين رسالت را زيرا مى دانستم پرهيزكاران كم اند و منافقان بسيارند و حيله هاى حيله كنندگان را مى دانستم و مطلع بودم بر مكرهاى استهزاء كنندگان به اسلام، آنها كه حق تعالى در كتاب خود وصف كرده ايشان را به آنكه مى گويند به زبانهاى خود چيزى را كه نيست در

ص: 1398


1- . سورۀ مائده:67.
2- . سورۀ مائده:55.

دلهاى ايشان، و گمان مى كنند كه اين سهل است و حال آنكه اين نزد خدا عظيم است؛ بسيار مرا آزار كردند تا آنكه مرا «اذن» ناميدند براى آنكه على پيوسته با من مى بود و من پيوسته رو به او داشتم و سخن او را مى شنيدم تا آنكه حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «و بعضى از منافقان گروهى اند كه ايذا مى كنند پيغمبر را و مى گويند كه اذن است -يعنى گوش به سخن هر كس مى دهد و سخن هر كس را قبول مى كند-بگو-يا محمد- كه: او گوش دهنده است آنچه را خير است براى شما، ايمان دارد به خدا و تصديق مى كند سخن مؤمنان را» .

پس حضرت فرمود: اگر خواهم نامهاى ايشان را بگويم مى توانم گفت، و اگر خواهم اشاره كنم به شخصهاى ايشان اشاره مى توانم كرد، و اگر خواهم دلالت نمايم بر ايشان مى توانم كرد، و ليكن بخدا سوگند كه در امور ايشان كرم مى ورزم و ايشان را رسوا نمى كنم و با همۀ اين احوالى كه گفتم مى دانم كه حق تعالى راضى نمى شود بغير آنكه تبليغ نمايم آنچه را فرستاده است بسوى من.

پس حضرت بار ديگر آن آيه را خواند و فرمود: أيها الناس! پس بدانيد كه خداوند عالميان على را نصب كرده است براى شما ولىّ و اولى به امر شما و امام و پيشواى شما و فرض گردانيده است اطاعت او را بر مهاجران و انصار و بر جماعتى كه متابعت ايشان كنند به احسان، و بر شهرنشين و بر باديه نشين و بر عرب و عجم و بر آزاد و بنده و بر خرد و بزرگ و بر سفيد و سياه و بر هر كه خدا را به يگانگى مى پرستد حكمش روا است و گفته اش جارى است و امرش نافذ است، هر كه مخالفت او كند ملعون است و هر كه متابعت او كند مرحوم است، و هر كه تصديق او نمايد و سخن او را بشنود و فرمان او را اطاعت نمايد حق تعالى او را مى آمرزد.

اى گروه مردمان! اين آخر ايستادنى است كه من در چنين مجمعى مى ايستم پس

ص: 1399


1- . سورۀ توبه:61.

بشنويد سخن مرا و اطاعت نماييد فرمودۀ مرا و منقاد شويد امر پروردگار خود را، بدرستى كه حق تعالى اولى به نفس شماست و آفرينندۀ شماست، پس بعد از خدا رسول او محمد اولى به امر شماست و ايستاده است و قيام نماينده به مصلحتهاى شماست و مخاطبه مى نمايد شما را به آنچه براى شما ضرور است، پس بعد از من على ولىّ شماست و پيشواى شماست به امر خداوند عالميان، بعد از او امامت در ذرّيّت من است از فرزندان او تا روزى كه خدا و رسول را ملاقات نماييد در روز قيامت، نيست حلالى مگر آنچه خدا حلال گردانيده است و نيست حرامى مگر آنچه خدا حرام كرده است، حق تعالى به من شناسانده است جميع حلال و حرام خود را و من رساننده ام آنچه خدا تعليم من كرده بود از كتاب خود از حلال و حرام خود بسوى على بن ابى طالب و همه را تعليم او نموده ام.

اى گروه مردم! هيچ علمى نيست مگر آنكه خدا آن را در من احصا كرده است، و هر علمى كه خدا تعليم من كرده است همه را من احصا كرده ام در امام متقيان على بن ابى طالب و همه را تعليم او نموده ام، و اوست امام مبين كه حق تعالى در قرآن فرموده است كه وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (1)يعنى: «همه چيز را ما احصا كرده ايم در امام ظاهركننده» .

اى گروه مردم! گمراه مشويد از او و نفرت منماييد از او و تكبر منماييد از قبول ولايت او، اوست كه هدايت مى كند شما را به حق و عمل مى كند به حق و محو مى كند باطل را و نهى مى كند از آن، و او را مانع نمى شود در راه خدا ملامت ملامت كننده اى، پس او اول كسى است كه ايمان آورد به خدا و رسول او از اين امت، و اوست كه جان خود را فداى رسول خدا كرد، و اوست كه با رسول خدا عبادت حق تعالى مى كرد در وقتى كه هيچ كس بغير از ايشان از مردان عبادت خدا نمى كرد.

اى گروه مردمان! او را تفضيل دهيد كه خدا او را تفضيل داده است، و قبول كنيد كه خدا او را نصب كرده است.

ص: 1400


1- . سورۀ يس:12.

اى گروه مردمان! او امام است از جانب خدا، قبول نمى كند خدا توبۀ كسى را كه انكار ولايت او نمايد و نمى آمرزد او را، و اين امرى است كه خدا لازم گردانيده است بر خود كه چنين كند نسبت به كسى كه مخالفت امر خدا نمايد در امر على، و آنكه او را عذاب كند عذابى عظيم ابد الآباد كه هرگز عذاب او منتهى نشود، پس حذر نماييد از مخالفت او كه اگر مخالفت او نماييد آتش افروز آتشى خواهيد بود كه آتش افروز آن مردمند و سنگ و مهيا كرده است خداوند عالميان آن را براى كافران.

أيها الناس! بخدا سوگند كه به من بشارت دادند گذشتگان از پيغمبران و مرسلان كه من خاتم پيغمبران و مرسلان و حجت خدايم بر جميع مخلوقين از اهل آسمانها و زمين، پس هر كه شك نمايد در اين او كافر است مانند كفر اهل جاهليت اولى، و كسى كه شك كند در يك گفته از گفته هاى من پس بتحقيق كه شك كرده است در جميع گفته هاى من، و هر كه شك كند در آنچه گفتم بازگشت او بسوى آتش جهنم است.

اى گروه مردمان! منت گذاشت خداوند عالميان و مرا گرامى داشت به اين فضيلت از محض فضل و احسان خود، و خداوندى بجز او نيست و او مستحق حمد است از من ابد الآباد بر همۀ احوال.

اى گروه مردمان! تفضيل دهيد على را، بدرستى كه او افضل مردم است بعد از من از مردان و زنان، به بركت ما حق تعالى روزى بر خلايق مى فرستد و ايشان را از مهالك نجات مى دهد؛ ملعون است ملعون است مغضوب است مغضوب است كسى كه رد كند بر من اين گفتۀ مرا هر چند موافق طبع او نباشد، بدرستى كه جبرئيل مرا چنين خبر داد از خداوند عالميان و مى گويد: هر كه دشمنى على را اختيار نمايد و اقرار به امامت او نكند پس بر اوست لعنت من و غضب من، پس نظر كند هر نفسى كه چه پيش مى فرستد براى فرداى خود، و بترسيد از خدا از آنكه مخالفت كنيد على را پس بلغزد قدمهاى شما بعد از آنكه ثابت بود در دين، بدرستى كه خداوند عالميان بينا است به كرده هاى شما.

اى گروه مردمان! على است «جنب اللّه» كه حق تعالى مى فرمايد كه مخالفان او در

ص: 1401

قيامت مى گويند يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ (1)يعنى: «زهى حسرت بر آنچه تقصير كردم در جنب خدا» يعنى در ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام.

اى گروه مردمان! تدبر نماييد در قرآن و بفهميد آيات آن را و نظر كنيد بسوى محكمات آن و متابعت منماييد متشابهات آن را، پس بخدا سوگند كه بيان نمى كند از براى شما آيات زجر كنندۀ آن را و واضح نمى گرداند از براى شما تفسير آن را كسى بغير آنكه من دستش را خواهم گرفت و بسوى خود بالا خواهم برد و بازوى او را بلند خواهم كرد و شما همه او را مى بينيد، و اعلام مى نمايم شما را كه هر كه من مولاى او بودم پس اينك على مولاى اوست، و او على بن ابى طالب است برادر من و وصىّ من و موالات او از جانب حق تعالى نازل شده است بر من.

اى گروه مردم! بدرستى كه على و پاكيزگان از فرزندان من ثقل كوچكتر است كه در ميان شما مى گذارم، و قرآن ثقل بزرگتر است-و ثقل چيزى را مى گويند كه تحمل آن بر طبع مردم گران باشد-پس حضرت فرمود كه: هر يك از اينها خبردهنده اند از ديگرى و هر يك موافق ديگرند و از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

و اهل بيت من امينان خدايند در ميان خلق او و حكيمان خدايند در زمين او، بدرستى كه اداى رسالت كردم و تبليغ وحى الهى نمودم و آنچه بايست شنوانيدم و آنچه بر من نازل شده بود واضح گردانيدم، بدرستى كه آنچه گفتم خدا گفته بود و من از جانب خدا رسانيدم، بدرستى كه نيست امير المؤمنين بغير اين برادرم كه در پهلوى من ايستاده است و حلال نيست پادشاهى مؤمنان براى احدى بعد از من غير او.

پس دست خود را بر بازوى آن حضرت زد و او را بلند كرد به مرتبه اى كه پاهاى او به زانوى آن حضرت مى رسيد، و در اول حال كه بر منبر بالا رفت حضرت امير عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و يك پايه پائين تر از خود بازداشت، پس فرمود:

اى معاشر مردمان! اينك على برادر من است و وصىّ من است و حفظ كنندۀ علم من

ص: 1402


1- . سورۀ زمر:56.

است و خليفۀ من است بر امت من و جانشين من است در تفسير كتاب خداوند عالميان و خوانندۀ مردم است بسوى خدا و عمل كننده است به آنچه پسنديدۀ اوست و محاربه كننده است با دشمنان خدا و دوستى كننده است بر طاعت خدا و نهى كننده است از معصيت خدا، و اوست خليفۀ رسول خدا و اوست امير مؤمنان و اوست پيشواى هدايت كننده، و اوست كشندۀ بيعت شكنندگان و جور كنندگان و از دين بدر روندگان به امر خدا.

و بدانيد كه آنچه گفتم تغيير نمى يابد و به امر پروردگار خود گفتم، خداوندا! دوست دار هر كه او را دوست دارد و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد و لعنت كن هر كه او را انكار نمايد و غضب كن بر هر كه انكار حق او كند، خداوندا! تو بر من فرستاده اى كه امامت از براى على است ولىّ تو در وقتى كه من بيان كنم آن را براى مردم و نصب كنم او را به سبب آنكه خواستى كه كامل گردانى براى بندگان خود دين ايشان را و تمام گردانى بر ايشان نعمت خود را و پسنديدى از براى ايشان دين اسلام را پس فرمودى وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1)يعنى: «هر كه طلب كند غير اسلام دينى را پس هرگز از او قبول نمى شود و او در آخرت از زيانكاران است» ، خداوندا! تو را گواه مى گيرم كه آنچه در اين باب فرستادى من به ايشان رساندم.

اى گروه مردمان! بدرستى كه كامل گردانيد خداوند عالميان دين شما را به امامت على، پس هر كه اقتدا ننمايد به او و به امامانى كه بعد از او هستند از فرزندان او تا روز قيامت كه عرض مى نمايند اعمال را بر خداوند عالميان، پس حق تعالى حبط مى نمايد عملهاى ايشان را و ابد الآباد در جهنم خواهند بود، سبك نمى شود از ايشان عذاب و مهلت نمى دهند ايشان را.

اى طوايف مسلمانان! اين است على بن ابى طالب يارى كننده ترين شما مرا و سزاوارترين شما به من و نزديكترين شما به من و عزيزترين شما به من، و خداوند عزيز جليل و من هر دو از او خشنوديم، و نازل نشده است آيه اى در شأن پسنديدگان مگر آنكه

ص: 1403


1- . سورۀ آل عمران:85.

در شأن او نازل شده است، و خطاب يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا در قرآن نكرده است مگر آنكه ابتدا به او نموده است و مقصود اصلى او بوده است، و هيچ آيه و وحى در قرآن فرود نيامده است مگر در شأن او، و گواهى به استحقاق بهشت در سورۀ هَلْ أَتى عَلَى اَلْإِنْسانِ (1)نداده است مگر از براى او، و آن سوره را در حق غير او نازل نگردانيده است و به آن سوره مدح نكرده است غير او را.

اى گروه مسلمانان! على است ياور دين خدا، و اوست جهادكننده در حمايت رسول خدا، و اوست پرهيزكار پاكيزه كردار و هدايت كننده و هدايت يافته، و پيغمبر شما بهترين پيغمبران است و وصىّ شما بهترين اوصياى ايشان است و فرزندان او بهترين اوصياى پيغمبرانند.

اى طوايف مردمان! ذرّيّت هر پيغمبرى از صلب او بوده اند و ذرّيّت من از صلب على.

اى طوايف مردمان! بدرستى كه شيطان آدم را از بهشت بيرون كرد به حسد، پس حسد مبريد بر على كه حبط مى شود اعمال شما و مى لغزد از راه ايمان قدمهاى شما و بدرستى كه آدم را فرو فرستادند به زمين به سبب يك خطا و حال آنكه او برگزيدۀ خداوند جليل بود، پس چگونه خواهد بود حال شما در مخالفت حق تعالى و حال آنكه شما آنانيد كه مى دانيد و از شما جمعى هستند كه دشمن خدايند، بدرستى كه دشمن نمى دارد على را مگر بدبختى و دوست نمى دارد على را مگر پرهيزكارى و ايمان نمى آورد به على مگر مؤمنى كه ايمان خود را از براى خدا خالص گردانيده باشد، بخدا سوگند ياد مى كنم كه در شأن على نازل شده سورۀ عصر.

اى گروه مردمان! بدرستى كه خدا را گواه گرفتم و رسالت خود را به شما رسانيدم و نيست بر رسول بغير از رسانيدن هويدا.

اى گروه مردمان! بترسيد از خدا چنانكه حقّ ترسيدن است و مميريد مگر با دين اسلام.

ص: 1404


1- . سورۀ انسان:1.

اى گروه مردمان! ايمان بياوريد به خدا و رسول او و به آن نورى كه با او نازل گرديده است كه آن على بن ابى طالب است.

اى گروه مردمان! نور از جانب خداوند عالميان در من جارى شده است، پس در على بن ابى طالب، پس در نسل او كه امامان به حقّند تا قائم مهدى كه اخذ مى كند به حق خدا و به هر حقى كه ما را بوده است زيرا كه خداوند عالميان ما را حجتى گردانيده است بر تقصير كنندگان و معاندان و مخالفان و خيانتكاران و گناهكاران و ستمكاران از جميع عالميان.

اى گروه مردمان! شما را اعلام مى كنم كه منم رسول خدا كه گذشته اند پيش از من رسولان او، آيا اگر من بميرم يا كشته شوم از پس پشت برخواهيد گشت و مرتد خواهيد شد؟ و كسى كه از دين برگردد هيچ ضرر به خدا نمى رساند، بزودى جزا خواهد داد شكر كنندگان را. بدانيد كه على موصوف است به صبر و شكر، پس بعد از او فرزندان او كه از صلب اويند به اين صفات موصوفند.

اى گروه مسلمانان! منت مگذاريد بر خدا اسلام خود را پس غضب مى كند بر شما و در مى يابد شما را به عذابى عظيم از نزد خود، بدرستى كه او بر صراط جزا دهندۀ كافران است.

اى طوايف مسلمانان! بعد از من پيشوايى چند خواهند بود كه مردم را بخوانند بسوى جهنم و در روز قيامت ايشان يارى كرده شده نخواهند بود؛ اى گروه مردم! خدا و من از ايشان بيزاريم.

اى گروه مردمان! بدرستى كه اين پيشوايان ضلالت و ياوران ايشان و پيروان ايشان و اتباع ايشان در پايين ترين دركات جهنم اند و بد جايى است جايگاه متكبران، بدرستى كه ايشان اصحاب صحيفه اند، پس نظر كنند به صحيفۀ خود كه چه نوشته اند.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: مردم نفهميدند كه مراد از صحيفه كدام است مگر جماعت قليلى از ايشان كه در آن صحيفه شريك بودند، و مراد آن صحيفه اى است كه در همين سفر منافقان در پيش كعبه نوشتند و با يكديگر عهد كردند كه نگذارند كه خلافت در

ص: 1405

على بن ابى طالب قرار يابد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى طوايف مسلمان! بدرستى كه من مى سپارم خلافت را امانتى و وراثتى در فرزندان خود تا روز قيامت، و بتحقيق كه رساندم آنچه مأمور به آن بودم تا حجتى گردد بر هر كه حاضر است و هر كه غايب است و بر هر احدى از آنها كه حاضر هستند و از آنها كه حاضر نيستند خواه متولد شده باشند و خواه نشده باشند، پس بايد كه برسانند حاضران به غايبان و پدران به فرزندان تا روز قيامت، و زود باشد كه خلافت مرا غصب نمايند و پادشاهى گردانند، خدا لعنت كند غصب كنندگان را و اعانت كنندگان ايشان را، و در آن وقت مستحق اين خطاب عقوبت مآب مى گردند كه سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلانِ (1)يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ (2).

اى گروه مردمان! خداوند عالميان نخواهد گذاشت شما را تا جدا گرداند خبيث را از طيب-يعنى منافق را از مؤمن-و حق تعالى شما را مطّلع بر غيب نگردانيده است، و تا فتنه نشود مؤمن و منافق را نخواهيد شناختن.

اى گروه مردمان! هيچ قريه اى نيست مگر آنكه خدا هلاك كننده است اهل آن را به سبب تكذيب كردن ايشان پيغمبران خود را، چنين هلاك مى گرداند خدا شهرهايى را كه اهل آنها ستمكارانند چنانكه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است، و اين امام شماست و اولى به امر شماست و او محل وعده هاى خدا است كه وعده نموده است براى او در رجعت و در قيامت و خدا راست مى گرداند وعدۀ خود را.

اى گروه مردمان! بتحقيق كه لغزيدند پيش از شما اكثر پيشينيان و خدا هلاك كرد پيشينيان را و هلاك خواهد گردانيد آيندگان را.

اى گروه مردمان! بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرد و نهى كرد و من امر كردم على را و نهى نمودم او را و دانست اوامر و نواهى را از جانب پروردگار خود، پس بشنويد امر على

ص: 1406


1- . سورۀ الرحمن:31.
2- . سورۀ الرحمن:35.

را تا سالم گرديد از مخاوف دنيا و عقبى، و اطاعت نماييد او را تا هدايت يابيد بسوى دين خدا و منتهى شويد در نهى او تا به رشد و صلاح برآييد و بازگرديد بسوى مراد او و از راه حق او بسوى راههاى ديگر پراكنده مشويد.

اى گروه مردمان! منم صراط مستقيم خدا كه حق تعالى شما را امر كرده است به اطاعت آن، پس على بعد از من، پس فرزندان من كه از صلب اويند امامان و پيشوايانند و هدايت مى نمايند به حق، و به حق در ميان مردم عدالت مى كنند. پس حضرت سورۀ حمد را تا آخر تلاوت نمود و فرمود كه: اين سوره در ميان ايشان نازل شده است و همۀ ايشان را فرا گرفته است و مخصوص ايشان است، ايشانند دوستان خدا و ترسى و بيمى بر ايشان نيست و اندوهناك نمى شوند در قيامت و بدرستى كه ايشانند حزب خدا و حزب خدا رستگارانند.

و بدانيد دشمنان على اهل شقاقند كه تجاوز از حق نموده اند و برادران شياطينند كه القا مى كنند بعضى از ايشان بسوى بعضى سخن باطل را كه زينت داده اند براى آنكه يكديگر را فريب دهند، و بدرستى كه دوستان على و ذرّيّت او مؤمنانى چندند كه حق تعالى وصف كرده است ايشان را در اين آيه لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ (1)يعنى: «نمى يابى گروهى را كه ايمان آورده اند به خدا و روز قيامت كه دوستى كنند با كسى كه دشمنى كند با خدا و رسول او، و هر چند بوده باشند پدران ايشان يا پسران ايشان يا برادران ايشان يا عشيره و خويشان ايشان» ، و بدرستى كه دوستان، مؤمنانند كه حق تعالى وصف كرده است ايشان را در اين آيه اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2)يعنى: «آنان كه ايمان آوردند و نپوشانيدند ايمان خود را به ستمى، اين جماعت مر ايشان راست ايمنى و ايشانند هدايت يافتگان» ، باز فرمود: «بدرستى كه دوستان ايشان آنانند

ص: 1407


1- . سورۀ مجادله:22.
2- . سورۀ انعام:82.

كه داخل بهشت مى شوند ايمنان و استقبال مى نمايند ملائكه ايشان را به سلام و خطاب مى نمايند ايشان را كه خوش آمديد پس داخل شويد در بهشت كه جاويد بمانيد در آن» (1)، و بدرستى كه اولياى ايشان آنانند كه حق تعالى مى فرمايد كه: «داخل بهشت مى شوند بى حساب» (2)، و بدرستى كه دشمنان ايشان آتش افروز جهنمند و دشمنان ايشان آنانند كه مى شنوند از جهنم صداى مهيب و مى بينند از آن جوشيدنى غريب «هرگاه كه داخل مى شوند در جهنم امتى لعنت مى كنند امت ديگر را» (3)، بدرستى كه دشمنان ايشان آنهايند كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است: «هرگاه كه مى اندازند در جهنم فوجى را سؤال مى نمايند از ايشان خازنان جهنم كه: آيا نيامد بسوى شما ترساننده اى؟ گويند: بلى بتحقيق كه آمد بسوى ما ترساننده اى پس تكذيب او كرديم و گفتيم: دروغ مى گوييد خدا چيزى نفرستاده است» (4)، و بدرستى كه دوستان ايشان «آنانند كه مى ترسيدند از پروردگار خود به سبب امرى چند كه غايب است از ديده هاى ايشان، ايشان راست آمرزش گناهان و اجرى بزرگ» (5).

اى گروه مردمان! چه بسيار تفاوت است ميان جهنم و بهشت، پس دشمن ما كسى است كه خدا او را مذمت و لعنت كرده است، و دوست ما كسى است كه خدا او را مدح كرده است و دوست داشته است.

اى گروه مردمان! منم ترساننده و على است هدايت كننده، چنانكه حق تعالى فرموده است إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (6).

اى گروه مردمان! من پيغمبرم و على وصىّ من است، و بدرستى كه خاتم امامان از

ص: 1408


1- . اشاره به آيۀ 73 سورۀ زمر.
2- . اشاره به آيۀ 40 سورۀ غافر.
3- . اشاره به آيۀ 38 سورۀ اعراف.
4- . ترجمۀ آيۀ 8 و 9 سورۀ ملك.
5- . ترجمۀ آيۀ 12 سورۀ ملك.
6- . سورۀ رعد:7.

ماست و اوست قائم به حق و مهدى، و بدرستى اوست غالب شونده بر همۀ دينها و اوست انتقام كشندۀ از ستمكاران و اوست فتح كنندۀ قلعه ها و خراب كنندۀ آنها، اوست كشندۀ هر قبيله از مشركان و اوست طلب كنندۀ هر خونى كه از دوستان خدا ريخته شده و طلب آن نكرده اند، و اوست يارى كنندۀ دين خدا، و اوست آب برگيرنده از درياى بى پايان علوم حق تعالى، و اوست قسمت كننده براى هر صاحب فضيلتى در خور فضيلت او و براى هر جاهلى در خور جهل او، و اوست پسنديدۀ خدا و برگزيدۀ او، و اوست وارث جميع علوم و احاطه كنندۀ به آنها، و اوست خبر دهنده از جانب پروردگار خود، و اوست صاحب رشد درست كردار، و اوست كه حق تعالى امر امت را به او گذاشته است، و اوست كه بشارت داده اند به او هر كه پيش از او گذشته است، و اوست كه حجتش باقى است و بعد از او حجتى نيست و هيچ حقى نيست مگر آنكه با اوست و هيچ نورى نيست مگر آنكه نزد اوست، و اوست كه هيچ كس بر او غالب نمى گردد و هيچ كس بر او يارى نمى يابد، اوست ولىّ خدا در زمين و حكم كنندۀ خدا در ميان خلق و امين خدا در آشكار و پنهان.

اى گروه مردمان! بيان كردم از براى شما و فهمانيدم شما را و اينك على بعد از من به شما مى فهماند، و بدانيد كه بعد از انقضاء خطبۀ خود مى خوانم شما را كه دست بر دست من زنيد براى بيعت او و اقرار كردن به امامت او پس بعد از من دست بر دست او بزنيد و با او بيعت نماييد، و بدانيد كه من با خدا بيعت كرده ام و على با من بيعت كرده است و من شما را امر مى كنم از جانب حق تعالى كه با على بيعت كنيد، پس كسى كه بشكند اين بيعت را ضرر آن به خودش مى رسد و كسى كه وفا كند به آنچه با خدا بر آن عهد كرده است پس بزودى خواهد داد به او خدا مزدى بزرگ.

اى گروه مردمان! بدرستى كه حج و عمره از شعاير دين خداست، پس اى گروه مردم حج كنيد خانۀ كعبه را كه هيچ اهل بيتى به حج نرفتند مگر آنكه مستغنى شدند، و هيچ خانه آباده اى تخلف از حج نكردند مگر آنكه فقير و محتاج شدند.

اى گروه مردم! هيچ مؤمنى در عرفات وقوف نكرده است مگر آنكه حق تعالى گناهان گذشتۀ او را تا آن روز آمرزيده است، و چون حج را تمام كند عمل را از سر مى گيرد.

ص: 1409

اى گروه مردمان! حاجيان را خدا يارى مى كند و آنچه خرج مى كنند خدا عوض كرامت مى فرمايد و خدا ضايع نمى گرداند اجر نيكوكاران را.

اى گروه مردمان! حج كنيد خانۀ كعبه را با كمال دين و دانايى از مسائل آن، و برمگرديد از مشاعر حج و مواقف آن مگر با توبه و پشيمانى و ترك كردن گناهان.

اى گروه مردمان! برپا داريد نماز را و ادا كنيد زكات را چنانكه خدا شما را امر كرده است كه اگر مدت بر شما بسيار بگذرد و به آن سبب تقصير كنيد در محافظت احكام دين يا فراموش كنيد آنها را بى تقصيرى، پس على ولىّ شماست و بيان مى كند از براى شما احكام دين شما را، و او و آن كسى كه خدا او را آفريده است از من و از او خبر مى دهند شما را به آنچه سؤال كنيد از آن و بيان مى كنند از براى شما آنچه را ندانيد، بدرستى كه حلال و حرام زياده از آن است كه من احصا نمايم آنها را و بشناسانم آنها را به شما و امر كنم به همۀ حلالها و نهى كنم از همۀ حرامها در يك مقام و يك مجلس، پس مأمور شده ام در اين وقت كه بيعت بگيرم از شما و دست بر دست شما بزنم بلكه قبول كنيد آنچه را آورده ام از جانب خدا در باب على بن ابى طالب كه امير المؤمنين است و امامان بعد از او كه ايشان از من و از على بهم مى رسند، ايشان امامان خلقند تا روز قيامت و قائم ايشان از ايشان است كه حكم مى كند به حق.

اى گروه مردمان! هر حلالى كه دلالت كردم شما را بر آن و هر حرامى كه شما را نهى كردم از آن پس من از آن برنگشته ام و تبديل نكرده ام، پس ياد آوريد آنها را و حفظ كنيد و يكديگر را به آنها وصيت نماييد و آنها را بدل مكنيد و تغيير مدهيد، و برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و امر كنيد به نيكيها و نهى كنيد از بديها، و بدانيد كه سر عملهاى شما امر به معروف و نهى از منكر است؛ پس بشناسانيد هر كه را حاضر نبوده در اين مقام به آنچه گفتم و سخنان مرا به ديگران برسانيد زيرا كه آنچه گفتم به امر پروردگار شما گفتم، و امر به معروف و نهى از منكر نمى باشد مگر با امام معصومى.

اى گروه مردم! قرآن شما را مى شناساند و دلالت مى نمايد كه ائمه بعد از على بن ابى طالب از فرزندان اويند و من بيان كردم كه ايشان از من و از على اند چنانكه حق تعالى

ص: 1410

در قصۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام فرموده است وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ (1)يعنى:

«گردانيد خداوند عالميان خلافت را كلمه اى كه باقى است در عقب او» ؛ پس از اين آيه ظاهر شد كه مى بايد خلافت هميشه در نسل حضرت ابراهيم بوده باشد و ذرّيّت امير المؤمنين عليه السّلام از نسل ابراهيم اند، و محتمل است كه ضمير «عقبه» به حسب تأويل قرآنى راجع به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام باشد.

پس حضرت فرمود: من نيز بيان كردم از براى شما كه هرگز گمراه نمى شويد تا متمسك باشيد به قرآن و ايشان.

اى گروه مردمان! بپرهيزيد از مخالفت خدا و بترسيد از عذاب او و حذر نماييد از قيامت چنانكه حق تعالى فرموده است إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ (2)و به ياد آريد مردن را و حساب روز قيامت را و ترازوهاى اعمال را و محاسبه نمودن كرده هاى بندگان را نزد خداوند عالميان و ثواب و عقاب الهى را، پس هر كه حسنه بياورد در قيامت ثواب مى برد و هر كه با سيئه بيايد او را در بهشت نصيبى نيست؛ و در اخبار ديگر وارد شده است كه مراد از سيئه، عداوت امير المؤمنين است (3).

اى گروه مردمان! شما زياده از آنيد كه همه به دست خود با من بيعت توانيد كرد، پس حق تعالى مرا امر كرده است كه از زبانهاى شما همه اقرار بگيرم به آنچه بر خود لازم گردانيديد و از شما پيمان گرفتم از براى على بن ابى طالب از پادشاهى مؤمنان و از براى آنها كه مى آيند بعد از على از امامانى كه از من و از او بهم مى رسند چنانكه من شما را اعلام كردم كه ذرّيّت من از صلب او خواهند بود پس همۀ شما بگوييد كه ما شنوندگانيم و اطاعت كنندگانيم و راضى ايم و انقياد مى نماييم آنچه را رسانيدى به ما از پروردگار ما و پروردگار خود در امر على و امر فرزندان او كه از صلب او بهم مى رسند از امامان، با تو بيعت مى كنيم در اين امر به دلهاى خود و جانهاى خود و به زبانهاى خود و دستهاى خود،

ص: 1411


1- . سورۀ زخرف:28.
2- . سورۀ حج:1.
3- . تفسير قمى 2/131؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/411.

و بر اين اعتقاد زندگانى مى كنيم و بر اين اعتقاد مى ميريم و بر اين اعتقاد مبعوث مى شويم در قيامت، و تغيير نخواهيم داد و تبديل نخواهيم كرد و شكى و ريبى در آن نداريم و برنمى گرديم از عهد خود و نمى شكنيم پيمان خود را، و اطاعت مى كنيم آنچه ما را پند دادى در امامت امير مؤمنان و امامت امامان بعد از او كه ياد كردى كه از فرزندان تو و از فرزندان اويند و اول ايشان حسن و حسين اند و بعد از ايشان آنها كه از ذرّيّت حسين اند كه حق تعالى براى امامت نصب كرده است، و بگوييد كه اطاعت كرديم خدا را و تو را و على را و امامان از ذرّيّت على را به آنچه گفتى، عهدى و پيمان محكمى گرفته شده است براى امير المؤمنين و ائمۀ بعد از او از دلهاى خود و جانهاى خود و زبانهاى ما و بيعت دستهاى ما، طلب نمى كنيم به آنچه گفتيم بدلى و در خاطر خود نمى يابيم كه از اين اعتقاد برگرديم هرگز، و خدا را گواه مى گيريم و خدا كافى است براى شهادت و تو نيز بر ما گواهى بر اين بيعت و گواهى مى گيريم هر كه اطاعت خدا كرده است از آنها كه ظاهرند نزد ما و پنهانند از ما و ملائكۀ خدا و لشكرهاى خدا و بندگان خدا را و خدا بزرگتر است از هر شاهد و گواهى.

اى گروه مردمان! چه مى گوييد؟ ! بدرستى كه حق تعالى هر صدائى را مى داند و سرّ و پنهان هر نفسى را مى داند، پس هر كه هدايت يابد براى خود هدايت يافته است و هر كه گمراه شود ضرر گمراهى به او عايد مى گردد، و هر كه بيعت كند با خدا بيعت كرده است، دست رحمت خدا بر بالاى دستهاى ايشان است.

اى گروه مردمان! پس از خدا بترسيد و بيعت كنيد با على امير مؤمنان و با حسن و حسين و ائمه بعد از حسين كه ايشان كلمۀ باقى اند تا روز قيامت، خدا هلاك مى گرداند هر كه را مكر كند و رحم مى كند هر كه را وفا كند، و هر كه بيعت را بشكند ضررش به او عايد مى گردد، و هر كه وفا كند به بيعت مزد عظيم از حق تعالى مى يابد.

اى گروه مردمان! بگوييد آنچه گفتم به شما و سلام كنيد بر على به امارت و پادشاهى مؤمنان و بگوييد: شنيديم و اطاعت كرديم و از تو طلب مى نماييم آمرزش تو را اى پروردگار ما و بسوى توست بازگشت ما، و بگوييد: حمد و سپاس خداوندى را كه هدايت

ص: 1412

كرد ما را و نبوديم ما كه هدايت بيابيم اگر هدايت نمى كرد ما را خدا.

اى گروه مردمان! بدرستى كه فضايل على بن ابى طالب كه نزد خداوند عالميان مكنون است و آنچه از آن در قرآن مجيد بيان فرموده است زياده از آن است كه در يك مقام و يك مجلس احصاى آنها توانم نمود، پس هر كه خبر دهد شما را به فضايل او و بشناساند شما را تصديق او بكنيد.

اى گروه مردمان! هر كه اطاعت كند خدا و رسول او را و على را و امامان از ذرّيّت او را كه ذكر كردم ايشان را، پس رستگار شده است رستگارى عظيم.

اى گروه مردمان! سبقت گيرندگان بسوى بهشت و درجات عاليۀ آن آنانند كه سبقت گيرند بسوى بيعت او و موالات او و سلام كردن بر او به امارت مؤمنان، ايشانند مقربان و فايز گرديده اند به رحمتهاى عظيم در جنّات نعيم.

اى گروه مردمان! بگوييد سخنى را كه خدا را از شما راضى مى گرداند، پس اگر كافر شويد شما و جميع آنها كه در زمينند هيچ ضرر به خداوند عالميان نمى رسد.

خداوندا! بيامرز مردان مؤمن و زنان مؤمنه را كه ايمان آوردند به آنچه من ادا كردم و امر نمودم، و غضب كن بر مردان كافر و زنان كافره كه انكار نمايند آنچه را گفتم و ايشان را هلاك گردان؛ و الحمد للّه رب العالمين.

پس همۀ صحابه آوازها بلند كردند و گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم آنچه ما را به آن امر كردند خدا و رسول او به دلهاى خود و جانهاى خود و زبانهاى خود و دستهاى خود و جميع اعضاى خود. و همگى جمع شدند برگرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و همه مصافحه كردند و بيعت كردند، پس اول كسى كه دست بر دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زد و به ولايت امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كرد ابو بكر بود، و بعد از او عمر، و بعد از او ابو عبيده جراح، و بعد از او سالم مولاى حذيفه، و بعد از او سعيد بن العاص كه اينها اصحاب صحيفۀ ملعونه بودند؛ و محتمل است كه عثمان بجاى يكى از اينها باشد. و بعد از آن ساير مهاجران و انصار و باقى مردم تا آخر ايشان و همه به حسب مراتب خود بيعت كردند، و بيعت آن روز كشيد تا وقت نماز شام و حضرت نماز شام و خفتن را با يكديگر بجا آورد

ص: 1413

و باز مشغول بيعت شدند، و تا سه روز اين بيعت ممتد شد تا آنكه همۀ حاضران بيعت كردند، و هر گروهى كه بيعت مى كردند حضرت مى فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه تفضيل داد ما را بر جميع عالميان. پس به اين سبب دست به دست دادن و بيعت كردن سنّتى شد در ميان خلفا حتى آنها كه حقى در خلافت نداشتند و غصب خلافت كردند باز چنين از مردم بيعت مى گرفتند (1).

در كتاب ارشاد القلوب و غير آن مذكور است كه: مردى از انصار در وقت وفات حذيفة بن اليمان در مداين نزد او حاضر شد و از احوال غاصبان خلافت و منقلبان امت سؤال نمود، حذيفه بعد از سخنى چند گفت: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خداوند عالميان مأمور به حج گرديد مناديان به اطراف و نواحى مدينه و ساير بلاد و قرى و بوادى فرستاد كه مردم را براى حج طلب نمايند، و چون مردم جمع شدند و متوجه حج گرديدند و مناسك حج را تعليم ايشان نمود پس چون از اعمال حج فارغ شد جبرئيل نازل شد و اول سورۀ عنكبوت را آورد و گفت يا محمد بخوان: بسم اللّه الرحمن الرحيم الم.

أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (2) يعنى: «آيا گمان مى برند مردم كه واگذاشته مى شوند ايشان به آنكه گفتند ايمان آورديم و ايشان امتحان كرده شده نخواهند شد، و بتحقيق كه امتحان كرديم آنان را كه پيش از ايشان بودند پس البته ظاهر خواهد گردانيد خدا آنان را كه راست گفتند در دعوى ايمان و البته ظاهر خواهد گردانيد دروغگويان را، آيا گمان مى كنند آنان كه كارهاى بد مى كنند كه سبقت خواهند گرفت بر ما و ما عاجز خواهيم گرديد در جزا دادن ايشان، بد حكمى است مى كنند ايشان» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! اين فتنه كدام است؟

ص: 1414


1- . اليقين 343-361؛ احتجاج 1/133-161؛ روضة الواعظين 89-99.
2- . سورۀ عنكبوت:1-4.

جبرئيل گفت: يا محمد! حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه من نفرستاده ام پيغمبرى را مگر آنكه او را امر كرده ام در وقتى كه اجل او منقضى شده است اينكه خليفه گرداند در ميان امت خود كسى را كه قائم مقام او باشد و زنده دارد در ميان ايشان سنتهاى آن پيغمبر و احكام او را، پس آنان كه اطاعت مى نمايند رسول خدا را در آنچه امر مى نمايد ايشان را به آن، راستگويانند كه خدا فرموده است در اين آيه، و آنها كه مخالفت امر او مى نمايند دروغگويانند در دعوى ايمان، و بتحقيق كه نزديك شده است رفتن تو بسوى پروردگار تو و بهشت او و حق تعالى امر مى نمايد تو را كه نصب نمائى براى امت خود بعد از خود على بن ابى طالب را و وصيت نمائى بسوى او، پس او خليفه اى است كه قائم است به امر رعيت و امت تو خواه اطاعت او نمايند و خواه معصيت او كنند و فرمان او نبرند چنانكه خواهند كرد؛ پس اين است فتنه كه اين امت به آن امتحان كرده مى شوند، و حق تعالى تو را امر مى نمايد كه تعليم او نمائى آنچه را تعليم تو كرده است و از او طلب نمائى كه حفظ كند جميع آن چيزهايى را كه خدا از تو طلب حفظ آنها نموده است، و به او بسپارى جميع امانتهاى خود را كه اوست امين مؤتمن.

اى محمد! تو را برگزيدم از ميان بندگان خود كه پيغمبر من باشى و برگزيدم او را كه وصىّ تو باشد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و يك شب و يك روز با او خلوت كرد و هر علم و حكمت كه حق تعالى به او سپرده بود همه را تعليم او نمود و آنچه جبرئيل وحى كرده بود در اين باب همه را به آن حضرت گفت، و اين در روز نوبت عايشه بود، پس عايشه گفت كه: بسيار طولانى شد خلوت تو با على در اين روز، پس حضرت رو از او گردانيد و متوجه جواب او نگرديد.

عايشه گفت كه: چرا رو از من مى گردانى و مرا خبر نمى دهى به امرى كه شايد صلاح من در آن باشد؟

حضرت فرمود كه: راست گفتى، آن امرى است كه صلاح است براى كسى كه حق تعالى او را سعادتمند گرداند و توفيق قبول آن بيابد و ايمان به آن بياورد، و من مأمور

ص: 1415

شده ام كه جميع مردم را بسوى آن امر بخوانم و در وقتى كه قيام به آن امر خواهم نمود تو مطلع خواهى شد.

عايشه گفت: يا رسول اللّه! چرا الحال مرا خبر نمى دهى كه پيش از ديگران به آن اقدام نمايم و اخذ نمايم به آنچه صلاح من در آن است؟

حضرت فرمود: من تو را خبر مى دهم، بايد كه حفظ نمايى آن را و پنهان دارى آن را تا وقتى كه به همۀ مردمان بگويم، پس اگر حفظ نمايى و افشا نكنى حق تعالى تو را از شرّ دنيا و آخرت حفظ خواهد كرد و تو را اين فضيلت خواهد بود به سبقت گرفتن و مسارعت نمودن بسوى ايمان به خدا و رسول، و اگر ضايع گردانى آن را و ترك نمايى رعايت آن چيزى را كه به تو القا مى نمايم از اين امر، كافر خواهى شد به پروردگار خود و ثوابهاى تو حبط خواهد شد و از تو بيزار خواهد گرديد امان خدا و امان رسول خدا و از جملۀ زيانكاران خواهى بودن و از عمل تو هيچ ضررى به خدا و رسول او نخواهد رسيد.

پس عايشه ضامن شد كه حفظ نمايد آن را و افشا نكند و ايمان بياورد به آن و رعايت آن بكند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: حق تعالى مرا خبر داده است كه عمر من منقضى شده و امر كرده است مرا كه على را علمى و نشانه اى گردانم در ميان مردم و او را در ميان ايشان امام و پيشوا گردانم و او را خليفۀ خود سازم چنانكه پيغمبران گذشته اوصياى خود را خليفه گردانيدند، و من اطاعت امر پروردگار خود مى نمايم و فرمودۀ او را بعمل مى آورم، پس بايد كه اين راز را در سويداى دل خود پنهان دارى تا هنگامى كه حق تعالى مرا رخصت دهد كه اين امر را ظاهر گردانم.

عايشه ضامن همۀ اينها شد و حق تعالى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مطلع گردانيده بود به هر خيانتى كه عايشه و حفصه و پدرهاى ايشان در اين باب كردند؛ پس عايشه بزودى آن خبر را به حفصه گفت و هر يك آن راز را به پدر خود گفتند، پس با يكديگر مجتمع شدند و فرستادند بسوى جماعت طلقا و منافقان و ايشان را از اين خبر مطلع گردانيدند. پس بعض از آنها به بعضى گفتند: محمد مى خواهد در امر خلافت به سنّت كسرى و قيصر عمل نمايد كه هميشه خلافت در ذرّيّۀ او باشد تا روز قيامت، بخدا سوگند كه شما را در زندگانى

ص: 1416

بهره اى نخواهد بود اگر خلافت به على برسد، بدرستى كه محمد با شما به ظاهر شما عمل مى كرد و على با شما معامله خواهد كرد به آنچه در خاطر خود از شما مى يابد، پس نيكو نظر كنيد و تفكر نماييد براى خود در اين امر و پيشتر آنچه رأى شماست در اين باب قرار دهيد.

در اين باب سخن در ميان ايشان بسيار جارى شد و مخاطبات بسيار گذشت و تدبيرات بسيار نمودند تا آنكه اتفاق نمودند بر آنكه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر عقبۀ هرشى (1)؛ و پيشتر نيز اين عمل را كردند در غزوۀ تبوك و حق تعالى در آنجا دفع شرّ ايشان را از پيغمبر خود كرد؛ و مكرر منافقان اجتماع نمودند و توطئه كردند كه آن حضرت را بناگاه هلاك كنند يا زهرى به او بخورانند و ايشان را ميسر نشد. پس در اين وقت دشمنان آن حضرت از منافقان قريش و جمعى كه به ضرب شمشير اظهار اسلام كرده بودند و منافقان انصار و آنهايى كه در خاطر داشتند مرتد شوند و از دين برگردند از اهل مدينه و غير آن اتفاق نمودند بر قتل آن حضرت و با يكديگر پيمان بستند و همسوگند شدند كه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر عقبه و ايشان چهارده نفر بودند، و حضرت چنين عزم داشت كه چون به مدينه آيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به امامت نصب نمايد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى تعجيل در اين امر دو شبانه روز متصل حركت فرمود و در روز سوم جبرئيل آخر سورۀ حجر را براى آن حضرت آورد فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ.

عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ. فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ. إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2) يعنى: «البته سؤال خواهيم كرد از ايشان همه از آنچه مى كردند پس ظاهر گردان آنچه را مأمور به آن گرديده اى، و رو بگردان از مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شرّ آنها را كه به تو استهزاء مى نمايند» ، پس حضرت بار كرد و به سرعت حركت مى فرمود كه بزودى داخل مدينه شود و على را خليفۀ خود گرداند؛ چون شب چهارم شد در آخر شب

ص: 1417


1- . در مصدر «عقبۀ هريش» و در معجم البلدان 5/397 آمده است كه: هرشى گردنه اى است در راه مكه نزديك جحفه.
2- . سورۀ حجر:92-95.

جبرئيل بر آن جناب نازل شد و آيۀ يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ تا إِنَّ اَللّهَ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكافِرِينَ (1)را آورد-حذيفه گفت: مراد از كافران آنهايند كه قصد قتل آن حضرت كرده بودند-پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! نمى بينى كه من چنين به سرعت مى روم كه بزودى داخل مدينه شوم و فرض گردانم ولايت على را بر حاضر و غائب؟

جبرئيل گفت: حق تعالى تو را امر مى نمايد كه فردا ولايت على را بر مردم لازم گردانى در وقتى كه فرود آئى.

حضرت فرمود: چنين باشد، فردا چنين خواهم كرد ان شاء اللّه.

پس در آن وقت حضرت امر فرمود بار كردند و سير فرمود تا به غدير خم رسيد و در آنجا نزول فرمود و با مردم نماز گزارد و امر فرمود كه مردم جمع شوند، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و دست چپ او را به دست راست خود گرفت و آن حضرت را بلند كرد و به آواز بلند نداى ولايت آن جناب را در ميان مردم در داد و اطاعت او را بر همه واجب گردانيد و امر نمود ايشان را كه از او تخلف نورزند بعد از آن حضرت، و ايشان را خبر داد كه آنچه مى گويد از جانب حق تعالى است و به ايشان فرمود: آيا نيستم من اولى و سزاوارتر به مؤمنين از جانهاى ايشان؟

همه گفتند: بلى يا رسول اللّه.

پس فرمود: هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست؛ پس فرمود: «اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس امر كرد مردم را كه با آن حضرت بيعت كنند، پس همه با او بيعت كردند و هيچ يك سخنى با ايشان نگفتند، و ابو بكر و عمر پيشتر رفته بودند به جحفه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و ايشان را برگردانيد و چون آمدند روترش كرده و به ايشان فرمود: اى پسر قحافه! و اى عمر! بيعت كنيد با على كه او ولىّ امر امامت است بعد از من.

ص: 1418


1- . سورۀ مائده:67.

ايشان گفتند: آيا اين امر از جانب خدا و رسول است؟

فرمود: بلى، از جانب خدا و رسول است، بيعت كنيد.

پس ايشان بيعت كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانه شد و در بقيۀ آن روز و آن شب حركت فرمود تا آنكه نزديك به عقبۀ هرشى رسيدند، و آن منافقان پيشتر رفتند و بر سر آن عقبه ايستادند و با خود دبه ها برده بودند و در ميان دبه ها را پر از سنگريزه كرده بودند.

حذيفه گفت: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك عقبه رسيد مرا و عمار را طلبيد، و عمار را امر كرد كه سر ناقه را بگيرد و بكشد، و مرا امر نمود كه در عقب ناقه باشم تا آنكه بر سر آن عقبه رسيديم و آن منافقان در عقب ما بودند و دبه ها را در زير پاهاى ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيدند، پس ناقه ترسيد و نزديك بود كه رم كند و حضرت را بيندازد، حضرت ناقه را صدا زد كه: ساكن باش كه بر تو باكى نيست، پس حق تعالى ناقه را به سخن آورد و به لغت عربى فصيح گفت: بخدا سوگند يا رسول خدا كه دستهاى خود را از جاى خود حركت نمى دهم و پاهاى خود را از جاى خود حركت نمى دهم در حالتى كه تو در پشت من باشى. پس آن منافقان به نزديك ناقه آمدند كه آن را بيندازند، پس من و عمار شمشيرها كشيديم و رو به ايشان دويديم و شب بسيار تارى بود، پس آن ملاعين برگشتند و نااميد شدند از آنچه تدبير كرده بودند، پس من گفتم: يا رسول اللّه! كيستند اين جماعت كه چنين اراده نسبت به تو مى كنند؟

حضرت فرمود: اى حذيفه! اينها منافقانند در دنيا و آخرت.

من گفتم: يا رسول اللّه! چرا نمى فرستى گروهى را كه سرهاى ايشان را بياورند؟

حضرت فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است كه متعرض ايشان نگردم و نمى خواهم كه مردم بگويند آنكه دعوت كرد گروهى از قوم خود و اصحاب خود را بسوى دين خود پس قبول دعوت او نمودند و به معونت ايشان با دشمنان خود جنگ كرد و چون بر دشمنان غالب گرديد ايشان را كشت، و ليكن واگذار ايشان را اى حذيفه كه حق تعالى در قيامت جزاى ايشان را خواهد داد و اندك مهلتى ايشان را در دنيا مى دهد پس مضطر خواهد گردانيد ايشان را بسوى عذاب عظيم.

ص: 1419

پس گفتم: يا رسول اللّه! اين منافقان كيستند، آيا از مهاجرانند يا از انصار؟

پس حضرت يك يك را نام برد تا همه را شمرد و جماعتى را در ميان ايشان نام برد كه من نمى خواستم آنها در ميان ايشان باشند، و به اين سبب ساكت شدم.

حضرت فرمود: اى حذيفه! گويا شك كردى در بعضى از آنها كه من نام بردم ايشان را از براى تو، سر بالا نما و بسوى ايشان نظر كن، پس به جانب ايشان نظر افكندم و ايشان همه بر سر عقبه ايستاده بودند، پس برقى جست و جميع اطراف ما را روشن گردانيد و آن برق آن قدر مكث نمود كه من گمان كردم آفتاب طالع شده است، پس نظر كردم بسوى آن جماعت و همه را يك يك شناختم و همه را چنان يافتم كه حضرت فرموده بود و عدد ايشان چهارده نفر بود: نه نفر از قريش بودند و پنج نفر از ساير مردم.

پس آن انصارى گفت: نام بر ايشان را از براى من خدا رحمت كند تو را.

حذيفه گفت: بخدا سوگند كه اين جماعت بودند أبو بكر و عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن الجراح و معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن العاص، و اين جماعت از قريش بودند؛ و آن پنج نفر ديگر اينها بودند ابو موسى اشعرى و مغيرة بن شعبه و اوس بن حدثان و ابو هريره و ابو طلحۀ انصارى.

حذيفه گفت: چون از عقبه به زير آمديم صبح طالع شده بود، حضرت از ناقه فرود آمد و وضو ساخت و انتظار اصحاب خود كشيد تا جمع شدند، پس آن منافقان را ديدم كه از عقبه به زير آمدند و خود را در ميان مردم انداختند و با حضرت نماز كردند، چون حضرت از نماز صبح فارغ شد نظر كرد و ديد كه أبو بكر و عمر و ابو عبيدة بن الجراح با يكديگر رازى مى گويند، پس حضرت فرمود منادى در ميان مردم ندا كرد كه: سه نفر با يكديگر جمع نشوند راز گويند، پس حضرت بار كرد از منزل عقبه و روانه شد، چون به منزل ديگر فرود آمد سالم مولاى حذيفه أبو بكر و عمر و ابو عبيده را ديد با يكديگر راز مى گويند، پس نزد ايشان ايستاد و گفت: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى نكرد از آنكه سه كس بر يك رازى مجتمع شوند؟ بخدا سوگند كه اگر مرا خبر ندهيد به آن رازى كه در ميان داريد هرآينه به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى روم و او را مطلع مى گردانم بر اجتماع شما.

ص: 1420

پس أبو بكر گفت: اى سالم! از تو مى گيريم عهد و پيمان خدا را كه هرگاه اين راز از ما بشنوى اگر خواهى داخل گردى در آن امرى كه ما به سبب آن جمع شده ايم و مانند يكى از ما باشى، و اگر نخواهى پنهان دارى و محمد را بر سرّ ما مطلع نگردانى.

سالم اين عهد را از ايشان قبول كرد و بر اين وجه با ايشان پيمان بست، و سالم كينه و عداوت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را زيادتر از ديگران در دل داشت و ايشان مى دانستند كه او چنين است، پس گفتند به او كه: ما مجتمع شده ايم كه با يكديگر عهد كنيم و همسوگند گرديم اطاعت نكنيم محمد را در آنچه بر ما واجب گردانيده است از ولايت على.

پس سالم گفت: اول كسى كه با شما پيمان مى بندد و عهد مى كند در اين امر و مخالفت شما نمى نمايد منم، پس بخدا سوگند مى خورم كه هيچ خانه آباده اى را بيشتر دشمن نمى دارم از بنى هاشم، و در بنى هاشم هيچ كس را دشمن نمى دارم مانند على و با هيچ يك عداوت زياده از او ندارم، پس در اين امر آنچه رأى شما اقتضا مى كند بعمل آوريد كه من يكى از شمايم. پس در همان وقت با يكديگر عهد كردند و سوگند خوردند در اين امر و متفرق شدند.

و چون حضرت فرمود كه بار كنند اين منافقان به نزد حضرت آمدند حضرت فرمود:

در اين روز چه راز با يكديگر مى گفتيد و حال آنكه نهى كرده بودم شما را از راز گفتن؟

گفتند: يا رسول اللّه! ما يكديگر را نديديم در اين روز بغير اين ساعت كه در خدمت تو ايستاده ايم.

پس حضرت ساعتى از روى تعجب در ايشان نظر كرد و فرمود: شما داناتريد يا خدا و كيست ستمكارتر از كسى كه كتمان نمايد شهادتى را كه نزد اوست از خدا و خدا غافل نيست از آنچه شما مى كنيد.

پس حضرت روانه شد تا داخل مدينه شد، پس جمع شدند آن منافقان و صحيفه و نامه اى در ميان خود نوشتند، و آنچه در اين امر پيمان بسته بودند در آن نامه درج كردند، و اول چيزى كه در آن صحيفه نوشته بودند شكستن بيعت امير المؤمنين عليه السّلام بود و آنكه اين

ص: 1421

امر تعلق به ابو بكر و ابو عبيده و سالم دارد و ديگرى را در اين امر مدخليتى نيست، و سى و چهار نفر از منافقان بر آن گواه شدند: چهارده نفر ايشان از اصحاب عقبه بودند و باقى از ساير منافقان، و صحيفه را به ابو عبيدة بن الجراح سپردند و او را امين گردانيدند بر آن.

پس انصارى به حذيفه گفت كه: آن منافقان به ابو بكر و عمر و ابو عبيده راضى شدند كه از قريش بودند آيا به چه سبب سالم را در اين امر داخل گردانيدند و حال آنكه او نه از قريش بود و نه از مهاجران و نه از انصار و آزاد كردۀ زنى از انصار بود؟

حذيفه گفت كه: غرض آن منافقان آن بود كه خلافت بر على بن ابى طالب قرار نگيرد براى حسدى كه بر آن حضرت مى بردند و عداوتى كه با او داشتند، و جمع شد با حسد و عداوت اين گروه آنچه در دلهاى قريش بود از خونهايى كه او ريخته بود از ايشان در راه خدا و ضربتهايى كه از او در جگرهاى ايشان بود و آنكه او را مخصوص رسول خدا مى دانستند و طلب مى كردند خونهايى را كه حضرت رسول به دست على بن ابى طالب و ديگران از ايشان ريخته بود، و چون سالم را در اين امر با خود متفق مى دانستند او را در صحيفه داخل گردانيدند.

پس انصارى گفت: اى حذيفه! مى خواهم مضمون آن صحيفه را از براى من بيان كنى.

حذيفه گفت: خبر صحيفه را اسماء بنت عميس به من روايت كرد كه در آن وقت زن أبو بكر بود، گفت كه: اين جماعت جمع شدند در خانۀ ابو بكر و در اين باب مشورت مى كردند و توطئه مى نمودند و اسماء سخن ايشان را مى شنيد و جميع تدبيرات شوم ايشان را مى فهميد تا آنكه رأى ايشان بر آن قرار يافت، پس ايشان امر كردند سعيد بن عاص اموى را كه اين صحيفۀ ميشومه را به اتفاق آراى فاسدۀ ايشان نوشت و نسخۀ صحيفۀ ايشان اين بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين است آنچه اتفاق كردند بر آن اشراف و رؤساى امت محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مهاجران و انصار كه حق تعالى مدح كرده است ايشان را در كتاب خود بر زبان پيغمبر خود، همگى اتفاق كردند بعد از آنكه رأى خود را بكار بردند و مشورت با يكديگر نمودند و اين صحيفه را نوشتند براى شفقت ايشان بر اسلام و اهل

ص: 1422

اسلام تا روز قيامت تا آنكه پيروى ايشان نمايند هر كه مى آيد از مسلمانان بعد از ايشان، اما بعد پس بدرستى كه خداوند عالميان به نعمت و كرم خود مبعوث گردانيد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رسالت بسوى جميع مردم به دين خود كه آن را پسنديده بود از براى بندگانش، پس اداى رسالت نمود و آنچه حق تعالى او را امر نموده بود تبليغ كرد و واجب گردانيد بر ما كه قيام نماييم به جميع آن تا آنكه كامل گردانيد از براى ما دين را، و فرايض را واجب گردانيد، و سنتها را محكم ساخت، پس حق تعالى اختيار كرد براى او درجات عاليۀ عقبى را بر منازل فانيۀ دنيا، پس روح او را قبض نمود بسوى خود گرامى داشته شده و به نعمتهاى ابدى متنعم گردانيده بى آنكه بعد از خود كسى را خليفه گردانيده باشد و اختيار خلافت را بسوى امت گذاشت تا اختيار نمايند از براى خود كسى را كه اعتماد داشته باشند بر رأى و خير خواهى او، بدرستى كه مسلمانان را لازم است كه تأسّى نمايند به رسول خدا تأسّى نيكو چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اَللّهَ وَ اَلْيَوْمَ اَلْآخِرَ (1)بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خليفۀ خود نگردانيد احدى را تا آنكه اين خلافت در يك خانه نباشد كه ميراثى باشد در ميان ايشان و ساير مسلمانان از آن محروم باشند تا آنكه دست بدست نگردانند توانگران ايشان رياست و امامت را و تا آنكه نگويد دعوى كنندۀ خلافت كه اين امر هميشه در فرزندان من خواهد بود تا روز قيامت، و آنچه واجب است بر مسلمانان نزد مردن خليفه اى از خلفا آن است كه جمع شوند صاحبان رأى و صلاح پس مشورت نمايند در امور خود پس هر كه را بيابند كه مستحق خلافت هست او را والى گردانند، پس اگر دعوى كند دعوى كننده اى از مردم آنكه رسول خدا خليفه گردانيده است و نصب كرده است او را از براى مردم و نص بر خلافت او نموده است پس سخن باطلى گفته است و خبرى آورده است كه مخالف امرى است كه مى دانند اصحاب رسول خدا آن را بر پيغمبران، و مخالفت كرده است جماعت مسلمانان را؛ و اگر دعوى نمايد مدعى كه خلافت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به

ص: 1423


1- . سورۀ احزاب:21.

ميراث مى باشد يا آنكه كسى از آن حضرت ميراث مى برد پس سخن محالى گفته است زيرا كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما گروه پيغمبران چيزى به ميراث نمى دهيم به كسى، آنچه بعد از ما مى ماند صدقه است؛ و اگر كسى دعوى كند كه خلافت صلاحيت ندارد مگر براى يك كس از جميع مردم و خلافت منحصر است در او و از براى ديگرى سزاوار نيست زيرا كه خلافت تالى نبوت است پس دروغ گفته است زيرا كه پيغمبر گفت كه: اصحاب من بمنزلۀ ستارگانند به هر يك از ايشان كه اقتدا نماييد هدايت مى يابيد؛ و اگر كسى دعوى كند كه اوست مستحق امامت و خلافت به سبب قرابتى كه به رسول خدا دارد و خلافت مقصور است بر او و بر عقب از فرزندان او كه هر فرزند به ميراث ببرد از پدرش و در هر عصر و زمان چنان است و براى غير ايشان صلاحيت ندارد و سزاوار نيست كه براى احدى غير ايشان بوده باشد و چنين است تا آنكه زمين و هر چه در زمين است به حق تعالى به ميراث برسد و همۀ خلايق بميرند، پس نيست خلافت از براى گويندۀ اين سخن و نه از براى فرزندان او و هر چند نسب او به پيغمبر نزديك باشد زيرا كه خداوند عالميان مى گويد و قبول حكم او بر همه كس لازم است كه إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)يعنى: «گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» ، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: امان مسلمانان يكى است سعى مى كند در امان ايشان پست ترين ايشان و همه مانند يك دستند بر هر كه غير ايشان است، يعنى مى بايد كه همه يارى يكديگر بكنند و متفق گردند بر دفع دشمنان خود، پس هر كه ايمان آورد به كتاب خدا و اقرار نمايد به سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس بر راه حق مستقيم مانده است و رجوع به حق نموده است و اخذ به صواب كرده است، و هر كه كراهت داشته باشد از كردار مسلمانان و خليفه نصب كردن ايشان پس مخالفت كرده است با حق و با كتاب خدا و از جماعت مسلمانان مفارقت كرده است، پس بكشيد او را كه كشتن او موجب صلاح امت است، و بتحقيق كه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: هر كه بيايد بسوى امت من در وقتى كه ايشان مجتمع

ص: 1424


1- . سورۀ حجرات:13.

باشند و ايشان را پراكنده گرداند پس بكشيد او را، و هر كه تنها شود از امت پس او را بكشيد هر كه باشد، بدرستى كه اجتماع رحمت است و پراكندگى مورث عذاب است، و جمع نمى شوند امت من بر ضلالت هرگز، و بدرستى كه مسلمانان بمنزلۀ يك دستند بر ديگران زيرا كه بيرون نمى رود از جماعت مسلمانان مگر كسى كه مفارقت نمايد از ايشان و معاند ايشان باشد و ياور دشمنان ايشان باشد بر ايشان، پس چنين كسى را خدا و رسول مباح گردانيده اند خون او را و حلال است كشتن او.

و نوشت اين نامه را سعيد بن عاص به اتفاق گروهى كه نام ايشان در آخر اين صحيفه نوشته مى شود در ماه محرم سال دهم هجرت، و الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على سيدنا محمد و آله.

بعد از آن صحيفۀ ملعونه را به ابو عبيدۀ ملعون دادند و آن صحيفه را فرستادند بسوى كعبۀ معظمه، و پيوسته آن صحيفه در كعبه بود مدفون بود تا زمان خلافت عمر بن الخطاب و عمر آن را از آن موضع بيرون آورد، و اين همان صحيفه است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در وقتى كه عمر مرده بود و حضرت نزد او حاضر شده بود فرمود:

آرزو دارم كه خدا را ملاقات كنم با صحيفۀ اين مرد كه خوابيده و جامه اى بر روى او كشيده اند.

پس برگشتند از خانۀ ابو بكر و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز فجر را ادا نمود و مشغول تعقيب بود تا آفتاب درآمد، پس رو به جانب ابو عبيدۀ ملعون گردانيد و بر سبيل تعريض فرمود كه: به به! كيست مثل تو و حال آنكه تو گرديدى امين اين امت.

پس حضرت اين آيه را بر ايشان خواند فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ اَلْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اَللّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمّا يَكْسِبُونَ (1)يعنى: «واى بر آن گروهى كه مى نويسند كتاب را به دستهاى خود پس مى گويند كه اين از جانب خداست براى آنكه بفروشند آن را به ثمن قليلى، پس عذاب

ص: 1425


1- . سورۀ بقره:79.

الهى براى ايشان است به سبب آنچه مى نويسند به دستهاى خود و عذاب الهى براى ايشان است به سبب آنچه كسب مى نمايند» .

بعد از آن حضرت فرمود: شبيهند اين جماعت به مردانى چند كه استغفار مى نمايند از مردم و استغفار نمى نمايند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه شب بسر مى آورند به سخنى چند كه حق تعالى نمى پسندد آنها را و خدا به كرده هاى ايشان محيط و عالم است.

پس حضرت فرمود: در اين امت گروهى به رسم جاهليت و كفر صحيفه اى نوشته اند و بر كعبه آويخته اند و حق تعالى ايشان را مهلتى مى دهد تا امتحان كند ايشان را و هر كه بعد از ايشان مى آيد، و جدا كند خبيث را از طيب، و اگر نه اين بود كه حق تعالى مرا امر كرده است كه متعرض ايشان نگردم براى حكمتى چند كه حق تعالى را در مهلت ايشان هست هرآينه ايشان را مى طلبيدم و گردنهاى ايشان را مى زدم.

حذيفه گفت: بخدا سوگند كه ما ديديم آن چند نفر از منافقان را در هنگامى كه حضرت اين سخن را مى فرمود لرزه بر ايشان مستولى گرديده بود و به مرتبه اى احوالشان متغير شد كه خيانتشان بر همۀ حاضران ظاهر گرديد و همه دانستند كه تعريضات آن حضرت نسبت به ايشان بود و مثلها را براى ايشان نمود و آيات قرآنى را براى ايشان خواند.

پس حذيفه گفت: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين سفر مراجعت نمود در منزل امّ سلمه نزول فرمود و يك ماه در خانۀ امّ سلمه ماند و به خانۀ زنان ديگر نرفت چنانكه پيش از اين مى كرد؛ پس عايشه و حفصه اين حالت را به پدرهاى خود شكايت كردند، آن دو نفر گفتند: ما مى دانيم كه آن حضرت چرا چنين مى كند و اين چه سبب دارد؟ برويد نزد او و با او ملاطفت كنيد در سخن و اظهار محبت به او بنماييد و او را فريب دهيد از خود كه اگر چنين كنيد چون او صاحب حيا و كريم است ممكن است به لطايف الحيل آنچه در دل اوست بيرون كنيد و او را با خود بر سر لطف آوريد.

پس عايشه به تنهايى رفت به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت را در خانۀ امّ سلمه يافت و امير المؤمنين عليه السّلام نزد آن حضرت بود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى چه كار

ص: 1426

آمده اى اى حميرا؟

عايشه گفت: يا رسول اللّه! بر من گران آمد نيامدن تو به منزل من در اين مرتبه و من پناه مى برم به خدا از غضب تو يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: اگر راست مى گفتى اين سخن را افشا نمى كردى رازى را كه به تو سپردم و مبالغه نمودم كه اظهار مكن، بتحقيق كه خود هلاك شدى و گروهى از مردم را هلاك كردى.

پس حضرت، كنيزك امّ سلمه را فرمود: همۀ زنان مرا بطلب كه جمع شوند؛ چون همه جمع شدند در منزل امّ سلمه حضرت به ايشان فرمود: بشنويد آنچه به شما مى گويم، پس به دست مبارك خود اشاره نمود بسوى على بن ابى طالب عليه السّلام و فرمود: اين برادر من است و وصى و وارث من است و قيام كننده است به امور شما و به امور ساير امت بعد از من، پس اطاعت نماييد او را در هر چه شما را به آن امر مى كند و نافرمانى او مكنيد كه به نافرمانى او هلاك مى شويد.

پس به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! اين زنان را كه به تو سفارش مى نمايم ايشان را نگاهدارى بكن و خرج ايشان را بكش مادام كه اطاعت تو نمايند، و امر كن ايشان را به امر خود و نهى كن ايشان را از آنچه تو را به شك مى اندازد، و اگر نافرمانى كنند ايشان را رها كن و طلاق بگو.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! ايشان زنانند و كار ايشان است سستى در امور و ضعف رأى.

حضرت فرمود: تا آنكه صلاح ايشان را در مدارا دانى مدارا كن با ايشان، و هر كه تو را نافرمانى كند از ايشان پس او را طلاق بگو طلاقى كه خدا و رسول از او شاد گردند.

پس زنان آن حضرت همه ساكت شدند و حرفى نگفتند مگر عايشه كه او سخن گفت و گفت: يا رسول اللّه! هرگز ما چنين نبوديم كه ما را امرى بفرمايى و ما غير آن را بجا آوريم.

حضرت فرمود: نه چنين است اى حميرا، بلكه مخالفت من نمودى بدترين مخالفتها،

ص: 1427

و بخدا سوگند كه همين سخنى را كه الحال گفتم مخالفت خواهى كرد و نافرمانى على خواهى كرد بعد از من و بيرون خواهى رفت رسوا و علانيه از آن خانه اى كه من تو را در آن مى گذارم، و چندين هزار كس دور تو را فرو خواهند گرفت و عاق او خواهى گرديد و عاصى پروردگار خود خواهى شد، و در راهى كه خواهى رفتن سگان بر سر راه تو فرياد خواهند كرد، و اين امرى است كه البته واقع خواهد شد.

پس حضرت ايشان را مرخص فرمود كه به خانه هاى خود برگردند.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع كرد آن جماعت منافقان را كه اصحاب صحيفه و عقبه بودند با هر كه با ايشان موافقت نموده بود از طلقا و منافقان، و ايشان چهار هزار نفر بودند، و اسامة بن زيد را بر ايشان امير گردانيد و امر كرد ايشان را كه بروند به ناحيۀ شام.

پس ايشان گفتند: ما برگرديده ايم از اين سفرى كه با تو بوديم و محتاج به تهيۀ سفر تازه اى هستيم، ما را رخصت فرما كه چند روز در مدينه بمانيم و تهيۀ سفر خود را بگيريم.

حضرت ايشان را رخصت داد كه چند روز در مدينه بمانند و آنچه ايشان را به آن احتياج بود عطا فرمود به ايشان و امر كرد اسامة بن زيد را كه ايشان را از مدينه بيرون برد و در يك فرسخى مدينه فرود آورد، پس اسامه بيرون رفت و در مكانى كه حضرت فرموده بود توقف نمود و انتظار مى كشيد كه منافقان و غير ايشان بر سر او جمع شوند در وقتى كه از كارسازى خود فارغ شوند، و غرض حضرت از فرستادن اسامة بن زيد و اين جماعت با او اين بود كه مدينه از ايشان خالى شود و احدى از منافقان در مدينه نماند، و حضرت اهتمام بسيار در باب سفر ايشان مى فرمود و ترغيب و تحريص مى نمود ايشان را.

ناگاه حضرت بيمار شد به بيماريى كه در آن مرض از دنيا رحلت فرمود، چون منافقان مرض حضرت را ديدند تأخير مى كردند در بيرون رفتن و تعلل مى نمودند، پس حضرت امر فرمود قيس بن سعد بن عباده را كه هميشه رانندۀ عسكر حضرت بود و حباب بن منذر را با جماعتى از انصار كه آنها را جبر كنند در بيرون رفتن و به لشكرگاه اسامه برسانند، پس قيس و حباب آنها را از مدينه بيرون كردند و راندند تا به لشكر اسامه رسانيدند و اسامه را گفتند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را فرموده است كه ديگر توقف ننمايى و در همين

ص: 1428

ساعت بار كنى و روانه شوى، پس در همين ساعت بار كن تا حضرت بداند كه روانه شده اى.

پس اسامه در همان ساعت بار كرد و قيس و حباب به خدمت حضرت مراجعت كردند و آن حضرت را اعلام كردند كه آن قوم روانه شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ايشان نخواهند رفت.

و بعد از مراجعت قيس و حباب خلوت كردند ابو بكر و عمر و ابو عبيده با اسامه و جماعتى از اصحاب او و به او گفتند: به كجا مى روى و مدينه را خالى مى كنى و ما در هيچ وقت احتياج به بودن مدينه بيش از اين وقت نداشته ايم؟

اسامه و اصحابش گفتند: به چه سبب اين سخن را مى گوئيد؟

گفتند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقت وفات او شده است و بخدا سوگند كه اگر مدينه را خالى بگذاريم در اين وقت امرى چند در آن حادث خواهد شد كه بعد از اين اصلاح نتوان كرد، پس مى مانيم و انتظار مى كشيم كه ببينيم امر حضرت به كجا منتهى مى شود بعد از آن به اين سفر مى توانيم رفت.

پس برگشتند اسامه و اصحابش به لشكرگاه اول و در آنجا توقف نمودند و پيكى فرستادند كه خبر احوال آن حضرت را براى ايشان بياورد، پس پيك ايشان پنهان به نزد عايشه آمد و احوال حضرت را مخفى از او پرسيد، عايشه گفت كه: برو به نزد ابو بكر و عمر و جمعى كه با ايشانند و بگو به ايشان كه مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار سنگين شده است و احدى از شما از جاى خود حركت نكند و من پيوسته خبر آن حضرت را براى شما مى فرستم.

پس بار كوفت حضرت سنگين تر شد و عايشه صهيب را فرستاد و گفت: به ابو بكر بگو كه حضرت به حالى رسيده است كه اميدى از او نيست، تو و عمر و ابو عبيده و هر كه را مصلحت مى دانيد كه با شما باشد بزودى خود را به مدينه برسانيد و پنهان در شب داخل شويد.

چون اين خبر به آن ملاعين رسيد دست صهيب را گرفتند و به نزد اسامه رفتند و خبر

ص: 1429

شدت مرض حضرت را به او رسانيدند و گفتند: چگونه ما را جايز است كه تخلف نماييم از مشاهدۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در چنين حالى؟ ! و از او رخصت طلبيدند كه داخل مدينه شوند، پس رخصت داد ايشان را و امر كرد ايشان را كه: كسى را مطلع مگردانيد بر داخل شدن مدينه اگر حضرت عافيت بيابد برگرديد به لشكرگاه خود و اگر حادثۀ مرگ آن حضرت را دريابد ما را خبر كنيد تا ما نيز در ميان جماعت مردم باشيم.

پس ابو بكر و عمر و ابو عبيده در شب داخل مدينه شدند و مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار سنگين شده بود، پس چون حضرت را افاقه رو داد فرمود: امشب شرّ عظيمى داخل مدينۀ ما شد.

گفتند: آن شر چيست يا رسول اللّه؟

حضرت فرمود: آن جماعتى كه در لشكر اسامه بودند بعضى از ايشان برگشتند و مخالفت امر من نمودند، بدانيد كه من نزد خدا از ايشان بيزارم. پس پيوسته مى گفت كه:

روانه كنيد جيش اسامه را و همراهى كنيد با آن لشكر و خدا لعنت كند كسى را كه تخلف كند از آن تا آنكه مرّات بسيار فرمود اين را.

و بلال مؤذن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت هر نماز اذان مى گفت، پس اگر حضرت را ممكن بود بيرون رفتن با تعب و مشقت بيرون مى رفت و با مردم نماز مى كرد، و اگر قدرت نداشت كه بيرون رود على بن ابى طالب عليه السّلام را امر مى كرد كه با مردم نماز كند، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فضل پسر عباس در اين مرض از حضرت جدا نمى شدند و پيوسته در خدمت آن حضرت بودند؛ پس در صبح آن روزى كه آن ملاعين در شب داخل مدينه شدند بلال اذان گفت و به خانۀ حضرت آمد به عادت معهود كه خبر كند حضرت را براى نماز، چون مرض آن حضرت ثقيل بود بر آمدن او مطلع نگرديد و نگذاشتند او را كه داخل خانه شود، پس عايشه صهيب را به نزد پدرش ابو بكر فرستاد و گفت: بگو او را كه مرض حضرت سنگين شده است و خود نمى تواند به نماز حاضر شود و على بن ابى طالب مشغول پرستارى آن حضرت است، تو برو و با مردم نماز كن كه اين حالت نيكى است براى تو و اين نماز بعد از اين بكار تو خواهد آمد.

ص: 1430

و مردم در مسجد جمع شده بودند و انتظار مى كشيدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيايند و نماز كنند موافق عادت معهود، ناگاه ابو بكر داخل مسجد شد و گفت: مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگين شده است و مرا امر كرده است كه با مردم نماز كنم.

پس مردى از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او گفت كه: اين پيغام كى به تو رسيد و تو در لشكر اسامه بودى؟ و بخدا سوگند گمان ندارم كه كسى را به نزد تو فرستاده باشد و نه آنكه تو را امر به نماز كرده باشد.

پس بلال مردم را ندا كرد كه: صبر كنيد تا من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت بطلبم.

پس به سرعت به در خانۀ آن حضرت آمد و در را بسيار محكم كوبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن صدا را شنيد و فرمود: ببينيد اين در كوبيدن عنيف از براى چيست؟

پس فضل بن عباس بيرون آمد و در را گشود و بلال را ديد و پرسيد: براى چه كار در مى زدى؟

بلال گفت: ابو بكر به مسجد آمده است و در جاى رسول خدا ايستاده است و مى گويد حضرت مرا فرستاده است كه در جاى او با مردم نماز كنم.

فضل گفت: مگر ابو بكر در جيش اسامه نيست؟ ! بخدا سوگند كه اين همان شرّ بزرگى است كه حضرت فرمود ديشب در مدينه نازل شده.

پس فضل بلال را به خدمت حضرت آورد و بلال خبر ابو بكر را به حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد، حضرت فرمود: مرا برخيزانيد و بيرون بريد بسوى مسجد و بحق آن خداوندى كه جانم در دست قدرت اوست كه نازل شد بر اسلام بليۀ عظيمى.

پس حضرت از خانه بيرون رفت و عصابه اى بر سر بسته يك دست بر دوش على عليه السّلام انداخت و دست ديگر بر دوش فضل بن عباس و پاهاى خود را بر زمين مى كشيد تا آنكه به مشقت بسيار داخل مسجد گرديد، در آن وقت ابو بكر در جاى آن حضرت ايستاده بود و بر دور او احاطه كرده بودند عمر و ابو عبيده و سالم و صهيب و گروهى كه داخل مدينه شده بودند، و اكثر مردم اقتدا به او نكرده بودند و منتظر خبر بلال بودند، پس چون مردم

ص: 1431

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدند كه به آن شدت مرض و ضعف و ناتوانى داخل مسجد گرديد عظيم شمردند اين حالت را، پس حضرت به نزد محراب رفت و ابو بكر را كشيد و دور كرد او را از محراب.

پس ابو بكر و آن منافقان ديگر كه با او متفق بودند عقب رفتند و در ميان مردم پنهان شدند و مردم با آن حضرت نماز كردند و حضرت نشسته با ايشان نماز گزارد، و چون حضرت ضعيف بود و صداى تكبيرش به مردم نمى رسيد بلال تكبير حضرت را به مردم مى رسانيد تا آنكه نماز را تمام كردند، پس حضرت رو به عقب گردانيد و ابو بكر را نديد فرمود: اى گروه مردم! تعجب مكنيد از پسر ابو قحافه و اصحاب او كه من ايشان را با لشكر اسامه فرستادم و امر كردم ايشان را كه متوجه به جانبى شوند كه من آنها را به آن جانب فرستاده ام پس مخالفت امر من كرده اند و بسوى مدينه برگرديده اند براى طلب فتنه و فساد و حق تعالى ايشان را سرنگون در فتنه انداخته است.

پس فرمود: مرا بر منبر بالا كنيد. پس دست حضرت را گرفته و بردند تا اينكه بر پلۀ اول منبر نشست و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه آمده است بسوى من از امر پروردگار من چيزى كه شما را بسوى آن بايد رفت، بدرستى كه شما را گذاشتم بر راه روشن راست، و چنان واضح گردانيدم براى شما دين را كه شبش مانند روزش روشن است، پس اختلاف مكنيد بعد از من چنانكه اختلاف كردند بنى اسرائيل.

أيها الناس! حلال نمى گردانم بر شما چيزى را مگر چيزى را كه قرآن حلال گردانيده است، و حرام نمى گردانم بر شما مگر چيزى را كه قرآن حرام گردانيده، بدرستى كه در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه تا متمسك به آنها باشيد و دست از آنها برنداريد هرگز گمراه نمى شويد، آنها كتاب خدا و عترت و اهل بيت منند، و اين دو تا خليفۀ منند در ميان شما و از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس در آنجا سؤال خواهم كرد از شما كه چگونه بعد از من رعايت ايشان كرده ايد؟ و بتحقيق كه در آن روز مردانى چند را دفع خواهند كرد و دور خواهند گردانيد از حوض من چنانكه در وقت آب دادن شتران شتر غريب را از حوض مى رانند؛ پس مردانى چند خواهند گفت از آنهايى كه

ص: 1432

ايشان را دور مى كنند كه من فلانم و من فلانم! من در جواب ايشان خواهم گفت: من نامهاى شما را مى دانم و ليكن بعد از من مرتد شديد و از دين به در رفتيد پس دورى از رحمت خدا و نزديكى عذاب الهى براى شماست.

پس حضرت از منبر فرود آمد و به حجرۀ طاهرۀ خود مراجعت فرمود، و ابو بكر پنهان بود در مدينه و خود را ظاهر نمى كرد تا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سراى باقى رحلت نمود و كردند انصار آنچه كردند از منع حقوق اهل بيت رسالت و ارادۀ غصب حق ايشان كه حق تعالى از براى ايشان مقرر فرموده بود، و اين سبب شد كه ملاعين ديگر غصب خلافت كردند؛ پس يك خليفۀ رسول خدا را چنين كردند و خليفۀ ديگر را كه كتاب خدا بود تحريف كردند و تغيير دادند و به هر وجه كه خواستند گردانيدند.

پس حذيفه گفت: اى انصارى! در اين امر عظيمى كه براى تو نقل كردم محل عبرتى است براى كسى كه خدا خواهد او را هدايت نمايد.

انصارى گفت: اى حذيفه! نام بر از براى من آن جماعت ديگر را كه حاضر بودند بر نوشتن صحيفه ملعونه و گواه شدند بر آن.

گفت: اين جماعت بودند: ابو سفيان، عكرمة بن ابى جهل، صفوان بن امية بن خلف، سعيد بن العاص، خالد بن الوليد، عياش بن ابى ربيعه، بشر بن سعد، سهيل بن عمرو، حكيم بن حزام، صهيب بن سنان، ابو اعور سلمى، مطيع بن اسود مدرى و جمع ديگر بودند كه نام و عدد ايشان از خاطرم محو شده.

پس آن جوان انصارى گفت: اى حذيفه! اين گروه چه قدر داشتند در ميان اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه به سبب ايشان همۀ صحابه از دين برگردند؟

حذيفه گفت: اين جماعت سركرده هاى قبيله ها و اشراف و بزرگان ايشان بودند و هيچ يك از اين جماعت نبود مگر آنكه خلق عظيمى تابع او بودند و سخن او را مى شنيدند و اطاعت او مى نمودند و در اعماق دل خبيث ايشان محبت ابو بكر جا كرده بود چنانكه در دل بنى اسرائيل محبت عجل سامرى جا كرده بود چنانكه حق تعالى مى فرمايد

ص: 1433

وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ (1) تا آنكه ترك كردند بنى اسرائيل هارون را و او را ضعيف گردانيدند.

آن جوان انصارى سعادتمند گفت: من سوگند ياد مى كنم بخداوند عالميان به حق و راستى كه هميشه دشمن ايشان خواهم بود و بيزارى مى جويم بسوى خدا از ايشان و از كرده هاى ايشان و پيوسته در خدمت على عليه السّلام خواهم بود تا بزودى مرا شهادت نصيب شود ان شاء اللّه.

پس وداع كرد حذيفه را و متوجه خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گرديد و وقتى به خدمتش رسيد كه حضرت از مدينه بيرون آمده بود و متوجه عراق بود، پس با حضرت به بصره رفت، و او اول كسى بود كه در آن جنگ شهيد شد، و او همان جوان است كه حضرت قرآن را به او داد و در برابر ناكثان فرستاد و ايشان او را شهيد كردند چنانكه بعد از اين در جنگ صفين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى (2).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال دهم هجرت باذان عامل يمن فوت شد و حضرت جاى او را قسمت كرد ميان شهر پسر باذان و عامر پسر شهر، و معاذ بن جبل را به يمن و حضرموت فرستاد كه معالم دين را تعليم ايشان نمود (3).

و در اين سال نيز جرير بن عبد اللّه را بسوى ذى الكلاع حميرى فرستاد كه از ملوك طايف بود و او مسلمان شد و انقياد نمود (4).

و در اين سال نيز فروۀ جذامى كه عامل پادشاه روم بود مسلمان شد و عريضه اى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نوشت و اظهار اسلام نمود و مردى از قوم خود را به رسالت نزد آن حضرت فرستاد به نام مسعود بن سعد و استر سفيدى و اسبى و درازگوشى و جامه اى چند و قبائى از حرير كه مطرّز به طلا كرده بودند به رسم هديه فرستاد؛ و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1434


1- . سورۀ بقره:93.
2- . ارشاد القلوب 327-342.
3- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/247 و بحار الانوار 21/407 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
4- . المنتظم 4/7-8.

جواب نامۀ او را نوشت و بلال را فرمود كه دوازده اوقيه و نيم از نقره يا طلا به رسول او داد.

چون خبر اسلام فروه به پادشاه روم رسيد او را طلبيد و هر چند مبالغه نمود كه او از دين اسلام برگردد قبول نكرد و او را شهيد كرد و بر دار كشيد (1).

و گفته اند: ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ربيع الاول اين سال به رحمت ذو الجلال واصل شد و در بقيع مدفون گرديد (2).

و در حوادث سال يازدهم هجرت ذكر كرده اند كه: در اين سال گروهى از يمن در نيمۀ محرم به خدمت آن حضرت آمدند و ايشان دويست نفر بودند و اقرار به اسلام نمودند و در يمن با معاذ بن جبل بيعت كرده بودند و اينها آخر وفدهايى بودند كه به خدمت حضرت آمدند (3).

و ايضا روايت كرده اند كه: در ماه محرم اين سال حضرت مأمور شد كه براى مردگان بقيع استغفار نمايد، پس حضرت بسوى بقيع رفت و براى ايشان استغفار نمود، پس خطاب كرد با مردگان بقيع و فرمود: گوارا باد شما را اين حالتى كه داريد و از فتنه ها نجات يافته ايد، بدرستى كه بعد از من فتنه ها رو خواهد داد از بابت پاره هايى شب تار كه هر فتنه اى بعد از فتنه اى خواهد بود و فتنۀ لاحق بدتر از فتنۀ سابق خواهد بود (4).

ص: 1435


1- . طبقات ابن سعد 1/215؛ المنتظم 4/9 و در آن مسعود بن سعيد ذكر شده است.
2- . المنتظم 4/10؛ البداية و النهاية 5/269-270.
3- . المنتظم 4/14.
4- . المنتظم 4/14-15.

ص: 1436

باب پنجاهم: در بيان نوادر اخبار آن حضرت

و بعضى از احوال اصحاب آن حضرت و معارضات و مناظراتى كه ميان آن حضرت و ميان مشركان و اهل كتاب و ساير ناس واقع شد

ص: 1437

ص: 1438

مفسران خاصه و عامه روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سلمان و بلال و عمار و صهيب و خبّاب و گروهى از ضعفاى مسلمانان و فقراى ايشان نشسته بود، در اين حال اقرع بن حابس تميمى و عيينة بن حصن فزارى و اشباه ايشان از مؤلفة قلوبهم بر آن حضرت گذشتند و ايشان را حقير شمرده و گفتند: يا رسول اللّه! چه بودى اگر ايشان را از خود دور مى كردى و ما با تو خلوت مى كرديم زيرا كه اشراف عرب به نزد تو مى آيند و نمى خواهيم كه ايشان ما را با اين بنده ها ببينند و چون ما از مجلس تو برخيزيم اگر خواهى ايشان را بطلب به نزد خود.

و به روايت ديگر: جمعى از كفار قريش بر آن حضرت گذشتند و اين جماعت را در خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديدند و گفتند: آيا ايشان را پسنديده اى در ميان قوم خود و ما بايد تابع ايشان شويم؟ ! آيا ايشان جماعتى اند كه خدا بر ايشان منت گذاشته است به دين حق در ميان ما؟ ايشان را از خود دور كن شايد اگر ايشان را دور كنى ما متابعت تو بكنيم.

بعضى روايت كرده اند: چون حضرت بسيار حريص بود بر اسلام ايشان، به اين معنى راضى شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد كه در اين باب نامه اى بنويسند.

و بعضى روايت كرده اند: حضرت راضى نشد، و اين اقوى است.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ لا تَطْرُدِ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ اَلْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ اَلظّالِمِينَ. وَ كَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ

ص: 1439

اَللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ (1) يعنى: «مران از مجلس خود آنان را كه مى خوانند پروردگار خود را در بامداد و پسين و غرض ايشان رضاى حق تعالى است، نيست بر تو از حساب اعمال ايشان چيزى، و نيست از حساب عمل تو بر ايشان چيزى پس برانى ايشان را پس بوده باشى از ستمكاران، و چنين امتحان كرده ايم بعضى از ايشان را به بعضى كه بعضى را غنى و بعضى را فقير و بعضى را قوى و بعضى را ضعيف گردانيده ايم تا گويند اغنيا و اقوياى ايشان كه آيا اين گروهند كه خدا منّت نهاده است بر ايشان به نعمت ايمان در ميان ما، آيا نيست خدا داناتر به شكر كنندگان» .

پس سلمان و بلال و عمار و اضراب ايشان گفتند: چون حق تعالى اين آيات را فرستاد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به جانب ما كرد و ما را نزديك خود طلبيد و فرمود كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ (2)، و پيوسته در خدمت آن حضرت مى نشستيم و هرگاه كه آن حضرت مى خواست برخيزد برمى خاست تا آنكه حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ اَلْعَشِيِّ (3)پس بعد از نزول اين آيه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن قدر ما را نزديك خود مى نشانيد كه نزديك بود زانوهاى ما به زانوى او برسد و پيش از ما بر نمى خاست، و چون مى دانستيم كه وقت برخاستن آن حضرت است برمى خاستيم و بعد از ما آن حضرت برمى خاست و به ما مى گفت: شكر مى كنم خداوندى را كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه امر فرمود مرا كه صبر فرمايم نفس خود را با گروهى از امت خود، با شما زندگانى خواهم كرد و بعد از مردن با شما خواهم بود (4).

ص: 1440


1- . سورۀ انعام:52-53.
2- . سورۀ انعام:54.
3- . سورۀ كهف:28.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/305-306 و 3/465 و تفسير بغوى 2/99 و تفسير الدر المنثور 3/12- 14.

على بن ابراهيم در تفسير آيۀ ثانى (1)از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

سلمان فارسى عبايى داشت از پشم كه بر روى آن طعام مى خورد و شب آن را بر خود مى پوشانيد و روز آن را رداى خود مى كرد، پس روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود كه عيينة بن حصين فزارى به خدمت حضرت آمد، و چون نشست از بوى عباى سلمان و عرق او كه در روز بسيار گرم در ميان چنان عبايى عرق كرده بود متأذى شد و گفت: يا رسول اللّه! چون ما به نزد تو مى آييم اين را از پيش خود دور گردان و چون ما بيرون رويم هر كه را خواهى بطلب. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه مضمونش اين است: صبر فرما نفس خود را با آنان كه مى خوانند پروردگار خود را در بامداد و پسين و غرض ايشان رضاى الهى است و ديده هاى خود را از ايشان بر مدار، آيا مى خواهى زينت زندگانى دنيا را؟ و اطاعت مكن آن كسى را كه غافل گردانيده ايم دل او را از ياد خود (يعنى عيينة بن حصين لعنه اللّه) (2).

و ايضا على بن ابراهيم در سبب نزول آن آيات سابقه (3)روايت كرده است كه: در مدينه گروهى بودند از فقراى مؤمنان كه ايشان را «اصحاب صفّه» مى ناميدند براى آنكه حضرت براى ايشان صفّه اى (4)در پهلوى مسجد بنا كرده بود و امر فرموده بود و ايشان را كه در آن صفّه بسربرند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنفسه تعهد احوال ايشان مى نمود و در اكثر اوقات طعام را خود از براى ايشان بر مى داشت و به نزد ايشان مى آورد، و ايشان پيوسته به خدمت حضرت مى آمدند و با ايشان مى نشست و ايشان را به نزديك خود مى نشانيد و مونسشان بود، چون اغنيا و متنعمان اصحاب آن حضرت مى آمدند اين معنى را بر آن

ص: 1441


1- . اين روايت در تفسير قمى در ضمن تفسير آيۀ وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ. . . ذكر شده است.
2- . تفسير قمى 2/34-35.
3- . منظور از آيات سابقه آيات وَ لا تَطْرُدِ اَلَّذِينَ. . . مى باشد.
4- . صفّه: ايوان، غرفه مانندى كه در داخل اطاق يا مسجد كه جاى نشستن چند تن باشد، جاى سايه دار. (فرهنگ عميد 2/1625) .

حضرت انكار مى كردند و مى گفتند: ايشان را از خود دور گردان.

پس روزى مردى از انصار به نزد آن حضرت آمد و مردى از اصحاب صفّه نزد حضرت حاضر بود و خود را به حضرت چسبانيده بود و حضرت با او سخن مى گفت، پس انصارى دور نشست از ايشان و چندان كه حضرت او را نزديك طلبيد قبول نكرد.

حضرت فرمود: گويا ترسيدى كه از فقر او چيزى به تو برسد؟

انصارى گفت: اين جماعت را از پيش خود دور كن.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و واجب گردانيد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سلام كند بر توبه كارانى كه كارهاى بد كرده باشند و بعد از آن توبه كنند و فرمود وَ إِذا جاءَكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «چون بيايند به نزد تو آنان كه ايمان دارند به آيات ما پس بگو كه سلام بر شما باد، نوشته است پروردگار شما و لازم گردانيده است بر نفس خود رحمت و بخشايش را بر كسى كه توبه كند، بدرستى كه هر كه بكند از شما كار بدى به نادانى پس توبه كند بعد از آن و اصلاح كار خود بكند پس بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: چون زكات را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و به فقرا قسمت نمود و اغنيا را بهره اى نداد، اغنيا عيب كردند حضرت را و در خشم شدند و گفتند: ماييم كه به جنگ قيام مى نماييم و دفع دشمن از او مى كنيم و تقويت امر او مى كنيم، و او صدقات را به جماعتى مى دهد كه يارى او نمى كنند و هيچ فايده اى به او نمى رسانند؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ. وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اَللّهُ

ص: 1442


1- . سورۀ انعام:54.
2- . تفسير قمى 1/202.

وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اَللّهُ سَيُؤْتِينَا اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنّا إِلَى اَللّهِ راغِبُونَ (1) يعنى: «از ايشان گروهى هستند كه عيب مى كنند تو را در صدقات، پس اگر داده شوند از آن خشنود مى گردند و اگر داده نشوند از آن پس ناگاه خشمناك مى شوند، و اگر ايشان راضى مى شدند به آنچه عطا مى كنند به ايشان خدا و رسول او و مى گفتند: بس است ما را خدا بزودى عطا خواهد كرد به ما خدا از فضل خود و رسول او بدرستى كه ما بسوى خدا رغبت كنندگانيم، هرآينه بهتر بود از براى ايشان» (2).

و ايضا به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از زنان مسلمانان به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد-و به روايت ديگر او را خوله مى گفتند و شوهرش اوس بن صامت بود-گفت: يا رسول اللّه! من براى شوهر خود شكم خود را فرش كردم و او را بر دنيا و آخرت او اعانت نمودم و هرگز از من مكروهى به او نرسيد، اكنون از او شكايت مى نمايم بسوى تو.

فرمود: در چه چيز از او شكايت مى كنى؟

گفت: به من گفته است تو بر من مثل پشت مادر منى، و مرا از خانه بيرون كرده است پس نظر كن در امر من-و اين عبارت در جاهليت بمنزلۀ طلاق بود-.

پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى در اين حكم چيزى به من نازل نساخته است و من از پيش خود حكمى بيان نمى كنم.

و آن زن مى گريست و شكايت مى كرد حال خود را بسوى خداوند عالميان و بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس چون آن زن برگشت حق تعالى آيات اول سورۀ مجادله را بر حضرت نازل ساخت و حكم ظهار را بيان فرمود، پس حضرت فرستاد و خوله را طلبيد و فرمود: شوهر خود را

ص: 1443


1- . سورۀ توبه:58-59.
2- . تفسير قمى 1/298.

بياور.

چون آن مرد حاضر شد حضرت از او پرسيد كه: آيا تو به زن خود چنين گفته اى؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: حق تعالى در باب تو و زوجۀ تو آيه اى چند فرستاده است؛ و آيات را بر ايشان خواند، پس فرمود كه: زن خود را به خانه بر و از او جدا مشو كه سخن نارواى دروغى گفته اى و آنچه حق تعالى حكم كرده است به آن عمل نما و از آنچه گفتى خدا عفو كرد و آمرزيد، ديگر چنين سخنى مگو.

پس آن مرد برگشت نادم و پشيمان از آنچه گفته بود و حق تعالى اين عمل را مكروه و زشت گردانيد كه ديگر كسى از مؤمنان چنين نكند (1).

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: دحيۀ كلبى پيش از آنكه مسلمان شود تجارتى از شام بسوى مدينه مى آورد از مطعومات و غير آن، و چون داخل مدينه مى شد در موضعى كه آن را «احجار الزيت» مى گفتند فرود مى آمد و طبلى و سازى براى جمع شدن مردم مى نواخت و همۀ اهل مدينه حتى زنان باكره براى سودا و معامله و براى تنزّه و تماشا مى رفتند و بر دور او جمع مى شدند، پس روز جمعه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بود و خطبه مى خواند ناگاه صداى طبل او بلند شد، ناگاه آن جماعتى كه در خدمت آن حضرت بودند همگى متفرق شده و متوجه او گرديدند كه مبادا ديگران بر ايشان سبقت گيرند مگر جماعت قليلى كه نزد حضرت ماندند؛ و در عدد ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه دوازده نفر بودند؛ و بعضى يازده نفر؛ و بعضى هشت نفر گفته اند. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اَللّهِ خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجارَةِ وَ اَللّهُ خَيْرُ اَلرّازِقِينَ (2)يعنى:

ص: 1444


1- . تفسير قمى 2/353-354.
2- . سورۀ جمعه:11.

«و هرگاه ديدند تجارتى يا لهوى و سازى، پراكنده مى شوند بسوى آن و تو را وامى گذارند ايستاده، بگو-يا محمد-كه: آنچه نزد خداست از ثواب آخرت بهتر است از ساز و از تجارت، و خدا بهترين روزى دهندگان است» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر همه مى رفتيد و مرا تنها مى گذاشتيد هرآينه در آن وادى حق تعالى آتشى مى فرستاد كه همه را مى سوخت؛ و به روايت ديگر: سنگ از آسمان بر شما مى باريد (1).

شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: پسرى از يهودان مدينه بسيار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد تا آنكه حضرت او را گاهى پى كارهاى خود مى فرستاد و گاه بود كه به او نامه ها مى داد و به جاها مى فرستاد، پس چند روز او را نديد، از احوال او سؤال نمود پس شخصى به آن حضرت عرض كرد: او را در آخر روزى از روزهاى دنيا گذاشتم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از اصحاب خود به نزد او رفت، و آن حضرت را بركتى بود كه با هر كه سخن مى فرمود كه زبانش بسته شده بود البته زبانش گشوده مى شد و جواب آن حضرت را مى گفت، پس چون حضرت نام او را برد و او را آواز داد چشم گشود و گفت: لبيك يا ابا القاسم.

حضرت فرمود: بگو «اشهد ان لا اله الا اللّه» و گواهى بده كه من پيغمبر خدايم.

پس آن طفل بسوى پدر خود نظر كرد و پدر چيزى نگفت.

پس بار ديگر حضرت او را ندا كرد و همان سخن را اعاده نمود، باز نظر بسوى پدر خود كرد و پدر چيزى نگفت.

باز حضرت در مرتبۀ سوم او را ندا فرمود و همين سخن او را اعاده نمود، باز پسر به

ص: 1445


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/367 و مجمع البيان 5/287 و مناقب ابن شهر آشوب 2/166 و المحرر الوجيز 5/309 و تفسير الدر المنثور 6/220-221.

جانب پدر ملتفت شد، در اين مرتبه پدرش گفت: اگر خواهى بگو و اگر نخواهى مگو.

پس آن پسر گفت: شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و در همان ساعت جان به حق تسليم كرد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پدر او را گفت: بيرون رو از اين خانه.

پس حضرت اصحاب خود را فرمود كه: او را غسل دهيد و كفن كنيد و او را بياوريد به نزد من كه نماز كنم بر او.

و چون حضرت از نماز او فارغ شد فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه امروز به بركت من بنده اى را از آتش جهنم آزاد گردانيد (1).

و قطب راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها در اثناى راه فرمود به اصحاب خود كه: مردى از اين دره ها پيدا خواهد شد كه سه روز است كه شيطان نزديك او نرفته است و بر او دست نيافته است.

پس در آن زودى اعرابى پيدا شد كه از لاغرى پوستش بر استخوانش چسبيده بود و چشمهايش در سرش فرو رفته بود و لبهايش سبز شده بود از بسيارى خوردن علف، چون به اول لشكر رسيد احوال حضرت را پرسيد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و گفت:

بر من عرض كن اسلام را.

حضرت فرمود: بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه.

پس او شهادت گفت و گفت: اقرار كردم.

حضرت فرمود كه: بايد نمازهاى پنج گانه را بجا آورى و روزۀ ماه مبارك رمضان را بعمل آورى.

گفت: اقرار كردم.

پس فرمود كه: آيا حج خانۀ كعبه مى كنى و زكات را ادا مى كنى و غسل جنابت را بجا

ص: 1446


1- . امالى شيخ طوسى 438؛ امالى شيخ صدوق 325.

مى آورى؟

گفت: اقرار كردم.

پس چون پاره اى راه آمدند شتر اعرابى در عقب ماند، حضرت ايستاد و احوال او را پرسيد، چون مردم برگشتند كه او را طلب كنند و به آخر لشكر رسيدند ديدند كه پاى شتر او به سوراخ موشى فرو رفته و بسر در آمده و گردن اعرابى و گردن شتر هر دو شكسته و اعرابى به رحمت ايزدى واصل گرديده و شترش هلاك شده است.

چون احوالش را به حضرت عرض كردند فرمود كه خيمه اى زدند و اعرابى را در آن خيمه غسل دادند، پس حضرت داخل خيمه شد و او را كفن كرد، پس از حضرت حركتى شنيدند، و چون حضرت از خيمه بيرون آمد از جبين مباركش عرق مى ريخت و فرمود كه:

اين اعرابى گرسنه مرده بود و او از آن جماعت است كه ايمان آورند و ايمان خود را به ستمى و گناهى مخلوط نگردانند، پس مبادرت كردند حور العين از براى او به ميوه هاى بهشت و در دهان او مى گذاشتند و هر يك از ايشان مى گفتند: يا رسول اللّه! مرا از زنان اين اعرابى بگردان در بهشت (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در بعضى از غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلال اسير كرد جمانه دختر زحاف اشجعى را، چون به «وادى النعام» رسيد، آن زن بر او غالب گرديد و چند ضربت بر او زد، پس هر چه دوست مى داشت آنها را از اموال خود از طلا و نقره برداشت و بر يكى از اسبان پدر خود سوار شد و گريخت و به شهاب بن مازن كه ملقب بود به «كوكب درى» ملحق شد، و پيشتر شهاب او را خواستگارى كرده بود از پدرش و پدرش ابا كرده بود.

پس چون آمدن بلال دير كشيد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلمان و صهيب را از عقب او فرستاد، چون به او رسيدند او را ديدند كه مرده و بر روى زمين افتاده است و خون از

ص: 1447


1- . خرايج 1/88.

زيرش روان است.

پس آمدند ايشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حال بلال را به حضرت عرض كردند و مى گريستند، حضرت فرمود كه: گريه را بگذاريد و بلال را بياوريد.

چون او را حاضر كردند حضرت دو ركعت نماز بجا آورد و دعايى چند كرد، پس كفى از آب گرفت و بر بلال پاشيد و در ساعت زنده شد و بر خاست و بر پاى فلك پيماى آن حضرت افتاد و مى بوسيد، حضرت از او پرسيد كه: كى با تو اين كار كرد اى بلال؟

گفت: جمانه دختر زحاف با من اين كار كرد، و من عاشق اويم.

حضرت فرمود: بشارت باد تو را اى بلال كه من لشكر خواهم فرستاد و او را براى تو خواهم آورد.

پس حضرت رو كرد به جانب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: در اين وقت مرا خبر مى دهد جبرئيل از جانب خداوند عالميان كه چون جمانه بلال را كشت متوجه شهاب شد و پيشتر شهاب او را خواستگارى كرده بود از پدرش و او را مجاب ساخته بود، و چون به نزد شهاب رفت و حال خود را بسوى او شكايت كرد شهاب با لشكر خود متوجه جنگ ما شده، پس يا على برو و با مسلمانان متوجه دفع او شو كه حق تعالى تو را بر او نصرت خواهد داد و اينك من بسوى مدينه برمى گردم.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با گروهى از مسلمانان روانه شد و به سرعت طى منازل نمود تا به شهاب رسيد و با او مقاتله كرد و بر ايشان غالب گرديد، پس شهاب و جمانه مسلمان شدند با تمام لشكر او، و حضرت ايشان را به مدينه آورد و بر دست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار ديگر اسلام خود را تازه كردند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى بلال چه مى گويى؟

بلال گفت: من عاشق او بودم و اكنون شهاب به او احق است از من.

ص: 1448

چون بلال اين جوانمردى كرد، شهاب دو كنيز و دو اسب و دو شتر به او بخشيد (1).

و در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى لشكرى فرستاد بسوى جماعتى از كفار كه نهايت شدت و قوت داشتند، پس خبر ايشان دير به آن حضرت رسيد و خاطر شريف آن حضرت متعلق به استعلام خبر ايشان بود و حضرت فرمود كه:

كاش كسى مى رفت و خبر ايشان را براى ما مى آورد.

و حضرت به خواب قيلوله رفته بود كه ناگاه بشارت دهنده اى خبر آورد كه ايشان ظفر يافتند بر دشمنان و مستولى گرديدند بر ايشان، بعضى را كشتند و بعضى را مجروح گردانيدند و بعضى را اسير كردند و مالهاى ايشان را غارت كردند و زنان و فرزندان ايشان را به بندگى گرفتند.

پس چون آن گروه نزديك مدينه رسيدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اصحاب خود به استقبال ايشان بيرون رفت و امير آن لشكر زيد بن حارثه بود. پس چون نظر زيد بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افتاد خود را از ناقه انداخت و بسوى حضرت شتافت و قدم مكرم و ركاب محترم آن حضرت را بوسيد آنگاه دست مبارك حضرت را بوسيد، پس حضرت او را در بر گرفت و سرش را بوسيد.

پس عبد اللّه بن رواحه نيز فرود آمد و دست و پاى حضرت را بوسيد و حضرت او را نيز در بر گرفت.

پس همۀ لشكر از چهار پايان به زير آمدند و بر آن حضرت صلوات فرستادند و حضرت ايشان را دعاى خير كرد و فرمود: خبر دهيد مرا از آنچه گذشت ميان شما و دشمنان شما؛ و ايشان از اسيران كافران و فرزندان ايشان و مالهاى ايشان از طلا و نقره و اصناف متاعها بسيار آورده بودند.

پس گفتند: يا رسول اللّه! اگر حال ما را مى دانستى هرآينه تعجب عظيمى مى كردى.

ص: 1449


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/182-183.

حضرت فرمود كه: من پيشتر نمى دانستم و ليكن جبرئيل الحال مرا خبر داد و من از كتاب و دين خدا چيزى نمى دانستم تا آنكه پروردگار من مرا تعليم نمود چنانكه حق تعالى فرموده وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتابُ وَ لاَ اَلْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1)و ليكن خبر دهيد به آنچه واقع شده است برادران مؤمن خود را تا آنكه تصديق نمايند شما را، بتحقيق كه مرا خبر داده است جبرئيل به آنچه در اين سفر واقع شده است.

پس ايشان گفتند: يا رسول اللّه! چون نزديك دشمن رسيديم كسى را فرستاديم كه احوال ايشان و عدد ايشان را معلوم كند، پس از براى ما خبر آورد كه ايشان به قدر هزار نفرند و ما دو هزار نفر بوديم.

ايشان از شهر خود بيرون آمدند با هزار نفر و سه هزار نفر ديگر را در شهر گذاشتند و ما گمان كرديم كه ايشان همين هزار نفرند.

پيك ما چنين خبر داد كه ايشان در ميان خود مى گفتند كه: ما هزار نفريم و ايشان دو هزار نفرند و ما تاب مقاومت ايشان نداريم و چاره اى بغير آن نداريم كه در شهر متحصن شويم تا اينكه دلتنگ شوند از قتال ما و برگردند.

به اين سبب ما جرأت كرديم و بر ايشان تاختيم، ايشان داخل شهر شدند و دروازۀ شهر را بستند، پس ما در دور قلعه نشستيم به قصد مقاتلۀ ايشان.

چون نصف شب گذشت دروازۀ شهر را گشودند و ما غافل و در خواب بوديم و در ميان ما بغير از چهار نفر بيدار نبود: يكى از ايشان زيد بن حارثه بود كه در يك جانب عسكر ما مشغول نماز و تلاوت قرآن بود [و عبد اللّه بن رواحه در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن بود، و قتادة بن النعمان در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن

ص: 1450


1- . سورۀ شورى:52.

بود] (1)و قيس بن عاصم در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن بود.

پس بيرون آمدند در شب بسيار تاريك و ما را تير باران كردند، و چون شهر ايشان بود به راهها و طرق آن عارف بودند و ما با آنها نابلد بوديم، پس بسيار ترسيديم و با خود گفتيم: به مهلكه افتاديم و در اين شب تار نمى توانيم از تير دشمنان كناره كردن زيرا كه ما تير ايشان را نمى بينيم.

ناگاه ديديم روشنايى عظيم از دهان قيس بن عاصم ساطع شد مانند آتشى كه افروخته باشند، و روشنايى ديگر ديديم كه ساطع شد از دهان قتادة بن النعمان مانند روشنايى زهره و مشترى، و روشنايى ديگر از دهان عبد اللّه بن رواحه ساطع شد مانند شعاع ماه در شب تار، و ايضا نورى ساطع گرديد از دهان زيد بن حارثه روشن تر از آفتاب تابان؛ پس اين نورها لشكرگاه ما را چنان روشن كرد كه از روز روشن تر گرديد و دشمنان ما در تاريكى عظيمى بودند پس ما ايشان را مى ديديم و ايشان ما را نمى ديدند، پس زيد ما را پراكنده كرد بر اطراف ايشان تا آنكه برگرد ايشان برآمديم و ما ايشان را مى ديديم و ايشان ما را نمى ديدند و ما بمنزلۀ بينايان بوديم و ايشان بمنزلۀ كوران، پس شمشيرها كشيديم و در ميان ايشان افتاديم و بعضى را كشتيم و گروهى را مجروح گردانيديم و باقى را اسير كرديم و داخل شهر ايشان شديم و زنان و فرزندان ايشان را اسير كرديم و اموال و اسبان ايشان را متصرف شديم، و اينك زنان و فرزندان ايشان را به خدمت تو آورده ايم و هيچ امرى عجب تر نديده بوديم از نورهايى كه از دهان اين جماعت ساطع گرديد كه آن نور تاريكى گرديد بر دشمنان ما تا اينكه ما توانستيم ايشان را به قتل آورد.

پس حضرت فرمود: بگوييد «الحمد للّه ربّ العالمين» و شكر كنيد خدا را بر آنكه شما را تفضيل داد به سبب ماه شعبان. و جنگ ايشان در شب اول ماه شعبان بود در هنگامى كه ماه رجب كه از ماههاى حرام است و قتال در آن جائز نيست بيرون رفته بود و اين نورها

ص: 1451


1- . عبارات داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شدند.

ظاهر شده بود به سبب عملهايى كه از صاحبان اين نورها ظاهر گرديد در روز اول ماه شعبان، و حق تعالى براى ثواب آن اعمال اين نورها در شب پيشتر به ايشان كرامت كرد.

پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! بفرما آن اعمال چيست تا آنكه ما نيز موافقت ايشان نماييم و ثواب يابيم.

حضرت فرمود: اما قيس بن عاصم پس او در اول ماه شعبان امر كرد مردم را به نيكى و نهى كرد از بدى و دلالت نمود مردم را بر خير و صلاح، به اين سبب حق تعالى پيش از اين اعمال در شب او را اين نور كرامت نمود در هنگامى كه تلاوت قرآن مى نمود.

و اما قتاده پس او ادا كرد قرضى را كه بر او بود در روز اول ماه شعبان، به اين سبب حق تعالى او را در شب سابق نورى كرامت فرمود.

و اما عبد اللّه بن رواحه پس چون بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر و مادر خود، به اين سبب شب بهرۀ او از ثواب زياده گرديد، چون روز و شب پدر و مادرش به او گفتند كه: ما تو را دوست مى داريم و فلان زن تو ما را آزار مى كند و ما را عيب مى كند و ما ايمن نيستيم از اينكه برگردد به ما كار در بعضى از جنگها و دشمنان بر ما غالب گردند و تو كشته شوى و زن تو با ما شريك شود در مال تو و زياده گردد بر ما طغيان او و ضرر او، عبد اللّه گفت: من پيشتر نمى دانستم كه او بر شما زيادتى مى كند و شما از او كراهت داريد، و اگر مى دانستم او را طلاق مى گفتم و ليكن الحال او را طلاق مى گويم و از خود جدا مى كنم تا شما ايمن گرديد از آنچه حذر مى نماييد از آن، و هرگز نخواهد بود كه من دوست دارم چيزى را كه شما از آن كراهت داشته باشيد، پس به اين سبب حق تعالى اين نور را پيشتر به او عطا كرد.

و اما زيد بن حارثه كه از دهان او ساطع مى گرديد نورى روشن تر از آفتاب و او بهترين قوم است و نيكوترين ايشان است، پس به سبب آن بود كه حق تعالى مى دانست از او عمل

ص: 1452

بزرگى صادر خواهد شد، و به اين سبب او را برگزيد و زيادتى داد بر ديگران به آن عمل خير كه سبب ساطع شدن نور از دهان او گرديد تا آنكه به سبب آن نور ظفر يافتند مسلمانان بر مشركان، و آن عمل آن بود كه در روزى كه در شبش مسلمانان بر كافران غالب گرديدند مردى از منافقان به نزد زيد آمد و خواست كه فتنه اى برانگيزد ميان او و ميان على بن ابى طالب عليه السّلام و فاسد گرداند محبتى را كه در ميان ايشان هست پس گفت:

به به اى آن كسى كه نظيرى ندارى در ميان اهل بيت و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم! نعمت تو بر اسلام و اهل اسلام بزرگ شد به سبب فتحى كه كردى و جلالت و بزرگى تو روشن و هويدا گرديد به آن نورى كه ديشب از تو ساطع شد.

پس زيد گفت كه: اى بندۀ خدا! از خدا بترس و افراط مكن در سخن و مرا زياده از اندازۀ خود بالا مبر كه به سبب اين سخن مخالف خدا و رسول خواهى بود و كافر خواهى گرديد، و اگر من نيز گفتار تو را تلقى نمايم به قبول مثل تو كافر خواهم گرديد، اى بندۀ خدا! مى خواهى خبر دهم تو را به آنچه در اوايل اسلام و بعد از آن واقع شد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه گرديد و تزويج نمود به على بن ابى طالب عليه السّلام فاطمۀ زهرا را و از فاطمه حسن و حسين عليهما السّلام متولد شدند؟

آن منافق گفت: بلى.

زيد گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسيار دوست مى داشت تا آنكه از بسيارى محبت مرا فرزند خود خواند پس مرا زيد پسر محمد مى گفتند تا آنكه از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن و امام حسين عليهما السّلام متولد شدند و من نخواستم براى خاطر ايشان كه مرا فرزند آن حضرت گويند پس هر كه مرا چنين ندا مى كرد مى گفتم كه نمى خواهم مرا چنين ندا كنيد بلكه بگوييد كه زيد آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه من كراهت دارم از آنكه شبيه باشم با حسن و حسين عليهما السّلام، و پيوسته چنين بود تا آنكه حق تعالى كلام مرا تصديق نمود و اين آيه را فرستاد ما جَعَلَ اَللّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ

ص: 1453

أَزْواجَكُمُ اَللاّئِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ (1) يعنى: «نگردانيد خدا براى مردى دو دل در اندرون او» يعنى در آدمى دودل نمى باشد كه به يك دل محمد و آل او را دوست دارد و ايشان را تعظيم نمايد و بر ديگران تفضيل دهد، و به دل ديگر دشمنان ايشان را دوست دارد و بر ايشان تفضيل دهد، پس هر كه دوست ايشان است بايد كه اقرار به فضيلت ايشان نمايد و از دشمنان ايشان بيزارى جويد، و حق تعالى فرمود:

«نگردانيده است خدا زنان شما را كه ظهار مى كنيد با ايشان و ايشان را تشبيه مى نماييد به مادران خود مادران، و نگردانيده است پسرخواندگان شما را پسران شما؛ پس بعد از آن فرمود وَ أُولُوا اَلْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اَللّهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهاجِرِينَ إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً كانَ ذلِكَ فِي اَلْكِتابِ مَسْطُوراً (2)يعنى: «خويشان بعضى از ايشان سزاوارترند به بعضى در كتاب خدا و در آنچه واجب گردانيده است از ساير مؤمنان و مهاجران مگر آنكه خواهيد كه بجا آوريد نسبت به دوستان خود معروف و نيكى و احسانى كه در لوح محفوظ چنين نوشته شده است» ، چون اين آيات نازل شد ديگر مرا فرزند آن حضرت نخواندند و مى گفتند كه زيد برادر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس پيوسته چنين گفتند مردم و من از اين سخن كراهت داشتم تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب را برادر خود گردانيد و ديگر كسى مرا برادر آن حضرت نگفت.

پس زيد گفت: اى بندۀ خدا! زيد مولاى على بن ابى طالب است و آزاد كردۀ اوست چنانكه آزاد كردۀ رسول خداست، پس زيد را نظير على مپندار و مرتبۀ او را زياده از اندازۀ او مگردان پس خواهى بود مانند نصارى كه عيسى را از اندازۀ خود بلندتر كردند و كافر شدند به خداوند عظيم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى زيد را به آن سبب زيادتى داد و به آن نور

ص: 1454


1- . سورۀ احزاب:4.
2- . سورۀ احزاب:6.

و ضيا او را منور گرانيد كه على را در مرتبۀ خود شناخت و خود را در دوستى او كامل گردانيد، بحقّ آن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه آنچه حق تعالى از براى زيد در آخرت به سبب اين اعتقاد حق مهيا گردانيده به مرتبه اى است كه آنچه شما مشاهده كرديد از نور او در دنيا بسيار كم است در جنب او، بدرستى كه چون زيد به صحراى محشر درآيد نور او با او حركت نمايد از پيش روى او و از پشت سر او و از جانب راست و جانب چپ او و از بالاى سر و از زير پاى او به قدر هزارساله راه (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب آسمان نظر كرد و تبسم نمود، پس از سبب آن از حضرت سؤال كردند، حضرت فرمود: تعجب كردم از دو ملك كه از آسمان به زمين آمدند و طلب مى كردند بندۀ صالح مؤمنى را در جاى نمازش تا بنويسند عمل او را در آن شب و روزش و او را در نمازگاهش نيافتند.

پس به آسمان بالا رفتند و گفتند: پروردگارا! بندۀ تو را طلب كرديم در جاى نمازش تا آنكه عمل شب و روز او را بنويسيم و او را در آن موضع نيافتيم و او را در بند تو يافتيم كه بيمار بود.

پس حق تعالى فرمود: براى بندۀ من بنويسيد آنچه در صحت بجا مى آورده است از اعمال خير در شب و روز خود مادام كه در بند من است زيرا كه در فضل و بزرگوارى من بر من لازم است كه بنويسم از براى او ثواب آن را چون خود حبس كرده ام آن را از او (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از اشراف يمن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و در ميان ايشان مردى بود كه سخنش از همه عظيم تر بود و زياده از ديگران مبالغه مى كرد در منازعه با آن حضرت، پس

ص: 1455


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 637-645.
2- . كافى 3/113.

حضرت در غضب شد تا آنكه پيچيده شد رگ غضب در ميان چشمهاى آن حضرت و متغير شد رنگ مبارك آن حضرت و ساعتى سر به زير افكند.

پس جبرئيل به نزد آن حضرت آمد و گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: اين مرد سخى و جوانمردى است كه طعام مى خوراند به مردم.

پس غضب از آن حضرت زايل شد و سر برداشت و فرمود: اگر نه اين بود كه جبرئيل خبر داد كه تو سخى و جوانمردى و به مردم طعام مى خورانى هرآينه بر تو سخت مى گرفتم و تو را عبرتى مى گردانيدم براى آنها كه در عقب تواند.

پس آن مرد گفت كه: پروردگار تو سخاوت را دوست مى دارد؟

حضرت فرمود: بلى.

گفت: پس من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو، پس سوگند ياد مى كنم بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه هرگز از مال خود احدى را رد نكرده ام كه به او عطا نكرده باشم (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: من مرد پيرم و عيال بسيار دارم و ضعف و ناتوانى بر من مستولى شده است و مالى ندارم، آيا ممكن است كه مرا يارى كنى در تنگى روزگار خود؟

پس حضرت به صحابه نظر كرد و صحابه به آن حضرت نظر كردند و حضرت فرمود كه: سخن خود را به من و شما شنوانيد.

پس مردى برخاست و گفت: من ديروز مثل تو بودم و امروز خدا مرا مال وافرى عطا كرده است؛ و او را به خانۀ خود برد و كيسۀ بزرگى پر از طلا و نقره كرد و به او داد، آن مرد پير گفت: اينها همه را به من مى دهى؟

گفت: بلى.

ص: 1456


1- . كافى 4/39.

آن مرد پير گفت: بگير زر خود را كه من نه از جنّم و نه از انس، و ليكن ملكى ام از جانب خداوند عالميان كه مرا فرستاده است كه تو را امتحان نمايم پس تو را شكر كنندۀ نعمت خدا يافتم و تو را خداى تعالى جزاى خير دهد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا موعظه اى تعليم كن.

حضرت فرمود: برو و غضب مكن.

آن مرد گفت كه: اكتفا كردم به اين. و برگشت بسوى اهل خود، و چون به اهل خود رسيد در ميان ايشان جنگى برپا شده بود و از دو طرف صفها كشيده بودند و اسلحه پوشيده بودند، چون اين حالت را مشاهده نمود نائرۀ غضب او مشتعل گرديد و سلاح پوشيد و متوجه جنگ شد، پس به خاطرش رسيد موعظۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود:

غضب مكن، پس اسلحه را انداخت و آمد به نزد آن گروهى كه دشمن قوم او بودند و گفت:

اى قوم! هر چه بر شما واقع شده باشد از جراحتى يا كشتنى يا زدنى كه در آن اثرى نباشد، همه را من از مال خود غرامت مى كشم و ديت آنها را به شما مى رسانم.

ايشان گفتند: هر چه از اين باب واقع شده باشد همه را ما به شما بخشيديم و ما به احسان كردن سزاوارتريم از شما.

پس صلح كردند با يكديگر و غضب از ميان ايشان برخاست (2).

و در تفسير فرات بن ابراهيم و غير آن مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وليد بن عقبه را بسوى قبيلۀ بنو وليعه فرستاد كه زكات از ايشان بگيرد، و در جاهليت در ميان وليد و آن قبيله عداوتى بود.

چون به نزد قبيلۀ ايشان رسيد، اهل آن قبيله بيرون آمدند كه معلوم كنند كه در خاطر او

ص: 1457


1- . كافى 4/48.
2- . كافى 2/304.

از آن عداوت چيزى باقى هست يا نه، پس وليد از ايشان ترسيد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: يا رسول اللّه! بنو وليعه خواستند كه مرا بكشند و زكات خود را به من ندادند.

چون اين خبر به آن قبيله رسيد به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! وليد دروغ گفته است آنچه به شما عرض كرده است و ليكن ميان ما و او عداوتى بود در جاهليت و ترسيديم كه ما را معاقبه كند به سبب آن عداوت.

پس حضرت فرمود كه: ترك مى كنيد نافرمانى را اى بنو وليعه يا آنكه مى فرستم بر شما مردى را كه نزد من بمنزلۀ جان من است كه مردان شما را بكشد و فرزندان شما را اسير كند؟ و دست خود را بر دوش حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زد و گفت: آن مرد اين است كه مى بينيد، پس حق تعالى در حق وليد اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! اگر بيايد بسوى شما فاسقى با خبرى پس بشكافيد آن خبر را كه مبادا ضرر رسانيد به گروهى به نادانى و آخر پشيمان گرديد» (2)و حق تعالى وليد را در اين آيه فاسق ناميد.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بازار مدينه بر گندمى يا جوى گذشت كه بسيار نيكو مى نمود، پس به فروشندۀ آن طعام گفت كه: طعام تو را بسيار نيكو مى يابم؛ و از قيمت آن سؤال نمود پس حق تعالى وحى كرد بسوى آن حضرت كه: دست فرو بر در طعام او و از زير طعام او بيرون آور، چون چنين كرد از زير آن طعام زبونى بيرون آمد، حضرت فرمود: جمع كرده اى

ص: 1458


1- . سورۀ حجرات:6.
2- . تفسير فرات كوفى 427؛ المعجم الاوسط 4/477-478.

خيانت را با فريب دادن مسلمانان (1).

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و در مقام اعتراض گفت كه: آيا نيستى تو بهترين ما از جهت پدر و مادر و گرامى ترين ما از جهت فرزندان و بزرگ ما در جاهليت و اسلام؟

پس حضرت به غضب آمد و فرمود كه: اى اعرابى! آيا به زبان تو چند حجاب هست؟

اعرابى گفت كه: دو حجاب كه لبها و دندانهايند.

حضرت فرمود كه: آيا يكى از اينها كافى نيست براى آنكه رد كند از ما تندى زبان تو را؟

و حضرت فرمود كه: چيزهايى كه به آدمى داده اند در دنيا هيچ چيز ضرر به آخرت اين كس نمى رساند زياده از طلاقت لسان، يا على! برخيز و زبان او را قطع كن؛ پس مردم گمان كردند كه زبان او را خواهد بريد، پس حضرت درهمى چند به آن اعرابى عطا فرمود و او را رها كرد (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: ثوبان آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار آن حضرت را دوست مى داشت و بر مفارقت آن حضرت صبر نمى توانست كرد، روزى به خدمت آن حضرت آمد با رنگ زرد و بدن نحيف، پس حضرت فرمود كه: اى ثوبان! چه چيز باعث تغيير رنگ تو شده است؟

ثوبان گفت: يا رسول اللّه! مرا دردى و مرضى نيست بغير از آنكه چون تو را نمى بينم مشتاق مى شوم بسوى تو و بى تاب مى گردم از مفارقت تو، و تا به خدمت تو نرسم ساكت نمى شوم پس به ياد آخرت افتادم و مى ترسم كه در آنجا به خدمت تو نرسم زيرا كه مى دانم كه تو را با پيغمبران به اعلاى درجات جنان بالا مى برند، و اگر من داخل بهشت شوم در

ص: 1459


1- . كافى 5/161.
2- . معاني الاخبار 171.

منزلتى خواهم بود كه از منزلت تو پست تر خواهد بود، و اگر داخل بهشت نشوم گمان ندارم كه هرگز تو را ببينم.

پس اين آيه نازل شد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (1)يعنى: «هر كه اطاعت نمايد خدا و رسول را پس ايشان با آن گروهند كه خدا انعام كرده است بر ايشان از پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقانند ايشان» ، پس حضرت فرمود كه: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه ايمان نياورده است عبدى مگر آنكه بوده باشم من نزد او محبوبتر از خودش و از پدر و مادرش و اهل و فرزندانش و جميع مردم (2).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

«مؤلّفة قلوبهم» (3)كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است اين جماعتند: ابو سفيان پدر معاويه، و سهيل بن عمرو، و همام بن عمرو، و صفوان بن اميه، و اقرع بن حابس، و عيينة بن حصين فزارى، و مالك بن عوف، و علقمة بن علاقه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر يك از ايشان را صد شتر مى داد با راعيان آنها و زياده و كم (4).

و ايضا روايت كرده است كه: عبد اللّه بن نفيل منافق بود و در مجلس حضرت مى نشست و سخن رسول خدا را مى شنيد و سخن چينى مى كرد و سخن حضرت را به منافقان نقل مى كرد، پس جبرئيل بر حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه مردى از منافقان نمّامى مى كند بر تو و سخنان تو را بسوى منافقان مى برد، حضرت از جبرئيل پرسيد كه: او كيست؟ جبرئيل گفت كه: مرد سياهى است و موى بسيارى در سر دارد و دو

ص: 1460


1- . سورۀ نساء:69.
2- . مجمع البيان 2/72؛ تفسير كشاف 1/531.
3- . اشاره به آيۀ 60 سورۀ توبه مى باشد.
4- . تفسير قمى 1/299.

چشم بزرگ دارد كه چون نظر مى كند به آنها گمان مى كنى كه دو قزقانند و به زبان او شيطانى سخن مى گويد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را طلبيد و خبر جبرئيل را به او نقل كرد و او سوگند ياد كرد كه: من چنين نكردم، و حضرت به ظاهر فرمود كه: من از تو قبول كردم و ديگر چنين مكن، با آنكه مى دانست كه او دروغ مى گويد، پس آن منافق برگشت بسوى اصحاب خود و گفت: محمد اذن است يعنى آنچه مى گويى گوش مى دهد و قبول مى كند، حق تعالى او را خبر داد كه: من نمّامى مى كنم و خبرهاى او را به دشمنان او نقل مى كنم پس از خدا قبول كرد، و چون من گفتم كه نكردم از من نيز قبول كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ (1).

على بن ابراهيم گفته است كه: يعنى تصديق مى كند خدا را در آنچه بسوى او مى فرستد و تصديق مى نمايد آن منافق را در عذرى كه مى خواهد به حسب ظاهر و تصديق نمى نمايد او را در باطن، پس مراد به مؤمنان آنهايند كه در ظاهر ايمان آورده اند هر چند در باطن كافر باشند (2).

و ايضا روايت كرده است كه چون حق تعالى از مردم قرض طلبيد و هر يك از صحابه در خور حال خود به ايمان خود صدقه به خدمت آن حضرت مى آوردند، سالم بن عمير انصارى صاعى از خرما آورد به خدمت آن حضرت و گفت: يا رسول اللّه! من در اين شب مزدورى كردم براى جرير تا آنكه دو صاع خرما بدست آوردم پس يك صاع را از براى عيال خود نگاه داشتم و صاع ديگر آورده ام كه به پروردگار خود قرض بدهم، پس حضرت امر فرمود كه آن صاع خرما را در ميان صدقات بريزد، و منافقان استهزاء كردند به

ص: 1461


1- . سورۀ توبه:61.
2- . تفسير قمى 1/300.

او و گفتند: بخدا سوگند كه خدا بى نياز است از صاع او و ليكن غرض او اين بوده كه خود را به خاطر پيغمبر بياورد كه چون صدقه بهم رسد به او بدهد، پس اين آيه نازل شد كه اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي اَلصَّدَقاتِ. . . (1)در مذمت ايشان نازل شده (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ميان على بن ابى طالب عليه السّلام و عثمان بن عفان منازعه بود در باغى، حضرت به او گفت كه: راضى مى شوى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان ما حكم كند؟ پس عبد الرحمن بن عوف به عثمان گفت كه: راضى مشو به محاكمۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از براى او حكم بر تو خواهد كرد و ليكن او را ببر به محاكمه نزد ابن شيبۀ يهودى؛ پس عثمان به امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه:

راضى نمى شوم مگر به محاكمۀ ابن شيبۀ يهودى.

پس ابن شيبه به عثمان گفت كه: محمد را امين مى دانيد در وحى آسمان و او را امين نمى دانيد در حكمى كه در ميان شما بكند؟

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذا دُعُوا إِلَى اَللّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ (3)يعنى: «و هرگاه ايشان را بخوانند بسوى خدا و رسول او تا آنكه حكم كند رسول ميان ايشان ناگاه گروهى از ايشان اعراض كنندگانند و رو از حق مى گردانند» تا آخر آيات كه در بيان كفر و شقاوت ايشان نازل گرديده (4).

و ايضا روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر باغى گذشت كه در آنجا عمرو بن عاص و عقبة بن ابى معيط مست شده بودند و خوانندگى مى كردند و شعرى چند

ص: 1462


1- . سورۀ توبه:79.
2- . تفسير قمى 1/302.
3- . سورۀ نور:48.
4- . تفسير قمى 2/107 و در آن بجاى «ابن ابى شيبه» ، «ابن ابى شيبه» ذكر شده است.

مى خواندند در شماتت بر شهادت سيد الشهدا حمزة بن عبد المطلب عليه السّلام، پس حضرت فرمود: خداوندا! ايشان را سرنگون گردان در فتنه سرنگون گردانيدنى و در آر ايشان را در آتش جهنم انداختنى (1).

و ايضا روايت كرده است كه: مردى از انصار درختى داشت در خانۀ مردى و بى رخصت صاحب خانه داخل مى شد، پس صاحب خانه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كرد از آن انصارى، حضرت صاحب درخت را طلبيد و فرمود:

درخت خرماى خود را به من بفروش كه به عوض آن درختى در بهشت به تو بدهم، آن بى سعادت قبول نكرد.

حضرت فرمود: آن را بفروش به من به بستانى كه در بهشت به تو بدهم، باز قبول نكرد و برگشت، پس ابو الدحداح به نزد آن انصارى رفت و درخت را از او خريد و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! اين درخت را از من بگير و آنچه در بهشت عوض مى دادى به آن انصارى براى آن درخت به من عوض بده.

حضرت فرمود: براى تو در بهشت به عوض اين درخت باغهايى خواهد بود؛ پس حق تعالى در اين وقت اين آيات را فرستاد فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى.

فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى (2) يعنى: «پس اما كسى كه عطا كند مال خود را در راه خدا و بپرهيزد از بخل و عذاب الهى و تصديق نمايد به مثوبت نيكو پس مهيا مى گردانيم او را براى آسانى و راحت در بهشت يا براى كارى كه او را به آسانى بسوى راحت كشد» ، پس اين آيات در شأن ابو الدحداح نازل شد كه تصديق به ثواب الهى نمود، و اين آيات ديگر در باب آن انصارى نازل شد كه بخل ورزيد و تصديق به ثواب آخرت نكرد چنانكه فرموده است كه وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اِسْتَغْنى. وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى. وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا

ص: 1463


1- . تفسير قمى 2/332.
2- . سورۀ ليل:5-7.

تَرَدّى (1) يعنى: «و اما آن كسى كه بخل ورزد به مال خود و خود را بى نياز داند از ثواب خدا و تكذيب نمايد به ثواب نيكويى خدا پس بزودى مهيا مى گردانيم او را براى امرى كه موجب شدت عذاب آخرت باشد و نفع نمى بخشد او را مال او در وقتى كه در قبر يا در جهنم درافتد» ، و در آخر سوره حق تعالى ابو الدحداح را پرهيزكارتر ناميده و مدح كرده است او را و آن انصارى را شقى تر ناميده و وعدۀ جهنم براى او كرده (2).

و در قرب الاسناد همين مضمون را به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است، و در آن روايت مذكور است كه ابو الدحداح باغ خرماستانى داد و آن درخت خرما را خريد (3).

و شيخ طبرسى سبب نزول اين سوره را چنين روايت كرده است كه: مردى درخت خرمايى داشت در خانۀ خود كه شاخ آن درخت به خانۀ همسايۀ او ميل كرده بود و آن همسايه مرد فقير عيال بارى بود، پس چون آن مرد مى آمد و بر درخت خرما بالا مى رفت كه خرماى خود را بچيند خرماها از آن درخت به خانۀ همسايه مى ريخت و عيال آن مرد فقير آن خرماها را برمى چيدند و صاحب درخت فرود مى آمد و خرماها را از دست ايشان مى گرفت، و اگر در دهان گذاشته بودند انگشت در دهان ايشان مى كرد و خرما را از دهان ايشان بيرون مى آورد، پس آن فقير شكايت آن مرد را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، پس حضرت آن فقير را گفت كه: برو، و صاحب درخت را طلبيد و فرمود: آن درخت خرمايى كه شاخش در خانۀ آن مرد فقير است به من بده تا من در بهشت درخت خرمايى به تو عطا كنم.

پس آن بدبخت گفت كه: من درخت خرما بسيار دارم و ميوۀ هيچ يك را مثل اين

ص: 1464


1- . سورۀ ليل:8-11.
2- . تفسير قمى 2/425-426.
3- . قرب الاسناد 355-356.

درخت دوست نمى دارم.

و چون ابو الدحداح در آن مجلس حاضر بود و آن سخن را شنيد بعد از آنكه آن مرد برگشت برخاست و به خدمت حضرت عرض كرد كه: يا رسول اللّه! اگر آن درخت را من بگيرم و به شما تسليم نمايم آنچه براى صاحب درخت ضامن شدى براى من مى شوى؟

حضرت فرمود: بلى.

پس ابو الدحداح به نزد صاحب درخت رفت و درخت را طلب كرد كه از او بخرد، او گفت: آيا دانستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عوض آن درختى در بهشت به من داد و من قبول نكردم؟

ابو الدحداح گفت: آيا ارادۀ فروختن آن دارى يا نه؟

صاحب درخت گفت: نمى فروشم مگر آنكه مال بسيارى كسى به من دهد كه گمان نداشته باشم كه كسى بر آن درخت آن قدر مال بدهد.

گفت: نهايت آرزوى تو چيست در قيمت اين درخت؟

صاحب درخت گفت كه: چهل درخت خرما.

ابو الدحداح گفت: خوش قيمت بسيارى مى طلبى، به عوض يك درخت كج خود چهل درخت مى خواهى. پس گفت: چهل درخت را دادم.

صاحب درخت گفت كه: جمعى را بياور و گواه بگير كه از اين سودا پشيمان نشوى.

ابو الدحداح رفت و جماعتى را آورد و ايشان را گواه گردانيد و آن درخت را به چهل درخت خريد، پس به خدمت حضرت رفت و گفت: يا رسول اللّه! آن درخت در ملك من داخل شد و به تو بخشيدم آن را.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ آن مرد فقير تشريف برد و فرمود كه: اين درخت خرما از تو و از عيال توست.

ص: 1465

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه كس بودند كه دروغ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار مى بستند: ابو هريره و انس و عايشه (2).

و در قرب الاسناد به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه كس شهادت ناحق دادند براى منع فدك از حضرت فاطمه عليها السّلام و دروغ بستند بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه كسى از آن حضرت ميراث نمى برد: عايشه و حفصه و اوس بن حدثان (3).

و قطب راوندى روايت كرده است از وايل بن حجر كه گفت: خبر ظهور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقتى به من رسيد كه من در پادشاهى عظيم بودم و همۀ قوم من مرا اطاعت مى كردند، پس ترك پادشاهى خود كردم و اطاعت خدا و رسول را اختيار نمودم و به خدمت آن حضرت آمدم، پس چون داخل شدم اصحاب آن حضرت مرا خبر دادند كه سه روز قبل از آمدن من حضرت اصحاب خود را به قدوم من خبر داده بود و فرموده بود كه:

اينك وايل بن حجر مى آيد از زمين دورى از بلاد حضرموت در حالتى كه راغب است بسوى اسلام و اطاعت كنندۀ حق است و او از بقيۀ فرزندان پادشاهان است.

پس گفتم: يا رسول اللّه! چون خبر بعثت تو به من رسيد من در پادشاهى بودم پس خدا بر من منت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول نمودم و رغبت به دين حق كردم.

حضرت فرمود: راست گفتى، خدايا! بركت ده در وايل و در فرزندان او و در فرزندان فرزندان او (4).

ص: 1466


1- . مجمع البيان 5/501.
2- . خصال 1/190.
3- . قرب الاسناد 99.
4- . رجوع شود به خرايج 1/60-61 و دلائل النبوة 5/349.

و شيخ طوسى و شيخ نجاشى روايت كرده اند از عبيد اللّه بن ابى رافع از پدرش ابو رافع كه گفت: روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم، آن جناب را چنان ديدم كه در خواب بود يا وحى بر او نازل مى شد و ديدم كه مارى بر يك جانب خانه است، نخواستم كه آن مار را بكشم مبادا حضرت بيدار شود، پس ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن مار خوابيدم كه اگر از آن مار گزندى آيد بر من واقع شود نه بر آن حضرت، در آن اثنا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و شنيدم اين آيه را مى خواند إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)، بعد از آن فرمود: «الحمد للّه الّذي أتمّ لعليّ نعمته و هنيئا له بفضل اللّه الّذي آتاه» ، آنگاه بسوى من التفات نمود و ديد كه در جانب خانه خوابيده ام فرمود: يا ابا رافع! چرا به يك سو خوابيده اى؟ حكايت مار را به عرض رسانيدم، آن حضرت فرمود: برخيز و آن را بكش، برخاستم و مار را بكشتم، آنگاه دست مرا به دست خود گرفت و فرمود: چه مى گويى در شأن آن قوم كه با على مقاتله كنند و على بر حق باشد و ايشان بر باطل؟

گفتم: حق است در راه خدا جهاد ايشان و هر كه استطاعت نداشته باشد بايد به دل منكر آن باشد.

پس از آن حضرت التماس نمودم كه در حق من دعايى كند كه چون آن جماعت را ادراك كنم حق تعالى مرا قوت دهد بر قتال ايشان، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد: «اللّهمّ ان ادركهم فقوّه و اعنه» ، بعد از آن از خانه نزد مردمى كه در بيرون جمع شده بودند آمد و فرمود: أيها الناس! هر كه خواهد كه نظر كند به امين من بر جان من پس اينك ابو رافع امين من است بر جان من (2).

و همچنين روايت نموده اند از عون بن عبد اللّه بن ابى رافع كه گفت: چون مردم بر

ص: 1467


1- . سورۀ مائده:55.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 59 و رجال نجاشى 1/63.

حضرت امير عليه السّلام بيعت كردند و معاويه مخالفت نمود و طلحه و زبير به جانب بصره رفتند ابو رافع گفت: اين است آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: «سيقاتل عليّا قوم يكون حقّا في اللّه جهادهم» ، پس خانۀ خود را و زمين زراعتى كه در خيبر داشت فروخت و به نيّت آنكه درجۀ شهادت يابد با فرزندان خود در ركاب ظفر انتساب حضرت امير عليه السّلام از مدينه بيرون آمد، و او در آن وقت مردى پير بود كه هشتاد و پنج سال داشت و در آن اثنا مى گفت:

«الحمد للّه لقد اصبحت و لا احد بمنزلتي، لقد بايعت البيعتين بيعة العقبة و بيعة الرّضوان، و صلّيت القبلتين، و هاجرت الهجر الثّلاث» ، راوى گويد: از او پرسيدم آن سه هجرت كدامند؟ گفت: يك هجرت با جعفر بن ابى طالب به حبشه؛ و هجرت دوم با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه؛ و هجرت سوم با على بن ابى طالب عليه السّلام به كوفه.

و هميشه ابو رافع در خدمت حضرت امير عليه السّلام بود تا آن حضرت شهيد شد، پس ابو رافع با حضرت امام حسن عليه السّلام به مدينه مراجعت نمود، و چون خانه و مزرعه اى نداشت آن حضرت خانۀ حضرت امير عليه السّلام را در ميان خود و او مناصفه نمود، و زمين مزرعه اى به او داد كه آخر عبيد اللّه بن ابى رافع آن مزرعه را به صد و هفتاد هزار درهم به معاويه فروخت (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه مردم! دوست داريد آزادكرده هاى ما را با دوستى شما آل ما را؛ اينك زيد بن حارثه و پسرش اسامه از خواصّ موالى مايند پس ايشان را دوست داريد، بحقّ آن خداوندى كه محمد را به راستى فرستاده است كه محبت ايشان شما را نفع مى بخشد.

صحابه گفتند: چگونه نفع مى بخشد به ما محبت ايشان؟

حضرت فرمود: ايشان به نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خواهند آمد در روز قيامت با خلق بسيارى زياده از عدۀ قبيلۀ ربيعه و مضر، پس مى گويند: اى برادر رسول خدا! اين

ص: 1468


1- . رجال نجاشى 1/64. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 59.

جماعت ما را دوست مى داشتند به سبب محبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و محبت تو، پس حضرت براى ايشان نامه اى مى نويسد كه از صراط به آسانى بگذرند پس به آسانى از صراط مى گذرند و به سلامت داخل بهشت مى شوند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى بود از انصار كه او را ثعلبة بن حاطب مى گفتند، به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: دعا كن كه حق تعالى مرا مالى روزى كند.

حضرت فرمود: اندكى از مال كه اداى شكر آن بكنى بهتر است از بسيارى مال كه طاقت شكر آن نداشته باشى، آيا نمى خواهى كه مانند رسول خدا باشى در كمى مال؟ بحق آن خداوندى كه جانم به دست قدرت اوست اگر خواهم كه كوههاى عالم همه طلا و نقره شوند و با من حركت كنند، خواهد شد.

پس بار ديگر به خدمت حضرت آمد و باز آن استدعا نمود و گفت: سوگند مى خورم بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه اگر خدا مرا مالى روزى كند هرآينه حقوق آن مال را بيرون كنم و به هر صاحب حقى حق او را برسانم.

پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! روزى كن ثعلبه را مالى.

پس گوسفندى بهم رسانيد و حق تعالى در اندك وقتى گوسفندان او را بسيار كرد بحدى كه مدينه تنگى مى كرد براى گوسفندان او، پس از مدينه دور شد و در واديى از واديهاى مدينه ساكن گرديد، پس باز بسيار شد به مرتبه اى كه در آنجا نيز نتوانست ماند و از مدينه دور شد، و به اين سبب از فضيلت جمعه و جماعت محروم گرديد.

پس حضرت كسى را فرستاد كه زكات گوسفندانش را بگيرد، پس ابا كرد و بخل ورزيد و گفت: اين زكات گرفتن خواهر جزيه گرفتن است.

چون اين خبر به حضرت رسيد فرمود: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه!

ص: 1469


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 441.

پس حق تعالى اين آيات را در مذمت او فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اَللّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصّالِحِينَ. فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (1)يعنى: «و از ايشان كسى هست كه عهد كرده است با خدا كه اگر عطا كند به من از فضل خود هرآينه تصدق خواهم كرد و هرآينه خواهم بود از شايستگان؛ پس چون خدا عطا كرد به ايشان از فضل خود، بخل ورزيدند به آن و رو گردانيدند از خدا و اعراض نمودند از دادن زكات» . و بعد از اين آيات بسيار در كفر و نفاق او فرستاد (2).

و كلينى به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از اهل يمامه كه او را «جويبر» مى گفتند به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد به طلب اسلام و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد، و مردى بود كوتاه قد و بد صورت و پريشان و محتاج و عريان از سياهان بد صورت بود، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به عيال خود ملحق گردانيد و متكفل احوال او مى گرديد به سبب عريانى و غربت او و هر روز يك صاع خرما براى او مقرر فرمود به صاع قديمى كه در زمان آن حضرت بود و دو جامه بر او پوشانيد و امر نمود او را كه ملازم مسجد باشد و شبها در مسجد بخوابد، و بر اين حال مدتى ماند تا آنكه غريبان پريشان و محتاج كه داخل شده بودند در اسلام بسيار شدند در مدينه و مسجد بر ايشان تنگى كرد، پس حق تعالى وحى فرمود بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: پاكيزه گردان مسجد خود را و بيرون كن از مسجد آنان را كه شب در مسجد مى خوابند، و امر كن كه هر كه درى از خانۀ خود در مسجد گشوده مسدود گردانند مگر در خانۀ على بن ابى طالب و فاطمه عليهما السّلام، و مرور نكند در مسجد تو جنبى و نخوابد در آن غريبى، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه درهاى همۀ خانه هاى صحابه را كه به مسجد گشوده بودند مسدود گردانيدند بغير در خانۀ على بن ابى طالب عليه السّلام كه آن را مفتوح گذاشت و مسكن حضرت فاطمه را در مسجد به

ص: 1470


1- . سورۀ توبه:75 و 76.
2- . مجمع البيان 3/53. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 5/290 و مجمع الزوائد 7/31.

حال خود گذاشت، و حضرت امر فرمود كه براى فقراى مسلمان و غرباى ايشان صفّۀ صفا را بنا كردند و امر فرمود كه فقرا و غرباى مسلمانان شب و روز خود را در آن صفّه بسر آورند، پس همگى در آن صفّه جمع شدند و آن را منزل خويش گزيدند، و پيوسته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفقد و تعهد احوال ايشان مى نمود و گندم و جو و خرما و مويز هرگاه نزد او بهم مى رسيد از براى ايشان مى فرستاد، و مسلمانان نيز تعهد احوال ايشان مى نمودند و براى مهربانى حضرت نسبت به ايشان ملاطفت با ايشان مى كردند و زكات و صدقات خود را براى ايشان مى آوردند.

پس روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى جويبر از روى مهربانى و شفقت و رقت و مرحمت و فرمود كه: اى جويبر! كاشكى زنى مى خواستى كه فرج خود را به آن زن از حرام نگاه مى داشتى و يارى مى نمود تو را بر دنيا و آخرت تو.

جويبر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، كى رغبت مى نمايد بسوى من و كدام زن به جانب من ميل مى كند و حال آنكه نه حسب دارم و نه نسب و نه مال و نه جمال؟ !

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جويبر! بتحقيق كه حق تعالى پست گردانيد به سبب اسلام آنان را كه در جاهليت شريف بودند، و شرف بخشيد به سبب اسلام آنها را كه پست بودند، و عزيز گردانيد به بركت اسلام گروهى را كه در جاهليت ذليل و خوار بودند، و بر طرف كرد به سبب اسلام آنچه بود در جاهليت از نخوتهاى ايشان و فخركردنهاى ايشان به عشاير و خويشان و نسبهاى بلند ايشان، پس امروز همۀ مردمان سفيد ايشان و سياه ايشان و قرشى ايشان و عربى ايشان و عجمى ايشان مساويند و همه فرزند آدمند و حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را از خاك آفريد تا خاكسارى نمايند ذرّيّت او، و بدرستى كه محبوبترين مردمان نزد خداوند عالميان در روز جزا كسى است كه طاعت او بيشتر كرده باشد و پرهيزكارتر باشد، و من نمى دانم اى جويبر احدى از مسلمانان را كه امروز بر تو

ص: 1471

فضيلتى داشته باشد مگر كسى كه از تو پرهيزكارتر باشد و اطاعت حق تعالى بيش از تو كرده باشد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جويبر! برو بسوى زياد بن لبيد بدرستى كه او شريفترين قبيلۀ بنى بياضه است از جهت حسب و بگو كه منم فرستادۀ رسول خدا بسوى تو و آن حضرت مى فرمايد كه: تزويج نما به جويبر دختر خود را كه «دلفاء» (1)نام دارد.

پس جويبر رفت به نزد زياد بن لبيد در وقتى كه او در خانۀ خود بود و گروهى از قوم او نزد او حاضر بودند، چون به در خانه رسيد رخصت طلبيد و چون مرخص گرديد داخل شد و سلام كرد بر او و گفت: اى زياد بن لبيد! مرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با رسالتى بسوى تو فرستاده است، آيا بلند و آشكار بگويم يا آهسته و پنهان؟

زياد گفت كه: رسالت آن حضرت را بلند بگو، بدرستى كه آن موجب شرف و فخر من است.

پس جويبر گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد كه دختر خود دلفاء را به جويبر تزويج نما.

زياد گفت كه: آيا رسول خدا تو را به اين رسالت فرستاده است؟ !

جويبر گفت: بلى، من چگونه بر آن حضرت دروغ بندم؟

پس زياد گفت: ما تزويج نمى كنيم دختران خود را مگر به آنها كه كفو ايشانند از قبايل انصار، پس برو اى جويبر نزد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا من به خدمت آن حضرت برسم و عذر خود را بيان كنم.

پس جويبر برگشت و مى گفت كه: بخدا سوگند كه قرآن به اين نازل نشده و به اين نحو ظاهر نشده است پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و چون دلفاء دختر زياد از پس پرده سخن جويبر و جواب پدر خود را شنيد زياد را

ص: 1472


1- . در مصدر «ذلفاء» ذكر شده است.

طلبيد و گفت: آن چه سخن بود كه در ميان تو و جويبر مى گذشت؟

زياد گفت: اى دختر! جويبر چنين رسالتى از جانب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و من او را چنين جواب گفتم.

دلفاء گفت كه: جويبر هرگز دروغ نخواهد بست بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شهرى كه حضرت در آن شهر باشد، پس بزودى بفرست كه جويبر را برگردانند و چنين جواب ناملايمى را به آن حضرت نرساند.

پس زياد بزودى پيكى بسوى جويبر فرستاد و او را از ميان راه برگردانيد و گفت: اى جويبر! خوش آمدى، در منزل ما ساعتى قرار گير تا من به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بروم و بسوى تو برگردم.

پس متوجه خدمت حضرت شد و چون به مجلس شريف آن حضرت در آمد گفت: يا رسول اللّه! جويبر چنين رسالتى از جانب تو بسوى من آورد و من سخن نرمى در جواب او نگفتم، و ما دختران خود را تزويج نمى نماييم مگر به كفوهاى خود از انصار.

حضرت فرمود: اى زياد! جويبر مؤمن است و مرد مؤمن كفو زن مؤمنه است، و مرد مسلمان كفو زن مسلمه است، پس دختر خود را به او تزويج نما و از دامادى او كراهت مدار.

پس زياد به خانۀ خود برگشت و به نزد دختر خود آمد و آنچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده بود به او گفت، پس دختر گفت: اگر معصيت نمايى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كافر خواهى شد پس مرا تزويج نما به جويبر.

زياد چون اين سخن از دختر صالحۀ خود شنيد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به نزد قوم خود آورد و موافق سنت خدا و رسول دختر خود را به او تزويج نمود و مهر او را از مال خود ضامن شد پس برگشت و تهيۀ دختر خود را درست كرد و به نزد جويبر فرستاد كه: آيا خانه اى دارى كه ما دختر خود را به خانۀ تو فرستيم.

ص: 1473

جويبر گفت: بخدا سوگند كه مرا خانه اى نيست.

پس دختر را مهيا كردند و خانه اى براى او تعيين نمودند و خانه را به فرشهاى نيكو و زينتها آراستند و دو جامۀ نفيس بر جويبر پوشانيدند، پس دلفاء را در آن خانه داخل كردند و جويبر را طلبيدند و به خانۀ عروس درآوردند و عمامه بر سر او بستند.

چون جويبر به آن خانه در آمد عروسى ديد در نهايت حسن و جمال و خانه اى ديد به الوان فرشها و زينتها آراسته و به انواع عطرها معطر گردانيدند، پس جويبر به زاويۀ خانه ميل كرد و سجادۀ عبادت خود را گسترد و مشغول عبادت حق تعالى گرديد و پيوسته مشغول تلاوت و ركوع و سجود و دعا و تضرع بود تا صبح طالع گرديد؛ چون اذان صبح را شنيدند هر دو از خانه بيرون آمدند و آن زن وضو ساخت و نماز كرد، پس از او پرسيدند كه: آيا دستى بر تو گذاشت؟ گفت: نه پيوسته مشغول تلاوت قرآن و نماز بود تا نداى صبح را شنيد و بيرون رفت.

چون شب دوم شد باز چنين كرد، و اين خبر را از زياد مخفى داشتند، و در روز سوم نيز چنين كردند.

و در روز سوم زياد بر اين معنى مطلع شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، مرا امر كردى كه دختر خود را تزويج نمايم به جويبر و بخدا سوگند كه او در آن مرتبه نبود كه ما به او دختر دهيم و ليكن به سبب وجوب اطاعت تو بر من قبول كردم.

پس حضرت فرمود: اكنون چه چيز از او ديده ايد كه شما را خوش نيامده؟

گفت: ما خانه اى از براى او مهيا كرديم و متاعها براى او در آن خانه ترتيب داديم و دختر خود را به آن خانه فرستاديم و او را در آن خانه در آورديم، پس با دختر سخن نگفت و نظر بسوى او نيفكند و نزديك او نرفت بلكه در كنار خانه ايستاد و پيوسته مشغول نماز و تلاوت بود تا نداى صبح را شنيد بيرون آمد، و سه شب است كه بر اين منوال

ص: 1474

مى گذراند و مطلقا با او سخن نگفته و نزديك او نرفته تا اين هنگام كه به خدمت تو آمدم و همچنين گمان مى برم كه او ارادۀ زنان ندارد، پس فكرى در باب ما بكن.

چون زياد برگشت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جويبر را طلبيد و فرمود كه: آيا نزديكى با زنان نمى توانى كرد؟

جويبر گفت: مگر من مرد نيستم! بلكه يا رسول اللّه من بسيار خواهش زنان دارم و بسى حريصم در مقاربت ايشان.

حضرت فرمود كه: خبر دادند مرا به خلاف آنچه تو خود را به آن وصف مى نمايى، و مذكور ساختند كه براى تو خانه اى و فرشى و متاعى مهيا كرده اند، و داخل كرده اند در آن خانه براى تو دختر خوش رويى و خوشبويى را و تو داخل آن خانه شده اى غمگين و نظر بسوى آن دختر نكرده اى و با او سخن نگفته اى و نزديك او نرفته اى، پس اگر ميل به زنان دارى تو را چه باعث شده بر اين؟

جويبر گفت: يا رسول اللّه! مرا به خانۀ گشاده اى درآوردند و در آنجا متاعهاى نيكو و فرشهاى زيبا ديدم و دختر جوان نيكو روى خوشبويى را به نظر درآوردم، پس در آن وقت به ياد آوردم حال سابق خود را كه غريب بودم و پريشان و محتاج بودم و كسى به حالم نمى پرداخت و با غريبان و مسكينان بسر مى بردم، پس چون ديدم كه حق تعالى مرا به چنين كرامتى سرافراز گردانيده و مرا از آن حال به اين مقام رسانيده خواستم كه او را شكر كنم بر اين نعمتها كه مرا عطا كرده و تقرب جويم به درگاه او به شكر نعمت او، پس در كنار خانه ايستادم و پيوسته مشغول تلاوت و عبادت و ركوع و سجود و شكر منعم معبود بودم تا نداى صبح شنيدم و بيرون آمدم و آن روز را قصد روزه كردم و سه شبانه روز بر اين منوال گذرانيدم، و من اين شكر را كم مى شمارم در جنب آن نعمتى كه حق تعالى مرا كرامت كرده و ليكن امشب آن دختر و قوم او را راضى و خشنود خواهم گردانيد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1475

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياد را طلبيد و سخن جويبر را به او رسانيد، پس زياد و اهل او شاد شدند، و جويبر وفا كرد به وعدۀ خشنودى كه ايشان را داده بود، پس بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه يكى از غزوات گرديد و جويبر در آن غزوه در خدمت آن حضرت بود، پس در آن جنگ به درجۀ شهادت فائز گرديد و به رحمت حق تعالى واصل شد و به عوض دلفاء معانقۀ حور را اختيار نمود و بدل خانۀ زياد نعمت ابد الآباد را گزيد.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: بعد از جويبر هيچ زن بى شوهر رواتر نبود از زن جويبر، يعنى شوهرى جويبر باعث نقص آن زن نگرديد بلكه طلبكاران او بيشتر و عزت او در ميان قومش فزونتر شد (1).

و ايضا به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرد مؤمن فقيرى بود از اهل صفّه كه در همۀ اوقات صلاة ملازم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در وقت هيچ نماز غايب نبود، و آن حضرت پيوسته بر او رقت مى نمود به سبب پريشانى و غربت او و مى فرمود كه: اى سعد! اگر چيزى براى من بيايد تو را غنى مى گردانم، پس دير شد آمدن مالى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اندوه حضرت شديد شد براى او پس حق تعالى مطلع شد بر غمى كه آن حضرت را عارض شد به سبب سعد، پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و دو درهم آورد و گفت: يا محمد! حق تعالى دانست كه تو از براى تنگى احوال سعد بسيار غمگين گرديده اى، آيا مى خواهى كه او را بى نياز گردانى؟

حضرت فرمود: بلى.

پس جبرئيل گفت كه: بگير اين دو درهم را و عطا كن به سعد و امر كن او را كه تجارت كند با اين دو درهم.

پس حضرت دو درهم را گرفت و چون براى نماز ظهر بيرون آمد سعد را ديد كه بر در

ص: 1476


1- . كافى 5/340.

حجره هاى مقدسه ايستاده و انتظار بيرون آمدن آن حضرت مى برد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود: اى سعد! آيا تجارت مى توانى كرد؟

سعد گفت: بخدا سوگند كه مالى نمى يابم كه با آن تجارت كنم.

پس حضرت آن دو درهم را به او داد و فرمود: با اين دو درهم تجارت كن و در روزى حق تعالى تصرف كن.

پس سعد دو درهم را گرفت و در خدمت حضرت روانه شد تا نماز ظهر و عصر را با آن حضرت ادا نمود، و چون از نمازها فارغ شد حضرت فرمود: برخيز اى سعد و متعرض تحصيل روزى شو و بتحقيق كه بسيار غمگين بودم به حال تو اى سعد.

پس سعد متوجه تجارت شد و حق تعالى او را بركتى كرامت فرمود كه هر متاعى را كه به يك درهم مى خريد به دو درهم مى فروخت و هرچه را به دو درهم مى خريد به چهار درهم مى فروخت، پس دنيا رو آورد به سعد و مال و متاع او فراوان شد و تجارت او عظيم شد، پس بر در مسجد دكانى گرفت و در آن دكان براى تجارت نشست و اموال و امتعۀ خود را در آن دكان جمع كرد و هرگاه كه بلال اذان مى گفت و حضرت براى نماز بيرون مى آمد سعد را مى ديد كه مشغول دنيا گرديده و وضو نساخته و مهياى نماز نگرديده چنانكه پيش از مشغول شدن به دنيا مى كرد، و حضرت به او مى فرمود كه: اى سعد! بتحقيق كه تو را مشغول كرده است دنيا از نماز، و سعد در جواب مى گفت كه: چه كنم مال خود را بگذارم كه ضايع شود؟ اين مردى است كه به او متاعى فروخته ام و مى خواهم كه قيمت متاع خود را از او بگيرم، و اين مرد ديگر از او متاعى خريده ام و مى خواهم قيمت متاع او را به او برسانم.

پس آن حضرت را از اين حال سعد و مشغول گرديدن او به دنيا و غافل شدن از عبادت حق تعالى اندوهى عارض شد زياده از اندوهى كه به سبب فقر او آن حضرت را عارض شده بود، پس روزى جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه

ص: 1477

حق تعالى مطلع شد بر غمى كه تو را عارض شده است از حال سعد، اكنون كدام را بهتر مى خواهى؟ حالتى كه الحال دارد يا آن حالتى كه بيشتر داشت؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! بلكه حالت اول او را خوشتر دارم، زيرا كه دنياى او آخرتش را بر باد داده.

پس جبرئيل گفت: بدرستى كه محبت دنيا و مالهاى آن فتنه اى است كه آدمى را از ياد آخرت غافل مى گرداند، سعد را بگو كه پس دهد به تو آن دو درهم را كه در روز اول به او عطا كردى، زيرا كه اگر بگيرى آن دو درهم را برمى گردد به حالتى كه اول داشت.

پس حضرت از خانه بيرون آمد و به سعد گذشت و فرمود: اى سعد! آيا پس نمى دهى به من آن دو درهم را كه به تو دادم؟

سعد گفت: بلى مى دهم؛ و دويست درهم ديگر نيز مى دهم.

حضرت فرمود: اى سعد! من بغير آن دو درهم چيزى نمى خواهم از تو.

پس سعد دو درهم را به آن حضرت پس داد و دنيا از او برگشت تا آنچه جمع كرده بود از دستش بيرون رفت و به حالت اول خود برگشت (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مردى گذشت كه درختى چند مى كاشت در باغى از باغهاى خود پس به نزد او ايستاد و فرمود: مى خواهى تو را دلالت نمايم بر درختى كه اصلش ثابت تر باشد و ميوه اش زودتر برسد و ثمره اش نيكوتر و باقى تر باشد؟

گفت: بلى يا رسول اللّه، مرا دلالت نما بسوى آن.

پس حضرت فرمود: هرگاه صبح كنى يا شام كنى بگو «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» پس بدرستى كه هرگاه اين را بگويى حق تعالى به قدر هر تسبيحى ده درخت در بهشت تو را عطا مى فرمايد از انواع ميوه ها، و اين تسبيحات از جملۀ باقيات

ص: 1478


1- . كافى 5/312.

صالحات است كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده.

پس آن مرد سعادتمند گفت: تو را گواه مى گيرم يا رسول اللّه كه اين باغ خود را وقف گردانيدم بر فقراى مسلمانان و به قبض وقف دادم، پس حق تعالى اين آيات را در شأن او فرستاد فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى (1)يعنى: «پس اما آن كسى كه عطا كرد مال در راه خدا و بپرهيزد از معصيت او و تصديق او نمود ثواب نيكويى آخرت را پس زود باشد كه آسان گردانيم بر او و توفيق دهيم او را كه بجا آورد عمل چند را كه موجب راحت آخرت باشد» (2).

و ايضا به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و شكايت نمود بسوى آن حضرت همسايۀ خود را كه: مرا آزار مى رساند، پس حضرت فرمود كه: صبر كن بر آزار او. پس مرتبۀ ديگر آمد و باز شكايت كرد، باز حضرت او را امر به صبر نمود. چون در مرتبۀ سوم شكايت كرد حضرت فرمود: چون وقت آمدن مردم شود به نماز جمعه متاعهاى خانۀ خود را از خانه بيرون ريز تا آنكه ببينند آنها كه مى آيند به نماز جمعه، چون از سبب اين حال از تو سؤال كنند ايشان را خبر ده كه من به سبب آزار همسايه مى خواهم از خانۀ خود بيرون روم.

چون چنين كرد آن همسايه به نزد او آمد و گفت: متاعهاى خود را به خانۀ خود برگردان كه من با خدا عهد كردم كه ديگر تو را آزار نكنم (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حجرۀ طاهرۀ امّ سلمه در آمد و بوى خوشى استشمام نمود، پرسيد كه: آيا زن احول به خانۀ شما آمده است؟

ص: 1479


1- . سورۀ ليل:5-7.
2- . كافى 2/506.
3- . كافى 2/668.

امّ سلمه گفت كه: بلى آمده است و شكايت از شوهر خود مى نمايد كه نزديك او نمى رود.

پس آن زن از در در آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، شوهر من از من رو گردانيده است و بسوى من التفات نمى نمايد.

حضرت فرمود كه: اى زن احول! بوى خوش خود را زياده گردان شايد بسوى تو رغبت نمايد.

آن زن گفت: هيچ بوى خوشى نگذاشتم مگر آنكه خود را به آن خوشبو گردانيدم، و باز از من كناره مى كند.

حضرت فرمود: نمى داند كه اگر رو به تو آورد چه ثوابها براى او حاصل است.

آن زن گفت: او را چه ثواب هست به سبب رو آوردن بسوى من؟

حضرت فرمود: بدرستى كه در وقتى كه متوجه تو مى گردد دو ملك او را احاطه مى كنند و در ثواب مانند كسى است كه شمشير كشيده باشد و در راه خدا جهاد كند، و چون مشغول مجامعت مى شود گناهان از او فرو مى ريزد مانند برگ كه از درختان ريزد، پس چون غسل مى كند از گناهان بيرون مى آيد (1).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه زن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و يكى از ايشان گفت كه: شوهر من گوشت نمى خورد، و ديگرى گفت كه: شوهر من بوى خوش نمى كند، و ديگرى گفت كه: شوهرم با زنان نزديكى نمى كند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون آمدند و رداى مبارك را از غضب بر زمين مى كشيدند تا آنكه بر منبر بالا رفتند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند: چه چيز باعث شده است كه جمعى از اصحاب من گوشت نمى خورند و بوى خوش نمى بويند و به نزد

ص: 1480


1- . كافى 5/496.

زنان خود نمى روند؟ ! بدرستى كه من گوشت مى خورم و بوى خوش مى بويم و به نزد زنان مى روم، پس هر كه سنّت مرا نخواهد و ترك كند او از من نيست (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: مردى را مرگ حاضر شد در زمان حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس به حضرت عرض كردند كه فلان شخص را مرگ رسيده، حضرت برخاست با جماعتى از اصحاب خود و بر بالين او حاضر شد و او بيهوش بود، پس حضرت با ملك موت خطاب فرمود: دست از او بردار تا من از او سؤالى بكنم. پس آن مرد به هوش آمد حضرت از او پرسيد كه: چه مى بينى؟

گفت: سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم.

حضرت پرسيد: كداميك از اينها به تو نزديكترند؟

گفت: سياهى به من نزديكتر است از سفيدى.

حضرت فرمود كه: اين دعا بخوان «اللّهمّ اغفر لي الكثير من معاصيك و اقبل منّي اليسير من طاعتك» .

باز بيهوش شد و باز حضرت با ملك موت خطاب نمود كه: ساعتى بر او سبك گردان تا از او سؤال كنم، پس به هوش بازآمد و حضرت از او پرسيد: چه مى بينى؟

گفت: سفيدى و سياهى بسيار مى بينم.

حضرت پرسيد كه: كداميك به تو نزديكترند؟

گفت: سفيدى.

حضرت فرمود كه: حق تعالى بيمار شما را آمرزيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: هرگاه حاضر شويد نزد كسى كه مشرف بر مرگ باشد اين دعا را تلقين او نماييد تا بگويد (2).

ص: 1481


1- . كافى 5/496.
2- . كافى 3/124.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد نماز صبح گزاردند پس نظر كردند بسوى جوانى كه او را حارثة بن مالك مى گفتند ديدند كه سرش از بى خوابى به زير مى آمد و رنگ رويش زرد شده و بدنش نحيف گشته و چشمهايش در سرش فرو رفته، حضرت از او پرسيدند كه: بر چه حال صبح كرده اى و چه حال دارى اى حارثه؟

گفت: صبح كرده ام يا رسول اللّه با يقين.

حضرت فرمود: بر هر چيز كه دعوى كنند حقيقتى و علامتى و گواهى هست، حقيقت به يقين تو چيست؟

گفت: حقيقت به يقين من يا رسول اللّه اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين دارد و شبها مرا بيدار دارد و روزهاى گرم مرا به روزه مى دارد و دل من از دنيا رو گردانيده و آنچه در دنياست مكروه دل من گرديده و به يقين به مرتبه اى رسيده كه گويا مى بينم عرش خداوندم را كه براى حساب در محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم و گويا من مى بينم اهل بهشت را كه تنعم مى نمايند در بهشت و بر كرسى ها نشسته با يكديگر آشنايى مى كنند و صحبت مى دارند و تكيه كرده اند، و گويا مى بينم اهل جهنم را كه در ميان جهنم معذبند و استغاثه و فرياد مى كنند و گويا زفير و آواز جهنم در گوش من است.

پس حضرت به اصحاب فرمود كه: اين بنده اى است كه خدا دل او را به نور ايمان منوّر گردانيده است؛ پس فرمود: بر اين حال كه دارى ثابت باش.

آن جوان گفت: يا رسول اللّه! دعا كن كه خدا شهادت را روزى من گرداند.

حضرت دعا فرمود، چند روزى كه شد حضرت او را با جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نه نفر او شهيد شد (1).

ص: 1482


1- . رجوع شود به كافى 2/53 و 54.

و به سند معتبر و صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: براء بن معرور انصارى در مدينه بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود و هنوز هجرت نكرده بود و براء به آن حضرت ايمان آورده بود، چون وقت فوت او شد و در آن وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان به جانب بيت المقدس نماز مى كردند، پس در آن وقت وصيت نمود براء كه چون او را دفن كنند روى او را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانند به جانب قبله، پس سنّت چنين جارى شد.

و باز وصيت نمود در وقت فوت خود به ثلث مالش كه در مصارف خير صرف نمايند، پس قرآن به اين نحو نازل شد و جارى شد به اين سنّت (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حال مردى از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخت شد و بسيار پريشان شد، پس زن او گفت او را: كاش مى رفتى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از آن حضرت چيزى سؤال مى كردى، پس آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و چون نظر آن حضرت بر او افتاد پيش از آنكه او سؤال كند فرمود:

هر كه از ما سؤال مى كند ما عطا مى كنيم به او و هر كه طلب بى نيازى مى كند و سؤال نمى كند خدا او را بى نياز مى گرداند، پس آن مرد در خاطر خود گفت كه: مقصود حضرت از اين سخن بغير از من كسى نيست؛ و برگشت بسوى زن خود و آنچه از حضرت شنيده بود او را خبر داد.

پس آن زن گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشر است و غيب نمى داند، پس برو و حاجت خود را بگو؛ پس آن مرد برگشت به خدمت حضرت، و چون نظر حضرت بر او افتاد همان را فرمود كه در مرتبۀ اول فرموده بود، تا آنكه آن مرد سه مرتبه چنين كرد و در هر مرتبه حضرت چنين مى فرمود.

ص: 1483


1- . كافى 3/254-255.

پس آن مرد رفت و كلنگى به عاريه گرفت و به جانب كوه رفت و به كوه بالا رفت و قدرى از هيزم كند و به بازار آورد و آن هيزم را به نيم مد از آرد فروخت و آن را به خانه آورد و با عيال خود خورد، باز روز ديگر به كوه رفت و زياده از آنچه در روز اول آورده بود آورد و فروخت، پس پيوسته چنين مى كرد و جمع مى نمود تا آنكه كلنگى از براى خود خريد، باز جمع كرد تا آنكه دو شتر و غلامى خريد، باز كار كرد تا آنكه مال بسيار بهم رسانيد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حال خود را از اول تا آخر عرض كرد، حضرت فرمود كه: من گفتم به تو كه هر كه از ما سؤال مى كند به او عطا مى كنيم و هر كه اظهار بى نيازى مى نمايد حق تعالى او را بى نياز مى گرداند (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از انصار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پس سلام كردند بر آن حضرت و حضرت جواب سلام ايشان فرمود، پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را بسوى تو حاجتى هست.

حضرت فرمود: بگوييد حاجت خود را.

گفتند: حاجتى است بزرگ.

فرمود: بگوييد كدام است.

گفتند: حاجت ما آن است كه ضامن شوى از براى ما بر پروردگار خود بهشت را.

پس حضرت سر مبارك خود را به زير افكند و در زمين نقش مى فرمود از روى تفكر، پس سر برداشت و فرمود: مى كنم آنچه گفتيد نسبت به شما به شرط آنكه از هيچ كس چيزى سؤال نكنيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ايشان چنان به آن شرط وفا كردند كه گاه بود يكى از ايشان در سفرى بود و تازيانه از دست او مى افتاد كراهت داشت از اينكه به ديگرى بگويد كه تازيانه را به من ده براى آنكه نمى خواست سؤال كند پس از اسب فرود مى آمد و تازيانه را بر مى داشت، و گاه بود كه يكى از ايشان بر سر خوانى بود و ديگرى از او به آب نزديكتر بود

ص: 1484


1- . كافى 2/139.

نمى گفت آن آب را به من ده تا آنكه برمى خاست و آب مى خورد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسوه اى از حرير به اسامة بن زيد بخشيد، پس اسامه آن را پوشيد و بيرون آمد، حضرت فرمود كه: بكن اى اسامه كه اين جامه را كسى مى پوشد كه در آخرت او را بهره اى نباشد، پس قسمت كن اين جامه را ميان زنان خود (2).

و ايضا به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قبيلۀ بنى سلمه گفت كه: كيست بزرگ و رئيس شما؟

گفتند: يا رسول اللّه! سيد ما مردى است كه در او بخلى هست.

حضرت فرمود: كدام درد بدتر از بخل است. پس حضرت فرمود كه: بلكه سيد و بزرگ شما اين مرد سفيد پوست است كه او براء بن معرور است (3).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: شخصى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را براى طعامى دعوت نمود، چون حضرت داخل خانۀ او شد ديد كه مرغى بر بالاى ديوار نشسته است، پس تخمى از آن مرغ جدا شد و به زير آمد و در ميان ديوار ميخى بود بر آن بند شد و تخم نشكست و نيفتاد، پس حضرت از آن حال تعجب فرمود.

آن مرد گفت: يا رسول اللّه! آيا تعجب كردى از اين تخم؟ ! بحق آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است سوگند ياد مى كنم هرگز نقصانى به مال من نرسيده است.

چون حضرت اين سخن را از او شنيد برخاست و از طعام او چيزى تناول ننمود و فرمود: هر كس نقصانى به مال او نمى رسد خدا او را دوست نمى دارد (4).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است از آن حضرت كه: مرد مالدارى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد با جامه هاى پاكيزه و در مجلس آن حضرت نشست، پس مرد پريشانى با

ص: 1485


1- . كافى 4/21؛ من لا يحضره الفقيه 2/71 بدون ذكر سند روايت.
2- . كافى 6/453.
3- . كافى 4/44.
4- . كافى 2/256.

جامه هاى چركين آمد و در پهلوى او نشست، پس آن مرد مالدار جامۀ خود را از زير ران او كشيد، حضرت او را عتاب نمود و فرمود: آيا ترسيدى از پريشانى او چيزى به تو برسد؟ گفت: نه.

فرمود: پس ترسيدى كه از توانگرى تو چيزى به او برسد؟ گفت: نه.

فرمود: پس چه باعث شد تو را كه چنين كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! مرا همنشينى هست كه هر قبيحى را در نظر من زينت مى دهد و هر نيكى را نزد من قبيح مى نمايد، و بتحقيق كه نصف مال خود را به او مى دهم براى تدارك اهانتى كه به او رسانيدم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن مرد پريشان خطاب نمود: آيا قبول مى نمايى؟

گفت: نه.

آن مرد گفت: چرا قبول نمى كنى؟

گفت: مى ترسم كه بر من داخل شود آنچه بر تو داخل شده است از عجب و تكبر (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه نشسته بود و عايشه نزد آن حضرت بود ناگاه مردى رخصت طلبيد كه داخل شود، پس حضرت فرمود: بد برادرى است براى قوم خود.

پس عايشه برخاست و داخل خانۀ ديگر شد و حضرت او را مرخص فرمود كه داخل شود، چون داخل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو بسوى او گردانيد و با بشاشت و خوش رويى با او سخن گفت تا آنكه فارغ شد و آن مرد بيرون رفت.

چون عايشه به خدمت حضرت برگشت گفت: يا رسول اللّه! تو اول او را به بدى ياد كردى و چون داخل شد با روى نيكو با او ملاقات كردى و سخن نيك به او گفتى!

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از جملۀ بدترين بندگان خدا كسى است كه مردم

ص: 1486


1- . كافى 2/262.

كراهت داشته باشند از همنشينى او براى بدزبانى او (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! منم فلان پسر فلان بن فلان، تا آنكه نه كس از پدران كافر خود را از براى فخر شمرد.

حضرت فرمود كه: بدرستى كه تو دهم ايشان خواهى بود در جهنم (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى زينب احول عطرفروش به نزد زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، پس حضرت به خانه در آمد در وقتى كه او نزد ايشان بود و حضرت به او فرمود كه: هرگاه به نزد ما مى آيى خانه هاى ما خوشبو مى گردد.

زينب گفت: خانه هاى تو به بوى تو خوشبوتر است از عطرهاى من يا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود: اى زينب! هرگاه چيزى فروشى احسان كن به مشتريان و فريب مده ايشان را، بدرستى كه اين بيشتر باعث پرهيزكارى است براى خدا و باقى تر مى دارد مال را (3).

به سندهاى موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: سمرة بن جندب را درخت خرمايى بود در باغ مردى از انصار و خانۀ انصارى بر در باغ بود و سمره مى آمد و از ميان خانۀ انصارى مى گذشت و به پاى درخت خرماى خود مى رفت بى آنكه رخصت بطلبد و ايشان را خبر كند، پس آن مرد انصارى به او گفت: هرگاه مى خواهى كه داخل باغ شوى از ما رخصت بطلب؛ و هر چه در اين باب با سمره سخن گفت ثمره اى نبخشيد.

پس انصارى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از سمره شكايت كرد، حضرت به نزد سمره فرستاد و شكايت انصارى را به او پيغام فرمود و فرمود: هرگاه خواهى كه داخل

ص: 1487


1- . كافى 2/326.
2- . كافى 2/329.
3- . كافى 5/151 و 8/153.

باغ شوى از ايشان رخصت بطلب؛ و سمره از سخن حضرت نيز ابا نمود، چون ابا كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن درخت را به من بفروش؛ و باز ابا نمود، پس حضرت قيمتش را زياد كرد و او ابا نمود تا آنكه به قيمت بسيارى رسانيد و او امتناع نمود، پس حضرت فرمود: آن درخت را بده تا من براى تو ضامن شوم در بهشت درخت خرمايى را كه هر وقت خواهى ميوه اش را به آسانى توانى چيد، باز آن بى سعادت ابا نمود؛ پس آن حضرت در اين وقت به انصارى فرمود: برو درخت او را بكن و به نزد او بيفكن كه در دين اسلام ضررى نمى باشد (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بعضى از مردگان پنج تكبير مى فرمود و در بعضى چهار تكبير مى فرمود، و چون چهار تكبير مى فرمود مردم مى دانستند كه آن مرده منافق است (2).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه: خداوندا! مرا تمكين بده بر ثمامة بن اثال، و او يكى از رؤساى اهل شرك بود، پس حق تعالى دعاى آن حضرت را مستجاب گردانيد و گروهى از لشكر آن حضرت به او رسيدند و او را اسير كرده به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، چون حضرت را نظر بر او افتاد فرمود: تو را ميان يكى از سه چيز مخيّر مى گردانم:

اول آنكه تو را بكشم؛ گفت: پس مرد عظيمى را كشته خواهى بود.

فرمود: دوم آنكه فدا بگيرم و تو را رها كنم؛ گفت: اگر چنين كنى بهاى مرا بسيار گران خواهى يافت، يعنى فداى بسيارى براى من خواهند داد.

فرمود: سوم آنكه بر تو منت گذاشتم. و فرمود او را بى فديه رها كردند.

پس ثمامه شهادت گفت و مسلمان شد و گفت: در اول كه تو را ديدم دانستم كه تو

ص: 1488


1- . رجوع شود به كافى 5/292 و 294 و من لا يحضره الفقيه 3/103 و 233 و تهذيب الاحكام 7/146. و روايت در همۀ اين مصادر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
2- . كافى 3/181؛ تهذيب الاحكام 3/197 و 316.

پيغمبر خدايى و ليكن نخواستم در وقتى كه در بند تو باشم مسلمان شوم (1).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است از امام جعفر صادق عليه السّلام كه در عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى بود كه او را «ذو النمره» مى گفتند و از همه كس قباحت منظر او بيشتر بود و به اين سبب او را ذو النمره مى گفتند، پس روزى به خدمت رسول خدا آمد و گفت: يا رسول اللّه! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى بر من واجب گردانيده است.

پس حضرت فرمود: حق تعالى در هر شبانه روز هفده ركعت نماز بر تو واجب گردانيده است، و روزۀ ماه مبارك رمضان بر تو واجب كرده هرگاه دريابى آن را، و حج را بر تو واجب گردانيده اگر استطاعت رفتن داشته باشى، و زكات را بر تو واجب گردانيده؛ و بيان مقدار و شرايط زكات براى او نمود.

پس ذو النمره گفت: سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه براى پروردگار خود زياده از آنچه بر من واجب گردانيده است نخواهم كرد.

حضرت فرمود: چرا زياده از واجبات نمى كنى؟

گفت: زيرا كه مرا چنين بد صورت آفريده است.

پس در آن وقت جبرئيل بر جناب رسول نازل شد و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه سلام او را به ذو النمره برسانى و بگويى او را كه: آيا راضى نيستى كه حق تعالى تو را در روز قيامت بر حسن و جمال حضرت جبرئيل مبعوث گرداند؟

پس ذو النمره گفت: اكنون راضى شدم اى پروردگار من و بعزت و جلال تو سوگند ياد مى كنم آن قدر بندگى تو را زياده گردانم كه از من خشنود گردى (2).

به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر نه اين بود كه من نمى خواهم كه مردم بگويند محمد استعانت جست به جماعتى تا آنكه ظفر يافت بر دشمنان خود پس ايشان را كشت، هرآينه مى زدم گردن جماعت بسيارى از

ص: 1489


1- . رجوع شود به كافى 8/299-300.
2- . كافى 8/336.

اصحاب خود را كه مى دانم كه ايشان منافقند (1).

و در كتاب اختصاص و غير آن به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسبى از اعرابى اى به قيمت معلومى خريد و او را بسيار خوش آمد از آن اسب، پس گروهى از منافقان صحابه حسد بردند بر آن حضرت در آنكه به قيمت ارزان خريد آن اسب را پس به اعرابى گفتند: اگر اين اسب را به بازار مى بردى به اضعاف اين قيمت مى فروختى.

پس حرصى بر اعرابى غالب شد و گفت: برمى گردم و از او التماس مى كنم كه اسب را به من بازدهد.

منافقان گفتند كه: نه، چنين مكن زيرا كه او مرد صالحى است چون زر تو را بياورد منكر شو و بگو من به اين قيمت نفروختم به تو، چون چنين گويى اسب را به تو پس خواهد داد.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زر از براى او آورد اعرابى به اغواى آن منافقان منكر شد و گفت: من اسب را به اين قيمت نفروخته ام.

حضرت فرمود كه: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه تو اسب را به اين قيمت به من فروختى.

در اين سخن بودند كه خزيمة بن ثابت پيدا شد، و چون مشاجرۀ حضرت را با اعرابى شنيد و بر حقيقت دعواى ايشان مطلع گرديد گفت: اى اعرابى! من گواهى مى دهم كه اسب را به آن حضرت فروختى به اين قيمت كه مى فرمايد.

اعرابى گفت: وقتى كه من اسب را مى فروختم ديگرى حاضر نبود، تو چگونه گواه شدى؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خزيمه گفت كه: چگونه اين شهادت را دادى؟

خزيمه گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، تو از جانب خدا ما را خبر مى دهى به خبرهاى

ص: 1490


1- . كافى 8/345.

آسمان و ما تو را تصديق مى فرماييم، و تو را تصديق نمى كنيم در ثمن يك اسبى؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امر الهى حكم فرمود كه شهادت او را بجاى شهادت دو كس قبول كنند، و به اين سبب او را «ذو الشهادتين» لقب كردند (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى آمدند به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند: يا رسول اللّه! ضامن شو از براى ما بر پروردگار خود بهشت را.

حضرت فرمود: من ضامن مى شوم به شرط آنكه مرا يارى كنيد به طول دادن سجده.

گفتند: چنين باشد يا رسول اللّه. پس ضامن شد بهشت را از براى ايشان (2).

ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حجامت كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزادكرده شده اى از قبيلۀ بنى بياضه، پس چون فارغ شد حضرت از او پرسيد كه: كجاست خون؟

گفت: آشاميدم آن را.

حضرت فرمود كه: تو را سزاوار نبود كه چنين كنى، و چون چنين كردى به نادانى حق تعالى آن را حجابى گردانيد ميان تو و آتش جهنم (3).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى بود زيت فروش و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بسيار دوست مى داشت، و عادت او چنين بود كه هر روز تا مشاهدۀ جمال آن حضرت نمى نمود متوجه كارى از كارهاى خود نمى شد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حالت را از او يافته بود پس هرگاه كه او پيدا مى شد حضرت از ميان مردم بلند مى شد و گردن مى كشيد تا او به مشاهدۀ جمال آن حضرت مشرف مى شد، پس روزى از روزها به خدمت حضرت آمد و حضرت بلند شد تا او مشاهدۀ جمال آن حضرت نمود و پى كار خود روانه شد، پس بزودى باز مراجعت نمود، چون حضرت او را

ص: 1491


1- . اختصاص 64. و نيز رجوع شود به كافى 7/401 و من لا يحضره الفقيه 3/108.
2- . امالى شيخ طوسى 664.
3- . من لا يحضره الفقيه 3/160؛ كافى 5/116.

ديد كه به آن زودى برگشت بسوى او اشاره نمود كه: بنشين، چون نشست حضرت فرمود:

هر روز كه مرا مشاهده مى نمودى پى كارهاى خود مى رفتى امروز چرا به اين زودى مراجعت كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده كه امروز فرو گرفت دل مرا محبت و ياد تو بحدى كه نتوانستم پى كارى رفت لهذا بزودى برگشتم كه بار ديگر از مشاهدۀ جمال تو بهره مند گردم؛ پس حضرت دعاى نيك از براى او كرد و او را ثنا گفت.

پس بعد از آن، آن حضرت چند روز او را نديد، چون احوال او را پرسيد صحابه گفتند كه: چند روز است كه ما او را نديديم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نعلين در پاى كشيد و با اصحاب خود روانه شد تا به بازار زيت فروشان رسيد، پس در دكان او كسى را نيافت، چون حال او را از همسايگان او سؤال كرد گفتند: يا رسول اللّه! او به رحمت الهى واصل شد و او نزد ما امين و راستگو بود مگر آنكه در او يك خصلت بد بود.

حضرت فرمود كه: آن چه خصلت بود؟

گفتند: از پى زنان مى رفت و عشق بازى با ايشان مى كرد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بخدا سوگند ياد مى كنم كه او مرا آن قدر دوست مى داشت كه اگر برده فروش مى بود خدا او را مى آمرزيد (1).

مؤلف گويد: يعنى برده فروشى كه آزادان را فروشد.

و در كتاب تمحيص روايت كرده است از جناب امام رضا عليه السّلام كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بعضى از غزوات خود گرديده بود در اثناى راه گروهى به آن جناب رسيدند، از ايشان پرسيد كه: شما كيستيد؟

گفتند: ما مؤمنانيم يا رسول اللّه.

آن جناب فرمود: ايمان شما به چه مرتبه رسيده است؟

ص: 1492


1- . كافى 8/77-78.

گفتند: صبر مى كنيم نزد بلاها و شكر الهى بجا مى آوريم در وقت نعمت و راضى هستيم به قضاهاى خدا.

پس آن جناب فرمود: بردبارانند دانايانند نزديك است كه از دانايى به مرتبۀ پيغمبران رسيده باشند. پس به ايشان خطاب نمود: اگر چنانيد كه مى گوييد پس بنا مكنيد خانه اى را كه در آن ساكن نخواهيد شد و جمع مكنيد چيزى را كه نخواهيد خورد و بپرهيزيد از عقوبت پروردگارى كه بازگشت شما همه بسوى اوست (1).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه زن عريانى به خدمت آن حضرت آمد و در پيش روى حضرت ايستاد و گفت: يا رسول اللّه! من زنا كرده ام مرا پاك گردان و حد خدا را بر من جارى كن. پس مردى از عقب آن رسيد و جامه اى بر سر او افكند.

حضرت فرمود: اين زن چه نسبت دارد به تو؟

گفت: يا رسول اللّه! زوجۀ من است و من با كنيز خود خلوت كردم و او از غيرت چنين كرد.

حضرت فرمود: ببر او را به خانۀ خود؛ و فرمود: چون غيرت بر زنى غالب شد ديده اش بالاى رودخانه را از پايين آن فرق نمى كند (2).

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از انصار در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سفرى رفت و عهد كرد با زن خود كه از خانه بيرون نرود تا او برگردد، چون او بيرون رفت پدر آن زن بيمار شد پس آن زن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و گفت: شوهرم به سفر رفته است و مرا سفارش كرده است كه از خانه بيرون نروم تا او برگردد و در اين وقت پدرم بيمار شده است، آيا رخصت مى فرمايى كه به عيادت او بروم؟

ص: 1493


1- . التمحيص 61؛ كافى 2/48.
2- . كافى 5/505.

حضرت فرمود: در خانۀ خود بنشين و اطاعت شوهر خود بكن.

پس بيمارى پدرش سنگين شد و بار ديگر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و رخصت طلبيد؛ حضرت باز همان جواب فرمود.

تا آنكه پدرش وفات يافت و فرستاد و از حضرت رخصت طلبيد كه برود و بر پدرش نماز كند، باز حضرت فرمود: بنشين در خانۀ خود و اطاعت كن شوهر خود را.

چون پدرش را دفن كردند حضرت به نزد آن زن فرستاد كه: بدرستى كه حق تعالى آمرزيد تو را و پدر تو را به سبب اطاعتى كه شوهر خود را كردى (1).

و ايضا به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز نحر رفتند به بيرون مدينه و بر شتر برهنه سوار بودند و گذشتند بر جماعتى از زنان، پس ايستادند و فرمودند: اى گروه زنان! تصدق كنيد و اطاعت نماييد شوهران خود را بدرستى كه اكثر شما در آتش جهنم خواهيد بود.

چون سخن حضرت را شنيدند گريستند، پس زنى از ايشان برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّه! ما با كافران در جهنم خواهيم بود؟ ! و بخدا سوگند كه ما كافر نيستيم.

حضرت فرمود: شما كافريد به حق شوهران خود (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى خطبه اى خواند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى زنان و در خطبۀ خود فرمود: اى گروه زنان! تصدق كنيد هر چند به زيورهاى شما باشد و هر چند به يك خرما باشد و هر چند به نصف خرما باشد بدرستى كه بيشتر شما هيزم جهنميد زيرا كه شما دشنام بسيار مى دهيد و كفران نعمت خويشان خود مى كنيد.

پس زنى از بنى سليم كه او را عقلى بود گفت: يا رسول اللّه! آيا نيستيم ما مادر فرزندان كه مشقت حمل مى كشيم و شير مى دهيم؟ آيا نيستند از جملۀ ما دختران در خانه

ص: 1494


1- . كافى 5/513.
2- . كافى 5/514.

صبركننده و خواهران مهربان؟

پس حضرت از براى او رقت نمود و فرمود: شماييد زنان بار حمل كشنده و مادر فرزندان و شيردهندگان ايشان و مهربان نسبت به فرزندان و خويشان، اگر نه آن بود كه با شوهران خود بد سلوك مى كنيد هرآينه نمازگزارنده اى از شما داخل جهنم نمى شد (1).

و به سند معتبر از اسباط بن سالم منقول است كه: به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رفتم، از احوال عمر بن مسلم سؤال فرمود.

گفتم: صالح است و خوب است اما ترك تجارت كرده است.

حضرت سه مرتبه فرمود: كار شيطان است، مگر نمى داند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تجارت فرمود و از قافله اى كه از شام آمدند متاع ايشان را خريد و آن قدر نفع بهم رسانيد كه قرضش را ادا فرمود و بر خويشان قسمت نمود؟ خدا مى فرمايد: «مردانى كه غافل نمى گرداند ايشان را تجارت و بيع از ياد خدا و اقامۀ صلاة و دادن زكات» (2)و علما و اهل سنّت كه قصه خوانانند مى گويند اصحاب پيغمبر تجارت نمى كردند، دروغ مى گويند تجارت مى كردند اما نماز را ترك نمى كردند در وقت فضيلت؛ چنين كسى افضل است از كسى كه به نماز حاضر شود و تجارت نكند (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: چون زنان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت كردند زنى آمد كه او را امّ حبيب مى گفتند و زنان را ختنه مى كرد، حضرت فرمود: اى امّ حبيب! آن كارى كه داشتى هنوز دارى؟

گفت: بلى يا رسول اللّه مگر آنكه نهى فرمايى و من ترك كنم.

حضرت فرمود: نه بلكه حلال است، بيا تا تو را بياموزم كه چه بايد كرد، چون ختنه كنى زنان را بسيار به ته مبر و اندكى بگير كه رو را نورانى تر و رنگ را صافى تر مى گرداند و نزد شوهر عزيزتر مى دارد.

ص: 1495


1- . كافى 5/514.
2- . ترجمۀ آيۀ 37 سورۀ نور.
3- . كافى 5/75.

پس امّ عطيه خواهر او آمد كه زنان را مشاطگى مى كرد، حضرت به او فرمود: چون زنان را مشاطگى كنى براى جلا دادن پارچه هاى جامه بر روى ايشان ماليدن خوب نيست آبروى ايشان را مى برد (1)، و موهاى ديگران را به موى ايشان پيوند مكن (2).

در كتاب سليم بن قيس هلالى كه به نظر اين قاصر رسيده روايت كرده است از سلمان و ابو ذر و مقداد كه گروهى از منافقان جمع شدند و گفتند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را خبر مى دهد از بهشت و از آنچه خدا مهيا كرده است در آن براى دوستان خود از نعمتها و ما را خبر مى دهد از جهنم و از آنچه خدا مهيا كرده است در آن براى دشمنان خود و اهل معصيت خود از عقوبتها و خوارى ها، اگر راست مى گويد ما را خبر دهد از پدران ما و مادران ما و از جاهاى ما در بهشت و دوزخ تا احوال و منزلت خود را در دنيا و آخرت بدانيم.

اين خبر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و بلال را امر فرمود كه مردم را ندا كند تا در مسجد حاضر شوند، پس جمع شدند مردم تا آنكه مسجد پر شد و مسجد تنگى مى كرد بر اهلش، پس بيرون آمد حضرت غضبناك و جامه را از دستها و پاهاى مبارك خود بر زده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى بجا آورد و فرمود: اى گروه مردمان! من بشرى هستم مثل شما كه حق تعالى وحى نموده است بسوى من و مرا مخصوص گردانيده است به رسالت خود و برگزيده است مرا براى پيغمبرى خود و مرا زيادتى داده است بر جميع فرزندان آدم و مرا مطلع گردانيده است بر آنچه خواست از غيب خود، پس بپرسيد از آنچه خواهيد، پس بحق آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست سوگند مى خورم كه هر كه سؤال كند از من از پدر و مادر خود و از جاى خود در بهشت و دوزخ البته او را خبر مى دهم، اينك جبرئيل در دست راست من ايستاده است و از جانب پروردگار مرا خبر مى دهد، پس هر چه خواهيد بپرسيد.

پس برخاست مرد مؤمنى كه محب خدا و رسول بود و گفت: اى پيغمبر خدا! من

ص: 1496


1- . كافى 5/118.
2- . اين قسمت از روايت ديگرى است كه در همان جلد كافى صفحه 119 آمده است.

كيستم؟

حضرت فرمود: تويى عبد اللّه پسر جعفر، و جعفر نام همان پدرى بود كه مردم او را به آن منسوب مى ساختند.

چون آن مؤمن نسبش را صحيح يافت شاد شد و نشست.

پس برخاست مرد منافقى بد باطن كه دشمن خدا و رسول او بود و گفت: يا رسول اللّه! من كيستم؟

حضرت فرمود: تو فلان پسر فلانى، و به جاى پدر او نام شبانى از قبيلۀ بنى عصمه را برد، و بنى عصمه بدترين شعبه هاى قبيلۀ بنى ثقيف بودند كه معصيت كردند خدا را و خدا ايشان را ذليل گردانيد.

پس آن منافق با نهايت مذلت و خوارى نشست و رسوا گرديد در ميان مردم، و پيش از آن مردم را گمان آن بود كه او به حسب و نسب و بزرگى از بزرگان قريش است و نجيبى از نجباى ايشان است.

پس برخاست منافق ديگر كه دلش مبتلا به شك و شبهه بود و پرسيد: يا رسول اللّه! من در بهشت خواهم بود يا در دوزخ؟

حضرت فرمود: در جهنم خواهى بود با مذلت و خوارى. و او نيز با نهايت شرمسارى و رسوايى نشست.

پس عمر بن الخطاب برخاست و از ترس آنكه رسوا شود گفت: يا رسول اللّه! راضى شديم به پروردگارى خدا، و دين اسلام را براى خود پسنديديم، و تو را پيغمبر خود دانستيم، و پناه مى بريم به خدا از غضب او و غضب رسول او، پس عفو كن از ما يا رسول اللّه تا خدا از تو عفو كند و عيبهاى ما را بپوشان تا حق تعالى پردۀ عصمت بر تو بپوشاند.

پس حضرت فرمود: اگر سؤالى دارى بكن.

عمر گفت: عفو كن از امت خود؛ و صرفۀ خود را در سؤال كردن ندانست.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و عرض كرد: نسب مرا بيان فرما يا رسول اللّه تا مردم خويشى و قرابت مرا نسبت به تو بدانند.

ص: 1497

حضرت فرمود: يا على! حق تعالى آفريد مرا و تو را از دو عمود از نور كه در زير عرش آويخته بودند و تنزيه و تقديس حق تعالى مى كردند پيش از آنكه حق تعالى خلايق را بيافريند به دو هزار سال، پس از آن دو عمود نور دو نطفۀ سفيد آفريد كه بر هم پيچيده بودند، پس آن دو نطفه را منتقل گردانيد از پشتهاى بزرگوار به رحمهاى پاكيزه تا آنكه نصف آن دو نطفه را در صلب عبد اللّه قرار داد و نصف ديگر را در صلب ابو طالب، پس از يك جزو آن دو نطفه من بهم رسيدم و از جزو ديگر تو بهم رسيدى چنانكه حق تعالى فرموده است وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ مِنَ اَلْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1)

يعنى: «اوست خداوندى كه آفريد از آب، نطفۀ بشرى را، پس گردانيد او را نسبى و دامادى، و پروردگار تو بر همه چيز قادر است» ، پس مراد از آن بشر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسب قرابت و نسب دامادى را جمع كرده است.

پس حضرت فرمود: يا على! تو از منى و من از توام، مخلوط گرديده است گوشت تو به گوشت من و خون تو به خون من و تويى سبب و وسيله ميان خدا و خلق او بعد از من، پس هر كه انكار ولايت تو كند قطع كرده است سببى را كه ميان او و خدا بوده است كه او را به درجات عاليه مى رسانيده. يا على! خدا شناخته نشده است مگر به من و بعد از من به تو، هر كه انكار ولايت تو كند انكار پروردگارى حق تعالى كرده است. يا على! تو نشانۀ بزرگ خدايى در زمين و تو ركن اعظم خدايى در قيامت، پس هر كه در قيامت در سايۀ مرحمت تو باشد او رستگار است زيرا كه حساب خلايق با توست؛ و بازگشت ايشان بسوى توست؛ و ميزان قيامت، ميزان توست؛ و صراط، صراط توست؛ و موقف قيامت؛ موقف توست؛ و حساب آن روز، حساب توست؛ پس هر كه ميل كند بسوى تو نجات مى يابد و هر كه مخالفت تو نمايد هلاك مى شود.

ص: 1498


1- . سورۀ فرقان:54.

پس دو مرتبه فرمود: خداوندا! تو گواه باش؛ و از منبر فرود آمد (1).

و ايضا سليم بن قيس در كتاب مذكور روايت كرده است از سلمان فارسى كه: هرگاه قريش در مجالس خود مى نشستند و مردى از اهل بيت را مى ديدند كه مى گذرد سخن خود را قطع مى كردند، روزى نشسته بودند پس مردى از ايشان گفت: مثل محمد در ميان اهل بيتش مثل درخت خرمايى است كه در مزبله بوده باشد، چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد در غضب شد پس بيرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر بالا رفت و نشست تا مردم جمع شدند، پس برخاست و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: اى گروه مردمان! من كيستم؟

گفتند: تويى رسول خدا.

فرمود: منم رسول خدا و منم محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب؛ و نسب شريف خود را ذكر كرد تا نزار. پس فرمود: من و اهل بيت من نورى چند بوديم كه حركت مى كرديم در پيش عرش الهى پيش از آنكه حق تعالى آدم را بيافريند به دو هزار سال، و هرگاه كه آن نور تسبيح الهى مى كرد ملائكه به تسبيح او تسبيح مى گفتند، و چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را آفريد آن نور مقدس را در صلب او قرار داد و آن نور را در صلب آدم عليه السّلام، پس آن زمين فرستاد، پس آن نور را در كشتى داخل گردانيد در صلب حضرت نوح عليه السّلام، پس آن نور در صلب حضرت ابراهيم عليه السّلام بود كه او را به آتش انداختند؛ و پيوسته نور ما را نقل مى كرد در بزرگوارترين صلب ها تا آنكه بيرون آورد گوهر شريف ما را از بهترين معدنها و رويانيد شجرۀ طيبۀ ما را از بهترين مغرسها از آباى شريف و امهات طيبه كه هيچ يك از ايشان ملاقات نكردند با يكديگر به زنا، بدرستى كه ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتيم يعنى من و على و جعفر و حمزه و حسن و حسين و فاطمه و مهدى آخر الزمان (عج) ، و بدرستى كه حق تعالى نظر كرد بسوى اهل زمين و از همۀ ايشان دو مرد را اختيار كرد: يكى از آنها منم كه مرا به رسالت و نبوت فرستاد، و ديگرى على بن ابى طالب

ص: 1499


1- . كتاب سليم بن قيس 201-203.

است، پس وحى كرد بسوى من كه بگيرم او را برادر خود و دوست خود و وزير خود و وصىّ خود و خليفۀ خود در ميان امت خود، بدرستى كه او ولىّ نفس هر مؤمن است بعد از من، هر كه به او دوستى كند خدا به او دوستى كند و هر كه به او دشمنى كند خدا به او دشمنى كند، و دوست نمى دارد او را مگر مؤمنى و دشمن نمى دارد او را مگر كافرى، و او ميخ زمين است بعد از من، زمين به بركت او قرار مى گيرد، و اوست كلمۀ تقوى كه محبت او موجب نجات از آتش جهنم است، و اوست ريسمان محكم خدا كه توسل به او موجب نجات است، آيا مى خواهيد كه فرونشانيد نور خدا را به دهانها و خدا تمام كننده است نور خود را هر چند نخواهند كافران؟ پس بدرستى كه حق تعالى بعد از ما نظر كرد بسوى خلايق و يازده وصى از ميان ايشان انتخاب كرد از اهل بيت من و گردانيد ايشان را برگزيدگان امت من يكى بعد از ديگرى مانند ستاره هاى آسمان كه هرگاه ستاره اى پنهان مى شود ديگرى به عوض آن طالع مى گردد، ايشان پيشوايان هدايت كنندگان و هدايت يافتگانند، ضرر نمى رساند به ايشان مكر كسى كه به ايشان مكر كند و نه واگذاشتن كسى كه ايشان را يارى نكند، ايشانند حجّتهاى خدا در زمين و گواهان حق تعالى در ميان خلق و خزينه داران علم اويند و بيان كنندگان وحى اويند و معدنهاى حكمت اويند، هر كه ايشان را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است و هر كه ايشان را نافرمانى كند خدا را معصيت كرده است، ايشان با قرآنند و قرآن با ايشان است، از قرآن جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس برساند هر كه حاضر است به غايبان آنچه گفتم در حق ايشان.

پس سه مرتبه فرمود: خدايا! تو گواه باش (1).

ص: 1500


1- . كتاب سليم بن قيس 203-205.

باب پنجاه و يكم: در بيان احوال اولاد امجاد آن حضرت است

اشاره

ص: 1501

ص: 1502

در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خديجه متولد شدند طاهر و قاسم و فاطمه و امّ كلثوم و رقيه و زينب.

فاطمه را به حضرت امير المؤمنين تزويج نمود؛ و تزويج كرد به ابو العاص بن ربيعه كه از بنى اميه بود زينب را؛ و به عثمان بن عفان امّ كلثوم را، و پيش از آنكه به خانۀ او برود به رحمت الهى واصل شد، و بعد از او حضرت رقيه را به او تزويج نمود.

پس از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه ابراهيم متولد شد از ماريۀ قبطيه كه به هديه فرستاده بود از براى آن حضرت پادشاه اسكندريه با استر اشهبى و بعضى هداياى ديگر (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد از خديجه قاسم و طاهر-و نام طاهر، عبد اللّه بود-و امّ كلثوم و رقيه و زينب و فاطمه.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فاطمه را تزويج نمود؛ و تزويج نمود زينب را ابو العاص بن ربيع و او مردى بود از بنى اميه؛ و عثمان بن عفان امّ كلثوم را تزويج نمود و پيش از آنكه به خانۀ او برود به رحمت الهى واصل شد، پس چون به جنگ بدر رفتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رقيه را به او تزويج نمود.

و براى آن حضرت ابراهيم از ماريۀ قبطيه متولد شد و او كنيزى بود امّ ولد (2).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: اولاد امجاد آن مفخر

ص: 1503


1- . قرب الاسناد 9.
2- . خصال 404.

عباد از غير خديجه بهم نرسيدند مگر ابراهيم كه از ماريه بوجود آمد (1).

و مشهور آن است كه براى آن حضرت سه پسر بوجود آمد: اول قاسم و آن حضرت را به آن سبب ابو القاسم كنيت كردند و او پيش از بعثت آن جناب متولد شد؛ دوم عبد اللّه كه بعد از بعثت متولد شد و به اين سبب او را ملقب به طيب و طاهر گردانيدند؛ سوم ابراهيم (2).

و بعضى گفته اند كه: پسران آن حضرت پنج تن بودند، و طيب و طاهر را نام دو پسر ديگر مى دانند غير عبد اللّه (3)، و قول اول اشهر و اصح است.

و مشهور آن است كه قاسم پيش از عبد اللّه متولد شد و بعضى بر عكس گفته اند، و به اتفاق هر دو در طفوليت در مكۀ معظمه به رياض جنت ارتحال نمودند، و ابراهيم در مدينۀ طيبه روح مطهرش بسوى آشيان رحمت پرواز نمود (4).

و مشهور آن است كه دختران آن حضرت چهار نفر بودند و همه از حضرت خديجه بوجود آمدند:

اول-زينب، و حضرت پيش از بعثت و حرام شدن دختر به كافران دادن او را به ابى العاص بن ربيع تزويج نمود، و امامه دختر ابى العاص از او بوجود آمد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت فاطمه به مقتضاى وصيت آن حضرت امامه را به نكاح خود درآورد و بعد از شهادت آن حضرت مغيرة بن نوفل بن حارثة بن عبد المطلب او را به حبالۀ خود درآورد (5).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: امامه بنت ابو العاص كه دختر زينب بود بعد از وفات حضرت فاطمه عليها السّلام حضرت امير المؤمنين او را تزويج نمود و بعد از شهادت

ص: 1504


1- . اعلام الورى 141؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/209؛ كشف الغمة 2/136؛ كامل ابن اثير 2/307.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 140 و 141 و مناقب ابن شهر آشوب 1/209 و الوفا بأحوال المصطفى 677- 678.
3- . تاريخ طبرى 2/211؛ سيرۀ ابن حبان 408؛ كامل ابن اثير 2/307.
4- . رجوع شود به استيعاب 1/56 و 4/1818 و مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
5- . رجوع شود به اعلام الورى 140 و البداية و النهاية 5/256.

آن حضرت به نكاح مغيرة بن نوفل درآمد، پس او را مرض شديد عارض شد كه زبانش بند آمد، پس حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بر بالين او حاضر شدند در وقتى كه او قادر بر سخن گفتن نبود و او را بر وصيت داشتند با آنكه مغيره كراهت داشت وصيت او را، پس به او مى گفتند كه: آزاد كردى فلان غلام را؟ و او اشاره به سر خود مى كرد كه بلى، پس مى گفتند كه فلان كار را از براى تو بكنند؟ و اشاره به سر خود مى كرد كه بلى، و به اين روش وصيت كرد و آن دو بزرگوار اجازۀ وصيت او نمودند (1).

و منقول است كه: ابو العاص در جنگ بدر اسير شد و زينب قلاده اى كه حضرت خديجه به او داده بود به نزد حضرت فرستاد براى فداى شوهر خود، چون حضرت را نظر بر آن قلاده افتاد خديجه را ياد نمود و رقت كرد و از صحابه طلب نمود كه فداى او را ببخشند و ابو العاص را بى فدا رها كنند، صحابه چنين كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ابو العاص شرط گرفت چون به مكه برگردد زينب را به خدمت حضرت فرستد و او به شرط خود وفا نمود و زينب را فرستاد (2)و بعد از آن خود به مدينه آمد و مسلمان شد (3)چنانكه مجملى از قصۀ او سابقا مذكور شد. و زينب در مدينه در سال هفتم هجرت (4)-و به روايتى در سال هشتم (5)-به رحمت ايزدى واصل شد.

دوم-رقيه، و گويند كه او را عتبه پسر ابو لهب تزويج نمود در مكه و پيش از دخول او را طلاق گفت، و در مدينه عثمان او را تزويج نمود و عبد اللّه از او بوجود آمد و در كودكى مرد.

و رقيه در مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در هنگامى كه جنگ بدر رو داد (6).

سوم-امّ كلثوم، و او را نيز عثمان بعد از رقيه تزويج نمود، و گويند كه در سال هفتم

ص: 1505


1- . من لا يحضره الفقيه 4/198؛ تهذيب الاحكام 8/258 و 9/241.
2- . مجمع البيان 2/559؛ تاريخ طبرى 2/43-44.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
5- . تاريخ طبرى 2/144؛ المنتظم 3/349؛ البداية و النهاية 5/268.
6- . اعلام الورى 140؛ البداية و النهاية 5/268.

هجرت به رحمت ايزدى واصل شد (1).

مؤلف گويد: آنچه از روايات ظاهر شد كه تزويج و وفات امّ كلثوم پيش از تزويج و وفات رقيه بوده است (2)، اقوى و اصح است، هر چند ثانى اشهر است؛ و جمعى از علماى خاصه و عامه را اعتقاد آن است كه رقيه و امّ كلثوم دختران خديجه بودند از شوهر ديگر كه پيش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشته و حضرت ايشان را تربيت كرده بود و دختر حقيقى آن جناب نبودند (3)؛ و بعضى گفتند كه: دختران هاله خواهر خديجه بوده اند (4). و بر نفى اين دو قول روايت معتبره دلالت مى كند. و بدان كه مخالفان بر شيعه شبهه مى كنند كه اگر عثمان مسلمان نمى بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو دختر خود را به او تزويج نمى نمود و اين شبهه باطل است به چند وجه:

اول-آنكه ممكن است كه تزويج كردن حضرت دختران خود را يا دختران خديجه را به او پيش از آن باشد كه حق تعالى حرام گرداند دختر دادن به كافران را چنانكه به اتفاق مخالفان حضرت زينب را به ابو العاص تزويج نمود در مكه در وقتى كه او كافر بود، و همچنين رقيه و امّ كلثوم را بنا بر مشهور ميان مخالفان به عتبه و عتيق كه پسران ابو لهب بودند و كافر بودند تزويج نموده بود پيش از آنكه به عثمان تزويج نمايد (5).

جواب دوم آنكه مسلمان بودن او در وقتى كه حضرت دختران خود را به او تزويج نمود، منافات ندارد با آنكه در آخر به انكار كردن نصّ امير المؤمنين عليه السّلام و ساير كارهايى كه موجب كفر است از او صادر شد كافر و مرتد شده باشد.

جواب سوم كه جواب حق است آن است كه ايشان داخل منافقان بودند و براى خوف

ص: 1506


1- . بحار الانوار 22/167 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
2- . قرب الاسناد 9؛ خصال 404.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/152 نام دختران را «زينب و رقيه» ذكر نموده اند.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/206، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/191 نام دختران را «رقيه و زينب» ذكر نموده اند.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.

و طمع به ظاهر اظهار به اسلام مى كردند و در باطن كافر بودند، و حق تعالى حكم فرموده بود براى حكم و مصالح كه آن حضرت بر ايشان در ظاهر حكم اسلام جارى گرداند و در طهارت و مناكحه و ميراث دادن و ساير احكام ظاهر ايشان را با مسلمانان شريك گرداند، لهذا آن حضرت در هيچ حكمى از احكام ايشان را از مسلمانان جدا نمى كرد و اظهار نفاق ايشان نمى نمود.

و چنانكه خاصه و عامه روايت كرده اند: آن جناب بر عبد اللّه بن ابىّ كه مشهور به نفاق بود بعد از مردن نماز گزارد (1)براى تأليف قلب ايشان، پس اگر دختر به عثمان داده باشد بنابر آنكه در ظاهر مسلمان بوده است دلالت نمى كند بر آنكه در باطن كافر نبوده است و تأليف قلب ايشان و دختر خواستن از ايشان و دختران دادن به ايشان در ترويج دين اسلام و اعلاى كلمۀ حق مدخليت عظيم داشت، و در اينها مصالح بسيار بود كه اكثر آنها بر عاقل متأمل پوشيده نيست، و اگر آن جناب اظهار نفاق ايشان مى نمود و اسلام ظاهر ايشان را قبول نمى فرمود با آن جناب بغير از قليلى از ضعفا نمى ماندند چنانكه بعد از آن جناب با امير المؤمنين عليه السّلام بغير از سه چهار نفر نماندند، و تفصيل اين سخن بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

چهارم-حضرت فاطمه عليها السّلام است كه تفصيل احوال آن جناب بعد از اين در مجلد ديگر بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

كلينى و قطب راوندى به سندهاى معتبر از يزيد بن خليفه روايت كرده اند كه گفت: من در خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم كه عيسى بن عبد اللّه قمى از آن جناب پرسيد: آيا زنان به نماز جنازه حاضر مى شوند؟

حضرت فرمود: مغيرة بن ابى العاص دعوى كرد كه در روز احد من شكستم دندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و لبهاى مبارك آن حضرت را شكافتم، و دروغ گفت؛ و دعوى كرد كه من حمزه عليه السّلام را كشته ام، و دروغ گفت؛ و در جنگ خندق با مشركان به جنگ رسول

ص: 1507


1- . تفسير عياشى 2/101؛ كامل ابن اثير 2/291-292؛ البداية و النهاية 5/31.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و در شبى كه كافران گريختند، حق تعالى خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع شد و ترسيد كه مبادا او را بگيرند، پس جامۀ خود را بر سر پيچيد و به نحوى داخل مدينه شد كه كسى او را نشناخت و خود را چنان مى نمود كه مردى است از بنى سليم كه پيوسته براى عثمان اسب و گوسفند و روغن مى آورد و همه جا احوال خانۀ عثمان را پرسيد تا به خانۀ او رسيد و در خانۀ او پنهان شد، چون عثمان به خانه آمد گفت:

واى بر تو دعوى كردى كه تير و سنگ به جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخته اى و لب و دندانش را خسته كرده اى و دعوى كردى كه حمزه را كشته اى، به اين حال چرا به مدينه آمده اى؟ او حال خود را نقل كرد.

چون دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در خانۀ عثمان بود شنيد كه او دعوى كرده است كه با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد، پس عثمان به نزد او آمد و او را ساكت گردانيد و سفارش نمود او را كه: پدر خود را خبر مده كه مغيره در خانۀ من است؛ زيرا كه اعتقاد نداشت وحى الهى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل مى شود.

پس دختر حضرت فرمود: من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد.

عثمان چون اين را شنيد و مى دانست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خون مغيره را هدر كرده و فرموده: هر كه او را ببيند بكشد، لهذا مغيره را در زير كرسى پنهان كرد و قطيفه اى بر روى آن كرسى افكند، پس در اين وقت وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه مغيره در خانۀ عثمان است.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: شمشير خود را بردار و برو به خانۀ دختر پسر عم خود، و اگر مغيره را در آنجا بيابى او را بكش.

چون على عليه السّلام به خانۀ عثمان آمد و مغيره را در خانه نديد برگشت و گفت: يا رسول اللّه! او را نديدم.

حضرت فرمود: جبرئيل مرا خبر مى دهد كه او را در زير كرسى كه جامه ها بر روى آن مى گذارند پنهان كرده است.

پس بعد از بيرون رفتن امير المؤمنين عليه السّلام عثمان دست عم خود مغيره را گرفت و به

ص: 1508

خدمت حضرت آورد؛ و به روايت ديگر: خود تنها به خدمت حضرت آمد.

و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نظر بر او افتاد سر به زير افكند و متوجه او نگرديد، و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كريم بود؛ پس عثمان گفت: يا رسول اللّه! اين عم من است مغيره و بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند مى خورم كه تو او را امان داده بودى يا آنكه من او را امان داده بودم.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: من سوگند ياد مى كنم بحق آن خداوندى كه آن حضرت را به راستى فرستاده بود كه عثمان دروغ گفت و او را امان نداده بود.

پس حضرت از او رو گردانيد، آن بى حيا به جانب راست حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو از او گردانيد؛ باز به جانب چپ آمد و آن سوگند و سخن دروغ را اعاده كرد، تا آنكه چهار مرتبه چنين كرد، در مرتبۀ چهارم آن جناب فرمود: براى تو او را امان دادم سه روز، اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالى مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد.

پس چون پشت كرد او، حضرت فرمود: خداوندا! لعنت كن مغيره را، و لعنت كن هر كه او را در خانۀ خود جا دهد، و لعنت كن كسى را كه او را سوار گرداند، و لعنت كن كسى را كه او را طعام دهد، و لعنت كن كسى را كه او را آب دهد، و لعنت كن كسى را كه تهيۀ سفر او بكند، و لعنت كن كسى را كه به او مشكى بدهد يا كفشى بدهد يا دلو و رسنى بدهد يا ظرفى بدهد يا پالان شترى بدهد، و اينها را مى شمرد به دست راست خود تا ده چيز شمرد.

پس عثمان او را به خانۀ خود برد و در خانۀ خود جا داد و او را طعام داد و آب داد و چهار پاى سوارى داد و جميع تهيۀ سفرش را مهيا كرد و جميع آنچه حضرت لعنت كرده بود بر كنندۀ آن همه را بجا آورد، و در روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد؛ هنوز آن ملعون از خانه هاى مدينه به در نرفته بود كه حق تعالى راحلۀ او را هلاك كرد؛ و چون قدرى پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان شد، پس به چهار دست و پا راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح شد و مانده شد و بناچار در زير درخت خارى قرار گرفت، پس وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه آن ملعون در فلان موضع است

ص: 1509

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: تو و عمار و يك مرد ديگر برويد و مغيره را در زير فلان درخت بكشيد-و به روايت ديگر: حضرت زيد و زبير را فرستاد-پس چون به آن موضع رسيدند-به روايت اول حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را به قتل رسانيد؛ و به روايت ثانى: زيد بن حارثه به زبير گفت: بگذار من او را بكشم كه دعوى مى كرد برادر مرا كشته است؛ و مرادش از برادر، جناب حمزه بود زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيد و حمزه را با يكديگر برادر كرده بود-چون عثمان خبر قتل او را شنيد به نزد دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: تو پدر خود را خبر كردى كه مغيره در خانۀ من است تا او كشته شد، آن مظلومۀ شهيده سوگند ياد كرد به خدا كه من خبر براى حضرت نفرستادم و آن ملعون تصديق او نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد و او را خسته و مجروح گردانيد، پس آن مظلوم به خدمت پدر خود فرستاد و از عثمان شكايت كرد و حال خود را به آن حضرت عرض كرد، در جواب او فرستاد كه: حياى خود را نگاه دار كه بسيار قبيح است كه زنى كه صاحب حسب و نسب و دين باشد هر روز شكايت از شوهر خود نمايد، پس چند مرتبۀ ديگر فرستاد و به خدمت آن حضرت شكايت كرد و در هر مرتبه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين جواب فرمود، تا آنكه در مرتبۀ چهارم فرستاد كه: مرا كشت، در اين مرتبه آن حضرت على بن ابى طالب را طلبيد و فرمود كه: شمشير خود را بردار و برو به خانۀ دختر پسر عم خود و او را به نزد من بياور، و اگر عثمان مانع شود و نگذارد او را به شمشير خود بكش، و حضرت بى تابانه از عقب او روانه شد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به در خانۀ عثمان رسيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن شهيدۀ مظلومه را بيرون آورده بود، چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهدۀ حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد، و چون به خانه داخل شد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديد كه پشتش تمام سياه و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود: چرا تو را كشت خدا او را بكشد.

ص: 1510

و اين در روز يكشنبه بود، و چون شب شد عثمان در پهلوى جاريۀ دختر رسول خوابيد و به او زنا كرد، پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاى درجات شهيدان ملحق گرديد، پس مردم براى نماز آن شهيده حاضر شدند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جنازۀ او بيرون آمد و حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام را امر نمود كه با زنان مؤمنان همه همراه جنازۀ او بيايند و عثمان نيز همراه جنازه بيرون آمده بود، و چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه: هر كه ديشب در پهلوى جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد، تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و او برنگشت تا آنكه در مرتبۀ چهارم فرمود: برگردد يا آنكه نام او و پدرش را خواهم گفت و او را رسوا خواهم گردانيد؛ چون عثمان ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود تكيه كرده دست بر شكم خود گرفت و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! دلم درد مى كند مرا رخصت ده كه برگردم و اين را براى اين گفت كه رسوا نگردد، پس برگشت و حضرت فاطمه و زنان مؤمنان و مهاجران بر جنازۀ آن شهيدۀ مظلومه نماز كردند و برگشتند (1).

و ايضا كلينى به سند موثق روايت كرده است كه مردى از آن حضرت پرسيد كه: آيا از فشار قبر كسى رهايى مى يابد؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پناه مى برم به خدا از آنچه بسيار كم است كسى كه از آن رهايى يابد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون عثمان رقيۀ مظلومه را شهيد كرد و او را دفن كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاى مباركش ريخت پس به مردم گفت كه: به خاطر آوردم ستمى را كه بر اين مظلومه واقع شد و براى او ايستادم در درگاه خدا و از خدا طلبيدم كه او را به من ببخشد از فشار قبر.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خداوندا! ببخش رقيه را به من از فشار قبر؛

ص: 1511


1- . رجوع شود به كافى 3/251 و خرايج 1/94.

و حق تعالى او را به او بخشيد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون رقيه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت، حضرت رسول او را خطاب نمود كه: ملحق شو به گذشتگان شايستۀ ما عثمان بن مظعون و اصحاب او، و جناب فاطمه عليها السّلام بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديدۀ غم رسيده اش در قبر مى ريخت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب ديدۀ آن نور ديدۀ خود را به جامۀ خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده بود و دعا مى كرد پس فرمود: من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى سؤال كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (2).

و ابن ادريس به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دختر به دو منافق داد كه يكى ابو العاص پسر ربيع، و آن ديگرى كه عثمان بود، حضرت براى تقيه نام نبرد (3).

و عياشى روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دختر خود را به عثمان داد؟

حضرت فرمود كه: بلى.

راوى گفت كه: چون دختر آن حضرت را شهيد كرد، باز دختر ديگر به او داد؟ !

حضرت فرمود: بلى و حق تعالى در آن واقعه اين آيه را فرستاد وَ لا يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (4)يعنى:

«گمان نكنند آنان كه كافر شده اند آنكه ما مهلتى كه مى دهيم ايشان را بهتر است از براى ايشان و از براى جانهاى ايشان، مهلت نمى دهيم ايشان را مگر براى آنكه زياده گردانند گناه را، و از براى ايشان است عذابى خواركننده» (5).

ص: 1512


1- . كافى 3/236.
2- . كافى 3/241.
3- . سرائر 3/565.
4- . سورۀ آل عمران:178.
5- . تفسير عياشى 1/207، و در آن نام امام صادق عليه السّلام ذكر نشده است.

فصل: در بيان احوال حضرت ابراهيم و بعضى از احوال ماريه مادر او

به اتفاق خاصه و عامه مادر ابراهيم ماريۀ قبطيه بود، و مشهور آن است كه ولادت او در مدينه شد در سال هشتم هجرت، و چون وفات يافت از عمر شريفش يك سال و ده ماه و هشت روز گذشته بود (1)-و به روايت ديگر: يك سال و شش ماه و چند روز (2)-و او را در بقيع دفن كردند.

و اشهر آن است كه: ماريه را مقوقس پادشاه اسكندريه براى آن جناب فرستاده بود (3)؛ و بعضى گفته اند كه: نجاشى فرستاده بود (4).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت پسر از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از او نماند؟

حضرت فرمود: زيرا كه حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پيغمبر آفريده بود و على عليه السّلام را براى وصايت او خلق كرده بود، اگر پسرى از آن جناب مى ماند هرآينه سزاوارتر بود به وصايت از امير المؤمنين عليه السّلام نزد مردم، پس وصايت آن جناب ثابت نمى شد (5).

ص: 1513


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
2- . اعلام الورى 141.
3- . قرب الاسناد 9؛ استيعاب 4/1912؛ سيرۀ ابن حبان 407.
4- . تفسير قمى 1/179.
5- . علل الشرايع 131.

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى حضرت نشسته بود و بر ران چپش ابراهيم پسرش را نشانده بود و بر ران راست خود امام حسين عليه السّلام را نشانده بود و يك مرتبه اين را مى بوسيد و يك مرتبه او را، ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد، و چون آن حالت از او زايل گرديد فرمود كه: جبرئيل از جانب پروردگار من آمد و گفت:

اى محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اين دو را براى تو جمع نخواهد كرد يكى را فداى ديگرى گردان.

پس حضرت نظر كرد بسوى ابراهيم و گريست، و نظر كرد بسوى سيد الشهدا و گريست، پس فرمود كه: ابراهيم مادرش ماريه است و چون بميرد كسى بغير از من بر او محزون نخواهد شد، و مادر حسين فاطمه است و پدرش على است كه پسر عم من و بمنزلۀ گوشت و خون من است، و چون او بميرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناك مى شوند و من نيز بر او محزون مى گردم، و من اختيار مى كنم حزن خود را بر حزن ايشان؛ اى جبرئيل! فداى حسين كردم ابراهيم را و به فوت او راضى شدم.

پس بعد از سه روز مرغ روح ابراهيم به جنان نعيم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه امام حسين عليه السّلام را مى ديد او را به سينۀ خود مى چسبانيد و لبهاى او را مى مكيد و مى گفت: فداى تو شوم اى آن كسى كه ابراهيم را فداى تو كردم (1).

و كلينى و برقى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود در فوت او سه امر غريب به ظهور آمد:

اول آنكه در آن روز آفتاب گرفت پس مردم گفتند: آفتاب از براى مردن فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت، حضرت چون اين را شنيد بر منبر بر آمد و حق تعالى را حمد و ثنا گفت و فرمود: أيها الناس! بدرستى آفتاب و ماه دو آيتند از آيات خدا و حركت مى كنند به امر خدا و فرمانبردار اويند و منكسف نمى شوند براى مردن كسى و از براى زندگى كسى، پس چون منكسف شوند هر دو يا يكى از اينها نماز بجا آوريد، پس از منبر به زير آمد و با مردم

ص: 1514


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/88-89.

نماز كسوف را ادا نمود، و چون سلام گفت فرمود: يا على! برخيز و كارسازى فرزند من بكن؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و ابراهيم را غسل داد و حنوط و كفن كرد و به جانب قبرستان برد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه جنازه رفت تا نزديك قبر او رسيد، پس مردم گفتند: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بسيارى جزع و حزن فرزند خود فراموش كرد كه بر او نماز گزارد، پس حضرت برخاست و فرمود كه: جبرئيل مرا خبر داد به آنچه شما گفته بوديد من از شدت جزع فراموش كرده ام نماز بر فرزند خود را و نه چنان است كه شما گمان كرده ايد و ليكن خداوند لطيف خبير بر شما پنج نماز واجب كرده است و از براى مردگان شما از هر نمازى يك تكبير اختيار كرده است و امر كرده است مرا كه نماز نگزارم مگر بر كسى كه نماز گزارده باشد.

پس حضرت فرمود: يا على! به قبر پائين رو و فرزند مرا در لحد گذار. پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داخل قبر شد و آن طائر قدسى را در آشيان لحد گذاشت پس مردم گفتند: سزاوار نيست احدى را كه فرزند خود را در لحد گذارد و در قبر فرزند خود داخل شود زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل قبر فرزند خود نشد؛ پس حضرت فرمود: أيها الناس! بر شما حرام نيست داخل قبرهاى فرزند خود بشويد و ليكن من ايمن نيستم كه اگر يكى از شما داخل قبر فرزند خود شود و بندهاى كفن او را بگشايد از آنكه شيطان بر او مسلط شود و او را بدارد بر جزعى كه باعث حبط اجر او شود، پس حضرت از نزديك قبر مراجعت نمود (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد قبر ابراهيم فرزند خود حاضر شد در جانب قبلۀ قبر نشست و فرمود ابراهيم را سرازير به قبر داخل كردند و فرمود قبرش را بلند كردند (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت

ص: 1515


1- . كافى 3/208؛ محاسن 2/29.
2- . رجوع شود به كافى 3/194 و 199.

ابراهيم از دنيا رحلت نمود آب از ديده هاى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرو ريخت و فرمود كه: ديده مى گريد و دل اندوهناك مى شود و نمى گويم چيزى كه باعث غضب پروردگار گردد.

پس خطاب كرد به ابراهيم كه: ما بر تو اندوهناكيم اى ابراهيم. پس در قبر ابراهيم رخنه اى مشاهده نمود و به دست خود آن رخنه را اصلاح كرد و فرمود: هرگاه احدى از شما عملى كند بايد كه محكم بكند. پس فرمود كه: ملحق شو به سلف شايستۀ خود عثمان بن مظعون (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: چون حضرت بر ابراهيم گريست صحابه به آن حضرت گفتند كه: تو هم گريه مى كنى؟ حضرت فرمود: اين گريۀ جزع نيست گريۀ رحمت است و هر كه رحم نكند او را رحم نمى كنند (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نزد قبر ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قدرت الهى درخت خرمايى رسته بود كه سايه بر آن قبر مطهر مى افكند و به هر طرف كه آفتاب مى گشت به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درخت به آن سو مى گشت كه آفتاب بر قبر نتابد، تا آنكه آن درخت خرما خشكيد و قبر ناپديد گرديد و ديگر كسى ندانست كه آن در كجاست (3).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه آن حضرت به يكى از اصحاب خود فرمود كه: چون به مدينه روى برو بسوى غرفۀ مادر ابراهيم كه آن مسكن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و محل نماز آن حضرت بود (4).

و على بن ابراهيم و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر از حضرت امير المؤمنين و حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السّلام روايت كرده اند كه: چون ابراهيم فرزند

ص: 1516


1- . كافى 3/262.
2- . امالى شيخ طوسى 388.
3- . كافى 3/254.
4- . كافى 4/560؛ تهذيب الاحكام 3/17.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رحمت الهى واصل شد آن حضرت محزون شد بر او به حزن شديدى، پس عايشه به آن جناب گفت: چرا اين قدر اندوهناكى بر ابراهيم؟ او نبود مگر فرزند جريح قبطى كه هر روز به نزد ماريه مى رود و بيرون مى آيد. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار در غضب شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد كه شمشير خود را بگير و سر جريح را از براى من بياور.

حضرت امير عليه السّلام شمشير را برداشت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه مرا پى كارى كه مى فرستى زود به عمل آورم مانند سيخ سرخ كرده كه در ميان پشم شتر فرو مى رود يا آنكه تأمّل و تثبّت كنم تا حقيقت آن امر بر من ظاهر شود؟

حضرت فرمود: تثبّت و تأمّل بكن و مبادرت به آن منما.

پس حضرت امير عليه السّلام بسوى جريح رفت، و به يك روايت (1)جريح در باغى بود، حضرت چون در باغ را زد و جريح آمد كه در بگشايد، از رخنۀ در آثار غضب از جبين مبارك حضرت مشاهده كرد و شمشير برهنه اى در دست آن جناب ديد ترسيد و در را نگشود، حضرت از ديوار باغ بالا رفت و جريح گريخت و آن جناب از عقب او شتافت، چون نزديك شد كه حضرت به او برسد بر درخت خرما بالا رفت، چون حضرت به نزديك او رسيد خود را از درخت انداخت، چون بر زمين افتاد عورتش گشوده شد و نظر آن جناب بى اختيار بر عورت او افتاد و ديد كه آلت مردان و زنان هيچ يك ندارد (2).

و به روايت ديگر: حضرت بسوى غرفۀ ابراهيم رفت و از ديوار غرفه بالا رفت، چون نظر جريح بر آن جناب افتاد گريخت و خود را به زير افكند و بر درخت خرمايى بالا رفت، و چون حضرت به پاى درخت رسيد فرمود: از درخت به زير آى، جريح گفت: يا على! از خدا بترس و گمان بد به من مبر كه آلتهاى مردى مرا پاك بريده اند، پس عورت خود را گشود و نظر حضرت بر عورت او افتاد، و به هر حال حضرت او را برداشت و به

ص: 1517


1- . اين همان روايت تفسير قمى 2/99 مى باشد.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/99 و 318 و خصال 563.

خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد كه: اى جريح! حال خود را نقل كن كه چرا چنين شده اى.

گفت: يا رسول اللّه! قاعدۀ قبطيان آن است كه از خدمتكاران ايشان هر كه داخل خانۀ ايشان مى شود او را خواجه سراى مى كنند، و چون قبطيان به غير قبطيان انس نمى گيرند پدر ماريه مرا با او به خدمت شما فرستاد كه به نزد او روم و خدمت او كنم و مونس او باشم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شكر مى كنم خداوندى را كه هميشه بديها را از ما اهل بيت دور مى گرداند و كذب دروغگويان را ظاهر مى كند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1)كه ترجمه اش سابقا مذكور شد (2)، پس حق تعالى آيات قذف را كه سنّيان مى گويند براى عايشه نازل شد از براى بيان كفر عايشه و نفاق او فرستاد.

و على بن ابراهيم به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: عبد اللّه بن بكير از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه امر فرمود كه جريح قبطى را بكشند آيا مى دانست اين نسبت بر او افترا است يا آنكه نمى دانست و حق تعالى به سبب تثبّت كردن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كشتن را از آن قبطى دفع كرد؟

حضرت فرمود: بلكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى دانست كه آن افتراء است و از براى مصلحت آن امر را فرمود، و اگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حكم جز به كشتن او مى نمود حضرت امير عليه السّلام تا او را نمى كشت بر نمى گشت، و ليكن آن جناب براى آن اين حكم را فرمود كه شايد عايشه چون بداند كه كسى به ناحق به گفتۀ او كشته مى شود از گناه خود برگردد، پس بر نگشت و بر او دشوار ننمود كه مرد مسلمانى به دروغ او كشته شود (3).

ص: 1518


1- . سورۀ حجرات:6.
2- . تفسير قمى 2/319.
3- . تفسير قمى 2/319.

باب پنجاه و دوم: در بيان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ايشان است

ص: 1519

ص: 1520

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پانزده زن تزويج كرد و با سيزده نفر از ايشان مقاربت نمود، و چون به دار آخرت رحلت نمود نه زن در حبالۀ آن حضرت بودند.

اما آن دو زن كه حضرت با ايشان مقاربت ننمود يكى عمره بود و ديگرى سنا.

و آن سيزده زن كه با ايشان مقاربت نموده بود: اول ايشان حضرت خديجه دختر خويلد بود، و سوده (1)دختر زمعه، پس امّ سلمه و نام او هند بود و دختر ابى اميه بود، پس عايشه دختر ابو بكر كه امّ عبد اللّه كنيت او بود، پس حفصه دختر عمر، پس زينب دختر خزيمة بن الحارث كه او را «امّ المساكين» مى گفتند، پس زينب دختر جحش، پس رمله دختر ابو سفيان كه امّ حبيب (2)كنيت او بود، پس ميمونه دختر حارث، پس زينب دختر عميس و جويريه دختر حارث، پس صفيه دختر حى بن اخطب، و زنى كه نفس خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخشيد و آن خوله دختر حكيم سلمى است.

و آن جناب را دو خاصه بود كه چنانكه به زنان قسمت مى رسانيد در شبها به ايشان قسمت مى رسانيد يكى ماريه بود و ديگرى ريحانۀ خندفيه.

و آن نه زن كه در وقت وفات آن جناب در خانۀ حضرت بودند: عايشه، حفصه، امّ سلمه، زينب دختر جحش، ميمونه دختر حارث، امّ حبيب دختر ابو سفيان، صفيه دختر حى بن اخطب، جويريه دختر حارث، سوده دختر زمعه بودند. و بهترين همه خديجه

ص: 1521


1- . در مصدر «سوره» ذكر شده است.
2- . در مصدر «امّ حبيبه» ذكر شده است.

دختر خويلد بود، و بعد از او امّ سلمه، و بعد از او ميمونه دختر حارث (1).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا رحمت كند خواهران از اهل بهشت را. پس حضرت نام برد ايشان را: اسماء دختر عميس خثعميه كه اول نزد جعفر بن ابى طالب عليه السّلام بود؛ سلمى دختر عميس خثعميه خواهر اسماء كه در خانۀ حمزه بود؛ و پنج زن از قبيله بنى هلال كه يكى از ايشان ميمونه دختر حارث است كه نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، دوم امّ الفضل كه نزد عباس بود و نام او هند بود، سوم غميصا مادر خالد بن وليد، چهارم عزه كه در قبيلۀ ثقيف زن حجاج بن غلاظ بود، پنجم حميده بود كه او فرزندى نداشت (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است در بيان عدد زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صفات ايشان كه: نه زن در وقت وفات آن حضرت در حبالۀ او بودند: عايشه، حفصه، امّ حبيب دختر ابى سفيان، زينب دختر جحش، سوده دختر زمعه، ميمونه دختر حارث، صفيه دختر حى بن اخطب، امّ سلمه دختر ابى اميه، جويريه دختر حارث. و عايشه از بنى تيم بود؛ حفصه از بنى عدى، امّ سلمه از بنى مخزوم، سوده از قبيلۀ بنى اسد بن عبد العزى؛ زينب دختر جحش نيز از بنى اسد بود و او را از بنى اميه مى شمردند؛ امّ حبيب دختر ابو سفيان از بنى اميه؛ ميمونه از بنى هلال؛ صفيه از بنى اسرائيل. و غير ايشان چند زن ديگر نكاح كرده بود يكى آن كه خود را به حضرت بخشيد، و ديگرى خديجه دختر خويلد كه مادر فرزندان آن حضرت بود، و سوم زينب دختر ابى الجون كه او را بازى دادند و از معاشرت آن حضرت محروم كردند، و چهارم زن كنديه (3).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: اول زنى كه آن حضرت تزويج نمود خديجه دختر خويلد بود، در وقتى كه آن حضرت او را تزويج نمود بيست و پنج سال داشت، و پيش از آنكه حضرت او را تزويج نمايد عتيق بن عايذ مخزومى او را تزويج كرده

ص: 1522


1- . خصال 419.
2- . خصال 363.
3- . كافى 5/390.

بود و از او دخترى بهم رسانيد، و بعد از او ابو هالۀ اسدى او را تزويج كرد و هند بن ابى هاله را از او بهم رسانيد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خواستگارى نمود و هند پسر او را تربيت نمود.

و سيد مرتضى و شيخ طوسى روايت كرده اند كه: چون آن حضرت خديجه را تزويج نمود او باكره بود، و به عقد شوهر ديگر پيش از آن حضرت در نيامده بود؛ و قول اول اشهر است، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى بر سر او نخواست تا او از دنيا رفت و بيست و چهار سال و يك ماه با آن حضرت بود، و مهرش دوازده اوقيه و نيم بود كه به حساب اين زمان سى و يك هزار و پانصد دينار است، و مهر ساير زنان آن حضرت نيز آن مقدار بود. پس اول فرزندى كه از براى او بهم رسيد عبد اللّه بود كه او را به طيب و طاهر ملقب ساختند، و بعد از او قاسم متولد شد، و بعضى گفته اند كه قاسم از عبد اللّه بزرگتر بود؛ و چهار دختر از براى حضرت آورد: زينب، رقيه امّ كلثوم، فاطمه عليها السّلام.

و زن دوم آن جناب سوده دختر زمعه بود، و پيش از آن حضرت نزد سكران بن عمرو بوده و سكران مسلمان شد و در حبشه به رحمت الهى واصل شد.

سوم-عايشه دختر ابو بكر بود، و حضرت او را در مكه خواستگارى نمود در وقتى كه هفت ساله بود و زن باكره بغير از او تزويج نفرمود، و چون هفت ماه از دخول مدينۀ مشرفه گذشت حضرت او را زفاف نمود و در آن وقت نه ساله بود، و تا خلافت معاويه زنده بود، و عمر شومش نزديك به هفتاد سال رسيد.

چهارم-امّ شريك بود كه نفس خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخشيد و اسمش غزيه دختر دودان بن عوف بن عامر بود، و پيش از آن حضرت نزد ابو العكر بن سمى الازدى بود، و شريك را از او بهم رسانيده بود.

پنجم-حفصه دختر عمر بن الخطاب بود، حضرت او را تزويج نمود بعد از آنكه شوهرش خنيس بن عبد اللّه وفات يافت، و حضرت خنيس را به حجابت به نزد پادشاه عجم فرستاده بود و در آن سفر مرد و فرزندى از او نماند. و حفصه دختر عمر در مدينه بود و ماند تا ايام خلافت عثمان؛ و ابن شهر آشوب گفته است كه: تا آخر خلافت امير

ص: 1523

المؤمنين عليه السّلام ماند (1).

ششم-امّ حبيبه دختر ابو سفيان بود و نام او رمله است، و پيش از حضرت نزد عبد اللّه بن جحش بود، و عبد اللّه او را با خود به حبشه برده بود و در آنجا نصرانى شد و به جهنم واصل شد، پس حضرت او را تزويج نمود و وكيل آن حضرت عمرو بن اميه بود.

هفتم-امّ سلمه بود و مادر او عاتكه دختر عبد المطلب بود كه عمۀ آن حضرت است؛ و بعضى گفته اند: عاتكه دختر عامر بن ربيعه بود. و نامش هند دختر ابو اميّه بود و دختر عم ابو جهل است. و روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه فرستاد كه: امر كن پسر خود را كه تو را به من تزويج نمايد، پس امّ سلمه پسر خود را وكيل كرد و او را به حضرت تزويج نمود، و نجاشى پادشاه حبشه نزد عقد چهار صد اشرفى به جهت صداق از براى او فرستاد-و بعضى گفته اند كه: نجاشى مهر را براى امّ حبيبه فرستاد (2)-و امّ سلمه بعد از همۀ زنان آن حضرت به رحمت ايزدى واصل شد، و پيش از آن حضرت زوجۀ ابى سلمة بن عبد الاسد بود و مادر ابو سلمه بره دختر عبد المطلب بود، و امّ سلمه از او زينب و عمر را بهم رسانيد، و عمر در جنگ جمل در خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بود و حضرت او را والى بحرين گردانيد.

هشتم-زينب دختر جحش است كه از قبيلۀ بنى اسد بود، و مادر او ميمونه دختر عبد المطلب بود كه عمۀ آن حضرت است-و ابن شهر آشوب اميمه را دختر عبد المطلب گفته است (3)-و او اول كسى بود كه از زنان آن حضرت وفات يافت و در خلافت عمر رحلت نمود، و پيش از آن حضرت زوجۀ زيد بن حارثه بود چنانكه قصه اش بعد از اين بيان خواهد شد.

نهم-زينب دختر خزيمۀ هلاليه است، و پيش از آن حضرت زوجۀ عبيدة بن الحارث

ص: 1524


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/207.
2- . محاسن 2/191.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/207.

بن عبد المطلب بود، و بعضى گفته اند كه زوجۀ برادر او طفيل بن الحارث بود (1)، و او را امّ المساكين مى گفتند و در حيات آن حضرت به دار بقا رحلت نمود.

دهم-ميمونه دختر حارث بود و در مدينه او را تزويج نمود، و در وقتى كه از عمره مراجعت مى فرمود در «سرف» كه در سه فرسخى مكۀ معظمه واقع است زفاف او واقع شد، و وفات او نيز در آن موضع واقع شد و در آنجا مدفون گرديد-در سال سى و ششم هجرت-، و پيش از آن حضرت زوجۀ ابو سبرة بن ابو رهم عامرى بود.

يازدهم-جويريه دختر حارث است كه از قبيله بنى المصطلق بود و در آن جنگ حضرت او را سبى نمود و آزاد كرد و به عقد خود در آورد و در سال پنجاه و ششم هجرت وفات يافت.

دوازدهم-صفيه دختر حى بن اخطب كه در جنگ خيبر از غنايم خيبر براى خود اختيار فرمود و او را آزاد نمود و به شرف مزاوجت خود مشرّف گردانيد و آزادى او را مهر او گردانيد، و در سال سى و ششم هجرت رحلت نمود.

و با همۀ اين دوازده زن مقاربت نموده بود، و يازده نفر ايشان را به عقد نكاح خود در آورده بود و يكى خود را به حضرت بخشيده بود.

و اما زنانى كه حضرت با ايشان مقاربت ننموده بود:

اول-عاليه دختر ظبيان است كه چون او را به خدمت حضرت آوردند پيش از دخول، طلاق داد.

دوم-قتيله خواهر اشعث بن قيس بود كه حضرت پيش از دخول به او به درجات عاليۀ جنان ارتحال فرمود؛ و بعضى گفته اند كه حضرت او را پيش از دخول طلاق گفت؛ و گويند كه بعد از حضرت عكرمه پسر ابو جهل او را خواست.

سوم-فاطمه دختر ضحاك است كه بعد از وفات خواهرش زينب حضرت او را به عقد خود در آورد، و چون آيۀ تخيير بر آن حضرت نازل شد و زنان خود را مخير فرمود ميان

ص: 1525


1- . البداية و النهاية 5/257.

اختيار آن حضرت و اختيار دنيا، پس آن بى سعادت اختيار دنيا كرد و مفارقت حضرت را اختيار نمود، و بعد از آن در فقر و فاقه به مرتبه اى رسيد كه در كوچه هاى مدينه پشكل شتر برمى چيد و به آن معاش مى گذرانيد و مى گفت: منم بدبختى كه اختيار دنيا كردم.

چهارم-سنا دختر صلت است كه حضرت او را تزويج نمود و پيش از آنكه او را به خدمت حضرت بياورند، حضرت از دار فانى رحلت فرمود.

پنجم-اسماء دختر نعمان بن شراجيل است كه چون حضرت او را تزويج نمود و به خدمت آن حضرت آوردند عايشه و حفصه حسد او را بردند و او را فريب دادند و گفتند:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به نزديك تو بيايد بزودى به او دست مده تا تو را دوست دارد، آن بى سعادت فريب آن دو را خورد، و چون آن جناب به نزديك او آمد گفت: پناه مى برم به خدا از تو، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پناه بردى به جاى محكمى پناه دادم، برو و ملحق شو به اهل خود، پس آن جناب پيش از دخول او را طلاق گفت.

ششم-مليكۀ ليثيه است، روايت كرده اند كه چون او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند آن جناب فرمود: خود را به من ببخش، او گفت: آيا پادشاه خود را به بازارى مى بخشد؟ و چون حضرت دست به جانب او دراز كرد گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس او را طلاق گفت و مالى به او بخشيد و او را بيرون كرد.

هفتم-عمره دختر يزيد است، چون او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند پيسى در بدن او مشاهده نمود و به او مقاربت نكرد و او را طلاق داد.

هشتم-ليلى دختر خطيم انصاريه است، چون به خدمت حضرت آمد اظهار كراهت نمود پس آن جناب او را رها كرد. ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: او را گرگ دريد (1).

نهم-روايت كرده اند كه: زنى از بنى مره را خواستگارى نمود و پدرش نخواست كه به آن جناب بدهد و به دروغ عذر گفت كه: او پيس است، چون به خانه برگشت به اعجاز آن

ص: 1526


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/208.

حضرت آن دختر پيش شده بود.

دهم-روايت كرده اند كه: آن جناب خواستگارى نمود زنى را كه عمره نام داشت، پس پدرش اوصاف حميدۀ دختر خود را بيان مى كرد، از جملۀ آن اوصاف گفت كه: هرگز بيمار نشده است دختر من، چون آن جناب اين را شنيد فرمود كه: چنين كسى را نزد حق تعالى خيرى نيست، او را تزويج ننمود؛ و بعضى گفته اند كه: او را تزويج نموده بود و چون اين را شنيد او را طلاق گفت.

پس موافق اين روايت آن جناب بيست و يك زن تزويج كرده (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: آن جناب هجده زن تزويج نمود (2)؛ و بعضى پانزده زن گفته اند چنانكه در روايت معتبر گذشت (3).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: آن جناب را دو كنيز بود كه با ايشان مقاربت مى نمود، و چنانكه براى زنان خود شبى مقرر كرده بود براى هر يك از ايشان نيز شبى مقرر كرده بود، يكى ماريه دختر شمعون قبطيه بود و ديگرى ريحانه دختر زيد قرضيه كه هر دو را مقوقس پادشاه اسكندريه براى حضرت فرستاده بود؛ و بعضى گفته اند كه: ريحانه را آزاد كرد و به نكاح خود در آورد، و ماريه پنج سال بعد از وفات آن جناب از دنيا رحلت نمود؛ و بعضى روايت كرده اند كه: آن جناب از جملۀ سبى بنى قريظه كنيزى اختيار كرد كه نام او تكانه بود و در ملك آن حضرت بود تا از دنيا مفارقت نمود و بعد از آن جناب عباس او را تزويج كرد (4).

و كلينى به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از انصار به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد خود را مشاطگى كرده و جامه هاى نيكو پوشيده و در آن

ص: 1527


1- . دربارۀ تعداد زنان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احوال آنها رجوع شود به اعلام الورى 139-143 و مناقب ابن شهر آشوب 1/206-208.
2- . مبسوط 4/270.
3- . خصال 419.
4- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/209.

وقت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ حفصه بود، پس گفت: يا رسول اللّه! زن را متعارف نمى باشد كه خواستگارى شوهر كند، من مدتى است كه شوهر ندارم و فرزندى ندارم و اگر تو را به من حاجتى هست نفس خود را به تو مى بخشم اگر قبول كنى مرا، پس حضرت او را دعاى خير كرد و فرمود: اى زن انصاريه! خدا شما را از جانب رسول خدا جزاى نيك دهد بدرستى كه مردان شما يارى كردند مرا و زنان شما رغبت نمودند بسوى من.

پس حفصه آن زن را ملامت كرد و گفت: چه بسيار كم است حياى تو و چه بسيار جرأت مى نمايى و حرص بر مردان دارى.

آن حضرت حفصه را خطاب نمود كه: دست از او بدار اى حفصه كه او بهتر است از تو زيرا كه او رغبت كرد به رسول خدا و تو او را ملامت نمودى و عيب كردى.

پس به آن زن خطاب فرمود: برو خدا تو را رحمت كند، بتحقيق كه حق تعالى براى تو بهشت را واجب گردانيد به سبب آنكه رغبت نمودى بسوى من و متعرض محبت و شادى من گرديدى و بزودى امر من به تو خواهد رسيد ان شاء اللّه؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «حلال كرديم از براى تو زن مؤمنه را اگر ببخشد نفس خود را براى پيغمبرى بى مهرى، اگر پيغمبر خواهد كه او را نكاح كند، و اين حكم مخصوص توست نه از براى ساير مؤمنان» .

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى حلال كرد بخشيدن زن نفس خود را از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و حلال نيست اين از براى غير آن جناب (2).

و على بن ابراهيم نيز اين حديث را روايت كرده است و بجاى حفصه عايشه را ذكر كرده است (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكاح كرد زنى را از

ص: 1528


1- . سورۀ احزاب:50.
2- . كافى 5/568.
3- . تفسير قمى 2/195.

قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه كه او را «سناة» (1)مى گفتند و مقبول ترين اهل زمان خود بود، چون عايشه و حفصه را نظر بر او افتاد گفتند: اين بر ما غالب خواهد آمد و به وفور حسن و جمال بر ما زيادتى خواهد كرد و آن جناب را از دست ما خواهد گرفت، پس حيله كردند و به او گفتند: بايد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تو حرصى بر محبت خود نيابد. چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او آمد و دست مبارك بر او دراز كرد آن فريب خوردۀ بى سعادت گفت:

پناه مى برم به خدا از تو، پس حضرت دست مبارك خود را از او كشيد و او را طلاق گفت و به اهل خود ملحق گردانيد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى از قبيلۀ كنده به عقد خود در آورد كه او را «بنت ابى الجون» مى گفتند، چون حضرت ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت رحلت نمود آن زن گفت: اگر پيغمبر مى بود فرزندش نمى مرد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه با او مقاربت نمايد او را به اهل خود ملحق گردانيد و طلاق گفت، پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دار فانى به سراى باقى رحلت فرمود آن زن عامريه و كنديه هر دو به نزد ابو بكر آمدند و گفتند كه: ما را مردم خواستگارى مى نمايند، ابو بكر با عمر در اين باب مصلحت كرد و هر دو به آن دو زن گفتند كه: اگر خواهيد پرده نشين گرديد و ترك شوهر كنيد و اگر خواهيد لذت جماع را اختيار كنيد، آن دو بى سعادت اختيار شوهر كردند و هر يك در حبالۀ مردى در آمدند، پس به اعجاز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى از آن دو مرد به مرض خوره مبتلا شد و ديگرى ديوانه شد.

پس عمر بن اذينه كه راوى اين حديث است گفت: چون اين حديث را به زراره و فضيل روايت كردم ايشان از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كردند كه آن حضرت فرمود:

حق تعالى نهى نكرد از چيزى مگر آنكه مردم خدا را در آن نافرمانى كردند حتى آنكه زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بعد از او تزويج كردند، پس حضرت قصۀ اين عامريه و كنديه را بيان فرمود. پس حضرت فرمود: اگر از علماى عامه بپرسيد كه اگر مردى زنى را نكاح كند

ص: 1529


1- . در مصدر «سنى» ذكر شده است.

و پيش از دخول طلاق بگويد آيا آن زن بر فرزندان او حلال است هرآينه خواهند گفت:

نه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرمتش زياده از پدران ايشان است (1).

مؤلف گويد كه: ابن ادريس و غير او به اسانيد معتبره اين حديث را روايت كرده اند (2)و در اين خلافى نيست ميان علماى خاصه و عامه كه زنى را كه حضرت رسول با او دخول نموده باشد و تا وقت وفات در حبالۀ آن حضرت باقى مانده باشد جايز نيست احدى را كه بعد از آن جناب او را تزويج نمايد، و زنى را كه آن جناب در حال حيات او را طلاق گفته باشد يا با او دخول نكرده باشد ميان علماى خاصه و عامه در حرام بودن او بر مردم خلاف است، و اكثر علماى عامه را اعتقاد آن است كه جايز است و اشهر ميان علماى شيعه و اقوى حرمت است، و هرگاه خلفاى جور در اين امر مخالفت آن حضرت نموده باشند و زنى را كه حضرت با او دخول نفرموده باشد به شوهر داده باشند براى آن حضرت نقصى و عيبى ثابت نمى شود و بدتر نخواهد بود از سوار شدن عايشه بر شتر و با چندين هزار كافر و منافق به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام رفتن و جگرگوشۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به زجر شهيد كردن پس به محض استبعاد رد اين احاديث معتبره روا نيست.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون خداوند عالميان فرستاد كه وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (3)يعنى: «زنان آن جناب مادران مؤمنانند» و حرام گردانيد بر ايشان نكاح آنها را، طلحه به غضب آمد و گفت: محمد زنان خود را بر ما حرام مى گرداند و خود زنان ما را تزويج مى نمايد، اگر خدا محمد را بميراند هرآينه ما بكنيم با زنان او آنچه او با زنان ما مى كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (4)يعنى: «نبوده است شما را

ص: 1530


1- . كافى 5/421.
2- . سرائر 3/550 و در آن فقط ذيل روايت ذكر شده است؛ بحار الانوار 101/23 به نقل از كتاب نوادر احمد بن محمد بن عيسى؛ مستدرك الوسائل 14/378.
3- . سورۀ احزاب:6.
4- . سورۀ احزاب:53.

آزار كنيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه اين نزد خدا گناهى است عظيم» (1).

و برقى به سند صحيح و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون نجاشى در حبشه آمنه دختر ابو سفيان را كه او را «امّ حبيبه» مى گفتند براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود و به عقد آن جناب در آورد وليمه كرد و طعامى حاضر ساخت و گفت: از جمله سنّت پيغمبران است طعام خورانيدن در وقت تزويج (2).

و اينها هر دو به سند صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون تزويج كرد ميمونه دختر حارث را وليمه كرد و اطعام نمود مردم را به چنگال خرما و روغن و كشك (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ خواستگارى زنى مى نمود زنى را مى فرستاد كه نظر كند بسوى او و مى فرمود كه: بو كن گردنش را كه اگر گردنش خوشبو است همۀ بدنش خوشبو است، و غوزك پايش ملاحظه كن كه اگر آنجا پرگوشت است همه جاى تن او پرگوشت است (4).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در جنگ، صفيه زوجۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خدمت آن جناب آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مانند زنان ديگر نيستم، براى خاطر تو پدر و برادر و عم خود را كشتم، پس اگر تو را حادثه اى رو دهد خلافت و امامت باكى خواهد بود؟ آن جناب اشاره كرد بسوى امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود كه: امر امت و اختيار شما و جميع امت با او خواهد بود (5).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: سفير بن شجرۀ عامرى به مدينه آمد و به در

ص: 1531


1- . تفسير قمى 1/195.
2- . محاسن 2/191؛ كافى 5/367.
3- . محاسن 2/191؛ كافى 5/368.
4- . كافى 5/335.
5- . امالى شيخ طوسى 34؛ امالى شيخ مفيد 271.

خانۀ ميمونه دختر حارث زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و رخصت طلبيد و داخل شد، ميمونه از او پرسيد كه: از كجا آمده اى؟ گفت: از كوفه.

ميمونه گفت كه: از كدام قبيله اى؟ گفت: از بنى عامر.

گفت: خوش آمدى، از براى چه كار آمدى؟ سفير گفت: اى مادر مؤمنان! چون اختلاف مردم را ديدم ترسيدم كه فتنه مرا فروگيرد و گمراه شوم، به اين سبب از كوفه به نزد تو آمدم.

ميمونه گفت كه: آيا با على بيعت كردى؟

گفت: بلى.

ميمونه گفت: برگرد و از صف على جدا مشو پس بخدا سوگند كه او گمراه نشد و كسى به سبب او گمراه نشد.

و سفير گفت كه: اى مادر! آيا حديثى به من روايت مى كنى در باب على كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده باشى؟

گفت: بلى، شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گفت: على آيت و علامت حق است و علم و رايت هدايت است، على شمشير خداست كه او را از غلاف مى كشد براى كافران و منافقان، پس هر كه او را دوست دارد به سبب محبت من او را دوست داشته است، و هر كه او را دشمنى دارد به دشمنى من او را دشمن داشته است، بدرستى كه هر كه مرا دشمن دارد يا على را دشمن دارد چون خدا را ملاقات نمايد در روز قيامت او را هيچ حجت نباشد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: عايشه و حفصه آزار مى كردند صفيه را و دشنام مى دادند او را و مى گفتند: اى دختر يهوديه؛ پس شكايت كرد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان، حضرت فرمود: چرا جواب ايشان نگفتى؟ صفيه گفت: چه جواب گويم ايشان را يا رسول اللّه؟ حضرت فرمود: بگو در جواب ايشان كه پدرم هارون است پيغمبر خدا و عمم موسى است كليم خدا و شوهرم محمد است رسول خدا، پس چه چيز

ص: 1532


1- . امالى شيخ طوسى و در آن بجاى «سفير» ، «شقير» ذكر شده است.

مرا انكار مى كنيد و بد مى دانيد؟ چون اين سخن را در جواب ايشان گفت گفتند: اين سخن تو نيست و رسول خدا تو را چنين تعليم كرده است، پس حق تعالى اين آيات را در مذمت ايشان فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ بَعْدَ اَلْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ اَلظّالِمُونَ (1)يعنى: «اى گروه مؤمنان! استهزا نكند گروهى از گروهى، شايد بوده باشند بهتر از ايشان، و نه زنانى از زنانى شايد كه بوده باشند بهتر از ايشان، و عيب مكنيد نفسهاى خود را يعنى اهل دين خود را، و مخوانيد يكديگر را به لقبهاى ناخوش، بد نامى است كسى را ياد كردن به فسق -يعنى يهود و ترسا گفتن-بعد از ايمان يا آنكه بد نامى است براى آدمى نام فسق بعد از ايمان آوردن، و هركه توبه نكند پس ايشانند ستمكاران بر نفس خود» (2).

و شيخ طبرسى در نزول اين آيه ذكر كرده است كه: روزى امّ سلمه جامۀ سفيدى بر كمر خود بسته و دو طرف آن را از پس سر خود آويخته بود و بر زمين مى كشيد، پس عايشه به حفصه گفت: ببين كه چه چيز از پشت سر خود مى كشد پندارى زبان سگ است؛ و بعضى گفته اند كه: عايشه او را به كوتاهى سرزنش كرد و به دست اشاره نمود به كوتاهى او (3).

و حميرى و كلينى و غير ايشان به سندهاى صحيح و معتبر بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج نكرد احدى از دختران خود را و نخواست زنى از زنان خود را كه مهر ايشان را زياده از پانصد درهم كرده باشد (4).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين آيه يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اَللاّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما

ص: 1533


1- . سورۀ حجرات:11.
2- . تفسير قمى 2/321-322.
3- . مجمع البيان 5/135.
4- . رجوع شود به قرب الاسناد 174 و كافى 5/375-382 و مبسوط 4/273.

مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمّا أَفاءَ اَللّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اَللاّتِي هاجَرْنَ مَعَكَ وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ وَ كانَ اَللّهُ غَفُوراً رَحِيماً (1) يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! بدرستى كه ما حلال كرديم از براى تو زنان تو را از زنانى كه دادى مهرهاى ايشان را و آنچه مالك شده است دست راست تو ايشان را-يعنى كنيزان-از آنچه برگردانيد خدا بر تو از غنيمتها و هدايا و دختران عم تو و دختران عمه هاى تو-گفته اند: يعنى زنان قريش (2)-و دختران خالوى تو و دختران خاله هاى تو-گفته اند: يعنى زنان بنى زهره (3)-آن زنانى كه هجرت كرده اند با تو از مكه بسوى مدينه، و زن مؤمنه اگر ببخشد نفس خود را براى پيغمبر اگر اراده كند پيغمبر نكاح او را، مخصوص توست بغير از مؤمنان، بتحقيق كه ما دانستيم آنچه واجب گردانيديم بر مؤمنان در باب زنان ايشان و كنيزان ايشان، و آن احكام را از تو برداشتيم تا آنكه بر تو حرج و تنگى نباشد و خدا آمرزنده و رحيم است» .

پس راوى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: چند زن براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حلال بود؟ حضرت فرمود: هر چه مى خواست.

راوى پرسيد كه: پس چه معنى دارد آنكه خدا فرموده است لا يَحِلُّ لَكَ اَلنِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلاّ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ (4)يعنى: «حلال نيست براى تو زنان بعد از اين و نه آنكه بدل كنى به ايشان از زنان هر چند خوش آيد تو را حسن ايشان مگر كنيزان تو» ؟ حضرت فرمود: جايز بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه نكاح كند هر چه خواهد از دختران عم خود و دختران عمه هاى خود و دختر خال خود و دختران خاله هاى خود و زنانى كه با او هجرت كرده بودند، و حلال شد براى آن حضرت كه نكاح

ص: 1534


1- . سورۀ احزاب:50.
2- . مجمع البيان 4/364.
3- . مصدر سابق.
4- . سورۀ احزاب:52.

كند از زنان مؤمنان هر كه باشد بى مهر و اين هبه و بخشش است و حلال نيست بخشش مگر براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اما از براى غير آن حضرت پس صلاحيت ندارد نكاح بى مهر چنانكه حق تعالى در قرآن فرموده است.

راوى گفت: چه معنى دارد آنچه حق تعالى فرموده است تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (1)يعنى: «دور مى كنى هر كه را مى خواهى از ايشان و جا مى دهى بسوى خود هر كه را مى خواهى» ؟ حضرت فرمود: مراد آن است كه هر كه را مى خواهى از زنان نكاح مى كنى و هر كه را نمى خواهى نكاح نمى كنى، و آنكه حق تعالى فرمود كه حلال نيست براى زنان تو بعد از اين، مراد آن زنانند كه حق تعالى بر همه كس حرام كرده است در آيۀ ديگر يعنى مادران و دختران و خواهران و ساير زنان محرّمه بر مؤمنان، و اگر چنان باشد معنى آيه كه سنّيان مى گويند كه بعد از اين آيه زن خواستن بر آن حضرت حرام شد و بدل كردن زنانى كه داشت حرام بود بر او، هرآينه خدا بر شما زنى چند حلال كرده خواهد بود كه بر او حلال نكرده باشد زيرا كه شما اختيار داريد در بدل كردن هر زنى كه خواهيد و خواستگارى نمودن هر زنى كه اراده كنيد (2).

مؤلف گويد كه: بر اين مضمون احاديث بسيار است (3)؛ و قول بعضى از مفسران در تفسير اين آيه اين است (4)؛ و بعضى گفته اند كه: بعد از آنكه حضرت زنان خود را مخيّر گردانيد ميان اختيار آن حضرت و اختيار دنيا و ايشان اختيار آن حضرت كردند حق تعالى بر آن حضرت حرام كرد كه زن ديگر بعد از ايشان بخواهد يا آنكه ايشان را بدل كند (5)؛ و بعضى گفته اند: در اول اين حكم مقرر گرديد و بعد از آن منسوخ شد (6). و آنچه در

ص: 1535


1- . سورۀ احزاب:51.
2- . كافى 5/387-388.
3- . رجوع شود به كافى 5/388-391 و تهذيب الاحكام 7/450.
4- . تفسير عياشى 1/230؛ مجمع البيان 4/367.
5- . تفسير تبيان 8/355-356؛ مجمع البيان 4/367.
6- . تفسير تبيان 8/356؛ مجمع البيان 4/367.

احاديث سابقه وارد شده محل اعتماد است و اقوال ديگر موافق اهل سنت است (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوت جماع چهل مرد داشت و نه زن داشت و در هر شبانه روز همۀ ايشان را مى ديد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر مراجعت نمود و گنج آل ابى الحقيق به دست آن حضرت آمده بود، زنان آن حضرت گفتند كه: آنچه يافته اى از اين غنيمت به ما بده.

حضرت فرمود: قسمت كردم همه را ميان مسلمانان چنانكه حق تعالى امر كرده بود.

پس زنان به غضب آمدند و گفتند: شايد تو گمان كنى كه اگر ما را طلاق بگويى ما كفو خود را از قوم خود نخواهيم يافت كه ما را تزويج نمايند، پس حق تعالى غيرت نمود براى پيغمبر خود و امر نمود آن حضرت را كه از ايشان كناره كند و در غرفۀ مادر ابراهيم ساكن شود، پس حضرت از ايشان اعتزال نموده در غرفۀ مادر ابراهيم كه در نزديك مسجد قبا واقع است ساكن شد تا زنان حايض شدند، پس حق تعالى اين آيۀ تخيير فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً. وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ فَإِنَّ اَللّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً (3)يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! بگو مر زنان خود را كه: اگر هستيد شما كه مى خواهيد زندگانى دنيا را و زينت آن را پس بياييد تا شما را بهره مند گردانم و مال دهم و رها كنم شما را رها كردن نيكو، و اگر هستيد كه اراده كرده ايد خدا و رسول او را و سراى آخرت را پس بدرستى كه حق تعالى مهيا كرده است براى نيكوكاران از شما مزد بزرگ» .

پس چون آن جناب اين آيه را بر ايشان خواند اول مرتبه امّ سلمه برخاست و گفت: من

ص: 1536


1- . براى اطلاع از اقوال اهل سنت رجوع شود به احكام القرآن جصاص 3/482 و احكام القرآن ابن عربى 3/593 و تفسير قرطبى 14/219.
2- . كافى 5/567.
3- . سورۀ احزاب:28 و 29.

اختيار خدا و رسول او كردم بر دنيا، پس بعد از او همه برخاستند و دست در گردن حضرت در آوردند و همۀ آنچه امّ سلمه گفته بود گفتند، پس حق تعالى فرستاد تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (1)يعنى: «دور مى گردانى و طلاق مى گويى هر كه را مى خواهى از ايشان و پناه مى دهى و بر نكاح مى گذارى هر كه را مى خواهى» ؛ پس حق تعالى خطاب كرد زنان آن حضرت را كه يا نِساءَ اَلنَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا اَلْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً. وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً (2)«اى زنان پيغمبر! هر كه از شما اتيان كند به گناه بسيار بد رسوايى-مانند بيرون رفتن به جانب بصره براى آنكه مقاتله با امير المؤمنين عليه السّلام كند-دو چندان مى شود براى او عذاب در آخرت، و عذاب او بر خدا آسان است، و هر كه قانت و مطيع گردد از شما براى خدا و رسول او و عمل شايسته بكند عطا مى كنيم مزد او را دو برابر و مهيا مى گردانيم براى او روزى نيكو» (3).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: فاحشۀ مبيّنه و گناه رسوا، خروج به شمشير است (4)كه از عايشه واقع شد.

و كلينى به سندهاى معتبر بسيارى روايت كرده است از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام كه: حق تعالى غيرت نمود براى پيغمبر خود از سخنى كه گفت بعضى از زنان او كه محمد گمان مى كند كه اگر ما را طلاق بگويد ما كفو خود را نخواهيم يافت از قوم خود كه ما را تزويج نمايند.

و به روايت ديگر زينب گفت: تو عدالت نمى كنى ميان ما با آنكه پيغمبر خدايى، و حفصه گفت: اگر ما را طلاق بگويد همتاى خود را خواهيم يافت از قوم خود كه ما را تزويج نمايد.

ص: 1537


1- . سورۀ احزاب:51.
2- . سورۀ احزاب:30 و 31.
3- . تفسير قمى 2/192-193.
4- . تفسير قمى 2/193.

و به روايت ديگر: اين هر دو سخن را زينب گفت. و چون آيۀ تخيير نازل شد حضرت بيست و نه شب از زنان خود كناره كرده در غرفه ماريه بسر برد.

و به روايت ديگر: بيست روز وحى از آن حضرت منقطع شد پس آيۀ تخيير نازل شد و حضرت ايشان را طلبيد و مخيّر گردانيد و ايشان اختيار آن جناب كردند و اگر اختيار دنيا مى كردند بر آن جناب، حرام مى شدند و حكم طلاق به اين داشت.

و به روايت ديگر: اگر اختيار دنيا مى كردند حضرت ايشان را طلاق مى گفت و هرگز نخواهد بود كه ايشان اختيار حضرت نكنند و حضرت ديگر به ايشان رغبت نمايد.

و به روايت ديگر: چون نوبۀ تخيير به زينب دختر جحش رسيد برجست و آن جناب را بوسيد و گفت: اختيار خدا و رسول كردم (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است: تخيير، مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و ديگرى را روا نيست كه زن خود را مخيّر گرداند (2).

مؤلف گويد: مشهور ميان فقهاى اماميه رضوان اللّه عليهم آن است كه واقع شدن بينونت و جدائى زن از مرد به عنوان تخيير مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و بعضى گفته اند كه: در ديگران نيز جارى است و خلاف است كه بر تقدير وقوع آيا حكم طلاق باين دارد يا طلاق رجعى، و اظهر آن است كه مخصوص آن حضرت است، پس در فروع آن تفكر كردن و سخن گفتن بى فايده است.

ص: 1538


1- . كافى 6/138 و 139.
2- . كافى 6/136 و 137.

باب پنجاه و سوم: در بيان قصۀ تزويج زينب است

و بعضى از احوال زيد بن حارثه است

ص: 1539

ص: 1540

على بن ابراهيم به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خديجه را به نكاح خود در آورد براى تجارتى به جانب بازار عكاظ رفت پس در آنجا زيد را مشاهده نمود و او را غلام عاقل زيركى يافت و او را خريد، و چون حضرت مبعوث به رسالت گرديد او را به اسلام دعوت نمود و او به سعادت اسلام مشرّف شد پس او را زيد آزاد كردۀ محمد مى گفتند، و چون اين خبر به حارث بن شراحبيل كلبى كه پدر زيد بود رسيد به جانب مكه آمد و او مردى بود صاحب شأن، پس به نزد ابو طالب آمد و گفت: پسر مرا اسير كرده اند و شنيده ام كه به پسر برادر تو او را فروخته اند، مى خواهم از او التماس نمايى كه يا او را به من بفروشد يا فدا از من بگيرد يا او را آزاد كند.

چون ابو طالب با حضرت در اين باب سخن گفت، حضرت فرمود كه: او آزاد است به هر جا كه خواهد برود.

پس حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت: اى فرزند! ملحق شو به شرف و حسب خود.

زيد گفت: تا زنده ام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا نمى شوم.

پس پدرش در غضب شد و گفت: اى گروه قريش! گواه باشيد كه من از او بيزار شدم و او فرزند من نيست.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: گواه باشيد كه زيد فرزند من است، من از او ميراث مى برم و او از من ميراث مى برد.

پس او را زيد پسر محمد مى گفتند و حضرت بسيار او را دوست مى داشت و او را «زيد الحب» نام كرد يعنى «زيد دوستى» .

ص: 1541

و چون آن جناب بسوى مدينه هجرت نمود زينب دختر جحش را به نكاح او در آورد، پس روزى دير به خدمت حضرت آمد، حضرت بسوى منزل او رفت كه از حال او سؤال نمايد، چون پرده را برداشت ناگاه زينب را ديد كه در ميان حجره نشسته و بوى خوشى سحق مى كند و زينب در نهايت حسن و جمال بود، پس حضرت فرمود كه: «سبحان اللّه خالق النّور و تبارك اللّه احسن الخالقين» يعنى: «به پاكى ياد مى كنم خداوندى را كه آفرينندۀ نور است، و پاكيزه است و با بركت و رحمت است خداوندى كه نيكوترين آفرينندگان است» .

پس حضرت به منزل شريف خود مراجعت نمود و محبت زينب در دل آن جناب جا كرده بود، چون زيد به خانه در آمد و زينب او را خبر داد به تشريف آوردن آن جناب و آنچه بر زبان معجز بيانش جارى شد در وقت مشاهدۀ او، زيد گفت: آيا مى خواهى كه من تو را طلاق بگويم تا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را خواستگارى نمايد، شايد كه تو را پسنديده باشد و محبت تو در دل او افتاده باشد؟ زينب گفت: مى ترسم كه تو مرا طلاق گويى و آن حضرت مرا تزويج ننمايد.

پس زيد به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، مرا زينب چنين خبر داد، آيا راضى مى شوى كه من او را طلاق بگويم و تو او را به نكاح خود درآورى؟

حضرت فرمود: نه، برو و از خدا بترس و زن خود را نگاه دار.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى اَلنّاسَ وَ اَللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ مَفْعُولاً (1)يعنى: «و ياد كن آن را كه گفتى مر آن كس را كه انعام كرده است خدا بر او به اسلام و توفيق خدمت و متابعت تو و تو انعام كرده اى بر او به پروردن و آزاد كردن و پسر خواندن كه نگاه دار از براى خود زن خود را

ص: 1542


1- . سورۀ احزاب:37.

و بترس از خدا و از روى اضرار او را طلاق مگو، و پنهان مى كردى در نفس خود آنچه را خدا ظاهر كنندۀ آن است، و مى ترسى از مردم و خدا سزاوارتر است به آنكه از او بترسى، پس چون رسيد زيد به حاجت خود از زينب كه با او مقاربت نمود ما تزويج كرديم تو را به او تا نبوده باشد بر مؤمنان ننگى و گناهى در خواستن زنان پسرخوانده هاى خود هرگاه حاجت خود را از ايشان بعمل آوردند و طلاق بگويند، و امر خدا كه تقدير كرده البته شدنى است» .

پس حضرت (1)فرمود: حق تعالى زينب را به آن حضرت تزويج نمود در عرش خود.

پس چون منافقان گفتند كه: زن [پسران] (2)ما را بر ما حرام مى گرداند و زن پسر خود را كه زيد است تزويج مى نمايد حق تعالى فرستاد براى رد قول ايشان وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اَللّهُ يَقُولُ اَلْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي اَلسَّبِيلَ. اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اَللّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ (3)يعنى:

«و نگردانيده است خدا فرزندخوانده هاى شما را پسران شما، اين گفتار شماست به دهانهاى شما و خدا مى گويد حق را و او هدايت مى نمايد به راه حق، بخوانيد ايشان را و نسبت دهيد به پدران ايشان، آن راست تر است نزد خدا، پس اگر ندانيد پدران ايشان را پس برادران شمايند در دين و دوستان شمايند، به اين روش ايشان را بخوانيد» .

و باز اين آيه را فرستاد ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اَللّهِ وَ خاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ وَ كانَ اَللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً (4)يعنى: «نبود محمد پدر احدى از مردان شما و ليكن رسول خداست و آخر پيغمبران است و خدا به همه چيز دانا است» (5).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود زينب دختر جحش را كه از بنى اسد بن خزيمه بود و دختر عمۀ آن حضرت بود براى زيد بن حارثه. زينب گفت: يا رسول اللّه! بگذار كه با خود در اين باب

ص: 1543


1- . منظور از حضرت، امام صادق عليه السّلام است.
2- . اين كلمه از متن عربى روايت اضافه شد.
3- . سورۀ احزاب:4-5.
4- . سورۀ احزاب:40.
5- . تفسير قمى 2/172-175.

فكرى بكنم. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اَللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً (1)يعنى: «نبوده و نشايد هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را كه هرگاه حكم كنند خدا و رسول او كارى را آنكه بوده باشد ايشان را اختيارى از كار خود، و هر كه نافرمانى كند خدا و رسول او را پس بتحقيق كه گمراه شده است گمراهى هويدا» .

چون اين آيه نازل شد زينب گفت: يا رسول اللّه! اختيار من بدست توست، پس حضرت او را به زيد تزويج نمود و مدتى نزد زيد بود، بعد از آن نزاعى ميان ايشان شد و به مرافعه به خدمت حضرت آمدند، و چون حضرت را نظر بر زينب افتاد خوش آمد او را، پس زيد گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت فرما كه او را طلاق بگويم زيرا كه پير شده است و به زبان خود مرا آزار مى رساند. حضرت فرمود: از خدا بترس و زن خود را نگاه دار و احسان كن بسوى او.

پس زيد او را طلاق گفت و بعد از عدّه به امر حق تعالى حضرت او را به نكاح خود در آورد (2).

و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى براى كارى به خانۀ زيد بن شراحيل كلبى رفت و چون داخل خانۀ زيد شد زينب زن او را ديد كه غسل مى كند، پس آن جناب فرمود: «سبحان الّذى خلقك» و غرض حضرت آن بود كه به پاكى ياد كند خدا را و تنزيه نمايد او را از گفتار آن كافران كه مى گويند ملائكه دختران خدايند چنانكه حق تعالى فرموده است أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اِتَّخَذَ مِنَ اَلْمَلائِكَةِ إِناثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً (3)«آيا برگزيد شما را پروردگار شما به پسران و اخذ كرد از ملائكه از براى خود دختران، بدرستى كه مى گوييد شما سخنى بزرگ» ، پس حضرت چون او را در حالت غسل مشاهده نمود گفت: تنزيه مى كنم

ص: 1544


1- . سورۀ احزاب:36.
2- . تفسير قمى 2/194.
3- . سورۀ اسراء:40.

خداوندى را كه تو را آفريده است از آنكه فرزندى داشته باشد كه محتاج به پاك گردانيدن خود و غسل كردن باشد.

پس چون زيد به خانه برگشت زنش او را خبر داد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و چنين سخنى گفت و رفت؛ زيد گمان كرد كه حضرت اين سخن را براى اين گفته است كه حسن او حضرت را خوش آمده است پس به خدمت آن جناب آمد و گفت: يا رسول اللّه! بدرستى كه زن من بد خلق است و مى خواهم او را طلاق بگويم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زن خود را نگاه دار و از خدا بترس.

و چون حق تعالى عدد زنان آن جناب را در دنيا و عدد زنان او را كه در آخرت و نامهاى ايشان را به او وحى كرده بود و زينب در ميان آنها بود، اين معنى در خاطر شريف حضرت بود و به زيد و ديگرى اظهار ننمود از ترس آنكه مردم گويند كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مولاى خود مى گويد كه زن تو بعد از اين زوجۀ من خواهد بود-و به روايت ديگر: ترسيد از آنكه منافقان گويند زنى كه در خانۀ مرد ديگر است مى گويد كه زنان من است و از مادرهاى مؤمنان است (1)-و آن جناب را عيب كنند به اين، لهذا حق تعالى فرستاد كه:

«پنهان مى كنى در نفس خود آنچه را خدا ظاهر كنندۀ آن است و مى ترسى از مردم» .

پس زيد بن حارثه زينب را طلاق گفت و بعد از عدّه حق تعالى او را به پيغمبرش تزويج نمود و آن آيات را فرستاد، و چون مى دانست كه منافقان عيب خواهند كرد آن جناب را بر اين عمل فرستاد كه ما كانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اَللّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (2)يعنى: «نبوده و نيست بر پيغمبر هيچ حرجى و گناهى در آنچه خدا جائز يا واجب گردانيده است براى او مانند سنّت خدا در پيغمبران گذشته-كه بعضى از لذتها بر ايشان مباح بوده يا زنان بسيار مى گرفته اند-و بود امر خدا تقديرى مقدر شده» (3).

ص: 1545


1- . امالى شيخ صدوق 84.
2- . سورۀ احزاب:38.
3- . عيون اخبار الرضا 1/203؛ احتجاج 2/434-436.

پس امام رضا عليه السّلام فرمود: حق تعالى متولى تزويج احدى از خلق خود نشد مگر تزويج حوا به آدم عليه السّلام و تزويج زينب به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-زيرا كه «زوّجناكها» گفته است- و فاطمه به على بن ابى طالب عليهما السّلام (1).

مؤلف گويد كه: آنچه در حديث حضرت امام رضا عليه السّلام وارد شده است مختار علماى اماميه است و با اصول ايشان اوفق است؛ و روايت اول كه على بن ابراهيم روايت كرده است شايد محمول بر تقيه باشد زيرا كه منصب نبوت و خلافت از آن ارفع است كه زنى را كه در حبالۀ نكاح ديگرى باشد خواهش كنند و عاشق او شوند اگر چه آن روايت نيز قابل تأويل است؛ و اما عتابى كه در آيه نسبت به آن جناب واقع شده است بر ترسيدن از مردم محتمل است كه براى ترك اولى باشد و شرم كردن از مردم يا خوف تشنيع گناه نيست، و محتمل است كه اين نوع از عتاب براى معاتبۀ آن منافقان باشد كه حضرت از ايشان حذر مى نمود و به ظاهر خطاب متوجه آن حضرت شده باشد چنانكه در بسيارى از آيات كريمۀ قرآن چنين واقع شده است و در متعارفات مردم نيز اين نوع عتاب شايع است.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون زينب دختر جحش مادرش اميمه دختر عبد المطلب بود و حضرت او را براى زيد خواستگارى كرد، امتناع بسيار كرد و گفت: من دختر عمۀ توام و هرگز راضى نمى شوم كه عيال زيد شوم، و برادرش عبد اللّه بن جحش نيز چنين گفت، پس آيۀ وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ نازل شد، پس زينب گفت: راضى شدم و امر خود را به حضرت گذاشتم، و حضرت او را به زيد تزويج كرد و ده دينار طلا و شصت درهم نقره براى او مهر فرستاد و مقنعه و چادرى و پيراهنى و ازارى و پنجاه مد طعام و سى صاع خرما براى ايشان فرستاد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينب را به نكاح خود در آورد بسيار او را دوست داشت و او را وليمه كرد و اصحاب خود را به وليمه طلب

ص: 1546


1- . امالى شيخ صدوق 84.
2- . مجمع البيان 4/359.

نمود، و چون اصحاب آن حضرت طعام مى خوردند مى خواستند كه در خدمت حضرت صحبت بدارند و سخن بگويند، و آن جناب مى خواست كه با زينب خلوت كند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اَللّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ اَلْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (1)يعنى: «اى گروه مؤمنان! در مياييد به خانه هاى پيغمبر مگر آنكه رخصت دهند شما را و بخوانند شما را به خوردن طعامى در حالتى كه انتظار نبريد رسيدن طعام را، و ليكن چون خوانده شويد پس درآييد، پس چون طعام خوريد پراكنده شويد و منشينيد انس گيرندگان به سخن، بدرستى كه درنگ شما بعد از طعام مى رنجاند پيغمبر را پس شرم مى دارد از شما كه گويد بيرون رويد، و خدا شرم نمى دارد از گفتن راست، و چون خواهيد از زنان پيغمبر متاعى را پس بخواهيد از ايشان از پس پرده، اين پاكيزه تر است از براى دلهاى شما و دلهاى ايشان، و نيست شما را كه برنجانيد رسول خدا را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه اين نزد خدا بزرگ است» (2).

ص: 1547


1- . سورۀ احزاب:53.
2- . تفسير قمى 2/195.

ص: 1548

باب پنجاه و چهارم: در بيان احوال امّ سلمه

ص: 1549

ص: 1550

ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى خبر رسيد به امّ سلمه كه يكى از آزادكرده هاى او ناسزا به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد پس او را به نزد خود طلبيد و گفت: اى فرزند! شنيده ام كه نسبت به على ناسزا مى گويى.

گفت: بلى اى مادر.

امّ سلمه گفت: بنشين مادرت به عزايت بنشيند تا براى تو نقل كنم حديثى كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده ام و بعد از آن هر چه براى خود نيكوتر دانى اختيار كن، بدرستى كه ما نه زن آن حضرت در حبالۀ او بوديم پس در روزى از روزها كه نوبت من بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و نور از سر و جبين مبينش ساطع بود و دست على را به دست خود گرفته بود پس گفت: اى امّ سلمه! از خانه بيرون رو و خانه را از براى ما خلوت كن، چون از خانه بيرون رفتم آن حضرت با على مشغول راز گفتن شد و من صداى ايشان را مى شنيدم اما سخن ايشان را نمى فهميدم، چون صحبت ايشان به طول انجاميد من به نزديك در رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى كه داخل شوم؟ فرمود كه: نه. پس برگشتم و از سر در آمدم و برگرديدم از ترس آنكه مبادا برگردانيدن من از غضب باشد يا از آسمان خبر بدى يا آيه اى در باب من نازل شده باشد.

پس بعد از اندك زمانى باز به نزديك در آمدم و رخصت طلبيدم و رخصت نيافتم و سخت تر از اول به سر در آمدم.

چون مرتبۀ سوم به نزديك در آمدم و دستورى خواستم كه داخل شوم حضرت فرمود كه: داخل شو اى امّ سلمه. چون به خانه در آمدم على را ديدم كه به دو زانو در خدمت آن حضرت نشسته است و مى گويد: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه هرگاه چنين شود

ص: 1551

چه امر مى فرمايى مرا؟

فرمود كه: امر مى كنم تو را به صبر كردن.

پس بار ديگر سخن را بر او اعاده كرد و باز حضرت امر فرمود او را به صبر كردن.

چون در مرتبۀ سوم اين سخن را اعاده نمود حضرت فرمود: اى على! اى برادر من! هرگاه كار به اينجا رسد پس شمشير خود را از غلاف بكش و بر دوش خود بگذار و جنگ بكن و پروا مكن تا آنكه چون به نزد من آيى از شمشير تو خون ايشان ريزد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب من التفات نمود و فرمود: اين چه اندوه است كه در تو مشاهده مى كنم اى امّ سلمه؟

گفتم: يا رسول اللّه! اين براى آن است كه مرا چند مرتبه از پيش خود راندى.

حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه تو را از براى غضب رد نكردم و از تو بدى در خاطر نداشتم، و بدرستى كه تو بر خيرى از جانب خدا و رسول او و ليكن چون تو آمدى جبرئيل در جانب راست من بود و على در جانب چپ من بود و جبرئيل مرا خبر مى داد به وقايعى كه بعد از من خواهد بود و امر مى كرد مرا كه على را در باب آنها وصيت كنم كه بداند كه در آن فتنه ها چه بايد كرد.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش اينك على بن ابى طالب برادر من است در دنيا و برادر من است در آخرت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب وزير من است در دنيا و وزير من است در آخرت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه شو كه على بن ابى طالب علمدار من است در دنيا و علمدار من است در قيامت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب وصى و جانشين من است بعد از من و وفاكننده است به وعده هاى من و رانده است دشمنان خود را از حوض كوثر.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب سيد و بزرگ مسلمانان است و برگزيده و پيشواى متقيان است و كشانندۀ مؤمنان است بسوى بهشت و كشندۀ ناكثان

ص: 1552

و قاسطان و مارقان است.

من گفتم: يا رسول اللّه! كيستند ناكثان؟

فرمود: آنهايند كه بيعت خواهند كرد با او در مدينه و بيعت او را خواهند شكست در بصره.

گفتم: كيستند قاسطان؟

فرمود: معاويه و اهل او از اهل شام.

گفتم: كيستند: مارقان؟

فرمود: خارجيان نهروانند.

چون امّ سلمه اين حديث را نقل كرد، مولاى امّ سلمه گفت: فرج بخشيدى مرا و عقده از دل من گشودى، خدا فرج بخشد تو را، بخدا سوگند كه ديگر بعد از اين ناسزا به على نخواهم گفتن هرگز (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ثابت مولاى ابو ذر روايت كرده است كه گفت: با لشكر امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شدم در جنگ جمل، چون عايشه را در پيش صف مخالفان ديدم شكى در دل من پيدا شد چنانكه اكثر مردم به آن سبب در شك افتاده بودند، چون زوال شمس شد حق تعالى پردۀ شك را از دل من برداشت و با لشكر امير المؤمنين عليه السّلام مشغول جنگ مخالفان شدم، پس بعد از آن به نزد امّ سلمه زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خويشاوند آن حضرت آمدم و قصۀ خود را به او نقل كردم، گفت: چه كردى در وقتى كه مرغ دلها از آشيانهاى خود پرواز كرده بودند؟

گفتم: من نيز در دل خود شكى يافتم و شكر مى كنم خدا را كه نزد زوال آفتاب آن حجاب ارتياب را از دلم برداشت و در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام قتال نيكويى كردم.

امّ سلمه گفت: نيكو كردى، من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى گفت كه: على با قرآن

ص: 1553


1- . امالى شيخ صدوق 311؛ امالى شيخ طوسى 425.

است و قرآن با على است و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر به نزد من آيند (1).

و در قرب الاسناد حميرى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: زنى بود از انصار كه او را حسرت مى گفتند و بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته به نزد آل محمد عليهم السّلام مى آمد و ايشان را بسيار دوست مى داشت، روزى أبو بكر و عمر در راه او را ديدند از او پرسيدند كه: به كجا مى روى اى حسرت؟

گفت: به خدمت آل محمد مى روم كه حق ايشان را ادا كنم و عهد خود را تازه گردانم.

آن دو نفر گفتند كه: واى بر تو امروز ايشان را حقى نيست و حق ايشان مخصوص زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

پس حسرت برگشت و بعد از چند روز ديگر به خدمت اهل بيت رسالت رفت، پس امّ سلمه زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى حسرت! چرا دير به نزد ما آمدى؟

گفت: أبو بكر و عمر دچار من شدند و چنين گفتند.

امّ سلمه گفت: دروغ گفتند لعنت خدا بر ايشان باد، حق آل محمد واجب است بر مسلمانان تا روز قيامت (2).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از عمر پسر امّ سلمه روايت كرده است كه امّ سلمه گفت كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب را در خانۀ من نشانيد و پوست گوسفندى طلبيد و بر على املا مى كرد و على بر آن پوست مى نوشت تا آنكه تمام آن پوست را پر كرد، پس آن پوست را حضرت به من سپرد و فرمود: هر كه بعد از من به نزد تو بيايد و فلان و فلان نشان را به تو بگويد اين پوست را به او تسليم نما.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و أبو بكر غصب خلافت آن حضرت نمود مادرم امّ سلمه مرا گفت: برو به مسجد و ببين كه اين مرد چه مى كند، چون به مسجد رفتم ديدم كه أبو بكر بر منبر برآمد و خطبه خواند و از منبر فرود آمد و به خانۀ خود برگشت، من

ص: 1554


1- . امالى شيخ طوسى 460 و 506، و در آن نام راوى «ابى ثابت» ذكر شده است.
2- . قرب الاسناد 60.

به نزد مادر خود رفتم و خبر او را نقل كردم؛ پس صبر كرد تا عمر خليفه شد باز مرا فرستاد بسوى مسجد و برگشتم و گفتم كه او نيز مثل أبو بكر كرد؛ پس صبر كرد تا عثمان خليفه شد و باز مرا به مسجد فرستاد و از براى او خبر بردم كه او نيز مثل آن دو نفر ديگر كرد.

پس چون جناب امير مؤمنان عليه السّلام خليفه شد مادرم گفت: برو به مسجد و ببين كه اين مرد چه مى كند؛ چون به مسجد آمد حضرت بر منبر برآمد و خطبه ادا نمود و از منبر فرود آمد و مرا طلبيد و گفت: برو به نزد مادر خود و رخصت بطلب كه من به نزد او مى آيم، چون به نزد مادرم رفتم و آنچه آن جناب فرموده بود به او گفتم گفت: بخدا سوگند كه من نيز او را مى طلبم.

پس چون على عليه السّلام به خانۀ امّ سلمه در آمد فرمود: بده به من نامه را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تو سپرده است.

عمر پسر امّ سلمه گفت: چون حضرت اين را فرمود مادرم امّ سلمه برخاست و صندوق را گشود و از ميان آن صندوق كوچكى بيرون آورد و در آن را گشود و نامه اى از ميان آن بيرون آورد و به على بن ابى طالب عليه السّلام تسليم نمود.

پس امّ سلمه به من گفت: اى فرزند! پيوسته ملازم على عليه السّلام باش و دست از دامان او بر مدار كه بخدا سوگند ياد مى كنم كه بعد از پيغمبر تو امامى بغير او نديدم (1).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امّ سلمه را خواستگارى نمود، عمر بن ابى سلمه كه پسر او بود او را به حضرت تزويج نمود، و عمر هنوز كودك بود و بالغ نشده بود (2).

و ايضا كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى أبو بكر و عمر به نزد امّ سلمه آمدند و گفتند: اى امّ سلمه! تو پيش از آنكه به حبالۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درآيى زن مرد ديگرى بودى، بگو كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قوت مجامعت با تو

ص: 1555


1- . بصائر الدرجات 163.
2- . كافى 5/391.

چون است؟

امّ سلمه گفت: نيست او در اين باب مگر مانند ساير مردان.

چون ايشان بيرون رفتند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانه شد، امّ سلمه از گفتۀ خود پشيمان شده ترسيد كه در باب او امرى از آسمان نازل شود، پس مبادرت نمود و به خدمت آن جناب عرض كرد آنچه ميان او و ميان ايشان گذشته بود، پس حضرت به مرتبه اى در غضب شد كه رنگ مباركش متغير گرديد و عرق غضب در ميان دو ديده اش پيچيد و از خانه بيرون آمد و رداى مبارك خود را از شدت غضب بر زمين مى كشيد تا آنكه بر منبر بالا رفت و انصار را طلبيد، و چون ايشان آن حالت را ديدند همگى اسلحۀ جنگ پوشيدند و چون همه حاضر شدند حضرت حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود و فرمود: أيها الناس! چه سبب دارد كه گروهى از منافقان تتبع عيب من مى كنند و از عيب من سؤال مى نمايند؟ و بخدا سوگند كه من از همۀ شما بزرگوارترم از جهت حسب و پاكيزه ترم از جهت نسب و اطاعت كننده ترم خداوند خود را در غايبانۀ مردم، هر كه از شما بپرسد از من كه پدرش كيست او را خبر مى دهم.

پس مردى برخاست و سؤال كرد از پدر خود؛ آن جناب فرمود: پدر تو فلان شبان است. پس مرد ديگر برخاست گفت: پدر من كيست؟ حضرت فرمود كه: غلام سياه شماست. پس سوم برخاست و گفت: پدر من كيست؟ حضرت فرمود: پدر تو آن كسى است كه تو را به او نسبت مى دهند.

پس انصار برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! عفو كن از ما تا خدا عفو كند از تو، بدرستى كه حق تعالى تو را براى رحمت فرستاده است.

و چون عادت آن جناب آن بود كه چون نزد او سخن مى گفتند و شفاعت مى كردند شرم مى كرد و عرق حيا از جبين باصفايش مى ريخت و ديده از ديده هاى مردم مى پوشيد، پس از منبر فرود آمد و به خانه برگشت، و چون سحر شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و كاسه اى از هريسۀ بهشت براى آن جناب آورد و گفت: يا محمد! اين هريسه را حور العين براى تو ساخته اند، پس بخوريد از آن تو و على و فرزندان شما، بدرستى كه صلاحيت

ص: 1556

ندارد غير شما را كه از آن بخورد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام نشستند و از آن هريسه تناول نمودند.

پس به آن سبب حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجامعت قوت چهل مرد كرامت فرمود، و بعد از آن چنان بود كه هرگاه مى خواست در يك شب با جميع زنان خود مقاربت مى نمود (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: وليد پسر مغيره مرد پس امّ سلمه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد كه: آل مغيره ماتمى برپا كرده اند دستورى فرما كه من به ماتم ايشان حاضر شوم، چون حضرت او را رخصت داد جامه هاى خود را پوشيد و مهياى رفتن گرديد و او در حسن و جمال مانند پرى بود و چون برمى خاست و موهاى خود را مى آويخت جميع بدنش را مى پوشانيد و طرفهاى گيسوهايش را به خلخالهايش مى بست، پس شروع كرد به ندبه و نوحه كردن بر پسر عم خود در پيش روى آن جناب و شعرى چند خواند و حضرت منع او نكرد و او را عيب ننمود (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ امّ سلمه درآمد پس گفت: چرا در خانۀ تو بركت نمى بينم؟

امّ سلمه گفت: خدا را حمد مى گويم كه به سبب تو بركت در خانۀ من بسيار است.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى سه بركت فرستاده است: آب و آتش و گوسفند (3).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى را ديد و او را خوش آمد، پس بزودى به خانۀ امّ سلمه رفت چون نوبت او

ص: 1557


1- . كافى 5/565.
2- . كافى 5/117؛ تهذيب الاحكام 6/358.
3- . كافى 6/545.

بود با او مقاربت نمود و غسل كرد و بيرون آمد و آب غسل از سر مباركش مى ريخت، پس فرمود: أيها الناس! نظر كردن از شيطان است، پس هر كه بعد از نظر خواهشى در خود بيابد، به نزد زن خود رود و با او مقاربت نمايد تا شهوت او ساكن گردد (1).

ص: 1558


1- . كافى 5/494.

باب پنجاه و پنجم: در بيان احوال عايشه و حفصه

ص: 1559

ص: 1560

حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اَللّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. قَدْ فَرَضَ اَللّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اَللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (1)

يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! چرا حرام مى گردانى چيزى را كه حلال كرده است خدا از براى تو؟ آيا طلب مى كنى خشنودى زنان خود را؟ و خدا آمرزنده و مهربان است، بدرستى كه خدا مقرر گردانيده است از براى شما گشودن و بر هم زدن قسمهاى شما را و خدا دوست و ياور شماست و او دانا و حكيم است» .

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در وقتى نازل شد كه عايشه و حفصه مطلع شدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ماريه نزديكى كرده است و حضرت سوگند ياد كرد كه ديگر با ماريه نزديكى نكند، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و امر كرد آن جناب را كه كفارۀ قسم خود را بدهد و ترك مقاربت ماريه ننمايد (2).

و ايضا روايت كرده است كه: سبب نزول اين آيات آن بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى در خانۀ حفصه بود و ماريۀ قبطيه آن جناب را خدمت مى نمود، پس حفصه پى كارى رفت و حضرت با ماريه مقاربت نمود، چون حفصه بر اين امر مطلع شد غضبناك گرديد و گفت:

يا رسول اللّه! در روز نوبت من و در فراش من با كنيزى مقاربت مى كنى؟ پس آن جناب شرمنده شد و فرمود: اين سخن را بگذار كه ماريه را بر خود حرام گردانيدم و ديگر هرگز با

ص: 1561


1- . سورۀ تحريم:1 و 2.
2- . تفسير قمى 2/375.

او نزديكى نخواهم كرد؛ پس اين آيات نازل شد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: عادت آن حضرت چنين بود كه چون از نماز بامداد فارغ مى شد يك يك زنان خود را مى ديد، و چون براى حفصه عسلى به هديه آورده بودند هرگاه حضرت به خانۀ او مى رفت از براى عسل خوردن، حضرت را ساعتى نگاه مى داشت، چون عايشه اين حالت را مشاهده كرد به غيرت آمد و با چند زن ديگر توطئه كرد كه: هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد شما بيايد بگوييد كه ما از تو بوى مغافير مى شنويم-و آن صمغى بود بدبو كه چون مگس عسل بر آن مى نشست عسل بد بو مى شد-؛ و مى دانست بر حضرت بسيار دشوار است كه از او بوى بدى استشمام نمايند.

پس چون حضرت به نزد سوده رفت او از ترس عايشه گفت كه: يا رسول اللّه! اين چه بوى بد است كه از تو مى شنوم، مگر مغافير خورده اى؟ حضرت فرمود: نه و ليكن عسلى نزد حفصه خوردم.

و به نزد هر زنى كه مى رفت اين را مى گفتند تا آنكه به نزد عايشه آمد، پس او بينى خود را گرفت و گفت: چرا بوى مغافير مى شنوم از تو؟

حضرت فرمود كه: نزد حفصه عسلى خوردم.

عايشه گفت: شايد مگس آن عسل بر مغافير نشسته باشد.

حضرت فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه ديگر عسل نخورم.

بعضى گفته اند كه: حضرت عسل را نزد امّ سلمه تناول نموده بود؛ و بعضى گفته اند كه نزد زينب بنت جحش تناول كرده بود و عايشه و حفصه با يكديگر توطئه كردند كه هرگاه حضرت پيش ايشان بيايد بگويند كه ما از تو بوى مغافير مى شنويم، و به اين سبب آن جناب عسل را بر خود حرام گردانيد (2).

و ايضا شيخ طبرسى و جمعى از مفسران عامّه روايت كرده اند كه: روزى حضرت

ص: 1562


1- . تفسير قمى 2/375.
2- . مجمع البيان 5/313.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ حفصه بود و حفصه رخصت طلبيد كه به خانۀ پدر خود برود، و چون مرخص شد و بيرون رفت حضرت ماريه را طلبيد و با او خلوت كرد، چون حفصه برگشت در خانه را بسته ديد، پس صبر كرد تا حضرت در را گشود و از روى مباركش عرق مى ريخت، پس حفصه با حضرت معاتبۀ بسيارى كرد، حضرت در جواب فرمود: او جاريۀ من است و حق تعالى بر من حلال گردانيده است و ليكن از براى خاطر تو بر خودم حرام كردم او را و اين سخن نزد تو امانت است به ديگرى مگو.

پس چون آن جناب از خانۀ او بيرون رفت او سنگى گرفت و كوبيد ديوارى را كه در ميان خانۀ او و خانۀ عايشه بود و گفت: بشارت باد تو را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كنيز خود ماريه را بر خود حرام گردانيد و ما از دست او راحت يافتيم؛ و آنچه گذشته بود به عايشه نقل كرد زيرا كه او و عايشه با يكديگر متفق بودند و معاونت يكديگر مى نمودند بر اسرار ساير زنان آن جناب.

پس اين آيات نازل شد و حضرت حفصه را طلاق گفت و از همۀ زنان خود بيست و نه روز كناره كرد و در غرفۀ ماريه با او بسر مى برد تا آنكه حق تعالى آيۀ تخيير را فرستاد؛ و بعضى گفته اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز نوبت عايشه با ماريه خلوت كرد و حفصه بر آن حال مطلع شد، پس حضرت حفصه را گفت كه: اعلام مكن عايشه را كه من ماريه را بر خود حرام كردم، پس حفصه بزودى عايشه را خبر داد و گفت: اين سخن را به كسى اظهار مكن، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اَللّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ اَلْعَلِيمُ اَلْخَبِيرُ (1)«و ياد كنيد اى مؤمنان چون راز گفت پيغمبر بسوى بعضى از زنان خود سخنى را-كه تحريم ماريه است يا عسل يا پادشاهى ابو بكر و عمر چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد-پس چون خبر كرد-حفصه عايشه را-به آن راز و مطلع گردانيد خدا پيغمبر خود را بر آن شناسانيد و خبر داد پيغمبر حفصه را به بعضى از آن سخنان كه او

ص: 1563


1- . سورۀ تحريم:3.

خيانت كرده بود و اعراض كرد از بعضى ديگر كه مروت نمود و بر روى او نگفت، پس چون خبر داد پيغمبر حفصه را به آنچه خدا او را به آن مطلع ساخته بود حفصه گفت: كى خبر داد تو را به اين كه من راز تو را آشكار كردم؟ حضرت فرمود كه: خبر داد مرا خداوند عليم خبير» (1).

و على بن ابراهيم و عياشى روايت كرده اند كه: چون حفصه بر قصۀ ماريه مطلع شد و حضرت را در آن باب عتاب نمود حضرت فرمود: دست از من بدار كه براى خاطر تو ماريه را بر خود حرام گردانيدم و رازى به تو مى گويم كه اگر آن راز را به ديگرى خبر دهى بر تو خواهد بود لعنت خدا و لعنت ملائكه و لعنت جميع مردمان.

حفصه گفت: چنين باشد، بگو آن راز كدام است؟

حضرت فرمود: راز آن است كه ابو بكر بعد از من به جور خليفه خواهد شد و بعد از او پدر تو خليفه خواهد شد.

حفصه گفت: كى تو را خبر داده است به اين امر؟

حضرت فرمود: خدا مرا خبر داده است.

پس حفصه در همان روز اين خبر را به عايشه رسانيد، و عايشه پدر خود ابو بكر را به آن راز مطلع گردانيد، پس ابو بكر به نزد عمر آمد و گفت: عايشه از حفصه خبرى نقل كرد و من اعتمادى بر قول او ندارم، تو از حفصه سؤال نما كه آن خبر راست است يا نه؟

پس عمر به نزد حفصه آمد و گفت: اين چه خبر است كه عايشه از تو نقل مى كند؟

حفصه در ابتداى حال منكر شد و گفت: من به او سخنى نگفته ام.

عمر گفت: اگر اين سخن راست است از ما مخفى مدار تا آنكه ما پيشتر در كار خود تدبيرى بكنيم.

چون حفصه اين را شنيد گفت: بلى، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين گفت.

پس آن دو مرد و دو زن با يكديگر اتفاق كردند كه آن جناب را به زهر شهيد كنند.

ص: 1564


1- . مجمع البيان 5/314؛ اسباب النزول 459؛ تفسير بغوى 4/363؛ تفسير خازن 4/312.

پس جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و اين آيات را آورد و آن رازى كه خدا فرموده اين راز بود؛ و آنچه خدا پيغمبرش را بر آن مطلع گردانيد افشاى اين راز و ارادۀ قتل آن جناب بود كه ايشان بر آن عازم شده بودند؛ و آنچه حق تعالى فرموده كه حضرت بعضى را اظهار نمود و بعضى را اعراض فرمود و اظهار ننمود مراد آن است كه آن جناب حفصه را گفت كه چرا آن رازى را كه به تو سپردم افشا كردى و از لعنت خدا و رسول و ملائكه نترسيدى؛ و آنچه اراده كرده بودند از قتل آن حضرت حق تعالى او را بر آن مطلع گردانيده بود به ايشان اظهار ننمود، پس حق تعالى در مقام معاتبۀ ايشان و اتمام حجّت بر ايشان فرستاد إِنْ تَتُوبا إِلَى اَللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ. عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً (1)يعنى: «اگر توبه كنيد-اى عايشه و حفصه-بسوى خدا از آنچه كرديد بتحقيق كه ميل كرد دلهاى شما بسوى كفر و ضلالت، و اگر معاونت يكديگر نماييد بر آزار آن حضرت پس بدرستى كه خدا ياور و مددكار پيغمبران است و جبرئيل و شايستۀ مؤمنان-كه به اتّفاق خاصّه و عامّه امير المؤمنين است (2)-مددكار اويند و تمام ملائكه بعد از اين ياور اويند، شايد پروردگار او اگر طلاق دهد شما را آنكه بدل شما به او عطا كند زنانى چند بهتر از شماها كه مسلمانان باشند و ايمان آورندگان باشند و نمازگزارندگان و فرمانبرداران باشند و توبه كنندگان و عبادت كنندگان و روزه داران باشند، و بعضى شوهر ديدگان و بعضى دختران باكره باشند» .

پس حق تعالى براى دفع استبعاد جاهلان كه نگويند كه چون تواند بود كه زنان پيغمبر كافر و منافق باشند مثلى براى ايشان بيان فرمود و كفر ايشان را در آن مثل بر هر عاقل هويدا گردانيد چنانكه بعد از اين آيات فرموده است كه ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ

ص: 1565


1- . سورۀ تحريم:4 و 5.
2- . تفسير فرات كوفى 489-491؛ طرائف 99؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/698 و 699؛ تفسير حبرى 324؛ مناقب ابن المغازلى 235؛ كفاية الطالب 137؛ شواهد التنزيل 2/341-352.

نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اَللّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنّارَ مَعَ اَلدّاخِلِينَ (1) يعنى: «بيان كرد خدا مثلى براى آنان كه كافر شدند و آن مثل حال زن نوح و زن لوط است كه بودند آن دو زن در زير فرمان دو بندۀ شايستۀ از بندگان ما پس خيانت كردند با آن دو بنده به نفاق و كفر، پس دفع نكردند آن دو پيغمبر از ايشان از عذاب خدا چيزى را و گفته خواهد شد در روز قيامت يا گفته شود به ايشان در عالم برزخ كه: داخل شويد در آتش جهنم با كافران ديگر كه داخل مى شوند» (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يك خيانت ايشان بيرون رفتن عايشه بود با طلحه و زبير بسوى بصره به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام و حضرت صاحب الامر عايشه را زنده خواهد كرد و براى اين حد خواهد زد (3).

مؤلف گويد كه: حق تعالى در اين آيات كريمه كفر و نفاق عايشه و حفصه و اتفاق ايشان را بر ايذا و اضرار حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر وجهى ظاهر و هويدا گردانيده كه بر هيچ عاقل مستور و مخفى نيست و در نهايت صراحت اين آيات در كفر ايشان است.

زمخشرى و فخر رازى با نهايت تعصب و عناد گفته اند كه: در اين دو تمثيل كه حق تعالى در اين آيه و آيۀ بعد از اين در باب زن فرعون بيان كرده كنايۀ عظيمى است به دو مادر مؤمنان به سبب آنچه از ايشان صادر شد از اتّفاق بر آزار آن حضرت و افشاى راز آن حضرت نمودن و حق تعالى در اين مثلها بيان آن نموده كه با وجود كفر و نفاق روابط نسبى و سببى نفع نمى بخشد هر چند انتساب به اشرف خلق كه پيغمبرانند بوده باشد؛ و با وجود ايمان، انتساب به كافران ضرر نمى رساند هر چند كافرى مانند فرعون بوده باشد (4).

و بدان كه معاتبه اى كه حق تعالى با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول سوره فرموده معلوم است

ص: 1566


1- . سورۀ تحريم:10.
2- . تفسير قمى 2/376-377؛ مجمع البيان 5/314 به نقل از عياشى.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/377.
4- . كشاف 4/571؛ تفسير فخر رازى 30/49.

كه از غايت لطف و مرحمت است نسبت به آن حضرت كه چرا از براى رضاجويى زنان خود بر خود حرام مى گردانى لذّت چند را كه خدا براى تو حلال گردانيده است و منع حضرت خود را از آن لذّات خصوصا وقتى كه ظاهرا متضمن مصلحتى باشد بر حضرت حرام نبوده كه فعل آن حضرت متضمن معصيتى باشد، و در حقيقت معاتبه كه از آيه مفهوم مى شود آن نيز تعريضى است براى آن دو كس كه براى خاطر ايشان چرا بايد خود را از لذّتى چند ممنوع گردانى و در گفتن امر خلافت ابو بكر و عمر آن دو نفر.

اگر حديث واقع باشد مصالح بسيار هست از امتحان ايشان و ظهور كفر و نفاق ايشان و ساير مصالحى كه عقول اكثر خلق از ادراك آنها قاصر است مانند مصلحت در خلق كردن شيطان و غالب گردانيدن شهوات بر نفس انسان و قادر گردانيدن ايشان بر فساد و طغيان، و مؤمن بايد كه در هر باب در مقام تسليم باشد و راه شبهه و اعتراض را بر خود نگشايد و وساوس شيطان را به خود راه ندهد و آنچه از ائمۀ دين به او رسد مبادرت به انكار آنها ننمايد و علمش را به ايشان گذارد.

و شيخ طوسى و سيد ابن طاووس به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: روزى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و ابو بكر و عمر نزد آن حضرت بودند پس ميان آن حضرت و ميان عايشه نشستم، عايشه گفت كه: نيافتى جايى به غير از دامن من و دامن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

ساكت شو اى عايشه و آزار مكن مرا در حقّ على بدرستى كه او برادر من است در آخرت و او امير مؤمنان است، حق تعالى او را در روز قيامت بر صراط خواهد نشانيد پس دوستان خود را داخل بهشت خواهد كرد و دشمنان خود را داخل جهنم (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است سه كس بودند كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دروغ بسيار مى بستند: ابو هريره و انس بن مالك و عايشه (2).

ص: 1567


1- . امالى شيخ طوسى 290؛ اليقين 134.
2- . خصال 190.

و ابن بابويه و برقى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت قائم آل محمد عليه السّلام ظاهر شود عايشه را زنده گرداند تا آنكه او را حد بزند و تا آنكه انتقام بكشد براى حضرت فاطمه عليها السّلام.

راوى گفت: فداى تو شوم به چه سبب او را حد مى زند؟

فرمود: براى افترائى كه بر مادر ابراهيم گفت.

راوى پرسيد كه: چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را حد نزد و حق تعالى حدّ او را تأخير فرمود كه قائم آل محمد عليه السّلام اين حد را جارى گرداند؟

حضرت فرمود: براى آنكه حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را براى رحمت فرستاده است و قائم عليه السّلام را براى انتقام و عذاب خواهد فرستاد (1).

شيخ طوسى به سند معتبر از امّ سلمه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجة الوداع زنان خود را همه با خود به حج برد و در هر شب و روزى با يكى از ايشان بسر مى برد با آنكه محرم بود براى رعايت عدالت در ميان ايشان، پس چون نوبت به عايشه رسيد در شب و روزى كه نوبت او بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خلوت كرد و در عرض راه با او راز مى گفت و راز ايشان بسيار به طول انجاميد، پس اين بر عايشه گران آمد و گفت: مى خواهم بروم بسوى على و به زبان خود او را آزار كنم كه چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بازگرفته است از من در نوبت من. و من هر چند او را نهى كردم فايده نبخشيد و راحلۀ خود را دوانيد تا به ايشان رسيد پس ناگاه گريان بسوى من برگشت. گفتم: چرا مى گريى؟ گفت: به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدم و گفتم: اى پسر ابو طالب! تو پيوسته حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از من حبس مى كنى.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حايل مشو ميان من و على بدرستى كه نمى ترسد از او در حقّ من كسى، و بحقّ خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه دشمن نمى دارد او را مؤمنى و دوست نمى دارد او را كافرى، و بدرستى كه حق بعد از من با على است به هر سو

ص: 1568


1- . علل الشرايع 580؛ محاسن 2/70.

كه على ميل مى كند حق با او ميل مى كند و حق از او جدا نمى شود تا هر دو نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.

امّ سلمه گفت: من گفتم به عايشه كه: من تو را منع كردم و سخن مرا نشنيدى (1).

و ابن طاووس به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: پيش از آنكه آيۀ حجاب نازل شود روزى من رفتم به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت در خانۀ عايشه بود پس ميان آن حضرت و ميان عايشه نشستم، عايشه گفت: اى پسر ابو طالب! جايى براى نشستنگاه خود به غير از دامن من نيافتى؟ دور شو از من. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست خود را بر ميان دو كتف او زد و فرمود: واى بر تو چه مى خواهى از امير مؤمنان و بهترين اوصياى پيغمبران و كشانندۀ رو سفيدان و دست و پا سفيدان (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: ابن امّ مكتوم-كه مؤذن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و نابينا بود-روزى به خدمت آن حضرت آمد و عايشه و حفصه نزد آن حضرت نشسته بودند پس حضرت به ايشان گفت: برخيزيد و داخل حجره شويد، ايشان گفتند كه: او نابيناست، حضرت فرمود: اگر او شما را نمى بيند شما او را مى بينيد (3)؛ و به روايت ديگر فرمود: اگر او نابيناست شما نابينا نيستيد (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عايشه را در ماه شوال به عقد خود در آورد (5).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى نزد عايشه خوابيده بود، در ميان شب بر خاست و مشغول نماز نافله

ص: 1569


1- . امالى شيخ طوسى 475.
2- . اليقين 456.
3- . كافى 5/534.
4- . مكارم الاخلاق 233.
5- . كافى 5/563.

شد، چون عايشه بيدار شد و حضرت را در جاى خود نديد گمان كرد حضرت به نزد كنيز او رفته است، پس بى تابانه بر خاست و به تفحص آن حضرت مى گرديد ناگاه پاى شومش بر گردن مبارك آن حضرت آمد در هنگامى كه حضرت در سجده بود و مى گريست و با خداوند خود مناجات مى كرد و مى گفت: «سجد لك سوادي و خيالي و آمن بك فؤادي و ابوء اليك بالنّعم و اعترف لك بالذّنب العظيم، عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّه لا يغفر الذّنب العظيم الاّ انت، اعوذ بعفوك من عقوبتك و اعوذ برضاك من سخطك و اعوذ برحمتك من نقمتك و اعوذ بك منك لا ابلغ مدحك و الثّناء عليك انت كما اثنيت على نفسك استغفرك و اتوب اليك» پس چون حضرت از سجده فارغ شد فرمود: اى عايشه! گردن مرا به درد آوردى، از چه چيز ترسيدى، آيا مى ترسيدى كه من به نزد كنيز تو بروم (1)؟

مؤلف گويد كه: بسيارى از اخبار عايشه در ميان جنگ جمل مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1570


1- . كافى 3/324.

باب پنجاه و ششم: در بيان احوال خويشان و خدمتگزاران و ملازمان

اشاره

و آزادكرده هاى آن حضرت است

ص: 1571

ص: 1572

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: آن حضرت را نه عمو بود كه ايشان فرزندان عبد المطلب بودند: حارث و زبير و ابو طالب و حمزه و غيداق و ضرار و مقوم و ابو لهب و عباس؛ و فرزند نماند مگر از چهار نفر ايشان، حارث و ابو طالب و عباس و ابو لهب؛ و حارث بزرگترين فرزندان عبد المطلب بود و عبد المطلب را به آن سبب ابو الحارث مى گفتند و با او در حفر چاه زمزم شريك بود؛ و فرزندان حارث ابو سفيان و مغيره و ربيعه و عبد شمس بودند، و ابو سفيان در سال فتح مكه مسلمان شد، و نوفل در جنگ خندق مسلمان شد و فرزند از او ماند، و عبد شمس را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه نام كرد و فرزندان او در شام هستند.

و ابو طالب با عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از يك مادر بود و مادر ايشان فاطمه دختر عمرو بن عايذ بن عمران بن مخزوم بود، و نام ابو طالب عبد مناف بود، و او چهار پسر داشت: طالب و عقيل و جعفر و على عليه السّلام، و دو دختر داشت: امّ هانى كه نامش فاخته بود، و جمانه؛ و مادر همه فاطمه بنت اسد بود، و از همه فرزند ماند بغير از طالب، و ابو طالب پيش از هجرت آن حضرت به سه سال به رحمت الهى واصل شد، و چون خبر وفات او به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را امر نمود كه برو و پدر خود را غسل بده و كفن و حنوط بكن و چون جنازۀ او را بردارى مرا خبر كن. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنازۀ او حاضر شد و فرمود: صلۀ رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد، اى عم من! بدرستى كه مرا كفايت و تربيت نمودى در خردسالى و يارى و معاونت نمودى در بزرگى؛ پس رو به مردم گردانيد و فرمود: براى عمّ خود شفاعتى بكنم كه جنّ و انس از آن در تعجّب مانند.

ص: 1573

و امّا عباس، پس كنيت او ابو الفضل بود و سقايت زمزم با او بود، و در جنگ بدر مسلمان شد، و در مدينه در ايام خلافت عثمان وفات يافت، و در آخر عمر ديده اش نابينا شده بود، و او نه پسر و سه دختر داشت: عبد اللّه و عبيد اللّه و فضل و قثم و معبد و عبد الرحمن و تمام و كثير و حارث و امّ حبيب و آمنه و صفيه.

و امّا ابو لهب پس فرزندان او عتبه و عتيبه و معتب بودند، و مادر ايشان امّ جميل خواهر ابو سفيان است كه حق تعالى او را «حمّالة الحطب» فرموده است.

و آن حضرت را شش عمه بود كه هر يك از مادرى بودند: اميمه و امّ حكيمه (1)و بره و عاتكه و صفيه و اروى. و اميمه در خانۀ جحش بن رباب (2)اسدى بود؛ و امّ حكيمه در خانۀ كريز بن ربيعه بود؛ و بره نزد عبد الاسد بن هلال مخزومى بود و از او ابو سلمه شوهر امّ سلمه بهم رسيد؛ و عاتكه در خانۀ ابى امية بن مغيرۀ مخزومى بود؛ و صفيه زوجۀ حارث بن حرب بن اميه بود، و بعد از او عوّام بن خويلد او را خواست و زبير از او بهم رسيد؛ و اروى زوجۀ عمير بن عبد العزى بود.

و از عمه هاى آن حضرت بغير از صفيه كسى مسلمان نشد؛ و بعضى گفته اند كه اروى و عاتكه نيز مسلمان شدند.

و امّا خويشان رضاعى آن حضرت، پس آن حضرت را خويشان مادرى نبود مگر از جهت مادر رضاعى زيرا كه مادر آن حضرت را آمنه بنت وهب برادر و خواهرى نبود كه خالو و خالۀ آن حضرت باشند و ليكن قبيلۀ بنى زهره چون آمنه از ايشان بود مى گويند كه ما خالوهاى آن حضرتيم، و پدر و مادر آن حضرت را كه عبد اللّه و آمنه بودند فرزندى بغير آن جناب نبود كه برادر و خواهر نسبى آن حضرت باشند، و آن جناب را خالۀ رضاعى بود كه او را سلمى مى گفتند و او خواهر حليمه بنت ابى ذويب بود كه دايۀ آن حضرت است، و آن حضرت را دو برادر رضاعى بود: عبد اللّه بن الحارث و انيسة بن الحارث.

ص: 1574


1- . در اعلام الورى و مناقب ابن شهر آشوب و همچنين در طبقات ابن سعد 8/37 «امّ حكيم» ذكر شده است.
2- . در اعلام الورى «رئاب» و در طبقات ابن سعد 8/37 «رياب» ذكر شده است.

و امّا آزادكرده هاى آن حضرت:

اول-زيد بن حارثه بود كه حكيم بن حزام براى خديجه خريده بود به چهار صد درهم و خديجه او را به حضرت بخشيد پس حضرت او را آزاد كرد و امّ ايمن را به او عقد كرد پس اسامه از ايشان بهم رسيد؛ و حضرت زيد را پسر خود خواند پس او را زيد پسر رسول اللّه مى خواندند تا آنكه حق تعالى فرستاد كه اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ (1)پس مردم ديگر چنين نگفتند. دوم-ابو رافع و نام او اسلم بود، و او اول از عباس بود و به آن حضرت بخشيد، پس چون عباس مسلمان شد ابو رافع بشارت اسلام او را براى آن حضرت آورد، حضرت به آن مژده او را آزاد كرد و سلمى آزاد كردۀ خود را به او تزويج نمود پس عبيد اللّه بن ابى رافع از او بهم رسيد كه كاتب جناب امير المؤمنين عليه السّلام بود. سوم-سفينه است كه نام او رباح بود و بعضى مفلح و برخى رومان بلخى گفته اند؛ و بعضى گفته اند كه امّ سلمه او را آزاد كرد و شرط كرد كه خدمت آن جناب بكند؛ و اكثر گفته اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خريد و آزاد كرد. چهارم-ثوبان است و كنيت او ابو عبد اللّه بود، و او را قبيلۀ حمير سبى كرده بودند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خريد و آزاد كرد و در خدمت آن جناب و اولاد امجاد آن جناب ماند تا ايام معاويه. پنجم-يسار است، و او غلام رومى بود؛ و بعضى گفته اند كه نوبى بود و در جنگ بنى ثعلبه او را اسير كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را آزاد كرد و منافقانى كه بر شتران آن جناب غارت آوردند او را كشتند. ششم-شقران است و نام او صالح بود، و از پدر آن جناب ميراث به او رسيده بود و گويند از فرزندان رهبانان رى بوده.

هفتم-ابو كبشه است و نام او سليمان بود يا سليم، آن جناب او را خريد و آزاد كرد و در روز اول خلافت عمر وفات يافت. هشتم-ابو ضميره بود كه حضرت او را آزاد كرده بود و هنوز آن نامه در ميان فرزندان او هست. نهم-مدعم بود كه فروه دختر عمرو جذامى براى آن جناب به هديه فرستاده بود و در وادى القرى تيرى به او خورد و شهيد شد. دهم- ابو مويهبه است كه در قبيلۀ مزينه متولد شده بود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را آزاد كرد. يازدهم

ص: 1575


1- . سورۀ احزاب:5.

-انيسه (1)بن كردى است كه از عجم بود و در جنگ بدر شهيد شد؛ و گويند كه در خلافت ابو بكر وفات يافت. دوازدهم-فضاله است كه رفاعة بن زيد به حضرت بخشيد و در وادى القرى شهيد شد. سيزدهم-طهمان. چهاردهم-ابو ايمن و نام او رباح بود. پانزدهم- ابو هند. شانزدهم-انجشه. هفدهم-صالح. هيجدهم-ابو سلمى. نوزدهم-ابو عسيب.

بيستم-عبيد. بيست و يكم-افلح. بيست و دوم-رويفع. بيست و سوم-ابو لقيط. بيست و چهارم-ابو رافع اصغر. بيست و پنجم-يسار اكبر. بيست و ششم-كركره كه هوذة (2)بن على براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هديه فرستاده بود و آن جناب او را آزاد كرد؛ و بعضى گفته اند كه در بندگى مرد. بيست و هفتم-رباح. بيست و هشتم-ابو لبابه كه آن جناب او را خريد و آزاد كرد. بيست و نهم-ابو اليسر. سى ام-سلمان فارسى. سى و يكم-بلال حبشى. سى و دوم-صهيب رومى. سى و سوم-ابو بكره كه اسمش نفيع بود و از قلعۀ طايف به خدمت حضرت آمد و آزاد شد. سى و چهارم-اسلم رومى. سى و پنجم-حبشۀ حبشى. سى و ششم-ماهر كه مقوقس براى آن جناب به هديه فرستاده بود. سى و هفتم- ابو ثابت. سى و هشتم-ابو نيرز (3). سى و نهم-مهران.

و امّا كنيزان آزاد كردۀ آن جناب: مقوقس پادشاه اسكندريه دو كنيز از براى آن جناب فرستاد يكى را خود نگاه داشت كه او ماريه مادر ابراهيم بود و بعد از آن جناب به پنج سال وفات يافت، و ديگرى را به حسان بن ثابت بخشيد. سوم-ام ايمن بود كه تربيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده بوده و او كنيز سياهى بود كه از مادر آن جناب به ميراث به آن جناب رسيده بود و نام او بركه بود، پس آن جناب او را در مكه آزاد كرد و به عبيد خزرجى تزويج نمود، پس ايمن از او بهم رسيد، و چون عبيد مرد آن جناب او را به زيد تزويج نمود و اسامه از او بهم رسيد، پس اسامه و ايمن برادران مادرى بودند. چهارم-ريحانه دختر شمعون بود كه آن جناب از غنيمت بنى قريظه از براى خود برداشت. و بعضى از كنيزان آن

ص: 1576


1- . در اعلام الورى «انسه» و در مناقب ابن شهر آشوب «انبسه» ذكر شده است.
2- . در اعلام الورى «هوده» ذكر شده است.
3- . در مناقب ابن شهر آشوب «ابو بيزر» ذكر شده است.

جناب نقل كرده اند: حارثه دختر شمعون را كه پادشاه حبشه براى آن جناب فرستاد و سلمى و رضوى و اسلمه و انسه، و بعضى گفته اند كه آن جناب را خواجه سرائى بود كه او را مابور مى گفتند.

و امّا خدمتكاران آن جناب از آزادان پس انس بن مالك، هند دختر خارجه، اسما دختر خارجه بودند (1).

و امّا كاتبان آن جناب: پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كاتب وحى بود و غير وحى را نيز مى نوشت؛ و ابىّ بن كعب و زيد بن ثابت گاهى وحى را مى نوشتند، و زيد و عبد اللّه بن ارقم نامه به پادشاهان مى نوشتند، و علاء بن عقبه و عبد اللّه بن ارقم قبالات را مى نوشتند، و زبير بن عوام و جهم بن صلت كاتب صدقات و زكوات بودند، و حذيفه كاتب صدقات خرما بود. و از جمله كاتبان آن حضرت اين جماعت را نيز نقل كرده اند: عثمان، خالد بن سعيد، ابان بن سعيد، مغيرة بن شعبه، حصين بن نمير، علاء بن حضرمى، شرحبيل بن حسنه، حنظلة بن ربيع، عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح كه در كتابت وحى خيانت كرد و حضرت او را لعنت كرد و مرتد شد.

از ابن عباس روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى معاويه را طلبيد كه نامه اى بنويسد، گفتند: طعام مى خورد؛ پس بار ديگر فرستاد گفتند: هنوز از طعام خوردن فارغ نشده است؛ حضرت فرمود: خدا هرگز شكمش را سير نگرداند. پس به نفرين آن جناب هميشه به مرض جوع مبتلا بود تا به جهنم واصل شد.

و دربان آن جناب انس بن مالك بود.

و آن حضرت چند مؤذن داشت: اول-بلال و او اول كسى بود كه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اذان گفت. دوم-عمرو بن امّ مكتوم و نام پدرش قيس بود. سوم-زياد بن الحارث. چهارم-اوس بن مغير. پنجم-عبد اللّه بن زيد انصارى.

و منادى آن حضرت ابو طلحه بود.

ص: 1577


1- . رجوع شود به كتابهاى اعلام الورى 144-147 و مناقب ابن شهر آشوب 1/205-222.

و كسى كه كافران را در پيش آن جناب گردن مى زد: على بن ابى طالب عليه السّلام، زبير، محمّد بن مسلمه، عاصم بن افلح (1)و مقداد بودند.

و امّا آنها كه حراست آن حضرت مى كردند در بعضى از مواطن: پس سعد بن معاذ بود كه در روز بدر حراست آن جناب مى نمود، و ذكوان بن عبد اللّه نيز در آن جنگ حارس آن حضرت بود، و در جنگ احد محمّد بن مسلمه، و در جنگ خندق زبير، و در شبى كه صفيه را زفاف نمود سعد بن ابى وقاص و ابو ايوب انصارى، و در وادى القرى بلال، و در شب فتح مكه زياد بن اسد بودند، و جمعى مقرر بودند كه حراست آن حضرت مى كردند چون حق تعالى فرستاد كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)حضرت حارسان خود را جواب گفت.

و امّا عمّال آن جناب: عمرو بن حزم را والى نجران گردانيد، زياد بن اسيد را والى حضرموت، و خالد بن سعيد را والى صنعاء، ابو اميه مخزومى را والى كنده و صدق، و ابو موسى اشعرى را والى زبيد و زمعۀ عدن و ساحل، و معاذ بن جبل را والى بعضى از اعمال يمن، عمرو بن عاص را با ابو زيد انصارى والى عمان، و يزيد بن ابى سفيان را والى صدقات نجران، و حذيفه و بلال را والى صدقات ميوه ها، و عباد بن بشير انصارى را والى صدقات بنى المصطلق، و اقرع بن حابس را والى صدقات بنى دارم، و زبرقان بن بدر را والى صدقات عوف، و مالك بن نويره را والى صدقات بنى يربوع، و عدى بن حاتم را والى صدقات طىّ و اسد، و عيينة بن حصن را والى صدقات فزاره، و ابو عبيدة بن الجراح را والى صدقات مزينه و هذيل و كنانه.

و رسولان آن حضرت شش نفر بودند: حاطب بن ابى بلتعه را بسوى مقوقس فرستاد، و شجاع بن وهب را بسوى حارث بن شمر فرستاد، و دحيۀ كلبى را بسوى پادشاه روم فرستاد، و سليط بن عمرو را بسوى هوذة بن على حنفى فرستاد، و عبد اللّه بن حذافه را

ص: 1578


1- . در مصدر «عاصم بن اقلح» ذكر شده است.
2- . سورۀ مائده:67.

بسوى پادشاه عجم فرستاد، و عمرو بن اميه را بسوى پادشاه حبشه فرستاد.

و شعرا و مداحان آن حضرت اين جماعت بودند: كعب بن مالك، عبد اللّه بن رواحه، حسان بن ثابت، نابغۀ جعدى، كعب بن زهير، قيس بن صرمه، لبيد بن زبعرى، امية بن الصلت، عباس بن مرداس، طفيل غنوى، كعب بن نمط، مالك بن عوف، قيس بن بحر اشجعى، عبد اللّه بن حرب اسهمى؛ بجير بن ابى سلمى؛ ابو دهبل جمحى (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زن عثمان بن مظعون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! عثمان روزها روزه مى دارد و شبها مشغول عبادت مى باشد و نزديك من نمى آيد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غضبناك از خانه بيرون آمد و نعلين خود را به دست گرفته بود تا به خانۀ عثمان آمد و او را در نماز ديد، چون عثمان آن جناب را ديد و از نماز فارغ شد به خدمت حضرت آمد، حضرت به او گفت: اى عثمان! حق تعالى مرا به رهبانيّت نفرستاده است و ليكن مرا با شريعت سهل و آسان فرستاده است، روزه مى دارم و نماز مى گزارم و با زنان خود نزديكى مى كنم، پس هر كه فطرت و دين مرا خواهد بايد كه بر سنّت و طريقۀ من باشد و از سنّت من است نكاح زنان (2).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون عثمان بن مظعون به رحمت الهى واصل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از وفات او را بوسيد (3).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جنازۀ عثمان بن مظعون مى رفت شنيد كه زنى مى گويد: گوارا باشد تو را بهشت اى ابو سايب. حضرت فرمود: چه مى دانى كه او از اهل بهشت است همين بس است تو را كه بگويى او خدا و رسول را دوست مى داشت. و چون ابراهيم فرزند آن حضرت مرغ روحش بسوى آشيان رحمت و رياض جنّت پرواز كرد حضرت فرمود: ملحق شو به

ص: 1579


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/210-217.
2- . كافى 5/494.
3- . كافى 3/161.

سلف شايستۀ خود عثمان بن مظعون (1).

مؤلف گويد كه: عثمان بن مظعون از اكابر زهّاد و صلحاى صحابه بود و هجرت به حبشه و مدينه هر دو نمود، و اول كسى كه از مهاجران در مدينه به سراى باقى رحلت نمود او بود؛ و فوت او به قولى بعد سى ماه از هجرت بود؛ و به قولى ديگر بعد از بيست و دو ماه (2).

و خاصه و عامه روايت كرده اند كه حضرت بعد از وفات او روى او را بوسيد و چون از دفن او فارغ شدند فرمودند: نيكو سلفى است براى ما (3).

و كلينى به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را كه دختر عم آن حضرت بود به مقداد بن اسود رضى اللّه عنه تزويج نمود، پس فرمود: من براى اين ضباعه را به مقداد تزويج كردم كه نكاح پست شود و رعايت حسبها و نسبها در مواصلت نكنيد و تأسى و اقتدا نماييد به سنّت رسول خدا و بدانيد كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.

و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: زبير با عبد اللّه و ابو طالب از يك مادر و يك پدر بودند (4).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: چون قريش ارادۀ قتل رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمودند گفتند: چگونه ابو لهب را چاره كنيم كه در اين اراده ما را مزاحمت ننمايد؟ امّ جميل زن ابو لهب گفت: من كفايت شرّ او از شما خواهم كرد و مى گويم به او كه امروز صبح در خانه بنشين تا شراب صبوحى بياشاميم.

چون روز ديگر شد و مشركان بر آن اراده عازم شدند امّ جميل ابو لهب را در خانه حبس كرد و او را به شراب خوردن مشغول گردانيد.

ص: 1580


1- . كافى 3/262-263.
2- . استيعاب 3/1053.
3- . كافى 3/161؛ مسكّن الفؤاد 95، و در آنها ذيل روايت ذكر نشده است؛ استيعاب 3/1053.
4- . كافى 5/344.

ابو طالب على عليه السّلام را طلبيد و گفت: اى فرزند! برو به نزد عمّ خود ابو لهب و سعى كن كه در را بگشايند، و اگر در را نگشايند بشكن و داخل شو و چون داخل شوى بگو پدرم مى گويد مردى كه عمّ او بزرگ قوم خود باشد نمى بايد ذليل شود. چون حضرت به در خانۀ ابو لهب رفت در را بسته يافت و هر چند در را كوبيد نگشودند، پس در را شكست و در خانه در آمد، و چون ابو لهب نظرش بر على عليه السّلام افتاد گفت: چيست تو را اى پسر برادر؟ حضرت پيغام ابو طالب را به او رسانيد، ابو لهب گفت: راست گفته است پدر تو مگر چه واقع شده است اى پسر برادر؟ حضرت فرمود كه: پسر برادرت كشته مى شود و تو به شراب خوردن و عيش خود مشغولى! پس بر جست و شمشير خود را برداشت كه بيرون آيد، امّ جميل ملعونه بر او چسبيد كه مانع شود، ابو لهب طپانچه بر روى او زد كه يك چشم آن را كور كرد و با شمشير برهنه بيرون آمد.

چون قريش او را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند گفتند: چه مى شود تو را اى ابو لهب؟ گفت: من با شما بيعت مى كنم بر آزار پسر برادر خود پس شما ارادۀ قتل او مى كنيد؟ ! به لات و عزّى سوگند ياد مى كنم كه قصد كردم كه مسلمان شوم به رغم شما و چون مسلمان شوم خواهيد ديد كه چه خواهم كرد، پس قريش زبان به معذرت گشودند و او را راضى كرده برگردانيدند (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: گواهى مى دهم كه امّ ايمن از اهل بهشت بود (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خواهر رضاعى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خدمت آن جناب آمد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد شاد شد و رداى خود را براى او انداخت و او را بر رداى خود نشانيد و با او سخن گفت و بر روى او خنديد پس او برخاست و رفت، و بعد از او برادرش آمد و حضرت آن اكرامى كه نسبت

ص: 1581


1- . كافى 8/276.
2- . كافى 2/405.

به خواهرش بعمل آورد نسبت به او بعمل نياورد، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چرا خواهرش را زياده از او اكرام نمودى؟ فرمود: زيرا كه نسبت به پدر و مادرش از او نيكوكارتر بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو مؤذن داشت يكى بلال و ديگرى ابن امّ مكتوم، و چون ابن امّ مكتوم نابينا بود در شب اذان مى گفت و بلال بعد از طلوع صبح اذان مى گفت، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: چون اذان بلال را بشنويد در ماه رمضان ترك خوردن و آشاميدن بكنيد كه صبح طالع شده است (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز دو شنبه مبعوث به نبوّت گرديد و در روز سه شنبه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به آن حضرت ايمان آورد، پس بعد از او خديجه زوجۀ طاهرۀ آن حضرت ايمان آورد، پس ابو طالب به خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و ديد كه آن حضرت نماز مى كند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جانب راستش ايستاده بود و به او اقتدا كرده است، پس ابو طالب به جعفر طيّار گفت كه: بال پسر عمت را درست كن و تو نيز در جانب چپش بايست، پس جعفر در جانب چپ ايستاد و حضرت پيش رفت، پس مدتى با آن حضرت بغير على و جعفر و زيد بن حارثه و خديجه كسى نماز نمى كرد تا آنكه حق تعالى فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (3)(4).

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بهترين برادران من على است، و بهترين عموهاى من حمزه است،

ص: 1582


1- . كافى 2/161.
2- . كافى 4/98.
3- . سورۀ حجر:94.
4- . تفسير قمى 1/378.

و عباس با پدرم از يك اصل بر آمده است (1). و فرمود كه: حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تكبير گفت (2).

ايضا به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد از خانه و دست امير المؤمنين عليه السّلام را به دست خود گرفته بود، پس فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم! اى گروه فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينت مرحومه با سه كس از اهل بيت من كه على و حمزه و جعفرند (3).

و از طريق مخالفان از انس بن مالك روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتيم، رسول خدا و حمزه سيّد الشهداء و جعفر كه خدا به او دو بال خواهد داد و على و فاطمه و حسن و حسين و مهدى (4).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از ماست رسول خدا كه سيّد پيشينيان و پسينيان است و خاتم پيغمبران است، و وصىّ او كه بهترين اوصياى پيغمبران است، و دو فرزندزادۀ او حسن و حسين كه بهترين فرزندزاده هاى پيغمبرانند، و بهترين شهيدان حمزه كه عمّ اوست، و جعفر كه با ملائكه پرواز مى كند، و قائم آل محمّد (5).

و على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

پروردگار من برگزيد مرا با سه نفر از اهل بيت من كه من بهترين و پرهيزكارترين ايشانم و فخر نمى كنم، برگزيد مرا و على و جعفر دو پسر ابو طالب را و حمزه پسر عبد المطلب را، بدرستى كه شبى ما در ابطح خوابيده بوديم و جامه هاى خود را بر روى خود پوشيديم

ص: 1583


1- . عيون اخبار الرضا 2/61.
2- . عيون اخبار الرضا 2/45.
3- . امالى شيخ صدوق 172.
4- . امالى شيخ صدوق 384؛ سنن ابن ماجه 4/414؛ ذخائر العقبى 89.
5- . قرب الاسناد 25.

و على در جانب راست و جعفر در جانب چپ و حمزه در پايين پاى من خوابيده بودند پس صداى بال ملائكه و سردى دست على بر سينۀ من از خواب مرا بيدار كرد، پس جبرئيل را ديدم با سه ملك ديگر و يكى از آن سه ملك از جبرئيل پرسيد كه: بسوى كداميك از اين چهار نفر فرستاده شده اى؟ پس اشاره كرد جبرئيل بسوى من و گفت: اين محمد است بهترين پيغمبران، و اين على بن ابى طالب است بهترين اوصياء، و آن جعفر بن ابى طالب است كه با دو بال رنگين در بهشت پرواز خواهد كرد، و آن حمزه پسر عبد المطلب است بهترين شهيدان (1).

و ايضا روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (2)فرمود: مراد آن است كه از مؤمنان مردان هستند كه راست گفتند آن عهد را كه با خدا كردند كه هرگز از جنگ نگريزند تا كشته شوند، پس بعضى اجل او به او رسيده و بر عهد خود ماند تا كشته شد-يعنى حمزه و جعفر-و بعضى از ايشان انتظار اجل خود را مى كشند كه بعد از وصول اجل به شرف شهادت برسند-و او على بن ابى طالب عليه السّلام است- و بدل نكردند هيچ امر از امور دين را بدل كردنى (3).

و ايضا در تفسير اين آيه أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ (4)روايت كرده است كه: اول در شأن على و حمزه و جعفر عليهم السّلام نازل شد و بعد از آن حكمش در ساير مردم جارى شد، يعنى دستورى داده شده است براى آنها كه با ايشان مقاتله مى كنند كافران در قتال كردن به سبب آنكه ستم رفته است بر ايشان و بدرستى كه خدا بر يارى ايشان البته تواناست (5).

ص: 1584


1- . تفسير قمى 2/347-348.
2- . سورۀ احزاب:23.
3- . تفسير قمى 2/188-189.
4- . سورۀ حج:39.
5- . تفسير قمى 2/84.

و در خصال به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مردم از درختهاى مختلف آفريده شده اند و من از درختى خلق شده ام كه اصل آن درخت على است و فرع آن جعفر است (1).

و ايضا روايت كرده است حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه برادرى مانند جعفر داشته باشد كه خدا او را به دو بال رنگين به خون زينت داده است در بهشت و به هر جا كه مى خواهد از درجات بهشت پرواز مى كند، و عمّى داشته باشد مانند حمزۀ شير خدا و شير رسول خدا و بهترين شهيدان؟ همه گفتند كه: نه (2).

و در بصائر به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: بر ساق عرش نوشته است كه حمزه شير خدا و شير رسول خدا و سيّد شهداست (3).

و كلينى به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: هيچ حميتى صاحبش را داخل در بهشت نكرده است مگر حميت حمزة بن عبد المطلب كه مسلمان شد براى غضب از جهت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگامى كه كفار مكه بچه دان شتر را بر پشت مبارك آن حضرت انداختند (4).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه اين آيه مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اَللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللّهِ لَآتٍ (5)و اين آيه وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ (6)هر دو در شأن حمزة بن عبد المطلب و عبيدة بن الحارث بن عبد المطلب نازل شد (7).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه: سدير از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام

ص: 1585


1- . خصال 21.
2- . خصال 555.
3- . بصائر الدرجات 121.
4- . كافى 2/308.
5- . سورۀ عنكبوت:5.
6- . سورۀ عنكبوت:6.
7- . تفسير فرات كوفى 318-319. و نيز رجوع شود به شواهد التنزيل 1/568.

پرسيد كه: كجا بود عزّت و شوكت و كثرت بنى هاشم كه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت رسالت از ابو بكر و عمر و ساير منافقان مغلوب گرديد؟ حضرت فرمود: از بنى هاشم كى مانده بود! جعفر و حمزه كه در غايت ايمان و يقين و از سابقين اوّلين بودند به عالم بقا رحلت كرده بودند و دو مرد ضعيف اليقين ذليل النفس تازه مسلمان شده مانده بودند عباس و عقيل و ايشان را در جنگ بدر اسير كردند و آزاد كردند و ايمان چنين قوّتى نمى دارد، بخدا سوگند كه اگر حمزه و جعفر حاضر مى بودند در آن فتنه ابا بكر و عمر ياراى آن نداشتند كه حقّ امير المؤمنين عليه السّلام را غصب كنند، و اگر سعى مى كردند البته ايشان را مى كشتند. و مثل اين حديث در احتجاج از امير المؤمنين عليه السّلام مروى است (1).

و شيخ طوسى از جابر انصارى روايت كرده است كه: عباس مرد بلند قامت خوش رو بود، روزى به خدمت حضرت رسول عليه السّلام آمد و چون حضرت را نظر بر او افتاد تبسّم نمود و فرمود كه: اى عم! تو صاحب جمالى.

عباس گفت: يا رسول اللّه! جمال مرد به چه چيز است؟

فرمود: به راستى گفتار در حق.

پرسيد كه: كمال مرد به چه چيز است؟

فرمود: پرهيزكارى از محرمات و نيكى خلق (2).

و ايضا از جابر انصارى روايت كرده است: چون عباس به مدينه آمد انصار خواستند كه پيراهنى را بر او بپوشانند، هر چند تفحص كردند پيراهنى موافق بدن و قامت او نيافتند به سبب بلندى و تنومندى او مگر پيراهن عبد اللّه بن ابىّ كه او نيز بلند و تنومند بود (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حرمت مرا در حقّ عمّ من عباس رعايت كنيد كه او بقيۀ پدران من

ص: 1586


1- . كافى 8/189-190؛ احتجاج 1/450.
2- . امالى شيخ طوسى 497.
3- . امالى شيخ طوسى 395.

است (1).

و ايضا به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه آزار كند عباس را آزار من كرده است زيرا كه عمّ آدمى شبيه پدر است (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى على بن ابى طالب از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه: يا رسول اللّه! آيا تو عقيل را دوست مى دارى؟ فرمود: بلى و اللّه او را دوست مى دارم به دو دوستى يكى دوستى او و ديگر آنكه ابو طالب او را دوست مى داشت، و بدرستى كه فرزندان او كشته خواهند شد در محبت فرزندان تو و ديده هاى مؤمنان بر ايشان خواهد گريست و ملائكۀ مقربان بر ايشان صلوات خواهند فرستاد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن قدر گريست كه آب ديده اش بر سينه اش جارى شد و فرمود: به خدا شكايت مى كنم آنچه به اهل بيت من خواهد رسيد بعد از من (3).

على بن ابراهيم به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت امير عليه السّلام و عباس و شيبه در يك مجلس جمع شدند پس عباس گفت: من بهترم از شما زيرا كه آب دادن حاجيان به دست من است؛ و شيبه گفت: من از شماها بهترم زيرا كه حجابت كعبه با من است؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من از شما افضلم زيرا كه پيش از شما ايمان آوردم و هجرت كردم و جهاد كردم.

پس راضى شدند به آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان حكم كند و حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ اَلْحاجِّ وَ عِمارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اَللّهِ (4)يعنى: «آيا گردانيديد آب دادن حاجيان را و عمارت كردن مسجد الحرام را مانند كسى كه ايمان آورد به خدا و روز بازپسين و جهاد

ص: 1587


1- . امالى شيخ طوسى 362.
2- . امالى شيخ طوسى 273.
3- . امالى شيخ صدوق 111.
4- . سورۀ توبه:19.

كند در راه خدا؟ ! مساوى نيستند ايشان نزد خدا» (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: در حقّ عبد اللّه بن عباس و پدرش اين آيه نازل شد مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي اَلْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً (2)يعنى: «هر كه در اين دنيا كور است و راه حق را نمى بيند، پس او در آخرت كور است از ديدن راه بهشت و گمراهتر است» (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: نثيله [كنيز] (4)مادر زبير بن عبد المطلب و ابو طالب و عبد اللّه بود، و عبد المطلب با او مقاربت نمود و عباس از او بهم رسيد، پس زبير با عبد المطلب دعوى كرد كه اين كنيز از مادر ما به ميراث رسيده است و تو بى رخصت ما با او مقاربت كرده اى و اين فرزندى كه بهم رسيده است بندۀ ماست، پس عبد المطلب اكابر قريش را به شفاعت به نزد او فرستاد تا آنكه زبير راضى شد كه دست از عباس بردارد به شرطى كه نامه اى نوشته شود كه عباس و فرزندان او در مجلسى كه ما و فرزندان ما نشسته باشند در صدر مجلس ننشينند و در هيچ امرى با ما شريك نشوند و حصه نبرند، پس به اين مضمون نامه اى نوشتند و اكابر قريش مهر كردند و آن نامه نزد ائمۀ ما بوده است، و حضرت صادق عليه السّلام آن نامه را براى جواب دعوى داود بن على عباسى ظاهر گردانيد (5).

مؤلف گويد كه: اين حديث بسيار غريب است، و چون عبد المطلب از اوصيا بوده نبايد كه از او حرامى صادر شده باشد، پس محتمل است كه عبد المطلب به ولايت تقويم نموده باشد يا مادر زبير كنيز را به او بخشيده باشد و زبير خبر از آن نداشته باشد، و على اى حال نسبت خطا به زبير دادن آسانتر است از نسبت دادن به عبد المطلب.

ص: 1588


1- . تفسير قمى 1/284.
2- . سورۀ اسراء:72.
3- . تفسير قمى 2/23.
4- . كلمۀ «كنيز» از متن عربى روايت اضافه شد.
5- . كافى 8/260.

و ابن بابويه روايت كرده است كه: روزى جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و قباى سياهى پوشيده بود و كمربندى بر روى آن بسته بود و خنجرى بر آن كمربند زده بود، حضرت فرمود: اى جبرئيل! اين چه زىّ است؟ جبرئيل گفت كه: زىّ فرزندان عمّ توست عباس، يا محمد! واى بر فرزندان تو از فرزندان عمّ تو عباس.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون آمد و به عباس گفت كه: اى عمّ من! واى بر فرزندان من از فرزندان تو.

عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر رخصت مى دهى آلت مردى خود را قطع مى كنم.

حضرت فرمود كه: قلم جارى شده است به آنچه در اين امر واقع خواهد شد (1).

مؤلف گويد: بعضى گفته اند كه مراد آن است كه آلت مردى بريدن تو فايده نمى كند زيرا كه عبد اللّه از تو بهم رسيده است و آن فرزندان از او بهم خواهند رسيد؛ و محتمل است كه مراد آن باشد كه حكم الهى چنين جارى نشده است كه به جرم كسى ديگرى را سياست كنند و به گناه واقع نشده كسى را عقوبت كنند؛ و در اين مقام سخن بسيار است و اين محل گنجايش ذكر آنها ندارد. و بدان كه در باب احوال عباس و مدح و ذم او احاديث متعارض است، اكثر علما به خوبى او ميل نموده اند و آنچه از احاديث ظاهر مى شود آن است كه او در مرتبۀ كمال ايمان نبوده است و عقيل نيز به او شبيه است و احوال او بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1589


1- . من لا يحضره الفقيه 1/252.

فصل: در بيان احوال صديقى كه حضرت پيش از بعثت داشته است

كلينى و حميرى به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت نزد مردى فرود آمد و آن مرد آن حضرت را گرامى داشت، پس چون حضرت مبعوث به رسالت گرديد به آن مرد گفتند كه:

مى دانى كيست اين پيغمبر كه مبعوث گرديده است؟ گفت: نه، گفتند: آن مردى است كه در فلان روز نزد تو فرود آمد و تو او را گرامى مى داشتى.

پس آن مرد به خدمت حضرت روانه شد، و چون سعادت ملاقات حضرت را دريافت گفت: يا رسول اللّه! مرا مى شناسى؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: تو كيستى؟

گفت: منم آن كه در فلان روز نزد من فرود آمدى در فلان موضع و فلان و فلان طعام از براى تو آوردم.

حضرت فرمود: مرحبا خوش آمدى، هر چه خواهى از من سؤال كن.

گفت: صد گوسفند مى خواهم با شبانان آنها (1).

حضرت ساعتى سر به زير افكند پس فرمود آنها را به او دادند و به صحابه گفت: چه مانع شد اين مرد را كه سؤال كند مانند سؤال پير زال بنى اسرائيل؟

ص: 1590


1- . در كافى «دويست» و در قرب الاسناد «هشتاد» ذكر شده است.

گفتند: يا رسول خدا! سؤال پير زال چه بود؟

حضرت فرمود كه: حق تعالى وحى كرد بسوى حضرت موسى كه: چون خواهى از شهر بيرون روى استخوانهاى حضرت يوسف را بيرون آور و با خود ببر به جانب بيت المقدس، پس حضرت موسى از مردم سؤال كرد كه قبر حضرت يوسف در كجاست، كسى نشان نداد، پس مرد پيرى گفت: اگر كسى از قبر يوسف خبر دارد فلان پير زال است.

حضرت موسى فرستاد و او را طلبيد و از او پرسيد: آيا موضع قبر يوسف را مى دانى؟ گفت: بلى، موسى گفت: پس مرا دلالت كن بر آن تا براى تو ضامن بهشت شوم، پير زال گفت: بخدا سوگند تو را دلالت نمى كنم مگر آنكه هر چه من مى گويم براى من بعمل آورى، موسى گفت: بهشت را براى تو ضامن مى شوم، پير زال گفت: تا آنچه من گويم بعمل نياورى من تو را دلالت نمى كنم. پس حق تعالى وحى كرد بسوى حضرت موسى كه: آنچه او بطلبد قبول كن و از من سؤال كن كه بر من هيچ چيز دشوار نيست. پس موسى گفت:

آنچه خواهى بطلب، گفت: حكم مى كنم بر تو كه با تو باشم در بهشت در همان درجه اى كه تو در آن هستى.

پس حضرت فرمود كه: چرا اين مرد از من چنين سؤال نكرد كه با من باشد در بهشت (1).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت با مردى مخالطه و معامله مى فرمود، چون به رسالت مبعوث گرديد آن مرد پيغمبر را ديد و گفت: خدا تو را جزاى خير دهد كه نيكو يارى بودى تو از براى من و پيوسته با من موافقت مى نمودى و منازعه و مجادله نمى كردى. پس حضرت به او گفت: خدا تو را نيز جزاى خير دهد كه نيكو مخالطه و معامله كردى با من و سودى را بر من رد نمى كردى و بر مال من دندان طمع فرو نمى بردى (2).

ص: 1591


1- . كافى 8/155؛ قرب الاسناد 58.
2- . كافى 5/308.

و ايضا به سند حسن از آن حضرت روايت كرده است كه عرب در جاهليت دو فرقه بودند: حل و حمس، قريش را حمس مى گفتند و ساير عرب را حل مى گفتند و هر يك از حل مى بايست كه مصاحبى از حمس داشته باشد كه در حرم ساكن باشد، و اگر كسى از عرب مى آمد به مكه كه مصاحبى از اهل مكه نداشت نمى گذاشتند كه بر دور خانۀ كعبه طواف كند مگر عريان، زيرا كه مى گفتند كه جامه هاى ايشان جامه هايى است كه در آن گناهان كرده اند و با آن جامه ها نمى بايد كه دور كعبه طواف كند، و اگر مصاحبى از اهل حرم داشتند جامۀ خود را مى انداختند و در جامۀ مصاحب خود طواف مى كردند. و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مصاحب عياض بن حماز مجاشعى بود و عياض مردى بود عظيم الشأن در ميان قوم خود و قاضى اهل عكاظ بود در جاهليت، پس چون عياض داخل مكه مى شد جامه هاى گناهان خود را مى انداخت و جامه هاى طاهر رسول خدا را مى پوشيد و در آنها طواف مى كرد، و چون از طواف فارغ مى شد به حضرت پس مى داد. چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث گرديد عياض هديه اى از براى آن حضرت آورد و رسول خدا قبول نكرد و فرمود: اگر مسلمان شوى هديۀ تو را قبول مى كنم زيرا كه حق تعالى براى من نخواسته است عطاى مشركان را، پس بعد از آن عياض مسلمان شد و اسلامش نيكو شد و هديه اى از براى حضرت آورد و رسول خدا هديه اش را قبول كرد (1).

ص: 1592


1- . كافى 5/142.

باب پنجاه و هفتم: در بيان فضيلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان

و بعضى از مجملات احوال ايشان است

ص: 1593

ص: 1594

ابن بابويه به سند معتبر از ابى امامه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خوشا حال كسى كه مرا ببيند و ايمان آورد به من؛ پس هفت مرتبه گفت: خوشا حال كسى كه مرا ببيند و ايمان آورد به من (1).

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوازده هزار نفر بودند: هشت هزار نفر از مدينه، و دو هزار نفر از اهل مكه، و دو هزار نفر از رهاكرده ها و آزادكرده ها و يكى از ايشان قدرى نبودند كه به جبر قائل باشند، و مرجى نبودند كه گويند ايمان همه كس به يك قسم است، و حرورى نبودند كه امير المؤمنين عليه السّلام را ناسزا گويند، و معتزلى نبودند كه گويند خدا را در عمل بنده هيچ دخل نيست، و در دين خدا براى خود سخن نمى گفتند، و در شب و روز گريه مى كردند و مى گفتند: خداوندا! روحهاى ما را قبض كن پيش از آنكه خبر شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام را بشنويم؛ و به روايت ديگر: پيش از آنكه نان ميده بخوريم (2).

و به سند ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: خوشا حال كسى كه مرا ديده باشد، و خوشا حال كسى كه كسى را ديده باشد كه او مرا ديده باشد، و خوشا حال كسى كه كسى را ديده باشد كه او كسى را ديده باشد كه او مرا ديده باشد (3).

مؤلف گويد كه: اين حديث از طريق مخالفان است، و شك نيست كه در اين فضيلت، ايمان شرط است.

ص: 1595


1- . خصال 342.
2- . خصال 639-640.
3- . امالى شيخ صدوق 327.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: وصيت مى كنم شما را به اصحاب پيغمبر شما كه ايشان را دشنام ندهيد، و اصحاب پيغمبر شما آنانند كه بعد از او بدعتى در دين نكرده باشند و صاحب بدعتى را پناه نداده باشند، بدرستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين جماعت را به من سفارش كرد (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در عراق نماز صبح را با مردم ادا كرد، و چون از نماز فارغ شد رو به جانب مردم گردانيد و ايشان را موعظه كرد پس گريست و ايشان را گريانيد از خوف حق تعالى، بعد از آن گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه ديدم گروهى را در زمان خليل خودم رسول خدا كه صبح شام مى كردند ژوليده مو و گردآلوده و با شكمهاى گرسنه و پيشانيهاى ايشان از بسيارى سجود پينه بسته بود مانند زانوهاى بزها، و شبها را به عبادت الهى بسر مى آوردند گاهى ايستاده و گاهى در ركوع و گاهى در سجود، و به نوبت پاها و پيشانيهاى خود را در عبادت الهى به تعب مى انداختند، و پيوسته با پروردگار خود مناجات مى كردند و به تضرع از او سؤال مى نمودند كه بدنهاى ايشان را از آتش جهنم آزاد گرداند، و بخدا سوگند كه ايشان را به اين احوال هميشه از بيم عذاب الهى ترسان مى يافتم (2).

و به سند ديگر روايت كرده است از عبد الرحمن جهنى كه گفت: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم ناگاه دو سواره پيدا شدند، چون آن حضرت ايشان را مشاهده نمود فرمود: اين دو كس از قبيلۀ مذحجند، چون به نزديك آمدند معلوم شد كه از آن قبيله اند، پس يكى از آنها به نزديك آن حضرت آمد كه بيعت نمايد، چون آن جناب دست او را گرفت براى بيعت گفت: يا رسول اللّه! مرا خبر ده كه كسى كه تو را ببيند و ايمان به تو بياورد و تصديق تو نمايد و متابعت تو كند چه ثواب از براى او هست؟ حضرت فرمود كه:

ص: 1596


1- . امالى شيخ طوسى 523.
2- . امالى شيخ طوسى 102.

طوبى از براى اوست، پس با حضرت بيعت كرد و برگشت؛ و ديگرى به نزديك آمد و دست حضرت را گرفت و گفت: يا رسول اللّه! مرا خبر ده كه كسى كه ايمان به تو آورد و سخن تو را باور كند و پيروى تو نمايد و تو را نديده باشد چه ثواب از براى او هست؟ حضرت فرمود: طوبى از براى اوست، پس بيعت كرد و برگشت (1).

و به سند ديگر از بعضى از اصحاب رسول خدا روايت كرده است كه گفت: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم و چاشت مى خورديم پس گفتم: يا رسول اللّه! آيا از ما كسى بهتر هست كه با تو اسلام آورده ايم و در خدمت تو جهاد كرده ايم؟

حضرت فرمود: بلى بهتر از شما گروهى از امّت منند كه بعد از من مى آيند و ايمان به من مى آورند (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: ابو عمرو زبيرى از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا ايمان را درجه ها و منزلتهاست كه به سبب آنها مؤمنان نزد حق تعالى زيادتى بر يكديگر مى دارند؟ فرمود: بلى.

ابو عمرو گفت كه: وصف كن از براى من تا من بفهمم آن را.

حضرت فرمود كه: خداوند عالميان ميان مؤمنان مسابقه انداخته چنانكه اسبها را در ميدان به گرو مى دوانند، پس زيادتى داده است ايشان را بر يكديگر به قدر سبقتى كه بر يكديگر مى گيرند، پس گردانيده است براى هر كس به قدر درجۀ پيشى گرفتن او در ايمان و اعمال صالحه فضيلتى و كرامتى، و هيچ مسبوقى بر سابق خود پيشى نمى گيرد و هيچ مفضولى بر فاضل زيادتى نمى كند، و به اين سبب آنها كه در اول اين امّت ايمان آوردند زيادتى دارند بر آنها كه در آخر ايمان آوردند، و اگر سبقت گيرنده اى به ايمان را فضيلتى نمى بود بر كسى كه بعد از او ايمان آورد هرآينه ملحق مى توانستند شد آخر اين امّت به اول ايشان بلكه بر ايشان پيشى نيز مى توانستند گرفتن به زيادتى اعمال خير، پس فضيلتى

ص: 1597


1- . امالى شيخ طوسى 264.
2- . امالى شيخ طوسى 391.

نخواهد بود آنها را كه پيشتر ايمان آورده اند بر آنها كه ديرتر ايمان آورده اند، و ليكن به درجه هاى ايمان حق تعالى مقدّم داشته است سابقان را و به تعويق انداختن ايمان پس انداخته است تقصير كنندگان را، زيرا كه ما مى بينيم بعضى از مؤمنان را كه آخر ايمان آورده اند كه نماز و روزه و حج و زكات و جهاد و صدقات ايشان زياده از پيشينيان است، اگر سبقت به ايمان اعتبار نداشته باشد هرآينه ايشان كه آخر ايمان آورده اند به بسيارى عمل مقدّم خواهند شد بر پيشينيان، و ليكن حق تعالى ابا كرده است از آنكه دريابد آخر درجات ايمان اوّلش را و نمى توان مقدّم كرد كسى را كه خدا پس انداخته است او را و نمى توان پس انداخت كسى را كه خدا مقدّم داشته است او را.

ابو عمرو گفت: مرا خبر ده از آنچه خدا ترغيب نموده است مردم را در آن به سبقت گرفتن بسوى ايمان.

حضرت فرمود: خداوند عالميان مى فرمايد سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ (1)يعنى: «پيشى گيريد بسوى آمرزشى از جانب پروردگار خود و بسوى بهشتى كه عرض آن مانند عرض آسمان و زمين است، مهيا شده است براى آنان كه ايمان آورده اند به خدا و به رسولان او» ؛ و باز فرموده است كه اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)يعنى: « سبقت گيرندگان به ايمان و اعمال صالحه، سبقت گيرندگانند بسوى بهشت، و ايشانند مقرّبان» ؛ و باز فرموده است وَ اَلسّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اَللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ (3)يعنى: « پيشى گيرندگان كه پيشتر بوده اند از مهاجران و انصار و آنان كه متابعت ايشان كردند به نيكى راضى شد خدا از ايشان و ايشان راضى شدند از او.

حضرت فرمود: پس خدا ابتدا نمود به آنها كه پيشتر هجرت كرده بودند به قدر درجۀ ايشان، پس در مرتبۀ دوم انصار را ياد كرد كه بعد از مهاجران يارى آن حضرت نمودند،

ص: 1598


1- . سورۀ حديد:21.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . سورۀ توبه:100.

پس در مرتبۀ سوم تابعان ايشان را به احسان ياد نمود، پس هر گروهى را در مرتبه اى قرار داد به قدر درجات و منازلى كه ايشان را نزد او هست.

پس حق تعالى ذكر كرد تفضيلى را كه بعضى از دوستانش را بر بعضى داده است پس فرمود تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ (1)يعنى: «اين گروه رسولان فضيلت داديم بعضى از ايشان را بر بعضى از ايشان، كسى هست كه سخن گفت خدا با او و بلند كرد خدا بعضى از ايشان را بر بالاى بعضى درجه هاى بسيار» ؛ و باز فرمود وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ اَلنَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ (2)؛ و فرمود اُنْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلاً (3)؛ و فرمود هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اَللّهِ (4)؛ و فرمود وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ (5)كه مضمون اين آيات همه زيادتى مرتبۀ پيغمبران است بعضى بر بعضى، و بعضى دلالت بر تفضيل ديگران نيز مى كند؛ و باز فرمود اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اَللّهِ (6)يعنى: «آنها كه ايمان آوردند به خدا و رسول و هجرت كردند از وطنهاى خود و جهاد كردند در راه خدا به مالهاى خود و جانهاى خود، بزرگتر است درجۀ ايشان نزد خدا» ؛ و باز فرمود فَضَّلَ اَللّهُ اَلْمُجاهِدِينَ عَلَى اَلْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً.

دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً (7) يعنى: «زيادتى داده است خدا جهاد كنندگان را بر آنان كه نشسته اند و جهاد نمى كنند به مزدى بزرگ كه آن درجه هاست از خدا و آمرزشى است عظيم و رحمتى است فراوان» ؛ و باز فرموده است لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ

ص: 1599


1- . سورۀ بقره:253.
2- . سورۀ اسراء:55.
3- . سورۀ اسراء:21.
4- . سورۀ آل عمران:163.
5- . سورۀ هود:3.
6- . سورۀ توبه:20.
7- . سورۀ نساء:95-96.

مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ اَلَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا (1) يعنى:

«مساوى نيست از شما كسى كه انفاق كند در راه خدا پيش از فتح مكه و قتال كند با كسى كه چنين نباشد بزرگترند بحسب درجه از آنان كه انفاق كردند بعد از فتح مكه و قتال كردند» (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بدرستى كه انصار سپر منند براى دفع دشمنان من، پس عفو كنيد و درگذريد از گناهان ايشان و يارى كنيد نيكوكاران ايشان را (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مردم فوج فوج در دين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مى شدند حضرت فرمود كه: قبيلۀ ازد آمدند با دلهاى نازك تر و دهانهاى شيرين تر، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! نازكى دلها را فهميديم به چه سبب دهان ايشان شيرين تر است؟ حضرت فرمود: زيرا كه ايشان در جاهليّت مسواك مى كردند (4).

و شيخ طبرسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: شمشير مسلمانان از غلاف كشيده نشد و صفهاى ايشان در نماز و در جنگ بسته نشد و اذان را به صداى بلند نگفتند و يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا در قرآن نازل نشد پيش از آنكه مسلمان شوند قبيلۀ اوس و قبيلۀ خزرج كه انصارند (5).

مؤلف گويد كه: مدحها و فضيلتها كه در آيات و احاديث براى صحابه و مهاجران و انصار وارد شده است براى آنهاست كه از دين به در نرفته اند و منافق نبودند و متابعت غير خليفۀ حق امير المؤمنين عليه السّلام نكردند، و آنها كه كافر و مرتد شدند و مخالفت امير المؤمنين

ص: 1600


1- . سورۀ حديد:10.
2- . كافى 2/40-42.
3- . امالى شيخ طوسى 255.
4- . علل الشرايع 294.
5- . بحار الانوار 22/312.

نمودند و دشمنان او را يارى كردند از همۀ كفار بدترند چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: بسيارى از صحابۀ مرا از حوض كوثر دور خواهند كرد و من خواهم گفت اينها اصحاب منند پس حق تعالى خواهد فرمود كه: يا محمد! نمى دانى كه بعد از تو چه كردند از پس پاشنه هاى خود از دين به در رفتند و مرتد شدند (1). و بعد از اين در اين باب احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه مذكور مى شود ان شاء اللّه.

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت صادق عليه السّلام شنيد كه مردى از قريش با مردى از شيعيان گفتگو مى كرد و بر او مفاخرت و زيادتى مى كرد به نسب خود، حضرت فرمود به آن شيعه كه: او را جواب بگو كه تو به سبب ولايت اهل بيت رسالت شريف ترى از او (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار قبيله را دوست مى داشت و چهار قبيله را دشمن مى داشت؛ امّا آنها كه دوست مى داشت: انصار و عبد القيس و اسلم و بنى تميم بودند؛ و آنها كه دشمن مى داشت: بنو اميّه و بنو حنيف و بنو ثقيف و بنو هذيل بودند. و مى فرمود كه: نزائيده است مادرم مرا كه بكرى باشم يا ثقفى. و مى فرمود: در هر قبيله نجيبى مى باشد مگر بنو اميّه كه در آن نجيب نمى باشد (3).

و شيخ طوسى روايت كرده است: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بطلبيد قبيلۀ غنى و قبيله باهله را كه عطاهاى خود را بگيرند، پس بحقّ آن خداوندى كه حبّه را شكافته است و خلايق را آفريده است سوگند ياد مى كنم كه ايشان را در اسلام بهره اى نيست، و من گواهى خواهم داد نزد حوض كوثر و نزد مقام محمود شفاعت كه ايشان دشمنان منند در دنيا و آخرت، و اگر قدمهاى من بر خلافت ثابت گردد هرآينه برگردانم

ص: 1601


1- . رجوع شود به امالى شيخ مفيد 37-38 و صحيح مسلم 4/1794 و 1796 و 1800 و جامع الاصول 11/119-122.
2- . علل الشرايع 393.
3- . خصال 227-228.

قبيله اى چند را بسوى قبيله اى چند و هرآينه مباح كنم كشتن شصت قبيله را كه ايشان را در اسلام بهره اى نيست (1).

ص: 1602


1- . امالى شيخ طوسى 116.

باب پنجاه و هشتم: در بيان فضايل بعضى از اكابر صحابه است

ص: 1603

ص: 1604

ابن بابويه به سند معتبر از كريزة بن صالح روايت كرده است كه گفت: شنيدم از ابو ذر رضى اللّه عنه كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه كلمه مى گفت در حقّ على بن ابى طالب كه اگر يكى از آنها از براى من باشد دوست تر مى دارم از دنيا و هر چه در دنياست؛ شنيدم در حقّ على مى گفت كه: خداوندا! او را اعانت كن و استعانت جو به او؛ خداوندا! او را يارى كن و انتقام از دشمنانت بكش به او بدرستى كه او بندۀ توست و برادر رسول توست.

پس ابو ذر رحمة اللّه عليه گفت: شهادت مى دهم براى على كه ولىّ خداست و برادر و وصىّ رسول خداست.

پس كريزه گفت: همين شهادت را براى آن حضرت مى دادند سلمان فارسى و مقداد و عمار و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو الهيثم بن التيهان و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابو ايوب صاحب خانۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هاشم بن عتبۀ مرقال كه همه افاضل اصحاب رسول خدا بودند (1).

و ايضا به سند معتبر منقول است كه: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند از احوال ابو ذر غفارى، فرمود: علوم حق را دانست و سرش را محكم بست كه از آن چيزى بيرون نيامد.

پس از حال حذيفه پرسيدند، فرمود: نامهاى منافقان را ياد گرفت.

پس از حال عمار بن ياسر پرسيدند، فرمود: مؤمنى بود كه مغز استخوانش پر از ايمان شده بود، و فراموش كارى بود كه چون به يادش مى آوردند زود متذكر مى شد.

ص: 1605


1- . امالى شيخ صدوق 52.

پس از حال عبد اللّه بن مسعود پرسيدند، فرمود: قرآن را خواند و نزد او قرآن نازل شد.

گفتند: خبر ده ما را از حال سلمان فارسى، فرمود: دريافت علم اول را و علم آخر را، او دريائى است بى پايان و او از ما اهل بيت است.

گفتند: خبر ده ما را از حال خود يا امير المؤمنين، فرمود: من چنين بودم كه هرگاه سؤال مى كردم به من عطا مى كردند علم را، و چون ساكت مى شدم ابتدا مى كردند (1).

و ايضا روايت كرده است از حبۀ عرنى كه عبد اللّه بن عمر ديد كه دو كس مخاصمه مى كردند در سر عمار رضى اللّه عنه كه هر يك مى گفتند كه: من او را كشته ام. عبد اللّه گفت: مخاصمه مى كنند در آنكه كداميك زودتر به جهنم خواهند رفت. پس گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: كشندۀ عمار و بردارندۀ سلاح و جامۀ او در آتش جهنم است (2).

و ايضا روايت كرده است كه: چون عمار رضى اللّه عنه كشته شد مردم به نزد حذيفه آمدند و گفتند كه: اين مرد كشته شد و مردم اختلاف كرده اند در كشته شدن او كه آيا به حق بوده يا به ناحق، تو چه مى گويى؟ حذيفه گفت: مرا بنشانيد، مردى او را برخيزاند و بر سينۀ خود او را تكيه داد پس حذيفه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سه مرتبه فرمود كه:

ابو اليقظان بر فطرت اسلام است و ترك نخواهد كرد آن را تا بميرد (3).

و ايضا از عايشه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مخيّر نمى شود عمار ميان دو امر مگر آنكه اختيار مى كند آن را كه بر او دشوارتر است (4).

و در قرب الاسناد به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است به دوستى چهار كس.

صحابه گفتند: كيستند ايشان يا رسول اللّه؟

فرمود: على بن ابى طالب از ايشان است، و ساكت شد.

ص: 1606


1- . امالى شيخ صدوق 209.
2- . امالى شيخ صدوق 330. و نيز رجوع شود به روضة الواعظين 286.
3- . امالى شيخ صدوق 330-331؛ روضة الواعظين 286.
4- . امالى شيخ صدوق 331.

پس بار ديگر فرمود: حق تعالى مرا امر فرموده است به دوستى چهار كس.

گفتند: كيستند ايشان يا رسول اللّه؟ فرمود: على بن ابى طالب و مقداد بن اسود و ابو ذر غفارى و سلمان فارسى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را فرستاد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى (2)يعنى: «بگو-يا محمد-كه سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى را مگر مودّت خويشان خود» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و فرمود: أيها النّاس! بدرستى كه حق تعالى واجب گردانيده است از براى من بر شما فريضه اى آيا اداى آن خواهيد كرد؟ پس احدى از صحابه جواب نگفتند، و حضرت برگشت و روز ديگر آمد و در ميان ايشان ايستاد و آن سخن را اعاده فرمود و از كسى جواب نشنيد، و در روز سوم نيز آمد و همان سخن را اعاده نمود، و چون كسى سخن نگفت فرمود: أيها النّاس! آنچه خدا براى من بر شما واجب كرده است از طلا و نقره نيست و از خوردنى و آشاميدنى نيست، گفتند: پس بگو كه چيست؟ فرمود: حق تعالى اين آيه را فرستاده است و مزد رسالت مرا محبّت اهل بيت من گردانيده است، گفتند: اين را قبول مى كنيم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند ياد مى كنم كه وفا به اين شرط نكردند مگر هفت نفر: سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد بن اسود و جابر بن عبد اللّه انصارى و آزاد كرده اى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او را ثبيت مى گفتند و زيد بن ارقم (3).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شأن ابو ذر و مقداد و سلمان و عمار اين آيه نازل شد إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ اَلْفِرْدَوْسِ نُزُلاً (4)و جنات فردوس را منزل و مأواى ايشان گردانيد (5).

ص: 1607


1- . قرب الاسناد 56. و نيز رجوع شود به سنن ترمذى 5/595 و سنن ابن ماجه 1/99.
2- . سورۀ شورى:23.
3- . قرب الاسناد 78 و 79.
4- . سورۀ كهف:107.
5- . تفسير قمى 2/46.

ابن بابويه و شيخ مفيد و ديگران به سندهاى معتبر بسيار روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است به دوستى چهار كس از اصحاب من و مرا خبر داده است كه ايشان را دوست مى دارد.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كيستند ايشان بدرستى كه همۀ ما مى خواهيم كه از ايشان باشيم؟

حضرت فرمود: ايشان على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و مقدادند (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: عمار بن ياسر در جنگ صفين مى گفت كه: در زير اين علم جنگ كرده ام در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه مرتبه و اين مرتبۀ چهارم است، بخدا سوگند كه اگر ايشان ما را بزنند تا برسانند ما را به نخلستان هجر هرآينه خواهيم دانست كه ما برحقّيم و ايشان بر باطل (2).

و ايضا به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: بهشت مشتاق است بسوى تو يا على و بسوى سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد (3).

و ايضا به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:

سبقت گيرندگان بسوى ايمان پنج نفرند، پس من سابق عربم، و سلمان سابق اهل فارس است، و صهيب سابق روم است، و بلال سابق حبشه است، و خباب سابق نبط است (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق و حضرت امام رضا عليهما السّلام روايت كرده است كه:

واجب است ولايت و محبت مؤمنانى كه تغيير خليفۀ خدا و تبديل دين خدا بعد از پيغمبر خود نكردند مانند سلمان فارسى و ابو ذر غفارى و مقداد بن اسود كندى و عمار بن ياسر

ص: 1608


1- . رجوع شود به خصال 253 و 254 و اختصاص 9 و روضة الواعظين 283 و عيون اخبار الرضا 2/32 و حلية الاولياء 1/172 و مناقب خوارزمى 34 و تاريخ الخلفاء 169 و الصواعق المحرقة 188.
2- . خصال 276.
3- . خصال 303؛ روضة الواعظين 280 بدون ذكر سند.
4- . خصال 312.

و جابر بن عبد اللّه انصارى و حذيفة بن يمان و ابو هيثم بن تيهان و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و عبد اللّه بن صامت و عبادة بن صامت و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابو سعيد خدرى و هر كه به طريقۀ ايشان رفته است و كردار ايشان را پيروى كرده است (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: زمين براى هفت كس آفريده شده است كه به سبب ايشان روزى داده مى شوند اهل زمين و به بركت ايشان باران مى بارد بر ايشان و به بركت ايشان يارى كرده مى شوند: ابو ذر و سلمان و مقداد و عمار و حذيفه و عبد اللّه بن مسعود. پس حضرت فرمود: من امام و پيشواى ايشانم و ايشانند كه حاضر شدند در نماز فاطمۀ زهرا عليها السّلام (2).

مؤلف گويد كه: اين حديث محتاج به تأويل است، شايد مراد آن باشد كه اگر ايشان در آن روز متابعت امير المؤمنين نمى كردند و همه اتّفاق بر متابعت أبو بكر مى كردند حق تعالى بر اهل زمين عذاب مى فرستاد و ديگر كسى در زمين زندگانى نمى كرد، و آنچه در اين حديث در باب ابن مسعود وارد شده است مخالف احاديث ديگر است كه در مذمت او وارد شده است، و امر او مشتبه است اگر چه بدى او ارجح است.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: عمار بر حق خواهد بود در وقتى كه كشته شود در ميان دو لشكر كه يكى از آنها بر راه من و سنّت من باشد و ديگرى از دين به در رفته باشد (3).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون سلمان در حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عبد اللّه بن صوريا كه از علماى يهود بود مناظره نمود، عبد اللّه در اثناى مناظره گفت كه: جبرئيل دشمن ماست از ميان ملائكه.

سلمان گفت: گواهى مى دهم كه هر كه دشمن جبرئيل است پس او دشمن ميكائيل

ص: 1609


1- . خصال 607-608؛ عيون اخبار الرضا 2/126.
2- . خصال 361؛ تفسير فرات كوفى 570.
3- . عيون اخبار الرضا 2/66.

است، و هر دو دشمنند با كسى كه ايشان را دشمن دارد و دوستند با كسى كه ايشان را دوست دارد. پس حق تعالى موافق قول سلمان اين دو آيه را فرستاد قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اَللّهِ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ. مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اَللّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ (1)پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يعنى هر كه دشمن باشد با جبرئيل به سبب معاونت كردن او دوستان خدا را بر دشمنان خدا و فرود آوردن او فضايل على بن ابى طالب عليه السّلام را كه ولىّ خداست از جانب خدا پس بدرستى كه فرود آورده است جبرئيل اين قرآن را بر دل تو به اذن خدا و امر او در حالتى كه تصديق كننده است مر كتابهاى خدا را كه پيش از آن نازل شده است و هدايت كننده است به راه راست و بشارت دهنده اى است آنان را كه ايمان آورده اند به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت على عليه السّلام و امامان بعد از او به آنكه ايشان دوستان خدايند به حق و راستى اگر بميرند بر موالات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و آل طيبين ايشان.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! بدرستى كه خداوند عالميان تصديق كرد گفتار تو را و صواب شمرد رأى تو را، و بدرستى كه جبرئيل از جانب خداوند جليل مرا خبر مى دهد كه: اى محمد! سلمان و مقداد دو برادرند با يكديگر كه صافى و خالصند در محبت تو و مودّت على برادر تو و وصى و برگزيدۀ تو، و اين دو نفر در ميان اصحاب تو مانند جبرئيل و ميكائيلند در ميان ملائكه، سلمان و مقداد دشمنند كسى را كه دشمن يكى از ايشان باشد و دوستند كسى را كه با ايشان دوست باشد و دوست دارد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و دشمنند با كسى كه دشمن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوستان ايشان باشد، و اگر دوست دارند اهل زمين سلمان و مقداد را چنانكه دوست مى دارند ايشان را ملائكۀ آسمانها و حجب و كرسى و عرش را براى محض دوستى ايشان با محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوست داشتن ايشان دوستان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و دشمن داشتن ايشان دشمنان

ص: 1610


1- . سورۀ بقره:97 و 98.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را هرآينه خدا عذاب نكند احدى از ايشان را هرگز به هيچ گونه عذابى (1).

و در كتاب احتجاج از امير المؤمنين على عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و آن جناب را غسل دادم و دفن كردم مشغول جمع قرآن گرديدم، و چون از آن فارغ گرديدم دست فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را گرفتم و به خانه هاى جميع اهل بدر و آنها كه سبقتها در دين گرفته بودند گرديدم و ايشان را قسم دادم به حقّ خود و طلب يارى از ايشان نمودم، و اجابت من نكردند از ايشان مگر چهار كس: سلمان، ابو ذر، مقداد و عمار (2)؛ و به روايت ديگر: بيست و چهار نفر از ايشان بيعت كردند، و آن جناب امر كرد ايشان را كه چون بامداد شود سرهاى خود را بتراشند و اسلحۀ خود را بردارند و به خدمت حضرت بيايند و با آن جناب بيعت كنند و تا كشته نشوند دست از يارى او بر ندارند؛ چون روز شد بغير سلمان و ابو ذر و مقداد و زبير ديگرى نيامد، و سه شب حضرت چنين كرد و چون روز مى شد بغير اين چهار نفر كسى نمى آمد (3).

و ايضا به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه: چون جناب امير المؤمنين عليه السّلام از غسل دادن و كفن كردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد داخل گردانيد مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را و پيش ايستاد و ما در عقب او صف بستيم و نماز بر آن حضرت كرديم، و عايشه در آن حجره بود و جبرئيل چشمهاى او را گرفت كه ما را نديد (4).

و ايضا از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه: عبد اللّه بن كوّا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود از احوال اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

آن جناب فرمود كه: از احوال كداميك از صحابه مى پرسى؟

ص: 1611


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 453-457؛ احتجاج 1/91-95.
2- . احتجاج 1/188.
3- . احتجاج 1/206-207؛ كتاب سليم بن قيس 31، و در هر دو مصدر «چهل و چهار» ذكر شده است.
4- . احتجاج 1/204؛ كتاب سليم بن قيس 29.

گفت: خبر ده مرا از احوال ابو ذر غفارى. حضرت فرمود: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود كه: سايه نينداخته است آسمان سبز و بر نداشته است زمين گردآلود سخن گويى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده مرا از حال سلمان فارسى. حضرت فرمود كه: به به سلمان از اهل بيت است و كجا پيدا مى توانيد كرد كسى را كه مانند لقمان حكيم باشد بغير از او، او دانست علم اول و علم آخر را.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده ما را از حال عمار بن ياسر. حضرت فرمود: او مردى بود كه خدا حرام كرد گوشت و خون او را بر آتش جهنم و مس نخواهد كرد آتش جهنم هيچ چيز از گوشت و خون او را.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده مرا از حال حذيفة بن اليمان. حضرت فرمود: او مردى بود كه نامهاى منافقان را دانست و اگر سؤال كنيد از او حدود الهى را او را دانا و عارف خواهيد يافت به آنها.

گفت: يا امير المؤمنين خبر ده مرا از خود. حضرت فرمود: هرگاه سؤال مى كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من عطا مى فرمود از علم خود و هرگاه ساكت مى شدم خود ابتدا مى فرمود (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: گروهى به در خانۀ امام رضا عليه السّلام آمدند و گفتند: ماييم از شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام. پس مدتى ايشان را منع فرمود و رخصت دخول نداد ايشان را، و چون ايشان را رخصت فرمود و ايشان شكايت كردند از منع كردن ايشان در آن مدت حضرت فرمود: چگونه شما را منع نكنم كه دعوى دروغى مى كنيد كه ماييم شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و شيعۀ آن حضرت نبود مگر حسن و حسين و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و محمد بن ابى بكر كه مخالفت نكردند چيزى از آنها را كه حضرت ايشان را

ص: 1612


1- . احتجاج 1/615-616.

به آنها مأمور ساخته بود (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از حسين بن اسباط روايت كرده است كه گفت: شنيدم از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در وقتى كه متوجه جنگ صفين مى شد گفت: خداوندا! اگر دانم كه رضاى تو در آن است كه خود را از بالاى اين كوه به زير افكنم هرآينه خواهم افكند، و اگر دانم كه رضاى تو در آن است كه آتشى براى خود بر افروزم خود را در آن اندازم هرآينه خواهم كرد، و من قتال نمى كنم با اهل شام مگر از براى رضاى تو و اميد دارم كه مرا نااميد نگردانى از آنچه قصد كرده ام (2).

و سيد ابن طاووس از طريق مخالفان روايت كرده است از انس بن مالك كه گفت:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، و مهابت آن حضرت مرا مانع شد از آنكه سؤال كنم كه ايشان كيستند، پس به نزد ابو بكر رفتم و گفتم كه: تو سؤال كن از آن حضرت كه ايشان كيستند، ابو بكر گفت: مى ترسم كه من از ايشان نباشم و بنو تيم مرا سرزنش كنند. پس به نزد عمر رفتم و او را گفتم كه سؤال كند، گفت: مى ترسم كه از ايشان نباشم و بنى عدى مرا سرزنش كنند. پس به نزد عثمان رفتم و گفتم: تو از حضرت سؤال كن، او نيز گفت: مى ترسم كه از ايشان نباشم و بنو اميه مرا سرزنش كنند. پس به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفتم و آن حضرت در باغ خود آب مى كشيد گفتم: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، التماس دارم كه از آن جناب سؤال كنى كه ايشان كيستند. حضرت فرمود: بخدا سوگند كه سؤال مى كنم، اگر من از ايشان باشم خدا را حمد خواهم كرد و اگر از ايشان نباشم از خدا سؤال خواهم كرد كه مرا از ايشان گرداند و ايشان را دوست خواهم داشت.

پس آن جناب روانه شد و من در خدمت او روانه شدم، و چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيديم سر مبارك آن حضرت در كنار دحيۀ كلبى بود، چون دحيه حضرت

ص: 1613


1- . احتجاج 2/459-460؛ تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 312-313.
2- . امالى شيخ طوسى 176، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/330 و 33/9 بجاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، عمار بن ياسر مذكور شده است.

امير المؤمنين عليه السّلام را ديد بر خاست و بر او سلام كرد و گفت: بگير سر پسر عم خود را يا امير المؤمنين كه سزاوارترى به او از من.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و سر خود را در دامن على عليه السّلام ديد گفت: يا ابا الحسن! نيامده اى نزد ما مگر براى حاجتى.

گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، چون داخل شدم سر تو را در كنار دحيۀ كلبى ديدم پس بر خاست و بر من سلام كرد و گفت: بگير سر پسر عمت را كه تو سزاوارترى به او از من يا امير المؤمنين.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا شناختى او را؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: او دحيۀ كلبى بود.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: او جبرئيل بود كه تو را امير المؤمنين ناميد.

حضرت امير عليه السّلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، انس مرا خبر داد كه تو فرموده اى بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، بفرما كه ايشان كيستند؟

حضرت به دست خود اشاره كرد بسوى او و سه مرتبه فرمود كه: تو و اللّه اول ايشانى.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد آن سه نفر ديگر كيستند؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مقداد و سلمان و ابو ذر (1).

و ابن ادريس به سند معتبر از مفضل روايت كرده است كه گفت: عرض كردم بر حضرت صادق عليه السّلام جماعتى را كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند، پس هر كه را نام مى بردم مى فرمود كه: دور شو از من، تا آنكه حذيفه و ابن مسعود را گفتم و هر يك را چنين گفت، پس فرمود: اگر آنها را مى خواهى كه هيچ شكّى در ايشان داخل نشده است پس بر تو باد به ابو ذر و سلمان و مقداد (2).

و عياشى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون

ص: 1614


1- . اليقين 147-148.
2- . سرائر 3/549.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود مردم همه مرتد شدند بغير چهار نفر: على بن ابى طالب، مقداد، سلمان و ابو ذر. راوى پرسيد كه: عمار چه شد؟ حضرت فرمود: اگر كسى را مى خواهى كه هيچ شك در او داخل نشده باشد، اين سه نفرند (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صبح كرد و مجلس آن حضرت از صحابه پر شده بود پس فرمود: كداميك از شما امروز نفع بخشيده است به جاه و عزّت خود برادر مؤمن خود را؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: من، پس حضرت فرمود: چه كردى؟

فرمود: گذشتم به عمار بن ياسر و مردى از يهود بر او چسبيده بود به سبب سى درهم كه از او طلب داشت، چون عمار مرا ديد گفت: اى برادر رسول خدا! اين يهودى براى اين بر من چسبيده است كه به من اذيّت برساند و مرا ذليل گرداند به سبب محبتى كه نسبت به شما اهل بيت دارم پس مرا خلاص گردان از دست او به جاه و عزّت خود؛ چون خواستم كه با آن يهودى سخن گويم در باب او، عمار گفت: اى برادر رسول خدا! من تو را بزرگتر مى دانم در دل و ديدۀ خود از آنكه شفاعت كنى براى من نزد اين كافر و ليكن شفاعت كن براى من نزد كسى كه هيچ حاجت تو را رد نمى كند و از او سؤال كن كه مرا اعانت كند بر اداء قرض خود و مرا بى نياز گرداند از قرض كردن. من گفتم: خداوندا! آنچه مطلب اوست به او عطا كن، و بعد از اين دعا به او گفتم كه: دست دراز كن و آنچه در پيش خود بيابى از سنگ و كلوخ بردار كه از براى تو طلاى خالص خواهد شد، پس دست زد و سنگى برداشت كه به وزن چند من بود و به قدرت حق تعالى و اعجاز سيد اوصياء منقلب به طلا گرديد، پس رو كرد به يهودى و گفت: قرض تو چند است؟ يهودى گفت: سى درهم.

پرسيد كه: قيمت آن از طلا چند است؟ يهودى گفت: سه دينار. در اين وقت عمار گفت:

خداوندا! بحقّ منزلت آن كسى كه به جاه او اين سنگ را طلا گردانيدى سوگند مى دهم كه اين طلا را نرم گردانى كه من به قدر حقّ يهودى از آن جدا كنم. پس حق تعالى براى او

ص: 1615


1- . تفسير عياشى 1/199.

چندان نرم گردانيد آن طلا را كه به آسانى به قدر سه مثقال از آن جدا كرد و به او عطا نمود.

پس عمار نظر كرد بسوى باقيماندۀ طلا و گفت: خداوندا! من شنيده ام كه تو فرموده اى در قرآن كه إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَيَطْغى. أَنْ رَآهُ اِسْتَغْنى (1)يعنى: «بدرستى كه آدمى طاغى مى گردد به سبب آنكه خود را بى نياز مى بيند» و من نمى خواهم بى نيازى را كه باعث طغيان من گردد پس خداوندا! برگردان اين طلا را به سنگ بحقّ بزرگوارى آن كسى كه به منزلت او آن را طلا گردانيدى بعد از آنكه سنگ بود. پس برگرديد و سنگ شد و عمار آن را از دست خود انداخت و گفت: بس است مرا از دنيا و آخرت همين كه دوستدار و شيعۀ توام اى برادر رسول خدا.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ملائكۀ هفت آسمان تعجّب كردند از گفتار او و صدا بلند كردند بسوى خدا به مدح و ثناى او و صلوات و رحمت الهى از عرش اعظم پياپى بر او نازل مى گردد. پس به عمار گفت: بشارت باد تو را اى ابو اليقظان كه تو با على برادرى در ديانت او و از نيكان اهل ولايت اوئى و از آنهايى كه در محبت او كشته مى شوند، تو را خواهند كشت گروه بغى كننده بر امام خود، و آخر توشۀ تو از دنيا يك صاع از شير خواهد بود كه بياشامى و روح تو ملحق خواهد شد به ارواح محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل او كه نيكوترين خلقند و تو از نيكان شيعۀ منى (2).

و ايضا در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: چون در روز احد رسيد به مسلمانان آنچه رسيد از محنتها و شدّتها و كشته شدنها و جراحتها بسوى مدينه مراجعت نمودند گروهى از يهود و به نزد حذيفة بن اليمان و عمار بن ياسر آمدند و گفتند به ايشان: آيا نديديد آنچه به شما رسيد در روز احد؟ نيست جنگ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر مثل جنگ ساير پادشاهان، گاهى غالب است و گاهى مغلوب، و اگر پيغمبر مى بود هميشه غالب بود پس برگرديد از دين او.

حذيفه در جواب ايشان گفت كه: لعنت خدا بر شما باد، من با شما همنشينى نمى كنم

ص: 1616


1- . سورۀ علق:6-7.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 84-86.

و گوش به سخن شما نمى دهم و مى ترسم از شما بر جان خود و دين خود و از شما گريزانم به اين سبب؛ و از پيش ايشان برخاست و گريخت. و عمار رضى اللّه عنه برنخاست از پيش ايشان و در جواب ايشان گفت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وعدۀ ظفر و نصرت داد اصحاب خود را در روز بدر به شرطى كه صبر نمايند، پس وفا به شرط كردند و صبر نمودند و ظفر يافتند، و در روز احد نيز ايشان را وعدۀ نصرت داد به شرط آنكه صبر نمايند و ايشان وفا به شرط ننمودند و ترسيدند و سستى ورزيدند و مخالفت آن حضرت نمودند و به اين سبب رسيد به ايشان آنچه رسيد، و اگر در اين جنگ نيز اطاعت مى كردند و متحمل صبر مى گرديدند البته ظفر مى يافتند.

يهودان گفتند: اى عمار! اگر تو اطاعت محمد مى كردى بر بزرگان قريش ظفر مى يافتى به اين پاهاى باريكى كه تو دارى؟ عمار گفت: بلى بحقّ آن خداوندى كه آن حضرت را به حقيقت فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه محمد مرا شناسانده است از فضل و حكمت آنچه شناسانيده است مرا از پيغمبر خود و فهمانيده است مرا از فضيلت برادر و وصى خود و بهتر كسى كه بعد از خود مى گذارد و انقياد نمودن از براى ذرّيّت طيّبين او، و امر كرده است مرا به شفيع گردانيدن ايشان در دعا در هنگام عارض شدن شدّتها و رخ نمودن حاجتها، و وعده داده است مرا كه هر چه مرا امر نمايد به آن و به اعتقاد درست متوجه آن گردم و غرض من اطاعت و انقياد او باشد البته آن بعمل آيد، حتّى آنكه اگر امر نمايد مرا كه آسمانها را بسوى زمين فرود آورم يا زمينها را بسوى آسمانها بالا برم هرآينه پروردگار من بدن مرا قوى خواهد گردانيد با همين دو ساق باريكى كه مى بينيد.

پس آن ملاعين يهود گفتند: نه بخدا سوگند اى عمار قدر محمد نزد خدا كمتر است از آنچه گفتى و منزلت تو نزد خدا و نزد محمد پست تر است از آنچه دعوى كردى، و در ميان ايشان چهل منافق بودند، پس عمار برخاست از مجلس ايشان و گفت: كامل گردانيدم بر شما حجت پروردگار خود را و خير خواهى شما نمودم و ليكن شما كراهت داريد از نصيحت نصيحت كنندگان.

پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، چون حضرت او را ديد فرمود: رسيد بسوى

ص: 1617

من خبر شما، امّا حذيفه پس به سبب حفظ دين خود گريخت از شيطان و دوستان او، و از بندگان شايستۀ خداست؛ و امّا تو يا عمار پس مجادله كردى در دين خدا و خير خواهى كردى محمد رسول خدا را، پس تو از بهترين جهاد كنندگان در راه خدايى.

حضرت در اين سخن بود كه ناگاه آن يهودان كه با عمار مجادله كرده بودند حاضر شدند و گفتند: يا محمد! اينك عمار كه از صحابۀ توست دعوى مى كند كه اگر تو او را امر كنى كه آسمان را بسوى زمين آورد و زمين را بسوى آسمان برد و او اعتقاد كند اطاعت تو را و عزم نمايد بر قبول امر تو هرآينه حق تعالى او را اعانت خواهد كرد بر آن و ما اكتفا مى نماييم به آنچه كمتر از اين است، اگر تو صادقى در دعوى پيغمبرى به همين قانع مى شويم كه عمار به اين ساقهاى نازك اين سنگ را از زمين بردارد. و در آن وقت آن حضرت در بيرون مدينه بود و سنگى در پيش روى حضرت بود كه اگر دويست نفر جمع مى شدند آن سنگ را از جاى خود حركت نمى توانستند داد.

پس آن يهودان گفتند كه: يا محمد! اگر عمار خواهد كه اين سنگ را حركت دهد نمى تواند داد، و اگر خود را به مشقت بر اين بدارد هرآينه ساقهاى او بشكند و بدنش از هم بريزد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حقير مشماريد ساقهاى عمار را كه آنها در ميزان حسنات او از كوههاى ثور و ثبير و حرا و ابو قبيس بلكه از كلّ زمين و آنچه بر روى آن است سنگين تر است، بدرستى كه حق تعالى سبك گردانيد به سبب صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او آنچه سنگين تر است از اين سنگ در هنگامى كه عرش را سبك گردانيد بر دوش هشت ملك به سبب صلوات بر ايشان بعد از آنكه طاقت نياوردند برداشتن آن را عدد بسيارى از ملائكه كه احصا نتوان كرد عدد ايشان را و حال آنكه اين هشت ملك در ميان ايشان بودند.

پس حضرت به عمار گفت كه: اى عمار! اعتقاد كن اطاعت مرا و بگو: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او قوى گردان مرا تا خدا بر تو آسان گرداند آنچه تو را به آن امر مى نمايم چنانكه آسان گردانيد بر كالب بن يوحنا عبور كردن دريا را در هنگامى كه سؤال كرد از خدا بحقّ ما و بر اسب خود سوار شد و بر روى آب تاخت تا به منتهاى دريا رسيد

ص: 1618

و برگشت و سمهاى اسبش تر نشد.

پس عمار به اعتقاد درست به اين كلمۀ طيبه تكلم نمود و آن سنگ گران را برداشت و به بالاى سر خود برد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه تو را به پيغمبرى فرستاده است كه اين سنگ سبكتر است در دست من از خلالى كه در دست من باشد.

پس حضرت فرمود: اين سنگ را در هوا بيفكن بسوى آن كوه؛ و اشاره نمود به كوهى كه يك فرسخ دور بود از ايشان.

چون عمار آن سنگ را در هوا انداخت به قوّتى كه حق تعالى در آن وقت او را كرامت كرده بود به بركت توسل به اهل بيت رسالت آن سنگ چنان در هوا بلند شد كه بر قلۀ آن كوه قرار گرفت.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن يهودان گفت: ديديد قوّت عمار را؟

گفتند: بلى.

باز حضرت گفت: اى عمار! بالا رو بسوى قلۀ اين كوه و در آنجا سنگى عظيم هست كه چندين برابر اين سنگ است، آن را بردار و به نزد ما بياور.

چون عمار متوجه كوه شد حق تعالى زمين را در زير پاى او درنورديد كه در گام دوم به قلۀ كوه رسيد و سنگ را بر گرفت و به خدمت حضرت آورد، و در گام سوم به نزديك آن حضرت رسيد پس حضرت فرمود: اين سنگ را به قوّت بر زمين بزن.

چون يهودان آن حالت را ملاحظه كردند ترسيدند و گريختند و عمار چنان سنگ را بر زمين زد كه ريزه ريزه شد و اجزاى آن مانند غبار در هوا بلند شد.

حضرت به يهودان گفت: ايمان بياوريد اى گروه يهود زيرا كه مشاهده كرديد آيات الهى را. پس بعضى از ايشان ايمان آوردند و شقاوت بعضى بر بعضى غالب شد و بر كفر خود ماندند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آيا مى دانيد كه مثل اين سنگ چيست؟ گفتند: نه يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: بحقّ خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه مردى مى باشد از شيعيان كه گناهان و خطاها دارد بزرگتر از كوهها و زمين و آسمان،

ص: 1619

و چون توبه مى كند و تازه مى كند بر خود ولايت ما را گناهان او را بر زمين مى زنند سخت تر از آنكه عمار اين سنگ را بر زمين زد، و بدرستى كه مردى باشد او را اطاعتها بوده باشد مانند آسمان و زمين و كوهها و درياها پس منكر ولايت ما اهل بيت مى شود پس اطاعت او را بر زمين مى زنند سخت تر از آنكه عمار اين سنگ را بر زمين زد و طاعتهاى او از هم مى پاشد مانند اين سنگ، و چون به آخرت مى آيد هيچ حسنه اى او را نيست و گناهان او از كوهها و زمين و آسمان بزرگتر است پس در آخرت عذاب او شديد و عقاب او دائم خواهند بود.

چون عمار در خود آن قوّت مشاهده نمود كه سنگ با آن عظمت را بر زمين زد و اجزاء آن مانند غبار در هوا بلند شد گفت: يا رسول اللّه! مرا دستورى ده كه به آن قوّتى كه حق تعالى مرا در اين وقت عطا كرده است با اين يهودان مقاتله كنم و همه را هلاك گردانم.

حضرت فرمود: اى عمار! حق تعالى مى فرمايد فَاعْفُوا وَ اِصْفَحُوا حَتّى يَأْتِيَ اَللّهُ بِأَمْرِهِ (1)يعنى: «پس عفو كنيد و درگذريد تا خدا امر خود را بفرستد» ، حضرت فرمود:

يعنى عذاب خود را و فتح مكه را و ساير امورى كه وعده فرموده است (2).

و ايضا در كتاب مذكور از حضرت زين العابدين عليه السّلام مروى است در تفسير اين آيه وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ وَ اَللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (3)يعنى: «از مردم كسى هست كه مى فروشد نفس خود را براى طلب خشنودى خدا و خدا مهربان است نسبت به بندگان خود» ، حضرت فرمود: اين آيه در شأن جماعتى از نيكان صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه عذاب كردند ايشان را اهل مكه براى آنكه از دين اسلام برگردند، و از جملۀ ايشان بودند بلال و صهيب و خباب و عمار بن ياسر و پدر و مادر او.

امّا بلال پس او را ابى بكر بن ابى قحافه خريد به دو غلام سياه، و چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را تعظيم مى نمود به اضعاف آنچه ابو بكر

ص: 1620


1- . سورۀ بقره:109.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 515-519.
3- . سورۀ بقره:207.

را تعظيم مى كرد، پس جماعتى از اهل فساد گفتند: اى بلال! كفران نعمت كردى و كم كردى فضيلت ابو بكر را كه مولاى توست و تو را خريد و آزاد گردانيد و از قيد بندگى و تعذيب كافران رهايى بخشيد و على بن ابى طالب هيچ يك از اين كارها را نسبت به تو نكرده است و تو توقير و تعظيم او را زياده از ابو بكر بجا مى آورى، اين كفران نعمتى است كه نسبت به او مى كنى و حق ناشناسى است كه در حقّ او بعمل مى آورى.

بلال گفت: آيا لازم است مرا كه تعظيم ابو بكر را زياده از تعظيم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعمل آورم؟

گفتند: معاذ اللّه ما چون توانيم گفت كه ابو بكر را زياده از آن حضرت تعظيم نمايى؟

بلال گفت: اين سخن شما مخالف سخن اول شماست كه مى گفتيد جايز نيست كه من على را زياده از ابو بكر توقير نمايم به سبب آنكه ابو بكر مرا آزاد گردانيده است.

ايشان گفتند: مساوى نيستند رسول خدا و على زيرا كه رسول خدا افضل خلايق است.

بلال گفت: على نيز بهترين خلق خداست بعد از پيغمبر خدا و محبوبترين خلق است بسوى خدا زيرا در وقتى كه مرغ بريان براى حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند دعا كرد كه: خداوندا! بياور بسوى من محبوبترين خلق خود را بسوى تو كه با من از اين مرغ بخورد، پس على آمد و با او تناول نمود، و على شبيه ترين خلق است به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه خدا او را برادر رسول خود گردانيد در دين خود، و ابو بكر از من توقع ندارد آنچه شما توقع مى نماييد زيرا كه مى داند كه على از او افضل است و مى داند كه حقّ على بر من زياده از حقّ اوست زيرا كه على مرا از عذاب پروردگار رهايى بخشيده است و به سبب موالات او و تفضيل دادن او بر ديگران مستحق نعيم ابدى بهشت گرديده ام.

و امّا صهيب پس گفت: من مرد پيرم و از بودن من با شما به شما نفعى عايد نمى شود و از مفارقت من از شما ضررى به شما نمى رسد پس مال مرا بگيريد و مرا با دين خود بگذاريد، آن كافران مال او را برداشتند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد از صهيب: چه مقدار بود مال تو كه با ايشان گذشته اى؟ صهيب گفت: مال من هفت هزار درهم بود. حضرت فرمود كه:

ص: 1621

آيا به طيب خاطر خود آن مال را به ايشان گذاشته اى؟ صهيب گفت: بحقّ آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است كه اگر تمام دنيا طلاى سرخ بود و من مالك همه مى بودم همه را مى دادم به عوض يك نظر كه به جمال تو بكنم و يك نظر كه به جمال برادر و وصى تو على بن ابى طالب مى اندازم. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: عاجز گرانيده اى خزينه داران بهشت را از آنچه حساب نمايند آن مالى را كه حق تعالى به تو كرامت فرموده است در بهشت به عوض آن مالى كه از تو رفته است به اين اعتقاد حقّى كه تو را روزى شده است زيرا كه احصا نمى توان كرد مالهاى تو را در بهشت كسى بغير آن خداوندى كه آنها را آفريده است.

و امّا خباب بن الارت پس او را در زنجير گران بسته بودند و غلى بر گردن او گذاشته بودند پس خدا را خواند بحقّ محمد و على و آل طيبين ايشان، و حق تعالى به بركت ايشان آن زنجير را اسبى گردانيد كه بر آن سوار شد و آن غل را شمشيرى گردانيد كه حمايل خود ساخت و از محل ايشان بيرون رفت، و چون آن كافران آن معجزات را در حال او مشاهده كردند احدى از ايشان جرأت نكرد كه نزديك او بيايد و او گفت: هر كه خواهد نزديك من بيايد كه من از خدا سؤال كرده ام بحقّ محمد و على و آل ايشان عليهم السّلام و مى دانم كه اگر به اين عقيده شمشير خود را بر كوه ابو قبيس فرود آورم هرآينه آن را به دونيم خواهم كردن، پس نزديك او نيامدند و او به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد.

و امّا ياسر و مادر عمار پس صبر كردند براى خدا تا از شكنجۀ كافران شهيد شدند.

و امّا عمار پس ابو جهل او را عذاب مى كرد و حق تعالى انگشتر او را در دست او به مرتبه اى تنگ كرد كه او را بر زمين افكند و خوار گردانيد او را، و پيراهن او را بر او سنگين گردانيد تا آنكه از زره هاى آهنى سنگين تر گرديد، ابو جهل به عمار گفت: مرا خلاص گردان از آنچه در آن هستم زيرا مى دانم كه نيست اين بلا مگر از كارهاى غريب محمد، پس عمار انگشتر او را از دست او بيرون آورد و پيراهن او را از بدنش كند. ابو جهل گفت:

در مكه مباش كه بر من عيب كنى و گويى كه انگشتر و پيراهن او را كنده ام. پس عمار متوجه مدينه شد و چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد صحابه به او گفتند كه: چه

ص: 1622

سبب دارد كه خباب به آن معجزاتى كه بر او ظاهر شد نجات يافت و پدر و مادر تو از در شكنجه ماندند تا كشته شدند؟

عمار گفت كه: اين حكم آن خداوندى است كه ابراهيم را از آتش نجات داد و يحيى و زكريا را به كشتن امتحان كرد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى عمار! تو از بزرگان فقها و دانايانى.

عمار گفت: يا رسول اللّه! همين بس است مرا از علم كه مى دانم تو رسول پروردگار عالميانى و بزرگترين خلقى، و آنكه برادرت على وصى و خليفۀ توست و بهترين آنهاست كه بعد از خود مى گذارى، و آنكه گفتار حق گفتۀ اوست و كردار حق كردۀ تو و كردۀ اوست، و مى دانم كه حق تعالى مرا توفيق نداده است براى دوستى و موالات شما و دشمنى دشمنان شما مگر آنكه خواسته است كه مرا با شما گرداند در دنيا و آخرت.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: راست گفتى اى عمار، بدرستى كه حق تعالى تقويت مى كند به تو دينى را و قطع مى نمايد به تو عذرهاى غافلان را و واضح مى گرداند به تو عناد معاندان را در وقتى كه تو را بكشند گروهى كه بغى كننده بر امام حق باشند. پس فرمود: اى عمار! به سبب علم رسيده اى به آنچه رسيده اى از فضيلت پس زياده گردان علم خود را تا زياده گردد فضيلت تو، بدرستى كه بنده هرگاه به طلب علم بيرون مى رود و حق تعالى از عرش اعظم او را ندا مى كند كه: مرحبا به تو اى بندۀ من آيا مى دانى كه چه منزلتى را طلب مى كنى و چه درجه را قصد مى نمايى مشابهت مى جويى با ملائكۀ مقرّبان تا قرين ايشان گردى؟ البته تو را برسانم به مراد تو و حاجت تو را برآورم (1).

شيخ مفيد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: شنيدم از جابر انصارى مى گفت: اگر زنده شوند سلمان و ابو ذر و ببينند گروهى را كه امروز دعوى محبت شما اهل بيت مى نمايند هرآينه خواهند گفت كه ايشان دروغگويانند، و اگر اين دعوى كنندگان محبت شما ببينند سلمان و ابو ذر و امثال ايشان را

ص: 1623


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 621-625.

هرآينه خواهند گفت كه ايشان ديوانگانند (1).

كلينى و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ايمان ده درجه دارد، و مقداد در درجۀ هشتم است، و ابو ذر در درجۀ نهم است، و سلمان در درجۀ دهم است (2).

و در كتاب روضة الواعظين و غير آن از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام مروى است كه:

چون روز قيامت شود منادى از جانب حق تعالى ندا كند كه: كجايند حواريان محمد بن عبد اللّه رسول خدا كه عهد را نشكستند و بر عهد و پيمان او ماندند تا از دنيا رفتند؟ پس برخيزند سلمان و ابو ذر و مقداد.

پس ندا كنند: كجايند حواريان على بن ابى طالب و وصىّ محمد بن عبد اللّه، پس برخيزند عمرو بن حمق خزاعى و ميثم تمار و محمد بن ابى بكر و اويس قرنى (3).

و ايضا روايت كرده است كه: مردى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويى در حقّ عمار؟ حضرت سه مرتبه فرمود: خدا رحمت كند عمار را قتال كرد در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و شهيد شد.

راوى گفت: در خاطر خود گفتم كه منزلتى از اين عظيم تر نمى باشد، پس حضرت متوجه من شد و فرمود كه: گمان مى كنى كه او مثل آن سه نفر مى تواند بود سلمان و ابو ذر و مقداد؟ ! هيهات هيهات.

راوى گفت: چه مى دانست عمار كه در آن روز كشته خواهد شد؟

حضرت فرمود: چون در آن روز ديد كه آتش حرب ساعت به ساعت مشتعل تر مى شود و كشتگان زياده مى شوند از صف جنگ جدا شد و به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: يا امير المؤمنين! آيا وقت كشته شدن من رسيده است؟ حضرت فرمود: به صف خود برگرد. او سه مرتبه اين سؤال كرد و حضرت چنين جواب گفت تا آنكه در آخر

ص: 1624


1- . امالى شيخ مفيد 214.
2- . كافى 2/45 و در آن نام صحابه ذكر نشده است؛ خصال 447-448؛ روضة الواعظين 280.
3- . روضة الواعظين 282؛ رجال كشى 1/41.

حضرت فرمود: بلى. پس مردانه به صف خود برگشت و از روى يقين و ايمان مشغول جهاد آن منافقان گرديد و مى گفت: امروز ملاقات مى نمايم دوستان خود را كه محمد و گروه اويند (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: بهشت مشتاق است بسوى سه كس.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد: كيستند ايشان؟

حضرت فرمود: تو از ايشانى و اول ايشانى؛ و ديگرى سلمان فارسى است بدرستى كه او را تكبر نيست و خير خواه توست، پس او را يار خود گردان؛ و سوم عمار بن ياسر است كه در مشاهد بسيار با تو حاضر خواهد شد و در هيچ مشهدى نخواهد بود مگر آنكه خيرش بسيار و نورش عظيم و اجرش بزرگ خواهد بود (2).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در هر خانه آباده اى البته نجيبى هست، و نجيب ترين نجيبان از بدترين خانه آباده ها محمد پسر ابو بكر است (3).

و فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (4)يعنى: «مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كردند، پس ايشان راست مزدى كه منقطع نمى شود» ، حضرت فرمود: اين آيه در شأن اين جماعت است: على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار رضى اللّه عنهم (5).

و در كتاب اختصاص روايت كرده است: عيسى بن حمزه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود: كيستند آن چهار نفر كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بهشت بسوى ايشان مشتاق

ص: 1625


1- . روضة الواعظين 285-286.
2- . روضة الواعظين 286.
3- . روضة الواعظين 286، و در آن «و نجيب ترين نجيبان از اهل بيت من محمد پسر ابو بكر است» .
4- . سورۀ تين:6.
5- . تفسير فرات كوفى 577.

است؟ حضرت فرمود: بلى سلمان و ابو ذر و مقداد و عمارند.

راوى گفت: كداميك بهترند؟ حضرت فرمود: سلمان؛ پس از ساعتى فرمود: سلمان علمى دانست كه اگر ابو ذر آن را مى دانست كافر مى شد (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه جابر انصارى گفت: سؤال كردم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از سلمان فارسى، حضرت فرمود: سلمان درياى علم است كسى علم او را به آخر نمى تواند رسانيد، سلمان مخصوص است به علم اول و علم آخر، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در ابو ذر؟ حضرت فرمود: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در مقداد؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در عمار؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: من بيرون آمدم از خدمت حضرت براى آنكه بشارت دهم ايشان را به آنچه حضرت در حقّ ايشان گفت، چون پشت كردم مرا طلبيد و فرمود كه: بيا بسوى من اى جابر، چون رفتم فرمود: تو نيز از مايى خدا دشمن دارد كسى را كه تو را دشمن دارد و خدا دوست دارد كسى را كه تو را دوست دارد.

پس جابر گفت: چه مى گويى در حقّ على بن ابى طالب؟ حضرت فرمود: او جان من است.

جابر گفت: چه مى گويى در حقّ حسن و حسين؟ حضرت فرمود: ايشان روح منند و فاطمه مادر ايشان دختر من است، آزرده مى كند مرا هر چه او را آزرده مى كند و شاد

ص: 1626


1- . اختصاص 12.

مى گرداند مرا هر چه او را شاد مى گرداند، گواه مى گيرم خدا را كه من جنگم با هر كه با ايشان در جنگ است و صلحم با هر كه با ايشان صلح است؛ اى جابر! هرگاه خواهى كه خدا را دعا كنى و دعايت را مستجاب گرداند پس بخوان خدا را به نامهاى ايشان كه محبوبترين نامهاست بسوى خداوند عالميان (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: زمين تنگ شد بر هفت نفر كه به سبب ايشان روزى داده مى شوند اهل زمين و به بركت ايشان يارى كرده مى شوند، و از جملۀ ايشانند سلمان فارسى و مقداد و ابو ذر و عمار و حذيفه، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من امام ايشانم، و ايشانند كه نماز كردند بر حضرت فاطمه عليها السّلام (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردم هلاك شدند بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر سلمان و ابو ذر و مقداد، بعد از آن ملحق شدند به ايشان ابو ساسان و عمار و شتيره و ابو عمره پس هفت نفر شدند (3).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! اگر عرض كنند علم تو را بر مقداد هرآينه كافر مى شود.

پس فرمود: اى مقداد! اگر عرض كنند صبر تو را بر سلمان هرآينه كافر مى شود (4).

و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه منقول است كه گفت: بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يك روز از خانه بيرون آمدم در راه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را ملاقات كردم فرمود: برو به نزد حضرت فاطمه كه تحفه اى از بهشت براى او آمده مى خواهد به تو عطا فرمايد. به تعجيل به خدمت آن حضرت شتافتم فرمود: ديروز در همين موضع نشسته بودم و در خانه

ص: 1627


1- . اختصاص 222-223.
2- . رجال كشى 1/32-34.
3- . رجال كشى 1/34-35.
4- . اختصاص 11-12.

بسته بود و غمگين بودم و فكر مى كردم در منقطع شدن وحى الهى از ما و نيامدن ملائكه بسوى ما ناگاه ديدم كه در گشوده شد و سه دختر به اندرون آمدند كه كسى به حسن و جمال و طراوت و نزاكت و خوشبوئى ايشان هرگز نديده است، چون ايشان را ديدم برخاستم و سؤال كردم كه: شما از اهل مكه ايد يا از اهل مدينه؟ گفتند: اى دختر حضرت رسول! ما از اهل زمين نيستيم ما را پروردگار عزّت از بهشت جاويد بسوى تو فرستاده و بسيار مشتاق تو بوديم.

از يكى كه بزرگتر مى نمود پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: مقدوده. گفتم: به چه سبب تو را اين نام كردند؟ گفت: به جهت آنكه از براى مقداد بن اسود خلق شده ام.

پس از ديگرى پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: ذره نام دارم. از سبب آن نام پرسيدم؟ گفت: زيرا كه از براى ابو ذر غفارى خلق شده ام.

از سوم پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: سلمى. از سبب نام پرسيدم؟ گفت: زيرا كه از براى سلمان فارسى آزاد كردۀ پدر تو خلق شده ام.

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: پس از براى من رطبى چند بيرون آوردند مانند گرده هاى نانهاى بزرگ از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر.

پس سلمان گفت: حضرت فاطمه يكى از آن رطبها به من دادند و فرمودند كه امشب به اين رطب افطار كن و فردا هسته اش را براى من بياور، پس آن رطب را گرفتم و بيرون آمدم و به هر جمعى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گذشتم مى پرسيدند كه: اى سلمان! مگر مشك همراه دارى؟ مى گفتم: بلى.

چون وقت افطار شد تناول كردم هيچ هسته نداشت، روز بعد به خدمت حضرت فاطمه رفتم و عرض كردم كه: هسته نداشت. فرمود: چون هسته داشته باشد و حال آنكه اين رطب از درختى بهم رسيده است كه حق تعالى آن را در بهشت غرس فرموده است به سبب دعايى كه پدرم به من تعليم كرده است و هر صبح و شام مى خوانم؟ !

سلمان گفت: اى سيّدۀ من! آن دعا را تعليم من فرما.

فرمود: اگر خواهى تا در دنيا باشى آزار تب نيابى بر اين دعا مواظبت كن، اين است

ص: 1628

دعا: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، بسم اللّه النّور، بسم اللّه نور النّور، بسم اللّه نور على نور، بسم اللّه الّذي هو مدبّر الامور، بسم اللّه الّذي خلق النّور من النّور، الحمد للّه الّذى خلق النّور من النّور و انزل النّور على الطّور، في كتاب مسطور في رقّ منشور بقدر مقدور على نبيّ محبور، الحمد للّه الّذي هو بالعزّ مذكور و بالفخر مشهور، و على السّرّاء و الضّرّاء مشكور، و صلّى اللّه على سيّدنا محمّد و آله الطّاهرين» .

سلمان گفت: اين دعا را به زياده از هزار نفر از اهل مكه و مدينه كه تب داشتند تعليم كردم و همه از تب نجات يافتند (1).

ص: 1629


1- . مهج الدعوات 6-8.

ص: 1630

باب پنجاه و نهم: در بيان فضائل سنيّه و اخلاق عليّه و رفعت شأن

و ساير احوال حضرت سلمان فارسى رضى اللّه عنه است

ص: 1631

ص: 1632

ابن بابويه عليه الرحمه به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت نموده كه:

شخصى از آن حضرت سؤال نمود از كيفيت اسلام سلمان فارسى.

آن حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم كه روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سلمان و ابو ذر و جماعتى از قريش نزد قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع بودند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از سلمان پرسيد كه: يا ابا عبد اللّه! ما را از اول كار خود خبر نمى دهى كه اسلام تو چگونه بود؟

سلمان گفت: و اللّه اگر ديگرى مى پرسيد نمى گفتم و ليكن اطاعت تو لازم است؛ من مردى بودم از اهل شيراز و از دهقان زاده ها و بزرگان ايشان بودم و پدر و مادر مرا بسيار عزيز و گرامى مى داشتند، روز عيدى با پدرم به عيدگاه مى رفتم به صومعه اى رسيدم، كسى در آن صومعه به آواز بلند ندا مى كرد «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» پس چون اين ندا شنيدم محبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در گوشت و خون من جا كرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشاميدن بر من گوارا نبود، مادرم گفت: چرا امروز آفتاب را سجده نكردى و نپرستيدى؟ من ابا كردم و چندان مضايقه نمودم كه او ساكت شد، پس چون به خانه برگشتم نامه اى ديدم در سقف خانه آويخته بود، به مادر خود گفتم:

اين چه نامه اى است؟ مادرم گفت: چون از عيدگاه برگشتيم اين نامه را چنين آويخته ديديم به نزديك اين نامه نروى كه پدر تو را مى كشد، من هم چنان در حيرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدرم در خواب شدند، برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم، نوشته بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين عهد و پيمانى است از خدا به حضرت آدم كه از نسل او پيغمبرى بهم رسد محمد نام كه امر نمايد مردم را به اخلاق كريمه و صفات

ص: 1633

پسنديده و نهى و منع نمايد مردم را از پرستيدن غير خدا و عبادت بتان، اى روزبه! تو وصىّ عيسائى پس ايمان بياور و مجوسيت و گبرى را ترك كن» .

پس چون اين را بخواندم بيهوش شدم و عشق آن حضرت زياده شد، و چون پدر و مادرم بر اين حال مطلع گرديدند مرا گرفتند و در چاه عميقى محبوس ساختند و گفتند:

اگر از اين امر برنگردى تو را بكشيم، گفتم به ايشان كه: آنچه خواهيد بكنيد محبت محمد از سينۀ من هرگز بيرون نخواهد رفت.

سلمان گفت: من پيش از خواندن آن نامه، عربى را نمى دانستم و از آن روز عربى را به الهام الهى آموختم، پس مدتى در آن چاه ماندم و هر روز يك گردۀ نان كوچك در آن چاه براى من فرو مى فرستادند، و چون حبس و زندان بسيار به طول انجاميد دست بسوى آسمان بلند كردم و گفتم: خداوندا! تو محمد و وصى او على بن ابى طالب عليه السّلام را محبوب من گردانيدى پس بحقّ وسيله و درجۀ آن حضرت فرج مرا نزديك گردان و مرا راحت بخش از اين محنت.

شخصى به نزد من آمد جامه هاى سفيد در بر و گفت: برخيز اى روزبه، و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد، من گفتم: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» ، ديرانى سر از صومعه بيرون كرد و گفت: توئى روزبه؟ گفتم: بلى؛ مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت كردم و چون هنگام وفات او شد گفت: من اين دار فانى را وداع مى كنم، گفتم: مرا به كى مى سپارى؟ گفت: كسى را گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در انطاكيه مى باشد چون او را دريابى سلام من به او برسان؛ و لوحى به من داد كه اين را به او برسانم و به عالم بقا ارتحال نمود، من او را غسل دادم و كفن كردم و لوح را برگرفتم و به جانب انطاكيه روانه شدم، و چون به انطاكيه در آمدم به پاى صومعۀ آن راهب آمدم و گفتم: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» پس راهب از دير خود فرو نگريست و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بلى، گفت: به بالا بيا، به نزد او رفتم و دو سال ديگر او را خدمت كردم، و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت، من گفتم: مرا به كى مى گذارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه

ص: 1634

در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در شهر اسكندريه است چون به او رسى سلام من به او برسان و اين لوح را به او سپار، چون وفات كرد او را تغسيل و تكفين و دفن كردم و لوح را بر گرفته به شهر اسكندريه در آمدم و نزد صومعۀ راهب آمدم و شهادت برخواندم، راهب سؤال نمود: تويى روزبه؟ گفتم: بلى، مرا به نزد خود برد و دو سال وى را خدمت كردم تا هنگام وفات او شد، گفتم: مرا به كى مى سپارى؟ گفت: كسى گمان ندارم در سخن حق با من موافق باشد و محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب نزديك شده است كه عالم را به نور وجود خود منور گرداند، برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت آن حضرت برسى سلام من بر او عرض كن و اين لوح را بدو سپار، چون از غسل و كفن و دفن او فارغ شدم لوح را برگرفتم و بيرون آمدم و با جمعى رفيق شدم و به ايشان گفتم: شما متكفل نان و آب من بشويد و من شما را خدمت كنم در اين سفر، قبول كردند، چون وقت طعام خوردن ايشان شد به سنّت كفار قريش گوسفندى بياوردند و چندان چوب بر آن زدند كه بمرد و پاره اى كباب كردند و پاره اى بريان كردند و مرا تكليف خوردن نمودند و چون ميته بود من ابا كردم، باز تكليف كردند گفتم: من مرد ديرانى ام و ديرانيان گوشت تناول نمى كنند، مرا چندان زدند كه نزديك شد مرا بكشند، يكى از آنها گفت:

دست از او بداريد تا وقت شراب شود اگر شراب نخورد وى را بكشيم، چون شراب بياوردند مرا تكليف كردند گفتم: من راهب و از اهل ديرم و شراب خوردن شيوۀ ما نيست، چون اين بگفتم در من آويختند و عزم كشتن من كردند، به ايشان گفتم: اى گروه! مرا مزنيد و مكشيد كه من اقرار به بندگى به شما مى كنم و خود را به بندگى يكى از ايشان در آوردم، پس مرا بياورد و به مرد يهودى به سيصد درهم بفروخت و يهودى از قصۀ من سؤال كرد، قصۀ خود بازگفتم و گفتم: من گناهى بجز اين ندارم كه دوستدار محمد و وصىّ اويم.

يهودى گفت: من نيز تو را و محمد را هر دو دشمن مى دارم. و مرا از خانه بيرون آورد و در خانه اش ريگ بسيارى ريخته بود گفت: و اللّه اى روزبه اگر صبح شود و تمام اين ريگها را از اينجا بدر نبرده باشى من تو را بكشم. من تمام شب تعب كشيدم و چون عاجز شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: اى پروردگار من! تو محبت محمد و وصىّ او را در

ص: 1635

دل من جا داده اى پس بحقّ درجه و منزلت آن حضرت كه فرج مرا نزديك گردان و مرا از اين تعب راحت بخش. چون اين بگفتم قادر متعال بادى برانگيخت كه تمام ريگها را به مكانى كه يهودى گفته بود نقل كرد. چون صبح يهودى بيامد و آن حال را مشاهده كرد گفت: تو ساحر و جادوگرى و من چارۀ كار تو را نمى دانم، تو را از اين شهر بيرون مى بايد كرد كه مبادا به شومى تو اين شهر خراب شود.

پس مرا از آن شهر بيرون آورد و به زن سليمه بفروخت، و آن زن مرا بسيار دوست داشت و باغى داشت گفت: اين باغ به تو تعلق دارد، خواهى ميوۀ آن را تناول نما و خواهى ببخش و خواهى تصدق كن، پس مدتى بر اين حال ماندم روزى در آن باغ بودم هفت نفر مشاهده نمودم كه مى آيند و ابر بر سر ايشان سايه انداخته، گفتم: و اللّه ايشان همه پيغمبر نيستند و ليكن در ميان ايشان پيغمبرى هست، پس بيامدند تا به باغ داخل شدند، چون مشاهده كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و عقيل بن ابى طالب و ابو ذر و مقداد، پس خرماهاى زبون را تناول مى فرمودند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان مى گفت: به خرماى زبون قناعت نماييد و ميوۀ باغ را ضايع مكنيد، من به نزد مالكۀ خود آمدم و گفتم: يك طبق از خرماى باغ به من ببخش، گفت: تو را رخصت شش طبق دادم، بيامدم و طبقى از رطب برگرفتم و در خاطر خود گذرانيدم كه اگر در ميان ايشان پيغمبر هست از خرماى تصدق تناول نمى نمايد و هديه را تناول مى نمايد، پس طبق را نزد ايشان آوردم و گفتم: اين خرماى تصدق است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه و عقيل چون از بنى هاشم بودند و صدقه بر ايشان حرام است تناول ننمودند و آن سه نفر ديگر به خوردن مشغول شدند، به خاطر خود گذرانيدم كه اين يك علامت از علامات پيغمبر آخر الزمان كه در كتب خوانده ايم.

پس برفتم و رخصت يك طبق ديگر از آن زن طلبيدم، او رخصت شش طبق داد، پس يك طبق ديگر از رطب نزد ايشان حاضر ساختم و گفتم: اين هديه است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست دراز فرمود و گفت: بسم اللّه همگى تناول نماييد، پس همگى تناول

ص: 1636

نمودند، در خاطر خود گفتم: اين نيز يك علامت ديگر است.

و من مضطرب برگرد سر آن جناب مى گشتم و در عقب آن حضرت مى نگريستم، آن حضرت به من التفات نمودند و فرمودند كه: مهر نبوت را طلب مى كنى؟ گفتم: بلى، دوش مبارك خود را گشودند ديدم مهر نبوت را كه در ميان دو كتف آن حضرت نقش گرفته و مويى چند بر آن رسته، بر زمين افتادم و قدم مباركش را بوسه دادم، فرمود: اى روزبه! برو به نزد خاتون خود و بگو: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه اين غلام را به ما بفروش.

چون اداى رسالت نمودم گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهار صد درخت خرما كه دويست درخت آن خرماى زرد باشد و دويست درخت آن خرماى سرخ؛ چون به حضرت عرض نمودم فرمود: چه بسيار بر ما آسان است آنچه او طلبيده، پس گفت: يا على! دانه هاى خرما را جمع نما؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانه را در زمين فرو مى برد و امير المؤمنين عليه السّلام آب مى داد، و چون دانۀ دوم را مى كشتند دانۀ اول سبز شده بود و همچنين تا هنگامى كه فارغ شدند همۀ درختان كامل شده و به ميوه آمده بود؛ پس حضرت پيغام داد كه: بيا درختان خود را بگير و غلام را به ما سپار.

چون زن درختان را بديد گفت: و اللّه نفروشم تا همۀ درختان خرماى زرد نباشد؛ در آن حال جبرئيل نازل شد و بال خود را بر درختان ماليد، همه درختان خرماى زرد شد.

پس آن زن به من گفت: و اللّه يكى از اين درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو.

من گفتم كه: يك روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو و از آنچه تو دارى.

پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان نام نهاد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه سلمان گفت: تعجب كردم از براى شش چيز كه سه تا از آنها مرا به خنده آورد و سه تا از آنها مرا به گريه آورد؛ امّا آن سه چيز كه مرا به گريه آورد: اول مفارقت دوستان است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب اويند، دوم هول مرگ و احوال بعد از مرگ، سوم بازايستادن نزد خداوند

ص: 1637


1- . كمال الدين و تمام النعمة 161-165.

عالميان از براى حساب؛ و امّا آن سه چيز كه مرا به خنده آورد: اول آن كسى است كه طلب دنيا مى كند و مرگ او را طلب مى نمايد، دوم كسى است كه غافل است از احوال آخرت و حق تعالى و ملائكه از او غافل نيستند و اعمال او را احصا مى نمايند، و سوم كسى است كه دهان را از خنده پر مى كند و نمى داند كه خدا از او راضى است يا در غضب است (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از اصحاب سلمان رضى اللّه عنه بيمار شد، چون چند روز او را نيافت احوال پرسيد كه كجاست مصاحب شما؟ گفتند: بيمار است، گفت: بياييد برويم به عيادت او، پس با او برخاستند و به جانب خانۀ آن مرد روانه شدند و چون به خانۀ او داخل شدند او را در سكرات مرگ يافتند، پس سلمان به ملك موت خطاب كرد كه: رفق و مدارا كن با دوست خدا، پس ملك موت سلمان را جواب گفت چنانكه حاضران همه شنيدند كه: اى ابو عبد اللّه! من رفق مى نمايم به همۀ مؤمنان و اگر از براى كسى ظاهر مى شدم كه مرا ببيند هرآينه براى تو ظاهر مى شدم (2).

و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است كه: چون عمر بعد از پسر حذيفة بن اليمان، سلمان را والى مداين گردانيد و سلمان به رخصت امير المؤمنين عليه السّلام قبول نمود و متوجه مداين گرديد عمر نامه اى به او نوشت و در امرى چند به او اعتراض نمود، پس سلمان در جواب او نوشت:

«بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از سلمان آزادكردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى عمر بن الخطاب، اما بعد بتحقيق كه آمد بسوى من از جانب تو نامه اى كه مرا در آن نامه ملامت و سرزنش كرده بودى و در آنجا ياد كرده بودى كه مرا امير گردانيده اى بر مداين، و مرا امر كرده بودى كه پيروى كنم اعمال پسر حذيفه را و تتبع كنم تمام ايام حكومت او را و سيرت و طريقت او را پس نيك و بد آنها را به تو خبر دهم، و حال آنكه

ص: 1638


1- . خصال 326.
2- . امالى شيخ طوسى 128.

حق تعالى مرا نهى كرده است اى عمر در آيۀ محكمۀ كتاب خود از آنچه تو مرا به آن امر مى نمايى در آنجا كه فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! اجتناب نماييد از بسيارى از گمانها بدرستى كه بعضى از گمانها گناه است، و تجسس مكنيد عيبهاى يكديگر را و غيبت نكنند بعضى از شما بعضى را، آيا دوست مى دارد احدى از شما كه بخورد گوشت برادر مؤمن خود را در وقتى كه مرده باشد؟ پس شما كراهت داريد خوردن آن را و بپرهيزيد از عذاب خدا» ، و هرگز نخواهد بود كه من معصيت خدا كنم در باب پسر حذيفه و تو را اطاعت نمايم.

و اما آنچه به من نوشته بودى كه من زنبيل مى بافم و نان جو مى خورم، پس اينها چيزى نيست كه مؤمن را به آن سرزنش كند كسى و تعيير نمايد بر آن، و بخدا سوگند اى عمر كه خوردن جو و بافتن زنبيل و بى نياز شدن از زيادتهاى خوردنى و آشاميدنى و از غصب كردن حق مؤمنى و دعوى كردن چيزى كه حق من نيست بهتر است و محبوبتر است نزد حق تعالى و به پرهيزكارى نزديكتر است، بتحقيق كه ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه هرگاه نان جو به دست او مى آمد تناول مى كرد و شاد مى گرديد و آزرده نمى شد.

و اما آنچه ذكر كرده بودى كه من آنچه بهم مى رسانم به مردم عطا مى كنم، پس آنها را پيش مى فرستم از براى روز فقر و احتياج خود، و بپروردگار عزت سوگند مى خورم اى عمر كه پروا ندارم هرگاه طعام از دهان من بگذرد و در گلوى من گوارا گردد از آنكه مغز گندم باشد يا مغز قلم بزغاله يا سبوس جو باشد.

و اما آنچه گفتى كه من ضعيف كرده ام حكومت خدا را و سست كرده ام آن را و خوار گردانيده ام نفس خود را و خود را خدمتكار مردم ساخته ام تا آنكه اهل مداين نمى دانند كه من امير ايشانم پس مرا به منزلۀ پلى گردانيده اند كه بر بالاى من عبور مى كنند و بارهاى

ص: 1639


1- . سورۀ حجرات:12.

خود را بر دوش من مى گذارند، و چنين نوشته بودى كه اينها باعث سستى سلطنت خدا مى شود و ذليل مى گرداند آن را، پس بدان كه ذليل شدن در اطاعت الهى محبوبتر است بسوى من از عزيز بودن در معصيت خدا، و تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تأليف دلهاى مردم مى نمود و به ايشان نزديكى مى جست و مردم بسوى او تقرّب مى جستند و نزديك او مى نشستند با جلالت نبوت او و پادشاهى او تا آنكه گويا يكى از ايشان بود از بسيارى نزديكى كه به ايشان مى نمود، و بتحقيق كه طعام ناگوار مى خورد و جامه هاى كهنه مى پوشيد و همۀ مردمان نزد او از قرشى ايشان و عربى ايشان و سفيد و سياه ايشان نزد او در دين مساوى بودند، و گواهى مى دهم كه از آن حضرت شنيدم كه فرمود: هر كه والى شود بر هفت نفر از مسلمانان بعد از من پس عدالت نكند در ميان ايشان چون حق تعالى را ملاقات نمايد بر او غضبناك باشد، پس آرزو مى كنم اى عمر كه به سلامت بر هم از امارت مداين و چنان باشم كه تو گفتى از ذليل گردانيدن نفس خود و خدمت فرمودن آن در مصالح مسلمانان، پس چگونه خواهد بود اى عمر حال كسى كه خود را والى جميع امّت گرداند بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد تِلْكَ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (1)يعنى: «اين خانۀ آخرت است منزل مى گردانيم آن را براى كسانى كه نمى خواهند بلندى را در زمين و نه فساد فسادكردنى، و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است» ، و بدان بدرستى كه من متوجه نشدم سياست و حكومت ايشان را و جارى نمى گردانم حدود الهى را در ميان ايشان مگر به ارشاد و راهنمايى دانايى، پس راه مى روم در ميانۀ ايشان به طريق رفتار او و سلوك مى كنم در ميان ايشان به سيرت او و مى دانم كه اگر حق تعالى خير اين امّت را مى خواست و ارادۀ الهى متعلق به صلاح و رشد ايشان شده بود هرآينه والى مى گردانيد بر ايشان بهتر و داناتر ايشان را، و اگر اين امّت از خداوند عالميان ترسان مى بودند و متابعت قول پيغمبر خود مى نمودند و به حق دانا مى بودند تو را امير المؤمنين نمى ناميدند، پس هر حكمى كه

ص: 1640


1- . سورۀ قصص:83.

مى خواهى بكن كه حكم تو جارى نيست بر ما مگر در اين زندگانى دنيا، پس مغرور مشو به طول بخشيدن خدا و مهلتى كه داده است تو را از تعجيل كردن عقوبت خود، و بدان بدرستى كه بزودى تو را در خواهد يافت عاقبتهاى ستمهاى تو در دنيا و آخرت و بزودى از تو سؤال خواهند كرد از آنچه پيش فرستاده اى و از آنچه بعد از اين بر اعمال شنيعۀ تو مترتب مى شود» (1).

و قطب راوندى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان گفت: من مردى بودم از اهل اصفهان از دهى كه آن را «جى» مى گفتند و پدرم رئيس آن ده بود و مرا بسيار دوست مى داشت و مرا در خانه حبس مى كرد چنانكه دختر را در خانه اى نگاه دارند، و من طفلى بودم كه از مذاهب مردم چيزى نمى دانستم بغير از گبرى كه مى ديدم تا آنكه پدرم عمارتى بنا كرد و او را مزرعه اى بود، روزى به من گفت: اى فرزند! عمارت كردن مرا مشغول ساخته است از اطلاع بر احوال مزرعه پس برو به جانب مزرعه و امر كن برزيگران را كه چنين و چنان كنند، و بسيار ممان و زود برگرد.

پس به جانب مزرعه روانه شدم، در اثناى راه به كليساى نصارى رسيدم و صداهاى ايشان را شنيدم، پرسيدم كه: ايشان كيستند؟ گفتند: ايشان ترسايانند نماز مى گزارند، پس داخل شدم كه مشاهدۀ احوال ايشان كنم پس خوش آمد مرا آنچه ديدم از احوال ايشان و پيوسته نزد ايشان نشستم تا آفتاب غروب گرديد، و پدرم در طلب من به هر سو فرستاد تا آنكه شب به نزد او برگشتم و به جانب مزرعه نرفتم، پس پدرم از من پرسيد:

كجا بودى؟ گفتم: گذشتم به كليساى ترسايان و خوش آمد مرا نماز كردن و دعا كردن ايشان.

پدرم گفت: اى فرزند! دين پدران تو بهتر است از دين ايشان، من گفتم: نه و اللّه چنين نيست و دين پدران ما بهتر از دين ايشان نيست، ايشان گروهى چندند كه خدا را مى پرستيدند و دعا مى كنند و نماز مى كنند از براى او و تو آتش را مى پرستى كه به دست

ص: 1641


1- . احتجاج 1/316-320.

خود افروخته اى و اگر دست از آن بردارى مى ميرد؛ پس زنجيرى در پاى من گذاشت و مرا در خانه محبوس گردانيد.

پس من كسى به نزد نصارى فرستادم و از ايشان سؤال نمودم كه: اصل دين شما در كجاست؟ گفتند: اصل دين ما در شام است؛ پس پيغام كردم ايشان را كه هرگاه جمعى از مردم شام به نزد شما بيايند پس مرا اعلام نماييد، گفتند: چنين باشد، پس بعد از چند روز كه تجار شام آمدند فرستادند و مرا خبر كردند، من گفتم كه: هرگاه ايشان كارسازى خود بكنند و خواهند كه بيرون روند مرا اعلام نماييد، گفتند: چنين باشد.

بعد از چند روز فرستادند به نزد من كه اكنون ايشان ارادۀ سفر دارند، پس زنجير را از پاى خود دور كردم و به ايشان ملحق شدم و متوجه شام گرديدم، چون به شام رسيدم پرسيدم كه: بهترين علماى اين دين كيست؟ گفتند: آن عالمى كه صاحب كنيسۀ بزرگ است و او را اسقف مى گويند او از همه داناتر است، پس به نزد او رفتم و گفتم: مى خواهم با تو باشم و از تو نيكيها را ياد گيرم، او قبول كرد و در خدمت او مى بودم؛ و او مرد بدى بود امر مى كرد ترسايان را كه تصدقها براى او بياورند، و چون به نزد او مى آوردند تصدقات را جمع مى كرد آنها را و ضبط مى كرد و چيزى از آنها به فقرا و مساكين نمى داد.

پس اندك زمانى كه با او ماندم او مرد، چون نصارى آمدند او را دفن كنند گفتم: اين مرد بدى بود، و ايشان را مطلع كردم بر آن گنجى كه اموال صدقه را در آنجا جمع مى كرد، پس هفت سبوى بزرگ بيرون آوردند پر از طلا و او را بر چوبى به دار كشيدند و سنگباران كردند، و مرد ديگر آوردند به جاى او قرار دادند، پس از او نيكتر كسى نديدم، از همۀ ايشان زاهدتر بود در دنيا و عبادتش از همه كس بيشتر بود، پس پيوسته در خدمت او مى بودم تا وقت فوت او شد و او را بسيار دوست مى داشتم.

چون آثار موت در او مشاهده نمودم گفتم: هنگام رحلت تو بسوى آخرت شده مرا به كى مى گذارى كه در خدمت او باشم؟ گفت: اى فرزند من! كسى را گمان ندارم بغير از عالمى كه در موصل مى باشد، برو به خدمت او و اگر او را دريابى حال او را مثل حال من خواهى يافت.

ص: 1642

چون او به رحمت الهى واصل شد رفتم به جانب موصل و به خدمت آن عالم رسيدم و او را مانند عالم اول يافتم در ترك دنيا و عبادت حق تعالى، پس به او گفتم كه: فلان عالم مرا به تو سفارش كرده، گفت: اى فرزند! نزد من باش، پس در خدمت او نيز ماندم تا هنگام وفات او نيز شد، پس به او گفتم كه: مرا به كى حواله مى نمائى؟ گفت: اى فرزند! كسى را گمان ندارم مگر مردى كه در شهر «نصيبين» مى باشد، به او ملحق شو.

چون او به رحمت الهى واصل شد و او را دفن كردم به راهب نصيبين ملحق گرديدم و گفتم كه: فلان عالم مرا به تو حواله نموده، گفت: اى فرزند! نزد من باش، پس نزد او ماندم و او را نيز بر صفت آنها يافتم در علم و زهد و عبادت؛ چون هنگام وفات او شد گفتم: مرا به خدمت كى امر مى نمائى؟ گفت: گمان ندارم كسى را مگر مردى كه در عموريۀ روم مى باشد اگر به نزد او روى او را بر مثل حال ما خواهى يافت.

چون او را دفن كردم به جانب عموريه رفتم و او را نيز مانند ايشان يافتم، پس مدتى در خدمت او ماندم و بعضى از غنايم و اموال و گاوى چند كسب نمودم، چون هنگام وفات او شد به او گفتم كه: مرا به كى مى گذارى؟ گفت: گمان ندارم كه كسى بر حال ما باشد در اين زمان و ليكن نزديك شده است زمان بعثت پيغمبرى كه در مكه ظاهر خواهد شد و محل هجرت او در ميان دو سنگستان خواهد بود در زمين شوره زارى كه درخت خرماى بسيار داشته باشد و در او علامتها ظاهر باشد، و در ميان دو كتفش مهر پيغمبرى خواهد بود و هديه را تناول مى نمايد و تصدق را نمى خورد، اگر توانى كه خود را به آن بلاد رسانى، بكن.

سلمان گفت: چون او را دفن كرديم در آنجا ماندم تا جماعتى از تجار عرب از قبيلۀ بنى كلب وارد شدند، گفتم به ايشان كه: مرا رفيق خود گردانيد تا بلاد عرب و من اين اموال و گاوها كه تحصيل نموده ام به شما مى دهم؛ گفتند: چنين باشد، پس آن اموال را به ايشان دادم و با ايشان رفيق شدم تا رسيدم به وادى القرى، چون به آنجا رسيدم بر من ستم كردند و مرا به بندگى گرفتند و فروختند به مردى از يهود، چون در آنجا درختان خرما ديدم اميدوار شدم كه اين آن بلاد خواهد بود كه براى من وصف كرده اند كه پيغمبر آخر الزمان در

ص: 1643

آنجا مبعوث خواهد شد، پس نزد آن يهودى بودم تا آنكه مردى از بنى قريظه آمد از يهودان وادى القرى و مرا خريد از آن يهودى كه نزد او بودم و مرا بسوى مدينه برد، چون مدينه را ديدم اوصافى كه از آن راهب شنيده بودم همه را يافتم، پس نزد آن يهودى مدتى ماندم تا آنكه شنيدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه مبعوث گرديده است.

و چون من به قيد بندگى گرفتار بودم، از احوال آن حضرت چيزى نمى شنيدم تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و در قبا نزول اجلال فرمود، من در باغى از باغهاى آن يهودى كار مى كردم ناگاه پسر عمّ آن يهودى به باغ در آمد و گفت: خدا بكشد بنى قيله يعنى انصار كه جمع شده اند در قبا بر سر يك مردى كه از مكه آمده است و گمان مى كنند كه او پيغمبر است. پس بخدا سوگند كه چون نام او را شنيدم لرزه بر من افتاد به مرتبه اى كه نزديك بود بر روى آقاى خود بيفتم، پس گفتم: چه خبر است و اين مرد كيست كه آمده است؟ پس مولاى من دست خود را بلند كرد و بر ميان سينۀ من زد و گفت:

تو را با اينها چه كار است؟ مشغول كار خود باش.

چون شب شد قدرى از طعام برگرفتم و رفتم بسوى قبا به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتم كه: شنيده ام تو مرد شايسته اى و نزد تو اصحابى چند هستند و چيزى از تصدق نزد من بود براى تو آورده ام پس از آن تناول كن، پس حضرت اصحاب خود را فرمود كه بخوريد و خود تناول نفرمود، من در خاطر خود گفتم كه: اين يك صفت است از صفاتى كه راهب مرا به آن خبر داده بود؛ پس برگشتم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد، پس باز چيزى جمع كردم و به خدمت حضرت آوردم و عرض كردم كه: چون ديدم تصدق را تناول نمى نمائى اين طعام را بر سبيل هديه و كرامت براى تو آورده ام و صدقه نيست، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تناول فرمود و اصحاب حضرت نيز تناول كردند، پس در خاطر خود گفتم: اين خصلت دوم است از آن خصلتها كه راهب بيان فرموده بود؛ پس بار ديگر به خدمت حضرت آمدم در وقتى كه آن حضرت از پى جنازه مى رفت و دو جامۀ كهنه پوشيده بود و اصحاب آن حضرت در خدمتش بودند، پس برگرد آن حضرت گرديدم كه شايد مهر نبوت را ببينم در پشت آن حضرت، چون به عقب سر آن حضرت رفتم به

ص: 1644

فراست نبوت يافت كه من مى خواهم آن علامت را مشاهده نمايم، پس رداى خود را از كتف مبارك خود دور كرد تا خاتم نبوت را ديدم در ميان دو كتف آن حضرت به نحوى كه آن راهب براى من وصف كرده بود، پس بر روى آن خاتم افتادم و مى بوسيدم و مى گريستم پس فرمود: اى سلمان! بگرد و نزد من آى، پس گرديدم و در خدمتش نشستم پس حضرت فرمود: قصۀ خود را نقل كن تا صحابه بشنوند؛ پس تمام قصۀ خود را از اول تا آخر نقل كردم، چون فارغ شدم از قصۀ خود حضرت فرمود: اى سلمان! خود را مكاتب گردان و از مولاى خود خود را بخر و آزاد شو.

پس رفتم به نزد مولاى خود و خود را مكاتب گردانيدم كه سيصد درخت خرما براى او بكارم و چهل اوقيه نقره به او بدهم، پس اعانت كردند مرا اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نهالهاى خرما، بعضى سى نهال و بعضى بيست نهال دادند، هر كسى به قدر حال خود تا سيصد نهال تمام شد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من به دست خود مى كارم، پس در آن موضعى كه مقرر شده بود كه باغ احداث نمايم من گودالهاى درختان را كندم و به خدمت حضرت آمدم و گفتم كه: فارغ شدم از آنها، پس حضرت بيرون آمد تا به آن موضع رسيد، پس ما نهالها را مى برديم به خدمت حضرت و آن حضرت به موضعشان مى گذاشت و ما خاك بر آن مى ريختيم و پر مى كرديم تا آنكه همه تمام شد، پس سوگند مى خورم بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است كه يكى از آن نهالها خطا نكرد و همه سبز شد و بر من باقى ماند آن زرها، پس مردى از براى آن حضرت آورد از بعضى از معادن (1)مقدار بيضه از طلا، پس حضرت فرمود: كجاست آن فارسى كه خود را مكاتب گردانيده؟ چون من به خدمت آن حضرت آمدم فرمود: اين طلا را بگير و آنچه بر توست بده، گفتم: يا رسول اللّه! اين كى وفا مى كند به آنچه بر من است؟ حضرت فرمود: حق تعالى بركت خواهد داد در اين مال تا آنكه هر چه بر تو لازم است ادا كنى.

پس سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه جان سلمان در قبضۀ قدرت اوست كه از آن

ص: 1645


1- . در بحار الانوار 22/365 «مغازى» ذكر شده است.

طلا موازى چهل اوقيه ادا كردم و از حق يهودى فارغ شدم و آزاد شدم، و به سبب بندگى از من فوت شد جنگ بدر و احد و نتوانستم در آنها حاضر شد و در جنگ خندق حاضر شدم و در ساير غزوات در خدمت آن حضرت حاضر بودم (1).

و به روايت ديگر از سلمان چنين روايت شد كه: چون وقت وفات راهب عموريه شد گفت: برو به زمين شام كه در آنجا دو بيشه هست و در سالى يك مردى از يك بيشه بيرون مى آيد و در بيشۀ ديگر داخل مى شود، و در آن وقت بيماران و صاحبان دردهاى مزمن بر سر راه او جمع مى شوند و به دعاى او شفا مى يابند پس او را درياب در آن وقت و از او سؤال كن از دين حنيفه كه ملت ابراهيم است كه از من سؤال مى نمائى؛ پس به آن بيشه رفتم و يك سال انتظار كشيدم تا آنكه در شب مقرر بيرون آمد از يكى از بيشه ها و خواست كه داخل بيشۀ ديگر شود، چون داخل آن بيشه شد و همين دوشهاى آن پيدا بود من به او چسبيدم و گفتم: خدا تو را رحمت كند از تو طلب مى كنم ملت حنيفه را كه دين حضرت ابراهيم است، گفت: از چيزى سؤال مى كنى كه مردم از او سؤال نمى كنند در اين روزگار بدرستى كه نزديك شده است كه ظاهر شود پيغمبرى نزد خانۀ كعبه در حرم مكه و او مبعوث خواهد شد به اين دينى كه سؤال مى نمائى پس اگر او را دريابى چنان است كه عيسى را دريافته باشى (2).

و به سند ديگر در كتاب خرايج و جرايح روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبا نزول فرمود و فرمود كه: داخل مدينه نمى شوم تا على به من ملحق گردد، و سلمان بسيار سؤال مى نمود از احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را يكى از يهودان مدينه خريده بود و در نخلستان او خدمت مى كرد، پس چون سلمان مطلع شد كه حضرت در قبا فرود آمده طبقى از خرما برگرفت و به خدمت حضرت آورد و گفت: شنيده ام شما جماعتى غريبانيد و به اين موضع فرود آمده ايد اين طبق خرما را از صدقۀ خود از براى

ص: 1646


1- . قصص الانبياء راوندى 298-302. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 4/56 و اسد الغابة 2/511.
2- . قصص الانبياء راوندى 302-304.

شما آوردم پس بخوريد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود كه نام خدا را ببريد و بخوريد و خود هيچ تناول نفرمود، سلمان ايستاده بود و نظر مى كرد پس طبق را برگرفت و برگشت و به زبان فارسى گفت: اين يكى، پس طبق را پر كرد از خرما و بازآورد به خدمت حضرت و گفت: ديدم كه تو از خرماى صدقه نخوردى اين خرماى هديه است از براى تو آورده ام، پس حضرت دست دراز كرد و تناول نمود و فرمود به اصحاب خود كه:

بخوريد به نام خدا، پس سلمان طبق را برداشت و گفت: اين دو تا، پس برگرديد و به پشت سر حضرت رفت و مهر نبوت را مشاهده نمود و به حضرت عرض كرد كه: من غلام مرد يهودى ام چه مى فرمائى مرا؟

حضرت فرمود: برو و با او مكاتبه كن بر يك مالى كه به او بدهيم و تو را آزاد كنيم.

پس سلمان به نزد يهودى رفت و گفت: من مسلمان شدم و متابعت دين آن پيغمبر كردم كه به اين شهر آمده است و بعد از اين از من منتفع نخواهى شد مرا مكاتب گردان به يك مالى كه بدهم و آزاد شوم.

يهودى گفت كه: تو را مكاتب مى كنم بر پانصد درخت خرما كه براى من غرس نمائى و خدمت كنى آنها را تا به بار آيند پس آنها را تسليم من نمائى، و بر چهل اوقيه طلاى نيكو كه هر اوقيه چهل مثقال است.

پس سلمان برگشت و حضرت را خبر داد به گفتۀ يهودى، حضرت فرمود: برو و با او مكاتبه كن بر آنچه گفته است؛ پس سلمان رفت و با يهودى خود را مكاتب گردانيد به نحوى كه گفته بود و يهودى را گمان اين بود كه نخواهد شد اينها مگر بعد از چندين سال.

پس سلمان نامۀ مكاتبه را آورد به خدمت آن حضرت، حضرت فرمود كه: برو و پانصد هستۀ خرما براى من بياور، چون دانه هاى خرما را حاضر كردم فرمود: آنها را به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بده، و فرمود به سلمان كه: ببر ما را بسوى زمينى كه مى خواهد اينها را در آنجا كشته شود. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سلمان رفتند بسوى آن زمين، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمين را به انگشت مبارك خود سوراخ مى كرد و مى فرمود به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: هستۀ خرما را در سوراخ

ص: 1647

بيفكن، پس مى ريخت خاك را بر آن هسته و انگشتان مبارك خود را مى گشود و آب از ميان انگشتانش جارى مى شد و به آن موضع مى ريخت، پس به موضع ديگر مى رفت و باز چنين مى كرد، چون از دوم فارغ مى شد اول روييده بود و سبز شده بود، پس به موضع سوم مى رفت و چون از سوم فارغ مى شد اول درختى شده و به بار آمده بود و دوم روئيده بود و سبز شده بود، چون به موضع چهارم مى رفت و فارغ مى شد اول و دوم به بار آمده بودند و سوم سبز شده بود، و همچنين مى كرد تا فارغ شد از كشتن پانصد دانۀ خرما و همه به بار آمدند.

چون يهودى اين حال غريب را مشاهده كرد گفت: قريش راست مى گفتند كه محمد ساحر است. و گفت: من درختان خرما را قبض كردم طلا را بياور. پس حضرت دست دراز كرد و سنگى از پيش روى خود برداشت و به اعجاز آن حضرت طلائى شد كه از آن نيكوتر نتواند بود، پس يهودى گفت: هرگز طلائى مثل اين نديده ام و چنين تقدير مى كرد كه آن طلا مقدار ده اوقيه باشد، پس دو پلۀ ترازو گذاشت با ده اوقيه و طلا زيادتى كرد، و همچنين سنگ را زياده مى كرد تا مساوى چهل اوقيه شد نه زياد و نه كم.

سلمان گفت: پس با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آزاد برگشتم و ملازمت آن حضرت اختيار نمودم (1).

و شيخ كشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است «ميثب» كه يكى از باغهاى وقف حضرت فاطمه صلوات اللّه عليها بود همين باغى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى مكاتبۀ سلمان غرس نمود و خدا آن را از يهود به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگردانيد و حضرت آن را به حضرت فاطمه داد و حضرت فاطمه وقف نمود (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهدى و فرمانى نوشت از براى قبيلۀ سلمان كه در كازرون بودند به اين مضمون كه: اين نامه اى است از محمد بن

ص: 1648


1- . خرايج 1/150-152.
2- . رجوع شود به رجال كشى 1/70 و كافى 7/47.

عبد اللّه رسول خدا در هنگامى كه سؤال كرد از او سلمان كه سفارشى بنويسد از براى برادرش مهاد بن فروخ بن مهيار و ساير اقارب و اهل بيت او و فرزندان او بعد از او هر چند نسل آورند، هر كه از ايشان مسلمان گردد و بماند بر دين خود، سلام بر شما باد و حمد مى كنم خدا را بسوى شما بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرده است كه بگويم: «لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له» ، مى گويم آن را و امر مى كنم مردم را كه بگويند و امر و فرمان همه از خداست. پس خداوند است كه خلق كرده است ايشان را و مى ميراند ايشان را و باز زنده مى گرداند ايشان را و بازگشت همه بسوى اوست.

پس در آن نامه از احترام سلمان بسيار نوشت و از جملۀ آنها اين بود: بتحقيق كه برداشتم از ايشان تراشيدن موى پيشانى را و جزيه دادن را و خمس و عشر از اموال ايشان گرفتن را و ساير خرجها و تكاليف را، پس اگر از شما چيزى سؤال كنند به ايشان عطا كنيد، و اگر استغاثه كنند بسوى شما به فرياد ايشان برسيد، و اگر امان طلب نمايند از شما ايشان را امان بدهيد، و اگر بدى كنند بيامرزيد ايشان را، و اگر بدى نسبت به ايشان كنند مانع شويد، و از بيت المال مسلمانان هر سال دويست حله به ايشان بدهيد يا صد اوقيه نقره (1)زيرا كه سلمان از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستحق اين كرامتها گرديده. پس در آخر نامه دعا كرد از براى كسى كه عمل به اين نامه نمايد و نفرين كرد كسى را كه آزار و اذيت به ايشان برساند؛ و نامه را امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نوشت.

ابن شهر آشوب رحمة اللّه گفته است كه: اين نامه تا امروز در دست اولاد و خويشان سلمان هست و مردم موافق فرمان حضرت با ايشان عمل مى نمايند؛ و اين از جمله معجزات آن حضرت است زيرا اگر آن حضرت علم نمى داشت كه دين او جميع زمين را خواهد گرفت چنين فرمانى نمى نوشت براى مملكتى كه در تصرف او نبود (2).

و در رجال كشى و غير آن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: سلمان علم اول

ص: 1649


1- . در مصدر «و از اوقيه صد تا» ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/151-152.

و علم آخر را دريافت و او دريائى بود از علم كه آخر نمى شد علم او، و او از ما اهل بيت است، و علم او به مرتبه اى رسيده بود كه روزى گذشت به مردى كه در ميان گروهى ايستاده بود پس به او خطاب كرد: اى بندۀ خدا! توبه كن بسوى خداوند عالميان از آنچه ديشب در خانۀ خود كردى. پس سلمان گذشت و آن گروه به آن مرد گفتند: سلمان نسبت به تو داد و تو آن را از خود دفع نكردى؟ گفت: مرا خبر داد به امرى كه بغير از حق تعالى و من ديگرى مطلع نبود (1).

و به سند ديگر روايت كرده است: آن مرد ابو بكر بن ابى قحافه بود (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است آن حضرت از فضيل بن يسار پرسيد: مى دانى چه معنى دارد آنكه سلمان علم اول و علم آخر را دانست؟ فضيل گفت: يعنى دانست علم بنى اسرائيل را و علم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را.

حضرت فرمود: نه چنين است بلكه مراد آن است كه علم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و علم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و غرايب امر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غرايب امر امير المؤمنين عليه السّلام را دانست (3).

و ايضا شيخ كشى و شيخ مفيد به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند: روزى ابو ذر به خانۀ سلمان در آمد و قزقان سلمان دربار بود، پس در اثناى آنكه با يكديگر سخن مى گفتند قزقان سرنگون شد بر روى زمين و هيچ از مرق و چربى آن بر زمين نريخت، پس ابو ذر تعجب بسيارى كرد از آن، و سلمان باز قزقان را برگردانيد و بر حال خود گذاشت و مشغول سخن شدند، پس باز قزقان سرنگون شد و هيچ از مرق و چربى آن بر زمين نريخت، پس تعجب ابو ذر زياده شد و از خانۀ سلمان دهشت زده بيرون آمد و در غرايب آن حال تفكر مى نمود ناگاه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بر در خانۀ سلمان ديد، چون نظر حضرت امير بر ابو ذر افتاد گفت: اى ابو ذر! چه چيز باعث شد تو را كه از نزد سلمان بيرون آمدى و چه چيز است سبب دهشت تو گرديده است؟

ص: 1650


1- . رجال كشى 1/52؛ اختصاص 11.
2- . رجال كشى 1/52.
3- . رجال كشى 1/64.

ابو ذر گفت: يا امير المؤمنين! سلمان را ديدم كه چنين كارى كرد، به اين سبب متعجب و متحير گرديدم.

حضرت فرمود: اى ابو ذر! اگر سلمان تو را خبر دهد به آنچه مى داند هرآينه خواهى گفت كه: خدا رحمت كند كشندۀ سلمان را، اى ابو ذر! بدرستى كه سلمان درگاه خداست در زمين، هر كه او را بشناسد مؤمن است و هر كه او را انكار نمايد كافر است، و بدرستى كه سلمان از ما اهل بيت است (1).

و به روايت شيخ مفيد: چون حضرت به نزد سلمان آمد فرمود: اى سلمان! مدارا كن با مصاحب خود و نزد او ظاهر مساز چيزى را كه او تاب نياورد (2).

كلينى و كشى و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند: روزى سلمان در مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از قريش نشسته بود پس ايشان شروع كردند در ذكر حسبهاى خود و نسبهاى خود را بالا بردند تا آنكه نوبت به سلمان رسيد، پس عمر بن الخطاب به او گفت: خبر ده مرا اى سلمان كه تو كيستى و پدر تو كيست و اصل تو چيست؟

سلمان گفت: منم سلمان پسر بندۀ خدا، من گمراه بودم پس حق تعالى مرا هدايت كرد به بركت محمد، و من پريشان بودم پس خدا مرا غنى گردانيد به محمد، و من بنده بودم پس خدا آزاد گردانيد مرا به بركت محمد، اين است نسب من و اين است حسب من.

پس در اين سخن بودند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد پس سلمان گفت: يا رسول اللّه! چه كشيدم من از اين جماعت! با ايشان نشستم پس شروع كردند به ذكر نسبهاى خود و فخر كردند به پدران خود تا آنكه به من رسيدند پس عمر از من چنين سؤال كرد، حضرت فرمود: تو چه جواب گفتى؟ سلمان جواب خود را نقل كرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه قريش! بدرستى كه حسب مرد دين اوست و مردى او خلق

ص: 1651


1- . رجال كشى 1/59؛ اختصاص 12 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است.
2- . اختصاص 12.

اوست و اصل آدمى عقل اوست، حق تعالى مى فرمايد إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)يعنى: «بدرستى كه ما آفريديم شما را از مردى و زنى و گردانيديم شما را شعبها و قبيله ها براى آنكه بشناسيد يكديگر را، بدرستى كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نيست هيچ يك از اين جماعت را بر تو فضيلتى مگر به پرهيزكارى از معاصى خداوند عالميان، و اگر تو پرهيزكارتر ايشان باشى از ايشان افضلى (2).

و ايضا كشى روايت كرده است كه: هرگاه سلمان مى ديد شترى را كه آن را «عسكر» مى گفتند-و عايشه در روز جمل بر آن سوار شد-تازيانه اى بر آن مى زد، پس به سلمان مى گفتند كه: اى ابو عبد اللّه! چه مى خواهى از اين بهيمه؟ پس سلمان مى گفت: اين بهيمه نيست و ليكن اين عسكر پسر كنعان جنى است به اين صورت شده است كه مردم را گمراه كند. پس به اعرابى صاحب شتر گفت: شتر تو اينجا روا نيست و ليكن ببر آن را به سر حد «حواب» كه اگر به آنجا ببرى به هر قيمت كه خواهى از تو مى خرند (3).

پس از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: لشكر عايشه عسكر را براى او به هفتصد درهم خريدند در وقتى كه به جنگ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى رفتند (4).

مؤلف گويد: اين از جملۀ كرامات حضرت سلمان است كه سالها پيش از واقعۀ جمل خبر به آن داده بود و شتر عايشه را تعيين نمود.

و ايضا كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان زنى خواست از قبيلۀ كنده، چون داخل خانۀ او شد ديد كه كنيزكى دارد و پرده اى از عبا بر در خانه اش آويخته است، پس سلمان گفت: در خانۀ شما مگر بيمارى هست كه پرده بر در آويخته ايد؟ يا خانۀ كعبه را به اينجا آورده ايد كه جامه بر آن پوشانيده ايد؟ گفتند: آن زن

ص: 1652


1- . سورۀ حجرات:13.
2- . كافى 8/181؛ رجال كشى 1/59؛ امالى شيخ طوسى 147.
3- . رجال كشى 1/58.
4- . رجوع شود به رجال كشى 1/58.

از براى ستر بر خود اين پرده را آويخته است؛ سلمان گفت: اين كنيز چيست؟ گفتند: اين زن مالى داشت خواست كنيزكى بگيرد كه او را خدمت كند؛ سلمان گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر مردى كه نزد او كنيزكى بوده باشد و با او نزديكى نكند و او را به شوهر ندهد و آن كنيز زنا بكند پس مثل گناه آن كنيز بر آن مرد باشد، و هر كه قرضى بدهد چنان باشد كه نصف آن مال را تصدق كرده باشد، و چون مرتبۀ ديگر قرض دهد چنان باشد كه كل مال را تصدق كرده باشد، و ادا كردن حق به صاحبش آن است كه حقّ او را بر دارد و به خانۀ او يا به محل متاع او برساند و به صاحب حق بگويد كه: حقّ خود را بگير (1).

و باز كشى به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى نزد حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نام بردند سلمان فارسى را، حضرت فرمود: او سلمان محمدى است بدرستى كه سلمان از ماست اهل بيت، سلمان به مردم گفت: گريختيد از قرآن بسوى احاديث زيرا كه قرآن را كتاب رفيعى يافتيد و در آنجا شما را حساب مى نمايند بر نقير و قطمير و فتيل-يعنى هر امر خردى و ريزى-و بر قدر دانۀ خردلى پس تنگى كرد بر شما احكام قرآن پس گريختيد بسوى احاديثى كه كار را بر شما گشاده و آسان كرده است (2).

و شيخ مفيد و كشى به سندهاى صحيح و موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت سلمان در كوفه در بازار حدادان عبور نمود پس در آنجا جوانى را ديد كه بيهوش شده بود و مردم برگرد او جمع شده بودند، پس به سلمان گفتند: اى ابو عبد اللّه! اين جوان را صرع گرفته است بيا و در گوش او دعائى بخوان شايد به هوش بازآيد، چون سلمان به نزديك او رفت جوان به هوش آمد و گفت: اى ابو عبد اللّه! مرا آن مرض نيست كه ايشان گمان بردند و ليكن چون به اين حدادان گذشتم و گرزهاى ايشان را ديدم كه بر آهن مى كوبيدند به خاطرم آمد آنچه حق تعالى در قرآن مى فرمايد وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ (3)يعنى: «از براى ايشان گرزها از آهن هست» پس از ترس عذاب

ص: 1653


1- . رجال كشى 1/68.
2- . رجال كشى 1/71.
3- . سورۀ حج:21.

الهى عقلم بر طرف شد و مدهوش شدم؛ پس سلمان او را برادر خود گرفت و در دل سلمان حلاوت محبت او در آمد از براى خدا، و پيوسته با او مى بود و شرايط اخوّت را رعايت مى نمود تا آنكه آن جوان بيمار شد، سلمان به عيادت او رفت و بر بالين او نشست و ديد كه او در حال جان كندن است گفت: اى ملك موت! مدارا كن به برادر من، ملك موت گفت:

اى ابو عبد اللّه! من با هر مؤمن مدارا مى كنم و با ايشان مهربانم (1).

و ايضا كشى به سند معتبر از مسيب بن نجبه روايت كرده است كه: چون سلمان فارسى به امارت مداين آمد ما به استقبال او بيرون رفتيم پس با او مى آمديم، چون به كربلا رسيديم سلمان پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟ گفتيم: اين را كربلا مى گويند، گفت: اين موضع كشته شدن برادران من است، اين محل فرود آمدن بارهاى ايشان است، و اين محل خوابيدن شتران ايشان است، و اين موضع ريختن خونهاى ايشان است، كشته شده است در اين زمين بهترين پيشينيان و كشته خواهد شد در اين زمين بهترين پسينيان؛ پس با او آمديم تا به «حرورا» رسيديم كه محل اجتماع خوارج نهروان بود پرسيد كه: اين موضع چه نام دارد؟ گفتيم: حرورا نام دارد، گفت: در اينجا خروج كرده اند بدترين پيشينيان و خروج خواهند كرد بعد از اين بدترين پسينيان؛ چون به كوفه رسيد گفت: اين است كوفه؟ گفتيم: بلى، گفت: قبۀ اسلام است (2).

مؤلف گويد كه: شيخ كشى خطبۀ طولانى از حضرت سلمان روايت كرده است (3)كه در آنجا بيان حق اهل بيت رسالت و شقاوت ستمكاران اين امّت و غاصبان خلافت نموده است و خبر داده است از اكثر وقايع و ظلمهائى كه بر اهل بيت رسالت واقع شده است و از خروج بنى اميّه و فتنه هاى ايشان و خروج بنى عباس و اكثر وقايع گذشته و بسيارى از وقايعى كه بعد از اين واقع خواهد شد از كشته شدن نفس زكيه و خروج حضرت قائم عليه السّلام و فرورفتن لشكر سفيانى در بيدا و غير آنها از وقايعى كه در احاديث معتبره واقع شده است،

ص: 1654


1- . امالى شيخ مفيد 136؛ رجال كشى 1/72.
2- . رجال كشى 1/73-75.
3- . رجال كشى 1/75-98.

و شايد كه بعد از اين در كتاب غيبت مذكور شود ان شاء اللّه تعالى.

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: سلمان روزى بر جماعتى از يهود گذشت پس از او سؤال كردند كه نزد ايشان بنشيند و نقل كند از براى ايشان آنچه شنيده است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن روز.

پس به نزد ايشان نشست از نهايت حرصى كه بر اسلام ايشان داشت و گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خداوند عالميان مى فرمايد كه: اى بندگان من! آيا چنين نيست كه جمعى را كه بسوى شما حاجتهاى بزرگ باشد و شما آن حاجتها را برنمى آوريد مگر آنكه شفيع گردانند نزد شما محبوبترين خلق را بسوى شما، پس چون ايشان را شفيع گردانند از براى كرامت آنها نزد شما حاجتهاى ايشان را برمى آوريد، پس بدانيد گرامى ترين خلق نزد من و نيكوتر و فاضل ترين ايشان نزد من محمد است و برادر او على و آنان كه بعد از اويند از ائمه عليهم السّلام كه وسيله هاى خلايقند بسوى من، پس هر كه را حاجتى رو دهد كه از من طلب نفع آن نمايد يا بلائى عارض شود كه از من دفع آن را خواهد پس بخواند مرا بحقّ محمد و آل او كه نيكوترين خلقند و پاكان و پاكيزگانند از نقايص و گناهان تا برآورم من حاجت او را نيكوتر از آنچه برمى آورد آن كسى كه شفيع مى گردانيد بسوى او عزيزترين خلق را نزد او.

پس آن يهودان گفتند به سلمان از روى استهزا و سخريه: چرا تو از خدا سؤال نمى كنى به شفاعت ايشان و متوسل نمى شوى بسوى خدا بحقّ ايشان كه تو را بى نيازترين اهل مدينه گرداند؟

پس سلمان گفت: خدا را خواندم به سبب ايشان و سؤال كردم از خدا به شفاعت ايشان چيزى را كه جليل تر و بزرگتر و نافع تر است از جميع ملك دنيا، سؤال كردم بحقّ ايشان كه مرا عطا فرمايد زبانى كه براى بيان بزرگوارى و ثناى او يادكننده باشد و دلى عطا كند كه شكر كنندۀ نعمتهاى او باشد و بر مصيبتهاى عظيم صبركننده باشد، و حق تعالى اجابت من نمود در آنچه طلب كردم و آن بهتر است از پادشاهى تمام دنيا و آنچه در دنيا هست از نعمتها صد هزار هزار مرتبه.

ص: 1655

پس ايشان استهزا كردند به سلمان و گفتند: اى سلمان! دعوى كردى مرتبۀ عظيم شريفى را كه ما محتاجيم كه امتحان كنيم در آن دعوى راست و دروغ تو را، اول امتحان ما آن است كه برمى خيزيم و تازيانه هاى خود را بر تو مى زنيم پس از پروردگار خود سؤال كن كه دست ما را از تو بازدارد.

سلمان گفت: خداوندا! مرا بر بلا صبركننده گردان؛ و سلمان مكرر اين دعا مى كرد و ايشان او را به تازيانه هاى خود مى زدند تا آنكه وامانده شدند و ملال بهم رسانيدند و سلمان بغير آن دعا سخنى نمى گفت.

چون وامانده شدند ايشان گفتند كه: ما گمان نداشتيم كه روحى در بدنى بماند با چنين عذاب شديدى كه ما بر تو وارد ساختيم، چرا از پروردگار خود سؤال نكردى كه ما را از ضرر تو بازدارد؟

سلمان گفت: زيرا كه اين سؤال خلاف صبر است بلكه تسليم كردم و راضى شدم به مهلتى كه حق تعالى شما را داده است و سؤال كردم از او كه مرا شكيبائى دهد بر اين بلا.

چون ساعتى استراحت كردند باز برخاستند و گفتند: در اين مرتبه آن قدر بر تو تازيانه خواهيم زد كه جان تو از بدنت مفارقت كند يا كافر شوى به محمد.

گفت: هرگز چنين نخواهم كرد كه كافر شوم به محمد، بدرستى كه حق تعالى فرستاده است بر رسول خودش اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1)يعنى: «ايمان مى آورند در غايبانه» و بدرستى كه صبر كردن من بر مكروهات شما براى آنكه داخل شوم در زمرۀ آن جماعتى كه حق تعالى در اين آيه مدح ايشان كرده بر من سهل و آسان است.

پس باز شروع كردند و زدند او را به تازيانه هاى خود تا آنكه مانده شدند، بازنشستند و گفتند: اى سلمان! اگر تو را قدرى نزد حق تعالى مى بود به سبب ايمانى كه به محمد آورده اى هرآينه دعاى تو را مستجاب مى گردانيد و بازمى داشت ما را از تو.

سلمان فرمود: چه بسيار جاهليد شما! چگونه مستجاب كرده باشد دعاى مرا هرگاه

ص: 1656


1- . سورۀ بقره:3.

بكند نسبت به من خلاف آن چيزى را كه از او طلب كرده ام زيرا كه من از او صبر طلبيدم پس دعاى مرا مستجاب گردانيد و مرا صبر كرامت فرمود، و از او نطلبيدم كه شما را از من بازدارد تا آنكه به بازنداشتن شما خلاف دعاى مرا بعمل آورده باشد چنانكه شما گمان مى كنيد.

پس باز مرتبۀ سوم برخاستند و تازيانه ها كشيدند و بر او مى زدند و سلمان زياده بر اين نمى گفت كه: خداوندا! مرا صبر ده بر بلاهائى كه به من مى رسد در محبت برگزيده و دوست تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس آن كافران گفتند: اى سلمان! واى بر تو، آيا محمد تو را رخصت نداده است كه از براى تقيه از دشمنان خود بگوئى كفرى را كه خلاف آن چيزى است كه در خاطر توست و اعتقاد به آن دارى؟ پس چرا نمى گوئى آنچه را جبر مى كنيم تو را به آن از براى تقيه؟

سلمان گفت: خدا مرا رخصت داده است كه در اين امر تقيه كنم و بر من واجب نگردانيده است بلكه جايز ساخته است از براى من كه بگويم آنچه شما مرا به آن جبر مى نمائيد و صبر كنم بر آزارها و مكروهات شما و اين را بهتر گردانيده از آنكه از روى تقيه آنچه گوئيد بگويم و من غير اين را اختيار نخواهم كرد.

پس بار ديگر برخاستند و تازيانۀ بسيار بر او زدند بحدى كه خون از بدن او روان شد و از روى سخريه و استهزا به او گفتند: از خدا سؤال نمى كنى كه ما را از ضرر تو بازدارد و آنچه ما از تو طلب مى كنيم نمى گوئى كه ما دست از تو بازداريم؟ پس نفرين كن بر ما كه خدا ما را هلاك كند اگر از جملۀ راستگويانى در دعوائى كه مى كنى كه خداوند عالميان رد نمى كند دعاى تو را اگر سؤال كنى بحقّ محمد و آل طيبين او.

پس سلمان گفت كه: من كراهت دارم از آنكه خدا را بخوانم براى هلاك شما از ترس آنكه مبادا در ميان شما كسى باشد كه حق تعالى داند كه او بعد از اين ايمان خواهد آورد پس از خدا سؤال كرده باشم كه اسم او را منقطع گرداند از ايمان.

آن كافران معاند گفتند: هرگاه از اين مى ترسى چنين دعا كن كه: خداوندا! هلاك گردان هر كه را كه در علم تو هست كه او باقى خواهد ماند بر تمرّد و كفران خود كه اگر

ص: 1657

چنين كنى دعاى تو متضمن آن چيزى نخواهد بود كه از آن مى ترسى.

پس شكافته شد ديوار آن خانه كه آن قوم در آنجا بودند و سلمان مشاهده كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و حضرت فرمود: دعا كن بر ايشان به هلاك شدن زيرا كه در ميان ايشان كسى نيست كه ايمان بياورد و به رشد و صلاح در آيد چنانكه حضرت نوح عليه السّلام نفرين كرد بر قوم خود در وقتى كه دانست از قوم او ايمان نخواهد آورد احدى بغير از آنها كه ايمان آورده اند.

پس سلمان گفت كه: چگونه مى خواهيد نفرين كنم بر شما به هلاك؟

گفتند: دعا كن كه خداوند عالميان منقلب گرداند تازيانۀ هر كسى را به افعى كه سر خود را برگرداند و استخوانهاى بدن صاحبش را بخايد.

پس حضرت سلمان عليه السّلام چنين دعا كرد تا آنكه تازيانۀ هر يك از ايشان افعى شد كه دو سر داشت، به يك سر سر صاحبش را گرفت و به سر ديگر دست راستش را گرفت كه به آن تازيانه گرفته بود، پس همۀ استخوانهايش را در هم شكست و خاييد و فرو برد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن مجلسى كه نشسته بود فرمود: اى گروه مسلمانان! بدرستى كه حق تعالى يارى كرد مصاحب شما سلمان را در اين ساعت بر بيست نفر منافقان و يهودان و منقلب ساخت تازيانه هاى ايشان را به افعيها كه ايشان را كوبيدند و خاييدند و استخوانهاى ايشان را در هم شكستند و فرو بردند ايشان را؛ پس برخيزيد كه نظر كنيم بسوى آن افعيها كه حق تعالى برانگيخت از براى نصرت سلمان.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابش برخاستند و متوجه آن خانه شدند، و در آن وقت جمع شده بودند در آن خانه همسايگان او از منافقان و يهودان در وقتى كه صداهاى آن كافران را شنيده بودند كه افعيها ايشان را مى دريدند، و چون آن حال را مشاهده كرده بودند ترسيده بودند از آن افعيها و نفرت مى كردند از نزديكى آنها. پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف آورد آن افعيها از خانه بيرون آمدند در شارع مدينه و آن شارع بسيار تنگ بود و حق تعالى آن شارع را گشاده گردانيد و ده برابر آنچه بود گشادگى داد، پس آن افعيها به امر الهى ندا كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را: «السّلام عليك يا محمّد

ص: 1658

السّلام عليك يا سيّد الاوّلين و الآخرين» ، پس سلام كردند بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و گفتند: «السّلام عليك يا عليّ يا سيّد الوصيّين» ، پس سلام كردند بر ذرّيّت مقدسۀ آن حضرت و گفتند: «السّلام على ذرّيّتك الطّيّبين الطّاهرين الّذين جعلوا على الخلايق قوّامين» يعنى: «سلام بر ذرّيّت تو باد كه پاكان و معصومانند و حق تعالى ايشان را قيام نماينده گردانيده است به امور خلق» ، اينك ما تازيانه هاى اين منافقانيم كه حق تعالى ما را افعيها گردانيد به دعاى اين مؤمن كه سلمان است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه در ميان امّت من كسى را قرار داده است كه شبيه است به حضرت نوح عليه السّلام در صبر كردن و دعا نكردن در بدو حال و نفرين كردن در آخر كار.

پس آن افعيها ندا كردند: يا رسول اللّه! شديد شده است غضب ما و خشم ما بر اين كافران، و حكمهاى تو و حكمهاى وصىّ تو جارى است بر ما در ممالك پروردگار عالميان، و ما از تو سؤال مى كنيم كه از حق تعالى سؤال كنى كه بگرداند ما را از افعيهاى جهنم كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد تا آنكه در جهنم نيز از عذاب كنندگان ايشان باشيم چنانكه در دنيا ايشان را فرو برديم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنچه طلب كرديد براى شما روا شد، پس ملحق شويد به پائين ترين دركات جهنم بعد از آنكه بيرون افكنيد آنچه در شكمهاى شماست از اجزاى اين كافران تا آنكه براى خوارى ايشان تمام تر باشد و عار ايشان در روزگار بيشتر باقى ماند به سبب آنكه در ميان مردم مدفون گردند و از حال ايشان عبرت گيرند مؤمنانى كه بر قبرهاى ايشان گذرند و گويند: اينهايند اين ملعونان كه به غضب الهى گرفتار شدند به سبب دعاى سلمان محمدى كه دوست محمد است و برگزيدۀ مؤمنان است.

پس آن افعيها انداختند آنچه در شكمهاى ايشان بود از جزوهاى بدنهاى ايشان، و خويشان ايشان آمدند و آن كافران را دفن كردند و بسيارى از كافران به سبب ديدن اين معجزه مسلمان شدند، و مؤمن خالص شدند بسيارى از منافقان، و شقاوت غالب شد بر بسيارى از كافران و منافقان و گفتند: اين سحرى است هويدا، پس رو كرد حضرت

ص: 1659

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى سلمان و گفت: اى ابو عبد اللّه! تو از خواص برادران مؤمن مائى و محبوب دلهاى ملائكۀ مقرّبانى، و بدرستى كه تو در آسمانها و در حجب حق تعالى و در كرسى و عرش اعظم الهى و آنچه در ميان عرش است تا تحت الثرى مشهورترى در فضيلت و كرامت نزد اهل آنها از آفتابى كه طالع گرديده باشد در روزى كه در هوا هيچ ابر و غبار و تيرگى نبوده باشد، تو از نيكوترين مدح كرده شدگانى در آيۀ كريمۀ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه مردى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: چه بسيار مى شنوم از شما ذكر سلمان فارسى را.

حضرت فرمود: مگو سلمان فارسى و ليكن بگو سلمان محمدى، آيا مى دانى به چه سبب من او را بسيار ياد مى كنم؟

راوى گفت: نه.

حضرت فرمود: براى سه خصلت: اول آنكه او اختيار كرد خواهش حضرت امير المؤمنين را بر خواهش نفس خود؛ دوم آنكه فقرا را دوست مى داشت و ايشان را اختيار نمود بر مالداران و اهل عزت و شرف؛ سوم آنكه علم و علما را دوست مى داشت بدرستى كه سلمان بندۀ شايستۀ خدا بود و ميل كننده بود از هر باطل بسوى حق، و مسلمان حقيقى بود و هيچ گونه شرك اختيار ننمود (2).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: ميان سلمان و مردى سخنى و خصومتى واقع شد پس آن مرد گفت: تو كيستى يا سلمان؟ سلمان گفت: اما اول من و اول تو پس نطفۀ نجسى است و اما آخر من و آخر تو پس مردار گنديده اى است، و چون قيامت برپا شود و نصب نمايند ترازوهاى اعمال را پس هر كه سنگين باشد ميزان حسنات او گرامى و بزرگوار است

ص: 1660


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 69-72.
2- . امالى شيخ طوسى 133.

و هر كه سبك باشد ترازوى اعمال او لئيم و بى مقدار است (1).

و در كتاب حسين بن سعيد به سند معتبر منقول است كه: حضرت سلمان رحمة اللّه عليه مى گفت: اگر نه سجده كردن مى بود از براى خدا و همنشينى با گروهى كه كلام نيك از دهان خود مى افكنند همچنانكه خرماى نيك از درخت مى ريزد هرآينه آرزوى مرگ مى كردم (2).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است از ابو وايل كه: من با رفيق خود رفتيم به نزد سلمان و نزد او نشستيم، سلمان گفت: اگر نه اين بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى فرمود از آنكه تكلف كنند براى مهمان هرآينه براى شما تكلف مى كردم-و تكلف آن است كه چيزى كه نزد آن شخص نباشد به مشقت حاضر كند-پس نانى و نمك سوده اى كه چيزى ديگر با آن مخلوط نبود از براى ما آورد، پس رفيق من گفت: اگر با اين نمك سعتر (3)مى بود بهتر بود، سلمان مطهرۀ خود را فرستاد و در گرو سعتر كرد و از براى ايشان آورد، چون خورديم رفيق من گفت: شكر مى كنم خداوندى را كه قانع گردانيد ما را به آنچه روزى ما كرده است، سلمان گفت كه: اگر قانع شده بودى به آنچه خدا روزى كرده است تو را مطهرۀ من به گرو نمى رفت (4).

و ايضا ابن ابى الحديد گفته است كه: سلمان از اهل فارس بود از رامهرمز؛ و بعضى گفته اند: بلكه از اهل اصفهان بود از قريه اى كه آن را «جى» مى گويند، و او از جمله موالى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و كنيت او ابو عبد اللّه بوده است، و چون از او مى پرسيدند كه تو پسر كيستى، مى گفت: من سلمان پسر اسلامم و از فرزندان آدمم. و روايت كرده اند كه: او را

ص: 1661


1- . امالى شيخ صدوق 489.
2- . كتاب الزهد 79؛ مستدرك الوسائل 4/484.
3- . سعتر: گياهى است بيابانى، داراى برگهاى ريز و گلهاى كبود رنگ، طعمش تند و خوشبو، در طب براى معالجۀ بعضى امراض ريه و معده بكار مى رود. (فرهنگ عميد 2/1435) .
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/155.

زياده از ده آقا مالك شد و دست به دست مى گرديد تا به دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد (1).

ابن عبد البر در كتاب استيعاب روايت كرده است از حسن بصرى كه: عطائى كه هر سال به سلمان مى دادند از بيت المال پنج هزار درهم بود، و چون آن را مى گرفت همه را تصدق مى كرد و از عمل دست خود مى خورد، و او را يك عبا بود كه نصف را بر زمين مى انداخت و نصفى را بر خود مى پوشانيد.

و ذكر كرده اند كه: سلمان را خانه نبود و در سايۀ ديوارها و سايۀ درختان بسر مى برد، روزى شخصى به او گفت: مى خواهى از براى تو خانه بسازم كه در آن ساكن شوى؟

گفت: مرا احتياج به آن نيست.

پس پيوسته آن مرد مبالغه مى نمود در اين باب تا آنكه گفت: مى دانم خانه اى كه موافق توست كدام است و چنان خانه اى از براى تو مى سازم.

سلمان گفت: وصف كن از براى من خانه اى را كه موافق من است.

مرد گفت: خانه اى از براى تو مى سازم كه هرگاه تو در آن خانه بايستى سرت به سقف آن برسد و اگر پاهاى خود را دراز كنى به ديوار برسد.

گفت: بلى، چنين خانه مى خواهم؛ پس چنين خانه اى براى او بنا كرد.

و ايضا در استيعاب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر ايمان در ثريّا باشد هرآينه به او خواهد رسيد سلمان (2).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان فارسى مانند لقمان حكيم است.

و از كعب الاحبار روايت كرده است كه: سلمان را پر كرده اند از علم و حكمت (3).

و كشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: على بن ابى طالب عليه السّلام

ص: 1662


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/34.
2- . استيعاب 2/635-636؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/35-36.
3- . استيعاب 2/637.

محدّث بود و سلمان رضى اللّه عنه محدّث بود، يعنى ملائكه با هر دو سخن مى گفتند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: معنى محدّث بودن سلمان آن است كه امامش او را حديث مى گفت و اسرار خود را تعليم او مى نمود نه آنكه از جانب حق تعالى به او حديث مى رسيد زيرا كه بغير از حجت خدا كسى ديگر را حديث از جانب خدا به او نمى رسد (2).

مؤلف گويد: ممكن است آنچه در اين حديث نفى شده است سخن گفتن حق تعالى بى واسطۀ ملك باشد، و ملك با سلمان سخن مى گفته باشد، چنانكه پيش گذشت.

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از معنى محدّث بودن سلمان، فرمود كه: ملك در گوشش سخن مى گفت (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ملك بزرگوارى با او سخن مى گفت، راوى گفت:

هرگاه سلمان چنين باشد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود: پى كار خود باش و به اينها كارى مدار (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ملكى در دل او نقش مى كرد كه چنين و چنان است (5)؛ و در حديث ديگر فرمود: سلمان از جملۀ متوسّمان بود، يعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (6).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان اسم اعظم را مى دانست (7).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى تقيه

ص: 1663


1- . رجال كشى 1/55.
2- . رجال كشى 1/61-62.
3- . رجال كشى 1/63-64.
4- . رجال كشى 1/72.
5- . رجال كشى 1/64 و در آن «در گوش او مى گفت كه چنين و چنان است» ذكر شده است.
6- . رجال كشى 1/56.
7- . رجال كشى 1/56.

نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور شد، حضرت فرمود: اگر ابو ذر مى دانست آنچه در دل سلمان بود هرآينه او را مى كشت، و حال آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برادرى افكنده بود ميان ايشان، پس چه گمان داريد به ساير مردمان (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: سلمان رضى اللّه عنه دختر از عمر بن الخطاب طلبيد و عمر بن الخطاب دختر به او نداد، و بعد از آن عمر پشيمان شد و خواست كه به او دختر بدهد؛ سلمان گفت: نمى خواهم، مطلب من اين بود كه بدانم آيا حميّت جاهليت و كفر از دل تو به در رفته است يا آنكه باقى است چنانكه بود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود كه: كداميك از شما تمام سال روزه مى داريد؟ سلمان گفت: من.

فرمود: كداميك از شما همۀ شب را احيا مى كنيد؟ سلمان گفت: من.

فرمود: كداميك از شما هر روز ختم قرآن مى كند؟ سلمان گفت: من.

پس عمر به خشم آمد و گفت: اين مردى است از فارس مى خواهد بر ما كه از قريشيم فخر كند، دروغ مى گويد، در اكثر روزها روزه نيست و در اكثر شب خواب است و در اكثر روزش خاموش مى باشد.

حضرت فرمود: او مانند و شبيه لقمان حكيم است، از او سؤال كن تا جوابت بگويد.

عمر پرسيد؛ سلمان فرمود: اما روزۀ سال، من ماهى سه روز روزه مى دارم و حق تعالى مى فرمايد هر كه حسنه اى بكند ده برابر به او ثواب مى دهم، اين برابر روزۀ سال مى شود با آنكه ماه شعبان را هم روزه مى گيرم و با ماه رمضان پيوند مى كند؛ و اما بيدارى شب، هر شب با وضو مى خوابم و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: هر كه با وضو بخوابد چنان است كه تمام شب را به عبادت احيا كرده باشد؛ و اما ختم قرآن، در هر روز سه مرتبه

ص: 1664


1- . رجال كشى 1/70.
2- . رجال كشى 1/62.

سورۀ «قل هو اللّه احد» را مى خوانم و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود: يا على! مثل تو در ميان امّت من مثل «قل هو اللّه احد» است هر كه سورۀ «قل هو اللّه احد» را يك بار بخواند چنان است كه ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه دو بار بخواند چنان است كه دو ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه سه بار بخواند چنان است كه قرآن را ختم كرده است، پس هر كه تو را به زبان دوست دارد ثلث ايمان در او تمام شده است و هر كه تو را به زبان و دل و دوست دارد و به دست خود تو را يارى كند تمام ايمان در او كامل شده است، يا على! بحقّ آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است سوگند كه اگر تو را اهل زمين دوست مى داشتند چنانكه اهل آسمان تو را دوست مى دارند خدا هيچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد (1).

پس عمر ساكت شد گويا سنگى به دهانش گذاشتند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى سلمان ابو ذر را به ضيافت طلبيد پس دو گرده نان نزد او حاضر ساخت، ابو ذر گرده هاى نان را برداشت و مى گردانيد و در آن نظر مى كرد.

سلمان گفت: از براى چه كار اين نانها را مى گردانى؟

گفت: مى ترسم كه خوب پخته نشده باشد.

پس سلمان بسيار در غضب شد و فرمود: چه بسيار جرأت دارى كه اين نانها را مى گردانى و نظر مى كنى، بخدا سوگند كه در اين نان كار كرده است آبى كه در زير عرش الهى است، و ملائكه در آن عمل كرده اند تا آنكه آن را در هوا افكنده اند، و باد در آن عمل كرده است تا آن را به ابر افكنده است، و ابر در آن كار كرده است تا آنكه آن را به زمين افشانده است، و رعد و ملائكه در آن همه كار كرده اند تا آنكه قطرات آن را در جاهاى خود گذاشته اند، و عمل كرده اند در آن زمين و چوب و آهن و چهارپايان و آتش و هيزم

ص: 1665


1- . دربارۀ حديث رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رجوع شود به مناقب ابن المغازلى پاورقى صفحه 108 و ينابيع المودة 1/376.
2- . امالى شيخ صدوق 37؛ روضة الواعظين 280-281 بدون ذكر سند روايت.

و نمك و آنچه را من احصا نمى توانم كرد زياده از آن است كه گفتم از كاركنان در اين نان، پس چگونه مى توانى به شكر اين نعمت قيام نمائى؟

پس ابو ذر گفت: توبه مى كنم بسوى خدا و طلب آمرزش مى كنم از او از آنچه كردم، و بسوى تو عذر مى طلبم از آنچه تو نخواستى.

و فرمود: روزى ديگر سلمان ابو ذر را طلبيد و از هميان خود چند پاره نان خشكى بيرون آورد و آن نانها را تر كرد از مطهره اى كه داشت و نزد ابو ذر گذاشت، پس ابو ذر گفت:

چه نيكو است اين نان، كاش نمكى با آن مى بود.

سلمان برخاست و بيرون رفت و مطهرۀ خود را گرو گذاشت و نمكى گرفت و براى ابو ذر آورد، پس شروع كرد ابو ذر و آن نان را مى خورد و نمك بر آن مى پاشيد و مى گفت:

حمد مى كنم خداوندى را كه روزى كرده است ما را چنين قناعتى.

سلمان گفت: اگر قناعت مى داشتى مطهرۀ من به گرو نمى رفت (1).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از فضل بن عيسى روايت كرده است كه گفت: من و پدرم به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رفتيم پس پدرم به خدمت آن حضرت عرض كرد:

آيا راست است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بيت است؟ فرمود: بلى.

پدرم گفت: آيا از فرزندان عبد المطلب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بيت است.

باز فرمود: از فرزندان ابو طالب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بيت است.

پدرم گفت: من نمى فهمم اين را، حضرت فرمود: چنين بدان كه از ما اهل بيت است، پس اشاره فرمود به سينۀ خود و فرمود: چنان نيست كه تو فهميدى، بدرستى كه حق تعالى طينت ما را از علّيّين خلق كرد و طينت شيعيان ما را از يك مرتبه پست تر از آن خلق كرد، پس ايشان از مايند؛ و طينت دشمنان ما را از سجّين خلق كرد و طينت دوستان ايشان را يك مرتبه پست تر از آن خلق كرد، پس آنها از ايشانند؛ و سلمان بهتر است از لقمان (2).

ص: 1666


1- . عيون اخبار الرضا 2/52.
2- . بصائر الدرجات 17.

و در كتاب روضة الواعظين روايت كرده است كه ابن عباس گفت: در خواب ديدم سلمان را پس گفتم: تو سلمانى؟ گفت: بلى، گفتم: تو آن نيستى كه آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودى؟ گفت: بلى؛ و تاجى از ياقوت بر سر او ديدم و به انواع حله ها و زيورها زينت كرده بود، پس من گفتم: اى سلمان! اين منزلت نيكوئى است كه حق تعالى به تو عطا كرده است؟ گفت: بلى، گفتم: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول چه چيز را نيكوترين اعمال يافتى؟ گفت: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول هيچ چيز بهتر از محبت على بن ابى طالب نيست و متابعت آن حضرت كردن (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: بهشت مشتاق تر است بسوى سلمان از سلمان بسوى بهشت، و بهشت عاشق تر است بسوى سلمان از سلمان بسوى بهشت (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول برادر گردانيد سلمان و ابو ذر را و شرط كرد بر ابو ذر كه مخالفت سلمان نكند (3).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه اصبغ بن نباته از آن حضرت پرسيد از فضيلت سلمان، حضرت فرمود: چه گويم در باب كسى كه از طينت ما خلق شده است و روح او به روح ما مقرون است! حق تعالى او را مخصوص گردانيده است از علوم به اول آنها و آخر آنها و ظاهر آنها و باطن آنها و پنهان آنها و آشكار آنها، و روزى نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شدم و سلمان در خدمت حضرت بود پس اعرابى داخل شد و او را از جاى خود دور كرد و در جاى او نشست، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غضب شد تا آنكه پرشد رگى كه در ميان دو چشم آن حضرت بود و ديده هاى مباركش سرخ شد پس فرمود: آيا دور مى كنى مردى را كه خداوند عالميان او را دوست مى دارد و دوستى خود را نسبت به او ظاهر گردانيده در آسمان

ص: 1667


1- . روضة الواعظين 281-282.
2- . روضة الواعظين 282.
3- . كافى 8/162.

و رسول خدا او را در زمين دوست مى دارد، اى اعرابى! آيا دور مى كنى مردى را كه جبرئيل نيامده است پيش من هيچ مرتبه مگر آنكه مرا امر كرده است از جانب پروردگار من كه او را سلام برسانم؟ ! اى اعرابى! بدرستى كه سلمان از من است هركه او را جفا كند مرا جفا كرده است و هر كه او را آزار كند مرا آزار كرده و هر كه او را دور گرداند مرا دور گردانيده است و هر كه او را نزديك گرداند مرا نزديك گردانيده، اى اعرابى! غلط مكن در باب سلمان بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرده است كه مطلع گردانم او را بر مرگهاى مردم و بلاهائى كه به ايشان مى رسد و نسبهاى مردم و سخنانى كه جدا كنندۀ حق است از باطل.

اعرابى گفت: يا رسول اللّه! من گمان نداشتم كه اعمال سلمان به اين مرتبه رسيده است، آيا او مجوسى نبود كه مسلمان شد؟

حضرت فرمود: اى اعرابى! من از حق تعالى فضيلت سلمان را براى تو نقل مى كنم و تو در برابر مى گوئى كه سلمان مجوسى بوده است؟ ! بدرستى كه سلمان مجوسى نبود و ليكن شرك را ظاهر مى كرد براى تقيه و ايمان را پنهان مى كرد، اى اعرابى! مگر نشنيده اى حق تعالى مى فرمايد فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (1)يعنى: «پس نه بحقّ پروردگار تو ايمان نمى آورند ايشان تا حكم گردانند تو را در هر منازعه اى كه ميان ايشان واقع شود پس نيابند در نفسهاى خود تنگى و حرجى از آنچه تو حكم كنى در ميان ايشان و انقياد كنند انقيادكردنى» آيا نشنيده اى كه حق تعالى مى فرمايد كه: «آنچه عطا كند به شما رسول او پس بگيريد آن را و آنچه شما را از آن نهى فرموده است ترك كنيد» (2)، اى اعرابى! بگير آنچه به تو عطا مى كنم و از جملۀ شكر كنندگان باش و انكار مكن گفتۀ مرا كه مستحق عذاب الهى گردى و انقياد كن گفتۀ رسول خدا را تا از ايمنان گردى (3).

مؤلف گويد كه: دور نيست كه مراد از اعرابى عمر باشد چنانكه در بسيارى از احاديث

ص: 1668


1- . سورۀ نساء:65.
2- . اشاره به آيۀ 7 سورۀ حشر.
3- . اختصاص 221-222، و سند روايت در آن از خود اصبغ بن نباته مى باشد.

براى تقيه به اين عبارت از او تعبير نموده اند.

و ايضا در كتاب اختصاص به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى سلمان فارسى داخل مجلس پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد پس صحابه او را تعظيم كردند و او را بر خود مقدم داشتند و در صدر مجلس او را جا دادند براى عظيم شمردن حق او و تعظيم پيرى او و براى اختصاصى كه او را بود به حضرت رسول و آل آن حضرت، پس عمر داخل شد و ديد كه او را در صدر مجلس نشانيده اند، گفت: كيست اين عجمى كه در صدر مجلس نشسته است در ميان عربان؟ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بالا رفت و خطبه اى خواند و فرمود:

بدرستى كه همۀ مردم از زمان آدم تا اين زمان مانند دندانهاى شانه اند و فضيلتى نيست عربى را بر عجمى و نه سرخى را بر سياهى مگر به تقوى و پرهيزكارى، سلمان دريائى است كه آخر نمى شود و گنجى است كه منتهى نمى شود، سلمان از ما اهل بيت است، سلمان عطا مى كند حكمت را و برهانهاى حق را ظاهر مى گرداند (1).

و ايضا در كتاب اختصاص روايت كرده است كه: روزى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام نام سلمان و جعفر طيار مذكور شد و حضرت تكيه فرموده بودند پس بعضى جعفر را بر سلمان تفضيل دادند، و ابو بصير در آن مجلس حاضر بود پس گفت: سلمان گبرى بود و مسلمان شد، حضرت صادق عليه السّلام درست نشست غضبناك و فرمود: اى ابو بصير! حق تعالى سلمان را علوى كرد بعد از آنكه مجوسى بود و آن را قرشى گردانيد بعد از آنكه فارسى بود پس صلوات خدا بر سلمان باد، و بدرستى كه جعفر را رتبۀ عظيمى نزد حق تعالى هست و با ملائكه در بهشت پرواز مى كند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى سلمان در ميان جماعتى نشسته بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر ايشان گذشت و بر استر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار بود، پس سلمان به آن جماعت گفت: چرا برنمى خيزيد كه چنگ در دامان او بزنيد و مسائل

ص: 1669


1- . اختصاص 341.
2- . اختصاص 341.

دين خود را از او بپرسيد! سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته است و خلايق را آفريده است كه خبر نمى دهد شما را به سيرتهاى پيغمبر شما كسى غير او، و بدرستى كه اوست عالم زمين و آن كه كارهاى او همه خدائى است بر زمين و به بركت او زمين ساكن است، و اگر او از ميان شما برود علم را نخواهيد يافت و اطوار مردم را منكر خواهيد شد (1).

و ابن ابى الحديد گفته است كه: وفات سلمان در آخر خلافت عثمان بود در سال سى و پنجم از هجرت؛ و بعضى گفته اند در اول سال سى و ششم بود؛ و بعضى گفته اند كه وفات او در خلافت عمر بود. و اشهر، قول اول است (2).

و در كتاب فضايل شاذان بن جبرئيل از اصبغ بن نباته منقول است كه گفت: من با سلمان فارسى رضى اللّه عنه بودم در وقتى كه امير مداين بود در ابتداى خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زيرا كه عمر او را والى مداين گردانيد و تا ابتداى خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام والى بود، پس روزى به نزد او رفتم و او را بيمار يافتم و در آن مرض به رحمت الهى واصل شد، و پيوسته او را عيادت مى كردم در آن بيمارى تا آنكه مرض او شديد شد و يقين كرد به مرگ خود پس متوجه من شد و فرمود: اى اصبغ! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داد كه چون نزديك مرگ من شود مرده با من سخن خواهد گفت و مى خواهم كه بدانم وفات من نزديك شده است يا نه؟

اصبغ گفت كه: آنچه مى خواهى بفرما تا من از براى تو بعمل آورم.

سلمان گفت كه: تختى بياور و به روى آن فرش كن آنچه براى مردگان فرش مى كنند و چهار كس مرا بردارند و به قبرستان برند.

اصبغ گفت: من گفتم چنين مى كنم و به جان منّت مى دارم، پس به سرعت بيرون رفتم و بعد از ساعتى برگشتم و آنچه فرموده بود بعمل آوردم و گروهى را آوردم كه او را

ص: 1670


1- . امالى شيخ صدوق 440.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/37؛ استيعاب 2/638.

برداشتند و به قبرستان مداين رسانيدند، چون او را در قبرستان بر زمين گذاشتند گفت: اى قوم! روى مرا به قبله كنيد پس به آواز بلند ندا كرد كه: السلام عليكم اى اهل عرصۀ كهنه شدن و پوسيدن، سلام خدا بر شما باد اى گروهى كه محجوب گردانيده اند شما را از دنيا، پس كسى جواب او نداد؛ پس بار ديگر ايشان را ندا كرد و گفت: السلام عليكم اى گروهى كه مرگ را چاشتگاه شما قرار داده اند، السلام عليكم اى گروهى كه زمين را لحاف شما گردانيده اند، السلام عليكم اى گروهى كه رسيده ايد به عملهائى كه در دار دنيا كرده بوديد، السلام عليكم اى گروهى كه انتظار مى كشيد كه اسرافيل در صور بدمد و از قبرها بيرون آييد، سؤال مى كنم از شما بحقّ خداوند عظيم و بحقّ پيغمبر كريم كه البته يكى از شما مرا جواب بگويد، بدرستى كه منم سلمان فارسى آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت مرا خبر داده است كه چون نزديك وفات من شود مرده با من سخن خواهد گفت و مى خواهم بدانم كه وفات من نزديك شده است يا نه.

چون سلمان سخن خود را تمام كرد ناگاه ميتى از قبر خود به سخن در آمد و گفت:

السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته، اى گروهى كه بناها مى سازيد و فانى خواهيد شد و مشغول گرديده ايد به عرصۀ دنيا، اينك سخن تو را مى شنويم و بزودى تو را جواب مى گوئيم، از آنچه خواهى بپرس خدا تو را رحمت كند.

سلمان گفت: اى سخن گوينده بعد از مرگ! و اى كلام گوينده بعد از حسرت مردن! آيا تو از اهل بهشتى يا از اهل جهنم؟

گفت: اى سلمان! من از آنهايم كه خدا انعام كرده است بر ايشان به عفو و كرم خود و ايشان را داخل بهشت گردانيده است به رحمت خود.

پس سلمان گفت: اى بندۀ خدا! وصف كن از براى من كه مرگ را چگونه يافته اى و چه رسيد به تو از آن، و چه ديدى و چه مشاهده نمودى؟

گفت: مهلت ده مرا اى سلمان و مبالغه منما، پس بخدا سوگند كه بريدن بدن به ارّه ها و جدا كردن و پاره كردن به مقراضها آسانتر است بر من از شدت مرگ، بدان كه حق تعالى در دار دنيا مرا نيكيها الهام كرده بود و عمل به خير مى كردم و فرايض الهى را بجا مى آوردم

ص: 1671

و قرآن را مى خواندم و در نيكى پدر و مادر حريص بودم و اجتناب از چيزهاى حرام مى نمودم و از ظلم و ستم بر بندگان ترسان بودم و در شب و روز تعب مى كشيدم و سعى مى نمودم در طلب حلال از ترس ايستادن نزد خدا براى سؤال، پس روزى از روزها در نهايت عيش و لذت و فرح و شادى و سرور بودم ناگاه بيمار شدم و چند روز در آن مرض ماندم تا آنكه از دنيا مدت من منقضى شد، پس در آن وقت مردى به نزد من آمد با خلقتى عظيم و منظرى مهيب و در برابر من ايستاد در هوا نه بسوى آسمان بالا مى رفت و نه بسوى زمين فرود مى آمد، پس اشاره كرد بسوى ديدۀ من و آن را كور گردانيد و بسوى گوش من و آن را كر گردانيد و بسوى زبان من و آن را لال گردانيد پس چنان شدم كه هيچ چيز از چيزهاى دنيا را به اين چشم نمى ديدم و به اين گوش نمى شنيدم، پس در اين وقت گريستند اهل و ياران من و خبر من به برادران و همسايگان من رسيد، پس در اين وقت گفتم او را: تو كيستى اى آن كسى كه مرا مشغول گردانيدى از اهل و مال و فرزندان من؟

گفت: منم ملك موت آمده ام به نزد تو كه نقل فرمايم تو را از خانۀ دنيا به خانۀ آخرت و بتحقيق كه منقضى شده است مدت حيات تو و آمده است وقت مرگ تو.

و در اين حال كه او با من مخاطبه مى كرد دو شخصى ديگر آمدند به نزد من و ايشان به حسب خلقت و صورت نيكوترين مردم بودند كه من ديده بودم و يكى از ايشان در جانب راست من نشست و ديگرى در جانب چپ، پس گفتند به من كه: السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته بتحقيق كه آورده ايم بسوى تو نامۀ تو را، الحال بگير و نظر كن در آن.

گفتم: اين چه نامه اى است كه بايد من بخوانم؟

گفتند: مائيم آن دو ملك كه با تو مى بوديم در دار دنيا و نيكيها و بديهاى تو را مى نوشتيم، اين است نامۀ عمل تو.

پس نظر كردم در نامۀ حسنات خود و آن نامه در دست ملكى بود كه او را «رقيب» مى گفتند و شاد شدم به آنچه در آن ديدم از نيكيها و خندان شدم و مرا فرحى عظيم رو داد، پس نظر كردم به نامۀ گناهان و آن در دست ملكى بود كه او را «عتيد» مى گفتند و بسيار غمگين شدم از آنچه در آن مشاهده كردم و به گريه در آورد مرا، پس به من گفتند: بشارت

ص: 1672

باد تو را كه از براى تو خير و نيكى خواهد بود.

پس به نزديك من آمد آن مرد اول يعنى ملك موت و روح را از تن من كشيد و هر جذبه و كشيدنى از او برابرى مى كرد با همۀ سختيها از آسمان تا زمين، و پيوسته در اين شدت بودم تا آنكه جان به سينۀ من رسيد، پس اشاره كرد بسوى من به حربه اى كه اگر آن را بر كوهها مى گذاشت مى گداختند و روح مرا از بينى من قبض نمود، پس در آن وقت صداى گريۀ اهل من بلند شد و هر چه مى گفتند همه را مى شنيدم و هر چه مى كردند بر آن مطلع بودم.

پس چون بسيار شديد شد گريه و جزع اهل بيت من بر من، ملك موت با نهايت خشم و آزردگى متوجه ايشان شد و گفت: اى گروه! از چه چيز است گريۀ شما؟ پس بخدا سوگند كه ما ستمى بر او نكرده ايم كه شما شكايت كنيد و تعدى بر او نكرده ايم كه شما فرياد كنيد، گريه كنيد و ليكن ما و شما بندۀ يك خداونديم اگر خدا شما را امر مى كرد در باب ما امرى چنانكه ما را در باب شما امر كرده است هرآينه شما امتثال امر او مى كرديد در حقّ ما چنانكه ما امتثال امر او نموديم در حقّ شما، بخدا سوگند كه ما روح او را نگرفتيم تا آنكه روزى مقدر او تمام شد و مدت حيات او منقطع شد و رفت بسوى پروردگار كريمى كه هر حكمى كه خواهد دربارۀ او مى نمايد و او بر همه چيز قادر است، پس اگر صبر كنيد مزد مى يابيد و اگر جزع نمائيد گناهكار خواهيد گرديد، چه بسيار برگشتى خواهد بود مرا بسوى شما مى گيرم پسران و دختران را و پدران و مادران را.

پس در آن وقت از نزد من روانه شد و روح مرا با خود برد، در اين وقت ملكى ديگر آمد و روح مرا از او گرفت و او را در جامۀ حريرى پيچيد و بالا برد بسوى آسمان و او را نزد حق تعالى گذاشت در كمتر از يك چشم زدن، پس چون روح من نزد حق تعالى حاضر گرديد از هر عمل صغير و كبيرى از من سؤال نمود و از نماز و روزۀ ماه مبارك رمضان و حج بيت اللّه الحرام و تلاوت قرآن و زكات دادن و تصدق نمودن و از هر عملى كه در ساير ايام و اوقات كرده بودم و از اطاعت پدر و مادر و از كشتن آدمى به ناحق و از خوردن مال يتيم و از مظلمه هاى بندگان خدا و از عبادت كردن در شب در وقتى كه مردمان در خوابند

ص: 1673

و آنچه مشابه اينهاست از اعمال از همۀ اينها سؤال نمود از روح من، پس بعد از اين روح را به زمين برگردانيدند به اذن حق تعالى.

در اين وقت غسل دهندۀ من به نزد من آمد و جامه هاى مرا كند و شروع نمود در غسل دادن من، پس روح من او را ندا كرد كه: اى بندۀ خدا! مدارا كن با اين بدن ضعيف بخدا سوگند كه من از هيچ رگى از رگهاى او بيرون نيامدم مگر آنكه آن منقطع گرديد و از هيچ عضو او بيرون نيامدم مگر آنكه آن عضو در هم شكسته شد، بخدا سوگند كه اگر آن غسل دهنده اين سخن را مى شنيد هرآينه هرگز مرده اى را غسل نمى داد، پس آب بر بدن من ريخت و سه غسل داد مرا و مرا كفن كرد در سه جامه و مرا حنوط كرد و همين بود توشۀ من كه به آن بيرون رفتم بسوى خانۀ آخرت، پس انگشتر را از دست راست من بيرون آورد و بعد از فارغ شدن از غسل من به پسر بزرگ من تسليم نمود و گفت: خدا تو را ثواب دهد در مصيبت پدرت و تو را مزد و صبر بسيار دهد، پس مرا در كفن پيچيد و مرا تلقين نمود و ندا كرد اهل و همسايگان مرا و گفت: بياييد به نزديك او و او را وداع كنيد؛ پس ايشان به نزد من آمدند كه مرا وداع كنند، و چون از وداع من فارغ شدند مرا بر تختى از چوب نهادند و در اين وقت روح ميان رو و كفن من بود تا آنكه مرا گذاشتند و بر من نماز كردند، و چون از نماز فارغ شدند مرا به جانب قبر روانه كردند، چون مرا به قبر گردانيدند و در قبر آويختند هولى عظيم مشاهده نمودم اى سلمان كه گويا از آسمان به زمين در افتادم، پس مرا در لحد گذاشتند و خشت بر من چيدند و خاك در قبر من ريختند.

پس در اين وقت روح برگردانيد بسوى زبان و گوش من (1)، و چون مردم را ندا كردند كه از قبر من برگردند شروع كردم در ندامت و پشيمانى و گفتم: كاش من از اين جماعت بودم و برمى گشتم، پس شخصى از كنار قبر مرا جواب داد گفت: نه چنين است و بر نمى توان گشتن، و اين آيه را خواند كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى

ص: 1674


1- . در مصدر «پس در اين وقت روح گرفته شد از زبان من، و همچنين از گوش و چشمم» آمده است.

يَوْمِ يُبْعَثُونَ (1) اين سخنى است كه حق تعالى بر ردّ جمعى از كافران فرمود كه ايشان طلب برگشتن به دنيا مى كنند بعد از مرگ يعنى «حاشا كه او را بازگردانند، اين كلمه اى است كه او گويندۀ آن است و از پس ايشان برزخى هست تا روزى كه زنده شوند و مبعوث گردند، و برزخ فاصلۀ ميان دنيا و آخرت است» ، پس به او گفتم: كيستى تو كه با من سخن مى گوئى؟

گفت: منم «منبه» و منم ملكى كه حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به جميع خلايق كه تنبيه نمايم ايشان را بعد از مردن ايشان تا بنويسند عملهاى خود را بر نفسهاى خود كه حجت باشد بر ايشان نزد خداوند عالميان؛ پس مرا كشيد و نشانيد و گفت: بنويس عمل خود را.

من گفتم: به خاطر ندارم عملهاى خود را.

گفت: مگر نشنيده اى سخن پروردگار خود را كه در قرآن فرموده است أَحْصاهُ اَللّهُ وَ نَسُوهُ (2)يعنى: «احصا كرده است كرده هاى ايشان را خدا و فراموش كرده اند ايشان كرده هاى خود را» ، پس گفت: تو بنويس و من بر تو املا مى كنم و اعمال تو را مى گويم.

گفتم: كاغذ كجاست كه بنويسم؟

پس كنار كفن مرا كشيد، ناگاه كفن خود را كاغذى ديدم و گفت: اين صحيفۀ توست.

گفتم: قلم از كجا بياورم؟

گفت: انگشت شهادت تو قلم توست.

گفتم: مركّب از كجا بياورم؟

گفت: آب دهان تو به جاى مركّب است.

پس املا كرد بر من آنچه كرده بودم در دار دنيا و نماند از اعمال من خردى و بزرگى مگر آنكه او را بر من املا كرد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا

ص: 1675


1- . سورۀ مؤمنون:100.
2- . سورۀ مجادله:6.

اَلْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً (1) يعنى: «مى گويند كافران: واى بر ما چيست اين نامۀ ما كه ترك نكرده است گناه كوچكى را و نه بزرگى را مگر آنكه احصا كرده است آن را، و يافتند آنچه كرده بودند حاضر، و ستم نمى كند پروردگار تو احدى را» .

پس ملك آن نامه را گرفت و مهرى بر آن زد و طوق گردانيد آن را بر گردن من، پس گمان كردم كه جميع كوههاى دنيا را طوق كرده اند در گردن من، پس به او گفتم: اى منبه! چرا با من چنين مى كنى؟

گفت: آيا نشنيده اى سخن پروردگار خود را كه فرموده است وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً. اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ اَلْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً (2)يعنى: «و هر انسانى را ملازم او گردانيده ايم طاير او را-يعنى عمل نيك و بد او را، يا تقديرات خدا را كه براى او كرده است-در گردن او و بيرون مى آوريم از براى او در روز قيامت نامه اى را كه آن را ملاقات نمايد گشوده شده، پس به او گفته مى شود كه:

بخوان نامۀ خود را كافى است نفس تو حساب كننده و گواه بر تو» .

پس منبه گفت: اين خطابى است كه تو را به آن خطاب خواهند ساخت در روز قيامت و تو را حاضر خواهند گردانيد در آن روز و حال آنكه نامۀ عمل تو در ميان دو ديدۀ تو گشوده باشد و گواهى دهى در آن روز بر نفس خود.

پس منبه از من دور شد، و به نزد من آمد منكر با عظيمترين منظرى و منكرترين صورتى و عمودى از آهن در دست او بود كه اگر جن و انس جمع مى شدند آن عمود را حركت نمى توانستند داد، پس صداى موحشى بر من زد كه اگر جميع اهل زمين آن صدا را مى شنيدند هرآينه همه مى مردند، پس به من گفت: اى بندۀ خدا! خبر ده مرا كه پروردگار تو كيست و دين تو چيست و پيغمبر تو كيست و امام تو كيست و بر چه طريقه و حالت

ص: 1676


1- . سورۀ كهف:49.
2- . سورۀ اسراء:13 و 14.

بوده اى و چه اعتقاد داشته اى در دنيا؟

پس زبان من بسته شد از ترس و بيم او و حيران شدم در امر خود و ندانستم كه چه بگويم در جواب او، و در بدن من هيچ عضوى نماند مگر آنكه مفارقت كرد از ترس، پس دريافت مرا رحمتى از جانب پروردگار من كه دل مرا نگاه داشت و زبان مرا گويا گردانيد پس به او گفتم: بندۀ خدا! چرا مرا مى ترسانى و حال آنكه من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و گواهى مى دهم كه خداوند عالميان پروردگار من است و محمد پيغمبر من است و اسلام دين من است و قرآن كتاب من است و كعبه قبلۀ من است و على امام من است و مؤمنان برادران منند؛ و گفتم: اين است گفتار من و اعتقاد من و بر اين اعتقاد ملاقات مى كنم پروردگار خود را در روز معاد.

پس در اين وقت گفت: اى بندۀ خدا! بشارت باد تو را به سلامتى، بدرستى كه نجات يافتى؛ و از پيش من رفت.

پس نكير به نزديك من آمد و صداى مهيب بر من زد عظيمتر از صداى اول، پس اعضاى من بعضى بر بعضى داخل شدند و گفت: عمل خود را بگو اى بندۀ خدا.

پس حيران ماندم و متفكر شدم كه چه جواب بگويم، پس در اين وقت گردانيد حق تعالى از من شدت ترس و بيم را و حجت مرا به من الهام كرد به يقين نيكو و توفيق مرا كرامت فرمود، پس گفتم: اى بندۀ خدا! مدارا كن با من و من از دنيا بيرون آمدم و حال آنكه گواهى مى دادم كه خداوندى نيست بغير خداوند يگانه و او را شريكى نيست و گواهى مى دادم كه محمد بنده و رسول خداست [و آنكه امير المؤمنين على بن ابى طالب و ائمۀ طاهرين از ذرّيّت او امامان منند] (1)و آنكه بهشت حق است و عذاب آتش جهنم حق است و صراط حق است و ميزان حق است و حساب كردن خلايق حق است و سؤال منكر و نكير در قبر حق است و زنده شدن در قبر حق است و آنكه بهشت و آنچه حق تعالى وعده كرده است در آن از نعمتها حق است و آنكه جهنم و آنچه حق تعالى وعيد فرموده است در آن از

ص: 1677


1- . اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.

عذاب حق است و آنكه قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست و آنكه خدا زنده مى گرداند آنها را كه در قبرهايند.

پس مرا گفت: اى بندۀ خدا! بشارت باد تو را به نعيم ابدى و خيرى كه هرگز زايل نگردد. پس مرا در لحد خوابانيد و گفت: بخواب مانند خوابيدن داماد، و از نزديك سر من درى گشود از بهشت، و درى از پيش پاى من گشود بسوى جهنم پس گفت: نظر كن اى بندۀ خدا بسوى آنچه خواهى يافت بسوى آن از بهشت و نعمتهاى آن و نظر كن بسوى آنچه نجات يافتى از آن از آتش جهنم، پس درى كه از پيش پايم بسوى جهنم گشوده شد آن را مسدود گردانيد و درى را كه از پيش سرم بسوى بهشت گشوده بود چنان گشاده گذاشت، و پيوسته داخل مى شد بر من از آن در شميم بهشت و نعمتهاى آن و لحد مرا فراخ گردانيد بقدر آنچه ديده كار كند، و از نزد من رفت-و اى سلمان! من نيافتم نزد حق تعالى چيزى را كه خدا دوست دارد بزرگتر از سه چيز: اول نماز كردن در شب بسيار سرد، دوم روزه داشتن در روز بسيار گرم، سوم تصدقى كه به دست راست كنى كه دست چپ تو از آن خبر نداشته باشد (1)-پس اين است سخن من و وصف من و آنچه من دريافته بودم آن را از شدت اهوال، و من گواهى به وحدانيت الهى و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گواهى مى دهم كه مرگ حق است، پس در مقام مراقبه و خوف حق تعالى باش از ايستادن نزد او در وقت سؤال.

و در اين وقت سخن آن مرد منقطع شد و سلمان گفت كه: مرا بر زمين گذاريد، چون سرير او را بر زمين گذاشتيم گفت: مرا تكيه دهيد، چون او را تكيه داديم نظر به جانب آسمان افكند و گفت: «يا من بيده ملكوت كلّ شيء و اليه ترجعون، و هو يجير و لا يجار عليه، بك آمنت و لنبيّك اتّبعت و بكتابك صدّقت و قد اتاني ما وعدتني يا من لا يخلف الميعاد اقبضني الى رحمتك و انزلني دار كرامتك فانا اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك

ص: 1678


1- . اين قسمت در روايت فضائل شاذان نيامده و در بحار الانوار 22/381 مذكور شده است.

له و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله» (1)، پس چون از اين دعا و شهادت فارغ شد رخت از سراى فانى به دار باقى كشيد و به رسول خدا و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين ملحق گرديد.

اصبغ گفت: ما در حيرت اين حال بوديم كه ناگاه مردى پيدا شد كه بر استر اشهبى سوار بود و نقابى بر رو بسته بود، چون به نزديك ما رسيد بر ما سلام كرد و ما جواب سلام او گفتيم، چون سخن گفت دانستيم كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است پس گفت: اى اصبغ! اهتمام نمائيد در امر تجهيز سلمان، پس ما شروع كرديم در تهيۀ غسل و كفن او و خواستيم كه كفن و حنوط تحصيل نمائيم، حضرت فرمود كه: حاجتى به آنها نيست و نزد من هست، پس آبى و تختى كه بر روى آن غسل دهند نزد آن حضرت حاضر كرديم، پس به دست مبارك خود او را غسل داد و كفن كرد و پيش ايستاد و بر او نماز كرديم و او به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت، و چون از دفن سلمان فارغ شد و خواست كه برگردد من به جامۀ حضرت چسبيدم و گفتم: يا امير المؤمنين! چگونه آمدى و كى تو را خبر داد به مردن سلمان؟ حضرت رو به جانب من گردانيد و گفت: مى گيرم بر تو اى اصبغ عهد و پيمان خدا را كه نقل نكنى اين قصه را به احدى تا من زنده باشم.

پس گفتم: يا امير المؤمنين! من پيش از تو خواهم مرد؟

حضرت فرمود: نه اى اصبغ.

گفتم: يا امير المؤمنين! بگير از من عهد و پيمان كه من سخن تو را مى شنوم و اطاعت تو مى نمايم و نقل نخواهم كرد اين سخن را به احدى تا حكم كند در باب تو خدا به آنچه حكم خواهد كرد و خدا بر همه چيز قادر است.

پس حضرت فرمود: اى اصبغ! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده بود كه سلمان در اين وقت خواهد مرد و من در اين ساعت در كوفه نماز كردم و از مسجد بيرون آمدم كه به خانه روم، چون به خانه رسيدم و خوابيدم در خواب ديدم كه شخصى مرا گفت سلمان

ص: 1679


1- . اين گفتۀ جناب سلمان در مصدر با اندكى تفاوت ذكر شده است.

وفات يافته، پس بيدار شدم و بر استر خود سوار شدم و چيزهائى كه براى مرده ضرور است از كفن و حنوط و غير آن با خود برداشتم و روانه شدم، پس حق تعالى دور را براى من نزديك گردانيد تا آنكه به اين زودى به اين موضع رسيدم و مرا به اين امور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود.

پس حضرت ناپيدا شد، ندانستم كه بسوى آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت، چون به كوفه رسيدم شنيدم كه حضرت در وقتى به كوفه رسيده بوده است كه در آن روز منادى براى نماز مغرب ندا مى كرده است و حضرت نماز مغرب را با ايشان ادا كرده بود (1).

مؤلف گويد كه: اين حديث غرايب بسيار دارد و از جملۀ آنها فوت سلمان است در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و آمدن آن حضرت به كوفه و اين خلاف مشهور و احاديث ديگر است، و چون مشتمل بر فوايد بسيار بود ايراد نموديم.

و ابن شهر آشوب از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در مدينه نماز صبح را با ما ادا نمود پس روى مبارك به جانب ما گردانيد و گفت: اى گروه مردمان! خدا اجر شما را عظيم گرداند در مصيبت برادر شما سلمان، و مردم در اين باب سخن بسيار گفتند پس حضرت عمامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سر بست و پيراهن حضرت را پوشيد و عصاى آن حضرت را در دست گرفت و شمشير آن حضرت را حمايل نمود و بر شتر عضباء آن حضرت سوار شد و قنبر را گفت: ده گام بشمار يا آنكه از يك تا ده بشمار.

قنبر گفت: چون از شمردن فارغ شدم به در خانۀ سلمان رسيده بوديم.

پس زاذان روايت كرد كه: چون وقت وفات سلمان شد از او پرسيدم: كى تو را غسل مى دهد؟ گفت: آن كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل مى داد.

من گفتم: تو در مداينى و او در مدينه است! سلمان گفت: اى زاذان! چون من بميرم و لحيين مرا ببندى صدائى خواهى شنيد؛ پس چون دهان او را بستم صدائى شنيدم و از پى

ص: 1680


1- . فضايل شاذان بن جبرئيل 85-91.

صدا به در خانه آمدم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را مشاهده نمودم پس گفت: اى زاذان! به رحمت حق واصل شد ابو عبد اللّه سلمان؟ گفتم: بلى اى سيد من. پس او داخل شد و ردا از روى سلمان برداشت و سلمان تبسم نمود بر روى آن حضرت، پس حضرت به او گفت:

مرحبا اى ابا عبد اللّه هرگاه دريابى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پس خبر ده او را به آنچه گذشت بر برادر تو از قوم او؛ پس حضرت شروع كرد در تجهيز او و چون نماز كرد بر سلمان از حضرت تكبيرهاى بلند مى شنيديم و دو كس با آن حضرت مى ديديم كه همراه او بودند، چون پرسيدم كه اينها كيستند فرمود: يكى برادرم جعفر و ديگرى حضرت خضر عليه السّلام و با هر يك از ايشان هفتاد صف از ملائكه آمده بود كه در هر صفى هزار هزار ملك بودند (1).

و در كتاب مشارق الانوار روايت كرده است كه: چون حضرت جامه از روى سلمان برداشت سلمان تبسم نمود و خواست كه بنشيند، حضرت فرمود: به مرگ خود برگرد؛ و او به حال اول عود نمود (2).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بامدادى داخل مسجد مدينه شد و فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب ديدم و به من گفت: سلمان از دنيا رحلت نموده است، و سلمان مرا وصيت كرده بود كه او را غسل دهم و كفن كنم و نماز كنم بر او و او را دفن كنم و اينك من مى روم به مداين براى اين كار.

پس عمر گفت: كفن را از بيت المال بردار، حضرت فرمود: كفن او را تهيه كرده اند و حاضر شده است؛ پس با جماعتى از صحابه بيرون رفت از مدينه و حضرت به جانب مداين روانه شد و مردم برگشتند و پيش از زوال مراجعت نمود و فرمود: من او را دفن كردم، و اكثر مردم در اين باب حضرت را تصديق ننمودند تا آنكه بعد از مدتى از مداين مكتوبى رسيد كه سلمان وفات يافت در آن روز و اعرابى داخل شد و او را غسل داد و كفن كرد و بر او نماز كرد و او را دفن كرد و برگشت، پس همۀ مردم تعجب كردند (3).

ص: 1681


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/337-338.
2- . بحار الانوار 22/384 به نقل از مشارق الانوار.
3- . خرايج 2/562.

و در كتاب روضة الواعظين از سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه او به عيادت سلمان رفت در هنگامى كه او بيمار بود و او را گريان يافت، سعد گفت: چه سبب دارد گريۀ تو اى ابو عبد اللّه و حال آنكه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود از تو راضى بود و در حوض كوثر به نزد او خواهى رفت؟

سلمان گفت: من از جزع مرگ نمى گريم و گريۀ من از حرص دنيا نيست و ليكن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهد كرد بسوى ما و فرمود: بايد متاع ضرورى هر يك از شما مانند توشۀ مسافران باشد و من در دور خود اين متاعها را مى بينم و به اين سبب آزرده ام؛ و در دور او نبود مگر طغارى و كاسه اى و مطهره اى (1).

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان رضى اللّه عنه گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون مرگ تو را حاضر شود گروهى چند نزد تو حاضر خواهند شد كه بوى نيك و بد را مى يابند و طعام نمى خورند يعنى ملائكه، پس سلمان كيسه اى بيرون آورد و گفت:

اين هبه است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من بخشيده است و آن بوى خوشى بود، گفت:

پس آن را در آب ريخت و بر دور خود پاشيد پس زن خود را گفت كه: برخيز و در را ببند، پس زن برخاست و در را بست، چون برگشت مرغ روح او به عالم قدس پرواز كرده بود (2).

ص: 1682


1- . روضة الواعظين 490.
2- . رجال كشى 1/66.

باب شصتم: در بيان احوال خير مآل محرم اسرار ربانى ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه

و فضائل و مناقب اوست

و در آن چند فصل است

ص: 1683

ص: 1684

بدان كه از احاديث معتبرۀ سابقه و لاحقه چنين مستفاد مى شود كه در ميان صحابه بعد از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كسى در فضيلت به ابو ذر نمى رسد، و ابو ذر كنيت اوست و اسم او بر قول اصح جندب بن جناده است و اصل او عرب بوده است از قبيلۀ بنى غفار.

كلينى به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت به شخصى از اصحاب خود فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم كه چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابو ذر؟

آن شخص گفت كه: كيفيت اسلام سلمان را مى دانم، مرا خبر ده به كيفيت اسلام ابو ذر؛ و خطا كرد كه هر دو را از حضرت نپرسيد.

پس فرمود كه: بدرستى كه ابو ذر در «بطن مر» كه محلى است در يك منزلى مكۀ معظمه گوسفندان خود را چرا مى فرمود، ناگاه گرگى از جانب راست متوجه گوسفندان او شد و به عصاى خود آن را براند، پس از جانب چپ متوجه شد و ابو ذر عصا بر وى حواله نمود و گفت: من گرگ از تو خبيث تر و بدتر نديده ام.

آن گرگ به اعجاز آن حضرت به سخن آمد و گفت: و اللّه كه اهل مكه از من بدترند، خداوند عالميان بسوى ايشان پيغمبرى فرستاده او را به دروغ نسبت مى دهند و نسبت به او دشنام و ناسزا مى گويند.

ابو ذر چون اين سخن بشنيد به زن خود گفت: توشه و مطهره و عصاى مرا بياور؛ پس اينها را گرفت و به پاى خود به جانب مكه روان شد كه تا خبرى كه از گرگ شنيد معلوم نمايد و طى مسافت نموده در ساعتى بسيار گرم داخل مكه شد و تعب بسيار كشيده بود و تشنگى بر او غالب گرديده نزد چاه زمزم آمد و دلوى از آن آب براى خود كشيد، چون

ص: 1685

نظر كرد ديد كه آن دلو پر از شير است، در دل او افتاد كه اين گواه آن خبرى است كه گرگ مرا به آن خبر داده و اين نيز از معجزات آن پيغمبر است؛ پس بياشاميد و به كنار مسجد آمد ديد جماعتى از قريش برگرد يكديگر نشسته اند، نزد ايشان بنشست، ديد كه ايشان ناسزا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گويند به نحوى كه گرگ از آن خبر داده بود، و پيوسته در اين كار بودند تا آخر روز ناگاه حضرت ابو طالب بيامد، چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند: خاموش شويد كه عمويش آمد، پس زبان از مذمت آن حضرت كوتاه كردند؛ و چون ابو طالب بيامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا آخر روز.

ابو ذر گفت: چون ابو طالب از نزد ايشان برخاست من از پى او روانه شدم، رو به جانب من كرد و گفت: حاجت خود را بگو.

گفتم: به طلب پيغمبرى آمده ام كه در ميان شما مبعوث شده است.

گفت: با او چه كار دارى؟

گفتم: مى خواهم به او ايمان بياورم و آنچه فرمايد به راستى او اقرار نمايم و خود را منقاد او گردانم و آنچه فرمايد او را اطاعت نمايم.

گفت: البته چنين خواهى كرد؟

گفتم: بلى.

گفت: فردا اين وقت نزد من بيا تا تو را به او برسانم.

من شب در مسجد به روز آوردم و چون روز شد در مجلس آن كفار بنشستم و ايشان زبان ناسزا گشودند بر منوال روز گذشته، و چون ابو طالب بيامد زبان از آن قول ناشايست بر گرفتند و با او مشغول سخن شدند، و چون از نزد ايشان برخاست از پى او روانه شدم و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم و تأكيد فرمود كه: البته آنچه مى گوئى خواهى كرد؟ گفتم: بلى.

پس مرا با خود برد به خانه اى كه در آنجا حضرت حمزه بود، بر او سلام كردم و از حاجت من پرسيد، همان جواب گفتم، گفت: گواهى مى دهى كه خدا يكى است و محمد فرستادۀ اوست؟ گفتم: «اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه» .

ص: 1686

پس حمزه مرا با خود برد به خانه اى كه حضرت جعفر طيار در آنجا بود سلام كردم و نشستم و از مطلب من سؤال كرد و همان جواب گفتم و تكليف شهادتين كرد، بر زبان راندم.

پس جعفر برد مرا به خانه اى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در آنجا بود، و بعد از سؤال و امر به شهادتين آن حضرت مرا به خانه اى بردند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف داشتند، سلام كردم و نشستم و از حاجت من سؤال نمودند و كلمۀ شهادتين تلقين فرمودند، و چون شهادتين گفتم فرمودند كه: اى ابو ذر! به جانب وطن خود برو و تا رفتن تو پسر عمى از تو فوت شده خواهد بود كه بغير از تو وارثى نداشته باشد، مال او را بگير و نزد اهل و عيال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد آخر به نزد ما بيا.

چون ابو ذر به وطن خويش بازآمد پسر عمش فوت شده بود و مال او را به تصرف در آورده مكث نمود تا هنگامى كه حضرت به مدينه هجرت نمود و امر اسلام رواج گرفت و در مدينه به خدمت حضرت مشرف شد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين بود خبر مسلمان شدن ابو ذر، و خبر اسلام سلمان را كه شنيده اى.

آن شخص پشيمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان و استدعا كرد كه: آن را نيز بفرمائيد، حضرت نفرمود (1).

و ابن عبد البر كه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب استيعاب از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: ابو ذر در ميان امّت من بر زهد عيسى بن مريم است (2)؛ و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد (3).

و ايضا روايت نمود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: ابو ذر علمى چند ضبط كرد كه

ص: 1687


1- . كافى 8/297؛ روضة الواعظين 278 و در آن فقط ذيل روايت كه فرمايش حضرت صادق عليه السّلام مى باشد ذكر نشده است.
2- . استيعاب 4/1655؛ اسد الغابة 6/97.
3- . استيعاب 1/255.

مردمان از حمل آن عاجز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو ذر بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت و جبرئيل به صورت دحيۀ كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخنى در ميان داشت، ابو ذر گمان كرد كه دحيۀ كلبى است و با حضرت حرف نهانى دارد، بگذشت، جبرئيل گفت: يا محمد! اينك ابو ذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جواب مى گفتيم بدرستى كه او را دعائى هست كه در ميان اهل آسمانها معروف است چون من عروج نمايم از وى سؤال كن.

چون جبرئيل برفت و ابو ذر بيامد حضرت فرمود: اى ابو ذر! چرا بر ما سلام نكردى؟

ابو ذر گفت: چنين يافتم كه دحيۀ كلبى نزد تو بود و براى امرى او را به خلوت طلبيده اى نخواستم كلام شما را قطع نمايم.

حضرت فرمود: جبرئيل بود، و چنين گفت.

ابو ذر بسيار نادم شد. حضرت فرمود كه: چه دعاست كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟

گفت: اين دعا را مى خوانم: «اللّهمّ انّي أسألك الايمان بك و التّصديق بنبيّك و العافية من جميع البلاء و الشّكر على العافية و الغنى عن شرار النّاس» (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: ابو ذر از برگزيدگان صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، روزى به خدمت حضرت عرض نمود: من شصت گوسفند دارم و نمى خواهم كه بروم نزد آنها و از خدمت تو محروم شوم، و كراهت دارم از آنكه آنها را به شبانى بگذارم كه ستم كند بر آنها و نيكو رعايت آنها نكند.

حضرت فرمود كه: برو به نزد آنها.

چون روز هفتم شد به خدمت حضرت برگشت، حضرت فرمود: اى ابو ذر!

ص: 1688


1- . استيعاب 1/255.
2- . امالى شيخ صدوق 283. و نيز رجوع شود به كافى 2/587 و رجال كشى 1/107.

عرض كرد: لبيك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: چه كردى گوسفندان خود را؟

گفت: يا رسول اللّه! قصۀ آنها عجيب است، روزى من مشغول نماز بودم ناگاه گرگى دويد بر گوسفندان من پس مردد شدم ميان آنكه نماز را قطع كنم و محافظت گوسفندان خود نمايم يا نماز را تمام كنم و از گوسفندان خود بگذرم، پس نماز را بر گوسفندان خود اختيار كردم و در آن حال شيطان در خاطر من وسوسه كرد كه اكنون گرگ در گلۀ تو مى افتد و همه را هلاك مى كند و براى تو چيزى نمى ماند كه به آن تعيش نمائى؛ من در جواب شيطان گفتم كه: اگر گوسفندان از دست من مى روند براى من مى ماند توحيد حق تعالى و ايمان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و موالات برادر او على بن ابى طالب عليه السّلام كه بهترين خلق است بعد از او و موالات هدايت كنندگان و پاكان از فرزندان او و دشمنى دشمنان ايشان، و بعد از آنكه اينها با من باشند هر چه از من فوت شود سهل است؛ پس به نماز خود رو آوردم و گرگ را ديدم كه در ميان گله در آمد و بره اى را گرفت و برد، ناگاه شيرى پيدا شد و آن گرگ را به دونيم كرد و بره را از آن گرفت و بسوى گله برگردانيد و مرا ندا كرد كه:

اى ابو ذر! مشغول نماز خود باش كه حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به گوسفندان تو تا از نماز فارغ شوى، پس با حضور قلب نماز خود را به آداب و شرايط بجا آوردم، و چون از نماز فارغ شدم شير به نزد من آمد و گفت: برو به نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر ده كه حق تعالى گرامى داشت مصاحب تو را و حفظ كنندۀ شريعت تو را و شيرى را موكّل گردانيد به گوسفندان او تا از نماز فارغ شد.

چون جماعتى از صحابه كه نزد آن حضرت بودند اين خبر را از ابو ذر شنيدند در شگفت شدند، پس حضرت فرمود: راست گفتى اى ابو ذر، تصديق كرديم تو را در اين سخن من و على و فاطمه و حسن و حسين.

چون منافقان اين سخنان را شنيدند گفتند: اين توطئه اى است ميان محمد و ابو ذر، و محمد مى خواهد ما را به اين حيله ها فريب دهد كه به آنچه او مى گويد اعتقاد كنيم؛ و جمعى از ايشان گفتند: مى رويم نزد گلۀ او كه مشاهده كنيم او را در حالت نماز كردن كه

ص: 1689

آيا شير محافظت گوسفندان او مى نمايد در آن حالت تا دروغ او را بر مردم ظاهر كنيم.

چون به نزديك او رفتند ديدند كه ابو ذر ايستاده است و نماز مى كند و شير بر دور گوسفندان او مى گردد و آنها را مى چراند و هر گوسفندى كه از گله دور مى رود بسوى گله بر مى گرداند، و چون ابو ذر از نماز فارغ شد شير به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت:

بگير گوسفندان خود را بسلامت.

پس شير ندا كرد آن منافقان را كه: اى گروه منافقان كه انكار مى كنيد كه حق تعالى مرا مسخّر گردانيده براى محافظت گوسفندان كسى كه موالى محمد و على و آل طيبين ايشان است و بسوى خدا توسل مى جويد به ايشان! سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه گرامى داشت محمد و آل طيبين او را كه حق تعالى مرا مطيع ابو ذر گردانيده است حتى آنكه اگر امر كند كه شما را از هم بدرم و هلاك گردانم هلاك خواهم كرد شما را، و سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه سوگندى بزرگتر از سوگند به او نيست كه اگر سؤال كند از خدا بحقّ محمد و آل طيبين او كه همۀ درياها را روغن زنبق و لبان گرداند و جميع كوهها را مشك و عنبر و كافور گرداند و شاخه هاى جميع درختان را زمرد و زبرجد گرداند هرآينه قادر منّان همه را چنان خواهد كرد.

پس چون ابو ذر به خدمت حضرت آمد، حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو نيكو بعمل آوردى طاعت پروردگار خود را و به اين سبب حق تعالى مسخّر تو گردانيد حيوانى را كه اطاعت تو نمايد و دفع ضررهاى درندگان و غير ايشان از تو كند، پس تو از بهترين آنهائى كه حق تعالى در قرآن مدح كرده است ايشان را كه نماز را برپا مى دارند (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه ابو ذر مى گفت: از دنيا بيزارم و آن را مذمت مى نمايم بغير از دو گردۀ نان جو كه يكى را در بامداد بخورم و ديگرى را در پسين، و بغير از دو جامۀ پشمينه كه يكى را بر كمر بندم و ديگرى را

ص: 1690


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 73. و قسمتى از روايت در ارشاد القلوب 425 ذكر شده است.

بر دوش افكنم (1).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو ذر در خطبۀ خود مى گفت: اى طلب كنندگان علم! نيست در دنيا چيزى مگر آنكه يا خير آن نفع مى بخشد يا شرّ آن ضرر مى رساند مگر آنكه خدا رحم كند، پس طلب كن امرى را كه اميد خير از آن داشته باشى، اى طلب كنندۀ علم! تو را مشغول نگرداند اهل و مال تو از جان تو زيرا كه روزى كه از اهل خود مفارقت مى نمائى بمنزلۀ مهمانى خواهى بود كه شب نزد جماعتى بسر آورد و روز از ايشان مفارقت نمايد، و نيست ميان مردن و مبعوث شدن مگر خوابى كه بزودى از آن بيدار شوى، اى طلب كنندۀ علم! پيش بفرست از اعمال صالحه براى روزى كه تو را در مقام حساب و سؤال نزد خداوند ذو الجلال بازدارند و در آن روز ثواب خواهى يافت به اعمال نيك خود و هر چه مى كنى جزا مى يابى اى طلب كنندۀ علم (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه مردى از ابو ذر پرسيد:

چرا ما مرگ را نمى خواهيم؟ ابو ذر گفت: زيرا كه شما آبادان كرده ايد دنياى خود را و خراب كرده ايد آخرت خود را و به اين سبب نمى خواهيد كه از خانۀ آبادان به خانۀ خراب برويد.

باز آن مرد پرسيد كه: رفتن ما به نزد حق تعالى چگونه خواهد بود؟ ابو ذر گفت: رفتن نيكوكار شما مانند مسافرى خواهد بود كه به خانۀ خود بر گردد، و رفتن بدكار شما مانند غلام گريخته خواهد بود كه او را به نزد آقاى خود برگردانند.

بازپرسيد كه: حال ما نزد خدا چگونه خواهد بود؟ ابو ذر فرمود كه: عرض كنيد عملهاى خود را بر كتاب خدا، حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ. وَ إِنَّ اَلْفُجّارَ لَفِي جَحِيمٍ (3)يعنى: «بدرستى كه نيكوكاران در نعيم بهشتند و بدرستى كه گناهكاران در جهنمند» ، آن مرد گفت: پس رحمت خدا كجاست! ابو ذر گفت: رحمت خدا نزديك است

ص: 1691


1- . كافى 2/134؛ امالى شيخ طوسى 702؛ رجال كشى 1/120.
2- . كافى 2/134. و خطبۀ ابو ذر به سند امام باقر عليه السّلام در امالى شيخ مفيد 179 نيز ذكر شده است.
3- . سورۀ انفطار:13 و 14.

به نيكوكاران (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى بسوى ابو ذر نوشت كه: علم تازۀ نيكوئى به من افاده كن، ابو ذر بسوى او نوشت كه: علم بسيار است و ليكن اگر توانى كه بدى نكنى بسوى كسى كه او را دوست دارى مكن.

آن مرد گفت: هرگز ديده اى كه كسى با دوست خود بدى كند؟ ! ابو ذر گفت: بلى، جان تو محبوب ترين جانهاست بسوى تو، و چون معصيت خدا مى كنى، به جان خود ضرر مى رسانى (2).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى بود در مدينه كه داخل مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى شد، روزى داخل مسجد شد و گفت: خداوندا! انس ده وحشت مرا و وصل كن تنهائى مرا و مرا روزى كن همنشينى شايسته، چون از دعا فارغ شد ديد كه مردى در كنار مسجد نشسته است، به نزد او رفت و بر او سلام كرد و گفت:

تو كيستى اى بندۀ خدا؟ گفت: منم ابو ذر، آن مرد گفت: اللّه اكبر اللّه اكبر، ابو ذر گفت: اى بندۀ خدا! چرا تكبير مى گوئى؟ گفت: چون داخل شدم چنين دعائى كردم و حق تعالى ملاقات تو مرا روزى كرد، ابو ذر گفت: من سزاوارتر بودم به تكبير گفتن از تو كه من بودم همنشين شايسته و بدرستى كه من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: من و شما بر بلندى خواهيم بود در قيامت تا مردم فارغ شوند از حساب، برخيز اى بندۀ خدا كه عثمان نهى كرده است مردم را از همنشينى من مبادا به تو آسيبى برسد (3).

و به سند موثق از آن حضرت روايت كرده است كه: روزى ابو ذر به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد گفت: يا رسول اللّه! هواى مدينۀ مشرّفه با من موافقت نمى كند آيا رخصت مى دهى كه من و پسر برادرم بيرون رويم بسوى قبيلۀ مزينه و در آنجا بسر بريم؟

حضرت فرمود: مى ترسم كه غارت بياورند بر تو گروهى از سواران عرب پس بكشند

ص: 1692


1- . كافى 2/458.
2- . كافى 2/458.
3- . كافى 8/307.

پسر برادر تو را و بيائى بسوى من ژوليده مو و در پيش من بايستى بر عصاى خود تكيه كرده و بگوئى كه كشته شد پسر برادرم و حيوانات مرا گرفتند.

ابو ذر گفت: يا رسول اللّه! واقع نمى شود ان شاء اللّه مگر آنچه خير است؛ پس حضرت او را رخصت داد و او با پسر برادر و زوجه اش بيرون رفتند از مدينه، چون به قبيلۀ مزينه رسيدند بعد از اندك زمانى گروهى از سواران قبيلۀ فزاره بر ايشان غارت آوردند كه در ميان ايشان بود عيينة بن حصن، پس حيوانات او را گرفتند و پسر برادرش را كشتند و زن او را كه از قبيلۀ بنى غفار بود گرفتند، پس ابو ذر به سرعت آمد تا به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و طعنۀ نيزه اى بر او زده بودند كه به جوفش رسيده بود، پس بر عصاى خود تكيه كرد و گفت: راست گفتند خدا و رسول او، چنانكه فرموده بودى گرفتند گلۀ مرا و پسر برادرم را كشتند و اكنون نزد تو بر عصاى خود تكيه كرده ايستاده ام.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صدا زد در ميان مسلمانان و ايشان مبادرت نمودند به بيرون رفتن و قبيلۀ فزاره را تعاقب نمودند و مالهاى ابو ذر را پس گرفتند و جمعى از مشركان را به قتل آوردند (1).

مؤلف گويد: مخالفت كردن ابو ذر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را منافى جلالت اوست، و محتمل است كه اين در اول حال ابو ذر باشد پيش از آنكه ايمانش كامل گردد. و ايضا احتمال دارد كه غرضش ظهور معجزۀ آن حضرت باشد يا اختيار كردن ثواب آخرت بر راحت دنيا.

و به سندهاى متواتر عامه و خاصه روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين گردآلود بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت

ص: 1693


1- . كافى 8/126. و همين روايت بطور مختصر و بدون سند در خرايج 1/105 مذكور شده است.
2- . استيعاب 1/255؛ سنن ترمذى 5/628؛ اسد الغابة 1/563؛ الاصابة 7/108؛ كمال الدين و تمام النعمة 1/59-60؛ رجال كشى 1/98؛ روضة الواعظين 284.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر صدّيق اين امّت است (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو ذر! بدرستى كه من دوست مى دارم از براى تو آنچه از براى خود دوست مى دارم و من تو را ضعيف و ناتوان مى بينم، پس امير مشو بر دو كس و متكفل مال يتيم مشو (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه شخصى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: ابو ذر بهتر است يا شما اهل بيت؟ حضرت فرمود: ماههاى سال چند است؟ راوى گفت: دوازده ماهند، حضرت فرمود: چند ماه از آنها حرام و محترم است؟ راوى گفت: چهار ماه، حضرت فرمود: ماه رمضان از جملۀ آنهاست؟ راوى گفت: نه، حضرت فرمود: ماه رمضان بهتر است يا ماههاى حرام؟ راوى گفت: بلكه ماه رمضان، حضرت فرمود: چنين است حال ما اهل بيت، كسى را به ما قياس نمى توان كرد و بدرستى كه ابو ذر روزى در ميان گروهى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و با ايشان ذكر مى كردند فضايل اين امت را، ابو ذر گفت: بهترين اين امت على بن ابى طالب است و او قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است و او صدّيق و فاروق اين امت است و حجت خداست بر اين امت، چون آن منافقان اين سخن را از او شنيدند همه رو از او برگردانيدند و سخن او را انكار كردند و او را به دروغ نسبت دادند پس ابو امامۀ باهلى از ميان ايشان برخاست و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و سخن ابو ذر را و انكار آن جماعت را عرض كرد، حضرت فرمود: آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين غبارآلود بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد (3).

و ايضا به سند ديگر روايت كرده است كه مردى از حضرت صادق عليه السّلام همين حديث (4)را پرسيد كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ ابو ذر چنين گفته است؟ حضرت فرمود: بلى،

ص: 1694


1- . عيون اخبار الرضا 2/65.
2- . امالى شيخ طوسى 384.
3- . علل الشرايع 177.
4- . در اينجا منظور، حديث «آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين. . .» مى باشد.

راوى گفت: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام كجايند؟ حضرت فرمود كه: مثل ما مثل ماه مبارك رمضان است كه در آن يك شب هست كه عمل كردن در آن برابر است با عمل كردن هزار ماه-و ساير اكابر صحابه مانند ماههاى حرامند در ميان ماههاى ديگر-كسى را به ما اهل بيت قياس نمى توان كرد (1).

و در كتاب حسين بن سعيد به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى مردى به نزد ابو ذر رضى اللّه عنه آمد و او را بشارت داد كه گوسفندان تو فرزندان آورده اند و بسيار شده اند، ابو ذر گفت: از بسيارى آنها من شاد نمى شوم و دوست نمى دارم آن را و آنچه كم باشد و كافى باشد نزد من محبوبتر است از آنكه بسيار باشد و مرا از ياد خدا غافل گرداند، بدرستى كه شنيده ام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: بر دو طرف صراط در روز قيامت رحم و امانت خواهند بود اگر كسى بر صراط گذرد صلۀ رحم بسيار كرده باشد و در مال مردم خيانت نكرده باشد صراط او را به آتش نمى اندازد (2).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى ابو ذر مردى را سرزنش كرد به مادر او و گفت: اى پسر زن سياه! و مادر او سياه بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو ذر! آيا سرزنش مى كنى كسى را به مادرش؟ چون ابو ذر اين سخن را از حضرت شنيد بر خاك افتاد و مى گريست و سر و روى خود را بر خاك مى ماليد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او راضى شد (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه ابو ذر رضى اللّه عنه را گفتند: چگونه صبح كرده اى اى مصاحب رسول خدا؟ گفت: صبح كرده ام ميان دو نعمت: گناهى كه خدا بر من پوشانيده است، و ثنائى كه مردم مرا مى كنند كه هر كه به آن ثنا مغرور گردد او فريب خورده

ص: 1695


1- . معاني الاخبار 179؛ اختصاص 13.
2- . كتاب الزهد 40.
3- . كتاب الزهد 60؛ مستدرك الوسائل 9/112، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر و امام صادق عليهما السّلام مى باشد.

است (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو ذر به طلب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به باغى رفت و حضرت را در خواب يافت، خواست معلوم كند كه حضرت در خواب است يا بيدار است، چوب خشكى گرفت و شكست، حضرت سر برداشت و فرمود: اى ابو ذر! آيا مرا بازى مى دهى؟ ! مگر نمى دانى كه من مى بينم اعمال شما را در خواب چنانكه مى بينم در بيدارى، چشمهاى من به خواب مى روند و دل من به خواب نمى رود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: بيشتر عبادات ابو ذر رحمة اللّه عليه تفكر نمودن و عبرت گرفتن بود (3).

و قطب راوندى از ابو ذر روايت كرده است كه گفت: روزى من و عثمان با يكديگر راه مى رفتيم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد تكيه كرده بود، پس در خدمت حضرت نشستم تا آنكه عثمان برخاست و من نشسته بودم، حضرت فرمود كه: چه راز مى گفتى با عثمان؟ گفتم: سوره اى از قرآن مى خواندم، حضرت فرمود: زود باشد كه او با تو دشمنى كند و تو با او دشمنى كنى و هر كه از شما ستمكار باشد به جهنم رود، من گفتم: انا للّه و انا اليه راجعون ستمكار از من و او در آتش است بفرما كه كداميك از ما ستمكار خواهيم بود؟ حضرت فرمود: اى ابو ذر! حق را بگو هر چند تلخ يابى آن را تا ملاقات كنى مرا در قيامت بر عهدى كه با تو بسته ام (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر از خوف الهى چندان گريست كه چشم او آزرده شد، به او گفتند: دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد، گفت: مرا چندان غم آن نيست، گفتند: چه غم است كه تو را از چشم خود بى خبر كرده؟

ص: 1696


1- . امالى شيخ طوسى 640.
2- . رجال كشى 1/123-124؛ بصائر الدرجات 421.
3- . خصال 42.
4- . خرايج 2/490.

گفت: دو امر عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است (1).

ابن بابويه از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت بودند، فرمود: اول كسى كه از اين در درآيد در اين ساعت شخصى از اهل بهشت باشد، چون صحابه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخول نمايند پس حضرت فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند، هر كه در ميان ايشان مرا بشارت دهد به بيرون رفتن آذار ماه او از اهل بهشت است، پس ابو ذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان گفت: ما در كدام ماهيم از ماههاى رومى؟ ابو ذر گفت: آذار به در رفت يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: من مى دانستم و ليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى، و چگونه چنين نباشى و حال آنكه تو را از حرم من به سبب محبت اهل بيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد در تنهائى خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت، آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرمود (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در جنگ تبوك ابو ذر سه روز عقب ماند به جهت اينكه شتر او لاغر و ناتوان بود، پس چون دانست كه شتر به قافله نمى رسد شتر را در راه بگذاشت و رخت خود را بر پشت بست و پياده متوجه شد، و چون روز بلند شد و آفتاب گرم شد نظر مسلمانان بر وى افتاد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است كه مى آيد و تشنه است آب زود به وى رسانيد، آب به او رسانيدند تناول كرد و به خدمت حضرت شتافت و مطهره اى پر از آب در دست وى بود، حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو كه آب داشتى چرا تشنه مانده بودى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سنگى رسيدم بر آن آب باران جمع شده بود، چون چشيدم و آن را سرد و شيرين يافتم با خود قرار كردم كه تا حبيب من

ص: 1697


1- . خصال 40، و همين روايت در امالى شيخ طوسى 702 از امام كاظم عليه السّلام نقل شده است.
2- . علل الشرايع 2/176؛ معاني الاخبار 205.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين آب نياشامد من نياشامم، حضرت فرمود: اى ابو ذر! خدا تو را رحم كند تو تنها و غريب زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها مبعوث خواهى شد و تنها داخل بهشت خواهى شد و جمعى از اهل عراق به تو سعادتمند خواهند شد كه متوجه غسل و تكفين و دفن تو خواهند شد (1).

و ارباب سير معتمده نقل كرده اند كه: ابو ذر در زمان عمر به ولايت شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان، و چون قبايح اعمال عثمان به سمع او رسيد خصوصا قصۀ اهانت و ضرب عمار، زبان طعن و مذمت بر عثمان بگشاد و عثمان را آشكار لعن مى فرمود و قبايح اعمال او را بيان مى نمود، و چون از معاويه اعمال شنيعه مشاهده مى كرد او را توبيخ و سرزنش مى نمود و مردم را به ولايت خليفۀ به حق حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ترغيب مى فرمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام مى شمرد و بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد، و چنين مشهور است شيعيانى كه در شام و جبل عامل اكنون هستند به بركت ابو ذر است.

معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود كه: اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايت را از تو منحرف مى گرداند.

عثمان در جواب نوشت: چون نامۀ من به تو رسد البته بايد كه ابو ذر را بر مركب درشت رو نشانى و دليلى عنيف را با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فراموش گردد.

چون نامه به معاويه رسيد ابو ذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رو برهنه بنشاند و مردى عنيف را با او همراه كرد، و ابو ذر مردى درازبالا و لاغر بود، و در آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام در او كرده بود و موى سر و روى او سفيد گشته و ضعيف و نحيف شده، دليل شتر او را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت تا آنكه از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابو ذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته

ص: 1698


1- . تفسير قمى 1/294-295.

و رنجور داخل مدينه شد، چون او را به نزد عثمان آوردند در او نگريست و گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباد اى جندب.

ابو ذر گفت: پدر من مرا جندب نام كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا عبد اللّه نام نهاد.

عثمان گفت: تو دعوى مسلمانى مى كنى و از زبان ما مى گوئى كه حق تعالى درويش است و ما توانگرانيم، آخر كى من اين سخن را گفته ام؟ !

ابو ذر گفت: اين كلمه بر زبان من نرفته است و ليكن گواهى مى دهم كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه او گفت: چون پسران ابى العاص سى نفر شوند مال خداى تعالى را وسيلۀ دولت و اقبال خويش كنند و بندگان خدا را چاكران و خدمتكاران خود گردانند و در دين خداى تعالى خيانت كنند، پس از آن خداى تعالى بندگان خود را از ايشان خلاصى دهد و بازرهاند (1).

و على بن ابراهيم اين آيۀ كريمه را در تفسير خود ايراد نمود وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ. ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ اَلْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاّ خِزْيٌ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ اَلْعَذابِ وَ مَا اَللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ (2)ترجمه اش موافق قول اكثر مفسران اين است كه:

«ياد كنيد وقتى را كه پيمان از شما-يا پدران شما-گرفتيم كه نريزيد خونهاى خود يعنى خويشان و هم دينان خود را و بيرون مكنيد ايشان را به ظلم و ستم از خانه ها و شهرهاى خود، و قبول نموديد اين عهد و پيمان را و حال آنكه مى دانيد اين معنى را و گواهى مى دهيد بر حقيّت اين، پس شما آن گروهيد كه پيمان را شكستيد، مى كشيد كسان خود را و بيرون مى كنيد گروهى را از خانه ها و شهرهاى خود و يارى يكديگر مى كنيد در بيرون

ص: 1699


1- . رجوع شود به امالى شيخ مفيد 162 و الفتوح 2/373 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/255-258 و تاريخ يعقوبى 2/171-172.
2- . سورۀ بقره:84-85.

كردن ايشان [به گناه و ستم، و اگر بيايند شما را اسيران فديه از ايشان بگيريد در حالى كه حرام است بر شما بيرون راندن ايشان] (1)آيا مى گرويد به پاره اى از احكام كتاب خدا كه فديه اسير دادن است و كافر مى شويد به بعض ديگر كه آن حرمت كشتن و بيرون كردن است؟ ! پس نيست پاداش آن كس كه چنين نافرمانى كند از شما مگر خوارى و رسوائى در زندگانى دنيا و در روز قيامت بازگردند به سخت ترين عذابها كه آتش جهنم است و خدا غافل نيست از آنچه مى كنند ايشان» .

على بن ابراهيم ذكر كرده است كه: اين آيات در باب ابو ذر و عثمان نازل شده به اين سبب، و چون ابو ذر به مدينه داخل شد عليل و بيمار تكيه بر عصائى داده به نزد عثمان آمد در آن وقت صد هزار درهم از مال مسلمانان از اطراف آورده بودند و نزد عثمان جمع بود و منافقان اصحاب او برگرد او نشسته نظر بر آن مال داشتند كه بر ايشان قسمت نمايد، ابو ذر به عثمان گفت: اين چه مال است؟

گفت: صد هزار درهم است كه از بعضى نواحى براى من آورده اند و انتظار مى برم كه مثل آن را بياورند و با آن ضم نمايم و آنچه خواهم بكنم و به هر كه خواهم بدهم.

ابو ذر گفت: اى عثمان! صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟

گفت: صد هزار درهم.

ابو ذر گفت: به ياد دارى كه من و تو در وقت خفتن به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتيم دلگير و محزون بود و با ما سخن نگفت و چون بامداد به خدمت آن حضرت رفتيم او را خندان و خوش حال يافتيم، گفتيم: پدران ما و مادران ما فداى تو باد سبب چيست كه دوش چنين مغموم بودى و امروز چنين شادمانى؟

فرمود: ديشب چهار دينار از مال مسلمانان نزد من جمع شده بود و هنوز قسمت ننموده بودم ترسيدم كه مرا مرگ در رسد و آن نزد من مانده باشد، و امروز بر مسلمانان قسمت نمودم و راحت يافته خوش حال شدم.

ص: 1700


1- . اين عبارات جهت تكميل ترجمه اضافه شد.

عثمان به جانب كعب الاحبار نظر كرد و گفت: چه مى گوئى در باب كسى كه زكات واجب مال خود را داده آيا بر او ديگر چيزى لازم است؟ و به روايت ديگر گفت: اى كعب! چه حرج باشد امامى را كه بعضى از بيت المال را به مسلمانان دهد و بعضى ديگر را حفظ نمايد كه تا به مرور ايام به هر كه مصلحت داند صرف نمايد؟ (1)

كعب گفت: اگر يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بسازد بر او چيزى نيست.

در اين هنگام ابو ذر عصاى خود را بر سر كعب زد و گفت: اى يهودى زاده! تو را چه كار است كه در احكام مسلمانان نظر نمائى؟ گفتۀ خدا راست تر است از گفتۀ تو خداوند عالم مى فرمايد اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ.

يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ (2) ترجمه اش به قول اكثر مفسران اين است كه: «آنان كه جمع مى كنند و گنج مى نهند طلا و نقره را و در راه خدا نفقه نمى كنند بشارت ده ايشان را به عذابى دردناك در روزى كه آنچه به گنج نهاده اند در آتش جهنم سرخ كنند پس داغ كنند بدان پيشانى ايشان را كه در وقت ديدن فقرا گره بر آن زده اند، و پهلوهاى ايشان را كه از اهل فقر تهى كرده اند، و پشتهاى ايشان را كه بر درويشان گردانيده اند، و گويند به ايشان كه: اين است آن گنج كه نهاده بوديد براى خود و گمان نفع از آن داشتيد، پس بچشيد وبال آنچه ذخيره مى كرديد از براى خود» .

چون ابو ذر اين آيات را بخواند عثمان گفت: تو پير و خرف شده اى و عقل از تو زايل شده است، اگر نه اين بود كه صحبت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دريافته اى هرآينه تو را مى كشتم.

ابو ذر گفت كه: دروغ مى گوئى اى عثمان و قادر بر قتل من نيستى، حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده كه: اى ابو ذر! تو را از دين بر نمى گردانند و تو را نمى كشند، و اما عقل من از او اين قدر مانده است كه يك حديث در شأن تو و خويشان تو از حضرت رسالت

ص: 1701


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/256.
2- . سورۀ توبه:34 و 35.

پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخاطر دارم.

گفت: چه حديث است؟

ابو ذر گفت: شنيدم كه آن حضرت فرمود: چون اولاد ابى العاص به سى تن رسند مالهاى خدا را به ناحق تصرف نموده در ميان خود به نوبت بگيرند و قرآن را به باطل تأويل نمايند و مردمان را به بندگى خود بگيرند و فاسقان و ظالمان را ياور خود گردانند و با صاحبان در محاربه و منازعه باشند.

عثمان گفت: اى گروه صحابه! هيچ يك از شما اين حديث را از پيغمبر شنيده ايد؟

همه از براى خوش آمد او گفتند: نشنيده ايم.

عثمان گفت: حضرت على بن ابى طالب را بخوانيد؛ پس چون حضرت بيامد عثمان گفت: اى ابو الحسن! ببين كه اين پير دروغگو چه مى گويد.

حضرت فرمود: بس كن اى عثمان و او را به دروغ نسبت مده كه من شنيدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود: آسمان سبز سايه نيفكنده بر كسى و زمين تيره بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد.

جميع صحابه كه حاضر بودند گفتند: و اللّه على راست مى فرمايد، ما اين حديث را از پيغمبر شنيده ايم (1).

پس ابو ذر بگريست و گفت: واى بر شما همه گردن بسوى اين مال دراز كرده ايد و مرا به دروغ نسبت مى دهيد و گمان مى بريد كه من بر پيغمبر دروغ مى بندم.

پس ابو ذر رو به آن منافقين كرد و گفت: كى در ميان شما بهتر است؟

عثمان گفت: تو را گمان اين است كه تو از ما بهترى؟

گفت: بلى، از روزى كه از حبيب خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا شده ام تا حال همين جبه را پوشيده ام و دين را به دنيا نفروخته ام و شما بدعتها در دين پيغمبر احداث كرديد و براى دنيا دين را خراب كرديد و در مال خدا تصرفها به ناحق كرديد و خدا از شما سؤال خواهد

ص: 1702


1- . در مصدر بجاى «على راست مى فرمايد» ، «ابو ذر راست مى فرمايد» آمده است.

كرد و از من سؤال نخواهد كرد.

عثمان گفت: بحقّ رسول تو را سوگند مى دهم كه از آنچه مى پرسم جواب بگوئى.

ابو ذر گفت: اگر قسم هم ندهى هم مى گويم.

عثمان گفت: كدام شهر را دوست تر مى دارى؟

گفت: شهر مكه كه حرم خدا و حرم رسول است، مى خواهم در آنجا خدا را عبادت كنم تا مرا مرگ در رسد.

گفت: تو را به آنجا نفرستم و تو را نزد من كرامتى نيست.

پس ابو ذر ساكت شد، عثمان گفت: كدام شهر را دشمن تر مى دارى؟

گفت: «ربذه» كه در حالت كفر در آنجا بوده ام.

عثمان گفت: تو را به آنجا مى فرستم.

ابو ذر گفت: اى عثمان! تو از من سؤال كردى و من راست گفتم، اكنون من سؤالى دارم تو نيز راست بگو، مرا خبر ده كه اگر لشكرى به جانب دشمن فرستى و مرا در ميان لشكر كافران به اسيرى بگيرند و گويند كه او را بازنمى دهيم تا ثلث مال خود را ندهى، خواهى داد؟

گفت: بلى.

گفت: اگر نصف مال تو را خواهند، مى دهى؟

گفت: بلى.

گفت: اگر به فداى من تمام مال تو را طلبند مى دهى؟

گفت: بلى.

ابو ذر گفت: اللّه اكبر، حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به من گفت: اى ابو ذر! چگونه باشد حال تو در روزى كه از تو پرسند بهترين بلاد را و تو مكه را گوئى و قبول سكناى تو در آنجا ننمايند و بدترين شهرها را از تو پرسند و تو گوئى «ربذه» و تو را به آنجا فرستند؟ گفتم: يا رسول اللّه! چنين زمانى خواهد بود؟ فرمود: آرى بحقّ آن خدائى كه جان من در قبضۀ تصرف اوست كه اين امر خواهد بود، گفتم: يا رسول اللّه! در آن روز شمشير بر دوش

ص: 1703

بگيرم و مردانه از براى خدا با ايشان جهاد كنم؟ حضرت فرمود كه: نه بشنو و خاموش باش و متعرض كسى مشو اگر چه غلام حبشى باشد و بدرستى كه حق تعالى در ماجراى تو و عثمان آيه اى چند فرستاد و آن آيات را كه گذشت حضرت بخواند (1).

و انطباق جميع آن آيات بر اين قصه بر خبير پوشيده نيست از بيرون كردن ابو ذر و قصۀ فدا كه ابو ذر از او سؤال كرد و جواب گفت و خوارى دنيا كه به حال خود كشته شد و در آخرت به عذاب ابدى معذب است.

پس مروان بن الحكم را حكم كرد كه ابو ذر را با عيال از مدينه بيرون فرستد به جانب «ربذه» و تأكيد كرد كه احدى از صحابه به مشايعت او بيرون نرود و ليكن اهل بيت رسالت با جمعى از خواص امر عثمان را اطاعت نكرده به مشايعت بيرون رفتند و او را دلدارى نمودند، چنانكه محمد بن يعقوب كلينى روايت نموده است كه: چون ابو ذر از مدينه بيرون رفت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام و عقيل برادر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و عمار بن ياسر به مشايعت او بيرون رفتند، و چون هنگام وداع شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابو ذر! تو از براى خدا غضب كردى اميد بدار از آنكه از براى او غضب كرده اى، اين گروه ترسيدند كه مبادا تو در دنياى ايشان تصرف نمائى و تو ترسيدى بر دين خود و دين خود را به ايشان نگذاشتى و حفظ كردى پس تو را از بلاد خود راندند و به بلاها ممتحن ساختند، و اللّه كه اگر راههاى آسمان و زمين را بر كسى ببندند و او پرهيزكار باشد البته حق تعالى بدر روى از براى او مقرر مى فرمايد، مونس تو نيست مگر حقيّت تو و وحشت و تنهائى و دورى از باطل است.

پس عقيل گفت: اى ابو ذر! تو مى دانى كه ما اهل بيت تو را دوست مى داريم و ما مى دانيم كه تو ما را دوست مى دارى، تو حق و حرمت ما را از پيغمبر نگاهداشتى و ديگران ضايع كردند مگر قليلى از اهل حق، پس ثواب تو بر خداست و به جهت محبت اهل بيت رسالت تو را آوارۀ شهر و ديار مى كنند، خدا مزد دهد تو را، بدان كه از بلا گريختن از جزع

ص: 1704


1- . تفسير قمى 1/51-54.

است و عافيت را بزودى طلب نمودن از نااميدى، پس جزع و نااميدى را بگذار و بر خدا توكل كن و بگو: «حسبي اللّه و نعم الوكيل» .

پس حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: اى عم! اين گروه با تو كردند آنچه مى دانى و خداوند عالميان بر جميع امور مطلع و شاهد است، ياد دنيا را به ياد مفارقت دنيا از خاطر خود محو نما و سختيهاى دنيا را به اميد راحتهاى عقبى بر خود آسان كن، و بر بلاها صبر نما تا چون پيغمبر را ملاقات نمائى از تو خشنود و راضى باشد.

پس حضرت امام حسين عليه السّلام گفت: اى عم! خداوند عالميان قادر است كه بدل نمايد اين حالت شدت را به حالت رخا و خدا را بر وفق حكمت و مصلحت هر روز تقديرى و كارى است، اين گروه دنياى خود را از تو منع كردند و تو دين خود را از ايشان منع كردى و تو چه بسيار بى نيازى از آنچه ايشان از تو منع كردند و ايشان بسى محتاجند به آنچه تو از ايشان منع نمودى، بر تو باد به صبر كه عمدۀ خيرات در شكيبائى است و شكيبائى از صفات كريمه است، و جزع را بگذار كه نفعى نمى دهد.

پس عمار گفت: اى ابو ذر! خدا به وحشت و تنهائى مبتلا كند كسى را كه تو را به وحشت انداخت و خدا بترساند كسى را كه تو را ترسانيده و اللّه كه مردم را بازنداشت از گفتن سخن حق مگر ميل به دنيا و محبت آن، و بخدا سوگند كه اطاعت الهى با جماعت اهل بيت است و پادشاهى دنيا از كسى است كه به زور متصرف شود، اين گروه مردم را بسوى دنيا خواندند و مردم ايشان را اجابت نمودند و دين خود را به ايشان بخشيدند پس زيانكار دنيا و آخرت شدند و اين است خسران عظيم.

پس ابو ذر در جواب ايشان گفت: بر شما باد سلام و رحمت و بركتهاى الهى، پدر و مادرم فداى اين روها باد كه مى بينم، بدرستى كه هرگاه شما را مى بينم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خاطر مى آورم و مرا در مدينه كارى و دلبستگى و انسى بغير از شما نيست، بودن من در مدينه بر عثمان گران آمد همچنان كه بودن من در شام بر معاويه دشوار بود، عثمان سوگند خورد كه مرا از مدينه به شهرى از شهرها فرستد از او در خواستم كه مرا به كوفه فرستد ترسيد كه من مردم كوفه را بر برادرش بشورانم قبول نكرد و قسم ياد كرد كه

ص: 1705

مرا به جائى فرستد كه در آنجا مرا مونسى نباشد و آواز دوستى به گوش من نرسد، و اللّه كه من بغير خداوند خود انيسى و مصاحبى نمى خواهم، و چون خدا با من است از تنهائى پروائى ندارم، او مرا در جميع امور كافى است و خداوندى بجز او نيست بر او توكل دارم و اوست خداوند عرش عظيم و بر همه چيز قادر و توانا است و صلوات و درود بر محمد و اهل بيت طاهرين و طيبين او باد (1).

و شيخ مفيد به سند خود روايت كرده است از مردم اهل شام كه: چون عثمان ابى ذر را از مدينه بيرون كرد و به جانب شام فرستاد پس ما را موعظه مى نمود و قصه ها براى ما بيان مى كرد، و چون ابتدا به سخن مى كرد حمد و ثناى الهى مى نمود و صلوات بر حضرت رسول و آل او مى فرستاد و مى گفت: اما بعد بدرستى كه ما بوديم در زمان جاهليت پيش از آنكه بر ما كتاب نازل گردد و پيغمبر مبعوث شود بر اين حالت كه وفا مى كرديم به عهد و پيمان و راست مى گفتيم سخن را و رعايت همسايگان مى كرديم و مهمان را گرامى مى داشتيم و با فقيران مواسات مى كرديم و ايشان را شريك در مال خود مى گردانيديم، پس چون خداوند عالميان كتاب خود را بر ما فرستاد و رسول خود را بر ما مبعوث گردانيد اين اخلاق پسنديدۀ خدا و رسول يافتيم و اهل اسلام سزاوارتر شدند به عمل كردن به اين اخلاق و اولى بودند به محافظت آنها، پس مدتى بر اين حالت ماندند تا آنكه واليان جور عملهاى قبيح بدعت كردند كه ما نمى ديديم پيشتر آنها را، و سنّتهاى رسول را فرونشانيدند و بدعتها را احيا كردند و هر كه سخن حقّى گفت تكذيب او كردند، و اختيار كردند جمعى را كه پرهيزكار نبودند بر گروهى كه صالحان و شايستگان بودند، خداوندا! اگر آنچه نزد توست بهتر است از براى من از اين دنيا پس قبض كن جان مرا بسوى خود پيش از آنكه دين تو را تبديل كنم يا سنّت پيغمبر تو را تغيير نمايم؛ و مكرر اين سخنان را در مجامع مى گفت تا آنكه حبيب بن مسلمه به نزد معاويه رفت و گفت: ابو ذر مردم را بر تو فاسد مى گرداند به اين قسم سخنان، پس معاويه اين قصه را به عثمان نوشت و عثمان به

ص: 1706


1- . كافى 8/206-208. و نيز رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/253-254.

معاويه نوشت كه: او را بسوى من فرست، و چون او را به مدينه آوردند او را بيرون كرد و به «ربذه» فرستاد (1).

و ايضا روايت كرده است از بعضى از اهل شام كه: چون عثمان ابو ذر را به جانب شام فرستاد هر روز در ميان مردم مى ايستاد و ايشان را پند مى داد و امر مى كرد ايشان را به متمسك شدن به طاعت الهى و ايشان را حذر مى فرمود از ارتكاب معصيتهاى خدا و روايت مى كرد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنچه از آن حضرت شنيده بود از فضايل اهل بيت او و ترغيب مى فرمود مردم را بر چنگ زدن به دامان اهل بيت و عترت آن حضرت.

پس معاويه به عثمان نوشت كه: اما بعد، بدرستى كه ابو ذر در هر صبح و شام جماعتى نزد او جمع مى شوند و او چنين مواعظ و نصايح و روايات براى ايشان ذكر مى كند، اگر تو را احتياجى به مردم شام هست بزودى او را به نزد خود بطلب كه در اندك وقتى همه را فاسد مى گرداند بر من و بر تو و السلام.

پس عثمان به او نوشت كه: اما بعد، همين كه نامۀ مرا مى خوانى بى تأمل ابو ذر را بسوى من فرست و السلام.

پس معاويه ابو ذر را طلبيد و نامۀ عثمان را بر او خواند و گفت: بزودى روانه شو بسوى مدينه.

پس ابو ذر از مجلس آن ملعون بيرون آمد و جهاز بر شتر خود بست و سوار شد، پس اهل شام نزد او جمع شدند و گفتند: اى ابو ذر! خدا تو را رحمت كند ارادۀ كجا دارى؟

گفت: مرا بسوى شما فرستادند از روى غضب بر من و اكنون مرا مى طلبند از پيش شما بسوى خود براى آزار من، و چنين گمان دارم كه امر من و امر ايشان پيوسته چنين خواهد بود تا آنكه به راحت افتد نيكوكارى يا مردم به راحت افتند از شرّ بدكردارى؛ و روانه شد، و چون مردم شنيدند كه او بيرون مى رود به مشايعت او شتافتند و پيوسته با او رفتند تا به «دير مران» رسيدند، ابو ذر در آنجا فرود آمد و ايشان نيز فرود آمدند و پيش ايستاد و با

ص: 1707


1- . امالى شيخ مفيد 121-122.

ايشان نماز كرد و بعد از نماز گفت: أيها الناس! بدرستى كه وصيت مى كنم شما را به چيزى كه نافع باشد براى شما و ترك مى كنم درازگوئى و سخن آرائى را؛ پس گفت: حمد كنيد خداوند عالميان را، ايشان گفتند: الحمد للّه، پس شهادت داد به وحدانيت الهى و رسالت حضرت پناهى، و ايشان نيز با او موافقت كردند، پس گفت: شهادت مى دهم كه زنده شدن در قيامت حق است و بهشت حق است و دوزخ حق است و اقرار مى كنم به آنچه پيغمبر از جانب حق تعالى آورده است و شما را گواه مى گيرم بر اين اعتقادات خود، همه گفتند كه:

ما بر آنچه گفتى گواهيم؛ پس گفت: بشارت داده مى شود كسى از شما كه بر اين اعتقادات حق بميرد به رحمت و كرامت حق تعالى مادام كه گناهكاران را معاون نباشد و اصلاح كنندۀ اعمال ظالمان نباشد و ستمكاران را ياورى ننمايد، اى گروه مردمان! جمع كنيد با نماز و روزۀ خود غضب كردن از براى خدا را در وقتى كه ببينيد كه خدا را معصيت مى كنند در زمين، و راضى مگردانيد پيشوايان خود را به چيزى كه موجب غضب حق تعالى مى گردد، و اگر احداث كنند در دين خدا چيزى چند را كه شما حقيقت آنها را نمى دانيد پس از ايشان كناره كنيد و عيب كنيد بر ايشان هر چند شما را عذاب كنند و از درگاه خود برانند و از عطاى خود محروم گردانند و شما را از شهرها بيرون كنند، تا حق تعالى از شما خشنود گردد، بدرستى كه خدا بلندتر و جليل تر است از همه كس و سزاوار نيست كه كسى او را به خشم آورد براى راضى شدن مخلوقين، خدا بيامرزد مرا و شما را و بخدا مى سپارم شما را و مى خوانم بر شما سلام و رحمت الهى را.

پس مردم همه او را ندا كردند كه: خدا سالم دارد تو را و رحمت كند تو را اى ابو ذر، اى مصاحب رسول خدا! آيا نمى خواهى كه تو را برگردانيم به شهر خود و تو را حمايت كنيم از شر دشمنان تو؟

ابو ذر گفت: برگرديد خدا رحمت كند شما را بدرستى كه من صبركننده ترم از شما بر بلا، و زنهار كه پراكنده مشويد و اختلاف در ميان خود مكنيد؛ و روانه شد تا آنكه داخل مدينه شد و به نزد عثمان آمد، عثمان گفت: خدا ديده اى را نزديك نگرداند به عمرو (اين مثلى بود در ميان عرب) .

ص: 1708

و ابو ذر گفت: بخدا سوگند كه پدر و مادر من مرا عمرو نام نكرده اند كه تو چنين مى گوئى و ليكن خدا نزديك نگرداند كسى را كه معصيت خدا كند و مخالفت امر او نمايد و تابع خواهش نفس خود گردد.

پس كعب الاحبار برخاست و گفت: از خدا نمى ترسى اى مرد پير كه بر روى امير المؤمنين چنين سخن مى گوئى؟

پس ابو ذر عصاى خود را بلند كرد و بر سر كعب زد و گفت: اى پسر دو يهودى! تو را چه كار است با سخن گفتن با مسلمانان، بخدا سوگند كه هنوز دين يهوديت از دل تو بدر نرفته است.

پس عثمان گفت: بخدا سوگند كه من و تو در يك خانه نمى باشيم خرف شده اى و عقل تو رفته است؛ پس گفت: بيرون بريد او را از پيش من و او را بر جهاز شتر سوار كنيد بى آنكه چيزى در زير پاى او باشد و ناقه را تند و درشت برانيد و او را برنجانيد تا به «ربذه» برسانيد پس او را در ربذه فرود آوريد كه تنها در آنجا بسر برد بى يارى و مونسى تا آنكه خدا حكم كند در باب او آنچه حكم خواهد كرد. پس او را به مذلت و خوارى بيرون بردند و بدن شريفش را به ضرب عصا مى رنجانيدند.

و عثمان حكم كرد كسى از مردم مشايعت او نكند، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد آن قدر گريست كه ريش مباركش از آب ديده اش تر شد و فرمود: آيا چنين سلوك مى كنند با مصاحب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ انّا للّه و انّا اليه راجعون.

پس آن حضرت برخاست با حسن و حسين و عبد اللّه و قثم و فضل و عبيد اللّه پسران عباس و به مشايعت او بيرون رفتند تا به او ملحق شدند، چون نظر ابو ذر بر ايشان افتاد به جانب ايشان ميل كرد و بر مفارقت ايشان گريست و گفت: پدرم فداى اين روها باد، هرگاه كه اين روهاى مبارك را مى بينم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خاطر مى آورم و مرا بركت فرا مى گيرد به ديدن اين روها؛ پس دست به جانب آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! من ايشان را دوست مى دارم، و اگر عضو عضو مرا از هم جدا كنند براى محبت ايشان ترك آن نخواهم كرد براى طلب رضاى تو و طلب ثواب آخرت؛ پس گفت: برگرديد خدا رحمت

ص: 1709

كند شما را و از خدا سؤال مى كنم كه خلافت نمايد مرا در ميان شما نيكوترين خلافتى.

پس ايشان وداع كردند او را و برگشتند و مى گريستند بر مفارقت او (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عثمان دو آزاد كردۀ خود را با دويست دينار به نزد ابو ذر فرستاد و به ايشان گفت كه: برويد به نزد ابو ذر و بگوئيد كه عثمان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اين دويست دينار را براى تو فرستاده ام كه استعانت جوئى به آنها بر آنچه تو را عارض مى شود از نوايب روزگار.

چون به نزد ابو ذر آمدند و رسالت عثمان را رسانيدند ابو ذر گفت: آيا هر يك از مسلمانان را داده است بقدر آنچه براى من فرستاده است؟

گفتند: نه.

ابو ذر گفت: من يكى از مسلمانانم و روا نيست براى من مگر چيزى كه براى همۀ مسلمانان رواست.

گفتند به او كه: عثمان مى گويد اين از عين مال من است و سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه بجز او خداوندى نيست كه حرامى با اين مال مخلوط نشده است، و نفرستاده است از براى تو مگر از حلال.

گفت: مرا احتياجى به اين مال نيست و صبح كرده ام اين روز را و حال آنكه بى نيازترين مردمم.

ايشان به او گفتند: خدا تو را عافيت دهد و حال تو را به اصلاح آورد ما نمى بينيم در خانۀ تو نه كمى و نه بسيارى از چيزهائى كه به آنها تمتع توان نمود.

گفت: در زير اين جلى كه مى بينيد دو گردۀ نان جو هست كه چند روز بر آنها گذشته است پس چه مى كنم اين دينارها را! نه بخدا سوگند كه نمى گيرم مگر آنكه خدا داند كه قادر بر هيچ قليل و كثيرى نيستم، بتحقيق كه صبح كرده ام بى نياز به سبب ولايت على بن ابى طالب و عترت و فرزند او كه هدايت كنندگان و هدايت يافتگانند و به قضاى الهى

ص: 1710


1- . امالى شيخ مفيد 162.

راضيند و پسنديدۀ خداوند عالميانند و هدايت مى كنند مردم را به حق و به عدالت سلوك مى كنند در ميان مردم و چنين شنيدم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود در حقّ ايشان، و قبيح است مرد پير را كه دروغ گويد، پس برگردانيد اين مال را بسوى او و اعلام كنيد او را كه مرا حاجتى در اين مال نيست و نه آنچه در نزد او هست از مالهاى ديگر تا ملاقات كنم پروردگار خود را و او حكم كند ميان من و او (1).

شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون ابو ذر را از شام به نزد عثمان آوردند از او پرسيد: كدام شهر را بهتر مى خواهى؟ ابو ذر گفت: شهرى را كه محل هجرت من است، گفت: تو هرگز مجاور من نخواهى بود در شهرى كه من در آن باشم، ابو ذر گفت: پس مرا به حرم خدا فرست كه در آنجا مجاور شوم، گفت: نخواهم كرد، گفت: پس مرا به كوفه فرست كه اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا هستند، گفت: نه، ابو ذر گفت: من شهر ديگر را اختيار نمى كنم، عثمان گفت: برو به ربذه، ابو ذر گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا امر كرد كه بشنو و اطاعت كن و انقياد نما به هر سو كه تو را بكشند و اگر چه براى غلام حبشى گوش و بينى بريده باشد.

پس ابو ذر از مدينه بسوى ربذه رفت و مدتى در آنجا ماند پس برگشت بسوى مدينه و به نزد عثمان آمد و مردم دو صف در برابر او ايستاده بودند و گفت: اى عثمان! مرا از زمين خود بيرون كردى و بر زمينى فرستاده اى كه در آنجا زراعتى و حيوانى ندارم مگر چند گوسفند قليلى و خادمى ندارم مگر كنيز آزادكرده اى و سر سايه اى ندارم مگر سايۀ درختان، پس به من بده خادمى و گوسفندى چند كه با آنها تعيّش نمايم.

پس عثمان رو از او برگردانيد، باز ابو ذر براى اتمام حجت به جانب ديگر رفت و آن سخن را اعاده كرد، چون عثمان جواب نگفت حبيب بن سلمه گفت: اى ابو ذر! من هزار درهم به تو مى دهم و خادمى و پانصد گوسفند.

ابو ذر گفت: اينها را به كسى ده كه از من محتاج تر باشد، من از تو چيزى نمى خواهم

ص: 1711


1- . رجال كشى 1/118-120؛ روضة الواعظين 284-285.

و حقى كه خدا در كتاب خود براى من مقرر ساخته است از او مى طلبم.

در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد و عثمان به آن حضرت خطاب كرد كه: اين بى خرد را چرا از من دور نمى گردانى؟

حضرت فرمود: بى خرد كيست؟

گفت: ابو ذر.

حضرت فرمود: او بى خرد نيست، من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در حقّ او مى گفت:

آسمان سايه نيفكنده است و زمين برنداشته است سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد، او را بمنزلۀ مؤمن آل فرعون قرار ده، اگر دروغ گويد ضرر دروغش به خودش عايد مى شود و اگر راست گويد بعضى از آن چيزها كه شما را وعده مى دهد به شما خواهد رسيد (1).

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است از عبد الملك پسر ابو ذر غفارى كه او گفت: چون عثمان مصحفها را پاره كرد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مرا گفت: برو پدر خود را بطلب، چون پيغام را رسانيدم بسرعت به خدمت حضرت شتافت، چون حاضر شد حضرت فرمود: اى ابو ذر! امروز امر عظيمى در اسلام حادث شد كتاب خدا را پاره كردند و آهن در ميان كتاب خدا گذاشتند و بر خدا لازم است كه مسلط گرداند آهن را بر بدن آن ملعونى كه آهن در كتاب خدا گذاشت و قرآن را با آهن پاره كرد.

پس ابو ذر گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: جبارانى (2)كه بر موسى مسلط شدند مقاتله كردند با اهل بيت نبوت و بر ايشان غالب شدند و مدتها ايشان را مى كشتند پس حق تعالى جوانى چند را بر ايشان مسلط گردانيد كه از ديار ديگر به ديار ايشان آمدند و با ايشان مقاتله كردند، و تو بمنزلۀ ايشانى در اين امّت يا على.

حضرت فرمود: حكم كردى كه من كشته خواهم شد اى ابو ذر.

ص: 1712


1- . امالى طوسى 710. در بحار الانوار نيز اين روايت از شيخ طوسى نقل شده است.
2- . در مصدر «اهل جبريه» ذكر شده است.

گفت: بخدا سوگند كه مى دانم اول ابتدا به كشتن تو خواهند كرد از اين اهل بيت (1).

و ايضا به سند معتبر از حذيفة بن اسيد روايت كرده است كه گفت: ابو ذر را ديدم كه به حلقۀ كعبه چسبيده بود و مى گفت: منم جندب هر كه مرا شناسد و هر كه مرا نشناسد منم ابو ذر پسر جناده، بدرستى كه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: هر كه با من قتال كند در مرتبۀ اول و در مرتبۀ دوم پس در مرتبۀ سوم از پيروان دجّال خواهد بود، بدرستى كه مثل اهل بيت من در اين امت مثل كشتى نوح است در ميان لجّۀ دريا، هر كه سوار شد نجات يافت و هر كه تخلف نمود از آن غرق شد، آنچه بر من بود به شما رسانيدم (2).

مؤلف گويد: گويا مراد از مرتبۀ دوم، قتال با امير المؤمنين عليه السّلام است.

و ابن ابى الحديد از ابن عباس روايت كرده است كه: چون عثمان ابو ذر را از مدينه بيرون كرد به جانب ربذه امر كرد كه در ميان مردم ندا كنند كسى با ابو ذر سخن نگويد و به مشايعت او بيرون نرود، و مروان بن الحكم را موكّل كرد كه او را از مدينه بيرون برد، پس از ترس عثمان هيچ كس به مشايعت او بيرون نرفت مگر على بن ابى طالب و حسن و حسين عليهم السّلام و عقيل و عمار بن ياسر كه ايشان به مشايعت او بيرون رفتند، و چون به او رسيدند حضرت امام حسن عليه السّلام با ابو ذر مشغول سخن شد، مروان گفت: اى حسن! مگر نمى دانى كه عثمان نهى كرده است از سخن گفتن با اين مرد؟ اگر نمى دانى بدان.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام تازيانۀ خود را بلند كرد و بر ميان دو گوش راحلۀ او زد و گفت: دور شو خدا تو را قبيح گرداند و بسوى آتش فرستد.

پس مروان غضبناك بسوى عثمان برگشت و او را به آنچه گذشته بود خبر داد و عثمان بسيار در غضب شد، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ياران خود از وداع ابو ذر فارغ شدند و بسوى مدينه برگشتند مردم به حضرت گفتند: عثمان با تو در غضب است به سبب آنكه مشايعت ابو ذر كرده اى.

ص: 1713


1- . رجال كشى 1/108-113.
2- . رجال كشى 1/115-117.

حضرت فرمود: غضب او بر من مانند غضب اسب است بر دهنۀ لجام كه هر چند آن را مى خايد سودى نمى بخشد.

پس چون نظر او بر حضرت افتاد گفت: چه چيز باعث شد تو را كه رسول مرا برگردانيدى و امر مرا سهل شمردى؟

حضرت فرمود كه: رسول تو خواست مرا برگرداند، من او را برگردانيدم؛ و امرى كه تو كنى كه خلاف فرمودۀ خدا باشد ما به آن عمل نخواهيم كرد.

و ميان او و آن حضرت سخنان ناخوش گذشت و حضرت غضبناك از مجلس او برخاست، و چون مصلحت خود را در آن نديد جمعى از صحابه را به ميان انداخت كه اصلاح كردند ميان او و آن حضرت (1).

و ايضا ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: سبب بيرون كردن عثمان ابو ذر را به جانب شام آن بود كه چون عثمان دست زد بر بيت المال مسلمانان و بخشيد به مروان و غير او از منافقان آنچه خواست، ابو ذر در ميان مردم و در راهها از براى بيان كفر و عناد او به آواز بلند اين آيه را مى خواند اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (2)و مكرر اين خبرها به عثمان مى رسيد و تغافل مى كرد و به كار خود مشغول بود، و چون از حد گذشت يكى از آزادكرده هاى خود را به نزد او فرستاد و گفت:

ترك كن آن سخنان را كه از تو به من مى رسد.

ابو ذر گفت: آيا عثمان نهى مى كند از خواندن كتاب خدا و از عيب كردن كسى كه ترك كند امر خدا را، بخدا سوگند كه اگر راضى كنم خدا را به غضب عثمان نزد من محبوبتر است و بهتر است از براى من از آنكه خدا را به خشم آورم براى خشنودى عثمان.

پس اين سخنان عثمان را بيشتر به غضب آورد و براى مصلحت متعرض او نمى شد تا آنكه عثمان روزى در مجلس خود گفت: آيا جايز است امام را كه از بيت المال چيزى به

ص: 1714


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/252-255.
2- . سورۀ توبه:34.

قرض بر دارد و چون بهم رساند باز در بيت المال گذارد؟

كعب الاحبار گفت: باكى نيست.

ابو ذر گفت: اى فرزند دو يهودى! آيا تو دين ما را تعليم ما مى نمائى؟

پس عثمان گفت: بسيار شد آزار تو نسبت به من و اصحاب من. و حكم كرد كه او را به شام بردند؛ و در شام چون اطوار ناپسنديدۀ معاويه را مشاهده نمود بر او نيز انكار مى كرد و او را مذمت مى فرمود.

روزى معاويه سيصد دينار طلا براى او فرستاد، ابو ذر به رسول او گفت: اين اگر از عطاى من است كه امسال به من نرسانيده ايد قبول مى كنم و اگر صله و احسان است مرا حاجتى به آن نيست؛ و آن زر را پس فرستاد.

و چون معاويه قبۀ خضراء را در دمشق بنا كرد ابو ذر به او گفت: اى معاويه! اگر اين را از مال خدا ساخته اى، خيانت كرده اى؛ و اگر از مال خود ساخته اى، اسراف كرده اى.

و پيوسته ابو ذر در شام مى گفت كه: بخدا سوگند عملى چند حادث شده است در اين زمان كه نه موافق كتاب خداست و نه سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، بدرستى كه مى بينم كه حقها را فرو مى نشانند و باطلها را ترويج مى نمايند و راستگويان را به دروغ نسبت مى دهند و حقّ صالحان را به فاجران مى دهند.

پس حبيب بن مسلمۀ فهرى به معاويه گفت كه: ابو ذر شام را بر تو فاسد مى گرداند، چاره اى بكن (1).

و ايضا از جلام بن جندل روايت كرده است كه: من عامل معاويه بودم بر «قنسرين» در ايام خلافت عثمان، روزى به نزد معاويه آمدم براى مهمى ناگاه شنيدم كه كسى در در خانۀ او فرياد مى كرد كه: قطار شتران آمد بسوى شما كه آتش جهنم در بار دارند، خداوندا! لعنت كن آنها را كه امر مى كنند مردم را به نيكيها و خود ترك آنها مى نمايند، خداوندا! لعنت كن آنها را كه نهى مى كنند مردم را از بديها و خود مرتكب آنها مى شوند؛ ناگاه ديدم كه

ص: 1715


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/256-257.

روى معاويه بسيار متغير شد و گفت: آيا مى شناسى اين فريادكننده را؟ گفتم: نه، گفت:

جندب بن جناده است هر روز بر در قصر ما مى آيد و به آنچه شنيدى ندا مى كند. پس گفت كه او را به قتل در آورند ناگاه ديدم كه ابو ذر را آوردند و در پيش او بازداشتند، معاويه گفت: اى دشمن خدا و رسول! هر روز به نزد ما مى آئى و اين سخنان مى گوئى، اگر من مى كشتم كسى از اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بى رخصت عثمان هرآينه تو را مى كشتم و ليكن در باب تو از او رخصت خواهم طلبيد.

جلام گفت: من مى خواستم كه ابو ذر را ببينم زيرا كه او از قبيلۀ ما بود، چون نظر كردم مرد گندمگون باريك بلند بالائى ديدم كه موهاى ريشش تنك بود و از پيرى پشتش منحنى شده بود.

ابو ذر در جواب معاويه گفت: من دشمن خدا و رسول نيستم بلكه تو و پدرت دشمن خدا و رسول بوديد و براى مصلحت اسلام را ظاهر كرديد و در باطن كافر بوديد و مكرر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را لعنت كرد و نفرين كرد بر تو كه هرگز سير نشوى، و شنيدم از آن حضرت كه مى فرمود: چون والى اين امّت شود مرد گشاده چشم فراخ گلوئى كه بسيار خورد و هرگز سير نشود بايد كه امّت من از شرّ او در حذر باشند.

معاويه گفت كه: آن مرد من نيستم.

ابو ذر گفت: بلكه توئى و حضرت مرا خبر داد كه توئى، و روزى تو بر آن حضرت گذشتى شنيدم كه مى فرمود: خداوندا! لعنت كن او را و او را سير مگردان مگر به خاك، و شنيدم كه مى فرمود: مقعد معاويه در آتش است.

پس آن ملعون خنديد و امر كرد كه او را حبس نمايند، و احوال را به عثمان نوشت پس عثمان او را طلبيد به نحوى كه سابق مذكور شد (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه ابو سخيله گفت: من با سلمان فارسى متوجه حج شديم، چون به ربذه رسيديم به خدمت ابو ذر رفتيم، پس ابو ذر گفت كه: بعد از من فتنه

ص: 1716


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/257-258.

خواهد شد، چون آن فتنه حادث شود بر شما باد به كتاب خدا و بزرگ دين خدا على بن ابى طالب و دست از ايشان برمداريد زيرا كه من شنيدم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: على عليه السّلام اول كسى است كه به من ايمان آورد و پيش از ديگران تصديق من نمود و پيش از همه كس در قيامت با من مصافحه خواهد كرد و اوست صدّيق اكبر و اوست فاروق اين امّت كه جدا مى كند حق را از باطل و اوست پادشاه مؤمنان و مال پادشاه منافقان است (1).

مؤلف گويد: ذكر سلمان در اين حديث خالى از غرابتى نيست به چند وجه كه بر خبير پوشيده نيست.

و ابن بابويه از نعيم بن قعنب روايت كرده است كه گفت: به طلب ابو ذر رفتم به ربذه و زنى را ديدم و از او پرسيدم كه: ابو ذر در كجاست؟ گفت: پى كارى از كارهاى خود رفته است؛ ناگاه ديدم كه ابو ذر آمده و دو شتر را قطار كرده بود و مى كشيد و در گردن هر يك مشك آبى آويخته بود، پس برخاستم و بر او سلام كردم و نشستم، چون داخل خانۀ خود شد با زن خود سخنى گفت و شنيدم به او مى گفت: تو چنانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زن بمنزلۀ دنده است كه اگر او را راست كنى مى شكند و اگر به حال خود بگذارى از او منتفع مى شوى؛ پس كاسه اى نزد من آورد و در آن كاسه جانورى بود مانند اسفرود و گفت: تناول نما كه من روزه ام، پس برخاست و دو ركعت نماز كرد و چون فارغ شد به نزد من آمد و شروع كرد به خوردن، من گفتم: سبحان اللّه من گمان نداشتم كه چون توئى دروغ گويد تو گفتى كه من روزه ام و اكنون تناول كردى، ابو ذر گفت: من از اين ماه سه روز روزه داشته ام و ثواب روزۀ تمام ماه را دارم اگر خواهم باقى آن را روزه مى دارم و اگر خواهم افطار مى كنم (2).

و ابن طاووس به سند معتبر از معاوية بن ثعلبه و غير او روايت كرده است: چون ابو ذر

ص: 1717


1- . امالى شيخ طوسى 148؛ رجال كشى 1/113-115.
2- . معاني الاخبار 305-306.

بيمار شد بيماريى كه در آن مرض به رحمت الهى واصل شد ما به عيادت او رفتيم و او را تكليف به وصيت نموديم، گفت: وصىّ خود گردانيدم امير المؤمنين را.

گفتم: عثمان را مى گوئى؟

گفت: نه، آن كسى را مى گويم كه به حق و راستى امير مؤمنان است يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام و اوست بهار زمين كه زمين به او ساكن و آبادان است و اوست عالم ربانى در اين امّت، و اگر او از ميان شما برود كارهاى منكر و قبيح در زمين بسيار خواهيد ديد.

گفتم: ما مى دانيم كه هر كه را پيغمبر بيشتر دوست مى داشته است تو او را بيشتر دوست مى دارى بگو كه كى را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: محبوبترين خلق نزد من آن پير مظلوم است كه حقّ او را غصب كرده اند يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام (1).

و برقى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى در ربذه ابو ذر را ديدند كه درازگوش خود را آب مى داد، گفتند: اى ابو ذر! آيا كسى ندارى كه اين درازگوش را آب بدهد؟ گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر دابه چون صبح مى شود مى گويد: خداوندا! روزى كن مرا مالك شايسته اى كه مرا سير كند از علف و سيراب گرداند از آب و مرا زياده از طاقت من بار نكند، پس به اين سبب مى خواهم كه خود آب دهم آن را (2).

و شيخ كشى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شأن ابو ذر فرمود كه: سايه نيفكنده است آسمان سبز و برنداشته است زمين گردآلود سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد، تنها زندگانى خواهد كرد و تنها داخل بهشت خواهد شد و تنها مبعوث خواهد شد.

و او به آواز بلند فضايل امير المؤمنين عليه السّلام را بيان مى كرد و مى گفت: اوست وصى

ص: 1718


1- . رجوع شود به اليقين 143-146.
2- . محاسن 2/467؛ كافى 6/537.

و خليفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ پس او را از حرم خدا و رسول بيرون كردند و از شام طلبيدند بر شتر برهنه، و او پيوسته در ميان ايشان ندا مى كرد كه: اين قطارها آتش جهنم براى شما مى آورند و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه: چون فرزندان ابو العاص سى نفر شوند دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را غلامان خود دانند و مالهاى خدا را دست به دست گردانند، پس به اين سبب او را به فقر و گرسنگى و بد حالى كشتند و او در همۀ اين احوال صبركننده بود (1).

و ايضا روايت كرده است: چون وقت وفات ابو ذر شد زن خود را گفت: تو گوسفندى از گوسفندان خود بكش و آن را بريان كن و بر سر راه عراق بنشين و اول قافله كه بيايد بگو:

اى بندگان خدا! اينك ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته است و به رحمت پروردگار خود واصل گرديده است مرا اعانت نمائيد بر تجهيز او؛ پس ابو ذر گفت: خبر داد مرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه من در زمين غربت خواهم مرد و متكفل غسل و كفن و دفن من خواهند گرديد مردان شايسته از امّت آن حضرت.

پس علقمة بن اسود نخعى روايت كرده است گفت: من با مالك اشتر و جماعتى متوجه حج گرديديم، چون به ربذه رسيديم زنى را ديديم بر سر راه نشسته و مى گويد كه: اى بندگان خدا! اى مسلمانان! اينك ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين غربت وفات يافته است و من كسى ندارم كه مرا يارى كند بر دفن او، پس به يكديگر نظر كرديم و خدا را شكر كرديم كه چنين نعمتى ما را روزى كرده است كه تجهيز نمائيم چنين بزرگوارى را و از مصيبت او بسيار محزون شديم و گفتيم: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» و با آن زن رفتيم و متوجه تجهيز ابو ذر شديم و در ميان خود نزاع كرديم در كفن كردن او و هر يك مى خواستيم كه از مال خود بكنيم تا آنكه قرار داديم كه همه مساوى از مال خود بدهيم و همه يارى يكديگر كرديم بر غسل او، و چون فارغ شديم مالك اشتر پيش ايستاد و بر او نماز گزارديم، و چون او را دفن كرديم مالك اشتر نزد قبر او ايستاد و گفت: خداوندا! اين

ص: 1719


1- . رجال كشى 1/98-105.

است ابو ذر از صحابۀ رسول تو، تو را عبادت كرد در ميان عبادت كنندگان و جهاد كرد از براى رضاى تو با مشركان و هيچ امر از امور دين تو را تغيير و تبديل نكرد و ليكن بدعتى چند در دين تو ديد و انكار كرد آنها را به زبان و دل خود، و به اين سبب جفا كردند بر او و او را از ديار خود راندند و از حقوق خود محروم گردانيدند و او را حقير شمردند پس مرد تنها و غريب، خداوندا! در هم شكن آن كسى را كه او را از حقّ خود محروم گردانيد و از محل هجرت او و حرم رسول تو او را بيرون كرد؛ و ما همه دست برداشتيم و گفتيم: آمين.

پس آن زن گوسفند بريان را حاضر كرد و گفت: ابو ذر قسم داده است شما را كه از اين مكان حركت نكنيد تا آنكه به اين طعام چاشت كنيد، پس چاشت كرديم و بار كرديم (1).

و در كتاب روضة الواعظين منقول است كه در وقت فوت ابو ذر را گفتند كه: مال تو چيست؟ گفت: مال من عمل من است، گفتند: ما از طلا و نقره سؤال مى كنيم، ابو ذر گفت:

هرگز صبح و شام نكرده ام كه مرا خزانه اى بوده باشد كه مال خود را در آن جمع كرده باشم و شنيدم از خليلم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: خزانۀ آدمى قبر اوست (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر همين خبر را از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است (3).

ابن ابى الحديد به روايت ديگر نقل كرده است: چون اين جماعت به نزد ابو ذر آمدند هنوز زنده بود، به ايشان گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت با گروهى كه من در ميان ايشان بودم كه: يكى از شما در بيابانى خواهد مرد و گروهى از مؤمنان به جنازۀ او حاضر خواهند شد؛ و آن جماعتى كه حضرت اين را به ايشان گفت همه در شهرها و در ميان اهل خود مردند و مى دانم كه آن مرد منم و اگر مرا يا زن مرا جامه اى مى بود كه براى كفن من كافى بود راضى نمى شدم كه ديگرى مرا كفن كند، و بخدا سوگند مى دهم شما را كه كسى از شما مرا كفن نكند كه امارت و حكومت كرده باشد يا نقابت گروهى كرده باشد يا

ص: 1720


1- . رجال كشى 1/283.
2- . روضة الواعظين 285.
3- . امالى شيخ طوسى 702.

نزد ظالمان روشناس بوده باشد يا پيك ستمكارى بوده باشد.

پس مردى از انصار در ميان ايشان بود كه مرتكب هيچ ولايتى و حكومتى نشده بود گفت: اى عم! من تو را كفن مى كنم در اين ردائى كه پوشيده ام و در دو جامه اى كه در صندوق با خود همراه دارم كه ريسمان او را مادرم رشته و من آن را بافته ام.

ابو ذر گفت: كفن من تعلق به تو دارد (1).

و شيخ مفيد روايت كرده است از ابو امامۀ باهلى: چون عثمان ابو ذر را به ربذه فرستاد ابو ذر نامه اى نوشت بسوى حذيفة بن اليمان، و مضمون نامه اين است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد اى برادر من! بترس از خدا ترسيدنى كه به سبب آن گريۀ ديده هاى تو بسيار شود، و دل خود را از تعلقات دنيا آزاد گردان، و شبها به عبادت حق تعالى بيدار باش، و به تعب انداز بدن خود را در طاعت پروردگار خود زيرا كه سزاوار است كسى را كه داند كه آتش جهنم محل قرار كسى است كه خدا بر او غضب كند آنكه بسيار بوده باشد گريۀ او و تعب او و بيدارى شب او تا آنكه بداند كه حق تعالى از او خشنود گرديده است، و سزاوار است كسى را بداند كه بهشت محل قرار كسى است كه حق تعالى از او خشنود است آنكه رو آورد بسوى حق شايد رستگار گردد به سبب آن، و اندك شمارد در تحصيل رضاى خدا بيرون رفتن از اهل و مال خود را، و سهل داند بيدارى شب خود را و روزه داشتن روز خود را و جهاد كردن ظالمان و ملحدان را به دست و زبان خود تا آنكه بداند كه حق تعالى بهشت را براى او لازم گردانيده است و اين را نمى توان دانستن مگر بعد از مردن، و سزاوار است هر كه خواهد در بهشت در جوار رحمت الهى باشد و رفيق پيغمبران خدا باشد آنكه چنان باشد كه گفتم.

اى برادر من! تو از آنهائى كه استراحت مى جويم بسوى ايشان به ذكر كردن اندوه و حزن خود و شكايت مى نمايم بسوى ايشان از معاونت كردن ستمكاران يكديگر را در آزار من، بدرستى كه ديدم جور ستمكاران را به ديدۀ خود و شنيدم گفته هاى باطل ايشان

ص: 1721


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/100؛ المنتظم 4/347؛ دلائل النبوة 6/401.

را به گوش خود و انكار كردم بر ايشان، پس مرا از عطاى خود محروم ساختند و از شهر به شهر مرا آواره كردند و از خويشان و برادران خود مرا دور گردانيدند و از حرم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا محروم كردند، و پناه مى برم به خداوند عظيم خود از آنكه اين گفتار من شكايتى باشد از آنكه با من چنين كردند بلكه خبر مى دهم تو را كه راضيم به آنچه پروردگار من از براى من خواسته است و بر من حكم كرده است و براى من مقدر گردانيده است، و براى اين حالت خود را به تو اظهار كردم كه از حق تعالى بطلبى براى من و براى عامۀ مسلمانان راحت و فرج را و دعا كنى كه حق تعالى نصيب كند من و ايشان را چيزى كه نفعش بيشتر و عاقبتش نيكوتر باشد و السلام.

پس حذيفه در جواب او نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد اى برادر من! بتحقيق كه رسيد به من نامۀ تو كه مرا ترسانيده بودى به آن و حذر فرموده بودى در آن از بازگشتن من در قيامت و تحريص و ترغيب نموده بودى مرا بر چيزى كه صلاح نفس من در آن است.

اى برادر! تو پيوسته نسبت به من و جميع مسلمانان خير خواه و مهربان بودى و با همه در مقام شفقت و احسان بودى و بر ايشان خايف و ترسان بودى، و پيوسته امركننده بودى ايشان را به نيكيها و نهى كننده بودى ايشان را از بديها، و هدايت نمى كند بسوى خشنودى خدا مگر آن خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، و از غضب و عذاب او نجات نمى توان يافت مگر به منت و احسان و عفو و آمرزش او، پس از حق تعالى سؤال مى كنم از براى خود و مخصوصان خود و عامۀ ناس و جميع اين امت آمرزش عام و رحمت گشادۀ او را، و بتحقيق كه فهميدم آنچه ياد كرده بودى اى برادرى من از بيرون كردن تو و به غربت افكندن تو و راندن تو از درهاى ايشان، پس بر من بسيار گران و دشوار آمد اى برادر آنچه به تو رسيده است از مكروهات، و اگر مى توانستم اين حالت را از تو به مالى دفع كنم هرآينه جميع مال خود را به طيب خاطر مى دادم كه حق تعالى به مال من اين مكروه را از تو دور گرداند، و بخدا سوگند كه اگر مى توانستم سؤال كنم كه مرا با تو شريك در بليّه گردانند و نصف بليّۀ تو را بر من قرار دهند و قبول اين سؤال از من مى نمودند هرآينه مى خواستم در

ص: 1722

اين بليّه و فقر با تو شريك باشم و ليكن براى جانهاى ما نيست مگر آنچه خدا خواسته است براى ما.

اى برادر! بايد كه ما و تو هر دو تضرع كنيم بسوى خداوند خود و بسوى او رغبت نمائيم در ثواب او و خلاصى از عقاب او، بدرستى كه نزديك شده است كه جانهاى ما را درو كنند و نزديك شده است كه ميوۀ زندگانى ما را از درختان بدنهاى ما قطع نمايند، و زود باشد كه ما و تو را بخوانند به درگاه خدا و اجابت كنيم و عرض كنند بر ما كرده هاى ما را پس محتاج شويم بسوى آنچه پيش فرستاديم از اعمال خود.

اى برادر! آزرده مباش بر آنچه از تو فوت شده است و اندوهناك مباش بر آنچه به تو رسيده است و طلب اجر از خدا بكن و منتظر عظيمترين ثوابها از جانب او باش.

اى برادر! مرگ را براى خود و تو بهتر مى يابم از زندگانى دنيا زيرا كه مشرف شده است بر ما فتنه هاى بسيار كه بعضى از پى بعضى مى آيند مانند پاره هاى شب تار بر انگيخته اند مركبهاى خود را و مالهاى دنيا را پامال اسبان خود كرده اند، شمشيرها در اين فتنه برهنه خواهد شد و مرگها بر مردم فرو خواهد آمد، هر كه در اين فتنه ها سر بيرون كند يا خود را متلبّس به آنها گرداند يا اسبى در آنها بتازد البته كشته شود و نماند قبيله اى از قبايل عرب از شهرنشين و صحرانشين مگر آنكه آن فتنه ها در ايشان تصرفى بكند، و در آن زمانها هر كه ظالم تر باشد عزيزتر باشد و هر كه پرهيزكارتر باشد خوارتر باشد، پس خدا پناه دهد مرا و تو را از زمانه اى كه حال اهلش اين باشد، و بدرستى كه ترك نمى كنم دعا را از براى تو در حال ايستادن و نشستن و حال آنكه حق تعالى در قرآن امر به دعا كرده و وعدۀ استجابت فرموده چنانكه فرموده است اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ (1)پس پناه مى بريم بخدا از تكبر كردن در عبادت او و از تنگ داشتن اطاعت او، حق تعالى بزودى براى من و براى تو فرجى نزديك و چاره اى

ص: 1723


1- . سورۀ غافر:60.

نيكو كرامت فرمايد به رحمت خود و السلام عليك (1).

و على بن ابراهيم و كلينى روايت كرده اند: ابو ذر را پسرى بود «ذر» نام و در ربذه وفات يافت، ابو ذر چون او را دفن كرد بر سر قبر وى ايستاد پس دست بر قبر وى نهاد و گفت: اى ذر! خدا تو را رحم كند بدرستى كه خوش خلق و نيكو كردار بودى به پدر و مادر خود و چون از دنيا رفتى من از تو راضى بودم، بر من از رفتن تو نقصى راه نيافته و مرا بغير حق تعالى حاجتى نيست و از ديگرى اميد نفع ندارم كه از رفتن او دلگير باشم، و اگر نه احوال بعد از مرگ مى بود آرزو داشتم كه به جاى تو باشم، مرا اندوه بر تو مشغول ساخته است از اندوه از براى تو، و اللّه كه گريه از براى تو نكردم بلكه بر تو گريستم، كاش مى دانستم كه چه با تو گفتند و تو چه در جواب گفتى، خداوندا! حقّى چند از براى خود بر او واجب گردانيده بودى و حقّى چند براى من بر او فرض گردانيده بودى، الهى! من حقوق خود را به او بخشيدم تو نيز حقوق خود را به او ببخش و از او عفو فرما كه تو سزاوارترى به جود و كرم از من.

و ابو ذر را گوسفندى چند بود كه معاش خود و عيال به آنها مى گذرانيد آفتى ميان ايشان بهم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نيز در ربذه وفات يافته بود، همين ابو ذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابو ذر گفت: سه روز بر من و بر پدرم گذشت كه هيچ بدست ما نيامد كه بخوريم و گرسنگى بر ما غلبه كرد، پدر من گفت: اى فرزند! بيا تا به اين صحراى ريگستان رويم شايد گياهى بدست آوريم و بخوريم، چون به صحرا رفتيم چيزى بدست ما نيامد، پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم كه مى گردد و به حال احتضار افتاد، گريستم و گفتم: اى پدر! من با تو چه كنم در اين بيابان با تنهائى و غربت؟ گفت: اى دختر! مترس كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و متوجه امور من شوند بدرستى كه حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوۀ تبوك چنين خبر داده، اى دختر! چون به عالم بقا رحلت نمايم عبا را بر روى من

ص: 1724


1- . بحار الانوار 22/408.

بكش و بر سر راه عراق بنشين و چون قافله پيدا شود نزديك برو و بگو: ابو ذر كه از صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است وفات يافته.

دختر گفت: در اين حال جمعى از اهل ربذه به عيادت پدرم آمدند و گفتند: اى ابو ذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود، گفتند: چه چيزى خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود را، گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب، مرا بيمار كرده، طبيب خداوند عالميان است و درد و دوا از اوست.

دختر گفت: چون نظر وى بر ملك موت افتاد گفت: مرحبا به دوستى در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم، رستگار مباد كسى كه از ديدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان، بحقّ تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كاره مرگ نبوده ام.

دختر گفت: چون به عالم قدس ارتحال نمود عبا بر روى او كشيدم و بر سر راه قافله نشستم، جمعى پيدا شدند به ايشان گفتم كه: اى گروه مسلمانان! ابو ذر مصاحب حضرت رسول اللّه وفات يافته، ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز گزاردند و دفن كردند، و مالك اشتر در ميان ايشان بود.

مروى است كه مالك گفت: من او را در حلّه كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هزار درهم بود.

و دختر گفت: من چنين بر سر قبر او مى بودم و نمازى كه او مى كرد مى كردم و روزه اى كه او مى داشت بجا مى آوردم، شبى نزد قبر او خوابيده بودم او را به خواب ديدم كه قرآن در نماز شب مى خواند چنانكه در حال حيات مى خواند به او گفتم: اى پدر! خداوند تو با تو چه كرد؟ گفت: اى دختر! نزد پروردگار كريمى رفتم او از من خشنود شد و من از وى راضى شدم، كرمها فرمود و مرا گرامى داشت و عطاها بخشيد، اما اى دختر! عمل بكن و مغرور مباش (1).

ص: 1725


1- . تفسير قمى 1/295؛ كافى 3/250 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است.

اكثر ارباب تواريخ به جاى دختر ابو ذر، زن او را نقل كرده اند (1).

و احمد بن اعثم كوفى نقل كرده است كه: جمعى كه در تجهيز ابو ذر حاضر بودند احنف بن قيس تميمى و صعصعة بن صوحان العبدى و خارجة بن الصلت التميمى و عبد اللّه بن مسلمة التميمى و بلال بن مالك المزنى و جرير بن عبد اللّه البجلى و اسود بن يزيد النخعى و علقمة بن قيس النخعى و مالك اشتر بودند، و چون از نماز ابو ذر فارغ شدند مالك اشتر بر سر قبر او برپاخاست و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت: بار خدايا! ابو ذر غفارى از صحابۀ رسول تو بود و به كتابها و رسولان تو ايمان آورده بود و در راه دين جهاد كرده و بر جادۀ اسلام ثابت قدم بوده و تبديل و تغيير به شعاير دين راه نداده چيزى چند ديده بود نه بر طريق سنّت و جماعت و بر آنها انكار كرده بود به زبان و به دل، بدان سبب او را حقير شمردند و محروم گردانيدند و از شهر بيرون كردند و ضايع گذاشتند تا در غربت او را وفات رسيد؛ بار خدايا! به آنچه از بهشت مؤمنان را وعده كرده اى حظّ او را از آن موفور گردان و جزاى آن كس كه او را از مدينه كه حرم رسول توست بيرون كرد و ضايع گذاشت چنانكه مستوجب آن است برسان (2).

مالك اين دعا بگفت و حاضران آمين گفتند (3).

و ابن عبد البر در كتاب استيعاب ذكر كرده است كه: وفات ابو ذر در سال سى و يكم يا سى و دوم هجرت بود و عبد اللّه بن مسعود بر او نماز گزارد؛ و بعضى گفته اند كه سال بيست و چهارم هجرت بود؛ و قول اول اصح است (4).

ص: 1726


1- . طبقات ابن سعد 4/176؛ المنتظم 4/346؛ اسد الغابة 1/564؛ البداية و النهاية 6/213.
2- . الفتوح 2/378.
3- . رجوع شود به رجال كشى 1/283.
4- . استيعاب 4/1655.

باب شصت و يكم: در بيان بعضى از فضايل و احوال مقداد بن اسود كندى است

ص: 1727

ص: 1728

فضايل او در ابواب سابقه گذشت، و بعد از سلمان و ابو ذر در ميان صحابه كسى به جلالت قدر او نيست؛ و ابن اثير در جامع الاصول گفته است كه: كنيت او ابو معبد بود و بعضى ابو الاسود نيز گفته اند؛ و او پسر عمرو بن ثعلبة بن ثمامة بن مطرود بن عمرو كندى بود (1)؛ و بعضى گفته اند كه از قبيلۀ قضاعه بود؛ و بعضى گفته اند از حضرموت بود و چون پدرش با قبيلۀ كنده همسوگند شده بود او را به آن قبيله نسبت مى دادند، و چون مقداد با اسود بن عبد يغوث زهرى همسوگند شده بود او را زهرى مى گفتند، و به اين سبب نيز او را ابن اسود مى گفتند كه همسوگند او بود، و بعضى گفته اند كه او را بزرگ كرده بود-و ابن عبد البر گفته است كه او بندۀ اسود بن عبد يغوث بود، در جنگ بدر و احد و ساير غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد و از فضلا و نجبا و بزرگان صحابه بود (2)-وفات او در جرف واقع شد كه يك فرسخ از مدينه دور است در سال سى و سوم هجرت و او را مردم بر دوشهاى خود برداشته به مدينه آوردند و در بقيع دفن كردند، و گويند در وقت وفات عمر او هفتاد سال بود؛ و تا اينجا كلام ابن اثير بود (3).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را به او تزويج نمود (4).

ص: 1729


1- . در مصدر «عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامه. . .» ذكر شده است.
2- . استيعاب 4/1480-1481.
3- . در جامع الاصول چنين مطالبى نيافتيم ولى در اسد الغابة 5/242-244 كه آن نيز از مؤلفات ابن اثير مى باشد مطالب فوق آمده است.
4- . كافى 5/344.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد كه دختران باكره بمنزلۀ ميوه اند بر درخت، چون ميوۀ درخت رسيد دوائى به غير از چيدن ندارد، و اگر نچينى او را فاسد مى گرداند آفتاب و متغير مى كند باد، و همچنين چون دختران باكره بالغ شوند دوائى نيست ايشان را بغير از شوهر دادن و اگر نكنى ايمن نيستى بر ايشان از فتنه و فساد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر برآمد و براى مردم خطبه خواند و ايشان را اعلام كرد به آنچه خدا امر كرده بود ايشان را به آن، پس گفتند كه: به كى تزويج نمائيم دختران خود را يا رسول اللّه؟ فرمود: به كفوهاى ايشان، گفتند: كفوهاى ايشان كيستند؟ فرمود:

مؤمنان كفو يكديگرند. پس از منبر فرود نيامد تا آنكه تزويج نمود ضباعه را به مقداد بن اسود، پس فرمود: تزويج نكردم دختر عم خود را به مقداد مگر براى آنكه نكاح پست شود (1)، يعنى مردم در كفوها رعايت حسبها و نسبها نكنند و به هر مؤمنى دختر بدهند.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى عثمان به مقداد گفت كه: دست بردار از مذمت من و مدح على بن ابى طالب و اگر نه تو را برمى گردانم به آقاى اول تو، چون وقت وفات مقداد شد به عمار گفت: بگو عثمان را كه برگشتم بسوى آقاى اولم يعنى پروردگار عالميان (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون مردم با عثمان بيعت كردند مقداد به عبد الرحمن بن عوف گفت: بخدا سوگند كه هرگز نديدم مثل آنچه واقع شد بر اهل بيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آن حضرت.

عبد الرحمن گفت: تو را با اين كارها چه كار؟

مقداد گفت: بخدا سوگند من دوست مى دارم ايشان را براى آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1730


1- . علل الشرايع 578؛ عيون اخبار الرضا 1/289.
2- . كافى 8/331.

ايشان را دوست مى داشت، و بخدا سوگند مرا حزنى رو مى دهد به ديدن احوال ايشان كه اظهار نمى توانم نمود زيرا كه قريش به شرافت ايشان شرف يافتند بر مردم و همه اجتماع كردند بر آنكه پادشاهى حضرت رسول را از دست ايشان بگيرند.

عبد الرحمن گفت: واى بر تو و اللّه كه من اين سعى را از براى شما كردم كه نگذاشتم خلافت به على قرار گيرد.

مقداد گفت: بخدا سوگند كه دست برداشتى از مردى كه هدايت مى كرد مردم را بسوى حق و به عدالت سلوك مى كرد در ميان ايشان، بخدا سوگند اگر ياوران مى يافتم هرآينه جنگ مى كردم با قريش مانند جنگى كه در روز بدر و احد با ايشان كردم.

عبد الرحمن گفت: مادرت به عزاى تو نشيند اى مقداد اين سخن را ترك كن كه مردم از تو نشنوند و فتنه برپا شود، بخدا سوگند كه مى ترسم كه به سبب گفتار تو فتنه و اختلافى در ميان مردم بهم رسد.

راوى گفت: بعد از آنكه مقداد از آن مجلس برخاست من به نزد او رفتم و گفتم: اى مقداد! من از ياوران توام.

مقداد گفت: خدا تو را رحمت كند، آن امرى كه ما اراده داريم به دو كس و سه كس ساخته نمى شود.

پس راوى از نزد مقداد بيرون آمد و به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام رفت و گفتۀ مقداد و گفتۀ خود را به خدمت حضرت عرض كرد، پس حضرت دعاى خير از براى ايشان كرد (1).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

منزلت مقداد بن اسود در اين امّت مانند منزلت الف است در قرآن كه حرف ديگر به آن نمى چسبد، همچنين مقداد ديگرى در كمال به او ملحق نمى گردد (2).

ص: 1731


1- . امالى شيخ طوسى 191-192.
2- . اختصاص 10.

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه: هيچ يك از صحابه نبود كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حركتى نكنند مگر مقداد بن اسود، بدرستى كه در اول او در تصلب در حق مانند پاره هاى آهن بود (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! اگر علم تو را عرض كنند بر مقداد هرآينه كافر خواهد شد؛ اى مقداد! اگر عرض كنند علم تو را بر سلمان هرآينه كافر خواهد شد (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: صحابه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند مگر سه نفر: سلمان و ابو ذر و مقداد.

راوى گفت: عمار چه شد؟

حضرت فرمود كه: اندك ميلى كرد و بزودى برگشت. پس فرمود: اگر كسى را خواهى كه هيچ شك نكرد و شبهه اى او را عارض نشد او مقداد است، اما سلمان در دل او عارض شد كه نزد امير المؤمنين عليه السّلام اسم اعظم الهى هست اگر تكلم نمايد به آن هرآينه زمين آن منافقان را فرو مى برد پس چرا چنين مظلوم در دست ايشان مانده است! چون در خاطرش گذشت گريبانش را گرفتند و رسنى در گلويش كردند و پيچيدند تا آنكه كنده اى در حلقش بهم رسيد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر او گذشت و به او فرمود: اى ابو عبد اللّه! اين كندۀ گلوى تو از آن چيزى است كه در خاطر تو خطور كرد، بيعت كن با ابو بكر، پس سلمان بيعت كرد؛ و امّا ابو ذر پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امر كرد او را كه ساكت باشد و او را ملامت ملامت كنندگان از جا به در نياورد پس قبول نكرد و پيوسته حق را مى گفت تا آنكه عثمان كرد با او آنچه كرد، پس بعد از آن بعضى از صحابه برگشتند به حق و اول كسى كه برگشت از ايشان ابو ساسان انصارى و ابو عمره و شتيره بودند پس هفت نفر شدند و در آن وقت حقّ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بغير اين هفت نفر نمى دانستند (3).

ص: 1732


1- . رجال كشى 1/46.
2- . رجال كشى 1/47؛ اختصاص 11-12.
3- . رجال كشى 1/51-52 و در آن بجاى «ابو ساسان» ، «ابو سنان» ذكر شده است.

باب شصت و دوم: در بيان فضائل امت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و بعضى از احوال ايشان

ص: 1733

ص: 1734

ابن بابويه به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از پروردگار خود سؤال كردم كه سه خصلت را، دو خصلت را به من عطا كرد و يكى را منع كرد، گفتم: پروردگارا! امّت من از گرسنگى هلاك نشوند، فرمود: به تو دادم؛ گفتم: پروردگارا! بر ايشان مسلط مگردان كافران را كه ايشان را مستأصل گردانند، فرمود:

به تو دادم؛ عرض كردم: پروردگارا! چنان مكن كه ايشان با يكديگر قتال و نزاع كنند، اين را به من نداد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خصلتى در ميان امّت من كمتر از روى نيكو و صداى خوش و قوت حافظه نيست (2).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: برداشته اند از امّت من نه چيز را: چيزى كه از روى خطا و نادانى كنند، يا فراموش كنند، يا ايشان را بر آن اكراه نمايند، و چيزى را كه ندانند، و چيزى را كه طاقت آن نداشته باشند، و چيزى را كه مضطر شوند به آن، و حسد بردن كه اظهار نكنند، و از فال نيك و بد چيزى را كه در خاطر ايشان درآيد و به آن اعتنا نكنند، و چيزى را كه از بديهاى مردم در خاطر ايشان در آيد اظهار ننمايند (3).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت

ص: 1735


1- . خصال 83.
2- . خصال 137.
3- . خصال 417.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى به امّت من سه چيز داده است كه نداده بود مگر به پيغمبران پيش از من:

اول آنكه حق تعالى هرگاه پيغمبرى مى فرستاد به او وحى مى نمود كه سعى كن در دين خود و كار دين بر تو تنگ نيست، و اين فضيلت را به امّت من عطا كرد و فرمود وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ (1)يعنى: «خدا بر شما در دين هيچ تنگى قرار نداده» .

دوم آنكه چون پيغمبرى مى فرستاد وحى مى كرد او را كه چون مكروهى تو را عارض شود دعا كن مرا تا دعاى تو را مستجاب گردانم، و اين را به امّت من عطا كرد و فرمود اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ (2).

سوم آنكه چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر مردم خود مى گرداند و امّت مرا گواه بر جميع خلق گردانيد، چنانكه مى فرمايد لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ (3). (4)

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چهار خصلت بد هميشه در امّت من خواهد بود تا روز قيامت: اول، فخر كردن به حسبهاى خود؛ دوم، طعن كردن در نسبها؛ سوم، آمدن باران را از اوضاع كواكب دانستن و اعتقاد به علم نجوم داشتن؛ چهارم، نوحه كردن، و بدرستى كه اگر نوحه كننده توبه نكند پيش از مردنش چون روز قيامت مبعوث شود جامه اى از مس گداخته و جامه اى از جرب بر او پوشانند (5).

مؤلف گويد كه: علما حمل كرده اند اين را بر نوحه اى كه به باطل باشد يعنى چيزهاى دروغ از براى ميت گويد يا چيزهاى بد به جانب مقدس الهى گويد يا آنكه صداى او را

ص: 1736


1- . سورۀ حج:78.
2- . سورۀ غافر:60.
3- . سورۀ حج:78.
4- . قرب الاسناد 84.
5- . خصال 226.

مردان نامحرم شنوند.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سه خصلت است كه بر امّت خود مى ترسم بعد از خود: اول، گمراهى بعد از دانستن حق؛ دوم، فتنه هاى گمراه كنندۀ مردم؛ سوم، شهوت شكم و فرج (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر شما مى ترسم كه دين را سبك شماريد، و حكم در ميان مردم براى مال دنيا بكنيد، و قطع رحم نمائيد، و قرآن را به ساز و نغمه بخوانيد، و مقدم داريد در خلافت يا در نماز كسى را كه افضل نيست از شما در دين (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در امّت من بر زمين فرو رفتن و مسخ شدن و سنگ از آسمان بر ايشان باريدن خواهد بود.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! به چه سبب؟

حضرت فرمود: به آنكه كنيزان و زنان خواننده بگيرند و شراب بخورند (3).

و در جامع الاخبار روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر مردم زمانى خواهد آمد كه روهاى ايشان روى آدميان باشد و دلهاى ايشان دلهاى شياطين باشد و مانند گرگان درنده باشند و خونهاى مردم را ريزند و كارهاى بدى كه كنند به نصيحت ترك نكنند، اگر متابعت ايشان كنى در باب تو شك كنند، و اگر با ايشان سخن گوئى تو را تكذيب نمايند، و اگر از ايشان پنهان شوى تو را غيبت كنند، سنّت در ميان ايشان بدعت باشد و بدعت در ميان ايشان سنّت باشد، و بردبار را مكّار شمارند و مكّار را بردبار دانند، و مؤمن در ميان ايشان ضعيف باشد و فاسق در ميان ايشان صاحب شرف باشد، اطفال ايشان بدكار و زنان ايشان زناكار باشند و پيران ايشان امر به معروف و نهى از منكر نكنند،

ص: 1737


1- . عيون اخبار الرضا 2/29؛ امالى شيخ طوسى 157.
2- . عيون اخبار الرضا 2/42؛ وسائل الشيعة 4/275.
3- . امالى شيخ طوسى 397.

و التجا بردن بسوى ايشان مذلت و خوارى باشد، و طلب كردن آنچه در دست ايشان است باعث فقر و پريشانى گردد، پس در آن وقت حق تعالى ايشان را محروم گرداند از باران آسمان كه در وقت خود بر ايشان نبارد و در غير وقتش ببارد، و حق تعالى مسلط گرداند بر ايشان بدان ايشان را كه بدترين عذابها بر ايشان وارد سازند و فرزندان ايشان را كشند و زنان ايشان را اسير كنند پس نيكان ايشان در حق ايشان دعا كنند و مستجاب نشود (1).

و در حديث ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: زمانى بر مردم خواهد آمد كه از علما گريزند چنانكه گوسفند از گرگ مى گريزد پس خدا ايشان را به سه بليه مبتلا گرداند:

اول آنكه بركت را از مالهاى ايشان بردارد؛ دوم آنكه پادشاه جابرى بر ايشان مسلط گرداند؛ سوم آنكه از دنيا بى ايمان به در روند (2).

و به سند ديگر روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: زمانى بر امّت من بيايد كه علما را نشناسند مگر به جامۀ نيكو و قرآن را نشناسند مگر به آواز خوش و عبادت نكنند خدا را مگر در ماه رمضان، چون چنين شود حق تعالى بر ايشان مسلط گرداند پادشاهى را كه دانائى و بردبارى و رحم نداشته باشد (3).

ص: 1738


1- . جامع الاخبار 355. و نيز رجوع شود به المعجم الاوسط 7/143 و مجمع الزوائد 7/286.
2- . جامع الاخبار 356.
3- . جامع الاخبار 356-357.

باب شصت و سوم: در بيان وصيت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير وقايعى

كه نزديك ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد

ص: 1739

ص: 1740

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع مراجعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد كه رحلت او به عالم بقا نزديك شده است پيوسته در ميان ايشان خطبه مى خواند و ايشان را از فتنه هاى بعد از خود و مخالفت فرموده هاى خود حذر مى نمود و وصيت مى فرمود ايشان را كه دست از سنّت و طريقۀ او بر ندارند و بدعت در دين الهى نكنند و متمسك شوند به عترت و اهل بيت او به اطاعت و نصرت و حراست و متابعت ايشان را بر خود لازم دانند، و منع مى كرد ايشان را از متخلف شدن و مرتد شدن، و مكرر مى فرمود: أيها الناس! من پيش از شما مى روم و شما در حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد و از شما سؤال خواهم كرد چه كرديد با دو چيز گران بزرگ كه در ميان شما گذاشتم كه كتاب خدا و عترت و اهل بيت منند پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد نمود در اين دو چيز، بدرستى كه خداوند لطيف خبير مرا خبر داده است كه اين دو چيز از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، بدرستى كه اين دو چيز را در ميان شما مى گذارم و مى روم پس سبقت مگيريد بر اهل بيت من و پراكنده مشويد از ايشان و تقصير مكنيد در حقّ ايشان كه هلاك خواهيد شد و چيزى تعليم ايشان مكنيد بدرستى كه ايشان داناترند از شما، و چنين نيابم شما را بعد از من كه از دين برگرديد و كافر شويد و شمشيرها بر روى يكديگر بكشيد پس ملاقات كنيد من-يا على را-در لشكرى مانند سيل در فراوانى و سرعت و شدت. و بدانيد كه على بن ابى طالب پسر برادر و وصىّ من است و قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن.

و از اين باب سخنان در مجالس متعدده مى فرمود، پس اسامة بن زيد را امير كرد و لشكرى از منافقان و اهل فتنه و غير ايشان براى او ترتيب داد و امر كرد او را كه با اكثر

ص: 1741

صحابه بيرون رود بسوى بلاد روم به آن موضعى كه پدرش در آنجا شهيد شده بود، و غرض حضرت از فرستادن اين لشكر آن بود كه مدينه از اهل فتنه و منافقان خالى شود و كسى با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منازعه نكند تا امر خلافت بر آن حضرت مستقر گردد، و مردم را مبالغۀ بسيار مى فرمود در بيرون رفتن و اسامه را به جرف فرستاد و حكم فرمود كه در آنجا توقف نمايد تا لشكر بر سر او جمع شوند و جمعى را مقرر نمود كه مردم را بيرون كنند و ايشان را حذر مى فرمود از دير رفتن، پس در اثناى آن حال آن حضرت را مرضى طارى شد كه به آن مرض به جوار رحمت الهى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود دست حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و متوجه بقيع گرديد و اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند و فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع، چون به بقيع رسيد گفت: السلام عليكم اى اهل قبور گوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن و نجات يافته ايد از فتنه هائى كه مردم را در پيش است بدرستى كه رو كرده است بسوى مردم فتنه هائى بسيار مانند پاره هاى شب تار.

پس مدتى ايستاد و طلب آمرزش براى اهل بقيع كرد و رو آورد بسوى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: جبرئيل در هر سال قرآن را يك مرتبه بر من عرض مى كرد و در اين سال دو مرتبه عرض نمود و چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديك شده است؛ پس فرمود: يا على! بدرستى كه حق تعالى مرا مخيّر گردانيده ميان خزانه هاى دنيا و مخلّد بودن در آن يا بهشت، و من اختيار لقاى پروردگار خود كردم، چون من بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود.

پس به منزل خود مراجعت نمود و مرض آن حضرت شديد شد و بعد از سه روز به مسجد در آمد عصابه بر سر بسته و به دست راست بر دوش حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عباس تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و نشست و فرمود: اى گروه مردم! نزديك شده است كه من از ميان شما غايب شوم، هر كه را نزد من وعده اى باشد بيايد وعدۀ خود بگيرد و هر كه را بر من قرضى باشد مرا خبر دار كند.

اى گروه مردم! نيست ميانۀ خدا و ميانۀ احدى وسيله اى كه به سبب آن خيرى بيابد يا

ص: 1742

شرّى از او دور گردد مگر عمل به طاعت خدا.

أيها الناس! دعوى نكند دعوى كننده اى كه من بى عمل رستگار مى گردم، و آرزو نكند آرزو كننده اى كه بى طاعت خدا به رضاى او مى رسم، بحقّ آن خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه نجات نمى دهد از عذاب الهى مگر عمل نيكو با رحمت حق تعالى و اگر من معصيت كنم هرآينه به جهنم مى روم. خداوندا! آيا رسانيدم رسالت تو را؟

پس از منبر فرود آمد و با مردم نماز سبكى ادا كرد و به خانۀ امّ سلمه برگشت و يك روز يا دو روز در آنجا ماند، پس عايشه زنان ديگر را راضى كرد و به نزد حضرت آمد و التماس كرد و آن حضرت را به خانه برد، و چون به خانۀ عايشه رفت و مرض آن حضرت شديد شد پس بلال هنگام نماز صبح آمد و در آن وقت حضرت متوجه عالم قدس بود، چون بلال نداى نماز در داد حضرت مطلع شد [پس فرمود: كسى نماز را با مردم كند] (1)پس عايشه گفت: أبو بكر را بگوئيد كه با مردم نماز كند، و حفصه گفت: عمر را بگوئيد كه با مردم نماز كند، حضرت چون سخن ايشان را شنيد و غرض فاسد ايشان را دانست فرمود: دست از اين سخنان برداريد كه شما به زنانى مى مانيد كه يوسف را مى خواستند كه گمراه كنند.

و چون حضرت امر كرده بود كه أبو بكر و عمر با لشكر اسامه بيرون روند و در اين وقت از سخنان عايشه و حفصه يافت كه ايشان براى فتنه و فساد به مدينه برگشته اند بسيار غمگين شد و با آن شدت مرض برخاست كه مبادا أبو بكر يا عمر با مردم نماز كنند و اين باعث شبهۀ مردم شود، و دست بر دوش امير المؤمنين عليه السّلام و فضل بن عباس انداخته با نهايت ضعف و ناتوانى پاهاى خود را مى كشيد تا به مسجد در آمد، و چون به نزديك محراب رسيد ديد كه أبو بكر سبقت كرده است و در محراب به جاى آن حضرت ايستاده و به نماز شروع كرده است، پس به دست مبارك خود اشاره كرد كه پس بايست و خود داخل محراب شد و نشست و با مردم نماز را نشسته ادا كرد و نماز را از سر گرفت و اعتنا

ص: 1743


1- . اين عبارت از اعلام الورى اضافه شد.

نكرد به آنچه أبو بكر كرده بود، و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و أبو بكر و عمر و جماعتى از مسلمانان را طلبيد و فرمود: من نگفتم كه شما با لشكر اسامه بيرون رويد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه گفتى.

فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نكرديد؟

أبو بكر گفت: من بيرون رفتم و برگشتم براى آنكه عهد خود را با تو تازه كنم؛ و عمر گفت: يا رسول اللّه! من بيرون نرفتم براى آنكه نخواستم كه خبر بيمارى تو را از ديگران بپرسم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: روانه كنيد لشكر اسامه را و بيرون رويد با لشكر اسامه، خدا لعنت كند كسى را كه تخلف نمايد از لشكر اسامه؛ سه مرتبه اين سخن را اعاده فرمود و مدهوش شد از تعب رفتن به مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى كه عارض شد آن حضرت را به سبب آنچه مشاهده نمود از اطوار ناپسنديدۀ منافقان و دانست از نيتهاى فاسد ايشان.

پس مسلمانان بسيار گريستند و صداى گريه و نوحه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شيون از مردان و زنان مسلمانان برخاست، پس حضرت چشم مبارك گشود و بسوى ايشان نظر كرد و فرمود: بياوريد از براى من دواتى و كتف گوسفندى تا بنويسم از براى شما نامه اى كه گمراه نشويد هرگز. پس يكى از صحابه برخاست كه دوات و كتف را بياورد، عمر گفت: برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد و بيمارى بر او غالب شده است و ما را كتاب خدا بس است.

پس اختلاف نمودند آنهائى كه در آن خانه بودند، بعضى گفتند: قول، قول عمر است؛ و بعضى گفتند: قول، قول رسول خداست و گفتند: در چنين حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روا باشد؟ پس بار ديگر پرسيدند: آيا بياوريم آنچه طلب فرمودى يا رسول اللّه؟ فرمود: بعد از اين سخنان كه از شما شنيدم مرا حاجتى به آن نيست و ليكن وصيت مى كنم شما را كه با اهل بيت من نيكو سلوك كنيد و رو از ايشان نگردانيد. و ايشان

ص: 1744

برخاستند (1).

مؤلف گويد: اين حديث دوات و قلم در صحيح بخارى و مسلم و ساير كتب معتبرۀ اهل سنّت مذكور است به طرق متعدده و چنين روايت كرده اند ايشان از ابن عباس كه: او گريست آن قدر كه آب ديده اش سنگريزۀ مسجد را تر كرد و مى گفت كه: روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه روزى كه درد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شديد شد و گفت: بياوريد دواتى و كتفى تا بنويسم از براى شما كتابى كه گمراه نشويد بعد از آن هرگز، پس نزاع كردند در اين و سزاوار نبود كه نزاع كنند در حضور پيغمبر خود، پس عمر گفت: رسول خدا هذيان مى گويد (2).

و به روايت ديگر گفت: درد بر او غالب شده است و نزد شما قرآن هست، بس است ما را كتاب خدا! پس اختلاف كردند اهل آن خانه و با يكديگر مخاصمه كردند، بعضى گفتند:

بياوريد تا بنويسد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى شما كتابى كه بعد از آن گمراه نشويد، و بعضى گفتند: قول، قول عمر است! چون آوازها بلند و اختلاف بسيار شد نزد آن حضرت، پيغمبر دلتنگ شد و فرمود: برخيزيد از پيش من.

پس ابن عباس مى گفت: بدرستى كه مصيبت و بدترين مصيبتها آن بود كه مانع شدند ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميان آنكه آن كتاب را براى ايشان بنويسد به سبب اختلافى كه نمودند و آوازها كه بلند كردند (3).

اى عزيز! آيا بعد از اين حديث كه همۀ عامه روايت كرده اند هيچ عاقل را مجال آن هست كه شك نمايد در كفر او و كفر كسى كه او را مسلمان داند؟ ! اگر بقالى يا علافى خواهد كه وصيت كند و كسى مانع وصيت او شود مردم بر او طعنه ها مى كنند، هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد كه وصيتى كند كه صلاح جميع امّت در آن باشد و كسى مانع او شود و در

ص: 1745


1- . رجوع شود به اعلام الورى 133-135 و ارشاد شيخ مفيد 1/179-184.
2- . صحيح مسلم 3/1257؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/54.
3- . صحيح بخارى مجلد اول جزء 1/37 و مجلد سوم جزء 5/137-138؛ صحيح مسلم 3/1259؛ مسند احمد بن حنبل 5/135؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/55.

چنان حالى آن حضرت را آزرده كند و نسبت هذيان به آن حضرت دهد چگونه خواهد بود حال او و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (1)يعنى: «سخن نمى گويد آن حضرت از خواهش نفس خود و نيست سخن او مگر وحى كه به او فرستاده مى شود» ، و مى فرمايد: «آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را خدا لعنت كرده است ايشان را در دنيا و آخرت» (2)، و كدام آزار از اين بدتر مى باشد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن بزرگوارى و شفقت و مهربانى را چون بيابند كه نزديك رفتن او شده است و ديگر منفعتى از او متصور نيست كينه هاى خود را ظاهر كنند و دست از اطاعت او بردارند و هرچند فرمايد كه با لشكر اسامه بيرون رويد، فرمان نبرند؛ و فرمايد كه دوات و قلم بياوريد تا وصيتنامه اى بنويسم، اطاعت نكنند براى آنكه مبادا امر خلافت امير المؤمنين عليه السّلام را واضح تر گرداند؛ و در همۀ احوال حضرت داند كه غرض ايشان آن است كه بعد از آن حضرت انتقام او را از اهل بيت او بكشند! پس لعنت خدا و رسول بر ايشان باد و بر هر كه ايشان را مسلمان داند و هر كه در لعن ايشان توقف نمايد؛ و تفصيل اين سخن در محل خود بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

كلينى به سند معتبر از امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: از پدرم امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا نه چنين بود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كاتب وصيتنامۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه حضرت بر او القا مى كرد و او مى نوشت و جبرئيل و ملائكۀ مقرّبان گواه بودند؟

حضرت صادق عليه السّلام ساعتى ساكت شد و بعد از آن فرمود: چنين بود كه گفتى و ليكن چون وقت وفات آن حضرت شد جبرئيل از جانب خداوند جليل نامه اى نوشته تمام كرده مهر كرده آورد با امينان خداوند عالميان از ملائكۀ مقرّبان، پس جبرئيل عرض كرد: يا محمد! امر كن بيرون كنند آنها را كه نزد تواند بغير از وصىّ تو على بن ابى طالب تا آنكه

ص: 1746


1- . سورۀ نجم:3 و 4.
2- . ترجمۀ آيۀ 57 سورۀ احزاب.

نامۀ آسمان را از ما بگيرد و گواه گيرى تو ما را بر آنكه نامه را به او سپردى و او ضامن شد كه عمل نمايد به آنچه در آن نامه هست، پس امر فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر كه در آن خانه بود بيرون كردند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام كه در ميان در و پرده نشسته بود.

پس جبرئيل عرض كرد: يا محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را و مى فرمايد كه:

اين نامه آن چيزى است كه پيشتر در شب معراج و غير آن عهد كرده بودم با تو و شرط كرده بودم بر تو و گواه شده بودم به آن بر تو و گواه گرفته بودم بر تو ملائكۀ خود را به آنكه من كافيم براى گواه بودن اى محمد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين سخن را از جبرئيل شنيد بندهاى بدن مباركش از خوف الهى لرزيد و فرمود: اى جبرئيل! پروردگار من سالم است از همۀ نقصها و از اوست همۀ سلامتيها و بسوى او بر مى گردد همۀ تحيّتها، راست گفته است پروردگار من و وفا به وعدۀ خود نموده است، به من بده نامه را.

پس جبرئيل نامه را به آن حضرت داد و امر كرد كه تسليم حضرت امير نمايد، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن حضرت تسليم نمود فرمود: اين نامه را بخوان. حضرت، نامه را حرف حرف خواند تا به آخر نامه رسيد، چون تمام كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

اين عهد پروردگار من است بسوى من و شرطى است كه بر من گرفته است و امانتى است از او نزد من، و من رسانيدم آن را و آنچه شرط خير خواهى امّت بود بعمل آوردم و اداى رسالتهاى خدا نمودم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: گواهى مى دهم از براى تو پدر و مادرم فداى تو باد كه تبليغ رسالت كردى و خير خواهى امّت نمودى، و تصديق مى نمايم تو را در آنچه گفتى، و گواهى مى دهد از براى تو گوش من و چشم من و گوشت و خون من.

پس جبرئيل گفت: من نيز از براى شما هر دو بر آنچه گفتيد از جملۀ گواهانم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! گرفتى وصيت مرا و دانستى آن را و ضامن شدى از براى خدا و از براى من كه وفا كنى به هر عهدى كه در آن نامه نوشته است؟

ص: 1747

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بلى پدر و مادرم فداى تو باد، بر من است ضمان آنها و بر خداست كه مرا يارى فرمايد و توفيق دهد كه به آنها عمل نمايم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! من مى خواهم كه بر تو گواه بگيرم كه چون در روز قيامت به نزد من آئى براى من گواهى دهند كه حجت بر تو تمام كردم.

حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: بلى گواه بگير.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل و ميكائيل با ملائكۀ مقرّبان كه با ايشان آمده اند حاضرند و ميان من و تو گواهند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: گواه شوند بر من و من نيز ايشان را گواه مى گيرم پدر و مادرم فداى تو باد.

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را گواه گرفت، و از جملۀ امورى كه بر آن حضرت شرط گرفت به امر جبرئيل از جانب حق تعالى آن بود كه فرمود: يا على! وفا مى كنى به آنچه در اين نامه هست از دوستى كسى كه با خدا و رسول دوستى كند و دشمنى كسى كه با آنها دشمنى كند و بيزارى نمودن از ايشان و آنكه صبر كنى بر فروخوردن خشم ايشان و بر رفتن حق تو و غصب نمودن خمس تو و ضايع كردن حرمت تو؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته و خلايق را آفريده است كه شنيدم از جبرئيل كه مى گفت به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يا محمد! اعلام كن او را كه هتك حرمت او خواهند كرد و حرمت او حرمت خدا و رسول است و ريش او را از خون سر او خضاب خواهند كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون اين كلمه را شنيدم از جبرئيل امين مدهوش شدم و بر رو در افتادم و گفتم: بلى قبول كردم و راضى شدم هر چند هتك حرمت من كنند و سنّتها را معطل گردانند و كتاب الهى را پاره كنند و كعبه را خراب كنند و ريشم را از خونم رنگين كنند و در همۀ احوال صبر خواهم كرد و اميد اجر از پروردگار خود خواهم داشت تا آنكه مظلوم به نزد تو آيم.

ص: 1748

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه و حسن و حسين را طلبيد و ايشان را اعلام نمود مثل آنچه حضرت امير را اعلام كرده بود و ايشان نيز جواب گفتند مثل آنچه حضرت امير جواب گفت، پس وصيتنامه را مهر كردند به مهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن طلا نرسيده بود و نامه را به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سپردند.

چون حضرت امام موسى عليه السّلام سخن را به اينجا رسانيد راوى پرسيد كه: آيا در اين وصيت چه نوشته بود؟

حضرت فرمود: سنّتهاى خدا و سنّتهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

راوى پرسيد كه: آيا در آن وصيت نوشته بود آن منافقان غصب خلافت امير المؤمنين عليه السّلام خواهند كرد؟

حضرت فرمود: بلى و اللّه جميع آنچه كردند در آن نامه نوشته بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى را إِنّا نَحْنُ نُحْيِ اَلْمَوْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (1)يعنى: «ما زنده مى گردانيم مردگان را و مى نويسيم آنچه پيش فرستاده اند و آنچه بعد از ايشان بر اعمال ايشان مترتب مى شود و همه چيز را احصا كرده ايم در امام مبين-يعنى لوح محفوظ يا امير المؤمنين عليه السّلام-» .

پس حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين و فاطمه عليها السّلام فرمود:

آيا فهميديد آنچه به شما گفتم و قبول كرديد كه به آنها عمل نمائيد؟

گفتند: بلى قبول كرديم چنانكه حق قبول كردن است و صبر مى كنيم بر آنچه بر ما دشوار باشد و ما را به خشم آورد (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل امين از جانب خداوند عالميان خبر وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آورد در وقتى كه آن حضرت را هيچ دردى و المى نبود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در ميان مردم ندا كردند جمع

ص: 1749


1- . سورۀ يس:12.
2- . كافى 1/281-283.

شوند و مهاجران و انصار را حكم فرمود اسلحۀ خود را بپوشند، چون مردم جمع شدند حضرت بر منبر آمد و خبر فوت خود را به ايشان گفت و فرمود: خدا را به ياد كسى مى آورم كه بعد از من والى باشد بر امّت من كه البته رحم كند بر جماعت مسلمانان و پيران ايشان را بزرگ شمارد و بر ضعيفان ايشان رحم كند، و عالم ايشان را تعظيم نمايد و ضرر به ايشان نرساند كه باعث مذلت ايشان گردد، و فقير نگرداند ايشان را كه مورث كفر ايشان شود، و در خود را بر روى ايشان نبندد كه اقوياى ايشان بر ضعيفان مسلط شوند، و ايشان را در سر حدهاى كافران بسيار حبس ننمايد كه باعث قطع نسل امّت من گردد.

پس فرمود: تبليغ رسالت كردم و خير خواهى شما بجا آوردم، پس همه گواه باشيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين آخر سخنى بود كه آن حضرت بر منبر خود گفت (1).

كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و شيخ مفيد و اكثر محدثان خاصه و عامه به سندهاى معتبر از حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات اللّه عليهم و غير ايشان روايت كرده اند: چون هنگام وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و بيمارى آن حضرت سنگين شد حضرت امير المؤمنين و عباس را طلب نمود و خانه پر بود از اصحاب آن حضرت از مهاجران و انصار و سر مبارك خود را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و عباس در پيش روى حضرت ايستاده بود و به طرف رداى خود مگس را از روى آن حضرت دور مى كرد، پس آن حضرت چشم گشود و فرمود: اى عباس عم پيغمبر! قبول كن وصيت مرا در اهل من و در زنان من و بگير ميراث مرا و ادا كن دين مرا و وعده هاى مرا بعمل آور و ذمّت مرا برى گردان.

عباس گفت: يا رسول اللّه! من مرد پير عيال بارم و تو از ريح عاصف باز دست ترى و از ابر بهارى بخشنده ترى و مال من وفا نمى كند به وعده هاى تو و به بخششهاى تو، از من بگردان بسوى كسى كه طاقتش از من بيشتر باشد.

و حضرت سه مرتبه اين سخن را بر او اعاده كرد و در هر مرتبه او چنين جواب گفت،

ص: 1750


1- . كافى 1/406.

پس حضرت فرمود: ميراث خود را به كسى دهم كه قبول كند آن را چنانكه حقّ قبول كردن است و سزاوار آن باشد و چنانكه تو جواب گفتى جواب نگويد؛ پس به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خطاب كرد و فرمود: يا على! تو بگير ميراث مرا كه مخصوص توست و كسى را با تو در آن نزاعى نيست و قبول كن وصيت مرا و بعمل آور وعدهاى مرا و ادا كن قرضهاى مرا، يا على! خليفۀ من باش در اهل من و تبليغ رسالت من بعد از من به مردم بكن.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون نظر كردم و سر مبارك حضرت رسول را ديدم كه در دامن من از شدت مرض مى لرزد بى تاب شدم و آب از ديده هاى من بر روى مبارك ريخت و دلم طپيدن گرفت و نتوانستم جواب آن حضرت گفت.

پس بار ديگر آن سخن را اعاده فرمود و باز گريه در گلوى من گره شده بود، با نهايت دشوارى به صداى ضعيفى گفتم كه: بلى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، پس حضرت فرمود كه: مرا بنشان، آن حضرت را نشاندم و پشت مباركش را بر سينۀ خود چسباندم، پس گفت: يا على! توئى برادر من در دنيا و آخرت و وصى و خليفۀ من در اهل بيت و امّت من؛ پس فرمود: اى بلال! برو و بياور خود مرا كه آن را «ذو الجبين» مى گويند، و زره مرا كه آن را «ذات الفضول» مى گويند، و رايت مرا كه آن را «عقاب» مى گويند، و شمشير مرا «ذو الفقار» ، و عمامۀ مرا كه آن را «سحاب» مى گويند، و عمامۀ ديگر را كه آن را «اتحميه» مى گويند، و برد مرا و ابرقۀ مرا و عصاى كوچك مرا و چوب دست مرا كه آن را «ممشوق» مى گويند.

عباس گفت: آن ابرقه را من پيشتر نديده بودم، و چون آن را حاضر كردند نور آن نزديك بود كه ديده ها را بربايد؛ پس حضرت فرمود: يا على! جبرئيل اين جامه را براى من آورد و گفت: يا محمد! اين را در حلقه هاى زره خود داخل كن و بجاى منطقه بر كمر ببند؛ پس دو جفت نعل عربى را طلبيد كه يكى پنبه داشت و ديگرى پنبه نداشت و پيراهنى را كه در شب معراج پوشيده بود طلبيد و پيراهنى را كه در روز احد پوشيده بود طلبيد و سه كلاه خود را طلبيد كلاهى كه در سفر مى پوشيد و كلاهى كه در عيدها مى پوشيد و كلاهى

ص: 1751

كه مى پوشيد و در ميان اصحاب خود مى نشست.

پس فرمود: اى بلال! بياور دو استر مرا يكى «شهبا» و ديگرى «دلدل» ، و دو ناقۀ مرا يكى «عضبا» و ديگرى «صهبا» ، و دو اسب مرا يكى «جناح» و ديگرى «حيزوم» ، و جناح آن بود كه در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بازمى داشتند و حضرت هر كه را براى حاجتى مى فرستاد بر آن سوار مى شد، و حيزوم آن بود كه در روز احد حضرت بر آن سوار بود و جبرئيل در ميان هوا مى گفت: پيش رو اى حيزوم، و درازگوش خود را طلبيد كه آن را «يعفور» مى گفتند.

چون بلال اينها را حاضر كرد حضرت عباس را طلبيد و فرمود: بجاى على بنشين و پشت مرا نگاه دار، و فرمود: يا على! برخيز و اينها را قبض كن در حيات من كه اين جماعت كه حاضرند همه گواه شوند و كسى بعد از من با تو نزاعى نكند.

حضرت فرمود: برخاستم و پاى من توانائى رفتار نداشت، پس با نهايت مشقت رفتم و همه را گرفتم و به خانۀ خود بردم، پس برگشتم و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستادم، چون نظر مباركش بر من افتاد انگشتر خود را از دست حق پرست خود بيرون آورد و در دست من كرد در وقتى كه خانه پر بود از بنى هاشم و ساير مسلمانان، و با آن ضعف كه سر خود را نمى توانست نگاه داشت و سر مباركش به جانب راست و چپ حركت مى كرد صدا بلند كرد كه همه شنيدند و گفت: اى گروه مسلمانان! على برادر من و وصى و خليفۀ من است در اهل و امت من و على ادا مى كند دين مرا و وفا مى كند به وعده هاى من.

اى گروه فرزندان هاشم و فرزندان عبد المطلب! و اى گروه مسلمانان! دشمنى با على مكنيد و مخالفت امر او منمائيد كه گمراه مى شويد و حسد بر او مبريد و از جانب او بسوى ديگرى رغبت منمائيد كه كافر مى شويد.

پس فرمود: اى عباس! برخيز از جاى على.

عباس گفت كه: مرد پيرى را برمى خيزانى و طفلى را به جاى او مى نشانى؟ !

حضرت سه مرتبه اين سخن را فرمود و او چنين جواب گفت، پس عباس غضبناك برخاست و حضرت امير عليه السّلام در جاى او نشست، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباس را

ص: 1752

غضبناك يافت فرمود: اى عباس! اى عم رسول خدا! كارى مكن كه من از دنيا بيرون روم و بر تو خشمناك باشم و غضب من تو را به جهنم برد.

چون اين را شنيد برگشت و به جاى خود نشست.

پس حضرت فرمود: يا على! مرا بخوابان، چون حضرت خوابيد فرمود: اى بلال! بياور دو فرزند مرا حسن و حسين، چون ايشان حاضر شدند ايشان را بر سينۀ خود چسبانيد و آن دو گل بوستان رسالت را مى بوئيد و مى بوسيد، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من ترسيدم كه ايشان باعث زيادتى اندوه آن حضرت شوند نزديك رفتم كه ايشان را دور كنم، حضرت فرمود كه: يا على! بگذار ايشان را كه من ايشان را ببويم و ايشان مرا ببويند و ايشان توشۀ خود را از ملاقات من بگيرند و من توشۀ خود را از لقاى ايشان بگيرم كه بعد از من بليه هاى بزرگ و مصيبتهاى عظيم به ايشان خواهد رسيد پس خدا لعنت كند كسى را كه ايشان را بترساند و جور و ظلم به ايشان برساند، خداوندا! ايشان را به تو مى سپارم و به شايستۀ مؤمنان يعنى على بن ابى طالب (1).

پس شيخ مفيد روايت كرده است كه: حضرت مردم را مرخص كرد و بيرون رفتند و عباس و فضل پسر او و على بن ابى طالب و اهل بيت مخصوص آن حضرت نزد او ماندند، پس عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر اين امر خلافت در ما بنى هاشم قرار خواهد گرفت پس ما را بشارت ده كه شاد شويم و اگر مى دانى كه بر ما ستم خواهند كرد و خلافت را از ما غصب خواهند كرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بكن.

حضرت فرمود: شما را بعد از من ضعيف خواهند كرد و بر شما غالب خواهند شد.

پس همۀ اهل بيت گريان شدند و از حيات آن حضرت نااميد گرديدند، و در آن مرض امير المؤمنين عليه السّلام شب و روز در خدمت آن حضرت بود و از آن حضرت مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى (2).

ص: 1753


1- . رجوع شود به كافى 1/236 و علل الشرايع 166-169 و امالى شيخ طوسى 572 و 600 و ارشاد شيخ مفيد 1/185 و اعلام الورى 135.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/184-185؛ اعلام الورى 135-136.

ابن بابويه و شيخ مفيد و شيخ طوسى و صفار و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند به سندهاى متواتر از حضرت امير المؤمنين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السّلام و امّ سلمه و عايشه و غير ايشان كه: در مرض آخر آن حضرت حضرت امير المؤمنين براى حاجت ضرورى بيرون رفته بود، حضرت فرمود: بخوانيد از براى من يار مرا و دوست مرا و برادر مرا، عايشه به نزد أبو بكر فرستاد و حفصه به نزد عمر فرستاد و ايشان را طلبيدند، چون ايشان حاضر شدند و نظر حضرت بر ايشان افتاد سر و روى خود را به جامه اى پوشانيد-و به روايت ديگر: رو از ايشان گردانيد (1)-چون ايشان برگشتند باز جامه را دور كرد و فرمود: بطلبيد از براى من خليل من و حبيب من و برادر مرا، باز آن دو نفر پدرهاى خود را طلبيدند و چون حاضر شدند حضرت باز رو از ايشان گردانيد يا رو از ايشان پوشانيد، ايشان گفتند كه: ما را نمى خواهد و على را مى خواهد، پس حضرت فاطمه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلب كرد، و چون حاضر شد حضرت او را بر سينۀ خود چسبانيد و دهان مبارك را بر گوش او گذاشت و جامۀ خود را بر روى او كشيد و عرق ايشان بر روى يكديگر مى ريخت و زمان بسيار با آن حضرت راز گفت و مردم در پشت خانۀ آن حضرت جمع شده بودند و أبو بكر و عمر نيز در بيرون در ايستاده بودند، چون حضرت بيرون آمد آن دو نفر با ساير صحابه پرسيدند كه: اين چه راز دراز بود كه پيغمبر با تو مى گفت؟

حضرت فرمود: هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود (2).

به روايت ديگر: حضرت خضر عليه السّلام در دهليز خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير عليه السّلام را گرفت و پرسيد كه: آيا پيغمبر خدا به تو رازى گفت؟

گفت: بلى هزار نوع از علم به من آموخت كه از هر نوعى هزار نوع ديگر مفتوح

ص: 1754


1- . بصائر الدرجات 303 و 304 و 314-315؛ خصال 646 و 648؛ اعلام الورى 136.
2- . رجوع شود به خصال 642 و 651 و اختصاص 285 و بصائر الدرجات 313 و 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/294.

مى گرديد.

حضرت خضر پرسيد كه: آيا همه را دانستى و ضبط كردى؟

فرمود: بلى.

پرسيد: چيست آن كلفتى كه در ماه هست؟

حضرت فرمود: خداوند عالميان مى فرمايد وَ جَعَلْنَا اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اَللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ اَلنَّهارِ مُبْصِرَةً (1)؟

خضر گفت: درست ياد گرفته اى يا على (2).

و در روايات عايشه چنين است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در ميان لحاف خود برد و در بر گرفت او را و با او راز مى گفت تا آنكه چون روح مقدسش از بدن مطهرش مفارقت كرد دستش بر روى بدن امير المؤمنين عليه السّلام بود (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد مرا طلبيد و گفت: يا على! توئى وصىّ من و خليفۀ من بر اهل من و امّت من در حيات من و بعد از موت من، دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست، و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست، يا على! هر كه منكر امامت توست بعد از من چنان است كه انكار رسالت من كرده باشد در حيات من زيرا كه تو از منى و من از توام؛ پس مرا نزديك طلبيد و هزار باب از علم بر روى من گشود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى گرديد (4).

و به روايت ديگر فرمود: هزار باب از حلال و حرام و از آنچه بود و آنچه خواهد بود تا روز قيامت تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب بر من مفتوح گرديد تا آنكه دانستم

ص: 1755


1- . سورۀ اسراء:12.
2- . خصال 643 و در آن تصريح به نام حضرت خضر عليه السّلام نشده است.
3- . امالى شيخ طوسى 332. و نيز رجوع شود به ذخائر العقبى 72.
4- . خصال 652.

مرگهاى مردم را و بلاهاى ايشان را و حكمهاى حقّى كه در ميان مردم بايد كرد (1).

و صفار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض خود نماز صبح را در مسجد ادا نمود و پيراهن سياهى پوشيده بود پس خطبه اى خواند براى مردم و در آن خطبه مردم را امر و نهى كرد و موعظه فرمود و آخرت را به ياد ايشان آورد، پس براى تنبيه مردم فرمود: اى فاطمه! عمل كن و طاعت خدا بجا آور كه بدون عمل من فايده به تو نمى توانم بخشيد.

چون مردم خطبۀ حضرت را شنيدند شاد شدند و به ديدن آن حضرت مسرور گرديدند و زنان آن حضرت شاد شدند كه آن حضرت شفا يافته است و گيسوهاى خود را شانه كردند و سرمه در ديده هاى خود كشيدند، پس در همان روز حضرت از دنيا مفارقت نمود.

راوى پرسيد كه: پس در چه وقت بود آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار باب از علم تعليم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نمود؟

حضرت فرمود: آن پيش از اين روز بود (2).

و شيخ مفيد به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: على بن ابى طالب و عباس و فضل بن عباس بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شدند در مرضى كه در آن از دنيا مفارقت نمود و گفتند: يا رسول اللّه! مردان و زنان انصار در مسجد حاضر شده اند و همه بر تو مى گريند، حضرت فرمود: چرا مى گريند؟ گفتند: مى ترسند كه تو در اين مرض از ايشان مفارقت نمائى، حضرت فرمود: دست مرا بگيريد؛ پس بيرون آمد و چادرى بر خود پوشيده و عصابه اى بر سر بسته بود، پس بر منبر نشست و حمد و ثناى حق تعالى ادا كرد و فرمود: اما بعد أيها الناس! چه انكار مى كنيد مردن پيغمبر خود را! من مكرر خبر مرگ خود را به شما دادم و خبر مرگ شما را به شما گفتم، اگر پيش از من پيغمبرى هميشه در دنيا مى ماند هرآينه من هميشه در ميان شما مى ماندم، بدانيد كه من مى روم بسوى

ص: 1756


1- . خصال 643 و 646؛ بصائر الدرجات 305؛ اختصاص 283.
2- . بصائر الدرجات 304.

پروردگار خود و در ميان شما چيزى مى گذارم كه اگر به آن متمسك شويد هرگز گمراه نمى شويد و آن كتاب خداست كه در ميان شماست و در هر صبح و شام تلاوت مى كنيد، پس رغبت منمائيد در دنيا و حسد مبريد بر يكديگر و دشمنى مكنيد با هم و برادران باشيد چنانكه خدا شما را امر فرموده است، و بتحقيق كه اهل بيت و عترت خود را در ميان شما مى گذارم و شما را وصيت مى كنم به ايشان، پس وصيت مى كنم شما را به انصار زيرا كه دانستيد حقهاى ايشان را و سعيهاى ايشان را نزد خدا و نزد رسول و نزد مؤمنان، توسعه دادند براى شما در خانه هاى خود و نصف ميوه هاى خود را به شما بخشيدند و اختيار كردند شما را بر خود هر چند كه خود محتاج بودند، پس كسى كه والى امرى شود در ميان مسلمانان بايد كه نيكوكار انصار را بنوازد و از بد كردار ايشان عفو نمايد.

و اين آخر مجلسى بود كه حضرت بر منبر نشست تا آنكه حق تعالى را ملاقات كرد (1).

و شيخ مفيد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد جبرئيل به خدمت آن حضرت آمد و گفت:

يا رسول اللّه! آيا مى خواهى كه به دنيا بر گردى؟

حضرت فرمود: نمى خواهم، و آنچه بر من بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آورده ام.

باز جبرئيل گفت كه: آيا نمى خواهى كه به دنيا برگردى؟

فرمود: نه، بلكه رفيق اعلى را مى خواهم يعنى موافقت انبيا و اوصيا و دوستان خدا.

پس حضرت مردم را موعظه كرد و فرمود: أيها الناس! پيغمبرى بعد از من نيست و سنّتى بعد از سنّت من نيست، پس هر كه بعد از من دعوى پيغمبرى كند يا بدعتى در دين من كند دعوى او و بدعت او در آتش است، و هر كه چنين دعوائى كند او را بكشيد، و هر كه پيروى او كند در آتش است. أيها الناس! احيا كنيد قصاص را و زنده بداريد حق را و پراكنده مشويد و مسلمان باشيد و انقياد كنيد پيشوايان دين را تا از عذاب دنيا و آخرت

ص: 1757


1- . امالى شيخ مفيد 46.

سالم گرديد، پس اين آيه را خواند كَتَبَ اَللّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اَللّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (1). (2)

و ايضا به سند معتبر از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: آخر خطبه اى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى ما خواند خطبه اى بود كه در مرض آخر خود خواند و از خانه بيرون آمد تكيه كرده بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و بر ميمونه آزاد كردۀ خود پس بر منبر نشست و گفت: أيها الناس! بدرستى كه در ميان شما مى گذارم دو چيز بزرگ؛ و ساكت شد.

پس مردى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! اين دو چيز كه گفتى كدامند؟

پس حضرت در غضب شد تا رنگ مباركش سرخ شد و فرمود: من نگفتم آن را مگر آنكه مى خواستم تفسير آن بكنم و ليكن از ضعف بيمارى نفسم تنگ شد.

پس فرمود: يكى از آنها قرآن است كه ريسمانى است آويخته از آسمان به زمين و يك طرفش به دست خداست و يك طرفش به دست شما، و ديگرى اهل بيت منند.

پس فرمود: بخدا سوگند اين سخن را به شما مى گويم و مى دانم مردانى چند هستند كه هنوز در پشتهاى اهل شركند و به دنيا نيامده اند و اميد از ايشان زياده از اكثر شما دارم.

پس فرمود: بخدا سوگند كه دوست نمى دارد اهل بيت مرا بنده اى مگر آنكه حق تعالى عطا مى كند به او نورى در روز قيامت تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شود، و دشمن نمى دارد ايشان را بنده اى مگر آنكه حق تعالى رحمت خود را از او محجوب مى گرداند در روز قيامت.

راوى گفت: من اين حديث را به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم و حضرت تصديق آن نمود (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان گفت: به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم در مرضى كه در آن مرض به عالم قدس رحلت نمود و در خدمت او

ص: 1758


1- . سورۀ مجادله:21.
2- . امالى شيخ مفيد 53.
3- . امالى شيخ مفيد 135.

نشستم و از احوال آن حضرت پرسيدم، و چون برخاستم كه بيرون آيم فرمود: بنشين اى سلمان كه گواه شوى بر امرى كه آن بهترين امور است؛ چون نشستم ناگاه ديدم كه مردى چند از اهل بيت آن حضرت و مردى چند از اصحاب آن حضرت به خانه در آمدند و حضرت فاطمه عليها السّلام نيز داخل شد، و چون ضعف آن حضرت را مشاهده كرد گريه در گلويش گره شد و آب ديده اش بر روى مباركش فرو ريخت، چون حضرت حال او را مشاهده نمود فرمود كه: اى دختر! چرا گريه مى كنى خدا ديدۀ تو را روشن گرداند و هرگز ديدۀ تو را نگرياند؟

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: چگونه نگريم و تو را با اين حال مشاهده مى كنم؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! توكل كن بر خدا و صبر كن چنانكه صبر كردند پدران تو كه پيغمبران بودند و مادران تو كه زنهاى پيغمبران بودند، آيا مى خواهى بشارت دهم تو را اى فاطمه؟

عرض كرد: بلى اى پدر بزرگوار.

فرمود: مگر نمى دانى كه حق تعالى از جميع خلق پدر تو را اختيار كرد و او را به مرتبۀ پيغمبرى رسانيد و بر كافۀ خلق مبعوث فرمود، پس بعد از او على را اختيار نمود و امر كرد مرا كه تو را به او تزويج نمايم و او را به امر پروردگار وزير و وصىّ خود نمودم؛ اى فاطمه! حقّ على بر مسلمانان از حقّ همه كس عظيمتر است بر ايشان و اسلام او از همه قديمتر است و علم او از همه بيشتر است و حلم او از همه فراوانتر است و در ميزان قدر و منزلت قدر او از همه گرانتر است.

پس حضرت فاطمه عليها السّلام شاد شد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا شاد كردم تو را اى فاطمه؟

عرض كرد: بلى اى پدر.

فرمود: مى خواهى زياده بگويم در فضيلت شوهر و پسر عمّ تو؟

عرض كرد: بلى اى پيغمبر خدا.

فرمود: بدرستى كه على اول كسى است كه ايمان آورد به خدا و رسول از اين امّت و بعد

ص: 1759

از او پيش از همه كس خديجه مادر تو ايمان آورد، و اول كسى كه يارى من كرد بر پيغمبرى من على بود، اى فاطمه! بدرستى كه على برادر من است و برگزيدۀ من است و پدر فرزندان من است، بدرستى كه حق تعالى على را خصلتهاى نيكو عطا فرموده است كه احدى را پيش از او نداده است و احدى را بعد از او نخواهد داد، پس صبر نيكو بكن و بدان كه پدر تو در اين زودى به حق تعالى ملحق مى گردد.

فاطمه عرض كرد: اى پدر! اول مرا شاد كردى و آخر غمگين نمودى؟

فرمود: اى دختر! چنين است امور دنيا، شادى دنيا به اندوه آن آميخته است، و صافى دنيا به كدورتش مخلوط است؛ آيا مى خواهى زياده كنم براى تو اى دختر؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: حق تعالى خلايق را آفريد و ايشان را دو قسمت كرد و مرا و على را در قسمت نيكوتر قرار داد كه ايشان اصحاب اليمين اند، و آن هر دو قسمت را قبيله ها گردانيد و مرا و على را در بهترين قبيله ها قرار داد چنانكه فرموده وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)، پس آن قبيله ها را خانه آبادها گردانيد و مرا و على را در بهترين خانه آبادها قرار داد چنانكه فرموده إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2)، پس حق تعالى اختيار كرد مرا از اهل بيت من و اختيار كرد على و حسن و حسين و تو را از ايشان، پس من بهترين فرزندان آدمم و على بهترين عرب است و تو بهترين زنان عالميانى و حسن و حسين بهترين جوانان اهل بهشتند، و از ذرّيّت توست مهدى كه به بركت او زمين را پر مى گرداند از عدالت بعد از آنكه پر از جور و ستم شده باشد (3).

و فرات بن ابراهيم به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض آخر خود به حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد

ص: 1760


1- . سورۀ حجرات:13.
2- . سورۀ احزاب:33.
3- . امالى شيخ طوسى 607.

بفرست و شوهر خود بطلب؛ فاطمه عليها السّلام امام حسين عليه السّلام را فرمود: برو به نزد پدر خود و بگو كه جدّ من تو را مى طلبد، چون حضرت امير عليه السّلام حاضر شد شنيد كه فاطمه عليها السّلام مى گويد: زهى الم و اندوه براى شدت الم و آزار تو اى پدر، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ديگر شدتى بر پدر تو بعد از امروز نيست، و بدان اى فاطمه كه براى پيغمبر گريبان نمى بايد دريد و رو نمى بايد خراشيد وا ويلا نمى بايد گفت و ليكن بگو آنچه پدر تو در وفات ابراهيم فرزند خود گفت كه: چشمان مى گريند و دل به درد مى آيد و نمى گوئيم چيزى كه موجب غضب پروردگار باشد، و اى ابراهيم! ما بر تو اندوهناكيم؛ و اگر ابراهيم زنده مى ماند مى بايست پيغمبر شود.

پس فرمود: اى على! نزديك من بيا، چون نزديك رفت فرمود: گوش خود را نزديك دهان من بدار-و چون عايشه و حفصه گوش دادند كه سخن حضرت را بشنوند فرمود:

خداوندا! گوشهاى ايشان را مسدود بدار كه نشنوند (1)-پس فرمود: اى برادر من! شنيده اى آنچه حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ (2)يعنى: «بدرستى كه آنان كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند، ايشان بهترين خلقند» ؟

عرض كرد: بلى شنيده ام يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: ايشان تو و شيعيان و ياوران تواند و وعده گاه من و ايشان در روز قيامت نزد حوض كوثر است در هنگامى كه همۀ امّتها به دو زانو در افتاده باشند و اعمال ايشان را بر حق تعالى عرض نمايند پس خدا بخواند تو و شيعيان تو را و بيائيد با روها و دست و پاهاى نورانى در حالتى كه سير و سيراب باشيد.

يا على! شنيده اى آنكه حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ اَلْبَرِيَّةِ (3)؟

ص: 1761


1- . اين مقدار از روايت موافق آنچه در كتاب سليم بن قيس 189 آمده است مى باشد.
2- . سورۀ بيّنه:7.
3- . سورۀ بيّنه:6.

گفت: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: ايشان يهودان و بنى اميّه و اتباع ايشان (1)و دشمنان شيعيان تواند مبعوث مى شوند در روز قيامت گرسنه و تشنه با روهاى سياه و با شقاوت و تعب و عذاب شديد (2).

و همين حديث در كتاب سليم بن قيس از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3)؛ و در تفسير محمد بن العباس بن ماهيار از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است (4).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام وفات خود به حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: اى فاطمه! چون بميرم روى خود را براى من مخراش و گيسوى خود را پريشان مكن و وا ويلا مگو و نوحه گران را مطلب (5).

و در كتاب بشارة المصطفى روايت كرده است كه: چون حضرت رنجور شد در بيماريى كه از دنيا به آن مفارقت نمود، حضرت فاطمه عليها السّلام حسن و حسين عليهما السّلام را برداشت و به خدمت او آمد، و چون حضرت را با آن حال مشاهده نمود بى تاب شد و بر روى آن حضرت افتاد و سينۀ خود را بر سينۀ آن حضرت چسبانيد و بسيار گريست، پس حضرت فرمود كه: اى فاطمه! گريه مكن و صبر را پيشه كن. پس حضرت فاطمه عليها السّلام برخاست و آب از ديده هاى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جارى شد سه نوبت و گفت:

خداوندا! ايشان اهل بيت منند و من ايشان را مى سپارم به هر مؤمنى (6).

ص: 1762


1- . عبارت «ايشان يهودان و بنى اميه و اتباع ايشان» در مصدر نيامده ولى در كتاب سليم بن قيس 190 ذكر شده است.
2- . تفسير فرات كوفى 586 و در آن بجاى امام حسين، امام حسن ذكر شده است.
3- . كتاب سليم بن قيس 189-190 با تفاوت.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/832.
5- . معاني الاخبار 390، و روايت در آن از عمرو بن ابى المقدام نقل شده كه گفته است: «شنيدم از ابا الحسن يا ابا جعفر عليهما السّلام كه گفت. . .» ، و همين روايت از همان راوى در كافى 5/527 از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
6- . بشارة المصطفى 127.

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت نزديك شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفت: يا على! سر مرا در دامن خود گذار كه امر خداوند عالميان رسيده است، و چون جان من بيرون آيد آن را به دست خود بگير و بر روى خود بكش، پس روى مرا بسوى قبله بگردان و متوجه تجهيز من شو و اول تو بر من نماز كن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى، و در جميع اين امور از حق تعالى يارى بجوى.

چون حضرت امير عليه السّلام سر مبارك آن سرور را در دامن خود گذاشت حضرت بيهوش شد؛ پس حضرت فاطمه عليها السّلام نظر به جمال بى مثال آن حضرت مى كرد و مى گريست و ندبه مى كرد و شعرى خواند كه مضمونش اين است: «سفيد روئى كه به بركت روى او طلب باران مى كنند و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است» .

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى فاطمه را شنيد ديدۀ خود را گشود و به آواز ضعيفى گفت: اى دختر! اين سخن عمّ تو ابو طالب است، اين را مگو و ليكن بگو وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ (1)، چون فاطمه بسيار گريست حضرت او را به نزديك خود طلبيد و رازى در گوش او گفت و او شاد شد.

و چون روح مقدس آن حضرت مفارقت كرد حضرت امير عليه السّلام دستش در زير روى او بود پس دست خود را بلند كرد و بر روى خود كشيد و ديده هاى حق بينش را پوشانيد و جامه بر قامت با كرامتش كشيد.

پس از حضرت فاطمه عليها السّلام پرسيدند كه: آن چه راز بود كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در گوش تو گفت اندوه تو به شادى مبدل شد و قلق و اضطراب تو تسكين يافت؟

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: پدر بزرگوارم مرا خبر داد كه اول كسى كه از اهل بيت او به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حيات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت،

ص: 1763


1- . سورۀ آل عمران:144.

و به اين سبب شدت اندوه و حزن من تسكين يافت زيرا كه دانستم كه مفارقت من و آن حضرت بسيار نخواهد بود (1).

ص: 1764


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/186-187؛ اعلام الورى 136-137.

باب شصت و چهارم: در بيان كيفيت وقوع مصيبت كبرى و داهيۀ عظمى

يعنى وفات سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است

و كيفيت تغسيل و تكفين و دفن و نماز بر آن حضرت و وقايعى كه مقارن آن و بعد از آن به وقوع پيوسته است

ص: 1765

ص: 1766

بدان كه اكثر علماى خاصه و عامه را اعتقاد آن است كه ارتحال سيد انبيا به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است (1)، و اكثر علماى شيعه را اعتقاد آن است كه آن روز بيست و هشتم ماه صفر بوده است (2)، و اكثر علماى عامه دوازدهم ماه ربيع الاول گفته اند (3)؛ محمد بن يعقوب كلينى از علماى ما به اين قول قايل شده است (4)، و قول اول اصح و اشهر است.

و بعضى از علماء عامه اول ماه ربيع الاول (5)، بعضى دوم (6)، و بعضى هيجدهم ماه ربيع (7)، و بعضى دهم (8)، و بعضى هشتم (9)نيز گفته اند.

و خلافى نيست كه در آن وقت از سنّ شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود و سال دهم هجرت بود (10).

ص: 1767


1- . امالى شيخ طوسى 266؛ قصص الانبياء راوندى 317؛ تاريخ ابى زرعه 17؛ تاريخ طبرى 2/232؛ كامل ابن اثير 2/323؛ تاريخ ابى الفداء 1/214.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/189؛ تهذيب الاحكام 6/2؛ اعلام الورى 137؛ روضة الواعظين 71. و در همۀ اين مصادر «دو شب مانده از صفر» ذكر شده است.
3- . طبقات ابن سعد 2/209؛ تاريخ خليفة بن خياط 46؛ تاريخ طبرى 2/232؛ كامل ابن اثير 2/323؛ تاريخ ابى الفداء 1/214؛ سيرۀ ابن حبان 400.
4- . كافى 1/439.
5- . دلائل النبوة 7/234؛ البداية و النهاية 5/223 و 224.
6- . طبقات ابن سعد 2/208؛ دلائل النبوة 7/234 و 235؛ تاريخ طبرى 2/232.
7- . كشف الغمة 1/14.
8- . البداية و النهاية 5/224.
9- . كشف الغمة 1/14.
10- . كافى 1/439؛ كشف الغمة 1/13؛ تهذيب الاحكام 6/2؛ روضة الواعظين 71؛ البداية و النهاية 5/226.

و در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و از عمر شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود، چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته بود و ده سال بعد از هجرت در مدينه ماند و وفات آن حضرت در روز دوشنبه دوم ماه ربيع الاول واقع شد (1).

مؤلف گويد كه: به اين قول كسى از علماى شيعه قائل نشده است و شايد محمول بر تقيه بوده باشد.

و ايضا در كشف الغمه روايت كرده است كه: عمر شريف آن حضرت شصت و سه سال بود، با پدر خود دو سال و چهار ماه ماند، و چون عبد المطلب وفات يافت هشت سال از عمر شريفش گذشته بود و بعد او عمّ او ابو طالب كفالت و حمايت او مى نمود. و بعضى گفته اند كه: چون پدر آن حضرت وفات يافت هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و بعضى گفته اند كه در وقت وفات پدر خود هفت ماهه بود. و چون شش سال از عمر شريفش گذشت مادرش به رحمت الهى واصل شد، و چون عمّ او ابو طالب به رياض جنت رحلت نمود از عمر آن حضرت چهل و شش سال و هشت ماه و بيست و چهار روز گذشته بود، و بعد از او به سه روز حضرت خديجه از دنيا رحلت نمود، پس به اين سبب آن سال را «عام الحزن» گفتند. و آن حضرت بعد از بعثت سيزده سال در مكه ماند پس سه روز يا شش روز در غار پنهان بود و بعد از آن بسوى مدينه هجرت نمود، و در روز دوشنبه يازدهم ربيع الاول داخل مدينه شد و ده سال در مدينه ماند پس در بيست و هشتم ماه صفر به رحمت خالق قضا و قدر فايز گرديد در سال دهم هجرت (2).

و قطب راوندى از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى ابو سفيان لعين به خدمت

ص: 1768


1- . كشف الغمة 1/13-14.
2- . كشف الغمة 1/15-16 و در آن بجاى سال دهم هجرت، سال يازدهم ذكر شده است.

حضرت سيد المرسلين آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم، حضرت فرمود: اگر مى خواهى من خبر دهم از سؤال تو پيش از آنكه بگوئى، گفت: بلى، حضرت فرمود كه: آمده اى از من سؤال كنى كه عمر من چقدر خواهد بود، گفت: بلى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگوئى، حضرت فرمود: به زبان مى گوئى نه به دل (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: روزه مگير و سفر مكن در روز دوشنبه كه در آن روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود (2)؛ و بر اين مضمون از ائمۀ طاهرين عليهم السّلام احاديث بسيار منقول شده است (3).

و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: چون مصيبتى به تو برسد به يادآور مصيبت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه به مردم چنين مصيبتى نرسيده و نخواهد رسيد هرگز (4).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: يا على! به هر كه مصيبتى برسد، مصيبت مرا ياد كند كه آن عظيمترين مصيبتهاست (5).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: جبرئيل براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهل درهم از كافور بهشت براى حنوط آورد، پس حضرت آن را سه قسمت مساوى فرمود:

يك قسمت را براى خود نگاه داشت، و يك قسمت را به على عليه السّلام داد، و يكى را به فاطمه عليها السّلام (6).

ص: 1769


1- . قصص الانبياء راوندى 294.
2- . خصال 385.
3- . محاسن 2/83؛ كافى 4/146 و 8/314؛ خصال 2/385؛ من لا يحضره الفقيه 2/267؛ تهذيب الاحكام 4/301؛ استبصار 2/135.
4- . امالى شيخ طوسى 681؛ كافى 8/168؛ امالى شيخ مفيد 195.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/294.
6- . علل الشرايع 1/302؛ كافى 3/151؛ تهذيب الاحكام 1/290. و در هر سه مصدر «كافور بهشت» ذكر نشده است.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: رفتم به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه بيمار بود، ديدم كه سر آن حضرت در دامن كسى است كه از او خوش روتر نديده بودم كسى را و حضرت رسول در خواب بود، چون داخل شدم آن مرد گفت: بيا و سر پسر عمّ خود را بگير كه تو سزاوارترى به او از من، چون من نزديك رفتم آن مرد برخاست و سر آن سرور را در دامان من گذاشت، چون ساعتى نشستم حضرت بيدار شد و فرمود: كجا رفت آن مردى كه سر من در دامن او بود؟ من آنچه گذشته بود عرض كردم، حضرت فرمود: آن مرد را شناختى؟ عرض كردم: نه پدر و مادرم فداى تو باد، فرمود: او جبرئيل بود و چون آزار من عظيم بود با من سخن مى گفت تا آنكه درد من سبك شد و مشغول سخن او گرديدم و به خواب رفتم (1).

و ابن بابويه روايت كرده است كه عبد اللّه بن مسعود گفت: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدم:

كى تو را غسل خواهد داد چون وفات يابى؟ فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل مى دهد؛ گفتم: وصىّ تو كيست يا رسول اللّه؟ فرمود: على بن ابى طالب؛ پرسيدم: چند سال بعد از تو زندگانى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال چنانكه يوشع بن نون وصىّ موسى بعد از موسى سى سال زندگانى كرد و صفراء دختر شعيب كه زوجۀ حضرت موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من سزاوارترم به خلافت موسى از تو و يوشع با او مقاتله كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد و بعد از اسير كردن او را گرامى داشت، بدرستى كه دختر أبو بكر بر على خروج خواهد كرد با چندين هزار نامرد از امّت من و على اكثر مردان لشكر او را خواهد كشت و او را اسير خواهد كرد و بعد از اسير كردن با او احسان خواهد كرد (2).

و كلينى و صفار و شيخ طوسى و ابن بابويه و قطب راوندى و ديگران به سندهاى بسيار

ص: 1770


1- . امالى شيخ طوسى 385. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 2/270.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 27.

از امير المؤمنين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات اللّه عليهم اجمعين روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! چون بميرم شش مشك آب بكش از چاه «غرس» پس مرا نيكو غسل ده به آن آب و مرا كفن كن و حنوط كن، و چون از غسل و كفن و حنوط من فارغ شوى گريبان كفن مرا بگير و مرا بنشان و هر چه خواهى از من سؤال كن كه هر چه بپرسى تو را جواب مى گويم.

پس حضرت امير عليه السّلام چنين كرد و فرمود: در اين موضع نيز هزار باب از علم مرا تعليم نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود؛ و در روايت ديگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون از آن حضرت سؤال كردم مرا خبر داد به آنچه واقع خواهد شد تا روز قيامت پس هيچ گروهى از مردم نيستند مگر آنكه مى دانم كه محقّ ايشان و گمراه ايشان كيست؛ و به روايت ديگر آنچه حضرت املا فرمود در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام همه را نوشت (1).

شيخ طوسى به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود: يا على! چون بميرم مرا غسل ده، كه احدى عورت مرا نبيند بغير از تو مگر آنكه ديده هاى او كور مى شود.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! تو مرد گرانى هستى و مرا چاره اى نيست از كسى كه مرا يارى كند بر غسل تو.

فرمود: جبرئيل با توست و تو را يارى خواهد كرد بر غسل من، و امر كن فضل بن عباس را كه آب به دست تو بدهد و بگو او را كه عصابه بر ديدۀ خود ببندد كه اگر نظرش بر عورت من افتد كور مى شود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: دو مرد از قريش به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام آمدند فرمود: مى خواهيد شما را خبر

ص: 1771


1- . رجوع شود به كافى 1/296-297 و بصائر الدرجات 284 و تهذيب الاحكام 1/435 و استبصار 1/196 و خرايج 2/801-804.
2- . امالى شيخ طوسى 660.

دهم از وفات رسول خدا؟ گفتند: بلى، حضرت فرمود: پدرم مرا خبر داد كه سه روز پيش از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مرا فرستاده است بسوى تو براى گرامى داشتن تو و تفضيل تو و سؤال مى كند از تو از حالتى كه خود بهتر مى داند آن را و مى گويد: چگونه مى يابى حال خود را اى محمد؟

فرمود: اى جبرئيل! خود را غمگين و در شدت مى يابم.

چون روز سوم شد جبرئيل نازل شد با ملك موت و با ايشان ملكى بود كه او را اسماعيل مى گويند و در هوا موكل است بر هفتاد هزار ملك، پس جبرئيل پيش از ايشان آمد و از جانب حق تعالى همان پيغام سابق را آورد و حضرت همان جواب را فرمود، پس ملك موت رخصت طلبيد كه داخل شود در خانۀ آن حضرت، جبرئيل گفت: اى احمد! اين ملك موت است و رخصت مى طلبد كه در خانۀ تو درآيد و رخصت نطلبيده است بر داخل شدن خانۀ احدى پيش از تو و رخصت نخواهد طلبيد از احدى بعد از تو.

حضرت فرمود: رخصت ده او را تا داخل شود.

پس جبرئيل او را رخصت داد، چون ملك موت داخل شد به نزديك آمد و به قدم ادب در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مرا فرستاده است بسوى تو و امر كرده است مرا كه اطاعت كنم تو را در هر چه مرا به آن امر نمائى، اگر فرمائى كه جان تو را قبض كنم، مى كنم؛ و اگر فرمائى كه برگردم، برمى گردم.

حضرت فرمود: اگر تو را امر كنم كه برگردى و مرا بگذارى، خواهى كرد اى ملك موت؟

گفت: بلى، چنين مأمور شده ام كه اطاعت كنم تو را در هر چه فرمائى.

جبرئيل گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مشتاق لقاى تو گرديده است.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ملك موت! مشغول شو به آنچه مأمور گرديده اى.

پس جبرئيل گفت: اين آخر آمدن من است به زمين، تو بودى حاجت من از دنيا و با تو كار داشتم و ديگر مرا به دنيا حاجتى نيست.

ص: 1772

پس چون روح مقدس آن حضرت از بدن مطهرش مفارقت نمود شخصى آمد و ايشان را تعزيه فرمود كه صداى او را مى شنيدند و شخص او را نمى ديدند پس گفت: السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ (1)يعنى: «هر نفسى چشندۀ مرگ است و نيست جز آنكه تمام داده مى شود مزدهاى خود را در روز قيامت، پس هر كه دور گردانيده شود از آتش جهنم و داخل گردانند او را در بهشت پس رستگار گرديده است، و نيست زندگانى دنيا مگر متاع فريب» ، پس گفت: بدرستى كه رحمت الهى صبر فرماينده است از هر مصيبتى و خدا خلف است از هر كه هلاك شود و ثواب او تدارك مى نمايد آنچه را فوت شود پس بر خدا اعتماد كنيد و از او اميد بداريد بدرستى كه مصيبت يافته كسى است كه از ثواب خدا محروم گردد و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.

پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين خضر عليه السّلام بود كه به تعزيت ما آمده بود (2).

و ايضا ابن بابويه از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بستر بيمارى خوابيد و اصحابش برگرد او جمع شده بودند عمار بن ياسر رضى اللّه عنه برخاست و گفت:

پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه چون به جوار رحمت پروردگار خود واصل گردى كى از ميان ما تو را غسل خواهد داد؟

فرمود: غسل دهندۀ من على بن ابى طالب است زيرا كه هر عضوى از اعضاى مرا كه قصد مى كند كه بشويد ملائكه او را بر شستن آن عضو اعانت مى كنند.

عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه كى از ما بر تو نماز ادا خواهد كرد؟ فرمود: ساكت شو خدا تو را رحمت كناد.

پس رو به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورد و گفت: اى پسر ابو طالب! چون بينى كه

ص: 1773


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . امالى شيخ صدوق 226-227.

روح من از بدن من مفارقت كرد مرا غسل ده و نيكو غسل ده و كفن كن مرا در اين دو جامه كه پوشيده ام يا در جامۀ سفيد مصرى يا در برد يمانى و كفن مرا بسيار گران مگردان و مرا بر داريد تا بر كنار قبر بگذاريد پس اول كسى كه بر من نماز خواهد كرد خداوند جبار خواهد بود كه بر عرش عظمت و جلال خود بر من صلوات خواهد فرستاد، بعد از آن جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با لشكرها و فوجهاى ملائكه كه نمى داند عدد ايشان را بغير از حق تعالى بر من نماز خواهند كرد، پس آنها كه احاطه به عرش الهى كرده اند، پس بعد از ايشان ساكنان هر آسمانى بعد از آسمان ديگر بر من نماز خواهند كرد، پس جميع اهل بيت من و زنان من در مرتبۀ قرب و منزلت ايشان ايماء كنند ايماكردنى و سلام كنند سلام كردنى و آزار نرسانند مرا به صداى نوحه كننده اى و نه ناله كننده اى.

پس گفت: اى بلال! مردم را به نزد من بطلب كه در مسجد جمع شوند؛ چون جمع شدند حضرت بيرون آمد و عمامۀ مبارك او را بر سر بسته بود و بر كمان خود تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادا كرد و فرمود: اى گروه اصحاب من! چگونه پيغمبرى بودم براى شما؟ آيا خود به نفس خود جهاد نكردم در ميان شما؟ آيا دندان پيش مرا نشكستيد؟ آيا جبين مرا خاك آلود نكرديد؟ آيا خون بر روى من جارى نكرديد تا آنكه ريش من رنگين شد؟ آيا متحمل شدتها و تعبها نشدم از نادانان قوم خود؟ آيا سنگ گرسنگى بر شكم نبستم براى ايثار بر امّت خود؟

صحابه گفتند: بلى يا رسول اللّه بتحقيق كه صبركننده بودى از براى خدا و نهى كننده بودى از بديها پس جزا دهد خدا تو را از ما بهترين جزاها.

حضرت فرمود: خدا نيز شما را جزاى خير دهد. پس فرمود: حق تعالى حكم كرده است و سوگند ياد نموده است كه از او نگذرد ظلم ستمكارى، پس سوگند مى دهم شما را بخدا كه هر كه او را نزد محمد مظلمه اى بوده باشد البته برخيزد و از او قصاص بستاند كه قصاص دنيا نزد من محبوبتر است از قصاص عقبى در حضور گروه ملائكه و انبيا.

پس مردى از آخر مردم برخاست كه او را سوادة بن قيس مى گفتند و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه در هنگامى كه از طايف مى آمدى به استقبال تو آمدم و تو بر ناقۀ

ص: 1774

عضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق خود را در دست داشتى، چون بلند كردى آن را كه بر راحلۀ خود بزنى بر شكم من آمد، ندانستم كه به عمدا زدى يا به خطا.

حضرت فرمود: معاذ اللّه كه به عمد زده باشم. پس فرمود: اى بلال! برو به خانۀ فاطمه و همان عصا را بياور.

چون بلال از مسجد بيرون آمد در بازارهاى مدينه ندا مى كرد: اى گروه مردم! كيست كه قصاص فرمايد نفس خود را پيش از روز قيامت؟ اينك محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را در معرض قصاص در آورده است پيش از روز جزا. چون به در خانۀ فاطمه عليها السّلام رسيد در را كوبيد و گفت: اى فاطمه! برخيز كه پدرت عصاى ممشوق خود را مى طلبد.

فاطمه عليها السّلام گفت: اى بلال! امروز روزگار فرمودن عصا نيست، براى چه آن را مى خواهد؟

بلال گفت: اى فاطمه! مگر نمى دانى كه پدرت بر منبر برآمده است و اهل دين و دنيا را وداع مى كند!

چون فاطمه عليها السّلام سخن وداع شنيد فرياد برآورد و گفت: زهى غم و اندوه و حسرت دل فكار من براى اندوه تو اى پدر بزرگوار من، بعد از تو فقيران و بيچارگان و غريبان و درماندگان به كى پناه برند اى حبيب خدا و محبوب قلوب فقرا؟

پس بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت شتافت، چون عصا را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد فرمود: به كجا رفت آن مرد پير؟

گفت: حاضرم يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد.

حضرت فرمود: بيا و از من طلب قصاص كن تا راضى شوى از من.

آن مرد گفت: شكم خود را بگشا يا رسول اللّه.

چون حضرت شكم محترم خود را گشود گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه دستورى ده كه دهان خود را بر شكم تو گذارم.

چون رخصت يافت شكم آن حضرت را بوسيده و گفت: پناه مى برم به موضع قصاص شكم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آتش جهنم در روز جزا.

ص: 1775

حضرت فرمود كه: اى سواده! آيا قصاص مى كنى يا عفو مى نمائى؟

گفت: بلكه عفو مى كنم يا رسول اللّه.

فرمود: خداوندا! تو عفو كن از سوادة بن قيس چنانكه او عفو كرد از پيغمبر تو.

پس از حضرت منبر به زير آمد و داخل خانۀ امّ سلمه شد و مى گفت: پروردگارا! تو به سلامت دار امّت محمد را از آتش جهنم و بر ايشان حساب روز جزا را آسان گردان.

امّ سلمه گفت: يا رسول اللّه! چرا تو را غمگين مى يابم و رنگ مباركت را متغير مى بينم؟

حضرت فرمود: جبرئيل در اين ساعت خبر مرگ مرا به من رسانيد پس سلام بر تو باد در دنيا كه بعد از اين روز هرگز صداى محمد را نخواهى شنيد.

امّ سلمه چون اين خبر محنت اثر را شنيد خروش بر آورد و گفت: وا حزناه بر تو، اندوهى مرا رو داد يا محمد كه ندامت و حسرت تدارك آن نمى كند.

حضرت فرمود: اى امّ سلمه! حبيب دل من و نور ديدۀ من فاطمه را طلب نما؛ اين را گفت و بيهوش شد.

چون فاطمه زهراء عليها السّلام به خانه در آمد و پدر خود سيد انبيا را بر آن حال مشاهده نمود خروش بر آورد و گفت: جانم فداى جان تو باد و رويم فداى روى تو باد، اى پدر بزرگوار! تو را چنان مى بينم كه عزم سفر آخرت دارى و لشكرهاى مرگ از هر سو تو را فرو گرفته اند، آيا يك كلمه با فرزند مستمند خود سخن نمى گوئى و آتش حسرت او را به زلال بيان خود تسكين نمى دهى؟

چون حضرت صداى غمزداى فرزند دلبند خود را شنيد ديدۀ مبارك خود را گشود و گفت: اى دختر گرامى! در اين زودى از تو مفارقت مى كنم و تو را وداع مى نمايم، پس سلام بر تو باد.

فاطمه عليها السّلام چون اين خبر وحشت اثر را شنيد آه حسرت از دل پردرد كشيد و گفت: اى پدر بزرگوار! در روز قيامت كجا تو را ملاقات كنم؟

فرمود: در آنجا كه خلايق را حساب مى كنند.

ص: 1776

فاطمه عليها السّلام گفت: اگر آنجا تو را نبينم كجا بجويم؟

فرمود: در مقام محمود كه خدا مرا وعده داده است كه در آنجا گناهكاران امّت خود را شفاعت خواهم كرد.

فاطمه عليها السّلام گفت: اگر آنجا نيز تو را نيابم چه كنم؟

فرمود: مرا نزد صراط طلب كن در هنگامى كه امّتم از صراط گذرند و من ايستاده باشم و جبرئيل در جانب راست من و ميكائيل در جانب چپ من و ساير ملائكه در پيش رو و پس سر من ايستاده باشند و همه به درگاه حق تعالى تضرع نمايند كه: پروردگارا! امّت محمد را به سلامت از صراط بگذران و حساب را بر ايشان آسان گردان.

پس فاطمه عليها السّلام پرسيد: مادر من خديجۀ كبرى در كجاست؟

فرمود كه: در قصرى است كه چهار در آن قصر بسوى بهشت گشوده مى شود.

پس آن حضرت مدهوش شد و متوجه عالم قدس گرديد، و چون بلال نداى نماز در داد و گفت: الصلاة رحمك اللّه حضرت به هوش بازآمد و برخاست و به مسجد در آمد و نماز را سبك ادا كرد، و چون فارغ شد على بن ابى طالب عليه السّلام و اسامة بن زيد را طلبيد و فرمود: مرا به خانۀ فاطمه بريد.

چون به خانۀ فاطمه درآمد سر خود را در دامان آن بهترين زنان عالميان گذاشت و تكيه فرمود، چون حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام جدّ بزرگوار خود را بر آن حالت مشاهده نمودند بى تاب گرديدند و آب حسرت از ديدۀ غمديده باريدند و خروش برآوردند و مى گفتند كه: جانهاى ما فداى جان تو باد و روهاى ما فداى روى تو باد.

حضرت پرسيد كه: ايشان كيستند؟

امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! فرزندان گرامى تواند حسن و حسين.

پس پيغمبر ايشان را به نزديك خود طلبيد و دست در گردن ايشان در آورد و آن دو جگرگوشۀ خود را به سينۀ خود چسبانيد، و چون امام حسن عليه السّلام بيشتر مى گريست حضرت فرمود: يا حسن! گريه را كم كن زيرا كه گريۀ تو بر من دشوار است و موجب آزار دل فكار است.

ص: 1777

پس در اين حال ملك موت نازل شد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: و عليك السلام اى ملك موت مرا بسوى تو حاجتى است.

ملك موت گفت: حاجت تو چيست اى پيغمبر خدا؟

حضرت فرمود: حاجت من آن است كه روح مرا قبض نكنى تا جبرئيل به نزد من آيد و بر من سلام كند و من بر او سلام كنم و او را وداع نمايم.

پس ملك موت بيرون آمد و مى گفت: يا محمداه؛ پس جبرئيل از هوا به ملك موت رسيد و پرسيد كه: قبض روح محمد كردى اى ملك موت؟

گفت: نه اى جبرئيل، آن حضرت از من سؤال كرد او را قبض روح ننمايم تا تو را ملاقات نمايد و با تو وداع كند.

جبرئيل گفت: اى ملك موت! مگر نمى بينى كه درهاى آسمانها را گشوده اند براى روح محمد؟ ! مگر نمى بينى حوريان بهشت را زينت كرده اند براى روح محمد؟ !

پس جبرئيل نازل شد و به نزد پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: السلام عليك يا ابا القاسم.

حضرت فرمود: و عليك السلام يا جبرئيل، آيا در چنين حالى ما را تنها مى گذارى؟

جبرئيل گفت: يا محمد! تو را مى بايد مرد و همه كس را مرگ در پيش است و هر نفسى چشندۀ مرگ است.

حضرت فرمود: نزديك شو به من اى حبيب من.

پس جبرئيل به نزديك آن حضرت رفت و ملك موت نازل شد و جبرئيل به او گفت:

اى ملك موت! بخاطر دار وصيت حق تعالى را در قبض روح محمد.

پس جبرئيل در جانب راست آن حضرت ايستاد و ميكائيل در جانب چپ و ملك موت در پيش رو مشغول قبض روح اطهر آن سرور گرديد.

پس ابن عباس گفت: آن حضرت در آن روز مكرر مى گفت كه: بطلبيد از براى من حبيب دل مرا، و هر كه را مى طلبيدند روى مبارك خود را از او مى گردانيد، پس به حضرت فاطمه عليها السّلام گفتند: ما گمان مى بريم كه او على را مى طلبد، حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و امير المؤمنين عليه السّلام را حاضر گردانيد، چون نظر مبارك سيد انبيا بر روى منوّر سيد اوصيا افتاد

ص: 1778

شاد و خندان گرديد و مكرر گفت: اى على! نزديك من بيا، تا آنكه دست او را گرفت و نزديك بالين خود نشانيد و باز مدهوش شد.

پس در اين حال حسن مجتبى و حسين سيد شهدا از در درآمدند، و چون نظر ايشان بر جمال بى مثال آن برگزيدۀ ذو الجلال افتاد و آن حضرت را بر آن حال مشاهده كردند فرياد وا جدّاه وا محمداه بر آوردند و فغان كنان خود را بر آن حضرت افكندند، امير المؤمنين عليه السّلام خواست كه ايشان را دور كند، در اين حالت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هوش بازآمد و گفت: يا على! بگذار كه من اين دو گل بوستان خود را ببويم و ايشان گل رخسار مرا ببويند و من ايشان را وداع كنم و ايشان مرا وداع كنند بدرستى كه ايشان بعد از من مظلوم خواهند شد و به تيغ ظلم و به زهر ستم كشته خواهند شد، پس سه مرتبه فرمود: لعنت خدا بر كسى باد كه بر ايشان ستم كند، پس دست بسوى امير المؤمنين عليه السّلام فراز كرد و آن حضرت را كشيد تا آنكه به زير لحاف خود برد و دهان خود را بر دهان او-و به روايت ديگر: در گوش او گذاشت (1)-و با او راز بسيار گفت و اسرار الهى و علوم غير متناهى بر گوش او مى خواند تا آنكه مرغ روح مقدسش بسوى آشيان عرش رحمت پرواز كرد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از زير لحاف آن سيد پيغمبران بيرون آمد و گفت: حق تعالى مزد شما را عظيم گرداند در مصيبت پيغمبر شما بدرستى كه خداوند عالميان روح برگزيدۀ آدميان را بسوى خود برد، پس صداى خروش و شيون از اهل بيت رسالت بلند شد و جمعى قليل از مؤمنان كه به غصب خلافت مشغول نگرديده بودند در تعزيه و مصيبت با ايشان موافقت نمودند.

ابن عباس گفت: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: چه راز بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تو گفت در هنگامى كه تو را به زير لحاف خود برد؟ حضرت فرمود: هزار باب علم تعليم من نمود كه از هر باب هزار باب ديگر گشوده مى شود (2).

ص: 1779


1- . بصائر الدرجات 314؛ خصال 651.
2- . امالى شيخ صدوق 505-509.

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

اول بلاها و امتحانها كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر من وارد شد آن بود كه مرا به خصوص در ميان همۀ مسلمانان بغير از حضرت رسالت پناه مونسى و يارى و ياورى نبود كه اعتماد بر او نمايم و اميد يارى از او داشته باشم، او مرا در خردسالى تربيت كرد و در بزرگى پناه داد و از يتيمى به در آورد و خرج من و عيال مرا متكفل گرديد و مرا بى نياز گردانيد از طلب و محتاج نشدم به بركت آن حضرت به كسب اينها و امثال اينها، نعمتى چند بود از آن حضرت بر من در امور دنيا و اينها با بسيارى كم بود در جنب آنچه مرا به آن مخصوص گردانيد از ترقى فرمودن در درجات عاليۀ كمالات نفسانى و ممتاز گردانيدن به علوم ربانى و راهنمائى سلوك مراتب قرب و وصال ملك متعال و متجلى گردانيدن به آداب حسنه در اقوال و افعال، پس نازل شد بر من از وفات آن حضرت الم و اندوهى چند كه گمان ندارم كه اگر آنها را بر كوهها بار مى كردند تاب تحمل آنها مى داشتند پس مردم را در آن مصيبت بر احوال مختلف يافتم، بعضى جزع ايشان به مرتبه اى بود كه ضبط خود نمى توانستند كرد و قوت بر تحمل آن مصيبت عظيم نداشتند؛ شدت جزع، صبر ايشان را برده بود و عقل ايشان را پريشان كرده بود و حايل گرديده بود ميان او و فهميدن و فهمانيدن و گفتن و شنيدن.

اين بود حال خويشان آن حضرت از اهل بيت او و فرزندان عبد المطلب و ساير مردم، بعضى تعزيت مى گفتند و امر به صبر مى فرمودند و بعضى مساعدت و يارى ايشان در گريه مى كردند و با ايشان در جزع شريك مى شدند؛ پس با چنين مصيبت عظيمى كه ناگاه رو به من آورد خود را بر شكيبائى داشتم و خاموشى را اختيار كردم و مشغول گرديدم به آنچه مرا امر نموده بود از تجهيز نمودن و غسل دادن و حنوط و كفن كردن و نماز بر او گزاردن و او را در قبر سپردن و جمع كردن كتاب خدا، و مرا از اين امور ضروريه كه از جانب آن حضرت مأمور شده بودم مانع نشد گريۀ بى تابانه و نه آه و ناله و نه حرقت گزنده و نه مصيبت به دردآورنده، تا آنكه ادا كردم در اين امور آنچه از حق تعالى بر من لازم گردانيده بود و آن دردها و مصيبتها را بر خود شكستم از روى صبر و شكيبائى و اميدوارى رحمت نامتناهى

ص: 1780

الهى (1).

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض وفات روزى مدهوش شد ناگاه كسى در خانه را كوبيد، حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: كيست كه در مى كوبد؟

گفت: منم مرد غريبم و آمده ام كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤالى بكنم، آيا دستورى مى دهى كه در خانه درآيم؟

حضرت فاطمه گفت: برو پى كار خود خدا تو را رحمت كند كه رسول خدا به مرض خود مشغول است و به تو نمى تواند پرداخت.

پس رفت و بعد از اندك زمانى برگشت و باز در را كوبيد و گفت: غريبى رخصت مى طلبد كه به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آيد، آيا رخصت مى دهيد غريبان را؟

در اين حالت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هوش بازآمد و ديدۀ مبارك خود را گشود و فرمود:

اى فاطمه! مى دانى كه اين كيست؟

گفت: نه يا رسول اللّه.

فرمود: اين پراكنده كنندۀ جماعتهاست و در هم شكنندۀ لذتها است، اين ملك موت است و پيش از من بر كسى رخصت نطلبيده است و بعد از من بر كسى رخصت نخواهد طلبيد و براى كرامتى كه من نزد پروردگار خود دارم از من دستورى طلب مى نمايد، دستور دهيد او را كه در آيد.

پس حضرت فاطمه گفت: به خانه درآ خدا رحمت كند تو را.

پس داخل شد مانند نسيم تند و سلام كرد بر اهل بيت رسالت و گفت: السلام على اهل بيت رسول اللّه.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وصيت كرد امير المؤمنين عليه السّلام را به صبر كردن از آنچه در دنيا از اهل جور و جفا ملاقات نمايد و بر حفظ كردن حضرت فاطمه و بر آنكه قرآن را جمع كند

ص: 1781


1- . خصال 370-371.

و قرضهاى آن حضرت را ادا نمايد و غسل دهد جسد او را و بر دور قبر آن حضرت ديوارى بسازد و حسن و حسين را محافظت نمايد (1).

و در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مردى رخصت طلبيد كه به خدمت آن حضرت درآيد، امير المؤمنين عليه السّلام بيرون رفت و پرسيد كه: چه كار دارى؟

گفت: مى خواهم آن حضرت را ملاقات نمايم.

امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه: در اين وقت ملازمت آن حضرت ميسر نيست، بگو چه كار دارى؟

گفت: كار ضرورى دارم و البته مى بايد به خدمت او برسم.

امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و براى او رخصت طلبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بگو درآيد، چون داخل شد نزديك بالين آن حضرت نشست و گفت:

اى پيغمبر خدا! من به رسالت از جانب حق تعالى به نزد تو آمده ام.

فرمود: تو كيستى؟

گفت: منم ملك موت، حق تعالى مرا فرستاده است كه تو را مخيّر گردانم ميان لقاى او و برگشتن به دنيا.

حضرت فرمود: مرا مهلت ده تا جبرئيل فرود آيد و با او مشورت نمايم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! آخرت بهتر است براى تو از دنيا، و حق تعالى در آخرت از قرب و كرامت و منزلت و شفاعت آن قدر به تو خواهد داد كه خشنود گردى و لقاى حق تعالى براى تو نيكتر است از بقاى دنيا.

پس حضرت ملك موت را گفت: به آنچه مأمور شده اى از جانب خدا اقدام نما.

جبرئيل گفت: اى ملك موت! تعجيل مكن تا من به نزد پروردگار خود روم و برگردم.

ملك موت گفت: جان مقدس او به جائى رسيده است كه ديگر تأخير در آن روا

ص: 1782


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/384-385.

نيست.

پس جبرئيل گفت: اين آخر آمدن من به زمين بود و ديگر مرا بسوى زمين حاجتى نيست (1).

و ايضا از ثعلبى روايت كرده است كه: أبو بكر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در وقتى كه مرض آن حضرت سنگين شده بود گفت: يا رسول اللّه! اجل تو كى خواهد بود؟

حضرت فرمود: حاضر شده است اجل من.

أبو بكر گفت: بازگشت تو به كجاست؟

فرمود: بسوى سدرة المنتهى و جنة المأوى و رفيق اعلا و عيش گوارا و جرعه هاى شراب قرب حق تعالى.

أبو بكر گفت: كى تو را غسل خواهد داد؟

فرمود: هر كه از اهل بيت من به من نزديكتر است.

پرسيد كه: در چه چيز تو را كفن كنند؟

فرمود: در همين جامه ها كه پوشيده ام، يا در حله هاى يمنى، يا در جامه هاى سفيد مصرى.

پرسيد كه: چگونه بر تو نماز كنند؟

در اين وقت خروش از مردم برخاست و در و ديوار به لرزه در آمد، حضرت فرمود:

صبر كنيد خدا عفو كند از شما، چون مرا غسل دهند و كفن كنند مرا بر تختى بگذاريد بر كنار قبر من و ساعتى بيرون رويد و مرا تنها بگذاريد و اول كسى كه بر من نماز مى كند خداوند عالميان است، پس رخصت مى فرمايد ملائكه را كه بر من نماز كنند، و اول كسى كه نازل مى شود جبرئيل است پس اسرافيل پس ميكائيل پس ملك موت، پس لشكرهاى ملائكه همگى فرود مى آيند و بر من نماز مى كنند، پس شما فوج فوج به اين خانه درآييد و بر من صلوات فرستيد و سلام كنيد و مرا آزار مكنيد به گريه و فرياد و ناله، و بايد كه اول

ص: 1783


1- . كشف الغمة 1/18-19.

كسى كه از آدميان بر من نماز كند نزديكان اهل بيت من باشند بعد از آن زنان و كودكان اهل بيت من و بعد از ايشان مردم ديگر.

أبو بكر گفت: كى داخل قبر تو خواهد شد؟

فرمود: هر كه از اهل بيت من به من نزديكتر است با ملكى چند كه شما ايشان را نخواهيد ديد؛ پس فرمود كه: برخيزيد و آنچه گفتم به ديگران برسانيد (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه در بيمارى آخر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جبرئيل هر روز و هر شب بر آن حضرت نازل مى شد و مى گفت: السلام عليك، بدرستى كه پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: چگونه مى يابى حال خود را و او حال تو را بهتر از تو مى داند و ليكن مى خواهد كه كرامت و شرف تو را زياده گرداند چنانكه تو را بر جميع خلق فضيلت داده است، و خواست كه عيادت بيماران سنّتى گردد در امّت تو؛ اگر آن حضرت را وجعى بود در جواب مى فرمود كه: درد دارم، و جبرئيل در جواب مى گفت كه: اى محمد! هيچ كس گرامى تر نيست نزد حق تعالى از تو و براى آن تو را درد داده است كه دوست مى دارد كه صداى دعاى تو را بشنود و مى خواهد كه درجات تو را در آخرت بلندتر گرداند؛ و اگر آن حضرت مى فرمود كه: من در راحت و عافيتم، جبرئيل مى گفت كه: خدا را حمد كن بر عافيت كه حق تعالى حمد حامدان را مى پسندد و نعمت خود را بر ايشان فزون مى گرداند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: هرگاه جبرئيل نازل مى شد و آثار آمدن او بر ما ظاهر مى گرديد همه از آن خانه بيرون مى رفتند بغير از من، پس در مرتبۀ آخر جبرئيل به آن حضرت گفت: يا محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را و از حال تو سؤال مى نمايد با آنكه آن را بهتر مى داند.

حضرت فرمود كه: خود را بر جناح سفر آخرت مى بينم و آثار مرگ را در خود مشاهده مى نمايم.

ص: 1784


1- . كشف الغمة 1/16-17.

جبرئيل گفت: يا محمد! بشارت باد تو را كه حق تعالى مى خواهد به سبب اين حالى كه در تو هست درجات تو را بلندتر گرداند از آنچه هست با آنكه درجۀ هيچ كس به درجۀ تو نمى رسد.

پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! ملك موت رخصت طلبيد و به خانۀ من داخل شد و من از او مهلت طلبيدم تا تو به نزد من آئى.

جبرئيل گفت: يا محمد! پروردگار عالميان بسوى تو مشتاق است و ملك موت بغير از تو از هيچ كس رخصت نطلبيده و نخواهد طلبيد.

حضرت فرمود: اى جبرئيل! حركت مكن تا ملك موت برگردد.

پس حضرت زنان و فرزندان خود را طلب نمود كه با ايشان وداع كند و حضرت فاطمه را فرمود: نزديك من بيا اى دختر، پس آن حضرت را در بر كشيد و بوسيد و رازى در گوش او گفت، چون حضرت فاطمه عليها السّلام سر بر داشت آب از ديده هاى مباركش ريخت پس حضرت بار ديگر او را به نزديك خود طلبيد و در بر كشيد و رازى در گوش او گفت و چون سر بر داشت خندان گرديد، پس زنان آن حضرت از آن حال تعجب كردند و چون از آن حضرت سؤال كردند فرمود: اول مرتبه خبر وفات خود را به من گفت و به آن سبب گريان شدم و در مرتبۀ دوم فرمود: اى دختر من! جزع مكن كه من از پروردگار خود سؤال كرده ام كه اول كسى كه از اهل بيت من بسوى من آيد تو باشى و دعاى مرا مستجاب گردانيده و بعد از من در دنيا بسيار نخواهى ماند، و به اين سبب شاد و خندان گرديدم؛ پس حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را طلبيد و ايشان را بوسيد و آب از ديده هاى مباركش ريخت (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود، پرده اى در پيش آن حضرت آويختند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در پيش پرده نشسته بود و از غايت اندوه دستهاى خود را بر روى خود گذاشته بود، و چون باد

ص: 1785


1- . كشف الغمة 1/17-18.

مى وزيد آن پرده بر روى مبارك آن حضرت مى خورد و صحابه بر در خانۀ آن حضرت و در مسجد پر شده بودند و صدا به ناله و زارى بلند كرده بودند و آب حسرت از ديده مى ريختند و خاك مذلت بر سر خود مى ريختند، ناگاه صدائى از اندرون خانۀ حضرت بلند شد كه گوينده را نديدند و صداى او را شنيدند كه گفت: پيغمبر شما طاهر و مطهر بود او را دفن كنيد و غسل مدهيد.

چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اين صدا را شنيد و دانست كه صداى شيطان است از افتتان مردم ترسيد و سر از زانوى اندوه برداشت و فرمود: دور شو اى دشمن خدا كه آن حضرت مرا امر كرده است كه او را غسل دهم و كفن كنم و دفن كنم و اين سنّت از براى همه كس جارى است تا روز قيامت.

پس منادى ديگر ندا كرد به غير آن صداى اول كه: اى على بن ابى طالب! بپوشان عورت پيغمبر خود را و در وقت غسل پيراهن را از بدن او بيرون مكن (1).

و شيخ مفيد و سيد رضى الدين و ديگران به سندهاى معتبر از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دار فنا به دار بقا رحلت فرمود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه غسل آن حضرت گرديد و عباس حاضر بود و فضل بن عباس آن حضرت را مدد مى نمود، چون از غسل آن حضرت فارغ گرديد و آن جناب را كفن كرد جامه را از روى مبارك آن جناب دور كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، طيّب و نيكو و پاكيزه بودى در حيات و بعد از موت، و منقطع شد به وفات تو آنچه منقطع نشده بود به وفات احدى از خلق از پيغمبرى و نازل شدن وحيهاى آسمانى، مصيبت تو چندان عظيم شد كه تسلّى فرمايندۀ مصيبتهاى ديگران گرديد و محنت وفات تو چندان عام گرديد كه همۀ خلق صاحب مصيبتند در تعزيت تو، و اگر نه آن بود كه امر كردى به صبر كردن و نهى نمودى از جزع نمودن هرآينه آبهاى سر خود را در مصيبت تو فرو مى ريختيم و هرآينه درد مصيبت تو را هرگز دوا نمى كرديم و جراحت مفارقت تو را از سينه بيرون نمى كرديم،

ص: 1786


1- . تهذيب الاحكام 1/468.

و اينها در مصيبت تو اندكى است از بسيار، و اندوه و حسرت را چاره اى نمى توان كرد و حزن مفارقت تو بر طرف شدنى نيست، پدر و مادر ما فداى تو باد ياد كن ما را نزد پروردگار خود و ما را از خاطر خود بيرون مكن.

پس بر روى آن جناب در افتاد و روى مباركش را بوسيد و آه حسرت از سينۀ پردرد كشيد، پس جامه را بر روى آن جناب پوشانيد (1).

و در بصائر الدرجات روايت كرده است كه: روزى كه امير المؤمنين عليه السّلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد حق تعالى با او راز گفت (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقا رحلت نمود نازل شدند جبرئيل و ملائكه و روح كه در شب قدر بر آن حضرت نازل مى شدند پس حق تعالى ديدۀ امير المؤمنين عليه السّلام را منوّر گردانيد كه ايشان را از منتهاى آسمانها تا زمين مى ديد و ايشان معاونت آن جناب مى نمودند در غسل دادن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و نماز كردن بر او و قبر شريف آن جناب را حفر مى كردند، و بخدا سوگند كه كسى بغير از ملائكه قبر آن جناب را نكند تا آنكه امير المؤمنين آن جناب را به قبر برد ايشان با آن جناب داخل قبر شدند و آن جناب را در قبر گذاشتند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ملائكه به سخن آمد و حق تعالى گوش امير المؤمنين عليه السّلام را شنوائى آن سخنان را داد و شنيد كه آن جناب ملائكه را سفارش امير المؤمنين عليه السّلام مى كند، پس حضرت گريان شد و شنيد كه ملائكه در جواب گفتند كه: ما در خدمت و اعانت و يارى و خير خواهى او تقصير نخواهيم كرد و اوست صاحب و امام و پيشواى ما بعد از تو و پيوسته به نزد تو خواهيم آمد و ليكن او بغير اين مرتبه ما را نخواهد ديد و صداى ما را خواهد شنيد.

و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به عالم قدس رحلت نمود جبرئيل و ملائكه و روح

ص: 1787


1- . امالى شيخ مفيد 102-104؛ نهج البلاغة 355، خطبه 235 با اختصار.
2- . بصائر الدرجات 411.

باز بر حسن و حسين عليهما السّلام نازل شدند و ايشان ملائكه را ديدند و واقع شد آنچه در وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شده بود و ديدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مدد مى كرد ملائكه را در غسل و كفن و دفن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام.

و چون امام حسن عليه السّلام به سراى باقى ارتحال نمود، امام حسين عليه السّلام جبرئيل و ملائكه و روح و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را ديد كه نازل شدند و در غسل و كفن و دفن او با او موافقت نمودند.

و چون جناب امام حسين عليه السّلام شهيد شد، جناب على بن الحسين عليه السّلام جبرئيل و ملائكه و روح و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين و امام حسن عليهما السّلام را ديد كه حاضر شدند و در همۀ امور يارى آن حضرت نمودند.

و چون على بن الحسين عليه السّلام به رياض جنت رحلت نمود امام محمد باقر عليه السّلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را ديد كه مدد مى كردند جبرئيل و ملائكه و روح را در معاونت آن جناب.

و چون حضرت امام محمد باقر عليه السّلام به سراى آخرت رحلت نمود من ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و حسن و حسين و امام زين العابدين عليهم السّلام را كه مدد مى كردند ملائكه و روح را در غسل و كفن و دفن و نماز آن حضرت و يارى من در همۀ امور مى نمودند.

و اين حكم جارى و باقى است تا آخر ائمه عليهم السّلام (1).

مؤلف گويد كه: شايد مراد از آن احاديثى كه گذشت كه جبرئيل فرمود كه: ديگر من به زمين نازل نمى شوم، مراد آن باشد كه براى وحى نازل نمى شوم تا با اين اخبار منافات نداشته باشد؛ و محتمل است كه بعد از آن جناب به زمين نمى آمده باشد و در هوا اين امور را بعمل مى آورده باشد. و اللّه تعالى يعلم.

كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1788


1- . بصائر الدرجات 225.

را در سه جامه كفن كردند، يكى در برد حبرۀ سرخى بود و دو جامۀ سفيد از صحار يمن بود (1).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: عباس به خدمت حضرت على عليه السّلام آمد و گفت: مردم اتفاق كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در بقيع دفن كنند و ابو بكر پيش بايستد و بر آن حضرت نماز كند. چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دانست كه آن منافقان ارادۀ فساد دارند از خانه بيرون آمد و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام و پيشواى ماست در حال حيات و بعد از وفات و خود فرمود كه: من دفن مى شوم در بقعه اى كه در آنجا قبض روح من مى شود.

و چون ايشان در غصب خلافت مطلب خود را بعمل آورده بودند در اين باب با آن جناب مضايقه نكردند و گفتند: آنچه مى دانى بكن.

پس حضرت در پيش در ايستاد و خود بر او نماز كرد و بعد از آن صحابه را فرمود كه ده نفر ده نفر داخل مى شدند و ايشان بر دور جنازۀ آن جناب مى ايستادند، و على عليه السّلام در ميان ايشان مى ايستاد و اين آيه را مى خواند إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)پس ايشان اين آيه را مى خواندند و صلوات بر آن جناب مى فرستادند و بيرون مى رفتند تا آنكه اهل مدينه و اطراف مدينه همه بر آن جناب صلوات فرستادند (3).

و شيخ طبرسى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ده نفر ده نفر داخل مى شدند و چنين بر آن حضرت نماز مى كردند بى امامى در روز دو شنبه و شب سه شنبه تا صبح و روز سه شنبه تا شام تا آنكه خرد و بزرگ و مرد و زن از اهل مدينه و اهل اطراف مدينه همه بر آن جناب چنين نماز كردند (4).

ص: 1789


1- . تهذيب الاحكام 1/296؛ وسائل الشيعة 3/7. و نيز رجوع شود به كافى 1/400 و 3/143.
2- . سورۀ احزاب:56.
3- . رجوع شود به كافى 1/451 و كفاية الاثر 125-126.
4- . اعلام الورى 137.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود نماز كردند بر او جميع ملائكه و مهاجران و انصار فوج فوج و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: شنيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در حالت صحت خود مى فرمود كه: اين آيه در باب نماز بر من بعد از فوت من نازل شده است (1).

و شيخ طوسى به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد جامه بر روى آن جناب افكند و در ميان خانه گذاشت و هر گروهى كه داخل خانه مى شدند بر دور آن جناب مى ايستادند و صلوات بر آن جناب مى فرستادند و براى او دعا مى كردند و بيرون مى رفتند پس گروهى ديگر داخل مى شدند، چون همه از صلوات بر آن حضرت فارغ شدند امير المؤمنين عليه السّلام داخل قبر آن جناب شد و فضل بن عباس را نيز با خود به قبر برد، و چون آن جناب را بر روى دست خود گرفت كه داخل قبر كند در اين حال مردى از انصار از بنى الخيلا كه او را اوس بن خولى مى گفتند از بيرون خانه نگاه كرد و گفت: سوگند مى دهم شما را كه حقّ ما را قطع مكنيد و خدمتهاى ما را فراموش مكنيد و ما را نيز از اين شرف بهره اى بدهيد؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را نيز طلبيد و داخل قبر كرد و او در جنگ بدر حاضر شده بود.

راوى پرسيد كه: جنازۀ آن جناب را در كجاى قبر گذاشتند؟

حضرت فرمود كه: نزد پاى قبر گذاشتند و از آنجا داخل قبر كردند (2).

و در كتاب احتجاج و كتاب سليم بن قيس هلالى از سلمان روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از غسل و كفن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد و داخل خانه كرد مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را و خود پيش ايستاد و ما در عقب آن جناب صف بستيم و بر آن حضرت نماز كرديم و عايشه در آن حجره بود و مطلع نشد بر

ص: 1790


1- . كافى 1/451.
2- . تهذيب الاحكام 1/296.

نماز كردن ما به سبب آنكه جبرئيل چشمهاى او را گرفته بود، پس ده نفر ده نفر از مهاجران و انصار را داخل حجره مى گردانيد و ايشان بر آن جناب صلوات مى فرستادند و بيرون مى رفتند تا آنكه همۀ مهاجران و انصار چنين كردند، و نماز بر آن جناب همان بود كه در اول واقع شد (1).

و در كتاب كفاية الاثر به سند معتبر از عمار روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد على بن ابى طالب عليه السّلام را طلبيد و راز بسيار با او گفت پس فرمود: يا على! تو وصىّ منى و وارث منى و حق تعالى به تو عطا كرده است علم و فهم مرا، و چون من از دنيا بروم ظاهر خواهد شد براى تو كينه هاى ديرينه اى كه در سينه هاى جماعتى پنهان است و غصب حقّ تو خواهند نمود.

پس حضرت فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام گريستند، حضرت به فاطمه عليها السّلام فرمود: اى بهترين زنان! چرا مى گريى؟

گفت: اى پدر! مى ترسم كه حقّ ما را بعد از تو ضايع كنند و حرمت ما را رعايت ننمايند.

حضرت فرمود: بشارت باد تو را اى فاطمه كه تو اول كسى خواهى بود كه از اهل بيت من به من ملحق مى گردد، گريه مكن و اندوهناك مباش بدرستى كه تو بهترين زنان اهل بهشتى و پدر تو بهترين پيغمبران است، و پسر عمّ تو بهترين اوصياى پيغمبران است، و دو پسر تو بهترين جوانان اهل بهشتند، و حق تعالى از صلب حسين نه امام بيرون خواهد آورد كه همه مطهر و معصوم باشند، و از ما خواهد بود مهدى اين امت.

پس با على بن ابى طالب عليه السّلام خطاب كرد كه: يا على! متوجه غسل و كفن من نشود كسى بغير از تو.

حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! كى معاونت من خواهد نمود بر غسل تو؟

ص: 1791


1- . احتجاج 1/204؛ كتاب سليم بن قيس 29.

فرمود: جبرئيل معاونت تو خواهد كرد و فضل بن عباس آب به دست تو بدهد (1).

در فقه الرضا مذكور است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام از غسل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد به زبان مبارك خود ليسيد آنچه در دور چشم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه طيب و پاكيزه بودى در حال حيات و بعد از وفات (2).

و در كتاب نهج البلاغه مسطور است كه: بعد از وفات فاطمۀ زهرا على عليه السّلام با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطاب كرد: بدرستى كه مفارقت عظيم تو و مصيبت بزرگ تو مرا صبر فرماينده است از هر مصيبتى زيرا كه بدست خود تو را در لحد گذاشتم و روح مقدس تو در ميان نحر و سينۀ من بيرون آمد (3).

و در خطبه اى ديگر فرمود: چون روح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را قبض كردند سر مباركش بر سينۀ من بود و جان او در ميان كف من جارى شد و آن را بر روى خود كشيدم و خود متوجه غسل آن حضرت شدم و ملائكه ياوران من بودند، پس آن خانه و اطراف آن خانه از صداى ملائكه پر شده بود، گروهى بالا مى رفتند و گروهى به زير مى آمدند و صداهاى ايشان را مى شنيدم كه بر آن حضرت صلوات مى فرستادند تا آنكه جسد مطهر آن حضرت را در ضريح منوّرش پنهان كردم، پس كيست از من سزاوارتر به آن حضرت در حيات او و بعد از وفات او (4).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است: ابو طلحۀ انصارى لحد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كند (5).

مؤلف گويد كه: مى تواند بود به حسب ظاهر در نظر مردم چنين نموده باشد كه ابو طلحه مى كند و در واقع ملائكه كنده باشند تا منافى خبر سابق نباشد.

ص: 1792


1- . كفاية الاثر 124-125.
2- . فقه الرضا عليه السّلام 183.
3- . نهج البلاغة 320، خطبه 202.
4- . نهج البلاغة 311، خطبه 197.
5- . كافى 3/166.

و كلينى به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شقران آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبر آن حضرت قطيفه اى انداخت (1).

و به سند صحيح ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: على عليه السّلام در قبر آن حضرت خشت چيد (2).

و به سند صحيح ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: بر روى قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگريزه هاى سرخ ريختند (3).

و كلينى و حميرى و ديگران روايت كرده اند: حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را گفت:

چون من بميرم مرا در همين مكان دفن كن و قبر مرا از زمين چهار انگشت بلند كن و آب بر روى قبر من بريز (4).

و شيخ طوسى در حديث ديگر روايت كرده است: قبر شريف آن حضرت را يك شبر از زمين بلند كردند (5).

مؤلف گويد كه: احاديث چهار انگشت بيشتر است، و محتمل است كه در اول چهار انگشت بوده باشد و بعد از ريختن سنگريزه يك شبر شده باشد، و احتمال دارد كه اين حديث محمول بر تقيه باشد.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه امّ سلمه گفت: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقا رحلت نمود من دست خود را بر سينۀ مبارك آن حضرت گذاشتم، پس چند هفته بعد از آن چون طعام مى خوردم يا وضو مى ساختم بوى مشك از دست خود مى شنيدم (6).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: در شبى كه

ص: 1793


1- . كافى 3/197.
2- . كافى 3/197-198.
3- . كافى 3/201.
4- . كافى 1/450-451؛ و نيز رجوع شود به قرب الاسناد 155 و وسائل الشيعة 3/192.
5- . تهذيب الاحكام 1/469؛ علل الشرايع 307.
6- . اعلام الورى 137.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت رحلت نمود بر اهل بيت آن حضرت درازترين شبها گذشت و حالتى بر ايشان گذشت كه نمى دانستند كه زير آسمانند يا بر روى زمين اند، زيرا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى خدا با نزديكان و دوران دشمنى كرده بود و از ايشان بسيار كسى كشته بود و از انتقام كافران و منافقان ترسان بودند، پس حق تعالى در اين حال ملكى را فرستاد-و به روايت ديگر: جبرئيل را فرستاد (1)-كه او را نمى ديدند و صداى او را مى شنيدند و گفت: السلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته بدرستى كه ثواب خدا تسلى دهنده است از هر مصيبتى و نجات دهنده است از هر مهلكه اى و تدارك كننده است هر فوت شده را؛ پس اين آيه را خواند كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ (2)پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى شما را برگزيده است و بر ديگران فضيلت داده است و از گناهان و عيبها پاك گردانيده است و شما را اهل بيت پيغمبر خود گردانيده است و علم خود را به شما سپرده است و كتاب خود را به شما ميراث داده است و شما را صندوق علم خود گردانيده است و عصاى عزت خود ساخته است و براى شما مثلى از نور خود زده است و معصوم گردانيده است شما را از لغزشها و ايمن گردانيده است شما را از فتنه ها پس به صبر فرمودن خدا صبر كنيد، بدرستى كه حق تعالى از شما دور نمى كند رحمت خود را و زايل نمى گرداند نعمت خود را، بخدا سوگند كه شمائيد اهل خدا كه به شما تمام كرده است نعمت خود را بر خلق و مجتمع ساخته است پراكندگيها را و متفق گردانيده است كلمه ها را و شمائيد دوستان خدا، هر كه ولايت شما را اختيار نمايد رستگار است و هر كه بر شما ستم كند و حقّ شما را از شما بگيرد او هالك است، حق تعالى مودّت شما را در كتاب خود بر مؤمنان واجب گردانيده است و خدا قادر است بر يارى كردن شما هر وقت كه خواهد و مصلحت داند، پس صبر كنيد و منتظر باشيد عاقبت نيكو را بدرستى كه بازگشت امور

ص: 1794


1- . كافى 3/221؛ تفسير عياشى 1/209؛ مسكّن الفؤاد 108.
2- . سورۀ آل عمران:185.

بسوى خداست، و بتحقيق كه پيغمبر خدا شما را به حق تعالى سپرد و حق تعالى از او قبول كرد و شما را سپرد به دوستان مؤمن خود در زمين، پس هر كه اداى امانت الهى بكند و ولايت شما را بر خود لازم داند و حرمت شما را رعايت نمايد حق تعالى جزاى راستگوئى او را در قيامت به او مى دهد، پس شمائيد امانت سپرده شدۀ خدا و رسول و از براى شماست مودّت واجبه و اطاعت مفروضه، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا نرفت تا آنكه دين را از براى شما كامل گردانيد و راه نجات را از براى شما بيان كرد و از براى هيچ جاهلى حجتى نگذاشت، پس كسى كه نادان باشد يا اظهار نادانى نمايد يا انكار حقّى بكند يا فراموش كند يا اظهار فراموشى نمايد پس با خداست حساب او و خدا برآورندۀ حاجتهاى شماست و شما را به خدا مى سپارم و السلام عليكم.

راوى پرسيد از آن حضرت كه: اين تعزيت از جانب كى بود؟

حضرت فرمود كه: از جانب خداوند عالميان بود (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: آن حضرت به شهادت از دنيا رفت (2)، چنانكه صفار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز خيبر زهر دادند آن حضرت را در دست بزغاله اى، چون حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض موت خود مى فرمود: امروز پشت مرا در هم شكست آن لقمه اى كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا مى رود.

و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى، و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد كه: من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت، و پيوسته آن زهر در بدن آن حضرت اثر مى كرد تا آنكه به همان علت از دنيا رحلت نمود (3).

ص: 1795


1- . كافى 1/445-446.
2- . تهذيب الاحكام 6/2.
3- . بصائر الدرجات 503.

و عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عايشه و حفصه آن حضرت را به زهر شهيد كردند (1)، و محتمل است كه هر دو زهر در شهادت آن حضرت دخيل بوده باشند.

و شيخ مفيد و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود منافقان مهاجران و انصار -مانند ابو بكر و عمر و عبد الرحمن بن عوف و امثال ايشان-اهل بيت آن حضرت را بر آن حال گذاشتند و به تعزيت ايشان نپرداختند و متوجه تجهيز آن حضرت نگرديدند و رفتند به سقيفۀ بنى ساعده و متوجه غصب خلافت شدند و به اين سبب اكثر ايشان نماز بر آن حضرت را در نيافتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بريده را به نزد ايشان فرستاد كه به نماز آن حضرت حاضر شوند، ايشان نرفتند تا آنكه بيعت خود را در وقتى تمام كردند كه حضرت را دفن كرده بودند، و چون صبح شد حضرت فاطمه عليها السّلام فرياد برآورد: «وا سوء صباحاه» يعنى: روز بد بيا كه روز تست؛ چون ابو بكر اين سخن را شنيد از روى شماتت گفت: روز تو بدترين روزهاست.

پس آن ملاعين فرصت را غنيمت شمردند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه تجهيز و تغسيل و دفن آن حضرت است و بنى هاشم به مصيبت آن حضرت درمانده اند پس رفتند و با يكديگر اتفاق كردند كه ابو بكر را خليفه گردانند چنانكه در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين توطئه كرده بودند، و چون منافقان انصار خواستند كه خلافت را براى سعد بن عباده بگيرند با منافقان مهاجران مقاومت نتوانستند كرد و مغلوب شدند.

چون بيعت ابو بكر تمام شد مردى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد در وقتى كه آن حضرت بيل در دست داشت و قبر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى ساخت و گفت:

منافقان صحابه با ابو بكر بيعت كردند از ترس آنكه مبادا چون شما فارغ شويد نتوانند غصب حقّ شما نمود، پس حضرت بيلى كه در دست داشت بر زمين گذاشت و اين آيات را

ص: 1796


1- . تفسير عياشى 1/200.

خواند بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الم. أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (1). (2)

و تفصيل اين قصه بعد از اين در مجلد ديگر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام نوشتند كه: آيا امير المؤمنين عليه السّلام غسل كرد در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد؟ حضرت در جواب نوشت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طاهر و مطهر بود و ليكن امير المؤمنين عليه السّلام غسل كرد و سنّت چنين جارى شد كه هر ميتى را كه مس نمايند غسل كنند (3).

و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در روز شورى كه على عليه السّلام حجتها بر آن منافقان القا مى نمود فرمود: آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داده باشد با ملائكۀ مقرّبين كه نازل شده بودند با بوها و گلهاى بهشت و ملائكه از براى من اعضاى آن حضرت را مى گردانيدند و من سخن ايشان را مى شنيدم و مى گفتند كه: بپوشانيد عورت پيغمبر خود را تا حق تعالى شما را بپوشاند؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه كفن كرده باشد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و دفن كرده باشد آن حضرت را به دست خود؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: آيا بغير از من كسى در ميان شما هست كه حق تعالى بسوى او تعزيت

ص: 1797


1- . سورۀ عنكبوت:1-4.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/189-190؛ اعلام الورى 137-138. و نيز رجوع شود به كتاب سليم بن قيس 25- 50 و 207 و الاحتجاج 1/175 و الامامة و السياسة 1/5 و تاريخ طبرى 2/241 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 6/5.
3- . تهذيب الاحكام 1/107؛ استبصار 1/99، و در هر دو مصدر تصريح به نام امام نشده است. و در تهذيب الاحكام 1/469 روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.

فرستاده باشد در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود و فاطمۀ زهرا بر آن حضرت مى گريست ناگاه شنيديم صدائى از پيش رو كه گوينده اى مى گفت بى آنكه او را ببينيم: السلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته پروردگار شما سلام مى رساند شما را و مى فرمايد كه در رحمت و ثواب الهى خلف و عوض هست از هر مصيبتى و تسلى فرماينده است از هر گذشته اى و تدارك نماينده است از هر فوت شده اى پس به تعزيت فرمودن خدا صبر كنيد و بدانيد كه همه از اهل زمين مى ميرند و از اهل آسمان كسى باقى نمى ماند و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته، و در آن وقت نبود در آن خانه بغير از من و فاطمه و حسن و حسين و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ما خوابيده بود و جامه اى بر روى او پوشانيده بوديم؟ گفتند: نه.

باز فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حنوط بهشت را به او داده باشد و فرموده باشد كه: آن را سه قسمت بكن و با ثلث آن مرا حنوط كن و يك ثلث را براى دختر من و يك ثلث را براى خود نگاه دار؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را به خدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه عهد او به ملاقات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از من نزديكتر باشد؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا بغير از من كسى در ميان شما هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار كلمه به او تعليم نموده باشد كه هر كلمه اى كليد هزار كلمۀ ديگر بوده باشد؟ گفتند: نه (1).

كلينى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض خلد رحلت نمود حضرت فاطمه عليها السّلام را از وفات آن حضرت و جور منافقان امّت حزنى رو داد كه بغير از حق تعالى كسى شدت آن را نمى دانست پس حق تعالى جبرئيل را بسوى آن حضرت فرستاد كه نزد آن حضرت سخن

ص: 1798


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 547 و 553 و احتجاج 1/323 و 327 و 334 و مناقب خوارزمى 225 و ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 3/117 و 119 و 120 و فرائد السمطين 1/322.

گويد و شدت اندوه آن جناب را تسكين نمايد، و هر روز جبرئيل مى آمد و دلدارى آن جناب مى نمود و خبر مى داد آن جناب را از قرب و منزلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد حق تعالى و درجات و منازل آن جناب و آنچه بعد از آن جناب بر ذرّيّت مطهر آن جناب واقع خواهد شد از مصيبتها و محنتها و آنچه بر دشمنان ايشان واقع خواهد شد از عذابها و هر كه در اين امّت سلطنتى و دولتى به حق يا باطل خواهد يافت.

چون حضرت فاطمه عليها السّلام اين حالت را مشاهده نمود با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: كسى نزد من مى آيد و چنين سخنان مى گويد.

حضرت فرمود: اى فاطمه! هرگاه كه او نزد تو آيد مرا خبر كن.

پس هرگاه كه جبرئيل مى آمد جناب فاطمه عليها السّلام حضرت على عليه السّلام را خبر مى كرد و آنچه جبرئيل مى گفت امير المؤمنين عليه السّلام مى نوشت تا آنكه كتابى جمع شد و آن است مصحف فاطمه و آن مشتمل است بر جميع احوال آينده تا روز قيامت و آن كتاب اكنون نزد قائم عليه السّلام است.

حضرت فرمود: جناب فاطمه عليها السّلام بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفتاد و پنج روز زنده ماند و پيوسته در شدت و الم بود تا به پدر بزرگوار خود ملحق گرديد صلوات اللّه عليها و على أبيها و بعلها و اولادها الطاهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين (1).

ص: 1799


1- . رجوع شود به كافى 1/240 و 241 و بصائر الدرجات 153-154 و 157. و در هر دو مصدر عبارت «و آن كتاب اكنون نزد قائم عليه السّلام است» ذكر نشده است.

ص: 1800

باب شصت و پنجم: در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد

در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد و آنچه نزد ضریح مقدس آن حضرت ظاهر گردید و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار

ص: 1801

ص: 1802

شیخ طوسی روایت کرده است که چون خواستند عمارت روضه آن جناب را بسازند از نزد سر آن جناب و نزدیک پای آن جناب مشکی ظاهر شد که به آن خوشبوئی ندیده

بودند(1) .

و کلینی به سند معتبر روایت کرده است از جعفر بن مثنی خطیب که گفت: من در مدینه بودم که خراب شد سقف مسجد رسول خدا صلى الله عليه وسلم از موضعی که نزدیک قبر شریف آن جناب بود و بنایان و کارکنان بالا می رفتند و فرود می آمدند پس من اسماعیل بن عمار را گفتم از حضرت صادق سؤال کند که آیا میتوانیم بالا رفت که بر قبر مقدس آن حضرت مشرف شویم و نظر کنیم؟ روز دیگر اسماعیل برای ما خبر آورد که حضرت فرمود: من دوست نمی دارم برای احدی که بر قبر آن جناب مشرف شود و ایمن نیستم که ببیند چیزی را که دیده اش نابینا شود به سبب آن یا آنکه ببیند که آن جناب ایستاده است و نماز میکند یا آنکه ببیند که با بعضی از زنان طاهره خود نشسته است و صحبت می دارد(2) .

و ايضاً به سند به سند صحیح از امام جعفر صادق روایت کرده است که در سال چهل و یکم هجرت معاویه ارادۀ حج کرد نجاری را با چوبها و آلتها فرستاد و نامه ای به والی مدینه نوشت که منبر حضرت رسول را بکن و به قدر منبری که من در شام دارم بساز.

ص: 1803


1- امالی شیخ طوسی ،317، در مصدر مذکور نزد قبر امام حسین می باشد ولی در بحار الانوار 553/22 و 191/97 «نزذ قبر پیغمبر » ذکر شده است.
2- کافی 452/1 با اندکی تفاوت و در کتاب رجال شیخ طوسی آمده است که جعفر بن مثنی خطیب یکی از اصحاب امام رضا طه می باشد.

و چون اراده کندن منبر آن جناب کردند آفتاب منکسف شد و زلزله ای عظیم در زمین پیدا شد و ایشان دست برداشتند و آن قضیه را به معاویه ،نوشتند، آن ملعون در جواب نوشت آنچه نوشته ام البته میباید کرد پس ایشان به گفته آن ملعون منبر آن جناب را گندند و بزرگ کردند(1).

و صفار و دیگران به سندهای صحیح و معتبر از امام جعفر صادق روایت کرده اند که رسول خدا روزی به اصحاب خود گفت زندگی من بهتر است از برای شما و مردن من بهتر است از برای شما اصحاب :گفتند یا رسول الله ! میدانیم که حیات تو بهتر است از برای ما و به سبب تو هدایت یافتیم از ضلالت و از کنار گودال آتش نجات یافتیم به چه سبب مردن تو از برای ما بهتر است؟

فرمود: بعد از فوت من عملهای شما را به من عرض مینمایند پس هر عمل نیک که از شما میبینم دعا میکنم که خدا توفیق شما را زیاده گرداند و هر عمل بد که از شما میبینم برای شما از خدا طلب آمرزش مینمایم.

پس مردی از منافقان گفت: یا رسول الله ! چگونه از برای ما دعا خواهی کرد در وقتی که استخوانهای تو خاک شده باشد؟

فرمود: نه چنین است زیرا که حق تعالی گوشتهای ما را بر زمین حرام کرده است و بدن ما در زمین نمی پوسد و کهنه نمی شود(2).

و ایضاً به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که : هیچ پیغمبر و وصی پیغمبر در زمین زیاده از سه روز نمی ماند تا آنکه روح و گوشت و استخوان او بالا می رود و مردم بسوی جای بدنهای ایشان می روند و از دور و نزدیک سلام مردم به ایشان میرسد(3) و ایضاً به سندهای معتبر بسیار از آن حضرت روایت کرده اند که : چون ابو بکر از امیر

ص: 1804


1- کافی 554/4
2- رجوع شود به بصائر الدرجات 443 و کافی 254/8 و معاني الاخبار 411-410
3- بصائر الدرجات 445 كامل الزيارات 329 - 330 کافی 567/4؛ من لا يحضره الفقيه 577/2

المؤمنين علیه السلام غصب خلافت کرد حضرت به او گفت: آیا رسول خدا تو را امر نکرد که مرا اطاعت کنی؟

ابو بکر گفت نه و اگر مرا امر میکرد می کردم.

حضرت فرمود: اگر الحال پیغمبر را ببینی و تو را امر کند به اطاعت من آیا خواهی کرد؟

گفت: آری.

حضرت فرمود: با من بیا بسوي مسجد قبا .

چون به مسجد قبا رسیدند ابو بکر دید که رسول خدا ایستاده است و نماز میکند، چون حضرت از نماز فارغ شد علی العرض :کرد یا رسول الله ! ابو بکر انکار میکند که تو او را امر به اطاعت من کرده ای .

حضرت رسول به ابو بکر فرمود من تو را مکرر امر کرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعت کن.

ابو بکر بسیار ترسید و برگشت و در راه عمر را ،دید عمر :گفت : چه میشود تو را ای

ابو بكر؟ :گفت رسول خدا به من چنین .گفت

عمر گفت: هلاک شوند امتی که چون تو را والی خود کرده اند مگر نمیدانی که اینها همه از سحر بنی هاشم است.(1)

و در کتاب اختصاص وبصائر الدرجات و سایر کتب به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که چون گریبان علی را گرفتند برای بیعت ابو بکر و بسوی مسجد کشیدند حضرت در برابر قبر رسول خدا ایستاد و گفت آنچه هارون در جواب موسی گفت: «ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي »(2) يعنى: «اى برادر من و ای فرزند مادر من بدرستی که قوم مرا ضعیف گردانیدند و نزدیک شد که

ص: 1805


1- رجوع شود به بصائر الدرجات 274 - 282 و اختصاص 273 و 274.
2- سوره اعراف: 150

مرا بکشند» پس دستی از قبر رسول خدا صلى الله عليه وسلم بیرون آمد بسوی ابو بکر که همه شناختند دست آن حضرت است و به صدائی که همه شناختند صدای حضرت است فرمود «أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا»(1) یعنی: « آیا کافر شدی به آن خداوندی که تو را خلق کرده است از خاک پس از نطفه پس تو را مردی گردانیده است»(2). و به روایت دیگر: دستی از قبر ظاهر شد و بر آن نوشته بود که أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ من تراب ثمَّ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّيكَ رَجُلاً )(3) . وايضاً صفار و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده اند که آن حضرت به اصحاب خود فرمود: چرا آزرده می کنید رسول خدا را؟ گفتند: ما چگونه آزرده میکنیم آن حضرت را؟ فرمود: مگر نمی دانید که اعمال شما بر آن جناب عرض میشود و چون معصیتی از شما می بیند آزرده می شود(4)؟

و کلینی و صفار و دیگران به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که : چون شب جمعه میشود رخصت میدهند روح رسول خدا را و ارواح پیغمبران گذشته را و ارواح اوصیای گذشته را و روح امام زمان را پس ایشان را به عرش بالا می برند و هفت شوط بر دور عرش طواف میکنند و نزد هر قائمه ای از قائمه های عرش دو

رکعت نماز می گزارند و چون صبح میشود علم ایشان بسیار فزون گردیده است(5).

و در روایات معتبره دیگر وارد شده است چون حق تعالی می خواهد علم تازه ای بر امام زمان الله افاضه نماید بغیر از حلال و حرام پس آن علم را با ملکی میفرستد به نزد رسول خدا و آن را بر آن حضرت عرض مینماید پس آن حضرت می فرماید: برو

ص: 1806


1- سوره کهف : 37.
2- بصائر الدرجات 275 اختصاص 275 و نیز رجوع شود به کتاب سلیم بن قیس 45 و تفسیر عیاشی 67/2 و احتجاج 215/1 و مناقب ابن شهر آشوب 132/2.
3- بصائر الدرجات 276 اختصاص 274
4- بصائر الدرجات 445 کافی 219/1 کتاب الزهد 16؛ امالی شیخ مفید 196 بدون ذکر نام امام علیه السلام
5- کافی 253/1 - 254 : بصائر الدرجات 131

به نزد علی علیه السلام و این علم را به او برسان چون به نزد امیرالمؤمنین می آید می فرماید: برو به نزد حسن ، و همچنین هر امامی بسوی امامی دیگر می فرستد تا به امام زمان منتهی می شود(1).

و حمیری و صفار به سند معتبر روایت کرده اند که حضرت امام رضا فرمود: من دیشب حضرت رسول را در همین موضع دیدم و او را در بر گرفتم(2) .

مؤلف گوید که تحقیق معانی این اخبار در کتاب بحار الانوار بیان شده است. انشاء الله تعالی در مجلد امامت بعضی اسرار و دقایق این اخبار واضح خواهد شد و از برای شیعیان که در مقام انقیاد و تسلیم اند همین بس است که مجملاً به این اخبار ایمان بیاورند و علمش را به ایشان بگذارند و شکوک و شبهات را در نفس خود راه ندهند که مقدمه الحاد تفکر در شبهات شیطانی و وساوس نفسانی است خصوصاً کسانی که قدرت بر حل آنها نداشته باشند.

و به اینجا ختم کردم این مجلد را و از برادران ایمانی ملتمسم که بر خطای لفظ و معنی مؤاخذه ننمایند و این غریق لجه عصیان را از استدعای رحمت و غفران خداوند منان محروم نگردانند و حق این بی بضاعت را فراموش ننمایند که با وفور اشتغال و اختلال بال و کثرت ملامت کنندگان و قلت حق شناسان کتب اخبار اهل بیت رسالت که سالهای بسیار به سبب قلت اعتنای مردم مهجور و متروک گردیده بود برای شیعیان جمع کردم و ترتیب دادم و برای آنان که به لغت عرب آشنا نبودند ترجمه نمودم که بر اخلاق و اطوار و علوم و اسرار پیشوایان دین و مقربان درگاه رب العالمین مطلع گردند و از حق تعالی مزد میطلبم و از ملامت حق ناشناسان پروا ندارم وهو حسبي ونعم الوكيل والحمد لله رب العالمين.

ص: 1807


1- اختصاص 313؛ بصائر الدرجات 393
2- قرب الاسناد 348؛ بصائر الدرجات 274

جلد 3-4

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مکه

ص: 2

حیوة القلوب3

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مکه

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 5

ص: 6

* فهرست مطالب *

مقدمه ..... 11

باب اول

در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شان آن حضرت است...... 13

فصل اول

در بیان نسب آن حضرت است .... 15

فصل دوم

در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است ..... 17

فصل سوم

در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول ..... 51

فصل چهارم

در بیان قصه اصحاب فیل است....... 56

فصل پنجم

در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبدالله و سایر احوال عبد المطلب و اولاد آن حضرت است ..... 67

فصل ششم

در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت ..... 98

باب دوم

در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء و غیر ،ایشان برای بعثت و ولادت آن

ص: 7

حضرت داده اند و احوال بعضى از مؤمنان كه در زمان فترت بودند ..... 101

باب سوم در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده 125

باب چهارم در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال به ظهور آمده است 167

باب پنجم در بيان فضايل حضرت خديجه، و كيفيت مزاوجت قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اوست 215

باب ششم در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم كريمه و دواب و اسلحه و غير آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است 257

فصل اول در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است 259

فصل دوم در بيان معنى امّى است و بيان آنكه آن حضرت به همۀ خط و زبان و لغت عارف بودند 267

فصل سوم در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب و ساير اسباب آن حضرت است 270

فصل چهارم در بيان معنى يتيم و ضال و عايل است 274

باب هفتم در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيرة الفضائل آن حضرت است و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدن شريف آن جناب 277

ص: 8

باب هشتم در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده و سير و سنن آن حضرت است 291

باب نهم در بيان قليلى از مناقب و فضايل و خصايص آن حضرت است 333

باب دهم در بيان وجوب اطاعت و محبت و ولايت و نهى از مخالفت آن حضرت است 367

باب يازدهم در بيان وجوب تعظيم و توقير و آداب معاشرت آن جناب است 373

باب دوازدهم در بيان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسيان 387

باب سيزدهم در بيان وفور علم آن حضرت و رسيدن آثار و كتب و علوم انبياء به آن جناب است 391

باب چهاردهم در بيان اعجاز قرآن مجيد است 407

باب پانزدهم در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است 429

باب شانزدهم در بيان معجزاتى است كه متعلق است به اجرام سماويه و آثار علويه 505

باب هفدهم در بيان معجزه اى چند است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد 517

باب هيجدهم در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد 547

باب نوزدهم در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از بركات و كرامات اعضاى شريفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 9

به ظهور آمده 575

باب بيستم در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد در كفايت شرّ دشمنان 609

باب بيست و يكم در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان، و ايمان آوردن بعضى از ايشان و خبر دادن ايشان به نبوّت آن حضرت 629

باب بيست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغيّبات است، و اين نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود 647

باب بيست و سوم در بيان مبعوث گرديدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها كه آن جناب كشيد از جفاكاران امّت و كيفيت نزول وحى بر آن حضرت 669

باب بيست و چهارم در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم 697

باب بيست و پنجم در بيان هجرت حبشه است 779

باب بيست و ششم در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب و بيعت كردن انصار، و موت ابو طالب و خديجه عليهما السّلام و ساير احوال آن حضرت تا ارادۀ هجرت كردن بسوى مدينه 793

ص: 10

بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه و الصلاة على عباده الذين اصطفى محمد و آله خير الورى.

امّا بعد، اين كتاب دوم است از كتابهاى «حيوة القلوب» از مؤلفات احقر عباد اللّه محمد باقر بن محمد تقى مجلسى (عفى اللّه عن جرائمهما) در بيان تاريخ ولادت و وفات و معجزات و غزوات و ساير احوال شريفۀ حضرت خاتم النبيين و شرف المرسلين و سيد المخبتين محمد بن عبد اللّه حبيب اله العالمين، و بيان احوال آباء طاهرين و اصحاب متديّنين آن حضرت و آن مشتمل است بر چند باب:

ص: 11

ص: 12

باب اول: در بيان نسب شريف و خلقت با كرامت آن جناب

اشاره

و احوال والدين و اجداد عالى شأن آن حضرت است

و در آن چند فصل است

ص: 13

ص: 14

فصل اول: در بيان نسب آن حضرت است

مشهور در نسب آن حضرت اين است: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن اد بن ادر بن اليسع بن الهميسع بن سلامان بن النبت بن حمل بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل عليه السّلام بن تارخ بن ناخور بن شروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن ارفحشد بن سام بن نوح بن ملك بن متوشلخ بن اخنوخ بن اليارذ بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليه السّلام (1).

و به روايت ام سلمه: عدنان بن اد بن زيد بن الثرى بن اعراق الثرى؛ پس ام سلمه گفت كه: زيد «هميسع» است، و ثرى «نبت» است، و اعراق الثرى «اسماعيل عليه السّلام» .

و به روايت ابن بابويه: عدنان بن اد بن ادر بن زيد بن يقدد بن يقدم بن الهميسع بن نبت بن قيدار بن اسماعيل.

و به روايت ابن عباس: عدنان بن اد بن ادر بن اليسع بن الهميسع بن يخشم بن منخر بن صابوغ بن الهميسع بن نبت بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم بن تارخ بن شروغ بن ارغو بن غابر بن ارفحشد بن متوشلخ بن سام بن نوح بن ملك بن اخنوخ بن مهلائيل بن زبارز-و به روايتى مارد-و به روايتى اياد بن قينان بن ازد بن انوش بن شيث بن آدم عليه السّلام.

ص: 15


1- . رجوع شود به سيرۀ ابن حبان 40-43 و مناقب ابن شهر آشوب 1/202 و العدد القوية 134.

و اشهر آن است كه: اسم عبد المطّلب «شيبة الحمد» بود، و اسم هاشم «عمرو» ، و اسم عبد مناف «مغيرة» ، و اسم قصى «زيد» و او را «مجمع» نيز مى گفتند، و اسم قريش «نضر» بود، و هر يك به سببى از اسباب به آن اسامى مسمّى گرديدند.

و گويند كه: «ارغو» اسم هود عليه السّلام بود، و بعضى گويند كه «غابر» اسم آن حضرت بود و «اخنوخ» اسم ادريس عليه السّلام است.

و مادر آن حضرت آمنه دختر وهب پسر عبد مناف پسر زهره پسر كلاب بود (1).

ص: 16


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/202.

فصل دوم: در بيان ابتداء حدوث نور شريف آن حضرت است

ابن بابويه به سند خود از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

حق سبحانه و تعالى نور مقدس حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق فرمود پيش از آنكه آسمانها و زمين و عرش و كرسى و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بيافريند و پيش از آنكه احدى از پيغمبران را خلق نمايد به چهارصد و بيست و چهار هزار سال، و با آن نور دوازده حجاب خلق نمود: حجاب قدرت، حجاب عظمت، حجاب منّت، حجاب رحمت، حجاب سعادت، حجاب كرامت، حجاب منزلت، حجاب هدايت، حجاب نبوّت، حجاب رفعت، حجاب هيبت و حجاب شفاعت.

پس آن نور مقدس را در حجاب قدرت دوازده هزار سال جا داد و او مى گفت: «سبحان ربّي الاعلى» ، و در حجاب عظمت يازده هزار سال و مى گفت: «سبحان عالم السّرّ» ، و در حجاب منّت ده هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو قائم لا يلهو» ، و در حجاب رحمت نه هزار سال و مى گفت: «سبحان الرّفيع الاعلى» ، و در حجاب سعادت هشت هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو دائم (1)لا يسهو» ، و در حجاب كرامت هفت هزار سال و مى گفت: «سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» ، و در حجاب منزلت شش هزار سال و مى گفت:

ص: 17


1- . در مصدر «قائم» است.

«سبحان العليم الكريم» (1)، و در حجاب هدايت پنج هزار سال و مى گفت: «سبحان ذي العرش العظيم» ، و در حجاب نبوت چهار هزار سال و مى گفت: «سبحان ربّ العزّة عمّا يصفون» ، و در حجاب رفعت سه هزار سال و مى گفت: «سبحان ذي الملك و الملكوت» ، و در حجاب هيبت دو هزار سال و مى گفت: «سبحان اللّه و بحمده» ، و در حجاب شفاعت هزار سال و مى گفت: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» .

پس نام مقدس آن حضرت را بر لوح ظاهر گردانيد، پس چهار هزار سال بر لوح مى درخشيد، پس اسم اطهر آن جناب را بر عرش ظاهر گردانيد و بر ساق عرش ثبت نمود، پس هفت هزار سال در آنجا بود و نور مى بخشيد، و همچنين در احوال رفعت و جلال مى گرديد تا آنكه حق تعالى آن نور را در پشت حضرت آدم عليه السّلام جاى داد، پس از صلب آدم گردانيد تا صلب نوح، و همچنين در اصلاب طاهره از صلبى به صلبى منتقل مى گردانيد تا آنكه حق تعالى او را از صلب عبد اللّه بن عبد المطّلب بيرون آورد و او را به شش كرامت گرامى داشت: پيراهن خشنودى بر او پوشانيد، به رداء هيبت او را مزيّن گردانيد، به تاج هدايت سرش را به اوج رفعت رسانيد، بدن او را جامۀ معرفت پوشانيد، و كمربند محبت بر ميان او بست، نعلين خوف و بيم در پاى او كرد و عصاى منزلت به دست او داد.

پس وحى نمود كه: اى محمد! برو بسوى مردم و امر كن ايشان را كه بگويند «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» . و اصل آن پيراهن از شش جوهر بود: قامتش از ياقوت، آستينهايش از مرواريد، دور دامنش از بلور زرد، زير بغلهايش از زبرجد، گريبانش از مرجان سرخ و چاك گريبانش از نور پروردگار عالميان. و حق تعالى توبۀ آدم را به آن پيراهن قبول كرد، [و انگشتر سليمان را به او بازگردانيد] (2)و يوسف را به بركت آن پيراهن بسوى يعقوب برگردانيد، و يونس را به كرامت آن از شكم ماهى نجات داد، و به

ص: 18


1- . در مصدر «سبحان ربي العليم الكريم» است.
2- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.

بركت آن هر پيغمبر از محنت خود نجات يافت، و نبود آن پيراهن مگر پيراهن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در كجا بوديد شما پيش از آنكه خدا آسمان و زمين و روشنى و تاريكى را بيافريند؟

فرمود: ما شبحى چند بوديم از نور در دور عرش الهى، و تنزيه حق تعالى مى نموديم پيش از آنكه خدا آسمان و زمين و روشنى و آدم را خلق نمايد به بيست و پنج هزار سال، پس چون حق تعالى آدم را خلق كرد ما را در صلب او قرار داد و پيوسته ما را از پشت طاهرى به رحم پاكيزه اى نقل مى نمود تا حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد (2).

و به طرق متعدده از عبد اللّه بن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالى خلق كرد مرا و على را نورى در زير عرش پيش از آنكه خلق نمايد آدم را به دوازده هزار سال، پس چون آدم را خلق كرد آن نور را در صلب آدم انداخت، پس آن نور از صلبى به صلب ديگر منتقل مى شد تا آنكه جدا شديم ما در صلب عبد اللّه و ابو طالب، پس خدا مرا از آن نور خلق نمود (3).

و به سندهاى معتبر از معاذ بن جبل منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بدرستى كه حق تعالى خلق كرد من و على و فاطمه و حسن و حسين را پيش از آنكه دنيا را خلق نمايد به هفت هزار سال.

معاذ عرض كرد: پس در كجا بوديد اى رسول خدا؟

فرمود: در پيش عرش بوديم تسبيح و تحميد و تقديس و تمجيد خدا مى كرديم.

گفت: به چه مثال و مانند بوديد؟

فرمود: شبحى چند بوديم از نور، پس چون حق تعالى خواست صورت ما را خلق نمايد ما را عمودى از نور گردانيد و در صلب آدم عليه السّلام جا داد، پس بيرون آورد ما را بسوى

ص: 19


1- . خصال 481-483؛ معاني الاخبار 306.
2- . تفسير فرات كوفى 552، و در آن «پانزده هزار سال» است؛ فرائد السمطين 1/42.
3- . تفسير فرات كوفى 504؛ فرائد السمطين 1/41.

صلبهاى پدران و رحمهاى مادران، و به ما نرسيد نجاست شرك و نه زناها كه در زمان كفر بود، پس گروهى چند در هر زمانى به سبب ايمان آوردن به ما سعادتمند مى شدند و گروهى چند به ايمان نياوردن به ما شقى مى شدند؛ پس چون ما را به صلب عبد المطّلب در آورد آن نور را به دو نصف كرد، پس نصف را در صلب عبد اللّه جا داد و نصف ديگر را در صلب ابو طالب، پس آن نصف كه از من بود بسوى رحم آمنه منتقل شد و نصف ديگر به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد، پس من از آمنه بهم رسيدم و على از فاطمه بهم رسيد، پس تمام عمود نور به من برگشت و فاطمه از من بهم رسيد، پس باز تمام عمود نور به على برگشت و حسن و حسين از هر دو نصف نور بهم رسيدند، پس نور من در امامان از فرزندان حسين مى گردد تا روز قيامت (1).

و به چندين سند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه فرمود: حق تعالى خلق كرد مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را پيش از آنكه خلق كند آدم را در هنگامى كه نه آسمان بود و نه زمين و نه نور و نه ظلمت و نه آفتاب و نه ماه و نه بهشت و نه دوزخ.

پس عباس گفت كه: چگونه بود ابتداء آفرينش شما يا رسول اللّه؟

فرمود: اى عم! چون حق تعالى خواست ما را خلق كند كلامى ايجاد نمود و از آن كلام نورى آفريد، پس سخن ديگر ايجاد نمود پس از آن سخن روحى آفريد، پس نور را با روح ممزوج كرد پس مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را آفريد، پس خدا را تسبيح مى گفتيم در هنگامى كه تسبيح گوينده اى ديگر نبود و به تقديس و پاكى ياد مى كرديم او را در هنگامى كه تقديس كننده اى نبود به غير از ما.

پس چون خدا خواست كه ساير خلق را بيافريند نور مرا شكافت پس عرش را از آن آفريد، پس عرش از نور من است و نور من از نور خداست و نور من افضل است از عرش؛ پس نور برادرم على را شكافت و ملائكه را از آن خلق كرد، پس ملائكه از نور على بهم رسيدند و نور على از نور خداست و على از ملائكه افضل است؛ پس بشكافت نور دخترم

ص: 20


1- . علل الشرايع 208.

فاطمه را پس بيافريد از آن آسمانها و زمين را پس آسمانها و زمين از نور دخترم فاطمه آفريده شدند و نور فاطمه از نور خداست و فاطمه از آسمانها و زمين افضل است؛ پس بشكافت نور حسن فرزندم را و بيافريد از آن آفتاب و ماه را پس آفتاب و ماه از نور فرزندم حسن بهم رسيده اند و نور حسن از نور خداست و حسن از آفتاب و ماه افضل است؛ پس نور فرزندم حسين را شكافت و از آن نور بهشت و حور العين را آفريد پس بهشت و حور العين از نور فرزندم حسين آفريده شده اند و نور فرزندم حسين از نور خداست و فرزندم حسين بهتر است از بهشت و حور العين (1).

و به سند معتبر از ابو ذر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من و على بن ابى طالب از يك نور آفريده شديم و تسبيح خدا مى گفتيم در جانب راست عرش پيش از آنكه خدا آدم عليه السّلام را بيافريند به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را آفريد آن نور را در پشت او جا داد و چون در بهشت ساكن شد ما در پشت او بوديم؛ و چون نوح در كشتى سوار شد ما در پشت او بوديم؛ چون ابراهيم را به آتش انداختند ما در پشت او بوديم؛ و پيوسته حق تعالى ما را از اصلاب پاكيزه منتقل مى گردانيد به رحمهاى پاك و مطهر تا رسيديم بسوى عبد المطّلب پس آن نور را به دونيم كرد، مرا در صلب عبد اللّه گذاشت و على را در صلب ابو طالب گذاشت و به من پيغمبرى و بركت داد و به على فصاحت و شجاعت داد، و از براى ما دو نام از نامهاى مقدس خود اشتقاق نمود، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم، و خداوند بزرگوار اعلى است و برادرم على است (2)؛ پس مرا براى رسالت و پيغمبرى مقرر نمود و على را براى وصايت و امامت و حكم به حق در ميان مردم (3).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: محمد و على دو نور بودند نزد خداوند عالميان دو هزار سال پيش از آنكه حق تعالى خلايق را ايجاد فرمايد،

ص: 21


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/137.
2- . علل الشرايع 134؛ معاني الاخبار 56.
3- . امالى شيخ طوسى 183.

پس چون ملائكه آن دو نور را ديدند يكى را اصل يافتند و از آن شعاعى لامع شده بود كه فرع آن بود، پس گفتند: خداوندا! اين چه نور است؟

حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه: اين نورى است از نورهاى من كه اصلش پيغمبرى است و فرعش امامت است، امّا پيغمبرى پس از محمد است بنده و رسول من، و امّا امامت پس از على است حجت و خليفۀ من، و اگر ايشان نمى بودند هيچ يك از خلق را نمى آفريدم (1).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حق تعالى خطاب كرد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: اى محمد! بدرستى كه خلق كردم تو و على را نورى يعنى روحى بى بدن پيش از آنكه خلق كنم آسمانها و زمين و عرش و دريا را، پس پيوسته تهليل و تمجيد مى گفتيد و مرا به يگانگى و عظمت ياد مى كرديد، پس هر دو روح شما را جمع كردم و يكى نمودم و آن روح مرا به پاكى و بزرگوارى و يگانگى ياد مى كرد، پس آن روح را به دو قسمت كردم و هر قسمت را به دو قسمت كردم تا محمد و على و حسن و حسين بهم رسيدند. پس خلق كرد حق تعالى فاطمه را از نورى تنها، روحى بى بدن پس آن نور در ما اهل بيت سارى و جارى شد (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: پيوسته حق تعالى متفرّد بود در يگانگى خود و جز او احدى نبود، بعد خلق كرد محمد و على و فاطمه را، و بعد از هزار دهر و روزگار جميع چيزها را آفريد پس ايشان را گواه گرفت بر آفريدن آنها و اطاعت ايشان را بر ساير مخلوقات واجب كرد و امور خلق را به ايشان گذاشت و ايشان هيچ كار نمى خواهند و اراده نمى نمايند مگر به مشيّت الهى (3).

و به سند معتبر از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

در بهشت فردوس چشمه اى هست از شهد شيرين تر و از مسكه نرمتر و از برف خنكتر و از

ص: 22


1- . معاني الاخبار 351؛ علل الشرايع 174.
2- . كافى 1/440.
3- . كافى 1/441.

مشك خوشبوتر، و در آن چشمه طينتى هست كه خدا ما و شيعيان ما را از آن طينت آفريده است، و هركه از آن طينت نيست از ما و شيعۀ ما نيست (1).

و در حديث ديگر فرمود: شنيدم از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: من آفريده شدم از نور خدا، و اهل بيت من آفريده شدند از نور من، و محبّان اهل بيت من آفريده شدند از نور ايشان، و ساير مردم در آتش جهنم اند (2).

و به سند معتبر از ابو سعيد خدرى منقول است كه: شخصى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كرد از تفسير قول حق تعالى كه به شيطان لعين خطاب نمود در هنگامى كه ابا نمود از سجدۀ حضرت آدم عليه السّلام: أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعالِينَ (3)كه ترجمه اش اين است كه «آيا تكبر نمودى يا بودى از بلندمرتبه گان؟» ، پرسيد كه: كيستند آن بلند مرتبه ها كه مرتبۀ ايشان از ملائكه بلندتر است؟

حضرت فرمود: من و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام در سراپردۀ عرش بوديم و تسبيح الهى مى كرديم و ملائكه به تسبيح ما تسبيح مى كردند قبل از آنكه حق تعالى آدم را خلق فرمايد به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه سجده كنند براى آدم و امر نكرد ما را به سجود، پس همۀ ملائكه سجده كردند مگر ابليس كه او ابا نمود از سجده، پس خدا به او خطاب نمود كه: آيا تكبر نمودى از سجود يا آنكه بودى از آنها كه بلندترند از آنكه سجود كنند آدم را؟ -يعنى اين پنج بزرگوار كه نام شريف ايشان در سراپردۀ عرش نوشته شده است (4).

و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى خلق كرد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از طينتى كه آن گوهرى بود در زير عرش، و از زيادتى آن طينت على عليه السّلام را خلق كرد، و از زيادتى طينت على عليه السّلام ما اهل بيت را خلق كرد، و از

ص: 23


1- . امالى شيخ طوسى 308 و 656.
2- . امالى شيخ طوسى 655.
3- . سورۀ ص:75.
4- . فضائل شيعه 8؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/509.

زيادتى طينت ما دلهاى شيعيان ما را خلق كرد، پس دلهاى ايشان به اين سبب مايل و مشتاق است بسوى ما و دلهاى ما مهربان است به ايشان مانند مهربانى پدر نسبت به فرزند، و ما بهتريم براى ايشان و ايشان بهترند از براى ما، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهتر است براى ما از همه كس و ما بهتريم براى او از همه كس (1).

و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى محمد و على و يازده امام از ذرّيّۀ ايشان را از نور عظمت خود آفريد، پس ايشان در پرتو نور خدا او را تسبيح و تقديس مى گفتند و عبادت مى كردند قبل از آنكه احدى از خلق را بيافريند (2).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چهارده نور آفريد قبل از آنكه ساير خلق را بيافريند به چهارده هزار سال، پس آنها ارواح ما بودند.

گفتند: يا بن رسول اللّه! كيستند آن چهارده نفر؟

فرمود: محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و نه امام از فرزندان حسين عليه السّلام كه آخر ايشان قائم است كه غائب خواهد شد و بعد از غيبت ظاهر خواهد شد و دجّال را خواهد كشت و زمين را از هر جور و ستم پاك خواهد كرد (3).

مؤلف گويد كه: احاديث در ابتداى خلق انوار ايشان بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر همه را ندارد و بعضى در كتاب امامت مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى، و امّا اختلافى كه در مدت سبق خلق انوار ايشان بر ساير مخلوقات هست چون معانى خلق متعدد و مراتب هر يك مختلف است ممكن است هر يك بر يكى از آنها محمول باشد چنانكه در كتاب بحار بيان شده است.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مبعوث گردانيد روح مقدس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر ارواح ساير پيغمبران قبل از آنكه خلق را بيافريند به دو هزار سال و ايشان را دعوت كرد بسوى توحيد و يكتاپرستى خدا و اطاعت و

ص: 24


1- . بصائر الدرجات 14.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 318.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 335.

فرمانبردارى و متابعت امر او، و وعدۀ بهشت نمود هركه را متابعت پيغمبران نمايد در آنچه ايشان قبول كردند و وعيد جهنم فرمود هركه را مخالفت آن كند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: منم بندۀ خدا و برادر رسول خدا و بسيار تصديق كننده در روز اول، بتحقيق كه به او ايمان آوردم و تصديق او نمودم در هنگامى كه هنوز روح آدم به بدن او تعلق نگرفته بود و در امّت شما نيز اول كسى كه تصديق او كرد من بودم، پس مائيم پيشى گيرندگان در اول و آخر (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر ساير انبياء و از همه افضل شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث گرديدى؟

فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار كردم به پروردگار و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق پيغمبران را گرفت و گواه گرفت ايشان را بر خود كه گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (3)و همه گفتند: بلى، پس من اول پيغمبرى بودم كه «بلى» گفتم پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار كردن به خدا (4).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حق تعالى ارواح را آفريد پهن كرد ايشان را نزد خود، پس به ايشان خطاب نمود كه: كيست پروردگار شما؟ پس اول كسى كه سخن گفت رسول خدا و امير المؤمنين و امامان از فرزندان ايشان عليهم السّلام بودند، گفتند: توئى پروردگار ما، پس علم و دين خود را بر ايشان بار كرد، پس به ملائكه گفت كه: ايشان حاملان دين من و علم منند و امينان منند در خلق من و علوم مرا از ايشان بايد پرسيد، پس به فرزندان آدم خطاب نمود كه: اقرار نمائيد از براى خدا به پروردگارى و از براى اين گروه به فرمانبردارى و ولايت و محبت، پس گفتند: بلى اى پروردگار ما اقرار

ص: 25


1- . علل الشرايع 162.
2- . امالى شيخ مفيد 6؛ بشارة المصطفى 4.
3- . سورۀ اعراف:172.
4- . علل الشرايع 124؛ تفسير قمى 1/246.

كرديم، پس حق تعالى به ملائكه فرمود كه: گواه باشيد، پس ملائكه گفتند: گواه شديم كه نگويند فردا ما از اين غافل بوديم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: و اللّه كه ولايت ما را بر پيغمبران تأكيد كردند در ميثاق روز الست (1).

و شيخ ابو الحسن بكرى در كتاب انوار كه در تاريخ ولادت سيد ابرار تأليف كرده است روايت كرده است به سند خود از عبد اللّه بن عباس و جمعى از صحابه كه: چون حق تعالى خواست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق كند به ملائكه گفت: مى خواهم خلقى بيافرينم و او را شرافت و فضيلت دهم بر جميع خلايق و او را بهترين پيشينيان و پسينيان و شفيع روز جزا گردانم، اگر او نبود بهشت و جهنم را نمى آفريدم، پس بشناسيد منزلت او را و گرامى داريد او را براى كرامت من و عظيم شماريد او را براى عظمت من.

پس ملائكه گفتند: اى اله ما و سيد ما! بندگان را بر آقاى خود اعتراض نمى شايد، شنيديم و اطاعت كرديم.

پس امر كرد حق تعالى جبرئيل و حاملان عرش را كه تربت نورانى آن حضرت را از موضع ضريح مقدس او برداشتند و جبرئيل آن تربت را به آسمان برد و در سلسبيل غوطه داد تا آنكه پاكيزه شد مانند درّ سفيد، پس هر روز آن را در نهرى از نهرهاى بهشت فرو مى برد و عرض مى كرد بر ملائكه، و چون ملائكه نور و ضياء آن را مى ديدند استقبال مى كردند آن را به تحيت و سلام و تعظيم و اكرام و به هر صفى از صفوف ملائكه كه آن را مى گردانيد ملائكه اعتراف به فضل آن مى كردند و مى گفتند: اگر ما را امر نمائى كه آن را سجده كنيم هرآينه سجده خواهيم كرد.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى بود و هيچ خلقى با او نبود، پس اول چيزى كه خلق كرد نور حبيب خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، او را آفريد قبل از آنكه آب و عرش و كرسى و آسمانها و زمين و لوح و قلم و بهشت و جهنم و ملائكه و آدم

ص: 26


1- . علل الشرايع 118؛ توحيد شيخ صدوق 319.

و حوّا را بيافريند به چهارصد و بيست و چهار هزار سال، پس چون نور پيغمبر ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خلق كرد هزار سال نزد پروردگار خود ايستاد و او را به پاكى ياد مى كرد و حمد و ثنا مى گفت و حق تعالى نظر رحمت بسوى او داشت و مى فرمود: توئى مراد و مقصود من از خلق عالم و توئى اراده كنندۀ خير و سعادت و توئى برگزيدۀ من از خلق من، بعزّت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر تو نبودى افلاك را نمى آفريدم، هركه تو را دوست مى دارد من او را دوست مى دارم و هركه تو را دشمن مى دارد من او را دشمن مى دارم؛ پس نور آن حضرت درخشان شد و شعاع آن بلند شد، پس حق تعالى از آن نور دوازده حجاب آفريد: حجاب القدرة، حجاب العظمة، حجاب العزة، حجاب الهيبة، حجاب الجبروت، حجاب الرحمة، حجاب النبوة، حجاب الكبرياء، حجاب المنزلة، حجاب الرفعة، حجاب السعادة، حجاب الشفاعة.

پس حق تعالى امر نمود نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه: داخل شو در حجابها، و در حجاب القدرة دوازده هزار سال مى گفت: «سبحان العليّ الاعلى» ، و در حجاب العظمة يازده هزار سال مى گفت: «سبحان عالم السّرّ و اخفى» ، و در حجاب العزة ده هزار سال مى گفت:

«سبحان الملك المنّان» ، و در حجاب الهيبة نه هزار سال مى گفت: «سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» ، و در حجاب الجبروت هشت هزار سال مى گفت: «سبحان الكريم الاكرم» ، و در حجاب الرحمة هفت هزار سال مى گفت: «سبحان ربّ العرش العظيم» ، و در حجاب النبوة شش هزار سال مى گفت: «سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون» ، و در حجاب الكبرياء پنج هزار سال مى گفت: «سبحان العظيم الاعظم» ، و در حجاب المنزلة چهار هزار سال مى گفت: «سبحان العليم الكريم» ، و در حجاب الرفعة سه هزار سال مى گفت: «سبحان ذي الملك و الملكوت» ، و در حجاب السعادة دو هزار سال مى گفت: «سبحان من يزيل الاشياء و لا يزول» ، و در حجاب الشفاعة هزار سال مى گفت: «سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظيم» .

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پس حق تعالى از نور پاك محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست دريا از نور آفريد و در هر دريا علمى چند بود كه به غير از خدا كسى نمى دانست، پس امر فرمود

ص: 27

نور آن حضرت را كه فرو رود در درياى عزت، درياى صبر، درياى خشوع، درياى تواضع، درياى رضا، درياى وفا، درياى حلم، درياى پرهيزكارى، درياى خشيت، درياى انابت، درياى عمل، درياى مزيد، درياى هدايت، درياى صيانت و درياى حيا، تا آنكه در جميع آن بيست دريا غوطه خورد پس چون از آخر درياها بيرون آمد حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: اى حبيب من و اى بهترين رسولان من و اى اول آفريده هاى من و اى آخر رسولان من! توئى شفيع روز جزا؛ پس آن نور ازهر به سجده افتاد و چون سر برداشت صد و بيست و چهار هزار قطره از او ريخت و خدا از هر قطره اى از نور آن حضرت پيغمبرى از پيغمبران را آفريد، پس آن نورها بر دور نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طواف مى كردند و مى گفتند: «سبحان من هو عالم لا يجهل، سبحان من هو حليم لا يعجل، سبحان من هو غنيّ لا يفتقر» .

پس حق تعالى همه را ندا كرد كه: آيا مى شناسيد مرا؟

پس نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبل از ساير انوار ندا كرد: «أنت اللّه الّذي لا اله الاّ انت وحدك لا شريك لك ربّ الارباب و ملك الملوك» .

پس خدا او را ندا كرد كه: توئى برگزيدۀ من و دوست من و بهترين خلق من، امّت تو بهترين امّتهاست؛ پس از نور آن حضرت جوهرى آفريد و آن را به دونيم كرد و در يك نيم آن به نظر هيبت نگريست پس آن آب شيرين شد، و در نيم ديگر به نظر شفقت نظر كرد و عرش را از آن آفريد و عرش را بر روى آب گذاشت پس كرسى را از نور عرش آفريد و از نور كرسى لوح را آفريد و از نور لوح قلم را آفريد و بسوى قلم وحى نمود كه: بنويس توحيد مرا، پس قلم هزار سال مدهوش گرديد از شنيدن كلام الهى، و چون به هوش بازآمد گفت: پروردگارا چه چيز بنويسم؟

فرمود بنويس: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» پس چون قلم نام محمد را شنيد به سجده افتاد و گفت: «سبحان الواحد القهّار سبحان العظيم الاعظم» ، پس سر برداشت و شهادتين را نوشت و گفت: پروردگارا! كيست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نام او را به نام خود و ياد او را به ياد خود مقرون گردانيدى؟

ص: 28

حق تعالى وحى نمود كه: اى قلم! اگر او نمى بود تو را خلق نمى كردم و نيافريدم خلق را مگر براى او، پس اوست بشارت دهنده و ترساننده و چراغ نور بخشنده و شفاعت كننده و دوست من.

پس قلم از حلاوت نام آن حضرت گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.

آن حضرت در جواب فرمود: و عليكم السلام منّي و رحمة اللّه و بركاته.

پس از آن روز سلام كردن سنّت و جواب دادن واجب شد.

پس حق تعالى قلم را فرمود: بنويس قضا و قدر مرا و آنچه خواهم آفريد تا روز قيامت؛ پس خدا ملكى چند آفريد كه صلوات فرستند بر محمد و آل محمد و استغفار كنند براى شيعيان ايشان تا روز قيامت، پس خدا از نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهشت را آفريد و به چهار صفت آن را زينت بخشيد: تعظيم، جلالت، سخاوت، امانت؛ و بهشت را براى دوستان و اهل طاعت خود مقرر فرمود، بعد آسمانها را از دودى كه از آب برخاست خلق كرد و از كف آن زمينها را خلق كرد؛ و چون زمين را خلق كرد مانند كشتى در حركت بود پس كوهها را خلق كرد تا زمين قرار گرفت، و ملكى خلق كرد كه زمين را برداشت و سنگى عظيم آفريد كه پاى ملك بر روى او قرار گرفت و گاوى عظيم آفريد كه سنگ بر پشت او مستقر گرديد و ماهى عظيم آفريد كه گاو بر پشت او ايستاد و ماهى بر روى آب است و آب بر روى هواست و هوا بر روى ظلمت است و آنچه در زير ظلمت است كسى به غير از خدا نمى داند. پس عرش را به دو نور منوّر گردانيد: نور فضل و نور عدل؛ و از فضل، عقل و حلم و علم و سخاوت را آفريد؛ و از عقل، خوف و بيم؛ و از علم، رضا و خشنودى؛ و از حلم، مودّت؛ و از سخاوت، محبت آفريد.

پس جميع اين صفات را در طينت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت آن حضرت تخمير كرد، پس بعد از آن ارواح مؤمنان از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آفريد و بعد آفتاب و ماه و ستاره ها و شب و روز و روشنائى و ظلمت و ساير ملائكه را از نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آفريد، پس نور مقدس آن حضرت را در زير عرش هفتاد و سه هزار سال ساكن گردانيد، پس نور آن حضرت را هفتاد هزار سال در بهشت ساكن گردانيد، پس هفتاد هزار سال ديگر او را در

ص: 29

سدرة المنتهى ساكن گردانيد، پس نور آن حضرت را از آسمان به آسمان منتقل نمود تا به آسمان اول رسانيد، پس در آسمان اول ماند تا حق تعالى اراده نمود كه حضرت آدم را خلق كند، پس امر فرمود جبرئيل را تا نازل شود بسوى زمين و قبضه اى از خاك براى بدن آدم فراگيرد، شيطان لعين سبقت گرفت بسوى زمين و به زمين گفت: خدا مى خواهد از تو خلقى بيافريند و او را به آتش عذاب كند، و چون ملائكه بيايند بگو پناه مى برم به خدا از آنكه از من چيزى بگيريد كه آتش را در آن بهره اى باشد.

چون جبرئيل بيامد و زمين استعاذه كرد، جبرئيل برگشت و گفت: پروردگارا! زمين پناه گرفت به تو از من، پس آن را رحم كردم؛ و همچنين ميكائيل و اسرافيل هر يك آمدند و برگشتند، حق تعالى عزرائيل را فرستاد، چون زمين به خدا پناه برد عزرائيل گفت: من نيز پناه مى برم به خدا از آنكه فرمان او نبرم؛ پس قبضه اى از بالا و پائين و تمام روى زمين از سفيد و سياه و سرخ و نرم و درشت زمين گرفت، و به اين سبب اخلاق و رنگهاى فرزندان آدم مختلف شد.

پس حق تعالى وحى نمود كه: چرا تو آن را رحم نكردى چنانكه آنها رحم كردند؟

گفت: فرمانبردارى تو بهتر بود از رحم كردن بر آن.

پس حق تعالى وحى نمود كه: مى خواهم از اين خاك خلقى بيافرينم كه پيغمبران و شايستگان و اشقيا و بدكاران در ميانشان باشند و تو را قبض كنندۀ ارواح همه گردانيدم؛ و امر كرد جبرئيل را كه بياورد آن قبضۀ سفيد نورانى را كه طينت مقدس پيغمبر آخر الزمان و اصل همۀ مخلوقات بود، پس جبرئيل با ملائكۀ كرّوبيان و ملائكۀ صافان و مسبّحان بيامدند به نزد موضع ضريح مقدس آن حضرت و آن قبضه را گرفتند و به آب تسنيم و آب تعظيم و آب تكريم و آب تكوين و آب رحمت و آب خوشنودى و آب عفو خمير كردند، پس سر آن حضرت را از هدايت و سينه اش را از شفقت و دستهايش را از سخاوت و دلش را از صبر و يقين و فرجش را از عفت و پاهايش را از شرف و نفسهايش را از بوى خوش آفريد، پس مخلوط نمود آن طينت را با طينت آدم، چون جسد آدم تمام شد به ملائكه وحى فرمود: من بشرى مى آفرينم از گل و چون او را درست كنم و روح در او بدمم همه به

ص: 30

سجده در آئيد نزد او؛ پس ملائكه جسد آدم را برگرفتند و بر در بهشت گذاشتند و منتظر فرمان حق تعالى بودند كه هرگاه مأمور گردند به سجود، سجده كنند، پس حق تعالى امر نمود روح آدم را كه داخل بدن او شود؛ روح مكان تنگى ديد و از داخل شدن امتناع نمود، حق تعالى امر كرد: به كراهت داخل شو و به كراهت بيرون بيا. چون روح به چشمها رسيد آدم جسد خود را مى ديد و صداى تسبيح ملائكه را مى شنيد؛ چون به دماغش رسيد عطسه اى كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت «الحمد للّه» و آن اول كلمه اى بود كه آدم به آن تكلم نمود، حق تعالى به او وحى فرمود كه: رحمك اللّه اى آدم! براى رحمت تو را خلق كرده ام و رحمت خود را براى تو و فرزندان تو مقرر كرده ام هرگاه بگويند مثل آنچه تو گفتى؛ پس به اين سبب دعا كردن براى عطسه كننده سنّت شد، و هيچ چيز بر شيطان گرانتر نيست از دعا كردن براى عطسه كننده.

چون آدم نظر كرد بسوى بالا ديد بر عرش نوشته است «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و اسماء اهل بيت آن حضرت را ديد كه بر عرش نوشته است، چون روح به ساقش رسيد قبل از آنكه به قدمهايش برسد خواست برخيزد، نتوانست، و به اين سبب خدا فرموده است خُلِقَ اَلْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ (1)يعنى: «آفريده شده است انسان از تعجيل كردن در امور» .

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روح صد سال در سر آدم بود، و صد سال در سينه، صد سال در پشت، صد سال در رانها، صد سال در ساقها و صد سال در قدمهاى او بود؛ چون آدم درست ايستاد خدا امر كرد ملائكه را به سجود و اين بعد از ظهر روز جمعه بود، پس در سجده بودند تا وقت عصر، پس آدم از پشت خود صدائى شنيد كه تسبيح و تقديس الهى مانند صداى مرغان مى كرد، گفت: پروردگارا! اين چه صدا است؟

فرمود: اى آدم! اين تسبيح محمد عربى است كه بهترين اولين و آخرين است، پس سعادت براى كسى است كه او را متابعت و اطاعت كند و شقاوت براى كسى است كه

ص: 31


1- . سورۀ انبياء:37.

مخالفت او كند، پس بگير اى آدم عهد مرا و او را مسپار مگر به رحمهاى پاكيزه از زنان عفيفه و طيّبه و صلبهاى پاكيزه از مردان پاك.

آدم گفت: الها! به سبب اين مولود شرف و بها و حسن و وقار مرا زياد گردانيدى.

پس حق تعالى از طينت يك دندۀ آدم حوّا را آفريد و خواب را بر آدم مستولى گردانيد و چون بيدار شد حوّا را نزد بالين خود ديد، گفت: تو كيستى؟

گفت: منم حوّا، خدا مرا براى تو آفريده است.

آدم گفت: چه نيكو است خلقت تو.

حق تعالى وحى فرمود بسوى آدم كه: اين كنيز من است و تو بندۀ منى و شما را خلق كرده ام براى خانه اى كه نام آن بهشت است، پس مرا به پاكى ياد كنيد و حمد و سپاس من بگوئيد، اى آدم! خواستگارى كن حوّا را از من و مهرش را بده.

آدم گفت: مهر او چيست؟

فرمود: مهرش آن است كه ده مرتبه صلوات فرستى بر محمد و آل محمد.

پس آدم گفت: پروردگارا! پاداش تو بر اين نعمت آن است كه تو را سپاس و شكر كنم تا زنده ام. پس حوّا را تزويج نمود و قاضى خداوند عالميان بود و عقدكننده جبرئيل بود و گواهان ملائكۀ مقرّبين بودند، پس ملائكه در عقب آدم مى ايستادند، آدم عرض كرد: به چه سبب ملائكه در عقب من مى ايستند؟

حق تعالى فرمود: براى آنكه نظر كنند به نور محمد كه در صلب توست.

عرض كرد: پروردگارا! آن نور را از صلب در پيش روى من قرار ده تا ملائكه در مقابل روى من بايستند؛ پس ملائكه در مقابل او صف كشيده ايستادند، آدم از حق تعالى سؤال نمود آن نور در جائى ظاهر شود كه آدم نيز تواند ديد.

پس حق تعالى نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در انگشت شهادت او ظاهر گردانيد و نور على عليه السّلام را در انگشت ميانين و نور فاطمه عليها السّلام را در انگشت بعد از آن و نور حسن عليه السّلام را در انگشت كوچك و نور حسين عليه السّلام را در انگشت مهين، و پيوسته اين انوار از حضرت آدم ساطع بود مانند آفتاب، و آسمانها و زمين و عرش و كرسى و سراپرده هاى عظمت و جلال

ص: 32

همگى به آن انوار منوّر گرديده بودند و هرگاه آدم مى خواست با حوّا نزديكى كند او را امر مى فرمود وضو بسازد و خود را معطر و خوشبو گرداند و مى گفت: خدا اين نور را روزى تو خواهد كرد و آن امانت و ميثاق خداست؛ پس پيوسته آن نور با آدم بود تا آنكه حوّا به شيث عليه السّلام حامله شد، پس آن نور منتقل شد به جبين حوّا و ملائكه نزد حوّا مى آمدند و او را تهنيت مى گفتند، پس چون شيث متولد شد نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين او مشتعل شد، پس جبرئيل پرده اى در ميان حوّا و او آويخت و از چشمها پنهان شد، چون به حدّ بلوغ رسيد آدم عليه السّلام او را طلبيد و گفت: اى فرزند! نزديك شد كه من از تو مفارقت نمايم، نزديك من بيا كه من عهد و پيمان از تو بگيرم چنانكه حق تعالى از من گرفت، پس آدم سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و چون خدا مراد او را مى دانست امر كرد ملائكه را بازايستادند از تسبيح و تقديس و بالهاى خود را در هم پيچيدند و مشرف شدند ساكنان بهشت از غرفه هاى خود و ساكن شد صداى درهاى بهشت و جارى شدن نهرها و صداى برگهاى درختان و همگى گردن كشيدند براى شنيدن نداى آدم، و حق تعالى وحى كرد به او كه: اى آدم! بگو آنچه مى خواهى.

عرض كرد: اى خداوند هر نفس و روشنى بخش قمر و شمس! مرا آفريدى به هر نحو كه خواستى و به من سپردى آن نور مقدس را كه از آن تشريفها و كرامتها ديدم و آن نور منتقل شد به فرزندم شيث و مى خواهم عهد و پيمان بگيرم چنانكه بر من گرفتى و تو را گواه مى گيرم بر او.

پس ندا از جانب حق تعالى رسيد: اى آدم! بگير بر فرزند خود شيث عهد را و گواه بگير بر او جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه را؛ پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه به زمين فرود آمد با هفتاد هزار ملك و هر يك علم تسبيح در دست گرفته و جبرئيل حرير و قلمى در دست داشت كه به قدرت الهى آفريده شده بودند، پس رو كرد جبرئيل به آدم و گفت: اى آدم! حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: بنويس براى فرزندت نامۀ عهد و پيمان خلافت و نبوّت را و گواه بگير بر او جبرئيل و ميكائيل و جميع ملائكه را.

آدم نامه را نوشت و جبرئيل بر او مهر زد و به شيث تسليم نمود و دو جامۀ سرخ بر او

ص: 33

پوشانيد از نور آفتاب روشنتر و از رنگ آسمان خوش آيندتر كه بريده و دوخته نشده بودند بلكه خداوند جليل فرمود: باشيد پس بهم رسيدند.

و پيوسته نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين شيث لامع بود تا آنكه محاولۀ بيضا را تزويج نمود و جبرئيل آن حوريّه را به عقد شيث در آورد، و چون با وى نزديكى نمود حامله شد به «انوش» ، پس منادى ندا كرد او را كه: گوارا و مبارك باد تو را اى بيضا كه حق تعالى نور سيد پيغمبران و بهترين اولين و آخرين را به تو سپرد.

چون انوش متولد شد و به حدّ كمال رسيد شيث عهد و پيمان از او گرفت و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او منتقل شد به فرزندش قينان، و از او به مهلائيل، و از او به ادد، و از او به اخنوخ كه ادريس عليه السّلام است، و از ادريس منتقل شد به متوشلخ و عهد از او گرفت، پس منتقل شد بسوى لمك، پس بسوى حضرت نوح عليه السّلام، و از نوح به سام، و از او به ارفخشد، و از او به غابر، و از او به قالع، و از او به ارغو، و از او به شارغ، و از او به تاخور، و از او به تارخ، و از او به ابراهيم عليه السّلام، و از او به اسماعيل، و از او به قيدار، و از او به هميسع، و از او بسوى نبت، و از او به يشحب، و از او به ادد، و از او به عدنان، و از او به معد، و از او به نزار، و از او به مضر، و از او به الياس، و از او به مدركه، و از او به خزيمه، و از او به كنانه، و از او به قصى، و از او بسوى لوى، و از او بسوى غالب، و از او بسوى فهر، و از او بسوى عبد مناف، و از او به هاشم كه او را «عمرو العلا» مى گفتند، و نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روى او ساطع بود به حدّى كه چون داخل مسجد الحرام مى شد كعبه از نور او روشن مى شد، و پيوسته از روى انورش روشنائى بسوى آسمان بلند مى شد.

و چون از مادرش «عاتكه» متولد شد دو گيسو داشت مانند گيسوهاى اسماعيل كه نور آنها بسوى آسمان ساطع بود، پس اهل مكه از مشاهدۀ اين حال تعجب كردند و قبايل عرب از هر جانب بسوى مكه آمدند و كاهنان به حركت در آمدند و بتها به فضيلت پيغمبر مختار گويا شدند؛ و هاشم به هر سنگ و كلوخى كه مى گذشت به قدرت الهى به سخن مى آمدند و او را ندا مى كردند: بشارت باد تو را اى هاشم كه به اين زودى از ذرّيّۀ تو فرزندى ظاهر خواهد شد كه گرامى ترين خلق باشد نزد خدا و شريفترين عالميان باشد

ص: 34

-يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خاتم پيغمبران است-؛ و چون هاشم در تاريكى مى گذشت، روشنى او هر طرف را روشن مى كرد.

پس چون هنگام وفات عبد مناف شد عهد و پيمان از هاشم گرفت كه نور آن حضرت را نسپارد مگر به رحمهاى پاكيزه از زنان مسلمۀ صالحۀ نجيبه، هاشم قبول عهد نمود.

و پادشاهان همه آرزو مى كردند كه دختر خود را به او دهند و مالهاى بسيار براى او مى فرستادند تا شايد به مواصلت ايشان راضى شود؛ و هر روز بسوى كعبه مى آمد و هفت شوط طواف مى كرد و به پرده هاى كعبه مى چسبيد و هركه به نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت؛ عريان را كسوت مى بخشيد، گرسنه را طعام مى خورانيد، حاجتمند را به حاجت مى رسانيد، قرض صاحبان قرض را ادا مى نمود، هركه مبتلا به ديه مى شد به نيابت او ادا مى كرد، هرگز در خانه اش به روى صادر و وارد بسته نمى شد، هرگاه وليمه يا اطعامى مى كرد آن قدر نعمت مى كشيد كه زيادتى آن را براى مرغان و وحشيان مى بردند، وصيت كرم او به آفاق جهان رسيد و پادشاهى اهل مكه بر او مسلّم گرديد و كليدهاى كعبه و آب دادن حاجيان از چاه زمزم و حجابت كعبه و مهماندارى حاجيان و ساير امور مكه به او رسيد؛ علم نزار، كمان اسماعيل، پيراهن ابراهيم، نعلين شيث و انگشترى نوح را به ميراث گرفت، حاجيان را گرامى مى داشت و رفع حوائج ايشان مى نمود.

و چون هلال ذيحجه طالع مى شد امر مى كرد مردم را جمع شوند نزد كعبه پس خطبه مى خواند و مى گفت: اى گروه مردم! بدرستى كه شما امان يافتگان خدا و همسايگان خانۀ اوئيد، و در اين موسم زيارت كنندگان خانۀ خدا مى آيند و ايشان ميهمانان خدايند و ميهمان سزاوارتر است به گرامى داشتن از ديگران، و حق تعالى شما را مخصوص گردانيده است به اين كرامت و بزودى حاجيان مى آيند بسوى شما ژوليده مو و گردآلوده از هر درۀ عميقى و قصد شما مى نمايند از هر مكان دورى، پس ايشان را ميهمانى و حمايت كنيد و گرامى داريد تا خدا شما را گرامى دارد.

و به نصيحت او اكابر قريش مالهاى عظيم براى اين امر جسيم بيرون مى آوردند؛ و هاشم حوضهاى پوست نصب مى كرد و از آب زمزم پر مى كرد براى آشاميدن حاجيان،

ص: 35

و از روز هفتم شروع مى كرد به ضيافت ايشان و طعام به جهت ايشان نقل مى نمود بسوى منى و عرفات، و سالى در مكه قحطى بهم رسيد و نداشتند چيزى كه ضيافت حاجيان بكنند، هاشم شترى چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قيمت آنها را همگى صرف حاجيان كرد و قوت يك شب براى خود نگاه نداشت، و به اين سبب صيت كرمش به اطراف جهان دويد و آوازۀ همّتش به تمام عالم رسيد، و چون خبر او به نجاشى پادشاه حبشه و قيصر پادشاه روم رسيد نامه ها نوشتند و هديه ها براى او فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان منتقل گردد، زيرا كه كاهنان و رهبانان و علماى ايشان خبر داده بودند كه اين نور كه در جبين هاشم است نور آن حضرت است.

هاشم قبول نكرد و دخترى از نجباى قوم خود خواست و از او فرزندان ذكور و اناث بهم رسانيد؛ فرزندان ذكور: اسد، مضر، عمرو، صيفى؛ و اما اناث: صعصعه، رقيه، خلاده و شعثا بودند؛ و باز نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جبين او بود و از اين بسيار متألم بود، پس شبى از شبها دور خانۀ كعبه طواف مى كرد و به تضرع و ابتهال از ايزد متعال سؤال نمود كه او را بزودى فرزندى كرامت كند كه نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در او بوده باشد، در اين حال او را خواب ربود و در خواب صداى هاتفى را شنيد كه او را ندا كرد كه: بر تو باد به سلمى دختر عمرو كه او طاهره و مطهّره و پاكدامان است از گناهان پس مهر گران بده و او را خواستگارى نما كه مانند او را از زنان نخواهى يافت و از او فرزندى تو را روزى خواهد شد كه سيد پيغمبران از او بهم خواهد رسيد.

پس هاشم ترسان بيدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطّلب را جمع كرد و خواب خود را به ايشان نقل كرد.

برادرش مطّلب گفت: اى برادر! اين زن كه نام بردى از قبيلۀ بنى نجّار است و در ميان قوم خود مشهور و معروف است به نجابت و عفّت و كمال و حسن و طراوت و جمال، و قبيلۀ او اهل كرم و ضيافت و عفتند و ليكن تو از ايشان در شرافت و نسب افضلى و جميع پادشاهان آرزوى مواصلت تو دارند، اگر البته به اين امر عازمى رخصت فرما تا ما برويم

ص: 36

و براى تو خطبه كنيم.

هاشم گفت: حاجت برآورده نمى شود مگر به سعى صاحبش، من خود مى خواهم به تجارت شام بروم و آن كريمه را در عرض راه خواستگارى نمايم.

پس تهيۀ سفر خود ساز كرد با برادر خود مطّلب و پسران عمّ خود متوجه مدينۀ طيبه شدند كه قبيلۀ بنى نجّار در آنجا مى بودند، چون داخل مدينه شدند نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از جبين هاشم ساطع بود تمام مدينه را روشن كرد و در جميع خانه هاى ايشان پرتو افكند، اهل مدينه جمله بسوى ايشان آمدند و پرسيدند: شما كيستيد كه هرگز از شما نيكوتر نديده بوديم در حسن و جمال خصوصا صاحب اين نور لامع كه خورشيد جمال او جهان را روشن كرده است؟

مطّلب گفت: مائيم اهل خانۀ خدا و ساكنان حرم حق تعالى، مائيم فرزندان لوى بن غالب و اين برادر من است هاشم بن عبد مناف، و از براى خواستگارى بسوى شما آمده ايم و مى دانيد كه اين برادر مرا تمام پادشاهان اطراف استدعاى مواصلت نمودند و ابا كرد و خود رغبت نمود كه سلمى را از شما طلب نمايد.

پدر سلمى در ميان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب او و گفت: شمائيد ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و فتوّت و جود و كرم، آن كريمه كه شما خطبۀ او مى نمائيد دختر من است و او مالكۀ اختيار خود است و ديروز با زنان اكابر قبيله به سوق بنى قينقاع رفته است اگر در اينجا توقف مى نمائيد مشمول عنايت و كرامت ما خواهيد بود و اگر به آن سوق تشريف مى بريد مختاريد، اكنون بگوئيد كدام يك از شما خواستگارى او مى نمائيد؟

گفتند: صاحب اين نور ساطع و شعاع لامع، چراغ بيت اللّه الحرام و مصباح ظلام، صاحب جود و اكرام هاشم بن عبد مناف.

پدر سلمى گفت: به به، به اين نسبت بلند پايه شديم و سر بر اوج رفعت كشيديم و رغبت ما به او زياده است از رغبت او به ما، ليكن چون او مالكۀ اختيار خود است با شما مى رويم بسوى او، اكنون فرود آئيد اى بهترين زوّار و فخر قبيلۀ نزار.

پس ايشان را با نهايت عزّت و مكرمت فرود آورد و به انواع ضيافتها و كرامتها ممتاز

ص: 37

گردانيد، شتران نحر كرد و خوانهاى بسيار كشيد؛ جميع اهل مدينه و قبيلۀ اوس و خزرج براى مشاهدۀ نور جمال هاشم بيرون آمدند، و علماى يهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در ديدۀ ايشان تيره شد چون در تورات خوانده بودند كه اين نور از علامات پيغمبر آخر الزمان است، از مشاهدۀ اين حال ملول و گريان شدند، و عوام ايشان سبب گريان شدن آنها را جويا شدند، گفتند: اين علامت كسى است كه بزودى ظاهر شود و خونها بريزد و ملائكه در جنگ او را مدد كنند، در كتابهاى شما نام او «ماحى» است و اين نور اوست كه ظاهر شده است، پس ساير يهود از استماع اين خبر گريان شدند و جمله كينۀ هاشم را به دل گرفتند و آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.

چون روز ديگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر نمود كه جامه هاى فاخر پوشيدند و خودها بر سر گذاشتند و زره ها در بر كردند و علم نزار را بلند كردند و هاشم را در ميان گرفتند مانند ماه در ميان ستارگان، غلامان در پيش و اتباع و حشم در عقب روان گرديدند و با اين تهيه متوجه بازار بنى قينقاع شدند.

پدر سلمى و اكابر قوم او با جمعى از يهودان در خدمت ايشان روان شدند، چون نزديك آن بازار رسيدند مردم اهل شهرها و واديهاى نزديك و دور در آنجا حاضر بودند، همگى دست از كارهاى خود برداشته حيران نور جمال هاشم شده بودند و از هر طرف بسوى ايشان دويدند، سلمى نيز در ميان آن گروه ايستاده محو جمال هاشم گرديده بود ناگاه پدرش به نزد او آمد و گفت: بشارت مى دهم تو را به امرى كه مورث سرور و شادى و فخر و عزّت ابدى است براى تو.

سلمى گفت: آن بشارت چيست؟

گفت: اى سلمى! اين آفتاب اوج عزّت و ماه برج كرامت و رفعت كه مى بينى به خواستگارى تو آمده است و در اطراف جهان به كرم و سخاوت و عفّت و كفاف معروف است.

سلمى از غايت حيا رو از پدر گردانيد، پدرش از فحاوى كلام او رضا و خشنودى فهميد، پس هاشم در كنارى خيمۀ حرير سرخ برپا كرد و سراپرده ها بر دور آن زدند

ص: 38

و چون در خيمۀ خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ايشان جمع شدند و تفحّص احوال ايشان مى كردند، بعد از اطلاع از حقيقت حال نائرۀ حسد در كانون سينۀ ايشان مشتعل شد، زيرا سلمى در حسن و جمال و عفّت و ادب و حسن خلق و كمال نادرۀ زمان و يگانۀ دوران بود.

پس شيطان به صورت پير مردى متمثل شد و نزد سلمى آمد و گفت: من از اصحاب هاشمم و براى نصيحت و خيرخواهى تو آمده ام، اين مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد كه ديدى و ليكن بسيار كم رغبت است به زنان و زنى را كه بسيار دوست دارد بيشتر از دو ماه نگاه نمى دارد، زنان بسيار خواسته و طلاق گفته است و او را در جنگها شجاعتى نيست و بسيار ترسان و جبان است.

سلمى گفت: اگر آنچه مى گوئى در حقّ او راست باشد اگر قلعه هاى خيبر را براى من پر از طلا و نقره كند در او رغبت ننمايم.

پس شيطان لعين اميدوار شد و به صورت شخصى ديگر از اصحاب هاشم متمثل شد و به نزد سلمى آمد و مانند آن افسانه ها بار ديگر بر او خواند.

باز به صورت ثالثى مصوّر شد و آن اكاذيب را اعاده نمود، پس چون پدر سلمى به نزد او آمد او را ملول و غمگين يافت، گفت: اى سلمى! چرا محزونى؟ امروز هنگام شادى و سرور توست كه عزّت و كرامت ابدى تو را ميسّر گرديده است.

سلمى گفت: اى پدر! مى خواهى مرا به شخصى تزويج كنى كه رغبت به زنان ندارد و طلاق بسيار مى گويد و ترسان است در جنگها؟

پدر سلمى چون اين سخن شنيد خنديد و گفت: و اللّه كه اين مرد به هيچ يك از اين صفات كه ذكر كردى متّصف نيست، به جود و كرم او مثل مى زنند، از بسيارى طعام كه به مهمانان خورانيده و وفور گوشت و استخوان كه براى ايشان شكسته او را هاشم ناميده اند و هرگز زنى را طلاق نگفته است و در شجاعت و بسالت مشهور آفاق است و در خوش خوئى و خوش زبانى نظير خود ندارد و البته آن كه اين سخن را به تو گفته است شيطان خواهد بود.

ص: 39

چون روز ديگر شد سلمى هاشم را ديد و از محبت آن نور كه در جبين مبين او بود بى تاب گرديد و رسولى نزد او فرستاد كه: فردا مرا خواستگارى كن و مهر هرچه از تو بطلبند مضايقه مكن كه من تو را مساعدت مى نمايم از مال خود، پس روز ديگر هاشم با اصحاب كبار خود به خيمۀ پدر سلمى آمدند و هاشم و مطّلب و پسران عمّ ايشان در صدر خيمه نشستند و جميع اهل مجلس از حيرت جمال هاشم نظر از وى برنمى داشتند، پس مطّلب به سخن درآمده گفت: اى اهل شرف و كرامت و فضل و نعمت! مائيم اهل بيت اللّه الحرام و صاحبان مشاعر عظام و بسوى ما مى شتابند طوايف انام و خود مى دانيد شرف و بزرگوارى ما را و بر شما ظاهر است نور باهر محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى او را مخصوص ما گردانيده است و مائيم فرزندان لوى بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنكه به پدر ما عبد مناف رسيده است و از او به برادرم هاشم منتقل گرديده و حق تعالى آن نعمت را بسوى شما فرستاد و آمده ايم براى او فرزند گرامى شما را خواستگارى كنيم.

عمرو (پدر سلمى) گفت: براى شما است تحيت و اكرام و اجابت و اعظام، ما قبول كرديم خطبۀ شما را و اجابت نموديم دعوت شما را و ليكن ناچار است عمل كردن به عادت قديم ما كه مهرى گران براى اين امر ذى شأن مقدّم داريد و اگر نه اين عادت قديم پيوسته در ميان ما بوده من اظهار اين نمى كردم.

مطّلب گفت: ما صد ناقۀ سياه چشم سرخ مو براى شما مى فرستيم.

پس شيطان كه از جملۀ حضّار مجلس بود گريست و نزد پدر سلمى آمد و گفت: مهر را زياد كن.

عمرو گفت: اى بزرگواران! قدر دختر ما نزد شما همين بود؟

مطّلب گفت: هزار مثقال طلا نيز مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد بسوى عمرو كه: طلب كن زيادتى مهر را.

عمرو گفت: اى جوان! تقصير كردى در حق ما.

مطّلب گفت: يك خروار عنبر و ده جامۀ سفيد مصرى و ده جامۀ عراقى نيز اضافه كردم.

ص: 40

باز شيطان امر به زيادتى كرد، عمرو گفت: نزديك آمدى و احسان كردى باز كرامت فرما.

مطّلب گفت: پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى دهم.

باز شيطان اشاره كرد: بيشتر بطلب، عمرو گفت: اى جوان! آنچه مى دهى باز به شما برمى گردد.

مطّلب گفت: ده اوقيه مشك و پنج قدح كافور نيز اضافه كردم، آيا راضى شديد؟

باز شيطان خواست وسوسه كند، عمرو بانگ بر او زد و گفت: اى پير بد ضمير! دور شو كه مرا در اين مجلس خجلت دادى.

پس مطّلب او را زجر كرد و از خيمه بيرونش كردند و يهودان نيز با اندوه و مذلّت بيرون رفتند! سر كردۀ يهودان به پدر سلمى گفت: اين مرد پير حكيم ترين دانايان شام و عراق است چرا از تدبير او بيرون مى روى؟ و ما راضى نمى شويم كه دختر خود را به غريبى كه از بلاد ما نيست بدهى.

پس چهارصد نفر يهود كه حاضر بودند شمشيرها كشيدند و در برابر ايستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ايشان نيز شمشيرها كشيدند و مطّلب بر سر كردۀ يهود حمله آورد و هاشم بر شيطان ملعون حمله كرد، شيطان گريخت و هاشم بر او رسيد و او را گرفته بلند كرد و به زمين زد، چون نور رسالت بر او تابيد نعره اى زد و مانند باد تندى از زير دست او بيرون رفت و هاشم چون به جانب مطّلب نظر كرد ديد سركردۀ يهود را به دونيم كرده است و هاشم و اصحاب او بسيارى از يهود را كشتند، و چون خبر به مدينه رسيد مردان و زنان به آن طرف دويدند و چون هفتاد نفر از يهود كشته شدند رو به هزيمت نهادند و عداوت يهود نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محكمتر شد، پس هاشم گفت: ظاهر شد تأويل خواب من.

عمرو از آنها التماس نمود كه: دست از ايشان برداريد و شادى را به اندوه مبدّل مسازيد، پس هاشم به خيمۀ خود مراجعت و اسباب وليمه مهيّا نمود و جميع حاضران را اطعام كرد.

ص: 41

عمرو به نزد دختر آمد و گفت: شجاعت هاشم را مشاهده نمودى؟ اگر من از او التماس نمى كردم يكى از يهود را زنده نمى گذاشت.

سلمى گفت: اى پدر! آنچه خير مرا در آن مى دانى بكن و از ملامت لئيمان پروا مكن.

عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت: اى بزرگواران! غم و كينه را از دلها بيرون كنيد، دختر من هديۀ شماست و از شما هيچ چيز توقع ندارم.

مطّلب گفت: آنچه گفته ايم با زيادتى مى دهيم؛ و رو كرد بسوى هاشم و گفت: اى برادر! به آنچه گفتم راضى شدى؟ گفت: بلى.

پس با يكديگر مصافحه كردند، عمرو زر بسيار و مشك و عنبر و كافور فراوان بر هاشم و مطّلب و ساير اصحاب ايشان نثار كرد و همگى بار كرده به مدينه مراجعت نمودند و در مدينه زفاف آن غرۀ عبد مناف با آن درۀ صدف كرامت و عفاف متحقق شد، و بعد از تحقق التيام و مشاهدۀ اخلاق پسنديدۀ آن بدر تمام سلمى آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد كرد، و در همان شب درّ شاهوار نطفۀ طيّبۀ عبد المطّلب در صدف رحم طاهرۀ سلمى منعقد شد و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبين مكين سلمى ساطع گرديد و اهل يثرب همگى سلمى را براى آن كرامت عظمى تهنيت گفتند و از آن نور حسن و طراوت آن گوهر يگانه مضاعف گرديد و زنان مدينه به مشاهدۀ جمال او آمده از نور و ضياى او حيران مى شدند؛ به هر درخت و سنگ و كلوخى كه مى گذشت او را تحيت و سلام و تهنيت و اكرام مى گفتند، پيوسته از جانب راست خود ندائى مى شنيد كه «السّلام عليك يا خير البشر» .

و اين غرائب را به هاشم نقل مى كرد و از قوم اخفا مى نمود، تا آنكه شبى شنيد منادى او را ندا كرد كه: بشارت باد تو را كه خدا به تو ارزانى داشت فرزندى را كه بهترين اهل شهرها و صحراها است.

چون سلمى اين ندا را شنيد ديگر نگذاشت هاشم به او نزديكى كند، هاشم چند روزى بعد از آن در مدينه ماند و وداع كرد سلمى را و گفت: اى سلمى! به تو سپردم امانتى را كه حق تعالى به آدم سپرد و آدم به شيث سپرد و پيوسته اكابر دين اين نور مبين را به يكديگر سپرده اند تا آنكه به ما رسيد و كرامت ما به سبب آن مضاعف گرديد و اكنون آن نور را به امر

ص: 42

الهى به تو سپردم و از تو عهد و پيمان مى گيرم كه آن را حراست و محافظت نمائى، و اگر در غيبت من آن فرزند به ظهور آيد بايد كه نزد تو از ديده گرامى تر و از جان و زندگانى عزيزتر باشد، و اگر توانى چنان كن كه ديده اى بر او نيفتد كه حاسدان و دشمنان او بسيارند خصوصا يهودان كه عداوت ايشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از اين سفر برنگردم و خبر وفات من به تو رسد بايد در محافظت و كرامت او تقصير ننمائى، چون به سنّ شباب رسد او را به حرم خدا برگردانى و او را از عموهايش دور نگردانى كه حرم خدا خانۀ عزّت و نصرت ماست.

سلمى گفت: سخنان تو را شنيدم و به جان قبول كردم و دلم را از ذكر مفارقت خود به درد آوردى و از حق تعالى سؤال مى نمايم كه تو را بزودى به من برگرداند.

پس هاشم با برادر خود و ساير اقارب بيرون آمد، هاشم رو بسوى ايشان كرد و گفت:

اى برادران و خويشان! مرگ راهى است كه هيچ كسى را از آن چاره نيست و من از شما غايب مى شوم و نمى دانم كه بسوى شما برمى گردم يا نه و شما را وصيت مى كنم كه با يكديگر متفق باشيد و از هم جدا مشويد كه مورث مذلت و خوارى شما مى گردد نزد پادشاهان و غير ايشان و دشمنان در عزّت و دولت شما طمع مى كنند؛ برادرم مطّلب را خليفۀ خود مى كنم بر شما زيرا كه او عزيزترين خلق است نزد من، اگر وصيت مرا بشنويد و او را پيشواى خود دانيد و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و علم جدّ ما نزار و آنچه از كرامتهاى پيغمبران به ما رسيده است به او تسليم نمائيد فيروز و سعادتمند مى گرديد؛ و ديگر وصيت مى كنم شما را در حقّ فرزندى كه در رحم سلمى است كه او را شأنى عظيم و رتبه اى بزرگ خواهد بود، پس در هيچ باب مخالف قول من مكنيد.

گفتند: شنيديم گفتار تو را و اطاعت كرديم فرمودۀ تو را و ليكن دلهاى ما را به وصيت خود شكستى.

پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسيد و متاع خود را فروخت و امتعۀ مناسب خريد و تحفه ها و هديه ها براى سلمى تحصيل كرد و خواست كه متوجه جانب مدينه سفر كند او را عارضه اى روى داد و از رفيقان بازماند و روز ديگر مرضش

ص: 43

سنگين شد پس به رفقا و غلامان و خدمتكاران خود گفت: علامت مرگ در خود مشاهده مى نمايم و گويا مرا از اين درد رهائى نيست، برگرديد بسوى مكه و چون به مدينه برسيد سلام مرا به سلمى برسانيد و او را تعزيه بگوئيد و در باب فرزندم به او وصيت نمائيد كه من غمى به غير از آن فرزند ارجمند ندارم؛ پس بعد از دو روز كه آثار موت بر او ظاهر گرديد و عساكر ارتحال نزد او متواتر رسيد فرمود: مرا بنشانيد، و دوات و كاغذى طلبيد، بعد از ذكر نام مقدس جناب ايزدى نوشت كه:

اين نامه اى است كه بندۀ ذليلى نوشته است در وقتى كه فرمان مولاى او به او رسيده بود كه بار بندد از نشئۀ فانى دنيا به سوى نشئۀ باقى عقبى. امّا بعد، اين نامه را در هنگامى نوشتم كه جان در كشاكش مرگ بود و هيچ كس را از مرگ گريزى نيست، اموال خود را بسوى شما فرستادم كه در ميان خود بالسويّه قسمت كنيد، و آن كريمه را كه از شما دور است و نور شما با اوست و عزّت شما نزد اوست يعنى سلمى فراموش مكنيد، وصيت مى كنم شما را به احترام فرزند او و رعايت حقّ او، فرزندان مرا سلام برسانيد، پيام و سلام مرا به سلمى برسانيد و بگوئيد: آه آه كه من از قرب و وصال او سير نشدم و به ديدار فرزند دلبند خود بهره مند نشدم، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قيامت.

پس نامه را پيچيد و به مهر خود مزيّن كرد و به ايشان سپرد و گفت: مرا بخوابانيد، چون خوابيد نظر به سوى آسمان افكند و گفت: مدارا كن اى رسول خداوند من به حقّ نور مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه من حامل آن بودم؛ چون اين را گفت به آسانى به عالم بقا رحلت نمود گويا چراغى بود خاموش شد.

پس آن جناب را تجهيز و تغسيل و تكفين نمودند و در غرۀ شام آن معدن كرم و انعام را دفن كردند و بسوى مكه روان شدند، چون به مدينه رسيدند صدا به نالۀ وا هاشما! بلند كردند، از استماع اين صداى وحشت افزا زنان و مردان مدينه از خانه ها بيرون دويدند.

سلمى و پدر او و خويشان او جامه چاك كردند، سلمى فرياد برآورد: وا هاشما! كرم و عزّت از موت تو مردند، كه خواهد بود بعد از تو براى فرزندى كه او را نديده اى و ميوۀ او را نچيده اى؟

ص: 44

پس سلمى شمشير هاشم را كشيده شتران و اسبان او را پى كرد و قيمت همه را از مال خود تسليم كرد و به وصىّ هاشم گفت: مطّلب را از من دعا برسان و بگو كه من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.

چون غلامان و اموال هاشم به مكه رسيدند زنان مكه موها پريشان كرده گريبانها دريدند، آسمان و زمين بر ايشان گريستند؛ چون وصيتنامۀ آن جناب را گشودند مصيبت ايشان تازه شد و به وصيت او مطّلب را رئيس و پيشواى خود گردانيدند، و علم اكرم نزار و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و رفادۀ حاجيان حرم و كمان اسماعيل و نعلين شيث و پيراهن ابراهيم و انگشتر نوح و ساير مكارم انبياء كه در دست ايشان بود همه را به مطّلب تسليم نمودند.

چون هنگام وضع حمل سلمى شد المى كه زنان را مى باشد به او نرسيد، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: اى زينت زنان بنى نجّار! پرده ها بر فرزندت بياويز و از ديدۀ نظارگيان مستور دار كه اهل جميع اقطار از او سعادتمند گردند.

چون سلمى صداى منادى را شنيد درها را بست و پرده ها را آويخت و كسى را از حال خود مطّلع ننمود، پس ناگاه ديد كه حجابى از نور بر او زده شد از زمين تا آسمان تا شياطين نزديك او نيايند، پس شيبة الحمد متولد شد و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او ساطع گرديد، در ساعت خنديد و تبسّم نمود، چون او را در بر گرفت موى سفيدى در سر او ديد و به اين سبب او را شيبة الحمد نام كردند.

سلمى ولادت خود را پنهان كرد تا يك ماه كسى بر ولادت او مطّلع نشد، بعد از يك ماه كه قوابل و زنان اقارب او مطّلع شدند و به تهنيت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دوماهه شد به راه افتاد! و يهودان كه او را مى ديدند از اندوه و كينۀ او بى تاب مى شدند چون مى دانستند كه آن نورى كه از او ساطع است نور پيغمبرى است كه ايشان را خواهد كشت و دين ايشان را بر طرف خواهد كرد؛ چون هفت سال از عمر شريفش گذشت جوانى شد در نهايت قوت و شدت و صولت، بارهاى گران را برمى داشت و اطفال را به دست بلند كرده به زمين مى زد.

ص: 45

پس مردى از قبيلۀ بنى الحارث براى حاجتى داخل مدينه شد ناگاه نظرش بر طفلى افتاد كه مانند ماه پاره اى نور از او ساطع است و با جمعى از كودكان بازى مى كند، نزد ايشان ايستاد و محو حسن و جمال او گرديده گفت: زهى سعادتمند كسى كه تو در ديار او باشى.

او بازى مى كرد و گفت: منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همين بس است براى شرف من.

آن مرد نزديك آمده گفت: اى جوان چه نام دارى؟

گفت: منم شيبه پسر هاشم بن عبد مناف، پدرم مرد و عموهاى من جفا كردند با من، با مادر و خالوهاى خود در اين غربت مانده ام، تو از كجا آمده اى اى عم؟

گفت: از مكه آمده ام.

شيبه گفت: چون به سلامت به مكه برگردى و فرزندان عبد مناف را ببينى سلام من به ايشان برسان و بگو: رسالتى دارم بسوى شما از طفل يتيمى كه پدرش مرده و عموهايش به او جفا كردند، اى فرزندان عبد مناف! زود فراموش كرديد وصيتهاى هاشم را و ضايع كرديد نسل او را، هر نسيم كه از سوى مكه مى وزد شميم شما را از او مى شنوم و در آرزوى مواصلت شما شبها به روز مى آورم.

آن مرد از استماع اين رسالت گريان شده به سرعت تمام به جانب مكه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف درآمد بعد از تحيت و سلام گفت: اى اكابر و اشراف و اى فرزندان عبد مناف! از عزّت خود غافل شده ايد و چراغ هدايت خود را در خانۀ ديگران افروخته ايد، پس پيام عبد المطّلب (شيبه) را به ايشان رسانيده ايشان گفتند: ما ندانستيم كه او به اين مرتبه رسيده است.

آن رسول گفت: بخدا سوگند مى خورم كه فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مكالمۀ او عاجز، خورشيد اوج حسن و جمال است و نور ديدۀ اهل فضل و كمال.

پس مطّلب در همان مجلس مركب طلبيده سوار شد و تنها عنان عزيمت به صوب مدينه معطوف گردانيد و به سرعت تمام خود را به مدينه رسانيد.

ص: 46

چون داخل مدينه شد شيبة الحمد را ديد كه با كودكان بازى مى كند او را به نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شناخت و ديد سنگى عظيم برداشته است و مى گويد: منم پسر هاشم كه مشهور است به عظايم.

چون مطّلب اين سخن را شنيد ناقه را خوابانيد و گفت: نزديك من بيا اى يادگار برادر من.

پس شيبه بسوى او دويد و گفت: كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل گرديد؟ گمان مى برم از اعمام من باشى.

گفت: منم مطّلب عموى تو؛ و او را در بر گرفته مى بوسيد و مى گريست پس گفت: اى پسر برادر من! مى خواهى تو را ببرم به شهر پدر و عموهايت كه خانۀ عزّت توست؟

گفت: بلى مى خواهم.

پس مطّلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد.

شيبه گفت: اى عمّ من! به سرعت برو كه مى ترسم خويشان مادرم مطّلع شوند و شجاعان قبيلۀ اوس و خزرج با ايشان موافقت كنند و نگذارند مرا بيرون برى.

مطّلب گفت: اى فرزند برادر! غم مخور حق تعالى كفايت شرّ ايشان مى نمايد.

چون يهودان مطّلع شدند كه شيبه با عمّ خود مطّلب تنها روانۀ مكه شده اند طمع كردند در قتل ايشان، يكى از رؤساى يهود كه او را «دحيه» مى گفتند پسرى داشت «لاطيه» نام، روزى بيرون آمد با اطفال بازى كند شيبه با استخوان شترى بر سر او زد و سرش را شكست و گفت: اى پسر يهوديه! اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهند شد. چون اين خبر به پدر او رسيد به غايت خشمناك شد و اين كينه علاوۀ كينۀ قديم ايشان شد.

پس چون اين خبر را شنيد ندا كرد در ميان قوم خود كه: اى گروه يهودان! آن پسر كه از او مى ترسيديد با عمّ خود تنها رفته است پس او را دريابيد و هلاك كنيد و از شرّ او ايمن گرديد! پس هفتاد نفر از يهود اسلحه بر خود راست كرده از عقب ايشان روان شدند، پس در شب چون صداى سم ستوران ايشان به گوش مطّلب رسيد گفت: اى پسر برادر! به ما

ص: 47

رسيدند آنها كه از ايشان حذر مى كرديم.

شيبه گفت: اى عم! راه را بگردان.

مطّلب گفت: نور جبين تو راهنماى آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رويم به ما خواهند رسيد.

شيبه گفت: روى مرا بپوشان شايد كه آن نور مخفى گردد.

پس مطّلب جامه را سه تا كرده بر روى شيبه افكند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتى نكرد، گفت: اى فرزند! اين نور جمال تو خدائى است به گل نمى توان اندود كرد و كسى آن را خاموش نمى تواند نمود، تو را شأنى بزرگ و منزلتى و قدرى عظيم نزد حق تعالى هست و آن خداوندى كه آن را به تو عطا كرده هر محذور را از تو دفع خواهد كرد.

چون يهودان به ايشان رسيدند شيبه گفت: اى عم! مرا فرود آور تا قدرت الهى را به تو بنمايم؛ چون به زمين رسيد بر روى خاك به سجده افتاد و رو بر خاك ماليد و عرض كرد:

اى پروردگار نور و ظلمت و گردانندۀ هفت فلك با رفعت و قسمت كنندۀ روزيهاى هر امّت! سؤال مى كنم از تو بحقّ شفيع روز جزا و نور بزرگوارى كه سپرده اى به ما كه رد نمائى از ما مكر دشمنان ما را.

هنوز دعاى او تمام نشده بود كه خيل يهود رسيده در برابر ايشان صف كشيدند و به قدرت الهى مهابتى عظيم از شيبه و عمّ او بر آنها مستولى شد و از روى تملّق و مدارا گفتند:

اى بزرگواران نيكو كردار! ما به قصد ضرر شما نيامده ايم و ليكن مى خواهيم شيبه را بسوى مادرش برگردانيم كه چراغ شهر ما و مايۀ بركت و نعمت ماست!

شيبه گفت: از شما به غير كينه و مكر نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن مى گوئيد.

پس يهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدرى راه رفتند «لاطيه» پسر دحيه به آنها گفت: مگر نمى دانيد كه اين گروه معدن سحرند و ما را جادو كردند، بيائيد تا پياده برگرديم و ايشان را دفع كنيم؛ پس شمشيرها كشيده به جانب آن دو بزرگوار برگرديدند و چون به نزديك ايشان رسيدند مطّلب گفت: اكنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما

ص: 48

واجب گرديد، پس كمان خود را گرفت و به چند تير چند جوان آنها را به جهنم فرستاد كه همگى به يك دفعه حمله كردند؛ مطّلب نام خدا را برده با ايشان جنگ مى كرد و شيبه مى گريست و تضرع به درگاه قادر ذو الجلال مى كرد، ناگاه از دور غبارى پيدا شد و صيحۀ اسبان و قعقعۀ سلاح شجاعان به گوش ايشان رسيد، چون نزديك شدند مطّلب ديد سلمى با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان اوس و خزرج به طلب شيبه آمده اند، چون سلمى يهودان را با مطّلب در جنگ ديد بانگ زد بر آنها كه: واى بر شما اين چه كردار است؟

لاطيه رو به هزيمت نهاد، مطّلب گفت: به كجا مى روى اى دشمن خدا؟ و با شمشير او را به دونيم كرد، شجاعان اوس و خزرج در ميان يهودان افتاده تمام را كشتند پس به مطّلب رو آوردند و مطّلب شمشير برهنه در دست داشت، سلمى بر فرزند خود ترسيد و قبيلۀ خود را از قتال منع كرد و خطاب نمود به مطّلب كه: تو كيستى كه مى خواهى فرزند شير را از مادر خود جدا كنى؟

مطّلب گفت: من آنم كه مى خواهم شرف او را بر شرف و عزّت او را بر عزّت بيفزايم و بر او مهربانترم از شما و اميدوارم كه حق تعالى او را صاحب حرم و پيشواى امم گرداند و منم عموى او مطّلب.

سلمى گفت: مرحبا خوش آمدى، چرا از من رخصت نطلبيدى در بردن فرزند من؟ من شرط كرده ام با پدر او كه چون فرزندى بهم رسد از خود جدا نكنم؛ پس رو به شيبه كرد و گفت: اى فرزند گرامى! اختيار با توست، اگر مى خواهى با عمّ خود برو و اگر مى خواهى با من برگرد.

شيبه چون سخن مادر خود را شنيد سر به زير افكند و قطرات اشك فرو ريخت و گفت: اى مادر مهربان! از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانۀ خدا را خواهانم، اگر رخصت مى فرمائى مى روم وگرنه برمى گردم.

پس سلمى گريست و گفت: خواهش تو را بر خواهش خود اختيار كردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس مرا فراموش مكن و خبرهاى خود را از من بازمگير ؛ او را در بر گرفته وداع نمود، به مطّلب گفت: اى پسر عبد مناف! امانتى كه برادرت به

ص: 49

من سپرده بود بسوى تو تسليم كردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزويج او شود زنى كه مناسب او باشد در عزّت و نجابت و شرف تحصيل كن.

مطّلب گفت: اى كريمۀ بزرگوار! كرم كردى و احسان نمودى، تا زنده ايم حقّ تو را فراموش نخواهيم كرد.

پس مطّلب شيبه را رديف خود سوار نموده بسوى مكه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شيبه از درهاى مكه طالع شد پرتو نورش بر كوههاى مكه و كعبه تابيد و آن روشنى موجب حيرت اهل مكه گرديد و از خانه ها بيرون شتافتند، چون مطّلب را ديدند پرسيدند: اين كيست كه با خود آورده اى؟

براى مصلحت گفت: بندۀ من است، پس به اين سبب شيبه را «عبد المطّلب» ناميدند، او را به خانه آورد و مدتى امر او را مخفى داشت و مردم از نور او تعجب مى نمودند و نمى دانستند كه جدّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد بود، پس امر او در ميان قريش عظيم شد و در هر امر از او بركت مى يافتند و در هر مصيبت و بليّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى شدند و حق تعالى دفع آن شدائد از آنها مى نمود و معجزات باهرات از آن نور ظاهر مى گرديد (1).

ص: 50


1- الانوار 4-62، و روايت در آنجا با تفصيل و اختلاف ذكر شده است.

فصل سوم: در بيان احوال آباء عظام و اجداد كرام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد گرديده است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه اى در نسب آن حضرت و آباء و امّهات او نبوده است، و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است (1)، بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبياء و اوصياء و حاملان دين خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرتند اوصياى حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت خانۀ كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع عامۀ خلق بوده اند و ملت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و به شريعت حضرت موسى و حضرت عيسى عليهما السّلام شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبياء را به يكديگر مى سپردند تا به عبد المطّلب رسيد و عبد المطّلب ابو طالب را وصىّ خود گردانيد، و ابو طالب كتب و آثار انبياء و ودايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمود.

ص: 51


1- مجمع البيان 4/207؛ تفسير فخر رازى 24/174؛ البداية و النهاية 1/239؛ روضة الواعظين 67؛ سيرۀ ابن كثير 1/189-196.

در فضيلت عبد المطّلب عليه السّلام احاديث بسيار وارد شده است، چنانكه در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عبد المطّلب محشور خواهد شد در روز قيامت امّت تنها چون در ايمان در ميان قوم خود تنها بود و بر او خواهد بود سيماى پيغمبران و مهابت پادشاهان (1).

و در حديث صحيح و معتبر ديگر فرمود: عبد المطّلب اول كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حسن پادشاهان و سيماى پيغمبران. پس فرمود: روزى عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پى شتران خود فرستاد و دير برگشت پس مضطرب شد و به هر درّه اى از پى او فرستاد و چنگ در حلقۀ كعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فرياد كرد: اى پروردگار من! آيا آل خود را كه وعده داده اى او را بر دين ها غالب گردانى هلاك خواهى كرد؟ اگر چنين كنى پس امر ديگر تو را در باب او سانح گرديده است.

و چون آن حضرت را ديد او را در بر گرفته بوسيد و گفت: اى فرزند! ديگر تو را دنبال كارى نمى فرستم مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! عبد المطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر نمود و حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:

اول-زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد پس حق تعالى در قرآن فرستاد وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ اَلنِّساءِ (3).

دوم-گنجى يافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالى فرستاد كه وَ اِعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ (4).

سوم-چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايت حاج نمود، و خدا فرستاد أَ جَعَلْتُمْ

ص: 52


1- كافى 1/446-447.
2- كافى 1/447.
3- سورۀ نساء:22.
4- سورۀ انفال:41.

سِقايَةَ اَلْحاجِّ (1) .

چهارم-در ديۀ كشتن آدمى صد شتر مقرر كرد، و خدا اين حكم را فرستاد.

پنجم-طواف نزد قريش عددى نداشت، پس عبد المطّلب هفت شوط مقرر كرد، و حق تعالى چنين مقرر فرمود.

يا على! عبد المطّلب به ازلام (2)قمار نمى كرد، و بت را عبادت نمى كرد، و حيوانى كه به نام بت براى او مى كشتند نمى خورد و مى گفت: بر دين پدرم ابراهيم باقيم (3).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده عرض كرد: خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: حرام كردم آتش را بر پشتى كه از او فرود آمده اى يعنى عبد اللّه و شكمى كه تو را برداشته است يعنى آمنه و كنارى كه تو را كفالت و محافظت كرده است يعنى ابو طالب (4).

و به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: و اللّه عبادت نكرد پدرم و نه جدّم عبد المطّلب و نه جدّم هاشم و نه عبد مناف [بتى را هرگز] (5)بلكه همه نماز مى كردند رو به كعبه بر دين ابراهيم و متمسك به دين آن حضرت بودند (6).

و در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: براى هيچ كس در پيش كعبه مسند نمى انداختند مگر براى عبد المطّلب، و هيچ يك از فرزندانش بر مسند او نمى نشستند براى اجلال و اكرام او، و هرگاه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف مى آورد و مى خواست بر آن مسند بنشيند و عموهاى او اراده مى كردند او را منع كنند عبد المطّلب مى گفت: بگذاريد فرزند مرا كه او را شأنى بزرگ است و عن قريب سيد و بزرگ شما خواهد گرديد و من نور

ص: 53


1- سورۀ توبه:19.
2- ازلام جمع زلم يا زلم است، اين نام بر تيرهاى بى پر كه در جاهليت با آنها قمار مى كردند اطلاق مى شود.
3- خصال 313؛ من لا يحضره الفقيه 4/365.
4- خصال 293؛ معاني الاخبار 136؛ امالى شيخ صدوق 485.
5- اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.
6- كمال الدين و تمام النعمة 1/174.

سيادت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمايم و بزودى پيشواى جميع خلق خواهد گرديد.

پس آن حضرت را گرفته در كنار خود مى نشانيد و دست بر پشتش مى كشيد و او را مكرر مى بوسيد و مى گفت: هرگز بوسه از اين پاكتر و نيكوتر نديده ام و بدنى از اين نرمتر و پاكيزه تر نيافته ام؛ و چون عبد اللّه و ابو طالب از يك مادر بودند رو بسوى ابو طالب مى كرد و مى گفت: اى ابو طالب! اين پسر را شأنى بزرگ هست پس چنگ زن در دامان او و او را محافظت كن كه او تنها و يگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است، براى او مانند مادر مهربان باش كه بدى به او نرسد؛ پس او را به گردن خود سوار مى كرد و هفت شوط بر دور كعبه طواف مى نمود.

چون شش سال از عمر شريف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در «ابوا» كه منزلى است در ميان مكه و مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در وقتى كه آن حضرت را به مدينه برده بود نزد خالوهايش از بنى عدى؛ پس چون آن حضرت يتيم ماند از پدر و مادر، رقّت و شفقت عبد المطّلب نسبت به او زياده شد، چون هنگام وفات جناب عبد المطّلب شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سينۀ خود نشانيده او را مى بوسيد و مى گريست و رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت: اى ابو طالب! محافظت كن اين يگانه را كه بوى پدر نشنيده و مزۀ شفقت مادر نچشيده، بايد جگرگوشۀ خود دانى او را و من از ميان همۀ فرزندان خود تو را اختيار كردم براى خدمت او زيرا كه پدر او با تو از يك مادر است، اى ابو طالب! اگر ايام ظهور و جلالت و رفعت او را دريابى خواهى دانست كه او را نيك شناخته بودم، تا توانى او را پيروى كن و يارى نما او را به دست و زبان و مال خود، و اللّه كه او بزودى سر كردۀ شما گردد و پادشاهى و رفعتى او را نصيب شود كه هيچ يك از پدران مرا ميسّر نشده بود، اى فرزند! قبول كن وصيت مرا.

ابو طالب عرض كرد: قبول كردم و خدا را بر خود گواه مى گيرم.

پس عبد المطّلب دست ابو طالب را گرفته پيمان را بر او محكم كرد و گفت: الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پيوسته آن حضرت را مى بوسيد و مى بوئيد و مى فرمود: گواهى مى دهم

ص: 54

كه نبوسيده ام احدى از فرزندان خود را كه از تو خوشبوتر و خوش روتر باشد؛ كاش زمان عالى شأن تو را در مى يافتم؛ پس مرغ روح مقدسش بسوى گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانيده يك ساعت در شب و روز از او مفارقت نمى كرد، و او را در پهلوى خود مى خوابانيد، و هيچ كس را بر او امين نمى گردانيد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: براى عبد المطّلب مسندى نزد كعبه مى انداختند و براى احدى غير او در آنجا مسند نمى انداختند و فرزندانش نزد سر او مى ايستادند و نمى گذاشتند كسى را نزد آن مسند بيايد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون تازه به رفتار آمد روزى آمد و در دامن عبد المطّلب نشست، بعضى از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور كنند عبد المطّلب گفت: بگذاريد فرزند مرا كه عن قريب پادشاهى به او مى رسد يا ملك به او نازل مى شود (2).

و در حديث معتبر منقول است كه داود رقّى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد عرض كرد: به مردى مال دادم و مى ترسم به دست من نيايد.

فرمود: چون به مكه روى يك طواف با دو ركعت نماز به نيابت عبد المطّلب بكن و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت ابو طالب بكن [و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت عبد اللّه بكن] (3)، و همچنين براى آمنه مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فاطمه مادر امير المؤمنين عليه السّلام بجا آور، چون چنين كردم در همان روز مال به دستم آمد (4).

ص: 55


1- . كمال الدين و تمام النعمة 171.
2- . كافى 1/448.
3- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
4- . كافى 4/544؛ من لا يحضره الفقيه 2/520.

فصل چهارم: در بيان قصۀ اصحاب فيل است

بدان كه از جملۀ معجزات متواترۀ نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زمان عبد المطّلب ظاهر شد قصۀ اصحاب فيل بود، چنانكه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابرهة بن الصباح (پادشاه حبشه) قصد كرد خانۀ كعبه را خراب كند و به حوالى مكۀ معظمه رسيدند بر اموال اهل مكه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبد المطّلب را به غارت بردند، پس عبد المطّلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبيده داخل شد، ابرهه بر تختى نشسته بود در قبۀ ديبائى كه براى او نصب كرده بودند و سلام كرد بر او، ابرهه ردّ سلام كرد و چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد از حسن و بها و نور و ضيا و مهابت و وقار او حيران مانده سؤال كرد: آيا در پدران تو نيز اين نور و جمال كه در تو مشاهده مى نمايم بوده است؟

عبد المطّلب فرمود: بلى اى ملك، همۀ پدران من صاحب نور و حسن و ضيا و عفّت و حيا بوده اند.

ابرهه گفت: شما فائق گرديده ايد بر همۀ خلق به سبب فخر و شرف، و سزاوار است تو را كه سيد و بزرگ قوم خود باشى. پس آن حضرت را بر روى تخت خود نشانيد، و او را فيل سفيدى بود بسيار بزرگ كه دو نيش آن را به انواع جواهر مرصّع كرده بود كه ابرهه به آن فيل بر سلاطين ديگر مباهات مى كرد، امر كرد آن فيل را حاضر كنند، پس آن فيل را به انواع زينتها و حلى آراسته حاضر كردند، چون برابر عبد المطّلب رسيد آن حضرت را

ص: 56

سجده كرد و هرگز پادشاه خود را سجده نكرده بود و به قدرت الهى و اعجاز نور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به زبان عربى فصيح بر عبد المطّلب سلام كرد و گفت: سلام بر تو باد اى نور بهترين خلايق و اى صاحب خانۀ كعبه و زمزم و اى جدّ بهترين پيغمبران و سلام باد بر نورى كه در پشت تو است، اى عبد المطّلب! با توست عزّت و شرف، هرگز ذليل و مغلوب نمى گردى.

چون ابرهه اين عجائب احوال را مشاهده نمود بترسيد و گمان كرد جادو است، امر كرد فيل را برگردانيدند و با عبد المطّلب گفت: به چه كار آمده اى؟ بدرستى كه من شنيده ام آوازۀ سخاوت و شرف و فضل تو را و ديدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانيده كه هر حاجت از من طلب نمائى روا كنم، آنچه خواهى بطلب؛ و او را گمان آن بود كه سؤال خواهد كرد كه از قصد خراب كردن كعبه برگردد.

پس عبد المطّلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر كن كه آنها را به من پس دهند.

ابرهه به خشم آمده گفت: از چشم من افتادى، من آمده ام خراب كنم خانۀ شرف و مكرمت تو و قوم تو را كه به آن خانه بر عالم فخر مى كنيد و از همه برتر گرديده ايد و آن خانه اى است كه مردم از اطراف عالم به حجّ او مى آيند، در آن باب سخن نمى گوئى و شتران خود را از من طلب مى كنى؟ !

عبد المطّلب فرمود: من نيستم صاحب آن خانه كه تو قصد خراب كردن آن را دارى، من صاحب شترانم كه اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبى دارد از همه كس قادرتر و منيعتر است و او اولى است به حمايت و حراست خانۀ خود از ديگران.

ابرهه حكم كرد شتران آن حضرت را رد كردند و به مكه مراجعت كرد.

ابرهه با فيل بزرگ و لشكر بسيار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسيد فيل داخل نشد و خوابيد، چون او را مى گذاشتند برمى گشت و چون او را جبر مى كردند به دخول حرم مى خوابيد.

ص: 57

عبد المطّلب امر كرد غلامان خود را كه: پسر مرا بطلبيد، چون عباس را آوردند فرمود:

اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، هر يك را مى آوردند مى گفت: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، تا آنكه عبد اللّه والد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد، فرمود: اى فرزند! برو بر بالاى ابو قبيس (1)و نظر كن به ناحيۀ دريا و هرچه بينى كه از آن جانب مى آيد مرا خبر ده؛ چون عبد اللّه بر كوه ابو قبيس بالا رفت ديد كه مرغان از ابابيل مانند سيل و شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبيس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط برگرد كعبه طواف كرده و هفت مرتبه ميان صفا و مروه سعى كردند، پس عبد اللّه بسوى عبد المطّلب شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت، عبد المطّلب فرمود: اى فرزند! ببين كه بعد از اين چه مى كنند مرا خبر ده.

پس عبد اللّه خبر داد كه آن مرغان به جانب لشكر حبشه روان شدند، عبد المطّلب اهل مكه را فرمود: برويد بسوى لشكرگاه ايشان و غنيمتهاى خود را برداريد؛ چون اهل مكه به لشكرگاه ايشان رسيدند ديدند كه مانند چوبهاى پوسيده افتاده اند، و هر يك از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاى خود دارند و به هر سنگى يكى از آن گروه را مى كشند، و چون همه را هلاك كردند برگشتند و پيش از آن كسى مانند آن مرغان نديده بود و بعد از آن نيز نديدند، و چون همه هلاك شدند عبد المطّلب به نزد خانۀ كعبه آمد و چنگ زد در پرده هاى كعبه و شعرى چند خواند كه مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمى، و برگشت و شعرى چند خواند مشتمل بر ملامت قريش بر ترك خانۀ كعبه و اظهار تنهائى خود در برابر آن داهيه و نگريختن از آن و توكّل نمودن بر جناب اقدس الهى (2).

و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: چون لشكر پادشاه حبشه كه براى خرابى كعبه آمده بودند شتران عبد المطّلب را به غارت برده بودند عبد المطّلب به نزد او آمد و رخصت طلبيد، ابرهه پرسيد: براى چه كار آمده است؟

ص: 58


1- ابو قبيس: كوهى است مشرف بر مكه.
2- . امالى شيخ مفيد 312؛ امالى شيخ طوسى 80.

گفتند: براى شتران او كه برده اند آمده است كه رد نمايند به او.

پادشاه گفت: اين مرد بزرگ جماعتى است، من آمده ام كه محلّ عبادت آنها را خراب كنم، او در آن باب شفاعت نمى كند و در باب شتران خود شفاعت مى كند، اگر سؤال مى كرد كه دست از خراب كردن خانه بردارم، برمى داشتم، پس امر كرد شتران را رد كردند.

عبد المطّلب همان جواب گفت كه گذشت؛ پس عبد المطّلب هنگام مراجعت به فيل بزرگ آنها رسيد كه او را «محمود» مى گفتند فرمود: اى محمود!

فيل سر خود را به جواب حركت داد.

فرمود: مى دانى كه چرا تو را آورده اند؟

فيل سر را به جانب بالا حركت داد كه: نه.

فرمود: تو را آورده اند كه خانۀ پروردگار خود را خراب كنى، آيا خواهى كرد؟

فيل با سر اشاره كرد: نه.

پس عبد المطّلب به خانه آمد؛ چون صبح روز ديگر شد عزم دخول حرم كردند، فيل امتناع نمود از دخول حرم، عبد المطّلب بعضى از موالى خود را گفت: بر كوه بالا رو و نظر كن و آنچه ببينى مرا خبر ده؛ چون بالا رفت گفت: سياهى از طرف دريا مى بينم و نزديك است كه برسند؛ چون نزديك شدند گفت: مرغان بسيارند و هر يك در منقار خود سنگريزه دارند به قدر سنگريزه ها كه به انگشتان به يكديگر مى اندازند يا كوچكتر.

عبد المطّلب گفت: بحقّ خداى عبد المطّلب كه قصد اين جماعت دارند، چون بالاى سر آنها رسيدند سنگها را انداختند و هر سنگى بر سر يكى از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت و هيچ يك از آنها بيرون نرفت مگر يك نفر كه براى قوم خود خبر برد، و چون ايشان را خبر مى داد ديد يكى از آن مرغان بالاى سر اوست گفت: چنين مرغان بودند، پس سنگى بر سر او انداخته او را نيز هلاك كرد (1).

ص: 59


1- . كافى 1/447.

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حضرت عبد المطّلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براى تعظيم او منحنى شد و ميل كرد (1).

در حديث صحيح ديگر فرمود: آن مرغان مانند پرستك بودند؛ و به روايت ديگر:

سرشان مثل سرهاى درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان (2).

و در عدد فيلها خلاف است: بعضى گفته اند يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند؛ بعضى گفته اند هشت فيل بودند؛ بعضى گفته اند دوازده فيل بودند.

و در سبب اين اراده خلاف است: بعضى گفته اند كه در برابر كعبۀ معظمه در يمن معبدى ساخته بود و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حج كنند و بر دور آن طواف نمايند، پس شخصى از قريش شب در آن خانه مانده در و ديوار آن را به فضلۀ خود ملوّث نموده گريخت، و به اين سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند ياد كرد كعبه را خراب كند (3).

صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: جمعى از اهل مكه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل كنيسه اى از كنائس نصارى شدند و آتشى افروختند براى طعام خود و خاموش نكرده بار كردند، بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت، چون داخل كنيسۀ خود شدند پرسيدند: كى اين كار را كرده است؟ گفتند: جمعى از تجّار مكه در اينجا آتش افروخته اند، به آن سبب كنيسه سوخته است؛ چون خبر به پادشاه رسيد در غضب شد و وزير خود ابرهة بن الصباح را فرستاد با چهارصد فيل و صد هزار مرد جنگى و گفت:

كعبۀ ايشان را خراب كن و سنگهاى او را در درياى جدّه بينداز و مردان آنها را بكش و اموال آنها را غارت كن و احدى از ايشان را مگذار، پس ابرهه با تهيۀ تمام به جانب مكه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچى (4)لشكر خود كرده با بيست هزار كس پيش

ص: 60


1- . امالى شيخ طوسى 682.
2- . مجمع البيان 5/541-542.
3- . رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 1/45؛ سيرۀ ابن كثير 1/30؛ تفسير بغوى 4/525.
4- . چرخچيان: صنف توپچى كه پيشرو سپاه بودند. (فرهنگ عميد 2/873) .

فرستاد و گفت: برو و مردان و زنان ايشان را بگير و احدى از آنها را مكش تا من بيايم كه مى خواهم آنها را به عذابى بكنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشند.

چون اين خبر به مكه رسيد اهل مكه اولاد و اموال خود را جمع كرده عزم گريختن نمودند، عبد المطّلب ايشان را نصيحت كرد كه: اين ننگ است بر شما كه از كعبه دور شويد.

گفتند: ما را تاب مقاومت ايشان نيست اگر بر ما دست يابند همه را مى كشند.

عبد المطّلب فرمود: خداى خانه نمى گذارد ايشان بر خانه ظفر يابند و اگر شما نيز پناه به خانه بريد به شما نيز دست نخواهند يافت.

ايشان نصيحت آن حضرت را قبول نكرده متفرق شدند، بعضى به كوهها و درّه ها گريختند و بعضى به دريا نشستند، عبد المطّلب فرمود: من از خدا شرم مى كنم كه از خانه و حرم او بگريزم و من از جاى خود حركت نمى كنم تا حق تعالى ميان ما و ايشان حكم كند.

پس اسود ماند تا ابرهه با آن فيلهاى عظيم و لشكر گران به او ملحق شدند و رو به مكه آوردند و جميع چهار پايان اهل مكه را به غارت بردند و از عبد المطّلب هشتاد ناقۀ سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطّلب رسيد فرمود: الحمد للّه مال خدا بود و براى ضيافت اهل خانۀ او و حاجيان خانۀ او نگاهداشته بودم، اگر به من برگرداند او را شكر خواهم كرد و اگر برنگرداند باز شكر خواهم كرد.

پس عبد المطّلب جامه هاى خود را پوشيد و رداى لوى بن غالب را بر دوش افكند و كمربند ابراهيم خليل عليه السّلام را بر كمر بست و كمان اسماعيل ذبيح عليه السّلام را بر دوش افكند و بر اسب خود سوار شده بسوى لشكر ابرهه روان شد، خويشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمى گذاريم تو را بروى به نزد ظالمى كه حرمت خانۀ خدا و حرم او را نمى داند.

فرمود: اى قوم! من از قدرت و لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، دست از من برداريد ان شاء اللّه بزودى بسوى شما برمى گردم.

پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضياء او متعجب و از مهابت او بر

ص: 61

خود بلرزيدند و به نزد او آمده التماس كردند كه: برگرد و نزد اين جبار مرو كه سوگند خورده است احدى از شما را زنده نگذارد و ما را رحم مى آيد بر تو با اين حسن و جمال و كمال به تيغ او كشته شوى.

عبد المطّلب گفت: شما مرا به مجلس او بريد و نصيحت را ترك كنيد.

چون خبر عبد المطّلب را به ابرهه رسانيدند و شجاعت و جرأت او را ذكر كردند امر كرد كه ملازمانش شمشيرها كشيدند و فيل بزرگ را به مجلس طلبيد و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطّلب نمود، و آن فيل را «مذموم» مى گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبيه كرده بودند كه اگر بر كوهى مى زد خراب مى كرد، و بر خرطومش دو شمشير بسته بودند و جنگ تعليمش داده بودند؛ و امر كرد چون عبد المطّلب به مجلس در آيد آن فيل را بر او حمله دهند.

چون عبد المطّلب به مجلس داخل شد جميع حضّار را از او دهشتى عظيم بهم رسيد، چون فيل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمين نهاده ذليل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهدۀ اين احوال متحير ماند و از دهشت بر خود لرزيد و به غايت تعظيم و تكريم آن حضرت را در كنار خود نشانيد و عرض كرد: چه نام دارى كه از تو خوش روتر و نيكوتر نديده ام و هر حاجت بطلبى روا كنم و اگر گوئى برگردم برمى گردم؟

عبد المطّلب فرمود: مرا با اينها كارى نيست، اصحاب تو شترى چند از من برده اند و آنها را براى حاجيان بيت اللّه مهيّا كرده بودم، بگو به من بازدهند.

ابرهه حكم كرد آنها را به او پس دادند و گفت: ديگر حاجتى دارى؟

گفت: نه.

ابرهه گفت: چرا در باب بلد خود سؤال نمى كنى كه من سوگند ياد كرده ام كه كعبۀ شما را خراب كنم و مردان شما را بكشم؟ و ليكن قدر تو را بزرگ يافتم و اگر در اين باب شفاعت نمائى شفاعت تو را قبول مى كنم.

عبد المطّلب فرمود: مرا با آن كارى نيست، چون آن خانه صاحبى دارد كه محتاج به شفاعت من نيست، اگر خواهد دفع ضرر از خانۀ خود مى تواند كرد.

ص: 62

ابرهه گفت: اينك از عقب تو مى آيم با فيل و لشكر، كعبه و نواحى آن را خراب مى كنم و ساكنان آن را به قتل مى رسانم.

عبد المطّلب فرمود: اگر توانى بكن؛ و بسوى مكه برگشت، و چون بر فيل بزرگ گذشت، فيل او را سجده كرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت كردند كه: چرا او را گذاشتى برود؟

گفت: مرا ملامت مكنيد كه چون او را ديدم هيبتى عظيم از او در دل من پيدا شد، مگر نديديد فيل او را سجده كرد؟ اكنون بگوئيد در اين امر كه اراده كرده ايم چه مصلحت مى دانيد؟

گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته بايد بعمل آوريم، پس با لشكر روى بسوى مكه آوردند.

و چون عبد المطّلب به مكه برگشت قوم خود را گفت: بر ابو قبيس بالا رويد، و خود به كعبه درآويخت و به نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توسل جسته به درگاه حق تعالى تضرع و زارى نمود كه: الها! خانه خانۀ توست و ما همه عيال و ساكنان حرم توئيم و هر كس حمايت خانه و اهل خانۀ خود مى نمايد، و مانند اين سخنان مى گفت و تضرع مى نمود، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت: دعاى تو مستجاب شد و به مطلب خود رسيدى به بركت نورى كه در جبين توست، پس رو به قوم خود آورد و گفت: بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت.

در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرونشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود بازداشته بودند، چون به حدّ حرم رسيدند فيلها ايستادند و هرچند فيلبانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم برمى گردانيدند مى دويدند.

اسود گفت: جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده.

ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه: مكرر كار خود

ص: 63

را تجربه كرديم و از تجربۀ خود گذشتن طريق عقل نيست، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب طلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جرأت ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسۀ ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما برگرديم.

چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و «حناطه» نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لشكرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت، اسود به او گفت: تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.

حناطه گفت: مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم.

چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبد المطّلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبد المطّلب فرمود: به چه كار آمده اى؟

عرض كرد: اى مولاى من! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديۀ آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.

عبد المطّلب فرمود: ما هرگز بى گناه را به عوض مجرم مؤاخذه نمى كنيم؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم بازداشته ايم و خلاف فرمودۀ خدا نمى كنيم، و امّا آنچه در باب كعبه گفتى، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر از آن بكند، و اللّه كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.

حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطّلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (1)بودى الحال تو را هلاك مى كردم.

پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت: به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه

ص: 64


1- . ايلچى: سفير، فرستادۀ مخصوص. (فرهنگ عميد 1/326) .

خالى است مى بايد بر ايشان تاخت.

چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.

چون لشكر را نظر بر آن مرغان افتاد بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم؟

اسود گفت: بر شما باكى نيست، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.

پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان: اى مرغان اطاعت كننده! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مأمور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفّار شديد شده است.

پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش افتاد پس دست چپش افتاد پس پاهايش افتاد و چون به منزل خود رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.

شخصى از حضرت موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت: من هرگز به جنگ خانۀ خدا نيايم، و آن برادر كه رفت چون اين واقعه را ديد گريخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل كرد، چون سر به جانب بالا كرد يكى از آن مرغان را بر بالاى سر خود ديد پس آن مرغ سنگى انداخته و او را هلاك كرد.

عبد المطّلب در عرض اين احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توسل مى جست و عرض مى كرد: پروردگارا! به بركت نورى كه به ما بخشيده اى ما را از اين اندوه و شدت فرجى كرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده.

ص: 65

چون فيلها را گريخته و دشمنان را مرده ديدند به شكر الهى قيام و غنائم دشمن را متصرف شدند (1).

ص: 66


1- . الانوار 64-77.

فصل پنجم: در بيان حفر زمزم و قربانى كردن عبد اللّه

و ساير احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است

شيخ كلينى و غير او روايت كرده اند كه: در كعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشير، چون قبيلۀ خزاعه غالب شدند بر قبيلۀ جرهم و خواستند كه حرم را از ايشان بگيرند جرهم آن شمشيرها و دو آهوى طلا را در چاه زمزم افكندند و آن چاه را به سنگ و خاك انباشته كردند به نحوى كه اثرش ظاهر نبود كه ايشان آنها را بيرون نياورند؛ و چون قصى جدّ عبد المطّلب بر خزاعه غالب شد و مكه را از ايشان گرفت موضع زمزم بر ايشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبد المطّلب كه رياست مكۀ معظمه به او منتهى شد، و در پيش كعبه فرشى از براى او مى گستردند كه براى ديگرى در آنجا فرشى نمى گستردند، شبى نزد كعبه خوابيده بود در خواب ديد كه شخصى با او گفت: «حفر نما بره را» چون بيدار شد ندانست كه «بره» چيست؛ شب ديگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب ديد كه گفت: «حفر نما طيبه را» ؛ پس شب سوم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما مضنونه را» ؛ پس شب چهارم به خواب او آمد و گفت: «حفر نما زمزم را كه هرگز آبش تمام نشود و بياشامند از آن حاجيان و بكن آن را در جايى كه كلاغ بال سفيدى نشيند نزد سوراخ موران» در برابر چاه زمزم سوراخى بود كه موران از آن بيرون مى آمدند و هر روز كلاغ بال سفيدى مى آمد و آن موران را برمى چيد.

چون عبد المطّلب اين خواب را ديد تعبير خوابهاى خود را فهميد و موضع زمزم را

ص: 67

دانست، پس به نزد قريش آمد و فرمود: من چهار شب خواب ديدم در باب كندن زمزم و آن مايۀ فخر و عزّت ماست، بيائيد تا آن را حفر نمائيم، ايشان قبول نكردند، پس خود متوجه كندن آن شد و يك پسر داشت در آن وقت كه او را حارث مى گفتند و او را يارى مى كرد بر كندن زمزم، چون كار بر او دشوار شد به نزد كعبه آمد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و به درگاه حق تعالى تضرع نمود و نذر كرد كه اگر خدا ده پسر او را روزى كند يكى از آنها را كه دوست تر دارد قربانى كند.

پس چون بسيار كند و رسيد به جايى كه عمارت حضرت اسماعيل در چاه نمايان شد و دانست كه به آب رسيده است «اللّه اكبر» گفت، پس قريش گفتند: «اللّه اكبر» ، و گفتند:

اى پدر حارث! اين فخر و كرامت ماست و ما را در آن بهره اى هست و بر تو آن را مسلّم نخواهيم گذاشت.

عبد المطّلب فرمود: شما مرا در حفر آن يارى نكرديد، اين مخصوص من و فرزندان من است تا روز قيامت (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: چون عبد المطّلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسيد از يك جانب چاه بوى بدى وزيد كه او را ترسانيد و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بيرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم نمود و ديگر كند تا آنكه به چشمه اى رسيد كه از آن بوى مشك ساطع بود، چون يك ذراع ديگر كند خواب او را ربود و در خواب ديد مرد بلند دست خوش روى خوش موى نيكو جامۀ خوشبوئى به او گفت: «بكن تا غنيمت يابى و اهتمام نما تا سالم بمانى، و آنچه بيابى ذخيره منما تا وارثان تو قسمت كنند بلكه خود صرف كن، شمشيرها از غير توست و طلا از توست، قدر تو از همۀ عرب بزرگتر است، پيغمبر عرب از تو بيرون خواهد آمد، و ولىّ اين امّت و وصىّ آن پيغمبر از تو بهم خواهد رسيد، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجيبان و حكما و دانايان و بينايان و شمشيرها از ايشان خواهد بود، و پيغمبرى آن پيغمبر در قرن بعد از تو

ص: 68


1- كافى 4/219.

خواهد بود و خدا به او زمين را به نور هدايت روشن گرداند و شياطين را از اقطار زمين بيرون كند و ذليل گرداند ايشان را بعد از عزّت و هلاك گرداند ايشان را بعد از قوّت، و بتها را ذليل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا كه باشند، و بعد از او باقى ماند ديگرى از نسل تو كه برادر و وزير او باشد و سنّش از او كمتر باشد، او بتها را در هم شكند و در همۀ امور مطيع آن پيغمبر باشد، و آن پيغمبر هيچ امرى را از او مخفى ندارد و هر داهيه اى كه بر او واقع شود با او مشورت نمايد» .

چون عبد المطّلب از خواب بيدار شد و در امر اين خواب متحير ماند، ناگاه در پهلوى خود سيزده شمشير ديد، چون آنها را گرفت و خواست بيرون آيد با خود انديشه كرد كه:

چگونه بيرون روم كه هنوز حفر را تمام نكرده ام؟ چون يك شبر ديگر كند شاخها و سر آهوى طلا پيدا شد وقتى كه بيرون آورد ديد بر آن نقش كرده اند: «لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، علي وليّ اللّه، فلان خليفة اللّه» ، و معنى فقرۀ آخر اين است كه حضرت صاحب الامر عليه السّلام خليفۀ خداست.

پس چون عبد المطّلب آب را بيرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شيطان را به صورت مار سياهى ديد كه پيش از او از چاه بالا مى رود، پس شمشير زد و اكثر دمش را انداخته و ناپيدا شد، حضرت قائم عليه السّلام او را تمام كش خواهد نمود.

پس عبد المطّلب خواست مخالفت از خواب كند و شمشيرها را بر در خانۀ كعبه نصب نمايد، پس چون به خواب رفت همان شخص را مجددا در خواب ديد كه به او خطاب نمود: اى شيبة الحمد! شكر كن پروردگار خود را زيرا كه بزودى تو را زبان زمين خواهد كرد و نام نيك تو را در عالم منتشر خواهد كرد و جميع قريش بعضى به خوف و بعضى به طمع پيروى تو خواهند نمود، شمشيرها را در جاهاى خود قرار ده.

عبد المطّلب چون از خواب بيدار شده با خود گفت: اگر آن كه در خواب مى بينم از جانب پروردگار من است، امر امر اوست، و اگر شيطان است همان خواهد بود كه دم او را قطع كردم.

چون شب شد و باز به خواب رفت گروهى بسيار از مردان و اطفال ديد كه به نزد او

ص: 69

آمدند و گفتند: ما اتباع فرزندان توئيم و ما در آسمان ششم ساكنيم، شمشيرها از تو نيست، دخترى از قبيلۀ بنى مخزوم خواستگارى نما و بعد از او از ساير قبائل عرب دختران بخواه، اگر مال ندارى حسب بزرگ دارى و مردم دختر به تو خواهند داد و اين سيزده شمشير را به فرزندان آن دختر كه از بنى مخزوم است بده و بيش از اين براى تو بيان نمى كنم، يكى از آن شمشيرها از دست تو ناپيدا مى شود و در فلان كوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد عليه السّلام خواهد بود.

پس عبد المطّلب بيدار شد و شمشيرها را در گردن خود انداخت و بسوى ناحيه اى از نواحى مكه روان شد، پس يك شمشير كه از همه نازكتر و لطيفتر بود ناپيدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد براى حضرت قائم عليه السّلام.

پس احرام بست به عمره و داخل مكه شد و به آن شمشيرها و آهوها بيست و يك طواف كرد و در اثناى طواف مى گفت: خداوندا! وعدۀ خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و ياد مرا منتشر گردان و بازوى مرا محكم كن.

پس شمشيرها همه را به فرزندان مخزوميّه داد و آن دوازده شمشير به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يازده امام تا امام حسن عسكرى عليهم السّلام رسيد براى هر يك از ايشان يك شمشير بود و شمشير امام دوازدهم در زمين مخفى شد و زمين به آن حضرت تسليم خواهد نمود (1).

و در حديث موثق منقول است كه: ابن فضال از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال نمود از معنى قول حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: منم فرزند دو ذبيح-يعنى دو كس كه هر يك را براى خدا قربانى مى خواستند بكنند-، فرمود: يعنى اسماعيل پسر ابراهيم عليه السّلام و عبد اللّه پسر عبد المطّلب؛ امّا اسماعيل پس آن فرزند حليم است كه حق تعالى بشارت داد به او ابراهيم عليه السّلام را و چون با او مشغول اعمال حج شد ابراهيم عليه السّلام به او فرمود: در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم پس نظر و فكر كن چه مى بينى و چه صلاح مى دانى؟ عرض كرد: اى

ص: 70


1- . كافى 4/220.

پدر! بكن به آنچه مأمور خواهى گرديد-و نگفت بكن اى پدر آنچه ديدى-بزودى خواهى يافت مرا اگر خدا خواهد از صبر كنندگان.

پس چون ابراهيم عليه السّلام عازم گرديد بر ذبح او حق تعالى فدا كرد او را به گوسفندى سياه و سفيد كه در سياهى مى خورد و در سياهى مى آشاميد و در سياهى نظر مى كرد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى بول و پشكل مى انداخت، و پيش از آن چهل سال در باغهاى بهشت چريده بود و از رحم ماده بيرون نيامده بود بلكه حق تعالى فرموده بود:

باش، پس هست شده بود براى آنكه فداى اسماعيل عليه السّلام باشد؛ پس هر گوسفند كه در منى كشته مى شود فداى آن حضرت است تا روز قيامت.

و ذبيح ديگر قصه اش آن است كه: حضرت عبد المطّلب عليه السّلام به حلقۀ در كعبه چسبيده و دعا كرد كه حق تعالى ده پسر او را كرامت فرمايد و نذر كرد با خدا كه اگر اين نعمت براى او حاصل گردد يكى از ايشان را قربانى كند؛ پس حق تعالى ده پسر او را كرامت كرد، گفت: خدا براى من وفا كرد من نيز بايد به نذر خود وفا كنم؛ پس فرزندان خود را داخل خانۀ كعبه نمود و سه دفعه ميان ايشان قرعه زد و هر مرتبه به نام عبد اللّه (پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) -كه گرامى ترين اولاد او نزد او بود-بيرون آمد، پس او را خوابانيد و به ذبح او عازم گرديد، چون اين خبر به اكابر قريش رسيد جمع شدند و او را از آن عمل ممانعت كردند، زنان عبد المطّلب حاضر و صدا به شيون بلند كردند، پس عاتكه دختر عبد المطّلب گفت: اى پدر! عذر ميان خود و خدا تمام كن در كشتن فرزند خود.

عبد المطّلب گفت: اى فرزند! چگونه عذر تمام كنم كه توئى صاحب بركت؟

عاتكه عرض كرد: اى پدر! اين شتران كه دارى در حرم مى چرند ميان آنها و فرزند خود قرعه بينداز و زياده كن آن قدر كه حق تعالى راضى گردد.

پس عبد المطّلب شتران را حاضر گردانيد و ده شتر جدا كرد و ميان آنها و عبد اللّه قرعه زد، به نام عبد اللّه بيرون آمد، پس ده ده زياد مى كرد و به نام عبد اللّه بيرون مى آمد، تا آنكه چون به صد شتر رسيد قرعه به نام شتران بيرون آمد، پس همۀ قريش صدا به تكبير بلند كردند به حدّى كه كوههاى مكه از صداى ايشان بلرزيد.

ص: 71

پس عبد المطّلب فرمود: تا سه نوبت قرعه به نام شتران بيرون نيايد دست از عبد اللّه برنمى دارم؛ پس دو مرتبۀ ديگر ميان عبد اللّه و صد شتر قرعه انداختند، باز قرعه به نام صد شتر بيرون آمد.

پس زبير و ابو طالب و خواهران ايشان عبد اللّه را از زير دست عبد المطّلب كشيدند و پوست روى نازك نورانيش كنده شده بود از سائيدن به زمين؛ پس آن يگانه گوهر را دست به دست مى گردانيدند و مى بوسيدند و سجده هاى شكر الهى بر سلامتى او مى كردند و خاك از روى مباركش پاك مى كردند؛ امر نمود عبد المطّلب كه شتران را در «حزوره» كه در ميان صفا و مروه واقع است نحر كردند و احدى را از گوشت آنها منع نكردند، و اين از جملۀ سنّتهاى عبد المطّلب بود كه خدا در اسلام جارى نمود كه ديۀ هر مرد مسلمان صد شتر باشد (1).

و در حديث موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: فرزندان عبد المطّلب ده نفر بودند به غير از عباس (2).

و ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه: نامهاى ايشان عبد اللّه، ابو طالب، زبير، حمزه، حارث، غيداق، مقوّم، حجل، عبد العزى (ابو لهب) ، و ضرار و عباس بود؛ و حارث از همه بزرگتر بود؛ و بعضى گفته اند: «مقوّم» و «حجل» يكى بودند.

و عبد المطّلب ده نام داشت كه سلاطين او را به آن نامها مى شناختند: عامر، شيبة الحمد، سيد البطحا، ساقى الحجيج، ساقى الغيث، غيث الورى في العام الجدب، ابو السادة العشرة، عبد المطّلب، حافر زمزم (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: اول كسى كه براى او قرعه زدند مريم دختر عمران بود؛ پس قرعه زدند براى حضرت يونس عليه السّلام؛ پس عبد المطّلب نه پسر براى او بهم رسيد نذر كرد كه اگر پسر دهم براى او بهم رسد قربانى كند او را براى خدا و چون

ص: 72


1- . خصال 55-57؛ عيون اخبار الرضا 1/210.
2- . خصال 453.
3- . خصال 453؛ العدد القوية 136.

حضرت عبد اللّه متولد شد و نتوانست او را ذبح كند براى آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پشت او بود، پس ده شتر آورد و قرعه زد، به نام عبد اللّه بيرون آمد، و ده ده زياد كرد تا آنكه به صد شتر رسيد پس به نام شتر درآمد، عبد المطّلب گفت: انصاف نيست كه چندين مرتبه به نام عبد اللّه بيرون آيد و يك مرتبه به نام شتر و من به آخر عمل كنم؛ و چون سه نوبت به اسم شتر بيرون آمد گفت: الحال دانستم كه پروردگار من به فدا راضى شده است؛ پس صد شتر را نحر كرد (1).

مؤلف گويد كه: از كردار حضرت عبد المطّلب معلوم مى شود كه نذر قربانى كردن فرزند در شريعت ابراهيم عليه السّلام سنّت بوده است، و محتمل است كه اين مخصوص عبد المطّلب بوده و به آن ملهم شده باشد.

و ابن ابى الحديد و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه: چون حضرت عبد المطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينۀ ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبد المطّلب! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان.

عبد المطّلب فرمود: اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست؛ بعد از مخاصمۀ بسيار راضى شدند به محاكمۀ زن كاهنه اى كه در قبيلۀ بنى سعد و در اطراف شام مى بود.

پس عبد المطّلب با گروهى از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبيله اى از قبائل قريش چند نفر با ايشان رفتند به جانب شام؛ در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبد مناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند؛ چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبد المطّلب گفت: بيائيد هر يك براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نكرده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه بمانيم؛ چون قبرها كندند و منتظر مرگ

ص: 73


1- . خصال 156؛ من لا يحضره الفقيه 3/89؛ وسائل الشيعة 27/260.

نشستند عبد المطّلب گفت: چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد.

پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند، چون عبد المطّلب بر ناقۀ خود سوار گرديد از زير پاى ناقه اش چشمۀ آبى صاف و شيرين جارى شد، پس عبد المطّلب گفت:

«اللّه اكبر» ، و اصحابش همه تكبير گفتند و آب خوردند و مشكهاى خود را پرآب كردند و قبائل قريش را طلبيده كه: بيائيد و ببينيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد.

چون قريش آن كرامت عظمى را از عبد المطّلب ديدند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست و ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم، آن پروردگارى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است؛ پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند (1).

صاحب كتاب انوار ذكر كرده است كه: چون عبد المطّلب بسيار به ته برد چاه زمزم را و آهوى طلا و شمشيرهاى بسيار و زرهى چند در آن يافت، پس باز قريش دعوى نصيب خود از آنها كردند و آن حضرت به قرعه قرار داد، پس دو تير زرد به نام كعبه و دو تير سياه به اسم خود و دو تير سفيد به اسم قريش و آن شش تير را به شخصى داد كه داخل كعبه كرد؛ پس دو تير زرد كه به نام كعبه بود براى آهوها بيرون آمد و دو تير سياه براى شمشيرها و زره ها بيرون آمد و تيرهاى قريش براى هيچ يك از آنها بيرون نيامد، پس عبد المطّلب شمشيرها و زره ها را خود متصرف شد و دو آهوى طلا را صرف زينت در كعبه كرد.

و چون رياست مكه و سقايت حاجيان براى آن حضرت مسلّم بود، كسى با او منازعه نمى نمود مگر «عدى بن نوفل» كه او پيش از عبد المطّلب در مكه مشار اليه بود و حسد بر آن حضرت مى برد؛ پس روزى با عبد المطّلب در مقام معارضه گفت: تو طفلى از اطفال قوم خود بودى و تو را فرزندى و ياورى نيست و از مدينه تنها به مكه آمدى، به چه چيز بر

ص: 74


1- . شرح ابن ابى الحديد 15/228؛ الانوار 78؛ سيرۀ ابن اسحاق 23؛ اخبار مكه 2/45.

ما تفوّق يافتى؟

عبد المطّلب در غضب شده گفت: واى بر تو! مرا سرزنش مى كنى به كمى فرزند، با خداى خود عهد كردم كه اگر ده پسر يا زياده مرا عطا فرمايد يكى از آنها را نحر نمايم براى اكرام و اجلال حقّ الهى، پس گفت: پروردگارا! پس عيال مرا بسيار كن و دشمنان مرا بر من شاد مگردان بدرستى كه توئى خداى يگانۀ صمد.

و بعد از آن شروع كرد به خواستن زنان و شش زن به حبالۀ خود در آورد و ده پسر از ايشان بوجود آمد و هر يك از آن زنان به حسن و جمال آراسته و در قوم خود عزيز و منيع بودند: يكى از آنها منعه دختر حارث كلابيه بود؛ ديگرى سمرى دختر غيدق (طليقيه) ؛ سوم هاجرۀ خزاعيه؛ چهارم سعدا دختر حبيب كلابيه؛ پنجم هاله دختر وهب؛ ششم فاطمه دختر عمرو مخزوميه بود (1). و از فاطمۀ مخزوميه ابو طالب و عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهم رسيدند.

بعضى گفته اند: زبير نيز از فاطمه بود و ساير اولاد از زنان ديگر او بودند (2).

عبد المطّلب سعى و اهتمام بسيار در خدمت كعبه مى نمود، پس در بعضى از شبها كه نزديك كعبه خوابيده بود خوابى ديد و هراسان بيدار شد و برخاست و رداى خود را بر زمين مى كشيد و بر خود مى لرزيد تا به جمعى از كاهنان رسيد و از او پرسيدند كه: اى ابو الحارث! چه مى شود تو را؟

گفت كه: در خواب ديدم زنجير سفيد نورانى از پشت من بيرون آمد كه نزديك بود نور آن زنجير ديده ها را بربايد، و آن زنجير چهار طرف داشت يك طرف آن به مشرق و طرف ديگرش به مغرب و يك طرفش به آسمان و يك طرفش به زمين رسيده بود، ناگاه دو شخص عظيم خوش رو ديدم كه در زير آن زنجير ايستاده اند، از يكى از ايشان پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: منم نوح پيغمبر پروردگار عالميان؛ از ديگرى پرسيدم: تو كيستى؟ گفت:

ص: 75


1- . در مصدر اين نامها با اختلافاتى ذكر شده است.
2- . تاريخ يعقوبى 1/251؛ العدد القوية 136.

منم ابراهيم خليل الرحمن آمده ايم كه در سايۀ اين شجرۀ طيبه باشيم، پس خوشا حال كسى كه در سايۀ آن باشد و واى بر كسى كه از آن دور باشد.

كاهنان گفتند: اى ابو الحارث! اين بشارتى است تو را و خيرى است كه به تو مى رسد و ديگر برادران را نصيبى نيست، و اگر خواب تو راست باشد از پشت تو كسى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب را به دين خدا دعوت نمايد، براى گروهى رحمت باشد و براى گروهى عذاب.

پس عبد المطّلب شاد شد و گفت: آيا كى اين نور جبين مرا اخذ نمايد؟

پس روزى تنها به شكار رفت و بسيار تشنه شد، در آن حال نظرش بر آب صاف شيرينى افتاد كه در ميان سنگ پاكيزه اى ايستاده بود، و چون از آن آب تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود دانست كه آن آب بهشت است كه براى او فرود آمده است، پس برگشت و با فاطمۀ مخزوميه كه نجيب تر و صالحه تر و نيكوتر از همۀ زنان بود مقاربت كرد و نطفۀ عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منعقد شد؛ پس آن نور كه در جبين او بود بسوى زوجۀ او «فاطمه» منتقل شد، و چون عبد اللّه متولد شد آن نور ازهر از جبين اطهر او ساطع گرديد به حدّى كه اطراف آسمان را روشن نمود، پس عبد المطّلب از انتقال آن نور بسوى آن مايۀ شادى و سرور خوش حال شد و كاهنان و علماى اهل كتاب همگى به حركت آمده محزون گرديدند و در ميان علماى يهود جبّۀ سفيدى بود كه مى گفتند جبّۀ حضرت يحيى عليه السّلام است كه در هنگام شهادت پوشيده بوده است و آلوده به خون آن حضرت بود و در كتب خود خوانده بودند كه هرگاه از آن جبّه قطره اى از خون بچكد نزديك خواهد بود بيرون آمدن آن پيغمبر كه شمشير خواهد كشيد و در راه خدا جهاد خواهد كرد؛ چون رفتند و بسوى آن جبّه نظر كردند ديدند كه خون از آن مى ريزد پس دانستند كه ظهور پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزديك شده است و به اين سبب بسيار غمگين گرديدند و گروهى را به مكه فرستادند كه از ولادت آن حضرت خبر بگيرند.

ص: 76

و عبد اللّه در روزى آن قدر نمو مى نمود كه اطفال ديگر در ماهى (1)آن قدر نمو كنند و افواج تماشائيان به ديدن او مى آمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبين لامع او تعجب مى نمودند؛ و عبد اللّه در زمان خود از يهودان و حاسدان ديد آنچه يوسف از برادران ديد.

و چون يازده پسر براى عبد المطّلب بهم رسيدند نذر خود را به خاطر آورد، پس فرزندان خود را نزد خود جمع كرد و طعامى براى ايشان مهيّا نمود پس از تناول طعام گفت: اى فرزندان من! مى دانيد كه شما همه بر من گرامى و به مثابۀ نور چشم من بوديد و خارى در پاى هيچ يك از شما نمى توانستم ديد و ليكن حقّ خدا بر من واجب تر است از حقّ شما، و با حق تعالى نذر كرده بودم كه هرگاه ده فرزند يا زياده به من عطا كند يكى را قربانى كنم، و اكنون حق تعالى به من عطا كرده است شماها را، چه مى گوئيد شما در باب نذر من؟

پس همه ساكت شدند و به يكديگر نگاه مى كردند تا آنكه عبد اللّه كه كوچكتر بود گفت:

اى پدر! توئى حكم كنندۀ بر ما و ما فرزندان توئيم و هرچه فرمائى اطاعت مى كنيم و حقّ خدا بر تو واجب تر است از حقّ ما و امر او لازمتر است از امر ما و ما مطيع و صابريم بر حكم خدا و حكم تو و راضى شديم به امر خدا و امر تو و پناه مى بريم به خدا از مخالفت تو. و در آن وقت از سنّ شريف عبد اللّه يازده سال گذشته بود.

چون عبد المطّلب سخنان شايستۀ آن فرزند بزرگوار را شنيد بسيار گريست و او را شكر كرد و رو بسوى سايرين نموده گفت: اى فرزندان من! شما چه مى گوئيد؟

گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم و اگر همۀ ما را بكشى راضى هستيم.

پس ايشان را دعا كرد و گفت: برويد به نزد مادران خود و ايشان را خبر دهيد از آنچه به شما گفتم و بگوئيد شما را بشويند و سرمه در چشمهاى شما بكشند و جامه هاى فاخر بر شما بپوشانند و وداع كنيد مادران خود را وداع كسى كه برنگردد، پس چون ايشان اين

ص: 77


1- . در مصدر «و عبد اللّه در ماه آن قدر نمو مى نمود كه ديگران در سالى» ذكر شده است.

خبر وحشت اثر را به مادران خود رسانيدند شيون از خانه هاى ايشان بلند شد و تا طلوع صبح در گريه و اندوه گذرانيدند، و چون صبح طالع گرديد حضرت عبد المطّلب رداى آدم را بر دوش افكند و نعلين شيث را در پا كرد و انگشتر نوح را در انگشت كرد و خنجر برّنده در دست گرفت براى فداى فرزند خود و يك يك فرزندان خود را از نزد مادران ندا كرد و طلبيد و همه خود را به انواع زينتها آراسته بسوى پدر شتافتند بغير از عبد اللّه-كه مادرش را دل گواهى مى داد كه آن گوهر يكتا لايق درگاه حق تعالى است و قرعه به نام نامى او بيرون خواهد آمد و او را مانع مى شد-، پس چون عبد المطّلب به خانۀ فاطمه آمد و دست عبد اللّه را گرفت كه بيرون آورد مادرش فاطمه در او آويخت و عبد اللّه به دامن پدر چسبيده و پدر او را مى كشيد و مادر ممانعت مى نمود و تضرع و استغاثه مى كرد و عبد اللّه مى گفت: اى مادر! دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار كه آنچه خواهد با من بكند، پس فاطمه دست از جان خود برداشت و گريبان خود را شكافت و گفت: اى ابا الحارث! اين كار تو كارى است كه كسى به غير از تو نكرده است، و چگونه راضى مى شوى كه فرزند خود را به دست خود بكشى، و اگر البته اين كار را خواهى كرد دست از عبد اللّه بردار كه او از همه خردسالتر است و بر كودكى او رحمى بدار و حرمت آن نور كه در جبين مكين اوست نگه دار؛ و چون ديد كه عبد المطّلب به اين سخنان دست از او برنمى دارد فرزند دلبند خود را بر سينۀ نالان خود چسبانيد و گفت: خدا نخواهد كرد كه اين شعلۀ نور جبين تو خاموش گردد، چه كنم كه در كار تو چاره اى نمى دانم و در امر تو حيله اى نمى بينم، كاش پيش از آنكه از ديده ام پنهان گردى در خاك پنهان گرديده بودم، بناچار از برم مى روى و اميد برگشتنت ندارم.

و از استماع اين خطاب، عبد المطّلب بى تاب گرديده سيلاب سرشك از ديده ها رها كرد و رنگش متغير گرديد و پايش از رفتار ماند؛ پس آن بندۀ مقرّب اله گفت: اى مادر! بگذار مرا تا با پدر خود بروم، اگر خدا مرا اختيار نمايد براى قربانى خود زهى سعادت و فيروزى و هزار جان فداى اختيار او باد، و اگر ديگرى را اختيار نمايد با هزار حرمان بسوى تو برخواهم گرديد.

ص: 78

پس با پدر روان شد بسوى كعبه و جميع قريش از مردان و زنان در مسجد جمع شدند و صداى ناله و شيون بسوى هفت روزن بلند گرديد و يهودان و كاهنان شاد گرديدند كه شايد آن نور نبوّت خاموش گردد-و ندانستند كه نور خدائى را كسى خاموش نمى تواند كرد-پس عبد المطّلب خنجر برهنه كه مرگ از دمش مى ريخت در كف گرفت و قرعه به نام اولاد امجاد خود افكند و گفت: اى خداوند كعبه و حرم و حطيم و زمزم و پروردگار ملائكۀ كرام و خالق جملۀ انام! دور كن به نام خود از ما هر تيرگى و ظلمت را بحقّ آنچه جارى گرديده است بر آن قلم تقدير تو، آنچه تو خواهى كسى مانع آن نمى تواند گرديد، و ضعيفان را پناهى نيست مگر بسوى تو چون صاحب قوّتى، و رفع احتياج فقيران نمى نمايد مگر چون تو بى نيازى.

پروردگارا! مى دانى كه با تو چه نذر و عهد كرده بودم و اينك فرزندان خود همه را به درگاه تو آورده ام كه هر يك را كه خواهى اختيار نمائى.

پروردگارا! اگر مصلحت مى دانى در بزرگان قرار ده كه ايشان را صبر بر بلا بيشتر است و خردان بيشتر محلّ رحمند.

اى خداوند پروردگار كعبه و پرده ها و ركن و سنگها و زمين پهناور و رود و درياها! و اى فرستندۀ ابرها و بارانها! دور گردان از كودكان بلا را.

پس نام هر يك را بر تيرى نوشته و داد كه داخل كعبه كردند و فرزندان خود را داخل كعبه گردانيد، پس مادران صدا به شيون بلند كردند و از ديده هاى حاضران سيلاب اشك در بطحاى مكه روان گرديد؛ و عبد المطّلب از ضعف بشريّت مى افتاد و به قوّت ايمان و شدت يقين برمى خاست و مى گفت: پروردگارا! حكم خود را بزودى ظاهر گردان؛ و مردم گردنها كشيده بودند و آب از ديده ها روان كرده منتظر بودند كه به نام كداميك بيرون آيد كه ناگاه ديدند صاحب قرعه بيرون آمد و رداى عبد اللّه را در گردن آن رشك خورشيد و ماه افكنده او را مانند خورشيد از افق كعبه بيرون كشيد و رنگ مباركش مانند آفتاب به زردى مايل گرديده و مانند چراغ صبحگاهان قابل قربانى درگاه مى لرزيد، پس گفت: اى عبد المطّلب! قرعه به نام اين فرزند ارجمند بيرون آمد، اگر خواهى بكش و اگر

ص: 79

خواهى ببخش.

پس عبد المطّلب از استماع اين خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه كنان بر برادر خود از كعبه بيرون آمدند و ابو طالب از همه بيشتر مى گريست و موضع نور جبين برادر خود را مى بوسيد و مى گفت: كاش نمى مردم و فرزند ارجمند تو را كه وارث اين نور است و حق تعالى او را بر همۀ خلق زيادتى داده است و زمين را از كثافت كفر و بت پرستى پاك خواهد كرد و كهانت كاهنان را زايل خواهد گردانيد، مى ديدم.

و چون عبد المطّلب به هوش آمد صداى گريۀ مردان و زنان از هر ناحيه به سمع او رسيد و نظرش بر فاطمه افتاد كه خاك بر سر خود مى ريخت و سينۀ خود را مى خراشيد، و از مشاهدۀ اين احوال و استماع آن اقوال در عزم كاملش اختلال بهم نمى رسيد، و بازوى عبد اللّه را گرفت كه او را بخواباند.

اكابر قريش و اولاد عبد مناف در او آويختند پس بانگ زد بر ايشان كه: واى بر شما! از من بر فرزند من مهربانتر نيستيد شما و تا حكم پروردگار خود را بر او جارى نكنم دست از او برنمى دارم.

و ابو طالب به دامان عبد اللّه چسبيده بود و مى گفت: اى پدر! برادر مرا بگذار و مرا به جاى او ذبح كن كه من راضيم كه قربانى پروردگار و فداى برادر خود باشم.

و عبد المطّلب مى گفت كه: من مخالفت پروردگار خود نمى كنم و هركه قرعه به نام او بيرون آمده است او را قربانى مى كنم.

پس اكابر قريش از او التماس كردند كه يك بار ديگر قرعه بيندازد شايد نوع ديگر ظاهر شود. و چون بسيار مبالغه كردند راضى شد و بار ديگر قرعه انداخت و باز به اسم عبد اللّه بيرون آمد، پس عبد المطّلب گفت كه: الحال حكم لازم گرديد و راه شفاعت مسدود شد.

پس عبد اللّه را به قربانگاه آورد و اكابر عرب در عقبش صف كشيدند، و دست و پاى عبد اللّه را بسته و خوابانيد، چون مادر ديد كه كار به اينجا كشيد پا برهنه و شيون كنان بسوى خويشان خود دويد و ايشان را به شفاعت طلبيد، و چون ايشان بسوى عبد المطّلب

ص: 80

شتافتند در وقتى رسيدند كه عبد اللّه را خوابانيده بود و خنجر را نزديك گلوى لطيف آن سرور گذاشته بود و در آن وقت ملائكۀ آسمانها خروش برآوردند و بالها گستردند و جبرئيل و اسرافيل تضرع و استغاثه در درگاه ملك جليل نمودند. پس حق تعالى وحى نمود كه: اى ملائكه! من به همه چيز عالم دانايم و بندۀ خود را در معرض امتحان درآورده ام كه صبر او را بر عالميان ظاهر گردانم.

در اين حال ده نفر از خويشان فاطمه، عريان با سر و پاى برهنه و شمشيرهاى كشيده رسيدند و بر دست عبد المطّلب چسبيدند و گفتند: هرگز نگذاريم كه فرزند خواهر ما را ذبح كنى مگر آنكه همۀ ما را به قتل رسانى.

پس عبد المطّلب سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه ايشان نمى گذارند كه حكم تو را جارى كنم و به عهد تو وفا كنم، پس حكم كن ميان من و ايشان به حق و تو بهترين حكم كنندگانى.

در اين حال شخصى از اكابر قوم او كه او را عكرمة بن عامر مى گفتند حاضر شد و تدبير نمود كه قرعه بيندازد بر شتران و عبد اللّه، پس بر اين امر قرار داده برگشتند. و روز ديگر عبد المطّلب فرمود كه همۀ شتران او را حاضر كردند و عبد اللّه را جامه هاى فاخر پوشانيد و خوشبو گردانيد و به انواع زينتها آراسته او را به نزد كعبه حاضر گردانيد و كارد و ريسمان با خود آورده بود، پس هفت شوط دور كعبه طواف كرد و ده شتر حاضر كرد و چنگ در پرده هاى كعبه زد و گفت: پروردگارا! امر تو نافذ است و حكم تو جارى است؛ و قرعه افكند، و قرعه به اسم عبد اللّه بيرون آمد، پس ده شتر اضافه كرد و قرعه انداخت و گفت:

پروردگارا! اگر به سبب گناهان، دعاى من از درگاه تو محجوب گرديده است پس تويى غفّار الذّنوب و كاشف الكروب؛ كرم نما بر من به فضل و احسان خود، و باز قرعه به نام عبد اللّه بيرون آمد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و قرعه افكند و گفت: پروردگارا! تويى كه راز پنهان و مخفى تر از آن را مى دانى و بر احوال همۀ جهان مطّلعى، بگردان از ما بلا را چنانكه از ابراهيم عليه السّلام گردانيدى، و باز به نام عبد اللّه ظاهر شد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و گفت: اى پروردگار خانۀ كعبه و جميع عباد! اين فرزند نزد من محبوبتر است از ساير

ص: 81

اولاد و مادرش نوحه مى كند از مفارقت آن سرو آزاد، باز قرعه به نام عبد اللّه بيرون آمد؛ پس بار ديگر قرعه انداخت و گفت: اى خداوندى كه از توست بخشش و منع و حكم تو نافذ است بر همۀ خلق! در درگاه تو به نادانى خطا كرده و اميدوار رحمت توام پس مرا نااميد مگردان، پس باز قرعه به اسم عبد اللّه بيرون آمد.

و چون به نود شتر رسيد و نه مرتبه به اسم عبد اللّه بيرون آمد، عبد المطّلب آن معدن سعادت را براى شهادت بسوى خود كشيد و صداى نوحه و گريۀ مردان و زنان از هر طرف بلند شد، پس عبد اللّه گفت: اى پدر! از خدا شرم كن و امر او را رد مكن و ديگر در كشتن من توقف مكن و بزودى مرا قربانى كن كه من صبركننده ام بر قضاى الهى؛ اى پدر! دستها و پاهاى مرا محكم ببند كه مبادا حركت كنم، و روى مرا بپوشان كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياورى، و جامه هاى خود را گرد كن كه مبادا به خون من آلوده گردد و هرگاه كه آن را ببينى مصيبت تو تازه شود؛ اى پدر! بعد از من از حال مادر من غافل مشو و در دلدارى او كوتاهى مفرما كه من مى دانم كه او بعد از من چندان زندگانى نخواهد كرد، و در باب خود تو را وصيّت مى كنم كه به قضاى الهى راضى باشى و بسيار اندوه به خود راه ندهى.

پس از اين سخنان آتش از نهاد عبد المطّلب شعله كشيد و عبد اللّه را خوابانيد و روى نورانيش را بر زمين چسبانيد و كارد را به نزديك گلوى مباركش رسانيد.

بار ديگر اكابر قريش پايش را بوسيدند و التماس نمودند كه يك نوبت ديگر قرعه بيندازد، و عهد كردند كه اگر در اين مرتبه قرعه به نام عبد اللّه بيرون آيد ديگر شفاعت نكنند، پس بار ديگر قرعه افكند به نام عبد اللّه با صد شتر، و در اين مرتبه قرعه براى شتر بيرون آمد، پس اكابر عرب از روى شادى و طرب فرياد برآوردند و بسوى عبد المطّلب دويدند و عبد اللّه را از زير دست او كشيدند و عبد المطّلب را تهنيت و مباركباد گفتند، و فاطمه دويد و عبد اللّه را در بر كشيد و مى گريست و شكر حق خداى تعالى مى نمود.

پس عبد المطّلب گفت: انصاف نيست كه نه مرتبه به اسم عبد اللّه بيرون آمده است و به يك مرتبه كه به اسم شتر برآيد دست از او بردارم، پس دو مرتبۀ ديگر قرعه افكند و هر

ص: 82

مرتبه براى شتر بيرون آمد و هاتفى از ميان كعبه صدا زد كه: حق تعالى فداى شما را قبول نمود و بزودى از نسل اين بزرگوار سيّد ابرار و نبىّ مختار بيرون خواهد آمد.

پس قريش گفتند: اى عبد المطّلب! گوارا باد تو را كرامت الهى كه هاتفان غيب براى تو و فرزند تو ندا كردند.

پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانيد و قبايل عرب از اطراف به تهنيت آن سيّد اوصياى زمان به مكه آمدند و به اين سبب سنّت جارى شد كه ديۀ هر مرد صد شتر باشد.

پس چون يهودان و كاهنان از اين امر نااميد گرديدند و عبد اللّه را سلامت يافتند حيله ها در دفع آن حضرت برانگيختند و از جملۀ آنها آن بود كه شخصى از رؤساى ايشان كه او را «ربيبان» مى گفتند طعامى ساخت و زهر در آن داخل كرد و به جمعى زنان داد و به خانۀ عبد المطّلب فرستاد و به نزد فاطمۀ مخزوميّه به رسم هديه بردند، فاطمه پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: ما خويشان شمائيم از فرزندان عبد مناف و شاد شديم از خلاص شدن فرزند شما، و اين طعام را به جهت آن پخته ايم و براى شما حصّه آورده ايم.

پس چون عبد المطّلب به خانه آمد پرسيد كه: اين طعام از كجا آمده است؟

فاطمه گفت كه: خويشان شما از براى تهنيت سلامتى فرزند ما پخته اند و حصّه براى ما آورده اند.

و چون نزديك آوردند كه تناول نمايند، از اعجاز نور مقدس رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن طعام به سخن آمد و به زبان فصيح گفت كه: مخوريد از من كه بر من زهر داخل كرده اند.

پس ايشان دانستند كه اين از مكر دشمنان بوده است و طعام را در زمين دفن كردند.

و چون عبد اللّه به سنّ شباب رسيد نور نبوّت در جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر بدهند و نور او را بربايند، زيرا كه يگانۀ زمان بود در حسن و جمال، و در روز بر هركه مى گذشت بوى مشك و عنبر از وى استشمام مى كرد، و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد، و اهل مكه او را مصباح حرم مى گفتند تا آنكه به تقدير الهى عبد اللّه با صدف گوهر رسالت پناهى

ص: 83

يعنى آمنه دختر وهب جفت گرديد، و سبب آن مزاوجت با بركت آن بود كه علماى اهل كتاب چون آثار ظهور مفخر اولى الألباب را مشاهده كردند در شام با يكديگر نشستند و در باب ظهور پيغمبر آخر الزمان سخن گفتند و رفتند نزد عالمى از ايشان كه در اردن مى بود و از همه معمّرتر بود، پس از ايشان پرسيد كه: به چه جهت مجتمع گرديده ايد و چه چيز سبب اضطراب شما شده است؟

گفتند: ما در كتب خود نظر كرديم و خوانديم صفت آن پيغمبر سفّاك را كه ملائكه يارى او خواهند كرد و ما و دين ما در دست او هلاك خواهيم شد، و آمده ايم كه در آن باب با تو مشورت كنيم شايد تو را در دفع او چاره اى به خاطر رسد.

آن عالم گفت: هركه خواهد باطل گرداند امرى را كه حق تعالى اراده كرده است او جاهل و مغرور است و آنچه ديده ايد و خوانده ايد امرى است شدنى و دفع آن ممكن نيست، و او را وزيرى خواهد بود از خويشان او كه در هر امرى معين و ياور او خواهد بود.

چون سخنان او را شنيدند ترسيدند و حيران ماندند، پس يكى از علماى ايشان كه او را «هيوبا» مى گفتند و كافر متمرد شجاعى بود برخاست و گفت: اين مرد پير شده است و به خرافت عقل او سبك گرديده است، از او مشنويد، از من بشنويد، درختى را كه از ريشه كنديد ديگر سبز نمى شود، بايد كه هلاك كنيد اين شخص را كه آن پيغمبر از او بهم خواهد رسيد و از بيم او راحت يابيد، و چاره اش آن است كه متاعى خريدارى نمائيد و بوسيلۀ تجارت برويد به شهر مكه كه مقصود شما در آنجا حاصل خواهد شد و من نيز با شما رفيق مى شوم، بايد كه همه شمشيرهاى خود را به زهر آب دهيد و بزودى تهيۀ سفر خود ساز كنيد.

پس آن كافران سخن آن بدبخت را به جان قبول كردند و امتعۀ مناسب مكۀ معظمه خريدارى نموده به آن صوب متوجه شدند، و چون نزديك مكه رسيدند صداى هاتفى را شنيدند كه: اى بدترين مردمان! ارادۀ بهترين شهرها كرده ايد به قصد ضرر رسانيدن به بهترين خلق، و هركه خواهد كه غالب گردد بر تقدير خداوند جبار بى شك مصير او بسوى نار است و در دنيا و عقبى خائب و زيانكار است.

ص: 84

از استماع اين صداى موحش بترسيدند و خواستند برگردند، باز «هيوبا» با وسوسه هاى شيطانى و تسويل زخارف آمال و امانى ايشان را بر آن سفر عازم گردانيد، و در راه به هركه مى رسيدند احوال عبد اللّه را مى پرسيدند و او وصف حسن و جمال و كمال او مى كرد و سبب زيادتى حسد ايشان مى گرديد.

چون به مكه داخل شدند متاع خود را بر مشتريان عرض مى كردند و قيمتهاى گران مى گفتند كه مردم نخرند و عذرى باشد براى توقف ايشان، و در كمين فرصت بودند تا آنكه شبى از شبها عبد اللّه خوابى مهيب ديد و به پدر خود گفت كه: در خواب ديدم كه ميمونى چند شمشيرهاى برهنه در دست داشتند و شمشيرها را حركت مى دادند و بر من حمله مى كردند پس بلند شدم بسوى هوا و آتشى از آسمان فرود آمد و همه را سوخت.

عبد المطّلب گفت: اى فرزند! خدا تو را از هر بلائى نجات دهد، تو حاسدان بسيار دارى براى اين نورى كه در روى توست، امّا اگر تمام اهل زمين اتفاق كنند بر ضرر تو نتوانند، زيرا كه اين نور وديعۀ خاتم پيغمبران است و حق تعالى آن را حفظ مى نمايد.

و در اكثر ايّام عبد المطّلب و عبد اللّه به شكار مى رفتند و آن كافران از بيم عبد المطّلب متعرض نمى توانستند شد تا آنكه روزى عبد اللّه تنها به شكار رفته بود و هيوبا به نزد ايشان رفت و گفت: چه انتظار مى بريد كه عبد اللّه تنها به شكار رفته است و فرصت غنيمت است.

پس بعضى از ايشان نزد متاعها ماندند و بعضى شمشيرهاى برهنه در زير جامه ها پنهان كردند به قصد عبد اللّه متوجه شدند، پس وقتى رسيدند به عبد اللّه كه در ميان درّه ها داخل شده بود و شكارى را بدست آورده و او را ذبح مى نمود، پس از همه طرف برآمده راههاى آن درّه را بر آن حضرت بستند، و چون عبد اللّه ديد كه ايشان قصد هلاك او را دارند سر بسوى آسمان بلند كرد و بسوى عالم آشكار و پنهان تضرع نمود، پس رو به ايشان كرد و گفت: از من چه مى خواهيد و به چه سبب قصد هلاك من داريد؟ و اللّه كه هرگز ضررى به احدى از شما نرسانيده ام و مالى از شما نبرده ام و كسى از شما را نكشته ام.

پس ايشان متعرض جواب او نشده به يك دفعه بر او حمله كرده و عبد اللّه نام حق تعالى برد و چهار تير بسوى ايشان افكند و به هر تيرى يكى از آن كافران را بسوى بئس المصير

ص: 85

فرستاد، پس آن كافران از راه حيله شروع به عذر خواهى كردند و گفتند: به چه سبب ما را مى كشى و ما را با تو كارى نيست، غلامى از ما گريخته بود و از عقب او آمده ايم، چون تو را از دور ديديم گمان او كرديم.

عبد اللّه بر عذر بى اصل ايشان خنديد و بر اسب خود سوار شد و كمان را در دست گرفت، و چون خواست كه از ميان ايشان بيرون رود بار ديگر بر او حمله آوردند، بعضى به سنگ و بعضى به شمشير متوجه آن بدر منير گرديدند و او مانند شير بر ايشان حمله مى كرد و به هر حمله بعضى را بر خاك هلاك مى افكند، و چون كار بر آن حضرت تنگ شد از اسب فرود آمد و پشت بر كوه داد و آن گروه او را به سنگ خسته مى كردند و از بيم او نزديك نمى رفتند.

در اول حال كه آن كافران عبد اللّه را در ميان گرفتند وهب بن عبد مناف به آن درّه رسيد و آن حال را مشاهده نمود، از كثرت ايشان بترسيد و به جانب حرم برگشت و در ميان بنى هاشم ندا كرد كه: دريابيد عبد اللّه را كه دشمنان او را در فلان درّه در ميان گرفته اند، پس جميع بنى هاشم شمشيرها به كف گرفته بر اسبان برهنه سوار شدند و بسوى آن درّه بسرعت روان شده رسيدند، چون عبد اللّه نظر كرد عبد المطّلب و ابو طالب و حمزه و عباس و ساير بنى هاشم را ديد كه داخل آن درّه گرديدند، پس عبد المطّلب گفت: اى فرزند! اين بود تأويل و تعبير آن خواب كه ديده بودى.

و چون يهودان بنى هاشم را ديدند دست از جان خود برداشتند و بعضى از ايشان پناه به درّۀ تنگى بردند و به قدرت حق تعالى سنگى از كوه برگرديد و ايشان را هلاك كرد و بعضى را گرفتند و خواستند بكشند التماس كردند كه: ما را آن قدر مهلت دهيد كه محاسبات خود را با اهل مكه مفروغ كنيم و بعد از آن آنچه خواهيد بكنيد، پس دستهاى ايشان را بستند و بسوى مكه برگردانيدند و اهل مكه سنگ بر ايشان مى زدند و لعنت مى كردند.

پس عبد المطّلب ايشان را به خانۀ وهب فرستاد، و چون وهب بسوى برّه زوجۀ خود برگشت گفت: اى برّه! امروز امرى چند از عبد اللّه پسر عبد المطّلب مشاهده كردم كه از هيچ كس از شجاعان عرب نديده بودم و خدا او را به حسن و بهاء و نور و ضيائى

ص: 86

مخصوص گردانيده است كه كسى مانند او نديده و نشنيده است، و چون يهودان او را در ميان گرفتند ديدم كه افواج ملائكه از آسمان بسوى او فرود آمدند براى نصرت او؛ برو به نزد عبد المطّلب و استدعا كن شايد آمنه دختر ما را به عقد عبد اللّه درآورد و ما را به اين شرف سرافراز گرداند.

برّه گفت: اى وهب! جميع رؤساى مكه و پادشاهان اطراف رغبت كردند كه به او دختر دهند و او قبول نكرد، كى به دختر ما رغبت خواهد كرد؟

وهب گفت كه: من امروز به ايشان حقّى بزرگ ثابت گردانيدم كه از قضيۀ عبد اللّه ايشان را مطّلع ساختم، و ممكن است كه به اين سبب به دختر ما راضى شوند.

و چون برّه به خانۀ عبد المطّلب آمد عبد المطّلب گفت: خوش آمدى و امروز از شوهر تو حقّى بر ما لازم گرديده است كه هر حاجت از ما طلب نمايد، روا نمائيم.

برّه گفت: اى عبد المطّلب! او مرا براى حاجت بزرگى بسوى شما فرستاده است و مى خواست كه شايد نور عبد اللّه بسوى دختر او آمنه منتقل گردد و ما را از شما هيچ طمع نيست و آمنه هديه اى است بسوى شما.

پس عبد المطّلب بسوى عبد اللّه نظر كرد و گفت: اى فرزند! اگر چه دختر پادشاهان را قبول نكردى، امّا اين دختر از خويشان توست و در مكه مثل او دخترى نيست در عقل و طهارت و عفاف و ديانت و صلاح و كمال و حسن و جمال.

و چون عبد اللّه ساكت شد و اظهار كراهت ننمود، عبد المطّلب گفت: اجابت نموديم و قبول كرديم.

و چون شب در آمد عبد المطّلب عبد اللّه را با خود به خانۀ وهب برد، و چون با يكديگر نشستند و در باب مزاوجت سخن آغاز كردند، يهودان كه در خانۀ وهب محبوس بودند خلوت را غنيمت شمرده بندها را گسيختند و بسوى خانه اى كه ايشان بودند دويدند، و چون حربه با خود نداشتند با سنگ بر ايشان حمله كردند و به اعجاز نور حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگ هر يك بر سر و سينه اش برگشت، و آن شيران بيشۀ شجاعت شمشيرها از نيام كشيده و به نور سيّد انام توسل نموده آن كافران را بسوى جحيم روانه

ص: 87

كردند. پس عبد المطّلب به وهب گفت: فردا بامداد ما و شما قوم خود را حاضر مى كنيم و اين نكاح مقرون به فلاح را منعقد مى سازيم.

پس چون صبح روز ديگر طالع شد حضرت عبد المطّلب اولاد اعمام كرام خود را حاضر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشانيد؛ و وهب نيز خويشان خود را جمع كرد، و چون مجلس شريف منعقد شد حضرت عبد المطّلب برخاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا نمود و گفت: حمد مى كنم خدا را حمد شكركنندگان، حمدى كه او مستوجب است بر آنچه انعام كرده است بر ما و بخشيده است به ما و گردانيده است ما را همسايگان خانۀ خود و ساكنان حرم خود و انداخته است محبت ما را در دلهاى بندگان خود و ما را شرافت داده است بر جميع امّتها و حفظ نموده است از جميع آفتها و بلاها، و حمد مى كنم خدا را كه نكاح را بر ما حلال گردانيده و زنا را بر ما حرام گردانيده؛ و بدانيد كه فرزند ما عبد اللّه دختر شما آمنه را خواستگارى مى نمايد به فلان صداق، آيا راضى شديد؟

وهب گفت: راضى شديم و قبول كرديم.

عبد المطّلب گفت: اى قوم! گواه باشيد. پس عبد المطّلب در مكه چهار روز وليمه كرد و جميع اهل مكه و نواحى مكه را دعوت نمود.

و چون مدتى از مزاوجت ايشان گذشت و نزديك شد طلوع خورشيد نبوّت، حق تعالى امر نمود جبرئيل را كه ندا كند در جنّة المأوى كه: تمام شد اسباب تقدير ظهور پيغمبر بشير نذير و سراج منير كه امر خواهد كرد به نيكيها و نهى خواهد كرد از بديها، و مردم را به راه حق خواهد خواند، و اوست صاحب امانت و صيانت و رحمت من است بر عباد، و ظاهر خواهد شد نور او در بلاد عالم، هركه او را دوست دارد بشارت يافته است به شرف و عطا و هركه او را دشمن دارد براى اوست بدترين عذابها، و اوست كه پيش از خلقت آدم طينت پاكيزۀ او را بر شما عرض كردم، و نام او در آسمان احمد است و در زمين محمّد است و در بهشت ابو القاسم.

پس ملائكه صدا به تسبيح و تهليل و تقديس و تكبير بلند كردند و درهاى بهشت را گشودند و درهاى جهنم را بستند، و حوريان از غرفه هاى بهشت مشرف شدند، و مرغان

ص: 88

بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبيح خالق زمين و آسمان بلند كردند.

و چون جبرئيل از بشارت اهل سماوات فارغ شد با هزار ملك به زمين فرود آمد و به اطراف جهان نداى بشارت انعقاد نطفۀ آن برگزيدۀ خداوند رحمان درداد، و اهل كوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جميع مخلوقات زمين را از اين مژده مسرور گردانيد تا آنكه اين مژده را به اهل زمين هفتم رسانيد، و هركه محبت او اختيار كرد محلّ رحمت خدا گرديد و هركه عداوت او گزيد از الطاف خدا محروم گرديد، و شياطين را در زنجير كشيدند و از استراق سمع در آسمانها منع كردند و به تيرهاى شهاب ايشان را از هر باب راندند.

و چون پسين روز جمعه-كه عرفه بود-شد، عبد اللّه با پدر و برادران در بيابان عرفات مى گرديدند و در آن وقت در آن بيابان آب نبود، ناگاه نهرى از آب زلال صافى به نظر ايشان درآمد و ايشان بسيار تشنه بودند و ايشان بسيار متعجب گرديدند، پس منادى ندا كرد كه: اى عبد اللّه! از آب اين نهر بياشام، چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود، و چون فارغ شد از آن نهر اثرى نديد، پس عبد اللّه دانست كه آن نهر آسمانى براى انعقاد نطفۀ آن برگزيدۀ جناب يزدانى بر زمين ظاهر گرديده است، پس بزودى به خيمه مراجعت نمود و آمنه را گفت كه: برخيز و غسل كن و جامه هاى پاكيزه بپوش و خود را معطّر كن كه نزديك است كه مخزن آن نور ربّانى شوى.

پس در آن وقت به سيّد رسل صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حامله گرديد و نور از صلب عبد اللّه به رحم طاهر او منتقل شد؛ و آمنه گفت كه: چون عبد اللّه در آن هنگام با من مقاربت نمود نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن گردانيد.

پس آن شعاع از جبين آمنه مانند عكس آفتاب در آينه نمايان و لامع گرديد (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود كه او را فاطمه بنت مرّه مى گفتند و كتب انبياء و علماى گذشته را بسيار خوانده بود، روزى حضرت عبد اللّه بر او گذشت، آن زن پرسيد: توئى كه پدرت صد شتر فداى تو كرد؟

ص: 89


1- . الانوار 79-127.

گفت: بلى.

فاطمه گفت: چه شود اگر مرا عقد كنى و يك مرتبه با من نزديكى كنى و من صد شتر به تو بدهم. عبد اللّه ملتفت نشد و رفت.

و بعد از آنكه نطفۀ طيّبۀ حضرت رسالت پناه در رحم آمنه قرار گرفته بود، باز روزى بر آن زن گذشت و از او آن خواهش سابق را نديد، از سبب آن سؤال نمود، گفت: براى امرى تو را مى خواستم كه اكنون به تقديرات ربّانى نصيب ديگرى شده است و آن نور سبحانى را ديگرى متصرّف گرديده است (1).

و روايت كرده است كه: چون تزويج آمنه شد دويست زن از حسرت عبد اللّه مردند.

و چون نزديك شد كه آن نور از عبد اللّه منتقل گردد به رحم آمنه به مرتبه اى ساطع و مشتعل گرديد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست به روى آن خورشيد انور نظر كند، و به هر سنگ و درخت كه مى گذشت براى او سجده مى كردند و بر او سلام مى كردند (2).

و گفته است كه: چون عبد اللّه بسوى جنان رحلت نمود دو ماه از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود؛ و به روايتى هفت ماه؛ و به روايتى هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و در مدينه وفات يافت (3).

و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شريف آن حضرت چهار سال گذشته بود؛ و به روايتى شش سال؛ و به روايتى دو سال و چهار ماه؛ و وفات او در «ابواء» واقع شد كه منزلى است ميان مكه و مدينه (4).

و چون حضرت عبد المطّلب وفات يافت عمر شريف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز رسيده بود (5).

ص: 90


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/51؛ سيرۀ ابن اسحاق 42.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/52-53.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223؛ البداية و النهاية 2/245.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223.
5- . العدد القوية 127.

و در روايات خاصه و عامه وارد شده است كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قبر عبد اللّه پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد، ناگاه قبر شكافته شد و عبد اللّه در قبر نشسته بود و مى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّك نبىّ اللّه و رسوله» .

آن حضرت پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى پدر؟

پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى فرزند؟

گفت: اينك على ولىّ توست.

گفت: شهادت مى دهم كه على ولىّ من است.

فرمود كه: برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى.

پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان كرد و قبر شكافته شد و آمنه در قبر نشسته مى گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّك نبىّ اللّه و رسوله» .

فرمود كه: ولىّ تو كيست اى مادر؟

پرسيد كه: ولىّ تو كيست اى فرزند؟

فرمود كه: اينك علىّ بن ابى طالب ولىّ توست.

آمنه گفت كه: شهادت مى دهم كه على ولىّ من است.

فرمود كه: برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى (1).

مؤلف گويد كه: از اين روايت معلوم مى شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشتند، و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمان ايشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام.

و شاذان بن جبرئيل قمى و ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند به اندك اختلافى و اكثر موافق روايت شاذان است كه: در زمان عبد المطّلب پادشاهى بود در يمن كه او را سيف بن ذى يزن مى گفتند و بر مكۀ معظمه مستولى گرديد و پسر خود را در آنجا والى گردانيد، پس عبد المطّلب اكابر قريش و رؤساى بنى هاشم را طلب نمود و به

ص: 91


1- . علل الشرايع 176؛ معاني الاخبار 178.

اتفاق ايشان متوجه يمن گرديد كه او را مشاهده نمايد و او را ترغيب كند بر عطف و مهربانى نسبت به اهل مكه. پس چون وارد يمن شدند و رخصت طلبيدند كه به نزد او بروند، امراى او گفتند كه: او به قصر وردى رفته است و عادت او آن است كه چون فصل گل مى شود داخل قصر غمدان مى شود و زياده از چهل روز در آنجا با خواصّ خود مشغول عشرت و شادى مى باشند، و در اين ايّام كسى را رخصت دخول مجلس او نيست، و باغى كه قصر غمدان در آن واقع بود درى بسوى صحرا داشت و بر همۀ درها دربانان موكّل كرده بودند.

عبد المطّلب روزى بسوى درگاهى رفت كه به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبيد، دربان گفت كه: در اين ايّام پادشاه با جوارى و زنان خود خلوت كرده است و كسى را رخصت دخول قصر او ميسّر نيست، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل مى رساند.

عبد المطّلب كيسۀ زرى به او داد و گفت: تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذرى به او خواهم گفت كه آسيبى به تو نرساند. چون دربان ديده اش به زر سرخ افتاد خون سياه و روز تباه خود را فراموش كرد و مانع آن مقرّب درگاه اله نگرديد.

و چون عبد المطّلب داخل بستان شد ديد كه قصر غمدان در ميان بستان واقع است و انواع گلها و رياحين بر اطراف آن قصر دلنشين احاطه كرده است و نهرهاى صافى بر دور آن قصر مى گردد، و سيف مانند شمشير برّان بر ايوان قصر غمدان رو بسوى خيابان بر قصر خود تكيه داده است.

پس چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت كه: كيست اين مرد كه بى رخصت داخل اين بستان شده است؟ بزودى او را نزد من آوريد؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند، و چون عبد المطّلب داخل شد قصرى ديد به طلا و لاجورد و انواع زينتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او كنيزان بى شمار با نهايت حسن و جمال صف كشيده اند، و نزديك او عمودى از عقيق سرخ نصب كرده اند و بر سر آن جامى از ياقوت تعبيه كرده اند كه مملوّ است از مشك ناب، و در

ص: 92

جانب چپ او جامى از طلاى سرخ نهاده اند، و شمشير كين خود را برهنه كرده بر زانو گذاشته است؛ پس از عبد المطّلب سؤال نمود كه: تو كيستى؟

گفت: منم عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و نسب شريف خود را تا حضرت آدم ذكر كرد.

پس سيف گفت: اى عبد المطّلب! تو خواهرزادۀ مايى؟

گفت: بلى. (زيرا كه سيف از آل قحطان، و آل قحطان از برادر و آل اسماعيل از خواهر بودند) .

پس سيف عبد المطّلب را تعظيم و تكريم فراوان نمود و گفت: خوش آمدى و مشرّف ساختى؛ و با آن حضرت مصافحه كرد و او را در پهلوى خود جا داد و پرسيد كه: براى چه كار آمده اى؟

عبد المطّلب گفت: مائيم همسايگان خانۀ خدا و خدمۀ آن و آمده ايم كه تو را تهنيت بگوئيم بر ملك و پادشاهى و نصرت يافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسيار دعا كرد، و سيف از مكالمۀ آن حضرت مسرّت بر مسرّت افزود و آن حضرت را با ساير رفقا تكليف دار الضّيافة فرمود و ميهماندارى براى ايشان مقرّر نمود و مبالغۀ بسيار در اكرام و اعظام ايشان كرد، و هر روز هزار درم خرج ضيافت ايشان مقرّر كرد.

پس شبى عبد المطّلب را به خلوت طلبيد و خدمۀ خواصّ خود را بيرون كرد، و بغير از جناب ايزدى ديگرى بر سخنان ايشان مطّلع نگرديد و گفت: اى عبد المطّلب! مى خواهم رازى از رازهاى خود را به تو بگويم كه تا حال با ديگرى نگفته ام، و تو را اهل آن مى دانم و مى خواهم آن را پنهان كنى از غير اهل آن تا وقت ظهور آن درآيد.

عبد المطّلب گفت: چنين باشد.

سيف گفت: اى ابا الحارث! در شهر شما طفلى هست خوش رو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت يگانۀ اهل زمين است، در ميان دو كتف او علامتى هست و در زمين تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالى بر سر او درخت پيغمبرى رويانيده و به هر جا كه رود ابر بر او سايه مى افكند، و اوست صاحب شفاعت كبرى در روز قيامت، و در مهر پيغمبرى كه

ص: 93

در ميان دو كتف اوست دو سطر نوشته است: سطر اول «لا اله الاّ اللّه» ، سطر دوم «محمّد رسول اللّه» ، و حق تعالى مادر و پدرش هر دو را به رحمت خود برده است و جدّ و عمّ آن حضرت او را تربيت مى نمايند، و در كتابهاى بنى اسرائيل وصف او از ماه شب چهارده روشنتر است، و حق تعالى گروهى از ما يعنى اهل يمن را ياور او خواهد گردانيد، و دوستانش را به او عزيز و دشمنانش را به او خوار خواهد كرد، و بتها را خواهد شكست و آتشكده ها را خاموش خواهد كرد، گفتار او حكمت است و كردار او عدالت، و امر مى كند به نيكى و بعمل مى آورد آن را، و نهى مى كند از بدى و باطل مى گرداند آن را، و اگر نه آن بود كه مى دانم كه پيش از بعثت او وفات خواهم يافت هرآينه با لشكر خود بسوى مدينه مى رفتم كه پايتخت او خواهد بود تا او را يارى كنم، و اگر نه ترس بر او داشتم كه دشمنان او را ضايع كنند هرآينه امر او را ظاهر مى كردم و در اين وقت طوايف عرب را بسوى او دعوت مى نمودم، و گمان دارم كه تو جدّ او باشى.

عبد المطّلب گفت: بلى اى پادشاه، منم جدّ او.

پادشاه گفت: خوش آمدى و ما را شرفها به قدوم خود بخشيده اى، و تو را گواه مى گيرم بر خود كه من ايمان آورده ام به او و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهايت درد آه كشيده و گفت: چه بودى اگر زمان او را درمى يافتم و جان در يارى او مى باختم؟ پس سعى نما در حراست و حمايت او كه او را دشمنان بسيار است خصوصا يهود كه عداوت ايشان از همه بيشتر است، و از قوم خود در حذر باش كه حسد مى برند بر او و آزارها از ايشان به او خواهد رسيد. و عبد المطّلب در ريش سيف موهاى سفيد بسيار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخّص نمود و گفت: فردا با ياران خود به مجلس عام حاضر گرديد تا شما را به اكرام خود مخصوص گردانم.

پس روز ديگر خود را مزيّن و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ايشان را گرامى داشت و عبد المطّلب را به مزيد اكرام مخصوص گردانيد و نزديك خود نشانيد، پس عبد المطّلب گفت: اى پادشاه! ديشب در ريش تو موهاى سفيد ديدم كه امروز نمى بينم.

سيف گفت: من خضاب مى كنم. گويند او اول كسى بود كه خضاب كرد.

ص: 94

پس سيف جميع آن گروه را تكليف حمّام كرد و خضاب از براى ايشان فرستاد تا همه ريشهاى خود را به خضاب سياه كردند، و از براى هر يك از ايشان يك بدره زر سفيد و يك اسب و يك استر و يك غلام و يك كنيز و يك دست خلعت فاخر فرستاد، و براى عبد المطّلب مضاعف هرچه به ايشان فرستاده بود، داد؛ و به روايت ديگر: هر يك را ده غلام و ده كنيز و دو برد يمنى و صد شتر [و پنج رطل طلا] (1)و ده رطل نقره و مشكى مملوّ از عنبر داد، و عبد المطّلب را ده برابر ايشان عطا كرد (2).

پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقۀ عضباى خود را طلبيده گفت: اى عبد المطّلب! اينها امانت است نزد تو كه چون پسرزادۀ تو بزرگ شود به او تسليم نمايى، و بدان كه بر روى اين است هرگز از پى دشمنى يا شكارى نرفته ام كه بر او ظفر نيابم، و از پيش هر دشمن كه گريخته ام نجات يافته ام، و بر اين استر كوهها و بيابانها طى كرده ام، و از رهوارى آن هرگز نخواسته ام كه از پشت آن فرود آيم، پس اين هديه ها را به آن حضرت تسليم نما و سلام فراوان از من به او برسان.

عبد المطّلب گفت: آنچه گفتى به جان قبول كردم.

پس عبد المطّلب سيف را وداع كرد و متوجه مكه گرديد و مى فرمود كه: من از اين عطاها چندان شاد نشدم زيرا كه اينها فانى است، و لكن از امرى شاد شدم كه شرف آن براى من و فرزندان من باقى است و بزودى بر شما ظاهر خواهد شد خبر آن.

و چون خبر قدوم شريف عبد المطّلب به مكه رسيد، اشراف و اعيان مكه به استقبال شتافتند، و حضرت سيّد ابرار به استقبال جدّ بزرگوار حركت فرموده با سكينه و وقار قدرى راه رفت و در كنار راه بر سنگى قرار گرفت، پس چون اصحاب و اولاد عبد المطّلب او را ملاقات كردند پرسيد كه: سيّد و آقاى من محمّد در كجاست؟

گفتند: بر سر راه نشسته منتظر قدوم شماست.

ص: 95


1- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . اين روايت موافق آنچه در كمال الدين و اعلام الورى و كنز الفوائد ذكر شده است، مى باشد.

چون عبد المطّلب به نزديك آن حضرت رسيد، از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و در ميان ديده هايش را بوسيد و گفت: اى نور ديده! اين اسب و استر و ناقه را سيف بن ذى يزن براى شما به هديه فرستاده است و شما را سلام مى رساند.

پس آن حضرت او را دعا كرد و بر اسب سوار شد، و اسب از شادى و نشاط قرار نمى گرفت.

و گويند كه: نسب آن اسب چنين بود: عقاب بن ينزوب بن قابل بن بطّال بن زاد الرّاكب بن الكفاح بن الجنح بن موج بن ميمون بن ريح، و ريح را خدا به قدرت خود بى پدر و مادر آفريده بود.

و چون از عمر شريف حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت، عبد المطّلب را مرض صعبى عارض شد، پس فرمود كه او را بر روى تختى برداشتند و در پيش پرده هاى كعبۀ معظمه گذاشتند، و نه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه بر او مى گريستند، و حضرت رسول آمد و نزديك جدّ بزرگوار خود نشست، ابو لهب خواست كه آن حضرت را دور كند، عبد المطّلب بانگ زد بر او و گفت: اى عبد العزّى! تو عداوت اين برگزيدۀ خدا را از دل بيرون نخواهى كرد، پس رو بسوى ابو طالب گردانيد و او را بسيار در باب رسول خدا وصيّت نمود، و ساير اولاد خود را در اعزاز و اكرام آن حضرت مبالغۀ بى حد فرمود و گفت: عن قريب جلالت و عظمت شأن او بر شما ظاهر خواهد شد.

پس لحظه اى بيهوش شد، و چون بهوش آمد با اكابر قريش خطاب نمود و گفت: آيا مرا بر شما حقّى هست؟

همه گفتند: بلى، حقّ تو بر صغير و كبير ما بسيار لازم گرديده است، خدا تو را جزاى خير دهد و سكرات مرگ را بر تو آسان گرداند، چه نيكو امير و بزرگى بودى براى ما.

عبد المطّلب گفت: وصيّت مى كنم شما را در حقّ فرزندم محمّد كه او را گرامى داريد و بزرگ شماريد و در رعايت حقّ او و تعظيم شأن او تقصير منمائيد.

همه گفتند: شنيديم و قبول كرديم.

ص: 96

پس آثار احتضار بر آن سيّد عالى مقدار ظاهر شد و حضرت سيّد ابرار را در بر گرفت و گفت: اى فرزند سعادتمند! از پيش من دور مشو كه تا تو نزديك منى من در راحتم.

پس بزودى مرغ روحش بسوى كنگرۀ عرش رحمت پرواز كرد (1).

و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام رضا عليهما السّلام منقول است كه: حق تعالى پيغمبرش را يتيم گردانيد و پدر و مادر آن حضرت را در طفوليّت او به رحمت خود برد تا آنكه اطاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد و كسى را بغير او بر آن حضرت حق نباشد (2).

ص: 97


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 39؛ كمال الدين و تمام النعمة 176؛ اعلام الورى 15؛ كنز الفوائد 82.
2- . من لا يحضره الفقيه 3/494؛ معاني الاخبار 53؛ علل الشرايع 131؛ عيون اخبار الرضا 2/46؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 258.

فصل ششم: در بيان بعضى از احوال اهل مكه و ساير عرب است

پيش از بعثت آن حضرت

در حديث موثق بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: پيوسته فرزندان حضرت اسماعيل عليه السّلام واليان خانۀ كعبه بودند و براى مردم امر حج و امور دين ايشان را برپا مى داشتند و بزرگى از بزرگ ميراث مى بردند تا آنكه زمان عدنان بن ادد شد، پس دلهاى ايشان سنگين شد و فساد در ميان ايشان بهم رسيد، بدعتها در دين خود نهادند، بعضى از ايشان بعضى را از حرم بيرون كردند، پس بعضى براى طلب معاش و تحصيل مال و بعضى از بيم قتال و جدال متفرق شدند، و بسيارى از ملت حنيفۀ ابراهيم عليه السّلام در بين ايشان مانده بود مانند حرمت مادر و دختر و ساير آنچه حق تعالى در قرآن حرام نموده است مگر حليلۀ پدر و دختر خواهر و جمع ميان دو خواهركه اينها را حلال مى دانستند و اعتقاد به حج و تلبيه و غسل جنابت داشتند و ليكن در حج و تلبيه بدعتها احداث كرده بودند و بت پرستى و كلمۀ شرك را به آنها ضم كرده بودند؛ و حضرت موسى عليه السّلام در ما بين زمان اسماعيل و عدنان مبعوث گرديد (1).

و روايت كرده اند كه: چون معد بن عدنان ترسيد كه حرم مندرس گردد ميلهاى حرم را او نصب كرد، و چون قبيلۀ جرهم بر مكه غالب شدند ولايت كعبه را از ايشان متصرف

ص: 98


1- . كافى 4/210.

گرديدند و از يكديگر ميراث مى بردند تا آنكه ايشان نيز شروع كردند به ظلم و فساد و حرمت كعبه را ضايع كردند و مالهاى كعبه را متصرف شدند و ظلم مى كردند بر هر كه داخل مكه مى شد و طغيان و فساد بسيار مى كردند، در آن زمان چنان بود كه هركه ستم و فساد در مكه مى كرد و هتك حرمت كعبه مى نمود بزودى هلاك مى شد و به اين سبب آن را «بكه» مى گفتند كه گردنهاى ظالمان را مى شكست، و آن را «بساسه» مى گفتند زيرا كه هركه در آن ستم مى كرد او را هلاك مى گردانيد، و «ام رحم» مى گفتند زيرا كه هركه ملازم آن مى بود محل رحمت الهى بود؛ پس چون جرهم ظلم و فساد كردند حق تعالى مسلط گردانيد بر ايشان رعاف و طاعون را و اكثر ايشان هلاك شدند، پس قبيلۀ خزاعه جمعيت كردند كه باقيماندۀ جرهم را از حرم بيرون كنند، رئيس خزاعه عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بود و رئيس جرهم عمرو بن الحارث بن مصاص جرهمى بود، پس خزاعه بر جرهم غالب شدند و قليلى كه از جرهم مانده بودند به زمين «جهينه» رفتند و چون قرار گرفتند سيلى آمد و همه را هلاك كرد، و بعد از آن خزاعه واليان كعبه بودند؛ تا آنكه قصى بن كلاب جدّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بيرون كرد و ولايت كعبه را متصرف شد و در ميان اولاد او ماند تا زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: عرب هميشه قدرى از ملت حنيفۀ ابراهيم عليه السّلام در دست داشتند، صلۀ رحم مى كردند، رعايت مهمان مى كردند، حجّ خانۀ كعبه مى كردند و مى گفتند كه: بپرهيزيد از مال يتيم كه او مانند عقال، آدمى را در بند مى افكند و بسيارى از محرّمات را ترك مى كردند از ترس عقوبت زيرا كه هرگاه مرتكب محرّمات مى شدند مهلت نمى يافتند و بزودى به بلائى مبتلا مى شدند، و از پوست درختان حرم مى گرفتند و بر گردن شتران مى آويختند پس به هر جا كه مى رفت هيچ كس جرأت نمى كرد آنها را بگيرد و كسى هم جرأت نمى كرد كه از غير پوست درخت حرم بر گردن شتر بياويزد و اگر مى كرد بزودى عقوبتى به او مى رسيد؛ امّا امروز مهلت يافته اند

ص: 99


1- . كافى 4/211.

و حق تعالى ايشان را بزودى نمى گيرد و عقاب ايشان را به آخرت انداخته است، بدرستى كه اهل شام آمدند و در ابو قبيس منجنيق بر كعبه بستند پس حق تعالى ابرى فرستاد بر ايشان مانند بال مرغ و بر ايشان صاعقه باريد كه هفتاد نفر در دور منجنيق سوختند (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: مردى خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: مرا دخترى بهم رسيد و او را تربيت كردم و چون به حدّ بلوغ رسيد جامه هاى نيكو و زيورها بر او پوشانيدم و او را بر سر چاهى آوردم و در چاه افكندم و آخر كلمه اى كه از او شنيدم آن بود كه گفت: «يا أبتاه!» پس بفرما كه كفّارۀ اين عمل چيست؟

حضرت فرمود: آيا مادرى دارى؟ گفت: نه.

فرمود: خاله دارى؟ گفت: بلى.

فرمود: با خالۀ خود نيكى كن كه او به منزلۀ مادر است و نيكى او شايد كفّارۀ گناه تو شود بعد از توبه.

راوى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد: اين عمل شنيع را در چه زمان مى كردند؟

فرمود: در جاهليت پيش از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين مى كردند و دختران خود را مى كشتند از ترس آنكه مبادا دشمنان ايشان را سبى كنند و در ميان قوم ديگر فرزند بهم رسانند و ننگ باشد براى ايشان (2).

ص: 100


1- . كافى 4/212.
2- . كافى 2/162؛ وسائل الشيعة 21/499-500.

باب دوم: در بيان بشاراتى است كه از انبياء و اوصياء عليهم السّلام

و غير ايشان، براى بعثت و ولادت آن حضرت داده اند

و احوال بعضى از مؤمنان كه در زمان فترت بودند

ص: 101

ص: 102

احاديث معتبره مطابق آيات كريمه وارد شده است كه: حق تعالى پيمان گرفت از پيغمبران گذشته كه خبر دهند امّتهاى خود را به بعثت پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى كرام آن حضرت و امر كنند ايشان را كه تصديق به حقّيّت پيغمبرى و امامت ايشان نمايند (1).

و منقول است كه: عبد اللّه بن سلام مى گفت: و اللّه ما مى شناسيم محمد را زياده از آنچه فرزندان خود را مى شناسيم زيرا كه نعت آن حضرت را در كتابهاى خود خوانده ايم و در آن شك نداريم و شايد خيانتى در فرزند ما شده باشد (2).

سيد ابن طاووس روايت كرده است از حسان بن ثابت كه مى گفت: مرا به خاطر مى آيد كه طفل هفت ساله بودم و شنيدم كه يكى از علماى يهود در بالاى تلّى فرياد مى كرد و يهودان را مى طلبيد، چون جمع شدند گفت: امشب طالع شده است آن ستاره اى كه دلالت مى كند بر ظهور احمد پيغمبر آخر الزمان (3).

و در حديث طولانى از حضرت امام حسن عليه السّلام منقول است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و اعلم ايشان مسئله اى چند سؤال كرد و همه را حضرت جواب فرمود و او بعد از شنيدن جوابها مسلمان شد و نامۀ سفيدى بيرون آورد كه جميع آن جوابها كه حضرت فرموده بود در آن مكتوب بود؛ پس گفت: يا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است ننوشته ام اين سؤالها و جوابها را مگر از الواحى

ص: 103


1- . تفسير عياشى 1/180 و 181.
2- . تفسير قمى 1/195؛ اسباب النزول 47؛ تفسير بغوى 1/126.
3- . فرج المهموم 29.

كه حق تعالى براى حضرت موسى عليه السّلام فرستاده بود، و در تورات آن قدر فضل تو را خوانده ام كه در تورات شك كردم، و چهل سال است كه نام تو را از تورات محو مى كنم و هرچند محو كردم باز نوشته ديدم، و در تورات خوانده بودم كه اين مسائل را بغير از تو كسى جواب نخواهد گفت، و در تورات نوشته است كه در ساعتى كه اين مسائل را جواب خواهى گفت جبرئيل در جانب راست و ميكائيل در جانب چپ و وصىّ تو در پيش روى تو خواهد بود.

حضرت فرمود: راست گفتى، اينك جبرئيل و ميكائيل در جانب راست و چپ منند و وصىّ من على بن ابى طالب در پيش روى من است (1).

و سابقا مذكور شد كه: از جماعتى كه پيش از ولادت آن حضرت به او ايمان آوردند «تبّع» بود.

در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: تبّع به اوس و خزرج كه دو قبيله بودند از يمن با خود آورده بود گفت: شما در مدينه باشيد تا ظاهر شود و بيرون آيد پيغمبرى كه من وصف او را شنيده ام كه از مكه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و اگر من زمان او را دريابم او را خدمت خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد (2).

در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يهود در كتابهاى خود ديده بودند كه هجرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان «عير» و «احد» خواهد بود، پس به طلب آن موضع بيرون آمدند و به كوهى رسيدند كه آن را «حداد» مى گفتند، گفتند حداد و احد يكى است، پس در حوالى آن كوه متفرق شدند، بعضى در فدك فرود آمدند و بعضى در خيبر و بعضى در تيما، بعد از مدتى مشتاق شدند آنها كه در تيما بودند كه ياران خود را ببينند و كرايه كردند شترى چند از اعرابى از قبيلۀ قيس و اعرابى به ايشان گفت: شما را از ميان عير

ص: 104


1- . خصال 355؛ امالى شيخ صدوق 163.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 170؛ مجمع البيان 5/66؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/39.

و احد مى برم! ايشان به اعرابى گفتند: هرگاه به آن موضع برسى ما را خبر ده، چون به ميان مدينه رسيد گفت: اين كوه عير است و اين كوه احد است، پس از شتران به زير آمده و گفتند: ما به مطلب خود رسيديم و احتياجى به شتر تو نداريم به هر جا كه خواهى برو، و نوشتند به ياران خود كه در خيبر و فدك بودند كه: ما آن موضع را كه طلب مى كرديم يافتيم بيائيد بسوى ما، ايشان در جواب نوشتند كه: ما اكنون در اين موضع قرار گرفته ايم و خانه ها ساخته ايم و اموال تحصيل كرده ايم و حركت ما دشوار است و ما به شما بسيار نزديكيم و چون آن پيغمبر منتظر ظاهر شود بسرعت بسوى او خواهيم شتافت؛ پس ايشان در زمين مدينه قرار گرفتند و خانه ها ساختند و اموال و حيوانات تحصيل نمودند، چون خبر رسيد به تبّع كه ايشان اموال بسيار جمع كرده اند متوجه ايشان شد كه با ايشان جنگ كند و اموالشان را بگيرد، ايشان به قلعه اى متحصّن شدند و تبّع با لشكر گران ايشان را محاصره نمود، يهود رحم مى كردند بر ضعيفان لشكر تبّع و در شب خرما و جو براى ايشان به زير مى انداختند، چون اين خبر به تبّع رسيد بر ايشان رحم كرد و ايشان را امان داد، پس از قلعه فرود آمدند، چون ايشان را ديد گفت: خوش آمده است مرا بلاد شما و مى خواهم در ميان شما بمانم.

گفتند: تو را نيست كه در اين بلد بمانى چون اين بلد محلّ هجرت پيغمبر آخر الزمان است و هيچ پادشاهى تا او ظاهر نشود در اينجا نمى تواند تسلط بهم رساند.

گفت: پس من از خويشان خود جمعى را در ميان شما مى گذارم كه وقتى كه آن حضرت ظاهر شود او را يارى كنند.

پس در ميان ايشان دو قبيله گذاشت: «اوس» و «خزرج» ، و ايشان بسيار شدند و بر يهود غالب شدند و چون اموال آنها را مى گرفتند يهود به ايشان مى گفتند: چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شود شما را از خانه ها و اموال خود بيرون خواهيم كرد.

پس چون آن حضرت مبعوث گرديد انصار به او ايمان آوردند و يهود به او كافر شدند و به اين معنى حق تعالى در اين آيه اشاره فرموده است وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى

ص: 105

اَلَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلْكافِرِينَ (1) . (2)

و در حديث موثق ديگر در تفسير اين آيه از آن حضرت پرسيدند، فرمود: گروهى بودند ميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عيسى عليه السّلام تهديد مى كردند بت پرستان را كه پيغمبرى بيرون خواهد آمد كه بتهاى شما را بشكند و با شما چنان و چنين كند؛ پس چون آن حضرت بيرون آمد كافر شدند به او (3).

قطب راوندى عليه الرحمه روايت كرده است كه: چون تبّع به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را گردن زد و خواست كه مدينه را خراب كند، شخصى از يهود كه دويست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود برخاست و گفت: اى پادشاه! مثل تو كسى نمى بايد كه سخن باطل را قبول كند و مردم را براى غضب به قتل رساند، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

تبّع گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه پيغمبرى از فرزندان اسماعيل در مكه ظاهر خواهد شد و بسوى اين بلد هجرت خواهد نمود.

تبّع دست از آنها برداشته متوجه مكۀ معظمه شد و كعبه را جامه پوشانيد و اهل آن را اطعام نمود و شعرى چند گفت كه مضمونش اين است: شهادت مى دهم بر احمد كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفرينندۀ خلايق است؛ اگر عمر من متصل شود به عمر او هرآينه وزير و پسر عمّ او خواهم بود؛ بعضى گفته اند: آن تبّع كوچك بود، و بعضى گفته اند: تبّع ميانين بود (4)؛ و ابن شهر آشوب رحمه اللّه روايت كرده است كه: تبّع اول اراده كرد كعبه را خراب كند و به بلائى مبتلا شد كه اطبّا از معالجۀ او عاجز شدند پس يكى از وزراى او او را متنبّه ساخت كه: سبب اين بلا آن ارادۀ بدى است كه كرده اى، چون آن اراده را از

ص: 106


1- . سورۀ بقره:89.
2- . تفسير عياشى 1/49؛ كافى 8/308.
3- . كافى 8/310.
4- . خرايج 1/81.

خاطر بيرون كرد از آن بلا نجات يافت، پس كعبه را جامه پوشانيد و تعظيم حرم نمود و بسوى مدينه آمد و ايمان به پيغمبر آخر الزمان آورد و چهارصد نفر از اصحاب خود را براى انتظار قدوم و نصرت آن حضرت در آنجا گذاشت و نامه اى به آن حضرت نوشت و به آن وزير خود سپرد و در آن نامه ذكر ايمان خود كرد و اينكه از امّت آن حضرت است و استدعا نمود كه او را در شفاعت خود داخل نمايد؛ در عنوان نامه نوشت: «نوشته اى است بسوى محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خاتم پيغمبران و رسول پروردگار عالميان از تبّع اول» ؛ ميان مرگ او و ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار سال بود.

چون آن حضرت مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند آن نامه را به خدمت آن حضرت فرستادند به دست ابو ليلى، پس ابو ليلى وقتى رسيد كه آن حضرت در قبيلۀ بنى سليم بود، چون حضرت او را ديد گفت: توئى ابو ليلى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: نامۀ تبّع را آورده اى؟

ابو ليلى متحير ماند!

پس فرمود: بده نامه را؛ نامه را گرفت و به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد كه بخواند؛ چون مضمون نامه را شنيد سه مرتبه فرمود: «مرحبا برادر شايستۀ ما را» ؛ و ابو ليلى را بسوى مدينۀ طيبه برگردانيد (1).

مؤلف گويد: قصۀ تبّع در آخر جلد سابق بيان شد.

و از جملۀ آنها كه ايمان به آن حضرت آورده بودند قس بن ساعده ايادى بود چنانكه به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكه نمود روزى نزديك كعبه نشسته بود ناگاه گروهى به خدمت آن حضرت آمدند، از ايشان پرسيد: از چه قوميد شما؟

گفتند: ما از قبيلۀ بكر بن وائليم.

ص: 107


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/38؛ العدد القوية 113-115.

فرمود: آيا شما را علمى هست از خبر قس بن ساعدۀ ايادى؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود: او چه شد؟

گفتند: وفات يافت.

فرمود: سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار مرگ و زندگانى است، هر نفسى چشندۀ مرگ است، گويا مى بينم كه قس بن ساعده در بازار عكاظ بر شتر سرخى سوار بود و براى مردم خطبه مى خواند و مى گفت: جمع شويد اى مردم و چون جمع شديد خاموش گرديد و چون خاموش گرديديد گوش دهيد و چون گوش داديد ضبط كنيد و چون ضبط كرديد عمل نمائيد و چون عمل كرديد به راستى به مردم برسانيد، بدرستى كه هركه زندگانى كرد مى ميرد و هركه مرد ديگر به اين جهان برنمى گردد، بدرستى كه در آسمان خبرها هست و در زمين عبرتها هست، حق تعالى براى شما سقفى بلند از آسمان و فرشى مهيّا از زمين ساخته است، ستارگان را متحرك ساخته و شب و روز را از پى يكديگر جارى گردانيده، درياها در اطراف زمين آفريده است كه عمقشان معلوم نيست، سوگند مى خورم كه اينها را به بازى نيافريده اند و امور عجيبه در آخرت از پى اينها هست، چرا آنها كه از دنيا مى روند برنمى گردند؟ آيا راضى شدند به ماندن آنجا يا به خواب رفتند و ايشان را در خواب گذاشتند؟ سوگند مى خورم به راستى كه خدا را دينى هست بهتر از دينى كه شما داريد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت كند قس را، در روز قيامت تنها مبعوث خواهد گرديد زيرا كه در قبيلۀ خود به ايمان منفرد بود؛ پس حضرت پرسيد: آيا كسى هست كه از شعر او در خاطر داشته باشد؟

يكى از ايشان بعضى از اشعار حكمت شعار او را خواند كه متضمّن ايمان به حشر و قيامت بود، حكمت او به مرتبه اى رسيده بود كه هركه از قبيلۀ او مى آمد حضرت

ص: 108

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اشعار حكمت شعار او مى پرسيد و گوش مى داد (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: او ششصد سال زندگانى كرد و اول كسى بود از قوم خود كه ايمان به حشر داشت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به نام و نسب مى شناخت و بشارت مى داد مردم را به خروج و ظهور آن حضرت و در اثناى خطب و مواعظ خود مردم را به احوال آن حضرت بشارت مى داد (2).

در كتب خاصه و عامه مسطور است كه: زيد بن عمرو بن نفيل از مكه بيرون رفت براى طلب ملت حنيفۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام، در ملت يهوديت و نصرانيت تفحّص كرده بود و به آنها راضى نشده بود، پس رفت به جانب موصل و جزيرة العرب تا آنكه به شام منتهى شد؛ هر جا عالمى و راهبى را مى شنيد قصد او مى نمود، تا آنكه شنيد راهبى هست در «بلقا» كه علم نصرانيت به او منتهى شده است و اعلم ايشان است در آن زمان، چون به او رسيد از او سؤال نمود از ملت حنيفه، راهب گفت: امروز به ظاهر كسى نيست كه دوست داشته باشد و مندرس شده است و ليكن در اين زودى پيغمبرى مبعوث خواهد شد در همان شهر كه از آن بيرون آمده اى و بر ملت حنيفه خواهد بود، پس بزودى بسوى بلاد خود مراجعت نما كه هنگام بعثت اوست و مى بايد ظاهر شده باشد. پس بسرعت مراجعت نمود و در اثناى راه كشته شد و ورقة بن نوفل كه صاحب طريقۀ او بود چون خبر كشته شدن او را شنيد گريست و مرثيه براى او انشا كرد (3).

در روايت ديگر منقول است كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: آيا استغفار كنيم براى او؟

فرمود: بلى، استغفار كنيد براى او كه او در قيامت امّت تنها مبعوث خواهد شد چون ايمان به من آورد و در طلب دين حق شهيد شد (4).

ص: 109


1- . كمال الدين و تمام النعمة 166.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 168.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 199؛ معارف ابن قتيبه 245؛ تاريخ طبرى 1/529؛ سيرۀ ابن اسحاق 118.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 200؛ سيرۀ ابن اسحاق 119.

در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كعب بن اسد رئيس بنى قريظه را طلبيد كه گردن بزند به او فرمود: اى كعب! آيا نفع بخشيد تو را وصيت «ابن حواش» آن عالمى كه از شام آمده بود و مى گفت: ترك كردم شراب و لذت عيش را، آمده ام بسوى فقر و خرما خوردن براى پيغمبرى كه وقت مبعوث گرديدن او شده است و خروجش در مكه خواهد بود و اين مدينه خانۀ هجرت او خواهد بود و اوست بسيار خندان و كشندۀ بسيار كافران كه قناعت خواهد نمود به نان خشك و خرما و بر خر برهنه سوار خواهد شد و در ديده هاى او سرخى خواهد بود و در ميان دو كتف او مهر پيغمبرى خواهد بود و شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا از هيچ دشمن نخواهد كرد، پادشاهى او خواهد رسيد به هر جا كه سم ستوران رسد؟

كعب گفت: چنين بود اى محمد، اگر نه يهود مى گفتند كه: از كشتن ترسيد، ايمان به تو مى آوردم و ليكن بر دين يهود زندگانى كردم و بر دين ايشان مى ميرم.

پس حضرت فرمود تا گردنش را زدند (1).

در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: حق تعالى وحى نمود به حضرت عيسى عليه السّلام كه: اى عيسى! خبر ده بنى اسرائيل را كه ايمان بياورند به من و به رسول من پيغمبر امّى كه نسل او از زن صاحب بركتى بهم خواهد رسيد كه او با مادر تو خواهد بود در بهشت، و «طوبى» براى كسى است كه سخن او را بشنود و زمان او را دريابد.

عيسى عرض كرد: پروردگارا! طوبى چيست؟

حق تعالى فرمود: طوبى درختى است در بهشت كه در زير آن چشمه اى جارى است كه هركه از آن شربتى بياشامد بعد از آن هرگز تشنه نمى شود.

عيسى عرض كرد: پروردگارا! از آن آب شربتى به من عطا كن.

حق تعالى فرمود: اى عيسى! آن چشمه حرام است بر پيغمبران پيش از آنكه آن پيغمبر

ص: 110


1- . كمال الدين و تمام النعمة 198؛ البداية و النهاية 4/126.

از آن بياشامد، و بر امّتها حرام است پيش از آنكه امّت آن پيغمبر بياشامند (1).

قطب راوندى نقل كرده است: شخصى از اهل مكه قبل از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به شام رفت با قافلۀ تجّار، گفت: چون داخل بازار «بصرى» شديم راهبى از صومعۀ خود صدا زد: بپرسيد از اهل اين موسم كه كسى از اهل مكه در ميان ايشان هست؟

گفتند: بلى.

گفت: بپرسيد آيا احمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب ظاهر شده است زيرا كه اين ماهى است كه مى بايد او ظاهر شود و او آخر پيغمبران است و از حرم ظاهر خواهد شد و هجرت خواهد كرد بسوى جائى كه نخل بسيار و سنگستانها و شوره زارها داشته باشد.

راوى گفت: چون به مكه برگشتم پرسيدم آيا امر غريبى سانح گرديده است؟

گفتند: بلى، محمد بن عبد اللّه امين ظاهر شده است و دعوى نبوّت مى كند (2).

ايضا روايت كرده است از ابو سلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت در «ابطح» مى گرديد، ناگاه دو شخص آن حضرت را ديدند و جامه هاى سفر پوشيده بودند و گفتند: السلام عليك، آن حضرت جواب سلام ايشان را داد؛ يكى از ايشان گفت: لا اله الا اللّه تا حال كسى را نديده بودم كه درست ردّ سلام بكند جز تو؛ ديگرى گفت: تا حال كسى را نديده بودم كه سلام كند.

پس آن مرد اول گفت: آيا كسى هست در اين شهر كه «احمد» نام داشته باشد؟

فرمود: كسى نيست در مكه به غير از من كه «احمد» يا «محمد» نام داشته باشد.

پرسيد: تو از اهل مكه اى؟

فرمود: بلى اهل مكه ام و در مكه متولد شده ام.

پس شتر خود را خوابانيد و نزديك آن حضرت آمده كتف مباركش را گشود و خاتم پيغمبرى را مشاهده نمود؛ گفت: شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى و مبعوث خواهى شد

ص: 111


1- . قصص الانبياء راوندى 282؛ كمال الدين و تمام النعمة 159.
2- . خرايج 1/125.

به گردن زدن قوم خود، آيا تواند بود كه توشه اى به من بدهى؟

پس آن حضرت رفتند و نان خرمائى چند براى او آوردند گرفت و در ميان جامۀ خود بست و به نزد رفيق خود رفت و گفت: الحمد للّه كه نمردم تا پيغمبرى براى من توشه آورد.

پس آن حضرت فرمود: آيا حاجتى جز اين دارى؟

گفت: مى خواهم دعا كنى حق تعالى ميان من و تو [در قيامت] (1)آشنائى بيندازد.

حضرت دعا كرد براى او و او برگشت بسوى ديار خود (2).

و ايضا از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل معبدى از معابد يهود شد با گروهى از اصحاب خود، ديد جمعى از يهود تورات مى خوانند و رسيده اند به اوصاف آن حضرت كه در تورات مكتوب است، چون آن حضرت را ديدند ترك كردند خواندن را، و در يك جانب كنيسۀ ايشان مرد بيمارى خوابيده بود، حضرت پرسيد: چرا ترك كردند خواندن را؟

آن مرد بيمار گفت: به وصف تو رسيدند و ترك كردند؛ پس نزديك آمد و تورات از دست ايشان گرفت و تا آخر اوصاف آن حضرت را خواند و گفت: اين وصف توست و وصف امّت تو و من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و به آنكه تو رسول اوئى؛ و در همان ساعت به رحمت الهى واصل شد.

حضرت فرمود تا او را به روش مسلمانان غسل دادند و بر او نماز كرد و او را دفن كردند (3).

و ايضا روايت كرده است: چون عبد المطّلب به يمن رفت عالمى از اهل زبور او را ملاقات كرد و گفت: رخصت مى دهى بسوى بعضى از بدن تو نظر كنم؟

فرمود: بلى، به غير عورت به هر جا خواهى نظر كن.

پس يك سوراخ بينى او را گشود نظر كرد، پس در سوراخ ديگر بينى نظر كرد و گفت:

ص: 112


1- . عبارتى كه داخل كروشه است از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . خرايج 1/126.
3- . خرايج 1/124.

شهادت مى دهم كه در يك دست تو پادشاهى است و در دست ديگر تو پيغمبرى است و ما چنين مى دانيم كه مى بايد در ميان بنى زهره بهم رسد، آيا زنى از ايشان خواسته اى؟

فرمود: نه.

گفت: زنى از ايشان نكاح كن.

چون عبد المطّلب برگشت، هاله دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را نكاح كرد (1).

و ايضا روايت كرده است كه جبير بن مطعم گفت: من بيش از همه كس آزار رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردم، چون گمان كردم كه او را خواهند كشت از مكه بيرون رفتم و به ديرى رسيدم پس سه روز مرا ضيافت كردند و چون ديدند من بيرون نمى روم گفتند: تو را واقعه اى خواهد بود؟

گفتم: بلى، من از شهر حضرت ابراهيمم و پسر عمّ ما دعوى پيغمبرى مى كند و قوم ما بسيار آزار كردند او را و چون ارادۀ كشتن او كردند بيرون آمدم كه حاضر نباشم در وقت كشته شدن او؛ پس صورتى بيرون آوردند و گفتند: آيا صورت او به اين صورت شبيه است؟

گفتم: هيچ صورت به آن حضرت از اين صورت شبيه تر نديده ام.

گفتند: هرگاه چنين است او را نمى توانند كشت و او پيغمبر است و خدا او را بر ايشان غالب خواهد گردانيد. چون به مكه آمدم شنيدم كه آن حضرت به جانب مدينه تشريف برده اند.

پس از ايشان پرسيدم: اين صورت را از كجا آورده ايد؟

گفتند: حضرت آدم از پروردگارش سؤال نمود كه صورت پيغمبران را به او بنمايد، پس حق تعالى صورتهاى ايشان را فرستاد و در خزانۀ آدم عليه السّلام بود در مغرب، پس ذو القرنين آن را بيرون آورد و به دانيال عليه السّلام داد (2).

ص: 113


1- . خرايج 1/128.
2- . خرايج 1/130.

و ايضا از جرير بن عبد اللّه بجلى منقول است كه گفت: حضرت رسول نامه اى به من داد و بسوى ذو الكلاع حميرى فرستاد، چون نامه را به او دادم تعظيم نامۀ آن حضرت نمود و تهيه كرده با لشكر عظيمى به خدمت آن حضرت روانه شد، و چون برگشتيم در اثناى راه به دير راهبى رسيديم و داخل دير شديم، راهب از ذو الكلاع پرسيد: به كجا مى روى؟

گفت: به نزد آن پيغمبر مى روم كه در ميان قريش مبعوث شده است و اين مرد رسول اوست كه به نزد من فرستاده است.

راهب گفت: مى بايد آن پيغمبر از دنيا رحلت نموده باشد.

من گفتم: تو از كجا دانستى وفات او را؟

گفت: پيش از آنكه داخل دير شويد من كتاب دانيال عليه السّلام را مى خواندم رسيدم به وصف محمد و نعت او و ايّام او و اجل او، در آنجا يافتم كه مى بايد در اين ساعت فوت شود.

پس ذو الكلاع برگشت و من به مدينه آمدم و گفتند: آن حضرت در همان روز به عالم قدس رحلت نموده بود (1).

ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند: كعب بن لوى بن غالب در هر روز جمعه قوم خود را جمع مى كرد (روز جمعه را قريش «عروبه» مى گفتند و كعب او را «جمعه» ناميد) پس خطبه مى خواند و مى گفت: امّا بعد، بشنويد و ياد گيريد و بفهميد و بدانيد شب تار و روز روشن بر شما مى گذرد، زمين مهد آسايش شماست، آسمان بناى محكمى است بر سر شما، كوهها ميخهايند بر روى زمين، ستارگان نشانه هايند براى شما و آيندگان مانند گذشتگان خواهند گذشت، پس نيكى كنيد با خويشان خود و رعايت كنيد حرمت دامادان خود را و فرزندان خود را تربيت نمائيد، هرگز ديده ايد مرده به دنيا برگردد يا ميتى از قبر بيرون آيد؟ بلكه خانه اى ديگر در پيش داريد، نه چنان است كه شما گمان مى كنيد كه در آخرت زنده نخواهيد شد، بر شما باد به زينت كردن و تعظيم نمودن حرم خود بدرستى كه در اين زودى پيغمبر كريمى از حرم شما مبعوث خواهد شد كه نام او محمد خواهد بود

ص: 114


1- . خرايج 2/517.

و خبرهاى راست براى شما ذكر خواهد كرد، و اللّه اگر من بمانم تا آن روز در خدمت او تعبها خواهم كشيد و بسرعت تمام در اوامر او خواهم شتافت (1).

گويند: كعب اوصاف آن حضرت را در صحف ابراهيم عليه السّلام خوانده بود (2).

و سيد ابن طاووس روايت كرده است از كتاب درة الاكليل كه: ابن الناظور كه عالم بزرگ نصاراى شام و در شهر ايليا مى بود گفت: هرقل پادشاه روم علم نجوم را بسيار نيك مى دانست و چون به شهر ايليا رسيد روزى بسيار محزون بود، بعضى از علماى مخصوص او به او گفتند: چرا امروز تو را متغير مى يابيم؟

گفت: امشب در اوضاع نجوم نظر كردم و چنان يافتم كه پادشاهى ظاهر شده است كه ختنه كرده اند او را.

علما گفتند: گروهى كه ختنه مى كنند يهودانند، بنويس به پادشاه مداين كه همه را به قتل رساند، در اين سخن بودند كه ناگاه پيكى رسيد از پادشاه غسّان كه خبر بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به او نوشته بود و رسول نامۀ آن حضرت را براى او فرستاده بود.

هرقل گفت: معلوم كنيد كه آن رسولى كه از جانب حضرت آمده است ختنه كرده شده است يا نه؟

گفتند: بلى، ختنه كرده اند او را.

گفت: قوم آن پيغمبر همه ختنه مى كردند؟

گفت: بلى.

هرقل گفت: آن پادشاه كه من در نجوم ديده ام اوست؛ پس نامه اى نوشت به حاكم روميه-كه نظير او بود در علم نجوم-و خود متوجه شهر حمص شد، چون داخل شهر حمص شد جواب حاكم روميه به او رسيد كه: درست ديده اى و آن كه ظاهر شده است هم پادشاه است و هم پيغمبر است.

ص: 115


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/37 و العدد القوية 112 و تاريخ يعقوبى 1/236.
2- . بحار الانوار 15/222 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

پس داخل قلعه اى از قلعه هاى حمص شد و درهاى قلعه را بست و عظماى روم را در بيرون قلعه طلبيد و از بام قلعه مشرف شد و گفت: اى گروه روم! اگر رشد و فلاح و رستگارى مى خواهيد ايمان بياوريد به آن مرد كه در ميان عرب مبعوث شده است.

ايشان چون اين سخن شنيدند مانند وحشيان بسوى قلعه دويدند كه او را هلاك كنند، چون درها را بسته ديدند برگشتند. و چون هرقل از ايمان ايشان نااميد شد بار ديگر آنها را طلبيد و گفت: مى خواستم امتحان كنم شدت شما را در دين خود و اكنون دانستم كه شما راسخيد در دين خود و برنمى گرديد! پس او را سجده كرده و از او راضى شدند (1).

قطب راوندى و غير او ذكر كرده اند كه: در سفر اول تورات هست كه ملك نازل شد بر ابراهيم عليه السّلام و گفت: متولد خواهد شد در اين عالم از براى تو پسرى كه نام او اسحاق است.

ابراهيم گفت: كاش اسماعيل زنده مى ماند و تو را خدمت مى كرد.

پس حق تعالى گفت ابراهيم را: تو را است اين، و مستجاب كردم دعاى تو را در اسماعيل و بركت خواهم داد او را و بزرگ خواهم كرد او را به سبب مستجاب كردن دعاى تو و بهم خواهد رسيد از او دوازده شخص عظيم و خواهم گردانيد ايشان را براى امّت بسيارى.

و در جاى ديگر از تورات مذكور است كه: خدا-يعنى كلام او و حجت او-رو كرد از جانب طور سينا و تجلّى نمود در ساعير و ظاهر شد از كوه فاران (سينا: كوهى است كه حق تعالى با موسى در آنجا سخن گفت؛ ساعير: كوهى است در شام كه عيسى در آن بود؛ كوه فاران در مكه است) .

و در كتاب حيقوق عليه السّلام مذكور است كه: بزرگى از كوه يمن بيايد تقديس كننده در كوه فاران كه آسمان را حسنى ببخشد و زمين را پر كند از نور و مرگ در پيش رويش راه رود.

و در كتاب حزقيل عليه السّلام مسطور است: حق تعالى خطاب نمود با بنى اسرائيل كه من تأييد مى نمايم فرزندان قيدار را به ملائكه و مى گردانم دين را در زير پاهاى ايشان، پس

ص: 116


1- . فرج المهموم 30.

شما را به دين خود در آورند و جانهاى شما را بشكنند بسبب حميت و غضب شما و آنچه رضاى من در آن است نسبت به شما به عمل آورند و بدرستى كه محمد را بيرون آورم به سوى ايشان به آنها كه اطاعت او كنند از فرزندان قيدار، پس مقاتلان ايشان را بكشد و خدا تأييد نمايد ايشان را به ملائكه در بدر و خندق و حنين.

و در سفر پنجم تورات نوشته است: بدرستى كه من برپا دارم از براى بنى اسرائيل پيغمبرى از برادران ايشان مثل تو و سخن خود را در دهان او قرار دهم و برادران ايشان فرزندان اسماعيلند.

و از كتاب حيقوق و كتاب دانيال عليهما السّلام (1)منقول است كه: بيايد خدا-يعنى دين و كتاب او-از يمن و تقديس او از كوههاى فاران، پس پر شود زمين از ستايش احمد و تقديس او و مالك زمين گردد به مهابت خود و نور او زمين را روشن گرداند و لشكر به دريا و صحرا جارى گرداند.

و در كتاب شعيا عليه السّلام در وصف آن حضرت منقول است كه: بندۀ من و برگزيدۀ من و پسنديدۀ نفس من، بر او فايض گردانم روح خود را پس ظاهر گردد به سبب او در امّتها عدل من، چشمهاى كور را و گوشهاى كر را بينا و شنوا گرداند، بسوى لهو و لعب ميل نكند و آن نور خداست كه خاموش نمى گردد تا آنكه ثابت گرداند در زمين حجت مرا و به او منقطع گردد عذرها.

و در جاى ديگر فرموده است: اثر پادشاهى او در كتف او باشد.

و در جاى ديگر از كتاب شعيا مسطور است: گفتند به من كه برخيز و نظر كن چه مى بينى؟ پس گفتم: دو سواره مى بينم كه مى آيند يكى بر درازگوش و ديگرى بر شتر سوارند و يكى به ديگرى مى گويد كه بابل با بتهاى آن افتاد.

در زبور داود عليه السّلام مسطور است: خداوندا! مبعوث گردان برپا دارندۀ سنّت را تا اعلام نمايد مردم را كه عيسى بشر است و خدا نيست. (در بسيار جائى از آن علامت آن حضرت

ص: 117


1- . در مصدر بجاى كتاب، قول ذكر شده است.

مذكور است) .

در انجيل مذكور است: مسيح عليه السّلام با حواريان گفت: من مى روم و بزودى به نزد شما خواهد آمد، فارقليط با روح حق كه از پيش خود سخن نخواهد گفت: و آنچه به او وحى رسد خواهد كرد و شهادت خواهد داد بر من و شما حاضر خواهيد بود نزد او و به هر چيز شما را خبر خواهد داد.

در حكايت يوحنا از مسيح عليه السّلام مذكور است كه: فارقليط نمى آيد بسوى شما تا من نروم، پس چون بيايد او عالم را سرزنش كند بر گناه و از خود سخن نگويد بلكه با شما سخن گويد از آنچه شنود، و بزودى دين حق را براى شما بياورد و خبر دهد شما را به حوادث و غيبها.

در حكايت ديگر گفته است: فارقليط آن روح حق كه خدا او را خواهد فرستاد با نام من، او بياموزاند به شما هر چيز را و من سؤال مى كنم از پروردگار خود كه بفرستد بسوى شما فارقليط ديگر كه با شما باشد تا ابد و هر چيز را تعليم شما نمايد.

در حكايت ديگر گفته است: بشر (1)مى رود از ميان شما و فارقليط بعد از او مى آيد و زنده مى گرداند براى شما رازها را و تفسير مى نمايد براى شما هر چيز را و او شهادت مى دهد براى من چنانكه من شهادت دادم براى او، من مثلها براى شما آوردم و او تأويل آنها را براى شما مى آورد.

و در جاى ديگر مذكور است: چون يحيى عليه السّلام را حبس كردند كه شهيد كنند شاگردان خود را بسوى مسيح عليه السّلام فرستاد و گفت: بگوئيد كه ما انتظار تو بكشيم كه بسوى ما خواهى آمد يا انتظار غير تو بكشيم؟

او در جواب گفت كه: به حق و يقين مى گويم كه زنان بهتر از يحيى نزائيده اند و بدرستى كه در تورات و كتابهاى پيغمبران بعضى از عقب بعضى آمدند تا آنكه يحيى آمد، اكنون مى گويم اگر خواهيد قبول كنيد بدرستى كه اليا بعد از من خواهد آمد پس هركه دو گوش

ص: 118


1- . در مصدر «ابن بشر» ذكر شده است.

شنوا دارد بشنود (گفته اند كه احمد به جاى اليا بوده است و تغيير داده اند، و اليا على عليه السّلام است) ؛ بعضى گفته اند: براى آن على را فرمود كه امور دين حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حال حيات و بعد از وفات آن حضرت به او مستقر گرديد (1).

از جملۀ چيزها كه حق تعالى وحى نمود به سوى آدم عليه السّلام اين بود كه: منم خداوند صاحب بكه يعنى مكه، اهل آن همسايگان منند و زائران آن مهمانان منند، آبادان خواهم كرد آن را به اهل آسمان و زمين، فوج فوج بسوى آن خواهند آمد صدا بلند كرده به تكبير و تلبيه، پس هركه به زيارت آن بيايد خالص از براى من پس مرا زيارت كرده است و به خانۀ من فرود آمده است و لازم است بر من كه او را به كرامت خود مخصوص گردانم و خواهم گردانيد اين خانه را سبب ذكر و شرف و بزرگوارى و رفعت. پيغمبرى از فرزندان تو كه نام او ابراهيم است، بنا خواهم كرد براى او پى هاى آن و بر دست او جارى خواهم كرد عمارت آن را و جارى خواهم گردانيد آب آن را و حلّ و حرم آن را و به او خواهم شناساند مشاعر آن را، پس امّتها و قرنها آن را آبادان خواهند كرد تا منتهى گردد به پيغمبرى از فرزندان تو كه نام او محمد است و او آخر پيغمبران است پس او را از ساكنان و واليان اين خانه خواهم گردانيد.

و از معجزات آن حضرت آن است كه: حق تعالى اسم آن حضرت-محمد-را حفظ كرد كه ديگرى به او مسمّى نشد تا آن حضرت مبعوث گرديد با آنكه در اعصار متماديه بشارت شنيده بودند براى صاحب اين اسم.

چنانكه منقول است از سراقة بن جعشم كه گفت: من با سه نفر ديگر به شام رفتيم، در كنار غديرى فرود آمديم كه در دور آن درختى چند بود و نزديك آن دير نصرانى بود پس از دير خود مشرف شد و گفت: كيستيد شما؟

گفتيم: از قبيلۀ مضر.

گفت: كدام مضر؟

ص: 119


1- . خرايج 1/73-78.

گفتيم: از خندف.

گفت: بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه نام او محمد خواهد بود.

پس چون به اهل خود برگشتيم براى هر يك از ما پسرى بهم رسيد و محمد نام كرديم (1).

به روايت ديگر منقول است كه: كفّار قريش نضر بن الحرث و علقمة بن ابى معيط را به مدينه فرستادند كه نبوّت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از ايشان معلوم كنند، چون به مدينه آمدند و از علماى يهود سؤال كردند ايشان گفتند: اوصاف او را بيان كنيد؛ تا آنكه پرسيدند: كى متابعت او كرده است از قوم شما؟

گفتند: فقيران و ضعفاى ما متابعت او كرده اند.

پس عالمى از ايشان فرياد كرد و گفت: اين پيغمبرى است كه نعت او را در تورات خوانده ايم و عداوت قوم او با او از همه كس بيشتر خواهد بود (2).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طلحه در بازار بصرى به راهبى رسيد، راهب از او پرسيد: آيا احمد ظاهر شده است؟ در اين ماه مى بايد ظاهر شود.

غمكلان حميرى به عبد الرحمن بن عوف گفت: مى خواهى تو را بشارتى بدهم كه بهتر است براى تو از تجارت تو؟ بدرستى كه حق تعالى در ماه گذشته پيغمبرى از قوم تو مبعوث گردانيده است و كتابى بر او نازل نموده است، نهى مى كند از پرستيدن بتها و مى خواند بسوى اسلام، زود برگرد بسوى او؛ پس عريضه اى به خدمت آن حضرت نوشت مشتمل بر شعرى چند كه مضمونشان اين است: شهادت مى دهم به خداوندى كه پروردگار موسى است كه تو مرسل شده اى در بطاح مكه، پس شفيع من باش نزد خداوند خود.

چون عبد الرحمن به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد: آيا امانتى و رسالتى براى

ص: 120


1- . خرايج 1/80-81.
2- . خرايج 1/114.

من دارى؟

عبد الرحمن گفت: بلى؛ و نامه را داد و رسالت را رسانيد.

اوس بن حارثة بن ثعلبه سيصد سال پيش از بعثت خبر داد به بعثت آن حضرت و وصيت نمود اهل خود را به متابعت او؛ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ او فرمود: خدا رحمت كند اوس را كه بر دين حنيفه مرد و ترغيب كرد بر نصرت من در جاهليت (1).

سليم بن قيس هلالى در كتاب خود روايت كرده است كه: در وقتى كه در خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از صفين برمى گشتيم نزديك به دير نصرانى نزول اجلال فرمود، ناگاه از آن دير مرد پير خوش روى نيكو شمايلى بيرون آمد و نامه اى در دست داشت تا آنكه به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و آن حضرت جواب سلام او گفت و فرمود: مرحبا اى برادر من شمعون بن حمون، چه حال دارى خدا رحمت كند تو را؟

گفت: حال من به خير است اى امير مؤمنان و سيد مسلمانان و وصىّ رسول پروردگار عالميان، بدرستى كه من از نسل بهترين حواريان عيسى عليه السّلام شمعون بن يوحنا هستم كه از دوازده نفر حوارى نزد او محبوبتر بود و بسوى او وصيت نمود عيسى عليه السّلام و كتابها و علم و حكمت خود را به او سپرد و پيوسته علم در اهل بيت و اولاد او بود و متمسك به دين آن حضرت بودند و كافر نشدند و تبديل و تغيير نكردند و آن كتابها نزد من است، عيسى عليه السّلام گفته و جدّم نوشته است، و در آن كتابها نوشته است احوال پادشاهان كه بعد از آن حضرت بوده اند تا آنكه مبعوث شود مردى از عرب از فرزندان اسماعيل پسر ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام و از زمينى ظاهر شود كه آن را «تهامه» گويند از شهرى كه آن را مكه نامند و نام او احمد باشد، گشاده چشمان و پيوسته ابروان بوده باشد، صاحب ناقه و حمار و عصا و تاج خواهد بود و او دوازده نام دارد؛ پس ذكر كرد كيفيت ولادت و بعثت و هجرت آن حضرت را و هركه او را يارى كند و هركه با او قتال كند و مدت حيات او و آنچه بر امّت آن حضرت بعد از او واقع خواهد شد تا وقتى كه عيسى عليه السّلام از آسمان فرود آيد، و در آن

ص: 121


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/47؛ العدد القوية 112.

كتابها نام سيزده نفر از فرزندان اسماعيل هست كه ايشان بهترين خلقند بسوى خدا و حق تعالى دوست مى دارد دوست ايشان را و دشمن مى دارد دشمن ايشان را، هر كه اطاعت كند ايشان را هدايت يافته است و هركه مخالفت نمايد ايشان را گمراه است، اطاعت ايشان اطاعت خدا و مخالفت ايشان مخالفت خداست، و نوشته شده است نامها و نسبها و صفتهاى ايشان و آنكه هر يك از ايشان چه مقدار زندگانى مى كنند و كداميك ظاهر و كداميك پنهان خواهند بود تا آنكه حضرت عيسى بر ايشان نازل خواهد شد و عيسى در عقب او نماز خواهد كرد و او عيسى را تكليف خواهد كرد كه پيش بايستد و عيسى خواهد گفت كه: شمائيد امامان كه سزاوار نيست احدى بر شما پيشى گيرد، پس پيش خواهد ايستاد و با مردم نماز خواهد كرد و عيسى در عقب او نماز خواهد كرد.

اول ايشان از همه نيكوتر و بهتر خواهد بود و براى او خواهد بود مثل ثواب ايشان و ثواب هركه اطاعت ايشان كند و به سبب ايشان هدايت يابد، و او احمد است رسول خدا و از نامهاى او «محمد» ، «يس» ، «فتّاح» ، «خاتم» ، «حاشر» ، «عاقب» ، «ماحى» ، «قائد» و او پيغمبر خداست، خليل خداست، حبيب خداست، برگزيدۀ خداست، امين خداست، و با او سخن خواهد گفت به رحمت خود، هر جا كه خدا مذكور شود او مذكور مى شود، گراميترين و محبوبترين خلق است نزد خدا، نيافريده است خدا خلقى را نه ملك مقرّبى و نه پيغمبر مرسلى كه بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، خواهد نشانيد او را در قيامت بر عرش خود و شفاعت او را قبول خواهد كرد در حقّ هركه شفاعت كند، به نام او قلم جارى شد بر لوح.

و بعد از او در فضيلت وصىّ اوست كه علمدار اوست در قيامت، وصىّ او و وزير او و خليفۀ اوست در امّت او، محبوبترين خلق است نزد خدا بعد از او، نام او على بن ابى طالب است، ولىّ هر مؤمنى؛ بعد از او پس يازده امام خواهد بود از فرزندان محمد و فرزندان او و دوتاى ايشان همنام دو پسر هارون خواهند بود «شبّر» و «شبير» ، نه امام ديگر از فرزند كوچكتر ايشان خواهد بود و آخر ايشان آن است كه عيسى عليه السّلام در عقب او نماز خواهد كرد.

ص: 122

و در آن كتابها هست نام آنها كه از ايشان پادشاه خواهد بود و آنها كه پنهان خواهند بود، پس اول كسى كه از ايشان ظاهر خواهد شد پر خواهد كرد جميع بلاد را از عدالت و مالك خواهد شد ما بين مشرق و مغرب را تا آنكه بر همۀ دنيا غالب شود.

پس چون پيغمبر شما مبعوث شد پدرم زنده بود و تصديق كرد و ايمان آورد به آن حضرت و مرد پيرى بود و قوت حركت در او نبود، چون هنگام وفات او شد مرا وصيت كرد كه وصىّ محمد و خليفۀ او كه نامش و صفتش در اين كتابها هست بعد از آنكه سه خليفه از خلفاى ضلالت بعد از آن پيغمبر پادشاه شوند و بگذرند، او در اين مقام بر تو خواهد گذشت-و نام آن امامهاى ضلالت و غاصبان خلافت با لقبهاى ايشان و صفات ايشان مذكور است-چون آن وصىّ بر حق بر اين موضع بگذرد بيرون رو و ايمان بياور و با او بيعت كن و با دشمنان او جهاد كن كه جهاد با او به منزلۀ جهاد با محمد است، دوست او دوست آن حضرت و دشمن او دشمن آن حضرت است-و در آن كتابها نام دوازده امام ضلالت هست از قريش كه دشمنى با اهل بيت آن حضرت خواهند كرد و دعوى حقّ ايشان نموده ايشان را از حقّ خود محروم خواهند كرد و تبرّى از ايشان كرده ايشان را خواهند ترسانيد، و نام و نعت و مدت پادشاهى هر يك و آنچه خواهند كرد نسبت به فرزندان تو از كشتن و ترسانيدن و ذليل نمودن همه مكتوب است-اى امير المؤمنين! دست خود را بگشا تا با تو بيعت كنم؛ پس گفت: شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و شهادت مى دهم كه تو خليفۀ اوئى در امّت او و وصىّ اوئى و گواهى بر خلق خدا و حجت اوئى در زمين و گواهى مى دهم كه اسلام دين خداست و بيزارم از هر دين كه غير دين اسلام است زيرا كه آن دينى است كه حق تعالى براى خود پسنديده و براى دوستانش اختيار نموده است و آن دين عيسى بن مريم و ساير رسولان گذشته است و پدران من به اين دين رفته اند، من ولايت تو و محبت دوستان تو را اختيار كردم و بيزارم از دشمنان تو و اقرار كردم به امامت امامان از فرزندان تو و بيزارى مى جويم از دشمنان ايشان و هركه مخالفت ايشان مى نمايد و دعوى حقّ ايشان مى كند و ستم بر ايشان مى كند از پيشينيان و پسينيان؛ پس دست آن حضرت را گرفته بيعت كرد.

ص: 123

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بده نامۀ خود را كه در دست دارى؛ پس شخصى از اصحاب خود را فرمود كه: برو با اين راهب و مترجمى به نزد او ببر تا اين نامه را به عربى ترجمه كند و بنويسد؛ چون نامۀ مترجم را به نزد آن حضرت آورد فرمود با حضرت امام حسن كه: اى فرزند! بياور آن كتاب را كه پيشتر به تو داده بودم، چون امام حسن آن نامه را آورد فرمود: بخوان كه اين نامه به خطّ من است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده و من نوشته ام و به آن مرد فرمود: در نامۀ ترجمه شده نظر كن، چون مقابله كردند يك حرف اختلاف نداشت، گويا يك شخصى گفته و دو شخص نوشته بودند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حمد و ثناى الهى نمود و فرمود: شكر مى كنم خداوندى را كه اگر مى خواست و مصلحت مى دانست قادر بود كه چنين كند كه اين امّت مختلف نشوند، و شكر مى كنم خداوندى را كه ذكر مرا در كتابهاى گذشته ترك نكرده است و نام مرا نزد خود و دوستان خود بلند گردانيده است؛ پس شيعيانى كه حاضر بودند شاد شدند و موجب مزيد ايمان و شكرگزارى ايشان گرديد (1).

مؤلف گويد: بشارات ولادت و بعثت با سعادت آن جناب زياده از حدّ احصا است و بسيارى در ابواب آتيۀ اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 124


1- . كتاب سليم بن قيس 115.

باب سوم: در بيان تاريخ ولادت شريف حضرت سيد البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و بيان غرائب و معجزاتى است كه در آن وقت به ظهور آمده

ص: 125

ص: 126

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الاول شد (1)، و اكثر مخالفان در دوازدهم مى دانند، و نادرى از مخالفان در هشتم يا دهم ماه مزبور قائل شده اند، و شاذّى از ايشان گفته اند كه در ماه رمضان واقع شد (2).

محمد بن يعقوب كلينى گفته است كه: ولادت آن حضرت در وقتى شد كه دوازده شب از ماه ربيع الاول گذشته بود در سالى كه فيل آوردند براى خراب كردن كعبه و به حجارۀ سجّيل معذّب شدند در روز جمعه وقت زوال؛ به روايت ديگر: نزد طلوع فجر بود پيش از بعثت به چهل سال و مادرش به آن حضرت حامله شد در ايام تشريق نزد جمرۀ وسطى در منزل عبد اللّه بن عبد المطّلب، و ولادت آن حضرت در مكۀ معظمه شد در شعب ابى طالب در خانۀ محمد بن يوسف در زاويۀ برابر از جانب چپ كسى كه داخل خانه شود و خيزران آن حجره را از آن خانه بيرون انداخت و آن را مسجد كرد كه مردم در آن نماز كنند؛ تمام شد كلام كلينى (3)، و گويا در تعيين روز ولادت تقيه فرموده و موافق مشهور ميان مخالفان بيان كرده است.

صاحب كتاب «عدد قويه» گفته است كه: ولادت آن حضرت نزد طلوع صبح روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاول شد بعد از پنجاه و پنج روز از هلاك اصحاب فيل يا چهل و پنج روز بعد از آن يا سى سال بعد از آن و بعضى گفته اند در همان روز بود و اشهر آن است

ص: 127


1- . مصباح المتهجد 732-733؛ اقبال الاعمال 3/121؛ مصباح كفعمى 511.
2- . سيرۀ ابن كثير 1/199-200.
3- . كافى 1/439.

كه در همان سال بود (1)؛ و عامه گفته اند كه: در روز دوشنبه بود؛ و گويند كه هفت سال از پادشاهى انوشيروان مانده بود؛ و بعضى گفته اند كه در زمان پادشاهى هرمز فرزند انوشيروان بود، طبرى گفته است كه: چهل و دو سال از ابتداى پادشاهى انوشيروان گذشته بود، و مؤيد اين قول است آن روايت مشهور كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: متولد شدم در زمان پادشاه عادل؛ و گويند كه موافق بيستم شباط رومى بود (2)؛ و بعضى گويند كه غره يا بيستم يا بيست و هشتم نيسان رومى بود و هفدهم دى ماه فرس بود و غفر از منازل قمر طالع بود (3).

ابو معشر گفته است كه: طالع ولادت آن حضرت درجۀ بيستم جدى بود، و زحل و مشترى در عقرب بودند، و مريخ در خانۀ خود بود در حمل، و آفتاب در شرف بود در حمل، و زهره در حوت بود در شرف، و عطارد نيز در حوت بود، و قمر در اول ميزان بود، و رأس در جوزا بود، و ذنب در قوس بود؛ و در خانۀ خود متولد شد پس حضرت آن خانه را به عقيل بن ابى طالب بخشيد و عقيل (4)آن را فروخت به محمد بن يوسف برادر حجاج و او را داخل خانه كرد، و چون زمان هارون شد خيزران مادر او آن خانه را بيرون كرد از خانۀ محمد بن يوسف و مسجد كرد و الحال بر همان حالت باقى است و مردم به زيارت آن خانه مى روند (5).

ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه: حامله شدن مادر آن حضرت به او در شب جمعه هيجدهم ماه جمادى الآخر بود (6).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است از ابو طالب كه عبد المطلب گفت: شبى در

ص: 128


1- . بحار الانوار 15/249.
2- . العدد القوية 111.
3- . بحار الانوار 15/249.
4- . در بحار الانوار 15/250 و تاريخ طبرى 1/453 بجاى عقيل، اولاد عقيل آمده است.
5- . بحار الانوار 15/249.
6- . اقبال الاعمال 3/162 به نقل از ابن بابويه، و در آن جمادى الاولى ذكر شده است.

حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه خواب غريبى ديدم و برخاستم و در راه يكى از كاهنان مرا ديد كه مى لرزيدم و موهاى سرم بر دوشم متحرك است، چون آثار تغيير در من مشاهده كرد گفت: چه مى شود بزرگ عرب را كه رنگش چنين متغير گرديده است؟ آيا حادثه اى از حوادث دهر او را رو داده است؟

گفتم: بلى، امشب در حجر خوابيده بودم در خواب ديدم درختى از پشت من روييد و چندان بلند گرديد كه سرش به آسمان رسيد و شاخه هايش مشرق و مغرب را گرفت و نورى از آن درخت ساطع گرديد كه هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و عجم را ديدم كه سجده مى كردند براى آن درخت و پيوسته عظمت و نور آن در تزايد بود و گروهى از قريش مى خواستند آن درخت را بكنند و چون نزديك مى رفتند جوانى از همه كس نيكوتر و پاكيزه جامه تر ايشان را مى گرفت و پشتهاى ايشان را مى شكست و ديده هاى ايشان را مى كند، پس دست بلند كردم كه شاخه اى از شاخه هاى آن را بگيرم آن جوان صدا زد مرا و گفت: تو را از آن بهره اى نيست؛ گفتم: درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟ ! گفت: بهره اش از آن گروهى است كه در آن آويخته اند؛ پس هراسان از خواب برآمدم.

چون كاهنه اين خواب را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: اگر راست مى گوئى از صلب تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مالك مشرق و مغرب گردد و پيغمبر شود.

پس عبد المطّلب گفت: اى ابو طالب! سعى كن كه آن جوان كه يارى او نمود تو باشى؛ پس ابو طالب پيوسته بعد از نبوّت آن حضرت اين خواب را ذكر مى كرد و مى گفت: و اللّه آن درخت ابو القاسم محمد امين بود (1).

مؤلف گويد كه: ظاهر آن است كه آن جوان تعبيرش امير مؤمنان باشد.

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون بر مأمون وفور علم حكيم ايزد خواه در علم نجوم ظاهر شد روزى به او گفت: تو با اين علم و زيركى چرا ايمان نمى آورى

ص: 129


1- . امالى شيخ صدوق 216؛ كمال الدين و تمام النعمة 173؛ روضة الواعظين 64.

به پيغمبر ما؟

گفت: چگونه ايمان بياورم به او و حال آنكه دروغ او بر من ظاهر گرديده است؟ زيرا كه او گفته است كه: من خاتم پيغمبرانم و اين را دروغ مى دانم زيرا كه در طالعى متولد شده است كه هركه در آن طالع متولد شود مى بايد پيغمبر باشد.

پس يكى از حكما كه حاضر بود جواب گفت كه: ما از طالع او مى دانيم كه او راستگو است زيرا كه حكما اتفاق كرده اند كه طالع او مشترى و عطارد و زهره و مريخ است و هر فرزندى كه به آن طالع متولد شود مى بايد همان ساعت بميرد و اگر بماند البته پيش از روز هفتم مى ميرد، و آن پيغمبر به آن طالع متولد شد و شصت و سه سال زندگانى كرد و اين علاوۀ ساير معجزات اوست؛ پس او اقرار كرد و مسلمان شد و مأمون او را ايزد خواه و «ما شاء اللّه» نام كرد.

پس نظر مشترى علامت علم و حكمت و بزرگى و فطنت و كياست و رياست آن حضرت بود، و نظر عطارد نشانۀ لطافت و ظرافت و ملاحت و فصاحت و حلاوت اوست، و نظر زهره دليل صباحت و شادى و بشاشت و حسن و طيب و جمال و بها و غنج و دلال اوست، و نظر مريخ دلالت مى كند بر شجاعت و جلادت و قتال و قهر و غلبه و محاربۀ آن حضرت؛ پس حق تعالى جمع كرد در آن حضرت جميع مدايح را.

و بعضى از منجمان گفته اند كه: طالع ولادت پيغمبران سنبله و ميزان است و طالع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميزان بود؛ و بعضى گفته اند كه: طالع آن حضرت سماك رامح بود (1).

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه عباس پدر او گفت كه: چون براى پدرم عبد المطلب عبد اللّه متولد شد در روى او نورى ديدم مانند نور آفتاب؛ پس گفت پدرم كه: اين پسر را شأنى بزرگ خواهد بود، پس شبى در خواب ديدم كه از بينى عبد اللّه مرغ سفيدى بيرون آمد و پرواز كرد تا به مشرق و مغرب عالم رسيد پس

ص: 130


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/181.

برگشت بر بام كعبه نشست پس همۀ قريش او را سجده كردند پس به آن مرغ به حيرت مى نگريستند ناگاه نورى شد ميان آسمان و زمين و مشرق و مغرب را فرو گرفت، چون بيدار شدم از كاهنه اى كه در بنى مخزوم بود پرسيدم، گفت: اى عباس! اگر خواب تو راست باشد مى بايد كه از پشت عبد اللّه پسرى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب تابع او گردند.

عباس گفت كه: بعد از اين خواب پيوسته در فكر امر عبد اللّه بودم تا وقتى كه آمنه را به عقد خود درآورد و او جميل ترين زنان قريش بود، و چون عبد اللّه به رحمت اللّه واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد ديدم نور از ميان دو ديدۀ آن حضرت لامع بود و چون او را در بر گرفتم بوى مشك از او شنيدم و مانند نافۀ مشك خوشبو گرديدم، پس آمنه مرا خبر داد كه: چون مرا درد زائيدن گرفت و شديد شد صداهاى بسيار شنيدم از خانه اى كه در آن بودم كه به سخن آدميان شباهت نداشت، و علمى از سندس بهشت ديدم كه بر قصبى از ياقوت آويخته بودند كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود، و نورى ديدم از سر آن حضرت ساطع شد كه آسمان را روشن كرد، و قصرهاى شام را ديدم كه از بسيارى نور مانند شعلۀ آتشى شده بودند، و در دور خود مرغان بسيار مانند اسفرود مى ديدم كه بالها گشوده بودند بر دور من، و شعيرۀ اسديه را ديدم كه مى گذشت و مى گفت: اى آمنه! چه ها خواهند ديد كاهنان و بتها از فرزند تو؟ ! ، و جوان بلندى را ديدم كه از همه كس بلندتر و سفيدتر و نيكوجامه تر بود گمان كردم كه او عبد المطّلب است پس نزديك من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در دهان او ريخت و طشتى از طلا داشت كه با زمرّد مرصّع كرده بودند و شانه اى از طلا داشت، پس شكم آن حضرت را شكافت و دلش را بيرون آورد و شكافت و نقطۀ سياهى از ميان آن دل منوّر بيرون آورد و انداخت، پس كيسه اى بيرون آورد از حرير سبز آن را گشود و در ميان آن كيسه گياهى بود مانند زيرۀ سفيد پس آن دل مقدس را از آن پر كرد و به جاى خود گذاشت و دست بر شكم مباركش كشيد و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ايشان را نفهميدم مگر آنكه گفت: در امان و حفظ و حمايت خدا باش بتحقيق كه پر كردم دلت را از ايمان و علم و حلم

ص: 131

و يقين و عقل و شجاعت، توئى بهترين بشر خوشا حال كسى كه تو را متابعت نمايد و واى بر كسى كه تو را مخالفت كند، پس كيسه اى ديگر بيرون آورد از حرير سفيد و سرش را گشود و انگشترى بيرون آورد و بر ميان دو كتف مباركش زد كه نقش گرفت پس گفت: امر كرده است مرا پروردگار من كه بدمم در تو از روح القدس، پس در او دميد و پيراهنى بر او پوشانيد و گفت: اين امان توست از آفتهاى دنيا؛ اى عباس! اينها بود كه به ديده هاى خود ديدم.

عباس گفت كه: كتفهايش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پيوسته اين احوال را پنهان مى داشتم تا آنكه از خاطرم محو شد و بعد از آنكه به شرف اسلام مشرّف شدم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاطرم آورد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت و گوش مى داد و اخبار سماويّه را مى شنيد، پس چون حضرت عيسى عليه السّلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند و تا چهار آسمان بالا مى رفت، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد او را از همۀ آسمانها منع كردند و شياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قريش گفتند: مى بايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مى شنيديم كه اهل كتاب ذكر مى كردند، پس عمرو بن اميّه كه داناترين اهل جاهليت بود گفت: نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه مردم به آنها هدايت مى يابند و مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را اگر يكى از آنها بيفتد بدانيد كه وقت آن است كه جميع خلق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود پس امر غريبى مى بايد حادث شود.

و صبح آن روز كه آن حضرت متولد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بودند، و ايوان كسرى يعنى پادشاه عجم بلرزيد و چهارده كنگرۀ آن افتاد، و درياچۀ ساوه كه آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد و همان است كه نمك شده است نزديك

ص: 132


1- . امالى شيخ صدوق 217؛ كمال الدين و تمام النعمة 175.

كاشان، و وادى سماوه كه سالها بود كه كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد، و آتشكدۀ فارس كه هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترين علماى مجوس در آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مى كشيدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند، و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصه شد، و آب دجله شكافته شد و در قصر او جارى شد، و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جميع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت، و علم كاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر كاهنى كه همزادى داشت كه خبرها به او مى گفت ميانشان جدائى افتاد، و قريش در ميان عرب بزرگ شدند و ايشان را آل اللّه مى گفتند زيرا ايشان در خانۀ خدا بودند.

و آمنه عليها السّلام گفت: و اللّه كه چون پسرم به زمين رسيد دستها را به زمين گذاشت و سر بسوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قائلى مى گفت كه: زائيدى بهترين مردم را پس او را محمد نام كن.

و چون آن حضرت را به نزد عبد المطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گهواره بر همۀ اطفال سيادت و بزرگى دارد؛ پس او را تعويذ نمود به نامهاى اركان كعبه و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود، و در آن وقت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز تو را از جا برآورده است اى سيد ما؟

گفت: واى بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمين را متغير مى يابم و مى بايد كه حادثۀ عظيمى در زمين واقع شده باشد كه تا عيسى عليه السّلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شده است.

پس متفرق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم.

آن ملعون گفت كه: استعلام اين امر كار من است؛ پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد

ص: 133

در تمام دنيا تا به حرم رسيد و ديد كه ملائكه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست كه داخل شود ملائكه بر او بانك زدند و او برگشت و كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه «حرا» داخل شد، جبرئيل عليه السّلام گفت: برگرد اى ملعون.

گفت: اى جبرئيل! يك حرف از تو سؤال مى كنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمين؟

جبرئيل عليه السّلام گفت: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بهترين پيغمبران است امشب متولد شده است.

پرسيد كه: آيا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه.

پرسيد: آيا در امّت او بهره اى دارم؟ گفت: بلى.

ابليس گفت: راضى شدم (1).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه آمنه گفت: چون حامله شدم به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هيچ اثر حمل در خود نيافتم و آن حالات كه زنان را در حمل عارض مى شود مرا عارض نشد و در خواب ديدم شخصى نزد من آمد و گفت: حامله شدى به بهترين مردمان، چون وقت ولادت شد به آسانى متولد شد كه آزارى به من نرسيد و دستهاى خود را پيشتر بر زمين مى گذاشت و فرود آمد، پس هاتفى مرا ندا كرد كه: گذاشتى بهترين بشر را پس او را پناه ده به خداوند يگانۀ صمد از شرّ هر ظالم و صاحب حسد (2).

به روايت ديگر گفت كه: چون او را بر زمين گذارى بگو: «اعيذه بالواحد من شرّ كلّ حاسد و كلّ خلق مارد يأخذ بالمراصد في طرق الموارد من قائم و قاعد» (3)، پس آن حضرت در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در هفته آن قدر نمو مى كردند، و در هفته اى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند (4).

و ايضا روايت كرده است از ليث بن سعد كه گفت: من نزد معاويه بودم و كعب الاحبار

ص: 134


1- . امالى شيخ صدوق 235؛ روضة الواعظين 65.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 196.
3- . خرايج 1/70.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 197.

حاضر بود و من از او پرسيدم كه: شما چگونه يافته ايد صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در كتابهاى خود؟ و آيا فضيلتى براى عترت آن حضرت يافته ايد؟ پس كعب ملتفت شد بسوى معاويه كه ببيند كه او راضى است به گفتن يا نه، پس حق تعالى بر زبان معاويه جارى كرد گفت: بگو اى ابو اسحاق آنچه ديده اى و مى دانى.

كعب گفت: من هفتاد و دو كتاب خوانده ام كه همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانيال را خوانده ام و در همۀ آنها ذكر كرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و بدرستى كه نام او معروف است در همۀ كتابها و در هنگام ولادت هيچ پيغمبرى ملائكه نازل نشدند به غير عيسى و احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حجابهاى بهشت را نزدند براى زنى به غير از مريم و آمنه و ملائكه موكّل نشدند بر زنى در وقت حامله بودن به غير از مادر مسيح و مادر احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و علامت حمل آن حضرت آن بود كه شبى كه آمنه به آن حضرت حامله شد منادى ندا كرد در آسمانهاى هفتگانه: بشارت باد شما را كه درّ شاهوار نطفۀ خاتم انبياء در صدف عصمت و جلالت قرار گرفت؛ و در جميع زمينها و درياها اين مژدۀ مسرت ثمره را ندا كردند و در زمين هيچ رونده و پرنده اى نماند كه بر ولادت شريف آن حضرت مطّلع نگرديد، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از ياقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مرواريد تر بنا كردند و آنها را «قصور ولادت» ناميدند و جميع بهشتها را زينت كردند و ندا كردند كه: شاد شو و بر خود ببال كه پيغمبر دوستان تو متولد گرديد، پس بهشت خنديد و تا قيامت خندان است، و شنيده ام كه يكى از ماهيان دريا كه او را «طموسا» مى گويند و سيد و بزرگ ماهيان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه مى روند هر گاوى از دنيا بزرگتر است و هر يك از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرّد سبز و آن ماهى از رفتار آنها خبردار نمى شود، آن ماهى براى شادى بر ولادت آن حضرت به حركت آمد و اگر نه حق تعالى او را ساكن مى گردانيد هرآينه زمين را برمى گردانيد، و شنيده ام كه در آن روز هيچ كوه نماند كه كوه ديگر را بشارت نداد و همه صدا به «لا اله الا اللّه» بلند كردند و جميع كوهها خاضع شدند نزد ابو قبيس براى كرامت

ص: 135

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و جميع درختها [چهل روز] (1)تقديس حق تعالى كردند با شاخه ها و ميوه ها به شادى ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمين هفتاد عمود از انواع نورها كه هيچ يك به ديگرى شبيه نبود و روح حضرت آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخى مرگ از كام او بيرون رفت، و حوض كوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از درّ و ياقوت بيرون افكند براى نثار ولادت آن حضرت، و شيطان را به زنجيرها بستند و چهل روز او را در قلعه اى محبوس كردند و عرش او را چهل روز در آب غرق كردند، و بتها همه سرنگون شدند و فرياد «وا ويلاه» ايشان بلند شد، و صدائى از كعبه شنيده شد كه: اى آل قريش! آمد بسوى شما بشارت دهنده اى به ثوابها و ترساننده اى از عذابها و با اوست عزّت ابد و سودمندى بزرگ و اوست خاتم پيغمبران؛ و ما در كتابها يافته ايم كه عترت او بهترين مردمند بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام كه در دنيا احدى از ايشان بر زمين راه مى روند.

معاويه گفت: اى ابو اسحاق! عترت او كيستند؟

كعب گفت: فرزندان فاطمه.

پس معاويه رو ترش كرد و لبهاى خود را به دندان گزيد و دست بر ريش خود مى ماليد.

پس كعب گفت: ما يافته ايم صفت آن دو فرزند پيغمبر را كه شهيد خواهند شد و آنها دو فرزند فاطمه اند، خواهد كشت ايشان را بدترين خلق خدا.

معاويه گفت: كى خواهد كشت ايشان را؟

گفت: مردى از قريش.

پس معاويه بى تاب شد و گفت: برخيزيد اگر مى خواهيد؛ پس ما برخاستيم (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: فاطمه مادر

ص: 136


1- . اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . امالى شيخ صدوق 481؛ روضة الواعظين 67.

امير المؤمنين عليه السّلام به نزد ابو طالب عليه السّلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غرائب بسيار نقل كرد؛ ابو طالب گفت: سى سال صبر كن كه فرزندى براى تو بهم خواهد رسيد كه مثل اين فرزند باشد در همۀ كمالات به غير از پيغمبرى (1).

و شيخ كلينى به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: در هنگام ولادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا مى بينى آنچه من مى بينم؟

ديگرى گفت: چه مى بينى؟

گفت: اين نور ساطع كه ما بين مشرق و مغرب را فرو گرفته است.

پس در اين سخن بودند كه ابو طالب عليه السّلام درآمد و به ايشان گفت كه: چه تعجب داريد؟

فاطمه خبر آن نور را ذكر كرد؛ ابو طالب گفت: مى خواهى تو را بشارت دهم؟

گفت: بلى.

ابو طالب گفت: از تو فرزندى بهم خواهد رسيد كه وصىّ اين فرزند خواهد بود (2).

و ايضا روايت كرده است كه: ابو طالب عقيقه كرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابو طالب را طلبيد، از او سؤال نمودند كه: اين چه طعام است؟

گفت: اين عقيقۀ احمد است.

گفتند: چرا او را احمد نام كردى؟

گفت: زيرا كه اهل آسمان و زمين او را ستايش خواهند كرد (3).

و ايضا كلينى و شيخ طوسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام: در شبى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد يكى از علماى اهل كتاب در روز آن شب آمد بسوى مجلس قريش كه اشراف ايشان حاضر بودند و در ميان ايشان

ص: 137


1- . كافى 1/452؛ معاني الاخبار 403.
2- . كافى 8/302.
3- . كافى 6/34؛ مكارم الاخلاق 227.

بودند هشام و وليد پسرهاى مغيره و عاص بن هشام و ابو زجرة (1)بن ابى عمرو بن اميه و عتبة بن ربيعه و گفت: آيا امشب در ميان شما فرزندى متولد شده است؟

گفتند: نه.

گفت: مى بايد فرزندى متولد شده باشد كه نامش احمد باشد و در او علامتى مى بايد باشد به رنگ خزى كه به سياهى مايل باشد، و هلاك اهل كتاب خصوصا يهود بر دست او خواهد بود، و شايد شده باشد و شما مطّلع نشده باشيد.

چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال كردند شنيدند كه پسرى براى عبد اللّه بن عبد المطّلب متولد شده است، پس آن مرد را طلب كردند و گفتند: بلى پسرى در ميان ما متولد شده است.

پرسيد كه: پيش از آنكه من به شما بگويم يا بعد از آن؟

گفتند: پيشتر.

گفت: پس مرا ببريد به نزد او تا در او نظر كنم.

چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بيرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر كنيم گفت: و اللّه فرزند من به روش فرزندان ديگر نيامد، دستها را بر زمين انداخت و سر بسوى آسمان بلند كرد و نورى از او ساطع شد كه قصرهاى بصرى را از شام ديدم و هاتفى از ميان هوا صدا زد كه: زائيدى سيد امّت را پس بگو «اعيذه بالواحد من شرّ كلّ حاسد» و او را محمد نام كن.

پس آن مرد گفت كه: او را بيرون آور تا من ببينم.

چون آمنه آن حضرت را بيرون آورد و آن مرد در او نظر كرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوّت را ديد بيهوش افتاد؛ پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارك گرداند فرزند تو را.

و چون آن مرد به هوش بازآمد گفتند: چه شد تو را؟

گفت: پيغمبرى از بنى اسرائيل بر طرف شد تا قيامت، اين است و اللّه آنكه ايشان را

ص: 138


1- . در كافى و بحار الانوار بجاى ابو زجره، ابو وجزه ذكر شده است.

هلاك كند؛ چون ديد كه قريش از خبر او شاد شدند گفت: و اللّه سطوتى به شما بنمايد كه اهل مشرق و مغرب ياد كنند (1).

و ابن شهر آشوب و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه آمنه گفت: چون نزديك شد ولادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دهشتى بر من غالب شد پس ديدم مرغ سفيدى را كه بال خود را بر دل من كشيد تا خوف از من زايل شد پس زنان ديدم مانند نخل در بلندى كه داخل شدند و از ايشان بوى مشك و عنبر مى شنيدم و جامه هاى ملوّن بهشت در بر كرده بودند و با من سخن مى گفتند و سخنان مى شنيدم كه به سخن آدميان شبيه نبود و در دستهاى ايشان كاسه ها بود از بلور سفيد و شربتهاى بهشت در آن كاسه ها بود، پس گفتند: بياشام اى آمنه از اين شربتها و بشارت باد تو را به بهترين گذشتگان و آيندگان محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ پس چون از آن شربتها بياشاميدم نورى كه در رويم بود مشتعل گرديد و سراپاى مرا فرو گرفت و ديدم چيزى مانند ديباى سفيد كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود و صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: بگيريد عزيزترين مردم را و مردانى چند ديدم كه در هوا ايستاده بودند و ابريقها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمين را ديدم و علمى ديدم از سندس كه بر ياقوت سرخ بسته بودند و بر بام كعبه نصب كرده بودند و ميان آسمان و زمين را پر كرد و چون آن حضرت بيرون آمد رو به كعبه به سجده افتاد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و با حق تعالى مناجات مى كرد و ابرى سفيد ديدم كه از آسمان فرود آمد تا آنكه آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفى ندا كرد كه: بگردانيد محمد را به مشرق و مغرب زمين و درياها تا همۀ خلايق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر بر طرف شد ديدم آن حضرت را در جامه اى پيچيده از شير سفيدتر و در زيرش حرير سبزى گسترده اند و سه كليد از مرواريدتر در دست داشت و گوينده اى مى گفت كه: محمد گرفت كليدهاى نصرت و سودمندى و پيغمبرى را، پس ابر ديگر فرود آمد و آن حضرت را از ديدۀ من پنهان كرد زياده از مرتبۀ اول و نداى ديگر شنيدم كه: بگردانيد محمد را به

ص: 139


1- . كافى 8/300؛ امالى شيخ طوسى 145-146 با كمى تفاوت.

مشرق و مغرب و عرض كنيد او را به روحانيان جنّ و انس و مرغان و درندگان و عطا كنيد به او صفاى آدم و رقّت نوح و خلّت ابراهيم و زبان اسماعيل و جمال يوسف و بشارت يعقوب و صداى داود و زهد يحيى و كرم عيسى عليهم السّلام را، چون ابر گشوده شد ديدم حرير سفيدى در دست دارد و بسيار محكم پيچيده اند و شنيدم گوينده اى مى گفت كه: محمد جميع دنيا را در قبضۀ تصرف خود گرفت، پس هيچ چيز نماند مگر آنكه در تصرف او داخل شد پس سه نفر ديدم كه از نور و صفا به مرتبه اى بودند كه گويا خورشيد از روى ايشان طالع بود و در دست يكى ابريقى بود از نقره و نافۀ مشكى، و در دست ديگرى طشتى بود از زمرّد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواريدى منصوب بود و قايلى مى گفت: اين دنيا است بگير اى دوست خدا، پس ميانش را گرفت پس گوينده اى گفت كه: كعبه را اختيار كرد و گرفت، و در دست سومى حرير سفيدى بود پيچيده پس آن را گشود و انگشترى از ميان آن بيرون آورد كه شعاع آن ديده ها را خيره مى كرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبى كه در ابريق بود پس انگشتر را بر ميان دو كتف او زد كه نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا كرد و هر يك او را ساعتى در ميان دل خود گرفتند، و آن كه آنها نسبت به آن حضرت كرد «رضوان» خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت:

بشارت باد تو را اى مايۀ عزت دنيا و آخرت (1).

به سند ديگر روايت كرده است كه: عبد المطّلب در شب ولادت آن جناب نزديك كعبه خوابيده بود، ناگاه ديد كه خانۀ كعبه با همۀ اركانش از زمين كنده شد و به جانب مقام ابراهيم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: اللّه اكبر پروردگار محمد مصطفى و پروردگار من الحال مرا پاك گردانيد از انجاس مشركان و ارجاس كافران، پس بتها بلرزيدند و بر رو در افتادند و ناگاه ديدم كه مرغان همه بسوى كعبه جمع شدند و كوههاى مكه به جانب كعبه مشرف شدند و ابرى سفيد ديدم كه در برابر حجرۀ آمنه ايستاده است.

ص: 140


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/53؛ الانوار 179-186؛ روضة الواعظين 68.

پس عبد المطلب گفت: بسوى خانۀ آمنه دويدم و گفتم: من آيا خوابم يا بيدار؟

گفت: بيدارى.

گفتم: نورى كه در پيشانى تو بود چه شد؟

گفت: با آن فرزند است كه از من جدا شد و مرغى چند او را از من گرفته اند و به دست من نمى گذارند، و اين ابر براى ولادت او بر من سايه افكنده است.

گفتم: بياور فرزند مرا تا ببينم.

گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببينى.

من شمشير خود را كشيدم و گفتم: فرزند مرا بيرون آور و اگر نه تو را مى كشم.

گفت: در حجره است، تو دانى و او.

چون رفتم كه داخل حجره شوم مردى بيرون آمد و گفت: برگرد كه احدى از فرزندان آدم او را نمى بيند تا همۀ ملائكه او را زيارت نكنند؛ پس بر خود بلرزيدم و برگشتم (1).

روايت كرده است كه: آن حضرت ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و عبد المطّلب مى گفت كه: اين فرزند مرا شأن بزرگى هست (2).

از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت متولد شد بتها كه بر كعبه گذاشته بودند همه به رو افتادند، و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد: جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (3)و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت: بهترين امّتها و بهترين خلايق و گراميترين بندگان و بزرگترين عالميان محمد است (4).

و شيخ طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است از حضرت امام موسى عليه السّلام كه:

ص: 141


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/55.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ طبقات ابن سعد 1/82؛ صفة الصفوة 1/20.
3- . سورۀ اسراء:81.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/58.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان بلند كرد و لبهاى خود را به توحيد بحركت آورد و از دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل مكه و قصرهاى بصرى و اطراف آن را از شام ديدند، و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند، و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند: در زمين امر غريبى حادث شده است، و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تقديس خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند ايشان را به تيرهاى شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرت (1).

ابن بابويه و غير او روايت كرده اند كه: در شب ولادت قرين السعادة حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلرزيد ايوان كسرى و چهارده كنگرۀ آن ريخت و درياچۀ ساوه فرو رفت و آتشكدۀ فارس كه مى پرستيدند خاموش شد و اعلم علماى فارس در خواب ديد كه شتر صعبى چند مى كشيدند اسبان عربى را تا آنكه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند؛ چون كسرى اين احوال غريبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و اركان دولت خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد به آنچه ديده بود، و در اثناى اين حال نامه اى رسيد مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشكدۀ فارس، پس غم و اندوه كسرى مضاعف شد و عالم ايشان گفت: اى پادشاه! من نيز خواب غريبى ديده ام، و خواب خود را نقل كرد.

پادشاه گفت: اين خواب تعبيرش چيست؟

گفت: مى بايد كه حادثه اى در ناحيۀ مغرب واقع شده باشد.

ص: 142


1- . احتجاج 1/529.

كسرى نامه اى به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت كه: عالمى از علماى عرب را بسوى من بفرست كه مى خواهم مسئلۀ غامضى از او سؤال كنم.

چون به نعمان رسيد، عبد المسيح بن عمرو غسّانى را فرستاد، چون حاضر شد و وقايع را به او نقل كرد عبد المسيح گفت: مرا علم اين خواب و اسرار اين واقعه نيست و ليكن خالوى من سطيح كه در شام مى باشد تعبير اين غرائب را مى داند.

كسرى گفت: برو و از او سؤال كن و براى من خبر بياور.

چون عبد المسيح به مجلس سطيح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام كرد و جواب نشنيد، پس شعرى چند خواند مشتمل بر آنكه: از راه دور آمده ام براى سؤالى از نزد بزرگى و تعب بسيار كشيده ام و اكنون از جواب نااميدم.

سطيح چون شعر او را شنيد ديده هاى خود را گشود و گفت: عبد المسيح بر شترى سوار شده و طىّ مراحل نموده و بسوى سطيح آمده در هنگامى كه نزديك است كه منتقل گردد به ضريح، او را فرستاده است پادشاه بنى ساسان براى لرزيدن ايوان و منطفى شدن نيران و خواب ديدن اعلم علماى ايشان و خشك شدن درياچۀ ساوه، اى عبد المسيح! وقتى كه بسيار شود تلاوت قرآن و مبعوث شود پيغمبرى كه عصاى كوچك پيوسته در دست داشته باشد و رودخانۀ سماوه پرآب شود و بحيرۀ ساوه خشك شود، ملك شام و عجم از تصرف ملوك ايشان بدر رود و به عدد كنگره هاى قصر كسرى كه ريخته است پادشاهان ايشان پادشاهى خواهند كرد و بعد از آن پادشاهى ايشان زايل خواهد شد، و هرچه شدنى است البته واقع مى شود، اين را گفت و دار فانى را وداع كرد.

پس عبد المسيح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانيد و سخنان سطيح را نقل كرد، كسرى گفت: تا چهارده نفر ما پادشاهى كنند زمان بسيارى خواهد گذشت؛ پس ده كس ايشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقى ايشان تا امارت عثمان پادشاهى كردند و مستأصل شدند. و سطيح در سيل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهى «ذو نواس» زنده مانده و آن زياده از سى قرن بود كه هر قرن سى سال است يا

ص: 143

زياده (1).

و قطب راوندى قدس سرّه روايت كرده است كه: از ابن عباس پرسيدند از احوال سطيح گفت:

حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى تنها كه او را بر روى جريده هاى درخت خرما مى گذاشتند و هر جا كه مى خواستند نقل مى كردند و هيچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غير از سر و گردن و از پاها تا چنبرۀ گردن او را مى پيچيدند چنانكه جامه را مى پيچند، و هيچ عضو از او حركت نمى كرد به غير از زبان او، و چون خواستند او را به مكه آورند چنبرى از جريدۀ نخل بافتند و او را بر روى آن انداختند و به مكه آوردند پس چهار نفر از قريش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زيارت تو آمده ايم به سبب آنچه به ما رسيده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آنچه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود.

سطيح گفت: اى گروه عرب! نزد شما علم و فهم نيست و از عقب شما گروهى بهم خواهند رسيد كه انواع علم را طلب خواهند كرد و بتها را خواهند شكست و عجم را خواهند كشت و غنيمتها طلب خواهند كرد.

گفتند: اى سطيح! چه جماعت خواهند بود ايشان؟

گفت: بحقّ خانۀ صاحب اركان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسيد كه خداوند رحمان را به يگانگى خواهند پرستيد و ترك عبادت شيطان و بتان خواهند كرد.

پرسيدند كه: از نسل كى خواهند بود؟

گفت: از نسل شريفترين اشراف عبد مناف.

گفتند: از كدام بلد بيرون خواهند آمد؟

گفت: بحقّ خداوندى كه باقى است تا ابد بيرون نخواهند آمد مگر از اين بلد و هدايت خواهند كرد مردم را به راه رشد و صلاح، و عبادت خواهند كرد خداوند يگانه را به فيروزى و فلاح (2).

ص: 144


1- . كمال الدين و تمام النعمة 191؛ سيرۀ ابن كثير 1/215؛ لسان العرب 6/254.
2- . خرايج 1/127.

و سيد ابن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است به سند خود از وهب بن منبه كه: كسرى پادشاه عجم سدّى بر دجله بسته بود و مال بسيارى در آن خرج كرده بود و طاقى در آنجا براى خود ساخته بود كه كسى مانند آن بنا نديده بود و آن مجلس ديوان او بود كه تاج بر سر مى نهاد و بر تخت مى نشست و سيصد و شصت نفر از ساحران و كاهنان و منجّمان در مجلس او حاضر مى شدند، و در ميان ايشان مردى بود از منجّمان عرب كه او را «سايب» مى گفتند و «باذان» حاكم يمن براى او فرستاده بود و در احكام خود خطا كم مى كرد؛ و هر امرى كه پادشاه را پيش مى آمد كاهنان و ساحران و منجّمان خود را مى طلبيد و از مفرّ و چارۀ آن امر از او سؤال مى نمود.

و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد-و به روايتى مبعوث شد-صبحى برخاست و ديد كه طاق ملكش از ميان شكسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جارى گرديده است گفت: پادشاهى من درهم شكست، و بسيار محزون شد و منجّمان و كاهنان را طلبيد واقعه را به ايشان نقل كرد و گفت: فكر كنيد و تفحّص نمائيد و سبب اين حادثه را براى من بيان كنيد، و سايب نيز در ميان ايشان بود.

چون بيرون آمدند از هر راه فكر كردند و تأمل نمودند چيزى بر ايشان ظاهر نشد و راههاى دانش خود را از راه كهانت و نجوم و غير آن بر خود مسدود يافتند و ديدند كه سحر ساحران و كهانت كاهنان و احكام منجّمان باطل شده است، و سايب در آن شب بر روى تلّى نشسته بود و در آن حال حيران مانده بود ناگاه برقى ديد كه از جهت حجاز لامع گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد، چون صبح شد و نظر كرد به زير پاى خود ناگاه باغ سبزى به نظرش آمد گفت: مقتضاى آنچه مى بينم آن است كه از طرف حجاز پادشاهى ظاهر خواهد شد كه پادشاهى او به مشرق برسد و زمين به سبب او آبادان شود زياده از زمان هر پادشاهى.

چون كاهنان و منجّمان با يكديگر نشستند گفتند: مى دانيم كه باطل شدن سحرها و كهانتهاى ما و مسدود شدن راههاى علم ما نيست مگر براى حدوث امر آسمانى و مى بايد براى پيغمبرى باشد كه مبعوث شده است يا خواهد شد و پادشاهى اين ملوك به

ص: 145

سبب او برطرف خواهد شد، و اگر اين حكم را به كسرى بگوئيم ما را خواهد كشت، بايد اين را از او اخفا نمائيم تا از جهت ديگر شايع شود.

پس آمدند به نزد كسرى و گفتند: نظر كرديم چنان يافتيم ساعتى كه بناى سدّ دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت نحسى بوده است و غلط كرده اند در حساب و به آن سبب چنين خراب شد، بايد ساعت نيكى اختيار كرد و در آن ساعت بنا كرد تا چنين نشود؛ پس ساعتى اختيار كردند و در آن ساعت سدّ دجله را بنا كردند و در مدت هشت ماه تمام كردند و مالى بى حساب در آن خرج كردند و چون فارغ شدند ساعتى اختيار نمود و بر بام قصرش نشست و فرشهاى ملوّن گسترد و انواع رياحين بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شكست و به آب فرو رفت و وقتى او را از آب بيرون آوردند كه اندك رمقى از او مانده بود؛ منجّمان و كاهنان را جمع كرد و قريب به صد نفر ايشان را گردن زد و گفت: من شما را مقرّب خود گردانيدم و اموال فراوان به شما مى دهم و شما با من بازى مى كنيد و مرا فريب مى دهيد؟ !

ايشان گفتند: اى پادشاه! ما نيز در حساب خطا كرديم چنانكه پيش از ما خطا كرده بودند و اكنون حساب ديگر مى كنيم و بر آن حساب بناى قصر را مى گذاريم، پس هشت ماه ديگر اموال بى حساب خرج كرد و بار ديگر قصر را به اتمام رسانيد و جرأت نكرد كه بر آن قرار گيرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شكست و به آب نشست و كسرى غرق شد و اندك رمقى از او مانده بود كه او را بيرون آوردند، پس ايشان را طلبيد و تهديد بسيار نمود و گفت: همۀ شما را مى كشم و اكتاف شما را بيرون مى آورم و شما را در زير پاى فيلان مى اندازم اگر سرّ اين واقعه را به من راست نگوئيد.

گفتند: ايّها الملك! در اين مرتبه راست مى گوئيم، چون آن وقايع هايله را ذكر كردى و هر يك از ما نظر در كار خود كرديم ابواب علم خود را مسدود يافتيم و دانستيم كه به سبب حادثۀ آسمانى اين امور غريبه رو داده است و مى بايد پيغمبرى مبعوث شده باشد يا بعد از اين مبعوث شود، و از خوف كشته شدن به تو اظهار اين امر نمى توانستيم نمود.

گفت: واى بر شما! بايست اول بگوئيد تا من چارۀ كار خود بكنم؛ پس دست از ايشان

ص: 146

و از بناى قصر برداشت و برگشت (1).

شاذان بن جبرئيل در كتاب فضايل روايت كرده است كه: چون يك ماه از ابتداى حمل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، كوهها و درختها و آسمانها و زمينها يكديگر را بشارت دادند براى حمل سيد پيغمبران، پس عبد المطلب با عبد اللّه روانۀ مدينه شدند و پانزده روز گذشت عبد اللّه به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شكافته شد و هاتفى آواز داد كه: مرد آنكه در صلب او بود خاتم پيغمبران و كيست كه نخواهد مرد؟ !

چون دو ماه از انعقاد نطفۀ شريف آن حضرت گذشت حق تعالى امر كرد ملكى را كه ندا كرد در آسمانها و زمين كه: صلوات فرستيد بر محمد و آل او و استغفار كنيد براى امّت او.

و چون سه ماه گذشت ابو قحافه از شام برمى گشت، چون نزديك به مكه رسيد ناقۀ او سرش را بر زمين گذاشت و سجده كرد، ابو قحافه چوبى بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اى نديده بودم، ناگاه هاتفى ندا كرد: اى ابو قحافه! مزن جانورى را كه اطاعت تو نمى كند، مگر نمى بينى كه كوهها و درياها و درختان و هر مخلوقى به غير از آدميان سجده كرده اند براى پروردگار خود به شكر آنكه سه ماه گذشته است بر پيغمبر امّى در شكم مادر و بزودى او را خواهى ديد، واى بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او.

و چون چهار ماه گذشت زاهدى بود در راه طايف كه او را حبيب مى گفتند از صومعۀ خود روانۀ مكه شد كه يكى از دوستان خود را ببيند، در اثناى راه به طفلى رسيد كه به سجده افتاده بود و هرچند او را برمى داشتند باز به سجده مى رفت، پس حبيب او را برداشت و صداى هاتفى را شنيد كه: دست از او بردار كه سجدۀ شكر پروردگار مى كند كه بر پيغمبر پسنديدۀ برگزيده چهار ماه گذشت.

و چون پنج ماه گذشت و حبيب به صومعۀ خود برگشت صومعۀ خود را ديد كه در حركت است و قرار نمى گيرد و بر محراب او و محاريب جميع ارباب صوامع نوشته بود: اى

ص: 147


1- . فرج المهموم 32؛ تاريخ طبرى 1/470.

اهل بيع و صوامع! ايمان آوريد به خدا و رسول او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نزديك شد بيرون آمدن او، پس خوشا حال كسى كه به او ايمان آورد و واى بر كسى كه به او كافر شود، پس حبيب گفت: قبول كردم و ايمان آوردم و انكار او نمى كنم.

و چون شش ماه گذشت اهل مدينه و اهل يمن رفتند بسوى عيدگاه خود و رسم ايشان آن بود كه در هر سال چند مرتبه مى رفتند نزد درخت عظيمى كه آن را «ذات انواط» مى گفتند مى خوردند و مى آشاميدند و شادى مى كردند و آن درخت را مى پرستيدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداى عظيمى از آن درخت شنيدند كه: اى اهل يمن و اهل يمامه و بت پرستان جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)اى گروه اهل باطل! رسيد به شما وقت هلاك و تلف شما، پس بترسيدند و بسرعت به خانه هاى خود برگرديدند.

و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبد المطّلب آمد و گفت: ديشب ميان خواب و بيدارى ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه فرود آمدند بسوى زمين و گفتند: زينت كنيد زمين را كه نزديك شد بيرون آمدن محمد پسرزادۀ عبد المطّلب رسول خدا بسوى كافۀ خلق، صاحب شمشير قاطع و تير نافذ، من گفتم: كيست آن؟ گفتند:

محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

عبد المطّلب گفت: اين خواب را پنهان كن.

پس چون هشت ماه گذشت در درياى اعظم ماهى هست كه او را «طينوسا» مى گويند، راست شد و بر دم خود ايستاد و دريا را به موج آورد، پس ملكى او را صدا زد كه: قرار گير اى ماهى كه درياها را به شور آوردى.

آن ماهى به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزى كه مرا خلق كرد گفت: هرگاه محمد بن عبد اللّه را خلق كنم براى او و امّت او دعا كنم و اكنون شنيدم كه ملائكه بعضى بعضى را بشارت مى دادند، پس به اين سبب به حركت آمدم.

ص: 148


1- . سورۀ اسراء:81.

پس ملك او را ندا كرد كه: قرار گير و دعا كن.

و چون نه ماه گذشت حق تعالى به ملائكۀ هر آسمان وحى نمود كه: فرو رويد بسوى زمين، ده هزار ملك نازل شدند و به دست هر ملك قنديلى از نور بود روشنى مى داد بى روغن و بر هر قنديلى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر دور كعبۀ معظمه ايستادند و مى گفتند: اين نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است. و در همۀ اين احوال عبد المطّلب مطّلع مى شد و امر به كتمان مى نمود و در تمام آن ماه كواكب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا مى ريخت.

و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود «بره» گفت: اى مادر! مى خواهم داخل حجره شوم و بر مصيبت شوهر خود قدرى بگريم و آبى بر آتش جانسوز خود بريزم، مى خواهم كسى به نزد من نيايد.

بره گفت: اى دختر! بر چنين شوهرى گريستن روا است و منع كردن از نوحه در چنين مصيبتى عين جفا است؛ پس آمنه داخل حجره شد و شمعى افروخت و به شعله هاى آه جانكاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در اين حال درد زائيدن گرفت و برجست كه در را بگشايد، هرچند جهد كرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائى وحشت عظيم بر او مستولى گشت، ناگاه ديد كه سقف خانه شكافته شد و چهار حوريّه فرود آمدند كه حجره از نور روى ايشان روشن شد و به آمنه گفتند: مترس بر تو باكى نيست ما آمده ايم تو را خدمت كنيم و از تنهائى دلگير مباش؛ و آن حوريان يكى در جانب راست او نشست و يكى در جانب چپ و سوم در پيش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد ديد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زير دامانش به سجده درآمده و پيشانى نورانى بر زمين نهاده و انگشتان شهادت را برداشته «لا اله الاّ اللّه» مى گويد، و اين ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزديك طلوع صبح در هفدهم ماه ربيع الاول و در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات آدم عليه السّلام گذشته بود، و به روايتى نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.

آمنه مشاهده كرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه كشيده و نورى از روى مباركش

ص: 149

ساطع گرديد و سقف را بشكافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفيع و هر قصر منيع كه در حرم و اطراف جهان بود ديد و برقى ساطع گرديد و به آن برق هر خانه كه خدا مى دانست كه اهل او ايمان خواهند آورد روشن گرديد و هر بت كه در مشرق و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.

و چون ابليس اين وقايع غريبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع كرد و خاك بر سر ريخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به چنين مصيبتى گرفتار نشده بودم، در اين شب فرزندى متولد شد كه او را محمد بن عبد اللّه مى گويند، باطل خواهد كرد عبادت بتها را و مردم را بسوى يگانه پرستى خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نيز خاك مذلت بر سر ريختند و همه به درياى چهارم گريختند و چهل روز گريستند.

پس آن حوريان، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در جامه هاى بهشت پيچيدند و بسوى بهشت برگشتند و ملائكه را بشارت ولادت آن حضرت دادند.

پس جبرئيل و ميكائيل عليهما السّلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجرۀ آمنه شدند و جبرئيل طشتى از طلا و ميكائيل ابريقى از عقيق در دست داشتند و جبرئيل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دست گرفت و ميكائيل آب ريخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئيل گفت: اى آمنه! ما او را براى تطهير از نجاست غسل نمى دهيم او طاهر و مطهر است بلكه براى زيادتى نور و صفا او را غسل داديم، پس آن حضرت را به عطرهاى بهشت معطر گردانيدند، ناگاه صداهاى بسيار و اصوات مختلفه از در حجرۀ مقدسه بلند شد و جبرئيل گفت كه: ملائكۀ هفت آسمان آمده اند كه بر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام كنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالى وسيع شد و فوج فوج ملائكه داخل مى شدند و مى گفتند: السلام عليك يا محمد، السلام عليك يا محمود، السلام عليك يا احمد، السلام عليك يا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق تعالى جبرئيل را امر فرمود كه چهار علم از بهشت به زمين آورد، و علم سبز را بر كوه قاف نصب كرد و بر آن علم به سفيدى دو سطر نوشته بود «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» ؛ و علم دوم را بر كوه ابو قبيس نصب كرد و آن علم دو شقه

ص: 150

داشت و بر يك شقه نوشته بود «لا اله الاّ اللّه» و بر شق ديگر نقش كرده بودند «لا دين الاّ دين محمّد بن عبد اللّه» ؛ و علم سوم را بر بام كعبه زد و بر آن نوشته بودند «طوبى لمن آمن باللّه و بمحمّد و الويل لمن كفر به و ردّ عليه حرفا ممّا يأتي به من عند ربّه» ؛ و علم چهارم را بر بيت المقدس زد و بر آن نوشته بودند «لا غالب الاّ اللّه و النّصر للّه و لمحمّد» .

و ملكى بر كوه ابو قبيس ندا كرد: اى اهل مكه! ايمان بياوريد به خدا و پيغمبر او و ايمان بياوريد به نورى كه فرستاده ايم؛ و حق تعالى ابرى فرستاد بر بالاى كعبه كه زعفران و مشك و عنبر نثار كرد، و بتها از كعبه بيرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند، و جبرئيل قنديل سرخى آورد و در كعبه آويخت كه بى روغن روشنى مى بخشيد، و از جبين انور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برقى ساطع گرديد و در هوا بلند شد تا به آسمان رسيد و هيچ منظر و خانه اى از اهل ايمان نماند مگر آنكه آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجيل و زبور كه در عالم بود در زير نام شريف آن حضرت كه در آن كتابها بود قطرۀ خونى ظاهر شد زيرا آن حضرت پيغمبر شمشير است و در هر دير و صومعه اى كه بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانيد كه پيغمبر امّى متولد شد.

پس آمنه در را گشود و بيرون آمد و غرايبى كه مشاهده نموده بود براى پدر و مادر خود نقل كرد، و چون عبد المطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد ديد كه به زبان فصيح تقديس و تسبيح حق تعالى مى نمايد، پس حق تعالى خيمه اى از ديباى سفيد بهشت فرستاد كه بر آن نوشته بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً. وَ داعِياً إِلَى اَللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً (1)و تا چهل روز ماند پس شخصى دست چرب بر آن ماليد و به آن سبب بالا رفت و اگر چنين نمى كردند تا روز قيامت مى ماند.

و چون رؤساى قريش و بنى هاشم آن خيمۀ ديبا و بيرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشك و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غريبه و ساير امور عجيبه را مشاهده

ص: 151


1- . سورۀ احزاب:45 و 46.

و استماع نمودند به نزد حبيب راهب رفتند و شمه اى از آن معجزات را ذكر كردند؛ حبيب گفت: مى دانيد كه دين من دين شما نيست اگر مى خواهيد از من قبول كنيد و اگر نمى خواهيد قبول مكنيد، آنچه حقّ است مى گويم، نيست اين علامتها مگر علامت پيغمبرى كه در اين زودى مبعوث خواهد شد و ما در همۀ كتابهاى خدا وصف او را خوانده ايم و اوست كه باطل خواهد كرد عبادت بتها را و خواهد خواند مردم را بسوى پرستيدن خداوند يكتا و جميع پادشاهان و جباران دنيا براى او خاضع خواهند شد، پس واى بر اهل كفر و طغيان از شمشير و نيزه و تير او، پس هركه به او ايمان آورد نجات يابد و هركه به او كافر شود هلاك گردد.

و در روز دوم حضرت عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشت و بسوى كعبه آورد و چون داخل كعبه شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: «بسم اللّه و باللّه» پس كعبه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا محمد و رحمة اللّه و بركاته» و صداى هاتفى آمد كه جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً .

و در روز سوم عبد المطّلب گهواره اى خريد از خيزران سياه كه مشبّك كرده بودند از عاج و مرصّع ساخته بودند از طلاى سرخ و جواهر گرانبها و پرده اى از ديباى سفيد مطرّز به طلا بر روى آن افكند و عقدى از مرواريد و الوان جواهر بر گهواره آويخت به عادت مقرر كه اطفال بازى مى كنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بيدار مى شد به آن دانه ها تسبيح حق تعالى مى گفت.

و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبد المطّلب آمد در وقتى كه نزديك كعبۀ مشرّفه نشسته بود و اكابر قريش و بنى هاشم بر دور او احاطه كرده بودند و گفت: شنيده ام كه پسرى براى عبد اللّه متولد شده است و عجايب بسيار از او ظاهر گرديده است، مى خواهم بسوى او نظرى بكنم؛ و سواد به وفور علم در ميان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظيم داشتند، پس با عبد المطّلب به خانۀ آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال كرد گفتند: در مهد استراحت خوابيده است، چون داخل شد و پرده را از روى گهواره گشودند برقى از روى مباركش ساطع شد كه سقف را شكافت پس عبد المطّلب و سواد از وفور نور

ص: 152

آستينها را بر ديده هاى خود گذاشتند، پس سواد بى تابانه بر پاى آن شفيع روز معاد افتاد و با عبد المطّلب گفت كه: تو را بر خود گواه مى گيرم كه ايمان آوردم به اين پسر و به آنچه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روى مبارك آن حضرت را بوسيد و بيرون آمد.

پس چون يك ماه از ولادت آن حضرت گذشت هركه آن حضرت را مى ديد گمان طفل يك ساله مى كرد و از گهواره اش پيوسته صداى تسبيح و تقديس و تحميد و ستايش حق تعالى مى شنيدند.

و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات يافت (1).

مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: پيش از ولادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كاهنان و ساحران و شياطين و متمردان طغيان عظيم داشتند و عجايب از ايشان به ظهور مى آمد و اخبار به امور غريبه مى نمودند و شياطين از آسمانها سخنان مى شنيدند و به كاهنان مى رسانيدند، و در زمين يمامه دو كاهن مشهور بودند كه بر همۀ عالم زيادتى داشتند: يكى ربيعة بن مازن بود كه او را سطيح مى گفتند و از همۀ كاهنان اعلم بود، و ديگرى وشق بن واهلۀ يمنى بود؛ و سطيح خلقتى غريب داشت و حق تعالى او را خلق كرده بود گوشتى بى استخوان و در غير سرش استخوان نبود و او را مانند جامه بر هم مى پيچيدند و چون او را پهن مى كردند بر روى حصيرى يا سلّه مى افكندند و در شب خواب نمى كرد مگر اندكى و پيوسته به اطراف آسمان نظر مى كرد و چون پادشاهان او را مى طلبيدند بر روى سلّه او را گذاشته نقل مى كردند و او از بواطن و اسرار ايشان خبر مى داد و امور آينده به ايشان مى گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غير چشم و زبانش چيزى از او حركت نمى كرد؛ پس شبى چنين خوابيده بود و به اطراف آسمان نظر مى كرد ناگاه برقى را ديد كه لامع گرديد و اطراف جهان را احاطه كرد پس كواكب را ديد كه مشتعل گرديده اند و دودى از آنها ساطع شد و فرو ريختند و بر يكديگر مى خوردند و به زمين فرو مى رفتند، پس او را از مشاهدۀ اين احوال غريبه دهشتى عظيم عارض شد و چون شب شد

ص: 153


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 15-25.

امر كرد غلامان خود را كه او را برداشتند و بر قلۀ كوه بلندى گذاشتند و به اطراف آسمان مى نگريست ناگاه ديد كه نورى عظيم ساطع گرديد و بر همۀ انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه كرد و آفاق جهان را پر كرد، پس به غلامان خود گفت كه: مرا به زير بريد كه عقلم حيران شد به سبب مشاهدۀ اين انوار و چنان مى يابم كه رحلت من نزديك شده است و امر عظيمى بزودى واقع خواهد شد و چنين گمان مى برم كه خروج پيغمبر هاشمى نزديك باشد؛ و چون صبح طالع شد خويشان و قوم خود را گرد آورد و گفت: امر عظيمى مى بينم و آثار غريبه مشاهده مى نمايم و مى خواهم استعلام اين اسرار از كاهنان هر ديار بكنم.

پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اى به وشق نوشت و او در جواب نوشت كه: آنچه تو مشاهده كرده اى من نيز ديدم و عن قريب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اى نيز به زرقا نوشت كه ملكۀ يمن (1)و اعلم كاهنان آن ديار بود و به كهانت و سحر بر اهل ديار خود غالب شده بود و ديدۀ بسيار تندى داشت كه از سه روز راه مى ديد چنانكه كسى نزديك خود را ببيند و اگر كسى از دشمنانش ارادۀ جدال و قتال با او داشت چند روز پيشتر قوم خود را خبر مى كرد كه فلان دشمن ارادۀ شما دارد و ايشان تدبير دفع او مى كردند، پس سطيح نامه را به صبيح غلام خود داد و بسوى زرقا فرستاد و چون به سه روزۀ يمن رسيد زرقا او را ديد و به قوم خود گفت كه: سواره اى مى آيد كه ميان عمامه اش نامه اى مى نمايد، و بعد از سه روز كه صبيح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبرى قبيح آورده است صبيح از جانب سطيح و سؤال مى نمايد از نور ساطع و روشنى لامع، بحقّ پروردگار كعبه كه اين علامت نزديك شدن آجال و يتيم شدن اطفال است و از فرزندان عبد مناف محمد پيغمبر بهم خواهد رسيد بى خلاف.

پس در جواب نوشت: آيات و علامات پيغمبر هاشمى است آنچه نوشته اى، چون نامۀ مرا بخوانى از خواب غفلت بيدار شو و از تقصير حذر نما و بزودى سفر كن به جانب مكه

ص: 154


1- . در مصدر «يمامه» ذكر شده است.

كه من نيز متوجه آن صوب مى شوم شايد يكديگر را آنجا ملاقات كنيم و حقيقت اين امر را معلوم كنيم، اگر بوجود آمده باشد شايد چاره اى در هلاك او بكنيم و پيش از آنكه نور او مشتعل گردد خاموش گردانيم.

چون نامه به سطيح رسيد و بر مضمون آن مطّلع گرديد به آواز بلند گريست و در ساعت متوجه مكۀ معظمه گرديد و با قوم خود گفت كه: من مى روم بسوى آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم كرد بسوى شما برمى گردم و الاّ شما را وداع مى كنم و به شام ملحق مى شوم تا در آنجا بميرم؛ چون به مكه رسيد ابو جهل و شيبه و عتبه و عاص بن وايل با گروهى از قريش به استقبال او آمدند و گفتند: اى سطيح! نيامده اى مگر براى امر عظيمى، اگر حاجتى دارى برآورده خواهد شد.

سطيح گفت: خدا بركت دهد شما را مرا بسوى شما حاجتى نيست، آمده ام خبر دهم شما را به آنچه گذشته است و بعد از اين خواهد شد به الهام حق تعالى، كجايند آنها كه مقدّم بودند در عهد و پيوسته بودند مستحقّ ستايش و حمد يعنى فرزندان عبد مناف؟ آمده ام كه مژده دهم ايشان را به بشير نذير و ماه منير كه نزديك شده است ظهور انوار او، كجاست عبد المطّلب و شيران اولاد او؟

و چون گروه قريش اين سخنان را شنيدند ايشان را خوش نيامد و پراكنده شدند، پس حضرت ابو طالب و ساير اولاد عبد المطّلب به نزد او آمدند در هنگامى كه نزديك كعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمى گوئيم تا علم او را بيازمائيم، و ابو طالب شمشير و نيزۀ خود را به غلام سطيح داد به هديه و پيش از آنكه غلام سطيح را اعلام نمايد به نزد او آمد و بر او تحيت فرستاد و سلام كرد پس سطيح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از كدام گروه عربيد؟

ابو طالب توريه نمود و گفت: مائيم از گروه بنى جمح.

سطيح گفت: اى بزرگ! نزد من بيا و دست خود را بر روى من بگذار؛ چون ابو طالب دست بر رويش گذارد گفت: بحقّ خداوند داناى اسرار و پنهان از ابصار و آمرزندۀ خطاها و كشف كنندۀ بلاها سوگند مى خورم كه توئى صاحب عهود رفيعه و اخلاق منيعه و توئى كه

ص: 155

داده اى به غلام من به رسم هديه نيزۀ خطى و شمشير هندى بدرستى كه شمائيد بهترين برايا و بهم خواهد رسيد از تو و برادرت شريفترين ذرّيّتها بدرستى كه تو و آنها كه با تواند از نسل هاشميد كه بهترين اخيار بود و توئى بى شك عمّ پيغمبر مختار كه وصف كرده اند او را در كتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان كه من نيك مى شناسم تو را و نسب تو را.

پس ابو طالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اى شيخ! راست گفتى و خصلتها را نيكو بيان كردى، مى خواهم ما را خبر دهى به آنچه در زمان ما خواهد شد و بر ما جارى خواهد گرديد.

سطيح گفت: سوگند ياد مى كنم بخداوند دائم و ابد و بلند كنندۀ آسمان بى عمد و يگانۀ يكتاى صمد كه از عبد اللّه بزودى فرزندى بهم رسد كه مردم را هدايت كند به رشد و صلاح و خير و احسان و باطل كند بتان را و هلاك گرداند بت پرستان را، و يارى نمايد او را بر اين امور ياورى كه پسر عمّ او باشد و صاحب صولتها و حمله ها باشد و به تيغ آبدار دمار از كافران روزگار برآورد و شك نيست كه تو پدر او خواهى بود اى ابو طالب.

پس بنى هاشم گفتند كه: مى خواهيم اين پيغمبر را براى ما وصف كنى و نعتهاى او را بيان نمائى.

سطيح گفت: بشنويد از من سخن صحيح، بزودى ظاهر گردد شخصى نبيل كه رسول باشد از جانب خداوند جليل و زبان سطيح از وصف او كليل است و او مردى است نه بسيار كوتاه نه بسيار بلند با قامتى ارجمند و آن سرور سرش مدوّر باشد و در ميان دو كتفش علامتى باشد و عمامه بر سر گذارد و پيغمبرى او تا قيامت مستمر باشد و سيد و بزرگ اهل تهامه گردد و در تاريكيها نور از روى انورش ساطع باشد و چون تبسّم نمايد از نور دندانهايش جهان روشن گردد و كسى به نيكوئى خلق و خلق او بر زمين راه نرفته است، شيرين زبان و خوش بيان باشد و در زهد و تقوى و خشوع و عبادت نظير خود نداشته باشد و تكبر و تجبر ننمايد، اگر سخن گويد درست گويد و اگر از او سؤال كنند به راستى جواب گويد، ولادتش پاكيزه و از شبهه و فساد نسب منزّه باشد و رحمت عالميان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رءوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف

ص: 156

و نامش در تورات و انجيل معروف باشد و فرياد رس هر مضطرّ ملهوف و به كرامتها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و در زمين محمد است.

ابو طالب گفت: اى سطيح! آن شخص را كه ذكر كردى كى معين و ياور او خواهد بود؟ وصفش را براى ما بيان كن.

گفت: او سيدى است بزرگوار و شيرى است شير شكار و پيشوائى است نيكو كردار و انتقام كشنده اى است از كفّار، مشركان را كاسهاى زهر مرگ چشاند و حمله هاى او زهرۀ شيران را آب گرداند و پيوسته در جنگها به ياد پروردگار خود باشد و براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وزير باشد و بعد از او در امّتش امير باشد، نامش در تورات «بريا» و در انجيل «اليا» و نزد قومش «على» باشد؛ پس لحظه اى سر در گريبان خاموشى فرو برد و در بحر تفكر غوطه خورد پس به جانب ابو طالب عليه السّلام ملتفت شد و گفت: اى سيد بزرگوار! دست مباركت را بار ديگر بر روى من گذار، چون ابو طالب دست بر رويش گذاشت آهى دردناك كشيد و ناله كرد و گفت: اى ابو طالب! دست برادر خود عبد اللّه را بگير كه سعادت شما هويدا است و بشارت باد شما را به بلندى مكان و مجد و رفعت شأن كه آن دو شاخۀ كرامت از درخت شما خواهد روئيد، محمد از برادر توست و على از تو.

پس ابو طالب شاد شد، و اين خبرها در ميان اهل مكه شايع گرديد پس ابو جهل گفت كه: اين اول بليّه اى است كه از بنى هاشم به ما نازل شد و شنيديد خبرهاى سطيح را در باب فرزند عبد اللّه و ابو طالب كه دينهاى ما را فاسد خواهند كرد.

پس ابو طالب ايستاد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بگردانيد از دلهاى خود طيش را و انكار منمائيد آنچه را شنيديد از سطيح، زيرا مائيم معدن كرامت و شرف و هر كرامت در مكه از ما ظاهر گرديده است و آنچه سطيح گفت علاماتش هويدا شده است، بزودى آنچه گفت به ظهور خواهد رسيد به رغم انف هركه نتواند ديد.

ابو طالب سطيح را به خانه برد و او را اعزاز و اكرام تمام نمود و ابو جهل نايرۀ حسد در كانون سينه اش مشتعل گرديد و شرر شرارت و فتنه برانگيخت و گروهى از اهل فساد در اثارۀ فتنه و اظهار عصبيت و انكار با او يار شدند، و چون خبر به ابو طالب رسيد به جانب

ص: 157

ابطح خراميد و به وعد و وعيد اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانيد و ايشان را به نزد كعبه حاضر نمود، پس منبه (1)بن الحجاج برخاست و گفت: اى ابو طالب! ما را در تقدّم و مزيد رفعت و عزت و شرف شما شكى نيست وصيت جلالت و نجابت و هدايت شما آفاق جهان را پر كرده است و ليكن از كياست تو عجب دارم كه بر گفتۀ كاهنى اعتماد نمائى، مگر نمى دانى كه ايشان مظهر اكاذيب شيطان و مصدر كذب و افترا و بهتانند، بار ديگر او را حاضر گردان كه او را بر محكّ امتحان كشيم شايد كه از شواهد و علامات صدق يا كذب او امرى ظاهر گردد كه موجب ارتفاع اختلاج شكوك از سينه ها گردد، پس ابو طالب فرمان داد كه بار ديگر سطيح را حاضر ساختند و چون او را بر زمين گذاشتند به آواز بلند فرياد كرد: اى گروه قريش! اين چه تشويش و اختلاف و تكذيب و ارتجاف است كه از شما مى بينم و مى شنوم در باب آنچه من اظهار كردم از ظهور پيغمبر صاحب برهان و شكنندۀ اوثان و ذليل كنندۀ كاهنان؟ ! و اللّه كه ما شاد نيستيم به ظهور او زيرا كه نزد ولادت او كهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطيح را در زندگانى خيرى نخواهد بود و آرزوى مردن خواهد كرد، اگر خواهيد كه راستى گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانيد تا من امور عجيبه را بر شما ظاهر گردانم.

گفتند: مگر تو غيب مى دانى؟

گفت: نه؛ و ليكن مصاحبى از جن دارم كه از ملائكه سخنان مى شنود و مرا خبر مى دهد، پس جميع زنان مكه را در مسجد حاضر كردند به غير از آمنه و فاطمۀ بنت اسد كه عبد اللّه و ابو طالب ايشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطيح گفت: مردان از زنان جدا شوند و زنان نزديك من آيند، چون زنان نزديك او رفتند نظر كرد بسوى ايشان خاموش شد.

گفتند: چرا سخن نمى گوئى؟

سطيح نظر بسوى آسمان كرد و گفت: سوگند مى خورم به حرمت حرمين كه دو تا از

ص: 158


1- . در مصدر «منبتة» ذكر شده است.

زنان خود را حاضر نكرده ايد كه يكى حامله است به فرزندى كه هدايت خواهد كرد مردم را به راه رشاد و خير و سداد و نامش محمد است، و ديگرى حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سيد اوصياى پيغمبران و وارث علوم انبيا و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطيح در ميان زنان اشاره كرد بسوى آمنه و به آواز بلند فرياد كرد و گريست كه: اى صاحبان شرف! و اللّه اين است حامله به پيغمبر برگزيده و رسول پسنديده، پس آمنه را پيش طلبيد و گفت: آيا تو حامله نيستى؟

گفت: بلى.

سطيح گفت: اكنون يقينم به گفتۀ خود زياد شد، اين است بهترين زنان عرب و عجم و حامله است به بهترين امم و هلاك كنندۀ هر صنم، واى بر عرب از او، بتحقيق كه ظهورش نزديك شده است و نورش هويدا گرديده است گويا مى بينم مخالفانش را كشته و در خاك افتاده، خوشا حال كسى كه تصديق نمايد به پيغمبرى او و ايمان آورد به رسالت او كه ملك و سلطنت او طول و عرض زمين را فرو خواهد گرفت.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اى زد و بيهوش شد، و چون به هوش آمد بسيار گريست و به آواز بلند گفت: اين است و اللّه فاطمه دختر اسد مادر امامى كه بتها را بشكند و اميرى كه شجاعان را بر خاك هلاك افكند و در عقلش هيچ گونه خفّت نباشد، و هيچ دليرى تاب مقاومت او نيارد، اوست فارس يكتا و شير خدا و مسمّى به امير المؤمنين على پسر عمّ خاتم انبياء، آه آه ديده ام چه شجاعان و دليران را بر خاك افتاده مى بيند.

چون قريش اين سخنان از سطيح شنيدند شمشيرها از غلاف كشيدند و رو بر او دويدند، و بنى هاشم به حمايت او تيغها برهنه كردند، و ابو جهل ندا كرد: راه دهيد كه من اين كاهن را به قتل رسانم و آتش سينۀ خود را به خون او فرونشانم.

پس ابو طالب شمشيرى به جانب او انداخت و سرش را مجروح كرد، خون بر روى نحسش جارى شد، و ابو جهل ندا كرد كه: اى سركرده هاى قبايل! اين عار را بر خود مپسنديد و سطيح و آمنه و فاطمه را بكشيد تا از شرّ آنچه اين كاهن مى گويد ايمن گرديد.

پس همۀ قريش بر سطيح حمله آوردند و بنى هاشم تاب مقاومت ايشان نداشتند

ص: 159

و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به كعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروى است از آمنه كه گفت: چون شمشيرها را ديدم بسيار ترسيدم ناگاه فرزندى كه در شكم من بود به حركت آمد و صدائى از او ظاهر گرديد و مقارن اين حال صيحه اى عظيم از هوا ظاهر شد كه عقلها از آشيان بدنها پرواز كرد، مردان و زنان همه بيهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر كردم به جانب آسمان و ديدم كه درهاى آسمان گشوده شده است و سوارى حربه اى از آتش در دست دارد و به آواز بلند مى گويد كه: شما را راهى نيست به ضرر رسانيدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئيل، پس در آن وقت خوف من به ايمنى مبدل گرديد و همه به خانه هاى خود برگشتيم.

و ابو طالب دست عبد اللّه را گرفت و در پناه كعبۀ معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابو طالب آمد و گفت: بحمد اللّه عزت و شرف و غلبۀ شما بر عالميان ظاهر گرديد و ليكن از تو التماس دارم كه سطيح را از قريش دور گردانى و نائرۀ فتنه را فرونشانى.

ابو طالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطيح آمد و از او معذرت طلبيد و حقيقت حال را به او گفت، سطيح گفت: اى ابو طالب! من مى روم و التماس دارم كه چون آن پيغمبر بشير نذير ظاهر شود سلام بسيار از من به او برسانى و بگوئى كه او بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تكذيب كردند و از جوار تو او را دور كردند، و در اين زودى زنى خواهد آمد بسوى شما كه تصديق بشارت مرا نمايد و زياده از آنچه من اظهار كردم اظهار نمايد.

پس سطيح را بر شترى بستند و روانه شد و بنى هاشم به مشايعت او از مكه بيرون رفتند و در اثناى راه راحله اى نمايان شد كه زنى بر آن سوار بود و بسرعت مى آمد، سطيح گفت:

اى سادات مكه! آمد به سوى شما داهيۀ كبرى يعنى زرقاء يمنى.

پس در اين سخن بودند كه زرقا رسيد و به آواز بلند گفت: اى گروه قريش! بر شما باد سلام بسيار و به شما معمور باد هر ديار، بدرستى كه ترك وطن خود كرده ام و بسوى مأمن شما آمده ام براى آنكه خبر دهم شما را از امرى چند كه نزديك شده است ظهور آنها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسيار عجيب؛ و شعرى چند ادا نمود كه دلالت مى كرد بر حقيقت آنچه سطيح ايشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت

ص: 160

دهم و حذر فرمايم و آنچه شما را به آن مژده دهم براى من وبال است.

عتبه گفت: اين چه سخنان وحشت انگيز است كه از تو ظاهر مى شود، ما را و خود را وعيد مى نمائى به هلاك و استيصال؟

زرقا گفت: اى ابو الوليد! بحقّ خداوندى كه بر صراط خلايق را در كمين خواهد بود سوگند مى خورم كه از اين وادى پيغمبرى مبعوث خواهد شد كه مى خواند مردم را بسوى رشاد و سداد و نهى نمايد از فساد، پيوسته نور دور روى او گردد و نام او (محمد) باشد و گويا مى بينم كه بعد از ولادت او فرزندى متولد شود كه مساعد و ياور او باشد و در حسب و نسب به او نزديك باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمين افكند، دلير باشد در معركه ها و شيرى باشد در ميدانها، او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام اوست امير المؤمنين على، آه آه از روزى كه او را ببينم و زهى مصيبت مرا از وقتى كه با او در يكسو نشينم؛ پس شعرى چند از روى تحسّر ادا نمود و گفت: هيهات، جزع كردن چه سود بخشد در امرى كه البته آمدنى است، سوگند مى خورم به آفرينندۀ شمس و قمر و آنكه بسوى اوست بازگشت جميع بشر كه راست گفته است سطيح در آنچه به شما گفته است از خبر نصيح.

پس نظر تندى بسوى ابو طالب و عبد اللّه افكند (و عبد اللّه را پيشتر ديده بود و مى شناخت زيرا كه عبد اللّه در سالى به يمن رفته بود پيش از آنكه آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبين او مفارقت نمايد و در قصرى از قصور يمن نزول فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوّت افتاد از آرزوى لقاى كريم او دل از دست داد و كيسۀ زرى برگرفته از غرفۀ خود فرود آمد و بسوى عبد اللّه شتافت و سلام كرد و پرسيد كه: تو از كدام قبيله از قبايل عربى كه از تو خوش روتر هرگز نديده ام؟ گفت: منم عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف سيد اشراف و اطعام كنندۀ اضياف، زرقا گفت: اى سيد من! آيا تواند بود كه يك جماع با من بكنى و اين كيسۀ زر را بگيرى و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبد اللّه گفت: دور شو از من چه بسيار قبيح است نزد من صورت تو مگر نمى دانى كه ما گروهى هستيم كه مرتكب گناه نمى شويم، و شمشير

ص: 161

خود را از غلاف كشيده بر او حمله كرد، زرقا گريخت و خايب برگشت، در آن حال عبد المطّلب داخل شد و چون شمشير برهنه در دست عبد اللّه ديد و حقيقت واقعه را از او پرسيد و نقل كرد عبد المطلب گفت: اى فرزند! آن زن كه تو وصف او مى نمائى زرقاى يمنى است و چون نور نبوّت را در جبين تو ديده شناخته است و خواست كه آن نور را از تو بگيرد، الحمد للّه كه خدا تو را از شرّ او حفظ نمود) و چون در مكه زرقا عبد اللّه را ديد شناخت و دانست كه زن خواسته است و آن نور از او به ديگرى منتقل شده است گفت كه:

تو آن نيستى كه در يمن ديدم؟

گفت: بلى.

زرقا گفت: چه شد آن نور كه در جبين تو بود؟

گفت: در شكم زوجۀ طاهرۀ من آمنه است.

زرقا گفت: شك نيست كه چنين كسى مى بايد كه محلّ چنان نورى گردد؛ پس صدا بلند كرد كه: اى صاحبان عزت و مراتب! وقت ظهور آنچه مى گويم نزديك است و امر شدنى را چاره نمى توان كرد، امروز به آخر رسيد متفرق شويد و فردا نزد من حاضر شويد تا شما را به حقيقت آثار مطّلع گردانم.

و چون ايشان متفرق شدند و نيمى از شب گذشت زرقا به نزد سطيح رفت و گفت:

علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده كردم و وقت نزديك شده است در اين باب چه مصلحت مى دانى؟

سطيح گفت: عمر من به آخر رسيده است و من به جانب شام مى روم و در آن ديار مى مانم تا مرگ مرا در رسد، زيرا كه مى دانم كه هركه سعى كند در اطفاى آن نور البته منكوب و مقهور مى شود، و تو را نيز نصيحت مى نمايم كه متعرض دفع آمنه نگردى كه پروردگار آسمانها و زمين نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصيحت نمى كنى دست از من بردار كه من در اين امر با تو موافقت نمى كنم.

و چون صبح طالع شد زرقا بسوى بنى هاشم آمد و سلام كرد بر ايشان و گفت: محفلها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامى كه ظاهر شود در ميان شما كسى كه تورات

ص: 162

و انجيل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واى بر كسى كه با او دشمنى كند و خوشا حال كسى كه او را متابعت نمايد.

پس بنى هاشم شاد شدند و ابو طالب به زرقا گفت: اگر حاجتى به ما دارى بگو كه حاجت تو برآورده است.

گفت: مالى از شما نمى خواهم و اعتبارى از شما توقع ندارم و ليكن مى خواهم كه آمنه را به من بنمائيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخبارى را كه براى شما ذكر كردم؛ و چون ابو طالب او را به خانۀ آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پايش از رفتار ماند و زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادى نمود و باز خبرها از آن مولود مبارك داد و بيرون آمد و در انديشه بود كه حيله اى براى هلاك آمنه برانگيزد، پس با زنى از قبيلۀ خزرج كه او را «تكنا» مى گفتند و مشاطۀ آمنه و ساير زنان بنى هاشم بود طرح آشنائى افكند و در شب و روز با او مى بود تا آنكه در شبى از شبها تكنا بيدار شد ديد كه شخصى نزديك سر زرقا نشسته است و با او سخن مى گويد و از جملۀ سخنان او اين بود كه: كاهنۀ يمامه آمده است بسوى تهامه و بزودى پشيمان خواهد شد از ارادۀ خود.

چون زرقا اين سخن را شنيد برجست و گفت: تو يار وفادار من بودى چرا در اين مدت بسوى من نيامدى؟

گفت: واى بر تو اى زرقا! امر عظيم بر ما نازل گرديده است ما به آسمانها مى رفتيم و سخن فرشتگان را مى شنيديم و در اين ايام ما را از آسمانها مى رانند و منادى شنيديم كه در آسمانها ندا مى كرد كه: حق تعالى اراده كرده است كه ظاهر گرداند شكنندۀ بتان و ظاهر كنندۀ عبادت رحمان را، پس افواج ملائكه ما را نشانۀ تيرهاى شهاب گردانيده اند و راههاى ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه تو را حذر فرمايم.

پس زرقا گفت: برو از پيش روى من كه هر سعى دارم در كشتن اين فرزند خواهم كرد.

آن شخص شعرى چند خواند كه مضمون آنها آن بود كه: من آنچه شرط خير خواهى بود به تو گفتم و مى دانم كه سعى تو بى فايده است و بجز وبال دنيا و عقبى براى تو ثمره اى نخواهد داشت و البته حق تعالى يارى پيغمبر خود خواهد كرد و از شرّ هر ساحر و كاهن او

ص: 163

را محافظت خواهد نمود؛ و امثال اين سخنان بسيار گفت و پرواز كرد و رفت، و اين سخنان را تكنا مى شنيد.

و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگين مى يابم؟

گفت: اى خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمى دارم و غمى كه من در دل دارم مرا آوارۀ ديار خود گردانيده است در باب زنى است كه حامله است به فرزندى كه بتها را خواهد شكست و ساحران و كاهنان را ذليل خواهد گردانيد و خانه ها را خراب خواهد كرد و تو مى دانى كه صبر كردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر كردن بر مذلت و خوارى از دشمنان، اگر كسى مى يافتم كه مرا يارى كند بر كشتن آمنه هرآينه هرچه آرزوى اوست به او مى دادم و او را توانگر مى گردانيدم، و كيسۀ زرى برداشت و در پيش تكنا گذاشت.

چون تكنا ديده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اى زرقا! كار بزرگى نام بردى و امر عظيمى مذكور ساختى، و چون مشاطۀ زنان بنى هاشم شايد چاره اى در اين كار توانم كرد.

زرقا گفت: تدبيرش چنان بايد كرد كه چون به نزد آمنه روى و به مشاطگى او مشغول گردى اين خنجر زهرآلود را بر او زن كه چون زهر در بدن او جارى گردد البته از حليۀ حيات عارى شود و چون ديه بر تو لازم گردد من ده ديه از جانب تو بدهم به غير آنچه الحال به تو مى دهم و هر سعى كه مرا مقدور است در خلاصى تو مى كنم.

تكنا گفت: قبول كردم امّا مى خواهم تدبيرى كنى كه مردان بنى هاشم و ساير اهل مكه را از من مشغول گردانى تا من مشغول مهمّ تو گردم.

زرقا گفت: چنين باشد.

و در روز ديگر وليمه اى برپا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را طلب نمود و شراب بسيار در وليمۀ خود حاضر گردانيد و شتران بسيار كشت، و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را طلبيد و گفت: اكنون وقت است فرصت را غنيمت بايد شمرد و در تمشيت مهمّ من سعى خود را مبذول بايد داشت.

تكنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانۀ آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش

ص: 164

نمود و گفت: چرا دير به نزد من آمدى و هرگز عادت تو نبود كه اين قدر از من مفارقت كنى؟

تكنا گفت: اى خاتون! من به غم روزگار خود در مانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال مى بودم، اى دختر گرامى! نزديك من بيا تا تو را مشاطه كنم.

پس چون آمنه در پيش روى تكنا نشست و تكنا گيسوهاى او را شانه كرد و خنجر مسموم را بيرون آورد كه آمنه را هلاك كند، به اعجاز محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنان يافت كه كسى دلش را گرفت و پرده اى در پيش ديدۀ بى بصيرتش آويخته شد و دستى بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمين افتاد و نالۀ وا حزنا از او بلند شد، پس چون اين صدا به گوش آمنه رسيد و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده كرد نعره زد و زنان از هر سو دويدند و تكنا را گرفتند و گفتند: اى ملعونه! مى خواستى آمنه را به چه تقصير و جرم هلاك كنى؟

گفت: مى خواستم او را بكشم و خدا را شكر مى كنم كه بلا را از او دور گردانيد؛ پس آمنه سجدۀ شكر الهى به تقديم رسانيد، و چون زنان از سبب اين ارادۀ شنيع سؤال كردند قضيۀ زرقا را به تمامى ياد كرد و گفت: زرقا را دريابيد پيش از آنكه از دست شما بيرون رود، اين سخن بگفت و جان به حق تسليم كرد.

و چون اين آوازه بلند شد كبير و صغير بنى هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحّص زرقا بيرون شتافتند، و ابو طالب در مكه ندا كرد كه: زرقاى ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود، و آن ملعونه از قضيه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مكه به هر جانب از پى او دويدند و به او نرسيدند. و چون سطيح خبر زرقا را شنيد غلامان خود را امر كرد كه او را برداشتند و متوجه بلاد شام گرديدند.

و پيوسته آمنه نداها و بشارتها از ميان ارض و سما مى شنيد و عبد اللّه را بر آنها مطّلع مى گردانيد، عبد اللّه او را وصيت به كتمان مى نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمى نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبد المطّلب عبد اللّه را طلب نمود و گفت: اى فرزند! ولادت آمنه نزديك شده است و در دست ما نيست آنچه لايق وليمه و عقيقۀ او باشد بايد كه به جانب مدينه روى و بخرى آنچه براى وليمۀ او مناسب و ضرور است، پس عبد اللّه

ص: 165

متوجه مدينه شد و چون به مدينه رسيد به رحمت ايزدى واصل گرديد، و چون خبر به مكه رسيد جميع اهل مكه در مصيبت او گريستند (1)؛ و بقيۀ معجزات ولادت را مبسوطتر از آنكه سابقا مذكور شد ايراد نموده است، و هرچند اخبار كتاب انوار و كتاب شاذان در درجۀ اعتبار ساير اخبار نيستند و ليكن چون مشتمل بر معجزات و مؤيد به اخبار معتبره بودند ايراد شد و زوايد را از خوف تكرار اسقاط نمود.

ص: 166


1- . الانوار 133-177، و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.

باب چهارم: در بيان احوال شريف آن حضرت است در ايام رضاع و نشو و نمو

تا زمان بعثت، و معجزاتى كه از آن حضرت در اين احوال

به ظهور آمده است

ص: 167

ص: 168

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد چند روزى گذشت از براى آن حضرت شيرى بهم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابو طالب حليمۀ سعديّه را بهم رسانيد و به او تسليم نمود (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دختر حمزه رضى اللّه عنه را عرض كرد بر حضرت رسول كه آن حضرت او را به عقد خود در آورند، حضرت فرمود:

مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است؟ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از يك زن شير خورده بودند (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: اول مرتبه «ثوبيه» آزاد كردۀ ابو لهب آن حضرت را شير داد و بعد از او حليمۀ سعديه شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و حليمه پيشتر حمزه را شير داده بود، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب به جانب شام رفت-و بعضى گفته اند كه: در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود-و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود (3).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى مقرون

ص: 169


1- . كافى 1/448؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/59.
2- . كافى 5/445؛ من لا يحضره الفقيه 3/411؛ وسائل الشيعة 20/396.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223.

گردانيد با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكۀ خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى كه از پى مادر خود رود و هر روز براى من علمى بلند مى كرد از اخلاق خود و امر مى كرد مرا كه پيروى او نمايم، و هر سال مدتى در كوه حرا مجاورت مى نمود كه من او را مى ديدم و ديگرى او را نمى ديد، و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حال كسى به او ايمان نياورد و مى ديدم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را (1).

به سند معتبر منقول است كه: شخصى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از تفسير آيۀ إِلاّ مَنِ اِرْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً (2)فرمود كه:

حق تعالى موكّل مى گرداند به پيغمبران خود ملكى چند را كه احصا مى كنند اعمال ايشان را و ادا مى كنند بسوى ايشان تبليغ رسالت ايشان را، و موكّل گردانيد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ملكى عظيم را از روزى كه از شير گرفتند آن حضرت را كه ارشاد مى نمود آن حضرت را بسوى خيرات و مكارم اخلاق و بازمى داشت آن حضرت را از شرور و مساوى اخلاق و ندا مى كرد آن حضرت را «السلام عليك يا محمد يا رسول اللّه» در هنگامى كه در سنّ شباب بود و هنوز به درجۀ رسالت نرسيده بود، پس گمان مى كرد كه صدا از سنگ و زمين صادر مى شود و كسى را نمى ديد.

و در روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هرگز موافقت نكردم پيش از بعثت با اهل جاهليت در كارهائى كه ايشان مى كردند مگر دو مرتبه كه در شب آمدم كه گوش دهم بازى ايشان را و نظر كنم بسوى لعب ايشان پس حق تعالى خواب را بر من مستولى گردانيد كه نديدم و نشنيدم هيچ از لهو و لعب ايشان را پس دانستم كه خدا را خوش نمى آمد، ديگر هرگز نظر به اعمال ايشان نكردم.

ص: 170


1- . نهج البلاغه 300، خطبه 192.
2- . سورۀ جن: آيۀ 27.

و در روايت ديگر فرمود كه: چون در سنّ هفت سالگى بودم خانه اى براى شخصى بنا مى كردند و من اعانت ايشان مى كردم، چون خاك در دامن خود پر كردم و خواستم بردارم و مظنۀ آن بود كه عورت من مكشوف شود ناگاه صدائى از بالاى سر خود شنيدم كه: بياويز ازار خود را، چون نظر كردم كسى را نديدم، پس دامان خود را رها كردم و برگشتم (1).

ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمهما اللّه روايت كرده اند از حليمه بنت ابى ذويب كه نام او عبد اللّه بن الحارث بود از قبيلۀ مضر، و حليمه زوجۀ حارث بن عبد العزى بود، حليمه گفت كه: در سال ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحطى در بلاد بهم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر بسوى مكه آمديم كه اطفال از اهل مكه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان آن جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن توان كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد؛ و چون به مكه رسيديم هيچ يك از زنان، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نگرفتند براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد احسان از پدران مى باشد، و چون من فرزند ديگر نيافتم رفتم آن درّ يتيم را از عبد المطّلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت، و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود، و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد آن قدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود، پس شوهرم گفت: ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت به ما رو آورد.

و چون صبح شد آن حضرت را بر درازگوش خود سوار كرده رو به كعبه آوردم و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده كرده و به سخن آمده گفت: از بيمارى خود شفا يافتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان

ص: 171


1- . شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 13/207-208.

و آيندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف كه داشت چنان راهوار شد كه هيچ يك از چهارپايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير اين احوال ما و چهارپايان ما تعجب مى كردند، و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياد مى شد، گوسفندان و شتران قبيله از چراگاهها گرسنه برمى گشتند و حيوانات ما سير و پرشير مى آمدند، و در اثناء راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور جبينش بسوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت: حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به رعايت او، و گلۀ آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند كه: اى حليمه! نمى دانى كه را تربيت مى نمائى! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است، و به هر كوه و دشت كه گذشتيم بر آن حضرت سلام كردند پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت؛ و هرگز در جامه هاى خود حدث نكرده و نگذاشت هرگز عورتش گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود، پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم پس روزى با من گفت كه: هر روز برادران من به كجا مى روند؟

گفتم: به چرانيدن گوسفندان مى روند.

گفت: امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم.

چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلۀ كوهى بردند و او را شستند و پاكيزه كردند پس فرزند من بسوى ما دويد و گفت: محمد را دريابيد كه او را بردند، چون به نزد او آمدم ديدم كه نورى از او بسوى آسمان ساطع مى گردد، پس او را در بر گرفتم و بوسيدم و گفتم: چه شد تو را؟

گفت: اى مادر! مترس خدا با من است؛ و بوئى از او ساطع بود از مشك نيكوتر و كاهنى روزى او را ديد نعره اى زد و گفت: اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد

ص: 172

و عرب را متفرق سازد (1).

و ايضا ابن شهر آشوب از حليمه روايت كرده است كه: چون آن حضرت سه ماهه شد بر زمين نشست، و چون نه ماهه شد با اطفال مى گرديد، چون ده ماهه شد با برادران خود رفت به چرانيدن گوسفندان، و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبيله تيراندازى مى كرد، و چون سى ماه از ولادتش گذشت كشتى مى گرفت و جوانان را بر زمين مى افكند، پس او را بسوى جدّش برگردانيدم (2).

از ابن عباس روايت كرده است كه: چون چاشت براى اطفال طعامى مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد، و چون كودكان از خواب بيدار مى شدند ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت رو شسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد (3).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: روزى عبد المطّلب نزديك كعبه نشسته بود ناگاه منادى ندا كرد كه: فرزندى محمد نام از حليمه ناپيدا شده است، پس عبد المطّلب در غضب شد و ندا كرد كه: اى بنى هاشم و اى بنى غالب! سوار شويد كه محمد ناپيدا شده است، و سوگند ياد كرد كه: از اسب به زير نمى آيم تا محمد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قريشى را بكشم، و در كعبه مى گرديد و شعرى چند مى خواند به اين مضمون كه: اى پروردگار من! برگردان بسوى من شهسوار من محمد را و نعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان، پروردگارا! اگر محمد پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.

پس ندائى از هوا شنيد كه: حق تعالى محمد را ضايع نخواهد كرد.

پرسيد كه: در كجاست؟

ندا رسيد كه: در فلان وادى است در زير درخت خار مغيلان.

چون به آن وادى رفتند آن حضرت را ديدند كه به اعجاز خود از درخت خار رطب

ص: 173


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/59؛ خرايج 1/81.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60؛ سيرۀ ابن كثير 1/242. و نيز رجوع شود به نهايۀ ابن اثير 3/5 و 386.

آبدار مى چيند و تناول مى نمايد و دو جوان نزديك او ايستاده اند، چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند، پس از آن حضرت پرسيدند كه: تو كيستى؟ گفت: منم فرزند عبد اللّه بن عبد المطلب.

پس عبد المطلب آن حضرت را بر گردن خود سوار كرد و برگردانيد و بر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد به نزد آمنه رفت و بسوى زنان ديگر التفات ننمود.

و يك مرتبۀ ديگر عبد المطلب آن حضرت را براى گردآورى شتران خود فرستاد و چون دير شد مراجعت آن حضرت از هر درّه و راهى گروهى را براى تفحّص آن حضرت فرستاد و به حلقۀ در كعبه چنگ زد و مى گفت: آيا برگزيدۀ خود را هلاك خواهى كرد؟ ! آيا آنچه خبر داده اى از پيغمبرى او تغيير خواهى داد؟ ! و چون آن حضرت مراجعت نمود او را در بر گرفت و بوسيد و گفت: پدرم فداى تو باد بار ديگر تو را پى كارى نخواهم فرستاد مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (1).

از عباس روايت كرده است كه: ابو طالب به او گفت كه: من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با خود مى داشتم و يك ساعت از شب و روز از او مفارقت نمى كردم و هيچ كسى را بر او امين نمى كردم حتى او را در رختخواب خود مى خوابانيدم، شبى او را امر كردم كه جامۀ خود را بكند و در فراش با من بخوابد، كراهت از آن حضرت يافتم، و چون مى خواست جامۀ خود را بكند مى گفت: اى پدر! روى خود را از من بگردان كه سزاوار نيست كسى را كه نظر كند بسوى بدن من؛ و چون داخل لحاف من مى شد ميان خود و او جامه اى مى يافتم كه من ميان لحاف نبرده بودم و آن جامه را هرگز نديده بودم و نرمترين جامه ها بود و گويا آن را در ميان مشك غوطه داده بودند، و چون صبح مى شد آن جامه ناپيدا مى شد؛ بسيار بود كه شبها او را در رختخواب نمى يافتم و چون به طلب او برمى خاستم از ميان لحاف مرا صدا مى زد كه: من در اينجايم اى عمّ من، به جاى خود برگرد؛ و در شبها از او دعاها و سخنان غريب

ص: 174


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/60.

مى شنيدم؛ و روزى گرگى را ديدم كه به نزد آن حضرت آمد و او را بوئيد و بر دور آن حضرت گرديد و تذلّل مى كرد و دم خود را بر زمين مى ماليد؛ و بسيار مى ديدم كه مرد بسيار خوش روئى مى آمد و دست بر سر او مى ماليد و او را دعا مى كرد و ناپيدا مى شد؛ و در خواب ديدم كه همۀ دنيا مسخّر او شد و بلند شد و به آسمان رفت.

روزى از من غايب شد و بسيار از پى او گرديدم ناگاه ديدم كه مى آيد و مردى با او همراه است كه هرگز مانند او نديده بودم پس گفتم: اى فرزند! نگفتم كه از من جدا مشو؟ ! آن مرد گفت: مترس هرگاه كه از تو جدا شود من با اويم و او را محافظت مى نمايم (1)؛ و پيوسته از آب زمزم مى آشاميد. و بسيار بود كه ابو طالب در وقت چاشت طعام بر آن حضرت عرض مى كرد او مى گفت: نمى خواهم من سيرم، و هرگاه ابو طالب مى خواست كه چاشت يا طعام به اولاد خود بخوراند به ايشان مى گفت كه: دست دراز مكنيد تا آن حضرت حاضر شود و تناول نمايد، و چون آن حضرت ابتدا مى نمود از بركت او همه سير مى شدند و طعام به حال خود بود.

و باز از ابو طالب منقول است كه گفت: در شبها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجاتها مى شنيدم كه تعجب مى كردم، و عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشاميدن بسم اللّه بگويند و در طفوليت عادت آن حضرت اين بود كه تا بسم اللّه نمى گفت نمى خورد و نمى آشاميد و چون از طعام فارغ مى شد الحمد للّه مى گفت (2).

و به روايت ديگر: در ابتدا مى گفت: «بسم اللّه الاحد» ، و بعد از فارغ شدن مى گفت:

«الحمد للّه كثيرا» ، و بسيار بود كه به نزد او مى رفتم كه تنها نشسته بود و نورى از سر او تا به آسمان كشيده بود، و هرگز دروغ و سخن بى فايده از او نشنيدم و هرگز صداى خندۀ او را نشنيدم، و با كودكان هرگز در بازى شريك نشد و نگاه بسوى بازى ايشان نكرد و تنهائى را بهتر مى خواست، و در وقتى كه آن حضرت هفت ساله بود گروهى از يهودان آمدند

ص: 175


1- . العدد القوية 146-147.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/63 با اندكى تفاوت.

و گفتند: ما در كتابهاى خود خوانده ايم كه حق تعالى محمد را از حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد مى خواهيم او را تجربه كنيم، پس مرغ فربهى را بريان كردند و در مجلسى كه آن حضرت و جمعى از قريش حاضر بودند آوردند و نزد ايشان گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نكرد پرسيدند كه: چرا تناول نمى نمائى؟

فرمود كه: اين حرام است و خدا مرا از خوردن حرام نگاه مى دارد.

گفتند: حلال است اگر مى فرمائى ما لقمه اى از آن در دهان شما گذاريم.

فرمود كه: اگر توانيد بكنيد؛ چندان كه خواستند لقمه اى از آن به نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ايشان به جانب راست و چپ مى رفت و به جانب دهان مبارك آن حضرت نمى رفت، پس مرغ ديگر آوردند كه از خانۀ همسايۀ ايشان كه غايب بود گرفته بودند به قصد آنكه چون او بيايد قيمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه اى برداشت از دست مباركش افتاد و فرمود كه: اين از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه مى دارد، و ديگران نيز هرچند خواستند كه لقمه اى از آن نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس يهودان اقرار كردند: اين است كه ما وصفش را در كتابهاى خدا خوانده ايم (1).

و از فاطمه بنت اسد روايت كرده است كه گفت: در صحن خانۀ ما درختى بود كه سالها بود خشك شده بود، پس روزى آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن ماليد، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسيد؛ و گفت: من هر روز براى آن حضرت رطب جمع مى كردم و در ظرفى نگاه مى داشتم و چون تشريف مى آورد مى دادم و بيرون مى برد و بر اطفال بنى هاشم قسمت مى نمود، روزى آن حضرت آمد و من عذر خواستم كه امروز درخت رطب نياورده بود كه من براى شما جمع كنم.

فاطمه گفت: بحقّ نور رويش سوگند مى خورم كه چون اين سخن را از من شنيد برگشت بسوى درختان خرما و به سخنى چند تكلّم نمود ناگاه ديدم كه يكى از آن درختان

ص: 176


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/63.

خم شد آن قدر كه دست مباركش به سر درخت مى رسيد و آنچه مى خواست از رطب مى چيد و باز درخت بلند مى شد، پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع كردم كه: اى پروردگار آسمان! مرا فرزندى روزى كن كه برادر و شبيه او باشد، پس در آن شب نطفۀ امير المؤمنين عليه السّلام منعقد شد و به بركت آن حضرت هرگز پيرامون بت نگرديد و غير خدا را نپرستيد (1).

شاذان روايت كرده است كه: چون از عمر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهى واصل شد و آن سرور بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت مادر سه روز چيزى تناول نفرمود و پيوسته مى گريست، و عبد المطلب بى تابى و اضطراب مى نمود پس دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت: اين فرزند دلبند مرا ساكن گردانيد و دايه اى براى او تفحّص نمائيد، پس عاتكه عسل به آن حضرت مى خورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد كه شايد پستان يكى از ايشان را قبول كند پس چهارصد و شصت زن از زنان اكابر قريش در خانۀ عبد المطّلب جمع شدند و آن حضرت پستان هيچ يك را قبول نكرد و نمكيد و پيوسته اضطراب مى فرمود، پس عبد المطّلب غمگين از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص مى گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبد المطّلب مشاهده كرد از سبب آن حال سؤال نمود.

عبد المطّلب گفت: اى بزرگ قريش! سبب اندوه من آن است كه فرزندزادۀ من از روزى كه مادرش به رحمت حق واصل گرديده است تا حال از اضطراب قرار نمى گيرد و شير هيچ زن را قبول نمى كند و به اين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چارۀ كار او حيران مانده ام.

عقيل گفت: اى ابو الحارث! من در ميان صناديد قريش زنى گمان دارم كه از غايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نظير خود ندارد و او حليمه

ص: 177


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/64؛ العدد القوية 128.

دختر عبد اللّه بن الحارث است.

عبد المطّلب چون اوصاف حليمه را شنيد او را پسنديد و غلامى از غلامان خود را طلبيد كه او را «شمردل» مى گفتند و او را بر ناقۀ سريعى سوار كرده به تعجيل بسوى قبيلۀ بنى سعد بن بكر (1)كه در شش فرسخى مكه مى بودند فرستاد و گفت: بزودى عبد اللّه بن الحارث عدوى (2)را نزد من حاضر گردان؛ پس در اندك زمانى او را حاضر گردانيد در هنگامى كه نزد عبد المطّلب اكابر قريش حاضر بودند، و چون نظر عبد المطّلب بر او افتاد به استقبال او برخاست و او را در بر گرفت و در پهلوى خود جا داد و گفت: اى عبد اللّه! تو را براى اين طلبيده ام كه محمد فرزندزادۀ من چهارماهه است و مادرش وفات يافته است و در مفارقت مادر گريه و اضطراب بسيار مى كند و پستان هيچ زن را قبول نمى كند و شنيده ام كه تو را دخترى هست كه شير دارد، اگر مصلحت دانى براى شير دادن محمد او را حاضر ساز كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيرۀ تو را توانگر گردانم.

عبد اللّه از استماع اين مژدۀ همايون بسى شاد شد و بسوى قبيلۀ خود برگشت و حليمه را بشارت داد، پس حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشيده با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بكر بن سعد به خدمت عبد المطّلب شتافتند، و چون عبد المطّلب حليمه را به خانۀ عاتكه آورد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آن حضرت بيرون آورد و آن حضرت او را قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل كرد، و چون پستان راست او خشك شده بود و هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه مى كرد و مى ترسيد كه مبادا آن حضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد، و او مبالغه مى نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مى فرمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت: اى فرزند! بمك پستان راست را تا بدانى كه خشك است و شير ندارد، و چون پستان ايمن را آن

ص: 178


1- . در مصدر «بنى سعد بن ابى بكر» ذكر شده است.
2- . در مصدر «ابو ذويب بن عبد اللّه بن الحارث السعداوى» ذكر شده است.

صاحب ميمنت در دهان گرفت و مكيد از بركت دهان مباركش چندان شير جارى شد كه از كنار دهان آن حضرت مى ريخت، پس حليمه متعجب شد و گفت: بسى عجيب است امر تو اى فرزند، من سوگند مى خورم بحقّ خداوند جهان كه دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده و يك قطره شير از پستان راست من نچشيده اند و اكنون از بركت تو شير از آن مى ريزد.

پس عبد المطّلب بسيار شاد شد و فرمود: اى حليمه! اگر نزد ما مى مانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى مى كنم و تو را در آنجا ساكن مى گردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامۀ رومى و هر روز ده من نان سفيد و گوشت پاكيزه به تو عطا مى كنم.

چون عبد المطلب يافت كه ايشان از ماندن كراهت دارند گفت: اى حليمه! فرزند خود را به تو مى سپارم به دو شرط: اول آنكه در تعظيم و اكرام او تقصير ننمائى و پيوسته او را در پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او گذارى و دست راست را در گردن او درآورى و از او غافل نگردى.

حليمه گفت: بحقّ پروردگار جهان سوگند ياد مى كنم كه از وقتى كه نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا كرده است كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم.

عبد المطلب گفت: دوم آنكه در هر جمعه او را به نزد من بياورى كه من تاب مفارقت او ندارم.

حليمه گفت: چنين خواهم كرد ان شاء اللّه تعالى.

پس عبد المطلب امر كرد كه سر مبارك آن حضرت را بشستند و جامه هاى فاخر بر او پوشانيدند و آن حضرت را برداشت و با حليمه گفت كه: بيا با من به نزد كعبه تا او را به تو تسليم كنم، و چون به نزد كعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور كعبه طواف فرمود و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آن حضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد به او

ص: 179

داد با ده (1)جامۀ فاخر از جامه هاى خود و چهار كنيز رومى به او بخشيد و حلّه هاى يمنى بر او خلعت پوشانيد و تا بيرون كعبه مشايعت ايشان نمود.

و چون حليمه داخل قبيلۀ بنى سعد شد و روى آن حضرت را گشود نورى از روى ازهرش ساطع شد كه زمين و آسمان را روشن كرد، و چون قبيلۀ او آن احوال جليله را مشاهده كردند خرد و بزرگ و پير و جوان ايشان همگى بسوى حليمه شتافته او را به آن كرامت كبرى تهنيت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهاى ايشان جا كرد كه آن سرور را از دست يكديگر مى ربودند؛ و حليمه گفت: هرگز بول و غايط آن حضرت را نشستم و بوى بد هرگز از او نشنيدم و اگر فضله اى از او جدا مى شد بوى مشك و كافور از آن مى شنيدم و زمين آن را فرو مى برد و كسى نمى ديد.

و چون ده ماه از عمر شريفش گذشت در روز پنجشنبه حليمه بر در خيمۀ مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود كه چون از خواب بيدار شود آن حضرت را بشويد و زينت كند و بسوى عبد المطلب بياورد، پس بسيار دير شد بيرون آمدن آن حضرت و جرأت نكرد كه داخل خيمه شود تا چهار ساعت از روز گذشت، پس آن حضرت از خيمه بيرون خراميد و چون نظر كرد بسوى آن حضرت ديد كه سر مباركش را شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانيده اند، پس از مشاهدۀ اين احوال متعجب شد و گفت: اى فرزند! اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثر از كجا براى تو حاصل شد؟

فرمود: اى مادر! اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند.

پس چون آن حضرت را به نزد جدّ بزرگوار آورد و آن قصه را به عبد المطّلب نقل كرد، گفت: اى حليمه! اين امور غريبه را كه از او مشاهده مى نمائى به ديگرى نقل مكن؛ و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه به حليمه بخشيد.

و چون پانزده ماه از عمر شريفش گذشت هركه او را مشاهده مى نمود گمان مى كرد كه پنج ساله است و چون حليمه آن حضرت را به قبيلۀ خود برد بيست و دو گوسفند داشت

ص: 180


1- . در مصدر «چهل» ذكر شده است.

و چون آن حضرت از قبيلۀ او بيرون آمد او هزار و سى گوسفند و شتر بهم رسانيده بود از بركت آن حضرت.

و چون نزديك شد كه از عمر شريفش دو سال تمام شود شبى پسرهاى حليمه از چرانيدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند: اى مادر! امروز گرگى آمد و دو گوسفند از گلۀ ما برد.

حليمه گفت: خدا عوض بدهد؛ و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخنان ايشان را شنيد گفت: آزرده مباشيد كه فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس مى گيرم به مشيت الهى، و «ضمره» پسر بزرگ حليمه گفت: عجب است از تو اى برادر كه روز گذشته گرگ گوسفندها را برده است و تو فردا از براى ما پس مى گيرى؟ ! حضرت فرمود كه: اينها در جنب قدرت خدا سهل است.

و چون صبح طالع شد ضمره به آن حضرت گفت كه: وفا به وعدۀ خود مى فرمائى؟

گفت: بلى، مرا ببر به آن موضع كه گرگ در آنجا گوسفندان تو را برده است تا به تو آنها را برگردانم.

پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار كرد، چون به آن موضع رسيد گفت: در اين مكان گرگ گوسفندان مرا برده است، پس آن حضرت از دوش او به زير آمد و به سجده افتاد و گفت: اى اله من و سيد و مولاى من! مى دانى حقّ حليمه را بر من و گرگى بر گوسفندان او تعدّى كرده است، پس سؤال مى كنم از تو كه گرگ را امر فرمائى كه گوسفندان او را برگرداند، پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر گردانيد و سببش آن بود كه چون گرگ گوسفندان را برد هاتفى او را ندا كرد كه: اى گرگ! بترس از عقوبت الهى و اين دو گوسفند را حفظ نما تا بسوى بهترين پيغمبران محمد بن عبد اللّه آنها را برگردانى.

پس گرگ در پاى آن حضرت افتاد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: اى سرور پيغمبران! مرا معذور دار كه من ندانستم كه اين گوسفندان از توست.

پس ضمره گفت: اى محمد! چه بسيار عجيب است كارهاى تو.

پس چون دو سال از عمر شريف آن حضرت تمام شد روزى با حليمه گفت كه: اى

ص: 181

مادر! مى خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ايشان را بر گوسفند چرانيدن يارى كنم و در كوه و صحرا نظر كنم و از مصنوعات الهى عبرتها بگيرم و منافع و اضرار اشياء را بدانم.

حليمه گفت: اى فرزند! بسيار مى خواهى رفتن را؟

گفت: بلى.

چون ديد كه آن حضرت بسيار راغب است بسوى رفتن صحرا جامه هاى نيكو بر آن حضرت پوشانيد و نعلين در پاى آن حضرت بست و اطعمۀ نفيس براى آن حضرت همراه كرد و فرزندان خود را در محافظت و رعايت آن جناب وصيت بسيار نمود و آن حضرت را با ايشان فرستاد.

و چون سيد انبيا قدم در صحرا نهاد كوه و دشت از نور جمال آن خورشيد فلك و رسالت روشن شد و به هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت به آواز بلند او را ندا مى كردند كه:

«السّلام عليك يا محمّد، السّلام عليك يا احمد، السّلام عليك يا حامد، السّلام عليك يا محمود، السّلام عليك يا صاحب القول العدل، لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه» خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و عذاب الهى بر كسى است كه به تو كافر گردد يا رد كند بر تو يك حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهى آورد، و آن حضرت جواب سلام آنها مى گفت و مى گذشت و هر ساعت فرزندان حليمه امرى چند از غرائب مشاهده مى كردند كه حيرت ايشان زياده مى شد تا آنكه آفتاب بلند شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متأذّى شد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى ملكى كه او را «استحيائيل» مى گويند كه ابر سفيدى را بر سر آن سرور بگسترد كه سايبان آن سيد پيغمبران باشد، پس در همان ساعت ابرى بر بالاى سر آن حضرت پيدا شد و مانند مشك آب مى ريخت و يك قطره بر آن حضرت نمى ريخت و رودخانه ها از سيلاب جارى مى شد و بر سر راه آن حضرت هيچ گل نبود و از آن ابر باران زعفران و مشك مى باريد و كوه و دشت را براى آن سرور معطر مى ساخت، و در آن صحرا درخت خرماى خشكى بود كه سالها بود خشك شده بود و برگهايش ريخته بود و چون حضرت به آن درخت رسيد پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت كه استراحتى

ص: 182

بفرمايد ناگاه درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ برآورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ براى ضيافت آن حضرت فرو ريخت، پس سيد ابرار ساعتى در زير آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعى خود سخن مى گفت ناگاه نظر مباركش بر چمن سبزى افتاد كه به انواع گلها و رياحين آراسته بود پس گفت: اى برادران! مى خواهم به سير اين چمن بروم و صنايع الهى را مشاهده نمايم.

برادران گفتند: ما در خدمت تو مى آئيم.

حضرت فرمود كه: شما به اعمال خود مشغول باشيد كه من تنها مى روم و اگر خدا خواهد بزودى بسوى شما مراجعت مى نمايم.

گفتند: برو كه دلهاى ما متوجه توست.

پس آن نونهال گلشن انبيا در آن چمن دلگشا سيركنان مى خراميد و در بدايع صنايع ربانى به تأمل و تفكر نظر مى نمود تا آنكه به كوه عظيمى رسيد و راه نداشت كه كسى بر آن تواند برآمد و چون خاطر مباركش متعلق بود كه بالاى كوه را سير نمايد، استحيائيل بر كوه صدائى زد كه بر خود بلرزيد و گفت: اى كوه! بهترين پيغمبران با شكوه نبوّت مى خواهد بر تو برآيد، براى او خاضع شو؛ پس آن كوه چندان فرو رفت و فروتنى نزد آن معدن وقار و شكوه نمود كه آن حضرت پاى مبارك بر آن گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف كوه را مشاهده نمود نيكوتر از اين طرف ديد و خواست كه به آن طرف خرامد و در آن طرف كوه مار و عقرب بسيار بودند در غايت عظمت كه كسى از بيم آنها در آن وادى عبور نمى توانست نمود، پس استحيائيل نهيبى داد ايشان را كه: اى گروه حيّات و عقارب! خود را در سوراخها و در زير سنگها پنهان كنيد كه سيد اولين و آخرين شما را نبيند، و چون همه پنهان شدند آن حضرت از كوه به زير آمد پس چشمۀ آبى ديد در غايت سردى از عسل شيرين تر و از مسكه نرم تر پس از آن آب تناول فرمود و لحظه اى در كنار آن چشمه استراحت نمود پس در آن وقت جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و دردائيل فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس جبرئيل گفت: «السّلام عليك يا محمّد، السّلام عليك يا احمد، السّلام عليك يا حامد، السّلام عليك يا محمود، السّلام عليك يا طه، السّلام عليك

ص: 183

يا ايّها المدّثّر، السّلام عليك يا ايّها المزّمّل، السّلام عليك يا طاب طاب، السّلام عليك يا سيّد، السّلام عليك يا فارقليط، السّلام عليك يا طس، السّلام عليك يا طسم، السّلام عليك يا شمس الدّنيا، السّلام عليك يا قمر الآخرة، السّلام عليك يا نور الدّنيا و الآخرة، السّلام عليك يا شمس القيامة، السّلام عليك يا خاتم النّبيّين، السّلام عليك يا شفيع المذنبين» ، پس سلام بسيار گفت و مناقب آن جناب را بسيار بيان كرد و گفت: خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و بدا حال كسى كه به تو كافر گردد و يا قبول نكند از تو يك حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهى آورد.

پس حضرت رسول جواب سلام ايشان گفت و فرمود: كيستيد شما؟

گفتند: مائيم بندگان خدا؛ و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئيل پرسيد كه: نام تو چيست؟ گفت: عبد اللّه؛ و از ميكائيل پرسيد: چه نام دارى؟ گفت: عبد اللّه؛ و از اسرافيل پرسيد: نامت چيست؟ گفت: عبد الجبار (1)؛ و از دردائيل پرسيد گفت:

عبد الرحمن؛ پس آن حضرت فرمود كه: ما همه بندۀ خدائيم.

و با جبرئيل طشتى بود از ياقوت سرخ و با ميكائيل ابريقى بود از ياقوت سبز و ابريق مملو بود از آب بهشت، پس جبرئيل نزديك آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و ايمان مى دميد پس گفت: اى محمد! بفهم و بياموز آنچه را بيان كردم.

فرمود: بلى ان شاء اللّه تعالى؛ و مملو گردانيد آن حضرت را از علم و بيان و حكمت و برهان و حق تعالى نور روى آن خورشيد فلك نبوّت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانيد و به مرتبه اى رسيد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست بر روى انور آن سرور نظر كند.

پس جبرئيل گفت كه: مترس اى محمد.

فرمود كه: اگر از غير پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود.

ص: 184


1- . در مصدر نام ميكائيل، «عبد الجبار» ؛ و نام اسرافيل، «عبد اللّه» ذكر شده است.

پس جبرئيل بسوى ميكائيل نظر كرد و گفت: سزاوار است كه خدا چنين بنده اى را حبيب خود خوانده است و او را بهترين فرزندان آدم گردانيده است؛ پس آن حضرت را بر پشت خوابانيد و آن جناب فرمود كه: اى جبرئيل! چه مى كنى؟

گفت: باكى نيست بر تو و نمى كنم مگر آنچه خير است از براى تو، پس به بال خود شكم مبارك آن حضرت را شكافت و از ميان دل حقايق منزلش نقطۀ سياهى بيرون آورد و آن دل را با آب بهشت شست و ميكائيل آب مى ريخت.

از آن حضرت پرسيدند كه: جبرئيل دل تو را از چه چيز شست؟

فرمود كه: از شك و شبهه ها و فتنه ها و هرگز كفر بر دل من نبود و پيغمبر بودم در وقتى كه روح آدم هنوز به بدنش تعلق نگرفته بود.

پس اسرافيل مهرى بيرون آورد كه در آن دو سطر نوشته بود: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» پس آن مهر را بر ميان دو كتف آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت.

و به روايت ديگر: بر دل او گذاشت (1)تا پر از نور گرديد و از نور او جهان روشن شد؛ پس دردائيل سر آن سرور را در دامن خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس در خواب ديد كه از سرش درختى عظيم روئيد و بسوى آسمان بلند گرديد و شاخهايش تنومند شد و از هر شاخهايش شاخها پديد آمد و در زير درخت گياه بسيار ديد كه وصف نتوان كرد، پس منادى ندا كرد آن حضرت را كه: اى محمد! اين درخت، توئى؛ و شاخهاى آن، اهل بيت تواند؛ و آن گياهها كه در زير درخت روئيده است، محبّان و مواليان تو و اهل بيت تواند، پس بشارت باد تو را اى محمد به پيغمبرى عظيم و رياست بزرگ.

پس دردائيل ترازوئى بيرون آورد كه هر كفۀ آن در گشادگى مانند مابين آسمان و زمين بود، پس آن حضرت را در يك پلۀ ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پلۀ ديگر گذاشت، و آن حضرت زيادتى كرد، پس هزار نفر از خواصّ صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زيادتى كرد، پس نصف امّت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت

ص: 185


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/205؛ الانوار 213.

سنگين تر بود، پس تمام امّت را با جميع پيغمبران و اوصيا و ملائكه و كوهها و درياها و بيابانها و درختان و ساير مخلوقات الهى همگى را در آن پله گذاشت و به آن حضرت برابر نشدند و زياده آمد بر همه، پس دانستند آن حضرت بهترين آفريدگان است؛ و همۀ اين احوال را در ميان خواب و بيدارى مشاهده مى نمود پس دردائيل گفت: خوشا حال تو و طوبى از براى تو و امّت تو است و شما راست بازگشت نيكو و واى بر كسى كه به تو كافر گردد. پس ملائكه به آسمان برگشتند.

و چون مدتى گذشت آن حضرت مراجعت نفرمود و اولاد حليمه بسيار گشتند و آن حضرت را نيافتند برگشتند بسوى حليمه و آن قصۀ هايله را به او گفتند، پس حليمه در ميان قبيلۀ خود صدا به شيون بلند كرد و جامه ها را بر بدن خود دريد و موهاى خود را پريشان نمود و با سر و پاى برهنه در بيابانها مى دويد و خون از قدمهايش مى ريخت و فرياد مى كرد كه: اى فرزند دلبند من! و اى نور ديدۀ من! و اى ميوۀ دل من! كجائى و به مادر رنجور خود چرا رخ نمى نمائى؟ زنان قبيله با او مى دويدند و موهاى خود را مى كندند و روهاى خود را مى خراشيدند و هر بنده و آزاد و پير و جوان كه در قبيلۀ او بودند سراسيمه به طلب آن حضرت به هر سو مى دويدند، و عبد اللّه بن الحارث با اشراف بنى سعد سوار شدند و سوگند ياد كرد كه: اگر محمد را نيابم شمشير بكشم و احدى از قبيلۀ بنى سعد و غطفان را بر روى زمين نگذارم.

و چون حليمه در آن بيابان اثرى از آن حضرت نيافت با آن حال پريشان رو به مكه دويد و وقتى به عبد المطّلب رسيد كه او با رؤساى قريش و بنى هاشم نزديك كعبۀ معظمه نشسته بودند و عبد المطّلب چون حليمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود بلرزيد و از حقيقت حال سؤال نمود، چون آن خبر وحشت انگيز را شنيد ساعتى بيهوش گرديد و چون به هوش بازآمد گفت: «لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم» و غلام خود را بانگ زد كه:

اسب و شمشير و زره مرا حاضر گردان، و بر كعبه بالا رفت و فرياد كشيد كه: اى آل غالب! و اى آل عدنان! و اى آل فهر! و اى آل نزار! و اى آل كنانه! و اى آل مضر! و اى آل مالك! جمع شويد پس همۀ بطون عرب و جميع بنى هاشم نزد او مجتمع گرديدند و گفتند: چه واقع

ص: 186

شده است اى سيد ما؟

گفت: محمد دو روز است كه پيدا نيست، سوار شويد و اسلحه بپوشيد.

پس ده هزار كس با عبد المطلب سوار شدند و صداى گريه و انين از آن بلد امين به عرش برين بلند شد و سواران به هر سو متوجه شدند و عبد المطّلب با گروهى از اشراف بسوى قبيلۀ بنى سعد روانه شدند و سوگند ياد كرد كه: اگر محمد را نيابم به مكه برنگردم و هر مرد و زن يهودى و هركه را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشير آبدار روح پليدشان را به ارواح ساير كفّار ملحق گردانم.

و چون ابو مسعود ثقفى و ورقة بن نوفل و عقيل بن ابى وقاص از يمن بسوى مكه مى آمدند گذار ايشان به آن وادى افتاد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادى نظر ايشان بر درختى افتاد، ورقه گفت كه: من سه مرتبه از اين وادى عبور كرده ام و در اينجا درختى نديده ام.

عقيل گفت: راست مى گوئى بيا نزديك درخت برويم شايد بر سرّ اين امر غريب مطّلع گرديم.

چون به نزديك درخت رسيدند طفلى در پاى درخت مشاهده كردند كه آفتاب از تاب رشك او سوخته و ماه حلقۀ بندگى او در گوش كشيده است، پس بعضى گفتند: اين از جن خواهد بود، و بعضى گفتند: اين نور و ضيا جن را كى رواست؟ البته ملكى خواهد بود كه به صورت بشر مصوّر گرديده است.

پس ابو مسعود گفت: كيستى اى پسر كه ما را حيران حسن و جمال خود گردانيدى؟

آيا از جنّى يا از انس؟

فرمود كه: از جن نيستم از فرزندان آدمم.

پرسيد كه: چه نام دارى؟

فرمود: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.

ابو مسعود گفت: تو فرزندزادۀ عبد المطّلبى؟ ! چگونه به اين مكان آمده اى؟ !

فرمود كه: به هدايت الهى به اين صحرا رسيده ام.

ص: 187

پس ابو مسعود فرود آمد و گفت: اى نور ديده! مى خواهى تو را به خدمت عبد المطّلب برسانم؟

فرمود: بلى.

ابو مسعود آن حضرت را در پيش خود گرفت و به جانب مكه روان شد، و چون به نزديك قبيلۀ بنى سعد رسيدند، عبد المطّلب در همان ساعت به آن قبيله رسيده بود، پس حضرت فرمود كه: اين عبد المطّلب است كه به طلب من آمده است.

ايشان گفتند: ما كسى را نمى بينيم.

فرمود: بعد از زمانى خواهيد ديد؛ چون به نزديك رسيدند و عبد المطّلب نظرش بر آن خورشيد اوج نبوت افتاد خود را از اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت: كجا بودى اى نور ديدۀ من؟ و اللّه اگر تو را نمى يافتم كافرى را در مكه زنده نمى گذاشتم.

پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف يزدانى براى آن محرم اسرار ربّانى نقل فرمود، و عبد المطّلب شاد شد و آن حضرت را به مكه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و ورقه و عقيل را شصت ناقه بخشيد، و حليمه را طلبيد و نوازشها نمود و پدر حليمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و به شوهرش زر بى حساب داد و فرزند حليمه را دويست ناقه بخشيد و از ايشان عذر طلبيد و فرمود: بعد از اين نور ديده ام را از نظر خود دور نمى گردانم (1).

مؤلف كتاب انوار روايت كرده است كه: عادت اهل مكه چنان بود كه هر فرزندى از ايشان متولد مى شد بعد از هفت روز به دايه مى دادند، و چون آن حضرت متولد شد زنان بسيار آرزو كردند كه دايۀ آن حضرت شوند، و روزى آمنه در پهلوى آن حضرت خوابيده بود ناگاه نداى هاتفى را شنيد كه: اگر از براى فرزند خود مرضعه مى خواهى اختيار كن از قبيلۀ بنى سعد زنى را كه او را حليمه مى نامند و دختر ابى ذويب است، پس هر زنى را كه مى آوردند آمنه اول نام او را مى پرسيد و چون آن نام را نمى شنيد نمى پسنديد، و چون در

ص: 188


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 25-39، و روايت در آنجا با تفصيل بيشترى ذكر شده است.

همۀ بلاد قحط عظيم بهم رسيده بود به غير از مكۀ معظمه كه از بركت آن مولود مكرّم آبادان بود لهذا زنان قبيلۀ بنى سعد براى دايگى اطفال اهل مكه متوجه مكه گرديدند.

و حليمه روايت كرده است كه: چندان بر ما عيش تنگ شده بود كه يك روز دو روز مى گذشت كه براى ما قوتى بهم نمى رسيد و در علف صحرا با چهارپايان خود شريك مى شديم، پس شبى در ميان خواب و بيدارى ديدم كه مردى آمد و مرا در نهرى افكند كه آبش از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود و گفت: از اين تناول نما، و چون سيراب شدم مرا به جاى خود برگردانيد و گفت: برو بسوى مكه كه براى تو در آنجا روزى گشاده اى مهيّا شده است به سبب فرزندى كه در آنجا متولد شده است، پس دست خود را بر سينۀ من زد و گفت: خدا شير تو را فراوان و حسن و جمالت را افزون گرداند.

و چون بيدار شدم و بسوى قبيلۀ خود رفتم گفتند: اى حليمه! ما عجب داريم از حال تو و افزونى حسن و جمال تو از كجا آورده اى؟ و من حال خود را از ايشان مخفى داشتم، پس بعد از دو روز نداى هاتفى به گوش جميع اهل قبيله رسيد كه: اى زنان بنى سعد! نازل شد بر شما بركتها و زايل گرديد از شما زحمتها به بركت شير دادن مولودى كه در مكه متولد شده است، پس خوشا حال كسى كه او را دريابد و به شير دادن او ظفر يابد؛ چون اهل قبيله نداى آن هاتف را شنيدند همگى بسوى مكه روانه گرديدند و ما از همه پريشان تر بوديم و حيوانات ما هلاك شده بودند و باربردارى نداشتيم پس ديگران سبقت كردند و هر يك كه به نزد آمنه مى رفتند مى پرسيد: چه نام دارى؟ و چون آن نام را كه در خواب شنيده بود نمى شنيد ايشان را مجاب مى گردانيد.

و چون حليمه داخل مكه شد حق تعالى او را هدايت كرد كه در اول حال به نزد عبد المطّلب آمد در هنگامى كه نزديك كعبه بر كرسى خود نشسته بود، بعد از تحيت گفت كه: من زنى هستم از قبيلۀ بنى سعد و براى شير دادن فرزندان آمده ام اگر تو را فرزندى هست مرا براى او اختيار كن.

عبد المطّلب گفت: من فرزندزاده اى دارم از پدر يتيم مانده است، اگر خواهى او را به تو مى دهم و كفايت امور تو مى نمايم.

ص: 189

حليمه گفت: مرا شوهرى هست با او مشورت كنم، اگر راضى شود به خدمت شما بيايم.

چون برگشت و با شوهر خود مشورت كرد شوهرش گفت: اگر چه از فرزند يتيم نفعى متصوّر نيست و ليكن او را بگير شايد خدا به سبب او خير بسيار به ما كرامت فرمايد و جدّ او مشهور است به كرم و احسان.

پس حليمه به نزد عبد المطّلب آمد و عبد المطّلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسيد كه:

چه نام دارى؟

گفت: حليمه بنت ذويب.

آمنه گفت: اين است آن زن كه من مأمور شده ام كه فرزند خود را به او دهم؛ پس آمنه گفت كه: اى حليمه! بشارت باد تو را كه اين فرزندى است كه از بركت او آبادانى و فراوانى در اين بلد بهم رسيده است و همۀ اهل بلاد را به ما احتياج هست.

پس آمنه حليمه را به حجره اى برد كه حضرت رسول در آنجا بود، حليمه گفت: آيا در روز براى فرزند خود چراغ افروخته اى؟

آمنه گفت: نه و اللّه از روزى كه متولد شده است تا حال هرگز نزد او چراغ در شب و روز روشن نكرده ام و نور خورشيد جمال او ما را از چراغ مستغنى گردانيده است.

چون حليمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابى را ديد كه در جامۀ سفيدى پيچيده اند و از او رائحۀ مشك و عنبر ساطع است، پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول اين نعمت شاد و مسرور شد، و چون آن خورشيد زمن را در دامن گذاشت و نظر مباركش بر حليمه افتاد شادى كرد و بر روى او خنديد و از دهان واضح البرهانش نورى ساطع گرديد كه آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و بسوى پستان چپ ميل ننمود براى رعايت فرزند حليمه، پس حليمه آن حضرت را برداشته با شادى تمام روانه شد.

عبد المطّلب گفت: اى حليمه! باش تا تو را توشه اى بدهيم و نوازش كنيم.

حليمه گفت: اين فرزند مبارك مرا بس است و بهتر است از خزانه هاى عالم.

ص: 190

پس عبد المطّلب و آمنه آن قدر از مال و پوشش و توشه به او دادند كه محسود اقران خود گرديد، و آمنه آن حضرت را گرفت و بوسيد و از مفارقت او گريست و به حليمه تسليم نمود و گفت: اى حليمه! نيكو محافظت نما نور ديده و سرور سينۀ مرا.

حليمه گفت كه: چون آن حضرت را از خانۀ آمنه بيرون آوردم به هر سنگ و كلوخ و درختى كه گذشتم مرا تهنيت گفتند، و چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبين آن رسول امين متعجب گرديد و گفت: اى حليمه! خدا ما را به سبب اين فرزند بر همۀ اهل قبيله زيادتى داد و شك نيست كه اين از اولاد ملوك است؛ و چون به جانب قبيلۀ خود روانه شديم در اثناى راه گذشتيم بر چهل نفر از رهبانان نصارى كه يكى از ايشان اوصاف پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بيان مى كرد و مى گفت: يا ظاهر شده است يا در اين زودى ظاهر خواهد شد، ناگاه ابليس به صورت انسانى مصوّر شد و گفت: آن كه وصف مى كنيد همين است كه اين زن الحال از پيش شما گذرانيد، پس برخاستند و بسوى من دويدند و آن نور ساطع را از جبين آن حضرت مشاهده نمودند، پس شيطان بانگ زد بر ايشان كه:

بكشيد او را پيش از آنكه بر شما مسلط شود، و ايشان شمشيرها از غلاف كشيدند و رو به من دويدند، پس آن حضرت سر به جانب آسمان بلند كرد ناگاه صداى مهيبى شنيدم مانند رعد و آتشى ديدم از آسمان فرود آمد و حايل گرديد ميان آن حضرت و ايشان، و همۀ ايشان سوختند و صدائى شنيدم كه: خايب و نااميد گرديد سعى كاهنان؛ و چون آن حضرت داخل قبيلۀ بنى سعد شد از بركت قدم آن حضرت صحراهاى ايشان سبز شد و درختان ايشان پرميوه شد و قحط ايشان به فراوانى مبدّل گرديد و بركات آن حضرت در ميان ايشان ظاهر شد و هر بيمارى كه در ميان ايشان بهم مى رسيد تا به نزديك آن حضرت مى آوردند شفا مى يافت و هر روز معجزات بسيار از آن مخزن اسرار بر ايشان ظاهر مى شد و مى گفتند: اى حليمه! خدا ما را سعادتمند گردانيد به سبب فرزند تو.

حليمه گفت كه: در هنگام خوردن شير پيوسته از آن برگزيدۀ عليم و خبير مى شنيدم كه مى گفت: سپاس خداوندى را سزاست كه مرا بيرون آورد از درختى كه پيغمبران خود را از آن بيرون آورده است، و در روزى آن قدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آن قدر نمو كنند

ص: 191

و در ماهى آن قدر بزرگ مى شد كه ديگران در سالى بزرگ شوند، و چون طعام حاضر مى كرديم كه بخوريم دست مباركش را بر روى آن مى گذاشت چنان بركت در آن طعام بهم مى رسيد كه همه سير مى شديم و طعام به حال خود بود.

و چون هفت سال از عمر شريف آن جناب گذشت روزى به حليمه فرمود كه: اى مادر! انصاف نمى كنى در باب من و برادران من، مرا در سايه مى دارى و برادرانم در آفتاب مى باشند و گوسفند مى چرانند و من شير آن گوسفندان را مى آشامم و در تعب با ايشان موافقت نمى نمايم.

حليمه گفت: اى فرزند من! بر تو مى ترسم از حاسدان تو و مى ترسم كه تو را حادثه اى رو دهد و من جواب عبد المطّلب نتوانم گفت.

حضرت فرمود كه: اى مادر! بر من مترس كه حق تعالى حافظ من است.

و چون صبح شد مبالغۀ بسيار فرمود و با برادران روانۀ صحرا شد، و چون شب درآمد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حليمه به استقبال او دويد و او را در بر كشيد و گفت: اى فرزند! در تمام روز در انديشۀ تو بودم.

حليمه گفت كه: يكى از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پايش را شكسته بود، ديدم كه به نزديك آن حضرت آمد و چنان مى نمود كه شكايت از درد خود مى كند پس ديدم كه آن حضرت دست مبارك خود را بر پاى گوسفند ماليد و سخنى چند از زبان معجز بيان خود جارى گردانيد ناگاه پايش درست شد و به گوسفندان ديگر ملحق گرديد و همۀ آن حيوانات مطيع او بودند، چون به ايشان مى گفت: برويد، مى رفتند و هرگاه مى گفت:

بايستيد، مى ايستادند، روزى گوسفندان را به صحرائى بردند كه در آن صحرا شيران و درندگان بسيار بودند ناگاه شيرى قصد يكى از گوسفندان كرد پس آن حضرت پيش رفت و سخنى گفت شير سر به زير افكند و گريخت، پس برادران آن حضرت ترسيدند و به جانب او دويده و گفتند: ما بر تو ترسيديم از شير و تو پروائى نكردى و گويا با او سخن مى فرمودى! فرمود: بلى، گفتم كه: ديگر نزديك اين وادى ميا كه مى خواهم گوسفندان در اينجا بچرند.

ص: 192

پس شبى حليمه خواب هولناكى ديد و با شوهر خود گفت: بيا كه محمد را به نزد جدّ او ببريم كه مى ترسم به او آسيبى برسد و مصيبت ما نزد جدّ او عظيم گردد و من در خواب ديدم كه فرزندم محمد به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظيم پيدا شدند كه جامه هاى استبرق پوشيده بودند و هر دو قصد او كردند و يكى از ايشان خنجرى در دست داشت و شكم او را شكافت و من ترسان از خواب بيدار شدم.

شوهر حليمه گفت: آنچه مى گوئى محال است كه واقع شود زيرا كه حق تعالى حافظ اوست و امور عظيمه در باب او خبر دادند و مى بايد همه به ظهور آيد و معجزاتى كه از او مشاهده كرديم همه مصدّق آن اخبار است.

و چون صبح شد هرچند حليمه خواست كه آن حضرت را به حيله نزد خود نگاه دارد كه به صحرا نرود راضى نشد و با برادران به عادت مقرر متوجه صحرا گرديد، چون نيمى از روز گذشت اولاد حليمه فرياد كنان و گريان بسوى قبيله دويدند، و چون حليمه صداى شيون ايشان را شنيد از خيمه بيرون دويد و خاك بر سر مى ريخت و موهاى خود را مى كند و از ايشان پرسيد كه: چه مى شود شما را و محمد را چه كرديد؟

ايشان گفتند: ما امروز چون به صحرا رفتيم در زير درختى قرار گرفتيم ناگاه دو مرد عظيم ديديم كه نزد ما پيدا شدند كه هرگز مانند ايشان نديده بوديم و چون به نزديك ما آمدند محمد را گرفتند و به قلۀ كوه بالا بردند و يكى از ايشان او را خوابانيد و ديگرى كاردى گرفت شكم او را شكافت و دل و امعاى او را بيرون آورد، و ما اين قضيۀ هايله را مشاهده كرده بسوى تو آمديم.

پس حليمه دستها را بر روى خود زد و گفت: اين بود تعبير خواب من، و نالۀ وا ولداه و وا محمداه برآورد بسوى صحرا دويد و شوهرش با اهل قبيله حربه ها برداشته از پى او روان شدند و چون به آن موضع رسيدند ديدند كه آن حضرت نشسته و گوسفندان برگرد او برآمده اند، پس حليمه آن حضرت را در بر گرفته بوسيد و شكمش را گشود و هيچ اثرى مشاهده ننمود و در جامه هايش خونى نديد، پس به فرزندان خود گفت: چرا بر محمد دروغ بستيد؟

ص: 193

حضرت فرمود: اى مادر! ايشان را ملامت مكن، آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانيدند و يكى شكم مرا شكافت بى آنكه المى به من برسد و دل مرا شكافت و از آنجا نقطۀ سياهى بيرون آورد و انداخت و گفت: ديگر شيطان را از دل تو بهره اى نيست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در جاى خود گذاشتند، و ديگرى مهرى بيرون آورد كه نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت: اى محمد! اگر بدانى كه تو را نزد حق تعالى چه قدر و منزلت هست هرآينه ديدۀ تو هميشه روشن و دلت شاد خواهد بود، پس مرا با جميع عالم سنجيدند و از همه فزون آمدم و ايشان به آسمان رفتند و من از كوه به زير آمدم (1).

و به روايت ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون حليمه فرياد كنان پيدا شد ملائكه نزد من ايستاده بودند، پس حليمه گفت: وا ضعيفاه تو را از ميان رفيقانت ضعيف يافتند و كشتند، پس ملائكه مرا در بر گرفتند و بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو ضعيفى؛ و چون حليمه گفت: يا وحيداه، بار ديگر مرا بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو يگانه و تنهائى، تو تنها نيستى خدا و ملائكه و مؤمنان با تواند؛ و چون حليمه گفت: يا يتيماه، مرا بوسيدند و گفتند: حبّذا چون تو يتيمى كه از تو گراميترى نزد حق تعالى نيست و خدا خير بسيار براى تو مهيّا ساخته است؛ و چون حليمه به من رسيد و مرا در دامن گذاشت دستم در دست ايشان بود و حليمه ايشان را نمى ديد (2).

مؤلف كتاب انوار گويد: چون حليمه اين واقعه را شنيد، از وقوع حوادث ترسيد و آن حضرت را برداشت و متوجه مكه گرديد و در عرض راه به قبيله اى از قبايل عرب رسيد كه در ميان ايشان كاهنى بود كه از بسيارى پيرى موهاى ابرويش بر ديده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند، چون حليمه از پيش ايشان گذشت آن كاهن مدهوش گرديد و چون به هوش آمد گفت: واى بر شما! مبادرت نمائيد بسوى آن زنى كه سواره گذشت و بگيريد از او آن طفل را و بكشيد پيش از آنكه بلاد شما را خراب كند.

ص: 194


1- . الانوار 193-213، و روايت در آنجا مفصلتر ذكر شده است.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/206.

حليمه گفت: ناگاه ديدم كه مردان شمشيرها كشيده رو به من دويدند و چون نزديك من رسيدند باد تندى وزيد و همه را بر زمين افكند و من از ايشان گذشتم و پروائى نكردم تا داخل مكه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتى كه نشسته بودند و پى كارى رفتم، و چون برگشتم آن حضرت را نديدم، از آن جماعت پرسيدم، ايشان گفتند: ما نديديم.

گفتم: و اللّه اگر او را نيابم خود را از اين كوه به زير مى اندازم، و گريبان خود را چاك كردم و فرياد كنان به هر سو مى دويدم، ناگاه مرد پيرى ديدم كه عصائى در دست داشت و از اضطراب احوال من سؤال كرد، چون قصۀ خود را به او نقل كردم گفت: گريه مكن كه من تو را دلالت مى كنم بر كسى كه تو را نشان دهد كجا رفته است، پس مرا به نزد بتى برد كه او را «هبل» مى گفتند و گفت: اى هبل! محمد به كجا رفته است؟ چون نام محمد را برد هبل بر رو درافتاد و آن مرد ترسيد و گريخت.

پس به نزد عبد المطّلب رفتم و قصه را نقل كردم، عبد المطّلب اهل مكه را ندا كرده به تفحّص آن حضرت به هر سو روان كرد و خود به پرده هاى كعبه درآويخته گريه و تضرع بسيار به درگاه عالم اسرار كرد، پس ندائى شنيد كه: اى عبد المطّلب! مترس بر فرزند خود و او را طلب كن در فلان وادى نزد درخت موز، پس عبد المطّلب بسوى آن وادى دويد و آن حضرت را ديد كه در زير درخت موز نشسته است، او را در بر گرفته بوسيد و گفت:

اى فرزند! كى تو را به اين مكان آورد؟

فرمود كه: مرغ سفيدى مرا ربود و در ميان بال خود گرفته در اينجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از ميوۀ اين درخت خوردم و از اين آب آشاميدم و آن مرغ جبرئيل عليه السّلام بود.

پس عبد المطّلب كفالت و خدمت آن حضرت را مى نمود، بعد از چندگاه رمدى در ديدۀ آن حضرت بهم رسيد و آن حضرت را به نزد طبيبى برد كه در جحفه مى بود، چون نزديك صومعۀ آن طبيب رسيد او را صدا زد كه: بيمارى آورده ام و مى خواهم ديدۀ او را علاج كنى.

طبيب سر از صومعه بيرون كرد و گفت: رويش را بگشا. چون روى آن حضرت را

ص: 195

گشود صومعه براى تعظيم آن حضرت بلرزيد و خم شد، راهب چون اين حال را مشاهده كرد شهادت گفته اقرار به پيغمبرى آن حضرت نموده گفت: چشم او احتياج به معالجۀ من ندارد و نابينايان همه از بركت او بينا خواهند شد، اى شيخ! بدان كه اين بزرگ عرب است و سيد پيشينيان و آيندگان است و شفاعت كنندۀ روز جزاست و ملائكۀ مقرّبان او را يارى خواهند كرد و حق تعالى او را امر خواهد كرد به قتال كافران و به نصرت الهى هميشه منصور خواهد بود و دشمن ترين مردم براى او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دريابم البته او را يارى نمايم.

چون هنگام وفات عبد المطّلب شد آن حضرت را به ابو طالب وصيت نمود و مبالغۀ بسيار در اكرام و محافظت آن حضرت نمود و به رحمت الهى واصل گرديد، و ابو طالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختيار مى نمودند و آنچه حقّ خدمت و سعى بود براى او به عمل مى آوردند (1).

مؤلف گويد كه: قصۀ شكافتن شكم آن حضرت را بعضى از علماء انكار كرده اند و اگر چه صريحا در احاديث معتبرۀ شيعه وارد نشده است امّا نفى آن نيز به نظر نرسيده است و بعضى اخبار در جلد اول گذشت كه دلالت بر حقيقت اين قصه مى كرد، پس جزم به وقوع و نفى نمى توان كرد و در مرتبۀ احتمال مى بايد گذشت.

و در بعضى از كتب از حليمه روايت كرده اند كه گفت: چون آن حضرت را من اول مرتبه در دامن گذاشتم كه شير بدهم چشمهاى خود را گشود كه بسوى من نظر كند نورى از ديده هاى انورش ساطع شد كه خانه را روشن كرد؛ و از غرايب احوال آن حضرت آن بود كه طفل من رعايت حرمت او مى كرد و تا آن حضرت شير تناول نمى نمود او پستان قبول نمى كرد، و در شبها كه بيدار مى شدم نورى مى ديدم كه از آن حضرت ساطع بود بسوى آسمان و مردى سبزپوش نزد سر آن حضرت نشسته بود و او را مى بوسيد و نوازش مى نمود، و چون به شوهرم نقل مى كردم مى گفت كه: غرايب احوال او را مخفى دار كه كار

ص: 196


1- . الانوار 213-219.

او عجيب است و تا او متولد شده است جميع رهبانان و كاهنان در اضطراب و حيرتند و خواب و عيش بر ايشان حرام است، و چون آن حضرت را از مكه بيرون بردم بر هر چيز كه مى گذشتم مرا بشارت مى دادند و به هر زمين كه آن حضرت را مى گذاشتم آن زمين سبز و خرم مى شد و درختان آن زمين پرميوه مى شدند، و هرگز جامه و بدن او را نجس نديدم گويا ديگرى او را پاكيزه مى كرد، و هر وقت كه مى خواستم بدن مباركش را برهنه كنم فرياد و اضطراب مى كرد و نمى گذاشت كه عورتش گشوده شود، و شبها كه بيدار مى شدم مى شنيدم كه ذكر خدا مى كرد و مى گفت: «لا اله الاّ اللّه قدّوسا قدّوسا و قد نامت العيون و الرّحمن لا تأخذه سنة و لا نوم» و من نزد شوهر خود نمى خوابيدم از مهابت آن حضرت و هرگز چيزى به دست چپ نمى گرفت و هر چيز كه برمى داشت بسم اللّه مى گفت و هر كه آن حضرت را مى ديد از محبت او بى تاب مى شد، و روزى در دامن من نشسته بود و گلۀ گوسفندان ما مى گذشت ناگاه گوسفندى از گله جدا شد و نزديك او آمد و سجده كرد و سر آن حضرت را بوسيد و به گوسفندان ديگر ملحق شد، و هر روزى يك مرتبه نورى از آفتاب روشنتر از آسمان فرود مى آمد و او را فرو مى گرفت و بعد از ساعتى منجلى مى شد، و چون اطفال بازى مى كردند دست فرزندان مرا مى گرفت و از ميان ايشان بيرون مى آورد و مى گفت: بيائيد ما از براى بازى خلق نشديم، و چون ملائكه آن حضرت را گرفتند و سينۀ حقيقت دفينۀ او را براى انوار ربانى مشروح گردانيدند-چنانكه شرحش گذشت- و ما بر آن حال مطّلع گرديديم اهل قبيله گمان كردند كه اين كار از جنّ است گفتند: ببريد او را به نزد كاهنى كه در حوالى ما مى باشد، آن حضرت فرمود كه: آنچه شما مى گوئيد در من نيست و بحمد اللّه نفس من سليم و عقل من صحيح است، و چون مبالغه كردند او را بسوى آن كاهن بردم و قصۀ او را نقل كردم، كاهن گفت: بگذار كه من از طفل احوال او را بشنوم كه او از شما داناتر است، چون حضرت احوال خود را نقل كرد كاهن برجست و او را در بر گرفت و به آواز بلند ندا كرد كه: اى آل عرب! حذر نمائيد از شرّى كه به شما نزديك رسيده است، اين طفل را بكشيد و مرا با او بكشيد كه اگر او را بگذاريد كه به حدّ بلوغ رسد هرآينه عقلهاى شما را به سفاهت نسبت دهد و دينهاى شما را بدل كند و بخواند شما را

ص: 197

بسوى خدائى كه نشناسيد و دينى كه ندانيد.

حليمه گفت: چون اين سخنان سفاهت نشان را از رئيس كاهنان شنيدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم كه: معلوم شد كه تو ديوانه بوده اى نه او، و بزودى او را به خيمه برگردانيدم و در آن روز از جميع خيمه هاى قبيله بوى مشك ساطع گرديد و هر روز دو مرغ از آسمان نازل مى گرديدند و در ميان جامه هاى او پنهان مى شدند (1).

و در كتاب عدد روايت كرده است از حليمه كه: در بنى سعد درختى بود كه خشك شده بود و هرگز ميوه اى نياورده بود، روزى در زير آن درخت فرود آمديم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و ميوه داد و در هيچ زمينى آن حضرت را ننشانيدم كه از بركت او اثرى از گياه و آبادانى در آن زمين ظاهر نشد؛ و زنى در بنى سعد بود كه او را امّ مسكين مى گفتند و بسيار بد حال و پريشان بود، روزى آن حضرت را برداشت و به خيمۀ خود برد بعد از آن حالش نيكو شد و هر روز مى آمد و سر آن سرور را مى بوسيد و شكرگزارى او مى نمود.

و حليمه گفت كه: هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهدۀ جمال آن حضرت مى نمودم ديده هايش باز بود و مى خنديد و هرگز سرما و گرما به او نمى رسيد و تا او با ما بود هيچ آرزو نكردم كه روز ديگر براى من ميسّر نگردد، و روزى گرگى از گلۀ ما بزغاله اى گرفت و من بسيار محزون شدم، پس ديدم كه آن حضرت رو بسوى آسمان بلند كرد، ناگاه ديدم كه گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت، پيوسته ابر او را از آفتاب سايه مى انداخت و در باران تند قطره اى به او نمى رسيد و تا با من بود از سرما و گرما متأثر نشدم، پيوسته از خيمۀ من تا آسمان نورى هويدا بود، و هرگاه كه مى خواستم سرش را بشويم مى ديدم كه ديگرى شسته است و هرگاه كه مى خواستم جامه اش را تغيير دهم مى ديدم كه تغيير يافته و جامۀ نو پوشيده است و هرگاه مى خواستم پستان در دهانش گذارم صداى ذكرى از او مى شنيدم، و بعد از شير گشودن هرگاه شروع به خوردن

ص: 198


1- . بحار الانوار 15/389 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

و آشاميدن مى كرد مى گفت: بسم اللّه ربّ محمد، و چون فارغ مى شد مى گفت: الحمد للّه ربّ محمد.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون بيست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدى در ديده هاى انورش بهم رسيد، پس عبد المطّلب به ابو طالب فرمود: ببر پسر برادر خود را بسوى طبيب راهبى كه در جحفه مى باشد، پس ابو طالب آن حضرت را در سبد هندى گذاشت و به پاى صومعۀ آن راهب آورد و او را صدا زد، راهب ديد كه دور صومعه اش را نور گرفت و صداى بال ملائكه به گوشش رسيد، پس سر از صومعه بيرون كرد و گفت: كيستى؟

فرمود: منم ابو طالب پسر عبد المطّلب، پسر برادر خود را آورده ام كه ديدۀ او را دوا كنى.

راهب گفت: در كجاست؟

فرمود: در ميان اين سبد است و او را از آفتاب پوشيده ام.

راهب گفت: بگشا تا من او را ببينم.

چون جامه را از روى سبد برداشت نورى ساطع شد كه راهب بترسيد و گفت: بپوشان او را؛ و سر خود را داخل صومعه كرد و گفت: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و شهادت مى دهم كه توئى پيغمبر خدا حقا حقا و توئى آنكه خدا بشارت داده در تورات و انجيل بر زبان موسى و عيسى عليهما السّلام، پس بار ديگر شهادت گفت و سر از صومعه بيرون كرد و گفت:

اى فرزند عبد المطّلب! ببر او را كه بر او باكى نيست.

پس ابو طالب فرمود: اى راهب! سخن بزرگى گفتى.

راهب گفت: شأن پسر برادر تو بزرگتر است از آنچه شنيدى و تو يارى او خواهى كرد و دفع ضرر دشمنان از او خواهى نمود.

و چون ابو طالب به نزد عبد المطّلب آمد و سخنان راهب را نقل كرد، عبد المطّلب فرمود: خاموش باش اى فرزند كه كسى اين سخنان را از تو نشنود، و اللّه كه محمد از دنيا

ص: 199

نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد (1).

و به سند ديگر روايت كرده است كه: چون ابو طالب امتناع مى نمود از رفتن بسوى بتهاى قريش ايشان با او منازعه مى كردند در اين باب، ابو طالب فرمود: من از پسر برادرم جدا نمى توانم شد و مخالفت او نمى توانم نمود و او رضا نمى شود به ديدن بتها و شنيدن نام آنها.

گفتند: او را تأديب كن و عادت بفرما به تعظيم بتها.

ابو طالب فرمود: هيهات هرگز نخواهد شد اين زيرا كه در شام از جميع رهبانان شنيدم كه مى گفتند: هلاك بتها در دست اين طفل خواهد بود.

قريش گفتند: آيا خود از او چيزى مشاهده نمودى كه مصدّق اين گفتار باشد؟

گفت: بلى، در راه شام در زير درخت خشكى فرود آمديم به اعجاز او در ساعت سبز شد و ميوه داد، و چون روانه شديم همۀ ميوه هاى خود را بر آن حضرت نثار كرده به امر خدا به سخن آمد و گفت: اى شجرۀ طاهرۀ نبوّت و دوحۀ طيّبۀ رسالت! دستهاى مبارك خود را بر من بكش تا آنكه از بركت تو تا قيامت سرسبز و خرم باشم، پس آن حضرت دست مبارك خود را بر آن درخت كشيد سبزى و خرمى آن زياد گرديده، چون در وقت مراجعت به آن درخت رسيديم و فرود آمديم ديديم كه هر نوعى از مرغان كه در عالم مى باشد بر شاخهاى آن درخت آشيان گذاشته اند و به عدد هر مرغى شاخه اى برآورده است و به آن عظمت هرگز درختى نديده بودم، پس همۀ مرغان بر سر مباركش بال گستردند و همه به سخن آمده گفتند: از بركت دست مبارك تو ما به اين درخت مأوى كرده ايم (2).

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در طفوليت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى عظيم بهم رسيد و چندين سال بر ايشان باران نباريد، پس رقيقه دختر صيفى

ص: 200


1- . العدد القوية 123-124.
2- . العدد القوية 131.

در خواب ديد كه هاتفى صدا زد كه: اى گروه قريش! پيغمبرى در ميان شما بهم رسيده است، مبعوث خواهد شد و به بركت او رحمت و فراوانى و آبادانى براى شما حاصل است، عبد المطّلب را بطلبيد تا فرزندزادۀ خود را شفيع گرداند و دعا كند تا خدا باران دهد شما را، پس عبد المطّلب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر دوش گرفته بر كوه ابو قبيس بالا رفت و اكابر قريش برگرد او جمع شده دعاى باران خواندند و در همان ساعت از بركات آن حضرت بارانى ريخت كه سيلاب از شعاب مكه روان شد (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه به سند خود از ابو طالب روايت كرده است كه: در سال هشتم ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ تجارت نمودم به جانب شام و در آن وقت هوا در غايت حرارت بود، چون عازم سفر شدم خويشان من گفتند كه: محمد را چه مى كنى و به كه مى سپارى؟ گفتم: او را با خود مى برم و بر هيچ كس اعتماد نمى كنم كه او را بسپارم.

گفتند: در اين گرما به سفر بردن آن پروردۀ حرم و بطحا مناسب نيست.

گفتم: نه و اللّه او را از خود جدا نمى توانم كرد و محملى براى او ترتيب مى دهم و با خود مى برم، پس آن حضرت را بر شترى نشانيدم و شتر او را پيوسته در پيش روى خود داشتم كه از نظر من غايب نشود و چون آفتاب گرم مى شد پاره ابر سفيدى مى آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام مى كرد و بر بالاى سر مباركش سايه مى افكند و به هر جا كه مى رفت همراه او بود و بسيار بود كه آن ابر انواع ميوه ها براى آن حضرت فرو مى ريخت، و در اثناء راه روزى آب بسيار تنگ شد در ميان قافلۀ ما و مشكى را به دو اشرفى مى خريدند و ما به بركت آن حضرت آب فراوان داشتيم و آب ما كم نمى شد و به هر منزل كه فرود مى آمديم از بركت او حوضها پرآب مى شد و زمينها پرگياه مى شد و پيوسته در فراخى نعمت و فراوانى بوديم و هر شترى كه در راه مى ماند چون دست مبارك خود را بر آن مى ماليد روان مى شد، و چون نزديك شهر بصرى رسيديم صومعۀ راهبى به نظر آمد ناگاه ديديم كه آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزديك ما رسيد ايستاد، و در آن

ص: 201


1- . سيرۀ ابن هشام 1/پاورقى ص 281؛ اسد الغابة 7/112.

صومعه راهبى از نصارى بود كه او را «بحيرا» مى گفتند و هرگز با متردّدين آشنا نمى شد و با كسى سخن نمى گفت و قوافلى كه از آن راه عبور مى كردند هرگز احوال ايشان را نمى پرسيد، چون حركت صومعه را يافت و نظر بسوى قافله افكند آن حضرت را شناخت و گفت: اگر آن كه خوانده ام و شنيده ام هست توئى و غير تو نيست.

پس فرود آمديم و در زير درخت عظيمى كه نزديك صومعۀ راهب بود و شاخهاى آن درخت خشكيده بود و بارى نداشت و پيوسته قافله در زير آن درخت فرود مى آمدند، چون آن حضرت در زير آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و شاخهاى بسيار برآورد و شاخهاى خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه ميوه در آن درخت بهم رسيد:

دو تا از ميوه هاى تابستان و يكى از ميوه هاى زمستان، و اهل قافله از مشاهدۀ آن احوال متعجب شدند و بحيرا از ملاحظۀ آن غرايب متحير گرديده طعامى برداشت بقدر آنكه آن حضرت را كافى باشد و از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و پرسيد كه:

متولّى امور اين طفل كيست؟

من گفتم: منم كه به خدمت او قيام مى نمايم.

پرسيد: به او چه نسبت دارى؟

گفتم: عمّ اويم.

گفت: او عمّ بسيار دارد، تو كدام عمّ اوئى؟

گفتم: با پدر او از يك مادرم.

گفت: شهادت مى دهم كه اوست كه من مى دانم و اگر او نباشد من بحيرا نيستم؛ پس گفت: رخصت مى دهى كه اين طعام را نزديك او برم تا تناول نمايد؟

گفتم: ببر، و عرض كردم به آن حضرت كه: شخصى آمده است و براى اكرام شما طعامى آورده است تناول نما.

فرمود كه: از براى من تنها آورده است كه رفيقان نخورند؟

بحيرا گفت: اى سرور من! زياده بر اين نداشتم.

فرمود كه: رخصت مى دهى كه آنها با من بخورند؟

ص: 202

بحيرا گفت: بلى.

پس آن حضرت فرمود: بسم اللّه، و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بوديم همه خورديم تا سير شديم و طعام به حال خود بود و بحيرا در خدمت ايستاده بود و آن حضرت را باد مى زد و از مشاهدۀ آن حال تعجب مى كرد و هر ساعت خم مى شد و سر مباركش را مى بوسيد و مى گفت: اوست بحقّ پروردگار مسيح، و مردم نمى دانستند كه او چه مى گويد، پس شخصى از مردم قافله گفت: اى راهب! كار تو در اين وقت غريب است، ما پيشتر از صومعۀ تو مى گذشتيم متوجه ما نمى شدى!

بحيرا گفت: بلى، در اين مرتبه مرا حالى غريب است، مى بينم آنچه شما نمى بينيد و من مى دانم امرى چند كه شما نمى دانيد و در زير اين درخت طفلى نشسته است كه اگر بشناسيد او را چنانكه من مى شناسم هرآينه او را به گردنهاى خود سوار كنيد تا به شهرش برگردانيد، و اللّه كه در اين مرتبه شما را گرامى نداشتم مگر از براى او، و چون از برابر صومعۀ من پيدا شد نورى از پيش روى او ديدم كه از زمين تا آسمان ساطع بود و مردانى ديدم كه بادزنها از ياقوت و زبرجد در دست داشتند و آن حضرت را باد مى زدند، و گروه ديگر انواع ميوه ها بر او نثار مى كردند، و اين ابر با او حركت مى كرد و از او جدا نمى شد، و صومعۀ من به استقبال او دويد به سرعت اسب رهوار، و اين درخت پيوسته خشك و كم شاخ بود و به اعجاز او سبز شد و به حركت آمد و شاخهايش فزون شد و سه ميوه در او ظاهر گرديد، و اين حوضها از زمانى كه بعد از حواريان اختلاف و فساد در ميان بنى اسرائيل بهم رسيده بود آبهاى ايشان فرو رفته بود و ما در كتاب حضرت شمعون خوانده ايم كه او نفرين كرد بر بنى اسرائيل و اين آبها فرو رفت و خشك شد، شمعون گفت:

هرگاه ببينيد كه آب در اين حوضها بهم رسيده است پس بدانيد كه از بركت پيغمبرى است كه در زمين تهامه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و نام او در ميان قومش امين خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل اسماعيل پسر ابراهيم خواهد بود، بخدا سوگند ياد مى كنم كه اين همان است.

پس بحيرا متوجه آن حضرت شد و گفت: از تو سؤال مى كنم از سه خصلت و قسم

ص: 203

مى دهم تو را به «لات» و «عزّى» كه مرا جواب بگوئى، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون نام لات و عزّى را شنيد در غضب شد و گفت: به ايشان سؤال مكن و اللّه كه هيچ چيز را مانند ايشان دشمن نمى دارم، اينها دو بت اند از سنگ كه قوم من از سفاهت خود آنها را مى پرستند.

پس بحيرا گفت كه: اين يك علامت.

پس گفت: بخدا سوگند مى دهم تو را كه خبر دهى.

فرمود: بپرس از هرچه خواهى زيرا كه مرا قسم دادى به پروردگارى كه خداى من و توست و مانند ندارد.

بحيرا گفت: سؤال مى كنم از خواب و بيدارى تو؛ و سؤال نمود از اكثر احوال آن حضرت و جواب شنيد و همه را موافق يافت با آنچه در كتابها خوانده بود؛ پس بحيرا بر پاهاى آن حضرت افتاد و مى بوسيد و مى گفت: اى فرزند! چه نيكو است بوى تو اى آنكه از همۀ پيغمبران اتباع تو بيشتر است و اى آنكه نورهاى دنيا همه از نور توست و اى آنكه به نام تو همۀ مسجدها آبادان خواهد گرديد، گويا مى بينم كه لشكرها خواهى كشيد و اسبان عربى سوار خواهى شد و عرب و عجم تابع تو خواهند شد خواهى نخواهى و گويا مى بينم كه لات و عزّى را خواهى شكستن و خانۀ كعبه را مالك خواهى شدن و كليدش را به هركه خواهى تسليم خواهى نمود، و چه بسيار شجاعان از قريش و عرب را بر خاك هلاك خواهى افكند، با توست كليدهاى بهشت و دوزخ و با توست سودمندى بزرگ و توئى كه بتها را هلاك خواهى كرد و توئى كه قيامت قائم نخواهد شد تا تمام پادشاهان به مذلت و خوارى در دين تو درآيند.

پس مكرر دستها و پاهاى مبارك آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت: اگر زمان تو را دريابم در پيش روى تو شمشير بزنم و با دشمنان تو جهاد بكنم، توئى بهترين فرزندان آدم و پيشواى پرهيزكاران و خاتم پيغمبران، سوگند مى خورم بخدا كه زمين خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهد بود تا روز قيامت به شادى وجود تو، و باز سوگند ياد مى كنم بخدا كه كليساها و بتها و شياطين گريان شدند از ظهور تو و گريان خواهند بود تا

ص: 204

روز قيامت، توئى دعا كردۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام و بشارت دادۀ حضرت عيسى عليه السّلام، توئى پاكيزه و مطهر از نجاستهاى اهل جاهليت.

پس رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت: تو چه نسبت دارى به او؟

ابو طالب گفت: فرزند من است.

بحيرا گفت: نمى بايد او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمى بايد در اين وقت زنده باشند.

ابو طالب گفت: راست گفتى، من عمّ اويم و پدر او در وقتى فوت شد كه او در رحم مادر بود، و مادرش چون فوت شد او شش ساله بود.

بحيرا گفت: اكنون راست گفتى و ليكن صلاح تو را در آن مى دانم كه او را به شهر خود برگردانى زيرا كه در روى زمين هيچ يهودى و نصرانى و صاحب كتابى نيست كه نداند او متولد شده است و هر يك كه او را ببينند به علامتها او را خواهند شناخت چنانكه من شناختم و حيله ها و مكرها در دفع او خواهند كرد و يهودان از همه در اين باب اهتمام بيشتر خواهند نمود.

ابو طالب گفت: سبب عداوت ايشان با او چيست؟

بحيرا گفت: زيرا كه او پيغمبر است و جبرئيل بر او نازل خواهد شد و دينهاى ايشان را منسوخ خواهد كرد.

ابو طالب گفت: نه، ان شاء اللّه خدا نخواهد گذاشت كه آسيبى به او رسد؛ پس ابو طالب گفت كه: چون بحيرا خواست كه آن حضرت را وداع كند بسيار گريست و گفت: اى فرزند آمنه! گويا مى بينم كه تمام عرب با تو دشمنى خواهند كرد و همگى تيرهاى جدال و قتال را براى تو در كمان كينۀ ديرينه خواهند گذاشت و خويشان از تو مواصلت را قطع خواهند كرد و اگر قدر تو را بشناسند بايد تو را از فرزندان خود گرامى تر دارند؛ پس روى بسوى من گردانيد و گفت: اى عم! تو رعايت كن در باب او قرابت موصوله را و رعايت نما در حقّ او وصيت پدر خود را كه بزودى همۀ قريش از تو كناره كنند به سبب رعايت كردن او پس پروا مكن و فرزندى از تو بهم خواهد رسيد كه در همه حال ياور او باشد و او را در آسمانها

ص: 205

به شجاعت و دليرى ستايش كنند و از او بهم خواهند رسيد دو فرزند بزرگوار كه به سعادت شهادت فايز گردند و او سيد و بزرگ عرب و ذو القرنين اين امّت خواهد بود و او در كتابهاى خدا از اصحاب عيسى معروفتر است.

پس ابو طالب گفت كه: چون نزديك به شام شديم و اللّه ديدم كه قصرهاى شام به حركت آمدند و نورى از آنها بلند شد از نور آفتاب بيشتر، و چون داخل شام شديم از بسيارى هجوم نظارگيان در بازارها عبور ميسّر نبود و از هر سو به تماشاى جمال عديم المثال آن يوسف مصر كمال مى شتافتند، و آوازۀ حسن و جمال و فضل و كمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسيد و هر جا راهبى و عالمى كه بود نزد آن حضرت حاضر گرديدند، پس اعلم علماى اهل كتاب كه او را «نسطور» مى گفتند سه روز آمد و در برابر آن حضرت نشست و هيچ سخن نمى گفت، چون روز سوم به آخر رسيد بى تابانه به خدمت آن حضرت شتافت و برگرد او مى گرديد، من گفتم: اى راهب! چه مى خواهى از او؟

گفت: مى خواهم بدانم كه او چه نام دارد؟

گفتم: نام او محمد بن عبد اللّه است.

چون اين نام را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت: مى خواهم از او التماس نمائى پشت دوشش را براى من بگشايد؛ چون آن حضرت كتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوّت افتاد خود را انداخت و آن مهر را مى بوسيد و مى گريست و گفت: اى مرد! زود برگردان اين خورشيد نبوّت را به مطلع ولادتش، كه اگر مى دانستى كه او در زمين ما چه دشمنان دارد هرآينه او را با خود نمى آوردى، پس پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مراسم خدمت به تقديم مى رسانيد و طعامهاى لذيذ براى او حاضر مى گردانيد، و چون از شام بيرون آمديم پيراهنى از براى آن يوسف مصر نبوّت آورد و گفت: التماس دارم كه آن حضرت اين پيراهن را بپوشد شايد به اين سبب مرا گاهى به خاطر مبارك بگذراند، و چون آثار كراهت از آن حضرت مشاهده نمودم و ردّ آن عالم نتوانستم كرد پيراهن را گرفتم و گفتم: من بر او خواهم پوشانيد، و بسرعت و اهتمام آن بدر تمام را بسوى بيت اللّه الحرام برگردانيدم و چون خبر قدوم ميمنت لزوم آن حضرت به اهل مكه رسيد صغير

ص: 206

و كبير به استقبال آن حضرت شتافتند به غير ابو جهل كه او مست و بى خبر افتاده بود (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: چون ابو طالب ارادۀ سفر شام كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقۀ او چسبيد و گفت: اى عم! مرا به كه مى سپارى؟ نه پدرى دارم و نه مادرى.

پس ابو طالب گريست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم مى شد ابرى پيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سايه مى افكند تا آنكه در اثناى راه به صومعۀ راهبى رسيدند كه او را بحيرا مى گفتند، چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعۀ خود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيّا كرده ايشان را بسوى طعام خود دعوت نمود، پس ابو طالب و ساير رفقا رفتند به صومعۀ راهب و حضرت رسول را نزد متاع خود گذاشتند، چون بحيرا ديد كه ابر بر بالاى قافله گاه ايستاده است پرسيد كه: آيا كسى هست از اهل قافله كه به اينجا نيامده است؟

گفتند: نه، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گذاشته ايم.

بحيرا گفت: سزاوار نيست كه كسى از طعام من تخلف نمايد، او را نيز بطلبيد.

چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت بسوى صومعه روان شد ابر نيز همراه آن حضرت حركت كرد، پس بحيرا گفت: اين طفل كيست؟

گفتند: پسر ابو طالب است.

بحيرا به ابو طالب گفت: اين پسر توست؟

گفت: اين پسر برادر من است.

پرسيد كه: پدرش چه شد؟

فرمود: او در رحم مادرش بود كه پدرش فوت شد.

بحيرا گفت كه: اين طفل را بسوى بلاد خود برگردان كه اگر يهودان او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بكشند، و بدان كه شأن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت

ص: 207


1- . كمال الدين و تمام النعمة 182.

است كه به شمشير خروج خواهد كرد (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از يعلى نسّابه كه: در سالى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عزم تجارت به شام رفت، خالد بن اسيد و طليق بن سفيان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرايب بسيار از رفتار و سوارى آن حضرت و اطاعت وحشيان صحرا و مرغان هوا آن حضرت را نقل كردند و گفتند: چون به ميان بازار شهر بصرى رسيديم گروهى از رهبانان را ديديم كه آمدند با روهاى متغير كه گويا زعفران بر روى ايشان ماليده اند و بدنهاى ايشان مى لرزيد، پس به ما گفتند كه: التماس داريم بيائيد به نزد بزرگ ما كه در كليساى اعظم مى باشد و نزديك است به اين مكان.

گفتيم: ما را با شما چه كار است؟

گفتند: چه ضرر دارد به شما كه بيائيد بسوى معبد ما و ما شما را گرامى داريم؟ ؛ و گمان مى كردند كه محمد در ميان ما است.

چون با ايشان رفتيم داخل كنيسۀ بسيار بزرگ رفيعى شديم و ديديم كه داناى بزرگ ايشان در ميان نشسته است و شاگردان او بر دور او نشسته اند و كتابى در دست دارد و گاهى در كتاب نظر مى كند و گاهى در روى ما نظر مى كند، پس به اصحاب خود گفت كه:

كارى نساختيد و آنكه من مى خواستم نياورده ايد؛ پس از ما سؤال كرد كه: شما كيستيد؟

گفتيم: ما گروهى از قريشيم.

گفت: از كدام قبيلۀ قريش؟

گفتيم: از فرزندان عبد الشمس.

گفت: ديگرى با شما هست؟

گفتيم: بلى، جوانى از بنى هاشم با ما همراه است كه او را يتيم فرزندان عبد المطّلب مى گوئيم.

چون اين سخن را شنيد نعره اى زد و نزديك بود كه بيهوش شود و از جا برجست

ص: 208


1- . كمال الدين و تمام النعمة 187؛ سيرۀ ابن اسحاق 73.

و گفت: آه آه! دين نصرانيت هلاك شد؛ پس تكيه كرد بر يكى از چليپاهاى خود و ساعتى متفكر شد و هشتاد نفر از بطارقه (1)و شاگردان او بر دورش ايستاده بودند پس به ما گفت:

آيا مى توانيد آن جوان را به من بنمائيد؟

گفتيم: بلى.

پس با ما همراه آمد تا به بازار بصرى رسيديم ديديم كه آن حضرت در ميان بازار ايستاده و مانند ماه تابان نور از روى انورش ساطع است و از هر سو نظارگيان به تماشاى جمالش ايستاده اند و مشتريان مانند مشتريان يوسف عليه السّلام زرها حاضر كرده از شوق مشاهدۀ جمال او با او سودا مى كنند و متاعهاى او را به قيمت اعلا مى خرند و متاع خود را به قيمت نازل به او مى فروشند، پس ما خواستيم كه ديگرى را به او نشان دهيم براى امتحان ناگاه او صدا زد كه: شناختم او را بحقّ پروردگار مسيح؛ و بى تابانه پيش دويد و سر مباركش را بوسيد و گفت: توئى مقدس، و از علامات آن حضرت بسيار سؤال نمود و حضرت همه را جواب فرمود پس گفت: اگر زمان تو را دريابم در خدمت تو جهاد كنم چنانكه حقّ جهاد كردن است.

پس به ما گفت كه: با اوست زندگى و مردن، هركه متابعت او نمايد زندۀ جاويد گردد و هركه از طريقۀ او بگردد بميرد به مردنى كه هرگز زندگى نيابد، با اوست سود بزرگ و نفع عظيم؛ اين را گفت و به كنيسۀ خود برگشت (2).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه: در سالى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى خديجه به جانب شام به تجارت رفت، عبد منات بن كنانه و نوفل بن معاويه همراه آن حضرت بودند، و چون به شام رسيدند ابو المويهب راهب ايشان را ديد و پرسيد كه: شما كيستيد؟

گفتند: ما تاجرى چنديم از اهل حرم از قبيلۀ قريش.

ص: 209


1- . بطريق: در قديم قائد و پيشوا و فرماندۀ ارتش روم را مى گفته اند، فرماندۀ عالى رتبه؛ بطارق و بطاريق و بطارقه، جمع. (فرهنگ عميد 1/424) .
2- . كمال الدين و تمام النعمة 188.

پرسيد كه: آيا از قريش ديگرى همراه شما هست؟

گفتند: بلى، جوانى از فرزندان هاشم هست كه نام او محمد است.

ابو المويهب گفت: من او را مى خواهم.

گفتند: در ميان قريش از او گمنام ترى نيست و او را يتيم قريش مى نامند و اجير شده است نزد زنى از ما كه او را خديجه مى گويند و براى او به تجارت آمده است، تو با او چه كار دارى؟

ابو المويهب سر خود را حركت مى داد و مى گفت: اوست اوست، مرا بسوى او دلالت نمائيد.

گفتند: او را در بازار بصرى گذاشتيم.

در اين سخن بودند ناگاه آن حضرت پيدا شد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد پيش از آنكه ايشان نشان دهند گفت: اين است، و با آن حضرت خلوت كرد و ساعت طويلى با آن حضرت راز گفت، پس ميان ديده هاى او را بوسيد و چيزى از آستين خود بيرون آورد و خواست كه به آن حضرت بدهد قبول نفرمود، و چون جدا شد به نزد ايشان آمد و گفت:

از من بشنويد اين وصيت را و چنگ زنيد در دامان او و اطاعت نمائيد سخن او را كه اين جوان و اللّه پيغمبر آخر الزمان است و به اين زودى بيرون خواهد آمد و مردم را بسوى شهادت لا اله الا اللّه خواهد خواند، و چون بيرون آيد البته متابعت او بكنيد.

پس از ايشان پرسيد كه: آيا از عمّ او ابو طالب فرزندى بهم رسيده است كه على نام داشته باشد؟

گفتند: نه.

گفت: يا متولد شده است يا در اين زودى متولد خواهد شد، و اول كسى كه به اين پيغمبر ايمان آورد او خواهد بود، و وصف او را به وصى بودن در كتابها خوانده ايم چنانكه وصف محمد را به پيغمبرى خوانده ايم و او سيد عرب و عالم ربانى اين امّت خواهد بود و ذو القرنين آخر الزمان است و حقّ شمشير را در جهاد خواهد داد و نام او در ملأ اعلا على است و بعد از پيغمبر آخر الزمان در قيامت رتبۀ او از همۀ خلق بلندتر خواهد بود و ملائكه

ص: 210

او را «بطل ازهر مفلح» مى گويند و به هر جانب كه متوجه شود البته ظفر مى يابد و او در ميان اصحاب پيغمبر شما در آسمان مشهورتر است از آفتاب تابان (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون قريش در جاهليت كعبه را خراب كردند و خواستند بسازند، نتوانستند ساخت پس در دل ايشان رعب افتاد كه شخصى از ايشان گفت: هر يك از شما بايد كه پاكيزه ترين مال خود را بياوريد و نياوريد مالى كه از قطع رحم يا حرام ديگر بهم رسانيده باشيد، چون چنين كردند مانع برطرف شد و متمكّن گرديدند از ساختن آن، پس شروع كردند در بنا تا آنكه به موضع حجر الاسود رسيدند پس منازعه كردند كه كدام يك حجر را در جاى خود نصب كنند تا آنكه نزديك شد كه در ميان ايشان حرب قائم شود، پس راضى شدند به حكم هركه اول از در مسجد الحرام درآيد، پس اول كسى كه داخل مسجد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، چون به نزد ايشان آمد و حقيقت حال خود را به معرض عرض رسانيدند آن حضرت امر كرد كه جامه اى را پهن كردند و حجر را خود برداشت و در ميان جامه گذاشت و فرمود كه رؤساى قبايل طرفهاى جامه را گرفته بلند كردند، پس حضرت حجر را برداشت و در جاى خود گذاشت و حق تعالى او را به اين كرامت مخصوص گردانيد (2).

و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه: قريش كعبه را خراب كردند به سبب آنكه سيل از اعلاى مكه آمد و كعبه را خراب كرد و در آن وقت دزديدند از كعبه آهوى طلائى را كه پاهاى آن از جواهر بود به سبب آنكه ديوار كعبه كوتاه بود و اين قضيه پيش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سى سال، پس اراده كردند قريش كه كعبه را خراب كنند و تازه بنا نمايند و عرضش را زياد كنند پس ترسيدند از آنكه مبادا چون كلنگ بر كعبه زنند عقوبتى بر ايشان نازل گردد، پس وليد بن مغيره گفت كه: بگذاريد من ابتدا كنم به

ص: 211


1- . كمال الدين و تمام النعمة 190؛ العدد القوية 144.
2- . كافى 4/217؛ من لا يحضره الفقيه 2/247. و نيز رجوع شود به اخبار مكه 1/159.

كندن اگر خدا راضى است به كندن بلائى به من نمى رسد و اگر راضى نيست اثر عقوبتى ظاهر مى شود به حال خود مى گذاريم، پس بر كعبه بالا رفت و يك سنگ را حركت داد ناگاه مارى بيرون آمد و حمله آورد بر ايشان و آفتاب منكسف شد، و چون اين حال را مشاهده نمودند گريستند و به درگاه حق تعالى تضرع كردند و گفتند: خداوندا! ما نمى خواهيم مگر اصلاح كعبه را و غرض ما فساد نيست؛ پس مار از ايشان غايب شد و كعبه را خراب كردند تا آنكه پى اصل كعبه كه حضرت ابراهيم عليه السّلام گذاشته بود پيدا شد و چون خواستند پى را بكنند و خانه را بزرگ كنند زلزله اى عظيم و ظلمتى ظاهر شد، و بناى ابراهيم عليه السّلام در طول سى ذراع و در عرض بيست و چهار (1)ذراع و در ارتفاع نه ذراع بود، پس قريش گفتند: طول و عرض را به حال خود مى گذاريم و ارتفاع را زياد مى كنيم، و چون بنا كردند و به موضع حجر الاسود رسيدند نزاع كردند قريش در گذاشتن حجر و هر قبيله مى گفتند كه: ما سزاوارتريم به گذاشتن او.

چون مشاجرۀ ايشان در اين باب به طول انجاميد راضى شدند به حكم هركه اول از باب بنى شيبه داخل شود، پس اول كسى كه از آن داخل شد خورشيد فلك نبوّت بود، گفتند: امين آمد آنچه او حكم كند ما همه راضى شويم به فرمودۀ او.

پس آن حضرت رداى مبارك خود را-و به روايت ديگر عباى خود را-پهن كرد و حجر را در ميان آن گذاشت و فرمود كه: از هر ربع قريش يك مرد بيايد و چهار گوشۀ جامه را گرفته بردارند، پس عتبة بن ربيعه از عبد الشمس و اسود بن المطّلب از بنى اسد بن عبد العزى و ابو حذيفة بن المغيره از بنى مخزوم و قيس بن عدى از بنى سهم اطراف جامه را گرفته بلند كردند، و حضرت رسول حجر را از ميان جامه برداشت و در جاى خود گذاشت.

و پادشاه روم كشتى فرستاده بود كه پر كرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از براى سقف خانه ضرور مى باشد براى آنكه معبدى براى او در حبشه بنا كنند، پس باد كشتى را به جانب مكه به ساحل افكند و در گل نشست و حركت نتوانستند داد آن را، و چون اين خبر

ص: 212


1- . در كافى «بيست و دو» ذكر شده است.

به قريش رسيد و به ساحل دريا آمدند ديدند كه آنچه ايشان را براى سقف و زينت كعبه در كار است همه در آن كشتى مهيّا است، پس آنها را خريدند و به مكه نقل كردند؛ و چون ملاحظه كردند، ذرع چوبهاى سقف با عرض كعبۀ معظمه موافق بود، و چون بناى كعبه را تمام كردند از پرده هاى يمنى جامه اى بر كعبه پوشانيدند (1).

و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش قرعه زد در بناى كعبه، پس از در كعبه تا نيمۀ ما بين ركن يمانى و حجر به آن حضرت افتاد (2)، و در روايت ديگر وارد شده است كه: از حجر الاسود تا ركن شامى مخصوص بنى هاشم شد (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج كردند پنهان از قريش و ده حج از آنها پيش از بعثت بود-و به روايتى: هفت حج پيش از بعثت بود-؛ و در سن چهار سالگى نماز كرد در هنگامى كه با ابو طالب به شهر بصرى رفته بود (4).

و در كتاب دلايل النبوة از عباس روايت كرده است كه: روزى به آن حضرت عرض كرد: يا رسول اللّه! باعث داخل شدن من در دين تو آن بود كه تو را مى ديدم در هنگامى كه در گهواره بودى با ماه سخن مى گفتى و به انگشت خود اشاره بسوى آن مى كردى و به هر طرف كه اشاره مى فرمودى ماه به آن طرف ميل مى كرد.

پس آن حضرت فرمود كه: با ماه سخن مى گفتم و او با من سخن مى گفت و مرا از گريه مشغول مى كرد و مى شنيدم صداى آن را در هنگامى كه در زير كرسى سجده مى كرد (5).

و در بعضى از كتب مسطور است كه: در سال سوم ولادت يا در سال چهارم شقّ صدر

ص: 213


1- . كافى 4/217.
2- . كافى 4/218؛ من لا يحضره الفقيه 2/247.
3- . كافى 4/219؛ من لا يحضره الفقيه 2/248.
4- . سرائر 3/575.
5- . بحار الانوار 15/385 به نقل از دلائل النبوه اصفهانى.

انور آن حضرت شد و پنج سال نزد حليمه ماند (1)؛ و در سال ششم آمنه به رحمت ايزدى واصل شد (2)؛ و در سال هفتم كاهنان بسيار خبر نبوّت آن حضرت را به اهل مكه دادند و در همان سال قصۀ راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به بركت آن حضرت و دعاى عبد المطّلب نازل شد و در همان سال عبد المطّلب به تهنيت سيف بن ذى يزن رفت و او بشارت داد عبد المطّلب را به نبوّت آن حضرت؛ و در سال هشتم عبد المطّلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شريفش هشتاد و دو سال بود-و به روايت ديگر: صد و بيست سال-و وصيت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متكفل كفالت و حمايت او گرديد؛ و گويند كه: در اين سال حاتم و انوشيروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر شام برد؛ و بعضى گفته اند كه شقّ صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضى روايت كرده اند كه در سال نهم با ابو طالب به جانب بصرى رفت؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصۀ بحيرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را عزل كردند اشراف لشكر و چشمهايش را كور كردند؛ و در سال نوزدهم او را كشتند و پرويز پسر او را پادشاه كردند؛ و در سال بيست و سوم كعبه را خراب كردند و از نو بنا كردند به قول بعضى؛ و در سال بيست و پنجم خديجه را به عقد خود درآورد؛ و در سال سى و پنجم كعبه را خراب كردند و ساختند بر قول اصح؛ و گويند كه در اين سال حضرت فاطمه عليها السّلام متولد شد؛ و گفته اند كه در سال سى و هشتم آثار نبوت از ديدن روشنيها و شنيدن صداها بيشتر بر آن حضرت ظاهر شد؛ و در سال چهلم مبعوث گرديد به رسالت كبرى؛ و گويند كه در اين سال پرويز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه عرب را كشت (3).

و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آينده مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 214


1- . بحار الانوار 15/401.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/223؛ سيرۀ ابن هشام 1/168.
3- . بحار الانوار 15/401-413 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب پنجم: در بيان فضايل حضرت خديجه، و كيفيت مزاوجت

قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اوست

ص: 215

ص: 216

در احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است كه: اول كسى كه ايمان آورد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مردان، على بن ابى طالب عليه السّلام بود؛ و از زنان، خديجه بنت خويلد بود (1).

و در اخبار متواترۀ ديگر وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بهترين زنان بهشت چهار زنند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم كه زن فرعون بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد ديد كه عايشه بر روى حضرت فاطمه عليها السّلام فرياد مى كند و مى گويد:

اى دختر خديجه! تو را گمان اين است كه مادر تو را بر ما فضيلتى بوده است او را چه زيادتى بر ما هست؟ ! نبود مگر مانند يكى از ماها.

پس چون فاطمه آن حضرت را ديد گريست، حضرت فرمود كه: چه چيز تو را به گريه آورده است اى دختر محمد؟

فاطمه عليها السّلام گفت كه: عايشه نام مادر مرا برد و او را به نقص و كمى مرتبه نسبت داد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خشم شد و گفت: بس كن اى حميرا كه خدا بركت مى دهد زنى را كه بسيار شوهر را دوست دارد و بسيار فرزند آورد و خديجه خدا او را رحمت كند، از من طاهر مطهر را بهم رسانيد كه او عبد اللّه بود و قاسم را آورد و فاطمه

ص: 217


1- . امالى شيخ طوسى 259؛ تاريخ يعقوبى 2/23؛ شرح الاخبار 1/181؛ تاريخ طبرى 1/537.
2- . خصال 206؛ الاستيعاب 4/1895؛ كنز العمال 12/143.

و رقيه و زينب و ام كلثوم از او بهم رسيده اند و خدا رحم تو را عقيم كرده است كه هيچ فرزند از تو بهم نمى رسد (1).

و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه: چون خديجه از دنيا رفت فاطمه عليها السّلام برگرد پدر بزرگوار خود مى گرديد و مى گفت: اى پدر! مادر من كجاست؟ پس جبرئيل نازل شد و گفت: پروردگارت تو را امر مى كند كه فاطمه را سلام برسانى و بگوئى كه مادر تو در خانه اى است از نى كه كعب آنها از طلا است و به جاى پى عمودها از ياقوت سرخ است و خانۀ او در ميان خانۀ آسيه و مريم دختر عمران است؛ چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغام حق تعالى را به فاطمه عليها السّلام رسانيد فاطمه گفت: خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتيها و بسوى او برمى گردد تحيّتها (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون جبرئيل مرا به معراج برد و برگردانيد گفتم: اى جبرئيل! آيا تو را حاجتى هست؟

گفت: حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام جبرئيل را رسانيد خديجه گفت: خدا را است سلام و از اوست سلام و بسوى اوست سلام و بر جبرئيل باد سلام (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: هرگاه جبرئيل نازل مى شد و خديجه حاضر نبود او را سلام مى رسانيد.

و در حديث ديگر منقول است كه: روزى جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت:

اينك خديجه مى آيد و براى تو نان و طعام و آشاميدنى مى آورد، چون بيايد از جانب پروردگار و از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را كه خدا براى او در بهشت خانه اى از قصبهاى جواهر ساخته است كه در آن خانه تعب و آزارها نمى باشد.

ص: 218


1- . خصال 405.
2- . امالى شيخ طوسى 175؛ خرايج 2/529.
3- . تفسير عياشى 2/279.

و در حديث ديگر منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت خديجه را مذكور ساخت و گريست، پس عايشه گفت: چه گريه مى كنى بر پيرزالى از زنان بنى اسد؟

حضرت فرمود كه: او تصديق كرد مرا در هنگامى كه شما تكذيب كرديد، و او ايمان آورد به من در وقتى كه شماها كافر بوديد، و او فرزند آورد و شماها عقيم بوديد.

پس عايشه گفت: هرگاه مى خواستم نزد آن حضرت قربى بهم رسانم خديجه را به نيكى ياد مى كردم (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: خديجه نيكو معين و وزيرى بود براى رسالت آن حضرت، هرگاه كه مردم از او دورى مى كردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مكه آن حضرت را آزار مى كردند او دلدارى مى نمود و به حسن معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از كدورت بيرون مى آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت مى نمود (2).

قطب راوندى و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روايت كرده اند كه: سبب تزويج خديجه آن بود كه روز عيدى زنان قريش در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه يهودى از پيش ايشان گذشت و گفت: بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد هر يك توانيد سعى كنيد كه خود را به حبالۀ او درآوريد، پس زنان سنگريزه بر او افكندند و آن حرف در خاطر خديجه ماند (3)؛ پس روزى ابو طالب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: اى محمد! مى خواهم تو را زنى بدهم و مال ندارم و خديجه با ما قرابت دارد و مال بسيار دارد و هر سال جماعتى را با غلامان خود به تجارت مى فرستد، آيا مى خواهى كه مايه اى از براى تو بگيرم كه به تجارت بروى و حق تعالى تو را منفعتى كرامت فرمايد؟

حضرت فرمود: بلى.

پس ابو طالب به نزد خديجه رفت و گفت: محمد مى خواهد به مال تو به تجارت رود.

ص: 219


1- . كشف الغمة 2/130-131.
2- . كشف الغمة 2/133؛ سيرۀ ابن هشام 1/240.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/67؛ العدد القوية 142.

خديجه گفت: بسيار خوب است، و شاد شد و به غلام خود گفت كه: تو با مالى كه در دست توست از محمد است و بايد كه در خدمت او بروى و از فرمان او بيرون نروى؛ پس حضرت با «ميسره» روانۀ سفر شام شدند.

و به روايت ديگر: خزيمة بن حكيم كه با خديجه قرابتى داشت او نيز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظيمى از آن جناب در دل او قرار گرفت، و چون به ميان راه رسيدند دو شتر خديجه خوابيدند و ميسره متحير ماند كه بار آنها بر زمين خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقيقت حال را عرض كرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارك را بر پاهاى آنها ماليد پس برجستند و پيش از شتران ديگر روانه شدند، چون خزيمه اين حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گرديد و زياده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام مى نمود، و چون به نزديك شام رسيدند به نزديك دير راهبى فرود آمدند و آن حضرت در زير درختى نزول اجلال فرمود و ساير اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سالها بود كه خشك شده و پوسيده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ برآورد و ميوه ها از او ريخته شد و در اطراف درخت همه گياه روئيد، و چون راهب آن حال را مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و كتابى در دست داشت و گاهى در كتاب نظر مى كرد و گاهى مشاهدۀ جمال آن حضرت مى نمود و مى گفت: اوست اوست بحقّ آن خداوندى كه انجيل را فرستاده است.

چون خزيمه اين سخن را از راهب شنيد ترسيد كه مبادا ارادۀ ضررى نسبت به آن جناب داشته باشد شمشير خود را از غلاف كشيد و فرياد كرد كه: اى آل غالب! پس اهل قافله از هر جانب دويدند و راهب بسوى صومعۀ خود گريخت و در را بست و از بالاى صومعۀ خود مشرف شد و گفت: اى قوم! به چه سبب همه متفق گرديديد در آزار من؟ ! سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه آسمان را بى ستون برپا داشته است كه قافله اى در اين مكان فرود نيامده است بسوى من كه محبوبتر از شما باشد، و در اين كتاب كه در دست دارم نوشته است كه اين جوان كه در زير درخت نشسته است رسول پروردگار عالميان

ص: 220

است و مبعوث خواهد گرديد با شمشير برهنه و بسيارى از كافران را به خاك هلاك خواهد افكند و او خاتم پيغمبران است، هركه او را اطاعت كند نجات يابد و هركه فرمان او نبرد گمراه گردد.

پس به خزيمه گفت كه: تو از قوم اوئى؟

گفت: نه، و ليكن من خدمتكار اويم؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل كرد.

راهب گفت: اى مرد! او پيغمبر آخر الزمان است و رازى به تو مى سپارم پنهان دار، من در اين كتاب خوانده ام كه او غالب خواهد گرديد بر بلاد و نصرت خواهد يافت بر عباد و هيچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسيار است و بيشتر دشمنان او از يهود خواهند بود، پس حذر كن از ايشان بر او.

پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسيار بهم رسيد، و چون برگشتند و نزديك به مكه رسيدند ميسره گفت: اى ستوده خصال! از تو معجزات بسيار در آن سفر مشاهده كرديم به هر سنگ و درختى كه گذشتيم بر تو سلام كردند و گفتند: السلام عليك يا رسول اللّه و عقبات در اين راه بود كه در ساير اوقات به چندين روز طى مى كرديم در اين سفر از بركت تو همه را در يك شب طى كرديم و ربحى كه در اين سفر كرديم در مدت چهل سال براى ما ميسّر نشده بود، پس مصلحت چنان مى دانم كه پيشتر تشريف ببرى و خديجه را به سودمندى اين سفر بشارت دهى كه او شاد گردد.

پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خديجه گرديد، در آن وقت خديجه با بعضى از زنان در غرفۀ خانۀ خود نشسته بود كه به راه مشرف بود، ناگاه نظرش بر سواره اى افتاد كه از دور مى آيد و ابرى بر سر او سايه كرده با او بسرعت مى آيد و ملكى از جانب راست او و ملك ديگر از جانب چپ او بر روى هوا مى آيند و هر يك شمشير برهنه در دست دارند و از ابر قنديلى از زبرجد بر بالاى سر او آويخته و بر دور ابر قبه اى از ياقوت بر روى هوا مى آيد؛ خديجه از مشاهدۀ اين احوال متحير شد و گفت: خداوندا! چنين كن كه اين مقرّب درگاه تو به كاشانۀ محقّر من درآيد.

ص: 221

چون آن حضرت نزديك رسيد و دانست كه محمد است و بسوى خانۀ او مى آيد پاى برهنه بر سر راه آن حضرت دويد و پاى مباركش را بوسيد و حضرت او را بشارتها داد.

خديجه گفت: اى بزرگوار! ميسره چرا در ركاب تو نيست؟

فرمود كه: از عقب مى آيد.

خديجه گفت: اى سيد حرم و بطحا! برگرد و با ميسره بيا؛ و مقصود خديجه آن بود كه بار ديگر آنچه ديده بود به عين اليقين مشاهده نمايد.

چون آن جناب برگشت سحاب نيز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و يقين خديجه به جلالت آن حضرت زياده شد، و چون ميسره داخل شد گفت: اى خاتون! در اين سفر چندان غرايب احوال از آن معدن فضل و كمال مشاهده كرده ام كه در چندين سال بيان نمى توانم نمود، هر طعام اندكى كه نزد او حاضر كردم و دست مبارك خود را بر آن گذاشت گروه بسيار از آن سير شدند و طعام كم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملك او را سايه كردند، و به هر درخت و سنگى كه گذشت بر او به رسالت سلام كردند؛ و قصۀ رهبانان و غير آنها را بيان كرد، پس خديجه براى مزيد اطمينان طبقى از رطب براى آن كريم النسب طلبيد و جمعى از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شريك گردانيد و همه سير شدند و از رطب چيزى كم نشد، پس ميسره و فرزندانش را آزاد گردانيد براى آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت: يا محمد! برو و عمّت ابو طالب را بگو كه مرا از عمّ من عمرو بن اسد خواستگارى نمايد براى تو؛ و به نزد عمّ خود فرستاد كه: مرا به محمد تزويج نما (1)-و بعضى گفته اند كه از پدرش خويلد بن اسد خواستگارى كردند (2)، و اشهر آن است كه در آن وقت خويلد فوت شده بود و از عمش خواستگارى كردند (3)- و در آن وقت از عمر شريف آن حضرت بيست و پنج سال گذشته و از عمر خديجه چهل سال گذشته بود-و مروى است كه در آن وقت عمر خديجه بيست و هشت سال بود-

ص: 222


1- . رجوع شود به خرايج 1/139-140 و مناقب ابن شهر آشوب 1/67 و العدد القوية 142-143.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/68-69؛ الانوار 314؛ العدد القوية 143.
3- . رجوع شود به كشف الغمة 2/135 و تاريخ طبرى 1/522.

و مشهور آن است كه چون خديجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود و او را در حجون مكه دفن كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست مبارك خود او را دفن كرد، و وفات خديجه بعد از بيرون آمدن از شعب ابى طالب بود نزديك به سه سال پيش از هجرت-و گويند كه وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب بود (1)-و فرزندان آن حضرت همه از خديجه بهم رسيدند به غير از ابراهيم كه از ماريه بهم رسيد (2).

و در كشف الغمه روايت كرده است كه: اول مرتبه خديجه را عتيق بن عايذ مخزومى خواست و از او دخترى بهم رسيد، و بعد از عتيق ابو هاله هند بن زرارۀ تيمى او را نكاح كرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از او رسول خدا او را به حبالۀ خود درآورد و دوازده اوقيۀ طلا مهر او گردانيد (3).

كلينى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه دختر خويلد را به عقد خود درآورد، ابو طالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عمّ خديجه، پس ابتدا كرد ابو طالب به سخن و خطبه اى ادا نمود كه مضمونش اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانۀ كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم و از ذرّيّت اسماعيل و جا داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانۀ خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوۀ هر جا را بسوى آن مى آورند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم، پس بدانيد كه پسر برادرم محمد بن عبد اللّه را به هيچ يك از قريش نمى سنجند مگر بر او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نمى توان كرد مگر او عظيم تر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست، و اگر در مال او كمى هست پس

ص: 223


1- . قصص الانبياء راوندى 317.
2- . كشف الغمة 2/135 و 136.
3- . كشف الغمة 2/133 و 135.

مال روزى است متغير و مانند سايه اى است كه بزودى بگردد، و او را به خديجه رغبت هست و خديجه را نيز به او رغبت هست، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى نمائيم به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم آنچه در حال خواهيد و آنچه مؤجل گردانيد، و بپروردگار خانۀ كعبه سوگند مى خورم كه او را شأنى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و رأيى كامل و دينى شايع و زبانى شافع هست.

پس ابو طالب عليه السّلام ساكت شد و عمّ خديجه كه از جملۀ قسّيسان و علماى عظيم الشأن بود به سخن درآمد، و چون از جواب ابو طالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد، چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق آن حضرت پردۀ حيا را اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود كه: اى عمّ من! هرچند توئى اولى به سخن گفتن در اين مقام از من امّا اختيار من بيش از من ندارى، تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من در مال من است، بفرما عمّت را كه ناقه اى براى وليمۀ زفاف بكشد و هر وقت كه خواهى به نزد زن خود درآى.

پس ابو طالب گفت: اى گروه! گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و مهر را خود ضامن شد.

پس يكى از قريش گفت: چه عجب است كه مهر را زنان براى مردان ضامن شوند؟ !

پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند) پس گفت: اگر شوهران ديگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.

پس ابو طالب شترى نحر كرد در شب زفاف آن درّ صدف انبياء و صدف گوهر خيرة النساء منعقد گرديد، پس شخصى از قريش كه او را عبد اللّه بن غنم مى گفتند شعرى چند ادا نمود كه حاصل مضمونش اين است: «گوارا باد تو را اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو بسوى كنگرۀ عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اولين و آخرين گرديدى، و در جهان مثل محمد كجا نشان توان يافت؟ اوست كه بشارت داده اند به پيغمبرى او

ص: 224

موسى و عيسى، بزودى اثر بشارت ايشان ظاهر خواهد گرديد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده اند كه اوست رسول بطحا و هدايت كنندۀ اهل ارض و سما (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون ابو طالب خطبه را تمام كرد پيش از آنكه عمرو بن اسد عمّ او جواب بگويد، ورقة بن نوفل گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه ما را چنان گردانيده است كه گفتى و فضيلت داده است بر آنها كه شمردى، پس مائيم بزرگان و پيشوايان عرب و بر شما مسلّم است آنچه ذكر كرديم از كرامتها و شرافتها و ما رغبت داريم كه رشتۀ عزّت خود را به حبل شرف و رفعت شما پيوند كنيم، پس گواه باشيد اى گروه قريش كه من تزويج كردم خديجه دختر خويلد را به محمد بن عبد اللّه بر چهارصد اشرفى مهر.

و چون ورقه ساكت شد ابو طالب گفت: مى خواهم عمّش نيز سخن بگويد، پس عمرو نيز صيغه را اعاده نمود، قريش همه گواه شدند و كنيزان خديجه دف زدند و به شادى به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شترى كشت و وليمه كرد و زفاف نمود (2).

ابن بابويه رحمه اللّه روايت كرده است كه: اول فرزندى كه خديجه از آن حضرت حامله شد عبد اللّه بود (3).

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون قاسم فرزند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم قدس رحلت نمود-و به روايت ديگر: چون طاهر رحلت نمود (4)- روزى آن حضرت به نزد خديجه آمد و او را گريان ديد فرمود: اى خديجه! چرا گريه مى كنى؟

گفت: يا رسول اللّه! شيرى از پستانم جارى شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از

ص: 225


1- . كافى 5/374. و نيز رجوع شود به من لا يحضره الفقيه 3/397 و مكارم الاخلاق 205.
2- . بحار الانوار 16/19 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . اعلام الورى 140.
4- . مشكاة الانوار 30.

مفارقت او گريستم.

حضرت فرمود كه: اى خديجه! گريه مكن، آيا راضى نيستى چون به در بهشت رسى او در آنجا ايستاده باشد و دست تو را بگيرد و در نيكوترين منازل جنان تو را ساكن گرداند؟

خديجه پرسيد كه: آيا اين ثواب براى هر مؤمن كه فرزند او مرده باشد هست؟

حضرت فرمود كه: خدا كريمتر است از آنكه از بنده ميوۀ دل او را بگيرد و او صبر كند از براى خدا و حمد الهى بجا آورد و خدا او را عذاب كند (1).

و صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه: روزى خديجه رضى اللّه عنها با بعضى از زنان خدمتكار در غرفۀ خانۀ خود نشسته بودند و عالمى از علماى يهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از زير غرفۀ او گذشت، آن عالم گفت: الحال جوانى از پيش خانۀ تو گذشت آيا تواند بود كه او را تكليف نمائى كه به اين غرفه درآيد؟

پس خديجه يكى از كنيزان خود را فرستاد و آن حضرت را تكليف نمود، چون تشريف آورد آن عالم گفت: تواند بود كه كتف خود را بگشائى كه من در او نظر كنم؟

حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوّت افتاد گفت: و اللّه كه اين مهر پيغمبرى است.

خديجه گفت: اگر عمّش حاضر بود كى مى گذاشت كه تو بر بدن او نظر كنى و بدرستى كه عموهاى او بسيار حذر مى فرمايند او را از علماى يهودان.

عالم گفت: كى را ياراى آن هست كه آسيبى به او برساند، بحقّ كليم سوگند مى خورم كه اوست پيغمبر آخر الزمان.

و چون آن حضرت از غرفه بيرون آمد محبت آن حضرت در سويداى قلب خديجه قرار گرفت و خديجه ملكۀ مكه بود و اموال و مواشى بى حساب داشت، پس خديجه گفت:

اى عالم! چه دانستى كه محمد پيغمبر است؟

ص: 226


1- . كافى 3/218؛ وسائل الشيعة 243-244.

گفت: صفات او را در تورات خوانده ام كه اوست خاتم پيغمبران و خوانده ام كه مادر و پدرش در طفوليت او خواهند مرد و جدّ او و عمّ او او را كفالت و محافظت خواهند نمود و زنى از قريش را خواهد خواست كه بزرگ قومش باشد و در ميان عشيرۀ خود امير و صاحب تدبير باشد-و به دست خود اشاره كرد بسوى خديجه-و گفت: اين سخن را از من نگاه دار اى خديجه؛ و شعرى چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقيق اين مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خديجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از ياران خود مخفى داشت، و چون آن عالم از پيش خديجه برخاست گفت: سعى كن كه محمد از دست تو بدر نرود كه مزاوجت او مورث سعادت دنيا و آخرت است (1).

و خديجه را عمّى بود كه او را ورقه مى گفتند و در غايت علم و دانش بود و كتابهاى آسمانى را خوانده بود و صفات پيغمبر آخر الزمان را در كتب ديده بود و خوانده بود كه او زنى از قريش را تزويج نمايد كه بزرگ قوم خود باشد و مال بسيارى براى آن حضرت خرج كند و در جميع امور مساعد و معاون او باشد، و ورقه اميد داشت كه آن زن خديجه باشد به سبب وفور مال و شرف او، و مكرر مى گفت به خديجه كه: با شخصى وصلت خواهى كرد كه از جميع اهل زمين و آسمان اشرف باشد؛ و خديجه در هر ناحيه اى غلامان و حيوانات بى پايان داشت تا آنكه بعضى گفته اند كه زياده از هشتاد هزار شتر داشت كه او متفرق بود در هر مكان، و در هر ناحيه اى ملازمان و وكلاى او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غير آنها.

و ابو طالب پير و ضعيف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ترك سفر كرده بود، روزى حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگين يافت فرمود كه: اى عم! سبب اندوه شما چيست؟

ابو طالب گفت: اى فرزند برادر! سببش آن است كه مالى ندارم و زمانه بر ما بسيار تنگ شده است، پير شده ام و تنگدست شده ام و وفاتم نزديك شده است و آرزو دارم كه تو را

ص: 227


1- . الانوار 224-226.

زنى بوده باشد كه من به آن شاد گردم و ضروريات آن مرا ميسّر نيست.

حضرت فرمود كه: اى عم! شما را در اين باب چه تدبير به خاطر رسيده است؟

ابو طالب گفت: اى فرزند برادر! خديجه دختر خويلد مال بسيار دارد و اكثر اهل مكه از مال او منتفع شده اند، آيا راضى هستى كه از براى تو مالى بگيرم كه به تجارت بروى شايد خدا نفعى كرامت فرمايد كه مطالب و آرزوهاى من به آن ميسّر گردد؟

حضرت فرمود كه: بسيار خوب است، برخيز و آنچه صلاح مى دانى چنان كن.

پس ابو طالب با برادران خود به خانۀ خديجه رفتند و او خانه اى داشت در نهايت وسعت و بر بامش قبه اى از حرير سبز زده بودند منقّش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهاى ابريشم بر ميخهاى فولاد بسته بودند، و پيشتر دو شوهر كرده بود: يكى عمرو كندى و ديگرى عتيق بن عايذ و بعد از فوت ايشان عقبة بن ابى معيط و صلت بن ابى يهاب او را خواستگارى كردند و هر يك چهار صد غلام و كنيز داشتند و ابو جهل و ابو سفيان نيز او را خواستگارى كردند و خديجه همه را مجاب گردانيد و دلش بسوى حضرت رسول مايل بود زيرا كه از رهبانان و دانايان و كاهنان اوصاف آن حضرت را بسيار شنيده بود و معجزات بسيار كه قريش از آن حضرت ديده بودند بر او ظاهر گرديده بود، پس عمّ خود ورقة بن نوفل را طلبيد و گفت: اى عم! مى خواهم شوهر بكنم و مردم بسيار مرا طلب مى كنند و دل من هيچ يك را قبول نمى كند.

ورقه گفت: اى خديجه! مى خواهى حديث غريب و امر عجيبى براى تو روايت كنم؟ ! نزد من كتابى هست كه در آن طلسمها و عزيمتها هست، من عزيمتى مى خوانم بر آبى و غسل مى كنى به آن آب و من دعائى مى نويسم از انجيل و زبور و در زير سر بگذار و تكيه كن، چون به خواب مى روى البته آن كه شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهى ديد.

چون خديجه به فرمودۀ او عمل نمود و به خواب رفت در خواب ديد كه مردى به نزد او آمد نه بلند نه كوتاه و گشاده چشم و نازك ابرو و سياه چشم و لبهاى او سرخ و خدهاى او به رنگ گل و در نهايت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سايه افكنده و در ميان دو كتفش علامتى بود و بر اسبى از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زينش مرصّع بود به

ص: 228

الوان جواهر گرانبها، و روى آن اسب به روى آدميان شبيه بود و پاهايش مانند پاهاى گاو بود و گامش به قدر مدّ بصر بود و آن سواره از خانۀ ابو طالب بيرون آمد؛ چون خديجه او را ديد او را در بر گرفت و در دامن خود نشانيد.

چون از خواب بيدار شد در باقى شب او را خواب نبرد و صبح به خانۀ عمّ خود رفت و خواب خود را نقل كرد.

ورقه گفت: اى خديجه! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهى بود، آن كه تو در خواب ديده اى بر سر اوست تاج كرامت و شفيع گناهكاران است در روز قيامت و بزرگ عرب و عجم است در دنيا و آخرت، او محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است.

چون خديجه اين سخنان را شنيد آتش محبت آن حضرت در سينه اش مشتعل گرديد و به خانۀ خود مراجعت نمود و در خلوتى نشست و از مفارقت آن حضرت مى گريست و اشعار شورانگيز انشاء مى نمود و راز خود را به كسى اظهار نمى توانست كرد؛ در اين انديشه بود ناگاه صداى در خانه شنيد و از آن صداى آشنا اميدوار گرديد، ناگاه جاريۀ او آمد و گفت: اى سيدۀ من! اينك بزرگواران عرب يعنى فرزندان عبد المطّلب به در خانه آمده اند.

خديجه از استماع اين نامهاى آشنا از صبر و قرار بيگانه شد و گفت: در را بگشا و ميسره را بگو كه فرشهاى زيبا براى ايشان مرتّب گرداند و هر يك را در مرتبۀ خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه براى ايشان حاضر سازد؛ و خود در پس پردۀ حجاب نشست، و چون ايشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مكالمه نمودند از پس پرده به كلام لطيف و سخنان ظريف ايشان را جواب گفت كه: اى بزرگواران مكه و حرم! از انوار قدوم خود كلبۀ مرا رشك گلستان ارم كرده ايد، هر حاجت كه داريد برآورده است.

ابو طالب عليه السّلام گفت: براى حاجتى آمده ايم كه نفعش به تو عايد مى گردد و بركتش بر تو مى افزايد، براى پسر برادر خود محمد آمده ايم؛ چون خديجه آن نام دلگشا را شنيد دل از دست داد و بى تابانه گفت: او كجا است كه من حاجت او را از لبهاى غمزداى او بشنوم و هر

ص: 229

حاجت كه داشته باشد به جان قبول نمايم؟

پس عباس گفت كه: من مى روم و آن جناب را بزودى حاضر مى گردانم.

و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را نديد و به هر سو به طلب آن حضرت مى دويد تا آنكه به كوه حرّا برآمد ديد كه آن برگزيدۀ خدا در آنجا خوابيده است در خوابگاه ابراهيم عليه السّلام و رداى مبارك بر خود پيچيده است و اژدهاى عظيمى بر بالينش خوابيده و برگ گلى در دهان گرفته است و آن حضرت را باد مى زند.

عباس گفت كه: چون مار را ديدم بر آن حضرت ترسيدم و شمشير كشيدم و بر آن حمله كردم، پس مار متوجه من شد، و من فرياد كردم كه: اى پسر برادر! مرا درياب.

پس آن جناب چشم گشود-و اژدها ناپيدا شد-و فرمود كه: براى چه چيز شمشير كشيده اى؟

گفتم: اژدهائى نزد تو ديدم و بر تو ترسيدم و شمشير كشيده بر او حمله كردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه كردم و چون ديدۀ مبارك گشودى ناپيدا شد.

پس حضرت تبسّم نمود و فرمود كه: آن اژدها نيست و ليكن ملكى است از ملائكه كه حق تعالى براى حراست من مى فرستد و مكرر او را ديده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است كه: من ملكى از ملائكۀ پروردگارم مرا موكّل گردانيده است كه تو را حراست نمايم از كيد دشمنان در شب و روز.

عباس گفت: اى پسر برادر! كسى نيست كه انكار فضل تو تواند كرد و اينها از تو غريب نيست، اكنون بيا برويم به منزل خديجه كه مى خواهد تو را بر اموال خود امين گرداند كه به هر ناحيه كه خواهى به تجارت روى.

فرمود: مى خواهم به جانب شام روم.

عباس گفت: اختيار با توست.

و چون متوجه منزل خديجه گرديدند نور ساطع آن حضرت به خانۀ خديجه سبقت گرفت و خيمه را روشن كرد، خديجه به ميسره اعتراض كرد كه: چرا رخنه هاى خيمه را مسدود نكرده اى كه آفتاب داخل قبه شده است؟

ص: 230

ميسره ملاحظه كرد و گفت: اى خاتون! رخنه اى در قبه نيست و نمى دانم سبب اين روشنى چيست.

چون از خيمه بيرون آمد ديد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عباس مى آيد و نورى روشنتر از خورشيد از جبين انورش مى تابد، بسوى خديجه شتافت و او را بشارت داد كه: اين نور خورشيد رسالت است كه كلبۀ ما را روشن ساخته است؛ و چون داخل شد اعمام كرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشيد انور را مانند ماه در ميان ستارگان در صدر مجلس جا دادند و خديجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خديجه در پس پرده آمد گفت: اى سيد من! كلبۀ تاريك مرا به نور جمال خود منوّر گردانيدى و وحشتها را به مؤانست خود مبدّل ساختى، آيا مى خواهى كه امين باشى بر اموال من و به هر سو خواهى حركت فرمائى؟

فرمود: بلى، راضى شدم و مى خواهم به جانب شام سفر نمايم.

خديجه گفت: اختيار دارى و آنچه مى كنى در مال من راضيم و از براى تو در اين سفر صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانيدم، آيا راضى هستى؟

ابو طالب عليه السّلام گفت: او راضى شد و ما راضى شديم، و اى خديجه! تو محتاج هستى به چنين امينى كه جميع عرب بر امانت و صيانت و تقوى و ديانت او متّفقند.

خديجه گفت: اى سيد من! آيا مى توانى شتر را بار كنى؟

فرمود: بلى.

خديجه گفت: اى ميسره! شترى حاضر كن كه من مشاهده نمايم كه اين بزرگوار چگونه بار مى بندد.

پس ميسره بيرون رفت و شترى مست بسيار تنومند چموشى جهت امتحان آورد كه هيچ يك از راعيان را تاب مقاومت آن نبود، و چون نزديك آوردند كفى از دهان خود بيرون آورده بود و ديده هايش سرخ شده بود و صداى مهيبى از او ظاهر مى شد.

عباس گفت: اى ميسره! شترى از اين نرمتر نيافتى كه پسر برادرم را به آن امتحان نمائى؟ !

حضرت فرمود: اى عمّ بگذار تا او را نزديك آورد.

ص: 231

چون آن بعير نزديك آن رسول بشير رسيد زانو بر زمين سائيد و روى خود را بر پاهاى آن سرور ماليد، و چون حضرت دست مبارك بر پشت آن گذاشت به زبان فصيح گفت:

كيست مثل من كه سيد پيغمبران دست بر پشت من ماليد؟

پس زنانى كه نزد خديجه حاضر بودند گفتند: نيست اين مگر سحر عظيم كه از اين يتيم صادر شد.

خديجه گفت: اينها جادو نيست بلكه آيات بيّنات و معجزات واضحات است.

پس خديجه چند دست جامه حاضر گردانيد و گفت: اى سيد من! جامه هاى شما براى سفر مناسب نيست و استدعا مى نمايم كه اين جامه ها را بپوشى، و ليكن اين جامه هاى زيبا براى قامت رعناى شما دراز است و من كوتاه مى كنم.

حضرت فرمود كه: هر جامه بر قامت من درست مى آيد (و يكى از معجزات آن حضرت آن بود كه هر جامه اى كه مى پوشيد بر قامت با استقامتش درست مى آمد، اگر كوتاه بود دراز مى شد و اگر دراز بود كوتاه مى شد) و آن دو جامۀ قباطى مصر بود و دو جبۀ عدنى يمن و دو برد يمنى و يك عمامۀ عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران.

پس جامه ها را پوشيد و چون ماه شب چهارده از خانۀ خديجه طالع شد، پس خديجه ناقۀ صهباى خود را طلبيد كه در مكه به حسن سير مشهور بود و براى سوارى آن حضرت فرستاد و ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و گفت: بدانيد كه اين مردى را كه من امين اموال خود گردانيده ام پادشاه قريش و سيد اهل حرم است و دست كسى بر بالاى دست او نيست، هرچه در مال من كند مختار است و شما را نيست كه در هيچ باب با او معارضه نمائيد، و بايد كه از روى لطف و ادب با او سخن بگوئيد و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود.

پس ميسره گفت: و اللّه سالها است كه محبت محمد در دل من جا كرده است و در اين وقت مضاعف گرديد براى آنكه تو او را دوست داشتى.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خديجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و ميسره و ناصح در ركاب همايونش روان شدند و اهل مكه همگى در ابطح جمع شده بودند كه آن حضرت را وداع كنند، چون به ابطح رسيد و نور خورشيد جمالش بر كوه و دشت تابيد جميع

ص: 232

اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گرديدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس شعرى چند در مدح آن حضرت ادا نمود.

و چون حضرت ديد كه اموال خديجه بر زمين افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود كه: چرا بارها بر شتران نبسته ايد؟

گفتند: اى سيد عالم! عدد ما كم است و مال بسيار است.

پس آن معدن فتوّت و كرم بر ايشان رحم نموده پا از راحله گردانيده فرود آمد و دامن بر كمر زده شتران را به زير بار مى كشيد و به قوّت يد اللهى به يك طرفة العين بار هر شترى را محكم مى بست و هر اشاره كه شتران را مى كرد به امر الهى قبول مى كردند و رو بر پاى مباركش مى ماليدند.

چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهرۀ گلگون آن گلدستۀ بوستان قرب اله فرو مى ريخت دلهاى حاضران همه از مشاهدۀ آن حال در تاب شد و عباس خواست كه سر سايه اى براى آن حضرت تعبيه نمايد، ناگاه ساكنان صوامع ملكوت به خروش آمدند و درياى غيرت سبحانى به جوش آمد و ندا رسيد به حضرت جبرئيل كه:

برو بسوى رضوان خزينه دار بهشت و بگو: بيرون آور آن ابر را كه براى حبيب خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را خلق نمايم به دو هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا كه گرمى آفتاب به او ضرر نرساند.

چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت يزدان افتاد ديده هاى ايشان از حيرت بازماند و عباس گفت كه: اين بنده نزد پروردگار خود از آن گراميتر است كه احتياج به چتر من داشته باشد، پس روانه شدند و چون به جحفة الوداع رسيدند مطعم بن عدى گفت: اى گروه! شما به سفرى مى رويد كه بيابانها و درّه هاى مخوف دارد بايد كه يكى از اشراف خود را مقدّم گردانيد كه همگى بر رأى او اعتماد كنيد و نزاعى در ميان شما نباشد، همه تحسين او كردند پس بنى مخزوم گفتند: ما ابو جهل را بر خود مقدّم مى داريم؛ و بنو عدى گفتند: ما مطعم را پيشواى خود مى گردانيم؛ و بنو النضير گفتند: ما نضر بن حارث را سركردۀ خود مى گردانيم؛ و بنو زهره گفتند: ما احيحة بن الجلاح را بر خود امير مى گردانيم؛ و بنو لؤى

ص: 233

گفتند: ما ابو سفيان را پيشرو خود مى گردانيم؛ و ميسره گفت: ما هيچ كس را بغير از محمد بن عبد اللّه بر خود مقدّم نمى داريم؛ و بنو هاشم نيز چنين گفتند.

پس ابو جهل گفت كه: اگر چنين مى كنيد اين شمشير را بر شكم خود مى گذارم كه از پشتم بيرون رود.

پس حمزه شمشير خود را كشيد و گفت: اى خبيث ترين رجال و صاحب بدترين افعال! تو اكنون دعواى رياست مى كنى! و اللّه كه من نمى خواهم مگر آنكه خدا دستها و پاهاى تو را قطع كند و ديده هاى تو را كور كند، ما را از كشتن خود مى ترسانى؟ !

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى عم! شمشير خود را در غلاف كن و منازعه و خلاف را ترك كن و استفتاح سفر را به فتنه و فساد مكن، بگذاريد اول روز آنها بروند و آخر روز ما برويم و به هر حال قريش مقدّمند.

چون چند منزل بر اين نحو رفتند به واديى رسيدند كه آن را «وادى الامواه» مى گفتند زيرا كه آن محلّ اجتماع سيلها بود، ناگاه ابرى در هوا پيدا شد پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من در اين وادى از سيل مى ترسم و بهتر آن مى دانم كه در دامن كوه قرار گيريم.

عباس گفت: اى پسر برادر! آنچه رأى شريف تو اقتضا مى نمايد ما به آن عمل مى كنيم.

پس حضرت فرمود كه در ميان قافله ندا كردند كه اهل قافله بارهاى خود را به جانب كوه كشند، و همگى اطاعت كردند به غير يك كسى از بنى جمح كه او را مصعب مى گفتند و مال بسيار داشت كه او از جاى خود حركت نكرد و گفت: اى گروه! چه بسيار ضعيف است دلهاى شما! مى گريزيد از چيزى كه اثرى از آن ظاهر نشده است؟ ! و در اين سخن بود كه باران از آسمان ريخت و تا او حركت مى كرد سيلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهى برد، و ساير مردم به بركت آن حضرت سالم ماندند و چهار روز در آن مكان توقف نمودند و هر روز سيل زياده مى شد.

پس ميسره گفت: اى سيد من! اين سيلها تا يك ماه قطع نخواهد شد و كسى از اين آب عبور نمى توان كرد و در اين مقام بسيار ماندن مصلحت نيست، اصلح آن است كه بسوى مكه مراجعت كنيم.

ص: 234

حضرت او را جوابى نفرمود و به خواب رفت، پس در خواب ديد كه ملكى به او گفت:

اى محمد! محزون مباش و چون فردا شود امر كن قوم خود را كه بار كنند و در كنار وادى بايست چون بينى كه مرغ سفيدى پيدا شود و به بال خود خطى بر روى آب بكشد به دولت و اقبال به روى آن آب از پى بى آن نشان بال روان شو و بگو: بسم اللّه و باللّه، و اصحاب خود را امر كن كه ايشان نيز اين كلمه را بگويند پس هركه بگويد سالم بگذرد و هركه نگويد غرق شود.

پس آن حضرت از خواب برخاست و شاد و مسرور و امر فرمود ميسره را ندا كند كه مردم بار كنند، و ميسره بارهاى خود را بر شتران بست و مردم به ميسره گفتند كه: ما چگونه از اين آب عبور خواهيم كرد و اين آبى است كه با كشتى عبور از آن مشكل است؟ !

ميسره گفت: من مخالفت محمد نمى كنم، شما خود اختيار داريد.

پس آن حضرت بر كنار وادى ايستاد ناگاه مرغ سفيدى پيدا شد و از قلۀ كوه پرواز كرد و به بال همايون فال خود خط سفيدى بر روى آب كشيد كه نشانش بر روى آب پيدا بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: بسم اللّه و باللّه و روان شد و آب به نصف ساقش نرسيد و ندا فرمود كه: همه بگوئيد بسم اللّه و باللّه و از عقب من بيائيد و هركه اين كلمه را بگويد نجات يابد و هركه نگويد هلاك شود، پس همه اين كلمه را گفتند و روان شدند و سالم بيرون آمدند به غير دو كس يكى از بنى جمح و ديگرى از بنى عدى پس آن دو تا نيز روان شدند، يكى بسم اللّه گفت و نجات يافت و ديگرى بسم اللات و العزّى گفت و غرق شد.

پس ابو جهل گفت كه: اين سحرى بود عظيم؛ و ديگران گفتند كه: اين سحر نيست و ليكن محمد گراميترين خلق است نزد پروردگار خود؛ پس حسد ابو جهل زياد شد و در اثناى راه ابو جهل به چاهى رسيد و به اصحاب خود گفت كه: مشكهاى خود را پرآب كنيد و پنهان كنيد تا آنكه چاه را انباشته كنيم و چون قافلۀ بنى هاشم به اينجا برسند و آب نباشد از تشنگى هلاك شوند و سينۀ من از غم محمد آسايش يابد زيرا كه مى دانم اگر او از اين سفر سالم به مكه برگردد بر ما تفوّق بسيار خواهد خواست و مرا تاب آن نيست.

پس چون مشكها را پر كردند و چاه را انباشته كردند خود با اصحاب خود روانه شد و

ص: 235

به يكى از غلامان خود مشك آبى داد و گفت: در پشت اين كوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اينجا برسند و از تشنگى هلاك شوند براى من بشارت بياور تا تو را آزاد نمايم و آنچه خواهى به تو عطا نمايم.

پس چون اصحاب آن حضرت بر سر چاه رسيدند و چاه را انباشته يافتند از حيات خود نااميد شدند و به خدمت آن حضرت شتافتند و واقعه را عرض كردند، حضرت دست بسوى آسمان به دعا برداشت ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمۀ آب شيرين صافى جارى شد كه همه آشاميدند و چهارپايان را سيراب كردند و مشكها را پر نمودند و روانه شدند؛ و غلام مبادرت نمود بسوى ابو جهل و آن ملعون چون غلام را ديد پرسيد: اى فلاح چه خبر دارى؟

غلام گفت: و اللّه رستگارى نمى يابد هركه با محمد دشمنى مى كند؛ و حقيقت واقعه را نقل كرد.

ابو جهل خشمناك شده آن غلام را دشنام داد، و رفتند تا به واديى از واديهاى شام رسيدند كه آن را «ذبيان» مى گفتند و درخت بسيارى در آن وادى بود ناگاه اژدهاى عظيمى از آن جنگل بيرون آمد به بزرگى درخت خرما و دهان را گشود و صداى موحشى از او ظاهر شد و از چشمهايش آتش مى باريد، پس شتر ابو جهل رم كرد و آن ملعون را انداخت و استخوانهاى پهلويش شكست و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد به غلامان خود گفت: به كنارى فرود آئيد شايد كه چون قافلۀ محمد به اينجا برسد شتر آن حضرت رم كند و او را هلاك كند.

چون در آنجا فرود آمدند و قافلۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان رسيد حضرت فرمود كه: اى پسر هشام! چرا فرود آمده ايد؟ اين جاى فرود آمدن نيست!

ابو جهل گفت: اى محمد! من شرم كردم از مقدّم شدن بر تو و تو سيد عربى، پس خواستم كه تو مقدّم باشى بفرما تا ما از عقب تو بيائيم، لعنت خدا بر كسى كه بر تو تقدّم جويد.

پس عباس شاد شد و خواست كه پيش رود، حضرت فرمود كه: اى عم! باش كه مقدّم

ص: 236

داشتن ايشان نيست ما را مگر براى مكرى كه تدبير كرده اند.

پس حضرت در پيش قافله روان شد و چون داخل درّه شدند اژدها پيدا شد و ناقۀ حضرت خواست كه رم كند حضرت بر او صدا زد كه: از چه چيز مى ترسى؟ خاتم پيغمبران بر تو سوار است، پس به اژدها خطاب فرمود كه: برگرد از راهى كه آمده اى و متعرض احدى از قافلۀ ما مشو؛ ناگاه اژدها به قدرت الهى به سخن آمده گفت: السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد؛ حضرت فرمود: السلام على من اتّبع الهدى.

پس اژدها گفت: يا محمد! من از جانوران زمين نيستم بلكه پادشاهى از پادشاهان جنّم و نام من «هام بن الهيم» است و ايمان آورده ام بر دست پدرت ابراهيم خليل عليه السّلام و از او سؤال كردم كه مرا شفاعت كند گفت: شفاعت مخصوص يكى از فرزندان من است كه او را محمد مى گويند، و مرا خبر داد كه در اين مكان به خدمت تو خواهم رسيد و بسى انتظار تو در اين مكان كشيده ام، و به خدمت عيسى عليه السّلام رسيدم در شبى كه او را به آسمان بردند و او وصيت مى كرد حواريان را كه تو را متابعت نمايند و در ملت تو داخل شوند، و اكنون به خدمت تو رسيدم مى خواهم مرا فراموش نكنى از شفاعت خود اى سيد پيغمبران.

حضرت فرمود كه: چنين باشد، اكنون غايب شو و متعرض احدى از اهل قافله مشو.

پس اژدها غايب شد و دوستان آن حضرت شاد و حاسدان او در تاب شدند و اعمام كرام آن حضرت هر يك اشعار در مدح آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به واديى رسيدند كه گمان آب در آنجا داشتند، و چون آب نيافتند مضطرب شدند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستهاى خود را تا مرفق برهنه كرده در ميان ريگ فرو برد و رو به جانب آسمان گردانيد و دعا كرد ناگاه از ميان انگشتان بركت نشانش آب جوشيد و نهرها روان شد به حدّى كه عباس گفت: اى پسر برادر! بس است مى ترسم كه مالهاى ما غرق شود؛ پس از آن آب تناول نمودند و حيوانات را آب دادند و مشكها را پر كردند، پس حضرت به ميسره گفت كه: اگر اندكى خرما دارى بياور.

چون طبق خرما را به نزديك آن حضرت گذاشت آن حضرت خرما را تناول مى فرمود و هستۀ آنها را در زمين پنهان مى كرد.

ص: 237

عباس گفت: چرا چنين مى كنى اى فرزند برادر؟

گفت: اى عم! مى خواهم در اينجا نخلستانى به بار آورم.

عباس گفت كه: كى ميوه خواهند آورد؟

فرمود كه: در همين ساعت خواهى ديد آيات بزرگ پروردگار مرا.

پس چون اندك راهى از آن وادى دور شدند حضرت فرمود: اى عم! برگرد و نخلها را ببين و از براى ما خرما بچين.

چون برگشت ديد كه نخلها سر بسوى آسمان كشيده و خوشه هاى رطب و خرما آويخته است، پس يك شتر از آن خرما بار كرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همۀ اهل قافله خوردند و شكر الهى و ثناى حضرت رسالت پناهى گفتند و ابو جهل مى گفت: اى قوم! مخوريد از آنچه اين جادوگر به عمل مى آورد.

پس رفتند تا به گردنگاه ايله رسيدند و در آنجا ديرى بود كه راهب بسيار در آن دير بودند و در ميان ايشان راهبى بود كه از همه داناتر بود كه او را فيلق بن يونان بن عبد الصليب مى گفتند و كنيت او ابى خبير بود و او صفات آن حضرت را از جميع كتب خوانده بود و هرگاه كه تلاوت انجيل مى نمود و به صفات پيغمبر آخر الزمان مى رسيد مى گريست و مى گفت: اى فرزندان من! كى باشد كه مرا خبر دهيد به آمدن بشير و نذير كه مبعوث گردد از تهامه و متوجّ به تاج الكرامه و سايه افكند بر او غمامه و شفاعت كند عاصيان را يوم القيامه، پس رهبانان به او مى گفتند كه: خود را از گريه هلاك كردى مگر نزديك است زمان او؟ او مى گفت: بلى و اللّه مى بايد كه ظاهر شده باشد در بيت اللّه الحرام و دين او نزد خدا اسلام است كه مرا بشارت خواهند داد كه او از زمين حجاز به اين سرزمين رسيده و ابر بر او سايه افكنده است؛ و مكرر ياد آن حضرت مى كرد و مى گريست تا آنكه ديده اش ضعيف شد.

روزى رهبانان از آن دير بسوى راه نظر مى كردند ناگاه ديدند كه قافله اى از دامان صحرا طالع گرديد و در پيش قافله خورشيدى ديدند كه در زير ابر مى خرامد و نور نبوّت از جبين او به مرتبه اى ساطع است كه ديده را مى ربايد پس فرياد برآوردند كه: اى پدر

ص: 238

عقلانى! اينك قافله اى از جانب حجاز پيدا شد.

راهب گفت: اى فرزندان روحانى! بسى قافله از آن سو آمد و من يوسف خود را در آن نيافته ديدۀ خود را در مفارقت او باختم.

گفتند: اى پدر! نورى از اين قافله بسوى آسمان ساطع است.

گفت: گويا وقت آن شده است كه شب تيرۀ مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدّل گردد، پس رو بسوى آسمان گردانيد و گفت: اى خداوند و سيد و مولاى من! بجاه و منزلت آن محبوبى كه فكرم در باب او پيوسته در تزايد است ديدۀ مرا به من باز ده كه خورشيد جمال او را ببينم؛ هنوز دعايش به اتمام نرسيده بود كه ديده اش روشن شد پس به رهبانان ديگر خطاب كرد كه: دانستيد جاه و منزلت محبوب مرا نزد علاّم الغيوب؟

پس گفت: اى فرزندان گرامى! اگر آن پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد آمد و درخت خشك از بركت او سبز خواهد شد و ميوه خواهد آورد بدرستى كه بسيارى از پيغمبران در زير اين درخت نشسته اند و از زمان حضرت عيسى عليه السّلام تا حال خشك شده است و اين چاه مدتها است كه آب در آن نديده ايم و او از اين چاه آب خواهد آشاميد.

چون اندك زمانى گذشت قافله رسيدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آوردند، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته از اهل قافله خلوت اختيار مى كرد و مشغول ذكر خدا مى گرديد به جانب آن درخت ميل فرمود، و چون در زير درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و ميوه آورد، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك ديد آب دهان مبارك خود را در آن چاه افكنده در همان ساعت از اطراف چاه چشمه ها جوشيد و چاه پر شد از آب شيرين زلال.

چون راهب آن احوال را مشاهده نمود گفت: اى فرزندان! مطلوب من همين است، بشتابيد و نيكوترين طعامها مهيّا كنيد تا مشرّف شويم به خدمت سيد بنى هاشم كه اوست سيد انام و از او امان بگيريم از براى جميع رهبانان.

پس ايشان متوجه شدند و طعام نيكوئى مهيّا كردند پس گفت: برويد و سركردۀ اين

ص: 239

گروه را ببينيد و بگوئيد: پدر ما سلام مى رساند شما را و وليمه اى از براى شما مهيّا ساخته و التماس مى نمايد كه به طعام او حاضر شويد.

چون آن مرد به زير آمد نظرش بر ابو جهل لعين افتاد و رسالت راهب را به او رساند، ابو جهل ندا كرد در ميان قافله كه: اين راهب براى من طعامى مهيّا كرده است همه حاضر شويد در دير او.

گفتند: ما كى را نزد مالهاى خود بگذاريم؟

ابو جهل گفت: محمد را بگذاريد كه او راستگو و امين است.

پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس كردند كه نزد متاع ايشان بنشيند، و ابو جهل پيش افتاد و ايشان از عقب او به جانب صومعۀ راهب روان شدند، چون داخل صومعه شدند ايشان را اكرام نمود و طعام حاضر كردند و چون ايشان مشغول طعام خوردن شدند راهب كلاه را از سر برداشت و در روهاى ايشان يك يك نظر كرد در هيچ يك صفت پيغمبر آخر الزمان را نديد، پس كلاه خود را انداخت و فرياد برآورد: وا خيبتاه نااميد شدم و به مطلوب خود نرسيدم، پس گفت: اى بزرگان قريش! آيا كسى از شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟

ابو جهل گفت: جوان خردسالى هست كه اجير زنى شده است و براى او به تجارت آمده است.

هنوز سخن را تمام نكرده بود كه حمزه برجست و چنان بر دهانش زد كه بر پشت افتاد و گفت: چرا نگفتى كه در ميان قافله مانده است بشير و نذير و سراج منير؟ و او را نگذاشته ايم نزد متاع خود مگر براى راستى و امانت و جلالت و ديانت او و در ميان ما از او بهترى نيست.

پس حمزه متوجه راهب شد و گفت: بنما آن كتاب را كه در دست دارى و خبر ده كه چه چيز در آن كتاب هست تا من عقدۀ تو را بگشايم و او را كه مى طلبى به تو بنمايم.

راهب گفت: اى سيد من! اين سفرى است كه اوصاف پيغمبر آخر الزمان در آن نوشته است و صفت او چنان است كه بسيار بلند نيست و بسيار كوتاه نيست و معتدل القامه است

ص: 240

و در ميان دو كتفش علامتى هست و ابر بر او سايه مى افكند و از زمين تهامه مبعوث خواهد گرديد و شفيع عاصيان خواهد بود در روز قيامت.

عباس گفت: اى راهب! اگر او را ببينى مى شناسى؟

گفت: بلى.

عباس گفت: با من بيا تا در زير درخت صاحب اين صفات را به تو بنمايم.

پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت، چون نزديك رسيد حضرت او را تعظيم نمود و راهب بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود كه:

عليك السلام اى عالم رهبانان و اى فيلق بن يونان بن عبد الصليب.

راهب گفت: نام مرا چه دانستى و كى تو را خبر داد به اسم پدر و جدّ من؟ !

فرمود: آن كه تو را خبر داده است كه من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.

پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسيد و روى خود را مى ماليد و مى گفت: اى سيد بشر! اميدوارم كه به وليمه حاضر گردى و كرامت مرا زياد گردانى.

حضرت فرمود كه: اين گروه مال خود را به من سپرده اند.

راهب گفت: ضامنم من مال ايشان را كه اگر عقالى از ايشان كم شود شترى به عوض بدهم.

پس آن جناب با او روانۀ دير شدند و آن دير دو درگاه داشت يكى بزرگ و ديگرى كوچك، و در پيش درگاه كوچك كليسائى ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب كرده بودند، و درگاه را براى آن كوچك كرده بودند كه هركه از آن درگاه داخل شود منحنى شود و به ضرورت تعظيم آن صورتها بكند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد كه معجزات او را مشاهده نمايد و يقين او زياده گردد، و چون راهب منحنى شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهى آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ايستاد و رهبانان ديگر همه برپا ايستادند و ميوه هاى لطيف شام را نزد آن حضرت آوردند.

پس راهب رو به آسمان بلند كرد كه: پروردگارا! خاتم نبوّت را مى خواهم ببينم.

ص: 241

پس جبرئيل آمد و جامۀ آن حضرت را دور كرد كه مهر نبوّت ظاهر شد از ميان دو كتف آن حضرت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت: تو آنى كه من مى طلبيدم.

پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با ميسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل خايب و ذليل برگشت، و چون خلوت شد راهب گفت: اى سيد من! بشارت باد تو را كه حق تعالى گردنهاى سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد گردانيد و مالك ساير بلاد خواهى گرديد و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئى سيد انام و دين توست اسلام و بتان را خواهى شكست و دينهاى باطل را بر طرف خواهى كرد و آتشخانه ها را خاموش خواهى كرد و چليپاها را خواهى شكست و نام تو باقى خواهد ماند تا آخر الزمان، اى سيد من! از تو سؤال مى كنم كه تصديق كنى بر ما به امان جميع رهبانان كه جزيه بگيرى از ايشان در زمان خود.

پس راهب به ميسره گفت: خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را كه ظفر يافته به سيد انام و خدا نسل اين پيغمبر را از فرزندان او خواهد گردانيد و نام خير او تا آخر الزمان باقى خواهد ماند و همه كس بر او حسد خواهند برد و بگو به او كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه به او ايمان آورد و تصديق رسالت او نمايد و بدرستى كه او اشرف پيغمبران و افضل ايشان است، و حذر نما در شام بر او از يهود كه اعداى اويند تا برگردد بسوى بيت اللّه الحرام.

پس حضرت راهب را وداع كرد و بسوى قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام، و چون وارد شام گرديدند اهل شام هجوم آورده متاع اهل قافله را به قيمت اعلا خريدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از متاع خود چيزى نفروخت، پس ابو جهل گفت كه:

خديجه هرگز از اين شومتر تاجرى به سفر نفرستاده بود، متاعهاى ديگران همه فروخته شد و متاع او زمين ماند.

چون روز ديگر شد عربان نواحى شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعى به غير از متاع خديجه نمانده بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را به اضعاف آنچه ديگران فروخته بودند فروخت، و ابو جهل بسيار محزون شد، و از متاع خديجه نماند مگر

ص: 242

يك خروار پوست، پس مردى از احبار يهود كه او را سعيد بن قطمور مى گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زيرا كه اوصاف او را در كتب خوانده بود و گفت: اين است كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد و زنان ما را بى شوهر خواهد گردانيد، پس به نزديك آن حضرت آمد و گفت: اين وقر پوست را به چند مى فروشى اى سيد من؟

فرمود كه: به پانصد درهم.

گفت: مى خرم بشرط آنكه با من به خانه بيائى و از طعام من بخورى تا بركت در خانۀ من بهم رسد.

فرمود: چنين باشد.

پس يهودى متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد، و چون به نزديك خانه رسيدند يهودى پيش رفت و به زوجۀ خود گفت: مردى را به خانه مى آورم كه دينهاى ما را باطل خواهد كرد مى خواهم كه مرا مساعدت كنى در كشتن او.

زن گفت: چگونه تو را يارى كنم؟

گفت: سنگ آسيا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالاى در خانه بنشين و چون او زر متاع خود را از من بگيرد و خواهد بيرون رود سنگ را بگردان و بر سر او بينداز.

آن زن سنگ را برداشته بر بام بالا رفت، و چون حضرت خواست كه از خانه بيرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد رعشه بر او مستولى شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بيرون رفت پس سنگ گرديد و بر سر دو پسر يهودى افتاد و هر دو در ساعت مردند، چون يهودى آن حال را مشاهده كرد از خانه بيرون دويده در ميان قوم خود فرياد كرد كه: اى قوم من! اين مردى است كه دينهاى شما را باطل خواهد كرد و الحال به خانۀ من آمد و طعام مرا خورد و فرزندان مرا كشت و بيرون رفت.

چون يهودان آن صدا شنيدند همه شمشيرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پى بى آن حضرت روان شدند، چون عموهاى آن حضرت را نظر بر آن يهودان افتاد مانند شيران بر اسبان عربى سوار شده متوجه ايشان شدند و حمزه شير خدا شمشير كشيده بر ايشان حمله كرد و بسيارى از ايشان را بسوى جهنم فرستاد، پس جمعى از ايشان حربه ها از دست

ص: 243

انداختند و نزديك آمده گفتند: اى گروه عرب! اين مردى كه شما براى حمايت او ما را مى كشيد چون ظاهر گردد اول ديار شما را خراب خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و بتهاى شما را خواهد شكست، شما ما را به او بگذاريد كه دفع شرّ او از شما و خود بكنيم.

چون حمزه اين سخن را شنيد بار ديگر بر ايشان حمله آورد و گفت: اى كافران! محمد نور ما است و چراغ ماست در تاريكيهاى جهالت و ضلالت، اگر جانهاى ما برود دست از حمايت او برنداريم.

و چون آن كافران نااميد گرديدند و برگشتند قريش غنيمت بسيار از ايشان گرفته فرصت را غنيمت شمرده بار كردند و بسوى مكه برگشتند، پس در اثناى راه ميسره قريش را جمع كرد گفت: اى گروه قريش! هر يك از شما چند مرتبه در اين سفر آمده ايد آيا در هيچ سفرى اين قدر منفعت و غنيمت براى شما حاصل شده بود؟

گفتند: نه.

ميسره گفت: مى دانيد كه اينها همه از بركات محمد است؟ بايد كه هر يك هديه اى براى آن حضرت بياوريد زيرا كه او تصدّق نمى گيرد اما هديه قبول مى فرمايد.

پس هر يك متاعى چند به هديه براى آن حضرت آوردند تا آنكه متاع بسيارى جمع شد، و چون حضرت رد ننمودند و جوابى هم نفرموده ميسره آنها را براى آن حضرت ضبط كرد، و چون به نزديك مكه آمدند و هر يك از قافله مبشّرى بسوى اهل خود فرستادند ميسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت: اى سيد من! اگر شما خود پيشتر به نزد خديجه تشريف ببريد و او را بشارت دهيد باعث مزيد سرور او مى گردد.

و چون حضرت به جانب مكه روان شد زمين در زير پاى ناقۀ آن حضرت پيچيده مى شد تا آنكه بزودى به كوههاى مكه رسيد و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولى گرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى جبرئيل كه: برو به سوى جنات عدن و بيرون آور قبه اى را كه از براى برگزيدۀ خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را بيافرينم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمين و بر سر مبارك او بگشا، و آن قبه از ياقوت سرخ بود و آويخته به علاقها از مرواريد سفيد و از بيرون آن اندرونش مى نمود و از اندرونش بيرون

ص: 244

پيدا بود و چهار ركن و چهار در داشت و اركان آن از طلا و مرواريد و ياقوت و زبرجد بهشت بود.

و چون جبرئيل آن قبه را بيرون آورد حوريان بهشت شادى كردند و از قصرهاى خود مشرف شدند و گفتند: تو را است حمد اى خداوند بخشنده و گويا نزديك شده است مبعوث گرديدن صاحب اين قبه؛ و نسيم رحمت از جانب عرش وزيد و درهاى بهشت به صدا آمد، پس جبرئيل قبه را به زمين آورد و بر سر آن حضرت برپا كرد و ملائكه اركان آن را گرفتند و صدا به تسبيح و تقديس بلند كردند و جبرئيل سه علم در پيش آن حضرت گشود و كوههاى مكه شادى كردند و بلند شدند و درختان و مرغان و ملائكه همه آواز بلند كردند و گفتند: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» گوارا باد تو را اى بنده چه بسيار گرامى هستى نزد پروردگار خود.

و در آن وقت خديجه در غرفۀ بلندى از خانۀ خود نشسته بود و جمعى از زنان نزد او نشسته بودند، ناگاه نظرش بر شعاب مكه افتاد و حق تعالى پرده از ديده اش گشود نورى لامع و شعاعى ساطع ديد از طرف معلّى، و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه مى آيد و گروهى ديد كه در هوا مى آيند و دور آن قبه را فرو گرفته اند و اعلام ساطعه اى ديد كه در پيش آن قبه مى آيد و شخصى را ديد كه در ميان آن قبه در خواب است و نور از او به آسمان ساطع است، از مشاهدۀ اين غرايب حيرت عظيم او را عارض شد و زنان گفتند: اى سيدۀ عرب! اين چه حال است كه در تو مشاهده مى نمائيم؟

گفت: اى خواتين مكرّمه! بگوئيد من در خوابم يا بيدارم؟ !

گفتند: بيدارى، و خدا نخواهد كه تو را چنين حالى باشد.

گفت: نظر كنيد بسوى معلّى و بگوئيد كه چه مى بينيد.

چون نظر كردند گفتند: نورى مى بينيم كه ساطع است بسوى آسمان.

پرسيد كه: آن قبۀ نورانى و آن كه در ميان آن قبه است و آنها كه بر دور قبه اند به نظر شما نمى آيند؟

گفتند: نه.

ص: 245

گفت: من سوارى مى بينم از آفتاب نورانى تر در ميان قبۀ سبزى كه هرگز چنان قبه اى نديده بودم، و آن قبه بر روى ناقۀ رهوارى است چنان گمان مى كنم كه ناقۀ صهباى من است و سوارۀ آن محمد است.

گفتند: آنها كه تو وصف مى كنى محمد از كجا آورده است؟ ! پادشاه عجم و روم را اين ميسّر نيست.

خديجه گفت: شأن محمد از اينها عظيم تر است.

و پيوسته خديجه نظر مى كرد بر آن طرف تا آنكه آن حضرت از درگاه معلّى داخل شد و ملائكه با قبه به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانۀ خديجه روان شد، و چون حضرت به در خانه رسيد خديجه را كنيزان به قدوم آن حضرت بشارت دادند و خديجه با پاى برهنه از غرفه به صحن خانه دويد، و چون در را گشودند حضرت فرمود: السلام عليكم يا اهل البيت.

خديجه گفت: گوارا باد تو را سلامتى اى نور ديدۀ من.

حضرت فرمود كه: بشارت باد تو را كه مالهاى تو به سلامت رسيد.

خديجه گفت: سلامتى تو براى بشارت من كافى است اى قرّة العين، و اللّه كه تو نزد من گراميترى از دنيا و آنچه در دنيا است؛ و شعرى چند در بشارت قدوم بهجت لزوم آن حضرت ادا نمود و گفت: اى حبيب من! قافله را در كجا گذاشتى؟

فرمود كه: در جحفه گذاشتم.

پرسيد كه: تو كى از ايشان جدا شدى؟

فرمود كه: يك ساعت بيش نيست.

خديجه گفت به او كه: ايشان را در جحفه گذاشته و بزودى آمده اى؟ !

فرمود كه: بلى، حق تعالى زمين را از براى من پيچيده و راه را براى من نزديك گردانيد.

باز تعجب خديجه زياد شد و شادى او افزون گرديد و گفت: اى نور ديده! التماس دارم كه برگردى و با قافله داخل شوى كه موجب مزيد رفعت تو و شادى من گردد؛

ص: 246

و مى خواست كه بار ديگر ملاحظه كند كه آن قبه عود خواهد كرد يا نه.

پس توشه اى در غايت عطر و لطافت براى آن جناب مهيّا كرده مشكى هم از آب زمزم همراه كرد، و چون حضرت روانه شد از عقب آن حضرت نظر مى كرد ديد كه باز قبه فرود آمد و ملائكه برگشتند و به همان طريق سابق بر دور راحلۀ آن حضرت مى رفتند.

و چون آن حضرت به قافله رسيد ميسره گفت: اى سيد! مگر از رفتن مكه فسخ عزيمت نموده اى؟

فرمود كه: نه، رفتم و برگشتم.

ميسره خنديد و گفت: مزاح مى فرمائى، به پاى كوه رفته و برگشته اى.

فرمود كه: نه، بلكه رفتم به نزد خانۀ كعبه و طواف كردم و خديجه را ملاقات نمودم و برگشتم.

ميسره گفت: اى سيد! هرگز از تو دروغ نشنيده ام و متحيرم كه چگونه در دو ساعت به مكه رفتى و برگشتى و اين مسافت چند روز است!

حضرت فرمود كه: اگر شك دارى اينك نان خديجه و طعام اوست كه آورده ام و اينك آب زمزم است كه او همراه من كرده است.

ميسره فرياد زد در ميان قافله كه: اى گروه قريش! آيا محمد زياده از دو ساعت از ما غايب شد؟ !

گفتند: نه.

گفت: اينك به مكه رفته و برگشته است و توشۀ خديجه همراه اوست.

پس ايشان تعجب كردند و ابو جهل گفت كه: از ساحر اينها عجب نيست.

پس روز ديگر كه قافله بار كردند كه متوجه مكه شوند اهل مكه به استقبال قافله بيرون آمدند و خديجه خويشان و غلامان خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود كه: در عرض راه مجلسها بيارائيد و قربانيها بكشيد براى شادى قدوم شريف آن حضرت؛ و خديجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مكه از بسيارى اموال خديجه و وفور منافعى كه آن حضرت براى او آورده بود در تعجب و حيرت بودند تا آنكه خورشيد فلك

ص: 247

نبوّت از در خانۀ خديجه طالع گرديد و اموال خديجه را به عرض او رسانيد و خديجه در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و كثرت غنايم و اموال كه براى او آورده بود تعجب مى نمود، پس فرستاد و پدر خود خويلد را طلبيد و به عرض او رسانيد كه: اين مبارك رو در اين سفر براى من آن قدر منافع و غنايم آورده است كه در جميع تجارت خود چنين منفعتى نيافته بودم.

پس متوجه ميسره شد و گفت: بگو احوال سفر خود را كه چگونه بود و چه ها مشاهده كردى در اين سفر از اوصاف و كرامات محمد؟

ميسره گفت: مگر مرا طاقت آن هست كه شمّه اى از صفات حميده و اخلاق پسنديدۀ او را بيان كنم يا قليلى از معجزات و كرامات آن معدن سعادت را احصا نمايم؛ پس قصۀ سيل و چاه و اژدها و درخت را ذكر كرد و آنچه راهب در حقّ آن حضرت گفته بود و پيغامى كه براى او فرستاده بود نقل كرد.

خديجه گفت: اى ميسره! بس است، زياد كردى شوق مرا بسوى محمد، برو كه از براى خداوند تو را و زوجۀ تو و فرزندان تو را آزاد كردم؛ و دويست درهم با دو شتر به او بخشيد و خلعت فاخر بر او پوشانيد. پس حضرت را نوازش بسيار نمود و وعدۀ كرامت بسيار كرد و آن حضرت از او مرخّص گرديده به خانۀ ابو طالب آمد و ارباح و فوايد آن سفر را به ابو طالب گذاشت و فرمود: اى عم! آنچه در اين سفر بهم رسيده است همه به تو تعلق دارد.

ابو طالب او را در بر گرفت و روى مباركش را بوسيد و گفت: اى نور ديدۀ من! آرزوئى كه دارم آن است كه براى تو زنى بخواهم كه موافق و مناسب شرف و جلال تو باشد.

و چون روز ديگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه هاى فاخر پوشيد و خود را خوشبو گردانيد و به منزل خديجه تشريف برد، و چون خديجه آن حضرت را ديد شاد گرديد و گفت: اى سيد من! هر حاجت كه از من دارى بخواه كه حاجت تو همه نزد من روا است و بگو كه اموال خود را كه از من مى گيرى چه اراده دارى و در چه مصرف صرف خواهى كرد؟

فرمود كه: عمّ من مى خواهد كه صرف تزويج و براى من زوجه اى خواستگارى نمايد.

ص: 248

پس خديجه تبسّم نمود و گفت: اى سيد من! آيا مى خواهى كه من از براى تو زنى پيدا كنم كه دلخواه من باشد؟

فرمود كه: بلى.

خديجه گفت: زنى براى تو بهم رسانيده ام از قوم تو كه در مال و حسن و جمال و عفّت و كمال و سخاوت و طهارت و حسن خصال از جميع زنان اهل مكه بهتر است و ياور تو خواهد بود در جميع امور و از تو به قليلى راضى است و در نسب به تو نزديك است، و اگر او را بخواهى جميع عرب بلكه پادشاهان زمين رشك تو را خواهند برد، امّا دو عيب دارد:

اول آنكه دو شوهر پيش از تو ديده است، دوم آنكه در سال از تو بزرگتر است.

حضرت فرمود: نام نمى برى او را كه كيست؟

خديجه گفت: كنيزك تو خديجه است.

چون حضرت اين سخن را شنيد از نهايت حيا جبين انورش غرق در عرق شد و ساكت گرديد.

پس بار ديگر خديجه اعادۀ اين نوع كلمات نمود و گفت: اى سيد من! چرا جواب نمى فرمائى؟

حضرت فرمود كه: اى دختر عم! تو مال بسيار دارى و من پريشانم، من زنى مى خواهم كه در مال و حال به من شبيه باشد.

خديجه گفت: و اللّه اى محمد من خود را كنيز تو مى دانم و اموال و غلامان و كنيزان من همه از تواند و كسى كه جان خود را از تو دريغ ندارد چگونه در مال با تو مضايقه نمايد؟ ! تو را سوگند مى دهم بحقّ خداوندى كه محتجب گرديده از ابصار، و عالم است به خفاياى اسرار و بحقّ كعبه و استار كه دست رد بر جبين من نگذارى و در همين ساعت برخيزى و عموهاى خود را به نزد پدر من بفرستى كه مرا براى تو از او خواستگارى نمايند، و از بسيارى مهر پروا مكن كه من از مال خود مى دهم و گمان نيك بدار به من چنانكه من گمان نيك به تو دارم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانۀ خديجه بيرون آمد به نزد ابو طالب رفت و در آن

ص: 249

وقت ساير اعمام او نزد ابو طالب بودند و فرمود كه: اى اعمام كرام! مى خواهم برويد بسوى خويلد و خديجه را از او براى من خطبه نمائيد.

ايشان چون از حقيقت حال مطّلع نبودند متأمّل گرديدند و صفيه دختر عبد المطّلب را براى استعلام احوال به منزل خديجه فرستادند، چون صفيه داخل خانۀ خديجه شد او را استقبال نمود و اكرام لا كلام فرمود، و چون صفيه در پرده سخنى شروع كرد خديجه پرده را برداشت و گفت: من دانسته ام كه محمد مؤيد است از جانب پروردگار آسمان و من مزاوجت او را مورث عزت دنيا و شرف عقبى مى دانم و از او هيچ توقع ندارم؛ و خلعت فاخرى براى صفيه حاضر كرد، و صفيه با غايت سرور و شادى به نزد برادران آمد و گفت:

برخيزيد و متوجه شويد كه خديجه منزلت محمد را نزد حق تعالى دانسته است و در محبت او بى تاب است.

پس عموها همه شاد شدند مگر ابو لهب كه او از حسد غمگين شد، پس عباس برجست و گفت: چه نشسته ايد؟ ! برخيزيد كه در امور خير تعجيل ضرور است.

و ابو طالب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جامه هاى فاخر پوشانيد و شمشير هندى بر كمرش بست و بر اسب نجيب عربى سوار كرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در ميان گرفتند، و چون داخل خانۀ خويلد گرديدند او بنى هاشم را تكريم نمود، و چون خطبه كردند گفت: خديجه مالك امر خود است و عقل او از عقل من بيشتر است و بسى ملوك اطراف و صناديد عرب او را طلب كردند راضى نشد اختيار با اوست.

ايشان را جواب او خوش نيامد و بيرون آمدند؛ چون اين خبر به خديجه رسيد بسيار مضطرب شد و عموى خود ورقه را طلبيد و او از رهبانان و علما بود و كتب انبيا بسيار خوانده بود، چون ورقه به نزد خديجه آمد او را محزون يافت گفت: سبب حزن تو چيست اى خديجه؟ هرگز غمگين نباشى.

گفت: اى عم! چه حال باشد كسى را كه ياورى و مونسى نداشته باشد؟

ورقه گفت: مگر ارادۀ شوهر دارى؟ ! جميع پادشاهان و اكابر عرب تو را خواستند و قبول نكردى!

ص: 250

گفت: اى عم! نمى خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت: اهل مكه نيز تو را بسيار طلب كردند و جواب گفتى مثل شيبه و عقبه و ابو جهل.

خديجه گفت: اينها از اهل جهالت و ضلالتند، ديگرى گمان دارى كه در اوصاف مباين اينها باشد؟

ورقه گفت: شنيده ام كه محمد بن عبد اللّه تو را خواسته است.

خديجه گفت: اى عم! چه عيب در او مى بينى؟

ورقه ساعتى سر به زير افكند و گفت: عيب او اين است كه اصل نجابت و كرامت است، و شاخ عزت و مكرمت است، و در حسن خلقت و خلق نظير خود ندارد، و در فضل و كرم و علم و جود مشهور آفاق است.

گفت: اى عم! چنانكه كمالش را گفتى عيبش را هم بگو.

ورقه گفت: عيبش آن است كه بدر جهان است و آفتاب زمين و آسمان است، و گفتار او شيرين تر از عسل است، و در حسن اطوار در جهان مثل است.

گفت: اى عم! اگر از او عيبى دانى بگو.

گفت: عيب او آن است كه در حسن شامخ و در نسب باذخ است، و در حسن سيرت و صفاى سريرت بر همه فضيلت دارد، و در خوش روئى و خوش خوئى و خوشبوئى و خوش گوئى مانند ندارد.

خديجه گفت: هرچند عيب او را مى پرسم تو فضيلتش را بيان مى كنى!

ورقه گفت: من كيستم كه احصاى مدايح او توانم نمود يا صد هزار يك فضايل او را توانم شمرد؟

خديجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسنديده ام و به غير او به ديگرى رغبت نخواهم كرد.

ورقه گفت: هرگاه چنين است بشارت باد تو را كه بزودى او به درجۀ رسالت حق تعالى خواهد رسيد و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گرديد، اى خديجه! چه مى دهى به من

ص: 251

كه امشب تو را به وصال او فايز گردانم.

خديجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است، آنچه خواهى بردار.

ورقه گفت كه: من مال دنيا نمى خواهم، مى خواهم كه در قيامت نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا شفاعت كنى، و بدان اى خديجه كه ما را حساب و كتابى عظيم در پيش است و نجات نمى يابد در آن روز مگر كسى كه متابعت محمد كرده باشد و تصديق رسالت او نموده باشد، پس واى بر كسى كه در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.

خديجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم.

پس ورقه بيرون آمد و به خانۀ خويلد رفت و گفت: چه مى خواهى با خود بكنى؟

گفت: چه كرده ام؟

ورقه گفت: دلهاى فرزندان عبد المطّلب را از خود رنجانيده اى و بر تو مى جوشند و نمى ترسى از شمشير حمزه كه ناگاه بر سر تو بيايد و تو را به شمشير خونخوار خود هلاك كند؟

گفت: چه كرده ام به ايشان؟

ورقه گفت: ردّ خطبۀ ايشان كرده اى و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اى.

خويلد گفت: من چه مى توانم گفت نسبت به محمد كه همۀ عالم به نيكى او شهادت مى دهند؟ و ليكن دو چيز مرا مانع است، يكى آنكه اكابر عرب را جواب گفته ام، اگر به او بدهم همه از من مى رنجند؛ و دوم آنكه خديجه راضى نمى شود.

ورقه گفت: هيچ كسى نيست كه فضيلت محمد را نداند و آرزو نداشته باشد كه به او دختر بدهد، و امّا خديجه چون كرامات بسيار از او مشاهده نموده به او راضى است.

پس وعد و وعيد بسيار نموده خويلد را راضى كرده برداشت و به خانۀ ابو طالب آورد و ساير اولاد عبد المطّلب در آنجا حاضر بودند، ورقه معذرت بسيار از جانب برادر خود طلبيد و وعده كردند كه در صباح روز ديگر در مجمع اكابر قريش آن مناكحۀ ميمونه را منعقد سازند.

ورقه برادر خود را با اولاد كرام عبد المطّلب برداشت و به نزد كعبه آورد و در مجمع

ص: 252

قريش از جانب خويلد وكيل شد در تزويج خديجه و همه را دعوت نمود كه: فردا صبح در منزل خديجه حاضر شويد كه من به وكالت برادر خود خديجه را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عقد خواهم بست؛ و همۀ قريش را به وكالت خود گواه گرفت و خوش حال به خانۀ خديجه برگشت و او را بشارت داد، و خديجه خلعت فاخرى به او عطا كرد كه به پانصد اشرفى خريده بود.

ورقه گفت: مرا به اين امتعۀ دنيا رغبتى نيست و مرا در اين امر كه سعى در آن مى نمايم غرضى به غير از شفاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست، و گفت: خانۀ خود را مزيّن گردان و اسباب وليمۀ فردا را مهيّا كن كه اكابر قريش حاضر خواهند شد.

پس خديجه حكم فرمود غلامان و كنيزان خود را كه فروش و وسايد و آنچه از اسباب زينت داشت بيرون آوردند و خانه را به هر زينتى آراستند و حيوانات بسيار كشتند و انواع حلواها و ميوه ها و ساير اطعمۀ لذيذه ترتيب دادند، و ورقه بيرون آمد و به منزل ابو طالب رفت و مساعى خود را به خدمت سيد البشر عرض كرد و حضرت او را نويد شفاعتها و كرامتها داد و ابو طالب مشغول تهيۀ زفاف شد.

و روايت كرده اند كه: در آن وقت عرش و كرسى به اهتزاز آمدند، و ملائكه به سجدۀ شكر الهى قيام نمودند، و حق تعالى جبرئيل را امر كرد كه علم حمد را بر بام كعبه نصب كند، و كوههاى مكه از مفاخرت سر بر فلك رفعت كشيدند و زبان به تسبيح حق تعالى گشودند، و زمين از فرح بر خود باليد، و مكه از شرف از عرش اعظم برتر گرديد.

چون صبح شد اكابر عرب و صناديد قريش مانند ستارگان در بيت الشرف خديجه مجتمع گرديدند و خديجه كرسيهاى بسيار براى ايشان مرتّب كرده بود و كرسى بزرگى در صدر مجلس گذاشته بود كه از همۀ كرسيها ممتاز بود، چون ابو جهل لعين داخل شد از غايت جهل و تكبر متوجه آن كرسى شد كه بر آن قرار گيرد، پس ميسره بانگ زد بر او كه:

جاى خود را بشناس و پا از اندازۀ خود بيرون منه و در كرسيهاى ديگر قرار گير كه آن مكان تو نيست؛ و در اين اثنا صداها بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند ديدند كه عباس و حمزه و ابو طالب مى خرامند و حمزه شمشير خود را برهنه كرده

ص: 253

است و مى گويد: اى اهل مكه! دست از شيمۀ ادب برمداريد و به استقبال سيد عجم و عرب بشتابيد كه آمد بسوى شما محمد مختار حبيب خداوند جبار و متوجّ به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار، ناگاه ديدند كه سيد بشر مانند خورشيد انور نمودار شد و عمامۀ سياهى بر سر بسته و نور جبين ازهرش ساطع گرديده و پيراهن عبد المطّلب را در بر كرده و برد الياس نبى را بر دوش افكنده و نعلين عبد المطّلب را بر پا بسته و عصاى ابراهيم خليل را در دست گرفته و انگشترى از عقيق سرخ در انگشت مبارك كرده و از دور و كنارش افواج تماشاچيان حيران حسن و جمال او گرديده بودند، و اعمام كرام و ساير عشاير ذوى الاحترام آن فخر كعبه و مقام را در ميان گرفته مى آيند.

پس همۀ اكابر و اشراف به استقبال آن غرۀ ناصيۀ عبد مناف دويدند، و چون داخل مجلس شدند آن زينت بخش عرش را بر كرسى اعظم نشانيدند و ساير بنى هاشم در اطراف او قرار گرفتند، و چون حمزه رضى اللّه عنه ديد كه ابو جهل لعين از جاى خود حركت نكرد، آن شير بيشۀ شجاعت بسوى آن معدن حسد و عداوت دويد و كمر او را به قدرت گرفت و گفت:

برخيز كه هرگز سالم نباشى از نوائب و نجات نيابى از مصايب، پس آن لعين دست به قبضۀ شمشير كين زد و حمزه مبادرت نمود و دست پليدش را گرفته چنان فشرد كه خون از بن ناخنهايش روان شد، اكابر قريش از حمزه التماس كردند كه دست از او برداشت و به جاى خود برگشت.

پس ابو طالب خطبه اى در نهايت بلاغت انشا فرمود و با ورقه خديجه را به آن حضرت عقد نمود، و بعد از شش ماه زفاف آن شريفۀ اشراف و آن درّ صدف عبد مناف منعقد گرديد، و خديجه جميع اموال و غلامان و كنيزان خود را به آن حضرت بخشيد. و چون به رسالت مبعوث گرديد اول كسى كه از زنان به آن حضرت ايمان آورد خديجه بود، و تا خديجه در حيات بود آن حضرت به هيچ زن ديگر رغبت نفرمود. و در حسن صورت و جمال و طراوت و حسن خصال خديجه در مكه نظير خود نداشت (1). و به اينجا منتهى

ص: 254


1- . الانوار 242-338 با اندكى تفاوت.

شد آنچه از كتاب انوار اختصار نموديم.

و صاحب كتاب عدد روايت كرده است كه: پنج سال بعد از بعثت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه از خديجه متولد شد، و كيفيت ولادت آن حضرت چنان است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود با امير المؤمنين عليه السّلام و عمار بن ياسر و منذر بن ضحضاح و حمزه و عباس و ابو بكر و عمر ناگاه جبرئيل عليه السّلام نازل شد به صورت اصلى خود و بالهاى خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر كرد، و ندا كرد آن حضرت را كه:

يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و امر مى نمايد كه چهل شبانه روز از خديجه دورى اختيار كنى. پس آن حضرت چهل روز به خانۀ خديجه نرفت و روزها روزه مى داشت و شبها تا صبح عبادت مى كرد و عمار را بسوى خديجه فرستاد و گفت او را بگو كه: اى خديجه! نيامدن من بسوى تو از كراهت و عداوت نيست و ليكن پروردگار من چنين امر كرده است كه تقديرات خود را جارى سازد و گمان مبر در حقّ خود مگر نيكى، و بدرستى كه حق تعالى به تو مباهات مى كند هر روز چند مرتبه با ملائكۀ خود، بايد كه هر شب در خانۀ خود را ببندى و در رختخواب خود بخوابى و من در خانۀ فاطمه بنت اسد مى باشم تا مدت وعدۀ الهى منقضى گردد.

و خديجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت مى گريست، و چون چهل روز تمام شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مهيّا شو براى تحفه و كرامت من، پس ناگاه ميكائيل نازل شد و طبقى آورد كه دستمالى از سندس بهشت بر روى آن پوشيده بودند و در پيش آن حضرت گذاشت و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه امشب با اين طعام افطار كن (1).

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه: هر شب چون هنگام افطار آن حضرت مى شد مرا امر مى كرد كه در را مى گشودم كه هركه خواهد بيايد و با آن حضرت افطار نمايد، در آن شب مرا امر فرمود كه: بر در خانه بنشين و مگذار كسى داخل شود كه اين طعام بر غير من

ص: 255


1- . در «عدد» گوينده جبرئيل است.

حرام است؛ پس چون ارادۀ افطار نمود طبق را گشود و در ميان آن طبق از ميوه هاى بهشت يك خوشۀ انگور و يك خوشۀ خرما بود و جامى از آب بهشت، پس از آن ميوه ها آن قدر تناول فرمود كه سير شد و از آن آب آشاميد تا سيراب شد، و جبرئيل از ابريق بهشت آب بر دست مباركش ريخت و ميكائيل دستش را شست و اسرافيل دستش را از دستمال بهشت پاك كرد، و طعام باقيمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت.

و چون حضرت برخاست كه مشغول نماز شود جبرئيل گفت كه: در اين وقت تو را نماز جايز نيست، بايد كه الحال به منزل خديجه روى و با او مقاربت نمائى كه حق تعالى مى خواهد كه در اين شب از نسل تو ذريّۀ طيّبه خلق نمايد، پس آن حضرت متوجه خانۀ خديجه شد.

و خديجه گفت كه: من با تنهايى الفت گرفته بودم و چون شب مى شد درها را مى بستم و پرده ها را مى آويختم و نماز خود را مى كردم و چراغ را خاموش مى كردم و در جامۀ خواب خود مى خوابيدم، در آن شب در ميان خواب و بيدارى بودم كه صداى در خانه را شنيدم، پرسيدم: كيست كه مى كوبد درى را كه به غير از محمد ديگرى را روا نيست كوبيدن؟

آن حضرت فرمود كه: منم محمد.

چون صداى فرح افزاى آن حضرت را شنيدم از جا جستم و در را گشودم و پيوسته عادت آن حضرت آن بود كه چون ارادۀ خوابيدن مى نمود آب مى طلبيد و وضو را تجديد مى كرد و دو ركعت نماز بجا مى آورد و داخل رختخواب مى شد، و در آن شب مبارك سحر هيچ از اينها نكرد، و تا داخل شد دست مرا گرفته به رختخواب برد، و چون از مواقعه فارغ شد من نور فاطمۀ زهرا عليها السلام را در شكم خود يافتم (1).

و امّا كيفيت ولادت آن حضرت و معجزاتى كه در آن وقت ظاهر شد در ابواب احوال و معجزات آن حضرت بيان خواهد شد، و احوال ساير اولاد خديجه در باب احوال اولاد امجاد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكر خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 256


1- . العدد القوية 220.

باب ششم: در بيان اسامى ساميه و نقش خواتيم كريمه و دواب و اسلحه

اشاره

و غير آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است

و در آن چند فصل است

ص: 257

ص: 258

فصل اول: در ذكر نامهاى نامى آن حضرت است

ابن بابويه به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من شبيه ترين مردم به حضرت آدم عليه السّلام، و حضرت ابراهيم عليه السّلام شبيه ترين مردم بود به من در خلقت و خلق، و حق تعالى مرا از بالاى عرش عظمت و جلالت خود به ده نام ناميده و صفت مرا بيان كرده و به زبان هر پيغمبرى بشارت مرا به قوم ايشان داده است، و در تورات و انجيل نام مرا بسيار ياد كرده است و كلام خود را تعليم من نمود و مرا به آسمان بالا برد، و نام مرا از نام بزرگوار خود اشتقاق نمود، يك نام او محمود است و مرا محمد نام كرده، و مرا در بهترين قرنها و در ميان نيكوترين امتها ظاهر گردانيد و در تورات مرا «احيد» ناميد زيرا كه به توحيد و يگانه پرستى خدا جسدهاى امّت من بر آتش جهنم حرام گرديده است، و در انجيل مرا احمد ناميد زيرا كه من محمودم در آسمان و امّت من حمدكنندگانند، و در زبور مرا «ماحى» ناميد زيرا كه به سبب آن من از زمين محو مى نمايد عبادت بتها را، و در قرآن مرا محمد ناميد زيرا كه در قيامت همۀ امّتها مرا ستايش خواهند كرد به سبب آنكه بغير از من كسى در قيامت شفاعت نخواهد كرد مگر به اذن من، و مرا در قيامت «حاشر» خواهند ناميد زيرا كه زمان امّت من به حشر متصل است، و مرا «موقف» ناميد زيرا كه من مردم را نزد خدا به حساب مى دارم، و مرا «عاقب» ناميد زيرا كه من عقب پيغمبران آمدم و بعد از من پيغمبرى نيست، و منم رسول رحمت و رسول توبه و رسول ملاحم يعنى جنگها و منم «مقفّى» كه از قفاى انبيا مبعوث شدم، و منم «قثم» يعنى كامل جامع كمالات.

ص: 259

و منّت گذاشت بر من پروردگار من و گفت: اى محمد! من هر پيغمبرى را به زبان امّت او فرستادم و بر اهل يك زبان فرستادم و تو را بر هر سرخ و سياهى مبعوث گردانيدم و تو را يارى دادم به ترسى كه از تو در دل دشمنان تو افكندم و هيچ پيغمبر ديگر را چنين نكردم، و غنيمت كافران را بر تو حلال گردانيدم و براى احدى پيش از تو حلال نكرده بودم بلكه مى بايست غنيمتها كه از كافران بگيرند بسوزانند، و عطا كردم به تو و امّت تو گنجى از گنجهاى عرش خود را كه آن سورۀ فاتحة الكتاب و آيات آخر سورۀ بقره است، و براى تو و امّت تو جميع زمين را محلّ سجده و نماز گردانيدم بر خلاف امّتهاى گذشته كه مى بايست نماز را در معبدهاى خود بكنند، و خاك زمين را براى تو پاك كننده گردانيدم، و اللّه اكبر را به تو و امّت تو دادم، و ياد تو را به ياد خود مقرون كردم كه هرگاه امّت تو مرا به وحدانيّت ياد كنند تو را به پيغمبرى ياد كنند، پس طوبى براى تو باد اى محمد و براى امّت تو (1).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: گروهى از يهود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سؤال كردند كه: به چه سبب تو را محمد و احمد و ابو القاسم و بشير و نذير و داعى ناميده اند؟

فرمود كه: مرا «محمد» ناميدند زيرا كه ستايش كرده شدم در زمين؛ و «احمد» ناميدند براى آنكه مرا ستايش مى كنند در آسمان؛ و «ابو القاسم» ناميدند براى آنكه حق تعالى در قيامت بهشت و جهنم را به سبب من قسمت مى نمايد، پس هركه كافر شده است و ايمان به من نياورده است از گذشتگان و آيندگان به جهنم مى فرستد و هركه ايمان آورد به من و اقرار نمايد به پيغمبرى من او را داخل بهشت مى گرداند؛ و مرا «داعى» خوانده است براى آنكه مردم را دعوت مى كنم به دين پروردگار خود؛ و مرا «نذير» خوانده است براى آنكه مى ترسانم به آتش هركه را نافرمانى من كند؛ و «بشير» ناميد است براى آنكه بشارت مى دهم مطيعان خود را به بهشت (2).

ص: 260


1- . علل الشرايع 128؛ خصال 425؛ معاني الاخبار 51.
2- . علل الشرايع 127؛ امالى شيخ صدوق 158-159؛ معاني الاخبار 51.

و در حديث موثق روايت كرده است كه حسن بن فضال از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: به چه سبب حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ابو القاسم كنيت كرده اند؟

فرمود كه: زيرا فرزند او قاسم نام داشت.

حسن گفت: عرض كردم كه: آيا مرا قابل زياده از اين مى دانى؟

فرمود كه: بلى، مگر نمى دانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من و على پدر اين امّتيم؟

گفتم: بلى.

فرمود: مگر نمى دانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پدر جميع امّت است؟

گفتم: بلى.

فرمود كه: مگر نمى دانى كه على قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است؟

گفتم: بلى.

فرمود: پس پيغمبر پدر قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است، و به اين سبب حق تعالى او را به ابو القاسم كنيت داده است.

گفتم: پدر بودن ايشان چه معنى دارد؟

فرمود كه: يعنى شفقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت به جميع امّت خود مانند شفقت پدران است بر فرزندان، و على بهترين امّت آن حضرت است، و همچنين شفقت على بعد از آن حضرت براى امّت مانند شفقت آن حضرت بود زيرا كه او وصى و جانشين و امام و پيشواى امّت بعد از آن حضرت بود، پس به اين سبب فرمود كه: من و على هر دو پدر اين امّتيم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى بر منبر بر آمده فرمود كه: هركه قرضى و عيالى بگذارد بر من است و هركه مالى بگذارد و وارثى داشته باشد مال او از وارث اوست، پس به اين سبب آن حضرت اولى بود نسبت به امت خود از جانهاى ايشان و همچنين امير المؤمنين بعد از آن حضرت اولى بود به امت از جانهاى ايشان (1).

ص: 261


1- . علل الشرايع 127؛ معاني الاخبار 52.

و در حديث موثق ديگر روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ده نام بود، پنج نام در قرآن هست و پنج نام در قرآن نيست، امّا آنها كه در قرآن است محمد و احمد و عبد اللّه و يس و نون؛ و امّا آنها كه در قرآن نيست فاتح و خاتم و كافى و مقفّى و حاشر (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى آن حضرت را «مزّمّل» ناميده است زيرا كه وقتى وحى بر آن جناب نازل شد خود را به جامه اى پيچيده بود (2)؛ و خطاب «مدّثّر» به اعتبار رجعت آن حضرت است پيش از قيامت، يعنى: اى كسى كه خود را به كفن پيچيده اى زنده شو و برخيز و بار ديگر مردم را از عذاب پروردگار خود بترسان (3).

و در روايات معتبرۀ بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حق تعالى من و امير المؤمنين را از يك نور خلق كرد و از براى ما دو نام از نامهاى خود اشتقاق كرد، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمد، و حق تعالى علىّ اعلا است و امير المؤمنين على است (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: نام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در صحف ابراهيم «ماحى» است، و در تورات «حاد» ، و در انجيل «احمد» ، و در قرآن «محمد» .

پس پرسيدند كه: تأويل ماحى چيست؟

فرمود: يعنى محو كنندۀ بتها و قمارها و صورتها و هر معبود باطلى؛ و امّا «حاد» يعنى دشمنى كننده با هركه دشمن خدا و دين خدا باشد، خواه خويش باشد و خواه بيگانه؛ و امّا «احمد» براى آن گفتند كه حق تعالى ثناى نيكو گفته است براى او به سبب آنچه پسنديده است از افعال شايستۀ او؛ و تأويل «محمد» آن است كه خدا و فرشتگان و جميع پيغمبران

ص: 262


1- . خصال 426.
2- . تفسير قمى 2/392.
3- . تفسير قمى 2/393.
4- . معاني الاخبار 56؛ علل الشرايع 134 و 135.

و رسولان و همۀ امّتهاى ايشان ستايش مى كنند او را و درود مى فرستند بر او و نامش بر عرش نوشته است: محمد رسول اللّه (1).

و صفّار روايت كرده است به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ده نام است در قرآن: محمد و احمد و عبد اللّه و طه و يس و نون و مزمل و مدثر و رسول و ذكر چنانكه فرموده است كه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ (2)، وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ (3)، لَمّا قامَ عَبْدُ اَللّهِ يَدْعُوهُ كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً (4)، و طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (5)، و يس. وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ (6)، و ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ (7)، و يا أَيُّهَا اَلْمُزَّمِّلُ (8)، و يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ (9)، و «قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولاً» .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: «ذكر» از نامهاى آن حضرت است و مائيم اهل ذكر كه حق تعالى در قرآن امر كرده است كه: «هرچه ندانيد از اهل ذكر سؤال كنيد» (10).

و بعضى از علما از قرآن مجيد چهارصد نام براى آن حضرت بيرون آورده اند، و مشهور آن است كه نام آن حضرت در تورات « مودمود» است و در انجيل «طاب طاب» و در زبور «فارقليط» ، و بعضى گفته اند در انجيل «فارقليط» ؛ و امّا اسما و القاب كه اكثر علما از قرآن استخراج كرده اند بغير از آنچه سابق مذكور شد اينهاست: «شاهد»

ص: 263


1- . امالى شيخ صدوق 67؛ من لا يحضره الفقيه 4/177.
2- . سورۀ آل عمران:144.
3- . سورۀ صف:6.
4- . سورۀ جن:19.
5- . سورۀ طه:1 و 2.
6- . سورۀ يس:1 و 2.
7- . سورۀ قلم:1.
8- . سورۀ مزمل:1.
9- . سورۀ مدثر:1.
10- . بصائر الدرجات 512، و در آن براى دهمين نام آيۀ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ آمده است.

و «شهيد» و «مبشّر» و «بشير» و «نذير» و «داعى» و «سراج منير» و «رحمة للعالمين» و «رسول اللّه» و «خاتم النبيّين» و «نبى» و «امّى» و «نور» و «نعمت» و «رءوف» و «رحيم» و «منذر» و «مذكّر» و «شمس» و «نجم» و «حم» و «سما» و «تين» (1).

و در كتاب سليم بن قيس مسطور است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ صفّين برمى گشت به دير راهبى رسيد كه از نسل حواريان عيسى عليه السّلام و از علماى نصارى بود، پس از دير فرود آمد و كتابى چند در دست داشت و گفت: جدّ من بهترين حواريان عيسى بوده است و اين كتابها به خطّ اوست كه عيسى گفته و او نوشته است، و در اين كتابها مذكور است كه پيغمبرى از عرب مبعوث خواهد شد از فرزندان ابراهيم خليل عليه السّلام از شهر مكه و او را چند نام خواهد بود: محمد و عبد اللّه و يس و فتاح و خاتم و حاشر و عاقب و ماحى و قائد و نبى اللّه و صفى اللّه و حبيب اللّه، و هرگاه نام خدا مذكور شود بايد كه نام او مذكور شود، و او محبوبترين خلق است نزد خدا و حق تعالى خلق نكرده است احدى را نه ملك مقرّب و نه پيغمبر مرسل از آدم تا آخر پيغمبران كه بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، و حق تعالى در قيامت او را بر عرش خود خواهد نشانيد و او را شفيع خواهد گردانيد، و براى هركه شفاعت نمايد قبول خواهد كرد، و به نام او جارى شده است قلم بر لوح كه:

محمد رسول اللّه (2).

و در احاديث معتبرۀ بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون نماز مى كرد بر انگشتان پاهاى خود مى ايستاد تا آنكه پاهاى مباركش ورم مى كرد، پس حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (3)يعنى: «اى محمد! ما قرآن را بر تو نفرستاديم كه خود را به تعب افكنى» ، و «طه» به لغت طى به معنى محمد است (4).

ص: 264


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/195 با اندكى تفاوت.
2- . كتاب سليم بن قيس 115-117 با اندكى تفاوت؛ غيبت نعمانى 71-73.
3- . سورۀ طه:1 و 2.
4- . تفسير قمى 2/57-58.

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: «طه» يعنى اى طلب كنندۀ حق و هدايت كننده بسوى حق، و «يس» يعنى اى سامع و شنوندۀ وحى من (1). و در حديث ديگر: يعنى اى سيّد (2).

و اخبار بسيار از طريق خاصه و عامه منقول است كه: «يس» نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و آل يس اهل بيت آن حضرتند كه حق تعالى در قرآن بر ايشان سلام فرستاده است و فرموده كه: «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ» (3)و بر غير پيغمبران در قرآن سلام نفرستاده است مگر بر ايشان (4)، و در قرائت اهل بيت عليهم السّلام چنين است.

و در روايت ديگر وارد شده است كه: يس را نام مكنيد كه نام آن حضرت است و رخصت نداده اند كه ديگرى را نام كنند (5).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است در تفسير حم.

وَ اَلْكِتابِ اَلْمُبِينِ (6) فرمود كه: «حم» نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در كتابى كه خدا بر هود عليه السّلام فرستاده بود، و «كتاب مبين» امير المؤمنين عليه السّلام است (7).

و در روايات معتبره وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى كه حق تعالى قسم ياد فرمود به پيغمبر در هنگامى كه به معراج رفت يا از دنيا رفت و مراد از «نجم» آن حضرت است كه نجم فلك هدايت است (8).

و همچنين احاديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ

ص: 265


1- . معاني الاخبار 22.
2- . شرح الشفا 1/490.
3- . اشاره به آيۀ 130 سورۀ صافات.
4- . عيون اخبار الرضا 1/236-237. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 356 و تفسير ابن كثير 4/21 و شواهد التنزيل 2/165.
5- . كافى 6/20.
6- . سورۀ دخان:1 و 2.
7- . كافى 1/479.
8- . تفسير قمى 2/333؛ تفسير فرات كوفى 449.

يَهْتَدُونَ (1) كه «علامات» ، ائمه عليهم السّلام اند كه نشانه هاى راه هدايتند؛ و «نجم» ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه ايشان به او هدايت يافته اند (2).

و اخبار بسيار وارد است در تفسير وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحاها (3)كه مراد از «شمس» ، خورشيد فلك رسالت است؛ و مراد به «قمر» ، ماه اوج امامت است يعنى امير المؤمنين عليه السّلام كه تالى آن حضرت است؛ و مراد به «نهار» ، ائمۀ اطهارند كه جهان به نور هدايت ايشان روشن است (4).

و در تفسير وَ اَلتِّينِ وارد شده است كه مراد از «تين» ، سيد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه بهترين ميوه هاى شجرۀ نبوت است؛ و «زيتون» ، امير المؤمنين عليه السّلام است كه علم او روشنى بخش هر ظلمت است؛ و «طور سينين» ، حسن و حسين عليهما السّلام اند كه كوه وقار و تمكين اند؛ و «بلد امين» ، ائمۀ مؤمنانند كه شهرستان علم يزدانند (5).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه به رأس الجالوت گفت: در انجيل نوشته است كه فارقليط بعد از عيسى خواهد آمد و تكليفهاى گران را بر شما آسان خواهد كرد و شهادت به حقيّت من خواهد داد چنانكه من شهادت بر حقيّت او دادم و او تأويل هر علم را براى شما خواهد آورد. رأس الجالوت گفت: بلى چنين است (6).

و از طريق عامه از انس بن مالك روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى گروه مردم! هركه آفتاب را نيابد دست از ماه برندارد، و هركه ماه را نيابد زهره را غنيمت شمارد، و هركه زهره را نيابد در فرقدان چنگ زند. پس فرمود كه: منم شمس، و على است قمر، و فاطمه زهره است، و حسن و حسين فرقدانند (7).

ص: 266


1- . سورۀ نحل:16.
2- . كافى 1/206؛ مجمع البيان 3/354؛ شواهد التنزيل 1/425.
3- . سورۀ شمس:1.
4- . تفسير قمى 2/424؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/805؛ شواهد التنزيل 2/432.
5- . تفسير قمى 2/429.
6- . توحيد شيخ صدوق 428؛ احتجاج 2/416.
7- . فرائد السمطين 2/17؛ شواهد التنزيل 2/288.

فصل دوم: در بيان معنى امّى است

و بيان آنكه آن حضرت به همۀ خط و زبان و لغت عارف بودند

بدان كه خلاف است كه آن حضرت را حق تعالى چرا امّى فرموده است، بعضى گفته اند براى آنكه سواد خط نداشت؛ و بعضى گفته اند منسوب به امّى است يعنى در عدم تعليم ظاهرى مثل امّت عرب بود؛ و بعضى گفته اند نسبت به امّ است يعنى به حسب ظاهر بر حالتى بود كه از مادر متولد شده بود كه خط و سواد نياموخته بود از كسى (1).

و در بعضى از احاديث وارد شده است كه: نسبت به امّ القرى است يعنى مكه (2).

و در اين خلافى نيست كه آن حضرت پيش از بعثت تعلّم خط و سواد از كسى ننموده بود، چنانكه حق تعالى مى فرمايد وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لاَرْتابَ اَلْمُبْطِلُونَ (3)يعنى: «تلاوت نمى كردى پيش از بعثت كتابى و نامه اى را و نمى نوشتى كتابى را به دست راست خود، اگر چنين مى بود به شك مى افتادند اهل بطلان» ، و خلاف است كه آيا بعد از بعثت مى توانست خواند و نوشت يا نه؟ و حق آن است كه قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانكه به وحى الهى همه چيز را مى دانست و به قدرت الهى بر كارهائى كه ديگران عاجز بودند قادر بود، امّا براى مصلحت خود

ص: 267


1- . مجمع البيان 2/487.
2- . معاني الاخبار 54؛ بصائر الدرجات 226؛ اختصاص 263.
3- . سورۀ عنكبوت:48.

نمى نوشت و غالب اوقات ديگران را امر به خواندن نامه ها مى فرمود و خواندن و نوشتن را از بشرى نياموخته بود، چنانكه در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه را مى خواند و نمى نوشت (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: از چيزهائى كه حق تعالى منّت گذاشته بود بر پيغمبر خود آن بود كه امّى بود و نمى نوشت و نامه را مى خواند (2).

و در حديث حسن ديگر فرمود در تفسير آيۀ هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ (3)كه ترجمه اش آن است كه: «اوست كه فرستاد در ميان امّيان رسولى از ايشان» ، حضرت فرمود كه: ايشان خط داشتند و ليكن چون كتابى از خدا در ميان ايشان نبود و پيغمبرى هنوز در ميان ايشان مبعوث نشده بود، به اين سبب ايشان را امّى ناميد (4).

و به سند معتبر منقول است كه شخصى از امام محمد تقى عليه السّلام پرسيد كه: چرا حضرت رسول را امّى ناميدند؟ حضرت فرمود كه: سنّيان چه مى گويند؟ گفت: مى گويند كه زيرا نمى توانست چيزى نوشت.

فرمود: دروغ مى گويند لعنت خدا بر ايشان باد چگونه چنين باشد و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد: «اوست كه فرستاد در ميان امّيان رسولى از ايشان كه تلاوت نمايد بر ايشان آيات او را و تعليم نمايد به ايشان كتاب و حكمت را» ، چگونه تعليم مى نمود چيزى را كه خود نمى دانست، و اللّه كه آن حضرت مى خواند و مى نوشت به هفتاد و سه زبان بلكه خدا او را امّى ناميد براى آنكه از اهل مكه است و يك نام مكه امّ القرى است، چنانكه فرموده است كه وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ اَلْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها (5). (6)

ص: 268


1- . علل الشرايع 126.
2- . علل الشرايع 126.
3- . سورۀ جمعه:2.
4- . تفسير قمى 2/366.
5- . سورۀ انعام:92.
6- . علل الشرايع 124؛ بصائر الدرجات 225؛ اختصاص 263.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون ابو سفيان متوجه احد شد، عباس نامه اى به خدمت آن حضرت نوشت و حقيقت را عرض كرد، چون نامه را آوردند حضرت در يكى از باغهاى مدينه بود پس نامه را خواند و اصحاب خود را اعلام نكرد و فرمود كه: داخل مدينه شويد، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را به ايشان نقل كرد (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: آن حضرت مى خواند و مى نوشت و آنچه خود هم ننوشته بود مى خواند (2)با آنكه نوشته را مى خواند و مى دانست، پس چون نوشته را نداند؟

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: در تأويل قول حق تعالى كه وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ (3)فرمود كه: يعنى خدا وحى كرده است بسوى من قرآن را براى آنكه بترسانم شما را و هر كسى را كه دعوت من به او برسد به هر زبانى و هر لغتى (4).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ كتاب و وحيى نفرستاد مگر به عربى و ليكن به گوش انبيا به زبان و لغت قوم ايشان مى رسيد و به گوش پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عربى، و با هركس سخن مى گفت به عربى سخن مى گفت، و اگر مخاطب عرب نبود به گوش او به لغت او مى رسيد، و هر كس با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر لغت كه سخن مى گفت به لغت عربى به گوش آن حضرت مى رسيد، اينها همه را جبرئيل براى آن حضرت از جانب او ترجمه مى نمود براى تشريف و تكريم آن حضرت (5).

ص: 269


1- . علل الشرايع 125.
2- . بصائر الدرجات 227.
3- . سورۀ انعام:19.
4- . علل الشرايع 125؛ بصائر الدرجات 226.
5- . علل الشرايع 126.

فصل سوم: در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب

و ساير اسباب آن حضرت است

شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشترى به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داد و گفت: يا على! اين انگشتر را بده كه «محمد بن عبد اللّه» بر آن نقش كنند، پس حضرت آن انگشتر را به حكّاك داد و چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده بود امر فرمود كه نقش كنند، چون روز ديگر انگشتر را از حكّاك گرفت ديد كه «محمد رسول اللّه» نقش كرده است، گفت: من تو را چنين امر نكردم، گفت: راست مى گوئى يا امير المؤمنين، من خطا كردم و از دستم چنين جارى شد.

چون انگشتر را به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد واقعه را عرض نمود، حضرت انگشتر را گرفت و در انگشت مبارك كرده فرمود كه: منم محمد بن عبد اللّه و منم محمد رسول اللّه.

و چون روز ديگر صبح شد و نظر فرمود به نگين ديد كه در زير نگين نقش شده است «عليا ولى اللّه» پس حضرت متعجب گرديد، و در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت:

حق تعالى مى فرمايد كه: تو آنچه خواستى نقش كردى و ما آنچه خواستيم نقش كرديم (1).

ص: 270


1- . امالى شيخ طوسى 705.

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: انگشتر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از نقره بود، و نقش نگين آن «محمد رسول اللّه» بود (1).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت دو انگشتر داشت: بر يكى نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و بر ديگرى نوشته بود «صدق اللّه» (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتر را در دست راست مى كردند (3).

و در حديث صحيح فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه كلاه داشتند: يكى يمنيّه، و يكى بيضا كه سفيد بود، و ديگرى مضريّه كه دو گوش داشت كه در جنگها بر سر مى گذاشتند؛ و عصاى كوچكى داشتند كه بر آن تكيه مى كردند و در عيدها با خود به صحرا مى بردند و در وقت خطبه بر آن تكيه مى فرمودند؛ و چوب دستى داشتند كه آن را «ممشوق» مى گفتند؛ و خيمه اى داشتند كه او را «الكن» مى گفتند؛ و كاسه اى داشتند كه آن را «منبعه» مى گفتند، و كاسه اى داشتند كه آن را «رى» مى گفتند؛ و دو اسب داشتند:

يكى «مرتجز» و ديگرى «سكب» ؛ و دو استر داشتند: يكى «دلدل» و ديگرى «شهباء» ؛ و دو ناقه داشتند: يكى «عضباء» و ديگرى «جذعاء» ؛ و چهار شمشير داشتند: «ذو الفقار» و «عون» و «مخذم» و «رسوم» ؛ و درازگوشى داشتند كه آن را «يعفور» مى گفتند؛ و عمامه اى داشتند كه آن را «سحاب» مى گفتند؛ و زرهى داشتند كه آن را «ذات الفضول» مى گفتند، و آن سه حلقه از نقره داشت يكى در پيش و دو تا در عقب؛ و علمى داشتند كه آن را «عقاب» مى گفتند؛ و شتر باردارى داشتند كه آن را «ديباج» مى گفتند؛ و لوائى داشتند كه آن را «معلوم» مى گفتند؛ و خودى داشتند كه آن را «اسعد» مى گفتند.

پس همۀ اينها را در هنگام وفات به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عطا فرمودند، و انگشتر

ص: 271


1- . قرب الاسناد 64.
2- . خصال 61.
3- . علل الشرايع 158؛ وسائل الشيعة 5/82.

خود را بيرون آورد و در انگشت آن حضرت كرد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: در قائمۀ يكى از شمشيرهاى آن حضرت صحيفه اى يافتم كه در آن علوم بسيار بود از جملۀ آنها اين سه كلمه بود: پيوند كن با هركه از تو قطع كند، و حق را بگو اگر چه براى تو ضرر كند، و احسان كن با هركه با تو بدى كند (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى را به غنيمت گرفت و درازگوش با آن حضرت به سخن آمد و گفت: از نسل جدّ من شصت درازگوش گوش بهم رسيده كه هيچ يك را بغير پيغمبران سوار نشده اند، و از نسل جدّ من بغير از من نمانده است و از پيغمبران بغير از تو نمانده اند، و من پيوسته انتظار تو مى بردم، و پيشتر از يهودى بودم و دانسته به سر مى آمدم و او را مى افكندم و او بر پشت و شكم من مى زد.

پس حضرت فرمود كه: تو را يعفور نام كردم؛ پس فرمود كه: آيا زنى مى خواهى؟ گفت: نه. و هرگاه مى گفتند: رسول خدا تو را مى طلبد، مى شتافت به خدمت آن حضرت؛ و چون آن حضرت از دنيا رفت اضطراب بسيار كرد و از شدت جزع خود را در چاهى افكند و مرد و آن چاه، قبر او شد (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت را ناقه اى بود كه آن را «قصوى» مى گفتند و هرگاه حضرت از آن به زير مى آمد مهار آن را بر گردنش مى انداخت و او مى گرديد، و مسلمانان به او چيزى مى دادند و گرامى مى داشتند تا سير مى شد، روزى سر خود را داخل خيمۀ سمرة بن جندب كرد، او عصا بر سرش زد و سرش شكست، ناقه برگشت به خدمت حضرت و شكايت سمره را به آن حضرت كرد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: حلقۀ بينى ناقۀ آن حضرت از نقره بود (4).

ص: 272


1- . امالى شيخ صدوق 67؛ من لا يحضره الفقيه 4/178.
2- . قصص الانبياء راوندى 312.
3- . كافى 8/332.
4- . كافى 6/542؛ تهذيب الاحكام 6/166.

و در روايت ديگر فرمود كه: در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يك جفت كبوتر سرخ بود (1).

و در چند حديث ديگر فرمود كه: انگشتر آن حضرت از نقره بود (2)، و نگين آن مدوّر بود (3).

و به سند معتبر از علىّ بن مهزيار منقول است كه گفت: رفتم به خدمت حضرت امام موسى عليه السّلام و در دست آن حضرت انگشتر فيروزه اى ديدم كه نقش آن «اللّه الملك» بود، پس فرمود كه: اين سنگى است كه جبرئيل از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بهشت به هديه آورد و آن حضرت آن را به امير المؤمنين عليه السّلام بخشيد (4).

و به سند معتبر از عبد اللّه بن سنان منقول است كه گفت: حضرت صادق عليه السّلام انگشتر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به من نمود، حلقۀ آن از نقره بود و نگينش سياه و در آن نگين در دو سطر نوشته بود «محمد رسول اللّه» (5).

و در حديث معتبر منقول است از آن حضرت كه فرمود: حليۀ سيف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از نقره بود (6).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ذو الفقار شمشير حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جبرئيل از آسمان آورده بود، و حليۀ آن از نقره بود (7).

و ساير اسباب و اسلحه و اثواب آن حضرت را در كتاب «حلية المتقين» و كتاب «بحار الانوار» ايراد كرده ايم و در اينجا به همين اكتفا نموديم.

ص: 273


1- . كافى 6/548.
2- . قرب الاسناد 64.
3- . كافى 6/468.
4- . مكارم الاخلاق 89.
5- . كافى 6/474؛ وسائل الشيعة 5/79.
6- . كافى 6/475؛ وسائل الشيعة 5/105.
7- . كافى 1/234 و 8/267؛ وسائل الشيعة 3/511.

فصل چهارم: در بيان معنى يتيم و ضال و عائل است

حق تعالى فرموده است كه وَ اَلضُّحى. وَ اَللَّيْلِ إِذا سَجى «سوگند ياد مى كنم به وقت چاشت و به شب هرگاه تاريكى او بسيار ساكن گردد يا اشياء را بپوشاند» ، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى «وداع نكرد از تو پروردگار تو كه ديگر به تو وحى نفرستد و تو را دشمن نداشته چنانكه كافران به سبب دير آمدن وحى به تو نسبت دادند» ، وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ اَلْأُولى «و البته آخرت بهتر است از براى تو از دنيا» ، وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى «و البته در وقتى عطا خواهد كرد تو را پروردگار تو پس تو راضى خواهى شد» .

از زيد بن على روايت كرده اند كه: رضاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه حق تعالى اهل بيت آن حضرت و شيعيان ايشان را داخل بهشت گرداند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است: كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام در آمد، ديد كه آن حضرت به دست مبارك خود آسيا مى گرداند و عباى درشت پوشيده است از جنسى كه جل شتر مى كنند، پس چون آن حالت را مشاهده نمود گريست و فرمود كه: اى فاطمه! تلخى دنيا را اختيار كن براى نعيم

ص: 274


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/811؛ تفسير برهان 4/473.

ابدى آخرت؛ پس حق تعالى اين دو آيه را بر آن حضرت فرستاد (1).

و در حديث ديگر وارد شده است كه: حق تعالى عرض كرد بر پيغمبر خود آنچه امّت او فتح خواهند كرد از شهرها و حضرت به آن شاد شد، پس حق تعالى فرستاد كه: آخرت براى تو بهتر است از دنيا و حق تعالى در قيامت به تو خواهد داد آن قدر كه راضى شوى، پس حق تعالى هزار قصر در بهشت به آن حضرت داد كه خاك آنها از مشك است و در هر قصرى از زنان و خدمتكاران آن قدر هست كه سزاوار آن قصر است (2).

أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى. وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى. وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَأَغْنى (3) بدان كه در تأويل اين آيۀ كريمه ميان مفسران خلاف است:

وجه اول-آن است كه: آيا تو را خدا يتيم و بى پدر و مادر نيافت پس پناه و مأوايى داد تو را و عبد المطّلب و ابو طالب را براى تربيت و حراست تو موكّل گردانيد، و تو را گمشده يافت كه از جدّ خود گم شده بودى در درّه هاى مكه يا از حليمه دايۀ خود گم شده بودى پس هدايت كرد عبد المطّلب را بسوى تو چنانكه قصه اش گذشت (4).

و بعضى گفته اند كه: آن حضرت در سفرى با ابو طالب همراه بود، در شبى شيطان آمد و مهار ناقۀ آن حضرت را گرفت و از راه گردانيد، پس جبرئيل آمد و شيطان را دور كرد و ناقه را به قافله ملحق گردانيد (5).

و تو را عايل يافت يعنى فقير و بى مال پس غنى گردانيد تو را به مال خديجه و بعد از آن به غنيمتها (6).

و در حديث معتبر منقول است كه از امام زين العابدين عليه السّلام پرسيدند كه: به چه سبب

ص: 275


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/810.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/810؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/390.
3- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شدند، آيات 1 تا 8 سورۀ ضحى مى باشند.
4- . مجمع البيان 5/505.
5- . مجمع البيان 5/506.
6- . مجمع البيان 5/506.

حق تعالى پيغمبر خود را يتيم گردانيد و پدر و مادر او را در طفوليّت برد؟

فرمود: براى آنكه مخلوقى را بر آن حضرت حقّى نبوده باشد (1).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: براى آنكه طاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد (2).

وجه دوم-از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السّلام منقول است كه فرمودند كه: تو يتيم بودى يعنى يگانۀ دهر خود در كمالات مانند درّ يتيم، پس مردم را بسوى تو راه نمود و تو را ملجأ و مأواى خود گردانيد؛ و گم بودى در ميان گروهى كه تو را نمى شناختند و بزرگى تو را نمى دانستند، پس هدايت كرد ايشان را تا تو را شناختند؛ و تو را عيالمند يافت از بسيارى مردمى كه به تو محتاج بودند، پس غنى و بى نياز گردانيد ايشان را به علم تو (3).

وجه سوم-از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: يعنى تو را تنها يافت پس مردم را بسوى تو پناه داد؛ و قوم تو، تو را گمراه مى دانستند پس ايشان را به شناختن تو هدايت نمود؛ و تو را پريشان و بى مال يافت، يا آنكه قوم تو، تو را فقير و بى مال مى دانستند پس تو را بى نياز گردانيد به آنكه دعاى تو را قرين استجابت گردانيد كه اگر دعا كنى كه خدا سنگ را براى تو طلا كند دعاى تو را رد نمى كند، و در جائى كه طعام نبود به اعجاز تو طعام براى تو حاضر گردانيد، و جائى كه آب نبود براى تو آب آفريد، و ملائكه را در هر حال معين و ياور تو گردانيد (4).

ص: 276


1- . عيون اخبار الرضا 2/46.
2- . علل الشرايع 131؛ معاني الاخبار 53.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/472 و عيون اخبار الرضا 1/199.
4- . معاني الاخبار 53؛ علل الشرايع 130.

باب هفتم: در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيرة الفضائل آن حضرت است

و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدن شريف آن جناب

ص: 277

ص: 278

در حديث معتبر از حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سينه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده، از ميانۀ بالا اندكى بلندتر بود و بسيار بلند نبود، و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده و نه بسيار افتاده بود، و موى سرش اكثر اوقات از نرمۀ گوش نمى گذشت و اگر بلندتر مى شد ميانش را مى شكافت و بر دو طرف سر مى افكند، رويش سفيد نورانى بود و گشاده پيشانى بود، و ابرويش باريك و مقوّس و كشيده بود و پيوسته نبود-و بعضى روايت كرده اند كه: پيوسته بود (1)-، و رگى در ميان پيشانيش بود كه در هنگام غضب پر مى شد و بر مى آمد، و بينى آن حضرت كشيده و باريك بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت، ريش مباركش انبوه بود و لپهايش هموار بود و برآمده نبود، دهان حلوا بيانش بسيار كوچك نبود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود و موى نازكى از ميان سينه تا ناف آن حضرت روئيده بود و گردنش در صفا و نور و استقامت مانند صورتها بود كه از نقره مى سازند و صيقل مى زنند، اعضاى بدنش همه معتدل و قوى اندام و خوش نما بود، و سينه و شكمش برابر يكديگر بود، ميان دو كتفش پهن بود، و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در ميان عرب ممدوح است، بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره اى كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خط سياهى نمايد، و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى

ص: 279


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/203؛ كافى 1/443؛ طبقات ابن سعد 1/316.

بود و ذراع و دوشهايش مو داشت، بندهاى دستهايش دراز بود، كف مباركش گشاده بود، دستها و پاهايش قوى بود و اين صفت در مردان پسنديده است و علامات قوّت و شجاعت است، انگشتانش كشيده و بلند بود، ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود، كف پاهايش هموار نبود بلكه ميانهايش از زمين دور بود، و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطرۀ آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد، و چون راه مى رفت قدمها را به روش متكبران بر زمين نمى كشيد بلكه از زمين مى كند و مى گذاشت، و سر را به زير مى افكند به روش كسى كه از بلندى به نشيب آيد، و گردن را به روش متجبران نمى كشيد، و گامها را دور مى گذاشت امّا به تأنّى و وقار مى رفت.

و چون به جانب خود ملتفت مى شد كه با كسى سخن گويد، به روش ارباب دولت به گوشۀ چشم نظر نمى كرد بلكه با تمام بدن مى گشت و سخن مى گفت، و در اكثر احوال ديده اش به زير بود، و نظرش بسوى زمين زياده بود از نظر بسوى آسمان، و در نظر كردن چشم نمى گشود و به گوشۀ چشم نظر نمى نمود.

و هركه را مى ديد مبادرت به سلام مى نمود، و اندوهش پيوسته بود و فكرتش دائم بود، و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود، بدون احتياج سخن نمى فرمود و دهان را به سخن نمى گشود، و جلى و واضح مى فرمود و كلمات جامعه اى مى گفت كه لفظش اندك و معنيش بسيار بود.

و ظاهر كنندۀ حق بود، و زيادتى در كلامش نبود، و از افادۀ مقصود قاصر نبود، و خويش نرم بود و درشتى و غلظت در خلق كريمش نبود، و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست، و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى نمود، و از براى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد، و چون حقّى به او مى رسيد كه ضايع مى شد چنان در خشم مى آمد از براى خدا كه كسى او را نمى شناخت، و هيچ كسى در برابر غضب او نمى ايستاد تا آنكه انتقام از براى حق مى كشيد و حق را جارى مى گردانيد.

و چون اشاره مى نمود، به دست اشاره مى فرمود نه به چشم و ابرو، و در مقام تعجب

ص: 280

دستهاى مبارك را مى گردانيد و حركت مى داد و گاه دست راست را به دست چپ مى زد، و چون به خشم مى آمد از براى خدا بسيار مبالغه و اهتمام مى نمود، و چون شاد مى شد ديده بر هم مى گذاشت و بسيار اظهار فرح نمى كرد، و اكثر خنديدن آن حضرت تبسّم بود و كم بود كه صداى خندۀ آن حضرت ظاهر شود، و گاه دندانهاى نورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن.

و چون به خانه مى رفت اوقات شريف خود را سه قسمت مى كرد: جزئى براى عبادت حق تعالى؛ و جزئى براى زنان و اهل خود؛ و جزئى براى خود. و جزئى كه براى خود گذاشته بود بر مردم قسمت مى نمود و هيچ از ايشان ذخيره نمى فرمود و اول صرف خواص مى كرد و بعد از آن مشغول عوام مى گرديد، و هر كس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و درخور احتياج متوجه ايشان مى شد، و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود، و مكرر مى فرمود كه: حاضران آنچه از من مى شنوند به غايبان برسانند، و مى فرمود كه: برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خود را به من نتواند رسانيد بدرستى كه هركه برساند به سلطانى حاجت كسى را كه قادر بر رسانيدن حاجت خود نباشد حق تعالى قدمهاى او را در قيامت ثابت گرداند.

و بغير از اين نوع سخنان فايده مند نزد آن حضرت سخنى مذكور نمى شد، و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى فرمود، و صحابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم و متفرق نمى شدند مگر آنكه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند، و چون بيرون مى آمد سخن بى فايده نمى فرمود، و دلدارى مردم مى نمود و از ايشان نفرت نمى فرمود، و كريم هر قومى را گرامى مى داشت و او را بر آن قوم والى مى گردانيد، و از شرّ مردم در حذر بود امّا از ايشان كناره نمى كرد و خوش روئى و خوش خوئى را از ايشان دريغ نمى داشت، و جستجوى اصحاب خود مى نمود و احوال ايشان مى گرفت، و از مردم مى پرسيد آنچه شايع است در ميان ايشان و نيك را تحسين مى نمود و تقويت مى فرمود و بد را قبيح مى نمود و سعى در قلع آن مى فرمود.

امورش همه معتدل بود و افراط و تفريط و اختلاف در كارهايش نبود، و هرگز از

ص: 281

احوال مردم غافل نمى شد مبادا كه غافل شوند و بسوى باطل ميل كنند، و در حق كوتاهى نمى كرد و از آن نمى گذشت، و نيكان خلق را نزديك خود جا مى داد، و افضل خلق نزد او كسى بود كه خير خواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد، و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى به مردم بيشتر كند.

و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا، و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين امر مى فرمود، و به هر يك از اهل مجلس خود بهره اى از اكرام و نظر و التفات مى رسانيد، و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او، و با هركه مى نشست تا او ارادۀ برخاستن نمى كرد برنمى خاست، و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بود روا مى كرد و الاّ به سخن نيكى و وعدۀ جميلى او را راضى مى كرد.

و خلق عميمش همۀ خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حق مساوى بودند، مجلس شريفش مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود، صداها در آن بلند نمى شد و بدى كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد، و اگر از كسى خطائى صادر مى شد نقل نمى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند و يكديگر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و با يكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند، پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و صاحب حاجت را بر خود اختيار مى كردند و غريبان را رعايت مى كردند.

و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خو بود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد، و درشت خو و درشت گو نبود و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عيب مردم نمى گفت و بسيار مدح مردم نمى كرد، اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مستقيمش نبود تغافل مى فرمود، و كسى از او نااميد نبود و اميد كسى از او قطع نمى شد، و با كسى مجادله نمى كرد، و بسيار سخن نمى گفت، و چيزى كه فايده نداشت متعرض آن نمى شد، و كسى را مذمّت نمى كرد، و احدى را سرزنش نمى كرد، و عيبها

ص: 282

و لغزشهاى مردم را تفحّص نمى فرمود، و سخن نمى گفت مگر در امرى كه اميد ثواب در آن داشت، و چون سخن مى فرمود اهل مجلس او سرها به زير مى افكندند و ساكت و ساكن بودند كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته است، و در خدمت آن حضرت منازعه در سخن نمى كردند و چون يكى از ايشان سخن مى گفت ديگران خاموش مى شدند و سخن او را گوش مى دادند تا از سخن خود فارغ مى شد و بر خلاف سخن او سخن نمى گفتند.

و آن حضرت با اهل مجلس در خنده و تعجب موافقت مى نمود و بر خلاف آداب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتى آنكه صحابۀ ايشان را با خود به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤال كنند و خود مستفيد شوند، و آن حضرت خود مى فرمود كه: چون صاحب حاجتى را ببينيد بياوريد نزد من، و ثنا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر از كسى كه احسانى به او رسيده باشد، و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنكه سخن باطلى باشد پس نهى مى كرد او را و يا برمى خاست.

و سكوت آن حضرت بر چهار وجه بود: يا بر وجه حلم بود كه در برابر جاهلى كه ناملايم گويد از روى بردبارى ساكت شود؛ يا براى حذر از ضرر بود؛ يا براى اندازۀ قدر هر كس بود؛ يا براى تفكر؛ امّا اندازه، پس در اين بود كه با همۀ اهل مجلس مساوى نظر كند و مثل يكديگر گوش دهد سخنان ايشان را، و امّا تفكر آن حضرت در امور دنياى فانى و آخرت باقى بود.

و از براى آن حضرت جمع شده بود حلم و صبر، پس هيچ امرى او را به غضب نمى آورد و از هيچ چيز بجا در نمى آمد، و در حذر چهار خصلت براى او جمع شده بود:

كردن نيكى ها تا مردم پيروى او نمايند، و ترك بديها تا مردم ترك نمايند، و مبالغه نمودن در رأيى كه موجب صلاح امّت باشد، و قيام نمودن به امرى كه جمع كند براى امّت خير دنيا و آخرت را (1).

ص: 283


1- . مكارم الاخلاق 11-15. و همين روايت در عيون اخبار الرضا 1/316-319 و معاني الاخبار 80-83 از امام حسن عليه السّلام نقل شده است. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 1/286 و طبقات ابن سعد 1/324 و سيرۀ ابن حبان 410.

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رنگ چهره اش سفيد مخلوط به سرخى بود، و چشمانش سياه و گشاده بود، و ابروهايش پيوسته، و انگشتانش ريخته و محكم بود و به سرخى مايل بود و نور از آنها ساطع بود، و استخوانهاى دوش آن حضرت قوى بود، و بينى او كشيده بود به مرتبه اى كه چون آب تناول مى فرمود نزديك بود كه به آب برسد؛ و كسى در نيكوئى خلقت و خلق مثل آن حضرت نبوده و نخواهد بود (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: در لب پائين رسول خدا خالى بود (2).

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خشم مى شد عرق از پيشانى مباركش مانند مرواريد مى ريخت (3).

و از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده اند كه گفت: در انجيل عيسى عليه السّلام خواندم كه حق تعالى به او وحى نمود كه: اى عيسى! اى فرزند طاهرۀ بتول! برسان به اهل سوريا كه منم خداوند دائمى كه زوال ندارم، تصديق كنيد پيغمبر امّى را كه صاحب شتر و مدرعه و عمامه و عصا است، و گشاده چشم و پهن پيشانى و واضح خدّين و كشيده بينى و گشاده دندان خواهد بود، و گردنش مانند ابريق نقره باشد و از پائين گردنش نور ساطع باشد گويا كه طلا بر آن جارى است، و موى باريكى از سينه تا نافش رسته باشد و بر ساير شكم و سينه اش مو نباشد، و گندم گون باشد، و چون با جماعتى آيد بر همه زيادتى داشته باشد و در ميان ايشان نمايان باشد، و عرق رويش مانند مرواريد جارى باشد و بوى مشك پيوسته از او ساطع باشد، و مانند او پيش از او نديده باشند و بعد از او نبينند، بسيار خوشبو باشد، و زنان بسيار نكاح كند و نسلش كم باشد و نسل او از دختر با بركتى بهم رسد كه او را در بهشت خانه اى باشد كه در آن خانه آزارها و محنتها نباشد و آن دختر را در آخر الزمان كفالت نمايد چنانكه زكريا مادرت را كفالت نمود، و از آن زن دو فرزند بهم

ص: 284


1- . كافى 1/443.
2- . تفسير عياشى 1/203.
3- . كافى 8/110؛ اعلام الورى 81.

رسد كه شهيد شوند؛ سخن آن پيغمبر، قرآن باشد، و دين او، اسلام، پس طوبى براى كسى است كه زمان او را دريابد و به ايّام او برسد و كلام او را بشنود.

عيسى گفت: پروردگارا! طوبى چيست؟

خدا وحى نمود كه: درختى است در بهشت كه من بدست قدرت خود كشته ام و بر همۀ بهشتيها سايه افكنده است، اصلش از رضوان است و آبش از چشمۀ تسنيم است، و آب آن چشمه به سردى كافور و به طعم زنجبيل است، هركه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نشود.

عيسى گفت: خداوندا! مرا از آن چشمه آب ده.

خدا فرمود كه: اى عيسى! آب آن چشمه بر همۀ خلايق حرام است تا آن پيغمبر و امّت او از آن بياشامند؛ اى عيسى! تو را به آسمان خواهم برد، پس در آخر الزمان تو را به زمين خواهم فرستاد تا از امّت آن پيغمبر عجايب مشاهده نمائى و يارى كنى ايشان را بر كشتن دجّال لعين، و تو را در وقت نماز ايشان خواهم فرستاد كه با ايشان نماز كنى، بدرستى كه ايشان امّت مرحومه اند (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: نديدم كسى را كه ميان دوشهايش گشاده تر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده باشد (2).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما گروه پيغمبران ديده هاى ما به خواب مى رود و دلهاى ما به خواب نمى رود، و از پشت سر مى بينيم چنانكه از پيش رو مى بينيم (3).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى ابو ذر طلب كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را، گفتند كه: در فلان باغ است، چون داخل باغ شد آن حضرت خوابيده بود پس چوب خشكى را گرفت و شكست كه امتحان كند كه حضرت در خواب

ص: 285


1- . امالى شيخ صدوق 224؛ كمال الدين و تمام النعمة 159.
2- . عيون اخبار الرضا 2/62.
3- . بصائر الدرجات 420.

است يا بيدار، حضرت چشم گشود و فرمود: اى ابو ذر! مرا امتحان مى كنى؟ ! مگر نمى دانى كه من در خواب مى بينم شما را چنانكه در بيدارى مى بينم و چشمم به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود (1).

و به سندهاى صحيح بسيار از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مى بينم شما را از پشت سر چنانكه از پيش رو مى بينم، پس صفهاى خود را درست كنيد و اگر نه حق تعالى مخالفت مى اندازد ميان دلهاى شما (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى براى پيغمبرش هريسه اى از بهشت فرستاد، و چون تناول فرمود در مجامعت قوّت چهل مرد بهم رسانيد (3).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حق تعالى شكايت نمود وجع پشت را، پس حق تعالى امر فرمود او را كه هريسه تناول نمايد (4).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هركه در شب تاريك مى ديد نورى از روى انورش مشاهده مى نمود مانند ماه تابان (5).

و علماى خاصه و عامه از معجزات بدن شريف آن حضرت بسيار نقل كرده اند و قليلى از آن را ايراد مى نمائيم:

اول آنكه: پيوسته نور از جبين نورانيش ساطع بود و در شبها چون ماهتاب بر در و ديوار مى تابيد، و نقل كرده اند كه: در شبى عايشه سوزنى گم كرده بود، چون آن حضرت داخل حجره شد به نور روى آن حضرت سوزن را يافت.

و روايت كرده اند كه: در شب تاريكى به راهى مى رفتند دست مبارك را بلند كرد و از

ص: 286


1- . بصائر الدرجات 421.
2- . بصائر الدرجات 419 و 420.
3- . محاسن 2/169 و 170؛ كافى 6/320.
4- . كافى 6/320؛ محاسن 2/169.
5- . مكارم الاخلاق 23. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/165.

انگشتان منوّرش نور مى تابيد، و به نور آن به راه مى رفتند.

دوم: بوى خوش آن حضرت كه از هر راه مى گذشت بعد از دو روز هركه مى گذشت از عطر آن حضرت مى دانست كه از آن راه عبور فرموده، و از عرق آن حضرت جمع مى كردند و هيچ عطرى به آن نمى رسيد و داخل عطرها مى كردند؛ و دلو آبى نزد آن حضرت آوردند و كف آبى گرفت و مضمضه كرد و در دلو ريخت، آن آب از مشك خوشبوتر گرديد.

سوم آنكه: چون در آفتاب مى ايستاد آن حضرت را سايه نبود.

چهارم آنكه: با هركه آن حضرت راه مى رفت هرچه او بلند بود آن حضرت به قدر يك شبر از او بلندتر مى نمود.

پنجم آنكه: پيوسته در آفتاب ابر بر سرش سايه مى افكند و با او حركت مى كرد و هرگز مرغى از بالاى سرش پرواز نمى كرد.

ششم آنكه: از عقب مى ديد چنانكه از پيش رو مى ديد.

هفتم: هرگز بوى بد به مشام مباركش نمى رسيد.

هشتم آنكه: آب دهان به هر چيز مى افكند در آن بركت بهم مى رسيد، و به هر صاحب دردى كه مى ماليد شفا مى يافت.

نهم آنكه: به هر لغت سخن مى فرمود.

دهم آنكه: در محاسن شريفش هفده موى سفيد بهم رسيده بود كه مانند آفتاب مى درخشيد.

يازدهم آنكه: در خواب مى شنيد چنانكه در بيدارى مى شنيد، و سخن ملائكه را مى شنيد و ديگران نمى شنيدند، و هرچه در خاطرها مى گذشت مى دانست.

دوازدهم: مهر نبوت در پشت مباركش نقش گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زيادتى مى كرد.

سيزدهم: آب از ميان انگشتانش جارى مى شد و سنگريزه در دستش تسبيح مى گفت.

ص: 287

چهاردهم آنكه: ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و هرگز محتلم نشد.

پانزدهم آنكه: آنچه از آن حضرت جدا مى شد بوى مشك از آن ساطع بود و كسى آن را نمى ديد، و زمين از جانب خدا مأمور بود كه فرو برد آن را.

شانزدهم آنكه: بر هر دابّه اى كه آن حضرت سوار مى شد آن دابّه پير نمى شد.

هفدهم آنكه: در قوّت، كسى با آن حضرت مقاومت نمى توانست كرد.

هجدهم آنكه: همۀ مخلوقات رعايت حرمت آن حضرت مى كردند و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت كج مى شدند و بر آن حضرت سلام مى كردند، و در طفوليت ماه گهوارۀ آن حضرت را مى جنبانيد، و مگس و جانوران ديگر بر آن حضرت نمى نشستند.

نوزدهم آنكه: اگر بر زمين نرم راه مى رفت جاى پايش بر زمين نمى ماند و گاه بر سنگ سخت راه مى رفت و اثر پايش مى ماند.

بيستم آنكه: حق تعالى مهابتى از آن حضرت در دلها افكنده بود كه با آن تواضع و شكستگى و شفقت و مرحمت، كسى درست بر روى مباركش نظر نمى توانست كرد، و هر كافر و منافقى كه آن حضرت را مى ديد از بيم بر خود مى لرزيد، و در دو ماه رعب او در دلهاى كافران اثر مى كرد (1).

مؤلف گويد كه: هر يك از اينها مفصلا در ابواب آتيه بيان خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام چون قرائت قرآن مى نمود بسيار بود كه جمعى كه از آن راه مى گذشتند از خوشى آواز آن حضرت مدهوش مى شدند، و اگر امام خوشى آواز خود را براى مردم ظاهر گرداند هيچ كس تاب شنيدن آن نياورد.

راوى عرض كرد: پس چگونه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مردم نماز مى كرد و صدا به تلاوت قرآن بلند مى كرد و مردم تاب مى آوردند؟

فرمود كه: آن حضرت آن قدر از حسن صوت خود ظاهر مى كرد كه مردم تاب

ص: 288


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/165-168 با اندكى تفاوت.

بياورند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت يوسف پادشاه شد، زليخا به در خانۀ آن حضرت آمد و رخصت طلبيد، چون داخل شد يوسف از او پرسيد كه: چرا آنها كردى كه گذشت؟

گفت: حسن تو مرا بى تاب كرده بود.

گفت كه: اگر پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى ديدى كه از من خوش روتر و خوش خلق تر و بخشنده تر خواهد بود چه مى كردى؟

زليخا گفت: راست گفتى.

يوسف گفت: چه دانستى كه راست گفتم؟

گفت: زيرا كه چون نام او را بردى محبت او در دل من افتاد.

پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى يوسف كه: راست مى گويد و من به سبب آنكه آن حضرت را دوست داشت او را دوست داشتم، پس او را به عقد خود درآورد (2).

و در روايات معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: چرا موى محاسن شما زود سفيد شد؟

فرمود كه: مرا پير كرد سورۀ «هود» و «واقعه» و «مرسلات» و «عمّ يتساءلون» (3)كه در آنها احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است.

در احاديث معتبره از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موى سر را آن قدر نمى گذاشتند كه احتياج به شكافتن بشود، و بسيار كه بلند مى شد به نرمۀ گوش آن حضرت مى رسيد، و نمى تراشيد مگر در حج و عمره، و چون در عمرۀ حديبيه آن حضرت ممنوع شد از عمره، موى سر را تا سال آينده گذاشت (4).

ص: 289


1- . كافى 2/615.
2- . علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 137.
3- . امالى شيخ صدوق 194؛ خصال 199.
4- . رجوع شود به كافى 6/485 و 486.

و سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بسيار بدنما بود و نبى و امام كارى نمى كنند كه در نظرها قبيح نمايند، و چون اسلام شايع شد و قبحش برطرف شد ائمۀ ما عليهم السّلام مى تراشيدند.

ص: 290

باب هشتم: در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده

و سير و سنن آن حضرت است

ص: 291

ص: 292

در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: جامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كهنه شده بود، شخصى به خدمت آن حضرت آمد و دوازده درهم به هديه از براى آن حضرت آورد-كه تقريبا پانزده شاهى اين زمان باشد-پس آن جناب فرمود كه:

يا على! اين دراهم را بگير و براى من جامه اى بخر كه بپوشم.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: به بازار رفتم و دوازده درهم دادم و پيراهنى براى آن جناب گرفتم، چون به نزد آن جناب آوردم و در آن نظر كرد فرمود كه: از اين پست تر مرا خوشتر مى آيد، يا على! آيا گمان دارى كه صاحبش قبول كند كه اين را پس گيرد؟

گفتم: نمى دانم.

فرمود كه: ببين بلكه راضى شود.

پس به نزد صاحبش آمدم و گفتم: رسول خدا اين جامه را نخواست و جامه اى از اين پست تر مى خواهد، پس او به اقالۀ بيع راضى شد و زر را پس داد.

چون زر را به خدمت آن جناب آوردم با من همراه آمد به بازار كه پيراهن بگيرد، ناگاه كنيزكى را ديد كه در ميان راه نشسته است و مى گريد، حضرت فرمود كه: چرا گريه مى كنى؟

گفت: يا رسول اللّه! اهل خانۀ من چهار درهم به من داده بودند كه براى ايشان چيزى بخرم و آن را گم كرده ام و جرأت نمى كنم كه به خانه برگردم.

پس چهار درهم را به آن كنيز داد و گفت: برگرد به خانۀ خود؛ و به بازار آمد و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و حمد الهى را ادا فرمود، و چون از بازار بيرون آمد مرد عريانى را ديد كه مى گفت: هركه مرا بپوشاند خدا او را از جامه هاى بهشت بپوشاند، پس

ص: 293

آن حضرت پيراهنى كه خريده بود كند و بر او پوشانيد و به بازار برگشت و به چهار درهم كه مانده بود پيراهن ديگر خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد و برگشت و همان كنيز را ديد كه در ميان راه نشسته است به او فرمود كه: چرا به خانه نرفتى؟

گفت: يا رسول اللّه! دير شده است و مى ترسم مرا بزنند.

حضرت فرمود كه: پيش برو و ما را راهنمائى كن به خانه؛ پس با آن كنيز رفت تا به در خانۀ ايشان ايستاد و فرمود: السلام عليكم اى اهل خانه، كسى جواب نگفت، پس بار ديگر سلام كرد، كسى جواب نگفت، چون بار سوم سلام كرد گفتند: عليك السلام يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.

پس فرمود كه: چرا در اول و دوم جواب سلام من نگفتيد؟

گفتند: يا رسول اللّه! خواستيم سلام شما بر ما بسيار شود كه موجب زيادتى بركت ما گردد.

پس فرمود كه: اين كنيز دير برگشته است، او را مؤاخذه منمائيد.

گفتند: يا رسول اللّه! براى تشريف آوردن تو او را آزاد كرديم.

حضرت فرمود كه: الحمد للّه، هرگز دوازده درهم نديده بودم كه بركتش زياده از اين باشد، دو عريان با آن پوشيده شد و بنده اى با آن آزاد شد (1).

و در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پنج خصلت است كه تا مردن ترك نخواهم كرد: بر روى زمين طعام خوردن با غلامان؛ و سوار شدن درازگوش با جل؛ و دوشيدن بز به دست خود؛ و پوشيدن پشم؛ و سلام كردن بر اطفال تا آنكه اينها سنّت شود بعد از من و مردم به اينها عمل كنند (2).

و در حديث ديگر به جاى دوشيدن بز، پينه كردن كفش و نعل به دست خود وارد شده است (3).

ص: 294


1- . خصال 490؛ امالى شيخ صدوق 197.
2- . خصال 271؛ علل الشرايع 130؛ وسائل الشيعة 12/62.
3- . خصال 272.

و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: روايت مى كنند از پدر شما كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز از نان گندم سير نشد.

فرمود كه: نه چنين است، بلكه نان گندم هرگز نخورد و از نان جو هرگز سير نخورد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: يهودى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند دينار مى طلبيد، روزى آمد و مطالبۀ آن كرد، حضرت فرمود: اى يهودى! ندارم كه بدهم.

يهودى گفت: از تو جدا نمى شوم تا بدهى.

فرمود كه: پس مى نشينم در اينجا با تو؛ و حضرت با آن يهودى در آن موضع نشست تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و بامداد را در همان موضع كرد، اصحاب آن حضرت يهودى را تهديد و وعيد مى نمودند، پس آن حضرت متوجه ايشان شد و فرمود كه: چه كار داريد به او؟

گفتند: يا رسول اللّه! يهودى تو را حبس كرده است و نمى گذارد كه به جائى روى.

حضرت فرمود كه: حق تعالى مرا مبعوث نگردانيده است كه ستم كنم بر كسى كه در امان است يا غير او، چون روز بلند شد يهودى گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا عبده و رسوله» و نصف مال خود را در راه خدا داد و گفت: و اللّه نكردم اين را مگر براى آنكه ببينم آن وصفى كه در تورات براى پيغمبر آخر الزمان خوانده ام در تو هست يا نه؟ زيرا كه در تورات خوانده ام كه محمد بن عبد اللّه مولد او مكه است و محل هجرت او مدينه است و درشت خو و غليظ نيست و صدا بلند نمى كند و فحش و سخن ركيك نمى گويد، و شهادت مى دهم به وحدانيّت حق تعالى و به آنكه تو پيغمبر فرستادۀ اوئى، و اين مال من است هر حكم كه موافق فرمودۀ خداست در آن بكن. و آن يهودى مال بسيار داشت.

پس حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود كه: فراش آن حضرت عبائى بود، و بالش او

ص: 295


1- . امالى شيخ صدوق 263؛ مكارم الاخلاق 28؛ وسائل الشيعة 24/244.

پوستى بود كه از ليف خرما پر كرده بودند، شبى فراش آن حضرت را دوته كردند كه استراحت او بيشتر باشد، چون صبح شد فرمود كه: به سبب استراحت فراش دير به نماز برخاستم ديگر فراش مرا دوته نكنيد (1).

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: شبى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ امّ سلمه بود، پس در ميان شب امّ سلمه آن حضرت را در رختخواب نيافت، برخاست و آن حضرت را در اطراف خانه طلب مى كرد تا آنكه ديد كه آن حضرت در كنار خانه ايستاده و دست به دعا برداشته است و مى گريد و مى گويد كه: خداوندا! از من سلب مكن چيزهاى شايسته اى كه به من داده اى، و دشمن و حسودى را بر من شاد مگردان، خداوندا! مرا بر مگردان هرگز بسوى بدى چند كه مرا از آن نجات داده اى و مرا به خود مگذار يك چشم زدن هرگز.

پس امّ سلمه گريان شد و برگشت، چون حضرت صداى گريۀ او را شنيد فرمود كه: اى امّ سلمه! سبب گريۀ تو چيست؟

گفت: يا رسول اللّه! چون گريه نكنم-پدر و مادرم فداى تو باد-و حال آنكه تو با آن درجه و منزلتى كه نزد خدا دارى و گناه گذشته و آيندۀ تو را آمرزيده است چنين مى گوئى و مى گريى؟

فرمود: اى امّ سلمه! چون ايمن شوم كه حق تعالى حضرت يونس را به قدر يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (2)؟ !

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: سائلى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و چيزى طلب كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا كسى هست كه به ما قرضى بدهد؟

پس شخصى از انصار برخاست و گفت: نزد من هست.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چهار وسق خرما به اين سائل بده.

ص: 296


1- . امالى شيخ صدوق 376.
2- . تفسير قمى 2/75.

چون خرما را به سائل داد و مدتى گذشت، به خدمت آن حضرت آمد و طلب قرض خود نمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ان شاء اللّه بهم رسد بدهيم.

پس بار ديگر آمد و چنين جواب شنيد.

در مرتبۀ سوم گفت كه: بسيار گفتى يا رسول اللّه «ان شاء اللّه بهم رسد بدهيم» .

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در برابر سخن ناملايم او تبسّم فرمود و گفت: آيا كسى قرض دارد به ما بدهد؟

پس شخصى برخاست و گفت: من دارم.

فرمود: چه مقدار دارى؟

گفت: هرچه خواهى.

فرمود كه: هشت وسق خرما به اين مرد بده.

آن انصارى گفت: يا رسول اللّه! من چهار وسق داده بودم.

فرمود كه: چهار ديگر را ما به تو بخشيديم (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت نگذاشت درهم و دينارى و نه غلامى و كنيزى و نه گوسفندى و نه شترى بغير از شتر سوارى خود، و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقۀ عيال خود از او به قرض گرفته بود (2).

و فرمود كه: در زمان رسول خدا فقرا در مسجد مى خوابيدند، شبى با ايشان افطار كرد نزد منبر خود در ديگ سنگى و سى نفر از آن خوردند و سير شدند و بقيۀ آن را براى زنان خود بردند كه همه سير شدند (3).

و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پير و گران شده بود، ايستاده نماز نافله مى كرد و يك پاى خود را براى زيادتى

ص: 297


1- . قرب الاسناد 90؛ وسائل الشيعة 9/435.
2- . قرب الاسناد 91.
3- . قرب الاسناد 148.

مشقّت برمى داشت و بر يك پا مى ايستاد تا آنكه حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (1)«اى طاهر طيب هدايت كنندۀ خلق! ما نفرستاديم بر تو قرآن را كه خود را به تعب بدارى» پس بعد از آن هر دو پا را بر زمين مى گذاشت (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ملكى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد كه: اگر مى خواهى همۀ صحراى مكه را از براى تو طلا مى كنم؛ پس حضرت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و تو را حمد كنم و يك روز گرسنه باشم و از تو سؤال كنم (3).

و فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز از نان گندم سير نشد تا به رحمت الهى واصل شد (4)؛ و انگشتر را در دست راست مى كرد و دو گوسفند سياه سفيد شاخ دار قربانى مى كرد (5).

و در حديث ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تقيه از مردم مى كرد؟

فرمود كه: بعد از آنكه آيۀ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (6)نازل شد و حق تعالى ضامن شد كه آن حضرت را از شرّ مردم حفظ نمايد، ديگر تقيه نكرد، و پيش از آن گاهى تقيه مى كرد (7).

و از ابن عباس منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر روى خاك طعام تناول مى نمود، و گوسفند را به دست خود مى بست، و اگر غلامى آن

ص: 298


1- . سورۀ طه:1 و 2.
2- . قرب الاسناد 171؛ وسائل الشيعة 5/491.
3- . عيون اخبار الرضا 2/30؛ امالى شيخ مفيد 124. و نيز رجوع شود به كتاب الزهد 52 و مكارم الاخلاق 24.
4- . عيون اخبار الرضا 2/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 1/339.
5- . عيون اخبار الرضا 2/63 در ضمن دو روايت.
6- . سورۀ مائده:67.
7- . عيون اخبار الرضا 2/130.

حضرت را براى نان جوى مى طلبيد به خانۀ خود اجابت او مى نمود (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: كسى شكر نعمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد با آنكه حقّ نعمت بر قرشى و غير قرشى و بر عرب و عجم داشت، و كى حقّ نعمتش بر خلق زياده از آن حضرت بود و ما اهل بيت رسول خدا نيز چنانيم كه كسى شكر نعمت ما نمى كند و نيكان مؤمنان نيز هرچند احسان كنند كسى شكر نعمت ايشان نمى كند (2).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل گرديد و گفت: يا محمد! پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد كه:

دختران باكره به منزلۀ ميوه اند بر درخت، چون ميوه پخته شد آن را به غير چيدن چاره اى نيست و اگر نه آفتاب آن را فاسد مى كند و باد آن را متغير مى گرداند، و دختران باكره چون بالغ شدند دواى ايشان شوهر دادن است و اگر نه ايمن نمى توان بود از فتنۀ ايشان.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر رفت و مردم را جمع كرد و وحى خدا را به ايشان رسانيد.

پس مردم گفتند كه: به كى تزويج كنيم ايشان را؟

فرمود كه: به كفو ايشان؛ پس فرمود كه: مؤمنان همه كفو يكديگرند.

پس از منبر فرود نيامد تا ضباعه دختر زبير عموى خود را به مقداد بن اسود نكاح كرد و فرمود كه: اى گروه مردم! من دختر عم خود را به مقداد دادم تا نكاح پست شود (3)، بدانيد كه در دختر دادن رعايت حسب و نسب نمى بايد كرد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حضور مردم به قضاى حاجت نمى نشست، روزى در مكانى بود كه عمارتى و گودالى نبود و ارادۀ قضاى حاجت نمود و شخصى از صحابه همراه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در آن مكان

ص: 299


1- . امالى شيخ طوسى 393؛ مكارم الاخلاق 16، و در آنجا ذيل آن ذكر نشده است.
2- . علل الشرايع 560؛ وسائل الشيعة 16/308.
3- . علل الشرايع 578؛ عيون اخبار الرضا 1/289؛ وسائل الشيعة 20/62.

دو درخت خرما بود، پس اشاره فرمود به آن دو درخت خرما كه به نزديك يكديگر آمدند و به يكديگر چسبيدند و در عقب آن دو درخت پنهان شد و قضاى حاجت نمود، و چون حضرت برخاست و بيرون آمد آن مرد به عقب درخت رفت و چيزى نديد (1).

و از جابر بن عبد اللّه انصارى منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت در «مرّ الظهران» (2)گوسفند مى چرانيد و مى فرمود: گوسفند سياه بهم رسانيد كه نيكوتر است (3).

و از آن حضرت پرسيدند كه: خوب است گوسفند چرانيدن؟

فرمود كه: مگر پيغمبرى مبعوث شده است كه گوسفند نچرانيده باشد (4).

و از عمار بن ياسر منقول است كه گفت: من گوسفند مى چرانيدم پيش از بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت نيز مى چرانيد، پس به آن حضرت عرض كردم كه: در «فخ» چراگاه نيكوئى هست خوب است در آنجا بچرانيم.

فرمود كه: خوب است.

چون روز ديگر به آن موضع رفتم ديدم كه آن جناب پيش از من رفته است و منع مى كند گوسفندان خود را از داخل شدن آن صحرا.

چون رفتم فرمود كه: با تو وعده كرده بودم نخواستم كه گوسفندان من پيش از گوسفندان تو بچرند (5).

مؤلف گويد كه: چون پيغمبران براى هدايت عوام كالأنعام مبعوث مى گردند، حق تعالى اول ايشان را به چرانيدن حيوانات امر مى فرمايد كه معاشرت عوام و سوء ادب ايشان بر آن ذوات مقدسه بسيار گران نيايد و صبر كردن بر مشقّتهاى ايشان دشوار ننمايد.

ص: 300


1- . بصائر الدرجات 256.
2- . ظهران: درّه اى است نزديك مكه، و در آنجا دهى است كه آن را «مرّ» گويند. (معجم البلدان 4/63) .
3- . قصص الانبياء راوندى 284.
4- . قصص الانبياء راوندى 284.
5- . قصص الانبياء راوندى 285.

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چون عقل را آفريد گفت: بيا، پس آمد؛ گفت: برو، پس رفت؛ پس گفت: خلقى نيافريدم كه از تو محبوبتر باشد بسوى من. پس نود و نه جزو عقل را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرد و يك جزو را در ميان ساير خلق قسمت كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مرا ضعفى از نماز و جماع بهم رسيده بود، پس طعامى از آسمان براى من نازل شد و چون از آن تناول كردم در شجاعت و حركت و جماع قوّت چهل مرد بهم رسانيدم (2).

و از مولى امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه گفت: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم در كندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه آمد و پارۀ نانى براى آن جناب آورد، حضرت فرمود كه: اين چيست؟

فاطمه گفت: قرص نانى براى حسن و حسين پخته بودم و اين پاره را براى شما آوردم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سه روز است پدر تو طعامى نخورده است و اين اول طعامى است كه مى خورم (3).

و در احاديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به روش بندگان طعام مى خورد بى خوان، و به روش بندگان مى نشست يعنى دو زانو، و بر زمين مى خوابيد بى فراش، و مى دانست كه او بنده است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زن بدويّه اى بر آن حضرت گذشت، ديد كه بر روى زمين طعام تناول مى فرمايد، گفت: اى محمد! تو به روش بندگان طعام مى خورى و به

ص: 301


1- . محاسن 1/307.
2- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 109؛ عيون اخبار الرضا 2/36.
3- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 238؛ عيون اخبار الرضا 2/40.
4- . محاسن 2/244؛ كافى 6/271. و اين مطالب در اين دو مصدر ضمن دو روايت از امام محمد باقر و امام صادق عليهما السّلام ذكر شده است.

روش بندگان مى نشينى؟ !

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: كدام بنده از من بنده تر است نزد حق تعالى؟

پس آن زن گفت كه: لقمه اى از طعام خود به من بده.

چون داد؛ گفت: نه، همان لقمه را مى خواهم كه در دهان گذاشته اى.

حضرت، لقمه را از دهان مبارك بيرون آورد و به او داد، و او خورد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: به بركت آن لقمه آن زن را دردى و بيمارى نرسيد تا از دنيا مفارقت كرد (1).

و به روايت ديگر: آن زن بد زبان و بى شرم بود، به بركت آن لقمه صاحب حيا و آزرم شد (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: و اللّه ديده اى نديده حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه تكيه كرده چيزى تناول كرده باشد، از روزى كه مبعوث شد به رسالت تا روزى كه از دنيا مفارقت كرد، و از نان گندم سه روز متوالى سير نخورد تا از دنيا مفارقت نمود؛ من نمى گويم كه نمى يافت، گاه مى شد كه يك كس را شتر مى بخشيد، اگر مى خواست، مى توانست خورد؛ و جبرئيل سه مرتبه كليدهاى خزينه هاى زمين را براى آن حضرت آورد گفت: اگر خواهى اختيار پادشاهى روى زمين بكن كه هرچه بر روى زمين باشد از تو باشد بى آنكه از ثواب آخرت تو چيزى كم شود، و آن حضرت قبول نكرد و اختيار تواضع و شكستگى كرد و فرمود كه: رفيق اعلى را بهتر مى خواهم از دنيا؛ و هرگز كسى از آن حضرت حاجتى سؤال نكرد كه بگويد: نه، اگر بود مى داد و اگر نبود مى گفت:

بهم رسد بدهيم، و هرچه از جانب خدا ضامن مى شد البته حق تعالى عطا مى كرد حتى آنكه بهشت را به كسى مى داد و حق تعالى براى او تسليم مى كرد (3).

و در حديث ديگر منقول است كه: پيوسته جمعى از اصحاب، حراست آن حضرت

ص: 302


1- . محاسن 2/245؛ كافى 6/271؛ كتاب الزهد 11.
2- . مكارم الاخلاق 16.
3- . كافى 8/130.

مى نمودند، چون اين آيه نازل شد كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (1)يعنى: «خدا نگاه مى دارد تو را از شرّ مردم» فرمود كه: ديگر كسى مرا حراست نكند كه خدا مرا نگاه مى دارد (2).

و در روايت معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت: «الحمد للّه ربّ العالمين كثيرا على كلّ حال» (3)، و از مجلسى برنمى خاست هرچند كه مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى كرد (4)، و روزى هفتاد مرتبه «استغفر اللّه» و هفتاد مرتبه «اتوب الى اللّه» مى گفت (5).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: عجب دارم كه هرگاه قرآن مى خوانم چرا پير نمى شوم (6)؟

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: روزى عايشه نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود، يهودى آمد و گفت: «السام عليكم» يعنى: مرگ بر شما باد.

حضرت فرمود كه: بر تو باد.

پس دو يهودى ديگر آمدند و هر يك چنين گفتند، و حضرت چنين جواب فرمود.

عايشه در غضب شد و گفت: بر شما باد مرگ و غضب و لعنت خدا اى برادران ميمون و خوك.

پس حضرت گفت: اى عايشه! اگر دشنام و فحش متمثّل شود هرآينه بد صورتى خواهد داشت، و رفق و نرمى را بر هرچه بگذارند البته آن را زينت مى دهد و از هر چه

ص: 303


1- . سورۀ مائده:67.
2- . تفسير فرات كوفى 131.
3- . كافى 2/503؛ وسائل الشيعة 7/171.
4- . كافى 2/504؛ وسائل الشيعة 7/179.
5- . كافى 2/505؛ وسائل الشيعة 7/179.
6- . كافى 2/632؛ وسائل الشيعة 6/172.

برمى دارند البته آن را قبيح مى گرداند.

عايشه گفت: يا رسول اللّه! مگر نشنيدى كه اينها چه گفتند؟

فرمود: بلى شنيدم، امّا من هم آنچه گفتند بر ايشان برگردانيدم، اگر مسلمانى بر شما سلام كند بگوئيد: السلام عليكم، و اگر كافرى سلام كند بگوئيد: عليك (1).

و در حديث ديگر منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گاهى زانوها را از زمين برمى داشتند و دستها را بر زانوها حلقه مى كردند، و گاه دو زانو مى نشستند، و گاه يك پا را دوته مى كردند و پاى ديگر را بر روى آن مى گذاشتند، و چهار زانو هرگز نمى نشستند (2).

و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: اعرابى اى بود و هديه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آورد و مى گفت: يا رسول اللّه! ثمن هديۀ مرا بده، و حضرت تبسّم مى فرمود؛ و چون آن جناب را غمى عارض مى شد مى فرمود كه: كاش اعرابى مى آمد و ما را مى خندانيد (3).

و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كردن خود را ميان اصحاب خود مساوى قسمت مى كرد كه به يكى زياده از ديگرى نظر نمى كرد، و هرگز پاى خود را در حضور اصحاب خود دراز نمى كرد، و چون كسى با آن حضرت مصافحه مى كرد دست نمى كشيد تا آن شخص دست خود را بكشد، و چون مردم اين را يافتند هركه مصافحه مى كرد زود دست خود را مى كشيد (4).

و به سند صحيح ديگر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل پيوسته وصيّت مى كرد مرا به مسواك كردن تا آنكه ترسيدم كه دندانهاى من سائيده شود يا بريزد (5).

ص: 304


1- . كافى 2/648؛ وسائل الشيعة 12/78.
2- . كافى 2/661؛ مكارم الاخلاق 26؛ وسائل الشيعة 12/106.
3- . كافى 2/663؛ وسائل الشيعة 12/112.
4- . كافى 2/671؛ وسائل الشيعة 12/143.
5- . محاسن 2/380؛ كافى 6/495؛ وسائل الشيعة 2/5.

و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه: چون كسى از بنى هاشم فوت مى شد و آب بر قبرش مى ريختند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كف مبارك خود را بر قبر مى گذاشت تا آنكه اثر انگشتان آن حضرت در قبر مى ماند، و اين را نسبت به غير بنى هاشم نمى كرد (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز تكيه بر جانب راست يا جانب چپ كرده چيزى تناول نمى فرمود از براى تواضع و شكستگى و نمى خواست كه شبيه به پادشاهان باشد (2).

و در روايتى منقول است كه: آن حضرت در بعضى از سفرها مشغول نماز بودند و جمعى از سواران آمدند و از صحابه احوال آن حضرت را پرسيدند و ثنا كردند و گفتند:

اگر نه استعجال داشتيم، انتظار آن حضرت مى برديم پس سلام ما را به آن حضرت برسانيد، و رفتند؛ چون آن جناب از نماز فارغ شد غضبناك شده فرمود كه: جماعتى مى آيند به نزد شما و احوال من مى گيرند و سلام مى فرستند و شما تكليف فرود آمدن و چاشت خوردن نمى كنيد ايشان را، بر من دشوار است كه گروهى كه در ميان ايشان جعفر بن ابى طالب باشد و جمعى از او بگذرند و چاشت نخورند نزد او (3).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عصاى كوچكى داشتند كه چون-در صحرائى-نماز مى كردند آن را در پيش روى خود نصب مى كردند (4).

و در حديث ديگر فرمود كه: رحل آن جناب بلنديش به قدر يك ذراع بود، و هرگاه نماز مى كردند او را پيش روى خود مى گذاشتند تا آنكه ستر باشد ميان آن حضرت و هر كه از پيش نماز گذرد (5).

ص: 305


1- . كافى 3/200؛ تهذيب الاحكام 1/460؛ وسائل الشيعة 3/198.
2- . كافى 6/272؛ مكارم الاخلاق 27؛ وسائل الشيعة 12/143 و 24/249.
3- . محاسن 2/189؛ كافى 6/275؛ وسائل الشيعة 24/272.
4- . كافى 3/296.
5- . كافى 3/296-297؛ تهذيب الاحكام 2/322؛ استبصار 1/406؛ وسائل الشيعة 5/136.

و در حديث موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى نزد عايشه بود و عبادت بسيار مى كرد، عايشه گفت: چرا اين قدر خود را تعب مى فرمائى و حال آنكه حق تعالى گناه گذشته و آيندۀ تو را بخشيده است؟

فرمود كه: اى عايشه! آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم.

پس امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن جناب بر سر انگشتان پاها مى ايستاد و نماز مى كرد، پس حق تعالى فرستاد كه طه. ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقى (1). (2)

و در حديث موثق ديگر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سفرى بر ناقه اى سوار بود، ناگاه به زير آمد و پنج سجده بجا آورد، چون سوار شد صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كارى كردى كه پيشتر نمى كردى!

فرمود: بلى، جبرئيل مرا استقبال كرد و پنج بشارت داد، من براى هر بشارتى سجدۀ شكرى ادا كردم (3).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه فرمود: خلق نيكو خوشايند است، روزى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد نشسته بود ناگاه كنيز شخصى از انصار آمد و كنار جامۀ آن حضرت را گرفت، حضرت گمان كرد كه با او كارى دارد، برخاست پس او حرفى نگفت و حضرت نشست، پس بار ديگر دست به كنار جامۀ آن حضرت دراز كرد و آن جناب برخاست و باز او ساكت شد و حضرت نشست، چون سه مرتبه چنين كرد و مرتبۀ چهارم كه آن جناب برخاست، تارى از كنار رداى مبارك آن حضرت جدا كرد، صحابه آن كنيز را عتاب كردند كه: چه كار داشتى آن قدر آن جناب را تعب دادى كه چهار مرتبه از براى تو از جا برخاست؟

گفت: ما بيمارى در خانۀ خود داشتيم و اهل خانۀ ما مرا فرستادند كه تارى از جامۀ آن بزرگوار بگيرم براى شفا، و هر مرتبه كه خواستم بگيرم آن بزرگوار برمى خاست من شرم

ص: 306


1- . سورۀ طه:1 و 2.
2- . كافى 2/95.
3- . كافى 2/98؛ مكارم الاخلاق 265؛ وسائل الشيعة 7/18.

مى كردم كه از او سؤال كنم، تا آنكه در آخر خود جدا كردم (1).

و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون زن يهوديه گوسفند را براى آن جناب به زهر آلوده كرده به نزد آن حضرت آورد كه تناول نمايد و گوسفند به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مخور كه مرا مسموم كرده اند؛ حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟

گفت: گفتم كه اگر پيغمبر است زهر به او ضرر نمى رساند و اگر پيغمبر نيست مردم را از او به راحت مى افكنم. حضرت او را عفو كرد و آسيبى به او نرسانيد (2).

و در روايت معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به نزد عايشه آمد ديد كه پارۀ نان خشكى بر زمين افتاده است و نزديك بود كه پا بر آن گذارد، پس برداشت و تناول نمود و فرمود كه: اى حميرا! گرامى دار نعمتهاى خدا را بر خود، كه چون نعمت از كسى گريخت ديگر برنمى گردد (3).

و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه: شب جمعه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قبا ارادۀ افطار نمود و فرمود كه: آيا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم؟

اوس بن خولى انصارى كاسۀ شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون بر دهان گذاشت و طعم آن را يافت، از دهان برداشت و فرمود كه: اين دو آشاميدنى است كه از يكى به ديگرى اكتفا مى توان نمود، من نمى خورم هر دو را و حرام نمى كنم بر مردم خوردن آن را، و ليكن فروتنى مى كنم براى خدا، و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند، و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند، و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد خدا او را روزى مى دهد، و هركه اسراف نمايد خدا او را محروم مى گرداند، و هر كه مرگ را بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد (4).

ص: 307


1- . كافى 2/102.
2- . كافى 2/108؛ وسائل الشيعة 12/170.
3- . محاسن 2/230؛ كافى 6/300؛ وسائل الشيعة 24/382.
4- . كتاب الزهد 55؛ كافى 2/122؛ وسائل الشيعة 15/277؛ مستدرك الوسائل 11/303.

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى ملكى به نزد حضرت سيّد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: خدا تو را مخيّر گردانيده است ميان آنكه بنده و رسول تواضع كننده باشى يا پادشاه و رسول باشى، و از مرتبۀ تو نزد حق تعالى چيزى كم نشود؛ و كليدهاى خزينه هاى زمين را براى آن حضرت آورده بود كه: اينها كليدهاى خزانه هاى دنيا است پروردگار تو مى فرمايد كه: اگر خواهى بگير و هر يك را كه خواهى بگشا.

حضرت فرمود كه: مى خواهم بنده و رسول تواضع كننده و شكسته باشم و پادشاهى نمى خواهم (1).

و در روايت ديگر چنان است كه فرمود كه: دنيا خانۀ كسى است كه خانۀ آخرت نداشته باشد، و از براى دنيا كسى جمع مى كند كه عقل نداشته باشد.

پس آن ملك گفت كه: بحقّ آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند مى خورم چون كليدها را به من دادند كه براى تو بياورم همين سخن را كه فرمودى از ملكى شنيدم كه در آسمان چهارم مى گفت (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: هيچ چيز از دنيا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر آنكه در دنيا گرسنه و ترسان باشد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: بهترين نان خورشها نزد آن حضرت سركه و زيت بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه آمد، امّ سلمه پارۀ نانى به نزد آن حضرت آورد، فرمود كه: مگر نان خورش ندارى؟

گفت: بغير از سركه چيزى ندارم.

فرمود كه: نيكو نان خورشى است سركه، خانه اى كه سركه در آن هست از نان خورش

ص: 308


1- . كافى 2/122؛ وسائل الشيعة 15/273.
2- . كافى 2/129.
3- . محاسن 2/278؛ كافى 2/129 و 8/129 و 163؛ وسائل الشيعة 24/243.
4- . كافى 6/328؛ وسائل الشيعة 25/86.

خالى نيست (1).

و فرمود كه: از براى آن جناب طعام گرمى حاضر كردند، فرمود كه: خدا آتش را طعام ما نگردانيده است، بگذاريد تا سرد شود كه طعام گرم بركت ندارد و شيطان در آن شريك مى شود (2).

و فرمود كه: آن جناب گاهى خربزه را با رطب و گاهى با شكر تناول مى كرد (3)؛ و از سبزيها بادروج را دوست مى داشت (4)؛ و چون آب مى آشاميد مى گفت: «الحمد للّه الّذي سقانا عذبا زلالا و لم يسقنا ملحا اجاجا و لم يؤاخذنا بذنوبنا» ، و در قدح شامى آب مى آشاميد (5).

و فرمود كه: چون آن حضرت از روزه افطار مى نمود، ابتدا به حلوا مى نمود و اگر نبود به شكر افطار مى نمود يا به خرما، و اگر اينها نبود به آب نيم گرم افطار مى نمود (6).

و در حديث ديگر فرمود كه: در زمان رطب به رطب، و در زمان خرما به خرما افطار مى نمود (7).

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسب به گرو دوانيد، و بر سه درخت خرما گرو بسته بودند (8).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: مالى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و قسمت فرمود و به همۀ اهل صفّه (9)نرسيد، به بعضى از ايشان داد و به بعضى

ص: 309


1- . كافى 6/329.
2- . كافى 6/322؛ وسائل الشيعة 24/399.
3- . محاسن 2/375؛ كافى 6/362. و روايت در هر دو مصدر از امام كاظم عليه السّلام مى باشد.
4- . كافى 6/364. و «بادروج» نوعى از ريحان است (فرهنگ عميد 1/339) .
5- . محاسن 2/405 و 406؛ كافى 6/384 و 385.
6- . كافى 4/153؛ وسائل الشيعة 10/158.
7- . محاسن 2/341؛ كافى 4/153؛ وسائل الشيعة 10/157.
8- . كافى 5/48؛ وسائل الشيعة 19/254-255.
9- . اهل صفّه: عده اى از مهاجران كه نه مسكنى داشتند و نه مال، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را در مسجد خود در مدينۀ منوره در جائى كه مسقّف بود سكنى داد.

نداد، پس ترسيد كه مبادا آنها كه نگرفته اند دلهاى ايشان رنجيده باشد، پس بيرون آمد و گفت: اى اهل صفّه! عذر مى خواهم بسوى خدا و بسوى شما، بدرستى كه مالى از براى ما آوردند و خواستيم كه بر شما قسمت كنيم، گنجايش نداشت، پس مخصوص كرديم به آن جمعى را كه از جزع ايشان ترسيديم از بسيارى پريشانى (1).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول بعثت مدتى آن قدر روزۀ پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد، پس مدتى ترك روزه كرد كه گفتند نخواهد گرفت، پس مدتى يك روز روزه مى گرفت و يك روز افطار مى نمود به طريق حضرت داود عليه السّلام پس آن را ترك كرد، و در هر ماه سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم را روزه مى داشت پس آن را ترك فرمود، و سنّتش بر آن قرار گرفت كه در هر ماه پنجشنبۀ اول ماه و پنجشنبۀ آخر ماه و چهارشنبۀ اول از دهۀ ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريقه بود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست، و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: هرچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال مى كردند، عطا مى فرمود تا آنكه زنى پسرش را به خدمت آن جناب فرستاد و گفت: از آن حضرت سؤال كن، اگر گويد نيست بگو پيراهن خود را به من ده.

آن پسر چنان كرد و آن جناب پيراهن خود را كند و به او داد، و چون هنگام نماز شد برهنه بود و به نماز نتوانست بيرون آمد، پس حق تعالى آن جناب را امر به ميانه روى فرمود و اين آيه را فرستاد وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً (3)يعنى: «مگردان دست خود را بسته در گردن خود كه چيزى به كسى نبخشى، و مگشا دست خود را گشودنى تمام كه آنچه دارى بدهى پس بنشينى ملامت كرده شده و ممنوع از نماز يا عريان» (4).

ص: 310


1- . كافى 3/550.
2- . كافى 4/90-91، كه اين معنى در ضمن چند روايت ذكر شده است.
3- . سورۀ اسراء:29.
4- . تفسير عياشى 2/289؛ كافى 4/55-56؛ مجمع البيان 3/411-412.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: چون جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رختخواب مى رفت سرمۀ سنگ در ديده هاى خود مى كشيد طاق طاق (1).

و در حديث صحيح منقول است كه: چهار ميل در چشم راست و سه ميل در چشم چپ مى كشيد (2).

و به سند حسن منقول است كه: آن جناب در بعضى از راههاى مدينه مى گذشت و كنيز سياهى سرگين برمى چيد، گفتند: دور شو از سر راه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

آن كنيز گفت كه: راه فراخ است.

صحابه خواستند كه او را آزار كنند فرمود كه: بگذاريدش كه او جبّاره است، يعنى تكبر دارد (3).

و در روايت معتبر ديگر مذكور است كه: آن جناب در تابستان كه براى خوابيدن از خانه بيرون مى آمد در روز پنجشنبه بيرون مى آمد، و در زمستان كه داخل خانه مى شد در روز جمعه داخل مى شد. و در روايت ديگر وارد شده است كه: داخل شدن و بيرون آمدن هر دو در شب جمعه بود (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: آن جناب بدست مبارك خود بزهاى اهل خود را مى دوشيد (5).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون دهۀ آخر ماه رمضان داخل مى شد جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كمر براى عبادت محكم مى بست و از زنان دورى مى كرد، و شبها را به عبادت احيا مى كرد و به كار ديگر بغير عبادت متوجه نمى شد (6).

ص: 311


1- . كافى 6/493؛ وسائل الشيعة 2/100.
2- . كافى 6/495؛ وسائل الشيعة 2/101.
3- . كتاب الزهد 56؛ كافى 2/309؛ وسائل الشيعة 15/380؛ مستدرك الوسائل 12/32.
4- . كافى 6/532؛ وسائل الشيعة 5/326. و در هر دو مصدر عبارت «براى خوابيدن» ذكر نشده است.
5- . كافى 5/86؛ وسائل الشيعة 17/62.
6- . كافى 4/155؛ من لا يحضره الفقيه 2/156؛ وسائل الشيعة 10/311 و 352.

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: چون دهۀ آخر رمضان مى شد خيمه اى از مو براى آن جناب در مسجد مى زدند و مشغول عبادت مى شد، و شبها خواب نمى كرد و نزد زنان نمى خوابيد (1)؛ و چون جنگ بدر در ماه رمضان شد و اعتكاف دهۀ آخر آن جناب را ميسّر نشد، در سال ديگر بيست روز اعتكاف نمود: ده روز براى آن سال و ده روز قضاى سال گذشته (2).

و فرمود كه: آن جناب در شب و روز ده طواف مى كرد (3)؛ و در عيد اضحى دو گوسفند قربانى مى كرد يكى براى خود و يكى براى هركه قربانى نداشته باشد از امّت آن جناب (4)؛ و نهى فرمود از آنكه باغهاى مدينه را ديوار بگذارند براى آنكه راهگذاران ميوه اى توانند خورد، و چون وقت رسيدن ميوه ها مى شد مى فرمود كه ديوارهاى باغها را سوراخ كنند براى غربا و راهگذاران (5)؛ و آن جناب كدو را دوست مى داشتند و از روى صحن برمى چيدند آن را و تناول مى فرمودند (6).

و در حديث ديگر منقول است كه: ابو سعيد خدرى به عيادت آن جناب آمد و دست بر روى لحاف آن جناب گذاشته و از شدت تب احساس حرارت كرد پس گفت: چه بسيار شديد است تب شما؟

فرمود كه: ما اهل بيت چنين مى باشيم، بلاى ما شديد است و ثواب ما مضاعف است (7).

و در حديث ديگر فرمود كه: رسول خدا هديه را مى خورد و تصدّق را نمى خورد،

ص: 312


1- . كافى 4/175؛ تهذيب الاحكام 4/287؛ وسائل الشيعة 10/545.
2- . كافى 4/175؛ من لا يحضره الفقيه 2/184؛ مستدرك الوسائل 7/560.
3- . كافى 4/428؛ من لا يحضره الفقيه 2/411؛ وسائل الشيعة 13/307.
4- . كافى 4/495؛ وسائل الشيعة 14/100.
5- . كافى 3/569؛ وسائل الشيعة 9/203 و 18/230.
6- . محاسن 2/329؛ كافى 6/370؛ امالى شيخ طوسى 362؛ مكارم الاخلاق 30.
7- . التمحيص 34؛ مستدرك الوسائل 2/435.

و مى فرمود كه: اگر پاچۀ گوسفندى براى من به هديه بياورند قبول مى كنم (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: چون آن جناب از دنيا رفت قرض داشت (2)و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: آداب نماز آن جناب آن بود كه آب وضو را نزديك سر خود مى گذاشت و سرش را مى پوشانيد و مسواك را زير فراش خود مى گذاشت و قدرى مى خوابيد، و چون بيدار مى شد نظر به اطراف آسمان مى كرد و آيات آخر سورۀ آل عمران را مى خواند، پس مسواك مى كرد و وضو مى ساخت و چهار ركعت نماز مى گزارد و ركوع و سجود را به قدر قرائت طول مى داد، و ركوع را آن قدر طول مى داد كه مى گفتند سر از ركوع بر نخواهد داشت امشب، و همچنين سجود را طول مى داد، پس به رختخواب برمى گشت و قدرى مى خوابيد، پس بيدار مى شد و باز نظر به آسمان مى كرد و آيات را مى خواند و مسواك مى كرد و وضو مى ساخت و به همان طريقه چهار ركعت نماز مى كرد، و باز به رختخواب برمى گشت و قدرى مى خوابيد، و باز برمى خاست و به همان آداب عمل مى كرد و نماز وتر و نافلۀ صبح را مى گذاشت، پس به مسجد مى رفت براى نماز صبح (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: اگر ترسى كه شوق دنيا بر تو غالب گردد، به يادآور زندگانى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه قوت آن جناب نان جو بود و حلواى او خرما بود و آتش افروزش سعف خرما بود اگر به دستش مى آمد (4).

در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز به كنه عقل خود با مردم سخن نگفت، مى فرمود: ما گروه پيغمبران مأمور شده ايم كه سخن گوئيم با مردم به اندازۀ عقلهاى ايشان (5).

ص: 313


1- . كافى 5/143، كه اين معنى در ضمن دو روايت ذكر شده است.
2- . كافى 5/93؛ وسائل الشيعة 18/319.
3- . تهذيب الاحكام 2/334؛ وسائل الشيعة 4/270.
4- . كتاب الزهد 12؛ كافى 8/168؛ وسائل الشيعة 16/14.
5- . كافى 1/23 و 8/268؛ امالى شيخ صدوق 341.

و در حديث ديگر منقول است كه: قوت آن حضرت نان جو بود بى نان خورش (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: خواهر رضاعى جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد آن جناب آمد، چون نظر بر او افكند شاد شد و رداى خود را براى او افكند و او را بر روى رداى خود نشانيد و با او سخن گفت و بر روى او مى خنديد، پس او برخاست و رفت و برادر او آمد، و نسبت به برادرش نكرد آنچه نسبت به او كرد، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! نسبت به خواهر-كه زن بود-اكرام و بشاشت بيشتر به عمل آورديد از برادر.

فرمود: زيرا كه او نسبت به پدرش نيكوكارتر بود (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مردى رسيد از قبيلۀ بنى فهد و او غلام خود را مى زد و غلام مى گفت كه: پناه مى برم به خدا، و او باز مى زد، چون غلام نظرش بر آن حضرت افتاد گفت: پناه مى برم به محمد، پس دست از او برداشت، حضرت فرمود: او پناه به خدا برد او را پناه ندادى و چون به من پناه آورد دست از او برداشتى! خدا احقّ است به آنكه كسى كه به او پناه برد امان يابد.

آن مرد گفت كه: او را آزاد كردم از براى خدا.

حضرت فرمود كه: بحقّ خدائى كه مرا به پيغمبرى فرستاده است كه اگر او را آزاد نمى كردى هرآينه گرمى آتش بر روى تو مى رسيد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمعى از صحابه به راهى مى رفت، ناگاه به بزغاله اى هر دو گوش بريده رسيدند كه در مزبله اى افتاده بود، پس حضرت فرمود كه: كداميك از شما مى خواهيد كه اين را به يك درهم بگيريد؟

گفتند: ما اين را به هيچ نمى گيريم و به مفت هم نمى خواهيم.

ص: 314


1- . كتاب الزهد 29؛ مستدرك الوسائل 16/335.
2- . كتاب الزهد 34؛ كافى 2/161؛ وسائل الشيعة 21/488. و در دو مصدر اخير بجاى «به پدرش» ، «به پدر مادرش» ذكر شده است.
3- . كتاب الزهد 44؛ وسائل الشيعة 22/401.

پس حضرت فرمود: و اللّه كه دنيا نزد من (1)بى قدرتر است از اين بزغاله نزد شما (2).

و به سند صحيح منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد ديد كه آن حضرت بر حصيرى خوابيده كه نقش حصير در پهلوى آن حضرت جا كرده است و بالشى از ليف خرما در زير سر گذاشته كه نقش آن در خدّ مباركش نشسته، پس گفت كه:

پادشاه عجم و پادشاه روم بر حرير و ديبا مى خوابند و تو بر چنين حصير و بالشى مى خوابى؟

حضرت فرمود كه: و اللّه من از ايشان بهتر و نزد حق تعالى گراميترم، مرا با دنيا چه كار است؟ نيست مثل دنيا مگر مثل سواره اى كه بر درختى بگذرد و در سايۀ آن درخت قرار گيرد و چون سايه بگردد بار كند و درخت را بگذارد (3).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: اعرابى با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتر به گرو دوانيد كه اگر ببرد ناقۀ آن حضرت را بگيرد، و چون دوانيدند شتر اعرابى سبقت كرد، حضرت فرمود به صحابه كه: شما شتر مرا بلند كرديد و گفتيد البته سبقت خواهد گرفت پس خدا آن را پست كرد، چنانكه كوهها براى كشتى نوح گردنكشى كردند و جودى تواضع كرد پس حق تعالى كشتى را بر جودى قرار داد (4).

و به سند صحيح منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى هفتاد مرتبه توبه مى كرد بى گناهى و مى گفت: «اتوب الى اللّه» (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: شخصى از انصار براى آن حضرت يك صاع رطب به هديه آورد، حضرت به خادم گفت كه: داخل خانه شو و اگر كاسه يا طبقى بيابى بياور.

خادم رفت و برگشت و گفت: نيافتم.

ص: 315


1- . در مصدر «دنيا نزد خدا» آمده است.
2- . كتاب الزهد 49؛ كافى 2/129.
3- . كتاب الزهد 50.
4- . كتاب الزهد 61؛ مستدرك الوسائل 8/273 و 11/296 و 14/80.
5- . كتاب الزهد 73؛ مستدرك الوسائل 5/320 و 12/85 و 143.

پس آن جناب به جامۀ خود زمين را جاروب كرد و فرمود كه: اينجا بريز؛ و فرمود كه:

بحقّ خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست سوگند مى خورم كه اگر دنيا نزد حق تعالى به قدر پر پشه اى اعتبار مى داشت به هيچ كافر و منافق يك شربت آب نمى داد (1).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: براى ترك دنيا تو را تأسّى به حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ملاحظۀ احوال آن جناب كافى است، و از براى مذمّت و عيب دنيا همين بس است كه از براى آن جناب ميسّر نشد و براى ديگران مهيّا گرديد، و لب به شير دنيا آلوده نكرد و پهلو از آن خالى مى كرد، دنيا را درهم شكست شكستنى و نظر خواهش بسوى آن نكرد، هرگز پهلويش از دنيا از همه كس خالى تر بود و شكمش از طعام هرگز سير نبود، حق تعالى دنيا را بر او عرض كرد و او قبول نكرد زيرا كه دانست خدا دنيا را دشمن مى دارد پس آن را دشمن داشت و دانست كه خدا آن را حقير شمرده پس آن را حقير شمرد، و بدرستى كه آن جناب بر روى زمين طعام تناول مى نمود و به روش بندگان دو زانو مى نشست، و نعلين و جامۀ خود را به دست خود پنبه مى زد و بر درازگوش برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خود مى كرد، و پرده اى در خانۀ خود ديد كه در آن صورتها بود به يكى از زنان خود گفت كه: اين را پنهان كن از من كه هرگاه نظر بسوى اين مى افكنم دنيا و زينتهاى آن به يادم مى آيد، پس آن حضرت روى دل خود را بالكلّيّه از دنيا گردانيده بود و ياد آن را در دل خود ميرانده بود، و مى خواست كه زينت دنيا از نظر او پنهان باشد و جامه هاى زيباى آن را نگيرد و آن را خانۀ قرار نداند و اميد ماندن در آن نداشته باشد، پس دنيا را از دل به در كرده بود و از خاطر محو نموده بود و از ديده پنهان كرده بود، و كسى كه چيزى را دشمن دارد نمى خواهد كه بسوى آن نظر كند و دشمن مى دارد كه نزد او مذكور شود، بدرستى كه در احوال آن حضرت هست آنچه تو را دلالت نمايد بر بديها و عيبهاى دنيا زيرا كه بسيار بود با اهل بيت مخصوص خود گرسنه مى ماند و امتعه و زينتهاى آن را حق تعالى به او نداده بود با آن قرب و منزلت كه او را نزد حق تعالى

ص: 316


1- . التمحيص 48؛ مستدرك الوسائل 16/226.

بود، بدرستى كه از دنيا گرسنه بيرون رفت و سالم از تصرف در دنيا وارد عقبى شد، و از براى خود سنگى بر روى سنگى نگذاشت تا از دار فنا به دار بقا رحلت نمود (1).

و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست و كتف گوسفند را دوست مى داشت زيرا كه به چراگاه نزديكتر و از بول و سرگين دورتر است؛ و از ران كراهت داشت براى آنكه به محلّ بول و سرگين نزديكتر است (2).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: به چه سبب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست گوسفند را زياده از ساير اعضاى آن دوست مى داشت؟

فرمود: زيرا كه حضرت آدم عليه السّلام گوسفندى از براى پيغمبران از فرزندان خود قربانى كرد و از براى هر پيغمبرى عضوى از آن را نام برد و از براى آن حضرت دست را نام برد، پس به اين سبب آن جناب آن را دوست مى داشت و بر ساير اعضا تفضيل مى داد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام حسين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست به دعا برمى داشت تضرع و ابتهال مى نمود و انگشتان را حركت مى داد مانند سائلى كه طعام از كسى طلبد (4).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من مبعوث شدم با اخلاق نيكوى پسنديده (5).

و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام منقول است كه فرمود: پدر و مادرم فداى جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد كه با آن منزلت كه او را نزد حق تعالى بهم رسيد و آن وعده هاى كرامت كه به او داد، اهتمام و سعى در بندگى خدا را ترك نكرد تا آنكه ساق پاى مباركش باد كرد و قدم محترمش ورم كرد، پس گفتند به آن حضرت كه: چرا اين قدر به

ص: 317


1- . نهج البلاغة 226-229، خطبه 160.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 503 و علل الشرايع 134 و وسائل الشيعة 25/57.
3- . محاسن 2/262-263؛ كافى 6/315؛ علل الشرايع 134.
4- . مكارم الاخلاق 268.
5- . امالى شيخ طوسى 596.

خود تعب مى فرمائى و حال آنكه خدا گناه گذشته و آيندۀ تو را آمرزيده است؟ فرمود كه:

آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم (1)؟

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را به مشك خوشبو مى كرد كه برق مشك از سر آن حضرت مى نمود (2)و مشك دانى داشت آن حضرت كه هرگاه وضو مى ساخت آن را به دست مى گرفت و بر خود مى ماليد (3)؛ و چون سر آن حضرت درد مى كرد روغن كنجد به دماغ مى ريخت (4)؛ و چون قسم ياد مى كرد مى گفت: «لا» و «استغفر اللّه» ، و سوگند نمى خورد (5).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: روزى آن حضرت را عقرب گزيد پس فرمود كه:

خدا تو را لعنت كند كه پروا نمى كنى از آزار كردن مؤمن و كافر و نيكوكار و بدكردار؛ پس نمك طلبيد و بر آن موضع ماليد تا ساكن شد و فرمود كه: اگر مردم بدانند در نمك چه فايده ها است هرآينه محتاج نشوند به ترياك فاروق (6).

و در روايت معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و جبرئيل نزد آن حضرت بود، ناگاه جبرئيل نظر كرد بسوى آسمان و رنگش متغير شد مانند زعفران و پناه به حضرت رسول آورد، پس نظر كرد بسوى آسمان و ديد كه جسمى عظيم از آسمان به زير مى آيد كه ما بين مشرق و مغرب را پر كرده است تا آنكه نزديك شد به آن حضرت و گفت: مرا حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه مخيّر گردانم تو را ميان آنكه پادشاه و پيغمبر باشى يا بنده و پيغمبر باشى؛ پس آن حضرت نظر كرد بسوى جبرئيل و ديد رنگش به حال خود برگشته است، پس جبرئيل

ص: 318


1- . امالى شيخ طوسى 637.
2- . قرب الاسناد 151؛ كافى 6/515؛ مكارم الاخلاق 33.
3- . كافى 6/515؛ مكارم الاخلاق 42؛ وسائل الشيعة 3/500 و 4/434.
4- . كافى 6/524.
5- . محاسن 2/421؛ كافى 7/463.
6- . كافى 6/327.

گفت كه: اختيار كن كه بنده و رسول باشى.

حضرت فرمود كه: بلكه مى خواهم بنده و رسول باشم.

پس آن ملك پاى راست خود را برداشت و در ميان آسمان اول گذاشت و پاى ديگر را در آسمان دوم گذاشت، و همچنين هر قدمى را در آسمان مى گذاشت و هرچند بلند مى شد كوچك مى شد تا آنكه به قدر گنجشكى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جبرئيل گفت كه: من تو را متغير ديدم و بسيار ترسيدم، سبب تغيّر تو چه بود؟

جبرئيل گفت: يا نبيّ اللّه! مرا ملامت مكن به ترسيدن، آيا مى دانى كه اين ملك كيست؟

فرمود: نه.

جبرئيل گفت: اين اسرافيل است كه حاجب پروردگار است و از روزى كه حق تعالى آسمان و زمين را خلق كرده به زمين نيامده است، چون ديدم كه او به زمين مى آيد گمان كردم كه قيامت برپا شده است، و تغيير من به سبب اين بود، و چون ديدم كه براى كرامت و بزرگوارى تو آمده است رنگم به حال خود برگشت، آيا نديدى كه چگونه كوچك مى شد هرچند بلند مى شد؟ هر چيز كه به درگاه جلال حق تعالى و محلّ مناجات و قرب او نزديك مى شود نزد عظمت او حقير مى شود، اين ملك حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه او و لوح در ميان دو ديدۀ اوست از ياقوت سرخ، چون حق تعالى وحى مى فرستد لوح بر پيشانى او مى خورد پس نظر مى كند در لوح و آنچه در آنجا مى يابد به ما القا مى كند و ما به آسمان و زمين مى رسانيم و با آنكه او نزديكترين خلق است به محلّ صدور وحى، ميان او و محلّ صدور وحى و ظهور و عظمت و جلال الهى نود حجاب است از نور كه ديده هاى آنها مانده مى شود و به شمار و وصف درنمى آيند، و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزارساله راه است (1).

و ابن شهر آشوب گفته است: بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمۀ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرقه ظاهر مى شود آن است كه آن حضرت از همۀ مردم حكيم تر

ص: 319


1- . تفسير قمى 2/27-28 و در آن بجاى نود حجاب، هفتاد حجاب آمده است.

و داناتر و بردبارتر و شجاع تر و عادلتر و مهربانتر بود، و هرگز دستش به دست زنى نرسيد كه بر او حلال نباشد، و سخى ترين مردم بود، هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش چيزى زياد مى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد، و زياده از قوت سال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد، و پست ترين طعامها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما، و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود، و از قوت سال خود ايثار مى فرمود، و بر زمين مى نشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد، و نعلين و جامۀ خود را پينه مى كرد، و در خانه را خود مى گشود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست، و چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مدد او مى كرد، و آب وضو را به دست خود حاضر مى كرد در شب، و پيوسته سرش در زير بود، و در حضور مردم تكيه نمى نمود، و خدمتهاى اهل خود را مى كرد، و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد، و هرگز آروغ نزد، و آزاد و بنده كه آن حضرت را به ضيافت مى طلبيدند اجابت مى نمود اگر چه از براى پاچۀ گوسفندى بود، و هديه را قبول مى نمود اگر چه يك جرعۀ شير بود، و تصدّق را نمى خورد، و نظر بر روى مردم بسيار نمى كرد، و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از براى خدا غضب مى كرد، و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست، و هرچه حاضر مى كردند تناول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود، برد يمنى مى پوشيد و جبّۀ پشم مى پوشيد، و جامه هاى آكنده از پنبه و كتان مى پوشيد، و اكثر جامه هاى رسول خدا سفيد بود، و عمامه بر سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه از جانب راست مى نمود، و جامۀ فاخرى داشت كه مخصوص روز جمعه بود، و چون جامۀ نو مى پوشيد كهنه را به مسكينى مى بخشيد، و عبائى داشت كه به هر جا مى رفت دوته مى كرد و به زير خود مى افكند، و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد، و خربزه را دوست مى داشت، و از بوهاى بد كراهت داشت، و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد، و گاه بندۀ خود را و گاه ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد، و بر هرچه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه درازگوش بى پالان و زين سوار مى شد، و پياده و پاى برهنه بى ردا و عمامه گاه گاهى راه مى رفت، و به اقصاى

ص: 320

مدينه مى رفت براى تشييع جنازه و عيادت بيماران، و با فقرا و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد، و صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت، و شريف هر قوم را تأليف قلب مى نمود، و خويشان خود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختيار كند مگر به چيزى چند كه خدا به آن امر كرده است، و ادب هر كس را رعايت مى كرد، و هركه عذر مى طلبيد قبول عذر او مى نمود، و تبسّم بسيار مى كرد در غير وقت نزول قرآن و موعظه، و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد، و در خورش و پوشش بر بندگان خود زيادتى نمى كرد، و هرگز كسى را دشنام نداد، و هرگز زنان و خدمتكاران خود را نفرين نكرد و دشنام نداد، و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى خاست و با او مى رفت، و درشت خو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد، و بد را به نيكى جزا مى داد، و به هركه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مى نمود، و در هر مجلسى كه مى نشست ياد خدا مى كرد، و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود، و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود، و رضا و غضب او را مانع از گفتن حق نمى شد.

خيار را گاه با رطب و گاه با نمك تناول مى فرمود، و از ميوه هاى تر خربزه و انگور را دوست تر مى داشت، و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود، و گوشت و تريد كدو را بسيار دوست مى داشت، و شكار نمى كرد امّا گوشت شكار را مى خورد، و نان و روغن مى خورد، و از گوسفند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نان خورش سركه را و از خرما عجوه را و از سبزيها كاسنى و بادروج را دوست مى داشت (1).

و شيخ طبرسى گفته است كه: تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خيبر و بنى قريظه و بنى النضير بر درازگوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليف خرما بود، و بر اطفال و زنان سلام مى كرد، روزى شخصى با آن حضرت سخن مى گفت

ص: 321


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/190-192.

و مى لرزيد، فرمود كه: چرا از من مى ترسى؟ من پادشاه نيستم (1).

و از انس منقول است كه گفت: من نه سال خدمت آن حضرت كردم، يك بار به من نگفت كه چرا چنين كردى، و هرگز كارى را بر من عيب نكرد، و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنيدم، و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت، روزى اعرابى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدّى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند پس گفت: از مال خدا به من بده، آن حضرت از روى لطف بسوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند-پس حق تعالى فرستاد كه إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (2)«بدرستى كه تو بر خلق عظيمى هستى» -و حياى آن حضرت به مرتبه اى بود كه چيزى كه مكروه آن حضرت بود اظهار نمى فرمود و ما از رنگ مباركش مى يافتيم (3)، وجودش مرتبۀ كمال بود چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آن حضرت از همۀ خلق بخشنده تر بود و مصاحبتش از همه كس نيكوتر بود و لهجه اش از همه كس راست تر بود و جرئتش از همه كس بيشتر بود و خويش از همه كس نرمتر بود، و به امان و پيمان از همه كس بيشتر وفا مى كرد، و در اول مرتبه هركه آن حضرت را ملاقات مى كرد مهابتى عظيم از او در دل خود مى يافت و چون با او معاشرت مى كرد او را دوست مى داشت، من پيش از او و بعد از او مانند او نديدم (4).

و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من تأديب كردۀ خدايم، و على تاديب كردۀ من است، حق تعالى مرا امر كرد به سخاوت و نيكى و نهى كرد مرا از بخل و جفا و هيچ صفت نزد حق تعالى بدتر از بخل و بدى خلق نيست (5).

و شجاعت آن حضرت به مرتبه اى بود كه حضرت اسد اللّه الغالب مى گفت كه: هرگاه

ص: 322


1- . مكارم الاخلاق 15 و 16.
2- . سورۀ قلم:4.
3- . مكارم الاخلاق 16 و 17.
4- . مكارم الاخلاق 18.
5- . مكارم الاخلاق 17.

جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حضرت مى برديم و هيچ كس به دشمن از آن حضرت نزديكتر نبود (1).

و در روايات بسيار نقل كرده اند كه: خشنودى و غضب آن جناب را در چهره اش مى يافتند، چون شاد مى شد رويش درخشان مى شد بسانى كه عكس ديوارها را در روى انورش مى توانست ديد، و چون غضبناك مى شد سرخ و برافروخته مى شد، و شفقت آن حضرت نسبت به امّت چنان بود كه هركه را سه روز نمى ديد البته احوال او را مى پرسيد، اگر مى گفتند به سفر رفته است از براى او دعا مى كرد، و اگر حاضر بود به ديدن او مى رفت، و اگر بيمار بود عيادت مى كرد او را (2).

و از جابر انصارى مروى است كه گفت: جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيست و يك جنگ خود همراه بود و در نوزده جنگ از آنها من همراه بودم، در بعضى از جنگها شتر من مانده شد و خوابيد و آن حضرت در عقب مردم بود و ضعيفان را به قافله مى رساند و رديف مى كرد و دعا مى كرد براى ايشان، پس به من رسيد گفت: كيستى؟

گفتم: منم جابر، پدر و مادرم فداى تو باد.

فرمود كه: چه مى شود تو را؟

گفتم: شترم مانده است.

فرمود كه: عصا دارى؟

گفتم: بلى. پس عصاى مرا گرفت و بر شتر زد و آن را برخيزاند، پس خوابانيد و پاى مبارك را بر دستش گذاشت و فرمود كه: سوار شو، چون سوار شدم به اعجاز آن حضرت شتر من بر شتر آن جناب پيشى گرفت، پس در آن شب بيست و پنج نوبت براى من استغفار كرد پس پرسيد كه: عبد اللّه پدر تو چند فرزند گذاشته است؟

گفتم: هفت دختر.

ص: 323


1- . مكارم الاخلاق 18.
2- . مكارم الاخلاق 19.

فرمود: قرض گذاشته است؟

گفتم: بلى.

فرمود كه: چون به مدينه رسى با قرض خواهان مقاطعه كن كه هر چندگاه قدرى بگيرند تا تمام شود، و اگر راضى نشوند چون هنگام چيدن خرما شود مرا خبر كن.

پس پرسيد كه: زن خواسته اى؟

گفتم: بلى، زن ثيبه اى (1)را گرفته ام.

فرمود كه: چرا دختر جوانى نگرفته اى كه تو با او بازى كنى و او با تو بازى كند؟

گفتم: يا رسول اللّه! از بيم آنكه مبادا با خواهران من سازگارى نكند.

فرمود: درست كرده اى.

پس فرمود: شتر خود را به چند خريده اى؟

گفتم: به پنج اوقيه طلا.

فرمود كه: ما از تو گرفتيم.

چون به مدينه رسيديم شتر را به خدمت آن حضرت بردم، گفت: اى بلال! پنج اوقيه طلا قيمت شتر را بده كه به قرض پدر خود بدهد و سه اوقيۀ ديگر به او بده و شتر را نيز به او پس ده؛ پرسيد كه: با قرض خواهان عبد اللّه مقاطعه نمودى؟

گفتم: نه يا رسول اللّه.

فرمود: آن قدر مال گذاشته است كه وفا به قرض او بكند؟

گفتم: نه.

فرمود كه: بر تو باكى نيست، چون وقت چيدن خرما شود مرا خبر كن.

پس در آن وقت آن حضرت را خبر كردم آمد و دعا كرد براى ما، و به بركت دعاى آن حضرت خرما چيديم كه قرض قرض خواهان را همه داديم و زياده از آنچه هر سال برمى داشتيم براى ما ماند، پس فرمود كه: برداريد خرماها را وكيل مكنيد، چنان كرديم

ص: 324


1- . ثيبه: به معنى بيوه است.

و مدتها از آن معاش كرديم (1).

و از ابن عباس منقول است كه: چون سؤالى از آن حضرت مى كردند مكرر مى فرمود تا بر سائل مشتبه نشود (2).

و از ابى الحميسا منقول است كه گفت: پيش از بعثت با آن حضرت سودائى كردم و مرا در مكانى وعده فرموده و من فراموش كردم و به وعده گاه نرفتم آن روز و روز ديگر، و روز سوم كه رفتم حضرت براى وعده در آنجا مانده بود در آن سه روز (3).

و از جرير بن عبد اللّه منقول است كه: روزى به خدمت آن حضرت رفت و خانه پر بود و جاى او نبود، او در بيرون نشست، حضرت جامۀ خود را به نزد او انداخت و فرمود كه: بر روى اين بنشين، او جامه را گرفت و بر روى خود ماليد و بوسيد (4).

و سلمان گفت: روزى در خدمت آن حضرت رفتم بر بالشى تكيه داده بود، آن بالش را براى من انداخت و فرمود: هر مسلمانى كه داخل شود بر برادر مسلمان خود و او بالشى براى او اندازد براى اكرام او، خدا او را بيامرزد (5).

و منقول است كه: چون ابراهيم فرزند آن حضرت محتضر شد، آب از ديدۀ آن حضرت روان شد و فرمود كه: چشمم آب مى ريزد و به دل اندوه مى رسد و نمى گويم مگر چيزى كه خدا بپسندد و ما به سبب مصيبت تو اندوهناكيم اى ابراهيم (6).

و منقول است كه: آن حضرت بر زيد بن حارثه گريست و فرمود كه: اين شوق دوست است بسوى دوست (7).

و از جابر منقول است كه: چون آن حضرت راه مى رفت، صحابه در پيش او راه

ص: 325


1- . مكارم الاخلاق 20.
2- . مكارم الاخلاق 20.
3- . مكارم الاخلاق 21.
4- . مكارم الاخلاق 21.
5- . مكارم الاخلاق 21.
6- . مكارم الاخلاق 22؛ صحيح مسلم 4/1808؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 2/85.
7- . مكارم الاخلاق 22.

مى رفتند و پشت سر را براى ملائكه مى گذاشتند (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: چون آن حضرت سواره مى رفت نمى گذاشت كسى با او پياده راه برود تا آنكه او را رديف خود مى كرد، و اگر قبول نمى كرد مى فرمود كه: برو پيش و در فلان مكان مرا درياب (2).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را چون دو عبادت پيش مى آمد هر يك كه دشوارتر بود اختيار مى نمود، و نمازش از همه كس سبكتر و تمامتر بود، و خطبه اش از همه كس كوتاهتر و پرفايده تر بود، و چون به جانبى متوجه مى شد از بوى خوش او مى دانستند كه به آن سو مى آيد، و چون با جماعتى طعام مى خورد پيش از همه دست دراز مى كرد و بعد از همه دست برمى داشت، و از نزديك خود تناول مى كرد و دست بسوى ديگرى دراز نمى كرد، و اگر رطب و خرما بود دست به همه مى گردانيد، و آب را به سه نفس تناول مى نمود و آب را مى مكيد و دهان پر نمى كرد، و همۀ كارها را به دست راست مى كرد مگر آنچه متعلق به اسافل بدن بود، و در همه چيز ابتدا به جانب راست مى كرد در جامه پوشيدن و كفش پوشيدن و كفش كندن، و چون رخصت مى طلبيد كه داخل خانه شود سه مرتبه رخصت مى طلبيد، و سخنش جدا كنندۀ حق و باطل و ظاهر كنندۀ مقصود بود، و چون به سخن مى آمد نور از ميان دندانهاى نورانيش ساطع مى شد كه بيننده گمان مى كرد كه گشاده است ميان دندانها و گشاده نبود، در نظر كردن ديده را تمام نمى گشود، و با كسى سخن نمى گفت كه او را خوش نيايد (3).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شخصى را بر سر سنگى وعده كرد و فرمود كه: من او را اينجا وعده كرده ام، اگر نيايد همينجا مى مانم تا بميرم و از اينجا محشور شوم (4).

ص: 326


1- . مكارم الاخلاق 22.
2- . مكارم الاخلاق 22.
3- . مكارم الاخلاق 23.
4- . مكارم الاخلاق 24 با اندكى تفاوت.

و در روايت ديگر منقول است كه: گاهى كودكى را مى آوردند نزد آن حضرت كه دعا كند براى او به بركت يا او را نام بگذارد، حضرت او را مى گرفت و در دامن مى گذاشت براى گرامى داشتن اهل او، پس بسيار مى شد كه آن طفل بول مى كرد در دامن آن حضرت و مردم فرياد مى كردند، پس مى گفت: قطع مكنيد بول طفل را، و مى گذاشت تا بول را تمام مى كرد پس دعا مى كرد يا نام مى گذاشت براى آنكه اهل آن طفل شاد شوند و ندانند كه آن حضرت از بول طفل ايشان متأذى شده است، و چون مى رفتند جامۀ خود را مى شست (1)؛ و مى فرمود كه: مايستيد نزد من چنانكه عجمان نزد بزرگان خود مى ايستند (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد جماعتى طعام مى خورد مى گفت: «افطر عندكم الصّائمون و اكل طعامكم الابرار» يعنى: «افطار كردند نزد شما روزه داران و خوردند طعام شما را نيكوكاران» (3).

و در روايت ديگر منقول است كه: آن حضرت به سه انگشت و زياده طعام مى خورد و هرگز به دو انگشت نمى خورد (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: پيوسته طعام آن حضرت نان جو بود تا از دنيا مفارقت نمود (5).

مؤلف گويد كه: احاديث در باب نان گندم خوردن آن حضرت مختلف وارد شده است، و ممكن است كه احاديث نخوردن را حمل كنيم بر غالب يا بر آنكه از مال خود نخوردند، يا بر پيش از بعثت، يا بر پيش از هجرت، يا بر بعد.

و در روايتى وارد شده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رطب مى خورد به دست راست و هستۀ آن را در دست چپ جمع مى كرد و به زمين نمى انداخت، پس گوسفندى

ص: 327


1- . مكارم الاخلاق 25.
2- . مكارم الاخلاق 26.
3- . مكارم الاخلاق 27.
4- . مكارم الاخلاق 28.
5- . مكارم الاخلاق 29.

گذشت به آن گوسفند اشاره كرد تا نزديك آمد و دست چپ را پيش او داشت كه دانه ها را مى خورد از دست حضرت، و هرچه تناول مى نمود هسته را پيش آن مى انداخت و چون حضرت فارغ شد گوسفند رفت (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: آن حضرت سير و پياز و تره و عسل بدبو تناول نمى نمود، و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود، اگر خوشش مى آمد مى خورد و الاّ ترك مى كرد، و كاسه را مى ليسيد و انگشتان را يك يك مى ليسيد، و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى كشيد و تا ممكن بود تنها چيزى نمى خورد، و در آب آشاميدن اول «بسم اللّه» مى گفت و اندكى مى آشاميد و از لب بر مى داشت و «الحمد للّه» مى گفت تا سه مرتبه، گاهى به يك نفس مى آشاميد، و گاهى در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خزف تناول مى نمود، و چون اينها نبود دستها را پر از آب مى كرد و مى آشاميد، و گاه از دهان مشك مى آشاميد (2).

و سر و ريش خود را به سدر مى شست و روغن ماليدن را دوست مى داشت و ژوليده مو بودن را كراهت داشت، و انواع روغنها را بر خود مى ماليد و اول روغن بر سر و ريش مى ماليد، و سر را مقدّم مى داشت، و روغن بنفشه مى ماليد و موى سر و ريش خود را شانه مى كرد، و آنچه از مو جدا مى شد مردم (3)براى بركت بر مى داشتند؛ و گويند: اين موها كه در دست مردم هست از اين است، و آنچه در حج و عمره مى تراشيد جبرئيل به آسمان مى برد؛ و روزى دو مرتبه ريش را شانه مى كرد و هر مرتبه چهل نوبت از زير ريش و هفت نوبت از بالا شانه مى كرد، و خود را به مشك و عنبر و غاليه خوشبو مى كرد و به عود بخور مى كرد (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت خرج خوشبوئى زياده از طعام

ص: 328


1- . مكارم الاخلاق 29.
2- . مكارم الاخلاق 30-31.
3- . در مصدر بجاى مردم، زنان حضرت ذكر شده است.
4- . مكارم الاخلاق 32-34.

مى كرد (1).

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه خصلت بود كه در احدى غير او نبود: او را سايه نبود، و به راهى نمى گذشت مگر آنكه بعد از سه روز مى دانستند كه از آن راه گذشته است براى بوى خوش او، و به هيچ سنگ و درختى نمى گذشت مگر آنكه سجده مى كردند براى او.

و مى فرمود كه: لذت من در زنان و بوى خوش است، و روشنى چشم من در نماز است (2).

و در چشم راست سه ميل و در چشم چپ دو ميل سرمه مى كشيد، و نظر در آينه مى كرد و شانه مى كرد و خود را براى اصحاب زينت مى كرد، و در سفرها شيشۀ روغن همراه برمى داشت و سرمه دان و مقراض و آينه و مسواك و شانه و سوزن و ريسمان و درفش و مسواك را به عرض مى كرد، و گاهى كلاه در زير عمامه مى گذاشت و گاه عمامۀ بى كلاه و گاه كلاه بى عمامه بر سر مى گذاشت، و در سفرها عمامۀ خز سياه بر سر مى بست، و گاهى جبّه و عمامۀ پشم مى پوشيد، و چون جامۀ نو مى پوشيد حمد حق تعالى مى كرد، و چون مى خوابيد بر جانب راست مى خوابيد و دست راست را در زير رو مى گذاشت و آية الكرسى مى خواند (3).

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: آن حضرت هرگاه از خواب بيدار مى شد سجدۀ شكر مى كرد، و پيش از خواب سه مرتبه مسواك مى كرد، و چون از خواب براى نماز برمى خاست يك مرتبه مسواك مى كرد، و چون به نماز صبح بيرون مى آمد يك مرتبه مسواك مى كرد، و مسواك را با چوب اراك مى كرد (4).

و آن حضرت مزاح مى كرد امّا حرف باطل نمى گفت، و نقل كرده اند كه: روزى آن

ص: 329


1- . مكارم الاخلاق 34.
2- . در مصدر «نماز و روزه» ذكر شده است.
3- . مكارم الاخلاق 34-38.
4- . مكارم الاخلاق 39.

حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه: كى مى خرد اين بنده را؟ يعنى بندۀ خدا (1)؛ و روزى زنى احوال شوهر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود: آن است كه در چشمش سفيدى هست؟ آن زن گفت: نه، چون به شوهرش نقل كرد گفت: حضرت مزاح كرده و راست فرموده سفيدى چشم همه كس بيش از سياهى است (2)؛ و پيرزالى از انصار به حضرت رسول عرض نمود كه: استدعا بفرما براى من از خدا بهشت را، فرمود كه: زنان پير داخل بهشت نمى شوند، پس آن زن گريست، حضرت خنديد و فرمود كه: جوان و باكره مى شوند و داخل بهشت مى شوند (3).

و در روايات ديگر وارد شده است كه روزى آن حضرت با زن پيرى گفت كه: پير زنان داخل بهشت نمى شوند. آن زن بيرون رفت و مى گريست، بلال او را ديد و سبب گريۀ او را پرسيد، او سخن حضرت را نقل كرد، بلال به خدمت حضرت آمد با آن زن و گفت: اين زن از شما چنين نقل كرد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سياه هم داخل بهشت نمى شود.

پس بلال هم گريان شد چون سياه بود، پس عباس رسيد و از حقيقت حال پرسيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پير هم داخل بهشت نمى شود.

پس فرمود كه: حق تعالى ايشان را جوان و با بهترين صورتها خلق مى كند و داخل بهشت مى گرداند (4).

و نقل كرده اند كه: زنى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از مردى شكايت كرد كه: مرا بوسيد.

آن حضرت او را طلبيد و گفت: چرا چنين كرده اى؟

او گفت: اگر بد كرده ام، او هم به تلافى اين بد را نسبت به من بكند.

ص: 330


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/192؛ مستدرك الوسائل 8/409 و 410.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/193؛ مستدرك الوسائل 8/410-411.

آن جناب تبسّم نمود و گفت: ديگر چنين كارى مكن.

گفت: نخواهم كرد (1).

و از مزاح صحابه نقل كرده اند كه: سويبط مهاجرى در سفرى به نزد نعيمان بدرى آمد و از او طعام طلبيد، نعيمان گفت: رفقا حاضر نيستند.

سويبط ديد كه جمعى مسافران مى آيند، به نزد ايشان رفت و گفت: غلامى دارم بسيار زبان آور و مى خواهم او را بفروشم، اگر گويد كه آزادم از او قبول مكنيد كه غلام مرا ضايع مى كنيد؛ پس نعيمان را به ده شتر به ايشان فروخت.

مشترى ها آمدند و ريسمان در گردن نعيمان كردند و كشيدند، نعيمان گفت: اين استهزا كرده است كه مرا به شما فروخته است و من آزادم.

مشترى ها گفتند: ما شنيده ايم خبر تو را و از تو قبول نمى كنيم؛ و او را بردند تا آنكه رفقا رفتند و او را پس گرفتند.

چون به حضرت رسول عرض كردند بسيار خنديد.

و نعيمان نيز مزاح بسيار مى كرد، روزى شنيد كه محرمة بن نوفل كه نابينا بود مى گفت:

كيست مرا ببرد كه بول كنم؟

نعيمان دستش را گرفت و آورد او را در كنار مسجد بازداشت و گفت: بول كن؛ و خود گريخت، مردم محرمه را فرياد زدند و دشنام دادند كه: چرا در مسجد بول مى كنى؟

پرسيد: كى بود آن كه مرا به اينجا آورد؟

گفتند: نعيمان بود.

گفت: با خدا عهد كردم كه چون به او برسم اين عصا را بر او بزنم.

چون اين خبر به نعيمان رسيد روزى به نزد محرمه آمد و گفت: مى خواهى نعيمان را به تو بنمايم كه عصا بر او بزنى؟

گفت: بلى.

ص: 331


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/194؛ مستدرك الوسائل 8/411.

پس او را آورد به نزديك عثمان در وقتى كه عثمان نماز مى كرد و گفت: اين است نعيمان؛ و گريخت، محرمه عصا را بلند كرد و به قوّت تمام بر عثمان نواخت، مردم بر او شوريدند كه: چرا خليفه را زدى؟

گفت: كى بود مرا به اينجا آورد؟

گفتند: نعيمان بود.

گفت: عهد كردم كه ديگر با نعيمان كارى نداشته باشم (1).

مؤلف گويد كه: آداب حسنه و اخلاق حميدۀ آن حضرت زياده از آن است كه احصا توان نمود، و چون در كتاب حلية المتقين و عين الحياة اكثر آنها را بيان كرده ام، در اين كتاب به همين اكتفا نمودم.

ص: 332


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/194 و در آن بجاى محرمه، مخرمه ذكر شده است.

باب نهم: در بيان قليلى از مناقب و فضايل و خصايص

آن حضرت است

ص: 333

ص: 334

در احاديث صحيحه و غير صحيحه از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى پنج خصلت به من عطا نموده است كه به احدى از پيغمبران پيش از من نداده بود: زمين را براى من محلّ سجود و نماز گردانيده است، و در هر جاى زمين كه خواهم نماز بجا آورم، و زمين را براى من پاك كننده گردانيده است كه تيمّم بدل از وضو و غسل مى شود و ته كفش و عصا را پاك مى كند؛ و غنيمت كافران را از براى من حلال گردانيده است؛ و به ترسى كه از من در دل دشمنان افكنده مرا يارى داده است؛ و كلمات جامعه كه لفظشان اندك و معانى شان بسيار است به من عطا نموده است؛ و شفاعت قيامت را به من داده است (1).

و به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام و جابر انصارى و غير او منقول است كه: از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند: كجا بودى در هنگامى كه آدم عليه السّلام در بهشت بود؟

فرمود: در پشت او بودم، و سوار كشتى شدم در صلب پدرم نوح عليه السّلام، و مرا به آتش انداختند در پشت پدرم ابراهيم عليه السّلام، و هيچ يك از پدران و مادران من به زنا به يكديگر نرسيده اند، و پيوسته حق تعالى مرا از پشتهاى پاكيزه بسوى رحمهاى پاكيزه منتقل مى ساخت تا آنكه خدا عهد مرا به پيغمبرى از پيغمبران گرفت، و پيمان مرا به اسلام از امّتهاى ايشان گرفت و جميع اوصاف مرا براى ايشان ظاهر گردانيد، و ذكر مرا در تورات و انجيل ثبت كرد، و مرا به آسمان خود بالا برد، و از براى من نامى از نامهاى خود اشتقاق

ص: 335


1- . امالى شيخ صدوق 180. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد اول جزء 1/86 و جامع الاصول 9/293 و كنز العمال 11/438.

كرد پس امّت من حمدكنندگانند و خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم (1).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حق تعالى جميع خلق را دو قسمت كرد-يعنى اصحاب يمين و اصحاب شمال-و مرا در قسمت نيكوتر كه اصحاب يمينند گذاشت؛ پس ايشان را سه قسمت كرد: اصحاب ميمنه و اصحاب مشئمه و سابقان و مرا در قسمت نيكوتر كه سابقانند قرار داد، پس من از سابقانم و بهترين سابقانم؛ پس اين سه قسمت را قبيله ها گردانيد و مرا در بهترين قبيله ها جا داد چنانكه فرموده است كه: «گردانيديم شما را شعبها و قبيله ها تا يكديگر را بشناسيد بدرستى كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» (2)، و من پرهيزكارترين فرزندان آدم و گراميترين همه ام نزد خدا و فخر نمى كنم بلكه نعمت خدا را ياد مى كنم؛ پس قبيله ها را خانه آباد گردانيد و مرا در بهترين خانه آبادها جا داد چنانكه فرموده: إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3)يعنى: «نمى خواهد و اراده نمى نمايد خدا مگر آنكه از شما ببرد و دور گرداند شك و شبهه را اى اهل خانۀ پيغمبرى و پاك گرداند شما را از گناهان و بديها پاك گردانيدنى» (4).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى ابو ذر و سلمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را طلب كردند، گفتند: به جانب مسجد قبا رفته است، چون به آن جانب رفتند ديدند كه آن حضرت در زير درختى به سجده رفته است، پس نشستند و بسيار انتظار كشيدند تا آنكه گمان كردند كه آن حضرت به خواب رفته است، خواستند كه آن حضرت را بيدار كنند ناگاه سر از سجده برداشت و فرمود كه: دانستم آمدن شما را و شنيدم صداى شما را و در خواب نبودم بدرستى كه حق تعالى پيش از من هر پيغمبرى را كه فرستاد به لغت قوم خود فرستاد و مرا بر هر سياه و سرخى به زبان عربى مبعوث گردانيد

ص: 336


1- . امالى شيخ صدوق 498؛ معاني الاخبار 55؛ روضة الواعظين 67؛ كنز العمال 12/427.
2- . ترجمۀ آيۀ 13 سورۀ حجرات.
3- . سورۀ احزاب:33.
4- . امالى شيخ صدوق 503؛ دلائل النبوة 1/170؛ البداية و النهاية 2/239.

و مرا در امّت من پنج چيز عطا كرد كه به پيغمبران پيش از من نداده بود: مرا يارى كرد به رعب و ترس كه آوازۀ مرا مى شنوند و يك ماهه راه ميان من و ايشان هست، و از ترس ايمان به من مى آورند؛ و غنيمت را از براى من حلال گردانيد؛ و زمين را براى من سجده گاه و پاك كننده گردانيد كه هرجا باشم از خاكش تيمم كنم و بر رويش نماز كنم؛ و هر پيغمبرى را يك سؤال ايشان را در باب امّت ايشان مستجاب گردانيد، و چون مرا تكليف سؤال نمود سؤال خود را تأخير كردم براى شفاعت مؤمنان امّت خود در قيامت، پس به من داد؛ و عطا كرد مرا علمهاى جامع و كليدهاى سخن. و آنچه به من داده است به هيچ پيغمبرى از پيغمبران پيش از من نداده بود، پس سؤال من كامل است تا روز قيامت در دعا و شفاعت براى كسى است كه شرك به خدا نياورد و ايمان به پيغمبرى من بياورد و اعتقاد به خلافت وصىّ من على بن ابى طالب داشته باشد و اهل بيت مرا دوست دارد (1).

و در حديث ديگر فرمود: ابتداى ظهور امر من دعاى ابراهيم عليه السّلام بود كه مرا از خدا طلبيد، و عيسى عليه السّلام بشارت داد به من، و در هنگام ولادت من مادرم نورى ديد كه در آن نور قصرهاى شام را ديد (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى عرب را از ساير مردم اختيار كرد، و قريش را از عرب اختيار كرد، و بنى هاشم را از قريش اختيار نمود، و فرزندان عبد المطّلب را از بنى هاشم اختيار نمود، و مرا از فرزندان عبد المطّلب اختيار نمود (3).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا پنج فضيلت و على را پنج فضيلت كرامت فرمود: مرا جوامع كلم داد يعنى قرآن، و على را جوامع علم داد؛ و مرا پيغمبر گردانيد، و او را وصى گردانيد؛ و به من كوثر داد، و به او سلسبيل داد؛ و به من وحى داد، و به او الهام داد؛ و مرا به آسمان برد، و درهاى آسمان را

ص: 337


1- . امالى شيخ طوسى 56؛ بشارة المصطفى 85.
2- . خصال 177؛ دلائل النبوة 1/80 و 84؛ البداية و النهاية 2/256.
3- . خصال 36.

براى او گشود كه هرچه من ديدم او ديد و به هرچه من نظر كردم او نظر كرد (1).

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى چهار پيغمبر را با شمشير فرستاد كه جهاد كنند: ابراهيم و موسى و داود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (2).

و در حديث ديگر از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: در روز قيامت بيايم به در بهشت و گويم كه: در را بگشا.

خازن بهشت گويد: كيستى؟

گويم: منم محمد.

گويد: مرا چنين امر كرده اند كه براى كسى پيش از تو در را نگشايم (3).

و در احاديث متواتره منقول است كه آن جناب فرمود: من سيد و بهتر فرزندان آدمم و فخر نمى كنم، و اول كسى كه در قيامت محشور شود من خواهم بود، و اول كسى كه شفاعت كند و شفاعتش را قبول نمايند من خواهم بود (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حق تعالى اسلام را بر دست من ظاهر گردانيد، و قرآن را بر من فرستاد، و كعبه را بر دست من فتح نمود، و مرا بر جميع خلق خود فضيلت داد، و در دنيا مرا سيد فرزندان آدم گردانيد، و در آخرت مرا زينت قيامت گردانيد، و حرام گردانيد بر پيغمبران داخل شدن بهشت را پيش از آنكه من داخل شوم، و بر امّتهاى ايشان پيش از آنكه امّت من داخل شوند، و خلافت زمين را در اهل بيت من قرار داد بعد از من تا دميدن صور، پس هركه كافر شود به آنچه من مى گويم كافر است به خداوند عظيم (5).

و به سند معتبر از ابن عباس منقول است كه: چهل مرد از يهودان مدينه بيرون آمدند و گفتند: مى رويم به نزد اين دروغگو كه مى گويد من بهترين پيغمبرانم، تا دروغ او را ظاهر

ص: 338


1- . امالى شيخ طوسى 188؛ خصال 293.
2- . خصال 225.
3- . امالى شيخ طوسى 395.
4- . امالى شيخ طوسى 271. و نيز رجوع شود به صحيح مسلم 4/1782 و السنن الكبرى 9/8.
5- . خصال 413.

گردانيم.

چون به خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود كه: من تورات را ميان خود و شما حكم مى كنم، گفتند: ما راضييم به تورات.

يهودان گفتند: آدم از تو بهتر است براى آنكه حق تعالى او را بدست قدرت خود آفريد و از روح خود در او دميد.

حضرت فرمود: آدم پيغمبر پدر من است و حق تعالى به من داده است بهتر از آنچه به او داده است.

يهودان گفتند: آن چيست؟

فرمود كه: منادى روزى پنج مرتبه ندا مى كند كه: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه» و نمى گويد آدم رسول اللّه، و علم حمد در دست من است در روز قيامت و در دست آدم نيست.

يهودان گفتند: راست گفتى اى محمد، در تورات چنين نوشته است.

فرمود كه: اين يكى.

يهودان گفتند: موسى از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى چهار هزار كلمه با او سخن گفت و با تو هيچ سخن نگفت.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به من بهتر از اين داده است؛ فرمود كه: مرا بر بال جبرئيل نشانيد و به آسمان هفتم رسانيد، پس از سدرة المنتهى كه نزد آن است جنّة المأوى گذشتم تا به ساق عرش در آويختم، پس ندا رسيد به من از ساق عرش كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست و منم سالم از عيب و نقص و امان دهندۀ خلايق از عذاب و شاهد بر ايشان و عزيز جبار متكبر رءوف رحيم؛ و خدا را به دل ديدم نه به ديده، پس اين افضل است از آنچه به موسى داده است.

يهودان گفتند: راست گفتى اى محمد، در تورات چنين نوشته است.

پس حضرت فرمود: اين دو فضيلت.

پس يهودان گفتند كه: نوح عليه السّلام از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى او را به كشتى سوار

ص: 339

كرد و كشتى او را بر جودى قرار داد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا به من از اين بهتر داده است، نهرى در آسمان به من داده است كه از زير عرش جارى مى شود و بر كنار آن هزار هزار قصر هست كه خشتى از آنها از طلا است و خشتى از نقره و گياه آنها زعفران است و سنگريزۀ آنها مرواريد و ياقوت است و زمين آنها از مشك سفيد است، و آن نهر كوثر است كه حق تعالى به من و امّت من عطا كرده است چنانكه گفته است إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ (1).

گفتند: راست گفتى اى محمد، چنين در تورات نوشته است، و اين بهتر است از آن.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين سه فضيلت.

پس يهودان گفتند كه: ابراهيم از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى او را خليل خود گردانيد.

آن جناب فرمود كه: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيد مرا حبيب خود گردانيد و مرا محمد نام كرد.

پرسيدند كه: چرا تو را محمد نام كرد؟

فرمود: از براى من نامى از نامهاى خود اشتقاق كرد، خدا محمود است و من محمدم و امّت من حامدانند.

يهودان گفتند: راست گفتى يا محمد، اين از آن بهتر است.

آن جناب فرمود: اين چهار فضيلت.

پس يهودان گفتند: عيسى بهتر است از تو زيرا عيسى روزى در گردنگاه بيت المقدس بود شياطين رفتند او را ضرر برسانند پس حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه بال راست خود را بر روى شياطين زد و ايشان را در آتش انداخت.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مرا از اين بهتر داده است، چون از بدر برگشتم از قتال مشركان و بسيار گرسنه بودم و داخل مدينه شدم زن يهوديه اى مرا استقبال نمود و كاسۀ

ص: 340


1- . سورۀ كوثر:1.

بزرگى در سرش بود و بزغالۀ بريانى در آن كاسه بود، و در آستين خود شكرى داشت پس گفت: الحمد للّه كه حق تعالى تو را به سلامت برگردانيد و بر دشمنان ظفر بخشيد و من نذر كرده بودم از براى خدا كه اگر به سلامت و غنيمت برگردى از جنگ بدر من اين بزغاله را بكشم و از براى تو بريان نمايم و بسوى تو بياورم كه تناول نمائى.

حضرت فرمود كه: من فرود آمدم از استر شهبا و دست دراز نمودم بسوى بزغاله كه بخورم ناگاه آن بزغالۀ بريان به قدرت خداوند منّان برجست و بر چهار پا ايستاد و به سخن آمد و گفت: اى محمد! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند.

گفتند: راست گفتى اى محمد، اين از آن بهتر است.

حضرت فرمود كه: اين پنج فضيلت.

پس يهودان گفتند: يكى مانده است، اين را مى گوئيم و برمى خيزيم، سليمان عليه السّلام از تو بهتر است زيرا كه حق تعالى انس و جن و شياطين و مرغان و بادها و درندگان را مسخّر او گردانيده بود.

حضرت فرمود كه: خدا براق را از براى من مسخّر گردانيد كه از دنيا و آنچه در دنيا است بهتر است و آن چهارپائى است از چهارپايان بهشت؛ رويش مانند روى انسان است و سمش مانند سمهاى اسبان است و دمش مانند دم گاو است و از درازگوش بزرگتر و از استر كوچكتر است، زينتش از ياقوت و ركابش از مرواريد سفيد است و هفتاد هزار مهار دارد از طلا، و دو بال دارد مكلّل به مرواريد و ياقوت و زبرجد، و در ميان دو ديده اش نوشته است: «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و محمد رسول اللّه» .

يهودان گفتند: راست گفتى، در تورات چنين نوشته است، و اين از ملك سليمان بهتر است، اى محمّد! ما شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و به اينكه تو پيغمبر اوئى.

پس حضرت فرمود كه: نوح عليه السّلام هزار كم پنجاه سال قوم خود را دعوت كرد و حق تعالى فرموده است كه: «ايمان نياوردند به او مگر اندكى» (1)و در سنّ قليل و عمر

ص: 341


1- . ترجمۀ آيۀ 40 سورۀ هود.

اندك من تابع من شده اند آن قدر كه مثل آن تابع نوح نشده بودند با آن عمر دراز و زندگانى بسيار او، و بدرستى كه در بهشت صد و بيست هزار صف خواهند بود: امّت من هشتاد هزار صف خواهند بود و همۀ امّتهاى ديگر چهل هزار صف (1)، و حق تعالى كتاب مرا گواه بر حقّيت كتابهاى ديگر و نسخ كنندۀ آنها گردانيد، و مبعوث شده ام به حلال گردانيدن چيزها كه پيغمبران ديگر حرام كرده بودند و حرام گردانيدن بعضى از آنها كه ايشان حلال گردانيده بودند، از جملۀ آنهاست كه در شرع موسى عليه السّلام شكار ماهى در روز شنبه حرام بود حتى آنكه حق تعالى به سبب تعدّى از آن جمعى را به صورت ميمون مسخ كرد و در شريعت من حلال شده است چنانكه فرموده است كه أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ اَلْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيّارَةِ (2)، و در امّت من پيه و چربيها حلال است و شما نمى خوريد، پس بدرستى كه خداوند عالم بر من صلوات فرستاد در قرآن و فرمود كه إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (3)يعنى: «بدرستى كه خدا و فرشتگان او درود مى فرستند بر پيغمبر، اى گروهى كه ايمان آورده ايد! صلوات فرستيد بر آن حضرت و تسليم كنيد فرموده هاى او را تسليم كردنى-يا سلام كنيد بر او سلام كردنى نيكو-» ، پس مرا وصف نمود خدا به رأفت و رحمت و در قرآن گفت لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (4)«بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسولى از جنس و قبيلۀ شما، دشوار است بر او مشقّت و ضرر شما، بسيار حرص و اهتمام دارد بر ايمان آوردن شما و مهربان و رحيم است بر مؤمنان» .

پس حضرت فرمود: حق تعالى فرستاد كه با من سخن نگويند تا تصدّقى بكنند و اين را براى هيچ پيغمبر مقرر نكرده بود، پس برطرف كرد اين حكم را بعد از واجب گردانيدن به

ص: 342


1- . در مصدر: صد و بيست و هشتاد آمده است بدون ذكر «هزار» .
2- . سورۀ مائده:96.
3- . سورۀ احزاب:56.
4- . سورۀ توبه:128.

رحمت خود (1).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى عطا كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شرايع نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را كه آن يگانه پرستى خدا و اخلاص در عبادت و ترك شرك است و سنن حنيفۀ ابراهيم، و در ملّت آن حضرت رهبانيّت يعنى ترك زنان و لذتها قرار نداد و سياحت يعنى جهانگردى قرار نداد، و چيزهاى پاكيزه را بر او حلال گردانيد و چيزهاى خبيث و بد را در شرع او حرام گردانيد، و از امّت او برداشت بارهاى گران و تكليفهاى دشوارى را كه بر امّتهاى گذشته لازم كرده بود و به اين سبب فضيلت آن حضرت را ظاهر گردانيد، و در شريعت او واجب گردانيد نماز و زكات و روزه و حج و امر به نيكيها و نهى از بديها، و مقرر كرد حلال و حرام و احكام ميراث وحدها و جهاد در راه خدا را، و زياده كرد در شرع آن حضرت وضو را، و زيادتى داد او را بر پيغمبران ديگر به سورۀ فاتحة الكتاب و آيات آخر سورۀ بقره و سوره هاى مفصل-كه از سورۀ محمد است تا آخر قرآن-و حلال گردانيد از براى او غنيمت و اموال مشركان را، و يارى كرد او را به رعب، و زمين را براى او مسجد و پاك كننده گردانيد، و او را به كافّۀ خلق مبعوث گردانيد از سفيد و سياه و جن و انس، و حكم جزيه گرفتن از اهل كتاب و اسير كردن مشركان و فدا گرفتن از ايشان را براى او مقرر گردانيد، پس تكليفى كرد او را كه احدى از پيغمبران را چنان تكليفى نكرده بود، از براى او شمشير برهنه از آسمان فرستاد و بر او فرستاد كه فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ (2)يعنى: «قتال كن در راه خدا، تكليف كرده نشده اى مگر نفس خود را» پس مى بايست كه آن حضرت جهاد كند هرچند هيچ كس با او موافقت نكند و يارى او ننمايد (3).

و در حديث ديگر فرمود كه: چون اين آيه نازل شد چنان رو به دشمن مى رفت كه

ص: 343


1- . احتجاج 1/108-113.
2- . سورۀ نساء:84.
3- . محاسن 1/447-448؛ كافى 2/17.

شجاعترين مردم كسى بود كه به آن حضرت در جنگ جنگ گاه ملحق تواند شد (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود: بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى اصحاب آن حضرت در مسجد نشسته بودند و فضايل آن حضرت را ذكر مى كردند، ناگاه عالمى از علماى يهود شام آمد كه تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم و كتابهاى پيغمبران را خوانده بود و دلايل و معجزات ايشان را دانسته بود، پس سلام كرد بر ما و نشست، و بعد از زمانى گفت: اى امّت محمد! از براى هيچ پيغمبرى و رسولى درجه اى و فضيلتى نگذاشته ايد مگر آنكه از براى پيغمبر خود ثابت مى كنيد، اگر سؤالى چند بكنم آيا جواب مى توانيد گفت؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: سؤال كن اى يهودى از آنچه خواهى كه من جواب مى گويم بعون اللّه تعالى، پس بدانيد كه حق تعالى عطا نكرده است هيچ پيغمبرى و رسولى را درجه و فضيلتى مگر آنكه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرده است و اضعاف مضاعفه زياده از آنها به آن حضرت داده است، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از براى خود فضيلتى ذكر مى كرد مى گفت كه: فخر نمى كنم، و من امروز ذكر مى كنم از فضيلت آن حضرت -بى آنكه تحقير شأن احدى از پيغمبران كنم-آن قدر كه خدا ديده هاى مؤمنان را به آن روشن گرداند براى شكر آنكه حق تعالى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرده است، پس بدان اى يهودى كه از جملۀ فضيلتها و شرفهاى او نزد خدا آن بود كه واجب گردانيد آمرزش و عفو را براى كسى كه صدا را نزد آن حضرت پست گرداند پس فرمود كه إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (2)«آنها كه پست مى گردانند صداهاى خود را نزد رسول خدا ايشان گروهى اند كه امتحان كرده است خدا دلهاى ايشان را براى پرهيزكارى، براى ايشان است آمرزشى عظيم و اجرى بزرگ» پس مقرون گردانيد خدا طاعت آن حضرت را به طاعت خود و گفت

ص: 344


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/261 و كافى 8/274.
2- . سورۀ حجرات:3.

مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (1) «هركه اطاعت كند رسول را پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» پس آن حضرت را نزديك گردانيد به دلهاى مؤمنان و محبوب گردانيد او را بسوى ايشان.

و آن حضرت فرمود كه: دوستى من مخلوط شده است با خونهاى امّت من، پس ايشان اختيار مى كنند مرا بر پدران و مادران و بر خانه هاى خود.

و آن حضرت نيز نزديكترين مردم بود بسوى ايشان و مهربانترين مردم بود نسبت به ايشان چنانكه حق تعالى فرموده است كه لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ (2)تا آخر آيه كه گذشت، و در جاى ديگر فرموده است كه اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (3)يعنى: «پيغمبر اولى است به مؤمنان از جانهاى ايشان، و زنهاى او مادران ايشانند» .

و اللّه كه فضيلت آن حضرت در دنيا و آخرت به مرتبه اى رسيده است كه وصفها از آن قاصر است، و ليكن خبر مى دهم تو را به آنچه دل تو تاب تحمل آن داشته باشد و عقل تو انكار آن ننمايد، بتحقيق كه فضيلت او به درجه اى رسيده است كه اهل جهنم فرياد و ناله مى كنند از روى ندامت و پشيمانى آنكه چرا اجابت آن حضرت ننموده اند در دنيا، چنانكه حق تعالى از احوال ايشان خبر داده است يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اَللّهَ وَ أَطَعْنَا اَلرَّسُولاَ (4)يعنى: «روزى كه گردانند روهاى ايشان را در آتش جهنم در حالتى كه گويند: اى كاش ما اطاعت مى كرديم خدا را و اطاعت مى كرديم رسول را» .

و حق تعالى او را در قرآن مجيد با پيغمبران ديگر ياد كرد و او را مقدّم داشت بر آنها با آنكه بعد از همه مبعوث شده است، چنانكه فرموده است وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ

ص: 345


1- . سورۀ نساء:80.
2- . سورۀ توبه:128.
3- . سورۀ احزاب:6.
4- . سورۀ احزاب:66.

وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ (1) حق تعالى او را تفضيل داد بر پيغمبران و امّت او را بر امّتهاى ايشان چنانكه فرمود كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ (2)«بوديد شما بهترين امّتها كه بيرون آورده شديد از براى مردم، امر مى كنيد به نيكى و نهى مى كنيد از بدى» .

پس يهودى گفت: خدا ملائكه را امر كرد به سجدۀ آدم، آيا محمد را چنين فضيلتى هست؟

حضرت فرمود كه: خدا ملائكه را امر فرمود كه سجده كنند آدم را براى آنكه نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى او عليهم السّلام را در پشت او سپرده بود و سجدۀ ايشان مر او را پرستيدن او نبود، بلكه اطاعت امر خدا و اكرام و تهنيتى بود براى او مانند سلامى كه بر كسى كنند، و اعترافى بود براى آدم عليه السّلام به آنكه او افضل است از ايشان؛ و اگر به آدم اين عطا كرد، به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين بهتر عطا كرد كه خود بر او صلوات فرستاد و امر كرد ملائكه را كه بر او صلوات فرستند و بر جميع خلق لازم كرد كه صلوات بر او فرستند تا روز قيامت چنانكه فرموده است كه إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (3)پس صلوات نمى فرستد بر آن حضرت احدى در حال حيات و بعد از وفات او مگر آنكه صلوات مى فرستد بر او حق تعالى ده مرتبه و به عدد هر صلواتى ده حسنه به او عطا مى كند، و هركه بر آن حضرت بعد از وفات او صلوات فرستد البته او مى داند و ردّ سلام مى كند بر آن كه صلوات فرستاده است، زيرا كه حق تعالى موقوف گردانيده است اجابت دعاى هر دعاكننده را بر صلوات بر آن حضرت، و اين فضيلت بزرگتر و عظيمتر است از آنچه به آدم عطا كرده بود، بتحقيق كه حق تعالى سنگهاى سخت و درختان را به سخن آورد كه سلام كردند بر او و تحيّت گفتند او را، و ما با او راه مى رفتيم پس به هيچ درّه و درختى نمى رسيد مگر آنكه صدا از آنها برمى خاست كه: «السلام عليك

ص: 346


1- . سورۀ احزاب:7.
2- . سورۀ آل عمران:110.
3- . سورۀ احزاب:56.

يا رسول اللّه» از براى تحيّت او و اقرار به پيغمبرى او، و كرامت او را زياده گردانيد به آنكه پيمان او را پيش از پيغمبران ديگر گرفت و پيمان از پيغمبران گرفت كه تسليم و انقياد كنند او را و راضى شوند به فضل او و تصديق پيغمبرى او بكنند چنانكه فرموده است كه وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ و فرموده است وَ إِذْ أَخَذَ اَللّهُ مِيثاقَ اَلنَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ اَلشّاهِدِينَ (1)«و يادآور وقتى را كه گرفت خدا پيمان پيغمبران را كه هرگاه بدهم به شما از كتاب و حكمت پس بيايد بسوى شما پيغمبرى تصديق نمايندۀ هر آن چيزى را كه با شماست هرآينه البته ايمان بياوريد به او و البته يارى نمائيد او را، گفت: آيا اقرار كرديد و گرفتيد بر اين عهد مرا؟ گفتند: اقرار كرديم، گفت: گواه باشيد و من با شما از گواهانم» ، و خدا فرموده است كه: پيغمبر اولى است به مؤمنان از جانهاى ايشان، و فرموده است كه وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (2)«و بلند كرديم از براى تو ذكر تو را» پس كسى بلند نمى كند صدا به كلمۀ اخلاص و شهادت لا اله الا اللّه مگر آنكه بلند مى كند به آن صدا به شهادت محمد رسول اللّه در اذان و اقامه و نماز و عيدها و جمعه ها و اوقات حج و در هر خطبه اى حتى در خطبۀ نكاح.

پس يهودى مناقب بسيار از پيغمبران ذكر كرد و آن حضرت براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از آن را اثبات نمود، تا آنكه يهودى گفت كه: حق تعالى مناجات كرد با موسى در كوه طور به سيصد و سيزده كلمه و در همۀ آنها مى گفت يا مُوسى إِنَّهُ أَنَا اَللّهُ (3)آيا نسبت به محمد چنين كرد؟

حضرت فرمود كه: خدا آن حضرت را به هفت آسمان بالا برد و بر بالاى هفت آسمان با او مناجات كرد در دو موطن: يكى نزد سدرة المنتهى و او را در آن مكان مقام محمودى

ص: 347


1- . سورۀ آل عمران:81.
2- . سورۀ شرح:4.
3- . سورۀ نمل:9.

بود، پس بالا برد او را تا رسانيد به ساق عرش و آويخت براى او رفرف سبزى كه نور عظيم او را فرا گرفته بود، و به آن رفرف چنان نزديك شد يك كمان يا نزديكتر، و با او مناجات كرد به آنچه در قرآن فرمود كه: «مر خدا راست آنچه در آسمانها و در زمين است و اگر ظاهر گردانيد آنچه در نفسهاى شماست يا پنهان كنيد خدا حساب مى كند شما را به آن، پس مى آمرزد براى هركه مى خواهد و عذاب مى كند هركه را مى خواهد» (1)، و اين آيه را بر ساير امتها از زمان آدم تا آن حضرت عرض كرد و از گرانى آن هيچ يك قبول نكردند و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول كرد، پس چون حق تعالى ديد كه او و امّت او قبول كردند، تخفيف داد از او گرانى آن را و فرمود كه آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ (2)يعنى: «ايمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده است بسوى او از پروردگار او» ، پس خدا تفضّل كرد بر محمد و ترسيد بر امّت آن حضرت از گرانى آيه اى كه قبول كرد، پس جواب گفت از جانب آن حضرت و امّت او كه وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (3)يعنى: «و مؤمنان هركه از ايشان ايمان آورد به خدا و ملائكۀ او و كتابهاى او و رسولان او مى گويند: ما جدائى نمى اندازيم ميان احدى از رسولان او» .

پس حق تعالى فرمود كه: از براى ايشان است آمرزش و بهشت اگر چنين ايمان بياورند.

پس حضرت فرمود كه سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (4)يعنى:

«شنيديم و اطاعت كرديم و سؤال مى نمائيم آمرزش تو را، و بسوى توست بازگشت ما در آخرت» ، پس خدا جواب داد كه: عطا كردم اين را به توبه كاران امّت تو و واجب گردانيدم از براى ايشان آمرزيدن گناهان را.

پس حق تعالى فرمود كه: چون تو و امّت تو قبول كرديد چيزى را كه عرض شده بود بر

ص: 348


1- . ترجمۀ آيۀ 284 سورۀ بقره.
2- . سورۀ بقره:285.
3- . سورۀ بقره:285.
4- . سورۀ بقره:285.

پيغمبران و امّتهاى ايشان و قبول نكردند، لازم است بر من كه رفع نمايم آن را از امّت تو، پس خدا گفت لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ (1)يعنى:

«خدا تكليف نمى نمايد نفسى را مگر آنچه طاقت داشته باشد و بر او آسان باشد، از براى اوست هرچه كسب كرده است از نيكى و بر اوست ضرر آنچه اكتساب نموده است از بدى» .

پس حق تعالى الهام نمود پيغمبر خود را كه گفت: رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا «اى پروردگار ما! مؤاخذه مكن ما را اگر فراموش كنيم يا خطا كنيم» .

حق تعالى گفت: عطا كردم اين را به تو براى كرامت تو اى محمد، بدرستى كه امّتهاى گذشته اگر فراموش مى كردند امرى را كه به ياد ايشان آورده بودند بر ايشان مى گشودم درهاى عذاب خود را، و رفع كردم اين را از امّت تو.

پس آن حضرت گفت: رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا (2)«اى پروردگار ما! بار مكن بر ما تكليف گرانى چنانكه بار كردى بر آنها كه پيش از ما بودند» .

پس حق تعالى فرمود: برداشتم از امّت تو تكليفهاى دشوارى را كه بر امّتهاى گذشته لازم گردانيده بودم زيرا كه بر امّتهاى گذشته مقرر كرده بودم كه قبول نكنم از ايشان عبادتى را مگر در بقعه هاى زمين كه براى ايشان اختيار كرده بودم هرچند دور باشند از او، و بتحقيق كه گردانيدم زمين را براى تو و امّت تو پاك كننده و نمازگاه، و اين از آن تكليفهاى دشوار بود كه از امّت تو برداشتم؛ و امّتهاى گذشته قربانيهاى خود را بر گردن مى گرفتند و بسوى بيت المقدّس مى بردند و قربانى هركه را قبول مى كردم آتشى را مى فرستادم كه آن را مى خورد و اگر قبول نمى كردم از او نااميد و محروم برمى گشت، و قربانى امّت تو را در شكم فقرا و مساكين قرار داده ام، پس از هركه قبول مى شود ثوابش

ص: 349


1- . سورۀ بقره:286.
2- . سورۀ بقره:286.

را مضاعف مى گردانم به اضعاف بسيار و اگر قبول نمى كنم برمى دارم از او عقوبتهاى دنيا را، و برداشتم اين را از امّت تو و اين هم از تكليفهاى دشوار است كه از امّت تو برداشتم؛ و نمازهاى امّتهاى گذشته بر ايشان واجب بود در ميان شب و ميان روز و اين بر ايشان دشوار بود، و از امّت تو برداشتم و بر ايشان واجب گردانيدم نمازها را در طرفهاى شب و روز كه وقت فراغ ايشان است از خوابها و شغلها؛ و امّتهاى گذشته بر ايشان پنجاه نماز واجب بود در پنجاه وقت، و از امّت تو برداشتم؛ و امّتهاى پيش ثواب ايشان يكى نوشته مى شد و گناه ايشان يكى، و ثواب امّت تو را ده برابر گردانيده ام و گناه ايشان را يكى؛ و امّتهاى گذشته اگر نيّت عمل نيكى مى كردند براى ايشان نوشته نمى شد و اگر نيت عمل بدى مى كردند براى ايشان نوشته مى شد هرچند نمى كردند، و اين را از امّت تو برداشتم، اگر قصد گناهى كنند تا نكنند بر ايشان نمى نويسم و اگر قصد حسنه بكنند و نكنند يك ثواب براى ايشان مى نويسم؛ و امّتهاى گذشته اگر گناهى مى كردند گناه ايشان بر در خانۀ ايشان نوشته مى شد و توبۀ ايشان به آن مقبول مى شد كه حرام گردانم بعد از آن بر ايشان محبوبترين طعامها را بسوى ايشان، و امّتهاى گذشته صد سال و دويست سال از يك گناه توبه مى كردند و قبول نمى كردم از ايشان بدون آنكه ايشان را در دنيا به عقوبتى مبتلا گردانم، و اينها را از امّت تو برداشتم و اگر يكى از امّت تو صد سال گناه كند و توبه كند و به قدر يك چشم بهم زدن پشيمان شود جميع گناهان او را مى آمرزم و توبۀ او را قبول مى كنم؛ و امم سابقه چون به بدن ايشان بعضى نجاستها مى رسيد مى بايست آن موضع نجس را مقراض كنند، و آب را براى امّت تو پاك كننده گردانيده ام از جميع نجاستها و خاك را در بعضى اوقات پاك كننده كرده ام؛ اينهاست آن بارهاى گران كه از امّت تو برداشته ام.

حضرت گفت: خداوندا! چون اين نعمتها به من و امّت من عطا كردى احسان خود را زياده گردان.

ص: 350

پس خدا او را الهام كرد كه گفت: رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ (1)«اى پروردگار ما! بار مكن ما را آنچه طاقت نداشته باشيم به آن» .

حق تعالى گفت: چنين كردم به امّت تو و اين حكم من است در جميع امّتها.

حضرت گفت: وَ اُعْفُ عَنّا وَ اِغْفِرْ لَنا وَ اِرْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا (2)«و عفو كن از ما و بيامرز ما را و رحم كن ما را، توئى مولاى ما» .

حق تعالى فرمود كه: كردم اين را براى توبه كنندگان امّت تو.

حضرت فرمود: فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (3)«پس يارى ده ما را بر قوم كافران» .

حق تعالى فرمود كه: كردم اين را و گردانيدم امّت تو را در ميان كافران-اى محمد- مانند خال سفيد در گاو سياه و حال آنكه ايشانند قادران بر دشمنان و ايشانند قهر كنندگان ايشان، خدمت مى فرمايند آنها را و آنها ايشان را خدمت نمى فرمايند براى كرامت تو، و لازم است بر من كه غالب گردانم دين تو را بر دينها تا آنكه در مشرق و مغرب زمين نماند دينى مگر دين تو و جزيه دهنده بسوى اهل دين تو به مذلّت و خوارى، و بتحقيق كه چون برگشت بار ديگر جبرئيل را ديد نزد سدرة المنتهى كه نزد آن است بهشتى كه جايگاه نيكان است در هنگامى كه فرا گرفته بود سدره را آنچه را فرا گرفته بود از ملائكه و ارواح مؤمنان و انوار خداوند عالميان ديده اش را ميل نكرد و نگذشت يعنى هر چيز را چنانكه بود ديد، بتحقيق كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود.

پس اينها اعظم است اى يهودى از مناجات موسى عليه السّلام بر طور سينا و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده كرد اين را كه متمثّل گردانيد پيغمبران را كه به او اقتدا كردند به نماز و بهشت و دوزخ را در آن شب به او نمودند و به هر آسمان كه بالا رفت ملائكۀ آسمان بر آن سلام كردند.

ص: 351


1- . سورۀ بقره:286.
2- . سورۀ بقره:286.
3- . سورۀ بقره:286.

يهودى گفت كه: خدا بر موسى انداخت محبّتى از خود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: چنين بود، و محمد را محبّتى از خود بر او انداخت و او را حبيب خود ناميد زيرا كه حق تعالى نمود به ابراهيم عليه السّلام صورت محمد را و امّت او را.

ابراهيم گفت: پروردگارا! نديدم از امّتهاى پيغمبران نورانى تر و روشن تر از اين امّت، اين كيست؟

پس ندا رسيد به او كه: اين محمد است حبيب من و حبيبى ندارم از خلق خود بغير او، جارى گردانيدم ياد او را پيش از آنكه آسمان و زمين را خلق نمايم و او را پيغمبر ناميدم در وقتى كه پدر تو آدم از گل بود و روح او را در او جارى نكرده بودم، و در هنگامى كه فرزندان آدم را از پشت او در آوردم و پهن كردم تو را با او همراه انداختم.

و حق تعالى در قرآن به حيات آن حضرت سوگند خورده است چنانكه فرموده است لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ (1)يعنى به حيات تو سوگند مى خورم، چنانكه دوستى به دوستى و يارى به يارى گويد: به جان تو قسم، و همين بس است براى شرف و رفعت آن حضرت.

يهودى گفت: پس مرا خبر ده از آنچه حق تعالى تفضيل داده است به آن امّت آن حضرت را بر ساير امّتها.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى امّت آن حضرت را بر امّتهاى ديگر به چيزهاى بسيار زيادتى داده است، من از آنها ياد مى كنم اندكى از بسيار را:

اول آنكه: حق تعالى فرموده است كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ (2)«بوديد شما نيكوتر امّتى كه بيرون آورده شديد براى مردم» .

دوم آنكه: چون روز قيامت شود و خدا همۀ خلق را در يك حال جمع كند، از پيغمبران

ص: 352


1- . سورۀ حجر:72.
2- . سورۀ آل عمران:110.

سؤال كند كه: آيا رسانيديد رسالتهاى مرا؟ پس بگويند: بلى، پس سؤال نمايد از امّتها، پس بگويند: نيامد بسوى ما بشارت دهنده اى و ترساننده اى، پس خدا گويد به پيغمبران -و حال آنكه خود بهتر داند-كه: كيستند گواهان شما امروز؟ گويند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امّت آن حضرت، پس شهادت دهند براى ايشان امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه تبليغ رسالت كردند و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تصديق شهادت ايشان نمايد، و اين است معنى آنكه حق تعالى فرموده است كه: شما را امّت وسط گردانيده ايم تا بوده باشيد گواهان بر مردم و بوده باشد رسول بر شما گواه.

سوم آنكه: اين امّت را پيش از همۀ امّتها در قيامت حساب كنند و زودتر از همه داخل بهشت شوند.

چهارم آنكه: خدا بر ايشان در شب و روز پنج نماز در پنج وقت واجب كرده است: دو نماز در شب و سه نماز در روز، و اين پنج نماز را در ثواب برابر پنجاه نماز گردانيده است و كفّارۀ گناهان ايشان ساخته است چنانكه فرموده إِنَّ اَلْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئاتِ (1)يعنى: «نمازهاى پنج گانه كفّارۀ گناهان است» اگر اجتناب كنند از گناهان كبيره.

پنجم آنكه: حسنه اى را كه قصد كنند و نكنند يكى براى ايشان نوشته مى شود، و اگر بكنند ده برابر و زياده نوشته مى شود تا هفتصد برابر و زياده.

ششم آنكه: حق تعالى از اين امّت هفتاد هزار كس را بى حساب داخل بهشت خواهد كرد كه روهاى ايشان مانند ماه شب چهارده باشد، و جمعى ديگر مانند ستاره روشن باشند، و همچنين به حسب اختلاف مرتبه هاى ايشان ميان ايشان اختلاف و دشمنى نخواهد بود.

هفتم آنكه: اگر يكى از ايشان ديگرى را بكشد، اولياى مقتول اگر خواهند عفو مى كنند و اگر خواهند ديه مى گيرند و اگر خواهند مى كشند، و بر اهل دين تو لازم شده است در تورات كه البته او را بكشند و ديه نگيرند و عفو نكنند، چنانكه خدا فرموده است كه: «اين

ص: 353


1- . سورۀ هود:114.

تخفيفى است از جانب پروردگار شما و رحمتى است از او» (1).

هشتم آنكه: حق تعالى سورۀ فاتحه را نصفى را براى خود قرار داده است و نصفى را براى بندۀ خود، و فرموده است كه: قسمت كردم اين سوره را ميان خود و ميان بندۀ خود، چون مى گويد اَلْحَمْدُ لِلّهِ مرا حمد كرده است، و چون مى گويد رَبِّ اَلْعالَمِينَ مرا شناخته است كه پروردگار عالميانم، و چون مى گويد اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ مرا مدح كرده است كه صاحب رحمت و مهربانم، و چون مى گويد مالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ پس ثنا كرده است مرا، و چون مى گويد إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ حق تعالى مى گويد: راست گفت بندۀ من در عبادت من و استعانت از من طلبيد؛ و باقى سوره از بنده است.

نهم آنكه: حق تعالى جبرئيل را بسوى پيغمبر فرستاد كه: بشارت ده امّت خود را به زينت و روشنى و رفعت و كرامت و نصرت.

دهم آنكه: خدا مباح گردانيد از براى ايشان تصدّقهاى ايشان را كه بخورند و بگذارند در شكمهاى فقراى ايشان، و تصدّقهاى پيشينيان چنين بود كه مى بايست بردارند و به مكان دورى ببرند تا به آتش سوخته شود.

يازدهم آنكه: خداوند عالميان شفاعت را براى ايشان قرار داد و بس، و به امّتهاى گذشته نداد، و حق تعالى مى گذرد از گناهان بزرگ ايشان به شفاعت پيغمبر ايشان.

دوازدهم آن است كه: در روز قيامت خواهند گفت كه: پيش آيند حمد كنندگان، پس امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از امّتهاى ديگر بيايند، و در كتابهاى گذشته نوشته است كه امّت محمد حامدانند، حمد مى كنند خدا را بر هر منزلتى و تكبير مى گويند براى او در هر بلندى، منادى ايشان به اذان در شب ندا مى كند و صداى ايشان در آسمان پيچيده است مانند صداى مگس عسل.

سيزدهم آن است كه: خدا ايشان را به گرسنگى نمى كشد و ايشان را بر گمراهى جمع نمى كند و مسلط نمى گرداند بر ايشان دشمنى از غير ايشان را و همه را به عذاب معذّب

ص: 354


1- . ترجمۀ آيۀ 178 سورۀ بقره.

نمى گرداند و طاعون را شهادت ايشان گردانيده است.

چهاردهم آن است كه: مقرر گردانيده است براى كسى كه صلوات بر محمد و آل او بفرستد كه ده حسنه او را بدهد و ده گناه از او محو كند و بر او برگرداند مانند صلواتى كه بر آن حضرت فرستاده است.

پانزدهم آن است كه: حق تعالى ايشان را سه صنف گردانيده است: ظلم كنندۀ بر خود، و ميانه رو، و سبقت نمايندۀ به خيرات؛ پس آن كه سبقت كنندۀ به خيرات است داخل بهشت مى شود، و ميانه رو را حساب مى كنند حساب آسان، و ظلم كنندۀ بر خود را اگر خدا خواهد مى آمرزد.

شانزدهم آن است كه: حق تعالى توبۀ ايشان را پشيمانى و استغفار و ترك اصرار بر گناه گردانيده است، و بنى اسرائيل يك توبۀ ايشان آن بود كه يكديگر را بكشند.

هفدهم آن است كه: خدا به پيغمبرش وحى نمود كه: امّت تو محلّ رحمتند، عذاب ايشان در دنيا زلزله و پريشانى است.

هجدهم آن است كه: خداوند عالميان براى بيمار و پير از اين امّت مى نويسد از حسنات مثل آنچه در جوانى و صحت مى كرده است از اعمال خير، و خدا وحى مى كند بسوى فرشتگان كه: بنويسيد براى بندۀ من مثل حسنات او كه پيشتر مى كرده است.

نوزدهم آن است كه: خدا كلمۀ تقوى را كه توحيد باشد با ولايت لازم امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيده است در دنيا، و ظهور شفاعت را براى ايشان در آخرت قرار داده است.

بيستم آن است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شب معراج ملكى چند ديد كه پيوسته در قيامند يا در ركوعند از روزى كه مخلوق شده اند، پس با جبرئيل گفت: عبادت اين است كه اينها مى كنند، جبرئيل گفت: يا محمد! سؤال كن از پروردگار خود كه عطا كند امّت تو را قنوت و ركوع و سجود در نماز ايشان، و حضرت سؤال كرد و خدا به ايشان عطا كرد، پس امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اقتدا مى كنند به ملائكه كه در آسمانند.

ص: 355

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يهودان حسد مى برند بر نماز و ركوع و سجود شما (1).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى صد و چهل هزار پيغمبر فرستاده است و مثل ايشان اوصياء به راستگوئى و امانت را ادا كردن و زهد در دنيا، و هيچ پيغمبر بهتر از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هيچ وصى بهتر از وصىّ او على بن ابى طالب عليه السّلام نفرستاده است (2).

و در روايات معتبره از آن حضرت منقول است كه: از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث گرديده اى؟

فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه ايمان آوردم به پروردگار خود و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه خدا پيمان از پيغمبران گرفت و گواه گرفت ايشان را بر خود و گفت: آيا نيستم پروردگار شما؟ همه گفتند: بلى، من بودم (3).

و در حديث موثق فرمود كه: پيغمبران اولو العزم كه شريعت هر يك نسخ كنندۀ شريعتهاى گذشته بود پنج كس بودند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و شريعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسخ كنندۀ همۀ شريعتها است و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

حضرت موسى عليه السّلام گفت: پروردگارا! مرا بگردان از امّت محمد، پس خدا به او وحى فرستاد كه: تو به اين نخواهى رسيد (5).

و در حديث معتبر مروى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بدرستى كه

ص: 356


1- . ارشاد القلوب 406-414.
2- . اختصاص 263، و در آن صد و چهل و چهار هزار آمده است.
3- . بصائر الدرجات 83؛ كافى 1/441 و 2/10؛ تفسير عياشى 2/39؛ علل الشرايع 124.
4- . محاسن 1/420؛ كافى 2/17.
5- . عيون اخبار الرضا 2/31؛ صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 152.

حق تعالى مشرف شد بر دنيا پس مرا اختيار كرد بر مردان عالميان، پس تو را اختيار كرد بر مردان عالم بعد از من، پس امامان فرزندان تو را اختيار كرد بر مردان عالميان بعد از تو، پس فاطمه را اختيار كرد بر زنان عالميان (1).

و در احاديث بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: جارى شد فضيلت از براى امير المؤمنين و امامان بعد از او عليهم السّلام مثل آنچه جارى شد از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را فضيلت هست بر هركه خدا خلق كرده است و اوست درگاه خدا كه به خدا نمى توان رسيد مگر از او، و راه خدا كه هركه سلوك طريق متابعت او نمايد به قرب و رضاى خدا مى رسد (2).

و در احاديث بسيار از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: ما در وجوب اطاعت و در علم و فهم و حلال و حرام به يك منزله ايم امّا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام فضيلت خود را دارند (3).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون مرا به آسمان بردند خداوند عزيز جبار به من وحى كرد كه:

اى محمد! من مطّلع شدم بسوى زمين مطّلع شدنى پس برگزيدم تو را و اشتقاق كردم براى تو نامى از نامهاى خود را و در هيچ جا مذكور نمى شوم من مگر آنكه تو با من مذكور مى شوى پس منم محمود و توئى محمد، پس ديگر مطّلع شدم بر زمين و اختيار كردم از آن على را و اشتقاق كردم از براى او نامى از نامهاى خود را پس منم اعلا و اوست على؛ يا محمد! خلق كردم تو را و على و فاطمه و حسن و حسين را شبح نورى چند از نور خود و عرض كردم ولايت شما را بر آسمانها و زمين و هركه در آنهاست، پس هركه قبول كرد ولايت شما را، نزد من از ظفريافتگان است، و هركه انكار كرد، نزد من از كافران است؛ اى محمد! اگر بنده مرا عبادت كند تا پاره پاره شود يا بگردد مانند مشك پوسيده پس بيايد به

ص: 357


1- . خصال 206؛ مكارم الاخلاق 444.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 199-201 و كافى 1/197 و 198 و امالى شيخ طوسى 206.
3- . رجوع شود به بصائر الدرجات 480 و كافى 1/275.

نزد من انكار كنندۀ ولايت شما، هرآينه نيامرزم او را (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: كامل نمى كند بنده ايمان را تا بداند كه جارى است از براى آخر ائمه عليهم السّلام آنچه جارى است از براى اول ايشان در حجت و اطاعت و حلال و حرام، و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام فضيلت ايشان هست (2).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: منم بهترين مخلوقات خدا، و منم بهتر از جبرئيل و اسرافيل و حاملان عرش و جميع ملائكۀ مقرّبان و انبياء مرسلان، و منم صاحب شفاعت و حوض شريف، و من و على دو پدر اين امّتيم هركه ما را بشناسد خدا را شناخته است و هركه ما را انكار كند خدا را انكار كرده است، و از على بهم خواهند رسيد دو سبط اين امّت و دو سيد جوانان بهشت حسن و حسين، و از فرزندان حسين نه امام بهم مى رسند كه اطاعت ايشان اطاعت من است و معصيت ايشان معصيت من است، نهم ايشان قائم و مهدى ايشان خواهد بود (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى عرش را آفريد دو ملك آفريد بر دور عرش و گفت: شهادت بدهيد كه خداوندى بجز من نيست، و شهادت دادند؛ پس فرمود كه: شهادت بدهيد كه محمد رسول خداست، پس شهادت دادند؛ پس فرمود كه: شهادت بدهيد كه على امير المؤمنين است، پس شهادت دادند (4).

و در حديث ديگر از ابو ذر غفارى منقول است كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه:

افتخار كرد اسرافيل بر جبرئيل كه من از تو بهترم زيرا كه منم سركردۀ هشت ملك كه

ص: 358


1- . تفسير فرات كوفى 73 و 74؛ پيرامون ائمۀ اثنى عشر (ترجمه مقتضب الاثر في النص على الائمة الاثنى عشر)117، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد. همچنين رجوع شود به اثبات الهداة 1/548 و فرائد السمطين 2/319.
2- . قرب الاسناد 351؛ اختصاص 22، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 261.
4- . اليقين 232.

حاملان عرشند و منم كه در صور خواهم دميد و من نزديكترين ملائكه ام به محلّ صدور وحى الهى.

جبرئيل گفت: من بهترم زيرا كه من امين خدايم بر وحى او و رسول اويم بسوى پيغمبران و مرسلان، و منم صاحب خسفها و قذفها (1)و خدا هيچ امّت را عذاب نكرده است مگر بر دست من.

و مخاصمۀ خود را به خدمت جناب مقدس ايزد تعالى جلّ شأنه عرض كردند، پس وحى نمود بسوى ايشان كه: ساكت شويد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه خلق كرده ام خلقى را كه بهتر است از شما.

گفتند: آيا از ما خلقى بهتر شده است و حال آنكه ما را از نور خود خلق نموده اى؟

فرمود: بلى؛ پس حكم فرمود حجابهاى قدرت گشوده شدند ناگاه ديدند كه در ساق راست عرش نوشته است: لا اله الا اللّه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين بهترين خلق خدايند.

پس جبرئيل گفت: پروردگارا! سؤال مى كنم از تو بحقّ ايشان بر تو كه مرا خدمتكار ايشان گردانى.

حق تعالى فرمود: قبول نمودم.

پس حضرت فرمود: جبرئيل از ما اهل بيت است و خادم ماست (2).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: يهودى به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و ايستاد و تند در آن حضرت نظر مى كرد، حضرت فرمود: اى يهودى! چه حاجت دارى؟

گفت: تو بهترى يا موسى بن عمران پيغمبر كه خدا با او سخن فرمود و تورات و عصا براى او فرستاد و دريا را براى او شكافت و ابر بر سر او سايه افكند؟

ص: 359


1- . در مصدر «خسوف و كسوف» آمده است.
2- . ارشاد القلوب 403؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/834.

حضرت فرمود: مكروه است كه بنده مدح خود كند و ليكن مرا لازم است و مى گويم:

چون آدم عليه السّلام خطا نمود توبه اش آن بود كه گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه گناه مرا بيامرزى، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح عليه السّلام چون به كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا از غرق نجات دهى، پس خدا او را نجات داد؛ و ابراهيم عليه السّلام را چون به آتش انداختند چنين گفت، و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و موسى عليه السّلام چون عصا را انداخت و ترسيد گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه مرا ايمن گردانى، پس خدا به او وحى نمود كه: مترس كه توئى اعلا؛ اى يهودى! اگر موسى مرا درمى يافت و ايمان به من و پيغمبرى من نمى آورد ايمان و پيغمبرى او نفعى نمى بخشيد او را؛ اى يهودى! از ذرّيّت من است مهدى كه چون بيرون آيد فرود آيد عيسى بن مريم براى يارى كردن او و پيش خواهد داشت او را و پشت سر او نماز خواهد كرد (1).

و در حديث ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: چون حضرت آدم عليه السّلام از آن درخت خورد سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد كه مرا رحم كنى.

پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه: محمد كيست؟

آدم گفت: خداوندا! چون مرا آفريدى نظر نمودم بسوى عرش تو و ديدم كه در آن نوشته بود: لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه، پس دانستم كه احدى قدرش عظيمتر نيست از آن كه نام او را با نام خود قرار داده اى.

پس خدا وحى نمود به او كه: اى آدم! او آخر پيغمبران است از ذرّيّت تو، اگر او نمى بود تو را خلق نمى كردم (2).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: كلماتى كه آدم عليه السّلام از

ص: 360


1- . امالى شيخ صدوق 181؛ احتجاج 1/106.
2- . قصص الانبياء راوندى 51.

خدا گرفته بود و سبب توبۀ او گرديد اين بود كه گفت: سؤال مى كنم بحقّ محمد كه توبۀ مرا قبول كنى.

حق تعالى فرمود: چه مى دانى محمد كيست؟

عرض نمود: نام او را ديدم در سرا پردۀ اعظم تو نوشته بود وقتى كه من در بهشت بودم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: خدا را تعظيم كنيد و پيغمبر او را تعظيم نمائيد، و بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم احدى را تفضيل مدهيد كه خدا او را بر همه تفضيل داده است (2).

و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: آيا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين فرزندان آدم بود؟

فرمود: و اللّه بهترين مخلوقات الهى بود و هيچ خلقى از او بهتر نيافريده است (3).

و در حديث صحيح از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى هيچ بنده اى بهتر از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيافريده است (4).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ما اول اهل بيتى بوديم كه حق تعالى نامهاى ما را مشهور و بلند گردانيد، زيرا چون آسمانها و زمين را آفريد امر كرد منادى را ندا كرد سه مرتبه: اشهد ان لا اله الا اللّه، و سه مرتبه: اشهد ان محمدا رسول اللّه و سه مرتبه: اشهد ان امير المؤمنين حقا (5).

و در احاديث معتبره از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در عالم ارواح مبعوث گردانيد بر پيغمبران كه همۀ ايشان را دعوت نمود

ص: 361


1- . تفسير عياشى 1/41.
2- . قرب الاسناد 129.
3- . كافى 1/440.
4- . كافى 1/440.
5- . كافى 1/441؛ امالى شيخ صدوق 483.

بسوى اقرار به خدا (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما اهل بيت بر ما حلال نيست تصدّق، و امر كرده شده ايم وضو را كامل بسازيم، و درازگوش را بر اسب عربى نجهانيم، و مسح بر موزه نكشيم (2).

و در احاديث معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است در تفسير اين آيۀ كريمه كه حق تعالى مى فرمايد وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَلْعَزِيزِ اَلرَّحِيمِ. اَلَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ. وَ تَقَلُّبَكَ فِي اَلسّاجِدِينَ (3)يعنى: «توكّل كن بر خداوند غالب مهربان كه مى بيند تو را چون برمى خيزى و گرديدن تو را در سجده كنندگان» ، فرمودند: يعنى منتقل شدن از صلبهاى پيغمبران از پشت پيغمبرى به پشت پيغمبر ديگر (4).

مؤلف گويد: علماى خاصه و عامه از خصايص آن حضرت بسيار ايراد كرده اند، بعضى از آنها كه مشهور است بيان مى شود:

اول-واجب بودن مسواك بر آن حضرت، و در اين خلاف است.

دوم-واجب بودن نماز شب و نماز وتر بر آن حضرت، و بر اين معنا احاديث بسيار وارد شده است (5).

سوم-واجب بودن قربانى بر آن حضرت.

چهارم-واجب بودن اداى دين كسى كه بميرد و پريشان باشد.

پنجم-مشورت كردن با صحابه، و در اين خلاف است.

ششم-انكار منكر و اظهار بد بودن هر بدى كه از مردم مشاهده نمايد.

هفتم-مخيّر گردانيدن زنان ميان آنكه اختيار آن حضرت نمايند يا اختيار مفارقت او

ص: 362


1- . رجوع شود به علل الشرايع 162.
2- . صحيفة الامام الرضا عليه السّلام 93؛ وسائل الشيعة 9/270.
3- . سورۀ شعراء:217-219.
4- . مجمع البيان 4/207؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/396.
5- . رجوع شود به تهذيب الاحكام 2/242 و مجمع البيان 3/434 و تفسير طبرى 8/130.

و بعضى از احكام آن كه در كتب فقه مذكور است.

هشتم-حرام بودن زكات واجب بر آن حضرت و اهل بيت و ذريت آن حضرت، و در حرمت زكات سنّت و تصدّقات سنّت بر آن حضرت خلاف است.

نهم-آنكه سير و پياز نمى خورد، و بعضى گفته اند كه بر آن حضرت حرام بود، و ثابت نيست.

دهم-آنكه تكيه كرده طعام تناول نمى كرد، و بعضى گفته اند كه بر او حرام بود، و ثابت نيست.

يازدهم-آنكه گفته اند كه خط نوشتن و شعر گفتن بر آن حضرت حرام بود، و در اين نيز سخن هست.

دوازدهم-آنكه چون آن جناب اسلحۀ جنگ مى پوشيد حرام بود بر آن حضرت كندن آن بى آنكه جنگ كند يا به برابر دشمن برود، و بعضى گفته اند مكروه بود.

سيزدهم-آنكه چون ابتدا به فعل سنّتى مى كرد حرام بود بر آن حضرت ترك كردن آن پيش از تمام كردن آن، و اين نيز محلّ خلاف است.

چهاردهم-آنكه بر آن حضرت حرام بود اشاره به چشم و ابرو از براى زدن و كشتن، و در اين نيز خلاف است.

پانزدهم-بعضى گفته اند كه بر آن جناب حرام بود نماز كردن بر كسى كه قرض داشته باشد، و ثابت نيست.

شانزدهم-بعضى گفته اند كه حرام بود بر آن جناب عطا كردن چيزى به كسى به قصد آنكه زياده بگيرد، و در اين نيز سخن هست.

هفدهم-گفته اند كه حرام بود بر آن جناب نگاه داشتن زنى كه آن حضرت را نخواهد، و اين نيز محلّ خلاف است.

هجدهم-اكثر گفته اند نكاح كنيز بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرام بود و همچنين نكاح كتابيّه.

نوزدهم-وصال در روزه كه دو روز روزه بدارد كه در ميان افطار نكند، يا افطار را تا سحر تأخير نمايد، يا قصد آن، بر آن حضرت جايز بود و بر ديگران حرام است؛ و از آن

ص: 363

جناب منقول است كه فرمود: من مانند شما نيستم شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد (1).

بيستم-اختيار آنچه خواهد از نفايس غنيمت بر آن جناب حلال بود.

بيست و يكم-حلال شدن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شدن مكه با سلاح به غير احرام و بر ديگران حرام است.

بيست و دوم-بر آن جناب جايز بود قرق كردن زمين براى چراگاه حيوانات و ديگران را جايز نيست، و بعضى گفته اند كه امام را نيز جايز است.

بيست و سوم-آن جناب را جايز است برداشتن طعامى كه صاحبش به آن محتاج باشد در هنگام ضرورت، و بعضى گفته اند كه حكم امام نيز چنين است.

بيست و چهارم-بر آن جناب زياده از چهار زن به عقد دائم جايز بود و بر غير آن حضرت حرام بود.

بيست و پنجم-عقد به لفظ بخشيدن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مباح بود كه زنى خود را به آن جناب ببخشد، و بر ديگران مباح نيست.

بيست و ششم-گفته اند هر زنى كه آن جناب رغبت به نكاح او مى نمود، اگر بى شوهر بود اجابت آن حضرت بر او واجب بود، و اگر شوهردار بود بر شوهرش واجب مى شد كه طلاق او بگويد، و در اين سخنى هست.

بيست و هفتم-خلاف است كه آيا قسمت ميان زنان بر آن جناب واجب بود يا نه، و بر تقدير عدم وجوب از خصايص آن جناب است.

بيست و هشتم-آنكه نكاح زنان آن جناب خواه دخول كرده باشد و خواه نكرده باشد در حال حيات و بعد از وفات آن جناب بر ديگران حرام بود.

بيست و نهم-حرام بود مردم را كه صدا را در سخن گفتن بلندتر از صداى آن جناب

ص: 364


1- . من لا يحضره الفقيه 2/172؛ عوالى اللئالى 2/233؛ وسائل الشيعة 10/520-521؛ صحيح مسلم 2/774.

كنند.

سى ام-حرام بود كه از پشت حجره ها آن جناب را ندا كنند.

سى و يكم-حرام بود كه آن جناب را به نام ندا كنند: «يا محمد» و «يا احمد» ، و حق تعالى نيز در قرآن در هيچ موضع آن جناب را به نام ندا نكرده است بلكه «يا أيها النبى» و «يا أيها الرسول» و «يا أيها المزمل» و «يا أيها المدثر» فرموده.

سى و دوم-استخفاف به آن جناب كفر بود، و امام نيز چنين است.

سى و سوم-بعضى گفته اند كه: اگر آن جناب كسى را ندا مى كرد و او در نماز بود واجب بود كه جواب بگويد و نمازش باطل نمى شد به جواب گفتن، و در اين باب نصّى به نظر نرسيده است.

سى و چهارم-گفته اند كه فرزندان دختر آن حضرت فرزندان آن حضرت بودند، بر خلاف ديگران.

سى و پنجم-بعضى گفته اند جمع ميان اسم و كنيت آن جناب ديگران را جايز نيست، و بعضى منع كرده اند از كنيت آن جناب مطلقا، و هيچ يك در نصوص معتبره وارد نشده است (1).

مؤلف گويد كه: فضايل آن حضرت از حدّ و احصا افزون است، و در ابواب فضايل اهل بيت عليهم السّلام بسيارى ايراد خواهد شد ان شاء اللّه تعالى، و بسيارى در ابواب احوال انبياء عليهم السّلام گذشت، و چون فضل آن سرور از خورشيد انور روشن تر است به همين قليل اكتفا نموديم. و امّا خصايص آن جناب چون بعضى ثابت نبود ترك كرديم و آنچه مذكور شد نيز بعضى ثابت نيست چنانكه اشاره نموديم، امّا به متابعت مشهور ايراد كرديم و تحقيق اينها چندان ضرور نيست و تفصيلش در كتاب بحار الانوار (2)مذكور است.

ص: 365


1- . رجوع شود به بحار الانوار 16/382-401.
2- . مصدر سابق.

ص: 366

باب دهم: در بيان وجوب اطاعت و محبت و ولايت و نهى از مخالفت

آن حضرت است

ص: 367

ص: 368

بدان كه آيات كريمه در وجوب اطاعت و محبت آن حضرت و تكفير و تهديد مخالفان او بسيار است و تفسير آنها موجب تطويل است، اكتفا به ترجمۀ احاديث مى نمائيم.

در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى تأديب نمود پيغمبرش را به نحوى كه مى خواست، پس فرمود كه وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (1)، پس امور امّت و ملّت را به او گذاشت و فرمود كه وَ ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (2)يعنى: «آنچه عطا كند شما را رسول پس بگيريد و عمل نمائيد و آنچه نهى كند شما را از آن پس منتهى شويد و ترك نمائيد» ، و فرمود كه مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (3)«هركه اطاعت كند رسول را پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» .

پس حضرت فرمود: بدرستى كه پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفويض نموده امر امّت و دين را به على و او را امين گردانيد بر همه، پس شما شيعيان تسليم كرديد و ديگران انكار كردند، پس و اللّه كه دوست مى داريم براى شما كه بگوئيد هرچه ما بگوئيم و خاموش باشيد هرگاه ما خاموش باشيم، مائيم واسطۀ ميان شما و خدا، حق تعالى خيرى در مخالفت امر ما قرار نداده است (4).

و احاديث صحيحه و معتبره بر اين مضمون بسيار است و چون مضامين مشترك است ذكر آنها موجب تكرار است.

ص: 369


1- . سورۀ قلم:4.
2- . سورۀ حشر:7.
3- . سورۀ نساء:80.
4- . كافى 1/265.

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ايمان نياورده است بنده مگر آنكه بوده باشم من نزد او محبوبتر از جان او، و بوده باشند عترت و ذرّيّت من نزد او محبوبتر از فرزندان و خويشان او، و بوده باشند اهل من نزد او محبوبتر از اهل او، و بوده باشد هر چيز من نزد او محبوبتر از هر چيز او (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در هنگامى كه مردم نزد آن حضرت مجتمع بودند كه: دوست داريد خدا را براى نعمتها كه به شما كرامت مى فرمايد، و دوست داريد مرا از براى خدا، و دوست داريد خويشان مرا از براى من (2).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: شخصى از انصار به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! من تاب مفارقت تو ندارم و چون داخل خانۀ خود مى شوم تو را به ياد مى آورم پس كارهاى خود را ترك مى كنم و مى آيم كه نظر كنم بسوى تو براى محبتى كه دارم به تو، پس به خاطرم آمد كه چون روز قيامت شود و تو داخل بهشت شوى و به اعلا علّيّين بروى ديگر تو را كجا بيابم كه جمال با جلال تو را ببينم؟ پس در آن وقت اين آيه نازل شد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (3)پس حضرت آن شخص را طلبيد و آيه را بر او خواند و او را بشارت داد و ترجمه اش اين است كه: «هركه اطاعت نمايد خدا و رسول را پس ايشان با آن جماعتند كه انعام كرده است خدا بر ايشان از پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقند ايشان» (4).

و در حديث ديگر منقول است كه: مردى از اهل باديه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: قيامت كى قائم مى شود؟

ص: 370


1- . علل الشرايع 140؛ بشارة المصطفى 52. و نيز رجوع شود به احقاق الحق 9/392.
2- . علل الشرايع 600. و نيز رجوع شود به مناقب ابن المغازلى 151 و تاريخ بغداد 4/160.
3- . سورۀ نساء:69.
4- . امالى شيخ طوسى 621.

حضرت فرمود كه: چه چيز مهيّا كرده اى از براى قيامت كه خبر آن را مى پرسى؟

گفت: و اللّه كه عمل بسيارى از نماز و روزه براى آن مهيّا نكرده ام مگر آنكه خدا و رسول را دوست مى دارم.

حضرت فرمود كه: آدمى با آن كسى خواهد بود كه او را دوست مى دارد (1).

ص: 371


1- . علل الشرايع 139.

ص: 372

باب يازدهم: در بيان وجوب تعظيم و توقير و آداب معاشرت

آن جناب است

ص: 373

ص: 374

بدان كه حق تعالى فرموده است إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ (1)يعنى:

«نيستند مؤمنان مگر آنان كه ايمان بياورند به خدا و رسول او» از صميم قلب، وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتّى يَسْتَأْذِنُوهُ (2)«و هرگاه بوده باشند با رسول بر امرى كه سبب اجتماع مردم است-مانند جمعه و عيد و جنگها و شورها-نمى روند تا رخصت بطلبند از آن حضرت» ، إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ (3)«بدرستى كه آنها كه رخصت مى طلبند از تو، ايشان آن گروهند كه ايمان مى آورند به خدا و رسول» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن جماعتى نازل شد كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را براى امرى از امور جمع مى كرد مانند جنگى يا غير آن بى رخصت آن حضرت متفرق مى شدند، خدا نهى كرد ايشان را از آن (4).

فَإِذَا اِسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ (5) «پس هرگاه رخصت طلبند از تو از براى بعضى از كارهاى خود پس رخصت بده از براى هركه خواهى از ايشان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در باب رخصت طلبيدن حنظلة بن ابى عامر نازل شد (6)چنانكه در قصۀ احد احوال او بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 375


1- . سورۀ نور:62.
2- . سورۀ نور:62.
3- . سورۀ نور:62.
4- . تفسير قمى 2/109-110.
5- . سورۀ نور:62.
6- . تفسير قمى 2/110، و در آن «حنظلة بن ابى عياش» ذكر شده است.

وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمُ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) «و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» ، لا تَجْعَلُوا دُعاءَ اَلرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً (2)«مگردانيد خواندن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مثل خواندن بعضى از شما بعضى را» كه جايز دانيد اجابت نكردن آن حضرت را، يا «مگردانيد ندا كردن آن حضرت را مانند ندا كردن بعضى از شما بعضى را» كه به نام آن حضرت بطلبيد و بگوئيد: «يا محمد» ، «يا ابا القاسم» ، و از پشت حجره ها صدا نزنيد بلكه بايد از روى تعظيم و تفخيم «يا نبىّ اللّه» و «يا رسول اللّه» و مثل اينها بگوئيد؛ و اين وجه اخير از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است (3).

قَدْ يَعْلَمُ اَللّهُ اَلَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (4) «بتحقيق كه خدا مى داند آنها را كه دزديده از مجلس تو بيرون مى روند، پناه برندگان به ديگران» فَلْيَحْذَرِ اَلَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (5)«پس حذر نمايند آنان كه مخالفت مى نمايند از امر آن حضرت از آنكه برسد به ايشان محنتى در دنيا يا برسد عذابى دردآورنده در آخرت» ، و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ (6)«اى گروه مؤمنان! داخل مشويد خانه هاى پيغمبر را مگر آنكه رخصت دهند شما را بسوى طعامى در حالتى كه انتظاربرنده باشيد پختن آن را» وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ (7)«و ليكن هرگاه بخوانند شما را، داخل شويد، و هرگاه طعام بخوريد پراكنده شويد بى آنكه با يكديگر انس گيريد براى سخن گفتن» إِنَّ ذلِكُمْ كانَ

ص: 376


1- . سورۀ نور:62.
2- . سورۀ نور:63.
3- . تفسير قمى 2/110.
4- . سورۀ نور:63.
5- . سورۀ نور:63.
6- . سورۀ احزاب:53.
7- . سورۀ احزاب:53.

يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اَللّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ اَلْحَقِّ (1) «بدرستى كه اين مكث كردن شما سبب ايذاى پيغمبر مى شود، پس او حيا مى كند از شما كه بگويد بيرون رويد، و خدا شرم نمى كند از گفتن حق» .

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينت را تزويج كرد و او را بسيار دوست مى داشت وليمه كرد و اصحاب خود را طلبيد، و اصحاب آن حضرت چون طعام خوردند مى خواستند بنشينند و سخن بگويند نزد آن حضرت، و مى خواست آن حضرت با زينب خلوت كند؛ و گاهى بى رخصت رسول خدا داخل مى شدند و به سخن گفتن مشغول مى شدند و انتظار رسيدن طعام آن حضرت مى كشيدند، و اين موجب تضييع اوقات شريف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، پس حق تعالى اين آيات را براى تأديب ايشان فرستاد (2).

وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ (3) «و هرگاه سؤال كنيد از زنان آن حضرت متاعى از امتعۀ خانۀ ايشان را، پس طلب كنيد ايشان را از پس پرده» ، ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ (4)«اين سؤال كردن از پس پرده پاكيزه تر است مر دلهاى شما و دلهاى ايشان را» از وساوس شيطانى و خواطر نفسانى.

وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (5) «و نشايد شما را كه آزار كنيد و برنجانيد رسول خدا را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه ايذاى آن حضرت و نكاح كردن زنان او نزد خدا گناه بزرگ است» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سبب نزول اين آيات آن بود كه چون آيه نازل شد كه زنان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به منزلۀ مادران مؤمنانند و بر ايشان

ص: 377


1- . سورۀ احزاب:53.
2- . تفسير قمى 2/195.
3- . سورۀ احزاب:53.
4- . سورۀ احزاب:53.
5- . سورۀ احزاب:53.

حرامند، طلحه در غضب شد و گفت: پيغمبر مى خواهد زنهاى ما را بخواهد و ما زنان او را نخواهيم؟ ! بعد از آن حضرت زنان او را نكاح خواهيم كرد چنانكه زنان ما را نكاح كرد، پس اين آيات نازل شد (1).

و در جاى ديگر فرموده است إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)«بدرستى كه خدا و ملائكۀ او درود مى فرستند بر پيغمبر، اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صلوات فرستيد بر آن حضرت و سلام گوئيد بر آن حضرت -يا تسليم و انقياد كنيد آن حضرت را در ولايت اهل بيت آن جناب انقيادكردنى-» (3).

و در كتب عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد از آن حضرت پرسيدند: يا رسول اللّه! سلام بر تو را دانستيم، چگونه صلوات فرستيم بر تو؟ فرمود كه: بگوئيد «اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد كما صلّيت على ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد و بارك على محمّد و آل محمّد كما باركت على ابراهيم و آل ابراهيم انّك حميد مجيد» (4).

و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: صلوات خدا بر رسول چه معنى دارد؟

فرمود: خدا او را ستايش و مدح مى نمايد در آسمانهاى بلند.

پرسيدند: تسليم چه معنى دارد؟

فرمود: يعنى انقياد كردن آن حضرت را در هر امرى كه بفرمايد (5).

إِنَّ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اَللّهُ فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً (6)

ص: 378


1- . تفسير قمى 2/195.
2- . سورۀ احزاب:56.
3- . تفسير قمى 2/196.
4- . رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/27 و تفسير طبرى 10/329 و تفسير الدر المنثور 5/216.
5- . مجمع البيان 4/369.
6- . سورۀ احزاب:57.

«آنان كه اذيت مى رسانند و مى رنجانند خدا و رسول او را، لعنت كرده است خدا بر ايشان و دور گردانيده است ايشان را از رحمت خود در دنيا و آخرت و مهيّا گردانيده است براى ايشان عذابى خواركننده» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن آنها نازل شد كه غصب كردند حقّ امير المؤمنين و فاطمه عليهما السّلام را و آزار ايشان كردند، چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مواطن متعدده فرمود كه: آزار فاطمه آزار من است (1).

و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسى فَبَرَّأَهُ اَللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اَللّهِ وَجِيهاً (2)«اى گروه مؤمنان! مباشيد مانند آنان كه آزار كردند موسى را پس خدا ظاهر گردانيد برائت او را از آنچه گفتند و بود نزد خدا مقرّب و روشناس» ، و در جاى ديگر فرموده است: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (3)«اى آن كسانى كه ايمان به خدا و رسول او آورده ايد! پيش مبريد اقوال خود را پيش از قول خدا و رسول او-يعنى سخن مگوئيد پيش از آنكه پيغمبر سخن گويد، يا آنكه تعجيل مكنيد در امر و نهى پيش از آن حضرت، يا آنكه مگذاريد كه در راه رفتن كسى پيش از آن حضرت برود بلكه از عقب او برويد-و بترسيد از خدا بدرستى كه خدا شنوا و داناست» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ اَلنَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (4) «اى گروه گرويدگان! بلند مكنيد آوازهاى خود را بالاى آواز پيغمبر-يعنى چون سخن گوئيد آواز خود را بلندتر از آواز آن حضرت مگردانيد، و به آواز بلند با او سخن مگوئيد-چنانكه يكديگر را بلند ندا مى كنيد، و سخن مگوئيد تا باطل نشود عملهاى شما به سبب اين ترك ادب از روى نادانى» .

ص: 379


1- . تفسير قمى 2/196.
2- . سورۀ احزاب:69.
3- . سورۀ حجرات:1.
4- . سورۀ حجرات:2.

إِنَّ اَلَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ اِمْتَحَنَ اَللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (1) «بدرستى كه آنان كه آواز خود را پست مى گردانند نزد رسول خدا و به ادب و آزرم سخن مى گويند، آن گروه آنانند كه امتحان كرده است خدا دلهاى ايشان را براى قبول پرهيزكارى، مر ايشان راست آمرزش گناهان و مزدى بزرگ» .

إِنَّ اَلَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ اَلْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (2) «بدرستى كه آنان كه ندا مى كنند تو را از عقب حجره ها بيشتر ايشان صاحب عقل و دانش نيستند» ، وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (3)«و اگر ايشان صبر كردندى تا بيرون آئى به سوى ايشان هرآينه بهتر بود از براى ايشان و خدا آمرزنده است اگر توبه كنند و مهربان است نسبت به بندگان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيات در شأن گروه بنى تميم نازل شد چون به نزد آن حضرت مى آمدند بر در حجره مى ايستادند و فرياد مى كردند: يا محمد! بيرون آى بسوى ما، چون آن حضرت بيرون مى آمد در راه رفتن پيش از او مى رفتند و چون سخن مى گفتند صداها را از صداى آن حضرت بلندتر مى كردند و مى گفتند: «يا محمد» چنانكه با يكديگر سخن مى گفتند، پس اين آيات براى تأديب ايشان نازل شد (4).

و در جاى ديگر فرموده است كه أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نُهُوا عَنِ اَلنَّجْوى ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَناجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ (5)«آيا نمى بينى بسوى آنان كه نهى كرده شده اند از راز گفتن با يكديگر پس باز عود مى نمايند بسوى آنچه نهى كرده شده اند از آن و راز مى گويند به آنچه ايشان را مستحقّ گناه مى گرداند به عدوان و ظلم و به نافرمانى رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» .

ص: 380


1- . سورۀ حجرات:3.
2- . سورۀ حجرات:4.
3- . سورۀ حجرات:5.
4- . تفسير قمى 2/318.
5- . سورۀ مجادله:8.

منقول است كه: اين آيات در شأن منافقان و يهودان نازل شد كه با يكديگر راز مى گفتند و به مسلمانان چشمك مى زدند و اين باعث اندوه ايشان مى شد، و حضرت ايشان را نهى از اين فرمود و ترك نكردند (1)، پس اين آيات نازل شد، و در بعضى روايات وارد شده است كه: اين در شأن أبو بكر و عمر و امثال اينها نازل شد (2)چنانكه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اَللّهُ وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اَللّهُ بِما نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ اَلْمَصِيرُ (3) «و چون بيايند بسوى تو تحيّت گويند تو را به آنچه تحيّت نگفته است تو را به آن خدا، و مى گويند در خاطر خود با يكديگر كه: چرا عذاب نمى كند خدا ما را به آنچه مى گوئيم؟ بس است ايشان را عذاب جهنم و بد جايگاهى است جهنم» .

منقول است كه: يهودان به نزد آن جناب مى آمدند و مى گفتند: «السام عليك» يعنى:

«مرگ بر تو باد» پس اين آيه نازل شد (4).

و به روايت ديگر: جمعى مى آمدند و مى گفتند: «انعم صباحا» يا «انعم مساء» به روش اهل جاهليت، پس خدا فرستاد: چرا سلام نمى كنيد كه تحيت اهل بهشت است (5).

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ اَلرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ اَلتَّقْوى وَ اِتَّقُوا اَللّهَ اَلَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (6) «اى گروه مؤمنان! چون راز گوئيد با يكديگر پس راز مگوئيد به گناه و تعدّى و ظلم و نافرمانى رسول، و راز گوئيد به نيكوكردارى و پرهيزكارى، و بترسيد از خداوندى كه بسوى او محشور خواهيد شد»

ص: 381


1- . مجمع البيان 5/249.
2- . تفسير قمى 2/254.
3- . سورۀ مجادله:8.
4- . مجمع البيان 5/250.
5- . تفسير قمى 2/355؛ مستدرك الوسائل 8/367.
6- . سورۀ مجادله:9.

إِنَّمَا اَلنَّجْوى مِنَ اَلشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ عَلَى اَللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ (1) «نيست راز گفتن منافقان و كافران مگر از شيطان تا اندوهگين گرداند مؤمنان را، و نيست ضرر رسانندۀ ايشان را مگر به اذن و تقدير خدا، و بر خدا پس بايد كه توكل كنند مؤمنان» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي اَلْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اَللّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ اُنْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (2) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه گويند به شما: جاى فراخ كنيد در مجالس وعظ و تلاوت و نماز، پس جاى بگشائيد از براى مردم تا گشادگى دهد خدا براى شما-در قبر و در بهشت-، و هرگاه گويند: برخيزيد و برتر رويد تا ديگران بنشينند، برخيزيد تا بلند گرداند خدا آنان را كه ايمان آورده اند و آنان را كه علم به ايشان داده شده است در بهشت درجه هاى بسيار، و خدا به كرده هاى شما آگاه است» .

طبرسى روايت كرده است كه: صحابه تنافس مى كردند در مجلس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كسى كه مى آمد ضنّت (3)مى كردند و جا به او نمى دادند، پس خدا امر كرد ايشان را كه جا بدهند (4).

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ اَلرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اَللّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا اَلصَّلاةَ وَ آتُوا اَلزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (5) «اى گروه مؤمنان! چون خواهيد راز گوئيد با رسول پس مقدّم داريد پيش از راز گفتن خود صدقه اى كه به مستحقّان بدهيد، اين بهتر است از براى شما و

ص: 382


1- . سورۀ مجادله:10.
2- . سورۀ مجادله:11.
3- . ضنّت كردن: بخل ورزيدن.
4- . مجمع البيان 5/252.
5- . سورۀ مجادله:12 و 13.

پاك كننده تر شما را از گناهان، پس اگر نيابيد چيزى را كه تصدّق كنيد پس خدا آمرزنده و مهربان است، آيا ترسيديد از آنكه پيش از راز گفتن تصدّقى چند بدهيد؟ پس چون نكرديد اين كار را و خدا توبۀ شما را قبول كرد پس برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و اطاعت كنيد خدا و رسول او را و خدا آگاه است به آنچه شما مى كنيد» .

بدان كه حق تعالى به اين آيات صحابه را امتحان نمود، و از جملۀ حكمتهاى اين تكليف آن بود كه كمتر تصديع آن حضرت دهند، و به سبب بسيارى تصدّق ثوابها بيابند و موجب تعظيم آن حضرت باشد؛ و به اتفاق مفسّران و محدّثان سنّى و شيعه، صحابه به سبب اين تكليف امتناع نمودند از راز گفتن با آن حضرت و كسى به اين حكم عمل نكرد بغير از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه آن حضرت يك دينار داشت و آن را به ده درهم معاوضه نمود و ده نوبت با آن حضرت راز گفت و هر مرتبه يك درهم داد، و بعد از آن اين حكم به آيۀ بعد از آن منسوخ شد (1).

و خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده اند كه فرمود: در قرآن آيه اى هست كه هيچ كس بغير من به آن آيه عمل نكرده است و اين آيۀ تصدّق نزد راز گفتن است (2). و ان شاء اللّه بعد از اين در بيان فضايل آن حضرت مذكور خواهد شد.

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: چون نام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد شما مذكور شود، بسيار صلوات فرستيد بر آن جناب، هركه يك صلوات بر آن حضرت بفرستد حق تعالى هزار صلوات بر او بفرستد در هزار صف ملائكه و نماند چيزى از آفريده هاى خدا مگر آنكه صلوات فرستند بر آن بنده به سبب صلوات فرستادن خدا و ملائكه بر او، پس كسى كه در چنين ثوابى و فضلى رغبت ننمايد او جاهل و مغرور است و خدا و رسول و اهل بيت عليهم السّلام از او بيزارند (3).

ص: 383


1- . تفسير جوامع الجامع 2/667-668؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/673؛ تفسير حبرى 320 و 368؛ تفسير طبرى 12/20.
2- . مجمع البيان 5/252؛ تفسير قمى 2/357؛ شواهد التنزيل 2/312؛ تفسير الدر المنثور 6/185.
3- . كافى 2/492؛ وسائل الشيعة 7/193.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه من نزد او مذكور شوم و فراموش كند صلوات فرستادن بر من را، خدا او را از راه بهشت گردانيده است (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه جابر انصارى گفت كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خيمه اى بود از پوست و ما در بيرون خيمه بوديم، ديديم كه بلال حبشى از خيمه بيرون آمد و آب دست شوى آن حضرت را بيرون آورد، پس صحابه مبادرت كردند و هركه را دست به آن آب رسيد براى بركت بر روى خود كشيد، و هركه را دست به آن ظرف نرسيد به دست ديگران دست ماليد و بر روى خود كشيد، و با آب وضو و دست شوى امير المؤمنين عليه السّلام نيز چنين مى كردند (2).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر آزارى كه مى رسانيد حجامت مى كردند، ابو طيبه گفت: من روزى آن حضرت را حجامت كردم يك اشرفى به من داد و از من پرسيد: خون را چه كردى؟ ! گفتم: خوردم براى بركت؛ فرمود:

ديگر چنين مكن و اين خوردن تو را امان داد از دردها و بلاها و پريشانى و آتش جهنم تو را مس نخواهد كرد (3).

از اسامة بن شريك منقول است كه گفت: به خدمت آن حضرت رفتم صحابه را بر دورش چنان ساكن و ساكت يافتم كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته (4).

عروة بن مسعود چون در غزوۀ حديبيه از جانب قريش به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد ديد هرگاه آن حضرت وضو مى ساخت يا دست مى شست مبادرت مى كردند اصحاب در گرفتن آن آب به مرتبه اى كه نزديك بود مردم يكديگر را بكشند، و هر مرتبه كه آب دهان يا آب بينى مى انداخت به دستهاى خود آن را مى ربودند و جهت

ص: 384


1- . كافى 2/495؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 246؛ وسائل الشيعة 7/201.
2- . عيون اخبار الرضا 2/69.
3- . طب الائمة 56.
4- . شرح الشفا 2/67.

بركت به رو و بدن خود مى ماليدند، و هر مو كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا مى شد مسارعت مى كردند و آن را مى ربودند، چون امرى مى فرمود به يكديگر سبقت مى گرفتند در امتثال آن، چون سخن مى فرمود صداهاى خود را پست مى كردند، و تند بر روى مباركش نظر نمى كردند و سرها در پيش مى افكندند.

چون عروه به نزد قريش برگشت گفت: اى گروه قريش! من به نزد پادشاه عجم و روم و حبشه رفته ام و نديدم هيچ قومى پادشاه خود را تعظيم و اطاعت كنند مثل آنكه اصحاب آن حضرت تعظيم و اطاعت او مى نمايند (1).

انس گفت: ديدم كه سرتراش سر آن سرور را مى تراشيد و اصحاب برگرد آن حضرت جمع شده بودند و چنان آن موها را مى ربودند كه هر موئى به دست كسى مى افتاد (2).

و رسولان ملوك كه به نزد آن حضرت مى آمدند چون نظرشان بر آن جناب مى افتاد اعضاى آنها مى لرزيد (3).

مغيره گفت: اصحاب آن حضرت چون مى خواستند در خانۀ آن حضرت را بكوبند، ناخن بر آن مى زدند و به سنگ نمى كوبيدند و حركت نمى دادند (4).

براء بن عازب گفت: بسيار بود كه مى خواستم سؤالى از آن جناب بكنم و از مهابت آن حضرت به تأخير مى انداختم تا دو سال (5).

مؤلف گويد: تعظيم و تكريم آن حضرت و اهل بيت طاهرين آن حضرت چنانكه در حيات ايشان واجب بود، بعد از وفات ايشان نيز لازم است، زيرا كه دلائل تعظيم عام است، و احاديث بسيار وارد شده است كه حرمت ايشان بعد از فوت مثل حرمت ايشان در حال حيات است، و حىّ و ميّت ايشان مساويند، و ايشان را بعد از وفات اطلاع بر احوال

ص: 385


1- . شرح الشفا 2/67-68.
2- . شرح الشفا 2/68.
3- . شرح الشفا 2/69.
4- . شرح الشفا 2/69-70.
5- . شرح الشفا 2/70.

مردم هست، پس بايد در روضات مقدسه و ضرايح منورۀ ايشان به ادب داخل شوند و با رعايت ادب بيرون آيند و پشت به ضريح نكنند، و پا دراز نكنند، و صدا بلند نكنند، و در هنگام زيارت به ادب بايستند، و آهسته بخوانند، و آنچه به حسب شرع و عرف متضمن تعظيم و تفخيم است به عمل بياورند مگر آنچه نهى از آن به خصوص وارد شده باشد مانند سجده كردن و پيشانى بر قبر گذاشتن، و نام شريف ايشان را در گفتن و نوشتن تعظيم بكنند، و هرگاه گويند و شنوند صلوات بفرستند، و احاديث ايشان را احترام بكنند و ذرّيّت طيّبۀ ايشان را و راويان احاديث ايشان و حافظان شريعت ايشان را براى تعظيم ايشان تعظيم كنند.

مجملا هرچه به ايشان منسوب است تعظيم او متضمن تعظيم ايشان است و تعظيم ايشان تعظيم خداوند عالميان است.

ص: 386

باب دوازدهم: در بيان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسيان

ص: 387

ص: 388

بدان كه اشاره به دلائل عصمت جميع پيغمبران عليهم السّلام در جلد اول گذشت، و تفصيل دلائل در كتاب بحار الانوار مذكور است، و بايد دانست كه اجماعى علماى اماميه است كه آن حضرت از وقت ولادت تا وفات، معصوم بود از گناهان كبيره و صغيره عمدا و سهوا و خطاء.

و ابن بابويه و بعضى از محدثين اگر چه تجويز كرده اند كه حق تعالى براى مصلحت، آن حضرت را سهوى بفرمايد در نماز يا غير آن بغير آنچه متعلق به تبليغ رسالت باشد كه در آن به هيچ وجه جائز نيست، و لكن معظم علماى اماميه رضوان اللّه عليهم قائل نشده و به هيچ جهت سهو و نسيان را بر آن جناب روا نداشته اند، و احاديثى كه دلالت به وقوع آن مى كند حمل بر تقيه كرده اند، چون اين كتاب براى انتفاع عامۀ خلق نوشته مى شود و اكثر ايشان را فهم دلائل و شبهات و جوابها چنانكه بايد، ميسّر نيست، و گاه باشد باعث لغزش ايشان شود، لهذا استيفاى دلائل عصمت و تأويل آيات و احاديثى كه موهم خلاف آن است حواله به كتاب بحار الانوار نموديم (1).

و احاديث معتبرۀ بسيار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى در پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنج روح قرار داده بود: روح حيات كه به آن حركت مى كرد و راه مى رفت؛ روح قوّت كه به آن جهاد مى كرد و عبادات ثقيله را متحمل مى شد؛ روح شهوت كه به آن مى خورد و مى آشاميد و با زنان به حلال مقاربت مى كرد؛ روح ايمان كه به آن امر مى كرد و حكم به عدالت مى نمود؛ و روح القدس كه به آن متحمل پيغمبرى مى شد. چون

ص: 389


1- . رجوع شود به بحار الانوار 11/72 و 89 و 198.

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت روح القدس به امام تعلق گرفت و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و فراموشى نمى باشد، و به روح القدس مى بيند و مى داند آنچه در مشرق و مغرب و صحرا و دريا است (1).

و در روايات خاصه و عامه مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى در «معرّس» كه نزديك مدينۀ طيّبه واقع است فرود آمد و بلال را فرمود: بيدار باش، پس بلال نيز به خواب رفت و حق تعالى خواب را بر همه مستولى نمود تا آفتاب طالع شد، چون بيدار شدند بلال گفت: يا رسول اللّه! آن كسى كه تو را به خواب برد مرا نيز به خواب برد؛ پس نماز را قضا كردند (2)و حق تعالى براى رحمت بر امّت، آن حضرت را به خواب برد كه اگر يكى از امّت بيدار نشود تا آفتاب برآيد و او را تشنيع كنند بگويد: پيغمبر نيز به خواب رفت.

در اين حديث نيز سخن بسيار است و اعتراضات و جوابها در كتاب بحار الانوار مذكور است (3).

ص: 390


1- . بصائر الدرجات 454؛ كافى 1/272؛ مختصر بصائر الدرجات 2.
2- . وسائل الشيعة 4/285؛ الموطأ 1/30؛ سنن نسائى 1/324؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 1/147؛ صحيح مسلم 1/471.
3- . بحار الانوار 17/120.

باب سيزدهم: در بيان وفور علم آن حضرت و رسيدن آثار و كتب و علوم انبياء به آن جناب است

ص: 391

ص: 392

در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حق تعالى مى فرمايد: «نمى داند تأويل متشابهات قرآن را مگر خدا و راسخان در علم» (1)، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين راسخان در علم بود و حق تعالى او را تعليم كرده بود جميع آنچه بر او فرستاده بود از تنزيل و تأويل قرآن، و نبود آنكه خدا چيزى را بر او نازل گرداند و تأويل آن را به او تعليم ننمايد، و اوصياى آن جناب بعد از او همۀ علم او را مى دانند (2).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (3)«بدرستى كه در قصۀ هلاك كردن قوم لوط يا غير آن در قرآن آيتها و نشانها هست براى صاحبان فراست و زيركى» ، حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوسّم بود كه به علامتها علوم بسيار و احوال اخيار و اشرار بر او ظاهر مى شد و من بعد از او و امامان از فرزندان من همچنين اند (4).

و در احاديث بسيار منقول است كه: هر روز بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اعمال نيكوكاران و بدكاران اين امّت عرض مى شود، پس حذر نمائيد از اعمال ناشايست (5).

و در حديث موثق منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام به شخصى از اصحاب خود

ص: 393


1- . ترجمۀ آيۀ 7 سورۀ آل عمران.
2- . بصائر الدرجات 203؛ تفسير قمى 1/96.
3- . سورۀ حجر:75.
4- . كافى 1/218-219.
5- . رجوع شود به بصائر الدرجات 424 و تفسير عياشى 2/109 و تفسير قمى 1/304 و كافى 1/219 و معاني الاخبار 392.

فرمود: چرا مى رنجانيد و آزرده مى كنيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را؟

عرض كرد: چگونه آن حضرت را آزرده مى كنيم؟

فرمود: مگر نمى دانيد كه اعمال شما بر آن حضرت عرض مى شود و اگر در آن اعمال معصيتى مى بيند آزرده مى شود؟ پس آن حضرت را با اعمال زشت خود آزرده مكنيد بلكه به اعمال نيك خود شاد گردانيد (1).

در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: حق تعالى علوم جميع پيغمبران را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع كرد و آن حضرت همه را به اوصياى خود به ميراث داد، و به آن حضرت رسيد تورات و انجيل و زبور و صحف آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و كتابهاى جميع پيغمبران عليهم السّلام، و حق تعالى هيچ علمى و كرامتى و معجزه اى به پيغمبرى نداده است مگر آنكه به آن حضرت داده است، و به او داده است آنچه به آنها نداده است (2).

در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه فرمود: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارث علوم پيغمبران بود و اعلم از همۀ ايشان بود.

راوى عرض كرد: عيسى مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.

فرمود: راست گفتى و سليمان نيز زبان مرغان را مى فهميد، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همۀ اينها را داشت، بدرستى كه سليمان عليه السّلام چون هدهد را تفحّص كرد و نيافت و در غضب شد از براى آن بود كه او را بر آب دلالت مى كرد، پس به آن مرغ علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و باد و مور و مرغ و جن و انس و ديوان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و آن مرغ مى دانست، حق تعالى مى فرمايد: «اگر قرآنى هست كه به آن كوهها را به راه توان انداخت يا زمين را به آن پاره پاره توان كرد-يا به طىّ الارض قطع توان كرد-يا با مردگان به آن سخن توان گفت، اين قرآن است» (3)و آن قرآن به ما رسيده

ص: 394


1- . كافى 1/219.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 135-141 و كافى 1/222-226.
3- . ترجمۀ آيۀ 31 سورۀ رعد.

است به ميراث كه مى توانيم به علم قرآن كوهها را به حركت درآوريم و شهرها را طى كنيم و مردگان را زنده كنيم و ما آب را در زير هوا مى دانيم، و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه به سبب آن آيات هر امرى را كه اراده كنيم، مى شود (1).

و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى به عيسى عليه السّلام دو اسم اعظم داده بود، كه به آنها مرده را زنده مى كرد و آن معجزه ها از او ظاهر مى شد، و به موسى عليه السّلام چهار اسم اعظم داده بود، و به ابراهيم عليه السّلام هشت اسم داده بود، و به نوح عليه السّلام پانزده اسم، و به آدم عليه السّلام بيست و پنج اسم داده بود، و اين همه را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده بود با زياده، بدرستى كه اسماى عظام الهى هفتاد و سه اسم است: يك نام مخصوص ذات مقدس اوست كه به هيچ كسى تعليم نكرده است و هفتاد و دو نام را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تعليم كرده است (2).

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حق تعالى در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم گذشته و آينده را عطا كرد (3).

در احاديث معتبره از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه فرمود: ما را در شبهاى جمعه شاديى هست؛ راوى عرض كرد: آن شادى چيست؟ فرمود: چون شب جمعه مى شود روح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ارواح انبياء عليهم السّلام به نزد عرش الهى حاضر مى شوند و روح ما نيز حاضر مى شود؛ پس هفت شوط طواف مى كنند در دور عرش الهى و نزد هر پايه اى از پايه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند و برنمى گردد روح ما بسوى بدنها مگر به علم تازه اى و اگر اين نباشد علم ما تمام مى شود (4).

در احاديث ديگر وارد شده است كه: هر علم تازه اى كه خدا خواهد بر ما افاضه كند اول بر روح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى كند و بعد از آن بر روح امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 395


1- . بصائر الدرجات 114-115؛ كافى 1/226.
2- . كافى 1/230؛ بصائر الدرجات 208.
3- . كافى 1/251-252.
4- . رجوع شود به بصائر الدرجات 130 و 131 و كافى 1/253 و 254.

و همچنين به ترتيب بر ارواح ائمه عليهم السّلام تا به آخر بر امام زمان عليه السّلام افاضه مى نمايد (1).

در احاديث صحيحه و معتبره از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه: جبرئيل براى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو انار آورد از بهشت و به آن حضرت داد، يكى را تناول نمود و ديگرى را به دونيم كرد: نصف را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و نصف را خود تناول نمود و فرمود: يا على! انار اول كه همه را خود خوردم به سبب پيغمبرى بود و تو را در آن نصيبى نبود، و انار دوم علم بود و تو شريك منى در علم (2).

در چند حديث معتبر منقول است كه: شخصى از اهل يمن به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام آمد، حضرت فرمود: آيا فلان درّه را مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: فلان درخت كه در آن درّه واقع است مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: فلان سنگ كه در زير آن درخت است مى دانى؟

عرض كرد: بلى.

فرمود: نديده ام كسى كه اطلاع بر احوال شهرها بهتر از تو داشته باشد؛ پس فرمود: آن سنگى است كه الواح موسى عليه السّلام را ضبط كرد تا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كرد و اكنون الواح نزد ماست (3).

در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: الواح موسى عليه السّلام از زبرجد سبز بود كه از بهشت آورده بودند و در آن الواح علوم گذشته و آينده تا روز قيامت نوشته بود، چون ايام موسى منقضى شد حق تعالى وحى نمود بسوى او كه: الواح را به كوه بسپار، پس موسى به نزد كوه آمد و كوه به امر الهى شكافته شد و موسى الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت پس شكاف بهم آمد و الواح ناپديد شد و پيوسته در آن كوه بود تا

ص: 396


1- . كافى 1/255.
2- . كافى 1/263؛ بصائر الدرجات 292؛ اختصاص 279.
3- . بصائر الدرجات 137 و 141.

حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد؛ پس قافله اى از يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند به امر خدا شكافته شد و آن الواح چنانكه موسى پيچيده بود پيدا شد و اهل قافله آن را برداشتند و حق تعالى در دل ايشان انداخت كه آن را نگشايند و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورند، و جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و خبر ايشان را رسانيد؛ چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند خبر آنچه يافته بودند به ايشان نقل كرد و آن را از ايشان طلبيد.

گفتند: چه دانستى كه ما اين را يافته ايم؟

فرمود: پروردگار من خبر داد و آنچه يافته ايد الواح موسى عليه السّلام است.

گفتند: شهادت مى دهيم كه تو رسول خدائى؛ و الواح را بيرون آورده تسليم كردند.

حضرت در آن نظر كرد و خواند و آن به زبان عبرى نوشته شده بود، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بگير اين را كه علم اولين و آخرين در آن نوشته، و اين الواح موسى است و خدا مرا امر كرده است كه اين را به تو تسليم نمايم.

عرض كرد: يا رسول اللّه! من نمى توانم اين را خواند.

فرمود: جبرئيل امر كرده است كه تو را امر كنم امشب اين را در زير سر خود بگذارى و بخوابى، چون صبح مى شود همه را مى توانى خواند.

چون امير المؤمنين عليه السّلام آن را در زير سر خود گذاشت و صبح برخاست، آنچه در آن الواح بود خدا تعليم او كرده بود؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را امر كرد كه آنها را بنويسد، پس در پوست گوسفندى نوشت، و اين است «جفر» و در آن علم اولين و آخرين هست و آن نزد ماست، و الواح و عصاى موسى نزد ماست، و همه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ميراث رسيده است (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: يوشع وصىّ موسى عليه السّلام بود، و الواح موسى از زمرّد سبز بود، و چون موسى از گوساله پرستيدن بنى اسرائيل در

ص: 397


1- . بصائر الدرجات 140.

خشم شد الواح را از دست انداخت و پاره پاره شد، پاره اى ماند و پاره اى به آسمان بالا رفت، و چون غضب از موسى عليه السّلام زايل شد يوشع از آن حضرت سؤال كرد: آيا علم الواح نزد تو هست؟ فرمود: بلى؛ پس الواح را اوصياى موسى عليه السّلام دست به دست مى دادند تا آنكه به دست چهار نفر از اهل يمن افتاد، و چون خبر بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان رسيد پرسيدند: چه مى گويد اين پيغمبر؟

گفتند: نهى مى كند از شراب و زنا و امر مى كند به اخلاق نيكو و گرامى داشتن همسايگان.

گفتند: پس او اولى است به آنچه در دست ماست از ما؛ و اتفاق كردند كه در وقت مخصوصى به خدمت آن حضرت حاضر شوند؛ پس جبرئيل خبر داد رسول خدا را كه فلان و فلان و فلان و فلان الواح موسى به ايشان رسيده و در فلان شب از فلان ماه به نزد تو خواهند آمد؛ پس رسول خدا انتظار آمدن ايشان مى كشيد در آن شب تا آمده در را كوبيدند، حضرت هر يك را به نام خود و نام پدر ندا كرد و فرمود: كجا است الواحى كه از يوشع به شما به ميراث رسيده است؟

چون اين معجزه را مشاهده كردند گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و به رسالت تو، و اللّه كه تا اين لوحها به دست ما آمده است هيچ كس بر اين مطّلع نشده بود؛ چون الواح را آن حضرت گرفت ديد به خط عبرى خفى نوشته اند، پس به من داد و در زير سر گذاشتم و چون صبح برخاستم و نظر كردم به خط عربى نوشته شده بود و در آن علم هر چيز و هر واقعه بود از روزى كه خدا دنيا را آفريده است تا روز قيامت و همه را من دانستم (1).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند: آيا ابى حجت خدا بود بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ فرمود: نه و ليكن امانت دار وصيّتها و كتابها بود كه به او سپرده بودند كه به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كند، پس تسليم كرد به آن جناب و از دنيا

ص: 398


1- . بصائر الدرجات 141.

رفت (1).

از حضرت صادق عليه السّلام به سند موثق منقول است كه: ابى آخر اوصياى عيسى عليه السّلام بود (2).

و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه: آخر اوصياى عيسى عليه السّلام مردى بود «بالطعى» نام (3).

و در روايت معتبر ديگر فرمود: سلمان فارسى بسيارى از علما را دريافت و از ايشان اخذ علم نمود تا آنكه به نزد ابى آمد و زمان بسيارى در خدمت او بود، چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد ابى گفت: اى سلمان! آن كه تو او را مى طلبى در مكه ظاهر شده است برو به خدمت او، پس سلمان متوجه خدمت آن حضرت شد و در مدينه آن جناب را ملازمت كرد (4).

و در حديث معتبر ديگر منقول است كه: ابو طالب عليه السّلام امانت دار وصايا و كتابها بود و ايمان به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و امانتها را به آن جناب تسليم كرد و در همان روز از دنيا مفارقت نمود و به رحمت ايزدى واصل گرديد (5).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: موسى عليه السّلام وصيّت كرد بسوى يوشع، و يوشع وصيت نمود بسوى فرزندان هارون-نه به فرزندان خود و نه به فرزندان موسى-زيرا كه اختيار وصيّت و خلافت كبرى با جناب اقدس الهى است، و بشارت دادند موسى و يوشع كه مسيح عليه السّلام بعد از اين مبعوث خواهد شد، پس چون مسيح مبعوث شد به بنى اسرائيل گفت كه: بعد از من پيغمبرى خواهد آمد كه نام او احمد است و از فرزندان اسماعيل است و او تصديق من و تصديق شما خواهد كرد؛ و بعد از آن جناب آنها كه

ص: 399


1- . كافى 1/445؛ كمال الدين و تمام النعمة 665.
2- . محاسن 1/367؛ كمال الدين و تمام النعمة 664.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 664.
4- . كمال الدين و تمام النعمة 665.
5- . كافى 1/445.

حافظان علم و شريعت آن جناب بودند علوم او را دست به دست مى دادند و يكديگر را وصى مى كردند و بشارت مى دادند مردم را به مبعوث شدن پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است إِنّا أَنْزَلْنَا اَلتَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا اَلنَّبِيُّونَ اَلَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ اَلرَّبّانِيُّونَ وَ اَلْأَحْبارُ بِمَا اُسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اَللّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ (1)«بدرستى كه ما فرستاديم تورات را كه در آن هدايت و نور بود، حكم مى كردند به آن پيغمبران كه منقاد حكم خدا بودند براى يهود و حكم مى كردند علماى ربانى و عبّاد و زاهدان به سبب آنچه به ايشان سپرده شده بود و طلب حفظ آن از ايشان كرده بودند از كتاب خدا و بودند بر آن كتاب از گواهان» .

حضرت فرمود: براى اين ايشان را مستحفظان ناميد كه به ايشان سپرده بودند نام بزرگتر را يعنى كتابى را كه به آن مى توانست دانست علم هر چيزى را كه با پيغمبران بوده است كه از جملۀ آنها بود تورات و انجيل و زبور و كتاب نوح و كتاب صالح و كتاب شعيب و صحف ابراهيم عليه السّلام، پس پيوسته اين وصيّتها و امانتها را عالمى به عالم ديگر مى سپرد تا آنكه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تسليم كردند، پس چون آن جناب مبعوث شد فرزندان آنها كه مستحفظان وصايا بودند ايمان به آن حضرت آوردند و جماعت ديگر از بنى اسرائيل كافر شدند (2).

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من سيد پيغمبرانم و وصىّ من سيد اوصياء است و اوصياى من بهترين اوصياى پيغمبرانند، آدم عليه السّلام از خدا سؤال كرد كه براى او وصىّ شايسته اى قرار دهد، حق تعالى به او وحى فرستاد: من گرامى داشته ام پيغمبران را به پيغمبرى پس اختيار و امتحان كردم خلق خود را و بهترين ايشان را اوصيا گردانيدم؛ پس خدا وحى نمود بسوى او كه: وصيّت كن بسوى شيث كه او هبة اللّه است، و شيث وصيّت كرد بسوى پسر خود شبان و او فرزند آن حوريه

ص: 400


1- . سورۀ مائده:44.
2- . بصائر الدرجات 469؛ كافى 1/293.

بود كه خدا براي آدم به زمين فرستاد از بهشت وآدم أو را به شيث تزويج نمود ، وشبان وصيّت نمود به محلث ، ومحلث وصيّت نمود بسوى محوق ، ومحوق بسوى عميشا ، وأو بسوى أخنوخ كه إدريس عليه السّلام است ، وإدريس بسوى ناحور ، وناحور وصيّتها را تسليم كرد به نوح عليه السّلام ، ونوح سام را وصى نمود ، وسام عثامر را ، وأو برعيثاشا را ، وأو يافث را ، وأو بره را ، وأو جفيسه را ، وأو عمران را ، وعمران وصيّتها را تسليم حضرت إبراهيم خليل عليه السّلام كرد ، وإبراهيم إسماعيل را وصى كرد ، وإسماعيل إسحاق را ، وإسحاق يعقوب ويعقوب يوسف را ، ويوسف بثريا را ، وأو شعيب را ، وشعيب وصايا را تسليم حضرت موسى عليه السّلام كرد ، وموسى يوشع را وصى كرد ، وأو داود عليه السّلام را ، وداود سليمان عليه السّلام را ، وسليمان آصف بن برخيا را ، وآصف زكريا عليه السّلام را ، وزكريا وصيّتها را تسليم حضرت عيسى عليه السّلام كرد ، وعيسى شمعون را وصى كرد ، وشمعون يحيى بن زكريا عليه السّلام را ، ويحيى منذر را ، ومنذر سليمه را ، وسليمه برده را ، وبرده وصيّتها وكتابها به من تسليم نمود ، ومن به تو تسليم مىكنم يا علي ، وتو به وصىّ خود تسليم كن تا أو به اوصياى تو از فرزندان تو تسليم كند كه هر يك به ديگرى بدهند تا برسد به امام دوازدهم كه بهترين أهل زمين است بعد از تو ، وبدرستى كه امّت من كافر خواهند شد به تو وبر تو اختلاف خواهند كرد اختلاف بسيار ، هركه بر خلافت تو ثابت بماند با من است وهركه از تو مفارقت كند در آتش است ، وآتش جهنم جايگاه كافران است(1) .

مؤلف گويد : از أحاديث مختلفه چنان ظاهر مىشود كه وصايا وكتابها وآثار ومعجزات پيغمبران از چندين جهت به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه وآله وسلّم رسيده است : ألواح از آن جهتي كه در حديث گذشت ، وآثار موسى وعيسى وساير أنبياء عليهم السّلام پاره اى از جهت برده وبعضي از جهت أبى بىواسطهء سلمان يا بواسطهء أو يا هر دو على اختلاف الروايات ، ووصاياي إبراهيم خليل عليه السّلام وإسماعيل از جهت فرزندان إسماعيل واوصياى أو كه منتهى به جناب عبد المطّلب شد وبعد از أو به أبو طالب از جهت أبو طالب ، زيرا چنانكه از بعضي [ تصوير نسخه خطى ]

ص: 401


1- ( 1 ) . امالى شيخ صدوق 328 با اندكى اختلاف در نامها .

احاديث مستفاد مى شود اوصياى ابراهيم عليه السّلام دو شعبه داشتند: يكى فرزندان اسحاق كه پيغمبران بنى اسرائيل در آنها داخلند، و يكى فرزندان اسماعيل كه اجداد كرام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان بودند و ايشان بر ملت ابراهيم عليه السّلام بودند و حفظ شريعت او مى نمودند و پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان مبعوث نبودند، و در جلد اول گذشت و بعد از اين خواهد آمد احاديث بسيار كه پيراهن يوسف-كه حق تعالى براى ابراهيم فرستاد وقتى كه او را به آتش انداختند-و عصا و سنگ موسى و انگشتر سليمان و طشت قربان و تابوت سكينه و غير اينها از آثار پيغمبران به آن حضرت رسيد و از آن جناب به ائمۀ طاهرين عليهم السّلام منتقل شد (1)، و ذكر اينها در اين مقام موجب تكرار است.

و در حديث معتبر منقول است كه عمّار بن ياسر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد:

مى خواستم كه تو در ميان ما به قدر عمر نوح زندگانى كنى.

حضرت فرمود: اى عمّار! حيات من براى شما خير است و وفات من نيز بد نيست براى شما؛ امّا حيات من، زيرا كه هر گناه كه مى كنيد براى شما طلب آمرزش مى كنم، و امّا بعد از وفات من پس از خدا بترسيد و نيكو صلوات بفرستيد بر من و بر اهل بيت من و بدرستى كه عملهاى شما بر من عرض مى شود به نام شما و به نام پدران شما و نسبها و قبيله هاى شما، اگر عمل خير است خدا را حمد مى كنم و اگر عمل شرّ است استغفار مى كنم براى شما چنانكه حق تعالى فرموده است وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ (2)«بگو-اى محمد-بكنيد آنچه خواهيد، پس مى بيند خدا عمل شما را و رسول او و مؤمنان» ، فرمود: مؤمنان آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اند (3).

در روايت ديگر وارد است كه فرمود: در هر روز پنجشنبه اعمال شما بر من عرض مى شود.

در روايت ديگر فرمود: در هر روز دوشنبه و پنجشنبه.

ص: 402


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 175 و كافى 1/231 و روضة الواعظين 210.
2- . سورۀ توبه:105.
3- . سعد السعود 98.

و در روايات بسيار ديگر: در هر صباح يا هر صبح و شام يا هر روز (1).

و در كتاب امامت احاديث بسيار در اين باب خواهد آمد ان شاء اللّه.

و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بپروردگار كعبه سوگند مى خورم كه اگر من در ميان موسى و خضر عليهما السّلام مى بودم هرآينه خبر مى دادم ايشان را كه من از هر دو داناترم و خبر مى دادم ايشان را به آنچه در دست ايشان نبود، زيرا كه به موسى و خضر عليهما السّلام علم گذشته را داده بودند و علم آينده را نداشتند، و حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم گذشته و آينده را تا روز قيامت داد و آن علم به ما رسيده است (2).

و در احاديث معتبر ديگر فرمود: خدا پيغمبران اولو العزم را زيادتى داد بر جميع خلق به علم، و علم ايشان را به ما ميراث داد و ما را بر ايشان در علم زيادتى داد، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانست آنچه ايشان ندانستند و ما علم آن حضرت را دانستيم (3).

و در احاديث معتبرۀ بسيار منقول است كه: در تفسير قول حق تعالى وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ (4)فرمودند: گشود خداوند عالميان حجابها را تا نظر كرد ابراهيم بسوى زمين و آنچه در زمين بود و بسوى آسمانها و آنچه در آسمانها بود و بسوى عرش و آنچه در عرش بود و ملائكه اى كه حامل اينها بودند همه را ديد، و براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى كرامش نيز چنين كرد (5).

و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه:

حق تعالى در شب معراج به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد نامۀ اصحاب اليمين و نامۀ اصحاب الشمال را، پس نامۀ اصحاب اليمين را در دست راست گرفت و گشود و نظر كرد در آن ديد

ص: 403


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 424-444 و تفسير عياشى 2/55 و 109 و تفسير قمى 1/277 و 304 و كافى 1/219 و من لا يحضره الفقيه 1/191.
2- . بصائر الدرجات 129؛ كافى 1/260-261.
3- . بصائر الدرجات 228.
4- . سورۀ انعام:75.
5- . رجوع شود به بصائر الدرجات 107؛ تفسير عياشى 1/363؛ تفسير قمى 1/205.

در آن نوشته است نامهاى اهل بهشت و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان را، پس گشود نامۀ اصحاب شمال را و ديد كه در آن نوشته است نامهاى اهل جهنم و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان را، پس فرود آمد و صحيفه ها در دست آن جناب بود پس بر منبر رفت و خطبه خواند و فرمود: أيها الناس! مى دانيد كه چه چيز در دست من است؟

صحابه گفتند: خدا و رسول او بهتر مى دانند.

پس دست راست را بلند كرد و فرمود: اين نامهاى اهل بهشت است و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان تا روز قيامت، و دست چپ را بلند كرد و فرمود: اين نامهاى اهل جهنم است و نامهاى پدران و قبيله هاى ايشان تا روز قيامت، نه يكى زياد مى شود و نه يكى كم، خدا حكم كرده است و به عدالت حكم كرده است و همه به كرده هاى خود مستحق بهشت و دوزخ شده اند، گروهى در بهشتند و گروهى در جهنم.

پس آن نامه ها را به امير المؤمنين عليه السّلام داد (1).

و در روايات معتبرۀ بسيار ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا امّت مرا تا روز قيامت براى من ممثّل گردانيد در طينتهاى ايشان كه شناختم ايشان را به نام خود و پدر و مادر و قبيله و حليه و شمايل و اخلاق و اعمال ايشان، پس صاحب علمها كه در قيامت خواهند آمد فوج فوج بر من گذشتند و همه را ديدم و همه را مى شناسم چنانكه شما آشنايان خود را مى شناسيد، پس در ميان آنها استغفار كردم براى تو و شيعيان تو يا على، و بدان كه خدا وعده داده است مرا در حقّ شيعيان تو كه بيامرزد از ايشان هركه ايمان آورد و پرهيزكار باشد و بديهاى ايشان را به نيكى بدل كند (2).

و در روايات ديگر چنان است كه: خدا امّت مرا در روز الست بر من عرض كرد پس

ص: 404


1- . بصائر الدرجات 192 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به كافى 1/444 و مناقب ابن شهرآشوب 1/183-184.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 84-86 و كافى 1/443 و تفسير فرات كوفى 393 و امالى شيخ مفيد 126 و امالى شيخ طوسى 649.

اول كسى كه به من ايمان آورد و تصديق من نمود على عليه السّلام بود (1).

مؤلف گويد: احاديث علم آن حضرت بسيار است و در ابواب آينده مذكور مى شود ان شاء اللّه، بايد دانست كه علوم آن جناب همه از جانب خداوند عالميان است و به ظن و گمان و اجتهاد و رأى هرگز سخن نمى فرمود، چنانكه حق تعالى در وصف آن حضرت فرموده است كه وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (2)«سخن نمى گويد او از روى هوا و خواهش بلكه نيست سخن او مگر وحى كه به او فرستاده است» ، بايد دانست كه اعمال و اقوال آن جناب همه موافق فرمودۀ خدا بود و همچنين ائمۀ معصومين عليهم السّلام كه اوصياى كرام آن حضرتند علم ايشان همه مقتبس از آن حضرت بود و از غير وحى و الهام سخن نمى فرمودند و اجتهاد بر ايشان جايز نبود و به ظن و گمان سخن نمى گفتند چنانكه خواهد آمد ان شاء اللّه.

ص: 405


1- . بصائر الدرجات 84.
2- . سورۀ نجم:3 و 4.

ص: 406

باب چهاردهم: در بيان اعجاز قرآن مجيد است

ص: 407

ص: 408

بدان كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان قومى مبعوث گرديد كه پيشۀ ايشان فصاحت و بلاغت در سخن بود و هر كس را به قدر فصاحت در ميزان اعتبار مى سنجيدند و شعراى حلو اللسان و خطباى فصيح البيان را از همۀ خلق برتر مى ديدند، لهذا حق تعالى معجزۀ كبراى آن حضرت را از جنس سخن گردانيد و قرآن مجيد را آورد و اول تحدّى نمود با ايشان كه: «مثل اين قرآن را بياوريد اگر راست مى گوئيد» (1)كه من پيغمبر نيستم و اين قرآن را خود انشا مى كنم؛ و با وجود آنكه فصحا و بلغا در ميان ايشان زياده از عدّ و احصا و بيشتر از ريگ صحرا بود و همه به آن حضرت در مقام معارضه و معانده بودند و در ابطال امر آن حضرت به هر حيله مى كوشيدند زيرا كه آن حضرت در مقام ابطال دين ايشان كه بر آن نشو و نما كرده بودند درآمده بود و بتهاى ايشان را كه خدايان خود مى دانستند و مى پرستيدند به بدى ياد مى كرد و آباء و اجدادشان را نسبت به كفر و فساد مى داد و رؤساى ايشان را كه باد نخوت در سر و سراب رياست در نظر داشتند بسوى خاكسارى و انقياد دعوت مى نمود بر مخالفت و رسالت خود و ولايت اهل بيت خود عليهم السّلام وعيد آتش مى فرمود؛ با اين مراتب اتيان به مثل قرآن ننمودند، و بسى ظاهر است كه اگر قادر بودند در آن تكاهل نمى ورزيدند؛ پس باز بر ايشان توسعه نمود و فرمود: «ده سوره مثل سوره هاى كوچك قرآن بياوريد» (2)، و نياوردند؛ و باز آسانتر كرد و فرمود: «همه با يكديگر معين و ياور شويد و يك سوره مثل سوره هاى اين قرآن بياوريد» (3)، و مثل سورۀ

ص: 409


1- . اشاره به آيۀ 23 سورۀ بقره.
2- . اشاره به آيۀ 13 سورۀ هود.
3- . اشاره به آيۀ 38 سورۀ يونس.

كوچكى از قرآن نياوردند و اگر قادر مى بودند مى آوردند و خود را از مهالك جنگ و جدال و معارك قتل نفوس و نهب اموال خلاص مى كردند، و اگر آورده بودند البته با وفور ادّعاى آن حضرت منتشر مى گرديد و در مواطن متعدده بر آن جناب الزام مى نمودند و خبر آن به ما مى رسيد.

بدان كه علماء خلاف كرده اند در آنكه آيا اعجاز قرآن از غايت فصاحت و بلاغت است يا آنكه هرگاه ارادۀ معارضه مى كردند حق تعالى صرف قلوب و سدّ اذهان ايشان مى نمود كه اتيان به آن نمى توانستند نمود؟ اگر چه اعجاز به هر دو وجه حاصل مى شود و لكن حق آن است كه اعجاز از چندين وجه بود:

اول-از جهت فصاحت و بلاغت و حلاوت كه هر اعجمى كه قرآن را مى شنود امتياز آن را از سخنان ديگر مى فهمد و هر فقره اى از آن كه در ميان هر كلام فصيحى واقع شود مانند ياقوت رمّانى و لعل بدخشانى مى درخشد، و جميع فصحاى متقدمين و متأخرين اذعان به فصاحت و بلاغت آن نموده اند.

و در حديث معتبر منقول است كه: در زمان حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام ابن ابن العوجاء و سه تن از ملاحده كه در نهايت فصاحت بودند اتفاق كردند كه كتابى در برابر قرآن بياورند و هر يك ربعى از آن را تمام كنند، و اين عهد را با يكديگر در مكه پنهان كردند و با يكديگر وعده كردند در سال ديگر جمع شوند در مكه و ترتيب دهند. چون سال ديگر شد در مقام ابراهيم جمع شدند، پس يكى از ايشان گفت: من چون ديدم قول خدا را كه يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ اَلْماءُ وَ قُضِيَ اَلْأَمْرُ (1)دانستم كه معارضۀ قرآن نمى توان كرد و دست از معارضه برداشتم؛ ديگرى گفت: چون اين آيه را ديدم فَلَمَّا اِسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا (2)نااميد شدم از معارضۀ قرآن.

پس در اين حال حضرت صادق عليه السّلام از پيش ايشان گذشت و به اعجاز اين آيه را بر

ص: 410


1- . سورۀ هود:44.
2- . سورۀ يوسف:80.

ايشان خواند قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (1)يعنى: «اگر جمع شوند آدميان و جنّيان بر آنكه بياورند مثل اين قرآن را هرآينه نتوانند آورد و هرچند بعضى ياور بعضى باشند» .

چون اين معجزه را از آن حضرت ديدند متحير مانده و خائب و خاسر برگشتند (2).

و در روايت ديگر وارد است: هركه سخن فصيحى مى گفت بر كعبه مى آويخت براى مفاخرت، چون آيۀ يا أَرْضُ اِبْلَعِي نازل شد، در شب همه آمدند و سخنان خود را از بيم رسوائى برداشتند.

دوم-از جهت غرابت اسلوب كه هرچند كسى تتبّع كلام فصحا و اشعار و خطب ايشان نمايد قريب به اين نظم عجيب و شبيه به اين اسلوب غريب نمى يابد، چنانكه منقول است كه: چون قريش از قرآن و غرابت اسلوب آن متعجب شدند به نزد وليد بن مغيره آمدند كه از حكماء عرب بود و او را در فصاحت و بلاغت و رأى و تدبير مسلّم داشتند و به او گفتند:

برو و كلام محمد را بشنو و چاره بكن براى ما كه سخن او را به چه چيز نسبت توانيم داد؟

پس او به نزد حضرت آمد و گفت: اى محمد! شعر خود را براى من بخوان.

فرمود: شعر نيست و ليكن كلام خداوندى است كه پيغمبران را فرستاده است، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ «حم سجده» را بر او خواند، و چون به اين آيه رسيد فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ (3)بدنش بلرزيد و موهايش راست شد و برخاست و به خانۀ خود برگشت، پس قريش بسيار ترسيدند كه مبادا او مسلمان شده باشد و او عمّ ابو جهل بود، پس ابو جهل به نزد او آمد و گفت: اى عم! ما را سرشكسته و رسوا كردى و به دين محمد ميل كردى.

گفت: نه، من بر دين شمايم و ليكن سخن صعبى از او شنيدم كه بدنها از آن مى لرزد! ابو جهل گفت: آيا شعر است؟

ص: 411


1- . سورۀ اسراء:88.
2- . خرايج 2/710. و نيز رجوع شود به احتجاج 2/306.
3- . سورۀ فصّلت:13.

گفت: شعر نيست.

گفت: خطبه است؟

گفت: نه، زيرا كه خطبه كلام متّصلى است و اين كلام پراكنده است و بعضى به بعضى نمى ماند، و آن را حسن و حلاوتى هست كه وصف نتوان كرد.

گفت: پس كهانت است؟

گفت: نه.

گفت: پس چه بگوئيم؟

گفت: بگذار تا فكرى بكنم؛ پس روز ديگر گفت: بگوئيد جادو است زيرا كه دلهاى مردم را مى ربايد (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: وليد آمد به نزد آن حضرت و گفت: بخوان بر من، پس حضرت اين آيه را خواند إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ (2). . . الخ، گفت: بار ديگر بخوان، چون خواند گفت: بخدا سوگند حلاوت و حسن و طراوت دارد و شاخهايش ميوه دهنده است و ساقش بارآورنده است (3).

سوم-عدم اختلاف، چنانكه حق تعالى فرموده است وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اَللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اِخْتِلافاً كَثِيراً (4)«اگر از نزد غير خدا مى بود هرآينه مى يافتند در آن اختلاف بسيار» زيرا كه از غير بشر كلامى با اين طول كه صادر شود نمى شود كه مشتمل بر تناقض و اختلاف نباشد، و ايضا كلام هر يك از بلغا را كه ملاحظه كنند البته اختلاف در فصاحت دارد و اگر يك فقره فصيح است فقرۀ ديگر فصيح نيست، و اگر يك بيت عالى است ديگرى واهى است، و كلامى كه از اول و آخر در يك مرتبه از فصاحت باشد صادر نمى شود مگر از كسى كه هيچ گونه اختلاف در ذات و صفاتش نيست.

ص: 412


1- . تفسير قمى 2/393؛ قصص الانبياء راوندى 319؛ اعلام الورى 41.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . قصص الانبياء راوندى 320؛ اعلام الورى 42.
4- . سورۀ نساء:82.

چهارم-از جهت اشتمال بر معارف ربانى، زيرا كه در آن وقت در ميان عرب خصوصا اهل مكه علم بر طرف شده بود و آن حضرت پيش از بعثت با هيچ يك از علماى اهل كتاب و غير ايشان معاشرت نمى فرمود و مسافرت به بلاد ديگر بسيار ننمود كه طلب علم كند، و آنچه حكما در چندين هزار سال در معارف الهى فكر كرده اند در هر سوره و آيه به احسن وجوه بيان فرموده، و امرى كه مخالف عقول سليمه و افهام مستقيمه باشد در آن نيست، و اين اعظم معجزات قرآن است و به بركت آن حضرت عرب كه به عدم علم و ادب مشهور آفاق بودند از وفور علم و آداب و اخلاق محسود ساكنان سبع طباق گرديدند و علماى جهان در اكتساب كمال به ايشان محتاج شدند.

پنجم-از جهت اشتمال بر آداب كريمه و شرايع قويمه، زيرا كه در مكارم اخلاق آنچه حكما و علما سالها فكر كرده بودند در هر سوره اضعاف آن بيان شده، و قانونى براى صلاح عباد و رفع نزاع و فساد مقرر گردانيده كه در هر باب هرچند عقلاى جهان تفكر نمايند خدشه در آن نمى توانند يافت، و در هيچ امر قاعده اى بهتر از آنچه در كلام معجز نظام و شريعت سيد انام مقرر گردانيده نمى توانند ساخت، و اگر كسى عقل خود را حكم سازد مى داند كه معجزه اى از آن عظيمتر نمى باشد.

ششم-از جهت اشتمال بر قصص انبياء سالفه و قرون خاليه كه در آن زمان مخصوص اهل كتاب بوده و ديگران را خصوصا اهل مكه بر آنها اطلاع نبوده، و به نحوى بيان فرموده كه با وجود معاندان بى حساب از اهل كتاب نتوانستند كه تكذيب آن حضرت نمايند در هيچ جزوى از اجزاى آن قصه ها، و آنچه مخالف مشهور ميان ايشان بود حقيقت آن را بر ايشان ظاهر گردانيد، و آنچه مخفى مى داشتند و در كتب ايشان بود بر ايشان ثابت گردانيد، چنانكه در قصۀ رجم و غير آن ظاهر شد، و در حلال بودن گوشت شتر يهود گفتند كه: بر پيغمبران حرام بوده است و حق تعالى تكذيب ايشان نمود و فرمود كه قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1)يعنى: «بگو-يا محمد-پس بياوريد تورات را پس بخوانيد

ص: 413


1- . سورۀ آل عمران:93.

آن را اگر راست گويندگان هستيد» پس خبر داد از روى يقين از آنچه در تورات بود با آنكه تورات را نديده و نخوانده بود، و باز فرموده است يا أَهْلَ اَلْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1)«اى اهل كتاب! بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسول ما در حالتى كه بيان مى كند براى شما بسيارى از آنها كه شما مخفى مى كنيد از تورات-از صفت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از حكم سنگسار و غير آن-و عفو مى كند از بسيارى كه اظهار نمى كند براى مصلحت» .

هفتم-از جهت خواص و آثار سور و آيات كريمۀ آن كه شفاى جميع دردهاى جسمانى و روحانى و رفع مضارّ نفسانى و وساوس شيطانى و امن از مخاوف ظاهرى و باطنى و دشمنان اندرونى و بيرونى، همه در آيات و سور قرآنى هست و به تجارب صادقانه معلوم گرديده و تأثيرات قرآن در جلاى قلوب و شفاى صدور و ربط به جناب مقدس ربانى و نجات از شبهات شيطانى زياده از آن است كه صاحب دلى انكار آن نمايد يا عاقلى را در آن مجال تأملى باشد، دلهاى سنگين دلان را بسان كوه به حركت در مى آورد و از آنها چشمه ها بسوى جويبار ديده ها روان مى گرداند و زمين سينه هاى غافلان را منقطع مى سازد و تخم محبت يزدانى در آن مى پاشد و مردگان سراى غرور ايشان نفخۀ صور زنده مى گرداند و به سخن مى آورد.

هشتم-از جهت اشتمال قرآن است بر اخبار مغيّبه كه غير حق تعالى را بر آنها اطلاعى نيست و آن در قرآن كريم زياده از آن است كه احصا توان نمود، و آن بر دو قسم است:

قسم اول: آن است كه در بسيارى از آيات كريمه حق تعالى خبر داده است به آنچه كافران و منافقان در خانه هاى خود مى گفتند با يكديگر به راز و پنهان مذكور مى ساختند، يا در خاطرهاى خود مى گذرانيدند و بعد از خبر دادن تكذيب آن حضرت نمى كردند و اظهار ندامت و توبه مى كردند، و چون سخنى مى گفتند مى ترسيدند و مى گفتند: همين ساعت جبرئيل براى آن حضرت خبر خواهد آورد كه ما چنين گفتيم.

ص: 414


1- . سورۀ مائده:15.

و از اين آيات در قرآن بسيار است مثل آنكه فرموده است وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اَللّهُ عَلَيْكُمْ (1)در باب جمعى از منافقان يهود فرمودند كه:

مى آمدند به خدمت آن حضرت و مى گفتند: ما ايمان آورده ايم و وصف تو را در تورات خوانده ايم، چون به خلوت مى رفتند بعضى با بعضى مى گفتند كه: چرا آنچه خدا بر شما علم آن را گشاده است در تورات از وصف آن حضرت نزد مسلمانان اظهار مى كنيد؟ پس حق تعالى امر پنهان ايشان را آشكار نمود.

و در جاى ديگر فرموده است عَلِمَ اَللّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ (2)در اول حرام كرده بود بر مردم جماع كردن را در شبهاى ماه رمضان و ايشان شبها پنهان اين كار را مى كردند، فرستاد كه خدا دانا است آنكه شما خيانت مى كنيد با نفسهاى خود.

و در جاى ديگر فرموده است وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى اَلَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ اَلنَّهارِ وَ اُكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (3)مروى است كه: يازده نفر از يهودان خيبر با يكديگر توطئه كردند كه: مى رويم به نزد محمد و در اول روز به او ايمان مى آوريم و در آخر روز كافر مى شويم و مى گوئيم كه: ما اوصاف او را موافق نيافتيم با آنچه در تورات خوانده بوديم شايد باعث اين شود كه مسلمانان از او برگردند، پس حق تعالى از توطئۀ پنهان ايشان پيغمبر خود را مطّلع گردانيد (4).

و در جاى ديگر خبر از احوال ايشان داده است وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ اَلْأَنامِلَ مِنَ اَلْغَيْظِ (5)«و چون خلوت مى كنند مى گزند بر شما انگشتان خود را از خشم» .

و باز فرموده است وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ اَلَّذِي تَقُولُ وَ اَللّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ (6)«و مى گويند منافقان در حضور تو كه: از ماست

ص: 415


1- . سورۀ بقره:76.
2- . سورۀ بقره:187.
3- . سورۀ آل عمران:72.
4- . مجمع البيان 1/460؛ اسباب النزول 112. و در هر دو مصدر «دوازده نفر» ذكر شده است.
5- . سورۀ آل عمران:119.
6- . سورۀ نساء:81.

فرمانبردارى در هرچه فرمائى، پس چون بيرون مى روند از نزديك تو به شب با يكديگر مى گويند گروهى از ايشان غير از آنچه تو به ايشان مى گوئى يا غير آنچه در حضور تو مى گويند و خدا مى نويسد آنچه ايشان مى گويند» .

و باز فرموده است در قصۀ طعمة بن ابيرق و مكر منافقان يهود كه تدبير كرده بودند و ديگرى را بر آن مطّلع نساخته بودند: يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ اَلْقَوْلِ (1)«شرم مى دارند از مردمان و پنهان مى دارند خيانت را و شرم نمى دارند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است و اسرار و ضماير ايشان از او پنهان نيست در هنگامى به شب تدبير مى كنند آنچه را خدا نمى پسندد از گفتار» ، و شرح اين قصه بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

و باز فرموده است وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اَللّهُ أَعْلَمُ بِما كانُوا يَكْتُمُونَ (2)«و چون مى آيند منافقان به نزد تو مى گويند: ايمان آورديم و حال آنكه با كفر داخل مى شوند و با كفر بيرون مى روند و خدا داناتر است به آنچه ايشان پنهان مى دارند» .

و در جاى ديگر فرموده است يَحْلِفُونَ بِاللّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ اَلْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (3)«سوگند ياد مى كنند به خدا كه نگفته اند و بتحقيق گفتند كلمۀ كفر را و كافر شدند بعد از اسلام ايشان و قصد كردند امرى را كه به آن نمى رسند» ، و اين آيه در شأن ابو بكر و عمر و جمعى ديگر از منافقان نازل شد كه در باب خلافت امير المؤمنين عليه السّلام سخنان كفر گفتند و قصد كردند كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقبه برسد او را هلاك كنند و دبه ها انداختند كه شتر آن حضرت رم كند و حق تعالى پيش از كردن ايشان آن حضرت را مطّلع گردانيد، آمدند و سوگند دروغ ياد كردند كه: ما نگفته ايم،

ص: 416


1- . سورۀ نساء:108.
2- . سورۀ مائده:61.
3- . سورۀ توبه:74.

و خدا دروغ ايشان را ظاهر گردانيد (1)؛ و اقوال ديگر در تفسير آيه هست و بر هر تقدير خدا خبر از ضمير و پنهان ايشان داده است و اين معجزه است.

و در موضع ديگر فرموده است قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اَللّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ (2)«بگو-يا محمد-كه عذر مطلبيد ما عذر شما را قبول نمى كنيم بتحقيق كه خبر داده است ما را خدا از خبرهاى شما» .

و باز فرموده است وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (3)«و سوگند ياد مى كنند كه ما اراده نكرده ايم مگر نيكى و خدا شهادت مى دهد كه البته ايشان دروغگويانند» .

و در موضع ديگر فرموده است وَ لَقَدْ عَلِمْنَا اَلْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا اَلْمُسْتَأْخِرِينَ (4)«بتحقيق كه دانستيم آنها را كه پيش آمدند از شما و بتحقيق كه دانستيم آنها را كه پس رفتند» ، منقول است كه: زن خوش روئى به نماز مى آمد بعضى از نيكان صحابه پيش مى رفتند كه در نماز نظر ايشان بر او نيافتد و جمعى از اشقيا پس مى ايستادند كه او را ببينند، حق تعالى از اسرار ايشان خبر داد (5).

و فرموده است يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ (6)«مى گويند به زبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان» . و از اين باب در قرآن مجيد بسيار است.

و قسم دوم: آن است كه در بسيارى از آيات كريمۀ قرآنى حق تعالى خبر داده است به امور آينده كه غير خدا را بر آنها اطلاع ميسّر نيست بدون وحى و الهام پيش از وقوع آنها و بعد از آن مطابق آنچه واقع شده است، و آن نيز بسيار است و بر چند نوع است:

ص: 417


1- . تفسير قمى 1/301.
2- . سورۀ توبه:94.
3- . سورۀ توبه:107.
4- . سورۀ حجر:24.
5- . المعجم الكبير 12/133؛ تفسير كشاف 2/576؛ اسباب النزول 282.
6- . سورۀ فتح:11.

«اول» مثل خبر دادن از ايمان نياوردن ابو لهب و غير او از كافران و براى اظهار كذب آن حضرت نيز اظهار ايمان نكردند چنانكه در سورۀ تبّت از عدم ايمان ابو لهب خبر داده است.

و در جاى ديگر فرموده است سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (1)«يكسان است بر ايشان آنكه بترسانى ايشان را يا نترسانى ايمان نمى آورند» ، و از اين مقوله در قرآن مجيد بسيار است.

«دوم» مانند خبر دادن در آيات بسيار كه مانند اين قرآن و سوره اى از اين قرآن نمى توانند آورد، و موافق آن واقع شد، چنانكه فرموده است فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا (2)«پس اگر نياوريد مثل اين قرآن را و حال آنكه هرگز نخواهيد آوردن» ، و اگر آن حضرت صاحب يقين نبود در حقّيّت خود چگونه بر سبيل قطع و تأكيد و تهديد در برابر آن كافران عنيد مى فرمود كه: نخواهيد آوردن.

«سوم» خبر دادن از مذلّت يهودان تا آخر الزمان بعد از اذيتها كه رسانيدند به خاتم پيغمبران و لعنت كردن آن حضرت بر ايشان آنكه تا حال در ميان ايشان پادشاهى بهم نرسيده است و در هر ملكى كه هستند از همۀ خلق ذليل ترند چنانكه در آيات بسيار فرموده است، و از آن جمله اين آيات است لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاّ أَذىً وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اَلْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ. ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاّ بِحَبْلٍ مِنَ اَللّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اَللّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلْمَسْكَنَةُ (3)«هرگز يهودان ضرر نمى توانند رسانيد به شما مگر اندك آزارى-كه به زبان شوم خود رسانند-و اگر با شما كارزار كنند پشتها بر شما گردانند و بگريزند و پس از گريختن يارى كرده نشوند، زده شد بر ايشان مذلت و خوارى هرجا كه يافته شوند مگر به عهدى از خدا و عهدى از مؤمنان-كه قبول جزيه كنند و از كشتن و غارت خلاص شوند-و بازگشتند يهود به غضبى از خدا و زده شد بر ايشان مسكنت

ص: 418


1- . سورۀ يس:10.
2- . سورۀ بقره:24.
3- . سورۀ آل عمران:111-112.

و درويشى و احتياج كه اگر مالدار باشند هم اظهار پريشانى مى كنند از ترس جزيه» ، و اينها همه واقع شد كه با آنكه ايشان بدترين دشمنان آن حضرت بودند و دشمنان خانگى بودند و دور مدينه را فرا گرفته بودند و مظنۀ غلبۀ ايشان زياده از ديگران بود حق تعالى همه را ذليل و مستأصل گردانيد و گريختند و ضررى به مسلمانان نتوانستند رسانيد و تا حال به مذلت گرفتارند كه به خوارى ايشان مثل مى زنند.

و در بسيار جاى از قرآن به مانند اين از احوال ايشان خبر داده است چنانكه فرموده است وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ اَلْعَداوَةَ وَ اَلْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اَللّهُ (1)«انداختيم ميان يهود و نصارى دشمنى و كينه تا روز قيامت، هرگاه افروزند آتشى براى جناب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خاموش گرداند آن را خدا» .

و باز فرموده است كه: «خبر داد پروردگار تو كه البته بر انگيزد بر يهودان تا روز قيامت كسى را كه بدترين بلاها و عذابها وارد سازد بر ايشان» (2).

«چهارم» خبر دادن از مغلوبيّت ساير مشركان و غلبۀ دين آن حضرت بر ساير اديان با آنكه ابتداى حال آن حضرت حالى نبود كه كسى به عقل از آن استنباط غلبه تواند نمود بلكه غلبۀ آن حضرت با وفور اعادى قويّه و عدم ناصر از جملۀ خوارق عادات بود چنانكه فرموده است قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهادُ (3)«بگو -اى محمد-مر آن كسان را كه كافر شدند-از يهوديان يا از كافران قريش-: زود باشد كه مغلوب شويد در دنيا به نصرت مؤمنان بر شما و محشور شويد در عقبى بسوى جهنم و بد آرامگاهى است جهنم» .

و در موضع ديگر فرموده است قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ عِنْدَ اَللّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ اَلنّاسِ فَتَمَنَّوُا اَلْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ

ص: 419


1- . سورۀ مائده:64.
2- . ترجمۀ آيۀ 167 سورۀ اعراف.
3- . سورۀ آل عمران:12.

بِالظّالِمِينَ (1) چون يهودان مى گفتند كه: بغير ما كسى داخل بهشت نمى شود و ما همه داخل بهشت مى شويم، حق تعالى فرمود: «بگو-اى محمد يهودان را-كه: اگر راست مى گوئيد خانۀ آخرت نزد خدا از براى شماست و بس و ديگران در آن بهره اى ندارند پس آرزوى مرگ كنيد اگر هستيد راستگويان-زيرا هركه يقين داند از اهل بهشت است مى بايد كه مشتاق آخرت باشد؛ پس فرمود كه: -آرزو نخواهند كرد مرگ را هرگز به سبب آنچه پيش فرستاده است دستهاى ايشان از گناهان و خدا دانا است به احوال ستمكاران» ، و اين نيز از خبرهاى غيب است كه خدا خبر داد كه ايشان آرزو نمى كنند، و نكردند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اگر آرزو مى كردند هر يك در جاى خود مى مردند و يك يهودى بر روى زمين نمى ماند (2)، و اين معامله با يهود شبيه است به مباهلۀ نصارى كه بعد از اين خواهد آمد و دليل عظيمى است بر يقين آن حضرت بر حقيّت خود و بطلان مخالفان او.

و در جاى ديگر فرموده است قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ اَلْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (3)«بگو-يا محمد-: خداوندا! اى مالك الملك، پادشاهى مى دهى هركه را مى خواهى و مى گيرى پادشاهى را از هركه مى خواهى، و عزيز مى گردانى هركه را مى خواهى و ذليل مى گردانى هركه را مى خواهى، به دست توست نيكيها، بدرستى كه تو بر همه چيز توانائى» . موافق روايات معتبره اين آيه وقتى نازل شد كه در فتح مكه يا در جنگ خندق حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: خدا به من و امّت من داد ملك پادشاهان عجم و روم و يمن را، و منافقان گفتند كه: محمد اكتفاء به مكه و مدينه نمى كند و طمع در ملك پادشاهان مى كند، پس خدا اين آيه را فرستاد (4)؛ و اين نيز خبرى است كه به عمل آمد، و تفصيل اين قصه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 420


1- . سورۀ بقره:94 و 95.
2- . تفسير بيضاوى 1/124؛ تفسير كشاف 1/167؛ تفسير بغوى 1/95.
3- . سورۀ آل عمران:26.
4- . مجمع البيان 1/427؛ اسباب النزول 102؛ تفسير قرطبى 4/52، و در اين مصادر «يمن» ذكر نشده است.

و باز فرموده است فَعَسَى اَللّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ (1)«شايد كه خدا بياورد فتح را» ؛ و «شايد» در كلام حق تعالى به معنى تحقيق است، و مروى است كه مراد فتح مكه بود، و بعضى گفته اند: فتح بلاد مشركان (2)، و همه واقع شد.

و باز فرمود فَسَوْفَ يَأْتِي اَللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى اَلْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ (3)در شأن امير المؤمنين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت نازل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نزول اين آيه فرمود كه:

يا على! زود باشد كه جنگ كنى با آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند-يعنى عايشه و طلحه و زبير-و آنها كه ظلم و طغيان كنند-يعنى معاويه و اتباع او-و آنها كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه بيرون رود-يعنى خارجيان نهروان (4)-. و مضمون آيه آن است كه: «زود باشد كه خدا بياورد گروهى را كه خدا ايشان را دوست دارد و ايشان او را دوست دارند و تذلّل و فروتنى نمايند نزد مؤمنان و عزيز و غالب باشند بر كافران و جهاد كنند در راه خدا و نترسند از ملامت ملامت كنندگان» .

و باز فرموده است وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ (5)«و ياد آوريد آن وقتى را كه خدا وعده داد شما را كه يا قافلۀ قريش به شما خواهد رسيد يا اموال ايشان يا ظفر خواهيد يافت بر لشكر ايشان» و در جنگ بدر بر لشكر ايشان ظفر عجيبى يافتند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و باز فرموده است فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ (6)«پس بزودى زرها خرج خواهند كرد براى جنگ كردن با تو-در بدر يا احد-پس خواهد بود بر ايشان

ص: 421


1- . سورۀ مائده:52.
2- . تفسير تبيان 3/552؛ مجمع البيان 2/207؛ تفسير قرطبى 6/218.
3- . سورۀ مائده:54.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/208.
5- . سورۀ انفال:7.
6- . سورۀ انفال:36.

حسرت و پريشانى پس مغلوب و منكوب خواهند گرديد» ، و چنان شد.

و در موضع ديگر فرموده است يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكافِرُونَ. هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ (1)يعنى: «مى خواهند-يهودان و ترسايان و ساير كافران-كه فرونشانند و خاموش گردانند نور خدا را-كه پيغمبرى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آيات حقيّت او از قرآن و غير آن است-به دهنهاى خود و ابا مى نمايد خدا مگر آنكه تمام گرداند نور خود را و دين روشن خود را اگر چه كاره باشند آن را كافران، اوست آن خداوندى كه فرستاد رسول خود را با هدايت و دين حق تا غالب گرداند دين خود را بر همۀ دينها و اگر چه كراهت دارند مشركان» ، و اثر اين وعدۀ الهى ظاهر گرديده، دين حقّ آن حضرت عالم را گرفت و تمام آن وعده در زمان قائم عليه السّلام به عمل خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و باز فرمود كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)«و خدا نگاه مى دارد تو را از شرّ مردم» و حقيّت اين وعده نيز ظاهر شد و هرچند سعى در هلاك و اضرار آن حضرت كردند نتوانستند. و منقول است كه: پيش از نزول اين آيه جمعى از صحابه-مانند سعد و حذيفه-در شبها پاسبانى آن حضرت مى كردند، چون اين آيه نازل شد حضرت ايشان را مجاب گردانيد و گفت: احتياج به پاسبانى شما ندارم، خدا ضامن محافظت من شده است (3)، و اين نيز دليل وثوق آن حضرت است بر حقيّت خود.

و باز فرموده است كه فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا (4)«بگو -يا محمد-به منافقان: بعد از اين بيرون نخواهيد آمد با من به سفرى هرگز و جنگ نخواهيد كرد همراه من با دشمنى» ، و اين بعد از مراجعت از جنگ تبوك بود (5)، و چنان

ص: 422


1- . سورۀ توبه:32 و 33.
2- . سورۀ مائده:67.
3- . مجمع البيان 2/224؛ اسباب النزول 204-205؛ تفسير طبرى 4/647.
4- . سورۀ توبه:83.
5- . مجمع البيان 3/56؛ تفسير كشاف 2/297؛ تفسير بغوى 2/316.

شد كه خبر داد.

و باز فرمود كه إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (1)«بدرستى كه آن كه واجب گردانيد بر تو قرآن را البته برگرداننده است تو را به محلّ بازگشت تو» يعنى مكۀ معظمه، موافق مشهور (2)، و در آن زودى حق تعالى فتح مكه را براى آن حضرت ميسّر گردانيد.

و باز فرمود كه الم. غُلِبَتِ اَلرُّومُ. فِي أَدْنَى اَلْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ.

فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلّهِ اَلْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ اَلْمُؤْمِنُونَ. بِنَصْرِ اَللّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلرَّحِيمُ. وَعْدَ اَللّهِ لا يُخْلِفُ اَللّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ اَلنّاسِ لا يَعْلَمُونَ (3) «مغلوب گرديدند روميان-كه ترسايان بودند از لشكر پادشاه عجم كه گبران بودند-در نزديكترين زمينهاى ايشان به زمين عرب، و-روميان-بعد از مغلوب شدن-از فارسيان-بزودى غالب خواهند شد بر ايشان در سالى چند اندك از ميان سه تا نه، خدا راست امر و تقدير پيش از غالب شدن ايشان و بعد از آن، و در روزى كه غالب شوند-روميان بر گبران-شاد شوند مؤمنان به يارى خدا، هركه را خواهد خدا يارى مى نمايد و اوست غالب و قادر بر هرچه اراده نمايد و مهربان نسبت به مؤمنان، وعده كردن خدا است و خدا خلاف نمى كند وعدۀ خود را-و البته روميان را بر اهل فارس غالب خواهد گردانيد-و ليكن اكثر مردم نمى دانند-صحت وعدۀ الهى را و باور نمى كنند خبرهاى پيغمبر را-» ، مشهور در سبب نزول اين آيات كريمه آن است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود ميان مسلمانان و مشركان مجادله و منازعه مى شد تا آنكه خبر رسيد كه خسرو پادشاه عجم لشكرى فرستاد و با روميان كه نصارى بودند جنگ كردند و بر ايشان غالب شدند و نصارى گريختند و بسيارى از مملكتشان را گرفتند، كافران از شنيدن اين خبر شاد شدند و از روى شماتت به مسلمين گفتند: شما و نصارى اهل كتابيد و ما گبران كتاب نداريم، چنانكه

ص: 423


1- . سورۀ قصص:85.
2- . مجمع البيان 4/268؛ تفسير ابن كثير 3/345؛ تفسير بغوى 3/458.
3- . سورۀ روم:1-6.

گبران بر نصارى غالب شدند ما نيز بر شما غالب خواهيم شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و خبر داد كه بعد از چند سال روميان بر اهل فارس غالب خواهند شد، و در آن وقت مسلمانان نيز شاد خواهند شد به ياريى كه خدا ايشان را خواهد كرد، پس در روز جنگ بدر كه مسلمين فتح كردند و بر مشركين غالب شدند خبر رسيد كه روميان بر فارسيان غالب شدند و ملكهاى خود را از ايشان پس گرفتند (1).

و در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السّلام در تأويل اين آيات منقول است كه فرمود:

اين آيه را تأويلى هست كه نمى داند آن را مگر خدا و آنها كه راسخ و ثابت در علمند يعنى ائمۀ معصومين عليهم السّلام، بدرستى كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت كرد و اسلام ظاهر شد نامه اى به پادشاه روم نوشت و رسولى بسوى او فرستاد و او را به دين اسلام دعوت كرد، و همچنين نامه و رسولى بسوى پادشاه عجم فرستاد و او را به اسلام دعوت كرد؛ پادشاه روم تعظيم نامۀ آن حضرت نمود و رسول او را گرامى داشت ولى پادشاه عجم نامۀ آن حضرت را پاره كرد و رسول او را سبك شمرد، و در آن وقت ميان پادشاه روم و پادشاه عجم كارزار بود و خاطر مسلمانان مايل بود به غالب شدن پادشاه روم زيرا كه از او اميدوارتر بودند و از پادشاه عجم هراسان بودند، چون پادشاه عجم بر پادشاه روم غالب شد مسلمانان غمگين شدند پس خدا اين آيات را فرستاد و وعده فرمود كه لشكر اسلام بر پادشاه عجم غالب خواهند شد و شاد خواهند شد، پس مسلمانان بعد از آن حضرت با پادشاه عجم جنگ كردند و او را گريزاندند و ملك او را متصرف شدند (2).

و بر هر تقدير اين از معجزات قرآن و صاحب قرآن است كه خبر از امرى داده است كه غير خدا را بر آن اطلاع نيست و موافق آن واقع شد، و در اين وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پادشاهان فارس يك شاخ يا دو شاخ بيش نخواهند زد، يعنى غلبۀ قليلى ايشان را بهم خواهد رسيد و بر طرف خواهد شد و ديگر پادشاهى به ايشان نخواهد رسيد؛ امّا

ص: 424


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/295 و اسباب النزول 354-355 و تفسير بغوى 3/475.
2- . تفسير قمى 2/152.

روم پس صاحب قرنها خواهند بود و پادشاهى ايشان تا زمان آخر خواهد بود (1).

و موافق فرمودۀ آن حضرت پادشاه عجم با وجود وفور قوّت و شوكت ايشان بر طرف شدند و پادشاهان فرنگ هستند و خواهند بود تا حضرت صاحب الامر عليه السّلام ايشان را بر طرف كند.

و حق تعالى در چند آيۀ ديگر خبر داده است از فتح بلاد فارس و روم و فتحها و نصرتهاى ديگر كه ذكر آنها مناسب اين كتاب نيست و در بحار الانوار ذكر شده است (2).

و باز فرموده است سَيُهْزَمُ اَلْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ اَلدُّبُرَ (3)«زود باشد كه بگريزند اين جمع و پشت بگردانند» ، و بزودى در جنگ بدر گريختند (4).

و باز فرمود كه لَقَدْ صَدَقَ اَللّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ اَلْمَسْجِدَ اَلْحَرامَ إِنْ شاءَ اَللّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ (5)«بتحقيق كه راست گفت خدا پيغمبرش را در خواب: به راستى كه البته داخل خواهيد شد مسجد الحرام را اگر خدا خواهد در حالتى كه ايمن باشيد و سرها را تراشيده باشيد و موها و ناخنها را كوتاه كرده باشيد و از كسى نترسيد» ، و واقع شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.

و سورۀ إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ كه كوچكترين سوره هاى قرآن است مشتمل است بر چندين معجزۀ ظاهره به غير از فصاحت باهره، چنانكه به طرق بسيار منقول است كه:

عاص بن وائل و اشباه او از كافران و عمرو بن العاص در وقتى كه عبد اللّه فرزند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فوت شد گفتند: محمد ابتر است يعنى فرزند ندارد و عقبى و نسلى نخواهد داشت، حق تعالى فرستاد كه إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ (6)«بدرستى كه ما عطا كرديم به تو

ص: 425


1- . مجمع البيان 4/296؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/146.
2- . رجوع شود به بحار الانوار 17/198-199.
3- . سورۀ قمر:45.
4- . تفسير قمى 2/342؛ مجمع البيان 5/194؛ تفسير بغوى 5/264.
5- . سورۀ فتح:27.
6- . سورۀ كوثر:1.

كوثر را» يعنى بسيارى در هر چيز (1)، پس علم و كمال آن حضرت را از همۀ خلق فزون گردانيد، و اتباع و امّت او را دو برابر امّت جميع پيغمبران گردانيد، و فرزندان آن حضرت را با آنكه در هر عصر معاندان بسيارى از ايشان را شهيد مى كردند به مرتبه اى بسيار گردانيد كه نزديك است برابر جميع مردمان شوند، و شفاعت آن حضرت را زياده از جميع انبياء گردانيد، و نهر كوثر را به آن حضرت داد كه همۀ خلق در قيامت به آن محتاج باشند، و درجات او و اوصياء و امّت او را از تمام خلق بيشتر و بلندتر گردانيد؛ مجملا هر كمالى و قربى و درجه اى كه بشر قابل آن بود به آن حضرت بيش از همۀ خلق عطا كرد، پس فرمود إِنَّ شانِئَكَ هُوَ اَلْأَبْتَرُ (2)«بدرستى كه دشمن تو ابتر و بى فرزند خواهد بود» ، و چنان شد كه آنها كه آن حضرت را ابتر مى گفتند با كثرت اولادشان بر افتادند و بنى اميّه با آن كثرت و شوكتى كه داشتند و در مقام دفع بنى هاشم بودند و در هر زمان اكثر ايشان را به قتل رسانيدند اكنون نام ايشان مذكور نمى شود و نشانى از آنها نيست و ذرّيّۀ طيّبۀ آن حضرت عالم را منوّر كرده اند. و همين سورۀ كريمه براى اعجاز قرآن عظيم و رسول كريم كافى است براى كسى كه طالب يقين باشد.

اى عزيز! هرچند براى عدم كلال و ملال قاصرهمتان عديم الكمال از وجوه اعجاز كلام ربانى از هزار يكى و از بسيار اندكى بيان نكردم، امّا اگر نيكو تأملى نمائى به فضل سبحانى در ضمن اين هشت فايده، هشت در از درهاى بهشت روحانى و نعيم جاودانى بر تو گشوده ام كه از هر در كه به قدم ايمان و يقين درآيى موايد فوايد بيكران و شقايق حقايق بى پايان براى تو مهيّا است.

و در كتاب «عين الحيوة» نيز عيون حكم و معارف در اين جنّات جارى كرده ام.

و بدان كه يك امتياز قرآن از معجزات ساير پيغمبران آن است كه معجزات ايشان مخصوص به زمان حيات ايشان بود، و اين معجزه تا روز قيامت باقى است؛ و امتياز ديگر

ص: 426


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/445 و سيرۀ ابن اسحاق 245 و 272 و اسباب النزول 494-495 و تفسير الدر المنثور 6/404.
2- . سورۀ كوثر:3.

آنكه فوائد آن معجزات به غير اظهار حقيّت نبود و اگر فائده اى ديگر داشت فايده اش عام نبود، و اين خوان نعمت ربانى را تا روز قيامت براى اقاصى و ادانى گسترده است و در هر ساعت صد هزار مرده دل از آن حيات ابدى مى يابند و در هر لحظه چندين هزار كر و كور روحانى بينا و شنوا مى شوند و در هر زمان گروهى از مستمندان شفا از دردهاى نهان مى يابند و در هر ساعت فوجهاى تشنه لبان عرفان بر لب درياهاى علم آن مى نشينند، هر الفش كار عصاى موسى مى كند و هر حرفش تأثير نفس مسيحائى مى نمايد، از چشم ميمش چشمه هاى كليم روان است و در درياى هر نونش ذو النون حيران است، از صادش صفاى آدم ظاهر و از حايش حلم نوح باهر؛ از چشمهاى هايش علم هود هويدا و كشش مدهايش چون عمامۀ بنى اسرائيل مملو از منّ و سلوى، خضر از چشمۀ عينش سيراب است و ذو القرنين از قاف قدرتش در حجاب است، دال ودّش را داود ورد زبان گردانيده تا از ترك اولاى خود ملامت نيافته، و سينش را ابراهيم لامۀ خود گردانيده تا از آتش نمرود سلامت يافت، و شين شفايش را شعيب بر عين نهاده تا بينا گرديده و فاى شرفش را يوسف به كف گرفته تا خود را در عرش عزت و علا ديده؛ فاتحۀ هر سوره اش نفّاع تر از خاتم سليمان گرديده، و هركه ورقى از آن در بر كشيده چون مسندنشينان بساط سليمان خود را در اوج فضاى عرفان ديده، الحان قاريانش از مزامير داود خوشايندتر است و صرير كاتبانش از نغمۀ عندليبان جنان رباينده تر؛ آية الكرسى كنايۀ تعويذ عرش رحمانى است، و هفت آسمان سنگريزه اى چند از بحار سبع سبع المثانى است.

و در حديث معتبر از حضرت رضا عليه السّلام منقول است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: چه سبب دارد كه هرچند قرآن را بيشتر مى خوانند تازه تر مى شود و كهنه نمى شود و به بسيارى خواندن مكرر نمى گردد؟

فرمود: زيرا كه خدا آن را براى زمان مخصوصى نفرستاده است و از براى گروه معينى مقرر نساخته، بلكه براى همۀ خلق فرستاده است تا روز قيامت، لهذا آن را چنين گردانيده

ص: 427

كه به تكرار تلاوت مكرر نگردد و طراوتش پيوسته در تزايد باشد (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: قرآن ريسمان محكم خدا است و عروة الوثقاى متمسّكان است و طريق مستقيم است كه سالكان خود را مى كشاند بسوى بهشت و نجات مى بخشد از عذاب جهنم، و به مرور زمانها كهنه نمى شود و به بسيارى وارد شدن بر زبانها بى قدر نمى شود زيرا كه آن را براى زمانى دون زمانى نفرستاده اند، بلكه دليل است و برهان و حجت است بر هر انسان در هر زمان، و باطل بسوى او نمى آيد نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب حكيم حميد (2).

ص: 428


1- . عيون اخبار الرضا 2/87.
2- . عيون اخبار الرضا 2/130.

باب پانزدهم: در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است

ص: 429

ص: 430

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مسطور است كه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفتند: آيا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معجزه اى بود مانند معجزۀ موسى عليه السّلام در بلند كردن كوه بر سر آنها كه قبول تورات نكردند؟

حضرت فرمود: بلى، بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى مبعوث گردانيده است كه هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است از آدم تا آخر پيغمبران مگر آنكه به آن حضرت داده است مثل آن را يا بهتر از آن را، و بدرستى كه نظير اين معجزه كه پرسيدى خدا به او داده است با معجزات بى شمار ديگر، و آن چنان بود: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه اظهار دين حق نمود تمام عرب براى آن حضرت تيرهاى عداوت خود را به كمان گمان پيوستند و به هر حيله اى در دفع آن حضرت تدبير كردند، و من اول كسى بودم به آن حضرت ايمان آوردم، او در روز دوشنبه مبعوث شد و من در روز سه شنبه با او نماز كردم، و هفت سال من تنها با او نماز مى كردم تا آنكه نفرى چند در اسلام داخل شدند و حق تعالى دين خود را بعد از آن تقويت نمود، پس روزى به نزد آن حضرت رفتم پيش از آنكه ديگران ايمان بياورند ناگاه گروهى از مشركان به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه رسول پروردگار عالميانى و به اين هم راضى نشده اى بلكه ادّعا مى نمائى كه سيد و افضل پيغمبرانى، اگر راست مى گوئى معجزه اى مانند معجزۀ پيغمبران گذشته كه از تو سؤال مى كنيم بياور.

پس ايشان چهار فرقه شدند: فرقۀ اول گفتند كه: ما مانند معجزۀ نوح از تو مى خواهيم كه قوم خود را غرق كرد و خود با مؤمنان در كشتى نجات يافت؛ فرقۀ دوم گفتند: براى ما ظاهر گردان آيتى مانند آيت موسى كه كوه را بر سر اصحاب خود بلند كرد تا انقياد او

ص: 431

نمودند؛ فرقۀ سوم گفتند: معجزه اى مانند معجزۀ ابراهيم به ما بنما كه او را در آتش انداختند و آتش براى او سرد شد؛ و فرقۀ چهارم گفتند كه: معجزه اى مثل معجزۀ عيسى عليه السّلام بنما كه مردم را خبر مى داد به آنچه خورده بودند يا در خانه ها ذخيره كرده بودند.

حضرت رسول فرمود كه: من از براى شما پيغمبر ترسانندۀ معجز نماينده ام، و معجزۀ ظاهره مانند قرآن براى شما آورده ام كه شما و جميع عرب و ساير امّتها عاجز شديد از معارضۀ آن، پس آن حجت خدا و رسول اوست بر شما و مرا نيست كه جرأت نمايم بر جناب اقدس الهى و آيتها اختراع نمايم و از او سؤال كنم و بر من نيست مگر تبليغ رسالتهاى او و بعد از تمام شدن حجت و ظهور حقيّت من، بسا باشد كه آيتى اختراع كنم و بطلبم و شما ايمان نياوريد و باعث نزول عذاب گردد بر شما.

پس در اين وقت جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد! خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: من بزودى ظاهر مى گردانم از براى ايشان اين آيات و معجزات را كه طلب كردند و بدرستى كه ايشان بعد از ديدن آنها بر كفر خود خواهند ماند مگر آن كه را من نگاه دارم، و ليكن مى نمايم به ايشان آنچه از تو طلبيده اند براى زيادتى اتمام حجت بر ايشان؛ پس بگو به آنها كه معجزۀ نوح را طلب كرده اند: برويد بسوى كوه ابو قبيس و چون به دامان كوه برسيد آيت نوح را مشاهده خواهيد كرد، و چون مشرف بر هلاك شويد توسل جوئيد به على عليه السّلام و دو فرزند او كه بعد از اين بهم خواهند رسيد تا نجات يابيد؛ و بگو به آنها كه معجزۀ ابراهيم را طلبيدند كه: برويد به هر جا كه خواهيد از صحراى مكه كه آتش ابراهيم را مشاهده خواهيد كرد، و چون آتش شما را فروگيرد، در هوا صورت زنى را خواهيد ديد كه دو طرف مقنعه اش را آويخته است پس به او متوسل شويد تا نجات يابيد و آتش را از شما دور گرداند؛ و بگو به آنها كه معجزۀ موسى را خواستند: برويد به نزديك كعبه تا آيت موسى را ببينيد و عموى تو حمزه ايشان را نجات خواهد داد؛ و بگو به گروه چهارم كه رئيس ايشان ابو جهل است كه: باشيد نزد من تا خبر معجزۀ آنها را بشنويد و بعد از آن آنچه طلبيده ايد در حضور خود به شما بنمايم.

ص: 432

چون حضرت، رسالت الهى را به ايشان رسانيد ابو جهل لعين به آن سه گروه گفت كه:

پراكنده شويد بسوى آن مواضع كه محمد گفته است تا بطلان گفتۀ او ظاهر گردد.

پس فرقۀ اول به دامنۀ كوه ابو قبيس رفتند، ناگاه از زير پاى ايشان چشمه ها جوشيد و از بالاى سر ايشان بى ابر باران فرو ريخت و به اندك زمانى آب به نزديك دهانهاى ايشان رسيد، و بسوى كوه گريختند و هرچند به كوه بالا مى رفتند آب بلند مى شد تا به قلۀ كوه رسيدند آب به نزديك دهانشان رسيد و دانستند كه غرق مى شوند، ناگاه على عليه السّلام را ديدند كه بر روى آب ايستاده و صورت دو طفل را ديدند كه در جانب راست و چپ او ايستاده اند، پس على عليه السّلام ندا كرد: بگيريد دست مرا يا دست يكى از اين دو طفل را تا نجات يابيد، پس بعضى از آنها دست على را گرفته و بعضى دست يكى از دو طفل را و بعضى دست ديگرى را، پس از كوه به زير مى آمدند و آب كم مى شد، پاره اى به زمين و پاره اى به آسمان مى رفت، و چون به پاى كوه رسيدند هيچ آب نماند؛ پس حضرت امير عليه السّلام با ايشان به نزد حضرت رسول آمدند و ايشان مى گريستند و مى گفتند كه: شهادت مى دهيم كه توئى سيد پيغمبران و بهترين جميع خلايق، ما ديديم مانند طوفان نوح را و ما را خلاصى دادند على و دو طفل كه با او بودند كه الحال ايشان را نمى بينيم.

حضرت فرمود كه: ايشان بعد از اين بهم خواهند رسيد از برادر من على و نام ايشان حسن و حسين است و بهترين جوانان بهشتند و پدر ايشان بهتر است از ايشان، بدانيد كه دنيا دريائى است عميق و خلق بسيارى در آن غرق شده اند و كشتى نجات دنيا آل محمدند، يعنى على و دو فرزند او كه صورت ايشان را ديديد و ساير افاضل اهل بيت من كه اوصياى منند، پس هركه در اين كشتى سوار شود نجات مى يابد و هركه تخلف نمايد غرق مى شود؛ و همچنين در آخرت، آتش جهنم و حميم آن مانند دريا است و اينها كشتيهاى امّت منند كه محبّان و شيعيان خود را از جهنم مى گذرانند و به بهشت مى رسانند.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى ابو جهل! آيا شنيدى آنچه گفتند؟

گفت: بلى، تا ببينم كه فرقه هاى ديگر چه مى گويند.

پس فرقۀ دوم گريان آمدند و گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول پروردگار

ص: 433

عالميان و بهتر از جميع خلق، ما رفتيم به صحراى هموارى و خبرى كه دادى ياد مى كرديم ناگاه ديديم كه آسمان شكافته شد و پاره هاى آتش فرو ريخت و زمين شكافته شد و زبانه هاى آتش از آن بلند شد و چنان زياد مى شد تا تمام زمين را فرو گرفت و آتش در ما افتاد و بدنهاى ما از شدت حرارت به جوش آمد و يقين كرديم كه بريان خواهيم شد و خواهيم سوخت، ناگاه در هوا صورت زنى را ديديم كه اطراف مقنعه اش آويخته بود بسوى ما كه دستهاى ما به ريشه هاى آن مى رسيد و منادى از آسمان ندا كرد كه: اگر نجات مى خواهيد پس چنگ زنيد به ريشه اى از ريشه هاى اين مقنعه، پس هر يك از ما به ريشه اى از ريشه هاى آن چسبيديم و ما را در هوا بلند كرد و ما مى ديديم اخگرها و زبانه هاى آتش را و ضرر گرمى و شرر آن به ما نمى رسيد و آن ريشه هاى باريك گسسته نمى شد از سنگينى ما، پس ما را از آن آتش نجات بخشيد و هر يك را در صحن خانۀ خود افكند به سلامت و عافيت، پس از خانه ها بيرون آمده به خدمت تو شتافتيم و دانستيم كه ما را چاره اى نيست از اختيار كردن دين تو و تو بهترين كسى كه به او ملتجى شوند و بعد از خدا بر او اعتماد كنند و راستگوئى در گفتار خود و حكيمى در كردار خود.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل گفت: اين فرقۀ دوم را حق تعالى معجزۀ ابراهيم نمود.

ابو جهل گفت: تا ببينم فرقۀ سوم را و سخن ايشان را بشنوم.

پس حضرت به فرقۀ دوم فرمود كه: اى بندگان خدا! حق تعالى شما را به آن زن نجات داد و آن دختر من است فاطمه و بهترين زنان است، و چون حق تعالى خلايق اولين و آخرين را مبعوث گرداند منادى از زير عرش ندا كند كه: اى گروه خلايق! بپوشانيد ديده هاى خود را تا بگذرد فاطمه دختر محمد سيدۀ زنان عالميان بر صراط، پس همۀ خلايق ديده هاى خود را مى پوشانند مگر محمد و على و حسن و حسين و امامان از فرزندان ايشان كه ايشان محرم اويند، پس از صراط بگذرد و دامان چادرش بر صراط كشيده و يك طرف در بهشت به دست فاطمه باشد و طرف ديگرش در صحراى قيامت باشد، پس ندا كند منادى پروردگار ما كه: اى دوستان فاطمه! بچسبيد به ريشه هاى چادر

ص: 434

فاطمه بهترين زنان عالميان، پس هركه دوست آن حضرت باشد به ريشه اى از ريشه ها و تارى از تارهاى آن چنگ زند تا آنكه بچسبند به آن زياده از هزار فئام كه هر فئامى هزار هزار كس باشد، و به بركت چادر عصمت آن حضرت از آتش جهنم نجات يابند.

پس فرقۀ سوم آمدند گريه كنان و مى گفتند: شهادت مى دهيم اى محمد كه توئى رسول پروردگار عالميان و بهترين آدميان و على بهتر است از جميع اوصياى پيغمبران و آل تو افضلند از آل جميع ايشان و صحابۀ تو بهترند از صحابۀ ايشان و امّت تو بهترند از امّتهاى ايشان، ديديم از آيات و معجزات تو آن مقدار كه چاره اى بجز اذعان و اقرار نداريم.

حضرت فرمود: بگوئيد آنچه ديديد.

گفتند: در پناه كعبه نشسته بوديم و استهزا به گفته هاى تو مى كرديم و دعوى معجزه هاى تو را دروغ مى پنداشتيم، ناگاه ديديم كه كعبه از جاى خود كنده شد و بلند گرديد و بر بالاى سر ما ايستاد و ما در جاهاى خود خشك شديم و ياراى حركت نداشتيم، پس عمّ تو حمزه آمد و نيزۀ خود را در زير كعبه استوار كرد و كعبه را به آن عظمت به نيزۀ خود نگه داشت و گفت: بيرون رويد و دور شويد، چون ما بيرون آمديم و دور شديم كعبه برگشت و به جاى خود قرار گرفت، پس مسلمان شديم و بسوى تو آمديم.

حضرت به ابو جهل خطاب كرد كه: اينك فرقۀ سوم آمدند و تو را خبر دادند به آنچه ديده بودند.

ابو جهل گفت: نمى دانم راست مى گويند يا دروغ مى گويند، و نمى دانم كه درست تحقيق كرده اند يا خيالى در نظر ايشان آمده است، اگر به من آنچه طلبيده ام بنمائى لازم است كه ايمان بياورم و اگر نه لازم نيست مرا تصديق اين جماعت كردن.

حضرت فرمود: هرگاه اين جماعت را با اين وفور و كثرت و اعتقادى كه به عقل و ديانت ايشان دارى تصديق نمى نمائى، پس چگونه تصديق مى نمائى به مآثر و مفاخر آباء و اجداد خود و بديهاى پدران دشمنان خود كه پيوسته ياد مى كنى؟ و چگونه تصديق مى نمائى كه ولايت عراق و شام هست و حال آنكه هيچ يك را نديده اى و به خبرهاى مردم باور كرده اى، بدرستى كه حجت خدا بر ايشان تمام شد به آنچه ديدند و بر تو تمام شد به

ص: 435

آنچه شنيدى از ايشان.

پس حضرت رو گردانيد بسوى فرقۀ سوم و فرمود: آن حمزه كه كعبه را از بالاى سر شما گردانيد، عمّ رسول خداست، حق تعالى او را به منازل رفيعه و درجات عاليه رسانيده است و او را به فضايل بسيار گرامى داشته است به سبب محبت محمد و على، بدرستى كه حمزه عمّ محمد جهنم را در روز قيامت از محبّانش دور مى كند چنانكه امروز كعبه را نگذاشت بر سر شما فرود آيد، بدرستى كه او خواهد ديد در پهلوى صراط گروه بسيار از مردم را كه عدد ايشان را غير از خدا كسى نمى داند و ايشان از دوستان حمزه باشند و گناه بسيار كرده باشند و به اين سبب ديوارها حايل شده باشد ميان ايشان و گذشتن بر صراط به سبب گناههاى ايشان، چون حمزه را مى بينند مى گويند: اى حمزه! مى بينى كه ما در چه حال مانده ايم؟ حمزه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد: مى بينيد كه دوستان من استغاثه مى نمايند به من؛ پس رسول خدا به ولىّ خدا مى گويد: يا على! اعانت كن عمّ خود را بر فريادرسى دوستان او و خلاص كردن ايشان را از آتش جهنم. پس امير المؤمنين عليه السّلام نيزۀ حمزه را كه در دنيا به آن جهاد مى كرده است در راه خدا مى آورد و به دست حمزه مى دهد و مى گويد: اى عمّ رسول خدا و اى عمّ برادر رسول! دفع كن جهنم را از دوستان خود به اين نيزه چنانكه در دنيا به اين نيزه دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع مى كردى، پس حمزه نيزه را بگيرد و سنان آن را بگذارد بر آن ديوارهاى آتش كه حائل شده اند ميان دوستان او و صراط و به قوّت الهى چنان دفع كند كه پانصد سال راه دور شوند، پس دوستان خود را گويد: بگذريد، و ايشان ايمن و سالم از صراط بگذرند و داخل بهشت شوند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل خطاب نمود كه: اى ابو جهل! اين فرقۀ سوم نيز آيات و معجزات خدا را ديدند، اكنون تو چه معجزه اى مى خواهى كه به تو بنمايم؟

گفت: آن معجزه را مى خواهم كه تو مى گويى كه عيسى داشته است و خبر مى داده است مردم را به آنچه در خانه هاى خود خورده بودند و ذخيره كرده بودند، پس مرا خبر ده كه امروز چه خورده ام و بعد از خوردن چه كرده ام؟

ص: 436

حضرت فرمود: خبر مى دهم تو را به آنچه خورده و ذخيره كرده اى و به آنچه در اثناى خوردن كرده اى تا باعث فضيحت و رسوائى تو گردد به سبب لجاجتى كه با رسول خدا در طلبيدن معجزه مى نمائى، و اگر ايمان بياورى آن رسوائى تو را ضرر نرساند و اگر ايمان نياورى رسوائى دنيا و خوارى و عذاب ابدى آخرت بيابى و هرگز از عذاب نجات نخواهى داشت؛ اى ابو جهل! در خانه نشستى كه بخورى از مرغى كه براى تو بريان كرده بودند، و چون لقمه اى برداشتى ابو البخترى برادر تو به در خانه آمد و رخصت طلبيد كه داخل شود، تو ترسيدى كه مبادا در آن مرغ شريك تو شود و بخل كردى و آن را در زير دامن خود پنهان كردى و او را رخصت دادى.

ابو جهل گفت: دروغ گفتى، اينها هيچ نبود و من امروز مرغ نخوردم و چيزى از آن را ذخيره نكردم، اكنون خبر خود را تمام كن، ديگر چه كردم؟

حضرت فرمود: سيصد اشرفى از خود داشتى و ده هزار درهم امانت مردم نزد تو بود، از يكى صد اشرفى و از ديگرى دويست و از ديگرى پانصد و از ديگرى هفتصد و از ديگرى هزار، و مال هر يك در كيسه اى بود و تو عزم كرده بودى كه خيانت نمائى در اموال ايشان و پس ندهى، و چون برادرت بيرون رفت سينۀ مرغ را خوردى و باقيش را ذخيره كردى و اموال مردم را دفن كردى كه پس ندهى به ايشان، و تدبير خدا در اين باب خلاف تدبير توست.

ابو جهل ملعون گفت: اين را نيز دروغ گفتى و من چيزى را دفن نكرده ام و آن ده هزار اشرفى امانت مردم را دزد برد.

حضرت فرمود: من اين را از خود نمى گويم كه مرا به دروغ نسبت مى دهى بلكه جبرئيل حاضر است و از جانب حق تعالى چنين خبر مى دهد؛ پس فرمود: اى جبرئيل! بياور باقيماندۀ آن مرغ را كه از آن خورده است، ناگاه مرغ نزد آن حضرت حاضر شد، فرمود: اى ابو جهل! مى شناسى اين مرغ را؟

گفت: نمى شناسم و من از اين نخورده ام، و مرغ نيمخورده در عالم بسيار است.

فرمود: اى مرغ! ابو جهل به من نسبت مى دهد كه بر جبرئيل دروغ مى بندم و به جبرئيل

ص: 437

نسبت مى دهد كه به پروردگار عالميان دروغ مى بندد، پس گواهى بده به تصديق من و تكذيب ابو جهل.

ناگاه به امر خدا آن مرغ به سخن آمد و گفت: گواهى مى دهم اى محمد كه توئى رسول خدا و بهترين خلايق، و شهادت مى دهم كه ابو جهل دشمن خداست و دانسته با حق معانده مى كند، از من خورده است و باقى مرا ذخيره كرده است، پس بر او باد لعنت خدا و لعنت جميع لعنت كنندگان، و اين ملعون با وجود كفر، بخيل است، برادرش رخصت طلبيد كه به نزد او برود و مرا زير دامن خود پنهان كرد از بيم آنكه مبادا برادرش از من بخورد، پس تو يا رسول اللّه راستگوتر از جميع راستگويانى و ابو جهل دروغگو و افتراكننده و ملعون است.

حضرت فرمود: اى ابو جهل! آيا بس نيست تو را آنچه ديدى از معجزات؟ پس ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا؟

ابو جهل گفت: من گمان مى كنم كه اينها چيزى چند است كه به خيال مردم مى افكنى و به وهم مردم مى اندازى و اصلى ندارد.

حضرت فرمود: آيا هيچ فرقى مى يابى ميان ديدن تو اين مرغ را و شنيدن سخن او، و ميان ديدن تو خود را و ساير قريش را و شنيدن تو سخنان ايشان را؟

ابو جهل گفت: نه.

فرمود: پس احتمال مى دهى كه هرچه به حواس خود ادراك مى نمايى همه محض خيال باشد؟

ابو جهل گفت: نه، آنها را مى دانم كه خيال نيست.

حضرت فرمود: هرگاه فرقى ميان اين و آنها نمى يابى پس بدان كه اين هم محض خيال نيست؛ پس آن حضرت دست مبارك خود را كشيد بر موضعى كه آن ملعون خورده بود و گوشتش به حال خود برگشت و اعضاى مرغ درست شد و فرمود: اين معجزه را ديدى؟

گفت: توهّم چيزى مى كنم و يقين نمى دانم.

حضرت فرمود: اى جبرئيل! بياور به نزد من آن مالها را كه اين معاند حق در خانۀ خود

ص: 438

دفن كرده است شايد ايمان بياورد؛ ناگاه كيسه هاى زر نزد آن سرور حاضر شد و كيسه ها همه موافق بود با آنكه حضرت پيشتر فرموده بود، پس حضرت يك كيسه را گرفت و فرمود: بطلبيد فلان مرد را كه او صاحب اين كيسه است، چون حاضر شد كيسه را به او داد و فرمود: اين مال توست كه ابو جهل خيانت كرده بود، و همچنين يك يك از صاحبان مال را مى طلبيد و مالشان را مى داد تا تمام شد.

ابو جهل متحير و رسوا شد و سيصد اشرفى ابو جهل ماند.

پس حضرت فرمود: ايمان بياور تا سيصد اشرفى خود را بگيرى و خدا بركت دهد براى تو در اين مال تا مالدارتر از همۀ قريش شوى و بر ايشان امير گردى.

گفت: ايمان نمى آورم و ليكن مال خود را مى گيرم.

چون دست دراز كرد كه كيسه را بردارد حضرت صدا زد به آن مرغ بريان كه: بگير ابو جهل را و مگذار دست به كيسه برساند.

مرغ به قدرت خدا برجست و ابو جهل را به چنگال خود گرفت و در هوا بلند كرد و او را برد و بر بام خانه اش گذاشت، حضرت آن زر را به فقراى مؤمنين قسمت كرد و فرمود: اى گروه اصحاب محمد! اين معجزه اى بود كه پروردگار ما براى ابو جهل ظاهر گردانيد و او معانده كرد، و اين مرغ كه زنده شد از مرغهاى بهشت خواهد بود كه براى شما در بهشت پرواز خواهد كرد، بدرستى كه در بهشت انواع مرغها هستند هر يك به قدر شترى و در فضاى بهشت پرواز خواهند كرد، پس هرگاه مؤمن دوست محمد و آل محمد عليهم السّلام آرزوى خوردن يكى از آنها بكند فرو مى آيد در پيش روى او و بالها و پرهايش ريخته مى شود و پخته مى شود براى او بى آتش و يك طرف آن كباب و طرف ديگر بريان مى شود و چون آنچه مقتضاى خواهش اوست تناول نمايد و گويد: «الحمد للّه رب العالمين» باز زنده مى شود و در هوا پرواز مى كند و فخر مى كند بر ساير مرغان بهشت و مى گويد: كيست مثل من كه دوست خدا به امر الهى از من خورده است (1)؟

ص: 439


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 429-441.

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در ميان ايشان نشسته بود ناگاه مردى از يهودان آمد و گفت: اى امّت محمد! شما هيچ درجۀ پيغمبرى نگذاشتيد مگر آنكه از براى پيغمبر خود آن را دعوى مى كنيد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چنين است، اگر خدا با موسى عليه السّلام در طور سينا سخن گفت با پيغمبر ما در آسمان هفتم سخن گفت، اگر عيسى عليه السّلام كور را بينا و مرده را زنده گردانيد بدرستى كه قريش از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردند كه مرده را براى ايشان زنده كند پس مرا طلبيد و با ايشان فرستاد بسوى قبرستان و چون دعا كردم مردگان از قبرها به قدرت حق تعالى بيرون آمدند و خاك از سرهايشان مى ريخت، و بدرستى كه در جنگ احد نيزه اى بر ديدۀ ابو قتادۀ انصارى خورد و حدقه اش بيرون آمد پس حدقه را به دست گرفت و به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! بعد از زوجۀ من مرا دوست نخواهد داشت، حضرت حدقه را از دستش گرفت و به جاى خود گذاشت و چنان به اصلاح آمد كه فرق نمى كرد ميان اين ديده و ديدۀ ديگر مگر اينكه اين نيكوتر و روشن تر از آن ديگر بود، و در همان جنگ يك دست عبد اللّه بن عتيك جدا شد و در شب به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و رسول خدا دست او را به جاى خود گذاشت و درست شد به طورى كه اثر بريدن پيدا نبود (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه روزى آن حضرت فرمود:

حق تعالى براى هيچ پيغمبرى آيتى و معجزه اى ظاهر ننمود مگر اينكه براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام مثل آن را ظاهر گردانيد و از آن عظيمتر براى آن حضرت مقرر گردانيد.

گفتم: يا بن رسول اللّه! مانند معجزات عيسى عليه السّلام چگونه براى آن حضرت ظاهر شد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا دادن و خبر دادن به آنچه در خانه ها خورده و ذخيره كرده بودند؟

ص: 440


1- . قصص الانبياء راوندى 309 و 310.

فرمود: روزى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در كوچه هاى مكه راه مى رفتند و ابو لهب از عقب ايشان مى رفت و سنگ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى انداخت و پاهاى مبارك آن جناب را مجروح كرده بود و خون از قدم محترمش جارى شده بود، و ابو لهب فرياد مى كرد كه: اى گروه قريش! اين ساحر و دروغگو است پس سنگ بر او بيندازيد و از او دورى كنيد و از جادوى او بپرهيزيد، و اوباش قريش را تحريص بر ايذاى آن حضرت مى كرد و از پى بى آن جناب مى آمدند و سنگ مى انداختند و هر سنگ كه بر آن حضرت مى انداختند بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نيز مى خورد، پس يكى از آن كافران گفت: يا على! تو پيوسته تعصّب محمد را اظهار مى كنى و از جانب او جهاد مى كنى و با آنكه هرگز جنگى نديده اى در شجاعت نظير خود ندارى، چرا در اين وقت يارى او نمى كنى؟

حضرت ندا كرد ايشان را كه: اى اوباش قريش! من بى رخصت و اذن آن حضرت كارى نمى كنم، اگر امر كند خواهيد ديد كه چه خواهم كرد؛ و پيوسته از عقب ايشان مى رفتند و اذيت مى رسانيدند تا از مكه بيرون رفتند، پس ناگاه ديدند كه سنگها از كوه غلطيدند به جانب آن حضرت، كافران شاد شدند و دور رفتند و گفتند: الحال اين سنگها محمد و على را هلاك خواهند كرد و ما از شرّ ايشان خلاص خواهيم شد!

چون سنگها به نزديك آن دو بزرگوار رسيدند هر يك به قدرت حق تعالى به سخن آمده گفتند: «السّلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام عليك يا عليّ بن أبي طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، السّلام عليك يا رسول ربّ العالمين و خير الخلق اجمعين، السّلام عليك يا سيّد الوصيّين و يا خليفة رسول ربّ العالمين» ، چون كافران اين حالت عجيب را ديدند متحير ماندند پس ده نفر از آنها كه كفر و عنادشان زياده بود گفتند: اين سخنان از اين سنگها نبود و ليكن محمد جماعتى را در گودالها پنهان كرده است كه ما را فريب دهد و اين سخنان از آنها صادر گرديده است!

چون اين را گفتند به قدرت ربّ الارباب و اعجاز آن جناب ده سنگ از آن سنگها بلند شدند و هر يك محاذى سر يكى از آن كافران آمد و بر سر او مى خورد و بلند مى شد و باز برمى گرديد و بر سر او مى خورد تا آنكه سرهاى آنها را نرم كردند و مغز سرشان از بينيهاى

ص: 441

ايشان فرو ريخت و جميع آن ده نفر هلاك و به جهنم واصل شدند، خويشان آنها زارى كنان آمدند و فرياد مى كردند كه: بدتر از مصيبت مردن آنها آن است كه محمد شادى خواهد كرد كه به اعجاز او مرده اند، و چون ايشان به سر جنازه ها رفتند جنازه هاى ايشان به صدا آمد كه: راست گفت محمد و دروغ نگفت و شما دروغ مى گوئيد، پس جنازه ها بلرزيدند و مرده ها را بر زمين افكنده گفتند: ما برنمى داريم اين دشمنان خدا را كه بسوى عذاب خدا ببريم.

پس ابو جهل لعين گفت: سخن اين جنازه ها و آن سنگها همه از جادوى محمد است، اگر راست مى گويد كه اينها از اعجاز اوست بگوئيد تا دعا كند خدا آنها را زنده گرداند.

چون كافران اين سخن را به آن حضرت گفتند، به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! شنيدى سخن ايشان را، بگو كه چند جراحت از سنگشان به تو رسيده؟

على عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! چهار جراحت به من رسيده است.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به من هم شش جراحت رسيده است و آن كافران ده نفرند، من براى شش نفر دعا مى كنم و تو براى چهار نفر دعا كن تا خدا ايشان را زنده كند، چون دعا كردند همه زنده شدند و برخاستند و گفتند: اى گروه مسلمانان! محمد و على را شأن عظيم و مرتبۀ بلندى هست، در آن مملكتها كه ما در آنجا بوديم براى محمد مثالى ديديم كه بر كرسى نشسته بود نزد عرش و مثال على را ديديم كه بر تختى نشسته بود نزد كرسى و جميع ملائكۀ آسمانها و عرش و كرسى و ملائكۀ حجابها برگرد ايشان برآمده بودند و تعظيم ايشان مى نمودند و صلوات بر ايشان مى فرستادند و هرچه مى فرمودند اطاعت مى كردند و هر حاجت از خدا طلب مى نمودند ايشان را شفيع مى كردند. پس هفت نفرشان ايمان آوردند و باقى بر كفر و شقاوت خود ماندند.

پس امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: اگر خدا عيسى عليه السّلام را به روح القدس مؤيّد گردانيد بدرستى كه جبرئيل نازل شد در روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبا بر دوش گرفت و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را در عبا داخل كرد و گفت: خداوندا! اينها اهل منند، من جنگم با هركه با ايشان در جنگ است و صلحم با هركه با ايشان در صلح است،

ص: 442

و دوست باش با هركه با ايشان دوست است و دشمن باش با هركه با ايشان دشمن است، پس خدا وحى فرستاد كه: اى محمد! دعاى تو را مستجاب كردم.

پس امّ سلمه جانب عبا را برداشت كه داخل شود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تو داخل اين جماعت نيستى هرچند حال تو نيك است.

پس جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! مرا از خود بگردانيد.

فرمود: تو از مائى.

عرض كرد: رخصت مى دهى داخل عبا شوم؟

فرمود: بلى.

پس جبرئيل داخل عبا شد، و چون به ملكوت اعلى بالا رفت و حسن و بها و نور و ضياى او مضاعف شده بود ملائكه گفتند: اى جبرئيل! برگشتى به خلاف آنچه از پيش ما رفته بودى.

گفت: چگونه چنين نباشم و حال آنكه داخل اهل بيت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شده ام.

پس ملائكۀ آسمانها و حجابها و عرش و كرسى گفتند: سزاوار است تو را به اين شرف كه يافته اى چنين باشى.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون جهاد مى كرد جبرئيل در جانب راست او و ميكائيل در جانب چپ او و اسرافيل در عقب او و ملك الموت در پيش روى او مى رفتند.

و امّا شفا دادن كور و پيس و خبر دادن به امرهاى پنهان، پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود روزى كافران قريش به آن حضرت گفتند: اى محمد! پروردگار ما «هبل» كه بت بزرگ ما است شفا مى دهد بيماران ما را و ما را از مهالك نجات مى بخشد.

فرمود: دروغ مى گوئيد، هبل قادر بر هيچ كارى نيست و پروردگار عالم مدبّر امور است.

گفتند: اى محمد! مى ترسيم كه هبل تو را به دردهاى عظيم مبتلا گرداند مانند فالج و لقوه و كورى و غير اينها به سبب آنكه مردم را از پرستيدن آن منع مى كنى.

ص: 443

فرمود: بر اينها كه گفتيد كسى جز خدا قادر نيست.

گفتند: اى محمد! اگر راست مى گوئى كه بر اينها بغير از خداى تو كسى قادر نيست پس بگو ما را به اين بلاها مبتلا كند تا ما از هبل سؤال كنيم ما را شفا دهد و بدانى كه هبل شريك پروردگار توست.

پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد! تو بر بعضى نفرين كن و على بر بعضى تا من ايشان را مبتلا كنم؛ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست نفر را نفرين كرد و حضرت امير عليه السّلام ده نفر را و در همان ساعت مبتلا شدند به خوره و پيسى و كورى و فالج و لقوه و دستها و پاهايشان جدا شد و در بدنشان هيچ عضو صحيح نماند مگر زبان و گوشهاى ايشان، پس ايشان را به نزد هبل بردند و دعا كردند كه ايشان را شفا دهد و گفتند: محمد و على بر اين جماعت نفرين كردند و چنين شدند، پس تو ايشان را شفا ده، پس به قدرت خدا هبل ايشان را صدا كرد كه: اى دشمنان خدا! من قدرت بر هيچ امر ندارم و سوگند مى خورم بآن خداوندى كه محمد را بسوى جميع خلق فرستاده است و او را بهتر از همۀ پيغمبران گردانيده است كه اگر نفرين كند بر من كه جميع اعضاء و اجزاى من از هم بريزد و اجزاى مرا باد به اطراف جهان پراكنده كند كه اثرى از من نماند و بزرگترين اجزاى من به قدر صد يك خردلى شود هرآينه خدا چنين خواهد كرد.

چون اين سخن را از هبل شنيدند و از او نااميد گرديدند بسوى آن حضرت دويدند و استغاثه كردند و گفتند: اى محمد! اميد ما از غير تو بريده شد، به فرياد ما برس و خداى خود را بخوان كه اصحاب ما را از اين بلاها نجات بخشد و عهد مى كنيم كه ديگر ايشان ايذاى تو نكنند.

پس بيست نفر را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ايشان نفرين كرده بود آوردند و نزد آن حضرت بازداشتند و آن ده نفر ديگر را به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازداشتند، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام گفتند به آنها كه: چشمهاى خود را بپوشيد و بگوئيد: خداوندا! به جاه محمد و على و آل طيّبين ايشان سوگند مى دهيم تو را كه ما را عافيت بخشى.

چون اين بگفتند همه صحيح و نيكوتر از آنچه بودند شدند و آن سى نفر با بعضى از

ص: 444

خويشان ايشان ايمان آوردند و باقى قريش بر شقاوت خود ماندند، و چون از مرضهاى خود شفا يافتند، حضرت به ايشان فرمود: ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان فرمود: مى خواهيد بينائى شما را زياده گردانم و خبر دهم شما را به آنچه خورده ايد و دوا كرده ايد و ذخيره نموده ايد؟

گفتند: بلى؛ پس خبر داد هر يك را به آنچه در آن روز خورده بودند و مداوا كرده بودند و در خانه هاى خود ذخيره نموده بودند، پس فرمود: اى ملائكۀ پروردگار من! حاضر كنيد نزد من باقيماندۀ طعامهاى ايشان را در همان سفره ها كه در آنها خورده اند، پس ديدند از هوا جميع سفره ها و خوانهاى آنها فرود آمد و حضرت نشان داد كه هر سفره و طعام از كيست و هر دوا از كيست، و فرمود: اى طعام! خبر ده به امر خدا كه چه مقدار از تو خورده است و چه مقدار مانده است؟ پس طعام به سخن آمد و گفت: از من فلان مقدار او خورد و فلان مقدار خادم او و من باقيماندۀ آنها هستم.

پس حضرت فرمود: اى طعامها! بگوئيد كه من كيستم؟ گفتند: توئى رسول خدا.

پس اشاره به على عليه السّلام كرد و فرمود: بگوئيد اين كيست؟ گفتند: اين برادر توست كه بعد از تو بهترين گذشتگان و آيندگان است و وزير توست و خليفۀ توست و بهترين خليفه ها است (1).

پس راوى خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام عرض كرد: آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را معجزه ها بود كه شبيه باشند به معجزات حضرت موسى عليه السّلام؟

فرمود: على بمنزلۀ جان حضرت رسول است و معجزات رسول معجزات على است و معجزات على معجزات رسول است و هر معجزۀ هر پيغمبرى را خدا به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده است و زياده از آنها.

امّا عصاى موسى عليه السّلام كه چون انداخت اژدها شد و ريسمانها و عصاهاى ساحران را بلعيد، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معجزه اى از آن بزرگتر بود زيرا كه گروهى از يهودان به خدمت

ص: 445


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 373-379.

آن حضرت آمده سؤالها كردند و جوابهاى شافى شنيدند، پس گفتند: اى محمد! اگر پيغمبرى بياور از براى ما مانند معجزۀ عصاى موسى؟

حضرت فرمود: آنچه من براى شما آوردم از عصاى موسى بهتر است زيرا كه معجزۀ من قرآن است كه تا روز قيامت باقى است و در هر عصرى بيان شافى حجت الهى را بر مخالفان حق تمام مى كند و هيچ كس قادر نيست بر آنكه در برابر سوره اى از آن معارضه تواند نمود، و عصاى موسى مخصوص زمان او بود و بر طرف شد، و با وجود آن معجزه باز براى شما معجزه اى مى آورم كه عظيم تر و غريب تر باشد از آن زيرا عصاى موسى در دست او بود و مى انداخت و قبطيان مى گفتند: در عصاى خود حيله كرده كه چنين مى شود و حق تعالى براى اظهار حقيّت من چوبى چند را اژدها خواهد كرد كه دست من به آنها نرسيده باشد و من در آنجا حاضر نباشم، چون به خانه هاى خود برمى گرديد و امشب در مجلس خود جمعيت مى كنيد حق تعالى چوبهاى سقف آن خانه را همه افعى خواهد كرد و آن زياده از صد چوب است، و چون آنها افعى خواهند شد زهرۀ چهار نفر از شما خواهد تركيد و باقى مدهوش خواهيد شد، و چون بامداد روز ديگر شد يهودان ديگر نزد شما جمع خواهند شد و قصۀ شب را به ايشان نقل خواهيد كرد، باور نخواهند كرد، پس باز آن چوبها نزد ايشان اژدها خواهد شد.

چون اين سخنان را از آن حضرت شنيدند خنديدند و به يكديگر گفتند كه: ببينيد چه دعواها مى كند و چگونه از اندازۀ خود بيرون مى رود!

حضرت فرمود: الحال مى خنديد و چون آن معجزه را ببينيد خواهيد گريست و از حيرت مدهوش خواهيد گرديد، اگر در آن وقت بگوئيد: خداوندا! بجاه محمد كه او را برگزيده اى و بجاه على كه او را پسنديده اى و بحقّ اولياى ايشان كه هركه تسليم نمايد امر ايشان را او را فضيلت داده اى، ما را قوّت ده بر آنچه مى بينيم؛ و اگر اين دعا را بخوانيد بر آنها كه در آن مجلس مرده اند زنده خواهند شد.

و چون يهودان به خانه هاى خود برگشتند و در مجمع خود جمع شدند استهزاء به آن حضرت مى كردند و فرموده هاى آن حضرت را نقل مى كردند و مى خنديدند ناگاه سقف

ص: 446

خانه به حركت آمد و چوبهاى آن سقف همه افعى ها شدند و سرها از ديوار بيرون آوردند و قصد ايشان كردند و ابتدا كردند به آنچه در آن خانه بود از خمها و سبوها و كوزه ها و كرسيها و نردبانها و درها و پنجره ها و غير آنها آنچه در آن خانه بود همه را فرو بردند، پس آنچه حضرت خبر داده بود به عمل آمد و چهار نفر از آنها مردند و بعضى مدهوش شدند و بعضى متوسل به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت آن حضرت شدند چنانكه تعليم ايشان كرده بود و قوّت يافتند و ضررى به ايشان نرسيد، پس اين دعا را بر آن مردگان خواندند و آنها نيز زنده شدند، و چون اين احوال را مشاهده كردند گفتند: دانستيم كه اين دعا مستجاب است و محمد در هرچه مى گويد صادق است و ليكن بر ما دشوار است ايمان آوردن به آن حضرت، پس بايد كه باز اين دعا را بخوانيم و ايشان را در درگاه خدا شفيع گردانيم تا خدا ايمان را بر ما آسان گرداند؛ چون دعا كردند خدا ايمان را محبوب ايشان گردانيد و گوارا كرد اسلام را بر ايشان و عداوت كفر را در دل ايشان افكند، پس ايمان آوردند به خدا و رسول.

چون صبح شد يهودان ديگر آمدند و آنچه حضرت فرموده بود مشاهده كردند و حيران شدند، بعضى مردند و بعضى بر شقاوت و كفر خود ماندند.

امّا يد بيضا، پس در برابر دست نورانى حضرت موسى آن حضرت را معجزه اى بود از آن روشنتر و بلندتر زيرا بسيارى بود در شبهاى تار مى خواست حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را طلب نمايد پس ندا مى كرد: اى ابو محمد! و اى ابو عبد اللّه! بيائيد به نزد من، و در هر جا بودند حق تعالى صداى غمزداى آن حضرت را به ايشان مى رسانيد پس انگشت شهادت خود را از روزنۀ در بيرون مى كرد و از آن يد بيضا نورى هويدا مى شد چندين مرتبه از آفتاب و ماه روشنتر، و آن دو اختر برج امامت از پى بى آن نور مى آمدند و چون داخل خانه مى شدند حضرت دست خود را مى كشيد و آن نور بر طرف مى شد، و چون مى خواستند به خانۀ خود بر گردند باز انگشت خود را بيرون مى كرد و ايشان در آن نور ساطع مانند خورشيد مى رفتند تا به خانۀ خود مى رسيدند.

و امّا طوفان كه خدا بر قبطيان فرستاد، مانند آن را بر گروه مشركان فرستاد براى اعجاز

ص: 447

آن حضرت و آن چنان بود كه مردى از اصحاب آن حضرت كه او را ثابت بن افلح مى گفتند در بعضى از جنگها مردى از مشركان را كشته بود و زن آن مشرك نذر كرده بود در كاسۀ سر آن مسلمان كه شوهر او را كشته شراب بخورد، پس چون در روز احد مسلمانان گريختند ثابت بر موضع مرتفعى كشته شد و مژدۀ كشته شدن او را غلام آن زن براى او آورد، پس آن غلام را به اين بشارت آزاد كرد و كنيز خود را به او بخشيد، و چون مشركان برگشتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشغول دفن كردن اصحاب خود گرديد آن زن به نزد ابو سفيان آمد و سؤال كرد كه: مردى را با غلام من همراه كن بروند و سر كشندۀ شوهر مرا جدا كنند و بياورند تا من به نذر خود وفا كنم، پس ابو سفيان در ميان شب دويست نفر از اصحاب خود را فرستاد كه بروند و سر آن مسلمان را جدا كنند و بياورند، چون به نزديك آن موضع رسيدند حق تعالى باران عظيمى فرستاد كه آن دويست نفر را غرق كرد و اثرى از آن كشته و آن دويست نفر نيافتند، و اين معجزه عظيم تر از طوفان موسى بود.

و امّا ملخ كه خدا بر بنى اسرائيل فرستاد، عجيبتر از آن را بر دشمنان آن حضرت فرستاد زيرا ملخ موسى مردان قبطيان را نخورد بلكه زراعتهاى ايشان را خورد و ملخ آن حضرت آن دشمنان را خورد، و آن چنان بود كه وقتى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سفر شام رفت و از شام مراجعت نموده متوجه مكه گرديد، دويست نفر از يهودان به قصد هلاك آن جناب از شام بيرون آمدند و در عقب آن حضرت مى آمدند و منتظر فرصت بودند، و عادت آن جناب چنان بود كه چون به قضاى حاجت مى رفت بسيار از مردم دور مى شد و يا در پشت درختان پنهان مى شد يا آن قدر دور مى رفت كه كسى آن جناب را نبيند، پس روزى آن حضرت براى قضاى حاجت بيرون رفت و بسيار از قافله دور شد آن يهودان فرصت را غنيمت شمردند و از عقب آن جناب رفتند، و چون به آن جناب رسيدند از همه طرف احاطه كردند آن جناب را و شمشيرها به قصد هلاك او كشيدند پس حق تعالى از زير پاى آن حضرت ملخ بسيارى بر انگيخت كه ايشان را فرو گرفتند و مشغول خوردن بدنهاى ايشان شدند و ايشان به جان خود گرفتار شدند و از آن حضرت پرداختند تا از حاجت خود فارغ شد، و چون بسوى قافله معاودت نمود اهل قافله پرسيدند كه: جمعى

ص: 448

از عقب شما آمدند آنها چه شدند؟ فرمود كه: آنها به قصد هلاك من آمدند و حق تعالى ملخ را بر ايشان مسلط گردانيد و اكنون به بلاى خود گرفتارند؛ چون اهل قافله به نزديك ايشان آمدند ديدند كه ملخ بى پايان در بدنهاى آن كافران افتاده و بدنهاى ايشان را مى خورند، بعضى مرده اند و بعضى در كار مردنند آن قدر ايستادند تا همه هلاك شدند و برگشتند.

و امّا قمّل كه حق تعالى بر دشمنان موسى مسلط گردانيد، مثل آن را نيز بر اعداى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسلط گردانيد و قصه اش چنان بود كه: چون امر آن حضرت در مدينه ظاهر شد و دين او رواج بهم رسانيد روزى با اصحاب خود نشسته بود و سخن از امتحانهاى خدا نسبت به پيغمبران و صبر كردن ايشان بر مصيبتها جارى ساخته بود، در اثناى اين سخنان فرمود كه: در ميان ركن و مقام قبر هفتاد پيغمبر است كه امّت آنها نمرده اند مگر به آزار گرسنگى و شپش، پس بعضى از منافقان يهود و قريش با يكديگر گفتند: بيائيد با يكديگر اتفاق كنيم و اين دروغگو را بكشيم كه چنين دروغها نگويد، پس دويست نفر از اين دو گروه با يكديگر هم سوگند شدند و منتظر فرصت بودند تا آنكه روزى آن حضرت از مدينه تنها بيرون رفت، ايشان فرصت را غنيمت دانسته از عقب آن حضرت بيرون رفتند پس يكى از ايشان در جامۀ خود نظر كرد شپش بسيارى ديد و چون گريبان خود را گشود شپش بسيارى در بدن خود ديد و بدنش به خاريدن آمد و از اين حال منفعل شد و نخواست كه اصحابش بر حال او مطّلع گردند و به اين سبب از ايشان گريخت، و همچنين هر يك چنين حالى در خود مشاهده مى كردند و مى گريختند تا آنكه همه برگشتند به خانه هاى خود و هرچند علاج كردند فايده نبخشيد و هر روز شپش ايشان زياده مى شد تا آنكه حلقهاى ايشان را سوراخ كرد و آب و طعام در گلوى ايشان نمى رفت و همه در عرض دو ماه به جهنم واصل شدند، بعضى در پنج روز مردند و بعضى بيشتر و بعضى كمتر، و زياده از دو ماه هيچ يك زنده نماندند تا آنكه همه به درد شپش و گرسنگى و تشنگى بمردند.

و امّا ضفادع كه خدا بر دشمنان موسى عليه السّلام مسلط گردانيد مثل آن را بر دشمنان حضرت

ص: 449

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسلط گردانيد و قصه اش آن است كه: در مكه در موسم حج دويست نفر از كافران عرب و يهودان و ساير مشركان اتفاق كردند بر كشتن آن حضرت و به اين عزيمت به جانب مدينه روانه شدند، و در بعضى از منازل به بركه اى رسيدند كه آبش در نهايت عذوبت و صفا بود پس آب مشگهاى خود را ريختند و از آن آب پر كردند و روانه شدند، چون به منزل فرود آمدند حق تعالى بر مشگهاى ايشان موش و وزغ را مسلط گردانيد كه مشگهاى ايشان را سوراخ كردند و آبها در آن بيابان ريخته شد، و چون تشنه شدند و بر سر مشگها آمدند و آن حال را مشاهده كردند بسرعت بسوى آن بركه برگرديدند كه آب بردارند، ناگاه ديدند كه موشها و وزغها پيش از ايشان رفته اند و آن بركه را سوراخ كرده اند و جميع آن بركه در آن سنگستان متفرق شده و فرو رفته و هيچ آب در بركه نمانده است، پس همه از زندگانى نااميد گشتند و در آن بيابان افتادند و تن به مردن دادند و از تشنگى هلاك شدند مگر يكى از ايشان كه متنبّه شد كه سبب ورود آن بلا، عداوت سيد انبياء است، و كينۀ آن حضرت را از سينۀ خود دور كرد و بر لوح دل خود محبت آن سلطان سرير نبوّت را نقش كرد و نام شريف او را ورد زبان خود گردانيد و بر زبان و شكم خود نام محمد را نقش مى كرد و مى گفت: اى پروردگار محمد و آل محمد! من توبه كردم از آزار محمد پس فرج ده مرا بجاه محمد و آل محمد، پس حق تعالى به بركت دلالت آن حضرت او را سالم داشت و تشنگى را از او دفع كرد تا آنكه قافله به او رسيدند و او را آب دادند، و چون شتران ايشان بر تشنگى صبر داشتند زنده بودند پس بارهاى رفيقان خود را بر شتران بار كرد و با آن قافله به خدمت آن حضرت آمد و احوال خود و اصحاب خود را عرض كرد و ايمان آورد، حضرت اسلام او را قبول كرد و مالهاى آن گروه را به او بخشيد.

و امّا خون كه خدا بر قبطيان مسلط گردانيد، پس روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حجامت كرد و خون حجامت را به ابو سعيد خدرى داد كه: ببر و پنهان كن اين خون را، پس ابو سعيد رفت و آن خون بركت مشحون را تناول كرد، و چون برگشت حضرت پرسيد كه: خون را چه كردى؟

گفت: خوردم يا رسول اللّه.

ص: 450

فرمود: نگفتم پنهان كن؟

گفت: پنهان كردم در ظرف نگاهدارنده يعنى در بدن خود.

فرمود: زنهار كه ديگر چنين كارى مكن و بدان كه چون گوشت و خون تو به خون من مخلوط شد خدا بدن تو را بر آتش جهنم حرام گردانيد.

پس چهل نفر از منافقان استهزاء كردند به آن حضرت و از روى سخريه گفتند كه:

ابو سعيد خدرى از جهنم نجات يافت كه خونش با خون او آميخته شد، نيست او مگر كذّاب و افتراكننده و اگر ما باشيم هرگز نتوانيم خوردن خون او را.

پس آن حضرت چون به وحى الهى بر سخنان بى ادبانۀ ايشان مطّلع شد فرمود: خدا ايشان را به خون هلاك خواهد كرد و هرچند دشمنان موسى از خون هلاك نشدند. پس در آن زودى خون از بينى و بن دندانهاى آن منافقان جارى شد و چهل روز به اين عذاب در دنيا معذّب بودند تا به عذاب عقبى رسيدند.

و امّا قحط و كمى ميوه ها كه خدا منكران موسى عليه السّلام را به آن معذّب گردانيد، دشمنان آن حضرت را نيز به آن معذّب گردانيد زيرا كه آن حضرت نفرين كرد بر قبيلۀ مضر و گفت:

خداوندا! سخت گردان عذاب خود را بر مضر و بر ايشان وارد ساز قحطى مانند قحطى زمان يوسف عليه السّلام، پس حق تعالى ايشان را مبتلا گردانيد به قحط و گرسنگى و از هر ناحيه تجّار از براى ايشان طعام مى آوردند، و چون مى خريدند هنوز به خانه هاى خود داخل نكرده بودند كه كرم آنها را فاسد مى كرد و مى گنديد و مالشان تلف مى شد و از طعام بهره نمى بردند تا آنكه قحط و گرسنگى ايشان به مرتبه اى رسيد كه گوشت سگهاى مرده را خوردند و استخوانهاى مردگان را سوزاندند و خوردند و قبرهاى مرده ها را نبش مى كردند و گوشت و استخوان آنها را مى خوردند و بسيار بود كه زن طفل خود را مى كشت و مى خورد تا آنكه گروهى از رؤساى قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اگر ما بد كرده ايم بر زنان و اطفال و چهارپايان ما رحم كن.

حضرت فرمود: اين قحط براى شما عقوبت است، اطفال و حيوانات را خدا در دنيا و آخرت عوض مى دهد و از براى ايشان رحمت است؛ پس عفو كرد آن حضرت از مضر و

ص: 451

گفت: خداوندا! بلا را از ايشان دور گردان. پس فراوانى و نعمت و رفاهيت بسوى ايشان عود كرد چنانكه حق تعالى فرموده است كه فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا اَلْبَيْتِ. اَلَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (1)«پس بايد عبادت كنند پروردگار اين خانۀ كعبه را كه طعام داد ايشان را از گرسنگى و امان بخشيد ايشان را از بيم» .

و امّا طمس اموال قوم فرعون كه اموال ايشان همه سنگ شد، مثل اين معجزه براى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام شد و آن چنان بود كه مرد پيرى با پسرش به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و آن مرد پير مى گريست و مى گفت: يا رسول اللّه! اين فرزند من است و من اين را در طفوليت تربيت كرده ام و عزيز داشتم و مالهاى خود را صرف او كردم، الحال كه قوى شده و مال بهم رسانيده و قوّت و مال من برطرف شده است به قدر قوت ضرورى به من نمى دهد.

حضرت به آن پسر گفت: چه مى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! من زياده از قوت خود و عيال خود ندارم كه به او بدهم.

حضرت به پدر گفت كه: چه مى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! انبارها از گندم و جو و خرما و مويز دارد و بدره ها و كيسه ها از طلا و نقره دارد و مال بسيار دارد.

پسر گفت: يا رسول اللّه! اينها كه مى گويد من ندارم.

حضرت فرمود كه: ما در اين ماه قوت او را مى دهيم، تو در ماههاى ديگر بده.

پس حضرت اسامه را گفت كه: صد درهم به اين مرد پير بده كه در اين ماه صرف نفقۀ خود و عيال خود كند.

چون سر ماه ديگر شد باز آن مرد پير پسر خود را به خدمت آن حضرت آورد و شكايت كرد و باز پسر گفت: من هيچ ندارم.

حضرت فرمود كه: دروغ مى گوئى و مال بسيار دارى، امّا امروز كه به شب مى رسد از

ص: 452


1- . سورۀ قريش:3 و 4.

پدرت پريشانتر خواهى شد و هيچ نخواهى داشت.

چون آن جوان برگشت همسايگان انبارهاى او آمدند و گفتند: بيا انبارهاى خود را از همسايگى ما ببر كه ما از گند آنها هلاك مى شويم؛ چون بر سر انبارهاى خود رفت ديد كه جو و گندم و خرما و مويز همه فاسد و متغير و متعفن شده اند، همسايگان او را جبر كردند تا اجير بسيارى گرفت و اجرت بسيارى قرار داد كه اينها را ببرند و دور از شهر مدينه بريزند، چون حمّالان آنها را نقل كردند و بر سر كيسه هاى زر آمد كه اجرت آنها را بيرون آورد ديد كه زرهاى نقره و طلاى او همه سنگ شده است و حمّالان تشدّد مى كردند، هر جامه و فرش و متاع كه داشت با خانۀ خود فروخت و به اجرت حمّالان داد و قوت يك شب در دستش نماند، و از اين غم رنجور و عليل شد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروهى كه عاقّ پدران و مادرانيد! عبرت بگيريد و بدانيد كه چنانكه در دنيا مال او متغير شد همچنين در آخرت بدل آنچه در بهشت براى او از درجات مقرر كرده بودند در جهنم از براى او دركات مقرر كردند؛ پس حضرت فرمود كه: حق تعالى يهود را مذمّت كرده است بر اينكه بعد از ديدن اين معجزات گوساله پرستيدند پس زنهار كه شبيه آنها مباشيد.

گفتند: چگونه شبيه آنها مى شويم يا رسول اللّه؟

فرمود كه: به اينكه اطاعت كنيد مخلوقى را در معصيت خدا و توكل كنيد بر مخلوقى بغير از خدا كه اگر چنين كنيد شبيه يهود خواهيد بود در گوساله پرستى (1).

و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه: يهودى از يهودان شام كه تورات و انجيل و زبور و ساير كتب پيغمبران را خوانده بود و معجزات ايشان را دانسته بود بسوى مدينه آمد در وقتى كه اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد آن حضرت نشسته بودند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ابن عباس [و ابن مسعود] (2)

ص: 453


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 410-423.
2- . از متن عربى روايت اضافه شد.

و ابو معبد جهنى در ميان ايشان بودند، پس گفت: اى امّت محمد! براى هيچ پيغمبر درجه اى و فضيلتى نبوده است مگر آنكه شما براى پيغمبر خود دعوى مى كنيد، آيا جواب مى گوئيد مرا از آنچه سؤال كنم؟

پس صحابه همه ساكت شدند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آرى اى يهودى، خدا به هر پيغمبرى درجه اى يا فضيلتى كه داده است همه را براى پيغمبر ما جمع كرده است و پيغمبر ما را اضعاف مضاعفه بر آنها زيادتى داده است.

يهودى گفت: سؤال مى كنم مهيّاى جواب من باش.

حضرت فرمود: بگو.

يهودى گفت: خدا ملائكه را امر كرد حضرت آدم عليه السّلام را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كارى كرده است؟

حضرت فرمود كه: سجدۀ ملائكه براى آدم، پرستيدن او نبود بلكه اعتراف به فضيلت او بود، و حق تعالى محمد را بهتر از اين داد و خدا و ملائكه بر او صلوات فرستادند در ملكوت اعلى و زياده بر آن بر مؤمنان واجب گردانيد كه صلوات بر او بفرستند تا روز قيامت.

يهودى گفت: خدا توبۀ آدم را قبول نمود.

حضرت فرمود: خدا براى محمد بزرگتر از اين فرستاد بى آنكه گناهى از او صادر شود، گفت لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ (1)«تا بيامرزد براى تو خدا آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه مى آيد» ، چون محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قيامت درآيد هيچ وزر و گناه و خطائى نباشد او را.

يهودى گفت كه: ادريس را خدا به مكان بلند بالا برد و از ميوه هاى بهشت بعد از مردن او را روزى كرد.

فرمود كه: خدا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بهتر از اين عطا كرده است زيرا كه به او خطاب نمود كه

ص: 454


1- . سورۀ فتح:2.

وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1) يعنى: «بلند كرديم از براى تو ذكر تو را» و همين بس است براى رفعت شأن آن حضرت؛ و اگر ادريس را از تحفه هاى بهشت بعد از وفات او طعام داد، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه يتيم از پدر و مادر مانده بود در دنيا طعام داد، و روزى جبرئيل جامى از بهشت از براى آن حضرت آورد كه در آن تحفه ها بود و چون به دست آن حضرت داد جام و تحفه در دست آن حضرت سبحان اللّه و الحمد للّه و اللّه اكبر و لا إله إلاّ اللّه گفتند و به دست من و فاطمه و حسن و حسين داد و به دست هر يك كه داد آن جام و تحفه به سخن آمدند و تهليل و تسبيح و تحميد و تكبير گفتند، پس يكى از صحابه خواست كه بگيرد، جبرئيل جام را گرفت و به دست حضرت داد و گفت: بخور تو و اهل بيت تو كه اين تحفه اى است كه خدا براى تو و ايشان فرستاده است و طعام بهشت در دنيا سزاوار نيست مگر براى پيغمبر يا وصىّ پيغمبر، پس آن حضرت تناول كرد و ما اهل بيت تناول كرديم و من الحال لذت آن طعام را در كام خود مى يابم.

يهودى گفت كه: نوح عليه السّلام صبر كرد بر مشقّتها كه از امّت كشيد و هرچند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت نمود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آرى چنين بود، و حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز صبر كرد در مكه از آزارهاى قريش و هرچند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت بيشتر نمود تا آنكه او را به سنگريزه خسته كردند و ابو لهب بچه دان ناقه را با كثافتهاى آن بر سر آن حضرت انداخت، پس حق تعالى وحى كرد بسوى جائيل كه ملكى است موكّل به كوهها كه: كوهها را بشكاف و هر حكم كه محمد در باب قوم خود مى فرمايد اطاعت كن؛ پس آن ملك به خدمت آن حضرت آمد و گفت: خدا مرا فرستاده است كه هر حكم بفرمائى اطاعت كنم، اگر مى فرمائى كوهها را مى كنم و بر سر ايشان مى افكنم تا هلاك شوند، حضرت فرمود: من براى رحمت مبعوث شده ام، پروردگارا! هدايت نما قوم مرا كه ايشان نادانند. اى يهودى! چون نوح قوم خود را ديد كه غرق شدند رقّت نمود بر فرزند خود

ص: 455


1- . سورۀ شرح:4.

و اظهار شفقت بر او نمود و گفت: خداوندا! پسر من از اهل من است، پس خدا براى تسلّى او فرمود: او از اهل تو نيست بدرستى كه او صاحب عمل ناشايست است، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون دانست كه قوم او دشمن حقّند شمشير انتقام بر ايشان كشيد و رقّت خويشاوندى در نيافت او را و نظر شفقت بسوى ايشان نكرد چون ايشان را دشمن خدا دانست.

يهودى گفت كه: نوح نفرين كرد بر قوم خود و براى نفرين او آب بى اندازه از آسمان فرو ريخت و قوم او غرق شدند.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن دعاى نوح دعاى غضب بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى رحمت بر قوم خود دعا كرد و آب بى اندازه از آسمان به رحمت امّت نازل شد، و آن قصه چنان بود كه چون رسول خدا بسوى مدينه هجرت نمود و اهل مدينه در روز جمعه به خدمت آن حضرت آمده گفتند: يا رسول اللّه! باران آسمان از ما حبس شده است و درختها زرد و برگها ريخته است، پس دست مبارك بسوى آسمان بلند كرد چنانكه سفيدى زير بغل او نمودار شد و در آن وقت هيچ ابر در آسمان نبود، هنوز از جاى خود حركت نكرده بود كه باران روان شد به حدّى كه مردم خود را به سختى به خانه ها رسانيدند و هفت روز متّصل باريد؛ پس در جمعۀ دوم آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! خانه هاى ما خراب شد و راه قافله ها مسدود شد، حضرت تبسّم نمود و فرمود: فرزند آدم چنين زود از نعمت ملال مى يابد، پس گفت: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، خداوندا! بباران در محلّ روئيدن گياهها و چراگاه حيوانات؛ پس در همان ساعت باران از مدينه قطع شد و بر اطراف مدينه مى باريد و در مدينه يك قطره نمى باريد براى كرامت آن حضرت نزد خدا.

يهودى گفت: خدا براى هود عليه السّلام به باد انتقام از دشمنان او كشيد.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين بهتر عطا كرد، در روز خندق بادى فرستاد كه سنگريزه ها با آن بود و لشكرها از ملائكه فرستاد كه آنها را نمى ديدند، پس معجزۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو زيادتى بر معجزۀ هود عليه السّلام داشت: اول آنكه هشت هزار ملك با آن حضرت همراه بودند، دوم آنكه باد هود غضب بود بر قوم عاد و باد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد رحمت بود كه مسلمانان نجات يافتند و به كافران آسيبى نرسيد چنانكه

ص: 456

حق تعالى فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها (1).

يهودى گفت: حق تعالى براى حضرت صالح عليه السّلام شتر از سنگ بيرون آورد براى عبرت قوم او.

حضرت فرمود: چنين بود و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از اين بهتر داد، ناقۀ صالح با صالح سخن نگفت و شهادت به پيغمبرى او نداد و ما در بعضى از غزوات در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه شترى به نزديك آن حضرت آمد و فرياد كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت:

يا رسول اللّه! فلان مرد مرا به كار فرمود تا پير شدم و اكنون مى خواهد مرا نحر كند و من پناه به تو آورده ام، پس حضرت كسى به نزد صاحب او فرستاد و آن شتر را از او طلبيد و صاحبش آن را به آن حضرت بخشيد و حضرت آن را رها كرد؛ روز ديگر در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و ناقه اى را مى كشيد و ديگرى بر آن ناقه دعوى مى كرد و گواهان آورده بود كه به دروغ گواهى مى دادند، پس به امر الهى آن ناقه به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! فلان مرد را در من حقّى نيست و من از اعرابى ام و فلان يهودى مرا از اين اعرابى دزديده بود.

پس يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام را حق تعالى در سنّ طفوليّت به عبرت گرفتن از عجائب خلق آسمان و زمين آگاه گردانيد و در معرفت الهى كامل گردانيد و دلائل حق شناسى را بيان كرد.

حضرت فرمود: چنين بود امّا ابراهيم عليه السّلام بعد از پانزده سال چنين آگاه شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفت سال از عمر شريفش گذشته بود كه گروهى از تجّار نصارى بسوى مكه آمدند و در ميان صفا و مروه فرود آمدند پس بعضى از ايشان نظر كردند بسوى آن حضرت و شناختند او را به صفتها و نعتها كه از او در كتابهاى خود خوانده بودند و گفتند: اى طفل! چه نام دارى؟ گفت: محمد، گفتند: پدر تو كيست؟ گفت: عبد اللّه، پس اشاره بسوى زمين

ص: 457


1- . سورۀ احزاب:9.

كرده پرسيدند: اين چه نام دارد؟ گفت: زمين، پس اشاره به آسمان كرده گفتند: اين چيست؟ گفت: آسمان، گفتند: پروردگار اينها كيست؟ گفت: خداوند عالميان؛ پس بانگ زد بر ايشان كه: مى خواهيد مرا در دين خود به شك اندازيد من هرگز در دين خود شك نكرده ام. اى يهودى! آن حضرت در وقتى عبرت گرفت و آگاه شد كه در ميان جماعتى بود كه همه بت پرست بوده و قمار بازى مى كردند و به خدا شرك مى آوردند و او تنها لا إله إلاّ اللّه مى گفت.

يهودى گفت: ابراهيم از نمرود به سه حجاب محجوب شد.

حضرت فرمود: چنين بود و ليكن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از كسى كه ارادۀ كشتن او داشت به پنج حجاب پنهان شد دو حجاب زياده از حجابهاى ابراهيم چنانكه حق تعالى در وصف امر آن حضرت مى فرمايد وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا «و گردانيديم از پيش روى ايشان سدّى» اين حجاب اول است، وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا «و از پس ايشان سدّى» اين حجاب دوم است، فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1)«پس پوشيديم چشمهاى ايشان را پس ايشان نمى بينند» اين حجاب سوم است؛ و در جاى ديگر فرموده است وَ إِذا قَرَأْتَ اَلْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (2)«و هرگاه بخوانى قرآن را مى گردانيم ما ميان تو و ميان آنها كه ايمان نياورده اند به روز واپسين پرده اى پوشيده يا پوشنده اى» اين حجاب چهارم است؛ و باز فرموده است إِنّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَى اَلْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (3)«بدرستى كه ما كرديم در گردن ايشان غلها پس آن غلها پيوسته شده به زنخدانهاى ايشان پس ايشان سر در هوا ماندگانند و چشم برهم نهادگان» اين حجاب پنجم است.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام حجت تمام كرد بر كافرى كه با او مجادله كرد.

حضرت فرمود: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و شخصى به نزد او آمد كه انكار

ص: 458


1- . سورۀ يس:9.
2- . سورۀ اسراء:45.
3- . سورۀ يس:8.

مى كرد زنده شدن مردگان را در قيامت و او را «أبيّ بن خلف» مى گفتند و استخوان پوسيده اى در دست داشت، پس استخوان را ريزه كرد به دست خود و گفت: كى زنده مى كند استخوانهاى پوسيده را؟ پس حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به وحى خود گويا گردانيد كه در جواب او فرمود: «زنده مى كند آنها را آن كسى كه آفريده است ايشان را اول مرتبه و به هر مخلوقى عالم و دانا است» (1)، پس مغلوب و منكوب برگشت.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام بتهاى قوم خود را شكست از روى غضب براى خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سيصد و شصت بت را از كعبه سرنگون كرد و شكست و از جزيرة العرب بت پرستى را بر طرف كرد و بت پرستان را به شمشير خود ذليل گردانيد.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام فرزند خود را خوابانيد كه قربان كند.

حضرت فرمود: براى ابراهيم بعد از خوابانيدن فرزند خود، فدا فرستادند و ذبح نكرد فرزند خود را، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دردى از اين عظيمتر به دل او رسيد در وقتى كه در جنگ احد بر سر عمّ خود حمزه آمد كه شير خدا و رسول بود و ياور دين او بود و او را كشته و پاره پاره ديد و به آن محبتى كه به او داشت براى رضا به قضاى خدا و تسليم و انقياد نزد امر او اظهار جزعى نكرد و آهى نكشيد و آبى از ديده جارى ننمود و فرمود: اگر نه اين بود كه صفيّه محزون مى شد و بعد از من سنّتى مى شد هرآينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان و مرغان او را بخورند و از شكم آنها محشور شود.

يهودى گفت: ابراهيم عليه السّلام را قوم او به آتش انداختند و خدا آتش را بر او سرد كرد.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به خيبر فرود آمد زن خيبريه آن حضرت را زهر داد و خدا آتش آن زهر كشنده را در جوف آن جناب سرد و سلامت گردانيد تا به نهايت خود رسيد، و آخر به آن زهر از دنيا رفت تا ثواب شهادت بيابد.

يهودى گفت: خدا بهرۀ يعقوب عليه السّلام را در خير عظيم گردانيد كه اسباط را از نسل او

ص: 459


1- . ترجمۀ آيۀ 79 سورۀ يس.

بدر آورد و مريم از فرزندان او بود.

حضرت فرمود: بهرۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خير بيش از او بود كه فاطمه عليها السّلام بهترين زنان عالميان دختر او بود و حسن و حسين و امامان از نسل حسين عليهم السّلام از فرزندان اويند.

يهودى گفت: يعقوب صبر نمود بر مفارقت فرزند خود تا آنكه نزديك به هلاك رسيد.

حضرت فرمود: اندوه يعقوب آخر به مواصلت منتهى شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اختيار خود راضى شد به مرگ فرزندش ابراهيم و صبر كرد بر آن و فرمود: نفس اندوهناك است و دل جزع مى كند و اى ابراهيم! ما بر تو محزونيم و نمى گوئيم چيزى كه موجب ناخشنودى حق تعالى باشد؛ و در جميع امور راضى به قضاى الهى بود و در همۀ افعال منقاد امر او بود.

يهودى گفت: يوسف عليه السّلام تلخى مفارقت پدر را كشيد و براى ترك معصيت، اختيار مشقّت زندان نمود و او را در چاه انداختند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت كرد بسوى مدينه از حرم خدا كه محلّ انس و مأمن و منشأ او بود و تلخى غربت را چشيد و مفارقت اهل و فرزند را اختيار نمود، و چون حق تعالى مى دانست شدت اندوه او را بر مفارقت مكه و كعبه به او خوابى نمود مثل خواب يوسف و بر عالميان راستى آن خواب را ظاهر گردانيد چنانكه خدا فرموده است لَقَدْ صَدَقَ اَللّهُ رَسُولَهُ اَلرُّؤْيا بِالْحَقِّ (1)تا آخر آيه، و اگر يوسف عليه السّلام در زندان محبوس شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه سال خود را براى خدا در شعب ابى طالب محبوس گردانيد و خويشان و دوستان از او دورى كردند و كار را بر او در همه باب تنگ كردند تا آنكه حق تعالى مكرهاى ايشان را به ضعيفترين خلق خود باطل نمود و ارضه را فرستاد كه نامۀ ايشان را كه براى قطع خويشى آن حضرت نوشته بودند و در كعبه ضبط كرده بودند خورد و به اين سبب پيمان ايشان باطل شد و حقّيّت آن حضرت ظاهر شد و بعد از آن از درّه بيرون آمد.

ص: 460


1- . سورۀ فتح:27.

يهودى گفت: حق تعالى تورات را براى موسى عليه السّلام فرستاد كه مشتمل است بر احكام و حكم الهى.

حضرت فرمود: حق تعالى به پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سورۀ «بقره» و «مائده» را به عوض انجيل داد و طس ها و طه و نصف سوره هاى مفصّل را كه از سورۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است تا آخر قرآن و حم ها را به عوض تورات داد و نصف مفصّل را با مسبّحات به عوض زبور داد و سورۀ بنى اسرائيل و براءة را به عوض صحف ابراهيم و صحف موسى داد و زياده بر كتابهاى پيغمبران به آن حضرت داد و هفت سورۀ طولانى و سورۀ حمد كه سبع مثانى است و ساير كتاب و حكمتهاى بى حساب را.

يهودى گفت: حق تعالى با موسى عليه السّلام مناجات گفت در طور سينا.

حضرت فرمود: خدا با پيغمبر ما مناجات كرد نزد سدرة المنتهى-ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا-پس مقام آن حضرت در آسمانها مشهور و نزد عرش الهى مذكور است.

يهودى گفت: حق تعالى محبّتى از خود بر موسى افكنده بود كه هركه او را مى ديد در محبت او بى اختيار مى شد.

حضرت فرمود: براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درجه و محبّتى عظيم مقرر گردانيده و از آن است كه شهادت به وحدانيّت خود را مقرون به شهادت به رسالت او گردانيده است كه در هيچ محل صدا به «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه» بلند نمى كنند مگر آنكه صدا به «اشهد انّ محمدا رسول اللّه» بلند مى كنند.

يهودى گفت: براى منزلت موسى عليه السّلام خدا بسوى مادر او وحى كرد.

حضرت فرمود: به مادر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نداى ملائكه رسيد و شهادت دادند كه او رسول خداست و در جميع كتابهاى خدا نام نامى او مكتوب است و خواب ديد كه به او گفتند: اين فرزند كه در شكم توست سيّد اولين و آخرين است و او را محمد نام كن، پس خدا از نامهاى بزرگوار خود نامى براى او اشتقاق كرد، پس خدا محمود است و او محمد است.

ص: 461

يهودى گفت: خدا موسى عليه السّلام را بر فرعون مبعوث گردانيد و آيت بزرگ به او داد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا بسوى فرعونهاى بسيار فرستاد مانند ابو جهل، عتبه، شيبه، ابو البخترى نضر بن الحرث، امية (1)بن خلف، منبه، نبيه؛ و بسوى آن پنج نفر ديگر كه استهزاء به آن حضرت مى كردند يعنى وليد بن مغيرۀ مخزومى، عاص بن وائل سهمى، اسود بن عبد يغوث زهرى، اسود بن مطّلب و حارث بن طلاطله؛ پس خدا آيات و معجزات نمود به ايشان در آفاق جهان و در نفسهاى ايشان تا ظاهر شد بر ايشان كه او حقّ است.

يهودى گفت: خدا براى موسى از فرعون انتقام كشيد.

حضرت فرمود: براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از فرعونها انتقام كشيد، امّا آن پنج نفر كه استهزاء و سخريه به آن حضرت مى كردند پس خدا فرستاد إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2)«بدرستى كه از تو كفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را» پس هر پنج نفر را در يك روز هلاك كرد، هر يك را به نوع خاصى، امّا وليد را پس به اينكه گذشت به موضعى كه مردى از خزاعه تيرى تراشيده بود و ريزه اى از تراشهاى تير او بر پاى او نشست و از آن موضع خون روان شد و هرچند سعى كردند خون بند نشد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا به جهنم واصل شد؛ و عاص بن وائل پى كارى بيرون رفت در اثناى راه سنگى از زير پاى او گرديد و از كوه افتاد و پاره پاره شد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا آتش افروز جهنم شد؛ و اسود بن عبد يغوث به استقبال زمعه پسر خود بيرون رفت و در سايۀ درختى قرار گرفت جبرئيل آمد و سر او را گرفت و بر درخت مى زد و او به غلام خود مى گفت كه: مگذار اين را كه با من چنين كند، غلامش مى گفت: تو خود سر بر درخت مى زنى من كسى را نمى بينم، پس فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت، تا به جهنم واصل شد؛ و اسود بن مطّلب را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نفرين كرد كه خدا او را نابينا كند و به

ص: 462


1- . در مصدر «ابىّ» ذكر شده است.
2- . سورۀ حجر:95.

مرگ فرزندش مبتلا گرداند، پس در اين روز پى كارى رفت جبرئيل برگ سبزى بر صورت او زد و نابينا شد و ماند تا مرگ فرزندش را ديد و بر مفارقت او به درك اسفل رسيد؛ و اسود بن حارث ماهى شورى خورد و تشنه شد و آن قدر آب خورد كه شكمش شق شد و مى گفت: پروردگار محمد مرا كشت، تا به حميم جهنم رسيد. و جميع پنج نفر در يك ساعت معذّب شدند و سببش آن بود كه روزى به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: اى محمد! ما تو را مهلت داديم تا ظهر، اگر از گفتۀ خود بر نگردى تو را خواهيم كشت، پس آن حضرت غمگين به خانه مراجعت فرمود و در را بر روى خود بست، پس جبرئيل در همان ساعت نازل شد و اين آيه را آورد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (1)يعنى: «اظهار كن امر خود را براى اهل مكه و ايشان را بسوى ايمان بخوان و اعراض كن از مشركان» ، حضرت فرمود: يا جبرئيل! چه كنم با مستهزئان كه مرا وعيد كشتن كرده اند؟ جبرئيل اين آيه را خواند إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2)حضرت فرمود: اى جبرئيل! ايشان يك ساعت قبل از اين نزد من بودند! جبرئيل گفت: همه را دفع كردم، پس بيرون آمد و امر خود را ظاهر گردانيد؛ و باقى فراعنه را خدا در روز بدر به شمشير ملائكه و مؤمنان هلاك كرد و باقى مشركان گريختند.

يهودى گفت: خدا موسى را عصا داد كه هرگاه مى انداخت اژدها مى شد.

حضرت فرمود: خدا به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معجزه اى از اين نيكوتر داد زيرا مردى از ابو جهل قيمت شترى طلب داشت كه از او خريده بود و به شراب خوردن مشغول شده بود و آن مرد به او راه نمى يافت، پس يكى از آنها كه استهزا به حضرت رسول مى كردند از آن مرد پرسيد: كى را مى طلبى؟ گفت: عمرو بن هشام را كه از او قيمت شتر خود را مى خواهم، گفت: مى خواهى من تو را دلالت كنم بر كسى كه حقهاى مردم را مى گيرد؟ گفت: آرى، پس او را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دلالت كرد و پيوسته ابو جهل مى گفت: آرزو دارم كه

ص: 463


1- . سورۀ حجر:94.
2- . سورۀ حجر:95.

محمد را به من كارى بيفتد و من با او سخريه كنم و حاجتش را بر نياورم، پس آن مرد به نزد حضرت آمد و گفت: شنيده ام كه ميان تو و عمرو بن هشام آشنائى هست مى خواهم براى من شفاعت كنى نزد او كه حقّ مرا بدهد؛ حضرت برخاست و به در خانۀ او آمد و فرمود:

برخيز اى ابو جهل و حقّ اين مرد را بده، و در آن روز حضرت او را به كنيت ابو جهل ياد كرد و او را پيشتر ابو جهل نمى گفتند؛ پس او بسرعت برخاست و حقّ آن مرد را داد و به مجلس خود برگشت، يكى از اصحاب او گفت: از ترس محمد زر را دادى؟ ابو جهل گفت:

مرا معذور داريد چون آن حضرت پيدا شد از جانب راستش مردان ديدم كه حربه ها در دست داشتند و آن حربه ها مى درخشيد و از جانب چپش دو اژدها ديدم كه دندانها بر هم مى زدند و آتش از چشمهاى ايشان شعله مى كشيد، اگر امتناع مى كردم ايمن نبودم كه آن مردان به حربه ها شكم مرا بدرند و آن اژدهاها مرا درهم بشكنند، پس يك اژدها برابر اژدهاى موسى است و خدا يك اژدهاى ديگر را با هشت ملك كه حربه ها در دست داشتند زياده از آن به آن حضرت عطا فرمود، و بدرستى كه آن حضرت كفار قريش را بسيار آزار مى كرد در دعوت كردن ايشان بسوى دين حق، پس روزى در ميان ايشان ايستاد و عقلهاى ايشان را به سفاهت نسبت داد و دين ايشان را عيب كرد و بتهاى ايشان را دشنام داد و پدران ايشان را به گمراهى نسبت داد، و ايشان غمگين شدند و ابو جهل گفت: و اللّه مرگ از براى ما بهتر است از اين زندگانى آيا در ميان شما اى گروه قريش كسى نيست كه كشته شدن را بر خود قرار دهد و محمد را بكشد؟ گفتند: نه، ابو جهل گفت: من او را مى كشم اگر فرزندان عبد المطّلب خواهند مرا بكشند و اگر خواهند ببخشند، قريش گفتند:

اگر چنين كنى احسانى به جميع اهل مكه كرده خواهى بود كه هميشه تو را به آن ياد كنند، ابو جهل گفت: او سجدۀ بسيار مى كند در دور كعبه، هرگاه به نزد كعبه بيايد و سجده كند من سنگى بر سر او مى اندازم. پس چون آن حضرت به نزديك كعبه آمد و هفت شوط طواف كرد و بعد از طواف نماز كرد و به سجده رفت و سجده را طول داد، ابو جهل سنگ گرانى برداشت و از جانب سر آن حضرت آمد و چون به نزديك آن حضرت رسيد ديد شتر مستى دهن گشوده از جانب آن حضرت متوجه او شد، چون ابو جهل آن صورت را ديد بلرزيد

ص: 464

و سنگ بر پايش افتاد و مجروح گرديد و خون آلوده و متغير برگشت و عرق از او مى ريخت، اصحاب او گفتند كه: ما هرگز چنين حالى در تو مشاهده نكرده بوديم، گفت:

مرا معذور داريد چنين حالى مشاهده كردم كه هرگز نديده بودم.

يهودى گفت: خدا به موسى عليه السّلام دست نورانى داده بود.

حضرت فرمود: خدا به حضرت مصطفى از اين بهتر داده بود و در هر مجلس كه آن حضرت مى نشست از جانب راست و جانب چپ آن حضرت نورى ساطع مى شد كه جميع مردم مى ديدند.

يهودى گفت: در دريا راهى براى موسى گشوده شد.

حضرت فرمود: براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهتر از اين شد، در وقتى كه در خدمت او به جنگ حنين مى رفتيم به رودخانه اى رسيديم كه عمق آن چهارده قامت بود، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چگونه خواهد شد حال ما، دريا در پيش است و دشمن از عقب؟ چنانكه اصحاب موسى گفتند إِنّا لَمُدْرَكُونَ (1)پس آن حضرت از ناقه فرود آمد و گفت:

خداوندا! براى هر پيغمبر مرسل معجزه اى دادى پس آيت قدرت خود را به من بنما؛ و سوار شد و بر روى آب روان شد و صحابه نيز از عقب او بر روى آب روان شدند و از آب گذشتند و سم اسبان ايشان تر نشده بود پس برگشتيم و حق تعالى فتح روزى كرد.

يهودى گفت كه: خدا به موسى سنگى داد كه دوازده چشمه از آن جارى مى شد.

حضرت فرمود: چون حضرت رسول در حديبيه فرود آمد و اهل مكه او را محاصره كردند، اصحاب آن حضرت از تشنگى شكايت كردند، چهارپايان ايشان از تشنگى نزديك بود هلاك شوند، پس فرمودند كه ظرفى آوردند، و دست مبارك خود را در ميان آن گذاشت و آب از ميان انگشتانش جارى شد و آن قدر آمد كه همه سيراب شديم و چهارپايان سيراب شدند و مشگهاى خود را پر كرديم. و باز در حديبيه آب ناياب شد و در آن موضع چاهى بود خشك شده بود پس تيرى از جعبۀ خود بيرون آورد و به دست براء

ص: 465


1- . سورۀ شعراء:61.

بن عازب داد و گفت: ببر اين تير را و در ميان چاه خشك نصب كن، چون چنان كرد دوازده چشمه از زير آن تير روان شد. و در روز ميضاة عبرتى و علامتى مانند سنگ موسى براى منكران پيغمبرى او ظاهر شد كه آب نداشتند و تشنه بودند و به وضو محتاج بودند، پس ظرف وضو را طلبيد و دست معجز آثار خود را ميان ظرف استوار كرد، پس آب جارى شد و بلند شد تا آنكه هشت هزار نفر وضو ساختند و سيراب شدند و چهارپايان را آب دادند و آنچه توانستند برداشتند.

يهودى گفت كه: حق تعالى به موسى «منّ و سلوى» داد.

حضرت فرمود: خدا براى آن حضرت و امّت او غنيمت كافران را حلال گردانيد و براى احدى پيش از او حلال نكرده بود، و اين بهتر بود از ترنجبين و مرغ بريان؛ و زياده از آن به آن حضرت و امّت او كرامت كرد كه بر عزم عمل صالح ثواب براى ايشان مقرر نمود و در امّتهاى ديگر مقرر نكرده بود، پس اگر يكى از امّت او قصد حسنه اى بكند و به عمل نياورد يك ثواب براى او نوشته مى شود و اگر به عمل آورد ده ثواب براى او نوشته مى شود.

يهودى گفت: خدا ابر را سايه بان موسى و لشكر او گردانيد.

حضرت فرمود: خدا اين را براى موسى در وقتى كرد كه ايشان را در «تيه» حيران كرده بود و به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن بهتر داد كه ابر بر او سايه مى افكند از روزى كه متولد شد تا روزى كه به عالم قدس رحلت نمود در حضر و سفر.

يهودى گفت: خدا آهن را براى داود عليه السّلام نرم كرد كه از آن زرهها به دست خود ساخت.

حضرت فرمود: حق تعالى براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگ سخت را در روز خندق نرم كرد و صخرۀ بيت المقدس در زير پاى او نرم شد مثل خمير، و مكرر امثال اين معجزه را در غزوات آن حضرت مشاهده كرديم.

يهودى گفت: داود به سبب خطاى خود آن قدر گريست كه كوهها با او به راه افتاده به ناله آمدند.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شدت خوف اله چون به نماز مى ايستاد از سينۀ معرفت دفينۀ او صدائى شنيده مى شد مانند صداى جوشيدن ديگى كه بر روى آتش نهاده

ص: 466

باشند از بسيارى گريۀ آن حضرت، با آنكه حق تعالى او را از عقاب خود ايمن گردانيده بود مى خواست خشوع نمايد براى پروردگار خود و ديگران پيروى آن حضرت نمايند در تضرع و خشوع در عبادت و ده سال بر سر انگشتان ايستاد و نماز كرد تا آنكه قدمهاى محترمش ورم كرد و رنگ گلگونش زرد شد و تمام شب به نماز مى ايستاد تا آنكه حق تعالى او را عتاب نمود كه: «ما نفرستاديم قرآن را بر تو كه خود را به تعب اندازى» (1)، و آن قدر مى گريست كه مدهوش مى شد پس مى گفتند: يا رسول اللّه! آيا خدا گناه گذشته و آيندۀ تو را بخشيده است؟ مى گفت: بلى آيا بندۀ شكر كنندۀ خدا نباشم؟ ؛ و اگر كوهها با داود عليه السّلام به حركت آمده و تسبيح گفتند، روزى با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم در كوه «حرا» ناگاه كوه به حركت درآمد، حضرت فرمود: قرار گير كه نيست بر پشت تو مگر پيغمبرى و صدّيق شهيدى، پس كوه اطاعت كرد و اجابت امر او نمود و ساكن شد؛ و روزى با آن حضرت به كوهى گذشتيم كه مانند قطرات اشك آبى از آن مى ريخت، حضرت خطاب فرمود به كوه: چرا گريه مى كنى؟ كوه به امر الهى به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! روزى حضرت مسيح بر من گذشت و مردم را مى ترسانيد به آتشى كه آتش افروز آن مردمان و سنگ خواهد بود و من تا به حال مى گريم از بيم آنكه مبادا من از آن سنگ باشم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مترس كه آن سنگ كبريت است، پس كوه قرار گرفت و ساكن شد و گريه اش برطرف شد.

يهودى گفت: خدا سليمان را پادشاهى داد كه براى احدى بعد از او سزاوار نيست.

حضرت فرمود: بهتر از آن به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عطا كرد، روزى حق تعالى ملكى را بسوى آن حضرت فرستاد كه هرگز پيش از آن به زمين نيامده بود و گفت: اى محمد! اگر خواهى زنده باشى هميشه در زمين با نعمت و پادشاهى جميع زمين و اين كليدهاى خزينه هاى زمين است براى تو آورده ام و كوهها همه طلا و نقره شوند و با تو حركت كنند به هر جا كه روى و از آنچه در آخرت براى تو مقرر كرده ام از درجات عاليه هيچ كم نشود؛

ص: 467


1- . سورۀ طه:2.

پس جبرئيل عليه السّلام كه خليل آن حضرت بود از ميان ملائكه اشاره كرد به آن حضرت كه:

اختيار تواضع و شكستگى بكن، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: بلكه مى خواهم پيغمبر باشم و بندۀ ذليل باشم و يك روز بيابم و بخورم و در روز ديگر نيابم و نخورم و زود ملحق شوم به برادران خود از پيغمبرانى كه پيش از من بوده اند؛ پس حق تعالى بر درجات او افزود حوض كوثر و شفاعت را و اين بزرگتر است از پادشاهى دنيا از اول تا آخر دنيا هفتاد مرتبه، و وعده داد او را مقام محمود كه در قيامت او را بر عرش خود بنشاند و فرمان را در آن روز مخصوص او گرداند.

يهودى گفت: خدا باد را براى سليمان مسخّر گردانيد كه تخت او را بامداد يك ماهه راه و پسين يك ماهه راه مى برد.

حضرت فرمود: حق تعالى سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در كمتر از ثلث يك شب از مكه به مسجد اقصى كه يك ماهه راه است و از آنجا به ملكوت سماوات كه پنجاه هزار سال راه است برد، و در قرب او را به مرتبۀ قاب قوسين و نزديكتر رسانيد و در ساق عرش انوار جمال ذو الجلال را به چشم دل مشاهده نمود، و حق تعالى به آن حضرت ملاطفتها فرمود و تكليفهاى دشوار امّتهاى ديگر را بر امّت او آسان ساخت، چنانكه سابقا مذكور شد.

يهودى گفت: خدا شياطين را مسخّر سليمان عليه السّلام نمود.

حضرت فرمود: شياطين با وجود كفر مسخّر سليمان گرديدند و حق تعالى شياطين و جنّيان را مسخّر آن حضرت گردانيد كه به او ايمان آوردند، پس نه نفر از اكابر و اشراف جنّيان نصيبين و يمن از فرزندان عمرو بن عامر كه نامهاى ايشان شصاه، مصاه، الهملكان، مرزبان، مازمان، نضاه، صاحب، حاضب و عمرو (1)بود به خدمت رسول خدا آمدند در وقتى كه آن حضرت در بطن النخل بود و ايمان آوردند چنانكه حق تعالى قصۀ ايشان را در قرآن فرموده است وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ اَلْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ اَلْقُرْآنَ (2)مراد اين نه نفرند،

ص: 468


1- . در مصدر «شضاه و مضاه. . . و هاضب و هضب. . .» ذكر شده است.
2- . سورۀ احقاف:29.

و بعد از آن هفتاد و يك هزار نفر از جن آمدند و با آن حضرت بيعت كردند كه روزه بدارند و نماز بكنند و زكات بدهند و حج و جهاد بكنند و خير خواه مسلمانان باشند و معذرت طلبيدند از كفر و بت پرستى خود و به اختيار خود ايمان آوردند و ترك تمرد كردند، و آن حضرت مبعوث بود بر جميع جنّيان.

يهودى گفت: يحيى عليه السّلام را حق تعالى حكمت و علم داد در سنّ طفوليّت و گريه مى كرد بى آنكه گناهى كرده باشد.

حضرت فرمود: يحيى عليه السّلام در عصرى بود كه بت پرستى و جاهليت نبود و سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا حكمت و علم و فهم داد در طفوليّت در ميان گروهى كه همه بت پرستان و لشكر شيطان بودند و هرگز به بت پرستى رغبت نكرد و در عيد ايشان حاضر نشد و هرگز كسى از او دروغ نشنيد و پيوسته او را امين و راستگو و بردبار مى گفتند و روزۀ يك هفته و زياده و كم را به يكديگر وصل مى كرد كه در ميان آن طعام و آب تناول نمى فرمود و مى گفت: من مانند يكى از شما نيستم، شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد، و آن قدر مى گريست از خوف خدا كه جاى نمازش تر مى شد از ترس خدا بى گناهى و جرمى.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام در گهواره سخن گفت.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان برداشت و لب به كلمۀ شهادت گشود و از دهان نيّر البيانش نورى ساطع گرديد كه اهل مكه قصرهاى شام و اطراف آن را ديدند و قصرهاى سرخ يمن و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و نواحى آنها را ديدند و تمام دنيا در شب ولادت او منوّر گرديد و جنّ و انس و شياطين بترسيدند و گفتند: امر غريبى در دنيا حادث شده است كه اين آثار عجيبه به ظهور آمده است، ملائكه را مى ديدند در آن شب نورانى كه فرود مى آمدند از آسمان و بالا مى رفتند و صداى تسبيح و تقديس ايشان را مى شنيدند و ستاره ها مضطرب شده فرو مى ريختند و تيرهاى شهاب از همه طرف مى دويدند، و شيطان از مشاهدۀ اين غرائب مضطرب شده خواست براى استعلام امر اين به آسمان بالا

ص: 469

رود زيرا كه او را تا آسمان سوم راه بود و شياطين گوش مى دادند در آسمان و سخنان از ملائكه مى شنيدند، و چون خواستند در آن شب بالا روند راه خود را مسدود يافتند و ملائكه تيرهاى شهاب را براى دفع ايشان در كمان گذاشتند و اينها همه از دلالات و علامات پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام كور و پيس را شفا مى بخشيده است به اذن خدا.

حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيارى از اصحاب عاهات و بليّات را به صحت رسانيد، از آن جمله روزى از احوال يكى از صحابه جويا شد، گفتند: يا رسول اللّه! او از شدت بلا بمنزلۀ جوجه شده است كه پرهاى آن ريخته باشد، حضرت به عيادت او رفت و پرسيد: آيا در صحت دعائى مى كردى؟ گفت: بلى مى گفتم: پروردگارا! هر عقوبت كه مرا در آخرت خواهى كرد آن را بزودى در دنيا بر من بفرست؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چرا نگفتى رَبَّنا آتِنا فِي اَلدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ اَلنّارِ (1)؟ يعنى: «اى پروردگار ما! عطا كن ما را در دنيا نعمت و رحمت نيكوئى و در آخرت نعمت و رحمت نيكوئى و نگاه دار ما را از عذاب جهنم» ، چون اين دعا را خواند صحت يافت و گويا از بندى رها شد و برخاست با ما بيرون آمد.

و باز شخصى از قبيلۀ جهينه كه به خوره مبتلا شده بود و اعضايش مى ريخت به خدمت آن حضرت آمد و از مرض خود شكايت كرد، حضرت قدحى آب گرفت و آب دهان معجز نشان خود را بر آن انداخت و فرمود: اين آب را بر بدن خود بمال، چون چنين كرد شفا يافت و چنان شد كه گويا هرگز بلائى نداشته است.

و ايضا اعرابى به خدمت آن حضرت آمد كه به برص مبتلا شده بود و آب دهان مبارك خود را بر برص او افكند، و هنوز از پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برنخاسته بود كه شفا يافت.

اگر گوئى عيسى عليه السّلام ديوانگان و جن يافتگان را نجات داد پس بدان كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با بعضى از اصحاب خود نشسته بود ناگاه زنى آمد و گفت: يا رسول اللّه! پسر من

ص: 470


1- . سورۀ بقره:201، در روايت «اللهم آتنا. . .» آمده است.

مشرف بر مرگ شده است هرچند طعام نزد او مى آوريم خميازه مى كشد و طعام نمى تواند خورد، پس رسول خدا برخاست و متوجه خانۀ او شد و ما در خدمت او رفتيم و چون به آن بيمار رسيديم حضرت فرمود: «جانب يا عدوّ اللّه من وليّ اللّه فانا رسول اللّه» يعنى:

«دورى كن اى دشمن خدا از دوست خدا و منم رسول خدا» ، پس شيطان از او دور شد، و برخاست و الحال در ميان لشكر ماست.

و اگر مى گوئى عيسى عليه السّلام كوران را بينا گردانيد پس بدان كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از اين كرد و بدرستى كه قتاده پسر ربعى مرد خوش روئى بود و در جنگ احد نيزه به چشمش خورد و از حدقه بيرون آمد و آن را به دست گرفت خدمت رسول خدا آمد و گفت: يا رسول اللّه! بعد از اين زن من مرا دشمن خواهد داشت، حضرت حدقۀ او را از دست او گرفت و به جاى خود گذاشت و نمى توانست از ديدۀ ديگر فرق كرد مگر نيكوتر و روشنتر از آن بود؛ و در جنگ ابن ابى الحقيق (1)عبد اللّه بن عتيك را جراحتى رسيد و دستش جدا شد و در شب دست خود را به نزد آن حضرت آورد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن را به جاى خود گذاشت و دست بر آن ماليد و چنان شد كه از دست ديگر فرق نتوان كرد؛ و در جنگ كعب بن الاشرف محمد بن مسلمه را چنين بلائى به دست و چشم او هر دو رسيد و حضرت دست بر هر دو ماليد و به اصلاح آمد؛ و همچنين عبد اللّه پسر انيس را چنين بلائى به ديدۀ او رسيد و دست مبارك بر ديدۀ او كشيد و چنان شد كه از ديدۀ ديگر تمييز نمى توانستند كرد.

اينها همه دلالتهاى نبوّت او بود.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام مرده را به اذن خدا زنده كرد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگريزه در دست معجز نمايش تسبيح گفت كه با جماديّت آنها نغمه و صداى آنها را مى شنيدند بى آنكه روحى داشته باشند، و مردگان بعد از مردن با آن حضرت سخن مى گفتند و استغاثه به آن حضرت مى كردند از آنچه ديدند از عذاب خدا، روزى با اصحاب خود بر ميّتى كه شهيد شده بود نماز كرد و چون فارغ شد

ص: 471


1- . در مصدر «حنين» ذكر شده است.

فرمود: از بنى نجار كسى هست در اينجا؟ اين ميّت ايشان را در در بهشت نگاهداشته اند براى سه درهم كه از فلان يهودى بر ذمّۀ او بوده و نداده است، بدهند و او را خلاص كنند؛ و اگر مى گوئيد عيسى عليه السّلام با مردگان سخن گفت، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين عجيب تر كارى كرد، چون در قلعۀ طائف فرود آمد و اهل آن را محاصره نمود گوسفند بريان كرده اى براى آن حضرت فرستادند كه در زهر پخته بودند پس ذراع آن گوسفند به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! از من مخور كه مرا به زهر آلوده اند، اگر حيوان زنده سخن گويد از بزرگترين معجزات است پس هرگاه حيوان كشتۀ بريان كرده سخن گويد عظيم تر خواهد بود؛ و چنان بود كه درخت را مى طلبيد و اجابت او مى كرد و مى آمد؛ و بهائم و حيوانات و درندگان در مواطن بسيار با آن حضرت سخن گفتند و شهادت بر پيغمبرى او دادند و مردم را از مخالفت او بر حذر داشتند و اينها زياده از معجزۀ عيسى است.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خانه ها خورده بودند و ذخيره كرده بودند.

حضرت فرمود: عيسى عليه السّلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در پس ديوارى پنهان بود، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر مى داد قوم خود را از جنگ «موته» و كيفيت حرب ايشان را نقل مى فرمود و هركه شهيد مى شد مى فرمود كه: الحال فلان شهيد شد و ميان آن حضرت و ايشان يك ماهه راه بود؛ و مكرر مردى مى آمد كه از چيزى سؤال كند حضرت مى فرمود كه: تو مى گوئى حاجت خود را يا من بگويم؟ او مى گفت: بلكه تو بگو يا رسول اللّه، مى فرمود: براى فلان حاجت و فلان مطلب آمده اى، و آنچه در خاطر او بود بيان مى فرمود؛ و خبر مى داد اهل مكه را به رازهاى پنهان ايشان و از آن جمله وقتى كه عمير بن وهب از مكه به مدينه آمد و به آن حضرت گفت كه: براى خلاص كردن پسر خود آمده ام، حضرت به او فرمود: دروغ گفتى بلكه با صفوان بن اميّه در حطيم برخوردى و ياد كرديد كشتگان بدر را و گفتيد: و اللّه مرگ براى ما بهتر است از زندگانى بعد از آنچه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما كرد و آيا زندگانى مى توان كرد بعد از آن كشتگان كه در چاه بدر ديديم، تو گفتى: اگر نه اين بود كه من صاحب عيال و قرض دارم هرآينه تو را از محمد راحت مى دادم، صفوان

ص: 472

گفت: من ضامن مى شوم قرض تو را بدهم و دختران تو را با دختران خود جا دهم كه هر چه بر سر دختران من مى آيد بر سر دختران تو بيايد از نيك و بد، تو گفتى كه: بپوشان بر من و به كسى اظهار مكن و تهيۀ سفر من بكن تا بروم و او را بكشم و از براى اين كار آمده اى، گفت: راست گفتى يا رسول اللّه و اكنون من شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و به آنكه تو پيغمبر و فرستادۀ اوئى. و امثال اينها بسيار واقع شد كه احصا نمى توان كرد.

يهودى گفت: مى گويند كه عيسى عليه السّلام از گل به هيئت مرغ مى ساخت و در آن مى دميد پس مرغى مى شد و پرواز مى كرد.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز شبيه اين را كرد، در روز حنين سنگى را به كف گرفت و ما از آن سنگ صداى تسبيح و تقديس شنيديم پس با سنگ خطاب كرد كه: شكافته شو، و آن سنگ به سه پاره شد و از هر پاره اى صداى تسبيحى مى شنيديم بغير از آنچه از ديگرى مى شنيديم، و در وقت ديگر درختى را طلبيد و اجابت او نمود و زمين را شكافت و نزديك او آمد و از هر شاخ آن درخت صداى تسبيح و تهليل و تقديس بلند بود پس امر فرمود درخت را به دونيم شد پس گفت: باز به يكديگر بچسبيد، چسبيدند، پس فرمود كه: شهادت ده از براى من به پيغمبرى، چون شهادت داد فرمود كه: برگرد به جاى خود تسبيح و تهليل و تقديس گويان، و چنين كرد، و اين واقعه در مكه واقع شد در پهلوى قصّابخانۀ مكه.

يهودى گفت: مى گويند عيسى عليه السّلام جهانگردى مى كرده و در زمين سياحت مى نموده است.

حضرت فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست سال (1)جهاد كرد و با لشكر خود سفرها مى نمود براى جهاد با كافران عرب و عدد بى شمار از ايشان را به شمشير آبدار غرق درياى تبار و روانۀ درك اسفل نار گردانيد كه هر يك به شجاعت و شمشير مشهور هر ديار و پيوسته مشغول هر كارزار بودند، و سفر نكرد مگر به قصد جهاد دشمنان دين.

ص: 473


1- . در مصدر «ده سال» ذكر شده است.

يهودى گفت: مى گويند عيسى زاهد بوده است.

حضرت فرمود: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زاهدترين پيغمبران بود و او سيزده زن داشت بغير كنيزان كه با آنها مقاربت مى نمود، و هرگز خوانى از پيش او برنداشتند كه طعام در آن مانده باشد، و نان گندم نخورد و از نان جو سه شب پياپى سير نشد، و چون از دنيا رحلت نمود زره آن حضرت نزد يهودى مرهون به چهار درهم بود، و زر سرخ و سفيد از او نماند با آن شهرها كه فتح كرد و غنيمتها كه از كافران گرفت، و بسيار بود كه در روزى سيصد هزار درهم و چهارصد هزار درهم به مردم قسمت مى كرد و چون شب مى شد و سائلى به نزد او مى آمد و سؤال مى كرد حضرت مى گفت: سوگند مى خورم بآن خدائى كه محمد را به راستى فرستاده است در خانۀ آل محمد امشب نه يك صاع جو هست و نه يك صاع گندم و نه يك درهم و نه يك دينار.

يهودى گفت: پس من شهادت مى دهم كه بجز خداى يگانه خداوندى نيست و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و شهادت مى دهم كه خدا هيچ پيغمبر و هيچ رسول را درجه اى و فضيلتى نبخشيده است مگر آنكه همه را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خود جمع كرده است و اضعاف آنچه به همۀ ايشان داده بود به او داده است.

پس ابن عباس به على بن ابى طالب عليه السّلام گفت: گواهى مى دهم كه تو از راسخان در علمى.

حضرت فرمود: چون بتوانم گفت اين فضيلتها را در حقّ كسى كه حق تعالى با آن عظمت و جلال اخلاق او را عظيم و بزرگ شمرده و فرموده است وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (1). (2)

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود و آيات راستى و معجزات پيغمبرى آن حضرت

ص: 474


1- . سورۀ قلم:4.
2- . احتجاج 1/497-536.

ظاهر شد يهودان در مقام كيد و مكر درآمدند و سعى مى كردند در محو كردن انوار و باطل كردن حجتهاى آن حضرت، و از جمله جماعتى كه سعى مى كردند در تكذيب و ردّ حجج آن حضرت مالك بن الصيف بود و كعب بن الاشرف و حىّ بن اخطب و جدى بن اخطب و ابو ياسر بن اخطب و ابو لبابة بن عبد المنذر و شعبه، پس روزى مالك به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه پيغمبر خدائى، من ايمان نمى آورم به تو مگر آنكه ايمان آورد از براى تو اين بساطى كه در زير ماست و گواهى دهد بر حقّيّت تو.

و ابو لبابه گفت: ايمان نمى آورم مگر وقتى كه گواهى دهد براى تو اين تازيانه كه در دست من است. و كعب گفت: ايمان نمى آورم تا گواهى دهد اين درازگوشى كه بر آن سوارم بر حقّيّت تو.

حضرت فرمود: بندگان را نيست كه بعد از وضوح حجت و ظهور معجزه اين نوع تكليفات در درگاه خدا كنند و بايد در مقام تسليم و انقياد باشند و اكتفا نمايند به آنچه خدا براى ايشان ظاهر گردانيده است، آيا بس نيست شما را كه حق تعالى اوصاف مرا و حقّيّت و نبوّت مرا در تورات و انجيل و صحف ابراهيم عليه السّلام براى شما بيان كرده است و بيان كرده است كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ من است و بهترين خلق است بعد از من؟ و بس نيست شما را كه چنين معجزۀ باهرى مانند قرآن براى من فرستاده است كه همۀ خلق عاجزند از آنكه مثل آن بياورند؟ و آنچه شما طلب كرديد من جرأت نمى نمايم كه از خداوند خود طلب نمايم بلكه مى گويم آنچه خدا از براهين و معجزات مرا داده است بس است از براى من و شما، پس اگر عطا فرمايد آنچه طلبيديد از زيادتى طول و احسان او خواهد بود بر من و بر شما، و اگر ندهد براى آن است كه مصلحت در دادن آنها نيست و آنچه داده است براى اتمام حجت كافى است.

پس چون حضرت از اين سخن فارغ شد به قدرت الهى آن بساط به سخن آمد و گفت:

شهادت مى دهم كه نيست خدائى بجز معبود يكتا و او را شريك نيست و يگانه است در ايجاد و تربيت اشيا و هر چيز به او محتاج است و او به هيچ چيز محتاج نيست و تغيير و زوال بر او محال است و زن و فرزند او را نيست و هيچ كس را در حكم با خود شريك

ص: 475

نكرده است. و شهادت مى دهم براى تو يا محمد كه بنده و رسول اوئى و تو را فرستاده است با هدايت و دين حق تا غالب گرداند تو را بر همۀ دينها هرچند نخواهند مشركان، و گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفۀ توست در امّت تو و بهترين خلق است بعد از تو و هركه با او دوستى كند با تو دوستى كرده و هركه با او دشمنى كند با تو دشمنى كرده و هركه اطاعت او كند اطاعت تو كرده و هركه معصيت او كند معصيت تو كرده است و هركه تو را اطاعت كند اطاعت خدا كرده است و مستحقّ سعادت مى گردد و خشنودى خدا و هركه تو را نافرمانى كند خدا را نافرمانى كرده و مستحقّ عذاب اليم خدا مى گردد در آتش جهنم.

چون اين حال را يهودان مشاهده كردند متعجب گرديدند و گفتند: نيست اين مگر سحر هويدا! چون اين سخن گفتند بساط به حركت آمد و بلند شد و آنها را كه بر بالاى آن نشسته بودند بر رو افكند، و بار ديگر خدا او را به سخن آورد و گفت: من كه بساطم حق تعالى مرا گرامى داشت و گويا گردانيد به توحيد و به تمجيد خود و گواهى دادن از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر او به آنكه او بهترين پيغمبران است و رسول اوست بسوى جميع خلايق و قيام به عدالت و حق مى نمايد در ميان بندگان خدا، و گواهى دادن براى امامت برادر او و وصىّ او و وزير او كه از نور او بهم رسيده و خليل و يار اوست و ادا كنندۀ قرضهاى اوست و وفاكننده به وعده هاى اوست و يارى كنندۀ دوستان و براندازندۀ دشمنان اوست، و انقياد مى نمايم كسى را كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام گردانيده و بيزارم از كسى كه با او دشمنى بكند، پس سزاوار نيست كه كافران بر من پا گذارند و بر روى من بنشينند، نبايد كه بر من بنشينند مگر آنها كه ايمان به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصىّ او آورده اند.

پس حضرت رسول به سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار گفت: برخيزيد و بر روى اين بساط بنشينيد كه شما به آنچه اين بساط گواهى داد ايمان آورده ايد.

و چون ايشان بر روى آن بساط قرار گرفتند حق تعالى به قدرت كاملۀ خود تازيانۀ ابو لبابه را گويا گردانيد و گفت: شهادت مى دهم به يگانگى خداوندى كه آفرينندۀ خلايق است و پهن كنندۀ روزيها است و تدبير كنندۀ جميع امور است و بر همه چيز قادر و توانا

ص: 476

است، و گواهى مى دهم براى تو اى محمد كه رسول و بنده و برگزيده و خليل و دوست و خليفه و پسنديدۀ خدائى و تو را به سفارت و رسالت فرستاده است كه سعادتمندان به تو نجات يابند و بدبختان به تو هلاك گردند، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب در ملأ اعلى مذكور است كه او سيد خلايق است بعد از تو و اوست كه قتال مى كند بر تنزيل كتاب خدا تا مخالفان تو را به قبول دين تو درآورد اگر خواهند و اگر نخواهند، و بعد از تو قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن با منافقان كه از دين منحرف گرديده اند و خواهشهاى نفوس ايشان بر عقلهاى ايشان غالب گرديده است و معنى كتاب خدا را تحريف كرده اند و دوستان خدا را بسوى بهشت خواهد كشيد و دشمنان خدا را به شمشير آبدار به نار ملك قهّار خواهد رسانيد.

پس تازيانه خود را از دست ابو لبابه خلاص كرد و او را بر رو افكند و هرچند او برمى خاست، او را مى انداخت، ابو لبابه گفت: واى بر من! مرا چه مى شود؟ !

تازيانه گفت: اى ابو لبابه! من كه تازيانۀ توام حق تعالى مرا گويا گردانيد به توحيد خود و گرامى داشت به حمد خود و مشرّف گردانيد به تصديق پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين بندگان خود، و گردانيد مرا از آنها كه اختيار كرده اند دوستى و اطاعت بهترين خلق را بعد از آن حضرت كه مخصوص گرديده است به شوهرى دختر او كه بهترين زنان عالميان است، و مشرّف گرديده است به خوابيدن در فراش او در شبى كه ارادۀ قتل او كردند و ذليل گردانندۀ دشمنان اوست به شمشير خود، بيان كننده است در ميان امّت او حلال و حرام و شريعتها و احكام را، پس سزاوار نيست كه من در دست كسى باشم كه معانده كند و اظهار مخالفت آن حضرت نمايد، پيوسته چنين خواهم كرد با تو تا آنكه ايمان بياورى يا كشته شوى.

ابو لبابه گفت: اى تازيانه! من نيز شهادت مى دهم به آنچه تو شهادت به آن دادى و اعتقاد كردم و ايمان آوردم به آنچه تو گفتى.

تازيانه گفت: چون اظهار ايمان كردى من نيز در دست تو قرار گرفتم و خدا بهتر مى داند آنچه در دل توست و حكم خواهد كرد از براى تو و بر تو در روز قيامت.

ص: 477

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: اسلام او نيكو نشد و از او اعمال بد به ظهور آمد.

پس آن يهودان از خدمت حضرت برخاستند و پنهان به يكديگر مى گفتند كه: محمد بختى دارد و هرچه مى خواهد از براى او به عمل مى آيد و او پيغمبر نيست.

پس چون كعب بن الاشرف خواست بر درازگوش گوش سوار شود بر جست و او را بر سر انداخت و مجروح گردانيد، چون بار ديگر سوار شد باز او را به زمين افكند تا آنكه هفت نوبت چنين كرد، در مرتبۀ هفتم به سخن آمد و گفت: اى بندۀ خدا! بد بنده اى بوده اى، تو آيات خدا را ديدى و كافر شدى به آنها و ايمان نياوردى و من كه حمار توام خدا گرامى داشت مرا به توحيد خود و گواهى مى دهم به يگانگى خداوندى كه خالق انام و صاحب جلال و اكرام است و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول اوست و بهترين اهل دار السلام است، فرستاده شده است تا سعادتمند گرداند آنها را كه حق تعالى سعادت ايشان را مى دانسته و شقى گرداند آنها را كه در علم خدا شقاوت ايشان بوده، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب ولىّ خدا و وصىّ رسول اوست، حق تعالى به او فيروز مى گرداند سعادتمندان را هرگاه توفيق قبول كردن پندهاى او بيابند و به آداب او عمل نمايند و هر چه را امر فرمايد بجا آورند و هرچه را نهى نمايد ترك كنند، و بدرستى كه حق تعالى به شمشيرهاى سطوت او و حمله هاى قوّت او دشمنان محمد را ذليل خواهد گردانيد پس ايشان را خواهد كشانيد به شمشيرهاى قاطع و برهان ساطع يا بسوى درجات ايمان يا دركات نيران، پس سزاوار نيست كه كافرى بر من سوار شود بلكه بر من سوار نخواهد شد مگر كسى كه ايمان آورد به خدا و تصديق نمايد محمد رسول او را در جميع گفته هاى او و درست داند جميع كرده هاى او را خصوصا نصب كردن برادر خود على را كه وصى و خليفۀ او و وارث علم و شاهد بر امّت او و ادا كنندۀ قرضهاى او و وفاكننده به وعده هاى او و دوستدار دوستان او و دشمن دشمنان اوست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى كعب بن الاشرف! درازگوش گوش تو از تو عاقلتر است و ابا كرد از آنكه تو سوارش شوى و بعد از اين هرگز سوارش نخواهى شد پس بفروش او را به بعضى از مؤمنان.

ص: 478

كعب گفت: من نيز او را نمى خواهم براى آنكه جادوى تو بر آن اثر كرده است.

پس حمار به قدرت خداوند جبار آن نگونسار تبهكار را ندا كرد كه: اى دشمن خدا! ترك كن بى ادبى را در خدمت پيغمبر خدا، بخدا سوگند اگر نه از ترس مخالفت او بود هرآينه تو را به سمهاى خود نرم مى كردم و سرت را به دندانهاى خود مى كندم. پس ذليل و ساكت ماند و سخن حمار بر او دشوار نمود و شقاوت بر او غالب شد و با مشاهدۀ اين معجزات ايمان نياورد.

پس ثابت بن قيس آن حمار را از او به صد درهم (1)خريد و پيوسته بر آن سوار مى شد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و با نهايت نرمى و رهوارى و هموارى راه مى رفت و حضرت به او مى فرمود: اى ثابت! براى ايمان تو چنين رهوار و فرمانبردار تو گرديده است.

پس چون يهودان از خدمت رسول خدا رفتند اين آيۀ كريمه نازل شد سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (2)«يكسان است بر ايشان خواه بترسانى ايشان را خواه نترسانى ايمان نمى آورند» (3).

ايضا در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: روزى از والد بزرگوار خود امام على النقى عليه السّلام از معجزات مشهورۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كردم، فرمود:

معجزۀ اول-سايه انداختن ابر بود بر سر آن حضرت، و آن چنان بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون براى خديجه عليها السّلام به سفر شام به مضاربه رفت و يك ماه راه بود و در عين شدت گرما بود و در آن بيابانها گرما شدت مى كرد و بادهاى گرم مى وزيد پس حق تعالى براى آن حضرت ابرى مى فرستاد كه محاذى سر آن سرور بود، و چون راه مى رفت ابر حركت مى كرد و هرگاه مى ايستاد ابر مى ايستاد و به هر سو مى رفت همراه او بود و نمى گذاشت حرارت آفتاب به آن حضرت برسد، چون باد تند مى وزيد كه ريگ و خاك

ص: 479


1- . در مصدر «صد دينار» ذكر شده است.
2- . سورۀ بقره:6.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 92-98.

بر روى قريش مى ريخت به نزديك آن حضرت كه مى رسيد ساكن و لطيف و ملايم و صاف مى شد و مانند نسيم ملايم بدون ريگ و غبار بر آن حضرت مى وزيد، پس قريش مى گفتند: مجاورت محمد بهتر است از خيمه ها و خانه ها، و در وقت شدت باد پناه به آن حضرت مى بردند و چون به نزديك آن حضرت مى رسيدند از شدت باد ايمن مى شدند ولى ابر مخصوص آن حضرت بود و اثر او به ديگرى نمى رسيد، چون جمعى از غريبان به قافله مى رسيدند مى گفتند: سبب اين ابر چيست كه مخصوص يك مكان است و با قافله حركت مى كند و بر همه سايه نمى افكند؟ اهل قافله مى گفتند: نظر كنيد بسوى ابر كه بر آن نوشته است نام صاحبش، چون نظر مى كردند مى ديدند بر آن نوشته است: «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بعليّ سيّد الوصيّين و شرّفته بآله الموالين له و لعليّ و اوليائهما و المعادين لاعدائهما» يعنى: «به جز معبود يكتا خداوندى نيست و محمد رسول خداست و قوّت بخشيدم محمد را به على كه بهترين اوصيا است و مشرّف گردانيدم او را به آل او كه دوست و پيرو محمد و على و دوستان ايشانند و دشمن دشمنان ايشانند» پس هر صاحب سوادى و بى سوادى آن خط را مى خواند و مى فهميد.

معجزۀ دوم-سلام كردن كوهها و سنگها بود بر آن حضرت، چنان بود كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از سفر شام مراجعت نمود و هر ربحى كه در آن سفر ديده بود در راه خدا تصدّق كرد، هر روز به كوه حرا بالا مى رفت و از قلۀ آن كوه نظر مى كرد بسوى آثار رحمت خدا و انواع عجائب خلقت و بدايع حكمت حق تعالى، و نظر حقيقت بين خود را به اطراف زمين و اكناف آسمان و اقطار درياها و كوهها و بيابانها به جولان درمى آورد و از آن آثار بر وحدت و قدرت و حكمت و عظمت و جلال قادر مختار استدلال مى كرد و از دقايق حكمت هر يك عبرتها مى گرفت و خدا را چنانكه شرط پرستيدن بود عبادت مى كرد، پس چون چهل سال از عمر شريفش گذشت و دل حقايق منزلش قابل انعكاس انوار سبحانى و مخزن حكم و اسرار ربانى گرديد حق تعالى درهاى آسمان صورت و معنى را براى او گشود كه پيوسته در ملكوت اعلا نظر مى كرد و افواج ملائكه را به خدمتش فرستاد كه فوج فوج بر او نازل مى شدند و ايشان را مى ديد و با ايشان سخن مى گفت و انوار رحمت يزدانى

ص: 480

از ساق عرش اعظم تا فرق آن رسول مكرّم پيوسته شد و اشعۀ خورشيد جلال كريم متعال ظاهر و باطن او را فرو گرفت و جبرئيل مطوّق به نور كه طاووس ملائكۀ رحمان است بسوى او نازل شد و به دست قدرت بازوى عزتش را گرفت و حركت داد و گفت: اى محمد! بخوان، فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ اَلْأَكْرَمُ. اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ (1)يعنى: «بخوان به نام پروردگار تو كه همه چيز را آفريد، بيافريد آدميان را از خونهاى بسته، و پروردگار تو آن بزرگوارى است كه كريمتر است از همۀ كريمان، آن خداوندى كه بياموزانيد مردم را نوشتن به قلم، و بياموخت انسان را آنچه نمى دانست» ، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او آنچه وحى نمود و جبرئيل به آسمان رفت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از كوه به زير آمد و از آثار تعظيم و جلال الهى كه او را فرا گرفته بود و غرائب احوالى كه مشاهده نموده بود حالتى بر آن حضرت طارى شد مانند تب و لرز و تفكر مى نمود در آنكه: چون تبليغ رسالت نمايم بسوى قوم خود باور نخواهند كرد و مرا به ديوانگى و مصاحبت شيطان نسبت خواهند داد، و آن حضرت پيوسته داناترين خلق و گرامى ترين عباد بود نزد مردم و دشمن ترين چيزها نزد او شياطين و افعال و اقوال ديوانگان بود و به اين سبب دلتنگ شده بود، پس حق تعالى خواست سينۀ او را گشايش دهد و دلش را صاحب شجاعت گرداند لهذا هر كوه و سنگ و كلوخ را براى او به سخن آورد كه به هر چيز از اينها مى رسيد او را ندا مى كردند: «السّلام عليك يا محمّد السّلام عليك يا وليّ اللّه السّلام عليك يا رسول اللّه» بشارت باد تو را بدرستى كه حق تعالى تو را فضيلت و جمال و زينت و كمال داده و تو را گرامى ترين خلايق اولين و آخرين گردانيده، از اين دلتنگ مباش كه قريش تو را ديوانه و سفيه و مفتون گويند، بدرستى كه فاضل كسى است كه خدا او را تفضيل دهد و كريم آن كسى است كه خداوند عالميان او را گرامى دارد، پس دلتنگ مشو از تكذيب قريش و ستمكاران عرب پس بزودى تو را پروردگار تو به اقصاى مراتب كرامات و ارفع منازل

ص: 481


1- . سورۀ علق:1-5.

درجات خواهد رسانيد و بزودى دوستان تو شاد خواهند شد به وصىّ تو على بن ابى طالب كه علوم تو را در ميان عباد و بلاد پهن خواهد كرد و او درگاه شهرستان علم توست، و بزودى چشم تو روشن خواهد شد به دختر تو فاطمه و از او و از على بيرون خواهند آمد حسن و حسين كه بهترين جوانان اهل بهشتند و بزودى دين تو در عالم منتشر خواهد شد، و در آخرت مزد دوستان تو و برادر تو را عظيم خواهد كرد و لواى حمد را به دست تو خواهد گذاشت و تو به دست برادرت على خواهى داد و هر پيغمبر و صدّيق و شهيد در زير آن علم خواهند بود و على ايشان را بسوى بهشت خواهد برد، پس ميزان جلال را براى آن حضرت از آسمان آوردند و آن حضرت را در يك كفه گذاشتند و جميع امّت آن حضرت را در كفۀ ديگر گذاشتند و او از همه سنگين تر آمد، پس آن حضرت را از ميزان فرود آوردند و على را در پايۀ او گذاشتند و با ساير امّت سنجيدند و آن حضرت از همه سنگين تر آمد، پس ندا رسيد به آن حضرت كه: اى محمد! اين على بن ابى طالب است برگزيدۀ من كه دين تو را به او قوّت خواهم داد و بهتر از جميع امّت توست بعد از تو، پس در آن وقت حق تعالى سينۀ معرفت دفينۀ آن حضرت را گنجايش اداء رسالت و تحمل مشقتهاى امّت داد و بر او آسان گردانيد معارضۀ ايشان را و جنگ كردن و جدال نمودن با طاغيان قريش را.

معجزۀ سوم-آن است كه حق تعالى دفع كرد و هلاك گردانيد آنها را كه قصد كشتن آن حضرت نمودند، و از جملۀ آنها آن بود كه در وقتى كه هفت سال از سنّ آن حضرت گذشته بود چنان نشو و نما كرده بود در خير و سعادت كه در ميان اطفال قريش نظير و شبيه خود نداشت و در آن وقت گروهى از يهودان شام وارد مكه شدند و چون نظر ايشان بر آن حضرت افتاد و در او مشاهده كردند صفتها و نعتها كه از او در كتابها خوانده بودند پنهان به يكديگر گفتند: بخدا سوگند اين همان محمد است كه خوانده ايم كه در آخر الزمان بيرون خواهد آمد و بر يهود و ساير اهل دنيا غالب خواهد شد و حق تعالى به او دولت يهود را زايل خواهد گردانيد و ايشان را ذليل خواهد كرد، پس حسد ايشان را باعث شد بر اينكه صفات را كتمان كردند و به ساير يهودان گفتند: اين پادشاهى است كه پادشاهى او بر طرف

ص: 482

خواهد شد و به يكديگر گفتند: بيائيد تا حيله اى برانگيزيم براى كشتن او زيرا خدا آنچه را مقدّر گردانيده محو مى تواند كرد، پس عزم كردند بر قتل آن حضرت و گفتند: اول او را امتحان مى كنيم از صفات او و اگر همان باشد كه ما خوانده ايم او را مى كشيم زيرا كه حليه و صورت بسيار مشتبه مى باشد، پس گفتند: ما در كتب خوانده ايم كه خدا او را از خوردن حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد پس او را بطلبيد و طعام حرامى و شبهه اى نزد او حاضر گردانيد تا تجربه كنيم كه حرام و شبهه را خواهد خورد يا نه، پس اگر يكى از آنها را بخورد آن نيست كه ما خوانده ايم، و اگر نخورد مى دانيم كه اوست پس بايد سعى كنيم در هلاك كردن او تا دين ما را برطرف نكند.

پس آمدند به نزد ابو طالب و آن حضرت را با ابو طالب و جمعى از قريش به ضيافت طلبيدند و مرغ مسمنى (1)كه گلويش را فشرده بودند و بى ذبح آن را هلاك كرده بودند و بريان كرده بودند نزد ايشان حاضر كردند، ابو طالب و ساير قريش از آن خوردند و آن حضرت هرچند دست بسوى آن مرغ دراز مى كرد دست مطهر او بى اختيار به جانب ديگر مى رفت و به آن مرغ نمى رسيد.

يهودان گفتند: يا محمد! چرا از اين مرغ تناول نمى نمائى؟

فرمود: اى گروه! هرچند دست دراز كردم كه لقمه اى بردارم دستم بسوى ديگر رفت، مى بايد كه اين مرغ حرام باشد كه پروردگار من مرا از خوردن آن اجتناب مى فرمايد.

گفتند: اين حلال است، اگر رخصت مى فرمائى ما لقمه اى از ان در دهان تو بگذاريم.

حضرت فرمود: اگر توانيد، بكنيد. چون لقمه را برداشتند و خواستند در دهان مطهر آن سرور گذارند هرچند سعى كردند نتوانستند و دست ايشان به جانب ديگر مى رفت؛ حضرت فرمود: چون دانستيد كه خدا مرا از اين طعام اجتناب مى فرمايد اگر طعام ديگر داريد بياوريد، پس مرغ مسمن ديگر بريان كردند و آوردند، و آن را از خانۀ همسايۀ ايشان كه غايب بود بى رخصت او گرفته بودند به قصد آنكه چون بيايد قيمتش را به او

ص: 483


1- . مسمن: فربه.

بدهند و به اين سبب شبهه داشت، و چون حاضر كردند و حضرت لقمه اى از آن برداشت و خواست كه به دهان گذارد آن لقمه سنگين شد و از دستش افتاد، و هرچند لقمه برمى داشت چنين مى شد، گفتند: يا محمد! چرا از اين نمى خورى؟

حضرت فرمود: از اين طعام نيز مرا منع مى كنند و چنان گمان مى برم از شبهه باشد كه خدا مرا از خوردن آن منع مى نمايد.

يهودان گفتند: شبهه نيست، اگر مى فرمائى ما به دهان تو بگذاريم؟

فرمود: اگر توانيد، بكنيد. پس هرچند لقمه بر گرفتند و خواستند كه بلند كنند به جانب دهان آن حضرت برند لقمه سنگين شد و از دستشان افتاد، حضرت فرمود: اين شبهه است و خدا مرا از خوردن آن نگاه مى دارد.

پس قريش از مشاهدۀ اين حال تعجب كردند و سبب زيادتى عداوت ايشان نسبت به آن حضرت شد، پس يهودان به قريش گفتند: از اين طفل بسى آزارها به شما خواهد رسيد و نعمتهاى شما را از شما سلب خواهد كرد و كار او بسيار بلند خواهد شد.

پس هفتاد نفر از يهودان اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و حربه هاى خود را به زهر آب دادند و در شب تاريك كه آن حضرت بر كوه حرا بالا مى رفت از عقب او بالا رفتند و شمشيرها كشيدند، و ايشان از شجاعان و دليران و مشاهير يهود بودند، و چون اراده كردند كه متوجه آن حضرت شوند و شمشيرها را فرود آوردند ناگاه دو طرف كوه در ميان ايشان و آن حضرت به يكديگر پيوست و حايل گرديد ميان ايشان و آن حضرت، چون آن حالت را مشاهده كردند شمشيرهاى خود را در غلاف كردند پس كوه گشوده شد، باز شمشيرهاى كين را از نيام كشيدند و باز كوه مانع شد و چون شمشيرها را در غلاف كردند گشوده شد، و پيوسته اين حالت بود تا رسيدن آن حضرت به بالاى كوه چهل و هفت مرتبه اين حالت رخ نمود، چون به بالاى كوه رسيدند دور آن حضرت را احاطه كردند و خواستند متوجه آن حضرت شوند پس كوه كشيده شد و مسافت ميان آن حضرت و ايشان بسيار شد و پيوسته اين حالت بود تا آن حضرت از عبادات و اوراد خود فارغ شد، و چون ارادۀ فرود آمدن از كوه نمود از عقب آن حضرت روانه شدند و هرچند ارادۀ قتل آن حضرت كردند

ص: 484

باز دو طرف كوه به يكديگر متصل شد و مانع وصول ايشان گرديد تا چهل و هفت مرتبه اين حالت عود كرد، و در مرتبۀ آخر كه حضرت پائين كوه رسيده بود شمشيرها را به جانب آن حضرت انداختند پس كوه ايشان را فشرد كه استخوانهاى ايشان را شكست و همه به جهنم واصل شدند، پس ندا از عالم بالا به سيد انبيا رسيد كه: نظر كن به جانب عقب خود و بنگر كه دشمنان تو را چگونه دفع كرديم، پس چون نظر كرد دو طرف كوه از يكديگر جدا شد و آن كافران از ميان آن درّه فروريختند و همۀ روها و پشتها و پهلوها و رانها و ساقهاى ايشان شكسته بود و خون از ايشان مى ريخت، آن حضرت از شرّ ايشان سالم مانده روانه شد و كوهها از هر طرف او را ندا مى كردند كه: گوارا باد تو را يارى حق تعالى كه به ما دشمنان تو را دفع كرد و بزودى تو را يارى خواهد نمود در هنگامى كه امر تو ظاهر گردد بر جباران امّت تو به على بن ابى طالب و به شدت اهتمام او در اظهار نبوّت تو و اعزاز دين تو و اكرام دوستان و دفع دشمنان تو، و بزودى حق تعالى او را تالى و ثانى تو خواهد نمود و به مثابۀ جان تو خواهد بود كه در ميان دو پهلوى توست و به منزلۀ گوش و چشم و دست و پاى تو خواهد بود و قرضهاى تو را ادا خواهد كرد و وفا به وعده هاى تو خواهد نمود و جمال امّت تو و زينت اهل ملت تو خواهد بود، زود باشد كه پروردگار تو دوستان او را به سبب او سعادتمند گرداند و دشمنان او را هلاك گرداند.

معجزۀ چهارم-آن بود كه حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به قضاى حاجت مى رفت از ديدۀ مردم پنهان مى شد و كسى در آن حال آن حضرت را نمى ديد، پس روزى در ميان مكه و مدينه با لشكر خود همراه بود و گروهى از منافقان كه در ميان لشكر آن حضرت بودند گفتند: در اين صحرا مانعى و ديوارى و درختى و گودالى نيست امروز كه آن حضرت به قضاى حاجت بيرون مى رود ما بر او مطّلع مى شويم تا او را بر آن حالت مشاهده كنيم، بعضى گفتند: حياى آن حضرت از دختران باكره بيشتر است، هرگاه داند كه كسى بر او مطّلع است نخواهد نشست، پس جبرئيل سخن ايشان را به آن حضرت رسانيد و حضرت زيد بن ثابت را امر نمود كه: برو به نزد آن دو درخت كه از دور مى نمايند و از يكديگر بسيار دورند در ميان آنها بايست و فرياد كن كه: رسول خدا امر مى فرمايد شما را كه به

ص: 485

نزديك يكديگر رويد و ملحق گرديد به يكديگر تا آن حضرت در عقب شما قضاى حاجت خود بكند؛ چون زيد آن ندا را كرد، به امر الهى آن دو درخت از زمين كنده شدند و بسوى يكديگر بسرعت روانه شدند مانند دو دوست كه سالها از يكديگر جدا مانده باشند و با نهايت اشتياق يكديگر را ديده باشند و به يكديگر چسبيدند مانند عاشق و معشوق كه در زمستان در زير لحاف يكديگر را دربرگيرند.

پس حضرت به عقب آن دو درخت رفت و به قضاى حاجت نشست، بعضى از منافقان گفتند: ما به عقب درختها مى رويم كه او را مشاهده كنيم، چون به آن جانب رفتند درختها به آن طرف گرديدند تا به هر جانب كه مى رفتند درختها به آن جانب مى گرديدند، گفتند:

بايد هر جمعى از طرفى بايستيم و بر دور او حلقه زنيم، چون چنين كردند درختها پهن شدند و به مثابۀ انبوه (1)از همه جانب آن حضرت را در ميان گرفتند تا از حاجت خود فارغ گرديد و برخاست به لشكر خود برگشت و زيد بن ثابت را فرمود: برو به نزد درختها و بگو به ايشان كه: رسول خدا امر مى كند شما را كه به جاهاى خود برگرديد، چون ايشان را ندا كرد بسرعت به جاهاى خود معاودت كردند مانند كسى كه از سوارۀ تندرو شمشير كشيده اى كه قصد كشتن او را داشته باشد گريزد.

پس منافقان گفتند: هرگاه نگذاشت او را بر آن حال مشاهده كنيم بيائيد برويم و مدفوع او را ببينيم كه مانند مدفوع ماست يا نه، چون رفتند هيچ اثر از آن موضع نيافتند، و چون اصحاب آن حضرت از مشاهدۀ آن احوال متعجب گرديدند از آسمان ندا رسيد به ايشان كه: آيا تعجب كرديد از سعى كردن آن درختان بسوى يكديگر؟ ! بدرستى كه سعى كردن ملائكه با كرامتهاى خدا بسوى دوستان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام تندتر است از سعى اين دو درخت بسوى يكديگر، و گريختن زبانه هاى آتش در قيامت از دوستان ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از گريختن اين دو درخت است از يكديگر.

معجزۀ پنجم-آن است كه مردى از قبيلۀ ثقيف كه او را حارث بن كلده مى گفتند و به

ص: 486


1- . انبوبه: لوله.

علم طب مشهور بود به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا محمد! به نزد تو آمده ام كه جنون تو را دوا كنم زيرا كه ديوانگان بسيار را دوا كرده ام و شفا يافته اند بر دست من.

حضرت فرمود كه: تو خود افعال مجانين را به عمل مى آورى و مرا به جنون نسبت مى دهى؟

حارث گفت: من چه كار از كارهاى مجانين كرده ام؟

حضرت فرمود: همين نسبت دادن تو مرا به ديوانگى بى آنكه مرا امتحان و تجربه كنى و راست و دروغ مرا بشناسى، از افعال عقلا نيست.

حارث گفت كه: دانستم دروغ و ديوانگى تو را به آنكه دعوى پيغمبرى مى كنى و قدرت بر آن ندارى.

حضرت فرمود كه: اين گفتن تو كه قدرت بر آن ندارى از گفتار مجانين است زيرا كه تو هنوز از من نپرسيده اى كه چرا دعوى پيغمبرى مى كنى و حجتى از من نطلبيدى كه من از آن عاجز شده باشم.

حارث گفت: راست مى گوئى، اكنون از تو حجت و معجزه بر دعوى تو طلب مى كنم؛ پس اشاره اى كرد بسوى درخت عظيمى كه ريشه هاى آن بسيار در زمين فرو رفته بود و گفت: اين درخت را بطلب، اگر بيايد بسوى تو مى دانم تو رسول خدائى و گواهى مى دهم براى تو به پيغمبرى، و اگر نه تو را ديوانه خواهم دانست چنانكه شنيده ام.

پس حضرت دست مبارك خود را بلند كرد و اشاره كرد بسوى آن درخت كه: بيا، ناگاه درخت به حركت آمد و زمين را شكافت مانند نهر عظيمى و به نزديك آن حضرت آمد و ايستاد و به آواز فصيح گفت: اينك آمدم به نزد تو يا رسول اللّه چه امر مى فرمائى مرا؟

حضرت فرمود كه: تو را طلبيدم كه گواهى دهى براى من به پيغمبرى بعد از شهادت به وحدانيّت الهى، و گواهى دهى براى على به امامت و آنكه او پشت و قوّت و بازو و فخر و عزت من است و اگر نه او بود خدا هيچ چيز را نمى آفريد.

پس درخت به صداى بلند گفت: شهادت مى دهم كه خدا يگانه است و شريك ندارد و شهادت مى دهم كه تو اى محمد بنده و رسول اوئى، فرستاده است تو را به راستى كه

ص: 487

بشارت دهى مطيعان را و بترسانى عاصيان را و دعوت كنى خلق را به اذن خدا بسوى او و چراغ شاهراه هدايت باشى، و شهادت مى دهم كه على پسر عمّ توست و برادر توست در دين و بهرۀ او از دين حق از همه وافرتر و نصيب او از اسلام از همه بيشتر است و او محلّ اعتماد و سبب قوّت و عزت توست و براندازندۀ دشمنان و يارى كنندۀ دوستان توست و درگاه علوم توست در ميان امّت تو و گواهى مى دهم كه دوستان او كه با دشمنان او دشمنند از اهل بهشتند و دشمنان او كه با دوستان او دشمن و با دشمنان او دوستند از اهل جهنمند.

پس حضرت به حارث گفت كه: اى حارث! كسى كه بعد از اين معجزات دعوى پيغمبرى كند ديوانه است؟

حارث گفت: نه و اللّه يا رسول اللّه، و ليكن گواهى مى دهم كه تو رسول پروردگار عالميانى و بهترين جميع خلقى؛ و اسلام او نيكو شد.

معجزۀ ششم-آن است كه چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر بسوى مدينه معاودت نمود زنى از يهود كه اظهار اسلام مى كرد به خدمت آن حضرت آمد و دست بره اى براى آن حضرت به هديه آورد و آن را به زهر آلوده بود؛ حضرت فرمود: اين چيست؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه! چون به جنگ خيبر رفتى بسيار غم تو را داشتم زيرا كه مى دانستم آنها در نهايت قوت و شجاعتند و اين بره را براى خود مانند فرزند تربيت كرده بودم، و چون مى دانستم كه تو بريان را دوست مى دارى و دست گوسفند را بيش از اعضاى ديگر او مى خواهى پس براى خدا نذر كردم كه اگر تو را از شرّ ايشان سالم دارد اين بره را براى تو ذبح كنم و دستهايش را براى تو بياورم، چون خدا تو را به سلامت برگردانيد به نذر خود وفا كردم و دستهاى آن را براى تو آوردم؛ و با آن حضرت براء بن معرور (1)و على بن ابى طالب عليه السّلام نشسته بودند، پس حضرت فرمود: نان بياوريد، چون نان آوردند براء بن معرور دست دراز كرد و لقمه اى از آن برداشت و به دهان گذاشت،

ص: 488


1- . در صفحه 555 همين كتاب خواهد آمد كه اين ماجرا براى بشر بن براء بن معرور اتفاق افتاد؛ و خود براء چنانكه در اسد الغابة 1/366 آمده است يك ماه قبل از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت.

حضرت امير عليه السّلام گفت: اى براء! تقدّم مكن بر رسول خدا.

براء چون اعرابى بود و آداب نمى دانست گفت: يا على! مگر پيغمبر را بخيل مى دانى؟ فرمود: نه، او را بخيل نمى دانم و ليكن مناسب تعظيم و توقير آن حضرت آن است كه نه من و نه تو و نه احدى از مخلوق در گفتار و كردار و خوردن و آشاميدن بر او سبقت نگيريم.

باز براء گفت: من رسول خدا را بخيل نمى دانم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: من براى اين نمى گويم و ليكن براى آن مى گويم كه اين زن يهوديه است و اين را آورده است و ما حال او را نمى دانيم، اگر به امر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخورى او ضامن سلامتى تو خواهد بود و اگر به غير امر او بخورى او تو را به خود مى گذارد.

حضرت اينها را مى فرمود و براء در كار خوردن بود، ناگاه حق تعالى آن دست بره را به سخن آورد و به زبان فصيح گفت: يا رسول اللّه! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند؛ و در ساعت براء به سكرات مرگ افتاد و مرد؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن زن را طلبيد و گفت: چرا چنين كردى؟

آن يهوديه گفت: تو پدر و عمو و شوهر و برادر و فرزند مرا كشته اى، من اين كار را كردم و گفتم: اگر پادشاه است من انتقام خود را از او كشيده باشم، و اگر پيغمبر است وعدۀ فتح مكه و غير آن كه كرده است خواهد شد و خدا او را حفظ خواهد كرد و به اين نخواهد مرد.

حضرت فرمود: راست گفتى، خدا مرا حفظ مى كند و مغرور مشو به مرگ براء كه خدا او را امتحان كرد و به خود گذاشت به سبب آنكه تقدّم كرد بر رسول خدا و اگر به امر رسول خدا مى خورد ضررى به او نمى رسيد.

پس حضرت ده تن از نيكان صحابه را طلبيد مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و صهيب و بلال، و حضرت امير عليه السّلام حاضر بود، و فرمود: بنشينيد؛ پس دست مبارك بر آن بريان گذاشت و بادى بر آن دميد و گفت: «بسم اللّه الشّافي بسم اللّه الكافي بسم اللّه

ص: 489

المعافي بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء [و لا داء] (1)في الأرض و لا في السّماء و هو السّميع العليم» و فرمود: بخوريد به نام خدا، و خود تناول نمود و همه خوردند تا سير شدند و آب هم بر روى آن آشاميدند؛ پس آن يهوديه را فرمود حبس كردند، چون روز دوم شد او را طلبيد و فرمود: ديدى كه اين جماعت همه از زهر تو خوردند در حضور تو و خدا دفع ضرر آن نمود از پيغمبر و صحابۀ او؟

آن زن گفت: يا رسول اللّه! تا حال در شك بودم از پيغمبرى تو و الحال يقين كردم كه تو رسول خدائى؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدّم كه چون جنازۀ براء بن معرور را آوردند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نماز كند فرمود: كجاست على بن ابى طالب؟ گفتند: يا رسول اللّه! او پى حاجت مسلمانى رفته است بسوى «قبا» ، حضرت نشست و نماز نكرد؛ گفتند: يا رسول اللّه! چرا نماز نمى كنى بر او؟ فرمود: خدا مرا امر كرده است تا على حاضر نشود و ابراى ذمّۀ او نكند از آنچه در حضور من بر آن حضرت گفت بر او نماز نكنم.

بعضى از حاضران گفتند: يا رسول اللّه! آن سخن را بر سبيل مزاح گفت و به جد نگفت كه خدا او را مؤاخذه نمايد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر به جد مى گفت حق تعالى جميع اعمال او را حبط مى كرد، و اگر تصدّق مى كرد به قدر ما بين ثرى تا عرش اعلا از طلا و نقره فايده نمى بخشيد و ليكن چون مزاح بود و على او را حلال كرده است مى خواهم كه احدى از شما گمان نكند على از او آزرده است و مى خواهم بيايد و در حضور شما او را حلال كند و براى او استغفار كند تا قرب و منزلت او نزد خدا بيشتر شود و درجات او در آخرت بلندتر شود.

در اين سخن بودند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد و در برابر جنازه ايستاد و گفت: خدا رحمت كند تو را اى براء، بدرستى كه بسيار روزه مى داشتى و بسيار نماز

ص: 490


1- . از مصدر اضافه شد.

مى كردى و در راه خدا مردى.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر احدى از مردگان از نماز رسول مستغنى مى شد هرآينه براء مستغنى مى شد به دعاى على از براى او.

پس برخاست و بر او نماز كرد و او را دفن كردند، و چون برگشتند فرمود: اى وارثان و دوستان براء! شما به تهنيت اولائيد از تعزيت زيرا كه براى ميّت شما قبّه ها بستند از آسمان اول تا آسمان هفتم و حجب تا كرسى تا ساق عرش و روح او را در آن قبّه ها و سرا پرده ها بالا بردند تا داخل بهشت كردند و خزينه داران بهشت همه به استقبال او شتافتند، حوريان همه از غرفه ها مشرف گرديده واله او شده و گفتند: خوشا حال تو اى روح براء كه براى نماز تو سيد انبياء انتظار سيد اوصياء برد تا آمد و بر تو ترحّم كرد و از براى تو استغفار كرد و بدرستى كه حاملان عرش پروردگار ما خبر دادند ما را از پروردگار ما كه گفت: اى بندۀ من كه در راه من مرده اى! اگر گناه داشته باشى به عدد سنگريزه ها و ذرۀ خاك و قطرۀ بارانها و برگ درختان و به عدد موى حيوانات و نظرهاى ايشان و نفسهاى ايشان و حركات و سكنات ايشان هرآينه همه آمرزيده خواهد شد به دعاى على از براى تو.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: متعرض شويد اى بندگان خدا دعاى على را از براى شما و بپرهيزيد از نفرين او كه هركه را نفرين كند البته هلاك شود هرچند حسنات او به عدد مخلوقات خدا باشد، و همچنين هركه على براى او دعا كند خدا او را سعادتمند گرداند هرچند گناهان او به عدد مخلوقات خدا باشد.

معجزۀ هفتم-آن است كه روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شبانى آمد و بر خود مى لرزيد، چون آن حضرت او را از دور ديد به اصحاب خود فرمود: اين مرد كه مى آيد قصۀ غريبى دارد؛ چون به نزد آن حضرت رسيد فرمود: خبر ده ما را به آنچه باعث ترس تو گرديده است؟

راعى گفت: يا رسول اللّه! امر من عجيب است، من در ميان گوسفندان خود بودم ناگاه گرگى حمله كرد بر آنها و بره اى را گرفت و من با فلاخن سنگ بر آن گرگ افكندم و آن را از

ص: 491

او گرفتم، پس از جانب ديگر آمد گوسفندى را برد و من با فلاخن از او گرفتم، تا آنكه از چهار جانب آمد و چنين كردم، و چون در مرتبۀ پنجم با مادۀ خود آمد و خواست حمله آورد و من سنگ بر او افكندم بر دم خود نشست و به سخن آمد و گفت: آيا شرم ندارى كه مانع مى شوى ميان من و روزيى كه خدا براى من مقرر كرده است؟ آيا من غذائى نمى خواهم كه بخورم؟

من گفتم: چه بسيار عجب است كه گرگ بى زبانى به زبان آدميان سخن مى گويد؟

گرگ گفت: مى خواهى خبر دهم تو را به امرى كه از اين عجيب تر است؟ ! محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول پروردگار عالميان در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد مردم را به خبرهاى گذشته و آينده و يهودان با علم ايشان به راستى او و خواندن وصف او در كتابهاى پروردگار عالميان كه او راستگوترين راستگويان است و افضلترين فاضلان است او را تكذيب و انكار مى كنند و او اكنون در مدينه است و با اوست شفاى هر درد، اى راعى! به او ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا و مسلمان شو و منقاد او باش تا سالم بمانى از عقاب اليم خدا.

پس به آن گرگ گفتم: در عجب آمدم از گفتار تو و شرم مى كنم تو را منع كنم از گوسفندان خود، پس هر يك را خواهى بخور و من تو را دفع و منع نمى كنم.

گرگ گفت: اى بندۀ خدا! حمد كن پروردگار خود را كه تو را از آنها گردانيد كه عبرت مى گيرند به آيات خدا و انقياد مى كنند امر او را، و ليكن بدترين اشقيا كسى است كه مشاهده كند آيات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در حقّيّت برادرش على بن ابى طالب عليه السّلام و آنچه از جانب خدا ادا مى نمايد از فضائل او و بيند وفور علم و عمل و زهد و عبادت او را و داند شجاعت و يارى كردن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به نحوى كه هيچ كس كسى را چنان يارى نكرده است و شنود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر مى كند مردم را به موالات او و دوستان او و بيزارى از دشمنان او و خبر دهد كه خدا قبول نمى نمايد از احدى از مخالفان او هيچ عمل را و به اين مراتب مخالفت او كند و انكار حقّ او نمايد و بر او ستم روا دارد و با دشمنان او دوستى كند و با دوستان او دشمنى كند، اين از همۀ احوال عجيب تر است.

ص: 492

راعى گفت: من گفتم: اى گرگ! آيا چنين امرى مى باشد؟

گفت: بلى از اين عظيمتر خواهد بود، زود باشد كه او و فرزندان او را به قتل رسانند و حرم ايشان را اسير كنند و با اين اعمال شنيعه دعوى مسلمانى كنند، و از اين غريب تر امرى نمى باشد و به اين سبب حق تعالى مقرر كرده است ما گرگان در آتش جهنم ايشان را از يكديگر بدريم و تعذيب ايشان موجب لذت ما باشد و المهاى ايشان موجب سرور ما گردد.

من گفتم: و اللّه كه اگر نه اين بود كه بعضى از اين گوسفندان امانت است نزد من هرآينه اينها را مى گذاشتم و به نزد آن حضرت مى رفتم كه او را ببينم.

گفت: اى بندۀ خدا! برو بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گوسفندان را بگذار تا من براى تو بچرانم!

گفتم: چگونه من اعتماد كنم بر امانت تو؟

گفت: آن خداوندى كه مرا براى هدايت تو به سخن آورد مرا قوى و امين مى گرداند بر حفظ آنها، آيا ايمان نياوردى به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انقياد او نكردى در آنچه خبر مى دهد از جانب خدا براى برادر خود على؟ پس برو كه من شبانى تو مى كنم و حق تعالى و ملائكۀ مقرّبان مرا حفظ مى كنند براى آنكه خدمت دوست على را كه ولىّ خداست اختيار كردم.

پس گوسفندان خود را به آن گرگان سپردم و به خدمت تو شتافتم يا رسول اللّه.

پس آن حضرت نظر كرد بسوى اصحاب خود و ديد بعضى از روى تصديق شاد شدند و بعضى از روى تكذيب و شك رو ترش كردند و منافقان با يكديگر پنهان گفتند كه: اين توطئه را محمد با اين مرد كرده است كه ضعيفان و جاهلان را بازى دهد.

چون حضرت به وحى الهى بر سخن ايشان مطّلع شد تبسم نمود و فرمود: اگر شما شك كرديد در گفتار راعى من يقين كردم كه او راست مى گويد و يقين كرد آن كسى كه با من بود در عالم ارواح در اشرف محال از عرش خداوند جبار و با من خواهد گرديد در نهرهاى زندگانى در دار القرار و تالى من خواهد بود در كشانيدن اخيار بسوى بهشت و نور او با نور من بود در اصلاب طيّبه و ارحام طاهره و با من سير مى كند در مدارج ترقّيات و فضل، بر او

ص: 493

پوشانيده اند آنچه بر من پوشانيده اند از خلعتهاى علم و حلم و عقل و شقيق نور من است و در اكتساب محامد و مناقب عديل من است يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام كه صدّيق اكبر و ساقى حوض كوثر است و فاروق اعظم و سيد اكرم است، محبت و عداوت او حلال زاده و حرام زاده را نشان است، ولايت او عدّه و ذخيرۀ مؤمنان است، دين مرا قوام است و علوم مرا اعلام است، در جنگها دلير است و بر دشمنان شير است، پيشى گيرنده است به اسلام و ايمان و سبقت جوينده است به خشنودى خداوند رحمان، بركننده است ريشۀ ظلم و طغيان را و به حجتهاى شافى خود قطع كننده است عذرهاى اهل بهتان را، خدا او را به مثابۀ گوش و چشم و دست من ساخته و او را ياور و معين و مؤيّد من گردانيده، هرگاه او با من موافقت كند از مخالفت ديگران پروا نمى كنم و هرگاه او مرا يارى كند از خذلان ديگران انديشه نمى نمايم و چون او مرا مساعدت نمايد از انحراف ديگران غمگين نمى شوم، حق تعالى بهشت را به او و محبّان او زينت خواهد بخشيد و جهنم را از دشمنان او پر خواهد نمود، كسى از امّت مرا نزديكى مرتبۀ او را روا نيست؛ چون در وقت خبر دادن راعى روى او به نور ايمان افروخته شد از ترش روئى ديگران مرا پروا نيست، و چون محبت او براى من خالص است به رو گردانيدن ديگران مرا اعتنا نيست؛ آنكه گفتم على بن ابى طالب است كه اگر جميع اهل آسمان و زمين كافر گردند هرآينه خدا اين دين را به او تنها يارى خواهد كرد و اگر جميع خلق با خدا دشمنى كنند او تنها بر روى همه خواهد ايستاد و جان خود را در يارى دين رب العالمين و ابطال راه ابليس در خواهد باخت، اى گروه شك كنندگان و منافقان! بيائيد تا برويم بر سر گلۀ اين راعى و آن دو گرگ را ببينيد تا حقيقت گفتار او بر شما ظاهر شده و از شك بيرون آئيد.

پس آن حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه گلۀ راعى شدند و چون به آن موضع رسيدند آن دو گرگ را ديدند كه بر دور گله مى گردند و حراست آنها مى نمايند، حضرت فرمود: مى خواهيد بر شما ظاهر گردانم كه اين دو گرگ را غرض از آن سخن غير من نبوده است؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

ص: 494

فرمود: بر دور من برآئيد تا گرگان مرا نبينند، چون چنين كردند راعى را امر فرمود كه بگو به آن گرگها: كيست آن محمد كه ذكر كرديد در ميان اين جماعت كه حاضرند؟ پس گرگها آمدند و راه گشودند و داخل حلقه شدند و چون به آن حضرت رسيدند گفتند:

السلام عليك اى رسول پروردگار عالميان و بهترين جميع خلق، و روهاى خود را نزد آن حضرت بر خاك ماليدند و گفتند: ما دعوت كننده ايم مردم را بسوى تو و ما خبر تو را به اين راعى گفتيم و او را به خدمت تو فرستاديم.

پس حضرت متوجه منافقان شد و فرمود كه: كافران و منافقان را ديگر حيله اى نماند؛ پس حضرت فرمود: راستى راعى را در باب من دانستيد مى خواهيد راستى او را در باب على بدانيد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود: دور على را فروگيريد، چون چنين كردند حضرت به آن گرگها خطاب نمود كه:

چنانكه مرا نشان داديد على را نشان دهيد تا اين گروه بدانند آنچه در شأن او گفته ايد حقّ است.

پس آن گرگها آمدند و مردم را شكافتند و خود را به على رسانيدند، و چون نظرشان بر آن حضرت افتاد روهاى خود را نزد او بر خاك گذاشتند و گفتند: السلام عليك اى معدن كرم و سخا و محلّ عقل و ذكا و داناى صحف اولى و وصىّ محمد مصطفى، السلام عليك اى آنكه خدا دوستان تو را سعادتمند گردانيده و دشمنان تو را شقاوت ابد رسانيده و تو را سيد اولاد محمد گردانيده، السلام عليك اى آنكه اگر اهل زمين تو را به مثابۀ اهل آسمان دوست مى داشتند هرآينه از نيكان و برگزيدگان بودند، و اى آنكه اگر كسى ما بين زمين تا عرش اعلا را در راه خدا صرف كند و ذرّه اى از بغض تو در دل خود بيابد هرآينه بغير از عذاب و غضب از خدا نيابد.

پس صحابه بسيار متعجب شدند و گفتند: ما نمى دانستيم حيوانات نيز چنين محب و مطيعند على را.

حضرت فرمود: شما اطاعت يك حيوان را براى او ديديد و تعجب مى كنيد، پس

ص: 495

چگونه خواهد بود حال شما اگر ببينيد منزلت او را نزد ساير حيوانات دريا و صحرا و نزد ملائكۀ زمين و آسمانها و فرشتگان كرسى و عرش اعلا؟ ! و اللّه كه در آسمان ديدم صورت على را نزد سدرة المنتهى كه حق تعالى براى مزيد شوق رؤيت ملائكه جمال آن حضرت را در آسمان خلق كرده و ديدم كه ملائكه نزد آن صورت تذلل و تواضع مى كردند زياده از تذلل اين دو گرگ نزد آن حضرت، و چگونه تواضع نكنند نزد او ملائكه و جميع عقلا و حال آنكه حق تعالى سوگند ياد كرده است بذات مقدس خود كه هركه نزد على به قدر موئى تواضع كند صد هزارساله راه درجات او را در بهشت بلند گرداند؟ ! و اين تواضع كه شما مى بينيد نزد جلالت قدر او بسيار كم است.

معجزۀ هشتم-آن است كه آن حضرت اول كه به مدينه تشريف آورد در هنگام خطبه و موعظه پشت مى داد به استوانه اى از چوب خرما كه در مسجد بود، پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! مردم بسيار شده اند و مى خواهند كه بسوى تو نظر كنند در وقت خطبه، اگر رخصت فرمائى منبرى بسازيم كه چند پايه داشته باشد كه در وقت خطبه بر آن منبر برآيى و همه كس تو را ببينند؛ حضرت ايشان را مرخّص فرمود و منبرى ساختند، و چون روز جمعه شد و آن حضرت به مسجد تشريف آورد و از آن ستون گذشت و بر منبر بالا رفت آن چوب خرما از مفارقت آن سيد انبيا شيون گرفت مانند شيون زن فرزند مرده و ناله كرد مانند نالۀ زنى كه او را درد زائيدن بى تاب كرده باشد، پس جميع اهل مسجد از گريۀ آن به فغان آمدند و از نالۀ آن به فرياد آمدند، پس آن پيغمبر رءوف رحيم از منبر تعظيم و تكريم فرود آمد و از روى لطف آن ستون را نوازش كرد و در بر گرفت و دست مبارك بر آن ماليد و آتش حرقت آن سوختۀ نايرۀ فراق را به زلال لطف تسكين نمود و فرمود كه: رسول خدا بر تو نگذشت براى تهاون به حقّ تو يا استخفاف به حرمت تو و ليكن مى خواست مصلحت بندگان خدا كاملتر باشد، و جلالت و فضل تو بر طرف نمى شود چون مدتى مسند و تكيه گاه محمد رسول خدا بوده اى، پس نالۀ آن نهال حديقۀ عرفان به دلنوازى آن محبوب قلوب مقرّبان ساكن گرديد و حضرت به منبر معاودت نمود و فرمود: اى گروه مسلمانان! اين ستون چوبين از مفارقت رسول رب العالمين ناله مى كند و از دورى او

ص: 496

اندوهگين مى شود و در ميان بندگان ستمكار جمعى هستند كه پروا نمى كنند از دورى و نزديكى رسول خدا، اگر من اين چوب را در بر نمى گرفتم و دست بر آن نمى كشيدم هرگز نالۀ آن ساكن نمى شد تا روز قيامت، بدرستى كه هستند بعضى از بندگان و كنيزان خدا كه ناله مى كنند از مفارقت محمد رسول خدا و على مانند نالۀ اين ستون، همين بس است مؤمن را كه دلش پيچيده باشد بر محبت محمد و على و آل پاكيزۀ ايشان، آيا ديديد نالۀ حزين اين ستون چوبين را بر مفارقت سيد المرسلين و چگونه ساكن شد چون حضرت او را در بر گرفت؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

فرمود كه: سوگند مى خورم بآن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه شوق و نالۀ خزينه داران بهشت و حوران و غلمان و قصور و بساتين و منازل آن بسوى دوستان و معتقدان محمد و آل طيّبين ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از شوق و نالۀ اين ستون است بسوى رسول خدا، و چيزى كه حنين و انين ايشان را تسكين مى بخشيد صلوات فرستادن شيعيان على است بر محمد و آل پاكان او يا نماز نافله اى كه كنند يا تصدّقى كه دهند يا روزه اى كه گيرند، و بيشتر چيزى كه باعث تسكين ايشان مى گردد آن است كه به ايشان برسد خبر احسان كردن شيعيان و يارى كردن ايشان برادران مؤمن خود را، چون اين خبرها به ايشان مى رسد به يكديگر مى گويند: تعجيل مكنيد كه صاحب شما براى اين دير به نزد شما مى آيد كه درجات او در بهشت زياده گردد به سبب نيكى كردن نسبت به برادران مؤمن خود، و بزرگتر چيزى كه موجب تشفّى خاطر ايشان از الم مفارقت مؤمنان مى گردد آن است كه حق تعالى ساكنان و خازنان بهشت و حوران و غلمان را اعلام مى نمايد كه شيعيان كه صاحبان شمايند در دست دشمنان و ناصبيان گرفتارند و تحمل مشقتهاى عظيم از ايشان مى نمايند و با ايشان به تقيه سلوك مى كنند و صبر بر اين شدتها مى نمايند، پس ايشان مى گويند: ما نيز بر مفارقت ايشان صبر مى نمائيم چنانكه ايشان صبر مى كنند بر شنيدن مكروهات در حقّ پيشوايان و بزرگان خود و چنانكه جرعه هاى خشم را فرو مى برند و ساكت از اظهار حق مى باشند در وقتى كه

ص: 497

مشاهده مى نمايند ستمهاى گروهى را كه قادر بر دفع ستم ايشان نيستند؛ پس در اين وقت پروردگار ما ندا مى كند ايشان را كه: اى ساكنان بهشت من! و اى خزينه داران رحمت من! آمدن شوهران و آقايان و ياران شما را به نزد شما تأخير نكرده ام از براى بخل و ليكن براى آن تأخير كرده ام كه كامل گردانند بهرۀ خود را از كرامت من به سبب نيكيها و احسانها كه با برادران مؤمن خود مى كنند به سبب فريادرسى بيچارگان و دادرسى مظلومان و صبر كردن بر تقيه از فاسقان و كافران، پس چون به سبب اين اعمال حسنه مستحقّ كرامتهاى بزرگ من گردند ايشان را بسوى شما نقل خواهم كرد بر بهترين احوال، پس بشارت باد شما را، چون اين ندا به ايشان رسد حنين و ناله و انين ايشان ساكن گردد.

معجزۀ نهم-چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه دين اسلام را ظاهر گردانيد حسد عبد اللّه بن ابى بر آن حضرت شديد شد پس تدبير كرد كه چاهى در خانۀ خود حفر نمايد و در آن چاه نيزه ها و كاردهاى به زهر آب داده نصب كند و بر روى آن چاه بساطى فرش كند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خانۀ خود به ضيافت بطلبد تا آنكه آن حضرت چون بر آن بساط بنشيند در آن چاه افتد و هلاك شود، پس چنين كرد و جمعى را با شمشيرهاى برهنه در حجره هاى خانه پنهان كرد كه چون آن حضرت در چاه افتد ايشان بيرون آيند و على بن ابى طالب و مخصوصان اصحاب آن حضرت را كه همراه او باشند به قتل رسانند و طعامى نيز مهيّا كرد كه در آن زهر كرده بود كه اگر آن تدبير ميسّر نشود، به خوردن طعام هلاك شوند، و چون تدبير او تمام شد به خدمت آن حضرت آمد و آن حضرت را با صحابه به ضيافت طلبيد، جبرئيل نازل شد و تمام آنچه او تدبير كرده بود نقل كرد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد هر جا كه او مى گويد بنشين و از هر طعام كه مى آورد بخور تا آيات و معجزات تو ظاهر گردد و آنها كه توطئۀ قتل تو كرده اند اكثر ايشان هلاك شوند.

پس حضرت به خانۀ آن ملعون رفت و بر روى چاهى كه او تعبيه كرده بود نشست و صحابه بر دور آن حضرت نشستند و به قدرت الهى در چاه نيفتاد، پس ابن ابى متعجب شد، چون نظر كرد ديد به اعجاز آن حضرت روى آن چاه زمين سخت شده است، پس طعام زهرآلود را به نزد آن حضرت و صحابه گذاشت و چون حضرت خواست كه دست به

ص: 498

آن طعام دراز كند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفت: يا على! آن تعويذ نافع را بر اين طعام بخوان، حضرت اين دعا را خواند: «بسم اللّه الشّافي بسم اللّه الكافي بسم اللّه المعافي بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء و لا داء في الارض و لا في السّماء و هو السّميع العليم» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و هركه از صحابه كه همراه ايشان بودند از آن طعام آن قدر خوردند كه سير شدند و برخاستند، و چون عبد اللّه بن ابى ديد كه از خوردن آن طعام آسيبى به ايشان نرسيد گفت: البته غلط كرده بودند و زهر داخل اين طعام نكرده بودند، پس آمد و مخصوصان اصحابش را به جاى ايشان نشانيد و باقيماندۀ آن طعامها را خوردند و دختر عبد اللّه بن ابى كه اكثر آن تدبيرها را او كرده بود چون ديد كه سر آن چاه پوشيده شد و مانند زمين سخت گرديده آمد و بر روى آن نشست، چون قرار گرفت به حال اول برگشت و موافق مضمون «من حفر بئرا لاخيه وقع فيه» (1)در آن چاه افتاد و هلاك شد و راه چاه هاويه پيش گرفت و صداى شيون از خانۀ او بلند شد و اين جماعت را به سبب عروسى آن دختر طلبيده بودند، پس عبد اللّه به اهل خانۀ خود تأكيد كرد: مگوئيد در چاه افتاد كه ما رسوا مى شويم، و اصحاب ابن ابى كه از آن طعام خوردند همه هلاك شدند.

پس چون عبد اللّه بن ابى به خدمت حضرت آمد، از سبب مردن آن دختر و آن جماعت از او پرسيد، گفت: دختر از بام افتاد و آن جماعت طعام بسيار خوردند و به امتلاء هلاك شدند. حضرت فرمود: خدا بهتر مى داند كه به چه سبب هلاك شدند.

معجزۀ دهم-روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با گروهى از مهاجران و انصار نشسته بود ناگاه فرمود: حريره اى مى خواهم كه با روغن و عسل به عمل آورده باشند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من هم آن را مى خواهم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به أبو بكر گفت كه: تو چه چيز مى خواهى؟ گفت: تهيگاه برۀ بريان مى خواهم. پس به عمر و عثمان گفت كه: چه چيز مى خواهيد؟ گفتند: سينۀ برۀ بريان مى خواهيم. پس حضرت فرمود: كدام مؤمن امروز ضيافت مى كند حضرت رسول

ص: 499


1- . يعنى: هر كس چاهى براى برادر خود بكند، خود در آن چاه خواهد افتاد.

و صحابه را به آنچه خواهش كردند؟

عبد اللّه بن ابى در خاطر خود گفت كه: امروز مى توانم مكر خود را در باب محمد و اصحاب او بعمل آورم و مردم را از شرّ او خلاص كنم؛ برخاست و گفت: يا رسول اللّه! آنچه خواهش كرديد همه نزد من هست و من ضيافت مى كنم شما را.

پس به خانه برگشت و حريره و برۀ بريان را بعمل آورد و در هر يك زهر بسيار داخل كرد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: بياييد كه حاضر كرده ام.

حضرت فرمود: من با كى بيايم؟

گفت: با على و سلمان و مقداد و ابو ذر و عمار؛ پس حضرت اشاره فرمود به جانب ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و گفت: اينها نيايند؟ گفت: نه؛ زيرا كه آنها با او در نفاق شريك بودند و نمى خواست ايشان هلاك بشوند.

حضرت فرمود: من طعامى را بدون اين گروه مهاجر و انصار نمى خورم.

عبد اللّه گفت: يا رسول اللّه! اين طعام كمى است كه زياده از پنج نفر را كافى نيست.

فرمود: حق تعالى بر عيسى عليه السّلام خوانى فرستاد كه در آن چند ماهى و چند گردۀ نان بود و آن را چندان بركت داد كه چهار هزار و هفتصد نفر از آن خوردند و سير شدند.

عبد اللّه گفت: اختيار با شماست.

حضرت ندا كرد: اى گروه مهاجر و انصار! بياييد بسوى خوان عبد اللّه بن ابى، پس هفت هزار و هشتصد نفر از صحابه با آن حضرت روانۀ خانۀ آن منافق شدند.

آن ملعون به اصحاب خود گفت: نمى دانم چكنم؟ من مى خواهم محمّد را با چند كس از مخصوصان اصحاب او بكشم و ارادۀ كشتن همه ندارم؛ پس امر كرد منافقان را همه سلاح بپوشند كه اگر آن حضرت به زهر او هلاك شود و اصحاب آن حضرت ارادۀ انتقام كشيدن كنند با ايشان جنگ توانند كرد.

چون حضرت داخل منزل او شد اشاره به خانۀ تنگى كرد و گفت: يا رسول اللّه! تو با على و سلمان و مقداد و عمار به اين خانه داخل شويد و ساير صحابه در ساير حجره ها و صحن خانه و كوچه باشند و هر گروهى كه طعام بخورند بيرون روند و گروه ديگر به جاى

ص: 500

ايشان بيايند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه طعام كم را بركت مى تواند داد خانۀ تنگ را نيز گشادگى مى تواند داد؛ پس همه را رخصت فرمود داخل شدند و حلقه حلقه بر دور آن حضرت نشستند تا همه را فرا گرفت، و عبد اللّه از مشاهدۀ آن حالت متعجب شد.

حضرت فرمود: اى عبد اللّه! طعامى كه حاضر كرده اى بياور.

چون حريره و بريان را حاضر كرد گفت: يا رسول اللّه! اول تو بخور، بعد از تو على بخورد، و بعد از او مخصوصان اصحاب بخورند.

حضرت فرمود: حق تعالى ميان من و على در هيچ امرى جدائى نيفكنده و من و او را خدا از يك نور آفريد و عرض كرد نور ما را بر اهل زمين و آسمانها و حجب و اهل بهشت و از براى ما بر ايشان عهد و پيمان گرفت كه دوست دوستان ما باشند و دشمن دشمنان ما باشند و هركه را ما دوست داريم ايشان دوست بدارند و هركه را دشمن داريم ايشان دشمن دارند، پيوسته ارادۀ من و على يكى بوده است، نخواسته است بغير آنچه من خواسته ام، شاد مى كند مرا آنچه او را شاد مى كند و به درد مى آورد مرا آنچه او را به درد مى آورد، اى عبد اللّه! على با من همراه خواهد خورد.

عبد اللّه گفت: چنين باشد؛ و در خاطر خود گفت: هرچند على زودتر هلاك شود براى من بهتر است مبادا او بعد از محمّد بر ما شمشير بكشد و تاب مقاومت او را نياوريم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام از آن طعام خوردند تا سير شدند، پس فرمود: طعام را در ميان خانه بگذار تا همه بخورند.

عبد اللّه گفت: يا رسول اللّه! چگونه دست ايشان به طعام خواهد رسيد؟

فرمود: خداوندى كه خانه را گشادگى داد دست ايشان را دراز مى تواند كرد.

پس همۀ صحابه دست رسانيده و خوردند و سير شدند و استخوانهاى بره در آن خوان ماند، پس حضرت دستمال خود را انداخت و گفت: يا على! اين حريره را بر روى آن بريز تا بخورند، پس خوردند تا سير شدند و گفتند: يا رسول اللّه! شيرى مى خواهيم كه بعد از اين بخوريم.

ص: 501

فرمود: پيغمبر شما نزد خدا از عيسى گرامى تر است، چنانكه حق تعالى براى عيسى مرده را زنده كرد براى شما نيز خواهد كرد؛ پس دستمال خود را بر روى استخوانها پهن كرد و فرمود: خداوندا! چنانكه بر اين حيوان بركت دادى و ما را از گوشت آن سير گردانيدى پس باز بركت ده آن را و چنان كن كه ما از شير آن بياشاميم؛ پس به قدرت الهى گوشت بر آن استخوانها روييد و به حركت درآمد و ايستاد و پستانهايش پر از شير شد، حضرت فرمود: بياوريد مشگها و ظرفها را، و همه را مملو كرد و همه سيراب شدند از آن شير.

پس فرمود: اگر نه اين بود كه مى ترسم كه امّت من گمراه شوند و آن را مانند گوسالۀ بنى اسرائيل بپرستند هرآينه مى گذاشتم كه زنده باشد و در زمين راه رود و از گياه زمين بخورد؛ پس گفت: خداوندا! آن را استخوان گردان چنانكه بود؛ و با صحابه از خانۀ آن منافق بيرون آمدند و صحابه ذكر مى كردند گشاد شدن خانه و فراوانى طعام قليل و دفع ضرر زهر را.

حضرت فرمود: من از مشاهدۀ اين احوال به ياد آوردم آنچه حق تعالى در روضات جنان زياده خواهد كرد در منازل شيعيان و نعمتهاى ايشان در جنت عدن و جنت فردوس، بدرستى كه از شيعيان ما كسى باشد كه ببخشد خدا او را در بهشت از منازل و قصور و درجات و حوران و خيرات آن قدر كه جميع دنيا و نعمتهاى آن در جنب آنها مانند ريگى باشد در بيابان بى پايان، و بسيار است كه مؤمنى را در بهشت منزلى هست پس او در دنيا برادر مؤمن فقير خود را مى بيند و براى او تواضع مى كند و او را گرامى مى دارد و اعانت او مى كند و نمى گذارد كه او آبروى خود را به نزد كسى به سؤال كردن بريزد پس حق تعالى منزل او را در بهشت وسيع و مضاعف مى گرداند مانند آنچه ديديد از مضاعف گردانيدن اين خانۀ كوچك و طعام كم، و خدمتكاران آن منازل را نيز هزار هزار بار مضاعف مى گرداند، و زياده در خود در قوت ايمان صاحبشان و زيادتى اعمال حسنۀ او، و هرچند احسان برادران را زياده مى كند وسعت منازلش بيشتر مى شود و نعمتهايش افزونتر مى گردد؛ و نظير خوردن اين طعام زهرآلود و ضرر نرسانيدن آن و بركت فرستادن خدا بر آن، صبر

ص: 502

كردن شيعيان است بر تقيه و بر فرو خوردن جرعه هاى خشم و غيظ مخالفان زيرا كه حق تعالى آن جرعه هاى زهرآلود را سبب راحتهاى عقبى و نعمتهاى بى انتها مى گرداند و در بهشت ايشان را خطاب مى كند: گوارا باد شما را اين لذتها و راحتها و نعمتها كه به سبب آن آزارها كه از مخالفان كشيديد و تقيه نموديد و صبر كرديد خدا به شما كرامت كرده است (1).

ص: 503


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 155-200.

ص: 504

باب شانزدهم: در بيان معجزاتى است كه متعلق است به اجرام سماويه و آثار علويه

و آن چند نوع است

ص: 505

ص: 506

اول-شق شدن ماه است: چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است اِقْتَرَبَتِ اَلسّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ. وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ (1)يعنى: «نزديك شد قيامت و به دونيم شد ماه، و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند:

سحرى است پيوسته و محكم» .

اكثر مفسران خاصه و عامه ذكر كرده اند كه: اين آيات وقتى نازل شد كه قريش از آن حضرت معجزه اى طلب كردند و حضرت اشاره به ماه نمود و به قدرت حق تعالى به دونيم شد (2).

در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چهارده نفر از منافقان كه در عقبه خواستند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هلاك كنند در شب چهاردهم ماه ذيحجه به نزد آن حضرت آمده گفتند: هر پيغمبرى را معجزۀ نمايانى بود، امشب از تو معجزۀ بزرگى مى خواهيم.

حضرت فرمود: چه معجزه اى مى خواهيد؟ بگوييد تا براى شما ظاهر كنم.

گفتند: اگر تو را نزد حق تعالى قدرى هست امر كن ماه را به دونيم شود.

پس جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: يا محمد! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: من همه چيز را امر كرده ام كه مطيع تو باشند.

پس آن حضرت سر بسوى آسمان بلند كرد و امر نمود ماه را كه: به دونيم شو؛ پس ماه

ص: 507


1- . سورۀ قمر:1 و 2.
2- . تفسير قمى 2/340؛ تفسير طبرى 11/544؛ تفسير بغوى 4/258.

به دونيم شد و آن حضرت براى شكر خدا به سجده رفت و شيعيان ما به سجده رفتند.

چون سر برداشتند گفتند: يا محمد! امر كن به حال خود برگردد، حضرت امر كرد به حال خود برگشت و درست شد. گفتند: بفرما يك جانبش شق شود و جانب ديگر به حال خود باشد، حضرت امر كرد چنان شد و سجده كرد و شيعيان ما سجده كردند.

منافقان گفتند: اى محمد! مسافران ما از شام و يمن مى آيند از ايشان مى پرسيم اگر در اين شب ديده اند آنچه ما ديديم باور مى كنيم و اگر نه خواهيم دانست جادو كرده اى؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد (1).

و عامه حديث شق شدن ماه را از بسيارى از صحابه روايت كرده اند مانند ابن مسعود، انس، حذيفه، عبد اللّه بن عمر، عبد اللّه بن عباس، جبير بن مطعم؛ و همه روايت كرده اند كه در مكه واقع شد (2).

و جبير روايت كرده است كه: چون مسافران ايشان آمدند و پرسيدند، همه گفتند: ما نيز ماه را در آن شب چنين ديديم كه به دونيم شد و باز بهم آمد (3).

و ابن مسعود گفت: بخدا سوگند كه ديدم كوه حرا در ميان دو پارۀ ماه بود (4).

و ضحاك روايت كرده است كه ابو جهل گفت: اين جادو است، مى بايد فرستاد و از اهل شهرهاى ديگر سؤال كرد، پس خبر آوردند كه اهل شهرهاى ديگر نيز در آن شب ماه را چنين ديده اند؛ پس كافران گفتند: اين جادوئى بوده است كه در همۀ شهرها مستمر گرديده است (5).

در روايت ديگر وارد شده است كه: شبى آن حضرت در حجر اسماعيل عليه السّلام نشسته بود

ص: 508


1- . تفسير قمى 2/341.
2- . تفسير طبرى 11/544-547: تفسير قرطبى 17/126؛ تفسير روح المعاني 14/74.
3- . تفسير قرطبى 17/127؛ تفسير بغوى 4/258؛ تفسير ابن كثير 4/231. و راوى در اين سه مصدر ابن مسعود است.
4- . مجمع البيان 5/186. و نيز رجوع شود به تفسير كشاف 4/431 و پاورقى آن و تفسير ابى السعود 5/652.
5- . شرح الشفا 1/586.

و كفار قريش در مجالس خود نشسته بودند به يكديگر گفتند: امر محمد ما را عاجز كرده است و نمى دانيم كه در باب او چه بگوييم؟ بعضى گفتند: جادو در آسمان كار نمى كند بياييد برويم و از او بخواهيم معجزه اى در آسمان بنمايد، پس برخاسته به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد! اينها كه از تو مى بينيم اگر جادو نيست علامتى در آسمان به ما بنما زيرا كه مى دانيم كه جادو در آسمان مستمر نمى گردد؟

حضرت فرمود: اين ماه را مى بينيد كه در شب چهارده و تمام است؟ مى خواهيد معجزه را در ماه به شما بنمايم؟ گفتند: بلى؛ حضرت با انگشت معجز نما بسوى ماه اشاره كرد، پس ماه به دونيم شد نيمى بر بام كعبه افتاد و نيمى بر كوه ابو قبيس افتاد، پس گفتند: آن را به جاى خود برگردان، حضرت اشاره فرمود هر دونيم پرواز كردند و در هوا به يكديگر پيوستند و در جاى خود قرار گرفتند.

چون اين معجزه را ديدند به يكديگر گفتند: برخيزيد كه سحر محمد در آسمان و زمين پيوسته و مستمر است (1).

در روايت ديگر مذكور است كه: مقدار ما بين عصر تا شام ماه دو حصه بود و كافران مى ديدند و مى گفتند: سحرى است مستمر (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ماه در مكه به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دونيم شد، پس حضرت فرمود: گواه باشيد (3).

نوع دوم-برگردانيدن آفتاب است: علماى خاصه و عامه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عميس و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير آمد و نماز عصر نكرده بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن آن حضرت نهاد و خوابيد و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه اى

ص: 509


1- . خرايج 1/141 و 142.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/163 و 164؛ تفسير روح المعاني 14/75.
3- . امالى شيخ طوسى 341.

پيچيد و مشغول استماع وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود، چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟

عرض كرد: نه يا رسول اللّه، نتوانستم كه سر مبارك تو را از دامن خود دور كنم.

پس حضرت فرمود: خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود، پس آفتاب را بر او برگردان.

اسماء گفت: و اللّه ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تابيد و به وقت فضيلت عصر برگشت، حضرت نماز كرد و باز آفتاب فرو رفت (1).

در اين باب احاديث بسيار در ابواب معجزات حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

در روايت ديگر منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قصۀ معراج را نقل كرد و فرمود كه: قافلۀ قريش را ديدم كه در فلان منزل است، پرسيدند: قافله چه روز داخل خواهد شد؟ فرمود: در روز چهارشنبه.

چون روز چهارشنبه شد قريش منتظر بودند كذب آن حضرت ظاهر شود، روز به آخر رسيد و قافله نيامد؛ پس حضرت دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را يك ساعت در نزديك مغرب نگاه داشت تا قافله داخل شد و صدق آن حضرت ظاهر شد (2).

نوع سوم-فرو ريختن ستارگان و بسيارى شهب است: كه سابقا مذكور شد كه از علامت ولادت آن حضرت بود كه شياطين ممنوع شدند از رفتن به آسمان (3).

نوع چهارم: عامه و خاصه روايت كرده اند كه: چون قبايل عرب با هم اتفاق كردند در اذيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فرمود: خداوندا! عذاب خود را سخت كن بر قبايل مضر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحط زمان يوسف عليه السّلام.

ص: 510


1- . خرايج 1/52؛ كفاية الطالب 384؛ شرح الشفا 1/589 و 590؛ البداية و النهاية 6/80. و براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/521.
2- . شرح الشفا 1/591.
3- . امالى شيخ صدوق 235؛ كمال الدين و تمام النعمة 196؛ تاريخ يعقوبى 2/8.

پس باران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى بهم رسيد، اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه: درختان ما خشكيده و گياههاى ما منقطع شده و شير در پستان حيوانات و زنان ما نمانده و چهارپايان ما هلاك شدند.

پس رسول خدا به منبر برآمد و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن جناب باران جارى شد و يك هفته باريد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به شكايت آمده عرض كردند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود، حضرت اشاره اى كرد بسوى آسمان و فرمود: «اللّهمّ حوالينا و لا علينا» «خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران» و به هر طرف كه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه بر طرف شد و بر دور مدينه مانند اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نمى باريد، و يك ماه سيلاب در رودخانه ها جارى بود، پس فرمود: و اللّه اگر ابو طالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد (1).

نوع پنجم-سايه كردن ابر بر سر آن حضرت پيش از بعثت و بعد از بعثت:

چنانكه در ابواب سابقه گذشت كه چون با ابو طالب عليه السّلام به راه شام رفت بحيرا و غير او مشاهده كردند و همچنين در ساير اوقات و احوال كه گذشت و بعد از اين مى آيد و اين از معجزات متواترۀ آن حضرت است (2).

نوع ششم-نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان:

چنانكه به سند معتبر از امّ سلمه منقول است كه: روزى فاطمه عليها السّلام به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حسنين عليهما السّلام را برداشته بود و حريره اى ساخته بود و با خود آورده بود، چون داخل شد حضرت فرمود: پسر عمّت را براى من بطلب، چون امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد امام حسين عليه السّلام را در دامن راست و امام حسين عليه السّلام را در دامن چپ و على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را در پيش رو و پس سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايشان پوشانيد و سه مرتبه فرمود:

ص: 511


1- . خرايج 1/58 و 59؛ صحيح بخارى مجلد 1 جزء 2/15-22.
2- . سيرۀ ابن اسحاق 74؛ تاريخ طبرى 1/519 و 520.

خداوندا! اينها اهل بيت منند پس از ايشان دور گردان شك و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى؛ و من در ميان عتبۀ در ايستاده بودم عرض كردم: يا رسول اللّه! من از ايشانم؟ فرمود: بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى، پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد، چون حضرت انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس به دست حسنين داد و در دست ايشان «سبحان اللّه» گفتند و ايشان تناول نمودند، پس به دست على عليه السّلام داد و تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود، پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست از آن انار و انگور بخورد جبرئيل گفت:

نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ او يا فرزند او (1).

و به سند ديگر از عايشه روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را پى كارى فرستاد، و چون برگشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجرۀ من بود پس حضرت برخاست و على عليه السّلام را استقبال كرد تا ميان فضاى خانه و دست در گردن او درآورد، ناگاه ديدم ابرى هر دو را فرو گرفت و از نظر من غائب شدند، چون ابر بر طرف شد ديدم كه خوشه اى از انگور سفيد در دست آن حضرت بود و خود تناول مى نمود و به على عليه السّلام مى داد كه تناول مى كرد، عرض كردم: يا رسول اللّه! خود مى خورى و به على مى خورانى و به من نمى دهى؟ ! فرمود: اين از ميوه هاى بهشت است و در دنيا نمى خورد مگر پيغمبر و وصىّ پيغمبر (2).

و به سندهاى بسيار در كتب خاصه و عامه از انس روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و به نزد كوهى رفت و از آن بالا رفت و به من فرمود: برو به فلان موضع كه على نشسته و به سنگريزه تسبيح خدا مى گويد و سلام مرا به او برسان و او را بر اين استر سوار كن و به نزد من بياور.

انس گفت: رفتم به آن موضع و على عليه السّلام را سوار كرده به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردم،

ص: 512


1- . خرايج 1/48.
2- . خرايج 1/165.

چون على عليه السّلام نظرش به آن حضرت افتاد عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، حضرت رسول فرمود: و عليك السلام يا ابو الحسن بنشين كه در اين موضع هفتاد پيغمبر نشسته است كه من از همه بهترم و در موضع هر پيغمبرى برادر او نشسته است كه تو از همه بهترى.

انس گفت: در اين حال ابرى ديدم كه به نزديك سر ايشان آمد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست دراز كرد بسوى ابر و خوشۀ انگورى فرود آورد و ميان خود و على عليه السّلام گذاشت و فرمود: بخور اى برادر من كه اين هديه اى است از خدا بسوى من و بسوى تو.

انس عرض كرد: يا رسول اللّه! على برادر توست؟

فرمود: بلى، على برادر من است زيرا كه حق تعالى آبى در زير عرش آفريد پيش از آنكه آدم عليه السّلام را خلق كند به سه هزار سال و آن را در مرواريد سبزى جا داد و همچنان در علم الهى بود تا آدم عليه السّلام را خلق كرد، پس آن آب را در صلب آدم عليه السّلام جارى ساخت، پس آن را به صلب شيث نقل كرد، و پيوسته از صلبى به صلبى آن را منتقل مى نمود تا به صلب عبد المطّلب عليه السّلام رسيد پس آن را دو حصّه كرد: نصفى را در صلب عبد اللّه و نصفى را در صلب ابو طالب قرار داد، پس من از يك نيم بهم رسيدم و على از نيم ديگر، پس على برادر من است در دنيا و آخرت. و به اين اشاره كرده است حق تعالى در قرآن مجيد وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ مِنَ اَلْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1)يعنى: «اوست خداوندى كه آفريد از آب بشرى پس گردانيد آن را نسب و دامادى، و پروردگار تو قادر است» (2).

و در روايت ديگر است كه انس گفت: از آن ابر خوردنى و آشاميدنى هر دو تناول كردند و ابر بالا رفت و حضرت فرمود كه: از اين ابر سيصد و سيزده پيغمبر و سيصد و سيزده وصىّ پيغمبر خورده اند كه من از همۀ آن پيغمبران نزد خدا گرامى ترم و على از همۀ آن اوصيا نزد حق تعالى گرامى تر است (3).

و در حديث معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 513


1- . سورۀ فرقان:54.
2- . امالى شيخ طوسى 313.
3- . امالى شيخ طوسى 283.

فرمود: بر شما باد به هريسه كه چهل روز نشاط عبادت مى دهد و داخل بود در خوانى كه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آسمان فرود آمد (1).

مؤلف گويد: احاديث نزول مائده بسيار است و در ابواب فضائل حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

نوع هفتم-روايت كرده اند از انس كه: حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را به رسالت فرستاد نزد فرعونى از فراعنۀ عرب كه او را به وحدانيّت خدا دعوت نمايد، چون رسالت حضرت را به او رسانيد گفت: بگو كه آن خدائى كه مرا بسوى او مى خوانى از طلا است يا از نقره است يا از آهن؟ !

آن مرد برگشت و رسالت او را به حضرت رسانيد؛ پس بار ديگر حضرت به نزد او فرستاد و او را دعوت نمود و او ابا كرد و با فرستادۀ آن حضرت در سخن بود كه ابرى پيدا شد و صاعقه اى از آن ابر ظاهر شد و كاسۀ سر او را برداشت، پس خدا اين آيه را فرستاد وَ يُرْسِلُ اَلصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِي اَللّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ اَلْمِحالِ (2). (3)

هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ابو جهل لعين گفت كه: خدا عذاب را براى اين از تو دور مى گرداند كه مى داند در پشت تو ذرّيّتى هست كه مسلمان خواهد شد-يعنى عكرمه-و ولايت در ميان مسلمانان بهم خواهد رسانيد و اگر در آن ولايت اطاعت خدا بكند نجات خواهد يافت؛ و همچنين ساير قريش بعضى را خدا مهلت مى دهد براى آنكه مى داند كه مسلمان خواهند شد و بعضى را براى آنكه مى داند از نسل ايشان مسلمانى بهم خواهد رسيد.

پس فرمود: نظر كنيد بسوى آسمان؛ چون نظر كردند ديدند درهاى آسمان گشوده شد و آتشى فرود آمد و در برابر سر ايشان ايستاد و آن قدر نزديك شد به ايشان كه گرمى آن را در ميان دوشهاى خود يافتند و بدنهاى ايشان لرزيد، حضرت فرمود: مترسيد كه الحال

ص: 514


1- . محاسن 2/169؛ كافى 6/319.
2- . سورۀ رعد:13.
3- . امالى شيخ طوسى 485.

شما را نمى سوزاند و اين را خدا عبرتى گردانيد براى شما؛ پس ديدند كه از پشتهاى ايشان نورى جدا شد و آن آتش را برگردانيد تا به آسمان رسانيد.

حضرت فرمود: اين نورها بعضى نور آنهاست كه خدا مى داند كه خود مسلمان خواهند شد و بعضى نور فرزندانى است كه خدا مى داند از ايشان بهم خواهند رسيد و مسلمان خواهند شد (1).

ص: 515


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 513؛ احتجاج 1/66.

ص: 516

باب هفدهم: در بيان معجزه اى چند است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد

و آن بر چند وجه است

ص: 517

ص: 518

اول-محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق عليه السّلام و جابر انصارى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در درّه هاى مكه راه مى رفت به هر سنگ و درخت كه مى گذشت خم مى شدند و سجده مى كردند براى تعظيم آن حضرت و مى گفتند: «السلام عليك يا رسول اللّه» (1).

دوم-به سند معتبر روايت كرده اند كه فاطمه بنت اسد گفت: چون علامت وفات عبد المطّلب ظاهر شد به فرزندان خود گفت: كى محمد را محافظت و كفالت خواهد كرد؟

گفتند: او از ما زيرك تر است، هركه را خود اختيار نمايد به او بگذار.

عبد المطّلب گفت: اى محمد! جدّ تو بر جناح سفر آخرت است، كداميك از عموها و عمه هاى خود را اختيار مى كنى كه تو را كفالت نمايند؟

حضرت در روهاى ايشان نظر كرد و به جانب ابو طالب روان شد.

پس عبد المطّلب گفت: اى ابو طالب! من دانسته ام امانت و ديانت تو را، بايد از براى او چنان باشى كه من از براى او بودم.

چون عبد المطّلب به رحمت حق واصل شد ابو طالب او را به خانه آورد و من او را خدمت مى كردم و مرا مادر مى گفت، و در خانۀ ما چند درخت خرما بود و اول موسم رسيدن رطب بود و چهل طفل بودند از هم سنّان آن حضرت، هر روز مى آمدند و رطبها كه از درخت ريخته بود بر مى چيدند و از دست يكديگر مى ربودند و هرگز نديدم كه آن

ص: 519


1- . خرايج 1/46 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به اعلام الورى 38 و سيرۀ ابن اسحاق 120 و دلائل النبوة 2/146.

حضرت از دست ديگرى رطب بگيرد، و من هر روز از براى آن حضرت قدرى بر مى چيدم و گاهى كنيز من بر مى چيد، روزى چنان اتفاق افتاد هر دو فراموش كرديم و از براى آن حضرت بر نداشتيم و او در خواب بود و كودكان آمدند و آنچه از درختان افتاده بود برچيدند و رفتند، و من از خجلت و شرم آن حضرت خوابيدم و آستين خود را بر رو كشيدم، چون آن حضرت بيدار شد و بسوى بستان خراميد و رطبى در زير درختان نديد برگرديد و جاريۀ من از آن حضرت معذرت طلبيد كه: ما امروز فراموش كرديم كه بهرۀ شما را برداريم، ديدم باز به جانب نخلستان خراميد و به يكى از آن درختان خطاب فرمود كه: اى درخت! من گرسنه ام، ديدم آن درخت نيك بخت سر بر پاى مباركش سود و شاخهاى خود را نزد آن حضرت گشود تا آن قدر كه مى خواست ميل فرمود پس از شرف و عزت سر بر آسمان رفعت كشيد و آن حضرت بازگرديد.

فاطمه گفت: من از مشاهدۀ آن حال متعجب گرديدم، و چون ابو طالب در خانه را زد بر خلاف عادت دويدم و در را گشودم و آنچه ديده بودم به خدمتش تقرير نمودم، ابو طالب گفت: از مشاهدۀ اين غرايب از آن مظهر عجايب تعجب مكن كه او پيغمبر خواهد شد و از تو بعد از سنّ نااميدى فرزندى بهم خواهد رسيد كه شبيه به او و وزير و وصىّ او باشد. پس زياده از بيست سال از آن حال كه گذشت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متولد شد (1).

سوم-به سندهاى معتبر از عمار بن ياسر و غير او منقول است كه گفت: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها همراه بوديم، در صحرائى فرود آمديم كه درخت در آن صحرا كم بود، و چون ارادۀ قضاى حاجت نمود نظر كرد و دو درخت از دور ديد گفت: اى عمار! برو به نزد آن دو درخت و بگو: رسول خدا شما را امر مى كند كه به يكديگر متصل شويد تا در عقب شما قضاى حاجت خود نمايد؛ چون عمار رسالت آن حضرت را به درختان رسانيد به جانب يكديگر سعى كردند و متّصل شدند مانند يك درخت، و چون از حاجت خود فارغ شد فرمود: هر يك به جاى خود برگرديد، پس بزودى به جاهاى خود

ص: 520


1- . خرايج 1/138 و در آن بجاى بيست سال، سى سال ذكر شده است.

برگشتند (1).

به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين و حضرت صادق عليهما السّلام مروى است كه:

حضرت خود فرمود و درختها به نزديك يكديگر آمدند، و چون قضاى حاجت كرد فرمود كه به جاى خود برگشتند، و چون بعضى از صحابه به آن موضع آمدند اثرى از مدفوع آن حضرت نديدند (2).

چهارم-به سندهاى بسيار از خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد، در جانب محراب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه اى بود و هرگاه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس رومى آمد و گفت: يا رسول اللّه! رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرار گيرى، و چون مرخّص شد براى حضرت منبرى ساخت سه پايه داشت و حضرت بر پايۀ سوم مى نشست، اول مرتبه كه آن حضرت بر منبر آمد آن درخت به ناله آمد مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند، پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در بر گرفت تا ساكن شد پس حضرت فرمود: اگر من او را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد (3)؛ و آن را حنّانه مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند (4).

و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند (5).

و به روايت ديگر منقول است كه حضرت به آن درخت خطاب نمود كه: ساكن شو اگر مى خواهى تو را درختى گردانم در بهشت كه صالحان از ميوۀ تو بخورند و اگر خواهى تو را

ص: 521


1- . خرايج 1/155؛ البداية و النهاية 6/98 و 128.
2- . بصائر الدرجات 254 و 256.
3- . رجوع شود به دلائل النبوة 2/556-563 و البداية و النهاية 6/131-137.
4- . خرايج 1/165-166.
5- . قصص الانبياء راوندى 312؛ دلائل النبوة 2/560.

در دنيا به حالت اول برگردانم كه تر و تازه شوى و جوان گردى و ميوه دهى، پس آن درخت اختيار آخرت نمود بر دنيا (1).

و به روايت ديگر: چون آن درخت ناله كرد و حضرت بر منبر بود آن را به نزد خود طلبيد، پس آن درخت زمين را شكافت و به جانب آن حضرت حركت كرد، و چون به نزديك منبر رسيد حضرت آن را در بر گرفت و تسكين آن مى نمود، و از آن ناله مى شنيدند مانند نالۀ كودكى كه او را از گريه ساكن گردانند (2).

و اين معجزه متواتر است (3)، و اكنون جاى آن درخت معروف است و آن را «اسطوانۀ حنّانه» مى گويند.

پنجم-در نهج البلاغه و غير آن از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه گفت:

با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشراف قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد! تو دعواى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤال مى كنيم، اگر اجابت مى نمايى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسولى و اگر نكنى مى دانيم كه تو ساحرى و دروغگويى.

حضرت فرمود: سؤال شما چيست؟

گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشۀ خود و بيايد و در پيش تو بايستد.

حضرت فرمود كه: خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟

گفتند: بلى.

فرمود: من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد. پس فرمود: اى

ص: 522


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126؛ الوفا بأحوال المصطفى 329.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126 در ضمن دو روايت.
3- . رجوع شود به الوفا بأحوال المصطفى 326 و شرح الشفا 1/622 و وفاء الوفا 2/388.

درخت! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا.

پس بحقّ آن خداوندى كه او را به حق فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صورتى شديد و صدايى مانند صداى بالهاى مرغان تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشود و شاخ ديگر بر سر من گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم.

چون اين معجزۀ نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبر گفتند: امر كن آن را بر گردد و به دونيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند؛ حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم و روى شديد و نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد.

گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متّصل شود؛ حضرت فرمود و چنين شد، پس من گفتم: لا إله إلاّ اللّه اول كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اول كسى كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد به امر حق تعالى نمود و از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم.

پس همۀ آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوييم تو ساحر و كذّابى و جادوهاى عجيب دارى و تو را تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است (1).

و اين معجزه نيز متواتر است و به طرق بسيار منقول است (2).

ششم-به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه مردى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: به من معجزه اى بنما؛ و در برابر آن حضرت دو درخت بود كه دور بودند از يكديگر، حضرت به آن درختها خطاب نمود كه: به يكجا جمع شويد، پس

ص: 523


1- . نهج البلاغة 301، خطبه 192؛ اعلام الورى 22.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/171.

حركت نمودند و به يكديگر چسبيدند؛ پس فرمود: از يكديگر جدا شويد، جدا شدند و هر يك به جاى خود برگشتند و آن مرد ايمان آورد (1).

هفتم-به سند معتبر از عباس منقول است كه ابو طالب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت:

اى فرزند برادر! خدا تو را فرستاده است؟ فرمود: بلى، ابو طالب گفت: پس معجزه اى به من بنما، گفت: اين درخت را بخوان؛ حضرت آن را طلبيد و آمد در پيش آن حضرت سجده كرد و برگشت، ابو طالب گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگويى، يا على! نماز كن در پهلوى پسر عمّ خود (2).

هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: چون در حقّ يهودان و دشمنان آل محمّد اين آيه نازل شد ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً (3)گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه در دلهاى ما ارادۀ مواسات فقرا و اعانت ضعفا و صرف مال در راه خدا نيست و مى گويى سنگها از دلهاى ما نرم ترند و اطاعت حق بيش از ما مى كنند و اينك كوهها نزديك ما هستند بيا برويم به نزديك يكى از آنها اگر گواهى دهند كه تو راستگويى بر ما لازم است تو را متابعت كنيم و اگر تكذيب تو كنند يا جواب نگويند مى دانيم كه تو دروغگويى.

حضرت فرمود: خوب است، هر كوه را كه اختيار مى كنيد مى رويم به نزديك آن، پس كوهى را اختيار كردند كه از معموره دورتر بود و حضرت را به نزديك آن كوه بردند، پس حضرت به كوه خطاب نمود كه: سؤال مى كنم از تو بجاه محمد و آل پاكيزۀ او كه حق تعالى به بركت ذكر نامهاى ايشان عرش را سبك گردانيد بر دوش هشت ملك بعد از آنكه ايشان با گروه ملائكه كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى دانست نتوانستند آن را حركت دادن، و سؤال مى كنم بحقّ محمد و آل طيّبين او كه به ذكر نامهاى ايشان حق تعالى توبۀ آدم را قبول كرد و به توسّل به انوار ايشان ادريس را در بهشت به مكان بلند رسانيد كه شهادت

ص: 524


1- . بصائر الدرجات 253. و نيز رجوع شود به خرايج 1/90.
2- . امالى شيخ صدوق 491؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/172.
3- . سورۀ بقره:74.

دهى براى محمد به آنچه خدا به تو سپرده است از تصديق او بر اين يهودان در بيان قساوت دلهاى ايشان.

پس كوه بر خود بلرزيد و آب از آن جارى گرديد و به لغت ارجمند و صداى بلند ندا كرد: اى محمد! شهادت مى دهم كه تويى رسول ربّ العالمين و سيد خلايق اولين و آخرين و شهادت مى دهم كه دلهاى اين يهودان چنانكه تو وصف كرده اى از سنگ سخت تر است، از آنها خيرى بيرون نمى آيد و از سنگ گاهى آب بيرون مى آيد، و شهادت مى دهم كه ايشان دروغگويانند در آنچه تو را به آن نسبت مى دهند از افتراى بر پروردگار عالميان.

حضرت فرمود كه: سؤال مى كنم از تو اى كوه كه بيان نمايى كه خدا تو را امر كرد اطاعت من كنى در هرچه از تو طلب كنم بجاه محمد و آل طيب او كه به بركت ايشان نجات داد خدا نوح را از كرب عظيم و سرد گردانيد آتش را بر ابراهيم و بر او سلامت گردانيد و او را در ميان آتش متمكن گردانيد بر تخت مزيّن و فرشهاى ملوّن كه آن پادشاه جبار مانند آنها را در سر كار خود و پادشاهان ديگر نديده و نشنيده بود و بر دور تخت او انواع درختهاى سبز خوشاينده رويانيد و اصناف گلها و رياحين و ميوه ها به ظهور آورد كه هر يك در فصلى از فصول سال بعمل مى آمد.

كوه گفت: گواهى مى دهم براى تو كه آنچه گفتى حقّ است و شهادت مى دهم كه اگر از خدا سؤال كنى مردان دنيا را همه ميمون و خوك گرداند، مى كند؛ و اگر سؤال كنى كه همه را فرشتگان گرداند، مى كند؛ و اگر دعا كنى كه آتشها را يخ و يخها را آتش كند، مى كند؛ و اگر بطلبى كه آسمان را به زمين آورد و زمين را به آسمان برد، رد نمى كند؛ و گواهى مى دهم كه خدا آسمانها و زمينها و كوهها و درياها و صحراها را همه فرمانبردار تو گردانيده است و جميع مخلوقات حق تعالى مطيع تواند و هرچه بفرمايى بعمل مى آورند.

بعد از مشاهدۀ اين معجزات واضحات آن گروه يهود عنود گفتند: يا محمد! تو بر ما تلبيس مى كنى و در پشت سنگهاى اين كوه جمعى از اصحاب خود را نشانده اى كه آنها سخن مى گويند و به ما مى گويى كوه سخن مى گويد، اگر راست مى گويى از كوه دور شو و امر كن آن را از بيخ كنده شود و حركت نمايد تا موضعى كه ايستاده اى پس كوه از كمر به

ص: 525

دونيم شود و نيم بالا به زير آيد و نيم زير به بالا رود، اگر چنين كنى مى دانيم حيله نكرده اى و از خداست آنچه دعوى مى كنى.

پس حضرت اشاره نمود به سنگى كه به قدر پنج رطل بود و فرمود كه: اى سنگ! بگرد، پس گرديد و به نزديك حضرت ايستاد، حضرت به آن يهودى فرمود: اى يهودى! اين سنگ را بردار و به نزديك گوش خود بدار تا آنچه آن كوه شهادت داد اين سنگ نيز شهادت بدهد؛ چون چنين كرد سنگ به امر خدا به سخن آمد و آنچه از كوه شنيده بود از آن سنگ شنيد، حضرت فرمود: آيا در پشت اين سنگ آدمى هست كه با تو سخن گويد؟ گفت: نه و ليكن آنچه من طلب كردم بعمل بياور.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى اتمام حجت بر ايشان از كوه بسيار دور شد و در ميان صحرا ايستاد و فرمود: اى كوه! بحقّ محمد و آل طيّبين او كه بجاه ايشان و توسل جستن بندگان خدا به ايشان حق تعالى بر قوم عاد بادى سرد فرستاد كه مردم را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد و امر كرد جبرئيل را كه نعره اى بر قوم صالح زد و ايشان را هلاك كرد كه: از مكان خود كنده شو به اذن خدا و بيا به نزديك من به اين موضع، و دست بر زمين گذاشت؛ پس كوه به اذن خدا به حركت آمد و مانند اسب رهوار به سرعت بسيار آمد تا به آنجا كه حضرت نشان داد ايستاد و گفت: من شنوا و مطيعم تو را اى رسول پروردگار عالميان تا بر خاك ماليده شود بينى هاى اين معاندان، هر امر فرمائى بفرما تا اطاعت كنم.

فرمود: اين گروه مى گويند كه از زمين كنده شوى و به دونيم شوى و نصف زير به بالا رود و نصف بالا به زير آيد.

عرض كرد: اى رسول ربّ العالمين! تو مى فرمايى كه چنين شود؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بلى. پس چنان شد كه خواستند و بعد كوه خطاب كرد به معاندان كه: آيا آنچه ديديد كمتر است از معجزات موسى عليه السّلام كه گمان مى كنيد به او ايمان آورده ايد؟ ! پس يهودان به يكديگر نظر كردند و بعضى گفتند: ديگر مفرّى نماند ما را، و بعضى گفتند: اين مردى است بختى دارد و هركه صاحب بخت است هرچه اراده مى كند از براى او ميسّر مى گردد.

ص: 526

پس كوه ندا كرد ايشان را كه: اى دشمنان خدا! به آنچه گفتيد نبوّت موسى را باطل كرديد زيرا كه منكر موسى مى تواند گفت كه معجزه هاى او از بخت بود (1).

نهم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه كفار قريش كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مجادله مى كردند گفتند: بيا تا برويم به نزد «هبل» و او را حكم گردانيم تا گواهى دهد به راستى ما و دروغ تو.

چون به نزد هبل آمدند و حضرت به نزديك آن رسيد بر رو در افتاد براى تعظيم آن حضرت و گواهى داد براى او به پيغمبرى و براى برادرش على عليه السّلام به امامت و براى فرزندان ايشان به خلافت و وراثت (2).

دهم-باز در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: چون كفار قريش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در شعب ابى طالب محصور كردند و در دهنۀ شعب جماعتى را موكّل كردند كه نگذارند كسى قوتى براى ايشان ببرد و كسى از درّه بيرون آيد و طلب آذوقه از براى ايشان بكند، در آن وقت حق تعالى آن حضرت و خويشان و اصحاب او را در آن درّه غذايى داد بهتر از منّ و سلوى كه براى بنى اسرائيل فرستاد، و به بركت دعاى آن حضرت هرچه خواهش كردند و طلبيدند از انواع ميوه ها و حلواها براى ايشان حاضر شد و فاخر ترين جامه ها بر ايشان پوشانيد، و چون گفتند: ما از اين درّه دلتنگ شديم و سينه هاى ما تنگى مى كند، به دست مبارك خود از جانب راست و چپ به كوهها اشاره فرمود كه: دور شويد، پس دور شدند و در ميان درّه صحراى وسيعى بهم رسيد كه دو طرفش را نمى توانستند ديد پس به دست مبارك اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه حق تعالى به شما سپرده است از درختان و ميوه ها و رياحين و گلها و گياهها، پس به قدرت حق تعالى تمام آن صحرا مملو شد از گل و سبزه و ريحان و انواع درختان و الوان ميوه ها و آن صحرا رشك جميع گلستانها شد (3).

يازدهم-در حديث حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 527


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 286-290.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.
3- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.

سنگى در ميان راه گذاشت كه آب را از زمين خود بگرداند و تا امروز باقى است و در اين مدت به اعجاز آن حضرت پاى كسى بر آن سنگ نيامده و به حيوانى ضرر نرسانيده (1).

دوازدهم-روايت كرده اند كه: يهودى را بر مسلمانى حقّى بود و شرط كرده بود با مسلمان كه براى او نخلستانى برساند كه الوان خرما در آن باشد، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد امير المؤمنين عليه السّلام را كه هستۀ خرما حاضر كرد به عدد آن درختان كه شرط كرده بودند و آن حضرت هسته را در دهان مبارك مى گذاشت و به على عليه السّلام مى داد و او به زمين فرو مى برد، و چون به هستۀ ديگر مى پرداختند هستۀ اول سبز شده بود، و چون هستۀ سوم را به زمين فرو مى برد اوّلى به بار آمده بود، تا آنكه در يك ساعت آن باغ را تمام كردند از الوان خرماى زرد و سرخ و سفيد و سياه و همه به ميوه رسيدند و به يهودى تسليم نمودند (2).

شبيه به اين در باب قصۀ سمان فارسى رضى اللّه عنه مذكور خواهد شد (3).

سيزدهم-در حديث معتبر مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با امير المؤمنين عليه السّلام در ميان نخلستانى راه مى رفتند، پس يكى از آن درختان به ديگرى گفت: اين رسول خدا است و وصىّ اوست، پس به اين سبب آن خرما را «صيحانى» گفتند كه صدا به شهادت به رسالت و وصايت بلند كرد (4).

چهاردهم-از جابر انصارى منقول است كه گفت: چون در جنگ احزاب خندق را كنديم بر دور خندق تل بلندى از خاك بهم رسيد، چون رفتم و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردم فرمود: از اين غمگين مباش كه بزودى امر عجيبى مشاهده خواهى كرد؛ چون شب شد نزد آن خاك صداها مى شنيدم و كسى را نمى ديدم و شعرى چند مى شنيدم كه مضمونش اين است: خاك را از بيخ بر كنيد و به بلد بعيدى بيفكنيد و اعانت كنيد محمد رشيد را و ياور او و پسر عمّ بزرگوار او باشيد؛ چون صبح شد مقدار

ص: 528


1- . كافى 5/75؛ وسائل الشيعة 17/38.
2- . بحار الانوار 17/365.
3- . خرايج 1/150.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/365؛ فضائل شاذان بن جبرئيل 144.

يك كف از آن خاك نمانده بود (1).

پانزدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پشت داد به درخت خشكى و در ساعت سبز شد و ميوه آورد (2).

شانزدهم-باز ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى در جحفه فرود آمد در زير درخت كم سايه اى و اصحابش بر دور او فرود آمدند و آنها در آفتاب بودند، و اين بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گران آمد كه خود در سايه باشد و اصحابش در آفتاب، ناگاه به امر خدا آن درخت بلند و بزرگ شد و جميع صحابه را در زير سايۀ خود گرفت، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ اَلظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً (3)«آيا نمى بينى پروردگار خود را كه چگونه كشيد و پهن كرد سايه را و اگر خواهد آن را ساكن مى گرداند؟» (4).

هفدهم-عياشى از سعيد بن جبير روايت كرده است كه: كفار قريش بر كعبه سيصد و شصت بت گذاشته بودند از هر قبيله يك بت و دو بت بود، چون آيۀ شَهِدَ اَللّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ (5)نازل شد همۀ آن بتها به سجده افتادند (6).

هجدهم-ابن بابويه و غير او به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون در طواف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ركن غربى رسيد و از آن گذشت آن ركن به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! آيا من ركنى از اركان خانۀ پروردگار تو نيستم؟ چرا دست مبارك خود را به من نمى رسانى؟ پس حضرت به نزديك آن ركن رفت و فرمود: ساكن شو بر تو باد سلام و تو را متروك نخواهم گردانيد (7).

ص: 529


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
3- . سورۀ فرقان:45.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
5- . سورۀ آل عمران:18.
6- . تفسير عياشى 1/166.
7- . علل الشرايع 429؛ بصائر الدرجات 503؛ قصص الانبياء راوندى 286.

نوزدهم-صفار و قطب راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل نخلستانى شد درختان خرما از هر جانب به صدا آمده گفتند: السلام عليك يا رسول اللّه، و هر يك استدعا كردند: از من بخور، و خوشه هاى خود را آويختند و از هر يك تناول فرمود، چون به خرماى عجوه رسيد سر فرود آورد و سجده كرد آن حضرت را، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداوندا! بركت فرست بر اين و نفع ببخش مردم را به اين؛ پس به اين سبب روايت كرده اند كه: عجوه از بهشت است (1).

بيستم-راوندى و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده اند كه: اعرابى از قبيلۀ بنى عامر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: به چه چيز بدانم كه تو رسول خدائى؟

فرمود: اگر اين خوشۀ خرما را بطلبم و از بالاى درخت به زير آيد، گواهى مى دهى كه منم رسول خدا؟

گفت: بلى.

حضرت آن خوشه را طلبيد و آن جدا شد و به زير آمد و خود را به زمين مى كشيد و آن حضرت را سجده مى كرد تا به نزد رسول خدا آمد، پس فرمود: برگرد به جاى خود، پس برگشت و به جاى خود پيوست.

اعرابى گفت: گواهى مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و ايمان آورد و بيرون آمد و مى گفت: اى آل عامر بن صعصعه! من هرگز او را تكذيب نخواهم كرد (2).

بيست و يكم-باز روايت كرده اند: مردى بود از بنى هاشم كه او را «ركانه» مى گفتند و كافر بود و بسيار بر كشتن مردم حريص بود و گوسفند مى چرانيد در واديى كه آن را «اضم» مى گفتند، روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن وادى رفت چون نظر ركانه بر آن حضرت افتاد گفت: اگر نه خويشاوندى ميان من و تو مى بود هرآينه با تو سخن نمى گفتم تا تو را مى كشتم، تويى كه خدايان ما را دشنام مى دهى اكنون خداى خود را بخوان تا تو را از من

ص: 530


1- . قصص الانبياء راوندى 286-287؛ بصائر الدرجات 504.
2- . قصص الانبياء راوندى 297؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/172؛ البداية و النهاية 6/130.

نجات دهد، پس بيا كشتى بگيريم اگر مرا بر زمين افكندى ده گوسفند من از تو باشد؛ حضرت او را برداشت و بر زمين زد و بر روى سينه اش نشست، ركانه گفت: اين كار تو نبود خداى تو با من چنين كرد، بيا بار ديگر كشتى بگيريم اگر باز مرا بيندازى ده گوسفند ديگر از تو باشد؛ پس مرتبۀ ديگر حضرت او را بر زمين زد، بازگفت: بار ديگر كشتى مى گيريم بر ده گوسفند ديگر، و باز حضرت او را انداخت.

ركانه گفت: يارى كرده نشوند لات و عزّى كه مرا يارى نكردند، بگير سى گوسفند خود را و برو.

حضرت فرمود: من گوسفند را نمى خواهم و ليكن تو را به اسلام دعوت مى كنم و نمى خواهم كه تو به جهنم روى، اگر مسلمان شوى از عذاب الهى ايمن باشى.

ركانه گفت: مسلمان نمى شوم مگر آنكه معجزه اى به من بنمائى.

حضرت فرمود: خدا را بر تو گواه مى گيرم كه عهد كنى اگر از من معجزه بينى به من ايمان بياورى.

گفت: بلى.

درختى نزديك آن حضرت بود فرمود: بيا اى درخت به اذن خدا، پس آن درخت به دونيم شد و نصف آن با ساقش روان شد و در پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد.

ركانه گفت: معجزۀ بزرگى نمودى، بگو برگردد، حضرت امر كرد آن را و برگشت و متّصل شد به نصف ديگر، پس فرمود: مسلمان مى شوى؟

گفت: نمى خواهم كه زنان مدينه بگويند من از ترس مسلمان شده ام و ليكن گوسفندان خود را اختيار كن و بردار.

حضرت فرمود: چون مسلمان نشدى مرا به گوسفندان تو احتياجى نيست (1).

بيست و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با صحابه به جنگ مقفع بن هميسع مى رفتند به كوه عظيمى رسيدند كه اسبان عاجز بودند از قطع آن،

ص: 531


1- . قصص الانبياء راوندى 297. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/167 و دلائل النبوة 6/.25.

پس حضرت دعا كرد و آن كوه به زمين فرو رفت و پاره پاره شد و راه ايشان باز شد (1).

بيست و سوم-ابن بابويه و صفار و راوندى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا مرا طلبيد و به يمن فرستاد كه ميان ايشان اصلاح كنم، گفتم: يا رسول اللّه! ايشان جماعت بسيارند و مردم سالدارند و من كم سالم، فرمود: يا على! چون به عقبۀ «افيق» بالا روى به آواز بلند ندا كن كه: اى درختان و اى كلوخها و اى خاكها! محمد رسول خدا شما را سلام مى رساند.

پس رفتم بسوى يمن و چون به بالاى عقبۀ افيق رسيدم ديدم اهل يمن همه شمشيرها برهنه و نيزه ها راست كرده اند و رو به من مى آيند، چون به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، هر درخت و كلوخ و خاكى كه در آن عرصه بود همه به يك صدا آواز كردند و گفتند: بر محمد رسول اللّه و بر تو باد سلام؛ چون آن صداها را اهل يمن شنيدند همه بر خود بلرزيدند و زانوهاى ايشان بر هم مى خورد و حربه ها را انداختند و از روى اطاعت به نزد من آمدند تا ميان ايشان اصلاح كردم (2).

بيست و چهارم-على بن ابراهيم روايت كرده است: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پاى قلعۀ بنى قريظه رفت كه ايشان را محاصره نمايد در دور قلعۀ ايشان درخت خرماى بسيارى بود، به دست خود اشاره فرمود كه: دور شويد، پس درختان از پاى قلعه دور شدند و در بيابان متفرق شدند (3).

بيست و پنجم-شيخ طوسى و قطب راوندى و ديگران به سند معتبر از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من مى شناسم سنگى را در مكه بر من سلام مى كرد پيش از آنكه مبعوث شوم و الحال آن را مى شناسم (4).

بيست و ششم-شيخ طوسى به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه گفت: ما

ص: 532


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111.
2- . امالى شيخ صدوق 185؛ بصائر الدرجات 503؛ خرايج 2/492.
3- . تفسير قمى 2/190.
4- . امالى شيخ طوسى 341؛ قصص الانبياء راوندى 287 و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

روزى نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه على بن ابى طالب عليه السّلام داخل شد و حضرت سنگريزه اى در دست داشت و به دست آن حضرت داد، هنوز سنگريزه در دست او قرار نگرفته بود كه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه رضيت باللّه ربّا و بمحمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبيّا و بعليّ بن أبي طالب عليه السّلام وليّا» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هركه از شما صبح كند و اين دعا را بخواند و راضى باشد به خدا و به ولايت على بن ابى طالب ايمن مى گردد از خوف خدا و عقاب او (1).

بيست و هفتم-ابن بابويه و راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مردى از يهود كه او را «سبحت» مى گفتند به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت:

يا محمّد! آمده ام از تو سؤال كنم از پروردگار خود.

فرمود: سؤال كن.

گفت: كجاست خداى تو؟

فرمود: علم و قدرتش به همۀ مكان احاطه كرده است و در هيچ مكان نيست.

گفت: چگونه است پروردگار تو؟

فرمود: چگونه او را به چگونه بودن وصف كنم و حال آنكه چگونگى را او آفريده و او به مخلوق خود متّصف نمى گردد.

گفت: چه دانم كه تو پيغمبرى؟

پس هر سنگ و كلوخ و هر چيز كه در دور آن حضرت بودند همه به لغت عربى فصيح به سخن آمده گفتند: اين است رسول خدا.

سبحت گفت: هرگز به اين هويدايى امرى نديده بودم، گواهى مى دهم به وحدانيّت الهى و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى (2).

بيست و هشتم-در بصائر الدرجات به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى

ص: 533


1- . امالى شيخ طوسى 283؛ بشارة المصطفى 134.
2- . توحيد شيخ صدوق 310؛ قصص الانبياء راوندى 283؛ كافى 1/94.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سهل بن حنيف و خالد بن ايوب انصارى داخل باغى از باغهاى بنى النجار شدند، ناگاه سنگى از سر چاه ايشان ندا كرد آن حضرت را به آواز بلند و گفت:

بر تو باد سلام الهى اى محمد، شفاعت كن از براى من نزد پروردگار خود كه نگرداند مرا از سنگهاى جهنم كه كافران را به آنها عذاب مى كند؛ حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت: خداوندا! مگردان اين سنگ را از سنگهاى جهنم.

پس ريگ آن حضرت را ندا كرد و گفت: السلام عليك يا محمد و رحمة اللّه و بركاته دعا كن پروردگار خود را كه نگرداند مرا از كبريت جهنم؛ پس حضرت دست برداشت و گفت: خداوندا! مگردان اين ريگ را از كبريت جهنم (1).

بيست و نهم-شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ طايف مى رفت به صحرائى رسيدند كه در آنجا درخت سدر بسيار بود و آن حضرت را خواب گرفته بود، پس درخت سدرى بر سر راه آن حضرت واقع شد و به قدرت الهى به دو حصّه شد و از ميان خود راه آن حضرت را گشود، و ساقش دو حصّه شد و هر حصّه در طرفى ايستاد و تا امروز بر آن هيئت مانده است و مردم تعظيم آن مى نمايند و آن را «سدرة النبى» مى گويند و آن را نمى برند و محافظت آن مى نمايند و به آن تبرّك مى جويند و برگ آن را براى حفظ بر گوسفندان و شتران خود مى آويزند، و اين معجزه اى است كه تا امروز اثرش باقى است (2).

سى ام-راوندى روايت كرده است كه: در ابتداى بعثت آن حضرت گروهى از عرب نزد بتى جمع شده بودند كه آن را بپرستند، ناگاه صدائى از جوف آن صنم بر آمد كه به زبان فصيح گفت: محمد بسوى شما آمده است و شما را بسوى دين حق مى خواند، پس متفرق شدند و تفحّص آن حضرت نمودند و اكثر ايشان ايمان آوردند (3).

سى و يكم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: شب تارى كه باران مى باريد آن

ص: 534


1- . بصائر الدرجات 504.
2- . اعلام الورى 30؛ خرايج 1/26؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/177.
3- . خرايج 1/30.

حضرت از نماز خفتن بر مى گشت و برقى در پيش آن حضرت روشنى مى داد پس نظرش بر قتادة بن نعمان افتاد و او را شناخت، قتاده گفت: يا نبىّ اللّه! مى خواهم با تو نماز كنم و در شبهاى تار مرا مقدور نيست، حضرت چوب خوشۀ خرمائى در دست داشت به او داد و فرمود: ده شب براى تو روشنى خواهد داد و چنان شد، و فرمود: چون به خانه مى روى در زاويۀ خانۀ تو شيطانى جا كرده است شمشير خود را بر او حواله كن تا دفع شود، چون داخل خانه شد سياهى در زاويۀ خانه ديد و چون بر او حمله كرد به ديوار بالا رفت و بر طرف شد (1).

سى و دوم-راوندى روايت كرده است: روزى جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و او را غمگين يافت، گفت: يا رسول اللّه! چرا غمگينى؟

گفت: از جور و تكذيب كافران دلگيرم.

جبرئيل گفت: مى خواهى آيتى به تو بدهم كه بدانى خدا همه چيز را فرمانبردار تو گردانيده است؟

گفت: بلى.

جبرئيل گفت: اين درخت را بطلب تا بسوى تو بيايد. پس درخت را طلبيد و آمد در خدمت او ايستاد، و چون فرمود: برو، برگشت و به جاى خود قرار گرفت (2).

سى و سوم-راوندى به چندين سند روايت كرده است كه: اعرابى در بعضى از سفرها به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: مى خواهى تو را به چيزى راهنمائى كنم؟

گفت: بلى.

فرمود: بگو «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه و ان محمدا رسول اللّه» .

اعرابى گفت: آيا گواهى دارى؟

ص: 535


1- . خرايج 1/34. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/159 و مجمع الزوائد 2/167.
2- . خرايج 1/43. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/13-17 و البداية و النهاية 6/129.

فرمود: برو به نزد اين درخت و بگو: رسول خدا تو را مى طلبد.

چون به نزديك درخت آمد و تبليغ رسالت حضرت نمود، درخت به حركت آمد و زمين را مى شكافت و به خدمت آن حضرت مى شتافت تا به نزديك آن حضرت ايستاد، پس حضرت فرمود: گواهى بده بر حقّيّت من.

درخت به سخن آمد و به رسالت و حقّيّت آن حضرت گواهى داد.

اعرابى گفت: بگو به جاى خود برگردد.

حضرت فرمود: برگرد؛ و آن برگشت و به جاى خود قرار گرفت.

پس اعرابى گفت: رخصت بده كه من تو را سجده كنم.

فرمود: سجده براى غير خدا روا نيست، و اگر رخصت مى دادم كه كسى غير خدا را سجده كند هرآينه امر مى كردم كه زنان شوهران خود را سجده كنند.

پس مسلمان شد و دست آن حضرت را بوسيد و گفت: رخصت فرما كه من به قبيلۀ خود بروم و ايشان را به اسلام دعوت كنم، اگر قبول كنند با خود بياورم، و الاّ خود به خدمت تو بشتابم؛ پس مرخّص شد و به جانب قبيلۀ خود رفت (1).

سى و چهارم: تسبيح گفتن سنگريزه در دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-عامه و خاصه به طرق متواتره روايت كرده اند كه در بعضى از روايات از ابو ذر منقول است كه: مكرر عامرى به خدمت آن حضرت آمد و معجزه اى طلبيد، حضرت نه سنگريزه در كف گرفت و همه به آواز بلند تسبيح گفتند، و چون بر زمين گذاشت ساكت شدند، و چون برداشت باز تسبيح گفتند (2).

و به روايت ديگر گفتند: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلاّ اللّه و اللّه اكبر» (3).

و ابن عباس روايت كرده است كه: پادشاهان حضرموت به خدمت آن حضرت آمدند

ص: 536


1- . خرايج 1/43 و 44 در ضمن دو روايت. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/14 و البداية و النهاية 6/130- 131.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126؛ البداية و النهاية 6/138.
3- . خرايج 1/124.

و گفتند: چگونه بدانيم تو رسول خدايى؟

حضرت كفى از سنگريزه برداشت و فرمود كه: اينها گواهى مى دهند بر پيغمبرى من. پس سنگريزه ها به سخن آمدند و تسبيح خدا گفتند و گواهى بر پيغمبرى آن حضرت دادند (1).

و از انس منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كفى از سنگريزه در دست گرفت و در دست آن حضرت تسبيح كردند، پس آنها را در دست امير المؤمنين عليه السّلام ريخت و در دست آن حضرت نيز تسبيح گفتند به نحوى كه ما شنيديم، پس در دست ما ريخت و تسبيح نكردند (2).

سى و پنجم-راوندى روايت كرده است از ابو اسيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با عمّ خود عباس گفت كه: فردا تو و فرزندان تو در خانه باشيد كه مرا با شما كارى هست؛ چون صبح شد حضرت به خانۀ ايشان رفت و ايشان را نزديك طلبيد و براى ايشان دعا كرد و صداى آمين از عتبۀ درگاه و ديوارهاى خانه بلند شد (3).

سى و ششم-كلينى و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: مردى فوت شد و خواستند قبر او را بكنند هرچه بيل و كلنگ مى زدند كنده نمى شد، آمدند و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند، حضرت فرمود: اين مرد خوش خلق بود نبايست قبر او به دشوارى كنده شود، پس خود حاضر شد و قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در آن قدح داخل كرد و بر زمين قبر پاشيد به اعجاز آن حضرت چنان شد كه چون كلنگ مى زدند مانند ريگ فرو مى ريخت (4).

و در روايت ديگر فرمود كه: دعا كرد آن حضرت و بعد از آن به آسانى كندند.

سى و هفتم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى بعضى از جنگها از مدينه بيرون رفته بود، در هنگام مراجعت در بعضى

ص: 537


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/126.
2- . خرايج 1/47.
3- . خرايج 1/47؛ دلائل النبوة 6/71.
4- . خرايج 1/91؛ كافى 2/101. و نيز رجوع شود به كتاب الزهد 25-26 و قرب الاسناد 74-75.

منازل فرود آمدند و حضرت با صحابه نشسته بود و طعام ميل مى نمود ناگاه جبرئيل آمد و گفت: يا محمّد! برخيز و سوار شو؛ حضرت سوار شد و جبرئيل با حضرت روانه شد و زمين پيچيده شد از براى آن حضرت مانند جامه اى كه بپيچند تا آنكه به فدك رسيدند، و چون اهل فدك صداى سم اسبان شنيدند گمان بردند كه دشمن بر سر ايشان آمده است پس درهاى شهر را بستند و كليدها را به پيرزالى دادند كه در بيرون شهر خانه اى داشت و به كوهها گريختند، جبرئيل به نزد آن پيرزال آمد و كليدها را گرفت و درهاى شهر را گشود و حضرت در جميع خانه ها و شهرهاى ايشان گرديد، پس جبرئيل گفت: خدا اين را مخصوص تو گردانيده و به تو بخشيده و مردم را در اين بهره اى نيست؛ پس اين آيه فرود آمد ما أَفاءَ اَللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبى (1)يعنى: «آنچه خدا برگردانيده است بر پيغمبرش از اهل قريه ها و شهرها پس از خدا و رسول و خويشان رسول است» ، و بازفرستاد فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اَللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ (2)يعنى: «پس نتاختيد بر آن هيچ اسبى و شترى و ليكن خدا مسلط مى گرداند پيغمبرانش را بر هركه مى خواهد» ، زيرا در گرفتن فدك مسلمانان جنگى نكردند و همراه نبودند و ليكن خدا آن را بى جنگ به پيغمبر خود داد و جبرئيل او را در خانه ها و باغهاى ايشان گردانيد، پس درها را بست و كليدها را به آن حضرت تسليم كرد و حضرت آن كليدها را در غلاف شمشير خود گذاشت و بر جهاز شتر آويخت و سوار شد و باز زمين پيچيده شد و برگشت بسوى اصحاب خود و هنوز ايشان از آن مجلس برنخاسته بودند و فرمود: رفتم بسوى فدك و خدا آن را به من بخشيد، پس منافقان به يكديگر نظر كردند و چشمك زدند كه دروغ مى گويد، حضرت كليدها را از غلاف شمشير بيرون آورد و به ايشان نمود كه اين كليدهاى قلعه هاى فدك است، و سوار شد با اصحاب خود و بسوى مدينه آمد، و چون داخل شد به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و گفت: اى

ص: 538


1- . سورۀ حشر:7.
2- . سورۀ حشر:6.

دختر! حق تعالى فدك را به پدر تو داده است و او را مخصوص به آن گردانيده است و مسلمانان را در آن بهره اى نيست، و هرچه خواهم در آن مى توانم كرد، و مادر تو خديجه مهرى بر من داشت و من فدك را به عوض آن به تو بخشيدم كه از تو باشد و بعد از تو از فرزندان تو باشد، پس پوستى طلبيد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را حاضر گردانيد و گفت: بنويس كه فدك نحله و بخشش رسول خدا است براى فاطمه، و گواه گرفت على بن ابى طالب و امّ ايمن را، و فرمود كه: امّ ايمن زنى است از اهل بهشت.

پس اهل فدك به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و با ايشان مقاطعه نمود كه هر سال بيست و چهار هزار دينار بدهند (1)كه به حساب اين زمان تقريبا سه هزار و ششصد تومان باشد.

سى و هشتم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى «جعرانه» برگشت در جنگ حنين و قسمت كرد غنائم را در ميان صحابه، و مردم از پى بى آن حضرت مى رفتند و سؤال مى كردند و حضرت به ايشان مى داد تا آنكه ملجأ كردند آن حضرت را كه بسوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى كردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد، پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه: رداى مرا بدهيد و اللّه اگر به عدد درختان مكه من گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت، پس در ماه ذى قعده از جعرانه بيرون آمد، و از بركت پشت مبارك آن حضرت هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همۀ فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند (2).

سى و نهم-ابن شهر آشوب از ابن مسعود و غير او روايت كرده است كه: چون در خدمت آن حضرت طعام مى خوردند صداى تسبيح از طعام مى شنيدند (3).

ص: 539


1- . خرايج 1/112.
2- . خرايج 1/98.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/125؛ دلائل النبوة 6/62.

چهلم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مسجدى در مدينه بنا مى كرد، درختى از مكه طلبيد و آن درخت زمين را شكافت تا به نزد آن حضرت ايستاد و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت داد (1).

چهل و يكم-روايت كرده است كه: آن حضرت عبد اللّه بن طفيل را فرستاد كه قوم خود را هدايت كند و گفت: علامت راستى تو نزد قوم تو آن است كه در شب و روز از سر تازيانۀ تو نورى ساطع باشد؛ و به آن علامت قوم خود را به نور اسلام هدايت كرد (2).

و ايضا روايت كرده است كه قريش طفيل بن عمرو را گفتند كه: چون به مسجد الحرام داخل شوى پنبه اى در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمد را نشنوى مبادا تو را فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هرچند پنبه بيشتر در گوش خود فرو مى برد صداى آن جناب را بيشتر مى شنيد، و به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! من در ميان قوم خود سر كرده و مطاع ايشانم اگر به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم.

آن جناب گفت: خداوندا! او را علامتى كرامت كن.

چون به قوم خود برگشت پيوسته از سر تازيانۀ او نورى مانند قنديل ساطع بود (3).

چهل و دوم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در جنگ احزاب آن جناب كندن خندق را ميان صحابه قسمت فرمود كه هر چهل ذراع را ده نفر حفر نمايند، پس در حصّۀ سلمان و حذيفه زمين به سنگى رسيد كه كلنگ در آن اثر نمى كرد، و چون سلمان به خدمت آن جناب عرض كرد از مسجد احزاب به زير آمد و كلنگ را از دست ايشان گرفت و سه مرتبه زد و در هر مرتبه ثلثى از آن جدا شد و در هر مرتبه برقى ساطع مى شد كه جهان روشن مى شد و «اللّه اكبر» مى گفت و صحابه «اللّه اكبر» مى گفتند؛ پس فرمود: در برق اول قصرهاى يمن را ديدم و خدا آن را به من داد، و در دوم قصرهاى شام را ديدم و خدا آن را به من داد، و در برق سوم قصرهاى مداين را ديدم و ملك پادشاه عجم را به من داد. پس خدا

ص: 540


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/130.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/159.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/159 و 160؛ سيرۀ ابن هشام 2/382؛ اسد الغابة 3/77.

فرستاد لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ (1). (2).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون آن زمين سخت پيدا شد و كلنگ در آن اثر نمى كرد حضرت قدح آبى طلبيد و آب دهان معجزنشان خود را در آن ريخت و به دست مبارك خود در آن موضع ريختند، به اعجاز آن حضرت چنان سست شد كه تا كلنگ مى زدند فرو مى ريخت (3).

چهل و سوم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ بدر شمشير عكاشه شكست و حضرت چوبى به او داد كه: به اين جنگ كن، و چون به دست گرفت شمشيرى شد كه بعد از آن هميشه به آن جنگ مى كرد (4).

چهل و چهارم-روايت كرده اند كه: در جنگ احد به عبد اللّه بن جحش چوبى داد و به ابو دجانه برگ نخل خرمائى و در دست هر دو شمشير قاطع شدند و به آنها جنگ مى كردند (5).

چهل و پنجم-روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه فرمود: يا على! كفى از سنگريزه به من بده، پس آن سنگريزه ها به جانب بتها انداخت و فرمود جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (6)پس آن بتها همه بر رو در افتادند و اهل مكه گفتند:

ما جادوگرتر از محمد نديده ايم (7).

چهل و ششم-روايت كرده اند كه: كمانى براى آن حضرت به هديه آوردند و در آن كمان صورت عقابى نقش كرده بودند، چون دست مبارك بر آن گذاشت آن صورت در

ص: 541


1- . سورۀ توبه:33.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/160 و تاريخ طبرى 2/91.
3- . دلائل النبوة 3/415؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ الفصول المهمة 58.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/160؛ مغازى 1/93؛ سيرۀ ابن هشام 2/637.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ دلائل النبوة 3/250 و در آن فقط ماجراى عبد اللّه بن جحش ذكر شده است.
6- . سورۀ اسراء:81.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 197 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

ساعت محو شد (1).

چهل و هفتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه عمار بن ياسر گفت:

روزى به خدمت آن حضرت رفتم و هنوز در پيغمبرى او شك داشتم و گفتم: يا رسول اللّه! تصديق به تو نمى توانم كرد زيرا در دل من شكّى هست، آيا معجزه اى دارى كه دفع آن شك از من بكند؟ حضرت فرمود: چون به خانه برگردى هر درخت و سنگ را كه ببينى از حال من از آن سؤال كن.

چون برگشتم به هر درخت و سنگ كه رسيدم گفتم: اى درخت و اى سنگ! محمد دعوى مى كند كه تو شهادت مى دهى براى پيغمبرى او.

پس آن به سخن مى آمد و مى گفت: شهادت مى دهم كه محمد رسول پروردگار ماست (2).

چهل و هشتم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: مردى از مؤمنان روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت از او پرسيد كه: چگونه مى يابى دل خود را با برادران مؤمن تو كه موافقند با تو در محبت محمد و على و عداوت دشمنان ايشان؟

گفت: ايشان را مانند جان خود مى دانم، هرچه ايشان را به درد مى آورد مرا به درد مى آورد؛ هرچه ايشان را شاد مى گرداند مرا نيز شاد مى گرداند؛ هرچه ايشان را غمگين مى كند مرا غمگين مى كند.

حضرت فرمود: پس تويى دوست خدا و پروا مكن از بلاها و تنگيهاى دنيا كه حق تعالى به سبب آنچه گفتى آن قدر نعمت به تو خواهد داد كه احدى از خلق خدا چنين سودى نكرده باشد مگر كسى كه بر مثل حال تو باشد، پس راضى و شاد باش به اين حال نيكى كه دارى به عوض مالها و فرزندان و غلامان و كنيزان كه ديگران دارند، بدرستى كه تو با اين حال از همۀ توانگران غنى ترى، پس زنده دار همۀ اوقات خود را به صلوات

ص: 542


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 599.

فرستادن بر محمد و على و آل طيّب ايشان.

آن مرد از اين بشارت شاد شد و پيوسته بر صلوات بر آن حضرت و آل مطهر او مداومت مى كرد، روزى ابو بكر و عمر به او رسيدند، ابو بكر گفت: اى فلان! محمد نيكو توشه اى براى گرسنگى و تشنگى به تو داد؛ و عمر گفت: محمد از آرزوى باطل و وعده هاى دروغ كه هميشه مردم را به آنها بازى مى دهد خوب توشه اى همراه تو كرد. و در روز ديگر او را در بازار ديدند و با يكديگر گفتند: اين سفيه را مى بايد استهزاء كنيم، پس نزد او آمدند و عمر گفت: امروز مردم تجارتها در اين بازار كردند و سودمند شدند تو چه تجارت كردى؟

گفت: مالى نداشتم كه تجارت كنم و ليكن صلوات مى فرستادم بر محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

عمر گفت: سود نااميدى و محرومى برده اى، و چون به خانه خواهى رفت خوان گرسنگى براى تو گسترده خواهد بود كه الوان طعامها و شرابهاى خيبت و حرمان در آن چيده باشند و فرشتگان كه براى محمد گرسنگى و تشنگى و مذلّت مى آورند بر دور خوان تو حاضر خواهند بود.

آن مرد گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه چنين نيست بلكه محمد رسول خداست و هركه به او ايمان آورد از محقّان و سعادتمندان است و بزودى خدا گرامى خواهد داشت آنها را كه به او ايمان آورده اند به آنچه خواهد از گشادگى روزى و به آنچه مصلحت داند از تنگى كه بعد از آن راحتهاى بسيار هست.

در اين سخن بودند كه ناگاه مردى پيدا شد و ماهى در دست داشت كه بد بو و فاسد شده بود، بر سبيل طنز آن دو منافق گفتند: اين ماهى را به اين مرد كه از صحابۀ رسول خداست بفروش.

ماهى فروش به آن مرد گفت: بخر اين ماهى را كه كسى از من نمى خرد.

گفت: زرى ندارم.

آن منافقان گفتند: بخر كه زرش را رسول خدا مى دهد.

پس ماهى را آن مرد گرفت و صاحب ماهى خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت، حضرت

ص: 543

اسامه را فرمود كه يك درهم به او بدهد و آن مرد شاد شد و گفت: اين درهم چند برابر قيمت ماهى من است.

پس آن مؤمن در حضور ايشان ماهى را شكافت، ناگاه دو گوهر نفيس از ميان شكم ماهى بيرون آمد كه به دويست هزار درهم مى ارزيد، آن منافقان بسيار محزون شدند و از پى صاحب ماهى رفتند گفتند: در ميان شكم ماهى تو دو گوهر گرانبها پيدا شد و تو ماهى را فروخته اى و آنها را نفروخته اى برگرد و گوهرها را بگير.

چون صاحب ماهى آمد و گوهرها را گرفت در دست او دو عقرب شدند و دستهاى او را گزيدند؛ ماهى فروش فرياد زد و آنها را از دست انداخت.

ابو بكر و عمر گفتند: اينها از جادوى محمد عجب نيست.

پس آن مؤمن در شكم ماهى دو گوهر گرانبهاى ديگر يافت و برداشت.

باز منافقان به صاحب ماهى گفتند: اينها نيز از توست بگير.

چون اراده كرد بگيرد دو مار شدند و بر او حمله كردند و او را گزيدند.

صاحب ماهى فرياد زد: بگير اينها را كه من نمى خواهم؛ پس آن مؤمن مارها و عقربها را گرفت و به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار جواهر قيمتى شدند؛ و ابو بكر و عمر به يكديگر گفتند: كسى را در سحر از محمد ماهرتر نديده ايم.

آن مؤمن گفت: اى دشمنان خدا! اگر اينها سحر است پس بهشت و دوزخ نيز سحر است، اى دشمنان خدا! ايمان بياوريد به خداوندى كه نعمتهاى خود را بر شما تمام كرده است و عجائب قدرت خود را به شما نموده است.

پس آن چهار گوهر را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و جمعى تجّار غريب كه به مدينه آمده بودند براى تجارت حاضر شدند و آنها را به چهار صد هزار درهم خريدند و حضرت فرمود: خدا اين نعمت را به سبب آن به تو داد كه تعظيم كردى محمد رسول خدا و على برادر و وصىّ او را، آيا مى خواهى تو را خبر دهم به تجارت سودمندى كه اين مالها را در معرض آن تجارت درآورى؟

گفت: بلى يا رسول اللّه.

ص: 544

فرمود: اينها را تخم درختان بهشت گردان و قسمت كن بر برادران مؤمن خود كه بعضى مانند تواند در صدق عقيده و اخلاص و بعضى از تو پست ترند و بعضى از تو بلندترند، بدرستى كه هر حبّه كه به ايشان انفاق مى كنى آن را براى تو تربيت مى كند و ثوابش را مضاعف مى گرداند تا آنكه هزار برابر كوه ابو قبيس و كوه احد و كوه ثور و كوه ثبير مى شود، و خدا به آن براى تو قصرها در بهشت بنا مى كند كه كنگرۀ آن قصرها از ياقوت باشد و قصرهاى طلا بنا مى كند كه كنگرۀ آنها از زبرجد باشد.

پس مرد ديگر برخاست و گفت: من كه اينها را ندارم كه صرف كنم، براى من چه ثواب خواهد بود؟

فرمود: براى توست محبت خالص ما و شفاعت نافع ما كه تو را مى رساند به اعلاى درجات بهشت به سبب دوستى ما اهل بيت و دشمنى با دشمنان ما (1).

چهل و نهم-قصۀ سراقة بن مالك است كه متواتر است و شعرا در اشعار خود ذكر كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود كفار مكه سراقه را از عقب آن حضرت فرستادند، و چون به پيغمبر رسيد به دعاى آن حضرت پاهاى اسبش به زمين فرو رفت، پس استدعا كرد كه حضرت دعا كند خدا او را نجات دهد و به دعاى آن حضرت نجات يافت؛ بار ديگر قصد آن حضرت كرد و باز پاهاى اسبش به زمين نشست، تا سه مرتبه چنين شد، پس براى خود امانى از آن حضرت گرفت و برگشت (2). و تفصيل اين قصه در قصص هجرت مذكور خواهد شد.

پنجاهم-از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستۀ خرما را در دهان مبارك خود مى مكيد و به زمين فرو مى برد و در همان ساعت سبز مى شد (3).

ص: 545


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 601-605.
2- . رجوع شود به خرايج 1/23 و دلائل النبوة 2/484 و كامل ابن اثير 2/105.
3- . كافى 5/74.

ص: 546

باب هيجدهم: در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد

ص: 547

ص: 548

اول-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: زنى بود از مشركان كه به زبان خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بسيار اذيت مى رسانيد، روزى از پيش آن حضرت گذشت و طفل دوماهه اى در دوش خود داشت، چون به نزديك آن حضرت رسيد آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: «السلام عليك يا رسول اللّه محمد بن عبد اللّه» ، مادرش بسيار متعجب شد.

حضرت فرمود: اى پسر! از كجا دانستى كه منم رسول خدا و محمد بن عبد اللّه؟

گفت: مرا اعلام كرد پروردگار من و پروردگار عالميان و روح الامين.

حضرت پرسيد كه: روح الامين كيست؟

طفل عرض كرد: جبرئيل است كه اكنون بر بالاى سر تو ايستاده است و به تو نظر مى كند.

حضرت فرمود: چه نام دارى اى پسر؟

عرض كرد: مرا عبد العزّى نام كرده اند و من ايمان و اعتقاد ندارم به عزّى، تو هر نام كه مى خواهى مرا بگذار يا رسول اللّه.

فرمود: تو را عبد اللّه نام كردم.

عرض كرد: يا رسول اللّه! دعا كن كه خدا مرا از خدمتكاران تو نمايد در بهشت.

پس حضرت او را دعا كرد و او گفت: سعادتمند شد هركه به تو ايمان آورد و بدبخت شد هركه به تو كافر شد، اين را گفت و نعره اى زد و به رحمت الهى واصل شد (1).

دوم-كلينى و ابن بابويه و راوندى و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر

ص: 549


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در عقب يمن واديى هست كه آن را «برهوت» مى گويند و در آن وادى جز مارهاى سياه و بوم جانورى نمى باشد، و در آن وادى چاهى هست كه آن را «بلهوت» مى نامند و هر پسين ارواح كافران و مشركان را بسوى آن چاه مى برند و از صديد جهنم در آنجا مى آشامند، در پشت آن وادى گروهى چند هستند كه ايشان را «ذريح» مى گويند، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد گوساله اى در ميان ايشان دم خود را به زمين زد و به آواز بلند فرياد زد: اى آل ذريح! مى گويم به صداى فصيح كه مردى آمده است در تهامه و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت «لا إله إلاّ اللّه» .

و به روايت ديگر گفت: اى آل ذريح! شما را مى خوانم بسوى عمل نيكو، فرياد كننده اى آواز مى كند به زبان فصيح كه: خدايى نيست بجز خداوندى كه پروردگار عالميان است و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خدا بهترين پيغمبران است و على عليه السّلام وصىّ او بهترين اوصيا است.

آن قوم گفتند: براى امر عظيمى خدا اين گوساله را به سخن آورد؛ پس بار ديگر چنين در ميان ايشان ندا كرد، ايشان كشتى ساختند و هفت نفر را در آن سوار كردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افكند همراه ايشان كرده و بادبان كشتى را بلند و به دريا رها كردند، پس به امر خدا بى تدبير ناخدا باد ايشان را به جدّه رسانيد، چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پيش از آنكه سخن بگويند حضرت فرمود: اى آل ذريح! گوساله در ميان شما ندا كرد؟

عرض كردند: بلى يا رسول اللّه، بر ما عرض كن دين و كتاب خود را.

پس حضرت دين اسلام و قرآن و واجبات و سنّتها و شرايع دين را تعليم ايشان كرد و مردى از بنى هاشم را بر ايشان والى كرد و با ايشان فرستاد و تا حال ايشان بر دين حق هستند و اختلافى در ميان ايشان نيست (1).

ص: 550


1- . رجوع شود به كافى 8/261 و خرايج 2/496 و اختصاص 296 و مختصر بصائر الدرجات 17. و در بحار الانوار 17/398 آمده است كه راوندى اين روايت را در قصص الانبياء از شيخ صدوق نقل نموده است در حالى كه در قصص الانبياء 287 اين روايت بدون ذكر نام شيخ صدوق آمده است.

سوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفلى دير به سخن آمده بود و گمان مى كردند لال است، او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ گفت: تويى رسول خدا؛ و بعد از آن به سخن آمد (1).

چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض كرد: مارى در وادى ما بهم رسيده است و قادر بر دفع آن نيستيم اگر آن را از ما دفع مى كنى و درخت خرمايى كه در وادى ما خشك شده و ريخته است آن را برمى گردانى و به بار مى رسانى ما ايمان به تو مى آوريم.

چون حضرت به وادى ايشان رفت آن مار بيرون آمد و فرياد مى كرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمين مى كشيد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ايستاد و سلام كرد بر آن حضرت، حضرت او را امر كرد از وادى ايشان بيرون رود.

پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن كشيد و در همان ساعت بلند شد و ميوه داد و چشمۀ آبى از زيرش جارى شد (2).

پنجم-روايت كرده است كه: در حجة الوداع طفلى را در جامه اى پيچيده به نزد آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون او را به دست مبارك گرفت از او سؤال نمود: من كيستم؟ گفت: تويى محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتى اى مبارك، پس او را پيوسته مبارك يمامه مى گفتند (3).

ششم-معجزات متواتره كه در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جملۀ آنها آن بود كه: حق تعالى عنكبوت را فرستاد بر در غار خانه اى تنيد و يك جفت كبوتر حرم آمدند و بر در غار آشيان كردند، چون قريش نشان پاى آن حضرت را گرفته تا نزديك غار آمدند و تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتر را ديدند گفتند: اگر كسى ديشب به اين غار رفته بود خانۀ عنكبوت خراب مى شد و كبوتر در اينجا قرار

ص: 551


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138؛ سيرۀ ابن اسحاق 278؛ دلائل النبوة 6/61.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/139.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179.

نمى گرفت و به اين سبب برگشتند (1).

پس حضرت به اين سبب نهى فرمود از كشتن عنكبوت و صيد كردن كبوتر حرم و كفّاره براى كشتن كبوتر حرم به امر الهى مقرر فرمود.

و تفصيل اين قصه بعد از اين خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

هفتم-شيخ طوسى و ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد، روزى در بيابانى براى قضاى حاجت دور شد و موزۀ خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را «سبز قبا» مى گويند از هوا فرود آمد و موزۀ حضرت را برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سياهى از ميان آن بيرون آمد.

به روايت ديگر: مار را از موزۀ آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.

و به روايت ابن عباس حضرت فرمود: اين كرامتى بود كه خدا مرا به آن مخصوص گردانيد، پس اين دعا را خواند: «اللّهمّ انّي اعوذ بك من شرّ من يمشي على بطنه و من شرّ من يمشي على رجلين و من شرّ من يمشي على اربع و من شرّ كلّ ذي شرّ و من شرّ كلّ دابّة انت آخذ بناصيتها انّ ربّي على صراط مستقيم» (2).

هشتم-شيخ طوسى و قطب راوندى و غير ايشان از ابو سعيد خدرى و جابر انصارى روايت كرده اند كه: روزى مردى از قبيلۀ اسلم در صحرا گوسفندان خود را مى چرانيد ناگاه گرگى جست و يكى از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد بر گرگ و گوسفند را از او گرفت، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت: از خدا نمى ترسى كه ميان من و روزى

ص: 552


1- . اعلام الورى 24-25؛ مجمع البيان 3/31؛ تفسير بغوى 2/296.
2- . رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/179 و الاغانى 7/278 و المعجم الاوسط 10/141 و حياة الحيوان الكبرى 1/38. و شبيه اين ماجرا براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام واقع شده است، رجوع شود به قرب الاسناد 175 و اعلام الورى 181 و الاغانى 7/277 و 278.

من حايل مى شوى؟

آن مرد گفت: هرگز چنين چيزى نديده بودم.

گرگ گفت: از چه تعجب مى كنى؟

گفت: از سخن گفتن تو.

گرگ گفت: عجب تر از اين آن است كه پيغمبر در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد ايشان را از خبرهاى گذشته و آينده و تو در اينجا پى گوسفندان خود مى گردى.

مرد چون سخن گرگ را شنيد گوسفندان خود را جمع كرد و به خانه آورد و متوجه مدينه شد و احوال رسول خدا را پرسيد، گفتند: در خانۀ ابو ايوب انصارى است، پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت گفت: راست گفتى وقت نماز پيشين بيا و در حضور مردم نقل كن؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت سه مرتبه فرمود: راست گفتى اين از امور عجيبه اى است كه در نزديك قيامت واقع مى شود، بحقّ آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست زمانى خواهد آمد كه اگر كسى از خانه غايب شود چون به خانه برگردد تازيانه و عصا و كفش او را خبر دهند كه اهل او بعد از بيرون رفتن او چه كردند (1).

و راوندى گفته است: فرزندان آن مرد معروفند و فخر مى كنند كه ما فرزند آنيم كه گرگ با او سخن گفت (2).

و در روايت جابر منقول است كه: آن حضرت در مكه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنيد گفت: كى گوسفندان مرا نگاه مى دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت؟

گرگ گفت: من گوسفندان تو را مى چرانم تا تو برگردى (3).

نهم-ابن بابويه و ابن شهر آشوب و غيرهما از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه: يهودان آمدند به نزد زنى از ايشان كه او را «عبده» مى گفتند و گفتند: اى عبده!

ص: 553


1- . امالى شيخ طوسى 13؛ خرايج 1/27 و 36 با اندكى تفاوت؛ دلائل النبوة 6/42-43.
2- . خرايج 1/27.
3- . خرايج 2/522.

مى دانى كه محمد ركن بنى اسرائيل را شكست و دين يهود را خراب كرد، و بزرگان بنى اسرائيل اين زهر را به قيمت اعلا خريده اند و مزد بسيارى به تو مى دهند كه اين زهر را به او بخورانى.

پس عبده قبول كرد و گوسفندى را به آن زهر بريان كرد و بزرگان يهود را در خانۀ خود جمع كرد و به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى محمد! مى دانى كه من همسايه ام با تو و رعايت حقّ همسايه لازم است و امروز رؤساى يهود در خانۀ من جمع شده اند مى خواهم كه تو با اصحاب خود خانۀ مرا مزيّن گردانيد.

پس حضرت برخاست با امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه و ابو ايوب و سهل بن حنيف و گروهى از مهاجران متوجه خانۀ آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بيرون آورد يهودان برخاستند و بر پاهاى خود ايستادند و بر عصاهاى خود تكيه كردند و بينيهاى خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشينيد، گفتند: قاعدۀ ما آن است كه چون پيغمبرى به خانۀ ما مى آيد نزد او نمى نشينيم و دهانهاى خود را مى گيريم كه از نفسهاى ما متأذّى نشود؛ و آن ملاعين دروغ مى گفتند بلكه از بيم ضرر سورت (1)دود آن زهر چنين كردند، و چون آن گوسفند را نزديك آن حضرت گذاشتند كتف آن به سخن آمد و گفت: يا محمد! از من مخور كه مرا به زهر بريان كرده اند.

حضرت، عبده را طلبيد و فرمود: چه چيز تو را باعث شد كه قصد كشتن من كردى؟

گفت: با خودم گفتم اگر پيغمبر است زهر او را ضرر نمى رساند و اگر دروغگو و يا جادوگر است قوم خود را از او راحت مى بخشم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام مى رساند و مى گويد كه اين دعا را بخوان: «بسم اللّه الّذي يسمّيه به كلّ مؤمن و به عزّ كلّ مؤمن و بنوره الّذي أضاءت به السّماوات و الأرض و بقدرته الّتي خضع لها كلّ جبّار عنيد و انتكس كلّ شيطان مريد من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم باسم العليّ الملك الفرد الّذي لا اله إلاّ هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء

ص: 554


1- . سورت: تندى.

و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظّالمين الاّ خسارا» ، پس اين دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند كه اين دعا را بخوانند و فرمود: بخوريد، و بعد از آن فرمود كه: حجامت كنيد (1).

و در روايت ديگر وارد شده است: آن زن زينب دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پيش از آنكه حضرت از آن طعام ميل كند لقمه اى خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! آن طعامى كه من در خيبر خوردم كه پسر تو به آن طعام هلاك شد پيوسته عود مى كرد تا آنكه در اين وقت رگ دل مرا پاره كرد؛ و اكثر گفته اند كه چهار سال بعد از آن طعام به مساكن كرام رحلت فرمود؛ و بعضى گفتند بعد از سه سال (2).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: زنى از يهود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را زهر خورانيد در ذراع گوسفند زيرا كه آن حضرت ذراع و كتف گوسفند را دوست مى داشت و ران آن را كراهت داشت زيرا كه به محلّ بول نزديك است، و چون گوسفند بريان را براى آن حضرت آورد از ذراع آن بسيارى ميل كرد پس ذراع به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترك خوردن كرد و آن زهر پيوسته بدن آن حضرت را در هم مى شكست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر نيست مگر آنكه بشهادت از دنيا مى روند (3).

دهم-شيخ طوسى از زيد بن ثابت روايت كرده است كه: ما گروهى از صحابه در بعضى غزوات با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفتيم، در اثناى راه اعرابى آمد و مهار ناقۀ خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ايستاد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.

حضرت فرمود كه: و عليك السلام.

ص: 555


1- . امالى شيخ صدوق 186؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/127.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/128.
3- . بصائر الدرجات 503.

اعرابى گفت: چگونه صبح كرده اى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود كه: خدا را حمد مى كنم بر نعمتهاى او، تو چگونه صبح كرده اى؟

ناگاه در عقب ناقه مردى گفت: يا رسول اللّه! اين اعرابى شتر مرا دزديده است و اين شتر از من است.

پس ناقه با حضرت ساعتى سخن گفت و حضرت سخن او را گوش داد، پس رو كرد به آن مرد و گفت: دست از اعرابى بردار، اين شتر گواهى داد كه تو دروغ مى گويى، و آن مرد برگشت پس به اعرابى گفت كه: چه گفتى وقتى كه اراده كردى كه به نزد من بيائى؟ گفتم:

«اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى صلاة، اللّهمّ بارك على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى بركة، اللّهمّ سلّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا يبقى سلام، اللّهمّ ارحم على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى رحمة» ، حضرت فرمود: دانستم كار بزرگى كرده اى كه خدا شتر را به قدر تو گويا گردانيد و ملائكه افق آسمان را فرو گرفته اند (1).

يازدهم-شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آهويى گذشت كه بر طناب خيمه آن را بسته بودند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد به قدرت ذى المنن به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مادر دو فرزندم كه تشنه مانده اند و پستان من پر از شير است، مرا رها كن تا بروم و آنها را شير بدهم و برگردم و باز مرا بر طناب خيمه ببندى.

حضرت فرمود: چگونه تو را رها كنم و حال آنكه جمعى تو را شكار كرده اند و بسته اند؟

گفت: بلى يا رسول اللّه، من بازمى آيم كه به دست مبارك خود مرا ببندى.

پس آن حضرت پيمان خدا از آن گرفت كه البته برگردد و آن را رها كرد، پس بعد از اندك زمانى برگشت و حضرت آن را بر طناب خيمه بست و پرسيد: اين صيد از كيست؟

گفتند: يا رسول اللّه! از بنى فلان است.

ص: 556


1- . امالى شيخ طوسى 127.

حضرت به نزد ايشان رفت و آن مردى كه آن را شكار كرده بود منافق بود، به اين سبب از نفاق خود برگشت و اسلامش نيكو شد، و حضرت با او سخن گفت كه آهو را از او بخرد، او گفت: من خود آن را رها مى كنم پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود كه: اگر حيوانات مى دانستند از مرگ آنچه شما مى دانيد هرآينه يك حيوان فربه نمى خورديد (1).

و راوندى و ابن بابويه از امّ سلمه عليها السّلام روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت در صحرايى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند كه: يا رسول اللّه!

حضرت نظر كرد كسى را نديد، پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد، در مرتبۀ سوم كه نظر كرد آهويى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم.

فرمود: خواهى كرد؟

گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران.

پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و بزودى برگشت و حضرت آن را بست.

چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت: يا رسول اللّه! آن را رها كن.

چون آن را رها كرد دويد و مى گفت: «اشهد ان لا إله إلاّ اللّه و انّك رسول اللّه» (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون آهو به نزد فرزندان خود رفت قصۀ رفتن خود را به ايشان نقل كرد، گفتند: حضرت رسول ضامن تو گرديده و منتظر است، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم.

پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو آهو بچه روهاى خود را بر پاى حضرت مى ماليدند، پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت: آهو را رها

ص: 557


1- . امالى شيخ طوسى 453؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/132. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/34.
2- . قصص الانبياء راوندى 310؛ خرايج 1/37، و هر دو مصدر از ابن بابويه نقل كرده اند؛ البداية و النهاية 6/155.

كردم؛ و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه: حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان (1).

و به روايت ديگر نقل كرده اند كه زيد بن ثابت گفت: و اللّه من آهوها را در بيابان ديدم تسبيح و ذكر «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه» مى گفتند، و گويند كه نام صاحب آهو اهيب بن سماع بود (2).

دوازدهم-صفار و شيخ مفيد و راوندى و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد، عمر گفت: يا رسول اللّه! اين شتر تو را سجده كرد و ما سزاوارتريم به آنكه تو را سجده كنيم.

حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد، اين شتر آمده است و شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه: من از ملك ايشان بهم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند؛ و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هرآينه امر مى كردم كه زن براى شوهر خود سجده كند (3).

پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه: اين شتر چنين از تو شكايت مى كند.

گفت: راست مى گويد ما وليمه اى داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم.

حضرت فرمود: آن را مكشيد.

صاحبش گفت: چنين باشد (4).

و به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزديك مدينه رسيد ناگاه ديدند كه شترى رها شده و دويد تا

ص: 558


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132؛ دلائل النبوة 6/35، و در هر دو مصدر «زيد بن ارقم» ذكر شده است.
3- . بصائر الدرجات 351-352؛ قصص الانبياء راوندى 287؛ اختصاص 296.
4- . قصص الانبياء راوندى 288؛ بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 296.

به نزديك آن حضرت آمد و سينۀ خود را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد و آب از ديده اش مى ريخت، حضرت فرمود: مى دانيد اين شتر چه مى گويد؟

صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر مى دانند.

فرمود: مى گويد صاحبش آن را كار فرموده و اكنون كه پشتش مجروح و لاغر و پير شده است مى خواهد آن را نحر كند و گوشتش را بفروشد.

پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر كن.

جابر گفت: من نمى شناسم صاحبش را.

فرمود: شتر خود تو را دلالت مى كند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت:

مرا از بازارها و كوچه ها برد تا به مجلسى رسيدم كه جمعى نشسته بودند و آنجا ايستاد، ايشان كه مرا ديدند احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمانان را از من پرسيدند، گفتم: حال ايشان نيك است و ليكن بگوييد كه صاحب اين شتر كيست؟

يكى از ايشان گفت: منم.

گفتم: بيا كه جناب رسول خدا تو را مى طلبد، گفت: براى چه امرى مى طلبد؟ گفتم:

اين شتر آمده شكايتها از تو در خدمت آن جناب كرد؛ پس او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسيديم به صاحب شتر فرمود: شتر تو چنين شكايت از تو مى كند.

صاحب شتر گفت: راست مى گويد يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: بفروش آن را به من.

گفت: به تو بخشيدم آن را يا رسول اللّه.

فرمود: نه، بايد كه بفروشى.

پس حضرت آن را خريد و آزاد كرد و در نواحى مدينه مى گرديد (1)و به روش سائلان به خانه هاى انصار مى رفت و آن را حرمت مى داشتند و علف و طعام مى دادند و دختران در خانه ها براى آن طعام نگاه مى داشتند كه چون بيايد به آن بدهند و مى گفتند: آزاد كردۀ

ص: 559


1- . اختصاص 299؛ بصائر الدرجات 350.

رسول خداست، و آن قدر فربه شد كه در پوست نمى گنجيد (1).

سيزدهم-در بصائر الدرجات و غير آن به سند معتبر از جابر انصارى مروى است كه:

روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و فرياد مى كرد و آب از ديده هايش مى ريخت، حضرت پرسيد كه: اين شتر از كيست؟

گفتند: از فلان مرد انصارى است.

فرمود كه: بطلبيد او را.

چون حاضر كردند فرمود: اين شتر از تو شكايت مى كند.

گفت: چه مى گويد يا رسول اللّه؟

فرمود: مى گويد كه: تو آن را بسيار خدمت مى فرمايى و از علف سيرش نمى كنى.

گفت: يا رسول اللّه! راست مى گويد ما آبكشى به غير از اين نداريم و من مرد صاحب عيالم و پريشان.

حضرت فرمود كه: او را سير كن و هر خدمت كه مى خواهى بفرما.

گفت: يا رسول اللّه! خدمتش را سبك مى كنم و سيرش مى كنم.

پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت (2).

چهاردهم-صفار و راوندى و ابن بابويه و مفيد به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السّلام كه: گرگان به نزد جناب رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و از گرسنگى شكايت كردند و روزى خود را از آن حضرت طلبيدند؛ حضرت گله داران را طلبيد و فرمود: از براى گرگ حصّه اى از گوسفندان خود قرار كنيد تا ضرر به گوسفندان شما نرسانند، ايشان بخل ورزيدند و چيزى قرار نكردند؛ و بار ديگر آمدند و ايشان بخل ورزيدند، تا سه مرتبه.

ص: 560


1- . اختصاص 296؛ بصائر الدرجات 348.
2- . بصائر الدرجات 348؛ اختصاص 295.

پس حضرت فرمود گرگان را كه: برباييد؛ و صاحبان گوسفند را فرمود كه: مال خود را ضبط كنيد. و اگر راضى مى شدند كه حصّه اى از براى آنها قرار كنند تا روز قيامت زياده از آنچه آن حضرت قرار كرده بود در گوسفندان تصرف نمى كردند (1).

پانزدهم-صفار و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: در شبى كه منافقان بر عقبه ايستادند كه ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دهند ناقه به امر خدا با سيّد انبيا سخن گفت و عرض كرد كه: بخدا سوگند مى خورم كه اگر مرا پاره پاره كنند بغير جاى پاى خود پا به جاى ديگر نخواهم گذاشت (2).

شانزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت داخل باغ مردى از انصار شد و گوسفندى چند در آن باغ بودند، چون آن گوسفندان نظر بسوى آن حضرت كردند به سجده افتادند، ابو بكر گفت: ما نيز تو را سجده كنيم؟ فرمود: از براى غير خدا سجده كردن روا نيست (3).

هفدهم-ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود با بعضى از صحابه، ناگاه اعرابى آمد كه بر ناقۀ سرخى سوار بود و بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلام كرد پس يكى از حاضران گفت: اين ناقه كه اعرابى بر آن سوار است از او نيست و دزديده است، ناگاه ناقه به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندى كه تو را با كرامت فرستاده است سوگند مى خورم كه اعرابى مرا ندزديده است و كسى بغير اين اعرابى مرا مالك نشده است.

حضرت فرمود: اى اعرابى! تو چه گفتى كه خدا ناقه را به عذر تو گويا گردانيد؟

اعرابى گفت: اين دعا خواندم «اللّهمّ انّك لست باله استحدثناك و لا معك اله اعانك على خلقنا و لا معك ربّ فيشركك في ربوبيّتك و انت ربّنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون أسألك ان تصلّي على محمّد و آل محمّد و ان تبرّئني ببراءتي» ، پس حضرت فرمود: بحقّ

ص: 561


1- . رجوع شود به بصائر الدرجات 348 و قصص الانبياء راوندى 288 و اختصاص 295.
2- . رجوع شود به بصائر الدرجات 349 و اختصاص 297.
3- . خرايج 1/39؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/135؛ البداية و النهاية 6/150.

خداوندى كه مرا با كرامت فرستاده است اى اعرابى ديدم ملائكه را كه سخن تو را مى نوشتند، و هركه را چنين بلايى عارض شود بايد كه مثل آنچه تو گفتى بگويد و بسيار صلوات بر من و بر آل من بفرستد (1).

هيجدهم-ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى يا كبودى را به غنيمت برداشت و آن درازگوش با حضرت به سخن آمد و گفت: خدا از نسل جدّ من شصت درازگوش بيرون آورده كه سوار نشده اند آنها را مگر پيغمبران و از نسل جدّ من بغير از من نمانده و از پيغمبران بغير تو كسى نمانده و پيوسته انتظار تو مى كشيدم و پيش از تو از پادشاه يهود بودم و اطاعت او نمى كردم و دانسته آن را بر زمين مى زدم و او بر پشت و شكم من مى زد، و پدرم مرا خبر داد از پدرانش كه جدّ من با نوح عليه السّلام در كشتى بود، حضرت نوح عليه السّلام دست بر پشت آن كشيد و گفت: از صلب اين حمار حمارى بيرون آيد كه سيّد و خاتم پيغمبران بر آن سوار شود، و حضرت زكريا عليه السّلام نيز ما را اين بشارت داده است و الحمد للّه كه خدا مرا آن حمار گردانيد.

پس حضرت به آن فرمود: تو را يعفور نام كردم-و بعضى عفير گفته اند (2)-و فرمود:

اى يعفور! ماده مى خواهى؟ گفت: نه. و هر وقت مى گفتند آن را كه: حضرت تو را مى طلبد اجابت مى كرد، و چون حضرت آن را به طلب كسى مى فرستاد به در خانۀ او مى آمد و سر را بر در مى زد تا صاحب خانه بيرون مى آمد، پس اشاره مى كرد كه: بيا تو را مى طلبد؛ و بعد از وفات آن حضرت از جزع خود را رها كرد و دويد و خود را در چاهى افكند و آن چاه قبر آن شد (3).

نوزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان از ابن عباس روايت كرده اند كه:

ص: 562


1- . قصص الانبياء راوندى 311.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/134.
3- . علل الشرايع 167؛ قصص الانبياء راوندى 312؛ البداية و النهاية 6/158؛ بحار الانوار 61/195 به نقل از تاريخ ابن عساكر.

گروهى از عبد القيس به خدمت آن حضرت آمدند و گوسفندى چند آوردند و از آن حضرت سؤال كردند علامتى در آن گوسفندان قرار دهد كه به آن علامت بشناسند آنها را، حضرت انگشت مبارك خود را در پائين گوش آنها فشرد پس گوش آنها سفيد شد و آن علامت در نسل آن گوسفندان تا امروز مانده است (1).

بيستم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه اعرابى آمد و سوسمارى شكار كرده بود و در آستين خود داشت، پرسيد: كيست اين؟ گفتند: پيغمبر خداست؛ گفت: به لات و عزّى قسم مى خورم كه هيچ كس را از تو دشمن تر نمى دارم و اگر نه آن بود كه قوم من مرا عجول مى گفتند هرآينه تو را بزودى مى كشتم.

حضرت فرمود كه: ايمان بياور.

اعرابى سوسمار را از آستين خود انداخت و گفت: ايمان نمى آورم تا اين سوسمار ايمان بياورد.

حضرت به آن سوسمار خطاب نمود كه: اى ضب!

سوسمار به زبان عربى فصيح جواب داد: لبيك و سعديك اى زينت اهل قيامت و كشانندۀ رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت.

حضرت فرمود: كه را مى پرستى؟

گفت: آن خدائى را كه عرشش در آسمان است و پادشاهيش در زمين است و عجايب او در دريا است و بدايع او در صحرا است و مى داند آنچه در رحمها است و عقاب خود را در آتش قرار داده.

فرمود كه: من كيستم؟

گفت: تو رسول پروردگار عالميانى و خاتم پيغمبرانى، رستگار است هركه تو را

ص: 563


1- . خرايج 1/29؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/161؛ اعلام الورى 27، و در هر سه مصدر نامى از ابن عباس نيامده است.

تصديق كند و نااميد است هركه تو را تكذيب كند.

اعرابى گفت: ديگر حجتى از اين واضح تر نمى باشد و وقتى كه به نزد تو آمدم هيچ كس را مانند تو دشمن نمى داشتم و اكنون تو را از جان خود و پدر و مادر خود دوست تر مى دارم. پس شهادت گفت و ايمان به آن حضرت آورد و بسوى بنى سليم كه قبيلۀ او بودند برگشت و زياده از هزار نفر از آن قبيله به آن معجزه ايمان آوردند (1)؛ و گويند كه نام آن اعرابى «سعد بن معاذ» بود و حضرت او را بر قبيلۀ خود امير گردانيد (2).

بيست و يكم-راوندى روايت كرده است از عبد اللّه بن اوفى كه گفت: روزى در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه مردى آمد و گفت: شتر آل فلان سر برگرفته و كسى بر آن دست نمى تواند يافت و هركه پيش آن مى رود او را هلاك مى كند.

حضرت روانۀ آن صوب شد و ما در خدمت او رفتيم، چون شتر را نظر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت به سجده افتاد و حضرت دست مبارك بر سر آن كشيد و ريسمان طلبيد و در گردنش بست و به دست صاحبانش داد و ايشان را سفارش كرد كه رعايت آن بكنند (3).

و به سند ديگر اين قصه را از جابر روايت كرده است و در آن روايت مذكور است كه آن شتر از بنى نجار بود، و چون حضرت به نزد آن رفت شكايت كرد از صاحبش كه: مرا علف نمى دهد و بارم را گران مى كند، و حضرت سفارش آن را به صاحبش كرد و شتر را امر كرد كه اطاعت صاحبش بكند و شتر براى صاحبش ذليل شد (4).

بيست و دوم-روايت كرده است كه: آن حضرت در راهى مى گذشت شترى نزد آن حضرت تذلّل كرد و رو بر زمين ماليد، آن جناب فرمود: شكايت مى كند كه اهلش با آن بد

ص: 564


1- . خرايج 1/38؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/131؛ دلائل النبوة 6/36؛ البداية و النهاية 6/156.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.
3- . خرايج 1/39؛ دلائل النبوة 6/29، و در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار «عبد اللّه بن ابى اوفى» آمده است.
4- . خرايج 2/523.

سلوك مى كنند، پس صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين را بفروش، چون آن جناب روانه شد شتر همراه آن جناب راه افتاد و چندان كه سعى كردند بر نگشت و فرياد مى كرد، آن جناب فرمود: استدعا مى كند كه من آن را بخرم، پس حضرت آن را خريد و به امير المؤمنين عليه السّلام داد و نزد آن حضرت بود تا جنگ صفين را بر آن شتر كرد (1).

بيست و سوم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سعد بن عباده شبى حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را ضيافت كرد و ايشان روزه بودند، چون طعام خوردند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پيغمبر و وصىّ او نزد تو افطار كردند و نيكوكاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار كردند و ملائكه بر تو صلوات فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس كرد بر درازگوش او سوار شود و درازگوشش بسيار كم راه و بد راه بود، چون حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد كه هيچ چهار پايى به آن نمى رسيد (2).

بيست و چهارم-راوندى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: سفينه آزادكردۀ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: حضرت مرا به بعضى از غزوات فرستاد و به كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم و موج مرا به كوهى رسانيد در ميان دريا، چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و شكر خدا بجا آوردم، و در كنار دريا حيران مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد، من دست از جان شستم و دست بسوى آسمان برداشتم و گفتم: خداوندا! من بندۀ تو و آزاد كردۀ پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلط مى گردانى؟ پس در دلم افتاد كه گفتم: اى سبع! من سفينه ام مولاى رسول خدا، حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگهدار؛ و اللّه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه اى به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى

ص: 565


1- . خرايج 1/107-108؛ قرب الاسناد 323.
2- . خرايج 1/109؛ قرب الاسناد 327.

بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد، پس خوابيد و اشاره كرد بسوى من كه:

سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره اى رسانيد كه در آنجا درختان و ميوه هاى بسيار و آبهاى شيرين بود، پس اشاره كرد: فرود آى، و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند را گرفتم و عورت و بدن خود را به آنها پوشانيدم و از آن برگها خورجينى ساختم و پر از ميوه كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتياج شود آن را بفشرم و بياشامم، چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد: سوار شو، چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد، ناگاه ديدم كه كشتى اى در ميان دريا مى رود، پس جامۀ خود را حركت دادم تا ايشان مرا ديدند، و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجب نموده و تسبيح و تهليل خدا كرده و گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انس؟

گفتم: منم سفينه مولاى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اين شير براى رعايت حقّ آن نذير بشير اسير من شده و مرا رعايت مى كند.

چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيده با جامه ها براى من فرستادند كه بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم، پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت: بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم، نبايد كه شير رعايت حقّ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياده از امّت او بكند.

پس من به نزد شير رفتم و گفتم: خدا تو را از رسول خدا جزاى خير بدهد.

چون اين بگفتم و اللّه ديدم كه آب از چشم او فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم (1).

به روايت ديگر منقول است كه: حضرت نامه اى به سفينه داد كه ببرد به يمن و به معاذ

ص: 566


1- . خرايج 1/136. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/135-136 و دلائل النبوة 6/45 و اسد الغابة 2/503.

بدهد، در اثناى راه شيرى را ديد كه در ميان راه نشسته است و ترسيد كه از پيش شير بگذرد پس گفت: من رسولم از جانب رسول خدا بسوى معاذ و اين نامۀ آن حضرت است؛ پس شير يك تير پرتاب پيش او دويد و بعد صدايى كرد و از راه دور شد تا او گذشت، و در موقع مراجعت نيز چنين كرد. چون قصۀ شير را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود:

صدايى كه اول كرد در وقت رفتن گفت: چگونه است رسول خدا؟ ، و در مراجعت گفت:

رسول خدا را از من سلام برسان (1).

بيست و پنجم-راوندى روايت كرده است كه عمار بن ياسر گفت: در بعضى سفرها با آن حضرت بيرون رفتم، در اثناى راه شترم خوابيد و از قافله ماندم، پس حضرت از عقب قافله رسيد و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبى در دهان خود كرد و بر آن شتر پاشيد و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان شدم و چنان تند مى رفت كه ناقۀ عضباى آن حضرت بيشتر از آن نمى رفت، حضرت فرمود: شتر را به من نمى فروشى؟ عرض كردم: از شماست يا رسول اللّه، فرمود: البته مى بايد به قيمت بفروشى، پس به صد درهم از من خريد، و چون داخل مدينه شديم شتر را به خدمتش بردم فرمود: اى انس! صد درهم قيمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده كه هديۀ ماست بسوى او (2).

بيست و ششم-راوندى به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نفرين كرد بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده اى از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با بعضى از صحابه از مكه بيرون رفت بسوى زمين علفزارى و عتبه پيش از حضرت بيرون رفته بود و در ميان علفها پنهان شده بود كه شب آن حضرت را هلاك كند، و ما خبر نداشتيم؛ چون شب شد شيرى عتبه را گرفته به كنار منزلگاه آن حضرت آمد و فرياد كرد كه همه متوجه او شدند و به زبان فصيح گفت: اين

ص: 567


1- . خرايج 1/40.
2- . خرايج 1/158.

عتبه پسر ابو لهب است از مكه پنهان بيرون آمده بود كه محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره كرد و انداخت و از گوشت او هيچ نخورد (1).

بيست و هفتم-راوندى از سلمان روايت كرده است كه: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و گفت: يا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شكم ناقۀ من است تا بدانم كه تو بر حقّى و ايمان بياورم به خداى تو و تو را متابعت كنم؛ پس حضرت متوجه امير المؤمنين عليه السّلام شد و فرمود: يا على! تو او را خبر ده به آنچه در شكم ناقه است؛ على عليه السّلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سينه اش ماليد و بسوى آسمان نظر كرد و گفت: خداوندا! از تو سؤال مى كنم بحقّ محمد و اهل بيت محمد و به اسماء حسنى و كلمات تامات تو كه اين ناقه را به سخن آورى تا خبر دهد ما را به آنچه در شكم آن است.

پس ناقه به قدرت حق تعالى متوجه سيد اوصياء شد و گفت: يا امير المؤمنين! اين اعرابى روزى بر من سوار شد و به ديدن پسر عمّ خود رفت و چون به «وادى الحسك» رسيد از من فرود آمد و مرا خوابانيد و با من جماع كرد.

اعرابى گفت: اى گروه مردم! بگوييد كداميك از اينها پيغمبرند؟

گفتند: او پيغمبر است، و اين كه ناقه با او سخن گفت برادر و وصىّ اوست.

پس اعرابى شهادت گفت و مسلمان شد و از پيغمبر استدعا كرد دعا كند كه حمل ناقه بر طرف شود و آن ننگ از او زايل شود، و حضرت دعا كرد و چنان شد و اسلام اعرابى نيكو شد (2).

بيست و هشتم-راوندى و ابن شهر آشوب از ابو ذر روايت كرده اند كه گفت: روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟

عرض كردم: قصۀ آنها عجيب است، روزى نماز مى كردم ناگاه گرگى بر گلۀ من حمله

ص: 568


1- . خرايج 2/521.
2- . خرايج 2/497.

آورد و بره اى از آنها گرفت و من نماز را قطع نكردم، ناگاه ديدم شيرى آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانيد و مرا ندا كرد: اى ابو ذر! دل با نماز خود بدار كه خدا مرا به گوسفندان تو موكّل نموده، چون از نماز فارغ شدم شير گفت: برو بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر كن كه خدا گرامى داشت مصاحب تو و حفظ كنندۀ شريعت تو را و شيرى را به گوسفندان او موكّل نمود؛ پس از استماع اين خبر تعجب كردند آنها كه بر دور آن حضرت بودند (1).

بيست و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز عرفه خطبه اى خواند و مردم را بر تصدّق تحريص نمود، مردى عرض كرد: يا رسول اللّه! اين شتر من از فقراست، حضرت چون به آن ناقه نظر كرد فرمود: اين را براى من از فقرا بخريد، چون خريدند شب به حجرۀ آن حضرت آمد و سلام كرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارك نمود، ناقه عرض كرد: من از صاحبان خود فرار كرده و در صحرا مى گرديدم و علفها و حيوانات صحرا همه مرا به يكديگر نشان مى دادند كه اين از محمد است.

حضرت فرمود: مولاى تو چه نام داشت؟

گفت: عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام كرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت: مرا باكى مى گذارى و سفارش مرا به كى مى كنى بعد از خود؟

فرمود: خدا بركت دهد تو را، تو از دختر منى فاطمه كه بر تو سوار خواهد شد در دنيا و آخرت.

چون حضرت از دنيا رفت شبى به خدمت حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و گفت: سلام خدا بر تو باد اى دختر رسول خدا، نزديك شده است رفتن من از دنيا و هيچ علف و آب بعد از آن حضرت براى من گوارا نيست؛ پس سه روز بعد از وفات آن حضرت به نعم و نعيم

ص: 569


1- . خرايج 2/503، مناقب ابن شهر آشوب 1/136-137 با اندكى تفاوت.

آخرت رسيد و تعب دنيا را ترك كرده راحت عقبى را براى خود پسنديد (1).

سى ام-ابن شهر آشوب از جابر انصارى و عبادة بن صامت روايت كرده است كه: در باغ بنى نجار شترى مست شده بود و هركه داخل آن باغ مى شد او را مجروح مى كرد، پس پيغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبيد، شتر پيش آمد و دهان خود را نزد آن حضرت به زمين نهاد و تذلّل نمود، حضرت آن را مهار كرد و به صاحبش داد.

صحابه عرض كردند: يا رسول اللّه! حيوانات پيغمبرى تو را مى دانند؟

فرمود: هيچ كس نيست كه پيغمبرى مرا نداند بغير از ابو جهل و ساير كافران قريش.

صحابه عرض كردند: ما را سجدۀ تو كردن سزاوارتر است از حيوانات.

حضرت فرمود: من مى ميرم، كسى را سجده كنيد كه زنده است و هرگز نمى ميرد (2).

سى و يكم-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: ده نفر از يهود براى لجاجت و مخاصمه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و خواستند سؤالى چند بكنند، ناگاه اعرابى آمد و عصائى به دوش خود گرفته بود و بر سر عصا هميانى سربسته آويخته بود و گفت: يا محمّد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سؤال مى كنم.

حضرت فرمود: اين يهودان قبل از تو آمده اند، رخصت مى دهى سؤال ايشان را اول جواب بگويم؟

اعرابى گفت: من غريبم و آنها از اهل اين شهرند و باز آنها از اهل كتابند و با تو در ملت شركتى دارند، و اگر ميان تو و ايشان چيزى بگذرد خاطر من جمع نمى شود و احتمال مى دهم كه با يكديگر توطئه كرده باشيد، و من قانع نمى شوم مگر به معجزۀ هويدايى.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: على بن ابى طالب را بطلبيد، چون آن حضرت حاضر شد اعرابى عرض كرد: يا محمد! اين را براى چه طلبيدى؟ من با تو كار دارم.

حضرت فرمود: تو از من بيان طلبيدى و اين على بن ابى طالب است صاحب بيان

ص: 570


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/135.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/132.

شافى و علم كافى و منم شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هركه حكمت و علم خواهد بايد از در درآيد، پس به آواز بلند فرمود: اى بندگان خدا! هركه خواهد نظر كند بسوى آدم با جلالت او، و بسوى شيث و حكمت او، و بسوى ادريس با نباهت او، و بسوى نوح و شكر كردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوى ابراهيم و وفاى او و خلّت او، و بسوى موسى و دشمنى او با دشمنان خدا و جهاد كردن او با ايشان، و بسوى عيسى و دوستى و معاشرت او با هر مؤمنى، پس نظر كند بسوى على بن ابى طالب.

به سبب اين سخن ايمان مؤمنان زياده شد و كينه و نفاق منافقان بيشتر شد، پس اعرابى گفت: اى محمد! پسر عمّ خود را چنين مدح مى كنى زيرا كه شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اينها را قبول نمى كنم مگر با شهادت كسى كه شهادت او احتمال بطلان و فساد ندارد.

فرمود: او كيست؟

عرض كرد: اين سوسمار كه در هميان است و به پشت خود آويخته ام.

حضرت فرمود: اى اعرابى! آن را بيرون آور تا گواهى بدهد براى من به نبوّت و براى برادرم به فضيلت.

اعرابى عرض كرد: من تعب بسيار در شكار كردن اين كشيدم و مى ترسم كه بگريزد.

فرمود: نخواهد گريخت و اگر بگريزد همين بس است تو را جهت تكذيب من، و ليكن نمى گريزد و به حق گواهى خواهد داد و چون گواهى دهد آن را رها كن كه محمد از آن بهتر چيزى به تو عوض خواهد داد.

چون اعرابى سوسمار را از هميان خود بيرون آورد و به زمين نهاد رو به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و پهلوهاى روى خود را به نزد آن حضرت بر خاك ماليد پس سر برداشت و به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: شهادت مى دهم به وحدت خدايى كه شريك ندارد و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول و برگزيدۀ اوست و بهترين پيغمبران و بهترين جميع خلايق و خاتم پيغمبران است و كشانندۀ مؤمنان است بسوى بهشت، و شهادت مى دهم كه برادر تو على بن ابى طالب عليه السّلام چنان است كه تو او را وصف كردى و

ص: 571

فضلش چنان است كه تو ذكر كردى بدرستى كه دوستان او در بهشت مكرّم و دشمنان او در جهنم مخلّد خواهند بود.

پس اعرابى گريست و عرض كرد: يا رسول اللّه! من نيز شهادت مى دهم به آنچه اين حيوان شهادت داد زيرا كه ديدم و شنيدم آنچه كه با آن چاره اى بجز ايمان آوردن ندارم.

پس اعرابى به آن يهودان گفت: واى بر شما! بعد از اين معجزه اى كه ديديد چه معجزه مى خواهيد؟ و اگر با مشاهدۀ چنين آيتى ايمان نياوريد هلاك خواهيد شد، پس آن يهودان ايمان آوردند و گفتند: اين سوسمار تو حق عظيم بر ما دارد.

حضرت فرمود: اى اعرابى! اين حيوان را رها كن كه ايمان به خدا و رسول و برادر رسول آورد و چنين حيوانى سزاوار نيست كه اسير باشد بلكه بايد بر جنس خود امير باشد، و اگر آن را رها كنى خدا عوضى نيكوتر از آن به تو عطا فرمايد.

سوسمار گفت: يا رسول اللّه! عوض را به من بگذار كه به او برسانم.

اعرابى گفت: چه عوض به من مى توانى رسانيد؟

گفت: برو به نزد آن سوراخى كه مرا در آن شكار كردى و از آنجا ده هزار اشرفى و هشتصد هزار درهم بردار (1).

اعرابى گفت: اين جماعت همه شنيدند و آنها صاحب زورند و من تعب كشيده و وامانده ام و آنها پيش از من خواهند رفت و آنها را متصرف خواهند شد.

سوسمار گفت: خدا آن را براى تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت كه كسى پيش از تو آن را بردارد.

پس اعرابى برخاست به تأنّى روانه شد و جمعى از منافقان كه در آن مجلس حاضر بودند سبقت گرفتند و هر يك كه دست به سوراخ مى برد افعى بزرگى سر از سوراخ بيرون آورده او را هلاك مى كرد.

چون اعرابى رسيد افعى به او خطاب كرد و گفت: خدا مرا براى ضبط مال تو مقرر

ص: 572


1- . در مصدر «ده هزار اشرفى و سيصد هزار درهم» آمده است.

فرموده و اينها را براى تو هلاك كردم.

چون اعرابى زرها را بيرون آورد و نتوانست برداشت، افعى او را ندا كرد: بگشا ريسمانى را كه بر كمر بسته اى و يك سرش را بر اين دو كيسه ببند و سر ديگرش را بر دم من ببند كه من اينها را مى كشم و به خانۀ تو مى رسانم و من خدمتكار و حراست كنندۀ مال توام؛ اعرابى چنان كرد و افعى مال را به خانۀ او رسانيد و پيوسته حراست آن مال مى كرد تا اعرابى همه را باغها و مزارع و مستغلات خريد، و چون مال تمام شد افعى برگشت (1).

ص: 573


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 496.

ص: 574

باب نوزدهم: در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان

و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از

بركات و كرامات اعضاى شريفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ظهور آمده

و در آن چند فصل است

ص: 575

ص: 576

اول-شيخ مفيد و شيخ طوسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا طلبيد در جنگ خيبر و ديدۀ خود را از درد و آزار نمى توانستم گشود پس آب دهان مبارك خود را بر ديده هاى من ماليد و در ساعت شفا يافتم و عمامۀ خود را بر سر من بست و فرمود:

خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان، از بركت دعاى آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متأثر نشدم. و حضرت امير عليه السّلام در زمستانهاى سرد با يك پيراهن مى گرديد و پروا نمى كرد (1).

دوم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: در ايام طفوليت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه قحط عظيمى بهم رسيد و بعضى از قريش گفتند: به لات و عزّى پناه بريد، و بعضى گفتند: به منات پناه بريد، پس ورقة بن نوفل گفت: چرا از حق دور افتاده ايد؟ در ميان شما بقيۀ ابراهيم و سلالۀ اسماعيل عليهما السّلام هست، ابو طالب را در طلب باران شفيع گردانيد؛ پس ابو طالب بيرون آمد و كودكى چند در دور او بودند و در ميان ايشان طفلى بود مانند خورشيد تابان يعنى پيغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوّت آمد و پشت به كعبه داد و دست بسوى آسمان بلند كرد و در همان ساعت ابرى پيدا شد و باران ريخت، پس ابو طالب قصيده اى در شأن آن حضرت انشا نمود كه مضمون يك بيتش اين است:

«سفيد رويى كه از بركت روى مباركش طلب باران از ابر مى نمايد، فيض بخش يتيمان

ص: 577


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/126؛ امالى شيخ طوسى 89؛ خرايج 1/57؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/336 و 3/153؛ مسند احمد بن حنبل 2/168 و 342؛ مناقب ابن المغازلى 111؛ ترجمة الامام على من تاريخ دمشق 1/216 به بعد. همچنين براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 5/435 به بعد.

و پناه بيوه زنان است» (1).

سوم-شيخ طوسى روايت كرده است كه: در جنگ حديبيّه ميان اصحاب آن حضرت تشنگى بهم رسيد و صحابه به آن حضرت استغاثه كردند تا دست مبارك به دعا برداشت، ناگاه ابرى پيدا شد و آن قدر باران آمد كه همه سيراب شدند (2).

چهارم-در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: مرد نابينايى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن خدا ديده هاى مرا به من برگرداند، حضرت دعا كرد و او بينا شد؛ پس نابيناى ديگر آمد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن خدا ديده هاى مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر مى خواهى يا ديدۀ خود را؟ گفت: يا رسول اللّه! ثواب نابينا بودن بهشت است؟ حضرت فرمود: خدا از آن كريمتر است كه بندۀ مؤمن خود را به كورى مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد (3).

پنجم-در بصائر و خرايج از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى نشسته بود و مذكور ساخت كه: چند روز گذشته گوشت تناول نكرده ام؛ مردى از انصار چون اين سخن را شنيد برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت: بيا كه ما را غنيمتى روزى شده است از حضرت شنيدم كه چنين فرمود و ما اين بزغاله را در خانه داريم، و غير آن بزغاله حيوانى نداشتند، زن گفت: بگير آن را و بكش؛ و چون آن بزغاله را بريان كرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود: بخوريد و استخوانش را مشكنيد؛ چون انصارى به خانه برگشت ديد همان بزغاله در خانه اش بازى مى كند (4).

ششم-در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه: چون فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين عليه السّلام به رحمت حق واصل شد، امير المؤمنين عليه السّلام به نزد

ص: 578


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/180؛ بحار الانوار 35/132-133 به نقل از كتاب الحجة على الذاهب الى تكفير أبي طالب تأليف سيد فخار بن معد موسوى 90-92.
2- . امالى شيخ طوسى 129.
3- . بصائر الدرجات 272.
4- . بصائر الدرجات 273؛ خرايج 2/583.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: مادرم فوت شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريست و فرمود كه: و اللّه مادر من نيز بود، پس به جنازۀ او حاضر شد و پيراهن و رداى خود را داد و فرمود: يا على! او را در اينها كفن كن و چون فارغ شوى مرا خبر كن؛ چون فاطمه را بيرون آوردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او نمازى كرد كه پيش از آن و بعد از آن بر كسى چنان نماز نكرده بود، پس رفت و در قبرش خوابيد، و چون او را در قبر گذاشتند گفت: اى فاطمه! ، جواب داد: لبيك يا رسول اللّه، فرمود: آيا يافتى آنچه خدا تو را وعده داد به راستى؟ گفت: بلى خدا تو را جزاى نيكو بدهد. پس مدتى با او راز گفت در قبر و بيرون آمد، گفتند: يا رسول اللّه! در باب فاطمه كارى چند كردى كه با ديگرى نكردى! فرمود: روزى من به او گفتم كه: مردم از قبرهاى خود برهنه محشور مى شوند و او فرياد كرد: وا سوأتاه زهى رسوايى، پس من پيراهن خود را بر او پوشانيدم و از خدا طلبيدم كه كفنهاى او را كهنه نكند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزى ضغطه و سؤال قبر را به او گفتم و او استغاثۀ بسيار كرد، من در قبر او خوابيدم و از خدا طلبيدم كه درى از قبر او بسوى بهشت گشود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت گردانيد (1).

هفتم-در خرايج روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آهويى را طلبيد و امر كرد كه آن را ذبح كردند و بريان كردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخوريد و استخوانهايش را مشكنيد، پس پوستش را فرمود پهن كردند و استخوانهايش را در ميانش ريختند و دعا كرد تا آهو زنده شد و مشغول چريدن گرديد (2).

هشتم-در خرايج و اعلام الورى و مناقب مروى است كه: كودكى را به خدمت آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون سرش را كچل ديد و مو نداشت دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو بر آورد و شفا يافت، چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مسيلمه آوردند كه براى او دعا كند، مسيلمه دست بر سرش كشيد و آن طفل كچل

ص: 579


1- . بصائر الدرجات 287.
2- . خرايج 2/584.

شد و موهاى سرش ريخت و تا حال فرزندان او همه چنين اند (1).

نهم-در خرايج مذكور است كه: مردى از جهينه اعضايش از خوره ريخته بود و به آن حضرت شكايت كرد، فرمود كه قدحى از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود كه: بر بدن خود بمال، چون آب را بر بدن خود ماليد صحيح و سالم شد (2).

دهم-راوندى و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: من در جاهليت از سفرى برگشتم دختر پنج ساله اى از خود ديدم كه با زينت و زيور در خانه راه مى رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادى انداختم و برگشتم.

حضرت فرمود كه: با من بيا و آن وادى را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادى رفت، حضرت پرسيد: دختر تو چه نام داشت؟ گفت: فلانه، حضرت صدا زد: اى فلانه! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بيرون آمد و گفت: يا رسول اللّه! لبيك و سعديك، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر مى خواهى تو را به ايشان برگردانم. دختر گفت:

مرا حاجتى به ايشان نيست، خدا را براى خود از ايشان بهتر يافتم (3).

يازدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سلمة بن الاكوع را در جنگ خيبر زخم منكرى رسيد حضرت به دهان مبارك بر آن موضع سه مرتبه دميد و در ساعت شفا يافت، و ديدۀ قتادة بن نعمان را در جنگ احد جراحتى رسيد و به رويش آويخته شد-و به روايت ديگر جدا شد-و حضرت به دست مبارك به جاى خود گذاشت و از ديدۀ ديگرش بهتر شد (4).

دوازدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: جوانى از انصار مادرى داشت پير و كور و آن جوان بيمار بود و حضرت به عيادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود،

ص: 580


1- . خرايج 1/29؛ اعلام الورى 27؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
2- . خرايج 1/36.
3- . خرايج 1/37؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/175.
4- . خرايج 1/42؛ دلائل النبوة 3/100 و 4/251.

مادرش گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من بسوى تو و پيغمبر تو هجرت كرده ام به اميد آنكه در هر شدت مرا يارى كنى، پس اين مصيبت را بر من بار مكن، پس حضرت جامه را از روى او دور كرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد (1).

سيزدهم-راوندى و غير او از اسامة بن زيد روايت كرده اند كه گفت: در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه حجة الوداع شديم، چون به وادى روحا رسيديم زنى كودكى را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت: يا رسول اللّه! اين كودك تا متولد شده است پيوسته گلويش مى گيرد و مصروع و بيهوش است، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا يافت، و ارادۀ قضاى حاجت نمود و در آن صحرا موضعى نبود كه حضرت از مردم پنهان شود فرمود كه: برو به نزد آن درختهاى خرما و سنگها و بگو به درختان كه رسول خدا شما را امر مى كند كه نزديك يكديگر شويد و سنگها را بگو كه شما را امر مى كند كه دور شويد؛ اسامه گفت: بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است چون فرمودۀ آن حضرت را گفتم به درختان ديدم نزديك شدند و به يكديگر متصل گرديدند و سنگها از عقب آن پراكنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاى حاجت نمود، و چون بيرون آمد درختان و سنگها به جاى خود برگشتند (2).

چهاردهم-شيعه و مخالف به طرق بسيار روايت كرده اند كه: پيش از آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمايد در مدينه طاعون و بيمارى زياده از همۀ شهرها بود، چون حضرت داخل مدينه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوى ما مدينه را چنانكه مكه را بسوى ما محبوب گردانيده و هوايش را براى ما صحيح گردانيدى و با بركت گردان براى ما صاع و مدش را و بيماريش را به جحفه منتقل گردان (3)، پس به بركت دعاى آن حضرت هواى مدينه از همه جا صحيحتر است و نعمتها در آنجا از همۀ بلاد فراوانتر

ص: 581


1- . خرايج 1/45؛ دلائل النبوة 6/50 و 51.
2- . خرايج 1/45. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/25.
3- . خرايج 1/49؛ سيرۀ ابن هشام 1/589؛ دلائل النبوة 2/566-569.

است، و طاعون و بيمارى جحفه را از اهلش خالى كرد.

پانزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: ابو طالب عليه السّلام بيمار شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عيادت او رفت، ابو طالب گفت: اى پسر برادر! دعا كن پروردگار خود را كه مرا عافيت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عمّ مرا؛ در همان ساعت برخاست گويا در بندى بود و رها شد (1).

شانزدهم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيمارى و درد عظيمى بهم رسانيد و مى گفت: خداوندا! اگر اجلم نزديك شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف كن و اگر براى من بلا را مى پسندى مرا صبر بر بلا ده.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: خداوندا! او را شفا ده، خداوندا! او را عافيت ده؛ پس فرمود كه: برخيز يا امير المؤمنين.

فرمود كه: برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نيافتم از بركت دعاى آن حضرت (2).

هفدهم-راوندى از بريده روايت كرده است كه: پاى عمرو بن معاذ در يكى از جنگها بريده شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع انداخت و متّصل شد (3).

هيجدهم-راوندى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: زنى پسر خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و گفت: اين طفل را جنون و صرع مى گيرد هر بامداد و پسين، آن جناب دست مبارك خود را بر سينۀ او كشيد و دعا كرد ناگاه از حلقش چيزى مانند فضلۀ شير بيرون آمد و شفا يافت (4).

نوزدهم-راوندى و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روايت كرده اند كه: در جنگ بدر به ضربت ابو جهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بريدۀ خود را برداشت

ص: 582


1- . خرايج 1/49؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوة 6/184.
2- . خرايج 1/49؛ دلائل النبوة 6/179.
3- . خرايج 1/50.
4- . خرايج 1/49؛ دلائل النبوة 6/187؛ مجمع الزوائد 9/2.

و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افكند و دست بريده را پيوند كرد و قويتر از سابق شد (1).

بيستم-راوندى روايت كرده است كه: مردى در سجده موى سرش موضع سجود را مى گرفت، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبيح گردان، پس موهاى سرش تمام ريخت (2).

بيست و يكم-روايت كرده اند كه مادر انس گفت: يا رسول اللّه! براى انس دعا كن كه خادم توست. چون آن بى ديانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسيار كن و در آنچه به او داده اى بركت بده؛ پس آن قدر فرزندان او بسيار شدند كه زياده از صد فرزند و فرزندزادۀ او در يك طاعون مردند (3).

بيست و دوم-راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى را ديد به دست چپ طعام مى خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت: نمى توانم-و دروغ مى گفت-، حضرت فرمود: نتوانى؛ بعد از آن هرچند مى خواست كه دست راست خود را به دهان برساند به جانب ديگر مى رفت و به دهانش نمى رسيد (4).

بيست و سوم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران از عمرو بن اخطب روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب طلبيد و من آب از براى آن جناب آوردم و مويى در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده، ابو نهيك ازدى گفت: من او را ديدم در وقتى كه نود و سه سال از عمر او گذشته بود و يك موى سفيد در سر و روى او بهم نرسيده بود (5).

ص: 583


1- . خرايج 1/50.
2- . خرايج 1/50.
3- . خرايج 1/50؛ و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/194.
4- . خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ دلائل النبوة 6/238.
5- . خرايج 1/50؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ اسد الغابة 4/178.

بيست و چهارم-سيد مرتضى و ابن شهر آشوب و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه: نابغۀ جعدى بر آن جناب شعر مى خواند، بيتى خواند كه مضمونش اين بود:

«رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميد داريم بالاتر از آن را» ، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى؟ عرض كرد: بهشت يا رسول اللّه، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند. راوى گفت: من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود بغير از دهانش؛ و به روايت ديگر: هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد (1).

بيست و پنجم-راوندى روايت كرده است كه: روزى زنى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه! من زن مسلمانى هستم و شوهرى در خانه دارم مانند زنان، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب، چون حاضر شد از زن پرسيد: آيا شوهر خود را دشمن مى دارى؟ عرض كرد: بلى، حضرت از براى ايشان دعا كرد و پيشانيهاى ايشان را به يكديگر چسبانيد و فرمود: خداوندا! الفت ده ميان ايشان و هر يك را محبوب ديگرى گردان؛ بعد از آن زن گفت كه: هيچ كس نزد من از شوهرم محبوبتر نيست، حضرت فرمود: شهادت بده كه منم پيغمبر خدا (2).

بيست و ششم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: عمرو بن الحمق خزاعى آب داد آن حضرت را و حضرت دعا كرد از براى او كه: خداوندا! او را از جوانى خود بهره مند گردان؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و يك موى سفيد بر محاسن او ظاهر نشد (3).

بيست و هفتم-روايت كرده است از عطا كه گفت: ميان سر مولاى خود سايب بن

ص: 584


1- . امالى سيد مرتضى 1/192 با اندكى اختلاف؛ خرايج 1/51؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و 214. و نيز رجوع شود به الاغاني 5/12.
2- . خرايج 1/51. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/117 و دلائل النبوة 6/228.
3- . خرايج 1/52؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ اسد الغابة 4/206؛ كنز العمال 13/495.

يزيد را ديدم كه سياه بود و باقى موهاى سر و ريشش همه سفيد بود، گفتم: هرگز چنين چيزى نديده ام كه ميان سر تو سياه است و باقى سفيد است، گفت: سببش آن است كه روزى با كودكان بازى مى كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت، من بر آن حضرت سلام كردم، جواب سلام من داد و فرمود: تو كيستى؟ گفتم: منم سايب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را بر ميان سر من ماليد و دعاى بركت براى من كرد و به اين سبب جاى دست مباركش چنين سياه مانده است (1).

بيست و هشتم-در روايات بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون امير المؤمنين عليه السّلام را به يمن فرستاد گفت: يا رسول اللّه! اگر در قضائى شك كنم چه كنم؟ حضرت فرمود كه: خدا دل تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را به حق گويا خواهد گردانيد، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بعد از آن در هيچ حكمى شك نكردم (2).

بيست و نهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه مرة بن جعيل گفت: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از غزوات همراه بودم و بر ماديانى سوار بودم، حضرت فرمود: بيا اى صاحب اسب، گفتم: يا رسول اللّه! لاغر و ناتوان است، حضرت تازيانۀ كوچكى در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت: خداوندا! بركت ده از براى او در اين ماديان؛ پس چنان شد كه هرچند ضبطش مى كردم نمى ايستاد و بر همۀ اسبان سبقت مى كرد و از شكم آن موازى دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به بركت دعاى آن حضرت (3).

سى ام-راوندى از عثمان بن جنيد روايت كرده است كه: مرد نابينائى به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شكايت كرد، حضرت فرمود كه: وضو بساز و دو ركعت نماز

ص: 585


1- . خرايج 1/53؛ دلائل النبوة 6/209؛ اسد الغابة 2/402.
2- . خرايج 1/53؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/118؛ انساب الاشراف 2/101؛ دلائل النبوة 5/397؛ حلية الاولياء 4/381؛ مسند احمد بن حنبل 2/68 و 92 و 451.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/116؛ خرايج 1/54؛ دلائل النبوة 6/153؛ اسد الغابة 1/546. و در سه مصدر اخير بجاى «مرة بن جعيل» ، «جعيل» ذكر شده است.

بكن و بعد از نماز اين دعا بخوان: «اللّهمّ انّي أسألك و اتوجّه اليك بمحمّد نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا محمّد انّي اتوجّه بك الى ربّك لتجلوا به عن بصري اللّهمّ شفّعه فيّ و شفّعني في نفسي» ، عثمان گفت: هنوز در آن مجلس نشسته بوديم كه برگشت و بينا شده بود و گويا هرگز كور نبوده است (1).

سى و يكم-راوندى روايت كرده است كه ابيض بن جمال گفت: در روى من قوبا (2)بود و سفيد شده بود، حضرت دعا كرد و دست مبارك بر روى من كشيد، در همان ساعت چنان شد كه هيچ اثر بر روى من نبود (3).

سى و دوم-راوندى از فضل بن عباس روايت كرده است كه مردى به خدمت آن حضرت آمد و گفت: من بخيل و ترسان و بسيار خواب كننده ام دعا كن كه خدا اين صفتهاى بد را از من سلب كند، چون حضرت دعا كرد كسى را از او بخشنده تر و شجاع تر و كم خوابتر نمى ديدند (4).

سى و سوم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه:

خداوندا! چنانكه اول قريش را غضب و نكال خود چشانيدى، آخر ايشان را نعمت و نوال خود بچشان؛ و چنان شد (5).

سى و چهارم-راوندى از بعضى صحابه روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه برخاست و اندكى از ما دور شد پس دست دراز كرد گويا با كسى مصافحه مى كند پس برگشت و نزد ما نشست، گفتيم: ما سخنى مى شنيديم و كسى را نمى ديديم، فرمود كه: اين اسماعيل ملك باران بود از نزد پروردگار خود مرخّص شده بود

ص: 586


1- . خرايج 1/55 و در آن «ليجلي عن بصري» است. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/166-168 و اسد الغابة 3/571. و در هر سه مصدر «عثمان بن حنيف» ذكر شده است.
2- . قوباء: يكى از امراض جلدى، گرى، جرب. (فرهنگ عميد 3/1906) .
3- . خرايج 1/56؛ دلائل النبوة 6/177، و در هر دو مصدر «ابيض بن حمال» آمده است.
4- . خرايج 1/56.
5- . خرايج 1/56. و نيز رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/143.

كه به زيارت من بيايد پس بر من سلام كرد و گفتم به او كه: باران از براى ما بياور، گفت:

وعدۀ باران در فلان روز است از فلان ماه؛ چون روز وعده شد و نماز صبح كرديم ابرى پيدا نشد و نماز ظهر نيز كرديم ابرى ظاهر نشد، چون نماز عصر كرديم ابرى ظاهر شد و باران بسيار باريد و ما خنديديم، حضرت فرمود: چرا مى خنديد؟ گفتيم: براى آنكه وعدۀ ملك به ظهور آمد، حضرت فرمود: اين قسم امور را ضبط كنيد و نقل كنيد تا سبب مزيد ظهور حق گردد (1).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مثل اين روايت كرده است (2).

سى و پنجم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى يهودى فرستاد و قرضى طلبيد و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت: آنچه طلبيده بوديد به شما رسيد؟ فرمود: رسيد، يهودى گفت: هر وقت كه ضرورتى باشد بفرستيد كه من مى دهم، حضرت او را دعا كرد كه: خدا حسن و جمال تو را دائم گرداند؛ آن يهودى هشتاد سال عمر كرد و يك موى سفيد در سر و ريش او بهم نرسيد (3).

سى و ششم-راوندى روايت كرده است كه: در جنگ تبوك مردم را تشنگى عظيم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض كردند: يا رسول اللّه! اگر دعا كنى خدا تو را آب مى دهد، فرمود: بلى اگر دعا كنم دعاى مرا رد نمى كند؛ پس دعا كرد و در همان ساعت رودخانه ها جارى شد؛ گروهى در كنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشى كه منجّمان مى گويند؛ حضرت فرمود به صحابه كه: نمى بينيد چه مى گويند اين بى اعتقادان، خالد گفت: رخصت مى فرمايى كه گردن ايشان را بزنم؟ حضرت فرمود كه:

نه، چنين مى گويند و مى دانند كه خدا فرستاده است (4).

سى و هفتم-راوندى روايت كرده است از انس كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى گفت:

ص: 587


1- . خرايج 1/62.
2- . خرايج 1/90.
3- . خرايج 1/87.
4- . خرايج 1/98 و 99.

اكنون از اين در كسى داخل مى شود كه بهترين اوصياست و منزلتش به پيغمبران از همه كس نزديكتر است؛ پس على بن ابى طالب عليه السّلام داخل شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خداوندا! از او گرما و سرما را بر طرف كن، پس آن حضرت ديگر گرما و سرما نيافت تا به رحمت حق واصل گرديد و در زمستانها به يك پيراهن مى گذرانيد (1).

سى و هشتم-راوندى روايت كرده است كه: يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد و به زوجۀ خود گفت كه: بعضى را بپزيد و بعضى را بريان كنيد شايد حضرت رسول ما را مشرّف گرداند و امشب در خانۀ ما افطار كند، و بسوى مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت: بيا تو را ذبح كنم، و كارد را گرفت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد، و آن زن مؤمنه هر دو طفل مردۀ خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيّا كرد، چون حضرت داخل خانۀ انصارى شد جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و گفت: يا رسول اللّه! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت كه: حاضر نيستند و به جايى رفتند، برگشت و گفت: حاضر نيستند، حضرت فرمود: البته مى بايد حاضر شوند، باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد، مادر او را بر حقيقت حال مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد، حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند (2).

سى و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى به قبيلۀ بنى حارثه نوشت و ايشان را به اسلام دعوت كرد، ايشان نامۀ حضرت را شستند و دلو خود را به آن پينه كردند، حضرت ايشان را نفرين كرد كه خدا عقل ايشان را سلب كند، بعد از آن ايشان چنان شدند كه در قلّت عقل و تدبير و نامربوط گفتن در ميان عرب مثل شدند (3).

ص: 588


1- . خرايج 1/103.
2- . خرايج 2/926.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ مغازى 3/982-983.

چهلم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت در مكه از اذيت قريش دلگير شد به جانب اراك (1)عرفات بيرون رفت و در آنجا شترى چند از ابو ثروان مى چريدند، چون آن ملعون آمد گفت: تو كيستى؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت:

برخيز شترى كه تو در ميان آنها باشى شايسته نمى باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانى گردان. راوى گفت كه: من او را ديدم به بدترين احوال كه پير شده بود و از بسيارى محنت و بلا آرزوى مرگ مى كرد و او را ميسّر نمى شد و مردم مى گفتند كه: اين از اثر نفرين آن حضرت است (2).

چهل و يكم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باب سبى هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود كه پس دهند به ايشان، همه دادند بغير از دو كس، حضرت فرمود: ايشان را مخيّر كنيد ميان منّت گذاشتن و فدا گرفتن، پس يكى به فرمودۀ حضرت رها كرد و ديگرى ابرام كرد و گفت: رها نمى كنم؛ چون پشت كرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسيس گردان، چون آمد حصّۀ خود را جدا نمايد از اسيران به دخترهاى باكره و پسران مى رسيد و مى گذشت تا آنكه به پيرزالى رسيد گفت:

اين را مى گيرم كه مادر قبيله است و فداى بسيارى براى خلاصى او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بى قدرى بود كه هيچ كس در قبيله نداشت و مدتى خرج او را كشيد و ديد كسى نمى آيد او را فدا بدهد او را رها كرد (3).

چهل و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: نزد خديجه زن نابينايى بود حضرت به او گفت: ديده هاى تو صحيح باد، همان ساعت روشن شد، خديجه گفت:

دعاى مباركى بود، حضرت فرمود: من رحمت عالميانم (4).

ص: 589


1- . اراك: درختى است شبيه به درخت انار، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127) .
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ خرايج 1/56.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115-116.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117.

چهل و سوم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون پادشاه فرنگ نامۀ حضرت را تعظيم كرد و پادشاه عجم نامۀ حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا كرد و اين را نفرين نمود و ملك فرنگيان پاينده ماند و پادشاه عجم كشته شد و بزودى ملك ايشان زايل شد و فرزندان ايشان اسير مسلمانان شدند (1).

چهل و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است از جعفر بن نسطور رومى گفت: در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوك روزى تازيانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زير آمدم و تازيانه را به آن حضرت دادم، حضرت به من نظر افكند و فرمود: كه:

خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس او سيصد و بيست سال زندگانى كرد (2).

چهل و پنجم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت به عبد اللّه بن جعفر طيار گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه اى از گل مى ساخت، حضرت فرمود: چه مى كنى اين را؟ گفت: مى خواهم بفروشم، فرمود: قيمتش را چه مى كنى؟ گفت: رطب مى خرم و مى خورم، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان؛ پس چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سود نكند و آن قدر مال بهم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زدند و اهل مدينه كه قرض مى گرفتند وعده مى دادند كه: چون وقت عطاى عبد اللّه بن جعفر بشود پس مى دهيم (3).

چهل و ششم-روايت كرده است كه: ابو هريره مشت خرمائى نزد آن حضرت آورد و گفت: يا رسول اللّه! دعا كن براى من به بركت، حضرت دعا كرد و فرمود: دو دست در ميان كيسه كن و هرچه خواهى بيرون آور، پس چنين كرد و چندين وسق از آن كيسه بيرون آورد و باز باقى بود (4).

ص: 590


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117؛ دلائل النبوة 6/109.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/117.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/118.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/118.

چهل و هفتم-روايت كرده است كه: سعد بن وقاص تيرى انداخت و حضرت او را دعا كرد كه تيرش از نشانه خطا نشود؛ و بعد از آن هرگز تير او خطا نشد (1).

چهل و هشتم-روايت كرده است از سلمان كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد و به خانۀ ابو ايوب انصارى فرود آمد و در خانۀ او بغير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند: هركه طعام مى خواهد بيايد به خانۀ ابو ايوب انصارى، پس ابو ايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كم نشد؛ حضرت فرمود استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخيز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدا به گفتن شهادتين بلند كردند (2).

چهل و نهم-روايت كرده است كه: ابو ايوب در عروسى فاطمه عليها السّلام بزغاله اى آورد و آن را كشتند و پختند حضرت فرمود: مخوريد مگر با نام خدا و استخوانهايش را مشكنيد، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ايوب مرد فقيرى است، الهى! تو آفريده اى اين بزغاله را و تو آن را فانى نمودى و تو قادرى كه آن را برگردانى پس زنده كن آن را اى زنده اى كه بجز تو خداوندى نيست، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و حق تعالى در آن براى ابو ايوب بركتى قرار داد كه هر بيمارى از شيرش مى خورد شفا مى يافت و اهل مدينه آن را «مبعوثه» مى گفتند، يعنى زنده شدۀ بعد از مردن (3).

پنجاهم-كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يهودى به حضرت رسول گذشت و گفت: «السام عليك» يعنى مرگ بر تو باد، حضرت فرمود:

«عليك» ، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! او گفت: مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانيدم و امروز مار سياهى پشت او را خواهد گزيد و او را خواهد كشت. پس يهودى

ص: 591


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/119 و در آن «سعد بن ابى وقاص» ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/174 و در آن بجاى «گندم» ، «جو» آمده است.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/173-174.

به صحرا رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به دوش گرفت و برگشت، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! او زنده برگشت، حضرت او را طلبيد و فرمود هيزم را بر زمين گذاشت و در ميان هيزم مار سياهى را ديدند كه چوبى را به دندان گرفته است، فرمود: اى يهودى! امروز چه كار كردى؟ گفت: كارى نكردم به غير آنكه دو گردۀ نان خشك داشتم يكى را خود خوردم و ديگرى را به مسكينى تصدّق كردم، حضرت فرمود كه: به همان تصدّق خدا دفع ضرر اين مار از او كرده و به تصدّق خدا مرگهاى بد را دفع مى كند (1).

پنجاه و يكم-شيخ طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: ابو برا-كه او را «ملاعب الاسنّة» مى گفتند و از بزرگان عرب بود-به مرض استسقا مبتلا شد و لبيد بن ربيعه را خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد كرد و فرمود: من هديۀ مشرك را قبول نمى كنم، لبيد گفت: من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديۀ ابو برا را رد كند، حضرت فرمود: اگر من هديۀ مشركى را قبول مى كردم البته از او رد نمى كردم، پس لبيد عرض كرد: علتى در شكم ابو برا بهم رسيده و از تو طلب شفا مى كند، حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك بر آن انداخت و به او داد و فرمود: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد، لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده، چون آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا يافت چنانكه گويا از بندى رها شد (2).

پنجاه و دوم-شيخ طوسى و طبرسى و ابن شهر آشوب به سندهاى معتبر از جماعت كثيرى از صحابه روايت كرده اند كه: ما در برابر روم بوديم در جنگ تبوك و آذوقۀ ما تمام شد و گرسنگى بر مردم مستولى شد و خواستند كه شتران خود را بكشند، حضرت فرمود ندا كردند كه: هركه طعامى با خود دارد بياورد، و فرمود تا نطعها پهن كردند، شخصى يك مد مى آورد و ديگرى نيم مد مى آورد و جميع آنچه آوردند از سى صاع زياده نشد و مردم

ص: 592


1- . كافى 4/5.
2- . اعلام الورى 28؛ خرايج 1/33-34 با اندكى تفاوت؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/156.

همه جمع شدند و ايشان چهار هزار نفر بودند، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد و دست با بركت خود را در ميان آن طعام فرو برد و فرمود: پيشدستى بر يكديگر مكنيد و تا نام خدا نبريد بر مداريد، پس اول گروهى كه آمدند فرمود: نام خدا ببريد و برداريد، پس هر ظرفى كه داشتند پر كردند و برگشتند، همچنين فوج فوج مى آمدند و ظرفهاى خود را پر مى كردند و برمى گشتند تا آنكه همه ظرفهاى خود را مملو كردند و طعام بسيارى ماند-به روايت ديگر: چند دانه خرما طلبيد و دست مبارك بر آن كشيد و مردم را طلبيد كه بخورند و چندين هزار كس خوردند و ظرفهاى خود را پر كردند و باز خرماها به حال خود بود (1)- (2).

پنجاه و سوم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفتيم در يكى از غزوات و به منزلى رسيديم كه در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظرفى طلبيد كه در آن اندك آبى بود و دست مباركش را در ميان ظرف گذاشت، پس از ميان انگشتان مباركش آب جوشيد تا همۀ مردم و اسبان و شتران سيراب شدند و ظرفهاى خود را پر كردند و در لشكر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سى هزار كس بودند (3).

به روايت ديگر: فرمود گودالى كندند و نطعى در ميان آن گودال افكندند و دست مبارك خود را بر روى نطع گذاشت و فرمود اندك آبى بر روى دست آن حضرت ريختند و نام خدا برد پس آب از ميان انگشتان معجزنشانش جوشيد (4)؛ اين قصه به طرق متعدده وارد شده و از معجزات متواتره است (5).

ص: 593


1- . اعلام الورى 26؛ خرايج 1/28.
2- . امالى شيخ طوسى 260؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
3- . قصص الانبياء راوندى 313.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
5- . رجوع شود به دلائل النبوة 4/121 و الوفا بأحوال المصطفى 92 و شرح الشفا 1/592.

پنجاه و چهارم-از معجزات متواتره كه خاصه و عامه نقل كرده اند آن است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون از كفار قريش فرار نموده به جانب مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمۀ امّ معبد رسيد و ابو بكر و عمر و عامر بن فهيره و عبد اللّه بن اريقط در خدمت آن حضرت بودند و امّ معبد در بيرون خيمه نشسته بود، چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه از او بخرند گفت: ندارم، و توشۀ ايشان تمام شده بود، امّ معبد گفت:

اگر چيزى نزد من مى بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم، حضرت نظر كرد ديد كه در كنار خيمۀ او گوسفندى بسته است فرمود: اى امّ معبد! اين گوسفند چيست؟ عرض كرد:

از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چرا برود براى اين در خيمه مانده است، فرمود؛ آيا شير دارد؟ عرض كرد: از آن ناتوان تر است كه توقع شير از آن توان داشت و مدتها است كه شير نمى دهد، فرمود: رخصت مى دهى كه من آن را بدوشم؟ عرض كرد: بلى پدر و مادرم فداى تو باد اگر شيرى در پستانش بيابى بدوش، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گوسفند را طلبيد و دست مبارك بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و فرمود:

خداوندا! بركت ده در آن؛ پس شير از پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آن قدر كه آن ظرف پر شد و به امّ معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه: ساقى قوم مى بايد كه بعد از همۀ ايشان بخورد، بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و بازآشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند.

چون ابو معبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد: اين شير را از كجا آورده اى؟ امّ معبد قصه را نقل كرد، ابو معبد گفت: مى بايد آن كسى باشد كه در مكه به پيغمبرى مبعوث شده است (1).

پنجاه و پنجم-طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه:

جمعى از شورى و كمى آب خود به آن حضرت شكايت كردند پس رسول خدا بر سر چاه

ص: 594


1- . رجوع شود به خرايج 1/25 و طبقات ابن سعد 1/178 و البداية و النهاية 6/31.

ايشان مشرف شد و آب دهان مبارك خود را در آن چاه انداخت، در ساعت آبش شيرين شد و جوشيد و بلند شد و اكنون معروف است آن چاه در بيرون مكه و آن را «عسيله» مى گويند و اهل آن چاه اين را اعظم مكرمتهاى خود مى شمارند و به آن فخر مى كنند؛ و چون قوم مسيلمۀ كذّاب اين را شنيدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنين معجزه اى براى ما ظاهر كن، او بر سر چاهى آمد كه آبش بسيار شيرين بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ريخت، آن آب شور و تلخ شد و فرو رفت و تا حال آن چاه در يمن معروف است (1).

پنجاه و ششم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: سلمان را كه مولاى او يهودى بود مكاتب گردانيد بر باغ خرمائى و حضرت آن باغ را در يك روز به اعجاز خود دانۀ خرما كشت و به بار آورد و تسليم او نمود و سلمان را آزاد كرد (2)؛ چنانكه در احوال او مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

پنجاه و هفتم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: سلمان قرض بسيار داشت و حضرت قدرى از طلا به او داد كه قدر عشرى از اعشار قرضش نبود و به اعجاز آن حضرت همۀ قرض خود را از آن ادا كرد (3).

پنجاه و هشتم-راوندى از انس روايت كرده است كه: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به بازار رفتم و ده درهم با من بود و آن حضرت مى خواست به آن دراهم عبايى بخرد، در عرض راه كنيزى را ديد گريه مى كند از سبب گريۀ او پرسيد؟ گفت: در ميان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولاى خود به خانه نمى توانم رفت، حضرت فرمود كه: دو درهم را به او دادم، و چون به بازار رفتيم و حضرت عبا خريد و فرمود: زر بده، كيسه را

ص: 595


1- . اعلام الورى 26-27؛ خرايج 1/28؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ و در هر سه مصدر نام چاه ذكر نشده است. و قسمتى از اين معجزه در كشف الغمة 1/27 ذكر شده است.
2- . رجوع شود به روضة الواعظين 277 و استيعاب 2/634-635 و دلائل النبوة 6/97.
3- . خرايج 1/32؛ سيرۀ ابن هشام 1/220-221؛ البداية و النهاية 6/121.

گشودم ده درهم به حال خود بود (1).

پنجاه و نهم-راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: ابو هريره روزى مشت خرمايى به خدمت آن حضرت آورد و گفت: دعا كن براى من به بركت، حضرت دعا كرد و فرمود: بگير اين را و در ميان كيسه بگذار و هر وقت كه خواهى دست كن در كيسه و درآور و خالى مكن، و پيوسته از آن مى خورد و مى بخشيد تا آنكه امير المؤمنين عليه السّلام از او گواهى طلبيد و او از براى دنيا كتمان شهادت كرد و آن بركت از او سلب شد، باز توبه كرد و حضرت امير عليه السّلام دعا كرد و براى او برگشت، و چون به نزد معاويه رفت بالكلّيّه از او قطع شد (2).

شصتم-راوندى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى سه مرتبه به مسجد تشريف مى آورد، در بعضى از شبها آخر شب بيرون آمد و نزد منبر جمعى از فقرا مى خوابيدند، پس جاريۀ خود را طلبيد و فرمود: اگر طعامى مانده است بياور، پس ديگى از سنگ آورد كه اندك طعامى در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بيدار كرد و فرمود:

بخوريد به نام خدا، پس خوردند تا سير شدند، پس ده نفر ديگر را بيدار كرد و خوردند تا سير شدند، و در ديگ باقى ماند و فرمود: ببر اين را بسوى زنان (3).

شصت و يكم-راوندى و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد اطفال شيرخوارۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ايشان مى انداخت و به فاطمه عليها السّلام مى فرمود: ايشان را شير مده (4).

شصت و دوم-راوندى روايت كرده است كه سلمان گفت: من سه روز روزه گرفتم و بغير آب چيزى نيافتم كه افطار كنم و به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حال خود را عرض كردم، فرمود: با من بيا، چون در راه بزى را ديد به صاحبش فرمود: آن را نزديك بياور،

ص: 596


1- . رجوع شود به خرايج 1/39.
2- . خرايج 1/55؛ مناقب 1/118، و در آن فقط صدر روايت ذكر شده است.
3- . خرايج 1/88.
4- . خرايج 1/94. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/226.

عرض كرد: يا رسول اللّه! شيرده نيست، فرمود: پيش بياور، چون پيش آورد دست مبارك بر پستانش كشيد در ساعت پستانش آويخته و پر از شير شد فرمود: قدح خود را بياور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شير كرد و به صاحب بز داد آشاميد، پس بار ديگر پر كرد و به من داد خوردم و سير شدم، پس بار ديگر پر كرد و خود آشاميد. (1)

شصت و سوم-راوندى و غير او روايت كرده اند كه: در بعضى از سفرها شتر يكى از صحابه مانده شد و خوابيد و بر نمى خاست، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آبى طلبيد و مضمضه كرد و وضو ساخت در ظرفى و آب مضمضه و وضو را در دهان و سر آن ريخت و دعا كرد، پس شتر برجست و در پيش شترهاى ديگر مى رفت (2).

شصت و چهارم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه:

داخل بازار شدم و يك درهم گوشت و يك درهم ذرّت خريدم و به نزد فاطمه عليها السّلام آوردم، چون فاطمه گوشت را پخت و ذرّت را نان كرد گفت: اگر پدرم را مى طلبيدى بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت ديدم بر پهلو خوابيده و مى گويد: پناه مى برم به خدا كه از گرسنگى بر پهلو خوابيده باشم، عرض كردم: يا رسول اللّه! نزد ما طعامى حاضر شده است، حضرت برخاست و بر من تكيه نمود و بسوى خانۀ فاطمه آمد و فرمود: اى فاطمه! طعام خود را بياور، پس فاطمه عليها السّلام ديگ را با قرصهاى نان آورد و حضرت جامه بر روى آنها پوشانيد و فرمود: اى فاطمه! از براى امّ سلمه جدا كن و از براى عايشه جدا كن، تا آنكه از براى همۀ زنان خود فرستاد هر يك را يك قرص نان با مرق و گوشت، پس فرمود:

براى پدر و شوهرت جدا كن، پس فرمود: براى همسايگان خود بفرست و بعد آن قدر ماند كه چند روز مى خوردند (3).

شصت و پنجم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون از حديبيّه برگشتند در اثناى راه به واديى رسيدند كه آن را «وادى المشفق» مى گفتند و در

ص: 597


1- . خرايج 1/102.
2- . خرايج 1/107؛ قرب الاسناد 323.
3- . خرايج 1/108؛ قرب الاسناد 325.

آنجا آب قليلى بود كه يك يا دو كس را سيراب مى كرد، حضرت فرمود: هر كس پيشتر به آب برسد نياشامد تا من بيايم، چون به آب رسيد قدحى طلبيد و آبى در دهان خود گردانيد و در آن آب ريخت (1).

و به روايت ديگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارك خود ريخت پس آب از آن چشمه جارى شد و صداى عظيم از آن ظاهر شد تا آنكه همۀ لشكر سيراب و مشگها و مطهره هاى خود را پر كردند و وضو ساختند، پس حضرت فرمود: بعد از اين خواهيد شنيد كه اين آب چندان زياد شود كه اطراف خود را سبز كند؛ و چنان شد (2).

شصت و ششم-راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: دختر عبد اللّه بن رواحه از پيش آن حضرت گذشت در ايامى كه خندق را حفر مى كردند، حضرت فرمود: كه را مى خواهى؟ عرض كرد: اين خرماها را براى عبد اللّه مى برم، فرمود: بياور، دختر آن خرماها را در دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريخت، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا كرد كه: بياييد و بخوريد، پس همه خوردند و سير شدند و هرچه خواستند برداشتند و باقى را به آن دختر داد (3). به روايت ديگر: سه هزار نفر بودند (4).

شصت و هفتم-راوندى و غير او از جابر انصارى روايت كرده اند كه گفت: پدرم در جنگ احد شهيد شد و دويست سال از عمر او گذشته بود و قرض بسيار از او مانده بود، روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا ديد و پرسيد: چون شد قرض پدر تو؟ عرض كردم: بر حال خود هست، فرمود: كى از او مى طلبد؟ گفتم: فلان يهودى، فرمود: وعده اش كى مى رسد؟ گفتم: وقت خشك شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفى مكن و مرا خبر كن و هر صنفى از خرما را على حده ضبط كن.

چون آن وقت شد حضرت را اعلام كردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر يك كفى به

ص: 598


1- . رجوع شود به خرايج 1/109 و مناقب ابن شهر آشوب 1/142 و قرب الاسناد 327.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
3- . خرايج 1/110؛ قرب الاسناد 328، و در هر دو مصدر «خواهر عبد اللّه بن رواحه» ذكر شده است.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.

دست مبارك خود را گرفت و باز ريخت و فرمود: يهودى را بطلب، چون حاضر شد فرمود:

از اين اصناف خرما هر صنف را كه مى خواهى براى قرض خود اختيار كن، يهودى گفت:

همۀ اين خرماها به قرض من وفا نمى كند من چگونه يك صنف را اختيار كنم؟ فرمود: هر صنف را مى خواهى از آن ابتدا كن، پس يهودى اشاره كرد بسوى خرماى صيحانى و گفت:

ابتدا به اين مى كنم، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسم اللّه گفت و فرمود: كيل كن و بردار، يهودى كيل كرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هيچ كم نشده بود. پس به جابر فرمود: آيا قرض كسى مانده است؟ گفت: نه، فرمود: بردار خرماهاى خود را و به خانه ببر خدا بركت دهد تو را.

جابر گفت: خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را كافى بود و بسيارى از آن را فروختم و بخشيدم و به هديه فرستادم و تا وقت خرماى تازه به حال خود بود (1).

شصت و هشتم-على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و قطب راوندى رحمهم اللّه و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى آن حضرت را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم بسته، پس به خانه رفتم و در خانۀ خود گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه: من حضرت را بر آن حال ديدم اين گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر كنم، زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد بعمل آوريم، پس رفتم عرض كردم: يا رسول اللّه! استدعا دارم كه امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمايى، فرمود: چه چيز در خانه دارى؟ گفتم: يك گوسفند و يك صاع جو، فرمود: با هركه مى خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم: با هركه مى خواهى-و گمان كردم كه على را همراه خود خواهد آورد-پس برگشتم و زن را گفتم: تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره كردم و در يك ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و عرض كردم: طعام مهيّا شده است، حضرت برخاست و در كنار خندق

ص: 599


1- . خرايج 1/154.

ايستاد و به آواز بلند ندا كرد: اى گروه مسلمانان! اجابت كنيد جابر را، پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجه خانۀ جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود: اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد نفر و به روايتى هزار نفر (1)جمع شدند.

جابر گفت: من بسيار مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم: گروهى بى پايان با آن حضرت رو به خانۀ ما آوردند، زن گفت: آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست؟ گفتم: بلى، گفت: پس بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند-آن زن از من داناتر بود- پس حضرت مردم را امر فرمود در بيرون خانه نشستند و خود با على عليه السّلام داخل خانه شدند-به روايت ديگر: همه را داخل كرد و خانه گنجايش نداشت، هر طايفه اى كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار عقب مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه را بهم رسانيد (2)-پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن فرمود:

نان را از تنور بكن و يك يك به من بده، زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد و حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر! يك ذراع گوسفند را با مرق بياور، آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر خوردند، پس بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد، مرتبۀ چهارم كه ذراع از جابر طلبيد جابر گفت: يا رسول اللّه! گوسفندى دو ذراع بيشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم، فرمود: اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همۀ صحابه سير شدند پس فرمود: اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم؛ پس من و پيغمبر و على عليه السّلام خورديم و بيرون آمديم و تنور

ص: 600


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/140.

و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بودند و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم (1).

شصت و نهم-راوندى روايت كرده است از زياد بن الحرث صيدايى كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى بر سر قوم من فرستاد، من گفتم: يا رسول اللّه! لشكر را برگردان من ضامن مى شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشكر را برگردانيد و من نامه اى به قوم خود نوشتم و ايشان كس فرستادند و اظهار اسلام كردند، حضرت فرمود: تو مطاعى در ميان قوم خود؟ عرض كردم: بلى خدا ايشان را به اسلام هدايت فرمود؛ پس نامه اى نوشت و مرا بر قوم خود امير كرد، گفتم: قدرى از تصدّقات ايشان براى من مقرر فرما، حضرت نامه اى نوشت و قدرى از صدقات ايشان براى من مقرر نمود.

و اين واقعه در سفرى بود، چون به منزل ديگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شكايت كردند، حضرت فرمود: در امارت خيرى نيست براى مرد مؤمن، پس مرد مؤمن ديگر آمد و از حضرت تصدّق طلبيد، فرمود: هركه با توانگرى از مردم سؤال كند باعث درد سر و درد شكم مى شود، گفت: از صدقه به من بده، فرمود:

حق تعالى در صدقه راضى نشده است نه به حكم پيغمبر و نه به حكم غير او و خود در آن حكم كرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستى ما حقّ تو را به تو مى دهيم.

صيدايى گفت: چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانى را در باب صدقه شنيدم در دلم كراهتى از هر دو بهم رسيد و نامۀ امارت و نامۀ صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا كردم، حضرت فرمود كه: پس كسى را نشان ده كه اهليّت امارت داشته باشد، من عرض كردم: يكى از آنها را كه از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض كردم به خدمت آن حضرت كه: ما چاهى داريم چون زمستان مى شود آب آن ما را

ص: 601


1- . تفسير قمى 2/178؛ خرايج 1/152. و نيز رجوع شود به صحيح بخارى مجلد 3 جزء 6/46 و دلائل النبوة 3/416.

كافى است و همه بر سر آن جمع مى شويم و چون تابستان مى شود آبش كم مى شود و متفرق مى شويم بر آبها كه در حوالى ماست، و چون ما مسلمان شديم مردم حوالى ما با ما دشمنى خواهند كرد و بر سر آب ايشان نمى توانيم رفت پس دعا كن كه آب چاه ما كم نشود و نبايد كه پراكنده شويم، حضرت هفت سنگريزه در دست مبارك خود گرفت و دست بر آنها ماليد و دعا خواند و فرمود: ببريد اين سنگريزه ها را چون بر سر چاه رسيديد يكى از آنها را در آن چاه بيندازيد و نام خدا ببريد.

زياد گفت كه: چون به فرمودۀ حضرت عمل كرديم بعد از آن هرگز نتوانستيم ته چاه را ببينيم از بسيارى آب (1).

و به سند ديگر روايت كرده است: اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از كمى آب شكايت كرد، حضرت سنگريزه گرفت و انگشت بر آن ماليد و به اعرابى داد و فرمود: در آن چاه بينداز، چون در چاه انداخت آب جوشيد و تا لب چاه آمد (2).

هفتادم-راوندى و ابن شهر آشوب از انس روايت كرده اند كه گفت: ابو طلحه در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اثر گرسنگى يافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تكليف كنم كه به خانۀ او تشريف بياورد، چون حضرت مرا ديد پيش از آنكه سخن بگويم فرمود كه: ابو طلحه تو را فرستاده است؟ گفتم: بلى، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود كه: برخيزيد و بيائيد؛ ابو طلحه به امّ سليم گفت: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد با گروه بسيار و ما آن قدر طعام نداريم كه به ايشان بخورانيم.

چون حضرت داخل شد فرمود: اى امّ سليم! آنچه دارى بياور، پس قرصى چند از نان جو آورد و اندكى از روغن كه از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را تريد كرد و روغن را بر آن ريخت و دست مبارك خود را بر سر آن تريد گذاشت و ده ده از صحابه را مى طلبيد و مى خوردند و سير مى شدند و بيرون مى رفتند تا سير شدند، و ايشان

ص: 602


1- . خرايج 2/513؛ دلائل النبوة 5/355. و در هر دو مصدر بجاى صيدايى، صدايى ذكر شده است.
2- . خرايج 2/491.

هفتاد نفر يا هشتاد نفر بودند (1).

هفتاد و يكم-روايت كرده اند: زنى كه او را امّ شريك مى گفتند مشگ روغنى از براى آن حضرت آورد، حضرت فرمود كه مشگ او را خالى نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد ديد كه مشگ پر از روغن است و تا مدتى از آن روغن مى خوردند و خالى نمى شد (2).

و به روايت ديگر: حضرت به خيمۀ امّ شريك وارد شد، او اهتمام بسيار در ضيافت آن حضرت كرد و مشگى بيرون آورد كه گمان روغنى در آن داشت و هرچند فشرد روغن از آن بيرون نيامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حركت داد تا پر از روغن شد و همۀ رفقاى حضرت از آن سير شدند و مدتها از آن مى خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند (3).

هفتاد و دوم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: آن حضرت كاسۀ عسلى به زنى داد و آن زن مى خورد از آن عسل مدتها و منتهى نمى شد، روزى آن را از آن ظرف به ظرف ديگرى گردانيد همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و واقعه را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف مى گذاشتى هميشه از آن مى خوردى (4).

هفتاد و سوم-ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است كه: مردى به خدمت آن حضرت آمد و طعامى طلبيد حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پيوسته آن مرد با عيالش از آن مى خوردند و كم نمى شد، روزى به خاطرش رسيد كه آن را كيل نمايد و معلوم كند كه چه مقدار مانده است، چون كيل كرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر كيل نمى كرديد هميشه از آن مى خورديد (5).

ص: 603


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/141؛ قصص الانبياء راوندى 314 با اندكى تفاوت؛ صحيح مسلم 3/1612.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/141. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/124.
3- . خرايج 1/25.
4- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142؛ صحيح مسلم 4/1784.

هفتاد و چهارم-خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديبيّه فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه، هوا در غايت گرمى بود گفتند: يا رسول اللّه! آب روان خشك شده است و چاهى كه در جانب ماست آب ندارد و چاههاى پرآب را قريش گرفتند، پس حضرت دلوى از آب طلبيد و وضو ساخت از آن و آب در دهان خود گردانيد و در دلو ريخت و فرمود كه آب آن دلو را در چاه ريختند، پس در ساعت چاه از آب لبريز شد (1).

و به روايت ديگر: تيرى از جعبۀ خود بيرون آورد و در چاه انداخت (2).

و به روايت ديگر: تير را به ناجيه پسر عمرو و يا براء بن عازب داد و فرمود: در يكى از چاههاى حديبيه فرو بريد، چون فرو بردند آب از زير تير جوشيد، و چون كافران اين حالت را مشاهده نمودند تعجب كردند و گفتند: اين از جادوى محمّد بعيد نيست، و چون خواستند از حديبيّه بار كنند فرمود: تير را بيرون آوريد، چون بيرون آوردند آب برطرف شد به نحوى كه گويا هرگز در آن چاه آب نبوده است (3).

و به روايت ديگر: در جنگ تبوك از تشنگى و كمى آب به آن حضرت شكايت كردند حضرت تيرى به مردى داد و فرمود: به ته چاه فرو بر، چون چنين كرد آب تا لب چاه بلند شد و سى هزار نفر با حيوانات از آن چاه سيراب شدند (4).

هفتاد و پنجم-ابن شهر آشوب از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت: من بيمار بودم و مدهوش شده بودم و آن حضرت به عيادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روى من ريخته بود من به هوش آمدم و عافيت يافتم (5).

هفتاد و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: طفيل عامرى را-و به روايت

ص: 604


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142. و نيز رجوع شود به البداية و النهاية 6/100.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/142.
3- . دلائل النبوة 4/113.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/144.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/155؛ صحيح مسلم 3/1234 و 1235.

ديگر حسان بن عمرو را-مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آبى طلبيد و آب دهان مبارك خود را در آن افكند و فرمود كه به آن غسل كند، چون غسل كرد شفا يافت (1).

هفتاد و هفتم-روايت كرده است كه: قيس لخمى پيس شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع افكند و شفا يافت (2).

هفتاد و هشتم-از محمد بن خاطب روايت كرده است كه: در طفوليت بر ساعد من قزقانى كه در جوش بود ريخت پس مادرم مرا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد پس آب دهان خود را در دهان من ريخت و بر دست من ماليد و اين دعا را خواند: «اذهب البأس ربّ النّاس و اشف انت الشّافي لا شافي الاّ انت شفاء لا يغادر سقما» پس در ساعت شفا يافتم (3).

هفتاد و نهم-روايت كرده است كه: آن حضرت بر سر پسرى دست كشيد و گفت:

زندگانى كن قرنى، پس آن طفل صد سال عمر كرد (4).

هشتادم-روايت كرده است كه: يك ديدۀ قتادة بن ربعى-و به روايت ديگر قتادة بن نعمان-در جنگ احد از حدقه بيرون آمد و حضرت آن را به جاى خود گذاشت و صحيح شد و آن ديدۀ ديگر گاهى به درد مى آمد و اين ديده هرگز به درد نمى آمد (5).

و به روايت ديگر: عبد اللّه بن انيس را نيز چنين حادثه اى عارض شد و به دست ماليدن آن حضرت شفا يافت (6).

هشتاد و يكم-روايت كرده است كه: پاى محمد بن مسلمه در روزى كه كعب بن

ص: 605


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/174-175.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/156.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157. و نيز رجوع شود به اسد الغابة 4/371.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.

الاشرف را كشتند از زانو شكست و حضرت دست مبارك را بر آن موضع كشيد و مانند پاى ديگر شد (1).

هشتاد و دوم-از عروة بن الزبير روايت كرده است كه: زنى بود از اهل مكه كه زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از اسلام نابينا شد، كفار مكه گفتند: لات و عزّى او را كور كردند، حضرت دست بر ديدۀ او كشيد و او بينا شد، كافران گفتند: اگر اسلام خوب مى بود زهره پيشتر از ما مسلمان نمى شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ قالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ (2). (3)

هشتاد و سوم-روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه بن عتيك را فرستاد كه ابو رافع يهودى را در قلعۀ او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پايش شكست، چون به نزد حضرت آمد فرمود كه: پا را دراز كن، پس دست مبارك بر آن كشيد و در همان ساعت شفا يافت (4).

هشتاد و چهارم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باديه اى در زير درختى قيلوله فرمود و چون بيدار شد آب طلبيد و وضو ساخت در زير درخت خارى و آب مضمضۀ خود را در زير آن درخت ريخت، چون روز ديگر صبح شد ديدند كه آن درخت بزرگ شده و ميوۀ بزرگى بهم رسانيده است به رنگ مورد و به بوى عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه كه از آن ميوه مى خورد سير مى شد و هر تشنه كه مى خورد سيراب مى شد و هر بيمار كه مى خورد شفا مى يافت و هر حيوان كه از برگ آن درخت مى خورد شيرش فراوان مى شد، و مردم باديه از اطراف مى آمدند و برگ آن را براى شفا مى بردند، و آن درخت به جاى طعام و آب آن قبيله بود، و پيوسته از بركت آن درخت زيادتى در مال و اسباب و فرزندان خود مى يافتند تا آنكه روزى ديدند

ص: 606


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
2- . سورۀ احقاف:11.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/157.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/158؛ اسد الغابة 3/308.

ميوه هاى آن درخت ريخته و برگش زرد و كوچك شده است، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دار بقا رحلت نمود، پس بعد از آن ميوه مى داد كوچكتر و كم شهدتر و كم بوتر از آنچه پيشتر مى داد، و سى سال بر اين حال بود، بعد از سى سال روزى ديدند كه طراوتش كم شده و ميوه هايش ريخته و حسنش نمانده، پس خبر رسيد كه امير المؤمنين عليه السّلام در آن روز شهيد شده بود؛ بعد از آن ميوه نداد امّا مردم از برگش شفا و بركت مى جستند، و مدتى بر اين حال ماند تا آنكه روزى ديدند كه درخت خشك شده و از زيرش خون تازه مى جوشد و از برگهايش آب خونى مانند آب گوشت مى ريزد، بعد از چند روز خبر به ايشان رسيد كه در آن روز حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شده بود (1).

هشتاد و پنجم-شيخ طوسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند از زيد بن ارقم كه:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صبح كرد گرسنه و آمد به خانۀ فاطمه عليها السّلام پس حسن و حسين عليها السّلام را ديد كه از گرسنگى گريه مى كردند پس حضرت آب دهان مبارك خود را در دهان ايشان انداخت تا سير شدند و به خواب رفتند، و با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به خانۀ ابو الهيثم رفت و گفت: مرحبا به رسول اللّه نمى خواستم كه تو و اصحاب تو به نزد من بياييد و چيزى نداشته باشم كه به نزد شما بياورم و پيش از اين چيزى داشتم كه به همسايگان خود قسمت نمودم، حضرت فرمود كه: جبرئيل هميشه مرا وصيت مى كرد در حقّ همسايگان تا آنكه گمان كردم ميراثى از براى ايشان مقرر خواهد كرد؛ پس حضرت درخت خرمايى در كنار خانۀ او ديد فرمود كه: اى ابو الهيثم! رخصت مى دهى كه نزديك آن درخت برويم؟ گفت: يا رسول اللّه! اين درخت نر است و هرگز بار نياورده است اگر خواهيد برويد به نزديك آن، حضرت به پاى درخت رفت و فرمود: يا على! قدح آبى بياور، چون آورد آب را در دهان گردانيد و بر آن درخت پاشيد و در همان ساعت به قدرت الهى آن درخت پر شد از خوشه هاى بسر و رطب، پس فرمود كه: اول به

ص: 607


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/163.

همسايگان بدهيد، و بعد از آن خورديم آن قدر كه سير شديم و آب سرد بر بالايش خورديم، پس گفت: يا على! اين از جملۀ آن نعيم است كه خدا فرموده در روز قيامت از آن سؤال خواهند كرد، يا على! براى جماعتى كه حاضر نيستند يعنى فاطمه و حسن و حسين بردار. و بعد از آن آن درخت خرما پيوسته ميوه مى آورد و تبرّك به آن مى جستيم و آن را «نخلة الجيران» مى گفتيم تا آنكه در سال حرّه كه يزيد حكم به قتل اهل مدينه كرد آن درخت در آن فتنه بريده شد (1).

هشتاد و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: عامر بن كريز در روز فتح مكه پسر خود عبد اللّه را به خدمت آن حضرت آورد و آن پنج ماهه يا شش ماهه بود و گفت: يا رسول اللّه! كامش را بردار، حضرت فرمود: چنين طفلى را كام برنمى دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روى خواهش، حضرت فرمود كه: خدا او را آب روزى خواهد كرد، پس او به بركت آن حضرت چنان بود كه هر زمينى را متوجه مى شد البته آب از آن بيرون مى آورد و مزارع و قنوات او مشهورند (2).

ص: 608


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/161 به نقل از امالى شيخ طوسى.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/225.

باب بيستم: در بيان معجزاتى است كه از آن حضرت ظاهر شد

در كفايت شرّ دشمنان

ص: 609

ص: 610

اول-ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو لهب به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آن حضرت را تهديد نمود، حضرت فرمود: اگر از جانب تو خدشه اى به من برسد من دروغگو خواهم بود؛ و اين از جملۀ معجزات آن حضرت بود (1).

دوم-شيخ مفيد و راوندى و ديگران از جابر روايت كرده اند كه: حكم بن ابى العاص عمّ عثمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم استهزاء مى كرد و دهان خود را كج مى كرد و تقليد آن حضرت مى كرد، روزى حضرت بر او نفرين كرد و دو ماه ديوانه شد؛ و روزى رسول خدا راه مى رفت و حكم در عقب آن حضرت راه مى رفت و دوشهاى خود را حركت مى داد براى استهزاء به راه رفتن آن حضرت، پس حضرت فرمود كه: چنين باش اى حكم، پس او به بلائى مبتلا شد كه هميشه چنان بود تا آنكه حضرت او را از مدينه بيرون كرد و امر فرمود كه ديگر او را به مدينه نگذارند؛ و چون زمان خلافت عثمان شد آن شقى از براى مخالفت آن حضرت آن ملعون را به مدينه آورد (2).

سوم-على بن ابراهيم و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد كعبه نماز مى كرد و ابو جهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند

ص: 611


1- . عيون اخبار الرضا 2/213.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 175 به نقل از شيخ مفيد و خرايج 1/168 و مناقب ابن شهر آشوب 1/114 و استيعاب 1/359.

كرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبيد، و چون برگشت و به نزد اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد (1).

و به روايت ديگر: به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد (2)، پس مرد ديگر برخاست و گفت: من مى روم كه او را بكشم، چون به نزد آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت: ميان من و او اژدهايى مانند شتر فاصله شد و دم را بر زمين مى زد، من ترسيدم و برگشتم (3).

و به روايت ديگر: ابو جهل آمد كه پا بر گردن آن حضرت بگذارد، پس از عقب برگشت، پرسيدند: چرا چنين كردى؟ گفت: در ميان خود و محمد خندقى از آتش ديدم و ملكى چند ديدم كه بالها داشتند؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر نزديك من مى آمد ملائكه او را پاره پاره مى كردند (4).

چهارم-على بن ابراهيم و ابن بابويه و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و ديگران در تفسير إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (5)روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوّت را پوشيد اول كسى كه به او ايمان آورد على بن ابى طالب عليه السّلام بود، بعد خديجه ايمان آورد؛ پس ابو طالب با جعفر طيار روزى به نزد آن حضرت آمد ديد نماز مى كند و على در پهلويش نماز مى كند، پس ابو طالب به جعفر گفت: تو هم نماز كن در پهلوى پسر عمّ خود، پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و پيغمبر پيشتر رفت، پس زيد بن حارثه ايمان آورد، و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس حق تعالى فرستاد كه: «ظاهر كن دين خود را و پروا مكن از

ص: 612


1- . تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415. و در دو مصدر اخير نامى از امام عليه السّلام نيامده است.
2- . خرايج 1/24.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/212؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 4/415.
4- . مجمع البيان 5/515؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/103.
5- . سورۀ حجر:95.

مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شرّ استهزاء كنندگان را» (1)، و استهزاءكنندگان پنج نفر بودند: وليد بن مغيره، عاص بن وائل، اسود بن مطّلب، اسود بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله-بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند-پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد.

و چون وليد گذشت جبرئيل گفت: اين وليد پسر مغيره است و از استهزاء كنندگان توست؟ حضرت گفت: بلى، جبرئيل اشاره بسوى او كرد، پس او به مردى از خزاعه گذشت كه تيرى مى تراشيد و پا بر روى تراشۀ تير گذاشت و ريزه اى از آنها در پاشنۀ پاى او نشست و خونين شد و تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد و دختر او در پائين كرسى خوابيد، پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر به كنيز خود گفت: چرا دهان مشگ را نبسته اى؟ وليد گفت: اين خون پدر توست آب مشك نيست، فرزندان مرا و فرزندان برادر مرا جمع كن كه مى دانم كه خواهم مرد تا وصيت كنم؛ چون ايشان را جمع كرد به عبد اللّه بن ابى ربيعه گفت:

عمارة بن وليد در زمين حبشه است از محمد نامه اى بگير و براى نجاشى بفرست كه او را برگرداند به مكه، پس به فرزند كوچك خود كه هاشم نام داشت گفت: اى فرزند! تو را پنج وصيت مى كنم بايد كه آنها را حفظ كنى: وصيت مى كنم تو را به كشتن «ابو رهم دوسى» هرچند سه ديه بدهند به تو زيرا كه زن مرا كه دختر او بود از من به زور گرفت و اگر او را با من مى گذاشت از او فرزندى مانند تو بهم مى رسيد، و خونى كه از قبيلۀ خزاعه طلب دارم فراموش مكنيد، و خونى كه از بنى خزيمة بن عامر طلب دارم تدارك كن، و ديه اى چند كه از قبيلۀ ثقيف طلب دارم بگير، و اسقف نجران از من دويست دينار طلب دارد پس ده، اينها را گفت و به جهنم واصل شد.

و چون عاص بن وائل گذشت جبرئيل اشاره بسوى پاى او كرد، پس چوبى به كف

ص: 613


1- . ترجمۀ آيه هاى 94 و 95 سورۀ حجر.

پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن مرد. و به روايت ديگر: خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد.

و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كرد و او كور شد و سر را بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر: اشاره به شكمش كرد و آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد.

و اسود بن عبد يغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا چشمش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود، چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد و كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مرد.

و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او و چرك از سرش آمد تا مرد؛ و گويند كه: مار او را گزيد و مرد؛ و گويند: سموم به او رسيد و رنگش سياه و هيئتش متغير شد و چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر او را زدند كه مرد.

و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد (1).

مؤلف گويد: روايات در عدد مستهزئان و كيفيت مردن ايشان مختلف است، به ايراد بعضى اكتفا كرديم و بعضى سابقا مذكور شد.

پنجم-راوندى روايت كرده است كه: زنى از يهود جادويى براى آن حضرت كرده بود و گرهى چند زده و به چاهى افكنده بود، جبرئيل پيغمبر را خبر كرد و آن حضرت خبر داد كه در فلان چاه است و چند گره بر آن زده است، و چون از چاه بيرون آوردند چنان بود كه آن حضرت فرموده بود و ضررى از سحر به آن جناب نرسيد (2).

ششم-راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابو جهل كشته بودند، آن ملعون فرستاد بچه دان آن شتر

ص: 614


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/106 و مجمع البيان 3/346 و احتجاج 1/511-513 و خصال 279 و تفسير طبرى 7/551-553.
2- . خرايج 1/34.

را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و فاطمه عليها السّلام آمد و آن را از پشت پدر دور كرد، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود: خداوندا! بر تو باد به كافران قريش؛ و نام برد ابو جهل و عتبه و شيبه و وليد و اميّه و ابن ابى معيط و جماعتى را كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند (1).

هفتم-خاصه از حضرت صادق عليه السّلام و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون عتبه پسر ابو لهب گفت: كافر شدم به ربّ نجم، و آب دهان نجس خود را به جانب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخت، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نمى ترسى كه درنده تو را بدرد؟ -به روايت ديگر فرمود: خداوندا! مسلط گردان بر او سگى از سگان خود را-پس در تجارتى به جانب يمن رفتند-به روايت ديگر: به جانب شام-و او مى گفت: به نفرين محمد مرا درنده خواهد دريد، ابو لهب گفت: اى گروه قريش! او را حراست كنيد و مگذاريد دعاى محمد در حقّ او مستجاب شود، پس در منزلى بارهاى خود را جمع كردند و جاى او را در بالاى آنها مقرر كردند و همه بر دور او خوابيدند، چون شب شد شيرى آمد و يك يك آنها را بو مى كرد پس جست بر بالاى بارها و او را دريد (2).

هشتم-روايت كرده اند كه: آن حضرت نزديك كعبه به نماز مى ايستاد و حق تعالى او را از ديدۀ كافران مستور مى گردانيد كه او را نمى ديدند (3).

نهم-راوندى و غير او از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن اميّه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما ايمان نمى آوريم به تو تا خدا و ملائكه بيايند و گواهى بدهند بر حقّيّت تو يا به آسمان بالا روى و از آسمان كتابى فرود آورى و اگر اينها را نيز بكنى نمى دانيم كه به تو ايمان خواهيم آورد يا نه؛ پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان دلتنگ شد و به خانه برگشت، و ابو جهل گفت: اگر روز ديگر بيايد به مسجد بزرگترين سنگها را بر سر او

ص: 615


1- . خرايج 1/51؛ صحيح مسلم 3/1418؛ دلائل النبوة 2/278-280.
2- . رجوع شود به خرايج 1/56-57 و مناقب ابن شهر آشوب 1/113 و تفسير طبرى 11/503 و 504 و تفسير قرطبى 17/83.
3- . خرايج 1/87.

خواهم زد. چون روز ديگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مسجد شد و مشغول نماز گرديد ابو جهل سنگ گرانى گرفت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك او رسيد لرزه بر اندامش افتاد و برگشت، چون از او پرسيدند گفت: مردانى چند ديدم در بزرگى مانند كوهها كه دور محمد را فرو گرفته بودند و همه در ميان آهن غوطه خورده بودند اگر حركت مى كردم مرا مى گرفتند (1).

دهم-راوندى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سورۀ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ (2)تلاوت مى نمود، پس گفتند به امّ جميل خواهر ابو سفيان كه زن ابو لهب بود كه: ديشب محمد در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى نمود، آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت: اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد، و مى گفت:

كيست كه محمد را به من نشان دهد؟ چون از در مسجد داخل شد ابو بكر نزد آن حضرت نشسته بود گفت: يا رسول اللّه! خود را پنهان كن كه امّ جميل مى آيد و مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بگويد، فرمود: مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابو بكر پرسيد: آيا محمد را ديدى؟ گفت: نه، پس به خانۀ خود برگشت.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: خدا حجاب زردى در ميان پيغمبر و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفار قريش آن حضرت را «مذمّم» مى گفتند يعنى «بسيار مذمّت كرده شده» و حضرت مى فرمود: خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمّم را مذمّت مى كنند و مذمّم نام من نيست (3).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ساير مفسران خاصه و عامه اين قصه را نقل كرده اند از اسماء دختر ابو بكر و غير او روايت كرده اند كه: حضرت اين آيه را خواند وَ إِذا قَرَأْتَ

ص: 616


1- . خرايج 1/93. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 3/440.
2- . سورۀ مسد:1.
3- . خرايج 2/775.

اَلْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (1) و چون به نزديك آمد و حضرت را نديد به ابو بكر گفت: شنيده ام صاحب تو مرا هجو كرده است؟ ابو بكر گفت:

بحقّ پروردگار كعبه كه تو را هجو نكرده است (2).

يازدهم-شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: ابو جهل و وليد بن مغيره با گروهى از بنى مخزوم با يكديگر اتفاق كردند كه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد آيد او را بكشند، روز ديگر كه آن حضرت به مسجد آمد و به نماز ايستاد وليد را فرستادند كه او را هلاك كند، چون به محلّى رسيد كه پيغمبر نماز مى كرد صداى حضرت را مى شنيد و او را نمى ديد، پس برگشت و اين حال را به ايشان گفت، ايشان باور نكردند و همه به اتفاق آمدند به نزد آن حضرت، چون صداى او را شنيدند و بر اثر صدا رفتند صدا را از عقب سر شنيدند باز برگشتند و به جانب صدا رفتند باز صدا را از جانب اول شنيدند و چندان كه از پى صدا رفتند صدا را از جانب ديگر شنيدند، حيران ماندند و برگشتند، پس حق تعالى اين را فرستاد وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (3)«و گردانيديم از پيش روى ايشان سدّى و از پس ايشان سدّى پس پوشيديم ديده هاى ايشان را پس نمى بينند» (4).

دوازدهم-شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: چون يهودان مدينه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهد كردند كه با آن حضرت قتال نكنند و در ديه هايى كه بر مسلمانان لازم مى شود اعانت بكنند پس شخصى از صحابه دو شخص را به خطا كشته بود و ديه لازم شده بود، حضرت به نزد بنى النضير رفت و از ايشان اعانت طلب كرد در باب آن ديه، ايشان گفتند: بنشين تا ما طعام بياوريم و ديه را جمع كنيم و تسليم نماييم، و رفتند به قصد

ص: 617


1- . سورۀ اسراء:45.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 3/418 و مناقب ابن شهر آشوب 1/100 و تفسير قرطبى 20/234 و تفسير ابن كثير 4/494 و سيرۀ ابن هشام 1/355-356.
3- . سورۀ يس:9.
4- . اعلام الورى 30.

آنكه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل آمد و حضرت را بر ارادۀ ايشان مطّلع ساخت و حضرت بيرون آمد و سوء تدبير ايشان ظاهر شد (1).

سيزدهم-شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت به جنگ گروهى از عرب رفت در موضعى كه آن را «ذى امر» مى گفتند و ايشان گريختند و به سر كوهها متحصّن شدند و حضرت در موضعى فرود آمد كه آنها را مى ديد، پس از لشكر خود دور شد براى قضاى حاجت و بارانى آمد و جامه هاى او تر شد پس جامه ها را كند و بر روى درختى پهن كرد و در زير آن درخت خوابيد و اعراب مى ديدند آن حضرت را، پس بزرگ ايشان دعثور بن حارث آمد و بر بالاى سر آن حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: امروز كى تو را از من منع مى كند و حفظ مى نمايد؟ فرمود: خدا؛ پس جبرئيل دست زد بر سينۀ او و شمشير از دستش جست و خود بر زمين افتاد، پس حضرت شمشير را برداشت و بر بالاى سرش ايستاد و فرمود: كى تو را امروز از من نجات مى دهد؟ گفت:

هيچ كس، و كلمه اى گفت و مسلمان شد و قوم خود را به اسلام دعوت كرد (2).

به روايت ديگر: چون خواست كه شمشير را حوالۀ آن حضرت كند لرزيد و شمشير از دستش افتاد (3).

و به روايت ابو حمزۀ ثمالى دعثور گفت: مرد بلند سفيدى را ديدم كه دست بر سينه ام زد و دانستم كه ملكى بود (4).

چهاردهم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: كفار قريش در حجر اسماعيل جمع شدند و قسم ياد كردند بلات و عزّى كه اگر محمد را در مسجد ببينند همه اتفاق كنند و او را هلاك كنند؛ پس فاطمه عليها السّلام اين را شنيد و گريان به خدمت آن حضرت آمد و قصه را نقل كرد، حضرت فرمود: اى دختر! آب وضويى براى من حاضر كن، پس

ص: 618


1- . مجمع البيان 2/169؛ تفسير قمى 2/358-359.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/103 و دلائل النبوة 3/168.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/102.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/103.

وضو ساخت و به مسجد آمد، چون حضرت را ديدند گفتند: اينك آمد، و حق تعالى رعبى در دل ايشان انداخت كه سرها به زير انداختند و ذقنهاشان به سينه هايشان چسبيد، پس حضرت قبضه اى از خاك برداشت و بر روى ايشان پاشيد و گفت: «شاهت الوجوه» پس آن خاك به هركه رسيد روز بدر كشته شد (1).

پانزدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: روزى آن حضرت در ابطح مى رفت ابو جهل لعين سنگريزه اى به جانب آن حضرت انداخت، پس آن سنگريزه هفت شب و هفت روز در ميان هوا معلّق ماند، گفتند: كى نگاه داشته است اين را؟ حضرت فرمود:

آن كسى كه آسمانها را بى ستون نگاه داشته است (2).

شانزدهم-ابن شهر آشوب و اكثر محدثان و مورخان روايت كرده اند كه: در جنگ حنين شيبة بن عثمان ارادۀ قتل آن حضرت كرد، و چون از عقب سر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد شعلۀ آتشى در ميان خود و آن حضرت ديد پس حضرت يافت آنچه در دل او بود و نظر كرد بسوى او و فرمود: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آمد گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، شيبه گفت: چون حضرت اين دعا كرد چنان محبوب من گرديد كه او را از چشم و گوش خود دوست تر داشتم؛ پس فرمود: اى شيبه! با كافران مقاتله كن؛ و چون جنگ بر طرف شد آنچه در خاطرش گذشته بود و ديده بود حضرت از براى او بيان كرد و فرمود: آنچه خدا از براى تو خواست بهتر بود از آنچه خود از براى خود خواستى (3).

هفدهم-سيد ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: عامر بن طفيل و ازيد بن قيس (4)به قصد قتل آن حضرت آمدند و چون داخل مسجد شدند عامر به نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا محمد! اگر من مسلمان شوم براى من چه خواهد

ص: 619


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/103؛ دلائل النبوة 6/240.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/105.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/105. و نيز رجوع شود به خرايج 1/117 و دلائل النبوة 5/145 و استيعاب 2/712 و البداية و النهاية 4/332.
4- . در سعد السعود «زيد بن قيس» و در مناقب و بحار و اعلام الورى و سيرۀ ابن هشام «اربد بن قيس» .

بود؟ حضرت فرمود: براى تو خواهد بود آنچه براى همۀ مسلمانان است و بر تو خواهد بود آنچه بر همۀ مسلمانان است، گفت: مى خواهم بعد از خود مرا خليفه گردانى، حضرت فرمود: اختيار اين امر بدست خداست و بدست من و تو نيست، گفت: پس مرا امير صحرا گردان و تو امير شهرها باش، حضرت فرمود كه: نمى شود، گفت: پس چه چيزى براى من مقرر مى گردانى؟ فرمود: آن را مقرر مى گردانم كه بر اسب سوار شوى و جهاد كنى، گفت:

الحال من اين را دارم، برخيز با تو سخنى چند بگويم؛ پس حضرت را مشغول حرف گردانيد و اشاره كرد به ازيد پسر عمّ خود كه: شمشير را بكش و بزن، ازيد به عقب آن حضرت رفت و شمشير را يك شبر كشيد و ديگر هرچند سعى كرد نتوانست كشيد و هرچند عامر او را اشاره مى كرد و او سعى مى كرد نمى توانست كشيد.

و به روايت ديگر ازيد گفت: ديوارى ميان من و آن حضرت حايل شد و چون بار ديگر اراده كردم عامر را ميان خود و رسول خدا ديدم، چون حضرت را نظر به ازيد افتاد و ديد كه او سعى مى كند كه شمشير را از غلاف بكشد گفت: خداوندا! كفايت شرّ ايشان بكن، و مردم هجوم آوردند و ايشان گريختند و هيچ يك به منزل خود نرسيدند، حق تعالى بر ازيد صاعقه اى فرستاد و او را هلاك كرد و عامر به خانۀ زن سلوليّه فرود آمد و مادۀ طاعونى در انگشتش بهم رسيد و مى گفت: اى عامر! آيا غده مانند غدۀ شتر بهم رسانيدى و در خانۀ سلوليه خواهى مرد؟ -و ايشان فرود آمدن در آن قبيله را ننگ خود مى دانستند-پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و چون اندك راهى رفت راه جهنم را در پيش گرفت و به درك اسفل منزل گزيد (1).

هيجدهم-ابن شهر آشوب و ديگران از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: در جنگ حديبيّه هشتاد نفر از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند به قصد هلاك آن حضرت، پس حضرت نفرين كرد و خدا ديده هاى ايشان را گرفت كه صحابه ايشان را دستگير كردند

ص: 620


1- . رجوع شود به سعد السعود 218 و مناقب ابن شهر آشوب 1/105-106 و اعلام الورى 126 و سيرۀ ابن هشام 4/568.

و آخر منّت گذاشت و سر داد ايشان را، پس خدا اين آيه را فرستاد وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ (1). (2)

نوزدهم-ابن شهر آشوب و اكثر مورخان روايت كرده اند كه: چون كفار قريش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفيان پرسيد كه: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند به هر نحو كه خواستند و مردان سفيد ديديم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.

ابو رافع به امّ الفضل دختر عباس گفت كه: اينها ملائكه اند، ابو لهب كه اين را شنيد برخاست و ابو رافع را بر زمين زد، امّ الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به «عدسه» مبتلا كرد؛ و عدسه مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كشيدند و در بيرون مكه انداختند و سنگ بسيارى بر روى او انداختند تا پنهان شد (3).

مؤلف گويد: اكنون بر سر راه عمره واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تلّ عظيمى شده است، پس تأمل كن كه مخالفت خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چگونه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به درجات رفيعه بلند ساخته است و به اهل بيت عزت و شرف ملحق گردانيده است.

بيستم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: در جنگ احزاب ابو سفيان هفت هزار تيرانداز را مقرر كرد كه به يك دفعه تير به جانب لشكر آن حضرت بيندازند، چون صحابه بر اين مطّلع شدند ترسيدند و به آن حضرت شكايت كردند،

ص: 621


1- . سورۀ فتح:24.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/106؛ مجمع البيان 5/123؛ سنن ابى داود 2/265.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/108؛ مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/40.

حضرت آستين نصرت آيين خود را در هوا حركت داد و دعا كرد، و چون تيرها را رها كردند خدا بادى فرستاد كه تيرها را بسوى ايشان برگردانيد و هر تيرى بر صاحبش نشست و او را مجروح كرد و يك تير به مسلمانان نرسيد (1).

بيست و يكم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ميسره به قلعه هاى يهود رفت كه نانى و نان خورشى از ايشان بخرد، يكى از يهودان گفت: آنچه مى خواهى من دارم، و به خانه رفت و زوجۀ خود را گفت كه: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بينداز، چون حضرت داخل شد و زن خواست كه سنگ را بيندازد جبرئيل عليه السّلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ ديوار را سوراخ كرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه كرد و مانند سنگ آسيا در گردنش ماند، پس يهودى بيهوش شد و چون بهوش آمد نشست و گريان شد، حضرت فرمود كه: چه اراده كرده بودى كه به چنين بلايى مبتلا شدى؟ گفت:

يا محمد! من ارادۀ فروختن چيزى به تو نداشتم و تو را براى آن به خانه آوردم كه هلاك كنم و تويى معدن كرم و سيد عرب و عجم پس عفو كن از من، حضرت بر او رحم كرد و دعا كرد تا سنگ از گردن او دور شد (2).

بيست و دوم-ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روايت كرده است كه: مردى از قريش سوگند ياد كرد كه البته محمد را بكشد، پس اسبش جست و او را بر زمين زد تا گردنش شكست (3).

بيست و سوم-ابن شهر آشوب و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه: معمر بن يزيد به شجاعت معروف بود و در ميان قبيلۀ كنانه سر كرده و مطاع بود، قريش در دفع آن حضرت به او استغاثه كردند، معمر گفت: من كفايت شرّ او از شما مى كنم و او را مى كشم و من بيست هزار سوار مسلّح دارم و قبيلۀ بنى هاشم با من جنگ نمى توانند كرد و اگر ديه

ص: 622


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.

خواهند من مال بسيار دارم و ده ديه به ايشان مى دهم؛ و او شمشيرى حمايل مى كرد كه عرضش يك شبر و طولش ده شبر بود. پس روزى حضرت در حجر اسماعيل نماز مى كرد معمر شمشير خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزديك رسيد بر زمين افتاد و رويش مجروح شد و برخاست و گريخت تا به ابطح رسيد و خون از رويش مى ريخت، قريش چون او را بر آن حال ديدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روى او شستند و پرسيدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور كسى است كه فريب شما را خورد هرگز چنين واقعه اى مشاهده نكرده بودم چون به نزديك او رسيدم ديدم دو اژدها از نزديك سر او پيدا شدند كه آتش از دهان ايشان مى ريخت و بر من حمله كردند (1).

بيست و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: كلده پسر اسد در ميان خانۀ عقيل و عقال مزراقى (2)بسوى آن جناب افكند و مزراق برگشت بسوى او و بر سينه اش آمد و هراسان گريخت، گفتند: چه مى شود تو را؟ گفت: واى بر شما! مگر نمى بينيد اين شتر مست را كه از پى من مى آيد؟ گفتند: ما چيزى نمى بينيم، گفت: من مى بينم؛ و چنان دويد تا به طايف رسيد (3).

بيست و پنجم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان روز از مكه بيرون رفت تا آنكه به گردنگاه حجون رسيد و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزديك آن حضرت رسيد گريخت و برگشت، ابو جهل به او رسيد و گفت: از كجا مى آيى؟ گفت: امروز چون محمد تنها بيرون رفت از عقب او رفتم به طمع آنكه او را هلاك كنم چون به نزديك او رسيدم شيرها ديدم كه مى خروشيدند و رو به من مى دويدند، ابو جهل گفت: اين يكى از جادوهاى اوست (4).

بيست و ششم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: مردى از قريش آن حضرت را

ص: 623


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/109.
2- . مزراق: نيزۀ كوتاه.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.

در سجده ديد، سنگى گرفت كه بر آن حضرت بيندازد، چون دست را بلند كرد دستش بر سنگ خشكيد (1).

بيست و هفتم-ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن مى نمود به آواز بلند پس كفار قريش متأذّى شدند و برخاستند كه آن حضرت را بگيرند، ناگاه دستهاى خود را در گردنها غل شده ديدند و نابينا شدند كه جايى را نمى ديدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا كرد و دستهايشان به زير آمد و روشن شدند، پس آيات اول سورۀ كريمۀ «يس» نازل شد (2).

بيست و هشتم-ابن شهر آشوب از ابو ذر روايت كرده است كه: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگى گرفت و خواست كه بر آن جناب بيندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زير آورد، به حضرت تضرع كرد و سوگندها ياد كرد كه اگر عافيت بيابد آزار آن حضرت نكند، و چون آن جناب دعا كرد و دستش به زير آمد گفت: تو جادوگر حاذقى بوده اى، پس سورۀ «تبّت» نازل شد (3).

بيست و نهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد بنى شجاعه رفت و اسلام را بر ايشان عرض كرد، ايشان ابا كردند و با پنج هزار سوار از پى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند، چون به نزديك رسيدند آن جناب دعا كرد و بادى وزيد و همه هلاك شدند (4).

سى ام-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابن قميه در روز جنگ احد سنگى به جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخت و بر پاى آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذليل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعى خوابيد پس بز كوهى آمد و شاخ

ص: 624


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/110.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111.

خود را در زير شكم او فرو برد و او فرياد مى كرد كه: وا ذلاّه، تا شاخ از چنبرۀ گردنش بيرون آمد (1).

سى و يكم-معجزۀ متواترۀ آن جناب است كه: در جنگ احزاب با وفور كفار و قلّت مسلمانان حق تعالى به دعاى آن جناب باد تندى فرستاد با سنگريزه ها كه خيمه هاى ايشان را كند و ايشان گريختند چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد (2).

سى و دوم-در جنگ بدر كفى سنگريزه و خاك برداشت و بر روى كافران پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» پس باد آن را برد و بر روى مشركان رسانيد و هركه از آن سنگريزه و خاك به او رسيد در آن روز يا كشته شد يا اسير شد (3).

سى و سوم-ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است: چون «عرنيان» راعى آن جناب را كشتند و مواشى را غارت كردند، بر ايشان نفرين كرد كه: خداوندا! راه را بر ايشان گم كن، پس راه را گم كردند تا اصحاب حضرت به ايشان رسيدند و ايشان را گرفتند (4).

سى و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى را خواستگارى كرد، پدرش عذر گفت كه: او پيس است-و پيس نبود-، حضرت فرمود كه:

چنين باشد؛ پس پيس شد (5).

سى و پنجم-روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زهير شاعر را ديد و گفت:

خداوندا! مرا پناه ده از شيطان او، پس او نتوانست يك بيت شعر بگويد تا مرد (6).

سى و ششم-روايت كرده است كه: روزى بلال اذان مى گفت، چون گفت: «اشهد انّ

ص: 625


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/111؛ اعلام الورى 83. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/501.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/112؛ تفسير طبرى 10/263-264؛ تفسير قرطبى 14/143.
3- . مجمع البيان 2/530؛ تفسير طبرى 6/203.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113. و نيز رجوع شود به سنن ابى داود 3/134 و سنن ترمذى 1/106.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/114.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 1/115؛ الاغاني 10/339.

محمدا رسول اللّه» منافقى گفت: بسوزد هركه دروغ گويد، پس در آن شب برخاست كه چراغ را اصلاح كند آتش در انگشت او افتاد و هرچند سعى كرد نتوانست خاموش كند تا همۀ بدنش سوخت (1).

سى و هفتم-روايت كرده است از ابن عباس كه: عقبة بن ابى معيط و أبي بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفرى آمده وليمه اى ساخت و جمعى از اشراف را با آن جناب به وليمۀ خود طلبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تا شهادتين را نگويى من طعام تو را نمى خورم، پس او شهادت گفت و حضرت طعام او را تناول نمود؛ چون أبي بن خلف از سفر برگشت او را ملامت نمود كه: به دين محمد در آمده اى من از تو راضى نمى شوم تا او را تكذيب نمايى و اهانت برسانى، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصّه شد و بر روى پليد خودش برگشت و دو جاى روى او را سوخت و جايش ماند، و حضرت فرمود: تا در مكه هستى زنده خواهى بود و چون از مكه بيرون روى به شمشير خود كشته خواهى شد، پس عقبه در روز بدر كشته شد و أبي در روز احد به درك واصل گشت (2).

سى و هشتم-روايت كرده اند ابن شهر آشوب و غير او كه: أبي بن خلف در مكه حضرت را تهديد به كشتن مى كرد، حضرت فرمود: من تو را خواهم كشت ان شاء اللّه، پس در روز احد حضرت چوبى به جانب او انداخت و به گردن او رسيد و خراشيد پس برگشت و فرياد مى كرد مانند گاو، ابو جهل گفت: چرا چنين فرياد مى كنى؟ اين خراشى بيش نيست؟ گفت: اگر اين طعنه بر جميع قبيلۀ ربيعه و قبيلۀ مضر واقع مى شد همه مى مردند او وعده كرده است مرا بكشد و اگر آب دهان بر من بيندازد كشته خواهم شد؛ پس از يك روز به جهنم واصل شد (3).

سى و نهم-در طب الائمة و مجمع البيان و تفسير عياشى و ساير كتب معتبره مذكور

ص: 626


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/178.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/158. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 2/258.

است و از حضرت صادق عليه السّلام به طرق متعدده منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزارى بهم رسيد و جبرئيل و ميكائيل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! لبيد بن اعظم يهودى تو را جادو كرده است و آن را در چاه بنى زريق پنهان كرده است پس بفرست بر سر آن چاه كسى را كه در ديدۀ تو از همه كس عظيمتر است و اعتماد بر او بيش از ديگران دارى و در كمالات عديل و همتاى توست تا آن سحر را بيرون آورد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو بسوى چاه ذروان كه در آنجا جادويى براى من پنهان كرده اند و در ميان غلاف خرما تعبيه كرده اند و در زير سنگى كه در ته چاه است پنهان كرده اند.

چون على عليه السّلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگين شده بود، پس حضرت آب چاه را كشيد و در زير سنگى كه پيغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بيرون آورد و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، چون گشودند شانه و چند دندانۀ شانه و ريسمانى كه در آن يازده گره زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از ميان آن بيرون آمد و جبرئيل در آن روز سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ و سورۀ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ را آورده بود، حضرت فرمود: يا على! اين دو سوره را بر اين گره ها بخوان، على عليه السّلام هر يك آيه را كه مى خواند يك گره باز مى شد تا آنكه سوره ها را تمام كرد و همۀ گره ها گشوده شد (1).

به روايت ديگر: جبرئيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ را و ميكائيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ را براى تعويذ آن حضرت خواندند.

به روايت ديگر: جبرئيل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ و قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ را خواند و اين دعا را خواند: «بسم اللّه ارقيك و اللّه يشفيك من كلّ داء يؤذيك خذها فلتهنيك» (2).

ص: 627


1- . رجوع شود به طب الائمة 113 و مجمع البيان 5/568 و مناقب ابن شهر آشوب 2/256 و مكارم الاخلاق 413 و تفسير بيضاوى 4/466.
2- . مجمع البيان 5/569.

مؤلف گويد: مشهور ميان علماى شيعه آن است كه سحر در انبياء و ائمه عليهم السّلام تأثير نمى كند و آزار آن حضرت به سبب آن سحر نبود بلكه حق تعالى از براى ظهور حقيّت آن حضرت سحر آن كافران را ظاهر نمود و اين سوره ها را براى دفع سحر از ديگران فرستاد.

ص: 628

باب بيست و يكم: در بيان معجزات آن حضرت است در مستولى شدن

بر شياطين و جنّيان، و ايمان آوردن بعضى از ايشان

و خبر دادن ايشان به نبوّت آن حضرت

ص: 629

ص: 630

اول-شيخ طبرسى و ديگران از زهرى روايت كرده اند كه: چون ابو طالب دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند، چون به طائف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه هر سه برادر و رؤساى طائف بودند (عبد ياليل، مسعود و حبيب پسران عمرو) و اسلام را بر ايشان عرض نمود، يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟ ؛ سومى گفت: و اللّه بعد از اين با تو سخن نمى گويم زيرا اگر پيغمبر خدايى شأن تو از آن عظيمتر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گويى سزاوار نيست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با پيغمبر چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح كردند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايۀ درختى قرار گيرد، عتبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد زيرا كه شدت عداوتشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را «عداس» مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا، انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت از او پرسيد: اهل كدام زمينى؟

گفت: اهل نينوا.

فرمود: از اهل شهر بندۀ شايسته يونس بن متى.

ص: 631

عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصۀ يونس خبر داده است؛ و قصۀ يونس را از براى او نقل كرد.

عداس به سجده افتاد و پاهاى فلك پيماى سيّد انبياء را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.

چون عتبه و شيبه حال آن غلام را ديدند ساكت شدند و چون بسوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و پاهاى او را بوسيدى و هرگز نسبت به ما كه آقاى توييم چنين نكردى؟

گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا.

ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب او را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين ترسايى خود بر مدار.

پس حضرت از ايشان نااميد شد و باز بسوى مكه برگشت، و چون به «نخله» كه اسم موضعى است رسيد و در ميان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهى از جنّ نصيبين كه موضعى است از يمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنيدند ايمان آوردند و بسوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند (1).

و به روايت ديگر: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مأمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد بسوى جنّيان و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن بر ايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل نصيبين (2)بسوى آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مأمور شده ام كه امشب بر جنّيان قرآن بخوانم، كه از شماها با من مى آيد؟ پس عبد اللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.

ص: 632


1- . مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و كامل ابن اثير 2/91.
2- . در مصدر «نينوا» ذكر شده است.

عبد اللّه گفت: چون به اعلاى مكه رسيديم پيغمبر داخل درۀ حجون شد و خطى براى من كشيد و فرمود: در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من بسوى تو بيايم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن جناب حايل شدند و صداى او را نشنيدم، پس پراكنده شدند مانند پاره هاى ابر و رفتند و گروهى از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد فرمود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوى قوم خود؛ بعضى گفته اند نه نفر بودند.

و از جابر روايت كرده اند كه حضرت فرمود: من سورۀ «رحمن» را خواندم بر ايشان و جواب ايشان بهتر از جواب شما بود، چون بر ايشان خواندم فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (1)گفتند: «لا و لا بشيء من آلائك ربّنا نكذّب» (2).

و از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد و ملائكه ميان شياطين و بالا رفتن ايشان به آسمان حائل شدند و ايشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: بايد حادثه اى در زمين حادث شده باشد كه ما را از آسمان منع كردند، پس به مشرق و مغرب گرديدند و گروهى از آنها كه به مكه افتادند بر آن حضرت گذشتند كه در «نخله» با اصحاب خود نماز صبح مى كرد در هنگامى كه متوجه سوق عكاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنيدند گفتند: همين است كه ميان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوى قوم خود برگشته و گفتند: «بدرستى كه ما قرآن عجيبى شنيديم كه هدايت مى نمايد بسوى حق پس ايمان آورديم به آن و هرگز شريك نمى گردانيم با پروردگار خود احدى را» (3)؛ پس حق تعالى سورۀ «جن» را فرستاد (4).

ص: 633


1- . سورۀ رحمن:13.
2- . مجمع البيان 5/92. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/75-76.
3- . ترجمۀ آيه هاى 1 و 2 سورۀ جن.
4- . مجمع البيان 5/368؛ صحيح مسلم 1/331؛ تفسير الوسيط 4/361.

و از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: ايشان از «بنى شيبان» بودند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد و بسوى مكه برگشت، چون به موضعى رسيد كه آن را «وادى مجنه» مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، گروهى از جن گذشته و چون قرائت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار كنندگان گفتند: اى قوم! بدرستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را پيش از او گذشته است، هدايت مى كند بسوى حق و بسوى راه راست، اى قوم ما! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد به او تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم. پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سورۀ جن را نازل گردانيد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم والى و حاكمى بر ايشان نصب كرد و هر وقت به خدمت آن جناب مى آمدند؛ و امر كرد امير المؤمنين عليه السّلام را كه مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مؤمن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشند و ايشان از فرزندان جانّ اند (2).

دوم-ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى بود از جنّيان كه او را «عفرا» مى گفتند و مكرر به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و سخنان او را مى شنيد و به صالحان جن مى رسانيد و آنها بدست او ايمان مى آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نيامد و حضرت از جبرئيل احوال او را سؤال نمود، جبرئيل گفت: به ديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از براى خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود:

بهشت از براى آنهاست كه براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند بدرستى كه حق تعالى در

ص: 634


1- . مجمع البيان 5/368، و در آن «بنى شيصبان» آمده است.
2- . تفسير قمى 2/299.

بهشت عمودى آفريده است از يك دانۀ ياقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را براى كسانى كه با هم دوستى مى كنند و به ديدن يكديگر مى روند از براى خدا.

چون عفرا به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد از او پرسيد: در اين سفر چه ديدى؟

گفت: عجائب بسيار ديدم.

فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چيزى كه ديدى.

گفت: ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنگ سفيدى نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت: الهى! چون قسم خود را بجا آورى و مرا داخل جهنم گردانى پس از تو سؤال خواهم كرد بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور نمائى.

گفتم: اى حارث! اين نامها چيست كه به آنها دعا مى كنى؟

گفت: اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدم را خلق كند، به اين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلقند نزد پروردگار عالميان، پس بحقّ ايشان سؤال مى كنم.

رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب فرمايد (1).

سوم-على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جنّيان همه از فرزندان جانّ اند و اهل همۀ دين در ميان ايشان مى باشند، و شياطين همه از فرزندان ابليس اند و در ميان ايشان مؤمن نمى باشد مگر يكى كه نام او «هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس» است آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مردى بود بسيار بلند و عظيم و مهيب، حضرت از او پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس روزى كه قابيل هابيل را كشت من پسرى بودم چندساله نهى مى كردم مردم را از ترك آثام و امر مى كردم ايشان را به افساد طعام.

ص: 635


1- . خصال 639؛ كشف الغمة 2/93.

حضرت فرمود: بد جوانى بوده اى و بد پيرى هستى.

گفت: يا محمد! من بر دست نوح توبه كرده ام و با او در كشتى بودم و او را عتاب كردم در نفرين كردن بر قوم خود، و با ابراهيم بودم در وقتى كه او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانيد، و با موسى بودم در وقتى كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، و با هود بودم كه نفرين كرد بر قوم خود و او را عتاب كردم كه چرا نفرين كردى، و با صالح بودم كه نفرين كرد قوم خود را و به او اعتراض كردم كه چرا نفرين كردى قوم خود را، و همۀ كتابها را خواندم و در همۀ آنها ديدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبياء تو را سلام رسانيدند و مى گفتند تو بهترين پيغمبران و گرامى ترين ايشانى، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چيزى تعليم من نما.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: تو او را تعليم كن.

هام گفت: يا محمد! ما اطاعت نمى كنيم مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر را، اين كيست كه مرا به او حواله كردى؟

حضرت فرمود: اين برادر من و وصىّ من و وزير و وارث من است و نام او على بن ابى طالب است.

هام گفت: بلى، ما يافته ايم اسم او را در كتابهاى گذشته او را اليا ناميده اند.

پس امير المؤمنين عليه السّلام قرآن و شرايع دين را تعليم او نمود و در شب هرير در صفّين به خدمت آن حضرت آمد (1).

چهارم-شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى چولى (2)فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طائفه اى از كافران جن در اين وادى جا كرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود

ص: 636


1- . تفسير قمى 1/375.
2- . چول: بيابان بى آب و علف، جاى خالى از آدمى. (فرهنگ عميد 2/904) .

كه: برو بسوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوّتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصّن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آنها مخصوص گردانيده است؛ و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود: با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نماييد.

پس امير المؤمنين عليه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب كه: در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت مكنيد، و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شرّ دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه: نزديك بياييد، چون نزديك آمدند ايشان را بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد؛ پس حضرت فرياد زد كه: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عمّ او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت «اللّه اكبر» گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا امير المؤمنين؟ ما نزديك بود كه از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم.

حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيئت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيماندۀ ايشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند.

و چون جناب امير المؤمنين عليه السّلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود: پيش از تو آمدند آنها

ص: 637

كه خدا ايشان را به تو نرسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم (1).

پنجم-به سند معتبر از سلمان رضى اللّه عنه روايت كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بوديم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پيدا شد و حركت كرد تا به نزديك آن حضرت رسيد و از ميان آن شخصى پيدا شد و گفت: يا رسول اللّه! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ايم و از تو امان مى طلبيم، گروهى از ما بر ما جور و ستم كرده اند كسى را با من بفرست كه ميان ما و ايشان موافق حكم خدا و كتاب خدا حكم كند و عهدها و پيمانهاى مؤكد از من بگير كه فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنكه حادثه اى از جانب خدا رخ نمايد كه مرا در آن اختيارى نباشد.

حضرت فرمود: تو كيستى و قوم تو كيستند؟

گفت: من عرفطه (2)پسر شمراخم از قبيلۀ بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتيم و از ملائكه خبرها مى شنيديم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع كردند و به تو ايمان آورديم و بعضى از قوم ما بر كفر خود مانده اند و به تو ايمان نياوردند و ميان ما و ايشان اختلاف بهم رسيده و ايشان به عدد و قوّت از ما بيشترند و مياه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهارپايان ما ضرر مى رسانند التماس داريم كسى را بفرستى كه به راستى ميان ما حكم كند.

حضرت فرمود: روى خود را بگشا كه ما ببينيم تو را بر هيئت خود كه دارى.

چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسيار داشت و سرش بلند بود و ديده هاى بلند داشت و درازى ديده هايش در طول سرش بود و حدقه هايش كوتاه بود و دندانهايى داشت مانند دندانهاى درندگان، پس حضرت عهد و پيمان از او گرفت كه هركه را با او همراه كند روز ديگر برگرداند، پس متوجه ابو بكر شد و فرمود كه: با عرفطه برو و به احوال

ص: 638


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/339؛ اعلام الورى 180؛ خرايج 1/203؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.
2- . در عيون المعجزات «غطرفه» آمده است.

ايشان برس و ميان ايشان حكم كن به راستى.

گفت: يا رسول اللّه! اينها در كجايند؟

فرمود: در زير زمينند.

ابو بكر گفت: من چگونه به زير زمين بروم و چگونه ميان ايشان حكم كنم و حال آنكه من زبان ايشان را نمى دانم؟

پس عمر را تكليف به رفتن نمود و او مثل ابو بكر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نيز چنين جواب گفت، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و گفت: يا على! با برادر ما عرفطه برو و ميان او و قوم او به راستى حكم كن، حضرت در ساعت برخاست و شمشير خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.

سلمان گفت: من همراه ايشان رفتم تا آنكه به ميان وادى صفا رسيدند پس حضرت به من نظر كرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبد اللّه برگرد، و زمين شكافته شد و ايشان فرو رفتند و من برگشتم و بسيار براى آن حضرت اندوهگين بودم؛ و چون صبح شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مردم نماز بامداد كرده آمد و بر كوه صفا نشست و صحابه برگرد آن حضرت برآمدند، و برگشتن امير المؤمنين عليه السّلام دير شد و آفتاب بلند شد و هر كس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى كردند و مى گفتند: الحمد للّه كه خدا ما را از ابو تراب راحت بخشيد و افتخار محمد به پسر عمّش برطرف شد؛ تا آنكه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حديث مى فرمود و مردم اظهار نااميدى از مراجعت آن حضرت مى كردند تا آنكه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زياده شد و شماتت منافقان مضاعف گرديد و نزديك شد كه آفتاب غروب كند ناگاه كوه صفا شكافته شد و امير المؤمنين عليه السّلام مانند خورشيد تابان بيرون آمد و خون از شمشيرش مى ريخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و امير المؤمنين عليه السّلام را در بر گرفت و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: چرا تا اين زمان خورشيد جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى؟

ص: 639

حضرت فرمود: يا رسول اللّه! رفتم بسوى جنّيان بسيار از منافقان و كافران كه طغيان كرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ايشان را به سه خصلت دعوت كردم: اول آنكه ايمان بياورند به خدا و اقرار نمايند به پيغمبرى تو، و قبول نكردند؛ دوم آنكه جزيه بدهند، باز قبول نكردند؛ سوم آنكه صلح كنند با عرفطه و قوم او كه بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ايشان، و اين را نيز قبول نكردند، پس شمشير كشيدم و نام خدا بردم و بر ايشان حمله كردم و هشتاد هزار كس ايشان را به قتل رسانيدم، چون اين حال را مشاهده كردند راضى به صلح شدند و امان طلبيدند و مسلمان شدند.

پس عرفطه گفت: يا رسول اللّه! خدا تو را و امير المؤمنين عليه السّلام را از ما جزاى خير دهد؛ و وداع كرد و برگشت (1).

و در حديث معتبر معلّى بن خنيس از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به وادى جنّيان فرستاد كه از ايشان عهدها و پيمانها گرفت (2).

ششم-در محاسن برقى و كتب معتبرۀ ديگر مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى با امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بود ناگاه مردى پير آمد و بر آن حضرت سلام كرد و برگشت، حضرت فرمود: يا على! اين مرد پير را شناختى؟ گفت: نمى شناسم، حضرت فرمود كه: اين ابليس لعين است، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا رسول اللّه! اگر مى دانستم كه آن است او را ضربتى مى زدم و امّت تو را از او خلاص مى كردم. پس شيطان برگشت و گفت: اى ابو الحسن! ستم كردى بر من، هرگز من شريك نطفۀ دوستان تو نشده ام و هر كه دشمن توست نطفۀ من پيشتر از نطفۀ پدرش به رحم مادرش رسيده است (3).

هفتم-حميرى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حق تعالى از ملك و پادشاهى و استيلاى بر جميع مخلوقات نداد به هيچ پيغمبر مثل آنچه به پيغمبر

ص: 640


1- . عيون المعجزات 44-46. و نيز رجوع شود به اليقين 260.
2- . المهذب البارع 1/194.
3- . محاسن 2/58. و نيز رجوع شود به تفسير فرات كوفى 242 و تاريخ بغداد 3/290.

آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داده بود، روزى آن حضرت گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد فشرد كه زبانش به دست آن حضرت رسيد و فرمود: اگر نه دعاى سليمان بود كه از خدا طلبيد پادشاهى به او داده شود كه احدى را بعد از او سزاوار نباشد هرآينه شيطان را به شما مى نمودم (1).

هشتم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غزوۀ حنين شد در اثناى راه علمها و بيرقها برگشت و عرض كردند به خدمت آن حضرت كه: يا رسول اللّه! مار عظيمى راه را بر ما سد كرده است مانند كوه عظيمى و نمى توانيم گذشت، چون حضرت به نزديك او رفت مار سر برداشت و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه من هيثم بن طاح بن ابليسم و ايمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بيت خود آمده ام كه تو را يارى كنم بر حرب اين كافران، حضرت فرمود كه: از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب راست ما بيا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور كردند (2).

نهم-در كتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروى است كه: در روز جمعه جناب امير المؤمنين عليه السّلام بعد از عصر در مسجد كوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندى آمد مانند بدويان و بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنّى كه به نزد تو مى آمد؟

گفت: يا امير المؤمنين! پيوسته به نزد من مى آيد.

آن جناب فرمود كه: قصۀ خود را براى اين جماعت نقل كن.

گفت: پيش از بعثت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در يمن خوابيده بودم ناگاه جنّى در نصف شب به نزد من آمد و سر پا بر من زد و گفت: بنشين، هراسان برجستم و نشستم، گفت:

بشنو، پس شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: «عجب دارم من از جنّيان و سوار شدن ايشان بر شتران در حالتى كه متوجهند بسوى مكه و طلب هدايت مى نمايند، پس ياد كن و متوجه شو بسوى برگزيدۀ فرزندان هاشم و ببين عزت و شرف او را» ، چون صدا

ص: 641


1- . قرب الاسناد 175.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/138.

برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم كه: و اللّه حادثه اى در فرزندان هاشم بهم رسيده است يا بهم خواهد رسيد، پس ديگر مرا خواب نبرد و در بقيۀ آن شب و تمام روز متفكر بودم؛ چون شب ديگر خوابيدم باز در نصف شب مردى سرپايى بر من زد و گفت: بنشين، چون نشستم گفت: بشنو، و باز شعرى چند خواند كه مفادشان آنها بود كه گذشت؛ و همچنين در شب سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس من گفتم: آن كه مى گويى در كجاست؟ گفت: در مكه ظاهر شده است و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت «لا إله إلاّ اللّه و محمد رسول اللّه» .

چون صبح شد بر ناقۀ خود سوار شدم و متوجه مكۀ معظمه شدم و چون داخل شدم اول كسى را كه ديدم ابو سفيان بود، مرد پير گمراهى، پس بر او سلام كردم و پرسيدم: چون است حال شما؟ گفت: ارزانى و فراوانى در ميان ما هست و ليكن يتيم ابو طالب دين ما را فاسد گردانيده است، گفتم: چه نام دارد؟ گفت: محمد و احمد، گفتم: در كجاست؟ گفت:

خديجه دختر خويلد را خواسته است و در خانۀ او مى باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانيدم و چون به در خانۀ خديجه رسيدم فرود آمدم و پاى ناقه را بستم و در را كوبيدم، خديجه گفت: كيست؟ گفتم: محمد را مى خواهم، گفت: پى كار خود برو نمى گذاريد محمد را يك ساعت در خانۀ خود قرار بگيرد او را آزار كرديد و دور كرديد و از شرّ شما به خانه گريخته است و باز او را به حال خود نمى گذاريد؟ گفتم: خدا رحم كند تو را من از يمن آمده ام و شايد خدا به بركت او بر من منّت نهد و مرا هدايت كند، مرا محروم مگردان از ديدن او؛ پس شنيدم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: در را براى او بگشا، چون داخل شدم ديدم كه نور از روى آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوّت را ديدم كه در پشت مباركش نقش گرفته است پس جاى آن را بوسيدم و شعرى چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصۀ خبر دادن جنّى اشعار كردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامى داشت، پس به يمن برگشتم.

اصبغ بن نباته گفت: نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفّين آمد و در

ص: 642

آن جنگ شهيد شد (1).

دهم-ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روايت كرده است كه گفت: در اول بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گوسفندى از براى بتى كشتم، از آن بت صدائى شنيدم كه: پيغمبرى مبعوث شده است از مضر پس بگذار بتى را كه تراشيده اند از حجر؛ پس روز ديگر گوسفندى كشتم باز صدايى شنيدم كه: پيغمبرى مرسل آمد و كتابى منزل آورده (2).

يازدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: تميم دارى در منزلى از منزلهاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل اين وادى ام-و اين قاعدۀ اهل جاهليت بود كه امان از جنّيان وادى مى طلبيدند-ناگاه ندايى از آن صحرا شنيد كه: پناه به خدا ببر كه جنّيان كسى را امان نمى دهند از آنچه خدا خواهد و بتحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در حجون در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمد رسول پروردگار عالميان (3).

دوازدهم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: بنى عذره بتى داشتند كه آن را «حمام» مى گفتند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد از آن بت صدايى شنيدند كه شعرى چند مى خواند به اين مضمون: «اى فرزندان هند بن حزام (4)! ظاهر شد حق و هلاك شد حمام و دفع كرد شرك را اسلام» ، بعد از چند روز مردى طارق نام به نزد آن بت آمد كه آن را سجده كند صدايى شنيد: «اى طارق و اى طارق! مبعوث شد پيغمبر صادق، آمد به وحى ناطق، ظاهر شد ظاهر كنندۀ حق در تهامه، براى ياران اوست سلامت، و براى خاذلان اوست ندامت، شما را وداع كردم و ديگر سخن مرا نخواهيد شنيد تا روز قيامت» پس بت بر رو درافتاد و شكست.

ص: 643


1- . اختصاص 181-183.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/120. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 2/255.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/121.
4- . در مصدر «حرام» ذكر شده است.

زيد بن ربيعه گفت: به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و اين واقعه را عرض كردم، فرمود:

اين سخنان مؤمنان جنّ است؛ پس ما را به اسلام دعوت كرد و مسلمان شديم (1).

سيزدهم-ابن شهر آشوب از خزيم بن فاتك اسدى روايت كرده است كه گفت: شتران خود را مى چرانيدم تا به وادى «ابرق» رسيدم، در آنجا صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت: «اين است پيغمبر خدا صاحب خيرات، آورده است سوره هاى ياسين و حاميمات» ، گفتم: تو كيستى؟ گفت: منم مالك بن مالك (2)مرا فرستاده است رسول خدا بسوى قبيلۀ نجد، گفتم: چه بود اگر كسى شتران مرا نگاه مى داشت تا من به نزد او مى رفتم و به او ايمان مى آوردم؟ گفت: من نگاه مى دارم؛ پس شتران را گذاشتم و بر يكى از آنها سوار شدم و متوجه مدينه شدم، چون به دروازۀ مدينه رسيدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم در اينجا مى مانم تا نماز ايشان تمام شود بعد داخل مى شوم، چون شتر خود را خوابانيدم مردى آمد و گفت: رسول خدا مى فرمايد داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا ديد فرمود: چه شد آن مرد پير كه ضامن شد براى تو كه شتران تو را به اهل تو برساند؟ گفتم: خبرى از او ندارم، فرمود: شترهاى تو را به سلامت به اهل تو رسانيد، گفتم: شهادت مى دهم به يگانگى خدا و به اينكه توئى پيغمبر خدا (3).

چهاردهم-روايت كرده اند كه: روزى عمر نشسته بود مردى از پيش او گذشت، عمر گفت: اين كاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد گفت: اى عمر! خدا به اسلام هدايت كرد هر جاهل را و دفع كرد به حق هر باطل را و غنى نمود به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقيران را و راست كرد به قرآن هر كجى را.

عمر گفت: چند گاه است كه جنيه مصاحب خود را نديده اى؟ گفت: پيش از آنكه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت: اى سلام! حق ظاهر آمده و خواب پريشان نيست و نداى اللّه اكبر بلند شده است و به اين سبب مسلمان شدم و ديگر به نزد من نيامد.

ص: 644


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/122. و نيز رجوع شود به كنز الفوائد 93.
2- . در مصدر بجاى «مالك بن مالك» ، «مالك» ذكر شده است.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/139، و در آن خريم بن فاتك آمده است.

مردى حاضر بود در مجلس عمر گفت: بر من چنين امرى واقع شد، روزى در بيابان هموارى مى رفتم ناگاه ديدم مردى مى آيد از اسب تندتر و به اندك زمانى به نزديك ما رسيد و گفت: «اى احمد اى احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است، اى احمد! آمد بسوى تو آنچه خدا وعده داده بود از نيكى» پس به عقب ما آمد و رفت.

پس مردى از انصار گفت: من با دو رفيق متوجه شام شديم و در بيابانى كه آبادانى نداشت فرود آمديم ناگاه سواره اى به ما ملحق شد و چهار نفر شديم و بسيار گرسنه بوديم، ناگاه ديديم كه آهويى نزديك ما مى چريد پس برجستم و آهو را گرفتم؛ آن مردى كه به ما ملحق شد گفت: اين آهو را رها كن كه من مكرر به اين راه آمده ام و اين آهو را در اين موضع ديده ام و هيچ كس متعرض اين آهو نشده است، من سخن او را قبول نكردم و آهو را بستم، چون پاسى از شب رفت صدايى از آن بيابان شنيدم كه مى گفت: اى چهار سوار تيزرفتار ! سر دهيد اين آهوى بيچاره را كه يتيمان صغير دارد، پس ترسيدم و آهو را رها كردم و رفتيم به جانب شام؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسيديم صدايى از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث شدن رسول خدا (1).

مؤلف گويد: روايات و حكايات خبر دادن جنّيان به حقيقت سيد پيغمبران زياده از حدّ بيان است و بعضى در بحار مذكور است، و مسخّر بودن جن و شياطين براى آن حضرت در احوال امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 645


1- . بحار الانوار 18/97 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

ص: 646

باب بيست و دوم: در معجزات و خبر دادن از مغيّبات است، و اين نوع معجزۀ

آن حضرت از حدّ و احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب

اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجا مذكور مى شود

ص: 647

ص: 648

اول-ابن طاووس از كتاب دلايل حميرى از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جمعى از قريش به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند براى حاجتى، حضرت فرمود:

فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنكه روز بلند شد، پس يكى از اكابر قريش به نزد آن حضرت آمد و گفت: چه در كار بود تو را كه چنين سخنى بگويى و دروغ خود را ظاهر گردانى؟ تو هرگز چنين نبودى، ناگاه ابرى بلند شد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به فرياد آمدند و استدعاى دعا كردند براى رفع آن، پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران، پس ابر از مدينه كنار رفت و بر اطراف مدينه مى باريد (1).

دوم-حميرى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز بدر اشرفيها كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت: يا رسول اللّه! من غير اين ندارم، حضرت فرمود: پس چه شد آنچه پنهان كردى نزد امّ الفضل زوجۀ خود؟ عباس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و به پيغمبرى تو زيرا كه هيچ كس حاضر نبود بغير از خدا در هنگامى كه آن را به او سپردم (2)، پس حق تعالى فرستاد كه: «بگو به آنها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما» (3)و آخر عباس چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست

ص: 649


1- . فرج المهموم 222.
2- . قرب الاسناد 19.
3- . ترجمۀ آيۀ 70 سورۀ انفال.

هزار درهم بود؛ اين معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند (1).

سوم-راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه: روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه جماعتى به خدمت آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده ايد از چيزى سؤال كنيد اگر مى خواهيد بگويم كه براى چه كار آمده ايد و اگر خواهيد خود سؤال كنيد.

گفتند: بلكه تو خبر ده ما را يا رسول اللّه.

فرمود: آمده ايد سؤال كنيد كه نيكى را به كى مى بايد كرد؟ سزاوار نيست نيكى كردن مگر نسبت به كسى كه صاحب حسب و دين باشد؛ و آمده ايد كه سؤال كنيد از جهاد زنان، بدرستى كه جهاد زنان نيكو معاشرت كردن با شوهر است؛ و آمده ايد كه سؤال كنيد كه روزيها از كجا مى آيد؟ خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤمنان را مگر از جايى كه ندانند زيرا كه چون بنده جهت روزى خود را نمى داند دعا بسيار مى كند (2).

چهارم-راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه ابو عقبۀ انصارى گفت: در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودم كه گروهى از يهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب كه ما به مجلس آن حضرت درآييم، چون داخل شدند گفتند: خبر ده ما را كه براى چه آمده ايم از تو سؤال كنيم؟ حضرت فرمود: آمده ايد سؤال كنيد از احوال ذو القرنين، گفتند بلى، فرمود: پسرى بود از اهل روم اطاعت كنندۀ خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روى زمين شد و از مغرب آفتاب تا مشرق آفتاب را طى كرد تا به يأجوج و مأجوج رسيد و سد را بنا كرد، گفتند: شهادت مى دهيم كه اين حال او بود و در تورات نيز چنين نوشته است (3).

پنجم-ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه: ابو سفيان روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم، حضرت

ص: 650


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/69 و تفسير قمى 1/267 و تفسير فخر رازى 15/204 و اسباب النزول 245.
2- . قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.
3- . قصص الانبياء راوندى 293 به نقل از ابن بابويه.

فرمود: اگر مى خواهى من بگويم چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو، فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد؟ گفت: بلى يا رسول اللّه، فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: شهادت مى دهم كه تو راست مى گويى، حضرت فرمود: به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى؛ ابن عباس گفت: بخدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود و ابو سفيان منافق بود، يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت، چون «اشهد ان محمدا رسول اللّه» گفت ابو سفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او ملاحظه بايد نمود؟ شخصى از حاضران گفت: نه، ابو سفيان گفت: ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است؟ پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خدا ديده ات را گريان گرداند اى ابو سفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است زيرا حق تعالى فرموده است وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1)«و بلند كرديم از براى تو نام تو را» ، ابو سفيان گفت: خدا بگرياند ديدۀ كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد (2).

ششم-ابن بابويه و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه وائل بن حجر گفت: چون خبر پيغمبرى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من رسيد من در پادشاهى عظيم بودم و قوم من مطيع من بودند و آنها را ترك كردم و اختيار رضاى خدا و رسول كردم و به خدمت آن حضرت رفتم، چون به خدمت او رسيدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت داد كه اينك وائل بن حجر آمد بسوى شما از زمين دور از حضرموت رغبت نماينده در اسلام و اطاعت كننده و او از بقيۀ فرزندان پادشاهان است، گفتم: يا رسول اللّه! خبر ظهور تو هنگامى به من رسيد كه در پادشاهى و عزت بودم و خدا بر من منّت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول خدا و دين خدا كردم و براى اختيار دين حق آمده ام؛ فرمود:

ص: 651


1- . سورۀ شرح:4.
2- . قصص الانبياء راوندى 294 به نقل از ابن بابويه.

راست گفتى، خداوندا! بركت ده در وائل و فرزندان او و فرزندان فرزندان او (1).

هفتم-ابن بابويه و راوندى به سند معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السّلام كه:

روزى اسيرى چند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و امر فرمود به كشتن ايشان بغير يك نفر از آنها، آن مرد گفت: چرا مرا از ميان اينها رها كردى؟ فرمود: جبرئيل مرا از جانب خدا خبر داد كه در تو پنج خصلت هست: غيرت شديد بر حرمت خود؛ سخاوت؛ خوش خويى؛ راستگويى و شجاعت، آن مرد گفت: و اللّه راست گفتى و اينها در من هست؛ و به اين سبب مسلمان شد (2).

هشتم-ابن بابويه و طبرسى و راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك ناپيدا شد، منافقان گفتند: ما را از غيب خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد كه ناقه در فلان درّه است و مهار آن به درختى بند شده است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ندا كردند و مردم جمع شدند پس فرمود: أيها الناس! ناقۀ من در فلان درّه است، پس مردم دويدند و ناقه را در آن مكان يافتند و آوردند (3).

نهم-صفار و غير او به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غار رفت و ابو بكر با آن حضرت رفيق شد در غار اضطراب مى كرد، حضرت براى تسلّى آن منافق فرمود: من كشتى جعفر طيار را مى بينم كه در دريا مضطرب است، ابو بكر گفت: يا رسول اللّه تو مى بينى؟ فرمود: بلى، گفت: مى توانى به من بنمايى؟ فرمود: نزديك من بيا؛ پس دست مبارك بر ديده ها نابيناى آن ملعون كشيد و فرمود: نظر كن، چون نظر كرد كشتى را ديد كه در دريا مضطرب است؛ پس فرمود: نظر كن بسوى مدينه، چون نظر كرد انصار را ديد كه در مجلسهاى خود نشسته و با يكديگر سخن

ص: 652


1- . قصص الانبياء راوندى 295 به نقل از ابن بابويه. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 5/349 و مجمع الزوائد 9/373.
2- . امالى شيخ صدوق 224؛ قصص الانبياء راوندى 307.
3- . قصص الانبياء راوندى 308 به نقل از ابن بابويه؛ مجمع البيان 5/294 بدون ذكر سند؛ كافى 8/221.

مى گويند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت: اكنون دانستم كه تو جادوگرى، حضرت از باب استهزاء فرمود: صدّيق چون تو كسى است، يعنى تو زنديقى نه صدّيق (1).

دهم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد يهود بنى النضير آمد پس يكى از ايشان بى آنكه كسى را مطّلع گرداند بر بام رفت كه سنگ عظيمى را بگرداند و بر سر آن حضرت بيندازد و حضرت در پاى قلعه اى از قلعه هاى ايشان نشسته بود، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را كه ايشان چنين اراده اى دارند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت به مدينه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصديق كردند، حق تعالى برانگيخت بر آن كسى كه اين اراده را داشت نزديكترين خويشانش را كه او را به قتل رسانيد (2).

يازدهم-خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه خبر ارادۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رفتن مكه براى فتح به اهل مكه نوشت و به زنى داد و فرستاد و هيچ كس را بر آن مطّلع نكرد، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و مقداد و زبير را فرستاد و فرمود: برويد بسوى باغى كه آن را «خاخ» مى گويند و در آنجا زنى هست و نامۀ حاطب با اوست كه به مشركان مكه نوشته است؛ چون به آن موضع رسيدند آن زن را ديدند و مقداد و زبير هرچند تفحّص كردند نامه را نيافتند و آن زن منكر شد، گفتند: ما نامه با او نمى يابيم بايد برگرديم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پيغمبر خبر داده است كه نامه اى با اوست و شما مى گوئيد نامه را نمى يابيم؟ ! پس شمشير كشيد و بر زن حمله كرد، زن از ترس نامه را به او داد.

چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنين كردى و حطب براى خود به جهنم فرستادى؟ گفت: يا رسول اللّه! كافر نشدم و ليكن ايشان بر من حق داشتند خواستم جزاى حقّ ايشان ادا كنم، حضرت از غايت حلم عذر ناموجّه او را قبول

ص: 653


1- . بصائر الدرجات 422 در ضمن دو روايت؛ تفسير قمى 1/190. و نيز رجوع شود به مختصر بصائر الدرجات 29.
2- . خرايج 1/33.

نمود (1).

دوازدهم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها عمار را فرستاد كه آب بياورد و شيطانى بصورت غلام سياهى متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمين زد، حضرت پيش از آنكه عمار بيايد خبر داد كه شيطان بصورت غلام سياهى متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرمودۀ آن حضرت خبر داد (2).

سيزدهم-راوندى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم؛ چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت، چون به حضرت عرض كردند فرمود: گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا و خبر من دروغ نمى شود (3).

چهاردهم-راوندى روايت كرده است كه: ابو درداء در جاهليت بتى داشت كه آن را مى پرستيد، چون آن حضرت مبعوث شد روزى عبد اللّه بن رواحه و محمد بن مسلمه بى خبر به خانۀ او رفتند و بت او را شكستند، چون به خانه برگشت و بت خود را شكسته ديد به زن خود گفت: كى اين كار را نمود؟ گفت: ندانستم من صدايى شنيدم و چون آمدم كسى را نديدم، پس آن زن گفت: اگر اين بت كارى از آن مى آمد دفع ضرر از خود مى كرد، ابو درداء گفت: راست مى گويى رخت مرا بياور، پس جامۀ خود را پوشيد و روانه شد كه به خدمت حضرت بيايد و مسلمان شود، پيش از آنكه او بيايد حضرت فرمود كه: اينك

ص: 654


1- . خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به تفسير قمى 2/361 و مسند الحميدى 1/27 و سنن ترمذى 5/382 و صحيح مسلم 4/1941 و 1942 و سيرۀ ابن هشام 4/398.
2- . خرايج 1/60. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 7/124.
3- . خرايج 1/61.

ابو درداء مى آيد و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد (1).

پانزدهم-خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه را خبر داد از آنچه از عثمان لعين به او خواهد رسيد و گفت: چگونه خواهد بود حال تو وقتى كه تو را از مكان تو بيرون كنند؟ گفت: به مسجد الحرام خواهم رفت، فرمود: اگر تو را از آنجا بيرون كنند چه خواهى كرد؟ گفت: به شام مى روم، فرمود:

اگر از شام بيرون كنند تو را؟ گفت: شمشير مى كشم تا كشته شوم، حضرت فرمود: مكن و صبر كن؛ و فرمود كه: تنها زندگى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها محشور خواهى شد و گروهى از اهل عراق تو را غسل و كفن و دفن خواهند كرد (2). و احاديث بسيار در اين باب در احوال ابو ذر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

شانزدهم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت به فاطمه عليها السّلام گفت: اول كسى كه از اهل بيت من به من ملحق خواهد شد تو خواهى بود (3).

هفدهم-روايت كرده اند كه آن حضرت به زيد بن صوحان گفت كه: عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت، پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد (4).

هيجدهم-راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: امّ ورقۀ انصاريه را شهيده مى گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و كنيز او كشتند او را (5).

نوزدهم-روايت كرده اند كه: از ولادت محمد بن الحنفيه خبر داد و فرمود كه: من نام و كنيت خود را به او بخشيدم (6).

بيستم-روايت كرده اند كه: آن حضرت روزى حجامت كرد و خون را به عبد اللّه بن

ص: 655


1- . خرايج 1/64. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 6/301.
2- . رجوع شود به خرايج 1/65 و تفسير قمى 1/294 و سيرۀ ابن هشام 4/524 و دلائل النبوة 5/221.
3- . خرايج 1/65؛ كفاية الاثر 124؛ ذخائر العقبى 40؛ صحيح مسلم 4/1905؛ العقد الفريد 3/231؛ جامع الاصول 10/86 و 87.
4- . خرايج 1/66. و نيز رجوع شود به تاريخ بغداد 8/440 و اسد الغابة 2/364.
5- . خرايج 1/66؛ دلائل النبوة 6/381.
6- . خرايج 1/66؛ طبقات ابن سعد 5/68؛ دلائل النبوة 6/380.

زبير داد كه بريزد، چون عبد اللّه بيرون آمد خون را خورد و برگشت، حضرت فرمود: گمان دارم كه خون را خوردى، گفت: بلى، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پادشاه خواهى شد و واى بر مردم از تو و واى بر تو از مردم (1).

بيست و يكم-از طريق شيعه و سنّى متواتر است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت و چون به منزل «حواب» برسد سگان آن منزل بر سر راه آن فرياد كنند؛ و چون عايشه به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام رفت بر چنان شترى سوار شد و چون به حواب رسيد سگهاى حواب بر سر راهش فرياد كردند (2).

بيست و دوم-از طريق خاصه و عامه متواتر است از امّ سلمه و غير او كه عمار در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خشت مى آورد حضرت خاك از سينۀ او پاك كرد و فرمود كه: اى عمار! تو را خواهند كشت گروهى كه بر امام زمان خروج كنند و ستمكار باشند؛ و فرمود: آخر خوراك تو در دنيا شربتى از شير خواهد بود (3)؛ و همه واقع شد.

بيست و سوم-از جانبين متواتر است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجالس بسيار از شهادت امير المؤمنين عليه السّلام خبر داد و فرمود كه: ريش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد (4)؛ و به آن سبب آن حضرت خضاب نمى كرد و انتظار آن وعده مى كشيد.

بيست و چهارم-متواتر است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا على! زود باشد كه قتال كنى با سه طايفه: اول آنها كه با تو بيعت كنند و بيعت تو را بشكنند، يعنى طلحه و زبير؛ دوم آنها كه به جور و ظلم بر تو خروج كنند، يعنى معاويه و اصحاب او؛ سوم

ص: 656


1- . رجوع شود به خرايج 1/67.
2- . رجوع شود به خرايج 1/67 و الفتوح 2/455 و 457 و دلائل النبوة 6/410-411 و البداية و النهاية 6/217 و الصواعق المحرقة 184.
3- . رجوع شود به خرايج 1/124 و اسد الغابة 4/127 و مناقب خوارزمى 124 و مستدرك حاكم 3/435.
4- . خرايج 1/122؛ دلائل النبوة 6/438-439؛ اسد الغابة 4/109 و 110؛ الصواعق المحرقة 191؛ مستدرك حاكم 3/152 و 153.

خارجيان كه از دين به در روند مانند تير كه از نشانه به در رود (1). و مكرر فرمود: يا على! تو بعد از من قتال خواهى كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن (2).

بيست و پنجم-متواتر است از طريق مؤالف و مخالف كه: حضرت در مجالس بسيار از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان را خبر داد و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت آن حضرت اين خاك خون خواهد شد (3).

بيست و ششم-خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند: خبر داد آن حضرت از شهادت حضرت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان (4).

بيست و هفتم-به طرق بسيار از ابو سعيد خدرى و غير او روايت كرده اند كه: روزى جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غنيمتى قسمت مى فرمود، مردى از قبيلۀ تميم گفت: عدالت كن يا رسول اللّه، حضرت فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟ ! پس مردى از صحابه گفت: رخصت بده كه من او را بكشم، حضرت فرمود: مكش او را بدرستى كه او را اصحابى چند خواهد بود كه شما نماز و روزۀ خود را در پيش نماز و روزۀ ايشان حقير شماريد و از دين بيرون خواهيد رفت مانند تير كه از نشانه بيرون رود و سر كردۀ ايشان مردى خواهد بود فراخ چشم و سياه رو و پستانى داشته باشد مانند پستان زنان.

ابو سعيد گفت: من در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام بودم در جنگ خوارج نهروان كه از ميان كشتگان بدر آوردند آن مرد را با آن صفت كه حضرت فرموده بود (5).

ص: 657


1- . خرايج 1/123؛ مستدرك حاكم 3/150.
2- . بشارة المصطفى 142. و نيز رجوع شود به ترجمة الامام على من تاريخ دمشق 3/163-172.
3- . اعلام الورى 33؛ المعجم الكبير 3/106-110؛ دلائل النبوة 6/468-470؛ كفاية الطالب 426.
4- . عيون اخبار الرضا 2/255؛ فرائد السمطين 2/188 و 190 و 191.
5- . خرايج 1/68؛ صحيح مسلم 2/744؛ دلائل النبوة 6/427؛ الوفا بأحوال المصطفى 315.

بيست و هشتم-روايت كرده اند كه: آن حضرت از بنا كردن شهر بغداد خبر داد (1).

بيست و نهم-راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: دو روز است طعام نخورده ام، حضرت فرمود: برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت: يا رسول اللّه! ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم، فرمود: برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند پس از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت، روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم، حضرت فرمود كه: از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى؟ گفت: بلى، فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت:

گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم كه آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه؟ و يقين من به پيغمبرى تو زياده گرديد.

پس حضرت فرمود: هركه از مردم بى نياز گردد و سؤال نكند خدا او را غنى مى گرداند، و هركه بر خود در سؤال بگشايد خدا بر او هفتاد در فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سد نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤال نكرد و حالش نيكو شد (2).

سى ام-راوندى به سند معتبر از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشت ديد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و زبير ايستاده اند و با يكديگر سخن مى گفتند، حضرت فرمود كه: اى زبير! چه مى گويى با على؟ و اللّه اول كسى كه از عرب بيعت او را خواهد شكست تو خواهى بود (3).

سى و يكم-روايت كرده است كه: چون آن حضرت لشكر فرستاد براى گرفتن اكيدر فرمود: چون به آنجا خواهيد رسيد او مشغول شكار گاو كوهى خواهد بود؛ و چنان شد (4).

سى و دوم-چون معاذ بن جبل را به يمن فرستاد فرمود كه: بعد از اين مرا نخواهى

ص: 658


1- . خرايج 1/69.
2- . خرايج 1/89.
3- . خرايج 1/97.
4- . خرايج 1/101؛ دلائل النبوة 5/250.

ديد؛ و چنان شد (1).

سى و سوم-راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در غزوۀ بنى المصطلق باد عظيمى وزيد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى در مدينه مرده است، چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد كه از عظماى منافقان بود مرده بود (2).

سى و چهارم-راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت به قيس بن عرنۀ بجلى و او را طلبيد و او با خويلد بن حارث كلبى آمد، و چون نزديك مدينه رسيدند خويلد ترسيد از آمدن به خدمت آن حضرت، قيس به او گفت: اگر مى ترسى در اين كوه باش تا من بروم و اگر ببينم كه ارادۀ ضررى ندارد تو را اعلام مى كنم؛ چون قيس داخل مسجد شد گفت: يا محمد! من ايمنم؟ فرمود: بلى تو را امان دادم با رفيق تو كه در فلان كوه او را گذاشتى، پس قيس گفت: گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت تو؛ و با آن حضرت بيعت كرد و از پى خويلد فرستاد و او نيز آمد مسلمان شد، پس حضرت فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را كافى است (3).

سى و پنجم-ابن شهر آشوب و راوندى و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: از مدينه دلتنگ شده ام رخصت فرما كه من و پسر برادرم برويم به «غابه» -كه موضعى است در حجاز-، حضرت فرمود:

اگر خواهى برو امّا مى ترسم كه قبيله اى از عرب تو را غارت كنند و پسر برادرت را بكشند و بيايى نزد من و بر عصاى خود تكيه كنى و بگويى كه: پسر برادرم را كشتند و گله ام را بردند؛ چون ابو ذر رفت به آن موضع قبيلۀ بنى فزاره بر او غارت آوردند و گوسفندانش را بردند و پسر برادرش را كشتند و به خدمت آن حضرت آمد و بر عصاى خود تكيه كرد و خود هم زخمى خورده بود و گفت: راست گفتند خدا و رسول، آنچه

ص: 659


1- . خرايج 1/102.
2- . خرايج 1/102.
3- . خرايج 1/103.

فرمودى همه واقع شد (1).

سى و ششم-راوندى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غزوۀ ذات الرقاع مردى را ديد از قبيلۀ محارب كه او را عاصم مى گفتند و گفت: يا محمد! آيا غيب مى دانى؟ حضرت فرمود: غيب را بغير از خدا كسى نمى داند، آن ملعون گفت: اين شتر خود را من دوست تر مى دارم از خداى تو، حضرت فرمود كه: خدا از علم غيب خود مرا خبر داده است كه قرحه اى در پايين روى تو بهم خواهد رسيد و به دماغ تو خواهد رسيد و به همان قرحه به جهنم واصل خواهى شد؛ چون برگشت به قبيلۀ خود آن قرحه در ذقنش بهم رسيد و سرايت كرد به دماغش و مى گفت: راست گفت آن قرشى، تا به جهنم واصل شد (2).

سى و هفتم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه آن حضرت به عباس عمّ خود فرمود:

واى بر فرزندان من از فرزند تو، گفت: يا رسول اللّه! اگر رخصت مى دهى خود را خصى كنم كه فرزند از من بهم نرسد، حضرت فرمود: اين امرى است كه مقدّر شده است (3).

سى و هشتم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: بنى اميّه هزار ماه پادشاهى خواهند كرد، و از كفر و ضلالت و بدعتهاى ايشان خبر داد (4).

سى و نهم-از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت خبر داد كه: نامه اى كه قريش نوشته بودند و پيمان بسته بودند بر عداوت بنى هاشم و دورى ايشان و در كعبه گذاشته بودند ارضه همه را ليسيده است و بغير نام خدا چيزى در آن نمانده است، چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد (5).

چهلم-ابن قولويه و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران به طرق متعدده روايت

ص: 660


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/154 و خرايج 1/105 و كافى 8/126.
2- . خرايج 1/104.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/252؛ خرايج 1/106.
4- . رجوع شود به كافى 4/159 و 8/222 و دلائل النبوة 6/510.
5- . خرايج 1/85 و 86؛ سيرۀ ابن هشام 2/377؛ حياة الحيوان الكبرى 1/30.

كرده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام نزد آن حضرت نشسته بودند فرمود: قبرهاى شما پراكنده و متفرق خواهد بود، امام حسين عليه السّلام پرسيد كه: آيا خواهيم مرد يا كشته خواهيم شد؟ حضرت فرمود كه: اى فرزند! تو به ستم كشته خواهى شد و برادرت به ستم كشته خواهد شد و پدرت به ستم كشته خواهد شد و فرزندان شما در زمين رانده و ستم رسيده خواهند بود، امام حسين عليه السّلام گفت: آيا كسى ما را با اين پراكندگى قبرها زيارت خواهد كرد؟ حضرت فرمود كه: بلى طايفه اى از امّت من زيارت شما خواهند كرد براى صله و احسان به من چون روز قيامت شود ايشان را دريابم و از اهوال آن روز نجات دهم (1).

چهل و يكم-ابن طاووس از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت: روزى نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بودم فرمود كه: نه نفر از حضرموت خواهند آمد و شش نفر از ايشان مسلمان خواهند شد و سه نفر مسلمان نخواهند شد؛ پس جمعى از آنها كه حاضر بودند شك كردند و من گفتم: راست است گفتۀ خدا و رسول البته چنين خواهد شد كه تو فرمودى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: يا على! تويى صدّيق اكبر و پادشاه مؤمنان و پيشواى ايشان تو مى بينى آنچه من مى بينم و مى دانى آنچه من مى دانم و اول كسى كه به من ايمان آورد تو بودى و خدا تو را چنين آفريده است و شك و گمراهى را از تو برداشته است توئى هدايت كنندۀ قوم و وزير راستگو.

چون روز ديگر صبح شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجلس خود قرار گرفت و من در جانب راست او نشستم نه نفر از حضرموت آمدند و سلام كردند و گفتند: يا محمد! اسلام را بر ما عرض كن، پس شش نفر مسلمان شدند و سه نفر نشدند، پس حضرت به يكى از آن سه نفر كه مسلمان نشدند فرمود: تو بزودى به صاعقه خواهى مرد، ديگرى را فرمود:

افعى تو را خواهد گزيد و به آن خواهى مرد، سومى را فرمود: به طلب شتران خود بيرون

ص: 661


1- . رجوع شود به كامل الزيارات 58-59 و خرايج 2/491 و مناقب ابن شهر آشوب 2/238 و اعلام الورى 34.

خواهى رفت و فلان طايفه تو را خواهند كشت؛ بعد از اندك زمانى آنها كه مسلمان شده بودند برگشتند و گفتند: يا رسول اللّه! هر يك از آن سه نفر به آنچه فرموده بودى كشته شدند و ما صاحب يقين شديم به حقيقت تو و آمديم اسلام خود را تازه كنيم و گواهى مى دهيم كه تويى امين بر زندگان و مردگان (1).

چهل و دوم-طبرسى و غير او از محدثان به طرق متعدده از عايشه و غير او روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد از كشته شدن حجر بن عدى و اصحاب او و معاويه ايشان را به ظلم شهيد كرد (2).

چهل و سوم-طبرسى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند از ايوب بن بشير و غير او كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به سنگستان مدينه رسيد و ايستاد و فرمود: «انا للّه و انا اليه راجعون» ، اصحاب مضطرب شدند و گمان كردند حادثه اى بر ايشان واقع خواهد شد، حضرت فرمود: نيكان امّت من در اين حرّه شهيد خواهند شد. پس يزيد مسلم بن عقبه را بر سر مدينه فرستاد در سال شصت و سه از هجرت و چندين هزار كس از صحابه را در آن حرّه كشت كه هفتصد نفر ايشان قاريان قرآن بودند (3).

چهل و چهارم-طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: آن حضرت خبر داد كه عبد اللّه بن عباس و زيد بن ارقم نابينا خواهند شد در آخر عمر؛ و چنان شد (4).

چهل و پنجم-طبرسى و غير او روايت كرده اند از سعيد بن مسيب كه: برادر مادرى امّ سلمه را پسرى بهم رسيد و او را وليد نام كردند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: فرزند خود را به نامهاى فرعونهاى خود نام مكنيد، نامش را تغيير دهيد بدرستى كه در امّت من مردى بهم خواهد رسيد كه او را وليد گويند و از براى امّت من بدتر از فرعون خواهد بود؛ چون

ص: 662


1- . اليقين 504.
2- . اعلام الورى 33؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/306؛ كنز العمال 13/587؛ تاريخ يعقوبى 2/231؛ دلائل النبوة 6/457.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 34 و دلائل النبوة 6/473 و 474 و البداية و النهاية 6/238 و 239.
4- . اعلام الورى 34 و 35؛ دلائل النبوة 6/478 و 479.

وليد بن يزيد بهم رسيد اثر فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر شد (1).

چهل و ششم-خاصه و عامه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه فرمود: چون فرزندان ابى العاص سى مرد شوند دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتكار خود گردانند و مالهاى خدا را متصرف شوند؛ و در حقّ مروان فرمود: پدر چهار ظالم جبار خواهد بود (2).

چهل و هفتم-خاصه و عامه روايت كرده اند كه: جبرئيل آن حضرت را خبر داد از مردن نجاشى پادشاه حبشه، پس مردم را در بقيع جمع كرد و بر نجاشى نماز كرد و جنازۀ او را ديد؛ بعد از آن خبر رسيد كه نجاشى در آن روز مرده بود (3).

چهل و هشتم-روايت كرده اند كه: در شبى كه اسود عنسى در يمن كشته شد حضرت به كشته شدن او و كشندۀ او خبر داد (4).

چهل و نهم-به طرق بسيار منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جعفر طيار را به جنگ موته فرستاد روزى فرمود: الحال زيد بن حارثه كشته شد و علم را جعفر طيار گرفت پس فرمود: الحال جعفر را دستهايش را جدا كردند و شهيد شد و خدا او را دو بال داد كه در بهشت پرواز كند، پس فرمود: علم را عبد اللّه بن رواحه گرفت و شهيد شد، پس فرمود: علم را خالد گرفت و دشمنان گريختند؛ پس در آن وقت برخاست و به خانۀ جعفر رفت و فرزندانش را طلبيد و تعزيت فرمود (5).

پنجاهم-ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت نظر كرد بسوى ذراعهاى سراقة بن مالك كه باريك و پرمو بود پس فرمود: چگونه خواهد بود

ص: 663


1- . اعلام الورى 35؛ دلائل النبوة 6/505-506.
2- . اعلام الورى 35؛ دلائل النبوة 6/507-508.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/146. و نيز رجوع شود به اسباب النزول 144.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/148؛ البداية و النهاية 6/314.
5- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/148 و خرايج 1/121 و تاريخ طبرى 2/151-152 و سيرۀ ابن هشام 4/380.

حال تو در هنگامى كه دسترنجهاى پادشاه عجم را در دستهاى خود كرده باشى؟ چون در زمان عمر فتح مداين كردند عمر او را طلبيد و دسترنجهاى پادشاه عجم را در دستهاى او كرد؛ و آن حضرت فرمود: چون مصر را فتح كنيد قبطيان را مكشيد كه ماريه مادر ابراهيم از ايشان است؛ و فرمود: روميه را فتح خواهيد كرد چون آن را فتح كنيد كليسايى كه در جانب شرقى آن واقع است مسجد كنيد (1).

پنجاه و يكم-از طريق خاصه و عامه متواتر است كه: در جنگ خيبر علم را به ابو بكر داد و به جنگ فرستاد و او گريخت؛ پس به عمر داد و فرستاد و او نيز گريخت؛ پس فرمود:

علم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و حمله آورنده است و هرگز نگريخته است و بر دست او خدا فتح خواهد كرد؛ پس روز ديگر علم را به امير المؤمنين على عليه السّلام داد و فتح كرد (2).

پنجاه و دوم-متواتر است كه: روزى كه آن حضرت در شبش به معراج رفته بود خبر داد به رفتن معراج و فرمود: قافلۀ قريش را در فلان موضع ديدم و شترى از ايشان گريخته بود؛ و نشانى چند فرمود و فرمود كه: در فلان روز نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد؛ و همه موافق بود (3).

پنجاه و سوم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: قبيلۀ بنو لحيان خبيب بن عدى را اسير كردند و به اهل مكه فروختند، و چون اهل مكه او را بر دار كشيدند او گفت:

«السلام عليك يا رسول اللّه» ، حضرت در آن وقت در مدينه ميان اصحاب خود نشسته بود فرمود: «و عليك السلام» و گريست و فرمود: اينك خبيب بر من سلام مى كند در مكه و قريش او را كشتند (4).

ص: 664


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/148 و 149.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/120 و طرائف 55 و سيرۀ ابن كثير 3/353 و مناقب ابن المغازلى 180 و سيرۀ ابن هشام 3/334 و دلائل النبوة 4/209.
3- . تفسير عياشى 2/138؛ مجمع البيان 3/395؛ قصص الانبياء راوندى 326.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/151. و نيز رجوع شود به البداية و النهاية 4/68.

پنجاه و چهارم-ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: سائلى به خدمت آن حضرت آمد و چيزى سؤال كرد، حضرت فرمود: بنشين تا بهم رسد، پس مردى آمد و كيسه اى نزد آن حضرت گذاشت و گفت: يا رسول اللّه! اين چهارصد درهم است به مستحق برسان، حضرت فرمود: اى سائل! بيا و اين چهارصد اشرفى را بگير، صاحب مال گفت: يا رسول اللّه! اين اشرفى نيست نقره است، حضرت فرمود: مرا به دروغ نسبت مده كه خدا مرا راستگو گردانيده است؛ و سر كيسه را گشود و چهارصد دينار طلا از آن بيرون آورد، صاحب مال متعجب شد و قسم ياد كرد كه: من اين كيسه را از نقره پر كرده بودم، حضرت فرمود: راست گفتى و ليكن چون بر زبان من دينار جارى شد حق تعالى آن درهم را دينار گردانيد (1).

پنجاه و پنجم-ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابو ايوب انصارى را لشكر اسلام نزد خليج قسطنطنيه ديدند و از او پرسيدند: چه حاجت دارى؟ گفت: به دنياى شما احتياج ندارم و مى خواهم اگر بميرم مرا پيش ببريد بسوى بلاد كافران تا توانيد زيرا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى گفت: مرد صالحى از اصحاب من نزد قلعۀ قسطنطنيه دفن خواهد شد و اميد دارم كه آن مرد باشم؛ پس ابو ايوب مرد و ايشان جهاد مى كردند و جنازۀ او را پيش لشكر مى بردند، پادشاه فرنگ فرستاد و از ايشان پرسيد: اين جنازه چيست كه شما در پيش لشكر مى آوريد؟ گفتند: اين مردى است از صحابۀ پيغمبر ما و وصيت كرده است كه ما او را در بلاد شما دفن كنيم، پادشاه گفت: چون شما برگرديد ما او را به در خواهيم آورد كه سگها بخورند، او را گفتند: اگر او را به درآوريد هر نصرانى كه در زمين عرب هست همه را خواهيم كشت و هر كليسايى هست همه را خراب خواهيم كرد؛ و بر قبرش قبّه اى بنا كردند و هنوز هم باقى است و مردم زيارت مى كنند (2).

مؤلف گويد: آنچه از معجزات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين ابواب بيان شد از هزار يكى

ص: 665


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/154.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/185. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 3/369-370 و اسد الغابة 2/123.

و از بسيارى اندكى نيست و جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوصا اين نوع معجزه كه اخبار به امور مغيّبه است كه پيوسته كلام معجز نظام سيد انام بر اين نوع مشتمل بوده، و منافقان مى گفته اند كه: سخن آن حضرت را مگوييد كه در و ديوار و سنگريزه ها همه او را خبر مى دهند از گفته هاى ما. و بسيارى از معجزات در ابواب سابقه گذشت و در ابواب آتيه بسيارى خواهد آمد، و اگر عاقلى تفكر نمايد و عقل خود را حكم سازد هر حديثى از احاديث آن حضرت و اهل بيت طاهرين او عليهم السّلام و هر كلمه اى از كلمات طريقۀ ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدسۀ آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است، آيا عقل عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سبحانى شريعتى احداث تواند نمود كه اگر به آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فتن و نزاع و فساد به آن مسدود شود و هر فتنه و فسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّۀ او باشد، و در خصوص هر واقعه از بيوع و تجارات و مضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خويشان و اهل خانه و همسايگان و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرر فرموده باشد كه از آن بهتر تخيّل نتوان كرد.

و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديث و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد، و در معارف ربانى و غوامض معانى در مدت قليل رسالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حطام دنيا آنچه به مردم رسيده اگر تا روز قيامت فحول علما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى تواند رسيد، و از جملۀ دلايل ظاهرۀ حقّيّت آن جناب آن است كه آن حضرت در ميان گروهى نشو و نما كرد كه از جميع اخلاق حسنه عارى بودند و مدار ايشان بر عصبيت و فساد و نزاع و تغاير و تحاسد بود و مانند حيوانات عريان مى شدند و بر دور كعبه دست بر هم مى زدند و صفير مى كشيدند و بر مى جستند، عبادت ايشان چنين بود و از اين معلوم است كه ساير اطوار ايشان چه خواهد بود؛ الحال كه زياده از هزار سال از بعثت آن

ص: 666

حضرت گذشته است و شريعت آن جناب ايشان را طوعا و كرها به اصلاح آورده است و كسى كه در صحراى مكه ايشان را مشاهده مى كند مى داند كه از انعام بدترند، در ميان چنين گروهى آن جناب بهم رسيد با آن علم و حلم و حيا و كرم و عفت و سخاوت و شجاعت و مروت و ساير صفات حسنه كه جميع فصحاى عرب و عجم از حدّ و احصاى كمالات او به عجز و قصور معترفند، و با آن آزارها كه از اهل مكه كشيد و چون بر ايشان دست يافت عفو فرمود و احسان و كرم را زياده نمود، و ابو سفيان ملعون كه آن آزارها به آن جناب رسانيد و لشكرها برانگيخت و به جنگ آن حضرت آورد و اقارب و اصحاب آن حضرت را به قتل رسانيد، چون بر او مسلط شد او را عفو فرمود و حكم كرد هركه داخل خانۀ او شود ايمن باشد، و زن يهوديه كه آن جناب را زهر خورانيد او را عتاب هم نفرمود، و اهل بيت خود را دو شب و سه شب گرسنه داشت و ديگران را بر خود و اهل بيت خود ايثار نمود، و كشندگان فرزندان و اهل بيت خود را مى ديد و خبر مى داد كه ايشان فرزندان و اهل بيت مرا خواهند كشت و ظلم بر ايشان خواهند كرد و ايشان را گرامى مى داشت و احسان و كرم مى نمود و ميان ايشان و ديگران تفاوت نمى گذاشت.

بر هيچ عاقل پوشيده نيست كه اين اخلاق در غير پيغمبران بلكه اشرف ايشان جمع نمى تواند شد.

و ايضا از دلائل واضحۀ حقيّت شريعت مقدسۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه عامۀ خلق با وفور دواعى شهوات در خلوات ترك لذات مى نمايند و با وجود سطوت و قهر سلاطين جبار از ارتكاب منهيّات ايشان پروا نمى كنند و محبت آن حضرت و اهل بيت عالى شأن آن حضرت به مرتبه اى در دلهاى خلق جا كرده است كه جان و فرزندان و اموال خود را فداى نامهاى مقدس ايشان مى كنند و بر اعتاب مطهره و ضرايح منورۀ ايشان به طيب خاطر رو مى سايند و به لب ادب تقبيل مى نمايند و هرچند جفا از مخالفان بيشتر مى كشند رغبت در زيارت ايشان بيشتر مى كنند.

ص: 667

ص: 668

باب بيست و سوم: در بيان مبعوث گرديدن آن حضرت است به رسالت

و مشقّتها كه آن جناب كشيد از جفاكاران امّت

و كيفيت نزول وحى بر آن حضرت

ص: 669

ص: 670

بدان كه اجماعى علماى شيعه است كه بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بيست و هفتم ماه مبارك رجب واقع شد و احاديث معتبره از ائمۀ هدى عليهم السّلام بر اين مضمون وارد است (1)؛ و ميان عامه خلاف است و بعضى هفدهم ماه مبارك رمضان گفته اند، و بعضى هيجدهم، و بعضى بيست و چهارم ماه مزبور (2)، و بعضى دوازدهم ربيع الاول گفته اند (3)، و اقوال ديگر نيز هست (4)و حق آن است كه مذكور شد.

و موافق روايات معتبر از عمر شريف آن حضرت چهل سال گذشته بود (5).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد (6).

و ظاهر احاديث معتبره آن است كه پيغمبرى آن حضرت هميشه بود چنانكه فرمود:

من پيغمبر بودم در هنگامى كه آدم عليه السّلام در ميان آب و گل بود (7).

و گمان فقير آن است كه پيش از بعثت، آن حضرت به شريعت خود عمل مى نمود و وحى و الهام الهى به او مى رسيد و مؤيّد به روح القدس بود، بعد از چهل سال بر ديگران مبعوث شد و به مرتبۀ رسالت رسيد. چنانكه در نهج البلاغه از امير المؤمنين عليه السّلام روايت

ص: 671


1- . كافى 4/149؛ امالى شيخ طوسى 45.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 1/528 و سيرۀ ابن كثير 1/392-393.
3- . سيرۀ ابن كثير 1/392.
4- . رجوع شود به كامل ابن اثير 2/46.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/69؛ تاريخ طبرى 1/526 و 527 و 534؛ صحيح بخارى مجلد 2 جزء 4/253.
6- . المهذب البارع 1/195.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 1/266.

كرده است كه: آن حضرت از روزى كه شيرخواره بود حق تعالى بزرگترين ملكى از ملائكه را به او مقرون گردانيده بود كه در شب و روز آن جناب را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق مى داشت (1).

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه جبرئيل بر او نازل شود اسباب نبوت را مى ديد و سخن ملائكه را مى شنيد تا آنكه جبرئيل عليه السّلام به رسالت بر او ظاهر گرديد و جبرئيل را به صورت خود ديد (2).

و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روح خلقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و پيوسته با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آن حضرت را ارشاد مى نمود و به راه حق مى داشت و با ائمۀ معصومين عليهم السّلام مى باشد و افاضۀ علوم به ايشان مى نمايد و در طفوليّت مربّى و مسدّد ايشان مى باشد (3)، و در اين باب احاديث بسيار است و ان شاء اللّه تعالى در كتاب امامت مذكور خواهد شد.

و در احاديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام منقول است كه: چون جبرئيل به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد مانند بندگان در خدمت آن حضرت مى نشست، و چون نازل مى شد در بيرون خانۀ آن حضرت مى ايستاد در موضعى كه الحال مقام جبرئيل مى گويند و تا رخصت نمى يافت داخل خانۀ آن حضرت نمى شد (4).

و در احاديث ديگر منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گاهى در ميان اصحاب خود نشسته بود و آن حضرت را غشى عارض مى گرديد و بيهوش مى شد و عرق از آن حضرت مى ريخت، و اين علامت نازل شدن وحى بود بر آن حضرت؛ از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از اين حالت، فرمود كه: اين حالت وقتى آن حضرت را عارض مى شد كه حق تعالى بى واسطۀ ملك وحى بر او مى فرستاد از دهشت كلام الهى و عظمت و جلال

ص: 672


1- . نهج البلاغة 300، خطبه 192.
2- . كافى 1/176.
3- . بصائر الدرجات 457؛ كافى 1/273. و روايت در هر دو مصدر از امام صادق عليه السّلام مى باشد.
4- . كافى 4/452؛ تهذيب الاحكام 5/446.

نامتناهى اين حالت آن حضرت را عارض مى شد و از براى فرود آمدن جبرئيل چنين نمى شد بلكه جبرئيل بى رخصت داخل خانۀ آن حضرت نمى شد و چون داخل مى شد مانند بندگان در خدمت او مى نشست (1).

و در حديث معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: وحى خدا به پيغمبران اقسام دارد: بعضى از قبيل فرستادن ملائكه است بسوى پيغمبران و بعضى سخن گفتن حق تعالى است با ايشان بى آنكه ملكى در ميان باشد؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبرئيل عليه السّلام پرسيد كه: وحى را از كجا مى گيرى؟ گفت: از اسرافيل مى گيرم، پرسيد:

اسرافيل از كجا مى گيرد؟ گفت: از ملكى مى گيرد از روحانيان كه از او بلندتر است، پرسيد: آن ملك از كى مى گيرد؟ گفت: در دلش مى افتد (2).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه جبرئيل عليه السّلام به جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: اسرافيل حاجب پروردگار است و از همۀ خلق به محلّ صدور وحى الهى نزديكتر است و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديدۀ اوست، چون وحى از جانب حق صادر مى شود لوح بر پيشانى اسرافيل مى خورد پس نظر مى كند در لوح و به ما مى رساند و ما به اطراف زمين و آسمان مى رسانيم (3).

و در حديث ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون اهل آسمان بعد از عيسى عليه السّلام وحى نشنيده بودند در ابتداى مبعوث شدن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى عظيمى از وحى قرآن شنيدند مانند آهنى كه بر سنگ سخت بخورد پس همه از دهشت بيهوش شدند، و چون وحى تمام شد جبرئيل فرود آمد و به هر آسمان كه مى رسيد دهشت ايشان ساكن مى گرديد (4).

و عياشى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون سورۀ مائده بر

ص: 673


1- . كمال الدين و تمام النعمة 85.
2- . توحيد شيخ صدوق 264.
3- . تفسير قمى 2/28.
4- . تفسير قمى 2/202. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/389.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد آن حضرت بر استر شهبا سوار بود و به سبب نزول وحى چنان سنگين شد كه استر از رفتار ماند و پشتش خم و شكمش آويخته شد به مرتبه اى كه نزديك شد كه نافش به زمين برسد و آن حضرت بيهوش شد و دست خود را بر سر منبه بن وهب گذاشت، و چون آن حالت زايل شد سورۀ مائده را بر ما خواند (1).

و ابن طاووس از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه عثمان بن مظعون گفت كه: من در مكه روزى از در خانۀ حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشتم ديدم آن حضرت بر در خانه نشسته است، پس نزد او نشستم و مشغول سخن شدم ناگاه ديدم كه ديده هاى مباركش بسوى آسمان بازماند تا مدتى، پس ديدۀ خود را به جانب راست گردانيد و سر خود را حركت مى داد مانند كسى كه با كسى سخن گويد و از كسى سخن شنود، پس بعد از زمانى به جانب آسمان مدتى نگريست پس به جانب چپ خود نظر كرد و رو به جانب من گردانيد و از چهرۀ گلگونش عرق مى ريخت، من گفتم: يا رسول اللّه! هرگز شما را بر اين حالت نديده بودم، فرمود كه: مشاهده كردى حال مرا؟ گفتم: بلى، فرمود: جبرئيل بود بر من نازل شد و اين آيه را آورد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي اَلْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (2).

عثمان گفت: از خدمت آن حضرت برخاستم و به نزد ابو طالب رفتم و آيه را بر او خواندم، ابو طالب گفت: اى آل غالب! متابعت نماييد محمد را تا هدايت يابيد و رستگار گرديد بخدا سوگند كه او نمى خواند شما را مگر بسوى مكارم اخلاق (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: هر بامداد امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد و حضرت نمى خواست كه ديگرى از او پيشتر بيايد، روزى آمد ديد كه حضرت در صحن خانه خوابيده است و سر خود را در دامن دحيۀ كلبى گذاشته است، حضرت امير عليه السّلام گفت: السلام عليك چگونه

ص: 674


1- . تفسير عياشى 1/288.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . سعد السعود 122.

است حال رسول خدا؟ دحيه گفت: بخير است اى برادر رسول خدا، حضرت فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد.

دحيه گفت: من تو را دوست مى دارم و تو را نزد من مدحى هست كه براى تو هديه آورده ام توئى امير مؤمنان و كشانندۀ شيعيان بسوى جنان و بهترين فرزندان آدم بعد از پيغمبر آخر الزمان و در دست تو خواهد بود علم حمد در روز قيامت، تو با محمد و شيعيان شما پيش از هر كس داخل بهشت خواهيد شد، رستگار است هركه تو را دوست دارد و نااميد است هركه دست از ولايت تو بردارد، هركه تو را دوست دارد به محبت محمد تو را دوست داشته است و هركه تو را دشمن دارد به دشمنى محمد تو را دشمن داشته است و شفاعت محمد به ايشان نخواهد رسيد، نزديك بيا كه تو سزاوارترى به برگزيدۀ خدا؛ پس سر آن حضرت را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و رفت.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد فرمود: اين چه صدا بود و با كى سخن مى گفتى؟ امير المؤمنين عليه السّلام گفت: دحيه به من چنين گفت، حضرت فرمود: دحيه نبود بلكه جبرئيل بود و تو را به نامى خواند كه خدا تو را به آن نام كرده است و اوست كه محبت تو را در دلهاى مؤمنان انداخته است و ترس تو را در سينه هاى كافران جا داده است (1).

و حميرى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چند روز وحى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حبس شد، گفتند: يا رسول اللّه! چرا وحى بر شما نازل نمى شود؟ فرمود كه: چگونه نازل شود و حال آنكه شما ناخن نمى گيريد و بوهاى بد را از خود دور نمى كنيد (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابليس لعين چهار مرتبه ناله كرد: اول روزى كه ملعون شد؛ دوم روزى كه او را به زمين فرستادند؛ سوم در هنگامى كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث شد بعد از آنكه زمانها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث

ص: 675


1- . امالى شيخ طوسى 604؛ بشارة المصطفى 100؛ اليقين 129.
2- . قرب الاسناد 24؛ كافى 6/492؛ وسائل الشيعة 2/132. و روايت در دو مصدر اخير از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

نشده بود؛ چهارم در وقتى كه سورۀ حمد نازل شد (1).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رسالت مبعوث گردانيد جبرئيل را امر كرد كه به بالى از بالهاى خود زمين را كند و براى آن حضرت بازداشت و چنان شد كه آن حضرت به همه جاى زمين نظر مى كرد مانند كسى كه به دست خود نظر كند و به مشرق و مغرب نظر مى كرد و با هر گروهى به لغت ايشان سخن گفت و ايشان را به دين خود دعوت نمود، و حق تعالى به قدرت كاملۀ خود چنان كرد كه همۀ اهل شهرها او را ديدند و صداى او را شنيدند و رسالت او را فهميدند (2).

و على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ساير محدثان و مفسران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت از قوم خود كناره مى كرد و عزلت از ايشان مى نمود و در كوه حرا تنها به عبادت حق تعالى قيام مى نمود و حق تعالى آن حضرت را به تأييد روح القدس و خوابهاى راست و صداهاى ملائكه و الهامات صادقه هدايت مى نمود و بر مدارج عاليه قرب محبت و معرفت ترقّى مى فرمود و او را به حليۀ فضل و علم و اخلاق حميده و آداب پسنديده مزيّن مى گردانيد، و در اين احوال بغير حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه كسى محرم آن حضرت نبود تا آنكه چون سى و هفت سال از عمر شريف آن حضرت گذشته در خواب ديد كه ملكى ندا مى كند آن حضرت را كه: يا رسول اللّه؛ پس روزى در ميان كوههاى مكه مى گرديد و گوسفندان ابو طالب را مى چرانيد شخصى را ديد كه گفت: يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: تو كيستى؟ گفت: من جبرئيلم خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه تو را به رسالت بفرستم؛ پس آبى از آسمان براى او آورد.

و به روايت ديگر: پاى خود را در زمين فرو برد و چشمه اى از آب ظاهر شد و جبرئيل

ص: 676


1- . خصال 263؛ تفسير عياشى 1/20؛ قصص الانبياء راوندى 43.
2- . تفسير قمى 2/203.

وضو ساخت و وضو را تعليم آن حضرت نمود و حضرت وضو ساخت، پس نماز را تعليم آن حضرت نمود و آن حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام نماز ظهر را ادا كردند، و چون به خانه برگشتند خديجه با ايشان نماز عصر را ادا كرد، و بعد از چند روز ابو طالب با جعفر داخل شدند و ديدند كه آن حضرت با امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه نماز مى كنند، ابو طالب به جعفر گفت كه: برو با پسر عمّت نماز كن، پس جعفر با ايشان نماز كرد (1).

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در ابطح بر دست خود تكيه كرده خوابيده بودم و على در جانب راست من و جعفر طيار در جانب چپ من و حمزه در پايين پاى من خوابيده بودند ناگاه صداى بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را شنيدم و از صداى بال ايشان دهشتى مرا عارض شد پس شنيدم كه اسرافيل به جبرئيل مى گفت: بسوى كداميك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم؟ پس جبرئيل اشاره كرد بسوى من و گفت: بسوى اين مبعوث شده ايم كه محمد نام دارد و بهترين پيغمبران است، و آن كه در جانب راست او خوابيده است برادر و وصىّ اوست و او بهترين اوصياى پيغمبران است، و آن كه در جانب چپ او خوابيده است جعفر پسر ابو طالب است كه با دو بال رنگين در بهشت پرواز خواهد كرد، آن ديگرى حمزه است كه سيّد شهيدان در روز قيامت (2).

و به روايت ديگر: جبرئيل نزد سر آن حضرت نشست و ميكائيل نزد پاى آن حضرت نشست و آن جناب را بيدار نكردند براى تعظيم آن جناب، و چون بيدار شد جبرئيل اداى رسالت حق تعالى نمود، و چون جبرئيل برخاست حضرت به دامن او چسبيد و گفت: تو كيستى؟ گفت: منم جبرئيل (3).

و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام: چون چهل سال از عمر شريف آن حضرت

ص: 677


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/378 و مناقب ابن شهر آشوب 1/71-73 و اعلام الورى 36 و قصص الانبياء راوندى 317 و تاريخ طبرى 1/531 و دلائل النبوة 2/135.
2- . امالى شيخ طوسى 723.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/73.

گذشت حق تعالى دل او را بهترين دلها و خاشع تر و مطيعتر و بزرگتر از همۀ دلها يافت پس ديدۀ آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانيد، پس جبرئيل عليه السّلام فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را گرفت و حركت داد و گفت: يا محمد! بخوان، گفت: چه بخوانم؟ گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (1)پس وحيهاى خدا را به او رسانيد (2).

و به روايت ديگر: پس بار ديگر جبرئيل با هفتاد هزار ملك و ميكائيل با هفتاد هزار ملك نازل شدند و كرسى عزت و كرامت براى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سلطان سرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند: بر اين كرسى بنشين و خداوند خود را حمد كن (3).

و به روايت ديگر: آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد (4)، پس چون ملائكه بالا رفتند و آن حضرت از كوه حرا به زير آمد انوار جلال او را فرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بر هر درخت و گياه و سنگ كه مى گذشت آن جناب را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند:

«السلام عليك يا نبىّ اللّه السلام عليك يا رسول اللّه» و چون داخل خانۀ خديجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منوّر شد، خديجه گفت: يا محمد! اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم؟ فرمود كه: اين نور پيغمبرى است بگو «لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه» ، خديجه گفت: سالهاست كه من پيغمبرى تو را مى دانم؛ پس شهادت گفت و به آن حضرت ايمان آورد پس حضرت گفت: اى خديجه! من سرمايى در خود مى يابم جامه بر من

ص: 678


1- . سورۀ علق:1 و 2.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 156-157.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/73-74.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/72.

بپوشان، چون خوابيد از جانب حق تعالى به او ندا رسيد يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ.

وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ (1) «اى جامه بر خود پيچيده! برخيز پس بترسان از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تكبير بگو و به بزرگى ياد كن» پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت و گفت: اللّه اكبر اللّه اكبر پس صداى آن حضرت به هر موجود رسيد و همه با او موافقت كردند (2).

و در نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه فرمود: در آن وقت يك خانه در اسلام جمع نكرده بود غير رسول خدا و من و خديجه را، و من مى ديدم نور وحى و رسالت را و استشمام مى كردم رايحۀ پيغمبرى را، و بتحقيق كه شنيدم نالۀ شيطان را در وقتى كه وحى بر آن جناب نازل شد گفتم: يا رسول اللّه! اين ناله چيست؟ فرمود: اين نالۀ شيطان است كه نااميد شد از آنكه او را عبادت كنند، يا على! بدرستى كه تو مى شنوى آنچه من مى شنوم و تو مى بينى آنچه مى بينم مگر آنكه تو پيغمبر نيستى و ليكن وزير منى و عاقبت تو خير است (3).

و طبرسى و غير او روايت كرده اند كه: قحط عظيمى در ميان قريش بهم رسيد و ابو طالب عيال بسيار داشت، پس حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عباس فرمود: اى عباس! برادرت ابو طالب عيال بسيار دارد و اين تنگى در ميان مردم بهم رسيده است بيا تا عيال او را تخفيف دهيم، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و تربيت نمود و هميشه با آن حضرت بود تا آنكه چون مبعوث شد اول كسى كه به آن حضرت ايمان آورد او بود (4).

و به سندهاى معتبر از عفيف روايت كرده اند كه گفت: من مرد تاجرى بودم در ايام حج به منى آمدم و به نزد عباس رفتم كه متاعى به او بفروشم ناگاه ديدم مردى از خيمه بيرون

ص: 679


1- . سورۀ مدّثّر:1-3.
2- . مناقب ابن شهرآشوب 1/74.
3- . نهج البلاغة 300-301، خطبه 192.
4- . اعلام الورى 39؛ طرائف 17؛ دلائل النبوة 2/162؛ كامل ابن اثير 2/58.

آمد و نگاه به جانب آسمان كرد و چون ديد كه آفتاب ميل كرده است به نماز ايستاد رو به كعبه، پس پسرى بيرون آمد و در پهلويش ايستاد، پس زنى بيرون آمد و در عقب ايشان ايستاد و نماز كردند، من به عباس گفتم: اين چه دين است كه ما هرگز نديده ايم؟ گفت: اين محمد بن عبد اللّه است دعوى مى كند كه خدا او را فرستاده است و مى گويد كه گنجهاى كسرى و قيصر براى او فتح خواهد شد و آن زن خديجه زوجۀ اوست و آن طفل پسر عمّ او على بن ابى طالب است كه به او ايمان آورده است، ديگر كسى به او ايمان نياورده است؛ عفيف آرزو مى كرد كه: چه بودى اگر من در آن روز ايمان مى آوردم (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: خديجه به نزد ورقة بن نوفل رفت كه پسر عمّ خديجه بود و در جاهليت دين عيسى عليه السّلام را اختيار كرده بود و كتب آسمانى را خوانده بود و مرد پيرى بود و نابينا شده بود، خديجه گفت: مرا خبر ده كه جبرئيل كيست؟

گفت: قدّوس قدّوس چگونه نام مى برى جبرئيل را در شهرى كه خدا را در آنجا نمى پرستند؟

خديجه گفت: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه جبرئيل به نزد او آمده است.

گفت: راست مى گويد، من وصف او را در كتب خوانده ام و جبرئيل ناموس بزرگ است كه بر موسى و عيسى عليهما السّلام نازل مى شد به رسالت و وحى و در تورات و انجيل خوانده ام كه حق تعالى پيغمبرى مبعوث خواهد كرد كه يتيم باشد و خدا او را پناه دهد و فقير باشد و خدا او را بى نياز گرداند و بر روى آب راه رود و با مردگان سخن گويد و سنگ و درخت بر او سلام كنند و شهادت دهند بر پيغمبرى او؛ پس ورقه گفت: من در سه شب خواب ديدم كه خدا پيغمبرى بسوى مكه فرستاده است كه نامش محمد است و من در ميان مردم كسى بهتر از او نمى بينم كه سزاوار پيغمبرى باشد.

پس خديجه به نزد عداس راهب رفت كه از علماى نصارى بود و پير شده بود و ابروهايش بر چشمهايش آويخته بود و گفت: اى عداس! مرا خبر ده از جبرئيل.

ص: 680


1- . اعلام الورى 38؛ اسد الغابة 4/47؛ استيعاب 3/1242.

عداس به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس از كجا دانستى نام جبرئيل را در شهرى كه خدا در آن پرستيده نمى شود؟

خديجه او را سوگند داد كه به كسى نقل نكند و گفت: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه:

جبرئيل به نزد او مى آيد.

عداس گفت: جبرئيل ناموس بزرگ خداست كه بر موسى و عيسى عليهما السّلام نازل مى شد؛ پس عداس گفت: گاه هست كه شيطان خود را به صورت ملك مى نمايد، اين كتاب مرا ببر به نزد او اگر از جنّ و شيطان است از او بر طرف مى شود و اگر از جانب خداست به او ضررى نمى رساند.

چون خديجه به خانه آمد ديد كه حضرت نشسته است و جبرئيل اين آيات را بر آن حضرت مى خواند ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ. ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ (1)«بحقّ ن و قلم و آنچه مى نويسند به قلم سوگند كه تو به نعمت پروردگار خود ديوانه نيستى و آنچه مى بينى از جن و شيطان نيست» .

چون خديجه اين آيات را شنيد شاد شد؛ پس عداس به خدمت پيغمبر آمد و علامتى كه در كتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده كرد و گفت: مى خواهم مهر نبوت را به من بنمايى، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس بخدا سوگند تويى آن پيغمبرى كه بشارت داده اند به تو موسى و عيسى؛ پس گفت: اى خديجه! بدرستى كه براى او امر عظيمى ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آيا مأمور به جهاد شده اى؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از اين شهر بيرون خواهند كرد و مأمور به جهاد خواهى شد و اگر من تا آن وقت زنده بمانم در پيش روى تو شمشير خواهم زد (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در روز نوروز جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد (3).

ص: 681


1- . سورۀ قلم:1 و 2.
2- . بحار الانوار 18/228 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . بحار الانوار 56/92.

و شيخ طبرسى و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندى و ساير محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ (1)-و به قرائت اهل بيت عليهم السّلام: «و رهطك منهم المخلصين» (2)-يعنى: «انذار كن و بترسان خويشان نزديكتر خود را و گروه مخلصان خود را از ايشان» ، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يك صاع گندم از براى ايشان نان كن و يك پاى گوسفند را بپز و يك كاسه شير حاضر كن و فرزندان عبد المطلب را بطلب تا در شعب ابى طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ايشان را طلبيد و ايشان چهل نفر بودند-و به روايتى سى نفر (3)، و به روايتى ده نفر (4)-پس ابو لهب گفت: محمد گمان مى كند ما را سير مى تواند كرد هر يك از ما يك گوسفند مى خوريم و سير نمى شويم و يك كاسۀ بزرگ شير مى خوريم و سيراب نمى شويم؛ پس چون روز ديگر صبح شد ايشان در خانۀ ابو طالب جمع شدند و عموهاى آن حضرت همه حاضر شدند (عباس، حمزه، ابو طالب، ابو لهب) و چون داخل شدند تحيّتى كه در جاهليت شايع بود گفتند و حضرت به تحيّت اسلام يعنى سلام جواب ايشان داد، و اين بر ايشان گران آمد كه در تحيّت مخالفت طريقۀ آنها نمود؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام از آن نان و گوشت تريدى ساخت و با كاسۀ شير نزد ايشان گذاشت و اول پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست مبارك خود را بر بالاى تريد گذاشت و فرمود: «بسم اللّه» «بخوريد به نام خدا» اين سخن هم ايشان را خوش نيامد، و چون بسيار گرسنه بودند شروع كردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سير شدند و از طعام چيزى كم نشد و از شير آشاميدند تا همه سيراب شدند و هيچ كم نشد.

چون حضرت خواست با ايشان سخن بگويد ابو لهب مبادرت نمود و گفت: عجب

ص: 682


1- . سورۀ شعراء:214.
2- . تفسير قمى 2/142؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/395.
3- . تفسير فرات كوفى 301؛ طرائف 21؛ تفسير بغوى 3/401.
4- . در رواياتى كه ديده شد تصريح به ده نفر نشده است ولى كلمۀ «رهط» كه اهل لغت آن را به ده نفر يا كمتر معنى كرده اند در بعضى از روايات ديده شد مانند تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و. . .

سحرى به كار شما كرد مصاحب شما كه شما را به اين طعام قليل سير كرد و هنوز باقى است، چون آن ملعون مبادرت به تكذيب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ايشان متفرق شدند و فرمود: يا على! اين مرد امروز به چنين سخنى مبادرت كرد و من سخن نگفتم، باز مثل اين طعام مهيّا كن و فردا ايشان را جمع كن تا رسالت خود را به ايشان برسانم.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: روز ديگر چون طعام را حاضر كردم و ايشان خوردند و سير شدند، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فرزندان عبد المطّلب! گمان ندارم كسى از عرب براى قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردم، بدرستى كه خير دنيا و آخرت را براى شما آوردم، بگوييد كه اگر شما را خبر دهم كه دشمن شما صبح يا شام بر سر شما مى آيد از من باور مى كنيد؟ گفتند: آرى تو را راستگو مى دانيم، فرمود: بدانيد كه خير خواه كسى به او دروغ نمى گويد و بدرستى كه حق تعالى مرا به رسالت فرستاده است بسوى عالميان و مرا امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را به دين او دعوت نمايم و از عذاب آخرت بترسانم، و شماييد خويشان و نزديكان من و اين طعام كه خورديد و معجزۀ مرا در آن ديديد مانند مائدۀ بنى اسرائيل است هركه بعد از خوردن اين طعام به من ايمان نياورد خدا او را به عذابى معذّب گرداند كه احدى از عالميان را چنان معذّب نگرداند، و بدانيد اى فرزندان عبد المطّلب! كه خدا پيغمبرى نفرستاده است مگر آنكه براى او از اهل او برادرى و وزيرى و وصيّى و وارثى مقرر گردانيده است پس هركه از شما پيشتر به من ايمان آورد او برادر و وزير و وارث و وصى و خليفۀ من خواهد بود در امّت من و از من بمنزلۀ هارون خواهد بود از موسى، پس كى مبادرت مى كند به بيعت من كه برادر من باشد و مرا مدد و يارى كند و معين من باشد بر مخالفان من پس او را وصى و وزير و خليفۀ خود گردانم كه از جانب من تبليغ رسالت نمايد و قرض مرا بعد از من ادا كند و وعده هاى مرا بعمل آورد؟ و اگر نكنيد ديگرى خواهد كرد كه حقّ او باشد.

چون حضرت سخن را تمام كرد همه ساكت شدند و جواب نگفتند، پس امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و عرض كرد: من بيعت مى كنم با تو به هر شرطى كه بفرمايى و در

ص: 683

هرچه حكم كنى اطاعت مى كنم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنشين شايد آنها كه از تو بزرگترند برخيزند؛ پس بار ديگر فرمود، باز ايشان ساكت شدند و على عليه السّلام برخاست؛ پس در مرتبۀ سوم حضرت او را نزديك طلبيد و با او بيعت كرد و آب دهان مباركش را در دهان او انداخت و در ميان دو كتف و سينۀ او انداخت؛ پس ابو لهب گفت: خوب جزايى دادى پسر عمّ خود را كه اجابت تو كرد و دهانش را پر از آب دهان كردى.

حضرت فرمود: بلكه او را مملو گردانيدم از علم و حلم و فهم و دانش.

پس برخاستند و بيرون آمدند و خنديدند و به ابو طالب گفتند: تو را امر خواهد كرد كه اطاعت پسر خود بكنى (1).

و در احاديث صحيحه از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آنكه وحى بر او نازل شد سيزده سال در مكه ماند-به روايتى سه سال، و به روايتى پنج سال-و از كافران قريش ترسان بود و بغير على بن أبي طالب عليه السّلام و خديجه كسى با او نبود تا آنكه حق تعالى فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (2)يعنى: «پس ظاهر گردان و علانيه بگو آنچه را به آن مأمور شده اى و اعراض كن از مشركان و متعرّض ايشان مشو و از ايشان پروا مكن» (3).

و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: اجابت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نكرد احدى پيش از على بن ابى طالب عليه السّلام و خديجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مكه پنهان و خائف و هراسان بود از كافران و انتظار فرج مى كشيد تا آنكه حق تعالى امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعيل ايستاد و به صداى بلند ندا كرد: اى گروه قريش! و اى طوايف عرب! شما را مى خوانم

ص: 684


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/206 و طرائف 20 و 21 و مناقب ابن شهر آشوب 2/31-33 و خرايج 1/92 و تفسير طبرى 9/483 و تفسير بغوى 3/400 و مجمع الزوائد 8/302.
2- . سورۀ حجر:94.
3- . كمال الدين و تمام النعمة 344-345.

بسوى شهادت به وحدانيّت خدا و ايمان آوردن به پيغمبرى من و امر مى كنم شما را كه ترك كنيد بت پرستى را و اجابت نمائيد مرا در آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاهان عرب گرديد و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشيد.

پس قريش استهزاء كردند به آن حضرت و ابو لهب گفت: «تبّا لك» هلاك براى تو باد ما را براى اين طلبيده بودى؟ پس سورۀ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ نازل شد.

كفار قريش گفتند: محمد ديوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار مى كردند و از ترس ابو طالب ضرر ديگر به آن حضرت نمى توانستند رسانيد، و چون ديدند مردم بسيار به دين آن حضرت درمى آيند به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهاى مردم را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده مى كند، اگر فقر او را بر اين داشته است ما مالى براى او جمع كنيم كه مال او از همۀ قريش بيشتر شود و هر زنى از قريش كه خواهد به او تزويج كنيم و او را بر خود امير گردانيم و او دست از خدايان ما بردارد.

ابو طالب به آن حضرت گفت: اين چه سخن است كه قوم تو را به فرياد آورده است؟ حضرت فرمود: اى عم! دينى است كه خدا براى پيغمبرانش پسنديده است و مرا به دين حق مبعوث گردانيده است.

گفت: اى پسر برادر! قوم آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: اگر ايشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جميع روى زمين را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم كرد، و ليكن من يك كلمه از ايشان مى خواهم كه اگر آن را بگويند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.

گفتند: آن كلمه چيست؟

فرمود: گواهى دهيد به يگانگى خدا و رسالت من.

گفتند: آيا سيصد و شصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بپرستيم؟ اين امرى است بسيار عجيب.

ص: 685

پس باز به نزد ابو طالب آمده گفتند: تو بزرگى از بزرگان مائى و برادرزاده ات ما را پراكنده كرد، بيا تا ما به تو دهيم عمارة بن وليد را كه شريفتر و خوش روتر و نيكوتر قريش است و تو او را به فرزندى خود بردار و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانيم.

ابو طالب فرمود: انصاف نكرديد با من، فرزند خود را به شما دهم كه بكشيد و من فرزند شما را تربيت كنم (1)؟ !

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مشركان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامۀ خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (2). (3)

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو جهل لعين با عده اى از قريش به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو (محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) ما را و خدايان ما را آزار كرد او را بطلب و امر كن كه بازايستد از ياد كردن خدايان ما و خداى خود. پس ابو طالب عليه السّلام فرستاد و آن حضرت را طلبيد، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و مشركان را ديد گفت اَلسَّلامُ عَلى مَنِ اِتَّبَعَ اَلْهُدى (4)و نشست.

ابو طالب گفت: اين گروه آمده اند و چنين مى گويند.

حضرت فرمود: آيا تواند بود كلمه اى بگويند كه از اين سخن بهتر باشد و به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همۀ عرب مسلط گردند؟

ابو جهل گفت: آرى كدام است آن كلمه؟

حضرت فرمود: بگوييد «لا إله إلاّ اللّه» ، چون اين را شنيدند انگشت در گوشهاى خود گذاشتند و بيرون رفتند و گريختند و مى گفتند: ما نشنيده ايم اين را در ملت آخرت، نيست

ص: 686


1- . تفسير قمى 2/228؛ قصص الانبياء راوندى 318. و در هر دو مصدر نامى از امام باقر عليه السّلام نيامده است.
2- . سورۀ هود:5.
3- . تفسير عياشى 2/139.
4- . سورۀ طه:47.

اين سخن مگر افترا؛ پس حق تعالى آيات اول سورۀ «ص» را فرستاد (1).

فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: صداى قرآن خواندن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از همه كس نيكوتر و خوشايندتر بود و چون شب به نماز برمى خاست ابو جهل و ساير مشركان مى آمدند و قرائت آن حضرت را گوش مى دادند پس چون «بسم اللّه الرحمن الرحيم» مى خواند انگشت در گوشهاى خود مى گذاشتند و مى گريختند، چون فارغ مى شد مى آمدند و باز گوش مى دادند و ابو جهل مى گفت: محمد نام پروردگار خود را بسيار مى برد و بدرستى كه پروردگار خود را دوست مى دارد -حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: ابو جهل اين سخن را راست گفت هرچند آن ملعون كذّاب بود-پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي اَلْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً (2)«و هرگاه ياد مى كنى پروردگار خود را پشت مى گردانند گريزندگان» حضرت فرمود: يعنى هرگاه «بسم اللّه الرحمن الرحيم» مى گويى (3).

در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است: مشركان به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: بيا يك سال ما خداى تو را عبادت كنيم و تو يك سال خدايان ما را عبادت كن، پس حق تعالى سورۀ قُلْ يا أَيُّهَا اَلْكافِرُونَ را فرستاد تا طمع ايشان بريده شد از آنكه هرگز حضرت ميل بسوى خدايان ايشان نمايد (4).

كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جامه هاى نو پوشيده بود و در مسجد الحرام نماز مى كرد، مشركان بچه دان شترى را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه هاى آن حضرت را ملوّث كردند، حضرت به نزد ابو طالب رفت و گفت: اى عم! چگونه مى يابيد حسب مرا در ميان خود؟ ابو طالب گفت: سبب اين سخن چيست اى پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل كرد،

ص: 687


1- . كافى 2/649.
2- . سورۀ اسراء:46.
3- . تفسير فرات كوفى 241-242.
4- . تفسير فرات كوفى 611؛ تفسير قمى 2/454.

ابو طالب حمزه را طلبيد و شمشير خود را برداشت و حمزه را گفت كه سلاى ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قريش آمد و ايشان در دور كعبه نشسته بودند، چون ابو طالب را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند از ترس از جاى خود حركت نكردند، پس حمزه را گفت كه: خون و سرگين و كثافتهاى بچه دان ناقه را بر سبيلهاى ايشان بمال، چون حمزه بر سبيل همه كشيد آن فضلات را ابو طالب رو به جانب حضرت گردانيد و گفت: حسب تو در ميان ما چنين است (1).

و به روايت ابن شهر آشوب و راوندى و ديگران چون به گفتۀ ابو جهل، عقبة بن ابى معيط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور كرد و گريست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قريش، بر تو باد دفع ابو جهل و عقبه و شيبه و عتبه و اميّه.

عباس گفت: بخدا سوگند هركه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر كشته در چاه ديدم (2).

و اين خبر به حمزه رسيد در غضب شد و به مسجد آمد و كمان ابو جهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند كرد و بر زمين زد و مردم جمع شدند و ابو جهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اى حمزه! مگر به دين محمد در آمده اى؟ گفت: آرى؛ و از روى غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حضرت آيات قرآن را بر او خواند و حقيّت خود را بر او ظاهر كرد، پس حمزه بار ديگر شهادت گفت و در دين اسلام راسخ گرديد و ابو طالب شاد شد و شعرى چند در تحسين حمزه ادا كرد (3).

و عياشى به سند معتبر از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: حضرت

ص: 688


1- . كافى 1/449.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/91 و خرايج 1/51 و صحيح مسلم 3/1419 و 1420 و دلائل النبوة 2/278-280.
3- . اعلام الورى 48.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلاى عظيم از قوم خود كشيد تا آنكه روزى در سجده بود و رحم گوسفندى بر او انداختند پس فاطمه عليها السّلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت، پس حق تعالى به او نمود آنچه مى خواست و در جنگ بدر يك اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مكه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابو سفيان و ساير مشركان استغاثه به آن حضرت مى كردند؛ پس بعد از آن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذيت او ديد آنچه ديد و از قوم او احدى با او نبود زيرا كه حمزه در روز احد شهيد شد و جعفر در جنگ موته شهيد شد (1).

و شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه خباب گفت: در مكه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و آن حضرت در پيش كعبه نشسته بود، به آن حضرت شكايت كردم از شدت ستمها كه از قريش مى ديدم و آزارها و شكنجه ها كه از ايشان مى كشيدم و گفتم: يا رسول اللّه! دعا نمى كنى از براى ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مؤمنانى كه پيش از شما بودند بعضى از ايشان را به شانۀ آهن ريزه ريزه مى كردند و بعضى را اره بر سر ايشان مى گذاشتند و مى بريدند و با اينها صبر مى كردند و از دين بر نمى گشتند پس صبر كنيد بدرستى كه خدا اين دين را چنان تمام خواهد كرد و اين دولت را چنان مستقر خواهد گردانيد كه سواره اى از اهل اين ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از كسى بغير از خدا نترسد (2).

در حديث ديگر منقول است كه: آن حضرت گذشت به عمار بن ياسر و اهل او ديد كه مشركان مكه ايشان را عذاب مى كنند از براى اختيار اسلام، حضرت فرمود كه: بشارت باد شما را اى آل عمار كه وعده گاه شما بهشت است (3).

و كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پروردگار من مرا امر كرده است به مداراى مردم چنانكه مرا امر

ص: 689


1- . تفسير عياشى 2/54.
2- . اعلام الورى 47؛ سنن ابى داود 2/252؛ المعجم الكبير 4/62؛ حلية الاولياء 1/144.
3- . اعلام الورى 48؛ دلائل النبوة 2/282؛ مستدرك حاكم 3/438.

كرده است به اداى نمازهاى واجب (1).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: جبرئيل به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: اى محمد! پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى گويد تو را كه: مدارا كن با خلق من (2).

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: چون مردم تكذيب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كردند خواست كه همۀ اهل زمين را بغير امير المؤمنين عليه السّلام هلاك گرداند براى انتقام آن حضرت در هنگامى كه اين آيه را فرستاد فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ (3)«پس از ايشان رو بگردان پس بدرستى كه تو ملامت كرده شده نيستى» ، پس رحم كرد بر مؤمنان و خطاب نمود به آن حضرت كه وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرى تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ (4)«و يادآور ايشان را پس بدرستى كه ياد آوردن نفع مى بخشد مؤمنان را» (5).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى امر كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه اظهار اسلام نمايد و آن حضرت ديد كمى مسلمانان و بسيارى مشركان را بسيار غمگين شد پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد با برگى از درخت سدرة المنتهى و امر كرد آن حضرت را كه سر خود را به آن سدر بشويد، چون چنين كرد غم و همّ آن حضرت برطرف شد (6).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى مرا فرستاده است كه جميع پادشاهان باطل را بكشم و ملك و پادشاهى را بسوى شما بكشم پس اجابت كنيد مرا بسوى آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاه عرب و عجم شويد و در

ص: 690


1- . كافى 2/117؛ معاني الاخبار 386؛ وسائل الشيعة 12/200.
2- . كافى 2/116؛ وسائل الشيعة 12/200.
3- . سورۀ ذاريات:54.
4- . سورۀ ذاريات:55.
5- . كافى 8/103.
6- . كافى 6/505؛ وسائل الشيعة 2/63. و روايت در هر دو مصدر از امام امير المؤمنين عليه السّلام ذكر شده است.

بهشت پادشاهان باشيد، پس ابو جهل گفت از روى حسد و عداوت آن حضرت كه:

خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حقّ است از جانب تو پس بباران بر ما سنگى از آسمان يا بياور بسوى ما عذابى دردناك؛ پس گفت: ما و بنى هاشم پيوسته مانند دو اسب بوديم كه با يكديگر بتازند و نظير يكديگر بوديم اكنون راضى نمى شويم به آنكه يكى از ايشان دعواى پيغمبرى كند و در ميان ايشان پيغمبر باشد و در بنى مخزوم نباشد؛ پس گفت:

خداوندا! طلب آمرزش مى كنم از تو، پس خداوند عالميان فرستاد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اَللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (1)يعنى: «نيست خدا كه عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى، و نيست خدا عذاب كنندۀ ايشان و حال آنكه ايشان استغفار كنند» زيرا كه ابو جهل بعد از اين سخن طلب آمرزش كرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب كردند و آن جناب را از مكه بيرون كردند حق تعالى فرستاد وَ ما لَهُمْ أَلاّ يُعَذِّبَهُمُ اَللّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلاَّ اَلْمُتَّقُونَ (2)يعنى: «چيست ايشان را كه خدا عذاب نكند ايشان را و حال آنكه منع مى كنند مؤمنان را از مسجد الحرام و نيستند ايشان سزاوار مسجد الحرام، نيست سزاوار آن مگر پرهيزكاران» كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب او باشند، پس حق تعالى عذاب كرد ايشان را به شمشير در جنگ بدر و كشته شدند (3).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است از كثير بن عامر كه: روزى در مكه از ابطح سوارى پيدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند كه بر آنها جامه هاى ديبا بار كرده بودند و بر هر شترى غلام سياهى سوار بود و مى گفت: كجاست پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده است؟ گفتند: براى چه مى خواهى او را؟ گفت: پدرم وصيت كرده است كه اينها را به او برسانم؛ پس ابو البخترى اشاره كرد بسوى ابو جهل و گفت: آنكه تو مى خواهى اوست، چون نزديك ابو جهل رفت و اوصاف آن حضرت را كه شنيده بود در او نديد

ص: 691


1- . سورۀ انفال:33.
2- . سورۀ انفال:34.
3- . تفسير قمى 1/276-277.

گفت: تو نيستى آن كه من مى خواهم؛ و در مكه گشت تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديد و چون آن حضرت را ديد به اوصافى كه شنيده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پايش را بوسيد و حضرت فرمود: تويى ناجى پسر منذر؟ گفت: بلى يا رسول اللّه، فرمود: چه شد هفده ناقه كه بر هر يك غلام سياهى سوار است و آن غلامان جامه هاى ديبا و كمربندهاى مطلاّ بسته اند؟ و نامهاى آن غلامان را يك يك فرمود، گفت:

بلى يا رسول اللّه! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود كه: منم محمد بن عبد اللّه.

چون جميع آن مال را تسليم آن حضرت كرد ابو جهل فرياد برآورد كه: اى آل غالب! اگر مرا يارى نكنيد بر محمد شمشير خود را بر سينۀ خود مى گذارم و خود را مى كشم و اين مال از كعبه است و او مى خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشير خود را برهنه كرد و در تمام مكه و نواحى گشت و چندين هزار كس با او همراه شدند، و چون اين خبر به بنى هاشم رسيد ابو طالب با ساير اولاد عبد المطّلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابو طالب به نزد ايشان رفت و به ايشان گفت: از محمد چه مى خواهيد؟ ابو جهل گفت كه: پسر برادر تو بر ما خيانت بسيار كرد و از جملۀ آنها آن است كه مالى براى كعبه آورده بودند اين پسر او را به جادو فريب داد و به دين خود درآورد و مالها را از او گرفت.

ابو طالب گفت: باش تا من بروم و از حقيقت حال سؤال كنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود كه آنها را به ابو جهل رد كند فرمود: يك حبه را به او نمى دهم، ابو طالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا كرد و فرمود كه: من اين هديه ها را با شتران نزد او بازمى دارم و من و او هر دو از شتران سؤال مى كنيم و جواب هر يك از ما كه بگويند و گواهى هر يك از ما كه بدهند از او باشد.

ابو طالب به نزد ابو جهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.

ص: 692

پس ايشان برگشتند و بامداد روز ديگر ابو جهل به نزد كعبه آمد و براى هبل سجده كرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل كرد و گفت: اى هبل! از تو سؤال مى كنم چنان كنى كه ناقه ها با من سخن بگويند و براى من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نكند و من چهل سال است كه تو را مى پرستم و حاجتى از تو نطلبيده ام اگر امروز اجابت من مى كنى براى تو قبّه اى از مرواريد سفيد مى سازم و براى تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجى مكلّل به جواهر و قلاده اى از طلاى بى غش بعمل مى آورم و تو را به آنها مزيّن مى گردانم.

پس در اين حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانيد و ابو جهل را فرمود كه: سؤال كن؛ هرچند سؤال كرد جوابى نشنيد؛ پس حضرت با شتران خطاب كرد، آنها به امر الهى به سخن آمدند و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت دادند و گواهى دادند كه اين مالها مخصوص آن حضرت مى باشد. و باز ابو جهل را فرمود كه: تو سؤال كن، و او سؤال كرد و جواب نشنيد، و حضرت سؤال كرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنين شد و حضرت مالها را برگردانيد و ابو جهل خايب و خاسر برگشت (1).

و در بعضى از كتب مسطور است كه: چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مأمور گردانيد كه علانيه در ميان قريش اظهار دعوت خود بنمايد، حضرت در موسم حج كه طوايف خلق از اطراف عالم به مكه آمده بودند بر كوه صفا ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه:

يا أيها الناس! من رسول پروردگار عالميانم؛ و مردم از روى تعجب نظر كردند بسوى آن جناب و ساكت شدند، پس به كوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنين ندا كرد، ابو جهل چون اين سخن را شنيد سنگى به جانب آن حضرت انداخت و پيشانى نورانى آن حضرت را مجروح كرد و ساير مشركان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دويدند، پس حضرت بر كوه ابو قبيس بالا رفت و در موضعى كه آن را اكنون «متّكا» مى گويند تكيه داد و مشركان در طلب آن حضرت مى گرديدند.

ص: 693


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

شخصى به نزد امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: محمد كشته شد، على عليه السّلام گريه كنان به خانۀ خديجه دويد و خديجه پرسيد: يا على! محمد چه شد؟ فرمود: نمى دانم مى گويند كه مشركان آن حضرت را سنگباران كرده اند و اكنون پيدا نيست، آبى به من بده و طعامى بردار و بيا تا او را بيابيم و آب و طعامى به او برسانيم؛ پس هر دو روانه شدند و به خديجه فرمود: تو از جانب وادى برو و من از كوه بالا مى روم، امير المؤمنين عليه السّلام مى گريست و فرياد مى كرد: يا محمد! يا رسول اللّه! جانم فداى تو باد آيا تو در كدام وادى تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى؟ و خديجه فرياد مى كرد: نشان دهيد به من پيغمبر برگزيده را و بهار پسنديده را و رنج كشيده در راه خدا را.

پس در اين حال جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گريست و فرمود: ببين قوم من با من چه كردند، تكذيب من كردند و مرا به سنگ جفا خسته كردند؛ جبرئيل گفت: يا محمد! دست خود را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاى كوه نشاند و مسندى از مسندهاى بهشت را از زير بال خود بيرون آورد كه با مرواريد و ياقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام كوههاى مكه را پوشانيد و دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را گرفت و بر روى آن مسند نشانيد و گفت: اى محمد! مى خواهى بزرگوارى و كرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانى؟ فرمود: بلى، جبرئيل گفت:

اين درخت را بطلب، چون طلبيد از جاى خود جدا شد و بسرعت دويد و نزد آن حضرت ايستاد و براى تعظيم سجده كرد، جبرئيل گفت: يا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.

پس اسماعيل كه موكّل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم در هرچه بفرمايى، اگر مى فرمايى ستاره ها را بر ايشان مى ريزم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك آفتاب آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، اگر مى فرمايى آفتاب را به نزديك سر ايشان مى آورم كه ايشان را بسوزاند.

پس ملك زمين آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، حق تعالى مرا امر كرده

ص: 694

است كه تو را اطاعت كنم، اگر مى فرمايى زمين را حكم مى كنم كه ايشان را فرو برد.

پس ملك كوهها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، خدا مرا امر فرموده است كه مطيع تو باشم، اگر رخصت مى دهى كوهها را بر ايشان برمى گردانم تا ايشان را درهم بشكنم.

پس ملكى كه موكّل است به درياها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر فرموده است هرچه فرمايى بعمل آورم، اگر رخصت مى فرمايى امر مى كنم درياها را تا ايشان را غرق كنند.

چون همۀ اين ملائكه اظهار نصرت خود كردند حضرت فرمود: آيا همه مأمور شده ايد به يارى من؟ عرض كردند: بلى، پس روى مبارك خود را بسوى آسمان نمود و فرمود:

من براى عذاب مأمور نشده ام و مأمور شده ام كه رحمت عالميان باشم، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانانند و به نادانى چنين مى كنند.

پس جبرئيل عليه السّلام خديجه را ديد كه در وادى مى گريد و از پى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گردد، گفت: يا رسول اللّه! خديجه را ببين كه گريۀ او ملائكۀ آسمانها را به گريه آورده است او را بطلب بسوى خود و از من سلام به او برسان و بگو به او كه: حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت خانه اى دارد از قصبهاى مرواريد كه به طلا زينت كرده اند و در آن صداى وحشت آميز نيست.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه عليها السّلام را طلبيد و خون از روى گلگونش مى ريخت و خون را نمى گذاشت به زمين بريزد و پاك مى كرد، خديجه عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا نمى گذارى خون به زمين بريزد؟ فرمود: مى ترسم اگر خون من به زمين بريزد حق تعالى بر اهل زمين غضب كند.

چون شب شد امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه عليها السّلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خانه آوردند و سنگ بزرگى رو به روى مجلس آن حضرت تعبيه كردند، و چون مشركان خبر شدند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانۀ آن حضرت مى انداختند، اگر سنگ از جانب بالا مى آمد آن سنگ نمى گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهاى ديگر

ص: 695

ديوارها مانع بود و از پيش رو على عليه السّلام و خديجه ايستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول مى كردند و نمى گذاشتند كه به آن حضرت برسد. پس خديجه گفت: اى گروه قريش! شرمنده نمى شويد كه سنگباران مى كنيد خانۀ زنى را كه نجيب ترين شماست؟ اگر از خدا نمى ترسيد از ننگ احتراز كنيد.

پس مشركان برگشتند و روز ديگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز كرد و حق تعالى ترسى در دل ايشان افكند كه متعرض آن حضرت نشدند (1).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال پنجم پيغمبرى آن حضرت سميّه مادر عمار بن ياسر شهيد شد و او از جملۀ آنها بود كه كافران قريش ايشان را شكنجه مى كردند كه از اسلام بيزارى جويند و آنها امتناع مى كردند؛ در اين حال ابو جهل ملعون بر او گذشت و نيزه اى بر دل او زد و او را شهيد كرد (2).

ص: 696


1- . بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
2- . بحار الانوار 18/241 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب بيست و چهارم: در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 697

ص: 698

بدان كه به آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكۀ معظمه بسوى مسجد اقصى و از آنجا به آسمانها تا سدرة المنتهى و عرش اعلا سير فرمود و عجائب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش الهى به عبادت حق تعالى قيام نمود و با ارواح انبياء عليهم السّلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده فرمود (1).

و احاديث متواترۀ خاصه و عامه دلالت مى كند كه عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بى بدن، و در بيدارى بود نه در خواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين معانى خلافى نبوده چنانكه ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان تصريح به اين مراتب كرده اند (2)، و شكى كه بعضى در جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمۀ هدى عليهم السّلام است يا به سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهاى خدا و وثوق بر شبهات ملاحدۀ حكماست، اگر نه چون تواند بود كه كسى كه اعتقاد به فرمودۀ خدا و رسول و ائمۀ حق عليهم السّلام داشته باشد و آيات قرآنى و چندين هزار حديث از طرق مختلفه در اصل معراج و كيفيات و خصوصيات آن بشنود كه همه صريحند در معراج جسمانى و به محض استبعاد و هم يا شبهات واهيۀ حكما همه را انكار و تأويل نمايد و در كم صفحه از كتابهاى حديث سنى و شيعه هست كه در آنجا معراج به تقريبى مذكور نباشد، و اگر خواهم

ص: 699


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/3 و كافى 8/121 و تفسير طبرى 8/5.
2- . امالى شيخ صدوق 510؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير قرطبى 10/208؛ تفسير ابن كثير 3/23؛ تفسير بيضاوى 2/434.

استيفاى احاديث اين باب نمايم در چندين برابر اين كتاب استيفاى آنها نمى توانم كرد و ليكن از چندين هزار به نمونه و از خرمنى به دانه اى اكتفا مى نمايم تا شيعۀ متديّن را فى الجمله اطلاعى بر مضامين آنها حاصل گردد.

بدان كه اتفاقى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نيز محتمل است كه واقع شده باشد؛ و آنچه پيش از هجرت واقع شده بعضى گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان يا بيست و يكم ماه مزبور شش ماه پيش از هجرت واقع شد؛ بعضى گفته اند كه در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد (1)؛ و بعد از هجرت بعضى گفته اند در بيست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد (2).

و در مكان عروج اول خلاف است: بعضى گفته اند از خانۀ امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام عروج نمود؛ بعضى گفته اند از شعب ابى طالب و بعضى گفته اند از مسجد الحرام (3).

و ايضا خلاف است كه معراج آن جناب يك مرتبه واقع شد يا زياده؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد (4)و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند بود كه از اين جهت باشد كه از هر يك از احاديث مختلفه در وصف يكى از آن معراجها واقع شده باشد.

امّا آيات معراج، از آن جمله اين آيه است سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ (5)يعنى: «منزّه است آن خداوندى كه سير فرمود بندۀ خود را در شبى از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه بنماييم به او از آيات عظمت و جلال

ص: 700


1- . العدد القوية 234.
2- . العدد القوية 344.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/228.
4- . بصائر الدرجات 79؛ تفسير قمى 2/335؛ خصال 600.
5- . سورۀ اسراء:1.

خود بدرستى كه خدا عالم است به هرچه شنيدنى است و هرچه ديدنى است» .

بعضى گفته اند: مراد از مسجد الحرام مكۀ معظمه است زيرا كه همۀ مكه محلّ نماز و محترم است (1)، و مشهور آن است كه مراد از مسجد اقصى مسجدى است كه در شام معروف است (2)؛ و از احاديث معتبرۀ بسيار ظاهر مى شود كه مراد بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است، چنانكه على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه امام محمد باقر عليه السّلام از شخصى پرسيد كه: چه مى گويند مردم در تفسير اين آيه؟ آن مرد عرض كرد: مى گويند از مسجد الحرام به مسجد بيت المقدس رفت، حضرت فرمود: چنين نيست بلكه از اين مسجد زمين بسوى بيت المعمور آسمان رفت كه برابر كعبه است و از كعبه تا آنجا همه حرم و محترم است (3).

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از مساجد مشرّفۀ معظّمه، فرمود: مسجد الحرام است و مسجد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، راوى عرض كرد: مسجد اقصى چون است؟ فرمود: مسجد اقصى كه حق تعالى فرموده در آسمان است و آن مسجدى كه در شام است مسجد كوفه از آن بهتر است (4).

مؤلف گويد كه: اينكه مراد از مسجد اقصى كه در قرآن مذكور است بيت المعمور باشد منافات ندارد با آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به بيت المقدس نيز تشريف برده باشند چنانكه احاديث بسيار بر آن نيز دلالت مى كند (5)و محتمل است كه در بعضى معراجها به آنجا رفته باشد.

و در جاى ديگر فرموده است وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى (6)«بحقّ ستاره در هنگامى كه

ص: 701


1- . رجوع شود به مجمع البيان 3/396 و تفسير كشاف 2/647 و تفسير فخر رازى 20/146.
2- . تفسير تبيان 6/446؛ مجمع البيان 3/395؛ تفسير نسائى 1/644؛ تفسير طبرى 8/6.
3- . تفسير قمى 2/243.
4- . تفسير عياشى 2/279.
5- . رجوع شود به بحار الانوار 18/374.
6- . آياتى كه در پى مى آيد تا آيۀ «لقد رأى من آيات ربه الكبرى» از آيۀ 1 تا آيۀ 18 سورۀ نجم مى باشند.

طلوع كند يا غروب كند؛ يا شهاب در وقتى كه فرود آيد» .

از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: «نجم» محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، يعنى: بحقّ اختر برج رسالت سوگند در هنگامى كه به معراج رفت يا از معراج فرود آمد (1).

ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى «گمراه نشد صاحب شما» يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطا نكرد، و در روايات بسيار وارد شده است كه يعنى: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گمراه نشده است در باب خلافت على عليه السّلام و دروغ نمى گويد آنچه در فضل او مى گويد (2).

وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى «و سخن نمى گويد از هوى و خواهش نفس خود، نيست آنچه مى گويد مگر وحى كه فرستاده شده است» .

عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوى «تعليم كرد او را ملكى كه قوّتهاى سخت داشت» و در قوّت ظاهر و باطن كامل بود يعنى جبرئيل.

ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى «صاحب قوّت عقل و متانت با صورت نيكو بود پس درست ايستاد» بر صورت اصلى كه خدا او را بر آن صورت آفريده بود با نهايت عظمت و شوكت، وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلى «و جبرئيل در افق اعلاى آسمان بود» در هنگامى كه آن حضرت او را به صورت اصلى خود ديد، ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى. فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى «پس نزديك شد به آن حضرت پس آويخت خود را تا به آن حضرت راز گويد پس ميان جبرئيل و او فاصله به قدر دو نيمۀ كمان بود بلكه نزديكتر» ، و بعضى گفته اند: يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرتبۀ قرب معنوى به جناب مقدس احديّت يا قرب صورى به عرش و مكانى كه اعلاى مراتب عروج ممكنات است نزديك شد پس حق تعالى به قرب ملاطفت و رحمت به او نزديك آمد و او را مورد عنايات و الطاف خاصۀ خود گردانيد مانند دو كس كه يك كمان وار در مراتب قرب صورى به يكديگر نزديك شوند بلكه نزديكتر.

ص: 702


1- . مجمع البيان 5/172.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/334 و تفسير فرات كوفى 449 و تأويل الآيات الظاهرة 2/621 و 622.

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يعنى ميان آنجا كه وحى الهى صادر مى شد و گوش آن جناب به قدر فاصلۀ زه كمان بود از چوب كمان (1).

فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى «پس وحى فرستاد خدا بسوى بندۀ خود آنچه وحى كرد» ، و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است كه: يعنى در امامت امير المؤمنين عليه السّلام و رفعت شأن او وحى كرد آنچه وحى كرد (2).

ما كَذَبَ اَلْفُؤادُ ما رَأى «دروغ نگفت دل محمد آنچه ديده بود» آن دل حقيقت منزل از انوار جلال سبحانى يا آنچه ديده اش ديد از عجايب مخلوقات حق تعالى در ملأ اعلى دل مقدسش به نور يقين قبول كرد و اذعان نمود، أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى «آيا با محمد مجادله مى كنيد بر آنچه آن حضرت ديد» در شب معراج، وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهى «و بدرستى كه ديد جبرئيل را به صورت اصلى يك بار ديگر نزديك درخت سدرة المنتهى» و آن درختى است بالاى آسمان هفتم كه عروج ملايك و اعمال خلايق به آن منتهى مى شود (3)، عِنْدَها جَنَّةُ اَلْمَأْوى «نزد سدرة المنتهى است بهشتى كه آرامگاه متقيان است» ، إِذْ يَغْشَى اَلسِّدْرَةَ ما يَغْشى «در هنگامى كه ديد فرو گرفته بود درخت سدره را آنچه فرو گرفته بود» از ملائكۀ روحانيان و آثار عظمت و جلال حق تعالى، مروى است كه: بر هر برگى ملكى ايستاده بود و تسبيح حق تعالى مى نمود (4).

ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى «ميل نكرد ديدۀ حق بين آن حضرت بسوى راست و چپ و در نگذشت از آنچه بايست به آن نظر كند» يعنى با نهايت ادب در خدمت حق ايستاد و بغير جناب حق متوجه نگرديد و آنچه گفتند شنيد و آنچه نمودند ديد؛ يا آنكه اشتباه نكرد و چيزى را غلط و خطا نديد و آنچه ديد درست ديد، لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا

ص: 703


1- . تفسير قمى 2/334.
2- . تفسير قمى 2/334.
3- . مجمع البيان 5/175.
4- . مجمع البيان 5/175؛ تفسير كشاف 4/421؛ تفسير ابن كثير 4/222.

اَلْكُبْرى پس حق تعالى براى عدم خطاى قاصران بيان فرمود: «بدرستى كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود» تا كسى توهّم نكند كه آن حضرت خدا را ديد و بدانند كه خدا ديدنى نيست و او را به ديدۀ سر نمى توان ديد، چنانكه آن حضرت فرمود كه: در آن شب خدا را به ديدۀ دل ديدم نه به ديدۀ سر (1)، و گفته اند كه: از جملۀ آيات كبرى كه ديد آن بود كه جبرئيل را به صورت اصلى خود ديد كه ششصد بال داشت و تمام آفاق آسمان را به بالهاى خود پر كرده بود (2).

مؤلف گويد: تمام تأويل اين آيات با آيات ديگر كه دلالت بر معراج دارد در ضمن اخبار مذكور خواهد شد.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود كه: از شيعۀ ما نيست هركه يكى از چهار چيز را انكار كند: معراج و سؤال قبر و آفريده شدن بهشت و دوزخ و شفاعت (3).

و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: هركه ايمان نياورد به معراج تكذيب كرده است رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: مؤمن حق و شيعۀ ما آن است كه ايمان آورد به معراج پيغمبر و شفاعت و حوض كوثر و سؤال قبر و بهشت و دوزخ و صراط و ميزان و حساب و مبعوث شدن روز جزا (5).

ابن بابويه و صفار و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت امير المؤمنين و ساير ائمۀ طاهرين عليهم السّلام زياده از ساير

ص: 704


1- . احتجاج 1/109.
2- . مجمع البيان 5/175.
3- . صفات شيعه 50.
4- . صفات شيعه 50.
5- . صفات شيعه 50-51.

فرايض تأكيد و مبالغه نمود (1).

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شبى كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام براق را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند يكى لجام را گرفت و ديگرى ركاب تقدس انتساب را گرفت و ديگرى جامه هاى آن حضرت را بر روى زين درست كرد، پس براق چموشى كرد جبرئيل طپانچه اى بر آن زد و گفت: ساكن شو اى براق كه كسى از پيشينيان و آيندگان بر تو سوار نمى شود كه از او بهتر باشد، پس براق پرواز كرد و جبرئيل در خدمت آن حضرت بود و عجايب زمين و آسمان را به آن حضرت مى نمود.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در اثناى راه منادى مرا از جانب راست ندا كرد كه: يا محمد؛ و من ملتفت او نشدم، پس از جانب چپ ديگرى مرا ندا كرد و ملتفت او نشدم، پس از پيش روى خود زنى را ديدم كه دستها و ساعدهاى خود را گشوده بود و به انواع زينتهاى دنيا خود را آراسته بود و گفت: يا محمد! نظرى كن بسوى من تا با تو سخن بگويم، پس به او ملتفت نشدم و رفتم، ناگاه صداى مهيبى شنيدم كه بسيار ترسيدم پس جبرئيل گفت:

فرود آى به زمين، چون فرود آمدم گفت: در اينجا نماز كن كه اين طيبه است يعنى مدينه و بسوى اين مكان تو هجرت خواهى كرد.

پس سوار شدم و قدرى راه رفتم بازگفت: فرود آى و نماز كن، چون نماز كردم گفت:

اين طور سينا است كه حق تعالى در اينجا با موسى عليه السّلام سخن گفت.

پس سوار شدم و چون پاره اى راه رفتم بازگفت: پايين بيا و نماز كن، چون نماز كردم گفت: اين بيت لحم است كه عيسى عليه السّلام در اينجا متولد شده است؛ پس مرا برد بسوى بيت المقدس و براق را در حلقه اى بست كه پيغمبران چهارپايان خود را بر آنجا مى بسته اند، و چون داخل مسجد شدم جبرئيل در جانب راست من بود و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام را ديدم با پيغمبران بسيار كه براى من جمع شده بودند، پس جبرئيل اذان

ص: 705


1- . خصال 601؛ بصائر الدرجات 79.

و اقامه گفت و مرا پيش داشت و همۀ پيغمبران صف كشيدند و در عقب من نماز كردند و فخر نمى كنم به اين.

پس خازن بيت المقدس آمد و سه ظرف آورد يكى از شير و يكى از آب و يكى از شراب، پس شنيدم كه گوينده اى مى گفت كه: اگر آب را بگيرد او و امّت او غرق شوند، و اگر شراب را بگيرد او و امّت او گمراه خواهند شد، و اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت خواهند يافت؛ پس جام شير را گرفتم و خوردم و جبرئيل گفت: هدايت يافتى و امّت تو هدايت يافتند، پس از من پرسيد كه: در راه چه ديدى؟

گفتم: كسى از جانب راست من ندا كرد.

پرسيد كه: جواب او گفتى؟

گفتم: نه، و ملتفت نشدم بسوى او.

فرمود: او داعى يهود بود، اگر جواب او مى گفتى امّت تو يهودى مى شدند بعد از تو.

گفت: ديگر چه ديدى؟

گفتم: ديگرى از جانب چپ من ندا كرد.

پرسيد: جواب او گفتى؟

گفتم: نه، ملتفت نشدم بسوى او.

گفت: او داعى نصارى بود، اگر جواب او مى گفتى امّت تو نصرانى مى شدند بعد از تو.

پس گفت: ديگر چه ديدى؟

آن زن را كه ديده بودم گفتم.

گفت: آيا با او سخن گفتى؟

گفتم: نه، و التفات نكردم بسوى او.

گفت: او دنيا بود، اگر با او سخن مى گفتى همۀ امّت تو اختيار دنيا مى كردند بر آخرت؛ پس گفت: آن صدايى كه شنيدى صداى سنگى بود كه هفتاد سال پيش از اين از كنار جهنم انداخته بودند امشب به ته جهنم رسيد و اين صدا از آن بود. پس بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز نخنديد.

ص: 706

حضرت فرمود كه: پس جبرئيل مرا بالا برد تا به آسمان اول رسيدم و بر آن آسمان ملكى موكّل بود كه او را اسماعيل مى گفتند و او «صاحب الخطفة» است كه هر شيطانى كه خواهد به آسمان رود او و اعوان او را به شهاب ثاقب مى سوزانند چنانكه حق تعالى گفته است كه إِلاّ مَنْ خَطِفَ اَلْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ (1)و هفتاد هزار ملك تابعين اويند و هر ملكى از ايشان هفتاد هزار ملك، پس اسماعيل از جبرئيل پرسيد كه: اين كيست با تو همراه است؟ گفت: محمد است، گفت: او مبعوث شده است، جبرئيل گفت: بلى.

پس اسماعيل در آسمان را گشود و من سلام كردم بر او و او سلام كرد بر من و من استغفار كردم براى او و او استغفار كرد براى من و گفت: مرحبا به برادر شايسته و پيغمبر شايسته، و ملائكه مرا استقبال كردند تا داخل آسمان اول شدم، و هر ملكى كه مرا ديد خندان و شاد شد تا آنكه ملكى را ديدم كه از او بزرگتر ملكى نديده بودم با منظر كريه و آثار غضب از روى او هويدا بود، و چنانكه آنها مرا دعا كردند او مرا دعا كرد و ليكن نخنديد و شادى و سرورى كه از ديگران ديدم از او نديدم، گفتم: يا جبرئيل! اين كيست كه من از او ترسيدم؟ گفت: جايز است كه از او بترسى ما همه از او مى ترسيم، اين مالك خزينه دار جهنم است هرگز نخنديده است و از روزى كه خداوند جبار جهنم را در قبضۀ اقتدار او گذاشته است پيوسته خشم او بر دشمنان خدا و غضب او بر عاصيان خدا زياده مى شود و خدا به او از ايشان انتقام خواهد كشيد و اگر براى كسى خنديده بود پيش از تو يا با كسى خنده خواهد كرد بعد از تو هرآينه با تو خندان مى شد و ليكن هرگز نمى خندد، پس بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و مرا بشارت داد به بهشت.

و چون جبرئيل عليه السّلام در ملكوت اعلا مطاع و امين بود و جميع ملائكه فرمانبردار او بودند گفتم به او كه: آيا امر نمى كنى مالك را كه جهنم را به من بنمايد؟ جبرئيل گفت: اى مالك! جهنم را به محمد بنما، مالك پرده اى از پرده هاى جهنم را دور كرد و درى از درهاى آن را گشود ناگاه زبانه اى از جهنم جوش زد و بسوى آسمان بلند شد كه از نهايت

ص: 707


1- . سورۀ صافّات:10.

شدت آن ترسيدم كه مرا بربايد، گفتم: اى جبرئيل! بگو كه اين را برگرداند و در جهنم را ببندد، پس مالك زبانۀ جهنم را گفت: برگرد، و آن برگشت.

و چون از آنجا گذشتم مرد گندم گون عظيمى ديدم، از جبرئيل پرسيدم كه: اين كيست؟ گفت: اين پدر تو آدم است، ناگاه ديدم كه فرزندان او را بر او عرض مى كردند و مى گفت:

روحى است نيكو و نسيمى است خوشبو از بدن نيكو، پس حضرت اين آيه را خواند كَلاّ إِنَّ كِتابَ اَلْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ (1)، پس سلام كردم بر آدم و او بر من سلام كرد و من براى او و او براى من استغفار كرد و گفت: مرحبا خوش آمدى اى فرزند شايسته و پيغمبر شايسته و فرستاده شده در زمان شايسته.

پس گذشتم به ملكى از ملائكه كه در مجلسى نشسته بود و جميع دنيا در ميان دو زانوى او بود و لوحى از نور در دست داشت و بر آن لوح نامه اى نوشته بود و او مانند مرد اندوهگين پيوسته در آن لوح نظر مى كرد و به جانب راست و چپ ملتفت نمى شد، گفتم:

اين كيست يا جبرئيل؟ گفت: اين ملك موت است و پيوسته مشغول قبض ارواح است، گفتم: اى جبرئيل! مرا نزديك او ببر تا با او سخن گويم، چون مرا نزديك برد بر او سلام كردم و او جواب گفت و جبرئيل به او گفت: اين پيغمبر رحمت است كه خدا او را بسوى بندگان فرستاده است، پس مرا مرحبا گفت و تحيت نمود و گفت: بشارت باد تو را اى محمد كه من هر خير را در امّت تو مى بينم، گفتم: حمد مى كنم خداوند بخشندۀ صاحب نعمت بر بندگان خود را و اينها همه از فضل و رحمت پروردگار من است بر من، پس جبرئيل گفت كه: اين ملك كارش از همۀ ملائكه سخت تر و بيشتر است، گفتم: آيا همه كس را اين خود قبض روح مى كند؟ گفت: بلى، گفتم: اى ملك موت! هر جا كه باشند تو ايشان را مى بينى و نزد ايشان حاضر مى شوى؟ گفت: بلى جميع دنيا نزد من به سبب آنچه خدا آن را مسخّر من گردانيده و مرا بر آن مكنت داده است نيست مگر مانند درهمى كه در دست يكى از شما باشد و به هر روش كه خواهد آن را بگرداند و هيچ خانه اى نيست

ص: 708


1- . سورۀ مطففين:18.

كه من روزى پنج مرتبه اهل آن خانه را يك يك مشاهده نكنم و تفحّص ننمايم، و چون اهل ميّت بر مردۀ خود گريه مى كنند با ايشان مى گويم كه: مگرييد بر او كه مرا بسوى شما عودكردنى و ديگر عودكردنى هست تا آنكه يكى از شماها را باقى نخواهم گذاشتن، من گفتم: مرگ بس است براى اندوه و درهم شكستن آدمى، جبرئيل گفت: آنچه بعد از مرگ است بسيار بدتر است از مرگ.

پس از آنجا گذشتم و به جماعتى رسيدم كه نزد آنها خوانها از گوشت پاكيزه و گوشت مردار گنديده گذاشته بودند و از گوشت گنديده مى خوردند و گوشت نيكو را نمى خوردند، گفتم: يا جبرئيل! اينها كيستند؟ گفت: اينها گروهى چندند كه حرام را مى خورند و حلال را ترك مى كنند و اينها از امّت تواند يا محمد.

پس ملكى را ديدم كه حق تعالى او را بر خلقت عظيمى خلق كرده بود، نصف بدن او از آتش بود و نصف بدن او از برف؛ نه آتش برف را مى گداخت و نه برف آتش را خاموش مى كرد، و او به صدايى بلند ندا مى كرد كه: تنزيه مى كنم خداوندى را كه حرارت اين آتش را نگاه داشته است كه برف را نگدازد و سردى اين برف را نگاه داشته است كه آتش را خاموش نكند، اى خداوندى كه الفت داده اى ميان آتش و برف! الفت ده ميان دلهاى بندگان مؤمن خود؛ گفتم: اى جبرئيل! اين كيست؟ گفت: اين نيكخواه ترين ملائكۀ خداست براى اهل زمين از بندگان مؤمن خدا، و از روزى كه خدا او را آفريده تا حال اين دعا مى كند در حقّ مؤمنان.

و دو ملك ديگر ديدم كه در آسمان ندا مى كردند، يكى مى گفت: خداوندا! هركه در راه تو بدهد او را عوض بده، و ديگرى مى گفت: خداوندا! هركه امساك كند و در راه تو ندهد مال او را تلف كن.

پس گذشتم و به گروهى چند رسيدم كه لبها داشتند مانند لبهاى شتر و ملائكه گوشت از پهلوهاى ايشان مقراض مى كردند و در دهانهاى ايشان مى افكندند، از جبرئيل پرسيدم كه: اينها كيستند؟ گفت: اينها چشمك زنان و عيب جويان مؤمنانند.

پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه سرهاى ايشان را به سنگ مى كوبيدند، از جبرئيل

ص: 709

پرسيدم كه: اينها كيستند؟ جواب داد: اينها جماعتى اند كه به خواب رفته اند و نماز خفتن را نكرده اند.

پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه فرشتگان آتش در دهان ايشان مى انداختند و از دبر ايشان بيرون مى رفت، پرسيدم كه: اينها كيستند؟ فرمود كه: اينها خورندگان مال يتيمانند به ناحق چنانكه حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ اَلْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً (1)«بدرستى كه آنان كه مى خورند مال يتيمان را به ستم، نمى خورند در شكمهاى خود مگر آتش و بزودى خواهند افروخت آتشى را در جهنم» .

حضرت فرمود كه: پس گذشتم و به گروهى رسيدم كه هر يك از ايشان كه مى خواست برخيزد از بزرگى شكمش نمى توانست برخاست، پرسيدم از جبرئيل كه: اينها كيستند؟ فرمود: اينها سودخورانند چنانكه حق تعالى در قرآن حال ايشان را چنين بيان كرده است مانند آل فرعون: هر بامداد و پسين ايشان را بر آتش جهنم عرض مى كنند و از شدت عذاب مى گويند: خداوندا! قيامت كى برپا خواهد شد؟

پس گذشتم و به زنى چند رسيدم كه آنها را از پستانها آويخته بودند، گفتم: يا جبرئيل! اينها كيستند؟ جواب داد: اينها زنى چندند كه در خانۀ شوهرها زنا كردند و فرزندان زنا را به شوهرها ملحق نمودند و مال شوهرها را به ايشان ميراث دادند. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سخت است غضب خدا بر زنى كه داخل گرداند بر جماعتى در نسب ايشان كسى را كه از ايشان نباشد و از زنا بهم رسيده باشد و بر عورتهاى ايشان مطّلع شود و مال ايشان را به ناحق بخورد.

حضرت فرمود: پس گذشتم به ملكى چند از ملائكۀ خداوند عالميان كه حق تعالى ايشان را آفريده به هر نحو كه خواسته و روهاى ايشان را گذاشته به هر جهت كه خواسته و هر طبقه اى از اطباق بدنهاى ايشان تسبيح و تحميد حق تعالى مى گفتند از هر ناحيه به

ص: 710


1- . سورۀ نساء:10.

صداهاى مختلف و صدا به حمد و شكر حق تعالى بلند كرده بودند و از خوف خدا مى گريستند، از جبرئيل پرسيدم: اينها كيستند؟ گفت: به اين روش كه مى بينى آفريده شده اند و از روزى كه خلق شده اند دو ملك كه در پهلوى يكديگرند با هم سخن نگفته اند و سر به جانب بالا بلند نكرده اند و به زير پاى خود نظر نكرده اند از خشوع و تذلّل و از خوف حق تعالى، چون بر ايشان سلام كردم با ايما و اشاره جواب سلام من گفتند و از شدت خشوع سخن نگفتند، پس جبرئيل به ايشان گفت: اين محمد پيغمبر رحمت است كه حق تعالى او را به رسالت و نبوت بسوى بندگان فرستاده است و آخر پيغمبران و مهتر و بهتر ايشان است، آيا با او سخن نمى گوييد؟ چون اين را از جبرئيل شنيدند بر من سلام كردند و مرا گرامى داشتند و بشارت به خير دادند براى من و براى امّتم.

پس از آنجا مرا بالا برد بسوى آسمان دوم و در آنجا دو كس ديدم كه بسيار شبيه بودند به يكديگر، گفتم: اينها كيستند اى جبرئيل؟ گفت: دو خاله زاده اند يحيى و عيسى عليهما السّلام، پس سلام كردم بر ايشان و ايشان بر من سلام كردند و من براى ايشان استغفار كردم و ايشان براى من استغفار كردند و گفتند: مرحبا خوش آمدى اى برادر شايسته و پيغمبر شايسته. و در آن آسمان نيز ملائكۀ خشوع ديدم كه روهاى ايشان به آن سو متوجه بود كه خدا فرموده بود و به جانب ديگر متوجه نمى شدند و به صداهاى مختلف تسبيح و تحميد حق تعالى مى گفتند.

پس به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مردى ديدم كه زيادتى حسن او بر ساير مردم مانند زيادتى ماه شب چهارده بود بر ستارگان، از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: اين برادر تو يوسف است، من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد و گفت: خوش آمدى اى پيغمبر شايسته و برادر شايسته كه مبعوث شده اى در زمان شايسته. و در اين آسمان نيز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آنچه در آسمان اول و دوم ديدم و جبرئيل در باب من به ايشان گفت آنچه به آنها گفت و با من گفتند آنچه آنها گفتند.

چون به آسمان چهارم بالا رفتم در آنجا مردى را ديدم از جبرئيل پرسيدم: اين

ص: 711

كيست؟ گفت: اين ادريس است كه خدا او را به مكان بلند بالا برده است چنانكه فرموده است وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (1)و من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من استغفار كردم براى او و او استغفار كرد براى من. و باز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آنچه در آن آسمانها ديده بودم و بشارت خير دادند براى من و امّتم؛ پس ملكى را ديدم كه بر كرسى نشسته بود و هفتاد هزار ملك در فرمان او بودند و در فرمان هر يك از آنها هفتاد هزار ملك بود، پس گمان كردم كه ملكى از اين بزرگتر نخواهد بود، ناگاه جبرئيل بر او صدا زد كه: برخيز، پس او برخاست و تا روز قيامت ايستاده خواهد بود.

چون به آسمان پنجم بالا رفتم در آنجا مرد پيرى ديدم با چشمهاى بزرگ كه از او عظيمتر نديده بودم و بسيارى از امّت او در دور او بودند، از كثرت آنها تعجب كردم و از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: اين آن پيغمبرى است كه امّتش او را دوست مى داشتند، هارون پسر عمران؛ پس بر او سلام كردم و براى او استغفار كردم، باز ملائكۀ خشوع ديدم مثل آسمانهاى ديگر.

چون به آسمان ششم بالا رفتم مرد بلند بالاى گندمگونى ديدم و موهاى بلند داشت كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موى او از آنها بيرون مى آمد و شنيدم كه او مى گفت: بنى اسرائيل گمان مى كنند كه منم گرامى ترين فرزند آدم نزد خدا و اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است، از جبرئيل پرسيدم: اين كيست؟ گفت: موسى پسر عمران است؛ من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد، و در آن آسمان نيز ملائكۀ خاشعان ديدم مانند آسمانهاى ديگر.

چون به آسمان هفتم بالا رفتم به هر ملكى از ملائكه كه گذشتم گفتند: اى محمّد! حجامت كن و امّت خود را امر كن كه حجامت كنند، ناگاه در آنجا مردى ديدم كه موهاى سر و ريشش سفيد بود و بر كرسى نشسته بود، گفتم: اى جبرئيل! اين كيست كه در آسمان هفتم در جوار الهى و بر در بيت المعمور نشسته است؟ گفت: يا محمد! اين پدر تو ابراهيم

ص: 712


1- . سورۀ مريم:57.

است و اين محلّ پرهيزكاران امّت توست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را خواند إِنَّ أَوْلَى اَلنّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ (1)«بدرستى كه سزاوارترين مردم به ابراهيم آنهايند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنان كه ايمان به اين پيغمبر آورده اند و خدا ياور مؤمنان است» ، حضرت فرمود: پس بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد و گفت: مرحبا به پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و مبعوث شده در زمان شايسته، و در آن آسمان ملائكۀ صاحب خشوع ديدم مثل آسمانهاى ديگر و همه بشارت به خير دادند براى من و امّت من.

و در آسمان هفتم درياهاى نور ديدم كه مى درخشيدند و نور آنها چشمها را مى ربود و درياها از ظلمت ديدم و درياها از برف ديدم، و هرگاه از ديدن اين امور عجيبه و غريبه مرا هولى عارض مى شد جبرئيل مى گفت: شاد باش اى محمد و شكر كن حق تعالى را كه تو را به اين كرامتها گرامى داشته است؛ پس حق تعالى مرا به قوّت و يارى خود قوّت بخشيد بر ديدن آن عجايب و يافتن آن غرايب، پس جبرئيل گفت: اى محمد! تو عظيم مى شمارى آنچه مى بينى و عظمت پروردگار تو زياده از اينهاست كه اينها در جنب عظمت او عظيم نمايد و آنچه هنوز نديده اى از عظمت پروردگار تو از اينها عظيمتر است، بدرستى كه ميان حق تعالى و خلقش نود هزار حجاب است يعنى حجب معنويّه يا آنكه ميان محلّ صدور وحى الهى و ذوى العقول از مخلوقات او نود هزار حجاب است و نزديكترين خلق به محلّ صدور وحى منم و اسرافيل، و ميان من و او چهار حجاب است: حجابى از نور، حجابى از ظلمت، حجابى از ابر و حجابى از آب.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از جملۀ عجائب مخلوقات الهى كه ديدم خروسى بود كه پاهاى او در منتهاى طبقۀ هفتم زمين بود و سرش نزد عرش حق تعالى بود و دو بال داشت كه چون آنها را مى گشود از مشرق و مغرب مى گذشت و تسبيح آن خروس اين بود كه:

ص: 713


1- . سورۀ آل عمران:68.

«منزّه است پروردگار من و شأن او عظيمتر است از آنكه ادراك او توان نمود» ، و در وقت سحر بالهاى خود را مى گشايد و بر هم مى زند و صدا به تسبيح بلند مى كند و مى گويد:

«سبحان اللّه الملك القدّوس سبحان اللّه الكبير المتعال لا إله إلاّ اللّه الحيّ القيّوم» ، و چون صداى او بلند مى شود خروسهاى زمين همه بال بر هم مى زنند و صدا به تسبيح حق تعالى بلند مى كنند، و چون آن خروس ساكت مى شود آنها هم ساكت مى شوند و بالهاى آن خروس عرشى سفيد و پرهاى زير بالش سبز است و آن سفيدى و سبزى و خوشايندگى آن دو رنگ را با هم وصف نتوان كرد.

پس با جبرئيل رفتم تا داخل بيت المعمور شدم و دو ركعت نماز كردم و جمعى از اصحاب خود را با خود ديدم كه جامه هاى سفيد پوشيده بودند و جمعى ديگر از ايشان را ديدم كه جامه هاى كهنه و كثيف پوشيده بودند، آنها كه جامه هاى نيكو پوشيده بودند داخل بيت المعمور شدند و ديگران را منع مى كردند؛ چون از بيت المعمور بيرون آمدم دو نهرى ديدم كه يكى را كوثر و ديگرى را نهر رحمت مى گفتند، پس از نهر كوثر آشاميدم و در نهر رحمت غسل كردم و اين دو نهر با من بودند تا داخل بهشت شدم و در دو طرف آن نهرها خانه هاى خود و اهل بيت خود و زنان طاهرۀ خود را ديدم، و خاك بهشت از مشك بود، و دخترى را ديدم كه در نهرهاى بهشت غوطه مى خورد، گفتم: تو از كيستى؟ گفت: من از زيد بن حارثه ام چون به زمين آمدم زيد را بشارت دادم؛ و مرغان بهشت را به بزرگى شتران بزرگ ديدم و انارهاى آن را مانند دلوهاى عظيم يافتم، و در بهشت درختى را ديدم كه اگر مرغى را در اصلش رها مى كردند هفتصد سال برگرد آن نمى توانست گرديد، و هيچ خانه اى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن خانه بود، گفتم: اى جبرئيل! اين چه درخت است؟ گفت: اين درخت طوبى است كه حق تعالى فرموده است طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (1).

حضرت فرمود: چون داخل بهشت شدم و از دهشت اين عجايب كه در آسمان هفتم

ص: 714


1- . سورۀ رعد:29.

ديدم بازآمدم و از جبرئيل پرسيدم: آن درياها كه ديدم چه بود؟ گفت: آنها سرادقات حجب است و اگر آنها نباشد نور عرش هرچه در زير آن است بسوزاند؛ پس از آنجا به سدرة المنتهى رسيدم و هر برگى از آن امّتى عظيم را سايه مى افكند؛ از آنجا در مرتبۀ قرب معنوى حق تعالى به مقام قاب قوسين او ادنى رسيدم و قابل مناجات پروردگار خود شدم پس مرا ندا كرد و گفت آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ (1)يعنى: «ايمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده بود بسوى او از جانب پروردگار او» (2).

حضرت فرمود: من گفتم از جانب خود و امّت خود وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (3)«و مؤمنان همه ايمان آوردند به خدا و فرشتگان او و كتابهاى او و رسولان او و مى گويند: ما جدائى نمى اندازيم ميان هيچ يك از رسولان او بلكه به همه ايمان مى آوريم» .

حضرت فرمود: پس گفتم سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (4)يعنى:

«شنيديم گفتۀ خدا را و اطاعت كرديم، مى طلبيم آمرزش تو را اى پروردگار ما و بسوى توست بازگشت همه» .

پس حق تعالى فرمود لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ يعنى: «خدا تكليف نمى كند هيچ نفسى را مگر به مقدار طاقت او، مر آن نفس راست آنچه كسب كند از نيكيها و بر اوست آنچه بجا آورد از بديها» ؛ پس من گفتم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا يعنى: «پروردگارا! بر ما مگير اگر فراموش كنيم و يا خطا كنيم و از روى فراموشى يا بى قصد گناهى كنيم» ؛ حق تعالى فرمود: مؤاخذه نمى كنم شما را؛ عرض كردم رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا يعنى: «اى پروردگار ما! بار مكن بر ما بار گران چنانكه بار كردى بر آنها كه پيش از ما بودند» ؛ حق تعالى فرمود: بار

ص: 715


1- . سورۀ بقره:285.
2- . تفسير قمى 2/3-11.
3- . سورۀ بقره:285.
4- . سورۀ بقره:285.

نمى كنم؛ پس عرض كردم رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اُعْفُ عَنّا وَ اِغْفِرْ لَنا وَ اِرْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «اى پروردگار ما! تحميل مكن بر ما آنچه را نيست ما را طاقت آن، در گذر از ما و بيامرز گناهان ما را و رحم كن ما را، تو يارى دهنده و كارساز مائى پس يارى ده ما را بر گروه كافران» ؛ پس حق تعالى فرمود: عطا كردم به تو و امّت تو آنچه طلب كردى.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: خدا هيچ پيغمبرى را چنين گرامى نداشته بود كه آن حضرت را گرامى داشت و اين خصلتها را به او عطا فرمود (2).

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: پروردگارا! فضيلتهائى كه به پيغمبران خود عطا كردى پس به من نيز عطا كن، حق تعالى فرمود: از چيزهائى كه به تو عطا كرده ام دو كلمه است كه از خزينه هاى عرش من است: «لا حول و لا قوّة الاّ باللّه» و «لا منجا منك الاّ اليك» ، حضرت فرمود: حاملان عرش الهى دعائى مرا تعليم كرده اند كه هر صبح و شام بخوانم و آن دعا اين است: «اللّهمّ انّ ظلمي اصبح مستجيرا بعفوك و ذنبي اصبح مستجيرا بمغفرتك و فقري اصبح مستجيرا بغناك و وجهي البالي اصبح مستجيرا بوجهك الباقي الّذي لا يفنى» (3).

حضرت فرمود: پس صداى ملكى را شنيدم كه اذان مى گفت و پيشتر كسى آن ملك را در آسمان نديده بود، چون گفت «اللّه اكبر اللّه اكبر» ، حق تعالى فرمود: راست گفت بندۀ مؤمن، من از آن بزرگترم كه عقل خلايق به من تواند رسيد و از همه چيز بزرگترم به جلالت معنوى؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من، خداوندى بجز من نيست؛ چون دو مرتبه گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من، محمد بنده و رسول من است من او را فرستاده و برگزيده ام؛ چون گفت «حيّ على الصلاة» حق تعالى فرمود: راست مى گويد بندۀ من

ص: 716


1- . سورۀ بقره:286.
2- . تفسير قمى 1/95.
3- . اين دعا با اندكى تفاوت در مصدر ذكر شده است.

و مردم را بسوى فريضۀ من مى خواند، هركه از روى خواهش بسوى نماز سعى كند و غرضش رضاى من باشد كفارۀ گناهان او گردد؛ چون «حيّ على الفلاح» گفت، خداوند جبار فرمود: نماز موجب شايستگى و فيروزى و رستگارى است.

حضرت فرمود: پس من پيش ايستادم و در آسمان ملائكه به من اقتدا كردند چنانكه در بيت المقدس پيغمبران به من اقتدا كردند، و چون فارغ شدم انوار محبت حق تعالى مرا فرو گرفت و به سجده افتادم، پس حق تعالى مرا ندا كرد و فرمود: بر هر پيغمبر كه قبل از تو بود پنجاه نماز واجب كردم و آنها را بر تو و امّت تو واجب گردانيدم پس تو با امّت به اين نمازها قيام نمائيد.

حضرت فرمود: چون برگشتم به ابراهيم عليه السّلام و هر پيغمبرى كه گذشتم از من سؤالى نكردند و چون به موسى عليه السّلام رسيدم پرسيد: چه كردى؟ گفتم: خدا پنجاه نماز بر من و امّتم واجب گردانيد، حضرت موسى عليه السّلام گفت: يا محمد! پروردگار تو از عبادت بى نياز است و امّت تو آخر امّتها و ضعيفترين امّتهايند و تاب تكليف پنجاه نماز نمى آورند، برگرد بسوى پروردگار خود و سؤال كن كه تخفيف دهد بر امّت تو؛ پس برگشتم تا به نزد سدرة المنتهى رسيدم و به سجده افتادم و عرض كردم: پروردگارا! بر من و بر امّت من پنجاه نماز واجب گردانيدى و بر ما دشوار است، به فضل خود تخفيف ده بر ما؛ پس حق تعالى ده نماز را به من بخشيد؛ چون برگشتم و به موسى عليه السّلام رسيدم گفت: برگرد و باز شفاعت كن كه خدا كم كند كه امّت تو طاقت چهل نماز ندارند؛ پس برگشتم تا به نزد سدرة المنتهى به سجده افتادم و تضرع كردم تا خداوند رحمان ده نماز ديگر بخشيد، و چون به موسى عليه السّلام رسيدم گفت: برگرد و باز شفاعت كن كه امّت تو تاب اين تكليف ندارند؛ همچنين هر مرتبه كه مى آمدم مرا برمى گردانيد تا به پنج نماز رسيد، باز موسى عليه السّلام گفت: برو و شفاعت كن، گفتم: يا موسى! ديگر شرم مى كنم كه زياده از اين استدعا كنم و ليكن بر اين پنج نماز صبر مى كنم، پس حق تعالى مرا ندا كرد كه: چون بر پنج نماز صبر كردى من بر اين پنج نماز ثواب پنجاه نماز تو را و امّت تو را عطا مى كنم و هر نماز را به ده نماز قبول مى كنم، و هر كه از امّت تو حسنه اى بجا آورد ده حسنه از براى او مى نويسم، و اگر قصد كند و بجا نياورد

ص: 717

يك حسنه براى او مى نويسم، و هركه از ايشان گناهى را قصد كند و بجا نياورد بر او نمى نويسم و اگر بجا آورد يك گناه بر او مى نويسم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا موسى بن عمران عليه السّلام را از جانب اين امّت جزاى خير دهد كه بار ايشان را سبك و تكليف ايشان را آسان كرد (1).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: زيد بن على بن الحسين عليه السّلام از پدر خود امام زين العابدين عليه السّلام سؤال كرد كه: اى پدر! مرا خبر ده كه چون جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت و حق تعالى پنجاه نماز بر امّت او واجب كرد چرا از خدا سؤال نكرد كه تخفيف دهد بر ايشان تا آنكه حضرت موسى عليه السّلام گفت: برگرد و سؤال كن كه خدا تخفيف دهد بر ايشان؟

فرمود كه: اى فرزند! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خلاف ادب دانست كه چيزى كه خدا او را و امّت او را به آن مكلّف گرداند او را رد نمايد، و چون پيغمبر عظيم الشأن مانند موسى شفاعت كرد براى امّت آن حضرت روا نبود آن حضرت را كه رد كند شفاعت برادر خود موسى را لهذا برگشت مكرر به شفاعت آن حضرت تا بر پنج نماز قرار يافت.

زيد گفت: اى پدر! در پنج نماز نيز موسى عليه السّلام شفاعت كرد، چرا حضرت برنگشت كه استدعاى تخفيف بكند؟

حضرت فرمود كه: اى فرزند! حضرت مى خواست كه تخفيف براى امّت حاصل گردد و ثواب ايشان كم نشود و ثواب پنجاه نماز داشته باشد، و اگر كمتر از پنج نماز مى شد ثواب پنجاه نماز نداشتند زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها (2)«هركه بياورد حسنه اى پس از براى اوست ده مثل آن» لهذا وقتى كه آن حضرت به زمين آمد جبرئيل عليه السّلام نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: اين پنج نماز برابر پنجاه نماز است و گفتۀ من تغيير نمى يابد

ص: 718


1- . تفسير قمى 2/11-12.
2- . سورۀ انعام:160.

و من ستم كننده نيستم بر بندگان خود (1).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: ابو حمزۀ ثمالى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: آيا خدا وصف كرده مى شود به مكان و او را مكانى و جائى مى باشد؟

حضرت فرمود كه: خدا از آن بلندتر و پاكتر است كه مكانى داشته باشد.

ابو حمزه گفت: پس چرا خدا پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان برد؟

حضرت فرمود: براى آن به آسمان برد كه به او بنمايد ملكوت آسمانها را و آنچه در آسمانهاست از عجايب صنع و بدايع خلق او.

ابو حمزه عرض كرد: پس چه معنى دارد ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى (2)؟

حضرت فرمود كه: يعنى رسول خدا نزديك شد به حجابهاى نور حق تعالى پس ديد ملكوت آسمانها را پس آويخته شد و نظر كرد بسوى زمين و ملكوت زمين را همه از آنجا مشاهده نمود چنانكه گمان كرد كه زمين آن قدر به او نزديك است مانند دو سر كمان يا نزديكتر (3).

و به سندهاى صحيح روايت كرده اند كه يونس (4)از حضرت امام موسى عليه السّلام سؤال كرد كه: حق تعالى به چه سبب پيغمبر خود را به آسمان بالا برد و از آنجا به سدرة المنتهى برد و از آنجا به حجابهاى نور برد و با او رازها گفت و خطابها كرد و حال آنكه خدا را مكانى نمى باشد؟ حضرت فرمود كه: خدا را مكان و جا نمى باشد و نسبت او به همۀ مكانها يكى است و بر او زمان جارى نمى شود و ليكن حق تعالى خواست كه مشرّف گرداند به آن حضرت ملائكه و ساكنان آسمانها را و گرامى دارد آنها را به مشاهدۀ جمال عديم المثال آن

ص: 719


1- . امالى شيخ صدوق 371؛ علل الشرايع 132.
2- . سورۀ نجم:8 و 9.
3- . علل الشرايع 131 و 132.
4- . در مصدر «يونس بن عبد الرحمن» ذكر شده است.

اختر برج رفعت و جلال، و خواست كه به آن حضرت بنمايد از عجايب عظمت خود امرى چند كه بعد از فرود آمدن به زمين مردم را به آنها خبر دهد تا ايمان ايشان زياده گردد، و نه چنان بود كه بالا بردن آن حضرت به آسمان براى آن باشد كه خدا در آسمان بود چنانكه مشبّهان مى گويند، خدا منزّه است از آنچه آنها به او نسبت مى دهند (1).

و ابن بابويه و احمد بن ابى طالب طبرسى به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى براق را مسخّر من گردانيد و آن بهتر است از دنيا و آنچه در دنيا است، و آن حيوانى است از حيوانات بهشت نه بسيار بلند است و نه بسيار كوتاه، و روى آن مانند روى آدميان است و سم آن مانند سم اسبان است و دمش مانند دم گاو است، از درازگوش بزرگتر و از استر كوچكتر است، زينش از ياقوت سرخ است و ركابش از مرواريد سفيد است، و هفتاد هزار مهار دارد از طلا و دو بال دارد مكلّل و مزيّن به مرواريد و ياقوت و زبر جد و الوان جواهر، و در ميان دو ديده اش نوشته شده است: «لا اله الا اللّه وحده لا شريك له، محمد رسول اللّه» و از جميع حيوانات خوشرنگتر است، و اگر خدا او را رخصت دهد در يك رفتار دنيا و آخرت را مى گردد و طى مى كند (2).

و ابن بابويه به روايت ديگر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در روز قيامت من بر براق سوار خواهم شد و روى او مانند روى انسان است و گونۀ او مانند گونۀ اسب است و يالش از مرواريد بافته است و گوشهايش از زبرجد سبز است و ديده هايش مانند ستارۀ زهره مى درخشد و بدنش را شعاعى هست مانند شعاع خورشيد تابان و از سينۀ او به جاى عرق مرواريد غلطان جارى است و خلقتش در هم پيچيده است و دستها و پاهايش بلند است و نفسى دارد مانند نفس آدميان كه سخن مى شنود و مى فهمد (3).

ص: 720


1- . علل الشرايع 132.
2- . عيون اخبار الرضا 2/32 با اندكى اختصار؛ احتجاج 1/111.
3- . خصال 203.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: كنيت براق ابو هلال است (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: جبرئيل براق را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد از استر كوچكتر و از درازگوش درازتر و گوشهايش پيوسته در حركت بود و ديده هايش در سم دستهايش بود و به قدر آنچه ديده اش مى ديد يك گام مى گذاشت، و چون به كوهى مى رسيد دستهايش كوتاه مى شد و پاهايش دراز مى شد، و چون از بلندى به نشيب مى آمد دستهايش دراز مى شد و پاهايش كوتاه مى شد، و موهاى يالش بلند و بسيار بود و از جانب راست آويخته بود و دو بال از پى سر داشت (2).

و كلينى و ابن بابويه به سندهاى صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان هفتگانه بالا برد در آسمان اول بر او بركت فرستاد، و در آسمان دوم فرايض خود را به او تعليم نمود، و در آسمان سوم محملى از نور براى او فرستاد كه در آن محمل چهل نوع از نور بود از انوارى كه بر دور عرش الهى مى باشد كه ديده هاى نظر كنندگان تاب ديدن آنها ندارد: يكى از آن نورها نور زردى بود كه جميع زرديها از ان زرد شده است، و يكى از آنها نور سرخى بود كه جميع سرخيها از آن سرخ شده است، و يكى از آنها نور سفيدى بود كه جميع سفيديها از آن سفيد شده است، و همچنين ساير نورها به عدد انوار و رنگها، و در آن محمل حلقه ها و سلسله ها و زنجيرها از نقره بود.

پس حضرت را در آن محمل نشاندند و بردند به آسمان اول، چون ملائكه را نظر بر آن انوار افتاد تاب ديدن آنها نياوردند و به اطراف آسمان گريختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائكة و الرّوح» و گفتند: چه بسيار شبيه است اين نورها به انوار جلال عرش پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» پس ملائكه ساكن شدند و درهاى آسمان گشوده شد و ملائكه جمع شدند نزد آن حضرت و بر او سلام كردند و گفتند: يا

ص: 721


1- . علل الشرايع 596.
2- . كافى 8/376.

محمد! چگونه است حال برادر تو على؟ گفت: بخير است حال او، گفتند: چون او را ببينى سلام ما را به او برسان، حضرت فرمود كه: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه حق تعالى پيمان تو و پيمان او را از ما گرفت در روز الست و ما پيوسته بر تو و بر او صلوات مى فرستيم؛ پس حق تعالى در آسمان اول چهل نوع از انواع نور بر محمل آن جناب افزود كه هيچ يك از آنها شباهت به نورهاى اول نداشت و حلقه ها و زنجيرها بر آن محمل افزود.

و آن حضرت را به آسمان دوم بالا بردند، چون به نزديك در آسمان دوم رسيد ملائكه به اطراف آسمان گريختند و به سجده افتادند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح» چه بسيار شبيه است اين نور به نور پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان لا اله الاّ اللّه» چون اين صدا را شنيدند ملائكه نزد آن حضرت جمع شدند و درهاى آسمان گشوده شد و گفتند: اى جبرئيل! اين كيست با تو؟ جبرئيل گفت:

اين محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلى؛ حضرت فرمود كه: پس ملائكه به سرعت تمام بسوى من دويدند و بر من سلام كردند و گفتند: برادر خود را از ما سلام برسان، گفتم: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه حق تعالى پيمان ولايت و اعانت و محبت تو را و او را و شيعيان او را تا روز قيامت از ما گرفت و ما در هر روز پنج نوبت تفحّص شيعيان او مى كنيم و به روهاى ايشان نظر مى كنيم يعنى در وقت نمازها؛ پس حق تعالى چهل نوع ديگر از انواع نور براى من زياده گردانيد كه شباهتى به نورهاى سابق نداشت و حلقه ها و زنجيرهاى ديگر اضافه نمود.

و چون مرا به آسمان سوم بالا بردند ملائكه به اطراف آسمان گريختند و گفتند: «سبّوح قدّوس ربّ الملائكة و الرّوح» و گفتند: چه بسيار شبيه است اين نورها به نورهاى پروردگار ما، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان محمدا رسول اللّه اشهد ان محمدا رسول اللّه» ، ملائكه چون اين شهادت را شنيدند بسوى من دويدند و درهاى آسمان را گشودند و گفتند:

مرحبا بر پيغمبر اول كه پيش از همۀ خلق آفريده شده و از همه افضل است، و آخر كه بعد از همۀ پيغمبران مبعوث گرديده است، و حاشر كه در زمان او قيامت برپا خواهد شد،

ص: 722

و ناشر كه پهن كنندۀ علوم و خيرات و كمالات است در ميان خلق يعنى محمد كه خاتم پيغمبران است، و مرحبا به على كه بهترين اوصياء است؛ پس ملائكه بر من سلام كردند و از حال على سؤال كردند، گفتم: او را در زمين خليفۀ خود كرده ام و به جاى خود گذاشته ام آيا او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى چگونه او را نشناسيم و حال آنكه در هر سال يك مرتبه به حجّ بيت المعمور مى رويم و در آنجا نامۀ سفيدى هست كه در آن نام محمد و على و حسن و حسين و امامان فرزندان حسين و شيعيان ايشان تا روز قيامت نوشته است و ما پيوسته براى بركت دست بر سر ايشان مى كشيم؛ پس باز حق تعالى چهل نوع از انواع نور كه شبيه نبودند به نورهاى سابق و حلقه ها و زنجيرهاى ديگر بر محمل من افزود.

و مرا بالا بردند بسوى آسمان چهارم و در آنجا ملائكه سخنى نگفتند و صداهاى آهسته مى شنيدم كه گويا در سينه هاى ايشان پيچيده بود و ملائكه به سرعت بسوى من جمع شدند و درهاى آسمان را براى من گشودند پس جبرئيل گفت: «حيّ على الصلاة حيّ على الصلاة، حيّ على الفلاح حيّ على الفلاح» ملائكه گفتند: دو صدا است كه به يكديگر مقرونند-به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا مى شود نماز و به على عليه السّلام مى رسند به فلاح و رستگارى- پس جبرئيل گفت: «قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة» ملائكه گفتند: اين براى شيعيان على عليه السّلام است كه ايشان نماز را چنانكه بايد برپا مى دارند تا روز قيامت، پس ملائكه پرسيدند: در كجا گذاشتى برادر خود على عليه السّلام را و چه حال دارد او؟ گفتم: شما او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى مى شناسيم او را و شيعيان او را و ارواح شيعيان او نورهايند در دور عرش الهى، و در بيت المعمور نامه اى از نور هست كه در آن از نور نوشته است نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان ذرّيّت حسين و نامهاى شيعيان ايشان يكى بر آنها زياد نمى شود و يكى كم نمى شود و آن نامه پيمانى است كه بر ما گرفته اند و در هر جمعه آن پيمان را بر ما مى خوانند.

پس سجدۀ شكر حق تعالى بجا آوردم و در سجده نداى حق تعالى به من رسيد كه: سر خود را بردار از سجده، چون سر برداشتم ديدم كه آسمانها شكافته شده و حجابها از پائين

ص: 723

و بالا برداشته شده بود، پس به من ندا رسيد كه: به زير پاى خود نظر كن، چون نظر كردم خانۀ كعبۀ شما را ديدم كه در برابر بيت المعمور بود كه اگر از دست خود چيزى مى انداختم بر روى كعبه مى افتاد، پس ندا رسيد: اى محمد! اين حرم است و توئى پيغمبر محترم كه حرمت حرم از توست و هرچه در زمين هست در آسمان مثالى و شبيهى دارد؛ پس پروردگار من مرا ندا كرد: يا محمد! دست خود را بگشا تا بگيرى از آبى كه از ساق راست عرش من مى ريزد، پس آب عرش ريخت و دست راست خود را پيش داشتم و آب را گرفتم و به اين سبب سنّت شد كه آب وضو را به دست راست بردارند، پس ندا رسيد كه به اين آب روى خود را بشوى تا آنكه چون انوار عظمت و جلال مرا مشاهده نمائى پاك و مطهر باشى، پس دست راست و چپ خود را تا مرفق بشوى كه مى خواهى به دستهاى خود كلام مرا بگيرى و با ترى كه در دست تو بماند سر و پاهاى خود را تا كعب مسح كن، امّا مسح سر براى آن است كه مى خواهم دست رحمت بر سرت كشم و بركت خود را بر تو فرو فرستم، و امّا مسح پاها براى آن است كه مى خواهم تو را به مكانى چند بالا برم كه كسى پيش از تو پا بر آنجاها نگذاشته است و بعد از تو كسى پا بر آنجاها نخواهد گذاشت -اين بود علت اذان و وضو و نماز كه براى امّت آن حضرت مقرر گرديد-.

پس حق تعالى ندا كرد: يا محمد! رو به جانب حجر الاسود كن كه در مقابل توست و به عدد حجابهاى من مرا به بزرگى ياد كن و «اللّه اكبر» بگو، به اين سبب مقرر شد كه افتتاح نماز به هفت «اللّه اكبر» بكنند زيرا كه حجابها هفت حجاب بود و هر مرتبه كه آن حضرت يك «اللّه اكبر» مى گفت يك حجاب را طى مى كرد، و چون سه حجاب را طى كرد به دريائى از درياهاى نور ربّ غفور رسيد، و چون دو تكبير ديگر گفت و دو حجاب ديگر را طى كرد به درياى ديگر از درياهاى نور رسيد، و چون دو تكبير ديگر گفت و و حجاب ششم و هفتم را طى كرد به درياى ديگر از درياهاى نور رسيد؛ و به اين سبب مقرر شد كه سه تكبير افتتاح را پياپى بگويند و دعا بخوانند پس دو تكبير ديگر را پياپى بگويند و دعا بخوانند پس دو تكبير ديگر را پياپى بگويند و دعاى توجه بخوانند چنانكه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اذان و اقامه و هفت تكبير افتتاح هفت آسمان و هفت حجاب عظمت و جلال را طى كرد

ص: 724

و به مقام قرب و مخاطبۀ كريم ذو الجلال رسيد، و نماز معراج مؤمن است و مؤمن كامل نيز چون چنين كند و تكبيرات هفتگانه را بگويد حجب ظلمانيّه كه به سبب خطاها و علائق دنيا ميان او و حق تعالى بهم رسيده مرتفع مى گردد و به مقام قرب و خطاب با جناب ربّ الارباب مى رسد.

پس حق تعالى به آن جناب خطاب فرمود كه: اكنون به مقام قرب و وصال من رسيدى پس نام مرا ببر، حضرت گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و به اين سبب در اول سوره «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا كرد آن حضرت را كه: مرا حمد كن، حضرت گفت: «الحمد للّه رب العالمين» و در خاطر خود گفت: «شكرا» .

حق تعالى فرمود: بار ديگر مرا نام ببر چون از خود چيزى به خاطر گذرانيدى، پس بار ديگر گفت: «الرحمن الرحيم» تا آنكه به الهام حق تعالى سورۀ حمد را تمام كرد، و چون «و لا الضّالّين» گفت، حضرت در خاطر خود گفت: «الحمد للّه رب العالمين شكرا» پس حق تعالى خطاب كرد: يا محمد! چون قرآن را قطع كردى به حمد من بار ديگر نام مرا ياد كن، پس بار ديگر گفت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و به اين سبب در اول سوره نيز «بسم اللّه» مقرر شد.

پس ندا رسيد كه سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ را بخوان چنانكه بر تو فرستادم كه آن سوره مشتمل است بر نعت و وصف من و نسبت من با خلق من، چون سورۀ توحيد را خواندم ندا فرمود كه: براى عظمت من خم شو و دست بر زانوهاى خود بگذار و بسوى عرش من نظر كن، چون چنين كردم نورى از انوار عظمت و جلال حق مشاهده كردم كه مدهوش شدم و به الهام الهى گفتم: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» يعنى: «به پاكى ياد مى كنم پروردگار عظيم خود را و به حمد و شكر او مشغولم» ، چون اين ذكر را خواندم اندكى به حال خود بازآمدم و دهشت نفس من تسكين يافت تا آنكه به الهام خدا هفت مرتبه اين ذكر را گفتم تا به حال خود بازآمدم، و به اين سبب مقرر شد كه اين ذكر در ركوع مكرر خوانده شود.

پس خدا ندا كرد: سر بردار، چون از ركوع سر برداشتم صداى ملائكه را شنيدم كه

ص: 725

تسبيح و تهليل و تحميد حق تعالى مى كردند پس گفتم: «سمع اللّه لمن حمده» ، و چون نظر به جانب بالا كردم و نورى عظيمتر از نور اول ديدم كه مرغ عقلم پرواز كرد و دهشتم از اول زياده شد، پس از دهشت آن حال نزد ملك ذو الجلال به سجده افتادم و رو بر زمين تذلّل نهادم و براى علوّ آنچه ديده بودم به الهام خداوند اعلا هفت مرتبه گفتم: «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» و هر مرتبه كه اين ذكر را مى گفتم قدرى از دهشت و حيرت خود را كمتر مى يافتم تا آنكه از حالت تحيّر بازآمدم و به كمال معرفت حق فايز گرديدم؛ پس سر از سجده برداشتم و نشستم تا مرا از آن دهشت و حيرت و گرانى انوار عظمت استراحتى حاصل شود، پس به الهام حق بار ديگر به جانب بالا نظر كردم و نورى از آن انوار ديگر رباينده تر مشاهده كردم و بار ديگر بى اختيار نزد خداوند قهّار به سجده افتادم و باز هفت مرتبه «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» گفتم و چون قابليّت مشاهدۀ انوار مرا افزون شد بار ديگر سر برداشتم و اندكى نشستم و بسوى آن انوار نگريستم، پس به اين سبب دو سجده مقرر شده و نشستن بعد از دو سجده سنّت شد.

پس برخاستم و بار ديگر به خدمت پروردگار خود به بندگى ايستادم و حق تعالى ندا كرد مرا كه: بار ديگر سورۀ حمد بخوان، چون خواندم ندا رسيد كه: سورۀ إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ را بخوان كه مشتمل است بر بزرگوارى تو و اهل بيت تو تا روز قيامت.

پس بار ديگر ركوع و سجود كردم چنانكه در ركعت اول بجا آوردم، و چون خواستم برخيزم حق تعالى مرا ندا كرد كه: يا محمد! ياد كن نعمتهاى مرا بر خود و نام مرا ببر، پس به الهام حق تعالى گفتم: «بسم اللّه و باللّه و لا اله الاّ اللّه و الاسماء الحسنى كلّها للّه» ، و چون شهادتين گفتم حق تعالى فرمود: صلوات فرست بر خود و بر اهل بيت خود، گفتم: «صلّى اللّه عليّ و على اهل بيتي» ، پس خدا بر من و بر اهل بيت من صلوات فرستاد.

و چون نظر كردم صفهاى ملائكه و ارواح پيغمبران را ديدم كه در عقب من صف كشيده اند، پس حق تعالى مرا ندا كرد كه: سلام كن بر ايشان، گفتم: «السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» ، پس حق تعالى فرمود: يا محمد! منم سلام و تحيت و رحمت و بركات توئى و امامان بعد از تو.

ص: 726

پس خدا مرا امر كرد كه به جانب چپ التفات نكنم و اول سوره اى كه من بعد از «قل هو اللّه احد» شنيدم سورۀ «انا انزلناه» بود.

و چون نماز معراج دو ركعت بود، به اين سبب در دو ركعت اول شك و سهو نمى باشد و اين نماز ظهر بود و اول نمازى بود كه بر آن حضرت واجب شد (1).

و شيخ كراجكى روايت كرده از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: در شب معراج حق تعالى مرا ندا كرد كه: سؤال كن از پيغمبران گذشته كه بر چه چيز مبعوث شدند؟ چون از ايشان پرسيدم گفتند: ما همه مبعوث شديم بر پيغمبرى تو و امامت على بن ابى طالب و امامان فرزندان شما؛ پس خدا به من وحى فرستاد كه: نظر كن به جانب راست عرش، چون نظر كردم صورت على و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد باقر و جعفر صادق و موسى كاظم و على بن موسى الرضا و محمد تقى و على نقى و حسن عسكرى و مهدى صلوات اللّه عليهم اجمعين را ديدم كه در درياى نور نماز مى كردند، پس حق تعالى فرمود: اينها حجتهاى من و اولياء و دوستان منند و مهدى كه آخر ايشان است انتقام خواهد كشيد از دشمنان من (2).

و ايضا به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم به هيچ گروه از ملائكه نگذشتم مگر آنكه از من سؤال كردند از على بن ابى طالب عليه السّلام تا آنكه گمان كردم نام على در آسمانها از نام من مشهورتر است، چون به آسمان چهارم رسيدم و ملك موت را ديدم گفت: يا محمد! هر بنده اى كه خدا آفريده است من قبض روح او مى نمايم بغير از تو و على كه حق تعالى به دست قدرت خود قبض روح شما مى نمايد، و چون به زير عرش رسيدم على بن ابى طالب را ديدم كه در زير عرش ايستاده است گفتم: يا على! تو پيش از من آمدى؟ جبرئيل گفت: يا محمد با كى سخن مى گوئى؟ گفتم: با برادرم على، گفت: يا محمد! اين على نيست و ليكن ملكى است از

ص: 727


1- . علل الشرايع 312؛ كافى 3/483. و روايت در اين دو مصدر با اندكى تفاوت ذكر شده است.
2- . كنز الفوائد 258.

ملائكۀ رحمان كه خدا او را به صورت على خلق كرده است و ما ملائكۀ مقرّبان هرگاه مشتاق مى شويم به لقاى على عليه السّلام اين ملك را زيارت مى كنيم براى كرامت على عليه السّلام نزد حق تعالى (1).

و شيخ حسن بن سليمان روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم و به مرتبۀ قاب قوسين أو أدنى رسيدم در آنجا صورت على را ديدم و حق تعالى مرا ندا كرد كه: اين صورت را مى شناسى؟ عرض كردم: بلى اين صورت على بن ابى طالب است؛ پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه: فاطمه را به او تزويج كن و او را خليفۀ خود گردان (2).

و ايضا از كتاب معراج ابن بابويه روايت كرده است به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج بردند آن حضرت را بر تختى از ياقوت سرخ نشانيدند كه آن تخت را از زبرجد سبز مرصّع كرده بودند و ملائكه آن تخت را به آسمان بردند، پس جبرئيل گفت: يا محمد! اذان بگو، آن حضرت گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» و ملائكه نيز گفتند، پس گفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه» و ملائكه نيز گفتند، پس گفت «اشهد ان محمدا رسول اللّه» پس ملائكه گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا چه شد وصىّ تو على؟ حضرت فرمود: او را به جاى خود در ميان امّت خود گذاشتم، ملائكه گفتند: نيكو خليفه در ميان امّت خود گذاشته اى بدرستى كه حق تعالى طاعت او را بر ما واجب گردانيده است.

پس او را به آسمان دوم بردند و ملائكه همان سؤال كردند، و همان گفتند كه ملائكۀ آسمان اول گفتند، و در هر آسمان چنين بود تا آنكه آن حضرت را به آسمان هفتم بالا بردند و در آنجا عيسى عليه السّلام را ملاقات كرد و عيسى عليه السّلام بر آن حضرت سلام كرد و از حال على بن ابى طالب عليه السّلام سؤال كرد، حضرت فرمود: او را جانشين خود كردم در ميان امّت

ص: 728


1- . كنز الفوائد 260.
2- . بحار الانوار 18/302 به نقل از كتاب المحتضر.

خود، عيسى عليه السّلام گفت: نيكو خليفه اى براى خود اختيار كرده اى كه حق تعالى اطاعت او را بر ملائكه واجب كرده است، پس موسى و ساير پيغمبران عليهم السّلام را ملاقات كرد و همه در باب على عليه السّلام گفتند آنچه عيسى عليه السّلام گفت، پس حضرت از ملائكه پرسيد: كجاست پدر من ابراهيم؟ گفتند: او با اطفال شيعيان على است، چون حضرت داخل بهشت شد ديد كه ابراهيم عليه السّلام در زير درختى نشسته است كه آن درخت پستانها دارد مانند پستانهاى گاو و اطفال نزد او هستند و هر يك يكى از آن پستانها را در دهان دارند و چون پستان از دهان يكى از آنها بيرون مى آيد ابراهيم عليه السّلام برمى خيزد و باز پستان را در دهان او مى گذارد، چون ابراهيم عليه السّلام آن حضرت را ديد سلام كرد و احوال على عليه السّلام را از او پرسيد، حضرت فرمود: او را به جاى خود در ميان امّت خود گذاشتم، ابراهيم عليه السّلام گفت: نيكو خليفه و جانشينى براى خود اختيار كرده اى بدرستى كه خدا بر ملائكه اطاعت او را واجب گردانيده است و اينها اطفال شيعيان اويند من از حق تعالى سؤال كردم كه مرا مأمور كند تربيت ايشان كنم و هر جرعه اى كه هر يك از ايشان از اين پستانها مى آشامد در آن جرعه لذت و مزۀ جميع ميوه ها و نهرهاى بهشت را مى يابد (1).

و ايضا از كتاب مزبور روايت كرده است از جابر انصارى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون شب معراج مرا به آسمان هفتم بردند بر در هر آسمان ديدم نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ بن أبي طالب امير المؤمنين» ، چون به حجابهاى نور رسيدم بر هر حجابى اين را نوشته ديدم، و چون به عرش رسيدم بر هر ركن عرش اين را نوشته ديدم (2).

و باز از كتاب مزبور روايت كرده است از اعمش از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان پنجم رسيدم صورت على بن ابى طالب را در آنجا مشاهده كردم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه صورت است؟ گفت: يا محمد! ملائكه خواهش كردند كه از مشاهدۀ جمال على بهره مند گردند، عرض كردند:

ص: 729


1- . بحار الانوار 18/303 به نقل از كتاب المحتضر.
2- . بحار الانوار 18/304 به نقل از كتاب المحتضر.

خداوندا! فرزندان آدم در دنيا بهره مند مى شوند هر بامداد و پسين به مشاهدۀ خورشيد جمال على بن ابى طالب كه دوست و محبوب حبيب تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و خليفۀ اوست و وصى و امين اوست پس ما را نيز بهره مند فرما به صورت آن حضرت به قدر آنچه اهل دنيا به اين سعادت فايز مى گردند، پس حق تعالى صورت آن حضرت را از نور قدس خود آفريد و صورت على نزد ايشان است كه در شب و روز او را زيارت مى كنند و هر بامداد و پسين از مشاهدۀ جمال او متمتّع مى شوند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر مبارك آن حضرت زد صورت همان ضربت بر آن صورت مقدس ظاهر شد و هر بامداد و پسين كه ملائكه آن صورت را زيارت مى كنند بر ابن ملجم لعنت مى كنند، و چون حسين بن على عليه السّلام شهيد شد ملائكه فرود آمدند و آن حضرت را به آسمان بردند تا او را با صورت على عليه السّلام در آسمان پنجم بازداشتند، پس هر فوج از ملائكه كه از آسمانهاى بالا به زير مى آيند يا از آسمانهاى زير به بالا مى روند براى زيارت على عليه السّلام و آن امام شهيد و به خون آلوده را مى بينند يزيد و ابن زياد و جميع قاتلان آن حضرت را لعنت مى كنند، و اين امر مستمر است تا روز قيامت.

اعمش گفت: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين حديث از علمهاى مخزون مكنون ماست، روايت مكن اين را مگر به كسى كه اهل اين دانى (1).

و ايضا از كتاب مذكور روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم هيچ سخن شيرين تر و خوشايندتر از سخن پروردگار خود نشنيدم، پس گفتم: خداوندا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و با موسى سخن گفتى و ادريس را به مكان بلند بالا بردى و داود را زبور دادى و سليمان را ملكى دادى كه ديگرى را سزاوار نباشد، پس به من چه عطا مى فرمائى؟ حق تعالى فرمود: اى محمد! تو را خليل خود گردانيدم چنانكه ابراهيم را خليل خود گردانيدم، و با تو سخن گفتم چنانكه با موسى سخن گفتم، و فاتحة الكتاب

ص: 730


1- . بحار الانوار 18/304-305 به نقل از كتاب المحتضر.

و سورۀ بقره را به تو دادم و به هيچ پيغمبرى نداده بودم، و تو را به هر سياه و سفيد و سرخ از اهل زمين و به جميع جن و انس مبعوث گردانيدم، و زمين را براى تو و امّت تو نمازگاه و پاك كننده گردانيدم، و غنيمت را براى تو و امّت تو حلال كردم، و تو را به ترسى كه در دل دشمنان تو افكندم يارى كردم كه در دو ماه راه دشمن از تو مى ترسد، و بهترين كتابها را براى تو فرستادم كه شاهد بر جميع كتابها است و به لغت عربى است و مجموعۀ علوم اولين و آخرين است، و نام تو را بلند گردانيدم كه در هر جا كه من مذكور شوم تو با من مذكور شوى (1).

و ايضا از كتاب مزبور روايت كرده است از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون در شب معراج مرا به آسمان اول بردند قصرى ديدم از نقرۀ سفيد كه دو ملك بر در آن قصر ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم: از ايشان بپرس كه اين قصر از كيست؟ چون پرسيد گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان دوم رفتم در آنجا قصرى از طلاى سرخ ديدم نيكوتر از آن قصر اول و بر در آن قصر دو ملك ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد كه: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان سوم رفتم باز قصرى ديدم از ياقوت سرخ و دو ملك ديدم بر در آن قصر ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان چهارم رفتم قصرى ديدم از درّ سفيد و دو ملك بر در آن ايستاده بودند، پرسيدم: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان پنجم رفتم قصرى ديدم از درّ زرد و دو ملك بر درش ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان ششم رفتم قصرى ديدم از مرواريد تر و دو ملك بر درش ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم از ايشان پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از بنى هاشم؛ و چون به آسمان هفتم رفتم قصرى ديدم از نور عرش حق تعالى و بر در آن قصر دو ملك

ص: 731


1- . بحار الانوار 18/305 به نقل از كتاب المحتضر.

ايستاده بودند، جبرئيل را گفتم كه پرسيد: اين قصر از كيست؟ گفتند: از جوانى است از فرزندان هاشم.

پس از آنجا بالا رفتم و پيوسته از نور به ظلمت مى رفتم و از ظلمت به نور مى رفتم تا به درخت سدرة المنتهى رسيدم و در آنجا جبرئيل از من جدا شد، گفتم: اى خليل من! در چنين مكانى مرا تنها مى گذارى؟ جبرئيل گفت: بحقّ آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است اين مكان كه تو طى كردى هيچ پيغمبر مرسل و ملك مقرّب به اين مكان نيامده است و مرا ياراى آن نيست كه از آن بالاتر بيايم و تو را به ربّ العزة مى سپارم، پس از آنجا به درياهاى نور افتادم و امواج عظمت و جلال مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور مى افكند تا مرا بازداشت خداى رحمان در ملكوت خود در آن مكان كه مى خواست، پس مرا ندا كرد: اى احمد! بايست در خدمت من، چون نداى حق را شنيدم بر خود بلرزيدم و از خود تهى گرديدم.

پس بار ديگر از ملكوت اعلى ندا رسيد: يا احمد، عرض كردم: لبّيك ربّي و سعديك، اينك بندۀ توام و در خدمت تو ايستاده ام، ندا رسيد: خداوند عزيز تو را سلام مى رساند، عرض كردم: اوست سلام و از اوست سلام و بسوى او برمى گردد سلام.

بار ديگر ندا رسيد: اى احمد، عرض كردم: لبّيك و سعديك اى سيّد و مولاى من، فرمود آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ ، پس به الهام حق تعالى گفتم وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ تا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ اَلْمَصِيرُ (1).

پس حق تعالى فرمود لا يُكَلِّفُ اَللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اِكْتَسَبَتْ ، پس عرض كردم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا تا فَانْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (2)؛ پس حق تعالى فرمود: آنچه طلب كردى به تو و امّت تو عطا كردم.

و چون از مناجات پروردگار خود فارغ شدم نداى حق به من رسيد كه: كى را در زمين

ص: 732


1- . سورۀ بقره:285.
2- . سورۀ بقره:286.

جانشين و خليفۀ خود كردى؟ عرض كردم: خداوندا! بهترين ايشان را كه پسر عمّ من است بر ايشان خليفه كردم، پس ندا رسيد: يا احمد! كيست پسر عمّ تو؟ عرض كردم:

خداوندا! تو بهتر مى دانى على بن ابى طالب را خليفۀ خود كردم، پس هفت مرتبه از ملكوت اعلى ندا رسيد كه: يا احمد! با على بن ابى طالب نيكو سلوك كن و حرمت او را رعايت نما.

پس ندا فرمود: نظر كن به جانب راست عرش، چون نظر كردم ديدم كه به ساق راست عرش نوشته است: خداوندى بجز من نيست و شريك ندارم و محمد رسول من است و او را قوّت بخشيدم به على، اى احمد! نام تو را از نام خود اشتقاق كردم، منم خداوند محمود حميد و توئى محمد، و نام پسر عمّ تو را از نام خود اشتقاق كردم، منم خداوند اعلا و اوست على، اى ابو القاسم! برگرد هدايت كننده و هدايت يافته، نيك آمدى و نيك رفتى خوشا حال تو و خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و تو را تصديق نمايد.

پس به درياى نور افتادم و موجهاى آن دريا مرا فرود آورد، و چون به جبرئيل رسيدم نزد سدرة المنتهى جبرئيل گفت: اى خليل من! خوش رفتى و خوش آمدى، چه گفتى و چه شنيدى؟ من آنچه گفتنى بود به او گفتم و آنچه نهفتنى بود نهفتم؛ پس گفت: آخر ندائى كه تو را نام گردانيد چه بود؟ گفتم: اين بود كه: اى ابو القاسم! برگرد هدايت كننده و هدايت يافته؛ جبرئيل گفت: نپرسيدى كه چرا تو را ابو القاسم نام كرد؟ گفتم: نه يا روح اللّه؛ ناگاه از ملكوت اعلى ندا رسيد: اى احمد! تو را ابو القاسم كنيت كردم براى آنكه تو رحمت مرا در قيامت ميان بندگان من قسمت خواهى كرد، جبرئيل گفت: گوارا باد تو را كرامت پروردگار تو اى حبيب من سوگند مى خورم بآن خداوندى كه تو را به رسالت فرستاده است كه اين كرامت را كه به تو داد به احدى قبل از تو نداده است.

پس با جبرئيل برگشتم و چون به آسمان هفتم به نزد آن قصر رسيدم جبرئيل را گفتم كه: از آن دو ملك سؤال كن كه آن جوان هاشمى كه صاحب اين قصر است كيست؟ چون سؤال كرد گفتند: على بن ابى طالب پسر عمّ محمد است، و همچنين به هر يك از آن قصرها

ص: 733

كه رسيدم و جبرئيل سؤال كرد، ملائكه چنين جواب گفتند (1).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جبرئيل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج برد به مكانى رسيد و ايستاد و آن حضرت را گفت: بالا رو، حضرت فرمود: اى جبرئيل! مرا در چنين حالى تنها مى گذارى؟ گفت: يا محمد! برو كه به مكانى رسيده اى كه هيچ بشر قبل از تو به اين مكان نرسيده بود و بعد از تو نخواهد رسيد (2).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند مرتبه به معراج رفت؟ فرمود: دو مرتبه؛ و فرمود: جبرئيل آن جناب را به مرتبه اى رسانيد و گفت: بايست در اينجا كه اين مكانى است كه هيچ ملك و پيغمبر به اين مكان نرسيده اند و بدرستى كه پروردگار تو بر تو صلوات مى فرستد و مى گويد: «سبّوح قدّوس انا ربّ الملائكة و الرّوح سبقت رحمتي غضبي» يعنى: «منم بسيار مقدس و بسيار منزّه و منم پروردگار ملائكه و روح، سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من» ، حضرت عرض كرد: «اللّهم عفوك عفوك» «خداوندا! عفو و بخشش و آمرزش تو را مى طلبم» ، پس به مقام قاب قوسين رسيد و نزد حجابى از نور رسيد كه مى درخشيد و آن حجاب از زبرجد سبز بود و مانند سوراخ سوزنى از انوار جلال و عظمت حق بر او جلوه كرد پس نداى حق به او رسيد كه: يا محمد، عرض كرد: لبّيك اى پروردگار من، حق تعالى فرمود: كى را براى امّت خود اختيار كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد: خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على بن ابى طالب امير مؤمنان و سيّد مسلمانان و پيشواى رو سفيدان و دست و پا سفيدان است.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: امامت على بن ابى طالب عليه السّلام از آسمان آمد و حق تعالى خود به پيغمبرش فرمود بى آنكه ملكى در ميان باشد (3).

ص: 734


1- . بحار الانوار 18/312 به نقل از كتاب المحتضر.
2- . كافى 1/442.
3- . كافى 1/442-443.

مؤلف گويد: مى تواند بود كه دو مرتبه در مكه معراج واقع شده باشد و باقى صد و بيست مرتبه در مدينه واقع شده باشد؛ يا معراج به عرش دو مرتبه شده باشد و باقى به آسمان شده باشد؛ يا دو مرتبه جسمانى باشد و باقى روحانى؛ و اللّه يعلم.

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزديك بيت المعمور رسيد وقت نماز شد، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پيش ايستاد و ملائكه و پيغمبران در عقب او صف كشيده و نماز كردند (1).

و به سند صحيح ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالى در شب معراج مرا به ملكوت اعلا برد از عقب حجاب وحى ها به من فرمود كه ملكى در ميان نبود، و از جملۀ آن وحى ها آن بود كه: يا محمد! هركه ولى و دوست مرا ذليل گرداند چنان است كه با من محاربه كرده است و هركه با من محاربه كند من با او محاربه مى كنم، من عرض كردم: خداوندا! كيست ولىّ تو؟ فرمود: هركه ايمان آورد به تو و وصىّ تو و امامان فرزندان شما و ايشان را امام خود داند (2).

و به سند معتبر روايت كرده است كه نافع به حضرت امام محمد باقر عليه السّلام گفت:

مسئله اى از تو مى پرسم كه جواب نتواند گفت مگر پيغمبر يا وصىّ او، حضرت باقر عليه السّلام فرمود: آن چه مسأله است؟ عرض كرد: مرا خبر ده كه ميان عيسى عليه السّلام و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند سال فاصله بود؟ حضرت فرمود: به قول من پانصد و به قول تو ششصد سال؛ عرض كرد: مرا خبر ده از تفسير قول حق تعالى وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ اَلرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ (3)يعنى: «سؤال كن از آنها كه فرستاديم ايشان را قبل از تو به پيغمبرى كه آيا قرار داديم بغير از خداى رحمان خدايانى كه پرستيده شوند» ، نافع گفت:

هرگاه ميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عيسى عليه السّلام پانصد سال فاصله بود چگونه خدا او را امر كرد كه از پيغمبران سؤال كند؟ حضرت باقر عليه السّلام فرمود: چون حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به معراج

ص: 735


1- . كافى 3/302.
2- . كافى 2/353.
3- . سورۀ زخرف:45.

برد از جملۀ آياتى كه به او نمود آن بود كه در بيت المقدس ارواح جميع پيغمبران را نزد آن حضرت جمع كرد و جبرئيل را فرمود اذان و اقامه گفت و در اذان «حيّ على خير العمل» گفت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش ايستاد و پيغمبران همه با او نماز كردند و چون از نماز فارغ شد به امر الهى از ايشان پرسيد: بر چه چيز گواهى مى دهيد و چه چيز مى پرستيد؟ گفتند: گواهى مى دهيم كه خداوندى نيست بجز معبود يكتا و او را شريكى در آفرينش و معبوديّت نيست و گواهى مى دهيم كه تو پيغمبر اوئى و بر اين اعتقاد از ما عهد و پيمان گرفته اند، نافع عرض كرد: راست گفتى اى ابو جعفر (1).

و به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شب معراج جبرئيل براق را براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت سوار شد و به بيت المقدس رفت و در آنجا ديد آنكه را ديد از برادران خود از پيغمبران، و چون برگشت از معراج اصحاب خود را خبر داد كه: من در اين شب به معراج رفتم و وارد بيت المقدس شدم و بر براق سوار شدم و علامت راستى گفتار من آن است كه در عرض راه به قافلۀ ابو سفيان رسيدم كه از شام مى آمدند و بر سر فلان آب فرود آمده بودند و شتر سرخى از ايشان گم شده بود و از پى بى آن مى گرديدند و آن قافله نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد و شتر سرخى در جلوى آن قافله خواهد بود، پس بعضى از كافران قريش بر سبيل استهزاء گفتند: طرفه سوار تندروى است كه در يك شب به شام مى رود و برمى گردد در ميان شما جمعى هستند كه شام را ديده اند اگر راست مى گويد وصف بيت المقدس و قنديلها و ستونهاى آن را و كيفيت بازارهاى شام را از او بپرسيد تا دروغ او بر شما ظاهر گردد، چون پرسيدند جبرئيل صورت شام را در برابر آن حضرت بازداشت و هرچه مى پرسيدند حضرت نظر مى كرد و جواب ايشان مى فرمود تا آنكه همۀ جوابها را مطابق آنچه مى دانستند شنيدند و ايمان نياوردند از ايشان مگر اندكى، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ

ص: 736


1- . كافى 8/120-121.

عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ (1) يعنى: «نفع نمى بخشد آيات و معجزات و ترسانندگان جماعتى را كه ايمان نياوردند» (2).

كلينى و شيخ طبرسى و ابن بابويه روايت كرده اند به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه: چون در شب معراج رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مقابل مسجد كوفه رسيد جبرئيل گفت: مقابل مسجد كوفه رسيده اى كه مسجد پدر تو آدم عليه السّلام و مصلاّى پيغمبران است پس فرود آى و نماز كن، و حضرت را فرود آورد و در آنجا دو ركعت نماز كرد و به آسمان بالا رفت (3).

و در كتاب اختصاص از امام على النقى عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان چهارم رسيدم در آنجا قبّه اى ديدم كه از آن بهتر نديده بودم و آن چهار ركن داشت و چهار در داشت و همه از استبرق سبز بود، گفتم: اى جبرئيل! اين قبّه چيست كه در آسمان از آن نيكوتر نديدم؟ گفت: اى حبيب من! اين صورت شهرى است كه آن را «قم» مى گويند و بندگان مؤمن خدا در آنجا جمع خواهند شد و انتظار شفاعت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در قيامت خواهند كشيد و بر ايشان غمها و اندوه ها و المها وارد خواهد شد، راوى گفت: از امام عليه السّلام پرسيدم: فرج ايشان كى خواهد بود؟ فرمود: وقتى كه آب براى ايشان بر روى زمين ظاهر گردد (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شبى كه مرا به معراج بردند جبرئيل مرا بر دوش راست خود نشانيد و در عرض راه به زمين سرخى رسيدم از زعفران خوشرنگتر و از مشك خوشبوتر و در آنجا مرد پيرى ديدم كه كلاه درازى بر سر داشت، از جبرئيل پرسيدم: اين چه زمين است؟ گفت: اين بقعه اى است كه شيعيان تو و شيعيان وصىّ تو على عليه السّلام در اينجا خواهند بود، گفتم: اين مرد

ص: 737


1- . سورۀ يونس:101.
2- . كافى 8/364-365.
3- . كافى 8/281؛ مجمع البيان 3/163؛ تفسير عياشى 2/146.
4- . اختصاص 101.

پير كيست؟ گفت: ابليس لعين است مى خواهد ايشان را از ولايت على عليه السّلام منع كند و بر فسق و فجور تحريص نمايد، گفتم: اى جبرئيل! مرا بسوى آن بقعه فرو بر؛ پس مانند برق جهنده به يك چشم بر هم زدن مرا به آن موضع رسانيد و من به او خطاب كردم كه: «قم» يعنى: «برخيز» اى ملعون و شريك شو در مال و اولادان و زنان دشمنان ايشان كه تو را بر شيعيان من و شيعيان على سلطنتى نيست. پس از آن روز آن شهر را قم ناميدند براى آنكه حضرت به شيطان گفت «قم» (1).

و سيد ابن طاووس به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: شبى در حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه جبرئيل پاى مرا فشرد، چون بيدار شدم كسى را نديدم و چون به خواب رفتم بار ديگر پاى مرا فشرد، و چون بيدار شدم دستم را گرفت و مرا بر روى كرسى نشانيد مانند آشيان مرغان و به يك چشم همزدن ديدم كه در مكان ديگرم، گفت: مى دانى در كجائى؟ گفتم: نه، گفت: اين بيت المقدس است كه حشر خلايق به اينجا خواهد شد؛ پس جبرئيل انگشت سبابه را بر گوش راست نهاد و اذان دو تا دو تا گفت و در آخر «حيّ على خير العمل» گفت و اقامه را دو تا دو تا گفت و در آخرش دو مرتبه «قد قامت الصّلاة» گفت، چون فارغ شد نورى از آسمان ساطع شد و به آن نور قبرهاى پيغمبران شكافته شد و از هر طرف لبيك گويان بسوى بيت المقدس آمدند، پس چهار هزار و چهارصد و چهارده پيغمبر جمع شدند و صف كشيدند و جبرئيل بازوى مرا گرفت و پيش داشت و گفت: اى محمد! نماز كن با پيغمبران كه برادران تواند و تو خاتم ايشانى و خاتم اولى است از مختوم، چون به جانب راست خود نظر كردم پدرم ابراهيم خليل را ديدم كه دو حلّۀ سبز پوشيده بود و در جانب راستش دو ملك و در جانب چپش دو ملك ايستاده بودند، چون به جانب چپ خود نظر كردم برادر و وصىّ خود على بن ابى طالب را ديدم كه دو حلّۀ سفيد پوشيده بود و در هر طرفش دو ملك ايستاده بودند، چون او را ديدم بسيار شاد شدم؛ و چون از نماز فارغ شدم به نزد ابراهيم عليه السّلام رفتم و با من

ص: 738


1- . علل الشرايع 572.

مصافحه كرد، دست راست مرا به هر دو دست خود گرفت و گفت: مرحبا اى پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و فرستاده شده در زمان شايسته، پس على بن ابى طالب آمد و ابراهيم عليه السّلام به هر دو دست، دست راست او را گرفت و مصافحه كرد و گفت: مرحبا اى فرزند شايسته و وصىّ پيغمبر شايسته؛ چون صبح شد من و على هر دو در ابطح بوديم و هيچ تعب نكشيده بوديم (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: چون جبرئيل مرا به آسمان برد دست مرا گرفته داخل بهشت كرد و بر مسندى از مسندهاى بهشت نشانيد و بهى به دستم داد ناگاه آن به شكافته شد و از ميان آن حورى بيرون آمد كه مژگانش مانند سينۀ كركس سياه بود و گفت: «السّلام عليك يا احمد السّلام عليك يا رسول اللّه السّلام عليك يا محمّد» گفتم: تو كيستى خدا تو را رحمت كند؟ گفت: منم راضيۀ مرضيه، خداوند جبار مرا از سه چيز آفريده است، پائين من از مشك است و بالاى من از كافور و ميان من از عنبر است و مرا به آب زندگانى خمير كرده اند و خداوند جليل به من فرمود: باش، پس آفريده شدم براى پسر عمّ تو و وصىّ تو و وزير تو على بن ابى طالب عليه السّلام (2).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: شبى جبرئيل براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهارپائى آورد از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر و پاهايش بلندتر از دستهايش بود و آنچه چشم كار كند يك گام آن بود، و چون حضرت خواست سوار آن شود امتناع كرد، جبرئيل گفت: اين محمد است، چون نام آن حضرت را شنيد طورى تواضع كرد كه به زمين چسبيد پس حضرت سوار آن شد و به هر بلندى كه بالا مى رفت دستهايش كوتاه و پاهايش بلند مى شد و چون به نشيب مى رفت دستهايش دراز و پاهايش كوتاه مى شد؛ پس در تاريكى شب به قافلۀ پربارى كه متعلق به ابو سفيان بود رسيدند و از صداى بال براق شتران رم كردند و كسى از آخر قافله غلام خود را كه در اول قافله بود ندا كرد: اى

ص: 739


1- . سعد السعود 100.
2- . امالى شيخ صدوق 154.

فلان! شتران رم كردند و فلان شتر بارش افتاد و دستش شكست.

پس از آنجا گذشتند تا به بلقا رسيدند حضرت فرمود: اى جبرئيل! من تشنه شدم، جبرئيل كاسۀ آبى به آن حضرت داد و تناول نمود.

پس از آنجا گذشتند و به جماعتى رسيدند كه قلابهاى آتش به پاهاى ايشان زده بودند و سرنگون آويخته بودند، حضرت فرمود: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها گروهى اند كه حق تعالى ايشان را به حلال غنى فرموده است و طلب حرام مى كنند.

پس به جمعى رسيدند كه با سوزن و ريسمان آتش بدنهاى ايشان را مى دوختند، حضرت فرمود: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها بكارت زنان را به زنا مى بردند.

پس از آنجا گذشتند و به مردى رسيدند كه بستۀ هيزمى را مى خواست بردارد و نمى توانست پس هيزم ديگر بالاى آنها مى گذاشت، حضرت فرمود: اين كيست؟ جبرئيل عرض كرد: اين صاحب قرض است كه اداى قرض نمى تواند كرد و ديگر قرض مى كند.

پس از آنجا گذشتند تا به كوه شرقى بيت المقدس رسيدند، حضرت در آنجا باد بسيار گرمى احساس نمود و صداى مهيبى شنيد، فرمود: اى جبرئيل! اين چه باد بود و آن چه صدا بود؟ عرض كرد: آن باد و صدا از جهنم بود، حضرت فرمود: پناه مى برم به خدا از جهنم.

پس از جانب راست خود نسيم خوشبوئى و صداى نيكوئى شنيد و از حقيقت آنها جويا شد، جبرئيل عرض كرد: اين شميم و صداى بهشت است، حضرت فرمود: از خدا سؤال مى كنم بهشت را.

پس از آنجا گذشتند و به دروازۀ بيت المقدس رسيدند و در آنجا نصرانى بود كه هر شب دروازه را مى بستند و كليدها را در زير سر او مى گذاشتند، در آن شب هرچند سعى كردند دروازه بسته نشد و به نزد او آمده گفتند: امشب دروازه بسته نمى شود، گفت:

پاسبانان را مضاعف كنيد.

و چون داخل بيت المقدس شدند جبرئيل صخرۀ بيت المقدس را برداشت و از زير آن

ص: 740

سه قدح بيرون آورد: قدحى از شير و قدحى از عسل و قدحى از شراب، چون قدح شير و قدح عسل را به آن حضرت داد تناول فرمود، و چون قدح شراب را داد حضرت فرمود:

سيراب شدم و نمى خواهم، جبرئيل گفت: اگر مى آشاميدى امّت تو همه گمراه مى شدند و از تو متفرق مى شدند، پس در مسجد بيت المقدس نماز كرد و گروهى از پيغمبران به آن حضرت اقتدا كردند.

و در آن شب با جبرئيل ملكى فرود آمده بود كه هرگز به زمين نيامده بود پس در آنجا به نزديك آن حضرت آمد و عرض كرد: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد: اينها كليدهاى خزانه هاى زمين است اگر مى خواهى پيغمبر بنده باش و اگر مى خواهى كليدها را بگير و پيغمبر پادشاه باش؛ جبرئيل اشاره كرد آن حضرت را كه:

تواضع كن، حضرت فرمود كه: مى خواهم پيغمبر بنده باشم و پادشاهى دنيا را نمى خواهم.

پس از آنجا به آسمان رفتند، و چون به در آسمان اول رسيدند جبرئيل گفت: در را بگشائيد، ملائكه گفتند: كيست با تو؟ گفت: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، ملائكه گفتند: نيكو آمدنى آمده است؛ و چون در را گشودند و داخل شدند آن حضرت به هر گروهى از ملائكه كه رسيد سلام كردند بر او و براى او دعا كردند و او را مشايعت كردند پس به مرد پيرى رسيدند كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، حضرت پرسيد: اين مرد پير كيست و اين اطفال كيستند؟ جبرئيل گفت كه: اين پدر تو ابراهيم خليل عليه السّلام است و اين كودكان اطفال مؤمنانند بر دور او كه ايشان را غذا مى دهد و تربيت مى كند.

و چون از آنجا گذشتند و به مردى رسيدند كه بر كرسى نشسته بود، و چون به جانب راست خود نظر مى كرد مى خنديد و شاد مى شد، و چون به جانب چپ خود مى نگريست اندوهناك مى شد و مى گريست! حضرت پرسيد: اين كيست؟ جبرئيل عرض كرد: اين پدر تو آدم است چون مى بيند آنها را كه داخل بهشت مى شوند از فرزندانش شاد و خندان مى شود و چون مى بيند آنها را كه داخل جهنم مى شوند از فرزندانش محزون و گريان مى شود.

پس از آنجا گذشتند و ملكى را ديدند كه بر كرسى نشسته پس آن ملك بر آن حضرت

ص: 741

سلام كرد و ليكن آن شادى و خوش روئى كه از ديگران ديد از او نديد، فرمود: اى جبرئيل! من به هيچ ملك نگذشتم مگر از او ديدم آنچه مى خواستم از شادى و سرور بغير اين ملك، جبرئيل عرض كرد: اين «مالك» خزانه دار جهنم است و او از همۀ ملائكه خوش روتر و خوش خوتر بود و چون حق تعالى جهنم را به او سپرد و مشاهده نمود عذابها را كه خدا براى عاصيان خود مهيّا كرده است ديگر نخنديد.

پس از آنجا گذشت تا به مقام مناجات حق تعالى رسيد و پنجاه نماز بر امّت او واجب گرديد و به شفاعت حضرت موسى عليه السّلام استدعاى تخفيف نمود تا به پنج نماز رسيد، چون در برگشتن به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيد گفت: يا محمد! امّت خود را از من سلام برسان و خبر ده ايشان را كه بهشت آبش شيرين است و خاكش خوشبو است و زمينش ساده است و درختانش از «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر و لا حول و لا قوة الاّ باللّه» است، پس امر كن امّت خود را كه اين ذكرها را بسيار بگويند تا درختان ايشان در بهشت بسيار شود. پس در راه به قافله اى از قريش رسيدند.

چون حضرت فرود آمد خبر داد اهل مكه را از معراج و خبر داد ايشان را از قافلۀ ابو سفيان و رم كردن شتران و شكستن پاى شتر ايشان، و فرمود: نزد طلوع آفتاب آن قافله داخل مى شوند؛ و چون آفتاب طالع شد قافله داخل شدند و آنچه حضرت خبر داده بود همه را تصديق كردند (1).

و ابن بابويه و على بن ابراهيم در حديث موثق از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى در ابطح خوابيده بودم و على عليه السّلام در دست راست من و جعفر در دست چپ من و حمزه نزديك من خوابيده بودند ناگاه صداى بال ملائكه را شنيدم و گوينده اى مى گفت كه: اى جبرئيل! بسوى كداميك مبعوث شده اى؟ جبرئيل اشاره بسوى من كرد و گفت: بسوى اين مبعوث شده ام و اين بهترين فرزندان آدم است و آن كه در دست راست اوست وصى و وزير و داماد و خليفۀ اوست در امّت او، و آن ديگرى عموى

ص: 742


1- . امالى شيخ صدوق 364-367.

اوست حمزه كه سيّد الشهداء است، و آن ديگرى جعفر است پسر عمّ او كه دو بال رنگين خدا به او خواهد داد كه در بهشت با ملائكه پرواز كند، بگذارش كه ديده اش به خواب رود و گوشهايش بشنود و دلش خبر دار باشد، مثل او مثل پادشاهى است كه خانه اى ساخته باشد و خوانى گسترده باشد و بندۀ خود را به خوان خود دعوت كرده باشد: پادشاه، خداوند عالميان است؛ و خانه، دنيا است؛ و خوان، نعمت حق تعالى بهشت بى انتهاست؛ و داعى از جانب خدا، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

پس جبرئيل آن حضرت را بر براق سوار كرد و بسوى بيت المقدس برد و محرابهاى پيغمبران را بر آن حضرت عرض كرد و در آنجا نماز كرد و برگشت، و در برگشتن به قافلۀ قريش گذشت و ايشان فرود آمده بودند و شترى از ايشان گم شده بود از پى بى آن شتر مى گشتند و ظرف آبى نزد ايشان بود، حضرت از آن ظرف آب آشاميد و باقى آن را ريخت.

چون حضرت برگشت به مكه فرمود: امشب رفتم بسوى بيت المقدس و آثار و منازل پيغمبران را ديدم و به قافلۀ قريش گذشتم در فلان موضع و شتر ايشان گم شده بود و آب ايشان را آشاميدم و ريختم، ابو جهل گفت: بپرسيد بيت المقدس چند استوانه و چند قنديل دارد؟ پس جبرئيل صورت بيت المقدس را در برابر آن حضرت بازداشت كه آنچه پرسيدند جواب فرمود؛ پس گفتند: تا قافله بيايد و حقيقت گفته هاى تو را معلوم كنيم، حضرت فرمود: قافله نزد طلوع آفتاب خواهد آمد و شتر سرخ موئى در جلو شتران خواهد بود.

چون صبح شد اهل مكه بسوى عقبه جمع شدند تا حقيقت گفتار آن حضرت را معلوم كنند، چون آفتاب طالع شد قافله پيدا شد به همان نشانها كه حضرت فرموده بود و اهل قافله به فرمودۀ آن حضرت خبر دادند و با مشاهدۀ اينها كفر و عناد ايشان زياده شد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به

ص: 743


1- . امالى شيخ صدوق 363 با اختصار؛ تفسير قمى 2/13.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! چون مرا به آسمان هفتم بردند و از آنجا به سدرة المنتهى و از آنجا به حجابهاى نور و حق تعالى مرا گرامى داشت به مناجات خود و رازهاى نهان به من گفت، در ميان آنها فرمود: يا محمد؛ عرض كردم: لبّيك اى پروردگار من و سيد من كه توئى با بركت و بلند مرتبه، فرمود: بدان كه على امام و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هركه اطاعت من كند و اوست كلمه اى كه لازم متقيان گردانيده ام، هركه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هركه او را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است، پس او را بشارت ده به اين؛ چون حضرت به زمين آمد على را بشارت داد به آنچه حق تعالى در حقّ او فرموده بود، امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! آيا قدر من به مرتبه اى رسيده است كه در چنين مكانى مرا ياد كنند؟ حضرت فرمود: بلى يا على، شكر كن پروردگار خود را، پس على عليه السّلام به سجده افتاد براى شكر نعمت حق تعالى، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سر بردار يا على كه حق تعالى به تو مباهات كرد با ملائكۀ خود (1).

و به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان بردند جبرئيل آن حضرت را به نهرى رسانيد كه آن را «نور» مى گفتند چنانكه در قرآن فرموده است جَعَلَ اَلظُّلُماتِ وَ اَلنُّورَ (2)، چون به آن نهر رسيدند جبرئيل گفت:

عبور كن با بركت خدا كه حق تعالى ديدۀ تو را منوّر گردانيده و راه تو را گشوده است و اين نهرى است كه احدى از آن عبور نكرده است نه ملك مقرّب و نه پيغمبر مرسل، و هر روز يك مرتبه من در اين نهر فرو مى روم و بيرون مى آيم و بالهاى خود را مى افشانم و از هر قطره اى كه از بال من مى ريزد حق تعالى ملك مقرّبى خلق مى نمايد كه او بيست هزار رو دارد و چهل هزار زبان دارد و به هر زبانى به لغتى سخن مى گويد كه اهل لغت ديگر آن را نمى فهمند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن نهر گذشت تا به حجابها رسيد و آنها پانصد حجابند كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است، پس جبرئيل گفت: پيش

ص: 744


1- . امالى شيخ صدوق 247.
2- . سورۀ انعام:1، در روايت «خلق» آمده ولى در آيۀ شريفه «جعل» مى باشد.

برو اى محمد، حضرت فرمود: اى جبرئيل! تو چرا با من نمى آئى؟ جبرئيل عرض كرد: از اين مكان نمى توانم گذشت-به روايت ديگر گفت: اگر به قدر يك بند انگشت پيشتر آيم مى سوزم (1)-پس حضرت رسول پيش تاخت آنچه خدا خواست تا آنكه حق تعالى او را ندا كرد: منم محمود و توئى محمد نام تو را از نام خود اشتقاق كردم، هركه با تو وصل كند به محبت و متابعت من با او وصل مى كنم به لطف و رحمت و هركه از تو قطع كند از او قطع مى نمايم لطف و رحمت خود را، فرو رو بسوى بندگان من و خبر ده ايشان را به كرامت من تو را و من هيچ پيغمبر نفرستادم مگر وزيرى براى او مقرر كردم و تو رسول منى و على وزير توست (2).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در شب معراج حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ندا كرد كه: يا محمد! مدت پيغمبرى تو منقضى شد و عمر تو به آخر رسيد كه را براى امّت خود بعد از خود اختيار كرده اى؟ عرض كرد: پروردگارا! من خلق تو را امتحان كردم احدى را نيافتم كه اطاعت من زياده از على بن ابى طالب بكند، حق تعالى فرمود: من نيز كسى را نيافتم كه بعد از تو اطاعت من زياده از او بكند، حضرت گفت: خداوندا! امتحان كردم خلق تو را و كسى را نيافتم كه مرا دوست تر دارد از على بن ابى طالب، حق تعالى فرمود: براى من نيز چنين است از من به او برسان كه او نشانۀ شاهراه هدايت است و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هركه اطاعت من بكند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر بال ملكى سوار شدم و از سدرة المنتهى گذشتم تا به ساق عرش درآويختم و از ساق عرش ندا شنيدم كه: منم خداوندى كه بجز من خداوندى و معبودى نيست و سالمم از همۀ نقصها و عيبها و امان دهنده ام از عذاب خود مؤمنان را و شاهدم بر احوال خلق و عزيز و غالبم و جبارم و بزرگوارى مخصوص من است و به خلق خود مهربان و رحم كننده ام، پس خدا را به دل

ص: 745


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/229.
2- . امالى شيخ صدوق 290.
3- . تفسير قمى 2/244؛ امالى شيخ صدوق 386.

ديدم نه به ديده (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون مرا به آسمان بالا بردند و داخل بهشت شدم در آنجا قصرى ديدم از ياقوت سرخ كه از بيرونش اندرونش را مى توانست ديد براى روشنى و صفا و نور آن و در آن قصر دو قبّه بود از مرواريد و زبرجد، گفتم: اى جبرئيل! اين قصر از كيست؟ گفت: براى كسى است كه سخن نيكو گويد و پيوسته روزه باشد و طعام بسيار بخوراند و به عبادت بايستد در شب هنگامى كه مردم در خوابند.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: عرض كردم: يا رسول اللّه! از امّت تو كسى هست كه طاقت اينها داشته باشد؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سخن نيكو آن است كه بگويد «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه أكبر» ، و پيوسته روزه داشتن آن است كه ماه مبارك رمضان را تمام روزه بدارد، و طعام دادن آن است كه براى عيال خود تحصيل نمايد آن قدر كه ايشان محتاج ديگران نباشند، و در شب نماز كردن آن است كه نماز خفتن را بجا آورد در هنگامى كه يهود و نصارى و ساير كافران در خوابند (2).

و ابن بابويه به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى در شب معراج مرا ندا كرد كه: يا محمد؛ عرض كردم:

لبّيك اى پروردگار من، پس فرمود: بدان كه على پيشواى متقيان و پادشاه مؤمنان است و كشانندۀ رو سفيدان و دست و پا سفيدان است-يعنى شيعيان خود-بسوى بهشت (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

حق تعالى در شب معراج خود با من سخن گفت و مرا ندا كرد كه: اى محمد! على حجت من است بعد از تو بر خلق من و پيشواى اهل طاعت من است، هركه فرمان او برد فرمان من برده است و هركه عصيان او كند عصيان من كرده است پس او را نصب كن براى امّت خود

ص: 746


1- . احتجاج 1/109.
2- . امالى شيخ طوسى 458؛ تفسير قمى 1/21.
3- . امالى شيخ صدوق 491.

كه با او هدايت يابند بعد از تو (1).

و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه: حق تعالى در شب معراج حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ندا فرمود كه: يا محمد! كه را اختيار كرده اى كه بعد از تو در ميان امّت تو جانشين تو باشد؟ حضرت عرض كرد: خداوندا! تو براى من اختيار كن، حق تعالى فرمود: من اختيار كردم براى تو برگزيدۀ تو را كه على بن ابى طالب است (2).

و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا از آسمان هفتم به سدرة المنتهى بردند و از آنجا به حجابهاى نور رفتم حق تعالى مرا ندا فرمود كه: اى محمد! تو بندۀ منى و من پروردگار توام پس براى من خضوع كن و بس، و مرا عبادت كن و بس، و بر من توكل كن و بس، و بر غير من اعتماد مكن كه من تو را پسنديدم كه بنده و حبيب و رسول و پيغمبر من باشى، و برادر تو على را پسنديدم كه خليفۀ من و درگاه قرب من باشد پس اوست حجت من بر بندگان من و پيشواى خلق من است، به او شناخته مى شوند دوستان و دشمنان من و به او جدا مى شوند لشكر شيطان از لشكر من و به او برپا مى شود دين من و به او محفوظ مى گردد حدود من و جارى مى شود احكام من، و به سبب تو و او و امامان از فرزندان او رحم مى كنم بندگان و كنيزان خود را، و به قائم شما آبادان مى گردانم زمين خود را به تسبيح و تقديس و تهليل و تكبير خود، و به او پاك مى گردانم زمين را از دشمنان خود و ميراث مى دهم آن را به دوستان خود، و به او كلمۀ كافران را پست و كلمۀ خود را بلند مى گردانم، و به او زنده مى گردانم بندگان خود را و شهرهاى خود را، و از براى او به مشيت خود ظاهر مى گردانم گنجها و ذخيره هاى خود را و او را مطّلع مى گردانم بر رازهاى خود، و او را امداد مى كنم به ملائكۀ خود كه او را تقويت نمايند بر جارى گردانيدن امر من و بلند گردانيدن دين من، اوست ولىّ حق و به راستى مهدى و هدايت كنندۀ بندگان من (3).

ص: 747


1- . امالى شيخ صدوق 387.
2- . امالى شيخ صدوق 474.
3- . امالى شيخ صدوق 504.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام گفت:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى خلقى نيافريده است كه افضل باشد از من و گرامى تر باشد نزد او از من، عرض كردم: يا رسول اللّه! تو بهترى يا جبرئيل؟ فرمود: يا على! بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل را بر ملائكۀ مقرّبان و مرا فضيلت داده است بر جميع پيغمبران و بعد از من تو را و امامان بعد از تو را فضيلت داده است بر ملائكه و جميع خلق، و بدرستى كه ملائكه خدمتكاران ما و خدمتكاران محبّان مايند، يا على! آنها كه حامل عرشند و آنان كه در دور عرشند تسبيح و تحميد پروردگار خود مى گويند و طلب آمرزش مى نمايند براى آنان كه ايمان آورده اند به ولايت ما، يا على! اگر ما نمى بوديم نمى آفريد خدا آدم را و نه حوّا و نه بهشت و نه دوزخ و نه آسمان و نه زمين را، چگونه بهتر نباشيم از ملائكه و حال آنكه ما پيشى گرفتيم بر ايشان بسوى معرفت پروردگار خود و تسبيح و تهليل و تقديس او زيرا كه اول چيزى كه حق تعالى خلق كرد ارواح ما بود پس گويا گردانيد ما را به توحيد و تحميد خود، پس ملائكه را خلق كرد و چون ايشان ارواح ما را يك نور ديدند و عظمت نور ما را مشاهده كردند و نور ما را بسيار عظيم شمردند ما «سبحان اللّه» گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما خلق مربوب خدائيم و حق تعالى منزّه است از صفات ما و ساير مخلوقات، پس ملائكه به تسبيح ما تسبيح گفتند و حق تعالى را از صفات ما منزّه دانستند، و چون عظمت شأن ما را مشاهده نمودند ما «لا اله الاّ اللّه» گفتيم تا ملائكه بدانند كه ما بنده هاى خدائيم و ما را از خدائى بهره اى نيست و بغير خدا ديگرى مستحقّ پرستيدن نيست، و چون ملائكه بزرگى ما را مشاهده كردند ما «اللّه اكبر» گفتيم تا ملائكه دانستند خدا از آن بزرگتر است كه كسى بزرگوارى تواند يافت مگر به بندگى او، و چون عزت و قوّت ما را در ملكوت اعلى مشاهده كردند ما گفتيم «لا حول و لا قوة الاّ باللّه» ملائكه دانستند كه حول و قوّت مخصوص خدا است، و چون ملائكه مشاهده كردند نعمتهاى خدا را بر ما و دانستند كه حق تعالى اطاعت ما را بر همۀ خلق واجب گردانيده است گفتيم «الحمد للّه» تا ملائكه بدانند كه خدا از ما مستحقّ شكر و ثنا است به سبب نعمتها كه به ما كرامت فرموده است، پس ملائكه گفتند «الحمد للّه»

ص: 748

و به بركت ما هدايت يافتند بسوى تحميد و توحيد و تسبيح و تهليل و تمجيد حق تعالى؛ پس حق تعالى آدم عليه السّلام را خلق كرد و نور ما را در صلب او سپرد و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم ما و اكرام ما، پس سجدۀ ايشان بندگى خدا بود و اكرام و اطاعت آدم عليه السّلام بود براى آنكه ما در صلب او بوديم و چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال آنكه سجده كردند همۀ ايشان براى آدم؟

و چون مرا به آسمان بردند جبرئيل اذان و اقامه گفت دو تا دو تا و گفت: پيش بايست اى محمد، گفتم: اى جبرئيل! من بر تو پيشى گيرم؟ گفت: آرى زيرا كه حق تعالى پيغمبرانش را بر ملائكه فضيلت داده است و تو را بخصوص بر همۀ خلق زيادتى داده است، پس من جلو ايستادم و با ايشان نماز كردم و اين را براى فخر نمى گويم.

و چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل گفت: پيش رو يا محمد، و خود ايستاد، گفتم:

اى جبرئيل! در چنين موضعى از من جدا مى شوى؟ گفت: يا محمد! اين منتهاى حدّى است كه خدا براى من قرار داده است اگر از اينجا بگذرم بالهاى من مى سوزد به سبب تعدّى كردن از اندازه هاى حق تعالى، پس مرا در درياهاى نور غوطه دادند و در بحار الانوار خداوند جبار شنا كردم تا رسيدم به آنجا كه خدا مى خواست كه مرا به آنجا بالا برد از علوم ملك او.

پس ندا از جانب اعلا به من رسيد: يا محمد! عرض كردم: لبّيك و سعديك اى پروردگار من، پس ندا رسيد: اى محمد! توئى بندۀ من و من پروردگار توام مرا عبادت كن و بر من توكل كن بدرستى كه توئى نور من در عباد من و رسول من بسوى خلق من و حجت من بر بندگان من، براى تو و هركه تو را متابعت كند آفريدم بهشت خود را و هركه تو را مخالفت كند آفريدم آتش خود را براى او، و براى اوصياى تو واجب گردانيدم كرامت خود را و براى شيعيان ايشان واجب گردانيدم ثواب خود را، عرض كردم: خداوندا! اوصياى مرا تعيين فرما كه ايشان را بشناسم، فرمود: اى محمد! اوصياى تو آنهايند كه نامهاى ايشان بر ساق عرش من نوشته است، چون نظر كردم به ساق عرش دوازده نور ديدم و در هر نور سطرى سبز ديدم كه در آن سطر نام يكى از اوصياى من نوشته بود، اول ايشان على بن

ص: 749

ابى طالب و آخر ايشان مهدى امّت من، عرض كردم: خداوندا! اينها اوصياى منند بعد از من؟ فرمود: يا محمد! اينها دوستان من و اوصيا و برگزيدگان و حجتهاى منند بعد از تو بر بندگان من و ايشان اوصيا و خليفه هاى تواند و بهترين خلق منند بعد از تو، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه دين خود را به ايشان ظاهر گردانم و كلمۀ خود را به ايشان بلند گردانم و به آخر ايشان زمين را از دشمنان خود پاك گردانم و مشرق و مغرب زمين را به تصرف او درآورم و بادها را مسخّر او گردانم و ابرهاى صعب را براى او ذليل گردانم كه بر آنها سوار شود و به هر جا كه خواهد از آسمان و زمين برود و او را به لشكرهاى خود يارى كنم و به ملائكۀ خود مدد كنم تا آنكه دعوت من بلند گردد و همۀ خلق بر يگانه پرستى من جمع شوند، پس سلطنت او را دائم و مستمر گردانم و دولت حق را در دوستان خود و پيشوايان دين قرار دهم كه دست به دست گردانند تا روز قيامت (1).

ايضا به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده است كه: روزى عايشه به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و آن حضرت فاطمه عليها السّلام را در دامن خود نشانده بود و مى بوسيد، عايشه عرض كرد: چرا اين دختر بزرگ را اين قدر مى بوسى و به چه سبب افراط در محبت او مى نمائى؟ حضرت فرمود: اى عايشه! در شب معراج چون به آسمان چهارم رسيدم جبرئيل اذان و اقامه گفت و مرا پيش داشت و با اهل آسمان چهارم نماز كردم، و چون به جانب راست خود نظر كردم حضرت ابراهيم عليه السّلام را در باغى از باغهاى بهشت ديدم كه گروهى از ملائكه او را در ميان گرفته بودند، و چون بر آسمان ششم بر آمدم ندا از جانب اعلا شنيدم كه: اى محمد! نيك پدرى است پدر تو ابراهيم و نيك برادرى است برادر تو على، چون به حجابهاى عظمت و جلال رسيدم جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت كرد در آنجا درختى از نور ديدم كه زير آن درخت دو ملك حلّه ها و زيورها بر هم پيچيدند، گفتم: اى حبيب من جبرئيل! اين درخت از كيست؟ گفت: از برادرت على بن ابى طالب است و اين دو ملك براى او حلّه و زيورها مى پيچند و جمع

ص: 750


1- . علل الشرايع 5؛ عيون اخبار الرضا 1/262.

مى كنند تا روز قيامت، چون پيشتر رفتم رطبى براى من آوردند از زبد نرمتر و از مشك خوشبوتر و از عسل شيرين تر، من يك رطب گرفتم و خوردم و آن رطب نطفه شد در پشت من و چون به زمين آمدم با خديجه نزديكى كردم و او به فاطمه حامله شد، پس فاطمه حوريه اى است به صورت انسان، هرگاه مشتاق بهشت مى شوم فاطمه را مى بوسم و مى بويم كه ريحانۀ بهشت است (1).

به روايت ديگر فرمود: هر وقت او را مى بوسم بوى درخت طوبى از او مى شنوم (2).

و ايضا به سند معتبر از امامزاده عبد العظيم عليه السّلام روايت كرده است از امام محمد التقى عليه السّلام كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: روزى من و فاطمه عليها السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتيم و آن حضرت بسيار مى گريست، عرض كردم: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه چه چيز سبب گريۀ تو شده است؟

فرمود: يا على! شبى كه مرا به آسمان بردند زنى چند از امّت خود را در عذاب شديد ديدم و گريۀ من براى ايشان است، زنى را ديدم كه به موى سر آويخته بودند و مغز سرش مى جوشيد؛ و زنى را ديدم كه به زبان آويخته بودند و حميم جهنم را در حلقش مى ريختند؛ و زنى را ديدم كه به پستانها آويخته بودند؛ و زنى را ديدم كه گوشت بدن خود را مى خورد و آتش در زيرش شعله مى كشيد؛ و زنى را ديدم كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقربها را بر او مسلط كرده بودند؛ و زنى را ديدم كور و كر و لال بود و در تابوت آتش كرده بودند او را و مغز سرش از بينى او بيرون مى آمد و بدنش از خوره و پيسى پاره پاره مى شد؛ و زنى را ديدم كه به پاها آويخته بودند در تنور آتش؛ و زنى را ديدم كه گوشت بدن او را از پيش و پس مى بريدند به مقراضهاى آتش؛ و زنى را ديدم كه رو و دستهايش را مى سوختند و امعاى خود را مى خورد؛ و زنى را ديدم كه سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر و بر او هزار هزار نوع عذاب بود؛ و زنى را ديدم به صورت سگ و آتش در دبرش

ص: 751


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/383، علل الشرايع 183 و 184. و نيز رجوع شود به احقاق الحق 10/6.
2- . تفسير قمى 1/365.

داخل مى كردند و از دهانش بيرون مى آمد و ملائكه سر و بدنش را به عمودهاى آتش مى زدند.

فاطمه عليها السّلام عرض كرد: اى حبيب من و نور ديدۀ من! مرا خبر ده كه عمل و سيرت ايشان چه بود كه حق تعالى اين انواع عذاب را بر ايشان مسلط گردانيد؟

حضرت فرمود: اى دختر گرامى! آن زنى را كه به موى آويخته بودند موى خود را از مردان نمى پوشانيده؛ و آن را كه به زبان آويخته بودند به زبان آزار شوهر خود مى كرده؛ و آن را كه به پستانها آويخته بودند مانع شوهر مى شده از جماع كردن با او؛ و آن را كه به پاها آويخته بودند از خانه بى رخصت شوهر بيرون مى رفته؛ و آن كه گوشت بدن خود را مى خورد براى نامحرم زينت مى كرده؛ و آن كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند خود را نمى شسته و جامه هايش را پاك نمى كرده و غسل حيض و جنابت نمى كرده و بدنش را از نجاستها طاهر نمى كرده و نماز را سبك مى شمرده؛ و آن كور و كر و لال فرزند از زنا بهم رسانيده و به گردن شوهر خود مى انداخته؛ و آن كه گوشت بدنش را مقراض مى كردند خود را به مردان مى نموده كه به او رغبت نمايند؛ و آن كه رو و بدنش را مى سوختند و روده هاى خود را مى خورد قرمساق بوده و مرد و زن را به حرام به يكديگر مى رسانيده؛ و آن كه سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر سخن چين و دروغگو بوده؛ و آن كه به صورت سگ بود و آتش در دبرش مى كردند او خواننده و نوحه كننده و حسود بوده.

پس حضرت فرمود: واى بر زنى كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا حال كسى كه شوهر خود را راضى دارد (1).

و به سند معتبر از امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت صادق عليه السّلام احوال شخصى از اصحاب خود را پرسيد، عرض كردند: او بيمار است، حضرت به عيادت او رفت و او را نزديك به موت يافت، به او فرمود: ظنّ خود را نيكو گردان به پروردگار خود، عرض كرد: ظنّ من به پروردگار نيك است ليكن غم دختران

ص: 752


1- . عيون اخبار الرضا 2/10.

خود دارم، حضرت فرمود: آن كسى را كه براى مضاعف گردانيدن حسنات و محو كردن سيئات اميد دارى براى اصلاح حال بنات خود نيز از او اميدوار باش، مگر نشنيده اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به سدرة المنتهى رسيدم بعضى از شاخهاى آن را ديدم كه از آن پستانها آويخته بود و از بعضى از آن پستانها شير مى ريخت و از بعضى عسل و از بعضى روغن و از بعضى شبيه به آرد گندم سفيد و از بعضى جامها و از بعضى مانند ميوۀ سدر، پس در خاطر خود گفتم: آيا اينها در كجا قرار مى گيرند؟ و در آن وقت جبرئيل با من نبود كه از او سؤال كنم زيرا كه او در مرتبۀ خود ماند و من از درجۀ او بالاتر رفتم؛ پس حق تعالى مرا ندا كرد: اى محمد! اينها غذاى دختران و پسران امّت توست، پس بگو به پدران دختران كه: دلتنگ مباشيد براى پريشانى احوال دختران خود زيرا كه چنانكه ايشان را آفريده ام روزى به ايشان مى دهم (1).

و به سندهاى معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج در آسمان سوم مردى را ديدم كه نشسته و يك پاى او در مشرق بود و يك پاى او در مغرب و لوحى در دست داشت و در آن نظر مى كرد و سر خود را حركت مى داد، گفتم: يا جبرئيل! اين كيست؟ گفت: ملك موت است (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: از جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه فرمود: در شب معراج در ميان عرش ملكى را ديدم كه در دستش شمشيرى از نور بود و به آن بازى مى كرد چنانكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ذو الفقار بازى مى كرد در جنگ و ملائكه هرگاه مشتاق لقاى امير المؤمنين عليه السّلام مى شدند به روى آن ملك نظر مى كردند، عرض كردم كه: خداوندا! اين برادر و پسر عمّ من على بن ابى طالب است؟ حق تعالى ندا كرد: يا محمد! اين ملكى است كه بر صورت على آفريده ام كه در ميان عرش مرا عبادت مى كند و ثواب حسنات و تقديس و تسبيح او براى على بن

ص: 753


1- . عيون اخبار الرضا 2/3-4.
2- . عيون اخبار الرضا 2/32.

ابى طالب است تا روز قيامت (1).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: حبيب سجستانى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد از تفسير آيۀ ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى ، حضرت فرمود كه: اى حبيب! يعنى نزديك شد به جانب حق تعالى به قرب معنوى پس بسيار نزديك شد پس بود به قدر دونيم كمان يا نزديكتر پس خدا وحى فرستاد به او در آن مكان رفيع آنچه خواست؛ اى حبيب! بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون فتح مكه نمود خود را در عبادت حق تعالى بسيار تعب مى فرمود براى شكر نعمتهاى او پس روزى طواف بسيار كرد و على بن ابى طالب عليه السّلام با آن حضرت بود، و چون تاريكى شب ايشان را فرو گرفت براى سعى به جانب صفا رفتند، و چون از صفا فرود آمدند و متوجه مروه شدند از آسمان نورى فرود آمد و ايشان را فرا گرفت كه كوههاى مكه همه از آن نور روشن شد و ديده هاى ايشان از مشاهدۀ آن خيره گرديد و دهشت عظيم ايشان را عارض شد، و چون به جانب مروه بالا رفتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر به جانب آسمان بلند كرد و دو انار در بالاى سر خود ديد و دست برد و هر دو را گرفت، پس حق تعالى او را ندا فرمود كه: اى محمد! اينها از ميوه هاى بهشتند و نمى تواند خورد از اينها مگر تو و وصىّ تو على بن ابى طالب؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى را تناول فرمود و على عليه السّلام ديگرى را؛ پس جبرئيل حضرت رسول را به آسمان برد تا به نزديك سدرة المنتهى رسانيد و جبرئيل ايستاد و حضرت را گفت: پيش برو كه من ياراى آن ندارم كه از اين پيشتر بيايم.

حضرت باقر عليه السّلام فرمود: آن درخت را براى آن سدرة المنتهى مى گويند كه اعمال اهل زمين را ملائكۀ حافظان اعمال به آنجا مى رسانند و حفظۀ كرام برره در زير آن درختند و آنچه ملائكۀ كاتبان اعمال بالا مى برند آنها مى گيرند و در الواح سماويّه ثبت مى نمايند، چون حضرت در سدرة المنتهى نظر كرد ديد كه شاخهاى آن درخت به زير عرش رسيده و دور عرش را فرو گرفته پس نورى از انوار عظمت و جلال خداوند جبار براى آن

ص: 754


1- . عيون اخبار الرضا 2/131.

حضرت تجلى كرد كه ديده اش از دهشت آن نور بازماند و اعضايش بلرزيد پس حق تعالى دلش را محكم گردانيد و ديده اش را قوّت و نور ديگر بخشيد تا آنكه از آيات پروردگار خود ديد آنچه ديد و از خطابهاى پروردگار خود شنيد آنچه شنيد، و چون برگشت باز به زير سدرة المنتهى رسيد جبرئيل را در آنجا بار ديگر ديد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهى (1)و مراد آن است كه: بار ديگر جبرئيل را ديد-نه خدا را به روشى كه سنّيان مى گويند-پس خدا را به ديدۀ دل ديد و به ديدۀ سر آيات بزرگ پروردگار خود را ديد كه هيچ مخلوقى به غير او آنها را نديده بود و نخواهد ديد.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: بزرگى درخت سدره به قدر صد سال راه است از روزهاى دنيا و هر برگى از آن تمام اهل دنيا را مى پوشاند، و خدا ملكى چند آفريده كه موكّلند به درختان زمين پس هيچ درخت از خرما و غير آن در زمين نيست مگر با آن درخت ملكى هست كه آن درخت را و ميوۀ آن را محافظت مى نمايد، و اگر آن نباشد هرآينه درندگان و جانوران زمين در هنگام ميوه آن را فانى كنند، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منع فرمود مسلمانان را كه در زير درخت ميوه دار بول و غايط كنند، و به اين سبب آدمى را انسى مى باشد به درخت ميوه دار در وقت ميوه زيرا كه ملائكه نزد آن درخت حاضر مى باشند (2).

و به سند معتبر روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند: به چه سبب در نماز شام و خفتن و صبح بلند مى خوانند قرائت را و در ساير نمازها آهسته مى خوانند؟ فرمود: زيرا كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آسمان بردند اول نمازى كه حق تعالى بر آن واجب كرد نماز ظهر روز جمعه بود، پس ملائكه را با آن جناب ضم كرد كه به او اقتدا كردند و آن حضرت را فرمود قرائت را بلند بخواند تا فضيلت او بر ملائكه ظاهر گردد،

ص: 755


1- . سورۀ نجم:13 و 14.
2- . علل الشرايع 276-278.

پس نماز عصر را بر او واجب گردانيد و كسى را از ملائكه با او ضم نكرد و امر كرد آهسته بخواند زيرا كه احدى پشت سر او نبود كه بشنود، پس نماز شام و خفتن را واجب گردانيد و ملائكه را فرمود كه به او اقتدا كردند و آن حضرت را امر كرد بلند بخواند تا ايشان بشنوند، و چون نزديك صبح به زمين آمد نماز صبح را بر او واجب گردانيد و امر كرد او را كه با مردم نماز كند و قرائت را بلند بخواند تا فضيلت او بر مردم ظاهر شود چنانكه بر ملائكه ظاهر شد.

پس از آن حضرت پرسيدند: به چه سبب تسبيح در دو ركعت آخر بهتر است از قرائت حمد؟ فرمود: زيرا كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در دو ركعت آخر نورى از انوار عظمت الهى جلوه كرد كه آن حضرت را دهشتى عارض شد و گفت: «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» و به اين علت تسبيح افضل از قرائت شد (1).

و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزديك بيت المعمور رسيد وقت نماز شد، جبرئيل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پيش ايستاد و ملائكه و پيغمبران در عقب او صف كشيده و نماز كردند (2).

كلينى و شيخ طوسى و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون حق تعالى مرا به ملكوت اعلا برد از عقب حجاب وحيها به من فرمود كه ملكى در ميان نبود، از جملۀ آن بود كه: يا محمد! هركه ولى و دوست مرا ذليل گرداند چنان است كه با من محاربه كرده است، هركه با من محاربه كند من با او محاربه مى كنم. من عرض كردم: خداوندا! كيست ولىّ تو؟ فرمود: هركه ايمان آورد به تو و وصى و امامان فرزندان شما و ايشان را امام خود داند (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند: به چه علت

ص: 756


1- . علل الشرايع 322 و 323.
2- . كافى 3/302.
3- . كافى 2/353؛ محاسن 1/229. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 195 و معاني الاخبار 19 و المؤمن 32 و 33 و مشكاة الانوار 327 و 328.

در نماز يك ركوع و دو سجده مقرر شده است؟ حضرت فرمود: اول نمازى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ادا نمود در پيش عرش الهى بود زيرا كه چون آن حضرت را در شب معراج به آسمانها بردند و به نزد عرش رسيد حق تعالى آن حضرت را ندا كرد كه: اى محمد! نزديك چشمۀ صاد بيا و مساجد خود را بشو و پاك گردان و براى پروردگار خود نماز كن، پس حضرت به نزديك آن چشمه رفت و وضوى كامل بجا آورد و در خدمت پروردگار خود ايستاد پس حق تعالى امر نمود او را كه: افتتاح نماز بكن؛ چون تكبير گفت فرمود: يا محمد! بخوان بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ تا آخر سورۀ حمد؛ پس فرمود كه: سورۀ توحيد را بخوان، چون حضرت سورۀ توحيد را تمام كرد سه نوبت گفت: «كذلك اللّه ربي» ، پس حق تعالى فرمود: يا محمد! ركوع كن براى پروردگار خود، چون به ركوع رفت فرمود: بگو «سبحان ربّي العظيم و بحمده» ، حضرت سه مرتبه گفت، پس فرمود: سر بردار، چون راست ايستاد فرمود: سجده كن پروردگار خود را، چون به سجده رفت فرمود: بگو «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» ، چون سه مرتبه گفت فرمود: درست بنشين يا محمد، چون درست نشست جلالت حق تعالى را به ياد آورد و بى امر او باز به سجده رفت و سه مرتبه تسبيح گفت؛ پس ندا رسيد كه: درست بايست و قرائت بكن؛ پس باز امر به ركوع و سجود كرد آن حضرت را، و چون سجدۀ اول را بجا آورد باز جلالت پروردگار خود را به ياد آورد و بار ديگر به سجده رفت، حق تعالى فرمود: سر بردار خدا تو را ثابت دارد و تشهّد بخوان، چون تشهد را تمام كرد حق تعالى او را ندا كرد كه: سلام كن، پس آن حضرت به پروردگار خود سلام كرد و خداوند جبار آن حضرت را جواب سلام گفت و فرمود: و عليك السلام اى محمد به نعمت من قوّت يافتى بر طاعت من و به عصمت خود تو را به درجۀ پيغمبرى رسانيدم و حبيب خود گردانيدم.

پس حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود: آنچه خدا امر فرمود در هر ركعت يك ركوع و يك سجود بود، و چون به سبب تذكر عظمت الهى حضرت سجدۀ ديگر اضافه نمود خدا نيز آن را واجب گردانيد.

پس از حضرت پرسيد: «صاد» كدام است؟ حضرت فرمود: چشمه اى است كه از

ص: 757

ركنى از اركان عرش الهى منفجر مى شود كه آن را «ماء الحيوة» مى گويند يعنى آب زندگانى چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است ص وَ اَلْقُرْآنِ ذِي اَلذِّكْرِ (1). (2)

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه از امام موسى كاظم عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت تكبير در افتتاح نماز هفت مرتبه سنّت شده است؟ و به چه علت در ركوع «سبحان ربّي العظيم و بحمده» مى گويند و در سجود «سبحان ربّي الأعلى و بحمده» مى گويند؟ حضرت فرمود: حق تعالى آسمانها را هفت آفريده و زمينها را هفت آفريده و حجابها را هفت آفريده، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت و به مرتبۀ قاب قوسين رسيد و يك حجاب از حجابهاى هفتگانه براى او گشوده شد يك مرتبه «اللّه اكبر» گفت، و همچنين هر يك از حجابها كه گشوده مى شد يك مرتبه «اللّه اكبر» مى گفت تا آنكه هفت حجاب از او گشوده شد و هفت مرتبه «اللّه اكبر» گفت، چون نماز معراج مؤمن است لهذا در اول نماز مقرر كرده اند كه هفت مرتبه «اللّه اكبر» بگويد تا حجابهائى كه سبب بعد او از جناب اقدس الهى گرديده از پيش او برداشته شود؛ و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از رفع حجابها انوار عظمت و جلال حق تعالى بر دلش جلوه كرد اعضايش بلرزيد و به ركوع افتاد و گفت: «سبحان ربّي العظيم و بحمده» ، و چون سر از ركوع برداشت نورى از آن عظيم تر بر او جلوه كرد پس به سجده افتاد و گفت: «سبحان ربّي الاعلى و بحمده» ، و چون هفت مرتبه اين ذكر را گفت دهشتش ساكن گرديد؛ و به اين سبب مقرر شد كه اين ذكرها در ركوع و سجود گفته شود (3).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مسجد شجره احرام به حج بست و در موضع ديگر احرام نبست؟ حضرت فرمود: زيرا كه در شبى كه آن حضرت را به آسمان بردند چون محاذى مسجد شجره رسيد حق تعالى او را ندا كرد: يا محمد؛ عرض كرد: لبّيك، حق تعالى

ص: 758


1- . سورۀ ص:1.
2- . علل الشرايع 334.
3- . علل الشرايع 332.

فرمود: آيا تو را يتيم نيافتم پس تو را جا دادم؟ و تو را گمشده نيافتم پس هدايت كردم بسوى خود؟ حضرت عرض كرد: «انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك لبّيك» (1)پس به اين سبب آن حضرت احرام از مسجد شجره بست نه از موضع ديگر (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا پنج فضيلت عطا كرد و على را هم پنج فضيلت عطا كرد: مرا كلمات جامعه داد و على را علوم جامعه داد؛ مرا پيغمبر گردانيد و او را وصىّ من گردانيد؛ به من كوثر بخشيد و به او سلسبيل بخشيد؛ به من وحى عطا كرد و به او الهام عطا كرد؛ مرا به آسمان برد و براى او درهاى آسمان و حجابها را گشود كه او بسوى من نظر مى كرد و من بسوى او نظر مى كردم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريست، من گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد چرا گريه مى كنى؟ فرمود: اى پسر عباس! اول سخنى كه حق تعالى به من گفت اين بود كه فرمود:

اى محمد! نظر كن به زير خود، چون نظر كردم ديدم حجابها شكافته شده و درهاى آسمان گشوده شده، و على را ديدم كه سر بسوى آسمان بلند كرده و بسوى من نظر مى كند، پس على با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت.

عرض كردم: يا رسول اللّه! حق تعالى با تو چه سخن گفت؟ گفت: حق تعالى فرمود:

اى محمد! گردانيدم من على را وصى تو و وزير تو و خليفۀ تو بعد از تو، اعلام كن او را كه اينك سخن تو را مى شنود، پس من در همانجائى كه در خدمت پروردگار خود ايستاده بودم آنچه فرمود به على گفتم و على مرا جواب گفت كه: قبول كردم و اطاعت نمودم؛ پس حق تعالى امر كرد ملائكه را كه بر على سلام كنند و همه بر او سلام كردند و على جواب سلام ايشان گفت، و ملائكه را ديدم كه شادى مى كردند به جواب سلام او و به هيچ گروهى از ملائكۀ آسمان نگذشتم مگر آنكه مرا تهنيت و مبارك باد گفتند براى خلافت على و به

ص: 759


1- . در مصدر عبارت چنين ذكر شده است: «ان الحمد و النعمة و الملك لك لا شريك لك لبيك» .
2- . علل الشرايع 433.

من گفتند: يا محمد! بخداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند كه شادى بر جميع ملائكه داخل شد به آنكه حق تعالى پسر عمّ تو را خليفۀ تو گردانيد؛ و ديدم كه حاملان عرش الهى سرها به زير افكنده بودند به جانب زمين، گفتم: اى جبرئيل! چرا حاملان عرش اعلا سرها از مناظر رفعت و اصطفا بيرون كرده بسوى زمين مى نگرند؟ جبرئيل گفت: يا محمد! هيچ ملك از ملائكه نماند كه بسوى على نظر نكرد در اين وقت از روى شادى و طرب مگر حاملان عرش كه ايشان الحال از جانب خداوند ذو الجلال مرخص شدند كه بسوى آن حضرت نظر كنند، چون به زمين آمدم آنچه ديده بودم على مرا خبر مى داد، پس دانستم كه به هر مكان كه رفته بودم براى على حجب را گشوده بودند كه او نيز ديده بود (1).

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز خفتن را در زمين كرد و بر ملكوت سماوات عروج نمود و پيش از صبح به زمين برگشت و نماز صبح را در زمين ادا كرد (2).

و به سندهاى معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به زمين برگشتم به جبرئيل گفتم كه: آيا حاجتى دارى؟ گفت:

حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى؛ چون حضرت سلام حق تعالى و جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت: خداوند من سلام است و سلامتيها از اوست و سلامها بسوى او بر مى گردد و بر جبرئيل باد سلام (3).

و در كتب معتبرۀ اهل سنّت روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى كه مرا به آسمان بردند در آسمان چهارم ملكى را ديدم كه بر منبرى از نور نشسته است و ملك بسيار بر دور او جمع شده اند، گفتم: اى جبرئيل! اين ملك كيست؟ جبرئيل گفت: نزديك او برو و بر او سلام كن، چون نزديك او رفتم و سلام كردم ديدم برادر و پسر عمّ من على بن

ص: 760


1- . امالى شيخ طوسى 105.
2- . تفسير عياشى 2/279.
3- . تفسير عياشى 2/279.

ابى طالب بود، گفتم: اى جبرئيل! على پيش از من به آسمان آمده است؟ جبرئيل گفت: اى محمد! ملائكه به حق تعالى شكايت كردند شوق لقاى على را پس حق تعالى اين ملك را از نور روى على بن ابى طالب خلق كرد و ملائكه در هر شب جمعه [و روز جمعه] (1)هفتاد مرتبه او را زيارت مى كنند و تسبيح و تقديس حق تعالى مى نمايند و ثواب آنها را به دوستان على هديه مى كنند (2).

و در مناقب خوارزمى كه از كتب معتبرۀ سنّيان است روايت كرده است كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: حق تعالى در شب معراج به چه لغت با تو سخن گفت؟ حضرت فرمود: در آن شب خدا به لغت على بن ابى طالب مرا خطاب كرد و مرا الهام كرد كه گفتم:

پروردگارا! تو مرا خطاب كردى يا على با من سخن گفت؟ حق تعالى مرا ندا كرد: اى احمد! من شبيه به اشياء نيستم و مثل و مانند ندارم، و مرا به ديگران قياس نمى توان كرد، تو را از نور خود آفريدم و على را از نور تو آفريده ام، و چون مى دانم كه هيچ كس را از على دوست تر نمى دارى پس به صدا و لغت على با تو سخن گفتم تا دل تو مطمئن گردد (3).

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون در شب معراج داخل بهشت شدم زمينهاى سفيد ساده ديدم و ملكى چند ديدم كه قصرها مى ساختند با خشتى از طلا و خشتى از نقره و گاهى دست بازمى گرفتند و مى ايستادند، پرسيدم از ايشان كه: چرا گاهى مى سازيد و گاهى دست مى كشيد؟ گفتند: انتظار خرجى مى كشيم، پرسيدم: خرجى شما چيست؟ گفتند: گفتن مؤمن در دنيا «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اكبر» هرگاه كه اين ذكرها را مى گويند بنا مى كنيم و هرگاه ترك مى كنند ما نيز ترك مى كنيم (4).

ص: 761


1- . از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . كفاية الطالب 132 به نقل از حلية الاولياء و تاريخ بغداد و مجمع الزوائد؛ احقاق الحق 6/116 به نقل از ارجح المطالب.
3- . مناقب خوارزمى 37.
4- . تفسير قمى 2/53.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! در شبى كه مرا به آسمان بردند در هر آسمان مرا استقبال كردند ملائكه و بشارتهاى بسيار گفتند تا آنكه مرا ملاقات كرد جبرئيل با گروه بسيار از ملائكه و گفتند: اگر جمع مى شدند امّت تو بر محبت على خدا جهنم را نمى آفريد.

يا على! بدرستى كه حق تعالى تو را حاضر گردانيد با من در هفت موطن تا انس يافتم به تو:

اول-در شبى كه مرا به آسمان بردند جبرئيل گفت: يا محمد! كجاست برادر تو على؟ گفتم: او را در زمين گذاشتم، گفت: دعا كن تا خدا بياورد او را از براى تو، چون دعا كردم مثال تو را با خود ديدم، ناگاه ملائكه را ديدم كه صفها كشيده بودند گفتم: اى جبرئيل! اينها كيستند؟ گفت: اينها گروهى چندند كه حق تعالى با ايشان مباهات خواهد كرد به تو در روز قيامت پس نزديك ايشان رفتم و با ايشان سخن گفتم از احوال گذشته و آينده تا روز قيامت.

دوم-در مرتبۀ دوم كه مرا به عرش بردند جبرئيل گفت: يا محمد! برادر تو كجاست؟ گفتم: او را در زمين گذاشتم، گفت: خدا را بخوان تا او را به نزد تو آورد، چون دعا كردم مثال تو را نزد خود ديدم و پرده هاى هفت آسمان از پيش ديدۀ من برداشته شد تا ديدم ساكنان جميع ملكوت سماوات را و هر ملكى در هر جاى آسمان بود مشاهده كردم و همه را تو نيز مشاهده نمودى.

سوم-وقتى كه حق تعالى مرا بر جن مبعوث گردانيد، جبرئيل گفت: برادر تو كجاست؟ گفتم: او را به جاى خود در زمين گذاشته ام، گفت: دعا كن تا حاضر شود، چون دعا كردم تو حاضر شدى پس آنچه با ايشان گفتم و ايشان با من گفتند همه را تو شنيدى و حفظ نمودى.

چهارم-حق تعالى مرا مخصوص گردانيده به ليلة القدر و تو را با من در آن شريك نموده.

ص: 762

پنجم-چون با حق تعالى در ملأ اعلا مناجات كردم مثال تو با من بود، پس براى تو از خدا هر كرامتى را سؤال كردم همه را به تو عطا فرموده بغير از پيغمبرى كه به من فرمود:

بعد از تو پيغمبرى نمى باشد.

ششم-چون به بيت المعمور طواف كردم مثال تو با من بود، و چون پيغمبران در عقب من نماز كردند مثال تو در عقب من بود (1).

هفتم-در هنگام رجعت كه گروه كافران را هلاك گردانم تو با من خواهى بود.

يا على! حق تعالى مرا بر جميع مردان عالميان فضيلت داده، و تو را بعد از من بر ايشان فضيلت داده، پس فاطمه را بر جميع زنان عالميان زيادتى داده، پس حسن و حسين و امامان از ذرّيّت حسين را بعد از من و تو بر جميع مردان عالميان فضيلت داده.

يا على! نام تو را با نام خود مقرون يافتم در چند موطن و باعث انس من گرديد:

اول-در شب معراج چون به بيت المقدس رسيدم بر صخرۀ بيت المقدس نوشته ديدم «لا اله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه ايّدته بوزيره و نصرته به» يعنى: «محمد را تقويت كردم به وزير او و يارى كردم او را به او» گفتم: اى جبرئيل! كيست وزير من؟ گفت: على بن ابى طالب است.

دوم-چون به سدرة المنتهى رسيدم در آنجا نوشته ديدم: «لا اله الاّ انا وحدي و محمّد صفوتي من خلقي ايّدته بوزيره و نصرته به» گفتم: اى جبرئيل! وزير من كيست؟ گفت:

على بن ابى طالب است.

سوم-چون از سدرة المنتهى گذشتم و به عرش پروردگار عالميان رسيدم در قائمه اى از قائمه هاى عرش نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه انا وحدي محمّد حبيبي و صفوتي من خلقي ايّدته بوزيره و اخيه و نصرته به» (2).

و سيد ابن طاووس به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه رسول

ص: 763


1- . عبارت «و چون پيغمبران. . .» در مصدر نيامده است.
2- . امالى شيخ طوسى 642.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى در حجر اسماعيل خوابيده بودم ناگاه جبرئيل به نزد من آمد و مرا از روى لطف حركت داد و گفت: يا محمد! برخيز و سوار شو كه تو را پروردگار تو به نزد خود طلبيده است؛ و چهارپائى آورده بود از استر كوچكتر و از درازگوش بزرگتر و گامش به قدر بينائى آن بود و دو بال داشت از جوهر و نامش براق بود، پس بر آن سوار شدم و چون به عقبه رسيدم مردى را ديدم كه ايستاده بود و موهاى سرش بر دوشهايش آويخته بود، چون نظرش بر من افتاد گفت: «السّلام عليك يا اوّل السّلام عليك يا آخر السّلام عليك يا حاشر» جبرئيل گفت: جواب سلامش بگو، گفتم: و عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته؛ چون به ميان عقبه رسيدم مرد سفيد رو و پيچيده موئى را ديدم، چون نظرش بر من افتاد سلام كرد مانند سلام آن مرد اول و به رخصت جبرئيل من جواب گفتم، پس آن مرد سه مرتبه گفت: نگاه دار حرمت وصىّ خود على بن ابى طالب را كه مقرّب پروردگار است.

چون به بيت المقدس رسيدم در آنجا مردى را ديدم از همه كس خوش روتر و سفيدتر و خوش قامت تر، پس به همان نحو بر من سلام كرد و من به امر جبرئيل جواب سلام او گفتم، پس سه مرتبه گفت: يا محمد! نگاه دار حرمت وصىّ خود على بن ابى طالب را كه مقرّب پروردگار است و امين توست بر حوض كوثر و صاحب شفاعت بهشت است.

پس از براق فرود آمدم و جبرئيل دست مرا گرفت و داخل مسجد بيت المقدس نمود و مسجد پر بود از گروهى كه من ايشان را نمى شناختم و مرا از صفها گذرانيد ناگاه ندائى از بالاى سر خود شنيدم كه: پيش بايست اى محمد، پس جبرئيل مرا پيش داشت و با ايشان نماز كردم، پس از آنجا نردبانى از مرواريد بسوى آسمان اول گذاشتند و جبرئيل دست مرا گرفت و بسوى آسمان اول برد، چون به نزديك آسمان رسيدم آنجا را مملو ديدم از پاسبانان و شهابها، و چون جبرئيل در آسمان اول را كوبيد ملائكه گفتند: كيست؟ گفت:

منم جبرئيل، گفتند: همراه تو كيست؟ گفت: محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلى؛ پس در را گشودند و گفتند: مرحبا اى برادر بزرگوار و اى خليفۀ پروردگار و اى برگزيدۀ خداوند جبار، توئى خاتم پيغمبران و بعد از تو پيغمبرى نخواهد بود؛ پس از آنجا

ص: 764

نردبانى از ياقوت كه به زبرجد سبز مزيّن كرده بودند گذاشتند و بر آن نردبان بالا رفتم تا به آسمان دوم رسيدم، و چون جبرئيل در زد ملائكه سؤال كردند به نحوى كه در آسمان اول شد، و چون در گشودند مرا مرحبا گفتند و بشارتها دادند؛ پس از آنجا نردبانى از نور گذاشتند كه انواع نورها به آن نردبان احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت: يا محمد! ثابت قدم باش خدا هدايت كند تو را.

و همچنين از آسمان به آسمان بالا مى رفتم تا به آسمان هفتم رسيدم ناگاه صدائى عظيم شنيدم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه صدا است؟ گفت: يا محمد! اين صداى درخت طوبى است و از اشتياق تو چنين صدا مى كند؛ پس مرا دهشتى عظيم عارض شد و جبرئيل گفت:

يا محمد! نزديك رو بسوى پروردگار خود كه به مكانى رسيده اى كه هيچ مخلوقى به اين مكان نرسيده و اگر از بركت كرامت تو نمى بود من نيز به اين مكان نمى توانستم رسيد و انوار جلال بالهاى مرا مى سوخت.

پس من به قدم توفيق ربانى ساحتهاى عزت و جلال سبحانى را طى كردم و هفتاد حجاب براى من گشوده شد، پس ندا از جانب حق تعالى به من رسيد كه: يا محمد؛ چون نداى حق را شنيدم به سجده افتادم و عرض كردم: لبّيك رب العزة لبّيك، پس ندا رسيد: يا محمد! سر بردار و آنچه خواهى سؤال كن تا عطا كنم و هر شفاعت كه خواهى بكن تا شفاعت تو را روا گردانم بدرستى كه توئى حبيب من و برگزيدۀ من و رسول من بسوى خلق من و امين من در ميان بندگان من، چون به نزد من آمدى كه را جانشين خود گردانيدى در ميان قوم خود؟ گفتم: آن كسى را كه تو از من بهتر مى شناسى برادر من و پسر عم من و ياور من و وزير من و صندوق علم من و وفاكننده به وعده هاى من، پس حق تعالى ندا فرمود كه: بعزت و جلال وجود و بزرگوارى و قدرت من بر خلق من سوگند ياد مى كنم كه قبول نمى كنم ايمان به خود را و نه ايمان به پيغمبرى تو را مگر با اعتقاد به امامت و ولايت او، يا محمد! مى خواهى او را در ملكوت آسمان ببينى؟ گفتم: پروردگارا! چگونه او را در اينجا ببينم و حال آنكه او را در زمين گذاشته ام؟ پس ندا رسيد كه: يا محمد! سر بالا كن، چون نظر كردم على را با ملائكۀ مقرّبين در ملأ اعلى مشاهده نمودم و از مشاهدۀ او شاد و خندان

ص: 765

گرديدم و گفتم: پروردگارا! اكنون ديده ام روشن گرديد، پس حق تعالى ندا فرمود: يا محمد؛ گفتم: لبّيك ذو العزّة لبّيك، فرمود كه: عهد مى كنم بسوى تو در باب على عهدى پس بشنو آن عهد را، گفتم: پروردگارا! آن عهد كدام است؟ فرمود: على نشانۀ راه هدايت است و امام ابرار است و كشندۀ فجّار است و پيشواى مطيعان من است و اوست كلمه اى كه لازم پرهيزكاران گردانيده ام و علم و فهم خود را به او ميراث داده ام، پس هركه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هركه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و او را امتحان خواهم كرد و خلق خود را به او امتحان خواهم كرد پس بشارت ده او را به اين بشارتها يا محمد.

پس جبرئيل به نزد من آمد و گفت: يا محمد! پيشتر رو، و چون پيشتر رفتم به نزد نهرى رسيدم كه در كنار آن نهر قبّه ها از درّ و ياقوت بود و آب آن نهر از نقره سفيدتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود پس دست زدم و كفى از طينت آب نهر برداشتم از مشك خوشبوتر بود، پس جبرئيل به نزد من آمد و از او پرسيدم كه: اين چه نهر است؟ گفت: نهر كوثر است كه حق تعالى به تو عطا كرده است و فرموده است إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ ، پس نظر كردم مردانى چند ديدم كه ايشان را به جهنم مى انداختند، از جبرئيل پرسيدم كه: اينها كيستند؟ گفت: اينها سنّيانند و جبريانند و خارجيانند و بنو اميّه اند و آنهايند كه عداوت امامان از فرزندان تو دارند اين پنج كس را از اسلام بهره اى نيست.

پس جبرئيل به من گفت كه: آيا راضى شدى از پروردگار خود آنچه عطا كرده به تو؟ گفتم: تنزيه مى كنم پروردگار خود را و شكر مى گويم او را، ابراهيم را خليل خود گردانيد و با موسى سخن گفت و سليمان را ملك عظيم بخشيد و با من سخن گفت و مرا خليل خود گردانيد و عطا كرد مرا در باب على امرى بزرگ، اى جبرئيل! بگو كه كى بود آن كه در اول عقبه ديدم و بر من سلام كرد؟ جبرئيل گفت: او برادر تو موسى به عمران بود تو را گفت:

«السلام عليك يا اول» زيرا كه پيش از همۀ بشر تو بشارت دهنده و پيغمبر بودى، و گفت:

«السلام عليك يا آخر» زيرا كه آخر پيغمبران مبعوث گرديدى، و گفت: «السلام عليك يا حاشر» زيرا كه حشر امّتها به نزد تو خواهد شد؛ پس گفتم كه: آن كه در ميان عقبه ديدم كى

ص: 766

بود؟ گفت: او برادر تو عيسى بن مريم بود كه تو را وصيت كرد در باب برادرت على بن ابى طالب؛ گفتم: كى بود آن كه بر در بيت المقدس ديدم؟ گفت: او پدر تو آدم بود كه تو را وصيت كرد در باب پسر عمّ خود على بن ابى طالب و خبر داد تو را كه او پادشاه مؤمنان و سيد مسلمانان و پيشواى شيعيان است؛ گفتم: آنها چه جماعت بودند كه در بيت المقدس صف كشيده بودند و من پيشنمازى ايشان كردم؟ گفت: آنها پيغمبران و ملائكه بودند كه خداوند عالميان براى كرامت تو ايشان را حاضر گردانيده بود كه در عقب تو نماز كنند.

چون در آن شب به زمين آمدند و صبح شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را طلبيد و گفت:

بشارت مى دهم تو را يا على كه برادرت موسى و برادرت عيسى و پدرت آدم همه سفارش تو كردند به من و تو را سلام رسانيدند، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گريست و گفت:

حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نزد پيغمبران خود معروف گردانيده؛ پس حضرت فرمود كه: يا على! ديگر بشارت مى دهم تو را كه نظر كردم به ديدۀ خود بسوى عرش پروردگار خود و مثال تو را در آنجا ديدم و پروردگار من در باب تو عهدها گرفت از من، يا على! ساكنان ملأ اعلا همه دعا مى كنند از براى تو و برگزيدگان عالم بالا استدعا مى نمايند از پروردگار خود كه رخصت يابند كه نظر كنند بسوى تو و تو شفاعت خواهى كرد در روز قيامت در وقتى كه امّتها را در كنار جهنم بازداشته باشند (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى مردى در مسجد كوفه به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و پرسيد: چه معنى دارد اين آيه وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا (2)كه حق تعالى پيغمبر خود را امر فرموده كه از پيغمبران گذشته سؤال نمايد؟ حضرت فرمود كه: چون حق تعالى پيغمبر خود را در شب معراج از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى برد-و مراد از مسجد اقصى، بيت المعمور آسمان است-چون جبرئيل آن حضرت را به نزد چشمه اى آورد و گفت: يا محمد! از اين چشمه

ص: 767


1- . اليقين 288.
2- . سورۀ زخرف:45.

وضو بساز، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و حضرت را پيش داشت و گفت: نماز كن و قرائت را بلند بخوان كه در عقب تو گروهى از ملائكه و انبياء نماز مى كنند كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى داند، و در صف اول آدم و نوح و هود و ابراهيم و موسى و عيسى و هر پيغمبرى را كه خدا به خلق فرستاد از زمان آدم تا خاتم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همه ايستاده بودند، پس حضرت پيش ايستاد و همه اقتدا به او كردند و چون از نماز فارغ شد حق تعالى به او وحى فرستاد كه: سؤال كن اى محمد از پيغمبرانى كه پيش از تو فرستاده ام كه آيا بغير از خداوند يگانه خداوندى مى پرستيده اند؟ پس حضرت رو بسوى ايشان گردانيد و فرمود كه: به چه چيز شهادت مى دهيد؟ گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيّت خدا و آنكه او را شريكى نيست و شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا و شهادت مى دهيم كه على امير المؤمنين وصىّ توست و شهادت مى دهيم كه توئى بهترين انبيا و على است بهترين اوصيا و خدا اين پيمان را از براى تو و على از همۀ ما گرفته (1).

به سند معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در شب معراج جبرئيل مرا به نزد درختى برد كه مثل آن در عظمت و بهجت نديده بودم و بر هر شاخ آن و بر هر برگ آن و بر هر ميوۀ آن ملكى بود و نورى از انوار حق تعالى آن درخت را احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت: اين سدرة المنتهى است كه پيغمبران پيش از تو از اين مكان تجاوز نمى توانستند كرد و حق تعالى به مشيّت خود تو را از اين مكان خواهد گذرانيد تا بنمايد به تو آيات بزرگ خود را، پس مطمئن باش به تأييد الهى و ثابت قدم باش تا كامل گردد براى تو كرامتهاى خدا و برسى به جوار قرب حق تعالى.

پس به تأييد ربانى بالا رفتم تا به زير عرش الهى رسيدم و از آنجا پردۀ سبزى براى من آويختند كه وصف آن در نور و ضياء و حسن و بهاء نمى توانم كرد، پس در آن پرده درآويختم و آن پرده مرا بالا كشيد تا پرده دار خلوتخانۀ قدس گرديدم در حرم سراى عزت

ص: 768


1- . اليقين 294.

و به بال رفعت پرواز كردم تا به مرتبه اى رسيدم كه صداهاى ملائكه را نمى شنيدم و از خود تهى گرديدم و جميع ترسها و بيمها از دلم بيرون رفت و ياد غير خدا از خاطرم بر طرف شد و نفسم به قرب حق تعالى ساكن گرديد و شاديها و سرورها در دل خود يافتم و چنان خيال غير خدا از دلم بيرون رفته بود كه گمان كردم همۀ خلايق مرده اند، پس زمانى حق تعالى مرا مهلت داد تا به خود بازآمدم و از حيرت و دهشت رهائى يافتم و به توفيق حق تعالى چشم سر را بستم و ديدۀ دل را گشودم و به ديدۀ دل ملكوت آسمان و زمين را مى ديدم چنانكه حق تعالى فرموده است ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى. لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ اَلْكُبْرى (1)و به ديدۀ دل به قدر ته سوزنى از انوار جلال حق مشاهده مى كردم از نورى كه هيچ دل را تاب ديدن آن نيست و هيچ عقل را ياراى فهميدن آن نيست، پس پروردگار من مرا ندا كرد كه: يا محمد.

گفتم: لبّيك ربّى و سيّدى و الهى لبّيك.

فرمود كه: آيا دانستى قدر خود را نزد من و منزلت و بزرگوارى خود را در درگاه من؟

گفتم: بلى اى سيد من.

گفت: يا محمد! آيا شناختى مكان خود را و منزلت اوصياى خود را نزد من؟

گفتم: بلى اى سيد من.

گفت: آيا مى دانى اى محمد كه اهل ملأ اعلا در چه چيز سخن مى گويند؟

گفتم: پروردگارا! تو بهتر مى دانى و توئى علاّم الغيوب.

گفت: سخن مى گويند در درجات و حسنات، آيا مى دانى كه درجات و حسنات چيست؟

گفتم: تو بهتر مى دانى اى سيّد من.

فرمود كه: درجات و حسنات كامل ساختن وضو است در سرماها و به پاى خود سعى كردن به نمازهاى جمعات با تو و با امامان از فرزندان تو و انتظار نماز كشيدن بعد از نماز

ص: 769


1- . سورۀ نجم:17 و 18.

و افشاى سلام كردن و طعام به مردم خورانيدن و در شبها نماز كردن در وقتى كه مردم در خواب باشند؛ پس مرا نوازشها نمود و امّتم را عطاها فرمود پس گفت: از تو سؤال مى كنم از امرى كه خود بهتر مى دانم بگو كه را خليفه و جانشين خود كردى در زمين؟

گفتم: خليفۀ خود كردم بهترين اهل زمين را براى ايشان برادرم و پسر عمّم را و يارى كنندۀ دين تو را اى پروردگار من.

حق تعالى فرمود كه: راست گفتى اى محمد من تو را برگزيدم به پيغمبرى و مبعوث گردانيدم به رسالت و امتحان كردم على را به رسانيدن رسالتهاى تو بسوى امّت تو و او را حجت خود گردانيدم در زمين با تو و بعد از تو و اوست نور دوستان من و ولىّ مطيعان من، و جفت او گردانيدم فاطمه را، و او وصىّ توست و وارث تو و غسل دهندۀ تو و يارى كنندۀ دين تو و كشته خواهد شد بر سنّت من و سنّت تو، خواهد كشت او را شقىّ اين امّت؛ پس پروردگار من مرا به امرى چند مأمور گردانيد كه رخصت نفرمود كه آنها را به اصحاب خود بگويم پس آن پردۀ عزت مرا به زير آورد تا به جبرئيل رسيدم، و چون به زير سدرة المنتهى رسيدم مرا داخل بهشت گردانيد و مساكن خود و مساكن على را مشاهده نمودم و جبرئيل با من سخن مى گفت؛ ناگاه نورى از انوار خداوند جبار براى من جلوه كرد و در مانند ته سوزن نظر كردم در مثل نورى كه در عرش ديدم پس نداى حق را شنيدم كه: يا محمد.

گفتم: لبّيك ربّى و سيّدى و الهى.

پس ندا كرد كه: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من براى تو و ذرّيّت تو، توئى مقرّب من از ميان خلق من و توئى امين من و حبيب من و رسول من، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر ملاقات نمايند مرا جميع خلق من و شك كرده باشند در پيغمبرى تو يا دشمنى كرده باشند با برگزيده هاى من از فرزندان تو هرآينه ايشان را همه داخل جهنم گردانم و پروا نكنم، اى محمد! على امير مؤمنان است و سيد مسلمانان است و قائد شيعيان است بسوى بهشت و پدر دو سيد جوانان بهشت است كه به ستم شهيد خواهند شد،

ص: 770

پس مرا ترغيب نمود بر نماز و ساير چيزها كه مى خواست (1).

و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون مرا به آسمانها بردند به هيچ آسمانى نگذشتم مگر آنكه ملائكه از من سؤال كردند از حال على بن ابى طالب و گفتند: اى محمد! چون به دنيا برگردى على و شيعيان او را از ما سلام برسان؛ و چون به آسمان هفتم رسيدم و از آنجا گذشتم و جميع ملائكۀ آسمانها و ملائكۀ مقرّبان و جبرئيل از من جدا شدند و من تنها به توفيق حق تعالى رفتم تا به حجابهاى پروردگار خود رسيدم و داخل سراپرده هاى عزت گرديدم از حجاب به حجاب ديگر مى رفتم از حجاب عزت و حجاب قدرت و حجاب بهاء و حجاب كرامت و حجاب كبرياء و حجاب عظمت و حجاب نور و حجاب ظلمت و حجاب وقار و حجاب كمال تا آنكه هفتاد هزار حجاب را به قدم قدرت ربانى و توفيق سبحانى طى كردم و به بال اقبال در حريم قدس پرواز كردم تا به حجاب جلال رسيدم و در آن خلوتخانۀ خاص به قدم عبوديت و اختصاص ايستادم و با پروردگار خود مناجات كردم و آنچه خواست به من وحى نمود و هرچه از براى خود و على سؤال كردم همه را به من عطا فرمود و مرا در حقّ شيعيان و دوستان على وعدۀ شفاعت نمود.

پس خداوند جليل مرا ندا كرد كه: اى محمد! كى را دوست مى دارى از خلق من؟

گفتم: اى پروردگار من! او را دوست مى دارم كه تو او را دوست مى دارى.

پس ندا فرمود كه: على را دوست دار كه من او را دوست مى دارم و دوست مى دارم هركه او را دوست مى دارد.

پس به سجده افتادم و تنزيه كردم پروردگار خود را و شكر او نمودم، پس ندا فرمود كه: اى محمد! على ولىّ من است و برگزيدۀ من است از خلق من، بعد از تو من او را اختيار كردم كه برادر و وصى و وزير و برگزيده و جانشين تو باشد و ياور تو باشد بر دشمنان من، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه هر جبار كه با على دشمنى كند

ص: 771


1- . اليقين 298.

البته او را در هم شكنم و هر دشمنى از دشمنان من كه با على مقاتله كند البته او را بگريزانم و هلاك گردانم، يا محمد! من بر دلهاى بندگان خود مطّلع گرديدم و على را خير خواه ترين خلق يافتم براى تو و مطيعترين ايشان يافتم تو را پس او را بگير برادر و وصى و خليفۀ خود و به او تزويج نما دختر خود را بدرستى كه خواهم بخشيد به ايشان دو پسر طيّب طاهر پاكيزه پرهيزكار نيكوكردار، به ذات خود قسم مى خورم و بر خود واجب گردانيدم كه هركه از خلق من دوست دارد على و زوجۀ او را فاطمه و امامان از فرزندان ايشان را البته علم او را بلند گردانم بسوى قائمۀ عرش خود و بهشت خود و درآورم او را به ميان ساحت كرامت خود و آب دهم او را از حظيرۀ قدس خود، و هركه با ايشان دشمن باشد يا از طريق ولايت ايشان عدول نمايد البته محبت خود را از او سلب نمايم و از ساحت قرب خود او را دور گردانم و عذاب و لعنت خود را بر او مضاعف نمايم، اى محمد! بدرستى كه توئى رسول من بسوى جميع خلق من و على است ولىّ من و امير مؤمنان و بر اين اعتقاد گرفته ام پيمان ملائكه و پيغمبران و جميع خلق خود را در وقتى كه ايشان ارواح بودند پيش از آنكه خلقى در آسمان و زمين بيافرينم براى محبتى كه دارم به تو و به على و به فرزندان شما و به دوستان شما كه شيعيان شما باشند و شيعيان شما را از طينت شما آفريده ام.

پس عرض كردم: اى اله من و سيد من! چنان كن كه امّت من همه بر اعتقاد به امامت او متفق گردند.

فرمود: يا محمد! او ممتحن است و ديگران به او ممتحن اند و به او امتحان مى كنم جميع بندگان خود را در آسمان و زمين تا آنكه كامل گردانم ثواب آنها را كه اطاعت من بنمايند در حقّ شما و فرو فرستم عذاب و لعنت خود را بر هركه مخالفت و عصيان من كند در حقّ شما و به شما جدا مى كنم خبيث را از طيّب، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر تو نبودى آدم را خلق نمى كردم و اگر على نمى بود بهشت را نمى آفريدم زيرا كه به شما جزا مى دهم بندگان خود را در روز معاد به ثواب و عقاب و به على و به امامان از فرزندان او انتقام مى كشم از دشمنان خود در دار دنيا، پس بازگشت همه بسوى من است

ص: 772

در روز جزا پس تو را و على را حاكم مى گردانم در بهشت و دوزخ خود، پس داخل بهشت نمى گردد دشمن شما و داخل جهنم نمى شود دوست شما، و قسم به ذات مقدس خود خورده ام كه چنين كنم.

پس برگشتم و از هر حجابى از حجابهاى پروردگار خود كه بيرون مى آمدم از عقب خود ندا مى شنيدم كه: «يا محمد! دوست دار على را» ، «يا محمد! گرامى دار على را» ، «يا محمد! مقدّم دار على را» ، «يا محمد! خليفه گردان على را» ، «يا محمد! وصى گردان على را» ، «يا محمد! برادر خود گردان على را» ، «يا محمد! دوست دار هركه را دوست دارد على را» ، «يا محمد! تو را وصيت مى كنم در حقّ على و شيعيان او وصيت خير» ؛ و چون به ملائكه رسيدم مرا در آسمانها تهنيت مى گفتند كه: گوارا باد تو را يا رسول اللّه كرامت خدا براى تو و براى على (1).

و به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چون داخل بهشت شدم در آن درختى ديدم كه بار آن درخت حلّه ها و زيورها بود و در ميان آن حوريان بودند و در زير آن اسبان ابلق بودند و در بالاى آن درخت رضا و خشنودى حق تعالى بود، گفتم: اى جبرئيل! براى كيست اين درخت؟ گفت: براى پسر عمّ توست امير المؤمنين على بن ابى طالب، چون حق تعالى امر كند كه مردم را داخل بهشت نمايند شيعيان على را به نزد اين درخت بياورند و از اين حلّه ها و زيورها بپوشانند و بر اسبان ابلق سوار شوند و منادى ندا كند: اينها شيعيان على اند صبر كردند در دنيا بر آزارها و امروز بهره مند شدند به اين عطاها (2).

و به سند ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون مرا به آسمان بردند به قصرى رسيدم از مرواريد كه پروانه هاى آن قصر از طلاى درخشنده بود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه اين قصر از على بن ابى طالب است (3).

ص: 773


1- . اليقين 425، كه صدر روايت در آنجا ذكر نشده است.
2- . اليقين 251؛ مناقب خوارزمى 33.
3- . اليقين 470. و نيز رجوع شود به كفاية الطالب 190.

و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شبى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ابطح بود ناگاه جبرئيل براق را براى آن حضرت از آسمان فرود آورد و بر آن هزار هزار محفّه (1)از نور بسته بودند، چون براق را نزديك آورد كه حضرت سوار شود براق امتناع نمود، جبرئيل طپانچه اى بر آن زد كه عرق از آن ريخت و گفت: ساكت شو كه محمد است، پس براق پرواز كرد بسوى سدرة المنتهى (2)و از آنجا بسوى آسمان، و چون به آسمان اول رسيدند از صداى بال براق و غلبۀ انوار آن زينت سبع طباق ملائكه از درهاى آسمان پرواز كردند و به اطراف آسمان گريختند پس جبرئيل گفت: «اللّه اكبر اللّه اكبر» ، پس ملائكه گفتند: بندۀ مخلوق خداست، و به نزد جبرئيل آمدند و از او پرسيدند:

اين كيست؟ گفت: محمد است، پس ملائكه بر او سلام كردند و براق بسوى آسمان دوم پرواز كرد، باز ملائكه پرواز كرده گريختند، پس جبرئيل گفت: «اشهد ان لا اله إلاّ اللّه اشهد ان لا اله إلاّ اللّه» ، پس ملائكه گفتند: بندۀ مخلوق خداست و به نزد جبرئيل آمدند و احوال آن حضرت را پرسيدند، چون آن حضرت را شناختند بر او سلام كردند؛ و همچنين به هر آسمانى مى رسيدند جبرئيل يك فصل اذان را مى گفت، و چون به آسمان هفتم رسيدند اذان را تمام كرد و در آنجا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيشنمازى ملائكه و انبياء عليهم السّلام كرد، پس جبرئيل آن حضرت را به مكانى برد و گفت: بالا رو كه من زياده از اين بالا نمى توانم آمد، پس حق تعالى آن حضرت را در فضاى بى انتهاى قرب خود بالا برد آنچه خواست و درهاى علم و معرفت و فيض بر او گشود آنچه خواست، پس خطاب نمود به او كه: يا محمد! كه را براى امّت خود انتخاب كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد:

خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على امير مؤمنان است (3).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه فرمود:

چون داخل بهشت شدم و در بهشت درخت طوبى را ديدم كه اصلش در خانۀ على بود

ص: 774


1- . محفّه: تختى است شبيه به هودج.
2- . در مصدر عبارت «بسوى سدرة المنتهى» ذكر نشده است.
3- . تفسير عياشى 1/159.

و هيچ قصر و منزلى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن بود و در بالاى آن درخت سبدها بود كه در آن سبدها حلّه ها بود از سندس و استبرق بهشت براى هر مؤمنى هزار هزار سبد بود كه در هر سبدى صد هزار حلّه بود به رنگهاى مختلف كه هيچ حلّه به حلّۀ ديگر شباهت نداشت و اينها جامه هاى اهل بهشت است، و سايۀ آن درخت كه ظلّ ممدود است چندان كشيده بود كه اگر سوارى صد سال مى تاخت از سايۀ آن به در نمى توانست رفت، و در پائين آن درخت طعامها و ميوه هاى اهل بهشت بود كه در قصرها و منازل ايشان آويخته بود، و در هر شاخى صد رنگ بود از ميوه ها كه در دنيا شبيه آنها را ديده ايد و از آنچه شبيه آنها را نديده ايد و از آنچه مانند آن را شنيده ايد و از آنچه مانند آن را نشنيده ايد، و هرچه از آن مى چيدند به جاى آن ديگرى مى روييد چنانكه حق تعالى فرموده است لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ (1)، و در زير آن درخت نهرى است كه از آن نهرهاى چهارگونه منشعب مى شود: نهرهاى آب صافى، نهرهاى شير، نهرهاى شراب، نهرهاى عسل مصفّا (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج به آسمان رفتم از عرق من به زمين ريخت و از آن گل سرخ روئيد و آن گل به دريا افتاد پس ماهى خواست آن را بگيرد و دعموص هم خواست آن را بگيرد-و دعموص كرمى است كه سر پهنى دارد و دم باريكى و در ميان آب و گل بهم رسد-پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه ميان ايشان حكم كرد كه نصف آن از ماهى باشد و نصف ديگر از دعموص، و به آن سبب پره هاى سبزى كه بر دور برگهاى گل مى باشد نيمى به شكل دم ماهى است و نيمى به شكل دم دعموص است زيرا كه به هر گلى پنج پر احاطه كرده است و دو پر آنها از هر دو طرف پره هاى ريزه دارد و دو پر آن مانند دم دعموص باريكند و از هيچ طرف پرى ندارد و يكى از يك طرف پر دارد و از يك طرف پر ندارد پس نيمش به ماهى

ص: 775


1- . سورۀ واقعه:33.
2- . تفسير قمى 2/336-337.

مى ماند و نيمش به دعموص (1)، و در اشعار عجم نيز اين مضمون را بسته اند.

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در شبى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به معراج رفت حضرت ابو طالب آن حضرت را در جاى خود نيافت و بسيار از پى بى آن حضرت گرديد پس بنى هاشم را جمع كرد و فرمود: مهيّا شويد كه اگر تا صبح محمد را نيابم شمشير مى كشم و دشمنان آن حضرت هركه را بيابم هلاك مى كنم؛ در اين تشويش و اضطراب بود تا آنكه حضرت از آسمان فرود آمد در خانۀ امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام، چون ابو طالب آن حضرت را ديد شاد شد و دست او را گرفته بسوى مسجد الحرام آورد با گروه بنى هاشم پس شمشير خود را بيرون آورد و بنى هاشم را فرمود شمشيرهاى خود را بيرون آوردند، خطاب كرد به كفار قريش كه: بخدا سوگند اگر امشب او را نمى ديدم يكى از شما را زنده نمى گذاشتم (2).

و ايضا روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان شش ماه قبل از هجرت بسوى مدينه در خانۀ امّ هانى يا خانۀ خديجه يا شعب ابى طالب يا مسجد الحرام بود، على اختلاف الروايات، و به روايت ديگر: در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت؛ پس اسرافيل و ميكائيل حاضر شدند و با هر يك هفتاد هزار ملك همراه بودند و بر آن حضرت سلام كردند و آن حضرت را بشارتها دادند و با ايشان دابّه اى بود كه رويش مانند روى آدمى بود و پاهايش مانند پاهاى شتر و يالش مانند يال اسب و دمش مانند دم گاو و دو بال در ران خود داشت و لجامى از ياقوت سرخ بر سرش بود، و چون حضرت بر آن سوار شد پرواز كرد و از آسمان به آسمان مى رفت و ملائكه بر آن حضرت سلام مى كردند و او را بشارتها مى دادند و انبياء را در آسمانها مى ديد و از ايشان بشارتها مى شنيد تا از آسمانها در گذشت و به حجابهاى نور رسيد، پس شنيد كه ملائكۀ حجب سورۀ نور تلاوت مى كردند، چون به كرسى رسيد شنيد كه خازنان كرسى

ص: 776


1- . علل الشرايع 601.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/230.

آية الكرسى تلاوت مى كردند، چون به عرش رسيد شنيد كه حاملان عرش «حم مؤمن» تلاوت مى كردند و در آنجا هزار مرتبه به او ندا رسيد كه: نزديك بيا و در هر مرتبه يك حاجت بزرگ آن حضرت را روا مى كرد تا آنكه به مرتبۀ «قاب قوسين او ادنى» رسيد پس نداى حق تعالى به او رسيد كه: هر حاجت خواهى بطلب، حضرت عرض كرد:

پروردگارا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و موسى را كليم خود گردانيدى و سليمان را ملك عظيم بخشيدى، به من چه كرامت عطا مى فرمائى؟ حق تعالى ندا فرمود: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيدم تو را حبيب خود گردانيدم، و اگر با موسى در كوه طور سخن گفتم با تو در بساط نور سخن گفتم، و سليمان را ملك فانى دادم و تو را ملك باقى آخرت بخشيدم و بهشت را دربسته عطا كردم و تو را شفاعت كبرى كرامت كردم (1).

مؤلف گويد: ساير احاديث معراج در ابواب آتيۀ اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى و ذكر آنها در اينجا موجب تكرار مى گردد.

ص: 777


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/228-230.

ص: 778

باب بيست و پنجم: در بيان هجرت حبشه است

ص: 779

ص: 780

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون دعوت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوى شد و جمعى به دين آن حضرت در آمدند كفار قريش با يكديگر اتفاق نمودند كه آنها را كه مسلمان شده اند تعذيبها و شكنجه ها و آزارها برسانند شايد كه از دين آن حضرت بر گردند، پس هر قبيله اى متوجه اذيت مسلمانانى كه در ميان ايشان بودند، شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد كافران هنوز مأمور نگرديده بود در سال پنجم بعثت به امر الهى جمعى از مسلمانان را مرخص فرمود كه به جانب حبشه هجرت نمايند و فرمود: پادشاه حبشه كه او را نجاشى مى گويند و اصحمه نام دارد پادشاه شايسته اى است و ستم نمى كند و راضى به ستم نمى شود برويد و در پناه او باشيد تا حق تعالى مسلمانان را فرجى كرامت فرمايد.

و در هجرت ايشان مصلحتها بود كه باعث اسلام نجاشى و جمعى از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوّت مسلمانان گرديد، پس يازده مرد و چهار زن خفيه از اهل مكه گريختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جملۀ آنها بودند: عثمان و رقيه دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه زن او بود، زبير، عبد اللّه بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف، ابو حذيفه و سهله زن او، مصعب بن عمير، ابو سلمة بن عبد الاسد و زن او امّ سلمه دختر ابى اميه، عثمان بن مظعون، عامر بن ربيعه و زن او ليلى دختر ابى خيثمه، حاطب بن عمرو، سهيل بن بيضاء (1)؛ و ايشان يك يك خفيه رفتند و چون به كنار دريا رسيدند و كشتى از تجّار حاضر بود سوار شدند و به جانب حبشه روانه گرديدند، چون كفار قريش از رفتن ايشان مطّلع

ص: 781


1- . در مجمع البيان 2/233 «سهل بن بيضاء» آمده است.

شدند از عقب ايشان رفتند و به ايشان نرسيدند.

پس ايشان در ملك نجاشى ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر يك به امان يكى از اهل مكه داخل مكه شدند بغير ابن مسعود كه او بزودى معاودت نمود بسوى حبشه؛ به سبب اين هجرت شدت اهل مكه بر مسلمانان زياده شد و در آزار و اضرار ايشان مبالغۀ بسيار كردند، بار ديگر حضرت ايشان را به امر الهى مرخص فرمود كه بسوى حبشه هجرت كردند و در اين مرتبه حضرت جعفر بن ابى طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روايت على بن ابراهيم) (1)متوجه حبشه شدند-و ديگران گفته اند مجموع آنها كه بسوى حبشه هجرت كردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغير اطفال و زنان (2)؛ و به روايتى: يازده زن با ايشان رفتند (3)-و در اين مرتبه كفار قريش عمرو بن العاص و عمارة بن الوليد را با تحف و هدايا به نزد نجاشى فرستادند كه ايشان را برگردانند، و ميان عمرو و عماره عداوتى بود قريش ميان ايشان اصلاح كردند و ايشان را به اتفاق فرستادند، و عماره جوان بسيار خوش روئى بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به كشتى سوار شدند شراب خوردند و عماره به عمرو گفت: زن خود را بگو كه مرا ببوسد، عمرو گفت: چون تواند بود كه زن من تو را ببوسد؟ ! چون عمرو مست شد و بر سر كشتى نشسته بود عماره دستى بر او زد و او را به دريا افكند، عمرو به سر كشتى چسبيد و او را بيرون آوردند و به اين سبب عداوت ميان ايشان محكم شد. و چون به خدمت نجاشى رسيدند او را سجده كردند و هداياى خود را گذرانيدند و به او عرض كردند كه:

گروهى از ما مخالفت ما كرده اند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و از ما گريخته بسوى تو آمده اند مى خواهيم ايشان را به ما رد كنيد. پس نجاشى فرستاد و جعفر را طلبيد.

ابن مسعود گفت: چون به نزد نجاشى مى رفتيم جعفر گفت: شما سخن مگوئيد و مكالمۀ با پادشاه را به من بگذاريد، چون داخل مجلس شديم امراى نجاشى گفتند:

ص: 782


1- . در تفسير قمى 1/176 «هفتاد نفر» آمده است.
2- . مجمع البيان 2/233.
3- . بحار الانوار 18/422 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

پادشاه را سجده كنيد، جعفر فرمود: ما غير خدا را سجده نمى كنيم.

چون نجاشى رسالت قريش را نقل كرد جعفر فرمود: از ايشان بپرس كه آيا ما بندۀ ايشانيم؟ عمرو گفت: نه بلكه آزادان و بزرگوارانيد.

جعفر فرمود: بپرس آيا از ما قرضى طلب دارند؟ عمرو گفت: نه از شما طلبى نداريم.

جعفر فرمود: بپرس آيا از ما خونى طلب دارند؟ عمرو گفت: نه.

جعفر فرمود: پس چه مى خواهيد از ما؟ آزار ما بسيار كرديد ما از بلاد شما بيرون آمديم؛ عمرو گفت: اى پادشاه! ايشان مخالفت ما مى كنند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و جوانان ما را از دين برمى گردانند و جماعت ما را پراكنده مى كنند، ايشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.

جعفر فرمود: اى پادشاه! سبب مخالفت ما با ايشان آن است كه حق تعالى پيغمبرى در ميان ما فرستاده است كه ما را امر مى كند از براى خدا شريكى قرار ندهيم و بغير خداوند يكتا را نپرستيم و قمار نبازيم و ما را امر مى كند به كردن نماز و دادن زكات و عدالت و احسان و نيكى با خويشان و نهى مى كند ما را از بديها و ظلم و ستم و ريختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون، و آن پيغمبر همان است كه عيسى عليه السّلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

نجاشى گفت: حق تعالى عيسى را نيز به همين طريقه فرستاده بود؛ و نجاشى را گفتار جعفر بسيار خوش آمد.

پس عمرو گفت: اى پادشاه! اينها مخالفت تو مى نمايند در امر عيسى.

نجاشى به جعفر گفت: چه مى گويد پيغمبر شما در باب عيسى؟

جعفر فرمود: مى گويد در حقّ عيسى آنچه خدا در حقّ او فرموده است، مى گويد: روح خدا و كلمه اى است كه او را بيرون آورده است از دخترى كه مردان بر او دست نگذاشته اند.

پس نجاشى رو به علماى خود كرد و گفت: زياده از اين در باب عيسى نمى توان گفت؛ پس نجاشى به جعفر گفت: آيا در خاطر دارى چيزى از آنها كه پيغمبر تو از جانب خدا

ص: 783

آورده است؟

جعفر گفت: بلى؛ و شروع كرد به خواندن سورۀ مريم تا به اينجا رسيد كه مى فرمايد وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا. فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً (1)پس نجاشى و جميع علماى نصارى كه در مجلس او بودند همه به گريه افتادند و بسيار گريستند، نجاشى گفت: مرحبا به شما و به آن كه شما از پيش او آمده ايد و گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست و اوست آن كه عيسى بن مريم به او بشارت داده است، و اگر پادشاهى مرا مانع نبود هرآينه مى آمدم و كفش او را برمى داشتم، برويد كه شما ايمنيد و كسى را بر شما دستى نيست؛ و امر كرد كه براى ايشان طعام و جامه و ما يحتاج ايشان را بدهند.

پس عمرو بن العاص گفت: اى پادشاه! اين مخالف دين ماست، او را به ما بده.

نجاشى دستى بر روى او زد و گفت: ساكت شو بخدا سوگند كه اگر بد او را بگوئى تو را به قتل مى رسانم؛ و حكم كرد كه هديه هاى او را به او رد كردند، و آن ملعون از مجلس نجاشى بيرون آمد و خون از رويش مى ريخت و گفت: هرگاه تو چنين مى گوئى ديگر ما بد او را نخواهيم گفت.

و بر بالاى سر نجاشى كنيزى ايستاده بود و او را باد مى زد، چون نظر آن كنيز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو اين معنى را دريافت، چون به خانه برگشتند براى كينه و ريا كه از عماره در سينه داشت به او گفت: كنيز نجاشى خاطر تو را بسيار بهم رسانيد كسى به نزد او فرست و او را بسوى خود راغب گردان؛ عماره از غايت حماقت فريب آن ملعون را خورد و كسى به نزد آن كنيز فرستاد و كنيز او را اجابت كرد، پس عمرو گفت: پيغام بفرست براى او كه از بوى خوش پادشاه قدرى براى تو بفرستد، چون كنيز بوى خوش را فرستاد عمرو براى تدارك كينۀ قديم آن بوى خوش را از آن احمق لئيم گرفت و به نزد نجاشى برد و گفت: رعايت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و بايد كه چون داخل بلاد او

ص: 784


1- . سورۀ مريم:25 و 26.

شده ايم و در امان او داخل شده ايم با او در مقام غش و فريب و خيانت نباشيم، آن رفيق من با كنيز پادشاه مراسله نمود و او را فريب داد و كنيز از بوى خوش پادشاه براى او فرستاده است و بر من لازم شد كه به عرض پادشاه برسانم؛ و بوى خوش را بيرون آورد و به نزد نجاشى گذاشت، نجاشى چون بوى خوش را ديد و اين قصه را شنيد بسيار در غضب شد و اول اراده كرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت: چون به امان داخل بلاد من شده اند كشتن ايشان جايز نيست؛ پس ساحران را كه در خدمت او بودند طلبيد و گفت: مى خواهم او را به بلائى مبتلا كنيد كه از كشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زيبق در ذكرش دميدند و او ديوانه شد و به صحرا دويد و با وحشيان صحرا مى بود و از آدميان مى گريخت و به ايشان انس نمى گرفت و بعد از آن قريش جمعى را به طلب او فرستادند و بر سر آبى در كمين او نشستند، و چون با وحشيان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ايشان فرياد و اضطراب كرد تا مرد.

و چون عمرو از برگردانيدن مهاجران نااميد شد به نزد قريش برگشت و واقعه را نقل كرد.

و پيوسته جعفر و اصحابش با نهايت كرامت و عزت نزد نجاشى بودند تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت نمود بسوى مدينه و با قريش صلح كرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدينه شدند و در روز فتح خيبر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد.

و در حبشه از اسماء بنت عميس عبد اللّه بن جعفر متولد شد و در اوانى كه جعفر در حبشه بود نجاشى را پسرى بهم رسيد و او را محمد نام كرد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: امّ حبيب دختر ابو سفيان زن عبد اللّه بن جحش بود و عبد اللّه در حبشه مرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد نجاشى فرستاد كه او را براى آن حضرت خطبه نمايد و نجاشى خطبه كرد و چهارصد اشرفى مهر او كرد و از جانب آن

ص: 785


1- . رجوع شود به مجمع البيان 2/233 و اعلام الورى 43 و تفسير قمى 1/176 و قصص الانبياء راوندى 322 و سيرۀ ابن اسحاق 167-169 و الاغانى 9/69.

حضرت به او داد و جامه ها و بوى خوش بسيار براى او فرستاد و تهيۀ سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم را نيز با جامه ها و بوى خوش بسيار و اسبى و سى نفر از علماى نصارى به خدمت آن حضرت فرستاد كه اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشاميدن و نماز كردن و ساير احوال مشاهده نمايند؛ چون به مدينه آمدند حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان خواند اين آيات را إِذْ قالَ اَللّهُ يا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اُذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ تا فَقالَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ (1)چون اين آيه را شنيدند گريستند و ايمان آورده بسوى نجاشى برگشتند و اطوار پسنديدۀ آن حضرت را به او نقل كردند و آيات را بر او خواندند، نجاشى و علماى نصارى كه در مجلس او حاضر بودند همه گريستند و نجاشى مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نكرد و ترسيد كه او را بكشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه بيرون آمد و چون به دريا نشست فوت شد، و حق تعالى اين آيات را در بيان قصۀ او فرمود لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ اَلنّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلَّذِينَ أَشْرَكُوا يعنى: « هرآينه مى يابى سخت ترين مردم را از روى دشمنى با ايشان كه ايمان آورده اند يهود را و آنان كه شرك به خدا آورده اند» وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى (2)يعنى: «و البته مى يابى نزديكترين مردمان از جهت مودت و دوستى مر آن كسانى را كه ايمان آورده اند آنان كه مى گويند كه ما ترسايانيم» ، ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (3)يعنى: «قرب مودت ايشان به سبب آن است كه بعضى از ايشان دانايان راستگو و عابدان صومعه نشين اند و به سبب آنكه تكبر و گردنكشى نمى كنند از قبول حق» ، وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ (4)«و چون مى شنوند آنچه

ص: 786


1- . سورۀ مائده:110.
2- . سورۀ مائده:82.
3- . سورۀ مائده:82.
4- . سورۀ مائده:83.

فرو فرستاده شده است بسوى رسول مى بينى چشمهاى ايشان را كه مى ريزد اشك را از آنچه شناختند از سخن راست» ، يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ اَلشّاهِدِينَ (1)«مى گويند:

اى پروردگار ما! ايمان آورديم به اين كلام و به پيغمبرى كه اين كلام را آورده است پس بنويس ما را از جملۀ گواهان» تا آخر آياتى كه در مدح و مثوبات ايشان نازل شده است (2).

و كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: نجاشى پادشاه حبشه روزى فرستاد و جعفر طيار و اصحاب او را طلبيد، چون بر او داخل شدند ديدند كه از تخت سلطنت فرود آمده و بر روى خاك نشسته است و جامه هاى كهنه پوشيده است؛ جعفر گفت: چون او را بر اين حال ديديم ترسيديم، چون تغيير حال ما را ديد گفت: سپاس مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه محمد را نصرت داد و ديدۀ مرا به نصرت او شاد گردانيد، مى خواهيد شما را بشارت دهم؟ گفتم: بلى اى پادشاه، گفت: در اين ساعت جاسوسى از جواسيس من آمد و خبر آورد كه حق تعالى نصرت داده است پيغمبر خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و بسيارى از دشمنان او را هلاك نموده است، فلان و فلان كشته شده اند و فلان و فلان اسير شده اند، و ملاقات ايشان با دشمنان در واديى واقع شده است كه آن را «بدر» مى گويند، گويا مى بينم آن وادى را كه در آنجا گوسفند مى چرانيدم براى آقاى خود كه مردى بود از بنى ضمره.

پس جعفر گفت: اى پادشاه شايسته! چرا بر خاك نشسته اى و جامه هاى كهنه پوشيده اى؟ گفت: اى جعفر! ما در انجيل خوانده ايم كه از حقوق لازمۀ خدا بر بندگان آن است كه هرگاه خدا نعمتى تازه بر ايشان بفرستد ايشان شكر تازه اى بعمل آورند، و باز در انجيل خوانده ايم كه هيچ شكر از براى خدا بهتر از تواضع و فروتنى نيست، لهذا براى شكر نعمت فتح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فروتنى و تواضع كرده ام نزد حق تعالى.

ص: 787


1- . سورۀ مائده:83.
2- . تفسير قمى 1/179.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين را شنيد به اصحاب خود فرمود: بدرستى كه تصدّق مال صاحبش را زياد مى گرداند پس تصدّق كنيد تا جناب اقدس الهى شما را رحمت كند؛ و تواضع موجب زيادتى رفعت و بلندى مرتبه مى گردد پس تواضع كنيد تا جناب اقدس الهى شما را بلند گرداند؛ و عفو كردن موجب زيادتى عزت مى گردد پس عفو كنيد و از بديهاى مردم درگذريد تا خدا شما را عزيز گرداند (1).

شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت بسوى نجاشى در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن اميّۀ ضمرى فرستاد و مضمون نامه اين بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى نجاشى پادشاه حبشه، سلام بر تو باد، حمد مى كنم خداوند ملك قدوس مؤمن مهيمن را و گواهى مى دهم كه عيسى پسر مريم روح خدا و كلمۀ اوست كه القا كرد آن روح برگزيده و آفريدۀ خود را بسوى مريم دخترى كه از مردان كناره كرده بود و طيّب و مطهر بود و فرج او را از زنا و مقاربت مردان حفظ كرده بود پس حامله شد به عيسى پس او از دميدن روح القدس آفريده شد و خدا روح برگزيدۀ خود را در او دميد چنانكه آدم را به قدرت خود از گل آفريد و روح برگزيدۀ خود را در او دميد، و تو را دعوت مى كنم بسوى خداوند يگانه كه شريك ندارد و به آنكه دوستى كنى با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائى و ايمان آورى به من و به آنچه بسوى من آمده است، بدرستى كه من پيغمبر و فرستادۀ خدايم و فرستاده ام بسوى تو پسر عمّ خود جعفر بن ابى طالب را با گروهى از مسلمانان، چون به نزد تو آيند مهماندارى ايشان بكن و تجبّر را ترك كن و مى خوانم تو را و لشكر تو را بسوى خدا و تبليغ رسالت خدا كردم و آنچه شرط خيرخواهى بود گفتم پس نصيحت مرا قبول كنيد و سلام خدا بر كسى باد كه قبول راه هدايت نمايد» .

پس نجاشى در جواب نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، نامه اى است بسوى محمد رسول خدا از نجاشى كه اصحم پسر ابحر است، سلام بر تو باد اى پيغمبر خدا از جانب

ص: 788


1- . كافى 2/121؛ امالى شيخ طوسى 14؛ امالى شيخ مفيد 238.

خدا، و رحمت و بركات بر تو باد از خدائى كه بجز او خداوندى نيست و مرا بسوى اسلام هدايت نمود، و بتحقيق كه به من رسيد نامۀ تو يا رسول اللّه و آنچه در آن نامه ذكر كرده بودى از امر عيسى، سوگند مى خورم بپروردگار آسمان و زمين كه عيسى زياده از آن نيست كه تو نوشته بودى، و ساير مضامين نامۀ كريمۀ تو را فهميدم و پسر عمّ تو را و اصحاب تو را گرامى داشتم و شهادت مى دهم كه توئى رسول خدا راستگو و تصديق كرده شده و به تو ايمان آوردم و با پسر عمّت بيعت كردم و بدست او مسلمان شدم براى پروردگار عالميان، و فرستادم بسوى تو يا رسول اللّه اريحا پسر خود را و من ندارم مگر اختيار خود را اگر مى فرمائى به خدمت مى آيم و گواهى مى دهم كه فرموده هاى تو همه حق است» ، پس به خدمت حضرت رسول هدايا فرستاد و ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم را فرستاد و جمعى را فرستاد كه به آن حضرت ايمان آوردند و برگشتند (1).

و روايت كرده اند كه: حضرت ابو طالب نامه اى به نجاشى نوشت در باب تحريص و ترغيب او بر يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در آن نامه شعرى چند نوشت كه مضمون آنها اين است: «بدان اى پادشاه حبشه كه محمد پيغمبر است مانند موسى و مسيح پسر مريم، و هدايت از جانب خدا آورده است چنانكه آنها آورده اند، و شما وصف او را در كتابهاى خود مى خوانيد به صدق و راستى پس براى خدا شريك قرار مدهيد و اسلام بياوريد كه راه حق روشن و هويدا است و تاريك و پوشيده نيست» (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون جبرئيل عليه السّلام خبر وفات نجاشى را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد آن حضرت گريست از روى اندوه و فرمود كه: برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهى واصل شده؛ پس به قبرستان بقيع بيرون رفت و حق تعالى هر مرتفعى را براى او پست گردانيد تا جنازۀ

ص: 789


1- . اعلام الورى 45-46؛ قصص الانبياء راوندى 324. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 2/131-132 و دلائل النبوة 2/309.
2- . اعلام الورى 45؛ قصص الانبياء راوندى 323.

او را از حبشه ديد و با صحابه بر او نماز كرد و هفت تكبير بر او گفت (1).

و شيخ طبرسى نيز اين را روايت كرده است از جابر انصارى و ابن عباس و غير ايشان و در روايت او مذكور است كه چون حضرت بر او نماز كرد منافقان مدينه گفتند كه: بر نصرانى حبشى نماز مى كند كه هرگز او را نديده است، پس حق تعالى براى تكذيب ايشان اين آيه را فرستاد كه وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعِينَ لِلّهِ (2)تا آخر آيه كه مضمونش اين است كه: «بدرستى كه از اهل كتاب كسى هست كه ايمان مى آورد به خدا و به آنچه فرستاده شده است بسوى شما در حالتى كه خاشعند از براى خدا و نمى فروشند آيات خدا را به مزد كمى كه متاع دنيا باشد اين جماعت براى ايشان است اجر ايشان نزد پروردگار ايشان بدرستى كه خدا بزودى در قيامت حساب خلايق را مى كند» (3).

مؤلف گويد كه: آنچه اين روايت بر آن دلالت مى كند كه فوت نجاشى در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است.

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران به روايات معتبره روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: در روز فتح خيبر حضرت جعفر طيار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و حضرت فرمود كه: نمى دانم به كداميك شادتر باشم، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟ ، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اكرام بسيار نمود و فرمود كه: آيا مى خواهى تو را عطائى كنم؟ آيا مى خواهى تو را بخششى كنم؟ آيا مى خواهى تو را نوازشى كنم؟ گفت: بلى يا رسول اللّه؛ و مردم گمان كردند كه طلا و نقرۀ بسيارى از غنائم خيبر به او خواهد داد و گردنها كشيدند كه ببينند چه چيز به او مى بخشد، پس فرمود كه: چيزى به تو مى دهم و عملى به تو تعليم مى نمايم كه اگر هر روز بكنى از براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست و اگر هر روز يك مرتبه يا ماهى يك

ص: 790


1- . خصال 359-360؛ عيون اخبار الرضا 1/279.
2- . سورۀ آل عمران:199.
3- . مجمع البيان 1/561؛ تفسير نسائى 1/356؛ اسباب النزول 143-144.

مرتبه يا سالى يك مرتبه بجا آورى هر گناه كه در آن ميان كرده باشى آمرزيده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او تعليم كرد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز فتح خيبر جعفر با هركه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت كرده اند آمدند با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام كه يكى از ايشان بحيراى راهب بود، و حضرت سورۀ يس بر ايشان خواند و ايشان بسيار گريستند و گفتند: چه بسيار شبيه است اين سخن به آنچه بر عيسى عليه السّلام نازل مى شد؛ و همه ايمان آوردند و برگشتند (2).

ص: 791


1- . تهذيب الاحكام 3/186؛ بحار الانوار 88/206 و 208. و نيز رجوع شود به كافى 3/465 و من لا يحضره الفقيه 1/552 و خصال 484.
2- . مجمع البيان 2/234.

ص: 792

باب بيست و ششم: در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب

اشاره

و بيعت كردن انصار، و موت ابو طالب و خديجه عليهما السّلام

و ساير احوال آن حضرت تا ارادۀ هجرت كردن بسوى مدينه

ص: 793

ص: 794

شيخ طبرسى و قطب راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه: در سال هشتم نبوت چون كفار قريش و مشركان مكه اسلام حمزه عليه السّلام را ديدند و حمايت نجاشى مهاجران را و اسلام او را شنيدند و شدت حمايت ابو طالب و اكثر بنى هاشم آن حضرت را مشاهده كردند و اسلام در قبايل عرب منتشر شد و حقّيّت آن حضرت بر اكثر خلق ظاهر شد، از مشاهده و استماع اين احوال مضطرب شدند و نائرۀ حسد و شرك در سينۀ پركينۀ ايشان مشتعل گرديده و در «دار النّدوه» كه محلّ مشورت ايشان بود جمع شدند و تدبير ايشان بر آن قرار يافت كه با يكديگر اتفاق كردند و سوگند خوردند بر عداوت آن حضرت و نامه اى در ميان خود نوشتند كه با بنى هاشم طعام نخورند و سخن نگويند و با ايشان خريدوفروش نكنند و دختر به ايشان ندهند و از ايشان دختر نگيرند تا مضطر شوند و آن حضرت را به ايشان بدهند تا بكشند و همه با يكديگر متفق باشند در عزم كشتن آن حضرت كه هرگاه بر او دست بيابند او را به قتل رسانند.

و چون اين خبر به حضرت ابو طالب رسيد بنى هاشم را جمع كرد و همه چهل مرد بودند و به ايشان گفت كه: بكعبه و حرم سوگند ياد مى كنم كه اگر از دشمن خارى به پاى محمد برود همۀ شما را هلاك خواهم كرد؛ و حضرت را با ساير بنى هاشم به درّه اى كه آن را «شعب ابى طالب» مى گفتند برد و اطراف آن درّه را ضبط كرد و در شب و روز پاسبانى آن حضرت مى نمود، و چون شب مى شد شمشير خود را برمى داشت در وقتى كه آن حضرت مى خوابيد مانند پروانه برگرد آن شمع محفل نبوت مى گرديد، و در اول شب آن حضرت را در جائى مى خوابانيد و چون پاسى از شب مى گذشت آن حضرت را از آنجا به جائى ديگر نقل مى فرمود و عزيزترين فرزندان خود على بن ابى طالب را

ص: 795

در جاى او مى خوابانيد كه اگر كسى در اول شب آن حضرت را در آن مكان ديده باشد و قصد ضررى نسبت به او نمايد بر اعزّ اولاد او واقع شود و بر او واقع نشود، و هر شب امير المؤمنين عليه السّلام به طيب خاطر جان خود را فداى آن حضرت مى نمود، و در تمام شب ابو طالب پاسبانى آن جناب مى نمود و در روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را موكّل گردانيده بود كه حراست آن حضرت مى نمودند تا آنكه كار بر ايشان بسيار تنگ شد و هركه از عرب داخل مكه مى شد جرأت نمى كرد كه به بنى هاشم چيزى بفروشد و هر كه چيزى به ايشان مى فروخت اموال او را غارت مى كردند، و ابو جهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط بر سر راه قوافل مى رفتند و تجّار را منع مى كردند از آنكه به بنى هاشم آذوقه بفروشند و تهديد مى كردند ايشان را كه: اگر بفروشيد، مال شما را غارت خواهيم كرد.

و حضرت خديجه مال بسيار داشت و اكثر آن را صرف آن حضرت و اصحاب آن حضرت كرد در وقتى كه در شعب محصور بودند.

و در نامه اى كه نوشتند جميع اكابر قريش اتفاق كردند بغير مطعم بن عدى كه گفت:

اين ستم است و من در اين شريك نمى شوم؛ و نامه را پيچيدند و مهر چهل نفر از رؤساى قريش را بر آن زدند و در ميان كعبه آويختند؛ و ابو لهب نيز با ايشان متابعت كرد.

و در هر موسم حج و عمره حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از شعب بيرون مى آمد و بر قبايل عرب كه به حج آمده بودند مى گرديد و مى گفت: من از جانب حق تعالى مبعوث شده ام به رسالت و شما را به دين خود دعوت مى كنم، به دين من درآئيد و مرا از شرّ اعدا محافظت نمائيد و من ضامن بهشت مى شوم از براى شما، و ابو لهب در عقب آن حضرت مى گرديد و مى گفت: قبول قول او مكنيد او پسر برادر من است و كذّاب است و جادوگر است.

پس بر اين حال چهار سال در آن درّه ماندند كه ايمن نبودند و بيرون نمى توانستند آمد مگر در موسم، و در سالى دوم موسم بود يكى موسم عمره در رجب و ديگرى موسم حج در

ص: 796

ماه ذيحجه، و در هر موسم بنى هاشم از درّه بيرون مى آمدند و خريدوفروش مى كردند و باز به درّه مى رفتند و تا موسم ديگر هرچند گرسنگى و احتياج بر ايشان غالب مى شد از بيم قريش بيرون نمى آمدند.

و قريش به نزد ابو طالب فرستادند كه: اگر محمد را به ما بدهى كه ما او را بكشيم ما تو را بر خود پادشاه مى كنيم، ابو طالب قصيدۀ لاميّه را در جواب ايشان گفت و در آن قصيده مدح بسيار آن حضرت را كرد و اظهار اعتقاد به نبوت آن حضرت نمود و بيان كرد كه: تا زنده ام دست از يارى او بر نمى دارم؛ چون آن قصيده را شنيدند از ابو طالب نااميد گرديدند.

و ابو العاص بن ربيع كه داماد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود شتران را بر در شعب مى آورد كه گندم و خرما بر آنها بار كرده بود و صدا مى زد بر آن شتران كه داخل درّه مى شدند و بر مى گشت، لهذا حضرت فرمود كه: ابو العاص حقّ دامادى ما را نيكو رعايت كرد؛ تا آنكه شدت بنى هاشم به مرتبه اى رسيد كه شبها اكثر اهل مكه را از گريۀ اطفال ايشان خواب نمى برد و اكثر ايشان از آن عهد پشيمان شدند، و چون نامه اى نوشته بودند نقض آن نمى توانستند كرد، و چون صبح مى شد نزد كعبه جمع مى شدند و احوال از يكديگر مى پرسيدند بعضى مى گفتند: ديشب صداى گريۀ اطفال بنى هاشم از گرسنگى ما را نگذاشت كه به خواب رويم، و باعث شماتت بعضى از معاندان مى شد و بعضى از قريش متأثر و نادم مى شدند (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون كفار قريش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملجأ گردانيدند كه پناه به شعب ابى طالب برد و ايشان بر دهنۀ شعب جمعى را موكّل كردند كه مانع شوند از آنكه كسى به ايشان آذوقه برساند و كار بر اصحاب آن حضرت بسيار تنگ شد و به آن حضرت شكايت كردند از كمى آذوقه، حضرت دعا

ص: 797


1- . رجوع شود به اعلام الورى 49 و قصص الانبياء راوندى 327 و سيرۀ ابن اسحاق 156-166 و تاريخ طبرى 1/549-550 و دلائل النبوة 2/311.

كرد تا حق تعالى بهتر از منّ و سلواى بنى اسرائيل از براى ايشان فرستاد، و هرچه هر يك از ايشان آرزو مى كرد از انواع طعامها و ميوه ها و حلاوات و جامه ها نزد ايشان حاضر مى شد، و چون از تنگى درّه دلتنگ شدند و به آن حضرت شكايت كردند حضرت به دستهاى مبارك خود اشاره نمود به جانب كوهها كه: دور شويد، پس دور شدند تا آنكه صحرائى در آن ميان بهم رسيد كه چشم دو طرفش را نمى توانست ديد پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه خدا در شما پنهان كرده است براى محمد و ياوران او از درختها و ميوه ها و گلها و گياهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده كردند كه سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گرديد مشتمل بر نهرهاى بسيار و درختان ميوه دار كه الوان ميوه ها از آنها آويخته بود و گياههاى تر و تازه و انواع رياحين و گلهاى خوشاينده كه هيچ پادشاهى از پادشاهان زمين را چنان حدايق و بساتين ميسّر نشده پس از آن آبها و ميوه ها و طعامها تناول مى كردند و شكر حق تعالى ادا مى نمودند (1)، و چون جامه ها و بدنهاى ايشان كثيف شد و به آن حضرت شكايت كردند فرمود كه:

بدميد بر جامه هاى خود و دست بر آنها بكشيد چنانكه پوشيده ايد و صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستيد كه سفيد و پاكيزه و خوشاينده مى شوند و غمها و كدورتها از سينه هاى شما زايل مى گردد، و چون چنين كردند و جامه هاى ايشان نو و سفيد و پاكيزه شد و بدنهاى ايشان از چرك و كثافت پاك شد و سينه هاى ايشان از اندوه و الم رهائى يافت گفتند: يا رسول اللّه! چه بسيار عجب است كه به صلواتى كه بر تو و بر آل تو فرستاديم چگونه ما و جامه هاى ما از بديها و ناخوشيها پاك شديم؟ حضرت فرمود كه: صلوات بر محمد و آل محمد دلهاى شما را از غل و كينه و صفات ذميمه و بدنهاى شما را از لوث گناهان پاكتر گرداند از جامه هاى شما و نامه هاى گناهان شما را بهتر خواهد شست از شستن چرك از جامه هاى شما و نامه هاى حسنات شما را نورانى تر

ص: 798


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 293.

گردانيد از جامه هاى شما (1).

و در روايات مشهورۀ سالفه مذكور است كه: بعد از آنكه چهار سال-و به روايتى سه سال (2)، و به روايتى دو سال (3)-در شعب به اين حال گذراندند حق تعالى بر آن صحيفۀ ملعونۀ ايشان كه در كعبه پنهان كرده بودند ارضه را فرستاد كه بغير نام خدا هر چه در آن صحيفه بود پاك كرد، و جبرئيل عليه السّلام اين خبر را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، و آن حضرت اين خبر را به ابو طالب رسانيد، چون ابو طالب اين خبر آسمانى را شنيد جامۀ خود را پوشيد و متوجه مسجد الحرام گرديد، و چون داخل مسجد شد اكابر قريش را در مسجد مجتمع يافت، چون ايشان ابو طالب را ديدند با يكديگر گفتند: ابو طالب به تنگ آمده است از حمايت محمد و آمده است كه پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزديك ايشان رسيد برخاستند و او را تعظيم و تكريم بسيار كردند و گفتند: دانستيم كه آمده اى با ما مواصلت كنى و رأى خود را با جماعت ما متفق گردانى و پسر برادر خود را به ما بگذارى.

ابو طالب فرمود كه: و اللّه براى اين نيامده ام و ليكن پسر برادرم مرا خبرى داده است و مى دانم كه او دروغ نمى گويد، او خبر مى دهد كه حق تعالى ارضه را فرستاده است بر صحيفۀ قاطعۀ ملعونۀ شما كه هر ظلم و جور و قطع رحم كه شما در آن نوشته بوديد همه را پاك كرده است و بغير نام خدا چيزى در آن نگذاشته است پس صحيفه را بفرستيد تا بياورند، اگر گفتۀ او حق باشد پس از خداوند عالم بترسيد و برگرديد از جور و ستم و قطع رحم، و اگر گفتۀ او دروغ باشد من او را به شما مى گذارم كه اگر خواهيد او را بكشيد و اگر خواهيد زنده بگذاريد.

ايشان گفتند: با ما با انصاف آمده اى؛ و فرستادند و صحيفه را از كعبه به زير آوردند و مهرهاى خود را به حال خود يافتند، و چون صحيفه را گشودند چنان بود كه حضرت

ص: 799


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 519.
2- . دلائل النبوة 2/312؛ حياة الحيوان الكبرى 1/30.
3- . سيرۀ ابن اسحاق 161.

فرموده بود، پس قريش سرها را به زير انداختند.

ابو طالب فرمود: اى قوم! از خدا بترسيد و دست از اين ستم برداريد؛ و برگشت به شعب.

پس چند نفر از قريش كه پيشتر از اين نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدى و ابو البخترى بن هشام و زهير بن اميّه برخاستند و گفتند: ما بيزاريم از آنچه در آن نامه نوشته است؛ و اكثر قريش با ايشان موافقت كردند و نامه را دريدند، و ابو جهل هرچند خواست كه حكم نامه باقى باشد نتوانست، و بنى هاشم از شعب بيرون آمدند و به خانه هاى خود رفتند.

بعد از بيرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابو طالب بيمار شد، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او آمد و او را در حال ارتحال ديد گفت: اى عم! در حال طفوليّت مرا تربيت كردى و در بزرگى مرا يارى كردى و مرا در يتيمى كفالت نمودى پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نيكوترين جزاها و اكنون از تو يك كلمه مى خواهم كه ديدۀ من روشن شود (و غرض آن حضرت آن بود كه مردم بدانند كه او مسلمان شده بوده است و براى يارى آن حضرت اظهار اسلام نمى كرده است) پس ابو طالب عليه السّلام كلمه اى گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهاى پيغمبران و وصيتهاى ابراهيم عليه السّلام را كه به او رسيده بود به حضرت تسليم كرد و به رحمت ايزدى واصل شد، پس حضرت با جنازۀ او رفت و مى گريست و مى فرمود كه: اى عمّ من! صلۀ رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد (1).

و مشهور آن است كه وفات جناب ابو طالب در سال دهم نبوّت بود، و بعد از سى و پنج روز (2)يا سه روز (3)از وفات ابو طالب جناب خديجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع اين دو مصيبت عظمى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را اندوه عظيم عارض شد زيرا كه

ص: 800


1- . اعلام الورى 51؛ قصص الانبياء راوندى 329-330.
2- . اعلام الورى 53.
3- . قصص الانبياء راوندى 317.

هر دو وزير و معين و ياور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.

شيخ طوسى از ابن عياش روايت كرده است كه: وفات ابو طالب در بيست و ششم ماه رجب بود (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: وفات ابو طالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خديجه وفات يافت و حضرت آن سال را «عام الحزن» ناميد يعنى سال اندوه (2).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد بر خديجه در وقتى كه او متوجه سراى باقى بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده مى كنيم اى خديجه، چون برسى به هووهاى خود سلام مرا به ايشان برسان.

عرض كرد: كيستند آنها يا رسول اللّه؟

فرمود: مريم دختر عمران، كلثوم خواهر موسى، آسيه زن فرعون كه اينها در بهشت با تو زوجۀ من خواهند بود.

خديجه عرض كرد كه: مبارك باد يا رسول اللّه (3).

و مشهور آن است كه در هنگام وفات، عمر خديجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در «حجون» دفن كرد و خود داخل قبر شد و او را سپرد (4).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ابو طالب به رحمت حق واصل شد جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت كه: يا محمد! از مكه بيرون رو كه اكنون تو را در مكه ياورى نيست؛ و قريش شوريدند بر آن حضرت پس

ص: 801


1- . مصباح المتهجد 749.
2- . قصص الانبياء راوندى 317. و نيز رجوع شود به كشف الغمة 1/16.
3- . من لا يحضره الفقيه 1/139.
4- . كشف الغمة 2/136؛ الاصابة 8/103.

گريخت از ايشان و به جانب كوهى رفت در مكه كه آن را حجون مى گويند (1).

و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان داشت از كفار قريش در مكه و ظاهر نمى شد و با او نبود بغير امير المؤمنين عليه السّلام و خديجه تا آنكه حق تعالى امر كرد او را كه دين خود را ظاهر كند و پروا نكند از مشركان، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض مى كرد بر قبائل عرب و از ايشان يارى مى طلبيد، و چون به نزد ايشان مى رفت مى گفتند: تو دروغگوئى از پيش ما برو (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: بعد از فوت ابو طالب شدت قريش بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مضاعف شد و بلاى آن حضرت از ايشان شديد شد و متوجه طائف گرديد كه حجت الهى را بر ايشان تمام كند، چون به طائف رسيد سه نفر از اكابر ايشان را كه بزرگان قبيلۀ ثقيف بودند ملاقات كرد و آن هر سه برادر يكديگر بودند (عبد ياليل، حبيب، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ايشان عرض كرد و بديهاى قوم خود را به ايشان شكايت كرد و از ايشان يارى طلبيد و ايشان جوابهاى ناملايم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحريص بر ايذاى آن حضرت نمودند، و آن گروه بى سعادت صف كشيدند بر سر راه آن سلطان سرير رسالت و بر هر گروه كه مى گذشت پاى فلك پيماى آن سيد انبياء را به سنگ جفا خسته مى كردند تا آنكه خون از پاهاى مباركش روان شد و در پناه باغى از باغهاى ايشان در سايۀ درختى قرار گرفت، ناگاه در آن باغ عتبه و شيبه را ديد، و چون عداوت ايشان را مى دانست از ديدن ايشان ملول گرديد و ايشان غلامى داشتند از اهل نينوى كه او را «عداس» مى گفتند، طبق انگورى به او دادند و براى آن حضرت فرستادند، چون عداس به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد كه: از كدام شهرى تو؟ عداس عرض كرد: از نينوى؛ حضرت فرمود: از شهر بندۀ شايستۀ خدا يونس بن متى، و قصۀ يونس عليه السّلام

ص: 802


1- . كافى 1/449.
2- . تفسير عياشى 2/253. و در آن و همچنين در بحار بجاى سه سال، چند سال آمده است.

را براى او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هيچ كس را حقير نمى شمرد كه تبليغ رسالت به او ننمايد و شريف و وضيع و بنده و آزاد را به يك نسبت تبليغ رسالت مى نمود.

و چون عداس عالم بود و كتب سالفه را ديده بود و بر علم و كمال و شرافت و خصال آن حضرت مطّلع شد ايمان آورد و بر پاهاى خونين آن رسول امين افتاد و مى بوسيد و بر ديده هاى خود مى ماليد، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و هرگز براى ما كه آقاى توئيم چنين نكردى؟ گفت: بزرگى و جلالت او را شناختم و دل خود را در محبت او درباختم، ايشان خنديدند و گفتند: فريب او را مخور كه او بازى دهنده است (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون حضرت داخل طايف شد ديد كه عتبه و شيبه بر كرسى نشسته اند، ايشان گفتند: الحال محمد مى آيد و در پيش ما مى ايستد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد كرسى براى آن حضرت خم شد و ايشان از كرسى افتادند، پس گفتند: سحر تو از اهل مكه عاجز شد اكنون به طائف آمدى (2)؟

و به روايتى آن است كه: آن حضرت با زيد بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوّت و ده روز يا پنجاه روز در آنجا ماند، پس مراجعت فرمود بسوى مكه، و چون از طائف بيرون آمد در زير درخت انگورى قرار گرفت و فرمود:

«اللّهم انّي اشكو اليك ضعف قوّتي و قلّة حيلتي و هواني على النّاس انت ارحم الرّاحمين انت ربّ المستضعفين و انت ربّي، الى من تكلني؟ الى بعيد يتجهّمني او الى عدوّ ملّكته امري؟ ان لم يكن عليّ غضب فلا ابالي و لكنّ عافيتك هي اوسع لي، اعوذ بنور وجهك الّذي اشرقت له الظّلمات و صلح عليه امر الدّنيا و الآخرة من ان ينزل بي غضبك او يحلّ عليّ سخطك، لك العتبى حتّى ترضى و لا حول و لا قوّة الاّ بك» و اين دعا براى رفع

ص: 803


1- . اعلام الورى 53. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554 و المنتظم 3/13.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/172.

شدتها مجرّب است؛ چون حضرت به «نخله» رسيد حق تعالى گروه جن را فرستاد كه به او ايمان آوردند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست كه داخل مكه شود مردى از قريش را ديد كه پنهان به آن حضرت ايمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شريق (2)و فرمود: او را بگو كه محمد از تو امان مى خواهد كه داخل مكه شود در امان تو و طواف و سعى كند براى عمره؛ و خود با زيد در غار حرا پنهان شد. چون رسالت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به او رسانيد گفت: من از قريش نيستم و حليف ايشانم و مى ترسم امان مرا قبول نكنند و عارى گردد براى من؛ پس حضرت او را به نزد سهيل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبيد، او نيز قبول نكرد؛ پس به نزد مطعم بن عدى فرستاد، مطعم گفت كه: بگو تو را امان دادم داخل مكه شو و هر چه خواهى بكن؛ و مطعم فرزندان و دامادها و برادر خود طعيمه را امر كرد كه اسلحۀ خود را بردارند و گفت: من محمد را امان داده ام، در دور كعبه باشيد و او را حراست نمائيد تا طواف و سعى بكند و ايشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابو جهل لعين گفت: اى گروه قريش! اينك محمد تنها آمده است و ياور او مرده است بيائيد و هر چه خواهيد به او بكنيد، طعيمه چون اين سخن را شنيد گفت: سخن مگو كه برادرم او را امان داده است، ابو جهل به نزد مطعم آمد و گفت: به دين محمد درآمده اى؟ گفت: به دين او در نيامده ام ليكن او را امان داده ام.

چون حضرت از طواف و سعى فارغ شد و محل گرديد به نزد مطعم بن عدى آمد و فرمود: اى ابو وهب! امان دادى و نيكى كردى، اكنون از امان تو بيرون مى روم، مطعم گفت: چرا در امان من نمى باشى كه قريش به تو آسيبى نرسانند؟ حضرت فرمود:

نمى خواهم كه بيش از يك روز در امان مشركى بمانم؛ پس مطعم ندا كرد: محمد از امان

ص: 804


1- . بحار الانوار 19/22 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/554- 555.
2- . در مصدر «اخنس بن شريف» مى باشد.

من بيرون رفت (1).

پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام مى نمود و به نزد قبائل عرب در خانه هاى ايشان مى رفت و ايشان را دعوت مى كرد؛ و گويند: در اين سال آن حضرت عايشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود درآورد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه از قبيلۀ خزرج بودند در موسمى از مواسم عرب براى عمرۀ رجب بسوى مكه آمدند و سالها بود كه در ميان اوس و خزرج نائرۀ فتنه و قتال اشتعال داشت، و در آن زودى غزوۀ «بعاث» (3)ميان ايشان شده بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ايشان آمده بودند كه با قريش هم سوگند شوند و ايشان را ياور خود گردانند در دفع اوس؛ و اسعد صديق و آشناى عتبة بن ربيعه بود، چون به مكه آمد به خانۀ عتبه فرود آمد و گفت: ميان ما و اوس جنگ عظيمى شد و ايشان بر ما غالب شدند و آمده ايم كه با شما هم سوگند شويم در دفع ايشان.

عتبه گفت: ديار ما از ديار شما دور است و ما الحال به شغلى گرفتاريم كه به كار ديگرى نمى توانيم پرداخت.

پرسيد: شغل شما چيست و حال آنكه شما در حرميد و حرم شما محلّ ايمنى است؟

عتبه گفت: مردى در ميان ما بيرون آمده است و دعوى مى كند كه رسول خداست و عقلهاى ما را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را بد راه مى كند.

اسعد گفت: از شماست يا از غير شما؟

عتبه گفت: از ماست و از بهترين ماست، فرزند عبد اللّه بن عبد المطّلب است و از همۀ ما شريفتر و نجيبتر و عظيمتر است.

ص: 805


1- . اعلام الورى 54-55 به نقل از على بن ابراهيم. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 1/555.
2- . بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . در اعلام الورى «بغاث» ذكر شده است.

چون اوس و خزرج هميشه از يهودان بنى قريظه و بنى النضير و بنى قينقاع كه در ميان ايشان بودند مى شنيدند كه در اين اوان مى بايد پيغمبرى از مكه بيرون آيد و بسوى مدينه هجرت نمايد و عرب را بسيار بكشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در خاطرش افتاد كه همان پيغمبر خواهد بود كه ايشان مى گفتند، پرسيد كه: او در كجاست؟

عتبه گفت: در حجر اسماعيل نشسته است و ايشان در درّه مى باشند و بيرون نمى آيند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن او و با او سخن مگو كه او جادوگر است و به جادوى سخن خود دلهاى مردم را مى ربايد؛ و اين در هنگامى بود كه بنى هاشم هنوز در شعب ابى طالب محصور بودند.

اسعد گفت كه: من به عمره آمده ام و البته مى بايدم به مسجد رفت براى طواف.

عتبه گفت: پنبه در گوشهاى خود پر كن تا سخن او را نشنوى.

پس اسعد پنبه در گوشهاى خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود، چون مشغول طواف شد و از پيش آن جناب گذشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظرى بسوى او كرد و تبسّم نمود، و چون يك شوط طواف كرد در شوط دوم در خاطر خود گفت كه: از من جاهل تر كسى نمى باشد، چنين خبرى در مكه باشد و من حقيقت اين خبر را معلوم نكرده به مدينه روم روا نيست؛ پس پنبه را از گوش خود بيرون آورد و چون به حضرت رسيد گفت: «انعم صباحا» و اين تحيّت ايشان بود.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر برداشت و به او نظر كرد و فرمود كه: خدا از اين بهتر تحيّتى به ما داده است كه آن تحيّت اهل بهشت است «السّلام عليكم» .

اسعد گفت: ما را بسوى چه چيز دعوت مى كنى؟

فرمود كه: شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانيّت خدا و پيغمبرى من و به آنكه شرك به خدا نياوريد، و با پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از بيم پريشانى نكشيد، و گناهان ظاهر و پنهان را ترك كنيد، و كسى را به ناحق مكشيد، و نزديك مال يتيم نرويد مگر به وجهى كه نيكوتر باشد تا به حدّ بلوغ و رشد برسد، و كيل و ترازو را تمام بدهيد و كم نكنيد، و چون سخنى گوئيد به عدالت و راستى بگوئيد و رعايت جانبى مكنيد

ص: 806

هرچند خويش شما باشند، و به پيمانهاى خدا وفا كنيد، اين وصيّتها است كه خدا شما را كرده است شايد متذكر شويد.

چون اسعد اين سخنان را شنيد نور ايمان در دلش درآمد و سعادت ازلى او را دريافت و گفت: شهادت مى دهم كه خدائى بجز خداوند يگانه نيست و شهادت مى دهم كه تو رسول خدائى، يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد من از اهل مدينه ام از قبيلۀ خزرج و ميان ما و قبيلۀ اوس ريسمانهاى گسيخته يعنى پيمانها شكسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پيوند كند و ما بين ايشان را به اصلاح آورد هيچ كس از تو عزيزتر نخواهد بود در ميان ما، و همراه من يكى از قوم ما هست اگر او هم در اين امر داخل شود اميدواريم كه خدا امر ما را در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند كه ما پيشتر خبر تو را از يهود مى شنيديم و بشارت مى دادند ما را به آمدن تو و خبر مى دادند ما را از صفت تو و اميدواريم كه ديار ما محلّ هجرت تو باشد زيرا كه يهود ما را چنين خبر مى دادند و شكر مى كنيم خداوندى را كه مرا توفيق داد كه به خدمت تو رسيدم، و اللّه كه من براى آن آمده بودم كه از قريش سوگندى بگيرم و خدا از آن بهتر براى من ميسّر گردانيد.

پس ذكوان آمد و اسعد گفت: اين است آن پيغمبرى كه يهود ما را به آن بشارت مى دادند و ما را به صفات او خبر مى دادند، پس او نيز ايمان آورد و گفتند: يا رسول اللّه! كسى را با ما بفرست كه تعليم قرآن نمايد به ما و مردم را بخواند بسوى دين اسلام؛ حضرت، مصعب بن عمير را با ايشان فرستاد-و او جوانى بود كم سال و به ناز و نعمت پرورش يافته و پدر و مادرش او را بسيار گرامى مى داشتند و هرگز از مكه بيرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا كردند و از خود دور كردند و با آن جناب در شعب مى بود و حالش بسيار متغير شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسيارى از قرآن و احكام الهى فرا گرفته بود-پس اسعد و ذكوان با مصعب متوجه مدينه شدند و چون به قوم خود رسيدند خبر آن جناب را ذكر كردند و اوصاف آن جناب را بيان كردند و از هر قبيله اى يك نفر و دو نفر مسلمان مى شدند، و مصعب در خانۀ اسعد مى بود و هر روز بيرون مى آمد و بر مجالس قبيلۀ خزرج مى گرديد و ايشان را بسوى اسلام دعوت مى نمود و جوانان اجابت او

ص: 807

مى نمودند.

و عبد اللّه بن ابى در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق كرده بودند كه او را بر خود امير گردانند به اعتبار شرافت و سخاوتى كه داشت و اكليلى براى او ساخته بودند و انتظار دانه اى مى كشيدند كه در ميان آن نصب كنند، و اوس به اين نسبت به امارت او راضى شده بودند با آنكه از قبيلۀ ايشان نبود زيرا كه او در جنگ بعاث با خزرج خروج نكرد و گفت: اين ظلم است از شما بر اوس.

و چون اسعد به مدينه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهى و امارت عبد اللّه متزلزل شد و به اين سبب سعى در ابطال اين امر مى نمود، پس اسعد به مصعب گفت كه: خالوى من سعد بن معاذ از رؤساى اوس است و مرد شريف عاقلى است و قبيلۀ عمرو بن عوف او را اطاعت مى نمايند اگر او مسلمان شود كار ما تمام مى شود، بيا تا برويم به محلۀ ايشان؛ پس مصعب با اسعد به محلۀ سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهى از چاههاى ايشان نشستند و جمعى از جوانان بر دور ايشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر ايشان خواند، و چون اين خبر به سعد بن معاذ رسيد اسيد بن حضير را كه از اشراف ايشان بود گفت كه: شنيده ام كه اسعد با اين مرد قرشى به محلۀ ما آمده است و جوانان ما را فاسد مى كند برو و او را نهى كن از اين امر. چون اسيد پيدا شد اسعد به مصعب گفت كه:

اين مرد شريف بزرگى است و اگر در امر ما داخل شود اميدوارم كه كار ما تمام شود، و چون اسيد به نزديك ايشان رسيد به اسعد گفت كه: خالوى تو مى گويد كه: در مجالس ما ميا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس، مصعب گفت: بنشين تا ما امر خود را بر تو عرض نمائيم اگر بپسندى داخل شو در آن و اگر خواهى ما از محلۀ شما بيرون مى رويم، چون اسيد نشست و مصعب سوره اى از قرآن بر او خواند نور اسلام خانۀ دلش را روشن كرد و پرسيد: كسى كه داخل اين امر مى شود چه كار مى كند؟ گفت:

غسل مى كند و دو جامۀ پاك مى پوشد و شهادتين مى گويد و دو ركعت نماز مى كند، پس اسيد خود را با جامه در چاه افكند و غسل كرد و بيرون آمد و جامه هاى خود را فشرد و گفت: شهادت را بر من عرض كن، پس كلمۀ «لا إله إلاّ اللّه و محمّد رسول اللّه» گفت

ص: 808

و دو ركعت نماز ادا كرد و به اسعد گفت كه: الحال مى روم كه خالوى تو را به هر حيله كه باشد براى تو بفرستم.

چون اسيد نيك اختر در برابر آن سعد اكبر پيدا شد سعد گفت: سوگند ياد مى كنم كه اسيد به روى ديگر مى آيد بغير آن رو كه از پيش ما رفت، پس اسيد سعد را به هر حيله كه بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سورۀ «حم تنزيل من الرحمن الرحيم» را بر او خواند، همين كه مصعب از سوره فارغ شد نور ايمان در جبين آن سعادتمند ساطع گرديد، پس سعد به خانۀ خود فرستاد و دو جامۀ پاك طلبيد و غسل كرد و شهادت گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و دست مصعب را گرفت و به خانۀ خود برد و گفت: امر خود را ظاهر كن و از هيچ كس پروا مكن، پس سعد آمد و در ميان قبيلۀ بنى عمرو بن عوف ايستاد و ايشان را به آواز بلند ندا كرد كه: اى فرزندان عمرو بن عوف! هيچ مرد و زن باكره و شوهردار و پير و جوان و كودك نماند مگر آنكه بيرون آيد كه امروز روزى نيست كه كسى در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت: حال من در ميان شما چگونه است؟

گفتند: تو بزرگ مائى و هرچه مى فرمائى اطاعت مى كنيم و هيچ امر تو را رد نمى كنيم آنچه مى خواهى بفرما.

سعد گفت: سخن گفتن مردان و زنان و كودكان شما همه بر من حرام است تا گواهى دهيد به وحدانيّت خدا و به پيغمبرى محمد رسول خدا، و حمد مى كنم خداوندى را كه ما را به اين نعمت گرامى داشت و اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند، پس در آن روز همۀ آن قبيله مسلمان شدند و اسلام در ميان هر دو قبيلۀ خزرج و اوس رواج بهم رسانيد و اشراف هر دو قبيله مسلمان شدند زيرا كه همه از يهود اوصاف آن حضرت را شنيده بودند.

پس مصعب حقيقت حال را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد و آن حضرت مردم را مرخص فرمود كه هركه مسلمان شده است و قوم او را شكنجه و آزار مى رسانند بروند به جانب مدينه، پس يك يك از ايشان مى گريختند و به مدينه مى آمدند، و هركه از

ص: 809

ايشان داخل مدينه مى شد اوس و خزرج ايشان را به خانه مى بردند و اكرام مى كردند و ايشان را بر خود اختيار مى كردند (1).

و بعضى روايت كرده اند كه: بعد از بيرون آمدن از شعب در سال يازدهم نبوّت حضرت شش نفر از قبيلۀ خزرج را مشاهده كرد كه ايشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالك و قطبة بن عامر و عقبة بن عامر و جابر بن عبد اللّه بودند و از ايشان پرسيد كه:

شما كيستيد؟ گفتند: ما از قبيلۀ خزرجيم، فرمود كه: ساعتى نمى نشينيد كه با شما سخن گويم؟ ايشان نشستند و حضرت اسلام را بر ايشان عرض نمود و قرآن مجيد بر ايشان خواند، چون آثار صدق در بيان آن حضرت يافتند به يكديگر گفتند كه: اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند بايد ما سبقت بگيريم و پيش از ساير قوم خود به او ايمان آوريم، پس ايمان آوردند و به مدينه برگشتند و ذكر آن حضرت در مدينه منتشر شد.

و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بيعت كردند و اين بيعت عقبۀ اولى است، و موافق اين روايت در اين سال حضرت مصعب بن عمير را به ايشان فرستاد كه مسائل دين و قرآن تعليم ايشان نمايد و ايشان را به دين اسلام دعوت نمايد (2).

و در موسم ديگر در سال سيزدهم نبوّت جماعت بسيار از قبيلۀ اوس و خزرج از مسلمانان و كفار به قصد ملازمت رسول مختار صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حاج به مكه آمدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد ايشان آمد و فرمود كه: آيا حمايت من مى كنيد كه من كتاب خدا را بر شما بخوانم و مسلمان شويد و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آرى يا رسول اللّه هر پيمان كه خواهى از براى خود و از براى پروردگار خود بگير، حضرت فرمود كه: وعده گاه ما و شما گردنگاه منى است در شب دوازدهم؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منى برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسيار در ميان ايشان بود و اكثر ايشان هنوز

ص: 810


1- . اعلام الورى 55 به نقل از على بن ابراهيم؛ قصص الانبياء راوندى 332.
2- . بحار الانوار 19/23 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

مشرك بودند و عبد اللّه بن ابى لعنه اللّه در ميان ايشان بود، پس حضرت در روز دوم منى يعنى روز يازدهم ايشان را گفت كه: همه در خانۀ عبد المطّلب كه بر عقبه واقع است جمع شويد امّا يك يك بيائيد و كسى را از خواب بيدار مكنيد، و حضرت در خانۀ عبد المطّلب فرود آمده بود و امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه جمع شدند-و به روايتى هفتاد و سه مرد و دو زن بودند (1)-و چون حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعدۀ بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام گفتند: يا رسول اللّه! شرط كن براى خود و پروردگار خود هرچه خواهى، حضرت فرمود: شرط مى كنم كه مرا محافظت نمائيد از آنچه جانهاى خود را از آن محافظت مى نمائيد و اهل بيت مرا محافظت نمائيد از آنچه اهل بيت و اولاد خود را از آن محافظت مى نمائيد، گفتند: هرگاه چنين كنيم براى ما چه خواهد بود؟ فرمود كه: بهشت از براى شما خواهد بود و در دنيا مالك عرب خواهيد شد و عجم شما را اطاعت خواهند كرد و ملوك و امرا خواهيد بود، گفتند: راضى شديم.

پس عباس بن نضله كه از قبيلۀ اوس بود برخاست و گفت: اى گروه اوس و خزرج! مى دانيد كه بر چه چيز اقدام مى نمائيد؟ بر جنگ عرب و عجم و بر محاربۀ پادشاهان روى زمين، اگر مى دانيد كه هرگاه به او مصيبتى برسد او را خواهيد گذاشت و يارى او نخواهيد كرد پس او را فريب مدهيد و بگذاريد كه در بلاد خود باشد زيرا كه هرچند قوم آن حضرت مخالفت او كرده اند و ليكن باز عزيز و منيع است در ميان ايشان و كسى را قدرت آن نيست كه به او ضررى برساند؛ پس عبد اللّه بن حزام و اسعد بن زراره و ابو الهيثم بن تيهان گفتند: تو را چه كار است به سخن گفتن؟ يا رسول اللّه! خون ما فداى خون توست و جان ما فداى جان توست هر شرط كه خواهى براى پروردگار خود

ص: 811


1- . در مورد «هفتاد نفر» رجوع شود به اعلام الورى 59 و سيرۀ ابن كثير 2/195؛ و در مورد «هفتاد و سه مرد و دو زن» رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/232 و دلائل النبوة 2/455.

و براى خود بكن، پس حضرت فرمود كه: دوازده نفر از ميان خود جدا كنيد كه كفيل شما و سركردۀ شما باشند چنانكه موسى عليه السّلام دوازده نقيب در ميان بنى اسرائيل مقرر فرمود، گفتند: هركه را مى خواهى اختيار كن، پس جبرئيل تعيين نقبا كرد و حضرت به فرمودۀ جبرئيل نه نفر از خزرج اختيار كرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام پدر جابر و رافع بن مالك و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبد اللّه بن رواحه و سعد بن ربيع و عبادة بن صامت؛ و سه نفر از اوس: ابو الهيثم بن تيهان و اسيد بن حضير و سعد بن خيثمه.

و چون با حضرت بيعت كردند ابليس نزد عقبه ندا كرد كه: اى گروه قريش و ساير عرب! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند و با او بيعت مى نمايند كه با شما جنگ كنند.

چون قريش اين ندا را شنيدند به هيجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند، پس حضرت انصار را فرمود كه: پراكنده شويد.

گفتند: يا رسول اللّه! اگر مى فرمائى الحال شمشير مى كشيم و با ايشان جنگ مى كنيم.

حضرت فرمود كه: خدا مرا هنوز رخصت محاربۀ ايشان نداده است.

گفتند: يا رسول اللّه! با ما بيرون مى آئى؟

فرمود كه: منتظر امر الهى ام.

چون قريش با جمعيت تمام آمدند حمزه عليه السّلام شمشير خود را كشيد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شمشير كشيد و هر دو بر عقبه ايستادند.

چون قريش به عقبه رسيدند و حمزه را ديدند گفتند: اين چه امر است كه براى آن جمع شده ايد؟

حمزه گفت: اجتماعى نيست و بخدا سوگند هركه بالا مى آيد از عقبه گردنش را مى زنم.

پس قريش برگشتند و در روز عبد اللّه بن ابى را ديدند و گفتند: شنيديم كه قوم تو با محمد بيعت كرده اند بر جنگ ما، و چون عبد اللّه خبر نداشت و او را مطّلع نكرده بودند سوگند خورد كه چنين نيست و ايشان تصديق او كردند، و انصار بسوى مدينه برگشتند

ص: 812

و انتظار قدوم میمنت لزوم آن حضرت می کشیدند.

مؤلف گوید: آنچه مذکور شد موافق روایت علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و قطب راوندی و ابن شهر آشوب و جمعی دیگر از معتمدین اصحاب است و روایت بعضی بر بعضی داخل است(1).

ص: 813


1- تفسیر قمی 1/ 272 اعلام الوری 59 قصص الانبياء راوندی 334؛ مناقب ابن شهر آشوب 232/1

ص: 814

ص: 815

ص: 816

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 817

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

(مدینه)

ص: 818

حیوة القلوب 4

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

(مدینه)

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 819

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 820

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 821

ص: 822

فهرست مطالب

باب بيست و هفتم در بيان كيفيت هجرت آن حضرت بسوى مدينۀ طيبه و علل و مبادى آن است. 829

باب بيست و هشتم در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه و بناى مسجدها و خانه ها و ساير وقايع سال اول هجرت است 853

باب بيست و نهم در بيان جوامع و نوادر غزوات آن حضرت است و بيان غزواتى كه تا بدر كبرى واقع شده 867

باب سى ام در بيان كيفيت جنگ بدر است 881

باب سى و يكم در بيان غزوات و وقايعى كه بعد از جنگ بدر تا غزوۀ احد واقع شد 923

باب سى و دوم در بيان جنگ احد است 933

فصل

در بيان جراحاتى كه به جسد شريف آن حضرت رسيدند 965

فصل 968

فصل

در بيان معجزاتى كه از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد 970

ص: 823

فصل

در مزيد تأييد آنچه مذكور شد از دليرى و جان سپارى جناب امير المؤمنين عليه السّلام در آن جنگ و آزارها كه به آن حضرت رسيد و در بيان جبن و خذلان آن مخذولان كه مخالفان ايشان را عديل آن جناب مى دانند 975

فصل

در بيان بعضى از احوال شهدا و مقتولان مشركان 983

باب سى و سوم در بيان غزوۀ حمراء الاسد است 987

باب سى و چهارم در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين جنگ احد و غزوۀ احزاب واقع شد 995

فصل اول

در بيان غزوۀ رجيع است 997

فصل دوم

در بيان غزوۀ معونه است 999

فصل سوم

در بيان غزوۀ بنى نضير است 1002

فصل چهارم

در بيان غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ عسفان است 1012

فصل پنجم

در بيان غزوۀ بدر صغرى است و ساير وقايع تا غزوۀ خندق 1015

باب سى و پنجم در بيان جنگ خندق است كه آن را غزوۀ احزاب مى نامند 1023

باب سى و ششم در بيان غزوۀ بنى قريظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبۀ ابو لبابه 1057

ص: 824

باب سى و هفتم در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين غزوۀ احزاب و غزوۀ حديبيه واقع شده است 1071

فصل اول

در بيان غزوۀ «مريسيع» است كه آن را غزوۀ «بنى مصطلق» مى نامند 1073

فصل دوم

در بيان قصۀ فحش گفتن نسبت به عايشه است 1081

فصل سوم

در بيان ساير وقايع است 1083

باب سى و هشتم در بيان غزوۀ حديبيه است و بيعت رضوان 1089

باب سى و نهم در بيان فتح خيبر است و قدوم جعفر طيار از حبشه 1115

باب چهلم در بيان عمرۀ قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و ساير وقايع است تا غزوۀ مؤته 1137

باب چهل و يكم در بيان غزوۀ مؤته است 1153

باب چهل و دوم در بيان غزوۀ ذات السلاسل 1165

باب چهل و سوم در بيان فتح مكه است 1181

باب چهل و چهارم در بيان غزوۀ حنين و ساير وقايعى كه پيش از آن و بعد از آن به وقوع پيوست تا غزوۀ تبوك 1205

ص: 825

فصل

در بيان غزوۀ حنين است 1210

باب چهل و پنجم در بيان غزوۀ تبوك و قصۀ عقبه و مسجد ضرار است 1235

باب چهل و ششم در بيان نزول سورۀ براءه است 1281

باب چهل و هفتم در بيان قصۀ مباهله است 1295

باب چهل و هشتم در بيان ساير وقايع است تا حجة الوداع 1353

فصل اول

در بيان غزوۀ عمرو بن معدى كرب 1355

فصل دوم

در بيان فرستادن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى يمن 1359

فصل سوم

در آمدن اشراف و طوايف عرب و غير ايشان به خدمت آن حضرت و ساير وقايعى كه تا حجة الوداع واقع شد 1364

باب چهل و نهم در بيان حجة الوداع است و آنچه در آن سفر واقع شد و بيان ساير حجها و عمره هاى آن حضرت 1371

باب پنجاهم در بيان نوادر اخبار آن حضرت و بعضى از احوال اصحاب آن حضرت و معارضات و مناظراتى كه ميان آن حضرت و ميان مشركان و اهل كتاب و ساير ناس واقع شد 1437

ص: 826

باب پنجاه و يكم در بيان احوال اولاد امجاد آن حضرت است 1501

فصل

در بيان احوال حضرت ابراهيم و بعضى از احوال ماريه مادر او 1513

باب پنجاه و دوم در بيان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ايشان است 1519

باب پنجاه و سوم در بيان قصۀ تزويج زينب است و بعضى از احوال زيد بن حارثه است 1539

باب پنجاه و چهارم در بيان احوال امّ سلمه 1549

باب پنجاه و پنجم در بيان احوال عايشه و حفصه 1559

باب پنجاه و ششم در بيان احوال خويشان و خدمتگزاران و ملازمان و آزادكرده هاى آن حضرت است 1571

فصل

در بيان احوال صديقى كه حضرت پيش از بعثت داشته است 1590

باب پنجاه و هفتم در بيان فضيلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان و بعضى از مجملات احوال ايشان است 1593

باب پنجاه و هشتم در بيان فضايل بعضى از اكابر صحابه است 1603

باب پنجاه و نهم در بيان فضائل سنيّه و اخلاق عليّه و رفعت شأن و ساير احوال حضرت سلمان فارسى رضى اللّه عنه است 1631

ص: 827

باب شصتم در بيان احوال خير مآل محرم اسرار ربانى ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه و فضائل و مناقب اوست 1683

باب شصت و يكم در بيان بعضى از فضايل و احوال مقداد بن اسود كندى است 1727

باب شصت و دوم در بيان فضائل امت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و بعضى از احوال ايشان 1733

باب شصت و سوم در بيان وصيت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير وقايعى كه نزديك ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد 1739

باب شصت و چهارم در بيان كيفيت وقوع مصيبت كبرى و داهيۀ عظمى يعنى وفات سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و كيفيت تغسيل و تكفين و دفن و نماز بر آن حضرت و وقايعى كه مقارن آن و بعد از آن به وقوع پيوسته است 1765

باب شصت و پنجم در بيان احوالى چند است كه بعد از دفن آن حضرت واقع شد و آنچه نزد ضريح مقدس آن حضرت ظاهر گرديد و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار 1801

ص: 828

باب بيست و هفتم: در بيان كيفيت هجرت آن حضرت بسوى مدينۀ طيبه و علل و مبادى آن است

ص: 829

ص: 830

على بن ابراهيم و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر در سبب هجرت آن حضرت روايت كرده اند كه: چون كفار قريش ديدند كه امر نبوّت آن حضرت يوما فيوما در قوّت و رفعت ترقّى مى نمايد و تدبيرات ايشان سودمند نمى گردد و بيعت انصار را شنيدند، در دار النّدوه براى مشورت جمع شدند و عادت ايشان اين بود كه هرگاه داهيه اى كبرى ايشان را عارض مى شد در دار النّدوه جمع مى شدند و با يكديگر مشورت مى كردند و كسى كه عمر او از چهل سال كمتر بود در آنجا داخل نمى شد، پس چهل نفر از پيران قريش در دار النّدوه جمع شدند و شيطان ملعون به صورت مرد پيرى آمد كه داخل شود، دربان گفت: تو كيستى؟ گفت: من مرد پيرى ام از اهل نجد و شما را احتياج به رأى صايب من هست و چون شنيدم كه براى دفع اين مرد جمع شده ايد آمده ام كه رأى خود را در اين باب به شما بگويم، دربان گفت: داخل شو.

و عياشى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: قريش جمع شدند و از هر قبيله چند نفر اختيار كردند و براى مشورت به دار النّدوه رفتند كه در باب دفع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با يكديگر مشورت كنند، چون به در دار النّدوه رسيدند ديدند مرد پيرى در آنجا ايستاده است، چون خواستند داخل شوند گفت: مرا نيز داخل كنيد، گفتند: اى شيخ! تو كيستى؟ گفت: من شيخى از مشايخ قبيلۀ مضرم و در باب امرى كه شما براى آن جمع شده ايد رأى نيكوئى دارم، پس او را با خود داخل كردند (1).

و در احاديث معتبره مذكور است كه: شيطان چهار مرتبه متمثل شد به صورت مردان

ص: 831


1- . تفسير عياشى 2/53؛ تفسير برهان 2/78.

كه او را همه كس ديد، يكى در روز مشورت دار النّدوه بود (1).

برگشتيم به روايات مشهوره: چون به جاهاى خود قرار گرفتند ابو جهل گفت: اى گروه قريش! در ميان عرب كسى از ما عزيزتر نبود، ما اهل خانۀ خدائيم و مردم از اطراف عالم هر سال دو مرتبه براى حج و عمره به نزد ما مى آيند و ما را گرامى مى دارند و ما در حرم خدائيم و كسى در ما طمع نمى تواند كرد، و پيوسته چنين بوديم تا محمد بن عبد اللّه در ميان ما نشو و نما كرد و او را امين مى گفتيم براى صلاح او و آرميدگى او و راستگوئى او، و چون كامل شد و در ميان ما گرامى بود دعوى كرد كه رسول خداست و خبرهاى آسمان بسوى او مى آيد، پس عقلهاى ما را به بى خردى نسبت داد و خدايان ما را سب كرد و جوانان ما را فاسد گردانيد و جماعت ما را پراكنده كرد و مى گويد كه گذشتگان ما در آتشند و هيچ چيز بر ما از اين عظيمتر نيست، و من در باب او رأيى ديده ام، گفتند: چه رأى ديده اى؟ گفت:

كسى را برسانيم كه پنهان او را بكشد و اگر بنى هاشم خون او را طلب كنند ده ديه براى خون او بدهيم، شيطان گفت: رأيى است بسيار خبيث، گفتند: چرا؟ گفت: زيرا كه كشندۀ محمد البته كشته مى شود و كيست از شما كه براى اين كار كشتن را بر خود قرار دهد؟ و چون او كشته شود بنى هاشم و خلفاى ايشان از خزاعه تعصب خواهند كرد و راضى نخواهند شد كه كشندۀ محمد بر روى زمين راه رود و در ميان حرم جنگها در ميان شما خواهد شد كه همه يكديگر را بكشيد.

پس عاص بن وائل و اميّة بن خلف و ابىّ بن خلف گفتند كه: بناى محكمى مى سازيم و سوراخها در آن مى گذاريم و او را در آنجا مى گذاريم و راهش را مسدود مى كنيم كه كسى به نزد او نتواند رفت و قوتش را از براى او مى اندازيم تا در آنجا به مرگ خود هلاك شود چنانكه زهير و نابغه و امرئ القيس چنين هلاك شدند، شيطان گفت: اين رأى از رأى اول خبيث تر است زيرا كه بنى هاشم به اين راضى نخواهند شد و چون موسم حج مى شود استغاثه خواهند كرد به قبايل عرب و او را بيرون خواهند آورد، و اگر رأى ديگر داريد

ص: 832


1- . امالى شيخ طوسى 176.

بگوئيد.

پس عتبه و شيبه و ابو سفيان گفتند: او را از بلاد خود بيرون مى كنيم و مشغول عبادت خدايان خود مى شويم-و به روايت ديگر گفتند: شتر چموشى مى گيريم و محمد را بر آن مى بنديم و آن شتر را به نيزه مى زنيم تا او را در اين كوهها پاره پاره كند (1)-شيطان گفت:

اين رأى از آنها خبيث تر است، اگر او زنده بيرون رود از همه كس خوش روتر و خوش خوش زبان تر است و به حلاوت لسان و فصاحت بيان خود جميع قبايل عرب را فريفته مى كند و لشكرها از پياده و سواره بر سر شما مى آورد كه تاب مقاومت آنها نداشته باشيد و شما را مستأصل مى كند.

پس ايشان حيران شدند و به شيطان گفتند كه: اى شيخ! تو را در اين باب چه به خاطر مى رسد؟ گفت: رأى من آن است كه از هر قبيله اى از قبايل قريش و ساير قبايل عرب هر كه با شما موافقت كند يك كسى يا زياده بگيريد و يك نفر از بنى هاشم را نيز با خود متفق گردانيد و همه حربه برداريد و بر سر او برويد و به يك دفعه بر او بزنيد كه خون او پهن شود در قبيله هاى قريش و نتوانند بنى هاشم كه طلب خون او كنند زيرا كه با همۀ قبايل برابرى نمى توانند كرد و اگر ديه از شما بطلبند سه ديه بدهيد، ايشان گفتند: ما ده ديه مى دهيم؛ و گفتند: رأى صواب آن است كه شيخ نجدى گفت.

و به روايت شيخ طوسى اين رأى را ابو جهل گفت و شيطان پسنديد. و على اىّ حال بر اين رأى قرار دادند و بيرون آمدند و از بنى هاشم ابو لهب را با خود متفق كردند پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و حضرت را بر تدبير ايشان مطّلع گردانيد وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اَللّهُ وَ اَللّهُ خَيْرُ اَلْماكِرِينَ (2)«و ياد كن آن را كه مكر كردند به تو آنان كه كافر شدند تا حبس كنند تو را يا بكشند تو را به شمشيرهاى قبايل يا بيرون كنند تو را از مكه، و ايشان مكر مى كنند و جزا مى دهد خدا

ص: 833


1- . اين روايت مطابق آنچه در امالى شيخ طوسى و مناقب ابن شهر آشوب مى باشد.
2- . سورۀ انفال:30.

ايشان را بر مكر ايشان و خدا بهترين جزادهندگان است مكّاران را» .

پس ايشان اتفاق كردند كه شب به خانۀ آن حضرت بريزند و او را بكشند و به اين اتفاق به مسجد الحرام آمدند و از دهان خود صفير مى كردند و دست بر هم مى زدند و بر دور كعبه مى جستند، پس حق تعالى فرستاد كه وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاّ مُكاءً وَ تَصْدِيَةً (1)يعنى: «نبود نماز ايشان نزد خانۀ كعبه مگر صفير زدن و دست زدن» ؛ چون شب شد و قريش آمدند كه به خانۀ آن حضرت درآيند ابو لهب گفت: نمى گذارم كه شب داخل خانه شويد زيرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند و ايمن نيستم از آنكه خطايى واقع شود و ليكن امشب او را حراست مى نمائيم و صبح داخل خانه مى شويم.

و شيخ طوسى به سندهاى معتبر از هند بن ابى هاله و عمار بن ياسر و ديگران روايت كرده است كه: چون جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر تدبير قريش را در باب قتل آن حضرت بيان كرد و از جانب حق تعالى او را مأمور به هجرت بسوى مدينه گردانيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و گفت: يا على! روح الامين از جانب رب العالمين الحال آمد و مرا خبر داد كه قريش اتفاق كرده اند بر كشتن من و حق تعالى مرا مأمور به هجرت گردانيده است و امر كرده است كه امشب بروم به غار ثور و تو را امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام، تو چه مى گوئى و چه مى كنى؟

امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا نبى اللّه! آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟

فرمود: بلى.

پس امير المؤمنين عليه السّلام خندان شد و براى شكر الهى بر سلامتى آن حضرت و بر جان فدا كردن خود به سجده افتاد و اين اول سجدۀ شكرى بود كه در اين امّت واقع شد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت، و چون سر از سجده برداشت گفت: برو به هر سو كه خدا تو

ص: 834


1- . سورۀ انفال:35.

را مأمور گردانيده است جانم فداى تو باد گوش و چشم من و سويداى دل من و هر چه خواهى مرا امر فرما كه به جان قبول مى كنم و به هر نحو كه خاطر خواه توست بعمل مى آورم و در اين باب و در هر باب توفيق از پروردگار خود مى طلبم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا شباهت مرا بر تو خواهد افكند پس بر فراش من بخواب و برد حضرمى مرا بر روى خود بينداز، و بدان يا على كه حق تعالى امتحان مى كند دوستان خود را به قدر ايمان و درجات ايشان، پس بلا و امتحان پيغمبران از همه كس بيشتر است و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است ابتلاى او عظيم تر است، اى برادر! خدا تو را امتحان كرده و مرا دربارۀ تو امتحان كرده است به مثل امتحانى كه ابراهيم خليل و اسماعيل ذبيح را كرده بود، و خوابانيدن من تو را در زير تيغ دشمنان با آنكه از جان من گراميترى نزد من عظيمتر است از خوابانيدن ابراهيم اسماعيل را براى كشتن، و به طيب خاطر راضى شدن تو كه در زير تيغ دشمنان بخوابى عظيمتر است از خوابيدن اسماعيل در زير تيغ پدر مهربان، پس صبر نيكو كن اى برادر كه رحمت خدا نزديك است به نيكوكاران (1).

پس حضرت او را در بر گرفت و بسيار گريست و او نيز از مفارقت آن حضرت گريست و حضرت او را به خدا سپرد، و جبرئيل آمد و دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد؛ و در آن وقت قريش دور خانۀ آن حضرت را فرو گرفته بودند و حضرت اين آيه را خواند وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (2)و حق تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد كه ايشان از بيرون رفتن آن حضرت مطّلع نشدند و كف خاكى برداشت و بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» «قبيح باد روهاى شما» كه با پيغمبر خود چنين مى كنيد-و به روايت ديگر: بيدار بودند و حق تعالى ديده هاى ايشان را پوشيد كه آن حضرت را نديدند (3)-پس جبرئيل گفت: يا

ص: 835


1- . تا اينجا تمام شد آنچه از امالى شيخ طوسى 465 نقل شده است.
2- . سورۀ يس:9.
3- . خرايج 1/144.

رسول اللّه! به جانب كوه ثور برو و در غار پنهان شو.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پوشيد؛ و در آن وقت خانه هاى مكه در نداشت و ديوارهاى خانه ها كوتاه بود و كفار قريش امير المؤمنين عليه السّلام را مى ديدند كه در جاى حضرت خوابيده است و گمان مى كردند كه حضرت رسول است و سنگ بر آن حضرت مى انداختند (1).

و در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه: اين آيه در شأن آن حضرت نازل شد كه در اين شب جان خود را فداى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرد وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ (2)يعنى: «از مردمان كسى هست كه مى فروشد جان خود را براى طلب خوشنودى خدا» (3).

و ثعلبى و احمد بن حنبل و غزالى در احياء و غير ايشان از مفسران و محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در آن شب كه امير المؤمنين عليه السّلام در جاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد حق تعالى وحى كرد بسوى جبرئيل و ميكائيل كه: من شما را با يكديگر برادر گردانيده ام و عمر يكى را زياده از ديگرى مى گردانم كداميك از شما برادر خود را بر خود اختيار مى كنيد كه عمر او درازتر باشد؟ هيچ يك اختيار ديگرى نكردند؛ پس خدا وحى فرستاد به ايشان كه: چرا مانند على بن ابى طالب نبوديد كه من او را با محمد برادر گردانيدم و به جاى او خوابيده است و جان خود را فداى او كرده است؟ پس برويد به زمين و او را از شرّ دشمنانش حراست نمائيد، پس فرود آمدند و جبرئيل نزد سر آن حضرت و ميكائيل نزد پاى آن حضرت نشستند و جبرئيل و ميكائيل مى گفتند: به به! كه مثل تو

ص: 836


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/273 و امالى شيخ طوسى 464 و اعلام الورى 61 و مناقب ابن شهر آشوب 1/233 و قصص الانبياء راوندى 335، و روايت در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.
2- . سورۀ بقره:207.
3- . تفسير قمى 1/71؛ امالى شيخ طوسى 252 و 446 و 447 و 551؛ مجمع البيان 1/301؛ تفسير فخر رازى 5/223-224؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 1/153؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 12/262.

مى تواند بود اى پسر ابو طالب كه خدا به تو با ملائكۀ آسمان مباهات مى كند، پس حق تعالى اين آيه را در شأن آن حضرت فرستاد (1).

و اخطب خوارزم كه از محدثان عامه است روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شبى كه به غار رفتم جبرئيل در صبح آن شب بر من نازل شد شاد و خندان، گفتم:

اى جبرئيل! سبب شادى تو چيست؟ گفت: يا محمد! چگونه شاد نباشم و حال آنكه چشمم روشن شد به آنكه حق تعالى برادر و وصى و امام امّت تو على بن ابى طالب را گرامى داشت و ديشب به عبادت او با ملائكه مباهات كرد و فرمود كه: اى ملائكه! نظر كنيد بسوى حجت من در زمين بعد از پيغمبر من كه چگونه جان خود را فداى پيغمبر من كرده است و روى خود را بر خاك گذاشت براى شكر اين نعمت، گواه مى گيرم شما را كه او پيشواى خلق من است و مولاى جميع آفريدگان است (2).

برگشتيم به روايات سابقه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غار ثور شد در راه ابو بكر را ديد و او را از خوف فتنه يا مصلحت ديگر با خود برد و هند بن ابى هاله نيز همراه آن حضرت رفت، و چون به غار رسيد ابو بكر را نگاه داشت و هند را برگردانيد براى بعضى خدمات كه به او فرموده بود (3).

و روايت ديگر آن است كه: ابو بكر در راه حضرت را ديد كه مى رود، از عقب آن حضرت روان شد و حضرت از بيم آنكه مبادا يكى از كفار قريش باشد تند رفت و پاى مباركش بر سنگى برآمد و مجروح شد و به شومى آن ملعون آزار بسيار كشيد تا او به آن حضرت رسيد و به ضرورت حضرت او را با خود برد (4).

و شيخ طوسى به روايت ديگر از امّ هانى خواهر امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است

ص: 837


1- . تذكرة الخواص 35 و احقاق الحق 6/479 به نقل از تفسير ثعلبى؛ احياء علوم الدين 3/273؛ شواهد التنزيل 1/123؛ امالى شيخ طوسى 469؛ تنبيه الخواطر 181-182.
2- . مناقب خوارزمى 228؛ مائة منقبة 145.
3- . امالى شيخ طوسى 466.
4- . اقبال الاعمال 3/107؛ تاريخ طبرى 1/568.

كه: چون حق تعالى رسول خود را امر به هجرت نمود شب على را در جاى خواب خود خوابانيد و بيرون آمد و سورۀ يس خواند تا فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1)و خاك بر سر كافران پاشيد و آنها مطّلع نشدند و به خانۀ من آمد، و چون صبح شد فرمود: بشارت باد تو را اى امّ هانى كه جبرئيل مرا خبر مى دهد كه حق تعالى على را از دشمنان نجات داد؛ و حضرت در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد و سه روز در آنجا ماند و در روز چهارم روانۀ مدينۀ طيّبه شد (2).

و در روايات سابقه مذكور است كه: چون صبح طالع شد كفار قريش همه برخاستند و شمشيرها كشيده بر سر امير المؤمنين عليه السّلام دويدند، خالد بن وليد در جلو ايشان بود، پس آن شير خدا از جا برجست و رو به ايشان دويد و خالد را گرفت و دستش را پيچيد و او مانند شتر فرياد مى كرد، پس شمشير خالد را گرفت و رو بر ايشان آورد و همه گريختند، و چون همه را بيرون كرد شناختند كه امير المؤمنين على عليه السّلام است گفتند: ما را با تو كارى نيست، محمد كجاست؟ فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، شما خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت (3).

قطب راوندى روايت كرده است كه: ابن كوّاى خارجى با امير المؤمنين عليه السّلام گفت: كجا بودى در وقتى كه ابو بكر با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غار بود؟ حضرت فرمود كه: در جاى آن حضرت خوابيده بودم و جان خود را فداى او كرده بودم و چون قريش با حربه و سلاح خود آمدند و آن حضرت را نديدند در خشم شدند و آن قدر مرا زدند كه بدن مرا سياه كردند و مرا به زنجيرها بستند و در خانه انداختند و در را قفل كردند و زنى را پاسبان من كردند و به طلب آن حضرت رفتند، پس صدائى شنيدم كه كسى گفت: يا على، پس همۀ دردها از من برطرف شد ناگاه صدائى ديگر شنيدم كه كسى گفت: يا على، پس زنجيرها گسيخته

ص: 838


1- . سورۀ يس:9.
2- . امالى شيخ طوسى 447.
3- . امالى شيخ طوسى 467.

شد و افتاد، پس صدائى ديگر گفت: يا على، ناگاه در گشوده شد و بيرون آمدم (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: حق تعالى بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وحى فرستاد كه: خداوند علىّ اعلى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه:

ابو جهل و اكابر قريش تدبير كرده اند كه تو را به قتل رسانند و خدا تو را امر مى كند كه على را در جاى خود بخوابانى و مى فرمايد كه: منزلت او منزلت اسماعيل ذبيح است از ابراهيم خليل، او جان خود را فداى جان تو و روح خود را وقايۀ روح تو مى گرداند و تو را امر كرده است كه ابو بكر را همراه خود به غار ببرى كه حجت بر او تمام كنى كه اگر مساعدت و معاونت تو بكند و بر عهد و پيمان تو باقى بماند در بهشت رفيق تو باشد، و اگر پيمان تو را بشكند قرين ابليس خواهد بود در درك اسفل جهنم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آيا راضى شدى كه هرگاه طلب نمايند مرا و نيابند، تو را بيابند، و گاه باشد كه بى خردان مبادرت نمايند و تو را بكشند؟ گفت: بلى يا رسول اللّه راضى شدم كه روح من فداى روح تو و جان من فداى جان تو باشد، بلكه راضيم كه روح من و جان من فداى برادر تو يا يكى از خويشان تو يا حيوانى كه تو را ضرور باشد بشود، و من زندگانى را نمى خواهم مگر براى خدمت تو و تصرف كردن در امر و نهى تو و از براى محبت دوستان تو و يارى برگزيدگان تو و مجاهدۀ دشمنان تو، اگر اينها نمى بود يك ساعت زندگانى دنيا را نمى خواستم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو الحسن! اين سخن كه گفتى پيش از آنكه بگوئى ملائكه كه موكّلند به لوح محفوظ به من نقل كردند كه تو خواهى گفت، و گفتند كه خدا براى تو به اين سبب در دار القرار ثوابى چند مقرر گردانيده است كه شنوندگان مثل آن را نشنيده اند و بينندگان مانند آن را نديده اند و به خاطر فكر كنندگان شبيه آن نگذشته است.

پس به ابو بكر فرمود: اگر دل تو با زبان تو موافق باشد و از براى خدا يارى من كنى

ص: 839


1- . خرايج 1/215؛ خصائص امير المؤمنين عليه السّلام 58.

و بعد از من پيمانهاى مرا نشكنى و مخالفت وصى و خليفۀ من نكنى براى تو نيز ثواب عظيم خواهد بود؛ پس براى اتمام حجت فرمود: اى ابو بكر! نظر كن به آفاق آسمان، چون نظر كرد ملكى چند ديد از آتش كه بر اسبان آتشى سوار بودند و نيزه هاى آتشى در دست داشتند و هر يك ندا مى كردند: يا محمد! ما را در باب مخالفان خود مأمور گردان تا ايشان را ريزه ريزه كنيم.

پس فرمود: اى ابو بكر! گوش بدار به جانب زمين؛ پس از زمين صدا شنيد كه: يا محمد! امر كن مرا در حقّ دشمنان خود تا آنچه فرمائى بعمل آورم.

پس فرمود: اى ابو بكر! به جانب كوهها گوش دار، چون گوش داد شنيد از كوهها صدا مى آمد كه: يا محمد! ما را در حقّ دشمنان خود مأمور گردان تا ايشان را هلاك كنيم.

پس فرمود: اى ابو بكر! گوش ده به جانب درياها، پس درياها به نزد آن حضرت حاضر شدند و از موجهاى آنها صدا شنيد كه: يا محمد! هر حكم كه در باب دشمنان خود بفرمائى اطاعت مى كنيم.

پس از آسمان و زمين و كوهها و درياها صدا بلند شد كه: يا محمد! پروردگار تو تو را امر نكرده است به داخل شدن غار براى عاجز بودن تو از كفار و ليكن مى خواهد كه بندگان خود را امتحان كند و خبيث و طيّب ايشان را از يكديگر جدا كند به حلم و صبر تو از ايشان، يا محمد! هر كه وفا كند به عهد و پيمان تو از رفيقان تو خواهد بود در بهشت و هر كه پيمان تو را بشكند با شيطان قرين خواهد بود در طبقات جهنم.

پس حضرت فرمود: يا على! تو بمنزلۀ گوش و چشم و جان منى و تو را چنان دوست مى دارم كه كسى كه بسيار تشنه باشد آب را دوست دارد؛ پس فرمود: اى ابو الحسن! رداى مرا بر خود بپوش و چون كافران بسوى تو بيايند و با تو سخن بگويند به توفيق الهى جواب ايشان بگو.

پس چون ابو جهل و ساير مشركان با شمشيرهاى برهنه آمدند، ابو جهل گفت: در خواب بر او شمشير مزنيد كه او الم شمشير را چنانكه بايد نيابد و ليكن سنگها بر او بزنيد تا او بيدار شود پس او را بكشيد؛ و چون سنگهاى گران به جانب امير مؤمنان انداختند سر

ص: 840

خود را بيرون آورد و فرمود: چرا چنين مى كنيد؟ چون صداى آن حضرت را شناختند و دانستند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفته است ابو جهل گفت: به اين بيچاره كار مداريد كه فريب محمد را خورده است و او را در جاى خود خوابانيده است كه خود نجات بيابد و او هلاك شود.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابو جهل! تو با من چنين مى گوئى بلكه خدا آن قدر بهره اى از عقل مرا عطا فرموده است كه اگر عقل مرا بر جميع احمقان و ديوانگان جهان قسمت نمايند هرآينه همه عاقل و دانا گردند، و از قوّت بهره اى به من بخشيده است كه اگر بر جميع ضعيفان دنيا قسمت كنند هرآينه همه شجاع و قوى گردند، و از حلم بهرۀ كاملى به من داده است كه اگر بر جميع بى خردان قسمت كنند هرآينه همه بردبار گردند، و اگر نه آن بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا امر كرده است كارى نكنم با شما تا به او برسم هرآينه همۀ شما را به قتل مى رساندم، اى ابو جهل! محمد در اين راه كه مى رفت آسمان و زمين و كوهها و درياها همه از او رخصت طلبيدند كه شما را هلاك گردانند و او قبول نكرد براى آنكه هر كه در علم خدا گذشته است كه مسلمان خواهد شد مسلمان شود و آنها كه مسلمان نخواهند شد از صلب آنها گروهى بيرون آيند كه مسلمان شوند، اگر اين نمى بود خدا همۀ شما را هلاك مى كرد بدرستى كه حق تعالى بى نياز است از عبادت و اطاعت شما و ليكن مى خواست كه حجت را بر شما تمام كند.

پس ابو البخترى از اين سخنان در غضب شد و با شمشير خود بر آن حضرت حمله كرد ناگاه ديد كوهها رو به او آوردند كه بر او بيفتند و زمين شكافته شد كه او را فرو برد و موجهاى دريا بسوى او آمدند كه او را به دريا برند و آسمان نزديك شد كه بر سر او بيفتد؛ چون اين اهوال را مشاهده كرد شمشير از دستش افتاد و مدهوش شد و او را برداشتند و بردند، ابو جهل لعين گفت: صفرايى بر او غالب شد و سرش بگرديد و اينها در خيال او در آمد.

چون امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت فرمود: يا على! چون تو با ابو جهل سخن مى گفتى حق تعالى صداى تو را بلند كرد تا به ملكوت سماوات

ص: 841

و رياض جنّات رسانيد و خزينه داران جنان و حوريان حسان گفتند: كيست اين كه تعصب مى كند براى محمد در هنگامى كه قوم او از او دورى كردند و او را تكذيب نمودند؟

حق تعالى به ايشان خطاب كرد كه: اين نايب محمد است كه در فراش او خوابيد و جان خود را فداى او گردانيد؛ و خازنان همه استغاثه كردند كه: پروردگارا! ما را خازنان او گردان، و حوريان فرياد بر آوردند كه: خداوندا! ما را از زنان او گردان، حق تعالى در جواب ايشان فرمود: من شما را براى او و دوستان و مطيعان او آفريده ام و او شما را بر ايشان قسمت خواهد كرد به امر خدا، آيا راضى شديد؟ همه عرض كردند: بلى اى پروردگار ما (1).

و به اسانيد معتبره منقول است كه: چون كفار قريش مطلع شدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان پنهان گرديده، در طلب رسول خدا به هر سو جمعى را فرستادند و ابو جهل امر كرد كه ندا كنند در اطراف مكه كه: هر كه محمد را بياورد يا ما را نشان دهد كه او در كجاست صد شتر به او مى دهيم؛ پس ابو كرز خزاعى را طلبيدند كه كار او اين بود كه نقش قدم هر كس را مى شناخت و گفتند: اى ابو كرز! امروز است و امروز اگر براى ما كارى كردى هميشه از تو ممنون خواهيم بود، بايد پى پاى آن حضرت را پيدا كنى تا از پى بى آن برويم و معلوم كنيم به كجا رفته است، ابو كرز چون نقش قدمها را ملاحظه كرد گفت: اين نقش پاى محمد است و خواهر آن نقش پائى است كه در مقام ابراهيم است-يعنى پاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبيه است به پاى ابراهيم خليل عليه السّلام-و نقش پاى ديگرى مى نمايد كه كسى با او رفيق بوده است و آن ديگرى مى بايد يا ابو قحافه باشد يا پسر او، و ايشان را از پى بى آن نقش قدمها آورد تا به در غار رسانيد، و چون به در غار رسيدند ديدند كه به امر الهى و اعجاز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عنكبوت بر در غار تنيده است و يك جفت كبوتر-و به روايت ديگر: كبك-بر در غار آشيان و تخم گذاشته اند، چون اين را ديدند گفتند: تا اينجا آمده است و داخل اين غار نشده است اگر داخل غار مى شد مى بايست خانۀ عنكبوت خراب

ص: 842


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 465.

شود و مرغان رم كنند، يا به آسمان رفته است يا به زمين فرو رفته است، و ملكى را حق تعالى فرستاد كه بر در غار ايستاد و گفت: در اين غار كسى نيست در اين درّه ها متفرق شويد (1).

و به روايت ديگر: چون حضرت داخل غار شد درختى را طلبيد كه آمد و بر در غار قرار گرفت و حق تعالى كبوتر و عنكبوت را فرستاد كه خانه ساختند (2).

و به روايت ابن شهر آشوب: چون حضرت به آن غار رسيد درش بسيار تنگ بود كه داخل آن نمى توانستند شد به قدرت الهى در غار چندان گشاده شد كه با شتر داخل شدند و باز به حال خود برگشت و به امر حق تعالى در ساعت درختى بر در غار روئيد (3).

و ديگران روايت كرده اند كه: ابو بكر در غار اضطراب بسيار مى كرد از بيم قريش و حضرت او را تسلّى مى داد چنانكه حق تعالى در قرآن اشاره به اين نموده كه إِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اَللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي اَلْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اَللّهَ مَعَنا يعنى: «اگر يارى نمى كنيد پيغمبر را پس يارى داده است او را خدا در هنگامى كه بيرون كردند او را كافران از مكه در حالتى كه دومين دو كس بود در وقتى كه هر دو در غار بودند در هنگامى كه آن حضرت به رفيق خود مى گفت: مترس بدرستى كه خدا با ماست» ، فَأَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها «پس فرستاد خدا سكينۀ خود را بر پيغمبر و يارى كرد او را به لشكرها كه نديد آنها را» گفته اند كه: حق تعالى ملائكه فرستاد كه ديده هاى كافران را از آن حضرت بست، وَ جَعَلَ كَلِمَةَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلسُّفْلى وَ كَلِمَةُ اَللّهِ هِيَ اَلْعُلْيا (4)«و گردانيد سخن و وعيدهاى كافران را پست و كلمه و سخن و وعدۀ حق تعالى بلند و غالب است» (5).

ص: 843


1- . رجوع شود به بحار الانوار 19/40 و تفسير قمى 1/276 و خرايج 1/144.
2- . بحار الانوار 19/40 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/170.
4- . سورۀ توبه:40.
5- . رجوع شود به مجمع البيان 3/31-32.

از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: مراد از كلمۀ كافران، سخنان كفرآميز ابو بكر است (1)كه از روى عدم ايمان و يقين در غار مى گفت و از عدم ايمان او آن بود كه خدا سكينه را بر پيغمبر فرستاد و بر او نفرستاد و حال آنكه در هر جاى قرآن كه ذكر سكينه شده مؤمنان را نيز ياد كرده است، چون در اينجا مؤمنى با آن حضرت نبود لهذا در نسبت سكينه اقتصار بر آن حضرت نموده.

مؤلف گويد كه: همين آيه براى عدم ايمان او كافى است كه در خدمت پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و اين قدر مى ترسيد، و امير المؤمنين عليه السّلام در زير صد شمشير خوابيد و پروا نكرد و ديگر آن قدر آزار به آن حضرت رسانيد و حق تعالى او را از سكينه كه از لوازم ايمان و يقين است محروم گردانيد، چنانكه در بصائر الدرجات و كتب ديگر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: چون ابو بكر در غار اضطراب بسيار مى كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى تسلّى او فرمود كه: من الحال مى بينم كشتى جعفر و اصحاب او را كه در دريا حركت مى كند و مى بينم گروه انصار را كه در مجالس خود و در خانه هاى خود نشسته اند و سخن مى گويند، ابو بكر گفت: اگر مى بينى ايشان را به من نيز بنما، پس حضرت دست بر ديدۀ آن بى بصيرت كشيد، و چون نظر كرد و آنچه حضرت فرموده بود ديد در خاطر خود گذرانيد كه: الحال تصديق كردم كه تو جادوگرى (2).

و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: چون كفار قريش به نزديك غار رسيدند ابو بكر اضطراب را از حد گذرانيد و خواست كه بيرون آيد و به ايشان ملحق شود چنانكه در باطن با ايشان بود، پس يكى از قريش رو به غار نشست كه بول كند ابو بكر گفت كه:

اين مرد ما را ديد، حضرت فرمود كه: خدا نمى گذارد كه ما را ببيند و اگر ما را مى ديد عورت خود را رو به ما نمى گشود، و حضرت فرمود كه: مترس خدا با ماست و ايشان به ما ضررى نمى توانند رسانيد؛ و چون به اين سخنان جزع آن بى ايمان تسكين نيافت

ص: 844


1- . تفسير عياشى 2/89.
2- . بصائر الدرجات 422؛ تفسير قمى 1/290؛ كافى 8/262.

و مى خواست بيرون رود حضرت پاى اعجاز نماى خود را به جانب ديگر غار زد و از آنجا ديد كه درگاهى گشوده شد به جانب دريا و كشتى مهيّا نزديك در غار ايستاده بود و حضرت فرمود كه: الحال ساكن شو اگر ايشان از اين درگاه داخل شوند ما از اين درگاه بيرون مى رويم و به كشتى سوار مى شويم، پس به ناچار ساكت شد (1).

و در بصائر الدرجات از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مشركان به طلب سيّد پيغمبران روانه شدند امير مؤمنان از بيم آنكه آسيبى به آن حضرت رسانند بيرون آمد و بر كوه ثبير بالا رفت و حضرت رسول بر كوه حرا بود حضرت او را ديد و گفت: يا على! چيست؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد ترسيدم كه كافران آسيبى به تو رسانند از پى تو آمدم، حضرت فرمود كه: دست خود را به من ده، پس كوه ثبير به قدرت ملك قدير و اعجاز بشير نذير حركت كرد به جانب كوه حرا تا حضرت سيد اوصيا پا بر آن گذاشت و كوه ثبير به جاى خود برگشت (2).

و عياشى از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت خديجه پيش از هجرت به يك سال به عالم قدس ارتحال نمود و حضرت ابو طالب يك سال بعد از خديجه به رياض جنان انتقال فرمود، و چون اين دو حامى دين مبين از نزد سيد مرسلين رفتند عرصۀ مكه بر آن حضرت تنگ شد و بسيار اندوهناك گرديد و از جور قريش دلتنگ شد و حال خود را به حضرت جبرئيل شكايت كرد، پس حق تعالى بسوى او وحى فرستاد كه: اى محمد! بيرون رو از اين شهر كه اهل آن ستمكارند و بسوى مدينه هجرت نما كه در مكه ياورى ندارى و با مشركان جهاد كن؛ پس در اين وقت حضرت به جانب مدينه هجرت نمود (3).

و شيخ طوسى و شيخ طبرسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: سه روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غار بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كارسازى سفر آن حضرت مى نمود و

ص: 845


1- . خرايج 1/145.
2- . بصائر الدرجات 407.
3- . تفسير عياشى 1/257.

طعام و آب براى آن حضرت مى برد و سه راحله براى آن حضرت و أبو بكر و دليل ايشان رقيد تهيه نمود، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مكه گذاشت كه امانتها و قرضهاى مردم را ادا كند-زيرا كه قريش آن حضرت را پيوسته در جاهليت به امانت و ديانت مى شناختند و او را محمد امين مى گفتند و امانت بسيار به آن جناب مى سپردند، و همچنين هر كه در موسم به مكه مى آمد امانتها نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به وديعه مى سپردند و بعد از بعثت نيز آن جناب را چنين مى دانستند-و فرمود كه: هر بامداد و پسين در ابطح ندا كن به آواز بلند كه هر كه را نزد محمد امانتى يا وديعه اى هست بيايد و از من بگيرد و امانتهاى مردم را علانيه به مردم بده و تو را خليفۀ خود مى گردانم بر دختر خود فاطمه و هر دو را به خدا مى سپارم، و فرمود كه: راحله ها براى خود و فاطمۀ زهرا و فاطمه مادر خود و هر كه عازم باشد بر هجرت از بنى هاشم ابتياع نما؛ و آن حضرت را وصيتها كرد و فرمود كه:

چون فرموده هاى ما را بعمل آورى تهيۀ هجرت بسوى خدا و رسول بكن و چون نامۀ من به تو رسد بى توقف روانه شو و مكث مكن.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه مدينه شد و عبد اللّه بن اريقط چون به نزديك غار آمد براى گوسفند چرانيدن، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى پسر اريقط! اگر سرّ خود را به تو بسپارم محافظت مى نمائى و ما را از راه غير متعارف به مدينه مى برى؟ ابن اريقط گفت:

از تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتران دانستم تو پيغمبر خدائى و به تو ايمان آوردم و تو را حراست مى نمايم و به هر سو كه روى رفاقت تو مى نمايم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

مى خواهم مرا به جانب مدينه برى، گفت: به جان قبول كردم و تو را از راهى به مدينه مى برم كه هيچ كس تو را نبيند؛ پس متوجه مدينه گرديدند (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در شب پنجشنبه اول ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غار گرديد و در آن شب جناب امير المؤمنين عليه السّلام در فراش

ص: 846


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 467 و اعلام الورى 63.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيد، و در شب چهارم ماه از غار متوجه مدينه گرديد (1)؛ و در عرض راه معجزات بسيار از آن حضرت به ظهور رسيد چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غار متوجه مدينه گرديد قريش ندا كردند كه: هر كه آن حضرت را بياورد صد شتر به او بدهند، و به اين سبب سراقة بن مالك بن جعشم به طلب آن حضرت بيرون آمد، و چون به آن حضرت رسيد حضرت گفت: خداوندا! كفايت كن مرا از شرّ سراقة به هر نحو كه خواهى، پس پاهاى اسب سراقة به زمين فرو رفت، پاى خود را گردانيد و از اسب به زير آمد و دويد و گفت: يا محمد! دانستم كه اين بلا به اسب من نرسيد مگر از جانب تو پس دعا كن كه خدا اسب مرا رها كند كه من به عمر خود سوگند مى خورم كه اگر از من خيرى به تو نرسد شرّى به تو نخواهد رسيد، پس حضرت دعا كرد تا حق تعالى اسب او را رها كرد، باز به قصد آن حضرت روانه شد و باز اسب او به زمين رفت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد كه اسب او فرو مى رفت و آن جناب دعا مى كرد و رها مى شد و باز متوجه آن حضرت مى شد، و چون در مرتبه سوم رها شد گفت: يا محمد! اينك شتران من با غلام من بر سر راه توست اگر محتاج به باربردار يا شتر باشى بگير و اينك تير مرا به نشانه بگير و من برمى گردم و نمى گذارم كسى به طلب تو بيايد، حضرت فرمود: مرا به مال تو احتياجى نيست (2).

قطب راوندى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون هجرت نمود بسوى مدينه در راه به خيمۀ امّ معبد رسيد و فرمود: آيا طعامى نزد تو هست كه ما را ضيافت نمائى؟ گفت: چيزى حاضر ندارم، حضرت به گوشۀ خيمه نظر كرد و در آنجا گوسفندى ديد كه از لاغرى و ناتوانى آن را به صحرا نبرده اند فرمود: آيا رخصت مى دهى كه از اين گوسفند شير بدوشم؟ گفت: شير ندارد و اگر خواهى بدوش، پس حضرت دست بر پشتش

ص: 847


1- . مصباح المتهجد 732.
2- . كافى 8/263. و نيز رجوع شود به مسند احمد بن حنبل 1/181 و الوفا بأحوال المصطفى 242.

كشيد و در ساعت به اعجاز آن حضرت در نهايت فربهى شد، پس بار ديگر دست مبارك بر پشتش كشيد تا پستانش آويخته و پرشير شد و شير از آن مى ريخت و گفت: اى امّ معبد! كاسه اى بياور، و آن قدر دوشيد كه همه سيراب شدند، و چون امّ معبد اين معجزۀ عظيم را از آن حضرت مشاهده نمود گفت: اى روى مبارك! من فرزندى دارم كه هفت سال دارد و مانند پارۀ گوشتى است سخن نمى گويد و بر پا نمى ايستد مى خواهم براى او دعا كنى، چون آن فرزند را حاضر گردانيد حضرت دانۀ خرمائى را خائيد و در دهان او گذاشت و به اعجاز آن حضرت در ساعت برخاست و راه رفت و به سخن آمد، پس هستۀ آن خرما را در زمين فرو برد و در حال بلند شد و درخت خرمائى شد و رطب از آن آويخته شد و پيوسته در تابستان و زمستان رطب مى داد، و به دست مبارك خود اشاره به اطراف كرد و همه جانب پرگياه شدند، و حضرت از آنجا روانه شد و آن درخت هميشه رطب مى داد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت پس بعد از آن هميشه سبز بود امّا ميوه نمى داد، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شهيد شد ديگر سبز نشد امّا درخت باقى بود و تر بود، و چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد خون از آن درخت جارى شد و خشك شد؛ و چون شوهر آن زن از صحرا برگشت و آن اوضاع غريب را مشاهده نمود از آن زن پرسيد كه: سبب اين تغييرات اوضاع چيست؟ آن زن گفت: مردى از قريش امروز به خيمۀ ما آمد و اين اوضاع غريبه از بركت او حادث شد، آن مرد گفت: اوست كه اهل مدينه انتظار او را مى كشيدند و اكنون بر من ظاهر شد كه او راستگو است، و اهل خود را برداشت و بسوى مدينه آمد و مسلمان شدند (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارد مدينه شد در بيرون مدينه در قبا نزد قبيلۀ بنى عمرو بن عوف نزول فرمود پس ابو بكر گفت: يا رسول اللّه! داخل مدينه شو كه مردم انتظار تو دارند، حضرت فرمود كه: تا برادرم على و دخترم فاطمه نيايند من داخل مدينه نمى شوم، و چندان كه ابو بكر مبالغه كرد

ص: 848


1- . خرايج 1/146.

حضرت ابا نمود، پس ابو بكر آن حضرت را در قبا گذاشت و خود داخل مدينه شد و حضرت نامه اى با ابو واقد ليثى فرستاده بود بسوى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: زود به ما ملحق شو و توقف مكن، چون فرمان قضا جريان به امير مؤمنان رسيد مهيّاى هجرت گرديد و ضعفاى مؤمنان را امر فرمود كه چون شب در آيد ايشان سبكبار و پنهان از مكه بيرون روند و در «ذى طوى» جمع شوند و حضرت فاطمۀ زهرا صلوات اللّه عليها و فاطمه بنت اسد مادر خود و فاطمه دختر زبير بن عبد المطّلب را برداشته از مكه بيرون آمد -و بعضى گفته اند كه دختر زبير ضباعه نام داشت-و ايمن پسر امّ ايمن آزاد كردۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ابو واقد كه نامۀ حضرت را برده بود در خدمت آن حضرت بيرون آمدند و ابو واقد شتران زنان را زجر مى كرد و به سرعت مى برد، حضرت فرمود: اى ابو واقد! مدارا كن با زنان و شتران ايشان را آهسته بران كه ايشان ضعيفند، ابو واقد عرض كرد:

مى ترسم از مكه به طلب ما بيايند، حضرت فرمود: به حال خود باش و پروا مكن كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا گفت كه: يا على! بعد از اين از ايشان ضررى به تو نمى رسد؛ پس حضرت شتران زنان را به هموارى مى راند و رجزى مى خواند كه مضمونش اين است كه:

بغير خدا معبودى و ياورى نيست پس گمان به ديگران مدار كه پروردگار عالميان از تو كفايت مى كند جميع امور تو را.

و چون نزديك ضجنان (1)رسيدند هشت سوارۀ مسلح از قريش به ايشان رسيدند كه كفار قريش به طلب ايشان فرستاده بودند و يكى از ايشان مولاى حارث بن اميّه بود كه او را جناح مى گفتند و در نهايت شجاعت بود، چون نظر حضرت امير عليه السّلام بر ايشان افتاد ايمن و ابو واقد را امر كرد كه: شتران زنان را بخوابانيد، و زنان را از شتران فرود آورد و شمشير خود را كشيد و به جانب ايشان روانه شد، پس آن كافران بر آن حضرت حمله آوردند و گفتند: تو گمان مى كردى كه اين زنان را به در مى توانى برد؟ برگرد، حضرت فرمود: اگر برنگردم چه خواهيد كرد؟ گفتند: سرت را بر خواهيم داشت؛ پس متوجه شتران حرم

ص: 849


1- . واقدى مى گويد كه فاصلۀ ضجنان تا مكه بيست و پنج ميل مى باشد. (معجم البلدان 3/453) .

شدند كه برخيزانند، حضرت ايشان را مانع شد، جناح شمشيرى حوالۀ آن حضرت كرد، حضرت شمشير او را رد كرد و شمشيرى بر دوش او زد كه او را به دونيم كرد و بر يال اسبش نشست و مانند شير گرسنه رو بر آن گروه آورد و به اين مضمون رجزى مى خواند:

بگشائيد راه جهدكننده و جهادكننده را، سوگند ياد كرده ام كه نپرستم غير خداى يگانه را.

پس آن كافران پراكنده شدند و گفتند: دست از ما بدار اى پسر ابو طالب كه ما را با تو كارى نيست، حضرت فرمود: اينك علانيه مى روم به جانب مدينه بسوى پسر عمّ خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر كه مى خواهد كه خونش بر زمين ريخته شود به نزديك من آيد، پس ايمن و ابو واقد را حكم فرمود كه: شتران را برخيزانيد و روانه كنيد؛ و علانيه با جرأت و صولت روانه شد تا به ضجنان نزول فرمود و يك شب و يك روز در ضجنان توقف فرمود و در تمام شب با آن زنان طاهره مشغول نماز بودند و خدا را ياد مى كردند ايستاده و نشسته و بر پهلو خوابيده، و بر اين احوال بودند تا صبح طالع شد و حضرت با ايشان فريضۀ صبح را ادا نمود و بار كرده متوجه منزل ديگر گرديدند، و در جميع منازل و مسالك اين طريقۀ حسنه را مسلوك داشتند و بر هر حال به عبادت و ذكر كريم ذو الجلال اشتغال مى نمودند تا به مدينۀ طيبه نزول اجلال فرمودند، و پيش از ورود ايشان حق تعالى اين آيات را در وصف ايشان فرستاد إِنَّ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلافِ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي اَلْأَلْبابِ (1)«بدرستى كه در آفريدن آسمانها و زمين و آمدن و رفتن شب و روز يا زياد و كم شدن آنها آيتها و علامتها هست براى صاحبان عقلها» ، اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ اَلنّارِ «آنان كه ياد مى كنند خدا را ايستادگان و نشستگان و تكيه كرده بر پهلوها و تفكر مى نمايند در آفرينش آسمانها و زمين و مى گويند: اى پروردگار ما! نيافريدى اينها را باطل و عبث، پاك مى دانيم تو را از آنكه كارى عبث و بى فايده بكنى پس نگاه دار ما را از عذاب جهنم» ، رَبَّنا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ اَلنّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ

ص: 850


1- . اين آيه در بحار الانوار و در مصدر ذكر نشده است.

وَ ما لِلظّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ «پروردگارا! بدرستى كه هر كه را داخل جهنم كنى پس بتحقيق كه او را خوار گردانيده اى و نيست ستمكاران را هيچ ياورى» ، رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ اَلْأَبْرارِ «پروردگارا! بتحقيق كه ما شنيديم نداى ندا كننده اى را كه مى خواند خلق را بسوى ايمان به اين وجه كه: ايمان آوريد به پروردگار خود، پس ايمان آورديم اى پروردگار ما پس بيامرز از براى ما گناهان ما را و بپوشان و ببخشا از ما بديهاى ما را و بعد از مردن ما را محشور گردان با نيكوكاران» ، رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ وَ لا تُخْزِنا يَوْمَ اَلْقِيامَةِ إِنَّكَ لا تُخْلِفُ اَلْمِيعادَ «پروردگارا! عطا كن ما را آنچه بر زبان پيغمبران خود ما را وعده داده اى از نعيم ابدى بهشت، و رسوا و خوار مكن ما را در روز قيامت بدرستى كه تو خلف نمى كنى وعدۀ خود را» ، فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ «پس اجابت كرد مر دعاهاى ايشان را پروردگار ايشان به آنكه گفت: من ضايع نمى كنم عمل هيچ عمل كننده اى را از شما از مرد و زن» ، فرمود كه: مراد از مرد، امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و مراد از زن، فاطمۀ زهرا عليها السّلام-و به روايت ديگر: فاطمه ها؛ بعضى از شما از بعض ديگرند، فرمود: يعنى على از فاطمه است و فاطمه از على؛ يا على از هر سه فاطمه است و هر سه فاطمه از على- فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اَللّهِ وَ اَللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلثَّوابِ (1)«پس آنان كه هجرت كردند از وطنهاى خود و بيرون كرده شدند از سراها و منازل خود و آزار رسانيده شدند در راه اطاعت من و كارزار كردند با كافران و كشته شدند هرآينه بيامرزم گناهان ايشان را و درآورم ايشان را در باغستانهاى بهشت كه جارى مى شود از زير درختان يا قصرهاى آن نهرها، ثوابى از جانب خداوندى است كه ثواب نيكو نزد اوست» (2).

ص: 851


1- . آيات اين روايت از آيۀ 190 تا 195 سورۀ آل عمران مى باشند.
2- . امالى شيخ طوسى 470. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/234.

و در روايات معتبره وارد شده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود ضعفاى مسلمانان كه در مكه به جور مشركان گرفتار بودند يك يك مى گريختند و به خدمت آن حضرت مى رسيدند و هر كه را كفار بر او ظفر مى يافتند مى كشتند و آزارها مى رسانيدند و تكليف تكلّم به كلمۀ كفر و ناسزا گفتن به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نمودند، و از آن جمله عمار و پدر او ياسر و مادر او سميّه و صهيب و بلال و خباب ارادۀ هجرت نمودند و به دست مشركان گرفتار شدند و ايشان را زجر بر كلمۀ كفر و ناسزا كردند، چون عمار دانست كه اگر نگويد البته كشته مى شود آنچه گفتند از روى تقيه به زبان گفت و ايمان در دلش ثابت بود و پدر و مادر عمار نگفتند و آنها را به بدترين سياستها شهيد كردند-گويند: اول كسى كه در اسلام شهيد شد پدر و مادر عمار بودند (1)- چون اين خبر به مدينه رسيد گروهى گفتند كه عمار كافر شد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين نيست بلكه عمار از سر تا به پا پر از ايمان است و ايمان با گوشت و خونش آميخته است؛ چون عمار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مى گريست، حضرت از او پرسيد: بر تو چه واقع شد؟ عرض كرد: يا رسول اللّه! بدترين احوال بر من گذشت دست از من بر نداشتند تا به تو ناسزا گفتم و بتهاى ايشان را به نيكى ياد كردم، حضرت آب ديدۀ او را به دست مبارك خود پاك كرد و فرمود: بر تو باكى نيست و اگر باز به چنين حالى گرفتار شوى باز بگو آنچه گفتى (2).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عمار بن ياسر را اهل مكه اكراه كردند بر گفتن كلمۀ كفر و دلش به ايمان مطمئن بود پس حق تعالى اين آيه را فرستاد إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ (3)پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عمار فرمود: اى عمار! اگر كافران به چنين حالى عود كنند پس تو نيز عود كن بدرستى كه حق تعالى عذر تو را فرستاد.

ص: 852


1- . مجمع البيان 3/388.
2- . مجمع البيان 3/387.
3- . سورۀ نحل:106. و تا اينجا تمام شد روايت كافى 2/220، و بقيۀ روايت در مجمع البيان 3/388 مى باشد.

باب بيست و هشتم: در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه

در بيان نزول آن حضرت در مدينۀ طيبه و بناى مسجدها و خانه ها و ساير وقايع سال اول هجرت است

ص: 853

ص: 854

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: سه ماه بعد از بيعت عقبه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت نمود و روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول داخل مدينه شد، و انصار هر روز از مدينه بيرون مى آمدند و چشم بر راه آن حضرت داشتند و منتظر قدوم مسرّت لزوم آن جناب بودند، و در آن روز نيز به عادت مقرر بيرون آمدند و پاره اى انتظار كشيدند و نااميد برگشتند، چون به خانه هاى خود داخل شدند حضرت به موضع مسجد شجره رسيد و از راه قبيلۀ بنى عمرو بن عوف سؤال كرد و به آن جانب متوجه گرديد، پس مردى از يهودان از بالاى قلعۀ خود ديد كه سه سواره به آن جانب مى روند، فرياد زد: اى گروه مسلمانان! آن كه مى خواستيد آمده است و بخت بلند و طالع ارجمند به شما رو آورده است، چون اين آوازه در مدينه بلند شد مردان و زنان و اطفال شادى كنان از مدينه بيرون دويدند و آن حضرت به امر حق تعالى به جانب «قبا» متوجه شد و در آنجا نزول اجلال فرمود و قبيلۀ بنى عمرو بن عوف برگرد آن حضرت آمده و شادى بسيار كردند، پس آن حضرت در خانۀ مرد صالح نابينائى كه او را كلثوم بن هدم مى گفتند قرار گرفت و قبيلۀ اوس همه به خدمت آن حضرت شتافتند، چون در ميان اوس و خزرج نائرۀ قتال و جدال مشتعل بود از ترس كسى از قبيلۀ خزرج بيرون نيامده بود، چون حضرت نظر به روهاى ايشان كرد كسى از خزرج را در ميان ايشان نديد.

چون شب شد ابو بكر آن حضرت را گذاشت و داخل مدينه شد و حضرت در قبا ماند در خانۀ كلثوم، و چون نماز شام و خفتن ادا نمود اسعد بن زراره سلاح پوشيد به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و زبان به معذرت گشود و عرض كرد: يا رسول اللّه! من گمان نمى كردم كه بشنوم كه تو به اين مكان رسيده اى و به خدمت تو نرسم و ليكن ميان ما

ص: 855

و برادران ما از قبيلۀ اوس عداوتى هست و از آن ترسيدم و نيامدم و الحال بى تاب شدم و به خدمت تو شتافتم، پس حضرت با اكابر قبيلۀ اوس خطاب كرد: كى او را امان مى دهد از شما؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! امان ما در امان توست، تو او را امان ده، حضرت فرمود:

بلكه يكى از شما او را امان دهيد، پس عويم بن ساعده و سعد بن خيثمه عرض كردند: ما پناه مى دهيم او را يا رسول اللّه، پس او به خدمت آن حضرت مى آمد و سخن مى گفت و نماز با آن حضرت مى كرد تا آنكه حضرت داخل مدينه شد (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: چون آن حضرت بسوى مدينه هجرت نمود از عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال گذشته بود و سه روز در غار ماند-و به روايتى شش روز-و روز دوشنبه دوازدهم-و به روايتى يازدهم ماه ربيع الاول-داخل مدينه شد و اين سال اول هجرت بود و تاريخ را از محرم قرار دادند، و حضرت در قبا فرود آمد در خانۀ كلثوم بن هدم و بعد از آن به خانۀ خيثمۀ اوسى نقل فرمود، و بعد از سه روز يا دوازده روز كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد به مدينه منتقل شد، و در ايّامى كه در قبا بود مسجد قبا را بنا كرد و هر روز اهل مدينه استقبال آن حضرت مى نمودند تا قبا و برمى گشتند، و چون يك ماه و چند روز از هجرت گذشت نمازها زياد شد و بعد از هشت ماه مؤمنان را با يكديگر برادر كرد و در اين سال اذان مقرر شد (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: سعيد بن مسيّب از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام سؤال كرد كه: امير المؤمنين عليه السّلام چند سال از عمرش گذشته بود در روزى كه مسلمان شد؟ حضرت فرمود: مگر او هرگز كافر بود؟ روزى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد او ده سال داشت و در آن روز كافر نبود و بر همه كس در ايمان به خدا و رسول آوردن و نماز كردن سبقت گرفت به سه سال و بعد از سه سال ديگران ايمان آوردند، و اول نمازى كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرد دو ركعت نماز ظهر بود و حق تعالى در

ص: 856


1- . اعلام الورى 64 و 66.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/225-226.

اول چنين واجب گردانيده بود بر هر مسلمان در مكه در مدت ده سال كه دو ركعت بجا آورند همۀ نمازها را تا آنكه هجرت كرد بسوى مدينه و على بن ابى طالب عليه السّلام را در مكه براى امرى چند گذاشت كه ديگرى بغير او قيام به آنها نمى توانست نمود؛ و بيرون رفتن آن حضرت از مكه در روز اول ماه ربيع الاول بود در روز پنجشنبه در سال سيزدهم بعثت، و نزول مدينۀ طيبه در روز دوشنبه دوازدهم ماه مزبور بود در وقت زوال شمس داخل شد و در قبا فرود آمد و نماز ظهر و عصر را دو ركعت ادا كرد و نزد قبيلۀ بنى عمرو بن عوف فرود آمد و زياده از ده روز نزد ايشان ماند-و به روايت ديگر: پانزده روز نزد ايشان ماند (1)-و ايشان عرض كردند كه: اگر نزد ما خواهى ماند ما براى تو مسجدى بنا كنيم، فرمود: نه، من اقامت در اينجا نمى كنم و انتظار على بن ابى طالب مى كشم و او را امر كرده ام كه به من ملحق شود و به منزلى قرار نمى گيرم و وطنى اختيار نمى كنم تا او نزد من آيد و بزودى خواهد آمد ان شاء اللّه.

پس چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منازل بنى عمرو بن عوف بود و در همان موضع نزول فرمود و در آن زودى از قبا بسوى قبيلۀ بنى سالم بن عوف انتقال نمود در روز جمعه وقت طلوع آفتاب و امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت بود و مسجدى براى ايشان خط كشيد و قبله اش را نصب كرد و در آن مسجد با ايشان نماز جمعه را دو ركعت ادا نمود و دو خطبه خواند، و در همان روز داخل مدينه شد و بر همان ناقه سوار بود كه در راه بر آن سوار بود، و در همه جا على عليه السّلام همراه آن حضرت بود و از آن حضرت جدا نمى شد و به هر قبيله اى از قبايل انصار كه مى رسيد استقبال آن حضرت مى كردند و استدعا مى كردند كه نزد ايشان توقف فرمايد و آن حضرت مى فرمود: راه ناقه را بگشائيد كه آن از جانب خداوند عالميان مأمور است و به هر جا كه خدا آن را مأمور ساخته خواهد رفت، و حضرت مهار ناقه را رها كرده بود و ناقه خود مى رفت تا رسيد به اين موضع-و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام اشاره نمود به آن درگاه مسجد حضرت

ص: 857


1- . اعلام الورى 66.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه نماز بر جنازه ها در آنجا مى كنند-پس ناقه در آنجا ايستاد و خوابيد و سينه اش را بر زمين گذاشت، حضرت از ناقه فرود آمد و ابو ايّوب انصارى مبادرت نمود و امتعه و اسباب حضرت را به خانۀ خود برد و حضرت در خانۀ او نزول فرمود تا مسجد را ساختند و خانۀ آن حضرت و خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام را ساختند و ايشان به آن خانه ها نقل فرمودند، و در همۀ اين احوال امير المؤمنين عليه السّلام در خدمت آن حضرت بود و جدا نشد.

راوى از امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم ابو بكر با آن حضرت بود در هنگامى كه به مدينه مى آمد، در كجا از آن حضرت جدا شد؟ حضرت فرمود كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبا فرود آمد و انتظار قدوم على مى برد ابو بكر گفت: برخيز تا داخل مدينه شويم كه اهل مدينه شاد شده اند از آمدن تو و انتظار تو مى كشند بيا برويم و انتظار على را مكش كه او تا يك ماه ديگر نخواهد آمد، حضرت فرمود كه: چنين نيست زود خواهد آمد و از اين موضع حركت نمى كنم تا پسر عمّ من و برادر خدائى من و محبوبترين اهل بيت من بسوى من آيد، او جان خود را فداى من كرد و در رختخواب من خوابيد؛ پس ابو بكر در خشم شد و منقبض شد و رو ترش كرد و حسد عظيم از على عليه السّلام بر او داخل شد، و اين اول عداوتى بود كه از او ظاهر شد براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ على عليه السّلام و اول مخالفتى بود كه آن حضرت را كرد، پس از روى غضب از حضرت جدا شد و داخل مدينه شد و حضرت در قبا ماند و انتظار على مى كشيد.

راوى پرسيد كه: در چه وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه را به على عليه السّلام تزويج نمود؟ حضرت فرمود كه: در مدينه بعد از هجرت به يك سال و در آن وقت عمر شريف فاطمه عليها السّلام نه سال بود؛ و فرمود كه: بعد از بعثت حضرت را از خديجه فرزندى بغير فاطمه بهم نرسيد، و حضرت خديجه پيش از هجرت به يك سال از دنيا رحلت نمود و حضرت ابو طالب عليه السّلام بعد از خديجه به يك سال دار فانى را وداع نمود، و چون هر دو از دنيا رفتند از ماندن مكه دلتنگ شد و خوف شديدى بر آن حضرت مستولى گرديد و از كافران قريش بر خود مى ترسيد، و چون اين حال را به جبرئيل عليه السّلام شكايت كرد حق تعالى بسوى او وحى فرستاد كه: بيرون رو از اين شهر كه اهل آن ستمكارند و هجرت نما بسوى مدينه كه

ص: 858

تو را امروز در مكه ياورى نيست و با مشركان جهاد كن، پس در اين وقت حضرت متوجه مدينه گرديد.

راوى پرسيد كه: در چه وقت بر مردم چنين نماز مقرر شد كه الحال مى كنند؟ فرمود كه: در مدينه در وقتى كه دعوت آن حضرت ظاهر شد و اسلام قوى گرديد و حق تعالى بر مسلمانان جهاد واجب گردانيد حضرت به امر الهى در نماز هفت ركعت زياد كرد: در نماز ظهر و عصر و عشا هر يك دو ركعت، و در نماز شام يك ركعت، و نماز صبح را بر حال خود گذاشت به نحوى كه اول واجب شده بود براى آنكه زود مى آيند ملائكۀ روز از آسمان بسوى زمين و زود بالا مى روند ملائكۀ شب بسوى آسمان پس ملائكۀ شب و روز هر دو حاضر مى بودند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز صبح، پس به اين سبب حق تعالى فرمود كه وَ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ اَلْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (1)حضرت فرمود: يعنى حاضر مى شوند در نزد نماز صبح مسلمانان و ملائكۀ نويسندگان اعمال روز و ملائكۀ نويسندگان اعمال شب (2).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: نماز بسيار بكن در مسجد قبا كه آن اول مسجدى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عرصۀ مدينه در آن نماز كرد (3).

و در حديث حسن ديگر فرمود كه: مسجدى كه خدا در شأن آن فرموده است كه در روز اول اساس آن بر تقوى و پرهيزكارى نهاده شده است، مسجد قبا است (4).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه گرديد دور مدينه را به پاى مبارك خود خط كشيد يا گام زد و فرمود كه: خداوندا! هر كه

ص: 859


1- . سورۀ اسراء:78.
2- . كافى 8/338.
3- . كافى 4/560.
4- . كافى 3/296.

خانه هاى مدينه را بفروشد تو بركت مده براى او (1).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: قبيلۀ اوس و قبيلۀ خزرج پيش از اسلام بتها داشتند و آنها را مى پرستيدند، و هر بزرگى از ايشان در خانۀ خود بتى داشت كه آن را خوشبو مى كردند و براى آن ذبايح مى كشتند و نزد آن سجده مى كردند، و چون دوازده نفر از انصار با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت كردند و به مدينه آمدند بتهاى خود را از خانه ها بيرون كردند و هر كه اطاعت ايشان مى كرد نيز بتها را بيرون كرد، و چون هفتاد نفر بيعت كردند و به مدينه آمدند و اسلام در مدينه فاش و بسيار شد بتها را شكستند و بعد از تشريف آوردن حضرت به مدينه سعد بن ربيعه و عبد اللّه بن رواحه در ميان خزرج مى گشتند و هر بت كه مى يافتند مى شكستند، و بعد از قدوم امير المؤمنين عليه السّلام به يك روز يا دو روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ناقه اى سوار شد و به جانب شهر مدينه متوجه گرديد و آن روز روز جمعه بود پس قبيلۀ بنى عمرو بن عوف جمع شدند و گفتند: يا رسول اللّه! نزد ما اقامت نما كه ما اهل قوّت و جلادت و شوكتيم و تو را به جان و مال حمايت مى كنيم، حضرت فرمود كه: بگذاريد ناقۀ مرا كه آن خود به هر جا كه خدا امر فرموده مى رود؛ پس چون خبر به اوس و خزرج رسيد كه آن حضرت متوجه مدينه گرديده است همه سلاح پوشيدند و به استقبال آن حضرت شتافتند و بر دور ناقۀ آن حضرت مى دويدند، و به هر قبيله از قبايل انصار كه مى رسيد استقبال مى كردند و مهار ناقۀ آن حضرت را مى گرفتند و التماس مى نمودند كه فرود آيد و نزد ايشان اقامت نمايد، و حضرت در جواب مى فرمود كه: بگشائيد راه ناقه را كه آن از جانب خدا مأمور است؛ و چون به قبيلۀ بنى سالم رسيد اول زوال بود و ايشان مسجدى پيش از قدوم آن حضرت بنا كرده بودند، چون تكليف نزول كردند ناقه بر در مسجد ايشان خوابيد و حضرت از ناقه فرود آمد و داخل مسجد شد و خطبه اى خواند و نماز جمعه با صد نفر ادا كرد و بيرون آمد و بر ناقه سوار شد و مهار ناقه را انداخت و ناقه به الهام حق تعالى مى رفت؛ و چون به عبد اللّه بن ابى ملعون رسيد آن

ص: 860


1- . كافى 5/92.

حضرت را تكليف نزول نكرد و آستين خود را بر بينى گرفت از كثرت غبار كه از هجوم انصار بلند شده بود و گفت: اينجا توقف مكن و برو بسوى آن گروهى كه تو را بازى دادند و به اين شهر آورده اند نزد ايشان فرود آى، پس حق تعالى به اعجاز آن حضرت بر خانه هاى قبيلۀ او موران را مسلط گردانيد كه خانه هاى ايشان خراب شد و اهل آن خانه به محله هاى ديگر گريختند.

پس سعد بن عباده برخاست و گفت: يا رسول اللّه! از گفتۀ اين ملعون المى به خاطر مباركت نرسد زيرا كه پيش از تشريف آوردن تو ما اتفاق كرده بوديم كه او را بر خود پادشاه كنيم و چون قدوم شريف تو باعث فسخ اين عزيمت گرديد از روى حسد اين سخنان مى گويد، تو نزد من فرود آى يا رسول اللّه كه آنچه خواهى از لشكر و مال و قوّت و شوكت نزد من هست؛ حضرت به سخن هيچ يك التفات نفرمود و ناقه روانه شد تا رسيد به موضعى كه اكنون مسجد آن حضرت است و در آن وقت حصارى بود از دو يتيم از خزرج كه اسعد بن زراره ايشان را كفالت مى نمود، و ناقه بر در خانۀ ابو ايوب انصارى كه نام او خالد بن زيد (1)بود خوابيد و حضرت از ناقه به زير آمد و اهل آن محله بر سر آن حضرت جمع گرديدند و هر يك آن حضرت را تكليف خانۀ خود مى نمودند، پس مادر ابو ايوب مبادرت نمود و رحل و اسباب آن حضرت را به خانۀ خود برد، چون مردم مبالغۀ بسيار كردند حضرت فرمود كه: آدمى با رحل خود مى باشد، و به خانۀ ابو ايوب داخل شد و اسعد بن زراره ناقۀ آن حضرت را به خانۀ خود برد (2).

ابن شهر آشوب از سلمان روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد مردم به مهار ناقۀ آن حضرت چسبيدند، حضرت فرمود: بگذاريد ناقه را كه آن مأمور است و به در هر خانه اى كه مى خوابد من آنجا نزول مى نمايم، و چون ناقه به در خانۀ ابو ايوب انصارى خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه: اى مادر! در را بگشا كه

ص: 861


1- . در مصدر «خالد بن يزيد» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 66-68.

آمد سيّد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفى و رسول مجتبى-و مادر او نابينا بود-و چون در را گشود و بيرون آمد گفت: وا حسرتا! چه بودى اگر من ديده اى مى داشتم و روى سيّد خود را مى ديدم، پس حضرت دست مبارك خود را بر روى مادر ابو ايوب كشيد تا او بينا گرديد، و اين اول معجزه بود كه از آن حضرت در مدينه به ظهور آمد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در مدينه سه طايفه از يهود بودند: بنو قريظه و بنو نضير و بنو قينقاع، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه تشريف آورد اين سه طايفۀ ملعونه به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمد! ما را بسوى چه چيز دعوت مى نمائى؟ حضرت فرمود كه: شما را دعوت مى كنم بسوى آنكه گواهى دهيد به يگانگى خدا و به آنكه منم رسول خدا و منم آن كه در تورات وصف او نوشته و آن كه علماى شما خبر داده اند كه از مكه بيرون آيم و بسوى اين سنگستان مدينه هجرت نمايم و خبر داد شما را عالمى از شما كه از جانب شام آمد و گفت: ترك كردم شراب و لذتها را و آمدم بسوى شدت و تنگى عيش براى پيغمبرى كه در اين سنگستان مبعوث خواهد شد و از مكه بيرون خواهد آمد و بسوى اين ديار هجرت خواهد كرد و او آخر پيغمبران و بهتر ايشان است، بر درازگوش گوش سوار خواهد شد و جامه هاى كهنه خواهد پوشيد و به نان خشك اكتفا خواهد كرد و در ديدگانش سرخى خواهد بود و در ميان دو كتفش مهر پيغمبرى خواهد بود و شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و جهاد خواهد كرد و از هيچ كس پروا نخواهد كرد و اوست خندان بسيار كشنده و پادشاهى او به هر جا كه سم ستوران رسد خواهد رسيد.

يهودان گفتند: اينها كه گفتى همه را شنيده ايم و آمده ايم كه با تو صلح كنيم كه نه از براى تو باشيم و نه بر تو، و شرط مى كنيم كه دشمن تو را اعانت نكنيم و به اصحاب تو اذيت نرسانيم و تو متعرض ما و احدى از اصحاب ما نگردى تا ببينيم كه امر تو و قوم تو به كجا منتهى مى شود، پس حضرت اجابت ملتمس ايشان نمود و نامه اى در ميان آن حضرت و هر يك از ايشان نوشته شد كه اعانت دشمنان آن حضرت نكنند و هيچ گونه آسيبى به آن

ص: 862


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/176.

جناب نرسانند نه به زبان نه به دست و نه به سلاح و نه در آشكار و نه در پنهان و نه در شب و نه در روز، و خدا را بر اين گواه گرفتند و نوشتند كه اگر يكى از اينها كه مذكور شد بكنند خون ايشان و اسير كردن زنان و فرزندان ايشان و غنيمت اموال ايشان بر آن حضرت حلال باشد.

و آن كه از جانب بنى نضير پيمان بست حىّ بن اخطب بود، و چون به خانه برگشت برادرانش به او گفتند: چه ديدى؟ گفت: همان است كه ما در كتابها وصفش را خوانده ايم و از علما شنيده ايم و ليكن من هميشه دشمن او خواهم بود زيرا كه به سبب او پيغمبرى از فرزندان اسحاق به فرزندان اسماعيل منتقل خواهد شد و ما هرگز تابع فرزندان اسماعيل نمى شويم.

و آن كه از جانب بنى قريظه نامه نوشت كعب بن اسد بود؛ و آن كه از جانب بنى قينقاع نوشت مخيريق بود و او اموال و بساتينش از همه زياده بود و او به قوم خود گفت: شما مى دانيد كه اين همان پيغمبر مبعوث است بيائيد تا به او ايمان آوريم و تورات و قرآن را هر دو دريابيم، قوم او راضى نشدند.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چندگاه در آن عرصه در خانۀ ابو ايوب نماز مى كرد با اصحاب خود پس به اسعد بن زراره گفت: اين زمين را براى من خريدارى نما، چون اسعد با يتيمان سخن گفت ايشان گفتند: اين زمين از آن حضرت است و ما قيمت نمى خواهيم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من بدون قيمت راضى نمى شوم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ده اشرفى آن زمين را خريد و فرمود كه در آن زمين خشت زدند و اساسش را به ته بردند و از سنگ برآوردند، و صحابه را امر فرمود كه از حرّۀ مدينه سنگ مى آوردند و خود با ايشان رفاقت مى فرمود در سنگ كشيدن تا آنكه اسيد بن حضير به آن حضرت رسيد و ديد كه آن حضرت سنگ گرانى برداشته است گفت: يا رسول اللّه! بده تا من بردارم، حضرت فرمود: برو و سنگ ديگر بردار؛ و چون اساس را برآوردند و به زمين رسانيدند از خشت بنا كردند (1).

ص: 863


1- . اعلام الورى 69 به نقل از على بن ابراهيم.

ص: 864

است، پس صحابه از اين حكم در غضب شدند و حمزه در خاطرش راه ملالى مفتوح شد كه: به چه سبب درگاه على را گشود و درگاه مرا بست و او از من خردسالتر است و پسر برادر من است، پس حضرت فرمود كه: اى عم! از اين واقعه محزون مباش كه من چنين نكردم بلكه حق تعالى امر نمود كه درهاى شما را بندم و درگاه على را بگشايم، حمزه گفت: راضى شدم و تسليم كردم براى خدا و رسول (1).

و در تفسير مجمع البيان روايت كرده است كه: چون اسلام در مدينه شايع شد پيش از هجرت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه انصار گفتند كه: يهود را روزى هست در آن روز جمع مى شوند در هر هفته كه آن روز شنبه است و نصارى را نيز روزى هست در هفته كه جمع مى شوند كه آن روز يكشنبه است، پس ما را نيز بايد روزى باشد كه براى عبادت در آن روز جمع شويم و خدا را شكر كنيم، پس روز جمعه را كه در آن وقت «عروبه» مى گفتند براى خود مقرر كردند و بسوى اسعد بن زراره جمع شدند و او با ايشان نماز كرد و ايشان را موعظه و نصيحت كرد، و به سبب آنكه در آن روز اجتماع كردند آن روز را جمعه نام كردند، و اسعد در آن روز براى ايشان گوسفندى ذبح كرد كه چاشت و شام به آن كردند چون جمع قليلى بودند، پس حق تعالى آيۀ جمعه را فرستاد و آن اول جمعه اى بود كه در اسلام منعقد شد؛ و اول جمعه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منعقد ساخت آن بود كه چون به مدينه هجرت نمود و روز دوشنبه وارد مدينه گرديد در قبا فرود آمد و آن روز، روز سه شنبه بود و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا ماند و اساس مسجد قبا را نهاد و روز جمعه متوجه مدينه شد و نماز جمعه را در مسجد بنى سالم كه در شكم وادى است ادا فرمود (2).

و در كتب معتبره مذكور است كه: از جملۀ وقايع سال اول هجرت سخن گفتن گرگ بود و شهادت دادن آن به نبوّت آن حضرت را چنانكه سابقا مذكور شد؛ و در اين سال حضرت، زيد بن حارثه و ابو رافع را فرستاد كه سوده بنت زمعه زوجۀ آن حضرت را با

ص: 865


1- . اعلام الورى 70؛ و نيز رجوع شود به مناقب ابن المغازلى 226.
2- . مجمع البيان 5/286.

دختران آن حضرت از مكه آوردند؛ و باز در اين سال عايشه را در ماه شوال تزويج نمود؛ و در اين سال نمازها زياد شد؛ و در اين سال حضرت برادرى ميان صحابه افكند و خود با على بن ابى طالب عليه السّلام برادر شد.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت برادرى ميان مؤمنان مهاجران و انصار قرار داد ميراث را به برادرى ايمانى مى بردند نه به رحم و خويشى، و چون اسلام قوّت يافت حق تعالى آيات ميراث را فرستاد و آن حكم منسوخ شد؛ و گفته اند كه: در اين سال روزۀ عاشورا واجب شد؛ و در اين سال سلمان مسلمان شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد؛ و در اين سال عبد اللّه بن سلام كه از علماى يهود بود به خدمت آن حضرت آمد و سؤالى چند از آن حضرت كرد و چون جوابها را موافق واقع شنيد مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! يهود گروهى اند دروغگو و بهتان گوينده، اگر اسلام مرا بشنوند بر من بهتان خواهند بست مرا پنهان كن و پيش از آنكه بر اسلام من مطّلع شوند احوال مرا از ايشان سؤال كن، پس حضرت او را پنهان كرد و ايشان را طلبيد و گفت:

عبد اللّه بن سلام چگونه است در ميان شما؟ گفتند: بهتر ماست و فرزند بهتر ماست و مهتر ماست و فرزند مهتر ماست و عالم ماست و فرزند عالم ماست، فرمود كه: اگر او مسلمان شود شما مسلمان مى شويد؟ گفتند: خدا او را پناه دهد از اين، پس حضرت فرمود كه: اى عبد اللّه! بيرون بيا بسوى ايشان، عبد اللّه بيرون آمد و گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه، يهود گفتند: او بدترين ما و فرزند بدترين ماست و جاهل ما و فرزند جاهل ماست؛ و در اين سال اذان مقرر شد؛ و در اين سال براء بن معرور كه يكى از نقبا بود به رحمت ايزدى واصل شد؛ و اسعد بن زراره كه او نيز از نقبا بود در اين سال رحلت نمود؛ و كلثوم بن هدم نيز در اين سال فوت شد؛ و از مشركان مكه در اين سال عاص بن وائل و وليد بن مغيره به جهنم واصل شدند (1).

ص: 866


1- . بحار الانوار 19/129 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به المنتظم 3/68-84.

ص: 867

ص: 868

به سندهاى صحيح و حسن و معتبر از حضرت امام جعفر صادق و امام على النقى عليهما السّلام منقول است كه: كسى كه نذر كند كه دراهم كثيره تصدّق كند بايد كه هشتاد درهم تصدّق كند زيرا كه حق تعالى در قرآن خطاب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مؤمنان كرده است لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ (1)يعنى: «بتحقيق كه يارى كرده است خدا شما را در مواطن بسيار» حضرت فرمود كه: ما شمرديم آن مواطن را كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مشركان جهاد كرد و خدا او را يارى كرد هشتاد موطن بود (2).

شيخ طبرسى در مجمع البيان روايت كرده است كه: غزواتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنها به نفس نفيس خود حاضر شدند بيست و شش غزوه است، اول غزوات غزوۀ ابواء بود، و ديگر غزوۀ بواط و غزوۀ عشيره و غزوۀ بدر اولى و غزوۀ بدر كبرى و غزوۀ بنى سليم و غزوۀ سويق و غزوۀ ذى امر و غزوۀ احد و غزوۀ نجران و غزوۀ اسد و غزوۀ بنى نضير و غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ بدر اخيره و غزوۀ دومة الجندل و غزوۀ خندق و غزوۀ بنى قريظه و غزوۀ بنى لحيان و غزوۀ بنى قرد و غزوۀ بنى مصطلق و غزوۀ حديبيّه و غزوۀ خيبر و فتح مكه و غزوۀ حنين و غزوۀ طايف و غزوۀ تبوك؛ و در نه غزوه از اين غزوات خود جهاد فرمود: اول بدر كبرى در روز جمعه هفدهم ماه رمضان در سال دوم هجرت، دوم جنگ احد در ماه شوال در سال سوم هجرت، سوم و چهارم جنگ خندق و بنى قريظه در شوال از سال چهارم هجرت، پنجم جنگ بنى المصطلق در شعبان سال پنجم هجرت،

ص: 869


1- . سورۀ توبه:25.
2- . تفسير قمى 1/285؛ معاني الاخبار 218؛ مجمع البيان 3/17.

ص: 870

خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند، حضرت از آنها پرسيد: شعار شما در جنگ چيست؟ عرض كردند: «حرام» ، حضرت فرمود: بلكه شعار خود را «حلال» قرار دهيد (1).

و ايضا روايت كرده است كه: شعار مسلمانان در جنگ بدر «يا منصور أمت» بود، و در روز احد مهاجران «يا بنى عبد اللّه، يا بنى عبد الرحمن» و اوس «يا بنى عبد اللّه» مى گفتند (2).

و در احاديث معتبره از امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى به جانب دشمن مى فرستاد براى ايشان دعا مى كرد، پس امير آن لشكر را با عسكر او مى طلبيد و نزد خود مى نشانيد و امير را وصيت مى كرد به تقوى و پرهيزكارى در امر خود و در امر لشكر خود، پس همه را ندا مى فرمود كه: برويد به نام خدا و استعانت جوينده به خدا و از براى خدا و بر ملت رسول خدا، و جهاد كنيد با هر كه كافر است به خدا و مكر مكنيد و از غنيمت مدزديد، و كافران را بعد از كشتن دست و پا و چشم و گوش و اعضاى ديگر مبريد، و پيران و اطفال و زنان را مكشيد، و راهبان صومعه نشين را كه در غارها و كوهها منزوى شده اند مكشيد، و درختان را مبريد، مگر آنكه به اينها مضطر شويد، و هر مردى از مسلمانان كه نظر كند بسوى مردى از كافران و او را امان دهد پس او در امان مسلمانان است بگذاريد او را تا كلام خدا را بشنود اگر تابع دين شما گردد برادر شماست در دين و اگر ابا كند پس او را به مأمنش برسانيد و به خدا يارى جوئيد بر كشتن او (3).

و به روايت ديگر مى فرمود: درختهاى خرما را مسوزانيد و به آب غرق مكنيد، و درخت ميوه دار را مبريد و زراعت را مسوزانيد بسا باشد كه آخر به آن محتاج شويد، و حيوانات حلال گوشت را پى مكنيد مگر آنكه ضرور شود براى خوردن، و چون با دشمن

ص: 871


1- . كافى 5/47؛ وسائل الشيعة 15/138.
2- . كافى 5/47؛ وسائل الشيعة 15/138.
3- . كافى 5/27 و 30؛ تهذيب الاحكام 6/138 و 139. و در اين دو مصدر عبارت «و راهبان صومعه نشين را كه در غارها و كوهها منزوى شده اند مكشيد» ذكر نشده است.

مسلمانان ملاقات كنيد ايشان را به يكى از سه چيز دعوت كنيد اگر اجابت كنند از ايشان قبول كنيد و دست از ايشان برداريد: اول ايشان را دعوت كنيد بسوى اسلام اگر داخل شوند در اسلام قبول كنيد و از ايشان دست برداريد پس تكليف كنيد ايشان را كه هجرت نمايند به دار الاسلام بعد از قبول اسلام، اگر قبول كنند شما نيز قبول كنيد و از ايشان دست برداريد و اگر از هجرت ابا كنند و اختيار بودن در ديار خود نمايند به منزلۀ اعراب خواهند بود كه از غنيمت بهره اى نخواهند داشت تا هجرت كنند؛ و اگر هيچ يك را قبول نكنند ايشان را بسوى دادن جزيه دعوت نمائيد كه جزيه را به دست خود بدهند با مذلت و خوارى اگر از اهل كتاب باشند، پس اگر قبول جزيه بكنند دست از ايشان برداريد، و اگر از اينها همه ابا كنند به خدا يارى بطلبيد و با ايشان جهاد كنيد چنانكه حقّ جهاد است؛ و هرگاه محاصره نمائى اهل قلعه اى را و از تو طلب كنند كه بر حكم خدا از قلعه به زير آيند قبول مكن بلكه از خود كسى را حاكم كنيد شايد ندانيد حكم خدا را در باب ايشان، و اگر ايشان را امان دهيد به امان خود امان دهيد نه به امان خدا و رسول (1).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى فرموده از آنكه زهر در آب مشركان بريزند (2).

و به سند موثق از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگز شبيخون بر سر دشمن نبرد (3).

و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: لشكر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ بدر سيصد و سيزده نفر بودند، و در جنگ احد ششصد نفر بودند، و در جنگ خندق نهصد نفر بودند (4).

و در حديث معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: چون خيبر را حضرت

ص: 872


1- . كافى 5/29؛ تهذيب الاحكام 6/138.
2- . كافى 5/28؛ تهذيب الاحكام 6/143؛ وسائل الشيعة 15/62.
3- . كافى 5/28؛ تهذيب الاحكام 6/174؛ وسائل الشيعة 15/63.
4- . كافى 5/46؛ وسائل الشيعة 15/135.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ گرفت زمين و باغستانش را به مزارعه و مساقات داد كه نصف حاصل از ايشان باشد و نصف از مسلمانان و ايشان در نصف خود زكات عشر و نصف عشر بدهند؛ و چون اهل طايف خود مسلمان شدند بر ايشان بغير زكات عشر و نصف عشر چيزى مقرر نفرمود؛ و به مكۀ معظمه قهرا داخل شد و همه در دست او اسير گرديدند پس آزاد كرد ايشان را و فرمود: برويد كه شما را رها كردم و بخشيدم (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى به جنگ كافران فرستاد و چون برگشتند فرمود: مرحبا به گروهى كه فارغ شدند از جهاد كوچكتر و باقى ماند بر ايشان جهاد بزرگتر؛ عرض كردند: يا رسول اللّه! كدام است جهاد بزرگتر؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره كه او را از مشتهيات خود بازدارند و آن از همۀ جهادها دشوارتر است (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صلح كرد با باديه نشينان عرب كه ايشان را در ديار خود بگذارد كه هجرت نكنند به شرط آنكه اگر جهادى رو دهد ايشان به جهاد حاضر شوند و از غنيمت بهره اى نبرند (3).

و به سند موثق از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنان را با خود مى برد به جنگ كه مجروحان را مداوا كنند و از غنيمت حصّه اى به ايشان نمى داد و ليكن عطاى قليلى به ايشان مى داد (4).

و در حديث معتبر ديگر روايت كرده است كه: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از تفسير قول حق تعالى وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ (5)يعنى: «مهيّا گردانيد براى كافران

ص: 873


1- . تهذيب الاحكام 4/119؛ و نيز رجوع شود به كافى 3/513 و تهذيب الاحكام 4/38 و 118.
2- . كافى 5/12؛ وسائل الشيعة 15/161.
3- . كافى 5/26؛ تهذيب الاحكام 6/150؛ وسائل الشيعة 15/112.
4- . كافى 5/45؛ تهذيب الاحكام 6/148؛ وسائل الشيعة 15/113.
5- . سورۀ انفال:60.

هر چه توانيد از قوّت» ، فرمود: مراد، تيراندازى است (1).

و احاديث معتبره وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و شتر به گرو مى دوانيد و بر آن گرو مى بست براى قوّت جهاد (2).

و در آيۀ كريمه و احاديث معتبره وارد است كه: در ابتداى جهاد مقرر بود كه صد نفر از مسلمانان در برابر هزار نفر از كافران بايستند و نگريزند، پس حق تعالى بر ايشان تفضل نمود و آن حكم را منسوخ گردانيد و مقرر فرمود كه صد كس در برابر دويست كس بايستند و نگريزند، و اگر دشمن زياده از دو برابر باشند مخيّر باشند در ميان ايستادن و گريختن (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است از حبۀ عرنى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامه اى نوشت بسوى حقيبه كه از مشايخ عرب بود، او نامۀ حضرت را بر ته دلو خود پينه كرد، دخترش گفت: نامۀ بزرگ و مهتر عرب را بر دلو خود دوختى بزودى بلاى عظيم متوجه تو خواهد شد، ناگاه لشكر حضرت بر او غارت آوردند و او خود گريخت و هر قليل و كثير كه داشت لشكر مسلمانان به غارت بردند؛ پس به خدمت حضرت آمد و مسلمان شد، حضرت فرمود: ببين هر چه از متاع تو مانده باشد كه مسلمانان قسمت نكرده باشند بردار (4).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى فرستاد بسوى قبيلۀ خثعم، چون لشكر به نزديك ايشان رسيدند ايشان پناه به نماز بردند، مسلمانان اعتنا به نماز ايشان نكردند و بعضى از ايشان را كشتند، چون خبر به آن حضرت رسيد حكم فرمود كه نصف ديۀ كشتگان را بدهند به سبب نماز ايشان و فرمود: من بيزارم از هر مسلمانى كه با مشركان در دار الحرب بماند (5).

ص: 874


1- . كافى 5/49؛ وسائل الشيعة 11/427 و 15/140 و 19/252.
2- . كافى 5/48 و 49؛ وسائل الشيعة 11/494 و 19/249 و 250 و 254 و 255.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/279-280 و وسائل الشيعة 15/85.
4- . امالى شيخ طوسى 387، و در آن بجاى «حقيبه» ، «جفينه» ذكر شده است.
5- . كافى 5/43؛ تهذيب الاحكام 6/152؛ وسائل الشيعة 15/100.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: اول لشكرى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب مشركان فرستاد آن بود كه حمزة بن عبد المطّلب را با سى سوار فرستاد به ساحل دريا از زمين جهينه و با ابو جهل ملاقات كردند و صد و سى سوار از مشركان با او همراه بود، مجدى بن عمرو ميان ايشان واسطه شد و بدون قتال برگشتند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود در ماه صفر كه ماه دوازدهم هجرت بود متوجه جهاد قريش و بنى ضمره گرديدند تا به «ابواء» رسيدند و بى قتال و جدال مراجعت فرمودند و اين اول جهادى بود كه خود متوجه گرديدند؛ و در ماه ربيع الاول عبيدة بن الحارث را با شصت سوار از مهاجران كه احدى از انصار با ايشان نبود به جهاد مشركان فرستاد و اول علمى كه حضرت منعقد ساخت در اين جهاد بود، و عبيده با مشركان ملاقات كرد در سرائى كه آن را «احيا» مى گفتند و سركردۀ مشركان ابو سفيان بود و تيرى چند بر يكديگر انداختند؛ پس در ماه ربيع الآخر حضرت خود متوجه جهاد قريش شد تا به موضعى رسيد كه آن را «بواط» مى گفتند و بدون قتال مراجعت نمود؛ پس حضرت خود به غزوۀ عشيره بيرون رفت به قصد قافلۀ قريش تا به «عشيره» رسيد كه موضعى است از ينبع و بقيۀ ماه جمادى الاولى و چند روز از جمادى الثانية در آنجا توقف فرمود و با قبيلۀ بنى مدلج و حلفاى ايشان از ضمره صلح نمود و مراجعت فرمود (1).

از عمار بن ياسر روايت كرده اند كه گفت: با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفيق بودم در غزوۀ عشيره، حضرت فرمود: اى ابو اليقظان! بيا برويم و ببينيم كه بنى مدلج چگونه عمل مى كنند در چشمۀ خود؛ چون به نزد ايشان رفتيم و ساعتى در عمل ايشان نظر كرديم خواب بر ما مستولى شد پس به جانب نخلستان رفتيم و بر روى خاك خوابيديم ناگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را بيدار كرد، و چون حضرت امير عليه السّلام گردآلود شده بود حضرت او را ابو تراب خطاب كرد و فرمود: مى خواهى خبر دهم تو را اى ابو تراب كه كيست شقى ترين مردم؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: شقى ترين مردم سرخك

ص: 875


1- . اعلام الورى 72.

ثمود بود كه ناقۀ صالح را پى كرد و از اين امّت آن كسى است كه تو را ضربتى زند بر اينجا -و دست مبارك بر سر آن حضرت گذاشت-تا اينكه تر كند از خون آن اين را-و دست مبارك بر ريش آن حضرت گذاشت-.

پس حضرت از غزوۀ عشيره بسوى مدينه مراجعت فرمود و ده روز نايستاد تا آنكه كرز بن جابر فهرى غارت آورد بر گله و چهار پايان اهل مدينه و حضرت در طلب او بيرون رفت تا به واديى رسيد كه او را «سفوان» مى گفتند از ناحيۀ بدر، و اين غزوه را غزوۀ «بدر اولى» مى گويند و علمدار آن حضرت در اين جنگ على بن ابى طالب عليه السّلام بود، و در مدينه زيد بن حارثه را خليفۀ خود گردانيد و به كرز نرسيدند و بسوى مدينه برگشتند و بقيۀ جمادى الآخره را با رجب و شعبان در مدينه اقامت فرمود؛ و در اين عرض سعد بن ابى وقاص را با هشت نفر (1)فرستاد و بى جنگ برگشتند؛ پس عبد اللّه بن جحش را با گروهى از مدينه بيرون فرستاد و او را امر به قتال نفرمود و اين در ماه حرام بود و نامه اى از براى او نوشت و فرمود: با اصحاب خود بيرون رو و چون دو روز راه بر وى نامه را بگشا و به هر چه در آن نامه هست عمل كن، چون نامه را گشود در آن نوشته بود: برو تا به نخله فرود آئى و هر چه از اخبار قريش به تو رسد به ما برسان، چون نامه را خواند گفت: سمعا و طاعة، و به اصحاب خود گفت: هر كه رغبت در شهادت دارد با من بيايد، پس قوم با او رفتند و چون به نخله رسيدند عمرو بن الحضرمى و حكم بن كيسان و عثمان و مغيره پسران عبد اللّه رسيدند به آن موضع با تجارتى از پوست و مويز و طعام كه از طايف خريده بودند و به مكه مى بردند، چون لشكر اسلام را ديدند ترسيدند پس واقد بن عبد اللّه از مسلمانان سر خود را تراشيد و به ايشان چنين نمود كه ما به عمره آمده ايم نه به جنگ، و اين روز آخر رجب بود، چون مشركان مطمئن شدند و فرود آمدند مسلمانان با يكديگر مشورت كردند كه اگر بكشيم ايشان را در شهر حرام كشته ايم و اگر بگذاريم ايشان را فردا داخل مكه مى شوند و بر ايشان دست نمى يابيم-به روايت مجمع البيان بر ايشان مشتبه

ص: 876


1- . در مصدر و همچنين در بحار الانوار: هشت رهط؛ و گفته اند كه رهط بر سه تا ده نفر اطلاق مى شود.

بود كه آيا ماه رجب داخل شده است يا نه- (1).

پس رأى ايشان بر آن قرار يافت كه ايشان را به قتل رسانند، واقد بن عبد اللّه تيرى به جانب عمرو بن الحضرمى انداخت و او را به قتل رسانيد و اصحاب او گريختند و مسلمانان قافلۀ ايشان را غنيمت گرفتند و به جانب مدينه آوردند و دو اسير از ايشان گرفتند-و به روايت على بن ابراهيم: اين واقعه در روز اول ماه رجب واقع شد (2)-و چون غنيمتها را به خدمت حضرت آوردند فرمود: من امر نكردم شما را كه در شهر حرام قتال نكنيد؟ و تصرف در اسيرها و غنائم ايشان نفرمود، و ايشان از كردۀ خود نادم شدند، و كفار قريش نامه اى به حضرت نوشتند و حضرت را تعبير كردند كه: تو شهر حرام را حلال كردى و خون ريختى و مال گرفتى در اشهر حرم كه مردم ايمن مى باشند؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ «سؤال مى كنند از تو-اى محمد-از قتال در شهر حرام» ، قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اَللّهِ وَ اَلْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ اَلْقَتْلِ (3)«بگو: قتال كردن در ماه حرام گناه بزرگ است و ليكن آنچه كافران مى كنند از منع كردن مردم از راه خدا و كافر شدن به خدا و منع كردن مسلمانان از مسجد الحرام و بيرون كردن اهل مسجد از آن بزرگتر و بدتر است نزد خدا از قتال در ماه حرام و فتنه در دين كه كفر است بزرگتر است از كشتن» ، چون اين آيات نازل شد حضرت غنيمت را گرفت و رها كرد؛ و اين واقعه دو ماه قبل از واقعۀ بدر بود (4).

و در بعضى از كتب معتبره در بيان وقايع سال دوم هجرت ذكر شده است كه: در اين سال در آخر ماه صفر تزويج امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام واقع شد، و در ذيحجه زفاف واقع شد؛ و بعضى گفته اند كه تزويج در ماه رجب واقع شده در ماه پنجم هجرت و بعد از

ص: 877


1- . مجمع البيان 1/312.
2- . تفسير قمى 1/72.
3- . سورۀ بقره:217.
4- . اعلام الورى 73.

رجوع از جنگ بدر زفاف واقع شد؛ و بعضى گفته اند تزويج در ماه ربيع الاول سال دوم هجرت واقع شد و زفاف نيز در آن ماه شد. و ولادت حضرت امام حسن عليه السّلام در سال دوم هجرت واقع شد؛ و بعضى گفته اند در منتصف ماه رمضان سال سوم هجرت واقع شد، و ولادت جناب امام حسين عليه السّلام در سال چهارم. و آنچه حقّ است در اين تواريخ در موضع خود بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

در سال دوم هجرت قبله از بيت المقدس بسوى كعبه گرديد و سببش آن بود كه چون حضرت در مكۀ معظمه بود رو به كعبه و بيت المقدس هر دو مى كرد در نماز خود، و چون به مدينه هجرت نمود و جمع ميان هر دو ممكن نبود حق تعالى او را امر كرد كه رو به جانب بيت المقدس نماز كند تا آنكه باعث تأليف قلوب يهودان گردد و او را تكذيب نكنند زيرا كه در كتب خود خوانده بودند كه آن حضرت صاحب دو قبله خواهد بود، و آن جناب كعبه را كه قبلۀ ابراهيم و اجداد كرام آن حضرت بود دوست تر مى داشت، و بعد از هفت ماه يا شانزده ماه يا هفده ماه يا هيجده ماه يا نوزده ماه على الخلاف آن قبله منسوخ شد (1)و حضرت مأمور شد كه به جانب كعبه رو بگرداند چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد ياد فرموده است (2).

و شيخ طوسى در تهذيب به سند موثق روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند: در چه وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب كعبه گرديده شد؟ فرمود: بعد از مراجعت از جنگ بدر (3).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به جانب بيت المقدس نماز كرد؟ فرمود: بلى؛ پرسيدند كه: آيا كعبه را پشت سر مى گرفت؟ فرمود: تا در مكه بود نه و چون به مدينه آمد پشت به جانب

ص: 878


1- . در روايت بحار الانوار «هفت ماه» و «نوزده ماه» ذكر نشده است، ولى روايت «هفت ماه» در مجمع البيان 1/223 و روايت «نوزده ماه» در من لا يحضره الفقيه 1/275 آمده است.
2- . بحار الانوار 18/192 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . تهذيب الاحكام 2/43؛ وسائل الشيعة 4/297 و 298.

كعبه و رو به جانب بيت المقدس مى كرد تا گردانيدند او را بسوى كعبه (1).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از پيغمبرى سيزده سال در مكه و نوزده ماه در مدينه رو به جانب بيت المقدس نماز كرد پس يهودان آن حضرت را تعيير كرده گفتند: تو تابع قبلۀ مائى، و آن حضرت بسيار غمگين شد و در شب بيرون مى آمد و به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى حق تعالى بود، و چون صبح شد نماز بامداد را ادا كرد و منتظر وحى بود تا ظهر، و چون دو ركعت از نماز ظهر ادا كرد جبرئيل نازل شد و گفت قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي اَلسَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها (2)«بتحقيق كه مى بينيم گردانيدن روى تو را بسوى آسمان پس البته تو را بر مى گردانيم بسوى قبله اى كه مى پسندى آن را» ، پس جبرئيل دست آن حضرت را گرفت در اثناى نماز و حضرت را به جانب ديگر مسجد برد و روى او را به جانب كعبه گردانيد و آنها كه در عقب آن حضرت بودند همه رو به جانب كعبه گردانيدند تا آنكه مردان به جاى زنان ايستادند و زنان به جاى مردان، پس اول نماز به جانب بيت المقدس بود و آخر نماز به جانب كعبه؛ پس اين خبر رسيد به مسجدى در مدينه كه اهل آن مسجد دو ركعت از نماز را كرده بودند و آنها نيز در اثناى نماز به جانب كعبه گرديدند و به اين سبب آن مسجد مسمّى شد به «مسجد قبلتين» ، پس مسلمانان گفتند: آيا نمازها كه به جانب بيت المقدس كرديم ضايع شد؟ حق تعالى فرستاد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ (3)«و نخواهد بود كه خدا ضايع كند ايمان شما را» يعنى نماز شما را كه به جانب بيت المقدس كرده ايد (4).

و در حديث موثق منقول است كه: آن گروهى كه در مسجد قبلتين نماز مى كردند بنى عبد الاشهل بودند، و بر اين مضامين احاديث بسيار است (5)؛ و بعضى گفته اند كه بناى

ص: 879


1- . كافى 3/286؛ وسائل الشيعة 4/298.
2- . سورۀ بقره:144.
3- . سورۀ بقره:143.
4- . من لا يحضره الفقيه 1/274. و نيز رجوع شود به وسائل الشيعة 4/301.
5- . تهذيب الاحكام 2/43؛ وسائل الشيعة 4/297.

مسجد قبا بعد از گرديدن قبله شد و حضرت به دست خود آن را بنا كرد؛ و گويند در سال دوم هجرت در ماه شعبان فرض روزۀ ماه مبارك رمضان نازل شد؛ و در اين سال زكات فطر واجب شد؛ و در اين سال حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عيد فطر به صحرا رفت و نماز عيد بجا آورد (1).

ص: 880


1- . بحار الانوار 19/194 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

باب سى ام: در بيان كيفيت جنگ بدر است

ص: 881

ص: 882

غزوۀ بدر كبرى اعظم فتوح اسلام است و مفصل آن در تواريخ مسطور است و مجملش موافق روايت على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابو حمزۀ ثمالى و ابن شهر آشوب آن است كه: قافله اى از قريش با ابو سفيان و ديگران كه چهل نفر بودند به تجارت شام رفته بودند و مال بسيار از قريش در آن قافله بود و كسى از قريش نبود كه مالى در آن قافله نداشته باشد، و چون خبر رسيد كه ايشان از شام متوجه مكه گرديده اند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را ترغيب فرمود كه بر سر راه آن قافله بروند و وعده فرمود ايشان را كه يا قافله بدست شما مى آيد يا بر قريش غالب خواهيد شد، و حق تعالى طمع قافله را وسيلۀ خروج ايشان گردانيد و غرض اصلى مغلوب شدن مشركان و رفعت اسلام و قوّت مسلمانان بود، پس حضرت با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت موافق عدد اصحاب طالوت كه بر جالوت غالب شدند كه نود و هفت نفر (1)از مهاجران بودند و دويست و سى و شش نفر از انصار، و علم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مهاجران در دست على بن ابى طالب عليه السّلام بود و علم انصار در دست سعد بن عباده بود و در لشكر حضرت هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود-و از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: يك اسب در ميان لشكر اسلام بود-و اين واقعه موافق روايات بسيار در ماه مبارك رمضان سال دوم هجرت بود، و اشهر آن است كه در دوازدهم ماه مزبور از مدينه بيرون رفتند، و مردم را جنگى در خاطر نبود و به طمع قافله و مال و غنيمت مى رفتند، و چون خبر به ابو سفيان ملعون رسيد كه حضرت متوجه آن صوب گرديده است ترسيد و به جانب شام

ص: 883


1- . در روايت مناقب ابن شهر آشوب تعداد مهاجران هفتاد و هفت آمده است كه در اين صورت تعداد كل لشكر سيصد و سيزده نفر مى باشد.

مراجعت نمود، و چون به نقره رسيد ضمضم بن عمرو خزاعى را به ده دينار كرايه كرد و شترى به او داد و گفت: برو بسوى قريش و خبر ده ايشان را كه محمد با جمعى به عزم غارت قافله بيرون آمده اند زود خود را به قافله برسانيد، و ضمضم را وصيت كرد كه:

چون خواهى داخل مكه شوى گوش ناقه را ببر كه خون بر سر و روى آن جارى شود و جامۀ خود را از پيش و پس چاك كن و با اين هيئت موحش داخل مكه شو و چون داخل شوى رو را به جانب دم شتر بگردان و به آواز بلند فرياد كن: اى آل غالب! اى آل غالب! دريابيد بارها و متاعهاى خود را دريابيد شتران خود را و گمان ندارم كه توانيد دريافت زيرا كه محمد با اتباع او از اهل مدينه به عزم غارت اموال شما بيرون آمده اند.

چون ضمضم متوجه مكه گرديد سه شب پيش از آمدن ضمضم عاتكه دختر عبد المطلّب در خواب ديد كه سواره اى داخل مكه شد و فرياد كرد: اى آل عدى و اى آل فهر! بامداد بشتابيد بسوى موضعى كه بعد از سه روز در آنجا كشته خواهيد شد، پس بر كوه ابو قبيس بالا رفت و سنگى را از كوه برگردانيد و آن سنگ ريزه ريزه شد و هيچ خانه اى از خانه هاى قريش نماند مگر ريزه اى از آن سنگ در آن خانه افتاد و چنان ديد كه رودخانۀ مكه پر از خون شده است، پس ترسناك از خواب بيدار شد و عباس برادر خود را بر اين خواب مطّلع ساخت و عباس اين واقعه را به عتبه پسر ربيعه نقل كرد، عتبه گفت:

اين خواب دلالت مى كند بر آنكه مصيبتى بر قريش حادث شود، و قصۀ خواب در ميان اهل مكه منتشر شد، و چون اين واقعه به ابو جهل رسيد گفت: عاتكه دروغ مى گويد و چنين خوابى نديده است و اين پيغمبر دوم است كه در ميان فرزندان عبد المطلّب بهم رسيده است، به لات و عزى سوگند ياد مى كنم كه تا سه روز انتظار مى كشم اگر اين خواب راست شد به او كارى ندارم و اگر راست نشد نامه اى در ميان خود مى نويسيم كه در ميان عرب خانه آباده اى نيست كه مردان و زنان ايشان دروغگوتر از بنى هاشم باشند؛ و ابو جهل هر روز حساب ايام را نگاه مى داشت چون روز سوم شد ضمضم در وادى مكه ندا بلند كرد به آنچه عاتكه در خواب مقرون به صواب ديده بود و مردم در مكه فرياد بر آوردند و مهيّاى بيرون رفتن شدند، سهيل بن عمرو و صفوان بن اميّه و ابو البخترى بن

ص: 884

هشام و منبه پسر حجاج و نبيه برادر او و نوفل پسر خويلد ايستادند و گفتند: اى گروه قريش! هرگز مصيبتى از اين بزرگتر به شما نرسيده بود كه محمد و اتباع او از اهل مدينه متعرض قافلۀ شما شوند كه خزينه هاى اموال شما در آن قافله است و جدائى اندازند ميان شما و تجارت شما كه ديگر تجارت نتوانيد كرد، بخدا قسم كه هيچ مرد و زن از قريش نيست كه در اين قافله مالى از كم و بيش نداشته باشد؛ پس صفوان ابتدا كرد و پانصد اشرفى براى خرج سفر بيرون آورد و بعد از او سهيل مبلغ جزيلى حاضر نمود و احدى از قريش نماند مگر مبلغى براى خرج اين سفر آورد و تهيۀ عظيم درست كرده بر شتران نرم و درشت سوار شدند و از روى نهايت حميّت و تعصب روانه شدند چنانكه خدا در وصف ايشان فرموده است كه: «بيرون رفتند از ديار و خانه هاى خود از روى بطر و طغيان و براى رياى مردمان» (1)گفتند: هر كه با ما بيرون نمى آيد خانه اش را خراب مى كنيم، و به جبر عباس پسر عبد المطلّب و نوفل پسر حارث بن عبد المطّلب و عقيل پسر ابو طالب را بيرون آوردند و زنان سازنده و نوازنده بيرون بردند كه در راه شراب مى خوردند و دف مى زدند و خوانندگى و طرب مى كردند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سيصد و سيزده نفر بيرون آمده بود، و چون به يك منزلى بدر رسيد بشير بن ابى الزغبا و مجد بن عمرو را فرستاد كه خبر قافلۀ قريش را بياورند كه به كجا رسيده اند، چون بر سر چاه بدر رسيدند شتران خود را خوابانيدند و آبى از چاه كشيدند و خوردند، پس شنيدند كه دو زن با يكديگر مشاجره مى نمايند و يكى از ايشان به ديگرى چسبيده و يك درهم از او طلب مى كند كه به او قرض داده است و او در جواب مى گويد: قافلۀ قريش ديروز به فلان موضع رسيده اند و فردا به اينجا فرود مى آيند من از براى ايشان كارى مى كنم و حقّ تو را مى دهم؛ پس برگشتند و گفتۀ زنان را به خدمت حضرت عرض كردند.

چون جاسوسان حضرت برگشتند ابو سفيان با قافله به نزديك بدر رسيد و خود پيش

ص: 885


1- . ترجمه آيۀ 47 سورۀ انفال.

آمد بر سر آب بدر و در آنجا مردى از قبيلۀ جهينه را ديد كه او را كسب جهنى مى گفتند و گفت: اى كسب! آيا خبرى از محمد و اصحاب او دارى كه به كجا رسيده اند؟ گفت: نه، ابو سفيان گفت: بلات و عزى سوگند ياد مى كنم اگر امر محمد را دانى و از ما پنهان دارى قريش هميشه دشمن تو خواهند بود زيرا كه احدى از قريش نيست كه از اين قافله بهره اى نداشته باشد، كسب سوگند ياد كرد كه: من خبرى از محمد و اصحاب او ندارم مگر آنكه امروز دو سواره ديدم كه آمدند و شتران خود را خوابانيدند و از اين چاه آب كشيدند و برگشتند و ندانستم كه بودند، پس ابو سفيان آمد به آن موضع كه ايشان شتران خود را در آنجا خوابانيده بودند و پشكل آن شتران را شكست و در ميان آن پشكلها هستۀ خرما يافت گفت: اين علامت شتران مدينه است كه خرما به شتران خود مى خورانند و بخدا سوگند كه اينها جاسوسان محمد بوده اند؛ پس بسرعت تمام برگشت و راه قافله را گردانيد و ايشان را از راه ساحل دريا متوجه مكه گردانيد و به شتاب بسيار روانه شد.

و جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و آن حضرت را خبر داد كه قافله از دست شما رفت و كفار قريش كه براى حمايت قافله بيرون آمده بودند متوجه شما گرديده اند و بايد با ايشان جنگ كنيد كه خدا شما را يارى خواهد داد، و در آن وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منزل صفرا كه منزل پيش از بدر است نزول اجلال فرموده بود پس حضرت اصحاب خود را خبر داد به آنچه جبرئيل آورده بود و فرمود: قافله گذشتند و قريش رو به ما مى آيند و حق تعالى مرا امر كرده است كه با ايشان جهاد كنم؛ اصحاب آن حضرت از استماع اين واقعه بسيار ترسيدند و متألم شدند، حضرت فرمود: هر چه در اين باب رأى شما اقتضا مى نمايد بگوئيد.

پس ابو بكر برخاست و گفت: ايشان قريش اند به آن خيلا و تكبرى كه دارند، از روزى كافر شده اند هرگز ايمان نياورده اند و از روزى كه عزيز گرديده اند هرگز ذليل نشده اند، و ما به تهيۀ جنگ بيرون نيامده ايم و سامان آن نداريم.

حضرت را جواب او خوش نيامد و فرمود: بنشين، و باز فرمود كه: بگوئيد كه چه بايد كرد؟

ص: 886

پس عمر برخاست و همان گفت كه ابو بكر گفت، حضرت فرمود كه: بنشين.

پس مقداد برخاست و گفت: يا رسول اللّه! اين گروه قريش اند كه با خيلا و تكبر خود آمده اند و ما ايمان آورده ايم به تو و تصديق تو نموده ايم و گواهى مى دهيم كه آنچه تو از جانب خدا آورده اى حق است و اگر فرمائى كه در ميان آتش رويم يا خود را بر خار مغيلان زنيم، مى رويم و پروا نمى كنيم و نمى گوئيم با تو آنچه بنى اسرائيل با موسى گفتند كه فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ (1)«برو تو و پروردگار تو پس جنگ كنيد، بدرستى كه ما در اينجا نشسته ايم» و ليكن مى گوئيم: برو و پروردگار تو پس جنگ كنيد كه ما به اتفاق شما جنگ مى كنيم» ، پس حضرت او را دعا كرد و فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد.

و باز فرمود كه: بگوئيد آنچه رأى شماست؛ و غرض آن حضرت آن بود كه انصار سخن بگويند زيرا كه اكثر آن گروه از انصار بودند و در هنگامى كه در عقبه با آن حضرت بيعت كردند گفتند: تا به مدينه نيائى ما تو را حمايت نمى كنيم، و چون به مدينه آئى در امان مائى تو را حمايت مى كنيم از آنچه پدران و مادران و زنان خود را از آن حمايت مى كنيم، و حضرت بيم آن داشت كه انصار گمان كنند كه حمايت آن حضرت وقتى بر ايشان لازم است كه دشمن در مدينه بر سر او آيد نه در بيرون مدينه.

پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، شايد غرض تو از تكرار سؤال، ما باشيم.

حضرت فرمود: بلى.

سعد گفت: گمان مى برم كه براى كارى بيرون آمدى و اكنون به كار ديگر مأمور شده اى.

فرمود: بلى؛ يعنى براى قافله بيرون آمدم و اكنون مأمور شدم كه با مشركان قتال كنم.

سعد گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، ما ايمان آورديم به تو و تصديق كرديم تو را و گواهى داديم كه آنچه از جانب حق تعالى آورده اى حق است، پس آنچه

ص: 887


1- . سورۀ مائده:24.

خواهى امر كن كه ما اطاعت مى نمائيم و از مالهاى ما هر چه خواهى بگير و هر چه خواهى بگذار و آنچه بگيرى ما را خوشتر مى آيد از آنچه بگذارى، بخدا سوگند كه اگر ما را امر مى كنى كه به اين دريا فرو رويم، فرو مى رويم و پروا نمى كنيم؛ پس گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، من هرگز به اين راه نيامده ام و معرفتى به اين راه ندارم و ما در مدينه گروهى چند گذاشته ايم كه جهاد ما در خدمت تو از آنها بيشتر نيست و اعتقاد آنها نسبت به تو از ما كمتر نيست و اگر مى دانستند كه جنگى رو خواهد داد تخلف نمى كردند، و اكنون براى تو شتران سوارى مهيا مى كنيم و به برابر دشمن مى رويم صبر كنندگان بر ملاقات دشمنان و شجاعان و دليران بر كارزار ايشان و اميد داريم كه خدا ديدۀ تو را به سبب ما روشن و تو را به ما شاد گرداند، پس اگر آنچه مى خواهى از فتح و نصرت رو دهد، زهى سعادت؛ و اگر ما مغلوب و كشته شويم، سوار شو بر شتران كه براى تو مهيا كرده ايم و ملحق شو به قوم ما كه آنها تو را يارى مى كنند بعد از ما.

پس حضرت از گفتار او شاد شد فرمود كه: ان شاء اللّه چنين نخواهد شد و حق تعالى مرا وعدۀ نصرت داده است و وعدۀ خدا را خلف نمى باشد، روانه شويد با بركت خدا گويا مى بينم كه فلان در فلان موضع كشته مى شود و فلان در فلان مكان بر خاك خذلان مى افتد؛ و محل كشته شدن هر يك از ابو جهل و عتبه و شيبه و منبه و نبيه و سائر رؤساى مشركان قريش را بيان فرمود به نحوى كه واقع شد، پس جبرئيل عليه السّلام از جانب حق تعالى نازل شد و اين آيات را آورد كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ (1)«چنانكه بيرون آورد تو را پروردگار تو به حق و راستى و بدرستى كه گروهى از مؤمنان هرآينه كاره بودند بيرون رفتن را» ، يُجادِلُونَكَ فِي اَلْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (2)«جدال مى كنند با تو در اختيار حق كه جهاد است بعد از آنكه روشن شد بر ايشان كه جهاد بايد كرد و بر دشمن ظفر خواهند يافت به وعدۀ

ص: 888


1- . سورۀ انفال:5.
2- . سورۀ انفال:6.

الهى گويا مى كشاند ايشان را بسوى مرگ و ايشان مرگ را به چشم خود مى بينند» ؛ و موافق روايات سابق معلوم است اين كنايات با ابو بكر و عمر است كه كاره بودند جهاد را.

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ اَلْكافِرِينَ. لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ (1) «و ياد كنيد آن را كه وعده داد شما را خدا يكى از دو گروه كه از شما خواهد بود با قافلۀ قريش و مال ايشان با لشكر قريش و ظفر يافتن بر ايشان، و دوست مى داريد شما كه قافله به دست شما آيد كه شما را كارزار نبايد كرد و مال بيابيد، و مى خواهد خدا كه با لشكر برخوريد و بر ايشان ظفر يابيد تا خدا ثابت گرداند دين حق را به وعده هاى خود و بركند بنياد كافران را تا ثابت و ظاهر گرداند دين اسلام را و زايل گرداند كفر و بطلان را هر چند نخواهند مشركان» ، پس امر فرمود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در طرف پسين بار كردند و روان شدند تا بر سر آب بدر كه آن را «عدوۀ شاميّه» مى گفتند فرود آمدند، و كفار قريش آمدند و در «عدوۀ يمانيّه» فرود آمدند و غلامان خود را فرستادند كه آب از براى ايشان ببرند، پس اصحاب حضرت ايشان را گرفتند و به نزد آن حضرت آوردند در وقتى كه حضرت نماز مى كرد و از ايشان پرسيدند كه: قافلۀ متاع قريش كجاست؟ غلامان گفتند: ما خبرى از آن نداريم. اين سخن اصحاب آن حضرت را خوش نيامد و ايشان را بسيار زدند، چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود كه: اگر راست مى گويند شما مى زنيد ايشان را و اگر دروغ مى گويند دست برمى داريد ايشان را، نزديك من بياوريد، چون نزديك آن حضرت آمدند از ايشان پرسيد كه: كيستيد شما؟ گفتند: ما غلامان قريشيم، فرمود: اين گروه قريش كه آمده اند چند نفرند؟ گفتند: عدد ايشان را نمى دانيم، فرمود كه:

در هر روز چند شتر مى كشتند؟ گفتند: گاهى نه شتر و گاهى ده شتر، حضرت فرمود كه: از نهصد نفرند تا هزار نفر، پرسيد كه: از بنى هاشم كى با ايشان آمده است؟ گفتند: عباس

ص: 889


1- . سورۀ انفال:7 و 8.

و نوفل و عقيل؛ پس حضرت فرمود كه غلامان را حبس كردند (1).

و شيخ مفيد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: ما چون به جنگ بدر حاضر شديم اسب سوارى در ميان ما نبود بغير از مقداد بن اسود، و در شبى كه در روز جنگ واقع شد هر كه بود به خواب رفت بغير رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در زير درختى ايستاده و نماز و تضرع و دعا كرد تا صبح (2).

و على بن ابراهيم و غير او روايت كرده اند كه: چون خبر قدوم حضرت به قريش رسيد بسيار ترسيدند و عتبة بن ربيعه به نزد ابو البخترى بن هشام رفت و گفت: ديدى ثمرۀ شجرۀ بغى ما را، بخدا سوگند كه ما جاى پاى خود را نمى بينيم ما بيرون آمديم كه قافلۀ خود را از ايشان بگيريم، قافلۀ ما كه از ايشان رها شد و اين آمدن ما محض طغيان و بغى است و بخدا سوگند هر گروه كه بغى و طغيان نمايند غالب و رستگار نمى شوند، من آرزو مى كنم كه مالهائى كه فرزندان عبد مناف در اين قافله داشتند همه مى رفت و ما اين سفر را نمى كرديم.

ابو البخترى گفت: تو بزرگى از بزرگان قريشى، بر خود بگير غرامت آن قافله را كه اصحاب محمد در نخله غارت كردند كه به صاحبانش بدهى و خون ابن الحضرمى كه در آن قافله كشته شد متحمل شو زيرا كه او هم سوگند تو بود تا قريش راضى شوند و برگردند.

عتبه گفت: تو گواه باش كه من همۀ اينها را متحمل شدم و مى دانم كه هيچ كس در اين باب با ما مخالفت نمى كند به غير از ابو جهل، تو برو به نزد ابو جهل و در اين باب با او سخن بگو شايد او را از اين رأى فاسد برگردانى.

ابو البخترى گفت كه: من رفتم بسوى خيمۀ ابو جهل و ديدم كه زره خود را بيرون آورده است و درست مى كند، گفتم: ابو الوليد مرا بسوى تو به رسالتى فرستاده است.

چون اين را شنيد در غضب شد و گفت: عتبه رسولى بغير از تو نيافت كه بفرستد.

ص: 890


1- . رجوع شود به مجمع البيان 1/415 و تفسير قمى 1/256 و مناقب ابن شهر آشوب 1/238.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/73.

گفتم: و اللّه كه اگر غير او كسى مرا به نزد تو به رسالت مى فرستاد نمى آمدم و ليكن او بزرگ قبيله است و اطاعت او لازم است، من به اين سبب به نزد تو آمدم.

پس غضبش زياد شد و گفت: عتبه را سيد و بزرگ قبيله مى گوئى؟

گفتم: من تنها نمى گويم، همۀ قريش چنين مى گويند و او متحمل شده است غرامت قافلۀ نخله را و ديۀ ابن الحضرمى را.

ابو جهل گفت: عتبه زبانش از همه كس درازتر است و سخنش از همه كس بليغ تر است و او براى محمد تعصب مى كند زيرا كه از فرزندان عبد مناف است و پسرش با محمد است و مى خواهد كه مردم را سست كند كه با محمد قتال نكنند، به لات و عزى سوگند كه از پى ايشان مى رويم تا مدينه و ايشان را اسير مى كنيم و به مكه مى بريم تا همۀ عرب بشنوند كه ما با ايشان چه كرديم و ديگر كسى معترض تجارتهاى ما نشود.

و ابو جهل نام پسر او را براى اين به ميان آورد كه ابو حذيفه پسر عتبه در خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

و چون ابو سفيان قافلۀ متاع را به مكه رسانيد به نزد قريش فرستاد كه قافلۀ شما نجات يافت، برگرديد و محمد را با عرب بگذاريد و اگر خود بر نمى گرديد زنان و كنيزان سازنده و نوازنده را پس فرستيد كه اسير ايشان نشوند. پس رسول ابو سفيان در جحفه به ايشان رسيد و عتبه خواست كه برگردد، ابو جهل لعين و قبيلۀ او راضى نشدند به برگشتن و زنان را پس فرستادند، و چون خبر بسيارى لشكر قريش به اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد بسيار ترسيدند و جزع نمودند و گريستند و استغاثه به درگاه حق تعالى كردند، و خدا اين آيات وارد براى تسلى ايشان فرستاد إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ اَلْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ (1)«در هنگامى كه استغاثه مى كرديد از پروردگار خود پس مستجاب كرد خدا دعاى شما را كه من مددكننده ام شما را به هزار نفر از ملائكه اى كه از

ص: 891


1- . سورۀ انفال:9.

پى يكديگر آيند» (1).

و طبرسى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى بسيارى عدد مشركان و كمى عدد مسلمانان، رو به قبله آورد و دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا! وفا كن به وعده اى كه با من كردى، خداوندا! اگر اين گروه هلاك شوند كسى عبادت تو در زمين نخواهد كرد. و پيوسته دست به جانب آسمان بلند كرده بود و دعا و تضرع مى نمود تا آنكه ردا از دوش مباركش افتاد پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما جَعَلَهُ اَللّهُ إِلاّ بُشْرى وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا اَلنَّصْرُ إِلاّ مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (2)«و نگردانيده است خدا اين مدد كردن به ملائكه را مگر بشارتى براى شما و تا آرام گيرد دلهاى شما و نيست يارى و ظفر يافتن بر دشمن مگر از نزد خدا-نه از ملائكه و نه از غير ايشان-بدرستى كه خدا غالب است بر هر چه اراده نمايد و كارهاى او منوط به حكمت است» (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون شب شد حق تعالى بر اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابى مستولى گردانيد و بعضى از ايشان محتلم شدند و زمينى كه فرود آمده بودند ريگ روان بود و پا در آن بند نمى شد و كافران سبقت كرده بودند و آب را گرفته بودند و مسلمانان آب نداشتند، چون بيدار شدند از اين احوال بسيار غمگين شدند و به حضرت عرض كردند كه: ما در زمين نرمى هستيم و كافران بر زمين سخت ايستاده اند و محتلم شده ايم و آب نداريم كه غسل كنيم و با جنابت كشته خواهيم شد؛ پس حق تعالى بارانى فرستاد كه بر مسلمانان نرم و ريزه و آهسته مى باريد تا زمينهاى ايشان سخت شد و بر كافران تند مى باريد كه زمين ايشان گل شد و پا در آن بند نمى شد و به اين سبب مسلمانان آب بهم رسانيدند و غسل كردند و حق تعالى هراس عظيم در دل كافران افكند كه از شبيخون مسلمانان مى ترسيدند، و مسلمانان به اين اسباب دلهاى ايشان قوى شد و از

ص: 892


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/260 و مجمع البيان 2/523.
2- . سورۀ انفال:10.
3- . مجمع البيان 2/525.

روى رحمت حق تعالى اميدوار شدند چنانكه فرموده است إِذْ يُغَشِّيكُمُ اَلنُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ (1)«ياد آوريد آن را كه فرو گرفت شما را خواب سبك براى ايمنى از جانب خدا كه در دلهاى شما افكند» ، وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ اَلشَّيْطانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ اَلْأَقْدامَ (2)«و فرستاد بر شما از آسمان آبى تا پاك گرداند شما را به آن و ببرد از شما وسوسۀ شيطان را يا جنابت شيطانى را و تا محكم گرداند دلهاى شما را به اميدوارى رحمت الهى و ثابت گرداند قدمهاى شما را-براى سخت شدن زمين يا ثابت قدم گرديدن در جهاد-» (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: آن شب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار بن ياسر و عبد اللّه بن مسعود را فرستاد بسوى لشكر كافران كه خبرى از احوال ايشان بياورند، چون ايشان داخل لشكر كافران گرديدند همه را خائف و هراسان يافتند، و هرگاه مى خواست اسب ايشان صدا كند از نهايت ترس بر دهانش مى چسبيدند، و شنيدند كه منبه بن حجاج مى گفت: گرسنگى براى ما نان شب نگذاشت ناچار بايد كه يا بميريم يا بميرانيم؛ فرمود كه: ايشان و اللّه سير بودند و ليكن از نهايت خوف و هراس اين سخنان مى گفتند، زيرا كه حق تعالى رعبى در دل ايشان افكنده بود چنانكه حق تعالى فرستاد كه إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى اَلْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا اَلَّذِينَ آمَنُوا يعنى: «ياد كن-اى محمد-وقتى را كه وحى كرد پروردگار تو بسوى ملائكه: بدرستى كه من با شمايم پس ثابت گردانيد و دل دهيد مؤمنان را در محاربۀ كافران» ، سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ «زود باشد كه بيندازم در دلهاى كافران ترس و بيم را» ، فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْناقِ «پس بزنيد اى ملائكه بالاى گردنهاى ايشان را» ، وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ (4)«و بزنيد از ايشان همۀ

ص: 893


1- . سورۀ انفال:11.
2- . سورۀ انفال:11.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/261 و مجمع البيان 2/526.
4- . سورۀ انفال:11 و 12.

انگشتان ايشان را» (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون صبح طالع شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تهيۀ لشكر خود فرمود، و در لشكر آن حضرت دو اسب بود يكى از زبير و ديگرى از مقداد و هفتاد شتر در آن لشكر بود كه به نوبت سوار مى شدند و يك شتر بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على بن ابى طالب عليه السّلام و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت سوار مى شدند و شتر از مرثد بود؛ و در لشكر قريش چهار صد اسب بود (2).

و موافق روايات معتبره عدد اصحاب حضرت سيصد و سيزده نفر بودند، و در عدد لشكر قريش بعضى هزار گفته اند و بعضى از نهصد تا هزار (3).

و موافق روايات معتبره و آيات كريمه حق تعالى براى تحقيق قتال و ظفر مسلمانان و خذلان كافران، كفار را در نظر مؤمنان اندك نمود تا جرأت نمايند بر جنگ ايشان، و در ابتداى حال مسلمانان را در نظر كافران اندك نمود تا جرأت بر قتال ايشان نمودند و بعد از شروع در قتال مسلمانان را در نظر مشركان بسيار نمود كه ايشان را در برابر خود ديدند و ترسيدند و منهزم گرديدند (4).

و در روايات معتبره بسيار وارد شده است كه: قتال بدر در روز جمعه هفدهم ماه مبارك رمضان بود در سال دوم هجرت (5)؛ و در روايتى از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است كه در نوزدهم ماه مزبور بود (6)؛ و اول اقوى است.

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صف اصحاب خود را درست كرد در پيش روى خود و فرمود كه: ديده هاى خود را بپوشيد و ابتدا به جنگ

ص: 894


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/262 و مجمع البيان 2/526.
2- . تفسير قمى 1/262؛ مجمع البيان 2/527.
3- . تفسير قمى 1/275 و 260؛ مجمع البيان 1/415. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/36-43.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/547 و تفسير بيضاوى 2/154 و تفسير ابن كثير 2/274.
5- . مجمع البيان 1/500.
6- . مجمع البيان 2/544-545.

ايشان مكنيد و سخن مگوئيد. چون قريش كمى اصحاب آن حضرت را مشاهده كردند ابو جهل به اصحاب خود گفت: اينها يك لقمه بيش نيستند اگر غلامان خود را بفرستيم اينها را به دست مى گيرند! عتبه گفت: شايد ايشان را كمينى و مددى بوده باشد. پس عمرو (1)بن وهب جمحى را كه از شجاعان آنها بود فرستادند كه به نزديك لشكر آن حضرت آمد و بر دور لشكر گرديد و بر بلندى بر آمد و به اطراف لشكر نظر كرد و بسوى قريش برگشت و گفت: كمينى و مددى ندارند و ليكن شتران آبكش مدينه اند كه مرگ ريزننده در بار دارند، نمى بينيد كه زبان بسته اند و سخن نمى گويند و مانند افعى زبان بر دور دهان مى گردانند و ملجإى به غير شمشيرهاى آبدار خود ندارند! و چنان مى بينيم ايشان را كه پشت نكنند تا كشته شوند و كشته نمى شوند تا به قدر خود بكشند! پس در جدال ايشان تدبير نمائيد و در جنگ ايشان دلير مباشيد؛ ابو جهل گفت: دروغ مى گوئى و ترسيده اى و از شمشيرهاى آبدار ايشان زهره ات آب شده است.

و چون اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از كافران و كثرت و شوكت ايشان بسيار ترسيده بودند حق تعالى فرستاد وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ (2)يعنى: «اگر ميل كنند بسوى صلح، تو نيز ميل كن بسوى آن و توكل نما بر خدا» ، و حق تعالى مى دانست كه ايشان اجابت نمى كنند و قبول صلح نمى نمايند و ليكن مى خواست كه دلهاى مؤمنان شاد گردد. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى قريش فرستاد كه: اى گروه قريش! من نمى خواهم كه ابتداى جنگ من با شما باشد، مرا با عرب بگذاريد، اگر من صادق باشم و بر ايشان غالب گردم شما از همه كس به من نزديكتريد و قبيله و عشيرۀ منيد، و اگر دروغگو باشم عربان كفايت امر من خواهند كرد از شما، پس بر گرديد كه مرا با شما كارى نيست.

چون رسالت آن حضرت به قريش رسيد عتبه گفت: بخدا سوگند هر كه اين پيغام را قبول نكند رستگار نمى شود؛ پس بر شتر سرخى سوار شد. حضرت چون ديد كه عتبه

ص: 895


1- . در مصدر «عمر» ذكر شده است.
2- . سورۀ انفال:61.

سوار شد فرمود: اگر چيزى هست، نزد اين صاحب شتر سرخ است، اگر اطاعت او بكنند رستگار مى شوند.

پس عتبه قريش را طلبيد و گفت: جمع شويد و از من بشنويد؛ چون جمع شدند گفت:

اى گروه قريش! امروز سخن مرا بشنويد و اطاعت كنيد مرا و بعد از اين هرگز اطاعت من مكنيد، بر گرديد بسوى مكه و شراب بخوريد و دست در گردن حوريوشان درآوريد و عهد و پيمان و خويشى محمد را رعايت كنيد كه او پسر عم شما و مهتر و بهتر شماست، پس برگرديد و رأى مرا قبول كنيد، و اگر مطلب شما متاعهاى قافلۀ نخله و خون ابن حضرمى است من قافله را تاوان مى دهم و خون ابن حضرمى را كه هم سوگند من بود ديه مى دهم.

چون ابو جهل لعنة اللّه عليه اين سخنان را شنيد در غضب شد و گفت: عتبه زبان فصيح و بيان نصيح دارد و اگر امروز قريش به گفتۀ او برگردند بزرگ قريش خواهد شد! پس به عتبه خطاب كرد كه: اى عتبه! شمشيرهاى فرزندان عبد المطلب را ديدى و ترسيدى و مردم را تكليف برگشتن مى كنى در وقتى كه ظفر بر دشمن خود يافته ايم و كينۀ ديرينه را انتقام مى توانم كشيد؟ پس عتبه از شتر خود به زير آمد و بر ابو جهل حمله كرد و او را از روى اسب ربود و به زمين زد و مردم را گمان بود كه او را خواهد كشت، پس دست از او برداشت و اسبش را پى كرد و گفت: تو مرا نسبت به جبن و ترس مى دهى! امروز بر قريش معلوم خواهد شد كه كداميك از ما و تو ترسناكتر و قوم خود را فاسدكننده تريم! اگر راست مى گوئى بيا من و تو تنها به معركه رويم تا معلوم شود كه من شجاع ترم يا تو.

پس اكابر قريش بر عتبه جمع شدند و گفتند: بخدا سوگند كه دست از او بردار كه ابتداى شكست اين لشكر از تو نباشد؛ پس عتبه دست از ابو جهل برداشت و نظر كرد بسوى برادر خود شيبه و پسرش وليد و گفت: برخيزيد و مهياى جنگ باشيد، و خود زره پوشيد و خودى طلبيد كه بر سر گذارد، از بزرگى سر او خودى بهم نرسيد كه گنجايش سر او داشته باشد، پس دو عمامه در سر بست و شمشير خود را برداشت و به سبب عصبيت و جاهليت پيش از ديگران با برادر و پسرش رو به ميدان آورد و ندا كرد: اى محمد! كفو ما را از قريش بسوى ما بفرست كه جنگ كنيم؛ پس سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون

ص: 896

رفتند (عود، معود، عوف) پسران عفرا؛ عتبه چون ايشان را ديد گفت: كيستيد شما؟ نسب خود را بگوئيد تا شما را بشناسيم.

گفتند: مائيم پسران عفرا ياوران خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

گفت: برگرديد كه ما با شما جنگ نمى كنيم و شما كفو ما نيستيد، ما كفو خود را مى خواهيم از قريش.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نمى خواست كه اول جنگ از انصار باشد، پس به نزد ايشان فرستاد كه: برگرديد، ايشان برگشتند و در جاهاى خود ايستادند؛ پس حضرت نظر كرد بسوى عبيدة بن الحارث پسر عم خود و هفتاد سال از عمر او گذشته بود و فرمود: برخيز اى عبيده؛ پس عبيده مردانه برجست و شمشير خود را به كف گرفت، پس نظر كرد بسوى حمزه عليه السّلام عم بزرگوار خود و فرمود: برخيز اى عم، پس نظر كرد بسوى امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: برخيز يا على، و آن حضرت از همه خردسالتر بود؛ پس هر سه شمشيرها به كف گرفتند و در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستادند، حضرت فرمود: طلب كنيد حقى را كه حق تعالى براى شما مقرر فرموده است، اينك قريش آمده اند با خيلا و فخر خود و مى خواهند نور خدا را فرونشانند و خدا نخواهد گذاشت كه نور او خاموش گردد و البته نور دين خود را تمام خواهد كرد، پس فرمود: اى عبيده! بر تو باد به عتبه، و اى حمزه! بر تو باد به شيبه، و اى على! بر تو باد به وليد پسر عتبه.

پس آن سه بزرگوار از نبىّ مختار استمداد همّت نموده مردانه متوجه جهاد با كفار گرديدند، چون عتبه ايشان را ديد از كينه اى كه در دل خود داشت ايشان را نشناخت و پرسيد: شما كيستيد؟ نسب خود را بگوئيد تا شما را بشناسم.

عبيده گفت: منم عبيده پسر حارث بن عبد المطلب.

عتبه گفت: نيكو كفوى هستى، آنها كيستند؟

عبيده گفت: يكى حمزه پسر عبد المطلب است و ديگرى على بن ابى طالب است.

عتبه گفت: دو كفو بزرگوارند؛ لعنت خدا بر كسى كه ما و شما را در چنين مقامى در برابر يكديگر بازداشته است؛ يعنى ابو جهل.

ص: 897

پس شيبه به حمزه خطاب كرد: تو كيستى؟ گفت: منم حمزة بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدا.

شيبه گفت: در برابر شير حلفا آمده اى حمله و صولت خود را خواهى ديد اى شير خدا.

پس عبيده بر عتبه حمله كرد و ضربتى بر سر عتبه زد كه سرش به دونيم شد، و عتبه ضربتى بر پاهاى عبيده زد كه هر دو پايش را جدا كرد (1)و هر دو به زمين افتادند؛ و حمزه و شيبه چندان حملۀ يكديگر را رد كردند به سپرهاى خود كه شمشيرهاى ايشان كند شد؛ و امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر دوش راست وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد. على عليه السّلام فرمود: پس به دست چپ دست بريدۀ خود را گرفت و چنان بر سر من زد كه گمان كردم كه آسمان بر سر من فرود آمد؛ -و فرمود: انگشتر طلائى در دست داشت و چون دستش را حركت داد برق انگشتر او صحرا را روشن كرد و نعره اى زد كه هر دو لشكر به لرزه آمدند و به جانب پدر خود دويد، پس حضرت از عقب او رفت و ضربت ديگر بر ران او زد كه او را انداخت و رجزى خواند كه: منم فرزند آنكه دو حوض براى حاجيان داشت عبد المطلب، و منم فرزند هاشم كه طعام مى داد مردم را در قحط و خشكسال، و وفا مى كنم به وعدۀ خود و حمايت مى كنم پيغمبر صاحب حسب و نسب را (2)-.

پس حمزه و شيبه بعد از حملۀ بسيار بر يكديگر چسبيدند و مسلمانان فرياد كردند: يا على! سگ را ببين كه بر عمت چسبيده است؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام متوجه او گرديد، و چون حمزه بلندتر از شيبه بود فرمود: اى عم! سر خود را به زير آور، چون حمزه سر را به ميان سينۀ شيبه برد على عليه السّلام ضربتى زد و نصف سر شيبه را پراند.

پس امير المؤمنين عليه السّلام به نزد عتبه آمد و هنوز رمقى از او باقى بود و او را نيز تمام كش كرد؛ و امير المؤمنين و حمزه عليهما السلام عبيده را برداشتند و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد آب از ديدۀ مباركش فروريخت؛ عبيده عرض

ص: 898


1- . در مصدر و نيز در بحار الانوار ذكر شده است كه «عتبه ضربتى بر پاى عبيده زد كه آن را جدا كرد» .
2- . عبارتى كه بين دو خط تيره قرار گرفته در مصدر ذكر نشده است.

كرد: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، من شهيدم؟ فرمود: بلى تو اول شهيدى از اهل بيت من، عبيده گفت: اگر عم تو ابو طالب زنده مى بود مى دانست كه من اولايم به آنچه گفته اى از او، حضرت فرمود: كدام عم مرا مى گوئى؟ گفت: ابو طالب را كه آن دو بيت را گفته است در جواب كافران قريش كه مضمون آنها اين است: دروغ گفتيد بخانۀ خدا سوگند كه محمد مغلوب شما خواهد گرديد پيش از آنكه ما نيزه زنيم و تير اندازيم در پيش روى او و او را به دست شما نخواهيم داد تا آنكه كشته شويم بر دور او و زنان و فرزندان را فراموش كنيم در يارى او.

حضرت فرمود: به ابو طالب چنين مگو، مگر نمى بينى يك پسرش را على كه مانند شير در پيش روى خدا و رسول شمشير مى زند و پسر ديگرش در راه خدا هجرت كرده است بسوى حبشه؟ عبيده عرض كرد: يا رسول اللّه! آيا بر من غضب كردى در چنين حالى؟ فرمود: نه و ليكن نخواستم عم مرا چنين ياد كنى (1).

و به روايت ديگر: حمزه در برابر عتبه ايستاد؛ و عبيده در برابر شيبه، چنانكه شيخ مفيد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من تعجب مى كنم از جرأت قريش در روز بدر كه ديدند من وليد پسر عتبه را كشتم و حمزه عتبه را كشت و با حمزه شريك شدم در كشتن شيبه، ناگاه حنظلة بن ابو سفيان رو به من آورد و چون به نزديك من رسيد ضربتى بر سرش زدم كه ديده هايش بر رويش جارى شد و بر زمين افتاد (2).

و باز على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون عتبه و شيبه و وليد كشته شدند، ابو جهل لعين به قريش گفت: تعجيل مكنيد و طغيان منمائيد چنانكه پسران ربيعه كردند و راضى نشدند به جنگ اهل مدينه، بر شما باد به كشتن اهل مدينه از انصار، و قريش را مكشيد و به دست بگيريد ايشان را تا به مكه بريم و بشناسانيم به ايشان گمراهى ايشان را.

ص: 899


1- . تفسير قمى 1/262-266. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 2/527.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/75.

و جوانى چند بودند از قريش كه در مكه مسلمان شده بودند و پدران ايشان حبس كرده بودند ايشان را و مانع هجرت آنها به مدينه شده بودند و صاحب يقين نبودند در دين اسلام مانند قيس بن الوليد بن مغيره، ابو قيس بن فاكهه، حارث بن ربيعه، على بن اميه، عاص بن منبه؛ و كفار ايشان را به جنگ بدر آورده بودند، چون نظر كردند و مسلمانان را بسيار كم يافتند در دين خود متزلزل شدند و گفتند: فريب داده است اين بيچاره ها را دين آنها و در اين زودى همه كشته خواهند شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد إِذْ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ فَإِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (1)يعنى: «در هنگامى كه مى گويند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرضى هست: مغرور كرده است اين گروه را دين ايشان؛ و هر كه توكل كند بر خدا پس بدرستى كه خدا عزيز و قادر است بر هر چه خواهد و دانا و حكيم است» .

ابليس لعين در اين وقت به صورت سراقة بن مالك متمثل شد و به نزد قريش آمد و گفت: من با قبيلۀ خود شما را يارى مى كنم، علم خود را به من دهيد؛ پس علم را گرفت و لشكر بسيار از شياطين به ايشان نمود و ايشان را به صورت اهل قبيلۀ سراقه به نظر كافران و مسلمانان در آورد، و اين باعث زيادتى جرأت قريش گرديد.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حال را مشاهده نمود اصحاب خود را فرمود كه:

ديده هاى خود را بپوشيد و به جانب مشركان نظر مكنيد و تا من شما را رخصت ندهم شمشير از غلاف مكشيد، پس دست نياز به درگاه خداوند بى نياز برداشت و مشغول دعا و تضرع گرديد و عرض كرد: پروردگارا! اين گروه ياوران دين تواند، اگر اينها كشته شوند ديگر تو را در زمين كسى عبادت نخواهد كرد. پس آن حضرت را غشى عارض شد كه علامت نزول وحى بود بر او، پس به حال خود بازآمد و عرق از جبين انورش مى ريخت و فرمود: اينك جبرئيل از جانب حق تعالى به مدد شما مى آيد با هزار نفر از ملائكه پياپى؛ پس ابر سياهى ظاهر شد با برق بسيار و بر بالاى لشكر حضرت ايستاد و مسلمانان صداى

ص: 900


1- . سورۀ انفال:49.

اسلحه از آن مى شنيدند و آواز كسى را مى شنيدند كه مى گفت: نزديك برو اى حيزوم (حيزوم نام اسب جبرئيل بود كه در آن روز بر آن سوار بود) .

چون ابليس لعين جبرئيل امين را ديد علم را از دست انداخت و برگشت، نبيه (1)پسر حجاج گريبانش را گرفت و گفت: اى سراقه! به كجا مى روى؟ مى خواهى لشكر را بشكنى؟ ابليس دست بر سينۀ او زد و گفت: دور شو كه من مى بينم چيزى چند كه تو نمى بينى، من از پروردگار عالميان مى ترسم. چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد اشاره به اين قصه فرموده وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ «و ياد كنيد آن را كه زينت داد براى كافران شيطان عملهاى ايشان را» وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلنّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ (2)«و گفت ابليس كه: هيچ كس غالب نمى شود بر شما امروز و من امان دهنده ام شما را» (3).

گويند: چون ميان قريش و قبيلۀ كنانه عداوتى بود چون به نزديك قبيلۀ ايشان رسيدند آن عداوت را به خاطر آوردند و خواستند بر گردند كه مبادا قبيلۀ كنانه در اين وقت انتهاز فرصت نموده بر ايشان بتازند، پس در اينجا ابليس بصورت سراقة بن مالك كه از اشراف آن قبيله بود با لشكر بسيارى از شياطين حاضر شد و گفت: من ضامن مى شوم و شما را امان مى دهم كه از قبيلۀ كنانه به شما ضررى نرسد فَلَمّا تَراءَتِ اَلْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرى ما لا تَرَوْنَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ وَ اَللّهُ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)«پس چون بديدند هر دو لشكر يكديگر را يا شياطين ديدند ملائكه را، برگشت شيطان بر عقب خود و گفت: من بيزارم از شما بدرستى كه من مى بينم آنچه شما نمى بينيد-يعنى ملائكه را- بدرستى كه من مى ترسم از خدا و عقوبت خدا سخت است» (5).

و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه: شيطان

ص: 901


1- . در مصدر «منبه» ذكر شده است.
2- . سورۀ انفال:48.
3- . تفسير قمى 1/266. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 2/528.
4- . سورۀ انفال:48.
5- . مجمع البيان 2/549.

در لشكر مشركان دست حارث بن هشام را در دست داشت، ناگاه نظر ابليس بر ملائكه افتاد و از پس و پشت برگشت، حارث گفت: اى سراقه! به كجا مى روى؟ در چنين حالى ما را مى گذارى؟ ! ابليس گفت: من مى بينم آنچه شما نمى بينيد؛ حارث به گمان آنكه او سراقه است گفت: دروغ مى گوئى، نمى بينى مگر لئيمان مدينه را؟ پس دست بر سينۀ حارث زد و گريخت و مردم گريختند، و چون به مكه آمدند گفتند: سراقه ما را گريزاند.

چون خبر به سراقه رسيد به نزد قريش آمد و سوگند ياد كرد كه من از جنگ شما خبر نشدم تا خبر گريختن شما را شنيدم و من در آن جنگ حاضر نبودم؛ و چون مسلمان شدند دانستند كه آن شيطان بوده است (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: جبرئيل بر شيطان حمله آورد و او گريخت و جبرئيل از عقب او مى رفت تا به دريا فرو رفت و مى گفت: پروردگارا! مرا وعده داده اى كه تا روز جزا زنده باشم، به وعدۀ خود وفا كن.

و به سند ديگر روايت كرده است كه: ابليس در هنگام گريختن به جبرئيل گفت: مگر پشيمان شده ايد از مهلتى كه مرا داده ايد؟ و روايت كرده است كه از امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند: اگر جبرئيل به ابليس مى رسيد او را مى كشت؟ حضرت فرمود: نه و ليكن او را ضربتى مى زد كه معيوب مى شد تا روز قيامت.

-پس ابو جهل بيرون آمد به ميان دو لشكر و گفت: خداوندا! هر كه از ما و ايشان قطع رحم بيشتر كرده است و چيزى آورده است كه ما نمى دانيم آن را، پس در اين بامداد او را هلاك گردان.

و به روايت ابو حمزه ثمالى ابو جهل گفت: خداوندا! دين ما قديم است و دين محمد تازه است، هر يك را كه دوست تر مى دارى و نزد تو پسنديده تر است امروز اهل آن را يارى ده؛ پس حق تعالى فرستاد إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ اَلْفَتْحُ (2)«اگر طلب فتح

ص: 902


1- . مجمع البيان 2/549.
2- . سورۀ انفال:19.

و نصرت كرديد پس آمد بسوى شما فتح چنانكه دعا كرديد» - (1).

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كفى سنگريزه بر داشت و به دست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد و حضرت به امر جبرئيل آن را بر روى كافران ريخت و فرمود «شاهت الوجوه» «قبيح باد اين روها» ، پس خدا بادى فرستاد و آن سنگريزه ها را بر روى كافران زد و ايشان گريختند و هر كه قدرى از آن سنگريزه به او رسيد در آن روز كشته شد چنانكه حق تعالى فرموده وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اَللّهَ رَمى (2)«و نينداختى تو در هنگامى كه انداختى و ليكن خدا انداخت» . و در آن روز هفتاد نفر از كافران كشته شدند و هفتاد نفر اسير شدند؛ و حضرت فرمود: مگذاريد كه ابو جهل بدر رود، پس عمرو بن جموح ابو جهل را ديد و ضربتى بر رانش زد و آن ملعون ضربتى بر عمرو زد كه دستش از بازو جدا شد و آويخت! پس عمرو دست بريده را به زير پا گذاشت و قوت كرد و دست را جدا كرد و انداخت و باز مشغول جنگ شد! عبد اللّه بن مسعود گفت: من وقتى رسيدم به ابو جهل كه او از شتر افتاده بود و در خون خود دست و پا مى زد گفتم: سپاس خداوندى را كه تو را چنين ذليل كرد، پس سر برداشت و گفت: خدا تو را ذليل كند، دين از براى كيست؟ گفتم:

از براى خدا و رسول خدا و من الحال تو را مى كشم؛ و پاى خود را بر گردنش گذاشتم، آن ملعون گفت: به گردنگاه صعبى بالا رفتى اى چرانندۀ گوسفندان، هيچ چيز بر من دشوارتر از اين نيست كه چون تو كسى مرا بكشد، كاش يكى از فرزندان عبد المطلب مرا مى كشت يا مردى از احلاف قريش! پس خود را از سرش كندم و سرش را جدا كردم و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافتم و در قدم مباركش انداختم و عرض كردم: يا رسول اللّه! بشارت باد تو را كه سر ابو جهل است. حضرت چون سر آن بداختر را ديد به سجده افتاد و شكر حق تعالى بجا آورد (3).

و از ابن عباس منقول است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر كشتگان بدر ايستاد فرمود:

ص: 903


1- . مجمع البيان 2/531.
2- . سورۀ انفال:17.
3- . تفسير قمى 1/267-268 با اندكى تفاوت.

اى گروه خدا! شما را جزاى بد دهد، مرا به دروغ نسبت داديد و من راستگو بودم؛ و مرا به خيانت نسبت داديد، و من امين بودم؛ پس متوجه ابو جهل لعين شد و فرمود: اين طاغى تر از فرعون بود، چون فرعون يقين كرد به هلاكت اقرار كرد به يگانگى خدا و اين ملعون چون يقين كرد به هلاك لات و عزى را خواند (1).

و در كتب حديث و سير از سهيل بن عمرو روايت كرده اند كه گفت: در روز بدر مردان سفيد ديدم در ميان آسمان و زمين كه هر يك علامتى داشتند و كافران را مى كشتند و اسير مى كردند (2).

و از ابو رهم غفارى روايت كرده اند كه گفت: من و پسر عم من بر سر آب بدر بوديم در روز جنگ، چون كمى اصحاب محمد و بسيارى لشكر قريش را ديديم گفتيم: چون لشكرها برابر يكديگر مى ايستند لشكر محمد را غارت مى كنيم، و چنان تخمين مى كرديم كه لشكر آن حضرت چهار يك لشكر قريش بودند، در اين سخن بوديم كه ناگاه ديديم كه ابرى بر بالاى لشكر پيدا شد و صداى اسلحه به گوش ما مى رسيد، پس ابر ديگر پيدا شد به همين نحو ناگاه ديديم كه اصحاب محمد دو برابر لشكر قريش شدند، پسر عم من از مشاهدۀ اين احوال ترسيد و هلاك شد و من به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و مسلمان شدم (3).

و از صهيب روايت كرده اند كه: بسيار دستها بريده شد و جراحتها ظاهر شد در روز بدر كه خون از آن جارى نشد و آن علامت ضربت ملائكه بود (4).

و ابو برده گفت كه: در روز بدر سه سر آوردم به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتم:

يا رسول اللّه! دو سر را من بريدم و سوم را ديدم كه مرد سفيد بلندى ضربتى زد و اين سر

ص: 904


1- . امالى شيخ طوسى 310.
2- . مغازى 1/76؛ دلائل النبوة 3/57؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/159.
3- . مغازى 1/77؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/160.
4- . مغازى 1/78؛ دلائل النبوة 3/57؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/161.

افتاد و من برداشتم، حضرت فرمود كه فلان ملك بود (1).

و سايب گفت كه: در روز بدر كسى مرا اسير نكرد، چون قريش گريختند من نيز گريختم ناگاه ديدم كه مرد سفيدى كه اسب ابلقى سوار بود از ميان آسمان و زمين فرود آمد و مرا بست و انداخت، پس عبد الرحمن بن عوف رسيد و چون مرا بسته ديد برداشت و به خدمت حضرت آورد (2).

و از ابو رافع مولاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مروى است كه گفت: من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و اسلام در خانۀ ما در آمده بود و من مسلمان شده بودم و ام الفضل زن عباس مسلمان شده بود و عباس از قوم خود مى ترسيد و اظهار اسلام نمى كرد و اسلام خود را پنهان مى داشت زيرا كه مال بسيار در پيش مردم داشت و دشمن خدا ابو لهب از جنگ بدر تخلف كرد و بجاى خود عاص بن هشام را فرستاده بود، چون مصيبت قريش به او رسيد او ذليل شد و ما در خود قوتى يافتيم و من مرد ضعيفى بودم و در حجرۀ زمزم تير مى تراشيدم، روزى نشسته بودم و مشغول كار خود بودم و ام الفضل نزد من نشسته بود و شادى مى كرديم بر فتح مسلمانان، ناگاه ديدم ابو لهب را كه پاهاى خود را مى كشد و مى آيد تا آنكه در كنار حجره نشست و پشت او به جانب پشت من بود، چون اندك زمانى شد ابو سفيان پيدا شد ابو لهب گفت: اى پسر برادر! بيا نزديك من كه خبر راست را تو دارى، پس ابو سفيان را در پهلوى خود نشاند و مردم نزد ايشان ايستاده بودند و گفت:

اى پسر برادر! بگو كه چگونه بود امر لشكر شما؛ ابو سفيان گفت: بخدا سوگند كه هيچ نشد بغير آنكه بر خورديم با لشكر ايشان و تا رسيدند به ما شكست خورديم و گريختيم و كشتند و اسير كردند و هر چه خواستند كردند، و با اين حال من ملامت نمى كنم لشكر خود را زيرا كه مردان سفيد ديدم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين كه هيچ كس برابر ايشان نمى توانست ايستاد. ابو رافع گفت: من در اين وقت گفتم: آنها ملائكه بوده اند، پس

ص: 905


1- . مغازى 1/78 و 79؛ دلائل النبوة 3/58؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/161.
2- . مغازى 1/79؛ دلائل النبوة 3/60؛ البداية و النهاية 3/281؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/162.

ابو لهب دست برداشت و به روى من زد، من برجستم كه او را بزنم، مرا برداشت و بر زمين زد و خواست مرا بزند، ناگاه ام الفضل برخاست و ستون خيمه را برداشت و چنان بر سر ابو لهب زد كه سرش شكافته شد و گفت: آقاى او حاضر نيست تو او را ضعيف مى شمارى؟ ! پس با مذلت و خوارى برخاست و به خانه رفت و هفت روز بيشتر نماند تا مبتلا به مرض عدسه شد و آن مرض او را كشت، و چون مردم از مرض عدسه اجتناب مى كردند كه سرايت مى كند سه روز او در خانه افتاده بود و كسى او را برنمى داشت دفن كند و پسرهايش نزديك او نمى رفتند تا آنكه مردم ملامت كردند پسرهاى او را كه پدر شما در خانه گنديده است او را دفن نمى كنيد؟ ! پس به ضرورت او را كشيدند و به طرف اعلاى مكه او را بيرون بردند و سنگ بر او انداختند تا در زير سنگ پنهان شد و اكنون بر سر راه عمره واقع است و هر كه از آنجا مى گذرد سنگى چند بر او مى اندازد و بمنزلۀ كوهى از سنگ جمع شده است. و ابو اليسر كه خواست عباس را اسير كند نتوانست پس ملكى او را يارى كرد بر اسير كردن او (1).

و شيخ مفيد از زهرى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه نوفل بن خويلد به جنگ آمده است گفت: خداوندا! نوفل را از من كفايت كن، چون قريش منهزم شدند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را ديد كه حيران مانده است در معركه و نمى داند كه چه كند، حضرت ضربتى بر سر او زد كه بر خود او فرو رفت، پس شمشير را كشيد و بر پاى او زد و پايش را قطع نمود، و چون بر زمين افتاد سرش را بريد و به خدمت حضرت آورد و در وقتى رسيد كه حضرت مى فرمود كه: كى خبر از نوفل دارد؟ حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: من كشتم او را يا رسول اللّه، پس حضرت گفت: اللّه اكبر حمد مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا در حق او مستجاب فرمود (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است: چون ابو يسر انصارى عباس را اسير كرد و به

ص: 906


1- . مجمع البيان 2/528؛ تاريخ طبرى 2/39-40. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 1/646 و المنتظم 3/122.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/76؛ مغازى 91-92؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/143-144.

خدمت حضرت آورد عباس گفت: او مرا اسير نكرد بلكه پسر برادرم على مرا اسير كرد، حضرت فرمود كه: راست مى گويد عم من، آن ملك بزرگوارى بود كه بصورت على آمده بود و حق تعالى ملائكه را كه به يارى من فرستاده همه را بصورت على فرستاده است تا مهابت ايشان در دل دشمنان زياد گردد (1).

به سند ديگر از ابو يسر روايت كرده است كه گفت: عباس و عقيل را ديدم كه مردى بر اسب ابلقى سوار بود ايشان را مى كشيد مى آورد تا به نزد على بن ابى طالب عليه السّلام رسيد پس ايشان را به آن حضرت تسليم كرد و گفت: بگير عم خود را و برادر خود را كه تو اولائى به ايشان، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آن جبرئيل بود (2).

و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جراحت يافتگان مشركان را در روز بدر چون سؤال مى كردند كه: كى جراحت زد تو را؟ مى گفت: على بن ابى طالب، و چون اين را مى گفت مى مرد (3).

و در اكثر كتب معتبرۀ خاصه و عامه از حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر عليه السّلام و ابن عباس و ديگران روايت كرده اند: در شب بدر آب كم بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه برود و مشك آبى بياورد؟ و هيچ كس اجابت نكرد زيرا كه شب تاريك بود و هوا سرد بود و باد تندى مى وزيد و خوف دشمن بود؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مشكى برداشت و سر چاه رفت و چون دلوى نيافت خود به چاه فرو رفت و مشك را پر كرد و روانه شد، در اثناى راه باد تندى از پيش رو به او رسيد كه نتوانست راه رفتن، پس نشست تا باد گذشت، و چون برخاست و روانه شد باد ديگر به او رسيد با همان شدت و نشست تا آن هم گذشت، تا آنكه سه مرتبه چنين شد-و به روايت ديگر: هر مرتبه آب ريخته مى شد و بر مى گشت و پر مى كرد مشك را (4)-چون به خدمت آن حضرت آمد

ص: 907


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273-274.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 2/274.
4- . اين روايت در مناقب و اعلام الورى ذكر شده است.

پرسيد كه: ابو الحسن! چرا دير آمدى؟ گفت: يا رسول اللّه! سه مرتبه باد تندى به من رسيد كه از هول آنها لرزيدم، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مى دانى آنها كى بودند؟ گفت: نه، فرمود كه: باد اول جبرئيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند و گذشتند، و باد دوم ميكائيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند، و باد سوم اسرافيل بود با هزار ملك و هر يك بر تو سلام كردند، و آنها به مدد ما آمده اند (1).

و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: ملائكه در روز بدر عمامه هاى سفيد بر سر داشتند و عمامه هاى ايشان صاحب نشان بود يعنى دو علاقه داشت كه يكى را از پيش رو و ديگرى را از عقب آويخته بودند (2)؛ و به روايت ديگر:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمامه بر سر بست و دو علاقه آويخت يكى پيش و يكى از عقب و جبرئيل نيز چنين كرد (3)، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست خود بر سر امير المؤمنين عليه السّلام عمامه بست و يك علاقه از پيش افكند و يكى از عقب و فرمود: بخدا سوگند كه چنين است تاجهاى ملائكه (4).

و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ملائكه اى كه يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كردند در روز بدر پنج هزار ملك بودند و در زمينند و به آسمان بالا نخواهند رفت تا يارى حضرت صاحب الامر عليه السّلام بكنند (5).

بدان كه در عدد آنها كه به شمشير آتش بار نصرت آثار حيدر كرار در جنگ بدر كشته شدند خلاف است، بعضى از مخالفان گفته اند كه: مقتولان كفار چهل و نه نفر بودند و بيست و دو نفر ايشان به تيغ امير المؤمنين عليه السّلام كشته شدند (6)؛ و اكثر گفته اند كه: بيست

ص: 908


1- . رجوع شود به قرب الاسناد 111 و تفسير عياشى 2/65 و خصال 556 و مناقب ابن شهر آشوب 2/275 و اعلام الورى 190-191 و مناقب خوارزمى 218 و ذخائر العقبى 68 و تذكرة الخواص 46.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/196 و كافى 6/461 و مجمع البيان 1/499.
3- . كافى 6/460.
4- . كافى 6/461، و در آن عبارت «بخدا سوگند» ذكر نشده است.
5- . تفسير عياشى 1/197.
6- . مغازى 1/152.

و هفت نفر به تيغ آن حضرت كشته شدند (1)؛ و محمد بن اسحاق از مخالفان روايت كرده است كه: آنچه آن حضرت كشت زياده بود بر آنچه همۀ صحابه كشتند (2)؛ و موافق روايات و سير معتبرۀ شيعه هفتاد نفر از كفار در جنگ بدر كشته شدند و از آن جمله سى و پنج نفر به سيلاب تيغ بى دريغ امير المؤمنين عليه السّلام به آتش جهنم رسيدند و سى و پنج نفر ديگر به تيغ ملائكه و ساير صحابه هلاك شدند (3).

و به روايت شيخ مفيد: نصف بيشتر مقتولان به شمشير مولاى مؤمنان به درك اسفل نيران شتافتند (4).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در روز بدر كه: احدى از فرزندان عبد المطلب را مكشيد و اسير مكنيد كه ايشان به اختيار خود به اين جنگ نيامده اند (5).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون قريش فرزندان عبد المطلب را به جنگ بدر بيرون آوردند و رجزخوانان قريش شروع كردند در رجز خواندن، طالب پسر ابو طالب شروع كرد به رجز خواندن و در رجز خواندن نفرين بر لشكر خود مى كرد كه كشته و مغلوب گردند از لشكر اسلام و دعا مى كرد كه لشكر مسلمانان غالب گردند، چون قريش رجز او را شنيدند گفتند: اين ما را شكست خواهد داد؛ و او را برگردانيدند. و فرمود كه: او در باطن مسلمان بود (6).

ص: 909


1- . تفسير قمى 1/269؛ مجمع البيان 2/559.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/144 به نقل از ابن اسحاق.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/69.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/72.
5- . امالى شيخ طوسى 342، و در آن كلمۀ «مكشيد» ذكر نشده است، ولى در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/182-183 و سيرۀ ابن هشام 2/629 و دلائل النبوة 3/140 از ابن عباس روايت شده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من دانستم كه مردانى از بنى هاشم و غير آنها به اجبار وارد جنگ شده اند و ما احتياجى به قتل آنان نداريم، اگر كسى از شما يكى از آنان را ببيند، او را نكشد.
6- . كافى 8/375.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابو بشر انصارى عباس و عقيل را اسير كرد و ايشان را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت از او پرسيد كه: آيا كسى تو را يارى كرد بر گرفتن ايشان؟

گفت: بلى مردى مرا يارى كرد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود و من او را نمى شناختم.

حضرت فرمود كه: او از ملائكه بود.

پس حضرت، عباس را گفت كه: فدا بده براى خود و براى پسر برادر خود عقيل-و به روايت ديگر: براى دو پسر برادر خود عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث (1)-.

عباس گفت: يا رسول اللّه! من مسلمان بودم و ليكن قوم مرا به جبر به جنگ آوردند.

حضرت فرمود كه: خدا اسلام تو را بهتر مى داند و اگر راست گوئى تو را جزا خواهد داد و اما به حسب ظاهر تو به يارى دشمن ما آمده بودى، اى عباس! شما خواستيد با خدا خصمى كنيد خدا ما را بر شما غالب گردانيد، اى عباس! بده فداى خود و پسر برادر خود را.

و چون عباس چهل اوقيۀ طلا با خود آورده بود و مسلمانان از او به غنيمت گرفته بودند گفت: يا رسول اللّه! آن طلا را به فداى من حساب كن.

حضرت فرمود: نه، اين چيزى است كه خدا به من داده است، به حساب فدا محسوب نمى شود.

عباس گفت: من مال ديگر بغير آن ندارم.

آن جناب فرمود كه: دروغ مى گوئى چه شد آن مالى كه به ام الفضل سپردى در مكه و گفتى اگر مرا حادثه اى رو دهد اين را ميان خود قسمت كنيد.

عباس گفت: كى تو را خبر داد به اين؟ حضرت فرمود: خدا مرا خبر داد.

عباس گفت: شهادت مى دهم كه تو پيغمبر خدائى زيرا كه بغير از خدا ديگرى بر اين مطلع نبود. پس عباس گفت: جميع مال مرا مى گيرى كه من از مردم به دست خود سؤال

ص: 910


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/184؛ مجمع البيان 2/559؛ دلائل النبوة 3/142.

كنم، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اَلْأَسْرى «اى پيغمبر! بگو مر آنان را كه در دستهاى شمايند از اسيران» ، إِنْ يَعْلَمِ اَللّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا أُخِذَ مِنْكُمْ «اگر بداند خدا در دلهاى شما خيرى، هرآينه عطا كند شما را بهتر از آنچه گرفته شده است از شما به علت فدا» وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)«و بيامرزد شما را و خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام اين قصه منقول است و در آخر حديث فرمود كه: چون عباس به مدينه هجرت كرد بعد از اسلام، مالى از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ناحيه اى آوردند پس آن حضرت عباس را گفت: اى عباس! رداى خود را بگشا و بهره اى از اين مال بگير، عباس ردا را گشود و حضرت زر بسيارى در رداى او ريخت و فرمود: اين از جملۀ آن است كه خدا فرموده يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا أُخِذَ مِنْكُمْ (3).

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه كه گذشت در حق عباس و عقيل و نوفل پسر عمّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، و فرمود كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى نمود در روز بدر از كشتن احدى از بنى هاشم و از كشتن ابو البخترى؛ و ابو البخترى قبول نكرد كه اسير شود و كشته شد، و اين سه نفر از بنى هاشم اسير شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب عليه السّلام را فرستاد كه: ببين از بنى هاشم كى در اينجا هست، چون امير المؤمنين عليه السّلام به برادر خود عقيل گذشت از براى خدا نظر به جانب او نكرد و گذشت، عقيل گفت: اى برادر! بيا به جانب من حال مرا مى بينى، باز متوجه او نشد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! عباس در دست فلان كس است و عقيل در دست فلان است و نوفل در دست فلان است؛ پس آن حضرت به نزد ايشان آمد و چون به عقيل رسيد گفت: اى عقيل! ابو جهل كشته شد، عقيل گفت: ديگر شما را در مكه منازعى نيست، اگر ايشان را تمام كش نكرده ايد از

ص: 911


1- . سورۀ انفال:70.
2- . تفسير قمى 1/268.
3- . قرب الاسناد 21؛ تفسير عياشى 2/69 با تفاوتى در سند روايت.

پى ايشان برويد؛ پس عباس را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود كه: خود را و پسرهاى برادران خود را فدا بده، عباس گفت: بروم و از قريش گدائى كنم؟ فرمود: از آن مال بده كه نزد ام الفضل گذاشتى و گفتى كه: اگر مرا عارضه اى رو دهد در اين سفر اين را صرف خود و فرزندان خود كن، عباس گفت: اى پسر برادر! كى اين خبر را به تو داد؟ فرمود كه: جبرئيل از جانب خدا خبر آورد، و گفت: بخدا سوگند كه كسى اين را ندانست و گواهى مى دهم كه تو پيغمبر خدائى. پس اسيران همه كافر به مكه برگشتند بغير عباس و عقيل و نوفل كه ايشان مسلمان شدند و خدا اين آيه را در شأن ايشان فرستاد (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقيل گفت كه: خدا كشت ابو جهل و عتبه و شيبه و منبه و نبيه و نوفل را و اسير شد سهيل بن عمرو و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و فلان و فلان (2)؛ عقيل گفت: بعد از اين در مكه كسى با تو منازعه نمى تواند كرد، اگر خوب مجروح كرده اى و كشته اى ايشان را خوب و اگر قوتى در ايشان مانده است تعاقب كن ايشان را؛ حضرت از سخن او متبسم گرديد.

و كشتگان بدر هفتاد نفر بودند و اسيران نيز هفتاد نفر بودند و امير المؤمنين عليه السّلام از ايشان بيست و هفت نفر را خود تنها كشته بود و احدى از مسلمانان اسير كافران نشده بودند پس اسيران را به ريسمانها بستند و پياده مى كشيدند. و از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نه نفر شهيد شدند كه يكى از ايشان سعد بن خيثمه (3)بود كه يكى از نقبا بود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار كرد و نزد غروب آفتاب در اثيل فرود آمدند كه در دو فرسخى بدر واقع است، و در راه آن حضرت نظرى كرد بسوى عقبة بن ابى معيط و نضر بن حارث كه هر دو را به يك ريسمان بسته بودند، پس نضر به عقبه گفت كه: اى عقبه! من و تو هر دو كشته خواهيم شد، عقبه گفت: در ميان همۀ قريش من و تو را خواهند كشت؟

ص: 912


1- . كافى 8/202، و در آن عبارت «و ابو البخترى قبول نكرد كه اسير شود و كشته شد» ذكر نشده است، ولى دربارۀ اين معنى رجوع شود به مغازى 1/80 و سيرۀ ابن هشام 2/629.
2- . نام كشتگان و اسيران در مصدر با تفاوتهايى ذكر شده است.
3- . در مصدر «خثيمه» ذكر شده است.

گفت: بلى زيرا كه [محمد] (1)نظرى بسوى ما كرد كه من در آن نظر مرگ را ديدم. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يا على! نضر و عقبه را بياور و عقبه مرد خوش روئى بود و موهاى بلند داشت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام موهاى سر او را گرفت و همه جا او را كشيد تا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، نضر گفت: يا محمد! سؤال مى كنم از تو بحق رحم و خويشاوندى كه ميان من و تو هست كه بگردانى مرا مانند يكى از قريش، اگر آنها را بكشى مرا بكشى و اگر از آنها فدا بگيرى از من فدا بگيرى، حضرت فرمود كه: ميان من و تو خويشى نيست، خدا رحم را به اسلام قطع كرد، يا على! او را پيش آر و گردن بزن، عقبه گفت: يا محمد! آيا تو نگفتى كه قريش را دستگير كرده نمى بايد كشت؟ حضرت فرمود كه: تو از قريش نيستى تو گبرى هستى از اهل صفوريه و آن پدرى كه تو را به او نسبت مى دهند تو به سال از او بزرگترى؛ پس فرمود كه: يا على! عقبه را نيز گردن بزن.

چون نضر و عقبه كشته شدند انصار ترسيدند كه مبادا حضرت همۀ اسيران را بكشد، پس به خدمت آن حضرت ايستادند و گفتند: يا رسول اللّه! ما هفتاد نفر از قريش را كشتيم و هفتاد نفر از ايشان را اسير كرديم و ايشان قوم و خويشان تواند، ايشان را به ما ببخش يا رسول اللّه و فدا از ايشان بگير و ايشان را رها كن. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ (2)يعنى: «نبوده است پيغمبرى را كه او را اسيران بوده باشد-كه اگر خواهد فدا بگيرد و اگر خواهد رها كند-تا بسيار بكشد كافران را و ايشان را در زمين ذليل و مغلوب گرداند» ؛ پس در آيات بعد مؤمنان را عتابها فرمود به سبب طمع در فدا و غنيمت، پس فرستاد فَكُلُوا مِمّا غَنِمْتُمْ حَلالاً طَيِّباً (3)يعنى: «پس بخوريد از آنچه به غنيمت گرفته ايد حلال و پاكيزه» (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حق تعالى در اين آيه مرخص فرمود ايشان را

ص: 913


1- . اين كلمه از متن عربى روايت اضافه شد.
2- . سورۀ انفال:67.
3- . سورۀ انفال:69.
4- . تفسير قمى 1/269-270.

در فدا گرفتن و رها كردن اسيران و شرط كرد بر ايشان كه اگر فدا مى گيريد از ايشان به عدد آنها كه از ايشان فدا گرفته ايد در سال آينده از شما كشته خواهند شد به دست ايشان، و مسلمانان به اين شرط راضى شدند و گفتند: امسال فدا مى گيريم و نفع دنيا مى بريم و در سال آينده شهيد مى شويم و داخل بهشت مى شويم؛ پس در جنگ احد هفتاد نفر از مسلمانان شهيد شدند و باقيماندۀ اصحاب گفتند كه: چرا چنين شد؟ تو ما را وعدۀ نصرت كردى، پس حق تعالى فرستاد كه: شما خود كرديد اين را به آن شرطى كه در بدر كرديد و به فدا گرفتن راضى شديد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: اكثر فداى مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر آن هزار درهم بود، پس قريش به تدريج فدا مى فرستادند و اسيران را رها كردند تا آنكه زينب دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه زوجۀ ابو العاص بن ربيع بود گردنبند خود را كه حضرت خديجه به او داده بود براى فداى شوهر خود ابو العاص فرستاد، چون حضرت آن گردنبند را ديد خديجه را به ياد آورد و متألم شد؛ چون صحابه اين حالت را در حضرت مشاهده كردند، فداى زينب را بخشيدند-و به روايت ديگر حضرت از ايشان درخواست و ايشان بخشيدند (2)-و حضرت ابو العاص را بى فدا رها كرد به شرط آنكه زينب را مانع نشود از آمدن به خدمت آن حضرت و او وفا به شرط خود كرد (3).

ابن ابى الحديد كه از مشاهير علماى اهل سنت است در شرح نهج البلاغه گفته است كه:

من چون اين قصه را نزد سيد نقيب استاد خود خواندم گفت: آيا ابو بكر و عمر در آنجا حاضر نبودند و نديدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى قلادۀ زينب چنين متأثر شد و از مسلمانان استدعا كرد كه به او فدا را ببخشند؟ آيا فاطمه كه بهترين زنان عالميان بود كمتر از زينب بود؟ بر تقديرى كه آن حديث دروغ كه بر پيغمبر بستند راست بود و حضرت فاطمه را در فدك حقى نبود، ايشان نمى توانستند از براى خاطرجوئى فاطمه از

ص: 914


1- . تفسير قمى 1/270.
2- . سيرۀ ابن هشام 2/653؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/190.
3- . مجمع البيان 2/559.

مسلمانان طلب كنند كه فدك را به فاطمه بگذارند؟ آيا مسلمانان در اين باب مضايقه مى كردند؟ (1).

برگشتيم به روايت شيخ طبرسى، روايت كرده است كه: چون مسلمانان يافتند كه حضرت از گرفتن فدا كراهت دارد، سعد بن معاذ گفت: يا رسول اللّه! اين اول جنگى است كه ما با كافران كرديم اگر ايشان را بكشيم بهتر است از آنكه فدا بگيريم. عمر گفت: يا رسول اللّه! اينها تكذيب تو كردند و تو را از مكه بيرون كردند، اينها را گردن بزن و على را بفرما كه عقيل را گردن بزند و مرا بفرما تا فلان را گردن بزنم (2).

مؤلف گويد: اين ملعون در اين سخن غرضى بغير اين نداشت كه شايد برادر امير المؤمنين عليه السّلام كشته شود با آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول جنگ فرمود كه هيچ كس از بنى هاشم را مكشيد كه ايشان به رضاى خود به اين جنگ نيامده اند، و اين عجب است كه اين شجاعت چگونه بعد از بستن دست اسيران در او بهم رسيد و در اثناى جنگ چرا يك كس را نكشت.

به اتفاق راويان خاصه و عامه مجملا در ميان صحابه در اين باب اختلاف شد تا آنكه به فدا گرفتن قرار يافت چنانكه گذشت (3).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه در روز بدر فداى هر مرد از مشركان چهل اوقيه طلا بود كه هر اوقيه چهل مثقال طلا بود بغير از عباس كه از او صد اوقيه گرفته شد چنانكه گذشت (4).

و از عباس مروى است كه گفت: به عوض آنچه از من گرفته شد خدا آن قدر به من داد كه الحال بيست غلام دارم كه براى من تجارت مى كنند كه كمتر مايۀ ايشان بيست هزار درهم

ص: 915


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/190-191.
2- . مجمع البيان 2/559.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 2/559 و صحيح مسلم 3/1358 و تاريخ طبرى 2/46 و البداية و النهاية 3/297 و دلائل النبوة 3/137-141.
4- . مجمع البيان 2/559.

است و خدا سقايت زمزم را به من داد كه با جميع اموال مكه آن را برابر نمى كنم و اميد آمرزش نيز از پروردگار خود دارم (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه هجرت كرد، ابو جهل رسالتى بسوى آن حضرت فرستاد كه: آن باد نخوتى كه در سر داشتى تو را از مكه به مدينه افكند و باز آن نخوت را ترك نمى كنى تا آنكه همۀ قريش اتفاق كنند و تو را با اعوان تو مستأصل كنند؛ و از اين مقوله سخنان بسيار گفت. چون فرستادۀ آن ملعون اداى رسالت كرد در حضور صحابه و در آن وقت حضرت در بيرون مدينه بود و در جواب فرمود: ابو جهل مرا به مكاره و كشتن تهديد مى كند و پروردگار عالميان مرا به ظفر و يارى نمودن وعده مى كند و خبر خدا راست تر است و گفتۀ خدا به قبول كردن سزاوارتر است، محمد را ضرر نمى رساند بعد از يارى و فضل و كرم خدا، هر كه او را اطاعت نكند او را خوار گرداند يا بر او غضب نمايد، بگو به او كه:

اى ابو جهل! تو به نزد من فرستاده اى سخنى چند را كه شيطان در خاطر تو انداخته است و من جواب مى گويم تو را به آنچه خداوند رحمان در دل من مى افكند: بعد از بيست و نه روز ميان ما و تو جنگ خواهد شد و خدا تو را به دست ضعيفترين اصحاب من خواهد كشت و عن قريب تو و عتبه و شيبه و وليد و فلان و فلان در چاه بدر كشته خواهيد افتاد و از شما هفتاد نفر را خواهم كشت و هفتاد نفر را اسير خواهم كرد و از ايشان فداى گران خواهم گرفت. پس حضرت ندا فرمود جمعى را كه حاضر بودند كه: مى خواهيد بنمايم به شما محل كشته شدن هر يك از آنها را كه در قتال مقتول خواهند شد؟ گفتند: بلى، فرمود:

بيائيد بر سر چاه بدر تا بنمايم به شما.

چون نام بدر را شنيدند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام كسى اجابت نكرد و ديگران گفتند:

محتاج به سوارى و خرجى مى شويم براى اين سفر و بر ما دشوار است تحصيل اينها! حضرت به يهودان كه حاضر بودند خطاب نمود كه: شما چه مى گوئيد؟ گفتند: مى خواهيم

ص: 916


1- . مجمع البيان 2/560.

در خانه هاى خود باشيم و احتياج نداريم به ديدن آنچه تو به دروغ دعوى مى كنى؟ حضرت فرمود: شما را در رفتن بسوى بدر تعبى نيست به يك گام مى توانيد به آنجا رسيدن؛ مؤمنان گفتند: راست است فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رويم و مشرّف مى شويم به دانستن اين معجزه، و منافقان گفتند: امتحان مى كنيم اين دروغگو را تا دروغ او ظاهر شود و رسوا گردد! پس حضرت فرمود: گام برداريد، چون گام برداشتند در گام دوم خود را نزد چاه بدر ديدند و بسيار تعجب كردند، حضرت فرمود: چاه را علامت قرار دهيد و از هر طرف بپيمائيد؛ چون قدرى پيموديم فرمود: اينجا محل كشته شدن ابو جهل است و فلان انصارى او را خواهد كشت و سرش را ابن مسعود جدا خواهد كرد؛ پس فرمود:

ديگر بپيمائيد از جانب ديگر، و فرمود: اينجا موضع كشتن عتبه است و اينجا موضع كشتن شيبه است و اينجا محل هلاك وليد است، و همچنين تا آنكه موضع كشته شدن مجموع هفتاد نفر را بيان كرد و فرمود: از امروز حساب كنيد روز بيست و نهم اين قضيه واقع خواهد شد (1).

و على بن ابراهيم به سند موثق از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

در روز بدر چون مشركان گريختند اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سه صنف بودند:

صنفى نزد خيمۀ آن حضرت بودند، و صنفى بر غنيمت غارت بردند، و صنفى به طلب دشمن رفتند و اسير كردند و غنيمت گرفتند، چون غنيمتها و اسرا را جمع كردند انصار در باب اسيران سخن گفتند، پس حق تعالى فرستاد ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي اَلْأَرْضِ چون خدا مباح گردانيد بر ايشان اسيران و غنيمتها را سعد بن معاذ انصارى كه از آنها بود كه نزد خيمۀ آن حضرت مانده بودند گفت: يا رسول اللّه! ما كه پى دشمن نرفتيم نه از آن بود كه جهاد را نخواهيم و نه آنكه از دشمن مى ترسيديم و ليكن براى اين نزد خيمۀ شريفۀ تو مانديم كه مبادا مشركان از جانب ديگر بر سر تو آيند و تو تنها باشى، و وجوه مهاجران و اشراف انصار اكثر نزد خيمه بودند، و مردم بسيارند و غنيمت

ص: 917


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 294؛ احتجاج 1/74.

اندك است و اگر غنيمتها را به آنها دهى كه جنگ كرده اند براى اصحاب تو چيزى نمى ماند؛ و او از اين مى ترسيد كه حضرت غنيمتها و پوشش و سلاح و اسب كشتگان را ميان جهاد كنندگان قسمت نمايد و به گروهى كه نزد خيمه مانده بودند چيزى ندهد، و در اين باب ميان صحابه نزاع شد تا آنكه از حضرت پرسيدند: اين غنيمتها از كيست؟ پس حق تعالى اين آيه فرستاد يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفالِ قُلِ اَلْأَنْفالُ لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ (1)«سؤال مى كنند-اى محمد-از تو از حكم غنيمتهاى كافران بگو كه آنها از خدا و رسول است» ، چون اين آيه نازل شد و خدا ايشان را در غنيمت بهره اى نداد نااميد برگشتند، پس حق تعالى آيۀ خمس را فرستاد و حضرت خمس خود را نيز به ايشان بخشيد و خمس بر نداشت و همه را ميان ايشان قسمت كرد.

پس سعد بن ابى وقاص گفت: يا رسول اللّه! آيا سوارۀ قتال كننده را مانند ضعيفان كه كارزار نكرده اند بهره مى دهى؟ حضرت فرمود: مادرت به عزاى تو نشيند خدا به بركت ضعيفان شما را بر دشمنان يارى داد (2).

و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: در آن شب حضرت را خواب نمى برد، از سبب آن پرسيدند، حضرت فرمود: نالۀ عباس در بند نمى گذارد كه من به خواب روم، پس بند را از او گشودند تا حضرت به خواب رفت (3).

و ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: من خضر را در خواب ديدم پيش از جنگ بدر به يك شب و گفتم: مرا چيزى تعليم فرما كه به آن نصرت يابم بر دشمنان، فرمود: بگو: «يا هو يا من لا هو الاّ هو» . چون صبح شد خواب خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد فرمود: يا على! اسم اعظم را ياد تو داده است؛ پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: اين نام بزرگوار پيوسته بر زبان من بود در روز بدر (4).

ص: 918


1- . سورۀ انفال:1.
2- . تفسير قمى 1/254-255.
3- . خرايج 1/61؛ مجمع البيان 2/559؛ دلائل النبوة 3/141؛ المنتظم 3/111.
4- . توحيد شيخ صدوق 89.

و در كتاب اختصاص از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: عباس در ميان اسيران بود در جنگ بدر و گفت: ندارم چيزى كه به فدا بدهم، پس جبرئيل نازل شد و گفت: طلائى دفن كرده است در خانۀ خود و ام الفضل زن خود را بر آن مطلع كرده است، امير المؤمنين عليه السّلام را بفرست تا آن را از نزد ام الفضل بيرون آورد. چون اين خبر را به عباس نقل فرمود و نشان دفينه را داد، عباس امير المؤمنين عليه السّلام را رخصت داد كه برود و آن طلا را از ام الفضل بگيرد. چون امير المؤمنين عليه السّلام طلا را حاضر نمود عباس گفت: اى فرزند برادر! مرا فقير كردى؛ پس حق تعالى فرستاد: «اگر خدا خيرى در دلهاى شما بداند به شما خواهد داد بهتر از آنچه از شما گرفته شده است» (1). (2)

ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر كشتگان بدر هفت تكبير و نه تكبير گفت (3).

نعمانى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل در روز بدر علمى براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد كه نه از پنبه بود و نه از كتان و نه خز و نه حرير بلكه از برگ درختان بهشت بود، و حضرت آن را در آن روز گشود و ظفر يافت و فتح كرد، پس آن را پيچيد و به امير المؤمنين عليه السّلام داد و امير المؤمنين آن را در جنگ بصره گشود و ظفر يافت، پس آن را پيچيد و آن اكنون نزد ماست و كسى آن را نخواهد گشود تا قائم آل محمد عليه السّلام آن را بگشايد (4).

در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در جنگ بدر ضربتى بر خبيب بن يساف خورد و دست او از دوش جدا شد و او دست خود را نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و آن حضرت بر جاى خود گذاشت و دعا كرد تا ملتئم شد، و چنان شد كه اثرى از بريدن ظاهر

ص: 919


1- . سورۀ انفال:70.
2- . اختصاص 57.
3- . قصص الانبياء راوندى 66. و نيز رجوع شود به تفسير عياشى 1/310 و كافى 8/113 و كمال الدين و تمام النعمة 214 كه روايت در آنها از امام محمد باقر عليه السّلام مى باشد.
4- . غيبت نعمانى 362، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام است.

نبود (1).

ايضا روايت كرده است كه شمشير عكاشة بن محصن شكست در جنگ بدر، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چوبى به دستش داد و به اعجاز حضرت شمشير برندۀ سفيد بلندى شد و به آن شمشير جهاد كرد تا مشركان گريختند، و آن شمشير را داشت تا هنگام وفات؛ و همچنين شمشير سلمة بن اشهل در آن جنگ شكست و حضرت تركه اى در دست داشت به او داد و فرمود: به اين جهاد كن، پس شمشير نيكوئى شد و پيوسته با آن شمشير جهاد مى كرد (2).

و روايت كرده اند كه: گريختن مشركان در جنگ بدر نزد زوال شمس بود و حضرت امر فرمود كه چاه بدر را خاك ريختند و فرمود كه كشتگان كافران را در چاه ريختند، پس بر سر چاه ايستاد و يك يك را به نام آواز كرد و فرمود: آيا وعدۀ پروردگار خود را يافتيد كه حق است؟ بدرستى كه من وعدۀ پروردگار خود را حق يافتم، بد قومى بوديد شما براى پيغمبر خود، مردم ديگر مرا تصديق كردند و شما مرا تكذيب كرديد، شما مرا بيرون كرديد و ديگران مرا پناه دادند، شما با من قتال كرديد و ديگران مرا يارى كردند؛ بعضى از صحابه گفتند: يا رسول اللّه! ندا مى كنى گروهى را كه مرده اند؟ حضرت فرمود: آنها سخن مرا مثل شما مى شنوند و ليكن ياراى جواب گفتن ندارند و الحال دانسته اند كه آنچه من گفتم به ايشان حق است. پس حضرت نماز عصر را در بدر ادا فرمود و بار كرد و پيش از غروب آفتاب در اثيل فرود آمد.

به روايت ديگر: نماز عصر را در اثيل ادا نمود، و چون يك ركعت از نماز عصر بجا آورد تبسم فرمود، چون سلام نماز گفت پرسيدند: سبب تبسم شما چه بود؟ فرمود:

ميكائيل بر من گذشت و بر بالش گرد بود و تبسم نمود و گفت: كافران را تعاقب كرده بودم پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و موى پيشانى اسبش را گره زده بود و غبار بسيار

ص: 920


1- . مغازى 1/83. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/97 و اسد الغابة 2/152.
2- . مغازى 1/93 و 94؛ دلائل النبوة 3/98 و 99؛ البداية و النهاية 3/290-291.

بر يال اسبش نشسته بود، پس گفت: يا محمد! حق تعالى در هنگامى كه مرا به يارى تو فرستاد امر كرد مرا كه از تو جدا نشوم تا تو راضى شوى، آيا راضى شدى؟ من گفتم: بلى راضى شدم (1).

و بدان كه در عدد شهداى بدر از مسلمانان خلاف است: بعضى گفته اند چهارده نفر بودند، شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار (2)؛ بعضى گفته اند يازده نفر بودند، چهار نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار؛ بعضى دوازده گفته اند، و عدد انصار را هشت گفتند (3)؛ بعضى مجموع شهدا را نه نفر گفته اند (4). و قول اول اشهر است.

و اما نامهاى ايشان:

از مهاجران: اول، عبيدة بن حارث بود پسر عم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در بدر ضربت خورد و در صفرا به حق واصل شد و در آنجا مدفون شد؛ دوم، عمير بن ابى وقاص؛ سوم، عمير بن عبد ود كه او را «ذو الشمالين» مى گفتند (5)؛ چهارم، عاقل بن ابى بكير؛ پنجم، مهجع آزاد كردۀ عمر؛ ششم، صفوان بن بيضا.

از انصار: اول، مبشر بن عبد المنذر؛ دوم، سعد بن خيثمه كه از نقبا بود؛ سوم، حارثة بن سراقه؛ چهارم و پنجم، عوف و معوذ پسران عفرا؛ ششم، عمير بن حمام؛ هفتم، رافع بن معلى؛ هشتم، يزيد بن حارث؛ و بعضى گفته اند كه «انسه» آزاد كردۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بدر كشته شد؛ و بعضى گفته اند كه معاذ بن ماعص و عبيد بن سكن در بدر مجروح شدند و به آن جراحت مردند (6).

ص: 921


1- . مغازى 1/111-113.
2- . مغازى 1/145؛ دلائل النبوة 3/122؛ البداية و النهاية 3/301.
3- . مجمع البيان 2/559.
4- . تفسير قمى 1/269.
5- . در مغازى «عمير بن عبد عمرو» ذكر شده است.
6- . مغازى 1/145-147؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/207-208.

ص: 922

باب سى و يكم: در بيان غزوات و وقايعى كه بعد از جنگ بدر تا غزوۀ احد واقع شد

ص: 923

ص: 924

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوى مدينه مراجعت نمود، يهودان را در سوق بنى قينقاع جمع كرد و فرمود:

اى گروه يهود! حذر نمائيد از خدا مثل آنچه نازل ساخت بر قريش در جنگ بدر، مسلمان شويد پيش از نزول غضب حق تعالى بر شما و مى دانيد شما كه من پيغمبر مرسلم و در كتابهاى خود وصف مرا خوانده ايد.

يهودان گفتند: اى محمد! تو را فريب ندهد آنكه برخوردى با گروهى كه ايشان را علمى به طريق جنگ كردن نبود و فرصت يافتى بر ايشان، بخدا سوگند كه اگر با ما كارزار نمائى هرآينه خواهى دانست كه مائيم مردان.

پس حق تعالى اين آيه را فرستاد قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ اَلْمِهادُ (1)«بگو مر كافران را كه: بزودى مغلوب خواهيد شد از مسلمانان و محشور خواهيد گرديد بسوى جهنم و بد قرار گاهى است جهنم براى شما» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شش روز بنى قينقاع را محاصره نمود؛ و گويند: ابتداى محاصره در روز شنبه نيمۀ ماه شوال بود در ماه بيستم از هجرت تا آنكه بعد از شش روز امان طلبيدند و نازل شدند به شرط آنكه حضرت هر حكم كه خواهد در باب ايشان بفرمايد، پس عبد اللّه بن ابىّ برخاست و گفت: يا رسول اللّه! ايشان دوستان و هم سوگندانند با ما و پيوسته ما را حمايت كرده اند و سيصد زره پوش و چهار صد نفر بى سلاحند، مى خواهى در اين بامداد همه را به قتل رسانى؟ و ايشان با قبيلۀ خزرج هم سوگند بودند

ص: 925


1- . سورۀ آل عمران:12.

و با قبيلۀ اوس پيمانى نداشتند و چندان مبالغه و التماس كرد تا حضرت ايشان را بخشيد و از سر كشتن ايشان گذشت؛ پس ايشان از مدينه بيرون رفتند و در «اذرعات» كه نزديك به شام است قرار گرفتند. و حق تعالى در شأن عبد اللّه بن ابىّ و بعضى از خزرج كه با او موافقت كردند در حمايت يهودان اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا اَلْيَهُودَ وَ اَلنَّصارى أَوْلِياءَ (1)«اى گروه مؤمنان! مگيريد يهودان و ترسايان را دوستان» تا آخر آيات (2).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوى مدينۀ طيبه مراجعت نمود بعد از هفت روز متوجه قبيلۀ بنى سليم شد زيرا كه شنيد ايشان بر سر آبى جمعيت كرده اند كه آن را «كدر» مى گفتند و سه شب در آنجا ماند و محاربه واقع نشد و با غنائم بسيار معاودت نمود و بقيۀ ماه شوال و ذى القعده در مدينه ماند و در اين مدت اسيران را فدا گرفت و رها كرد؛ پس به غزوۀ «سويق» بيرون رفت و سببش آن بود كه ابو سفيان ملعون نذر كرده بود كه غسل جنابت نكند و آب بر سر نريزد تا به جنگ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايد! پس با صد سوار قريش بيرون آمد از مكه تا به چهار فرسخى مدينه رسيدند و به نزد بنى النضير آمد كه يك طايفه از يهودان مدينه بودند و در خانۀ حىّ بن اخطب را كه يكى از رؤساى ايشان بود زد و او در براى او نگشود، پس به نزد سلام بن مشكم كه رئيس بنى نضير بود رفت و به او رازى چند گفت و برگشت و به اصحاب خود ملحق شد، و جمعى از قريش را بسوى مدينه فرستاد كه آمدند به ناحيۀ عريض و دو كس از انصار را كشتند و برگشتند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر اين قضيه مطلع شد به طلب ايشان بيرون رفت تا به «قرقرة الكدر» رسيد، و چون به ابو سفيان نرسيد مراجعت نمود، و چون ايشان به تعجيل مى گريختند بعضى از توشۀ خود را كه در ميان آنها سويق بود-يعنى آرد بو داده-انداختند و مسلمانان برداشتند و به اين سبب اين جنگ را «غزوة

ص: 926


1- . سورۀ مائده:51.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 80 و تفسير قمى 1/97 و سيرۀ ابن هشام 3/47.

السويق» ناميدند، و در عرض اين سفر به بازار عرب رسيدند و تجارت سودمند كردند و چون برگشتند گفتند: يا رسول اللّه! ما در اين سفر نفعها برديم و آزارى نكشيديم آيا ثواب جهاد كردن داريم؟ حضرت فرمود كه: بلى ثواب جهاد داريد (1).

و مروى است كه: در همين ماه ذيحجه عثمان بن مظعون كه از زهّاد صحابه و ربيب آن حضرت بود به رحمت الهى واصل شد و در بقيع مدفون شد (2)، و احوال او بعد از اين ان شاء اللّه تعالى مذكور خواهد شد.

و چون حضرت از غزوة السويق بسوى مدينه مراجعت نمود و بقيۀ ماه ذيحجه و ماه محرم در مدينه توقف فرمود خبر رسيد كه گروهى از قبيلۀ غطفان جمعيت نموده اند و ارادۀ مدينه دارند و رئيس ايشان مردى است كه او را دعثور بن حارث مى گويند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با چهار صد و پنجاه نفر از صحابه از مدينه بيرون آمد متوجه ايشان شد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد گريختند و بر سر كوهها رفتند پس حضرت در وادى يى كه آن را «ذو امر» مى گفتند با لشكر خود نزول فرمود و باران بسيارى در آن وقت باريد و حضرت تنها از وادى عبور فرمود به جانب ديگر و جامه هاى خود را كه از باران تر شده بود كند و بر درختى انداخت كه بخشكد و در زير درخت خوابيد و اعراب بر سر كوهها حضرت را مى ديدند، پس اعراب به دعثور كه بزرگ و شجاعترين ايشان بود گفتند كه: در اين وقت محمد از اصحاب خود جدا مانده است و فرصت غنيمت است برو و آن حضرت را هلاك كن و اگر طلب يارى از اصحاب خود كند تا اصحاب به او مى رسند تو كار خود كرده اى-و به روايتى: سيلاب آمد و وادى را پر كرد كه صحابه از وادى عبور نمى توانستند كردن (3)-پس دعثور شمشير بر گرفت و به جانب آن حضرت روانه شد تا بر سر حضرت ايستاد با شمشير برهنه و گفت: يا محمد! امروز كى تو را از من خلاص مى كند؟ حضرت گفت: خدا. پس جبرئيل دستى بر سينۀ او زد كه افتاد و شمشير از دستش رها شد، پس

ص: 927


1- . رجوع شود به اعلام الورى 78 و مناقب ابن شهر آشوب 1/241 و دلائل النبوة 3/166.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/51 و استيعاب 3/1053-1054 و اسد الغابة 3/591.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 2/103 كه در آنجا نزديك به اين معنى در «ذو امر» ذكر شده است.

حضرت شمشير را گرفت و بر سرش ايستاد و گفت: كى تو را از من خلاص مى دهد؟ گفت: هيچ كس و شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو و بخدا سوگند ياد مى كنم كه ديگر لشكرى براى تو جمع نكنم. پس حضرت شمشير را به او داد و او را بخشيد، دعثور گفت: تو و اللّه كرم كردى و از من بهتر بودى، حضرت فرمود كه: كى سزاوارتر است به كرم كردن از من.

چون دعثور به قوم خود ملحق شد گفتند: چه شد تو را كه با شمشير برهنه بر سر او رفتى و او خوابيده بود و او را نكشتى؟ گفت: در آن وقت مرد سفيد بلندى را ديدم كه دست بر سينۀ من زد كه بر پشت افتادم و دانستم كه او ملكى بود پس شهادت گفتم و مسلمان شدم و سوگند ياد كردم كه ديگر با او جنگ نكنم. و قوم خود را به اسلام دعوت كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ (1)«اى گروه مؤمنان! ياد كنيد نعمت خدا را بر خود در هنگامى كه قصد كردند گروهى كه بگشايند بسوى شما دستهاى خود را پس بازداشت خدا دستهاى ايشان را از شما» (2).

پس بعد از آن «غزوۀ قرده» واقع شد، و آن قصه چنان بود كه بعد از شش ماه از جنگ بدر حضرت شنيد كه كاروان قريش با ابو سفيان-و به روايتى با صفوان بن اميه (3)-از راه عراق به شام مى روند، زيرا كه بعد از واقعۀ بدر از ترس اصحاب حضرت از راه حجاز به شام تردد نمى كردند، و مال بسيارى از نقره و متاع تجارت در آن قافله هست پس حضرت زيد بن حارثه را با صد سوار بر سر راه ايشان فرستاد، و چون به كاروان رسيدند اعيان قوم همه گريختند و مسلمانان كاروان را پيش كرده به مدينه آوردند و حضرت خمس آن را -كه به روايتى بيست هزار درهم بود (4)-جدا كرد و باقى را بر اهل سريه قسمت فرمود،

ص: 928


1- . سورۀ مائده:11.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 78-79 و مغازى 1/193-196 و دلائل النبوة 3/167.
3- . مغازى 1/197.
4- . اين روايت مطابق آنچه در مغازى آمده است مى باشد.

و دو مرد از آن كاروان اسير كردند يكى فرات بن حيان بود و چون اسلام اختيار كرد او را نكشتند (1).

و در كتب معتبره ايراد نموده اند كه: در سال دوم هجرت سريۀ عمير بن عدى واقع شد و سببش آن بود كه زنى از يهود بود كه او را عصماء بنت مروان مى گفتند و عيب مسلمانان بسيار مى گفت و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هجو مى كرد. حضرت عمير را فرستاد كه داخل خانۀ او شد و شمشير بر سينۀ او گذاشت و او را به دونيم كرد و همان شب برگشت و نماز صبح را با حضرت ادا كرد (2).

بعضى اين قضيه را در وقايع سال سوم از هجرت ايراد نموده اند (3)چنانكه بعد از اين مذكور مى شود ان شاء اللّه تعالى.

و در همين سال بود كشتن كعب بن اشرف و او مردى بود از اكابر يهود و شاعر بود و پيوسته به هجو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمانان مشغول بود و ايذاى ايشان مى نمود، چون خبر فتح بدر به او رسيد به غايت ملول شد و به مكه رفت و كفار قريش را پرسش نمود و بر مصائب ايشان بسيار گريست و ايشان را بر قتال حضرت تحريص نمود، و چون برگشت و اين خبر به آن حضرت رسيد او را نفرين كرد و فرمود «اللّهمّ اكفني ابن اشرف بما شئت» پس محمد بن مسلمه گفت: يا رسول اللّه! اگر خواهى من كفايت شرّ او مى كنم؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را اجازت فرمود و با سعد بن معاذ به امر حضرت مشورت نمود و به بهانۀ قرض گندم ابو نائله را كه برادر رضاعى كعب بود به نزد او فرستادند، و چون ابو نائله با او صحبت بسيار داشت و اظهار مودت نمود گفت: براى حاجتى آمده ام به نزد تو مى خواهم افشا نكنى، اى كعب! آمدن اين مرد به مدينه بلائى شد براى ما زيرا به سبب او جميع عرب با ما دشمن شدند و در صدد محاربه برآمدند و راه تجارت و آمد و شد مسدود گشته.

كعب گفت: من به شما گفتم كه چنين خواهد شد.

ص: 929


1- . اعلام الورى 79؛ تاريخ طبرى 2/54.
2- . مغازى 1/172؛ طبقات ابن سعد 1/20؛ المنتظم 3/135.
3- . اعلام الورى 86.

ابو نائله گفت: چند نفر از قوم ما هستند كه با من در رأى متفقند و ما را احتياجى رو داده و از تو مقدارى طعام به قرض مى خواهيم و هر چه تو بگوئى به گرو مى دهيم.

كعب گفت: زنان خود را به گرو دهيد.

ابو نائله گفت: چنين نكنيم و تو خوش روترين عربى و زنان ما به تو مايل خواهند شد.

گفت: فرزندان خود را بدهيد.

ابو نائله گفت: اين عارى مى شود براى فرزندان ما و ليكن اسلحۀ خود را نزد تو به گرو مى نهيم و شب مى آوريم كه كسى مطلع نشود.

پس ابو نائله به خدمت آن حضرت آمد و واقعه را عرض كرد و شب با محمد بن مسلمه و سلكان بن سلامه و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبير (1)روانه شدند و حضرت ايشان را تا بقيع مشايعت نمود و در حقّ ايشان دعا فرمود؛ آن شب چهاردهم ماه بود؛ چون به در حصار آمدند و او را آواز دادند، او در پهلوى زن خود نشسته بود و نو داماد بود؛ خواست كه برخيزد زن گفت: در اين شب به كجا مى روى؟ گفت: محمد بن مسلمه و برادرم ابو نائله آمده اند، مى روم ايشان را ببينم. زن گفت: مرو كه من آوازى مى شنوم كه خون از آن مى چكد! هر چه زن ممانعت نمود او ممتنع نشد و به زير آمد، محمد بن مسلمه به رفقاى خود گفت: چون بيايد من سر او را مى بويم و چون ببينيد كه من موى او را نيك بر دست پيچيده ام تيغ بر وى زنيد. چون كعب از حصار بيرون آمد او را به بهانۀ سير مهتاب به سخن گرفتند و از حصار دور بردند.

پس محمد بن مسلمه (2)-و به روايتى ابو نائله (3)-گفت: عجب بوى خوشى از تو مى آيد، آيا رخصت مى دهى كه موى تو را ببويم؟ گفت: آرى؛ پس سر او را بوئيد و مويش را محكم بر دست پيچيد و گفت: بزنيد دشمن خدا را.

چون شمشيرها بر او زدند كارى نشد، پس محمد بن مسلمه حربه اى بر شكم او

ص: 930


1- . در مغازى و طبقات ابن سعد و تاريخ طبرى و ديگران «ابو عبس بن جبر» ذكر شده است.
2- . رجوع شود به البداية و النهاية 4/7.
3- . رجوع شود به مغازى 1/189 و تاريخ طبرى 2/54 و طبقات ابن سعد 2/24.

گذاشت و تا عانه اش شكافت، پس صداى عظيمى از او صادر شد كه اهل قلعه ها همه خبردار شدند و آتشها افروختند و حارث از شمشير ياران خود به غلط زخمى برداشت.

پس سر او را جدا كردند و حارث را بر دوش گرفتند و به خدمت حضرت شتافتند، چون به خدمت حضرت رسيدند حضرت ايشان را دعا كرد و آب دهان مبارك بر جراحت حارث ماليد فى الحال شفا يافت و فرمود: بر هر كه ظفر يابيد از يهود بكشيد.

اين قضيه در چهاردهم ماه ربيع الاول بود (1).

قبيلۀ خزرج گفتند: ما نيز بايد چنين كارى بكنيم و كسى كه عديل كعب باشد بكشيم كه اين شرف مخصوص ايشان نباشد، پس رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه ابو رافع كه او را سلام بن ابى الحقيق مى گفتند بكشند، زيرا كه ايذاى او به مسلمانان بسيار مى رسيد و مشركان را اعانت مى نمود و او برادر كنانه شوهر صفيه بود و در نواحى خيبر حصارى داشت، پس عبد اللّه بن عتيك و عبد اللّه بن انيس و عبد اللّه بن عتبه و ابو قتاده و يك مرد ديگر از حضرت رخصت طلبيدند و متوجه خيبر گرديدند و حضرت عبد اللّه بن عتيك را بر ايشان امير كرد، چون به نواحى حصار او رسيدند وقت غروب آفتاب بود و چهار پايان ايشان از مراعى برگشته بودند و داخل حصار مى شدند، عبد اللّه بن عتيك به ياران خود گفت: شما اينجا باشيد تا من بروم و شايد به حيله اى داخل حصار شويم. چون به در حصار آمد با مردم داخل حصار شد به نحوى كه او را نشناختند و در كنارى پنهان شد تا آنكه دربان درها را بست و كليدها را بر ميخى آويخت، چون به خواب رفتند برخاست و كليدها را برداشت و در حصار را گشود و از نردبان غرفه اى كه ابو رافع در آنجا بود بالا رفت و هر درى را كه مى گشود و داخل مى شد در را از آن طرف مى بست تا به غرفۀ ابو رافع رسيد، و چون غرفه تاريك بود و نمى دانست كه در كجا خوابيده است او را صدا زد، و چون جواب داد شمشير را به جانب آواز او انداخت و از غرفه بيرون آمد و لحظه اى صبر

ص: 931


1- . براى اطلاع بيشتر از قضيۀ كشتن كعب بن اشرف، رجوع شود به مغازى 1/184 و طبقات ابن سعد 2/24 و البداية و النهاية 4/6، و در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.

كرد و باز به اندرون رفت و آواز خود را تغيير داد و گفت: اين چه صدا بود؟ ابو رافع گفت:

كسى بر من شمشير انداخت، پس از پى آواز او رفت و شمشير را بر شكم او گذاشت و قوت كرد تا از پشتش بيرون رفت. پس بيرون آمد و از نردبان به زير آمد، و چون به سرعت مى آمد از چند پله افتاد و ساقش شكست پس آن را به دستار خود بست و به يك پا برمى جست تا از حصار بيرون آمد و به ياران خود ملحق شد. و چون به خدمت حضرت آمدند دست مبارك بر پاى او ماليد و در ساعت شفا يافت (1).

و گويند كه در ماه شعبان سال سوم هجرت، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حفصه دختر عمر را به عقد خود در آورد. و در ماه رمضان اين سال زينب دختر خزيمه را به عقد خود در آورد؛ و در نيمۀ ماه رمضان اين سال حضرت امام حسن عليه السّلام متولد شد (2).

ص: 932


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/55 و البداية و النهاية 4/139-142 و كامل ابن اثير 2/146-148.
2- . التنبيه و الاشراف 210؛ المنتظم 3/160 و 161؛ وفاء الوفا 1/296.

باب سى و دوم: در بيان جنگ احد است

اشاره

ص: 933

ص: 934

على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون كفار قريش از جنگ بدر بسوى مكه مراجعت نمودند با آن حال كه از اكابر ايشان هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير شده بودند ابو سفيان گفت: اى گروه قريش! مگذاريد زنان خود را كه گريه كنند بر كشتگان خود زيرا كه آب ديده آتش اندوه و حزن و نائرۀ عداوت و حسد محمد را فرو مى نشاند و محمد و اصحاب او بر ما شماتت خواهند كرد، ايشان چنين كردند و گريه نكردند و ماتم كشتگان خود را نداشتند تا جنگ احد واقع شد و بعد از آن زنان خود را رخصت ماتم و نوحه و گريه دادند.

پس چون سال ديگر شد ارادۀ جنگ احد كردند و با هم سوگندان خود از قبيلۀ كنانه و غير ايشان جمعيت كردند و اسلحۀ بسيار تهيه كردند و از مكه با سه هزار سوار و دو هزار پياده بيرون آمدند و زنان را با خود آوردند كه مصيبت بدر را به ياد مردم بياورند و ايشان را بر قتال تحريص كنند و ابو سفيان زن خود هند دختر عتبه را با خود برد و عمره دختر علقمه حارثيه نيز با ايشان بيرون آمد (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه از جملۀ نعمتها كه حق تعالى بر رسولش منت گذاشته بود آن بود كه مى توانست خواند و چيزى نمى نوشت، و چون ابو سفيان متوجه احد شد عباس نامه اى به حضرت نوشت و بسوى مدينه فرستاد و آن نامه وقتى به حضرت رسيد كه در بعضى از باغهاى مدينه بود، پس حضرت نامه را خواند و مضمون آن را به اصحاب خود اظهار نفرمود و امر كرد ايشان را كه داخل مدينه

ص: 935


1- . تفسير قمى 1/110؛ مجمع البيان 1/495-496 و در آن ذيل روايت ذكر نشده است.

شوند، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را خبر داد به ايشان (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت اصحاب خود را جمع كرد و ايشان را خبر داد كه حق تعالى مرا خبر داده كه قريش جمعيت كرده اند و ارادۀ مدينه دارند و ترغيب نمود ايشان را بر جهاد، پس عبد اللّه بن ابىّ و جماعتى از صحابه گفتند: يا رسول اللّه! از مدينه بيرون مرو تا در كوچه هاى مدينه با ايشان جنگ كنيم و مردان ضعيف و زنان و غلامان و كنيزان همه دهانۀ كوچه ها را بگيرند و بر ايشان از بامها سنگ بيندازند و همه اتفاق كنيم بر دفع ايشان بدرستى كه هرگز گروهى بر سر مدينه نيامدند كه بر ما ظفر يابند در وقتى كه ما در قلعه ها و خانۀ خود بوديم و هرگز از مدينه براى جنگ بيرون نرفتيم مگر دشمن بر ما غالب شد.

گويند: حضرت به اين رأى مايل بود (2)پس سعد بن معاذ و غير او از قبيلۀ اوس برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! در وقتى كه ما مشرك بوديم و بت مى پرستيديم كسى از عرب در ما طمع نكرد، چگونه الحال در ما طمع مى كنند و حال آنكه مسلمانيم و تو در ميان مايى، البته از مدينه بيرون مى رويم و با ايشان جنگ مى كنيم پس هر كه از ما كشته شود شهيد خواهد بود و هر كه نجات يابد ثواب جهاد خواهد داشت. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخن ايشان را قبول كرد و بيرون رفت با گروهى از اصحاب خود كه موضعى براى جنگ تعيين نمايد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ اَلْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (3)يعنى: «ياد كن-اى محمد-وقتى را كه بامداد بيرون رفتى از اهل خود مى ساختى و مهيا مى كردى براى مؤمنان جاهاى ايستادن براى كارزار و خدا شنوا است گفتار شما را و دانا است به نيّتهاى شما» ، إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اَللّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اَللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ (4)«چون قصد كردند دو گروه از شما

ص: 936


1- . در كافى يافت نشد ولى در علل الشرايع 125 همين روايت ذكر شده است.
2- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/243.
3- . سورۀ آل عمران:121.
4- . سورۀ آل عمران:122.

كه بددلى كنند و برگردند و خدا يار و نگهدارشان بود و بر خدا بايد توكل كنند مؤمنان» (1).

و به روايت على بن ابراهيم حضرت فرمود: اين آيات در جنگ احد نازل شد كه قريش از مكه به قصد محاربۀ آن حضرت بيرون آمدند و حضرت از مدينه بيرون رفت كه تعيين فرمايد موضعى براى قتال، و مراد از آن دو گروه عبد اللّه بن ابىّ است و گروهى كه متابعت او كردند در ترك نصرت آن حضرت (2).

و شيخ طبرسى از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد از اين دو گروه بنو سلمه و بنو حارثه اند كه دو گروهند از انصار؛ و بعضى گفته اند: طايفه اى از مهاجران و طايفه اى از انصار بودند كه به سبب برگشتن عبد اللّه بن ابىّ بد دل شدند و برنگشتند (3).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حضرت موضع لشكر خود را از جانب راه عراق تعيين فرمود و عبد اللّه بن ابىّ و قوم او جماعتى از خزرج متابعت رأى او كردند، پس حضرت اصحاب خود را شمرد و ايشان هفتصد نفر بودند، پس عبد اللّه بن جبير را با پنجاه نفر از تيراندازان بر در دره تعيين فرمود زيرا كه مى ترسيد كه كمين ايشان از اين دره درآيند؛ پس حضرت عبد اللّه بن جبير و اصحابش را وصيت فرمود كه: اگر ببينيد ما را كه كافران را گريزانده ايم تا داخل مكه كرده ايم ايشان را از جاى خود حركت مكنيد، و اگر ببينيد آنها را كه ما را گريزاندند تا آنكه ما را داخل مدينه كردند از جاى خود زايل مشويد.

پس ابو سفيان لعين خالد بن وليد را با دويست سوار مقرر كرد كه در كمين باشند و به ايشان گفت كه: چون ببينيد كه ما با مسلمانان آميختيم، از اين دره داخل شويد و از عقب مسلمانان درآئيد؛ پس چون مشركان در برابر مسلمانان صف كشيدند و حضرت تعبيۀ اصحاب خود نمود علم را به دست امير المؤمنين عليه السّلام داد و انصار همگى به يك دفعه حمله بر مشركان آوردند و مشركان با قبح وجوه گريختند و اصحاب حضرت متوجه اموال

ص: 937


1- . تفسير قمى 1/111. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/496.
2- . تفسير قمى 1/111.
3- . مجمع البيان 1/495.

ايشان شدند و مشغول غارت گرديدند و دست از جنگ بر داشتند، و چون خالد آمد كه از دره داخل شود عبد اللّه بن جبير و اصحابش ايشان را تير باران كردند و ايشان برگشتند، و چون اصحاب ابن جبير ديدند كه اصحاب حضرت به غارت مشغولند به عبد اللّه گفتند: ما چرا اينجا ايستاده ايم؟ آنها غنيمتها را بردند و ما بى بهره خواهيم ماند؛ عبد اللّه گفت: از خدا بترسيد حضرت ما را سفارش كرده است كه از جاى خود حركت نكنيم، هر چند ايشان را نصيحت كرد سودى نبخشيد و يك يك مى گريختند و مى رفتند تا آنكه عبد اللّه با دوازده نفر ماند و علم قريش با طلحة بن ابى طلحه عبدرى (1)بود از بنى عبد الدار، پس طلحه ندا كرد كه: اى محمد! شما گمان مى كنيد كه ما را به شمشيرهاى خود بسوى جهنم مى فرستيد و ما شما را به شمشيرهاى خود بسوى بهشت مى فرستيم؟ پس هر كه مى خواهد به بهشت خود ملحق شود بيايد تا من او را به بهشت بفرستم!

چون كسى جرأت نكرد كه به جنگ او برود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه او شد و رجزى خواند كه مضمونش اين است: اى طلحه! اگر شما چنانيد كه مى گوئيد شما اسبان داريد و ما شمشيرها، پس بايست تا ببينيم كه كداميك كشته خواهيم شد و كداميك سزاوارتريم به گفتار خود، بتحقيق كه آمده است بسوى تو شير حمله كننده با شمشير برنده كه دمش كند نمى شود و خدا و رسول ياور اويند.

طلحه گفت: تو كيستى اى پسر؟

فرمود: منم على بن ابى طالب.

طلحه گفت: دانستم اى قضيم-يعنى درهم شكنندۀ دليران-كه بغير تو كسى جرأت بر جنگ من نمى كند! پس طلحه ضربتى حوالۀ آن حضرت كرد و حضرت سپر را پيش داشت و حملۀ او را رد كرد و ضربتى بر او زد كه هر دو رانهاى او را قطع كرد و بر پشت افتاد و علم از دستش افتاد، چون حضرت پيش رفت كه سرش را جدا كند حضرت را به رحم قسم داد و حضرت برگشت؛ مسلمانان پرسيدند: چرا او را تمام كش نكردى؟ فرمود:

ص: 938


1- . در تفسير قمى «عدوى» ذكر شده است.

ضربتى كه من بر او زدم بعد از آن زندگانى نمى تواند كرد.

پس علم را ابو سعيد پسر ابو طلحه برداشت و باز على عليه السّلام او را كشت و علم بر زمين افتاد؛ پس عثمان پسر ابو طلحه علم را گرفت و باز امير المؤمنين عليه السّلام او را كشت و علم بر زمين افتاد؛ پس مسافع پسر ابو طلحه علم را بر داشت و به تيغ امير المؤمنين عليه السّلام با علم بر زمين افتاد؛ پس حارث پسر ابو طلحه علم را برداشت و به ضربت شاه ولايت بر خاك مذلت افتاد؛ پس عزير بن عثمان علم را برداشت و به تيغ اسد اللّه روح پليدش تباه شد؛ پس علم را عبد اللّه بن جميله بلند كرد و به تيغ على عليه السّلام متوجه اسفل السافلين شد؛ پس علم را ديگرى از بنى عبد الدار برداشت و به ضربت آن حضرت كشته شد؛ بعد از او علم را ارطاة بن شرحبيل برداشت و باز به شمشير امير عليه السّلام متوجه سعير شد؛ پس علم را غلام بنى عبد الدار كه صواب نام داشته برداشت و على عليه السّلام ضربتى زد و دست راستش را انداخت، پس آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را انداخت، پس علم را به دستهاى بريدۀ خود نگاه داشت و گفت: اى بنى عبد الدار! آيا آنچه شرط يارى شما بود كردم؟ پس امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر سرش زد كه به جهنم واصل شد؛ پس علم را عمره دختر علقمه حارثيه بلند كرد و خالد بن وليد ملعون متوجه دره شد، و چون قليلى از اصحاب ابن جبير با او مانده بودند ايشان را كشت و از عقب مسلمانان درآمد و شمشير بر ايشان خوابانيد، و چون قريش در گريختن ديدند كه علم ايشان هنوز برپاست برگشتند و به زير علم جمع شدند و از دو طرف مسلمانان را در ميان گرفتند و ايشان را گريزاندند و لشكر اسلام به هر سو گريختند و به كوهها بالا رفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها گذاشتند.

چون حضرت هزيمت آنها را ديد خود را از سر برداشت و فرياد كرد كه: بسوى من آئيد، منم رسول خدا، از خدا و رسول به كجا مى گريزيد؟ (1)

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدند كه:

ص: 939


1- . تفسير قمى 1/111-114 با اندكى تفاوت. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 1/496.

چون امير المؤمنين عليه السّلام با طلحة بن ابى طلحه مبارزه كرد چرا «يا قضيم» به آن حضرت خطاب كرد؟ فرمود كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود كسى از ترس ابو طالب عليه السّلام متعرض آن حضرت نمى توانست شد و ليكن كودكان را اغراء و تحريص بر اذيت آن حضرت مى نمودند، و چون آن حضرت از خانه بيرون مى آمد كودكان سنگ به جانب آن جناب مى انداختند و خاك و خاشاك بر او مى ريختند، چون امير المؤمنين عليه السّلام بر اين حال مطلع شد گفت: يا رسول اللّه! هرگاه از خانه بيرون مى روى مرا با خود ببر كه رفع اذيت كودكان از تو بكنم، پس هرگاه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون مى رفت امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت مى رفت، و چون كودكان متوجه آن جناب مى شدند امير المؤمنين عليه السّلام رو و بينى و گوش ايشان را مجروح مى كرد و آنها گريان بسوى پدران خود بر مى گشتند و مى گفتند: «قضمنا عليّ» يعنى: «على ما را به دندان مجروح كرد» پس به اين سبب آن حضرت را «قضيم» مى گفتند (1).

و از ابو واثله روايت كرده است كه گفت: روزى با عمر بن الخطاب به راهى مى رفتم ناگاه اضطرابى در او يافتم و صدائى از سينۀ او شنيدم مانند كسى كه از ترس مدهوش شود! گفتم: چه مى شود تو را اى عمر؟

گفت: مگر نمى بينى شير بيشۀ شجاعت را و معدن كرم و فتوت را و كشندۀ طاغيان و باغيان را و زنندۀ به دو شمشير و علمدار صاحب تدبير را؟

چون نظر كردم على بن ابى طالب عليه السّلام را ديدم، گفتم: اى عمر! اين على بن ابى طالب است.

گفت: نزديك من بيا تا شمه اى از شجاعت و دليرى و بسالت او براى تو بيان كنم: بدان كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد از ما بيعت گرفت كه نگريزيم و هر كه از ما بگريزد گمراه باشد و هر كه كشته شود شهيد باشد و پيغمبر ضامن بهشت باشد براى او، چون به جنگ ايستاديم ناگاه ديديم كه صد نفر از شجاعان و صنا ديد قريش رو به ما آوردند كه

ص: 940


1- . تفسير قمى 1/114.

هر يك صد نفر يا بيشتر از دليران از پى خود داشتند پس ما را از جاى خود كندند و همه گريختيم! در آن حال على را ديديم كه مانند شير ژيان كه بر گلۀ موران حمله كند بر مشركان حمله مى كرد و از ايشان پروا نمى كرد، چون ما را ديد كه مى گريزيم گفت: قبيح و پاره پاره و بريده و خاك آلوده باد روى شما به كجا مى گريزيد، بسوى جهنم مى شتابيد؛ چون ديد كه ما بر نمى گرديم بر ما حمله كرد و شمشير پهنى در دست داشت كه مرگ از آن مى چكيد و گفت: بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، و اللّه كه شما سزاوارتريد به كشته شدن از آنها كه من مى كشم؛ چون به ديده هايش نظر كردم مانند دو كاسۀ روغن زيت كه آتش در آن افروخته باشند مى درخشيد و مانند دو قدح پرخون از شدت غضب سرخ شده بود، من جزم كردم كه همۀ ما را به يك حمله هلاك خواهد نمود، پس من از ميان ساير گريختگان به نزديك او رفتم و گفتم: اى ابو الحسن! بخدا تو را سوگند مى دهم كه دست از ما بردارى زيرا كه عرب كارشان اين است كه گاه مى گريزند و گاه حمله مى كنند، و چون حمله مى كنند ننگ گريختن را بر طرف مى كنند؛ گويا از روى من شرم كرد و دست از ما برداشت و بر كافران حمله كرد و تا اين ساعت ترس او از دل من بدر نرفته است و هرگاه كه او را مى بينم چنين هراسان مى شوم (1).

برگشت به روايت اول-حضرت فرمود كه: در آن معركه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماند مگر ابو دجانه كه نام او سماك بن خرشه بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، و هر گروه از مشركان كه بر سيّد پيغمبران حمله مى كردند امير مؤمنان استقبال ايشان مى كرد و بسيارى از ايشان را مى كشت و ايشان را دفع مى كرد تا آنكه شمشيرش پاره پاره شد. و از زنان «نسيبه» دختر كعب مازنيه در خدمت حضرت مانده بود و نگريخته بود و حضرت او را با خود به جنگها مى برد كه مجروحان را مداوا كند و پسرش در آن جنگ همراه بود، چون خواست بگريزد نسيبه مادر او بر او حمله كرد و گفت: اى فرزند! از خدا و رسول به كجا مى گريزى؟ و او را بر گردانيد تا آنكه مردى از مشركان بر آن پسر حمله كرد و او را شهيد

ص: 941


1- . تفسير قمى 1/114.

كرد، پس نسيبه شمشير پسر خود را گرفت و بر ران كشندۀ پسر خود زد و او را كشت، حضرت او را تحسين كرد و فرمود: خدا بر تو بركت دهد اى نسيبه، و خود را در پيش روى حضرت بازداشته بود و سينه و پستان خود را سپر كرده بود كه آسيبى به آن حضرت نرسد تا آنكه جراحت بسيار به او رسيد.

و ابن قميئه بر حضرت حمله كرد و مى گفت: محمد را به من بنمائيد، من نجات نيابم اگر او از من نجات يابد؛ پس ضربتى بر دوش حضرت زد و فرياد كرد: به لات و عزّى سوگند كه محمد را كشتم. در آن حال نظر حضرت به نامردى از مهاجران افتاد كه مى گريخت و سپر خود را بر پشت سر آويخته بود، حضرت او را ندا كرد كه: اى صاحب سپر! بينداز سپر خود را و برو بسوى جهنم؛ او سپر را انداخت و حضرت نسيبه را فرمود: سپر را بردار، نسيبه سپر را برداشت و با مشركان قتال مى كرد. پس حضرت فرمود: مقام نسيبه و وفاى او امروز بهتر است از مقام أبو بكر و عمر و عثمان.

و چون شمشير امير المؤمنين عليه السّلام شكست به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرد به سلاح خود جنگ مى كند و شمشير من شكست، پس حضرت شمشير خود ذو الفقار را به او داد و گفت: به اين شمشير جنگ كن، على عليه السّلام شمشير را گرفت و هر يك از اشرار كه قصد نبى مختار مى كردند حيدر كرار به شرارۀ ذو الفقار آتشبار روح پليد ايشان را به درك اسفل نار مى فرستاد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب كوه احد ميل فرمود و پشت بر كوه داد كه جنگ از يك ناحيه باشد زيرا كه بغير از امير المؤمنين عليه السّلام كسى از صحابه با او نبود و پيوسته امير المؤمنين عليه السّلام در پيش روى آن حضرت مقاتله مى كرد تا آنكه بر سر و رو و سينه و شكم و دستها و پاهاى مباركش نود جراحت رسيد و چندان محاربه كرد كه مشركان با وفور ايشان منهزم شدند و شنيدند مسلمانان كه كسى از آسمان ندا مى كرد: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» «نيست شمشير بجز ذو الفقار و نيست جوانمردى بغير از على» ، پس جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: يا محمد! بخدا سوگند كه برادرى و برابرى و يارى آن است كه على مى كند؛ حضرت فرمود:

چون نكند كه من از اويم و او از من است؛ جبرئيل گفت: من نيز از شمايم.

ص: 942

و در آن جنگ هند دختر عتبه در ميان لشكر مشركان ايستاده بود و هر مرد از قريش كه مى گريخت ميلى و سرمه دانى به او مى داد كه: تو زنى، اين آلت زنان را بگير و ديگر دعوى مردى مكن.

و شير خدا حمزة بن عبد المطلب در جنگ بسيارى از مشركان را به قتل رسانيد و به هر طرف كه حمله مى كرد از او مى گريختند و كسى در برابر او نمى ايستاد؛ و هند ملعونه با وحشى كه غلام حبشى بود از جبير بن مطعم عهد كرده بود كه اگر محمد يا على يا حمزه را بكشى آن قدر به تو خواهم بخشيد كه راضى شوى، وحشى گفت: من بر كشتن محمد قادر نيستم و على مردى است بسيار حذركننده و هرگز غافل نمى شود و طمع در او نمى توانم كرد، پس در كمين حمزه نشست در هنگامى كه حمزه مشغول كارزار بود ناگاه بر موضعى گذشت كه سيلاب زيرش را تهى كرده بود، اسبش فرو رفت و او بر زمين افتاد، پس وحشى نيزه اى در دست داشت و به جانب سيد الشهدا انداخت و بر تهيگاه آن حضرت خورد و از شانه اش بيرون آمد-و به روايت ديگر از حضرت صادق عليه السّلام: بر بالاى پستان او خورد (1)-پس نزديك رفت و آن جناب را شهيد كرد و شكم مباركش را شكافت و جگرش را بيرون آورد و براى هند ملعونه برد و آن ملعونه جگر عمّ خير البشر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در دهان پليد خود گذاشت كه بخايد، چون حق تعالى نمى خواست آن عضو شريف جزو بدن آن ملعونه شود آن جگر را مانند استخوان سفت كرد كه او نتوانست خائيد و بر زمين انداخت و حق تعالى ملكى را فرستاد كه آن را به جاى خود برگردانيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: خدا نخواست كه جزوى از بدن حمزه داخل جهنم شود.

پس هند ملعونه به نزد سيد الشهدا آمد و ذكر و دو خصيه و هر دو دست او را بريد و هر دو گوشش را بريد و مانند قلاده در گردن خود آويخت از روى شماتت، و قريش بر كوه بالا رفتند و ابو سفيان بر بالاى كوه فرياد كرد كه: بلند باش اى هبل!

ص: 943


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/244؛ اعلام الورى 83.

آن حضرت به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بگو «اللّه اعلى و اجلّ» خدا بلندتر و جليل تر است» .

ابو سفيان گفت: هبل رخصت داد ما را كه به جنگ شما آئيم و به بركت او ظفر يافتيم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بلكه خدا ما را رخصت داد و به امر خدا آمده ايم به جنگ شما و ما را يارى خواهد داد.

پس ابو سفيان گفت: يا على! به لات و عزى سوگند مى دهم كه بگوئى آيا محمد كشته شد؟

حضرت فرمود: خدا لعنت كند تو را و لات و عزى را! و اللّه كه محمد كشته نشده است و اكنون سخن تو را مى شنود.

ابو سفيان گفت: تو راستگوترى، خدا لعنت كند فرزند قميئه را كه دعوى مى كرد محمد را كشته است.

و عمرو بن ثابت (1)هنوز مسلمان نشده بود، چون شنيد كه حضرت به جنگ رفته است شمشير و سپر خود را گرفت و مانند شير گرسنه متوجه احد شد و كلمۀ اسلام گفت و مسلمان شد و رو به لشكر كفار آورد و جهاد كرد تا به مرتبۀ شهادت رسيد؛ پس مردى از انصار بر او گذشت و او را در ميان كشتگان افتاده ديد، از او پرسيد: اى عمرو! آيا بر دين اول خود هستى؟ گفت: نه و اللّه بلكه شهادت مى دهم به يگانگى خدا و پيغمبرى محمد؛ اين را گفت و مرغ روحش بسوى بهشت پرواز كرد؛ پس مردى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: يا رسول اللّه! عمرو بن ثابت مسلمان شد و كشته شد، آيا شهيد است او؟ حضرت فرمود: بلى و اللّه كه شهيد است و او كسى است كه يك ركعت نماز نكرده است و داخل بهشت مى شود.

و حنظله پسر ابو عامر راهب مردى بود از قبيلۀ خزرج و در شب جنگ احد داماد شد

ص: 944


1- . در مصدر «عمرو بن قيس» ذكر شده است.

و دختر عبد اللّه بن ابىّ بن سلول (1)را به عقد خود در آورده بود و از حضرت مرخص شد كه براى دامادى آن شب در مدينه بماند، و در آن شب دخول كرد با زن خود، و در باب رخصت او اين آيه نازل شد إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتّى يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اِسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُمُ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2)يعنى: «نيستند مؤمنان مگر آنان كه ايمان آورده اند به خدا و رسول او، و چون باشند با رسول بر كار جمع آورنده-يعنى مهمى كه بحسب شرع بايد ايشان را جمع شدن-براى آن نمى روند از نزديك آن حضرت تا وقتى كه رخصت طلبند از او، بدرستى كه آنان كه رخصت مى طلبند از تو ايشانند آنان كه ايمان كامل آورده اند به خدا و رسول او، پس چون طلب رخصت كنند از تو اين مؤمنان خالص براى اصلاح بعضى از كارهاى خود پس رخصت ده هر كه را خواهى از ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» ، پس رخصت داد او را رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و در آن شب با اهل خود نزديكى كرد و چون صبح شد به يادش آمد كه حضرت مشغول جنگ است و او مشغول عيش! پس با جنابت شمشير برداشت و به جانب احد روان شد، و چون خواست از خانه بيرون رود، زنش فرستاد و چهار نفر از انصار را طلبيد و گفت: گواه باشيد كه حنظله با من مقاربت كرده است؛ و ايشان از حنظله اقرار شنيدند، پس به آن زن گفتند:

چرا چنين كردى؟ گفت: زيرا كه در اين شب خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله به آسمان داخل شد و بعد از آن آسمان بهم پيوسته، و از اين خواب دانستم كه او شهيد مى شود، پس گواه گرفتم كه اگر فرزندى بهم رسد بدانند كه از اوست.

و چون به معركۀ قتال رسيد ابو سفيان را ديد كه بر اسبى سوار است و در ميان معركه جولان مى كند، شمشير كشيد و به جانب ابو سفيان دويد و بر او حمله كرد و اسبش را پى

ص: 945


1- . در مصدر «عبد اللّه بن ابى سلول» ذكر شده است.
2- . سورۀ نور:62.

كرد و ابو سفيان از اسب گرديد و بر زمين افتاد و فرياد كرد: اى گروه قريش! من ابو سفيانم، حنظله مى خواهد مرا بكشد. ابو سفيان گريخت و حنظله از عقبش دويد، پس مردى از مشركان به حنظله رسيد و نيزه اى بر او زد، حنظله با نيزه بسوى آن مشرك دويد و ضربتى بر او زد و او را كشت، و حنظله در ميان حمزه و عمرو بن الجموح و عبد اللّه بن حزام و گروهى از انصار بر زمين افتاد و شهيد شد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: من ملائكه را ديدم كه حنظله را در ميان آسمان و زمين به آب مزن (1)با كاسه هاى طلا غسل مى دادند، پس او را «غسيل الملائكه» ناميدند يعنى غسل دادۀ ملائكه.

و روايت كرده اند كه: مغيره پسر عاص مردى بود چپ انداز و سنگى كه مى انداخت از نشانه خطا نمى شد، پس در راهى كه به احد مى آمد سنگ برداشت و گفت: به اينها محمد را مى كشم؛ چون به جنگ جنگ گاه رسيد ديد كه حضرت ايستاده است و شمشيرى در دست دارد، پس سنگى انداخت و بر دست مبارك آن حضرت آمد و شمشير افتاد پس فرياد كرد: كشتم محمد را به لات و عزى سوگند، پس حضرت امير عليه السّلام گفت: دروغ گفت خدا او را لعنت كند. پس سنگ ديگر انداخت و بر پيشانى نورانى آن حضرت آمد و حضرت گفت: خداوندا! تو او را حيران گردان. چون مشركان برگشتند آن ملعون به نفرين آن حضرت در معركه حيران ماند و نتوانست گريخت تا آنكه عمار بن ياسر به او رسيد و او را به قتل رسانيد.

و حق تعالى درختان را بر ابن قميئه مسلط گردانيد كه چهارپايش او را به ميان درختان مى برد و گوشتهاى بدنش بر آنها بند مى شد تا آنكه همۀ گوشتهاى بدنش ريخت و به جهنم واصل شد.

پس گريختگان صحابه برگشتند و حق تعالى اين آيات را فرستاد أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ

ص: 946


1- . آب مزن: آب باران.

تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّا يَعْلَمِ اَللّهُ اَلَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ اَلصّابِرِينَ (1) يعنى: «آيا گمان مى كنيد كه داخل بهشت خواهيد شد پيش از آنكه خدا شما را امتحان كند تا معلوم شود كه كى جهاد مى كند از شما و كى صبر مى كند بر جنگ و نمى گريزد؟ !» ؛ مراد، وقوع فعل است زيرا كه حق تعالى پيشتر مى دانست كى جهاد خواهد كرد و كى خواهد گريخت و ليكن خدا به كردار مردم ثواب و عقاب مى كند نه به علم خود. وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ اَلْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَيْتُمُوهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (2)«و بدرستى كه بوديد شما كه آرزوى مرگ مى كرديد پيش از آنكه مرگ را-يعنى اسباب آن را كه جنگ است-ببينيد، پس بتحقيق كه ديديد آنچه مى طلبيديد و نظر مى كرديد-به پيغمبر و صحابه كه كشته مى شدند و گريختند-» (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خدا خبر داد مؤمنان را به آن ثوابها كه به شهيدان بدر عطا كرد و درجات ايشان را در بهشت بيان فرمود، صحابه آرزوى شهادت كردند و گفتند: خداوندا! بنما به ما جنگى را كه شهيد شويم در آن، پس خدا در روز احد به ايشان نمود و گريختند مگر اندكى از ايشان كه به توفيق خدا ثابت قدم ماندند.

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اَللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اَللّهُ اَلشّاكِرِينَ (4) «و نيست محمد مگر رسولى از جانب من كه گذشته اند پيش از او رسولان، آيا اگر بميرد او يا كشته شود بازمى گرديد شما بر پاشنه هاى خود-مرتد مى شويد و از دين بر مى گرديد يا از جنگ مى گريزيد-و هر كه برگردد از دين يا بگريزد از جهاد پس او ضرر نمى رساند به خدا هيچ گونه ضررى، و زود باشد كه خدا جزا دهد شكر كنندگان را» .

روايت كرده است كه: آنها كه مى گريختند براى عذر خود به ديگران مى گفتند: محمد

ص: 947


1- . سورۀ آل عمران:142.
2- . سورۀ آل عمران:143.
3- . تفسير قمى 1/115-119.
4- . سورۀ آل عمران:144.

كشته شد بگريزيد، خدا اين آيه را فرستاد.

به روايتى: شيطان ندا كرد كه محمد كشته شد و به اين سبب مردم گريختند (1)، و چون برگشتند معذرت از حضرت طلبيدند كه سبب گريختن ما اين بود پس اين آيه نازل شد (2).

وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ اَلدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ اَلْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها وَ سَنَجْزِي اَلشّاكِرِينَ (3) «و نيست نفسى را كه بميرد مگر به اذن و فرمان خدا نوشته شده است نوشتنى كه اجل مقررى دارد، و هر كه خواهد ثواب دنيا را مى دهيم او را از دنيا، و هر كه خواهد ثواب آخرت را مى دهيم او را از آن، و زود باشد كه جزا دهيم شكر كنندگان را» ، وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اِسْتَكانُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلصّابِرِينَ (4)«و بسا پيغمبرى كه كارزار كرد با او بودند سپاه بسيار از علماء و پرهيزكاران پس سستى نورزيدند به سبب آنچه به ايشان رسيد از محنتها در راه خدا و ضعيف نگشتند از بسيارى حرب، و فروتنى نكردند با دشمنان، و خدا دوست مى دارد صبر كنندگان را» ، وَ ما كانَ قَوْلَهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا رَبَّنَا اِغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِي أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ اُنْصُرْنا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكافِرِينَ (5)«و نبود گفتار ايشان مگر آنكه گفتند: اى پروردگار ما! بيامرز گناهان ما را و از حد درگذشتن ما را در كار ما و ثابت دار قدمهاى ما را و يارى ده ما را بر گروه كافران» ، فَآتاهُمُ اَللّهُ ثَوابَ اَلدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ اَلْآخِرَةِ وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ (6)«پس عطا كرد خدا ايشان را پاداش دنيا و نيكوئى پاداش آخرت، و خدا دوست مى دارد نيكوكاران را» .

يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا

ص: 948


1- . مجمع البيان 1/513؛ اعلام الورى 81.
2- . تفسير قمى 1/119.
3- . سورۀ آل عمران:145.
4- . سورۀ آل عمران:146.
5- . سورۀ آل عمران:147.
6- . سورۀ آل عمران:148.

خاسِرِينَ (1) «اى گروه مؤمنان! اگر اطاعت كنيد آنان را كه كافر شدند بازمى گردانند شما را از پس پشت از ايمان بسوى كفر پس مى گرديد زيانكاران» ، به روايت على بن ابراهيم:

مراد از كافران در اين آيه عبد اللّه بن ابىّ است در هنگامى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون رفت به جانب احد و در اثناى راه برگشت و اصحاب خود را مى ترسانيد و تكليف برگشتن مى كرد (2).

بَلِ اَللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ اَلنّاصِرِينَ (3) «بلكه خدا مددكار شماست و او بهترين يارى كنندگان است» .

سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا اَلرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ اَلنّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى اَلظّالِمِينَ (4) «زود باشد كه بيندازيم در دلهاى كافران ترس و بيم را به آنكه شريك گردانيدند با خدا آن چيزى را كه نفرستاده است خدا به آن حجتى و دليلى جاى ايشان جهنم است و بد آرامگاهى است ستمكاران را جهنم» ، به روايت على بن ابراهيم: مراد از كافران، قريش اند كه به جنگ آن حضرت آمده بودند (5).

وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اَللّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي اَلْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ ، به روايت على بن ابراهيم: يعنى بتحقيق كه راست كرد خدا براى شما وعدۀ خود را به يارى دادن بر مشركان در هنگامى كه مى كشتيد كافران را به رخصت و معونت خدا تا آنگاه كه شما ترسيديد و بد دل شديد و منازعه كرديد در جنگ كردن و نافرمانى كرديد امر پيغمبر را در حركت نكردن از درۀ كمينگاه بعد از آنكه نمود خدا شما را آنچه مى خواستيد از تصرف و غنيمت. مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ اَلدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ

ص: 949


1- . سورۀ آل عمران:149.
2- . تفسير قمى 1/120.
3- . سورۀ آل عمران:150.
4- . سورۀ آل عمران:151.
5- . تفسير قمى 1/120.

يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اَللّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ (1) «از شما بعضى ارادۀ دنيا كردند-يعنى از اصحاب عبد اللّه بن جبير كه ترك ثبات قدم كردند و از پى غنيمت رفتند-و بعضى ارادۀ آخرت كردند-يعنى ابن جبير و آنها كه ماندند و شهيد شدند-پس خدا شما را يارى نكرد تا رو گردانيديد تا بيازمايد شما را، بدرستى كه عفو كرد از شما و خدا صاحب فضل و احسان است بر مؤمنان» (2).

إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ وَ اَلرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اَللّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (3) «در هنگامى كه به بالاى كوه مى گريختيد و نمى ايستاديد و التفات نمى كرديد بر هيچ يك از مردمان و حال آنكه پيغمبر شما را مى خواند از عقب شما پس مكافات داد شما را خدا غمى بعد از غمى تا اندوهگين نگرديد بر آنچه از شما فوت شد-از فتح و غنيمت-و نه در آنكه به شما رسيد -از قتل و جراحت و هزيمت-و خدا داناست به كرده هاى شما» . از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: غم اول، گريختن و كشتن است؛ و غم دوم، مشرف شدن خالد بن وليد بر ايشان؛ و آنچه فوت شد از ايشان، غنيمت بود؛ و آنچه به ايشان رسيد، قتل برادران ايشان بود (4).

ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ اَلْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ «پس فرستاد خدا بر شما بعد از غم و اندوه امنى و آرامى كه آن باعث خواب گرديد كه فرو گرفت گروهى از شما را و گروهى ديگر، بدرستى كه در غم افكنده بود ايشان را جانهاى ايشان» ، على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از گريختن و مجروح شدن برگشتند به خدمت آن حضرت و معذرت مى طلبيدند از آن حضرت، حق تعالى خواست كه بشناساند به پيغمبر خود راستگو

ص: 950


1- . سورۀ آل عمران:152.
2- . تفسير قمى 1/120.
3- . سورۀ آل عمران:153.
4- . تفسير قمى 1/120.

و دروغگو را، پس در آن حالت خوابى بر ايشان مستولى گردانيد كه نزديك شد كه بر زمين افتند، و منافقان كه تكذيب آن حضرت مى كردند قرار نمى گرفتند و عقلهاى ايشان پريده بود و سخنان واهى مى گفتند و آنچه در خاطر ايشان بود بى اختيار اظهار مى كردند، پس طايفۀ اول كه خدا فرمود مؤمنانند و طائفۀ دوم منافقان (1).

و در وصف ايشان فرموده است يَظُنُّونَ بِاللّهِ غَيْرَ اَلْحَقِّ ظَنَّ اَلْجاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ اَلْأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ قُلْ إِنَّ اَلْأَمْرَ كُلَّهُ لِلّهِ يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يعنى: «گمان مى برند به خدا گمان ناروا مانند گمان كافران جاهليت-كه مى گفتند مهم محمد به اتمام نخواهد رسيد-مى گويند-بر سبيل انكار-كه: آيا هست ما را از ظفر و نصرت بهره اى؟ بگو-اى محمد-امر همه از خداست و همه به تقدير اوست پنهان مى كنند در خاطر خود آنچه آشكار نمى كنند براى تو» ، يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ (2)«مى گويند منافقان در خلوت با يكديگر كه: اگر ما را اختيارى مى بود بيرون نمى آمديم و كشته نمى شديم در اينجا، بگو-اى محمد-كه: اگر مى بوديد-اى منافقان-در خانه هاى خود هرآينه بيرون مى آمدند آنها كه در ازل نوشته شده است بر ايشان كشته شدن بسوى كشتنگاه خود» .

كلينى به سند حسن روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون مردم در روز احد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در معركه گذاشتند و گريختند، حضرت رو به ايشان گردانيد و مى فرمود: منم محمد و منم رسول خدا كشته نشده ام و نمرده ام، پس أبو بكر و عمر ملتفت شدند به جانب آن حضرت در اثناء گريختن و گفتند: الحال ما را نيز ريشخند مى كند؛ بعد از آنكه همۀ لشكرش گريختند و با آن حضرت نماند كسى بغير از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانۀ انصارى پس حضرت دعا كرد ابو دجانه را و فرمود: اى ابو دجانه! برو من تو را از بيعت خود رها كردم اما على پس او من است و من اويم، پس ابو دجانه گريست و سر

ص: 951


1- . تفسير قمى 1/120-121.
2- . سورۀ آل عمران:154.

بسوى آسمان بلند كرد و گفت: نه بخدا سوگند نه و اللّه من خود را از بيعت تو رها نمى كنم و از نزد تو به كجا روم يا رسول اللّه؟ بسوى زوجه اى كه خواهد مرد؟ يا فرزندى كه خواهد مرد و خانه اى كه آخر خراب خواهد شد و مالى كه فانى خواهد شد و اجلى كه نزديك است به آدمى؟ پس حضرت براى او رقت كرد و او را رخصت جنگ داد و او از يك طرف جنگ مى كرد و امير المؤمنين عليه السّلام از طرف ديگر تا آنكه ابو دجانه را جراحتها ضعيف كرد و حضرت امير او را برداشت و آورد به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بر زمين گذاشت، پس گفت: يا رسول اللّه! آيا وفا به بيعت خود كردم؟ حضرت فرمود: آرى وفا كردى؛ و او را دعاى خير كرد. و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام تنها ماند، و چون مردم از جانب راست بر حضرت حمله مى آوردند حضرت امير متوجه ايشان مى شد و ايشان را بر مى گردانيد، پس از جانب چپ حمله مى كردند و حضرت ايشان را به ضرب شمشير برمى گردانيد، پيوسته در اين كار بود تا شمشيرش به سه پاره شد، پس پاره هاى شمشير خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و عرض كرد: يا رسول اللّه! اين شمشير من است كه پاره پاره شده است، پس در آن وقت حضرت ذو الفقار را به او داد، و چون حضرت نظر كرد به پاهاى امير المؤمنين و ديد كه از بسيارى قتال و جدال مى لرزيد گريان شد و رو به جانب آسمان كرد و گفت: پروردگارا! مرا وعده دادى كه دين خود را غالب گردانى و اگر خواهى بر تو دشوار نيست. پس حضرت امير عليه السّلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: يا رسول اللّه! صداهاى شديد به گوشم مى رسد و مى شنوم كسى مى گويد: «اقدم حيزوم» يعنى «پيش رو اى حيزوم» (حيزوم نام اسب جبرئيل است) و هر كس را شمشير حواله مى كنم او مى افتد و مى ميرد پيش از آنكه ضربت من به او رسد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ايشان جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل اند كه با گروه ملائكه به يارى ما آمده اند.

پس جبرئيل آمد و در پهلوى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: يا محمد! مواسات و جان سپارى آن است كه على براى تو مى كند.

حضرت فرمود: على از من است و من از على ام.

ص: 952

جبرئيل گفت: من از شمايم. پس خس و خاشاك مشركان به سيلاب تيغ مولاى مؤمنان گريزان شدند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير عليه السّلام گفت: يا على! به شمشير برهنۀ خود از پى ايشان برو، اگر ببينى كه بر شتران سوارند و اسبان را به كتل مى كشند بدان كه ارادۀ مكه دارند، و اگر ببينى كه بر اسبان سوارند و شتران را به جنيبت (1)مى كشند بدان كه ارادۀ مدينه دارند.

چون حضرت امير عليه السّلام به ايشان رسيد ديد كه بر شتران سوار شده اند و اسبان را به كتل مى كشند، پس ابو سفيان را نظر بر امير المؤمنين عليه السّلام افتاد و گفت: يا على! از ما چه مى خواهى؟ ما اكنون به مكه مى رويم، برگرد بسوى يار خود. پس جبرئيل ايشان را تعاقب كرد و هر چند صداى سم اسب جبرئيل را مى شنيدند تندتر مى رفتند و پيوسته جبرئيل با گروه ملائكه از پى ايشان مى رفت و ابو سفيان مى گفت: اينك لشكر محمد به ما رسيدند. پس ابو سفيان داخل مكه شد و اهل مكه را خبر داد كه لشكر محمد از پى ما مى آمدند تا داخل مكه شديم و شبانان و هيزم كشان كه به مكه آمدند گفتند: ما لشكر محمد را ديديم كه هرگاه شما بار مى كرديد ايشان به جاى شما فرود مى آمدند و در پيش ايشان سوارى بود كه بر اسب سرخى سوار بود و از پى شما مى آمد زيرا كه ملائكه به صورت مسلمانان خود را به ايشان مى نمودند. و اهل مكه تعبير و ملامت ابو سفيان مى كردند از گريختن از لشكر اسلام، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از احد بار كرد و امير المؤمنين عليه السّلام علم را در پيش او مى برد تا آنكه از عقبه بالا آمدند و بر مدينه مشرف شدند، چون اهل مدينه علم را ديدند امير المؤمنين عليه السّلام ندا كرد كه: اى گروه مردم! اينك محمد است مى آيد نمرده است و كشته نشده است، پس أبو بكر و عمر گفتند كه: على با علم آمد، و زنان انصار همه بر در خانه ها ايستاده بودند و منتظر قدوم آن حضرت بودند و براى خبر كشته شدن آن حضرت روها خراشيده بودند و موها پريشان كرده و گيسوها كنده و گريبانها چاك كرده و شكمهاى خود را مجروح كرده-و مردان انصار چون نداى بشارت شنيدند و خورشيد

ص: 953


1- . جنيبت: يدك.

جمال نبوى را ديدند كه از بالاى عقبه طالع گرديد از ظلمات مصيبت به نور بشارت درآمدند و جانى در تن و روانى در بدن ايشان در آمده به جانب عقبه دويدند، و آن حضرت را بشارت سلامت مى دادند (1)-و چون حضرت داخل مدينه شد و زنان مدينه را بر آن حال مشاهد كرد ايشان را دعاى خير كرد و فرمود كه: داخل خانه ها شويد و بدنهاى خود را بپوشانيد و فرمود كه: خدا مرا وعده داده كه دين مرا بر همۀ دينها غالب گرداند و خلاف وعدۀ خود نخواهد كرد؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ تا آخر آيات كه گذشت (2).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مسلمانان در روز احد گريختند، غضب شديدى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستولى شد و عادت آن حضرت چنان بود كه چون غضب بر آن حضرت مستولى مى شد عرق مانند مرواريد از جبين مبين او مى ريخت، پس نظر كرد و على عليه السّلام را در پهلوى خود ديد، از روى غضب فرمود كه: چرا با خويشان خود نرفتى كه مرا گذاشتند و گريختند؟

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! من از تو جدا نمى شوم و در هر كار پيروى تو مى كنم.

حضرت فرمود كه: پس اينها را از من دور كن.

حضرت شمشير كشيد و مانند شير در ميان آن كافران افتاد و ايشان را مى كشت و مى انداخت. پس نظر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جبرئيل را ديد كه در ميان زمين و آسمان بر كرسى طلا نشسته است مى گويد «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» (3).

مؤلف گويد كه: در روايت ابن بابويه آن سخن اول حديث با ابو دجانه بود نه با امير المؤمنين و آن انسب است (4).

ص: 954


1- . عبارتى كه بين دو خط تيره مى باشد در مصدر ذكر نشده است.
2- . كافى 8/318.
3- . كافى 8/110.
4- . علل الشرايع 7.

و شيخ مفيد به طرق عامه روايت كرده است كه ابن عباس مى گفت كه: على بن ابى طالب عليه السّلام را چهار منقبت است كه احدى غير از او را نبوده: اول آنكه او اول كسى بود از عرب و عجم كه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايمان آورد و با او نماز كرد؛ دوم آنكه علمدار آن حضرت بود در هر جنگى؛ سوم آنكه در روز احد كه همه گريختند او ثابت قدم ماند؛ چهارم آنكه او پيغمبر را داخل قبر كرد (1).

و باز به طرق مخالفان از ابن مسعود روايت كرده است كه گفت: چون در جنگ احد صف كشيديم در برابر دشمن، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پنجاه نفر از انصار را بر درۀ احد بازداشت و مردى از انصار را بر ايشان امير كرد و مبالغه فرمود كه: اگر همۀ ما كشته شويم شما از جاى خود حركت مكنيد كه اگر آسيبى به ما مى رسد از اينجا مى رسد، و علم مشركان در دست طلحة بن ابى طلحه بود كه به شجاعت مشهور بود و او را قوچ معركه مى گفتند، و حضرت علم مهاجران را به دست امير المؤمنين عليه السّلام داد و خود به زير علم انصار ايستاد.

پس ابو سفيان به علمداران خود گفت كه: هر سستى كه به لشكر مى رسد، از علمدار ايشان است، و در روز بدر شما باعث شكست لشكر شديد، اگر نمى توانيد علم را نگاه داريد به ما دهيد. پس طلحه در غضب شد و گفت: تو به ما چنين مى گوئى؟ و اللّه كه امروز شماها را به حوضهاى مرگ خواهيم انداخت؛ و پيش تاخت و مبارز طلبيد و گفت:

منم طلحة بن ابى طلحه قوچ جنگ جنگ گاه. پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش تاخت و گفت: منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب؛ پس دو ضربت در ميان ايشان رد شد و امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر پيش سرش زد كه ديده هايش بر رويش افتاد و نعره اى زد كه هرگز چنان صدائى نشنيده بودند و علم از دستش افتاد و ديگرى از ايشان برداشت تا آنكه صواب غلام ايشان كه در قوت و شجاعت مشهور بود علم را گرفت و حضرت امير عليه السّلام

ص: 955


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/79؛ مستدرك حاكم 3/120؛ استيعاب 3/1090؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/116؛ كفاية الطالب 336؛ مناقب خوارزمى 21-22؛ ذخائر العقبى 86.

ضربتى بر دست راستش زد و دستش را انداخت، آن ملعون علم را به دست چپ گرفت، حضرت دست چپش را نيز انداخت، پس به دستهاى بريده علم را به سينۀ خود چسبانيد، پس حضرت ضربتى بر سرش زد كه بر زمين افتاد و مشركان رو به هزيمت آوردند و مسلمانان در غنيمت افتادند و جنگ را فراموش كردند، پس اكثر آنها كه در دره بودند به طمع غنيمت از جاى خود حركت كردند و نصيحت سردار خود عبد اللّه بن عمرو بن حزم را نشنيدند و خالد بن وليد فرصت را غنيمت شمرده از دره درآمد و سر كردۀ ايشان را كشت و به قصد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عقب لشكر درآمد، و چون بر دور حضرت جماعت قليلى را ديد به اصحاب خود گفت كه: آن كه شما مى خواهيد اين است، سعى كنيد كه او را هلاك كنيد؛ پس همه به يك بار بر آن حضرت حمله كردند به ضرب شمشير و نيزه و تير و سنگ، و اصحاب حضرت مقاتله مى كردند بر دور آن حضرت تا هفتاد نفر از ايشان كشته شدند و باقى گريختند و بغير از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه و سهل بن حنيف كسى نماند و ايشان دفع مشركان از سيد پيغمبران مى كردند و مشركان بسيار شدند.

پس حضرت را غشى طارى شد، و چون چشم گشود امير المؤمنين عليه السّلام را ديد و گفت:

چه شدند مردم؟ حضرت امير گفت: عهد را شكستند و گريختند، حضرت فرمود كه: دفع كن اينها را كه به قصد من مى آيند، پس حضرت حمله كرد بر ايشان و دفع كرد ايشان را و هر فوج از هر جانب كه مى آمدند دفع مى كرد، و ابو دجانه و سهل بن حنيف بر بالاى سر آن حضرت ايستاده بودند و هر يك شمشيرى در دست داشتند و نمى گذاشتند كه از عقب حضرت كسى بيايد، پس از گريختگان صحابه چهارده نفر برگشتند و باقى به كوه بالا رفتند و كسى فرياد كرد در مدينه كه: رسول خدا كشته شد، پس دلهاى مردم كنده شد و گريختگان حيران ماندند؛ و وحشى به گفتۀ هند در كمين حمزه نشست در بن درختى، و چون حمزه بر او نظر كرد شمشير بر او انداخت و شمشير خطا شد و وحشى حربه اى انداخت و بر بالاى ران حمزه آمد و از اسب افتاد (1).

ص: 956


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/80-83.

و به روايت شيخ طبرسى: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: حمزه حمله بر مشركان مى آورد و از ايشان مى كشت و باز به جاى خود بر مى گشت، پس وحشى نيزه اى انداخت و بر بالاى پستان سيد شهدا آمد و از اسب گرديد و كافران هجوم آوردند و آن حضرت را شهيد كردند و وحشى جگرش را براى هند برد و حق تعالى آن را در دهان او سفت كرد كه نتوانست خائيد و انداخت. و حليس بن علقمه ابو سفيان ملعون را ديد بر اسبى سوار است و بر بالاى سر حمزه ايستاده است و نيزه اى در دست دارد و به دهان مبارك حمزه عليه السّلام مى زند و مى گويد: بچش اى عاق! حليس گفت: نظر كنيد اى گروه بنى كنانه اين مرد را كه دعوى مى كند بزرگ قريش است با پسر عم كشتۀ خود چه مى كند! آن ملعون منفعل شد و گفت:

راست مى گوئى لغزشى بود از من، افشا مكن (1).

برگشتيم به روايت شيخ مفيد: پس هند آمد و شكم او را شكافت و جگرش را بيرون آورد و گوش و بينى و اعضاى او را بريد.

زيد بن وهب گفت: من به ابن مسعود گفتم كه: همۀ صحابه گريختند بغير از على بن ابى طالب و ابو دجانه و سهل؟ ابن مسعود گفت: در اول همه گريختند بغير از على بن ابى طالب كه او تنها با حضرت ماند و بعد از آن ابو دجانه و سهل برگشتند.

راوى گفت: ابو بكر و عمر كجا بودند؟

ابن مسعود گفت: از گريختگان بودند.

راوى گفت: ايستادن على در چنين معركه اى محل تعجب است!

ابن مسعود گفت: ملائكه نيز تعجب كردند از مردانگى او، مگر نمى دانى كه در آن روز جبرئيل ندا مى كرد: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» مردم اين صدا را مى شنيدند و كسى را نمى ديدند، چون از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند فرمود: جبرئيل است (2).

و در حديث ديگر از طريق مخالفان روايت كرده است كه جبرئيل به حضرت

ص: 957


1- . اعلام الورى 83.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/83-85.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما گروه ملائكه تعجب مى كنيم از جانفشانى على در راه تو! حضرت فرمود كه: چون نكند من از اويم و او از من است؛ جبرئيل گفت: من نيز از شمايم (1).

به سند ديگر از طريق مخالفان روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

چون لشكر اسلام در روز احد گريختند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها گذاشتند، بر آن حضرت بسيار ترسيدم و من در پيش بودم و شمشير مى زدم، برگشتم و حضرت را طلب كردم نيافتم با خود گفتم كه: من مى دانم آن حضرت نمى گريزد و در ميان كشتگان نيست مگر خدا او را به آسمان برده باشد، پس غلاف شمشير خود را شكستم و با خود قرار دادم كه جنگ كنم تا كشته شوم و بر كافران حمله آوردم و ايشان را از پيش برداشتم، پس ديدم كه حضرت بر زمين افتاده و مدهوش گرديده است، بر سرش ايستادم چشم گشود و فرمود:

مردم چه كردند يا على؟ عرض كردم: يا رسول اللّه! كافر شدند و تو را تنها گذاشتند و گريختند. پس حضرت ديد كه گروهى به قصد او مى آيند فرمود: يا على! اين گروه را از من دفع كن؛ پس شمشير را كشيدم و به جانب راست و چپ مى زدم تا ايشان را دفع كردم، پس حضرت فرمود: يا على! مدح خود را نمى شنوى در آسمان؟ بدرستى كه ملكى هست كه او را رضوان مى گويند ندا مى كند: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ» پس از شادى گريستم و خدا را شكر كردم (2).

مؤلف گويد: حديث نداى «لا فتى» از طرق خاصه و عامه متواتر است (3)، و ابن ابى الحديد و ديگران از مشاهير علماى ايشان گفته اند كه: اين از جملۀ احاديث مشهوره است و انكار نمى توان كرد (4).

باز شيخ مفيد به سند صحيح از حضرت صادق روايت كرده است كه: علمداران قريش

ص: 958


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/85؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/251.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/86.
3- . مناقب ابن المغازلى 190؛ تاريخ طبرى 2/65؛ الاغانى 15/187؛ تاج العروس 7/357؛ سيرۀ ابن هشام 3/100.
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/251.

در روز احد نه نفر بودند كه همه را على بن ابى طالب عليه السّلام به جهنم فرستاد و به اين سبب كافران گريختند و بنو مخزوم را آن حضرت در آن روز رسوا كرد و گريزاند، و با حكم بن اخنس كه از شجاعان مشهور بود مبارزه كرد و ضربتى زد پايش را قطع كرد و به آن ضربت با پاى بريده بسوى جهنم شتافت؛ و چون مسلمانان گريختند امية بن ابى حذيفه زرهى پوشيده آمد و فرياد مى كرد كه: اين روزى است به عوض روز بدر! پس مردى از مسلمانان متعرض او شد و آن مسلمان كشته شد، پس امير المؤمنين عليه السّلام ضربتى بر سرش زد كه در خودش نشست و اميه ضربتى حوالۀ آن حضرت كرد و على عليه السّلام ضربت او را به سپر دفع كرد و ضربتش در سپر نشست؛ پس حضرت شمشير را از خود او كشيد و او شمشير خود را از سپر جدا كرد و حضرت ضربتى بر زير بغل او زد و او را به جهنم فرستاد و برگشت و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، حضرت فرمود: تو با گريختگان نرفتى؟ حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! و اللّه كه از اين مقام نمى روم تا كشته شوم يا خدا به تو دهد نصرتى كه تو را وعده داده است، پس حضرت فرمود: بشارت باد تو را يا على كه خدا وعدۀ ما را خواهد داد و ديگر چنين روزى از كافران نسبت به ما نخواهد شد. پس گروهى از مشركان پيدا شدند فرمود: بر اينها حمله كن؛ حضرت امير عليه السّلام حمله كرد و هشام بن اميۀ مخزومى را كشت و آن گروه گريختند؛ پس لشكر ديگر رو كردند و على عليه السّلام حمله كرد و در اين حمله عمرو بن عبد اللّه جمعى را كشت و آنها گريختند؛ باز گروه ديگر رو كردند و على عليه السّلام بر آنها حمله كرد و بشر بن مالك عامرى را كشت و ايشان گريختند و ديگر بر نگشتند، و گريختگان مسلمانان برگشتند، و كافران به مكه و مسلمانان به مدينه برگشتند.

پس حضرت فاطمه عليه السّلام گريه كنان به استقبال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و ظرف آبى همراه داشت، حضرت روى مبارك خود را از آن شست پس امير المؤمنين عليه السّلام رسيد و ذو الفقار در دستش بود و خون از آن مى چكيد و دستش تا دوش پر از خون بود، پس شمشير را به فاطمه عليه السّلام داد و گفت: بگير اين شمشير را كه اين شمشير با من دروغ نگفت امروز، و رجزى در باب مردانگى هاى خود ادا فرمود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! بگير شمشير را كه شوهر تو آنچه بر او بود امروز كرد، حق تعالى امروز به شمشير

ص: 959

او صناديد قريش را به قتل رسانيد (1).

اكثر مورخان عامه اعتراف كرده اند كه عمدۀ كشتگان مشركان در روز احد به شمشير بى نظير امير كل امير به راه سعير رفتند، چنانكه محمد بن اسحاق كه معتبرترين مورخان عامه است روايت كرده است كه علمدار قريش كه طلحة بن ابى طلحه بود حضرت امير او را كشت و پسرش را ابو سعيد بن طلحه و برادرش را خالد بن ابى طلحه (2)و عبد اللّه بن حميد و ابو الحكم بن اخنس و وليد بن ابى حذيفه و امية بن ابى حذيفه و ارطاة بن شرحبيل و هشام بن اميه و عمرو بن عبد اللّه جمحى و بشر بن مالك و صواب مولاى بنى عبد الدار همه را آن حضرت كشت و فتح بر دست آن حضرت شد و حق تعالى همۀ صحابه را عتاب كرد بر گريختن و او را از آسمان ثنا كردند (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون جنگ ساكن شد و مشركان برگشتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه علم داشته باشد از حال سعد بن ربيع؟ مردى گفت: من مى روم به طلب او، پس حضرت اشاره كرد به موضعى و فرمود: در آنجا او را طلب كن كه من او را در آن موضع ديدم كه دوازده نيزه او را فرو گرفته بود، آن مرد گفت:

چون به آن موضع آمدم او را در ميان كشتگان افتاده ديدم گفتم: يا سعد! جواب نداد، بازگفتم : يا سعد! رسول خدا احوال تو مى پرسد؛ چون نام حضرت را شنيد سر برداشت و انتعاش كرد مانند جوجه اى كه از تخم بدر آيد و پرسيد: رسول خدا زنده است؟ گفتم:

بلى و اللّه زنده است و او مرا خبر داد كه تو را در اين موضع در ميان دوازده نيزه ديده بود، آن سعادتمند گفت: الحمد للّه راست گفت رسول خدا و دوازده طعنۀ نيزه خورده ام كه همه به اندرونم رسيده است، به قوم من كه انصارند سلام مرا برسان و بگو به ايشان كه اگر يك تن از شما ديده اش حركت كند و بگذاريد كه خارى به پاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برود نزد خدا معذور نخواهيد بود، اين را گفت و نفسى كشيد خون از او روان شد مانند شترى كه ذبح

ص: 960


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/88.
2- . در مصدر «كلدة بن ابى طلحه» ذكر شده است.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/90-91 به نقل از محمد بن اسحاق.

كنند زيرا كه خون را با نفس در اندرون خود ضبط كرده بود و به رحمت الهى واصل شد.

راوى گفت: آمدم و خبر او را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردم، حضرت فرمود:

خدا رحمت كند سعد را كه در زندگى يارى ما كرد و در مردن وصيت به ما كرد.

پس فرمود: كيست كه ما را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صمه (1)گفت: من موضع او را مى دانم، چون به نزديك او رسيد و حال او را مشاهده نمود نخواست كه آن خبر را او برساند؛ پس حضرت فرمود: يا على! عمت را طلب كن؛ حضرت آمد و نزديك حمزه ايستاد و نخواست كه آن خبر وحشت اثر را به سيد بشر برساند، تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود آمد و سيد الشهدا را بر آن حال مشاهده فرمود پس گريست و فرمود:

بخدا سوگند كه هرگز در مكانى نايستاده بودم كه بيشتر مرا به خشم آورد از اين مقام، اگر خدا مرا تمكين دهد بر قريش هفتاد نفر ايشان را به عوض حمزه چنين تمثيل كنم و اعضاى ايشان را ببرم؛ پس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّابِرِينَ (2)يعنى: «اگر عقاب كنيد پس عقاب كنيد به مثل آنچه عقاب كرده شده ايد، و اگر صبر كنيد البته بهتر است براى صبر كنندگان» ، پس حضرت فرمود: صبر خواهم كرد و انتقام نخواهم كشيد؛ پس حضرت ردائى از برد يمنى كه بر دوش مباركش بود بر روى حمزه انداخت و آن ردا بر قامت حمزه نارسا بود، اگر بر سرش مى كشيدند پاهايش پيدا مى شد و اگر پاهايش را مى پوشانيدند سرش پيدا مى شد، پس بر سرش كشيد و پاهايش را از علف و گياه پوشانيد و فرمود: اگر نه آن بود كه زنان بنى عبد المطلب اندوهناك مى شدند هرآينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا در روز قيامت از شكم آنها محشور شود زيرا كه داهيه هر چند عظيمتر است ثوابش بيشتر است.

پس حضرت امر فرمود كشتگان را جمع كردند و بر ايشان نماز كرد و دفن كرد ايشان را

ص: 961


1- . در مصدر «حرث بن سميه» مذكور شده است.
2- . سورۀ نحل:126.

و هفتاد تكبير بر حمزه گفت در نماز (1).

عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مشاهده نمود آنچه با حمزه كرده بودند گفت: «اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان على ما ارى» پس فرمود: اگر ظفر بيابم اعضاى ايشان را ببرم و ببرم، پس حق تعالى فرستاد وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا. . . تا آخر آيه، پس فرمود: صبر مى كنم و صبر مى كنم (2).

و كلينى و شيخ طوسى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمزه را با جامه هاى خون آلود او دفن كرد و رداى خود را اضافه كرد، و چون كوتاه بود اذخر (3)بر پايش انداخت، و در نماز بر او هفتاد تكبير گفت و هفتاد دعا خواند (4).

و در حديث صحيح ديگر وارد شده است كه: حمزه را حضرت كفن كرد براى آنكه او را برهنه كرده بودند (5).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: شيطان در مدينه ندا كرد: محمد كشته شد؛ چون اهل مدينه اين صداى محنت افزا را شنيدند زنان مهاجران و انصار از خانه ها بيرون دويدند و حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام با پاهاى برهنه بسوى احد دويد و مى گريست تا به خدمت حضرت رسيد، و حضرت از گريۀ فاطمه گريان شد.

ابو سفيان ملعون ندا كرد: وعده گاه ما و شما در سال آينده بر سر چاه بدر است تا در آنجا جنگ كنيم.

ص: 962


1- . تفسير قمى 1/122-124.
2- . تفسير عياشى 2/274.
3- . اذخر: گياهى است خوشبو با شاخه هاى باريك. (فرهنگ عميد 1/125) .
4- . كافى 3/211؛ تهذيب الاحكام 1/331؛ وسائل الشيعة 2/509. و روايت در هر سه مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد.
5- . كافى 3/210؛ تهذيب الاحكام 1/331؛ وسائل الشيعة 2/509.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بگو آرى چنين باشد. پس حضرت بار كرد و متوجه مدينه شد و چون داخل مدينه شد زنان به استقبال آن حضرت بيرون آمدند نوحه كنان و مى گريستند و احوال كشتگان خود را مى پرسيدند، پس زينب دختر جحش به استقبال حضرت آمد و احوال كشتگان پرسيد، حضرت فرمود: صبر كن از براى خدا؛ پرسيد: براى كى؟ فرمود: براى برادرت! گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» گوارا باد براى او شهادت؛ باز حضرت فرمود: صبر كن براى خدا، زينب گفت: براى كى؟ فرمود:

براى حمزة بن عبد المطلب، زينب گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» گوارا باد او را شهادت؛ پس حضرت فرمود: صبر كن براى خدا، زينب گفت: براى كى؟ فرمود: براى شوهرت مصعب بن عمير، گفت: «وا حزناه» . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شوهر را نزد زن مرتبه اى هست كه هيچ كس را آن مرتبه نزد او نيست؛ پس او گفت: يتيم شدن فرزندانش را بخاطر آوردم. تمام شد روايت على بن ابراهيم (1).

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: زنى از بنو نجار پدر و شوهر و برادرش با حضرت شهيد شده بودند، چون به جنگ گاه آمد احوال آنها را نپرسيد، پرسيد: آيا رسول خدا زنده است؟ گفتند: بلى، گفت: چنان كنيد كه من او را ببينم؛ مردم راه گشودند تا آن مؤمنه حضرت را ديد پس گفت: چون تو هستى هر مصيبت ديگر سهل است و برگشت. و چون حضرت داخل مدينه شد و از خانه هاى بنو اشهل و بنو ظفر صداى نوحه كنندگان را شنيد پس ديده اش پرآب شد و بر روى مباركش ريخت و فرمود: امروز كسى نيست كه بر حمزه گريه كند، چون سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اين را شنيدند گفتند: هيچ زن از انصار بر كشتۀ خود گريه نكند تا اول برود و حضرت فاطمه را بر تعزيۀ حمزه يارى كند؛ چون حضرت گريۀ ايشان را شنيد فرمود: برگرديد خدا شما را رحمت كند (2)؛ و تا امروز در مدينه مقرر است كه هر مصيبت كه بر ايشان واقع مى شود اول بر حمزه نوحه مى كنند.

ص: 963


1- . تفسير قمى 1/124.
2- . اعلام الورى 85.

و بدان كه مشهور ميان مفسران و مورخان آن است كه جنگ احد در ماه شوال سال سوم هجرت واقع شد (1).

به روايت شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و اكثر محدثان شيعه، نزول قريش به احد در چهار شنبه دوازدهم ماه شد، و حضرت در روز جمعه چهاردهم در احد نزول اجلال فرمود و در روز شنبه پانزدهم قتال واقع شد (2)؛ و بعضى گفته اند: در روز پنجشنبه پنجم شوال قريش به احد رسيدند و جنگ در روز شنبه هفتم واقع شد (3).

و لشكر كفار موافق مشهور سه هزار نفر بودند، و بعضى زياده نيز گفته اند، و بعضى دو هزار نفر گفته اند، و بعضى گفته اند دو هزار نفر ايشان اسب سوار بودند و هفتصد نفر زره پوش در ميان ايشان بود و سه هزار شتر همراه آورده بودند (4)؛ اصحاب آن جناب به روايتى هزار نفر بودند، و به روايتى هفتصد نفر (5).

و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: لشكر آن جناب ششصد نفر بودند (6).

و به روايت على بن ابراهيم: عبد اللّه بن ابىّ با سيصد منافق از لشكر حضرت جدا شد و بسوى مدينه برگشت (7).

مؤلف گويد: دور نيست كه ششصد يا هفتصد بعد از برگشتن آن منافقان باشد، پس روايات متقارب مى شوند.

ص: 964


1- . مجمع البيان 1/497؛ سيرۀ ابن اسحاق 324؛ تاريخ طبرى 2/62؛ المنتظم 3/161؛ تاريخ ابى الفداء 1/191.
2- . مجمع البيان 1/497؛ تاريخ طبرى 2/59.
3- . مغازى 1/208.
4- . رجوع شود به مغازى 1/208 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/217 و اعلام الورى 80. و در اين مصادر و ديگر مصادرى كه ديده شدند تعداد دو هزار نفر اسب سوار يافت نشد، ولى در مناقب ابن شهر آشوب 1/242 تعداد دويست نفر اسب سوار مذكور شده است.
5- . سيرۀ ابن هشام 3/63 و 65؛ دلائل النبوة 3/220 و 221؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/243.
6- . كافى 5/46.
7- . تفسير قمى 1/122.

فصل: در بيان جراحاتى كه به جسد شريف آن حضرت رسيدند

بدان كه ميان علماى خاصه و عامه در آن خلاف است، اكثر را اعتقاد آن است كه جراحتى بر پيشانى آن جناب واقع شد و لب مبارك حضرت مجروح شد و از دندانهاى پيش آن جناب يكى شكست و افتاد (1)، و از بعضى روايات ظاهر مى شود كه دندان آن جناب نشكست، و اين به روايات شيعه اقرب است (2).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: در روز احد عتبة بن ابى وقاص دندان رباعيۀ آن جناب را شكست و روى آن جناب را شكست تا آنكه خون بر روى مباركش جارى شد و فرمود: چگونه رستگار شوند گروهى كه با پيغمبر خود چنين كنند؟ و به روايت ديگر: خون از روى خود پاك مى كرد و مى گفت: خداوندا! هدايت كن قوم مرا كه ايشان نادانانند. و گويند: مردى از هذيل كه او را عبد اللّه بن قميئه مى گفتند قصد آن حضرت كرد و او نيز از روى آن حضرت خون جارى كرد، و حضرت عتبه را نفرين كرد كه سال بر او برنگردد تا كافر بميرد، و چنان شد؛ و عبد اللّه را نفرين كرد، پس خدا بزى را بر او مسلط كرد كه شاخ بر شكم او زد و او را كشت (3).

ص: 965


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 142 و مجمع البيان 1/501 و علل الشرايع 598 و سيرۀ ابن هشام 3/80 و دلائل النبوة 3/265 و كامل ابن اثير 2/154-155 و سيرۀ ابن كثير 3/58.
2- . اعلام الورى 83؛ معاني الاخبار 406.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 1/501.

و شيخ طوسى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: در روز احد روى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكست و دندان رباعيۀ آن جناب شكست، پس برخاست و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: بدرستى كه غضب خدا شديد شد بر يهود به سبب آنكه گفتند: عزير پسر خداست، و شديد شد غضب خدا بر نصارى در وقتى كه گفتند: مسيح پسر خداست، و بدرستى كه غضب خدا شديد است بر كسى كه خون مرا بريزد و آزار عترت و اهل بيت من بكند (1).

و عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز احد اصحاب آن جناب همه گريختند و هر چند حضرت ايشان را خواند برنگشتند، پس حق تعالى جزا داد ايشان را غمى بر غمى و از غم به خواب رفتند و چون بيدار شدند گفتند: كافر شديم، پس ابو سفيان بر كوه بالا رفت و فخر كرد به خداى خود هبل و گفت:

بلند شو اى هبل! حضرت فرمود: خدا بلندتر و جليل تر است؛ پس دندان رباعيۀ آن حضرت را شكستند و بن دندان او را خسته كردند، پس دعا كرد: خداوندا! تو را سوگند مى دهم وعدۀ مرا كه كرده بودى به عمل آورى و اگر مرا يارى نكنى كسى تو را بندگى نخواهد كرد.

پس نظرش بر على عليه السّلام افتاد و از او پرسيد: كجا بودى؟ گفت: در جنگ بودم و از جنگ گاه حركت نكردم، فرمود: من به تو اين گمان دارم؛ پس فرمود: يا على! آبى بياور كه خون از روى خود بشويم، پس على عليه السّلام آب در ميان سپر كرد و از براى آن حضرت آورد، حضرت از سپر اظهار كراهت نمود و فرمود: آب را در دست خود كن و بياور، پس آب در كف خود كرد و آورد تا حضرت روى انور خود را شست (2).

و ابن بابويه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز چهارشنبه رو و دندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكسته شد (3).

ص: 966


1- . امالى شيخ طوسى 142.
2- . تفسير عياشى 1/201.
3- . علل الشرايع 598.

و شيخ طبرسى در كتاب اعلام الورى از كتاب ابان بن عثمان روايت كرده است از صباح بن سيابه از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون آوازۀ قتل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بلند شد حضرت فاطمه عليها السلام و صفيه عمۀ حضرت به جانب احد روان شدند و چون نظر ايشان بر حضرت افتاد حضرت به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: عمه را نگاه دار كه نزديك من نيايد و فاطمه را بگذار كه بيايد، چون فاطمه عليها السّلام به نزديك حضرت آمد و ديد روى مباركش را مجروح كرده اند و دهانش را خسته اند و خون از رو و دهانش مى ريزد فرياد زد و خون از روى پدر پاك مى كرد و مى گفت: شديد است غضب خدا بر كسى كه خون بر روى رسول خدا جارى كند؛ و حضرت هر خونى كه از روى مباركش مى ريخت به دست خود مى گرفت و به هوا مى انداخت و قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گشت.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند كه اگر قطره اى از آن خون به زمين مى رسيد هرآينه عذاب بر اهل زمين نازل مى شد؛ راوى به حضرت عرض كرد: سنّيان مى گويند كه دندان حضرت شكست؛ فرمود: نه و اللّه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا كه رفت هيچ عضو او ناقص نشده بود و ليكن روى آن حضرت را مجروح كردند (1).

مؤلف گويد: مى تواند بود كه اخبار شكستن دندان مبارك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محمول بر تقيه باشد و ممكن است كه محمول بر آن باشد كه دندان متحرك شده باشد و جدا نشده باشد؛ و بدان كه چهار دندان پيش دهان را از بالا و پائين هر يك را «ثنيه» مى گويند، و چهار ديگر كه بعد از آنهاست «رباعيه» مى گويند.

ص: 967


1- . اعلام الورى 82-83.

فصل

بدان كه باز خلاف است در آنكه آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد از جاى خود حركت فرمود به موضع ديگر يا نه؟

اكثر مورخان و مفسران را اعتقاد آن است كه حضرت به ناحيۀ كوه حركت فرمود، نه براى گريختن بلكه براى آنكه جنگ از يك طرف باشد.

و از بعضى روايات معتبرۀ شيعه ظاهر مى شود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جاى خود به هيچ وجه حركت نفرمود، چنانكه شيخ طبرسى به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه غارى كه در احد هست مردم مى گويند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت جنگ به آنجا رفت، صحيح است؟ فرمود: بخدا سوگند كه از جاى خود حركت نكرد و به حضرت گفتند: نفرين كن قوم خود را، نفرين نكرد و گفت:

خداوندا! هدايت كن قوم مرا (1).

و ابن بابويه به سند موثق از زراره روايت كرده است كه گفت: با يكى از سادات به زيارت احد رفتيم و او مشاهد را به ما نشان مى داد و ما زيارت و نماز مى كرديم تا آنكه مكانى را در سر كوه به ما نمود و گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز احد به آنجا رفت و روى خود را شست. من باور نكردم و به آن موضع نرفتم و روز ديگر به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم، فرمود: پيغمبر هرگز به آن موضع نرفت؛ عرض كردم:

روايت مى كنند كه دندان رباعيه حضرت شكست، فرمود: دروغ مى گويند حضرت

ص: 968


1- . اعلام الورى 83.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سالم از دنيا رفت و ليكن روى آن حضرت مجروح شده بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد كه آبى از براى او آورد در ميان سپر و حضرت كراهت نمود از آنكه از آن آب تناول نمايد و ليكن روى خود را به آن آب شست (1).

ص: 969


1- . معاني الاخبار 406.

فصل: در بيان معجزاتى كه از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد

اول-قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ بدر هفتاد كس از كافران كشته شدند و هفتاد كس اسير شدند، پس حضرت حكم فرمود كه اسيران را بكشند و غنيمتها را بسوزانند، پس گروهى از مهاجران گفتند كه: اسيران از قوم تواند و هفتاد نفر ايشان كشته شده اند، ما را رخصت ده كه اسيران را فدا بگيريم و غنيمتها را تصرف نمائيم و قوت جوئيم به اينها بر جنگ كافران؛ پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه: به ايشان بگو اگر اسيران را نكشند در سال آينده به عدد اين اسيران از ايشان كشته خواهد شد؛ ايشان قبول كردند و راضى به اين شرط شدند، و چون در جنگ احد هفتاد كس كشته شدند صحابه گفتند: يا رسول اللّه! تو ما را وعدۀ نصرت دادى پس اين چه بود كه بر ما واقع شد (شرط خود را فراموش كرده بودند) پس حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ وَ لَمّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها قُلْتُمْ أَنّى هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ (1)يعنى: « هرگاه به شما رسيد مصيبتى كه شما يافته بوديد دو برابر آن را از مشركان در جنگ بدر گفتيد اين از كجا به ما رسيد، بگو-يا محمد-كه: اين از نفسهاى شما به شما رسيد كه خود اختيار فدا و قبول شرط كرديد» (2).

ص: 970


1- . سورۀ آل عمران:165.
2- . خرايج 1/147.

عياشى نيز به اين مضمون حديثى در تفسير آيه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است (1).

دوم-قطب راوندى روايت كرده است كه: چون در روز احد جنگ منقضى شد اولياء شهدا كشتگان خود را بار شتران كردند كه بسوى مدينه بياورند، هرگاه شتران را رو به مدينه مى گردانيدند شتران مى خوابيدند و چون رو به جنگ گاه روانه مى كردند مى دويدند؛ چون واقعه را به خدمت حضرت عرض كردند فرمود: حق تعالى آرامگاه ايشان را اينجا قرار داده چنانكه فرموده است قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ (2)پس هر دو نفر را در يك قبر دفن كردند بغير از حمزه عليه السّلام كه او را تنها در يك قبر گذاشتند (3).

سوم-روايت كرده است كه: در آن جنگ به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهل جراحت رسيده بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب در دهان مبارك خود كرد و بر آن جراحتها افشاند همه برطرف شد به نحوى كه اثرى باقى نماند (4).

چهارم-تيرى از مشركان به چشم قتاده رسيد و حدقه اش بر رويش آويخت و حضرت به دست مبارك خود آن را به جاى خود گذاشت و از اول نيكوتر شد (5).

پنجم-چون شمشير امير المؤمنين عليه السّلام از بسيارى محاربه شكست حضرت جريدۀ خشكى از درخت خرما به دست گرفت و حركت داد، ذو الفقار شد، پس به آن حضرت داد و به هر كه مى زد او را به دونيم مى كرد (6).

مؤلف گويد: اين نقل مخالف احاديث بسيار است كه دلالت مى كند بر آنكه ذو الفقار از

ص: 971


1- . تفسير عياشى 1/205.
2- . سورۀ آل عمران:154.
3- . خرايج 1/148.
4- . خرايج 1/148.
5- . خرايج 1/148؛ مغازى 1/242؛ سيرۀ ابن هشام 3/82.
6- . خرايج 1/148.

آسمان نازل شد، و ممكن است كه مقارن اين حال نازل شده باشد و در نظر مردم چنين نموده باشد.

ششم-از جابر روايت كرده است كه: مردى در مكه اسبى را تربيت مى كرد و هرگاه كه در مكه به آن حضرت مى رسيد مى گفت: يا محمد! من تو را بر اين اسب خواهم كشت، حضرت مى فرمود: ان شاء اللّه من تو را بر اين اسب خواهم كشت؛ و او در جنگ احد قصد حضرت نمود و حضرت حربه اى به جانب او انداخت كه چندان تأثيرى در او نكرد و فرياد كرد «النار النار» و در ساعت از آن اسب افتاد و به جهنم واصل شد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است: آن ملعون ابىّ بن خلف بود و روز احد بر همان اسب سوار بود و به قصد آن حضرت آمد و مى گفت: نجات نيابم اگر از دست من نجات يابى؛ و هر گه خواست متوجه دفع او شود حضرت مانع شد تا آنكه به نزديك حضرت رسيد و مصعب بن عمير را نيزه اى زد و او را شهيد كرد، پس حضرت عصائى از سهل بن حنيف گرفت و بسوى او انداخت، آن عصا بر گريبان زره او آمد و اندكى خراشيد، آن ملعون بر گردن اسب خود چسبيد و رو به لشكر خود دوانيد و مانند گاو فرياد مى كرد، ابو سفيان گفت: اين چه جزع است؟ اين خدشه اى بيش نيست؟ گفت: واى بر تو مگر نمى دانى كه كى زده است اين حربه را؟ محمد اين حربه را به من زده است، و پيوسته در مكه مى گفت كه: من تو را خواهم كشت و مى دانستم كه گفتۀ او البته واقع مى شود، اگر اين طعنۀ او بر همۀ اهل حجاز واقع مى شد همه مى مردند-و به روايت ديگر: اگر آب دهان بر من مى انداخت مى مردم (2)-پس آن ملعون فرياد كرد تا به جهنم واصل شد (3).

هفتم-قطب راوندى روايت كرده است: حضرت به شخصى رسيد از مسلمانان كه تيرى در كمان پيوسته بود و مى خواست به جانب مشركى بيندازد، پس حضرت دست بر بالاى تير او گذاشت و فرمود: بينداز، چون تير را انداخت آن كافر گرديد و به جانب ديگر

ص: 972


1- . خرايج 1/148.
2- . سيرۀ ابن هشام 3/84؛ كامل ابن اثير 2/157؛ تاريخ ابن خلدون 2/26.
3- . اعلام الورى 82.

رفت، آن تير نيز گرديد به جانب او رفت و به هر طرف كه مى گريخت تير از پى او مى رفت تا آنكه بر سرش آمد و كشته شد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اَللّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اَللّهَ رَمى (1)يعنى: «پس نكشتيد شما ايشان را و ليكن خدا كشت ايشان را، و تو نينداختى در هنگامى كه انداختى و لكن خدا انداخت» (2).

هشتم-روايت كرده است كه: ابو غرۀ شاعر در جنگ بدر اسير شد و به حضرت استغاثه كرد كه: مى دانى كه من مرد فقيرم پس منت گذار بر دختران من و مرا رها كن، حضرت فرمود من تو را بى فدا رها مى كنم و بعد از اين به جنگ ما خواهى آمد؛ آن ملعون سوگند ياد كرد كه ديگر به جنگ آن حضرت نيايد، چون جنگ احد رو داد قريش او را طلبيدند كه به جنگ بيايد و مردم را ترغيب كند بر جنگ به اشعار خود، او گفت: من با محمد عهد كرده ام و نمى آيم، گفتند: اين مرتبه مثل آن مرتبه نيست و محمد از دست ما بدر نخواهد رفت، و چون به جنگ احد آمد كسى از مشركان بغير او اسير نشد، چون او را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود: تو با ما عهد نكردى كه به جنگ ما نيائى؟ گفت: مرا فريب دادند منت گذار بر من! فرمود: هرگز نكنم كه بروى به مكه و دوشهاى خود را حركت دهى و بگوئى محمد را بازى دادم «المؤمن لا يلسع من جحر مرّتين» يعنى:

«مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود» ، پس على عليه السّلام را فرمود تا گردن او را زد (3).

نهم-شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

مردى بود از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او را «قزمان» مى گفتند، روزى مدح او كردند نزد پيغمبر و گفتند: او يارى برادران مؤمن بسيار مى كند؛ حضرت فرمود: او از اهل جهنم است؛ پس در روز احد به حضرت عرض كردند: قزمان شهيد شد، حضرت فرمود:

خدا آنچه خواهد مى كند؛ پس آمدند به خدمت حضرت و گفتند: او خود را كشت، حضرت فرمود: گواهى مى دهم كه منم پيغمبر خدا.

ص: 973


1- . سورۀ انفال:17.
2- . خرايج 1/149.
3- . خرايج 1/149. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 3/104. و در آنها «ابو عزه» مذكور شده است.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود: قزمان جنگ بسيار كرد در احد و شش يا هفت نفر از مشركان را كشت، چون از جراحت بسيار مانده شد او را برداشتند و به خانه هاى بنى ظفر بردند، پس مسلمانان به او گفتند: بشارت باد تو را اى قزمان كه امروز جهاد بسيار كردى، قزمان گفت: چه بشارت مى دهيد مرا؟ ! جنگى كه كردم براى حميت قوم خود كردم نه براى اسلام و اگر حميت و نام و ننگ نمى بود جنگ نمى كردم، چون جراحتهاى او شديد بود تيرى از كنانۀ خود بيرون آورد و خود را به آن تير كشت (1).

دهم-قطب راوندى از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: در جنگ احد دست عبد اللّه بن عتيك را جدا كردند و او در شب دست بريدۀ خود را آورد و حضرت دست او را چسبانيد و دست مبارك بر آن ماليد، دستش درست شد (2).

يازدهم-بعضى روايت كرده اند از ربيعة بن الحارث كه: چون مصعب بن عمير كه علمدار انصار بود كشته شد حق تعالى ملكى را به صورت مصعب فرستاد كه علم را نگاهداشت، چون در آخر روز حضرت به او گفت: پيش رو اى مصعب، ملك گفت: يا رسول اللّه! من مصعب نيستم؛ حضرت در آن وقت دانست كه او ملكى است كه خدا براى تقويت او فرستاده است (3).

ص: 974


1- . اعلام الورى 84-85. و نيز رجوع شود به تاريخ طبرى 2/73 و سيرۀ ابن هشام 3/88.
2- . خرايج 2/506؛ قصص الانبياء راوندى 310.
3- . طبقات ابن سعد 3/89؛ المنتظم 3/167. و روايت در هر دو مصدر از عبد اللّه بن الفضل بن العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبد المطلّب نقل شده است.

فصل: در مزيد تأييد آنچه مذكور شد از دليرى و جان سپارى

جناب امير المؤمنين عليه السّلام در آن جنگ

و آزارها كه به آن حضرت رسيد و در بيان جبن و خذلان آن مخذولان كه مخالفان ايشان را عديل آن جناب مى دانند ابن بابويه از طريق مخالفان روايت كرده است از عامر بن واثله كه: امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت: بخدا سوگند مى دهم شما را كه آيا در ميان شما كسى هست كه جبرئيل در حقّ او گفته باشد مثل آنچه در شأن من گفت در روز احد كه: يا محمد! مى بينى مواسات على را براى تو و حضرت فرمود: او از من است و من از اويم، پس جبرئيل گفت:

من از شمايم؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را كه در ميان شما كسى هست كه نه كس از بنى عبد الدار را در ميان مبارزه كشته باشد، پس صواب حبشى مولاى ايشان آمد و مى گفت:

بخدا سوگند نمى كشم به عوض آقايان خود غير محمد را و دهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و همه از او ترسيديد و جرأت نكرديد كه در برابر او بايستيد و من در برابر او ايستادم و او در عظمت جثه مانند گنبد عظيمى بود، پس دو ضربت در ميان من و او رد و بدل شد و آخر او را به دونيم كردم كه پاها و رانهايش بر زمين ايستاده بود و نيم بالايش را جدا كردم و مسلمانان بسوى او نظر مى كردند و از روى تعجب

ص: 975

مى خنديدند؟ گفتند: نه، غير از تو كسى چنين نكرد (1).

و شيخ طبرسى در احتجاج از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى فرمود: سوگند مى دهم شما را كه آيا در ميان شما كسى هست كه ملائكه با او موافقت كرده باشند در هنگامى كه مردم گريختند بغير از من؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آب داده باشد در روز احد بغير از من؟ گفتند: نه (2).

و در خصال به سند معتبر مروى است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در بيان محنتهاى خود فرمود كه: اهل مكه همگى آمدند با آنها كه به مدد خود آورده بودند از عرب و قريش به طلب كشتگان بدر، پس جبرئيل بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و او را خبر داد به آمدن ايشان و حضرت در سد احد لشكر خود را فرود آورد و قريش آمدند و به يك دفعه بر ما حمله كردند و بسيارى از مسلمانان شهيد شدند و بقيه گريختند و من تنها با حضرت ماندم و مهاجران و انصار به مدينه رفتند به خانه هاى خود و هر يك مى گفتند: محمد و اصحابش كشته شدند، پس حق تعالى به سبب من روهاى مشركان را زد و زياده از هفتاد جراحت يافتم در پيش روى آن حضرت، پس رداى مبارك خود را انداخت و جراحتها را نشان داد و فرمود: در آن روز از من امرى چند صادر شد در يارى آن جناب كه ثواب آنها را از خدا اميد دارم ان شاء اللّه (3).

شيخ طوسى روايت كرده است كه: در روز احد چون مسلمانان گريختند باد تندى وزيد و صداى هاتفى را شنيدند كه مى گفت: «لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ عليّ فاذا ندبتم هالكا فابكوا الوفيّ اخا الوفيّ» «يعنى نيست شمشير به غير از ذو الفقار و نيست شجاع جوانمرد به غير از على؛ پس هرگاه نوحه و گريه كنيد بر كشته اى، پس گريه كنيد بر وفا كننده اى به عهد خدا و رسول يعنى حمزه برادر وفاكننده به عهد خدا و رسول يعنى

ص: 976


1- . خصال 556 و 560.
2- . احتجاج 1/323 و 327.
3- . خصال 367-368.

ابى طالب» (1).

و شارح ديوان حضرت امير عليه السّلام بعد از آنكه قصۀ لا فتى را به سند بسيار روايت كرده است گفته است كه روايت كرده اند كه: باز در روز احد اين ندا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد:

ناد عليّا مظهر العجائب *** تجده عونا لك في النّوائب

كلّ غمّ و همّ سينجلي *** بولايتك يا عليّ يا عليّ يا عليّ(2) مؤلف گويد: اشهر آن است كه نداى «ناد عليا» در جنگ خيبر شد چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مسلمانان در روز احد گريختند حضرت ندا كرد كه: خدا مرا وعده داده است كه بر همۀ اديان غالب گرداند؛ ابو بكر و عمر گفتند: ما را گريزاند و باز ريشخند ما مى كند (3).

ابن شهر آشوب از كتب معتبرۀ عامه روايت كرده است كه: در روز احد شانزده ضربت عظيم به بدن مبارك حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد در وقتى كه در پيش روى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شمشير مى زد و دفع كفار از آن حضرت مى كرد و در هر ضربتى بر زمين مى افتاد و جبرئيل آن حضرت را بلند مى كرد (4)

و به سند ديگر از طريق مخالفان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت فرمود: در روز احد شانزده ضربت خوردم كه در چهار ضربت از آنها بر زمين افتادم و در هر مرتبه مرد خوش روى خوشبوئى مى آمد و بازوهاى مرا مى گرفت و مرا برپا مى داشت و مى گفت: حمله كن بر ايشان كه تو در طاعت خدا و رسولى و هر دو از تو راضيند، چون بعد از جنگ به حضرت عرض كردم گفت: يا على! خدا ديده ات را روشن

ص: 977


1- . امالى شيخ طوسى 143.
2- . بحار الانوار 20/73.
3- . تفسير عياشى 1/201.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273.

كند، آن مرد جبرئيل بود (1).

و در كتب معتبره از حذيفة بن اليمان روايت كرده كه: چون جنگ احد پيش آمد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را امر به جهاد كرد به سرعت بيرون رفتند و آرزوى ملاقات دشمن مى كردند و در گفتار خود بغى و طغيان مى كردند و مى گفتند: اگر ما با دشمن برخوريم بخدا سوگند برنگرديم تا همه كشته شويم يا خدا ما را فتح روزى كند، و چون برابر دشمن رسيدند حق تعالى مبتلا كرد ايشان را به آنچه ديدند و بزودى ثمرۀ بغى خود را چشيدند و اندك زمانى كه ايستادند رو به هزيمت آوردند و همه پشت گردانيدند بغير على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو دجانه، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حال را مشاهده نمود خود را از سر برداشت و ندا كرد: أيها الناس! من نمرده ام و كشته نشده ام، مردم ملتفت نمى شدند به گفتۀ آن حضرت و مى گريختند تا آنكه داخل مدينه شدند و اكتفا به گريختن نكردند بلكه هر كه داخل مدينه مى شد مى گفت كه: رسول خدا كشته شد! چون حضرت از ايشان نااميد شد برگشت و به جاى خود ايستاد و على بن ابى طالب عليه السّلام و ابو دجانه با او بودند؛ پس به ابو دجانه گفت: مردم رفتند تو نيز با قوم خود ملحق شو، ابو دجانه گفت: ما با تو چنين بيعت نكرده بوديم و به عزيمت هزيمت از مدينه بيرون نيامده بوديم؛ حضرت فرمود: من تو را حلال كردم از بيعت خود، ابو دجانه گفت: يا رسول اللّه! زنان در خانه ها حكايت كنند كه: من براى جان خود تو را در مهلكه گذاشتم و گريختم، يا رسول اللّه! خيرى نيست در زندگانى بعد از تو. چون حضرت رغبت او را در جهاد دانست او را رخصت جهاد فرمود و در اندك زمانى جراحت بسيار يافت و مانده شد و خود را كشيد تا به حضرت رسيد و در پهلوى او نشست و حركت نمى توانست كرد.

و على بن ابى طالب عليه السّلام پيوسته مشغول كارزار بود و با هر سواره و پياده كه مبارزه مى كرد البته خدا او را بر دست آن حضرت مى كشت تا آنكه شمشيرش شكست و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذو الفقار را به او داد و بار ديگر حمله آورد بر مشركان، و هر كه در مقابلش

ص: 978


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/273؛ الفصول المهمة 57.

مى آمد مى كشت تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد و ضعف عظيم در آن جناب ديد، پس به آسمان نظر كرد و گفت: خداوندا! محمد بنده و رسول توست و براى هر پيغمبرى وزيرى از اهل او قرار داده اى كه بازوى پيغمبر را به او محكم گردانى و او را شريك گردانى در امر آن پيغمبر و براى من وزيرى مقرر ساختى كه آن على بن ابى طالب است برادر من، پس او نيكو برادرى است و نيكو وزيرى، خداوندا! مرا وعده دادى كه امداد كنى مرا به چهار هزار ملك، خداوندا! وعدۀ خود را بعمل آور بدرستى كه تو خلف وعده نمى كنى، و مرا وعده داده اى كه دين خود را بر همۀ دينها غالب گردانى هر چند مشركان نخواهند.

حضرت مشغول دعا و تضرع بود ناگاه صداهاى بسيار در ميان هوا شنيد، و چون سر بلند كرد جبرئيل را ديد بر كرسى طلا نشسته و چهار هزار ملك با او همراهند و مى گويند:

«لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذو الفقار» پس جبرئيل نازل شد و ملائكه بر دور حضرت فرود آمدند و بر او سلام كردند، پس جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! بحق آن خدائى كه تو را گرامى داشته است به پيغمبرى كه ملائكۀ مقربان در تعجب اند از جانفشانى على براى تو؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام با جبرئيل و ملائكۀ مقربين حمله آوردند بر مشركان و ايشان را منهزم ساختند، و چون به جانب مدينه برگشتند حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم را به خون اصحاب جور و ستم رنگين كرده و در پيش روى سيد عرب و عجم مى آمد و ابو دجانه از عقب آن حضرت مى آمد، چون به مدينۀ طيبه رسيدند صداى زنان مدينه را شنيدند كه بر مصيبت آن حضرت مى گريستند، چون اهل مدينه آن رايت خورشيد علامت را مشاهده كردند رجال و نساء به استقبال سيد انبياء دويدند و گريختگان و مجرمان زبان به معذرت گشودند و حق تعالى آيات عتاب آميز به ملامت ايشان فرستاد چنانكه سابقا مذكور شد، پس حضرت فرمود: أيها الناس! شما مرا گذاشتيد و جان خود را نگاه داشتيد و على معاونت و مواسات كرد با من پس هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هر كه نافرمانى او كند نافرمانى من كرده است و از من در دنيا و آخرت جدائى گزيده است.

پس حذيفه گفت: هيچ عاقل را سزاوار نيست كه شك كند در اينكه كسى كه هرگز به خدا شرك نياورده است بهتر است از كسى كه سالها به خدا شرك آورده است، و كسى كه

ص: 979

هرگز نگريخته است بهتر است از كسى كه در مواطن متعدده گريخته است، و كسى كه پيش از همه ايمان آورده است بهتر است از كسى كه بعد از او ايمان آورده است (1).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است: ابو دجانۀ انصارى در روز احد عمامه بر سر بست و علاقۀ عمامه را بر پشت دوش خود انداخت و در ميدان قتال از روى تبختر و اختيال جولان مى كرد و مبارز مى طلبيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين راه رفتن را خدا دشمن مى دارد مگر در قتال در راه خدا (2).

مؤلف گويد: ابن ابى الحديد و ابن اثير و ساير مورخان و مفسران عامه اكثر احاديثى را كه در باب ثبات قدم امير المؤمنين عليه السّلام و مواسات آن حضرت و كشتن شجاعان قريش و علمداران ايشان كه سابقا ايراد نموديم ذكر كرده اند و اعتراف كرده اند كه قريب به نصف كشتگان مشركان در آن جنگ به شمشير آن حضرت كشته شدند (3)، و خلافى نكرده اند در آنكه آن حضرت نگريخت (4)، و اتفاق كرده اند بر آنكه عثمان در آن جنگ گريخت و رفت تا «اعوص» و بعد از سه روز پيدا شد و حضرت به او فرمود: خوش پهناور گريختى (5)؟ !

و واقدى و جمع كثيرى از ايشان با شيعه متفقند در گريختن عمر و نقل كرده اند كه:

ضرار بن الخطاب سر نيزه اى بر عمر زد و گفت: اين نعمتى است كه مى بايد شكرش را بعمل آورى كه تو را نكشتم (6)؛ و اكثر ايشان گفته اند: ابو بكر نگريخت با آنكه همه اتفاق كرده اند كه از او هيچ چنگى و جراحت زدنى و جراحت يافتنى نقل نشده است (7)؛ و زياده از اين

ص: 980


1- . تفسير فرات كوفى 94-96.
2- . كافى 5/8؛ وسائل الشيعة 15/15.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/54؛ المعيار و الموازنة 90.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 1/524 و مغازى 1/240 و تفسير فخر رازى 9/51 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/19.
5- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/21 و كامل ابن اثير 2/158 و تفسير فخر رازى 9/50 و تاريخ طبرى 2/69 و البداية و النهاية 4/29 و الاصابة 3/95.
6- . مغازى 1/282؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/20.
7- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/21.

بى حيائى و حماقت و لجاجت تصور نمى توان كرد كه دعوى كنند كه در جنگ ثابت ماند و يك كسى را ضربتى نزد و يك جراحت نيافت! آخر فكر نمى كنند كه در چنين معركه اى كه همه بگريزند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تنها بگذارند و كسى با او نماند چون مى شد كه يك جراحت نزد و يكى را آسيبى نرساند؟ ! و اگر از نامردى جنگ نكند و جراحت نرساند چرا يك زخم برندارد و يك كس معترض او نشود؟ مگر گويند: كفار مى دانستند كه او در باطن با ايشان موافق است و به اين سبب متعرض او نشدند! وگرنه چون تواند بود كه ابو دجانۀ انصارى و نسيبۀ جرّاحه را جراحتها و زخمها برسانند و كسى را كه ايشان يار غار و انيس محراب مى دانند اين قدر خاطرجوئى و رعايت بكنند؟ ! و ممكن است كه بگويند او جادو كرده بوده كه از ديدۀ آنها پنهان شده بود، با آنكه ابن ابى الحديد روايت نسيبه را به نحوى كه ما نقل كرديم روايت كرده است كه حضرت فرمود: مقام او بهتر است از مقام فلان و فلان؛ بعد از آن گفته است: چه بودى اگر راوى مى گفت كه: فلان و فلان كيستند؟ (1)؛ و نقل كرده است كه: من نزد محمد بن معد علوى بودم و كسى كتاب مغازى واقدى را نزد او مى خواند و به اين حديث رسيد كه: چون لشكر حضرت در احد گريختند و به كوه بالا مى رفتند هر چند ايشان را مى خواند ملتفت نمى شدند شنيدم كه فرمود: يا فلان! بسوى من بيا، و او متوجه نشد، و به ديگرى فرمود: يا فلان! منم رسول خدا، و متوجه نشدند هر دو رفتند. پس محمد بن معد اشاره به من كرد كه: بشنو، و گفت: فلان و فلان ابو بكر و عمرند؛ گفتم: بلكه ديگران باشند؟ گفت: كى بغير از ايشان بود از صحابه كه مردم ترسند و نام ايشان را صريح نگويند؟ ! (2).

مؤلف گويد: انكار اين از نهايت تعصب است يا تقيه، زيرا ظاهر است كه از اجداد خلفاى آن زمان كسى در جنگ احد با مسلمانان همراه نبود كه رعايت او كنند و نامش را صريح نگويند، و آن دو ملعون كه بتهاى قريش بودند و ايشان را بر امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 981


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/266.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/23.

و ساير صحابه ترجيح مى دادند در بردن نام ايشان به بدى همه كس تقيه مى كردند؛ و از اين غريب تر آن است كه در اينجا دعوى كرده است كه اتفاق كرده اند راويان كه ابو بكر نگريخت با آنكه در جوابهاى شيخ خود ابو جعفر اسكافى كه از شبهه هاى جاحظ گفته است در فضل اسلام ابو بكر بر اسلام امير المؤمنين عليه السّلام ذكر كرده است كه جاحظ گفته است كه ابو بكر با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ احد ثابت ماند چنانكه على ثابت ماند، بعد از آن گفته است كه: شيخ ما ابو جعفر جواب گفته است: اما ثبات ابو بكر در روز احد پس اكثر مورخان و ارباب سير انكار كرده اند و جمهور ايشان روايت كرده اند كه با حضرت نماند در آن روز بغير على عليه السّلام و طلحه و زبير و ابو دجانه (1).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن مسعود نيز ماند؛ و بعضى گفته اند مقداد بن عمرو نيز ماند. و يحيى بن سلمة بن كهيل روايت كرده است كه: من از پدرم پرسيدم چند نفر در روز احد با حضرت رسول ماندند، هر كس دعوى مى كند كه من ماندم؟ پدرم گفت:

دو كس ماندند، على و ابو دجانه (2).

پس معلوم شد كه اتفاق روايت ايشان نيز غلط است، بلكه اكثر ايشان ابو بكر و عمر و عثمان هر سه را از گريختگان مى دانند.

ص: 982


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/293. و نيز رجوع شود به المعيار و الموازنة 89-94.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/293.

فصل: در بيان بعضى از احوال شهدا و مقتولان مشركان

بدان كه اكثر احاديث معتبرۀ عامه و خاصه دلالت مى كند بر اينكه شهداء احد هفتاد نفر بودند (1)؛ و بعضى گفته اند مجموع شهدا هشتاد و يك نفر بودند، و هفتاد و يك نفر از انصار بودند (2)؛ و قول اول اصح است. و اشهر آن است كه مقتولان مشركان بيست و هشت نفر بودند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت به عمرو بن العاص و عقبة بن ابى معيط و ايشان در باغى شراب مى خوردند و غنا مى كردند به شعرى چند كه مشتمل بود بر شماتت بر كشتن شير خدا حمزه سيد الشهدا، حضرت بسيار محزون شد و فرمود: خداوندا! لعنت كن ايشان را و سرنگون در عذاب خود بينداز و بينداز ايشان را در آتش انداختى (4).

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه امر فرمود به كشتن «قرتنا» و «ام ساره» كه دو زن زناكار بودند كه به هجو آن حضرت غنا مى كردند و در جنگ احد مردم را تحريص بر قتل آن

ص: 983


1- . سيرۀ ابن كثير 3/91؛ تفسير عياشى 1/205؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/244.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/51-52.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/54.
4- . تفسير قمى 2/332.

حضرت مى كردند (1).

و بدان كه مشهور آن است كه وحشى قاتل حمزه عليه السّلام مسلمان شد و توبه كرد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم توبه اش را قبول كرد و فرمود: به نظر من نيايد (2).

و از اخبار معتبره ظاهر مى شود كه او از جملۀ «مرجون لامر اللّه» است و در قيامت حال او معلوم خواهد شد، چنانكه كلينى و غير او به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه از امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير آيۀ وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللّهِ (3)يعنى:

«گروهى ديگر هستند كه تأخير كرده اند ايشان را براى امر خدا» يا عذاب مى كند ايشان را و يا توبۀ ايشان را قبول مى كند، فرمود: اينها گروهى چندند كه مشرك بودند و در حال شرك مانند حمزه و جعفر و اشباه ايشان را از مؤمنان كشتند پس داخل شدند در اسلام و اقرار به يگانگى خدا كردند و ليكن ايمان را به دل خود نشناختند كه از مؤمنان باشند و بهشت از براى ايشان واجب شود و بر انكار خود نماندند كه كافر باشند و جهنم بر ايشان واجب شود، پس ايشان بر اين حالند يا خدا عذابشان مى كند يا توبۀ ايشان را قبول مى كند (4). و حديثى كه مشهور است كه حمزه و كشندۀ او در بهشتند در طريق شيعه به نظر نرسيده است و از احاديث اهل سنت است.

ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: مخيريق يهودى از احبار يهود بود در روز شنبه كه پيغمبر در احد بود گفت: اى گروه يهود! شما مى دانيد كه محمد پيغمبر است و يارى او بر شما لازم است، گفتند: امروز شنبه است و در شنبه متوجه كارى نبايد شد، گفت: شنبه نمى باشد بعد از اسلام، و شمشير خود را برداشت و به خدمت حضرت آمد و شهيد شد؛ حضرت فرمود: مخيريق بهترين يهود است؛ و چون بيرون مى رفت گفت: اگر من كشته

ص: 984


1- . قرب الاسناد 130.
2- . رجوع شود به استيعاب 4/1565 و البداية و النهاية 4/20 و اسد الغابة 5/410.
3- . سورۀ توبه:106.
4- . كافى 2/407؛ تفسير عياشى 2/110 و 111. و همين روايت در تفسير قمى 1/304 از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.

شوم مالهايم همه از محمد باشد، هر چه خواهد، بكند؛ و اكثر اوقاف حضرت در مدينه از مال اوست (1).

و عمرو بن الجموح لنگ بود و چهار پسر داشت كه مانند شيران در همۀ غزوات حضرت حاضر مى شدند، در روز احد خود ارادۀ جهاد كرد و قومش مانع او شده گفتند: تو اعرجى و بر تو حرجى نيست اگر به جهاد نروى و پسرانت همه با آن حضرت رفتند، گفت:

پسرانم به بهشت روند و من نزد شما بنشينم؟ پس روانه شد و گفت: خداوندا! مرا بسوى اهل خود بر مگردان؛ و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! قوم من مرا مانع جهاد مى شدند و من آمده ام كه با اين پاى لنگ بسوى بهشت شتابم، حضرت فرمود: خدا تو را معذور داشته است بر تو جهاد نيست، او قبول نكرد و رفت و شهيد شد. پس زوجه و پسر و برادرش او را بر شترى بار كردند كه بسوى مدينه برگردانند، چون شتر به منتهاى حرّه رسيد خوابيد و چون به جانب احد متوجه مى گردانيدند مى دويد، پس برگشت آن زن به خدمت حضرت و حقيقت را عرض كرد، حضرت فرمود: اين شتر از طرف خدا مأمور است كه چنين كند، آيا در وقت بيرون آمدن چيزى گفت؟ گفتند: بلى وقتى متوجه احد شد رو به قبله آورد و گفت: خداوندا! مرا بسوى اهل خود برمگردان و مرا شهادت روزى كن، حضرت فرمود: به اين سبب نمى رود شتر، اى گروه نصارا! از شما گروهى هستند كه خدا را به هر چيز قسم دهند روا مى كند و عمرو از آنها بود، اى زن! پيوسته ملائكه بر سر برادر تو عبد اللّه بن عمرو بال گسترده بودند از وقتى كه كشته شد تا حال و نظر مى كنند كه در كجا مدفون خواهد شد؛ پس حضرت ايستاد تا ايشان او را به قبر سپردند و فرمود: اى هند! شوهر و برادر و پسر تو رفيقند در بهشت، هند گفت: يا رسول اللّه! دعا كن كه من نيز با ايشان باشم.

و ابن عبد اللّه پدر جابر انصارى بود و پيش از احد در خواب ديد مبشر بن عبد المنذر را كه در بدر شهيد شده بود كه به او گفت: تو در اين ايام به نزد ما خواهى آمد، عبد اللّه به او

ص: 985


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/260؛ مغازى 1/262-263.

گفت: تو در كجا مى باشى؟ گفت: در بهشت مى باشم و به هر جاى بهشت كه مى خواهم مى گردم، عبد اللّه گفت: تو در بدر كشته نشدى؟ گفت: بلى كشته شدم و خدا مرا زنده كرد.

چون عبد اللّه اين خواب را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود: شهيد خواهى شد اى پدر جابر، پس حضرت در روز احد فرمود: عبد اللّه بن عمرو را با عمرو بن الجموح در يك قبر دفن كردند، و چون قبر ايشان در ممرّ سيل واقع بود سيلاب قبر ايشان را برد و بدن ايشان ظاهر شد ديدند كه بر روى عبد اللّه جراحتى بود و دست بر روى جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را از روى جراحت برداشتند خون روان شد، باز دستش را بر روى جراحت گذاشتند و خون بند شد. جابر گفت: بعد از چهل و شش سال از شهادت پدرم او را در قبر ديدم هيچ تغييرى در بدن او نشده بود و گويا در خواب بود و كفنش كه بر رويش كشيده بودند نو بود و علف حرمل كه بر روى پايش ريخته بودند تر و تازه بود و خواست كه بوى خوش بر او بريزد صحابه گفتند: به همان نحو كه هست بگذار و تصرفى در بدن او مكن (1).

و باز ابن ابى الحديد و ديگران روايت كرده اند كه معاويه چشمه اى در احد جارى كرد كه شايد قبرهاى شهدا را برطرف كند و ندا كرد در مدينه كه: هر كه كشته اى دارد در احد حاضر شود، چون اهل مدينه نزد شهدا حاضر شدند و قبرهاى ايشان را شكافتند بدنهاى ايشان تر و تازه بود و كج مى شد اعضاى ايشان به روش اعضاى احياء و بيل به پاى يكى از ايشان خورد و خون روان شد و هر چند قبر ايشان را مى كندند بوى مشك از خاك قبرهايشان ساطع مى شد؛ عبد اللّه بن عمرو و عمرو بن جموح را در يك قبر يافتند، و خارجة بن زيد و سعد بن ربيع را در يك قبر يافتند، و عبد اللّه بن عمرو را از قبر بدر آوردند زيرا كه قنات بر قبر ايشان مى گذشت و خارجه و سعد را بيرون نياوردند.

چون معاويه اين امر منكر را جارى كرد و كسى مانع او نشد، ابو سعيد خدرى گفت: بعد از اين ديگر هيچ منكر را كسى انكار نخواهد كرد (2).

ص: 986


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/261-264؛ مغازى 1/264-267.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/264؛ مغازى 1/267-268.

باب سى و سوم: در بيان غزوۀ حمراء الاسد است

ص: 987

ص: 988

شيخ طبرسى از ابان بن عثمان روايت كرده است و على بن ابراهيم در تفسيرش و نعمانى در تفسيرش از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون قريش برگشتند، از برگشتن پشيمان شدند و با يكديگر مشورت مى كردند كه برگردند و مدينه را غارت كنند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه خبر قريش را براى من بياورد؟ هيچ كس جواب نگفت، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با آن جراحتها كه در بدنش بود گفت: من مى روم يا رسول اللّه، فرمود: برو اگر بر اسبان سوارند و شتران را جنيبت مى كشند پس بدان كه ارادۀ مدينه دارند و بخدا سوگند كه اگر ارادۀ مدينه نمايند ايشان را نفرين خواهم كرد كه بزودى عذاب بر ايشان نازل شود، و اگر بر شتران سوارند و اسبان را جنيبت مى كشند، ارادۀ مكه دارند.

پس حضرت امير عليه السّلام ايشان را تعاقب كرد و خبر آورد كه بر شتران سوار بودند و اسبان را كتل مى كشيدند پس حضرت مراجعت نمود، و چون داخل مدينه شدند جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خدا تو را امر مى كند كه از پى قريش بروى و ايشان را تعاقب كنى و بايد كه با تو بيرون نيايند مگر آنان كه جراحت يافته اند، پس حضرت امر فرمود منادى را ندا كرد كه: اى گروه مهاجران و انصار! هر كه جراحتى دارد بايد كه بيرون آيد و هر كه جراحت ندارد بماند. و مجروحان صحابه ضمادها بر جراحتهاى خود مى گذاشتند و مشغول مداوا بودند، پس حق تعالى فرستاد وَ لا تَهِنُوا فِي اِبْتِغاءِ اَلْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اَللّهِ ما لا يَرْجُونَ (1)يعنى: «سستى مكنيد

ص: 989


1- . سورۀ نساء:104.

و ضعف مورزيد در طلب كافران و كارزار با ايشان، اگر هستيد شما كه زخم خورده ايد و خسته شده ايد پس كافران نيز زخم خورده اند و الم يافته اند، و شما اميد داريد از خدا آنچه ايشان اميد ندارند از ثواب خدا و نصرت دنيا» ، پس صحابه با المها و جراحتها كه داشتند براى تعاقب مشركان از مدينه بيرون رفتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم را برداشت و در پيش روى ايشان مى برد، چون حضرت با صحابه به «حمراء الاسد» رسيدند كه از مدينه هشت ميل دور است و قريش در «روحا» فرود آمدند، عكرمه پسر ابو جهل و حارث بن هشام و عمرو بن عاص و خالد بن وليد گفتند: برمى گرديم و بر مدينه غارت مى بريم زيرا كه بزرگان ايشان را هلاك كرديم و دلير ايشان را كه حمزه بود كشتيم، چرا برگرديم بلكه مى رويم و اموال ايشان را غارت مى كنيم و زنان و دختران ايشان را در بر مى كشيم! پس در اين وقت مردى به ايشان رسيد كه از مدينه به مكه مى رفت از او خبر پرسيدند، گفت: محمد و اصحابش را در حمراء الاسد گذاشتم كه به طلب شما مى آيند در نهايت شدت و سرعت و اينك على بن ابى طالب با مقدمۀ لشكر ايشان مى رسد، ابو سفيان گفت: اين برگشتن ما لجاجت و بغى است و هر گروهى كه بغى كنند رستگارى نمى يابند، اكنون فتحى كرده ايم و اگر برگرديم مغلوب خواهيم شد. پس نعيم بن مسعود اشجعى به ايشان رسيد ابو سفيان از او پرسيد: به كجا مى روى؟ گفت: بسوى مدينه مى روم كه آذوقه براى اهل خود بخرم، ابو سفيان گفت: اگر از راه حمراء الاسد بروى و با محمد و اصحابش ملاقات كنى و ايشان را خبر دهى كه حلفا و موالى ما از قبائل عرب بر سر ما جمع شده اند و ايشان را بترسانى تا برگردند من ده شتر پربار از خرما و مويز به تو مى دهم! نعيم قبول كرد، و چون در روز ديگر در حمراء الاسد رسيد از اصحاب حضرت پرسيد: به كجا مى رويد؟ گفتند: به طلب قريش مى رويم؛ گفت: برگرديد كه هم سوگندان قريش و هر كه به جنگ احد نيامده بود با ايشان جمعيت كرده اند و در همين ساعت طليعۀ لشكر ايشان پيدا مى شود و شما تاب مقاومت ايشان نداريد.

مسلمانان در جواب گفتند: «حسبنا اللّه و نعم الوكيل» ما پروا نداريم، پس جبرئيل

ص: 990

نازل شد و گفت: يا محمد! برگرد كه حق تعالى رعبى از شما در دل قريش افكند و ايشان برگشتند.

پس حضرت به مدينه برگشت در روز جمعه و حق تعالى اين آيات را فرستاد اَلَّذِينَ اِسْتَجابُوا لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ اَلْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اِتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ (1)

«آنان كه استجابت كردند فرمان خدا و رسول را بعد از آنكه رسيده بود به ايشان جراحتها، مر آن كسانى را كه نيكويى كردند از ايشان و پرهيزكارى نمودند اجرى است عظيم» ، اَلَّذِينَ قالَ لَهُمُ اَلنّاسُ إِنَّ اَلنّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ (2)«آنان كه گفتند ايشان را مردمان-يعنى نعيم بن مسعود-كه: بدرستى كه جمع شده اند براى قتال شما مردمان-يعنى ابو سفيان و اصحاب او-پس بترسيد از ايشان، پس زياده گردانيد اين سخن ايمان ايشان را و گفتند: بس است ما را خدا و نيكو وكيلى است خدا براى ما» ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اَللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اِتَّبَعُوا رِضْوانَ اَللّهِ وَ اَللّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ (3)«پس بازگشتند به نعمتى بزرگ از خدا-كه عافيت و امنيت باشد-و فضل بسيار و نرسيد به ايشان بدى و مكروهى و پيروى كردند خشنودى خدا را و خدا صاحب فضل عظيم است» (4).

لهذا در احاديث معتبره روايت شده است كه: هر كه از دشمنى ترسد بگويد: حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ زيرا كه خدا مى فرمايد: چون اين كلمه را گفتند برگشتند به نعمت و فضل خدا و بدى از دشمن به ايشان نرسيد (5).

و شيخ طبرسى از ابان بن عثمان روايت كرده است كه: چون حضرت به جنگ «حمراء

ص: 991


1- . سورۀ آل عمران:172.
2- . سورۀ آل عمران:173.
3- . سورۀ آل عمران:174.
4- . رجوع شود به اعلام الورى 84-86 و مجمع البيان 1/539 و تفسير قمى 1/124-126 و بحار الانوار 20/110 به نقل از تفسير نعمانى.
5- . مواعظ 80؛ خصال 218؛ مجمع البيان 1/541.

الاسد» رفت زن فاسقه اى از بنى حطمه كه او را «عصما» مى گفتند و در مجالس اوس و خزرج مى گرديد و شعرى چند مى خواند و مذمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كرد و مردم را تحريص بر جنگ آن حضرت مى نمود، و در آن وقت از بنى حطمه بغير از يك كس كه او را عمير بن عدى مى گفتند كسى مسلمان نشده بود، چون حضرت برگشت عمير در بامداد آن روز رفت و آن زن را به قتل رسانيد و به خدمت حضرت آمد و گفت: من عصما را كشتم براى آنكه نسبت به تو بد مى گفت، حضرت دست بر كتف او زد و فرمود: اين مردى است كه خدا و رسول را غائبانه يارى مى كند، خون آن زن پايمال است و كسى را در آن منازعه نخواهد بود، عمير گفت: چنانكه حضرت فرمود چون برگشتم پسرانش او را دفن مى كردند و هيچ كس با من در كشتن او سخن نگفت (1).

ابن ابى الحديد و ابن اثير روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ حمراء الاسد مراجعت فرمود در راه معاوية بن مغيرة بن ابى العاص و ابو غرۀ جمحى را گرفتند كه از لشكر كفار مانده بودند، پس ابو غره را فرمود تا گردن زدند چنانكه گذشت، و معاويه بينى حضرت حمزه را با بعضى از اعضاى او بريده بود و راه را گم كرد و صبح به خانۀ عثمان پناه برد، چون عثمان او را ديد گفت: مرا و خود را هلاك كردى، گفت: تو از همه به من نزديكترى در نسب به تو پناه مى برم كه از براى من امان بطلبى، پس عثمان او را در خانه پنهان كرد و آمد كه ببيند از او نزد حضرت چه مذكور مى شود. چون به مجلس حضرت حاضر شد شنيد كه حضرت مى فرمايد: معاويه در مدينه است او را طلب كنيد، پس يكى از صحابه گفت: همانا در خانۀ عثمان است؛ چون به خانۀ عثمان آمدند ام كلثوم دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشان داد كه او را در فلان موضع پنهان كرده است، پس او را بيرون آوردند و به خدمت حضرت آوردند.

چون عثمان ديد كه او را آوردند گفت: بخدا سوگند كه من آمده بودم كه براى او امان بگيرم، او را به من ببخش؛ حضرت فرمود: او را به تو بخشيدم به شرط آنكه بعد از سه روز

ص: 992


1- . اعلام الورى 86 و در آن بجاى «بنى خطمه» ، «بنى حطمه» است.

اگر او را در مدينه يا حوالى مدينه ببينند او را بكشند. پس عثمان بزودى تهيۀ سفر او كرد و شترى از براى او خريد و او را روانه كرد و حضرت متوجه غزوۀ حمراء الاسد شد، و معاويه ماند تا روز سوم كه اخبار حضرت را از براى مشركان ببرد. چون روز چهارم شد حضرت فرمود: معاويه نزديك است به ما و دور نشده است، او را طلب كنيد.

پس زيد بن حارثه و عمار بن ياسر او را طلب كردند و چون راه گم كرده بود او را در حوالى مدينه يافتند و زيد بر او ضربتى زد، عمار گفت: مرا نيز در او حقى هست و تيرى بسوى او انداخت پس او را كشتند، و خبرش را براى حضرت به مدينه آوردند (1).

مؤلف گويد: همين واقعه باعث شد كه عثمان دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شهيد كرد، چنانكه بعد از اين مفصلا مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و سيد ابن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ احد مراجعت نمود هشتاد جراحت به بدن مبارك آن حضرت رسيده بود كه فتيله اى داخل آنها مى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ديدن آن حضرت رفت و با آن حال بر روى نطعى (2)خوابيده بود، چون او را ديد گريست و فرمود: كسى كه در راه خدا اين تعب بكشد بر خدا لازم است كه ثواب جزيل بى نهايت او را كرامت فرمايد، پس حضرت امير عليه السّلام گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه از تو پشت نگردانيدم و نگريختم و ليكن محزونم كه چرا به سعادت شهادت نرسيدم؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ان شاء اللّه بعد از اين به شهادت فائز خواهى گرديد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو سفيان به نزد ما فرستاده است به تهديد و وعيد و گفته است كه وعدۀ ما و شما در حمراء الاسد است، پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه از خدمت تو نمى مانم و سبقت مى گيرم به اين جنگ هر چند بايد كه مردم مرا بر روى دست بگيرند و ببرند. پس حق تعالى اين آيه را در شأن

ص: 993


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/45-47؛ كامل ابن اثير 2/165؛ مغازى 1/308 و 332-334. و در همۀ اين مصادر «ابو عزه» ذكر شده است.
2- . نطع: فرش، بساط.

آن حضرت فرستاد وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اِسْتَكانُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلصّابِرِينَ (1). (2)

ص: 994


1- . سورۀ آل عمران:146.
2- . سعد السعود 112.

باب سى و چهارم: در بيان غزوات و وقايعى است كه در ما بين جنگ احد

اشاره

و غزوۀ احزاب واقع شد

و در آن چند فصل است

ص: 995

ص: 996

فصل اول: در بيان غزوۀ رجيع است

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه گروهى از قبيلۀ «عضل» و «ديش» آمدند به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند: يا رسول اللّه! گروهى از قوم خود را با ما بفرست كه قرآن و معالم دين اسلام را تعليم ما نمايند، حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرثد بن ابى مرثد غنوى و خالد بن بكير (1)و عاصم بن ثابت و خبيب بن عدى و زيد بن دثنه و عبد اللّه بن طارق را با ايشان فرستاد و مرثد را بر ايشان امير كرد.

چون به رجيع رسيدند كه آبى بود از قبيلۀ هذيل، گروهى از هذيل كه ايشان را «بنو لحيان» مى گفتند بيرون آمدند و همۀ مسلمانان را كه همراه بودند شهيد كردند، و چون دو پسر سلافه دختر سعد را عاصم بن ثابت در جنگ احد كشته بود آن ملعونه نذر كرده بود كه شراب در كاسۀ سر عاصم بياشامد، چون عاصم را شهيد كردند خواستند كه سرش را به او بفروشند پس به امر الهى زنبور بسيار بر سر او جمع شدند و هر كه نزديك مى آمد مى گزيدند و به اين سبب نتوانستند كه سر او را جدا كنند، گفتند: بگذاريد تا شب درآيد و زنبورها دور شوند پس سر او را جدا كنيم، چون شب شد به امر الهى سيلى آمد و عاصم را برد و اثرى از او نيافتند. و روايت كرده اند كه: عاصم سوگند ياد كرده بود كه هرگز بدنش به بدن كافرى نرسد پس حق تعالى نگذاشت بعد از مردن نيز كافرى او را مس كند (2).

ص: 997


1- . در مناقب ابن شهر آشوب «بكر» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 86؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/246 و در آن فقط صدر مطلب آمده است.

و در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه: خبيب و زيد را اسير كردند و رفقاى ايشان را كشتند و ايشان را به مكه بردند و به كفار قريش فروختند.

و روايت كرده اند كه خبيب را نزد يكى از دختران حارث سپرده بودند، آن زن گفت:

بهتر از خبيب كسى را نديده بودم، روزى پسر كوچك من كه تازه به راه رفتن آمده بود ديدم كه در دامن او نشسته و كارد در دست اوست، من بسيار ترسيدم، خبيب گفت:

مى ترسى كه من او را بكشم، نه و اللّه مكر كار ما نيست. روز ديگر داخل شدم ديدم كه خوشۀ انگورى در دست اوست و مى خورد و پاى او در زنجير بود و حركت نمى توانست كرد و در آن وقت انگور در مكه بهم نمى رسيد، پرسيدم: از كجا آورده اى؟ گفت: خدا به من داده است. و چون او را از حرم بيرون بردند كه بكشند گفت: مرا بگذاريد تا دو ركعت نماز بكنم، و چون نماز كرد دست به دعا برداشت و قريش را نفرين كرد و شعرى چند خواند مشعر به رضا و خوشنودى از كشته شدن در راه خدا، و چون او را زنده بر دار كشيدند گفت: خداوندا! كسى بر دور من نيست كه سلام مرا به رسول تو برساند، خداوندا! تو سلام مرا به او برسان. پس ابو عقبة بن حارث او را شهيد كرد (1).

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبير و مقداد را فرستاد كه او را از دار فرود آوردند، چون به مكه رسيدند چهل نفر از مشركان بر دور دار او خوابيده بودند و پاسبانى او مى كردند و مست شده به خواب رفته بودند، ايشان او را از دار فرود آوردند و بدنش خشك نشده بود و دست بر جراحت خود گذاشته بود، چون دستش را حركت دادند خون روان شد رنگش رنگ خون بود و بويش بوى مشك، چون كفار قريش خبر شدند و ايشان را تعاقب كردند ايشان خبيب را بر زمين گذاشتند كه با آنها جنگ كنند، به اعجاز حضرت زمين او را فرو برد و زبير و مقداد برگشتند (2).

ص: 998


1- . استيعاب 2/440؛ دلائل النبوة 3/324؛ المنتظم 3/202.
2- . بحار الانوار 20/154 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به سيرۀ احمد بن زينى دحلان 2/83.

فصل دوم: در بيان غزوۀ معونه است

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: ابو براء عامر بن مالك كه بزرگ بنى عامر بن صعصعه بود به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در مدينه و هديه اى براى حضرت آورد.

حضرت ابا كرد از قبول كردن هديۀ او و فرمود: من هديۀ مشرك را قبول نمى كنم، مسلمان شو تا هديه ات را بپذيرم.

او مسلمان نشد اما امتناع بسيار هم نكرد و گفت: يا محمد! اين امرى كه تو ما را به آن دعوت مى كنى نيك است، اگر بعضى از اصحاب خود را بفرستى بسوى اهل نجد كه ايشان را دعوت نمايند به اسلام اميدوارم كه اجابت تو بكنند.

آن حضرت فرمود: مى ترسم كه اهل نجد ايشان را بكشند.

ابو براء گفت: ايشان در امان منند و هيچ كس نمى تواند به ايشان ضررى برساند.

پس حضرت منذر بن عمرو را با هفتاد نفر-و به روايتى: با چهل نفر؛ و به روايت ديگر: كمتر-كه همه از نيكان صحابه بودند با او همراه كرد در ماه صفر سال چهارم هجرت (چهار ماه بعد از جنگ احد) و رفتند تا سر چاه معونه، چون فرود آمدند حزام بن ملحان نامۀ حضرت را برداشت و نزد عامر بن طفيل برد، عامر نامۀ حضرت را نگرفت پس حزام به آواز بلند گفت: اى اهل بئر معونه! من فرستادۀ رسول خدايم بسوى شما و شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد سيد انبياء، پس ايمان آوريد به خدا

ص: 999

و رسول خدا.

چون ندا را تمام كرد ملعونى از خيمه اش بيرون آمد و نيزه اى بر پهلوى حزام زد كه از جانب ديگرش بيرون آمد، پس حزام گفت: اللّه اكبر كه فايز شدم به سعادت ابدى بحق پروردگار كعبه. پس عامر بن طفيل صدا زد بنو عامر را كه: بكشيد مسلمانان را، ايشان قبول نكردند و گفتند: ما امان ابو براء را نمى شكنيم، پس چند قبيله را از عصيه و رعلا و ذكوان طلب كردند به مدد خود تا مسلمانان را در ميان گرفتند. پس مسلمانان شمشير كشيدند و با ايشان قتال كردند تا همه كشته شدند بغير از كعب بن زيد كه او جراحت بسيار يافته بود و در ميان كشتگان افتاده بود، به گمان آنكه مرده است او را گذاشتند و او نجات يافت و در جنگ خندق شهيد شد.

و عمرو بن اميۀ ضمرى و مردى از انصار از جملۀ مسلمانان به اشتراك مسلمانان به صحرا رفته بودند و خبرى از واقعۀ ايشان نداشتند، چون برگشتند و شهدا را در ميان خاك و خون ديدند انصارى به عمرو گفت: چه اراده دارى؟ گفت: به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى روم، انصارى گفت: من از جائى كه مذر بن عمرو شهيد شده باشد به جاى ديگر نمى روم، پس شمشير كشيد و جهاد كرد تا كشته شد و عمرو را كافران اسير كردند و چون دانستند كه از قبيلۀ مضر است عامر او را نكشت و گفت: بر مادرم بندۀ آزادكردنى بود، اين را به عوض آن آزاد مى كنم.

چون عمرو به خدمت حضرت آمد واقعه را نقل كرد، حضرت گريست و بسيار محزون شد و فرمود: اين را ابو براء كرد و من از اين قضيه مى ترسيدم؛ و حسان بن ثابت و كعب بن مالك اشعارى در مذمت ابو براء و نقض پيمان او گفتند، و چون اين خبرها به ابو براء رسيد گويند از غصه هلاك شد، و ربيعه پسر ابو براء به تدارك نقض عهد پدرش نيزه اى بر عامر زد و عامر از اسب گرديد و به آن نمرد، و حضرت او را نفرين كرد و غدۀ طاعونى برآورد و به جهنم واصل شد، چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

ص: 1000

و موافق بعضى از روايات آيۀ وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ أَمْواتاً (1)در بيان حال شهداء بئر معونه نازل شد. و روايت كرده اند: آيه اى ديگر نازل شد و داخل قرآن نكردند و آن اين است: «بلّغوا عنّا قومنا بانّا لقينا ربّنا فرضي عنّا و رضينا عنه» يعنى:

برسانيد از جانب ما قوم ما را به آنكه ملاقات كرديم پروردگار خود را پس راضى شد از ما و ما راضى شديم از او (2).

ص: 1001


1- . سورۀ آل عمران:169.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 1/535 و مناقب ابن شهر آشوب 1/247 و مغازى 1/346 و كامل ابن اثير 2/171.

فصل سوم: در بيان غزوۀ بنى نضير است

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد مصالحه كردند بنو نضير كه عمدۀ طوايف مدينه بودند با آن حضرت كه مقاتله نكنند با مسلمانان و اعانت كسى بر ايشان نكنند، و حضرت به اين شرط ايشان را امان داد، پس چون جنگ بدر واقع شد و حضرت بر مشركان غالب آمد گفتند: بخدا سوگند كه آن پيغمبرى است كه نعتش را در تورات يافته ايم كه علم او هرگز برنمى گردد، و چون جنگ احد نزديك شد و مسلمانان گريختند به شك افتادند و عهد را شكستند و كعب بن الاشرف با چهل سوار از يهودان به مكه رفت و قسم خورد و با ايشان هم سوگند شد كه اتفاق كنند بر دفع آن حضرت، پس ابو سفيان با چهل نفر از قريش و كعب با چهل نفر از يهود در پيش كعبه حاضر شدند و با يكديگر پيمان بستند و كعب با اصحاب خود بسوى مدينه برگشت.

پس جبرئيل نازل شد و اين خبر را به حضرت رسانيد و امر نمود حضرت را كه كعب بن الاشرف را به قتل رساند، پس حضرت محمد بن مسلمه را فرستاد كه او را به قتل رسانيد چنانكه سابقا مذكور شد.

و اول منازعۀ بنى نضير با آن حضرت به روايت على بن ابراهيم آن بود كه در مدينه دو گروه از يهود بودند از اولاد هارون: يكى بنو نضير، و ديگرى بنو قريظه؛ و قريظه هفتصد نفر بودند و نضير هزار نفر؛ و نضير مالشان فراوانتر و حالشان نيكوتر از قريظه بود؛ و نضير

ص: 1002

همسوگندان عبد اللّه بن ابىّ بودند. و چون ميان قريظه و نضير كسى كشته مى شد اگر كشته از نضير بود به قريظه مى گفتند: ما راضى نمى شويم كه به عوض يك كس ما يك نفر از شما كشته شود، و در اين باب منازعۀ بسيار كردند تا بر اين اتفاق كردند و نامه اى نوشتند كه اگر مردى از نضير مردى از قريظه را بكشد، او را واژگون بر خر سوار كنند و رويش را سياه كنند و نصف ديه بدهد؛ و اگر مردى از قريظه مردى از نضير را بكشد ديۀ تمام از او بگيرند و او را به عوض بكشند.

و چون حضرت به مدينه هجرت فرمود و اوس و خزرج به اسلام شرف يافتند، امر يهود ضعيف شد پس مردى از قريظه مردى از نضير را كشت، نضير فرستادند به نزد قريظه كه ديۀ كشتۀ ما را با كشندۀ او بفرستيد كه او را بكشيم؛ قريظه گفتند: اين موافق حكم تورات نيست و شما به جبر اين را قرار كرديد و ما به اين راضى نمى شويم، يا ديه مى دهيم يا قاتل را، و اگر راضى نيستيد محمد را در ميان خود حكم مى كنيم.

پس بنى نضير به نزد عبد اللّه بن ابىّ رفته و گفتند: برو و با محمد سخن بگو كه عهد ما را بهم نزند.

عبد اللّه گفت: شما كسى بفرستيد كه بشنود سخن من و آن حضرت را، اگر موافق خواهش شما حكم كند راضى شويد و الاّ راضى مشويد. پس كسى همراه او كردند و به خدمت حضرت فرستادند، چون عبد اللّه به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد گفت: اين دو گروه قريظه و بنى نضير نامه اى نوشته اند در ميان خود و عهد محكمى بسته اند و اكنون قريظه مى خواهند پيمان را بشكنند و راضى به حكم تو شده اند، تو نامه و شرط ايشان را بر هم مزن كه نضير قوت و شوكت و سلاح دارند و مى ترسم فتنه اى برپا شود كه چاره اى نتوان كرد.

حضرت از سخن تهديدآميز او آزرده شد و جواب نگفت تا جبرئيل اين آيات را آورد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ اَلَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي اَلْكُفْرِ مِنَ اَلَّذِينَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ «اى رسول بزرگوار! تو را اندوهناك نگرداند كردار و گفتار آن كسانى كه مى شتابند در كفر از آنان كه گفته اند ايمان آورده ايم به دهانهاى خود و ايمان نياورده است

ص: 1003

دلهاى ايشان-يعنى عبد اللّه بن ابىّ كه منافق بود-» ، وَ مِنَ اَلَّذِينَ هادُوا سَمّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ «و بعضى از آنها كه دين يهود دارند شنوندگانند قول تو را براى آنكه دروغ گويند بر تو-يا شنوندگانند دروغ ابن ابىّ را-شنوندگانند براى گروهى كه نيامده اند به مجلس تو-يعنى آن مردى كه از جانب بنى نضير با ابن ابىّ آمده بود-» ، يُحَرِّفُونَ اَلْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا (1)«تغيير مى دهند كلمات را از مواضعى كه خدا در آنها قرار داده است، مى گويند: اگر دهند شما را آنچه شما مى خواهيد پس قبول كنيد و اگر نگويند به شما آنچه مى خواهيد پس حذر كنيد از قبول آن» و اين اشاره است به گفتۀ ابن ابىّ كه به نضير گفت، تا آخر آيات كه حق تعالى در اين واقعه فرستاد.

و حضرت حكم نضير را كه بر خلاف تورات بود باطل كرد و براى قريظه حكم فرمود.

و سبب ديگر براى نقض امان نضير آن شد كه چون عمرو بن اميه از بئر معونه برگشت در راه به دو كافر رسيد از بنى عامر كه در امان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عمرو بر امان ايشان مطلع نبود پس صبر كرد تا ايشان به خواب رفتند و هر دو را به قتل رسانيد، چون به مدينه آمد و خبر كشتن ايشان را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بد كارى كرده اى دو كس كه در امان ما بودند كشته اى؛ و حضرت خواست ديۀ ايشان را بدهد پس به جانب قلاع بنى قريظه رفت با جمعى از صحابه كه از ايشان قرضى بگيرد براى اداى ديۀ آن دو مرد (2).

و به روايت على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و بعضى از مفسران: به نزد كعب بن الاشرف رفت و هنوز او كشته نشده بود، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديد گفت: خوش آمدى، و تكريم بسيار كرد و به بهانۀ طعام آوردن برخاست و در خاطرش داشت كه تدبيرى در قتل آن جناب بكند (3).

ص: 1004


1- . سورۀ مائده:41.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/257 و تفسير قمى 1/168-170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/248.
3- . تفسير قمى 2/359؛ اعلام الورى 88.

و به روايت ديگر: نزد حى بن اخطب و جمعى از اشراف بنى نضير رفت و از ايشان قرض طلبيد، ايشان به ظاهر قبول كردند و آن جناب را در زير ديوارى نشانيدند و بيرون آمدند، حى بن اخطب گفت: بايد يكى برود و سنگى از بام خانه بر سر او بيندازد و او را هلاك كند، پس عمرو بن جحاش گفت: من اين كار مى كنم؛ سلام بن مشكم گفت: مكنيد اين كار را كه خدا او را مطلع مى گرداند بر عزم شما. پس در اينجا جبرئيل نازل شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر عزم ايشان مطلع ساخت، حضرت برخاست و بيرون آمد و متوجه مدينه شد (1).

پس عبد اللّه بن صوريا به ايشان گفت: البته حق تعالى او را بر مكر شما مطلع ساخته است و اول كسى كه از رسول خدا بسوى شما خواهد آمد حكم اخراج شما را از اين ديار خواهد آورد پس اطاعت نمائيد مرا در يكى از دو خصلت: اول آنكه مسلمان شويد و ايمن گرديد بر خانه ها و مالهاى خود، يا وقتى كه حكم كند كه بيرون رويد بى تأمل بيرون رويد؛ و اول بهتر است براى شما. گفتند: هرگز ما اول را اختيار نكنيم (2).

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محمد بن مسلمه را فرستاد كه: برو به نزد بنى نظير و ايشان را بگو كه خدا مرا خبر داد كه شما در باب من چه قصد كرديد پس يا از شهر ما بيرون رويد يا مهياى جنگ باشيد، و سه روز شما را مهلت دادم. ايشان در اول گفتند: ما بيرون مى رويم، پس عبد اللّه بن ابىّ فرستاد بسوى ايشان كه: بيرون مرويد و بايستيد و با محمد جنگ كنيد و من با قوم خود و حلفاى خود شما را يارى مى كنيم، و بنو قريظه و حلفاى ايشان از غطفان شما را يارى مى كنند، و اگر بيرون مى رويد با شما بيرون مى رويم و اگر قتال مى كنيد با شما قتال مى كنيم.

پس عزم كردند بر ماندن و قلعه هاى خود را تعمير كردند و مهياى جنگ شدند و به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستادند كه: ما بيرون نمى رويم هر چه خواهى بكن، پس حضرت

ص: 1005


1- . مغازى 1/364.
2- . اعلام الورى 88-89.

برخاست و «اللّه اكبر» گفت و اصحاب حضرت «اللّه اكبر» گفتند، و امير المؤمنين عليه السّلام را امر فرمود كه علم را بردارد و متوجه قلاع بنو نضير شود.

پس على عليه السّلام علم را روانۀ آن صوب نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عقب رفت تا ايشان را محاصره كردند و عبد اللّه بن ابىّ و بنو قريظه با ايشان موافقت نكردند (1)، و حضرت ايشان را پانزده روز (2)يا بيست و يك روز محاصره نمود (3).

و شيخ مفيد و ابن شهر آشوب روايت كرده اند: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بنو نضير شد فرمود كه خيمه اش را در اقصاى قبيلۀ بنى حطمه زدند، چون شب شد مردى از بنو نضير تيرى به جانب خيمۀ آن حضرت انداخت، پس حضرت فرمود خيمه را كندند و در دامن كوه زدند و مهاجران و انصار دور خيمۀ حضرت را فرو گرفتند، و چون شب تار حيدر كرار ناپيدا شد مردم گفتند: يا رسول اللّه! ما على را نمى بينيم! فرمود: مشغول كارى است كه موجب صلاح امور شماست؛ بعد از اندك وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و سر آن يهودى را كه تير به جانب خيمۀ حضرت انداخته بود و او را «عزورا» مى گفتند آورد و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهاد، حضرت پرسيد: چگونه او را كشتى؟ گفت: دانستم كه اين ملعون خبيث بسى جرى و شجاع است كه چنين حركتى كرد دانستم كه در شب بيرون خواهد آمد كه مثل آن كارى بكند لهذا رفتم در كمين او نشستم، چون شب تار شد ديدم كه از قلعه بيرون آمد با نه نفر و شمشير برهنه در دست داشت پس بر او حمله آوردم و او را به قتل رسانيدم و يارانش گريختند و پر دور نشده اند اكنون مى روم كه آنها را نيز به قتل رسانم. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده نفر از صحابه را با او همراه كرد كه ابو دجانه و سهل بن حنيف از جملۀ ايشان بودند و به آنها رسيدند پيش از آنكه داخل قلعه شوند و همه را كشته و سرهاى ايشان را به خدمت پيغمبر آوردند و فرمود آن سرها را در بعض چاههاى بنى حطمه انداختند، و اين سبب فتح قلاع بنى نظير شد.

ص: 1006


1- . تفسير قمى 2/359.
2- . تاريخ طبرى 2/85؛ سيرۀ ابن كثير 3/146.
3- . تفسير بغوى 4/314.

و ايشان روايت كرده اند كه كعب بن الاشرف نيز در اين شب كشته شد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت متوجه خراب كردن خانه هاى ايشان شد و ايشان نيز چون قطع اميد از خانه هاى خود كردند خانه هاى نيكوى خود را به دست خود خراب مى كردند، پس حضرت فرمود درختهاى خرماى ايشان را قطع كنند تا مورث قطع طمع ايشان شود؛ ايشان گفتند: يا محمد! خدا تو را امر به فساد نكرده است چرا درختها را مى برى اگر از توست بردار، و اگر از ماست قطع مكن؛ و چون كار بر ايشان بسيار تنگ شد امان طلبيدند و گفتند: يا محمد! مالهاى ما را به ما بده تا از ديار تو بيرون رويم. حضرت فرمود: همۀ مالهاى شما را نمى دهم، آنچه شتران شما بردارد به شما مى دهم؛ پس قبول نكردند و باز چند روز ديگر ماندند و بعد از آن راضى شدند. حضرت فرمود: چون در اول راضى نشديد اكنون به شرطى شما را امان مى دهم كه اموال خود را هيچ بيرون نبريد و هر كس چيزى با خود برداشته باشد او را بكشم، پس به اين شرط راضى شدند و بيرون آمدند (2).

شيخ طبرسى روايت كرده است: به هر سه نفر ايشان حضرت يك شتر داد و يك مشك (3)؛ و بعضى گفته اند كه حضرت ايشان را رخصت داد كه بغير از اسلحۀ جنگ هر چه توانند بر شتران خود بار كنند؛ و گفته اند كه بر ششصد شتر بار كردند؛ و از اسلحۀ ايشان پنجاه زره و پنجاه خود و سيصد و چهل شمشير به حضرت رسيد، و چون اموال ايشان را بى جنگ گرفته بودند همه مخصوص پيغمبر بود (4)و ليكن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقولات را در ميان مهاجران قسمت كرد و خانه ها و مزارع و چشمه ها را به امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت كه آن جناب وقف اولاد فاطمه عليها السّلام كرد.

پس جمعى از يهودان بنى نضير بسوى فدك و وادى القرى رفتند و بعضى به جانب

ص: 1007


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/92؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/248 با اختصار.
2- . تفسير قمى 2/359.
3- . مجمع البيان 5/257؛ تاريخ طبرى 2/85؛ تفسير بغوى 4/314.
4- . بحار الانوار 20/165-166 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

اذرعات شام رفتند، و به روايت بعضى: به خيبر رفتند (1).

پس حق تعالى در سورۀ حشر اين آيات را فرستاد در بيان قصۀ ايشان هُوَ اَلَّذِي أَخْرَجَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ اَلْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اَللّهِ «اوست خداوندى كه بيرون كرد آنان را كه كافر بودند از اهل تورات-يعنى بنى نضير-از سراها و منزلهاى ايشان در اول راندن ايشان از جزيرۀ عرب، شما-اى گروه مؤمنان-گمان نداشتيد كه بيرون روند ايشان و گمان بردند ايشان كه منع كننده است ايشان را حصارهاى محكم ايشان از فرود آمدن عذاب خدا بر ايشان» ، فَأَتاهُمُ اَللّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي اَلْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي اَلْأَبْصارِ (2)«پس بيامد ايشان را عذاب خدا از آنجا كه گمان نداشتند و انداخت در دلهاى ايشان ترس و بيم را در حالتى كه خراب مى كردند خانه هاى خود را به دستهاى خود و به دستهاى مؤمنان، پس عبرت گيريد اى صاحبان ديده ها يا بصيرت ها» .

وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اَللّهُ عَلَيْهِمُ اَلْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي اَلدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَذابُ اَلنّارِ (3) «اگر نه آن بود كه خدا نوشته بود بر ايشان بيرون رفتن و آواره شدن از خانه ها را هرآينه عذاب مى كرد ايشان را در دنيا به كشتن و اسير كردن، و براى ايشان مهياست در آخرت عذاب جهنم» ، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اَللّهَ فَإِنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)«اين عذابها ايشان را به سبب آن است كه دشمنى و مخالفت كردند با خدا و رسول او، و هر كه دشمنى و منازعه كند با خدا پس بدرستى كه خدا صاحب عقاب شديد است» ، ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اَللّهِ وَ لِيُخْزِيَ اَلْفاسِقِينَ (5)«آنچه

ص: 1008


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/359 و مجمع البيان 5/257.
2- . سورۀ حشر:2.
3- . سورۀ حشر:3.
4- . سورۀ حشر:4.
5- . سورۀ حشر:5.

بريديد از درختان خرما يا گذاشتيد ايستاده بر اصلهاى خود پس به امر خدا بود براى آنكه خوار گرداند فاسقان يهود را» .

على بن ابراهيم گفته است كه: اين جواب عتابى بود كه يهودان در باب بريدن درختها به مسلمانان كردند.

پس حق تعالى در باب عبد اللّه بن ابىّ و اصحابش فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (1)«آيا نمى بينى بسوى آنان كه نفاق مى ورزند و مى گويند مر برادران خود را كه كافر شدند از اهل تورات كه: اگر بيرون كرده شويد شما از ديار خويش هرآينه بيرون آئيم با شما از روى دوستى و فرمان نبريم در آزار شما احدى را هرگز و اگر كارزار كنند با شما هرآينه يارى كنيم شما را و خدا گواهى مى دهد كه ايشان دروغگويانند» ، لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اَلْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (2)«اگر بيرون كرده شوند يهودان از مدينه منافقان بيرون نمى روند با ايشان، و اگر كارزار كنند با يهودان منافقان يارى نمى كنند ايشان را و اگر يارى كنند ايشان را هرآينه پشتها بگردانند و بگريزند يارى كرده نمى شوند» ، لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اَللّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ.

لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاّ فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (3) «البته شما مؤمنان سخت تريد از جهت ترس در سينه هاى ايشان از خدا، اين به سبب آن است كه ايشان گروهى اند كه نمى دانند عظمت خدا را، كارزار نمى كنند با شما همۀ ايشان مگر در شهرهاى استوار كرده به خندق و برج و بارو يا از پس ديوارها، شدت و كارزار ايشان در ميان خود سخت است و ليكن خدا ايشان را از شما ترسانيده است، تو پندارى يهودان و منافقان را كه مجتمع و متفقند

ص: 1009


1- . سورۀ حشر:11.
2- . سورۀ حشر:12.
3- . سورۀ حشر:13-14.

و حال آنكه دلهاى ايشان پراكنده است، اينها به سبب آن است كه ايشان گروهى چندند كه تعقل نمى كنند يا صاحب عقل نيستند» .

كَمَثَلِ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (1) «مانند آنان كه بودند پيش از ايشان به نزديكى چشيدند بدى عاقبت كار خود را و ايشان راست عذابى دردآورنده» . على بن ابراهيم گفته است: مراد از آنها بنى قينقاع اند كه بزودى به غضب خدا و رسول گرفتار شده بودند، و گفته است كه: پس حق تعالى مثلى زد براى عبد اللّه بن ابىّ و بنى نضير و فرمود كَمَثَلِ اَلشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللّهَ رَبَّ اَلْعالَمِينَ (2)يعنى: «مثل ايشان مانند مثل شيطان است كه گفت انسان را: كافر شو، پس چون كافر شد گفت: من بيزارم از شما بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است» .

پس على بن ابراهيم در تتمۀ اين قصه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و خواست كه غنيمتهاى بنو نضير را در ميان صحابه قسمت كند هر چند مال آن حضرت بود انصار را ميان دو چيز مخيّر فرمود، زيرا كه وقتى كه حضرت به مدينه آمد مقرر فرمود كه انصار و مهاجران را در خانه و اموال خود شريك كنند و ايشان را در خانه هاى خود جا دهند و خرج ايشان را متحمل شوند، در اين وقت حضرت فرمود: اگر مى خواهيد اين غنيمت را مخصوص مهاجران گردانم و ايشان را از خانه هاى شما بيرون مى كنم كه به خرج خود باشند و با شما كارى نداشته باشند و اگر خواهيد ميان همه قسمت مى كنم كه باز در خانه هاى شما باشند و شما متحمل مؤونۀ ايشان باشيد؛ گفتند: مى خواهيم ميان ايشان قسمت كنى. حضرت غنيمت را ميان مهاجران قسمت كرد و ايشان را از خانه هاى انصار بيرون كرد و به احدى از انصار چيزى نداد مگر سهل بن حنيف و ابو دجانه كه ايشان اظهار پريشانى كردند و به اين سبب

ص: 1010


1- . سورۀ حشر:15.
2- . سورۀ حشر:16.

به ايشان بهره اى داد (1).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه انصار گفتند: غنيمت را به ايشان مى گذاريم و باز از مال و خانه هاى خود به ايشان بهره مى دهيم، پس حق تعالى در مدح ايشان فرستاد وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ (2)يعنى: «اختيار مى كنند مهاجران را بر نفسهاى خود و هر چند ايشان را احتياج هست به آنچه ايثار مى كنند» (3).

ص: 1011


1- . تفسير قمى 2/360، و در آن روايت نام حضرت صادق عليه السّلام ذكر نشده است.
2- . سورۀ حشر:9.
3- . مجمع البيان 5/260.

فصل چهارم: در بيان غزوۀ ذات الرقاع و غزوۀ عسفان است

شيخ طبرسى در تفسير قول حق تعالى وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ (1)كه در نماز خوف نازل شده گفته است كه: اين آيه وقتى نازل شد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عسفان بود و مشركان در ضجنان، پس حضرت نماز عصر را به عنوان نماز خوف كرد؛ و گفته اند كه: اسلام ظاهرى خالد بن وليد به اين سبب شد (2).

و از تفسير ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به جنگ قبيلۀ محارب و بنى انمار رفت و حق تعالى ايشان را گريزاند و اموال و فرزندان خود را ضبط كردند، حضرت با لشكر خود فرود آمدند و چون كسى از دشمن پيدا نبود اسلحۀ خود را كندند و حضرت به قضاى حاجت بيرون رفت بى سلاح و ميان حضرت و اصحابش واديى فاصله بود، پس پيش از آنكه از حاجت خود فارغ شود سيلى آمد و وادى را پر كرد و باران مى باريد، چون حضرت فارغ شد در زير درخت خارى نشست، پس غورث بن حارث محاربى و قوم او از بالاى كوه پيغمبر را ديدند كه تنها نشسته است و اصحابش به او گفتند: اينك محمد از اصحابش جدا مانده است او را درياب، غورث گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم، و شمشير خود را برداشت و از كوه به زير آمد و حضرت وقتى مطلع شد

ص: 1012


1- . سورۀ نساء:102.
2- . مجمع البيان 2/103.

كه او با شمشير برهنه بر بالاى سرش ايستاده بود گفت: يا محمد! اكنون كى تو را از من محافظت مى كند؟ فرمود: خدا، پس ناگاه بر رو در افتاد و شمشيرش از دستش رها شد، آن جناب شمشير او را برداشت و فرمود: اى غورث! الحال كى تو را از من نجات مى دهد؟ گفت: هيچ كس! فرمود: شهادت به يگانگى خدا و پيغمبرى من مى دهى؟ گفت:

نه و ليكن عهد مى كنم كه هرگز با تو جنگ نكنم و اعانت دشمن تو نكنم، پس حضرت شمشير را به دست او داد و او گفت: تو از من نيكوتر بودى، حضرت فرمود: من سزاوارترم به كرم كردن از تو.

چون غورث به نزد اصحاب خود رفت گفتند: تو بر بالاى سرش ايستادى چرا شمشير را نزدى؟ گفت: چون خواستم شمشير را فرود آورم كسى بر پشت من زد كه افتادم و ندانستم كى بود. پس سيل بزودى فرو نشست و آن حضرت به اصحاب خود ملحق شد (1).

و كلينى اين قصه را به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در جنگ ذات الرقاع واقع شد (2).

و در اعلام الورى روايت كرده است كه: حضرت بعد از غزوۀ بنى نضير متوجه غزوۀ بنى لحيان شد و در آن غزوه در عسفان نماز خوف كرد به امر الهى و بعد از آن به جنگ ذات الرقاع رفت (3).

و ساير مورخان گفته اند كه: حضرت براى تدارك قتل شهداى معونه متوجه بنى لحيان شد و چون ايشان گريخته بودند متوجه عسفان شد براى تخويف اهل مكه و برگشت (4)؛ و گفته اند كه: حضرت بر سر بنى محارب و بنى ثعلبه رفت از قبيلۀ غطفان و آن جنگ ذات الرقاع بود، و جنگ رو نداد و مسلمانان زنى از ايشان را اسير كردند كه شوهرش غايب

ص: 1013


1- . مجمع البيان 2/103.
2- . كافى 8/127.
3- . اعلام الورى 89.
4- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/105 و دلائل النبوة 3/364 و كامل ابن اثير 2/188.

بود، چون شوهرش حاضر شد از پى لشكر حضرت آمد، و چون حضرت فرود آمد و فرمود: كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يكى از مهاجران و يكى از انصار گفتند: ما حراست مى كنيم، و در دهان دره ايستادند، مهاجر خوابيد و انصارى را گفت: تو اول شب حراست بكن و من در آخر شب، پس انصارى به نماز ايستاد و چون شوهر آن زن آمد و ديد كه شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت و تير بر بدن انصارى نشست، انصارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد، پس تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدن خود و نماز را قطع نكرد و تير سوم را كشيد و انداخت و به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است، چون شوهر آن زن ديد كه ايشان مطلع شدند گريخت، و چون مهاجر حال انصارى را ديد گفت: سبحان اللّه چرا در تير اول مرا بيدار نكردى؟ ! گفت: سوره مى خواندم و نخواستم كه آن سوره را قطع كنم و چون تيرها پياپى شد به ركوع رفتم و نماز را تمام كردم و تو را بيدار كردم و بخدا سوگند اگر نه خوف آن داشتم كه مخالفت حضرت كرده باشم و در پاسبانى تقصير كرده باشم هرآينه جانم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم (1)!

چنين بوده اند عابدان پيشتر *** منم عابد اكنون كه خاكم بسر

ص: 1014


1- . سيرۀ ابن هشام 3/203 و 208؛ كامل ابن اثير 2/174-175؛ البداية و النهاية 4/84 و 87.

فصل پنجم: در بيان غزوۀ بدر صغرى است و ساير وقايع تا غزوۀ خندق

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند: چون ابو سفيان در جنگ احد وعده كرد با مسلمين كه سال ديگر در بدر حاضر شويد براى جنگ و حضرت فرمود كه: جواب او بگوئيد بلى ان شاء اللّه، و در ماه ذى القعده عرب را در بدر بازارى بود كه در آنجا جمع مى شدند و خريدوفروش مى كردند؛ چون هنگام وعده شد حضرت صحابه را فرمود:

مهياى قتال شويد، ايشان تثاقل ورزيدند و اظهار كراهت نمودند، و ابو سفيان نيز از گفتۀ خود پشيمان شد و سهيل بن عمرو را به مدينه فرستاد كه اصحاب حضرت را خبر دهد از تهيه و وفور لشكر و اسلحۀ قريش شايد باعث تقاعد ايشان شود، پس حق تعالى فرستاد فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَسَى اَللّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اَللّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً (1)يعنى: «پس قتال كن در راه خدا، تكليف كرده نشده اى مگر نفس خود را، و ترغيب و تحريص نما مؤمنان را بر قتال شايد خدا بازدارد بأس و ضرر آنان كه كافر شدند و خدا بأس و ضررش سخت تر است و عقوبتش شديدتر است» .

چون آيه نازل شد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بيرون رفتن شد و فرمود: بخدا سوگند مى روم هر چند تنها باشم و هيچ كس با من نيايد، و عبد اللّه بن رواحه را در مدينه گذاشت و علم را

ص: 1015


1- . سورۀ نساء:84.

به امير المؤمنين عليه السّلام داد و متوجه بدر شد با هفتاد سوار-و بعضى گفته اند با هزار و پانصد نفر-و ده اسب همراه داشتند و متاعهاى بسيار براى تجارت برداشتند، و شب اول ماه ذى القعده سال چهارم هجرت وارد بدر شدند و هشت روز در بدر ماندند و متاعهاى خود را يك درهم به دو درهم فروختند و از جرأت مسلمانان رعبى در دل كافران افتاد؛ ابو سفيان ملعون با دو هزار نفر از مكه بيرون آمد و پنجاه اسب همراه داشتند تا به مر الظهران رسيدند و در آنجا پشيمان شد از بيرون آمدن و گفت: امسال خشكسال است و علف و گياه كم است و سالى مى بايد رفت كه آب و گياه براى چهار پايان ما فراوان باشد.

پس صفوان بن اميه ابو سفيان را ملامت كرد كه: من گفتم وعدۀ جنگ مكن با ايشان، الحال كه خلف وعده از ما شد باعث جرأت ايشان خواهد شد، پس برگشتند و مشغول تهيۀ جنگ خندق شدند (1).

و بعضى گفته اند: آيۀ حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ (2)كه در غزوۀ حمراء الاسد مذكور شد در اين جنگ نازل شد (3).

و از جملۀ وقايع سال چهارم هجرت، قصۀ بنى ابيرق بود، چنانكه على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: سه برادر بودند از انصار از بنى ابيرق (بشر و بشير و مبشر) كه منافق بودند و هجو مى كردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صحابه را و از زبان كافران شهرت مى دادند، و ايشان سوراخ كردند خانۀ عم قتادة بن نعمان را كه از مجاهدان بدر بود و طعامى كه براى عيال خود تهيه كرده بود و شمشير و زره او را دزديدند؛ قتاده اين واقعه را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كرد و گفت: بنو ابيرق چنين خيانتى بر عم من كرده اند، چون بنى ابيرق اين را شنيدند گفتند: اين كار لبيد بن جهل است؛ چون لبيد اين را شنيد شمشير كشيد و به خانۀ بنى ابيرق آمد و گفت: شما مرا نسبت مى دهيد به دزدى و خود سزاوارتريد به آن و شمائيد كه هجو مى كنيد رسول خدا را و به قريش نسبت مى دهيد؟

ص: 1016


1- . رجوع شود به مجمع البيان 2/83 و مغازى 1/384 و طبقات ابن سعد 2/45.
2- . سورۀ آل عمران:173.
3- . تفسير الوسيط 1/522-523؛ تفسير غرائب القرآن 2/310.

و اللّه كه شمشير خود را بر شما مى خوابانم.

پس ايشان لبيد را به مدارا روانه كردند و رفتند به نزد اسيد بن عروه كه از قبيلۀ ايشان بود و بليغ و زبان آور بود و او را به خدمت حضرت فرستادند كه در اين باب سخن بگويد، او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! قتاده خانه آبادۀ ما را كه صاحب حسب و نسب و عزت و شرفند به دزدى نسبت داده است و ايشان را متهم گردانيده است، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين واقعه ملول شد، و چون قتاده به خدمت حضرت آمد حضرت او را عتاب فرمود و قتاده محزون و مغموم به نزد عم خود آمد و گفت: چه بودى اگر مرده بودم و در اين باب با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخن نمى گفتم و اين عتاب را از حضرت نمى شنيدم؟ عم او گفت: از خدا يارى مى جويم در اين باب.

پس حق تعالى فرستاد إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ اَلنّاسِ بِما أَراكَ اَللّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً. وَ اِسْتَغْفِرِ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً. وَ لا تُجادِلْ عَنِ اَلَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اَللّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوّاناً أَثِيماً. يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ اَلْقَوْلِ وَ كانَ اَللّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطاً (1)«بدرستى كه ما فرستاديم بسوى تو قرآن را به راستى تا حكم كنى ميان مردمان به آنچه خدا تو را دانا گردانيده است به آن، به فرستادن وحى و مباش براى خيانت كنندگان مخاصمه كننده، و طلب آمرزش كن از خدا بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است، و مجادله مكن از قبل آنان كه خيانت مى كنند با نفسهاى خود بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كه بسيار خيانت كننده و گناهكار است، پنهان مى كنند كردار خود را از مردم و از خدا پنهان نمى كنند و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه در شب تزوير و تدبير مى كنند آنچه را نمى پسندد خدا از گفتار دروغ و خدا به آنچه ايشان مى كنند داناست» ، و بعد از اين چند آيه در عتاب و تهديد ايشان فرستاد (2).

ص: 1017


1- . سورۀ نساء:105-108.
2- . مجمع البيان 2/105؛ تفسير قمى 1/150 و 151؛ تفسير طبرى 4/265؛ تفسير ابن كثير 1/473.

و باز على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از خويشان نزديك بشير گفتند: بيائيد برويم به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و با او سخن بگوئيم در باب بشير و عذر او را روا گردانيم كه او برى است از آنچه نسبت به او مى دهند، چون آمدند و حضرت اين آيات را بر ايشان خواند برگشتند بسوى بشير و گفتند: استغفار و توبه كن از كردار زشت خود؛ او گفت: بخدا سوگند كه ندزديده است آنها را مگر لبيد! پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ اِحْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً (1)«و هر كه كسب كند گناه صغيره يا كبيره پس تهمت كند به آن گناه، بى گناهى را، پس برداشته است بهتان و گناه هويدائى را» ، پس حضرت فرمود: حق تعالى فرستاد در حق خويشان بشير كه براى عذر او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده بودند اين آيه را وَ لَوْ لا فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْءٍ وَ أَنْزَلَ اَللّهُ عَلَيْكَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً (2)«اگر نه فضل خدا بود بر تو و رحمت او هرآينه قصد كرده بودند گروهى از ايشان كه تو را گمراه كنند و گمراه نمى كنند مگر خود را، و ضرر نمى توانند رسانيد به تو هيچ چيز، و فرستاد خدا بر تو قرآن و حكمت را و آموخت تو را آنچه نمى دانستى و فضل خدا بر تو بزرگ است» . چون اين آيات در حقّ بنى ابيرق نازل شد و رسوا شدند بشير گريخت و به مكه رفت و اظهار كفر خود نمود و مرتد شد، و در آنجا نيز به دزدى رفت و ديوار بر سرش آمد و به جهنم واصل شد، پس حق تعالى اين آيه را در شأن او فرستاد وَ مَنْ يُشاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ اَلْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ اَلْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (3)«هر كه عداوت و مخالفت كند با رسول بعد از آنكه ظاهر شود بر او راه حق و پيروى كند غير راه مؤمنان را، واگذاريم او را به آنچه

ص: 1018


1- . سورۀ نساء:112.
2- . سورۀ نساء:113.
3- . سورۀ نساء:115.

خود براى خود خواسته است و درآوريم او را به جهنم، و بد محل بازگشتى است جهنم» (1).

و از جمله وقايع اين سال جارى كردن حكم سنگسار بود بر يهود. شيخ طبرسى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از يهودان خيبر كه در ميان ايشان شرافت و نجابتى داشت با مردى از اشراف ايشان زنا كرد و آن زن شوهر داشت و آن مرد زن داشت، و ايشان نخواستند كه آنها را سنگسار كنند چون شريف و بزرگ ايشان بودند، پس نامه اى به يهودان مدينه نوشتند كه: اين مسأله را از محمد سؤال كنيد، به طمع آنكه شايد حضرت رخصت دهد كه ايشان را سنگسار نكنند، پس كعب بن الاشرف و كعب بن اسيد و شعبة بن عمرو و مالك بن الصيف و كنانة بن ابو الحقيق و ساير اشراف ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: خبر ده ما را از حكم زناى مرد محصن با زن محصنه، فرمود: به حكم من راضى خواهيد شد؟ گفتند: آرى؛ پس جبرئيل حكم سنگسار را آورد و حضرت ايشان را خبر داد، و چون ايشان ابا كردند از قبول آن جبرئيل گفت: عبد اللّه بن صوريا را ميان خود و ايشان حكم گردان.

حضرت به ايشان گفت: مى شناسيد جوان سادۀ سفيد يك چشم را كه در فدك مى باشد و او را ابن صوريا مى گويند؟ گفتند: آرى، فرمود: چگونه است او در ميان شما؟ گفتند: از او داناترى از يهود بر روى زمين نيست! حضرت فرمود: او را بطلبيد.

چون عبد اللّه بن صوريا حاضر شد حضرت فرمود: تو را سوگند مى دهم بخداى يگانه كه تورات را بر موسى فرستاد و دريا را براى شما شكافت و شما را از غرق نجات داد و آل فرعون را غرق كرد و ابر را سايبان شما نمود، و منّ و سلوى براى شما فرستاد كه بگو حكم سنگسار در تورات هست؟

ابن صوريا گفت: آرى بحق آن خدائى كه ياد كردى اين حكم در تورات هست و اگر نه آن بود كه ترسيدم حق تعالى مرا بسوزاند اگر دروغ گويم و تغيير كنم حكم تورات را هرآينه اعتراف نمى كردم براى تو اى محمد، بگو كه حكم زنا در كتاب تو چگونه است؟

ص: 1019


1- . تفسير قمى 1/152 با اندكى اختصار.

حضرت فرمود: حكمش آن است كه هرگاه چهار گواه عادل شهادت دهند كه زنا كرده اند و مانند ميل در سرمه دان ديده اند هر يك كه محصن باشد، سنگسار بر او واجب است.

ابن صوريا گفت: خدا در تورات نيز چنين فرستاده است.

حضرت فرمود: بگو به چه سبب اين حكم را تغيير داديد؟

ابن صوريا گفت: چون شريفان ما زنا مى كردند ايشان را سنگسار نمى كرديم و چون ضعيفان مى كردند سنگسار مى كرديم، و به اين سبب زنا در ميان اشراف ما بسيار شد تا آنكه پسر عم پادشاه ما زنا كرد و او را سنگسار نكرديم، پس مرد ديگر زنا كرد و چون پادشاه خواست او را سنگسار كند قوم آن مرد گفتند: تا پسر عم خود را سنگسار نكنى نمى گذاريم او را سنگسار كنى؛ پس علماء گفتند: مى بايد جمع شويم و حكم ديگر براى زنا قرار دهيم كه در شريف و وضيع جارى باشد، پس چنين قرار دادند كه هر كه زنا كند او را چهل تازيانه بزنند و رويش را سياه كنند و او را واژگون بر خر سوار كرده و در محلات و قبائل بگردانند، و تا حال اين حكم بجاى سنگسار در ميان ما جارى شده است.

پس يهودان گفتند: به اين زودى اعتراف كردى و آنچه ما در حق تو گفتيم دروغ گفتيم و ليكن چون غايب بودى نخواستيم تو را غيبت كنيم.

ابن صوريا گفت: مرا سوگند داد و نتوانستم دروغ بگويم. پس حضرت امر فرمود آن مرد و زن را در در مسجد سنگسار كردند و فرمود: منم اول كسى كه زنده مى كند حكم خدا را هرگاه خواهند پنهان كنند؛ پس حق تعالى فرستاد يا أَهْلَ اَلْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ اَلْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1)«اى اهل تورات! بتحقيق كه آمده است بسوى شما رسول ما بيان مى كند براى شما بسيارى از آنچه شما پنهان مى كرديد از كتاب خدا و عفو مى كند از بسيارى و اظهار نمى كند» ، پس ابن صوريا برجست و دست بر زانوى حضرت گذاشت و گفت: پناه مى برم به خدا و به تو از آنكه ذكر

ص: 1020


1- . سورۀ مائده:15.

كنى آن بسيارى را كه خدا فرمود كه عفو مى كنى و ما را رسوا نمى كنى.

پس ابن صوريا پرسيد: خواب تو چون است؟ حضرت فرمود: چشمهاى من به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود.

گفت: مرا خبر ده كه چرا گاهى فرزند با پدر شبيه است و گاهى با مادر؟ فرمود: آب منى هر يك كه زيادتى مى كند فرزند به او شبيه تر مى شود.

گفت: راست گفتى، مرا خبر ده كه كداميك از اعضاى فرزند از منى مرد بهم مى رسد و كدام از زن؟ پس حضرت را غشى طارى شد و بازآمد با روى سرخ و عرق از او مى ريخت، و اين حالتى بود كه آن حضرت را در وقت نزول وحى عارض مى شد، پس فرمود: استخوان و پى و رگها از منى مرد است و گوشت و خون و ناخن و مو از منى زن است.

گفت: راست گفتى، گفتار و كردار تو گفتار و كردار پيغمبران است. و مسلمان شد.

و چون خواستند برخيزند بنى قريظه درآويختند در بنو نضير و گفتند: يا محمد! برادران ما از بنو نضير پدر ما و ايشان يكى است و دين ما و ايشان يكى است و بر ما جور مى كنند و چون كسى از ما را مى كشند نمى گذارند كه ما قاتل را بكشيم و هفتاد وسق خرما ديه مى دهند، و چون ما از ايشان كسى را بكشيم قاتل را به عوض مى كشند و صد و چهل وسق خرما نيز مى گيرند، و اگر كشتۀ ايشان زن باشد مرد ما را به عوض آن مى كشند و به يك مرد ايشان دو مرد ما را مى كشند، و به عوض بندۀ ايشان آزاد ما را مى كشند، و جراحات ما را به نصف جراحات خود حساب مى كنند؛ پس حق تعالى آيات رجم و قصاص را فرستاد (1).

و از وقايع سال چهارم نزول حكم تحريم خمر بود (2).

و در اين سال حضرت تزويج نمود امّ سلمه را كه از نساء طاهرۀ آن حضرت بود (3).

ص: 1021


1- . مجمع البيان 2/193 و 194.
2- . التنبيه و الاشراف 213.
3- . تاريخ طبرى 2/88؛ المنتظم 3/206؛ البداية و النهاية 4/92.

و در اين سال زينب دختر خزيمه زوجۀ آن حضرت فوت شد (1)؛ و عبد اللّه پسر رقيه كه از عثمان بهم رسيده بود فوت شد در ماه جمادى الاولى (2).

و در اين سال فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين عليه السّلام به رحمت رب العالمين واصل شد (3)، و كيفيت كفن و دفن و صلاة او با ساير فضائل و احوالش ان شاء اللّه تعالى بعد از اين مذكور خواهد شد.

و مروى است كه: در اين سال در سوم ماه شعبان المعظم حضرت سيد الشهداء حسين بن على عليه السّلام متولد شد (4).

ص: 1022


1- . المنتظم 3/210.
2- . سيرۀ ابن حبان 237؛ كامل ابن اثير 2/176؛ البداية و النهاية 4/91.
3- . المنتظم 3/213.
4- . المنتظم 3/204.

باب سى و پنجم: در بيان جنگ خندق است كه آن را غزوۀ احزاب مى نامند

ص: 1023

ص: 1024

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند كه: غزوۀ احزاب در ماه رمضان سال پنجم هجرت بود و سببش آن بود كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنو نضير را از مدينه بيرون كرد-و ايشان گروهى بودند از يهود از فرزندان هارون-پس جمعى از ايشان به خيبر رفتند و رئيس ايشان حى بن اخطب به مكه رفت و به ابو سفيان و رؤساى قريش گفت: محمد بسيارى از ما و شما را كشت و عداوتش با ما و شما محكم شده است و ما را از خانه هاى خود بيرون كرد و اموال و مزارع ما را تصرف كرد و پسر عمّان ما بنى قينقاع را نيز از ديار خود جلا فرمود، پس بگرديد در زمين و هم سوگندان خود را و غير ايشان را از قبائل عرب جمع كنيد تا برويم بر سر او و از قوم من در مدينه هفتصد نفر هستند-يعنى بنى قريظه-و همه مردان جنگند و ميان ايشان و محمد عهد و پيمانى هست و من ايشان را راضى مى كنم كه پيمان را بشكنند و بر دفع آن حضرت ما را يارى كنند و شما از جانب بالاى مدينه بيائيد و ايشان از جانب پائين مدينه و محمد و اصحابش را از ميان برداريم؛ و از موضع بنى قريظه تا مدينه دو ميل راه بود و در موضعى مى بودند كه مسمّى است به بئر عبد المطلب. و پيوسته ابن اخطب با ايشان در قبائل عرب مى گرديد تا ده هزار كس جمع شدند از قريش و كنانه و اقرع بن حابس با قومش و عباس بن مرداس با بنى سليم.

به روايت شيخ مفيد و طبرسى سلام بن ابى الحقيق و حى بن اخطب و كنانة بن ربيع و هودة بن قيس و ابو عمارۀ والبى با گروهى از بنى النضير و بنى والبه به مكه رفتند، و ابتدا كردند به ابو سفيان چون عداوت او را با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسارعت او را در قتال آن حضرت مى دانستند و از او يارى جستند بر قتال آن حضرت، ابو سفيان گفت: من با شما

ص: 1025

متفقم برويد و ساير قريش را راضى كنيد؛ پس ايشان به نزد وجوه و رؤساى قريش رفتند و گفتند: دست ما با دست شماست و با شما اتفاق مى كنيم تا محمد را مستأصل كنيم، پس قريش به ايشان گفتند: شما اهل كتاب اوّليد و دين محمد را و دين ما را مى دانيد بگوئيد كه دين ما بهتر است يا دين او؟ و ما به حق سزاوارتريم يا او؟

يهود گفتند: بلكه دين شما بهتر از دين او. پس حق تعالى فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ اَلطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً. أُولئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اَللّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اَللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً (1)«آيا نمى نگرى بسوى آنان كه داده اند ايشان را بهره اى از كتاب كه به سبب عداوت مسلمانان ايمان مى آورند به بتهاى قريش كه جبت و طاغوتند و مى گويند در حق كافران كه ايشان هدايت يافته ترند از آنها كه ايمان آورده اند به محمد و راه ايشان درست تر است، اين گروه آنانند كه لعنت كرده است ايشان را خدا و هر كه را خدا لعنت كند پس هرگز نمى يابى براى او ياورى» ، پس قريش شاد شدند به آنكه يهود تصديق حقيت دين ايشان كردند، و ابو سفيان ملعون آمد و گفت: اكنون خدا شما را بر دشمن خود تمكين داده است و اينك يهود آمده اند و با شما متفق شده اند كه يا كشته شوند يا محمد و اصحابش را مستأصل گردانند.

پس قريش با يهودان اتفاق كردند و يهودان بيرون آمده رفتند به نزد قبيلۀ غطفان و ايشان را بسوى حرب حضرت دعوت كردند و گفتند: قريش با ما متفق شده اند و ايشان نيز اجابت كردند. پس قريش بيرون آمدند و قائدشان ابو سفيان بود؛ و غطفان بيرون آمدند با عيينة بن حصن فزارى و حارث بن عوف با بنى مرّه و مسعر بن جبله با اتباع خود از قبيلۀ اشجع و نامه ها نوشتند بسوى حلفاى خود از بنى اسد؛ پس طلحه با اتباعش از بنى اسد آمدند و قريش بسوى بنى سليم نوشتند و ابو الاعور سلمى با اتباعش آمدند.

چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد اصحاب خود را طلبيد و با ايشان

ص: 1026


1- . سورۀ نساء:51 و 52.

مشورت كرد و ايشان هفتصد نفر بودند، سلمان عرض كرد: يا رسول اللّه! جماعت قليل در مطاوله و مبارزه در برابر جماعت كثير نمى توانند ايستاد.

حضرت فرمود: پس چه كنيم؟

سلمان عرض كرد: خندقى مى كنيم بر دور خود كه حجابى باشد ميان تو و ايشان كه ايشان از هر جانب بر سر ما نيايند و جنگ از يك جانب باشد، و ما در بلاد عجم وقتى كه لشكر گرانى متوجه ما مى شد چنين مى كرديم كه جنگ از موضع معينى واقع شود.

پس جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: رأى سلمان صواب است و به آن عمل مى بايد كرد. حضرت فرمود كه زمين را پيمودند از ناحيۀ احد تا رايح و هر بيست گام يا سى گام را به جماعتى از مهاجران و انصار داد كه حفر نمايند و امر كرد كه بيلها و كلنگها آوردند و حضرت خود ابتدا كرد در حصۀ مهاجران و كلنگى برداشت و خود مى كند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خاك را نقل مى كرد تا آنكه عرق كرد و مانده شد و فرمود: عيشى نيست مگر عيش آخرت، خداوندا! بيامرز انصار و مهاجران را. چون مردم ديدند كه حضرت خود متوجه كندن گرديده اهتمام بسيار كردند در كندن و خاك را نقل مى كردند.

چون روز دوم شد بامداد آمدند بر سر خندق و حضرت در مسجد فتح نشست و صحابه مشغول كندن شدند ناگاه به سنگى رسيدند كه كلنگ در آن كار نمى كرد، پس جابر بن عبد اللّه انصارى را به خدمت حضرت فرستادند كه حقيقت حال را عرض نمايد، جابر گفت: چون به مسجد فتح رفتم ديدم حضرت بر پشت خوابيده است و رداى مبارك را در زير سر گذاشته و از گرسنگى بر شكم خود سنگى بسته است، گفتم: يا رسول اللّه! سنگى در خندق پيدا شده كه كلنگ در آن اثر نمى كند، پس برخاست و بسرعت روانه شد، و چون به آن موضع رسيد آبى طلبيد و از آن آب وضو ساخت و كف آبى در دهان حكمت نشان كرد و مضمضه نمود و بر آن سنگ ريخت پس كلنگ را گرفت و ضربتى زد بر آن سنگ كه از آن برقى ساطع شد و در اثر آن برق قصرهاى شام را ديديم، پس بار ديگر كلنگ را زد و برقى ساطع شد كه قصرهاى مداين را ديديم، پس بار ديگر كلنگ را زد

ص: 1027

و برقى لامع شد كه قصرهاى يمن را ديديم، پس فرمود: اين مواضع را كه برق بر آنها تابيد شما فتح خواهيد كرد؛ مسلمانان از استماع اين بشارت شاد شده و خدا را كه حمد كردند؛ منافقان گفتند: وعدۀ ملك كسرى و قيصر مى دهد و از ترس بر دور خود خندق مى كند! پس حق تعالى آيۀ قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ (1)را براى تكذيب منافقان فرستاد (2).

و ابن بابويه روايت كرده است كه: چون كلنگ اول را زد ثلث سنگ را شكست و فرمود: اللّه اكبر كليدهاى شام را خدا به من داد و بخدا سوگند كه قصرهاى سرخ آن را مى بينم؛ پس كلنگ ديگر زد و ثلث ديگر را شكست و فرمود: اللّه اكبر خدا كليدهاى ملك فارس را به من داد و بخدا سوگند كه الحال قصر سفيد مداين را مى بينم؛ و چون كلنگ سوم را زد و باقى سنگ جدا شد گفت: اللّه اكبر كليدهاى يمن را به من دادند و بخدا سوگند كه دروازه هاى صنعا را مى بينم (3).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است از امام جعفر صادق عليه السّلام كه: كلنگ را از دست امير المؤمنين عليه السّلام يا سلمان گرفت و يك ضربت زد كه سنگ به سه پاره شد پس فرمود:

فتح شد بر من در اين ضربت گنجهاى كسرى و قيصر. پس ابو بكر و عمر با يكديگر گفتند:

نمى توانيم از ترس به قضاى حاجت برويم و او وعدۀ ملك پادشاه عجم و پادشاه روم به ما مى دهد (4).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت براى خندق خط كشيد هر چهل ذراع را به ده نفر داد، پس نزاع كردند مهاجران و انصار در باب سلمان چون مردى قوى بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: سلمان از ماست؛ پس حضرت

ص: 1028


1- . سورۀ آل عمران:26.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/176-178 و مجمع البيان 1/428 و 4/340 و ارشاد شيخ مفيد 1/94 و دلائل النبوة 3/408-420 و مغازى 2/441-450.
3- . خصال 162؛ امالى شيخ صدوق 258. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 3/421.
4- . كافى 8/216.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بيت است (1).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس جابر گفت: آن سنگ به اعجاز آن حضرت مانند ريگ فرو ريخت، و من چون يافتم كه حضرت گرسنه است گفتم: يا رسول اللّه! ممكن است در خانۀ من چاشت ميل فرمائى؟ فرمود: چه چيز در خانه دارى اى جابر؟ عرض كردم: بزغاله اى و يك صاع جو دارم، فرمود: برو و آنچه دارى بعمل بياور تا ما بيائيم؛ جابر گفت: به خانه رفتم و زن خود را امر كردم كه جو را آرد كرد و من بزغاله را كشتم و پوست كندم و زن نان پخت و بزغاله را بريان كرد و چون فارغ شد به خدمت حضرت آمدم و گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه فارغ شديم بيا با هر كه خواهى، پس در كنار خندق ايستاد و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! اجابت كنيد دعوت جابر را؛ و در خندق هفتصد مرد كار مى كردند، چون نداى حضرت را شنيدند همه بيرون آمدند و به جانب خانۀ من روانه شدند و در راه حضرت به هر كه مى رسيد از مهاجران و انصار مى فرمود: اجابت كنيد جابر را. جابر گفت: من پيش رفتم و با اهل خود گفتم: بخدا سوگند حضرت آمد با گروهى كه هيچ كس را طاقت اطعام ايشان نيست، زن پرسيد: آيا تو حضرت را اعلام كردى كه چه چيز در خانۀ ما هست؟ گفتم: آرى، گفت: پس كارى مدار خود بهتر مى داند. جابر گفت: حضرت داخل خانه شد و در ديگ نظر كرد و فرمود:

كمچه اى بزن و بيرون آور و قدرى در ته اش بگذار، و در تنور نظر كرد و فرمود: نان بيرون آور و قدرى در تنور بگذار و همه را بيرون مياور، پس كاسه اى طلبيد و به دست با بركت نان در كاسه تريد كرد و كمچه زد و مرق بر روى نان ريخت و فرمود: ده نفر را بياور، آمدند و خوردند تا سير شدند، پس فرمود: يك دست بزغاله را بياور، آوردم و ايشان خوردند، پس فرمود: ده نفر ديگر را بطلب، طلبيدم و ايشان نيز خوردند و سير شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان، پس ذراع ديگر را طلبيد و ايشان خوردند، پس ده نفر ديگر را طلبيد و ايشان نيز سير شدند، و ذراع ديگر طلبيد

ص: 1029


1- . مجمع البيان 1/427 و 4/341؛ مستدرك حاكم 3/691؛ دلائل النبوة 3/418.

و آوردم و ايشان خوردند، پس به حضرت عرض كردم: گوسفند چند ذراع دارد؟ فرمود:

دو ذراع؛ عرض كردم: من سه ذراع تا حال آوردم بحقّ خداوندى كه تو را به حق فرستاده است، حضرت فرمود: اگر سخن نمى گفتى هرآينه همۀ مردم از ذراع مى خوردند.

جابر گفت: همچنين ده نفر ده نفر آوردم تا همه خوردند و سير شدند و آن قدر طعام براى ما ماند كه تا چند روز ديگر خورديم (1).

و باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در حفر خندق عثمان گذشت بر عمار بن ياسر و او مشغول كندن خندق بود و غبار بلند شده بود، عثمان آستين خود را بر بينى نحسش گرفت و گذشت، چون عمار كراهت و كناره گيرى او را مشاهده كرد رجزى خواند كه مضمونش اين است: مساوى نيست كسى كه بنا كند مساجد را و در آنها بسر آورد راكع و ساجد، و كسى كه گذرد بر غبار و از آن بسوى ديگر ميل كند از روى معانده و انكار؛ پس عثمان برگشت و عمار را دشنام داد كه: اى فرزند زن سياه! مرا مى گوئى؟ و به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و گفت: ما داخل اسلام نشده ايم كه از مردم دشنام بشنويم، حضرت فرمود: اگر اسلام را نمى خواهى من از كافر شدن تو پروا ندارم به هر جا كه خواهى برو.

پس حق تعالى فرستاد يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اَللّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. إِنَّ اَللّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (2)يعنى: «منّت مى گذارند بر تو براى اينكه مسلمان شده اند، بگو-يا محمد-منّت مگذاريد بر من اسلام خود را بلكه خدا منّت مى گذارد بر شما كه هدايت كرده است شما را بسوى ايمان اگر هستيد راستگويان كه ايمان آورده ايد، بدرستى كه خدا مى داند پنهان آسمانها و زمين را و خدا بينا و دانا است به آنچه شما مى كنيد» (3)، از سياق اين آيات چنانكه على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير آيه ظاهر است كه مراد الهى آن است كه دروغ مى گوئيد و ايمان نياورده ايد.

ص: 1030


1- . تفسير قمى 2/178.
2- . سورۀ حجرات:17 و 18.
3- . تفسير قمى 2/322.

كلينى و على بن ابراهيم به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در اول اسلام مقرر بود كه هر كه در شب ماه مبارك رمضان به خواب رود خوردن و آشاميدن بر او حرام مى شود، و چون حضرت در ماه مبارك رمضان حكم كرد به كندن خندق خوات بن جبير انصارى برادر عبد اللّه بن جبير كه در احد شهيد شد در خندق كار مى كرد و مرد پير ضعيفى بود، چون شب به خانه برگشت به اهل خود گفت: طعامى حاضر داريد كه افطار كنم؟ گفتند: نه به خواب مرو تا بزودى طعامى مهيا كنيم؛ چون تكيه كرد بى اختيار به خواب رفت، گفتند: به خواب رفتى؟ گفت: آرى، پس طعام نخورد و بامداد به خندق آمد و مشغول كار شد و در اثناى كار غش بر او طارى مى شد، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او گذشت و حال او را مشاهده كرد پرسيد: چرا به اين حالى؟ او كيفيت واقعۀ شب را عرض كرد، پس حق تعالى به سبب او منّت گذاشت بر مسلمانان و فرستاد كُلُوا وَ اِشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ اَلْخَيْطُ اَلْأَبْيَضُ مِنَ اَلْخَيْطِ اَلْأَسْوَدِ مِنَ اَلْفَجْرِ (1)يعنى: «بخوريد و بياشاميد تا ظاهر شود براى شما ريسمان سفيد صبح از ريسمان سياه شب» (2).

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت از كندن خندق فارغ شد سه روز پيش از آمدن قريش، و براى خندق هشت در مقرر فرمود و بر هر درى يك مرد از مهاجران و يك مرد از انصار با گروهى مقرر فرمود كه حراست نمايند. پس قبائل قريش و كنانه و سليم و هلال با حى بن اخطب آمدند و قريش با حلفاى خود كه ده هزار كس بودند در ما بين «جرف» و «غابه» فرود آمدند و غطفان و توابع ايشان از اهل نجد در جانب احد فرود آمدند؛ و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سه هزار نفر از صحابه از مدينه بيرون آمدند (3).

ص: 1031


1- . سورۀ بقره:187.
2- . كافى 4/98-99؛ تفسير قمى 1/66؛ مجمع البيان 1/280 و در آن بجاى «خوات» ، «مطعم» مذكور شده است.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/179 و مجمع البيان 4/341-342.

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: لشكر مشركان هيجده هزار نفر بودند (1)، و اكثر مجموع لشكر را ده هزار كس گفته اند، پس چون قريش به وادى عقيق رسيدند در ميان شب حى بن اخطب بسوى بنى قريظه آمد و ايشان در قلعۀ خود متحصن بودند و به عهدى كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده بودند در امان بودند، چون دروازۀ قلعه را كوبيد و صدا به گوش كعب بن اسيد (2)رسيد به اهل خود گفت: اين برادر توست و اهل و قبيلۀ خود را به بلا انداخت و اكنون آمده است كه ما را به بلا افكند و عهد ما را با محمد بشكند و محمد با ما نيكى كرده و در امان خود استوار بوده و حق همسايگان ما را پيوسته رعايت مى كند و سزاوار نيست كه با او خيانت كنيم پس از غرفه به زير آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: منم حى بن اخطب آورده ام براى تو عزت روزگار را.

كعب گفت: بلكه آمده اى با مذلت و خوارى ابدى از براى ما.

ابن اخطب گفت: اى كعب! اينك قريش آمده اند با پيشوايان و بزرگواران خود و هم سوگندان خود از قبيلۀ كنانه و در «عقيق» فرود آمده اند، و اينك قبيلۀ فزاره آمده اند با سركرده ها و بزرگان خود و در «غابه» (3)فرود آمده اند، و اينك قبيلۀ سليم و ديگران آمده اند و در قلعۀ بنى ذبيان فرود آمدند و هرگز محمد و اصحابش از جنگ اين گروه انبوه رها نخواهند شد، پس در بگشا و عهد را ميان خود و محمد بشكن.

كعب گفت: هرگز براى تو در نگشايم، از راهى كه آمده اى برگرد.

ابن اخطب گفت: هيچ چيز تو را مانع نيست از در گشودن مگر آهو بچه اى كه در تنور گذاشته اى و مى ترسى كه من با تو در خوردن آن شريك شوم، در را بگشا و مترس كه من شريك تو نخواهم شد.

كعب گفت: خدا تو را لعنت كند كه از راهى درآمدى كه من جواب نتوانم گفت؛ پس گفت: در را براى او بگشائيد.

ص: 1032


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/249.
2- . در مصدر «كعب بن اسد» ذكر شده است.
3- . در مصدر «رغابه» است.

چون در را گشودند داخل شد و نشست گفت: واى بر تو اى كعب بشكن عهد خود را با محمد و رأى مرا رد مكن كه محمد هرگز از اين گروه رها نخواهد شد، و اگر اين فرصت را از دست بدهى ديگر چنين فرصتى به دست تو نخواهد آمد.

پس هر كه در قلعه بود از رؤساى يهود مانند غزال بن شمول و ياسر بن قيس و رفاعة بن زيد و زهير بن ناطا (1)جمع شدند و كعب به ايشان گفت: شما چه مى گوئيد؟ همه گفتند: تو بزرگ مائى و مطاعى در ميان ما و عهد و پيمان را تو بسته اى، اگر عهد را مى شكنى ما نيز مى شكنيم، و اگر در قلعه مى مانى ما نيز مى مانيم، و اگر بيرون مى روى ما نيز بيرون مى رويم.

زهير بن ناطا كه مرد پير صاحب تجربه اى بود گفت: من خواندم در توراتى كه خدا فرستاده است بر ما كه حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد در آخر الزمان كه از مكه خروج خواهد كرد و محل هجرت او اين بحيره خواهد بود-يعنى مدينه-و بر درازگوش برهنه سوار خواهد شد و جامه هاى كهنه خواهد پوشيد و به نان خشك و خرما قناعت خواهد كرد و اوست خندان و بسيار كشندۀ مردمان و در هر دو چشمش سرخى هست و در ميان دو كتفش خاتم نبوت هست، شمشير خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا نخواهد كرد از هر كه در برابر او آيد و پادشاهى او به منتهاى زمين خواهد رسيد؛ اگر اين آن پيغمبر است، از بسيارى اين گروه پروا نمى كند، و اگر كوهها با او سركشى و معارضه كنند بر آنها غالب مى آيد.

ابن اخطب لعين گفت: اين آن پيغمبر نيست، آن پيغمبر از بنى اسرائيل است و اين از فرزندان اسماعيل است، و هرگز بنى اسرائيل تابع فرزندان اسماعيل نمى شوند زيرا كه خدا ايشان را بر جميع مردم زيادتى داده است و پيغمبرى و پادشاهى را در ميان ايشان گذاشته است و موسى با ما عهد كرده است كه ايمان نياوريم به رسولى تا قربانى بياورد كه آتش آن را بخورد و با محمد آيتى نيست، اين گروه را برگرد خود جمع كرده است و به جادو ايشان

ص: 1033


1- . در مصدر «زبير بن ياطا» است.

را فريب داده است و مى خواهد به جادوى خود بر مردم غالب آيد. و پيوسته به اين اكاذيب و اباطيل ايشان را وسوسه مى كرد تا همه را از رأى خود برگردانيد و با خود در رأى شوم خود موافق كرد و گفت: بيرون آوريد آن نامه را كه ميان شما و محمد نوشته شده است، چون نامه را بيرون آوردند گرفت و پاره كرد و گفت: الحال آنچه شدنى بود شد ديگر چاره اى بغير از جنگ نيست پس مهياى جنگ شويد.

چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد بسيار محزون شد و صحابه بسيار ترسيدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سعد بن معاذ و اسيد بن حضير (1)را كه از قبيلۀ اوس بودند و آن قبيله با بنى قريظه همسوگند بودند فرمود: برويد به نزد بنى قريظه و معلوم كنيد كه با ما در چه مقامند، و اگر نقض عهد كرده باشند چون برگرديد كسى را بر اين واقعه مطلع مسازيد، و چون به نزد من آئيد بگوئيد «عضل و القاره» (و اين رمزى بود ميان حضرت و ايشان كه حضرت بيابد و ديگران نيابند، و «عضل» و «قاره» دو قبيله بودند از قريش كه مسلمان شدند به ظاهر و مكر كردند و مرتد شدند، پس هر كه مكر مى كرد بر حال او مثل مى زدند به حال ايشان) .

چون سعد و اسيد به دروازۀ قلعه بنى قريظه رسيدند، كعب از بالاى قلعه مشرف شد و ايشان را دشنام داد و نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ناسزا گفت، سعد گفت: تو مانند روباهى كه در سوراخ خود گريخته باشد، بزودى قريش برخواهند گشت و حضرت تو را محاصره خواهد كرد و با مذلت تو را از قلعه به زير خواهد آورد و گردن خواهد زد.

پس برگشتند و گفتند: «عضل و القاره» ، حضرت براى مصلحت فرمود: لعنت باد بر ايشان من امر كرده ام ايشان را كه چنين كنند، و اين را براى مصلحت توريه فرمود كه جواسيس قريش كه پيوسته در ميان عسكر حضرت بودند اگر بشنوند به شك افتند كه شايد حضرت به ايشان متفق باشد و چنين توطئه كرده باشند كه ايشان را فريب دهند.

پس ابن اخطب ملعون بسوى ابو سفيان و قريش برگشت و ايشان را خبر داد كه

ص: 1034


1- . در مصدر «اسيد بن حصين» مى باشد.

بنو قريظه پيمان خود را با حضرت شكستند؛ قريش به اين خبر شاد شدند و در ميان شب نعيم بن مسعود اشجعى به خدمت حضرت آمد و او پيش از آمدن قريش به سه روز مسلمان شده بود و قريش نمى دانستند، پس عرض كرد: يا رسول اللّه! من ايمان به خدا آورده ام و تصديق تو كرده ام و كتمان كرده ام از قريش، اگر امر مى فرمائى كه در خدمت تو باشم و تو را به جان خود يارى كنم مى كنم، و اگر رخصت مى فرمائى مى روم و ميان قريش و بنى قريظه اختلاف مى افكنم و اتفاق ايشان را بر هم مى زنم تا از قلعه بيرون نيايند.

حضرت فرمود: برو و اتفاق ايشان را بر هم زن كه نزد من بهتر است.

عرض كرد: مرا رخصت ده يا رسول اللّه كه آنچه مصلحت دانم در حق تو بگويم.

حضرت فرمود: بگو آنچه خواهى.

پس اول به نزد ابو سفيان رفت و ابو سفيان خبر از اسلام او نداشت و گفت: مودت و خيرخواهى مرا نسبت به خود مى دانى و مى دانى كه من چه مقدار خواهش دارم كه خدا شما را بر دشمن شما يارى دهد، و بتحقيق كه شنيده ام محمد با يهود اتفاق كرده است كه ايشان چون داخل لشكر شما شوند و شما با او مشغول جنگ شويد اينها بر شما شمشير بكشند تا باعث غلبۀ محمد شود، و وعده داده است ايشان را كه چون چنين كنند منازل و مزارع بنو نضير و بنو قينقاع را كه از آنها گرفته است به ايشان بدهد، من مصلحت شما را در اين مى بينم كه نگذاريد ايشان داخل لشكر شما شوند تا گروهى از سركرده هاى ايشان را گرو بگيريد و بفرستيد به مكه تا از مكر و غدر ايشان ايمن باشيد.

ابو سفيان گفت: خدا تو را توفيق و جزاى نيك دهد كه ما را نصيحت و به خير راهنمائى كردى.

پس بزودى برگشت و به نزد بنو قريظه رفت و ايشان نيز از مسلمان شدن او خبر نداشتند و به ايشان گفت: اى كعب! مى دانى مودت مرا نسبت به خود و شنيده ام كه ابو سفيان مى گفته است كه: اين يهودان را از قلعه بيرون مى آوريم و در برابر محمد بازمى داريم، اگر اينها ظفر يافتند نام فتح از ماست و اگر محمد غالب شود اينها مقدمۀ لشكر مايند كشته مى شوند و ما مى گريزيم، من مصلحت نمى دانم كه شما داخل لشكر

ص: 1035

ايشان شويد تا ده نفر از اشراف ايشان به گرو بگيريد كه در قلعۀ شما باشند كه اگر بر محمد ظفر نيابند نروند تا برگردانند به شما عهد و پيمانى را كه ميان شما و محمد بوده است زيرا كه هرگاه قريش بگريزند و بر محمد ظفر نيابند محمد با شما جنگ خواهد كرد و شما را خواهد كشت.

كعب گفت: با ما نيكى كردى و نهايت خيرخواهى نمودى، ما از قلعه بيرون نمى رويم تا از ايشان گرو نگيريم (1).

و به روايت شيخ طبرسى: به ابو سفيان گفت: شنيده ام كه بنو قريظه از نقض عهد پشيمان شده و به نزد محمد فرستاده اند كه ما ده نفر از اشراف قريش به گرو مى گيريم و به تو مى دهيم كه ايشان را بكشى و با تو موافقت مى كنيم در جنگ ايشان شايد از ما راضى شوى (2).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود: آنچه من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كنم البته واقع است، و اگر از آسمان به زير افتم يا مرغ مرا بربايد دوست تر مى دارم از آنكه دروغ بر آن حضرت ببندم، و اگر از خود چيزى بگويم در جنگ شايد توريه كنم براى مصلحت زيرا كه مدار جنگ بر خدعه و مكر است، بدرستى كه چون خبر رسيد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بنو قريظه به نزد ابو سفيان فرستاده اند كه: هرگاه شما با محمد ملاقات كنيد ما شما را مدد خواهيم كرد؛ حضرت خطبه اى خواند و فرمود: بنى قريظه به نزد ما فرستاده اند كه چون ما با ابو سفيان ملاقات كنيم ما را مدد و اعانت كنند. چون اين خبر به ابو سفيان رسيد گفت:

يهود با ما در مقام مكرند (3)؛ و يك باعث گريختن ايشان اين بود.

شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: لشكر قريش در ناحيۀ خندق نزول كردند

ص: 1036


1- . تفسير قمى 2/179-182.
2- . مجمع البيان 4/344 و در آن «ده نفر» ذكر نشده است؛ و در مغازى 2/481-482 و المنتظم 3/235 هفتاد نفر ذكر شده است.
3- . قرب الاسناد 133.

و زياده از بيست روز ماندند و در ميان ايشان جنگى نشد مگر به تير و سنگ انداختن، و چون حضرت ضعف قلوب اكثر مسلمانان و ظهور نفاق منافقان را مشاهده فرمود به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوف كه سركردۀ غطفان بودند فرستاد و از ايشان طلب صلح نمود كه ثلث ميوۀ مدينه را به ايشان بدهد و ايشان برگردند؛ و در اين باب با سعد بن عبادۀ انصارى مشورت فرمود، سعد عرض كرد: يا رسول اللّه! اگر اين صلح به امر خداست ما را در قبول آن چاره اى نيست.

حضرت فرمود: وحى در اين باب نازل نشده است و ليكن چون قاطبۀ عرب براى شما تير عداوت در كمان گذاشته اند و از هر جانب بر سر شما مى آيند خواستم كه شوكت ايشان را از شما بشكنم تا قوتى در شما بهم رسد.

پس سعد بن معاذ گفت: وقتى كه ما مشرك بوديم و خدا را نمى شناختيم ايشان طمع در مال ما نكردند، اكنون كه خدا ما را به اسلام گرامى داشته است و به تو شرف و عزت يافته ايم اموال خود را به ايشان مى دهيم؟ بخدا سوگند كه بغير شمشير هيچ به ايشان نمى دهيم تا خدا ميان ما و ايشان حكم كند.

حضرت فرمود: من نيز مى خواستم ثبات عزم شما را بدانم، پس بر اين امر ثابت باشيد، بدرستى كه خدا پيغمبرش را وانمى گذارد و مرا يارى خواهد كرد و دين مرا بر همۀ دينها غالب خواهد گردانيد چنانكه وعده فرموده. پس آن حضرت به اقدام جد و اهتمام ايستاده ايشان را بسوى جهاد اعدا دعوت نمود و وعدۀ يارى و نصرت از جانب حق تعالى ايشان را فرمود.

پس گروهى از اشقياء قريش متوجه ميدان قتال شدند كه از جملۀ ايشان عمرو بن عبد ود و عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب و ضرار بن الخطاب و مرداس فهرى بودند؛ پس اسلحۀ جنگ بر خود راست كردند و بر اسبان عربى سوار شده بر منازل بنى كنانه گذشتند و ايشان را تحريص بر قتال كرده و گفتند: مهياى كارزار شويد كه امروز معلوم مى شود كه مرد كيست؛ و چون به كنار خندق رسيدند گفتند: اين مكرى است كه عرب نمى دانستند، اين تدبير آن فارسى است كه با اوست. پس گرديدند تا مكان تنگى از

ص: 1037

خندق يافتند و اسبان خود را از خندق جهاندند و عمرو بن عبد ود كه به شجاعت ميان عرب مشهور بود و او را با هزار سوار برابر مى دانستند و او را «فارس يليل» مى گفتند -زيرا كه در موضعى كه آن را «يليل» مى گويند در راه شام قافله اى از تجار مى رفتند كه عمرو در ميان ايشان بود چون به آن موضع رسيدند و در آن موضع قريب به هزار نفر از دزدان سر راه بر قافله گرفتند اهل قافله همگى گريختند بغير عمرو كه شمشير كشيد و شتر بچه اى را ربود و به عوض سپر بر سر دست گرفت و رو به ايشان آورد و همه را گريزاند و قافله را به سلامت گذرانيد، و به اين سبب او را «فارس يليل» مى گفتند-پس او در ميدان حرب جولان كرد و رجز مى خواند و مبارز مى طلبيد (1).

چون لشكر اسلام او را ديدند همه در پشت سر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گريختند و حضرت را پيش داشتند، پس عمر به عبد الرحمن بن عوف گفت: اين شيطان را مى بينى (يعنى عمرو) ؟ هيچ كس از دست او جان بدر نمى برد، بيائيد محمد را به او دهيم تا بكشد و ما به قوم خود ملحق شويم، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد قَدْ يَعْلَمُ اَللّهُ اَلْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ اَلْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ اَلْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً. أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذا جاءَ اَلْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ اَلْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ اَلْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَى اَلْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اَللّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً (2)يعنى: «بدرستى كه خدا مى داند بازدارندگان را از يارى رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از گروه شما و گويندگان مر برادران خود را كه: بيائيد بسوى ما و جنگ مكنيد و نمى آيند به كارزار مگر اندكى كه به كار نيايند در حالتى كه بخيلانند بر شما و نمى خواهند كه شما ظفر يابيد، مال در راه خدا صرف نمى كنند، پس چون بيايد ترس دشمن مى بينى ايشان را كه نظر مى كنند بسوى تو مى گردد چشمهاى ايشان مانند كسى كه غش بر او طارى شود از سكرات مرگ، پس چون برود ترس برنجانند شما را به زبانهاى تيز در حالتى كه بخيلند بر

ص: 1038


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/96-98؛ مجمع البيان 4/342 با اختصار.
2- . سورۀ احزاب:18 و 19.

غنيمت، اين گروه ايمان نياورده اند پس باطل گردانيده است خدا عملهاى ايشان را و بر خدا آسان است حبط عملهاى ايشان يا آنكه خدا را از نفاق ايشان پروائى نيست» .

پس عمرو بن عبد ود نيزۀ خود را بر زمين نصب كرد و جولانى كرد و رجزى خواند كه مضمونش اين بود: صدايم گرفته شد از بس ندا كردم در مجمع شما كه كى با من مبارزه مى كند، و ايستادم در هنگامى كه شجاع مى ترسد در مقام قرنى كه نگريزد، و من پيوسته چنين مسارعت كننده بودم در جنگهاى عظيم، بدرستى كه شجاعت و بخشش در جوان از بهترين خصلتها است.

پس حضرت فرمود: كى مى رود كه اين سگ را دفع كند؟

چون هيچ كس جواب نگفت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برجست و گفت: من مى روم او را دفع كنم.

حضرت فرمود: يا على! اين عمرو بن عبد ود است.

حضرت امير عليه السّلام عرض كرد كه: من على بن ابى طالبم.

پس حضرت فرمود: نزديك من بيا؛ و به دست مبارك خود عمامه بر سر او بست و ذو الفقار را به دستش داد و فرمود: برو و به اين شمشير قتال كن. پس دعا كرد كه:

خداوندا! حفظ كن او را از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از بالاى سر و از زير پا.

پس حضرت اسد اللّه الغالب مانند شير ژيان بسرعت متوجه ميدان گرديد و رجزى خواند كه مضمونش اين است: تعجيل مكن كه آمد بسوى تو اجابت كنندۀ آواز تو كه عاجز نيست از مقاومت تو، و صاحب نيّت درست و بيناست در راه حق و راستگوئى نجات دهندۀ هر رستگار است، و بدرستى كه اميدوارم بزودى براى تو برپا كنم نوحه را كه بر جنازه ها مى كنند، از ضربت شكافنده كه آوازه اش بماند بعد از جنگها.

عمرو گفت: تو كيستى كه جرأت كردى در اين معركه بر قتال من؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: منم على بن ابى طالب پسر عمّ رسول خدا و داماد او.

گفت: و اللّه كه پدرت با من يار بود و نديم ديرينۀ من بود و نمى خواهم كه تو را بربايم به

ص: 1039

نيزۀ خود و بدارم در ميان آسمان و زمين كه نه زنده باشى و نه مرده.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: پسر عمم مرا خبر داده است كه اگر تو مرا بكشى من داخل بهشت مى شوم و تو در جهنم خواهى بود، و اگر من تو را بكشم در بهشت خواهم بود و تو داخل جهنم خواهى شد.

عمرو از روى استهزاء گفت: هر دو از براى تو خواهد بود، اين بد قسمتى است كه كرده اى.

حضرت فرمود كه: اين را بگذار اى عمرو، من از تو شنيدم در وقتى كه به پردۀ كعبه دست زده بودى، مى گفتى كه هر كه در جنگ سه خصلت را بر من عرض كند البته يكى را قبول مى كنم، و من اكنون سه خصلت بر تو عرض مى كنم يكى را قبول كن.

گفت: بگو يا على.

فرمود: اول آنكه گواهى دهى به وحدانيت خدا و پيغمبرى رسول خدا و مسلمان شوى.

گفت: اين را از من دور گردان كه نمى شود.

فرمود: دوم آنكه برگردى و اين لشكر را از رسول خدا برگردانى، اگر راست گويد و امرش ثابت شود موجب شرف شماست و شما بهتر مى شناسيد او را، و اگر دروغ گويد و پيغمبر نباشد گرگان و دزدان عرب كفايت شر او از شما خواهند كرد.

آن بى سعادت گفت: اين هم نمى شود زيرا كه زنان قريش در خانه ها خواهند گفت و مردم در اشعار خود خواهند بست كه من از جنگ ترسيدم و برگشتم و يارى نكردم گروهى را كه مرا رئيس خود كرده اند.

حضرت فرمود: سوم آن است كه من پياده ام و تو سواره، تو از اسب فرود آى كه من و تو پياده جنگ كنيم.

چون اين را شنيد از اسب خود بر زمين جست و اسب را پى كرد و گفت: اين خصلتى است كه گمان نداشتم احدى از عرب جرأت كند و اين را از من بطلبد.

پس آن ملعون مبادرت كرد و ضربتى بر سر حضرت حواله كرد و حضرت سپر را بر سر

ص: 1040

كشيد و ضربت آن ملعون سپر را به دونيم كرد و بر سر آن حضرت نشست، و چون خدعه در جنگ رواست حضرت فرمود كه: تو خود را فارس عرب مى دانى و اين تو را بس نيست كه من در اين سن با تو مبارزه مى كنم كه ياورى با خود آورده اى؟ چون او به عقب نظر كرد حضرت ضربتى بر پاهاى او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و او بر زمين افتاد و گردى برخاست كه مردم ندانستند كه كداميك ديگرى را كشته است، پس منافقان گفتند:

على كشته شد؛ چون گرد برطرف شد ديدند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر سينۀ او نشسته و ريشش را به دست گرفته سرش را جدا مى كند.

پس حضرت سر او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد در حالى كه خون از سر مبارك آن حضرت جارى بود از ضربت آن ملعون و از شمشيرش خون مى ريخت و مى فرمود:

منم فرزند عبد المطلّب، مرگ از براى جوان بهتر است از گريختن.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! با او مكر كردى؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه، مدار جنگ بر خديعه و مكر است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبير را فرستاد بسوى هبيره و ضربتى بر سرش زد و او را هلاك كرد، و عمر را فرمود كه برود و با ضرار مبارزه كند، چون ضرار در برابر عمر پيدا شد عمر تيرى بيرون آورد كه بسوى او بيندازد، ضرار گفت: اى فرزند صهاك! قاعدۀ كجاست كه در مبارزه تير بيندازى؟ اگر مردى با شمشير بيا جنگ كنيم و بخدا سوگند كه اگر تير مى اندازى من يك عدوى اى را در مكه نمى گذارم كه نكشم! پس عمر پشت گردانيد و گريخت و ضرار نيزه اى استوار كرده از عقبش تاخت، و چون به او رسيد سر نيزه را اندكى در پشت سرش فرو برد و گفت: اين را از من نگاهدار كه به تو رسيدم و تو را نكشتم و من سوگند ياد كرده ام كه تا توانم قريش را نكشم.

پس عمر هميشه حق نعمت او را رعايت مى كرد و چون خليفه شد او را ولايت و حكومت داد (1).

ص: 1041


1- . تفسير قمى 2/182-185.

مؤلف گويد: قصۀ مكر حضرت امير عليه السّلام و فريب دادن او عمرو را در روايات ديگر نيست، و اكثر مورخان عامه نيز نقل نكرده اند، و چون على بن ابراهيم ذكر كرده بود ايراد نموديم؛ و اكثر گفته اند كه: هبيره را نيز حضرت امير به قتل رسانيد؛ و بعضى گفته اند كه حضرت بعد از قتل عمرو بر هبيره و ضرار حمله كرد و هر دو گريختند. و چون روايات كشتن عمرو فى الجمله اختلافى دارد، اگر بعض از روايات ديگر مذكور شود مناسب است:

ابن بابويه در خصال به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت در بيان ابتلاهاى خود فرمود كه: قريش با قبائل عرب جمع شدند و عهد و پيمان محكمى با يكديگر بستند كه تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با ساير فرزندان عبد المطّلب نكشند برنگردند، پس آمدند با حدت و شدت تمام و اسلحه و دواب بسيار تا فرود آمدند بر دور مدينه با نهايت وثوق و اعتماد بر كثرت و شوكت خود؛ پس جبرئيل نازل شد و پيش از آمدن ايشان خبر آورد و حضرت بر دور خود و مهاجران و انصار خندقى كند، پس قريش آمدند و خندق را فرو گرفتند و ما را محصور ساختند و خود را در نهايت قوت و ما را در نهايت ضعف مى يافتند و مسلمانان را تهديد و وعيد مى كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را بسوى خدا دعوت مى فرمود و ايشان را سوگند به قرابت و رحم مى داد؛ و اينها باعث مزيد طغيان ايشان مى شد و قبول اسلام و برگشتن نمى نمودند، و در آن وقت فارس ايشان و شجاع عرب عمرو بن عبد ود بود فرياد مى كرد مثل شتر مست و مردم را به مبارزه مى طلبيد و رجزها مى خواند، و گاهى نيزه را جولان مى داد و گاهى شمشير را و هيچ كس جرأت اقدام بر مبارزه او نمى نمود و هيچ يك را طمع جنگ با او در خاطر نمى گذشت و نه احدى از صحابه را حميّتى به حركت مى آورد و نه بصيرت در دين داعى مى شود ايشان را به مبارزۀ آن لعين، پس حضرت مرا به جنگ او فرستاد و عمامه به دست خود بر سر من بست و اين شمشير را به دست من داد (و اشاره به ذو الفقار فرمود) ، چون داخل ميدان شدم از زنان مدينه شيون برخاست زيرا از عمرو بن عبد ود بر من مى ترسيدند، پس خدا او را به دست من كشت، و عرب فارسى كه با او مقاومت كند بغير او

ص: 1042

نمى شمردند و اين ضربت را بر سر من زد (و اشاره فرمود به فرق سر مباركش) . پس قبائل قريش و قبائل عرب به همان ضربت و ساير ضربتها كه از من در آن جنگ به ايشان رسيد گريختند پس رو به اصحاب خود گردانيد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همه گفتند: بلى يا امير المؤمنين (1).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب به اتفاق ابن ابى الحديد و ساير مورخان عامه و خاصه روايت كرده اند كه: چون عمرو بن عبد ود لعنة اللّه عليه در معركه جولان مى كرد و مبارز مى طلبيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست كه با او مبارزه كند؟ هيچ كس جواب نگفت و حضرت امير عليه السّلام برخاست و عرض كرد: يا نبىّ اللّه! من مى روم؛ حضرت فرمود: اين عمرو است بنشين شايد ديگرى برخيزد. پس عمرو طغيان مى كرد و مى گفت: آيا كسى نيست كه در برابر من بيايد؟ كجاست آن بهشت شما كه مى گوئيد كه هر كه كشته مى شود از شما داخل آن بهشت مى شود؟

پس باز حضرت امير عليه السّلام برخاست و گفت: من مى روم يا رسول اللّه؛ حضرت فرمود:

بنشين.

تا آنكه در مرتبۀ سوم امير المؤمنين عليه السّلام مرخص شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زره خود را بر او پوشانيد و عمامۀ سحاب خود را به دست مبارك خود بر سرش بست و شمشير خود (ذو الفقار) را بدستش داد و فرمود: برو؛ پس فرمود: خداوندا! او را اعانت فرما (2).

و به روايت ابن ابى الحديد: چون شير خدا متوجه معركۀ هيجا شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كلّ ايمان در برابر كلّ شرك رفت (3)؛ چون حضرت در برابر عمرو ايستاد و عمرو او را شناخت گفت: برگرد تا ديگرى بيايد كه نمى خواهم كريمى مثل تو را

ص: 1043


1- . خصال 368 و 369.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/100 و مجمع البيان 4/342-343 و مناقب ابن شهر آشوب 3/160 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/284 و 19/63 و تفسير قمى 2/183 و مغازى 2/470-471 و مناقب خوارزمى 104 و حياة الحيوان الكبرى 1/390.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 13/285؛ كنز الفوائد 137.

بكشم و ميان من و پدر تو دوستى بود نمى خواهم فرزند او را بكشم. حضرت فرمود:

و ليكن من مى خواهم تو را بكشم تا بر كفر باشى (1).

ابن ابى الحديد گفته است: هرگاه اين حديث را نزد شيخ خود مى خواندم مى گفت: آن ملعون دروغ مى گفت، چون حضرت را ديد در ميدان نبرد و ضربتهاى او را در بدر و احد به ياد آورد ترسيد و مى خواست به اين بهانه از تيغ آن حضرت رهائى يابد. پس آن ملعون از سخن آن حضرت در غضب شد و از اسب فرود آمد و شمشيرى حوالۀ آن حضرت كرد كه سپر را شكافت و سر مباركش را مجروح كرد و حضرت امير عليه السّلام بزودى شمشيرى بر گردن او زد كه سرش به دور افتاد و «اللّه اكبر» گفت، از صداى تكبير حضرت دانستند كه حضرت او را كشته است، و چون سرش را به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد فرمود: يا على! شاد باش كه اگر عمل امروز تو را بسنجند با عمل امت محمد هرآينه عمل امروز تو بر اعمال همه زيادتى كند زيرا كه هيچ خانه اى از خانه هاى مشركان نيست به كشتن او ضعفى در آن داخل نشود و هيچ خانه اى از خانه هاى مسلمانان نيست كه به كشتن او عزتى در آن داخل نشود (2).

و در روايات معتبره مذكور است كه حضرت فرمود: ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت (3).

و از ابو بكر بن عياش روايت كرده اند كه: على ضربتى زد كه ضربتى از آن عزيزتر نمى باشد و آن ضربت عمرو بود، و ضربتى خورد كه از آن شوم تر ضربتى نمى باشد و آن ضربت ابن ملجم (4).

ص: 1044


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/102؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/63-64؛ مغازى 2/471.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/64. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/343.
3- . رجوع شود به حياة النبي و سيرته 2/205 و سيرۀ حلبيه 2/642-643. و در تاريخ بغداد 13/19 و مستدرك حاكم 3/34 و مناقب خوارزمى 58 آمده است كه حضرت فرمود: بتحقيق كه مبارزۀ على بن ابى طالب با عمرو بن عبد ود در روز خندق بهتر از اعمال امّتم تا روز قيامت.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/105؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/61؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/163؛ مجمع البيان 4/344.

و روايت كرده اند كه عمر گفت: يا على! چرا زره عمرو را نكندى كه زرهى از آن نيكوتر در ميان عرب نيست؟ حضرت فرمود: نخواستم كه او را برهنه بگذارم (1).

و چون خواهر عمرو ديد كه او را برهنه نكرده اند و زرهش را نكنده اند گفت: كفو كريمى او را كشته است، و چون شنيد كه على عليه السّلام او را كشته است راضى شد و گفت: اگر غير على عمرو را كشته بود هرآينه تا ابد گريه مى كردم (2).

و از جابر روايت كرده اند كه: چون عمرو بر زمين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبور كردند و نوفل بن عبد اللّه در ميان خندق افتاد و مسلمانان سنگ بر او مى انداختند؛ او مى گفت: مرا به اين مذلت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند؛ پس حضرت امير عليه السّلام از خندق به زير رفت و ضربتى بر او زد او را به جهنم فرستاد، و هبيره را ضربتى بر قربوس زينش زد كه زرهش افتاد و او گريخت.

پس جابر گفت: چه بسيار شبيه است قصۀ كشتن عمرو به قصۀ كشتن داود جالوت را (3).

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون نوفل كشته شد مشركان فرستادند كه بدن او را به ده هزار درهم بخرند، حضرت فرمود: ما قيمت مردگان را نمى خوريم جيفۀ او را به هرجا كه خواهيد ببريد (4).

و ايضا مخالفان از ربيعۀ سعدى روايت كرده اند كه گفت: به نزد حذيفة بن اليمان رفتم و گفتم: ما چون مناقب على را نقل مى كنيم اهل بصره مى گويند شما افراط مى كنيد در حق على، آيا حديثى در باب او روايت مى كنى؟

حذيفه گفت: اى ربيعه! چه سؤالى مى كنى از على؟ ! بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست سوگند مى خورم كه اگر جميع اعمال اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك

ص: 1045


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/104 و دلائل النبوة 3/439 و مستدرك حاكم 3/35.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/107-108؛ ارشاد القلوب 245. و نيز رجوع شود به الفصول المهمة 61.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/102؛ اعلام الورى 195؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/162-163؛ كشف الغمة 1/204.
4- . مجمع البيان 4/343؛ سيرۀ ابن كثير 3/206 و در آن «ده هزار درهم» ذكر نشده است.

كفۀ ترازو بگذارند از روزى كه خدا آن حضرت را مبعوث گردانيده است تا روز قيامت، و عمل على را در كفۀ ديگر بگذارند، هرآينه عمل او بر جميع اعمال ايشان زيادتى مى كند.

ربيعه گفت: اين حديث را متحمل نمى توان شد!

حذيفه گفت: اى احمق! چرا متحمل نمى توان شد؟ كجا بودند ابو بكر و عمر و حذيفه و ساير اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خندق كه عمرو بن عبد ود كه او مبارز طلبيد و همه ابا كردند از مبارزۀ او بغير على عليه السّلام كه به ميدان رفت و خدا عمرو را به دست او كشت؟ ! بحق خدائى كه جان حذيفه در دست اوست كه اجر او عظيمتر است از اعمال امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا روز قيامت (1).

و از كتب عامه به طرق متعدده نقل كرده اند كه: ابن مسعود اين آيه را چنين خواند «و كفى اللّه المؤمنين القتال بعليّ و كان اللّه قويّا عزيزا» يعنى: خدا كفايت كرد از مؤمنان مقاتله كردن را به سبب على و خدا توانا و غالب است (2).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: عمر در برابر ضرار رفت و گريخت، پس ضرار سر نيزه را به او رسانيد و برداشت و گفت: اين نعمتى است كه بايد شكر اين را بجا آورى و در خاطر نگهدارى اى پسر خطاب كه من سوگند ياد كرده ام كه چون بر قريش غالب شوم نكشم ايشان را. و گفته است مثل اين واقعه از ضرار نسبت به عمر واقع شد در جنگ احد.

و هر دو را واقدى در كتاب مغازى روايت كرده است (3).

و قطب راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عمرو را كشت شمشير خود را به حضرت امام حسن عليه السّلام داد و گفت: اين را به

ص: 1046


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/103؛ اعلام الورى 193؛ كشف الغمة 1/204؛ شرح الاخبار 1/299-300؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/60-61.
2- . شواهد التنزيل 2/7؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 2/420؛ كفاية الطالب 234؛ تفسير الدر المنثور 5/192؛ تفسير روح المعاني 11/171.
3- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 19/64؛ مغازى 1/282 و 2/471.

مادر خود بده كه بشويد، چون برگردانيد شمشير را در ميانش نقطه اى از خون مانده بود كه پاك نشده بود، حضرت امير عليه السّلام فرمود: مگر فاطمۀ زهرا نشسته است اين شمشير را؟ عرض كرد: بلى او شسته است! فرمود: پس اين نقطۀ خون چيست؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از ذو الفقار بپرس تا جواب تو بگويد! حضرت امير عليه السّلام ذو الفقار را حركت داد و فرمود: مگر فاطمۀ طاهره تو را از خون اين رجس نجس نشسته است؟ ذو الفقار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت: بلى او مرا شسته است و ليكن چون تو نكشته اى به من كسى را كه ملائكه او را بيشتر از عمرو دشمن دارند پس پروردگار من مرا امر كرد كه اين نقطه را از خون او بياشامم و بهرۀ من از خون او اين است پس هرگاه كه مرا از نيام مى كشى و نظر ملائكه بر اين نقطه مى افتد بر تو صلوات مى فرستند (1).

مؤلف گويد: بعيد نيست كه حضرت امام حسن عليه السّلام به اعتبار رتبۀ امامت در سن دو سالگى يا سه سالگى شمشير را ببرد و بياورد و پيام برساند.

و بدان كه جمعى از مورخان عامه نقل كرده اند كه: چون عمرو كشته شد و خبر قتل او به ابو سفيان رسيد بى تأمل كوچ كرد و متوجه مكه شد.

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى روايت كرده اند: پانزده روز يا زياده بعد از آن مشركان ماندند و مسلمانان را محاصره كرده بودند و كار بر مسلمانان بسيار تنگ شد از سرما و كمى آذوقه، و در آن ايام از حضرت معجزات به ظهور آمد از بركت در طعام و غير آن (2)چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم در حفر خندق ناگاه حضرت فاطمه عليها السّلام پارۀ نانى براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: اى فاطمه! اين نان از كجاست؟ فاطمه عرض كرد: من قرص نانى براى حسنين پخته بودم بعضى از آن را

ص: 1047


1- . خرايج 1/215.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/185-186 و مجمع البيان 4/344 و خرايج 1/156.

براى تو آوردم؛ حضرت فرمود: اين اول طعامى است كه بعد از سه روز پدر تو مى خورد (1). و سه روز بود حضرت چيزى نخورده بود.

قطب راوندى روايت كرده است كه: چون در خندق گرسنگى بر مسلمانان غالب شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كفى از خرما طلبيد و فرمود جامه را پهن كردند و خرما را بر روى آن جامه ريختند و منادى را فرمود كه در ميان مردم ندا كرد كه: بيائيد و چاشت بخوريد؛ پس اهل مدينه همه جمع شدند و از آن خرما خوردند و سير شدند و باز خرما از اطراف جامه مى ريخت (2).

پس على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: چون مدت مكث قريش بسيار شد ابو سفيان به حى بن اخطب گفت: اى يهودى! قوم تو كجايند؟

ابن اخطب به نزد بنى قريظه آمد و گفت: واى بر شما! بيرون آئيد اكنون كه عهد محمد را بر هم زديد در قلعه نشسته ايد؛ نه با محمديد و نه با قريش؟ !

كعب گفت: ما بيرون نمى آئيم تا قريش ده نفر از اشراف خود گرو به ما بدهند كه ما در قلعۀ خود نگاه داريم كه اگر ظفر نيابند بر محمد حركت نكنند از جاى خود تا پيمان گسستۀ ما را با محمد محكم گردانند زيرا كه ما ايمن نيستيم كه قريش بروند و ما در خانه هاى خود بمانيم و محمد با ما قتال كند و مردان ما را بكشد و زنان و اطفال ما را اسير كند، و اگر بيرون نيائيم شايد محمد بر ما رحم كند و پيمان ما را برگرداند.

ابن اخطب گفت: طمع باطلى كرده اى و هرگز قريش اين كار را نمى كنند و محمد نيز عهد شما را برنمى گرداند، اكنون نه با محمد هستيد و نه با قريش.

كعب گفت: اين از شومى تدبير توست، تو با قريش پرواز مى كنى و مى روى و ما را در ميان ديار خود مى گذارى كه محمد هرچه خواهد با ما بكند؟ !

ابن اخطب گفت: عهد خدا و موسى را بر خود لازم مى گردانم كه اگر قريش بر محمد

ص: 1048


1- . عيون اخبار الرضا 2/40؛ صحيفة الامام الرضا 237. و نيز رجوع شود به ذخائر العقبى 47.
2- . خرايج 1/123. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 3/218 و تاريخ ابى الفداء 1/195.

ظفر نيابند من با تو به قلعه برگردم كه آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من نيز بيايد.

كعب گفت: سخن همان است كه گفتم، اگر قريش به ما گرو مى دهند بيرون مى آئيم و الاّ بيرون نمى آئيم.

پس ابن اخطب برگشت و پيام ايشان را به قريش رسانيد، چون ابو سفيان حرف گرو را شنيد گفت: و اللّه كه اين اول مكر است، نعيم بن مسعود راست مى گفت، ما را احتياجى نيست به اين برادران ميمون و خوك.

پس چون محاصره بر مسلمانان شديد شد، از شدت سرما و گرسنگى و از يهودان بسيار خائف و هراسان شدند و منافقان زبان به طعن و ناسزا گشودند و مسلمانان را تخويفها مى نمودند چنانكه حق تعالى فرموده است و كسى از اصحاب حضرت نماند كه منافق نشد مكر اندكى از ايشان، و حضرت پيشتر خبر داده بود اصحاب خود را كه:

احزاب عرب اتفاق خواهند كرد و بر سر ما خواهند آمد از جانب بالا و يهود با ما مكر خواهند كرد از جانب پائين و مشقت عظيم ما را رو خواهد داد و در عاقبت ما بر ايشان غالب خواهيم شد.

چون قريش آمدند و يهودان پيمان را شكستند منافقان گفتند: خدا و رسول او ما را وعده ندادند مگر فريب؛ و گروهى از ايشان خانه ها در اطراف مدينه داشتند پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را رخصت ده كه به خانه هاى خود برويم زيرا كه خانه هاى ما در اطراف مدينه است و مى ترسيم كه يهود بر ما غارت بياورند! و گروهى از ايشان گفتند: بيائيد بگريزيم و برويم بسوى باديه و به اعراب باديه پناه ببريم زيرا كه وعده هاى محمد همه باطل شده.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمعى از صحابه را مقرر فرمود كه شبها مدينه را پاسبانى كنند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در تمام شب بر دور لشكر مى گرديد و حراست ايشان مى نمود، و اگر احدى از قريش حركت مى كرد با او مقاتله مى نمود و از خندق عبور مى فرمود و به نزديك قريش مى رفت كه ايشان او را مى ديدند و پروا نمى كرد، و در تمام شب تنها ايستاده بود و مشغول نماز بود و چون صبح مى شد به جاى خود برمى گشت؛

ص: 1049

و مسجد امير المؤمنين در آنجا معروف است و هر كه مى رود و مى داند، در آنجا نماز مى كند و آن مسجد به قدر يك تير پرتاب از مسجد فتح دور است به جانب عقيق.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جزع اصحاب خود را به جهت طول محاصره مشاهده نمود بسوى مسجد فتح بالا رفت-و آن كوهى است كه امروز مسجد فتح در آنجاست- و دست تضرع و ابتهال به درگاه كريم ذو الجلال برداشت و وعدۀ خود را از خدا طلب كرد و گفت: «يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرّين و يا كاشف الكرب العظيم انت مولاي و وليّي و وليّ آبائي الاوّلين اكشف عنّا غمّنا و همّنا و كربنا و اكشف عنّا كرب (1)هؤلاء القوم بقوّتك و حولك و قدرتك» ، پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى سخن تو را شنيد و دعاى تو را مستجاب كرد و امر كرد باد دبور را با ملائكه كه قريش و احزاب را بگريزاند؛ پس حق تعالى باد دبور را فرستاد كه خيمه هاى مشركان را كند و ايشان عازم گريختن شدند.

چون جبرئيل اين خبر را به حضرت داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حذيفه را ندا كرد و او نزديك حضرت خوابيده بود و جواب نگفت؛ پس بار ديگر ندا كرد و جواب نشنيد؛ در مرتبۀ سوم گفت: لبيك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: تو را مى خوانم و مرا جواب نمى گوئى؟

گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد از ترس سرما و گرسنگى جواب نگفتم.

پس حضرت فرمود: برو و خبر قريش را براى من بياور و كارى مكن تا به نزد من بيايى بدرستى كه خدا مرا خبر داد كه باد فرستاده است بر قريش و ايشان مشغول گريختن هستند.

حذيفه گفت: من از سرما مى لرزيدم، چون از خندق گذشتم به اعجاز آن حضرت چنان گرم شدم كه گويا در حمامم! چون داخل لشكر ايشان شدم خيمۀ بزرگى ديدم، به جانب آن خيمه رفتم ديدم آتشى افروخته اند كه گاه خاموش و گاه روشن مى شود، چون

ص: 1050


1- . در مصدر «شرّ» ذكر شده است.

نيك نگريستم خيمۀ ابو سفيان لعين بود و آن ملعون بر روى آتش ايستاده بود و خصيه هاى خود را آويخته بود و از سرما مى لرزيد و مى گفت: اى گروه قريش! اگر به گمان محمد ما با اهل آسمان جنگ مى كنيم، ما طاقت جنگ اهل آسمان نداريم، و اگر مقاتله با اهل زمين مى كنيم مى توانيم كرد! پس گفت: هر يك از همنشين خود احوالى بپرسيد كه جاسوس محمد در ميان ما نباشد.

حذيفه گفت: من ميان عمرو بن عاص و معاويه بودم، مبادرت كردم و از جانب راست خود پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: عمرو بن عاص، و از جانب چپ پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، و براى آن مبادرت كردم كه ديگرى از من نپرسد كه تو كيستى.

پس ابو سفيان بر شترش سوار شد، پاى شترش بسته بود، و اگر نفرموده بود حضرت كه كارى مكن تا برگردى مى توانستم كه آن ملعون را كشت.

پس ابو سفيان با خالد بن وليد گفت: اى ابو سليمان! مى بايد من با تو براى محافظت ضعيفان بايستيم، پس گفت: بار كنيد؛ و بار كردند و گريختند.

چون صبح شد حضرت فرمود: از جاى خود حركت مكنيد، سخن حضرت را نشنيدند و با طلوع آفتاب همه داخل مدينه شده بودند مگر قليلى كه با حضرت ماندند (1).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاده بود بر تلى كه مسجد فتح بر روى آن واقع است در جنگ احزاب در شب تار بسيار سردى، پس فرمود: كيست كه برود و خبر قريش را براى من بياورد و بهشت براى او باشد؟ هيچ كس برنخاست-پس حضرت صادق عليه السّلام دست خود را حركت داد و فرمود: مردم چه مى خواستند، بهتر از بهشت چيزى هست؟ -پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: كيست اين كه در اينجا خوابيده است؟

حذيفه گفت: منم.

فرمود: در تمام اين شب صداى مرا مى شنوى و جواب نمى گوئى؟ نزديك من بيا.

ص: 1051


1- . تفسير قمى 2/185-187. و نيز رجوع شود به مجمع البيان 4/344 و مغازى 2/487-490.

حذيفه برخاست و زبان به معذرت گشود كه: فداى تو شوم، سرما و بد حالى مانع من شد از جواب گفتن.

فرمود: برو و سخن ايشان را بشنو و خبر براى من بياور.

چون حذيفه روانه شد حضرت فرمود: «اللّهمّ احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله حتّى تردّه» ، و فرمود: اى حذيفه! احداث امرى مكن تا به نزد من آئى.

پس حذيفه شمشير و كمان و سپر خود را برداشت و روانه شد.

حذيفه گفت: چون روانه شدم هيچ سرما و گرسنگى در خود نيافتم تا گذشتم بر در خندق و مسلمانان و مشركان بر آن موضع جمع شده بودند.

چون حذيفه متوجه شد حضرت به دعا ايستاد و حق تعالى را ندا كرد كه: اى فريادرس مكروبان! و اى اجابت كنندۀ مضطران! بگشا هم و غم مرا بتحقيق كه مى بينى حال من و حال اصحاب مرا؛ در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! خدا دعاى تو را مستجاب كرد و هول دشمن تو را كفايت نمود؛ پس حضرت به دو زانو نشست و دستها را گشود و آب از ديده هايش روان ساخت و گفت: شكر مى كنم تو را چنانكه رحم كردى مرا و اصحاب مرا. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا بر ايشان بادى فرستاد از آسمان اول كه در آن سنگهاى ريزه بود و بادى فرستاد از آسمان چهارم كه در آن سنگهاى بزرگ بود.

حذيفه گفت: چون بيرون آمدم و آتشهاى لشكر قريش را ديدم، لشكر اول خدا رسيد و بادى وزيد كه در آن سنگهاى ريزه بود و جميع آتشهاى ايشان به باد رفت و خيمه هاى ايشان را كند و نيزه هاى آنها را بر زمين افكند، و ايشان براى دفع ضرر سنگريزه سپرها بر سر كشيدند و ما صداى سنگريزه ها را مى شنيديم كه بر سپرهاى ايشان مى خورد.

پس حذيفه در ميان دو نفر از مشركان نشست، ناگاه شيطان برخاست به صورت مرد مطاعى در ميان مشركان و گفت: أيها الناس! شما به ساحت اين ساحر كذاب فرود آمده ايد و امسال سال اقامت نيست، چهارپايان همه هلاك شدند، او از دست شما بدر نمى رود، اگر امسال نباشد سال ديگر، هركس نام همنشين خود را سؤال كند؛ پس حذيفه مبادرت

ص: 1052

به سؤال نمود و از دو جانب خود پرسيد، يكى گفت: منم معاويه و ديگرى گفت: منم سهيل بن عمرو. حذيفه گفت: در اين حال ناگاه لشكر بزرگ خدا رسيد و سنگهاى بزرگ بر آنها باريد، پس ابو سفيان برجست و سوار شد و در ميان قريش صدا زد: زود بار كنيد؛ طلحۀ ازدى گفت: محمد بد بلائى متوجه شما كرده است، و برجست و سوار شد و در ميان قبيلۀ اشجع ندا كرد كه: زود بار كنيد؛ و عيينة بن حصن و حارث بن عوف مزنى و اقرع بن حابس و همه چنين كردند، و هر يك قوم خود را امر كردند به گريختن و حالى شبيه به اهوال قيامت بر آنها عارض شد.

پس حذيفه برگشت و واقعه را به خدمت حضرت عرض كرد (1).

و از معجزات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه: بعد از گريختن احزاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بعد از اين، آنها به جنگ ما نخواهند آمد و ما به جنگ ايشان خواهيم رفت، و چنان شد (2).

على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه: در غزوۀ خندق حيان بن قيس بن عرقه تيرى به جانب سعد بن معاذ انداخت و گفت: بگير اين تير را و منم ابن عرقه؛ آن تير به دست حق پرستش آمد و رگ اكحلش را قطع كرد. سعد گفت: خدا روى تو در آتش فرود برد.

و چون خون بسيار از آن رگ رفت و سعد بسيار ضعيف شد آن رگ را به دست خود گرفت و گفت: خداوندا! اگر از جنگ قريش چيزى باقى مانده است پس مرا باقى بدار براى جنگ آنها كه محاربۀ هيچ كس را دوست تر نمى دارم از محاربۀ گروهى كه با خدا و رسول خدا محاربه كنند، و اگر جنگ قريش با حضرت منتهى شده است پس اين زخم را براى من شهادت گردان، و مرا نميران تا ديدۀ مرا به كشتن بنى قريظه روشن گردانى؛ پس خون ايستاد و دستش ورم كرد و حضرت در مسجد خيمه اى براى او برپا كرد و خود تعاهد

ص: 1053


1- . كافى 8/277-279.
2- . مجمع البيان 4/345؛ دلائل النبوة 3/457.

احوال و پرستارى او مى فرمود، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! ياد كنيد نعمت خدا را بر خود چون آمدند بسوى شما لشكرها پس فرستاديم بر ايشان بادى و لشكرهائى كه شما نديديد آنها را -يعنى ملائكه-و خدا به آنچه شما مى كنيد بينا است» ، إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ اَلْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ اَلْقُلُوبُ اَلْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ اَلظُّنُونَا «در هنگامى كه آمدند لشكرها بسوى شما از اعلاى وادى و از اسفل وادى و چون بگشت ديده ها در حدقه ها از ترس و بيم، و رسيد دلها به حنجره ها از خوف و برديد به خدا انواع گمانها» ، هُنالِكَ اُبْتُلِيَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً. وَ إِذْ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اَللّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً «آنجا امتحان كرده شدند مؤمنان و متزلزل شدند تزلزل سخت، و در هنگامى كه گفتند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرض شك و شبهه بود وعده نداد ما را خدا و رسول او مگر وعده به فريب و دروغ» ، وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ اَلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً «و يادآور آن وقت را كه گفتند گروهى از منافقان كه: اى اهل مدينه! جاى ايستادن شما نيست-در لشكرگاه محمد-پس بازگرديد به خانه هاى خود، و طلب رخصت مى كردند گروهى از ايشان از پيغمبر كه برگردند، مى گفتند: بدرستى كه خانه هاى ما در مدينه خالى است و استحكامى ندارد يا در كنار شهر و نزديك به دشمن واقع است و حال آنكه چنين نبود، اراده نداشتند مگر گريختن از جنگ را» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه ايشان مى گفتند: خانه هاى ما در كنار مدينه واقع است و از يهودان مى ترسيم، وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا اَلْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاّ يَسِيراً (1)«و اگر درآيند لشكر مشركان بر منافقان از اطراف مدينه به يكباره از منافقان بخواهند كه كافر شوند هرآينه كافر شوند و نمانند بعد از كافر شدن مگر اندك زمانى و به

ص: 1054


1- . آياتى كه از ابتداى اين روايت آورده شد، آيات 9-14 سورۀ احزاب مى باشند.

عذاب الهى گرفتار شوند» .

و بعد از اين حق تعالى در تعيير و توبيخ منافقان آيات بسيار فرستاده است كه قبل از اين بعضى از آنها مذكور شد.

پس فرمود مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (1)«از مؤمنان مردان هستند كه راست كرده اند آنچه را عهد بسته اند با خدا بر آن-از ثبات بر قتال و موافقت رضاى خدا در هر حال-پس بعضى از ايشان وفا كردند به نذر و عهد خود تا شهيد شدند و بعضى از ايشان انتظار مى كشند و تغيير ندادند عهد خود را تغيير دادنى» (2).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آيه در شأن حمزه و جعفر و امير المؤمنين عليه السّلام نازل شد، و آن كه قضاى نحب او شد يعنى اجلش رسيد و شهيد شد حمزه و جعفر است، و آن كه انتظار مى كشد امير المؤمنين عليه السّلام است (3).

پس على بن ابراهيم گفته است خدا اين آيه را چنين فرستاد: «و ردّ اللّه الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى اللّه المؤمنين القتال بعلي بن أبي طالب و كان اللّه قويا عزيزا» يعنى: و رد كرد و برگردانيد خدا از مدينه آنان را كه كافر شدند به خشم ايشان، نيافتند غنيمتى و نصرتى، و كفايت كرد خدا مؤمنان را از جنگ كردن به سبب كشتن على بن ابى طالب عمرو و ديگران را (4).

بدان كه از احاديث ظاهر شد كه حفر خندق در ماه مبارك رمضان بود (5)، و مشهور آن

ص: 1055


1- . سورۀ احزاب:23.
2- . تفسير قمى 2/187-189، و در آن بجاى «حيان بن قيس بن عرقه» ، «ابن فرقد كنانى» ذكر شده است. و صدر روايت در مجمع البيان 4/344 كه در آن حيان بن قيس بن عرفه و در سيرۀ ابن هشام 3/227 كه در آن حبان بن قيس بن عرقه ذكر شده است.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/88 و تفسير برهان 3/301.
4- . تفسير قمى 2/188 و 189.
5- . رجوع شود به تفسير قمى 1/66 و كافى 4/98-99.

است كه جنگ در ماه شوال بود (1)، و مدت محصور بودن مسلمانان را بعضى بيست روز، و بعضى بيست و چهار روز، و بعضى بيست و هفت روز گفته اند، و اللّه تعالى يعلم.

ص: 1056


1- . دلائل النبوة 3/393-397؛ تاريخ طبرى 2/90؛ كامل ابن اثير 2/178.

باب سى و ششم: در بيان غزوۀ بنى قريظه است و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبۀ ابو لبابه

ص: 1057

ص: 1058

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ احزاب بسوى مدينه معاودت نمود حضرت فاطمه عليها السّلام براى آن حضرت آبى مهيا كرده بود كه خود را از غبار بشويد، چون خواست كه غسل كند و هنوز علم نصرت شميم را نگشوده بودند ناگاه جبرئيل نازل شد-و به روايت طبرسى بر استرى سوار و عمامۀ سفيدى بر سر بسته و قطيفه اى بر دوش داشت از استبرق بهشت مكلّل به درّ و ياقوت و آثار غبار بر آن طاير عرشى ظاهر بود-پس حضرت برخاست و غبار از او مى افشاند، جبرئيل گفت: خدا رحمت كند تو را اسلحه از خود گشوده اى و هنوز اهل آسمان اسلحه نگشوده اند، ما از پى لشكر قريش بوديم و ايشان را زجر مى كرديم و مى رانديم تا به «روحا» رسانديم-و به روايت على بن ابراهيم به «حمراء الاسد» رسانديم-بدرستى كه پروردگار تو امر مى كند تو را كه نماز عصر را نگذارى مگر در بنى قريظه و من پيش از تو مى روم و قلعۀ ايشان را متزلزل مى گردانم-و به روايت طبرسى ايشان را مى كوبم چنانكه تخم را بر سنگ بكوبند-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد و حارثة بن نعمان را ديد و از او پرسيد: چيست خبر اى حارثه؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اينك دحيۀ كلبى در ميان مردم ندا مى كند كه احدى نماز عصر را نگذارد مگر در بنى قريظه، حضرت فرمود: او دحيه نيست جبرئيل است. پس فرمود: على را بطلبيد، چون حضرت امير حاضر شد فرمود: ندا كن در ميان مردم كه نماز عصر را كسى نكند مكر در بنى قريظه، پس حضرت در ميان ايشان ندا كرد و مردم مبادرت كردند بسوى بيرون رفتن.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام علم بزرگ را برداشت و در پيش روى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1059

متوجه بنى قريظه شد (1).

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز بنى قريظه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد با رايت سياه كه آن را «عقاب» مى گفتند و با لواى سفيد (2).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ احزاب مراجعت نمود جبرئيل آمد و گفت: سلاح را مكن كه من با ملائكه تعاقب قريش كرديم تا «حمراء الاسد» و اكنون خدا تو را امر كرده است كه به جنگ بنى قريظه بروى و من با ملائكه مى رويم كه قلعه هاى ايشان را با ايشان بلرزانيم تا شما به ما ملحق شويد. پس حضرت علم را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و از پى جبرئيل روانه كرد و خود اندكى توقف فرمود و به ايشان ملحق شد و حضرت در راه به هر كه مى رسيد مى پرسيد: آن سواره از شما گذشت؟ مى گفتند: دحيۀ كلبى گذشت-زيرا كه جبرئيل در آن روز به صورت دحيه ظاهر شده بود و بر اسب خود قطيفۀ ارغوانى انداخته بود-پس چون عساكر منصورۀ حضرت به قلعۀ بنى قريظه رسيدند منادى ايشان ندا كرد كه: اى ابو لبابة بن عبد المنذر! تو كجائى؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو لبابه را گفت: تو را مى طلبند برو و سخن نيك بگو.

چون ابو لبابه نزديك ايشان رفت گريستند و گفتند: ما امروز طاقت اين لشكر نداريم كه از عقب تو مى آيند (و قصۀ ابو لبابه بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى) (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: بعد از انهزام قريش حىّ بن اخطب داخل قلعۀ بنى قريظه شد، و چون حضرت امير عليه السّلام علم را به پاى قلعۀ ايشان نصب كرد كعب بن اسيد از قلعه مشرف شد و مسلمانان را دشنام مى داد و ناسزا به حضرت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت و حضرت جواب او نمى گفت-و به روايت شيخ مفيد: چون حضرت پيدا شد فرياد

ص: 1060


1- . تفسير قمى 2/189؛ اعلام الورى 92-93. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/251.
2- . قرب الاسناد 131.
3- . تفسير فرات كوفى 174-175.

كردند ايشان كه كشندۀ عمرو آمد و رعب عظيم در دل ايشان پيدا شد (1)-تا آنكه حضرت نزديك شد و بر درازگوشى سوار شده بود، پس امير المؤمنين عليه السّلام به استقبال آن حضرت شتافت و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه نزديك قلعه ميا؛ حضرت دانست كه براى اين مى گويد كه مبادا حرف سخيفى از ايشان به سمع شريف آن حضرت برسد؛ پس حضرت فرمود: يا على! چون مرا ببينند خدا ايشان را ذليل مى گرداند و آنچه مى گويند نخواهند گفت، و چنانكه حق تعالى تو را بر كشتن عمرو متمكن ساخت، بر كشتن ايشان نيز متمكن خواهد ساخت و بشارت باد تو را به يارى خدا، و حق تعالى مرا به رعب نصرت داده است كه ترس من يك ماه راه در دل دشمن اثر مى كند.

و چون حضرت به نزديك قلعۀ ايشان رسيد فرمود: اى برادران ميمون و خوك! و اى عبادت كنندگان طاغوت! آيا مرا دشنام مى دهيد؟ ما به ساحت هر گروهى كه نازل شويم براى انتقام بد روزى است روز ايشان.

پس كعب از قلعه مشرف شد و گفت: و اللّه اى ابو القاسم تو هرگز جهول و دشنام دهنده نبودى.

حضرت صادق عليه السّلام گفت: چون حضرت اين سخن را شنيد از غايت حيا عصا از دستش و ردا از دوشش افتاد و چند قدم به عقب برگشت (2).

و در دور قلعه درخت خرماى بسيار بود كه جاى فرود آمدن لشكر نصرت اثر نبود، پس به دست مبارك خود بسوى درختان اشاره كرد تا به اعجاز حضرت در بيابان پراكنده شدند و پاى قلعه گشوده شد و لشكر حضرت فرود آمدند و سه روز ايشان را محاصره كردند، و در آن سه روز سرى از ايشان بيرون نيامد و اثرى از ايشان ظاهر نشد، بعد از سه روز غزال بن شمول بيرون آمد و عرض كرد: يا محمد! به ما مى دهى آنچه به برادران ما بنو نظير دادى كه ما را امان بدهى كه خون ما محفوظ باشد و مال ما از تو باشد و ما از ديار

ص: 1061


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/109.
2- . اين پاراگراف از اعلام الورى 93 نقل شده است.

تو بيرون رويم؟

حضرت فرمود: اين نمى شود مگر آنكه بر حكم من فرود آئيد كه آنچه خواهم بكنم.

پس برگشت و چند روز ديگر در قلعه ماندند تا زنان و اطفال ايشان به جزع آمدند و محاصره بر آنها سخت شد و به حكم حضرت فرود آمدند؛ و به روايت شيخ طبرسى:

بيست و پنج روز ايشان را محاصره كردند تا فرود آمدند (1).

پس حضرت فرمود كه مردان ايشان را كه هفتصد نفر بودند دست بستند و زنان را جدا كردند، پس قبيلۀ اوس به خدمت حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اينها همسوگندان و دوستان مايند و پيوسته ما را بر قتال خزرج مدد مى كردند در جميع مواطن و تو براى عبد اللّه بن ابىّ هفتصد زره پوش و سيصد بى زره را بخشيدى در يك روز و ما كمتر از ابن ابىّ نيستيم.

چون بسيار سخن گفتند حضرت فرمود: آيا راضى هستيد كه يكى از قبيلۀ شما را حكم گردانم و به حكم او راضى شويد؟

گفتند: بلى، آن مرد كيست؟

فرمود: سعد بن معاذ.

گفتند: راضى شديم به حكم او.

پس او را در محفه اى (2)كرده و برداشتند و آوردند و قبيلۀ اوس بر دور محفۀ او جمع شدند و مى گفتند: اى ابو عمرو! احسان كن دربارۀ همسوگندان و ياوران و دوستان خود؛ در بسيار موطنى ايشان ما را يارى كرده اند. چون بسيار گفتند آن سعادتمند گفت: وقت آن است كه سعد در راه خدا پروا نكند از ملامت ملامت كنندگان. پس اوس فرياد برآوردند:

وا قوماه! و اللّه كه بنو قريظه رفتند؛ و زنان و اطفال نزد سعد تضرع و زارى و استغاثه مى كردند، چون ساكت شدند سعد به ايشان گفت: اى گروه يهود! آيا به حكم من راضى

ص: 1062


1- . اعلام الورى 93.
2- . محفه: تختى است شبيه به هودج.

هستيد؟ گفتند: بلى و اللّه راضى هستيم به حكم تو و اميد احسان و نيكى و حسن رعايت از تو داريم! پس بار ديگر گفت: هر حكم بكنم راضى هستيد؟ گفتند: بلى! پس از روى نهايت اجلال و اكرام متوجه حضرت شد و گفت: چه مى فرمائى پدر و مادرم فداى تو باد؟ حضرت فرمود: اى سعد! حكم كن در حق ايشان كه من راضيم به هر حكم كه تو در حق آنها بكنى، عرض كرد: حكم كردم يا رسول اللّه كه مردان ايشان را بكشى و زنان و اطفالشان را اسير كنى و غنائم و اموالشان را در ميان مهاجران و انصار قسمت نمائى؛ و به روايت شيخ طبرسى: منازل و مزارع آنها را مخصوص مهاجران گردانى (1).

پس حضرت برخاست و فرمود: حكمى كردى كه خدا در بالاى هفت آسمان چنين حكم كرده بود.

پس جراحت سعد بن معاذ موافق استدعائى كه خود از جناب اقدس الهى كرده بود منفجر شد و خون آمد تا روح مطهرش به ارواح انبياء و اوصياء و شهداء ملحق گرديد. پس حضرت فرمود اسيران را بسوى مدينه آوردند و محبوس كردند و فرمود كه نقبها در بقيع كندند و يك يك را بيرون مى آوردند و گردن مى زدند و در آن نقبها مى افكندند؛ پس حى بن اخطب به كعب بن اسيد (2)گفت: به گمان تو چه مى كنند با اينها كه بيرون مى برند؟ كعب گفت: چه مى شود تو را؟ نمى دانى كه اينها را مى كشند؟ ! و مگر نمى دانى كه پياپى بيرون مى برند و هر كه بيرون مى رود برنمى گردد؟ ! بر شما باد به صبر و ثبات بر دين خود.

پس كعب بن اسيد را بيرون بردند دستها را به گردن بسته و او مرد نمايان خوش روئى بود، و چون حضرت بر او نظر كرد فرمود: آيا تو را نفع نبخشيد وصيت ابن حواس آن عالم زيركى كه از شام آمده بود و گفت: ترك كردم شراب و لذتها را و آمدم بسوى تنگدستى و خرما خوردن از براى پيغمبرى كه مبعوث مى گردد و محل خروجش مكه و محل هجرتش مدينه است و اكتفا مى كند به نان خشك و چند دانۀ خرما و بر درازگوش برهنه سوار

ص: 1063


1- . اعلام الورى 93.
2- . چنين است در مصدر ولى در كتب تاريخ او را «كعب بن اسد» ذكر كرده اند.

مى شود و در ديده هايش سرخى هست و در ميان دو كتفش مهر نبوت هست و شمشير بر دوش مى گذارد و به هر كه مى رسد جهاد مى كند و پادشاهى او به منتهاى زمين مى رسد؟ ! كعب گفت: چنين بود اى محمد، و اگر نه آن بود كه يهودان مى گفتند كه من براى كشته شدن جزع كرده ام هرآينه به تو ايمان مى آوردم و تصديق تو مى كردم و ليكن من بر دين يهود زنده ام و بر دين يهود مى ميرم! پس حضرت فرمود او را گردن زدند.

چون حىّ بن اخطب را آوردند حضرت به او گفت: اى فاسق! چگونه ديدى صنع خدا را نسبت به خود؟ آن ملعون گفت: بخدا سوگند كه ملامت نمى كنم خود را در عداوت تو، به هرجا كه حركت توان كرد كردم و هر جهدى كه توانستم بعمل آوردم و ليكن هر كه را خدا يارى نكند او منكوب و مخذول است (1)-و به روايت شيخ مفيد: پس رو كرد به جانب مردم و گفت: أيها الناس! هرچه خدا مقدر كرده است مى شود، اين كشتنى است كه خدا بر بنى اسرائيل نوشته است، و چون او را به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازداشتند كه گردن بزند گفت: شريفى به دست شريفى كشته مى شود؛ حضرت فرمود: نيكان مردم بدان ايشان را مى كشند، و بدان مردم نيكان ايشان را مى كشند، پس واى بر كسى كه نيكان و اشراف او را بكشند و سعادتمند كسى است كه ارذال و كفار او را بكشند، گفت: راست گفتى، چون مرا بكشى جامۀ مرا مكن، حضرت فرمود: جامۀ تو نزد من از آن خوارتر است كه متوجه آن شوم؛ گفت: مرا پوشيده داشتى خدا تو را پوشيده دارد؛ و گردن كشيد تا حضرت گردن او را زد، و در ميان كشتگان او با جامه ماند (2)؛ موافق روايت شيخ مفيد: همۀ بنى قريظه را آن حضرت به قتل رسانيد (3)، و موافق بعضى روايات: ده نفر را آن حضرت به قتل رسانيد و باقى را بر ساير صحابه قسمت كرده اند (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: در عرض سه روز در اول و آخر روز كه هوا

ص: 1064


1- . تفسير قمى 2/189-191.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/112.
3- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/111.
4- . اعلام الورى 93-94؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/252.

خنك بود ايشان را گردن مى زدند و حضرت مبالغه مى فرمود كه در آن سه روز ايشان را آب شيرين و طعام نيكو مى دادند و مى فرمود: نيكو سلوك كنيد با ايشان؛ تا آنكه همه را كشتند، پس حق تعالى اين آيات را در اين قضيه فرستاد وَ أَنْزَلَ اَلَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً. وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ كانَ اَللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيراً (1)يعنى:

«و خدا فرود آورد آنان را كه معاونت كردند احزاب را از گروه اهل كتاب از قلعه هاى ايشان و افكند در دلهاى ايشان ترس از پيغمبر و لشكر او و گروهى را از ايشان مى كشيد، و اسير مى كنيد و به بندگى مى گيريد گروهى را، و ميراث داد به شما زمين ايشان و خانه هاى ايشان و اموال ايشان را، و زمينى را كه هنوز طى نكرده ايد آن را و به تصرف شما درنيامده است-يعنى خيبر يا ملك پادشاهان عجم و روم و ساير بلاد كه در اسلام فتح شد-و خدا بر همه چيز تواناست» (2).

و در قرب الاسناد از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ بنى قريظه فرمود براى تميز ميان بالغ و نابالغ پشت زهار ايشان را ببينند، پس هر كه موى درشت بر زهارش روئيده بود او را مى كشتند، و هر كه نروئيده بود او را به اطفال ملحق كرده به بندگى مى گرفتند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت بعضى از سباياى ايشان را با سعد بن زيد به نجد فرستاد و اسلحه و اسب از براى مسلمانان خريد (4)؛ و گويند: از زنان ايشان «عمره دختر خناقه» را حضرت خود برداشت (5)، و بعضى «ريحانه» گفتند (6).

ص: 1065


1- . سورۀ احزاب:26 و 27.
2- . تفسير قمى 2/192.
3- . قرب الاسناد 133؛ تهذيب الاحكام 6/173.
4- . مجمع البيان 4/352.
5- . ارشاد شيخ مفيد 1/113.
6- . مغازى 2/520؛ سيرۀ ابن هشام 3/245.

و ابن بابويه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون خبر وفات سعد بن معاذ به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد برخاست و با صحابه به خانۀ سعد آمد و فرمود كه او را غسل بدهند و خود بر عضادۀ در (1)ايستاد تا او را غسل دادند و حنوط و كفن كردند و برداشتند و حضرت از عقب جنازۀ آن قدوۀ سعدا بى كفش و ردا به هيئت اصحاب مصيبت روان شد، گاهى جانب راست جنازه را مى گرفت و گاهى جانب چپ را تا او را به قبر رسانيدند، پس حضرت خود داخل قبر او شد و به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت و خشت بر او چيد و مى فرمود: سنگ بدهيد و خاك بدهيد و گل بدهيد، و فرجهاى ما بين خشتها را پر مى كرد، پس چون فارغ شد و خاك بر قبرش ريختند و قبرش را درست كردند حضرت فرمود: من مى دانم كه بدن او مى پوسد و از هم مى پاشد و ليكن خدا دوست مى دارد بنده اى را كه كارى كه مى كند محكم بكند.

پس مادر سعد از كنارى صدا زد: اى سعد! گوارا باد تو را بهشت.

حضرت فرمود: اى مادر سعد! ساكت باش و جزم مكن بر پروردگار خود بدرستى كه سعد را فشارى در قبر رسيد.

پس حضرت برگشت و مردم برگشتند؛ پس از حضرت پرسيدند كه: سبب چه بود كه در جنازۀ سعد كارى چند كردى كه در جنازه هاى ديگر نمى كردى؟

فرمود: اما بى كفش و ردا رفتن براى آن بود كه ديدم ملائكه در جنازه اش بى كفش و ردا مى روند من نيز به ايشان تأسّى كردم؛ و اما آنكه گاهى جانب راست جنازه را مى گرفتم و گاهى جانب چپ را پس دست من در دست جبرئيل بود هرجا را كه او مى رفت من مى گرفتم.

گفتند: يا رسول اللّه! تو بر او نماز كردى و به دست خود او را دفن كردى و بعد از آن فرمودى: فشارى به او رسيد؟

ص: 1066


1- . عضاده: هر يك از دو طرف چهارچوب در. (فرهنگ عميد 3/1719) .

فرمود: بلى زيرا كه با اهل خود كج خلق بود، به اين سبب فشار قبر به او رسيد (1).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: مردم مى گويند عرش بلرزيد از مردن سعد بن معاذ؟ فرمود: تختى كه سعد را بر روى آن گذاشته بودند بلرزيد (2).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طبرسى به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سعد بن معاذ نماز كرد گفت: هفتاد هزار ملك در نماز او حاضر شدند كه جبرئيل در ميان ايشان بود، پرسيدم: به چه خصلت مستحق اين شد كه شما بر او نماز كنيد؟ جبرئيل گفت: به آنكه مداومت مى كرد بر خواندن سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ ايستاده و نشسته و سواره و پياده و در رفتن و برگشتن (3).

در تفسير حضرت عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از حكم سعد بن معاذ گفت: اى بندگان خدا! اين سعادتمند از نيكان بندگان خداست اختيار كرد رضاى خدا را بر سخط خويشان و دامادان خود از يهود و امر كرد به معروف و نهى كرد از منكر و غضب كرد براى محمد رسول خدا و براى على ولى خدا، پس چون سعد به رحمت ايزدى واصل شد بعد از آنكه سينه اش از اندوه بنى قريظه فارغ شد و همه كشته شدند حضرت فرمود: اى سعد! بتحقيق كه مانند استخوانى بودى بند شده در گلوى كافران اگر مى ماندى نخواهستى گذاشت كه ابو بكر را در مدينه كه بيضۀ اسلام است نصب كنند به خلافت (4).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنى قريظه را محاصره نمود ايشان گفتند: يا محمد! ابو لبابه را نزد ما بفرست كه با او در امر خود مشورت كنيم؛ پس

ص: 1067


1- . امالى شيخ صدوق 314؛ امالى شيخ طوسى 427.
2- . معاني الاخبار 388.
3- . كافى 2/622؛ مجمع البيان 5/561. و نيز رجوع شود به امالى شيخ صدوق 323 و ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 156 و امالى شيخ طوسى 437 كه در آنها بجاى هفتاد هزار، نود هزار ذكر شده است.
4- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 479-480.

حضرت گفت: اى ابو لبابه! برو به نزد حلفا و موالى خود، چون به نزد ايشان آمد مردان بسوى او دويدند و زنان و اطفال به نزد او آمدند و گريستند و رقت كرد براى ايشان، پس گفتند: اى ابو لبابه! چه مصلحت مى بينى آيا به حكم حضرت از قلعه پائين بيائيم؟ گفت:

بيائيد؛ و اشاره به گلوى خود كرد كه كشته خواهيد شد.

پس از اين حركت خود پشيمان شد و گفت: خيانت با خدا و رسول كردم؛ و از قلعه كه به زير آمد به خدمت حضرت نيامد و به مسجد رسول رفت و ريسمانى بر گردن خود بست و ريسمان را بر ستونى از مسجد بست كه آن را «اسطوانۀ توبه» مى گويند و گفت:

نمى گشايم اين ريسمان را تا بميرم يا خدا توبۀ مرا قبول كند. چون خبر او به حضرت رسيد فرمود: اگر به نزد ما مى آمد ما از براى او طلب آمرزش از خدا مى كرديم و چون خود به درگاه خدا رفته است خدا اولى است به او.

پس ابو لبابه روزها روزه مى داشت و شب به قدر سدّ رمق افطار مى كرد و دخترش شام او را مى آورد و براى قضاى حاجت ريسمان او را مى گشود.

چون حضرت برگشت شبى در حجرۀ ام سلمه بود كه خدا توبۀ او را فرستاد و فرمود:

اى ام سلمه! خدا توبۀ ابو لبابه را قبول كرد؛ ام سلمه گفت: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى او را اعلام كنم؟ فرمود: بكن؛ پس سرش را از حجره بيرون كرد و گفت: اى ابو لبابه! تو را بشارت باد كه خداوند بخشنده توبۀ تو را قبول كرد.

ابو لبابه گفت: الحمد للّه. و مسلمانان برجستند كه ريسمان او را بگشايند، گفت: نه و اللّه نمى گذارم تا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود ريسمان مرا بگشايد، پس حضرت تشريف آورد و فرمود: اى ابو لبابه! خدا چنين توبه ات را قبول كرده است كه گويا الحال از مادر متولد شده اى.

ابو لبابه گفت: آيا همۀ مال خود را تصدق كنم؟ فرمود: نه.

گفت: دو ثلث مال خود را تصدق كنم؟ فرمود: نه.

گفت: نصف را؟ فرمود: نه.

گفت: يك ثلث را؟ فرمود: بلى.

ص: 1068

پس حق تعالى فرستاد وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اَللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اَللّهَ هُوَ يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ اَلصَّدَقَ َاتِ وَ أَنَّ اَللّهَ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (1)«و قوم ديگر كه اعتراف كردند به گناهان خود، مخلوط كردند عمل شايسته را به عمل بد و ناروا شايد خدا توبۀ ايشان را قبول كند بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است، بگير از مالهاى ايشان صدقه تا پاك كنى ايشان را از گناهان و زياده گردانى حسنات ايشان را يا پاكيزه كنى نفس ايشان را به آن صدقه و دعا كن براى ايشان كه دعاى تو آرامى است براى ايشان و خدا شنوا و داناست؛ آيا نمى دانند كه خدا قبول مى كند توبه را از بندگان خود و مى گيرد-يعنى قبول مى كند- تصدقهاى ايشان را و نمى دانند كه خدا بسيار توبه قبول كننده و مهربان است» (2).

ص: 1069


1- . سورۀ توبه:102-104.
2- . تفسير قمى 1/303-304.

ص: 1070

باب سى و هفتم: در بيان غزوات و وقايعى است كه در مابين غزوۀ احزاب

اشاره

و غزوۀ حديبيه واقع شده است

و در آن چند فصل است

ص: 1071

ص: 1072

فصل اول: در بيان غزوۀ «مريسيع» است

كه آن را غزوۀ «بنى مصطلق» مى نامند

شيخ طبرسى و شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه قبيلۀ بنى المصطلق بر سر چاهى منزل داشتند كه آن را «مريسيع» مى گفتند و سركردۀ ايشان حارث بن ابى ضرار بود، پس قوم خود را با گروه ديگر جمع كرد كه به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايد، چون خبر به حضرت رسيد متوجه جنگ او شد و سى اسب در ميان لشكر حضرت بود و جمعى از منافقان مانند عبد اللّه بن ابىّ و اضراب او در آن سفر با حضرت بيرون رفتند و حضرت، عايشه را در آن سفر با خود برد، و در روز دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت روانه شد -و بعضى سال ششم هجرت گفته اند-و چون خبر توجه حضرت به ايشان رسيد اكثر عربها كه با حارث جمع شده بودند ترسيدند و پراكنده شدند و حضرت در مريسيع با ايشان مقاتله نمود و ساعتى تير بر يكديگر انداختند پس حضرت حكم فرمود كه لشكر به يك دفعه حمله آوردند و ده نفرشان را كشتند و جمعى از فرزندان عبد المطّلب در آن روز شهيد شدند، و حضرت امير عليه السّلام مالك و پسرش را به قتل رسانيد و آن سبب فتح مسلمانان شد و دويست خانه آبادۀ ايشان را از زنان و مردان و اطفال اسير كردند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنيمت گرفتند و حضرت غنائم و اسيران را در ميان مسلمانان قسمت نمود بعد از وضع خمس؛ و جويريه دختر حارث بن ابى ضرار را على عليه السّلام سبى كرد و به خدمت حضرت آورد و حضرت او را براى خود برداشت؛ پس پدرش بعد از مسلمان شدن

ص: 1073

بقيۀ قوم به خدمت پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! دختر من زن كريمه اى است و سزاوار نيست كه او را اسير كنند، حضرت فرمود: برو و او را مخيّر گردان هرچه او اختيار كند ما به آن عمل مى كنيم، گفت: احسان كردى، پس به نزد دختر خود آمد و گفت: اى دختر! قوم خود را رسوا مكن، آن نيك اختر گفت: من اختيار خدا و رسول مى كنم؛ پس پدر او را دشنام داد و برگشت و حضرت او را آزاد كرد و نكاح كرد.

جويريه گفت: چون لشكر پيغمبر بر سر ما آمدند در مريسيع شنيدم كه پدرم مى گفت:

لشكرى بر سر ما آمدند كه ما طاقت مقاومت ايشان نداريم، و من نظر كردم آن قدر از مردم و اسب و سلاح به نظر من آمد كه وصف نمى توانم كرد از بسيارى، چون مسلمان شدم و حضرت مرا تزويج كرد و برگشتيم ديدم مسلمانان آن قدر نبودند كه من ديده بودم، دانستم كه آن رعبى بود كه خدا در دلهاى مشركان انداخته بود؛ و گفت: پيش از آمدن حضرت به سه شب خواب ديدم كه گويا ماه از طرف مدينه حركت كرد و چون به نزديك من رسيد به دامن من فرود آمد، من خواب را به كسى نگفتم، و چون اسير شدم از خواب خود بسيار اميدوار بودم پس اثر خواب ظاهر شد و ماه فلك نبوت در آغوش من درآمد.

و چون خبر به مردم رسيد كه حضرت جويريه را نكاح كرد، گفتند: اين قبيله رابطۀ مصاهرت نسبت به آن جناب بهم رسانيدند، آنچه از زنان قبيلۀ ايشان به غنيمت گرفته بودند كه قريب به صد خانه مى شدند همه را آزاد كردند، پس هيچ زن بر قوم خود مبارك نبود مثل او.

و شعار مسلمانان در آن جنگ «يا منصور امت» بود (1).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى مخوفى فرود آمدند، و چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر آورد كه طايفه اى از كافران جن در اين وادى پنهان

ص: 1074


1- . رجوع شود به اعلام الورى 94 و ارشاد شيخ مفيد 1/118 و مناقب ابن شهر آشوب 1/252 و مغازى 1/404، كه مطالب اين روايت در اين چند مصدر تقسيم شده است.

شده اند و ارادۀ شر دارند نسبت به اصحاب تو، پس آن جناب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برو بسوى آن وادى و دفع كن دشمنان خدا را از جن به آن قوّتى كه خدا تو را به آن مخصوص گردانيده است، و صد نفر از اخلاط ناس را با آن حضرت فرستاد و فرمود كه: با او باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت كنيد.

چون روانه شدند و به نزديك آن وادى رسيدند حضرت آن صد نفر را فرمود كه: در نزديك اين وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركتى مكنيد؛ و خود تنها رفت و بر لب وادى ايستاد و پناه به خدا برد و اسماء اعظم الهى را ياد كرد و اشاره فرمود به آنها كه نزديك بيائيد، چون نزديك شدند به قدر يك تير پرتاب، اشاره كرد كه: بايستيد، و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد كه نزديك شد همه بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان مى لرزيد، و حضرت نعره زد كه: منم على بن ابى طالب وصىّ رسول خدا و پسر عم او، اگر مى خواهيد بايستيد تا قدرت حق تعالى را مشاهده نمائيد؛ پس گروهى از سياهان پيدا شدند مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و تمام وادى را پر كردند؛ و حضرت پروا نكرد از ايشان و آيات قرآن تلاوت مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، پس آن گروه آهسته آهسته چون دود سياهى شده و برطرف شدند. پس حضرت «اللّه اكبر» گفت و از وادى بالا آمد و با اصحاب خود ايستاد، ايشان گفتند: يا امير المؤمنين! چه كردى نزديك شد كه ما از ترس هلاك شويم؟ فرمود: به نامهاى بزرگ خدا ايشان را ضعيف كردم و گريختند و پناه به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بردند و اگر مى ايستادند همه را هلاك مى كردم. پس چون برگشتند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بقية السيف تو آمدند و از ترس شمشير تو مسلمان شدند (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: سورۀ منافقان در غزوۀ بنى المصطلق نازل شد كه در سال پنجم هجرت واقع شد. و سببش آن بود كه: بعد از مراجعت از آن غزوه بر سر چاهى فرود آمدند كه آب كم داشت و انس بن سيار كه همسوگند انصار بود و جهجاه بن

ص: 1075


1- . اعلام الورى 180؛ ارشاد شيخ مفيد 1/339؛ خرايج 1/204؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/102.

سعيد غفارى كه اجير عمر بود بر سر چاه جمع شدند و دلوهاى هر دو بر يكديگر پيچيد؛ سيار گفت: دلو من، و جهجاه گفت: دلو من، و جهجاه دستى بر روى سيار زد كه خون از رويش روان شد! پس سيار خزرج را ندا كرد و جهجاه قريش را ندا كرد و نزديك شد فتنه اى عظيم برپا شود.

چون عبد اللّه بن ابىّ اين صدا را شنيد گفت: چه خبر است؟ گفتند: چنين واقعه اى رو داده است؛ آن ملعون بسيار غضبناك شد و گفت: من نمى خواستم به اين سفر بيايم اكنون ما ذليل ترين عرب شده ايم گمان نداشتم كه زنده بمانم تا چنين واقعه اى را بشنوم و نتوانم تدارك آن كرد، پس رو به اصحاب خود كرد و گفت: اين ثمرۀ اقبال شماست، ايشان را در خانه هاى خود فرود آورديد و به مال خود با ايشان مواسات كرديد و ايشان را به جان خود نگاهدارى كرديد و سينه ها را براى ايشان سپر كرديد كه زنان شما بيوه و اطفال شما يتيم شدند، اگر آنها را از مدينه بيرون كرده بوديد اكنون عيال ديگران بودند؛ پس گفت: اگر به مدينه برگرديم عزيزتر ما ذليل تر ما را بدر خواهد كرد.

زيد بن ارقم كه در آن وقت نزديك به بلوغ بود در ميان ايشان بود و در آن وقت عين شدت گرما بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زير درختى نشسته بود و گروهى از مهاجران و انصار در خدمتش بودند، پس زيد آمد و سخن ابن ابىّ را به حضرت نقل كرد، حضرت فرمود: اى پسر! شايد غلط شنيده باشى؟ گفت: و اللّه غلط نشنيده ام، حضرت فرمود:

شايد بر او غضبناك شده باشى و اين سخن را از روى غضب گوئى؟ گفت: نه و اللّه چنين نيست، فرمود: شايد سفاهتى بر تو كرده باشد و به اين سبب اين را گوئى؟ گفت: نه بخدا سوگند كه چنين نيست.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شقران مولاى خود را فرمود كه: بر شتر من حداج (1)ببند، و سوار شد، چون صحابه شنيدند كه حضرت سوار شده است گفتند: اين وقت سوارى حضرت نبود، پس همه سوار شدند و از عقب حضرت روانه شدند.

ص: 1076


1- . حداج: كجاوه.

سعد بن عباده خود را به حضرت رسانيد و گفت: «السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته» حضرت فرمود: و عليكم السلام.

سعد عرض كرد: هرگز در مثل اين وقت بار نمى كردى؟ حضرت فرمود: مگر نشنيده اى آن سخن را كه صاحب شما گفته است؟

عرض كردند: ما بغير از تو صاحبى نداريم؛ حضرت فرمود: ابن ابىّ گفته است كه چون به مدينه برگردد عزيزتر ذليل تر را بيرون كند.

سعد گفت عزيزتر توئى و اصحاب تو، ذليل تر اوست و اصحاب او.

پس حضرت در تمام آن روز راه مى رفت و كسى جرأت نمى كرد كه با آن حضرت سخن بگويد، و قبيلۀ خزرج چون شدت غضب آن حضرت را ديدند با عبد اللّه معاتبه نمودند و او را بسيار ملامت كردند، پس آن منافقان ملعون سوگندها ياد كرد كه: من هيچ از اينها نگفته ام، گفتند: پس بيا تا عذر تو را از آن حضرت بطلبيم، آن بدبخت سر را پيچيد و قبول نكرد.

چون شب شد حضرت در تمام شب نيز حركت فرمود و فرود نيامدند مگر به قدر نماز، و در روز ديگر حضرت فرود آمد و صحابه از بيدارى و تعب سفر تا فرود آمدند همه به خواب رفتند، پس عبد اللّه بن ابىّ به خدمت حضرت آمد و سوگند ياد كرد كه: من اينها را نگفته ام و زيد دروغ مى گويد، و بار ديگر به زبان كلمتين گفت (1).

پس حضرت به ظاهر عذر او را قبول فرمود و قبيلۀ خزرج زبان طعن و ملامت بر زيد بن ارقم گشودند و گفتند: تو دروغ بستى بر عبد اللّه كه بزرگ ماست. چون حضرت سوار شد و روانه شد زيد در خدمت آن جناب بود و مى گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من دروغ نبستم بر عبد اللّه بن ابىّ؛ پس اندك راهى كه رفتند حضرت را حالتى كه در حال نزول وحى عارض مى گرديد طارى شد و چندان سنگين شد كه نزديك شد كه ناقه بخوابد از گرانى وحى الهى؛ چون آن حالت از حضرت زايل شد عرق از جبين مباركش مى ريخت،

ص: 1077


1- . منظور اينكه شهادتين را فقط به زبان گفت و ايمان قلبى نياورد.

پس از روى لطف گوش زيد را گرفت و او را بلند كرد و فرمود: اى پسر! قول تو راست بود و آنچه شنيده بودى درست به خاطر داشته بودى و حق تعالى آيات به تصديق قول تو فرستاده است.

چون حضرت فرود آمد صحابه را جمع كرد و سورۀ منافقان را بر ايشان خواند كه مشتمل بر اقوال آن منافق ملعون و جواب گفته هاى او و تكذيب و تأنيب ساير منافقان است پس خدا عبد اللّه بن ابىّ را رسوا كرد (1).

و به سند معتبر از ابان بن عثمان روايت كرده است كه: حضرت يك روز و يك شب و از روز ديگر تا چاشت راه طى كرد پس فرود آمد و مردم از ماندگى به خواب افتادند، و غرض حضرت آن بود كه مردم مشغول حركت باشند و سخن نگويند و نزاع نكنند تا آتش فتنه فرو نشيند، پس عبد اللّه پسر عبد اللّه بن ابىّ (2)به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! اگر بر كشتن پدر من عازم شده اى پس مرا بفرما كه سرش را به خدمت تو بياورم با آنكه قبيلۀ اوس و خزرج مى دانند كه فرزندى نسبت به پدر خود از من نيكوكارتر نيست و مى ترسم كه ديگرى را بفرمائى كه او را بكشد و من نتوانم كشندۀ پدر خود را ببينم و بى تاب شوم و مؤمنى را به عوض كافرى بكشم، حضرت فرمود: نه او را نمى كشم و تو نيكو با او مصاحبت كن تا با ما است و عداوت خود را با ما هويدا نمى كند (3).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون آن ملاعين رسوا شدند خويشان ايشان به نزد آنها رفته و گفتند: واى بر شما! رسوا شديد بيائيد نزد پيغمبر خدا تا براى شما استغفار كند؛ پس سر پيچيدند و امتناع نمودند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اَللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ

ص: 1078


1- . تفسير قمى 2/368.
2- . در تفسير قمى تصريح به نام پسر عبد اللّه بن ابىّ نشده است، ولى در مجمع البيان 5/294 به اين شكل آمده است.
3- . تفسير قمى 2/370.

مُسْتَكْبِرُونَ (1) . (2)

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در اين سفر حضرت بر سر آبى فرود آمد نزديك به بقيع كه آن را «بقعا» مى گفتند و باد عظيمى وزيد كه متأذى شدند و در آن شب ناقۀ حضرت ناپيدا شد، حضرت فرمود: سبب اين باد آن است كه منافقى عظيم النفاق در مدينه مرده است، گفتند: كيست؟ فرمود: رفاعه است؛ پس مردى از منافقان كه همراه بود گفت:

چگونه دعوى دانستن غيب مى كند و نمى داند كه ناقه اش در كجاست؟ پس جبرئيل نازل شد و آن حضرت را خبر داد به قول آن منافق و به مكان ناقه؛ پس حضرت صحابه را جمع كرد و فرمود: من نمى گويم كه غيب مى دانم و ليكن خدا بسوى من وحى مى فرستد و اكنون حق تعالى به من وحى فرستاد كه فلان منافق چنين گفت و ناقه در فلان موضع است و مهارش بر درختى بسته است، چون به آن موضع رفتند ناقه را چنانكه فرموده بود يافتند و آن منافق مسلمان شد. و چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد را در تابوت ديدند و او از عظماى يهود بود از بنى قينقاع و در آن وقت كه حضرت خبر داد مرده بود.

چون به مدينه آمدند و عبد اللّه بن ابىّ خواست كه داخل مدينه شود، عبد اللّه پسرش آمد و گفت: بخدا سوگند نمى گذارم داخل مدينه شوى تا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت بدهد و امروز خواهى دانست كه عزيزتر كيست و ذليل تر كيست.

پس ابن ابىّ به خدمت حضرت فرستاد و از پسر خود شكايت كرد، حضرت به نزد پسرش فرستاد كه: بگذار پدرت را تا داخل شود؛ گفت: الحال كه حضرت فرموده است امر از اوست.

بعد از داخل شدن چند روزى ماند و بيمار شد و به جهنم واصل گرديد (3).

و كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون عبد اللّه بن ابىّ مرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى خاطر پسر او به جنازه اش حاضر شد، پس عمر با حضرت

ص: 1079


1- . سورۀ منافقون:5.
2- . تفسير قمى 2/370.
3- . مجمع البيان 5/294.

معارضه كرد كه: چرا حاضر شده اى به جنازۀ اين منافق و حال آنكه خدا تو را نهى كرده است از آنكه بر قبر منافقى بايستى؟ ! حضرت جواب او نگفت؛ پس بار ديگر اعتراض كرد، حضرت فرمود: واى بر تو چه مى دانى كه من چه گفتم در نماز بر او! گفتم: خداوندا! شكمش را پر از آتش كن و قبرش را پر از آتش گردان و او را به آتش جهنم برسان.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مضطر كرد كه امرى را كه نمى خواست اظهار كند اظهار كرد (1).

ص: 1080


1- . كافى 3/188؛ تهذيب الاحكام 3/196؛ وسائل الشيعة 3/71.

فصل دوم: در بيان قصۀ فحش گفتن نسبت به عايشه است

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر جنگى كه مى رفت ميان زنان خود قرعه مى زد و به نام هر زنى كه اصابت مى كرد او را با خود مى برد؛ و در غزوۀ بنى المصطلق قرعه به اسم عايشه بيرون آمد و او را با خود برد، پس در بعضى از منازل در هنگام بار كردن، عايشه به قضاى حاجت خود رفت و چون فارغ شد و برگشت و دست بر سينۀ خود برد ديد كه عقدى از جزع يمانى كه در گردن داشت گسيخته و ريخته است، پس برگشت كه آنها را پيدا كند؛ و چون به لشكرگاه آمد كسى را نديد و هودج او را به گمان آنكه او در هودج نشسته بار كرده و برده بودند، پس در آن منزل توقف كرد به گمان آنكه بزودى به طلب او خواهند آمد، و در آنجا او را خواب ربود و چون بيدار شد صفوان بن معطل سلمى از عقب رسيد و او را ديد و شناخت، پس شتر خود را خوابانيد و به كنارى رفت تا عايشه سوار شد و برگشت و سر شتر را كشيد تا به عسكر حضرت رسانيد در هنگامى كه براى قيلوله فرود آمده بودند.

پس عبد اللّه بن ابى سلول و گروهى از منافقان گمانهاى ناسزا بردند و سخنان ناروا گفتند؛ چون عايشه به مدينه آمد بيمار شد و حضرت را با خود بى لطف مى يافت، چون از مرض شفا يافت از آن جناب مرخص شد و به ديدن پدر و مادر خود رفت و از مادر خود شنيد سخنى چند را كه منافقان در حقّ او مى گويند، و سبب بى لطفى آن جناب را دانست و به خانه برگشت و در آن شب تا صباح گريست و به خواب نرفت، پس حضرت

ص: 1081

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسامة بن زيد و امير المؤمنين عليه السّلام را طلب و با ايشان مشورت كرد در باب مفارقت عايشه و سخنانى كه در حقّ او مى گويند.

اسامه چون مى دانست كه آن جناب را محبتى نسبت به او هست از جهت جمال و صغر سن گفت: يا رسول اللّه! زن تست و از او بدى معلوم نيست.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: خدا بر تو تنگ نگرفته است و زن بسيار است، اگر از او كراهت بهم رسانيده اى او را بيرون كن و ديگرى را بگير و اگر خواهى احوال او را از كنيز او معلوم كن.

چون حضرت كنيز او را طلبيد او شهادت بر برائت او داد و در اين حال حق تعالى وحى بر آن حضرت فرستاد و براى دفع اين منقصه از آن حضرت آيات داله بر برائت عايشه از آنچه به او نسبت داده بودند و بر كفر منافقان و مذمت ايشان فرستاد تا آنكه ديگر چنين نسبتها به زنان مسلمان ندهند و بدون ثبوت شرعى حكم به زنا به كسى نكنند (1).

در تفسير نعمانى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است اين آيات در امر عايشه و نسبتى كه عبد اللّه بن ابى سلول و حسان بن ثابت و مسطح بن اثاثه به او داده بودند نازل شد (2).

على بن ابراهيم در تفسير اين آيات گفته است كه: عامه مى گويند كه اين آيات در حقّ عايشه و نسبتى كه به او دادند در غزوۀ بنى المصطلق نازل شد، و شيعه مى گويند اين آيات براى تكذيب و مذمت و تأنيب عايشه نازل شد به سبب آنچه نسبت داد به ماريۀ قبطيه مادر ابراهيم (3)، چنانكه بعد از اين در احوال عايشه مذكور مى شود ان شاء اللّه.

ص: 1082


1- . مجمع البيان 4/130؛ صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/55؛ المنتظم 3/221.
2- . بحار الانوار 20/316 به نقل از تفسير نعمانى، و روايت در آنجا از امير المؤمنين عليه السّلام نقل شده است.
3- . تفسير قمى 2/99.

فصل سوم: در بيان ساير وقايع است

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ بدر صغرى مى رفت از نزديك محال اشجع و بنى ضمره عبور فرمود و حضرت پيشتر با بنى ضمره صلحى كرده بود، پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! اينك بنى ضمره به ما نزديكند و مى ترسيم كه بر سر مدينه تاختى برند يا قريش را بر جنگ ما مددى كنند، بايد اول ابتدا به جنگ ايشان كنيم.

حضرت فرمود: نه چنين است ايشان بيش از همۀ عرب احسان به پدر و مادر و صلۀ رحم مى كنند و بيش از همه وفا به عهد مى كنند.

و اشجع كه قبيله اى از كنانه بودند نزديك بود بلادشان به بلاد بنى ضمره و ايشان با بنى ضمره همسوگند بودند، پس بلاد اشجع خشك شد و بلاد بنى ضمره آب و علف بسيار داشت و به اين سبب اشجع حركت كردند بسوى بلاد بنى ضمره؛ چون خبر به آن جناب رسيد كه ايشان به جانب بنى ضمره مى روند مهياى جنگ ايشان شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اُقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلاَّ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَما جَعَلَ اَللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (1)يعنى: «پس اگر اعراض كنند كافران از ايمان و هجرت، پس بگيريد ايشان را و بكشيدشان هرجا كه بيابيد ايشان را و مگيريد از ايشان دوستى و ياورى مگر آنان كه پيوند كنند بسوى گروهى كه واقع شده است ميان شما و ايشان پيمانى يا آمدند بسوى شما و حال آنكه تنگ بود سينه هاى ايشان از آنكه با شما جنگ كنند يا جنگ كنند با قوم خود و اگر خواستى خدا هرآينه مسلط ساختى ايشان را بر شما پس هرآينه با شما قتال كردندى پس اگر از شما كناره كنند و كارزار نكنند با شما و القاء كنند بسوى شما انقياد و استسلام را پس نداد خدا مر شما را بر ايشان راهى» .

ص: 1083

و اشجع كه قبيله اى از كنانه بودند نزديك بود بلادشان به بلاد بنى ضمره و ايشان با بنى ضمره همسوگند بودند، پس بلاد اشجع خشك شد و بلاد بنى ضمره آب و علف بسيار داشت و به اين سبب اشجع حركت كردند بسوى بلاد بنى ضمره؛ چون خبر به آن جناب رسيد كه ايشان به جانب بنى ضمره مى روند مهياى جنگ ايشان شد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اُقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلاَّ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اِعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ اَلسَّلَمَ فَما جَعَلَ اَللّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (1)يعنى: «پس اگر اعراض كنند كافران از ايمان و هجرت، پس بگيريد ايشان را و بكشيدشان هرجا كه بيابيد ايشان را و مگيريد از ايشان دوستى و ياورى مگر آنان كه پيوند كنند بسوى گروهى كه واقع شده است ميان شما و ايشان پيمانى يا آمدند بسوى شما و حال آنكه تنگ بود سينه هاى ايشان از آنكه با شما جنگ كنند يا جنگ كنند با قوم خود و اگر خواستى خدا هرآينه مسلط ساختى ايشان را بر شما پس هرآينه با شما قتال كردندى پس اگر از شما كناره كنند و كارزار نكنند با شما و القاء كنند بسوى شما انقياد و استسلام را پس نداد خدا مر شما را بر ايشان راهى» .

و على بن ابراهيم گفته است: محال اشجع «بيضا» و «حل» (2)و «مستباح» بود و نزديك بودند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مى ترسيدند به سبب نزديكى ايشان به حضرت كه حضرت بر سر ايشان بفرستد و با ايشان قتال كند و حضرت نيز از ايشان متوهم بود كه مبادا غارت آورند بر اطراف مدينه و قصد داشت كه بر سر ايشان برود؛ در اين انديشه بود كه ناگاه خبر رسيد كه اشجع كه هفتصد نفر بودند با رئيس خود مسعود بن رجيله آمده اند و در درۀ «سلع» نزول كرده اند.

اين قضيه در ماه ربيع الآخر سال ششم هجرت بود؛ پس حضرت اسيد بن حصين را طلبيد و فرمود: برو با چند نفر از اصحاب خود به نزد ايشان و معلوم كن كه براى چه آمده اند؟ پس اسيد با سه نفر به نزد ايشان رفت و پرسيد كه: براى چه آمده ايد؟ پس مسعود بن رجيله برخاست و سلام كرد بر اسيد و اصحاب او و گفت: آمده ايم با محمد صلح كنيم و از او امان بطلبيم.

پس اسيد به خدمت پيغمبر آمد و گفت چنين مى گويند، حضرت فرمود: ترسيده اند كه من به جنگ ايشان بروم و به اين جهت آمده اند كه ميان من و ايشان صلحى منعقد شود؛

ص: 1084


1- . سورۀ نساء:89 و 90.
2- . در مصدر «جبل» ذكر شده است.

پس ده خروار خرما حضرت براى ايشان فرستاد و فرمود: نيكو چيزى است هديه فرستادن پيش از گفتن حاجت خود؛ پس خود به نزد ايشان رفت و فرمود: اى گروه اشجع! براى چه كار آمده ايد؟ گفتند: خانۀ ما به تو نزديك است و در قوم ما گروهى نيست كه عددشان از ما كمتر باشد، پس از جنگ تو مى ترسيم كه خانۀ ما به تو نزديك است و از جنگ قوم خود مى ترسيم چون عدد ما قليل است و به اين سبب آمده ايم كه با تو صلح كنيم.

حضرت التماس ايشان را قبول كرد و صلح كرد با ايشان و در آن روز در آن مكان ماندند و به ديار خود برگشتند، پس خدا آن آيات را در باب صلح ايشان فرستاد (1).

و گويند: در سال پنجم هجرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينب دختر جحش را كه زن زيد بود به نكاح خود درآورد (2).

و گفته اند كه: حج در اين سال واجب شد (3).

و شيخ طبرسى گفته است: در سال ششم هجرت در ماه ربيع الاول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عكاشة بن محصن را با چهل سوار به «غمره» (4)فرستاد و بامداد بر سر ايشان رفتند و ايشان گريختند و دويست شتر از ايشان گرفته به مدينه آوردند.

و در اين سال ابو عبيدة بن جراح را با چهل نفر به «قصه» (5)فرستاد كه ايشان را غارت كنند و ايشان گريختند و يك نفرشان را اسير كردند و او مسلمان شد.

و در اين سال زيد بن حارثه را با لشكرى به «جموم» فرستاد كه از بلاد بنى سليم بود و انعام و اسيران بسيار آوردند.

ص: 1085


1- . تفسير قمى 1/145-147.
2- . تاريخ طبرى 2/89؛ كامل ابن اثير 2/177؛ البداية و النهاية 4/147.
3- . شذرات الذهب 1/123.
4- . «غمره» از نواحى مدينه بر سر راه «نجد» است، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عكاشة بن محصن را فرستاد براى غزو آن. (معجم البلدان 4/212) .
5- . در مصدر «ذى القصة» ذكر شده است.

و باز در اين سال زيد را به «عيص» فرستاد در ماه جمادى الاولى.

و در اين سال زيد را به «طرف» فرستاد با پانزده نفر به جنگ بنى ثعلبه و ايشان گريختند و چهل شتر (1)از ايشان گرفتند.

و در اين سال حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد بر سر بنى عبد اللّه بن سعد از اهل فدك (چون خبر به آن حضرت رسيد كه ايشان اراده دارند كه مدد كنند يهودان خيبر را) .

و در اين سال عبد الرحمن بن عوف را در ماه شعبان بسوى «دومة الجندل» فرستاد و فرمود: اگر اطاعت كنند، دختر پادشاه ايشان را تزويج كن؛ پس آنها مسلمان شدند و «تماضر» دختر اصبغ را كه پادشاه ايشان بود به نكاح خود درآورد.

و در اين سال غزوۀ عرنيان واقع شد (2)، و سببش آن بود كه هشت نفر از عرينه به خدمت حضرت آمدند و مسلمان شدند و گفتند: هواى مدينه با ما موافقت نمى كند و بيمار شده ايم، حضرت ايشان را به صحرا به نزد شتران خود فرستاد كه شير آن شتران را بخورند تا مزاج ايشان به صلاح آيد؛ چون قوّت يافتند راعى حضرت را دست و پا بريدند و خار در چشمش و زبانش فرو بردند تا مرد و شتران را بردند؛ چون خبر به حضرت رسيد كرز بن جابر فهرى را با بيست سوار فرستاد كه ايشان را گرفته آوردند، فرمود دستها و پاهاى ايشان را بريدند و بر دار كشيدند و شتران را برگردانيدند بغير از يك شتر كه كشته بودند (3).

و از جابر منقول است كه حضرت دعا كرد كه: خداوندا! چنان كن كه راه گم كنند؛ پس دعاى حضرت مستجاب شد و به اين سبب گرفتار شدند.

و در اين سال عسكر حضرت اموال ابى العاص بن ربيع را گرفتند و او به تجارت مى رفت به جانب شام و خود گريخت و اموالش را به خدمت آن جناب آوردند و قسمت كرد، پس ابو العاص آمد و پناه به زينب زوجۀ خود آورد، و حضرت آن لشكر را طلبيد

ص: 1086


1- . در مصدر و بحار الانوار «بيست شتر» ذكر شده است.
2- . اعلام الورى 95.
3- . طبقات ابن سعد 2/71.

و فرمود: مى دانيد كه ابو العاص داماد من است اگر مصلحت مى دانيد مال او را پس دهيد، پس مسلمانان مال او را دادند و او رفت به مكه و اموال مردم را پس داد و گفت: بخدا سوگند كه مانع نشد مرا اسلام مگر آنكه گمان كنيد كه من براى آن مسلمان شده ام كه مالهاى شما را پس ندهم؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد (1).

و گويند: در اين سال آن جناب نماز استسقا كرد و باران آمد (2)، و معجزات از آن جناب در آن استسقا ظاهر شد چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و بعضى گفته اند كه: در اين سال عبد اللّه بن عتيك، سلام بن ابى الحقيق را كشت (3)، چنانكه در ابواب معجزات گذشت.

و ابن شهر آشوب گفته است كه: حضرت در اين سال محمد بن مسلمه را با جماعتى بر سر گروهى از هوازن فرستاد و آنها در كمين ايشان نشسته بودند و بى خبر بر سر ايشان آمدند و همه را كشتند، و محمد بن مسلمه گريخت و برگشت (4).

و گفته است: در اين سال حضرت به جنگ «غابه» رفت (5).

ص: 1087


1- . اعلام الورى 95-96.
2- . بحار الانوار 20/299 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به التنبيه و الاشراف 222.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/252؛ المنتظم 3/261.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/253.
5- . مغازى 2/537.

ص: 1088

باب سى و هشتم: در بيان غزوۀ حديبيه است و بيعت رضوان

ص: 1089

ص: 1090

اشهر آن است كه غزوۀ حديبيه در سال ششم هجرت واقع شد (1)؛ بعضى در سال پنجم گفته اند (2).

على بن ابراهيم به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً (3)حضرت فرمود: سبب نزول اين سورۀ كريمه و فتح عظيم آن بود كه حق تعالى امر كرد رسول خود صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب كه داخل مسجد الحرام شود و طواف كند و با قوم خود سر بتراشد، پس حضرت اصحاب خود را خبر داد كه چنين خواب ديدم و امر كرد ايشان را به بيرون رفتن، چون بيرون رفتند و به «ذى الحليفه» رسيدند احرام به عمره بستند و سياق شتران نمودند و حضرت شصت و شش شتر برداشت و اشعار كرد نزد احرام خود-يعنى يك طرف كوهان آنها را شكافت و آلوده به خون كرد كه معلوم شود هدى اند-و همه احرام از مسجد شجره بستند به عمره و تلبيه گويان روانه شدند و هر كه هدى داشت با خود برداشت، بعضى برهنه و بعضى با جل.

چون اين خبر به قريش رسيد خالد بن وليد را با دويست سوار به استقبال حضرت فرستادند مخفى كه در كمين حضرت باشد و هرجا كه فرصت بيابد بر لشكر حضرت

ص: 1091


1- . مناقب ابن شهرآشوب 1/254؛ تاريخ طبرى 2/115؛ البداية و النهاية 4/166.
2- . علامۀ مجلسى (ره) در بحار الانوار 20/361 از اعلام الورى نقل كرده است كه غزوۀ حديبيه در سال پنجم واقع شده است در حالى كه در خود اعلام الورى ذكر شده است كه غزوۀ حديبيه از حوادث سال ششم مى باشد، و ما مصدرى كه دلالت كند بر اينكه اين غزوه در سال پنجم واقع شده باشد نيافتيم.
3- . سورۀ فتح:1.

بتازد، و آن ملعون بر سر كوهها با لشكر حضرت حركت مى كرد و در بعضى از راه وقت نماز ظهر شد و بلال اذان گفت و حضرت متوجه نماز شد و با مردم نماز كرد، خالد گفت:

اگر در اثناى نماز بر ايشان مى تاختيم ايشان قطع نماز خود نمى كردند و ليكن نماز ديگر دارند كه آن را دوست تر مى دارند از ديده هاى خود، چون داخل آن نماز شوند بر ايشان غارت مى آوريم.

پس جبرئيل بر حضرت نازل شد و نماز خوف را آورد كه وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ. . . (1)و نماز عصر را به آن نحو كردند و مشركان نتوانستند غارت آورند، پس در روز ديگر حضرت در حديبيه نزول اجلال فرمود و آن متصل به حرم است و حضرت در اثناى راه اعراب باديه را دعوت به جهاد مى كرد و ايشان ابا مى كردند و مى گفتند: محمد و اصحاب او طمع دارند كه داخل حرم شوند و حال آنكه قريش به ديار ايشان رفتند و در ميان ديار ايشان با ايشان جنگ كردند و ايشان را كشتند هرگز محمد و اصحابش از اين سفر به مدينه برنخواهند گشت، پس چون حضرت در حديبيه فرود آمد قريش بيرون آمدند از مكه و سوگند ياد كردند به لات و عزى كه نگذارند محمد را كه داخل مكه شود تا ديده اى از ايشان حركت كند.

پس حضرت پيغامى به نزد آنها فرستاد كه: من از براى جنگ نيامده ام و آمده ام كه عمره بكنم و هدى هاى خود را بكشم و گوشت آنها را براى شما بگذارم و بروم.

پس قريش عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقل دانائى بود فرستادند، و چون به خدمت حضرت رسيد داخل شدن حضرت را بسيار عظيم شمرد و گفت: يا محمد! قوم تو خيمه ها زده اند در بيرون مكه و زن و مرد و صغير و كبير بيرون آمده اند و سوگند ياد مى كنند به لات و عزى كه تا ديده اى از ايشان حركت كند نگذارند كه تو داخل حرم ايشان شوى، آيا مى خواهى كه اهل خود و قوم خود را همه مستأصل كنى؟

حضرت فرمود: من به جنگ ايشان نيامده ام، آمده ام كه طواف و سعى بكنم و شتران

ص: 1092


1- . سورۀ نساء:102.

خود را بكشم و گوشتشان را براى شما بگذارم و بروم.

عروه گفت: بخدا سوگند كه نديده ام مثل امروز روزى كه كسى را منع كنند از چنين اراده اى كه تو دارى.

پس برگشت بسوى قريش و پيام حضرت را به ايشان رسانيد، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه اگر محمد داخل مكه شود و عرب بشنوند، ما ذليل مى شويم و عرب بر ما بسيار جرأت بهم مى رسانند. پس حفص بن احنف و سهيل بن عمرو را فرستادند، چون حضرت نظرش بر ايشان افتاد فرمود: واى بر قريش جنگ ايشان را از كار انداخت و نحيف كرد، چرا مرا با ساير عرب نمى گذارند كه اگر راستگو باشم امر پادشاهى با ايشان باشد با شرف به پيغمبرى و اگر دروغگو باشم دزدان و گرگان عرب كفايت شر من از ايشان بكنند، هر كس از قريش امروز هرچه از من طلب كند كه غضب خدا در آن نباشد البته اجابت او مى كنم.

چون آنها به خدمت حضرت رسيدند گفتند: يا محمد! امسال برگرد تا ببينيم امر تو به كجا منتهى مى شود زيرا كه عرب شنيدند كه تو متوجه مكه شدى، اگر به قهر داخل شوى عرب ما را ذليل خواهند دانست و بر ما جرأت خواهند كرد، و در سال ديگر در همين ماه سه روز خانۀ كعبه را براى تو خالى مى كنيم تا قضاى نسك خود بكنى و برگردى.

پس حضرت مسئول ايشان را به اجابت مقرون ساخت، گفتند: به شرط آنكه هر كه از مردان ما بسوى تو آيند به ما برگردانى و هركه از مردان تو بسوى ما آيند ما برنگردانيم (1).

حضرت فرمود: هركه از مردان من بسوى شما آيد من از او بيزارم و ما را بسوى او حاجتى نيست و ليكن بر اين شرط كه مسلمانان در مكه مرفّه باشند و در اظهار اسلام كسى اذيتى به ايشان نرساند و ايشان را اكراه بر كفر ننمايند و بر ايشان انكار نكنند كردن شريعتى از شرايع اسلام را.

ص: 1093


1- . در مصدر «برگردانيم» ، و در مناقب ابن شهرآشوب 1/255 و اعلام الورى 97 «برنگردانيم» ذكر شده است.

پس ايشان قبول كردند، و اكثر اصحاب حضرت انكار اين صلح داشتند و انكار عمر از همه بيشتر بود، عمر به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! آيا چنين نيست كه ما برحقيم و دشمن ما بر باطل است؟ فرمود: بلى، گفت: پس چرا اين مذلت را بر خود قرار دهيم در دين خود؟ حضرت فرمود: خدا وعدۀ فتح و نصرت مرا داده است و خلف وعدۀ خود نخواهد كرد. پس آن منافق لعين گفت: اگر چهل نفر با من موافقت كنند من مخالفت محمد خواهم كرد.

و چون سهيل و حفص برگشتند و مژده از براى قريش بردند، عمر برخاست و به حضرت گفت: يا رسول اللّه! تو نگفتى به ما كه ما داخل مسجد الحرام خواهيم شد و با سرتراشندگان سر خواهيم تراشيد؟ حضرت فرمود: من نگفتم كه امسال خواهد شد گفتم خدا وعده داده است كه مكه را فتح خواهم كرد و طواف و سعى خواهم كرد و سر خواهم تراشيد. چون منافقان صحابه در باب صلح سخنان بسيار گفتند حضرت فرمود: اگر صلح را قبول نداريد پس با ايشان جنگ كنيد، پس ايشان رفتند به جانب قريش و آنها مستعد جنگ بودند و بر ايشان حمله كردند و اصحاب حضرت با قبح وجوه گريختند و از پيش حضرت گذشتند، حضرت تبسم نمود و امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود كه: يا على! شمشير بگير و قريش را استقبال كن، و چون حضرت شمشير كشيد و رو به لشكر قريش روانه شد ايشان آن حضرت را ديدند برگشتند و گفتند: يا على! محمد پشيمان شده است در عهدى كه به ما داده است؟ حضرت امير عليه السّلام فرمود: نه بلكه بر عهد خود باقى است.

پس اصحاب شرمنده برگشتند و زبان به معذرت گشودند، حضرت فرمود: مگر من شما را نمى شناسم؟ ! آيا شما نيستيد اصحاب من در روز بدر كه ترسيديد و جزع كرديد تا خدا ملائكه را به يارى شما فرستاد؟ ! آيا شما نيستيد اصحاب من در روز احد كه گريختيد و بر كوهها بالا مى رفتيد و هرچند شما را مى خواندم متوجه من نمى شديد؟ ! و همچنين حضرت سستى ايشان را در مواطن بسيار بيان فرمود و ايشان معذرت طلبيدند و اظهار

ص: 1094

ندامت كردند و گفتند: خدا و رسول مصلحت را بهتر مى دانند هرچه مى خواهى بكن (1).

مؤلف گويد: ابن ابى الحديد نقل كرده است كه حضرت اين معاتبات را با عمر فرمود بعد از آنكه او تكذيب وعدۀ آن حضرت نمود و از اين استدلال كرده است بر آنكه عمر در جنگ احد مى بايد گريخته باشد كه حضرت در ضمن معاتبات آن را ذكر فرموده است (2).

برگشتيم به روايت على بن ابراهيم: پس حفص و سهيل برگشتند به خدمت حضرت و عرض كردند: يا محمد! قريش قبول كردند آن شرطها را كه كردى كه مسلمانان اظهار اسلام در مكه بكنند و كسى ايشان را اكراه بر بيرون رفتن از دين خود نكند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بنويس نامۀ صلح را؛ حضرت امير نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» سهيل بن عمرو گفت: ما رحمن را نمى شناسيم بنويس به نحوى كه پدرانت مى نوشتند «باسمك اللهم» ، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين بنويس كه اين هم نامى است از نامهاى خدا.

پس على عليه السّلام نوشت: اين محاكمه و مصالحه اى است كه بر آن اتفاق كردند محمد رسول خدا و بزرگان قريش، پس سهيل گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو رسول خدائى با تو جنگ نمى كرديم، بنويس اين حكمى است كه اتفاق كردند بر آن محمد بن عبد اللّه، يا محمد! آيا ننگ دارى از نسب خود كه چنين نمى نويسى؟ حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند شما اقرار نكنيد، پس گفت: يا على! محو كن آن را و محمد بن عبد اللّه بنويس چنانكه او مى گويد، حضرت امير عليه السّلام فرمود: من نام تو را از پيغمبرى هرگز محو نخواهم كرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دست مبارك خود آن را محو كرد.

پس امير المؤمنين عليه السّلام نوشت: اين نامه اى است كه صلح كردند بر آن محمد بن عبد اللّه و اشراف قريش و سهيل بن عمرو و صلح كردند كه ده سال در ميان ايشان جنگ نباشد، و دست از يكديگر بردارند و غارت بر يكديگر نبرند و خيانت با يكديگر نكنند،

ص: 1095


1- . تفسير قمى 2/309-312.
2- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 10/180.

و صندوق سربسته در ميان ايشان باشد كه كينه هاى ديرينه را در ميان آن گذارند و ديگر نگشايند، و به شرط آنكه هر كه خواهد در عهد و پيمان و امان محمد درآيد و هر كه خواهد در عهد و پيمان و امان قريش درآيد به شرط آنكه هر كه بى رخصت ولىّ خود به نزد محمد آيد او برگرداند و هر كه از اصحاب حضرت به نزد قريش رود برنگردانند او را، و آنكه اسلام در مكه ظاهر باشد و كسى را بر دينش اكراه نكنند و كسى را بر دينى ايذا و ملامت نرسانند، و آنكه محمد امسال برگردد با اصحاب خود و در سال آينده بيايند و سه روز در مكه بمانند و با حربه و اسلحه داخل نشوند مگر سلاحى كه مسافران را مى باشد كه شمشيرها در غلافها باشد. و نوشت نامه را على بن ابى طالب و گواه شدند بر نامه مهاجران و انصار.

پس حضرت فرمود: يا على! تو ابا كردى از آنكه نام مرا از پيغمبرى محو كنى، بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه اجابت خواهى كرد فرزندان ايشان را به مثل اين امر در حالتى كه محزون و مقهور و مظلوم باشى؛ (پس در روز صفين چون به دو حكم راضى شدند حضرت نوشت كه: اين آن چيزى است كه صلح كردند بر آن امير المؤمنين على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان، پس عمرو بن عاص ملعون گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو امير مؤمنانى با تو جنگ نمى كرديم و ليكن بنويس كه اين آن چيزى كه بر آن صلح كردند على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان؛ پس حضرت امير عليه السّلام فرمود:

راست گفتند خدا و رسول، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به اين واقعه خبر داد و بعد از آن نامه را به نحوى كه عمرو لعين گفت نوشت) .

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون نامۀ صلح ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قريش نوشته شد قبيلۀ خزاعه برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان محمديم؛ و بنو بكر برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان قريشيم؛ و براى صلح دو نامه نوشتند يكى را حضرت نگاه داشت و ديگرى را به سهيل بن عمرو دادند. پس سهيل با حفص نامۀ خود را برداشته به نزد قريش رفتند و حضرت اصحاب خود را فرمود كه: شتران را نحر كنيد و سرهاى خود را بتراشيد، صحابه امتناع كردند و گفتند: چگونه نحر كنيم و سر بتراشيم و هنوز طواف

ص: 1096

خانه و سعى ميان صفا و مروه نكرده ايم؟ حضرت از امتناع ايشان غمگين شد و اين واقعه را به ام سلمه شكايت كرد و ام سلمه عرض كرد: يا رسول اللّه! تو شتران خود را نحر كن و سر بتراش، چون تو كردى آنها نيز خواهند كرد؛ آن جناب رأى ام المؤمنين را صواب دانست و خود شتران را نحر كرد و سر تراشيد، پس آنها نيز شتران را نحر كردند اما با شك و ريب و گرانى بر نفس ايشان. پس حضرت فرمود: خدا رحمت كند سرتراشندگان را، پس جماعتى كه شتر همراه نياورده بودند گفتند: يا رسول اللّه! مقصران را هم بگو؛ و اين گفتند به گمان آنكه هر كه شتر همراه نياورده است مى بايد موئى از سر و ريش يا ناخنى بگيرد؛ پس حضرت باز فرمود: خدا رحمت كند آنها را كه هدى نياورده اند و سر مى تراشند؛ پس باز صحابه گفتند: مقصّران را هم دعا كن، حضرت فرمود: خدا رحمت كند آنها را كه سر مى تراشند و آنها را كه تقصير مى كنند.

پس بار كرد و متوجه مدينه شد و چون به تنعيم رسيد در زير درختى فرود آمد، پس آنها كه انكار صلح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش مى كردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشيمانى كردند و از حضرت سؤال نمودند كه از براى ايشان از خدا طلب آمرزش نمايد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً. وَ يَنْصُرَكَ اَللّهُ نَصْراً عَزِيزاً «بدرستى كه ما فتح كرديم از براى تو فتحى هويدا-يعنى صلح حديبيه، يا فتح مكه-تا بيامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است-يعنى گناه امت، يا گناهكار دانستن كافران او را چنانكه گذشت-و تا تمام كند نعمت خود را بر تو و هدايت كند تو را به راه راست در هر امرى و يارى كند تو را يارى كردن غلبه دهنده» ؛ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً حَكِيماً «اوست خداوندى كه فرستاد سكينه و آرام را در دلهاى مؤمنان تا زياده كنند ايمانى با ايمان خود، و خدا راست لشكرهاى آسمانها و زمين و خدا دانا و حكيم است» ؛ على بن ابراهيم گفته است: اينها آن جماعتند كه مخالفت نكرده اند حضرت رسول را و انكار نكردند بر او در صلح با مشركان؛ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اَللّهِ فَوْزاً عَظِيماً «تا داخل گرداند مردان مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتى چند كه جارى مى شود از زير منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بيامرزد از ايشان بديهاى ايشان را و هست اين وعده مر ايشان را نزد خدا رستگارى عظيم» ؛ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنافِقِينَ وَ اَلْمُنافِقاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكاتِ اَلظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1)«و تا عذاب كند مردان و زنان منافق را-از اهل مدينه-و مردان و زنان مشرك را-از اهل مكه-كه گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر اين گمان برندگان است گردش بد يعنى ايشان منكوب و مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ايشان و لعنت كرد ايشان را و مهيا كرد براى ايشان جهنم را و بد محل بازگشتى است جهنم» .

ص: 1097

پس بار كرد و متوجه مدينه شد و چون به تنعيم رسيد در زير درختى فرود آمد، پس آنها كه انكار صلح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش مى كردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشيمانى كردند و از حضرت سؤال نمودند كه از براى ايشان از خدا طلب آمرزش نمايد، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً. وَ يَنْصُرَكَ اَللّهُ نَصْراً عَزِيزاً «بدرستى كه ما فتح كرديم از براى تو فتحى هويدا-يعنى صلح حديبيه، يا فتح مكه-تا بيامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است-يعنى گناه امت، يا گناهكار دانستن كافران او را چنانكه گذشت-و تا تمام كند نعمت خود را بر تو و هدايت كند تو را به راه راست در هر امرى و يارى كند تو را يارى كردن غلبه دهنده» ؛ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ اَلسَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً حَكِيماً «اوست خداوندى كه فرستاد سكينه و آرام را در دلهاى مؤمنان تا زياده كنند ايمانى با ايمان خود، و خدا راست لشكرهاى آسمانها و زمين و خدا دانا و حكيم است» ؛ على بن ابراهيم گفته است: اينها آن جماعتند كه مخالفت نكرده اند حضرت رسول را و انكار نكردند بر او در صلح با مشركان؛ لِيُدْخِلَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اَللّهِ فَوْزاً عَظِيماً «تا داخل گرداند مردان مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتى چند كه جارى مى شود از زير منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بيامرزد از ايشان بديهاى ايشان را و هست اين وعده مر ايشان را نزد خدا رستگارى عظيم» ؛ وَ يُعَذِّبَ اَلْمُنافِقِينَ وَ اَلْمُنافِقاتِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ اَلْمُشْرِكاتِ اَلظّانِّينَ بِاللّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ اَلسَّوْءِ وَ غَضِبَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1)«و تا عذاب كند مردان و زنان منافق را-از اهل مدينه-و مردان و زنان مشرك را-از اهل مكه-كه گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر اين گمان برندگان است گردش بد يعنى ايشان منكوب و مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ايشان و لعنت كرد ايشان را و مهيا كرد براى ايشان جهنم را و بد محل بازگشتى است جهنم» .

على بن ابراهيم گفته است كه: اينها آن جماعتند كه انكار صلح كردند و متهم كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در اين باب (2).

و اكثر گفته اند كه در باب آن گروه اعراب نازل شد كه حضرت از ايشان مدد طلبيد در هنگام رفتن بسوى مكه و ايشان قبول نكردند و گفتند: حضرت از اين سفر برنخواهد گشت چنانكه گذشت (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: نازل شد در بيعت رضوان اين آيه لَقَدْ رَضِيَ اَللّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ (4)«بتحقيق كه خشنود گشت خدا از مؤمنان در هنگامى كه بيعت كردند با تو در زير درخت خار» و حضرت در بيعت بر ايشان شرط گرفت كه بعد از اين، كارى كه حضرت بكند انكار نكنند، و آنچه امر فرمايد مخالفت نكنند؛ پس بعد از فرستادن آيۀ رضوان اين آيه را فرستاد إِنَّ اَلَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما

ص: 1098


1- . سورۀ فتح:1-6.
2- . تفسير قمى 2/312-315.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/310 و تفسير الوسيط 4/136 و تفسير بغوى 4/190.
4- . سورۀ فتح:18.

يُبايِعُونَ اَللّهَ يَدُ اَللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اَللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (1) يعنى: «بدرستى كه آنان كه بيعت كردند با تو-در حديبيه- بيعت نكردند مگر با خدا، دست خدا بالاى دستهاى ايشان است-و مراد از دست خدا قدرت اوست يا نعمت او-پس هر كه بشكند بيعت را پس نشكسته است مگر بر نفس خود -يعنى ضرر آن به نفس او مى رسد-و كسى كه وفا كند به آنچه عهد كرده است بر آن با خدا پس زود باشد كه بدهد خدا او را مزد بزرگ در آخرت» . على بن ابراهيم گفته است كه:

خدا راضى نشد از ايشان مگر به اين شرط كه وفا كنند بعد از آن به عهد و پيمان خدا و نشكنند عهد و پيمان او را، به اين نحو از ايشان راضى شد، و در ترتيب قرآن آيات را پيش و پس كرده اند (2).

پس حق تعالى ياد كرد اعرابى را كه تخلف ورزيدند از غزوۀ حديبيه و با حضرت نرفتند در وقتى كه ايشان را تكليف كرد كه به مدد آن حضرت بروند چنانكه فرموده است سَيَقُولُ لَكَ اَلْمُخَلَّفُونَ مِنَ اَلْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اَللّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (3)«زود باشد كه بگويند به تو پس ماندگان از اعراب كه: مشغول كرد ما را مالهاى ما و زنان و فرزندان ما پس طلب آمرزش كن از براى ما، مى گويند به زبانهاى خود آنچه نيست در دلهاى ايشان، بگو در جواب ايشان كه: پس كيست كه مالك شود براى شما از حكم خدا چيزى را كه اگر خواهد به شما ضررى را يا اگر خواهد به شما نفعى را بلكه هست خدا به آنچه شما مى كنيد دانا» ، بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ اَلرَّسُولُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ اَلسَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً (4)«بلكه گمان مى برديد كه باز نخواهد گشت پيغمبر و مؤمنان بسوى اهالى خود به مدينه

ص: 1099


1- . سورۀ فتح:10.
2- . تفسير قمى 2/315.
3- . سورۀ فتح:11.
4- . سورۀ فتح:12.

هرگز، و زينت يافته شد اين گمان در دلهاى شما و گمان برديد گمان بد و بوديد شما گروهى هلاك شدگان» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حديبيه بسوى مدينه مراجعت نمود متوجه جنگ خيبر شد، پس آنها كه در جنگ حديبيه نرفتند دستورى طلبيدند كه در اين جنگ بروند و حق تعالى فرستاد سَيَقُولُ اَلْمُخَلَّفُونَ إِذَا اِنْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اَللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اَللّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاّ قَلِيلاً (1)«زود باشد كه بگويند بازماندگان-از حديبيه-آنگاه كه برويد بسوى غنيمتها-يعنى غنائم خيبر-تا بگيريد آنها را: بگذاريد ما را تا پيروى كنيم شما را، مى خواهند تغيير دهند سخن خدا را-كه فرموده است كه غير اهل حديبيه به اين حرب نروند-بگو هرگز از پى نخواهيد آمد چنين گفته است خدا پيش از تهيۀ شما، پس زود باشد كه گويند: خدا چنين نگفته است بلكه شما حسد مى بريد بر ما، بلكه منافقان نمى يابند چيزى را مگر اندكى» (2).

پس حق تعالى فرمود كه وَعَدَكُمُ اَللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ اَلنّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً (3)يعنى: «وعده داده است شما را خدا غنيمتهاى بسيار كه خواهيد گرفت آنها را-مانند غنيمتهاى فارس و روم و غير آنها-كه بدست عساكر مسلمانان آمد-پس به تعجيل داد شما را كه اين غنيمت يعنى غنيمت خيبر و بازداشت دستهاى مردمان را از شما تا سالم مانيد و تا باشد آن غنيمت نشانه اى مؤمنان را بر راستى گفتار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و براى آنكه هدايت كنند شما را به راه راست.

پس حق تعالى فرمود كه وَ هُوَ اَلَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ

ص: 1100


1- . سورۀ فتح:15.
2- . تفسير قمى 2/315.
3- . سورۀ فتح:20.

بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اَللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً (1) «و اوست خداوندى كه از محض كرم بازداشت دستهاى كفار مكه را از شما تا صلح كردند و كوتاه كرد دستهاى شما را از ايشان در وادى مكه-يعنى حديبيه-پس از آنكه ظفر داد شما را و غالب گردانيد بر ايشان و خدا به آنچه مى كنيد شما بيناست» .

على بن ابراهيم گفته است: حق تعالى منت نهاده است بر مسلمانان كه شما قصد كافران كرديد و رفتيد بسوى حرم، و خدا چنان كرده كه كافران طلب صلح كردند از شما بعد از آنكه ايشان مى آمدند به مدينه و با شما جنگ مى كردند و شما از ايشان طلب صلح مى كرديد و قبول نمى كردند (2).

و شيخ طبرسى گفته است: دست مسلمانان را از ايشان نگاهداشتن بعد از ظفر مسلمانان بر ايشان اشاره است به آنكه مشركان در سال حديبيه چهل مرد فرستادند كه مسلمان را اذيتى برسانند همه اسير شدند و حضرت ايشان را رها كرد؛ و بعضى گفته اند:

هشتاد نفر بودند از اهل مكه از كوه تنعيم فرود آمدند نزد نماز صبح در سال حديبيه كه مسلمانان را بكشند پس حضرت آنها را گرفت و آزاد كرد؛ و بعضى گفته اند: حضرت در سايۀ درختى نشسته بود و على عليه السّلام در خدمتش نشسته بود و نامۀ صلح مى نوشت ناگاه سى جوان مكمل و مسلح رسيدند و به نفرين حضرت كور شدند تا مسلمانان ايشان را گرفتند و حضرت آزاد كرد ايشان را (3).

و على بن ابراهيم گفته است: پس حق تعالى خبر داد به علت صلح و فوائد آن در اين آيۀ كريمه فرموده است هُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ وَ اَلْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اَللّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً (4)

ص: 1101


1- . سورۀ فتح:24.
2- . تفسير قمى 2/316.
3- . مجمع البيان 5/123.
4- . سورۀ فتح:25.

يعنى: «ايشانند آنان كه كافر شدند و بازداشتند شما را از مسجد الحرام و منع كردند هدى را كه براى قربانى آورده بوديد از آنكه برسد به جاى خود كه محل نحر كردن آن است، و اگر نبودند مردان مؤمن و زنان مؤمنه كه شما ايشان را نمى دانستيد و ايشان را هلاك مى كرديد پس مى رسيد به شما از جهت هلاك ايشان گناهى يا عيب و عارى يا ديه به نادانى، پس به اين سبب منع كرديم شما را از قتل اهل مكه و از جهت آنكه داخل كند خدا در رحمت خود-يعنى اسلام-هركس را كه خواهد بعد از صلح اگر جدا شوند آن مؤمنان از كافران هرآينه عذاب كنيم آنان را كه كافر شدند از اهل مكه عذابى دردناك» (1).

على بن ابراهيم گفته است: خدا خبر داد كه صلح واقع نشد مگر براى مردان و زنان مسلمان كه در مكه بودند، و اگر صلح نمى شد و كار به جنگ مى كشيد آنها كشته مى شدند، چون صلح شد اظهار اسلام كرده و شناخته شدند به اسلام و فايدۀ اين صلح براى مسلمانان زياده از آن بود كه غالب شوند بر مشركان (2).

و كلينى رحمه اللّه به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به غزوۀ حديبيه بيرون رفت در ماه ذى القعده بود، و چون رسيد به احرامگاه احرام بستند و اسلحۀ حرب نيز پوشيدند، و چون خبر رسيد به آن حضرت كه مشركان خالد بن وليد را فرستاده اند كه حضرت را برگرداند، فرمود: مردى براى من طلب كنيد كه ما را از راه ديگر ببرد، پس مردى آوردند از قبيلۀ مزينه يا از قبيلۀ جهينه و از او سؤال كرد و او را نپسنديد؛ پس فرمود: مرد ديگر بياوريد، پس مردى ديگر از يكى از اين دو قبيله آوردند و حضرت او را با خود برد و رفتند تا به عقبۀ حديبيه رسيدند و از آن عقبه خائف بودند پس حضرت فرمود: هر كه از اين عقبه بالا رود خدا گناهان او را بيامرزد چنانكه در دروازۀ «اريحا» براى بنى اسرائيل مقرر فرمود كه هر كه داخل دروازه شود سجده كند و طلب آمرزش كند خدا گناهانش را بيامرزد، پس گروه انصار از اوس و خزرج

ص: 1102


1- . تفسير قمى 2/316.
2- . تفسير قمى 2/316.

كه هزار و هشتصد نفر بودند مبادرت كرده و از عقبه بالا رفتند، و چون از عقبه به زير رفتند زنى را ديدند كه با پسر خود بر سر چاهى ايستاده است، چون پسر را نظر بر لشكر ظفر اثر افتاد گريخت، و چون مادرش نيك تأمل نمود پسر را صدا زد كه: برگرد كه اينها مسلمانند (1)و از ايشان بر تو باكى نيست؛ پس حضرت به نزديك آن زن آمد و او را فرمود كه دلوى از آب آن چاه كشيد و حضرت گرفت و تناول فرمود و روى مبارك خود را شست و باقى آب را در چاه ريخت پس از بركت آن حضرت آن چاه پرآب است تا امروز.

و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با لشكر خود برگشت، پس مشركان ابان بن سعيد را با لشكر گران از سواران فرستادند كه در برابر حضرت صف كشيده و متعاقب لشكر مى فرستادند، چون ابان بن سعيد شتران هدى را ديد پيش از آنكه با حضرت سخن گويد برگشت و گفت: اى ابو سفيان! بخدا سوگند كه با تو به اين نحو ما سوگند نخورده بوديم كه هدى كعبه را از محلش برگردانى، ابو سفيان ملعون گفت: ساكت شو كه تو اعرابى اى و خبرى از تدبير ندارى! ابان گفت: اگر محمد را مى گذارى بيايد به مكه و هدى خود را بكشد خوب و اگر نمى گذارى من جميع قبائل عرب را كه همسوگند شمايند برمى دارم و به كنارى مى روم و نمى گذارم شما را يارى كنند بر حرب او، ابو سفيان گفت: ساكت شو تا از محمد پيمانى بگيريم.

پس عروة بن مسعود را فرستادند زيرا كه او به نزد قريش رفته بود در باب جماعتى كه مغيرة بن شعبه ايشان را كشته بود. و آن قصه چنان بود كه مغيره با سيزده مرد از بنى مالك رفتند به سوى «مقوقس» پادشاه اسكندريه به تجارت و مقوقس بنى مالك را در بخشش زيادتى داد بر مغيره، چون برگشتند در اثناى راه شبى بنو مالك شراب خوردند و مست شدند، پس مغيره از روى حسد ايشان را كشت و اموال ايشان را برداشت و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد، حضرت اسلامش را قبول فرمود و از اموالش چيزى قبول نكرد و خمس آن مال را نيز نگرفت براى آنكه به مكر گرفته بود. چون آن

ص: 1103


1- . در مصدر «صابئونند» ذكر شده است.

خبر به ابو سفيان رسيد عروه را خبر داد كه چنين امرى از مغيره صادر شده است پس عروه به نزد سركردۀ بنى مالك كه مسعود بن عمره بود رفت و با او سخن گفت كه راضى شود به ديه، پس راضى نشدند به ديه و از خويشان مغيره طلب قصاص كردند و نائرۀ حرب در ميان ايشان مشتعل گرديد، پس عروه به لطائف الحيل آتش آن فتنه را فرونشانيد و از مال خود ضامن ديۀ آن جماعت شد (1).

پس چون عروه پيدا شد حضرت فرمود: اين مرد شتران هديه را تعظيم مى كند، شتران قربانى را در پيش اين لشكر بازداريد؛ چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا محمد! به چه كار آمده اى؟ حضرت فرمود: آمده ام طواف كنم بر دور كعبه و سعى كنم در ميان صفا و مروه و اين شتران را بكشم و گوشت آنها را براى شما بگذارم و بروم، عروه گفت: به لات و عزى سوگند هرگز نديده ام كه چون تو بزرگى را از چنين مطلبى كسى مانع شود، پس گفت: قوم تو سوگند مى دهند تو را بخدا و رحم و خويشى كه داخل بلاد ايشان نشوى بى رخصت ايشان و قطع رحم ايشان نكنى و دشمنان ايشان را بر ايشان جرى نگردانى.

حضرت فرمود: تا داخل نشوم و نسك خود را ادا نكنم برنمى گردم، و عروه در وقتى كه با حضرت سخن مى گفت دست بر ريش مبارك حضرت گذاشت، و در آن وقت مغيره بر بالاى سر حضرت ايستاده بود پس دست زد بر دست او كه دستت را كوتاه كن و بى ادبى مكن! عروه گفت: اين كيست يا محمد؟ حضرت فرمود: پسر برادر توست مغيره، عروه گفت: اى مكار! و اللّه من به مكه آمده ام براى آنكه عمل قبيل تو را اصلاح كنم.

پس عروه برگشت بسوى قريش و گفت: بخدا سوگند كه نديده ام هرگز كه كسى مثل محمد شريفى را از چنين مقصد منيفى برگرداند. پس سهيل بن عمرو و حويطب بن عبد العزى را فرستادند، چون پيدا شدند حضرت فرمود: شتران هدى را در پيش روى ايشان بداريد، چون به خدمت حضرت رسيدند پرسيدند: براى چه مقصد آمده اى؟ حضرت فرمود: آمده ام كه عمره بجا آورم و شتران نحر كنم و گوشت آنها را براى شما

ص: 1104


1- . رجوع شود به مغازى 2/596 و 597.

بگذارم و بروم، گفتند: قوم تو سوگند مى دهند تو را بخدا و رحم كه بى رخصت داخل بلاد ايشان نشوى و دشمن ايشان را جرأت ندهى بر ايشان، پس حضرت ابا كرد و فرمود: البته داخل مى شوم، پس حضرت خواست كه عمر را به رسالت فرستد بسوى ايشان، عمر گفت: يا رسول اللّه! عشيره و قبيلۀ من كمند و من در ميان ايشان اعتبارى ندارم و ليكن تو را دلالت مى كنم بر عثمان بن عفان، حضرت به نزد عثمان فرستاد كه برو بسوى قوم خود از مؤمنان و بشارت ده ايشان را به آنچه وعده داده است مرا خدا از فتح مكه.

چون عثمان روانه شد ابان بن سعيد را در راه ديد، پس ابان از زين برجست و در عقب زين نشست و او را بر روى زين سوار نمود، پس عثمان داخل شد و رسالت حضرت را رسانيد و ايشان مهياى جنگ بودند، پس سهيل نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشست و عثمان نزد مشركان نشست و حضرت در آن وقت از مسلمانان بيعت رضوان گرفت (1).

و به روايت شيخ طبرسى گفته است چون مشركان عثمان را حبس كردند و خبر به حضرت رسيد كه او را كشتند حضرت فرمود: از اينجا حركت نمى كنم تا با آنها قتال كنم و مردم را بسوى بيعت دعوت نمايم، و برخاست و پشت مبارك به درخت داد و تكيه نمود و صحابه با آن حضرت بيعت كردند كه با مشركان جهاد كنند و نگريزند (2).

و به روايت كلينى: حضرت يك دست خود را بر دست ديگر زد و براى عثمان بيعت گرفت كه چون بيعت را بشكنيد گناهش عظيمتر و عقابش شديدتر باشد، پس مسلمانان گفتند: خوشا حال عثمان كه طواف كعبه كرد و سعى ميان صفا و مروه كرد و محل شد؛ حضرت فرمود: نخواهد كرد.

چون عثمان آمد حضرت پرسيد: طواف كردى؟ گفت: چون تو طواف نكرده بودى من نكردم؛ پس واقع شد آنچه در روايت سابق گذشت تا به صلح قرار يافت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بنويس بسم اللّه الرحمن الرحيم.

ص: 1105


1- . كافى 8/322-325.
2- . اعلام الورى 96.

سهيل بن عمرو گفت: من نمى دانم كه رحمن رحيم كيست، ما رحمان مسيلمه را مى دانيم كه در يمن است و ليكن بنويس به نحوى كه ما مى نويسيم «باسمك اللهم» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بنويس اين محاكمه اى است كه رسول خدا كرد با سهيل بن عمرو.

سهيل گفت: اگر ما مى دانستيم كه تو رسول خدائى با تو جنگ نمى كرديم!

حضرت فرمود: من رسول خدا هستم و منم محمد بن عبد اللّه. پس مسلمانان گفتند:

تويى رسول خدا، پس حضرت فرمود: بنويس محمد بن عبد اللّه.

و در آن نامه اين را نوشتند كه هر كه از ما بسوى شما بيايد، بسوى ما پس بفرستيد، و حضرت او را اكراه نكند كه از دين برگرداند، و هر كه از شما بسوى ما بيايد، ما پس ندهيم به شما. حضرت فرمود: هر كه از من بگريزد و به شما پناه آورد، مرا به او حاجتى نيست؛ و اين شرط را نوشتند كه مردم آشكارا خدا را در مكه عبادت كنند و كسى مزاحمت به ايشان نرساند.

پس حضرت فرمود: اين صلح باعث اين شد كه آميزش ميان اهل مكه و مدينه به مرتبه اى رسيد كه جامه ها يا پرده ها از مدينه به مكه به هديه مى فرستادند و هيچ قضيه اى بركتش براى مسلمانان زياده از اين مصالحه نبود، و چنان شايع شد اسلام در مكه كه نزديك شد اسلام مستولى شود بر مكه كه اكثر مسلمان شوند.

پس سهيل بن عمرو دست زد و ابو جندل پسر خود را گرفت و گفت: اين اول كسى است كه صلح خود را در او جارى مى كنم.

حضرت فرمود: چون او به نزد ما آمد هنوز صلح منعقد نشده بود.

سهيل گفت: يا محمد! تو هرگز غدار و مكار نبودى؛ و ابو جندل را برد.

ابو جندل گفت: يا رسول اللّه! مرا به دست او مى دهى؟

حضرت فرمود: من براى تو تنها اين شرط نگرفته بودم با آنكه تو داخل اين شرط

ص: 1106

نبودى؛ پس فرمود: خداوندا! تو براى ابو جندل به در شدى قرار ده (1).

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت با هزار و چهارصد كس متوجه عمره شد (2)، و چون ناقۀ حضرت به حديبيه رسيد ايستاد و هر چند زجر كردند آن را پيش نرفت، حضرت فرمود: خدائى كه فيل را حبس كرد ناقۀ مرا هم حبس فرمود تا داخل حرم نشود از روى قهر و جبر، پس حضرت فرمود: بخدا سوگند كه قريش هر مطلبى از من سؤال كنند كه متضمن تعظيم حرمتهاى خدا باشد البته اجابت خواهم كرد ايشان را.

پس بر سر چاهى فرود آمدند كه اندك آبى داشت و آبش اندك اندك بيرون مى آمد، پس صحابه از تشنگى شكايت كردند و حضرت تيرى از تيرهاى خود بيرون آورد و فرمود كه در ته چاه فرو بردند، و به اعجاز آن حضرت آب از ته چاه جوشيد آن قدر كه همه سيراب شدند، پس بديل بن ورقاى خزاعى كه خيرخواه ترين اهل مكه بود نسبت به آن حضرت آمد و عرض كرد: كعب بن لوى و عامر بن لوى با صغير و كبير اهل مكه اتفاق كرده اند كه نگذارند تو را داخل مكه شوى.

حضرت فرمود: من به جنگ ايشان نيامده ام و براى عمره آمده ام و اگر مانع من شوند، تا جان دارم جنگ خواهم كرد.

چون بديل خبر براى قريش برد عروة بن مسعود برخاست و گفت: قبول كنيد آنچه مى گويد و مانع او مشويد و من مى روم كه با او سخن بگويم؛ چون به خدمت حضرت آمد ديد كه صحابه چگونه اطاعت آن حضرت مى نمايند و چون خدمتى مى فرمايد همه بر يكديگر سبقت مى گيرند، و چون دست مى شويد يا وضو مى سازد بر سر آن آب كه از دست و دهان مباركش مى ريزد مقاتله مى نمايند، و چون سخن مى گويند صدا بلند نمى كنند و از روى ادب آهسته سخن مى گويند، و تند بر روى آن حضرت نظر نمى كنند؛

ص: 1107


1- . كافى 8/325-327.
2- . مجمع البيان 1/284.

پس چون ميان او و حضرت آن سخنان جارى شد كه گذشت و بسوى قوم خود برگشت گفت: من به نزد پادشاهان بسيار رفته ام مانند پادشاه عجم و روم و حبشه، و بخدا سوگند كه نديدم هيچ يك از آنها اطاعت پادشاه خود و تعظيم او كنند مثل آنكه اصحاب محمد تعظيم و اطاعت او مى كنند و شما البته سخن او را قبول كنيد و با او جنگ نكنيد.

پس مردى از قبيلۀ كنانه گفت: من مى روم با او سخن بگويم؛ چون آمد و صداى تلبيۀ اصحاب حضرت را شنيد و شتران قربانى را ديد برگشت و به اصحاب خود گفت: سزاوار نيست اينها را مانع شدن از طواف كعبه.

پس مكرز بن حفص آمد و سخنان ناموافق گفت، و بعد از او سهيل بن عمرو آمد و به مصالحه قرار داد، و چون در نامه شرط كردند كه هر كه از ايشان به خدمت حضرت آيد هر چند مسلمان باشد به ايشان پس دهند، و هر كه از جانب حضرت به نزد ايشان رود پس ندهند.

مسلمانان گفتند: سبحان اللّه چگونه مسلمان را به ايشان مى دهى؟

حضرت فرمود: هر كه از ما به نزد ايشان رود، خدا و رسول از او بيزارند؛ و هر كه از ايشان به نزد ما آيد ما به ايشان بدهيم، اگر خدا در دل او اسلام را داند او را نجات خواهد داد. در اين سخن بودند كه ناگاه ابو جندل پسر سهيل بن عمرو كه پدرش او را براى مسلمان شدن زنجير در پا كرده بود با زنجير آمد و خود را در ميان مسلمانان انداخت، پس سهيل گفت: اول حكم نامه را در حق اين جارى مى كنم، اين را به من بده.

حضرت فرمود: هنوز صلحنامه تمام نشده است.

گفت: پس من صلح نمى كنم.

حضرت فرمود: او را براى من امان بده. گفت: امان نمى دهم.

باز فرمود: بكن. گفت: نمى كنم.

پس سهيل او را گرفت كه ببرد، او فرياد زد: اى گروه مسلمانان! من مسلمان شده ام

ص: 1108

و كافرى مرا مى برد و مى بينيد كه مرا چه شكنجه و عذاب كرده اند (1)!

حضرت فرمود: خداوندا! اگر مى دانى كه ابو جندل راست مى گويد او را بزودى فرجى و نجاتى بده. و چون مسلمانان در اين باب سخن گفتند حضرت فرمود: او به نزد پدر و مادر خود مى رود و بر او باكى نيست و من مى خواهم كه صلحى منعقد شود كه مصلحت عامۀ مسلمانان در آن است (2).

عامه و خاصه روايت كرده اند كه عمر بن الخطاب گفت: من شك نكردم مگر در آن روز (3)(دروغ گفت بلكه او هميشه در شك و كفر بود) پس بر حضرت زبان طعن و اعتراض گشود و گفت: آيا تو پيغمبر خدا نيستى؟

فرمود: بلى پيغمبر خدايم.

گفت: آيا ما بر حق نيستيم؟

فرمود: بلى ما برحقيم و دشمن ما بر باطل.

گفت: پس چرا اين قدر مذلت بر ما قرار مى دهى؟

فرمود: من پيغمبر خدايم و آنچه خدا فرموده مى كنم و خدا ياور من است.

گفت: تو نگفتى كه ما طواف كعبه خواهيم كرد و سر خواهيم تراشيد؟

حضرت فرمود: من نگفتم امسال خواهيم كرد و بعد از اين ان شاء اللّه خواهيم كرد.

و چون نامه نوشته شد و شتران را نحر كردند و محل شدند و برگشتند مردى از قريش كه او را ابو بصير مى گفتند مسلمان شد و از مكه گريخت و به مدينه خدمت حضرت آمد، پس كفار قريش دو نفر به طلب او فرستادند و گفتند: تو عهد كرده اى كه گريختگان ما را بدهى اكنون ابو بصير را بده؛ حضرت او را به ايشان داد، چون او را به دو فرسخى مدينه بردند فرود آمدند كه چاشت بخورند، ابو بصير به يكى از ايشان گفت: شمشيرت را نيكو شمشيرى مى بينم، او شمشير خود را از غلاف كشيد و گفت: بلى نيكو شمشيرى است

ص: 1109


1- . مجمع البيان 5/116-119.
2- . اعلام الورى 98.
3- . مجمع البيان 5/119. و نيز رجوع شود به مغازى 2/607.

و مكرر تجربه كرده ام، ابو بصير گفت: بده ببينم، چون به دستش داد گردن صاحب شمشير را زد و خواست كه ديگرى را بزند، او به جانب مدينه گريخت و همه جا دويد تا از در مسجد درآمد، حضرت فرمود: اين مرد ترسيده است.

چون به خدمت حضرت رسيد گفت: ابو بصير رفيق مرا كشت و مرا نيز مى خواهد بكشد. در اين سخن بودند كه ابو بصير رسيد و گفت: يا رسول اللّه! تو وفا به عهد خود كردى و خدا مرا از شر ايشان نجات داد.

حضرت فرمود: خوب افروزنده اى است آتش جنگ را اگر كسى با او همراهى بكند (1).

و فرمود: رخت و سلاح و اسب آن كه كشته اى از توست بگير و هرجا كه خواهى برو.

پس ابو بصير با پنج نفر كه مسلمان شده بودند و با او از مكه آمده بودند در مابين «عيص» و «ذى المروه» از زمين جهينه سر راه بر قوافل قريش مى گرفتند در كنار دريا و تالان مى كردند.

پس ابو جندل نيز از مكه گريخت با هفتاد نفر كه مسلمان شده بودند و به ابو بصير ملحق شدند و گروهى از قبائل اسلم و غفار و جهينه به ايشان ملحق شدند تا سيصد نفر شدند و همه مسلمان بودند و قافلۀ قريش را كه مى ديدند ايشان را مى كشتند و اموالشان را به غنيمت مى گرفتند؛ پس قريش ابو سفيان را به خدمت حضرت فرستادند و تضرع و استغاثه كردند كه: تو بفرست و ايشان را بطلب كه ما از آن شرط گذشتيم، ديگر هر كه از ما به نزد تو بيايد به ما پس مده. پس دانستند آنها كه بر حضرت اعتراض مى كردند در نوشتن اين شرط و دادن ابو جندل كه آنچه حضرت مى كند همه موافق حكمت و مصلحت است، و همين جماعت اموال ابو العاص بن الربيع را كه پسر خواهر خديجه و شوهر زينب بود غارت كردند و براى رعايت دامادى حضرت اهل قافله را نكشتند، و چون ابو العاص

ص: 1110


1- . مجمع البيان 5/119.

به زينب پناه برد اموالش را به او رد كردند و او مسلمان شد چنانكه سابقا مذكور شد (1).

و باز شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حديبيه صلح را واقع ساخت و نامه را مهر كرد سبيعه دختر حارث اسلميه مسلمان شد و به خدمت حضرت آمد پيش از آنكه از حديبيه روانه شوند و شوهرش مسافر كه از بنى مخزوم بود به طلب او آمد و او كافر بود و گفت: يا محمد! زن مرا به من رد كن براى شرطى كه كرده اى و هنوز مهر نامه خشك نشده است؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ اَلْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اَللّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ اَلْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اَللّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (2)كه ترجمه اش اين است: «اى گروه مؤمنان! هرگاه بيايند بسوى شما زنان مؤمنه هجرت كنندگان پس امتحان كنيد ايشان را به ايمان، خدا داناتر است به ايمان ايشان، پس اگر دانستيد ايشان را كه ايمان آورده اند پس برمگردانيد ايشان را بسوى كافران، نه آن زنان حلالند بر مردان و نه آن مردان حلالند بر زنان، و باكى نيست بر شما كه ايشان را نكاح كنيد هرگاه بدهيد به ايشان مهرهاى ايشان را، و نكاح مكنيد زنان كافران را و اگر زنى از شما مرتد شود و برود بسوى كافران بطلبيد شما از آنها آنچه خرج كرده ايد از مهر، و اگر زنى از آنها مسلمان شود و بسوى شما آيد مهر آن زن را به آنها بدهيد، اين حكم خداست حكم مى كند ميان شما و خدا دانا و حكيم است» .

ابن عباس گفته است كه: چون اين آيه نازل شد حضرت سوگند داد سبيعه را كه: تو براى خدا آمده اى يا از براى كراهت شوهر خود يا خواستن شهر ديگر يا مرد ديگر يا طلب دنيا نيامده اى؟ چون آن زن سوگند ياد كرد، حضرت مهرش را به شوهرش داد و زن را نداد

ص: 1111


1- . اعلام الورى 98-99. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهرآشوب 1/256.
2- . سورۀ ممتحنه:10.

و فرمود: من براى مردان شرط كردم نه براى زنان، پس هر كه از مردان مى آمد حضرت پس مى داد و هر كه از زنان مى آمد بعد از امتحان، مهرش را به شوهرش مى داد و زن را نمى داد (1).

و شيخ طبرسى و قطب راوندى و شيخ مفيد و غير ايشان از علماى شيعه و صاحب جامع الاصول و اكثر محدثان عامه روايت كرده اند كه: در صلح حديبيه سهيل بن عمرو با گروهى از مشركان به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و گفتند: جماعتى از پسران و برادران و غلامان ما به نزد تو آمده اند كه خبرى از دين ندارند و از خدمت اموال و مزارع ما گريخته اند، ايشان را به ما پس ده.

حضرت فرمود: اى گروه! يا دست از اين سخنان برمى داريد يا مى فرستيم بر شما كسى را كه بزند گردنهاى شما را به شمشير در راه دين، خدا دل او را به ايمان امتحان كرده است، پس يكى از صحابه گفت: آن مرد ابو بكر است؟ فرمود: نه؛ گفت: عمر است؟ فرمود: نه؛ عرض كرد: پس كيست؟ حضرت فرمود: آن است كه نعل مرا پينه مى كند، همه دويدند كه ببينند كيست، ديدند كه حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نعل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پينه مى كرد زيرا كه بندش گسيخته بود.

و به روايت جامع الاصول: أبو بكر و عمر پرسيدند: كيست او يا رسول اللّه؟ فرمود: آن است كه نعل مرا پينه مى كند (2).

محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه حديبيه شد و به منزل جحفه فرود آمد، در آن منزل آب نبود پس مشكها را به سعد بن مالك داد كه برود و آب بياورد، چون اندك راهى رفت برگشت و گفت: يا رسول اللّه! چون پاره اى راه رفتم از ترس نتوانستم كه قدم بردارم و برگشتم؛ پس ديگرى را فرستاد و او نيز برگشت؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و مشكها را به او داد و آن حضرت روانه شد و در

ص: 1112


1- . مجمع البيان 5/273.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 189 و ارشاد شيخ مفيد 1/122 و تأويل الآيات الظاهرة 2/602 و جامع الاصول 9/223-224 و سنن ترمذى 5/592 و تاريخ بغداد 1/133 و كفاية الطالب 97.

اندك وقتى مشكها را پر از آب كرد و برگشت و حضرت او را دعا كرد (1).

و از جمله معجزاتى كه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين جنگ به ظهور آمد آن بود كه عامه و خاصه روايت كرده اند از براء بن عازب كه او مى گفت: شما گمان مى كنيد كه فتح بزرگ فتح مكه است و ما فتح بزرگ بيعت رضوان و جنگ حديبيه را مى دانيم، ما هزار و چهارصد نفر بوديم كه در آن جنگ در خدمت آن حضرت بوديم و در حديبيه يك چاه بود و اندكى كه آب كشيديم آبش به آخر رسيد، چون خبر به حضرت رسيد بر سر چاه آمد و ظرف آبى طلبيد و وضو ساخت، و چون مضمضه كرد آب مضمضۀ خود را در چاه ريخت پس آن چاه آبش بلند شد و ما و چهارپايان ما همه از آن آب سيراب شديم.

به روايت ديگر: آب دهان معجز نشان خود را در آن چاه انداخت.

به روايت ديگر: تير خود را فرستاد كه در چاه فرو بردند (2).

از سالم بن ابى الجعد و غير او خاصه و عامه روايت كرده اند كه گفت: در روز بيعت شجره ما هزار و پانصد نفر بوديم و بسيار تشنه شديم، حضرت آبى طلبيد در ميان ظرفى و دست مبارك خود را در ميان آب فرو برد، پس آن آب از ميان انگشتان دريا نشانش مانند چشمه جارى شد و آن قدر آب آمد كه همۀ ما را كافى بود و اگر صد هزار كس مى بوديم همه را كفايت مى نمود (3).

و كلينى به سندهاى حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيۀ كريمه لَيَبْلُوَنَّكُمُ اَللّهُ بِشَيْءٍ مِنَ اَلصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ (4)يعنى: «البته امتحان مى كند خدا شما را به چيزى از شكار كه به آن مى رسد دستهاى شما و نيزه هاى شما» حضرت فرمود: اين امتحان در عمرۀ حديبيه بود خدا مسلمانان را امتحان كرد به

ص: 1113


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/121. و نيز رجوع شود به الاصابة 5/269.
2- . مجمع البيان 5/110؛ دلائل النبوة 4/110-114.
3- . مجمع البيان 5/110؛ صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/63؛ طبقات ابن سعد 2/75؛ الوفا بأحوال المصطفى 294؛ البداية و النهاية 4/172.
4- . سورۀ مائده:94.

وحشيان صحرا كه مى آمدند به نزديك ايشان و اندرون خيمه هاى ايشان به مرتبه اى كه به دست مى توانستند گرفت و به نيزه مى توانستند شكار كرد (1)، چنانكه بنى اسرائيل را به وفور ماهى در روز شنبه امتحان كرد.

و قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ حديبيه بر مسلمانان گرسنگى بسيار مستولى شد و توشه هاى ايشان كم شد زيرا كه زياده از ده روز ماندند در آنجا؛ چون اين حال را به حضرت شكايت كردند فرمود كه نطعى گشودند و فرمود: هر كه بقيۀ توشه دارد بياورد و بر روى نطع بريزد، پس اندك آرد و چند دانۀ خرما آوردند و حضرت ايستاد و دعا كرد براى بركت و امر فرمود ظرفهاى خود را بياورند، پس همۀ ظرفها را آوردند و پر كردند و باز بسيار بود كه ظرف نداشتند كه پر كنند (2).

ص: 1114


1- . كافى 4/396.
2- . خرايج 1/123-124.

باب سى و نهم: در بيان فتح خيبر است و قدوم جعفر طيار از حبشه

ص: 1115

ص: 1116

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير روات و محدثان خاصه و عامه به اسانيد مختلفه روايت كرده اند كه: چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ حديبيه مراجعت نمود بيست روز در مدينه ماند و بعد از آن متوجه فتح قلاع خيبر شد، و چون به نزديك خيبر رسيد فرمود: بايستيد، چون ايستادند اين دعا خواند «اللّهم ربّ السّماوات السّبع و ما اظللن و ربّ الأرضين السّبع و ما اقللن و ربّ الشّياطين و ما اضللن انّا نسألك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شرّ هذه القرية و شرّ اهلها و شرّ ما فيها» پس فرمود: پيش رويد به نام خداوند رحمان رحيم، پس حضرت آنها را محاصره نمود و خود در زير درختى فرود آمد و در بقيۀ آن روز ماندند و روز ديگر تا ظهر، پس منادى حضرت ندا كرد و چون مردم جمع شدند ديدند كه مردى نزد آن حضرت نشسته است پس فرمود: من در خواب بودم اين مرد آمده بود و شمشير مرا از غلاف كشيده بود و چون بيدار شدم بر سرم ايستاده بود و مى گفت: كى مرا از تو بازمى دارد امروز؟ گفتم:

خدا، پس شمشير را از دست انداخت و چنين نشسته است و حركت نمى تواند كرد به قدرت خدا؛ پس حضرت او را بخشيد و رها كرد.

و زياده از بيست روز ايشان را محاصره نمود و علم در دست امير المؤمنين عليه السّلام بود، پس آن حضرت را درد چشم عظيمى عارض شد.

و مسلمانان از بيرون قلعه با يهود محاربه مى كردند و يهود خندقى بر دور قلعۀ خود كنده بودند، تا آنكه يك روزى در قلعه را گشودند و مرحب يهودى كه به شجاعت مشهور بود با لشكر گران بيرون آمد و متعرض جنگ شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم را به دست أبو بكر داد و با گروه مهاجران و انصار او را فرستاد، پس او رفت و شكست خورد و برگشت

ص: 1117

و او ملامت اصحاب خود مى كرد و آنها ملامت او مى كردند تا به خدمت حضرت آمد.

پس روز ديگر علم را به دست عمر داد و فرستاد و اندك راهى كه رفت گريخت و برگشت و او اصحاب خود را به جبن نسبت مى داد و اصحاب او را به جبن نسبت مى دادند تا برگشت.

پس حضرت فرمود: اينها صاحب علم نيستند فردا علم را به دست كسى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و برگردنده باشد به جنگ و هرگز نگريزد و برنگردد تا خدا بر دست او فتح كند. پس هر يك از صحابه در آن شب به آرزوى اين خوابيدند كه شايد فردا علم به او داده شود.

چون صبح شد همه با اين آرزو به خدمت حضرت شتافتند پس حضرت فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟ عرض كردند: يا رسول اللّه! چشمهايش درد مى كند.

فرمود: او را حاضر سازيد؛ چون دست حضرت را گرفته آوردند فرمود: يا على! چه درد دارى؟

گفت: يا رسول اللّه! چشمم چنان درد مى كند كه جائى را نمى توانم ديد و سرم درد مى كند.

حضرت فرمود: بنشين و سر خود را در دامن من گذار.

پس آب دهان مبارك خود را به دست خود بر ديده و سر مباركش ماليد و فرمود:

«اللّهمّ قه الحرّ و البرد» «خداوندا! او را از ضرر گرما و سرما نگاهدار» .

پس در حال ديده هاى حق بين گشوده شد و صداع درد چشمش زائل شد و رايت سفيد خود را به دست او داد و فرمود: برو جبرئيل با توست و نصرت در پيش روى تو مى رود و ترس در دلهاى ايشان است، و بدان اى على كه ايشان در كتاب خود خوانده اند كه كسى كه ايشان را هلاك مى كند نام او «ايليا» است پس بگو منم على كه مخذول مى شوند ان شاء اللّه تعالى.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! با ايشان مقاتله كنيم تا مثل ما شوند و مسلمان شوند؟

حضرت فرمود: يا على! به تأنّى برو تا به عرصۀ ايشان درآئى پس دعوت كن ايشان را

ص: 1118

بسوى اسلام و خبر ده ايشان را به آنچه واجب است بر ايشان از حقّ خدا، پس بخدا سوگند كه اگر خدا يك مرد را به تو هدايت كند بهتر است از آنكه شتران سرخ مو همه از تو باشند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: رفتم تا به قلعه هاى ايشان رسيدم، پس مرحب بيرون آمد زره پوشيده و خودى بر سر گذاشته و سنگ بزرگى را سوراخ كرده بر بالاى خود بر سر گذاشته و اين رجز را مى خواند: «يهود خيبر مى دانند كه منم مرحب، در سلاح خود غوطه خورده ام، و دلير تجربه كرده ام» ، پس من گفتم: «منم آن كه مادرم مرا حيدر نام كرده است، مانند شير ژيان قدم به ميدان گذاشته ام، شما را مانند دانه كيل مى كنم و برمى دارم» ؛ پس چون دو ضربت از دو جانب رد شد من ضربتى بر سرش زدم كه سنگ و خود و سر آن عنود را به دونيم كردم كه شمشير بر دندانهايش نشست و از اسب گرديد و بر زمين افتاد (1).

و در روايت ديگر وارد شده است كه: چون حضرت فرمود: منم على بن ابى طالب، عالمى از علماى ايشان گفت كه: مغلوب شديد بحقّ كتابى كه خدا به موسى فرستاده است؛ و رعب عظيم در دلهاى ايشان بهم رسيد، و چون حضرت، مرحب را كشت لشكرى كه با او بودند به قلعه گريختند و دروازۀ قلعه را بستند و آن دروازۀ عظيم محكمى بود كه بيست نفر-و به روايتى چهل نفر (2)-آن را مى بستند و مى گشودند، پس حضرت به قوّت ربانى به حلقۀ آن در چسبيد و چنان حركت داد كه تمام قلعه بلرزيد و در را كند و بر روى دست گرفت و رفت تا فتح كرد پس در را انداخت (3).

ابو رافع گفت: من با شش نفر رفتيم كه در را حركت دهيم نتوانستيم حركت داد (4).

و عامه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: آن جناب

ص: 1119


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/124 و مجمع البيان 5/119 و مناقب ابن شهر آشوب 3/152-154 و قصص الانبياء راوندى 347 و دلائل النبوة 4/205-213 و كامل ابن اثير 2/219 و سيرۀ ابن هشام 3/334 و تاريخ طبرى 2/136.
2- . مجمع البيان 5/121.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/127.
4- . مجمع البيان 5/120.

در روز خيبر در را بر سر دست گرفت و بر خندق پل كرد تا همۀ مسلمانان از روى آن گذشتند، و قلعه را فتح كرد و بعد از آنكه آن را انداخت چهل نفر-و به روايتى هفتاد نفر- تلاش كردند كه آن را بردارند نتوانستند برداشت (1).

و ابو عبد اللّه جدلى گويد: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام براى من نقل كرد كه در خيبر را كندم و سپر خود گردانيدم و با ايشان جنگ كردم تا ايشان را به فضل خدا گريزاندم، پس جسرى كردم بر روى خندق تا مسلمانان گذشتند، پس آن را چندين ذراع دور افكندم.

شخصى گفت: يا امير المؤمنين! خوش بار گرانى برداشته بودى.

حضرت فرمود: گرانى آن بر من نمى نمود مگر مثل اين سپر كه در دست دارم (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در روز خيبر مرد بلند قامت سر بزرگى بيرون آمد از قلعه كه او را «مرحب» مى گفتند و يهودان او را امير خود مى دانستند به اعتبار شجاعت و تموّل او، پس هر كه از صحابه در برابر او رفت او گفت: منم مرحب، و بر او حمله كرد نايستاد و گريخت؛ مرحب دايه اى داشت كه از كاهنان بود و مرحب را بسيار دوست مى داشت به سبب جوانمردى و تنومندى و عظمت خلقت او و مكرر به او مى گفت كه:

هر كه با تو جنگ كند با او جنگ كن و هر كه خواهد بر تو غالب شود بر او غالب شو مگر كسى كه بگويد من حيدر نام دارم كه اگر در برابر او بايستى كشته مى شوى.

چون بسيار با مردم مقاتله كرد و همه را گريزاند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كردند و التماس كردند كه امير المؤمنين عليه السّلام را به جنگ او بفرستد، پس آن حضرت على عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! برو و كفايت شرّ مرحب از سر ما بكن.

چون امير مؤمنان عليه السّلام رو به قلعۀ يهودان آورد و نام خدا را برد و مردانه رو به مرحب دويد، مرحب ترسيد و برگرديد، پس برگشت و رو به حضرت آورد و گفت: منم آن كه مادرم مرا مرحب نام كرده است، حضرت نيز رو به او دويد و فرمود: منم آن كه مادرم مرا

ص: 1120


1- . دلائل النبوة 4/212؛ البداية و النهاية 4/191.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/128.

حيدر نام كرده است.

چون مرحب آن نام را شنيد نصيحت دايه را به ياد آورد و گريخت، پس شيطان به صورت يكى از علماى يهود بر سر راه او آمد و گفت: به كجا مى روى؟

گفت: اين جوان مى گويد من حيدره نام دارم.

شيطان گفت: چه مى شود كه حيدره نام دارد؟

گفت: من مكرر از دايۀ خود شنيدم كه مى گفت: مبارزه مكن با قرنى كه حيدره نام داشته باشد كه تو را خواهد كشت.

شيطان گفت: قبيح باد روى تو، مگر حيدره در عالم يكى است؟ تو با اين عظمت و شوكت از چنين جوانى مى گريزى به گفتۀ زنى و اكثر گفته هاى زنان خطا مى باشد و اگر راست گويد حيدره نام در دنيا بسيار است، برگرد شايد او را بكشى و بزرگ قوم خود شوى و من از عقب تو تحريص مى كنم يهودان را كه تو را مدد كنند.

پس آن مخذول مدبر فريب آن محيل مزور را خورد و برگشت تا به نزديك آن حضرت رسيد، ضربتى بر سرش زد كه بر رو درافتاد و يهودان رو به هزيمت آوردند و فرياد مى كردند كه مرحب كشته شد (1).

و عامه به طرق متعدده از سعد بن وقاص روايت كرده اند كه او مى گفت كه: على را سه منقبت بود كه اگر يكى از آنها براى من مى بود بهتر بود براى من از شتران سرخ مو:

اول آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در جنگ تبوك در مدينه گذاشت، پس او گفت: يا رسول اللّه! مرا با اطفال و زنان مى گذارى؟ فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه از من به منزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست كه تو بعد از من پيغمبر باشى.

دوم آنكه شنيدم كه در روز خيبر مى گفت: علم را به مردى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند پس ما همه گردن كشيديم كه به ما بدهد،

ص: 1121


1- . امالى شيخ طوسى 3-4.

پس فرمود: على را بطلبيد، چون حاضر شد چشمهايش درد مى كرد پس آب دهان مبارك در ديده هاى او انداخت و علم را به دست او داد و خدا به دست او فتح كرد.

سوم آنكه چون آيۀ مباهله نازل شد على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السّلام را طلبيد و فرمود: خداوندا! اينها اهل منند (1).

و در احتجاج از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز خيبر علم انصار را به سعد بن عباده داد و به جنگ يهود فرستاد و او گريخت و جراحت يافته بود، پس علم مهاجران را به عمر داد و فرستاد و او جنگ نكرده اصحاب خود را از جنگ ترسانيده گريخت؛ پس حضرت سه مرتبه فرمود: آيا مهاجران و انصار چنين مى كنند؟ پس فرمود: رايت را به مردى دهم كه گريزنده نباشد و خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در روز خيبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را سوار كرد و عمامه به دست خود بر سر او بست و جامه هاى خود را بر او پوشانيد و او را بر استر خود سوار كرد و فرمود: يا على! برو كه جبرئيل از جانب راست تو مى آيد و ميكائيل از جانب چپ تو و عزرائيل در پيش روى تو و اسرافيل از عقب تو و دعاى من در عقب توست، پس قلعه را فتح كرد و در قلعه را چهل ذراع دور افكند (3).

عامه و خاصه به طرق بسيار روايت كرده اند كه: در روز شورى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حجتها بر افضليت خود بر آن منافقان القاء مى نمود فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه در وقتى كه عمر در روز خيبر برگشت و علم حضرت را برگردانيد و او اصحاب خود را به جبن نسبت مى داد و اصحاب او را به جبن نسبت مى دادند و گريخته به خدمت حضرت آمد و پيغمبر فرمود: البته فردا رايت را به مردى دهم كه گريزنده نيست و خدا و رسول او را دوست مى دارند و او خدا و رسول را دوست مى دارد و برنمى گردد تا

ص: 1122


1- . صحيح مسلم 4/1871؛ سنن ترمذى 5/596؛ مناقب خوارزمى 59؛ مستدرك حاكم 3/117.
2- . احتجاج 2/185.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 2/272.

خدا بر دست او فتح كند، و چون صبح شد مرا طلبيد گفتند: يا رسول اللّه! او از درد چشم ديده باز نمى تواند كرد، فرمود: بياوريد او را، چون من در خدمتش ايستادم آب دهان مباركش را بر ديدۀ من انداخت و فرمود: خداوندا! از او دور گردان گرما و سرما را؛ و تا اين ساعت به دعاى آن حضرت از گرما و سرما ضرر نيافتم و علم را گرفتم و كافران را گريزاندم، بغير از من كه اينها براى او واقع شده باشد؟ همه گفتند: نه (1).

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را بخدا كه كسى در ميان شما هست بغير من كه رفته باشد به جنگ مرحب و او بيرون آمد و رجز مى خواند و از بس كه سرش بزرگ بود به عوض خود سنگى بزرگ مانند كوهى بر سر گذاشته بود و من ضربتى بر سرش زدم كه سنگ را شكافت و به سرش رسيد و او را كشت، بغير من كسى از شما چنين كرده است؟ گفتند: نه (2).

پس فرمود: شما را سوگند مى دهم كه كسى هست بغير از من در ميان شما كه در خيبر را كنده باشد و بر سر دست گرفته باشد و صد ذراع راه برده باشد و بعد از آن چهل نفر نتوانستند آن در را حركت داد؟ همه گفتند: نه (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در نامه اى كه به سهل بن حنيف انصارى نوشت در آنجا ذكر كرده بود كه:

بخدا سوگند كه چون در خيبر را كندم و چهل ذراع از پشت سر خود دور افكندم به قوّت جسدى نبود و به حركت غذائى نبود و ليكن مؤيد گرديدم به قوّت ملكوتى و به نفسى منوّر گرديدم به نور پروردگار خود، و من از احمد از بابت چراغى بودم كه از چراغى افروزند، بخدا سوگند كه اگر همۀ عرب يارى يكديگر كنند بر قتال من هرآينه رو نگردانم و نگريزم و اگر فرصت بيابم سرهاى منافقان را از بدنها جدا كنم، و كسى كه پروا از مرگ ندارد

ص: 1123


1- . خصال 555. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 546 و مناقب خوارزمى 222 و مناقب ابن المغازلى 138.
2- . خصال 561.
3- . احتجاج 1/330. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 552.

و پيوسته آرزوى مرگ دارد از جنگ چه پروا مى كند؟ (1)

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در جواب يهودى كه مى پرسيد از امتحانها كه: خدا اوصياى پيغمبران را كرده است چه بر تو واقع شد؟ فرمود: اما سال ششم هجرت پس وارد شديم به شهر اصحاب تو خيبر بر مردان يهود و شجاعان ايشان و سواران قريش و مبارزان ايشان، پس رو به ما آوردند مانند كوهها از اسبان و مردان و اسلحۀ فراوان، و ايشان در محكمترين قلعه ها بودند و عدد ايشان از حد و احصا فزون بود و از روى نهايت جرأت و شوكت مبارز مى طلبيدند، و هر كه از اصحاب ما بر ايشان مى رفت مى كشتند تا آنكه ديده هاى صحابه همه سرخ شد و ترسيدند و در فكر جان خود افتادند و هيچ كس قبول نمى كرد كه به مبارزۀ ايشان برود و همه مى گفتند:

ابو الحسن مى بايد برود به جنگ ايشان؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسوى ايشان فرستاد، و چون به ميدان قدم نهادم هركه در برابرم پيدا شد بر خاك مذلت انداختم و هر سواره كه نزديك من مى آمد استخوانش را در زير سم چهار پاى خود خرد مى كردم تا آنكه كسى جرأت مبارزۀ من نمى كرد، پس مانند شير گرسنه كه بر طعمۀ خود رو كند شمشير كشيدم و رو به ايشان آوردم تا همه را گريزاندم پس به قلعۀ خود گريختند و در قلعه را بستند، پس به دست خود به قدرت ربانى در قلعه را كندم و تنها داخل قلعۀ ايشان شدم و هر كه از مردان ايشان پيدا مى شد مى كشتم و زنانشان را اسير مى كردم تا آنكه آن قلعه ها را به تنهائى فتح كردم و بغير از خدا كسى مرا معاونت نكرد (2).

و قطب راوندى و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: جنگ خيبر در ماه ذيحجه سال ششم هجرت؛ و بعضى گفته اند كه: در اول سال هفتم واقع شد (3)، و زياده از بيست روز حضرت ايشان را محاصره كرد و چهارده هزار يهودى در قلعه هاى خيبر بودند و حضرت قلعه قلعه فتح مى كرد و مى رفت، و محكمترين قلاع ايشان قلعۀ «قموص» بود، پس در آن

ص: 1124


1- . امالى شيخ صدوق 415.
2- . خصال 369.
3- . مغازى 2/634.

قلعه علم را به ابو بكر داد و او گريخت و برگشت؛ به عمر داد، او نيز گريخت و برگشت؛ پس فرمود: علم را به مردى بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و گريزنده نيست و حمله آورنده است، پس منافقان صحابه گفتند: على نخواهد بود و از شر او ايمنيم زيرا كه از درد چشم زير پاى خود را نمى تواند ديد، چون حضرت امير عليه السّلام سخن ايشان را شنيد گفت: «اللّهم لا معطي لما منعت و لا مانع لما اعطيت» يعنى: «خداوندا! عطاكننده نيست چيزى را كه تو منع كنى، و منع كننده نيست چيزى را كه تو عطا كنى» .

چون روز ديگر صبح شد پيغمبر از خيمه بيرون آمد و علم را در پيش خيمه زد و همه آرزو مى كردند كه علم را به او بدهد حتى عمر با آنكه خود را آزموده بود مى گفت: من آرزوى امارت نكردم مگر در آن روز! پس حضرت فرمود: على را بطلبيد؛ مردم از همه طرف فرياد كردند كه: او چنان چشمش درد مى كند كه پيش پاى خود را نمى تواند ديد، فرمود: بياوريد او را؛ چون حاضر شد پس آب دهان در ديده هاى او انداخت و روشن شد و علم را به دست او داد و فرمود: برو و ايشان را به يكى از سه خصلت دعوت كن:

اول آنكه مسلمان شوند و قبول احكام مسلمانان بكنند و مالهاى ايشان از ايشان باشد.

دوم آنكه جزيه قبول كنند و مال ايشان از ايشان باشد.

سوم آنكه جنگ كنند.

چون حضرت به پاى قلعۀ ايشان آمد بغير جنگ به چيزى راضى نشدند، و چون مرحب در برابرش پيدا شد ضربتى زد و پاهايش را قلم كرد و انداخت و باقى لشكر گريختند و در قلعه را بستند-و به روايت راوندى در قلعۀ ايشان سنگ عظيمى بود كه مانند آسيا در ميانش سوراخى كرده بودند-پس حضرت امير عليه السّلام كمان را از چپ خود انداخت، چون شمشير در دست راستش بود دست چپ خود را داخل آن سوراخ كرد و به قوّت ولايت آن در را بسوى خود كشيد و كند و بر سر دست خود گرفت و داخل قلعه شد و آن را سپر كرد و با ايشان جنگ كرد، و چون يهود گريختند در را از عقب خود پرتاب كرد كه در آخر لشكر افتاد، و چون پيمودند چهل ذراع دور رفته بود پس چهل نفر جمع شدند

ص: 1125

و نتوانستند آن سنگ را از جا برداشت (1).

مؤلف گويد: قصۀ گريختن ابو بكر و عمر و فرمودن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: علم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند، از متواترات است و بخارى و مسلم و ساير محدثان عامه در صحاح خود روايت كرده اند؛ و اكثر مفاخر و مناقبى كه از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول شد در كتب معتبرۀ عامه مذكور است (2)؛ و همين واقعه از براى كسى كه اندك تميزى داشته باشد براى حقّيّت آن حضرت به خلافت و عدم استحقاق ابو بكر و عمر خلافت را كافى است زيرا كه هر عاقلى مى فهمد كه هرگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از گريختن آنها بفرمايد كه فردا علم را به كسى مى دهم كه صاحب اين اوصاف است معلوم است كه آنها كه گريختند از اين اوصاف عاريند و كسى كه خدا و رسول را دوست ندارد و خدا و رسول او را دوست ندارند چگونه استحقاق آن دارند كه خليفۀ خدا و پيشواى دين و دنيا باشند.

و شيخ طبرسى به سند موثق از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: چون حضرت امير عليه السّلام به در قلعۀ يهودان خيبر رسيد در قلعه را به روى آن حضرت بستند، پس حضرت در را كند و سپر كرد پس در را بر پشت خود گرفت تا همۀ مسلمانان از روى آن گذشتند و سنگينى مردم هيچ بر آن حضرت اثر ننمود (3)، پس در را انداخت، و چون بشارت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد كه امير المؤمنين عليه السّلام قلعه را فتح كرد حضرت متوجه قلعه شد و امير المؤمنين به استقبال آن حضرت بيرون آمد، و چون نظر حضرت بر امير كبير افتاد فرمود: سعى مشكور و مردانگى مشهور تو به من رسيد و خدا از تو راضى شد و من از تو خشنود گرديدم، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گريست، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چرا گريه مى كنى يا على؟ گفت: از روى شادى گريه مى كنم كه بشارت دادى كه خدا و رسول

ص: 1126


1- . رجوع شود به قصص الانبياء راوندى 347 و خرايج 1/159 و اعلام الورى 99.
2- . صحيح بخارى مجلد 3 جزء 5/76؛ صحيح مسلم 4/1871-1873: سنن ابن ماجه 1/86؛ مستدرك حاكم 3/494؛ مسند احمد بن حنبل 3/160؛ سنن ترمذى 5/596.
3- . در مصدر عبارت به اين صورت آمده است: «سنگينى مردم بر حضرت بيش از سنگينى در بر او بود» .

از من راضيند.

و فرمود: از جملۀ سبى ها كه حضرت امير گرفته بود، صفيه دختر حى بود، پس بلال را طلبيد و صفيه را به او داد و فرمود: ندهى او را مگر به دست رسول خدا تا آنچه خواهد بكند؛ پس بلال او را از ميان كشتگان گذرانيد، و چون نظر صفيه بر كشتگان افتاد حالتى او را عارض شد كه نزديك بود جان از بدنش بدر رود، چون به خدمت حضرت آورد او را و حضرت آن حال را در او مشاهده فرمود بلال را عتاب نموده فرمود: مگر رحم از دل تو كنده شده است كه زنى را از پيش كشتگان خويشان او مى گذرانى؟ پس صفيه را حضرت از براى خود گرفت و آزاد كرد و براى خود نكاح نمود (1).

و در آن چند روز صفيه را كنانه پسر ربيع بن ابى الحقيق زفاف كرده بود و او در شبى خواب ديد كه ماه در دامن او فرود آمد، چون خواب را به شوهر خود نقل كرد شوهرش طپانچه اى بر روى او زد كه رويش سياه شد و گفت: آرزوى آن دارى كه محمد پادشاه حجاز تو را بگيرد؟ چون حضرت اثر طپانچه را در روى او ديد از او پرسيد: چرا روى تو چنين شده است؟ او واقعه را براى حضرت نقل كرد (2).

و در كتاب مشارق الانوار روايت كرده است: چون صفيه را به خدمت حضرت آوردند او در نهايت حسن و جمال بود، حضرت خراشى در روى او ديد و از سبب آن پرسيد، صفيه گفت: چون على عليه السّلام در قلعه را حركت داد تمام قلعه بلرزيد و نظارگيان كه بر قلعه مشرف شده بودند همه افتادند و من از تخت خود افتادم و رويم به پايۀ تخت خورد و خراشيد؛ حضرت فرمود: اى صفيه! مرتبۀ على نزد خدا عظيم است و على چون در را حركت داد قلعه بلرزيد و آسمانها و زمينها و عرش اعلا از براى غضب آن برگزيدۀ خداى اعلى به لرزه آمدند.

چون على عليه السّلام مرحب را به دونيم كرد جبرئيل متعجب به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1127


1- . اعلام الورى 100.
2- . مجمع البيان 5/121.

آمد، حضرت فرمود: اى جبرئيل! از چه چيز تعجب مى كنى؟ گفت: ملائكه در مواضع ملكوت ندا مى كنند: «لا فتى الاّ عليّ لا سيف الاّ ذو الفقار» و تعجب من از آن است كه چون مأمور شدم قوم لوط را هلاك كنم هفت شهر ايشان را از طبقۀ هفتم زمين جدا كردم و به يك پر بال خود برداشتم و بلند كردم تا به جائى رسانيدم كه اهل آسمان صداى مرغان ايشان و گريۀ اطفال ايشان را مى شنيدند و تا صبح نگاه داشتم و منتظر امر حق تعالى بودم و سنگينى آنها را بر بال خود نيافتم، و امروز چون على «اللّه اكبر» گفت و از روى غضب آن ضربت هاشمى را بر مرحب زد از جانب خدا مأمور شدم كه زيادتى قوّت ضربت او را بگيرم كه زمين را با گاو به دونيم نكند، و آن ضربت بر بال من گرانتر از آن هفت شهر بود با آنكه ميكائيل و اسرافيل در هوا بازوى او را گرفته بودند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است: ابن ابى الحقيق از قلعۀ خود به خدمت حضرت فرستاد و امان طلبيد كه از قلعه به زير آيد و با حضرت سخن بگويد، چون فرود آمد با حضرت صلح كرد كه خون قوم او محفوظ باشد و فرزندان و زنان ايشان را به ايشان بگذارند و جميع خانه ها و مزارع و اموالشان از حضرت باشد بغير از جامه اى كه پوشيده باشند، پس آن جناب با ايشان به اين نحو صلح كرد، و چون اهل فدك اين قضيه را شنيدند آنها نيز امان طلبيدند و به اين نحو با حضرت صلح كردند، پس اهل خيبر عرض كردند: ما زمينها را بهتر از ديگران آبادان مى توانيم كرد، اينها را به ما بگذار كه نصف حاصل از ما باشد و نصف از تو، حضرت راضى شد و به اين نحو با ايشان معامله نمود و شرط كرد كه هر وقت كه خواهد، ايشان را بيرون كند؛ و اهل فدك نيز قبول كردند. پس خيبر مال جميع مسلمانان بود چون به جنگ گرفتند و فدك مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود چون بى جنگ ايشان دادند (2).

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: چون پيغمبر از خيبر فارغ شد

ص: 1128


1- . مشارق انوار اليقين 110.
2- . مجمع البيان 5/121-122.

خواست كه بر سر قلعه هاى فدك بفرستد، پس رايت ظفر آيت را بست و فرمود: كيست اين رايت را به حقيّت بگيرد؟ زبير برخاست و گفت: من مى گيرم.

حضرت فرمود: دور شو.

و سعد برخاست و باز چنين جواب شنيد.

پس فرمود: يا على! برخيز كه حق توست.

پس حضرت امير عليه السّلام علم را گرفت و متوجه فدك شد و با ايشان صلح كرد كه خون ايشان محفوظ باشد و مالشان از حضرت رسول باشد، پس قلعه ها و شهرها و باغها و مزرعه هاى فدك مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و مسلمانان در آنها حق نداشتند.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه به ذى القربى بدهى حق او را.

حضرت فرمود: قرباى من كيست و حق چيست؟

جبرئيل گفت: قرباى تو فاطمه عليها السّلام است و حقّ او جميع فدك است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جناب فاطمه را طلبيد و نامه اى نوشت و فدك را به او داد (1). و چون آن جناب از دنيا رفت ابو بكر و عمر فدك را از فاطمه عليها السّلام غصب كردند.

ابن شهر آشوب روايت كرده است: حضرت رسول چون متوجه فتح قلعه هاى فدك شد ايشان به قلعه اى از قلعه هاى حصين خود متحصن شدند، آن جناب ايشان را طلبيد و فرمود: چه خواهيد كرد اگر شما را در اين قلعه بگذارم و جميع قلاع شما را بگشايم و اموال شما را متصرف شوم؟

گفتند: ما در آن قلعه ها حافظان داريم و كليدهاى آنها نزد ماست.

حضرت فرمود: بلكه كليدهاى آنها را خدا به من داده است و در دست من است و كليدها را در آورد و به ايشان نمود.

ايشان متهم كردند آن مردى را كه كليدها را به او سپرده بودند كه او كليدها را به

ص: 1129


1- . اعلام الورى 100.

حضرت داده و با او عتاب كردند، او سوگند ياد كرد كه كليدها نزد من است و در سبدى گذاشته ام و سبد را در صندوقى گذاشته ام و صندوق را در خانۀ محكمى پنهان كرده ام و درش را قفل زده ام؛ چون به آن خانه رفت و ملاحظه كرد قفلها را به حال خود يافت و كليدها را نديد، پس برگشت و گفت: من اكنون دانستم كه او پيغمبر است زيرا كه من كليدها را مضبوط كرده بودم، و چون او را ساحر مى دانستم آيه اى چند از تورات براى دفع سحر او بر آن قفلها خوانده بودم و اكنون همه به حال خود است و كليدها نيست، اكنون دانستم كه او ساحر نيست.

پس به خدمت حضرت برگشتند و گفتند: كى داد كليدها را به تو؟

فرمود: آن كسى داد كه الواح را به موسى داد، جبرئيل براى من آورد.

پس در قلعه را گشودند و به خدمت آن جناب آمدند و بعضى مسلمان شدند و حضرت مالشان را خمس گرفت و به ايشان گذاشت، و هر كه مسلمان نشد اموالش را تصرف نمود، پس آيه نازل شد كه وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبى حَقَّهُ (1)حضرت از جبرئيل پرسيد: ذى القربى كيست و حق او چيست؟ گفت: فدك را به فاطمه عليها السّلام بده كه ميراث اوست از مادرش خديجه و خواهرش هند دختر ابى هاله.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه برگشت و فاطمه عليها السّلام را طلبيد و مالها را تسليم او كرد و آيه را بر او خواند.

فاطمه عرض كرد: يا رسول اللّه! آنچه از من است به تو گذاشتم.

حضرت فرمود: بعد از من با تو منازعه خواهند كرد؛ پس صحابه را طلبيد و در حضور ايشان اموال را با املاك فدك تسليم حضرت فاطمه كرد.

فاطمه عليها السّلام مالها را بر مسلمانان قسمت فرمود و هر سال قوت خود را از فدك برمى داشت و باقى حاصل را بر مسلمانان قسمت مى كرد تا آنكه بعد از وفات حضرت

ص: 1130


1- . سورۀ اسراء:26.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر و عمر از آن حضرت غصب كردند (1).

مؤلف گويد: روايت ديگر كه مؤيد اين روايت در فتح فدك است در بابهاى معجزات گذشت.

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: امّ ايمن نزد عمر و ابو بكر شهادت داد كه: من روزى در خانۀ فاطمه عليها السّلام نشسته بودم كه جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! برخيز كه خدا امر كرده است كه ملك فدك را براى تو خط بكشم به بال خود، پس حضرت برخاست و رفت و بعد از اندك زمانى برگشت؛ فاطمه پرسيد: به كجا رفتى اى پدر؟ فرمود: جبرئيل براى من به بال خود مملكت فدك را خط كشيد و حدودش را به من نمود و مرا امر كرد كه تسليم تو نمايم، پس حضرت فدك را به او تسليم كرد و مرا و على بن ابى طالب را گواه گرفت (2).

مترجم گويد: قصۀ فدك و غصب آن بعد از اين مفصل مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

كلينى و شيخ مفيد به سندهاى حسن و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيبر را فتح نمود در دست ايشان گذاشت و با ايشان مقاطعه به نصف كرد نخلستان و اراضى را، چون وقت رسيدن ميوه شد عبد اللّه بن رواحه را فرستاد كه تخمين كرد ميوه ها و زراعت ايشان را و حضرت به ايشان فرمود: اگر خواهيد شما به اين تخمين قبول كنيد و حصۀ ما را بدهيد و اگر خواهيد ما برداريم و حصۀ شما را بدهيم؛ ايشان گفتند: به اين عدالت آسمان و زمين برپاست (3).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر سر خيبر رفت يهودان چهار هزار سوار از قبيلۀ غطفان كه همسوگند ايشان بودند به مدد خود طلبيده بودند، چون حضرت نزديك خيبر فرود آمد كسى صدا زد در ميان قبيلۀ غطفان كه برگرديد بر قبيلۀ خود كه دشمن بر سر شما آمده است، چون ايشان برگشتند بسوى قبيلۀ

ص: 1131


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/186.
2- . اختصاص 183-184.
3- . كافى 5/266؛ تهذيب الاحكام 7/193؛ امالى شيخ طوسى 342.

خود كسى را نديدند، پس دانستند كه اين از جانب خدا بوده است كه ايشان برگشتند و حضرت بر يهود ظفر يابد.

و چون حضرت امير عليه السّلام قلعۀ بزرگ ايشان را فتح كرد يك قلعه ماند كه جميع اموال مأكول ايشان در آن قلعه بود و راهى نداشت كه توان از آن راه فتح كرد، پس حضرت ايشان را محاصره كرد و بعد از چند روز يكى از يهودان ايشان آمد و گفت: يا محمد! مرا امان ده به جان و مال و اهل خود تا تو را دلالت كنم كه از چه راه فتح اين قلعه مى توانى كرد.

حضرت فرمود: تو را امان دادم بگو.

يهودى موضعى را نشان داد و گفت: امر فرما كه در اين موضع نقبى بكنند، آن نقب منتهى خواهد شد به آب ايشان پس آب ايشان را سد كن، و چون آب نداشته باشند قلعه را بزودى به تو خواهند داد.

حضرت فرمود: ممكن است كه خدا از اين بهتر وسيله اى براى فتح برانگيزد و ليكن امان تو برقرار است.

چون روز ديگر شد حضرت سوار شد بر استر خود و مسلمانان را فرمود كه: از عقب من بيائيد؛ و به جانب قلعه روان شد و آن كافران از قلعه تير و سنگ پياپى به جانب حضرت مى انداختند و از جانب راست و چپ حضرت مى رفت و به اعجاز آن حضرت نه آسيبى به او مى رسيد و نه به احدى از مسلمانان تا حضرت به دروازۀ قلعۀ ايشان رسيد، پس به دست مبارك خود بسوى ديوارهاى قلعه اشاره فرمود و ديوارها به زمين فرو رفت تا آنكه سر ديوارها مساوى زمين شد و حكم فرمود تا مسلمانان بى مشقت از سر ديوارها داخل قلعه شدند و قلعه را گرفتند (1).

و قطب راوندى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:

چون با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خيبر برگشتيم به رودخانه اى رسيديم كه مملو از آب بود

ص: 1132


1- . خرايج 1/164.

و چون اندازه كرديم چهارده قامت آب داشت، پس مردم گفتند: يا رسول اللّه! دشمن از عقب ماست و رود در پيش روى ما، چنانكه اصحاب موسى گفتند: إِنّا لَمُدْرَكُونَ (1)، پس حضرت پياده شد و گفت: پروردگارا! براى هر پيغمبر مرسل علامتى قرار دادى، پس قدرت خود را به ما بنما؛ و تازيانه بر آب زد و سوار شد و فرمود: بيائيد از عقب من و بسم اللّه گفت و بر روى آب روان شد و صحابه از عقب آن حضرت رفتند و سم اسبان و پاى شتران تر نشد تا از آب گذشتند (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت فتح قلاع خيبر نمود و مطمئن شد و قرار گرفت، زينب دختر حارث بن سلام كه دختر برادر مرحب بود گوسفند بريانى براى حضرت به هديه آورد و پرسيده بود كه: حضرت كدام عضو گوسفند را بيشتر رغبت مى فرمايد؟ گفته بودند: دست گوسفند را؛ پس زهر بسيارى در دست گوسفند بكار برده بود و ساير اعضاى آن را نيز مسموم گردانيده بود، چون به نزد حضرت آورد حضرت از دست آن گوسفند لقمه اى برداشت و در دهان گذاشت و بشر بن براء بن معرور نيز در خدمت حضرت بود و او نيز لقمه اى برداشت و به دندان زد؛ حضرت دست كشيد و فرمود:

دست مگذاريد بر اين گوسفند كه ذراع آن مرا خبر مى دهد كه آن را به زهر آلوده اند، چون حضرت آن يهوديه را طلبيد و از او پرسيد او اعتراف كرد كه من كرده ام، حضرت فرمود:

چرا چنين كردى؟ گفت: مى دانى كه چه بر سر قوم من آوردى؟ من گفتم: اگر پيغمبر است خواهد دانست كه اين مسموم است و اگر پادشاه است ما از او خلاصى مى يابيم. پس آن صاحب خلق عظيم عفو كرد از او و بشر بن براء از آن لقمه شهيد شد، و چون حضرت در مرض موت بود مادر بشر به عيادت حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! از روزى كه من خوردم آن لقمه را با فرزند تو در خيبر هر سال طغيان مى كرد و مرا رنجور مى ساخت و در اين مرتبه رگهاى پشت مرا قطع كرد؛ پس مسلمانان مى گفتند: پيغمبر نيز

ص: 1133


1- . سورۀ شعراء:61.
2- . خرايج 1/54.

شهيد شد (1).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه به خيبر برود عمرو بن اميۀ ضمرى را به رسالت فرستاد به نزد نجاشى پادشاه حبشه و او را به اسلام دعوت نمود و جعفر و اصحابش را از او طلبيد، چون نامۀ حضرت به او رسيد مسلمان شد و براى جعفر و اصحابش تهيه اى نيكو مهيا كرد و جامه ها و خلعتهاى فاخر به ايشان بخشيد و ايشان را در دو كشتى سوار كرده به جانب مدينه فرستاد، پس در روز فتح خيبر جعفر به خدمت حضرت رسيد (2).

كلينى و شيخ طوسى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى حسن بلكه صحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام بعضى مذكور است كه:

در روز فتح خيبر خبر قدوم جعفر به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد پس حضرت فرمود: نمى دانم كه به كداميك از اين دو نعمت شادتر باشم، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟ پس بزودى جعفر پيدا شد و چون نظر حضرت بر او افتاد برخاست-و به روايت امام حسن عسكرى عليه السّلام دوازده گام او را استقبال كرد-پس او را در برگرفت و گريست و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: اى جعفر! مى خواهى تو را عطائى بكنم؟ مى خواهى چيزى بزرگ به تو بخشم؟ و مكرر چنين مى فرمود؛ دنيا طلبان صحابه گمان كردند كه حضرت مال بسيارى يا مملكتى يا ولايتى به او خواهد بخشيد، پس همه گردنها كشيدند كه ببينند حضرت چه چيز به او عطا مى فرمايد، حضرت فرمود: نمازى تو را تعليم مى كنم كه هرگاه بكنى گناهان تو آمرزيده شود، و اگر هر روز بكنى براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست، و هر كه بكند تو در ثواب او شريك باشى. پس نماز جعفر كه مشهور و در كتب مذكور است تعليم او فرمود (3).

ص: 1134


1- . مجمع البيان 5/122. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 4/263-264.
2- . اعلام الورى 101، و در آن «عمرو بن اميۀ ضميرى» مذكور شده است.
3- . كافى 3/465؛ تهذيب الاحكام 3/186؛ من لا يحضره الفقيه 1/552 و روايت در آن از امام باقر عليه السّلام مى باشد؛ خصال 484 كه سند روايت در آن از امام حسن عسكرى عليه السّلام مى باشد. و نيز رجوع شود به بحار الانوار 88/204-211.

و شيخ طوسى در امالى از حذيفة بن اليمان روايت كرده است كه: چون جعفر به مدينه آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در زمين خيبر بود، پس از براى حضرت هدايا آورد از جامه ها و غاليه و بوهاى خوش، پس حضرت فرمود: اين قطيفه را به كسى مى دهم كه خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند؛ پس صحابه گردنها كشيدند براى طمع آن قطيفه، فرمود: على كجاست؟ عمار بن ياسر برجست و على عليه السّلام را طلبيد؛ چون آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بگير اين قطيفه را؛ جناب امير عليه السّلام قطيفه را گرفت و چون به مدينه داخل شد رفت بسوى بقيع كه بازار مدينه در آنجا بود و چون آن قطيفه مطرز به طلا بود آن را به زرگر داد كه تارهاى آن را از زر جدا كرد و هزار مثقال طلا از آن بيرون آورد پس حضرت طلاها را فروخت و همه را بر فقراى مهاجران و انصار قسمت نمود، و چون به خانه برگشت هيچ از آن طلا با او نبود.

در روز ديگر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن جناب را ديد و گروهى از صحابه كه عمار و حذيفه در ميان آنها بودند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه بودند، فرمود: يا على! چون تو ديروز هزار مثقال طلا به دست آورده اى امروز من با اين گروه صحابه چاشت خود را نزد تو مى خوريم. و در آن روز جناب امير عليه السّلام هيچ چيز از قليل و كثير در خانه نداشت و شرم كرد حضرت را جواب بگويد، عرض كرد: بلى يا رسول اللّه بيائيد شما و هر كه خواهى.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانۀ على عليه السّلام شد و صحابه را فرمود: داخل شويد.

حذيفه گفت: ما پنج نفر بوديم، من بودم با عمار و سلمان و ابو ذر و مقداد، پس آن جناب به نزد فاطمه عليها السّلام رفت كه سؤال كند آيا چيزى براى ميهمانان بهم مى رسد، چون داخل خانه شد ديد كاسه اى از تريد در ميان خانه گذاشته است و مى جوشد و گوشت بسيار بر روى آن گذاشته و بوى مشك از آن ساطع است، پس حضرت آن كاسه را برداشت به نزد حضرت رسول آورد و همه از آن كاسه خورديم تا سير شديم و هيچ از آن كم نشد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و به نزد فاطمه عليها السّلام رفت و فرمود: اى فاطمه! اين طعام را از كجا آوردى؟

عرض كرد (چنانكه ما شنيديم) : اين طعام از جانب خدا آمد بدرستى كه خدا روزى

ص: 1135

مى دهد هر كه را خواهد بى حساب.

پس حضرت گريان بسوى ما بيرون آمد و مى فرمود: الحمد للّه كه نمردم تا ديدم در دختر خود آنچه زكريا عليه السّلام ديد از براى مريم عليها السّلام كه هرگاه در محراب نزد او مى رفت نزد او روزى مى يافت و مى گفت: اى مريم! از كجا اين روزى براى تو مى آيد؟ مريم مى گفت: از جانب خدا بدرستى كه خدا روزى مى دهد هر كه را خواهد بى حساب (1).

و شيخ طبرسى از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گاه در شدت گرما دو جامۀ پنبه دار مى پوشيد و بيرون مى آمد و پروا نمى كرد و گاه در زمستان با دو جامۀ تنگ بيرون مى آمد و از سرما پروا نمى كرد! پس اصحاب من به نزد من آمده گفتند: آيا سبب اين بر تو معلوم شده است؟ گفتم: نه، گفتند: از پدر خود بپرس كه گاهى شبها به خدمت آن جناب مى رود و صحبت مى دارد شايد اين را معلوم كند؛ عبد الرحمن گفت: چون از پدرم سؤال كردم پدرم شبى از آن جناب از سبب اين حال سؤال كرده بود، حضرت فرموده بود: آيا در خيبر با ما نبودى؟ عرض كرد: بلى بودم، فرمود: مگر نشنيدى كه در وقتى كه ابو بكر و عمر علم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برگردانيدند و گريختند حضرت فرمود: امروز علم را به مردى مى دهم كه او خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و خدا بر دست او قلعه را فتح كند و او بسيار حمله آورنده است و گريزنده نيست، پس مرا طلبيد و علم را به دست من داد و گفت: خداوندا! كفايت كن از او گرما و سرما را، پس بعد از آن نه گرما يافتم و نه سرما (2).

و اين حديث را بيهقى كه از علماى مشهور عامه است در كتاب دلائل النبوه ايراد نموده است با بسيارى از احاديث خيبر و مناقب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه سابقا روايت شد (3).

ص: 1136


1- . امالى شيخ طوسى 614.
2- . مجمع البيان 5/121.
3- . دلائل النبوة 4/205-213.

باب چهلم: در بيان عمرۀ قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و ساير وقايع است تا غزوۀ مؤته

ص: 1137

ص: 1138

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر مراجعت نمود اسامة بن زيد را با لشكرى بسوى بعضى از شهرهاى يهود فرستاد در ناحيۀ فدك كه ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد، و در بعضى از آن شهرها مردى از يهود بود كه او را «مرداس بن نهيك فدكى» مى گفتند، چون لشكر حضرت را ديد اهل و مال خود را جمع كرد و به ناحيۀ كوه رفت و عرض كرد: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» ، پس اسامه به اسلام او اعتنا نكرد و نيزه اى بر او زد و او را كشت! چون به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و واقعه را عرض كرد حضرت فرمود: چرا كشتى مردى را كه كلمۀ اسلام گفت؟ اسامه عرض كرد: يا رسول اللّه! كلمه را از ترس كشته شدن گفت، حضرت فرمود: تو پردۀ دل او را شكافتى كه بدانى از ترس گفت و تو را با دل او چه كار است؟

پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ اَلسَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً (1)، پس اسامه سوگند ياد كرد كه ديگر جنگ نكند با كسى كه كلمه (2)گويد؛ و اين را عذر خود گردانيد كه در جنگها امير المؤمنين عليه السّلام حاضر نشد، و عذر آخرش بدتر از گناه اولش بود (3).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: در سال بعد از حديبيه باز در ماه ذى قعده سال هفتم هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اصحاب خود متوجه مكه گرديد براى قضاى عمرۀ حديبيه، پس داخل مكه شدند و عمره بجا آوردند و سه روز در مكۀ معظمه ماندند و بسوى

ص: 1139


1- . سورۀ نساء:94.
2- . منظور از «كلمه» شهادتين است.
3- . تفسير قمى 1/148-149.

مدينه مراجعت نمودند (1).

و از زهرى روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جعفر بن ابى طالب را جلوتر فرستاد به مكه تا ميمونه دختر حارث را براى حضرت خواستگارى كند، پس او عباس را وكيل نمود زيرا كه خواهرش ام الفضل زوجۀ عباس بود؛ پس عباس او را به نكاح حضرت در آورد، و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد مشركان بر سر كوهها رفتند و مكه را از براى آن حضرت خالى كردند و از سر آن كوهها مشاهدۀ اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نمودند؛ پس حضرت فرمود كه مسلمانان دوشها باز كنند و در طواف و سعى بدوند تا كافران جلادت و قوّت ايشان را مشاهده نمايند و موجب رعب ايشان شود.

پس ايشان طواف مى كردند و عبد اللّه بن رواحه در پيش روى آن حضرت رجز مى خواند و شمشير را حمايل كرده بود و به رغم انف كافران رجز مى خواند (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عمرۀ قضا شرط كرده بود بر كافران كه بتهاى خود را از صفا و مروه بردارند تا مسلمانان طواف كنند، پس مردى از مسلمانان مشغول شد به كارى و سعى نكرد تا سه روز منقضى شد و بتها را قريش برگردانيدند؛ پس صحابه عرض كردند: يا رسول اللّه! فلان مرد سعى نكرده است و بتها را به جاى خود گذاشته اند، پس حق تعالى فرستاد إِنَّ اَلصَّفا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اَللّهِ فَمَنْ حَجَّ اَلْبَيْتَ أَوِ اِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (3)«بدرستى كه صفا و مروه از شعائر خداست و محل عبادت اوست، پس هر كه حج خانۀ كعبه يا عمره كند پس حرجى نيست بر او كه طواف كند ميان صفا و مروه» در حالتى كه بتها بر روى آنها باشند (4).

و روايت كرده اند: چون سه روز شد و حضرت ارادۀ بيرون آمدن كرد دختر حمزه از

ص: 1140


1- . رجوع شود به مجمع البيان 5/127 و سيرۀ ابن هشام 4/370-372.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 5/127.
3- . سورۀ بقره:158.
4- . كافى 4/435؛ تهذيب الاحكام 5/149.

عقب حضرت ندا كرد كه: اى عم! مرا مگذار در مكه، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را گرفت و به فاطمه گفت كه: دختر عم خود را بردار (1).

و در كتب معتبره مذكور است كه: از جملۀ وقايع سال ششم هجرت، نامه فرستادن آن حضرت بود بسوى پادشاهان و دعوت نمودن ايشان به انقياد و اسلام؛ و در آن سال حضرت نگين از براى خود كند؛ و در ماه ذيحجۀ آن سال شش نفر را بسوى پادشاهان روانه كرد: حاطب بن ابى بلتعه را بسوى مقوقس؛ و دحية بن خليفۀ كلبى را بسوى قيصر پادشاه روم؛ و عبد اللّه بن حذافه را بسوى كسرى پادشاه عجم؛ و عمرو بن اميۀ ضمرى را بسوى نجاشى؛ و شجاع بن وهب را بسوى حارث بن ابى شمر غسانى؛ و سليط بن عمرو عامرى را بسوى هودة بن على نخعى.

اما مقومس چون نامۀ حضرت به او رسيد نامه را گرامى داشت و بوسيد و در جواب نوشت: مى دانم كه پيغمبرى مانده است كه مى بايد مبعوث گردد و رسول تو را گرامى داشتم؛ و براى حضرت چهار كنيز فرستاد كه يكى از آنها «ماريه» مادر ابراهيم بود و خواهر او «سيرين» ، و درازگوشى فرستاد كه آن را «عفير» مى گفتند و بعضى «يعفور» گفته اند، و استرى فرستاد كه آن را «دلدل» مى گفتند؛ و مسلمان نشد. پس حضرت هديۀ او را قبول كرد و فرمود كه: او ضنّت كرد (2)و پادشاهى او بقائى نخواهد داشت؛ و ماريه را براى خود برداشت و سيرين را به حسان بن وهب داد.

و اما قيصر كه او هرقل پادشاه روم بود پس روزى صبح كرد غمگين، علما از او پرسيدند سبب اندوه او را، گفت: در خواب ديدم كه پادشاه ختنه كنندگان ظاهر گرديده است، علماى او گفتند كه: ما بغير از يهود امتى گمان نداريم كه ختنه كنند و ايشان در تحت حكم تو داخلند اگر خواهى بفرما تا همه را بكشند تا از انديشۀ ايشان راحت يابى؛ در اين سخن بودند كه ناگاه رسولى از جانب حاكم بصرى رسيد و مردى از عرب را آورد و گفت:

ص: 1141


1- . جامع الاصول 9/246.
2- . ضنّت كرد: بخل نمود.

اى پادشاه! اين مردى است از عرب و خبر مى دهد از امر عجيبى چند كه در بلاد او حادث شده است. پس هرقل به ترجمان خود گفت كه: بپرس از اين مرد كه در بلاد او چه حادث شده است؟ چون سؤال كرد گفت: در ميان ما مردى ظاهر شده است و دعوى پيغمبرى مى كند و گروهى متابعت او كرده اند و ديگران مخالفت او مى كنند و در ميان ايشان نواير جدال و قتال در اشتعال است. گفت: اين را برهنه كنيد، چون برهنه كردند ديدند كه ختنه كرده است، پس هرقل گفت كه: اينك خواب من ظاهر شد، پس سپهسالار خود را طلبيد و گفت: در تمام مملكت شام تفحص تمام بكن شايد مردى را پيدا كنى كه خويشى با اين مرد كه دعوى پيغمبرى مى كند داشته باشد، اگر بيابى به نزد من بياور، پس او تفحص نمود و ابو سفيان را پيدا كرده به نزد او برد.

از ابن عباس مروى است كه گفت: من از ابو سفيان شنيدم كه گفت: چون ما با محمد صلح كرديم من با گروهى از قريش به تجارت شام رفتيم ناگاه ديديم كه رسولى از جانب هرقل آمد با جمعى از سواران و ما را برداشته به نزد او برد در وقتى كه در مجلس عظيمى نشسته بود و بزرگان روم همه در مجلس او حاضر بودند، پس مترجمى طلبيد و پرسيد كه:

كداميك از شما از جهت نسب نزديكتريد به اين مردى كه دعوى پيغمبرى مى كند؟

ابو سفيان گفت: من گفتم كه من نزديكترم از همه.

گفت: او را نزديك من بياوريد و رفقاى او را در عقب او بازداريد؛ پس ترجمانش را گفت: بگو به آن جماعت كه من از اين مرد سؤال مى كنم از احوال آن مردى كه در زمين شما پيدا شده است اگر در جواب من راست گويد بگوئيد راست مى گويد و اگر دروغ گويد بگوئيد دروغ مى گويد.

ابو سفيان گفت: اگر نه آن بود كه شرم كردم از آنكه دروغ من نزد او ظاهر شود هرآينه همه را دروغ مى گفتم؛ پس اول سؤالى كه كرد آن بود كه: نسب او در ميان شما چگونه است؟ گفتم: نسب بزرگى دارد و از همۀ عرب نجيب تر است.

گفت: آيا ديگرى پيش از او دعوى كرده بود در ميان شما؟ گفتم: نه.

گفت: آيا در پدران او پادشاهى بوده است؟ گفتم: نه.

ص: 1142

گفت: آيا اشراف قوم او پيروى او مى كنند يا ضعيفان ايشان؟ گفتم: بلكه ضعيفان ايشان.

پرسيد كه: آيا روز به روز اتباع او زياده مى شوند يا كم؟ گفتم: بلكه زياده مى شوند.

گفت: آيا كسى كه داخل دين او شد بعد از داخل شدن پشيمان مى شود؟ گفتم: نه.

گفت: آيا پيشتر او را متهم به دروغ مى داشتيد پيش از آنكه اين دعوى را بكند؟ گفتم:

نه.

گفت: هرگز از او مكرى ديديد؟ گفتم: نه و با او ما عهدى بسته ايم و صلحى كرده ايم تا مدتى نمى دانم كه در اين صلح با ما مكرى خواهد كرد يا نه.

ابو سفيان گفت: بغير اين كلمه چيزى ديگر نتوانستم داخل كرد.

باز پرسيد: تا حال با او جنگ كرده ايد؟ گفتم: بلى.

گفت: جنگ شما با او چگونه است؟ گفتم: جنگ ميان ما و او به نوبه است، گاهى ما غالبيم و گاهى او غالب است.

گفت: چه تكليف مى كند شما را؟ گفتم: مى گويد خدا را عبادت كنيد و چيزى را به او شريك مگردانيد و دست از سخنان پدران خود برداريد، و ما را امر مى كند به نماز و تصدق و عفت و صلۀ رحم.

پس به ترجمان گفت: بگو كه براى آن از نسب او پرسيدم، كه پيغمبران مى بايد كه صاحب نسب شريف باشند در ميان قوم خود؛ و براى آن پرسيدم كه از قوم او پيشتر كسى اين دعوى كرده است، زيرا كه اگر كسى اين دعوى كرده بود مى گفتم اين نيز متابعت او كرده است؛ و پرسيدم كه در پدرانش پادشاهى بوده است، براى آنكه اگر در پدرانش پادشاهى مى بود مى گفتم شايد پادشاهى پدران خود را طلب مى كند؛ و پرسيدم كه آيا پيشتر از او دروغى شنيده بوديد، براى آنكه معلوم شود كه هرگاه بر مردم دروغ نبندد چون جرأت كند كه بر خدا دروغ ببندد؟ ؛ و پرسيدم كه اشراف متابعت او كرده اند يا ضعيفان، براى آنكه هميشه ضعيفان و فقراء تابع انبياء مى شده اند؛ و پرسيدم كه زياده مى شوند يا كم، زيرا كه امر ايمان چنين مى باشد كه روز به روز انصار و اعوان آن زياده مى شوند تا مستقر گردد

ص: 1143

و تمام شود؛ و پرسيدم كه آيا كسى بر مى گردد بعد از يافتن دين او، براى آنكه دين حق در دلى كه قرار گرفت زايل نمى شود؛ و پرسيدم كه آيا مكر مى كند، براى آنكه پيغمبران مكر نمى كنند؛ و پرسيدم كه به چه امر مى كند، براى آنكه پيغمبران امركننده اند به نيكيها و نهى كننده اند از بديها. اگر آنچه گفتى راست است در اندك زمانى مالك خواهد شد اينجا را كه من ايستاده ام، و من مى دانستم كه او ظاهر خواهد شد امّا گمان نداشتم كه از ميان شما ظاهر شود، اگر مى دانستم كه به او مى توانم رسيد به هر سعى كه ممكن بود خود را به او مى رسانيدم و اگر نزد او مى بودم پايش را مى شستم.

پس طلبيد نامه را كه حضرت به حاكم بصرى فرستاده بود با دحيۀ كلبى و نامه را گرفت و خواند، حضرت نوشته بود: بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه اى است از محمد بن عبد اللّه رسول خدا و بندۀ او بسوى هرقل بزرگ روم و سلام خدا بر كسى باد كه متابعت هدايت كند، اما بعد پس بدان كه من تو را دعوت مى كنم بسوى اسلام پس مسلمان شو تا سالم باشى از عذاب الهى در دنيا و عقبى و انقياد كن تا خدا اجر تو را دوباره عطا كند، و اگر قبول نكنى بر تو خواهد بود گناه آنها كه ايمان نياورده اند از رعيتهاى تو، پس اين آيه را نوشته بود قُلْ يا أَهْلَ اَلْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اَللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ (1).

ابو سفيان گفت كه: چون نامه را خواند صداهاى ايشان بلند شد و نزاع ميان ايشان بهم رسيد و ما را بيرون كردند (2).

و قطب راوندى روايت كرده است كه دحيۀ كلبى گفت: چون حضرت مرا به رسالت فرستاد به نزد قيصر روم و او نامه را خواند و عالم بزرگ ايشان را كه اسقف مى گفتند طلبيد و خبر حضرت را به او گفت و نامه را به او نمود، اسقف گفت: اين آن پيغمبر است كه عيسى عليه السّلام ما را به او بشارت داده و ما انتظار او مى كشيديم و من او را تصديق مى كنم

ص: 1144


1- . سورۀ آل عمران:64.
2- . المنتظم 3/273-279.

و متابعت او مى نمايم، قيصر گفت: اگر من متابعت او كنم پادشاهى من برطرف مى شود.

بعد از آن قيصر فرستاد و ابو سفيان و ساير تجار مكه را طلبيد و سؤالها كرد چنانكه گذشت، و چون قيصر خواست كه اظهار اسلام كند نصارى جمع شدند كه اسقف را بكشند، اسقف به دحيه گفت كه: چون به نزد صاحب خود بروى سلام مرا به او برسان و به او بگو كه من شهادت دادم به وحدانيت خدا و آنكه محمد رسول خداست و نصارى سخن مرا نشنيدند؛ پس بيرون آمد و نصارى او را شهيد كردند (1).

و ايضا راوندى روايت كرده است كه: هرقل مردى از قبيلۀ غسان را به خدمت حضرت فرستاد كه تفحص آثار و علامات و اطوار آن حضرت بكند، و گفت: سه چيز را براى من حفظ كن: اول آنكه بر روى چه چيز نشسته است؛ دوم آنكه كى بر جانب راستش نشسته است؛ و اگر توانى خاتم نبوت را مشاهده كن. چون غسانى به حضرت رسيد ديد كه حضرت بر روى زمين نشسته است و على بن ابى طالب عليه السّلام بر جانب راستش نشسته است و پاى خود را در ميان آب گذاشته است و آب از زير پايش مى جوشد، پرسيد كه:

اين كيست كه در جانب راست او نشسته است؟ گفتند: پسر عم اوست، و غسانى آن سوم را فراموش كرده بود پس حضرت به اعجاز فرمود كه: بيا و نظر كن به آنچه صاحبت به آن امر كرده بود، پس برخاست و خاتم نبوت را در پشت حضرت مشاهده نمود، چون آن مرد به نزد هرقل رفت پرسيد كه: چه كردى؟ گفت: بر روى زمين نشسته بود و آب از زير پاهايش مى جوشيد و على پسر عمش در جانب راستش نشسته بود و من خاتم را فراموش كرده بودم او به ياد من آورد تا نظر كردم و ديدم خاتم نبوت را در پشت او.

پس هرقل گفت كه: اين آن پيغمبر است كه عيسى عليه السّلام بشارت داده است كه بر شتر سوار خواهد شد پس متابعت او بكنيد و او را تصديق كنيد، پس به رسول حضرت گفت كه:

برو به نزد برادرم و بر او عرض كن كه با من شريك باشد در پادشاهى و از پادشاهى

ص: 1145


1- . خرايج 1/131-132.

خود نتوانست گذشت (1).

و اما كسرى پس چون نامۀ حضرت را خواند نامه را دريد، و حضرت او را نفرين كرد كه ملك ايشان بزودى زايل شود (2)، و چنان شد.

و روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه بن حذافه را به نزد او فرستاد در نامه نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى كسرى بزرگ فارس، سلام بر كسى باد كه متابعت هدايت نمايد و ايمان آورد به خدا و رسول و شهادت دهد به آنكه خدا يگانه است و شريكى ندارد و محمد بنده و رسول است، و تو را مى خوانم به دعوت خدا زيرا كه من فرستادۀ خدايم بسوى جميع مردمان كه بترسانم هر كه را زنده است و لازم گردد حجت خدا بر كافران، پس مسلمان شو تا سالم باشى از عذاب خدا و اگر ابا نمائى گناه مجوسان همه بر تو خواهد بود.

چون آن ملعون نامۀ كريمه خواند در غضب شد و نامه را دريد و گفت: بندۀ من چنين نامه اى به من مى نويسد و نام خود را پيش از نام من مى نويسد؛ چون خبر به حضرت رسيد فرمود كه: خدا پادشاهى او را از هم پاشيد چنانكه نامۀ مرا دريد (3).

و به روايت ديگر: مشت خاكى از براى حضرت فرستاد، حضرت فرمود كه: امت من بزودى مالك زمين او خواهند شد چنانكه خاك از براى من فرستاد (4).

پس كسرى نامه اى نوشت بسوى باذان كه عامل او بود در يمن كه: دو مرد تنومند قوى را بفرست بسوى آن مردى كه در حجاز بهم رسيده است و دعواى پيغمبرى مى كند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد و مرا به دين خود دعوت مى كند تا او را بگيرند و به نزد من بياورند.

و به روايت ديگر: بگو كه دست از اين دعوى بردارد و اگر نه لشكر بر سر او مى فرستم

ص: 1146


1- . خرايج 1/104.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/112 و 113.
3- . تاريخ طبرى 2/132؛ المنتظم 3/282.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113.

و ملكش را خراب و او را اسير مى كنم.

پس باذان، بانوبه و خرخسك را به خدمت حضرت فرستاد-و به روايت ديگر: فيروز ديلمى را فرستاد (1)-و نامه اى نوشت كه: فرمان پادشاه عجم شده است كه تو با ايشان به نزد او بروى، و بانوبه را گفت كه احوال اين مرد را معلوم كن و خبر از براى من بياور، چون ايشان به مدينه آمدند و به خدمت حضرت رسيدند بانوبه گفت كه: شاهنشاه و پادشاه پادشاهان كسرى به باذان نوشته است كسى بفرستد كه تو را به نزد او ببرد و باذان مرا به نزد تو فرستاده است، اگر با من مى آئى شفاعت تو نزد شاهنشاه مى كنم كه آسيبى به تو نرساند و اگر ابا مى كنى او را مى شناسى، تو را و قوم تو را هلاك خواهد كرد و ديار تو را خراب خواهد كرد.

و بعضى گفته اند: چون به خدمت حضرت رسيدند ريشها را تراشيده بودند و شاربها را بلند گذاشته بودند، حضرت را ديدن ايشان بسيار بد آمد و فرمود كه: كى شما را به اين هيئت امر كرده است؟ گفتند: پروردگار ما-يعنى كسرى-ما را به اين امر كرده است، حضرت فرمود كه: و ليكن پروردگار من مرا امر كرده است كه ريش بلند بگذارم و شارب را ته بگيرم، پس فرمود كه: برويد و فردا به نزد من آييد، چون به خدمت حضرت آمدند فرمود كه: پروردگار من مرا خبر داد كه ديشب كسرى كشته شد و خدا شيرويه پسر او را بر او مسلط كرد كه شكم او را دريد و او را كشت-و به روايت ديگر: حضرت فرمود كه ديشب كسرى و قيصر هر دو مردند (2)-و به پادشاه خود باذان بگوئيد كه پادشاهى من تا منتهاى زمين خواهد رسيد و ملك قيصر و كسرى به تصرف امت من در خواهد آمد و بگوئيد به او كه اگر مسلمان مى شود ملك او را به دست او مى گذارم.

چون ايشان به نزد باذان رفتند خبر را نقل كردند و گفتند: ما مهابتى از او مشاهده كرديم كه از هيچ پادشاهى نديده بوديم با آنكه در زىّ فقرا و مساكين است.

ص: 1147


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113؛ خرايج 1/64.
2- . خرايج 1/133.

باذان گفت: اين سخن پادشاهان نيست، اين مرد پيغمبر است، اين قدر صبر مى كنم تا راستى سخن او بر ما ظاهر شود. پس بعد از چند روز نامۀ شيرويه به او رسيد كه: من كشتم كسرى را براى آنكه اشراف فارس را مى كشت، چون نامه به تو رسيد پيمان اطاعت مرا از قوم خود بگير و آن مردى را كه كسرى به تو نوشته بود كه آزار كنى او را متعرض او مشو تا امر من به تو برسد.

پس باذان و گروه فارسيان كه با او بودند همه مسلمان شدند (1).

و به روايت ديگر: فيروز مسلمان شد و چون عنسى كذاب خروج كرد و دعوى پيغمبرى كرد، حضرت فيروز را امر كرد كه او را كشت (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حق تعالى ملكى را فرستاد بسوى كسرى در وقت گرمى هوا كه او به خلوت رفته بود و گفت: اى كسرى! مسلمان شو و اگر نه اين عصا را مى شكنم، كسرى گفت: بهل بهل، پس آن ملك رفت و كسرى پاسبانان خود را طلبيد و گفت: چرا گذاشتيد كه اين مرد به نزد من آيد؟ گفتند: ما كسى را نديديم. پس بعد از يك سال باز در همان وقت ملك آمد و چنان گفت و باز او چنان جواب گفت. پس در سال سوم باز در همان وقت آمد و گفت: مسلمان شو و اگر نه عصا را مى شكنم، كسرى گفت: بهل بهل. پس ملك عصا را شكست و بيرون رفت و در همان شب پسرش او را كشت (3).

و اما نجاشى پس حضرت عمرو بن اميه را به نزد او فرستاد و در باب جعفر طيار و اصحاب اخيار او نامه اى نوشت و او تعظيم نامۀ حضرت كرد و بوسيد و بر ديده گذاشت و از براى تواضع نامه از تخت به زير آمد و بر روى زمين نشست و مسلمان شد؛ و گويند پسر خود را با شصت نفر از مردم حبشه بر كشتى سوار كرد و به خدمت حضرت فرستاد، و چون به ميان دريا رسيدند غرق شدند (4).

ص: 1148


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/133-134 و المنتظم 3/282-283.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/113.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/50.
4- . طبقات ابن سعد 1/198؛ المنتظم 3/288.

و بعضى گفته اند كه: اين نجاشى كه در آخر حضرت به او نامه نوشت، غير آن نجاشى است كه جعفر به نزد او هجرت نموده (1)؛ و بسيارى از احوال نجاشى پيش گذشت.

و اما حارث بن شمر غسانى پس ايمان نياورد و بزودى ملكش زايل شد و در سال فتح مكه مرد (2).

و اما هوذة بن على، او تعظيم نامۀ حضرت نموده و طلب شركت در پادشاهى با حضرت كرد و حضرت خبر داد كه ملك او زايل خواهد شد، او در سال فتح مكه به جهنم واصل شد (3).

و قطب راوندى از جرير بن عبد اللّه بجلى روايت كرده است كه گفت: حضرت نامه اى به من داد و بسوى ذى الكلاع حميرى فرستاد كه او را به اسلام دعوت نمايم، چون نامۀ حضرت را به او دادم نامه را تعظيم نمود و اطاعت نموده با لشكر عظيمى متوجه خدمت حضرت شد و من با او بسوى مدينه مى رفتم، ناگاه در عرض راه به دير راهبى رسيدم و چون داخل دير شدم راهب از او پرسيد: به كجا مى روى؟

گفت: مى روم بسوى اين پيغمبرى كه مبعوث شده است و اين مرد رسول اوست كه بسوى من فرستاده است.

راهب گفت: آن پيغمبر مى بايد كه از دار دنيا به دار بقا رحلت كرده باشد.

من پرسيدم: از كجا دانستى؟

گفت: پيش از آنكه شما به دير من آئيد در كتاب دانيال عليه السّلام نظر مى كردم تا رسيدم به صفت محمد و نعت او و مدت عمر او، چون حساب كردم يافتم كه مى بايد در اين ساعت از دنيا رحلت كرده باشد.

پس ذو الكلاع برگشت و من به مدينه رفتم، چون داخل شدم حضرت در روزى كه او

ص: 1149


1- . المنتظم 3/289.
2- . طبقات ابن سعد 1/200؛ المنتظم 3/290.
3- . طبقات ابن سعد 1/201؛ المنتظم 3/290.

خبر داد، به عالم قدس ارتحال نموده بود (1).

و گويند كه: در سال ششم خوله دختر ثعلبه آمد به خدمت حضرت و از شوهر خود اوس بن صامت شكايت كرد كه به او ظهار كرده و حق تعالى حكم ظهار را فرستاد (2).

و گويند: در اين سال حضرت علاء بن حضرمى را بسوى منذر بن شادى فرستاد در بحرين كه او را دعوت نمايد به اسلام يا دادن جزيه، و ولايت بحرين در تصرف پادشاه عجم بود، پس منذر با جمعى از عرب مسلمان شدند و اهل بلاد از يهود و نصارى صلح كردند با علاء و منذر كه جزيه بدهند، و بحرين بى قتال فتح شد (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است از زهرى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از جنگ خيبر عبد اللّه بن رواحه را با سى سوار كه عبد اللّه بن انيس در ميان ايشان بود بسوى بشير (4)بن رزام يهودى فرستاد به سبب آنكه شنيد كه غطفان را جمع مى كند كه به جنگ حضرت آورد، و چون به نزد او رفتند گفتند: حضرت تو را مى طلبد كه عامل گرداند در خيبر، و بعد از سخن بسيار او را راضى كردند و با سى نفر همراه ايشان آمد و هر يك از مسلمانان رديف يكى از ايشان شدند، چون دو فرسخ راه آمدند بشير پشيمان شد و خواست كه عبد اللّه بن انيس را بكشد، عبد اللّه ملتفت شد و ضربتى بر پاى بشير زد و پايش را قطع كرد و او چوبى بر سر عبد اللّه زد و سرش را شكست، پس هر يك از مسلمانان رديف خود را بكشتند بغير از يكى از يهودان كه گريخت و هيچ كس از مسلمانان كشته نشدند، چون به خدمت حضرت آمدند آب دهان مبارك خود را بر جراحت او انداخت و در ساعت شفا يافت.

پس غالب بن عبد اللّه كلبى را بر سر بنى مره فرستاد، بعضى را كشتند و بعضى را اسير كرده به خدمت حضرت آوردند.

ص: 1150


1- . خرايج 2/517-518.
2- . مجمع البيان 5/246؛ تفسير الوسيط 4/262؛ تفسير ابن كثير 4/279.
3- . كامل ابن اثير 2/215، و در آن و همچنين در طبقات ابن سعد 1/202 منذر بن ساوى ذكر شده است.
4- . در مصدر «يسير» ذكر شده است.

و عيينة بن حصن را بر سر بنى عنبر فرستاد و بعضى را كشتند و بعضى را اسير كردند (1).

و در بعضى از كتب معتبرۀ مخالفان ذكر كرده اند كه: از جملۀ حوادث سال هفتم هجرت آن بود كه چون حضرت از جنگ خيبر برگشت در آخر شب فرود آمد در نزديك مسجد شجره و بلال را فرمود كه بيدار باشد، پس بلال هم به خواب رفت و همه بعد از طلوع آفتاب بيدار شدند و حضرت نماز را با صحابه قضا كرد (2)، و در اين باب سخنان در باب عصمت از سهو و نسيان گذشت.

و ايضا گفته است (3)كه: در اين سال آفتاب از براى على بن ابى طالب برگشت (4).

و گفته است كه: طحاوى كه از علماى مشهور عامه است در كتاب مشكل الحديث روايت كرده است از اسماء بنت عميس به دو سند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و وحى بر او نازل مى شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نماز عصر نكرده بود تا آفتاب غروب كرد، پس چون وحى برطرف شد حضرت پرسيد: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه، پس حضرت دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا! على در طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان. اسماء گفت: ديدم آفتاب را بعد از فرو رفتن طلوع كرد از مغرب بر زمينها و كوهها تابيد و اين در صهبا بود در خيبر. و طحاوى گفته است: اين حديث ثابت است و ثقات روايت كرده اند (5).

و گفته است كه: در اين سال نجاشى امّ حبيبه دختر ابو سفيان را براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود و فرستاد (6).

ص: 1151


1- . اعلام الورى 101-102.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/139 و المنتظم 3/298 و تفسير الدر المنثور 4/293.
3- . از بحار الانوار 21/42 معلوم مى شود كه منظور علامۀ مجلسى از «گفته است» كازرونى مؤلف كتاب المنتقى فى مولود المصطفى مى باشد.
4- . رجوع شود به كفاية الطالب 385 و مناقب خوارزمى 217.
5- . رجوع شود به مشكل الآثار 2/7-8 و 4/268-269.
6- . رجوع شود به تاريخ ابى الفداء 1/201-202 و تاريخ ابن خلدون بقيۀ جلد 2/37 و بحار الانوار 21/43 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.

و در اين سال شيرويه پدر خود را كشت در شب سه شنبه دهم ماه جمادى الثانى هفت ساعت از شب گذشته (1).

و در اين سال مقوقس ماريه و خواهرش سيرين را با يعفور و دلدل براى حضرت فرستاد (2).

و در اين سال حضرت ميمونه دختر حارث را خواست (3).

و در حوادث سال هشتم هجرت ذكر كرده است كه: در اين سال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه دختر ضحاك را خواست و او از حضرت اظهار كراهت نمود-به اغواى عايشه و حفصه-و حضرت او را رد كرد و به خانۀ اهلش فرستاد (4).

و در اين سال منبر از براى حضرت ساختند، و بعضى در سال هفتم گفته اند (5).

و از جابر منقول است كه: حضرت بر چوب خرمائى پشت مى داد و خطبه مى خواند پس زنى از انصار پسرى داشت كه نجار بود گفت: يا رسول اللّه! رخصت فرما كه پسرم براى تو منبرى بسازد كه بر روى آن خطبه بخوانى، حضرت رخصت فرمود و او ساخت؛ و منبر حضرت سه پايه داشت.

و چون روز جمعه حضرت بر منبر رفت آن چوب خرما مانند كودكى از مفارقت حضرت ناله كرد تا شكافته شد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از منبر فرود آمد و دست مبارك بر آن ماليد و او را تسكين فرمود و بر منبر رفت و خطبه را تمام كرد (6).

ص: 1152


1- . المنتظم 3/298-299.
2- . تاريخ طبرى 2/141؛ طبقات ابن سعد 8/170؛ المنتظم 3/299.
3- . تاريخ طبرى 2/143؛ طبقات ابن سعد 8/104؛ البداية و النهاية 4/233.
4- . طبقات ابن سعد 8/112؛ المنتظم 3/314؛ البداية و النهاية 4/374.
5- . تاريخ طبرى 2/141؛ المنتظم 3/317.
6- . رجوع شود به الوفا بأحوال المصطفى 326 و المنتظم 3/317-318 و وفاء الوفا 2/388.

باب چهل و يكم: در بيان غزوۀ مؤته است

ص: 1153

ص: 1154

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: غزوۀ مؤته در ماه جمادى الاول سال هشتم هجرت بود (1).

و ابن ابى الحديد گفته است كه: سببش آن بود كه حضرت در سال هشتم حارث بن عمير ازدى را با نامه اى به نزد پادشاه بصرى فرستاد، چون به مؤته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او رسيد و پرسيد: به كجا مى روى؟ گفت: به شام مى روم، پرسيد: از رسولان محمدى؟ گفت: آرى، پس آن ملعون فرمود كه او را بستند و گردنش را زد.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين واقعه را شنيد بسيار محزون شد و لشكر گرانى ترتيب داد و به آن طرف فرستاد (2).

و مشهور ميان عامه آن است كه اول زيد بن حارثه را بر ايشان امير كرد، و فرمود: اگر زيد كشته شود جعفر امير باشد، و اگر جعفر شهيد شود عبد اللّه بن رواحه امير باشد، و اگر او هم كشته شود مسلمانان كسى را اختيار كنند (3).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اول جعفر را امير كرد و بعد از او زيد را و بعد از او ابن رواحه را، چون به معان رسيدند خبر به ايشان رسيد كه هرقل پادشاه روم در مأرب فرود آمده است با صد هزار نفر از روم و صد هزار نفر از قبايل عرب.

ص: 1155


1- . اعلام الورى 102، و در آن فقط كلمۀ جمادى ذكر شده است؛ تاريخ طبرى 2/149؛ البداية و النهاية 4/241.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/61؛ مغازى 2/755-756.
3- . تاريخ طبرى 2/149؛ المنتظم 3/318؛ البداية و النهاية 4/241.

و در روايت ابان بن عثمان: خبر به ايشان رسيد كه گروه بسيار از كفار عرب و عجم از قبايل لخم و جذام و بلى و قضاعه جمع شده اند و مشركان در زمين مشارق فرود آمده اند، پس مسلمانان در معان دو روز ماندند و گفتند: مى فرستيم به خدمت حضرت و خبر مى كنيم كه دشمن ما بسيارند تا آنچه فرمايد بعمل آوريم.

عبد اللّه بن رواحه گفت: هرگز با دشمن به بسيارى لشكر جنگ نكرده ايم بلكه هميشه به قوّت دين حقى كه خدا به ما بركت كرده است جنگ مى كنيم.

مسلمانان گفتند: راست مى گوئى. پس مهيا شدند با سه هزار نفر و روانه شدند و در قريه اى از قراى بلقا كه آن را شرف مى گفتند با لشكر روم ملاقات كردند و مسلمانان خود را به قريۀ مؤته كشيدند و در آنجا جنگ واقع شد (1).

و شيخ طوسى از زهرى روايت كرده است كه: چون جعفر بن ابى طالب از بلاد حبشه آمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به جنگ مؤته فرستاد و او را با زيد بن حارثه و عبد اللّه بن رواحه به ترتيب امير كرد بر آن لشكر.

و چون به بلقا رسيدند لشكرهاى روم و عرب با ايشان ملاقات كردند و مسلمانان به جانب قريۀ مؤته ميل كردند و در آنجا قتال واقع شد، و اول علم را زيد بن حارثه گرفت و قتال بسيار كردند تا نيزه هاشان شكست و زيد كشته شد؛ پس علم را جعفر طيار گرفت و جنگ بسيارى كرده بر اسب اشقرى سوار بود، چون جراحت بسيار يافت از اسب فرود آمد، اسب را پى كرد و جنگ كرد تا كشته شد، و جعفر اول كسى بود از مسلمانان كه اسب خود را پى كرد؛ پس علم را عبد اللّه گرفت و كشته شد؛ پس علم را خالد بن وليد گرفت و اندك جنگى كرد و گريخت و مردى را فرستاد كه او را عبد الرحمن بن سمره مى گفتند كه خبر ايشان را به حضرت برساند، چون عبد الرحمن داخل مسجد شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: باش تا من بگويم، علم را زيد گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را، پس علم را جعفر گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را، پس علم را

ص: 1156


1- . اعلام الورى 102-103.

عبد اللّه بن رواحه گرفت و جنگ كرد تا كشته شد خدا رحمت كند او را. پس اصحاب حضرت گريستند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه: چرا گريه مى كنيد؟

گفتند: چرا گريه نكنيم كه نيكان و افاضل اشراف ما رفتند.

حضرت فرمود: گريه مكنيد كه مثل امت من مثل باغى است كه صاحبش آن را به اصلاح بياورد و منزلهايش را بنا كند و درختهايش را نيكو بعمل آورد تا به بار آيد و هر سال ميوه دهد و بسا باشد ميوۀ سال آخر بهتر از سال اول باشد، بحق خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه چون عيسى نازل شود در امت من خلقى از حواريان خود خواهد يافت (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت لشكر مؤته را مى فرستاد سه سردار تعيين كرد و هر سه را فرمود كه اگر كشته شود ديگرى امير باشد، يكى از علماى يهود حاضر بود گفت: اگر اين مرد پيغمبر است مى بايد اين اميرها هر سه در جنگ كشته شود، گفتند: چرا؟ گفت: زيرا هر پيغمبرى كه در بنى اسرائيل لشكرى مى فرستاد مى گفت اگر فلان كشته شود ديگرى امير باشد اگر صد كس را نام مى برد مى بايست همه كشته شوند.

پس از جابر روايت كرده است كه: چون روز جنگ مؤته شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نماز صبح بر منبر بر آمد و فرمود: الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند، و حملۀ هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت: زيد بن حارثه شهيد شد و علم افتاد، پس فرمود: علم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود كه: يك دستش را انداختند و علم را به دست ديگر گرفت، پس فرمود: دست ديگرش را انداختند و علم را به سينۀ خود چسبانيد، پس گفت كه: جعفر شهيد شد و علم افتاد، پس فرمود كه: علم را عبد اللّه بن رواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته

ص: 1157


1- . امالى شيخ طوسى 141-142.

شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه: عبد اللّه شهيد شد و علم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.

پس از منبر به زير آمد و به خانۀ جعفر عليه السّلام رفت و عبد اللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشاند و دست بر سرش ماليد و والدۀ او اسماء بنت عميس گفت: چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است، حضرت فرمود كه: امروز جعفر شهيد شد؛ و چون اين را گفت آب از ديده هاى مباركش روان شد و فرمود كه: پيش از شهيد شدن دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها او را دو بال داد از زمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هر جا كه خواهد (1).

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت جعفر طيار شهيد شد پنجاه جراحت به بدنش رسيده بود كه بيست و پنج جراحت در روى مباركش بود (2).

و برقى و كلينى و ديگران به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: در روز مؤته جعفر طيار در اثناى كارزار از اسب خود به زير آمد و اسب خود را پى كرد-كه طمع نكنند در گريختن او-و جهاد كرد تا شهيد شد، و او اول كسى بود كه اسب خود را پى كرد در اسلام (3).

و برقى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر شهادت جعفر را شنيد به منزل زوجۀ او اسماء بنت عميس آمد و پسران جعفر را كه عبد اللّه و عون و محمد بودند طلبيد و دست مبارك بر سر ايشان مى كشيد، پس اسماء گفت: يا رسول اللّه! چنان دست بر سر ايشان مى كشى كه گويا ايشان يتيمند، پس حضرت از عقل او

ص: 1158


1- . خرايج 1/166.
2- . اعلام الورى 103؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/258. و روايت در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار 21/56 از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
3- . محاسن 2/477؛ كافى 5/49، و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام نقل شده است. و نيز رجوع شود به تهذيب الاحكام 6/170 و مناقب ابن شهر آشوب 1/257.

تعجب نمود و فرمود: اى اسماء! مگر نمى دانى كه جعفر رضوان اللّه عليه شهيد شد، اسماء چون اين خبر را شنيد صدا به گريه و زارى بلند كرد، حضرت فرمود: اى اسماء! گريه مكن كه خدا مرا خبر داد كه او را دو بال داده است از ياقوت سرخ كه در بهشت به آنها پرواز مى كند، اسماء گفت: يا رسول اللّه! اگر مردم را جمع كنى و فضايل جعفر را ياد كنى هرآينه نام او و فضايل او پيوسته در ميان مردم مذكور خواهد بود، پس حضرت باز از عقل او تعجب نمود و اهل خود را امر فرمود كه: طعام براى اهل جعفر طيار بفرستيد، و از آن روز سنت جارى شد كه ديگران براى اهل مصيبت طعام بفرستند (1).

و برقى و كلينى و شيخ طوسى به سندهاى صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون جعفر بن ابى طالب شهيد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه عليها السّلام را امر فرمود كه طعامى براى اسماء بنت عميس بسازد و به خانۀ او برود و او را تسلى دهد تا سه روز؛ پس سنت جارى شد كه ديگران براى مصيبت زدگان سه روز طعام بفرستند (2).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد بود ناگاه حق تعالى هر بلندى را براى آن حضرت پست كرد و هر پستى را بلند كرد تا نظر آن حضرت بر جعفر طيار افتاد كه با كفار كارزار مى كرد تا آنكه ديد كه او كشته شد، پس به صحابه فرمود: جعفر كشته شد؛ و از شدت اندوه دردى در شكم حضرت بهم رسيد (3).

و در كتاب جامع الاصول روايت كرده است كه عبد اللّه بن عمر گفت: من در جنگ موته همراه بودم، چون جعفر را در ميان كشتگان پيدا كرديم زياده از نود جراحت نيزه و تير در بدن او بود همه در پيش روى او زيرا كه پشت نگردانيده بود بسوى دشمن و به روايت ديگر

ص: 1159


1- . محاسن 2/194.
2- . محاسن 2/193؛ كافى 3/217؛ امالى شيخ طوسى 659.
3- . كافى 8/376.

پنجاه ضربت نيزه و شمشير همه در پيش رويش (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه عبد اللّه بن جعفر مى گفت كه: من در خاطر دارم روزى را كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد مادرم آمد و خبر شهادت پدرم را گفت و مى ديدم كه دست بر سر من و برادرم مى كشيد و آب از ديده هاى مباركش جارى بود و از ريشش مى ريخت پس گفت: خداوندا! جعفر در راه رضاى تو پيشى گرفت بسوى شهادت پس خلافت او كن در فرزندانش به بهترين خلافتها، پس گفت: اى اسماء! مى خواهى تو را بشارت دهم؟

گفت: بلى پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه.

فرمود كه: خدا براى جعفر دو بال قرار داده است كه در بهشت پرواز مى كند.

اسماء گفت: پس مردم را اعلام كن كه خدا او را چنين رتبه اى داده است.

پس حضرت برخاست و دست مرا گرفت و بسوى مسجد برد و بر منبر بالا رفت و مرا در پيش خود نشاند در پايۀ پايين منبر و اثر اندوه و حزن در روى حق جويش ظاهر بود پس فرمود كه: فراوانى اتباع و خويشان و ياوران آدمى به برادر و پسر عم مى باشد و بدرستى كه جعفر شهيد شد و خدا او را دو بال داد كه در بهشت به آن بالها پرواز مى كند.

پس از منبر فرود آمد و مرا به خانۀ خود برد و فرمود كه طعامى براى من مهيا كردند و فرستاد و برادرم را طلبيد تا چاشت نيكو خورديم و سه روز در منزل شريف آن حضرت مانديم و ما را با خود مى گردانيد، و به حجرۀ هر يك از زنان خود كه مى رفت ما را با خود مى برد، و بعد از سه روز ما را مرخص فرمود كه به خانۀ خود برگشتيم؛ پس روزى به خانۀ ما آمد و من با برادرم بازى مى كردم و گوسفندى از او مى خريدم فرمود: خداوندا! بركت ده در خريدوفروش او؛ پس به بركت دعاى آن حضرت هر چه خريدم يا فروختم تا حال البته سودمند شدم (2).

ص: 1160


1- . جامع الاصول 9/248؛ البداية و النهاية 4/246.
2- . اعلام الورى 103؛ مغازى 2/766-767؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/71.

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليها السّلام را فرمود:

برو و گريه كن بر پسر عمت و «وا ثكلاه» مگو، ديگر هر چه در حق او بگوئى راست گفته اى (1).

و به روايت ديگر فرمود: بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان (2).

و از عروه روايت كرده است كه: چون لشكر مؤته برگشتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان به استقبال ايشان رفتند، و چون به ايشان رسيدند مسلمانان خاك بر روى ايشان مى ريختند و مى گفتند: اى گريختگان! گريختيد از جهاد فى سبيل اللّه؟ حضرت فرمود: ايشان گريختگان نيستند و ان شاء اللّه حمله كنندگان و برگردندگانند به جنگ (3).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: آنچه لشكر مؤته از اهل مدينه ديدند از آزار و اهانت هيچ لشكرى نديدند، چون در خانه هاى خود را مى كوبيدند اهل ايشان در بر روى ايشان نمى گشودند و مى گفتند: چرا با اصحاب خود كشته نشديد؟ و بزرگان ايشان از خانه ها از شرم بيرون نمى آمدند تا حضرت آنها را تسلى داد و عذرشان را پسنديد (4).

و در استيعاب روايت كرده است: عمر شريف جعفر عليه السّلام در وقت شهادت به چهل و يك سال رسيده بود (5).

و ابن ابى الحديد از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

مردان از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جعفر از يك درخت خلق شده ايم؛ و روزى به جعفر گفت كه: تو شبيه منى در خلقت و خلق (6).

و از سعيد بن المسيب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: متمثل شدند

ص: 1161


1- . اعلام الورى 104.
2- . مغازى 2/766؛ استيعاب 1/243؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/71.
3- . اعلام الورى 104؛ تاريخ طبرى 2/152؛ دلائل النبوة 4/374.
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/70؛ مغازى 2/765.
5- . استيعاب 1/245؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/73.
6- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/72-73؛ مقاتل الطالبيين 17 و 18.

براى من جعفر و زيد و عبد اللّه در خيمه اى از مرواريد و هر يك بر تختى نشسته بودند، پس زيد و ابن رواحه را ديدم كه در گردن ايشان كجى مى نمود و جعفر مستقيم بود و هيچ عيبى در او نمى نمود، از سبب آن پرسيدم گفتند: آن دو تا در هنگامى كه آثار مرگ را مشاهده كردند اندكى رو از جنگ برتافتند و جعفر آن را هم نكرد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وحى فرستاد كه: من چهار خصلت جعفر بن ابى طالب را شكر كرده ام و پسنديده ام. پس حضرت او را طلبيد و از او پرسيد، جعفر گفت: يا رسول اللّه! اگر نه آن بود كه خدا تو را خبر داده است اظهار نمى كردم، اول آن است كه هرگز شراب نخورده ام براى آنكه دانستم اگر شراب بخورم عقلم زايل مى شود؛ و هرگز دروغ نگفتم زيرا دروغ مردى و مروت را كم مى كند؛ و هرگز زنا با حرمت كسى نكردم زيرا كه دانستم كه اگر من زنا با حرمت ديگرى كنم ديگرى زنا با حرمت من خواهد كرد؛ و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم از آن نفع و ضرر متصور نيست. پس حضرت دست بر دوش او زد و فرمود كه: سزاوار است كه خدا تو را دو بال بدهد كه با ملائكه پرواز كنى (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به فاطمه عليها السّلام گفت: شهيد ما بهترين شهيدان است و او عم توست، و از ماست آن كه خدا او را دو بال داده است در بهشت و پرواز مى كند با ملائكه و او پسر عم توست (3).

و ايضا به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: روزى حضرت امام زين العابدين عليه السّلام نظر كرد بسوى عبيد اللّه پسر عباس بن على عليه السّلام و گريست، پس فرمود كه:

هيچ روز بر حضرت رسول بدتر نگذشت از روز احد كه در آن روز عمش حمزه شير او و شير خدا شهيد شد، و بعد از آن روز مؤته بود كه پسر عمش جعفر بن ابى طالب شهيد شد؛ پس فرمود: هيچ روز مانند روز امام حسين عليه السّلام نبود كه سى هزار نفر به او رو آوردند كه

ص: 1162


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/73؛ استيعاب 1/244.
2- . علل الشرايع 558.
3- . امالى شيخ طوسى 155.

همه دعوى مى كردند كه از اين امّتند و تقرب مى جستند بسوى خدا به كشتن او و هر چند ايشان را موعظه مى كرد و از خدا مى ترسانيد سود نمى بخشيد تا آنكه او را به بغى و ستم و عدوان شهيد كردند؛ پس فرمود: خدا رحمت كند عباس را كه ايثار كرد و جان خود را فداى برادر خود نمود تا دستهايش را انداختند و خدا او را به عوض آن دستها دو بال داد كه با ملائكه در بهشت پرواز مى كند چنانكه جعفر بن ابى طالب را دو بال داد، و عباس را نزد خدا منزلتى هست كه جميع شهدا در روز قيامت آرزوى آن منزلت خواهند نمود (1).

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: در وقت جنگ مؤته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بر منبر بود و رفع حجاب شده آن معركه را مشاهده مى كرد، همين كه جعفر را به نيزه از زمين برداشتند روى مبارك خود را به آسمان نمود و عرض كرد: الهى پسر عم مرا رسوا مگردان، حق تعالى در آن حال او را دو بال بخشيد تا از سر نيزه هاى كافران به روضۀ رضوان پرواز نمود و به اين سبب او را «ذو الجناحين» گفتند.

و گويند كه عمر شريف او در وقت شهادت چهل و يك سال بود (2).

مؤلف گويد: احاديث فضائل جناب جعفر بن ابى طالب بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1163


1- . امالى شيخ صدوق 374 و در آن بجاى «ابو حمزه ثمالى» «ثابت بن ابى صفيه» ذكر شده است كه نام ابو حمزه مى باشد (رجوع شود به رجال نجاشى 1/289) .
2- . استيعاب 1/245؛ اسد الغابة 1/544.

ص: 1164

باب چهل و دوم: در بيان غزوۀ ذات السلاسل

ص: 1165

ص: 1166

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق عليه السّلام و ابن عباس روايت كرده اند كه: دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهد كردند و سوگند ياد نمودند كه از يكديگر جدا نشوند و ترك يارى يكديگر نكنند تا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را به قتل رسانند؛ پس جبرئيل نازل شد و قصۀ ايشان را براى آن حضرت نقل كرد و از جانب خدا مأمور نمود آن حضرت را كه ابو بكر را با چهار هزار سوار از مهاجران و انصار به جنگ ايشان بفرستد.

پس حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! جبرئيل مرا خبر داد كه دوازده هزار نفر براى قتل من و برادرم على جمع شده اند و امر كرد مرا كه ابو بكر را با چهار هزار سوار بر سر ايشان بفرستم، پس سعى كنيد در اين امر و استعداد خود را بگيريد و متوجه دشمن خود شويد به نام خدا و بركت او در روز دو شنبه ان شاء اللّه.

پس مسلمانان تهيۀ خود را گرفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو بكر را طلبيد و بر ايشان امير كرد و فرمود: چون با ايشان ملاقات نمائى اول اسلام را بر ايشان عرض كن اگر قبول نكنند مردان جنگى ايشان را بكش و زنان و اطفالشان را اسير كن و مالهايشان را غارت كن و خانه ها و مزارع آنها را خراب كن.

پس ابو بكر با آن گروه از مهاجر و انصار با تهيه و اسلحه و ادوات بسيار متوجه ايشان شد و لشكر را به تأنّى مى برد تا به اهل وادى يابس رسيد و نزديك به دشمن فرود آمد.

چون خبر نزول سپاه اسلام به آن كافران رسيد دويست نفر از آنها با اسلحۀ قتال به نزد ايشان آمدند و گفتند: شما كيستيد و از كجا آمده ايد و براى چه مطلب آمده ايد؟ امير لشكر

ص: 1167

خود را بگوئيد بيرون آيد تا با او سخن بگوئيم.

پس ابو بكر با گروهى از مسلمانان از ميان عسكر اسلام بيرون رفتند و ابو بكر گفت:

من از صحابۀ حضرت رسولم.

گفتند: براى چه كار آمده اى؟

گفت: رسول خدا مرا امر كرده است كه اسلام را بر شما عرض كنم؛ اگر قبول كنيد، آنچه براى مسلمانان مى باشد، براى شما خواهد بود؛ و اگر نه، جنگ در ميان ما و شما قائم خواهد شد.

گفتند: به لات و عزى سوگند كه اگر خويشى و قرابت نزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد تو را با جميع اصحاب تو مى كشتيم به كشتنى كه در روزگارها بعد از اين ياد كنند، پس برگرديد و عافيت را غنيمت شماريد كه ما را با شما كارى نيست و ما محمد و برادرش على را مى خواهيم كه به قتل رسانيم.

ابو بكر به لشكر خود گفت: اى قوم! اين گروه چندين برابر شمايند و تهيۀ آنها زياده از شماست و شما از برادران خود دوريد و مدد ايشان به شما نمى رسد، پس برگرديد تا حال اين جماعت را به حضرت عرض كنيم.

اهل عسكر همه گفتند: اى ابو بكر! مخالفت رسول كردى و امرش را اطاعت نكردى، از خدا بترس و با ايشان بايست به كارزار و مخالفت رسول خدا را روا مدار.

ابو بكر گفت: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و حاضر مى بيند امرى را كه غائب نمى بيند.

پس همه برگشتند و آنچه گذشته بود به خدمت حضرت عرض كردند، حضرت فرمود:

اى ابو بكر! مخالفت امر من كردى و آنچه گفته بودم بعمل نياوردى و بخدا سوگند عاصى من گرديدى.

پس حضرت بر منبر بر آمد و خدا را حمد و ثنا كرد و گفت: اى گروه مسلمانان! من ابو بكر را امر كردم كه بسوى اهل وادى يابس برود و اسلام را بر ايشان عرض كند و ايشان را بسوى خدا دعوت كند و اگر امتناع كنند با ايشان جنگ كند، و او رفته است به نزد ايشان

ص: 1168

و دويست نفر از ايشان بسوى او بيرون آمده اند و چون سخن ايشان را شنيده ترسيده است و از ايشان حذر نموده و ترك قول من كرده و اطاعت امر من نكرده است و اينك جبرئيل مرا از جانب خدا امر مى كند كه عمر را به جاى او بفرستم با چهار هزار سوار؛ اى عمر! برو با نام خدا و چنان مكن كه برادرت ابو بكر كرد زيرا كه او معصيت خدا و نافرمانى من كرد.

و باز آنچه ابو بكر را امر كرده بود عمر را نيز به آنها امر كرد.

و عمر با چهار هزار نفر از مهاجران و انصار كه با ابو بكر بودند روانه شد و به تأنّى مى رفت تا به ايشان رسيد و باز دويست نفر از ايشان بيرون آمدند و آنچه به ابو بكر گفتند به او گفتند و او بزودى برگشت و نزديك شد كه عقلش پرواز كند از ترس آنچه ديد از كثرت و تهيه و استعداد ايشان و گريزان برگشت؛ پس جبرئيل خبر او را به حضرت داد كه او نيز گريخت، و حضرت بر منبر برآمد و حمد و ثناى خدا ادا كرد و مسلمانان را خبر داد كه عمر با اصحاب خود برگشت و عاصى من گرديد.

چون عمر به خدمت حضرت رسيد و سخن ايشان را نقل كرد حضرت فرمود: اى عمر! نافرمانى خداوند رحمان كردى و خلاف گفتۀ من كردى و عمل براى خود كردى، خدا قبيح گرداند روى تو را، و اكنون جبرئيل از جانب حق تعالى مرا امر كرده است كه على بن ابى طالب را با اين گروه مسلمانان بفرستم و خبر داد كه خدا با او و اصحاب او فتح خواهد كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و او را وصيت نمود به آنچه ابو بكر و عمر را به آنها وصيت نموده بود و خبر داد آن حضرت را كه خدا بر دست او فتح كرامت خواهد كرد؛ پس حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه آن ديار گرديد و بر خلاف رفتار ابو بكر و عمر مى رفت و به تعجيل رفت به حدى كه مى ترسيدند كه اسبان ايشان بماند و ايشان از تعب مانده شوند، پس حضرت به ايشان گفت: مترسيد بدرستى كه حضرت مرا امرى كرده است و ما را وعدۀ نصرت و ظفر فرموده است پس شاد باشيد كه آخر كار به خير است، پس مسلمانان شاد شدند و آنچه فرمود اطاعت كردند تا به جائى رسيدند كه لشكر كفار ايشان را و ايشان لشكر كفار را مى ديدند، پس ايشان را فرمود كه: فرود آئيد.

ص: 1169

پس باز دويست نفر مكمل و مسلح از ايشان بيرون آمدند و چون حضرت ايشان را ديد، با چند نفر از اصحاب خود بسوى ايشان بيرون رفت پس ايشان گفتند: تو كيستى و از كجا مى آئى و به چه كار آمده اى؟

گفت: منم على بن ابى طالب پسر عم و برادر پيغمبر و رسول او بسوى شما و شما را دعوت مى كنم بسوى شهادت به وحدانيت و رسالت كه به اسلام درآييد و در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد.

آن كافران گفتند: ما تو را مى خواستيم و مطلب ما تو بودى، اكنون مهياى جنگ شو و بدان كه ما تو را و اصحاب تو را خواهيم كشت و وعدۀ ما و شما فردا چاشت است، و ما ميان خود و تو عذر را تمام كرديم.

حضرت فرمود: واى بر شما! مرا به كثرت لشكر و وفور عسكر مى ترسانيد؟ ! من استعانت بخدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما «و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم» پس آنها به جاى خود برگشتند و حضرت به عسكر خود مراجعت نمود، و چون شب شد فرمود كه: اسبان را برسيد و جو بدهيد و زين كنيد و مهيا باشيد.

و چون صبح طالع شد در اول صبح فريضۀ صبح را ادا كرد و هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد و هنوز آخر لشكر آن جناب ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته شده بودند و زنان و فرزندان ايشان را اسير كرد و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان را خراب كرد و اسيران و اموال را برداشت و برگشت؛ پس در همان صبح جبرئيل عليه السّلام بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر فتح امير المؤمنين عليه السّلام را آورد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر برآمد و بعد از حمد و ثناى الهى خبر داد مسلمانان را به فتح امير مؤمنان و خبر داد كه از مسلمانان بغير از دو كس شهيد نشدند، پس فرود آمد از منبر و با جميع اهل مدينه به استقبال امير مؤمنان روانه شدند، و چون چند ميل از مدينه دور شدند به ايشان رسيدند، و چون نظر امير المؤمنين بر حضرت سيد المرسلين افتاد از اسب فرود آمد و حضرت نيز فرود آمد و امير المؤمنين عليه السّلام را در برگرفت و ميان دو ديده اش را

ص: 1170

بوسيد، پس اسيران و غنيمت را به خدمت حضرت آورد (1).

و حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: مسلمانان هرگز آن قدر غنيمت از كافران نگرفته بودند مگر در خيبر كه آن نيز مثل اين جنگ بود در وفور غنايم؛ پس حق تعالى سورۀ عاديات را فرستاد وَ اَلْعادِياتِ ضَبْحاً «سوگند ياد مى كنم به اسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس زدنى» (2).

فَالْمُورِياتِ قَدْحاً «پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سمهاى خويش» ، على بن ابراهيم گفته است كه: در زمين ايشان سنگ بسيار بود، و چون سم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (3).

فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً «پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح» فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً.

فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً «پس برانگيختند در سپيده دم گردى را در كنار آن قبيله پس به ميان در آوردند در آن وقت گروهى را از كافران» ، إِنَّ اَلْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ. وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ. وَ إِنَّهُ لِحُبِّ اَلْخَيْرِ لَشَدِيدٌ «بدرستى كه انسان مر پروردگار خود را ناسپاس است، و بدرستى كه بر بخل و كفران خود گواه است، و بدرستى كه در محبت مال و زندگانى سخت است» ، أَ فَلا يَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِي اَلْقُبُورِ. وَ حُصِّلَ ما فِي اَلصُّدُورِ. إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ «آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرهاست -از مردگان-و حاضر كرده شود آنچه در سينه هاست، بدرستى كه پروردگار ايشان در آن روز به كرده هاى ايشان داناست» (4).

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: اين آيات در بيان نفاق ابو بكر و عمر نازل شد كه كفران نعمت خدا كردند، و چون به وادى يابس رفتند براى محبت زندگانى دنيا مخالفت امر خدا

ص: 1171


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/434-438 و ارشاد شيخ مفيد 1/162 و مجمع البيان 5/528 و خرايج 1/167 و تفسير فرات كوفى 599 و امالى شيخ طوسى 407.
2- . تفسير قمى 2/438؛ تفسير فرات كوفى 602.
3- . تفسير قمى 2/439.
4- . سورۀ عاديات:1-11.

و رسول خدا كردند، پس در آيات آخر سوره خدا خبر داد به نفاق ايشان كه خدا مى داند آن كفر و نفاق را كه در سينه هاى ايشان است و در قيامت ايشان را رسوا خواهد كرد و جزا خواهد داد (1).

و شيخ مفيد رحمة اللّه روايت كرده است در بيان غزوۀ ذات السلاسل كه: روزى اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: گروهى از عرب در وادى الرمل جمع شده اند و همسوگند شده اند كه در مدينه بر سر تو غارت بياورند، پس حضرت فرمود كه ندا كردند و مسلمانان جمع شدند و بر منبر برآمد و بعد از اداى حمد و ثناى پروردگار عالميان فرمود كه: اى گروه مسلمانان! گروهى از كافران توطئه كرده اند كه بر سر ما غارت بياورند، كى متوجه دفع ايشان مى شود؟ پس گروهى از اصحاب صفّۀ صفا از روى صدق و وفا برخاستند و گفتند: ما مى رويم هر كه را خواهى بر ما امير كن، پس حضرت قرعه زد بر هشتاد نفر از ايشان و ابو بكر را بر ايشان امير كرد و فرستاد و علم به دست او داد و فرمود:

برو بر سر قبيلۀ بنى سليم.

و چون مشركان بر سر كوهها ديده به آنها داشتند و ابو بكر از راه راست رفت آنها مطلع شدند و تهيۀ خود را گرفتند، و چون ابو بكر نزديك زمين ايشان رسيد زمين سنگلاخى بود و سنگ و درخت بسيار داشت و مسكن ايشان در وادى بود كه داخل شدن آن وادى دشوار بود، چون خواست كه داخل وادى شود مشركان بيرون آمدند و ايشان را گريزاندند و جماعت بسيار از مسلمانان شهيد شدند، پس ابو بكر گريخت و برگشت؛ و حضرت علم را به عمر داد و فرستاد و او نيز از راه راست رفت و مشركان مطلع شدند و در زير سنگها و درختها پنهان شدند، و چون عمر به وادى ايشان داخل شد بيرون آمدند و او را نيز گريزاندند؛ چون او برگشت حضرت بسيار غمگين شد پس عمرو بن عاص گفت: يا رسول اللّه! مرا بفرست كه مدار جنگ بر مكر است شايد به مكر خود بر ايشان غالب شوم، و او نيز از راه متعارف رفت و شكست يافت و برگشت. و به روايت ديگر: بجاى عمرو،

ص: 1172


1- . تفسير قمى 2/438-439.

خالد بن وليد روايت كرده اند (1).

پس حضرت چند روز غمگين بود و بر ايشان نفرين مى كرد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و علم براى او بست و گفت: خداوندا! او را فرستادم كه كرّار است و هرگز نگريخته است، پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من پيغمبر توام پس حرمت مرا در حق او رعايت كن و او را يارى ده بر دشمنان (2).

و به روايت ديگر روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عصابه اى داشت كه چون به جنگ شديد عظيمى مى رفت آن عصابه را مى بست، پس حضرت به نزد فاطمه عليها السّلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمه گفت: پدرم مگر تو را كجا فرستاده است؟ آن جناب گفت: مرا به وادى الرمل مى فرستد، فاطمه عليها السّلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اين حال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و پرسيد از فاطمه كه: چرا گريه مى كنى؟ آيا مى ترسى كه شوهرت كشته شود؟ ان شاء اللّه كشته نمى شود. حضرت امير گفت: يا رسول اللّه! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت روم؟ (3)

پس حضرت امير عليه السّلام روانه شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مشايعت او رفت تا مسجد احزاب و حضرت امير عليه السّلام بر اسب سرخى سوار بود و دو برد يمنى در بر كرده بود و نيزۀ خطى در دست داشت پس حضرت او را دعا كرد و برگشت؛ و ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص را-و به روايت ديگر خالد بن وليد را همراه حضرت فرستاد (4)-پس حضرت امير از راه عراق متوجه شد و راه راست را گذشت و صحابه گمان كردند كه حضرت به طرف ديگر متوجه شده است و از راه مخفى ايشان را برد و شبها به راه مى رفت و روزها در دره ها و گودالها پنهان مى شد، چون عمرو بن عاص يافت كه حضرت موافق تدبير كرد و بر ايشان ظفر خواهد يافت حسد بر او غالب شد و به ابو بكر و عمر و سركرده هاى لشكر گفت كه:

ص: 1173


1- . تفسير فرات كوفى 591.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/162.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/115.
4- . تفسير فرات كوفى 591.

على مرد بى خبرى است و اطلاعى بر اين راهها ندارد و ما اين راهها را از او بهتر مى دانيم و در اين راه كه او مى رود درنده بسيار هست و از درندگان آزار به لشكر زياده از دشمنان خواهد رسيد از او سؤال كنيد كه از اين جاده برگردد. چون سخن او را به حضرت عرض كردند فرمود: هر كه اطاعت خدا و رسول مى كند مى بايد از پى من بيايد و هر كه ارادۀ مخالفت خدا و رسول خدا دارد به هر راه كه خواهد برود، پس ساكت شدند و در خدمت حضرت رفتند و از دره ها و كوهها در شبها مى رفت و روزها در واديها پنهان مى شد و حق تعالى درندگان را مانند گربه ها ذليل و منقاد آن حضرت گردانيده بود كه ضررى به مسلمانان نمى رسانيدند تا به نزديك مشركان رسيدند، پس فرمود كه دهنهاى چهارپايان را بستند كه صدا از آنها ظاهر نشود و ايشان را بازداشت و خود نزديك رفت، چون عمرو ديد كه ظفر نزديك شد گفت: در اين دره گرگ و كفتار و درندگان بسيارند با على سخن بگوئيد كه ما را رخصت دهد كه از وادى بالا رويم، پس ابو بكر رفت و در اين باب با حضرت سخن گفت و حضرت متوجه جواب او نشد و برگشت، پس عمرو عمر را گفت كه: تو بر او استيلاى بيشتر دارى برو و با او سخن بگو، او نيز گفت و جواب نشنيد، پس عمرو گفت: ما چرا خود را هلاك كنيم به گفتۀ او؟ بيائيد تا از وادى بالا رويم.

مسلمانان گفتند: حضرت پيغمبر فرموده است كه ما اطاعت على بكنيم، مخالفت او نمى كنيم كه اطاعت تو بكنيم (1).

در اين سخن بودند كه صبح طالع شد و حضرت بى خبر بر ايشان تاخت و ظفر يافت و اكثر مردان ايشان را كشت و زنان و اطفال ايشان را اسير كرد و بقيۀ مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست، و به اين سبب آن جنگ را «غزوۀ ذات السلاسل» ناميدند، و از آن موضع كه جنگ واقع شد تا مدينه پنج منزل راه بود، و در همان صبح كه غارت واقع شد حضرت از خانه بيرون آمد و نماز صبح را با مردم ادا كرد و در ركعت اول سورۀ عاديات را تلاوت نمود و چون فارغ شد فرمود: اين سوره اى است كه خدا بر من فرستاده است در اين

ص: 1174


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/163-165.

وقت و مرا خبر داد كه على بر دشمن غارت برده است و حسد عمرو بن عاص را بر على حسد خود ناميده است و كنود به معنى حسود است و او بود كه حب خير يعنى محبت زندگانى او شديد بود كه از درندگان مى ترسيد (1)-و به روايت ديگر به جاى عمرو خالد بن وليد مذكور است در همۀ مواضع (2).

و به روايت على بن ابراهيم «كنود» به معنى كفران كنندۀ نعمت است، و انسان كه كفران را به او نسبت داده است ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص است كه مى گفتند در اين راه شير و درنده بسيار است برگرد و از راه متعارف برو (3).

پس شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر فتح حضرت على عليه السّلام را به اصحاب خود نقل كرد با صحابه به استقبال آن جناب بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند، و چون نظر حضرت شاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرت شتافت و قدم سعادت شميم و ركاب ظفر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرت فرمود: يا على! سوار شو كه خدا و رسول او از تو راضيند، پس حضرت امير عليه السّلام از شادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود را گرفتند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه:

چگونه يافتيد امير خود را در اين سفر؟ گفتند: بدى از او نديديم و ليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم كه در هر نماز كه با او اقتدا كرديم سورۀ قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ در آن نماز خواند، حضرت فرمود كه: يا على! چرا در نمازهاى واجب بغير قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ نخواندى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى.

پس حضرت فرمود: يا على! اگر نه آن بود كه مى ترسم كه در حق تو طايفه اى از امت من بگويند آنچه نصارى در حق عيسى گفتند، هرآينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم

ص: 1175


1- . خرايج 1/168.
2- . تفسير فرات كوفى 591 و 592.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/439.

امروز كه بر هيچ گروه نگذرى مگر خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند (1).

و فرات بن ابراهيم در تفسير خود از سلمان فارسى روايت كرده است كه: روزى اكابر صحابه بر دور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع بودند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام، ناگاه اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مردى ام از قبيلۀ بنى لجيم، و قبيلۀ خثعم جمع شده اند و لشكرها مرتب ساخته اند و حارث بن مكيدۀ خثعمى امير ايشان است با پانصد مرد از دليران و شجاعان خثعم و سوگند ياد كرده اند به لات و عزى كه برنگردند تا به مدينه آيند و تو را و اصحاب تو را به قتل رسانند، پس حضرت از استماع اين خبر وحشت اثر محزون شد و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! شنيديد سخن اعرابى را؟ گفتند: شنيديم، فرمود: كيست كه برود و كفايت شر ايشان از ما بكند و من ضامن شوم از براى او بهشت را؟ پس هيچ يك جواب نگفتند.

حضرت برخاست و بار ديگر فرمود: هر كه براى دفع ايشان برود من دوازده قصر در بهشت از براى او ضامن مى شوم، باز كسى جواب نگفت.

پس در اين وقت حضرت امير عليه السّلام رسيد، و چون حضرت را آزرده ديد پيش دويد و گفت: اى حبيب خدا! چيست سبب اندوه شما؟ حضرت فرمود كه: اين اعرابى چنين خبر آورده است و من ضامن شدم براى كسى كه متوجه دفع ايشان شود دوازده قصر در بهشت و كسى جواب من نگفت، حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد آن قصرها را براى من وصف كن، حضرت فرمود: يا على! بناى آنها خشتى از طلا است و خشتى از نقره و بجاى گل مشك و عنبر بكار برده اند و سنگريزۀ هر قصر مرواريد و ياقوت است و خاكش زعفران است و تلهايش از كافور است، و در صحن هر قصر نهرى از عسل و نهرى از شراب و نهرى از شير و نهرى از آب جارى است و محفوف است هر يك به انواع درختان از درّ و مرجان، و بر دو طرف نهرها خيمه ها هست از مرواريد سفيد كه در آنها درزى و وصلى نيست و خدا آنها را از يك مرواريد آفريده است و از بيرون خيمه ها

ص: 1176


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/116.

اندرون آنها، و از اندرون آنها بيرون آنها نمايان است، و در هر خيمه اى تختى هست مرصّع به ياقوت سرخ و پايه هاى آن از زبرجد سبز و بر هر تخت حوريى نشسته است كه هفتاد حلّۀ سبز و هفتاد حلّۀ زرد پوشيده است و از غايت لطافت مغز استخوان ساقش از عقب استخوان و پوست و حلّه ها و زيورها نمايان است چنانكه شعله اى از ميان آبگينه نمايان باشد، و هر حوريى هفتاد گيسو دارد و هر گيسوى او به دست يك كنيزى است، و هر كنيزى مجمره اى در دست دارد كه آن گيسو را به آن مجمره خوشبو مى كند، و آن مجمره به قدرت خالق بشر بى آتش و شرر از آن بخارى ساطع است كه هيچ شامه اى مثل آن را نبوئيده است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد من مى روم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! اين سعادتها مخصوص توست و تو براى اينها آفريده شده اى، برخيز و با نام خدا متوجه دفع آن اشقيا بشو.

و حضرت صد و پنجاه نفر از اصحاب با او همراه كرد، پس عباس برخاست و گفت: يا رسول اللّه! پسر برادر مرا با صد و پنجاه نفر به جنگ اين جماعت مى فرستيد؟ ايشان پانصد نفرند و يكى از ايشان حارث بن مكيده است كه او را با پانصد نفر برابر مى دانند!

حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه اگر آنها به عدد ذرات عالم باشند و على تنها به جنگ ايشان برود هرآينه بر ايشان غالب مى شود و اسيران ايشان را براى من مى آورد.

پس حضرت تهيۀ لشكر نمود و گفت: برو اى حبيب من، خدا تو را حفظ كند از پيش رو و پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ و از زير پاى و بالاى سر و خدا خليفۀ من است بر تو.

حضرت روانه شد و چون به «ذى خشب» كه در يك فرسخى مدينه واقع است رسيدند شب شد و راه را گم كردند، پس حضرت امير عليه السّلام رو به جانب آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: «يا هادي كلّ ضالّ و يا منقذ كلّ غريق و يا مفرّج كلّ مهموم لا تقوّ علينا

ص: 1177

ظالما و لا تظفر بنا عدوّا و اهدنا الى سبيل الرّشاد» (1).

پس حق تعالى چنان كرد كه از سم اسبان كه بر سنگها ساييده مى شد آتشها افروخته شد كه راهها پيدا كردند و رفتند، پس حق تعالى بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه وَ اَلْعادِياتِ ضَبْحاً. فَالْمُورِياتِ قَدْحاً ، و چون صبح طالع شد حضرت به نزديك ايشان رسيد و از آمدن ايشان كافران خبردار نشدند مگر به صداى آن حضرت كه چون صبح طالع شد اذان گفت، چون كافران صداى اذان شنيدند گفتند: شايد شبانى در سر كوهها خدا را ياد مى كرده باشد، چون صداى «اشهد ان محمدا رسول اللّه» را شنيدند گفتند: اين راعى از اصحاب آن ساحر كذاب است، و دأب آن حضرت چنان بود كه تا صبح طالع نمى شد و ملائكۀ روز نازل نمى شدند شروع به جنگ نمى كرد، پس چون حضرت از نماز فارغ شد و هوا روشن شد فرمود رايت نصرت علامت را بلند كردند و مشركان رايت حضرت را شناختند و گفتند با يكديگر: آن دشمنى كه شما مى خواستيد آمده است، اين محمد است كه با اصحاب خود آمده است، پس جوانى از ايشان بيرون آمد كه از همه دليرتر و كفر و عنادش از همه بيشتر بود ندا كرد كه: اى صاحبان ساحر كذاب! كداميك از شما محمد است؟ بيرون آيد كه با او جنگ كنم.

پس حضرت اسد اللّه الغالب در برابر آن خاسر خائب بيرون آمد و فرمود كه: مادرت به عزاى تو نشيند، توئى ساحر كذاب و محمد به حق مبعوث گرديده است از جانب حق تعالى.

آن كافر گفت: تو كيستى؟

گفت: منم على بن ابى طالب برادر و پسر عم رسول خدا و شوهر دختر او.

آن ملعون گفت: هرگاه تو اين نسبت به او دارى خواه تو را بكشم و خواه او را بكشم نزد من يكسان است؛ و رجزى خواند و بر حضرت حمله كرد و حضرت نيز رجزى خواند و بر او حمله كرد و دو ضربت در ميان ايشان رد شد، حضرت در ضربت سوم او را به جهنم

ص: 1178


1- . اين دعا در مصدر با تفاوتهايى ذكر شده است.

فرستاد.

پس حضرت مبارز طلبيد و برادر آن مقتول بيرون آمد و حضرت به يك ضربت او را به برادرش ملحق ساخت و مبارز طلبيد.

پس حارث بن مكيده كه امير آن لشكر بود و او را با پانصد سوار برابر مى دانستند بيرون آمد و حق تعالى مذمت او را فرموده است إِنَّ اَلْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ، پس او رجزى خواند و به حضرت حمله نمود و حضرت حملۀ او را رد كرد و ضربتى بر او زد كه او را به دونيم كرد؛ و باز مبارز طلبيد. پسر عم او عمرو بن فتاك بيرون آمد و رجزخوانان بر حضرت حمله نمود و حضرت در ضربت اول او را به پسر عمش رسانيد. و بعد از آن هر چند مبارز طلبيد كسى جرأت بر مبارزت آن جناب نكرد.

پس آن شير بيشۀ شجاعت بر آن گرگان وادى ضلالت حمله كرد و دليران ايشان را بر خاك انداخت و اطفال ايشان را اسير و اموالشان را متصرف شد و به جانب مدينه روانه گرديد.

چون بشارت فتح به حضرت رسالت رسيد با وجوه صحابه متوجه استقبال آن حضرت شد و در يك فرسخى مدينه مقارنۀ آن خورشيد اوج رسالت و ماه فلك امامت و ولايت واقع شد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با رداى مبارك غبار از چهرۀ سعادتمند زوج بتول پاك نمود و ميان دو ديدۀ آن نور ديدۀ خود را بوسيد و گريست و فرمود: يا على! خدا را شكر مى كنم كه بازوى مرا به تو محكم و پشت مرا به تو قوى گردانيد، يا على! چنانكه موسى عليه السّلام از خدا طلبيد كه بازوى او را به برادرش هارون قوى و او را در رسالت او شريك گرداند، من نيز در حق تو از خدا چنين سؤال نمودم و به من عطا فرمود. پس رو به جانب صحابه نمود و فرمود: اى گروه صحابه! مرا ملامت مكنيد بر محبت على كه من به امر خدا او را دوست مى دارم، خدا به من امر فرموده است كه على را دوست بدارم و او را به خود نزديك گردانم، يا على! هر كه تو را دوست دارد مرا دوست داشته است، و هر كه مرا دوست دارد خدا را دوست داشته است، و هر كه خدا را دوست دارد خدا او را دوست دارد، و سزاوار است كه خدا دوستان خود را داخل بهشت گرداند؛ يا على! هر كه تو را دشمن

ص: 1179

دارد مرا دشمن داشته و هر كه مرا دشمن دارد خدا را دشمن داشته و هر كه خدا را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد و او را لعنت كند و بر خدا لازم است در روز قيامت از دشمنان على هيچ عملى را قبول نكند (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: حضرت صد و بيست نفر ايشان را به دست حق پرست خود به قتل رسانيد (2).

ص: 1180


1- . تفسير فرات كوفى 593-598.
2- . تفسير فرات كوفى 593.

باب چهل و سوم: در بيان فتح مكه است

ص: 1181

ص: 1182

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: فتح مكه در ماه رمضان سال هشتم هجرت واقع شد، و احاديث معتبره بر اين دلالت كرده است، و اكثر گفته اند: در روز سيزدهم ماه بود (1)؛ و بعضى بيستم گفته اند (2).

و سببش آن بود كه چون در سال حديبيه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قريش صلح كرد قبيلۀ خزاعه در امان حضرت داخل شدند و قبيلۀ كنانه در امان قريش، چون دو سال از آن پيمان گذشت ملعونى از قبيلۀ كنانه نشسته بود و هجو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى خواند، پس مردى از قبيلۀ خزاعه او را منع كرد كه: تو را چه نسبت است كه چنين چيزى بخوانى؟ اگر بار ديگر بشنوم كه چنين چيزى مى خوانى دهنت را مى شكنم، پس كنانى ملعون ممتنع نشد و بار ديگر خواند، خزاعى مشتى بر دهن او زد و هر يك از قبيلۀ خود نصرت طلبيدند، و چون كنانه بيشتر بودند آنها را زدند تا داخل حرم كردند و بسيارى از ايشان را كشتند و قريش قبيلۀ كنانه را به چهار پايان و اسلحه مدد كردند.

پس عمرو بن سالم خزاعى سوار شد و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و واقعه را عرض كرد و شعرى چند در اين باب انشا كرد و در ضمن آن ابيات طلب نصرت از حضرت نمود، حضرت فرمود: بس است اى عمرو؛ پس برخاست و به خانۀ ميمونه رفت و آبى طلبيد و غسل كرد و در اثناى غسل مى فرمود: يارى كرده نشوم اگر يارى نكنم، پس بيرون آمد و عازم شد بر رفتن بسوى مكه و عرض كرد: خداوندا! جاسوسان را از قريش بازدار

ص: 1183


1- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/258 و اعلام الورى 104 و 112 و دلائل النبوة 5/22-24.
2- . العدد القوية 218.

تا ما داخل بلاد ايشان شويم بى خبر ايشان (1).

پس على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران به سندهاى متعدده روايت كرده اند كه: حاطب بن ابى بلتعه مسلمان شده بود و بسوى مدينه هجرت كرده بود و عيالش در مكه بودند، و چون قريش خائف بودند از رفتن حضرت، به نزد عيال حاطب آمده گفتند: نامه اى به حاطب بنويسيد و از او سؤال كنيد كه آيا محمد ارادۀ مكه دارد يا نه؟ چون نامه به حاطب رسيد او در جواب نوشت كه: حضرت ارادۀ مكه دارد، و نامه را به زنى داد كه او را صفيه مى گفتند (2)-و به روايت ديگر: نامه را به ساره آزاد كردۀ ابو لهب داد (3)-و آن زن در ميان گيسوى خود پنهان كرد و متوجه مكه شد، پس جبرئيل نازل شد و اين خبر را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام و زبير را از پى بى آن زن فرستاد، چون به او رسيدند و نامه را از او طلبيدند آن زن گريست و قسم خورد كه با من نامه اى نيست و هر چند تفتيش كردند نامه را نيافتند، زبير گفت: يا على! نامه با او ظاهر نيست و قسم مى خورد بيا برويم و براى حضرت خبر ببريم، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا خبر داده است كه نامه با اوست و نه رسول دروغ بر جبرئيل بسته است و نه جبرئيل بر خداوند عالميان؛ پس شمشير را كشيد و بر آن زن حمله نمود كه اگر نامه را نمى دهى سرت را جدا مى كنم، آن زن گفت: دور شويد از من تا آن را بيرون آورم، پس مقنعۀ خود را گشود و نامه را از ميان گيسوى خود بيرون آورد، پس على عليه السّلام نامه را گرفت و به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، پس حضرت فرمود مردم را ندا كردند تا در مسجد جمع شدند و بر منبر برآمد و نامه اى در دستش بود و فرمود: من از خدا سؤال كردم كه خدا خبرهاى ما را از قريش پنهان دارد و مردى از شما خبر ما را به مكه نوشته است، صاحب نامه برخيزد و اگر نه خدا او را رسوا مى كند، هيچ كس برنخاست؛ حضرت بار ديگر اين سخن را اعاده فرمود، در اين مرتبه حاطب برخاست و مانند شاخ خرما در روز باد تند

ص: 1184


1- . اعلام الورى 104.
2- . تفسير قمى 2/361، و در آن بجاى «حاطب» ، «خاطب» ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 105؛ قصص الانبياء راوندى 348.

مى لرزيد و گفت: يا رسول اللّه! صاحب نامه منم و منافق نشده ام و شكى در پيغمبرى تو نكرده ام؛ حضرت فرمود: پس چرا چنين كردى؟ گفت: يا رسول اللّه! چون اهل من در مكه بودند و من در آنجا قبيله و عشيره اى نداشتم ترسيدم كه آنها غالب شوند و عيال مرا هلاك كنند خواستم احسانى به ايشان بكنم كه ضررى به عيال من نرسانند و اين را براى شك در دين نكردم؛ پس عمر كه از او منافق تر بود برخاست و گفت: يا رسول اللّه! رخصت بده تا اين منافق را بكشم، حضرت فرمود: او از اهل بدر است و شايد توبه كند و خدا او را بيامرزد، او را از مسجد بيرون كنيد. پس مردم بر پشتش مى زدند و او را از مسجد بيرون مى كردند و او از روى اميدوارى نگاهى به حضرت مى كرد كه شايد او را ببخشد، پس حضرت فرمود او را برگردانيدند و توبه اش را قبول كرد و براى او استغفار نمود و فرمود:

ديگر چنين كارى مكن. پس حق تعالى اين آيات فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ. . . (1). (2)

و شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون در شام خبر به ابو سفيان رسيد كه قريش با خزاعه قتال كردند و عهد حضرت را شكستند به مدينه آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفت: يا محمد! حفظ كن خون قوم خود را و امان ده ميان قريش و مدت پيمان ما و خود را زياده گردان.

فرمود: آيا مكرى كرده ايد با من اى ابو سفيان؟

گفت: نه يا رسول اللّه.

فرمود: اگر شما مكر نكرده ايد و پيمان را نشكسته ايد من هم بر پيمان خود هستم.

پس به نزد ابو بكر آمد و گفت: تو امان ده قريش را.

ابو بكر گفت: واى بر تو كى مى تواند بى رخصت رسول خدا امان دهد؟

پس به نزد عمر رفت و از او نيز چنين جواب شنيد.

ص: 1185


1- . سورۀ ممتحنه:1.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/361-362 و ارشاد شيخ مفيد 1/56-59.

پس به نزد امّ حبيبه دختر خود رفت كه در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و خواست كه بر روى فرش بنشيند، امّ حبيبه فرش را برچيد و نگذاشت كه او بر روى فرش بنشيند.

ابو سفيان گفت: اى دختر! اين فراش را از من مضايقه مى كنى كه بر روى آن بنشينم؟ گفت: بلى اين فرشى است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر آن نشسته است هرگز نخواهم گذاشت تو بر آن بنشينى و حال آنكه تو مشركى و نجسى.

پس بيرون آمد و به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و گفت: اى دختر سيد عرب! امان ده قريش را و مدت پيمان را زياده گردان تا كريمترين برگزيده هاى زنان باشى.

فاطمه عليها السّلام فرمود: هر كه را رسول خدا امان مى دهد من هم امان مى دهم.

گفت: پس امام حسن و امام حسين را رخصت ده كه قريش را امان دهند.

فرمود: ايشان نيز بى رخصت جدّ خود كارى نمى كنند.

پس بيرون آمد و به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: خويشى تو از همۀ قوم به من نزديكتر است و راهها بر من بسته شده است و در كار خود حيران مانده ام، براى من مصلحتى ببين و چاره اى براى من پيدا كن.

حضرت فرمود: تو بزرگ قريشى برو بر در مسجد بايست و بگو: من امان دادم ميان قريش، و سوار شو و برو تا به قوم خود ملحق شوى.

ابو سفيان گفت: اگر چنين كنم آيا نفعى به من خواهد بخشيد؟

حضرت فرمود: نمى دانم كه نفع خواهد بخشيد، اما چاره اى ديگر براى تو نمى دانم.

پس آمد بر در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرياد كرد: من امان و پيمان قرار دادم ميان قريش؛ و بر شتر خود سوار شد و به مكه رفت، قريش از او پرسيدند: چه كردى؟ گفت: رفتم با محمد سخن گفتم جواب من نگفت، و نزد ابو بكر و عمر رفتم و از آنها هم خيرى نيافتم، و به نزد فاطمه رفتم و از او هم چيزى نشنيدم كه مرا فايده اى كند، و به نزد على رفتم و او از براى من چنين مصلحت ديد و كردم و برگشتم.

قريش گفتند: واى بر تو! على تو را ريشخند كرده است تو خود امان مى دهى قريش را؟ !

ص: 1186

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز جمعۀ دوم ماه مبارك رمضان بعد از نماز عصر از مدينه بيرون رفت و ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدينه خليفه كرد و فرستاد و سركردۀ هر قوم را طلبيد كه قوم خود را به مكه بياورند و به حضرت ملحق شوند.

و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه چون حضرت متوجه مكه شد مردم روزه داشتند، چون به «كراع الغميم» رسيد امر فرمود مردم را كه روزه هاى خود را افطار كنند، و خود افطار نمود؛ پس بعضى افطار كردند و بعضى نكردند، و آنها كه افطار نكردند عاصى ناميد پس آنها و اولاد آنها همه عاصيند تا روز قيامت و فرمود: ما مى شناسيم فرزندان ايشان را (1).

پس رفتند تا به «مر الظهران» رسيدند و نزديك به ده هزار نفر در خدمت حضرت بودند و چهار صد اسب سوار در ميان لشكر حضرت بود و حق تعالى خبر آن حضرت را از قريش پنهان كرده بود كه مطلع نشدند از بيرون رفتن حضرت، پس در آن شب ابو سفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا از مكه بيرون آمدند كه تفحص خبرى بكنند و عباس پيشتر با ابو سفيان بن الحارث و عبد اللّه بن ابى اميه به استقبال حضرت بيرون رفته بود و در «ثنية العقاب» (2)به حضرت رسيد و حضرت در خيمۀ خود بود و در آن روز سركردۀ پاسبانان حضرت زياد بن اسيد بود، چون زياد ايشان را ديد عباس را رخصت داد كه به خدمت حضرت برود و آنها را برگرداند.

پس عباس به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و سلام كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اينك پسر عمت و پسر عمه ات توبه كننده به نزد تو آمده اند.

حضرت فرمود: مرا احتياجى به ايشان نيست، پسر عمم هتك عرض من كرد و پسر عمه ام آن است كه در مكه مى گفت: ايمان نمى آوريم براى تو تا بيرون آورى از براى ما از

ص: 1187


1- . در مصدر عبارت «و فرمود: ما مى شناسيم فرزندان ايشان را» ذكر نشده است.
2- . در مصدر و مجمع البيان 5/555 و معجم البلدان 5/333 «نيق العقاب» و در مناقب ابن شهر آشوب و دلائل النبوة 5/27 «ثنية العقاب» ذكر شده است.

زمين چشمه اى يا خانه اى از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى (1).

چون عباس بيرون رفت امّ سلمه در حق ايشان شفاعت كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، پسر عم تو تائب آمده است او محرومترين مردم نباشد از احسان تو و برادر من كه پسر عمۀ توست و مصاهرت با تو دارد او را محروم مكن.

ابو سفيان از بيرون صدا زد: براى ما چنان باش كه يوسف در حق برادران كرد؛ پس حضرت هر دو را طلبيد و توبۀ ايشان را قبول كرد.

پس عباس گفت: اگر حضرت به قهر و جبر داخل مكه شود بى امان، همۀ قريش هلاك مى شوند، پس بر استر سفيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و مى گرديد كه شايد هيزم كشى يا شيرفروشى را ببيند و بفرستد كه اهل مكه را خبر كند شايد اشراف ايشان به خدمت پيغمبر بيايند و امانى براى اهل مكه بگيرند، در اين فكر بود و به تعجيل مى رفت ناگاه به ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا رسيد و شنيد كه ابو سفيان از بديل مى پرسد:

اين آتشهاى بسيار كه مى نمايد چيست؟

بديل گفت: قبيلۀ خزاعه اند.

ابو سفيان گفت: خزاعه از آن كمترند كه اين آتشها از آنها باشد شايد قبيلۀ تيم يا ربيعه باشند.

عباس صداى ابو سفيان را شناخت، او را صدا زد. گفت: لبيك تو كيستى؟

گفت: منم عباس.

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اين آتشها چيست؟

گفت: اين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است با ده هزار نفر از مسلمانان آمده است كه داخل مكه شود.

ابو سفيان گفت: چاره چيست؟

عباس گفت: چاره آن است كه بر پشت استر من سوار شوى تا براى تو از پيغمبر امان

ص: 1188


1- . در مصدر عبارت «يا خانه اى از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى» ذكر نشده است. و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تفسير قمى 2/27 و مجمع البيان 3/439-440 و اسباب النزول 203 و بقيۀ تفاسير.

بگيريم. عباس گفت: او را در عقب خود سوار كردم و متوجه عسكر ظفر پيكر شدم و به هر آتشى كه مى رسيدم اهل آن به استقبال من مى شتافتند و چون مرا مى ديدند مى گفتند: عمّ رسول خداست بگذاريد تا برود، تا آنكه به در خيمۀ عمر رسيدم، او ابو سفيان را شناخت و گفت: اى دشمن خدا! الحمد للّه كه بدست ما افتادى، و عمر به جانب خيمۀ حضرت دويد و من نيز استر را تند راندم تا هر دو يك بار به در خيمه رسيديم و او مبادرت كرد و داخل خيمه شد و گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان را آورده اند بى عهدى و پيمانى، رخصت بده تا من گردنش را بزنم-و آن ملعون پيوسته رأيش اين بود كه اسيرى يا دست بسته اى را كه مى ديد عرق نامرديش به حركت مى آمد و در جنگ گاه دشمنى را كه مى ديد به نامردى پشت مى گردانيد و مى گريخت، يك مرتبه چنين جلادتى در معركۀ نبرد كسى از آن نامرد نديد-.

عباس گفت كه: من داخل شدم و نزديك سر رسول خدا نشستم و گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين ابو سفيان است و من او را امان داده ام.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بياورش.

پس داخل شد و با نهايت مذلت در خدمت حضرت ايستاد؛ حضرت فرمود كه: آيا وقت نشد كه گواهى دهى به وحدانيت خدا و پيغمبرى من؟

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه بسيار كريمى و حليمى و صله كنندۀ رحمى، اگر با خدا خداى ديگر مى بود در روز بدر و احد به فرياد ما مى رسيد، و اما در پيغمبرى تو در نفس من هنوز شكى هست.

عباس گفت: شهادت بگو و اگر نه بخدا سوگند در همين ساعت گردنت را مى زنم.

پس ابو سفيان به ضرورت گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه» و صدايش مى لرزيد و زبانش لكنت داشت.

پس ابو سفيان به عباس گفت: اكنون لات و عزى را چه كنم؟

عمر گفت: برى بر روى آنها (1).

ص: 1189


1- . در متن روايت «اسلح عليهما» كه بمعنى «تغوّط كن بر آنها» است ذكر شده است.

ابو سفيان گفت: اف باد بر تو چه بسيار هرزه گوئى، تو را چه كار است كه من با پسر عم خود سخن گويم تو در ميان سخن گوئى.

پس حضرت فرمود كه: امشب نزد كى بسر مى برى؟

گفت: نزد عباس.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباس را فرمود: او را ببر به خيمۀ خود و صبح او را حاضر كن نزد ما.

-به روايت قطب راوندى: چون عباس او را به خيمه برد آن ملعون از آمدن خود پشيمان شد و در خاطر خود گفت: كى كرده است آنچه من كرده ام؟ خود را به دست خود به بلا افكندم، اگر به مكه مى رفتم و قبايل عرب را جمع مى كردم ممكن بود كه او را بگريزانم.

پس حضرت به اعجاز نبوت از خيمۀ خود صدا زد كه: اگر چنين مى كردى مخذول و منكوب مى شدى و خدا ما را بر تو يارى مى داد (1)-.

و چون صبح طالع شد و بلال اذان گفت ابو سفيان گفت: اى ابو الفضل! اين چه صدا است؟

عباس گفت: اين مؤذن حضرت رسول است و مردم را براى نماز خبر مى كند، برخيز و وضو بساز و به نماز حاضر شو. پس عباس وضو تعليم او كرد و او وضو ساخت، و چون او را به خدمت حضرت آورد ديد كه حضرت وضو مى سازد و مسلمانان دستهاى خود را در زير آب وضوى آن حضرت داشته اند و هر قطره به دست هر كه مى رسيد بر روى خود مى ماليد.

ابو سفيان گفت: هرگز نديده ام كه پادشاه عجم و پادشاه روم را چنين تعظيم كنند.

پس چون نماز صبح را ادا كردند، عباس ابو سفيان را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، ابو سفيان گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم مرا رخصت دهى كه بروم بسوى قوم تو و ايشان را بترسانم و بسوى خدا و رسول دعوت كنم. حضرت او را مرخص فرمود، پس

ص: 1190


1- . خرايج 1/163.

او به عباس گفت: چه بگويم با مردم كه مطمئن گردند؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگو به ايشان كه هر كه «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» بگويد و دست از جنگ بازدارد ايمن است، و هر كه نزد كعبه بنشيند و سلاح و حربه نداشته باشد ايمن است.

عباس گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان مردى است كه فخر را دوست مى دارد و مى خواهد كه او را به شرفى مخصوص گردانى.

فرمود كه: هر كه داخل خانۀ ابو سفيان شود ايمن است، و هر كه در خانۀ خود بنشيند و در خانۀ خود را ببندد ايمن است.

پس چون ابو سفيان روانه شد عباس گفت: يا رسول اللّه! ابو سفيان مردى است كه كارش مكر است و مسلمانان را در اينجا پراكنده ديد، مبادا فريبى در خاطر داشته باشد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: برو و او را در دهنۀ دره نگاه دار تا لشكرهاى خدا بر او بگذرند و همه را ببيند.

چون عباس به او رسيد گفت: اى بنى هاشم! آيا با من مكر كرديد؟

عباس گفت: بر تو معلوم خواهد شد كه كار ما مكر نيست و ليكن ساعتى باش تا لشكرهاى خدا را مشاهده كنى.

چون خالد بن وليد پيدا شد با سپاه بسيار از مسلمانان ابو سفيان گفت: اين رسول خداست كه مى آيد؟ عباس گفت: اين خالد است كه چرخچى لشكر است، پس زبير پيدا شد با قبيلۀ جهينه و اشجع.

ابو سفيان گفت: اين محمد است؟

عباس گفت: نه اين زبير است، پس هر فوج از لشكر كه پيدا مى شدند او مى گفت: اين محمد است؟ و عباس مى گفت: نه؛ تا آنكه علم حضرت نمايان شد در دست سعد بن عبادۀ انصارى-و با آن علم اعيان مهاجران و وجوه انصار همراه بود، همه در ميان آهن غوطه خورده بودند و به غير ديده هاشان نمى نمود.

ابو سفيان گفت: اينها كيستند؟

ص: 1191

عباس گفت: اينها اعيان مهاجران و انصارند كه در خدمت رسول خدا مى آيند.

ابو سفيان گفت: پسر برادر تو پادشاهى عظيم بهم رسانيده است.

عباس گفت: اين پادشاهى نيست، اين پيغمبرى است (1)-.

ابو سفيان از ترس تصديق كرد. و چون سعد به نزديك ابو سفيان رسيد گفت: اى ابو حنظله! امروز روز جنگ است، امروز روزى است كه حرمتها سبى خواهد شد، اى قبيلۀ اوس و خزرج! امروز طلب خون خود خواهيد كرد.

ابو سفيان چون اين سخنان را از سعد شنيد دست عباس را رها كرد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت و صفها را مى شكافت تا به حضرت رسيد و ركاب مباركش را بوسيد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد مگر نمى شنوى كه سعد چه مى گويد؟ و سخنان سعد را نقل كرد، حضرت فرمود كه: آنچه سعد گفت هيچ واقع نخواهد شد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود كه: برو و علم را از سعد بگير و به رفق و مدارا داخل مكه شو. پس حضرت امير مبادرت نمود و علم را از سعد گرفت و با سعادت و فيروزى داخل مكه شد.

و در آن روز حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء و جبير بن مطعم مسلمان شدند و ابو سفيان اسب را تاخت و داخل مكه شد و گرد عسكر فيروزى اثر از كوهها بلند شده بود، و قريش خبر نداشتند از آمدن حضرت، پس ابو سفيان از راه پائين مكه داخل مكه شد و مى تاخت و قريش به استقبال او آمدند و گفتند: چه خبر است؟ اين غبار كه از كوهها بلند شده است چيست؟

گفت: محمد است با لشكر بى پايان مى آيد. پس فرياد كرد: اى آل غالب! به خانه هاى خود بگريزيد و هر كه داخل خانۀ من شود ايمن است، چون هند ملعونه اين خبر را شنيد مردم را دفع مى كرد و مى گفت: برويد به جنگ و اين پير خبيث-يعنى ابو سفيان-را بكشيد، خدا لعنت كند او را چه بد خبرآورنده و بد طليعه بوده است براى شما.

ص: 1192


1- . رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 17/271-272.

ابو سفيان گفت: واى بر تو! من چنان دولتى ديدم كه بزودى پادشاهان روم و پادشاهان عجم و ملوك كنده و حمير مسلمان خواهند شد، ساكت شو كه حق غالب شده است و بليه نزديك رسيده است.

و حضرت سفارش فرمود مسلمانان را كه نكشند در مكه مگر كسى را كه با ايشان ارادۀ قتال نمايد بغير از چند نفر كه بسيار آزار حضرت مى كردند مانند مقيس بن صبابه (1)و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح و عبد اللّه بن حنظل و دو زن مغنيه كه غنا به هجو آن حضرت مى كردند، و فرمود: ايشان را بكشيد هر چند به پرده هاى كعبه چسبيده باشند.

پس سعيد بن حريث و عمار بن ياسر، ابن حنظل را ديدند كه به پردۀ كعبه چسبيده است و هر دو سبقت گرفتند به كشتن او و سعادت كشتن او سعيد را نصيب شد، و مقيس بن صبابه را در بازار كشتند، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام يكى از آن دو زن را به قتل رسانيد و ديگرى گريخت، و حويرث بن نفيل بن كعب (2)را نيز آن حضرت به قتل رسانيد.

و خبر رسيد به حضرت امير عليه السّلام كه امّ هانى خواهر آن حضرت گروهى از بنى مخزوم را امان داده است كه حارث بن هشام و قيس بن السايب در ميان آنهايند، پس حضرت زره و خود پوشيده در خانۀ امّ هانى رفت و ندا كرد كه: هر كه را پناه داده ايد بيرون كنيد، و ايشان از صداى حضرت بر خود بلرزيدند.

پس امّ هانى بيرون آمد و حضرت را در ميان اسلحۀ حرب نشناخت و گفت: اى بندۀ خدا! من امّ هانى دختر عم حضرت رسول و خواهر امير المؤمنينم، از خانۀ من بازگرد.

و باز حضرت فرمود كه: اينها را بيرون كنيد.

امّ هانى گفت: بخدا سوگند شكايت تو را به حضرت رسول خواهم كرد.

پس حضرت خود مسعود را از سر برداشت تا جبين انورش نمايان شد و امّ هانى او را شناخت، پس دويد و حضرت را در بر گرفت و گفت: فداى تو شوم، سوگند ياد كردم كه تو

ص: 1193


1- . در مصدر «مقيس بن حبابه» ذكر شده است.
2- . در مصدر «حويرث بن نقيذ بن كعب» ذكر شده است.

را شكايت كنم به حضرت رسول.

فرمود: برو و قسم را بعمل آور كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بالاى وادى ايستاده است.

پس امّ هانى به خدمت حضرت آمد در وقتى كه خيمه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا كرده بودند و غسل مى كرد و فاطمه عليها السّلام در خدمت آن حضرت بود، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى امّ هانى را شنيد او را شناخت و گفت: مرحبا خوش آمدى اى امّ هانى.

گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه ها ديدم امروز از على.

حضرت فرمود كه: امان دادم هر كه را تو امان داده اى.

حضرت فاطمه گفت: اى امّ هانى! آمده اى و از على شكايت مى كنى كه دشمنان خدا و رسول را ترسانيده است؟

امّ هانى گفت: فداى تو شوم، تقصير مرا ببخش.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا سعى على را جزاى نيك دهد كه در راه خدا رعايت هيچ كس نمى كند، و امان دادم هر كه را امّ هانى امان داده است براى قرابتى كه با على دارد (1).

و باز شيخ طبرسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح داخل مكه شد، پرسيد كه: كليد كعبه نزد كيست؟ گفتند:

نزد مادر شيبه است، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شيبه را طلبيد و گفت: برو و مادر خود را بگو كه كليد را براى ما بفرستد.

چون پيغام را به مادرش رسانيد او گفت: بگو مردان ما را كشتى اكنون مى خواهى كه كليد كعبه را كه مكرمت و عزت ماست از ما بگيرى؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگو بفرستد و اگر نه حكم به قتل او مى كنم.

پس كليد را به دست پسر خود داد و به خدمت حضرت فرستاد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كليد را گرفت و فرمود كه عمر را بطلبند، چون آن بد گوهر حاضر شد حضرت فرمود كه: تو

ص: 1194


1- . اعلام الورى 105-111.

تكذيب من مى كردى و خواب مرا دروغ مى پنداشتى، اين است تأويل خواب من.

پس حضرت در كعبه را گشود و كليد را پنهان كرد و از آن روز مقرر شده است كه چون در كعبه را گشايند كليد را پنهان كنند، پس پسر را طلبيد و كليد را در ميان رداى او گذاشت و گفت: ببر به مادر خود بده كه باز كليد با شما باشد (1)؛ و تا حال كليددارى كعبه به اولاد شيبه است، و حضرت صاحب الامر عليه السّلام كليد را از ايشان خواهد گرفت و دستهاى ايشان را خواهد بريد و بر كعبه خواهد آويخت و ندا خواهد كرد كه: ايشان دزدان كعبه اند (2).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز فتح مكه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خيمه اى از مو در ابطح زدند و غسل كرد از كاسه اى كه اثر خمير در آن كاسه بود پس رو به قبله آورد و هشت ركعت نماز كرد (3).

و طبرسى و كلينى به سند موثق و حسن روايت كرده اند از آن حضرت كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح در كعبه را گشود، چند صورت در كعبه كشيده بودند، فرمود كه آنها را محو كردند، پس دو عضادۀ در كعبه را به دستهاى مبارك خود گرفت و گفت: «لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده» چه مى گوئيد و چه گمان مى بريد؟ و در آن وقت همۀ صناديد قريش كه حضرت را آزار كرده بودند داخل مسجد شدند و گمان ايشان آن بود كه همه را به قتل خواهد رسانيد، چون اين سخن را از حضرت شنيدند گفتند: گمان نيك مى بريم و سخن نيك مى گوئيم، تو را برادر كريم و پسر عم كريم مى دانيم.

حضرت فرمود كه: من مى گويم به شما چنانكه برادرم يوسف به برادران خود گفت در وقتى كه بر ايشان قدرت بهم رسانيد لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ اَلرّاحِمِينَ (4)يعنى: «ملامتى نيست بر شما امروز مى آمرزد خدا شما را و او رحيم ترين

ص: 1195


1- . اعلام الورى 111.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 2/383-384 و كتاب الغيبه شيخ طوسى 472 و روضة الواعظين 265.
3- . كافى 3/451، و روايت در آنجا بدون ذكر امام صادق عليه السّلام آمده است.
4- . سورۀ يوسف:92.

رحم كنندگان است» . پس فرمود: بدرستى كه خدا مكه را محترم گردانيده است در روزى كه آسمانها و زمين را آفريده است، پس آن محترم است به حرمت خدا تا روز قيامت، متعرض شكاران نبايد شد و درختش را نبايد بريد و گياهش را قطع نبايد كرد و گمشده اش را برداشتن حلال نيست مگر براى كسى كه تعريف كند و به صاحب برساند.

پس عباس گفت كه: مگر علف «اذخر» كه براى سقف خانه ها و براى قبرها در كار است.

پس حضرت فرمود به وحى الهى كه: مگر اذخر (1).

به روايت صحيح ديگر فرمود كه: مكه محترم است به حرمت خدا، و حلال نبوده است كسى را كه به جنگ داخل شود در آن، و بعد از اين براى كسى حلال نخواهد بود، و براى من در همين يك ساعت روز حلال شد (2).

و به دو روايت صحيح و موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السّلام و به روايت موثق ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: در اين خطبه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: أيها الناس! حاضران به غايبان برسانند كه بدرستى كه حق تعالى از شما برطرف كرد نخوت جاهليت را و تفاخر كردن به پدران و خويشان را؛ بدرستى كه همه از آدم بهم رسيده اند و آدم از گل مخلوق شده است و هر كه از محرمات الهى پرهيزكارتر است او نزد خدا گرامى تر است و هر كه اطاعت خدا بيشتر مى كند بهتر است؛ بدرستى كه عرب بودن به نسب نمى باشد و ليكن به زبان گويا و دين حق مى باشد پس كسى كه عمل او كوتاهى كند حسب او بكار نمى آيد؛ بدرستى كه خونى كه در جاهليت شده بود و هر ستم و كينه و عداوتى كه پيش از اين بود همه در زير پاى من است تا روز قيامت، يعنى همه را باطل كردم مگر خدمت كعبه و سقايت حاجيان از زمزم كه آنها را به هر كه داشته است مى گذارم (3).

و به روايت اخير: پس با اهل مكه خطاب فرمود كه: بد ياران و همسايگان بوديد شما براى پيغمبر خود، مرا به دروغ نسبت داديد و دور كرديد و از مكه بيرون كرديد و مرا ذليل

ص: 1196


1- . اعلام الورى 111 با تفاوتهايى؛ كافى 4/225-226.
2- . رجوع شود به كافى 4/226 و اعلام الورى 111.
3- . رجوع شود به كافى 8/246 و كتاب الزهد 56 و تفسير قمى 2/322 و مكارم الاخلاق 438.

كرديد، و به اين هم راضى نشديد تا آنكه بسوى بلاد من آمديد و با من جنگ كرديد، برويد كه شما را آزاد كردم. پس ايشان بيرون آمدند به نحوى كه گويا از قبر زنده شده اند و بيرون آمده اند چون از حيات خود نااميد شده بودند، پس مسلمان شدند و با آن حضرت بيعت كردند (1).

و شيخ طوسى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نماز واجب را در ميان كعبه مكن زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حج و عمره داخل كعبه نشد و در روز فتح مكه داخل شد در غير وقت نماز واجب و دو ركعت نماز در ميان دو ستون كرد و اسامة بن زيد در خدمت حضرت بود (2).

و كلينى به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه كسى را اسير نكرد و فرمود: هر كه در خانۀ خود را ببندد ايمن است و هر كه سلاح خود را بيندازد ايمن است (3).

و در قرب الاسناد از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه داخل كعبه شد دو صورت در ميان كعبه ديد كه نقش كرده بودند، پس جامه اى را طلبيد و در آب فرو برد و آن صورتها را محو كرد و امر كرد به كشتن عبد اللّه بن ابى سرح هر چند كه او را در ميان كعبه بيابند و به كشتن عبد اللّه بن حنظل و مقيس بن صبابه و به كشتن قرسا و ام ساره كه دو زن زناكار بودند و غنا به هجو آن حضرت مى كردند و در روز احد مردم را تحريص بر جنگ آن حضرت مى كردند (4).

و شيخ مفيد و قطب راوندى و شيخ طبرسى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در مسجد الحرام سيصد و شصت بت گذاشته بودند و به سرب آنها را به يكديگر دوخته بودند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه مشتى از سنگريزه برداشت و بر روى آنها ريخت

ص: 1197


1- . اعلام الورى 112. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/261-262.
2- . تهذيب الاحكام 2/382؛ استبصار 1/298.
3- . كافى 5/12؛ وسائل الشيعة 15/27.
4- . قرب الاسناد 130، و در آن بجاى حنظل، خطل؛ و بجاى قرسا، فرتنى ذكر شده است.

و گفت: جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)پس به اعجاز آن حضرت همۀ بتها بر رو در افتادند، پس حكم فرمود آنها را از مسجد بيرون بردند و شكستند (2).

و چون وقت نماز ظهر شد بلال را امر كرد كه بر بام كعبه رفت و اذان گفت، عكرمه پسر ابو جهل گفت كه: مرا بد مى آيد كه اين مرد مانند خر بر بام كعبه فرياد مى كند، و خالد بن اسيد گفت: الحمد للّه كه ابو عتاب پدر من زنده نيست كه اين صدا را بشنود، و سهيل بن عمرو گفت: اين كعبۀ خداست اگر خدا نخواهد برطرف خواهد كرد، پس ابو سفيان گفت:

من هيچ نمى گويم مى ترسم اين ديوارها محمد را خبر دهند.

پس حضرت ايشان را طلبيد و به اعجاز نبوت گفتۀ هر يك را خبر داد، پس عتاب بن اسيد گفت: يا رسول اللّه! گفته ايم اينها را و اكنون استغفار مى كنيم و توبه مى كنيم؛ پس توبه كرد و مسلمان شد و حضرت او را والى مكه گردانيد.

و گويند كه: در فتح مكه سه نفر از مسلمانان كشته شدند كه راه را گم كردند و از راه پائين مكه داخل شدند و مشركان ايشان را كشتند (3).

و ابن طاووس روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد در حجر اسماعيل سيصد و شصت بت گذاشته بودند، حضرت برابر هر يك از آنها مى رسيد عصائى كه در دست مبارك خود داشت به چشم يا شكم آن بت مى زد و مى گفت جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ كانَ زَهُوقاً و آن بت در ساعت بر رو مى افتاد و اهل مكه مى گفتند پنهان كه: ما ساحرتر از محمد نديده ايم (4).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مكه شد در روز فتح بر كوه صفا ايستاد و فرمود: اى فرزندان هاشم!

ص: 1198


1- . سورۀ اسراء:81.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/138 و در آن نامى از امام صادق عليه السّلام نيامده است؛ خرايج 1/97؛ مجمع البيان 3/435 و 5/557 و روايت در آن دو جا از عبد اللّه بن مسعود و با اندكى تفاوت ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 112.
4- . سعد السعود 220.

اى فرزندان عبد المطلب! من رسول خدايم بسوى شما، مگوئيد كه محمد از ماست و هر چه خواهيد بكنيد، بخدا سوگند كه نيست دوستان من از شما و از غير شما مگر پرهيزكاران، و چنان نباشد كه در قيامت بيائيد و عقاب دنيا بر گردن خود گرفته باشيد و ديگران بيايند و ثواب آخرت بر گردن خود گرفته باشند، من در ميان خود و خدا عذر را بر شما قطع كردم و عمل من از من و عمل شما از شما خواهد بود و مرا به عمل شما نخواهند گرفت (1).

و كلينى و على بن ابراهيم به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه در مسجد نشست و با مردان بيعت كرد تا وقت نماز ظهر شد و نماز كرد و باز بيعت گرفت تا وقت نماز عصر، پس بعد از نماز نشست براى بيعت زنان و حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذا جاءَكَ اَلْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اِسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2)يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! هرگاه بيايند بسوى تو زنان مؤمنه كه بيعت كنند با تو بر آنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا نكنند و نكشند اولاد خود را و نياورند بهتانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود-يعنى فرزند ديگرى را به شوهر خود ملحق نكنند-و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى، پس بيعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن براى ايشان از خدا، بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» .

چون اين آيه را بر ايشان خواند هند گفت: فرزند بزرگ كرديم و شما كشتيد؛ و امّ حكيم دختر حارث بن هشام كه زن عكرمه پسر ابو جهل بود گفت: يا رسول اللّه! آن كدام معروف است كه خدا گفته است ما معصيت تو در آن نكنيم؟ حضرت فرمود: در

ص: 1199


1- . صفات شيعه 5.
2- . سورۀ ممتحنه:12.

مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود را مخراشيد و موى خود را مكنيد و گريبان خود را چاك مكنيد و جامۀ خود را سياه مكنيد و وا ويلاه مگوئيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد، پس زنان گفتند: يا رسول اللّه! چگونه با تو بيعت كنيم؟ حضرت فرمود: من دست به دست زنان نمى رسانم؛ پس قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در ميان قدح برد و بيرون آورد و فرمود: شما دستهاى خود را در قدح داخل كنيد، اين بيعت شماست.

پس حضرت فرمود كه: دست طاهر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن پاكيزه تر بود كه به دست زن نامحرمى برسد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت در كوه صفا از زنان بيعت گرفت و هند جگرخوار ملعونه نقابى بسته بود و در ميان زنان نشسته بود و از حضرت خايف بود، چون حضرت فرمود: با شما بيعت مى كنم كه شرك نياوريد، هند گفت: از ما شرطها مى گيرى كه از مردان نگرفتى؟

چون حضرت فرمود كه: دزدى مكنيد، هند گفت كه: ابو سفيان مرد ممسكى است و از مال او چيزى برداشته ام نمى دانم كه مرا حلال خواهد نمود يا نه، ابو سفيان گفت: هر چه برداشته اى و هر چه بعد از اين برمى دارى بر تو حلال است (2)؛ پس حضرت تبسم فرمود و هند ملعونه را شناخت و فرمود: توئى هند دختر عتبه؟ گفت: بلى عفو كن از آنچه گذشته است تا خدا از تو عفو كند.

پس حضرت فرمود: زنا مكنيد، هند گفت: آيا زن حرّه زنا مى كند؟ عمر خنديد به اعتبار آنكه در جاهليت با او زنا كرده بود، و او از زنان مشهور به زنا بود و معاويه را از زنا بهم رسانيده بود.

پس حضرت فرمود: اولاد خود را مكشيد، هند گفت: ما در كوچكى فرزندان را بزرگ

ص: 1200


1- . كافى 5/527؛ تفسير قمى 2/364.
2- . عبارت «و هر چه بعد از اين بر مى دارى» در مصدر ذكر نشده است.

نموديم شما در بزرگى آنها را كشتيد؛ و اين را براى آن گفت كه حنظله پسر او را حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كشته بود در روز بدر، پس حضرت تبسم نمود.

و چون گفت: بهتان مزنيد، هند گفت: بهتان قبيح است و تو ما را امر نمى كنى مگر به رشد و صلاح و اخلاق پسنديده.

و چون حضرت فرمود كه: معصيت مكنيد در معروف، هند گفت: ما كه در اينجا نشسته ايم در خاطر نداريم كه تو را معصيت كنيم (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در روز فتح مكه عثمان بن ابى طلحۀ عبدى (2)در كعبه را بست و بر بام رفت، گفتند: كليد را بده كه رسول خدا مى خواهد، گفت: اگر مى دانستم كه رسول خداست كليد را از او منع نمى كردم، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر بام رفت و دستش را پيچيد و كليد را او گرفت و به خدمت آورد و حضرت در را گشود و داخل خانه شد و دو ركعت نماز كرد، چون بيرون آمد عباس از حضرت سؤال كرد كه كليد را به او بدهد، پس اين آيه نازل شد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها (3)پس حضرت عثمان را طلبيد و كليد را به او داد، و چون شنيد كه خدا امر كرده است كه كليد را به او دهند مسلمان شد (4).

عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز فتح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بتهاى قريش را از مسجد بيرون بردند و شكستند و بتى داشتند كه در مروه گذاشته بودند، از حضرت التماس كردند كه آن را نشكند، حضرت تأملى فرمود و بعد از آن امر كرد كه آن را نيز شكستند پس حق تعالى فرستاد وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ

ص: 1201


1- . مجمع البيان 5/276.
2- . در مناقب «عثمان بن طلحۀ عبدى» و در تفسير الوسيط و تفسير غرائب القرآن «عثمان بن طلحة الحجبى» ذكر شده است.
3- . سورۀ نساء:58.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/163. و نيز رجوع شود به تفسير الوسيط 2/69 و تفسير غرائب القرآن 2/432.

إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً (1) «اگر نه آن بود كه تو را ثابت داشتيم هرآينه نزديك بود كه ميل كنى بسوى ايشان اندكى» (2).

و از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه: چون حق تعالى محمد را در مكه مبعوث گردانيد و دعوت خود را ظاهر ساخت و حجت خود را هويدا گردانيد و بزرگان ايشان را در پرستيدن بتها عيبها و ملامتها كرد، همه با او تير كين در كمان عداوت پيوستند و معاشرت بد با آن جناب نمودند و سعى كردند در خراب كردن مسجدها كه محمد و على و شيعيان ايشان در دور كعبه براى پرستيدن خدا و دعوت به دين خدا بنا كرده بودند، و در ايذاء و اضرار ايشان دقيقه اى از سعى را فرو نگذاشتند و حضرت رسول را ملجأ كردند كه به ناچار ترك مكۀ معظمه نموده بسوى مدينۀ طيبه هجرت نمايد، پس در هنگام بيرون رفتن از مكه رو به جانب مكه گردانيد و فرمود: خدا مى داند كه من تو را دوست مى دارم و اگر اهل تو مرا بيرون نمى كردند هيچ شهرى را بر تو اختيار نمى كردم و بدل تو هم هيچ مكانى را نمى پسنديدم و بر مفارقت تو بسيار اندوهناكم، پس جبرئيل نازل شد كه:

خداوند اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: بزودى تو را بسوى اين بلد برخواهم گردانيد ظفر يافته و غنيمت برده و با سلامت و عافيت و قهر و غلبه، چنانكه فرموده است إِنَّ اَلَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (3)«بدرستى كه آن كسى كه واجب گردانيده است بر تو رسانيدن قرآن را البته تو را بازگرداننده است بسوى محل بازگشت تو» يعنى مكه.

چون حضرت اين وعدۀ الهى را به اصحاب خود خبر داد و خبر به اهل مكه رسيد ايشان استهزاء كردند به اين سخن و باور نكردند كه حضرت هرگز بسوى مكه برگردد، پس باز حق تعالى فرستاد: زود باشد كه من بر اهل مكه تو را ظفر دهم و حكم من در آن بلدۀ مباركه جارى شود و بزودى منع كنم مشركان را از داخل شدن مكه كه احدى از ايشان

ص: 1202


1- . سورۀ اسراء:74.
2- . تفسير عياشى 2/306.
3- . سورۀ قصص:85.

داخل شوند مگر پنهان و خائف و ترسان از كشته شدن.

پس چون وعدۀ الهى به عمل آمد و حضرت مكه را فتح كرد و با ظفر و غلبه داخل كعبه شد و فرمان آن جناب در مكه جارى شد، عتاب بن اسيد را بر ايشان والى گردانيد، و چون خبر حكومت او به اهل مكه رسيد گفتند: محمد هميشه استخفاف به حق ما مى كند و ما را ذليل مى گرداند تا آنكه طفل هيجده ساله را امير ما گردانيده است و در ميان ما پيران و صاحبان تدبير هستند و ما همسايگان حرم خدائيم و شهر ما بهترين بقعه هاى زمين است.

پس حضرت نامۀ امارت عتاب را نوشت و در اول نامه نوشت: نامه اى است از محمد رسول خدا به همسايگان و مجاوران خانۀ خدا و ساكنان حرم خدا، اما بعد پس هر كه از شما به خدا ايمان آورده است و به محمد رسول خدا در اقوال او تصديق كرده است و كردار او را صواب دانسته است و با على برادر محمد كه وصى او و بهترين خلق خداست بعد از او موالات دارد پس او از ماست و بازگشت او بسوى ماست، و هر كه يكى از اينها را كه نوشتم مخالفت مى نمايد پس دور باد او كه از اصحاب جهنم است و خدا هيچ عمل از اعمال او را قبول نمى كند هر چند عمل او عظيم و بزرگ باشد و ابد الآباد در جهنم به عذاب الهى معذب خواهد بود، و بتحقيق كه محمد رسول خدا بر گردن عتاب بن اسيد لازم گردانيده است احكام و مصلحتهاى شما را و به او تفويض نموده است كه غافل شما را تنبيه كند و جاهل شما را تعليم نمايد و امور مضطربۀ شما را مستقيم گرداند، و هر كه از آداب الهى تجاوز نمايد او را تأديب كند، و او را براى آن امير شما گردانيد كه مى دانست كه بر شما فضل و زيادتى دارد در امورات محمد رسول خدا و تعصب از براى على ولىّ خدا، پس او خادم ماست و در راه دين برادر ماست و با دوستان ما دوست است و با دشمنان ما دشمن است، و از براى شما آسمانى است سايه افكنده و زمينى است راحت بخشنده و آفتابى است تابنده، و خدا او را بر همۀ شما زيادتى بخشيده است به سبب زيادتى موالات و محبت او نسبت به محمد و على و طيبين از آل ايشان، و او حاكم است بر شما كه امر خدا را در ميان شما جارى گرداند و خدا او را از توفيق خود خالى نخواهد گذاشت چنانكه كامل گردانيده است از موالات محمد و على بهره و نصيب او را، و او را احتياج به مكاتبه و مراسلۀ ما

ص: 1203

نخواهد شد، و آنچه خير شما و اوست خدا او را الهام خواهد كرد، پس هر كه از شما او را اطاعت كند اميدوار جزاى جميل و عطاى جزيل از خداوند جليل بوده باشد، و هر كه مخالفت او نمايد از عذاب وافر خداوند قاهر در حذر باشد، و كسى از شما در مخالفت او حجت نگيرد به خردسالى او زيرا كه بزرگتر افضل نمى باشد بلكه افضل بزرگتر مى باشد، و او افضل و بزرگتر است از شما در دوستى دوستان ما و دشمنى دشمنان ما، و به سبب اين ما او را بر شما امير گردانيديم، پس هر كه او را اطاعت كند خوشا حال او و هر كه مخالفت او نمايد عذاب او بر ديگرى نوشته نخواهد شد.

پس عتاب با اين خطاب مستطاب و فرمان عالى جناب وارد مكۀ معظمه شد و در مجمع ايشان ايستاد و گفت: اى گروه اهل مكه! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسوى شما فرستاده است كه شهاب سوزنده باشم براى منافقان شما و رحمت و بركتى باشم براى مؤمنان شما، و من نيكو مى شناسم مؤمن و منافق شما را و بزودى نداى نماز در خواهم داد كه براى آن حاضر شويد، و ملاحظه خواهم كرد هر كه از شما حاضر شده باشد به جماعت مسلمانان حكم مؤمنان را بر او جارى خواهم كرد و هر كه حاضر نشده باشد اگر عذرى داشته باشد او را معذور خواهم داشت و اگر عذرى نداشته باشد گردنش را خواهم زد به حكم خدا و رسول تا پاك گردانم حرم خدا را از لوث وجود پليد منافقان؛ اما بعد بدانيد صدق و راستى امانت است، و دروغ و فجور خيانت است، و فاحشه و گناه در هيچ گروه شايع نمى شود مگر آنكه خدا مذلت و خوارى را بر ايشان مسلط مى گرداند؛ و بدانيد كه قوى شما نزد من ضعيف است تا حق ضعيفان را از او بگيرم و ضعيف شما نزد من قوى است تا حق او را براى او از اقويا استيفا نمايم؛ پس از خدا بترسيد و جانهاى خود را به طاعت خدا شريف گردانيد و نفسهاى خود را به مخالفت پروردگار خود ذليل مگردانيد.

پس حكم الهى را موافق حق و عدالت در ميان ايشان جارى ساخت و مؤمنان را عزيز و منافقان را ذليل گردانيد (1).

ص: 1204


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 554.

باب چهل و چهارم: در بيان غزوۀ حنين و ساير وقايعى

اشاره

كه پيش از آن و بعد از آن به وقوع پيوست

تا غزوۀ تبوك

ص: 1205

ص: 1206

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از فتح مكه لشكرها به اطراف مكه فرستاد كه قبائل عرب را بسوى اسلام دعوت كنند و ايشان را امر به قتال نفرمود.

پس غالب بن عبد اللّه را بسوى بنى مدلج فرستاد، ايشان گفتند: ما بر تو نيستيم و با تو نيستيم! مردم گفتند: يا رسول اللّه! جنگ كن با ايشان، حضرت فرمود: ايشان سركرده و بزرگى دارند كه مرد عاقل فهميده اى است و بسى آدم از بنى مدلج كه در راه خدا شهيد خواهد شد.

و عمرو بن اميه را بسوى قبيلۀ بنى الدئل (1)فرستاد كه ايشان را به اسلام دعوت كند و ايشان امتناع بسيار كردند، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! با ايشان قتال كن، فرمود: الحال بزرگ ايشان مى آيد و مسلمان مى شود و قومش مسلمان خواهند شد.

و عبد اللّه بن سهيل را بسوى بنى محارب فرستاد و ايشان مسلمان شدند و عده اى از ايشان به خدمت حضرت آمدند (2).

و خالد بن وليد ملعون را بسوى بنى جذيمه فرستاد، و قصۀ او را عامه و خاصه به طرق بسيار روايت كرده اند با اندك اختلافى (3).

و ابن بابويه و شيخ طوسى به سند صحيح و معتبر از حضرت محمد باقر عليه السّلام روايت

ص: 1207


1- . در مصدر «بنى الهذيل» آمده است.
2- . اعلام الورى 112.
3- . ارشاد شيخ مفيد 1/139؛ اعلام الورى 112-113؛ مغازى 3/875؛ تاريخ طبرى 2/164؛ كامل ابن اثير 2/255.

كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را بسوى قبيله اى فرستاد كه ايشان را «بنو مصطلق» مى گفتند از قبيلۀ بنى جذيمه و ميان آن قبيله و بنو مخزوم كه قبيلۀ خالد بودند در جاهليت عداوتى بود، چون خالد به نزد ايشان رفت ايشان پيشتر به خدمت حضرت آمده و اطاعت كرده بودند و نامۀ امانى از حضرت گرفته بودند، چون ايشان اظهار اسلام و اطاعت كردند خالد امر كرد منادى را كه اذان نماز بگويد، چون ايشان به گمان امان بى حربه و سلاح به نماز حاضر شدند و نماز كردند و چون از نماز فارغ شدند امر كرد لشكر خود را بر ايشان تاختند و بسيارى از ايشان را كشتند و اموال ايشان را غارت كردند؛ پس بقية السيف ايشان نامۀ خود را برداشتند و به خدمت حضرت آمدند و واقعه را عرض كردند.

چون حضرت اين واقعۀ شنيعۀ هايله را شنيد رو به قبله آورد و فرمود: خداوندا! پناه مى برم بسوى تو از آنچه كرده است خالد بن وليد.

پس در آن وقت غنيمتى از طلا و امتعه براى حضرت آورده بودند آنها را به امير المؤمنين عليه السّلام داد و فرمود: يا على! برو به نزد بنى جذيمه از قبيلۀ بنى مصطلق و ايشان را راضى گردان از آنچه خالد كرده است با ايشان؛ پس پاهاى مبارك خود را برداشت و فرمود: يا على! حكم اهل جاهليت را در زير پاهاى خود گذار، يعنى به حكم خدا حكم كن ميان ايشان نه به حكم جاهليت.

پس چون على عليه السّلام به قبيلۀ ايشان رسيد موافق حكم خدا ميان ايشان حكم نمود، و چون به خدمت حضرت برگشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد: چه كردى در ميان ايشان؟

فرمود: يا رسول اللّه! اول هر خون كه در ميانشان ريخته شده بود ديۀ آن را دادم، و هر طفلى كه در شكم تلف شده بود غلامى يا كنيزى دادم، و هر مالى كه از ايشان تلف شده بود تاوان دادم، و زيادتى مال كه در نزد من ماند براى تاوان ظرفهاى سگهاى ايشان كه از آنها آب مى خورده اند دادم، و براى تاوان ريسمانهاى شبانان ايشان دادم، و باز زيادتى ماند قدرى براى ترسيدن زنان و اطفال ايشان دادم و باز قدرى براى چيزها كه واقع شده باشد و ايشان ندانند دادم، و قدرى ديگر نزد ما ماند به ايشان دادم كه به طيب خاطر از تو راضى شوند.

ص: 1208

حضرت فرمود: دادى يا على كه از من راضى شوند، خدا از تو راضى شود، يا على! تو از من بمنزلۀ هارونى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نمى باشد (1).

به روايت ديگر فرمود كه: مرا راضى كردى خدا از تو راضى شود، يا على! تو هدايت كنندۀ امت منى، يا على! سعادتمند و بهترين سعادتمند آن كسى است كه تو را دوست دارد و تابع طريقۀ تو باشد، و شقى و بدترين اشقيا كسى است كه مخالفت تو كند و از طريقۀ تو كراهت داشته باشد تا روز قيامت (2).

و در كتب معتبره از وقايع سال هشتم هجرت ذكر كرده اند كه عكرمه پسر ابو جهل در اين سال مسلمان شد و بعد از فتح مكه او از حضرت گريخت و به جانب يمن رفت و زنش از براى او از حضرت امان گرفت و برگشت و مسلمان شد (3).

و گفته اند: در اين سال حضرت خالد را فرستاد كه «عزّى» را شكست و آن عظيمترين بتهاى قريش بود؛ و عمرو بن عاص را فرستاد كه «سواع» را شكست و آن بت هذيل بود؛ و سعد بن زيد را فرستاد كه «منات» را شكست (4).

ص: 1209


1- . امالى شيخ صدوق 146-147.
2- . امالى شيخ طوسى 498.
3- . سيرۀ ابن هشام 4/410؛ البداية و النهاية 4/307.
4- . تاريخ طبرى 2/163 و 164؛ المنتظم 3/329 و 330.

فصل: در بيان غزوۀ حنين است

على بن ابراهيم و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: سبب غزوۀ حنين آن بود كه: چون حضرت رسول متوجه مكه گرديد چنان اظهار نمود براى مصلحت كه به جنگ هوازن مى روم، و چون خبر به هوازن رسيد تهيۀ خود را گرفتند و عساكر و اسلحۀ بسيار جمع كردند و رؤساى هوازن بسوى مالك بن عوف نضرى (1)رفتند و او را بر خود رئيس كردند و بيرون آمدند و اموال و مواشى و انعام و زنان و فرزندان خود را همه با خود آوردند تا به وادى اوطاس نزول كردند، و دريد بن الصمۀ جشمى در ميان ايشان بود و او رئيس جشم بود و مرد پيرى بود و نابينا شده بود، چون به اوطاس نزول كردند دست بر زمين ماليد و پرسيد كه: اين چه وادى است؟

گفتند: وادى اوطاس است.

گفت: نيكو محلى است براى جولان اسبان، نه ناهموار دندانه دار است و نه نرم لغزنده است؛ پس گفت: چرا من صداى اسب و شتر و گاو و گوسفند مى شنوم و صداى گريۀ اطفال به گوش من مى آيد؟

گفتند: مالك بن عوف با مردم اموال و مواشى و زنان و فرزندان ايشان را آورده است كه مردم براى زن و فرزند و مال خود جنگ كنند و نگريزند.

ص: 1210


1- . در اعلام الورى و مغازى و كامل ابن اثير و بعضى ديگر از كتابها «مالك بن عوف نصرى» ذكر شده است.

گفت: بخداى كعبه او مرد گوسفند چرانى است و از جنگ خبرى ندارد.

پس گفتند: بطلبيد مالك را، چون مالك حاضر شد گفت: اى مالك! چه تدبير كرده اى؟

گفت: با مردم اموال و زنان و فرزندان ايشان را آورده ام كه مردانه جنگ كنند.

دريد گفت: اى مالك! امروز مردم تو را رئيس خود كرده اند و با مرد بزرگى جنگ مى كنى و امروز خوب نكرده اى كه بيضۀ هوازن و جمعيت ايشان را همه در برابر لشكر آورده اى، هرگز ديده اى كه لشكر گريخته ملتفت زن و فرزند و مال شوند؟ برگردان ايشان را به منتهاى بلاد ايشان و محفوظترين قلاع ايشان و مردان جنگى را با اسبان تنها به جنگ بياور كه نفع نمى بخشد تو را مگر مرد كارزار و اسب و شمشير او، و اگر ظفر يابى آنها كه در عقب گذاشته اى به تو ملحق مى شوند، و اگر گريختى فضيحتى به سبب اهل و عيال بر تو لازم نمى شود.

مالك گفت: تو پير شده اى و عقل تو كم شده است. و نصيحت مشفقانۀ او را قبول نكرد.

پس دريد گفت: قبيلۀ كعب و قبيلۀ كلاب كجايند؟

گفتند: كسى از ايشان نيامده است.

گفت: بخت و دورانديشى غايب است از اين لشكر، اگر رفعت و سعادتى مساعد اين لشكر مى بود اين دو قبيله از ايشان دور نمى بودند. پس پرسيد كه: كى حاضر شده است از قبايل هوازن؟

گفتند: عمرو بن عامر و عوف بن عامر.

گفت: از اين دو جوان نفع و ضررى متصور نيست. پس آهى كشيد و گفت: چه بودى اگر من در اين جنگ جوان مى بودم و داد مردانگى مى دادم؟

و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه قبايل هوازن در اوطاس جمع شده اند قبايل اسلام را جمع كرد و ايشان را تحريص بر جهاد نمود و وعدۀ نصرت و يارى از جانب خدا فرمود كه: حق تعالى شما را بر ايشان غالب خواهد گردانيد و اموال و فرزندان و زنان

ص: 1211

ايشان را به شما غنيمت خواهد داد، پس مردم راغب به جهاد گرديدند و علمهاى خود را برداشته بيرون رفتند و علم بزرگ را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بست و به دست جناب امير عليه السّلام داد و هر كه داخل مكه شده بود با علمى فرمود كه علم خود را بردارد، و با دوازده هزار كس بيرون رفت، ده هزار نفر از آنها كه با حضرت داخل مكه شده بودند و دو هزار نفر از آنها كه در مكه ملحق شده بودند (1).

و به روايت ابى الجارود از امام محمد باقر عليه السّلام مذكور است كه: هزار مرد از بنى سليم با حضرت بودند و رئيس ايشان عباس بن مرداس سلمى بود، و هزار نفر از قبيلۀ مزينه، پس رفتند تا به نزديك لشكر هوازن رسيدند و فرود آمدند؛ و چون خبر به مالك بن عوف رسيد قوم خود را گفت: هر كس از شما بايد كه اهل و مال خود را در پشت سر خود بازدارد و غلافهاى شمشيرهاى خود را بشكند و در ميان دره ها و در پشت درختها پنهان شويد و در كمين ايشان باشيد و در اول صبح كه هوا تاريك باشد بر ايشان به يك دفعه حمله آوريد و ايشان را در هم بشكنيد، زيرا كه محمد كسى را نديده است كه آداب جنگ را داند.

چون حضرت نماز صبح را ادا فرمود سوار شد و در وادى حنين سراشيب شد و آن واديى بود كه سراشيب بسيار داشت، و بنو سليم در مقدمۀ لشكر حضرت بودند پس به يك دفعه لشكرهاى هوازن از هر جانب بر مسلمانان حمله آوردند و بنو سليم گريختند و آنها كه در عقب ايشان بودند همه رو به هزيمت آوردند و همه گريختند مگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با قليلى از صحابه، و گريختگان از پيش حضرت مى گريختند و ملتفت نمى شدند و عباس لجام استر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشت از جانب راست و ابو سفيان پسر حارث بن عبد المطلب از جانب چپ و حضرت ندا مى كرد كه: اى گروه انصار! به كجا مى رويد؟ بسوى من آئيد منم رسول خدا، و هيچ كس بر نمى گشت و نسيبه دختر كعب

ص: 1212


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/285-286 و مجمع البيان 3/18 و المنتظم 3/331-332 و كامل ابن اثير 2/261-262 و البداية و النهاية 4/321-323.

مازنيّه خاك بر روى گريختگان مى پاشيد و مى گفت: از خدا و رسول به كجا مى گريزيد تا آنكه عمر از پيش نسيبه گذشت، نسيبه گفت: اين چه كار است كه مى كنى؟ گفت: امر خدا چنين است.

پس حضرت استر را به جانب امير المؤمنين عليه السّلام دوانيد ديد كه حضرت شمشير كشيده مشغول جنگ است و علم را در دست دارد، و چون عباس مرد بلندى بود و بلند آواز بود حضرت او را امر كرد كه: به اين تل بالا رو و مردم را ندا كن كه برگردند، پس عباس بالا رفت و به آواز بلند ندا كرد كه: اى اصحاب سورۀ بقره! و اى اصحاب شجره! به كجا مى رويد؟ رسول خدا اينجاست؛ و حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت: «اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان» پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! دعائى كردى كه به اين دعا دريا براى موسى شكافته شد و از فرعون نجات يافت، پس حضرت ابو سفيان را گفت كه: مشتى از ريگ به من ده، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريگ را گرفت و بر روى مشركان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» پس سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! اگر اين گروه هلاك شوند كسى عبادت تو نخواهد كرد.

پس چون انصار صداى عباس را شنيدند برگشتند و غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و لبيك گويان از حضرت گذشتند و از خجلت به نزديك حضرت نيامدند و به علم امير المؤمنين عليه السّلام ملحق شدند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از عباس پرسيد كه: آنها كيستند؟ عباس گفت: يا رسول اللّه! اينها انصارند، حضرت فرمود: اكنون تنور جنگ گرم شد؛ و ملائكه در آن وقت به نصرت مسلمانان فرود آمدند و هوازن رو به هزيمت آوردند و به هر سو مى گريختند و مردم صداى اسلحۀ ملائكه را از ميان هوا مى شنيدند و كسى را نمى ديدند، پس حضرت بر مشركان غالب شد و مالها و زنان و فرزندان ايشان را به غنيمت گرفت چنانكه حق تعالى فرموده است لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ يعنى: «بتحقيق كه يارى داد شما را خدا در مواطن بسيار-و موافق حديث هشتاد موطن

ص: 1213

بود (1)-و در روز حنين يارى داد شما را در وقتى كه تعجب آورد شما را بسيارى لشكر، پس بسيارى لشكر هيچ فايده اى نبخشيد شما را و منهزم شديد و زمين گشاده بر شما تنگ شد پس پشت گردانيديد گريختگان» ، ثُمَّ أَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ عَذَّبَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذلِكَ جَزاءُ اَلْكافِرِينَ (2)«پس فرستاد خدا آرام خود را بر پيغمبرش و بر مؤمنان و فرستاد لشكرها-از ملائكه-كه شما آنها را نديديد و عذاب كرد آنها را كه كافر بودند-به كشته شدن و اسير شدن و غارت يافتن-و اين است جزاى كافران» (3).

و در احاديث معتبره از امام رضا عليه السّلام منقول است كه: «سكينه» بادى است خوشبو و نيكو كه از بهشت مى وزد و صورتى دارد مانند صورت آدمى و با پيغمبران مى باشد (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: مردى از بنى نضر بن معاويه كه او را شجرة بن ربيعه مى گفتند بعد از آنكه اسير شد در دست مسلمانان از ايشان مى پرسيد كه: كجا رفتند آن اسبان ابلق و آن مردان سفيدپوش كه بر آنها سوار بودند؟ ما بدست آنها كشته شديم و شما را در ميان آنها مانند خالى مى ديديم از كمى، اكنون آنها را در ميان شما نمى بينيم؛ مسلمانان گفتند: آنها ملائكه بودند كه خدا به يارى ما فرستاده بود. آنچه مذكور شد موافق روايت على بن ابراهيم بود (5).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت خواست كه متوجه حنين شود عرض كردند كه: صفوان بن اميّه صد زره دارد، حضرت فرستاد و از او طلبيد، او گفت: يا محمد! آيا به غصب مى گيرى زره هاى مرا؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه بلكه به عاريه مى گيرم به شرط آنكه اگر تلف شود من تاوان بدهم-و در احاديث واقع شده است كه از آن

ص: 1214


1- . رجوع شود به معاني الاخبار 218 و كافى 7/463 و مجمع البيان 5/17.
2- . سورۀ توبه:25 و 26.
3- . تفسير قمى 1/286-288.
4- . من لا يحضره الفقيه 2/246؛ كافى 4/206؛ مجمع البيان 3/17-18.
5- . تفسير قمى 1/288.

روز مقرر شد كه اگر شرط ضمان در عاريه بكنند لازم شود (1)-پس او زره ها را داد و حضرت بر اصحاب خود قسمت فرمود و روانه شد با دو هزار نفر از لشكر مكه و ده هزار نفر از آنها كه با خود آورده بود (2).

و بيرون رفتن آن حضرت در آخر ماه رمضان يا اول ماه شوال سال هشتم هجرت بود (3).

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: حضرت متوجه جنگ حنين شد با ده هزار كس پس اكثر مسلمانان چنان گمان مى بردند كه مغلوب نخواهند شد به سبب بسيارى لشكر مسلمانان و وفور تهيه و اسلحۀ ايشان، و ابو بكر در آن روز گفت: عجب لشكرى جمع شده اند امروز ما مغلوب نخواهيم شد، و چشم زد لشكر را-و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

چشم زدند لشكر مرا، و ياورى كه از او به مسلمانان رسيد در آن روز اين بود و حق تعالى خواست بر ايشان ظاهر كند كه نصرت شما بر بسيارى لشكر و اسلحه نيست بلكه به اعانت و يارى من است، و اعتماد بر غير حق تعالى نبايد كرد-پس چون در برابر لشكر كفار آمدند با قبح وجوه گريختند و كسى بغير از ده نفر در خدمت حضرت نماند كه نه نفر ايشان از بنى هاشم و دهم ايشان ايمن پسر امّ ايمن بود و او شهيد شد، و آن نه نفر ثابت قدم ماندند تا آنكه گريختگان به تدريج برگشتند و ملحق شدند و حق تعالى در باب چشم زدن ابو بكر فرستاد آن آيه را إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ. . . و مؤمنانى كه خدا با پيغمبر ياد كرد كه سكينۀ خود را بر ايشان فرستاد: امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود با هشت نفر ديگر از فرزندان هاشم كه يكى عباس بود و جانب راست حضرت را داشت، و فضل پسر عباس در جانب چپ حضرت بود، و ابو سفيان پسر حارث كه پسر عم حضرت بود نه پدر معاويه، او زين استر حضرت را داشت در هنگامى كه استر رم كرده بود و قرار نمى گرفت، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در پيش روى حضرت شمشير مى زد و كفار را از آن حضرت دفع

ص: 1215


1- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/167.
2- . مجمع البيان 3/18؛ تاريخ طبرى 2/167.
3- . مجمع البيان 3/18.

مى كرد (1)، و ربيعه پسر حارث بن عبد المطلب، و عبد اللّه پسر زبير بن عبد المطلب، و عتبه و معتب پسران ابو لهب بر دور حضرت بودند، ديگر همۀ لشكر از مهاجران و انصار گريختند (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر از نوفل پسر حارث بن عبد المطلب روايت كرده است كه او گفت: در روز حنين همۀ صحابه گريختند بغير از هفت نفر از فرزندان عبد المطلب كه آنها عباس و پسرش فضل و على عليه السّلام و برادرش عقيل و ابو سفيان و ربيعه و نوفل كه پسران حارث بن عبد المطلب بودند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شمشير را از غلاف كشيده بود و بر استر دلدل سوار بود و بر كافران حمله مى كرد و رجزى مى خواند به اين مضمون: منم پيغمبر بى دروغ و كذب و منم فرزند عبد المطلب.

حارث پسر نوفل گفت كه: من از فضل پسر عباس شنيدم كه گفت: چون پدرم عباس در آن روز ديد كه همه گريختند نظر كرد و حضرت امير المؤمنين را نديد گفت: در چنين وقتى فرزند ابو طالب پيغمبر را مى گذارد و مى گريزد با آن مردانگيها كه او در جنگهاى ديگر كرده است.

پس من گفتم: اى پدر! زبان خود را از پسر برادرت كوتاه دار.

گفت: مگر على حاضر است؟

گفتم: نظر كن در پيش صف او در ميان لشكر مخالف است و شمشير مى زند.

گفت: او را نشان من ده.

گفت: در ميان آن غبار كه بلند شده است نظر كن.

چون نظر كرد پرسيد كه: آن برق چيست كه مى بينم؟

گفت: برق شمشير اوست كه آتش در جان مشركان افكنده و روح وخيم ايشان را به آتش جحيم مى رساند و شجاعان معركۀ قتال را به سيلاب تيغ بى دريغ خود به گودال زوال

ص: 1216


1- . در متن عربى «نوفل پسر حارث» نيز از جملۀ ثابت قدمان بود كه ظاهرا از اين روايت جا افتاده است، و با اضافۀ نوفل تعداد ثابت قدمان كه هشت نفر بغير از امير المؤمنين عليه السّلام بودند درست مى شود.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/140-141.

مى فرستد و آن حيدر كرار است كه به صولت ذو الفقار آتش بار باد نخوت از سرهاى اشرار بيرون كرده ايشان را بر خاك هلاك مى افكند.

چون پدرم نيك نظر كرد و ضربت حيدرى را ديد گفت: نيكوكار است و فرزند نيكو كردار است عم و خال او فداى او گردند.

فضل گفت كه: در آن روز حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چهل نفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دونيم درست كرده بود حتى بينى و ذكر كه نصف بينى و نصف ذكر ايشان در يك نيم بدن ايشان بود و نصف ديگر در نيم ديگر؛ و فضل گفت: ضربت آن حضرت هميشه بكر بود يعنى به ضربت اول به دونيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز حنين چهل نفر از مشركان را بدست حق پرست خود به جهنم فرستاد (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون در روز حنين مسلمانان گريختند و نه نفر از فرزندان عبد المطلب دور استر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشتند مالك بن عوف پيش تاخت و مى گفت: محمد را به من بنمائيد، چون حضرت را ديد بر حضرت حمله كرد و ايمن بن امّ ايمن سر راه بر او گرفت و او ايمن را شهيد كرد و هر چند خواست كه اسبش را به جانب حضرت براند اسبش اطاعت او نكرد، و در آن وقت كلده برادر صفوان بن اميه فرياد كرد كه: امروز سحر محمد باطل شد، و صفوان هنوز مسلمان نشده بود به برادر خود گفت كه: ساكت شو خدا دهنت را بشكند بخدا سوگند كه اگر مردى از قريش پادشاه ما باشد بهتر است از آنكه مردى از هوازن پادشاه ما باشد (3).

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون لشكر حضرت گريختند شب تارى بود

ص: 1217


1- . امالى شيخ طوسى 574-575.
2- . كافى 8/376.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 114-115.

و مشركان از درها و بيغوله ها بيرون آمدند با شمشيرها و نيزه ها و تيرها، پس حضرت روى انور خود را به جانب گريختگان برگردانيد و مانند ماه شب چهارده روشنى داد كه همه حضرت را ديدند و ندا كرد مسلمانان را كه: چه شد آن پيمانها كه با خدا كرديد؟ و حق تعالى صداى آن حضرت را به همه رسانيد و هر كه صداى آن حضرت را شنيد برگشت و رو به لشكر مشركان روانه شد، و در آن وقت مردى از هوازن كه علم سياهى بر سر نيزۀ بلندى بسته بود در پيش لشكر كفار مى آمد و بر شتر سرخى سوار بود، و چون ظفر مى يافت بر مسلمانى او را مى كشت و چون فارغ مى شد علم را بلند مى كرد كه كفار مى ديدند و از پى او مى آمدند و رجزى مى خواند و به جرأت تمام مى آمد و نام او ابو جرول بود، پس حضرت امير عليه السّلام متوجه او شد و اول ضربتى بر شتر ابو جرول زد كه شترش افتاد و بعد از آن ضربتى بر آن ملعون زد و او را به دونيم كرد.

و چون ابو جرول كشته شد كفار رو به هزيمت آوردند و مسلمانان در عقب ايشان تاختند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه: خداوندا! چنانكه اول قريش را زهر عذاب و وبال چشانيدى آخر ايشان را شهد عطا و نوال بچشان.

پس مسلمانان ظفر يافتند و شمشير بر كافران گذاشتند و اسير مى كردند و امير المؤمنين عليه السّلام در پيش لشكر مى رفت و مى زد و مى انداخت تا چهل نفر ايشان را به قتل رسانيد، و چون آفتاب بلند شد حضرت فرمود ندا كنند در ميان مسلمانان كه: دست از كشتن مشركان بازداريد و هر كه اسيرى در دست آورده باشد او را نكشد.

و در آن روز ابن الاكوع را اسير كردند و او جاسوس قبيلۀ هذيل بود در روز فتح مكه به جاسوسى از جانب ايشان به نزد حضرت آمده بود، چون عمر او را اسير ديد و چنانكه مكرر معلوم شد كه عادت آن نامرد چنان بود كه در وقت كارزار فرار را بر قرار اختيار كند و چون اسير را دست بسته ببيند اظهار جرأت و جلادت و بى رحمى نمايد به مردى از انصار گفت: اين آن دشمن خداست كه به نزد ما به جاسوسى آمده بود و اكنون اسير شده است او را بكش، آن انصارى فريب او را خورد و اسير را به قتل رسانيد، چون آن خبر به حضرت رسيد بسيار متألم گرديد و فرمود: من نگفتم اسيران را مكشيد؟ و بعد از آن جميل بن معمر

ص: 1218

را كشتند در وقتى كه اسير شده بود، پس حضرت بسيار در غضب شد و به نزد انصار فرستاد كه: من مگر نگفتم كه اسيران را مكشيد؟ ايشان گفتند: ما به گفتۀ عمر كشتيم.

پس حضرت رو از ايشان گردانيد و از ايشان در خشم شد تا آنكه عمير بن وهب آمد و از جانب انصار معذرت بسيار طلبيد تا حضرت ايشان را بخشيد (1)؛ در اول جنگ ابو بكر حضرت را رنجانيد و در آخر جنگ عمر آن جناب را ملول گردانيد.

و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از شيبة بن عثمان بن ابى طلحۀ عبدرى كه گفت: من كينه اى عظيم از محمد در دل داشتم به سبب آنكه از قبيلۀ بنى عبد الدار از خويشان من هشت نفر از علمداران نامدار در جنگ احد به شمشير حيدر كرار كشته شده بود، و پيوسته در كمين بودم كه فرصتى بيابم و كينۀ خود را از او بكشم و در روز فتح مكه نااميد شدم، و چون جنگ حنين پيش آمد به آن جنگ رفتم شايد فرصتى بيابم، در وقت گريختن مسلمانان فرصت را غنيمت دانسته از جانب راست حضرت در آمدم عباس را ديدم گفتم: او عم اوست و ترك يارى او نخواهد كرد، پس از جانب چپ در آمدم و ابو سفيان پسر حارث را ديدم گفتم: اين پسر عم اوست و او را يارى خواهد كرد، چون از عقب حضرت آمدم و كسى را نيافتم و شمشير را كشيدم ناگاه شعلۀ آتشى ديدم كه ميان من و آن حضرت حايل شد و نزديك شد كه مرا بسوزد پس دست بر ديدۀ خود گذاشتم و به عقب رفتم، پس حضرت رو به من آورد و فرمود كه: اى شيبه! نزديك من بيا، چون نزديك آن حضرت رفتم دست بر سينۀ من گذاشت و گفت: خداوندا! شيطان را از او دور گردان، چون چنين كرد و نظر بر او افكندم او را چنان دوست داشتم كه از چشم و گوش خود دوست تر مى داشتم، پس فرمود: اى شيبه! برو با كفار جنگ كن، رفتم و چنان به اهتمام جنگ مى كردم كه اگر پدرم در برابر من مى آمد او را مى كشتم براى يارى آن حضرت، پس چون جنگ منقضى شد و به خدمت آن حضرت رفتم فرمود كه: آنچه خدا براى تو خواست بهتر بود از آنچه تو خود براى خود خواسته بودى؛ و آنچه در خاطر

ص: 1219


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/142-145.

من گذشته بود كه بغير از خدا كسى بر آنها اطلاع نداشت براى من نقل كرد و من به آن سبب مسلمان شدم (1).

و ايضا شيخ طبرسى از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه: مردى از مشركان كه در جنگ حنين حاضر بود براى من نقل كرد كه: چون ما با لشكر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ملاقات كرديم در آن جنگ به قدر دوشيدن گوسفندى لشكر مسلمانان در برابر ما نايستادند كه گريختند، چون ايشان را گريزانديم ايشان را تعاقب كرديم تا رسيديم به رسول خدا كه بر استر اشهبى سوار بود و ايستاده بود، چون به نزديك آن حضرت رسيديم مردان سفيد روئى رو به ما آوردند و گفتند: «شاهت الوجوه» قبيح باد روهاى شما برگرديد، پس ما برگشتيم و مسلمانان از پى ما برگشتند، و ما دانستيم كه ايشان ملائكه بودند (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز حنين چهار هزار اسير و دوازده هزار شتر بدست مسلمانان آمد بغير آنچه از ساير اموال بدست ايشان آمد كه عدد آنها را خدا مى داند، و حضرت اموال و سبايا را به «جعرانه» فرستاد با بديل بن ورقا و خود با لشكر تعاقب كفار نمود؛ و گويند كه صد نفر از مشركان در آن جنگ كشته شدند (3).

و زهرى روايت كرده است كه: در آن جنگ شش هزار اسير بدست مسلمانان آمد و حساب اموال و مواشى و انعام را خدا مى داند كه چه مقدار بود (4).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: چون حق تعالى جمعيت مشركان را در حنين به تفرق مبدل گردانيد، بقية السيف ايشان دو طايفه شدند، پس اعراب و هر كه تابع ايشان شد به اوطاس رفتند، و قبيلۀ ثقيف و هر كه تابع ايشان شد به طايف رفتند و مالك بن عوف با ايشان رفت و در قلعۀ طايف متحصن شدند، پس حضرت ابو عامر اشعرى را با

ص: 1220


1- . رجوع شود به اعلام الورى 115 و خرايج 1/117 و 118 و مغازى 3/909-910 و دلائل النبوة 5/145 با تفاوتهايى اندك.
2- . مجمع البيان 3/19.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 116 و مجمع البيان 3/19.
4- . مجمع البيان 3/19؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/264.

ابو موسى اشعرى و گروهى بسوى اوطاس فرستاد و ابو سفيان بن حرب ملعون را بسوى طايف فرستاد.

اما ابو عامر پس علم را گرفت و پيش رفت و جهاد كرد تا كشته شد، و مسلمانان ابو موسى را گفتند كه: تو پسر عم اميرى و او كشته شد تو علم را بردار و جنگ كن، پس ابو موسى علم را گرفت و مسلمانان جنگ كردند تا فتح كردند؛ و اما ابو سفيان پس ثقيف با او جنگ كردند و او گريخت و به خدمت حضرت آمد و گفت: مرا با جماعتى فرستادى كه به استعانت ايشان دلو آب از چاه نمى توان كشيد از هذيل و اعراب و به اين سبب من گريختم، حضرت متعرض جواب او نشد و خود با عسكر نصرت اثر در ماه شوال به دولت و اقبال متوجه طايف شد و زياده از ده روز ايشان را محاصره كرد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را با گروهى فرستاد كه هر چه را بيابند پامال كنند و هر بتى را بيابند بشكنند، چون حضرت متوجه شد لشكر گرانى از قبيلۀ خثعم به جنگ آن حضرت آمدند و در اول صبح كه هوا تاريك بود و التقاء فريقين واقع شد و مردى از دليران ايشان كه او را شهاب مى گفتند از لشكر ايشان بيرون آمد و مبارز طلبيد، حضرت امير عليه السّلام فرمود: كيست كه متعرض مبارزۀ او شود؟ هيچ كس جواب نگفت، چون حضرت ديد كه كسى جرأت بر مبارزۀ او نمى كند خود برخاست كه به جنگ او رود، پس ابو العاص بن ربيع كه شوهر زينب خاتون بود پيش آمد و گفت: يا امير المؤمنين! من مى روم و كفايت شر او مى كنم، حضرت فرمود كه: نه من مى روم و اگر كشته شوم تو امير لشكر باش، و چون شهاب اللّه ثاقب به نزديك آن شهاب خايب رسيد او را به يك ضربت به جهنم فرستاد و لشكر او را گريزاند و رفت و جميع بتهاى ايشان را شكست و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت نمود و هنوز حضرت مشغول محاصرۀ اهل طايف بود، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را ديد تكبير فتح گفت و دست حضرت را گرفت و با او به خلوت به كنارى رفت و راز دور و درازى با آن حضرت گفت (1).

ص: 1221


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/151-152 و اعلام الورى 116-117 و مجمع البيان 3/19.

و خاصه و عامه به طرق بسيار از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده اند كه: چون حضرت سيد انبياء با اشرف اوصيا خلوت كرد و با او راز مى گفت، رئيس اشقيا عمر بن الخطاب پيش رفت و گفت: به او راز مى گوئى به خلوت و ما را دور مى كنى؟

حضرت فرمود: اى عمر! من با او راز نگفتم بلكه خدا با او راز گفت (1).

عمر از روى غضب برگشت و گفت: اين هم مثل آن است كه در روز حديبيه به ما گفتى كه داخل مسجد الحرام خواهيد شد و داخل نشديم و برگشتيم.

حضرت از عقب او صدا زد كه: من كى گفتم كه در آن سال داخل خواهيد شد؟ و آخر داخل شديد.

پس از قلعۀ طايف نافع بن غيلان با جماعتى از ثقيف بيرون آمدند و حضرت رسول حضرت امير عليه السّلام را به جنگ ايشان فرستاد و در وادى «وج» ايشان را ملاقات كرد و نافع را به قتل رسانيد و مشركان گريختند، و از كشته شدن نافع و گريختن آن جماعت رعب عظيم در دل اهل قلعه افتاد و جمعى از ايشان از قلعه به زير آمدند و مسلمان شدند (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: در ايام محاصرۀ طايف جماعتى از غلامان اهل قلعه به زير آمدند و مسلمان شدند، يكى از آنها ابو بكره بود كه غلام حارث بن كلده بود، و ديگرى منبعث كه نام او مضطجع بود و حضرت او را منبعث نام كرد، و ديگرى وردان كه غلام عبد اللّه بن ربيعه بود.

چون گروه طايف به خدمت آمدند و مسلمان شدند گفتند: يا رسول اللّه! غلامان ما كه به نزد تو آمده اند به ما پس ده، حضرت فرمود: نمى دهم، ايشان آزادكرده هاى خدايند (3).

ص: 1222


1- . اعلام الورى 117؛ ارشاد شيخ مفيد 1/153. و نيز رجوع شود به سنن ترمذى 5/597 و مناقب ابن المغازلى 143-145 و تاريخ بغداد 7/402 و كفاية الطالب 328 و اسد الغابة 4/101 و جامع الاصول 9/474.
2- . اعلام الورى 116 و 117.
3- . رجوع شود به اعلام الورى 116 و دلائل النبوة 5/159 و مغازى 3/931-932.

و شيخ مفيد از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اهل طايف را محاصره نمود، ده روز يا هفده روز قلعه مفتوح نشد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد در وقت گرمى هوا و فرمود: أيها الناس! من شفيع شما و فرط شمايم و وعده گاه من و شما حوض كوثر است و شما را در باب عترت و اهل بيت خود وصيت به خير مى كنم؛ پس فرمود: بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه البته برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را يا مى فرستم بسوى شما مردى را كه از من باشد و بمنزلۀ جان من باشد تا گردنهاى شما را بزند و فرزندان شما را اسير كند.

پس بعضى از مردم گمان كردند كه آن مرد ابو بكر است و بعضى گمان كردند كه عمر است، پس دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و گفت: آن مرد اين است (1).

و ايضا شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ هوازن فارغ شد به نزد قلعۀ طايف رفت و اهل «وج» را چند روز محاصره كرد، پس ايشان التماس كردند كه: از سر قلعۀ ما برخيز تا رسولان ما به نزد تو آيند و با تو شرطها بكنند، حضرت چون به مكه آمد رسولان ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: مسلمان مى شويم اما قبول نماز و زكات نمى كنيم، حضرت فرمود:

خيرى نيست در دينى كه در آن ركوع و سجود نباشد، بحق آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه البته برپا مى داريد نماز را و مى دهيد زكات را و اگر نه مى فرستم بسوى شما مردى را كه از من بمنزلۀ جان من است تا بزند گردن مردان شما را و اسير كند فرزندان شما را؛ پس دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و بلند كرد و گفت: اين است آنكه گفتم.

چون آن جماعت برگشتند به طايف و خبر دادند ايشان را به آنچه از حضرت شنيده بودند ايشان اقرار كردند به نماز و اقرار كردند به هر شرطى كه حضرت بر ايشان گرفت، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هيچ اهل مملكتى و امتى بر من عاصى نمى شوند مگر

ص: 1223


1- . در كتب شيخ مفيد كه در دسترس ما بود يافت نشد؛ امالى شيخ طوسى 504 روزهاى محاصره را 18 يا 19 روز ذكر نموده است.

آنكه بسوى ايشان مى افكنم تير خدا را، گفتند: يا رسول اللّه! تير خدا كدام است؟ فرمود:

على بن ابى طالب است نفرستاده ام او را در هيچ لشكرى مگر آنكه ديدم كه جبرئيل از جانب راست او مى رفت و ميكائيل از جانب چپ او مى رفت و ملكى از پيش او مى رفت و ابرى او را سايه مى كرد تا حق تعالى آن حبيب و دوست مرا نصرت و يارى مى داد (1).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم محاصره نمود اهل طايف را، عيينة بن حصين گفت: مرا رخصت دهيد تا به نزد اهل قلعه روم و با ايشان سخن بگويم، چون حضرت او را رخصت داد و داخل قلعه شد گفت: مرا امان مى دهيد كه به نزديك شما آيم و سخنى چند بگويم؟ گفتند: بلى، و ابو محجن او را شناخت پس گفت:

نزديك بيا. چون داخل شد بر ايشان گفت: پدر و مادرم فداى شما باد مرا خوش حال كرد آنچه ديدم از شما، و در ميان عرب بغير شما كسى نيست، بخدا سوگند كه در ميان اصحاب محمد مثل شمائى نيست و مقام ايشان اندكى واقع شد و طعام شما بسيار است و آب شما وافر است، صبر كنيد و قلعه را مدهيد.

چون بيرون رفت قبيلۀ ثقيف به ابو محجن گفتند: ما نخواستيم داخل شدن او را بر ما و مى ترسيم كه خبر دهد محمد را به خللى كه مشاهده كرده باشد در ما يا در قلعۀ ما، ابو محجن گفت كه: من او را بهتر مى شناسم از شما، در ميان ما كسى نيست كه عداوتش نسبت به محمد مثل او باشد هر چند در ميان لشكر اوست.

چون برگشت بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: من به ايشان گفتم كه داخل شويد در اسلام بخدا سوگند كه محمد از ميان ديار شما بيرون نمى رود تا شما از قلعه بيرون آئيد پس امانى از آن حضرت از براى خود بگيريد؛ و ايشان را بسيار ترسانيدم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: دروغ مى گوئى، و چنين و چنان گفتى به ايشان -و آنچه گفته بود حضرت به او نقل كرد-و گروهى از صحابه او را معاتبه كردند و او نادم

ص: 1224


1- . امالى شيخ طوسى 504-505.

و پشيمان شد و گفت: استغفار مى كنم از خدا و توبه مى كنم و ديگر چنين نخواهم كرد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در باب اهل قلعۀ طايف با اصحاب خود مشورت فرمود، سلمان فارسى گفت: يا رسول اللّه! من چنان مصلحت مى دانم كه منجنيقى نصب كنيد بر قلعۀ ايشان، پس حضرت امر فرمود كه منجنيقى ساختند و دو دبه بر آن نصب كردند، پس اهل قلعه آتشى انداختند و دبه ها را سوختند؛ پس حضرت امر فرمود كه درختان انگور ايشان را قطع كردند و سوزاندند، سفيان بن عبد اللّه ثقفى از بالاى قلعه ندا كرد كه: چرا مالهاى ما را قطع مى كنى اگر تو بر ما غالب شوى مال تو خواهد بود و اگر تو غالب نشوى از براى خدا و رحم، مال ما را واگذار؛ پس حضرت فرمود: وامى گذارم از براى خدا و رحم (2).

و روايتى وارد شده است كه: محاصرۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اهل طايف را سى شب شد يا نزديك به آن، پس برگشت و بعد از آن گروه اهل طايف آمدند و مسلمان شدند (3).

شيخ طوسى به سند معتبر از ابو ذر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه رسولان اهل طايف به خدمت آن حضرت آمده بودند فرمود: بخدا سوگند كه يا نماز را برپا مى داريد و زكات را ادا مى كنيد يا مى فرستم بر شما مردى را كه بمنزلۀ جان من است و خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند تا شمشير بر سر شما فرود آورد، پس گردن كشيدند براى اين فضيلت اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس حضرت دست على بن ابى طالب را گرفت و بلند كرد و فرمود كه: اين است آن مرد؛ پس ابو بكر و عمر گفتند: ما نديده بوديم هرگز فضيلتى براى كسى مثل آنكه امروز از براى على ديديم (4).

و در احاديث معتبره از طريق خاصه و عامه منقول است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 1225


1- . خرايج 1/118-119.
2- . اعلام الورى 117؛ مغازى 3/927-928.
3- . اعلام الورى 118؛ مناقب ابن شهرآشوب 1/264.
4- . امالى شيخ طوسى 579.

در روز شورى از جمله حجتهاى خود فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او گفته باشد كه دست بازمى دارند بنو وليعه از معارضۀ من يا مى فرستم بسوى ايشان مردى را كه بمنزلۀ جان من است و طاعت او طاعت من و معصيت او معصيت من است كه ايشان را به شمشير فروگيرد بغير از من؟ همه گفتند: نه (1).

پس فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه در روز طايف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با او راز گفته باشد پس ابو بكر و عمر گفته باشند كه: با على راز مى گوئى و از ما پنهان مى دارى، حضرت در جواب ايشان فرموده باشد كه: من خود با او راز نگفتم بلكه خدا مرا امر كرد كه با او راز بگويم بغير از من؟ گفتند: نه (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون حضرت از محاصرۀ طايف برگشت، با اصحاب خود بسوى «جعرانه» آمد و در آنجا غنيمتهاى روز حنين را قسمت نمود در ميان آن جماعتى كه تأليف قلب ايشان مى نمود از قريش و ساير عرب و به انصار قليلى و كثيرى از آن غنيمت نداد. و بعضى گفته اند كه: به انصار اندكى داد و اكثر را به نو مسلمان شدگان داد براى تأليف قلب ايشان.

و گفته اند كه: ابو سفيان بن حرب را صد شتر داد، و معاويه پسر او را صد شتر داد، و حكيم بن حزام را كه از قبيلۀ بنى اسد بود صد شتر داد، و نضر بن حارث را صد شتر داد، و علاء بن حارثۀ ثقفى را صد شتر داد، و حارث بن هشام را صد شتر داد، و جبير بن مطعم را صد شتر داد و مالك بن عوف را صد شتر داد.

و بعضى گفته اند كه: علقمة بن علاثه، و اقرع بن حابس، و عيينة بن حصن هر يك را صد شتر داد، و عباس بن مرداس شاعر را چهار شتر داد پس عباس در غضب شد و شعرى چند گفت متضمن شكايت از آن حضرت، چون آن خبر به حضرت رسيد حضرت

ص: 1226


1- . خصال 555؛ مناقب خوارزمى 222.
2- . احتجاج 1/327.

امير المؤمنين را گفت: يا على! عباس را ببر و زبانش را قطع كن، عباس گفت: چون على دست مرا گرفت و برد گفتم: يا على! آيا زبان مرا خواهى بريد؟ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: آنچه پيغمبر فرموده است در باب تو به عمل خواهم آورد، پس پاره اى ديگر كه راه رفتيم بار ديگر گفتم: يا على! زبان مرا خواهى بريد؟ باز حضرت همان جواب داد. گفت:

تا آنكه مرا داخل حظيره اى كرد از حظيرها كه در آنها شتران بودند و فرمود كه: از چهار شتر تا صد شتر هر قدر مى خواهى از براى خود اختيار كن، من گفتم: پدر و مادرم فداى شما باد چه بسيار كريم و بردبار و دانا و نيكوكرداريد؛ پس على فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار شتر به تو داد و تو را با مهاجران قرار داد، اگر خواهى چهار شتر را بگير و با مهاجران در فضيلت شريك باش، و اگر خواهى صد شتر را بگير و با آنها كه صد شتر گرفته اند رفيق باش، من به على گفتم كه: آنچه تو مى فرمائى من اختيار مى كنم، حضرت فرمود: مصلحت تو را در آن مى بينم كه چهار شتر بگيرى و با مهاجران باشى. پس عباس راضى شد و برگشت.

و گروهى از انصار از اين قسمت برنجيدند و سخنان قبيح از ايشان صادر شد تا آنكه بعضى از ايشان گفتند كه: در روز احتياج با ما بود امروز كه خويشان و پسر عمان خود را ديد ما را فراموش كرد، چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حال را در انصار مشاهده كرد حكم فرمود كه انصار در يك موضع بنشينند و كسى غير ايشان با ايشان ننشيند. پس آن حضرت غضبناك بسوى ايشان آمد و كسى بغير از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت نبود.

پس فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم در هنگامى كه همه در كنار گودال آتش جهنم بوديد و حق تعالى به بركت من شما را نجات داد؟ گفتند: بلى خدا و رسول را بر ماست منت و نعمت و احسان.

و باز فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم و همه دشمنان يكديگر بوديد و شمشيرها بر روى يكديگر كشيده بوديد و حق تعالى به بركت من الفت در ميان دلهاى شما افكند؟ همه گفتند: بلى يا رسول اللّه.

باز فرمود: آيا من نبودم كه بسوى شما آمدم در وقتى كه ذليل و قليل بوديد و حق تعالى

ص: 1227

به بركت من شما را بسيار و عزيز گردانيد؟

و از اين باب نعمتهاى خود را بسيار بر ايشان شمرد و ساكت شد؛ پس فرمود: چرا جواب من نمى گوئيد؟

ايشان گفتند: چه جواب گوئيم تو را يا رسول اللّه؟ پدران و مادران ما همه فداى تو باد، تو را است منت و فضل و احسان بر ما و بر جميع عالميان.

حضرت فرمود كه: اگر خواهيد مى توانيد گفت كه: قوم تو، تو را راندند و تكذيب تو كردند و ما تصديق تو كرديم و تو را جا داديم، و ترسان بسوى ما آمدى و ما تو را ايمن گردانيديم.

پس صداى همه به گريه بلند شد و پيران ايشان به خدمت حضرت برخاستند و دست و پا و زانوى مباركش را بوسيدند و گفتند: راضى شديم از خدا و رسول خدا و اينك مالهاى ما همه از توست، اگر خواهى در ميان قوم خود قسمت كن.

پس حضرت فرمود: اى گروه انصار! آيا دلگير شديد از من براى آنكه قسمت كردم مالى را در ميان گروهى كه تازه به اسلام آمده بودند به جهت آنكه دل ايشان را به اسلام مايل گردانم و اعتماد بر قوت ايمان شما كردم و شما را به حسن اعتقاد شما گذاشتم؟ آيا راضى نيستيد كه ديگران گوسفند و شتر ببرند و رسول خدا سهم شما باشد و شما او را در سهم خود ببريد؟

پس رسول خدا فرمود كه: انصار مخصوصان منند و صندوق راز منند، اگر همۀ مردم به يك وادى بروند و انصار به راه ديگر بروند، هرآينه من به راه انصار خواهم رفتن و از ايشان جدا نخواهم شدن، خداوندا! بيامرز انصار را و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان انصار را (1).

كلينى و عياشى به سند حسن از زراره روايت كرده اند كه از حضرت امام محمد

ص: 1228


1- . رجوع شود به اعلام الورى 118-120 و ارشاد شيخ مفيد 1/145-148 و سيرۀ ابن هشام 4/492-493 و 498-499.

باقر عليه السّلام پرسيد از «مؤلفة قلوبهم» ، حضرت فرمود: ايشان گروهى بودند كه خدا را به يگانگى پرستيدند و ترك كردند عبادت بتها را و «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» گفتند و با اين حال شك داشتند به آنچه حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى ايشان مى آورد، پس حق تعالى امر كرد پيغمبرش را كه الفت دهد دلهاى ايشان را به مال و نوال شايد اسلام ايشان نيكو گردد و ثابت قدم گردند در دينى كه داخل شده اند در آن و اقرار به آن كرده اند، و بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز حنين تأليف كرد دلهاى سركرده هاى عرب را و اكابر قريش و مضر را مثل ابو سفيان بن حرب و عيينة بن حصين و اشباه ايشان از مردمان؛ پس در غضب شدند انصار و جمع شدند بسوى سعد بن عباده، پس حضرت ايشان را آورد بسوى جعرانه پس سعد بن عباده گفت: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى مرا در سخن گفتن؟ فرمود: بلى.

سعد گفت: اگر اين امرى كه از تو صادر شد كه قسمت كردى مالها را در ميان قوم خود امرى است كه خدا فرستاده است، ما راضى شديم؛ و اگر خدا نفرستاده است، ما راضى نيستيم.

پس حضرت رو كرد بسوى انصار و فرمود كه: آيا همه چنين مى گوئيد كه سيد شما سعد بن عباده گفت؟ ايشان گفتند: سيد ما خدا و رسول خداست.

پس حضرت بار ديگر از ايشان پرسيد تا آنكه در مرتبۀ سوم گفتند كه: ما نيز آن را مى گوئيم كه سعد گفت.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: از آن روز كه از انصار اين سخن صادر شد نور ايمان ايشان پست شد، پس حق تعالى سهمى در قرآن براى «مؤلفة قلوبهم» مقرر فرمود (1).

و چون سال ديگر شد دو برابر آن غنيمت كه در حنين گرفته بودند به بركت تأليف قلب آن جماعت بهم رسيد و گروه بسيار به اسلام در آمدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه اى

ص: 1229


1- . كافى 2/411؛ تفسير عياشى 2/91-92.

خواند و فرمود: اى گروه مردمان! آنچه من كردم بهتر بود يا آنچه شما مى گفتيد؟ اكنون چندين برابر آنچه به ايشان دادم در روز حنين براى من آوردند و گروه بسيار به اسلام در آمدند، بحق آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست كه من دوست مى دارم كه نزد من آن قدر مال باشد كه به هر كس ديۀ او را بدهم تا مسلمان شود (1).

و عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه: در روز قسمت حنين مردى از انصار گفت: اين چه قسمت است كه پيغمبر مى كند؟ خدا هرگز چنين قسمتى را نخواهد! پس يكى از صحابه به او گفت: اى دشمن خدا! آيا در حق رسول خدا چنين سخن مى گوئى؟ و به خدمت حضرت آمد و سخن آن انصارى را نقل كرد، پس حضرت فرمود: برادرم موسى عليه السّلام را قوم او زياده از اين آزار كردند و او از براى خدا صبر كرد؛ و حضرت در روز حنين به هر مردى از «مؤلفة قلوبهم» صد شتر داد (2).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند از ابو سعيد خدرى و غير او كه: در روز حنين كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قسمت غنيمتها مى فرمود، مردى از بنى تميم كه او را ذو الخويصره مى گفتند به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! عدالت كن در قسمت كردن.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم كى عدالت خواهد كرد؟

پس عمر بن خطاب گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت بده كه او را گردن بزنم.

حضرت فرمود: بگذار او را كه او اصحابى چند خواهد داشت كه شما نمازهاى خود را در جنب نماز ايشان كم خواهيد شمرد و روزۀ خود را در جنب روزۀ ايشان حقير خواهيد دانست و پيوسته قرآن خواهند خواند و قرآن ايشان از گردن ايشان بالاتر نخواهد رفت و از اسلام بيرون خواهند رفتن چنانكه تير از نشانه بدر مى رود، و علامت ايشان مرد سياهى خواهد بود كه بر يكى از بازوهاى او گوشتى مانند پستان زنان آويخته باشد،

ص: 1230


1- . تفسير عياشى 2/92.
2- . تفسير عياشى 2/92.

و ايشان خروج خواهند كرد بر بهترين گروهى از مردمان.

ابو سعيد گفت: گواهى مى دهم كه اين سخن را از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم و گواهى مى دهم كه در خدمت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بودم در جنگ خوارج و شنيدم كه آن حضرت امر كرد كه در ميان جنگ گاه گرديدند و آن مرد را پيدا كردند با آن علامتى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود (1).

و ايضا شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز حنين كه حضرت قسمت غنيمت مى فرمود، چون غنيمت آخر شد حضرت سوار شد و مردان از پيش مى دويدند و مى گفتند: يا رسول اللّه! قسمتى به ما بده، تا آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملجأ كردند بسوى درختى و ردا از دوش مباركش كشيدند، پس آن جناب فرمود كه: أيها الناس! پس دهيد رداى مرا، بحق آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه اگر به عدد درختان زمين نزد من شتر و گاو و گوسفند باشد هرآينه همه را قسمت كنم ميان شما و مرا بخيل و ترسان نخواهيد يافت؛ پس حضرت موئى از كوهان شترى كند و فرمود: بخدا سوگند كه از غنيمت شما به قدر اين مو متصرف نشدم بغير از خمس و آن را نيز به شما مى دهم، پس از غنيمت چيزى خيانت مكنيد و پس دهيد آنچه برده ايد اگر چه به قدر سوزن و ريسمان باشد، بدرستى كه دزدى غنيمت موجب عيب و عار و باعث دخول نار است.

پس مردى از انصار برخاست و قدرى از رشتۀ تابيده آورد و گفت: يا رسول اللّه! اين را برداشته بودم كه جل شترم را با آن بدوزم.

فرمود: آنچه حقّ من بود از آن گذشتم.

آن مرد گفت: هرگاه كار چنين تنگ است مرا احتياجى به اين رشته نيست؛ و از دست خود انداخت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ذى قعده از جعرانه متوجه مكۀ معظمه گرديد و احرام

ص: 1231


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/148-149 و اعلام الورى 121 و خرايج 1/68 و صحيح مسلم 2/744 -745 و دلائل النبوة 6/427 و تفسير بغوى 2/301-302 و مناقب خوارزمى 182.

به عمره بست و بعد از فارغ شدن از عمره بسوى مدينه برگشت و معاذ بن جبل را امير اهل مكه نمود؛ و به روايت ديگر عتاب بن اسيد را والى گردانيد و معاذ بن جبل را با او گذاشت كه مسائل دين را تعليم اهل مكه نمايد (1).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: هيچ روز بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دشوارتر از روز حنين نگذشت به سبب آنكه اكثر قبائل عرب در آن جنگ اتفاق بر عداوت آن حضرت نموده بودند (2).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: از جمله سبى ها كه در حنين گرفته بودند دختر حليمه دايۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، چون او را در بالاى سر حضرت بازداشتند گفت:

من خواهر تو، دختر حليمه ام كه مرا اسير كرده اند.

حضرت رداى مبارك خود را براى او پهن كرد و او را روى او نشاند و با او بسيار سخن گفت و احوال بسيار از او سؤال نمود (3).

و به روايت معتبر ديگر: چون برادرش را آوردند اين قدر تعظيم نفرمود كه آن دختر را فرمود، از سبب آن پرسيدند، فرمود: آن دختر نسبت به پدر و مادر خود نيكوكارتر بود (4).

پس شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون گروه هوازن در جعرانه به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و مسلمان شدند گفتند: يا رسول اللّه! ما را اصلى و عشيره اى هست و بر تو مخفى نيست بلا و شدتى كه ما را دريافته است پس منت گذار بر ما تا خدا منت گذارد بر تو، پس خطيب ايشان برخاست و او را زهير بن صرد مى گفتند و گفت: يا رسول اللّه! اگر ما شير داده بوديم حارث بن ابى شمر يا نعمان بن منذر را و بعد از آن بر ما دست مى يافتند چنانكه تو بر ما دست يافته اى هرآينه احسان بسيار به ما مى كردند و تو از همه كس نيكوترى و در اين حظيرها خاله هاى تو و دختران خاله هاى تو و محافظت كنندگان تو

ص: 1232


1- . اعلام الورى 121-122.
2- . علل الشرايع 462، و در آن بجاى حنين، خيبر ذكر شده است.
3- . اعلام الورى 120. و نيز رجوع شود به مغازى 3/913 و تاريخ طبرى 2/171.
4- . كافى 2/161.

و دختران محافظت كنندگان تو اسير و در بندند و ما از تو مالى طلب نمى كنيم بلكه زنان و فرزندان خود را طلب مى كنيم؛ و پيش از آمدن ايشان حضرت بسيارى از اسيران را در ميان صحابه قسمت كرده بود، چون خواهرش با او سخت گفت و شفاعت ايشان كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نصيب خود را و نصيب فرزندان عبد المطلب را به تو بخشيدم اما آنچه از ساير مسلمانان است تو خود از آنها شفاعت كن به حق من بر ايشان شايد ببخشند.

چون آن حضرت نماز ظهر ادا فرمود دختر حليمه برخاست و سخن گفت و همه از براى رعايت حضرت اسيران ايشان را بخشيدند بغير از اقرع بن حابس و عيينة بن حصن كه ايشان ابا كردند از بخشيدن و گفتند: يا رسول اللّه! اين قوم از ما زنان بسيار اسير كرده اند و ما زنان ايشان را پس نمى دهيم، پس حضرت فرمود براى حصۀ ايشان در ميان اسيران قرعه بيندازند؛ و فرمود: خداوندا! نصيب ايشان را پست گردان؛ پس نصيب يكى از ايشان خادمى افتاد از بنى عقيل و نصيب ديگرى خادمى افتاد از بنى نمير، چون ايشان نصيب خود را چنين ديدند ايشان نيز بخشيدند.

و اما زنانى كه پيشتر قسمت شده بودند، فرمود: هر كه دست از نصيب خود بردارد اول غنيمتى كه بهم رسد من شش فريضه به او مى دهم؛ پس همۀ مردان و زنان و فرزندان ايشان را پس دادند.

پس دختر حليمه شفاعت كرد نزد آن حضرت در حق مالك بن عوف، و حضرت شفاعت او را قبول كرد و فرمود: اگر او به نزد ما بيايد در امان است، پس او به خدمت حضرت آمد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مالش را به او رد كرد و صد شتر نيز به او بخشيد (1).

و روايت كرده اند كه: حضرت در روزى كه سبى ها را در وادى اوطاس قسمت فرمود امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم كه زنان حامله را جماع نكنند تا وضع حمل ايشان بشود و زنان غير حامله را جماع نكنند تا يك حيض ببينند (2).

ص: 1233


1- . اعلام الورى 120-121.
2- . مجمع البيان 3/19.

و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در سال هشتم هجرت «مليكۀ كنديه» را تزويج نمود و پدر او در روز فتح مكه كشته شده بود، پس بعضى از زنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او گفتند: تو شرم نمى كنى كه زن يك شخصى مى شوى كه پدرت را كشته است؟ و آن بى سعادت به اين سبب اظهار كراهت از حضرت نمود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مفارقت او را اختيار كرد (1).

و گفته است (2): در اين سال ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ذيحجه از ماريه متولد شد و قابلۀ او آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زوجۀ ابو رافع بود، پس قابله به نزد شوهر خود ابو رافع آمد و او را خبر داد كه براى حضرت پسرى متولد شد، ابو رافع به خدمت حضرت آمد و اين بشارت را به آن حضرت رسانيد، حضرت غلامى به او بخشيد و آن فرزند را ابراهيم نام كرد و در روز هفتم براى او عقيقه كشت و سرش را تراشيد و به وزن موى سرش نقره تصدق نمود بر مساكين و مويش را فرمود در زمين دفن كردند و زنان انصار در شير دادن او نزاع كردند، پس حضرت او را به «امّ برده» دختر منذر بن زيد داد كه او را شير بدهد (3).

و گويند: در اين سال زينب دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت (4).

و در اين سال كعب بن عمير را بسوى «ذات اطلاع» شام فرستاد و او و اصحابش شهيد شدند (5).

و در اين سال عيينة بن حصن را بسوى بنى العنبر فرستاد و بر ايشان غارت آوردند و زنان ايشان را اسير كردند (6).

ص: 1234


1- . الاصابة 8/320. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 8/117.
2- . از بحار الانوار 21/183 معلوم مى شود كه منظور علاّمۀ مجلسى از «گفته است» كازرونى مى باشد.
3- . طبقات ابن سعد 1/107-108؛ المنتظم 3/345.
4- . المنتظم 3/349؛ العبر 1/9.
5- . مغازى 2/752؛ المنتظم 3/316؛ كامل ابن اثير 2/272-273 و در آنها بجاى «اطلاع» ، «اطلاح» ذكر شده است.
6- . كامل ابن اثير 2/273.

باب چهل و پنجم: در بيان غزوۀ تبوك و قصۀ عقبه و مسجد ضرار است

ص: 1235

ص: 1236

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: قافله اى در تابستان از جانب شام به مدينه آمدند و فرشها و طعامها براى اهل مدينه آوردند كه بفروشند، و در مدينه شهرت دادند كه لشكر روم جمعيت كرده اند و اراده دارند كه به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايند با لشكر عظيمى و هرقل پادشاه روم با لشكر خود متوجه شده است و قبائل غسان و حزام و فهر و عامله را با خود متفق گردانيده است و لشكر او به بلقا رسيده اند و هرقل به حمص رسيده است. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر فرمود اصحاب خود را كه مهياى جنگ تبوك شوند (تبوك از جملۀ بلاد بلقا بود) و فرستاد بسوى قبائلى كه در حوالى مدينه بودند و بسوى مكه و بسوى هر كه مسلمان شده بود از قبائل خزاعه و مزينه و جهينه و ايشان را دعوت بسوى جهاد نمود، و لشكر خود را امر فرمود بيرون رفتند و در «ثنية الوداع» خيمه زدند و امر فرمود مالداران را كه اعانت كنند مردم پريشان را بر آن سفر، پس هر كه چيزى داشت به نزد حضرت آورد كه حضرت تهيۀ آن سفر بفرمايد.

پس حضرت خطبه اى خواند و بعد از حمد و ثناى حق تعالى فرمود: أيها الناس! بدرستى كه راست ترين سخن، كتاب خداست؛ و بهترين گفتار، كلمۀ تقوى است؛ و بهترين ملتها، ملت ابراهيم است؛ و بهترين سنّتها، سنّت محمد است؛ و شريفترين سخنان، ذكر خداست؛ و بهترين قصه ها، قرآن است؛ و بهترين امور، ميانهاى آن است؛ و بدترين امور، بدعتهاست؛ و بهترين هدايتها، هدايت پيغمبران است؛ و بهترين كشته شدنها، كشته شدن شهيدان است؛ و بدترين گمراهيها، گمراهى بعد از هدايت است؛ و بهترين عملها، عملى است كه در آخرت نفع بخشد؛ و بهترين هدايتها، چيزى است كه متابعت او كرده شود؛ و بدترين كوريها، كورى دل است؛ و دست بالا به از دست زير است يعنى دست دهنده بهتر

ص: 1237

از دست گيرنده است؛ و مالى كه كم باشد و كافى باشد بهتر از مالى است كه بسيار باشد و آدمى را از ياد خدا غافل گرداند؛ و بدترين عذر خواستنها، عذر خواستن در وقت مرگ است؛ و بدترين پشيمانيها، روز قيامت است؛ و از مردمان جمعى هستند كه حاضر نمى شوند بسوى جمعه مگر اندكى و بعضى هستند كه ياد خدا نمى كنند مگر گاهى؛ و بدترين خطاكاران، زبان دروغ است؛ و بهترين بى نيازى، بى نيازى نفس است؛ و بهترين توشه ها، پرهيزكارى است از عذاب خدا؛ و سر حكمت، ترسيدن از خداست؛ و بهترين چيزى كه در دل آدمى افتد، يقين است؛ و شك در دين كردن، از كفر است؛ و دورى از حق (1)، از عمل جاهليت است؛ و دزدى از غنيمت، پاره اى از آتش جهنم است؛ و مستى، زبانۀ جهنم است؛ و شعر، از شيطان است؛ و شراب، جامع جميع گناهان است؛ و زنان، دامهاى شيطانند؛ و جوانى، شعبه اى است از ديوانگى؛ و بدترين كسبها، كسب ربا است؛ و بدترين خوردنها، خوردن مال يتيم است؛ و سعادتمند كسى است كه از احوال ديگران پند گيرد؛ و بدبخت، كسى است كه خدا او را در شكم مادر بدبخت داند؛ و هر كه از شما هست آخر به موضعى مى رود كه چهار ذرع است؛ و مدار عمل بر خاتمۀ آن است؛ و بدترين تفكرها، تفكر دروغ است؛ و هر چه آمدنى است، زود مى رسد؛ و عداوت مؤمنان، فسق است؛ و قتال كردن با ايشان، كفر است؛ و خوردن گوشت مؤمن به غيبت، معصيت خداست؛ و حرمت مال مؤمن مثل حرمت خون اوست؛ و هر كه توكل كند بر خدا، خدا كفايت امر او مى كند؛ و هر كه صبر كند، خدا او را ظفر مى دهد؛ و هر كه عفو كند از بديهاى مردم، خدا از بديهاى او عفو مى كند؛ و هر كه خشم خود را فرو خورد، خدا او را مزد عظيم مى دهد؛ و هر كه بر بلاها صبر كند، خدا او را عوض نيكو مى بخشد؛ و هر كه خواهد عمل نيك خود را به مردم بشنواند، خدا او را نزد مردم رسوا مى گرداند؛ و هر كه روزه دارد، خدا ثواب او را مضاعف مى گرداند؛ و هر كه خدا را معصيت كند خدا او را

ص: 1238


1- . در مصدر و من لا يحضره الفقيه 4/376 و اختصاص 343 بجاى «دورى از حق» ، «نوحه كردن» ذكر شده است.

عذاب مى كند.

پس مكرر فرمود: خداوندا! مرا و امت مرا بيامرز؛ و فرمود: طلب آمرزش مى كنم از خدا از براى خود و از براى شما؛ پس ايشان را ترغيب به جهاد فرمود.

و بعد از استماع اين خطبه مردم بسيار راغب به جهاد گرديدند و قبايل عرب كه ايشان را به جهاد طلبيده بود حاضر شدند و گروهى از منافقان و غير ايشان از آن جنگ بازماندند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جد بن قيس را كه يكى از منافقان بود ديد و فرمود:

آيا نمى آئى با ما به اين جنگ كه شايد اسيرى از دختران روم بگيرى؟ آن ملعون از روى استهزاء گفت: يا رسول اللّه! بخدا سوگند كه قوم من مى دانند در ميان ايشان كسى نيست كه خواهش زنان بيش از من داشته باشد و من مى ترسم كه چون با تو بيرون آيم و به لشكر روم برسم و دختران ايشان را ببينم ضبط خود نتوانم كرد پس مرا به فتنه مينداز و رخصت بده در مدينه بمانم؛ پس به جماعتى از قوم خود گفت: بيرون مرويد در اين گرما كه بغير تعب چيزى نيست، پس پسرش به او گفت كه: تو به رسول خدا مى رسى و چنان سخن مى گوئى و با قوم خود چنين مى گوئى، بخدا سوگند كه در اين زودى آيه اى چند در كفر و نفاق تو نازل خواهد شد كه تا روز قيامت مردم خوانند و تو را لعنت كنند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اِئْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي اَلْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ (1)يعنى: «از ايشان كسى باشد كه گويد: رخصت ده مرا در نيامدن به جنگ و مرا در فتنه مينداز بدرستى كه ايشان در فتنه افتاده اند و مستحق عذاب خدا گرديده اند و بدرستى كه جهنم احاطه كننده است به كافران» .

پس جد بن قيس گفت: گمان مى كند محمد كه جنگ روم مثل جنگ ديگران است يكى از اين گروه بر نخواهند گشت.

چون اين آيات نازل شد جد بن قيس و اصحاب او رسوا شدند و عساكر منصورۀ حضرت از اطراف و جوانب در «ثنية الوداع» جمع شدند و حضرت از آنجا بار كرد

ص: 1239


1- . سورۀ توبه:49.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه گذاشت، پس مردمان اراجيف بسيار در باب على در مدينه گفتند و از جملۀ گفته هاى باطل ايشان آن بود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را نگذاشت در مدينه مگر براى اينكه بردن او را شوم دانست بر خود، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد شمشير و سلاح خود را برداشت و به جانب حضرت روانه شد و در «جرف» به خدمت حضرت رسيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! من تو را در مدينه گذاشتم چرا آمدى؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: منافقان مى گويند كه تو به جهت شومى من مرا در مدينه گذاشتى.

حضرت فرمود: دروغ مى گويند منافقان، يا على! آيا راضى نيستى كه تو برادر من باشى و من برادر تو باشم بمنزلۀ هارون از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست، و تو خليفۀ منى در امت من و تو وزير منى و برادر منى در دنيا و آخرت؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى مدينه برگشت.

و آمدند گريه كنندگان بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان هفت نفر بودند از بنى عمرو بن عوف، سالم بن عمير كه در جنگ بدر حاضر شده بود؛ و از بنى واقف، مدعى بن عمير؛ و از بنى حارثه (1)، علية بن زيد، و او مردى بود كه تصدق به عرض خود كرده بود نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سببش آن بود كه روزى آن حضرت مردم را امر كرد به تصدق كردن و مردم تصدق مى آوردند، پس عليه به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! بخدا سوگند كه چيزى ندارم تصدق كنم و عرض خود را در راه رضاى تو حلال گردانيدم، حضرت فرمود: خدا تصدق تو را قبول كرد؛ و از بنى مازن، عبد الرحمن بن كعب كه او را ابو ليلى مى گفتند؛ و از بنى سلمه، عمر (2)بن غنمه؛ و از بنى زريق سلمة بن صخر؛ و از بنى الغر (3)ناصر بن ساريه. اين جماعت آمدند بسوى رسول خدا با گريه و زارى پس

ص: 1240


1- . در مصدر «بنى جاريه» ذكر شده است.
2- . در مصدر «عمرو» ذكر شده است.
3- . در مصدر «بنى العرياض» ذكر شده است.

گفتند: يا رسول اللّه! ما را قوّت آن نيست كه با تو بيرون آئيم پس حق تعالى در شأن ايشان فرستاد لَيْسَ عَلَى اَلضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى اَلْمَرْضى وَ لا عَلَى اَلَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَى اَلْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «نيست بر ناتوانان و عاجزان و نه بر بيماران و نه بر آنان كه نيابند چيزى را كه نفقه كنند بر خود گناهى اگر بازايستند از جنگ هرگاه نيك خواهى كنند مر خدا و رسول را نيست بر نيكوكاران هيچ راهى و ملامتى، و خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين گريه كنندگان نمى خواستند مگر نعلى كه بر پا كشند و بروند، پس حق تعالى فرمود إِنَّمَا اَلسَّبِيلُ عَلَى اَلَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ اَلْخَوالِفِ (3)يعنى: «نيست راه عتاب و ملامت مگر بر آنان كه از تو رخصت مى جويند در نيامدن به جنگ و حال آنكه ايشان توانگرانند و زاد و توشه و مركب ايشان آماده است، راضى شدند به آنكه باشند با زنان و كودكان» (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: رخصت طلب كنندگان هشتاد نفر بودند از قبيله هاى مختلف. و تخلف ورزيدند از رفتن با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گروهى چند كه صاحبان نيتهاى درست و بينائى و دانائى بودند و ايشان را شكى و ريبى عارض نشده بود و ليكن مى گفتند كه: ملحق خواهيم شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، يكى از ايشان ابو خثيمه بود و او تنومند بود و دو زن داشت و دو باغ انگور داشت كه موهاى آنها را داربست كرده بودند و زنانش زير داربستها را آب پاشيده بودند و آبها براى او سرد كرده بودند و طعام نيكو براى او مهيا كرده بودند، چون مشرف بر باغهاى خود شد و اين احوال را مشاهده نمود گفت: بخدا سوگند كه اين انصاف نيست كه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى قلم عفو بر گناه گذشته و آيندۀ او كشيده است در صحرا باشد و آفتاب بر بدنش تابد و باد بر وى

ص: 1241


1- . سورۀ توبه:91.
2- . تفسير قمى 1/290-293.
3- . سورۀ توبه:93.
4- . تفسير قمى 1/293.

وزد و سلاح بر خود درست كرده باشد و به جهاد رود در راه خدا و ابو خثيمه با نهايت قوت و تنومندى در زير داربستهاى خود با دو زوجۀ مقبول خود به عيش مشغول باشد، نه و اللّه اين انصاف نيست؛ پس ناقۀ خود را گرفت و جهاز بر پشت ناقه بست و سوار شد و بسرعت تمام شتافت تا به حضرت ملحق شد، پس مردم نظر كردند سواره اى ديدند كه از راه مدينه مى آيد، چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كردند فرمود كه: ابو خثيمه است، چون به خدمت حضرت رسيد و خبر خود را عرض كرد حضرت او را دعاى خير كرد.

و ابو ذر سه روز از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس مانده بود به سبب آنكه شتر او لاغر بود، پس بعد از سه روز به آن حضرت ملحق شد و در ميان راه شترش ايستاد، او شتر را گذاشت و جامه هاى خود را بر پشت خود بست و پياده روانه شد، چون روز بلند شد مسلمانان نظر كردند ديدند كه شخصى از برابر مى آيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است كه مى آيد، آبى به او برسانيد كه بسيار تشنه است، چون آب به او رسانيدند بياشاميد و چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مطهرۀ آبى در دست داشت حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو آب داشتى و تشنه بودى؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، در اثناى راه به سنگى رسيدم كه آب باران در ميان آن جمع شده بود چون از آن آب چشيدم بسيار شيرين و سرد بود، با خود گفتم: نمى آشامم اين آب را تا حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آن بياشامد، پس حضرت فرمود: اى ابو ذر! خدا تو را رحمت كند، تنها زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها مبعوث خواهى شد در قيامت و داخل بهشت خواهى شد تنها، و سعادتمند خواهند شد به تو گروهى از اهل عراق كه مرتكب غسل و كفن و دفن تو خواهند شد (1).

مؤلف گويد: تتمۀ اين روايت در احوال ابو ذر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

پس على بن ابراهيم روايت كرده است كه: با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك مردى

ص: 1242


1- . تفسير قمى 1/293-295.

بود كه او را «مضرب» مى گفتند به سبب بسيارى ضربتها كه به او رسيده بود در جنگ بدر و احد، حضرت او را فرمود: بشمار براى من اين لشكر را؛ چون مضرب عسكر ظفر اثر آن حضرت را شمرد بيست و پنج هزار نفر بودند بغير از غلامان و نوكران، پس فرمود: مؤمنان اين لشكر را بشمار؛ چون شمرد گفت: بيست و پنج مردند.

و در آن جنگ تخلف كرده بودند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گروهى از منافقان و گروهى از مؤمنان كه بينايان بودند در امر دين و علامت نفاقى از ايشان ظاهر نشده بود، از جملۀ آنها كعب بن مالك شاعر بود و مرارة (1)بن ربيع و هلال بن اميه؛ چون حق تعالى توبۀ ايشان را قبول كرد كعب گفت: هرگز من قوى تر نبودم از وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى تبوك رفت و هرگز دو چهار پاى سوارى از براى من مهيا نشده بود مگر در آن روز، پس مى گفتم:

فردا بيرون خواهم رفت و پس فردا بيرون خواهم رفت و سستى كردم و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چند روز ماندم و هر چند داخل بازار مى شدم هيچ حاجت من برآورده نمى شد، پس هلال بن اميه و مرارة بن ربيع را ديدم كه ايشان نيز تخلف كرده بودند پس با هم وعده كرديم كه بامداد به بازار رويم و كارسازى خود را بكنيم، بازرفتيم و حاجت ما برآورده نشد.

و پيوسته فردا و پس فردا مى گفتيم تا خبر رسيد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت فرمود و از اين جهت بسيار نادم شديم، چون حضرت نزديك مدينه رسيد به استقبال بيرون رفتيم كه آن جناب را تهنيت سلامتى سفر بگوئيم، چون بر حضرت سلام كرديم جواب سلام ما نفرمود و روى مبارك از ما گردانيد، پس سلام بر برادران مؤمن خود كرديم و ايشان نيز جواب سلام ما نگفتند، و چون اين خبر به اهل و عيال ما رسيد آنها نيز قطع سخن از ما كردند و با ما متكلم نمى شدند، و چون به مسجد حاضر مى شديم هيچ كس بر ما سلام نمى كرد و با ما سخن نمى گفت، پس زنان ما به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند و گفتند: به ما رسيده است كه تو غضب كرده اى بر شوهران ما، اگر مى فرمائى ما از ايشان جدا شويم، فرمود: جدا مشويد از ايشان و ليكن مگذاريد با شما نزديكى كنند.

ص: 1243


1- . در مصدر «مراده» ذكر شده است.

چون كعب بن مالك و رفيقانش اين حالت را مشاهده كردند كعب گفت: چرا در مدينه باشيم ما و حال آنكه با ما سخن نمى گويد رسول خدا و نه برادران ما و نه زنان و فرزندان ما، پس بيائيد بيرون رويم بسوى اين كوه تا آنكه خدا توبۀ ما را قبول كند يا در آنجا بميريم. پس بيرون رفتند بسوى كوهى در مدينه كه آن را «ذباب» (1)مى گفتند پس روزها روزه مى داشتند و اهل ايشان براى ايشان طعام مى بردند و در كنارى مى گذاشتند و برمى گشتند و با ايشان سخن نمى گفتند، پس ايام بسيار بر اين حال ماندند كه در شب و روز مى گريستند و تضرع و استغاثه مى كردند كه حق تعالى ايشان را بيامرزد، چون مدت سخط ايشان بسيار به طول انجاميد كعب گفت: اى قوم! بر ما غضب كردند خدا و رسول خدا و برادران ما و زنان و فرزندان و خويشان ما و هيچ يك از ايشان با ما سخن نمى گويند، چرا ماها بر يكديگر غضب نكنيم؟ پس در آن شب از هم جدا شدند و سوگند ياد كردند كه هيچ يك از ايشان با ديگرى سخن نگويد تا بميرد يا توبه اش قبول شود، پس بر اين حال سه روز ماندند كه هيچ يك از ايشان با ديگرى سخن نگفتند و هر يك در ناحيه اى از كوه بودند كه ديگران را نمى ديدند.

چون شب سوم شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ امّ سلمه بود توبۀ ايشان نازل شد چنانكه حق تعالى فرمود «لَقَدْ تابَ اَللّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ اَلْعُسْرَةِ» يعنى: «حق تعالى توبه داد به بركت پيغمبر بر مهاجران و انصار كه متابعت آن حضرت كردند در ساعت عسرت و تنگى» ، و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چنين نازل شده است آيه نه آن روش كه مردم مى خوانند كه لَقَدْ تابَ اَللّهُ عَلَى اَلنَّبِيِّ وَ اَلْمُهاجِرِينَ (2)و حضرت فرمود: اين جماعت كه در اين آيه خدا توبۀ ايشان را قبول كرد ابو ذر است و ابو خثيمه و عمرو بن وهب كه از حضرت پس ماندند و آخر ملحق شدند.

پس حق تعالى در حق اين سه كس يعنى كعب و رفيقانش اين آيه را فرستاد وَ عَلَى اَلثَّلاثَةِ

ص: 1244


1- . در مصدر «ذناب» ذكر شده است.
2- . سورۀ توبه:117.

اَلَّذِينَ خُلِّفُوا (1) حضرت فرمود: اين آيه چنان نازل نشده بلكه چنين نازل شده «و على الثّلاثة الّذين خالفوا» يعنى: «قبول كرد توبۀ آن سه نفر را كه مخالفت كردند با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و به جنگ بيرون نرفتند» ، حَتّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ اَلْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ «تا وقتى كه تنگ شد بر ايشان زمين با گشادكى آن» حضرت فرمود: اين اشاره است به آنكه سخن نگفتند با ايشان رسول خدا عليه السّلام و برادران و اهالى ايشان، پس بر ايشان تنگ شد مدينه تا از مدينه بيرون رفتند، وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ (2)يعنى: «تنگ شد بر ايشان جانهاى ايشان» حضرت فرمود كه: اشاره است به آنكه سوگند ياد كردند كه با يكديگر سخن نگويند و پراكنده شدند، پس حق تعالى توبۀ ايشان را قبول كرد به سبب آنكه مى دانست راستى نيّتهاى ايشان را (3).

و باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه: گروهى از منافقان كه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جنگ تبوك بيرون رفته بودند در راه با يكديگر سخن مى گفتند كه: آيا محمد گمان مى كند كه جنگ روم مثل جنگ ديگران است؟ يكى از ايشان بر نخواهند گشت از اين جنگ؛ پس بعضى از ايشان از روى استهزاء گفتند: چه بسيار سزاوار است كه خدا خبر دهد محمد را به آنچه ميان ما و شما مى گذرد و به آنچه در دلهاى ماست و آيه اى چند در اين باب بر او فرستد كه هميشه مردم مى خوانده باشند! و اين سخنان را همه از روى استهزاء مى گفتند.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار را فرمود: ملحق شو به اين جماعت كه ايشان سخنى چند مى گويند كه نزديك است بسوزند، پس عمار به آنها ملحق شد و گفت: چه ناسزا گفته ايد كه حق تعالى به پيغمبرش خبر داده از سخنان شما؟ گفتند: ما سخن بدى نگفتيم و اگر سخنى گفته ايم بر سبيل بازى و مزاح گفته ايم؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد يَحْذَرُ اَلْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اِسْتَهْزِؤُا إِنَّ اَللّهَ مُخْرِجٌ

ص: 1245


1- . سورۀ توبه:118.
2- . سورۀ توبه:118.
3- . تفسير قمى 1/296-298.

ما تَحْذَرُونَ. وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ (1) يعنى: «حذر مى كنند منافقان از آنكه نازل شود بر مؤمنان سوره اى از قرآن كه خبردار گرداند مؤمنان را به آنچه در دلهاى منافقان است، بگو-اى محمد-كه: استهزاء كنيد بدرستى كه خدا ظاهركننده است آنچه را حذر مى كنيد از اظهار آن، و اگر بپرسى -اى محمد-از منافقان كه چه مى گفتند هرآينه گويند نبود جز آنكه مانند مسافران انواع سخنان مى گفتيم و بازى مى كرديم، بگو-اى محمد-به ايشان كه: آيا به خدا و آيات خدا و رسول خدا استهزاء مى نمائيد؟» ، لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (2)يعنى: «عذر مگوئيد كه عذر شما محض دروغ است، بدرستى كه اظهار كفر كرديد بعد از آنكه اظهار ايمان كرده بوديد-يا آنكه كافر شديد بعد از آنكه ايمان آورده بوديد-اگر عفو كنيم از گروهى از شما كه توبه كنند عذاب خواهيم كرد طايفۀ ديگر را به سبب آنكه ايشان هستند گناهكاران و اصرار كنندگان بر نفاق» .

على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير اين آيه روايت كرده است:

اين جماعت گروهى بودند كه از روى صدق ايمان آورده بودند پس شك كردند و منافق شدند بعد از ايمان خود و ايشان چهار نفر بودند، و آن كه خدا وعدۀ عفو او فرمود يكى بود از آن چهار نفر كه او را مختبر بن الحمير مى گفتند پس اعتراف به گناه خود كرد و توبه نمود و گفت: يا رسول اللّه! اين نام مرا هلاك گردانيد، پس حضرت او را عبد اللّه بن عبد الرحمن نام كرد؛ پس او گفت: پروردگارا! مرا در جائى شهيد گردان كه كسى نداند من در كجايم؛ پس دعاى او مستجاب شد و در جنگ مسيلمه شهيد شد و كسى ندانست در كجا كشته شد؛ پس اوست كه خدا از او عفو فرمود و توبه اش را قبول كرد (3).

و عياشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در شأن

ص: 1246


1- . سورۀ توبه:64 و 65.
2- . سورۀ توبه:66.
3- . تفسير قمى 1/300-301 و در آن بجاى «مختبر» ، «محتبر» ذكر شده است.

ابو بكر و عمر و ده نفر از بنى اميه نازل شد كه اين دوازده نفر جمع شدند در عقبۀ تبوك كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را هلاك كنند و گفتند: اگر ما را ببينند، خواهيم گفت كه بازى مى كرديم؛ و اگر نبينند، محمد را هلاك مى كنيم؛ پس حق تعالى اين آيات فرستاد و عفو كردن از طايفه اى مراد آن است كه امير المؤمنين عليه السّلام در دنيا عفو كرد براى مصلحت از ابو بكر و عمر به امر الهى و ايشان را بر منبر لعنت نفرمود و ده نفر ديگر را بر منبر لعنت كرد (1).

و چون حضرت از جنگ تبوك برگشت مؤمنان صحابه متعرض منافقان مى شدند و ايشان را آزار مى كردند و ايشان در جواب سوگند ياد مى كردند كه ما بر دين حق ثابتيم و منافق نيستيم، شايد مؤمنان دست از آنها بردارند و از آنها راضى شوند، پس حق تعالى در بيان كذب ايشان اين آيات فرستاد سَيَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ إِذَا اِنْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ. يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اَللّهَ لا يَرْضى عَنِ اَلْقَوْمِ اَلْفاسِقِينَ (2)يعنى: «زود باشد كه سوگند خوردند بخدا از براى شما چون بازگرديد از سفر بسوى ايشان تا رو بگردانيد از عتاب و سرزنش ايشان و اعراض كنيد از ايشان و بگذاريد ايشان را، بدرستى كه ايشان نجس و پليدند و جاى ايشان جهنم است براى پاداش آنچه كسب كرده اند، سوگند مى خورند منافقان براى شما تا راضى شويد از ايشان، پس اگر راضى شويد شما اى مؤمنان از منافقان پس بدرستى كه خدا خشنود نمى شود از گروه فاسقان» .

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: قصد كردند گروهى از منافقان كه در جنگ تبوك با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه بودند كه آن جناب را به قتل رسانند و گروهى از ايشان كه در مدينه بودند قصد كردند كه على بن ابى طالب عليه السّلام را به قتل رسانند-به سبب حسدى كه بر ايشان غالب شده بود از برگزيدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را بر ايشان-زيرا كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون آمد

ص: 1247


1- . تفسير عياشى 2/95.
2- . سورۀ توبه:95 و 96.

و حضرت امير المؤمنين را خليفۀ خود گردانيد در مدينه و فرمود كه: جبرئيل به نزد من آمد و گفت: يا محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: يا محمد! مى بايد يا تو بيرون روى و على در مدينه باشد يا تو در مدينه بمانى و على بيرون رود، و چاره اى از يكى از اين دو چيز نيست زيرا كه من على را برگزيده ام براى يكى از اين دو چيز كه احدى از خلايق نمى داند كنه جلالت و بزرگى كسى را كه اطاعت مى كند در اين دو امر و ثواب عظيم آن را كسى بغير از من نمى داند.

پس چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را خليفه گردانيد در مدينه و خود متوجه جنگ شد، منافقان در اين باب سخنان بسيار گفتند و مى گفتند كه: محمد را از على ملالى رو داده و از صحبت او كراهتى بهم رسانيده و به اين سبب او را در اين سفر با خود همراه نبرد، پس سخنان آن منافقان موجب ملال امير المؤمنين گرديد و از پى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت تا آنكه در حوالى مدينه به آن حضرت ملحق شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! به چه سبب از جاى خود حركت كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! سخنى چند از مردم شنيدم كه تاب آنها نياوردم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه تو از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به مدينه برگشت.

پس منافقان تدبير كردند كه در راه آن حضرت را به قتل رسانند و حفيرۀ طولانى در راه كندند به قدر پنجاه ذراع و روى آن حفيره را به حصيرها پوشاندند و اندك خاكى بر روى حصيرها ريختند كه روى حصيرها پوشيده شد، و حفيره را در مكانى كنده بودند كه البته مرور آن حضرت بر آن مكان واقع مى شد، و آن حفيره را بسيار عميق كرده بودند چون آن حضرت با اسب خود در آن حفيره افتد البته هلاك شود، و آن را در زمينى حفر كرده بودند كه در اطرافش سنگ بسيارى بود كه چون آن حضرت در آن گودال در افتد آن سنگها را بر او بيندازند و جسد مباركش را در زير سنگ پنهان كنند.

چون حضرت به نزديك آن مكان رسيد اسب حضرت گردن خود را گردانيد و بلند كرد

ص: 1248

به حدى كه دهانش نزديك گوش مبارك آن حضرت رسيد و به امر الهى به سخن آمد و گفت: يا امير المؤمنين! منافقان در اينجا گودالى كنده اند و تدبير قتل تو نموده اند و تو بهتر مى دانى، از اينجا عبور مكن.

حضرت فرمود: خدا تو را جزاى خير دهد كه خير خواهى من مى كنى و براى من تدبير مى نمائى، خدا تو را از لطف جميل خود خالى نخواهد گذاشت؛ پس حضرت اسب را راند تا به دم گودال رسيد و اسب از ترس گودال ايستاد، حضرت فرمود: برو به اذن خدا كه به سلامت خواهى گذشت و امر عجيبى حق تعالى در باب تو ظاهر خواهد كرد، پس اسب آن حضرت بر روى آن حصيرها دويد و حق تعالى به قدرت خود چنان محكم گردانيده بود آنها را كه از سائر زمينها محكم تر شده بود، چون اسب از آن موضع خطير گذشت دهان خود را به نزديك گوش حضرت بلند كرد و گفت: چه بسيار گرامى هستى تو نزد پروردگار عالميان كه تو را از اين مكان تهى به اين آسانى گذرانيد.

حضرت فرمود: خدا تو را جزا داد به سبب آن خير خواهى كه نسبت به من كردى؛ پس حضرت روى اسب را به عقب گردانيد و منافقان را كه آن تدبير كرده بودند حكم فرمود:

بگشائيد اين مكان را، چون گشودند ظاهر شد كه زيرش خالى بوده و هر كه پا بر آن موضع مى گذاشت در آن گودال مى افتاد، پس آن منافقان اظهار ترس و تعجب كردند از آنچه ديدند، حضرت از ايشان پرسيد كه: مى دانيد اين عمل كيست؟

گفتند: نمى دانيم.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: و ليكن اسب من مى داند كه اين از تدبير شوم كيست؛ پس به اسب خود خطاب نمود كه: اين چگونه است و كى تدبير كرده است اين را؟ پس اسب به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: يا امير المؤمنين! هرگاه حق تعالى محكم گرداند امرى را كه جاهلان خلق خواهند بر هم زنند و بر هم زند امرى را كه نادانان خلق خواهند كه محكم گردانند، پس خدا غالب است بر هر چه خواهد و خلايق همه مغلوب اويند، كرده است اين را يا امير المؤمنين فلان و فلان و فلان تا آنكه ده كس را شمرد به نامهاى ايشان و اين عمل را به توطئۀ بيست و چهار نفر كرده اند كه ايشان با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در راه

ص: 1249

رفيقند و آنها تدبير كرده اند كه حضرت را در عقبه به قتل رسانند و حق تعالى پيغمبرش را و وليش را محافظت كننده است و بر ارادۀ خدا غالب نمى توانند شد كافران.

پس بعضى از اصحاب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از حضرت التماس كردند اين خبر را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنويسد و به پيك مسرعى بدهد كه بزودى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برساند، جناب امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: پيك خدا و نامۀ خدا به پيغمبرش زودتر از پيك و نامۀ من مى رسد، شما غمگين مباشيد.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك آن عقبه رسيد كه منافقان تدبير قتل آن حضرت در آن عقبه كرده بودند در پائين عقبه فرود آمد و آن منافقان را جمع كرد و به ايشان گفت:

اينك روح الامين جبرئيل مرا خبر مى دهد كه جمعى از منافقان براى هلاك على بن ابى طالب تدبيرى در حوالى مدينه كرده بودند و حق تعالى از عجايب الطافى كه نسبت به آن حضرت دارد و غرايب معجزاتى كه پيوسته از براى آن حضرت ظاهر مى گرداند زمين را در زير سم اسب آن جناب و اصحاب او سخت گردانيد تا از آن موضع عبور فرمود، پس برگشت و آن حفيره را گشود و حق تعالى آن را نرم كرد چنانكه تدبير كرده بودند منافقان و بر مؤمنان كيد منافقان ظاهر شد؛ و بعضى از مؤمنان به آن حضرت عرض كردند: اين واقعه را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنويس و آن حضرت در جواب گفت: پيك و نامۀ خدا زودتر از پيك و نامۀ من به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رسد. و حضرت خبر نداد ايشان را به آنچه امير المؤمنين عليه السّلام خبر داده بود اصحاب خود را كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منافقى چند هستند كه ارادۀ قتل آن حضرت دارند و حق تعالى دفع كيد ايشان خواهد كرد.

چون آن بيست و چهار نفر كه اصحاب عقبه بودند شنيدند آنچه آن حضرت در باب على گفت با يكديگر پنهان گفتند: چه بسيار ماهر است محمد در كيد و مكر، در اين زودى پيك مسرعى يا كبوتر نامه برى از مدينه به او رسيده است چنانكه اصحاب ما با ما توطئه كرده بودند، اكنون خبر را برگردانيده است و ضد آن را نقل مى كند از براى مردم كه مبادا اين خبر در ميان مردم شهرت كند و اين جماعت كه با او هستند جرأت يابند بر هلاك او، هيهات نه چنين است، هيچ سبب نداشت ماندن على در مدينه و بيرون آمدن محمد از مدينه

ص: 1250

مگر آنكه اجل هر دو رسيده بود و او در آنجا هلاك شده و اين را نيز بزودى در اينجا هلاك خواهيم كرد، اكنون بيائيد به نزد او برويم و اظهار شادى و خوش حالى كنيم براى سلامتى على از تدبيرى كه دشمنان در حق او كرده بودند تا آنكه دل او از مكر ما ايمن گردد و تدبيرى كه در خاطر داريم به آسانى توانيم كرد.

پس به خدمت حضرت آمدند و حضرت را تهنيت گفتند بر سلامتى على از مكر دشمنان، پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را خبر ده كه على افضل است يا ملائكۀ مقربان؟

حضرت فرمود: شرف نيافته اند ملائكه مگر به محبت ايشان براى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت محمد و على را، بدرستى كه هيچ يك از دوستان على نيست كه دلش را از كثافت غش و دغل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر آنكه او پاك تر و نيكوتر است از ملائكه، و حق تعالى امر نكرد ملائكه را به سجود آدم مگر براى آنچه در نفوس ملائكه قرار يافته بود كه اگر حق تعالى ايشان را از زمين بردارد و ديگرى را بدل ايشان در زمين بيافريند هرآينه ملائكه افضل از آنها خواهند بود و داناتر از آنها خواهند بود به خدا و دين خدا، پس حق تعالى خواست به ايشان شناساند كه در اين گمانها خطا كرده اند پس آدم را آفريد و همۀ نامها را تعليم او كرد، پس عرض كرد صاحبان آن نامها را بر ملائكه و عاجز شدند ملائكه از شناختن آنها پس امر كرد آدم را كه بشناساند به ايشان نامها را و صاحبان آن نامها را و به اين سبب شناساند ملائكه را كه حضرت آدم در علم فضيلت دارد بر ايشان. پس از صلب آدم عليه السّلام ذرّيّتى بيرون آورد كه در ميان آنها بودند پيغمبران و رسولان و نيكان از بندگان خدا كه افضل ايشان محمد است و بعد از او آل محمد، و از جملۀ نيكان و برگزيدگان ايشان بودند اصحاب محمد و نيكان امت محمد، و به اين سبب شناساند ملائكه را كه ايشان بهترند از ملائكه هرگاه بار كنند بر ملائكه آنچه بر ايشان بار كرده اند از تكاليف شاقه و مبتلا گردانند ملائكه را به آنچه مبتلا گردانيده اند ايشان را از معارضۀ شياطين و مجاهدۀ نفس امّاره و متحمل شدن آزار اهل و عيال و سعى نمودن در طلب حلال و مشقتها كه به ايشان مى رسد از خوف و بيم از انواع دشمنان از دزدان و پادشاهان و متقلّبان و جائران و دشوارى امر بر ايشان در تنگناها و كوهها و قله ها

ص: 1251

و درياها و صحراها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از مال حلال.

پس خدا ايشان را تنبيه كرد كه نيكان مؤمنان متحمل اين بلاها مى شوند و طلب خلاصى از اينها مى نمايند و با لشكرهاى شيطان محاربه مى كنند و ايشان را مى گريزانند، و مجاهده با نفوس خود مى كنند و ايشان را از شهوتها و خواهشهاى خود منع مى كنند و بر آنها غالب مى شوند به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت جماع و محبت پوشيدن و خوردن و خواهش عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر و آنچه مى كشند ايشان از عنا و بلا از شيطان و اعوان او و آنچه شياطين در خاطرهاى ايشان مى افكنند و سعيهائى كه در گمراهى ايشان مى كنند و دفع مكرهائى كه شياطين براى ايشان بر مى انگيزند و المهائى كه به ايشان مى رسد از شنيدن طعنهاى دشمنان خدا و دشنام دادن دشمنان خدا دوستان خدا را و تعبها و مشقتها كه به ايشان مى رسد در جنگ كردن با اعداى دين خود يا تقيه كردن از مخالفان خود.

پس حق تعالى به ايشان خطاب كرد: اى ملائكۀ من! شما از اينها همه بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش طعامى شما را بى تاب مى گرداند، و نه ترس از دشمنان دين و دنيا شما را مضطرب مى سازد، و نه شيطان را در ملكوت آسمان و زمين من راهى هست بسوى گمراه كردن ملائكۀ من كه ايشان را به عصمت خود نگاهداشته ام از مخالفت خود؛ اى ملائكۀ من! پس هر كه مرا اطاعت كند از فرزندان آدم و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و بلاها پس متحمل شده است در راه محبت من امرى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد و كسب كرده است از قربهاى من چيزى چند را كه شما آنها را كسب نكرده ايد.

پس چون حق تعالى به ملائكۀ خود شناساند فضيلت نيكان امت محمد را و شيعيان على و خلفاى او را و متحمل شدن ايشان در جنب محبت پروردگار خود آنچه متحمل نشدند ملائكه آن را، ظاهر گردانيد فرزندان آدم را كه نيكان و متقيانند كه افضل و بهترند از ايشان. پس فرمود: به اين سبب سجده كنيد آدم را زيرا كه مشتمل است بر انوار اين خلايق كه نيكوترين خلقند.

ص: 1252

و نبود سجدۀ ايشان از براى آدم بلكه آدم قبلۀ ايشان بود و به جانب او سجده از براى خدا مى كردند، و اين سجده تعظيم و تجلى بود از براى آدم و سزاوار نيست احدى از مخلوقين را كه سجده كند از براى احدى بغير از خدا و خضوع كند از براى احدى چنانكه خضوع مى كند از براى حق تعالى به سجده كردن، و اگر امر مى كردم احدى را كه چنين سجده كند غير خدا را هرآينه امر مى كردم ضعيفان شيعيان ما را و ساير مكلفان از شيعيان ما را كه سجده كنند براى كسى كه متوسط است در علوم وصى رسول خدا، و خالص گردانيده است محبت بهترين خلق خدا را كه آن على بن ابى طالب است بعد از محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و متحمل مكاره و بلاها شده باشد در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا و منكر نشود بر من حقى را كه بر او ظاهر گردانيده باشم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ابليس معصيت حق تعالى كرد و هلاك شد زيرا كه معصيت او تكبر بود بر حضرت آدم، و حضرت آدم معصيت حق تعالى كرد به خوردن ميوۀ درخت و سالم ماند زيرا كه معصيت خود را مقرون نساخت به تكبر كردن بر محمد و آل طيبين او زيرا كه حق تعالى به او وحى كرد: اى آدم! شيطان در حق تو معصيت من كرد و تكبر بر تو كرد پس هلاك شد، و اگر تواضع مى كرد از براى تو به امر من و تعظيم عزت و جلال و بزرگوارى من مى كرد هرآينه رستگار مى شد چنانكه تو رستگار شدى، و تو معصيت كردى مرا به خوردن ميوۀ درخت، و به سبب تواضع كردن و فروتنى نمودن براى محمد و آل محمد فلاح و رستگارى يافتى و از تو زايل شد عيب و عار آن ذلتى كه از تو صادر شد، پس بخوان مرا به حق محمد و آل طيبين او تا حاجت تو را برآورم؛ پس حضرت آدم شفيع گردانيد محمد و آل محمد را و به انوار ايشان متوسل شد و به نهايت مرتبۀ فلاح و رستگارى رسيد به سبب متمسك شدن به عروۀ ولايت اهل بيت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد اصحاب خود را كه در اول نصف آخر شب بار كردند و امر كرد منادى را كه ندا كرد در ميان مسلمانان كه كسى پيش از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عقبه بالا نرود تا حضرت از عقبه بگذرد، پس امر كرد حذيفه را كه در اصل

ص: 1253

عقبه بنشيند و نظر كند كه كى از عقبه پيش از حضرت مى گذرد و خبر دهد آن حضرت را، و امر كرد حذيفه را كه در عقب سنگى پنهان شود، پس حذيفه عرض كرد: يا رسول اللّه! من آثار شر و بدى در روهاى سركرده هاى لشكر تو مشاهده مى كنم و مى ترسم كه اگر در اصل عقبه بنشينم و بيايد يكى از آنها كه مى خواهند بر تو تقدم جويند و تدبير هلاك تو كنند مرا در آنجا بيابد و به سبب خير خواهى تو مرا هلاك گرداند.

پس حضرت فرمود: چون به اصل عقبه برسى سنگ بزرگى در يك جانب آن هست، به نزد آن سنگ برو و بگو: رسول خدا تو را امر مى كند كه از براى من گشوده شوى تا آنكه من داخل جوف تو شوم پس امر مى كند تو را كه سوراخى در خود بگذارى كه من از آن سوراخ ببينم هر كه از عقبه مى گذرد و از اين سوراخ بر من نسيمى داخل شود كه هلاك نشوم، چون اين را مى گوئى سنگ چنين خواهد شد به اذن پروردگار عالميان.

پس حذيفه به نزد سنگ آمد و اداى رسالت آن حضرت نمود و آنچه حضرت فرموده بود همه بعمل آمد، پس آن بيست و چهار نفر از منافقان آمدند بر شترهاى خود سواره و پيادگان ايشان در پيش روى ايشان بودند و بعضى از ايشان به بعضى مى گفتند: هر كه را در اينجا ببينيد بكشيد تا خبر ندهد محمد را كه ما را ديده است و باعث آن شود كه محمد برگردد و از عقبه بالا نيايد مگر در روز و تدبير ما باطل شود.

پس حذيفه شنيد و ايشان هر چند تفحص كردند كسى را نيافتند و حق تعالى حذيفه را در ميان سنگ پنهان كرده بود، پس متفرق شدند بعضى بر كوه بالا رفتند و بعضى از راه متعارف گرديدند و بعضى در دامنۀ كوه از جانب راست و چپ ايستادند و با يكديگر مى گفتند: نمى بينيد اسباب مرگ محمد چگونه آماده شده است كه خود سعى در آن مى نمايد و مردم را منع مى كند كه پيش از او به عقبه بالا نروند كه از براى ما خلوت باشد و تدبير خود را به آسانى در او جارى توانيم كرد و تا رسيدن اصحاب به او ما تدبير خود را بعمل آورده باشيم؟ !

و حق تعالى همۀ اين صداها را از نزديك و دور به گوش حذيفه مى رسانيد و حذيفه ضبط مى كرد، پس چون آن گروه متمكن شدند بر كوه در هر جائى كه خواستند، سنگ به

ص: 1254

امر الهى با حذيفه به سخن آمد و گفت: برو الحال به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر ده به آنچه ديدى و شنيدى.

حذيفه گفت: چگونه بيرون روم از تو و حال آنكه اگر قوم مرا ببينند مى كشند؟

سنگ در جواب گفت: آن خداوندى كه تو را در ميان من جا داد و از سوراخى كه در من احداث كرده نسيم را به تو رسانيد او تو را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد رسانيد و از دشمنان خدا تو را نجات خواهد داد.

پس چون حذيفه ارادۀ برخاستن كرد سنگ شكافته شد و حق تعالى او را مرغى كرده و در هوا پرواز كرد تا آنكه در پيش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زمين نشست و حق تعالى او را به صورت اولش برگردانيد، پس خبر داد حضرت را به آنچه ديده و شنيده بود.

حضرت فرمود كه: آيا همه را شناختى به روهاى ايشان؟

گفت: يا رسول اللّه! ايشان نقاب بر رو داشتند و اكثر ايشان را مى شناختم از شتران ايشان، پس چون تفتيش آن موضع كردند و كسى را نيافتند نقابها از رو برداشتند و من روهاى ايشان را ديدم و همه را شناختم و نامهاى ايشان فلان و فلان و فلان است تا آنكه آن بيست و چهار نفر را همه شمرد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هرگاه حق تعالى خواهد كه محمد را ثابت بدارد اگر اين جماعت با جميع خلق متفق شوند كه او را از جاى خود حركت دهند حق تعالى امر خود را در امر او جارى خواهد كرد هر چند نخواهند كافران. پس فرمود: اى حذيفه! برخيز تو و سلمان و عمار و با من بيائيد و توكل كنيد بر خدا و چون از آن عقبۀ صعب بگذريم رخصت دهيد مردم را كه از پى ما بيايند، پس حضرت بر عقبه بالا رفت و بر ناقۀ خود سوار بود و حذيفه و سلمان يكى مهار ناقۀ حضرت را گرفته بود و مى كشيد و ديگرى از عقب ناقه را مى راند و عمار در پهلوى ناقه راه مى رفت.

و آن منافقان ملعون بر شترهاى خود سوار بودند و پيادگان ايشان متفرق بودند در اطراف عقبه و آنهائى كه بر بالاى عقبه ايستاده بودند دبه ها پر از ريگ كرده بودند پس از بالاى عقبه رها كردند دبه ها را كه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شايد كه از عقبه به زير

ص: 1255

افتد، چون دبه ها به نزديك ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند به قدرت حق تعالى بسيار بلند شدند و از سر ناقه بيرون رفتند و از جانب ديگر سرازير شدند و هيچ ضررى به ناقه نرسانيدند و ناقه احساس آنها ننمود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عمار فرمود كه: بالا رو به اين كوه و عصاى خود را بر روى شتران ايشان بزن و شتران را از عقبه به زيرانداز، پس عمار چنين كرد و شتران رم كردند و سواران را انداختند پس بعضى دستشان شكست و بعضى پايشان شكست و بعضى پهلويشان شكست و دردهاى ايشان به آن سبب عظيم شد، و بعد از آنكه جراحتهاى ايشان مندمل شد آثار شكستن بر ايشان باقى ماند تا مردند.

و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمودند كه:

حذيفه داناترين مردم است به منافقان زيرا كه او در پائين كوه نشسته بود و مشاهده مى نمود آنها را كه پيش از حضرت گذشتند.

و حق تعالى كفايت كرد از رسولش شر آن منافقان را و حضرت سلامت به مدينه مراجعت فرمود و حق تعالى جامۀ مذلت و خوارى و عيب و عار ابدى بر آنها پوشاند كه همراه آن حضرت نرفتند به جنگ و بر آنها كه تدبير كشتن امير المؤمنين عليه السّلام كردند (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در عقبه رم دادند، ناقه به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت: بخدا سوگند كه قدم از قدم بر نمى دارم هر چند مرا پاره پاره كنند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حذيفة بن اليمان روايت كرده است كه: آنها كه ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را رم دادند در هنگامى كه از جنگ تبوك مراجعت مى فرمود چهارده نفر بودند: ابو بكر و عمر و معاويه و ابو سفيان پدر معاويه و طلحه و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن جراح و ابو الاعور و مغيرة بن شعبه و سالم مولاى ابى حذيفه و خالد بن وليد و عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى و عبد الرحمن بن عوف، و اينهايند كه حق تعالى در

ص: 1256


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 380-389؛ احتجاج 1/116-132.
2- . كافى 8/165؛ بصائر الدرجات 349؛ اختصاص 297.

شأن ايشان فرستاد وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (1). (2)

و در حديث معتبر وارد شده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابو سفيان را در هفت موطن لعنت كرد: يكى در وقتى كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حمله كردند در عقبه و ايشان دوازده نفر بودند، هفت نفر از بنى اميه و پنج نفر از ساير ناس، پس حضرت لعنت كرد آنها را كه بر عقبه اند بغير از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ناقۀ آن حضرت و كشنده و رانندۀ آن (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است از طريق خاصه و عامه كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ تبوك مراجعت نمود در اثناى راه دوازده نفر از منافقان در سر عقبه به كمين نشستند كه آن حضرت را هلاك كنند، پس جبرئيل نازل شد و خبر ايشان را به حضرت گفت و امر كرد آن حضرت را كه بفرستد كسى را كه بر روى شتران ايشان بزنند و برگردانند، و در آن شب عمار سر شتر حضرت را مى كشيد و حذيفه از عقب مى آمد، پس حضرت حذيفه را گفت كه: بزن روى شتران آنها را كه بر عقبه ايستاده اند.

چون حذيفه آنها را دور كرد و به خدمت حضرت آمد حضرت از او پرسيد كه:

شناختى ايشان را؟ گفت: نه يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: فلان و فلان و فلان بودند و ارادۀ قتل من داشتند.

حذيفه گفت: چرا نمى فرستى كه ايشان را به قتل آورى؟

فرمود: نمى خواهم كه عرب بگويند كه به يارى جماعتى ظفر يافت بر دشمنان و چون بر دشمنان غالب شد آنها را كشت (4).

و قطب راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در راه جنگ تبوك شبى بر ناقۀ خود سوار بود و مى رفت و مردم در پيش روى حضرت مى رفتند، پس چون به عقبه رسيد جبرئيل نازل شد و گفت: چهارده نفر از

ص: 1257


1- . سورۀ توبه:74.
2- . خصال 499.
3- . احتجاج 2/29-31.
4- . مجمع البيان 3/46؛ تفسير بغوى 2/307؛ تفسير خازن 2/378-379.

منافقان اصحاب تو كه شش نفر ايشان از قريشند و هشت نفر از ساير مردم يا بر عكس -و نامهاى ايشان را برد-بر عقبه نشسته اند كه ناقۀ تو را رم دهند و تو را هلاك كنند، پس حضرت ايشان را ندا كرد به نامهاى ايشان كه: اى فلان و اى فلان! شما بر عقبه نشسته ايد كه ناقۀ مرا رم دهيد؛ و در آن وقت حذيفه در عقب ناقۀ حضرت بود و صداى حضرت را مى شنيد، پس حضرت حذيفه را ندا كرد و فرمود: اى حذيفه! شنيدى آنچه من گفتم؟ حذيفه گفت: بلى، حضرت فرمود: پنهان دار (1).

و به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: پيوسته منافقان سخن مى گفتند و قرآن نازل مى شد و ايشان را رسوا مى كرد تا آنكه ترك سخن گفتن كردند و به ابرو و چشم با يكديگر اشاره مى كردند، پس بعضى از ايشان گفتند كه: ما ايمن نيستيم از آنكه آيه اى چند نازل شود كه ما رسوا شويم و اين ننگ هميشه در فرزندان ما بماند، بيائيد در اين عقبه كه در پيش داريم به كمين رسول خدا بنشينيم و او را از عقبه بيندازيم تا هلاك شود و از شرّ او ايمن گرديم و آن را «عقبۀ ذى فتق» مى گفتند، پس بر سر عقبه نشستند و حذيفه ناقۀ آن حضرت را مى راند، حذيفه گفت كه: هرگاه آن جناب ارادۀ خواب داشت من شتر را مى گذاشتم كه هموار برود و نمى راندم، پس در اين شب در خاطر من افتاد كه شب تارى است بايد كه از شتر حضرت جدا نشوم و در خدمت آن جناب بودم كه جبرئيل نازل شد و گفت: فلان و فلان و فلان و تا جماعتى را شمرد بر عقبه نشسته اند كه شتر تو را رم دهند، پس حضرت نام برد اين جماعت را كه: اى فلان و اى فلان! اى دشمنان خدا! و نامهاى همه را مذكور ساخت، پس نظر مباركش به من افتاد و فرمود: ديدى ايشان را؟ گفتم: بلى.

فرمود: شناختى ايشان را؟ گفتم: خود نقاب بسته بودند و ليكن شتران ايشان را شناختم.

ص: 1258


1- . قصص الانبياء راوندى 308-309.

حضرت فرمود كه: كسى را خبر مده؛ و حذيفه گفت كه: ايشان از قريش بودند (1).

و شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه رجب سال هشتم هجرت متوجه جنگ تبوك گرديد زيرا كه حق تعالى به او وحى نمود كه مى بايد خود بيرون روى و مردم را با خود بيرون ببرى و متوجه جنگ روم گردى، و آن حضرت را اعلام نمود كه در اين سفر تو را احتياج به جنگ نخواهد شد و بى جهاد و بى شمشير كار تو صورت خواهد يافت. و غرض از اين جنگ اين بود كه مؤمن و منافق اصحاب آن حضرت جدا شوند و نفاقى كه در سينه هاى جماعتى پنهان بود ظاهر گردد.

پس حضرت ايشان را طلب نمود براى جنگ بلاد روم و اين در هنگامى بود كه ميوه هاى اهل مدينه رسيده بود و هوا در غايت گرمى بود، پس اين سفر بر ايشان دشوار نمود از جهات بسيار: از جهت دورى راه و گرمى هوا و قوّت دشمن و خوف ضايع شدن ميوه ها، و به اين سبب اكثر صحابه تثاقل نمودند از بيرون رفتن و بعضى با نهايت دشوارى حركت كردند، پس حضرت نامه ها نوشت به قبايل عرب كه هر كه در اسلام داخل شده است به اين جنگ حاضر شود، و تأكيد بسيار در باب جهاد نمود؛ و چون مهياى بيرون رفتن شد خطبۀ بليغى اداء نمود و بعد از حمد و ثناى الهى ترغيب نمود مردم را بر تقويت ضعيفان و متحمل شدن خرج فقيران و انفاق كردن مال در راه خدا، پس بسيارى از منافقان از جهت نام و ننگ مالها آوردند و جمعى از مؤمنان خالص به قدر توانائى خود آنچه توانستند حاضر كردند، و از جملۀ منافقان عثمان بن عفان چند اوقيه نقره به خدمت حضرت آورد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير و گروهى از منافقان مالها از براى ريا و سمعه آوردند، پس حق تعالى آيه اى چند از قرآن فرستاد و نيّتهاى فاسد پنهان ايشان را ظاهر گردانيد، و عباس نيز در آن جنگ مال بسيار آورد. پس حضرت فرمود كه خيمه ها را در ثنية الوداع برپا كردند تا آنكه حاضر شدند هر كه قبول دعوت آن حضرت نموده بود از مهاجران و انصار و از قبايل عرب از بنى كنانه و مزينه و جهينه و طىّ و تميم و اهل مكه،

ص: 1259


1- . خرايج 1/100.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه والى گردانيد كه شهر مدينه را با فرزندان و زنان و اطفال و عيال حضرت و ساير اهل مدينه محافظت نمايد و نگذارد كه فتنه در اطراف مدينه برپا شود، و فرمود: يا على! مدينه صلاحيت نمى يابد مگر به من يا به تو؛ زيرا كه حضرت بدى نيّتهاى اعراب و اكثر اهل مكه و حوالى آن را مى دانست زيرا كه با همۀ ايشان جهاد كرده بود و خون ايشان را ريخته بود و خائف بود از آنكه چون از مدينه دور شود و امير المؤمنين در مدينه نباشد ايشان قصد مدينه نمايند و با منافقان مدينه متفق شده فتنه ها برپا كنند.

و حق تعالى مى دانست كه بغير از آب شمشير امير المؤمنين عليه السّلام چيز ديگر آتش فتنۀ ايشان را فرو نمى نشاند، لهذا وحى فرستاد كه مى بايد على را به جاى خود در مدينه بگذارى؛ و چون منافقان مدينه از خلافت على عليه السّلام دل نگران بودند و مى دانستند كه با حضور آن حضرت آن فتنه ها كه در خاطر دارند متمشّى نمى شود، و مى ترسيدند كه اگر پيغمبر را در آن سفر عارضه اى رو دهد خلافت امير المؤمنين عليه السّلام قرار گيرد، لهذا براى ماندن آن جناب اراجيفها در مدينه شهرت دادند و گفتند: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را براى اكرام و اجلال او در مدينه نگذاشت بلكه از صحبت او به تنگ آمده بود و از رفاقت او كراهت داشت و به اين سبب او را در مدينه گذاشت.

پس حضرت امير عليه السّلام براى رسوائى ايشان و اظهار دروغ ايشان ملحق شد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرض كرد: يا رسول اللّه! منافقان گمان مى كنند كه تو از صحبت من كراهت داشته اى كه مرا در مدينه گذاشته اى.

حضرت فرمود: برگرد اى برادر من به جاى خود كه مدينه را صلاحيت ندارد مگر به بودن من يا تو، و تو خليفۀ منى در اهل بيت من و در دار هجرت من و در قوم من، آيا راضى نيستى كه از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى مگر آنكه بعد از من پيغمبرى نيست كه تو پيغمبر باشى بعد از من؟

پس در اين سخن چون حضرت نص صريح بر خلافت امير المؤمنين نمود باعث زيادتى مذلت و خشم منافقان گرديد؛ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم مهاجران را به زبير داد و طلحه را بر ميمنۀ لشكر و عبد الرحمن بن عوف را بر ميسرۀ لشكر مقرر فرمود و رفتند تا

ص: 1260

به «جرف» فرود آمدند و از آنجا عبد اللّه بن ابىّ بى رخصت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جمعى از منافقان برگشت و حضرت فرمود: «حسبي اللّه هو الّذي ايّدني بنصره و بالمؤمنين و الّف بين قلوبهم» .

پس از آنجا حضرت روانه شد تا آنكه در ماه شعبان در روز سه شنبه به «تبوك» رسيدند و بقيۀ ماه شعبان با چند روز از ماه مبارك رمضان در آنجا توقف فرمود و در آنجا فتوحات رو نمود: يكى آنكه نحبة بن روبه (1)كه پادشاه «ايله» بود بى جنگ اطاعت نمود و قبول جزيه كرد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نامۀ امانى براى ايشان نوشت؛ و ايضا اهل «جربا» و «اذرح» اطاعت كردند و حضرت نامۀ امان براى ايشان نوشت؛ و در مدتى كه در تبوك بودند ابو عبيدة بن جراح را با جمعى از لشكر بر سر گروهى از قبيلۀ جذام كه امير ايشان زنباع بن روح جذامى بود فرستاد و از ايشان غنيمتها و اسيران گرفتند، و سعد بن عباده را بسوى جماعتى از قبيلۀ بنى سليم و گروهى چند از قبيلۀ بلى فرستاد، و چون لشكر حضرت به نزديك ايشان رسيدند ايشان گريختند، و خالد بن وليد را با جماعتى بر سر اكيدر فرستاد كه پادشاه «دومة الجندل» بود و حضرت از باب اعجاز فرمود: شايد حق تعالى كفايت جنگ او از تو بكند به سبب شكار گاو كوهى و او را دستگير كنى، پس چون خالد به نزديك قلعۀ اكيدر رسيد در شب ماهى در حوالى قلعۀ او فرود آمد پس گاو كوهى چند آمدند و بر در قلعۀ اكيدر شاخ زدند، و اكيدر با دو زن خود مشغول شراب خوردن و عيش بود، چون صداى شاخ گاوها را شنيد برخاست و با حسان برادر خود و جمعى از مخصوصان خود سوار شد و از قلعه بيرون آمد و متوجه شكار شد، و خالد با لشكرش پنهان شده بودند، چون از قلعه دور شد از پى او رفتند و او را گرفتند و حسان برادر او را به قتل رسانيدند و ساير اصحابش گريختند و داخل قلعه شدند و در قلعه را بستند، و حسان قبائى پوشيده بود مطرز به طلا كه قباى او قيمت بسيار داشت قبايش را برداشتند و اكيدر را به پاى قلعه آوردند و خالد از اهل قلعه سؤال كرد كه در قلعه را بگشايند، ايشان قبول نكردند، اكيدر گفت: مرا رها كنيد تا بروم و در قلعه را براى شما

ص: 1261


1- . در اعلام الورى «يحنة بن رؤبة» ذكر شده است.

بگشايم. پس خالد از او پيمانها گرفت و او را سوگندها داد و رها كرد تا داخل قلعه شد و در قلعه را گشود و خالد و لشكرش داخل شدند، پس اكيدر هشتصد استر و دو هزار شتر و چهار صد زره و پانصد شمشير به خالد داد و به خدمت پيغمبر فرستاد و التماس صلح كرد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبول التماس او نمود و با او مصالحه كرد كه هر سال جزيه بدهد و در امان باشد (1).

و در بعضى كتب معتبره وارد شده است كه: پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنگ تبوك دو ماه ماند و معلوم شد كه خبرى كه به حضرت رسيده بود كه پادشاه روم ارادۀ جنگ آن حضرت كرده غلط بوده است، و چون خبر قدوم حضرت به هرقل رسيد مردى از قبيلۀ غسان را به خدمت آن جناب فرستاد كه مشاهده نمايد آثارى كه در كتب سابقه خوانده است براى پيغمبر آخر الزمان در آن جناب هست يا نه؟ چون آن شخص به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و شمايل و اوصاف و اخلاق آن جناب را مشاهده نمود و بسوى هرقل برگشت و آنچه ديده بود ذكر كرد، هرقل قوم خود را طلبيد و گفت: اوصافى كه ما در كتب خوانده ايم در اين مرد هست بيائيد تا به او ايمان آوريم، قوم او امتناع بسيار كردند و او بر پادشاهى خود ترسيد و در باطن ايمان آورد و به قوم خود اظهار اسلام نكرد و به جنگ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هم نيامد و آن حضرت نيز از جانب حق تعالى رخصت جنگ نيافت و بسوى مدينه معاودت فرمود (2).

و در آن سفر معجزات بسيار از سيد انبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ظهور آمد:

اول-در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مروى است از على بن الحسين عليه السّلام كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه غزوۀ تبوك شد و امير المؤمنين عليه السّلام را در مدينه خليفه فرمود، منافقان توطئه كردند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در راه و على عليه السّلام را در مدينه به قتل رسانند و جميع مسجدهاى خدا را كه به نور اين دو چراغ شاهراه هدايت معمور بود خراب

ص: 1262


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/154 و اعلام الورى 122 و ابواب غزوۀ تبوك از جلد پنجم دلائل النبوة.
2- . بحار الانوار 21/251 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به مغازى 3/1018-1019.

گردانند، پس حق تعالى در آن سفر معجزه اى چند از جناب مقدس نبوى به ظهور رسانيد كه موجب مزيد بصيرت مؤمنان و قطع عذرهاى منافقان گرديد، و از جملۀ آنها آن بود كه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه تبوك شد و على بن ابى طالب عليه السّلام را به امر الهى در مدينه گذاشت، حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! من نمى خواستم كه در هيچ امر از تو تخلف نمايم و در هيچ حال از مشاهدۀ جمال تو و ملاحظۀ سير حميده و اخلاق پسنديدۀ تو محروم باشم.

حضرت فرمود: يا على! آيا نمى خواهى كه نسبت تو به من نسبت هارون باشد به موسى در همه چيز بغير از پيغمبرى، و بدرستى كه تو را در اين ماندن مثل ثواب تو هست اگر بيرون مى آمدى و مثل ثواب جميع آنها كه از روى صدق و اخلاص بيرون آمده اند، و چون تو دوست مى دارى كه سيرت و طريقه و اطوار و آثار مرا در همۀ احوال مشاهده نمائى حق تعالى در جميع اين سفر ما جبرئيل را امر خواهد كرد كه براى تو بلند كند آن زمينها را كه ما بر آنها راه مى رويم و آن زمينى را كه تو بر روى آن هستى، و ديدۀ تو را قوّتى عطا خواهد فرمود كه در همۀ احوال مرا و اصحاب مرا مشاهده نمائى، و از تو فوت نشود آن انسى كه با من و نيكان اصحاب من داشتى و تو را احتياج به مكاتبه و مراسله با من نباشد.

پس مردى از اهل مجلس حضرت امام زين العابدين عليه السّلام برخاست و گفت: چون تواند بود كه براى على عليه السّلام ميسّر شود چنين امرى كه غير پيغمبران را ميسّر نمى شود؟

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اين از معجزات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه خدا به دعاى آن حضرت زمينها را براى على عليه السّلام بلند كرد و نور و ضياى ديدۀ آن جناب را زياده گردانيد تا آنكه ديد آنچه ديد.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: بسيار ستم مى كنند بسيارى از اين امت در حق على بن ابى طالب عليه السّلام و چه بسيار كم انصافند در آنچه به او تعلق دارد، آيا امرى چند را كه در حق ساير صحابه قائل مى شوند در حق او مضايقه مى كنند و حال آنكه همه قائلند كه او افضل صحابه است؟

ص: 1263

گفتند: چگونه است اين يا بن رسول اللّه؟

فرمود: شما موالات مى كنيد با دوستان أبو بكر و تبرى مى نمائيد از دشمنان او هر كه باشد، و همچنين دوستى مى نمائيد با دوستان عمر و عثمان و بيزارى مى جوئيد از دشمنان ايشان هر كه باشد، و چون به على بن ابى طالب رسيديد مى گوئيد دوستانش را دوست مى داريم و بيزارى از دشمنان او نمى جوئيم! و چگونه جائز است ايشان را اين امر و حال آنكه شنيده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: «اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس چرا دشمنى نمى كنند با دشمنان او و وانمى گذارند واگذارندگان او را؟ اين از انصاف دور است.

و يك ناانصافى ديگر آنكه هرگاه براى ايشان ذكر كنند كرامتى را كه حق تعالى به دعاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى على ثابت گردانيده است انكار مى كنند، و آنچه از براى غير او از صحابه ذكر كنند باور مى كنند، چنانكه نقل مى كنند كه عمر بن الخطاب در مدينه مشغول خطبه بود و در اثناى خطبه ندا كرد كه: «اى جانب كوه» و صحابه از اين سخن متعجب شدند! چون از نماز فارغ شدند گفتند: آن چه سخن بود كه در اثناى خطبه گفتى؟ گفت: در اثناى خطبه نظر من افتاد بر آن لشكرى كه با سعد بن ابى وقاص به نهاوند فرستاده ام به جنگ كافران و حق تعالى پرده ها و حجابها را از پيش ديدۀ من برداشت و ديدۀ مرا قوّت داد تا آنكه آنها را ديدم كه در پيش كوه نهاوند صف كشيده بودند و بعضى از كفار از پشت كوه مى خواستند كه از عقب ايشان درآيند پس كوه را ندا كردم كه دور شود تا كافران نتوانند از عقب مسلمانان درآيند و حق تعالى ظفر داد مسلمانان را بر كافران! و گفت: حساب را نگاه داريد كه چون خبر ايشان به شما برسد بر شما معلوم خواهد شد كه در اين وقت جنگ واقع شده و چنان بوده كه من گفتم. و ميان مدينه و نهاوند زياده از پنجاه روز راه است! و چون اين را نقل مى كنند از عمر كه خبر از دبر خود نداشت، قبول مى كنند.

و چون معجزه اى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه مظهر عجايب اولين و آخرين و مخزن اسرار آسمان و زمين است مى شنوند، انكار مى كنند.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام برگشت به نقل قصۀ تبوك از زين العابدين عليه السّلام

ص: 1264

فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه ارادۀ جنگى مى نمود اظهار نمى كرد كه به كجا مى روم بلكه براى مصلحت توريه به جاى ديگر مى فرمود، بغير از جنگ تبوك كه به صحابه اظهار نمود كه به جانب تبوك مى روم زيرا كه سفر طولانى بود و مردم به تهيه محتاج بودند، پس امر فرمود ايشان را كه توشۀ بسيار بردارند و ايشان آرد بسيار برداشتند كه در راه نان بپزند و گوشت نمك سود و عسل و خرما با خود برداشتند، و چون چند روز راه رفتند و طعامهاى آنها كهنه و متغير گرديد و خوردن آنها بر ايشان دشوار بود خواهش طعام تازه كردند و گروهى از ايشان گفتند: يا رسول اللّه! اين طعامها كه با خود داريم خشك و متغير و بدبو شده است و كراهت بهم رسانيده ايم از خوردن آنها.

حضرت فرمود: چه چيز با خود داريد؟

گفتند: نان و گوشت نمك سود و عسل و خرما.

حضرت فرمود: در اين وقت شبيه است حال شما به حال قوم موسى كه مى گفتند به آن حضرت كه: ما صبر نمى توانيم كرد بر يك طعام و طعامهاى مختلف مى خواهيم؛ اكنون بگوئيد كه چه چيز مى خواهيد؟

گفتند: گوشت تازه از مرغان از كباب بريان، و از حلواهاى ساخته مى خواهيم.

حضرت فرمود: در نوع طعام با بنى اسرائيل مخالفت كرديد، ايشان سبزيها و خيار و گندم و عدس و پياز طلبيدند و آنچه زبون تر بود بدل نيكوتر اختيار كردند، و شما نيكوتر را به عوض زبون تر مى طلبيد و بزودى سؤال مى كنم از براى شما از پروردگار خود كه به شما عطا كند.

گفتند: يا رسول اللّه! در ميان ما جمعى هستند كه آنچه بنى اسرائيل طلبيدند مى طلبند.

حضرت فرمود: حق تعالى به دعاى رسولش همه را به شما عطا خواهد فرمود. پس فرمود: اى بندگان خدا! چون قوم عيسى از او خواستند كه مائده از آسمان براى ايشان به زير آورد، پس حق تعالى فرمود: من مى فرستم مائده را بر شما پس هر كه كافر شود از شما بعد از نازل شدن مائده البته او را عذابى مى كنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشم، پس حق تعالى مائده را بر ايشان فرستاد و آنها كه كافر شدند بعد از آمدن مائده مسخ

ص: 1265

كرد ايشان را، پاره اى به صورت خوك و پاره اى به صورت ميمون، و بعضى به صورت خرس و گروهى به صورت گربه، و به صورت ساير طيور و حيواناتى كه در دريا و صحرا مى باشند، تا آنكه به صورت چهار صد نوع از حيوانات مسخ شدند؛ و محمد رسول خدا مائدۀ شما را از آسمان نمى طلبد كه مبادا كافر شويد و مانند قوم عيسى مسخ شويد، و محمد پيغمبر شما مهربانتر است نسبت به شما از آنكه شما را در معرض عقاب الهى در آورد.

پس ناگاه مرغى در هوا پيدا شد و حضرت بعضى از اصحاب خود را فرمود: اين مرغ را خطاب كن كه: رسول خدا تو را امر مى كند كه بر زمين بيفتى، چون آن مرد آن خطاب نمود به مرغ، در ساعت آن مرغ بر زمين افتاد؛ پس حضرت فرمود: اى مرغ! به امر حق تعالى بزرگ شو؛ پس به قدرت الهى مرغ چندان بزرگ شد و مانند تل عظيمى شد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود: بر دور آن مرغ برآئيد و آن مرغ چندان بزرگ شده بود كه ده هزار نفر اصحاب حضرت بر دور آن برآمدند و گنجايش همه را داشت. پس حضرت فرمود: اى مرغ! حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه از بالها و پرهاى خود جدا شوى، پس به امر الهى در ساعت آن مرغ از بال و پر خود عريان شد، پس حضرت فرمود كه به امر الهى از استخوان و پا و منقار خود جدا شود، در ساعت گوشت از اينها جدا شد، پس حضرت به استخوانهاى آن مرغ خطاب كرد تا خيار شدند، و بالها و پرهاى درشت و ريزۀ آن را امر فرمود كه انواع سبزيها شده اند، پس حضرت فرمود كه: اى بندگان خدا! دستهاى خود را بسوى اينها دراز كنيد و به آنچه خواهيد به دستها و كاردهاى خود جدا كنيد و تناول كنيد، چون به خوردن شروع كردند يكى از منافقان در اثناى خوردن گفت كه: محمد دعوى مى كند كه در بهشت مرغى چند هستند كه اهل بهشت از يك جانب آن كباب مى خورند و از جناب ديگر بريان مى خورند چرا نظير آن را در دنيا به ما نمى نمايد؟ چون حضرت به اعجاز نبوت سخن آن منافقان را دانست فرمود: اى بندگان خدا! هر كه از شما لقمه اى بر مى دارد كه در دهان گذارد بگويد «بسم اللّه الرحمن الرحيم و صلى اللّه على محمد و آله الطيبين» پس لقمه را در دهان گذارد، چون چنين كند مزۀ هر طعام كه

ص: 1266

مى خواهد مى يابد خواه كباب و خواه بريان و خواه تريد و ساير آنچه خواهد از الوان طعامهاى پخته شده و انواع حلواها؛ چون چنين كردند لذت آنچه خواستند يافتند و خوردند تا سير شدند.

پس گفتند: يا رسول اللّه! سير شديم و اكنون محتاجيم به آبى كه بر بالاى آن بخوريم.

حضرت فرمود: آيا شير و ساير شربتها بغير از آب نمى خواهيد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه در ميان ما گروهى هستند كه از آنها مى خواهند.

حضرت فرمود: هر كه خواهد لقمه اى بردارد و بر دهان بگذارد و آنچه گفتم بگويد كه به امر الهى آن لقمه مستحيل مى شود به شير و آنچه خواهند از انواع شربتهاى نيكو؛ چون چنين كردند آنچه حضرت فرموده بود يافتند.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى مرغ! حق تعالى تو را امر مى كند كه برگردى چنانكه بودى و امر مى كند آن بالها و منقارها و پرها را كه برگردند به حالتى كه اول بودند و به تو متصل گردند.

پس فرمود: اى مرغ! خدا امر مى فرمايد جانى را كه از تو بيرون رفته است برگردد بسوى بدن تو چنانكه بود.

پس فرمود: اى مرغ! خدا تو را امر مى فرمايد برخيزى و پرواز كنى چنانكه مى كردى.

پس ديدند مرغ برخاست و پرواز كرد و هيچ در زمين نماند از آن سبزيها و خيار و عدس و سير و پياز كه مى ديدند (1).

دوم-قطب راوندى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در تبوك نزول اجلال فرمود رسولان ميان آن حضرت و پادشاه روم بسيار آمدند و رفتند و توقف ايشان در آن محل به طول انجاميد و توشه ها كه در لشكر حضرت بود آخر شد و از كمى توشه به آن حضرت شكايت كردند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه آردى يا خرمائى داشته باشد بياورد، پس يكى از صحابه اندكى آرد آورد و ديگرى كفى از خرما آورد و ديگرى كفى از

ص: 1267


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 560-567. و نيز رجوع شود به احتجاج 2/190-193.

سويق آورد، پس حضرت رداى مبارك خود را پهن كرد و اينها را بر روى ردا ريخت و دست با بركت خود را بر روى آنها گذاشت پس فرمود: ندا كنيد در ميان مردم كه هر كه توشه مى خواهد بيايد، پس مردم هجوم آوردند و آن قدر از آرد و خرما و سويق گرفتند كه جميع ظرفها كه با خود داشته پر كردند، و آنچه پيشتر بود نه چيزى كم شده بود و نه زياد شده. و چون مراجعت فرمود به رودخانه اى رسيدند كه پيشتر آب در آن ديده بودند و در آن وقت آن را خشك يافتند كه قطره اى از آب در آن نبود، پس حضرت تيرى از كنانۀ (1)خود بيرون آورد و به مردى از صحابه داد و فرمود: برو و بر بالاى رودخانه نصب كن اين را، چون نصب كرد از اطراف تير دوازده چشمه جارى شد كه رودخانه پر شد و همه سيراب شدند و مشكهاى خود را پر كردند (2).

سوم-قطب راوندى روايت كرده كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه تبوك شد ناقۀ عضباى آن حضرت ناپيدا شد، پس عمارة بن حزم كه يكى از منافقان بود بر سبيل استهزا گفت: محمد ما را از آسمان و زمين خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست، چون حضرت به وحى الهى بر قول آن منافق اطلاع يافت فرمود: من نمى دانم مگر چيزى را كه خدا تعليم من نمايد و اكنون خدا مرا خبر داد كه ناقۀ من در فلان دره است و مهارش بر درختى پيچيده است، چون به آن دره رفتند ناقه را چنان يافتند كه حضرت فرموده بود (3).

چهارم-باز قطب راوندى روايت كرده است كه: در جنگ تبوك بيست و پنج هزار نفر از صحابه در خدمت آن حضرت بودند بغير از خدمتكاران ايشان، پس در عرض راه به كوهى رسيدند كه قطره هاى آب از بالاى كوه تا پائين كوه مى ريخت و آبى جارى نبود، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چه بسيار عجب است ترشح اين كوه! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين كوه گريه مى كند، صحابه از اين سخن تعجب كردند، حضرت فرمود:

ص: 1268


1- . كنانه: جعبه اى است كه تير در آن مى گذارند.
2- . خرايج 1/169-170.
3- . خرايج 1/121، و در آنجا نام ناقه را «قصوى» ذكر نموده است. و نيز رجوع شود به كافى 8/221-222 و سيرۀ ابن هشام 4/523 و دلائل النبوة 5/232.

مى خواهيد بدانيد كه چنين است؟ گفتند: بلى، حضرت فرمود: اى كوه! سبب گريۀ تو چيست؟ پس كوه به امر الهى به سخن آمد و به زبان فصيح با حضرت خطاب كرد: يا رسول اللّه! روزى حضرت عيسى بن مريم بر من گذشت و آيه اى از انجيل تلاوت كرد كه در قيامت آتشى هست كه آتش افروز آن مرد مانند و سنگ، و من از آن روز تا حال مى گريم از خوف آنكه مبادا از آن سنگ باشم، حضرت فرمود: ساكن باش كه تو از آن سنگ نيستى، آن سنگ، سنگ كبريت است، پس آن كوه خشك شد و بعد از آن كسى ترشح از آن كوه نديد (1).

پنجم-در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به «وادى القرى» رسيد و شب در پهلوى حجر فرود آمدند حضرت فرمود: امشب باد بسيار تندى خواهد وزيد كسى از شما تنها برنخيزد مگر با رفيقش و هر كه شترى داشته باشد پاى آن را محكم ببندد، پس باد بسيار تندى وزيد كه مردم بسيار ترسيدند و هيچ كس در آن شب برنخاست مگر با رفيق خود مگر دو مرد از بنى ساعده كه يكى به قضاى حاجت رفت و ديگرى به طلب شتر خود، آن كه به قضاى حاجت رفته بود از شدت باد هلاك شد، و آن كه به طلب شتر رفته بود باد او را برداشت و در ميان كوهستان قبيلۀ بنى طىّ انداخت، پس حضرت براى آن اول دعا كرد و زنده شد و برگشت، و آن مرد ديگر را چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه آمد قبيلۀ طىّ او را براى حضرت آوردند (2).

ششم-روايت كرده اند كه: چون حضرت از حجر بار كرد و به منزل ديگر فرود آمد هيچ يك از صحابه آب نداشتند و در آن منزل آب نبود و از تشنگى به آن حضرت شكايت كردند، پس حضرت رو به قبله آورد و مشغول دعا شد و در هوا هيچ ابر پيدا نبود، در اثناى دعاى حضرت ابرها پيدا شد و آن قدر باران باريد كه ايشان سيراب شدند و مشكهاى خود

ص: 1269


1- . خرايج 1/169.
2- . بحار الانوار 21/249 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى. و نيز رجوع شود به سيرۀ ابن هشام 4/521 و دلائل النبوة 5/240.

را پر كردند و در ساعت ابر بر طرف شد (1).

و شيخ طبرسى از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه: سه نفر از انصار: ابو لبابة بن عبد المنذر، و ثعلبة بن وديعه، و اوس بن حذام در جنگ تبوك تخلف نمودند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در مدينه ماندند، و چون به ايشان خبر رسيد كه آيات نازل شده است در مذمت آنها كه از آن جنگ تخلف نموده اند يقين كردند به هلاك خود و خود را بر ستونهاى مسجد بستند، و چنين بودند تا حضرت از جنگ مراجعت فرمود، و چون از حال ايشان سؤال نمود گفتند: ايشان سوگند ياد كرده اند كه خود را از ستونها نگشايند تا حضرت ايشان را بگشايد، پس حضرت فرمود: من نيز سوگند ياد مى كنم كه ايشان را نگشايم تا حق تعالى مرا در باب ايشان به امرى مأمور گرداند، پس اين آيه نازل شد عَسَى اَللّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ (2)و حضرت به نزد ايشان آمد و رسنهاى (3)ايشان را گشود و به امر حق تعالى توبۀ ايشان را قبول فرمود، پس رفتند و مالهاى خود را به خدمت حضرت آوردند و گفتند: اين است مالهاى ما كه سبب حرمان ما از سعادت ملازمت تو گرديده بود آورده ايم به خدمت تو كه اينها را تصدق نمائى، حضرت فرمود: در اين باب از خدا امرى به من نرسيده است پس حق تعالى فرستاد خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ (4)يعنى: «بگير از مالهاى ايشان تصدقى كه پاك گردانى ايشان را به آن و اعمال ايشان را پاكيزه گردانى، و صلوات فرست بر ايشان بدرستى كه صلوات و دعاى تو آرامى است براى ايشان» (5).

مؤلف گويد: قصۀ ابو لبابه در باب غزوۀ بنى قريظه گذشت، و آن معتبرتر است.

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون سعد بن معاذ انصارى شهيد

ص: 1270


1- . البداية و النهاية 5/9.
2- . سورۀ توبه:102.
3- . رسن: طناب.
4- . سورۀ توبه:103.
5- . مجمع البيان 3/67.

شد بعد از آنكه تشفّى خاطر خود از براى خدا از بنى قريظه نمود و حكم به قتل همه فرمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت كند تو را اى سعد، بدرستى كه استخوانى بودى در گلوهاى كافران، و اگر مى ماندى منع خواستى كرد گوساله را كه ارادۀ نصب او خواهند نمود در بيضۀ اسلام-كه مدينه است-مانند گوسالۀ موسى.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! آيا اراده خواهند نمود در مدينۀ تو گوساله برپا كنند؟

حضرت فرمود: بلى و اللّه اراده خواهند كرد، و اگر سعد زنده مى بود نمى گذاشت كه ايشان بكنند و ليكن خواهند كرد و حق تعالى نخواهد گذاشت كه تدبير ايشان مستمر شود و بزودى خدا تدبير ايشان را باطل خواهد كرد.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! ما را خبر ده كه تدبير ايشان چگونه خواهد بود.

حضرت فرمود: بگذاريد تا تدبير حق تعالى در اين باب ظاهر گردد (1).

پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام كه:

منافقان بعد از فوت سعد و متوجه شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب تبوك ابو عامر راهب را رئيس و امير خود گردانيدند و با او بيعت كردند و توطئه كردند كه مدينه را غارت كنند و زنان و فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير اهل بيت آن حضرت و زنان و فرزندان صحابۀ آن حضرت كه با آن حضرت بيرون رفته بودند اسير كنند، و تدبير كردند كه شبيخون آورند بر آن حضرت در راه تبوك و آن حضرت را به قتل رسانند، پس حق تعالى دفع ضرر ايشان از آن حضرت كرد و منافقان را رسوا گردانيد زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود به اصحاب خود كه: خواهيد رفتن شما به راه آن جماعتى كه پيش از شما بوده اند مانند دو كفش كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير كه با هم مساويند حتى آنكه اگر احدى از ايشان داخل سوراخ سوسمارى شده باشد شما نيز داخل آن خواهيد شد.

گفتند: يا بن رسول اللّه! آن گوساله كه فرمودى چه بود و تدبير آن منافقان چگونه بود؟ حضرت فرمود كه: بدانيد كه خبرها از جانب «دومة الجندل» به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1271


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 480-481.

مى رسيد و پادشاه آن نواحى مملكت عظيمى داشت نزديك به شام و تهديد مى نمود آن حضرت را كه قصد او خواهم كرد و اصحاب او را به قتل خواهم رسانيد و بنياد ايشان را بر هم خواهم انداخت. و اصحاب حضرت بسيار ترسان و هراسان بودند از جانب او حتى آنكه هر روز بيست نفر از ايشان به نوبت حراست آن حضرت مى نمودند و هر صدائى كه بر مى آمد در بيم مى شدند كه مبادا اوايل لشكر او داخل مدينه شده باشند، و منافقان در اين باب اراجيف و اكاذيب بسيار مى گفتند و اصحاب حضرت را وسوسه مى كردند كه اكيدر پادشاه دومة الجندل از لشكر اين قدر و از اسبان اين قدر و از مال اين قدر مهيا كرده است براى جنگ شما و ندا كرده است در قبايلى كه بر دور او هستند كه: من مباح مى گردانم از براى شما نهب و غارت مدينه را كه هر چه بدست شما آيد از شما باشد؛ و ضعيفان مسلمانان را مى ترسانيدند كه اصحاب محمد كى از عهدۀ اصحاب اكيدر بدر مى آيند و بزودى اكيدر قصد مدينه خواهد كرد و مردان شما را خواهد كشت و زنان و فرزندان شما را اسير خواهد كرد تا آنكه دلهاى مؤمنان از سخنان منافقان بسيار به درد آمد و اين حال را شكايت كردند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس منافقان اتفاق كردند و با ابو عامر راهب كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را فاسق ناميده بود بيعت كردند و او را امير خود گردانيدند و بر خود اطاعت او را لازم ساختند، پس ابو عامر به ايشان گفت: رأى من آن است كه من از مدينه پنهان شوم تا آنكه تدبير من با شما ظاهر نشود. و نامه اى نوشتند به اكيدر و بسوى دومة الجندل فرستادند كه: تو بيا به سر محمد و ما تو را يارى مى كنيم و او را از ميان برمى داريم.

و حق تعالى وحى فرستاد بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تدبير ايشان را به آن حضرت خبر داد و امر نمود آن حضرت را كه متوجه تبوك شود؛ و آن حضرت هرگاه ارادۀ جنگى مى كرد ارادۀ خود را اظهار نمى نمود و مردم نمى دانستند كه حضرت ارادۀ كدام جانب دارد بغير از جنگ تبوك كه در آنجا اظهار ارادۀ خود نمود و امر نمود اصحاب خود را كه توشه اى از براى جنگ تبوك بردارند، و آن جنگى بود كه حق تعالى در آن جنگ منافقان را رسوا گردانيد و مذمتها كرد ايشان را در قرآن به سبب تخلف نمودن از جهاد، و حضرت اظهار

ص: 1272

نمود كه: حق تعالى بسوى من وحى فرستاده است كه من بر اكيدر ظفر خواهم يافت و با او صلح خواهم كرد كه هر سال هزار اوقيه طلا با دويست حله در ماه صفر و هزار اوقيه طلا با دويست حله در ماه رجب به جزيه بدهد و بعد از هشتاد روز به سلامت به مدينه بر خواهند گرديد.

پس حضرت به اصحاب خود فرمود: حضرت موسى چون از ميان قوم خود بيرون رفت و به جانب طور ايشان را چهل شب وعده داد، من شما را هشتاد شب وعده مى دهم و بعد از هشتاد شب به سلامت و غنيمت يافته و ظفر يافته بى جنگى و بى آنكه آزارى به احدى از اصحاب من رسيده باشد بسوى مدينه بر خواهم گرديد.

چون منافقان اين سخن را شنيدند گفتند: بخدا سوگند كه نه چنين است و ليكن اين آخر شكستهاى اوست كه بعد از اين به اصلاح نخواهد آمد، بدرستى كه بعضى از اصحاب او در اين راه از گرما و بادهاى سموم و آبهاى ناگوار خواهند مرد و هر كه از اصحاب او از اين بلاها نجات بيابد در دست لشكر اكيدر كشته و مجروح و اسير خواهد گرديد.

و منافقان آمدند به خدمت آن حضرت و عذرها اظهار مى كردند در نرفتن به آن جنگ، پس بعضى اظهار بيمارى خود مى كردند، و بعضى اظهار بيمارى عيال خود مى نمودند، و بعضى شدت گرما را عذر خود مى ساختند، و به اين عذرها از حضرت رخصت مى طلبيدند و حضرت ايشان را مرخص مى فرمود. پس چون عزم آن حضرت بر رفتن بسوى تبوك به حد جزم رسيد منافقان در مدينه مسجدى بنا كردند براى آنكه در آن مسجد جمع شوند براى تدبيرات باطل خود و چنان بنمايند به مردم كه ما از براى نماز در اينجا جمع مى شويم، پس جماعتى از ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! خانه هاى ما از مسجد تو دور است و ما كراهت داريم از آنكه نماز را بغير از جماعت ادا كنيم و بر ما دشوار است حاضر شدن به مسجد تو، و به اين سبب مسجدى از براى خود بنا كرده ايم، اگر مصلحت دانى بيا و در مسجد ما نماز كن تا مسجد ما ميمنت و بركت بهم رساند و چون ما در آن مسجد نماز كنيم از بركت تو محروم نباشيم.

پس حضرت به ايشان اظهار نفرمود آنچه خدا او را خبر داده بود از كفر و نفاق

ص: 1273

و تدبيرهاى باطل ايشان، و فرمود كه: درازگوش مرا بياوريد تا سوار شوم، پس يعفور را آوردند و حضرت سوار شد و هر چند او را زجر مى نمود كه به جانب مسجد ايشان روان شود نمى رفت، و چون به جانب ديگر آن را مى گردانيد تند و رهوار مى رفت.

پس منافقان گفتند: شايد يعفور در اين راه چيزى ديده باشد كه رم كرده باشد و اكنون نخواهد به اين راه برود، پس حضرت فرمود: اسب مرا بياوريد، چون اسب را آوردند و حضرت سوار شد هر چند او را زجر مى كردند كه به جانب مسجد رود ابا مى نمود، و چون روى آن را به جانب ديگر مى گردانيدند تند مى رفت.

بازگفتند منافقان كه: شايد اين اسب از چيزى رم كرده باشد كه نخواهد از اين راه برود.

حضرت فرمود: بيائيد پياده رويم، چون ارادۀ حركت كردند آن حضرت و اصحاب آن حضرت هيچ يك نتوانستند قدم بردارند، و چون به جانب ديگر متوجه مى شدند حركت بر ايشان آسان مى شد؛ حضرت فرمود: معلوم شد كه حق تعالى از اين امر كراهت دارد و اكنون ما بر جناح سفريم، باشد تا ما از اين سفر برگرديم و آنچه موافق رضاى الهى باشد به عمل آوريم.

و حضرت اهتمام فرمود در بيرون رفتن، و منافقان عازم شدند كه بعد از بيرون رفتن حضرت بازماندگان حضرت و مؤمنان را مستأصل گردانند، پس حق تعالى وحى فرستاد كه: اى محمد! خداوند علىّ اعلا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: مى بايد يا تو به اين سفر بروى و على در مدينه بماند و يا على به اين سفر برود و تو در مدينه بمانى، چون حضرت وحى الهى را به على عليه السّلام نقل كرد حضرت امير فرمود: هر چه خدا فرموده اطاعت مى كنم و به جان قبول مى نمايم هر چند بر من دشوار است كه در حالى از احوال از خدمت تو دور باشم و از مشاهدۀ تو محروم مانم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! آيا راضى نيستى كه از من بمنزلۀ هارون باشى از موسى در همه باب بغير آنكه بعد از من پيغمبرى نيست؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود: راضى شدم يا رسول اللّه.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: تو را در آن ماندن ثواب بيرون آمدن است و خدا تو را در

ص: 1274

اين حال امّت تنها گردانيد كه به تنهائى با جميع كافران و منافقان معارضه نمائى و مهابت تو مانع شود ايشان را از آنكه احداث فتنه بكنند چنانكه حق تعالى ابراهيم را امّت تنها گردانيد و به تنهائى او را تكليف معارضۀ مشركان آن زمان فرمود.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مدينه بيرون رفت و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن حضرت را مشايعت نمود، و منافقان براى ايذاى آن حضرت گفتند: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على را براى آن در مدينه گذاشت كه از صحبت او ملال بهم رسانيده بود و خواست كه منافقان بر او شبيخون آورند و او را هلاك گردانند و از مصاحبت او خلاص شود.

چون اين خبر به حضرت رسيد حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! مى شنوى كه منافقان چه مى گويند؟

حضرت فرمود: يا على! آيا تو را كافى نيست كه بمنزلۀ مردمك ديدۀ منى و بمنزلۀ روحى در بدن من؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانه شد و حضرت امير عليه السّلام بسوى مدينه مراجعت نمود، و هر تدبير كه منافقان در حقّ مسلمانان انديشه مى كردند از بيم صولت و سطوت اسد اللّه الغالب به تعويق مى انداختند و مى گفتند: اين سفر آخر محمد باشد تا خبر هلاك او برسد و بعد از آن آنچه خواهيم بكنيم.

پس چون ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اكيدر يك منزل راه ماند زبير و سماك بن خرشه را با بيست نفر از مسلمانان فرستاد بسوى قلعۀ اكيدر و فرمود كه: او را بگيريد و از براى من بياوريد.

زبير گفت: يا رسول اللّه! ما چگونه او را بگيريم و از براى تو بياوريم با آن لشكر فراوان و خدم و حشم بى پايان كه او دارد و قلعۀ او در نهايت حصانت است؟

حضرت فرمود كه: به حيله و تدبير او را بگيريد.

زبير گفت: يا رسول اللّه! چه حيله توانيم كرد در اين شب ماهتاب كه به مثابۀ روز روشن است و راه ما تا قلعۀ او همه جا صحراى هموار است و ايشان از قلعۀ خود از دور ما را مى توانند ديد؟

ص: 1275

حضرت فرمود: آيا مى خواهيد كه حق تعالى شما را از ديدۀ ايشان مستور گرداند و سايۀ شما را برطرف كند كه سايۀ شما را نبينند و شما را نورى مانند نور ماه كرامت كند كه در ماهتاب شما را احساس نكنند؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: صلوات فرستيد بر محمد و آل طيبين او و اعتقاد كنيد كه بهترين آل محمد، على بن ابى طالب است؛ و تو اى زبير به خصوص بايد كه اعتقاد كنى كه على در ميان هر گروه باشد او سزاوارتر است به ولايت بر ايشان از ديگران و ديگرى را نيست كه بر او تقدم جويد. چون چنين كنيد از نظر ايشان پنهان مى شويد تا به سايۀ قصر ايشان برسيد پس حق تعالى آهوها و بزهاى كوهى و گاوهاى صحرائى را خواهد فرستاد كه شاخهاى خود را بر دروازۀ قلعه او بمالند، چون او صداى وحشيان را خواهد شنيد خواهد گفت: كيست كه برود و سوار شود و اينها را براى ما شكار كند؟ پس زن او خواهد گفت:

زنهار كه ارادۀ بيرون رفتن نكنى كه محمد نزديك قلعۀ تو فرود آمده است و من ايمن نيستم از آنكه جمعى را فرستاده باشد كه تو را غافل كنند و بگيرند، او در جواب خواهد گفت: كه جرأت مى كند در اين ماهتاب از لشكر محمد جدا شود و بسوى قلعۀ ما بيايد و حال آنكه مى دانند كه جاسوسان و ديده بانان ما در كمين ايشانند و اگر كسى در حوالى قصر مى بود اين حيوانات وحشى به نزديك قصر نمى آمدند، پس به زير خواهد آمد از قصر خود و سوار خواهد شد كه آنها را شكار كند و آنها خواهند گريخت و او از عقب آنها خواهد تاخت، پس شما او را تعاقب كنيد و بگيريد و به نزد من آوريد.

چون ايشان متوجه قصر او شدند و به پاى قصر او رسيدند آنچه حضرت فرموده بود واقع شد، و چون گرفتند او را گفت: من حاجتى دارم بسوى شما.

گفتند: بگو حاجت خود را كه هر حاجت كه دارى روا مى كنيم بغير آنكه سؤال كنى كه تو را رها كنيم.

گفت: حاجت من آن است كه جامه هاى مرا بكنيد و شمشير و كمربند مرا بگيريد و مرا با پيراهن تنها بسوى محمد ببريد شايد چون مرا بر اين حال ببيند بر من ترحم كند. پس

ص: 1276

چنان كردند و چون او را به خدمت حضرت آوردند فقراى مسلمانان آن جامه ها و حليهاى طلا را كه ديدند مى گفتند: آيا اينها از بهشت است؟ حضرت فرمود: اينها جامه هاى اكيدر است و يك دستمال زبير و سماك در بهشت بهتر است از اين جامه ها اگر بمانند بر آن عهدى كه با من كرده اند تا در حوض كوثر مرا ملاقات كنند.

چون مسلمانان از اين سخن تعجب كردند حضرت فرمود: يك تار دستمال كه اهل بهشت در دست گيرند بهتر است از آنكه ما بين آسمان و زمين را پر از طلا كنند.

چون اكيدر را به خدمت حضرت آوردند او تضرع و استغاثه كرد و گفت: مرا رها كن تا دشمنان تو را كه در عقب ملك منند از تو دفع كنم.

حضرت فرمود: اگر وفا نكنى به گفتۀ خود چون خواهد شد؟

گفت: اگر وفا نكنم، اگر پيغمبر خدائى پس تو را ظفر خواهد داد بر من آن خداوندى كه نگذاشت در ماهتاب سايۀ اصحاب تو در زمين پيدا شود و وحشيان صحرا را فرستاد كه مرا از قصر بيرون آوردند و به بلا انداختند، و اگر پيغمبر نباشى آن دولت و اقبال تو كه مرا به اين سبب فريب و حيلۀ عجيب در دام تو انداخت باز مرا مسخّر تو خواهد كرد.

پس حضرت با او مصالحه نمود كه او را رها كند و او در هر سال در ماه رجب هزار اوقيه طلا و دويست حله و در ماه صفر نيز هزار اوقيه طلا و دويست حله بدهد مشروط بر آنكه هر كه از عساكر مسلمانان بر ايشان بگذرند سه روز ايشان را ضيافت كنند و تا منزل ديگر توشه همراه ايشان بكنند، و اگر مخالفت يكى از اين شرطها بكنند از امان خدا و رسول خدا برى باشند.

پس حضرت بسوى مدينه مراجعت نمود كه كيد منافقان را باطل گرداند در نصب كردن گوساله يعنى ابو عامر راهب كه حضرت او را فاسق نام كرده بود و به سلامت و عافيت و قرين ظفر و نصرت داخل مدينه شد و امر فرمود كه مسجد ضرار را كه آن منافقان مكار بنا كرده بودند سوزاندند و حق تعالى ابو عامر را به قلنج و فالج و خوره و لقوه مبتلا گردانيد، و چهل صباح بر آن حال ماند و به عذاب ابدى واصل شد چنانكه حق تعالى به قصۀ ايشان در قرآن اشاره فرموده است وَ اَلَّذِينَ اِتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ

ص: 1277

اَلْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ اَلْحُسْنى وَ اَللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (1) يعنى: «و آن جماعتى كه اخذ كردند مسجدى براى ضرر رسانيدن-به اهل مسجد قبا يا به ساير مسلمانان-و براى جدائى انداختن ميان مسلمانان و پراكنده كردن ايشان از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انتظار بردن كسى كه محاربه كرد با خدا و رسول پيشتر-يعنى ابو عامر راهب-و سوگند ياد مى كنند به دروغ كه ما اراده نكرديم به ساختن مسجد مگر امر نيكى را و خدا گواهى مى دهد كه ايشان دروغگويانند» (2).

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: چون قبيلۀ بنى عمرو بن عوف مسجد قبا را ساختند و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم التماس كردند كه در مسجد ايشان نماز كرد حسد بردند بر ايشان گروهى از بنى غنم بن عوف و گفتند: مسجدى بنا مى كنيم كه در آن نماز كنيم و به نماز محمد حاضر نشويم؛ و ايشان دوازده نفر بودند؛ و بعضى گفته اند پانزده نفر بودند (3).

و به روايت على بن ابراهيم: به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى ما را كه مسجدى بنا كنيم در قبيلۀ بنى سالم از براى بيماران و پيران و شبهاى باران؟ حضرت ايشان را رخصت داد، و چون مسجد را ساختند به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى خواهيم كه به مسجد ما بيائى و نمازگزارى تا موجب بركت گردد براى ما، و در آن وقت حضرت متوجه غزوۀ تبوك بود؛ حضرت فرمود كه: من بر جناح سفرم چون از اين سفر برگردم ان شاء اللّه خواهم آمد، پس چون حضرت از تبوك مراجعت نمود و ايشان بسوى آن اراده معاودت نمودند حق تعالى اين آيات را در شأن مسجد ايشان فرستاد و كفر ابو عامر راهب را ظاهر گردانيد (4).

ص: 1278


1- . سورۀ توبه:107.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 481-488.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 1/305 و مجمع البيان 3/72 و اسباب النزول 264 و تفسير بغوى 2/326 و تفسير غرائب القرآن 3/528 و تفسير البحر المحيط 5/101.
4- . تفسير قمى 1/305.

و قصۀ ابو عامر چنان بود كه او در جاهليت رهبانيت اختيار كرده بود و پلاس پوشيده بود، چون حضرت بسوى مدينه هجرت نمود آن ملعون تحريص كافران بر جنگ آن حضرت مى نمود و انواع اذيتها به آن حضرت مى رسانيد؛ و بعد از فتح مكه كه اسلام قوت يافت او بسوى طايف گريخت، و چون اهل طايف مسلمان شدند از طايف گريخت و ملحق به شام شد و اختيار دين نصرانيت كرد، و او پدر حنظله بود كه در جنگ احد شهيد شد و ملائكه او را غسل دادند، پس آن ملعون به نزد منافقان مدينه فرستاد كه: مستعد شويد و مسجدى بنا كنيد كه در آن مسجد جمعيت نمائيد كه من مى روم به نزد قيصر پادشاه روم و از او لشكرى مى گيرم و بسوى مدينه مى آورم كه محمد را از مدينه بيرون كنم.

پس منافقان مدينه منتظر آمدن آن ملعون بودند چنانكه حق تعالى اشاره فرمود، پس آن ملعون پيش از آنكه به پادشاه روم برسد به جهنم واصل شد، پس حق تعالى نهى كرد حضرت رسول را از آنكه در مسجد ايشان نماز كند و فرمود لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى اَلتَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُطَّهِّرِينَ. أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اَللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اَللّهُ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظّالِمِينَ. لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ اَلَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلاّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اَللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (1)يعنى: «مايست براى نماز گزاردن در آن مسجد هرگز، البته مسجدى كه بنا شده است بر پرهيزكارى از روز اول -يعنى مسجد قبا-سزاوارتر است به آنكه قيام نمائى در او، و در آن مسجد مردانى چند هستند دوست مى دارند كه خود را پاكيزه گردانند و خدا دوست مى دارد آنان را كه خود را پاك و پاكيزه مى دارند، آيا كسى كه بنا كند بنيان امور دين خود را بر پرهيزكارى از خدا و طلب خشنودى او بهتر است يا آن كس كه بنا نهد بنيان امور دين خود را بر كنار رودى كه زيرش به مرور سيل تهى شده باشد و مشرف بر فرود آمدن شده باشد، پس آن زمين سست فرو ريزد با آن بنائى كه بر آن ساخته شده در آتش جهنم و خدا هدايت نمى نمايد گروه

ص: 1279


1- . سورۀ توبه:108-110.

ستمكاران را بسوى مقاصد فاسدۀ ايشان، پيوسته بناى ايشان كه بنا مى كنند به سبب نفاق و شكى است كه در دلهاى ايشان است مگر آنكه پاره پاره شود دلهاى ايشان و خدا داناست به مكرهاى ايشان و حكيم است در گفتار و كردار خود» (1).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و عياشى به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مسجدى كه حق تعالى فرموده كه بناى آن در روز اول بر تقوى شده مسجد قبا است كه در مدينه واقع است (2)؛ و به اين سبب حق تعالى مدح فرمود ايشان را بر پاكيزگى كه استنجاى از غايط به آب مى كردند (3).

على بن ابراهيم روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام كه: آن بنائى كه حق تعالى فرموده كه در كنار جهنم است، مسجد ضرار است كه آن منافقان براى مكر بنا كرده بودند.

پس چون اين آيات نازل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مالك بن دخشم (4)خزاعى و عامر بن عدى كه از قبيلۀ بنى عمرو بن عوف بود فرستاد كه آن مسجد را خراب كنند و بسوزانند؛ چون به نزديك آن مسجد رسيدند مالك به عامر گفت: صبر كن تا من از خانۀ خود آتشى بياورم، پس داخل خانۀ خود شد و آتشى آورد و در آن مسجد افروختند كه آتش در سقف و ستونهاى آن مسجد افتاد و آن منافقان گريختند، پس ديوارهايش را خراب كردند و برگشتند (5).

و به روايت ديگر: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمار بن ياسر و وحشى را فرستاد كه آن مسجد را خراب كردند (6).

ص: 1280


1- . رجوع شود به مجمع البيان 3/72-73.
2- . كافى 3/296؛ من لا يحضره الفقيه 1/229 بدون ذكر نام امام؛ تهذيب الاحكام 6/17؛ تفسير عياشى 2/111.
3- . تفسير عياشى 2/112؛ مجمع البيان 3/73.
4- . در مصدر «دجشم» ذكر شده است.
5- . تفسير قمى 1/305.
6- . مجمع البيان 3/73.

باب چهل و ششم: در بيان نزول سورۀ براءه است

ص: 1281

ص: 1282

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مشركان عهدها و پيمانها بسته بود و مشركان خيانتها در عهدهاى حضرت كرده بودند و پيمانها را شكسته بودند، آيات اول سورۀ براءه نازل شد و آن حضرت مأمور شد كه عهدها و پيمانهاى خود را با ايشان بر هم زند و اظهار بيزارى از آنها نمايد چنانكه خدا فرموده است بَراءَةٌ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ. فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللّهِ وَ أَنَّ اَللّهَ مُخْزِي اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «اين بيزارى است از خدا و رسول او بسوى آنان كه پيمان بسته ايد با ايشان از مشركان، پس بگو به ايشان كه: سير كنيد در زمين چهار ماه كه در اين چهار ماه ايمنيد از آنكه متعرض شما شوند مسلمانان و بدانيد كه نيستيد شما عاجز كنندگان خدا را در آنچه اراده كند نسبت به شما از عقوبت در دنيا و آخرت و بدرستى كه خدا خواركننده و رسواكننده است كافران را» (2).

بدان كه در اين چهار ماه كه مشركان را مهلت داده اند خلاف است: بعضى گفته اند ابتداى آن روز نحر بود تا دهم ماه ربيع الآخر، و بر آن قول احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است (3)؛ و بعضى گفته اند ابتداى آن از اول شوال بود (4)؛ و بعضى

ص: 1283


1- . سورۀ توبه:1 و 2.
2- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/65 و مجمع البيان 3/3 و تفسير كشاف 2/242 و تفسير بغوى 2/266 كه در آنها ماجراى نزول سورۀ براءه به روايتهاى مختلف ذكر شده است.
3- . تفسير عياشى 2/75؛ كافى 4/290؛ تفسير تبيان 5/169؛ مجمع البيان 3/3.
4- . مجمع البيان 3/3؛ تفسير بيضاوى 2/167؛ تفسير بغوى 2/267؛ تفسير كشاف 2/244.

گفته اند از دهم ماه ذى القعده بود زيرا كه در آن سال كافران حج را در ماه ذى القعده بجا آورده بودند، و اين يكى از بدعتهاى آنها بود كه حج را از ماه به ماه مى گردانيدند (1).

وَ أَذانٌ مِنَ اَللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنّاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ أَنَّ اَللّهَ بَرِيءٌ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اَللّهِ وَ بَشِّرِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ (2) يعنى: «و اعلامى است و آگاه ساختنى است از جانب خدا و رسول او بسوى مردم در روز حج بزرگ كه خدا بيزار است از مشركان و عهدهاى ايشان و پيغمبر او بيزار است، پس اگر توبه كنيد از كفر و مكر پس آن بهتر است از براى شما، و اگر قبول نكنيد پس بدانيد كه شما عاجز كنندگان نيستيد خدا را از آنچه نسبت به شما خواهد كه واقع سازد، و بشارت ده آنان را كه كافر شدند به عذابى دردناك» .

بدان كه در معنى روز حج اكبر خلاف است ميان مفسران:

بعضى گفته اند كه روز عرفه است (3)، و به روايتى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چنين وارد شده است (4).

و احاديث معتبرۀ بسيار در كلينى و تهذيب و غير آنها از كتب معتبرۀ حديث از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام وارد شده است كه: روز حج اكبر، روز نحر است (5).

و در معنى حج اكبر نيز خلاف است:

بعضى گفته اند: موافق آنچه در احاديث معتبرۀ شيعه وارد شده است كه حج اكبر در برابر عمره است و عمره حج اصغر است (6)، پس هر حج را حج اكبر مى گويند.

ص: 1284


1- . تفسير كشاف 2/344؛ تفسير فخر رازى 15/220.
2- . سورۀ توبه:3.
3- . مجمع البيان 3/5؛ تفسير تبيان 5/171؛ تفسير بيضاوى 2/168؛ تفسير كشاف 2/244؛ تفسير بغوى 2/268.
4- . مجمع البيان 3/5.
5- . كافى 4/290؛ تهذيب الاحكام 5/450؛ تفسير عياشى 2/73-74؛ من لا يحضره الفقيه 2/488؛ مجمع البيان 3/4.
6- . رجوع شود به كافى 4/264 و تفسير عياشى 2/76-77 و مجمع البيان 3/5.

بعضى گفته اند: خصوص حج آن سال را حج اكبر گفتند براى آنكه در آن سال مسلمانان و مشركان همه به حج آمدند و بعد از آن مشركان را منع كردند از حج كردن و حج مخصوص مسلمانان شد (1).

پس حق تعالى فرمود إِلاَّ اَلَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ إِنَّ اَللّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَّقِينَ (2)يعنى: «مگر آنان كه عهد كرديد با ايشان پس ايشان نشكستند چيزى از عهدهاى شما را و يارى ندادند بر شما احدى از دشمنان شما را، پس تمام كنيد بسوى ايشان عهد ايشان را تا مدتى كه مقرر شده ميان شما و ايشان بدرستى كه خدا دوست مى دارد پرهيزكاران را» .

بعضى گفته اند: مراد از اين گروه، قومى از بنى كنانه و بنى ضمره بودند كه از مدت ايشان نه ماه مانده بود حق تعالى امر فرمود كه مدتشان را تمام كنند زيرا از ايشان چيزى صادر نشده بود كه موجب نقض عهد باشد (3).

و بعضى گفته اند كه: اين عام است در باب هر گروه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهدى با ايشان كرده بود و آنها عهد را نشكسته بودند (4).

فَإِذَا اِنْسَلَخَ اَلْأَشْهُرُ اَلْحُرُمُ فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ آتَوُا اَلزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (5) يعنى: «پس چون بگذرد ماههاى حرام-كه ماه ذى القعده، ذيحجه، محرم، رجب است؛ و بعضى گفته اند كه مراد آن چهار ماهى است كه پيش گذشت (6)-پس بكشيد مشركان را هر جا كه بيابيد ايشان را و بگيريد و منع كنيد آنها را از داخل شدن مكه

ص: 1285


1- . تفسير طبرى 6/317؛ تفسير كشاف 2/245؛ تفسير بغوى 2/268.
2- . سورۀ توبه:4.
3- . مجمع البيان 3/5؛ تفسير بغوى 2/269؛ تفسير الوسيط 2/479.
4- . مجمع البيان 3/5.
5- . سورۀ توبه:5.
6- . تفسير تبيان 5/173؛ مجمع البيان 3/7.

و بنشينيد براى ايشان در هر كمينگاهى، پس اگر بازگردند از شرك و توبه كنند و برپا دارند نماز را و بدهند زكات را پس رها كنيد ايشان را بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» .

روايت كرده اند: چون اين آيه و چند آيه بعد از اين تا ده آيه نازل شد در سال نهم هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيات را به أبو بكر داد و بسوى مكه فرستاد كه در موسم حج بر مشركان بخواند، چون ابو بكر پاره اى راه رفت جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: ادا نمى كند رسالت مرا مگر تو يا كسى كه از تو باشد (1)-و به روايت ديگر: مگر تو، يا على (2)-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: بر ناقۀ عضباء من سوار شو و خود را به أبو بكر برسان و سورۀ براءه را از دست او بگير و برو بسوى مكه و بر اهل مكه بخوان و عهد و پيمانهاى مشركان را بر هم بزن و أبو بكر را برگردان (3)-به روايت ديگر: مخيّر گردان أبو بكر را ميان آنكه با تو بيايد يا برگردد (4)-پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر ناقۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار شد و به تعجيل رفت تا آنكه در ذى الحليفه (5)-و به روايت ديگر در روحا (6)-به أبو بكر رسيد، و چون أبو بكر آن حضرت را ديد بسيار ترسيد و به استقبال آن حضرت آمد و گفت: اى ابو الحسن! براى چه كار آمده اى؟

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا فرستاده است كه سورۀ براءه را از تو بگيرم و من به مكه ببرم و بر اهل مكه بخوانم.

پس أبو بكر برگشت بسوى مدينه و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا سزاوار امرى گردانيدى كه مردم گردنها بسوى آن كشيدند و بسيار خواهش آن نمودند،

ص: 1286


1- . رجوع شود به تفسير قمى 1/282 و ارشاد شيخ مفيد 1/65 و 66 و مسند احمد بن حنبل 2/427 و ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 2/385 و تفسير الدر المنثور 3/209.
2- . اعلام الورى 125؛ شواهد التنزيل 1/317.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/3 و شواهد التنزيل 1/305.
4- . ارشاد شيخ مفيد 1/65.
5- . تفسير طبرى 6/307؛ كامل ابن اثير 2/291؛ شواهد التنزيل 1/305.
6- . تفسير قمى 1/282؛ مصباح المتهجد 613؛ اقبال الاعمال 2/36.

و چون متوجه آن امر شدم مرا معزول كردى و برگردانيدى، آيا در اين باب آيه اى در باب من نازل شده؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل امين از جانب خداوند عالميان نازل شد بسوى من و گفت: ادا نمى كند از تو مگر تو يا مردى كه از تو باشد، و على از من است و اداى رسالت نمى كند از جانب من مگر على (1).

و اين مضمون را عياشى و ديگران به طرق متعدده روايت كرده اند (2).

و در كتب عامه به سندهاى بسيار منقول است و در احاديث معتبره از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: آن حضرت آيات را برد و در روز عرفه در عرفات و در شب عيد در مشعر الحرام و روز عيد نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در منى ده آيۀ اول براءه را به آواز بلند بر مشركان مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بود و ندا مى كرد كه:

طواف نكند دور خانۀ كعبه عريانى، و حجّ خانۀ كعبه نكند مشركى، و هر كس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدت او منقضى شود، هر كه را مدتى نباشد پس مدت او چهار ماه است (3).

و در روايت ديگر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه آن حضرت فرمود:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا براى چهار چيز به مكه فرستاد: اول آنكه داخل كعبه نشود مگر مؤمنى؛ دوم آنكه طواف خانۀ كعبه نكند عريانى؛ سوم آنكه جمع نشوند مؤمنان و كافران در مسجد الحرام بعد از اين سال؛ چهارم آنكه هر كه ميان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميان او عهدى بوده باشد پس عهد او باقى باشد تا آخر مدت، و هر كه عهدى نداشته باشد مدت

ص: 1287


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/65-66.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/73-74 و تفسير فرات كوفى 160-162 و مجمع البيان 3/3 و تذكرة الخواص 37 و مناقب خوارزمى 100-101 و تفسير طبرى 6/307.
3- . رجوع شود به تفسير فرات كوفى 159 و مجمع البيان 3/3-4 و تفسير طبرى 6/304-307 و تفسير بغوى 2/267-268 و تفسير عياشى 2/73-74.

امان او چهار ماه است (1).

در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه: يك نام امير المؤمنين عليه السّلام در قرآن «اذان» است كه فرموده است وَ أَذانٌ مِنَ اَللّهِ زيرا كه آن حضرت اعلام كننده بود از جانب خدا و رسول اين احكام را بسوى اهل مكه (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در روز اول ماه ذيحجه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكر را با سورۀ براءه بسوى مكه فرستاد، پس جبرئيل نازل شد بر آن حضرت كه ادا نمى كند از تو مگر تو يا مردى از تو، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرستاد از عقب أبو بكر تا در منزل «روحا» در روز سوم به او رسيد و سوره را از او گرفت و در روز عرفه و نحر بر مردم خواند (3).

و سيد ابن طاووس به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكه نمود خواست كه بار ديگر تأكيد حجت بر ايشان بكند و مرتبۀ ديگر ايشان را بسوى دين خدا دعوت نمايد، پس نامه اى بسوى ايشان نوشت و ايشان را از عذاب الهى ترسانيد و از عقوبات دنيا و عقبى بر حذر فرمود و وعده فرمود ايشان را به عفو و اميدوار مغفرت حق تعالى گردانيد ايشان را، و آيات اول سورۀ براءه را نوشت كه بر ايشان بخوانند، پس عرض كرد بر جميع اصحاب خود كه آن نامه را ببرند و بر ايشان بخوانند و همگى تثاقل ورزيدند و امتناع از آن نمودند پس أبو بكر را طلبيد كه او را بفرستد، در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! ادا نمى كند از جانب تو رسالت تو را مگر مردى كه از تو باشد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: خبر داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حق تعالى چنين وحى فرستاده و مرا با نامه و رسالت خود بسوى اهل مكه فرستاد و اهل مكه حال ايشان

ص: 1288


1- . مجمع البيان 5/4؛ تفسير طبرى 6/306.
2- . معاني الاخبار 298؛ تفسير فرات كوفى 159 و 160؛ تفسير قمى 1/282؛ تفسير الدر المنثور 3/211؛ شواهد التنزيل 1/304.
3- . مصباح المتهجد 613؛ اقبال الاعمال 2/36.

معلوم بود بر عداوت من، و اگر مى توانستند هر عضو مرا بر سر كوهى مى گذاشتند و راضى بودند در كشتن من جان و اهل و فرزندان و مال خود را صرف نمايند، پس رسالت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به ايشان رساندم و نامۀ حضرت را به ايشان خواندم و هر يك مرا ملاقات مى كردند با تهديد و وعيد و اظهار عداوت و دشمنى مى كردند و از صورت مردان و زنان ايشان آثار حقد و كينۀ من ظاهر مى شد، و من هيچ پروا نكردم از اينها تا آنكه فرمودۀ حضرت را بعمل آوردم و رسالت حضرت را به همۀ ايشان رسانيدم (1).

و طبرى كه از مورخان مشهور عامه است در حوادث سال ششم هجرت ذكر كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عمرۀ حديبيه خواست كه عمر را بسوى مكه بفرستد كه رسالت آن حضرت را به اهل مكه برساند، عمر از اهل مكه ترسيد و از فرمودۀ آن حضرت ابا نمود و عذر خواست كه: من از اهل مكه مى ترسم؛ پس در سال نهم هجرت بعد از فتح مكه حضرت، عمر را طلبيد كه رسالت آن حضرت را به اشراف قريش در مكه برساند، عمر گفت: يا رسول اللّه! من از قريش بر خود مى ترسم (2).

عمر كه هيچ كس از قريش را نكشته بود و در باطن هميشه با ايشان موافق بود، ترسيد و رسالت آن حضرت را نرسانيد، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه هيچ كس در مكه نبود كه ضربتى از امير المؤمنين عليه السّلام بر جگر او نخورده باشد پروا نكرد و تنها رفت در ميان صد هزار مشرك و پيمان و امان ايشان را بر هم زد و دين و آئين ايشان را باطل كرد، بنگر تفاوت ره از كجاست تا به كجا.

و ايضا سيد ابن طاووس به سند معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكر را با آيات اول سورۀ براءه بسوى اهل مكه فرستاد جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى تو را امر مى كند كه أبو بكر

ص: 1289


1- . اقبال الاعمال 2/37.
2- . تاريخ طبرى 2/121 بدون ذكر عبارت «سال نهم هجرى» ، و طبرى فتح مكه را در حوادث سال هشتم ذكر نموده است. و دربارۀ ترسيدن عمر رجوع شود به مجمع البيان 5/116 و اقبال الاعمال 2/38 به نقل از طبرى و مغازى 2/600.

را نفرستى و على بن ابى طالب را بفرستى زيرا كه رسالت تو را بغير از او كسى ادا نمى تواند نمود، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را كه ملحق شد به أبو بكر و نامه را از او گرفت و گفت: برگرد بسوى پيغمبر.

أبو بكر گفت: آيا در شأن من چيزى نازل شد؟

حضرت امير عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را خبر خواهد داد به آنچه نازل شد.

چون أبو بكر به خدمت حضرت برگشت گفت: يا رسول اللّه! گمان كردى كه من اين رسالت را از جانب تو نمى توانم رسانيد؟

حضرت فرمود: خدا نخواست بغير از على بن ابى طالب كسى اين رسالت را برساند.

چون ابى بكر در اين باب بسيار سخن گفت، حضرت فرمود: چگونه تو مى توانستى اين رسالت را از جانب من به اهل مكه برسانى و حال آنكه تو رفيق من بودى در غار -و جزع تو را مشاهده كردم با وجود پنهان بودن از كفار-؟

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به مكه رفت و در عرفات حاضر شد و از عرفات بسوى مشعر الحرام آمد و از آنجا به منى آمد و هدى خود را قربانى كرد و سر تراشيد و بر كوه بلندى كه معروف است به «شعب» بالا رفت و سه مرتبه ندا كرد مردم را كه: بشنويد اى گروه مردمان! منم فرستادۀ رسول خدا، پس آيات اول سورۀ براءه را بر ايشان خواند مكرر و شمشير خود را برهنه كرده به جولان در آورده بود و نداى برائت و بيزارى كه بوى خون از او مى آمد در ميان مردم در مى داد، پس مردم گفتند: كيست كه چنين ندائى در چنين مجمعى با تن تنها مى كند و پروا نمى كند؟ ديگران گفتند كه: على بن ابى طالب است، هر كه او را مى شناخت گفت: اين پسر عم محمد است و بغير از عشيرۀ محمد كسى چنين جرئتى نمى كند. پس در تمام سه روز ايام تشريق در بامداد و پسين اين ندا را به آواز بلند در ميان مردم مى كرد، پس مشركان ندا كردند آن حضرت را كه: به پسر عمت بگو كه نيست از براى او نزد ما مگر ضربت شمشير و طعنۀ نيزه.

پس امير المؤمنين عليه السّلام به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و به تأنّى تشريف مى آورد، و وحى مدتى در اين باب بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل نشده بود و حضرت در امر على

ص: 1290

بسيار غمگين بود تا آنكه آثار اندوه از روى مبارك آن حضرت ظاهر شد و از بسيارى اندوه به نزد زنان خود نمى رفت، پس مردم را گمان شد كه شايد حق تعالى خبر فوت خودش را به او رسانيده باشد يا مرضى آن حضرت را عارض شده باشد كه مردم بر آن اطلاع نداشته باشند، پس صحابه ابو ذر را گفتند: ما منزلت تو را نزد حضرت رسول مى دانيم و آثار اندوه بسيار در آن حضرت مشاهده مى كنيم و سبب آن را نمى دانيم، مى خواهيم كه سبب آن را از آن حضرت سؤال نمائى.

پس ابو ذر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از سبب آن حال سؤال نمود و گفت كه:

صحابه گمان مى كنند كه خبر وفات شما به شما رسيده است، يا آنكه خبر بدى براى اين امّت جبرئيل آورده است، يا آنكه مرضى و شدتى شما را عارض شده است.

حضرت فرمود: خبر وفات من به من نرسيده است و مى دانم كه مرا مى بايد مرد و از مردن پروا ندارم و در امّت خود بغير نيكى چيزى نمى يابم و در خود مرضى هم نمى يابم و ليكن شدت اندوه من براى على بن ابى طالب است كه وحى در باب او به من نرسيده و نمى دانم چه بر سر او آمده است، و بدرستى كه حق تعالى در باب على نه خصلت به من داده است: سه خصلت از براى دنياى من، و سه خصلت براى آخرت من، و دو خصلت كه از آنها ايمنم، و يك خصلت كه از آن ترسانم. اما سه خصلت دنيا: پس پوشانندۀ عورت من است بعد از من، و قائم به امر اهل من است، و وصى من است در امّت من؛ و اما سه خصلت آخرت: پس چون در روز قيامت لواى حمد را به من دهند من به او تسليم نمايم كه از او براى من بردارد، و اعتماد كنم بر او در مقام شفاعت، و يارى كند مرا در برداشتن كليدهاى بهشت؛ و اما دو خصلت كه ايمنم از آنها: پس بعد از من گمراه نشود، و كافر نگردد؛ و اما آنچه بر او مى ترسم: پس مكر قريش است بر او بعد از من (1).

و عادت آن حضرت چنان بود كه چون از نماز صبح فارغ مى شد رو به قبله مى داشت

ص: 1291


1- . در مصدر چنين ذكر شده است: «سه خصلت از براى دنياى من، و دو خصلت از براى آخرت من، و دو خصلت كه از آنها ايمنم، و دو خصلت كه از آن ترسانم» و نيز ذكر نشده است كه چيستند اين خصلتها، و آنچه در اينجا ذكر شده است مطابق آنچه در امالى شيخ طوسى 209 و مناقب ابن شهر آشوب 3/303 مى باشد.

و مشغول تعقيب نماز بود تا آفتاب طالع مى شد و ذكر حق تعالى مى كرد، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در عقب حضرت رو مى گردانيد بسوى مردم و صحابه از آن حضرت مأذون مى شدند و پى كارهاى خود مى رفتند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت را براى اين كار تعيين فرموده بود، و چون حضرت امير عليه السّلام را به مكه فرستاد كسى را براى اين امر تعيين نفرمود و خود بعد از نماز روى مبارك خود را بسوى مردم مى گردانيد و صحابه از آن حضرت مرخص مى شدند براى حوائج خود و مى رفتند، پس روزى ابو ذر برخاست و گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت فرما كه پى حاجتى بروم. چون از حضرت مرخص شد از مدينه بيرون رفت و به استقبال حضرت امير عليه السّلام روانه شد، چون پاره اى راه رفت به حضرت امير عليه السّلام رسيد كه بر ناقۀ خود سوار بود و به جانب مدينه مى آمد پس حضرت را در برگرفت و روى انورش را بوسيد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد به تأنّى بيا تا من به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشتابم و بشارت قدوم بهجت لزوم تو را به حضرت برسانم كه براى تو بسيار غمگين است.

حضرت فرمود: چنين باشد.

پس ابو ذر به سرعت تمام روانه شد و خود را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيد و گفت: بشارت باد تو را يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: چه بشارت دارى اى ابو ذر؟

گفت: على بن ابى طالب به سلامت آمد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به عوض اين بشارت، بهشت از براى توست.

پس حضرت سوار شدند و صحابه در خدمت آن حضرت سوار شدند و از مدينه بيرون رفتند، و چون حضرت امير عليه السّلام نظرش بر خورشيد جمال حضرت رسالت پناه افتاد از ناقه به زير آمد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز از ناقه به زير آمد و دست در گردن امير المؤمنين عليه السّلام در آورد و روى مباركش را بر دوش حضرت امير گذاشت و از شادى ملاقات وافر المسرات او بسيار گريست و حضرت امير نيز بسيار گريست، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد چه كردى بگو كه وحى در باب تو دير به من رسيد، و چون

ص: 1292

حضرت امير آنچه بعمل آورده بود همه را بيان كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا داناتر بود به تو از من كه مرا امر كرد كه تو را بفرستم براى اين كار (1).

و سيد گفته است كه: ابن اشناس بزاز در كتاب خود از طريق اهل خلاف روايت كرده است كه: چون حضرت امير عليه السّلام آيات براءه را به مكه برد خراش برادر عمرو بن عبد ود كه حضرت امير در روز خندق او را به قتل رسانيده بود و شعبه برادر ديگر او به حضرت رسيدند در وقتى كه آيات را در ميان ايشان ندا مى كرد، پس خراش به حضرت گفت: توئى كه چهار ماه ما را مهلت مى دهى؟ ! ما بيزاريم از تو و پسر عم تو و از براى شما نيست نزد ما مگر طعنۀ نيزه و ضربت شمشير، و شعبه نيز چنين گفت و گفت: اگر مى خواهى حالا به تو ابتدا مى كنيم و تو را مى كشيم. حضرت فرمود: اگر مى خواهيد بيائيد و ضربت مرا بار ديگر ببينيد (2).

و در روايت ديگر در همان كتاب روايت كرده است كه حضرت اين نداها در ميان ايشان در داد كه: بعد از اين داخل مكه نشود مشركى، و طواف كعبه نكند عريانى، و داخل بهشت نمى شود مگر نفس مسلمانى، و هر كه ميان او و رسول خدا عهدى بوده باشد پس عهد او تا مدت اوست و ديگر عهدى و امانى نيست شرك آورنده را (3).

و در حديث ديگر روايت كرده است كه: عادت عرب در جاهليت چنان بود كه عريان در دور كعبه طواف مى كردند و مى گفتند: نمى خواهيم در هنگام طواف جامۀ حرام و جامه اى كه در آن گناه كرده ايم با ما باشد و طواف مى كنيم به نحوى كه از مادر متولد شده ايم (4).

مؤلف گويد: بر هر عاقلى ظاهر است حكمت نصب كردن أبو بكر براى تبليغ سورۀ براءه و عزل نمودن او و دادن به امير المؤمنين عليه السّلام كه بغير از آن نبود كه بر مردم ظاهر شود

ص: 1293


1- . اقبال الاعمال 2/38-41.
2- . اقبال الاعمال 2/41 و در آن بجاى عمرو بن عبد ود، عمرو بن عبد اللّه ذكر شده است.
3- . اقبال الاعمال 2/41.
4- . اقبال الاعمال 2/41.

هرگاه أبو بكر قابل تبليغ رسالت چند آيه نباشد چگونه قابل رياست عامۀ دين و دنياى جميع امّت خواهد بود؟ زيرا كه خالى از دو صورت نيست:

اول آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى خود او را اختيار كرده بود، و اين شق با وجود آنكه ظاهر است كه باطل است و كارى را بى وحى حق تعالى نمى كرد خصوصا اين قسم امور عظيمه را، باز مطلب ثابت مى شود و معلوم مى شود كه نصب او موافق مصلحت واقع نبوده است.

دوم آنكه حضرت به امر الهى كرده باشد، و اين حق است و حق تعالى را پشيمانى و اختلافى در رأى نمى باشد، پس معلوم است كه نصب و عزل پيش از ايقاع «مأمور به» براى مصلحتى بوده است، و در اين مقام مصلحت ديگر بغير اين متصور نيست چنانكه احاديث صحيحۀ صريحه بر اين ناطق است، و اكثر احاديث اين باب در ابواب فضائل حضرت امير عليه السّلام مذكور خواهد شد در باب جداگانه اى ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1294

باب چهل و هفتم: در بيان قصۀ مباهله است

ص: 1295

ص: 1296

بدان كه قصۀ مباهله از جملۀ قصص متواتر است و خاصه و عامه در جميع كتب تفاسير و تواريخ و احاديث روايت كرده اند با اندك اختلافى در خصوصيات آن.

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: جمعى از اشراف نصاراى نجران به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سر كردۀ ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب كه امير و صاحب رأى ايشان بود، ديگرى عبد المسيح كه در جميع مشكلات به او پناه مى بردند، سوم ابو حارثه كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فرستادند به سبب وفور علم او نزد ايشان.

پس چون ايشان متوجه خدمت حضرت شدند ابو حارثه بر استرى سوار شد و كرز بن علقمه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه استر ابو حارثه از سر در آمد پس كرز ناسزائى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت، ابو حارثه گفت: بر تو باد آنچه گفتى، گفت: چرا اى برادر؟ ابو حارثه گفت: بخدا سوگند اين همان پيغمبر است كه ما انتظار او مى كشيديم. كرز گفت:

پس چرا متابعت او نمى كنى؟ گفت: مگر نمى دانى كه اين گروه نصارى چه كرده اند با ما؟ ما را بزرگ كردند و صاحب مال كردند و گرامى داشتند و راضى نمى شوند به متابعت او، و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه را از ما بازمى گيرند. پس كرز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت آن حضرت رسيد و مسلمان شد.

و ايشان در وقت نماز عصر وارد مدينه شدند با جامه هاى ديبا و حله هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عرب با اين زينت نيامده بودند، و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان نفرمود و با ايشان سخن نگفت، پس رفتند به نزد عثمان و عبد الرحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند: پيغمبر شما نامه اى به ما

ص: 1297

نوشت و ما اجابت او نموديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد.

ايشان آنها را به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند و در آن باب با على عليه السّلام مصلحت كردند، حضرت امير عليه السّلام فرمود: اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خدمت آن جناب رويد؛ چون چنين كردند و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند و سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان گفت و فرمود: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه در مرتبۀ اول كه به نزد من آمديد شيطان با شما همراه بود و من براى اين جواب سلام ايشان نگفتم، پس در تمام آن روز از حضرت سؤالها كردند و با حضرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت: يا محمد! چه مى گوئى در باب مسيح؟

حضرت فرمود: او بنده و رسول خداست.

گفتند: هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر بهم رسد؟

پس اين آيه نازل شد إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1)«بدرستى كه مثل عيسى نزد خدا مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مر او را: باش، پس بهم رسيد» .

و چون مناظره به طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّهِ عَلَى اَلْكاذِبِينَ (2)يعنى:

«پس هر كه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است بسوى تو از علم و بيّنه و برهان، پس بگو-اى محمد: -بيائيد بخوانيم پسران خود را و پسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را-يعنى آنها را كه بمنزلۀ جان مايند

ص: 1298


1- . سورۀ آل عمران:59.
2- . سورۀ آل عمران:61.

و آنها كه بمنزلۀ جان شمايند-پس تضرع كنيم و دعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و از شما» ، و چون اين آيه نازل شد قرار دادند كه يك روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند، پس ابو حارثه به اصحاب خود گفت: فردا نظر كنيد اگر محمد با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهلۀ او و اگر با اصحاب و اتباع خود مى آيد از مباهلۀ او پروا مكنيد.

پس بامداد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام آمد و دست حضرت امام حسن را گرفت و امام حسين را در بر گرفت و حضرت امير در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه عليها السّلام در عقب آن حضرت، و از مدينه بيرون آمدند، چون ايشان پيدا شدند ابو حارثه پرسيد: اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند: آن كه پيش مى آيد پسر عم اوست و شوهر دختر او و محبوبترين خلق است نزد او، و آن دو طفل دو فرزندان اويند از دختر او، و آن زن دختر اوست فاطمه كه عزيزترين خلق است نزد او.

پس حضرت آمد و به دو زانو نشست براى مباهله.

ابو حارثه گفت: بخدا سوگند چنان نشسته است كه پيغمبران مى نشستند براى مباهله.

و برگشت و جرأت نكرد بر مباهله، سيد گفت: به كجا مى روى؟ گفت: اگر بر حق نمى بود چنين جرأت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند، پيش از آنكه سال بر ما بگردد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند.

به روايت ديگر گفت: من روهائى مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى خود بكند هرآينه خواهد كند، پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد و يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند (1).

پس ابو حارثه به خدمت حضرت آمد و گفت: اى ابو القاسم! در گذر از مباهلۀ ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آن داشته باشيم؛ پس حضرت با ايشان مصالحه نمود كه هر سال دو هزار حله بدهند كه قيمت هر حله چهل درهم باشد، و بر آنكه اگر

ص: 1299


1- . مجمع البيان 1/452؛ تفسير بيضاوى 1/261؛ تفسير الوسيط 1/444.

جنگى رو دهد سى زره و سى نيزه و سى اسب به عاريه بدهند، و حضرت نامۀ صلح براى ايشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود: سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه هلاك نزديك شده بود به اهل نجران، و اگر با من مباهله مى كردند هرآينه همه ميمون و خوك مى شدند و هرآينه تمام اين وادى بر ايشان آتش مى شد و مى سوختند و حق تعالى جميع اهل نجران را مستأصل مى كرد حتى آنكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همۀ نصارى پيش از هر سال مى مردند.

چون سيد و عاقب برگشتند، بعد از اندك زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند (1).

و صاحب كشاف روايت كرده است كه اسقف نجران گفت: اى گروه نصارى! من روى ها مى بينم كه اگر خدا خواهد كوهى را از جاى خود به حركت آورد، به اين روها به حركت مى آورد، پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد؛ و چون از مباهله اقاله كردند حضرت فرمود: پس مسلمان شويد؛ و چون از اسلام نيز امتناع كردند حضرت با ايشان مصالحه كرد كه هر سال دو هزار حله بدهند، هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سى زره قديم (2).

و ايضا صاحب كشاف و جميع اهل سنت در صحاح خود نقل كرده اند از عايشه كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز مباهله بيرون آمد و عبائى پوشيده بود از موى سياه، پس حضرت امام حسن و امام حسين و فاطمه و على بن ابى طالب عليه السّلام را در زير عبا داخل كرد و اين آيه خواند إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3). (4)

ص: 1300


1- . رجوع شود به اعلام الورى 128-130 و مجمع البيان 1/451-452 و تفسير فرات كوفى 86-89.
2- . تفسير كشاف 1/368-369؛ تفسير فخر رازى 8/85.
3- . سورۀ احزاب:33.
4- . رجوع شود به تفسير كشاف 1/369 و صحيح مسلم 4/1883 و مستدرك حاكم 3/159 و تفسير طبرى 10/296 و تفسير بغوى 3/529 و ذخائر العقبى 24 و تفسير فخر رازى 8/85 و جامع الاصول 10/101 و تفسير غرائب القرآن 2/178.

و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

چون نصاراى نجران به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و سيد ايشان اهتم و عاقب و سيد بودند، و وقت نماز ايشان شد ناقوس نواختند و نماز كردند.

پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! مى گذارى در مسجد تو ناقوس بنوازند و به روش ترسايان نماز كنند؟ !

حضرت فرمود: بگذاريد ايشان را تا اطوار مرا ببينند و حجت الهى بر ايشان تمام شود.

و چون فارغ شدند به نزديك حضرت آمدند و گفتند: ما را بسوى چه دعوت مى كنى؟ حضرت فرمود: شما را دعوت مى نمايم بسوى شهادت به وحدانيت خدا و رسالت خود و آنكه عيسى بندۀ آفريدۀ خداست، مى خورد و مى آشامد و حدث از او صادر مى شد.

گفتند: پس پدر او كيست؟

پس وحى بر آن حضرت نازل شد كه: بگو به ايشان چه مى گوئيد در حق آدم كه بنده و مخلوق خدا بود و مى خورد و مى آشاميد و با زنان مجامعت مى كرد؟

چون حضرت از ايشان پرسيد، گفتند: چنين بود.

فرمود: پس پدر او كى بود؟

ايشان ساكت شدند.

پس حق تعالى فرستاد إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ تا آخر آيۀ مباهله.

و حضرت فرمود: بيائيد مباهله كنيم، اگر من راستگو باشم لعنت بر شما نازل شود، و اگر دروغگو باشم بر من نازل شود.

گفتند: با ما انصاف آمدى؛ و به مباهله قرار كردند. و چون به جاى خود برگشتند سيد و عاقب و اهتم گفتند: اگر با قوم خود مى آيد با او مباهله مى كنيم زيرا كه معلوم مى شود كه پيغمبر نيست و اعتماد بر حقيّت خود ندارد كه با گروه و لشكر و جماعت كثير مى آيد، و اگر

ص: 1301

با اهل بيت خود و مخصوصان خود مى آيد با او مباهله نمى كنيم زيرا كه اگر او صادق نباشد اهل بيت و مخصوصان خود را مخصوص به نفرين و لعنت نمى گرداند.

چون صبح شد و به نزد حضرت آمدند ديدند كه آن حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهما السّلام را براى مباهله حاضر گردانيده است، از صحابه پرسيدند كه: اينها كيستند؟ گفتند: يكى پسر عم و وصى و حبيب اوست على بن ابى طالب و يكى دختر اوست فاطمه و دو فرزندان اويند حسن و حسين.

پس ترسيدند و گفتند: ما را معاف دار از مباهله و به هرچه فرمائى راضى مى شويم.

پس به جزيه قرار دادند و برگشتند (1).

و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه: محمد بن العباس بن ماهيار حديث مباهله را به پنجاه و يك سند مختلف نقل كرده است از طريق خاصه و عامه و من از آنها يكى را ايراد مى نمايم كه جامعتر است و آن را از منكدر بن عبد اللّه روايت كرده است كه: چون سيد و عاقب دو بزرگ ترسايان نجران با هفتاد سوار اكابر و اشراف ايشان متوجه شدند كه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيايند من با ايشان در راه رفيق شدم پس روزى كرز كه خرج ايشان با او بود استرش به سر در آمد، پس گفت: هلاك شود آن كه ما به نزد او مى رويم -و مراد او حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود-.

عاقب گفت: بلكه تو هلاك و سرنگون شوى.

كرز گفت: چرا؟

عاقب گفت: براى آنكه نفرين كردى احمد را كه پيغمبر امّى است.

كرز گفت: چه مى دانى كه او پيغمبر است؟

عاقب گفت: مگر نخوانده اى مصباح چهارم انجيل را كه حق تعالى وحى نمود بسوى مسيح كه: بگو بنى اسرائيل را كه: چه بسيار جاهل و نادانيد، خود را خوش بو مى كنيد در دنيا تا خوشبو باشيد نزد اهل دنيا و اهل خود، و درونهاى شما نزد من از بابت مردار گنديده

ص: 1302


1- . تفسير قمى 1/104.

است؛ اى بنى اسرائيل! ايمان آوريد به رسول من آن پيغمبر امّى كه در آخر الزمان خواهد آمد صاحب روى انور و جمل احمر و جبين از هر صاحب خلق حسن و جامه هاى خشن و او بهترين گذشتگان و گراميترين آيندگان است نزد من، و به سنتهاى من عمل مى نمايد و از براى خوشنودى من در شدتها صبر مى نمايد و از براى من به دست خود با مشركان جهاد مى كند، پس بشارت بده بنى اسرائيل را به آمدن او و امر كن ايشان را كه او را تعظيم نمايند و يارى كنند.

پس عيسى گفت: اى مقدس! و اى منزه! كيست اين بندۀ شايسته كه دل من او را دوست داشت پيش از آنكه او را ببينم؟

حق تعالى فرمود: اى عيسى! او از توست و تو از اوئى، و مادر تو زن او خواهد بود در بهشت، و فرزند كم خواهد داشت و زنان بسيار خواهد داشت، و مسكن او مكه خواهد بود كه محل اساس خانه اى است كه ابراهيم عليه السّلام بنا كرده است، و نسل او از زن با بركتى خواهد بود كه در بهشت هووى مادر تو خواهد بود، و شأن آن پيغمبر بزرگ است، ديده اش به خواب مى رود و دلش به خواب نمى رود، و هديه را مى خورد و صدقه را نمى خورد، و در قيامت او را حوضى خواهد بود از كنار زمزم تا آنجا كه آفتاب فرو مى رود از زمين و در آن حوض دو آب خواهد بود از رحيق و از تسنيم، و بر دور آن حوض كاسها خواهد بود به عدد ستاره هاى آسمان، كسى كه از آن حوض شربتى بخورد هرگز تشنه نمى شود، و اين از جملۀ زيادتيهاست كه او را بر پيغمبران ديگر داده ام، گفتار او موافق كردار اوست و پنهان او مطابق آشكار اوست، پس خوشا حال او و خوشا حال آنان از امّت او كه بر ملت او زندگانى كنند و بر سنّت او بميرند و از اهل بيت او جدا نشوند، هميشه ايمن و مؤمن و مطمئن و مبارك خواهند بود، و آن پيغمبر در زمانى ظاهر خواهد شد كه قحط و خشكسالى عالم را فرو گرفته باشد پس مرا خواهد خواند و من بارانهاى رحمت براى او خواهم فرستاد كه اثر بركتهاى آن در اطراف زمين ظاهر شود و بر هر چيز كه دست گذارد بركت در آن خواهم گذاشت.

عيسى گفت: خداوندا! نام او را براى من بيان كن.

ص: 1303

حق تعالى فرمود: يك نام او احمد است و يك نام او محمد است، و او فرستاده و رسول من است بسوى جميع مخلوقات من، و از همۀ خلق منزلت او به من نزديكتر است، و شفاعت او نزد من از همه كس مقبولتر است، امر نمى كند مردم را مگر به آنچه من دوست مى دارم و نهى نمى كند ايشان را مگر از آنچه من كراهت دارم.

چون عاقب از اين سخنان فارغ شد كرز به او گفت: هرگاه اين مرد چنين است كه مى گوئى پس چرا ما را بسوى او مى برى كه با او معارضه كنيم؟

گفت: مى رويم به نزد او كه اقوال او را بشنويم و اطوار و احوال او را مشاهده نمائيم، اگر آن باشد كه ما وصفش را خوانده ايم با او صلح مى كنيم كه دست از اهل دين ما بردارد به نحوى كه نداند كه ما او را شناخته ايم، و اگر دروغ گويد كفايت شر او بكنيم.

كرز گفت: هرگاه بدانى كه او بر حق است چرا ايمان به او نمى آورى و متابعت او نمى نمائى و با او صلح مى كنى؟

عاقب گفت: مگر نديده اى كه اين گروه نصارى با ما چها كرده اند! ما را گرامى داشتند و مال دار گردانيدند و كليساهاى رفيع براى ما بنا كردند و نام ما را بلند كردند، چگونه راضى مى شود نفس ما به آنكه داخل شويم در دينى كه وضيع و شريف در آن دين مساويند؟ !

پس به هيأتى داخل مدينه شدند از زينت و مال و جمال كه هر كه از صحابه ايشان را مى ديد مى گفت: ما هيچ يك از وفود عرب را به اين نيكوئى نديده بوديم، موهاى خوش آينده از سر آويخته بودند و حله هاى زيبا پوشيده بودند، و چون داخل مسجد مدينه شدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد حاضر نبود، چون وقت نماز ايشان شد برخاستند و رو به مشرق متوجه نماز شدند پس بعضى از صحابه خواستند كه ايشان را منع كنند، پس در اين حال حضرت داخل مسجد شد و فرمود: بگذاريد كه هر چه خواهند بكنند.

پس چون از نماز فارغ شدند به خدمت حضرت آمدند و مشغول مناظره شدند و گفتند:

اى ابو القاسم! چه مى گوئى در باب عيسى؟

حضرت فرمود: بندۀ خدا و رسول او بود و كلمۀ خدا بود كه القا كرد بسوى مريم،

ص: 1304

و روح مطهرى كه برگزيدۀ او بود و به او داد و عيسى چنين مخلوق شد.

پس بعضى از ايشان گفتند: نه، بلكه عيسى پسر خداست و خداى دوم است؛ و بعضى گفتند: بلكه خداى سوم است، پدر و فرزند و روح القدس. و در اين باب سخنان واهى گفتند، پس حق تعالى آيات سورۀ آل عمران را در جواب ايشان فرستاد، و چون بعد از ظهور حق و لزوم حجت باز مخاصمه و مجادله و معانده مى كردند آيۀ مباهله نازل شد و ايشان قرار دادند كه در روز ديگر با حضرت مباهله كنند، و چون برگشتند گفتند: فردا نظر كنيم و ببينيم كه با چه جماعت به مباهله مى آيد، آيا با عامۀ ناس و اوباش خلق و جماعت بسيار مى آيد يا به روش پيغمبران با جماعت قليلى از نيكان و برگزيدگان مى آيد.

چون روز ديگر بامداد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به جانب راست خود گرفت و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام از جانب چپ و حضرت فاطمه عليها السّلام را از عقب، و همه حلّه هاى يمنى پوشيده بودند و بر دوش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباى تنگى بود، و چون از مدينه بيرون رفت فرمود كه ميان دو درخت را جاروب كردند و عباى مبارك خود را بر روى آن دو درخت پهن كرد و آل عبا را در زير عبا داخل كرد و خود در پيش ايستاد و دوش چپ خود را در زير عبا كرد و تكيه فرمود بر كمانى كه در دست داشت و دست راست خود را براى مباهله بسوى آسمان بلند كرد و مردم از دور نظر مى كردند كه چه خواهد كرد.

چون سيد و عاقب اين حال را مشاهده كردند رنگهاى ايشان زرد شد و پاهاى ايشان لرزيد و نزديك شد كه مدهوش شوند، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت: آيا با او مباهله مى كنيم؟

ديگرى گفت: مگر نمى دانى كه هر گروه كه با پيغمبر خود مباهله كردند البته صغير و كبير ايشان هلاك شدند؟ ! و ليكن خود را به او چنان بنما كه ما پروائى از مباهلۀ تو نداريم، و هر چه خواهد از مال و سلاح قبول كن به او بدهى كه چون مدار او بر جنگ است احتياج به سلاح و حربه دارد و بگو به او از روى تحقير كه: تو با اين جماعت آمده اى كه با

ص: 1305

ما مباهله نمائى؟ تا نداند او كه ما پيشتر فضيلت او و اهل بيت او را دانسته ايم.

پس چون ديدند كه حضرت دست بلند كرد به مباهله، يكى از ايشان به ديگرى گفت كه: رهبانيت برطرف شد، زود درياب اين مرد را كه اگر لب او به يك كلمۀ نفرين بجنبد ما به اهل و مال خود برنخواهيم گشت.

پس به خدمت حضرت شتافتند و گفتند: تو با اين جماعت آمده اى كه با ما مباهله كنى؟

حضرت فرمود: بلى، اينها مقرب ترين خلقند نزد خدا بعد از من.

پس ايشان به لرزه آمدند و رعشه بر بدن ايشان مستولى شد و گفتند: اى ابو القاسم! مى دهيم به تو هزار شمشير و هزار زره و هزار سپر و هزار اشرفى در هر سال به شرط آنكه شمشيرها و زره ها و سپرها نزد تو عاريه باشند تا آنكه آنها كه از قوم تو را نديده اند، برويم نزد ايشان و اطوار و اخلاق تو را به ايشان نقل كنيم و به اتفاق ايشان يا مسلمان شويم يا به جزيه قرار كنيم كه هر سال آنچه خواهى بدهيم.

حضرت فرمود: قبول كردم از شما و بحق آن خداوندى كه مرا با كرامت و بزرگوارى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه اگر مباهله مى كرديد با من و اينها كه در زير اين عبايند هرآينه تمام اين وادى بر شما آتش افروخته مى شد و بقدر يك چشم زدن آتش به قوم شما مى رسيد در هر جا كه بودند و همه را هلاك مى كرد.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! حق تعالى سلامت مى رساند و مى فرمايد:

بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر مباهله كنى با اينها كه در زير عبا ايستاده اند با جميع اهل آسمان و زمين هرآينه آسمانها پاره پاره شوند و فرو ريزند و زمينها از هم بپاشند و پاره پاره بر روى آب جارى شوند و ديگر قرار نگيرند.

پس حضرت دستهاى مبارك خود را بسوى آسمان بلند كرد به مرتبه اى كه سفيدى زير بغلهاى او نمودار شد و گفت: بر كسى كه ستم كند بر شما و حقّ شما را از شما بگيرد و مزد رسالت مرا كه خدا براى شما مقرر كرده است كه آن مودت شماست كم كند، لعنت

ص: 1306

و غضب خدا پياپى نازل شود تا روز قيامت (1).

و ايضا سيد ابن طاووس گفته است: روايت به ما رسيده است به اسانيد صحيحه كه داريم بسوى كتاب ابو المفضل شيبانى كه در قصۀ مباهله نوشته است و كتاب ابن اشناس بزاز كه در عمل ذيحجه نوشته است كه ايشان به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: چون حضرت سيد كاينات صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فتح مكۀ معظمه نمودند و همگى عرب مطيع و منقاد آن حضرت شدند و آن حضرت رسل و رسايل به كافۀ عالميان فرستادند خصوصا پادشاه عجم و قيصر روم و ايشان را دعوت به دين اسلام نمودند، و در نامه درج ساختند كه اسلام آورند يا قبول كنند كه جزيه بدهند و ذليل باشند و يا مهياى حرب شوند.

چون اين خبر به نصاراى نجران رسيد و به جماعتى كه در حوالى ايشان بودند از بنى عبد المدان و فرزندان حارث بن كعب و به كسانى كه به ايشان ملحق بودند از ساير مردمان با اختلاف مذاهب ايشان در دين نصرانيت از اروسيه و سالوسيه و اصحاب دين الملك و مارونيه و عباد و نسطوريه همگى خائف و ترسان شدند و با نهايت كثرت و جمعيت، دلهاى ايشان پر از ترس و رعب شد، و در اين خوف بودند كه ناگاه فرستادگان حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد ايشان رسيدند با نامۀ آن حضرت، و رسولان آن حضرت عتبة بن غزوان و عبد اللّه بن ابى اميه و هدير بن عبد اللّه تيمى و صهيب بن سنان نمرى بودند كه از جهت دعوت ايشان به اسلام آمدند.

و در نامۀ نامى آن حضرت نوشته بود كه بايد همگى مسلمان شوند، پس اگر اجابت نمايند همگى برادران مايند در دين، و اگر ابا كنند و تكبر ورزند و مسلمان نشوند بايد كه مقرر سازند كه از روى خوارى ادا كنند جزيه را بدست خود، و اگر از اين نيز ابا كنند و عناد ورزند پس مهياى حرب عظيم باشند. و در نامۀ ايشان اين آيه مكتوب بود قُلْ يا أَهْلَ اَلْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إِلاَّ اَللّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ

ص: 1307


1- . سعد السعود 91-94.

بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اَللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اِشْهَدُوا بِأَنّا مُسْلِمُونَ (1) يعنى: «بگو-يا محمد-كه: اى اهل كتاب! بيائيد به كلمه اى كه مساوى است ميان ما و شما، و هر دو به عقل مى دانيم كه اين كلمه حق است و آن اين است كه ما و شما بندگى نكنيم غير خداوند عالميان را و هيچ چيز را در بندگى به او شريك نگردانيم، و ما و شما بعضى از خود را خداوند خود نگردانيم از غير حق سبحانه و تعالى، پس اگر روى از حق بگردانند پس شما به ايشان بگوئيد: شما گواه باشيد كه ما مطيع و منقاديم خداوند خود را» .

و راويان همه نقل كردند كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ نمى كرد با هيچ كس تا ايشان را دعوت به اسلام نمى نمود، پس چون رسولان آن حضرت به ايشان رسيدند و نامه را بر ايشان خواندند و اداى رسالت نمودند نفرت ايشان از حق زياده شد و به خود پرداختند و جمع شدند در كنيسۀ اعظم خود، و فرمودند تا زمين آن را فرشها انداختند و ديوارهاى آن را به حرير و جامه هاى ديبا پوشانيدند و چليپاى بزرگ را راست كردند و آن از طلا بود كه مرصع كرده بودند به جواهر، و پادشاه اعظم روم آن را براى ايشان فرستاده بود، و در آن مجلس حاضر شدند اولاد حارث بن كعب كه همه شجاعان روزگار و شيران بيشۀ كارزار بودند كه در جاهليت در ميان همۀ عرب در قديم الايام مشهور و معروف بودند، پس همگى بواسطۀ مشورت اجتماع نمودند كه نظر كنند و فكر كنند در كار خود.

و چون اين خبر به قبايل عرب رسيد از مذحج و عك و حمير و انمار و كسانى كه در نسب و خانه به ايشان نزديك بودند از قبايل قوم سبا، و همگى براى غضب قوم خود بينيهاى ايشان ورم كرد، و جمعى كه از آن حوالى مسلمان شده بودند چون اين خبر شنيدند بواسطۀ تعصب جاهليت مرتد شدند و كافر شدند، پس همگى گفتند كه: ما با تمام قبايل به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى رويم در مدينه كه با آن حضرت جنگ كنيم.

چون ابو حامد حصين بن علقمه كه اعلم علماى ايشان بود و استاد همه بود و علامۀ

ص: 1308


1- . سورۀ آل عمران:64.

ايشان بود و از قبيلۀ بنى بكر بن وايل بود ديد كه همگى متوجه حربند عصابۀ خود را طلب نمود و بر سر بست كه ابروهاى خود را از چشمهاى خود دور كند زيرا كه از غايت پيرى ابروهاى او بر روى ديده هايش آويخته بود و از عمر او صد و بيست سال گذشته بود، پس از ميان آن قوم برپا خاست و تكيه بر عصاى خود كرد كه خطبه بخواند و به خداوند عالميان راهى داشت و از بقيۀ علوم پيغمبران بهره مند بود و صاحب رأى و فكر بود و از جملۀ موحدان بود و ايمان به حضرت عيسى داشت و ايمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و از كافران قوم خود پنهان مى داشت و از اصحاب خود مخفى مى كرد، پس شروع كرد به سخن كه: آهسته باشيد اى فرزندان آل عبد المدان، و نعمت و عافيت و سعادتى كه حق سبحانه و تعالى شما را عطا كرده است طلب كنيد دوام آن را بر خود، كه اين دو نعمت پنهان است در صلح نه در جنگ، حركت را با فكر و تأنّى كنيد و مانند مورچگان از پى يكديگر مرويد، و زنهار كه تندى مكنيد بى فكرانه بدرستى كه بى فكرى عاقبتى ندارد، بخدا سوگند كه آنچه نكرده ايد آخر مى توانيد كرد و آنچه را كرديد بر نمى توانيد گردانيد، بدرستى كه نجات مقرون است به تأنّى و تفكر، و بتحقيق كه بسيار بازايستادنى است كه بهتر است از اقدام نمودن، و بسيار گفتنى است كه بهتر است از حمله نمودن.

و چون خاموش شد روى به او كرد كرز بن سبرۀ حارثى و او در آن روز بزرگ بنى حارث بن كعب بود و از اشراف و بزرگان و امير جنگهاى ايشان بود، پس گفت: اى ابو حارثه! اندرونت باد كرد و دلت از جاى خود به در رفت كه اين خبر را شنيدى، و گرديدى مانند شخصى كه شيرى ديده باشد و عقل از سر او رفته باشد، مثلهائى مى زنى از براى ما و ما را از جنگ مى ترسانى و هرآينه مى دانى تو بحق خداوند منان فضيلت حفظ و حمايت دين را بر اقدام بر حروب، و اين بزرگ است، و مرتكب جنگ شدن از براى خدا كمياب است و موجب اصلاح فساد دين خداوند جبار است و ما همه اركان رياستيم و صاحبان نور دو پادشاهيم، پس كداميك از ايام حرب ما را انكار مى توانى كرد كه ما بر اعادى غلبه نكرديم؟ يا كجا بر ما عيب مى توانى كرد؟

پس سخن او تمام نشده بود كه پيكان تيرى كه در دست داشت از خشم و غضب به

ص: 1309

دست او نشست و او خبر نداشت. پس چون كرز بن سبره فرو گذاشت رو بسوى او كرد عاقب كه اسم او عبد المسيح بن شرحبيل بود و او در آن روز بزرگ قوم بود و امير رأى و صاحب مشورت ايشان بود كه بى رأى او كارى نمى كردند پس عاقب روى به كرز كرده گفت: روى تو سفيد باد و جاى تو مأنوس باد و پناه آورندۀ به تو عزيز باد و بر امان دادۀ تو دست تعدى مباد، ياد كردى بحق پيشانيهاى گردآلود حسبى محكم را و نسبى كريم را و عزتى قديم را، و ليكن اى ابو سبره هر جائى را گفتارى است و هر زمانى را مردانى است و هر كس به روز خود شبيه تر است از روز پيشين؛ و اين ايام حرب مختلف است، جمعى را هلاك مى كند و گروهى را غلبه مى دهد و عافيت بهترين جامه هاست و آفات را سببهاست، پس اعظم اسباب آفات آن است كه از راه آفت و بلا در آئى.

پس عاقب خاموش شد و سر به زير افكند و سيد روى به جانب او كرد و اسم او اهتم بن نعمان بود، و او در آن روز عالم نجران بود و نظير عاقب بود در بلندى مرتبه و او شخصى بود از قبيلۀ عامله و ملحق شده بود به قبيلۀ لخم، پس به او گفت كه: با سعادت باد سعى تو و بلند باد بخت تو اى ابا واثله، بدرستى كه هر لامعه را روشنى هست و هر سخنى راست را نورى هست و ليكن بحق خداوند بخشندۀ عقل كه ادراك نمى كند آن نور را مگر كسى كه بينا بوده باشد، بدرستى كه شما هر سه در مراتب سخن به هر راهى رفتيد بعضى هموار و بعضى ناهموار، و هر يك از شما را به حسب مراتب عقل رأيى بود خوش آينده و امرى محكم هرگاه در محل خود گذاشته شود، پس بدرستى كه بزرگوار قريش شما را از براى امرى عظيم و كارى بزرگوار خوانده است پس هر چه فكر شما به آن مى رسد بگوئيد و قرار دهيد يا به اطاعت و اقرار يا مخالفت و انكار.

پس باز كرز بن سبره بر سر سخن خود رفت و او بسيار لجوج و سرسخت بود و گفت:

آيا ما دين خود را كه رگ و ريشۀ ما بر آن سخت شده است ترك خواهيم نمود و حال آنكه پدران ما همه بر آن دين بوده اند و پادشاهان عالم ما را به اين دين مى شناسند و عزت مى دارند؟ يا به خود قرار جزيه خواهيم داد از روى ذلت و خوارى؟ ! نه و اللّه هيچ يك از اين دو كار نخواهيم كرد تا آنكه شمشيرهاى بران را از غلاف بيرون آوريم و تا زنان

ص: 1310

بسيارى را بى شوهر كنيم يا خون ما نزد محمد ريخته شود، و ما با او جنگ مى كنيم تا حق سبحانه و تعالى به هر كه خواهد نصرت بدهد.

پس سيد رو به او كرد كه: اى ابو سبره! رحم كن بر خود و بر ما همه كه هرگاه ما يك شمشير از غلاف بيرون آوريم از آن طرف شمشيرها كشيده خواهد شد، بدرستى كه همۀ عرب مطيع و منقاد محمد شده اند و تمام قبايل زمام انقياد خود بدست او داده اند و حكم او جارى شده است بر اهل شهرها و صحراها، و پادشاه عجم و قيصر روم از او در حسابند، شما چه باشيد كه معارض او شويد؟ ! عن قريب شما و هر كه با شما به جنگ او رويد تمام مستأصل خواهيد شد كه ديگر نام شما را كسى نخواهد برد و مانند خاشاكى خواهيد گرديد كه بر روى سيلاب باشد يا پارچه گوشتى كه بر روى سنگ انداخته باشند.

و در ميان ايشان مردى بود كه او را جهير بن سراقۀ بارقى مى گفتند و از زنادقۀ نصارى بود و او را نزد پادشاهان نصارى منزلت عظيم بود و در نجران ساكن مى بود، پس سيد به او گفت كه: اى ابو سعاد! تو نيز در كار ما سخنى بگو و رأى خود را به كار ما فرما كه اين مجلسى است كه بر اين مجلس وقايع عظيمه مترتب مى شود.

پس او گفت: رأى من آن است كه به نزد محمد برويد و اطاعت نمائيد او را در بعضى از چيزهائى كه از شما مى خواهد، و رسل و رسايل بفرستيد به پادشاهان نصارى خصوصا به پادشاه عظيم تر قيصر روم و بسوى پادشاهان سياهان پادشاه نوبه و پادشاه حبشه و پادشاه علوه و پادشاه رعا و پادشاه راحات و مريس و قبط و همۀ اينها نصرانيند، و همچنين بفرستيد بسوى شام و نصاراى آن جانب از پادشاهان غسان و لخم و جذام و قضاعه و غير ايشان كه همه هم دين شمايند و خويشان و دوستان شمايند، و همچنين بفرستيد به جانب اهل حيره از عباد و غير آن و جمعى كه ميل به دين ايشان كرده اند از قبايل تغلب بنت وايل و غير اينها از ربيعة بن نزار، پس بايد كه رسل و رسايل به اين جوانب بفرستيد و ايشان را به مدد دين خود طلب نمائيد تا از روم لشكر بيايد و از سپاهيان مانند اصحاب فيل متوجه شما شوند و نصرانيان عرب از ربيعه كه در يمن ساكنند بسوى شما آيند، پس چون از همه جانب مدد بسوى شما آيند در قبايل خود درآييد و با هر كس كه معاونت و يارى شما كند

ص: 1311

جميعا كه تاب مقاومت داشته باشد متوجه شويد، پس لشكر او تاب مقاومت لشكر شما نخواهد آورد و همگى مغلوب و مقهور خواهند شد و عن قريب او را مستأصل خواهيد ساخت و آتش فتنۀ او را فرو خواهد نشست و شما نزد عالميان بزرگ خواهيد شد مانند كعبه كه در تهامه است كه همۀ عالميان به حج آن مى روند، رأى همين است، غنيمت دانيد كه رأى ديگر و فكر خوب نيست.

پس همگى را آن سخنان جهير بن سراقه خوش آمد و متفق شدند كه به آن عمل نمايند و نزديك شد كه از يكديگر جدا شوند كه ناگاه در ميان ايشان شخصى بود از قبيلۀ ربيعة بن نزار از فرزندان قيس بن ثعلبه كه نام او حارثة بن اثال بود و بر دين حق حضرت عيسى عليه السّلام بود بپا برخاست و رو به جهير كرد و شعرى بر سبيل مثل خواند كه مضمونش اين بود كه:

تا چند مى خواهى كه راه حق را به باطل مسدود گردانى و حال آنكه حق پوشيده نمى ماند، و اگر به حق خواهى كوهها را به راه اندازى مى توانى، هرگاه خانه را از راه در خانه نمى آئى گمراهى، و چون از در مى آئى داخل خانه مى توانى شد. پس رو كرد به سيد و عاقب و علما و عبّاد نصارى و همۀ نصاراى نجران كه كسى ديگر از غير ايشان در آنجا نبود و گفت: سخن بشنويد و گوش دهيد اى فرزندان علم و حكمت و اى باقى ماندگان بردارندگان حجت، و اللّه سعادتمند كسى است كه نصيحت گوش كند و رو از سخن حق نگرداند، بدرستى كه من شما را از خدا مى ترسانم و به ياد شما مى آورم سخن حضرت عيسى عليه السّلام را؛ پس شرح كرد وصيت عيسى را و نص كردن او بر وصىّ خود شمعون بن يوحنا و بيان كردن او آنچه حادث خواهد شد در امت او كه به مذاهب باطل خواهند رفت.

پس گفت كه: حق سبحانه و تعالى وحى نمود به عيسى كه: اى پسر كنيز من! بگير كتاب مرا به جهد و قوت تمام، پس تفسير كن آن را از براى اهل سوريا به زبان ايشان، و خبر ده ايشان را كه منم خداوندى كه بجز من خدائى نيست، منم زنده اى كه هرگز نميرم، منم قائم به ذات خود، منم خداوندى كه همۀ عالميان را بعد از عدم ايجاد نموده ام بى اصلى و ماده اى، منم دائمى كه زوال ندارم و از حالى به حال ديگر منتقل نمى شوم، بدرستى كه برانگيختم رسولان خود را و فرستادم كتابهاى خود را بواسطۀ رحمت بر خلايق و هدايت

ص: 1312

ايشان و تا ايشان را حفظ نمايم از گمراهى، پس بدرستى كه خواهم فرستاد برگزيدۀ پيغمبران احمد را كه او را اختيار كردم و برگزيدم از جملۀ خلايق فارقليطا كه دوست من و بندۀ من است خواهم فرستاد در وقتى كه زمانه خالى باشد از هادى، و او را مبعوث خواهم كرد در محل ولادت او كوه فاران در مكۀ معظمه در مقام پدرش حضرت ابراهيم عليه السّلام، و خواهم فرستاد نورى تازه كه بگشايم به آن نور چشمهاى كور و گوشهاى كر را و دلهاى نادان را، خوشا حال كسى كه دريابد زمان او را و بشنود سخن او را و ايمان آورد به او و متابعت كند شريعت و كتاب او را، پس اى عيسى! چون ياد كنى آن پيغمبر را صلوات فرست بر او كه من و فرشتگان من همه صلوات بر وى مى فرستيم.

راويان گويند: چون حارثة بن اثال سخن بدينجا رسانيد جهان روشن بر سيد و عاقب تاريك شد از ذكر اين سخنان كه راضى نبودند كه اين خبر عيسى در اين مجمع مذكور شود زيرا كه اين هر دو در دين عيسى بزرگى عظيم يافته بودند در نجران و در نزد پادشاهان منزلت عظيم داشتند و تحف و هدايا به نزد ايشان مى فرستادند و همچنين غير پادشاهان را از رعايا، و ترسيدند كه اين باعث شود مردمان روى از ايشان بگردانند و اطاعت ايشان نكنند، و اگر مسلمان شوند منزلت ايشان برطرف شود؛ پس عاقب رو به حارثه كرد و گفت: اى حارثه! خود را نگاهدار كه رد كنندۀ اين كلام بر تو بيشتر از قبول كنندۀ اين است و بسيار سخنى كه بلا باشد بر گويندۀ آن و دلها را نفرتهاست از ظاهر ساختن حكمتهاى پنهان، پس بترس از نفرت دلها كه هر خبرى را اهلى است كه نزد ايشان بايد گفته شود، و هر سخنى را جائى است، و هر سخن را به همه كس نمى توان گفت و در هر جا سخنى بايد گفت كه موجب نجات باشد و در گفتن آن ضررى به كسى عايد نگردد، پس بدرستى كه آنچه شرط نصيحت بود به تو گفتم، ديگر سخن مگو و خاموش شو.

پس سيد خواست كه همراهى كند با عاقب در سخن، پس روى به حارثه كرد كه:

هميشه تو را بزرگ و فاضل مى دانستم كه عقول عقلا مايل به جانب تو بود، زنهار كه در مقام لجاج در ميا و مردمان را به جاى آب بسوى سراب مبر، پس اگر كسى تو را در اين گفتگو معذور داند تو معذور نيستى، و اگر ابو واثله با تو سخن درست گفت قصور ندارد

ص: 1313

بدرستى كه او همه كارۀ ماست و پيشواى ماست، اگر با تو عتابى كرد تو او را به نصيحت بردار، و بدان كه پيشواى قريش-يعنى محمد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-بقاى او اندكى خواهد بود و منقطع خواهد شد، و بعد از او قرنى خواهد گذشت كه مبعوث خواهد شد در آخر آن قرن پيغمبرى با حكمت و بيان و با شمشير و پادشاه، و مالك خواهد شد پادشاهى عظيم را كه فروگيرند امت او مشرق و مغرب را، و از ذريت او پادشاهى خواهد بود ظاهر كه غالب شود بر همۀ پادشاهان، و اهل همۀ دينها به دين وى درآيند، و پادشاهى او قرار گيرد هر چه را شب و روز قرار مى گيرد. اى حارثه! اين مدتى مديد خواهد شد و حال وقت آن نيست، پس آنچه از دين خود مى دانى آن را محكم نگاه دار و در ميا به دين ديگر كه زود منقطع شود به انقضاى زمان يا به حادثى از حدثان، و آنچه خواهد آمدن به آن كار مدار كه ما امروز مكلفيم به اين دين، و فردا را اهل فردا دانند.

پس حارثة بن اثال جواب داد كه: ساكت باش اى ابو قره، كسى كه فكر فردا نكند امروز به چه كار او مى آيد؟ از خدا بترس تا خدا به فرياد رسد كه پناهى نيست عالميان را بغير از او، و اين سخن را براى خاطر عاقب گفتى كه او بزرگ و مطاع شماست و رجوع گروه نصارى بسوى او و توست، اگر از سخن حق رو مى گردانيد بواسطۀ ضبط بزرگى خود امر از شماست، ليكن نصايح سخنان بكرند كه به هديه فرستاده مى شوند بسوى كسى كه اهل آن سخنان باشد، و شما سزاوارترين مردم بوديد به قبول اين سخنان، بدرستى كه دلهاى ما همه مايل به جانب شماست و شما هر دو پيشوايان مائيد در دين، پس بايد كه عقل را پيشوا كنيد و هر چه عقل به آن امر كند اى دو بزرگوار آن را قبول فرمائيد، و آنچه پيش آمده است اطراف آن را فكر كنيد و تأمل در عاقبت آن نمائيد و تأخير را واگذاريد و رضاى حق سبحانه و تعالى را اختيار كنيد چنانكه حق سبحانه و تعالى هر روز فضل خود را بر شما زياده مى كند، و فكر ننگ و عار را به خود راه مدهيد كه هر كه عنان نفس را واگذارد او را به مهلكه مى اندازد، و هر كه عاقبت كار خود را ملاحظه نمايد از تلف شدن ايمن است، و هر كه با عقل خود مشورت نمايد عبرت مى گيرد و محل عبرت ديگران نمى شود، و هر كه از براى خدا نصيحت كند و رضاى الهى را اختيار كند حق سبحانه

ص: 1314

و تعالى انس مى دهد او را به عزت و بزرگى در حيات دنيا و مى رسد به سعادت عقبى.

پس رو به عاقب كرد از روى عتاب و گفت: اى ابو واثله! گفتى كه رد كنندۀ سخن تو بيشتر از قبول كنندۀ آن است! بحقّ خدا قسم كه تو سزاوارى كه كسى اين سخن را از تو نقل نكند، بدرستى كه تو مى دانى و ما همه اتباع انجيل مى دانيم آنچه حضرت عيسى در ميان حواريان گفت و هر كه مؤمن است از قوم عيسى مى داند، و آنچه تو گفتى تقصيرى بود كه از تو واقع شد كه دفع و تلافى آن نمى كند مگر توبه و اقرار كردن به آنچه انكار كردى.

پس چون سخن را به اينجا كشانيد رو به جانب سيد گردانيد و گفت: هيچ شمشيرى نيست كه خطا نكند، و هيچ عالمى نيست كه لغزشى نداشته باشد، پس هر كه از خطاى خود برگردد او سعادتمندى است كه راه راست يافته است، و آفت در آن است كه بر خطاى خود مصر بمانند؛ بيان كردى كه بعد از حضرت عيسى دو پيغمبر خواهند آمد، كجا در صحف الهى اين سخن واقع شده است؟ آيا نمى دانى به آنچه به آن خبر داد حضرت عيسى در ميان بنى اسرائيل و گفت: چگونه خواهد بود حال شما وقتى كه بروم نزد پدرم و پدر شما و بعد از زمانى چند بيايند راستگوئى و دروغگوئى؟

گفتند: يا عيسى كيستند اينها؟ گفت: پيغمبرى از ذريت حضرت اسماعيل عليه السّلام بيايد و دروغگوئى از بنى اسرائيل بيايد، پس راستگو مبعوث باشد به رحمت و جنگ و او را پادشاهى و سلطنت بوده باشد تا دنيا بوده باشد، و اما دروغگو پس او را لقبى است مسيح دجال، اندك زمانى ملك و پادشاهى او بوده باشد پس حق سبحانه و تعالى او را بكشد به دست من وقتى كه من باز به دنيا آيم.

پس حارثه گفت: اى قوم! حذر مى فرمايم شما را از افعال پيشينيان شما از يهود كه ايشان را بيم كردند و گفتند: دو مسيح خواهد آمد: يكى مسيح رحمت و هدايت و ديگرى مسيح ضلالت، و بواسطۀ هر يك علامتى گفتند، پس يهودان انكار نمودند مسيح هدايت را و تكذيب او نمودند و ايمان آوردند به مسيح ضلالت كه دجال است و انتظار او مى كشند، و چنين فتنه اى برپا كردند و در ساير چيزها كتاب الهى را پس پشت خود انداختند و پيغمبران خدا را شهيد كردند و كسانى را كه به امر الهى ايستاده بودند به عدالت، كشتند،

ص: 1315

پس حق تعالى بصيرت ايشان را كور كرد بعد از بينائى بواسطۀ اعمال قبيحۀ ايشان، و پادشاهى را از ايشان برداشت بواسطۀ ظلم و فساد ايشان، و ملازم ايشان ساخت مذلت و خوارى را و بازگشت ايشان را به آتش دوزخ كرد.

پس عاقب گفت: اى حارثه! تو چه مى دانى كه اين پيغمبر مبعوث كه مذكور است در كتب الهى اين است كه در مدينه است؟ شايد پسر عم تو باشد مسيلمه صاحب يمامه زيرا او نيز دعوى پيغمبرى مى كند چنانكه محمد قرشى مى كند، و هر دو ايشان از ذريت حضرت اسماعيلند و هر يك را اتباع و اصحاب هستند كه گواهى مى دهند بر پيغمبرى ايشان و اقرار دارند به رسالت ايشان، آيا ميان هر دو فرقى مى يابى كه بيان كنى؟

حارثه گفت: آرى و اللّه فرق بيشتر از مابين آسمان و زمين و مابين سحاب و تراب است، و آن نشانه و دليلى چند است كه به آن دلائل و امثال آنها ثابت مى شود حجتهاى الهى در دلهاى عبرت گيرندگان از بندگان خدا از جهت انبياء و رسل الهى؛ و اما صاحب يمامه مسيلمۀ كذاب، همين بس است شما را آنچه خبر دادند به شما سفيران شما و غير شما و مسافرانى كه به زمين او فرو رفته اند و از اهل يمامه جمعى كه به نزد شما آمدند، آيا خبر دادند شما را همۀ ايشان كه جمعى را مسيلمه بسوى احمد به يثرب فرستاده بود كه تفحص احوال او كنند و يافته بودند در او آثار پيغمبران گذشته را و گفتند: احمد به يثرب آمد و چاهها همه خشك و كم آب بود و آبهاى ما همه شور بود و پيش از آنكه او بيايد آب ما شيرين و گوارا نبود پس در بعضى چاهها آب دهان انداخت و در بعضى آبى مضمضه كرد و در آن ريخت پس همه شيرين و پرآب شدند، و گفتند: جمعى كه چشمشان درد مى كرد آب دهان در چشم آنها انداخت فى الحال شفا يافتند، و جماعتى جراحتها داشتند و آب دهان انداخت و فورا عافيت يافتند و جراحتهاى ايشان مندمل شد با بسيارى از معجزات كه از احمد خبر آوردند؛ و چون به نزد صاحب خود رفتند و گفتند: تو نيز چنين كن كه احمد كرد، پس از روى كراهت قبول نمود و با ايشان رفت به جانب يكى از چاههاى ايشان كه آب شيرين داشت، و چون آب مضمضۀ خود را در چاه ريخت شور شد! و يك چاهى كه كم آب بود آب دهان در آن چاه انداخت و خشك شد كه يك قطره آب در آن

ص: 1316

نماند! و چشم شخصى درد مى كرد چون به نزد او بردند تا آب دهان انداخت كور شد! و جراحت شخصى را آب دهان انداخت آن شخص پيس شد.

پس چون اين خرق عادات نقيض را مشاهده نمودند و طلب خرق عادت صحيح كردند گفت: شما بد امّتيد نسبت به پيغمبر خود و بد خويشانيد نسبت به خويش خود و پسر عم خود، شما مبالغه نموديد و از من چيزها طلب كرديد پيش از آنكه وحى بسوى من آيد! الحال مرا رخصت شده است در بدنهاى شما نه چاههاى شما، بيائيد تا شفا دهم! پس هر كه ايمان به من دارد شفا مى يابد و هر كه شك دارد بدتر مى شود! هر كه خواهد بيايد تا آب دهان بر چشم او و بدن او اندازم تا شفا يابد. همه گفتند: ما نمى خواهيم نسبت به ما كارى بكنى كه اهل يثرب بر ما شماتت نمايند. پس رو از معجزات او گردانيدند بواسطۀ نسبت خويشى و حميت جاهليت كه عرب به ايشان شماتت ننمايند.

پس سيد و عاقب به خنده در آمدند تا آنكه پاهاى خود را از بسيارى خنده بر زمين مى سائيدند و مى گفتند: چه نسبت نور را به ظلمت، و حق را به باطل، و حق و باطل و نور و ظلمت آن قدر فرق ميان ايشان نيست كه ميان اين دو شخص در راستى و بطلان.

راويان گفتند: چون عاقب ديد كه كار مسيلمه ضايع شد از اين سخن خواست تدارك آن كند، گفت: اگر مسيلمه در اين كار بد مى كند كه دعوى مى نمايد كه حق تعالى او را مبعوث گردانيده است اما خوب كرده است كه قوم خود را از بت پرستى بازداشته است و به ايمان آورده است به حق تعالى.

پس حارثه گفت: قسم مى دهم تو را بحق آن خداوندى كه زمين را پهن كرده است و به آفتاب و ماه روشن گردانيده است كه آيا در كتب سماويۀ منزله نيست كه حق تعالى مى فرمايد: منم خداوندى كه بغير از من خداوندى نيست و من جزا دهندۀ روز جزا فرستاده ام كتابهاى خود را و مبعوث گردانيده ام پيغمبران خود را تا آنكه بندگان خود را بواسطۀ ايشان از دامهاى شياطين خلاصى دهم و ايشان را در زمين ميان خلايق مانند ستارگان روشن گردانيده ام در آسمانها كه مردم را هدايت نمايند به وحى من و امر من، هر كه اطاعت ايشان كند اطاعت من كرده است و هر كه مخالفت ايشان كند مخالفت من

ص: 1317

نموده است، بدرستى كه من و فرشتگان زمين و همۀ خلايق لعنت كرده ايم هر كه را انكار كند خداوندى مرا يا خلق مرا شريك من گرداند يا تكذيب نمايد احدى از پيغمبران و رسولان مرا يا بگويد كه وحى به من آمده است و من وحى به او نفرستاده باشم يا بپوشاند خداوندى مرا يا دعوى خداوندى كند يا گمراه كند بندگان مرا و كور كند ايشان را از راه حق، بدرستى كه كسى مرا مى پرستد از خلق من كه بداند من از بندگان خود چه مى خواهم و به آن بندگى كند مرا، پس هر كه به آن راهى كه واضح ساخته ام به زبان پيغمبران خود نرود و عبادت او مرا زياده نمى كند او را از من مگر دورى؟

عاقب گفت: چنين است و گواهى مى دهم كه راست گفتى.

پس حارثه گفت: بغير از حق راهى نيست و بغير راستى پناهى نيست بواسطۀ همين آنچه گفتنى بود گفتم.

پس سيد چون در فن مجادله و مخاصمه بسيار ماهر بود گفت: اين قرشى را اعتقاد ما آن است كه پيغمبر است بر قوم خود كه فرزندان اسماعيلند و او دعوى مى نمايد كه مبعوث است بر همۀ خلايق.

حارثه گفت: اى سيد! آيا مى دانى كه محمد مبعوث است از جانب حق تعالى بر قوم خود؟

سيد گفت: بلى.

حارثه گفت: آيا گواهى مى دهى از جهت او به رسالت؟

سيد گفت: كى مى تواند انكار كند اين دلائل واضحه را؛ بلى گواهى مى دهم و شك در اين ندارم و در جميع كتب سماوى هست و همۀ پيغمبران به بعثت او خبر داده اند.

پس حارثه سر به زير افكند و خنده مى كرد و انگشت بر زمين مى كشيد، سيد گفت:

براى چه مى خندى اى حارثة بن اثال؟

گفت: تعجب كردم و خنديدم.

سيد گفت: مگر سخن من محل تعجب بود كه خنده مى كنى؟

گفت: بلى، آيا عجب نيست از شخصى كه دعوى علم و حكمت كند آنكه گويد كه حق

ص: 1318

سبحانه و تعالى برگزيده است از جهت نبوت و مخصوص گردانيده است به رسالت و مؤيد ساخته است به روح و حكمت خود شخصى را كه كذاب و دروغگو است و مى گويد وحى بسوى من آمده است و حال آنكه وحى بسوى او نيامده است و مخلوط گرداند به يكديگر راست و دروغ را مانند كاهنان كه گاهى راست گويند و گاهى دروغ؟

پس سيد منزجر و منفعل شد و دانست كه غلط گفته است و ملزم شد.

راويان گويند كه: حارثه از اهل نجران نبود و غريب بود و در آنجا ساكن شده بود.

پس عاقب رو به او كرد و گفت: خاموش باش اى برادر بنى قيس بن ثعلبه و زبان درازى مكن و زبان خود را نگاه دار كه بسا كلمه اى كه صاحب خود را در قعر چاه تاريك اندازد و بسيار سخنى كه دشمنان را دوست گرداند، پس واگذار سخنانى كه دلها آن را قبول نمى كند هر چند عذر داشته باشى در گفتن آن، پس بدان كه هر چيز را صورتى است و صورت آدمى، عقل اوست؛ و صورت عقل، ادب است؛ و ادب بر دو قسم است:

ادب طبيعى و ادبى كه تحصيل آن كرده باشند، پس بهترين آنها آدابى است كه حق تعالى به آنها امر كرده است، و از جملۀ آداب الهى آن است كه ادب سلطان خود را نگهدارند زيرا كه او را حقى است كه هيچ يك از خلايق را آن حق نيست زيرا كه سلطان واسطه است ميان خدا و بندگان او؛ و سلطان بر دو قسم است: يكى سلطان قهر و غلبه و ديگرى سلطان حكمت و شرع، و سلطان شرع و حكمت حقش عظيمتر است. و تو اى حارثه! مى دانى كه حق سبحانه و تعالى ما را زيادتى و حكومت داده است بر پادشاهان ملت نصارى و بعد از آن بر كافۀ عالميان، پس بايد كه حق هر كس را بدانى و همين مذمت تو را بس كه با سلاطين حكمت رعايت ادب نمى كنى. پس گفت: تو سخن برادر قريش را ياد كردى و آنكه آيات و معجزات آورده است و بسيار گفتى و خوب گفتى، ما نيز مى دانيم آنچه تو گفتى و به او و به رسالت او يقين داريم و گواهى مى دهيم كه جمع شده است از جهت او معجزات و بينات پيشينيان و پسينيان مگر يك آيتى كه آن از همه عظيمتر و ظاهرتر است و آن مانند سر است، و اين علامات مانند بدنند، پس چه حال باشد بدن بى سر را؟ صبر كن تا ما تجسس نمائيم اخبار او را و فكر كنيم آثار او را، اگر آن علامت ظاهر شود كه خاتمۀ

ص: 1319

همۀ علامات است ما پيشتر از تو به دين او در خواهيم آمد و پيش از تو اطاعت او خواهيم كرد.

حارثه گفت كه: سخن فرمودى و شنوانيدى و حق را بيان كردى، مى شنويم و اطاعت مى كنيم، كدام است آن علامتى كه اگر آن نباشد اينها همه عبث است بعد از اين ظهور؟

عاقب گفت: سيد آن را بيان كرد و تو گوش نكردى و اين همه گفتگو كردى به عبث.

حارثه گفت: الحال بيان فرما پدر و مادرم فداى تو باد.

عاقب گفت: رستگارى مى يابد كسى كه چون به حق رسد قبول كند و رو از آن نگرداند بعد از دانستن آن، بدرستى كه ما و تو مى دانيم و غير ما از علماى كتب الهى كه در آنها هست از علوم گذشته و آنچه خواهد آمد، بدرستى كه واضح شده است به زبان هر امتى از ايشان در نهايت وضوح با بشارت و انذار كه خبر داده اند كه خواهد آمد احمد پيغمبرى كه خاتم پيغمبران است و امت او فرو خواهند گرفت مشرق و مغرب را و پادشاهى خواهند كرد او و امت او زمانى بسيار، پس غصب خواهند كرد پادشاهى را از گروهى كه نزديكترين امتند از پيغمبر از جهت نسب و فضيلت و از اتباع ايشان و ترك خواهند كرد گفتۀ پيغمبر خود را از روى ظلم و عدوان، پس سالهاى بسيار خلافت مبدل مى شود به پادشاهى و پادشاهى ايشان عظيم مى شود تا آنكه نماند در جزيرۀ عرب خانه اى مگر آنكه بعضى رغبت نمايند به ايشان و بعضى ترسان باشند از ايشان، پس بعد از آن پراكنده خواهد شد پادشاهى ايشان و به گروه ديگر منتقل خواهد شد، پس پادشاه خواهند شد بر ايشان بندگان و غلامان ايشان و سيرتهاى بد خواهند گذاشت و پادشاهى ايشان به ظلم و غلبه خواهد بود، پس كم شود ملك ايشان از اطراف و كفار غلبه كنند بر ايشان و سخت شود آفات ايشان و بليات همه را فراگيرد تا آنكه مردن پيش ايشان بهتر از حيات بوده باشد از بسيارى ظلم و ستم، و بزرگان ايشان جمعى باشند كه سزاوار بزرگى نباشند پس دين از دست ايشان برود و نماند از دين مگر نام آن، و مؤمنان در آن زمان غريب باشند و دين داران اندكى تا آنكه مأيوس شوند از فرج الهى مگر قليلى، و جمعى گمان مى كنند كه حق سبحانه و تعالى يارى نخواهد كرد دين خود را از بسيارى بلا و فتنه كه ايشان را

ص: 1320

فراگيرد تا آنكه حق سبحانه و تعالى تلافى كند و دريابد ايشان را بعد از نااميدى به شخصى از ذريۀ پيغمبر ايشان احمد، و بياورد او را از جائى كه ايشان خبر نداشته باشند، و صلوات فرستند بر او آسمانها و فرشتگان و خوش حال شود از ظهور او زمين و آنچه در زمين است از چرندگان و مرغان و خلايق، و بدهد زمين بركت خود را و زينت و گنجهاى خود را به او تا آنكه زمين به نحوى شود كه در عهد آدم عليه السّلام بود، و برطرف شود از ايشان فقر و امراض در زمان او و بلاهائى كه در امم سابقه بر ايشان نازل مى شد، و امنيت بهم رسد در جميع شهرها و كنده شود زهر هر صاحب زهرى و نيش هر صاحب نيشى و چنگال هر صاحب چنگالى تا آنكه دختران خردسال با افعيهاى نر بازى كنند و هيچ ضرر به ايشان نرسانند، و شيران در ميان گاوان بمنزلۀ شبانان باشند، و گرگ با گوسفندان گردد مانند حمايت كنندگان، و حق سبحانه و تعالى او را بر همۀ اديان غالب گرداند و بگيرد كليدهاى همۀ اقاليم را تا منتهاى چين تا آنكه نماند كسى مگر آنكه بر دين حقى بوده باشد كه حق تعالى آن را مى خواهد و به آن مبعوث شده اند پيغمبران از آدم تا خاتم.

پس چون عاقب سخن را به اينجا رسانيد حارثه گفت كه: گواهى مى دهم بحق خداوندى كه مبدع اشياء است اى بزرگوار عظيم و اى دانشمند بزرگ كه حق ظاهر شد به گفتۀ تو و عالم منور شد به سخن راست تو و آنچه گفتى موافق است به آنچه خدا فرستاده است در كتابهاى خود كه براى هدايت عباد و اهل بلاد فرستاده است و آنچه گفتى همه حق است و مخالف نيست با كتب الهى يك حرف، اما چه شد آنچه مى خواستى بيان كنى؟

عاقب گفت: آنچه تو دربارۀ احمد قرشى اعتقاد دارى محض غلط است.

حارثه گفت: چرا؟ آيا نه معترفى كه به نبوت و رسالت او معجزات گواهى داده اند؟

عاقب گفت: آرى بحق خدا و ليكن ميان عيسى و قيامت دو پيغمبرند كه اسم يكى مشتق است از اسم ديگرى، يكى محمد است و ديگرى احمد، بشارت داده است به اول ايشان موسى عليه السّلام و به دوم ايشان عيسى عليه السّلام، پس اين قرشى مبعوث است به قوم خود و از عقب او خواهد آمد پيغمبرى كه پادشاهى او عظيم بوده باشد و مدتش طويل، حق سبحانه و تعالى او را مى فرستد كه ختم دين به او بشود و حجت بوده باشد بر همۀ خلايق، پس بعد

ص: 1321

از محمد فترتها خواهد شد كه همۀ بناهاى دين از بيخ كنده شوند، پس حق سبحانه و تعالى او را خواهد فرستاد كه اساس قواعد دين را بار ديگر بنا كند و غالب خواهد كرد او را بر همۀ اديان، پس مالك خواهند شد او و پادشاهان صالح بعد از او هر چه را طالع شود بر آن شب و روز از زمين و كوه و بر و بحر، و به ميراث خواهد برد زمين خدا را به پادشاهى چنانكه آدم و نوح وارث زمين گرديدند و مالك شدند، و ايشان پادشاهان عظيم الشأن خواهند بود و در لباس درويشان با تواضع و فروتنى، پس ايشانند گرامى ترين خلايقى كه به اصلاح نخواهند آمد بندگان الهى و بلاد او مگر به ايشان، و بر ايشان نازل خواهد شد عيسى عليه السّلام و بر آخر ايشان بعد از مكث طويل و ملك عظيم، و خيرى نخواهد بود در زندگانى بعد از ايشان، و بعد از ايشان خواهند بود جمعى چند بى عقل مانند گنجشك در عقول كه بر اين جماعت قيامت قائم خواهد شد، و قيامت قائم نخواهد شد مگر بر بدترين خلايق، و اين وعدۀ رحمتى است كه حق سبحانه و تعالى بر احمد خواهد فرستاد چنانكه بر ابراهيم خليلش فرستاد با معجزات بسيارى كه احمد را خواهد بود كه در كتابهاى الهى مسطور است.

پس حارثه گفت: اين معنى نزد تو مقرر است اى عاقب كه اين دو اسم از براى دو شخص است در دو عصر مختلف؟

عاقب گفت: بلى.

حارثه گفت: آيا شكى يا گمانى بر خلاف اين در خاطرت خطور مى كند؟

عاقب گفت: نه، بحق معبود كه اين نزد من واضح تر از آفتاب است.

پس حارثه سر به زير افكند و خط بر زمين مى كشيد از روى تعجب، پس گفت: اى بزرگ مطاع! آفت در آن است كه مال را شخصى داشته باشد و خرج نكند، يا شمشير داشته باشد و آن را زينت خود گردانيده باشد و به آن جنگ نكند، و رأى و فكر داشته باشد و به آن عمل ننمايد.

عاقب گفت كه: اى حارثه! سخنى گفتى و درشت گفتى، آن كدام است؟

گفت: قسم مى خورم بحق خداوندى كه آسمانها و زمينها به قدرت او برپاست

ص: 1322

و جباران مغلوب اويند به قدرت او كه اين دو اسم مشتق اند از براى يك كس و يك پيغمبر و يك رسول كه انذار به او كرده است موسى بن عمران و بشارت به او داده است عيسى بن مريم و پيش از ايشان خبر داده است حضرت ابراهيم به او در صحف خود.

پس سيد خود را به خنده داشت كه به حاضران ظاهر سازد كه استهزا مى كند به حارثه و تعجب نموده است از گفتار او.

پس عاقب به سخن در آمد و رو به حارثه كرد از روى سرزنش كه: مبادا خيال كنى كه سيد عبث خنديد بلكه بر سخنان تو مى خندد.

حارثه گفت: اگر خنديد ننگى و بلائى بود كه بر خود لازم ساخت يا قبيحى بود كه به او راجع شد، آيا شما نخوانده ايد در حكمت موروث الهى كه خدا از شما بازگرفته است كه سزاوار نيست حكيم را كه عبث رو ترش كند و يا بى تعجبى بخندد؟ آيا به شما نرسيده است از سيد شما مسيح عليه السّلام كه فرموده است: خندۀ عالم به عبث غفلتى است كه از دل او ناشى شده است يا مستى است كه او را غافل ساخته است از فكر فرداى او؟

پس سيد گفت كه: اى حارثه! بدرستى كه هيچ احدى به عقل خود مغرور نمى شود مگر آنكه گمانهاى بد به مردم مى برد، و من اگر در علم محتاج به روايت تو باشم عالم نخواهم بود، آيا نرسيده است به تو از سيد ما مسيح كه حق سبحانه و تعالى را بندگان هست كه مى خندند آشكارا بواسطۀ رحمت الهى و گريه مى كنند پنهان از ترس خداوندگار خود؟

گفت: هرگاه چنين باشد خوب است.

گفت: پس اين چيست بغير از اين؟ پس بايد كه گمان بد نبرى به بندگان خداوند خود، بيا بر سر سخن خود رويم كه دراز كشيد منازعه و جدال ميان ما و تو اى حارثه.

راويان روايت كرده اند كه: اين مجلس، مجلس سوم ايشان بود، در روز سوم اجتماع ايشان براى تفكر كردن در كار خويش.

پس سيد گفت: اى حارثه! آيا خبر نداد تو را ابو واثله به فصيح ترين لفظى كه همه كس شنيدند و خبر نداد شما را مرتبۀ ديگر و در تو و ياران تو اثر نكرد، اينك من از راه ديگر پيش مى آيم پس تو را قسم مى دهم بخدا و آنچه فرستاده به عيسى از كتاب خود كه آيا

ص: 1323

مى يابى در كتاب «زاجره» كه نقل شده است از زبان سوريا به عربى يعنى صحيفۀ شمعون بن حمون الصفا كه وصى حضرت عيسى عليه السّلام بود كه به اهل نجران دست به دست رسيده است كه در آن كتاب بعد از كلام بسيار اين را گفته است: چون مدتى بر آيد كه مردمان گمراه شوند و قطع رحمها و خويشيها بكنند و آثار انبيا محو گردد حق سبحانه و تعالى مبعوث گرداند فارقليطا را كه جداكننده است ميان حق و باطل و بفرستد او را به معدلت و رحمت بر خلايق.

پرسيدند از حضرت عيسى كه: اى مسيح خدا! فارقليطا كيست؟

گفت حضرت عيسى كه: فارقليطا حضرت احمد است كه پيغمبر است و خاتم انبيا و وارث علوم انبيا و مرسلين است، آن پيغمبرى است كه حق سبحانه و تعالى بر او رحمت مى فرستد در حال حيات او و رحمت مى كند بر وى بعد از وفات او به سبب فرزند او كه طاهر و مطهر است و عالم است به جميع علوم پيغمبران، او را مبعوث خواهد كرد در آخر الزمان بعد از آنكه رشته هاى دين همه گسسته شده باشد و خاموش شده باشد چراغهاى پيغمبران و فرو رفته باشد ستاره هاى ايشان، پس آن بندۀ صالح در اندك زمانى دين اسلام را بر پاى كند مثل اول و حق سبحانه و تعالى قرار دهد پادشاهى او را و ديگر صالحان را از عقب او تا ملك او عالم را بگيرد.

پس حارثه گفت: هر چه گفتيد راست است و در حق وحشتى نيست و دل به غير حق قرار نمى گيرد، پس آنكه وصف او را گفتى او كيست؟

پس سيد گفت كه: حق آن است كه آن شخص نمى بايد كه بى نسل باشد.

پس حارثه گفت: چنين است و آن شخص محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

پس سيد گفت: اى حارثه! مدار تو بر لجاجت است، آيا خبر ندادند ما را مسافران ما و اصحاب ما كه به تجسس او فرستاده بوديم و ايشان خبر آوردند كه دو پسرى كه محمد داشت يكى از زن قرشى بود-يعنى قاسم كه از خديجه بود-و ديگرى از زن قبطيه بود -يعنى ابراهيم كه از ماريه بود-هر دو فوت شدند و محمد بى فرزند شد مثل گوسفند شاخ شكسته كه مشرف است بر هلاك، پس اگر محمد را فرزندى مى بود سخن شما صورتى

ص: 1324

مى داشت چرا كه در صحيفۀ شمعون است كه فرزند او عالمگير شود، و هرگاه او را فرزند نبوده باشد اين محمد او نيست كه حضرت عيسى از او خبر داده است.

پس حارثه گفت: بخدا قسم كه عبرت بسيار است و ليكن كسى كه عبرت گيرد كيست، و دلايل واضح است اگر بصيرت بينا باشد، و همچنان كه چشمهاى رمد ديده نمى توانند كه قرص آفتاب را مشاهده كنند بواسطۀ آفت، همچنين بصيرتهاى قاصر از ديدن انوار حكمت عاجزند بواسطۀ ضعف از ادراك آن.

پس حارثه رو به سيد و عاقب كرد كه: اگر چنين باشد كه از محمد فرزند نباشد، شما متابعت او مى كنيد و قسم مى خورم بذات خدا كه حجت بر شما تمام شده است به آنچه حق تعالى شما را عطا كرده است از علوم كه به شما رسيده است و از ودايع حجتهاى الهى كه نزد شماست، و به آنكه حق تعالى به شما شرف و منزلت كرامت فرموده است در ميان مردمان، و پادشاهان و بزرگان همه را تابع شما گردانيده است كه در امور دين رو به شما دارند و شما محتاج به ايشان نيستيد و هر چه شما امر مى كنيد ايشان بجا مى آورند و هر كسى كه حق تعالى او را شرفى و منزلتى كرامت كند مى بايد به شكرانۀ نعمت الهى حق سبحانه و تعالى را تواضع كند چون او را بلند كرده است و ناصح و خير خواه بندگان خدا باشد و در اوامر الهى مداهنه نكند، و شما خود ذكر كرديد محمد را و گواهيهاى راست كه از جهت او در كتابهاى الهى واقع شده است نقل كرديد و مطلع شديد كه او مبعوث شده است، و بازمى گوئيد كه او همين پيغمبر است بر قوم خود نه بر جميع خلايق و مى گوئيد كه او محمدى نيست كه خاتم جميع پيغمبران است و حاشر است كه حشر جميع خلايق بر امت او خواهد شد و وارث جميع انبياء است و از عقب همه آمده است زيرا كه مى گوئيد محمد بى نسل است، آيا سخن شما همين نيست؟

پس سيد و عاقب گفتند: بلى سخن اين است.

پس حارثه گفت كه: اگر ظاهر شود كه او را فرزند و عقب هست آيا شك داريد در اينكه او وارث جميع پيغمبران است و دين او غالب بر جميع اديان است و او خاتم انبياء است و رسول است بر جميع خلايق؟

ص: 1325

گفتند: نه.

پس حارثه گفت: شما با اين منازعتها و خصومتها نيز بر اين اعتقاد بوديد؟

سيد و عاقب گفتند: بلى.

پس حارثه گفت: اللّه اكبر.

ايشان گفتند: چه واقع شد كه اللّه اكبر گفتى، مگر ما را الزام دادى؟

حارثه گفت كه: حق ظاهر است و باطل مردود است و نفس در شنيدن آن مضطرب مى شود، و بدرستى كه آب درياها را نقل كردن و سنگها را شكافتن آسانتر است از ميرانيدن آنچه را كه حق تعالى احيا فرموده است يا احيا كردن آنچه را كه حق تعالى ميرانيده است كه آن باطل است، الحال بدانيد كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بى نسل نيست و اوست خاتم پيغمبران و وارث ايشان و آخر ايشان كه حشر بر امت او خواهد شد و پيغمبرى بعد از او نيست، و در زمان امت او قيامت برپا خواهد شد و حق تعالى وارث خواهد بود زمين را و هر چه در آن است كه همه خواهند مرد و خدا باقى خواهد بود، و از ذرّيّت اوست آن پادشاه صالح كه بيان كرديد، و به شما خبر رسيده است كه او مالك خواهد شد جميع مشرق و مغرب را، و حق تعالى او را غالب خواهد ساخت با دين حنيفيه و ابراهيميه كه نفى شرك است بر همۀ اديان.

پس هر دو گفتند: اى حارثه! اگر چنين باشد كه او را فرزندى باشد و عقبى، حق با تو است و ليكن مدار تو بر روباه بازى است و تنگ نمى آئى از پرگوئى، بر اين دعوى كه مى كنى برهان بياور تا ببينيم كه چه برهان دارى.

پس حارثه گفت: بتحقيق كه من از جهت شما برهانى بياورم كه شما را از شبهه خلاصى دهم و شفاى سينه ها بوده باشد.

پس حارثه رو به ابو حارثة بن علقمه كرد كه شيخ ايشان و عالم بزرگ ايشان بود و گفت: اى پدر بزرگوار! التماس دارم كه دلهاى ما را انس دهى و سينه هاى ما را شاد گردانى به آنكه كتاب «جامعه» را در اين مجلس حاضر سازى.

راويان نقل كردند كه: اين سخن در مجلس چهارم ايشان بود در هنگامى كه هوا گرم

ص: 1326

شده بود و قريب به ظهر بود و فصل تابستان بوده.

پس سيد و عاقب رو به حارثه كردند كه: اين مجلس را به فردا انداز امروز از بس كه سخن گفته ايم جان ما به لب رسيده است. و از آن مجلس برخاستند و مقرر ساختند كه روز ديگر حاضر سازد كتاب «زاجره» و «جامعه» را و در آنها نظر كنند و بر وفق آنها عمل نمايند.

پس چون روز ديگر شد اهل نجران جميع اهل معابد و علماى خود را جمع نمودند كه حاضر باشند در مباحثۀ عاقب و سيد با حارثه و ظاهر شدن حق از كتابهاى جامعه؛ پس چون سيد و عاقب ديدند كه خلايق جمع شده اند براى شنيدن جامعه پشيمان شدند چون مى دانستند كه حق با حارثه است و سعى نمودند كه شايد در حضور خلايق اين مباحثه واقع نشود، و اين سيد و عاقب از جملۀ شياطين انس بودند در مكر و حيله.

پس سيد رو به حارثه كرد كه: بسيار گفتى و همه را به ملال آوردى از گفتگو و نمى گذارى حق ظاهر شود.

حارثه گفت: تو و عاقب نمى گذاريد حق ظاهر شود، الحال هر چه مى خواهيد بگوئيد.

عاقب گفت: آنچه گفتنى بود گفتيم، باز اعاده كنيم بدرستى كه ما خبر مى دهيم تو را و كتمان حجت الهى نمى نمائيم و انكار آيات حق تعالى را نمى كنيم و افترا بر خداوند عالميان نمى بنديم كه شخصى را كه حق تعالى به رسالت فرستاده باشد بگوئيم كه او رسول نيست، پس اى حارثه! بدان كه ما اعتراف داريم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستادۀ حق تعالى است به قوم خود از فرزندان حضرت اسماعيل و بر ديگران از عرب و عجم واجب نمى دانيم كه اطاعت او نمايند و دين خود را گذاشته به دين او درآيند مگر آنكه مى بايد اقرار كنند به آنكه او رسول است بر قوم خود.

حارثه گفت: اين اعتراف به رسالت او از چه جهت و به چه سبب مى كنيد؟

گفتند: بواسطۀ آن اعتراف مى كنيم كه از انجيلها و ساير كتابهاى الهى شنيده ايم و بر ما ظاهر شده است.

حارثه گفت: از كتابهاى الهى هرگاه ظاهر شده است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر است چه

ص: 1327

مجمل و چه مفصل، پس شما از كجا مى گوئيد كه او پيغمبر وارث و حاشر نيست و بر كافۀ عالميان مبعوث نيست؟

ايشان در جواب گفتند: تو خود مى دانى و ما مى دانيم و شك نداريم كه حجت حق تعالى برطرف نمى شود، و اين حكمى است كه حق تعالى مقرر ساخته است كه هميشه جارى باشد آن، و دنيا از حجت خالى نبوده باشد تا شب و روز باشد، و تا دو كس بمانند مى بايد كه يكى از ايشان حجت الهى بوده باشد بر ديگرى، و ما نيز پيش از اين گمان داشتيم كه آن حجت محمد بوده باشد و او اين دين را برپا دارد، پس چون حق تعالى فرزندان نرينۀ او را برد و او را عقيم ساخت دانستيم كه او نيست زيرا كه محمد بى نسل است و حجت الهى و پيغمبر و خاتم پيغمبران بى نسل نيست به گواهى حق تعالى كه در كتب منزله فرستاده است، پس دانستيم آن پيغمبر خواهد بود كه خواهد آمد و باقى خواهد بود بعد از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مشتق است اسم او از نام محمد، و او احمدى است كه مسيح عليه السّلام خبر داده است به نام او و نبوت و رسالت و خاتمۀ او و آنكه فرزند قاهرش پادشاه عالم خواهد بود و همۀ مردمان را بر دين اعظم الهى خواهد داشت، و بر دست او اين امر جارى نخواهد شد بلكه از ذريت او و عقب او مالك خواهد شد كل شهرهاى زمين را و آنچه ما بين شهرها است از بحر و بر مسلّم بى معارض، و اينك شاهدند بر اين مدّعا علماء كه همگى انجيلها را در حفظ دارند و ما پيش از اين سخنان را بر وجه كمال گفتيم و تازه بيان كرديم، ديگر چه حاجت دارى به تكرار آن؟

پس حارثه گفت: ما و شما همه دانستيم و مى دانيم اين مطالب را و ليكن تكرار بواسطۀ آن است كه اگر كسى فراموش كرده باشد، متذكر شود، و اگر كسى تقصير نموده باشد، بازگشت كند، و خاطرها جمع شود؛ شما ذكر كرديد كه دو پيغمبر مبعوث خواهند شد از عقب مسيح عليه السّلام تا روز قيامت و گفتيد كه: هر دو از فرزندان حضرت اسماعيلند، اول ايشان مبعوث مى شود در مدينه و دوم ايشان عاقب است كه احمد است، اما محمد كه از قريش است اين است كه در مدينه متوطن است پس ما به او اعتقاد و ايمان داريم، و بحق خداوند معبود كه همان است احمدى كه در كتابهاى حق تعالى است، و آيات الهى بر آن

ص: 1328

دلالت كرده است و اوست حجت حق تعالى و اوست خاتم پيغمبران و وارث ايشان حقّا، و ديگر پيغمبرى و رسولى نيست ميان حضرت عيسى و روز قيامت غير او، بلى كسى خواهد بود از دختر صالحۀ صديقۀ معصومۀ او كه عالم را به دين حق دعوت كند و مشرق و مغرب عالم را متصرف شود، پس شما آنچه بايد گفتيد و اعتقاد به نبوت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داريد، و اگر نسل داشته باشد شما شك نداريد كه اوست سابق در كمال بر پيغمبران و آخر ايشان در زمان ايشان؟

گفتند: بلى، اين از عظيمترين دلايل است نزد ما.

پس حارثه گفت كه: شما در شبهه ايد به اعتقاد خود در پيغمبر ديگر، كتاب جامعه در اين باب حاكم است ميان ما و شما.

پس مردمان همه فرياد بر آوردند كه: الجامعه اى ابو حارثه، جامعه را بياور؛ چون مردمان از گفتگو به تنگ آمده بودند و دلگير شده بودند و مردمان را گمان اين بود كه چون كتاب حاضر شود معلوم خواهد شد كه حق به جانب سيد و عاقب است بواسطۀ دعواهائى كه ايشان در اين مجالس مى كردند.

پس ابو حارثه رو به جانب غلام كرد كه بر سر او ايستاده بود و به او گفت: برو اى غلام و كتاب جامعه را بياور. او رفت و كتاب جامعه را بر سر خود گذاشته آورد و از سنگينى آن نمى توانست نگاه داشت.

راوى گويد: خبر داد مرا مرد راستگوئى كه از اهل نجران بود و هميشه در خدمت سيد و عاقب مى بود و كارهاى ايشان را مى كرد و بر بسيارى از امور ايشان اطلاع داشت، گفت كه: چون كتاب جامعه حاضر شد سيد و عاقب نزديك بود كه از غصه هلاك شوند چون مى دانستند كه در اين كتابها احوال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصاف او و ذكر اهل بيت او در زمان آن حضرت و ذرّيّت آن حضرت و آنچه واقع خواهد شد در امت آن حضرت و اصحاب آن حضرت از وقايع تا قيام قيامت هست، پس يكى از ايشان به ديگرى گفت كه: امروز روزى است كه طلوع آفتاب آن بر ما مبارك نبود كه همه حاضر شدند و ما ضايع خواهيم شد نزد عوام، و كم است كه عوام در جائى باشند و اين قسم صحبتى بشود و ايشان

ص: 1329

غالب نشوند.

ديگرى گفت كه: مغلوب شدن از عوام بدترين مفاسد است و اصلاح فساد ايشان نمودن در غايت اشكال است، زيرا كه فساد ايشان بمنزلۀ خراب كردن خانه است و اصلاح ايشان بمنزلۀ ساختن خانه، و فسادى كه در يك كلمۀ ايشان حادث شود در سالى به اصلاح نمى توان آورد.

راوى گويد: در اين وقت حارثه فرصت يافت و شخصى فرستاد به پنهان به نزد جماعتى كه آمده بودند از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ايشان را احتياطا حاضر ساخت، پس عاقب و سيد نتوانستند كه اين مجلس را بر هم زنند و به روز ديگر اندازند چون نصاراى نجران همه آمده بودند و همه مى خواستند كه مطلع شوند بر آنچه در كتاب جامعه است از وصف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرستاده هاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر بودند و ميل ابو حارثه شيخ ايشان نيز به جانب حارثه بود.

راوى گويد كه: به من گفت آن مرد نجرانى ثقه كه: ايشان با خود مقرر ساختند كه هر چه حارثه به ايشان گويد و ايشان را به آن خواند ايشان امتناع ننمايند و مضايقه نكنند كه مبادا مردمان را اين گمان شود كه ايشان بر باطلند و چنين وامى نمودند كه ايشان مى خواهند كه ملاحظه نمايند كتاب جامعه را تا آنچه صواب است به آن عمل نمايند تا در نظر مردمان ضايع نگردند.

پس سيد و عاقب برخاستند و نزد جامعه آمدند و جامعه نزد ابو حارثه بود و حارث بن اثال نيز پيش آمد و مردمان همه گردنها كشيدند و رسولان آن حضرت نيز به دور ايشان در آمدند، پس امر كرد ابو حارثه كه گشودند يك طرف جامعه را و بيرون آوردند از آنجا صحيفۀ بزرگ حضرت آدم عليه السّلام را كه مشتمل بود بر علم ملكوت حق تعالى و آنچه حق تعالى او را ايجاد فرموده است در زمين و آسمان و آنچه مقرر فرموده است از امور دنيوى و اخروى، و آن صحيفه اى بود كه از حضرت آدم عليه السّلام به حضرت شيث عليه السّلام رسيده بود و جميع علوم در آنجا بود.

پس سيد و عاقب و حارثه شروع به خواندن آن كردند كه بر ايشان ظاهر شود آنچه

ص: 1330

نزاع در آن داشتند از وصف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احوال آن حضرت، و مردمانى كه در آنجا حاضر بودند همگى متوجه بودند كه از آنجا چه چيز ظاهر مى گردد، پس ديدند در مصباح دوم از فصلهاى آن كه نوشته بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم، منم آن خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، زنده ام به ذات خود و عالميان را موجود گردانيده ام و زندگانى همه از من است، هر زمانى را بعد از زمانى مقرر فرموده ام، و در هر امر حق و باطل را ظاهر گردانيده ام، و موافق ارادۀ خود هر سببى را سببيت داده ام و هر دشوارى به قدرت من رام شده است، پس منم خداوند بزرگوار نيكو كردار بخشايندۀ مهربان، مى بخشم و مى بخشايم، پيشى گرفته است رحمت من بر غضب من و عفو من بر عقوبت من، بندگان خود را آفريدم از جهت آنكه عبادت و بندگى كنند مرا و حجت خود را بر همگى تمام كردم، بدرستى كه خواهم فرستاد بسوى ايشان پيغمبران خود را و خواهم فرستاد بسوى ايشان كتابهاى خود را از زمان اول بشر كه حضرت آدم است تا منتهى مى شود به احمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيغمبر من، و آن پيغمبرى است كه مى فرستم بر وى صلوات و رحمتهاى خود را و و جا مى دهم در دل او بركتهاى خود را و به او كامل مى گردانم پيغمبران و بيم كنندگان خود را.

پس حضرت آدم عليه السّلام عرض كرد: خداوندا! آن پيغمبران كيستند و احمدى كه او را رفعت دادى و بزرگوار گردانيدى از ايشان كيست؟

حق تعالى فرمود: همگى از ذرّيّۀ تو خواهند بود و احمد آخر ايشان خواهد بود.

آدم عليه السّلام عرض كرد: الهى! ايشان را بواسطۀ چه مى فرستى و مبعوث مى گردانى؟

حق تعالى فرمود: همه را بواسطۀ توحيد و يگانه دانستن خود مى فرستم، و سيصد و سى شريعت به ايشان خواهم فرستاد و همه را از براى احمد تمام مى كنم، و مقرر فرمودم هر كه به نزد من آيد با شريعتى از اين شرايع با ايمان به من و ايمان به پيغمبران من كه او را داخل بهشت كنم.

پس در آنجا ذكر كرده بود چيزها كه مجملش اين بود كه: حق تعالى به آدم عليه السّلام شناسانيد پيغمبران را و ساير ذرّيّۀ او را، و حضرت آدم همه را ديد تا آنكه نظر كرد به نورى

ص: 1331

كه لامع شد و تمام مشرق را فرو گرفت، و آن نور زياده شد تا آنكه تمام مغرب را فرو گرفت، ديگر بلند شد تا به ملكوت آسمان رسيد، بعد چون نظر كرد آن نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و بوى خوش آن حضرت عالم را خوشبو ساخت، ديگر ديد كه چهار نور در دور آن حضرت بودند از دست راست و چپ و پيش و پس كه از خوشبوئى و روشنى به آن حضرت شبيه تر بودند از همۀ ذرّيّۀ آدم؛ بعد از آن نورهاى ديگر ديد كه از آن انوار مدد مى يافتند كه در بزرگوارى و نور و خوشبوئى شبيه به آن حضرت بودند پس نزديك آن نورها آمدند و از هر جانب به آن نورها احاطه كردند، ديگر نظر كرد نور بسيارى ديد بعد از اين انوار به عدد ستاره ها در بسيارى اما در ضياء و روشنى به آنها نمى رسيدند، و بعضى از اين نورها از ديگرى روشن تر بود و تفاوت بسيار ميان اين نورها بود، پس ظاهر شد سياهى مثل شب تار و مانند سيل از هر طرف به سرعت مى آمد تا آنكه زمين پر شد از آن با قبيح ترين صورتى و زشت ترين هيئتى و گنديده ترين بوئى.

پس آدم عليه السّلام از ديدن اين اوضاع غريبه متحير گرديده گفت: اى داناى هر پنهان! و اى آمرزندۀ گناهان! و اى صاحب قدرت كامله و ارادۀ غالبه! كيستند اين سعادتمندان كه ايشان را بزرگوار گردانيده اى و بر عالميان بلندى كرامت فرموده اى؟ كيستند اين نورهاى بلند قدر كه او را فرو گرفته اند؟

حق تعالى وحى فرمود به آدم عليه السّلام كه: اى آدم! اين نور و اين انوار وسيلۀ تواند و وسيلۀ كسانى كه سعادتمند گردانيده ام ايشان را از ميان خلايق، اينهايند پيشى گرفتگان به رحمت من، ايشانند مقرّبان من، ايشانند شفاعت كنندگان خلايق كه شفاعت ايشان را در حق گناهكاران قبول خواهم كرد، و اين نور بزرگوار احمد است بهتر ايشان و بهتر از همۀ خلايق، او را برگزيدم به علم خود و اسم او را اشتقاق نمودم از نام خود، منم محمود و اوست محمد؛ و اين نور ديگر وزير او و نظير اوست و وصى او كه قوت دادم محمد را به او و گردانيدم بركت و عصمت و طهارت خود را در عقب او كه همه از لوث گناهان پاك باشند؛ و اين نور ديگر بهترين كنيزان من است و وارث علوم من است، دختر احمد پيغمبر من؛ و اين دو نور ديگر فرزندزاده هاى محمداند و در علم و كمال خليفۀ ايشان خواهند

ص: 1332

بود؛ و اين نورهاى ديگر كه نور ايشان به انوار آنها احاطه نموده است فرزندان ايشانند كه وارث علوم ايشان خواهند بود. بدرستى كه من همه را برگزيده ام و مطهر و معصوم گردانيده ام و بر همه بركت داده ام و رحمت كاملۀ خود را شامل حال همگى گردانيده ام و همگى را به علم خود پيشواى بندگان خود ساخته ام و سبب روشنائى شهرهاى خود گردانيده ام كه عالميان از نور هدايت ايشان منور شوند.

پس ديگر نظر كرد آدم عليه السّلام و در آخر اين انوار نورى ديد كه مى درخشيد مانند روشنائى ستارۀ صبح از جهت اهل دنيا، پس حق تعالى فرمود: به بركت اين بندۀ سعادتمند خود غلها را از گردن بندگان خود مى گشايم، و به بركت او مشقتها و ستمها و عقوبتها را از خلايق بر مى دارم، و به سبب او زمين را پر از نور و رحمت و عدالت خواهم كرد بعد از آنكه پر از قساوت و جور و ظلم شده باشد.

پس حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا! بدرستى كه بزرگوار كسى است كه تو او را بزرگوار گردانى، و صاحب شرف كسى است كه او را شرف كرامت فرمائى، خداوندا! هر كه را تو رفيع و بلند مرتبه گردانيدى سزاوار است كه صاحب رفعت و بلندى چنين باشد، پس اى خداوند منعمى كه نعمتهاى تو منقطع و بريده نمى شود! و صاحب احسانى كه تدارك آن نمى توان كرد به عوض و احسان تو آخر نمى شود! به چه سبب اين بندگان رفيع مكان به اين رتبۀ عالى مشرّف شده اند از عطاى تو و فضل و رحمت بى منتهاى تو، و همچنين هر كه را گرامى گردانيده اى از پيغمبران، سبب آن چيست؟

خداوند عالميان فرمود: منم آن خداوندى كه بغير از من خدائى نيست و بخشاينده و مهربان و بزرگوار و دانا و نيكوكردارم و عالم به جميع آنچه پوشيده است علم آن از خلق و به آنچه در خاطرها خطور مى كند، و آنچه بهم رسيده است مى دانم كه چون بهم رسد و چگونه خواهد بود، و مى دانم آنچه نخواهد بود اگر بوده باشد چگونه خواهد بود، و بدرستى كه چون من نظر كردم اى بندۀ من به دلهاى بندگان خود نيافتم در ميان ايشان كسى را كه اطاعت او مرا و خيرخواهى او خلق مرا بيشتر از پيغمبران و رسولان من بوده باشد، بنابراين علوم خود و رسالت را به ايشان دادم و بار حجت و رسالت را بر دوش

ص: 1333

ايشان گذاشتم و ايشان را برگزيدم بر خلايق به رسالت و وحى خود، پس مقرر گردانيدم بعد از پيغمبران به اختلاف منازل ايشان از مخصوصان و اوصياى ايشان گروهى كه حجت خود را به ايشان سپارم و ايشان را در ميان خلق پيشوا گردانم و به سبب ايشان درست كنم شكستگيهاى خلايق را و به بركت ايشان راست كنم كجيهاى ايشان را زيرا كه من به ايشان و دلهاى ايشان دانايم و لطف من ايشان را شامل است، پس در ميان پيغمبران نظر كردم نيافتم در ميان ايشان كسى را كه اطاعت او مرا و خيرخواهى او خلق مرا بيشتر از محمد بوده باشد كه برگزيدۀ من است و بهترين خلق من است پس او را برگزيدم به دانش و نام او را بلند كردم با نام خود، پس يافتم دلهاى خاصّان او را كه بعد از اويند موافق دل او پس ايشان را ملحق ساختم به او و ايشان را وارثان كتاب و وحى خود و آشيان حكمت و نور خود ساختم، و قسم به ذات خود ياد كردم عذاب نكنم به آتش هرگز كسى را كه ملاقات كند مرا فرداى قيامت و اعتصام جسته باشد به يگانگى من و چنگ در رشتۀ مودت ايشان زده باشد.

پس ابو حارثه گفت: ملاحظه نمايند صحيفۀ بزرگ شيث عليه السّلام را كه به ميراث دست به دست به حضرت ادريس عليه السّلام رسيده است، و آن كتاب به خط سريانى قديم نوشته شده بود.

پس ملاحظۀ آن صحيفه نمودند تا رسيدند به اين موضع كه جمع شدند اصحاب حضرت ادريس و قوم او در هنگامى كه آن حضرت در خانۀ عبادت خود بود در زمين كوفه، پس حضرت ادريس ايشان را خبر داد كه روزى در ميان فرزندان صلبى پدر شما حضرت آدم عليه السّلام و فرزندان فرزندان او اختلاف شد و گفتند: نزد شما از خلايق كيست كه گرامى تر است نزد حق تعالى و بلندمرتبه تر است نزد او و منزلت او رفيع تر است؟ پس بعضى از ايشان گفتند: پدر شما آدم افضل است كه حق تعالى به يد قدرت خود ايجاد او نموده است و فرشتگان را همه به سجدۀ او داشته و خلافت زمين را به او عطا فرموده و جميع خلايق را مسخّر او گردانيده است؛ جمعى ديگر گفتند: فرشتگان افضلند چون ايشان مخالفت امر الهى نكرده اند؛ بعضى گفتند: بلكه سركرده هاى فرشتگان جبرئيل

ص: 1334

و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام افضلند؛ بعضى گفتند: جبرئيل افضل است كه امين حق تعالى است بر وحى او. پس همگى آمدند به خدمت حضرت آدم عليه السّلام و گفته ها و اختلافات خود را بيان كردند.

پس حضرت آدم عليه السّلام فرمود: اى فرزندان من! من شما را خبر دهم به گرامى ترين خلايق نزد حق تعالى، قسم مى خورم بخدا كه چون روح در بدن من دميدند و درست نشستم، عرش بزرگوار الهى تابنده شد در نظر من پس ديدم كه در آن نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» فلان امين خداست فلان برگزيدۀ خداست، پس چند نام را مذكور ساخت كه با نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرين بودند.

پس آدم عليه السّلام فرمود: هر جا كه نظر كردم در آسمان جائى نبود كه مقدار پوستى يا صفحه اى بوده باشد مگر آنكه در آنجا نوشته بود «لا اله الا اللّه» و هر جا كه لا اله الا اللّه نوشته شده بود (البته به حسب خلقت نه كتابت) نوشته بود «محمد رسول اللّه» ، و هيچ مؤمنى نبود مگر آنكه نوشته بود در آن كه فلان برگزيدۀ خداست و فلان خالص كردۀ خداست و فلان امين خداست؛ پس نامى چند ياد كرد به عدد معين كه آن دوازده است.

پس حضرت آدم عليه السّلام فرمود: اى فرزندان من! پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن دوازده كس كه با او بودند از همۀ خلايق گراميترند نزد حق تعالى.

راوى گفت: بعد از آن ابو حارثه به سيد و عاقب گفت: بيائيد و نظر كنيد به صلوات حضرت ابراهيم عليه السّلام كه فرشتگان از جانب حق تعالى آورده اند.

ايشان گفتند: بس است آنچه آوردى از جامعه.

ابو حارثه گفت: نه، همه را ببينيد كه عذرها منقطع شود و خلجان شك از دلها برخيزد كه بعد از اين شما را شكى بهم نرسد.

ناچار به قول او قائل شدند و همگى آمدند نزد صندوق حضرت ابراهيم عليه السّلام و در آنجا نوشته بود: حق تعالى به تفضلى كه مى دارد بر هر كه خواهد كه او را برگزيند از خلق خود حضرت ابراهيم عليه السّلام را به خلّت برگزيد، و مشرّف ساخت او را به صلوات و بركات خود و او را قبله و پيشواى پسينيان كرد و پيغمبرى و امامت و كتاب را در ذرّيّت او مقرر ساخت

ص: 1335

كه هر يك از ديگرى ميراث بردند، و حق تعالى به ميراث داد به او تابوت داود را كه مشتمل بود بر علم و حكمت كه به سبب آن حق تعالى او را تفضيل داد بر فرشتگان، پس نظر كرد ابراهيم عليه السّلام در آن تابوت و در آنجا خانه ها ديد به عدد پيغمبران اولو العزم و به عدد اوصياى ايشان بعد از ايشان، و نظر كرد در هر يك از خانه ها تا به خانۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد كه آخر پيغمبران است، و از دست راست او حضرت على بن ابى طالب را ديد در صورتى عظيم و نورى درخشان كه دست در كمر آن حضرت زده بود، و در آن صورت نوشته بود:

اين نظير و وصى آن حضرت است كه مؤيد است به نصرت الهى. پس حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض كرد: اى خداوند من! و اى بزرگوار من! كيست اين خلق بزرگوار؟

حق تعالى وحى فرمود به او كه: اين بنده و برگزيدۀ من است و اوست فاتح كه فتح خواهد كرد ابواب علم و حكمت را بر خلايق، و پيش از همۀ خلايق خلق شده است و خاتم پيغمبران است، و اين صورت ديگر وصىّ اوست كه وارث علوم اوست.

حضرت ابراهيم عليه السّلام عرض كرد: الهى! فاتح خاتم كيست؟

حق تعالى فرمود: محمد است برگزيدۀ من كه پيش از جميع خلق روح او را آفريده ام و حجت بزرگوار من است در ميان خلايق، و او را پيغمبر گردانيدم و برگزيدم در وقتى كه آدم در ميان گل و بدن بود، و او را مبعوث خواهم كرد در آخر الزمان تا دين مرا كامل گرداند و به او ختم مى نمايم رسالت خود را، و اين على است برادر او و صدّيق اكبر او، و در ميان ايشان برادرى انداختم و ايشان را برگزيدم و صلوات بر ايشان فرستادم و بركات خود را شامل ايشان ساختم و هر دو را معصوم گردانيدم و برگزيدم با نيكان و نيكوكاران از ذرّيّۀ ايشان پيش از آنكه بيافرينم آسمان و زمين را و آنچه در آنهاست از خلق من، و اين برگزيدن براى آن بود كه نيكى ايشان و پاكى دلهاى ايشان را مى دانستم، بدرستى كه من دانا و مطّلعم بر بندگان خود و احوال ايشان.

گفت: پس حضرت ابراهيم عليه السّلام نظر كرد و دوازده صورت ديد كه انوار ايشان مى درخشيد و در حسن و نور شبيه به صورت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بودند، چون ابراهيم عليه السّلام حسن و ضياى آن صورتها را ديد و آنها را مقرون به صورت محمد و على يافت

ص: 1336

و در رفعت و جلالت شبيه ايشان ديد سؤال كرد از حق تعالى و عرض كرد: الهى! مرا خبر ده به نامهاى اين صورتها.

حق تعالى وحى فرمود به او كه: اين نور كنيز من است و دختر پيغمبر من فاطمه معصومۀ زهرا و گردانيدم او را با شوهرش على وسيلۀ ذرّيّۀ پيغمبر من؛ و اين دو نور حسن و حسين اند، و اين فلان است، و اين فلان، تا به حضرت صاحب الامر رسيد پس فرمود:

اين نور من است كه به سبب او رحمت خود را بر خلايق مى گسترانم و دين خود را به او ظاهر خواهم ساخت و بندگان خود را به او هدايت خواهم نمود بعد از يأس و نااميدى ايشان از فرياد رسيدن من ايشان را.

پس در آن حالت ابراهيم عليه السّلام بر ايشان صلوات فرستاد و گفت: «ربّ صلّ على محمد و آل محمد» پروردگارا! صلوات فرست بر محمد و آل محمد چنانكه ايشان را برگزيده و خالص گردانيده اى خالص گردانيدن نيكو.

پس حق تعالى وحى نمود به ابراهيم كه: گوارا باد تو را كرامت من و فضل من بر تو، بدرستى كه من محمد و برگزيدگان او را از صلب تو گردانيده ام و ايشان را از پشت تو بيرون مى آورم بعد از آن از پشت اول فرزندان تو اسماعيل، پس بشارت باد تو را اى ابراهيم كه من مقرون مى سازم صلوات تو را به صلوات ايشان، و همچنين بركات و ترحم خود را كه بر تو مقرون مى سازم با بركات و ترحم بر ايشان، و مقرر ساخته ام رحمت و حجت خود را كه بر خلايق بوده باشد تا روزى كه مدت خلايق بسر آيد و من وارث آسمان و زمين باشم كه هر كس كه بوده باشد همه بميرند، و بعد از آن مبعوث سازم خلايق را از جهت عدالت خود و فايض گردانيدن عدل و رحمت خود بر ايشان.

راوى گويد: چون شنيدند اصحاب رسول هر چه را قوم تلاوت نمودند از آنچه متضمن آن بود كتاب جامعه و صحفهاى پيشينيان از نعت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصف اهل بيت آن حضرت عليهم السّلام كه با آن حضرت مذكور بودند و مشاهده نمودند رتبۀ ايشان را نزد حق تعالى، يقين و ايمان ايشان زياده شد و از خوش حالى نزديك شد كه پرواز كند روح ايشان.

ص: 1337

راوى گويد: بعد از آن، آن جماعت آمدند بر سر آنچه نازل شده بود بر حضرت موسى، پس ديدند كه در سفر دوم از تورات نوشته است كه خداوند عالميان مى فرمايد: من خواهم فرستاد از ميان آدميان از فرزندان اسماعيل پيغمبرى را كه نازل مى گردانم بر وى كتاب خود را و مبعوث مى گردانم او را با شريعت درست و راست به جميع خلق خود و مى دهم او را حكمت خود و مؤيد مى سازم او را به فرشتگان خود و لشكر خود، و نسل او از دختر مبارك او خواهد بود كه او را با بركت گردانيده ام، و از آن دختر دو فرزند به وجود آورم كه مانند اسماعيل و اسحاق اصل دو شعبۀ عظيم باشند كه هر يك از آن دو شعبه را بسيار گردانم، و از ايشان دوازده امام قرار دهم براى محافظت آنچه كامل گردانيدم به سبب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مبعوث گردانيدم او را به آنها از رسالات و حكمت خود و محمد خاتم پيغمبران من است و بر امت او قائم مى گردد قيامت.

پس حارثه گفت: الحال ظاهر شد صبح حق از براى كسى كه دو چشم بينا دارد و واضح شد راه راست از براى كسى كه دين حق را براى خود پسنديده، پس آيا در دلهاى شما ديگر بيمارى شك ماند كه خواهيد از آن شفا يابيد؟

پس سيد و عاقب جوابى نگفتند، باز ابو حارثه گفت: عبرت گيريد دليل آخر را از قول سيد شما حضرت عيسى عليه السّلام.

پس آمدند قوم بسوى كتب و انجيلهائى كه حضرت عيسى عليه السّلام آورده بود پس ديدند در مفتاح چهارم از وحى كه بر مسيح عليه السّلام نازل شده است كه: اى عيسى! اى پسر زن پاكيزه كردار بى شوهر متعبّده! بشنو سخن مرا و سعى نما در فرمان من، بدرستى كه آفريدم تو را بى پدر و تو را علامتى گردانيدم از براى عالميان پس مرا عبادت كن و بر من توكل نما و بگير كتاب را به قوت تمام در عمل نمودن به آن و تفسير كن براى اهل سوريا و خبر ده ايشان را كه منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست، زنده ام و زندگانى همه از من است و مرا تغيير و زوال نيست، پس ايمان آوريد به من و به رسول من كه بعد از اين خواهم فرستاد، پيغمبرى كه در آخر الزمان آيد كه رحمت عالميان باشد و مبعوث گردد به رحمت و براى جهاد كه بندگان را به شمشير به راه حق درآورد و او اول است و آخر، يعنى اول همه

ص: 1338

است به حسب خلقت روح، و آخر ايشان است به حسب مبعوث شدن بر خلايق، و اوست پيغمبرى كه بعد از همۀ پيغمبران خواهد آمد و حشر در زمان او خواهد شد، پس بشارت ده به آن پيغمبر فرزندان يعقوب را.

حضرت عيسى عليه السّلام گفت: اى مالك زمانها و دانندۀ پنهانها! كيست آن بندۀ صالحى كه دل من او را دوست داشت پيش از آنكه چشم من او را ببيند؟

خطاب رسيد كه: او برگزيدۀ من است و رسول من كه به دست خود مجاهده مى كند و قول و فعل او موافق يكديگرند و آشكار و پنهان او مطابقند، مى فرستم بسوى او نور تازه اى-يعنى قرآن-كه روشن مى گردانم به سبب آن چشمهاى كوران را و شنوا مى گردانم به آن گوشهاى كران را و دانا مى گردانم به آن دلهاى نادانان را و در آنجا داده ام چشمه هاى علوم را و فهم و حكمت را و بهار دلها را، خوشا حال او و خوشا حال امت او.

گفت: خدايا! او چه نام دارد؟ و علامت او چيست؟ و ملك امت او چقدر خواهد بود؟

و آيا او را ذرّيّتى خواهد بود؟

خطاب رسيد كه: يا عيسى! تو را خبر دهم به آنچه سؤال كردى، نام او احمد است، و انتخاب كرده شده اى است از ذرّيّت ابراهيم، و برگزيده اى است از اولاد اسماعيل، روى او مانند قمر است و جبين او منوّر است، بر شتر سوار مى شود، و چشمهاى او به خواب مى رود و دل او به خواب نمى رود، مبعوث مى گردانم او را در امت امّى كه از علوم بهره اى نداشته باشند، و ملك او تا قيام قيامت خواهد بود، و ولادت او در شهر پدر اوست اسماعيل يعنى مكه، و زنان او بسيار بوده باشند و اولاد او كم، و نسل او از دختر با بركت معصومۀ او خواهد بود، و از آن دختر دو بزرگوار بهم رسند كه شهيد شوند و نسل او از ايشان بوده باشد، پس طوبى از براى آن دو پسر است و از براى دوستداران ايشان و از براى كسى كه دريابد ايشان را و نصرت دهد ايشان را.

پس حضرت عيسى عليه السّلام گفت: الهى! طوبى چه چيز است؟

خطاب رسيد: درختى است در بهشت كه ساق آن و شاخهاى آن از طلا است، و برگ آن از حله هاى زيباست، و بار آن مثل پستان دختران بكر است، از عسل شيرين تر است

ص: 1339

و از مسكه نرم تر، و آب آن از چشمۀ تسنيم است، و اگر كلاغى پرواز نمايد در وقتى كه جوجه باشد و پير شود در پرواز هنوز بر سر آن درخت نرسد از بلندى آن، و هيچ منزلى از خانه هاى بهشت نيست مگر آنكه سايۀ سر آن شاخى از شاخهاى آن درخت است.

پس چون همگى خواندند اوصاف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه حق تعالى به حضرت مسيح عليه السّلام فرستاده بود و نعت آن حضرت را و پادشاهى امت آن حضرت را و ذكر ذرّيّت آن حضرت و اهل بيت او را، سيد و عاقب ملزم شدند و سخن منقطع شد.

راوى گفت: چون حارثه غالب آمد بر سيد و عاقب به سبب كتاب جامعه و آنچه در كتابهاى پيغمبران ديدند و آنچه در خاطر داشتند از تحريف آن كتابهاى ايشان را دست نداد و نتوانستند تأويلى كنند كه مردمان را بفريبند، پس دست از نزاع برداشتند و دانستند كه غلط كرده اند راه حق را و خطا كردند در تدبير خود. پس سيد و عاقب به معبد خود برگشتند با نهايت تأسف و پشيمانى كه تدبيرى در امر خود بينديشند، پس نصاراى نجران همگى به نزد ايشان آمدند و گفتند: رأى شما به چه قرار گرفت و دين را به چه قرار داديد؟

ايشان گفتند: ما از دين خود برنگشتيم، شما نيز بر دين خود باشيد تا ظاهر شود حقيّت دين محمد، و ما الحال روانه مى شويم بسوى پيغمبر قريش نظر كنيم كه چه آورده است و ما را به چه چيز مى خواند.

راوى گويد: چون سيد و عاقب تهيه كردند كه متوجه خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شوند بسوى مدينۀ مشرفه، با ايشان روانه شدند چهارده سوار از نصاراى نجران كه از بزرگان ايشان بودند در عقل و فضل و هفتاد نفر از بزرگان بنى حارث بن كعب و سادات ايشان نيز روانه شدند.

راوى گويد: قيس بن حصين و يزيد بن عبد مدان كه در شهرهاى حضرموت بودند از علماى ايشان به نجران آمدند و با ايشان روانه شدند، پس ايشان بر شتران سوار شدند و اسبان خود را كتل كردند و متوجه مدينۀ مشرفه شدند، و چون دير كشيد خبر اصحاب حضرت كه به جانب نجران رفته بودند حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را با لشكرى به جانب ايشان فرستاد تا معلوم كند كه ايشان در چه كارند، پس در راه ايشان را

ص: 1340

ملاقات كردند و ايشان گفتند: ما به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده ايم بواسطۀ تحقيق مذهب.

و چون به حوالى مدينه رسيدند سيد و عاقب خواستند كه زينت و شوكت خود را با گروهى كه با ايشان همراه بودند در نظر مسلمانان و اهل مدينه به جولان درآورند لهذا بر سر راه قوم خود آمدند و گفتند: اگر به زير آييد از مركبها و چركينهاى خود را رفع كنيد و جامه هاى سفر را بكنيد و آبى بر خود ريزيد، بهتر است. پس آن قوم به زير آمدند و خود را پاكيزه ساختند و جامه هاى نفيس يمنى ابريشمينه پوشيدند و خود را به مشك معطر ساختند و بر اسبان خود سوار شدند و نيزه ها را بر سر اسبان راست كردند و با ترتيب و تهيۀ نيكو روانه شدند، و ايشان از همۀ عرب خوش روتر و تنومندتر بودند.

چون اهل مدينه ايشان را ديدند گفتند: ما هرگز گروهى از ايشان نيكوتر نديده ايم، پس به آن حالت آمدند تا به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدند و آن حضرت در مسجد تشريف داشتند، و بعد از ادراك شرف خدمت آن حضرت چون وقت نماز ايشان شده بود رو به جانب مشرق كردند و مشغول نماز شدند، اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستند كه ايشان را منع كنند از نماز، حضرت اصحاب را منع كرد و فرمود كه: ايشان را به حال خود بگذاريد؛ پس حضرت و اصحاب او ايشان را سه روز به حال خود گذاشتند و حضرت دعوت ايشان به اسلام نفرمود و ايشان نيز از حضرت سؤال نكردند و ايشان را سه روز مهلت داد تا نظر كنند بسوى سيرت و طريقت و اوصاف و اطوار آن حضرت كه در كتب يافته بودند.

بعد از سه روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را به اسلام دعوت فرمود، ايشان گفتند: يا ابو القاسم! هر صفت از اوصاف پيغمبرى كه مبعوث خواهد شد بعد از حضرت عيسى عليه السّلام كه در كتابهاى الهى عز و جل ديده ايم همه را در تو يافتيم كه هست مگر يك صفت كه آن بزرگترين صفات است و دلالتش بر حقيّت از همه بيشتر است و آن را در تو نمى يابيم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن چه صفت است؟

ايشان گفتند: ما در انجيل ديده ايم كه پيغمبرى بعد از مسيح عليه السّلام مى آيد تصديق او

ص: 1341

مى نمايد و به او اعتقاد دارد و تو او را ناسزا مى گوئى و دروغگو مى دانى و گمان مى كنى كه او بنده است.

راوى گويد كه: منازعت و خصومت ايشان با حضرت نبود الاّ دربارۀ عيسى عليه السّلام.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه چنين است كه مى گوئيد بلكه من تصديق او مى كنم و اعتقاد به او دارم و گواهى مى دهم كه او پيغمبر مبعوث است از جانب حق تعالى، و مى گويم بندۀ خداى عالميان است و او مالك نيست نه نفع و نه ضرر خود را، و نه موت و نه حيات خود را، و نه مبعوث شدن بعد از وفات خود را، بلكه همۀ اينها از حق تعالى است.

گفتند: آيا بندگان مى توانند كرد آنچه او مى كرد؟ آيا هيچ پيغمبرى آورد آنچه او آورد از قدرت كاملۀ خود؟ آيا او مرده را زنده نمى كرد، و كور مادرزاد و پيس را شفا نمى بخشيد، و خبر نمى داد به آنچه در خاطر مردم بود و به آنچه در خانۀ خود ذخيره مى نمودند؟ آيا اينها را بغير از حق تعالى كسى قدرت دارد يا كسى كه پسر خدا بوده باشد؟ و هرزۀ بسيار گفتند از غلو در عيسى عليه السّلام كه حق تعالى منزه است از گفته هاى ايشان به اعلاى مراتب تنزيه.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنچه گفتيد كه برادر من عيسى مرده زنده مى كرد و كور و پيس شفا مى داد و خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خاطر ايشان بود و به آنچه در خانه هاى خود ذخيره مى نمودند واقع است و ليكن همه را به اذن حق تعالى مى كرد و او بندۀ خداست و عيسى را از بندگى خدا عار نيست، و بدرستى كه عيسى گوشت و خون و مو و رگ و پى داشت و طعام مى خورد و آب مى آشاميد و به بيت الخلا مى رفت، و اينها صفات مخلوق است؛ و پروردگار او خداوندى است يگانه و حقى است كه مانند او چيزى نيست و او را مثلى نيست.

گفتند: بنما به ما مثل او كسى را كه بى پدر خلق شده باشد.

فرمود: حضرت آدم عليه السّلام، خلقت او از حضرت عيسى عليه السّلام عجيب تر است كه بى پدر و مادر مخلوق است و هيچ آفرينشى نزد حق تعالى آسانتر يا دشوارتر از ديگرى نيست، يا

ص: 1342

قدرت او در اين مرتبه است كه هر چه را خواهد ايجاد فرمايد، همين كه مى گويد او را «باش» آن موجود مى شود، پس حضرت اين آيه را بر ايشان خواند كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اَللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ يعنى: «بدرستى كه مثل داستان عيسى نزد حق سبحانه و تعالى مانند داستان آدم است كه حق تعالى او را از خاك ايجاد كرد پس گفت او را كه: باش، پس موجود شد» .

گفتند: در امر عيسى چنانكه اعتقاد داريم، هستيم و بر نمى گرديم و به گفتۀ تو اقرار نمى كنيم در حق او، پس بيا با تو مباهله كنيم كه هر يك از شما و ما كه بر حق باشيم آن ديگرى كه دروغگو است به لعنت الهى گرفتار شود كه مباهله و نفرين كردن سبب عذاب عاجل مى گردد و حق بزودى ظاهر مى شود، پس حق تعالى آيۀ مباهله را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه مضمونش اين است: «پس اگر با تو مجادله نمايند يا محمد بعد از آنكه آمد بسوى تو آنچه حق است پس بگو كه بيائيد بخوانيم ما پسران خود را و شما پسران خود را و ما زنان خود را و شما زنان خود را و ما كسانى را كه بمنزلۀ جان ما باشند و شما كسانى را كه بمنزلۀ جان شما بوده باشند، پس نفرين كنيم و بگردانيم لعنت خدا را بر دروغگويان از ما و شما» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آيه را بر ايشان خواند و فرمود: حق تعالى امر فرمود التماس شما را در امر مباهله بجاى آورم، اگر شما بر سر آن بوده باشيد و به گفتۀ خود عمل نمائيد.

ايشان گفتند: اين علامتى است ميان ما و شما، فردا مى آئيم و با شما مباهله مى كنيم.

پس برخاستند سيد و عاقب و اصحاب ايشان، و چون دور شدند-و ايشان در سنگستان حوالى مدينه فرود آمده بودند-بعضى از ايشان با بعض ديگر گفتند: محمد آورد چيزى كه امر شما و امر او ظاهر شود، پس ملاحظه نمائيد كه با چه كس از مردمان خود با شما مباهله خواهد كرد، آيا جميع اصحاب خود را خواهد آورد، يا اصحاب تجمل از مردمان خود را خواهد آورد، يا درويشان با خشوع كه برگزيدگان دينند خواهد آورد كه اين جماعت هميشه اندك مى باشند، پس اگر با كثرت بيايد يا با اهل دنيا يا با صاحبان

ص: 1343

تجمل دنيا بيايد، پس به عنوان مباهات آمده است چنانكه پادشاهان مى كنند، پس بدانيد كه شما غالب خواهيد بود نه او؛ و اگر جمع قليل صالح خاشع را بياورد، اين طريق پيغمبران و برگزيده هاى ايشان است، پس در اين صورت زنهار كه اقدام بر مباهله منمائيد كه اين علامتى است ميان شما و او، پس ببينيد كه چه مى كند، بدرستى كه عذر خود را تمام كرده است آن كه بيم مى كند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود ميان دو درخت را رفتند، پس چون روز ديگر شد فرمود عبائى سياه تنگ آوردند و بر بالاى آن درخت انداختند، چون عاقب و سيد ديدند كه حضرت بيرون آمده است ايشان نيز دو پسر خود را كه يكى «صبغة المحسن» و ديگرى «عبد المنعم» و از زنان خود ساره و مريم را بيرون آوردند، و نصاراى نجران و سواران بنى حارث بن كعب نيز بيرون آمدند در بهترين هيئتى، و اهل مدينه از مهاجر و انصار و غير ايشان بيرون آمدند با علمها و لواها و بهترين زينتها، كه ببينند كه كار به كجا مى انجامد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجرۀ مباركش تشريف داشتند تا روز بلند شد، پس از حجره بيرون آمدند و دست على عليه السّلام را گرفته بودند و حضرت امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهما را در پيش روى خود روان ساختند و حضرت فاطمه عليها السّلام را در عقب خود و آمدند تا به نزديك آن دو درخت، پس به همان عنوانى كه از خانه بيرون آمده بودند در زير آن عبا ايستادند و حضرت شخصى را به نزد سيد و عاقب فرستاد كه: بيائيد به مباهله كه ما را به آن مى خوانديد.

ايشان آمدند و گفتند كه: باكى با ما مباهله مى كنى يا ابا القاسم؟

حضرت فرمود: با بهترين اهل زمين و گرامى ترين ايشان نزد حق تعالى، با اين جماعت؛ و اشاره به حضرات اهل بيت كرد على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم.

پس سيد و عاقب گفتند كه: چرا با بزرگان اهل شأن كه ايمان به تو آورده اند بيرون نيامده اى و همين با تو اين جوان است و زنى و دو كودك؟ آيا با اين جماعت با ما مباهله مى نمائى؟

ص: 1344

حضرت فرمود: بلى، من الحال شما را خبر دادم كه به اين مأمور شده ام از جانب حق تعالى كه با اين جماعت با شما مباهله كنم بحق آن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است.

پس رنگهاى ايشان زرد شد و برگشتند و به نزد اصحاب خود آمدند، چون اصحاب ايشان را ديدند گفتند: چه واقع شد؟ ايشان خوددارى كردند و گفتند: خواهيم گفت؛ پس جوانى كه از خوبان علماى ايشان بود گفت: واى بر شما زنهار كه مباهله مكنيد و به خاطر آوريد آنچه خوانديد در جامعه از اوصاف محمد و در او مشاهده كرديد آن اوصاف را، و بخدا سوگند كه چنانكه مى بايد دانست مى دانيد كه صادق است و هنوز پر نگذشته است كه اصحاب شما مسخ شدند به صورت ميمون و خوك، از خدا بترسيد. چون دانستند كه خيرخواهى ايشان مى كند در اين گفتگو ساكت شدند.

راوى گفت: منذر بن علقمه كه برادر ابو حارثه عالم بزرگ ايشان بود و از جملۀ علما و دانايان بود نزد ايشان و اعتقاد تمام به او داشتند و از نجران به جائى رفته بود و در وقت نزاع ايشان در نجران حاضر نبود و در وقتى رسيد كه ايشان مجتمع شده بودند كه به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روند، پس با ايشان بيرون آمد، در اين وقت چون ديد كه رأيهاى ايشان مختلف شده است دست سيد و عاقب را گرفت و رو به اصحاب خود كرد و گفت: بگذاريد كه من ساعتى با ايشان خلوت كنم؛ پس سيد و عاقب را به كنارى برد و رو به ايشان كرد و گفت: ناصح دروغ نمى گويد با اهل خود و من شما را مشفق و مهربان مى دانم پس اگر عاقبت خود را نظر كنيد نجات مى يابيد و اگر نه هلاك خواهيد شد و عالمى را هلاك خواهيد كرد.

گفتند: ما تو را نيك خواه خود مى دانيم و از شرّ تو ايمنيم، بگو هر چه مى دانى.

او گفت: آيا مى دانيد كه هر قوم كه با پيغمبرى مباهله نمودند در يك چشم زدن هلاك شدند و شما و هر كه ربطى دارد به كتابهاى الهى همه مى دانيد كه محمد ابو القاسم همان پيغمبرى است كه همۀ پيغمبران بشارت داده اند به او و ظاهر ساخته اند اوصاف او و اوصاف اهل بيت او را امناى ما؛ و نصيحت ديگر كه شما را به آن تخويف مى نمايم آن

ص: 1345

است كه چشم باز كنيد و ببينيد آنچه ظاهر شده است.

گفتند: چه چيز است؟

گفت: نظر كنيد به آفتاب كه چگونه متغير شده است و درختان كه همه سر به زير آورده اند و مرغان كه همه رو بر زمين گذاشته اند و بالها بر زمين گسترده اند و آنچه در چينه دان آنها گداخته است از ترس عذاب الهى با آنكه هيچ گناه بر ايشان نيست و اينها نيست مگر براى آنچه مشاهده مى كنند از آثار عذاب خداوندى قهار، و ايضا نظر كنيد به لرزيدن و طپيدن كوه ها و دودى كه فرو گرفته است عالم را و پاره هاى ابر سياه با آنكه فصل تابستان است و وقت پيدا شدن ابر نيست، و باز نظر كنيد بسوى محمد و اهل بيت او كه چگونه دست به دعا برداشته اند و منتظر اين اند كه شما قبول كنيد نفرين را، پس بدانيد كه اگر يك كلمه لعنت بر زبان رانيد همه هلاك خواهيم شد و بسوى اهل و مال خود بر نخواهيم گشت.

چون سيد و عاقب نظر كردند و آثار عذاب را مشاهده كردند دانستند به يقين كه آن حضرت بر حق است و از جانب حق سبحانه و تعالى است، پس پاهاى ايشان به لرزه در آمد و نزديك بود كه عقل ايشان مختل شود و دانستند كه البته عذاب بر ايشان نازل خواهد شد اگر مباهله نمايند.

پس چون منذر بن علقمه ديد كه ايشان خايف شدند به ايشان گفت كه: اگر مسلمان شويد در دنيا و عقبى سالم خواهيم ماند، و اگر دنيا خواهيد و نتوانيد دست برداشتن از اعتباراتى كه نزد قوم خود داريد من در آن باب با شما مضايقه ندارم و ليكن خوب نكرديد كه با محمد طلب مباهله كرديد و اين را علامتى ساختيد ميان خود و او، و از شهر خود بيرون آمديد به اختيار خود و اين از عدم عقل شما بود و محمد قبول كرد مقصود شما را فى الحال، و پيغمبران هرگاه چيزى را ظاهر ساختند تا تمام نكنند از آن بر نمى گردند، پس اگر اراده داريد كه از اين مباهله برگرديد و خود را از عذاب نجات بخشيد پس زنهار بزودى برگرديد و با محمد صلح نمائيد و او را راضى كنيد و تأخير مكنيد كه معاملۀ شما به معاملۀ قوم يونس مى ماند كه چون آثار عذاب ظاهر شد توبه كردند.

ص: 1346

سيد و عاقب گفتند: پس تو برو نزد محمد و هر چه به او قرار دهى ما به آن راضى ايم و ليكن پسر عمش على را واسطه ساز و از او التماس كن كه اين عهد و پيمان را درست كند كه محمد خاطر او را مى خواهد و از گفتۀ او بيرون نمى رود و زود بيا كه خاطر ما قرار گيرد.

پس منذر روانه شد به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه گواهى مى دهم كه غير از خداوند عالميان خدائى نيست و تو و عيسى هر دو بندۀ خدائيد و فرستادۀ اوئيد بسوى خلق؛ و مسلمان شد و رسالت ايشان را رسانيد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را فرستاده بود بواسطۀ مصالحه، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، با ايشان به چه عنوان صلح كنم؟

حضرت فرمود كه: هر چه رأى تو اقتضا نمايد يا ابا الحسن، و چنان كن كه كردۀ تو كردۀ من است.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ايشان صلح نمود كه دو هزار (1)جامۀ نفيس هر سال بدهند و هزار مثقال طلا بدهند، نصف آن را در محرم و نصف آن را در ماه رجب، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام هر دو را به خوارى و زارى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خبر داد حضرت را به آن صلح كه كردند و اقرار كردند نزد آن حضرت به مذلت و خوارى، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: قبول كردم اما اگر با من مباهله مى نموديد و با اينها كه در زير عبا بودند هرآينه حق سبحانه و تعالى اين وادى را بر شما آتش مى كرد و به كمتر از يك چشم زدن آن آتش را مى كشانيد بسوى آن جماعت كه شما در عقب خود گذاشته ايد از اهل ملت خود و همه را به آن آتش مى سوخت.

پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اهل بيت مراجعت نمود بسوى مسجد خود، جبرئيل نازل شد و گفت: حق تعالى سلامت مى رساند و مى گويد تو را كه: بنده ام موسى عليه السّلام به هارون و فرزندان هارون مباهله نمود با دشمن خود قارون پس حق تعالى قارون را با اهل

ص: 1347


1- . در مصدر «يك هزار» ذكر شده است.

و مالش به زمين فرو برد با كسانى كه اعانت او مى كردند و به بزرگوارى و حشمت خود قسم مى خورم اى احمد كه اگر تو به خود و اهل تو مباهله مى نموديد با اهل زمين و جميع خلايق هرآينه آسمانها پاره پاره و كوهها ريزه ريزه مى شدند و زمين فرو مى رفت و قرار نمى گرفت مگر آنكه مشيت من بر خلاف آن قرار مى گرفت.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سجدۀ شكر رفت و روى خود را بر زمين گذاشت پس دستها را بلند كرد تا آنكه ظاهر شد بر مردمان سفيدى زير بغل آن حضرت و گفت: «شكرا للمنعم، شكرا للمنعم» سه مرتبه. پس از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند از وجه سجده و از سبب خوش حالى كه در روى حضرت ظاهر شده بود، حضرت فرمود: شكر كردم خداوند عالميان را بواسطۀ انعامى كه نسبت به اهل بيت من كرامت فرمود؛ و خبر داد ايشان را به آنچه جبرئيل عليه السّلام خبر آورده بود (1).

مؤلف گويد كه: اين قصۀ متواترۀ مباهله كه خاصه و عامه در اصل آن و اكثر خصوصيات آن اختلافى ندارند به وجوه شتّى دلالت بر حقيّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت على مرتضى و فضيلت مجموع آل عبا عليهم الصلاة و التحية و الثناء دارد:

اول-آنكه اگر حضرت وثوق تام بر حقيّت خود نمى داشت به اين جرأت اقدام بر مباهله نمى نمود و عزيزترين اهل خود را به دم شمشير دعاى سريع التأثير گروهى كه ظن به حقيّت ايشان داشت يا احتمال مى داد كه ايشان بر حق باشند بدر نمى آورد.

دوم-آنكه خبر داد كه اگر با من مباهله كنيد عذاب حق تعالى بر شما نازل مى شود و مبالغه در تحقق مباهله مى نمود، اگر جزم به حقيّت قول خود نمى داشت اين مبالغه متضمن سعى در اظهار كذب خود بود و هيچ عاقل چنين كارى نمى كند با آنكه به اتفاق آن حضرت اعقل عقلا بود.

سوم-آنكه نصارى امتناع از مباهله نمودند، اگر علم به حقيّت او نداشتند بايست پروائى از نفرين آن حضرت و معدودى از اهل بيت او نكنند و حفظ رتبۀ خود در ميان قوم

ص: 1348


1- . اقبال الاعمال 2/310-348.

خود بكنند، چنانكه براى رعايت اين معنى اقدام بر مهالك حروب مى نمودند و زنان و فرزندان و اموال خود را در معرض اسر و قتل و نهب بدر مى آوردند و بايست كه مذلت و خوارى جزيه را اختيار نكنند.

چهارم-آنكه در همۀ اين اخبار مذكور است كه ايشان يكديگر را منع از اقدام بر مباهله مى نمودند، و در آن ضمن مى گفتند كه: حقيّت او بر شما ظاهر گرديد و معلوم شد بر شما كه آن پيغمبر موعود است و به اين سبب امتناع نمودند.

پنجم-از اين قضيه ظاهر مى شود كه حضرت امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين (صلوات اللّه عليهم) بعد از حضرت رسالت اشرف خلق بوده اند و عزيزترين مردم بوده اند نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانكه جميع مخالفان و متعصبان ايشان مانند زمخشرى (1)و بيضاوى (2)و فخر رازى (3)و غير ايشان (4)به اين اعتراف نموده اند، و زمخشرى كه از همه متعصب تر است در «كشاف» گفته است كه: اگر گوئى كه دعوت كردن خصم بسوى مباهله براى آن بود كه ظاهر شود او كاذب است يا خصم او، و اين امر مخصوص او و خصم او بود، پس چه فايده داشت ضم كردن پسران و زنان در مباهله؟ جواب مى گوئيم كه: ضم كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثق و اعتقاد بر حقيّت او زياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد زيرا كه با ضم كردن ايشان جرأت نمود بر آنكه اعزّۀ خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوب ترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هلاك درآورد و اكتفا ننمود بر خود به تنهائى و دلالت كرد بر آنكه اعتماد تمام بر دروغگو بودن خصم خود داشت كه خواست خصم او با اعزّه و احبّه اش هلاك و مستأصل گردند اگر مباهله واقع شود، و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را زيرا كه ايشان عزيزترين

ص: 1349


1- . تفسير كشاف 1/369-370.
2- . تفسير بيضاوى 1/261.
3- . تفسير فخر رازى 8/85.
4- . احكام القرآن جصاص 2/18-19؛ احكام القرآن ابن عربى 1/360؛ المحرر الوجيز 1/447-448؛ تفسير الوسيط 1/444-445؛ تفسير نسفى 1/180.

اهلند و به دل بيش از ديگران مى چسبند، و بسا باشد كه آدمى خود را در معرض هلاك درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند و به اين سبب حق تعالى ايشان را در آيه بر انفس مقدم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مقدمند. پس بعد از اين گفته است: اين دليل است كه از اين قوى تر دليلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا (1)؛ تمام شد كلام او. و هرگاه معلوم شد كه ايشان اعزّ خلق بوده اند نزد آن حضرت، بر هر عاقل ظاهر است كه مى بايد ايشان بهترين خلق باشند در آن زمان بعد از آن حضرت چه معلوم است كه محبت آن حضرت از بابت ديگران از جهت روابط بشريت نبود بلكه هر كه نزد خدا محبوبتر بود آن حضرت دوست تر مى داشت، و هرگاه ايشان بهتر از ديگران باشند تقدم ديگران بر ايشان روا نباشد.

ششم-آنكه اين قصه دلالت مى كند بر آنكه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده اند زيرا حق تعالى «ابنائنا» فرموده اند و به اتفاق، حضرت بغير از حسن و حسين عليهما السّلام پسرى را داخل مباهله نكرد (2).

هفتم-فخر رازى گفته است: شيعه از اين آيه استدلال مى كند بر آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام از جميع پيغمبران بغير از پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل است و از جميع صحابه افضل است زيرا حق تعالى فرموده است: «بخوانيم نفسهاى خود را و نفسهاى شما را» و مراد از نفس، نفس شريف محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيست زيرا كه دعوت اقتضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند پس مى بايد كه مراد ديگرى باشد، و به اتفاق مخالف و مؤالف غير از زنان و پسران كسى كه به «انفسنا» از آن تعبير كرده باشند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نفس محمد گفته است، و ايجاد حقيقى ميان دو نفس محال است پس بايد كه مجاز باشد، و اين مقرر است در

ص: 1350


1- . تفسير كشاف 1/369-370.
2- . از جمله كسانى كه معتقدند به دلالت اين آيه بر اينكه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام فرزندان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستند جصاص در احكام القرآن 2/19 و ابن عربى در احكام القرآن خود 1/360 و فخر رازى در تفسيرش 8/86 مى باشند.

اصول كه حمل لفظ بر اقرب مجازات به حقيقت اولى است از حمل بر ابعد، و اقرب مجازات استواء در جميع امور و شركت در جميع كمالات است الاّ ما اخرجه الدليل، و آنچه به اجماع بيرون رفته است پيغمبرى است كه على با او در آن شريك نيست پس در كمالات ديگر شريك باشند؛ و از جملۀ كمالات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه او افضل است از ساير پيغمبران و از جميع صحابه پس حضرت امير عليه السّلام نيز بايد افضل از ساير صحابه و از ساير پيغمبران بوده باشند (1).

و بعد از آنكه فخر رازى اين دليل را به وجه مبسوطى از بعضى علماى شيعه نقل كرده گفته است: جوابش آن است كه چنانكه اجماع منعقد شده است بر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افضل از على عليه السّلام است اجماع منعقد است بر آنكه پيغمبران افضلند از غير پيغمبران؛ و در باب افضليت بر صحابه جوابى نگفته است، زيرا كه در آنجا جوابى نداشت و اين جواب كه در باب پيغمبران گفته است نيز بطلانش ظاهر است زيرا شيعه اين اجماع را قبول ندارند و مى گويند: اگر مى گويد اهل سنت اجماع كرده اند اجماع ايشان به تنهائى چه اعتبار دارد؟ و اگر مى گويد جميع امت اجماع كرده اند مسلّم نيست زيرا اكثر علماى شيعه را اعتقاد آن است كه حضرت امير عليه السّلام و ساير ائمه عليهم السّلام افضلند از ساير پيغمبران، و احاديث مستفيضه بلكه متواتره از ائمۀ خود از اين باب روايت كرده اند.

هشتم-آنكه اكثر روايات خاصه و عامه مشتمل است بر آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

اين گروه كه من به مباهله آورده ام گرامى ترين خلقند نزد خدا بعد از من.

و بدان كه ساير احاديث مباهله و تفضيل دلائل مذكوره در كتاب فضائل حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه، و ما در اين مقام به همين قدر اكتفا مى نمائيم و براى طالب حق همين مقدار كافى است «و اللّه يهدى الى سواء السبيل» .

ص: 1351


1- . تفسير فخر رازى 8/86.

ص: 1352

باب چهل و هشتم: در بيان ساير وقايع است تا حجة الوداع

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 1353

ص: 1354

فصل اول: در بيان غزوۀ عمرو بن معدى كرب

شيخ مفيد و شيخ طبرسى روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوۀ تبوك بسوى مدينه مراجعت فرمود، عمرو بن معدى كرب به خدمت آن حضرت آمد، حضرت به او فرمود: مسلمان شو اى عمرو تا حق تعالى تو را ايمن گرداند از فزع اكبر روز قيامت.

عمرو گفت: اى محمد! فزع اكبر كدام است؟ بدرستى كه مرا از چيزى فزع بهم نمى رسد.

حضرت فرمود: هول قيامت چنان نيست كه تو گمان كرده اى، بدرستى كه يك صدا بر مردمان خواهند زد كه هيچ مرده اى نماند مگر آنكه از آن صدا زنده گردد و هيچ زنده اى نماند مگر از هول آن صدا بميرد مگر آن كس كه خدا خواهد او نميرد، پس صداى ديگر بر ايشان زده شود كه هر كه از صداى اول مرده باشد زنده گردد و همه را در يك صف بازدارند و آسمانها شكافته گردد و زمينها از هم بپاشد و كوهها از هم بريزد و آتش جهنم شراره ها مانند كوه بيرون افكند، پس هيچ صاحب روحى نماند مگر آنكه دلش از ترس از جا كنده شود و گناه خود را به ياد آورد و به نفس خود پردازد و از احوال ديگران غافل گردد مگر كسى كه خدا خواهد او ايمن باشد، پس تو چه خبر دارى از چنين فزعى و كجا ديده اى چنين هولى را اى عمرو؟

عمرو گفت: اين خبر خبرى است عظيم كه اكنون مى شنوم. پس ايمان به خدا آورد و ايمان آوردند گروهى از آنها كه با او بودند و بسوى قوم خود برگشتند.

ص: 1355

پس عمرو را نظر افتاد بر ابىّ بن عثعث خثعمى (1)و او را گرفته به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و گفت: حكم كن براى من بر اين فاجر كه پدر مرا كشته است.

حضرت فرمود: اسلام هدر كرده است خونها را كه در جاهليت واقع شده است، و بعد از مسلمان شدن به خونهاى جاهليت قصاص نمى باشد.

پس عمرو مرتد شد و برگشت و غارت برد بر گروهى از فرزندان حارث بن كعب و بسوى قوم خود رفت؛ چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين خبر را شنيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و آن حضرت را امير گردانيد بر مهاجران و او را با ايشان بسوى قبيلۀ بنى زبيد فرستاد، و خالد بن وليد را طلب نمود و او را بر گروهى از اعراب امير گردانيد و بر سر قبيلۀ جعفى فرستاد، و او را امير كرد كه چون ملاقات نمايد لشكر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را دست از امارت بردارد و در هر باب اطاعت آن حضرت نمايد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روانه شد به جانب ايشان و خالد بن سعيد بن العاص را بر چرخچى لشكر امير نمود، و خالد نيز بر چرخچى خود ابو موسى اشعرى را مقرر كرد.

و چون قبيلۀ جعفى شنيدند كه خالد بن وليد متوجه ايشان گرديده دو فرقه شدند يك فرقه به جانب يمن رفتند و فرقۀ ديگر ملحق شدند به قبيلۀ بنى زبيد، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد نامه بسوى خالد فرستاد و در آن نامه مرقوم فرمود كه: در هر موضع كه نامۀ من به تو رسد در آنجا توقف نما. آن ملعون اطاعت فرمودۀ حضرت نكرد و حركت كرد؛ پس حضرت نوشت به خالد بن سعيد كه: سر راه بر او بگير و او را مگذار پيش رود تا من برسم؛ و خالد بن سعيد او را ممانعت كرد از رفتن تا حضرت امير به ايشان ملحق شد و او را ملامت كرد بر مخالفت خود.

پس حضرت روانه شد تا آنكه قبيلۀ بنى زبيد را ملاقات نمود در واديى كه آن را «كثير» (2)مى گفتند، چون آن قبيله را نظر بر حضرت افتاد به عمرو گفتند: چگونه خواهد بود حال تو

ص: 1356


1- . در اعلام الورى «ابى عثعث خثعمى» ذكر شده است.
2- . در ارشاد شيخ مفيد «كشر» ذكر شده است.

اى ابو ثور در وقتى كه تو را ملاقات كند اين جوان قرشى و خواهد كه از تو خراج بگيرد؟ عمرو گفت: چون با من برخورد خواهد ديد كه چگونه از من خراج مى توان گرفت.

چون دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند عمرو از لشكر خود بيرون آمد و مبارز طلبيد، چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام قصد ميدان نمود كه با آن خارجى مبارزه كند خالد بن سعيد به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد مرا اجازه فرما كه به مبارزۀ او بروم.

حضرت فرمود: اگر اطاعت مرا بر خود لازم مى دانى بر جاى خود بايست و حركت مكن كه من خود به دفع او مى روم. پس حضرت قدم در ميدان مبارزت نهاد و مانند شير ژيان نعره اى زد كه از مهابت آن عمرو رو به هزيمت آورد و حضرت برادر و پسر برادر او را به قتل رسانيد، و زن عمرو را كه «ركانه» دختر سلامه بود اسير كرد و زنان بسيار از ايشان سبى نمود، پس حضرت با غنيمت بسيار مراجعت نمود و خالد بن سعيد را در ميان بنى زبيد گذاشت كه زكات ايشان را قبض نمايد و هر كه از گريختگان ايشان برگردد و مسلمان شود او را امان دهد.

پس عمرو بن معدى كرب برگشت و از خالد بن سعيد رخصت طلبيد كه به نزد او آيد، پس خالد او را رخصت داد و عمرو بار ديگر مسلمان شد و التماس نمود كه زن و فرزند او را به او پس دهند، خالد آنها را به او پس داد.

و چون عمرو در خانۀ خالد بن سعيد ايستاده بود كه رخصت داخل شدن بيابد ديد كه شترى را نحر كرده اند و بر زمين افتاده است، پس چهار دست و پاى آن شتر را به يك جا جمع كرد و همه را به يك ضربت به دونيم كرد به شمشيرى كه آن را «صمصامه» مى گفتند از تيزى و برندگى آن.

پس چون خالد، زن و فرزند عمرو را به او پس داد عمرو در عوض آن شمشير بى نظير را به او بخشيد، و چون حضرت امير المؤمنين از اسيران آن غنيمت كنيزى از براى خود اختيار فرموده بود خالد بن وليد پليد به جهت شدت عداوتى كه با آن حضرت داشت بريدۀ اسلمى را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد كه آن حضرت را خبر دهد كه

ص: 1357

امير المؤمنين در غنيمت خيانت كرده و دخترى از خمس از براى خود اختيار نموده، و هر چه تواند از مذمت آن حضرت بگويد.

پس چون بريده به در خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد عمر او را ديد و از احوال جنگ سؤال نمود و سبب پيش آمدن او را پرسيد، بريده گفت: براى اين پيش آمده ام كه مذمت كنم على بن ابى طالب را نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خيانت او را بيان كنم و قصۀ جاريه را ذكر كرد پس عمر شاد شد و گفت: برو و قصۀ جاريه را بيان كن كه حضرت براى غيرت دختر خود از گرفتن جاريه در غضب خواهد شد.

پس بريده به مجلس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آمد و نامۀ خالد پليد را به آن حضرت داد و حضرت نامه را گشود، و چون آن ملعون قصۀ خيانت حضرت امير را در آن نامه نوشته بود، هر چند كه حضرت نامه را مى خواند رنگ مباركش متغير مى شد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مى گرديد، پس بريده گفت: يا رسول اللّه! اگر مردم را رخصت دهى كه چنين تصرفها در غنيمت كنند غنايم مسلمانان ضايع مى شود.

حضرت فرمود: واى بر تو اى بريده! آيا منافق شده اى؟ ! بدرستى كه از براى على بن ابى طالب حلال است از غنيمت آنچه از براى من حلال است، بدرستى كه على بن ابى طالب بهتر است از براى تو و قوم تو از جميع مردم و بهتر است از هر كه بعد از من مى ماند از براى جميع امت من؛ اى بريده! حذر كن از دشمنى على كه اگر على را دشمن دارى خدا تو را دشمن مى دارد.

بريده گفت: در آن وقت آرزو كردم كه زمين شكافته شود و من در زمين فرو روم از خجلت و انفعال، و گفتم: پناه مى برم به خدا از غضب خدا و غضب رسول خدا؛ يا رسول اللّه! طلب آمرزش كن براى من از خدا پس دشمن نخواهم داشت على را هرگز بعد از اين و در حق او بجز سخن خير نخواهم گفت.

پس حضرت از براى او استغفار نمود و از خطاى او در گذشت (1).

ص: 1358


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/158-161؛ اعلام الورى 127-128 با اختصار.

فصل دوم: در بيان فرستادن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بسوى يمن

شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن الوليد را فرستاد بسوى اهل يمن كه ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و با او جماعتى از مسلمانان را فرستاد كه در ميان ايشان بود براء بن عازب، پس خالد شش ماه در آنجا ماند و احدى اجابت او ننمود، و حضرت از اين خبر بسيار غمگين شد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: برو به جانب يمن و خالد را با لشكرش برگردان؛ و فرمود:

اگر آن جماعتى كه با خالد همراهند كسى خواهد كه در خدمت تو باشد مضايقه مكن.

براء بن عازب گفت: من در خدمت حضرت ماندم، و چون رسيديم به اوايل اهل يمن و خبر ما به ايشان رسيد ايشان جمع شدند و حضرت نماز صبح را با ما ادا نمود پس در پيش ما ايستاد و متوجه آن جماعت گرديد و حمد و ثناى الهى ادا نمود و نامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر ايشان خواند، چون قبيلۀ همدان سخنان معجز نشان آن حضرت را شنيدند همه مسلمان شدند در يك روز و حضرت اسلام ايشان را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نوشت؛ چون حضرت نامه را خواند بسيار خوش حال شد و اظهار شادى نمود و به سجده درآمد و شكر الهى بجا آورد، پس سر از سجده برداشت و نشست و فرمود:

سلام الهى بر قبيلۀ همدان باد.

ص: 1359

پس بعد از اسلام قبيلۀ همدان اهل يمن همه مسلمان شدند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرستاد بسوى يمن كه ايشان را دعوت نمايد بسوى اسلام و از گنجهاى ايشان خمس بگيرد و احكام الهى را تعليم ايشان نمايد و حلال و حرام را براى ايشان ظاهر گرداند و زكات اهل نجران را و جزيۀ ايشان را بگيرد (2).

و ايضا شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه از بخارى و مسلم و غير ايشان روايت كرده اند از عمرو بن شاس اسملى كه گفت: با على بن ابى طالب عليه السّلام بودم با جماعتى و حضرت نسبت به من امرى كه خلاف متوقع من بود بعمل آورد پس غضبناك شدم بر آن حضرت و كينۀ او را در دل گرفتم، و چون به مدينه آمدم شكايت كردم آن حضرت را نزد بعضى از مردم كه برخوردم به ايشان، پس روزى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدم و آن حضرت در مسجد نشسته بود پس نظر افكند بسوى من تا آنكه در خدمتش نشستم پس فرمود: اى عمرو بن شاس! مرا آزار كردى.

گفتم: انا للّه و انا اليه راجعون، پناه مى برم به خدا و به دين اسلام از آنكه آزار كنم رسول خدا را.

پس حضرت فرمود: هر كه على را آزار كند مرا آزار كرده است (3).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن فرستاد و فرمود: يا على! با كسى مقاتله مكن تا آنكه او را دعوت نمائى بسوى اسلام، و بخدا سوگند كه اگر هدايت نمايد حق تعالى

ص: 1360


1- . رجوع شود به ارشاد شيخ مفيد 1/61-62 و اعلام الورى 130 و مناقب ابن شهر آشوب 2/148 و دلائل النبوة 5/396 و ذخائر العقبى 109.
2- . اعلام الورى 130.
3- . اعلام الورى 130؛ طرائف 75؛ التاريخ الكبير بخارى 6/307 و در آن فقط ذيل روايت ذكر شده است؛ مستدرك حاكم 3/131-132؛ مناقب خوارزمى 93؛ ذخائر العقبى 65؛ اسد الغابة 4/228؛ مجمع الزوائد 9/129.

و تو امام اوئى و ميراث او از توست اگر وارثى نداشته باشد، و اگر جنايتى كند بر توست (1).

و در كتاب بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا طلبيد كه بسوى يمن بفرستد تا اصلاح كنم ميان ايشان، پس گفتم: يا رسول اللّه! ايشان جماعت بسيارند و من جوان خرد سالم، حضرت فرمود: يا على! چون به بالاى گردنگاه «افيق» برسى به صداى بلند ندا كن: اى درختان و اى سنگها و اى زمينها! رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شما را سلام مى رساند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: چون روانه شدم و بر بالاى عقبۀ «افيق» برآمدم و بر شهر يمن مشرف گرديدم ديدم اهل يمن همه بسوى من رو آوردند و نيزه هاى خود را راست كرده بودند و كمانهاى خود را حمايل كرده بودند و شمشيرها از غلاف كشيده بودند و به قصد هلاك من مى آمدند، پس به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود گفتم، پس نماند هيچ درختى و سنگى و كلوخى و قطعۀ زمينى مگر آنكه به لرزه در آمدند و همه به يك آواز گفتند كه: بر محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم باد سلام و بر تو باد سلام.

چون اهل يمن اين حالت را مشاهده نمودند پاها و زانوهاى ايشان بلرزيد و حربه ها از دستهاى ايشان بر زمين افتاد و به سرعت به قدم اطاعت بسوى من متوجه شدند، پس اصلاح كردم ميان ايشان و برگشتم (2).

و شيخ طبرسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن فرستاد به حضرت عرض كردم كه: مرا مى فرستى كه حكم كنم در ميان ايشان و من در حداثت سنم و نمى دانم كه چگونه حكم بايد كرد؟ حضرت دست مبارك خود را بر سينۀ من زد و فرمود: خداوندا! دل او را هدايت كن و زبان او را ثابت گردان؛ پس بحقّ آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه بعد از آن هرگز

ص: 1361


1- . رجوع شود به كافى 5/28 و 36؛ تهذيب الاحكام 6/141.
2- . بصائر الدرجات 501 و 503 و در آن «عقبۀ فيق» ذكر شده است. و نيز رجوع شود به خرايج 2/492-493 كه در آن نام عقبه ذكر نشده است.

شك نكردم در حكمى كه ميان دو كس كردم (1).

قطب راوندى و غير او به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به يمن رفت، اسب مردى رها شد و لگد زد بر مردى و او را كشت و وارثان مقتول صاحب اسب را گرفتند و به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آوردند و دعوى خون بر او كردند، و صاحب اسب گواه گذرانيد كه اسب بى تقصير او رها شده و بيرون آمده است، حضرت امير ديۀ او را بر آن شخص لازم نگردانيد.

پس اولياى آن مرد كشته شده به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند از يمن و شكايت امير المؤمنين عليه السّلام را كردند كه: در اين حكم بر ما جور كرده است و خون كشته شدۀ ما را ضايع كرده است؛ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: على بن ابى طالب ظلم كننده نيست و از براى ستم خلق نشده است و ولايت و امامت بعد از من از على است و حكم، حكم اوست و گفته، گفتۀ اوست، رد نمى كند حكم او را و گفتۀ او را و امامت او را مگر كافرى، و راضى نمى شود به حكم او و امامت او مگر مؤمنى.

چون اهل يمن اين سخنان را شنيدند گفتند: راضى شديم به حكم حضرت امير و قول او.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين توبۀ شماست از آنچه گفتيد (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چون از يمن مراجعت نمود چهار اسب به هديه از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت فرمود: صفت اسبان را از براى من بيان كن.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: به رنگهاى مختلفند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در ميان آنها اسبى هست كه سفيدى داشته باشد؟

فرمود: بلى، اسب سرخى هست كه سفيدى دارد.

ص: 1362


1- . اعلام الورى 130؛ طبقات ابن سعد 2/257. و نيز رجوع شود به مستدرك حاكم 3/146 و تاريخ بغداد 12/444 و اسد الغابة 4/95 و تذكرة الخواص 44 و تاريخ الخلفاء 170.
2- . قصص الانبياء راوندى 286؛ امالى شيخ صدوق 285.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى من نگاه دار.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: دو اسب كهر است كه هر دو سفيدى دارند.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين بده.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اسب چهارم سياه يك رنگ است.

حضرت فرمود: آن را بفروش و زرش را خرج عيال خود كن، بدرستى كه ميمنت اسبان در سفيدى پيشانى و دست و پا مى باشد (1).

ص: 1363


1- . كافى 6/535؛ من لا يحضره الفقيه 2/285.

فصل سوم: در آمدن اشراف و طوايف عرب و غير ايشان به خدمت

آن حضرت و ساير وقايعى كه تا حجة الوداع واقع شد

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: در سال نهم هجرت اشراف و قبايل عرب رو به آن حضرت آوردند و افواج ايشان مى آمدند و به شرف اسلام مشرّف مى شدند (1).

و گويند: در اين سال رسولان پادشاهان حمير به خدمت آن حضرت رسيدند و نامۀ ايشان را آوردند كه ايشان اظهار اسلام كرده بودند و رسول ايشان حارث بن كلال و نعيم بن كلال و گروه ديگر بودند (2).

و گويند: در اين سال زن غامديه را حضرت سنگسار فرمود به سبب آنكه خود چهار مرتبه اقرار كرد به زنا (3).

و در اين سال حضرت امان فرمود ميان عويمر بن حارث و زن او، چنانكه شيخ طبرسى روايت كرده است از ابن عباس كه: چون آيۀ حدّ فحش نازل شد عاصم بن عدى گفت: يا رسول اللّه! اگر مردى از ما با زن خود مردى را ببيند، اگر بگويد كه چه ديده است

ص: 1364


1- . رجوع شود به اعلام الورى 126 و مناقب ابن شهر آشوب 1/265 و المنتظم 3/353-357.
2- . تاريخ طبرى 2/191؛ المنتظم 3/372؛ البداية و النهاية 5/68، و در همۀ اين مصادر «حارث بن عبد كلال و نعيم بن عبد كلال» ذكر شده است.
3- . المنتظم 3/374.

هشتاد تازيانه مى زنند او را، و اگر برود كه چهار گواه پيدا كند تا گواهان را مى آورد آن مرد فارغ شده است و رفته است.

حضرت فرمود: آيه چنين نازل شده است اى عاصم.

پس قبول كرد و برگشت و در راه هلال بن اميه را ديد كه مى گفت: «انا للّه و انا اليه راجعون» ، از سبب آن مقال سؤال نمود گفت: شريك بن سحما را بر روى شكم زن خود خوله يافتم؛ پس با هلال برگشت به خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هلال واقعۀ خود را به حضرت عرض كرد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن زن را طلبيد و فرمود: چه مى گويد شوهر تو در حق تو؟ خوله گفت: شريك گاهى به خانۀ ما مى آمد و از ما قرآن مى آموخت و بسيار بود كه او را در خانه مى گذاشت نزد من و بيرون مى رفت نمى دانم او را در اين باب غيرتى عارض شده است يا آنكه بخلى او را مانع شده است از نفقه دادن من كه مرا به چنين تهمتى متهم مى سازد.

پس در اين وقت حق تعالى آيۀ لعان را فرستاد و حضرت ميان ايشان لعان واقع ساخت و ميان ايشان جدائى افكند و حكم فرمود كه فرزند از آن زن است و پدرى ندارد و مردم نبايد كه نسبت زنا به آن زن بدهند، پس حضرت فرمود كه: اگر با اين صفات بيايد آن فرزند از شوهرش خواهد بود، و اگر با فلان صفات بيايد از شريك خواهد بود (1)؛ چون آن فرزند متولد شد با صفاتى بود كه حضرت آخر فرمود و شبيه ترين خلق خدا بود به شريك (2).

و گفته اند كه: در اين سال نجاشى به رحمت الهى واصل شد در ماه رجب، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فوت او در مدينه بر او نماز كرد چنانكه گذشت. و روايت كرده اند كه:

چون نجاشى فوت شد پيوسته در قبر او نورى مى يافتند (3).

و در اين سال امّ كلثوم دختر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت در ماه شعبان.

ص: 1365


1- . مجمع البيان 4/127-128.
2- . بحار الانوار 21/368 به نقل از كتاب المنتقى فى مولود المصطفى.
3- . المنتظم 3/375.

و گويند: در اين سال عبد اللّه بن ابى سلول منافق مرد (1).

و گفته اند كه: در سال دهم هجرت گروه سلامان به خدمت آن حضرت آمدند، و گروه قبيلۀ محارب نيز در حجة الوداع به خدمت آن حضرت رسيدند، و در اين سال اشراف قبيلۀ ازد به خدمت حضرت آمدند و سركردۀ ايشان صرد بن عبد اللّه بود، و در ماه رمضان اين سال اشراف قبيلۀ غسان و قبيلۀ عامر به خدمت آن حضرت آمدند و مسلمان شدند و جايزه ها يافتند.

و باز در اين سال وفد قبيلۀ زبيد به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و مسلمان شدند و عمرو بن معدى كرب در ميان ايشان بود.

و در اين سال گروه عبد القيس و اشراف كنده آمدند به خدمت حضرت و اشعث بن قيس در ميان ايشان بود؛ و اشراف قبيلۀ بنى حنيفه نيز آمدند و مسيلمۀ كذّاب در ميان ايشان بود، و چون مسيلمه به وطن خود برگشت مرتد شد و دعوى پيغمبرى كرد.

و در اين سال اشراف قبيلۀ بجيله نيز آمدند و جرير بن عبد اللّه بجلى در ميان ايشان بود با صد و پنجاه نفر از قوم او.

و در اين سال سيد و عاقب با نصاراى نجران آمدند و امتناع از مباهله نمودند چنانكه گذشت.

و ايضا در اين سال رسولان قبيلۀ عبس و قبيلۀ خولان آمدند.

و در اين سال اشراف قبيلۀ عامر بن صعصعه آمدند و در ميان ايشان بودند عامر بن الطفيل و اربد بن قيس (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون ايشان به خدمت حضرت مى آمدند عامر به اربد گفت كه: من حضرت را مشغول سخن مى گردانم پس چون مشغول گردد تو او را به شمشير بزن، چون آمدند عامر به حضرت گفت: با من دوستى و محبت كن و مرا يار خود

ص: 1366


1- . كامل ابن اثير 2/291؛ العبر 1/9 و 10.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/196-204 و المنتظم 3/379-384 و 4/3-4.

گردان.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چنين نمى كنم تا آنكه ايمان به خداوند يگانه بياوريد؛ دو مرتبه گفت و حضرت چنين جواب فرمود.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امتناع نمود گفت: بخدا سوگند كه مدينه را پر خواهم كرد از سواران و پيادگان كه به جنگ تو خواهم آورد؛ و به روايت ديگر گفت با حضرت كه: اگر مسلمان شوم براى من چه خواهد بود؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از براى تو خواهد بود آنچه از براى همۀ مسلمانان است و بر تو لازم خواهد بود آنچه بر ايشان لازم است.

او گفت كه: خلافت و پادشاهى را بعد از خود براى من قرار ده.

حضرت فرمود كه: اين بدست من نيست، بدست خداست، هر جا كه خواهد قرار مى دهد.

گفت: پس مرا پادشاه صحرا گردان و تو پادشاه شهر باش.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اين هم نمى شود.

گفت: چه چيز از براى من قرار مى كنى؟

حضرت فرمود: آن را قرار مى كنم كه عنانهاى اسبان را به دست گيرى و در راه خدا جهاد كنى.

گفت: امروز اين در دست من هست، چه احتياج به تو دارم (1)؟ !

پس چون پشت كرد حضرت فرمود كه: خداوندا! كفايت كن از من شر عامر بن الطفيل را.

چون از خدمت حضرت بيرون رفتند عامر به اربد گفت كه: چه شد آنچه من تو را به آن امر كرده بودم؟

اربد گفت: بخدا سوگند كه هرگاه اراده كردم كه شمشير بر او فرود آورم تو را در ميان

ص: 1367


1- . البداية و النهاية 5/54.

خود و او ديدم، آيا مى خواستى كه تو را به شمشير بزنم؟ !

پس در عرض راه به نفرين آن حضرت حق تعالى طاعونى بر عامر فرستاد و غدۀ طاعون در گردن او ظاهر شد، در خانۀ زنى از بنى سلول فرود آمد و چون مشرف بر مرگ شد گفت: آيا غده اى مانند غدۀ شتر در گردن من در آمده است و در خانۀ زن سلوليّه مى ميرم؟ ! و بودن ايشان در آن قبيله ننگ بود از براى ايشان، پس با اين تحسر به جهنم واصل شد.

و اربد بن قيس چون او را دفن كرد با اصحاب خود روانۀ قبيلۀ خود گرديد، پس در اثناى راه حق تعالى صاعقه بر او فرستاد كه او را با شترش هلاك كرد. و در كتاب ابان بن عثمان مذكور است كه عامر و اربد بعد از غزوۀ بنى النضير به خدمت حضرت آمدند (1).

و ايضا شيخ طبرسى روايت كرده است كه: عروة بن مسعود ثقفى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد و رخصت طلبيد از حضرت كه به قوم خود برگردد، حضرت فرمود: مى ترسم كه تو را بكشند، عروه گفت كه: اگر مرا در خواب ببينند بيدار نمى كنند؛ پس حضرت او را مرخص فرمود، چون به طايف رسيد ايشان را دعوت كرد بسوى اسلام و نصيحت كرد ايشان را، پس او را نافرمانى كردند و سخنان بد به او گفتند، چون روز ديگر صبح طالع شد و به نماز صبح ايستاد در غرفۀ خانۀ خود و در اذان و تشهد كلمتين از او شنيدند، ملعونى از آن قبيله تيرى بسوى او افكند و او را هلاك گردانيد، و معجزۀ آن حضرت ظاهر شد، پس بعد از كشتن او زياده از ده نفر از اشراف آن قبيله به رسالت از جانب ايشان آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مسلمان شدند، پس حضرت ايشان را گرامى داشت و بخششها فرمود به ايشان و امير گردانيد بر ايشان عثمان بن ابى العاص بن بشر را و او سوره اى چند از قرآن ياد گرفته بود، پس چون قبيلۀ ثقيف مسلمان شدند رسولان و اشراف ساير قبايل عرب فوج فوج به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافتند و از جملۀ ايشان عطارد بن حاجب بن زراره بود كه با اشراف قبيلۀ بنى تميم به

ص: 1368


1- . اعلام الورى 126.

خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمده و اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم و عيينة بن حصن فزارى و عمرو بن اهتم با ايشان بودند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را امان داد و اكرام ايشان نمود (1).

گويند كه: در سال دهم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امراء خود را براى گرفتن زكات بسوى شهرها و قبايل عرب فرستاد (2).

و منقول است كه در اين سال آيات قبول شهادت اهل كتاب در وصيت نازل شد، چنانكه على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابن بندى و ابن ابى ماريه دو نصرانى بودند، و مسلمانى بود كه او را تميم دارى مى گفتند به رفاقت اين دو نصرانى متوجه سفرى گرديد، و با تميم خورجينى و متاعى چند و آنيه اى كه نقش كرده بودند آن را به طلا و گردنبندى بود و اينها را مى برد كه در بعضى از بازارهاى عرب بفروشد، چون به نزديك مدينه رسيدند تميم بيمار شد، و چون نزديك مرگ او شد آنچه با خود همراه داشت به آن دو نصرانى داد و امر كرد ايشان را كه آنها را به وارثان او برسانند، پس بعد از آنكه وارد مدينه شدند آنچه تميم به ايشان داده بود به وارثان رسانيدند و آنيه و قلاده را نگاه داشتند و ندادند، پس ورثۀ ميت از ايشان پرسيدند كه: آيا تميم بيمارى بسيار كشيد كه خرج بسيارى در آن بيمارى كرده باشد؟

ايشان گفتند كه: بيمارى نكشيد مگر چند روزى اندك.

ورثه گفتند كه: آيا چيزى از او دزديدند در اين راه؟ گفتند: نه.

ورثه گفتند: آيا تجارتى كرد در اين سفر كه زيانى كرده باشد در آن تجارت؟ گفتند:

نه.

ورثه گفتند: پس ما نمى يابيم در ميان متاع او نفيس ترين چيزهائى كه با او بود كه آن آنيۀ منقوش به طلا و گردنبند بود؟ ! گفتند: آنچه به ما داده بود ما به شما رسانيديم.

ص: 1369


1- . اعلام الورى 125-126.
2- . كامل ابن اثير 2/301.

پس ورثۀ ميت آن دو نصرانى را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و بر ايشان دعوى كردند و حضرت موافق ظاهر شرع قسم متوجه آن دو نصرانى گردانيد كه منكر بودند و ايشان قسم خوردند و رفتند، پس بعد از چند روز آنيه و گردنبند در دست ايشان ظاهر شد، و ورثه اين خبر را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسانيدند، پس حضرت رسول در اين باب منتظر حكم الهى گرديد و حق تعالى اين آيات را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ اَلْمَوْتُ. . . (1)پس حضرت ورثۀ تميم را طلبيد و ايشان را سوگند داد به نحوى كه در آيه مذكور است، چون سوگند ياد كردند، آنيه و گردنبند را از ايشان گرفته به ورثۀ ميت داد (2)، و تفصيل اين حكم در كتب فقه مذكور و ميان علماء مشهور است.

ص: 1370


1- . سورۀ مائده:106.
2- . تفسير قمى 1/189 و در آن بجاى تميم دارى، تميم دارمى ذكر شده است.

باب چهل و نهم: در بيان حجة الوداع است و آنچه در آن سفر واقع شد و بيان ساير حجها و عمره هاى آن حضرت

ص: 1371

ص: 1372

كلينى به سندهاى صحيح و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از هجرت ده سال در مدينه ماند و حج بجا نياورد تا آنكه در سال دهم حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ أَذِّنْ فِي اَلنّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ. لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ (1)يعنى: «ندا در ده در ميان مردم به حج و بطلب ايشان را بسوى آن تا بيايند بسوى تو در حالتى كه پيادگان باشند و سواران باشند بر هر شتر لاغرى و آيند بسوى تو از هر درۀ عميقى يا از هر راه دورى تا حضار شوند منفعتهاى خود را براى دنيا و عقبى» ، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مؤذنان را كه اعلام نمايند مردم را به آوازهاى بلند به آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين سال به حج مى رود، پس مطّلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هر كه در مدينه حاضر بود و در اطراف مدينه و اعراب باديه.

و حضرت نامه ها نوشت بسوى هر كه داخل شده بود در اسلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ حج دارد پس هر كه طاقت حج دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حج آن حضرت و در همه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت بجا مى آورد بجا آورند و آنچه مى فرمايد اطاعت نمايند.

و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كه حضرت بيرون رفت، چون به ذى الحليفه رسيد اول زوال شمس بود، پس مردم را امر فرمود موى زير بغل و موى زهار را ازاله كنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائى بپوشند، پس غسل احرام

ص: 1373


1- . سورۀ حج:27 و 28.

بجا آورد و داخل مسجد شجره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نمود، پس عزم نمود بر حج تنها كه عمره در آن داخل نباشد-زيرا حج تمتع هنوز نازل نشده بود-و احرام بست و از مسجد بيرون آمد، و چون به بيدار رسيد نزد ميل اول مردم صف كشيدند از دو طرف راه، و حضرت تلبيۀ حج به تنهائى فرموده و گفت: «لبّيك اللّهمّ لبّيك لا شريك لك لبّيك انّ الحمد و النّعمة لك و الملك لا شريك لك» و حضرت در تلبيۀ خود «ذى المعارج» بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كه سواره مى ديد يا بر تلى بالا مى رفت يا از واديى به زير مى رفت و در آخر شب و بعد از نمازها؛ و هدى با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر-و به روايت صحيح ديگر: صد شتر سياق نمود (1)-.

و روز چهارم ماه ذيحجه داخل مكۀ معظمه شد و چون به در مسجد الحرام رسيد از در بنى شيبه داخل شد و بر در مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليه السّلام صلوات فرستاد، بعد به نزديك حجر الاسود آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيد و هفت شوط بر دور خانۀ كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف بجا آورد.

و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب آن بياشاميد و گفت: «اللّهمّ انّي أسألك علما نافعا و رزقا واسعا و شفاء من كلّ داء و سقم» و اين دعا را رو به كعبه خواند.

پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود إِنَّ اَلصَّفا وَ اَلْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اَللّهِ فَمَنْ حَجَّ اَلْبَيْتَ أَوِ اِعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (2)يعنى: «بدرستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است، پس كسى كه حج كند خانه را يا عمره كند پس باكى نيست بر او آنكه طواف كند به صفا و مروه» .

پس بر كوه صفا بالا رفت و رو به جانب ركن يمانى نمود و حمد و ثناى الهى بجاى

ص: 1374


1- . كافى 4/248.
2- . سورۀ بقره:158.

آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سورۀ بقره را به تأنّى بخواند، پس سراشيب شد از صفا و متوجه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقف نموده بود در صفا در مروه نيز توقف نمود، پس باز از كوه مروه به زير آمد و متوجه صفا گرديد، و باز بر كوه صفا توقف نمود و دعا خواند، و متوجه مروه شد، تا آنكه هفت شوط بجا آورد.

چون از سعى فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود رو به جانب مردم نمود و حمد و ثناى الهى بجا آورد پس اشاره به پشت سر خود نمود و فرمود: اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه هدى با خود نياورده است به آنكه محل گردد (1)و حج خود را به عمره منقلب گرداند، و اگر من مى دانستم چنين خواهد شد هدى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد و ليكن هدى با خود رانده ام و سزاوار نيست رانندۀ هدى را كه محل گردد تا آنكه هدى به محل خود برسد.

پس مردى از صحابه (عمر) گفت: ما چگونه به حج بيرون رويم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ !

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را فرمود: تو هرگز ايمان به حج تمتع نخواهى آورد.

پس سراقة بن مالك بن جعشم كنانى برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّه! احكام دين خود را دانستيم چنانكه گويا امروز مخلوق شده ايم، پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حج مخصوص اين سال است يا هميشه ما بايد حج تمتع بجا آوريم؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مخصوص اين سال نيست بلكه ابد الآباد اين حكم جارى است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد و فرمود: داخل شد عمره در حج تا روز قيامت.

در اين وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه از جانب يمن به فرمودۀ حضرت رسول متوجه حج گرديده بود داخل مكه شد، و چون به خانۀ حضرت فاطمه عليها السّلام داخل شد ديد

ص: 1375


1- . از احرام خارج شود.

كه فاطمه عليها السّلام محل گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن در بر او ديد پس گفت: اين چيست اى فاطمه و پيش از وقت محل شدن چرا محل شده اى؟

حضرت فاطمه عليها السّلام گفت كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا چنين امر كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمد و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت كه حقيقت حال را معلوم نمايد، چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا رسول اللّه! من فاطمه را ديدم كه محل گرديده و جامه هاى رنگين پوشيده است.

حضرت فرمود: من امر كرده ام مردم را كه چنين كنند، پس تو يا على به چه چيز احرام بسته اى؟

گفت: يا رسول اللّه! چنين احرام بستم كه: احرام مى بندم مانند احرام رسول خدا.

حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من، و تو شريك منى در هدى من.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن ايامى كه در مكه بود با اصحاب خود در ابطح نزول فرموده بود و به خانه ها فرود نيامده بود، پس چون روز هشتم ماه ذيحجه شد نزد زوال شمس امر كرد مردم را كه غسل احرام بجا آورند و احرام به حج بندند، و اين است معنى آنچه حق تعالى فرموده است كه فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ (1)كه مراد از اين متابعت در حج تمتع است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حج تا آنكه به منى رسيدند پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى بجا آوردند و بامداد روز نهم بار كرد با اصحاب خود و متوجه عرفات گرديد.

و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتند: ما اهل حرميم و از حرم بيرون نمى رويم، و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عرفات بار مى كردند و به مشعر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند، و قريش اميد آن داشتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد، پس

ص: 1376


1- . سورۀ آل عمران:95.

حق تعالى اين آيه را فرستاد ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ اَلنّاسُ (1)يعنى: «پس بار كنيد از آنجا كه بار كردند مردم» . حضرت فرمود كه: مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السّلام اند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه از عرفات افاضه مى نمودند، پس چون قريش ديدند كه قبۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مشعر گذشت بسوى عرفات در دلهاى ايشان خدشه اى بهم رسيد زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به «نمره» فرود آمد در برابر درختان اراك (2)پس خيمۀ خود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمۀ حضرت زدند.

و چون زوال شمس شد حضرت غسل كرد و با قريش و ساير مردم داخل عرفات گرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آن حضرت مى گويند و در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند پس خطبه اى ادا نمود و ايشان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را بجا آورد به يك اذان و دو اقامه، پس رفت بسوى محل وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردند بسوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند، پس حضرت شتر را حركت داد و ايشان نيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند، حضرت فرمود: اى گروه مردم! موقف همين زير پاى ناقۀ من نيست و به دست مبارك خود اشاره نمود به تمام موقف عرفات و فرمود كه: اينها همه موقف است.

پس مردم پراكنده شدند و در مشعر الحرام نيز چنين كردند، پس مردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت، پس حضرت بار كرد و مردم بار كردند و امر نمود ايشان را به تأنّى.

-پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار

ص: 1377


1- . سورۀ بقره:199.
2- . اراك: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش پهن و هميشه سبز است، چون آن سست و خاردار است، از شاخه ها و برگهايش مسواك درست مى كنند، در مناطق گرمسير مى رويد. (فرهنگ عميد 1/127) .

مى كردند پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروب آفتاب روانه شد فرمود: اى گروه مردم! حج به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانيدن شتران نمى باشد و ليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو و ضعيفى را پامال مكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان و شتران مگيريد. و حضرت سر ناقه را آن قدر مى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود: اى گروه مردم! بر شما باد به تأنّى (1)-تا آنكه داخل مشعر الحرام شد پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شب را در آنجا بسر آورد تا نماز صبح را نيز در آنجا ادا نمود و ضعيفان بنى هاشم را در شب به منى فرستاد-و به روايت ديگر: زنان را در شب فرستاد و اسامة بن زيد را همراه ايشان كرد (2)-و امر كرد ايشان را كه جمرۀ عقبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد، پس چون آفتاب طالع شد از مشعر الحرام روانه شد و در منى نزول فرمود پس جمرۀ عقبه را به هفت سنگ زد.

و شتران هدى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود شصت و چهار بود يا شصت و شش، و آنچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورده بود سى و چهار بود يا سى و شش، و مجموع شتران هر دو صد شتر بودند-و به روايت ديگر: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام شترى نياورده بود و مجموع صد شتر را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و حضرت امير را شريك گردانيد در هدى خود و سى و هفت شتر را به آن حضرت داد (3)-پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود.

پس حضرت امر فرمود كه از هر شترى از آن صد شتر پارۀ گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند پس پختند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از مرق آن تناول نمودند تا آنكه از همۀ آن شتران خورده باشند و ندادند به قصابان پوست آن شتران را و نه جلهاى آن را و نه قلاده هاى آن را بلكه همه را تصدق كردند.

ص: 1378


1- . كافى 4/467.
2- . كافى 4/475.
3- . كافى 4/249.

پس حضرت سر تراشيد و در همان روز متوجه طواف خانۀ كعبه گرديد و طواف و سعى را بجا آورد و باز به منى معاودت فرمود و در منى توقف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايام تشريق است، و در آن روز رمى هر سه جمره نمود و بار كرد و متوجه مكه گرديد، و چون به ابطح رسيد عايشه گفت: يا رسول اللّه! ساير زنان تو حج و عمره كنند و من حج تنها بكنم؟ ! پس حضرت در ابطح نزول فرمود و عبد الرحمن برادر او را با او فرستاد و او را به تنعيم برد و احرام به عمره بست، پس آمد و طواف خانۀ كعبه كرد و دو ركعت نماز طواف نزد مقام ابراهيم عليه السّلام بجا آورد و سعى ميان صفا و مروه بجا آورد و به خدمت حضرت آمد، و در همان روز بار كرد و داخل مسجد الحرام نشد و طواف خانۀ كعبه نكرد و در وقت داخل شدن از جانب بالاى مكه داخل شد از عقبۀ مدنيين و در وقت رفتن از جانب پائين مكه بيرون رفت از عقبۀ ذى طوى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده است كه در روز نحر در منى طوايف مسلمانان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پس بعضى گفتند: يا رسول اللّه! ذبح كرديم پيش از آنكه رمى جمره كنيم؛ و بعضى گفتند: سر تراشيديم پيش از آنكه ذبح كنيم، و نماند چيزى ايشان را كه سزاوار باشد كه پيش بكنند مگر آنكه بعد كرده بودند، و نبود چيزى كه بايست بعد بكنند مگر آنكه بعضى پيش كرده بودند؛ پس حضرت در جواب مى فرمود: باكى نيست باكى نيست (2)؛ چون به نادانى كرده بودند.

و در كتاب خصال منقول است كه: در حجة الوداع سورۀ إِذا جاءَ نَصْرُ اَللّهِ وَ اَلْفَتْحُ (3)بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد در روز دوم ايام تشريق، پس حضرت دانست از نزول آن سوره كه اين حج آخر است و چون دلالت مى كرد آن سوره بر آنكه آن حضرت دين را رواج داد و از كار مردم فارغ شد، و امر نمود حق تعالى او را كه متوجه تسبيح و استغفار گردد از براى خود.

ص: 1379


1- . رجوع شود به كافى 4/245-250.
2- . كافى 4/504؛ تهذيب الاحكام 5/236؛ استبصار 2/284.
3- . سورۀ نصر:1.

پس حضرت بر ناقۀ عضباى خود سوار شد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و فرمود:

اى گروه مردمان! هر خونى كه در جاهليت ريخته شد آن هدر است و بازخواستى ندارد، و اول خونى را كه هدر مى گردانم خون حارث بن ربيعة بن حارث است و او شير خورده بود در قبيلۀ بنى هذيل و قبيلۀ بنو ليث او را كشته بودند يا بر عكس، و به اين سبب هميشه در ميان اين دو قبيله كشش و نزاع بود؛ و هر سودى كه در جاهليت قرار داده بودند همه باطل است، و اول سودى را كه بر طرف مى كنم سودهاى عباس بن عبد المطلب است كه از مردم مى طلبيد.

أيها الناس! بدرستى كه زمانه گرديد پس امروز موافق شده است با آن روزى كه حق تعالى آسمان و زمين را خلق كرد و ماه و سال را مقرر فرمود، و بدرستى كه عدد ماهها دوازده بود در روزى كه خلق كرد خداوند عالميان آسمانها و زمين را، و از آن دوازده ماه چهار ماه حرام است كه حرمت آنها را رعايت بايد كرد و مقاتله در آنها نبايد كرد، و آن چهار ماه يكى رجب است-كه آن را مضر مى گفتند و ميان جمادى و شعبان است-و ماه ذى قعده و ذيحجه و محرم است، پس ستم مكنيد در باب اين ماهها بر نفسهاى خود، بدرستى كه نسى-يعنى پس انداختن ماههاى حرام از ماهى به ماهى-زيادتى است در كفر كه ماهى را در يك سال حلال مى گردانند و در سال ديگر همان ماه را حرام مى گردانند و به گمان خود موافق مى گردانند با عددى كه خدا حرام گردانيده است، پس عادت ايشان چنين بود كه در سالى محرم را حرام مى گردانيدند و صفر را حلال مى گردانيدند و در سال ديگر صفر را حرام مى گردانيدند و محرم را حلال مى گردانيدند، و در هر سال به خواهش خود ماههاى حرام را در ماهى چند مقرر مى كردند تا آنكه در سال حجة الوداع موافق شده بود به آنچه خداوند عالميان مقرر فرموده و ماههاى حرام به جاهاى خود قرار گرفته بود.

أيها الناس! شيطان نااميد شد از آنكه او پرستيده شود در بلاد شما تا روز قيامت و راضى شده است از شما به گناهان ديگر كه غير شرك است.

أيها الناس! هر كه نزد او امانتى باشد پس رد كند او را بسوى آن كسى كه او را امين گردانيده است.

ص: 1380

أيها الناس! بدرستى كه زنان نزد شما اسيرانند كه ايشان را گرفته ايد به امانت الهى و فرجهاى ايشان را حلال گردانيده ايد به شريعت خدا، پس شما را بر ايشان حقّى چند هست و ايشان را بر شما حقّى چند هست، پس از جملۀ حقهاى شما بر ايشان آن است كه ديگرى را در فراش شما داخل نگردانند و نافرمانى شما نكنند در امر نيكى، پس چون اين را بكنند از براى ايشان بر شما لازم است كه روزى و پوشش ايشان را موافق حال ايشان برسانيد به ايشان و نزنيد ايشان را.

أيها الناس! در ميان شما گذاشته ام چيزى را كه اگر متمسك به آن شويد هرگز گمراه نشويد و آن كتاب خداست پس چنگ زنيد در آن.

أيها الناس! اين چه روزى است؟

گفتند: روز محترمى است.

فرمود كه: أيها الناس! اين چه ماهى است؟

گفتند: ماه محترمى است.

پس فرمود: أيها الناس! اين چه شهرى است؟

گفتند: شهر محترمى است.

پس حضرت فرمود: بدرستى كه خداوند عالميان حرام گردانيده است بر شما خونهاى شما و مالهاى شما و عرضهاى شما را مثل حرمتى كه اين روز شما را هست در اين ماه حرام تا روز قيامت كه خدا را ملاقات نمائيد؛ پس آنچه گفتم به شما حاضران شما به غايبان برسانيد، بدرستى كه پيغمبرى بعد از من نخواهد بود و امتى بعد از شما نخواهد بود.

پس دستهاى مبارك خود را بلند كرد به مرتبه اى كه سفيدى زير بغلهايش نمايان شد و فرمود: خداوندا! تو گواه باش كه من به ايشان رسانيدم آنچه بايد رسانيد (1).

و در كتاب خصال از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار عمره

ص: 1381


1- . خصال 486-487.

بجا آورد: عمرۀ حديبيه، و عمرۀ قضا در سال ديگر، و عمرۀ سوم از جعرانه (1)، و عمرۀ چهارم را با حج بجا آورد (2).

و در كتاب علل الشرايع به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج كرد پنهان و در هر يك از آن حجها چون به «مازمين» مشعر الحرام مى رسيد فرود مى آمد و بول مى كرد.

پس راوى عرض كرد كه: به چه سبب فرود مى آمد در آنجا و بول مى كرد؟

حضرت فرمود: براى آنكه آن اول موضعى است كه در آنجا عبادت صنم كردند، و از آنجا برداشته بودند سنگى را كه تراشيدند از آن بت بزرگ قريش كه آن را «هبل» مى گفتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن را به زير انداخت از بام كعبه در وقتى كه به دوش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالا رفت، پس حضرت امر كرد كه آن را نزد باب بنى شيبه دفن كردند، و به اين سبب سنت شد داخل شدن از باب بنى شيبه تا آن را پامال گردانند (3).

و ابن ادريس به سند صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيست حج بجا آوردند پنهان از قريش و ده حج از آنها يا هفت حج پيش از نبوت بود، و حضرت چهارساله بود كه نماز بجا آورد در وقتى كه با ابو طالب به زمين بصرى از بلاد شام رفته بود و آن موضعى است كه قريش از براى تجارت از مكه به آن موضع مى رفتند (4).

و كلينى و شيخ طوسى به سند موثق و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آمدن به مدينه بغير از يك حج بجا نياورد، و پيش از هجرت بسوى مدينه حجها كرده بود (5).

ص: 1382


1- . جعرانه: آبى است بين طائف و مكه است كه به مكه نزديكتر مى باشد. (معجم البلدان 2/142) .
2- . خصال 200.
3- . علل الشرايع 450.
4- . سرائر 3/575.
5- . كافى 4/244؛ تهذيب الاحكام 5/443، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر عليه السّلام مى باشد.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ده حج بجا آوردند پنهان، و در همۀ آنها در «مازمين» فرود مى آمدند و بول مى كردند (1).

و به سندهاى بسيار ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: حضرت بيست حج بجا آورد كه رد هر يك از آنها در تنگناى مشعر فرود مى آمدند و بول مى كردند (2).

مؤلف گويد: احاديث مختلفه كه در باب حج آن حضرت واقع شده است ممكن است كه بعضى محمول بر تقيه بوده باشد يا آنكه در بعضى عمره را با حج حساب كرده باشند يا آنكه حديث در حج محمول باشد بر حجهائى كه بعد از نبوت بجا آوردند، و اما پنهان كردن آن حضرت حج را با آنكه كفار قريش مضايقه از حج نداشتند يا به اعتبار نسى است كه ايشان حج را در غير وقتش بجا مى آوردند يا به اعتبار بدعتها مى بود كه ايشان در حج احداث كرده بودند و حضرت نمى خواست كه در آن بدعتها با ايشان موافقت نمايد.

و ايضا كلينى به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در حجة الوداع كسى كه بر شتر آن حضرت موكّل بود ناجية بن جندب خزاعى بود؛ و آن كه سر مبارك آن حضرت را تراشيد معمر بن عبد اللّه بود كه از اولاد عدى بن كعب است، در آن وقتى كه سر حضرت را مى تراشيد قريش به او گفتند: گوشهاى رسول خدا در دست توست يا آنكه حضرت در اين وقت در زير دست توست و تيغ در دست دارى.

معمر گفت: اين را فضل عظيمى مى دانم از خدا بر خود.

و معمر در آن راه جهاز شتر پيغمبر را مى بست، پس شبى حضرت به او فرمود: امشب جهاز شتر سست است.

معمر عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد من آن را محكم بسته بودم چنانكه هر شب مى بستم و ليكن بعضى از آنها كه حسد مرا مى برند در خدمت كردن تو تنگ شتر را سست كرده اند شايد ديگرى را به جاى من قرار دهى.

ص: 1383


1- . كافى 4/244؛ تهذيب الاحكام 5/458.
2- . كافى 4/252؛ تهذيب الاحكام 5/443؛ من لا يحضره الفقيه 2/238.

حضرت فرمود: من چنين نخواهم كرد و خدمت تو را به ديگرى نخواهم فرمود (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه عمره بجا آورد: يكى عمره اى بود كه از عسفان احرام بست و آن عمرۀ حديبيه بود؛ و عمرۀ ديگر را از جحفه احرام بست و آن قضاء عمرۀ حديبيه بود؛ و يك عمرۀ ديگر را احرام بست از جعرانه در وقتى كه از غزوۀ حنين معاودت بسوى مكه فرمود (2).

در دو روايت موثق ديگر فرمود كه: هر سه عمره را در ماه ذى القعده واقع ساخت (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: آن حضرت در دو جامه پنبه احرام بست (4).

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت در دو جامۀ يمنى احرام بست كه يكى از عبر بود و يكى از ظفار، و در همان دو جامه آن حضرت را كفن كردند (5).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به كعب بن عجره گذشت و شپش از سر او مى ريخت و او محرم بود، حضرت از او پرسيد: آيا آزار مى كند تو را جانوران سر تو؟

گفت: بلى. پس اين آيه نازل شد فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ (6)پس حضرت او را امر كرد سر بتراشد و روزه را سه روز مقرر فرمود و تصدق را بر شش مسكين قرار داد كه بر هر مسكين دو مد بدهند و نسك را گوسفندى مقرر فرمود (7).

و ايضا به سند حسن از آن حضرت روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت

ص: 1384


1- . كافى 4/250-251؛ تهذيب الاحكام 5/458.
2- . كافى 4/251.
3- . كافى 4/252؛ من لا يحضره الفقيه 2/450.
4- . كافى 4/339؛ تهذيب الاحكام 5/66؛ من لا يحضره الفقيه 2/240.
5- . كافى 4/339؛ من لا يحضره الفقيه 2/334.
6- . سورۀ بقره:196.
7- . كافى 4/358؛ تهذيب الاحكام 5/333؛ استبصار 2/195.

طواف بر ناقۀ عضباى خود سوار بود و استلام اركان را به چوب سركجى مى نمود كه به دست خود داشت و آن چوب را مى بوسيد (1).

و ايضا به سند حسن و صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: اسماء بنت عميس نفسا شد به محمد بن ابى بكر يعنى از او متولد شد در وقتى كه متوجه حجة الوداع بودند در بيدا، پس چون خواست احرام ببندد از ذى الحليفه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را امر كرد كه فرج خود را از پنبه پر كند و پاردمى (2)بر روى آن بندد و احرام ببندد به حج؛ چون به مكه آمدند و اعمال را بجا آوردند و هيجده روز از زائيدن او گذشته بود حضرت او را امر فرمود كه غسل كند و طواف كند و نماز طواف بجا آورد و هنوز خون از او منقطع نشده بود (3).

و از جملۀ معجزاتى كه در سفر حجة الوداع از آن حضرت ظاهر شد آن است كه در كتب معتبره روايت كرده اند كه: در مكه طفلى را به خدمت آن حضرت آوردند در روزى كه متولد شده بود، حضرت از او پرسيد: من كيستم؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: تو رسول خدائى؛ حضرت فرمود: راست گفتى خدا بركت فرمايد در تو. پس بعد از آن طفل سخن نگفت تا بزرگ شد و به سبب دعاى آن حضرت و ظهور اثر آن دعا در او مسمّى شد به مبارك يمامه (4).

شيخ مفيد و شيخ طبرسى از طرق خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اراده نمود كه متوجه حج بيت اللّه الحرام شود در ميان مردم ندا كرد به حج، و دعوت آن حضرت به اقصى بلاد اهل اسلام رسيد، پس مردم مهياى بيرون رفتن با آن حضرت شدند و در اطراف و نواحى مدينه گروه بسيار جمع شدند، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1385


1- . كافى 4/429.
2- . پاردم: نوعى تسمه است.
3- . كافى 4/444 و 449؛ تهذيب الاحكام 1/179 و 5/399؛ استبصار 1/153؛ من لا يحضره الفقيه 2/380.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/179؛ البداية و النهاية 6/166.

در بيست و ششم ماه ذى القعده (1)از مدينه بيرون رفت، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در يمن بود نامه اى به آن جناب نوشت كه از يمن متوجه حج شود و در نامه ننوشت كه من ارادۀ كدام نوع از حج دارم و حضرت به حج قران متوجه شد و شتران هدى با خود سياق نمود، و آن حضرت از ذى الحليفه احرام بست و مردم نيز با او احرام بستند، و تلبيه گفت نزد ميلى كه در اول بيدا است و مردم صدا به تلبيه بلند كردند، پس متصل شد ما بين مكه و مدينه از صداهاى تلبيه تا آنكه به «كراع الغميم» رسيدند، و مردم بعضى سواره بودند و بعضى پياده و بر پيادگان رفتار دشوار شده بود و بسيار به تعب افتاده بودند پس شكايت كردند به رسول خدا از مشقت پياده رفتن و طلب مركوبى از حضرت كردند، حضرت فرمود: من براى شما مركوبى نمى يابم و فرمود: كمرهاى خود را محكم ببنديد و قدم كش برويد؛ چون چنين كردند بر ايشان آسان شد پياده رفتن.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با لشكرى كه در خدمت آن جناب بودند متوجه مكه گرديدند و حلّه هائى كه از اهل نجران گرفته بود با خود آورد.

پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك مكه رسيد امير المؤمنين عليه السّلام نيز به نزديك مكه رسيد و از لشكر پيش آمد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ملاقات نمايد و مردى از ايشان را خليفۀ خود گردانيد بر ايشان، پس وقتى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد آن حضرت مشرف بر مكه شده بود پس بر حضرت سلام كرد و آنچه كرده بود به خدمت آن حضرت عرض كرد و به آنچه گرفته بود از اهل نجران خبر داد و گفت كه: من پيشى گرفتم بر لشكر كه زودتر به خدمت تو برسم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ديدن آن جناب بسيار شاد و خوش حال شد و پرسيد: به كدام حج احرام بسته اى يا على؟

عرض كرد: چون ندانستم كه شما به كدام حج احرام بسته ايد گفتم كه احرام مى بندم به هر احرامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسته است و با خود سى و چهار شتر سياق نموده ام.

ص: 1386


1- . در هر دو مصدر «پنج روز مانده از ماه ذى القعده» ذكر شده است.

حضرت فرمود: اللّه اكبر! من شصت و شش شتر با خود آورده ام و تو سى و چهار، تو شريك منى در حج من و مناسك من و هدى من، پس بر احرام خود باقى بمان و محل مشو و برگرد بسوى لشكر خود و زود ايشان را بياور تا در مكه با يكديگر جمع شويم ان شاء اللّه.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن حضرت را وداع كرد و بسوى لشكر خود برگشت، چون اندك راهى رفت به ايشان برخورد و ديد حلّه ها كه با ايشان بود همه را پوشيده اند، پس حضرت در غضب شد و انكار كرد بر ايشان كردار ايشان را و معاتبه نمود آن شخصى را كه بر ايشان خليفه گردانيده بود و فرمود: چه باعث شد تو را كه پيش از آنكه حله ها را به نظر شريف حضرت برسانيم به ايشان دادى و حال آنكه من تو را رخصت نداده بودم كه اين كار بكنى؟

گفت: از من التماس كردند كه زينت كنند خود را به اين جامه ها و احرام بندند در اينها و بعد از آن به من پس دهند.

پس حضرت آن حلّه ها را از ايشان گرفت و در ميان بسته هاى بار بست و ايشان به اين سبب كينۀ آن حضرت را در دل گرفتند، و چون داخل مكه شدند شكايتهاى ايشان بسيار شد بر آن حضرت، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر كرد منادى را كه در ميان مردم ندا كرد كه: زبانهاى خود را برداريد از على بن ابى طالب بدرستى كه او درشت است در راه رضاى الهى و مداهنه در دين خدا نمى كند، پس ايشان زبان از حرف آن حضرت بستند و قرب و منزلت او را نسبت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانستند و دانستند كه خشمناك مى شود بر كسى كه عيبجوئى آن جناب نمايد.

و جناب امير المؤمنين عليه السّلام بر احرام خود باقى ماند براى تأسّى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و بسيارى از مسلمانان با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمده بودند كه سياق هدى نكرده بودند، پس حق تعالى فرستاد اين آيه را كه وَ أَتِمُّوا اَلْحَجَّ وَ اَلْعُمْرَةَ لِلّهِ (1)يعنى: «تمام كنيد حج و عمره را از براى خدا» پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: داخل شد عمره در

ص: 1387


1- . سورۀ بقره:196.

حج تا روز قيامت، و انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد، پس آن جناب فرمود: اگر مى دانستم كه چنين خواهد شد هرآينه سياق هدى نمى كردم.

پس امر كرد منادى خود را ندا كند كه: هر كه از شما سياق هدى نكرده است البته محل شود و بايد كه احرام حج خود را به احرام عمره برگرداند، و هر كه از شما سياق هدى كرده است بايد كه بر احرام خود باقى بماند.

پس در اين امر بعضى از مردم اطاعت كردند و بعضى مخالفت نمودند و منازعات در اين باب در ميان ايشان بسيار شد، پس بعضى گفتند: رسول خدا ژوليده مو و غبارآلود است ما چگونه جامه هاى دوخته بپوشيم و با زنان خود نزديكى كنيم و روغنهاى خوشبو بر خود بماليم؟ و بعضى گفتند: شرم نداريد كه از مكه بسوى عرفات برويد و از سرهاى شما آب غسل چكد و حال آنكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر احرام خود هست؟ !

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انكار بليغ نمود بر كسى كه در اين باب مخالفت كرد و فرمود: اگر نه اين بود كه من سياق هدى كرده بودم هرآينه محل مى شدم و آن را عمره مى گردانيدم، پس هر كه سياق هدى نكرده است بايد كه محل شود، پس بعضى برگشتند به حق و بعضى بر خلاف ماندند، و كسى كه بر مخالفت مستمر و باقى ماند عمر بن الخطاب بود پس حضرت او را طلبيد و گفت كه: چيست تو را اى عمر كه محل نگرديده اى، مگر سياق هدى كرده اى؟

گفت: سياق هدى نكرده ام.

حضرت فرمود: چرا محل نشده اى و حال آنكه من امر كردم كه هر كه سياق نكرده است محل شود؟

پس او گفت: يا رسول اللّه! محل نخواهم شد تا تو محرمى.

حضرت فرمود: تو ايمان نخواهى آورد به حج تمتع تا بميرى.

و موافق آنچه حضرت فرموده او بر انكار حج تمتع باقى بود تا آنكه در زمان خلافت مقرون به شقاوت خود بر منبر بالا رفت و نهى كرد از حج تمتع و تهديد نمود كسى را كه حج تمتع بجا آورد.

ص: 1388

-چنانكه خاصه و عامه به طرق متواتره روايت كرده اند كه او گفت: دو متعه بود در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من حرام مى گردانم هر دو را و عقاب مى نمايم بر هر دو: يكى متعۀ زنان و ديگرى متعۀ حج (1)-.

پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اعمال حج فارغ شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در هدى خود شريك گردانيد و بار كرد و متوجه مدينه شد و حضرت امير المؤمنين با آن حضرت بود و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند، و چون حضرت به غدير خم رسيد و آن موضع در آن وقت محل نزول قوافل نبود زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود حضرت در آن موضع نزول فرمود و مسلمانان نيز نزول كردند، و سبب نزول آن حضرت در چنان موضعى آن بود كه آيات كريمۀ قرآنى به تأكيد تمام بر آن حضرت نازل شد كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را نصب كند به خلافت بعد از خود، و پيشتر نيز در اين باب وحى بر آن حضرت نازل شده بود و ليكن مشتمل بر توقيت و تأكيد نبود و به اين سبب حضرت تأخير نمود كه مبادا در ميان امت اختلافى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند، و خداوند عالميان مى دانست كه اگر از غدير خم در گذرند متفرق خواهند شد بسيارى از مردم بسوى شهرها و واديهاى خود، پس حق تعالى خواست كه در اين موضع ايشان جمع شوند كه همۀ ايشان نص بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بشنوند و حجت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى از مسلمانان را عذرى نماند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! برسان به مردم آنچه فرستاده شده است بسوى تو از جانب پروردگار تو» در باب نص بر امامت على بن ابى طالب و خليفه نمودن او در ميان امت خود؛ پس فرمود: وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)يعنى: «پس اگر نكنى پس نرسانيده خواهى بود رسالت خدا را و خدا تو را نگاه مى دارد از شر مردم» ، پس تأكيد نمود در باب تبليغ

ص: 1389


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/182 و 12/251؛ الشافي فى الامامة 4/195؛ كنز العمال 16/519؛ احكام القرآن جصاص 2/191؛ البيان و التبيين 2/201؛ تفسير قرطبى 2/392.
2- . سورۀ مائده:67.

رسالت و تخويف نمود آن حضرت از تأخير آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد، پس به اين سبب حضرت در چنان موضعى كه محل فرود آمدن نبود نزول فرمود و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسيار گرمى بود، پس امر فرمود كه زير درخت خارى چند را رفتند و امر فرمود كه پالانهاى شتران را جمع كردند و روى هم گذاشتند پس منادى خود را فرمود ندا در دهد در ميان مردم كه همه نزد آن حضرت جمع شوند، و اكثر ايشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خود پيچيده بودند.

و چون مردم جمع شدند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بالاى پالانها بر آمد و على عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و در جانب راست خود بازداشت، پس خطبه اى خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و موعظه هاى بليغ ايشان را فرمود و خبر مرگ خود را به امت داد و فرمود: مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزديك شده است كه اجابت دعوت الهى كنم، و وقت آن شده است كه از ميان شما پنهان شوم و دار فانى را وداع كنم و بسوى درجات عاليۀ آخرت رحلت نمايم، و بدرستى كه در ميان شما مى گذارم چيزى را كه تا متمسك به آن باشيد هرگز گمراه نگرديد بعد از من، كه آن كتاب خداست و عترت من كه اهل بيت منند، بدرستى كه اين دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو بر حوض كوثر بر من وارد شوند.

پس به آواز بلند در ميان ايشان ندا كرد كه: آيا نيستم من سزاوارتر به شما از جانهاى شما؟

گفتند: خداوندا! چنين است.

پس بازوهاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و بلند كرد آن حضرت را بحدى كه سفيدى زير بغلهاى ايشان نمودار شد و گفت: هر كه من مولى و اولى به نفس اويم پس على مولى و اولى به نفس اوست، خداوندا! دوستى كن با هر كه با على دوستى كند، و دشمنى كن با هر كه با على دشمنى كند، و يارى كن هر كه على را يارى كند، و واگذار هر كه على را واگذارد.

پس حضرت از منبر فرود آمد و در آن وقت نزديك زوال بود در عين شدت گرما پس

ص: 1390

دو ركعت نماز كرد، پس زوال شمس شد و مؤذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ايشان بجا آورد، پس به خيمۀ خود مراجعت فرمود و امر فرمود كه خيمه اى از براى امير المؤمنين عليه السّلام در برابر خيمۀ او برپا كردند، و حضرت امير در آن خيمه نشست و رسول خدا امر كرد مسلمانان را فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنيت و مبارك باد امامت بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤمنان و بگويند: السلام عليك يا امير المؤمنين.

پس همۀ مردم چنين كردند. و امر كرد زنان خود را و ساير زنان مسلمانان را كه با آن جناب بودند كه بروند و تهنيت و مبارك باد بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت مؤمنان، پس همه بجا آوردند.

و از جملۀ آنها كه در اين باب اهتمام كردند زياده از ديگران، عمر بن الخطاب بود و زياده از ديگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت در ميان آن كلماتى كه در تهنيت آن جناب مى گفت كه: «بخ بخ لك يا عليّ اصبحت مولاي و مولى كلّ مؤمن و مؤمنة» يعنى: «به به گوارا باد تو را، گرديدى آقاى من و آقاى هر مؤمن و مؤمنه» .

پس حسان بن ثابت به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبيد از آن جناب كه قصيده اى در مدح امير المؤمنين عليه السّلام در ذكر قصۀ غدير و نصب آن جناب به امامت و خلافت و دعاهائى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود انشا نمايد، چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى بر آمد و قصيدۀ مشهورۀ او را كه خاصه و عامه به طريق متواتر روايت كرده اند به آواز بلند بر مردم خواند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را تحسين نمود و فرمود كه: پيوسته اى حسان تو مؤيدى به روح القدس مادام كه يارى نمائى ما را به زبان خود (1)؛ و اين اشعارى بود از آن جناب بر آنكه او بر ولايت امير المؤمنين عليه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانكه بعد از وفات آن جناب اثر آن ظاهر شد.

ص: 1391


1- . ارشاد شيخ مفيد 171-177؛ اعلام الورى 130-133 با اختصار.

سيد ابن طاووس و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جميع شرايع دين خود را به مردم رسانيد غير از حج بيت اللّه الحرام و ولايت امام همام على بن ابى طالب عليه السّلام، پس جبرئيل بر آن جناب نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه خداوند علاّم تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: من قبض نكرده ام روح پيغمبرى را از پيغمبران خود را و نه رسولى از رسولان خود را مگر بعد از تمام كردن دين خود و كامل گردانيدن حجت خود، و از جملۀ آنها دو چيز بزرگ مانده است كه بايد البته آنها را به قوم خود برسانى، يكى فريضۀ حج و ديگرى فريضۀ ولايت و خلافت بعد از تو، بدرستى كه من خالى نگذاشته ام هرگز زمين خود را از حجتى و بعد از اين خالى نخواهم گذاشت از حجت تا روز قيامت؛ پس در اين وقت حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه برسانى به قوم خود شرايع حج را، پس بايد كه تو به حج بروى و با تو بيايد هر كه استطاعت حج داشته باشد از اهل حضر و از اهل اطراف و عربان باديه و تعليم نمائى به ايشان مسائل حج ايشان را چنانكه تعليم ايشان نمودى نماز و زكات و روزه را و اين شريعت را تعليم ايشان نمائى.

پس منادى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مردم ندا كرد كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ حج كرده است و مى خواهد كه مناسك حج را تعليم شما نمايد چنانكه ساير شرايع دين را تعليم شما نموده است، پس حضرت بيرون رفت از مدينه و مردم با او بيرون رفتند و همگى متوجه آن حضرت بودند و نظر به افعال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردند كه آنچه او بجا آورد ايشان متابعت نمايند و با ايشان افعال حج را بجا آورد؛ و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شده بودند در حج از اهل مدينه و اطراف و نواحى و اعراب هفتاد هزار كس يا زياده موافق عدد اصحاب حضرت موسى عليه السّلام كه ايشان هفتاد هزار كس بودند و حضرت موسى بيعت هارون را از ايشان گرفت پس بيعت را شكستند و متابعت گوسالۀ سامرى كردند؛ و همچنين آن حضرت بيعت گرفت از براى على بن ابى طالب عليه السّلام به خلافت از جماعتى كه به عدد اصحاب حضرت موسى بودند و ايشان نيز بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت آن

ص: 1392

حضرت را شكستند و متابعت گوسالۀ سامرى اين امت كه أبو بكر و عمر بودند كردند، سنتى بود موافق سنت گذشته و مثلى بود موافق مثل امم سابق.

و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانۀ حج شد از كثرت هجوم مردم تلبيه متصل شد در ميان مكه و مدينه، پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در عرفات وقوف نمود جبرئيل از جانب حق تعالى به نزد آن حضرت آمد و گفت: يا محمد! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه اجل تو نزديك گرديده است و مدت عمر تو به آخر رسيده است و من تو را مى طلبم بسوى آنچه چاره اى از آن ندارى و از آن گريزگاهى نمى باشد-يعنى مرگ-پس عهد خود را درست كن و وصيت خود را پيش انداز و متوجه شو بسوى آنچه نزد توست از علومى كه من بسوى تو فرستاده ام و علوم پيغمبران گذشته كه به تو ميراث داده ام و سلاح و تابوت و جميع آنچه نزد توست از معجزات و علامات پيغمبران عليهم السّلام، و همه را تسليم نما به وصىّ خود و خليفۀ خود كه حجت بالغۀ من است بر خلق من على بن ابى طالب، پس او را علمى و نشانه گردان در ميان مردم كه به او راه هدايت را بيابند، و تازه گردان عهد او و ميثاق او و بيعت او را بر مردم، و به ياد ايشان بياور آنچه من بر ايشان گرفته ام از بيعت خود و ميثاق و پيمانهائى كه بر ايشان محكم گردانيده ام و عهدى كه بسوى ايشان فرستاده ام پيشتر از ولايت و امامت ولىّ من و مولاى ايشان و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه كه على بن ابى طالب است زيرا كه من قبض نكرده ام روح پيغمبرى از پيغمبران خود را مگر بعد از آنكه دين خود را كامل گردانيدم و نعمت خود را تمام ساختم به ولايت دوستان خود و دشمنى دشمنان خود، و اين تمام يگانه پرستى من و دين من است و تمام شدن نعمت من بر خلق من به متابعت ولىّ من است و اطاعت كردن او، و اين به سبب آن است كه من نمى گذارم هرگز زمين خود را بدون قيّمى تا آنكه حجت من باشد بر خلق من، پس امروز كامل گردانيدم از براى شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براى شما دين اسلام را به ولايت ولىّ خود مولاى هر مؤمن و مؤمنه كه او على بن ابى طالب است بندۀ من و وصىّ پيغمبر من و خليفۀ من بعد از او و حجت كاملۀ من بر خلق من، مقرون است طاعت او به طاعت محمد پيغمبر من و مقرون است طاعت محمد به

ص: 1393

طاعت من، پس هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است و هر كه او را معصيت كند مرا معصيت كرده است، او را علمى و نشانه گردانيده ام ميان خود و ميان خلق خود هر كه او را بشناسد مؤمن است و هر كه او را انكار نمايد كافر است، و كسى كه ديگرى را در بيعت او شريك گرداند مشرك است، و هر كه مرا ملاقات كند با ولايت او و به اعتقاد به امامت او داخل بهشت مى شود، و هر كه مرا ملاقات كند با عداوت او داخل جهنم مى شود، پس بر پاى دار اى محمد على را علمى در ميان خلق و بگير بر ايشان بيعت او را و تازه گردان عهد و پيمانى را كه پيشتر از ايشان گرفته بودم، بدرستى كه من تو را قبض مى كنم بسوى خود و تو را به جوار رحمت خود مى طلبم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ترسيد از قوم خود كه مبادا اهل شقاق و نفاق پراكنده شوند و به جاهليت و كفر خود برگردند، زيرا كه حضرت مى دانست كه عداوت ايشان با على بن ابى طالب در چه مرتبه است و كينۀ او در سينه هاى ايشان جا كرده است، پس سؤال كرد از جبرئيل كه از خداوند عالميان سؤال نمايد كه او را از كيد آن منافقان حفظ كند و انتظار مى برد كه جبرئيل از جانب خداوند عالميان خبر محافظت او را از شر منافقان بياورد، پس تبليغ رسالت را تأخير نمود تا به مسجد خيف، پس در مسجد خيف جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و امر كرد آن حضرت را كه عهد ولايت را به ايشان برساند و او را قائم مقام خود گرداند و وعدۀ محافظت از شرّ اعادى را براى آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طلب نموده بود بياورد.

پس باز حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تأخير نمود تا به «كراع الغميم» رسيد كه در ميان مكه و مدينه است، و باز جبرئيل نازل شد و در امر ولايت تأكيد نمود و آيۀ عصمت را نياورد.

پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! من از قوم مى ترسم كه مرا تكذيب نمايند و قول مرا در حقّ على قبول نكنند؛ پس از آنجا بار كرد.

پس چون به غدير خم رسيد كه به قدر سه ميل پيش از جحفه است جبرئيل به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در وقتى كه پنج ساعت از روز گذشته بود با نهايت زجر و تهديد و مبالغه و با ضامن شدن عصمت از شرّ اعادى، پس گفت: يا محمد! خداوند عزيز جليل تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اى پيغمبر بزرگوار! تبليغ كن آنچه بسوى تو فرستاده

ص: 1394

شده است در باب على، و اگر نكنى نرسانيده خواهى بود هيچ يك از رسالات الهى را و خدا تو را نگاه مى دارد از شر مردم.

و اول قافله نزديك به جحفه رسيده بود پس جبرئيل آن حضرت را امر كرد كه برگرداند آنها را كه از پيش رفته بودند و نگذارد آنها را كه در عقبند پيش روند تا آنكه على را براى مردم به خلافت نصب نمايد و برساند به ايشان آنچه حق تعالى فرستاده است در شأن على، و خبر داد پيغمبر را كه خداوند عالميان او را از شر مردم حفظ مى نمايد، پس چون خبر عصمت از شرّ اعادى به آن حضرت رسيد مناديان خود را امر فرمود كه ندا كردند در ميان مردم كه همه نزد آن حضرت جمع شوند و برگردانند پيش رفتگان را و حبس نمايند ديگران را، و جبرئيل آن حضرت را از جانب خداوند عالميان امر كرد كه ميل نمايد به جانب راست راه موضعى كه اكنون مسجد غدير است، و در آن موضع درخت خارى چند بود، پس حضرت امر فرمود بروبند زير آن درختان را و براى آن حضرت سنگى چند نصب نمايند شبيه به منبر تا آنكه بر مردم مشرف تواند شد، پس مردم همه در اين مكان جمع شدند و آنها كه پيش رفته بودند برگشتند.

پس حضرت بالاى آن سنگها برآمد و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود كه: حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه بلند مرتبه است در يگانگى خود و نزديك است به خلايق با يكتايى خود و جليل است در پادشاهى خود، و عظمت او ظاهر است در جميع مخلوقاتش و علمش به همه چيز احاطه كرده است با علوّ مكان او، و مقهور و مغلوب گردانيده است جميع خلق را به توانايى و هويدايى خود، پيوسته صاحب مجد و بزرگوارى بود و هميشه مستحق حمد و ستايش خواهد بود، آفرينندۀ آسمانهاى بلند است و پهن كنندۀ زمينهاى پست است و آثار جبروتش در آسمانها ظاهر است، بسيار مقدس است از بديها، بسيار منزه است از عيبها، پروردگار ملائكه و روح است، تفضل كننده است بر جميع مخلوقات خود و انعام كننده است بر هر كه او را به درگاه جلال خود نزديك گرداند، و همه ديده ها را مى بيند و ديده اى او را نمى بيند، كريم است، بردبار است، صاحب علم و وقار است، رحمتش همه چيز را فرا گرفته و بر همه چيز به نعمت خود منت گذاشته، به

ص: 1395

عدالت مردم را انتقام نمى نمايد بلكه تفضل مى كند، و مبادرت نمى نمايد بسوى ايشان به آنچه مستحق آن گرديده اند از عذاب او، پنهانهاى مردم را مى داند و بر ضمائر ايشان مطلع است، و هيچ پوشيده اى بر او مخفى نيست و هيچ امر مخفى بر او مشتبه نيست، احاطه به هر چيز نموده و غالب بر هر چيز گرديده و بر هر چيز قوى شده و بر هر چيز توانا گرديده، هيچ چيز مانند او نيست و او همۀ اشيا را آفريد در وقتى كه هيچ چيز نبود، دائمى است كه زوال ندارد و قيام به عدالت مى نمايد در ميان مردم، نيست خداوندى به جز او و بر هر چه اراده كند غالب است و كارهاى او منوط به حكمت و مصلحت است، از آن بزرگتر است كه بصيرتها او را ادراك نمايند و او بصيرتها را ادراك مى نمايد و اوست داناى لطائف امور و آفرينندۀ دقايق اشيا و مطلع بر خفاياى امور، احدى وصف او نمى تواند نمود از روى معاينه و مشاهده و نمى داند احدى كه او چگونه است در آشكار و پنهانش مگر به آنچه خود دلالت فرموده است مردم را بر ذات مقدس خود.

و گواهى مى دهم كه اوست خداوندى كه بجز او خداوندى نيست و معبودى غير از او سزاوار پرستش نيست، پر كرده است جهان را آثار قدس و تنزه او، و نور و هويدايى او از ازل تا ابد را روشن گردانيده است، و اوست خداوندى كه جارى مى گرداند امر خود را بى مشورت صاحب رأيى و با او در تقدير امور شريكى و انبازى نيست و در تدبيرات او تفاوتى نيست، و تصوير كرد هر چه را از نو پديد آورد بى آنكه مثالى از براى او در نظر داشته باشد، و آفريد آنچه را آفريد بى آنكه احدى يارى او نموده باشد يا مشقتى در آن بوده باشد يا انديشه و حيله در آن نموده باشد، بلكه به محض قدرت خود آفريده پس موجود شدند، و از كتم عدم به وجود آورد پس ظاهر گرديدند، پس اوست آفريننده اى كه بجز او آفريننده اى نيست، صنعتهاى خود را محكم نمود و احسانهاى نيكو فرموده، اوست عادلى كه هرگز جور نمى كند و اوست كريمترى كه همۀ امور به او برمى گردد، و گواهى مى دهم كه اوست خداوندى كه فروتنى مى كند هر چيز نزد عظمت او، و خاضع است هر چيز براى هيبت او.

مالك ملكهاست و بلند كنندۀ فلكها است و تسخير كنندۀ آفتاب و ماه است براى

ص: 1396

منفعت خلايق كه هر يك جارى مى شوند تا وقت معلومى، پردۀ شب را بر روى روز مى كشد و پردۀ روز را بر روى شب مى كشد در حالتى كه طلب مى كند روز شب را به سرعت، در هم شكنندۀ هر متجبر معاند است و هلاك كنندۀ هر شيطان متمرد است، با او ضدى و مثلى نبوده است، يگانه است، مقصود همۀ خلق است در حوائج، والد نيست و از كسى متولد نشده است، و علتى ندارد و احدى كفو و نظير او نيست، و معبودى است يگانه و پروردگارى است بزرگوار، اراده مى كند پس بعمل مى آورد و مى خواهد پس حكم مى كند، و عالم است اشياء را پس احصا كرده است همه را، و مى ميراند و بعد از مردن زنده مى گرداند، و فقير و غنى مى گرداند، و مى خنداند و مى گرياند، و نزديك مى گرداند و دور مى افكند، و گاهى منع مى كند و گاهى عطا مى كند، مخصوص اوست پادشاهى و اوست سزاوار ستايش، نيكيها همه در دست اوست و بر همه چيز قادر است، داخل مى گرداند شب را در روز و داخل مى گرداند روز را در شب، بدرستى كه اوست غالب و آمرزنده، اجابت كنندۀ دعا است و بزرگ دهندۀ عطا است، احصا كنندۀ انفاس و پروردگار جنيان و ناس است، چيزى بر او مشكل نمى شود، و به ملال نمى آورد او را نالۀ استغاثه كنندگان و دلتنگ نمى گرداند او را الحاح الحاح كنندگان، نگاه دارندۀ صالحان است و توفيق دهندۀ رستگاران است، و مولاى مؤمنان است و پروردگار عالميان است، آن خداوند است كه مستحق است از همۀ مخلوقات خود حمد و شكر را در وقت نعمت و در وقت بلا و در هنگام شدت و رخا، و ايمان مى آورم به او و به ملائكۀ او و كتابهاى او و رسولان او، مى شنوم امر او را و اطاعت مى نمايم، و مبادرت مى كنم بسوى هر چيز كه او مى پسندد و انقياد مى نمايم قضاهاى او را براى رغبت در فرمانبردارى او و از ترس عقوبت او زيرا كه او خداوندى است كه از عذاب او ايمن نمى توان بود و از جور او نمى بايد ترسيد، اقرار مى نمايم از براى او بر خود به بندگى و گواهى مى دهم از براى او به پروردگارى، و مى رسانم آنچه وحى رسانيده است به من از بيم آنكه اگر نرسانم عقوبتى عظيم از او بر من نازل گردد كه هيچ احدى نتواند آن را دفع كردن هر چند حيلۀ او عظيم باشد زيرا كه خداوندى بجز او نيست، و بدرستى كه مرا اعلام كرده است كه اگر تبليغ ننمايم آنچه را

ص: 1397

بسوى من فرستاده است تبليغ رسالت او نكرده خواهم بود، و بتحقيق كه ضامن شده است براى من كه مرا از شر مردم محافظت نمايد، و اوست خداوند كفايت كنندۀ دشمنان و كرم نماينده براى دوستان.

وحى نموده است به سوى من كه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (1).

اى گروه مردمان! تقصير نكردم در رسانيدن آنچه فرستاده بود بسوى من، و اينك بيان مى كنم براى شما سبب نزول اين آيه را؛ سببش اين بود كه: جبرئيل نازل شد بر من سه مرتبه و در هر مرتبه از جانب حق تعالى مرا سلام رسانيد و امر نمود كه در اين مقام بايستم و اعلام نمايم هر سفيد و سياه را به آنكه على بن ابى طالب برادر من و وصىّ من و خليفۀ من است و پيشواى امّت من است بعد از من و محل او از من محل هارون است از موسى عليه السّلام مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست و او اولى به امر شما است بعد از خدا و رسول، و حق تعالى به اين مضمون آيه اى از قرآن بر من فرستاده است إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (2)يعنى: «نيست اولى به امر شما مگر خدا و رسول خدا و آن گروهى كه ايمان آورده اند به خدا، آن كسانى كه نماز را برپا مى دارند و مى دهند زكات را در وقتى كه در ركوعند.

پس حضرت فرمود: على بن ابى طالب نماز را برپا داشت و زكات داد در وقتى كه در ركوع بود و در جميع اينها غرضش رضاى الهى بود و نيتش خالص بود.

پس سؤال كردم از جبرئيل كه از جناب اقدس الهى استعفا نمايد از براى من تبليغ اين رسالت را زيرا مى دانستم پرهيزكاران كم اند و منافقان بسيارند و حيله هاى حيله كنندگان را مى دانستم و مطلع بودم بر مكرهاى استهزاء كنندگان به اسلام، آنها كه حق تعالى در كتاب خود وصف كرده ايشان را به آنكه مى گويند به زبانهاى خود چيزى را كه نيست در

ص: 1398


1- . سورۀ مائده:67.
2- . سورۀ مائده:55.

دلهاى ايشان، و گمان مى كنند كه اين سهل است و حال آنكه اين نزد خدا عظيم است؛ بسيار مرا آزار كردند تا آنكه مرا «اذن» ناميدند براى آنكه على پيوسته با من مى بود و من پيوسته رو به او داشتم و سخن او را مى شنيدم تا آنكه حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «و بعضى از منافقان گروهى اند كه ايذا مى كنند پيغمبر را و مى گويند كه اذن است -يعنى گوش به سخن هر كس مى دهد و سخن هر كس را قبول مى كند-بگو-يا محمد- كه: او گوش دهنده است آنچه را خير است براى شما، ايمان دارد به خدا و تصديق مى كند سخن مؤمنان را» .

پس حضرت فرمود: اگر خواهم نامهاى ايشان را بگويم مى توانم گفت، و اگر خواهم اشاره كنم به شخصهاى ايشان اشاره مى توانم كرد، و اگر خواهم دلالت نمايم بر ايشان مى توانم كرد، و ليكن بخدا سوگند كه در امور ايشان كرم مى ورزم و ايشان را رسوا نمى كنم و با همۀ اين احوالى كه گفتم مى دانم كه حق تعالى راضى نمى شود بغير آنكه تبليغ نمايم آنچه را فرستاده است بسوى من.

پس حضرت بار ديگر آن آيه را خواند و فرمود: أيها الناس! پس بدانيد كه خداوند عالميان على را نصب كرده است براى شما ولىّ و اولى به امر شما و امام و پيشواى شما و فرض گردانيده است اطاعت او را بر مهاجران و انصار و بر جماعتى كه متابعت ايشان كنند به احسان، و بر شهرنشين و بر باديه نشين و بر عرب و عجم و بر آزاد و بنده و بر خرد و بزرگ و بر سفيد و سياه و بر هر كه خدا را به يگانگى مى پرستد حكمش روا است و گفته اش جارى است و امرش نافذ است، هر كه مخالفت او كند ملعون است و هر كه متابعت او كند مرحوم است، و هر كه تصديق او نمايد و سخن او را بشنود و فرمان او را اطاعت نمايد حق تعالى او را مى آمرزد.

اى گروه مردمان! اين آخر ايستادنى است كه من در چنين مجمعى مى ايستم پس

ص: 1399


1- . سورۀ توبه:61.

بشنويد سخن مرا و اطاعت نماييد فرمودۀ مرا و منقاد شويد امر پروردگار خود را، بدرستى كه حق تعالى اولى به نفس شماست و آفرينندۀ شماست، پس بعد از خدا رسول او محمد اولى به امر شماست و ايستاده است و قيام نماينده به مصلحتهاى شماست و مخاطبه مى نمايد شما را به آنچه براى شما ضرور است، پس بعد از من على ولىّ شماست و پيشواى شماست به امر خداوند عالميان، بعد از او امامت در ذرّيّت من است از فرزندان او تا روزى كه خدا و رسول را ملاقات نماييد در روز قيامت، نيست حلالى مگر آنچه خدا حلال گردانيده است و نيست حرامى مگر آنچه خدا حرام كرده است، حق تعالى به من شناسانده است جميع حلال و حرام خود را و من رساننده ام آنچه خدا تعليم من كرده بود از كتاب خود از حلال و حرام خود بسوى على بن ابى طالب و همه را تعليم او نموده ام.

اى گروه مردم! هيچ علمى نيست مگر آنكه خدا آن را در من احصا كرده است، و هر علمى كه خدا تعليم من كرده است همه را من احصا كرده ام در امام متقيان على بن ابى طالب و همه را تعليم او نموده ام، و اوست امام مبين كه حق تعالى در قرآن فرموده است كه وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (1)يعنى: «همه چيز را ما احصا كرده ايم در امام ظاهركننده» .

اى گروه مردم! گمراه مشويد از او و نفرت منماييد از او و تكبر منماييد از قبول ولايت او، اوست كه هدايت مى كند شما را به حق و عمل مى كند به حق و محو مى كند باطل را و نهى مى كند از آن، و او را مانع نمى شود در راه خدا ملامت ملامت كننده اى، پس او اول كسى است كه ايمان آورد به خدا و رسول او از اين امت، و اوست كه جان خود را فداى رسول خدا كرد، و اوست كه با رسول خدا عبادت حق تعالى مى كرد در وقتى كه هيچ كس بغير از ايشان از مردان عبادت خدا نمى كرد.

اى گروه مردمان! او را تفضيل دهيد كه خدا او را تفضيل داده است، و قبول كنيد كه خدا او را نصب كرده است.

ص: 1400


1- . سورۀ يس:12.

اى گروه مردمان! او امام است از جانب خدا، قبول نمى كند خدا توبۀ كسى را كه انكار ولايت او نمايد و نمى آمرزد او را، و اين امرى است كه خدا لازم گردانيده است بر خود كه چنين كند نسبت به كسى كه مخالفت امر خدا نمايد در امر على، و آنكه او را عذاب كند عذابى عظيم ابد الآباد كه هرگز عذاب او منتهى نشود، پس حذر نماييد از مخالفت او كه اگر مخالفت او نماييد آتش افروز آتشى خواهيد بود كه آتش افروز آن مردمند و سنگ و مهيا كرده است خداوند عالميان آن را براى كافران.

أيها الناس! بخدا سوگند كه به من بشارت دادند گذشتگان از پيغمبران و مرسلان كه من خاتم پيغمبران و مرسلان و حجت خدايم بر جميع مخلوقين از اهل آسمانها و زمين، پس هر كه شك نمايد در اين او كافر است مانند كفر اهل جاهليت اولى، و كسى كه شك كند در يك گفته از گفته هاى من پس بتحقيق كه شك كرده است در جميع گفته هاى من، و هر كه شك كند در آنچه گفتم بازگشت او بسوى آتش جهنم است.

اى گروه مردمان! منت گذاشت خداوند عالميان و مرا گرامى داشت به اين فضيلت از محض فضل و احسان خود، و خداوندى بجز او نيست و او مستحق حمد است از من ابد الآباد بر همۀ احوال.

اى گروه مردمان! تفضيل دهيد على را، بدرستى كه او افضل مردم است بعد از من از مردان و زنان، به بركت ما حق تعالى روزى بر خلايق مى فرستد و ايشان را از مهالك نجات مى دهد؛ ملعون است ملعون است مغضوب است مغضوب است كسى كه رد كند بر من اين گفتۀ مرا هر چند موافق طبع او نباشد، بدرستى كه جبرئيل مرا چنين خبر داد از خداوند عالميان و مى گويد: هر كه دشمنى على را اختيار نمايد و اقرار به امامت او نكند پس بر اوست لعنت من و غضب من، پس نظر كند هر نفسى كه چه پيش مى فرستد براى فرداى خود، و بترسيد از خدا از آنكه مخالفت كنيد على را پس بلغزد قدمهاى شما بعد از آنكه ثابت بود در دين، بدرستى كه خداوند عالميان بينا است به كرده هاى شما.

اى گروه مردمان! على است «جنب اللّه» كه حق تعالى مى فرمايد كه مخالفان او در

ص: 1401

قيامت مى گويند يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ (1)يعنى: «زهى حسرت بر آنچه تقصير كردم در جنب خدا» يعنى در ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام.

اى گروه مردمان! تدبر نماييد در قرآن و بفهميد آيات آن را و نظر كنيد بسوى محكمات آن و متابعت منماييد متشابهات آن را، پس بخدا سوگند كه بيان نمى كند از براى شما آيات زجر كنندۀ آن را و واضح نمى گرداند از براى شما تفسير آن را كسى بغير آنكه من دستش را خواهم گرفت و بسوى خود بالا خواهم برد و بازوى او را بلند خواهم كرد و شما همه او را مى بينيد، و اعلام مى نمايم شما را كه هر كه من مولاى او بودم پس اينك على مولاى اوست، و او على بن ابى طالب است برادر من و وصىّ من و موالات او از جانب حق تعالى نازل شده است بر من.

اى گروه مردم! بدرستى كه على و پاكيزگان از فرزندان من ثقل كوچكتر است كه در ميان شما مى گذارم، و قرآن ثقل بزرگتر است-و ثقل چيزى را مى گويند كه تحمل آن بر طبع مردم گران باشد-پس حضرت فرمود كه: هر يك از اينها خبردهنده اند از ديگرى و هر يك موافق ديگرند و از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

و اهل بيت من امينان خدايند در ميان خلق او و حكيمان خدايند در زمين او، بدرستى كه اداى رسالت كردم و تبليغ وحى الهى نمودم و آنچه بايست شنوانيدم و آنچه بر من نازل شده بود واضح گردانيدم، بدرستى كه آنچه گفتم خدا گفته بود و من از جانب خدا رسانيدم، بدرستى كه نيست امير المؤمنين بغير اين برادرم كه در پهلوى من ايستاده است و حلال نيست پادشاهى مؤمنان براى احدى بعد از من غير او.

پس دست خود را بر بازوى آن حضرت زد و او را بلند كرد به مرتبه اى كه پاهاى او به زانوى آن حضرت مى رسيد، و در اول حال كه بر منبر بالا رفت حضرت امير عليه السّلام را بر بالاى منبر طلبيد و يك پايه پائين تر از خود بازداشت، پس فرمود:

اى معاشر مردمان! اينك على برادر من است و وصىّ من است و حفظ كنندۀ علم من

ص: 1402


1- . سورۀ زمر:56.

است و خليفۀ من است بر امت من و جانشين من است در تفسير كتاب خداوند عالميان و خوانندۀ مردم است بسوى خدا و عمل كننده است به آنچه پسنديدۀ اوست و محاربه كننده است با دشمنان خدا و دوستى كننده است بر طاعت خدا و نهى كننده است از معصيت خدا، و اوست خليفۀ رسول خدا و اوست امير مؤمنان و اوست پيشواى هدايت كننده، و اوست كشندۀ بيعت شكنندگان و جور كنندگان و از دين بدر روندگان به امر خدا.

و بدانيد كه آنچه گفتم تغيير نمى يابد و به امر پروردگار خود گفتم، خداوندا! دوست دار هر كه او را دوست دارد و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد و لعنت كن هر كه او را انكار نمايد و غضب كن بر هر كه انكار حق او كند، خداوندا! تو بر من فرستاده اى كه امامت از براى على است ولىّ تو در وقتى كه من بيان كنم آن را براى مردم و نصب كنم او را به سبب آنكه خواستى كه كامل گردانى براى بندگان خود دين ايشان را و تمام گردانى بر ايشان نعمت خود را و پسنديدى از براى ايشان دين اسلام را پس فرمودى وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اَلْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (1)يعنى: «هر كه طلب كند غير اسلام دينى را پس هرگز از او قبول نمى شود و او در آخرت از زيانكاران است» ، خداوندا! تو را گواه مى گيرم كه آنچه در اين باب فرستادى من به ايشان رساندم.

اى گروه مردمان! بدرستى كه كامل گردانيد خداوند عالميان دين شما را به امامت على، پس هر كه اقتدا ننمايد به او و به امامانى كه بعد از او هستند از فرزندان او تا روز قيامت كه عرض مى نمايند اعمال را بر خداوند عالميان، پس حق تعالى حبط مى نمايد عملهاى ايشان را و ابد الآباد در جهنم خواهند بود، سبك نمى شود از ايشان عذاب و مهلت نمى دهند ايشان را.

اى طوايف مسلمانان! اين است على بن ابى طالب يارى كننده ترين شما مرا و سزاوارترين شما به من و نزديكترين شما به من و عزيزترين شما به من، و خداوند عزيز جليل و من هر دو از او خشنوديم، و نازل نشده است آيه اى در شأن پسنديدگان مگر آنكه

ص: 1403


1- . سورۀ آل عمران:85.

در شأن او نازل شده است، و خطاب يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا در قرآن نكرده است مگر آنكه ابتدا به او نموده است و مقصود اصلى او بوده است، و هيچ آيه و وحى در قرآن فرود نيامده است مگر در شأن او، و گواهى به استحقاق بهشت در سورۀ هَلْ أَتى عَلَى اَلْإِنْسانِ (1)نداده است مگر از براى او، و آن سوره را در حق غير او نازل نگردانيده است و به آن سوره مدح نكرده است غير او را.

اى گروه مسلمانان! على است ياور دين خدا، و اوست جهادكننده در حمايت رسول خدا، و اوست پرهيزكار پاكيزه كردار و هدايت كننده و هدايت يافته، و پيغمبر شما بهترين پيغمبران است و وصىّ شما بهترين اوصياى ايشان است و فرزندان او بهترين اوصياى پيغمبرانند.

اى طوايف مردمان! ذرّيّت هر پيغمبرى از صلب او بوده اند و ذرّيّت من از صلب على.

اى طوايف مردمان! بدرستى كه شيطان آدم را از بهشت بيرون كرد به حسد، پس حسد مبريد بر على كه حبط مى شود اعمال شما و مى لغزد از راه ايمان قدمهاى شما و بدرستى كه آدم را فرو فرستادند به زمين به سبب يك خطا و حال آنكه او برگزيدۀ خداوند جليل بود، پس چگونه خواهد بود حال شما در مخالفت حق تعالى و حال آنكه شما آنانيد كه مى دانيد و از شما جمعى هستند كه دشمن خدايند، بدرستى كه دشمن نمى دارد على را مگر بدبختى و دوست نمى دارد على را مگر پرهيزكارى و ايمان نمى آورد به على مگر مؤمنى كه ايمان خود را از براى خدا خالص گردانيده باشد، بخدا سوگند ياد مى كنم كه در شأن على نازل شده سورۀ عصر.

اى گروه مردمان! بدرستى كه خدا را گواه گرفتم و رسالت خود را به شما رسانيدم و نيست بر رسول بغير از رسانيدن هويدا.

اى گروه مردمان! بترسيد از خدا چنانكه حقّ ترسيدن است و مميريد مگر با دين اسلام.

ص: 1404


1- . سورۀ انسان:1.

اى گروه مردمان! ايمان بياوريد به خدا و رسول او و به آن نورى كه با او نازل گرديده است كه آن على بن ابى طالب است.

اى گروه مردمان! نور از جانب خداوند عالميان در من جارى شده است، پس در على بن ابى طالب، پس در نسل او كه امامان به حقّند تا قائم مهدى كه اخذ مى كند به حق خدا و به هر حقى كه ما را بوده است زيرا كه خداوند عالميان ما را حجتى گردانيده است بر تقصير كنندگان و معاندان و مخالفان و خيانتكاران و گناهكاران و ستمكاران از جميع عالميان.

اى گروه مردمان! شما را اعلام مى كنم كه منم رسول خدا كه گذشته اند پيش از من رسولان او، آيا اگر من بميرم يا كشته شوم از پس پشت برخواهيد گشت و مرتد خواهيد شد؟ و كسى كه از دين برگردد هيچ ضرر به خدا نمى رساند، بزودى جزا خواهد داد شكر كنندگان را. بدانيد كه على موصوف است به صبر و شكر، پس بعد از او فرزندان او كه از صلب اويند به اين صفات موصوفند.

اى گروه مسلمانان! منت مگذاريد بر خدا اسلام خود را پس غضب مى كند بر شما و در مى يابد شما را به عذابى عظيم از نزد خود، بدرستى كه او بر صراط جزا دهندۀ كافران است.

اى طوايف مسلمانان! بعد از من پيشوايى چند خواهند بود كه مردم را بخوانند بسوى جهنم و در روز قيامت ايشان يارى كرده شده نخواهند بود؛ اى گروه مردم! خدا و من از ايشان بيزاريم.

اى گروه مردمان! بدرستى كه اين پيشوايان ضلالت و ياوران ايشان و پيروان ايشان و اتباع ايشان در پايين ترين دركات جهنم اند و بد جايى است جايگاه متكبران، بدرستى كه ايشان اصحاب صحيفه اند، پس نظر كنند به صحيفۀ خود كه چه نوشته اند.

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: مردم نفهميدند كه مراد از صحيفه كدام است مگر جماعت قليلى از ايشان كه در آن صحيفه شريك بودند، و مراد آن صحيفه اى است كه در همين سفر منافقان در پيش كعبه نوشتند و با يكديگر عهد كردند كه نگذارند كه خلافت در

ص: 1405

على بن ابى طالب قرار يابد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى طوايف مسلمان! بدرستى كه من مى سپارم خلافت را امانتى و وراثتى در فرزندان خود تا روز قيامت، و بتحقيق كه رساندم آنچه مأمور به آن بودم تا حجتى گردد بر هر كه حاضر است و هر كه غايب است و بر هر احدى از آنها كه حاضر هستند و از آنها كه حاضر نيستند خواه متولد شده باشند و خواه نشده باشند، پس بايد كه برسانند حاضران به غايبان و پدران به فرزندان تا روز قيامت، و زود باشد كه خلافت مرا غصب نمايند و پادشاهى گردانند، خدا لعنت كند غصب كنندگان را و اعانت كنندگان ايشان را، و در آن وقت مستحق اين خطاب عقوبت مآب مى گردند كه سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ اَلثَّقَلانِ (1)يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ (2).

اى گروه مردمان! خداوند عالميان نخواهد گذاشت شما را تا جدا گرداند خبيث را از طيب-يعنى منافق را از مؤمن-و حق تعالى شما را مطّلع بر غيب نگردانيده است، و تا فتنه نشود مؤمن و منافق را نخواهيد شناختن.

اى گروه مردمان! هيچ قريه اى نيست مگر آنكه خدا هلاك كننده است اهل آن را به سبب تكذيب كردن ايشان پيغمبران خود را، چنين هلاك مى گرداند خدا شهرهايى را كه اهل آنها ستمكارانند چنانكه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است، و اين امام شماست و اولى به امر شماست و او محل وعده هاى خدا است كه وعده نموده است براى او در رجعت و در قيامت و خدا راست مى گرداند وعدۀ خود را.

اى گروه مردمان! بتحقيق كه لغزيدند پيش از شما اكثر پيشينيان و خدا هلاك كرد پيشينيان را و هلاك خواهد گردانيد آيندگان را.

اى گروه مردمان! بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرد و نهى كرد و من امر كردم على را و نهى نمودم او را و دانست اوامر و نواهى را از جانب پروردگار خود، پس بشنويد امر على

ص: 1406


1- . سورۀ الرحمن:31.
2- . سورۀ الرحمن:35.

را تا سالم گرديد از مخاوف دنيا و عقبى، و اطاعت نماييد او را تا هدايت يابيد بسوى دين خدا و منتهى شويد در نهى او تا به رشد و صلاح برآييد و بازگرديد بسوى مراد او و از راه حق او بسوى راههاى ديگر پراكنده مشويد.

اى گروه مردمان! منم صراط مستقيم خدا كه حق تعالى شما را امر كرده است به اطاعت آن، پس على بعد از من، پس فرزندان من كه از صلب اويند امامان و پيشوايانند و هدايت مى نمايند به حق، و به حق در ميان مردم عدالت مى كنند. پس حضرت سورۀ حمد را تا آخر تلاوت نمود و فرمود كه: اين سوره در ميان ايشان نازل شده است و همۀ ايشان را فرا گرفته است و مخصوص ايشان است، ايشانند دوستان خدا و ترسى و بيمى بر ايشان نيست و اندوهناك نمى شوند در قيامت و بدرستى كه ايشانند حزب خدا و حزب خدا رستگارانند.

و بدانيد دشمنان على اهل شقاقند كه تجاوز از حق نموده اند و برادران شياطينند كه القا مى كنند بعضى از ايشان بسوى بعضى سخن باطل را كه زينت داده اند براى آنكه يكديگر را فريب دهند، و بدرستى كه دوستان على و ذرّيّت او مؤمنانى چندند كه حق تعالى وصف كرده است ايشان را در اين آيه لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ (1)يعنى: «نمى يابى گروهى را كه ايمان آورده اند به خدا و روز قيامت كه دوستى كنند با كسى كه دشمنى كند با خدا و رسول او، و هر چند بوده باشند پدران ايشان يا پسران ايشان يا برادران ايشان يا عشيره و خويشان ايشان» ، و بدرستى كه دوستان، مؤمنانند كه حق تعالى وصف كرده است ايشان را در اين آيه اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2)يعنى: «آنان كه ايمان آوردند و نپوشانيدند ايمان خود را به ستمى، اين جماعت مر ايشان راست ايمنى و ايشانند هدايت يافتگان» ، باز فرمود: «بدرستى كه دوستان ايشان آنانند

ص: 1407


1- . سورۀ مجادله:22.
2- . سورۀ انعام:82.

كه داخل بهشت مى شوند ايمنان و استقبال مى نمايند ملائكه ايشان را به سلام و خطاب مى نمايند ايشان را كه خوش آمديد پس داخل شويد در بهشت كه جاويد بمانيد در آن» (1)، و بدرستى كه اولياى ايشان آنانند كه حق تعالى مى فرمايد كه: «داخل بهشت مى شوند بى حساب» (2)، و بدرستى كه دشمنان ايشان آتش افروز جهنمند و دشمنان ايشان آنانند كه مى شنوند از جهنم صداى مهيب و مى بينند از آن جوشيدنى غريب «هرگاه كه داخل مى شوند در جهنم امتى لعنت مى كنند امت ديگر را» (3)، بدرستى كه دشمنان ايشان آنهايند كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده است: «هرگاه كه مى اندازند در جهنم فوجى را سؤال مى نمايند از ايشان خازنان جهنم كه: آيا نيامد بسوى شما ترساننده اى؟ گويند: بلى بتحقيق كه آمد بسوى ما ترساننده اى پس تكذيب او كرديم و گفتيم: دروغ مى گوييد خدا چيزى نفرستاده است» (4)، و بدرستى كه دوستان ايشان «آنانند كه مى ترسيدند از پروردگار خود به سبب امرى چند كه غايب است از ديده هاى ايشان، ايشان راست آمرزش گناهان و اجرى بزرگ» (5).

اى گروه مردمان! چه بسيار تفاوت است ميان جهنم و بهشت، پس دشمن ما كسى است كه خدا او را مذمت و لعنت كرده است، و دوست ما كسى است كه خدا او را مدح كرده است و دوست داشته است.

اى گروه مردمان! منم ترساننده و على است هدايت كننده، چنانكه حق تعالى فرموده است إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (6).

اى گروه مردمان! من پيغمبرم و على وصىّ من است، و بدرستى كه خاتم امامان از

ص: 1408


1- . اشاره به آيۀ 73 سورۀ زمر.
2- . اشاره به آيۀ 40 سورۀ غافر.
3- . اشاره به آيۀ 38 سورۀ اعراف.
4- . ترجمۀ آيۀ 8 و 9 سورۀ ملك.
5- . ترجمۀ آيۀ 12 سورۀ ملك.
6- . سورۀ رعد:7.

ماست و اوست قائم به حق و مهدى، و بدرستى اوست غالب شونده بر همۀ دينها و اوست انتقام كشندۀ از ستمكاران و اوست فتح كنندۀ قلعه ها و خراب كنندۀ آنها، اوست كشندۀ هر قبيله از مشركان و اوست طلب كنندۀ هر خونى كه از دوستان خدا ريخته شده و طلب آن نكرده اند، و اوست يارى كنندۀ دين خدا، و اوست آب برگيرنده از درياى بى پايان علوم حق تعالى، و اوست قسمت كننده براى هر صاحب فضيلتى در خور فضيلت او و براى هر جاهلى در خور جهل او، و اوست پسنديدۀ خدا و برگزيدۀ او، و اوست وارث جميع علوم و احاطه كنندۀ به آنها، و اوست خبر دهنده از جانب پروردگار خود، و اوست صاحب رشد درست كردار، و اوست كه حق تعالى امر امت را به او گذاشته است، و اوست كه بشارت داده اند به او هر كه پيش از او گذشته است، و اوست كه حجتش باقى است و بعد از او حجتى نيست و هيچ حقى نيست مگر آنكه با اوست و هيچ نورى نيست مگر آنكه نزد اوست، و اوست كه هيچ كس بر او غالب نمى گردد و هيچ كس بر او يارى نمى يابد، اوست ولىّ خدا در زمين و حكم كنندۀ خدا در ميان خلق و امين خدا در آشكار و پنهان.

اى گروه مردمان! بيان كردم از براى شما و فهمانيدم شما را و اينك على بعد از من به شما مى فهماند، و بدانيد كه بعد از انقضاء خطبۀ خود مى خوانم شما را كه دست بر دست من زنيد براى بيعت او و اقرار كردن به امامت او پس بعد از من دست بر دست او بزنيد و با او بيعت نماييد، و بدانيد كه من با خدا بيعت كرده ام و على با من بيعت كرده است و من شما را امر مى كنم از جانب حق تعالى كه با على بيعت كنيد، پس كسى كه بشكند اين بيعت را ضرر آن به خودش مى رسد و كسى كه وفا كند به آنچه با خدا بر آن عهد كرده است پس بزودى خواهد داد به او خدا مزدى بزرگ.

اى گروه مردمان! بدرستى كه حج و عمره از شعاير دين خداست، پس اى گروه مردم حج كنيد خانۀ كعبه را كه هيچ اهل بيتى به حج نرفتند مگر آنكه مستغنى شدند، و هيچ خانه آباده اى تخلف از حج نكردند مگر آنكه فقير و محتاج شدند.

اى گروه مردم! هيچ مؤمنى در عرفات وقوف نكرده است مگر آنكه حق تعالى گناهان گذشتۀ او را تا آن روز آمرزيده است، و چون حج را تمام كند عمل را از سر مى گيرد.

ص: 1409

اى گروه مردمان! حاجيان را خدا يارى مى كند و آنچه خرج مى كنند خدا عوض كرامت مى فرمايد و خدا ضايع نمى گرداند اجر نيكوكاران را.

اى گروه مردمان! حج كنيد خانۀ كعبه را با كمال دين و دانايى از مسائل آن، و برمگرديد از مشاعر حج و مواقف آن مگر با توبه و پشيمانى و ترك كردن گناهان.

اى گروه مردمان! برپا داريد نماز را و ادا كنيد زكات را چنانكه خدا شما را امر كرده است كه اگر مدت بر شما بسيار بگذرد و به آن سبب تقصير كنيد در محافظت احكام دين يا فراموش كنيد آنها را بى تقصيرى، پس على ولىّ شماست و بيان مى كند از براى شما احكام دين شما را، و او و آن كسى كه خدا او را آفريده است از من و از او خبر مى دهند شما را به آنچه سؤال كنيد از آن و بيان مى كنند از براى شما آنچه را ندانيد، بدرستى كه حلال و حرام زياده از آن است كه من احصا نمايم آنها را و بشناسانم آنها را به شما و امر كنم به همۀ حلالها و نهى كنم از همۀ حرامها در يك مقام و يك مجلس، پس مأمور شده ام در اين وقت كه بيعت بگيرم از شما و دست بر دست شما بزنم بلكه قبول كنيد آنچه را آورده ام از جانب خدا در باب على بن ابى طالب كه امير المؤمنين است و امامان بعد از او كه ايشان از من و از على بهم مى رسند، ايشان امامان خلقند تا روز قيامت و قائم ايشان از ايشان است كه حكم مى كند به حق.

اى گروه مردمان! هر حلالى كه دلالت كردم شما را بر آن و هر حرامى كه شما را نهى كردم از آن پس من از آن برنگشته ام و تبديل نكرده ام، پس ياد آوريد آنها را و حفظ كنيد و يكديگر را به آنها وصيت نماييد و آنها را بدل مكنيد و تغيير مدهيد، و برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و امر كنيد به نيكيها و نهى كنيد از بديها، و بدانيد كه سر عملهاى شما امر به معروف و نهى از منكر است؛ پس بشناسانيد هر كه را حاضر نبوده در اين مقام به آنچه گفتم و سخنان مرا به ديگران برسانيد زيرا كه آنچه گفتم به امر پروردگار شما گفتم، و امر به معروف و نهى از منكر نمى باشد مگر با امام معصومى.

اى گروه مردم! قرآن شما را مى شناساند و دلالت مى نمايد كه ائمه بعد از على بن ابى طالب از فرزندان اويند و من بيان كردم كه ايشان از من و از على اند چنانكه حق تعالى

ص: 1410

در قصۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام فرموده است وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ (1)يعنى:

«گردانيد خداوند عالميان خلافت را كلمه اى كه باقى است در عقب او» ؛ پس از اين آيه ظاهر شد كه مى بايد خلافت هميشه در نسل حضرت ابراهيم بوده باشد و ذرّيّت امير المؤمنين عليه السّلام از نسل ابراهيم اند، و محتمل است كه ضمير «عقبه» به حسب تأويل قرآنى راجع به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام باشد.

پس حضرت فرمود: من نيز بيان كردم از براى شما كه هرگز گمراه نمى شويد تا متمسك باشيد به قرآن و ايشان.

اى گروه مردمان! بپرهيزيد از مخالفت خدا و بترسيد از عذاب او و حذر نماييد از قيامت چنانكه حق تعالى فرموده است إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ (2)و به ياد آريد مردن را و حساب روز قيامت را و ترازوهاى اعمال را و محاسبه نمودن كرده هاى بندگان را نزد خداوند عالميان و ثواب و عقاب الهى را، پس هر كه حسنه بياورد در قيامت ثواب مى برد و هر كه با سيئه بيايد او را در بهشت نصيبى نيست؛ و در اخبار ديگر وارد شده است كه مراد از سيئه، عداوت امير المؤمنين است (3).

اى گروه مردمان! شما زياده از آنيد كه همه به دست خود با من بيعت توانيد كرد، پس حق تعالى مرا امر كرده است كه از زبانهاى شما همه اقرار بگيرم به آنچه بر خود لازم گردانيديد و از شما پيمان گرفتم از براى على بن ابى طالب از پادشاهى مؤمنان و از براى آنها كه مى آيند بعد از على از امامانى كه از من و از او بهم مى رسند چنانكه من شما را اعلام كردم كه ذرّيّت من از صلب او خواهند بود پس همۀ شما بگوييد كه ما شنوندگانيم و اطاعت كنندگانيم و راضى ايم و انقياد مى نماييم آنچه را رسانيدى به ما از پروردگار ما و پروردگار خود در امر على و امر فرزندان او كه از صلب او بهم مى رسند از امامان، با تو بيعت مى كنيم در اين امر به دلهاى خود و جانهاى خود و به زبانهاى خود و دستهاى خود،

ص: 1411


1- . سورۀ زخرف:28.
2- . سورۀ حج:1.
3- . تفسير قمى 2/131؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/411.

و بر اين اعتقاد زندگانى مى كنيم و بر اين اعتقاد مى ميريم و بر اين اعتقاد مبعوث مى شويم در قيامت، و تغيير نخواهيم داد و تبديل نخواهيم كرد و شكى و ريبى در آن نداريم و برنمى گرديم از عهد خود و نمى شكنيم پيمان خود را، و اطاعت مى كنيم آنچه ما را پند دادى در امامت امير مؤمنان و امامت امامان بعد از او كه ياد كردى كه از فرزندان تو و از فرزندان اويند و اول ايشان حسن و حسين اند و بعد از ايشان آنها كه از ذرّيّت حسين اند كه حق تعالى براى امامت نصب كرده است، و بگوييد كه اطاعت كرديم خدا را و تو را و على را و امامان از ذرّيّت على را به آنچه گفتى، عهدى و پيمان محكمى گرفته شده است براى امير المؤمنين و ائمۀ بعد از او از دلهاى خود و جانهاى خود و زبانهاى ما و بيعت دستهاى ما، طلب نمى كنيم به آنچه گفتيم بدلى و در خاطر خود نمى يابيم كه از اين اعتقاد برگرديم هرگز، و خدا را گواه مى گيريم و خدا كافى است براى شهادت و تو نيز بر ما گواهى بر اين بيعت و گواهى مى گيريم هر كه اطاعت خدا كرده است از آنها كه ظاهرند نزد ما و پنهانند از ما و ملائكۀ خدا و لشكرهاى خدا و بندگان خدا را و خدا بزرگتر است از هر شاهد و گواهى.

اى گروه مردمان! چه مى گوييد؟ ! بدرستى كه حق تعالى هر صدائى را مى داند و سرّ و پنهان هر نفسى را مى داند، پس هر كه هدايت يابد براى خود هدايت يافته است و هر كه گمراه شود ضرر گمراهى به او عايد مى گردد، و هر كه بيعت كند با خدا بيعت كرده است، دست رحمت خدا بر بالاى دستهاى ايشان است.

اى گروه مردمان! پس از خدا بترسيد و بيعت كنيد با على امير مؤمنان و با حسن و حسين و ائمه بعد از حسين كه ايشان كلمۀ باقى اند تا روز قيامت، خدا هلاك مى گرداند هر كه را مكر كند و رحم مى كند هر كه را وفا كند، و هر كه بيعت را بشكند ضررش به او عايد مى گردد، و هر كه وفا كند به بيعت مزد عظيم از حق تعالى مى يابد.

اى گروه مردمان! بگوييد آنچه گفتم به شما و سلام كنيد بر على به امارت و پادشاهى مؤمنان و بگوييد: شنيديم و اطاعت كرديم و از تو طلب مى نماييم آمرزش تو را اى پروردگار ما و بسوى توست بازگشت ما، و بگوييد: حمد و سپاس خداوندى را كه هدايت

ص: 1412

كرد ما را و نبوديم ما كه هدايت بيابيم اگر هدايت نمى كرد ما را خدا.

اى گروه مردمان! بدرستى كه فضايل على بن ابى طالب كه نزد خداوند عالميان مكنون است و آنچه از آن در قرآن مجيد بيان فرموده است زياده از آن است كه در يك مقام و يك مجلس احصاى آنها توانم نمود، پس هر كه خبر دهد شما را به فضايل او و بشناساند شما را تصديق او بكنيد.

اى گروه مردمان! هر كه اطاعت كند خدا و رسول او را و على را و امامان از ذرّيّت او را كه ذكر كردم ايشان را، پس رستگار شده است رستگارى عظيم.

اى گروه مردمان! سبقت گيرندگان بسوى بهشت و درجات عاليۀ آن آنانند كه سبقت گيرند بسوى بيعت او و موالات او و سلام كردن بر او به امارت مؤمنان، ايشانند مقربان و فايز گرديده اند به رحمتهاى عظيم در جنّات نعيم.

اى گروه مردمان! بگوييد سخنى را كه خدا را از شما راضى مى گرداند، پس اگر كافر شويد شما و جميع آنها كه در زمينند هيچ ضرر به خداوند عالميان نمى رسد.

خداوندا! بيامرز مردان مؤمن و زنان مؤمنه را كه ايمان آوردند به آنچه من ادا كردم و امر نمودم، و غضب كن بر مردان كافر و زنان كافره كه انكار نمايند آنچه را گفتم و ايشان را هلاك گردان؛ و الحمد للّه رب العالمين.

پس همۀ صحابه آوازها بلند كردند و گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم آنچه ما را به آن امر كردند خدا و رسول او به دلهاى خود و جانهاى خود و زبانهاى خود و دستهاى خود و جميع اعضاى خود. و همگى جمع شدند برگرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و همه مصافحه كردند و بيعت كردند، پس اول كسى كه دست بر دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زد و به ولايت امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كرد ابو بكر بود، و بعد از او عمر، و بعد از او ابو عبيده جراح، و بعد از او سالم مولاى حذيفه، و بعد از او سعيد بن العاص كه اينها اصحاب صحيفۀ ملعونه بودند؛ و محتمل است كه عثمان بجاى يكى از اينها باشد. و بعد از آن ساير مهاجران و انصار و باقى مردم تا آخر ايشان و همه به حسب مراتب خود بيعت كردند، و بيعت آن روز كشيد تا وقت نماز شام و حضرت نماز شام و خفتن را با يكديگر بجا آورد

ص: 1413

و باز مشغول بيعت شدند، و تا سه روز اين بيعت ممتد شد تا آنكه همۀ حاضران بيعت كردند، و هر گروهى كه بيعت مى كردند حضرت مى فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه تفضيل داد ما را بر جميع عالميان. پس به اين سبب دست به دست دادن و بيعت كردن سنّتى شد در ميان خلفا حتى آنها كه حقى در خلافت نداشتند و غصب خلافت كردند باز چنين از مردم بيعت مى گرفتند (1).

در كتاب ارشاد القلوب و غير آن مذكور است كه: مردى از انصار در وقت وفات حذيفة بن اليمان در مداين نزد او حاضر شد و از احوال غاصبان خلافت و منقلبان امت سؤال نمود، حذيفه بعد از سخنى چند گفت: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خداوند عالميان مأمور به حج گرديد مناديان به اطراف و نواحى مدينه و ساير بلاد و قرى و بوادى فرستاد كه مردم را براى حج طلب نمايند، و چون مردم جمع شدند و متوجه حج گرديدند و مناسك حج را تعليم ايشان نمود پس چون از اعمال حج فارغ شد جبرئيل نازل شد و اول سورۀ عنكبوت را آورد و گفت يا محمد بخوان: بسم اللّه الرحمن الرحيم الم.

أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (2) يعنى: «آيا گمان مى برند مردم كه واگذاشته مى شوند ايشان به آنكه گفتند ايمان آورديم و ايشان امتحان كرده شده نخواهند شد، و بتحقيق كه امتحان كرديم آنان را كه پيش از ايشان بودند پس البته ظاهر خواهد گردانيد خدا آنان را كه راست گفتند در دعوى ايمان و البته ظاهر خواهد گردانيد دروغگويان را، آيا گمان مى كنند آنان كه كارهاى بد مى كنند كه سبقت خواهند گرفت بر ما و ما عاجز خواهيم گرديد در جزا دادن ايشان، بد حكمى است مى كنند ايشان» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! اين فتنه كدام است؟

ص: 1414


1- . اليقين 343-361؛ احتجاج 1/133-161؛ روضة الواعظين 89-99.
2- . سورۀ عنكبوت:1-4.

جبرئيل گفت: يا محمد! حق تعالى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه من نفرستاده ام پيغمبرى را مگر آنكه او را امر كرده ام در وقتى كه اجل او منقضى شده است اينكه خليفه گرداند در ميان امت خود كسى را كه قائم مقام او باشد و زنده دارد در ميان ايشان سنتهاى آن پيغمبر و احكام او را، پس آنان كه اطاعت مى نمايند رسول خدا را در آنچه امر مى نمايد ايشان را به آن، راستگويانند كه خدا فرموده است در اين آيه، و آنها كه مخالفت امر او مى نمايند دروغگويانند در دعوى ايمان، و بتحقيق كه نزديك شده است رفتن تو بسوى پروردگار تو و بهشت او و حق تعالى امر مى نمايد تو را كه نصب نمائى براى امت خود بعد از خود على بن ابى طالب را و وصيت نمائى بسوى او، پس او خليفه اى است كه قائم است به امر رعيت و امت تو خواه اطاعت او نمايند و خواه معصيت او كنند و فرمان او نبرند چنانكه خواهند كرد؛ پس اين است فتنه كه اين امت به آن امتحان كرده مى شوند، و حق تعالى تو را امر مى نمايد كه تعليم او نمائى آنچه را تعليم تو كرده است و از او طلب نمائى كه حفظ كند جميع آن چيزهايى را كه خدا از تو طلب حفظ آنها نموده است، و به او بسپارى جميع امانتهاى خود را كه اوست امين مؤتمن.

اى محمد! تو را برگزيدم از ميان بندگان خود كه پيغمبر من باشى و برگزيدم او را كه وصىّ تو باشد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و يك شب و يك روز با او خلوت كرد و هر علم و حكمت كه حق تعالى به او سپرده بود همه را تعليم او نمود و آنچه جبرئيل وحى كرده بود در اين باب همه را به آن حضرت گفت، و اين در روز نوبت عايشه بود، پس عايشه گفت كه: بسيار طولانى شد خلوت تو با على در اين روز، پس حضرت رو از او گردانيد و متوجه جواب او نگرديد.

عايشه گفت كه: چرا رو از من مى گردانى و مرا خبر نمى دهى به امرى كه شايد صلاح من در آن باشد؟

حضرت فرمود كه: راست گفتى، آن امرى است كه صلاح است براى كسى كه حق تعالى او را سعادتمند گرداند و توفيق قبول آن بيابد و ايمان به آن بياورد، و من مأمور

ص: 1415

شده ام كه جميع مردم را بسوى آن امر بخوانم و در وقتى كه قيام به آن امر خواهم نمود تو مطلع خواهى شد.

عايشه گفت: يا رسول اللّه! چرا الحال مرا خبر نمى دهى كه پيش از ديگران به آن اقدام نمايم و اخذ نمايم به آنچه صلاح من در آن است؟

حضرت فرمود: من تو را خبر مى دهم، بايد كه حفظ نمايى آن را و پنهان دارى آن را تا وقتى كه به همۀ مردمان بگويم، پس اگر حفظ نمايى و افشا نكنى حق تعالى تو را از شرّ دنيا و آخرت حفظ خواهد كرد و تو را اين فضيلت خواهد بود به سبقت گرفتن و مسارعت نمودن بسوى ايمان به خدا و رسول، و اگر ضايع گردانى آن را و ترك نمايى رعايت آن چيزى را كه به تو القا مى نمايم از اين امر، كافر خواهى شد به پروردگار خود و ثوابهاى تو حبط خواهد شد و از تو بيزار خواهد گرديد امان خدا و امان رسول خدا و از جملۀ زيانكاران خواهى بودن و از عمل تو هيچ ضررى به خدا و رسول او نخواهد رسيد.

پس عايشه ضامن شد كه حفظ نمايد آن را و افشا نكند و ايمان بياورد به آن و رعايت آن بكند؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: حق تعالى مرا خبر داده است كه عمر من منقضى شده و امر كرده است مرا كه على را علمى و نشانه اى گردانم در ميان مردم و او را در ميان ايشان امام و پيشوا گردانم و او را خليفۀ خود سازم چنانكه پيغمبران گذشته اوصياى خود را خليفه گردانيدند، و من اطاعت امر پروردگار خود مى نمايم و فرمودۀ او را بعمل مى آورم، پس بايد كه اين راز را در سويداى دل خود پنهان دارى تا هنگامى كه حق تعالى مرا رخصت دهد كه اين امر را ظاهر گردانم.

عايشه ضامن همۀ اينها شد و حق تعالى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مطلع گردانيده بود به هر خيانتى كه عايشه و حفصه و پدرهاى ايشان در اين باب كردند؛ پس عايشه بزودى آن خبر را به حفصه گفت و هر يك آن راز را به پدر خود گفتند، پس با يكديگر مجتمع شدند و فرستادند بسوى جماعت طلقا و منافقان و ايشان را از اين خبر مطلع گردانيدند. پس بعض از آنها به بعضى گفتند: محمد مى خواهد در امر خلافت به سنّت كسرى و قيصر عمل نمايد كه هميشه خلافت در ذرّيّۀ او باشد تا روز قيامت، بخدا سوگند كه شما را در زندگانى

ص: 1416

بهره اى نخواهد بود اگر خلافت به على برسد، بدرستى كه محمد با شما به ظاهر شما عمل مى كرد و على با شما معامله خواهد كرد به آنچه در خاطر خود از شما مى يابد، پس نيكو نظر كنيد و تفكر نماييد براى خود در اين امر و پيشتر آنچه رأى شماست در اين باب قرار دهيد.

در اين باب سخن در ميان ايشان بسيار جارى شد و مخاطبات بسيار گذشت و تدبيرات بسيار نمودند تا آنكه اتفاق نمودند بر آنكه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر عقبۀ هرشى (1)؛ و پيشتر نيز اين عمل را كردند در غزوۀ تبوك و حق تعالى در آنجا دفع شرّ ايشان را از پيغمبر خود كرد؛ و مكرر منافقان اجتماع نمودند و توطئه كردند كه آن حضرت را بناگاه هلاك كنند يا زهرى به او بخورانند و ايشان را ميسر نشد. پس در اين وقت دشمنان آن حضرت از منافقان قريش و جمعى كه به ضرب شمشير اظهار اسلام كرده بودند و منافقان انصار و آنهايى كه در خاطر داشتند مرتد شوند و از دين برگردند از اهل مدينه و غير آن اتفاق نمودند بر قتل آن حضرت و با يكديگر پيمان بستند و همسوگند شدند كه رم دهند ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر عقبه و ايشان چهارده نفر بودند، و حضرت چنين عزم داشت كه چون به مدينه آيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را به امامت نصب نمايد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى تعجيل در اين امر دو شبانه روز متصل حركت فرمود و در روز سوم جبرئيل آخر سورۀ حجر را براى آن حضرت آورد فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ.

عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ. فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ. إِنّا كَفَيْناكَ اَلْمُسْتَهْزِئِينَ (2) يعنى: «البته سؤال خواهيم كرد از ايشان همه از آنچه مى كردند پس ظاهر گردان آنچه را مأمور به آن گرديده اى، و رو بگردان از مشركان بدرستى كه ما كفايت كرديم از تو شرّ آنها را كه به تو استهزاء مى نمايند» ، پس حضرت بار كرد و به سرعت حركت مى فرمود كه بزودى داخل مدينه شود و على را خليفۀ خود گرداند؛ چون شب چهارم شد در آخر شب

ص: 1417


1- . در مصدر «عقبۀ هريش» و در معجم البلدان 5/397 آمده است كه: هرشى گردنه اى است در راه مكه نزديك جحفه.
2- . سورۀ حجر:92-95.

جبرئيل بر آن جناب نازل شد و آيۀ يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ تا إِنَّ اَللّهَ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْكافِرِينَ (1)را آورد-حذيفه گفت: مراد از كافران آنهايند كه قصد قتل آن حضرت كرده بودند-پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! نمى بينى كه من چنين به سرعت مى روم كه بزودى داخل مدينه شوم و فرض گردانم ولايت على را بر حاضر و غائب؟

جبرئيل گفت: حق تعالى تو را امر مى نمايد كه فردا ولايت على را بر مردم لازم گردانى در وقتى كه فرود آئى.

حضرت فرمود: چنين باشد، فردا چنين خواهم كرد ان شاء اللّه.

پس در آن وقت حضرت امر فرمود بار كردند و سير فرمود تا به غدير خم رسيد و در آنجا نزول فرمود و با مردم نماز گزارد و امر فرمود كه مردم جمع شوند، پس امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و دست چپ او را به دست راست خود گرفت و آن حضرت را بلند كرد و به آواز بلند نداى ولايت آن جناب را در ميان مردم در داد و اطاعت او را بر همه واجب گردانيد و امر نمود ايشان را كه از او تخلف نورزند بعد از آن حضرت، و ايشان را خبر داد كه آنچه مى گويد از جانب حق تعالى است و به ايشان فرمود: آيا نيستم من اولى و سزاوارتر به مؤمنين از جانهاى ايشان؟

همه گفتند: بلى يا رسول اللّه.

پس فرمود: هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست؛ پس فرمود: «اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» پس امر كرد مردم را كه با آن حضرت بيعت كنند، پس همه با او بيعت كردند و هيچ يك سخنى با ايشان نگفتند، و ابو بكر و عمر پيشتر رفته بودند به جحفه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و ايشان را برگردانيد و چون آمدند روترش كرده و به ايشان فرمود: اى پسر قحافه! و اى عمر! بيعت كنيد با على كه او ولىّ امر امامت است بعد از من.

ص: 1418


1- . سورۀ مائده:67.

ايشان گفتند: آيا اين امر از جانب خدا و رسول است؟

فرمود: بلى، از جانب خدا و رسول است، بيعت كنيد.

پس ايشان بيعت كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روانه شد و در بقيۀ آن روز و آن شب حركت فرمود تا آنكه نزديك به عقبۀ هرشى رسيدند، و آن منافقان پيشتر رفتند و بر سر آن عقبه ايستادند و با خود دبه ها برده بودند و در ميان دبه ها را پر از سنگريزه كرده بودند.

حذيفه گفت: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزديك عقبه رسيد مرا و عمار را طلبيد، و عمار را امر كرد كه سر ناقه را بگيرد و بكشد، و مرا امر نمود كه در عقب ناقه باشم تا آنكه بر سر آن عقبه رسيديم و آن منافقان در عقب ما بودند و دبه ها را در زير پاهاى ناقۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيدند، پس ناقه ترسيد و نزديك بود كه رم كند و حضرت را بيندازد، حضرت ناقه را صدا زد كه: ساكن باش كه بر تو باكى نيست، پس حق تعالى ناقه را به سخن آورد و به لغت عربى فصيح گفت: بخدا سوگند يا رسول خدا كه دستهاى خود را از جاى خود حركت نمى دهم و پاهاى خود را از جاى خود حركت نمى دهم در حالتى كه تو در پشت من باشى. پس آن منافقان به نزديك ناقه آمدند كه آن را بيندازند، پس من و عمار شمشيرها كشيديم و رو به ايشان دويديم و شب بسيار تارى بود، پس آن ملاعين برگشتند و نااميد شدند از آنچه تدبير كرده بودند، پس من گفتم: يا رسول اللّه! كيستند اين جماعت كه چنين اراده نسبت به تو مى كنند؟

حضرت فرمود: اى حذيفه! اينها منافقانند در دنيا و آخرت.

من گفتم: يا رسول اللّه! چرا نمى فرستى گروهى را كه سرهاى ايشان را بياورند؟

حضرت فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است كه متعرض ايشان نگردم و نمى خواهم كه مردم بگويند آنكه دعوت كرد گروهى از قوم خود و اصحاب خود را بسوى دين خود پس قبول دعوت او نمودند و به معونت ايشان با دشمنان خود جنگ كرد و چون بر دشمنان غالب گرديد ايشان را كشت، و ليكن واگذار ايشان را اى حذيفه كه حق تعالى در قيامت جزاى ايشان را خواهد داد و اندك مهلتى ايشان را در دنيا مى دهد پس مضطر خواهد گردانيد ايشان را بسوى عذاب عظيم.

ص: 1419

پس گفتم: يا رسول اللّه! اين منافقان كيستند، آيا از مهاجرانند يا از انصار؟

پس حضرت يك يك را نام برد تا همه را شمرد و جماعتى را در ميان ايشان نام برد كه من نمى خواستم آنها در ميان ايشان باشند، و به اين سبب ساكت شدم.

حضرت فرمود: اى حذيفه! گويا شك كردى در بعضى از آنها كه من نام بردم ايشان را از براى تو، سر بالا نما و بسوى ايشان نظر كن، پس به جانب ايشان نظر افكندم و ايشان همه بر سر عقبه ايستاده بودند، پس برقى جست و جميع اطراف ما را روشن گردانيد و آن برق آن قدر مكث نمود كه من گمان كردم آفتاب طالع شده است، پس نظر كردم بسوى آن جماعت و همه را يك يك شناختم و همه را چنان يافتم كه حضرت فرموده بود و عدد ايشان چهارده نفر بود: نه نفر از قريش بودند و پنج نفر از ساير مردم.

پس آن انصارى گفت: نام بر ايشان را از براى من خدا رحمت كند تو را.

حذيفه گفت: بخدا سوگند كه اين جماعت بودند أبو بكر و عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيدة بن الجراح و معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن العاص، و اين جماعت از قريش بودند؛ و آن پنج نفر ديگر اينها بودند ابو موسى اشعرى و مغيرة بن شعبه و اوس بن حدثان و ابو هريره و ابو طلحۀ انصارى.

حذيفه گفت: چون از عقبه به زير آمديم صبح طالع شده بود، حضرت از ناقه فرود آمد و وضو ساخت و انتظار اصحاب خود كشيد تا جمع شدند، پس آن منافقان را ديدم كه از عقبه به زير آمدند و خود را در ميان مردم انداختند و با حضرت نماز كردند، چون حضرت از نماز صبح فارغ شد نظر كرد و ديد كه أبو بكر و عمر و ابو عبيدة بن الجراح با يكديگر رازى مى گويند، پس حضرت فرمود منادى در ميان مردم ندا كرد كه: سه نفر با يكديگر جمع نشوند راز گويند، پس حضرت بار كرد از منزل عقبه و روانه شد، چون به منزل ديگر فرود آمد سالم مولاى حذيفه أبو بكر و عمر و ابو عبيده را ديد با يكديگر راز مى گويند، پس نزد ايشان ايستاد و گفت: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى نكرد از آنكه سه كس بر يك رازى مجتمع شوند؟ بخدا سوگند كه اگر مرا خبر ندهيد به آن رازى كه در ميان داريد هرآينه به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى روم و او را مطلع مى گردانم بر اجتماع شما.

ص: 1420

پس أبو بكر گفت: اى سالم! از تو مى گيريم عهد و پيمان خدا را كه هرگاه اين راز از ما بشنوى اگر خواهى داخل گردى در آن امرى كه ما به سبب آن جمع شده ايم و مانند يكى از ما باشى، و اگر نخواهى پنهان دارى و محمد را بر سرّ ما مطلع نگردانى.

سالم اين عهد را از ايشان قبول كرد و بر اين وجه با ايشان پيمان بست، و سالم كينه و عداوت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را زيادتر از ديگران در دل داشت و ايشان مى دانستند كه او چنين است، پس گفتند به او كه: ما مجتمع شده ايم كه با يكديگر عهد كنيم و همسوگند گرديم اطاعت نكنيم محمد را در آنچه بر ما واجب گردانيده است از ولايت على.

پس سالم گفت: اول كسى كه با شما پيمان مى بندد و عهد مى كند در اين امر و مخالفت شما نمى نمايد منم، پس بخدا سوگند مى خورم كه هيچ خانه آباده اى را بيشتر دشمن نمى دارم از بنى هاشم، و در بنى هاشم هيچ كس را دشمن نمى دارم مانند على و با هيچ يك عداوت زياده از او ندارم، پس در اين امر آنچه رأى شما اقتضا مى كند بعمل آوريد كه من يكى از شمايم. پس در همان وقت با يكديگر عهد كردند و سوگند خوردند در اين امر و متفرق شدند.

و چون حضرت فرمود كه بار كنند اين منافقان به نزد حضرت آمدند حضرت فرمود:

در اين روز چه راز با يكديگر مى گفتيد و حال آنكه نهى كرده بودم شما را از راز گفتن؟

گفتند: يا رسول اللّه! ما يكديگر را نديديم در اين روز بغير اين ساعت كه در خدمت تو ايستاده ايم.

پس حضرت ساعتى از روى تعجب در ايشان نظر كرد و فرمود: شما داناتريد يا خدا و كيست ستمكارتر از كسى كه كتمان نمايد شهادتى را كه نزد اوست از خدا و خدا غافل نيست از آنچه شما مى كنيد.

پس حضرت روانه شد تا داخل مدينه شد، پس جمع شدند آن منافقان و صحيفه و نامه اى در ميان خود نوشتند، و آنچه در اين امر پيمان بسته بودند در آن نامه درج كردند، و اول چيزى كه در آن صحيفه نوشته بودند شكستن بيعت امير المؤمنين عليه السّلام بود و آنكه اين

ص: 1421

امر تعلق به ابو بكر و ابو عبيده و سالم دارد و ديگرى را در اين امر مدخليتى نيست، و سى و چهار نفر از منافقان بر آن گواه شدند: چهارده نفر ايشان از اصحاب عقبه بودند و باقى از ساير منافقان، و صحيفه را به ابو عبيدة بن الجراح سپردند و او را امين گردانيدند بر آن.

پس انصارى به حذيفه گفت كه: آن منافقان به ابو بكر و عمر و ابو عبيده راضى شدند كه از قريش بودند آيا به چه سبب سالم را در اين امر داخل گردانيدند و حال آنكه او نه از قريش بود و نه از مهاجران و نه از انصار و آزاد كردۀ زنى از انصار بود؟

حذيفه گفت كه: غرض آن منافقان آن بود كه خلافت بر على بن ابى طالب قرار نگيرد براى حسدى كه بر آن حضرت مى بردند و عداوتى كه با او داشتند، و جمع شد با حسد و عداوت اين گروه آنچه در دلهاى قريش بود از خونهايى كه او ريخته بود از ايشان در راه خدا و ضربتهايى كه از او در جگرهاى ايشان بود و آنكه او را مخصوص رسول خدا مى دانستند و طلب مى كردند خونهايى را كه حضرت رسول به دست على بن ابى طالب و ديگران از ايشان ريخته بود، و چون سالم را در اين امر با خود متفق مى دانستند او را در صحيفه داخل گردانيدند.

پس انصارى گفت: اى حذيفه! مى خواهم مضمون آن صحيفه را از براى من بيان كنى.

حذيفه گفت: خبر صحيفه را اسماء بنت عميس به من روايت كرد كه در آن وقت زن أبو بكر بود، گفت كه: اين جماعت جمع شدند در خانۀ ابو بكر و در اين باب مشورت مى كردند و توطئه مى نمودند و اسماء سخن ايشان را مى شنيد و جميع تدبيرات شوم ايشان را مى فهميد تا آنكه رأى ايشان بر آن قرار يافت، پس ايشان امر كردند سعيد بن عاص اموى را كه اين صحيفۀ ميشومه را به اتفاق آراى فاسدۀ ايشان نوشت و نسخۀ صحيفۀ ايشان اين بود:

بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين است آنچه اتفاق كردند بر آن اشراف و رؤساى امت محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از مهاجران و انصار كه حق تعالى مدح كرده است ايشان را در كتاب خود بر زبان پيغمبر خود، همگى اتفاق كردند بعد از آنكه رأى خود را بكار بردند و مشورت با يكديگر نمودند و اين صحيفه را نوشتند براى شفقت ايشان بر اسلام و اهل

ص: 1422

اسلام تا روز قيامت تا آنكه پيروى ايشان نمايند هر كه مى آيد از مسلمانان بعد از ايشان، اما بعد پس بدرستى كه خداوند عالميان به نعمت و كرم خود مبعوث گردانيد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به رسالت بسوى جميع مردم به دين خود كه آن را پسنديده بود از براى بندگانش، پس اداى رسالت نمود و آنچه حق تعالى او را امر نموده بود تبليغ كرد و واجب گردانيد بر ما كه قيام نماييم به جميع آن تا آنكه كامل گردانيد از براى ما دين را، و فرايض را واجب گردانيد، و سنتها را محكم ساخت، پس حق تعالى اختيار كرد براى او درجات عاليۀ عقبى را بر منازل فانيۀ دنيا، پس روح او را قبض نمود بسوى خود گرامى داشته شده و به نعمتهاى ابدى متنعم گردانيده بى آنكه بعد از خود كسى را خليفه گردانيده باشد و اختيار خلافت را بسوى امت گذاشت تا اختيار نمايند از براى خود كسى را كه اعتماد داشته باشند بر رأى و خير خواهى او، بدرستى كه مسلمانان را لازم است كه تأسّى نمايند به رسول خدا تأسّى نيكو چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اَللّهَ وَ اَلْيَوْمَ اَلْآخِرَ (1)بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خليفۀ خود نگردانيد احدى را تا آنكه اين خلافت در يك خانه نباشد كه ميراثى باشد در ميان ايشان و ساير مسلمانان از آن محروم باشند تا آنكه دست بدست نگردانند توانگران ايشان رياست و امامت را و تا آنكه نگويد دعوى كنندۀ خلافت كه اين امر هميشه در فرزندان من خواهد بود تا روز قيامت، و آنچه واجب است بر مسلمانان نزد مردن خليفه اى از خلفا آن است كه جمع شوند صاحبان رأى و صلاح پس مشورت نمايند در امور خود پس هر كه را بيابند كه مستحق خلافت هست او را والى گردانند، پس اگر دعوى كند دعوى كننده اى از مردم آنكه رسول خدا خليفه گردانيده است و نصب كرده است او را از براى مردم و نص بر خلافت او نموده است پس سخن باطلى گفته است و خبرى آورده است كه مخالف امرى است كه مى دانند اصحاب رسول خدا آن را بر پيغمبران، و مخالفت كرده است جماعت مسلمانان را؛ و اگر دعوى نمايد مدعى كه خلافت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به

ص: 1423


1- . سورۀ احزاب:21.

ميراث مى باشد يا آنكه كسى از آن حضرت ميراث مى برد پس سخن محالى گفته است زيرا كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: ما گروه پيغمبران چيزى به ميراث نمى دهيم به كسى، آنچه بعد از ما مى ماند صدقه است؛ و اگر كسى دعوى كند كه خلافت صلاحيت ندارد مگر براى يك كس از جميع مردم و خلافت منحصر است در او و از براى ديگرى سزاوار نيست زيرا كه خلافت تالى نبوت است پس دروغ گفته است زيرا كه پيغمبر گفت كه: اصحاب من بمنزلۀ ستارگانند به هر يك از ايشان كه اقتدا نماييد هدايت مى يابيد؛ و اگر كسى دعوى كند كه اوست مستحق امامت و خلافت به سبب قرابتى كه به رسول خدا دارد و خلافت مقصور است بر او و بر عقب از فرزندان او كه هر فرزند به ميراث ببرد از پدرش و در هر عصر و زمان چنان است و براى غير ايشان صلاحيت ندارد و سزاوار نيست كه براى احدى غير ايشان بوده باشد و چنين است تا آنكه زمين و هر چه در زمين است به حق تعالى به ميراث برسد و همۀ خلايق بميرند، پس نيست خلافت از براى گويندۀ اين سخن و نه از براى فرزندان او و هر چند نسب او به پيغمبر نزديك باشد زيرا كه خداوند عالميان مى گويد و قبول حكم او بر همه كس لازم است كه إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)يعنى: «گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» ، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: امان مسلمانان يكى است سعى مى كند در امان ايشان پست ترين ايشان و همه مانند يك دستند بر هر كه غير ايشان است، يعنى مى بايد كه همه يارى يكديگر بكنند و متفق گردند بر دفع دشمنان خود، پس هر كه ايمان آورد به كتاب خدا و اقرار نمايد به سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس بر راه حق مستقيم مانده است و رجوع به حق نموده است و اخذ به صواب كرده است، و هر كه كراهت داشته باشد از كردار مسلمانان و خليفه نصب كردن ايشان پس مخالفت كرده است با حق و با كتاب خدا و از جماعت مسلمانان مفارقت كرده است، پس بكشيد او را كه كشتن او موجب صلاح امت است، و بتحقيق كه گفت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: هر كه بيايد بسوى امت من در وقتى كه ايشان مجتمع

ص: 1424


1- . سورۀ حجرات:13.

باشند و ايشان را پراكنده گرداند پس بكشيد او را، و هر كه تنها شود از امت پس او را بكشيد هر كه باشد، بدرستى كه اجتماع رحمت است و پراكندگى مورث عذاب است، و جمع نمى شوند امت من بر ضلالت هرگز، و بدرستى كه مسلمانان بمنزلۀ يك دستند بر ديگران زيرا كه بيرون نمى رود از جماعت مسلمانان مگر كسى كه مفارقت نمايد از ايشان و معاند ايشان باشد و ياور دشمنان ايشان باشد بر ايشان، پس چنين كسى را خدا و رسول مباح گردانيده اند خون او را و حلال است كشتن او.

و نوشت اين نامه را سعيد بن عاص به اتفاق گروهى كه نام ايشان در آخر اين صحيفه نوشته مى شود در ماه محرم سال دهم هجرت، و الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على سيدنا محمد و آله.

بعد از آن صحيفۀ ملعونه را به ابو عبيدۀ ملعون دادند و آن صحيفه را فرستادند بسوى كعبۀ معظمه، و پيوسته آن صحيفه در كعبه بود مدفون بود تا زمان خلافت عمر بن الخطاب و عمر آن را از آن موضع بيرون آورد، و اين همان صحيفه است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در وقتى كه عمر مرده بود و حضرت نزد او حاضر شده بود فرمود:

آرزو دارم كه خدا را ملاقات كنم با صحيفۀ اين مرد كه خوابيده و جامه اى بر روى او كشيده اند.

پس برگشتند از خانۀ ابو بكر و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز فجر را ادا نمود و مشغول تعقيب بود تا آفتاب درآمد، پس رو به جانب ابو عبيدۀ ملعون گردانيد و بر سبيل تعريض فرمود كه: به به! كيست مثل تو و حال آنكه تو گرديدى امين اين امت.

پس حضرت اين آيه را بر ايشان خواند فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ اَلْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اَللّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمّا يَكْسِبُونَ (1)يعنى: «واى بر آن گروهى كه مى نويسند كتاب را به دستهاى خود پس مى گويند كه اين از جانب خداست براى آنكه بفروشند آن را به ثمن قليلى، پس عذاب

ص: 1425


1- . سورۀ بقره:79.

الهى براى ايشان است به سبب آنچه مى نويسند به دستهاى خود و عذاب الهى براى ايشان است به سبب آنچه كسب مى نمايند» .

بعد از آن حضرت فرمود: شبيهند اين جماعت به مردانى چند كه استغفار مى نمايند از مردم و استغفار نمى نمايند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه شب بسر مى آورند به سخنى چند كه حق تعالى نمى پسندد آنها را و خدا به كرده هاى ايشان محيط و عالم است.

پس حضرت فرمود: در اين امت گروهى به رسم جاهليت و كفر صحيفه اى نوشته اند و بر كعبه آويخته اند و حق تعالى ايشان را مهلتى مى دهد تا امتحان كند ايشان را و هر كه بعد از ايشان مى آيد، و جدا كند خبيث را از طيب، و اگر نه اين بود كه حق تعالى مرا امر كرده است كه متعرض ايشان نگردم براى حكمتى چند كه حق تعالى را در مهلت ايشان هست هرآينه ايشان را مى طلبيدم و گردنهاى ايشان را مى زدم.

حذيفه گفت: بخدا سوگند كه ما ديديم آن چند نفر از منافقان را در هنگامى كه حضرت اين سخن را مى فرمود لرزه بر ايشان مستولى گرديده بود و به مرتبه اى احوالشان متغير شد كه خيانتشان بر همۀ حاضران ظاهر گرديد و همه دانستند كه تعريضات آن حضرت نسبت به ايشان بود و مثلها را براى ايشان نمود و آيات قرآنى را براى ايشان خواند.

پس حذيفه گفت: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين سفر مراجعت نمود در منزل امّ سلمه نزول فرمود و يك ماه در خانۀ امّ سلمه ماند و به خانۀ زنان ديگر نرفت چنانكه پيش از اين مى كرد؛ پس عايشه و حفصه اين حالت را به پدرهاى خود شكايت كردند، آن دو نفر گفتند: ما مى دانيم كه آن حضرت چرا چنين مى كند و اين چه سبب دارد؟ برويد نزد او و با او ملاطفت كنيد در سخن و اظهار محبت به او بنماييد و او را فريب دهيد از خود كه اگر چنين كنيد چون او صاحب حيا و كريم است ممكن است به لطايف الحيل آنچه در دل اوست بيرون كنيد و او را با خود بر سر لطف آوريد.

پس عايشه به تنهايى رفت به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت را در خانۀ امّ سلمه يافت و امير المؤمنين عليه السّلام نزد آن حضرت بود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: براى چه كار

ص: 1426

آمده اى اى حميرا؟

عايشه گفت: يا رسول اللّه! بر من گران آمد نيامدن تو به منزل من در اين مرتبه و من پناه مى برم به خدا از غضب تو يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: اگر راست مى گفتى اين سخن را افشا نمى كردى رازى را كه به تو سپردم و مبالغه نمودم كه اظهار مكن، بتحقيق كه خود هلاك شدى و گروهى از مردم را هلاك كردى.

پس حضرت، كنيزك امّ سلمه را فرمود: همۀ زنان مرا بطلب كه جمع شوند؛ چون همه جمع شدند در منزل امّ سلمه حضرت به ايشان فرمود: بشنويد آنچه به شما مى گويم، پس به دست مبارك خود اشاره نمود بسوى على بن ابى طالب عليه السّلام و فرمود: اين برادر من است و وصى و وارث من است و قيام كننده است به امور شما و به امور ساير امت بعد از من، پس اطاعت نماييد او را در هر چه شما را به آن امر مى كند و نافرمانى او مكنيد كه به نافرمانى او هلاك مى شويد.

پس به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! اين زنان را كه به تو سفارش مى نمايم ايشان را نگاهدارى بكن و خرج ايشان را بكش مادام كه اطاعت تو نمايند، و امر كن ايشان را به امر خود و نهى كن ايشان را از آنچه تو را به شك مى اندازد، و اگر نافرمانى كنند ايشان را رها كن و طلاق بگو.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! ايشان زنانند و كار ايشان است سستى در امور و ضعف رأى.

حضرت فرمود: تا آنكه صلاح ايشان را در مدارا دانى مدارا كن با ايشان، و هر كه تو را نافرمانى كند از ايشان پس او را طلاق بگو طلاقى كه خدا و رسول از او شاد گردند.

پس زنان آن حضرت همه ساكت شدند و حرفى نگفتند مگر عايشه كه او سخن گفت و گفت: يا رسول اللّه! هرگز ما چنين نبوديم كه ما را امرى بفرمايى و ما غير آن را بجا آوريم.

حضرت فرمود: نه چنين است اى حميرا، بلكه مخالفت من نمودى بدترين مخالفتها،

ص: 1427

و بخدا سوگند كه همين سخنى را كه الحال گفتم مخالفت خواهى كرد و نافرمانى على خواهى كرد بعد از من و بيرون خواهى رفت رسوا و علانيه از آن خانه اى كه من تو را در آن مى گذارم، و چندين هزار كس دور تو را فرو خواهند گرفت و عاق او خواهى گرديد و عاصى پروردگار خود خواهى شد، و در راهى كه خواهى رفتن سگان بر سر راه تو فرياد خواهند كرد، و اين امرى است كه البته واقع خواهد شد.

پس حضرت ايشان را مرخص فرمود كه به خانه هاى خود برگردند.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع كرد آن جماعت منافقان را كه اصحاب صحيفه و عقبه بودند با هر كه با ايشان موافقت نموده بود از طلقا و منافقان، و ايشان چهار هزار نفر بودند، و اسامة بن زيد را بر ايشان امير گردانيد و امر كرد ايشان را كه بروند به ناحيۀ شام.

پس ايشان گفتند: ما برگرديده ايم از اين سفرى كه با تو بوديم و محتاج به تهيۀ سفر تازه اى هستيم، ما را رخصت فرما كه چند روز در مدينه بمانيم و تهيۀ سفر خود را بگيريم.

حضرت ايشان را رخصت داد كه چند روز در مدينه بمانند و آنچه ايشان را به آن احتياج بود عطا فرمود به ايشان و امر كرد اسامة بن زيد را كه ايشان را از مدينه بيرون برد و در يك فرسخى مدينه فرود آورد، پس اسامه بيرون رفت و در مكانى كه حضرت فرموده بود توقف نمود و انتظار مى كشيد كه منافقان و غير ايشان بر سر او جمع شوند در وقتى كه از كارسازى خود فارغ شوند، و غرض حضرت از فرستادن اسامة بن زيد و اين جماعت با او اين بود كه مدينه از ايشان خالى شود و احدى از منافقان در مدينه نماند، و حضرت اهتمام بسيار در باب سفر ايشان مى فرمود و ترغيب و تحريص مى نمود ايشان را.

ناگاه حضرت بيمار شد به بيماريى كه در آن مرض از دنيا رحلت فرمود، چون منافقان مرض حضرت را ديدند تأخير مى كردند در بيرون رفتن و تعلل مى نمودند، پس حضرت امر فرمود قيس بن سعد بن عباده را كه هميشه رانندۀ عسكر حضرت بود و حباب بن منذر را با جماعتى از انصار كه آنها را جبر كنند در بيرون رفتن و به لشكرگاه اسامه برسانند، پس قيس و حباب آنها را از مدينه بيرون كردند و راندند تا به لشكر اسامه رسانيدند و اسامه را گفتند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را فرموده است كه ديگر توقف ننمايى و در همين

ص: 1428

ساعت بار كنى و روانه شوى، پس در همين ساعت بار كن تا حضرت بداند كه روانه شده اى.

پس اسامه در همان ساعت بار كرد و قيس و حباب به خدمت حضرت مراجعت كردند و آن حضرت را اعلام كردند كه آن قوم روانه شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ايشان نخواهند رفت.

و بعد از مراجعت قيس و حباب خلوت كردند ابو بكر و عمر و ابو عبيده با اسامه و جماعتى از اصحاب او و به او گفتند: به كجا مى روى و مدينه را خالى مى كنى و ما در هيچ وقت احتياج به بودن مدينه بيش از اين وقت نداشته ايم؟

اسامه و اصحابش گفتند: به چه سبب اين سخن را مى گوئيد؟

گفتند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقت وفات او شده است و بخدا سوگند كه اگر مدينه را خالى بگذاريم در اين وقت امرى چند در آن حادث خواهد شد كه بعد از اين اصلاح نتوان كرد، پس مى مانيم و انتظار مى كشيم كه ببينيم امر حضرت به كجا منتهى مى شود بعد از آن به اين سفر مى توانيم رفت.

پس برگشتند اسامه و اصحابش به لشكرگاه اول و در آنجا توقف نمودند و پيكى فرستادند كه خبر احوال آن حضرت را براى ايشان بياورد، پس پيك ايشان پنهان به نزد عايشه آمد و احوال حضرت را مخفى از او پرسيد، عايشه گفت كه: برو به نزد ابو بكر و عمر و جمعى كه با ايشانند و بگو به ايشان كه مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار سنگين شده است و احدى از شما از جاى خود حركت نكند و من پيوسته خبر آن حضرت را براى شما مى فرستم.

پس بار كوفت حضرت سنگين تر شد و عايشه صهيب را فرستاد و گفت: به ابو بكر بگو كه حضرت به حالى رسيده است كه اميدى از او نيست، تو و عمر و ابو عبيده و هر كه را مصلحت مى دانيد كه با شما باشد بزودى خود را به مدينه برسانيد و پنهان در شب داخل شويد.

چون اين خبر به آن ملاعين رسيد دست صهيب را گرفتند و به نزد اسامه رفتند و خبر

ص: 1429

شدت مرض حضرت را به او رسانيدند و گفتند: چگونه ما را جايز است كه تخلف نماييم از مشاهدۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در چنين حالى؟ ! و از او رخصت طلبيدند كه داخل مدينه شوند، پس رخصت داد ايشان را و امر كرد ايشان را كه: كسى را مطلع مگردانيد بر داخل شدن مدينه اگر حضرت عافيت بيابد برگرديد به لشكرگاه خود و اگر حادثۀ مرگ آن حضرت را دريابد ما را خبر كنيد تا ما نيز در ميان جماعت مردم باشيم.

پس ابو بكر و عمر و ابو عبيده در شب داخل مدينه شدند و مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار سنگين شده بود، پس چون حضرت را افاقه رو داد فرمود: امشب شرّ عظيمى داخل مدينۀ ما شد.

گفتند: آن شر چيست يا رسول اللّه؟

حضرت فرمود: آن جماعتى كه در لشكر اسامه بودند بعضى از ايشان برگشتند و مخالفت امر من نمودند، بدانيد كه من نزد خدا از ايشان بيزارم. پس پيوسته مى گفت كه:

روانه كنيد جيش اسامه را و همراهى كنيد با آن لشكر و خدا لعنت كند كسى را كه تخلف كند از آن تا آنكه مرّات بسيار فرمود اين را.

و بلال مؤذن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت هر نماز اذان مى گفت، پس اگر حضرت را ممكن بود بيرون رفتن با تعب و مشقت بيرون مى رفت و با مردم نماز مى كرد، و اگر قدرت نداشت كه بيرون رود على بن ابى طالب عليه السّلام را امر مى كرد كه با مردم نماز كند، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فضل پسر عباس در اين مرض از حضرت جدا نمى شدند و پيوسته در خدمت آن حضرت بودند؛ پس در صبح آن روزى كه آن ملاعين در شب داخل مدينه شدند بلال اذان گفت و به خانۀ حضرت آمد به عادت معهود كه خبر كند حضرت را براى نماز، چون مرض آن حضرت ثقيل بود بر آمدن او مطلع نگرديد و نگذاشتند او را كه داخل خانه شود، پس عايشه صهيب را به نزد پدرش ابو بكر فرستاد و گفت: بگو او را كه مرض حضرت سنگين شده است و خود نمى تواند به نماز حاضر شود و على بن ابى طالب مشغول پرستارى آن حضرت است، تو برو و با مردم نماز كن كه اين حالت نيكى است براى تو و اين نماز بعد از اين بكار تو خواهد آمد.

ص: 1430

و مردم در مسجد جمع شده بودند و انتظار مى كشيدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيايند و نماز كنند موافق عادت معهود، ناگاه ابو بكر داخل مسجد شد و گفت: مرض حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگين شده است و مرا امر كرده است كه با مردم نماز كنم.

پس مردى از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او گفت كه: اين پيغام كى به تو رسيد و تو در لشكر اسامه بودى؟ و بخدا سوگند گمان ندارم كه كسى را به نزد تو فرستاده باشد و نه آنكه تو را امر به نماز كرده باشد.

پس بلال مردم را ندا كرد كه: صبر كنيد تا من از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رخصت بطلبم.

پس به سرعت به در خانۀ آن حضرت آمد و در را بسيار محكم كوبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن صدا را شنيد و فرمود: ببينيد اين در كوبيدن عنيف از براى چيست؟

پس فضل بن عباس بيرون آمد و در را گشود و بلال را ديد و پرسيد: براى چه كار در مى زدى؟

بلال گفت: ابو بكر به مسجد آمده است و در جاى رسول خدا ايستاده است و مى گويد حضرت مرا فرستاده است كه در جاى او با مردم نماز كنم.

فضل گفت: مگر ابو بكر در جيش اسامه نيست؟ ! بخدا سوگند كه اين همان شرّ بزرگى است كه حضرت فرمود ديشب در مدينه نازل شده.

پس فضل بلال را به خدمت حضرت آورد و بلال خبر ابو بكر را به حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد، حضرت فرمود: مرا برخيزانيد و بيرون بريد بسوى مسجد و بحق آن خداوندى كه جانم در دست قدرت اوست كه نازل شد بر اسلام بليۀ عظيمى.

پس حضرت از خانه بيرون رفت و عصابه اى بر سر بسته يك دست بر دوش على عليه السّلام انداخت و دست ديگر بر دوش فضل بن عباس و پاهاى خود را بر زمين مى كشيد تا آنكه به مشقت بسيار داخل مسجد گرديد، در آن وقت ابو بكر در جاى آن حضرت ايستاده بود و بر دور او احاطه كرده بودند عمر و ابو عبيده و سالم و صهيب و گروهى كه داخل مدينه شده بودند، و اكثر مردم اقتدا به او نكرده بودند و منتظر خبر بلال بودند، پس چون مردم

ص: 1431

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدند كه به آن شدت مرض و ضعف و ناتوانى داخل مسجد گرديد عظيم شمردند اين حالت را، پس حضرت به نزد محراب رفت و ابو بكر را كشيد و دور كرد او را از محراب.

پس ابو بكر و آن منافقان ديگر كه با او متفق بودند عقب رفتند و در ميان مردم پنهان شدند و مردم با آن حضرت نماز كردند و حضرت نشسته با ايشان نماز گزارد، و چون حضرت ضعيف بود و صداى تكبيرش به مردم نمى رسيد بلال تكبير حضرت را به مردم مى رسانيد تا آنكه نماز را تمام كردند، پس حضرت رو به عقب گردانيد و ابو بكر را نديد فرمود: اى گروه مردم! تعجب مكنيد از پسر ابو قحافه و اصحاب او كه من ايشان را با لشكر اسامه فرستادم و امر كردم ايشان را كه متوجه به جانبى شوند كه من آنها را به آن جانب فرستاده ام پس مخالفت امر من كرده اند و بسوى مدينه برگرديده اند براى طلب فتنه و فساد و حق تعالى ايشان را سرنگون در فتنه انداخته است.

پس فرمود: مرا بر منبر بالا كنيد. پس دست حضرت را گرفته و بردند تا اينكه بر پلۀ اول منبر نشست و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه آمده است بسوى من از امر پروردگار من چيزى كه شما را بسوى آن بايد رفت، بدرستى كه شما را گذاشتم بر راه روشن راست، و چنان واضح گردانيدم براى شما دين را كه شبش مانند روزش روشن است، پس اختلاف مكنيد بعد از من چنانكه اختلاف كردند بنى اسرائيل.

أيها الناس! حلال نمى گردانم بر شما چيزى را مگر چيزى را كه قرآن حلال گردانيده است، و حرام نمى گردانم بر شما مگر چيزى را كه قرآن حرام گردانيده، بدرستى كه در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه تا متمسك به آنها باشيد و دست از آنها برنداريد هرگز گمراه نمى شويد، آنها كتاب خدا و عترت و اهل بيت منند، و اين دو تا خليفۀ منند در ميان شما و از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس در آنجا سؤال خواهم كرد از شما كه چگونه بعد از من رعايت ايشان كرده ايد؟ و بتحقيق كه در آن روز مردانى چند را دفع خواهند كرد و دور خواهند گردانيد از حوض من چنانكه در وقت آب دادن شتران شتر غريب را از حوض مى رانند؛ پس مردانى چند خواهند گفت از آنهايى كه

ص: 1432

ايشان را دور مى كنند كه من فلانم و من فلانم! من در جواب ايشان خواهم گفت: من نامهاى شما را مى دانم و ليكن بعد از من مرتد شديد و از دين به در رفتيد پس دورى از رحمت خدا و نزديكى عذاب الهى براى شماست.

پس حضرت از منبر فرود آمد و به حجرۀ طاهرۀ خود مراجعت فرمود، و ابو بكر پنهان بود در مدينه و خود را ظاهر نمى كرد تا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سراى باقى رحلت نمود و كردند انصار آنچه كردند از منع حقوق اهل بيت رسالت و ارادۀ غصب حق ايشان كه حق تعالى از براى ايشان مقرر فرموده بود، و اين سبب شد كه ملاعين ديگر غصب خلافت كردند؛ پس يك خليفۀ رسول خدا را چنين كردند و خليفۀ ديگر را كه كتاب خدا بود تحريف كردند و تغيير دادند و به هر وجه كه خواستند گردانيدند.

پس حذيفه گفت: اى انصارى! در اين امر عظيمى كه براى تو نقل كردم محل عبرتى است براى كسى كه خدا خواهد او را هدايت نمايد.

انصارى گفت: اى حذيفه! نام بر از براى من آن جماعت ديگر را كه حاضر بودند بر نوشتن صحيفه ملعونه و گواه شدند بر آن.

گفت: اين جماعت بودند: ابو سفيان، عكرمة بن ابى جهل، صفوان بن امية بن خلف، سعيد بن العاص، خالد بن الوليد، عياش بن ابى ربيعه، بشر بن سعد، سهيل بن عمرو، حكيم بن حزام، صهيب بن سنان، ابو اعور سلمى، مطيع بن اسود مدرى و جمع ديگر بودند كه نام و عدد ايشان از خاطرم محو شده.

پس آن جوان انصارى گفت: اى حذيفه! اين گروه چه قدر داشتند در ميان اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه به سبب ايشان همۀ صحابه از دين برگردند؟

حذيفه گفت: اين جماعت سركرده هاى قبيله ها و اشراف و بزرگان ايشان بودند و هيچ يك از اين جماعت نبود مگر آنكه خلق عظيمى تابع او بودند و سخن او را مى شنيدند و اطاعت او مى نمودند و در اعماق دل خبيث ايشان محبت ابو بكر جا كرده بود چنانكه در دل بنى اسرائيل محبت عجل سامرى جا كرده بود چنانكه حق تعالى مى فرمايد

ص: 1433

وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ (1) تا آنكه ترك كردند بنى اسرائيل هارون را و او را ضعيف گردانيدند.

آن جوان انصارى سعادتمند گفت: من سوگند ياد مى كنم بخداوند عالميان به حق و راستى كه هميشه دشمن ايشان خواهم بود و بيزارى مى جويم بسوى خدا از ايشان و از كرده هاى ايشان و پيوسته در خدمت على عليه السّلام خواهم بود تا بزودى مرا شهادت نصيب شود ان شاء اللّه.

پس وداع كرد حذيفه را و متوجه خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گرديد و وقتى به خدمتش رسيد كه حضرت از مدينه بيرون آمده بود و متوجه عراق بود، پس با حضرت به بصره رفت، و او اول كسى بود كه در آن جنگ شهيد شد، و او همان جوان است كه حضرت قرآن را به او داد و در برابر ناكثان فرستاد و ايشان او را شهيد كردند چنانكه بعد از اين در جنگ صفين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى (2).

و در بعضى از كتب مذكور است كه: در سال دهم هجرت باذان عامل يمن فوت شد و حضرت جاى او را قسمت كرد ميان شهر پسر باذان و عامر پسر شهر، و معاذ بن جبل را به يمن و حضرموت فرستاد كه معالم دين را تعليم ايشان نمود (3).

و در اين سال نيز جرير بن عبد اللّه را بسوى ذى الكلاع حميرى فرستاد كه از ملوك طايف بود و او مسلمان شد و انقياد نمود (4).

و در اين سال نيز فروۀ جذامى كه عامل پادشاه روم بود مسلمان شد و عريضه اى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نوشت و اظهار اسلام نمود و مردى از قوم خود را به رسالت نزد آن حضرت فرستاد به نام مسعود بن سعد و استر سفيدى و اسبى و درازگوشى و جامه اى چند و قبائى از حرير كه مطرّز به طلا كرده بودند به رسم هديه فرستاد؛ و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1434


1- . سورۀ بقره:93.
2- . ارشاد القلوب 327-342.
3- . رجوع شود به تاريخ طبرى 2/247 و بحار الانوار 21/407 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
4- . المنتظم 4/7-8.

جواب نامۀ او را نوشت و بلال را فرمود كه دوازده اوقيه و نيم از نقره يا طلا به رسول او داد.

چون خبر اسلام فروه به پادشاه روم رسيد او را طلبيد و هر چند مبالغه نمود كه او از دين اسلام برگردد قبول نكرد و او را شهيد كرد و بر دار كشيد (1).

و گفته اند: ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ماه ربيع الاول اين سال به رحمت ذو الجلال واصل شد و در بقيع مدفون گرديد (2).

و در حوادث سال يازدهم هجرت ذكر كرده اند كه: در اين سال گروهى از يمن در نيمۀ محرم به خدمت آن حضرت آمدند و ايشان دويست نفر بودند و اقرار به اسلام نمودند و در يمن با معاذ بن جبل بيعت كرده بودند و اينها آخر وفدهايى بودند كه به خدمت حضرت آمدند (3).

و ايضا روايت كرده اند كه: در ماه محرم اين سال حضرت مأمور شد كه براى مردگان بقيع استغفار نمايد، پس حضرت بسوى بقيع رفت و براى ايشان استغفار نمود، پس خطاب كرد با مردگان بقيع و فرمود: گوارا باد شما را اين حالتى كه داريد و از فتنه ها نجات يافته ايد، بدرستى كه بعد از من فتنه ها رو خواهد داد از بابت پاره هايى شب تار كه هر فتنه اى بعد از فتنه اى خواهد بود و فتنۀ لاحق بدتر از فتنۀ سابق خواهد بود (4).

ص: 1435


1- . طبقات ابن سعد 1/215؛ المنتظم 4/9 و در آن مسعود بن سعيد ذكر شده است.
2- . المنتظم 4/10؛ البداية و النهاية 5/269-270.
3- . المنتظم 4/14.
4- . المنتظم 4/14-15.

ص: 1436

باب پنجاهم: در بيان نوادر اخبار آن حضرت

و بعضى از احوال اصحاب آن حضرت و معارضات و مناظراتى كه ميان آن حضرت و ميان مشركان و اهل كتاب و ساير ناس واقع شد

ص: 1437

ص: 1438

مفسران خاصه و عامه روايت كرده اند كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سلمان و بلال و عمار و صهيب و خبّاب و گروهى از ضعفاى مسلمانان و فقراى ايشان نشسته بود، در اين حال اقرع بن حابس تميمى و عيينة بن حصن فزارى و اشباه ايشان از مؤلفة قلوبهم بر آن حضرت گذشتند و ايشان را حقير شمرده و گفتند: يا رسول اللّه! چه بودى اگر ايشان را از خود دور مى كردى و ما با تو خلوت مى كرديم زيرا كه اشراف عرب به نزد تو مى آيند و نمى خواهيم كه ايشان ما را با اين بنده ها ببينند و چون ما از مجلس تو برخيزيم اگر خواهى ايشان را بطلب به نزد خود.

و به روايت ديگر: جمعى از كفار قريش بر آن حضرت گذشتند و اين جماعت را در خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديدند و گفتند: آيا ايشان را پسنديده اى در ميان قوم خود و ما بايد تابع ايشان شويم؟ ! آيا ايشان جماعتى اند كه خدا بر ايشان منت گذاشته است به دين حق در ميان ما؟ ايشان را از خود دور كن شايد اگر ايشان را دور كنى ما متابعت تو بكنيم.

بعضى روايت كرده اند: چون حضرت بسيار حريص بود بر اسلام ايشان، به اين معنى راضى شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد كه در اين باب نامه اى بنويسند.

و بعضى روايت كرده اند: حضرت راضى نشد، و اين اقوى است.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ لا تَطْرُدِ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ اَلْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ اَلظّالِمِينَ. وَ كَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ

ص: 1439

اَللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ (1) يعنى: «مران از مجلس خود آنان را كه مى خوانند پروردگار خود را در بامداد و پسين و غرض ايشان رضاى حق تعالى است، نيست بر تو از حساب اعمال ايشان چيزى، و نيست از حساب عمل تو بر ايشان چيزى پس برانى ايشان را پس بوده باشى از ستمكاران، و چنين امتحان كرده ايم بعضى از ايشان را به بعضى كه بعضى را غنى و بعضى را فقير و بعضى را قوى و بعضى را ضعيف گردانيده ايم تا گويند اغنيا و اقوياى ايشان كه آيا اين گروهند كه خدا منّت نهاده است بر ايشان به نعمت ايمان در ميان ما، آيا نيست خدا داناتر به شكر كنندگان» .

پس سلمان و بلال و عمار و اضراب ايشان گفتند: چون حق تعالى اين آيات را فرستاد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو به جانب ما كرد و ما را نزديك خود طلبيد و فرمود كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ (2)، و پيوسته در خدمت آن حضرت مى نشستيم و هرگاه كه آن حضرت مى خواست برخيزد برمى خاست تا آنكه حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ اَلْعَشِيِّ (3)پس بعد از نزول اين آيه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن قدر ما را نزديك خود مى نشانيد كه نزديك بود زانوهاى ما به زانوى او برسد و پيش از ما بر نمى خاست، و چون مى دانستيم كه وقت برخاستن آن حضرت است برمى خاستيم و بعد از ما آن حضرت برمى خاست و به ما مى گفت: شكر مى كنم خداوندى را كه مرا از دنيا نبرد تا آنكه امر فرمود مرا كه صبر فرمايم نفس خود را با گروهى از امت خود، با شما زندگانى خواهم كرد و بعد از مردن با شما خواهم بود (4).

ص: 1440


1- . سورۀ انعام:52-53.
2- . سورۀ انعام:54.
3- . سورۀ كهف:28.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 2/305-306 و 3/465 و تفسير بغوى 2/99 و تفسير الدر المنثور 3/12- 14.

على بن ابراهيم در تفسير آيۀ ثانى (1)از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

سلمان فارسى عبايى داشت از پشم كه بر روى آن طعام مى خورد و شب آن را بر خود مى پوشانيد و روز آن را رداى خود مى كرد، پس روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود كه عيينة بن حصين فزارى به خدمت حضرت آمد، و چون نشست از بوى عباى سلمان و عرق او كه در روز بسيار گرم در ميان چنان عبايى عرق كرده بود متأذى شد و گفت: يا رسول اللّه! چون ما به نزد تو مى آييم اين را از پيش خود دور گردان و چون ما بيرون رويم هر كه را خواهى بطلب. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه مضمونش اين است: صبر فرما نفس خود را با آنان كه مى خوانند پروردگار خود را در بامداد و پسين و غرض ايشان رضاى الهى است و ديده هاى خود را از ايشان بر مدار، آيا مى خواهى زينت زندگانى دنيا را؟ و اطاعت مكن آن كسى را كه غافل گردانيده ايم دل او را از ياد خود (يعنى عيينة بن حصين لعنه اللّه) (2).

و ايضا على بن ابراهيم در سبب نزول آن آيات سابقه (3)روايت كرده است كه: در مدينه گروهى بودند از فقراى مؤمنان كه ايشان را «اصحاب صفّه» مى ناميدند براى آنكه حضرت براى ايشان صفّه اى (4)در پهلوى مسجد بنا كرده بود و امر فرموده بود و ايشان را كه در آن صفّه بسربرند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنفسه تعهد احوال ايشان مى نمود و در اكثر اوقات طعام را خود از براى ايشان بر مى داشت و به نزد ايشان مى آورد، و ايشان پيوسته به خدمت حضرت مى آمدند و با ايشان مى نشست و ايشان را به نزديك خود مى نشانيد و مونسشان بود، چون اغنيا و متنعمان اصحاب آن حضرت مى آمدند اين معنى را بر آن

ص: 1441


1- . اين روايت در تفسير قمى در ضمن تفسير آيۀ وَ اِصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ اَلَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ. . . ذكر شده است.
2- . تفسير قمى 2/34-35.
3- . منظور از آيات سابقه آيات وَ لا تَطْرُدِ اَلَّذِينَ. . . مى باشد.
4- . صفّه: ايوان، غرفه مانندى كه در داخل اطاق يا مسجد كه جاى نشستن چند تن باشد، جاى سايه دار. (فرهنگ عميد 2/1625) .

حضرت انكار مى كردند و مى گفتند: ايشان را از خود دور گردان.

پس روزى مردى از انصار به نزد آن حضرت آمد و مردى از اصحاب صفّه نزد حضرت حاضر بود و خود را به حضرت چسبانيده بود و حضرت با او سخن مى گفت، پس انصارى دور نشست از ايشان و چندان كه حضرت او را نزديك طلبيد قبول نكرد.

حضرت فرمود: گويا ترسيدى كه از فقر او چيزى به تو برسد؟

انصارى گفت: اين جماعت را از پيش خود دور كن.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و واجب گردانيد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سلام كند بر توبه كارانى كه كارهاى بد كرده باشند و بعد از آن توبه كنند و فرمود وَ إِذا جاءَكَ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ اَلرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «چون بيايند به نزد تو آنان كه ايمان دارند به آيات ما پس بگو كه سلام بر شما باد، نوشته است پروردگار شما و لازم گردانيده است بر نفس خود رحمت و بخشايش را بر كسى كه توبه كند، بدرستى كه هر كه بكند از شما كار بدى به نادانى پس توبه كند بعد از آن و اصلاح كار خود بكند پس بدرستى كه خدا آمرزنده و مهربان است» (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است: چون زكات را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و به فقرا قسمت نمود و اغنيا را بهره اى نداد، اغنيا عيب كردند حضرت را و در خشم شدند و گفتند: ماييم كه به جنگ قيام مى نماييم و دفع دشمن از او مى كنيم و تقويت امر او مى كنيم، و او صدقات را به جماعتى مى دهد كه يارى او نمى كنند و هيچ فايده اى به او نمى رسانند؛ پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي اَلصَّدَقاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ. وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اَللّهُ

ص: 1442


1- . سورۀ انعام:54.
2- . تفسير قمى 1/202.

وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اَللّهُ سَيُؤْتِينَا اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنّا إِلَى اَللّهِ راغِبُونَ (1) يعنى: «از ايشان گروهى هستند كه عيب مى كنند تو را در صدقات، پس اگر داده شوند از آن خشنود مى گردند و اگر داده نشوند از آن پس ناگاه خشمناك مى شوند، و اگر ايشان راضى مى شدند به آنچه عطا مى كنند به ايشان خدا و رسول او و مى گفتند: بس است ما را خدا بزودى عطا خواهد كرد به ما خدا از فضل خود و رسول او بدرستى كه ما بسوى خدا رغبت كنندگانيم، هرآينه بهتر بود از براى ايشان» (2).

و ايضا به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از زنان مسلمانان به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد-و به روايت ديگر او را خوله مى گفتند و شوهرش اوس بن صامت بود-گفت: يا رسول اللّه! من براى شوهر خود شكم خود را فرش كردم و او را بر دنيا و آخرت او اعانت نمودم و هرگز از من مكروهى به او نرسيد، اكنون از او شكايت مى نمايم بسوى تو.

فرمود: در چه چيز از او شكايت مى كنى؟

گفت: به من گفته است تو بر من مثل پشت مادر منى، و مرا از خانه بيرون كرده است پس نظر كن در امر من-و اين عبارت در جاهليت بمنزلۀ طلاق بود-.

پس حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى در اين حكم چيزى به من نازل نساخته است و من از پيش خود حكمى بيان نمى كنم.

و آن زن مى گريست و شكايت مى كرد حال خود را بسوى خداوند عالميان و بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس چون آن زن برگشت حق تعالى آيات اول سورۀ مجادله را بر حضرت نازل ساخت و حكم ظهار را بيان فرمود، پس حضرت فرستاد و خوله را طلبيد و فرمود: شوهر خود را

ص: 1443


1- . سورۀ توبه:58-59.
2- . تفسير قمى 1/298.

بياور.

چون آن مرد حاضر شد حضرت از او پرسيد كه: آيا تو به زن خود چنين گفته اى؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: حق تعالى در باب تو و زوجۀ تو آيه اى چند فرستاده است؛ و آيات را بر ايشان خواند، پس فرمود كه: زن خود را به خانه بر و از او جدا مشو كه سخن نارواى دروغى گفته اى و آنچه حق تعالى حكم كرده است به آن عمل نما و از آنچه گفتى خدا عفو كرد و آمرزيد، ديگر چنين سخنى مگو.

پس آن مرد برگشت نادم و پشيمان از آنچه گفته بود و حق تعالى اين عمل را مكروه و زشت گردانيد كه ديگر كسى از مؤمنان چنين نكند (1).

على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: دحيۀ كلبى پيش از آنكه مسلمان شود تجارتى از شام بسوى مدينه مى آورد از مطعومات و غير آن، و چون داخل مدينه مى شد در موضعى كه آن را «احجار الزيت» مى گفتند فرود مى آمد و طبلى و سازى براى جمع شدن مردم مى نواخت و همۀ اهل مدينه حتى زنان باكره براى سودا و معامله و براى تنزّه و تماشا مى رفتند و بر دور او جمع مى شدند، پس روز جمعه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بود و خطبه مى خواند ناگاه صداى طبل او بلند شد، ناگاه آن جماعتى كه در خدمت آن حضرت بودند همگى متفرق شده و متوجه او گرديدند كه مبادا ديگران بر ايشان سبقت گيرند مگر جماعت قليلى كه نزد حضرت ماندند؛ و در عدد ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه دوازده نفر بودند؛ و بعضى يازده نفر؛ و بعضى هشت نفر گفته اند. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد كه وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اَللّهِ خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجارَةِ وَ اَللّهُ خَيْرُ اَلرّازِقِينَ (2)يعنى:

ص: 1444


1- . تفسير قمى 2/353-354.
2- . سورۀ جمعه:11.

«و هرگاه ديدند تجارتى يا لهوى و سازى، پراكنده مى شوند بسوى آن و تو را وامى گذارند ايستاده، بگو-يا محمد-كه: آنچه نزد خداست از ثواب آخرت بهتر است از ساز و از تجارت، و خدا بهترين روزى دهندگان است» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر همه مى رفتيد و مرا تنها مى گذاشتيد هرآينه در آن وادى حق تعالى آتشى مى فرستاد كه همه را مى سوخت؛ و به روايت ديگر: سنگ از آسمان بر شما مى باريد (1).

شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: پسرى از يهودان مدينه بسيار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمد تا آنكه حضرت او را گاهى پى كارهاى خود مى فرستاد و گاه بود كه به او نامه ها مى داد و به جاها مى فرستاد، پس چند روز او را نديد، از احوال او سؤال نمود پس شخصى به آن حضرت عرض كرد: او را در آخر روزى از روزهاى دنيا گذاشتم.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از اصحاب خود به نزد او رفت، و آن حضرت را بركتى بود كه با هر كه سخن مى فرمود كه زبانش بسته شده بود البته زبانش گشوده مى شد و جواب آن حضرت را مى گفت، پس چون حضرت نام او را برد و او را آواز داد چشم گشود و گفت: لبيك يا ابا القاسم.

حضرت فرمود: بگو «اشهد ان لا اله الا اللّه» و گواهى بده كه من پيغمبر خدايم.

پس آن طفل بسوى پدر خود نظر كرد و پدر چيزى نگفت.

پس بار ديگر حضرت او را ندا كرد و همان سخن را اعاده نمود، باز نظر بسوى پدر خود كرد و پدر چيزى نگفت.

باز حضرت در مرتبۀ سوم او را ندا فرمود و همين سخن او را اعاده نمود، باز پسر به

ص: 1445


1- . رجوع شود به تفسير قمى 2/367 و مجمع البيان 5/287 و مناقب ابن شهر آشوب 2/166 و المحرر الوجيز 5/309 و تفسير الدر المنثور 6/220-221.

جانب پدر ملتفت شد، در اين مرتبه پدرش گفت: اگر خواهى بگو و اگر نخواهى مگو.

پس آن پسر گفت: شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و در همان ساعت جان به حق تسليم كرد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پدر او را گفت: بيرون رو از اين خانه.

پس حضرت اصحاب خود را فرمود كه: او را غسل دهيد و كفن كنيد و او را بياوريد به نزد من كه نماز كنم بر او.

و چون حضرت از نماز او فارغ شد فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه امروز به بركت من بنده اى را از آتش جهنم آزاد گردانيد (1).

و قطب راوندى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از سفرها در اثناى راه فرمود به اصحاب خود كه: مردى از اين دره ها پيدا خواهد شد كه سه روز است كه شيطان نزديك او نرفته است و بر او دست نيافته است.

پس در آن زودى اعرابى پيدا شد كه از لاغرى پوستش بر استخوانش چسبيده بود و چشمهايش در سرش فرو رفته بود و لبهايش سبز شده بود از بسيارى خوردن علف، چون به اول لشكر رسيد احوال حضرت را پرسيد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و گفت:

بر من عرض كن اسلام را.

حضرت فرمود: بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه.

پس او شهادت گفت و گفت: اقرار كردم.

حضرت فرمود كه: بايد نمازهاى پنج گانه را بجا آورى و روزۀ ماه مبارك رمضان را بعمل آورى.

گفت: اقرار كردم.

پس فرمود كه: آيا حج خانۀ كعبه مى كنى و زكات را ادا مى كنى و غسل جنابت را بجا

ص: 1446


1- . امالى شيخ طوسى 438؛ امالى شيخ صدوق 325.

مى آورى؟

گفت: اقرار كردم.

پس چون پاره اى راه آمدند شتر اعرابى در عقب ماند، حضرت ايستاد و احوال او را پرسيد، چون مردم برگشتند كه او را طلب كنند و به آخر لشكر رسيدند ديدند كه پاى شتر او به سوراخ موشى فرو رفته و بسر در آمده و گردن اعرابى و گردن شتر هر دو شكسته و اعرابى به رحمت ايزدى واصل گرديده و شترش هلاك شده است.

چون احوالش را به حضرت عرض كردند فرمود كه خيمه اى زدند و اعرابى را در آن خيمه غسل دادند، پس حضرت داخل خيمه شد و او را كفن كرد، پس از حضرت حركتى شنيدند، و چون حضرت از خيمه بيرون آمد از جبين مباركش عرق مى ريخت و فرمود كه:

اين اعرابى گرسنه مرده بود و او از آن جماعت است كه ايمان آورند و ايمان خود را به ستمى و گناهى مخلوط نگردانند، پس مبادرت كردند حور العين از براى او به ميوه هاى بهشت و در دهان او مى گذاشتند و هر يك از ايشان مى گفتند: يا رسول اللّه! مرا از زنان اين اعرابى بگردان در بهشت (1).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: در بعضى از غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلال اسير كرد جمانه دختر زحاف اشجعى را، چون به «وادى النعام» رسيد، آن زن بر او غالب گرديد و چند ضربت بر او زد، پس هر چه دوست مى داشت آنها را از اموال خود از طلا و نقره برداشت و بر يكى از اسبان پدر خود سوار شد و گريخت و به شهاب بن مازن كه ملقب بود به «كوكب درى» ملحق شد، و پيشتر شهاب او را خواستگارى كرده بود از پدرش و پدرش ابا كرده بود.

پس چون آمدن بلال دير كشيد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلمان و صهيب را از عقب او فرستاد، چون به او رسيدند او را ديدند كه مرده و بر روى زمين افتاده است و خون از

ص: 1447


1- . خرايج 1/88.

زيرش روان است.

پس آمدند ايشان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حال بلال را به حضرت عرض كردند و مى گريستند، حضرت فرمود كه: گريه را بگذاريد و بلال را بياوريد.

چون او را حاضر كردند حضرت دو ركعت نماز بجا آورد و دعايى چند كرد، پس كفى از آب گرفت و بر بلال پاشيد و در ساعت زنده شد و بر خاست و بر پاى فلك پيماى آن حضرت افتاد و مى بوسيد، حضرت از او پرسيد كه: كى با تو اين كار كرد اى بلال؟

گفت: جمانه دختر زحاف با من اين كار كرد، و من عاشق اويم.

حضرت فرمود: بشارت باد تو را اى بلال كه من لشكر خواهم فرستاد و او را براى تو خواهم آورد.

پس حضرت رو كرد به جانب حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: در اين وقت مرا خبر مى دهد جبرئيل از جانب خداوند عالميان كه چون جمانه بلال را كشت متوجه شهاب شد و پيشتر شهاب او را خواستگارى كرده بود از پدرش و او را مجاب ساخته بود، و چون به نزد شهاب رفت و حال خود را بسوى او شكايت كرد شهاب با لشكر خود متوجه جنگ ما شده، پس يا على برو و با مسلمانان متوجه دفع او شو كه حق تعالى تو را بر او نصرت خواهد داد و اينك من بسوى مدينه برمى گردم.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با گروهى از مسلمانان روانه شد و به سرعت طى منازل نمود تا به شهاب رسيد و با او مقاتله كرد و بر ايشان غالب گرديد، پس شهاب و جمانه مسلمان شدند با تمام لشكر او، و حضرت ايشان را به مدينه آورد و بر دست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار ديگر اسلام خود را تازه كردند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى بلال چه مى گويى؟

بلال گفت: من عاشق او بودم و اكنون شهاب به او احق است از من.

ص: 1448

چون بلال اين جوانمردى كرد، شهاب دو كنيز و دو اسب و دو شتر به او بخشيد (1).

و در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى لشكرى فرستاد بسوى جماعتى از كفار كه نهايت شدت و قوت داشتند، پس خبر ايشان دير به آن حضرت رسيد و خاطر شريف آن حضرت متعلق به استعلام خبر ايشان بود و حضرت فرمود كه:

كاش كسى مى رفت و خبر ايشان را براى ما مى آورد.

و حضرت به خواب قيلوله رفته بود كه ناگاه بشارت دهنده اى خبر آورد كه ايشان ظفر يافتند بر دشمنان و مستولى گرديدند بر ايشان، بعضى را كشتند و بعضى را مجروح گردانيدند و بعضى را اسير كردند و مالهاى ايشان را غارت كردند و زنان و فرزندان ايشان را به بندگى گرفتند.

پس چون آن گروه نزديك مدينه رسيدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با اصحاب خود به استقبال ايشان بيرون رفت و امير آن لشكر زيد بن حارثه بود. پس چون نظر زيد بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم افتاد خود را از ناقه انداخت و بسوى حضرت شتافت و قدم مكرم و ركاب محترم آن حضرت را بوسيد آنگاه دست مبارك حضرت را بوسيد، پس حضرت او را در بر گرفت و سرش را بوسيد.

پس عبد اللّه بن رواحه نيز فرود آمد و دست و پاى حضرت را بوسيد و حضرت او را نيز در بر گرفت.

پس همۀ لشكر از چهار پايان به زير آمدند و بر آن حضرت صلوات فرستادند و حضرت ايشان را دعاى خير كرد و فرمود: خبر دهيد مرا از آنچه گذشت ميان شما و دشمنان شما؛ و ايشان از اسيران كافران و فرزندان ايشان و مالهاى ايشان از طلا و نقره و اصناف متاعها بسيار آورده بودند.

پس گفتند: يا رسول اللّه! اگر حال ما را مى دانستى هرآينه تعجب عظيمى مى كردى.

ص: 1449


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/182-183.

حضرت فرمود كه: من پيشتر نمى دانستم و ليكن جبرئيل الحال مرا خبر داد و من از كتاب و دين خدا چيزى نمى دانستم تا آنكه پروردگار من مرا تعليم نمود چنانكه حق تعالى فرموده وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتابُ وَ لاَ اَلْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1)و ليكن خبر دهيد به آنچه واقع شده است برادران مؤمن خود را تا آنكه تصديق نمايند شما را، بتحقيق كه مرا خبر داده است جبرئيل به آنچه در اين سفر واقع شده است.

پس ايشان گفتند: يا رسول اللّه! چون نزديك دشمن رسيديم كسى را فرستاديم كه احوال ايشان و عدد ايشان را معلوم كند، پس از براى ما خبر آورد كه ايشان به قدر هزار نفرند و ما دو هزار نفر بوديم.

ايشان از شهر خود بيرون آمدند با هزار نفر و سه هزار نفر ديگر را در شهر گذاشتند و ما گمان كرديم كه ايشان همين هزار نفرند.

پيك ما چنين خبر داد كه ايشان در ميان خود مى گفتند كه: ما هزار نفريم و ايشان دو هزار نفرند و ما تاب مقاومت ايشان نداريم و چاره اى بغير آن نداريم كه در شهر متحصن شويم تا اينكه دلتنگ شوند از قتال ما و برگردند.

به اين سبب ما جرأت كرديم و بر ايشان تاختيم، ايشان داخل شهر شدند و دروازۀ شهر را بستند، پس ما در دور قلعه نشستيم به قصد مقاتلۀ ايشان.

چون نصف شب گذشت دروازۀ شهر را گشودند و ما غافل و در خواب بوديم و در ميان ما بغير از چهار نفر بيدار نبود: يكى از ايشان زيد بن حارثه بود كه در يك جانب عسكر ما مشغول نماز و تلاوت قرآن بود [و عبد اللّه بن رواحه در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن بود، و قتادة بن النعمان در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن

ص: 1450


1- . سورۀ شورى:52.

بود] (1)و قيس بن عاصم در جانب ديگر نماز مى كرد و مشغول تلاوت قرآن بود.

پس بيرون آمدند در شب بسيار تاريك و ما را تير باران كردند، و چون شهر ايشان بود به راهها و طرق آن عارف بودند و ما با آنها نابلد بوديم، پس بسيار ترسيديم و با خود گفتيم: به مهلكه افتاديم و در اين شب تار نمى توانيم از تير دشمنان كناره كردن زيرا كه ما تير ايشان را نمى بينيم.

ناگاه ديديم روشنايى عظيم از دهان قيس بن عاصم ساطع شد مانند آتشى كه افروخته باشند، و روشنايى ديگر ديديم كه ساطع شد از دهان قتادة بن النعمان مانند روشنايى زهره و مشترى، و روشنايى ديگر از دهان عبد اللّه بن رواحه ساطع شد مانند شعاع ماه در شب تار، و ايضا نورى ساطع گرديد از دهان زيد بن حارثه روشن تر از آفتاب تابان؛ پس اين نورها لشكرگاه ما را چنان روشن كرد كه از روز روشن تر گرديد و دشمنان ما در تاريكى عظيمى بودند پس ما ايشان را مى ديديم و ايشان ما را نمى ديدند، پس زيد ما را پراكنده كرد بر اطراف ايشان تا آنكه برگرد ايشان برآمديم و ما ايشان را مى ديديم و ايشان ما را نمى ديدند و ما بمنزلۀ بينايان بوديم و ايشان بمنزلۀ كوران، پس شمشيرها كشيديم و در ميان ايشان افتاديم و بعضى را كشتيم و گروهى را مجروح گردانيديم و باقى را اسير كرديم و داخل شهر ايشان شديم و زنان و فرزندان ايشان را اسير كرديم و اموال و اسبان ايشان را متصرف شديم، و اينك زنان و فرزندان ايشان را به خدمت تو آورده ايم و هيچ امرى عجب تر نديده بوديم از نورهايى كه از دهان اين جماعت ساطع گرديد كه آن نور تاريكى گرديد بر دشمنان ما تا اينكه ما توانستيم ايشان را به قتل آورد.

پس حضرت فرمود: بگوييد «الحمد للّه ربّ العالمين» و شكر كنيد خدا را بر آنكه شما را تفضيل داد به سبب ماه شعبان. و جنگ ايشان در شب اول ماه شعبان بود در هنگامى كه ماه رجب كه از ماههاى حرام است و قتال در آن جائز نيست بيرون رفته بود و اين نورها

ص: 1451


1- . عبارات داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شدند.

ظاهر شده بود به سبب عملهايى كه از صاحبان اين نورها ظاهر گرديد در روز اول ماه شعبان، و حق تعالى براى ثواب آن اعمال اين نورها در شب پيشتر به ايشان كرامت كرد.

پس صحابه گفتند: يا رسول اللّه! بفرما آن اعمال چيست تا آنكه ما نيز موافقت ايشان نماييم و ثواب يابيم.

حضرت فرمود: اما قيس بن عاصم پس او در اول ماه شعبان امر كرد مردم را به نيكى و نهى كرد از بدى و دلالت نمود مردم را بر خير و صلاح، به اين سبب حق تعالى پيش از اين اعمال در شب او را اين نور كرامت نمود در هنگامى كه تلاوت قرآن مى نمود.

و اما قتاده پس او ادا كرد قرضى را كه بر او بود در روز اول ماه شعبان، به اين سبب حق تعالى او را در شب سابق نورى كرامت فرمود.

و اما عبد اللّه بن رواحه پس چون بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر و مادر خود، به اين سبب شب بهرۀ او از ثواب زياده گرديد، چون روز و شب پدر و مادرش به او گفتند كه: ما تو را دوست مى داريم و فلان زن تو ما را آزار مى كند و ما را عيب مى كند و ما ايمن نيستيم از اينكه برگردد به ما كار در بعضى از جنگها و دشمنان بر ما غالب گردند و تو كشته شوى و زن تو با ما شريك شود در مال تو و زياده گردد بر ما طغيان او و ضرر او، عبد اللّه گفت: من پيشتر نمى دانستم كه او بر شما زيادتى مى كند و شما از او كراهت داريد، و اگر مى دانستم او را طلاق مى گفتم و ليكن الحال او را طلاق مى گويم و از خود جدا مى كنم تا شما ايمن گرديد از آنچه حذر مى نماييد از آن، و هرگز نخواهد بود كه من دوست دارم چيزى را كه شما از آن كراهت داشته باشيد، پس به اين سبب حق تعالى اين نور را پيشتر به او عطا كرد.

و اما زيد بن حارثه كه از دهان او ساطع مى گرديد نورى روشن تر از آفتاب و او بهترين قوم است و نيكوترين ايشان است، پس به سبب آن بود كه حق تعالى مى دانست از او عمل

ص: 1452

بزرگى صادر خواهد شد، و به اين سبب او را برگزيد و زيادتى داد بر ديگران به آن عمل خير كه سبب ساطع شدن نور از دهان او گرديد تا آنكه به سبب آن نور ظفر يافتند مسلمانان بر مشركان، و آن عمل آن بود كه در روزى كه در شبش مسلمانان بر كافران غالب گرديدند مردى از منافقان به نزد زيد آمد و خواست كه فتنه اى برانگيزد ميان او و ميان على بن ابى طالب عليه السّلام و فاسد گرداند محبتى را كه در ميان ايشان هست پس گفت:

به به اى آن كسى كه نظيرى ندارى در ميان اهل بيت و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم! نعمت تو بر اسلام و اهل اسلام بزرگ شد به سبب فتحى كه كردى و جلالت و بزرگى تو روشن و هويدا گرديد به آن نورى كه ديشب از تو ساطع شد.

پس زيد گفت كه: اى بندۀ خدا! از خدا بترس و افراط مكن در سخن و مرا زياده از اندازۀ خود بالا مبر كه به سبب اين سخن مخالف خدا و رسول خواهى بود و كافر خواهى گرديد، و اگر من نيز گفتار تو را تلقى نمايم به قبول مثل تو كافر خواهم گرديد، اى بندۀ خدا! مى خواهى خبر دهم تو را به آنچه در اوايل اسلام و بعد از آن واقع شد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه گرديد و تزويج نمود به على بن ابى طالب عليه السّلام فاطمۀ زهرا را و از فاطمه حسن و حسين عليهما السّلام متولد شدند؟

آن منافق گفت: بلى.

زيد گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا بسيار دوست مى داشت تا آنكه از بسيارى محبت مرا فرزند خود خواند پس مرا زيد پسر محمد مى گفتند تا آنكه از براى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن و امام حسين عليهما السّلام متولد شدند و من نخواستم براى خاطر ايشان كه مرا فرزند آن حضرت گويند پس هر كه مرا چنين ندا مى كرد مى گفتم كه نمى خواهم مرا چنين ندا كنيد بلكه بگوييد كه زيد آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه من كراهت دارم از آنكه شبيه باشم با حسن و حسين عليهما السّلام، و پيوسته چنين بود تا آنكه حق تعالى كلام مرا تصديق نمود و اين آيه را فرستاد ما جَعَلَ اَللّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ

ص: 1453

أَزْواجَكُمُ اَللاّئِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ (1) يعنى: «نگردانيد خدا براى مردى دو دل در اندرون او» يعنى در آدمى دودل نمى باشد كه به يك دل محمد و آل او را دوست دارد و ايشان را تعظيم نمايد و بر ديگران تفضيل دهد، و به دل ديگر دشمنان ايشان را دوست دارد و بر ايشان تفضيل دهد، پس هر كه دوست ايشان است بايد كه اقرار به فضيلت ايشان نمايد و از دشمنان ايشان بيزارى جويد، و حق تعالى فرمود:

«نگردانيده است خدا زنان شما را كه ظهار مى كنيد با ايشان و ايشان را تشبيه مى نماييد به مادران خود مادران، و نگردانيده است پسرخواندگان شما را پسران شما؛ پس بعد از آن فرمود وَ أُولُوا اَلْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اَللّهِ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُهاجِرِينَ إِلاّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلى أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً كانَ ذلِكَ فِي اَلْكِتابِ مَسْطُوراً (2)يعنى: «خويشان بعضى از ايشان سزاوارترند به بعضى در كتاب خدا و در آنچه واجب گردانيده است از ساير مؤمنان و مهاجران مگر آنكه خواهيد كه بجا آوريد نسبت به دوستان خود معروف و نيكى و احسانى كه در لوح محفوظ چنين نوشته شده است» ، چون اين آيات نازل شد ديگر مرا فرزند آن حضرت نخواندند و مى گفتند كه زيد برادر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس پيوسته چنين گفتند مردم و من از اين سخن كراهت داشتم تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب را برادر خود گردانيد و ديگر كسى مرا برادر آن حضرت نگفت.

پس زيد گفت: اى بندۀ خدا! زيد مولاى على بن ابى طالب است و آزاد كردۀ اوست چنانكه آزاد كردۀ رسول خداست، پس زيد را نظير على مپندار و مرتبۀ او را زياده از اندازۀ او مگردان پس خواهى بود مانند نصارى كه عيسى را از اندازۀ خود بلندتر كردند و كافر شدند به خداوند عظيم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى زيد را به آن سبب زيادتى داد و به آن نور

ص: 1454


1- . سورۀ احزاب:4.
2- . سورۀ احزاب:6.

و ضيا او را منور گرانيد كه على را در مرتبۀ خود شناخت و خود را در دوستى او كامل گردانيد، بحقّ آن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه آنچه حق تعالى از براى زيد در آخرت به سبب اين اعتقاد حق مهيا گردانيده به مرتبه اى است كه آنچه شما مشاهده كرديد از نور او در دنيا بسيار كم است در جنب او، بدرستى كه چون زيد به صحراى محشر درآيد نور او با او حركت نمايد از پيش روى او و از پشت سر او و از جانب راست و جانب چپ او و از بالاى سر و از زير پاى او به قدر هزارساله راه (1).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب آسمان نظر كرد و تبسم نمود، پس از سبب آن از حضرت سؤال كردند، حضرت فرمود: تعجب كردم از دو ملك كه از آسمان به زمين آمدند و طلب مى كردند بندۀ صالح مؤمنى را در جاى نمازش تا بنويسند عمل او را در آن شب و روزش و او را در نمازگاهش نيافتند.

پس به آسمان بالا رفتند و گفتند: پروردگارا! بندۀ تو را طلب كرديم در جاى نمازش تا آنكه عمل شب و روز او را بنويسيم و او را در آن موضع نيافتيم و او را در بند تو يافتيم كه بيمار بود.

پس حق تعالى فرمود: براى بندۀ من بنويسيد آنچه در صحت بجا مى آورده است از اعمال خير در شب و روز خود مادام كه در بند من است زيرا كه در فضل و بزرگوارى من بر من لازم است كه بنويسم از براى او ثواب آن را چون خود حبس كرده ام آن را از او (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از اشراف يمن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و در ميان ايشان مردى بود كه سخنش از همه عظيم تر بود و زياده از ديگران مبالغه مى كرد در منازعه با آن حضرت، پس

ص: 1455


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 637-645.
2- . كافى 3/113.

حضرت در غضب شد تا آنكه پيچيده شد رگ غضب در ميان چشمهاى آن حضرت و متغير شد رنگ مبارك آن حضرت و ساعتى سر به زير افكند.

پس جبرئيل به نزد آن حضرت آمد و گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: اين مرد سخى و جوانمردى است كه طعام مى خوراند به مردم.

پس غضب از آن حضرت زايل شد و سر برداشت و فرمود: اگر نه اين بود كه جبرئيل خبر داد كه تو سخى و جوانمردى و به مردم طعام مى خورانى هرآينه بر تو سخت مى گرفتم و تو را عبرتى مى گردانيدم براى آنها كه در عقب تواند.

پس آن مرد گفت كه: پروردگار تو سخاوت را دوست مى دارد؟

حضرت فرمود: بلى.

گفت: پس من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و پيغمبرى تو، پس سوگند ياد مى كنم بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه هرگز از مال خود احدى را رد نكرده ام كه به او عطا نكرده باشم (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: من مرد پيرم و عيال بسيار دارم و ضعف و ناتوانى بر من مستولى شده است و مالى ندارم، آيا ممكن است كه مرا يارى كنى در تنگى روزگار خود؟

پس حضرت به صحابه نظر كرد و صحابه به آن حضرت نظر كردند و حضرت فرمود كه: سخن خود را به من و شما شنوانيد.

پس مردى برخاست و گفت: من ديروز مثل تو بودم و امروز خدا مرا مال وافرى عطا كرده است؛ و او را به خانۀ خود برد و كيسۀ بزرگى پر از طلا و نقره كرد و به او داد، آن مرد پير گفت: اينها همه را به من مى دهى؟

گفت: بلى.

ص: 1456


1- . كافى 4/39.

آن مرد پير گفت: بگير زر خود را كه من نه از جنّم و نه از انس، و ليكن ملكى ام از جانب خداوند عالميان كه مرا فرستاده است كه تو را امتحان نمايم پس تو را شكر كنندۀ نعمت خدا يافتم و تو را خداى تعالى جزاى خير دهد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا موعظه اى تعليم كن.

حضرت فرمود: برو و غضب مكن.

آن مرد گفت كه: اكتفا كردم به اين. و برگشت بسوى اهل خود، و چون به اهل خود رسيد در ميان ايشان جنگى برپا شده بود و از دو طرف صفها كشيده بودند و اسلحه پوشيده بودند، چون اين حالت را مشاهده نمود نائرۀ غضب او مشتعل گرديد و سلاح پوشيد و متوجه جنگ شد، پس به خاطرش رسيد موعظۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه حضرت فرمود:

غضب مكن، پس اسلحه را انداخت و آمد به نزد آن گروهى كه دشمن قوم او بودند و گفت:

اى قوم! هر چه بر شما واقع شده باشد از جراحتى يا كشتنى يا زدنى كه در آن اثرى نباشد، همه را من از مال خود غرامت مى كشم و ديت آنها را به شما مى رسانم.

ايشان گفتند: هر چه از اين باب واقع شده باشد همه را ما به شما بخشيديم و ما به احسان كردن سزاوارتريم از شما.

پس صلح كردند با يكديگر و غضب از ميان ايشان برخاست (2).

و در تفسير فرات بن ابراهيم و غير آن مذكور است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وليد بن عقبه را بسوى قبيلۀ بنو وليعه فرستاد كه زكات از ايشان بگيرد، و در جاهليت در ميان وليد و آن قبيله عداوتى بود.

چون به نزد قبيلۀ ايشان رسيد، اهل آن قبيله بيرون آمدند كه معلوم كنند كه در خاطر او

ص: 1457


1- . كافى 4/48.
2- . كافى 2/304.

از آن عداوت چيزى باقى هست يا نه، پس وليد از ايشان ترسيد و به خدمت حضرت برگشت و گفت: يا رسول اللّه! بنو وليعه خواستند كه مرا بكشند و زكات خود را به من ندادند.

چون اين خبر به آن قبيله رسيد به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! وليد دروغ گفته است آنچه به شما عرض كرده است و ليكن ميان ما و او عداوتى بود در جاهليت و ترسيديم كه ما را معاقبه كند به سبب آن عداوت.

پس حضرت فرمود كه: ترك مى كنيد نافرمانى را اى بنو وليعه يا آنكه مى فرستم بر شما مردى را كه نزد من بمنزلۀ جان من است كه مردان شما را بكشد و فرزندان شما را اسير كند؟ و دست خود را بر دوش حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زد و گفت: آن مرد اين است كه مى بينيد، پس حق تعالى در حق وليد اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! اگر بيايد بسوى شما فاسقى با خبرى پس بشكافيد آن خبر را كه مبادا ضرر رسانيد به گروهى به نادانى و آخر پشيمان گرديد» (2)و حق تعالى وليد را در اين آيه فاسق ناميد.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بازار مدينه بر گندمى يا جوى گذشت كه بسيار نيكو مى نمود، پس به فروشندۀ آن طعام گفت كه: طعام تو را بسيار نيكو مى يابم؛ و از قيمت آن سؤال نمود پس حق تعالى وحى كرد بسوى آن حضرت كه: دست فرو بر در طعام او و از زير طعام او بيرون آور، چون چنين كرد از زير آن طعام زبونى بيرون آمد، حضرت فرمود: جمع كرده اى

ص: 1458


1- . سورۀ حجرات:6.
2- . تفسير فرات كوفى 427؛ المعجم الاوسط 4/477-478.

خيانت را با فريب دادن مسلمانان (1).

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اعرابى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و در مقام اعتراض گفت كه: آيا نيستى تو بهترين ما از جهت پدر و مادر و گرامى ترين ما از جهت فرزندان و بزرگ ما در جاهليت و اسلام؟

پس حضرت به غضب آمد و فرمود كه: اى اعرابى! آيا به زبان تو چند حجاب هست؟

اعرابى گفت كه: دو حجاب كه لبها و دندانهايند.

حضرت فرمود كه: آيا يكى از اينها كافى نيست براى آنكه رد كند از ما تندى زبان تو را؟

و حضرت فرمود كه: چيزهايى كه به آدمى داده اند در دنيا هيچ چيز ضرر به آخرت اين كس نمى رساند زياده از طلاقت لسان، يا على! برخيز و زبان او را قطع كن؛ پس مردم گمان كردند كه زبان او را خواهد بريد، پس حضرت درهمى چند به آن اعرابى عطا فرمود و او را رها كرد (2).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: ثوبان آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار آن حضرت را دوست مى داشت و بر مفارقت آن حضرت صبر نمى توانست كرد، روزى به خدمت آن حضرت آمد با رنگ زرد و بدن نحيف، پس حضرت فرمود كه: اى ثوبان! چه چيز باعث تغيير رنگ تو شده است؟

ثوبان گفت: يا رسول اللّه! مرا دردى و مرضى نيست بغير از آنكه چون تو را نمى بينم مشتاق مى شوم بسوى تو و بى تاب مى گردم از مفارقت تو، و تا به خدمت تو نرسم ساكت نمى شوم پس به ياد آخرت افتادم و مى ترسم كه در آنجا به خدمت تو نرسم زيرا كه مى دانم كه تو را با پيغمبران به اعلاى درجات جنان بالا مى برند، و اگر من داخل بهشت شوم در

ص: 1459


1- . كافى 5/161.
2- . معاني الاخبار 171.

منزلتى خواهم بود كه از منزلت تو پست تر خواهد بود، و اگر داخل بهشت نشوم گمان ندارم كه هرگز تو را ببينم.

پس اين آيه نازل شد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (1)يعنى: «هر كه اطاعت نمايد خدا و رسول را پس ايشان با آن گروهند كه خدا انعام كرده است بر ايشان از پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان و نيكو رفيقانند ايشان» ، پس حضرت فرمود كه: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه ايمان نياورده است عبدى مگر آنكه بوده باشم من نزد او محبوبتر از خودش و از پدر و مادرش و اهل و فرزندانش و جميع مردم (2).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه:

«مؤلّفة قلوبهم» (3)كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است اين جماعتند: ابو سفيان پدر معاويه، و سهيل بن عمرو، و همام بن عمرو، و صفوان بن اميه، و اقرع بن حابس، و عيينة بن حصين فزارى، و مالك بن عوف، و علقمة بن علاقه كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر يك از ايشان را صد شتر مى داد با راعيان آنها و زياده و كم (4).

و ايضا روايت كرده است كه: عبد اللّه بن نفيل منافق بود و در مجلس حضرت مى نشست و سخن رسول خدا را مى شنيد و سخن چينى مى كرد و سخن حضرت را به منافقان نقل مى كرد، پس جبرئيل بر حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه مردى از منافقان نمّامى مى كند بر تو و سخنان تو را بسوى منافقان مى برد، حضرت از جبرئيل پرسيد كه: او كيست؟ جبرئيل گفت كه: مرد سياهى است و موى بسيارى در سر دارد و دو

ص: 1460


1- . سورۀ نساء:69.
2- . مجمع البيان 2/72؛ تفسير كشاف 1/531.
3- . اشاره به آيۀ 60 سورۀ توبه مى باشد.
4- . تفسير قمى 1/299.

چشم بزرگ دارد كه چون نظر مى كند به آنها گمان مى كنى كه دو قزقانند و به زبان او شيطانى سخن مى گويد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را طلبيد و خبر جبرئيل را به او نقل كرد و او سوگند ياد كرد كه: من چنين نكردم، و حضرت به ظاهر فرمود كه: من از تو قبول كردم و ديگر چنين مكن، با آنكه مى دانست كه او دروغ مى گويد، پس آن منافق برگشت بسوى اصحاب خود و گفت: محمد اذن است يعنى آنچه مى گويى گوش مى دهد و قبول مى كند، حق تعالى او را خبر داد كه: من نمّامى مى كنم و خبرهاى او را به دشمنان او نقل مى كنم پس از خدا قبول كرد، و چون من گفتم كه نكردم از من نيز قبول كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ مِنْهُمُ اَلَّذِينَ يُؤْذُونَ اَلنَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ (1).

على بن ابراهيم گفته است كه: يعنى تصديق مى كند خدا را در آنچه بسوى او مى فرستد و تصديق مى نمايد آن منافق را در عذرى كه مى خواهد به حسب ظاهر و تصديق نمى نمايد او را در باطن، پس مراد به مؤمنان آنهايند كه در ظاهر ايمان آورده اند هر چند در باطن كافر باشند (2).

و ايضا روايت كرده است كه چون حق تعالى از مردم قرض طلبيد و هر يك از صحابه در خور حال خود به ايمان خود صدقه به خدمت آن حضرت مى آوردند، سالم بن عمير انصارى صاعى از خرما آورد به خدمت آن حضرت و گفت: يا رسول اللّه! من در اين شب مزدورى كردم براى جرير تا آنكه دو صاع خرما بدست آوردم پس يك صاع را از براى عيال خود نگاه داشتم و صاع ديگر آورده ام كه به پروردگار خود قرض بدهم، پس حضرت امر فرمود كه آن صاع خرما را در ميان صدقات بريزد، و منافقان استهزاء كردند به

ص: 1461


1- . سورۀ توبه:61.
2- . تفسير قمى 1/300.

او و گفتند: بخدا سوگند كه خدا بى نياز است از صاع او و ليكن غرض او اين بوده كه خود را به خاطر پيغمبر بياورد كه چون صدقه بهم رسد به او بدهد، پس اين آيه نازل شد كه اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ اَلْمُطَّوِّعِينَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي اَلصَّدَقاتِ. . . (1)در مذمت ايشان نازل شده (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ميان على بن ابى طالب عليه السّلام و عثمان بن عفان منازعه بود در باغى، حضرت به او گفت كه: راضى مى شوى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان ما حكم كند؟ پس عبد الرحمن بن عوف به عثمان گفت كه: راضى مشو به محاكمۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه از براى او حكم بر تو خواهد كرد و ليكن او را ببر به محاكمه نزد ابن شيبۀ يهودى؛ پس عثمان به امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه:

راضى نمى شوم مگر به محاكمۀ ابن شيبۀ يهودى.

پس ابن شيبه به عثمان گفت كه: محمد را امين مى دانيد در وحى آسمان و او را امين نمى دانيد در حكمى كه در ميان شما بكند؟

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذا دُعُوا إِلَى اَللّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ (3)يعنى: «و هرگاه ايشان را بخوانند بسوى خدا و رسول او تا آنكه حكم كند رسول ميان ايشان ناگاه گروهى از ايشان اعراض كنندگانند و رو از حق مى گردانند» تا آخر آيات كه در بيان كفر و شقاوت ايشان نازل گرديده (4).

و ايضا روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر باغى گذشت كه در آنجا عمرو بن عاص و عقبة بن ابى معيط مست شده بودند و خوانندگى مى كردند و شعرى چند

ص: 1462


1- . سورۀ توبه:79.
2- . تفسير قمى 1/302.
3- . سورۀ نور:48.
4- . تفسير قمى 2/107 و در آن بجاى «ابن ابى شيبه» ، «ابن ابى شيبه» ذكر شده است.

مى خواندند در شماتت بر شهادت سيد الشهدا حمزة بن عبد المطلب عليه السّلام، پس حضرت فرمود: خداوندا! ايشان را سرنگون گردان در فتنه سرنگون گردانيدنى و در آر ايشان را در آتش جهنم انداختنى (1).

و ايضا روايت كرده است كه: مردى از انصار درختى داشت در خانۀ مردى و بى رخصت صاحب خانه داخل مى شد، پس صاحب خانه به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شكايت كرد از آن انصارى، حضرت صاحب درخت را طلبيد و فرمود:

درخت خرماى خود را به من بفروش كه به عوض آن درختى در بهشت به تو بدهم، آن بى سعادت قبول نكرد.

حضرت فرمود: آن را بفروش به من به بستانى كه در بهشت به تو بدهم، باز قبول نكرد و برگشت، پس ابو الدحداح به نزد آن انصارى رفت و درخت را از او خريد و به خدمت حضرت آمد و گفت: يا رسول اللّه! اين درخت را از من بگير و آنچه در بهشت عوض مى دادى به آن انصارى براى آن درخت به من عوض بده.

حضرت فرمود: براى تو در بهشت به عوض اين درخت باغهايى خواهد بود؛ پس حق تعالى در اين وقت اين آيات را فرستاد فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى.

فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى (2) يعنى: «پس اما كسى كه عطا كند مال خود را در راه خدا و بپرهيزد از بخل و عذاب الهى و تصديق نمايد به مثوبت نيكو پس مهيا مى گردانيم او را براى آسانى و راحت در بهشت يا براى كارى كه او را به آسانى بسوى راحت كشد» ، پس اين آيات در شأن ابو الدحداح نازل شد كه تصديق به ثواب الهى نمود، و اين آيات ديگر در باب آن انصارى نازل شد كه بخل ورزيد و تصديق به ثواب آخرت نكرد چنانكه فرموده است كه وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اِسْتَغْنى. وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى. وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا

ص: 1463


1- . تفسير قمى 2/332.
2- . سورۀ ليل:5-7.

تَرَدّى (1) يعنى: «و اما آن كسى كه بخل ورزد به مال خود و خود را بى نياز داند از ثواب خدا و تكذيب نمايد به ثواب نيكويى خدا پس بزودى مهيا مى گردانيم او را براى امرى كه موجب شدت عذاب آخرت باشد و نفع نمى بخشد او را مال او در وقتى كه در قبر يا در جهنم درافتد» ، و در آخر سوره حق تعالى ابو الدحداح را پرهيزكارتر ناميده و مدح كرده است او را و آن انصارى را شقى تر ناميده و وعدۀ جهنم براى او كرده (2).

و در قرب الاسناد همين مضمون را به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است، و در آن روايت مذكور است كه ابو الدحداح باغ خرماستانى داد و آن درخت خرما را خريد (3).

و شيخ طبرسى سبب نزول اين سوره را چنين روايت كرده است كه: مردى درخت خرمايى داشت در خانۀ خود كه شاخ آن درخت به خانۀ همسايۀ او ميل كرده بود و آن همسايه مرد فقير عيال بارى بود، پس چون آن مرد مى آمد و بر درخت خرما بالا مى رفت كه خرماى خود را بچيند خرماها از آن درخت به خانۀ همسايه مى ريخت و عيال آن مرد فقير آن خرماها را برمى چيدند و صاحب درخت فرود مى آمد و خرماها را از دست ايشان مى گرفت، و اگر در دهان گذاشته بودند انگشت در دهان ايشان مى كرد و خرما را از دهان ايشان بيرون مى آورد، پس آن فقير شكايت آن مرد را به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، پس حضرت آن فقير را گفت كه: برو، و صاحب درخت را طلبيد و فرمود: آن درخت خرمايى كه شاخش در خانۀ آن مرد فقير است به من بده تا من در بهشت درخت خرمايى به تو عطا كنم.

پس آن بدبخت گفت كه: من درخت خرما بسيار دارم و ميوۀ هيچ يك را مثل اين

ص: 1464


1- . سورۀ ليل:8-11.
2- . تفسير قمى 2/425-426.
3- . قرب الاسناد 355-356.

درخت دوست نمى دارم.

و چون ابو الدحداح در آن مجلس حاضر بود و آن سخن را شنيد بعد از آنكه آن مرد برگشت برخاست و به خدمت حضرت عرض كرد كه: يا رسول اللّه! اگر آن درخت را من بگيرم و به شما تسليم نمايم آنچه براى صاحب درخت ضامن شدى براى من مى شوى؟

حضرت فرمود: بلى.

پس ابو الدحداح به نزد صاحب درخت رفت و درخت را طلب كرد كه از او بخرد، او گفت: آيا دانستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عوض آن درختى در بهشت به من داد و من قبول نكردم؟

ابو الدحداح گفت: آيا ارادۀ فروختن آن دارى يا نه؟

صاحب درخت گفت: نمى فروشم مگر آنكه مال بسيارى كسى به من دهد كه گمان نداشته باشم كه كسى بر آن درخت آن قدر مال بدهد.

گفت: نهايت آرزوى تو چيست در قيمت اين درخت؟

صاحب درخت گفت كه: چهل درخت خرما.

ابو الدحداح گفت: خوش قيمت بسيارى مى طلبى، به عوض يك درخت كج خود چهل درخت مى خواهى. پس گفت: چهل درخت را دادم.

صاحب درخت گفت كه: جمعى را بياور و گواه بگير كه از اين سودا پشيمان نشوى.

ابو الدحداح رفت و جماعتى را آورد و ايشان را گواه گردانيد و آن درخت را به چهل درخت خريد، پس به خدمت حضرت رفت و گفت: يا رسول اللّه! آن درخت در ملك من داخل شد و به تو بخشيدم آن را.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ آن مرد فقير تشريف برد و فرمود كه: اين درخت خرما از تو و از عيال توست.

ص: 1465

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه كس بودند كه دروغ بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار مى بستند: ابو هريره و انس و عايشه (2).

و در قرب الاسناد به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه كس شهادت ناحق دادند براى منع فدك از حضرت فاطمه عليها السّلام و دروغ بستند بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه كسى از آن حضرت ميراث نمى برد: عايشه و حفصه و اوس بن حدثان (3).

و قطب راوندى روايت كرده است از وايل بن حجر كه گفت: خبر ظهور حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقتى به من رسيد كه من در پادشاهى عظيم بودم و همۀ قوم من مرا اطاعت مى كردند، پس ترك پادشاهى خود كردم و اطاعت خدا و رسول را اختيار نمودم و به خدمت آن حضرت آمدم، پس چون داخل شدم اصحاب آن حضرت مرا خبر دادند كه سه روز قبل از آمدن من حضرت اصحاب خود را به قدوم من خبر داده بود و فرموده بود كه:

اينك وايل بن حجر مى آيد از زمين دورى از بلاد حضرموت در حالتى كه راغب است بسوى اسلام و اطاعت كنندۀ حق است و او از بقيۀ فرزندان پادشاهان است.

پس گفتم: يا رسول اللّه! چون خبر بعثت تو به من رسيد من در پادشاهى بودم پس خدا بر من منت گذاشت كه همه را ترك كردم و اختيار خدا و رسول نمودم و رغبت به دين حق كردم.

حضرت فرمود: راست گفتى، خدايا! بركت ده در وايل و در فرزندان او و در فرزندان فرزندان او (4).

ص: 1466


1- . مجمع البيان 5/501.
2- . خصال 1/190.
3- . قرب الاسناد 99.
4- . رجوع شود به خرايج 1/60-61 و دلائل النبوة 5/349.

و شيخ طوسى و شيخ نجاشى روايت كرده اند از عبيد اللّه بن ابى رافع از پدرش ابو رافع كه گفت: روزى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم، آن جناب را چنان ديدم كه در خواب بود يا وحى بر او نازل مى شد و ديدم كه مارى بر يك جانب خانه است، نخواستم كه آن مار را بكشم مبادا حضرت بيدار شود، پس ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن مار خوابيدم كه اگر از آن مار گزندى آيد بر من واقع شود نه بر آن حضرت، در آن اثنا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و شنيدم اين آيه را مى خواند إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)، بعد از آن فرمود: «الحمد للّه الّذي أتمّ لعليّ نعمته و هنيئا له بفضل اللّه الّذي آتاه» ، آنگاه بسوى من التفات نمود و ديد كه در جانب خانه خوابيده ام فرمود: يا ابا رافع! چرا به يك سو خوابيده اى؟ حكايت مار را به عرض رسانيدم، آن حضرت فرمود: برخيز و آن را بكش، برخاستم و مار را بكشتم، آنگاه دست مرا به دست خود گرفت و فرمود: چه مى گويى در شأن آن قوم كه با على مقاتله كنند و على بر حق باشد و ايشان بر باطل؟

گفتم: حق است در راه خدا جهاد ايشان و هر كه استطاعت نداشته باشد بايد به دل منكر آن باشد.

پس از آن حضرت التماس نمودم كه در حق من دعايى كند كه چون آن جماعت را ادراك كنم حق تعالى مرا قوت دهد بر قتال ايشان، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد: «اللّهمّ ان ادركهم فقوّه و اعنه» ، بعد از آن از خانه نزد مردمى كه در بيرون جمع شده بودند آمد و فرمود: أيها الناس! هر كه خواهد كه نظر كند به امين من بر جان من پس اينك ابو رافع امين من است بر جان من (2).

و همچنين روايت نموده اند از عون بن عبد اللّه بن ابى رافع كه گفت: چون مردم بر

ص: 1467


1- . سورۀ مائده:55.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 59 و رجال نجاشى 1/63.

حضرت امير عليه السّلام بيعت كردند و معاويه مخالفت نمود و طلحه و زبير به جانب بصره رفتند ابو رافع گفت: اين است آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: «سيقاتل عليّا قوم يكون حقّا في اللّه جهادهم» ، پس خانۀ خود را و زمين زراعتى كه در خيبر داشت فروخت و به نيّت آنكه درجۀ شهادت يابد با فرزندان خود در ركاب ظفر انتساب حضرت امير عليه السّلام از مدينه بيرون آمد، و او در آن وقت مردى پير بود كه هشتاد و پنج سال داشت و در آن اثنا مى گفت:

«الحمد للّه لقد اصبحت و لا احد بمنزلتي، لقد بايعت البيعتين بيعة العقبة و بيعة الرّضوان، و صلّيت القبلتين، و هاجرت الهجر الثّلاث» ، راوى گويد: از او پرسيدم آن سه هجرت كدامند؟ گفت: يك هجرت با جعفر بن ابى طالب به حبشه؛ و هجرت دوم با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى مدينه؛ و هجرت سوم با على بن ابى طالب عليه السّلام به كوفه.

و هميشه ابو رافع در خدمت حضرت امير عليه السّلام بود تا آن حضرت شهيد شد، پس ابو رافع با حضرت امام حسن عليه السّلام به مدينه مراجعت نمود، و چون خانه و مزرعه اى نداشت آن حضرت خانۀ حضرت امير عليه السّلام را در ميان خود و او مناصفه نمود، و زمين مزرعه اى به او داد كه آخر عبيد اللّه بن ابى رافع آن مزرعه را به صد و هفتاد هزار درهم به معاويه فروخت (1).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه مردم! دوست داريد آزادكرده هاى ما را با دوستى شما آل ما را؛ اينك زيد بن حارثه و پسرش اسامه از خواصّ موالى مايند پس ايشان را دوست داريد، بحقّ آن خداوندى كه محمد را به راستى فرستاده است كه محبت ايشان شما را نفع مى بخشد.

صحابه گفتند: چگونه نفع مى بخشد به ما محبت ايشان؟

حضرت فرمود: ايشان به نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خواهند آمد در روز قيامت با خلق بسيارى زياده از عدۀ قبيلۀ ربيعه و مضر، پس مى گويند: اى برادر رسول خدا! اين

ص: 1468


1- . رجال نجاشى 1/64. و نيز رجوع شود به امالى شيخ طوسى 59.

جماعت ما را دوست مى داشتند به سبب محبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و محبت تو، پس حضرت براى ايشان نامه اى مى نويسد كه از صراط به آسانى بگذرند پس به آسانى از صراط مى گذرند و به سلامت داخل بهشت مى شوند (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى بود از انصار كه او را ثعلبة بن حاطب مى گفتند، به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: دعا كن كه حق تعالى مرا مالى روزى كند.

حضرت فرمود: اندكى از مال كه اداى شكر آن بكنى بهتر است از بسيارى مال كه طاقت شكر آن نداشته باشى، آيا نمى خواهى كه مانند رسول خدا باشى در كمى مال؟ بحق آن خداوندى كه جانم به دست قدرت اوست اگر خواهم كه كوههاى عالم همه طلا و نقره شوند و با من حركت كنند، خواهد شد.

پس بار ديگر به خدمت حضرت آمد و باز آن استدعا نمود و گفت: سوگند مى خورم بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه اگر خدا مرا مالى روزى كند هرآينه حقوق آن مال را بيرون كنم و به هر صاحب حقى حق او را برسانم.

پس حضرت دعا كرد كه: خداوندا! روزى كن ثعلبه را مالى.

پس گوسفندى بهم رسانيد و حق تعالى در اندك وقتى گوسفندان او را بسيار كرد بحدى كه مدينه تنگى مى كرد براى گوسفندان او، پس از مدينه دور شد و در واديى از واديهاى مدينه ساكن گرديد، پس باز بسيار شد به مرتبه اى كه در آنجا نيز نتوانست ماند و از مدينه دور شد، و به اين سبب از فضيلت جمعه و جماعت محروم گرديد.

پس حضرت كسى را فرستاد كه زكات گوسفندانش را بگيرد، پس ابا كرد و بخل ورزيد و گفت: اين زكات گرفتن خواهر جزيه گرفتن است.

چون اين خبر به حضرت رسيد فرمود: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه!

ص: 1469


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 441.

پس حق تعالى اين آيات را در مذمت او فرستاد وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اَللّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصّالِحِينَ. فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (1)يعنى: «و از ايشان كسى هست كه عهد كرده است با خدا كه اگر عطا كند به من از فضل خود هرآينه تصدق خواهم كرد و هرآينه خواهم بود از شايستگان؛ پس چون خدا عطا كرد به ايشان از فضل خود، بخل ورزيدند به آن و رو گردانيدند از خدا و اعراض نمودند از دادن زكات» . و بعد از اين آيات بسيار در كفر و نفاق او فرستاد (2).

و كلينى به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از اهل يمامه كه او را «جويبر» مى گفتند به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد به طلب اسلام و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد، و مردى بود كوتاه قد و بد صورت و پريشان و محتاج و عريان از سياهان بد صورت بود، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به عيال خود ملحق گردانيد و متكفل احوال او مى گرديد به سبب عريانى و غربت او و هر روز يك صاع خرما براى او مقرر فرمود به صاع قديمى كه در زمان آن حضرت بود و دو جامه بر او پوشانيد و امر نمود او را كه ملازم مسجد باشد و شبها در مسجد بخوابد، و بر اين حال مدتى ماند تا آنكه غريبان پريشان و محتاج كه داخل شده بودند در اسلام بسيار شدند در مدينه و مسجد بر ايشان تنگى كرد، پس حق تعالى وحى فرمود بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: پاكيزه گردان مسجد خود را و بيرون كن از مسجد آنان را كه شب در مسجد مى خوابند، و امر كن كه هر كه درى از خانۀ خود در مسجد گشوده مسدود گردانند مگر در خانۀ على بن ابى طالب و فاطمه عليهما السّلام، و مرور نكند در مسجد تو جنبى و نخوابد در آن غريبى، پس امر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه درهاى همۀ خانه هاى صحابه را كه به مسجد گشوده بودند مسدود گردانيدند بغير در خانۀ على بن ابى طالب عليه السّلام كه آن را مفتوح گذاشت و مسكن حضرت فاطمه را در مسجد به

ص: 1470


1- . سورۀ توبه:75 و 76.
2- . مجمع البيان 3/53. و نيز رجوع شود به دلائل النبوة 5/290 و مجمع الزوائد 7/31.

حال خود گذاشت، و حضرت امر فرمود كه براى فقراى مسلمان و غرباى ايشان صفّۀ صفا را بنا كردند و امر فرمود كه فقرا و غرباى مسلمانان شب و روز خود را در آن صفّه بسر آورند، پس همگى در آن صفّه جمع شدند و آن را منزل خويش گزيدند، و پيوسته رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفقد و تعهد احوال ايشان مى نمود و گندم و جو و خرما و مويز هرگاه نزد او بهم مى رسيد از براى ايشان مى فرستاد، و مسلمانان نيز تعهد احوال ايشان مى نمودند و براى مهربانى حضرت نسبت به ايشان ملاطفت با ايشان مى كردند و زكات و صدقات خود را براى ايشان مى آوردند.

پس روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر كرد بسوى جويبر از روى مهربانى و شفقت و رقت و مرحمت و فرمود كه: اى جويبر! كاشكى زنى مى خواستى كه فرج خود را به آن زن از حرام نگاه مى داشتى و يارى مى نمود تو را بر دنيا و آخرت تو.

جويبر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، كى رغبت مى نمايد بسوى من و كدام زن به جانب من ميل مى كند و حال آنكه نه حسب دارم و نه نسب و نه مال و نه جمال؟ !

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جويبر! بتحقيق كه حق تعالى پست گردانيد به سبب اسلام آنان را كه در جاهليت شريف بودند، و شرف بخشيد به سبب اسلام آنها را كه پست بودند، و عزيز گردانيد به بركت اسلام گروهى را كه در جاهليت ذليل و خوار بودند، و بر طرف كرد به سبب اسلام آنچه بود در جاهليت از نخوتهاى ايشان و فخركردنهاى ايشان به عشاير و خويشان و نسبهاى بلند ايشان، پس امروز همۀ مردمان سفيد ايشان و سياه ايشان و قرشى ايشان و عربى ايشان و عجمى ايشان مساويند و همه فرزند آدمند و حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را از خاك آفريد تا خاكسارى نمايند ذرّيّت او، و بدرستى كه محبوبترين مردمان نزد خداوند عالميان در روز جزا كسى است كه طاعت او بيشتر كرده باشد و پرهيزكارتر باشد، و من نمى دانم اى جويبر احدى از مسلمانان را كه امروز بر تو

ص: 1471

فضيلتى داشته باشد مگر كسى كه از تو پرهيزكارتر باشد و اطاعت حق تعالى بيش از تو كرده باشد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جويبر! برو بسوى زياد بن لبيد بدرستى كه او شريفترين قبيلۀ بنى بياضه است از جهت حسب و بگو كه منم فرستادۀ رسول خدا بسوى تو و آن حضرت مى فرمايد كه: تزويج نما به جويبر دختر خود را كه «دلفاء» (1)نام دارد.

پس جويبر رفت به نزد زياد بن لبيد در وقتى كه او در خانۀ خود بود و گروهى از قوم او نزد او حاضر بودند، چون به در خانه رسيد رخصت طلبيد و چون مرخص گرديد داخل شد و سلام كرد بر او و گفت: اى زياد بن لبيد! مرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با رسالتى بسوى تو فرستاده است، آيا بلند و آشكار بگويم يا آهسته و پنهان؟

زياد گفت كه: رسالت آن حضرت را بلند بگو، بدرستى كه آن موجب شرف و فخر من است.

پس جويبر گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد كه دختر خود دلفاء را به جويبر تزويج نما.

زياد گفت كه: آيا رسول خدا تو را به اين رسالت فرستاده است؟ !

جويبر گفت: بلى، من چگونه بر آن حضرت دروغ بندم؟

پس زياد گفت: ما تزويج نمى كنيم دختران خود را مگر به آنها كه كفو ايشانند از قبايل انصار، پس برو اى جويبر نزد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا من به خدمت آن حضرت برسم و عذر خود را بيان كنم.

پس جويبر برگشت و مى گفت كه: بخدا سوگند كه قرآن به اين نازل نشده و به اين نحو ظاهر نشده است پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و چون دلفاء دختر زياد از پس پرده سخن جويبر و جواب پدر خود را شنيد زياد را

ص: 1472


1- . در مصدر «ذلفاء» ذكر شده است.

طلبيد و گفت: آن چه سخن بود كه در ميان تو و جويبر مى گذشت؟

زياد گفت: اى دختر! جويبر چنين رسالتى از جانب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بود و من او را چنين جواب گفتم.

دلفاء گفت كه: جويبر هرگز دروغ نخواهد بست بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شهرى كه حضرت در آن شهر باشد، پس بزودى بفرست كه جويبر را برگردانند و چنين جواب ناملايمى را به آن حضرت نرساند.

پس زياد بزودى پيكى بسوى جويبر فرستاد و او را از ميان راه برگردانيد و گفت: اى جويبر! خوش آمدى، در منزل ما ساعتى قرار گير تا من به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بروم و بسوى تو برگردم.

پس متوجه خدمت حضرت شد و چون به مجلس شريف آن حضرت در آمد گفت: يا رسول اللّه! جويبر چنين رسالتى از جانب تو بسوى من آورد و من سخن نرمى در جواب او نگفتم، و ما دختران خود را تزويج نمى نماييم مگر به كفوهاى خود از انصار.

حضرت فرمود: اى زياد! جويبر مؤمن است و مرد مؤمن كفو زن مؤمنه است، و مرد مسلمان كفو زن مسلمه است، پس دختر خود را به او تزويج نما و از دامادى او كراهت مدار.

پس زياد به خانۀ خود برگشت و به نزد دختر خود آمد و آنچه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده بود به او گفت، پس دختر گفت: اگر معصيت نمايى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كافر خواهى شد پس مرا تزويج نما به جويبر.

زياد چون اين سخن از دختر صالحۀ خود شنيد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به نزد قوم خود آورد و موافق سنت خدا و رسول دختر خود را به او تزويج نمود و مهر او را از مال خود ضامن شد پس برگشت و تهيۀ دختر خود را درست كرد و به نزد جويبر فرستاد كه: آيا خانه اى دارى كه ما دختر خود را به خانۀ تو فرستيم.

ص: 1473

جويبر گفت: بخدا سوگند كه مرا خانه اى نيست.

پس دختر را مهيا كردند و خانه اى براى او تعيين نمودند و خانه را به فرشهاى نيكو و زينتها آراستند و دو جامۀ نفيس بر جويبر پوشانيدند، پس دلفاء را در آن خانه داخل كردند و جويبر را طلبيدند و به خانۀ عروس درآوردند و عمامه بر سر او بستند.

چون جويبر به آن خانه در آمد عروسى ديد در نهايت حسن و جمال و خانه اى ديد به الوان فرشها و زينتها آراسته و به انواع عطرها معطر گردانيدند، پس جويبر به زاويۀ خانه ميل كرد و سجادۀ عبادت خود را گسترد و مشغول عبادت حق تعالى گرديد و پيوسته مشغول تلاوت و ركوع و سجود و دعا و تضرع بود تا صبح طالع گرديد؛ چون اذان صبح را شنيدند هر دو از خانه بيرون آمدند و آن زن وضو ساخت و نماز كرد، پس از او پرسيدند كه: آيا دستى بر تو گذاشت؟ گفت: نه پيوسته مشغول تلاوت قرآن و نماز بود تا نداى صبح را شنيد و بيرون رفت.

چون شب دوم شد باز چنين كرد، و اين خبر را از زياد مخفى داشتند، و در روز سوم نيز چنين كردند.

و در روز سوم زياد بر اين معنى مطلع شد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، مرا امر كردى كه دختر خود را تزويج نمايم به جويبر و بخدا سوگند كه او در آن مرتبه نبود كه ما به او دختر دهيم و ليكن به سبب وجوب اطاعت تو بر من قبول كردم.

پس حضرت فرمود: اكنون چه چيز از او ديده ايد كه شما را خوش نيامده؟

گفت: ما خانه اى از براى او مهيا كرديم و متاعها براى او در آن خانه ترتيب داديم و دختر خود را به آن خانه فرستاديم و او را در آن خانه در آورديم، پس با دختر سخن نگفت و نظر بسوى او نيفكند و نزديك او نرفت بلكه در كنار خانه ايستاد و پيوسته مشغول نماز و تلاوت بود تا نداى صبح را شنيد بيرون آمد، و سه شب است كه بر اين منوال

ص: 1474

مى گذراند و مطلقا با او سخن نگفته و نزديك او نرفته تا اين هنگام كه به خدمت تو آمدم و همچنين گمان مى برم كه او ارادۀ زنان ندارد، پس فكرى در باب ما بكن.

چون زياد برگشت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جويبر را طلبيد و فرمود كه: آيا نزديكى با زنان نمى توانى كرد؟

جويبر گفت: مگر من مرد نيستم! بلكه يا رسول اللّه من بسيار خواهش زنان دارم و بسى حريصم در مقاربت ايشان.

حضرت فرمود كه: خبر دادند مرا به خلاف آنچه تو خود را به آن وصف مى نمايى، و مذكور ساختند كه براى تو خانه اى و فرشى و متاعى مهيا كرده اند، و داخل كرده اند در آن خانه براى تو دختر خوش رويى و خوشبويى را و تو داخل آن خانه شده اى غمگين و نظر بسوى آن دختر نكرده اى و با او سخن نگفته اى و نزديك او نرفته اى، پس اگر ميل به زنان دارى تو را چه باعث شده بر اين؟

جويبر گفت: يا رسول اللّه! مرا به خانۀ گشاده اى درآوردند و در آنجا متاعهاى نيكو و فرشهاى زيبا ديدم و دختر جوان نيكو روى خوشبويى را به نظر درآوردم، پس در آن وقت به ياد آوردم حال سابق خود را كه غريب بودم و پريشان و محتاج بودم و كسى به حالم نمى پرداخت و با غريبان و مسكينان بسر مى بردم، پس چون ديدم كه حق تعالى مرا به چنين كرامتى سرافراز گردانيده و مرا از آن حال به اين مقام رسانيده خواستم كه او را شكر كنم بر اين نعمتها كه مرا عطا كرده و تقرب جويم به درگاه او به شكر نعمت او، پس در كنار خانه ايستادم و پيوسته مشغول تلاوت و عبادت و ركوع و سجود و شكر منعم معبود بودم تا نداى صبح شنيدم و بيرون آمدم و آن روز را قصد روزه كردم و سه شبانه روز بر اين منوال گذرانيدم، و من اين شكر را كم مى شمارم در جنب آن نعمتى كه حق تعالى مرا كرامت كرده و ليكن امشب آن دختر و قوم او را راضى و خشنود خواهم گردانيد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1475

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زياد را طلبيد و سخن جويبر را به او رسانيد، پس زياد و اهل او شاد شدند، و جويبر وفا كرد به وعدۀ خشنودى كه ايشان را داده بود، پس بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه يكى از غزوات گرديد و جويبر در آن غزوه در خدمت آن حضرت بود، پس در آن جنگ به درجۀ شهادت فائز گرديد و به رحمت حق تعالى واصل شد و به عوض دلفاء معانقۀ حور را اختيار نمود و بدل خانۀ زياد نعمت ابد الآباد را گزيد.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: بعد از جويبر هيچ زن بى شوهر رواتر نبود از زن جويبر، يعنى شوهرى جويبر باعث نقص آن زن نگرديد بلكه طلبكاران او بيشتر و عزت او در ميان قومش فزونتر شد (1).

و ايضا به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرد مؤمن فقيرى بود از اهل صفّه كه در همۀ اوقات صلاة ملازم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در وقت هيچ نماز غايب نبود، و آن حضرت پيوسته بر او رقت مى نمود به سبب پريشانى و غربت او و مى فرمود كه: اى سعد! اگر چيزى براى من بيايد تو را غنى مى گردانم، پس دير شد آمدن مالى از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اندوه حضرت شديد شد براى او پس حق تعالى مطلع شد بر غمى كه آن حضرت را عارض شد به سبب سعد، پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و دو درهم آورد و گفت: يا محمد! حق تعالى دانست كه تو از براى تنگى احوال سعد بسيار غمگين گرديده اى، آيا مى خواهى كه او را بى نياز گردانى؟

حضرت فرمود: بلى.

پس جبرئيل گفت كه: بگير اين دو درهم را و عطا كن به سعد و امر كن او را كه تجارت كند با اين دو درهم.

پس حضرت دو درهم را گرفت و چون براى نماز ظهر بيرون آمد سعد را ديد كه بر در

ص: 1476


1- . كافى 5/340.

حجره هاى مقدسه ايستاده و انتظار بيرون آمدن آن حضرت مى برد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود: اى سعد! آيا تجارت مى توانى كرد؟

سعد گفت: بخدا سوگند كه مالى نمى يابم كه با آن تجارت كنم.

پس حضرت آن دو درهم را به او داد و فرمود: با اين دو درهم تجارت كن و در روزى حق تعالى تصرف كن.

پس سعد دو درهم را گرفت و در خدمت حضرت روانه شد تا نماز ظهر و عصر را با آن حضرت ادا نمود، و چون از نمازها فارغ شد حضرت فرمود: برخيز اى سعد و متعرض تحصيل روزى شو و بتحقيق كه بسيار غمگين بودم به حال تو اى سعد.

پس سعد متوجه تجارت شد و حق تعالى او را بركتى كرامت فرمود كه هر متاعى را كه به يك درهم مى خريد به دو درهم مى فروخت و هرچه را به دو درهم مى خريد به چهار درهم مى فروخت، پس دنيا رو آورد به سعد و مال و متاع او فراوان شد و تجارت او عظيم شد، پس بر در مسجد دكانى گرفت و در آن دكان براى تجارت نشست و اموال و امتعۀ خود را در آن دكان جمع كرد و هرگاه كه بلال اذان مى گفت و حضرت براى نماز بيرون مى آمد سعد را مى ديد كه مشغول دنيا گرديده و وضو نساخته و مهياى نماز نگرديده چنانكه پيش از مشغول شدن به دنيا مى كرد، و حضرت به او مى فرمود كه: اى سعد! بتحقيق كه تو را مشغول كرده است دنيا از نماز، و سعد در جواب مى گفت كه: چه كنم مال خود را بگذارم كه ضايع شود؟ اين مردى است كه به او متاعى فروخته ام و مى خواهم كه قيمت متاع خود را از او بگيرم، و اين مرد ديگر از او متاعى خريده ام و مى خواهم قيمت متاع او را به او برسانم.

پس آن حضرت را از اين حال سعد و مشغول گرديدن او به دنيا و غافل شدن از عبادت حق تعالى اندوهى عارض شد زياده از اندوهى كه به سبب فقر او آن حضرت را عارض شده بود، پس روزى جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد! بدرستى كه

ص: 1477

حق تعالى مطلع شد بر غمى كه تو را عارض شده است از حال سعد، اكنون كدام را بهتر مى خواهى؟ حالتى كه الحال دارد يا آن حالتى كه بيشتر داشت؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل! بلكه حالت اول او را خوشتر دارم، زيرا كه دنياى او آخرتش را بر باد داده.

پس جبرئيل گفت: بدرستى كه محبت دنيا و مالهاى آن فتنه اى است كه آدمى را از ياد آخرت غافل مى گرداند، سعد را بگو كه پس دهد به تو آن دو درهم را كه در روز اول به او عطا كردى، زيرا كه اگر بگيرى آن دو درهم را برمى گردد به حالتى كه اول داشت.

پس حضرت از خانه بيرون آمد و به سعد گذشت و فرمود: اى سعد! آيا پس نمى دهى به من آن دو درهم را كه به تو دادم؟

سعد گفت: بلى مى دهم؛ و دويست درهم ديگر نيز مى دهم.

حضرت فرمود: اى سعد! من بغير آن دو درهم چيزى نمى خواهم از تو.

پس سعد دو درهم را به آن حضرت پس داد و دنيا از او برگشت تا آنچه جمع كرده بود از دستش بيرون رفت و به حالت اول خود برگشت (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مردى گذشت كه درختى چند مى كاشت در باغى از باغهاى خود پس به نزد او ايستاد و فرمود: مى خواهى تو را دلالت نمايم بر درختى كه اصلش ثابت تر باشد و ميوه اش زودتر برسد و ثمره اش نيكوتر و باقى تر باشد؟

گفت: بلى يا رسول اللّه، مرا دلالت نما بسوى آن.

پس حضرت فرمود: هرگاه صبح كنى يا شام كنى بگو «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر» پس بدرستى كه هرگاه اين را بگويى حق تعالى به قدر هر تسبيحى ده درخت در بهشت تو را عطا مى فرمايد از انواع ميوه ها، و اين تسبيحات از جملۀ باقيات

ص: 1478


1- . كافى 5/312.

صالحات است كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده.

پس آن مرد سعادتمند گفت: تو را گواه مى گيرم يا رسول اللّه كه اين باغ خود را وقف گردانيدم بر فقراى مسلمانان و به قبض وقف دادم، پس حق تعالى اين آيات را در شأن او فرستاد فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى (1)يعنى: «پس اما آن كسى كه عطا كرد مال در راه خدا و بپرهيزد از معصيت او و تصديق او نمود ثواب نيكويى آخرت را پس زود باشد كه آسان گردانيم بر او و توفيق دهيم او را كه بجا آورد عمل چند را كه موجب راحت آخرت باشد» (2).

و ايضا به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و شكايت نمود بسوى آن حضرت همسايۀ خود را كه: مرا آزار مى رساند، پس حضرت فرمود كه: صبر كن بر آزار او. پس مرتبۀ ديگر آمد و باز شكايت كرد، باز حضرت او را امر به صبر نمود. چون در مرتبۀ سوم شكايت كرد حضرت فرمود: چون وقت آمدن مردم شود به نماز جمعه متاعهاى خانۀ خود را از خانه بيرون ريز تا آنكه ببينند آنها كه مى آيند به نماز جمعه، چون از سبب اين حال از تو سؤال كنند ايشان را خبر ده كه من به سبب آزار همسايه مى خواهم از خانۀ خود بيرون روم.

چون چنين كرد آن همسايه به نزد او آمد و گفت: متاعهاى خود را به خانۀ خود برگردان كه من با خدا عهد كردم كه ديگر تو را آزار نكنم (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حجرۀ طاهرۀ امّ سلمه در آمد و بوى خوشى استشمام نمود، پرسيد كه: آيا زن احول به خانۀ شما آمده است؟

ص: 1479


1- . سورۀ ليل:5-7.
2- . كافى 2/506.
3- . كافى 2/668.

امّ سلمه گفت كه: بلى آمده است و شكايت از شوهر خود مى نمايد كه نزديك او نمى رود.

پس آن زن از در در آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، شوهر من از من رو گردانيده است و بسوى من التفات نمى نمايد.

حضرت فرمود كه: اى زن احول! بوى خوش خود را زياده گردان شايد بسوى تو رغبت نمايد.

آن زن گفت: هيچ بوى خوشى نگذاشتم مگر آنكه خود را به آن خوشبو گردانيدم، و باز از من كناره مى كند.

حضرت فرمود: نمى داند كه اگر رو به تو آورد چه ثوابها براى او حاصل است.

آن زن گفت: او را چه ثواب هست به سبب رو آوردن بسوى من؟

حضرت فرمود: بدرستى كه در وقتى كه متوجه تو مى گردد دو ملك او را احاطه مى كنند و در ثواب مانند كسى است كه شمشير كشيده باشد و در راه خدا جهاد كند، و چون مشغول مجامعت مى شود گناهان از او فرو مى ريزد مانند برگ كه از درختان ريزد، پس چون غسل مى كند از گناهان بيرون مى آيد (1).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سه زن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند و يكى از ايشان گفت كه: شوهر من گوشت نمى خورد، و ديگرى گفت كه: شوهر من بوى خوش نمى كند، و ديگرى گفت كه: شوهرم با زنان نزديكى نمى كند.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون آمدند و رداى مبارك را از غضب بر زمين مى كشيدند تا آنكه بر منبر بالا رفتند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند: چه چيز باعث شده است كه جمعى از اصحاب من گوشت نمى خورند و بوى خوش نمى بويند و به نزد

ص: 1480


1- . كافى 5/496.

زنان خود نمى روند؟ ! بدرستى كه من گوشت مى خورم و بوى خوش مى بويم و به نزد زنان مى روم، پس هر كه سنّت مرا نخواهد و ترك كند او از من نيست (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه: مردى را مرگ حاضر شد در زمان حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس به حضرت عرض كردند كه فلان شخص را مرگ رسيده، حضرت برخاست با جماعتى از اصحاب خود و بر بالين او حاضر شد و او بيهوش بود، پس حضرت با ملك موت خطاب فرمود: دست از او بردار تا من از او سؤالى بكنم. پس آن مرد به هوش آمد حضرت از او پرسيد كه: چه مى بينى؟

گفت: سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم.

حضرت پرسيد: كداميك از اينها به تو نزديكترند؟

گفت: سياهى به من نزديكتر است از سفيدى.

حضرت فرمود كه: اين دعا بخوان «اللّهمّ اغفر لي الكثير من معاصيك و اقبل منّي اليسير من طاعتك» .

باز بيهوش شد و باز حضرت با ملك موت خطاب نمود كه: ساعتى بر او سبك گردان تا از او سؤال كنم، پس به هوش بازآمد و حضرت از او پرسيد: چه مى بينى؟

گفت: سفيدى و سياهى بسيار مى بينم.

حضرت پرسيد كه: كداميك به تو نزديكترند؟

گفت: سفيدى.

حضرت فرمود كه: حق تعالى بيمار شما را آمرزيد.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: هرگاه حاضر شويد نزد كسى كه مشرف بر مرگ باشد اين دعا را تلقين او نماييد تا بگويد (2).

ص: 1481


1- . كافى 5/496.
2- . كافى 3/124.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد نماز صبح گزاردند پس نظر كردند بسوى جوانى كه او را حارثة بن مالك مى گفتند ديدند كه سرش از بى خوابى به زير مى آمد و رنگ رويش زرد شده و بدنش نحيف گشته و چشمهايش در سرش فرو رفته، حضرت از او پرسيدند كه: بر چه حال صبح كرده اى و چه حال دارى اى حارثه؟

گفت: صبح كرده ام يا رسول اللّه با يقين.

حضرت فرمود: بر هر چيز كه دعوى كنند حقيقتى و علامتى و گواهى هست، حقيقت به يقين تو چيست؟

گفت: حقيقت به يقين من يا رسول اللّه اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين دارد و شبها مرا بيدار دارد و روزهاى گرم مرا به روزه مى دارد و دل من از دنيا رو گردانيده و آنچه در دنياست مكروه دل من گرديده و به يقين به مرتبه اى رسيده كه گويا مى بينم عرش خداوندم را كه براى حساب در محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم و گويا من مى بينم اهل بهشت را كه تنعم مى نمايند در بهشت و بر كرسى ها نشسته با يكديگر آشنايى مى كنند و صحبت مى دارند و تكيه كرده اند، و گويا مى بينم اهل جهنم را كه در ميان جهنم معذبند و استغاثه و فرياد مى كنند و گويا زفير و آواز جهنم در گوش من است.

پس حضرت به اصحاب فرمود كه: اين بنده اى است كه خدا دل او را به نور ايمان منوّر گردانيده است؛ پس فرمود: بر اين حال كه دارى ثابت باش.

آن جوان گفت: يا رسول اللّه! دعا كن كه خدا شهادت را روزى من گرداند.

حضرت دعا فرمود، چند روزى كه شد حضرت او را با جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نه نفر او شهيد شد (1).

ص: 1482


1- . رجوع شود به كافى 2/53 و 54.

و به سند معتبر و صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: براء بن معرور انصارى در مدينه بود و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود و هنوز هجرت نكرده بود و براء به آن حضرت ايمان آورده بود، چون وقت فوت او شد و در آن وقت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با مسلمانان به جانب بيت المقدس نماز مى كردند، پس در آن وقت وصيت نمود براء كه چون او را دفن كنند روى او را بسوى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بگردانند به جانب قبله، پس سنّت چنين جارى شد.

و باز وصيت نمود در وقت فوت خود به ثلث مالش كه در مصارف خير صرف نمايند، پس قرآن به اين نحو نازل شد و جارى شد به اين سنّت (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حال مردى از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخت شد و بسيار پريشان شد، پس زن او گفت او را: كاش مى رفتى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از آن حضرت چيزى سؤال مى كردى، پس آمد به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و چون نظر آن حضرت بر او افتاد پيش از آنكه او سؤال كند فرمود:

هر كه از ما سؤال مى كند ما عطا مى كنيم به او و هر كه طلب بى نيازى مى كند و سؤال نمى كند خدا او را بى نياز مى گرداند، پس آن مرد در خاطر خود گفت كه: مقصود حضرت از اين سخن بغير از من كسى نيست؛ و برگشت بسوى زن خود و آنچه از حضرت شنيده بود او را خبر داد.

پس آن زن گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بشر است و غيب نمى داند، پس برو و حاجت خود را بگو؛ پس آن مرد برگشت به خدمت حضرت، و چون نظر حضرت بر او افتاد همان را فرمود كه در مرتبۀ اول فرموده بود، تا آنكه آن مرد سه مرتبه چنين كرد و در هر مرتبه حضرت چنين مى فرمود.

ص: 1483


1- . كافى 3/254-255.

پس آن مرد رفت و كلنگى به عاريه گرفت و به جانب كوه رفت و به كوه بالا رفت و قدرى از هيزم كند و به بازار آورد و آن هيزم را به نيم مد از آرد فروخت و آن را به خانه آورد و با عيال خود خورد، باز روز ديگر به كوه رفت و زياده از آنچه در روز اول آورده بود آورد و فروخت، پس پيوسته چنين مى كرد و جمع مى نمود تا آنكه كلنگى از براى خود خريد، باز جمع كرد تا آنكه دو شتر و غلامى خريد، باز كار كرد تا آنكه مال بسيار بهم رسانيد، پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و حال خود را از اول تا آخر عرض كرد، حضرت فرمود كه: من گفتم به تو كه هر كه از ما سؤال مى كند به او عطا مى كنيم و هر كه اظهار بى نيازى مى نمايد حق تعالى او را بى نياز مى گرداند (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى از انصار به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمدند پس سلام كردند بر آن حضرت و حضرت جواب سلام ايشان فرمود، پس گفتند: يا رسول اللّه! ما را بسوى تو حاجتى هست.

حضرت فرمود: بگوييد حاجت خود را.

گفتند: حاجتى است بزرگ.

فرمود: بگوييد كدام است.

گفتند: حاجت ما آن است كه ضامن شوى از براى ما بر پروردگار خود بهشت را.

پس حضرت سر مبارك خود را به زير افكند و در زمين نقش مى فرمود از روى تفكر، پس سر برداشت و فرمود: مى كنم آنچه گفتيد نسبت به شما به شرط آنكه از هيچ كس چيزى سؤال نكنيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ايشان چنان به آن شرط وفا كردند كه گاه بود يكى از ايشان در سفرى بود و تازيانه از دست او مى افتاد كراهت داشت از اينكه به ديگرى بگويد كه تازيانه را به من ده براى آنكه نمى خواست سؤال كند پس از اسب فرود مى آمد و تازيانه را بر مى داشت، و گاه بود كه يكى از ايشان بر سر خوانى بود و ديگرى از او به آب نزديكتر بود

ص: 1484


1- . كافى 2/139.

نمى گفت آن آب را به من ده تا آنكه برمى خاست و آب مى خورد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كسوه اى از حرير به اسامة بن زيد بخشيد، پس اسامه آن را پوشيد و بيرون آمد، حضرت فرمود كه: بكن اى اسامه كه اين جامه را كسى مى پوشد كه در آخرت او را بهره اى نباشد، پس قسمت كن اين جامه را ميان زنان خود (2).

و ايضا به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قبيلۀ بنى سلمه گفت كه: كيست بزرگ و رئيس شما؟

گفتند: يا رسول اللّه! سيد ما مردى است كه در او بخلى هست.

حضرت فرمود: كدام درد بدتر از بخل است. پس حضرت فرمود كه: بلكه سيد و بزرگ شما اين مرد سفيد پوست است كه او براء بن معرور است (3).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: شخصى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را براى طعامى دعوت نمود، چون حضرت داخل خانۀ او شد ديد كه مرغى بر بالاى ديوار نشسته است، پس تخمى از آن مرغ جدا شد و به زير آمد و در ميان ديوار ميخى بود بر آن بند شد و تخم نشكست و نيفتاد، پس حضرت از آن حال تعجب فرمود.

آن مرد گفت: يا رسول اللّه! آيا تعجب كردى از اين تخم؟ ! بحق آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است سوگند ياد مى كنم هرگز نقصانى به مال من نرسيده است.

چون حضرت اين سخن را از او شنيد برخاست و از طعام او چيزى تناول ننمود و فرمود: هر كس نقصانى به مال او نمى رسد خدا او را دوست نمى دارد (4).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است از آن حضرت كه: مرد مالدارى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد با جامه هاى پاكيزه و در مجلس آن حضرت نشست، پس مرد پريشانى با

ص: 1485


1- . كافى 4/21؛ من لا يحضره الفقيه 2/71 بدون ذكر سند روايت.
2- . كافى 6/453.
3- . كافى 4/44.
4- . كافى 2/256.

جامه هاى چركين آمد و در پهلوى او نشست، پس آن مرد مالدار جامۀ خود را از زير ران او كشيد، حضرت او را عتاب نمود و فرمود: آيا ترسيدى از پريشانى او چيزى به تو برسد؟ گفت: نه.

فرمود: پس ترسيدى كه از توانگرى تو چيزى به او برسد؟ گفت: نه.

فرمود: پس چه باعث شد تو را كه چنين كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! مرا همنشينى هست كه هر قبيحى را در نظر من زينت مى دهد و هر نيكى را نزد من قبيح مى نمايد، و بتحقيق كه نصف مال خود را به او مى دهم براى تدارك اهانتى كه به او رسانيدم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن مرد پريشان خطاب نمود: آيا قبول مى نمايى؟

گفت: نه.

آن مرد گفت: چرا قبول نمى كنى؟

گفت: مى ترسم كه بر من داخل شود آنچه بر تو داخل شده است از عجب و تكبر (1).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه نشسته بود و عايشه نزد آن حضرت بود ناگاه مردى رخصت طلبيد كه داخل شود، پس حضرت فرمود: بد برادرى است براى قوم خود.

پس عايشه برخاست و داخل خانۀ ديگر شد و حضرت او را مرخص فرمود كه داخل شود، چون داخل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو بسوى او گردانيد و با بشاشت و خوش رويى با او سخن گفت تا آنكه فارغ شد و آن مرد بيرون رفت.

چون عايشه به خدمت حضرت برگشت گفت: يا رسول اللّه! تو اول او را به بدى ياد كردى و چون داخل شد با روى نيكو با او ملاقات كردى و سخن نيك به او گفتى!

حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از جملۀ بدترين بندگان خدا كسى است كه مردم

ص: 1486


1- . كافى 2/262.

كراهت داشته باشند از همنشينى او براى بدزبانى او (1).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! منم فلان پسر فلان بن فلان، تا آنكه نه كس از پدران كافر خود را از براى فخر شمرد.

حضرت فرمود كه: بدرستى كه تو دهم ايشان خواهى بود در جهنم (2).

و به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى زينب احول عطرفروش به نزد زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، پس حضرت به خانه در آمد در وقتى كه او نزد ايشان بود و حضرت به او فرمود كه: هرگاه به نزد ما مى آيى خانه هاى ما خوشبو مى گردد.

زينب گفت: خانه هاى تو به بوى تو خوشبوتر است از عطرهاى من يا رسول اللّه.

پس حضرت فرمود: اى زينب! هرگاه چيزى فروشى احسان كن به مشتريان و فريب مده ايشان را، بدرستى كه اين بيشتر باعث پرهيزكارى است براى خدا و باقى تر مى دارد مال را (3).

به سندهاى موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: سمرة بن جندب را درخت خرمايى بود در باغ مردى از انصار و خانۀ انصارى بر در باغ بود و سمره مى آمد و از ميان خانۀ انصارى مى گذشت و به پاى درخت خرماى خود مى رفت بى آنكه رخصت بطلبد و ايشان را خبر كند، پس آن مرد انصارى به او گفت: هرگاه مى خواهى كه داخل باغ شوى از ما رخصت بطلب؛ و هر چه در اين باب با سمره سخن گفت ثمره اى نبخشيد.

پس انصارى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از سمره شكايت كرد، حضرت به نزد سمره فرستاد و شكايت انصارى را به او پيغام فرمود و فرمود: هرگاه خواهى كه داخل

ص: 1487


1- . كافى 2/326.
2- . كافى 2/329.
3- . كافى 5/151 و 8/153.

باغ شوى از ايشان رخصت بطلب؛ و سمره از سخن حضرت نيز ابا نمود، چون ابا كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آن درخت را به من بفروش؛ و باز ابا نمود، پس حضرت قيمتش را زياد كرد و او ابا نمود تا آنكه به قيمت بسيارى رسانيد و او امتناع نمود، پس حضرت فرمود: آن درخت را بده تا من براى تو ضامن شوم در بهشت درخت خرمايى را كه هر وقت خواهى ميوه اش را به آسانى توانى چيد، باز آن بى سعادت ابا نمود؛ پس آن حضرت در اين وقت به انصارى فرمود: برو درخت او را بكن و به نزد او بيفكن كه در دين اسلام ضررى نمى باشد (1).

و به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بعضى از مردگان پنج تكبير مى فرمود و در بعضى چهار تكبير مى فرمود، و چون چهار تكبير مى فرمود مردم مى دانستند كه آن مرده منافق است (2).

و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرد كه: خداوندا! مرا تمكين بده بر ثمامة بن اثال، و او يكى از رؤساى اهل شرك بود، پس حق تعالى دعاى آن حضرت را مستجاب گردانيد و گروهى از لشكر آن حضرت به او رسيدند و او را اسير كرده به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، چون حضرت را نظر بر او افتاد فرمود: تو را ميان يكى از سه چيز مخيّر مى گردانم:

اول آنكه تو را بكشم؛ گفت: پس مرد عظيمى را كشته خواهى بود.

فرمود: دوم آنكه فدا بگيرم و تو را رها كنم؛ گفت: اگر چنين كنى بهاى مرا بسيار گران خواهى يافت، يعنى فداى بسيارى براى من خواهند داد.

فرمود: سوم آنكه بر تو منت گذاشتم. و فرمود او را بى فديه رها كردند.

پس ثمامه شهادت گفت و مسلمان شد و گفت: در اول كه تو را ديدم دانستم كه تو

ص: 1488


1- . رجوع شود به كافى 5/292 و 294 و من لا يحضره الفقيه 3/103 و 233 و تهذيب الاحكام 7/146. و روايت در همۀ اين مصادر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
2- . كافى 3/181؛ تهذيب الاحكام 3/197 و 316.

پيغمبر خدايى و ليكن نخواستم در وقتى كه در بند تو باشم مسلمان شوم (1).

به سند معتبر ديگر روايت كرده است از امام جعفر صادق عليه السّلام كه در عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردى بود كه او را «ذو النمره» مى گفتند و از همه كس قباحت منظر او بيشتر بود و به اين سبب او را ذو النمره مى گفتند، پس روزى به خدمت رسول خدا آمد و گفت: يا رسول اللّه! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى بر من واجب گردانيده است.

پس حضرت فرمود: حق تعالى در هر شبانه روز هفده ركعت نماز بر تو واجب گردانيده است، و روزۀ ماه مبارك رمضان بر تو واجب كرده هرگاه دريابى آن را، و حج را بر تو واجب گردانيده اگر استطاعت رفتن داشته باشى، و زكات را بر تو واجب گردانيده؛ و بيان مقدار و شرايط زكات براى او نمود.

پس ذو النمره گفت: سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است كه براى پروردگار خود زياده از آنچه بر من واجب گردانيده است نخواهم كرد.

حضرت فرمود: چرا زياده از واجبات نمى كنى؟

گفت: زيرا كه مرا چنين بد صورت آفريده است.

پس در آن وقت جبرئيل بر جناب رسول نازل شد و گفت: پروردگار تو مى فرمايد كه سلام او را به ذو النمره برسانى و بگويى او را كه: آيا راضى نيستى كه حق تعالى تو را در روز قيامت بر حسن و جمال حضرت جبرئيل مبعوث گرداند؟

پس ذو النمره گفت: اكنون راضى شدم اى پروردگار من و بعزت و جلال تو سوگند ياد مى كنم آن قدر بندگى تو را زياده گردانم كه از من خشنود گردى (2).

به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر نه اين بود كه من نمى خواهم كه مردم بگويند محمد استعانت جست به جماعتى تا آنكه ظفر يافت بر دشمنان خود پس ايشان را كشت، هرآينه مى زدم گردن جماعت بسيارى از

ص: 1489


1- . رجوع شود به كافى 8/299-300.
2- . كافى 8/336.

اصحاب خود را كه مى دانم كه ايشان منافقند (1).

و در كتاب اختصاص و غير آن به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسبى از اعرابى اى به قيمت معلومى خريد و او را بسيار خوش آمد از آن اسب، پس گروهى از منافقان صحابه حسد بردند بر آن حضرت در آنكه به قيمت ارزان خريد آن اسب را پس به اعرابى گفتند: اگر اين اسب را به بازار مى بردى به اضعاف اين قيمت مى فروختى.

پس حرصى بر اعرابى غالب شد و گفت: برمى گردم و از او التماس مى كنم كه اسب را به من بازدهد.

منافقان گفتند كه: نه، چنين مكن زيرا كه او مرد صالحى است چون زر تو را بياورد منكر شو و بگو من به اين قيمت نفروختم به تو، چون چنين گويى اسب را به تو پس خواهد داد.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زر از براى او آورد اعرابى به اغواى آن منافقان منكر شد و گفت: من اسب را به اين قيمت نفروخته ام.

حضرت فرمود كه: بحق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه تو اسب را به اين قيمت به من فروختى.

در اين سخن بودند كه خزيمة بن ثابت پيدا شد، و چون مشاجرۀ حضرت را با اعرابى شنيد و بر حقيقت دعواى ايشان مطلع گرديد گفت: اى اعرابى! من گواهى مى دهم كه اسب را به آن حضرت فروختى به اين قيمت كه مى فرمايد.

اعرابى گفت: وقتى كه من اسب را مى فروختم ديگرى حاضر نبود، تو چگونه گواه شدى؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خزيمه گفت كه: چگونه اين شهادت را دادى؟

خزيمه گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، تو از جانب خدا ما را خبر مى دهى به خبرهاى

ص: 1490


1- . كافى 8/345.

آسمان و ما تو را تصديق مى فرماييم، و تو را تصديق نمى كنيم در ثمن يك اسبى؟

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امر الهى حكم فرمود كه شهادت او را بجاى شهادت دو كس قبول كنند، و به اين سبب او را «ذو الشهادتين» لقب كردند (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: گروهى آمدند به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند: يا رسول اللّه! ضامن شو از براى ما بر پروردگار خود بهشت را.

حضرت فرمود: من ضامن مى شوم به شرط آنكه مرا يارى كنيد به طول دادن سجده.

گفتند: چنين باشد يا رسول اللّه. پس ضامن شد بهشت را از براى ايشان (2).

ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حجامت كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزادكرده شده اى از قبيلۀ بنى بياضه، پس چون فارغ شد حضرت از او پرسيد كه: كجاست خون؟

گفت: آشاميدم آن را.

حضرت فرمود كه: تو را سزاوار نبود كه چنين كنى، و چون چنين كردى به نادانى حق تعالى آن را حجابى گردانيد ميان تو و آتش جهنم (3).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى بود زيت فروش و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بسيار دوست مى داشت، و عادت او چنين بود كه هر روز تا مشاهدۀ جمال آن حضرت نمى نمود متوجه كارى از كارهاى خود نمى شد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حالت را از او يافته بود پس هرگاه كه او پيدا مى شد حضرت از ميان مردم بلند مى شد و گردن مى كشيد تا او به مشاهدۀ جمال آن حضرت مشرف مى شد، پس روزى از روزها به خدمت حضرت آمد و حضرت بلند شد تا او مشاهدۀ جمال آن حضرت نمود و پى كار خود روانه شد، پس بزودى باز مراجعت نمود، چون حضرت او را

ص: 1491


1- . اختصاص 64. و نيز رجوع شود به كافى 7/401 و من لا يحضره الفقيه 3/108.
2- . امالى شيخ طوسى 664.
3- . من لا يحضره الفقيه 3/160؛ كافى 5/116.

ديد كه به آن زودى برگشت بسوى او اشاره نمود كه: بنشين، چون نشست حضرت فرمود:

هر روز كه مرا مشاهده مى نمودى پى كارهاى خود مى رفتى امروز چرا به اين زودى مراجعت كردى؟

گفت: يا رسول اللّه! بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده كه امروز فرو گرفت دل مرا محبت و ياد تو بحدى كه نتوانستم پى كارى رفت لهذا بزودى برگشتم كه بار ديگر از مشاهدۀ جمال تو بهره مند گردم؛ پس حضرت دعاى نيك از براى او كرد و او را ثنا گفت.

پس بعد از آن، آن حضرت چند روز او را نديد، چون احوال او را پرسيد صحابه گفتند كه: چند روز است كه ما او را نديديم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نعلين در پاى كشيد و با اصحاب خود روانه شد تا به بازار زيت فروشان رسيد، پس در دكان او كسى را نيافت، چون حال او را از همسايگان او سؤال كرد گفتند: يا رسول اللّه! او به رحمت الهى واصل شد و او نزد ما امين و راستگو بود مگر آنكه در او يك خصلت بد بود.

حضرت فرمود كه: آن چه خصلت بود؟

گفتند: از پى زنان مى رفت و عشق بازى با ايشان مى كرد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بخدا سوگند ياد مى كنم كه او مرا آن قدر دوست مى داشت كه اگر برده فروش مى بود خدا او را مى آمرزيد (1).

مؤلف گويد: يعنى برده فروشى كه آزادان را فروشد.

و در كتاب تمحيص روايت كرده است از جناب امام رضا عليه السّلام كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوجه بعضى از غزوات خود گرديده بود در اثناى راه گروهى به آن جناب رسيدند، از ايشان پرسيد كه: شما كيستيد؟

گفتند: ما مؤمنانيم يا رسول اللّه.

آن جناب فرمود: ايمان شما به چه مرتبه رسيده است؟

ص: 1492


1- . كافى 8/77-78.

گفتند: صبر مى كنيم نزد بلاها و شكر الهى بجا مى آوريم در وقت نعمت و راضى هستيم به قضاهاى خدا.

پس آن جناب فرمود: بردبارانند دانايانند نزديك است كه از دانايى به مرتبۀ پيغمبران رسيده باشند. پس به ايشان خطاب نمود: اگر چنانيد كه مى گوييد پس بنا مكنيد خانه اى را كه در آن ساكن نخواهيد شد و جمع مكنيد چيزى را كه نخواهيد خورد و بپرهيزيد از عقوبت پروردگارى كه بازگشت شما همه بسوى اوست (1).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه زن عريانى به خدمت آن حضرت آمد و در پيش روى حضرت ايستاد و گفت: يا رسول اللّه! من زنا كرده ام مرا پاك گردان و حد خدا را بر من جارى كن. پس مردى از عقب آن رسيد و جامه اى بر سر او افكند.

حضرت فرمود: اين زن چه نسبت دارد به تو؟

گفت: يا رسول اللّه! زوجۀ من است و من با كنيز خود خلوت كردم و او از غيرت چنين كرد.

حضرت فرمود: ببر او را به خانۀ خود؛ و فرمود: چون غيرت بر زنى غالب شد ديده اش بالاى رودخانه را از پايين آن فرق نمى كند (2).

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از انصار در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به سفرى رفت و عهد كرد با زن خود كه از خانه بيرون نرود تا او برگردد، چون او بيرون رفت پدر آن زن بيمار شد پس آن زن به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و گفت: شوهرم به سفر رفته است و مرا سفارش كرده است كه از خانه بيرون نروم تا او برگردد و در اين وقت پدرم بيمار شده است، آيا رخصت مى فرمايى كه به عيادت او بروم؟

ص: 1493


1- . التمحيص 61؛ كافى 2/48.
2- . كافى 5/505.

حضرت فرمود: در خانۀ خود بنشين و اطاعت شوهر خود بكن.

پس بيمارى پدرش سنگين شد و بار ديگر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد و رخصت طلبيد؛ حضرت باز همان جواب فرمود.

تا آنكه پدرش وفات يافت و فرستاد و از حضرت رخصت طلبيد كه برود و بر پدرش نماز كند، باز حضرت فرمود: بنشين در خانۀ خود و اطاعت كن شوهر خود را.

چون پدرش را دفن كردند حضرت به نزد آن زن فرستاد كه: بدرستى كه حق تعالى آمرزيد تو را و پدر تو را به سبب اطاعتى كه شوهر خود را كردى (1).

و ايضا به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز نحر رفتند به بيرون مدينه و بر شتر برهنه سوار بودند و گذشتند بر جماعتى از زنان، پس ايستادند و فرمودند: اى گروه زنان! تصدق كنيد و اطاعت نماييد شوهران خود را بدرستى كه اكثر شما در آتش جهنم خواهيد بود.

چون سخن حضرت را شنيدند گريستند، پس زنى از ايشان برخاست و عرض كرد: يا رسول اللّه! ما با كافران در جهنم خواهيم بود؟ ! و بخدا سوگند كه ما كافر نيستيم.

حضرت فرمود: شما كافريد به حق شوهران خود (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى خطبه اى خواند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى زنان و در خطبۀ خود فرمود: اى گروه زنان! تصدق كنيد هر چند به زيورهاى شما باشد و هر چند به يك خرما باشد و هر چند به نصف خرما باشد بدرستى كه بيشتر شما هيزم جهنميد زيرا كه شما دشنام بسيار مى دهيد و كفران نعمت خويشان خود مى كنيد.

پس زنى از بنى سليم كه او را عقلى بود گفت: يا رسول اللّه! آيا نيستيم ما مادر فرزندان كه مشقت حمل مى كشيم و شير مى دهيم؟ آيا نيستند از جملۀ ما دختران در خانه

ص: 1494


1- . كافى 5/513.
2- . كافى 5/514.

صبركننده و خواهران مهربان؟

پس حضرت از براى او رقت نمود و فرمود: شماييد زنان بار حمل كشنده و مادر فرزندان و شيردهندگان ايشان و مهربان نسبت به فرزندان و خويشان، اگر نه آن بود كه با شوهران خود بد سلوك مى كنيد هرآينه نمازگزارنده اى از شما داخل جهنم نمى شد (1).

و به سند معتبر از اسباط بن سالم منقول است كه: به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رفتم، از احوال عمر بن مسلم سؤال فرمود.

گفتم: صالح است و خوب است اما ترك تجارت كرده است.

حضرت سه مرتبه فرمود: كار شيطان است، مگر نمى داند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تجارت فرمود و از قافله اى كه از شام آمدند متاع ايشان را خريد و آن قدر نفع بهم رسانيد كه قرضش را ادا فرمود و بر خويشان قسمت نمود؟ خدا مى فرمايد: «مردانى كه غافل نمى گرداند ايشان را تجارت و بيع از ياد خدا و اقامۀ صلاة و دادن زكات» (2)و علما و اهل سنّت كه قصه خوانانند مى گويند اصحاب پيغمبر تجارت نمى كردند، دروغ مى گويند تجارت مى كردند اما نماز را ترك نمى كردند در وقت فضيلت؛ چنين كسى افضل است از كسى كه به نماز حاضر شود و تجارت نكند (3).

و در حديث معتبر منقول است كه: چون زنان به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هجرت كردند زنى آمد كه او را امّ حبيب مى گفتند و زنان را ختنه مى كرد، حضرت فرمود: اى امّ حبيب! آن كارى كه داشتى هنوز دارى؟

گفت: بلى يا رسول اللّه مگر آنكه نهى فرمايى و من ترك كنم.

حضرت فرمود: نه بلكه حلال است، بيا تا تو را بياموزم كه چه بايد كرد، چون ختنه كنى زنان را بسيار به ته مبر و اندكى بگير كه رو را نورانى تر و رنگ را صافى تر مى گرداند و نزد شوهر عزيزتر مى دارد.

ص: 1495


1- . كافى 5/514.
2- . ترجمۀ آيۀ 37 سورۀ نور.
3- . كافى 5/75.

پس امّ عطيه خواهر او آمد كه زنان را مشاطگى مى كرد، حضرت به او فرمود: چون زنان را مشاطگى كنى براى جلا دادن پارچه هاى جامه بر روى ايشان ماليدن خوب نيست آبروى ايشان را مى برد (1)، و موهاى ديگران را به موى ايشان پيوند مكن (2).

در كتاب سليم بن قيس هلالى كه به نظر اين قاصر رسيده روايت كرده است از سلمان و ابو ذر و مقداد كه گروهى از منافقان جمع شدند و گفتند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را خبر مى دهد از بهشت و از آنچه خدا مهيا كرده است در آن براى دوستان خود از نعمتها و ما را خبر مى دهد از جهنم و از آنچه خدا مهيا كرده است در آن براى دشمنان خود و اهل معصيت خود از عقوبتها و خوارى ها، اگر راست مى گويد ما را خبر دهد از پدران ما و مادران ما و از جاهاى ما در بهشت و دوزخ تا احوال و منزلت خود را در دنيا و آخرت بدانيم.

اين خبر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد و بلال را امر فرمود كه مردم را ندا كند تا در مسجد حاضر شوند، پس جمع شدند مردم تا آنكه مسجد پر شد و مسجد تنگى مى كرد بر اهلش، پس بيرون آمد حضرت غضبناك و جامه را از دستها و پاهاى مبارك خود بر زده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى بجا آورد و فرمود: اى گروه مردمان! من بشرى هستم مثل شما كه حق تعالى وحى نموده است بسوى من و مرا مخصوص گردانيده است به رسالت خود و برگزيده است مرا براى پيغمبرى خود و مرا زيادتى داده است بر جميع فرزندان آدم و مرا مطلع گردانيده است بر آنچه خواست از غيب خود، پس بپرسيد از آنچه خواهيد، پس بحق آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست سوگند مى خورم كه هر كه سؤال كند از من از پدر و مادر خود و از جاى خود در بهشت و دوزخ البته او را خبر مى دهم، اينك جبرئيل در دست راست من ايستاده است و از جانب پروردگار مرا خبر مى دهد، پس هر چه خواهيد بپرسيد.

پس برخاست مرد مؤمنى كه محب خدا و رسول بود و گفت: اى پيغمبر خدا! من

ص: 1496


1- . كافى 5/118.
2- . اين قسمت از روايت ديگرى است كه در همان جلد كافى صفحه 119 آمده است.

كيستم؟

حضرت فرمود: تويى عبد اللّه پسر جعفر، و جعفر نام همان پدرى بود كه مردم او را به آن منسوب مى ساختند.

چون آن مؤمن نسبش را صحيح يافت شاد شد و نشست.

پس برخاست مرد منافقى بد باطن كه دشمن خدا و رسول او بود و گفت: يا رسول اللّه! من كيستم؟

حضرت فرمود: تو فلان پسر فلانى، و به جاى پدر او نام شبانى از قبيلۀ بنى عصمه را برد، و بنى عصمه بدترين شعبه هاى قبيلۀ بنى ثقيف بودند كه معصيت كردند خدا را و خدا ايشان را ذليل گردانيد.

پس آن منافق با نهايت مذلت و خوارى نشست و رسوا گرديد در ميان مردم، و پيش از آن مردم را گمان آن بود كه او به حسب و نسب و بزرگى از بزرگان قريش است و نجيبى از نجباى ايشان است.

پس برخاست منافق ديگر كه دلش مبتلا به شك و شبهه بود و پرسيد: يا رسول اللّه! من در بهشت خواهم بود يا در دوزخ؟

حضرت فرمود: در جهنم خواهى بود با مذلت و خوارى. و او نيز با نهايت شرمسارى و رسوايى نشست.

پس عمر بن الخطاب برخاست و از ترس آنكه رسوا شود گفت: يا رسول اللّه! راضى شديم به پروردگارى خدا، و دين اسلام را براى خود پسنديديم، و تو را پيغمبر خود دانستيم، و پناه مى بريم به خدا از غضب او و غضب رسول او، پس عفو كن از ما يا رسول اللّه تا خدا از تو عفو كند و عيبهاى ما را بپوشان تا حق تعالى پردۀ عصمت بر تو بپوشاند.

پس حضرت فرمود: اگر سؤالى دارى بكن.

عمر گفت: عفو كن از امت خود؛ و صرفۀ خود را در سؤال كردن ندانست.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و عرض كرد: نسب مرا بيان فرما يا رسول اللّه تا مردم خويشى و قرابت مرا نسبت به تو بدانند.

ص: 1497

حضرت فرمود: يا على! حق تعالى آفريد مرا و تو را از دو عمود از نور كه در زير عرش آويخته بودند و تنزيه و تقديس حق تعالى مى كردند پيش از آنكه حق تعالى خلايق را بيافريند به دو هزار سال، پس از آن دو عمود نور دو نطفۀ سفيد آفريد كه بر هم پيچيده بودند، پس آن دو نطفه را منتقل گردانيد از پشتهاى بزرگوار به رحمهاى پاكيزه تا آنكه نصف آن دو نطفه را در صلب عبد اللّه قرار داد و نصف ديگر را در صلب ابو طالب، پس از يك جزو آن دو نطفه من بهم رسيدم و از جزو ديگر تو بهم رسيدى چنانكه حق تعالى فرموده است وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ مِنَ اَلْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1)

يعنى: «اوست خداوندى كه آفريد از آب، نطفۀ بشرى را، پس گردانيد او را نسبى و دامادى، و پروردگار تو بر همه چيز قادر است» ، پس مراد از آن بشر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسب قرابت و نسب دامادى را جمع كرده است.

پس حضرت فرمود: يا على! تو از منى و من از توام، مخلوط گرديده است گوشت تو به گوشت من و خون تو به خون من و تويى سبب و وسيله ميان خدا و خلق او بعد از من، پس هر كه انكار ولايت تو كند قطع كرده است سببى را كه ميان او و خدا بوده است كه او را به درجات عاليه مى رسانيده. يا على! خدا شناخته نشده است مگر به من و بعد از من به تو، هر كه انكار ولايت تو كند انكار پروردگارى حق تعالى كرده است. يا على! تو نشانۀ بزرگ خدايى در زمين و تو ركن اعظم خدايى در قيامت، پس هر كه در قيامت در سايۀ مرحمت تو باشد او رستگار است زيرا كه حساب خلايق با توست؛ و بازگشت ايشان بسوى توست؛ و ميزان قيامت، ميزان توست؛ و صراط، صراط توست؛ و موقف قيامت؛ موقف توست؛ و حساب آن روز، حساب توست؛ پس هر كه ميل كند بسوى تو نجات مى يابد و هر كه مخالفت تو نمايد هلاك مى شود.

ص: 1498


1- . سورۀ فرقان:54.

پس دو مرتبه فرمود: خداوندا! تو گواه باش؛ و از منبر فرود آمد (1).

و ايضا سليم بن قيس در كتاب مذكور روايت كرده است از سلمان فارسى كه: هرگاه قريش در مجالس خود مى نشستند و مردى از اهل بيت را مى ديدند كه مى گذرد سخن خود را قطع مى كردند، روزى نشسته بودند پس مردى از ايشان گفت: مثل محمد در ميان اهل بيتش مثل درخت خرمايى است كه در مزبله بوده باشد، چون اين خبر به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد در غضب شد پس بيرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر بالا رفت و نشست تا مردم جمع شدند، پس برخاست و حمد و ثناى الهى ادا نمود و فرمود: اى گروه مردمان! من كيستم؟

گفتند: تويى رسول خدا.

فرمود: منم رسول خدا و منم محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب؛ و نسب شريف خود را ذكر كرد تا نزار. پس فرمود: من و اهل بيت من نورى چند بوديم كه حركت مى كرديم در پيش عرش الهى پيش از آنكه حق تعالى آدم را بيافريند به دو هزار سال، و هرگاه كه آن نور تسبيح الهى مى كرد ملائكه به تسبيح او تسبيح مى گفتند، و چون حق تعالى حضرت آدم عليه السّلام را آفريد آن نور مقدس را در صلب او قرار داد و آن نور را در صلب آدم عليه السّلام، پس آن زمين فرستاد، پس آن نور را در كشتى داخل گردانيد در صلب حضرت نوح عليه السّلام، پس آن نور در صلب حضرت ابراهيم عليه السّلام بود كه او را به آتش انداختند؛ و پيوسته نور ما را نقل مى كرد در بزرگوارترين صلب ها تا آنكه بيرون آورد گوهر شريف ما را از بهترين معدنها و رويانيد شجرۀ طيبۀ ما را از بهترين مغرسها از آباى شريف و امهات طيبه كه هيچ يك از ايشان ملاقات نكردند با يكديگر به زنا، بدرستى كه ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتيم يعنى من و على و جعفر و حمزه و حسن و حسين و فاطمه و مهدى آخر الزمان (عج) ، و بدرستى كه حق تعالى نظر كرد بسوى اهل زمين و از همۀ ايشان دو مرد را اختيار كرد: يكى از آنها منم كه مرا به رسالت و نبوت فرستاد، و ديگرى على بن ابى طالب

ص: 1499


1- . كتاب سليم بن قيس 201-203.

است، پس وحى كرد بسوى من كه بگيرم او را برادر خود و دوست خود و وزير خود و وصىّ خود و خليفۀ خود در ميان امت خود، بدرستى كه او ولىّ نفس هر مؤمن است بعد از من، هر كه به او دوستى كند خدا به او دوستى كند و هر كه به او دشمنى كند خدا به او دشمنى كند، و دوست نمى دارد او را مگر مؤمنى و دشمن نمى دارد او را مگر كافرى، و او ميخ زمين است بعد از من، زمين به بركت او قرار مى گيرد، و اوست كلمۀ تقوى كه محبت او موجب نجات از آتش جهنم است، و اوست ريسمان محكم خدا كه توسل به او موجب نجات است، آيا مى خواهيد كه فرونشانيد نور خدا را به دهانها و خدا تمام كننده است نور خود را هر چند نخواهند كافران؟ پس بدرستى كه حق تعالى بعد از ما نظر كرد بسوى خلايق و يازده وصى از ميان ايشان انتخاب كرد از اهل بيت من و گردانيد ايشان را برگزيدگان امت من يكى بعد از ديگرى مانند ستاره هاى آسمان كه هرگاه ستاره اى پنهان مى شود ديگرى به عوض آن طالع مى گردد، ايشان پيشوايان هدايت كنندگان و هدايت يافتگانند، ضرر نمى رساند به ايشان مكر كسى كه به ايشان مكر كند و نه واگذاشتن كسى كه ايشان را يارى نكند، ايشانند حجّتهاى خدا در زمين و گواهان حق تعالى در ميان خلق و خزينه داران علم اويند و بيان كنندگان وحى اويند و معدنهاى حكمت اويند، هر كه ايشان را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است و هر كه ايشان را نافرمانى كند خدا را معصيت كرده است، ايشان با قرآنند و قرآن با ايشان است، از قرآن جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، پس برساند هر كه حاضر است به غايبان آنچه گفتم در حق ايشان.

پس سه مرتبه فرمود: خدايا! تو گواه باش (1).

ص: 1500


1- . كتاب سليم بن قيس 203-205.

باب پنجاه و يكم: در بيان احوال اولاد امجاد آن حضرت است

اشاره

ص: 1501

ص: 1502

در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خديجه متولد شدند طاهر و قاسم و فاطمه و امّ كلثوم و رقيه و زينب.

فاطمه را به حضرت امير المؤمنين تزويج نمود؛ و تزويج كرد به ابو العاص بن ربيعه كه از بنى اميه بود زينب را؛ و به عثمان بن عفان امّ كلثوم را، و پيش از آنكه به خانۀ او برود به رحمت الهى واصل شد، و بعد از او حضرت رقيه را به او تزويج نمود.

پس از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه ابراهيم متولد شد از ماريۀ قبطيه كه به هديه فرستاده بود از براى آن حضرت پادشاه اسكندريه با استر اشهبى و بعضى هداياى ديگر (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متولد شد از خديجه قاسم و طاهر-و نام طاهر، عبد اللّه بود-و امّ كلثوم و رقيه و زينب و فاطمه.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فاطمه را تزويج نمود؛ و تزويج نمود زينب را ابو العاص بن ربيع و او مردى بود از بنى اميه؛ و عثمان بن عفان امّ كلثوم را تزويج نمود و پيش از آنكه به خانۀ او برود به رحمت الهى واصل شد، پس چون به جنگ بدر رفتند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رقيه را به او تزويج نمود.

و براى آن حضرت ابراهيم از ماريۀ قبطيه متولد شد و او كنيزى بود امّ ولد (2).

و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه: اولاد امجاد آن مفخر

ص: 1503


1- . قرب الاسناد 9.
2- . خصال 404.

عباد از غير خديجه بهم نرسيدند مگر ابراهيم كه از ماريه بوجود آمد (1).

و مشهور آن است كه براى آن حضرت سه پسر بوجود آمد: اول قاسم و آن حضرت را به آن سبب ابو القاسم كنيت كردند و او پيش از بعثت آن جناب متولد شد؛ دوم عبد اللّه كه بعد از بعثت متولد شد و به اين سبب او را ملقب به طيب و طاهر گردانيدند؛ سوم ابراهيم (2).

و بعضى گفته اند كه: پسران آن حضرت پنج تن بودند، و طيب و طاهر را نام دو پسر ديگر مى دانند غير عبد اللّه (3)، و قول اول اشهر و اصح است.

و مشهور آن است كه قاسم پيش از عبد اللّه متولد شد و بعضى بر عكس گفته اند، و به اتفاق هر دو در طفوليت در مكۀ معظمه به رياض جنت ارتحال نمودند، و ابراهيم در مدينۀ طيبه روح مطهرش بسوى آشيان رحمت پرواز نمود (4).

و مشهور آن است كه دختران آن حضرت چهار نفر بودند و همه از حضرت خديجه بوجود آمدند:

اول-زينب، و حضرت پيش از بعثت و حرام شدن دختر به كافران دادن او را به ابى العاص بن ربيع تزويج نمود، و امامه دختر ابى العاص از او بوجود آمد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت فاطمه به مقتضاى وصيت آن حضرت امامه را به نكاح خود درآورد و بعد از شهادت آن حضرت مغيرة بن نوفل بن حارثة بن عبد المطلب او را به حبالۀ خود درآورد (5).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: امامه بنت ابو العاص كه دختر زينب بود بعد از وفات حضرت فاطمه عليها السّلام حضرت امير المؤمنين او را تزويج نمود و بعد از شهادت

ص: 1504


1- . اعلام الورى 141؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/209؛ كشف الغمة 2/136؛ كامل ابن اثير 2/307.
2- . رجوع شود به اعلام الورى 140 و 141 و مناقب ابن شهر آشوب 1/209 و الوفا بأحوال المصطفى 677- 678.
3- . تاريخ طبرى 2/211؛ سيرۀ ابن حبان 408؛ كامل ابن اثير 2/307.
4- . رجوع شود به استيعاب 1/56 و 4/1818 و مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
5- . رجوع شود به اعلام الورى 140 و البداية و النهاية 5/256.

آن حضرت به نكاح مغيرة بن نوفل درآمد، پس او را مرض شديد عارض شد كه زبانش بند آمد، پس حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بر بالين او حاضر شدند در وقتى كه او قادر بر سخن گفتن نبود و او را بر وصيت داشتند با آنكه مغيره كراهت داشت وصيت او را، پس به او مى گفتند كه: آزاد كردى فلان غلام را؟ و او اشاره به سر خود مى كرد كه بلى، پس مى گفتند كه فلان كار را از براى تو بكنند؟ و اشاره به سر خود مى كرد كه بلى، و به اين روش وصيت كرد و آن دو بزرگوار اجازۀ وصيت او نمودند (1).

و منقول است كه: ابو العاص در جنگ بدر اسير شد و زينب قلاده اى كه حضرت خديجه به او داده بود به نزد حضرت فرستاد براى فداى شوهر خود، چون حضرت را نظر بر آن قلاده افتاد خديجه را ياد نمود و رقت كرد و از صحابه طلب نمود كه فداى او را ببخشند و ابو العاص را بى فدا رها كنند، صحابه چنين كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ابو العاص شرط گرفت چون به مكه برگردد زينب را به خدمت حضرت فرستد و او به شرط خود وفا نمود و زينب را فرستاد (2)و بعد از آن خود به مدينه آمد و مسلمان شد (3)چنانكه مجملى از قصۀ او سابقا مذكور شد. و زينب در مدينه در سال هفتم هجرت (4)-و به روايتى در سال هشتم (5)-به رحمت ايزدى واصل شد.

دوم-رقيه، و گويند كه او را عتبه پسر ابو لهب تزويج نمود در مكه و پيش از دخول او را طلاق گفت، و در مدينه عثمان او را تزويج نمود و عبد اللّه از او بوجود آمد و در كودكى مرد.

و رقيه در مدينه به رحمت ايزدى واصل شد در هنگامى كه جنگ بدر رو داد (6).

سوم-امّ كلثوم، و او را نيز عثمان بعد از رقيه تزويج نمود، و گويند كه در سال هفتم

ص: 1505


1- . من لا يحضره الفقيه 4/198؛ تهذيب الاحكام 8/258 و 9/241.
2- . مجمع البيان 2/559؛ تاريخ طبرى 2/43-44.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
5- . تاريخ طبرى 2/144؛ المنتظم 3/349؛ البداية و النهاية 5/268.
6- . اعلام الورى 140؛ البداية و النهاية 5/268.

هجرت به رحمت ايزدى واصل شد (1).

مؤلف گويد: آنچه از روايات ظاهر شد كه تزويج و وفات امّ كلثوم پيش از تزويج و وفات رقيه بوده است (2)، اقوى و اصح است، هر چند ثانى اشهر است؛ و جمعى از علماى خاصه و عامه را اعتقاد آن است كه رقيه و امّ كلثوم دختران خديجه بودند از شوهر ديگر كه پيش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشته و حضرت ايشان را تربيت كرده بود و دختر حقيقى آن جناب نبودند (3)؛ و بعضى گفتند كه: دختران هاله خواهر خديجه بوده اند (4). و بر نفى اين دو قول روايت معتبره دلالت مى كند. و بدان كه مخالفان بر شيعه شبهه مى كنند كه اگر عثمان مسلمان نمى بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو دختر خود را به او تزويج نمى نمود و اين شبهه باطل است به چند وجه:

اول-آنكه ممكن است كه تزويج كردن حضرت دختران خود را يا دختران خديجه را به او پيش از آن باشد كه حق تعالى حرام گرداند دختر دادن به كافران را چنانكه به اتفاق مخالفان حضرت زينب را به ابو العاص تزويج نمود در مكه در وقتى كه او كافر بود، و همچنين رقيه و امّ كلثوم را بنا بر مشهور ميان مخالفان به عتبه و عتيق كه پسران ابو لهب بودند و كافر بودند تزويج نموده بود پيش از آنكه به عثمان تزويج نمايد (5).

جواب دوم آنكه مسلمان بودن او در وقتى كه حضرت دختران خود را به او تزويج نمود، منافات ندارد با آنكه در آخر به انكار كردن نصّ امير المؤمنين عليه السّلام و ساير كارهايى كه موجب كفر است از او صادر شد كافر و مرتد شده باشد.

جواب سوم كه جواب حق است آن است كه ايشان داخل منافقان بودند و براى خوف

ص: 1506


1- . بحار الانوار 22/167 به نقل از المنتقى فى مولود المصطفى.
2- . قرب الاسناد 9؛ خصال 404.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/152 نام دختران را «زينب و رقيه» ذكر نموده اند.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/206، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/191 نام دختران را «رقيه و زينب» ذكر نموده اند.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.

و طمع به ظاهر اظهار به اسلام مى كردند و در باطن كافر بودند، و حق تعالى حكم فرموده بود براى حكم و مصالح كه آن حضرت بر ايشان در ظاهر حكم اسلام جارى گرداند و در طهارت و مناكحه و ميراث دادن و ساير احكام ظاهر ايشان را با مسلمانان شريك گرداند، لهذا آن حضرت در هيچ حكمى از احكام ايشان را از مسلمانان جدا نمى كرد و اظهار نفاق ايشان نمى نمود.

و چنانكه خاصه و عامه روايت كرده اند: آن جناب بر عبد اللّه بن ابىّ كه مشهور به نفاق بود بعد از مردن نماز گزارد (1)براى تأليف قلب ايشان، پس اگر دختر به عثمان داده باشد بنابر آنكه در ظاهر مسلمان بوده است دلالت نمى كند بر آنكه در باطن كافر نبوده است و تأليف قلب ايشان و دختر خواستن از ايشان و دختران دادن به ايشان در ترويج دين اسلام و اعلاى كلمۀ حق مدخليت عظيم داشت، و در اينها مصالح بسيار بود كه اكثر آنها بر عاقل متأمل پوشيده نيست، و اگر آن جناب اظهار نفاق ايشان مى نمود و اسلام ظاهر ايشان را قبول نمى فرمود با آن جناب بغير از قليلى از ضعفا نمى ماندند چنانكه بعد از آن جناب با امير المؤمنين عليه السّلام بغير از سه چهار نفر نماندند، و تفصيل اين سخن بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

چهارم-حضرت فاطمه عليها السّلام است كه تفصيل احوال آن جناب بعد از اين در مجلد ديگر بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

كلينى و قطب راوندى به سندهاى معتبر از يزيد بن خليفه روايت كرده اند كه گفت: من در خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام بودم كه عيسى بن عبد اللّه قمى از آن جناب پرسيد: آيا زنان به نماز جنازه حاضر مى شوند؟

حضرت فرمود: مغيرة بن ابى العاص دعوى كرد كه در روز احد من شكستم دندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و لبهاى مبارك آن حضرت را شكافتم، و دروغ گفت؛ و دعوى كرد كه من حمزه عليه السّلام را كشته ام، و دروغ گفت؛ و در جنگ خندق با مشركان به جنگ رسول

ص: 1507


1- . تفسير عياشى 2/101؛ كامل ابن اثير 2/291-292؛ البداية و النهاية 5/31.

خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و در شبى كه كافران گريختند، حق تعالى خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع شد و ترسيد كه مبادا او را بگيرند، پس جامۀ خود را بر سر پيچيد و به نحوى داخل مدينه شد كه كسى او را نشناخت و خود را چنان مى نمود كه مردى است از بنى سليم كه پيوسته براى عثمان اسب و گوسفند و روغن مى آورد و همه جا احوال خانۀ عثمان را پرسيد تا به خانۀ او رسيد و در خانۀ او پنهان شد، چون عثمان به خانه آمد گفت:

واى بر تو دعوى كردى كه تير و سنگ به جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انداخته اى و لب و دندانش را خسته كرده اى و دعوى كردى كه حمزه را كشته اى، به اين حال چرا به مدينه آمده اى؟ او حال خود را نقل كرد.

چون دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در خانۀ عثمان بود شنيد كه او دعوى كرده است كه با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد، پس عثمان به نزد او آمد و او را ساكت گردانيد و سفارش نمود او را كه: پدر خود را خبر مده كه مغيره در خانۀ من است؛ زيرا كه اعتقاد نداشت وحى الهى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل مى شود.

پس دختر حضرت فرمود: من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد.

عثمان چون اين را شنيد و مى دانست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خون مغيره را هدر كرده و فرموده: هر كه او را ببيند بكشد، لهذا مغيره را در زير كرسى پنهان كرد و قطيفه اى بر روى آن كرسى افكند، پس در اين وقت وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه مغيره در خانۀ عثمان است.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: شمشير خود را بردار و برو به خانۀ دختر پسر عم خود، و اگر مغيره را در آنجا بيابى او را بكش.

چون على عليه السّلام به خانۀ عثمان آمد و مغيره را در خانه نديد برگشت و گفت: يا رسول اللّه! او را نديدم.

حضرت فرمود: جبرئيل مرا خبر مى دهد كه او را در زير كرسى كه جامه ها بر روى آن مى گذارند پنهان كرده است.

پس بعد از بيرون رفتن امير المؤمنين عليه السّلام عثمان دست عم خود مغيره را گرفت و به

ص: 1508

خدمت حضرت آورد؛ و به روايت ديگر: خود تنها به خدمت حضرت آمد.

و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نظر بر او افتاد سر به زير افكند و متوجه او نگرديد، و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كريم بود؛ پس عثمان گفت: يا رسول اللّه! اين عم من است مغيره و بحق آن خداوندى كه تو را به راستى فرستاده است سوگند مى خورم كه تو او را امان داده بودى يا آنكه من او را امان داده بودم.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: من سوگند ياد مى كنم بحق آن خداوندى كه آن حضرت را به راستى فرستاده بود كه عثمان دروغ گفت و او را امان نداده بود.

پس حضرت از او رو گردانيد، آن بى حيا به جانب راست حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رو از او گردانيد؛ باز به جانب چپ آمد و آن سوگند و سخن دروغ را اعاده كرد، تا آنكه چهار مرتبه چنين كرد، در مرتبۀ چهارم آن جناب فرمود: براى تو او را امان دادم سه روز، اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالى مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد.

پس چون پشت كرد او، حضرت فرمود: خداوندا! لعنت كن مغيره را، و لعنت كن هر كه او را در خانۀ خود جا دهد، و لعنت كن كسى را كه او را سوار گرداند، و لعنت كن كسى را كه او را طعام دهد، و لعنت كن كسى را كه او را آب دهد، و لعنت كن كسى را كه تهيۀ سفر او بكند، و لعنت كن كسى را كه به او مشكى بدهد يا كفشى بدهد يا دلو و رسنى بدهد يا ظرفى بدهد يا پالان شترى بدهد، و اينها را مى شمرد به دست راست خود تا ده چيز شمرد.

پس عثمان او را به خانۀ خود برد و در خانۀ خود جا داد و او را طعام داد و آب داد و چهار پاى سوارى داد و جميع تهيۀ سفرش را مهيا كرد و جميع آنچه حضرت لعنت كرده بود بر كنندۀ آن همه را بجا آورد، و در روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد؛ هنوز آن ملعون از خانه هاى مدينه به در نرفته بود كه حق تعالى راحلۀ او را هلاك كرد؛ و چون قدرى پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان شد، پس به چهار دست و پا راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح شد و مانده شد و بناچار در زير درخت خارى قرار گرفت، پس وحى بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه آن ملعون در فلان موضع است

ص: 1509

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: تو و عمار و يك مرد ديگر برويد و مغيره را در زير فلان درخت بكشيد-و به روايت ديگر: حضرت زيد و زبير را فرستاد-پس چون به آن موضع رسيدند-به روايت اول حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را به قتل رسانيد؛ و به روايت ثانى: زيد بن حارثه به زبير گفت: بگذار من او را بكشم كه دعوى مى كرد برادر مرا كشته است؛ و مرادش از برادر، جناب حمزه بود زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيد و حمزه را با يكديگر برادر كرده بود-چون عثمان خبر قتل او را شنيد به نزد دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: تو پدر خود را خبر كردى كه مغيره در خانۀ من است تا او كشته شد، آن مظلومۀ شهيده سوگند ياد كرد به خدا كه من خبر براى حضرت نفرستادم و آن ملعون تصديق او نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد و او را خسته و مجروح گردانيد، پس آن مظلوم به خدمت پدر خود فرستاد و از عثمان شكايت كرد و حال خود را به آن حضرت عرض كرد، در جواب او فرستاد كه: حياى خود را نگاه دار كه بسيار قبيح است كه زنى كه صاحب حسب و نسب و دين باشد هر روز شكايت از شوهر خود نمايد، پس چند مرتبۀ ديگر فرستاد و به خدمت آن حضرت شكايت كرد و در هر مرتبه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين جواب فرمود، تا آنكه در مرتبۀ چهارم فرستاد كه: مرا كشت، در اين مرتبه آن حضرت على بن ابى طالب را طلبيد و فرمود كه: شمشير خود را بردار و برو به خانۀ دختر پسر عم خود و او را به نزد من بياور، و اگر عثمان مانع شود و نگذارد او را به شمشير خود بكش، و حضرت بى تابانه از عقب او روانه شد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به در خانۀ عثمان رسيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آن شهيدۀ مظلومه را بيرون آورده بود، چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهدۀ حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد، و چون به خانه داخل شد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديد كه پشتش تمام سياه و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود: چرا تو را كشت خدا او را بكشد.

ص: 1510

و اين در روز يكشنبه بود، و چون شب شد عثمان در پهلوى جاريۀ دختر رسول خوابيد و به او زنا كرد، پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاى درجات شهيدان ملحق گرديد، پس مردم براى نماز آن شهيده حاضر شدند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جنازۀ او بيرون آمد و حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام را امر نمود كه با زنان مؤمنان همه همراه جنازۀ او بيايند و عثمان نيز همراه جنازه بيرون آمده بود، و چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه: هر كه ديشب در پهلوى جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد، تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و او برنگشت تا آنكه در مرتبۀ چهارم فرمود: برگردد يا آنكه نام او و پدرش را خواهم گفت و او را رسوا خواهم گردانيد؛ چون عثمان ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود تكيه كرده دست بر شكم خود گرفت و به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! دلم درد مى كند مرا رخصت ده كه برگردم و اين را براى اين گفت كه رسوا نگردد، پس برگشت و حضرت فاطمه و زنان مؤمنان و مهاجران بر جنازۀ آن شهيدۀ مظلومه نماز كردند و برگشتند (1).

و ايضا كلينى به سند موثق روايت كرده است كه مردى از آن حضرت پرسيد كه: آيا از فشار قبر كسى رهايى مى يابد؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پناه مى برم به خدا از آنچه بسيار كم است كسى كه از آن رهايى يابد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون عثمان رقيۀ مظلومه را شهيد كرد و او را دفن كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاى مباركش ريخت پس به مردم گفت كه: به خاطر آوردم ستمى را كه بر اين مظلومه واقع شد و براى او ايستادم در درگاه خدا و از خدا طلبيدم كه او را به من ببخشد از فشار قبر.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خداوندا! ببخش رقيه را به من از فشار قبر؛

ص: 1511


1- . رجوع شود به كافى 3/251 و خرايج 1/94.

و حق تعالى او را به او بخشيد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون رقيه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافت، حضرت رسول او را خطاب نمود كه: ملحق شو به گذشتگان شايستۀ ما عثمان بن مظعون و اصحاب او، و جناب فاطمه عليها السّلام بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديدۀ غم رسيده اش در قبر مى ريخت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب ديدۀ آن نور ديدۀ خود را به جامۀ خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده بود و دعا مى كرد پس فرمود: من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى سؤال كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (2).

و ابن ادريس به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دختر به دو منافق داد كه يكى ابو العاص پسر ربيع، و آن ديگرى كه عثمان بود، حضرت براى تقيه نام نبرد (3).

و عياشى روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دختر خود را به عثمان داد؟

حضرت فرمود كه: بلى.

راوى گفت كه: چون دختر آن حضرت را شهيد كرد، باز دختر ديگر به او داد؟ !

حضرت فرمود: بلى و حق تعالى در آن واقعه اين آيه را فرستاد وَ لا يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (4)يعنى:

«گمان نكنند آنان كه كافر شده اند آنكه ما مهلتى كه مى دهيم ايشان را بهتر است از براى ايشان و از براى جانهاى ايشان، مهلت نمى دهيم ايشان را مگر براى آنكه زياده گردانند گناه را، و از براى ايشان است عذابى خواركننده» (5).

ص: 1512


1- . كافى 3/236.
2- . كافى 3/241.
3- . سرائر 3/565.
4- . سورۀ آل عمران:178.
5- . تفسير عياشى 1/207، و در آن نام امام صادق عليه السّلام ذكر نشده است.

فصل: در بيان احوال حضرت ابراهيم و بعضى از احوال ماريه مادر او

به اتفاق خاصه و عامه مادر ابراهيم ماريۀ قبطيه بود، و مشهور آن است كه ولادت او در مدينه شد در سال هشتم هجرت، و چون وفات يافت از عمر شريفش يك سال و ده ماه و هشت روز گذشته بود (1)-و به روايت ديگر: يك سال و شش ماه و چند روز (2)-و او را در بقيع دفن كردند.

و اشهر آن است كه: ماريه را مقوقس پادشاه اسكندريه براى آن جناب فرستاده بود (3)؛ و بعضى گفته اند كه: نجاشى فرستاده بود (4).

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: به چه علت پسر از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از او نماند؟

حضرت فرمود: زيرا كه حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پيغمبر آفريده بود و على عليه السّلام را براى وصايت او خلق كرده بود، اگر پسرى از آن جناب مى ماند هرآينه سزاوارتر بود به وصايت از امير المؤمنين عليه السّلام نزد مردم، پس وصايت آن جناب ثابت نمى شد (5).

ص: 1513


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/209.
2- . اعلام الورى 141.
3- . قرب الاسناد 9؛ استيعاب 4/1912؛ سيرۀ ابن حبان 407.
4- . تفسير قمى 1/179.
5- . علل الشرايع 131.

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى حضرت نشسته بود و بر ران چپش ابراهيم پسرش را نشانده بود و بر ران راست خود امام حسين عليه السّلام را نشانده بود و يك مرتبه اين را مى بوسيد و يك مرتبه او را، ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد، و چون آن حالت از او زايل گرديد فرمود كه: جبرئيل از جانب پروردگار من آمد و گفت:

اى محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اين دو را براى تو جمع نخواهد كرد يكى را فداى ديگرى گردان.

پس حضرت نظر كرد بسوى ابراهيم و گريست، و نظر كرد بسوى سيد الشهدا و گريست، پس فرمود كه: ابراهيم مادرش ماريه است و چون بميرد كسى بغير از من بر او محزون نخواهد شد، و مادر حسين فاطمه است و پدرش على است كه پسر عم من و بمنزلۀ گوشت و خون من است، و چون او بميرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناك مى شوند و من نيز بر او محزون مى گردم، و من اختيار مى كنم حزن خود را بر حزن ايشان؛ اى جبرئيل! فداى حسين كردم ابراهيم را و به فوت او راضى شدم.

پس بعد از سه روز مرغ روح ابراهيم به جنان نعيم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه امام حسين عليه السّلام را مى ديد او را به سينۀ خود مى چسبانيد و لبهاى او را مى مكيد و مى گفت: فداى تو شوم اى آن كسى كه ابراهيم را فداى تو كردم (1).

و كلينى و برقى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود در فوت او سه امر غريب به ظهور آمد:

اول آنكه در آن روز آفتاب گرفت پس مردم گفتند: آفتاب از براى مردن فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرفت، حضرت چون اين را شنيد بر منبر بر آمد و حق تعالى را حمد و ثنا گفت و فرمود: أيها الناس! بدرستى آفتاب و ماه دو آيتند از آيات خدا و حركت مى كنند به امر خدا و فرمانبردار اويند و منكسف نمى شوند براى مردن كسى و از براى زندگى كسى، پس چون منكسف شوند هر دو يا يكى از اينها نماز بجا آوريد، پس از منبر به زير آمد و با مردم

ص: 1514


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/88-89.

نماز كسوف را ادا نمود، و چون سلام گفت فرمود: يا على! برخيز و كارسازى فرزند من بكن؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برخاست و ابراهيم را غسل داد و حنوط و كفن كرد و به جانب قبرستان برد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همراه جنازه رفت تا نزديك قبر او رسيد، پس مردم گفتند: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بسيارى جزع و حزن فرزند خود فراموش كرد كه بر او نماز گزارد، پس حضرت برخاست و فرمود كه: جبرئيل مرا خبر داد به آنچه شما گفته بوديد من از شدت جزع فراموش كرده ام نماز بر فرزند خود را و نه چنان است كه شما گمان كرده ايد و ليكن خداوند لطيف خبير بر شما پنج نماز واجب كرده است و از براى مردگان شما از هر نمازى يك تكبير اختيار كرده است و امر كرده است مرا كه نماز نگزارم مگر بر كسى كه نماز گزارده باشد.

پس حضرت فرمود: يا على! به قبر پائين رو و فرزند مرا در لحد گذار. پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام داخل قبر شد و آن طائر قدسى را در آشيان لحد گذاشت پس مردم گفتند: سزاوار نيست احدى را كه فرزند خود را در لحد گذارد و در قبر فرزند خود داخل شود زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل قبر فرزند خود نشد؛ پس حضرت فرمود: أيها الناس! بر شما حرام نيست داخل قبرهاى فرزند خود بشويد و ليكن من ايمن نيستم كه اگر يكى از شما داخل قبر فرزند خود شود و بندهاى كفن او را بگشايد از آنكه شيطان بر او مسلط شود و او را بدارد بر جزعى كه باعث حبط اجر او شود، پس حضرت از نزديك قبر مراجعت نمود (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد قبر ابراهيم فرزند خود حاضر شد در جانب قبلۀ قبر نشست و فرمود ابراهيم را سرازير به قبر داخل كردند و فرمود قبرش را بلند كردند (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت

ص: 1515


1- . كافى 3/208؛ محاسن 2/29.
2- . رجوع شود به كافى 3/194 و 199.

ابراهيم از دنيا رحلت نمود آب از ديده هاى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرو ريخت و فرمود كه: ديده مى گريد و دل اندوهناك مى شود و نمى گويم چيزى كه باعث غضب پروردگار گردد.

پس خطاب كرد به ابراهيم كه: ما بر تو اندوهناكيم اى ابراهيم. پس در قبر ابراهيم رخنه اى مشاهده نمود و به دست خود آن رخنه را اصلاح كرد و فرمود: هرگاه احدى از شما عملى كند بايد كه محكم بكند. پس فرمود كه: ملحق شو به سلف شايستۀ خود عثمان بن مظعون (1).

و در روايت ديگر منقول است كه: چون حضرت بر ابراهيم گريست صحابه به آن حضرت گفتند كه: تو هم گريه مى كنى؟ حضرت فرمود: اين گريۀ جزع نيست گريۀ رحمت است و هر كه رحم نكند او را رحم نمى كنند (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نزد قبر ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قدرت الهى درخت خرمايى رسته بود كه سايه بر آن قبر مطهر مى افكند و به هر طرف كه آفتاب مى گشت به اعجاز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درخت به آن سو مى گشت كه آفتاب بر قبر نتابد، تا آنكه آن درخت خرما خشكيد و قبر ناپديد گرديد و ديگر كسى ندانست كه آن در كجاست (3).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه آن حضرت به يكى از اصحاب خود فرمود كه: چون به مدينه روى برو بسوى غرفۀ مادر ابراهيم كه آن مسكن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و محل نماز آن حضرت بود (4).

و على بن ابراهيم و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر از حضرت امير المؤمنين و حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السّلام روايت كرده اند كه: چون ابراهيم فرزند

ص: 1516


1- . كافى 3/262.
2- . امالى شيخ طوسى 388.
3- . كافى 3/254.
4- . كافى 4/560؛ تهذيب الاحكام 3/17.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رحمت الهى واصل شد آن حضرت محزون شد بر او به حزن شديدى، پس عايشه به آن جناب گفت: چرا اين قدر اندوهناكى بر ابراهيم؟ او نبود مگر فرزند جريح قبطى كه هر روز به نزد ماريه مى رود و بيرون مى آيد. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسيار در غضب شد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد كه شمشير خود را بگير و سر جريح را از براى من بياور.

حضرت امير عليه السّلام شمشير را برداشت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه مرا پى كارى كه مى فرستى زود به عمل آورم مانند سيخ سرخ كرده كه در ميان پشم شتر فرو مى رود يا آنكه تأمّل و تثبّت كنم تا حقيقت آن امر بر من ظاهر شود؟

حضرت فرمود: تثبّت و تأمّل بكن و مبادرت به آن منما.

پس حضرت امير عليه السّلام بسوى جريح رفت، و به يك روايت (1)جريح در باغى بود، حضرت چون در باغ را زد و جريح آمد كه در بگشايد، از رخنۀ در آثار غضب از جبين مبارك حضرت مشاهده كرد و شمشير برهنه اى در دست آن جناب ديد ترسيد و در را نگشود، حضرت از ديوار باغ بالا رفت و جريح گريخت و آن جناب از عقب او شتافت، چون نزديك شد كه حضرت به او برسد بر درخت خرما بالا رفت، چون حضرت به نزديك او رسيد خود را از درخت انداخت، چون بر زمين افتاد عورتش گشوده شد و نظر آن جناب بى اختيار بر عورت او افتاد و ديد كه آلت مردان و زنان هيچ يك ندارد (2).

و به روايت ديگر: حضرت بسوى غرفۀ ابراهيم رفت و از ديوار غرفه بالا رفت، چون نظر جريح بر آن جناب افتاد گريخت و خود را به زير افكند و بر درخت خرمايى بالا رفت، و چون حضرت به پاى درخت رسيد فرمود: از درخت به زير آى، جريح گفت: يا على! از خدا بترس و گمان بد به من مبر كه آلتهاى مردى مرا پاك بريده اند، پس عورت خود را گشود و نظر حضرت بر عورت او افتاد، و به هر حال حضرت او را برداشت و به

ص: 1517


1- . اين همان روايت تفسير قمى 2/99 مى باشد.
2- . رجوع شود به تفسير قمى 2/99 و 318 و خصال 563.

خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او پرسيد كه: اى جريح! حال خود را نقل كن كه چرا چنين شده اى.

گفت: يا رسول اللّه! قاعدۀ قبطيان آن است كه از خدمتكاران ايشان هر كه داخل خانۀ ايشان مى شود او را خواجه سراى مى كنند، و چون قبطيان به غير قبطيان انس نمى گيرند پدر ماريه مرا با او به خدمت شما فرستاد كه به نزد او روم و خدمت او كنم و مونس او باشم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: شكر مى كنم خداوندى را كه هميشه بديها را از ما اهل بيت دور مى گرداند و كذب دروغگويان را ظاهر مى كند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1)كه ترجمه اش سابقا مذكور شد (2)، پس حق تعالى آيات قذف را كه سنّيان مى گويند براى عايشه نازل شد از براى بيان كفر عايشه و نفاق او فرستاد.

و على بن ابراهيم به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه: عبد اللّه بن بكير از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم آيا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه امر فرمود كه جريح قبطى را بكشند آيا مى دانست اين نسبت بر او افترا است يا آنكه نمى دانست و حق تعالى به سبب تثبّت كردن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كشتن را از آن قبطى دفع كرد؟

حضرت فرمود: بلكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى دانست كه آن افتراء است و از براى مصلحت آن امر را فرمود، و اگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حكم جز به كشتن او مى نمود حضرت امير عليه السّلام تا او را نمى كشت بر نمى گشت، و ليكن آن جناب براى آن اين حكم را فرمود كه شايد عايشه چون بداند كه كسى به ناحق به گفتۀ او كشته مى شود از گناه خود برگردد، پس بر نگشت و بر او دشوار ننمود كه مرد مسلمانى به دروغ او كشته شود (3).

ص: 1518


1- . سورۀ حجرات:6.
2- . تفسير قمى 2/319.
3- . تفسير قمى 2/319.

باب پنجاه و دوم: در بيان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ايشان است

ص: 1519

ص: 1520

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پانزده زن تزويج كرد و با سيزده نفر از ايشان مقاربت نمود، و چون به دار آخرت رحلت نمود نه زن در حبالۀ آن حضرت بودند.

اما آن دو زن كه حضرت با ايشان مقاربت ننمود يكى عمره بود و ديگرى سنا.

و آن سيزده زن كه با ايشان مقاربت نموده بود: اول ايشان حضرت خديجه دختر خويلد بود، و سوده (1)دختر زمعه، پس امّ سلمه و نام او هند بود و دختر ابى اميه بود، پس عايشه دختر ابو بكر كه امّ عبد اللّه كنيت او بود، پس حفصه دختر عمر، پس زينب دختر خزيمة بن الحارث كه او را «امّ المساكين» مى گفتند، پس زينب دختر جحش، پس رمله دختر ابو سفيان كه امّ حبيب (2)كنيت او بود، پس ميمونه دختر حارث، پس زينب دختر عميس و جويريه دختر حارث، پس صفيه دختر حى بن اخطب، و زنى كه نفس خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخشيد و آن خوله دختر حكيم سلمى است.

و آن جناب را دو خاصه بود كه چنانكه به زنان قسمت مى رسانيد در شبها به ايشان قسمت مى رسانيد يكى ماريه بود و ديگرى ريحانۀ خندفيه.

و آن نه زن كه در وقت وفات آن جناب در خانۀ حضرت بودند: عايشه، حفصه، امّ سلمه، زينب دختر جحش، ميمونه دختر حارث، امّ حبيب دختر ابو سفيان، صفيه دختر حى بن اخطب، جويريه دختر حارث، سوده دختر زمعه بودند. و بهترين همه خديجه

ص: 1521


1- . در مصدر «سوره» ذكر شده است.
2- . در مصدر «امّ حبيبه» ذكر شده است.

دختر خويلد بود، و بعد از او امّ سلمه، و بعد از او ميمونه دختر حارث (1).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا رحمت كند خواهران از اهل بهشت را. پس حضرت نام برد ايشان را: اسماء دختر عميس خثعميه كه اول نزد جعفر بن ابى طالب عليه السّلام بود؛ سلمى دختر عميس خثعميه خواهر اسماء كه در خانۀ حمزه بود؛ و پنج زن از قبيله بنى هلال كه يكى از ايشان ميمونه دختر حارث است كه نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، دوم امّ الفضل كه نزد عباس بود و نام او هند بود، سوم غميصا مادر خالد بن وليد، چهارم عزه كه در قبيلۀ ثقيف زن حجاج بن غلاظ بود، پنجم حميده بود كه او فرزندى نداشت (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است در بيان عدد زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صفات ايشان كه: نه زن در وقت وفات آن حضرت در حبالۀ او بودند: عايشه، حفصه، امّ حبيب دختر ابى سفيان، زينب دختر جحش، سوده دختر زمعه، ميمونه دختر حارث، صفيه دختر حى بن اخطب، امّ سلمه دختر ابى اميه، جويريه دختر حارث. و عايشه از بنى تيم بود؛ حفصه از بنى عدى، امّ سلمه از بنى مخزوم، سوده از قبيلۀ بنى اسد بن عبد العزى؛ زينب دختر جحش نيز از بنى اسد بود و او را از بنى اميه مى شمردند؛ امّ حبيب دختر ابو سفيان از بنى اميه؛ ميمونه از بنى هلال؛ صفيه از بنى اسرائيل. و غير ايشان چند زن ديگر نكاح كرده بود يكى آن كه خود را به حضرت بخشيد، و ديگرى خديجه دختر خويلد كه مادر فرزندان آن حضرت بود، و سوم زينب دختر ابى الجون كه او را بازى دادند و از معاشرت آن حضرت محروم كردند، و چهارم زن كنديه (3).

و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه: اول زنى كه آن حضرت تزويج نمود خديجه دختر خويلد بود، در وقتى كه آن حضرت او را تزويج نمود بيست و پنج سال داشت، و پيش از آنكه حضرت او را تزويج نمايد عتيق بن عايذ مخزومى او را تزويج كرده

ص: 1522


1- . خصال 419.
2- . خصال 363.
3- . كافى 5/390.

بود و از او دخترى بهم رسانيد، و بعد از او ابو هالۀ اسدى او را تزويج كرد و هند بن ابى هاله را از او بهم رسانيد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خواستگارى نمود و هند پسر او را تربيت نمود.

و سيد مرتضى و شيخ طوسى روايت كرده اند كه: چون آن حضرت خديجه را تزويج نمود او باكره بود، و به عقد شوهر ديگر پيش از آن حضرت در نيامده بود؛ و قول اول اشهر است، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى بر سر او نخواست تا او از دنيا رفت و بيست و چهار سال و يك ماه با آن حضرت بود، و مهرش دوازده اوقيه و نيم بود كه به حساب اين زمان سى و يك هزار و پانصد دينار است، و مهر ساير زنان آن حضرت نيز آن مقدار بود. پس اول فرزندى كه از براى او بهم رسيد عبد اللّه بود كه او را به طيب و طاهر ملقب ساختند، و بعد از او قاسم متولد شد، و بعضى گفته اند كه قاسم از عبد اللّه بزرگتر بود؛ و چهار دختر از براى حضرت آورد: زينب، رقيه امّ كلثوم، فاطمه عليها السّلام.

و زن دوم آن جناب سوده دختر زمعه بود، و پيش از آن حضرت نزد سكران بن عمرو بوده و سكران مسلمان شد و در حبشه به رحمت الهى واصل شد.

سوم-عايشه دختر ابو بكر بود، و حضرت او را در مكه خواستگارى نمود در وقتى كه هفت ساله بود و زن باكره بغير از او تزويج نفرمود، و چون هفت ماه از دخول مدينۀ مشرفه گذشت حضرت او را زفاف نمود و در آن وقت نه ساله بود، و تا خلافت معاويه زنده بود، و عمر شومش نزديك به هفتاد سال رسيد.

چهارم-امّ شريك بود كه نفس خود را به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخشيد و اسمش غزيه دختر دودان بن عوف بن عامر بود، و پيش از آن حضرت نزد ابو العكر بن سمى الازدى بود، و شريك را از او بهم رسانيده بود.

پنجم-حفصه دختر عمر بن الخطاب بود، حضرت او را تزويج نمود بعد از آنكه شوهرش خنيس بن عبد اللّه وفات يافت، و حضرت خنيس را به حجابت به نزد پادشاه عجم فرستاده بود و در آن سفر مرد و فرزندى از او نماند. و حفصه دختر عمر در مدينه بود و ماند تا ايام خلافت عثمان؛ و ابن شهر آشوب گفته است كه: تا آخر خلافت امير

ص: 1523

المؤمنين عليه السّلام ماند (1).

ششم-امّ حبيبه دختر ابو سفيان بود و نام او رمله است، و پيش از حضرت نزد عبد اللّه بن جحش بود، و عبد اللّه او را با خود به حبشه برده بود و در آنجا نصرانى شد و به جهنم واصل شد، پس حضرت او را تزويج نمود و وكيل آن حضرت عمرو بن اميه بود.

هفتم-امّ سلمه بود و مادر او عاتكه دختر عبد المطلب بود كه عمۀ آن حضرت است؛ و بعضى گفته اند: عاتكه دختر عامر بن ربيعه بود. و نامش هند دختر ابو اميّه بود و دختر عم ابو جهل است. و روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد امّ سلمه فرستاد كه: امر كن پسر خود را كه تو را به من تزويج نمايد، پس امّ سلمه پسر خود را وكيل كرد و او را به حضرت تزويج نمود، و نجاشى پادشاه حبشه نزد عقد چهار صد اشرفى به جهت صداق از براى او فرستاد-و بعضى گفته اند كه: نجاشى مهر را براى امّ حبيبه فرستاد (2)-و امّ سلمه بعد از همۀ زنان آن حضرت به رحمت ايزدى واصل شد، و پيش از آن حضرت زوجۀ ابى سلمة بن عبد الاسد بود و مادر ابو سلمه بره دختر عبد المطلب بود، و امّ سلمه از او زينب و عمر را بهم رسانيد، و عمر در جنگ جمل در خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بود و حضرت او را والى بحرين گردانيد.

هشتم-زينب دختر جحش است كه از قبيلۀ بنى اسد بود، و مادر او ميمونه دختر عبد المطلب بود كه عمۀ آن حضرت است-و ابن شهر آشوب اميمه را دختر عبد المطلب گفته است (3)-و او اول كسى بود كه از زنان آن حضرت وفات يافت و در خلافت عمر رحلت نمود، و پيش از آن حضرت زوجۀ زيد بن حارثه بود چنانكه قصه اش بعد از اين بيان خواهد شد.

نهم-زينب دختر خزيمۀ هلاليه است، و پيش از آن حضرت زوجۀ عبيدة بن الحارث

ص: 1524


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/207.
2- . محاسن 2/191.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/207.

بن عبد المطلب بود، و بعضى گفته اند كه زوجۀ برادر او طفيل بن الحارث بود (1)، و او را امّ المساكين مى گفتند و در حيات آن حضرت به دار بقا رحلت نمود.

دهم-ميمونه دختر حارث بود و در مدينه او را تزويج نمود، و در وقتى كه از عمره مراجعت مى فرمود در «سرف» كه در سه فرسخى مكۀ معظمه واقع است زفاف او واقع شد، و وفات او نيز در آن موضع واقع شد و در آنجا مدفون گرديد-در سال سى و ششم هجرت-، و پيش از آن حضرت زوجۀ ابو سبرة بن ابو رهم عامرى بود.

يازدهم-جويريه دختر حارث است كه از قبيله بنى المصطلق بود و در آن جنگ حضرت او را سبى نمود و آزاد كرد و به عقد خود در آورد و در سال پنجاه و ششم هجرت وفات يافت.

دوازدهم-صفيه دختر حى بن اخطب كه در جنگ خيبر از غنايم خيبر براى خود اختيار فرمود و او را آزاد نمود و به شرف مزاوجت خود مشرّف گردانيد و آزادى او را مهر او گردانيد، و در سال سى و ششم هجرت رحلت نمود.

و با همۀ اين دوازده زن مقاربت نموده بود، و يازده نفر ايشان را به عقد نكاح خود در آورده بود و يكى خود را به حضرت بخشيده بود.

و اما زنانى كه حضرت با ايشان مقاربت ننموده بود:

اول-عاليه دختر ظبيان است كه چون او را به خدمت حضرت آوردند پيش از دخول، طلاق داد.

دوم-قتيله خواهر اشعث بن قيس بود كه حضرت پيش از دخول به او به درجات عاليۀ جنان ارتحال فرمود؛ و بعضى گفته اند كه حضرت او را پيش از دخول طلاق گفت؛ و گويند كه بعد از حضرت عكرمه پسر ابو جهل او را خواست.

سوم-فاطمه دختر ضحاك است كه بعد از وفات خواهرش زينب حضرت او را به عقد خود در آورد، و چون آيۀ تخيير بر آن حضرت نازل شد و زنان خود را مخير فرمود ميان

ص: 1525


1- . البداية و النهاية 5/257.

اختيار آن حضرت و اختيار دنيا، پس آن بى سعادت اختيار دنيا كرد و مفارقت حضرت را اختيار نمود، و بعد از آن در فقر و فاقه به مرتبه اى رسيد كه در كوچه هاى مدينه پشكل شتر برمى چيد و به آن معاش مى گذرانيد و مى گفت: منم بدبختى كه اختيار دنيا كردم.

چهارم-سنا دختر صلت است كه حضرت او را تزويج نمود و پيش از آنكه او را به خدمت حضرت بياورند، حضرت از دار فانى رحلت فرمود.

پنجم-اسماء دختر نعمان بن شراجيل است كه چون حضرت او را تزويج نمود و به خدمت آن حضرت آوردند عايشه و حفصه حسد او را بردند و او را فريب دادند و گفتند:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به نزديك تو بيايد بزودى به او دست مده تا تو را دوست دارد، آن بى سعادت فريب آن دو را خورد، و چون آن جناب به نزديك او آمد گفت: پناه مى برم به خدا از تو، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: پناه بردى به جاى محكمى پناه دادم، برو و ملحق شو به اهل خود، پس آن جناب پيش از دخول او را طلاق گفت.

ششم-مليكۀ ليثيه است، روايت كرده اند كه چون او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند آن جناب فرمود: خود را به من ببخش، او گفت: آيا پادشاه خود را به بازارى مى بخشد؟ و چون حضرت دست به جانب او دراز كرد گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس او را طلاق گفت و مالى به او بخشيد و او را بيرون كرد.

هفتم-عمره دختر يزيد است، چون او را به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند پيسى در بدن او مشاهده نمود و به او مقاربت نكرد و او را طلاق داد.

هشتم-ليلى دختر خطيم انصاريه است، چون به خدمت حضرت آمد اظهار كراهت نمود پس آن جناب او را رها كرد. ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: او را گرگ دريد (1).

نهم-روايت كرده اند كه: زنى از بنى مره را خواستگارى نمود و پدرش نخواست كه به آن جناب بدهد و به دروغ عذر گفت كه: او پيس است، چون به خانه برگشت به اعجاز آن

ص: 1526


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/208.

حضرت آن دختر پيش شده بود.

دهم-روايت كرده اند كه: آن جناب خواستگارى نمود زنى را كه عمره نام داشت، پس پدرش اوصاف حميدۀ دختر خود را بيان مى كرد، از جملۀ آن اوصاف گفت كه: هرگز بيمار نشده است دختر من، چون آن جناب اين را شنيد فرمود كه: چنين كسى را نزد حق تعالى خيرى نيست، او را تزويج ننمود؛ و بعضى گفته اند كه: او را تزويج نموده بود و چون اين را شنيد او را طلاق گفت.

پس موافق اين روايت آن جناب بيست و يك زن تزويج كرده (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: آن جناب هجده زن تزويج نمود (2)؛ و بعضى پانزده زن گفته اند چنانكه در روايت معتبر گذشت (3).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: آن جناب را دو كنيز بود كه با ايشان مقاربت مى نمود، و چنانكه براى زنان خود شبى مقرر كرده بود براى هر يك از ايشان نيز شبى مقرر كرده بود، يكى ماريه دختر شمعون قبطيه بود و ديگرى ريحانه دختر زيد قرضيه كه هر دو را مقوقس پادشاه اسكندريه براى حضرت فرستاده بود؛ و بعضى گفته اند كه: ريحانه را آزاد كرد و به نكاح خود در آورد، و ماريه پنج سال بعد از وفات آن جناب از دنيا رحلت نمود؛ و بعضى روايت كرده اند كه: آن جناب از جملۀ سبى بنى قريظه كنيزى اختيار كرد كه نام او تكانه بود و در ملك آن حضرت بود تا از دنيا مفارقت نمود و بعد از آن جناب عباس او را تزويج كرد (4).

و كلينى به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: زنى از انصار به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد خود را مشاطگى كرده و جامه هاى نيكو پوشيده و در آن

ص: 1527


1- . دربارۀ تعداد زنان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و احوال آنها رجوع شود به اعلام الورى 139-143 و مناقب ابن شهر آشوب 1/206-208.
2- . مبسوط 4/270.
3- . خصال 419.
4- . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 1/209.

وقت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ حفصه بود، پس گفت: يا رسول اللّه! زن را متعارف نمى باشد كه خواستگارى شوهر كند، من مدتى است كه شوهر ندارم و فرزندى ندارم و اگر تو را به من حاجتى هست نفس خود را به تو مى بخشم اگر قبول كنى مرا، پس حضرت او را دعاى خير كرد و فرمود: اى زن انصاريه! خدا شما را از جانب رسول خدا جزاى نيك دهد بدرستى كه مردان شما يارى كردند مرا و زنان شما رغبت نمودند بسوى من.

پس حفصه آن زن را ملامت كرد و گفت: چه بسيار كم است حياى تو و چه بسيار جرأت مى نمايى و حرص بر مردان دارى.

آن حضرت حفصه را خطاب نمود كه: دست از او بدار اى حفصه كه او بهتر است از تو زيرا كه او رغبت كرد به رسول خدا و تو او را ملامت نمودى و عيب كردى.

پس به آن زن خطاب فرمود: برو خدا تو را رحمت كند، بتحقيق كه حق تعالى براى تو بهشت را واجب گردانيد به سبب آنكه رغبت نمودى بسوى من و متعرض محبت و شادى من گرديدى و بزودى امر من به تو خواهد رسيد ان شاء اللّه؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «حلال كرديم از براى تو زن مؤمنه را اگر ببخشد نفس خود را براى پيغمبرى بى مهرى، اگر پيغمبر خواهد كه او را نكاح كند، و اين حكم مخصوص توست نه از براى ساير مؤمنان» .

پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: حق تعالى حلال كرد بخشيدن زن نفس خود را از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و حلال نيست اين از براى غير آن جناب (2).

و على بن ابراهيم نيز اين حديث را روايت كرده است و بجاى حفصه عايشه را ذكر كرده است (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكاح كرد زنى را از

ص: 1528


1- . سورۀ احزاب:50.
2- . كافى 5/568.
3- . تفسير قمى 2/195.

قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه كه او را «سناة» (1)مى گفتند و مقبول ترين اهل زمان خود بود، چون عايشه و حفصه را نظر بر او افتاد گفتند: اين بر ما غالب خواهد آمد و به وفور حسن و جمال بر ما زيادتى خواهد كرد و آن جناب را از دست ما خواهد گرفت، پس حيله كردند و به او گفتند: بايد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تو حرصى بر محبت خود نيابد. چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد او آمد و دست مبارك بر او دراز كرد آن فريب خوردۀ بى سعادت گفت:

پناه مى برم به خدا از تو، پس حضرت دست مبارك خود را از او كشيد و او را طلاق گفت و به اهل خود ملحق گردانيد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى از قبيلۀ كنده به عقد خود در آورد كه او را «بنت ابى الجون» مى گفتند، چون حضرت ابراهيم فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت رحلت نمود آن زن گفت: اگر پيغمبر مى بود فرزندش نمى مرد، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از آنكه با او مقاربت نمايد او را به اهل خود ملحق گردانيد و طلاق گفت، پس چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دار فانى به سراى باقى رحلت فرمود آن زن عامريه و كنديه هر دو به نزد ابو بكر آمدند و گفتند كه: ما را مردم خواستگارى مى نمايند، ابو بكر با عمر در اين باب مصلحت كرد و هر دو به آن دو زن گفتند كه: اگر خواهيد پرده نشين گرديد و ترك شوهر كنيد و اگر خواهيد لذت جماع را اختيار كنيد، آن دو بى سعادت اختيار شوهر كردند و هر يك در حبالۀ مردى در آمدند، پس به اعجاز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى از آن دو مرد به مرض خوره مبتلا شد و ديگرى ديوانه شد.

پس عمر بن اذينه كه راوى اين حديث است گفت: چون اين حديث را به زراره و فضيل روايت كردم ايشان از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كردند كه آن حضرت فرمود:

حق تعالى نهى نكرد از چيزى مگر آنكه مردم خدا را در آن نافرمانى كردند حتى آنكه زنان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بعد از او تزويج كردند، پس حضرت قصۀ اين عامريه و كنديه را بيان فرمود. پس حضرت فرمود: اگر از علماى عامه بپرسيد كه اگر مردى زنى را نكاح كند

ص: 1529


1- . در مصدر «سنى» ذكر شده است.

و پيش از دخول طلاق بگويد آيا آن زن بر فرزندان او حلال است هرآينه خواهند گفت:

نه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرمتش زياده از پدران ايشان است (1).

مؤلف گويد كه: ابن ادريس و غير او به اسانيد معتبره اين حديث را روايت كرده اند (2)و در اين خلافى نيست ميان علماى خاصه و عامه كه زنى را كه حضرت رسول با او دخول نموده باشد و تا وقت وفات در حبالۀ آن حضرت باقى مانده باشد جايز نيست احدى را كه بعد از آن جناب او را تزويج نمايد، و زنى را كه آن جناب در حال حيات او را طلاق گفته باشد يا با او دخول نكرده باشد ميان علماى خاصه و عامه در حرام بودن او بر مردم خلاف است، و اكثر علماى عامه را اعتقاد آن است كه جايز است و اشهر ميان علماى شيعه و اقوى حرمت است، و هرگاه خلفاى جور در اين امر مخالفت آن حضرت نموده باشند و زنى را كه حضرت با او دخول نفرموده باشد به شوهر داده باشند براى آن حضرت نقصى و عيبى ثابت نمى شود و بدتر نخواهد بود از سوار شدن عايشه بر شتر و با چندين هزار كافر و منافق به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام رفتن و جگرگوشۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به زجر شهيد كردن پس به محض استبعاد رد اين احاديث معتبره روا نيست.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون خداوند عالميان فرستاد كه وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ (3)يعنى: «زنان آن جناب مادران مؤمنانند» و حرام گردانيد بر ايشان نكاح آنها را، طلحه به غضب آمد و گفت: محمد زنان خود را بر ما حرام مى گرداند و خود زنان ما را تزويج مى نمايد، اگر خدا محمد را بميراند هرآينه ما بكنيم با زنان او آنچه او با زنان ما مى كرد، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (4)يعنى: «نبوده است شما را

ص: 1530


1- . كافى 5/421.
2- . سرائر 3/550 و در آن فقط ذيل روايت ذكر شده است؛ بحار الانوار 101/23 به نقل از كتاب نوادر احمد بن محمد بن عيسى؛ مستدرك الوسائل 14/378.
3- . سورۀ احزاب:6.
4- . سورۀ احزاب:53.

آزار كنيد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه اين نزد خدا گناهى است عظيم» (1).

و برقى به سند صحيح و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون نجاشى در حبشه آمنه دختر ابو سفيان را كه او را «امّ حبيبه» مى گفتند براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود و به عقد آن جناب در آورد وليمه كرد و طعامى حاضر ساخت و گفت: از جمله سنّت پيغمبران است طعام خورانيدن در وقت تزويج (2).

و اينها هر دو به سند صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون تزويج كرد ميمونه دختر حارث را وليمه كرد و اطعام نمود مردم را به چنگال خرما و روغن و كشك (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارادۀ خواستگارى زنى مى نمود زنى را مى فرستاد كه نظر كند بسوى او و مى فرمود كه: بو كن گردنش را كه اگر گردنش خوشبو است همۀ بدنش خوشبو است، و غوزك پايش ملاحظه كن كه اگر آنجا پرگوشت است همه جاى تن او پرگوشت است (4).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه: در جنگ، صفيه زوجۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خدمت آن جناب آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مانند زنان ديگر نيستم، براى خاطر تو پدر و برادر و عم خود را كشتم، پس اگر تو را حادثه اى رو دهد خلافت و امامت باكى خواهد بود؟ آن جناب اشاره كرد بسوى امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود كه: امر امت و اختيار شما و جميع امت با او خواهد بود (5).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: سفير بن شجرۀ عامرى به مدينه آمد و به در

ص: 1531


1- . تفسير قمى 1/195.
2- . محاسن 2/191؛ كافى 5/367.
3- . محاسن 2/191؛ كافى 5/368.
4- . كافى 5/335.
5- . امالى شيخ طوسى 34؛ امالى شيخ مفيد 271.

خانۀ ميمونه دختر حارث زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و رخصت طلبيد و داخل شد، ميمونه از او پرسيد كه: از كجا آمده اى؟ گفت: از كوفه.

ميمونه گفت كه: از كدام قبيله اى؟ گفت: از بنى عامر.

گفت: خوش آمدى، از براى چه كار آمدى؟ سفير گفت: اى مادر مؤمنان! چون اختلاف مردم را ديدم ترسيدم كه فتنه مرا فروگيرد و گمراه شوم، به اين سبب از كوفه به نزد تو آمدم.

ميمونه گفت كه: آيا با على بيعت كردى؟

گفت: بلى.

ميمونه گفت: برگرد و از صف على جدا مشو پس بخدا سوگند كه او گمراه نشد و كسى به سبب او گمراه نشد.

و سفير گفت كه: اى مادر! آيا حديثى به من روايت مى كنى در باب على كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده باشى؟

گفت: بلى، شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گفت: على آيت و علامت حق است و علم و رايت هدايت است، على شمشير خداست كه او را از غلاف مى كشد براى كافران و منافقان، پس هر كه او را دوست دارد به سبب محبت من او را دوست داشته است، و هر كه او را دشمنى دارد به دشمنى من او را دشمن داشته است، بدرستى كه هر كه مرا دشمن دارد يا على را دشمن دارد چون خدا را ملاقات نمايد در روز قيامت او را هيچ حجت نباشد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: عايشه و حفصه آزار مى كردند صفيه را و دشنام مى دادند او را و مى گفتند: اى دختر يهوديه؛ پس شكايت كرد به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان، حضرت فرمود: چرا جواب ايشان نگفتى؟ صفيه گفت: چه جواب گويم ايشان را يا رسول اللّه؟ حضرت فرمود: بگو در جواب ايشان كه پدرم هارون است پيغمبر خدا و عمم موسى است كليم خدا و شوهرم محمد است رسول خدا، پس چه چيز

ص: 1532


1- . امالى شيخ طوسى و در آن بجاى «سفير» ، «شقير» ذكر شده است.

مرا انكار مى كنيد و بد مى دانيد؟ چون اين سخن را در جواب ايشان گفت گفتند: اين سخن تو نيست و رسول خدا تو را چنين تعليم كرده است، پس حق تعالى اين آيات را در مذمت ايشان فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ اَلاِسْمُ اَلْفُسُوقُ بَعْدَ اَلْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ اَلظّالِمُونَ (1)يعنى: «اى گروه مؤمنان! استهزا نكند گروهى از گروهى، شايد بوده باشند بهتر از ايشان، و نه زنانى از زنانى شايد كه بوده باشند بهتر از ايشان، و عيب مكنيد نفسهاى خود را يعنى اهل دين خود را، و مخوانيد يكديگر را به لقبهاى ناخوش، بد نامى است كسى را ياد كردن به فسق -يعنى يهود و ترسا گفتن-بعد از ايمان يا آنكه بد نامى است براى آدمى نام فسق بعد از ايمان آوردن، و هركه توبه نكند پس ايشانند ستمكاران بر نفس خود» (2).

و شيخ طبرسى در نزول اين آيه ذكر كرده است كه: روزى امّ سلمه جامۀ سفيدى بر كمر خود بسته و دو طرف آن را از پس سر خود آويخته بود و بر زمين مى كشيد، پس عايشه به حفصه گفت: ببين كه چه چيز از پشت سر خود مى كشد پندارى زبان سگ است؛ و بعضى گفته اند كه: عايشه او را به كوتاهى سرزنش كرد و به دست اشاره نمود به كوتاهى او (3).

و حميرى و كلينى و غير ايشان به سندهاى صحيح و معتبر بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج نكرد احدى از دختران خود را و نخواست زنى از زنان خود را كه مهر ايشان را زياده از پانصد درهم كرده باشد (4).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين آيه يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِنّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اَللاّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما

ص: 1533


1- . سورۀ حجرات:11.
2- . تفسير قمى 2/321-322.
3- . مجمع البيان 5/135.
4- . رجوع شود به قرب الاسناد 174 و كافى 5/375-382 و مبسوط 4/273.

مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمّا أَفاءَ اَللّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اَللاّتِي هاجَرْنَ مَعَكَ وَ اِمْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ اَلنَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ اَلْمُؤْمِنِينَ قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ وَ كانَ اَللّهُ غَفُوراً رَحِيماً (1) يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! بدرستى كه ما حلال كرديم از براى تو زنان تو را از زنانى كه دادى مهرهاى ايشان را و آنچه مالك شده است دست راست تو ايشان را-يعنى كنيزان-از آنچه برگردانيد خدا بر تو از غنيمتها و هدايا و دختران عم تو و دختران عمه هاى تو-گفته اند: يعنى زنان قريش (2)-و دختران خالوى تو و دختران خاله هاى تو-گفته اند: يعنى زنان بنى زهره (3)-آن زنانى كه هجرت كرده اند با تو از مكه بسوى مدينه، و زن مؤمنه اگر ببخشد نفس خود را براى پيغمبر اگر اراده كند پيغمبر نكاح او را، مخصوص توست بغير از مؤمنان، بتحقيق كه ما دانستيم آنچه واجب گردانيديم بر مؤمنان در باب زنان ايشان و كنيزان ايشان، و آن احكام را از تو برداشتيم تا آنكه بر تو حرج و تنگى نباشد و خدا آمرزنده و رحيم است» .

پس راوى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: چند زن براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حلال بود؟ حضرت فرمود: هر چه مى خواست.

راوى پرسيد كه: پس چه معنى دارد آنكه خدا فرموده است لا يَحِلُّ لَكَ اَلنِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلاّ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ (4)يعنى: «حلال نيست براى تو زنان بعد از اين و نه آنكه بدل كنى به ايشان از زنان هر چند خوش آيد تو را حسن ايشان مگر كنيزان تو» ؟ حضرت فرمود: جايز بود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه نكاح كند هر چه خواهد از دختران عم خود و دختران عمه هاى خود و دختر خال خود و دختران خاله هاى خود و زنانى كه با او هجرت كرده بودند، و حلال شد براى آن حضرت كه نكاح

ص: 1534


1- . سورۀ احزاب:50.
2- . مجمع البيان 4/364.
3- . مصدر سابق.
4- . سورۀ احزاب:52.

كند از زنان مؤمنان هر كه باشد بى مهر و اين هبه و بخشش است و حلال نيست بخشش مگر براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اما از براى غير آن حضرت پس صلاحيت ندارد نكاح بى مهر چنانكه حق تعالى در قرآن فرموده است.

راوى گفت: چه معنى دارد آنچه حق تعالى فرموده است تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (1)يعنى: «دور مى كنى هر كه را مى خواهى از ايشان و جا مى دهى بسوى خود هر كه را مى خواهى» ؟ حضرت فرمود: مراد آن است كه هر كه را مى خواهى از زنان نكاح مى كنى و هر كه را نمى خواهى نكاح نمى كنى، و آنكه حق تعالى فرمود كه حلال نيست براى زنان تو بعد از اين، مراد آن زنانند كه حق تعالى بر همه كس حرام كرده است در آيۀ ديگر يعنى مادران و دختران و خواهران و ساير زنان محرّمه بر مؤمنان، و اگر چنان باشد معنى آيه كه سنّيان مى گويند كه بعد از اين آيه زن خواستن بر آن حضرت حرام شد و بدل كردن زنانى كه داشت حرام بود بر او، هرآينه خدا بر شما زنى چند حلال كرده خواهد بود كه بر او حلال نكرده باشد زيرا كه شما اختيار داريد در بدل كردن هر زنى كه خواهيد و خواستگارى نمودن هر زنى كه اراده كنيد (2).

مؤلف گويد كه: بر اين مضمون احاديث بسيار است (3)؛ و قول بعضى از مفسران در تفسير اين آيه اين است (4)؛ و بعضى گفته اند كه: بعد از آنكه حضرت زنان خود را مخيّر گردانيد ميان اختيار آن حضرت و اختيار دنيا و ايشان اختيار آن حضرت كردند حق تعالى بر آن حضرت حرام كرد كه زن ديگر بعد از ايشان بخواهد يا آنكه ايشان را بدل كند (5)؛ و بعضى گفته اند: در اول اين حكم مقرر گرديد و بعد از آن منسوخ شد (6). و آنچه در

ص: 1535


1- . سورۀ احزاب:51.
2- . كافى 5/387-388.
3- . رجوع شود به كافى 5/388-391 و تهذيب الاحكام 7/450.
4- . تفسير عياشى 1/230؛ مجمع البيان 4/367.
5- . تفسير تبيان 8/355-356؛ مجمع البيان 4/367.
6- . تفسير تبيان 8/356؛ مجمع البيان 4/367.

احاديث سابقه وارد شده محل اعتماد است و اقوال ديگر موافق اهل سنت است (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قوت جماع چهل مرد داشت و نه زن داشت و در هر شبانه روز همۀ ايشان را مى ديد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ خيبر مراجعت نمود و گنج آل ابى الحقيق به دست آن حضرت آمده بود، زنان آن حضرت گفتند كه: آنچه يافته اى از اين غنيمت به ما بده.

حضرت فرمود: قسمت كردم همه را ميان مسلمانان چنانكه حق تعالى امر كرده بود.

پس زنان به غضب آمدند و گفتند: شايد تو گمان كنى كه اگر ما را طلاق بگويى ما كفو خود را از قوم خود نخواهيم يافت كه ما را تزويج نمايند، پس حق تعالى غيرت نمود براى پيغمبر خود و امر نمود آن حضرت را كه از ايشان كناره كند و در غرفۀ مادر ابراهيم ساكن شود، پس حضرت از ايشان اعتزال نموده در غرفۀ مادر ابراهيم كه در نزديك مسجد قبا واقع است ساكن شد تا زنان حايض شدند، پس حق تعالى اين آيۀ تخيير فرستاد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً. وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ فَإِنَّ اَللّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً (3)يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! بگو مر زنان خود را كه: اگر هستيد شما كه مى خواهيد زندگانى دنيا را و زينت آن را پس بياييد تا شما را بهره مند گردانم و مال دهم و رها كنم شما را رها كردن نيكو، و اگر هستيد كه اراده كرده ايد خدا و رسول او را و سراى آخرت را پس بدرستى كه حق تعالى مهيا كرده است براى نيكوكاران از شما مزد بزرگ» .

پس چون آن جناب اين آيه را بر ايشان خواند اول مرتبه امّ سلمه برخاست و گفت: من

ص: 1536


1- . براى اطلاع از اقوال اهل سنت رجوع شود به احكام القرآن جصاص 3/482 و احكام القرآن ابن عربى 3/593 و تفسير قرطبى 14/219.
2- . كافى 5/567.
3- . سورۀ احزاب:28 و 29.

اختيار خدا و رسول او كردم بر دنيا، پس بعد از او همه برخاستند و دست در گردن حضرت در آوردند و همۀ آنچه امّ سلمه گفته بود گفتند، پس حق تعالى فرستاد تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ (1)يعنى: «دور مى گردانى و طلاق مى گويى هر كه را مى خواهى از ايشان و پناه مى دهى و بر نكاح مى گذارى هر كه را مى خواهى» ؛ پس حق تعالى خطاب كرد زنان آن حضرت را كه يا نِساءَ اَلنَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا اَلْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً. وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً (2)«اى زنان پيغمبر! هر كه از شما اتيان كند به گناه بسيار بد رسوايى-مانند بيرون رفتن به جانب بصره براى آنكه مقاتله با امير المؤمنين عليه السّلام كند-دو چندان مى شود براى او عذاب در آخرت، و عذاب او بر خدا آسان است، و هر كه قانت و مطيع گردد از شما براى خدا و رسول او و عمل شايسته بكند عطا مى كنيم مزد او را دو برابر و مهيا مى گردانيم براى او روزى نيكو» (3).

و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: فاحشۀ مبيّنه و گناه رسوا، خروج به شمشير است (4)كه از عايشه واقع شد.

و كلينى به سندهاى معتبر بسيارى روايت كرده است از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام كه: حق تعالى غيرت نمود براى پيغمبر خود از سخنى كه گفت بعضى از زنان او كه محمد گمان مى كند كه اگر ما را طلاق بگويد ما كفو خود را نخواهيم يافت از قوم خود كه ما را تزويج نمايند.

و به روايت ديگر زينب گفت: تو عدالت نمى كنى ميان ما با آنكه پيغمبر خدايى، و حفصه گفت: اگر ما را طلاق بگويد همتاى خود را خواهيم يافت از قوم خود كه ما را تزويج نمايد.

ص: 1537


1- . سورۀ احزاب:51.
2- . سورۀ احزاب:30 و 31.
3- . تفسير قمى 2/192-193.
4- . تفسير قمى 2/193.

و به روايت ديگر: اين هر دو سخن را زينب گفت. و چون آيۀ تخيير نازل شد حضرت بيست و نه شب از زنان خود كناره كرده در غرفه ماريه بسر برد.

و به روايت ديگر: بيست روز وحى از آن حضرت منقطع شد پس آيۀ تخيير نازل شد و حضرت ايشان را طلبيد و مخيّر گردانيد و ايشان اختيار آن جناب كردند و اگر اختيار دنيا مى كردند بر آن جناب، حرام مى شدند و حكم طلاق به اين داشت.

و به روايت ديگر: اگر اختيار دنيا مى كردند حضرت ايشان را طلاق مى گفت و هرگز نخواهد بود كه ايشان اختيار حضرت نكنند و حضرت ديگر به ايشان رغبت نمايد.

و به روايت ديگر: چون نوبۀ تخيير به زينب دختر جحش رسيد برجست و آن جناب را بوسيد و گفت: اختيار خدا و رسول كردم (1).

و در احاديث معتبرۀ بسيار وارد شده است: تخيير، مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و ديگرى را روا نيست كه زن خود را مخيّر گرداند (2).

مؤلف گويد: مشهور ميان فقهاى اماميه رضوان اللّه عليهم آن است كه واقع شدن بينونت و جدائى زن از مرد به عنوان تخيير مخصوص حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و بعضى گفته اند كه: در ديگران نيز جارى است و خلاف است كه بر تقدير وقوع آيا حكم طلاق باين دارد يا طلاق رجعى، و اظهر آن است كه مخصوص آن حضرت است، پس در فروع آن تفكر كردن و سخن گفتن بى فايده است.

ص: 1538


1- . كافى 6/138 و 139.
2- . كافى 6/136 و 137.

باب پنجاه و سوم: در بيان قصۀ تزويج زينب است

و بعضى از احوال زيد بن حارثه است

ص: 1539

ص: 1540

على بن ابراهيم به سند حسن بلكه صحيح روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خديجه را به نكاح خود در آورد براى تجارتى به جانب بازار عكاظ رفت پس در آنجا زيد را مشاهده نمود و او را غلام عاقل زيركى يافت و او را خريد، و چون حضرت مبعوث به رسالت گرديد او را به اسلام دعوت نمود و او به سعادت اسلام مشرّف شد پس او را زيد آزاد كردۀ محمد مى گفتند، و چون اين خبر به حارث بن شراحبيل كلبى كه پدر زيد بود رسيد به جانب مكه آمد و او مردى بود صاحب شأن، پس به نزد ابو طالب آمد و گفت: پسر مرا اسير كرده اند و شنيده ام كه به پسر برادر تو او را فروخته اند، مى خواهم از او التماس نمايى كه يا او را به من بفروشد يا فدا از من بگيرد يا او را آزاد كند.

چون ابو طالب با حضرت در اين باب سخن گفت، حضرت فرمود كه: او آزاد است به هر جا كه خواهد برود.

پس حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت: اى فرزند! ملحق شو به شرف و حسب خود.

زيد گفت: تا زنده ام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا نمى شوم.

پس پدرش در غضب شد و گفت: اى گروه قريش! گواه باشيد كه من از او بيزار شدم و او فرزند من نيست.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: گواه باشيد كه زيد فرزند من است، من از او ميراث مى برم و او از من ميراث مى برد.

پس او را زيد پسر محمد مى گفتند و حضرت بسيار او را دوست مى داشت و او را «زيد الحب» نام كرد يعنى «زيد دوستى» .

ص: 1541

و چون آن جناب بسوى مدينه هجرت نمود زينب دختر جحش را به نكاح او در آورد، پس روزى دير به خدمت حضرت آمد، حضرت بسوى منزل او رفت كه از حال او سؤال نمايد، چون پرده را برداشت ناگاه زينب را ديد كه در ميان حجره نشسته و بوى خوشى سحق مى كند و زينب در نهايت حسن و جمال بود، پس حضرت فرمود كه: «سبحان اللّه خالق النّور و تبارك اللّه احسن الخالقين» يعنى: «به پاكى ياد مى كنم خداوندى را كه آفرينندۀ نور است، و پاكيزه است و با بركت و رحمت است خداوندى كه نيكوترين آفرينندگان است» .

پس حضرت به منزل شريف خود مراجعت نمود و محبت زينب در دل آن جناب جا كرده بود، چون زيد به خانه در آمد و زينب او را خبر داد به تشريف آوردن آن جناب و آنچه بر زبان معجز بيانش جارى شد در وقت مشاهدۀ او، زيد گفت: آيا مى خواهى كه من تو را طلاق بگويم تا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را خواستگارى نمايد، شايد كه تو را پسنديده باشد و محبت تو در دل او افتاده باشد؟ زينب گفت: مى ترسم كه تو مرا طلاق گويى و آن حضرت مرا تزويج ننمايد.

پس زيد به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، مرا زينب چنين خبر داد، آيا راضى مى شوى كه من او را طلاق بگويم و تو او را به نكاح خود درآورى؟

حضرت فرمود: نه، برو و از خدا بترس و زن خود را نگاه دار.

پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى اَلنّاسَ وَ اَللّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ مَفْعُولاً (1)يعنى: «و ياد كن آن را كه گفتى مر آن كس را كه انعام كرده است خدا بر او به اسلام و توفيق خدمت و متابعت تو و تو انعام كرده اى بر او به پروردن و آزاد كردن و پسر خواندن كه نگاه دار از براى خود زن خود را

ص: 1542


1- . سورۀ احزاب:37.

و بترس از خدا و از روى اضرار او را طلاق مگو، و پنهان مى كردى در نفس خود آنچه را خدا ظاهر كنندۀ آن است، و مى ترسى از مردم و خدا سزاوارتر است به آنكه از او بترسى، پس چون رسيد زيد به حاجت خود از زينب كه با او مقاربت نمود ما تزويج كرديم تو را به او تا نبوده باشد بر مؤمنان ننگى و گناهى در خواستن زنان پسرخوانده هاى خود هرگاه حاجت خود را از ايشان بعمل آوردند و طلاق بگويند، و امر خدا كه تقدير كرده البته شدنى است» .

پس حضرت (1)فرمود: حق تعالى زينب را به آن حضرت تزويج نمود در عرش خود.

پس چون منافقان گفتند كه: زن [پسران] (2)ما را بر ما حرام مى گرداند و زن پسر خود را كه زيد است تزويج مى نمايد حق تعالى فرستاد براى رد قول ايشان وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اَللّهُ يَقُولُ اَلْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي اَلسَّبِيلَ. اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اَللّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي اَلدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ (3)يعنى:

«و نگردانيده است خدا فرزندخوانده هاى شما را پسران شما، اين گفتار شماست به دهانهاى شما و خدا مى گويد حق را و او هدايت مى نمايد به راه حق، بخوانيد ايشان را و نسبت دهيد به پدران ايشان، آن راست تر است نزد خدا، پس اگر ندانيد پدران ايشان را پس برادران شمايند در دين و دوستان شمايند، به اين روش ايشان را بخوانيد» .

و باز اين آيه را فرستاد ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اَللّهِ وَ خاتَمَ اَلنَّبِيِّينَ وَ كانَ اَللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً (4)يعنى: «نبود محمد پدر احدى از مردان شما و ليكن رسول خداست و آخر پيغمبران است و خدا به همه چيز دانا است» (5).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواستگارى نمود زينب دختر جحش را كه از بنى اسد بن خزيمه بود و دختر عمۀ آن حضرت بود براى زيد بن حارثه. زينب گفت: يا رسول اللّه! بگذار كه با خود در اين باب

ص: 1543


1- . منظور از حضرت، امام صادق عليه السّلام است.
2- . اين كلمه از متن عربى روايت اضافه شد.
3- . سورۀ احزاب:4-5.
4- . سورۀ احزاب:40.
5- . تفسير قمى 2/172-175.

فكرى بكنم. پس حق تعالى اين آيه را فرستاد ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اَللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً (1)يعنى: «نبوده و نشايد هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را كه هرگاه حكم كنند خدا و رسول او كارى را آنكه بوده باشد ايشان را اختيارى از كار خود، و هر كه نافرمانى كند خدا و رسول او را پس بتحقيق كه گمراه شده است گمراهى هويدا» .

چون اين آيه نازل شد زينب گفت: يا رسول اللّه! اختيار من بدست توست، پس حضرت او را به زيد تزويج نمود و مدتى نزد زيد بود، بعد از آن نزاعى ميان ايشان شد و به مرافعه به خدمت حضرت آمدند، و چون حضرت را نظر بر زينب افتاد خوش آمد او را، پس زيد گفت: يا رسول اللّه! مرا رخصت فرما كه او را طلاق بگويم زيرا كه پير شده است و به زبان خود مرا آزار مى رساند. حضرت فرمود: از خدا بترس و زن خود را نگاه دار و احسان كن بسوى او.

پس زيد او را طلاق گفت و بعد از عدّه به امر حق تعالى حضرت او را به نكاح خود در آورد (2).

و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى براى كارى به خانۀ زيد بن شراحيل كلبى رفت و چون داخل خانۀ زيد شد زينب زن او را ديد كه غسل مى كند، پس آن جناب فرمود: «سبحان الّذى خلقك» و غرض حضرت آن بود كه به پاكى ياد كند خدا را و تنزيه نمايد او را از گفتار آن كافران كه مى گويند ملائكه دختران خدايند چنانكه حق تعالى فرموده است أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اِتَّخَذَ مِنَ اَلْمَلائِكَةِ إِناثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً (3)«آيا برگزيد شما را پروردگار شما به پسران و اخذ كرد از ملائكه از براى خود دختران، بدرستى كه مى گوييد شما سخنى بزرگ» ، پس حضرت چون او را در حالت غسل مشاهده نمود گفت: تنزيه مى كنم

ص: 1544


1- . سورۀ احزاب:36.
2- . تفسير قمى 2/194.
3- . سورۀ اسراء:40.

خداوندى را كه تو را آفريده است از آنكه فرزندى داشته باشد كه محتاج به پاك گردانيدن خود و غسل كردن باشد.

پس چون زيد به خانه برگشت زنش او را خبر داد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و چنين سخنى گفت و رفت؛ زيد گمان كرد كه حضرت اين سخن را براى اين گفته است كه حسن او حضرت را خوش آمده است پس به خدمت آن جناب آمد و گفت: يا رسول اللّه! بدرستى كه زن من بد خلق است و مى خواهم او را طلاق بگويم.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زن خود را نگاه دار و از خدا بترس.

و چون حق تعالى عدد زنان آن جناب را در دنيا و عدد زنان او را كه در آخرت و نامهاى ايشان را به او وحى كرده بود و زينب در ميان آنها بود، اين معنى در خاطر شريف حضرت بود و به زيد و ديگرى اظهار ننمود از ترس آنكه مردم گويند كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مولاى خود مى گويد كه زن تو بعد از اين زوجۀ من خواهد بود-و به روايت ديگر: ترسيد از آنكه منافقان گويند زنى كه در خانۀ مرد ديگر است مى گويد كه زنان من است و از مادرهاى مؤمنان است (1)-و آن جناب را عيب كنند به اين، لهذا حق تعالى فرستاد كه:

«پنهان مى كنى در نفس خود آنچه را خدا ظاهر كنندۀ آن است و مى ترسى از مردم» .

پس زيد بن حارثه زينب را طلاق گفت و بعد از عدّه حق تعالى او را به پيغمبرش تزويج نمود و آن آيات را فرستاد، و چون مى دانست كه منافقان عيب خواهند كرد آن جناب را بر اين عمل فرستاد كه ما كانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اَللّهُ لَهُ سُنَّةَ اَللّهِ فِي اَلَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (2)يعنى: «نبوده و نيست بر پيغمبر هيچ حرجى و گناهى در آنچه خدا جائز يا واجب گردانيده است براى او مانند سنّت خدا در پيغمبران گذشته-كه بعضى از لذتها بر ايشان مباح بوده يا زنان بسيار مى گرفته اند-و بود امر خدا تقديرى مقدر شده» (3).

ص: 1545


1- . امالى شيخ صدوق 84.
2- . سورۀ احزاب:38.
3- . عيون اخبار الرضا 1/203؛ احتجاج 2/434-436.

پس امام رضا عليه السّلام فرمود: حق تعالى متولى تزويج احدى از خلق خود نشد مگر تزويج حوا به آدم عليه السّلام و تزويج زينب به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-زيرا كه «زوّجناكها» گفته است- و فاطمه به على بن ابى طالب عليهما السّلام (1).

مؤلف گويد كه: آنچه در حديث حضرت امام رضا عليه السّلام وارد شده است مختار علماى اماميه است و با اصول ايشان اوفق است؛ و روايت اول كه على بن ابراهيم روايت كرده است شايد محمول بر تقيه باشد زيرا كه منصب نبوت و خلافت از آن ارفع است كه زنى را كه در حبالۀ نكاح ديگرى باشد خواهش كنند و عاشق او شوند اگر چه آن روايت نيز قابل تأويل است؛ و اما عتابى كه در آيه نسبت به آن جناب واقع شده است بر ترسيدن از مردم محتمل است كه براى ترك اولى باشد و شرم كردن از مردم يا خوف تشنيع گناه نيست، و محتمل است كه اين نوع از عتاب براى معاتبۀ آن منافقان باشد كه حضرت از ايشان حذر مى نمود و به ظاهر خطاب متوجه آن حضرت شده باشد چنانكه در بسيارى از آيات كريمۀ قرآن چنين واقع شده است و در متعارفات مردم نيز اين نوع عتاب شايع است.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون زينب دختر جحش مادرش اميمه دختر عبد المطلب بود و حضرت او را براى زيد خواستگارى كرد، امتناع بسيار كرد و گفت: من دختر عمۀ توام و هرگز راضى نمى شوم كه عيال زيد شوم، و برادرش عبد اللّه بن جحش نيز چنين گفت، پس آيۀ وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ نازل شد، پس زينب گفت: راضى شدم و امر خود را به حضرت گذاشتم، و حضرت او را به زيد تزويج كرد و ده دينار طلا و شصت درهم نقره براى او مهر فرستاد و مقنعه و چادرى و پيراهنى و ازارى و پنجاه مد طعام و سى صاع خرما براى ايشان فرستاد (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زينب را به نكاح خود در آورد بسيار او را دوست داشت و او را وليمه كرد و اصحاب خود را به وليمه طلب

ص: 1546


1- . امالى شيخ صدوق 84.
2- . مجمع البيان 4/359.

نمود، و چون اصحاب آن حضرت طعام مى خوردند مى خواستند كه در خدمت حضرت صحبت بدارند و سخن بگويند، و آن جناب مى خواست كه با زينب خلوت كند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ اَلنَّبِيِّ إِلاّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي اَلنَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اَللّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ اَلْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اَللّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اَللّهِ عَظِيماً (1)يعنى: «اى گروه مؤمنان! در مياييد به خانه هاى پيغمبر مگر آنكه رخصت دهند شما را و بخوانند شما را به خوردن طعامى در حالتى كه انتظار نبريد رسيدن طعام را، و ليكن چون خوانده شويد پس درآييد، پس چون طعام خوريد پراكنده شويد و منشينيد انس گيرندگان به سخن، بدرستى كه درنگ شما بعد از طعام مى رنجاند پيغمبر را پس شرم مى دارد از شما كه گويد بيرون رويد، و خدا شرم نمى دارد از گفتن راست، و چون خواهيد از زنان پيغمبر متاعى را پس بخواهيد از ايشان از پس پرده، اين پاكيزه تر است از براى دلهاى شما و دلهاى ايشان، و نيست شما را كه برنجانيد رسول خدا را و نه آنكه نكاح كنيد زنان او را بعد از او هرگز، بدرستى كه اين نزد خدا بزرگ است» (2).

ص: 1547


1- . سورۀ احزاب:53.
2- . تفسير قمى 2/195.

ص: 1548

باب پنجاه و چهارم: در بيان احوال امّ سلمه

ص: 1549

ص: 1550

ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى خبر رسيد به امّ سلمه كه يكى از آزادكرده هاى او ناسزا به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد پس او را به نزد خود طلبيد و گفت: اى فرزند! شنيده ام كه نسبت به على ناسزا مى گويى.

گفت: بلى اى مادر.

امّ سلمه گفت: بنشين مادرت به عزايت بنشيند تا براى تو نقل كنم حديثى كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده ام و بعد از آن هر چه براى خود نيكوتر دانى اختيار كن، بدرستى كه ما نه زن آن حضرت در حبالۀ او بوديم پس در روزى از روزها كه نوبت من بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شد و نور از سر و جبين مبينش ساطع بود و دست على را به دست خود گرفته بود پس گفت: اى امّ سلمه! از خانه بيرون رو و خانه را از براى ما خلوت كن، چون از خانه بيرون رفتم آن حضرت با على مشغول راز گفتن شد و من صداى ايشان را مى شنيدم اما سخن ايشان را نمى فهميدم، چون صحبت ايشان به طول انجاميد من به نزديك در رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! رخصت مى دهى كه داخل شوم؟ فرمود كه: نه. پس برگشتم و از سر در آمدم و برگرديدم از ترس آنكه مبادا برگردانيدن من از غضب باشد يا از آسمان خبر بدى يا آيه اى در باب من نازل شده باشد.

پس بعد از اندك زمانى باز به نزديك در آمدم و رخصت طلبيدم و رخصت نيافتم و سخت تر از اول به سر در آمدم.

چون مرتبۀ سوم به نزديك در آمدم و دستورى خواستم كه داخل شوم حضرت فرمود كه: داخل شو اى امّ سلمه. چون به خانه در آمدم على را ديدم كه به دو زانو در خدمت آن حضرت نشسته است و مى گويد: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه هرگاه چنين شود

ص: 1551

چه امر مى فرمايى مرا؟

فرمود كه: امر مى كنم تو را به صبر كردن.

پس بار ديگر سخن را بر او اعاده كرد و باز حضرت امر فرمود او را به صبر كردن.

چون در مرتبۀ سوم اين سخن را اعاده نمود حضرت فرمود: اى على! اى برادر من! هرگاه كار به اينجا رسد پس شمشير خود را از غلاف بكش و بر دوش خود بگذار و جنگ بكن و پروا مكن تا آنكه چون به نزد من آيى از شمشير تو خون ايشان ريزد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جانب من التفات نمود و فرمود: اين چه اندوه است كه در تو مشاهده مى كنم اى امّ سلمه؟

گفتم: يا رسول اللّه! اين براى آن است كه مرا چند مرتبه از پيش خود راندى.

حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه تو را از براى غضب رد نكردم و از تو بدى در خاطر نداشتم، و بدرستى كه تو بر خيرى از جانب خدا و رسول او و ليكن چون تو آمدى جبرئيل در جانب راست من بود و على در جانب چپ من بود و جبرئيل مرا خبر مى داد به وقايعى كه بعد از من خواهد بود و امر مى كرد مرا كه على را در باب آنها وصيت كنم كه بداند كه در آن فتنه ها چه بايد كرد.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش اينك على بن ابى طالب برادر من است در دنيا و برادر من است در آخرت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب وزير من است در دنيا و وزير من است در آخرت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه شو كه على بن ابى طالب علمدار من است در دنيا و علمدار من است در قيامت.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب وصى و جانشين من است بعد از من و وفاكننده است به وعده هاى من و رانده است دشمنان خود را از حوض كوثر.

اى امّ سلمه! بشنو و گواه باش كه على بن ابى طالب سيد و بزرگ مسلمانان است و برگزيده و پيشواى متقيان است و كشانندۀ مؤمنان است بسوى بهشت و كشندۀ ناكثان

ص: 1552

و قاسطان و مارقان است.

من گفتم: يا رسول اللّه! كيستند ناكثان؟

فرمود: آنهايند كه بيعت خواهند كرد با او در مدينه و بيعت او را خواهند شكست در بصره.

گفتم: كيستند قاسطان؟

فرمود: معاويه و اهل او از اهل شام.

گفتم: كيستند: مارقان؟

فرمود: خارجيان نهروانند.

چون امّ سلمه اين حديث را نقل كرد، مولاى امّ سلمه گفت: فرج بخشيدى مرا و عقده از دل من گشودى، خدا فرج بخشد تو را، بخدا سوگند كه ديگر بعد از اين ناسزا به على نخواهم گفتن هرگز (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از ثابت مولاى ابو ذر روايت كرده است كه گفت: با لشكر امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شدم در جنگ جمل، چون عايشه را در پيش صف مخالفان ديدم شكى در دل من پيدا شد چنانكه اكثر مردم به آن سبب در شك افتاده بودند، چون زوال شمس شد حق تعالى پردۀ شك را از دل من برداشت و با لشكر امير المؤمنين عليه السّلام مشغول جنگ مخالفان شدم، پس بعد از آن به نزد امّ سلمه زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خويشاوند آن حضرت آمدم و قصۀ خود را به او نقل كردم، گفت: چه كردى در وقتى كه مرغ دلها از آشيانهاى خود پرواز كرده بودند؟

گفتم: من نيز در دل خود شكى يافتم و شكر مى كنم خدا را كه نزد زوال آفتاب آن حجاب ارتياب را از دلم برداشت و در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام قتال نيكويى كردم.

امّ سلمه گفت: نيكو كردى، من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى گفت كه: على با قرآن

ص: 1553


1- . امالى شيخ صدوق 311؛ امالى شيخ طوسى 425.

است و قرآن با على است و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر به نزد من آيند (1).

و در قرب الاسناد حميرى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه: زنى بود از انصار كه او را حسرت مى گفتند و بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته به نزد آل محمد عليهم السّلام مى آمد و ايشان را بسيار دوست مى داشت، روزى أبو بكر و عمر در راه او را ديدند از او پرسيدند كه: به كجا مى روى اى حسرت؟

گفت: به خدمت آل محمد مى روم كه حق ايشان را ادا كنم و عهد خود را تازه گردانم.

آن دو نفر گفتند كه: واى بر تو امروز ايشان را حقى نيست و حق ايشان مخصوص زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود.

پس حسرت برگشت و بعد از چند روز ديگر به خدمت اهل بيت رسالت رفت، پس امّ سلمه زوجۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى حسرت! چرا دير به نزد ما آمدى؟

گفت: أبو بكر و عمر دچار من شدند و چنين گفتند.

امّ سلمه گفت: دروغ گفتند لعنت خدا بر ايشان باد، حق آل محمد واجب است بر مسلمانان تا روز قيامت (2).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از عمر پسر امّ سلمه روايت كرده است كه امّ سلمه گفت كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على بن ابى طالب را در خانۀ من نشانيد و پوست گوسفندى طلبيد و بر على املا مى كرد و على بر آن پوست مى نوشت تا آنكه تمام آن پوست را پر كرد، پس آن پوست را حضرت به من سپرد و فرمود: هر كه بعد از من به نزد تو بيايد و فلان و فلان نشان را به تو بگويد اين پوست را به او تسليم نما.

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و أبو بكر غصب خلافت آن حضرت نمود مادرم امّ سلمه مرا گفت: برو به مسجد و ببين كه اين مرد چه مى كند، چون به مسجد رفتم ديدم كه أبو بكر بر منبر برآمد و خطبه خواند و از منبر فرود آمد و به خانۀ خود برگشت، من

ص: 1554


1- . امالى شيخ طوسى 460 و 506، و در آن نام راوى «ابى ثابت» ذكر شده است.
2- . قرب الاسناد 60.

به نزد مادر خود رفتم و خبر او را نقل كردم؛ پس صبر كرد تا عمر خليفه شد باز مرا فرستاد بسوى مسجد و برگشتم و گفتم كه او نيز مثل أبو بكر كرد؛ پس صبر كرد تا عثمان خليفه شد و باز مرا به مسجد فرستاد و از براى او خبر بردم كه او نيز مثل آن دو نفر ديگر كرد.

پس چون جناب امير مؤمنان عليه السّلام خليفه شد مادرم گفت: برو به مسجد و ببين كه اين مرد چه مى كند؛ چون به مسجد آمد حضرت بر منبر برآمد و خطبه ادا نمود و از منبر فرود آمد و مرا طلبيد و گفت: برو به نزد مادر خود و رخصت بطلب كه من به نزد او مى آيم، چون به نزد مادرم رفتم و آنچه آن جناب فرموده بود به او گفتم گفت: بخدا سوگند كه من نيز او را مى طلبم.

پس چون على عليه السّلام به خانۀ امّ سلمه در آمد فرمود: بده به من نامه را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تو سپرده است.

عمر پسر امّ سلمه گفت: چون حضرت اين را فرمود مادرم امّ سلمه برخاست و صندوق را گشود و از ميان آن صندوق كوچكى بيرون آورد و در آن را گشود و نامه اى از ميان آن بيرون آورد و به على بن ابى طالب عليه السّلام تسليم نمود.

پس امّ سلمه به من گفت: اى فرزند! پيوسته ملازم على عليه السّلام باش و دست از دامان او بر مدار كه بخدا سوگند ياد مى كنم كه بعد از پيغمبر تو امامى بغير او نديدم (1).

و كلينى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امّ سلمه را خواستگارى نمود، عمر بن ابى سلمه كه پسر او بود او را به حضرت تزويج نمود، و عمر هنوز كودك بود و بالغ نشده بود (2).

و ايضا كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى أبو بكر و عمر به نزد امّ سلمه آمدند و گفتند: اى امّ سلمه! تو پيش از آنكه به حبالۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درآيى زن مرد ديگرى بودى، بگو كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قوت مجامعت با تو

ص: 1555


1- . بصائر الدرجات 163.
2- . كافى 5/391.

چون است؟

امّ سلمه گفت: نيست او در اين باب مگر مانند ساير مردان.

چون ايشان بيرون رفتند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل خانه شد، امّ سلمه از گفتۀ خود پشيمان شده ترسيد كه در باب او امرى از آسمان نازل شود، پس مبادرت نمود و به خدمت آن جناب عرض كرد آنچه ميان او و ميان ايشان گذشته بود، پس حضرت به مرتبه اى در غضب شد كه رنگ مباركش متغير گرديد و عرق غضب در ميان دو ديده اش پيچيد و از خانه بيرون آمد و رداى مبارك خود را از شدت غضب بر زمين مى كشيد تا آنكه بر منبر بالا رفت و انصار را طلبيد، و چون ايشان آن حالت را ديدند همگى اسلحۀ جنگ پوشيدند و چون همه حاضر شدند حضرت حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود و فرمود: أيها الناس! چه سبب دارد كه گروهى از منافقان تتبع عيب من مى كنند و از عيب من سؤال مى نمايند؟ و بخدا سوگند كه من از همۀ شما بزرگوارترم از جهت حسب و پاكيزه ترم از جهت نسب و اطاعت كننده ترم خداوند خود را در غايبانۀ مردم، هر كه از شما بپرسد از من كه پدرش كيست او را خبر مى دهم.

پس مردى برخاست و سؤال كرد از پدر خود؛ آن جناب فرمود: پدر تو فلان شبان است. پس مرد ديگر برخاست گفت: پدر من كيست؟ حضرت فرمود كه: غلام سياه شماست. پس سوم برخاست و گفت: پدر من كيست؟ حضرت فرمود: پدر تو آن كسى است كه تو را به او نسبت مى دهند.

پس انصار برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! عفو كن از ما تا خدا عفو كند از تو، بدرستى كه حق تعالى تو را براى رحمت فرستاده است.

و چون عادت آن جناب آن بود كه چون نزد او سخن مى گفتند و شفاعت مى كردند شرم مى كرد و عرق حيا از جبين باصفايش مى ريخت و ديده از ديده هاى مردم مى پوشيد، پس از منبر فرود آمد و به خانه برگشت، و چون سحر شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و كاسه اى از هريسۀ بهشت براى آن جناب آورد و گفت: يا محمد! اين هريسه را حور العين براى تو ساخته اند، پس بخوريد از آن تو و على و فرزندان شما، بدرستى كه صلاحيت

ص: 1556

ندارد غير شما را كه از آن بخورد.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام نشستند و از آن هريسه تناول نمودند.

پس به آن سبب حق تعالى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مجامعت قوت چهل مرد كرامت فرمود، و بعد از آن چنان بود كه هرگاه مى خواست در يك شب با جميع زنان خود مقاربت مى نمود (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: وليد پسر مغيره مرد پس امّ سلمه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد كه: آل مغيره ماتمى برپا كرده اند دستورى فرما كه من به ماتم ايشان حاضر شوم، چون حضرت او را رخصت داد جامه هاى خود را پوشيد و مهياى رفتن گرديد و او در حسن و جمال مانند پرى بود و چون برمى خاست و موهاى خود را مى آويخت جميع بدنش را مى پوشانيد و طرفهاى گيسوهايش را به خلخالهايش مى بست، پس شروع كرد به ندبه و نوحه كردن بر پسر عم خود در پيش روى آن جناب و شعرى چند خواند و حضرت منع او نكرد و او را عيب ننمود (2).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خانۀ امّ سلمه درآمد پس گفت: چرا در خانۀ تو بركت نمى بينم؟

امّ سلمه گفت: خدا را حمد مى گويم كه به سبب تو بركت در خانۀ من بسيار است.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حق تعالى سه بركت فرستاده است: آب و آتش و گوسفند (3).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زنى را ديد و او را خوش آمد، پس بزودى به خانۀ امّ سلمه رفت چون نوبت او

ص: 1557


1- . كافى 5/565.
2- . كافى 5/117؛ تهذيب الاحكام 6/358.
3- . كافى 6/545.

بود با او مقاربت نمود و غسل كرد و بيرون آمد و آب غسل از سر مباركش مى ريخت، پس فرمود: أيها الناس! نظر كردن از شيطان است، پس هر كه بعد از نظر خواهشى در خود بيابد، به نزد زن خود رود و با او مقاربت نمايد تا شهوت او ساكن گردد (1).

ص: 1558


1- . كافى 5/494.

باب پنجاه و پنجم: در بيان احوال عايشه و حفصه

ص: 1559

ص: 1560

حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اَللّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. قَدْ فَرَضَ اَللّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اَللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ اَلْعَلِيمُ اَلْحَكِيمُ (1)

يعنى: «اى پيغمبر بزرگوار! چرا حرام مى گردانى چيزى را كه حلال كرده است خدا از براى تو؟ آيا طلب مى كنى خشنودى زنان خود را؟ و خدا آمرزنده و مهربان است، بدرستى كه خدا مقرر گردانيده است از براى شما گشودن و بر هم زدن قسمهاى شما را و خدا دوست و ياور شماست و او دانا و حكيم است» .

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در وقتى نازل شد كه عايشه و حفصه مطلع شدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ماريه نزديكى كرده است و حضرت سوگند ياد كرد كه ديگر با ماريه نزديكى نكند، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد و امر كرد آن جناب را كه كفارۀ قسم خود را بدهد و ترك مقاربت ماريه ننمايد (2).

و ايضا روايت كرده است كه: سبب نزول اين آيات آن بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى در خانۀ حفصه بود و ماريۀ قبطيه آن جناب را خدمت مى نمود، پس حفصه پى كارى رفت و حضرت با ماريه مقاربت نمود، چون حفصه بر اين امر مطلع شد غضبناك گرديد و گفت:

يا رسول اللّه! در روز نوبت من و در فراش من با كنيزى مقاربت مى كنى؟ پس آن جناب شرمنده شد و فرمود: اين سخن را بگذار كه ماريه را بر خود حرام گردانيدم و ديگر هرگز با

ص: 1561


1- . سورۀ تحريم:1 و 2.
2- . تفسير قمى 2/375.

او نزديكى نخواهم كرد؛ پس اين آيات نازل شد (1).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: عادت آن حضرت چنين بود كه چون از نماز بامداد فارغ مى شد يك يك زنان خود را مى ديد، و چون براى حفصه عسلى به هديه آورده بودند هرگاه حضرت به خانۀ او مى رفت از براى عسل خوردن، حضرت را ساعتى نگاه مى داشت، چون عايشه اين حالت را مشاهده كرد به غيرت آمد و با چند زن ديگر توطئه كرد كه: هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد شما بيايد بگوييد كه ما از تو بوى مغافير مى شنويم-و آن صمغى بود بدبو كه چون مگس عسل بر آن مى نشست عسل بد بو مى شد-؛ و مى دانست بر حضرت بسيار دشوار است كه از او بوى بدى استشمام نمايند.

پس چون حضرت به نزد سوده رفت او از ترس عايشه گفت كه: يا رسول اللّه! اين چه بوى بد است كه از تو مى شنوم، مگر مغافير خورده اى؟ حضرت فرمود: نه و ليكن عسلى نزد حفصه خوردم.

و به نزد هر زنى كه مى رفت اين را مى گفتند تا آنكه به نزد عايشه آمد، پس او بينى خود را گرفت و گفت: چرا بوى مغافير مى شنوم از تو؟

حضرت فرمود كه: نزد حفصه عسلى خوردم.

عايشه گفت: شايد مگس آن عسل بر مغافير نشسته باشد.

حضرت فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه ديگر عسل نخورم.

بعضى گفته اند كه: حضرت عسل را نزد امّ سلمه تناول نموده بود؛ و بعضى گفته اند كه نزد زينب بنت جحش تناول كرده بود و عايشه و حفصه با يكديگر توطئه كردند كه هرگاه حضرت پيش ايشان بيايد بگويند كه ما از تو بوى مغافير مى شنويم، و به اين سبب آن جناب عسل را بر خود حرام گردانيد (2).

و ايضا شيخ طبرسى و جمعى از مفسران عامّه روايت كرده اند كه: روزى حضرت

ص: 1562


1- . تفسير قمى 2/375.
2- . مجمع البيان 5/313.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خانۀ حفصه بود و حفصه رخصت طلبيد كه به خانۀ پدر خود برود، و چون مرخص شد و بيرون رفت حضرت ماريه را طلبيد و با او خلوت كرد، چون حفصه برگشت در خانه را بسته ديد، پس صبر كرد تا حضرت در را گشود و از روى مباركش عرق مى ريخت، پس حفصه با حضرت معاتبۀ بسيارى كرد، حضرت در جواب فرمود: او جاريۀ من است و حق تعالى بر من حلال گردانيده است و ليكن از براى خاطر تو بر خودم حرام كردم او را و اين سخن نزد تو امانت است به ديگرى مگو.

پس چون آن جناب از خانۀ او بيرون رفت او سنگى گرفت و كوبيد ديوارى را كه در ميان خانۀ او و خانۀ عايشه بود و گفت: بشارت باد تو را كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كنيز خود ماريه را بر خود حرام گردانيد و ما از دست او راحت يافتيم؛ و آنچه گذشته بود به عايشه نقل كرد زيرا كه او و عايشه با يكديگر متفق بودند و معاونت يكديگر مى نمودند بر اسرار ساير زنان آن جناب.

پس اين آيات نازل شد و حضرت حفصه را طلاق گفت و از همۀ زنان خود بيست و نه روز كناره كرد و در غرفۀ ماريه با او بسر مى برد تا آنكه حق تعالى آيۀ تخيير را فرستاد؛ و بعضى گفته اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز نوبت عايشه با ماريه خلوت كرد و حفصه بر آن حال مطلع شد، پس حضرت حفصه را گفت كه: اعلام مكن عايشه را كه من ماريه را بر خود حرام كردم، پس حفصه بزودى عايشه را خبر داد و گفت: اين سخن را به كسى اظهار مكن، پس حق تعالى اين آيات را فرستاد وَ إِذْ أَسَرَّ اَلنَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اَللّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ اَلْعَلِيمُ اَلْخَبِيرُ (1)«و ياد كنيد اى مؤمنان چون راز گفت پيغمبر بسوى بعضى از زنان خود سخنى را-كه تحريم ماريه است يا عسل يا پادشاهى ابو بكر و عمر چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد-پس چون خبر كرد-حفصه عايشه را-به آن راز و مطلع گردانيد خدا پيغمبر خود را بر آن شناسانيد و خبر داد پيغمبر حفصه را به بعضى از آن سخنان كه او

ص: 1563


1- . سورۀ تحريم:3.

خيانت كرده بود و اعراض كرد از بعضى ديگر كه مروت نمود و بر روى او نگفت، پس چون خبر داد پيغمبر حفصه را به آنچه خدا او را به آن مطلع ساخته بود حفصه گفت: كى خبر داد تو را به اين كه من راز تو را آشكار كردم؟ حضرت فرمود كه: خبر داد مرا خداوند عليم خبير» (1).

و على بن ابراهيم و عياشى روايت كرده اند كه: چون حفصه بر قصۀ ماريه مطلع شد و حضرت را در آن باب عتاب نمود حضرت فرمود: دست از من بدار كه براى خاطر تو ماريه را بر خود حرام گردانيدم و رازى به تو مى گويم كه اگر آن راز را به ديگرى خبر دهى بر تو خواهد بود لعنت خدا و لعنت ملائكه و لعنت جميع مردمان.

حفصه گفت: چنين باشد، بگو آن راز كدام است؟

حضرت فرمود: راز آن است كه ابو بكر بعد از من به جور خليفه خواهد شد و بعد از او پدر تو خليفه خواهد شد.

حفصه گفت: كى تو را خبر داده است به اين امر؟

حضرت فرمود: خدا مرا خبر داده است.

پس حفصه در همان روز اين خبر را به عايشه رسانيد، و عايشه پدر خود ابو بكر را به آن راز مطلع گردانيد، پس ابو بكر به نزد عمر آمد و گفت: عايشه از حفصه خبرى نقل كرد و من اعتمادى بر قول او ندارم، تو از حفصه سؤال نما كه آن خبر راست است يا نه؟

پس عمر به نزد حفصه آمد و گفت: اين چه خبر است كه عايشه از تو نقل مى كند؟

حفصه در ابتداى حال منكر شد و گفت: من به او سخنى نگفته ام.

عمر گفت: اگر اين سخن راست است از ما مخفى مدار تا آنكه ما پيشتر در كار خود تدبيرى بكنيم.

چون حفصه اين را شنيد گفت: بلى، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين گفت.

پس آن دو مرد و دو زن با يكديگر اتفاق كردند كه آن جناب را به زهر شهيد كنند.

ص: 1564


1- . مجمع البيان 5/314؛ اسباب النزول 459؛ تفسير بغوى 4/363؛ تفسير خازن 4/312.

پس جبرئيل عليه السّلام بر آن حضرت نازل شد و اين آيات را آورد و آن رازى كه خدا فرموده اين راز بود؛ و آنچه خدا پيغمبرش را بر آن مطلع گردانيد افشاى اين راز و ارادۀ قتل آن جناب بود كه ايشان بر آن عازم شده بودند؛ و آنچه حق تعالى فرموده كه حضرت بعضى را اظهار نمود و بعضى را اعراض فرمود و اظهار ننمود مراد آن است كه آن جناب حفصه را گفت كه چرا آن رازى را كه به تو سپردم افشا كردى و از لعنت خدا و رسول و ملائكه نترسيدى؛ و آنچه اراده كرده بودند از قتل آن حضرت حق تعالى او را بر آن مطلع گردانيده بود به ايشان اظهار ننمود، پس حق تعالى در مقام معاتبۀ ايشان و اتمام حجّت بر ايشان فرستاد إِنْ تَتُوبا إِلَى اَللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اَللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ. عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً (1)يعنى: «اگر توبه كنيد-اى عايشه و حفصه-بسوى خدا از آنچه كرديد بتحقيق كه ميل كرد دلهاى شما بسوى كفر و ضلالت، و اگر معاونت يكديگر نماييد بر آزار آن حضرت پس بدرستى كه خدا ياور و مددكار پيغمبران است و جبرئيل و شايستۀ مؤمنان-كه به اتّفاق خاصّه و عامّه امير المؤمنين است (2)-مددكار اويند و تمام ملائكه بعد از اين ياور اويند، شايد پروردگار او اگر طلاق دهد شما را آنكه بدل شما به او عطا كند زنانى چند بهتر از شماها كه مسلمانان باشند و ايمان آورندگان باشند و نمازگزارندگان و فرمانبرداران باشند و توبه كنندگان و عبادت كنندگان و روزه داران باشند، و بعضى شوهر ديدگان و بعضى دختران باكره باشند» .

پس حق تعالى براى دفع استبعاد جاهلان كه نگويند كه چون تواند بود كه زنان پيغمبر كافر و منافق باشند مثلى براى ايشان بيان فرمود و كفر ايشان را در آن مثل بر هر عاقل هويدا گردانيد چنانكه بعد از اين آيات فرموده است كه ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ

ص: 1565


1- . سورۀ تحريم:4 و 5.
2- . تفسير فرات كوفى 489-491؛ طرائف 99؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/698 و 699؛ تفسير حبرى 324؛ مناقب ابن المغازلى 235؛ كفاية الطالب 137؛ شواهد التنزيل 2/341-352.

نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اَللّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنّارَ مَعَ اَلدّاخِلِينَ (1) يعنى: «بيان كرد خدا مثلى براى آنان كه كافر شدند و آن مثل حال زن نوح و زن لوط است كه بودند آن دو زن در زير فرمان دو بندۀ شايستۀ از بندگان ما پس خيانت كردند با آن دو بنده به نفاق و كفر، پس دفع نكردند آن دو پيغمبر از ايشان از عذاب خدا چيزى را و گفته خواهد شد در روز قيامت يا گفته شود به ايشان در عالم برزخ كه: داخل شويد در آتش جهنم با كافران ديگر كه داخل مى شوند» (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: يك خيانت ايشان بيرون رفتن عايشه بود با طلحه و زبير بسوى بصره به جنگ امير المؤمنين عليه السّلام و حضرت صاحب الامر عايشه را زنده خواهد كرد و براى اين حد خواهد زد (3).

مؤلف گويد كه: حق تعالى در اين آيات كريمه كفر و نفاق عايشه و حفصه و اتفاق ايشان را بر ايذا و اضرار حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر وجهى ظاهر و هويدا گردانيده كه بر هيچ عاقل مستور و مخفى نيست و در نهايت صراحت اين آيات در كفر ايشان است.

زمخشرى و فخر رازى با نهايت تعصب و عناد گفته اند كه: در اين دو تمثيل كه حق تعالى در اين آيه و آيۀ بعد از اين در باب زن فرعون بيان كرده كنايۀ عظيمى است به دو مادر مؤمنان به سبب آنچه از ايشان صادر شد از اتّفاق بر آزار آن حضرت و افشاى راز آن حضرت نمودن و حق تعالى در اين مثلها بيان آن نموده كه با وجود كفر و نفاق روابط نسبى و سببى نفع نمى بخشد هر چند انتساب به اشرف خلق كه پيغمبرانند بوده باشد؛ و با وجود ايمان، انتساب به كافران ضرر نمى رساند هر چند كافرى مانند فرعون بوده باشد (4).

و بدان كه معاتبه اى كه حق تعالى با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول سوره فرموده معلوم است

ص: 1566


1- . سورۀ تحريم:10.
2- . تفسير قمى 2/376-377؛ مجمع البيان 5/314 به نقل از عياشى.
3- . رجوع شود به تفسير قمى 2/377.
4- . كشاف 4/571؛ تفسير فخر رازى 30/49.

كه از غايت لطف و مرحمت است نسبت به آن حضرت كه چرا از براى رضاجويى زنان خود بر خود حرام مى گردانى لذّت چند را كه خدا براى تو حلال گردانيده است و منع حضرت خود را از آن لذّات خصوصا وقتى كه ظاهرا متضمن مصلحتى باشد بر حضرت حرام نبوده كه فعل آن حضرت متضمن معصيتى باشد، و در حقيقت معاتبه كه از آيه مفهوم مى شود آن نيز تعريضى است براى آن دو كس كه براى خاطر ايشان چرا بايد خود را از لذّتى چند ممنوع گردانى و در گفتن امر خلافت ابو بكر و عمر آن دو نفر.

اگر حديث واقع باشد مصالح بسيار هست از امتحان ايشان و ظهور كفر و نفاق ايشان و ساير مصالحى كه عقول اكثر خلق از ادراك آنها قاصر است مانند مصلحت در خلق كردن شيطان و غالب گردانيدن شهوات بر نفس انسان و قادر گردانيدن ايشان بر فساد و طغيان، و مؤمن بايد كه در هر باب در مقام تسليم باشد و راه شبهه و اعتراض را بر خود نگشايد و وساوس شيطان را به خود راه ندهد و آنچه از ائمۀ دين به او رسد مبادرت به انكار آنها ننمايد و علمش را به ايشان گذارد.

و شيخ طوسى و سيد ابن طاووس به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: روزى به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و ابو بكر و عمر نزد آن حضرت بودند پس ميان آن حضرت و ميان عايشه نشستم، عايشه گفت كه: نيافتى جايى به غير از دامن من و دامن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

ساكت شو اى عايشه و آزار مكن مرا در حقّ على بدرستى كه او برادر من است در آخرت و او امير مؤمنان است، حق تعالى او را در روز قيامت بر صراط خواهد نشانيد پس دوستان خود را داخل بهشت خواهد كرد و دشمنان خود را داخل جهنم (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است سه كس بودند كه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دروغ بسيار مى بستند: ابو هريره و انس بن مالك و عايشه (2).

ص: 1567


1- . امالى شيخ طوسى 290؛ اليقين 134.
2- . خصال 190.

و ابن بابويه و برقى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت قائم آل محمد عليه السّلام ظاهر شود عايشه را زنده گرداند تا آنكه او را حد بزند و تا آنكه انتقام بكشد براى حضرت فاطمه عليها السّلام.

راوى گفت: فداى تو شوم به چه سبب او را حد مى زند؟

فرمود: براى افترائى كه بر مادر ابراهيم گفت.

راوى پرسيد كه: چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را حد نزد و حق تعالى حدّ او را تأخير فرمود كه قائم آل محمد عليه السّلام اين حد را جارى گرداند؟

حضرت فرمود: براى آنكه حق تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را براى رحمت فرستاده است و قائم عليه السّلام را براى انتقام و عذاب خواهد فرستاد (1).

شيخ طوسى به سند معتبر از امّ سلمه روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجة الوداع زنان خود را همه با خود به حج برد و در هر شب و روزى با يكى از ايشان بسر مى برد با آنكه محرم بود براى رعايت عدالت در ميان ايشان، پس چون نوبت به عايشه رسيد در شب و روزى كه نوبت او بود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خلوت كرد و در عرض راه با او راز مى گفت و راز ايشان بسيار به طول انجاميد، پس اين بر عايشه گران آمد و گفت: مى خواهم بروم بسوى على و به زبان خود او را آزار كنم كه چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بازگرفته است از من در نوبت من. و من هر چند او را نهى كردم فايده نبخشيد و راحلۀ خود را دوانيد تا به ايشان رسيد پس ناگاه گريان بسوى من برگشت. گفتم: چرا مى گريى؟ گفت: به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدم و گفتم: اى پسر ابو طالب! تو پيوسته حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از من حبس مى كنى.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حايل مشو ميان من و على بدرستى كه نمى ترسد از او در حقّ من كسى، و بحقّ خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست كه دشمن نمى دارد او را مؤمنى و دوست نمى دارد او را كافرى، و بدرستى كه حق بعد از من با على است به هر سو

ص: 1568


1- . علل الشرايع 580؛ محاسن 2/70.

كه على ميل مى كند حق با او ميل مى كند و حق از او جدا نمى شود تا هر دو نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.

امّ سلمه گفت: من گفتم به عايشه كه: من تو را منع كردم و سخن مرا نشنيدى (1).

و ابن طاووس به سندهاى معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: پيش از آنكه آيۀ حجاب نازل شود روزى من رفتم به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت در خانۀ عايشه بود پس ميان آن حضرت و ميان عايشه نشستم، عايشه گفت: اى پسر ابو طالب! جايى براى نشستنگاه خود به غير از دامن من نيافتى؟ دور شو از من. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست خود را بر ميان دو كتف او زد و فرمود: واى بر تو چه مى خواهى از امير مؤمنان و بهترين اوصياى پيغمبران و كشانندۀ رو سفيدان و دست و پا سفيدان (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: ابن امّ مكتوم-كه مؤذن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و نابينا بود-روزى به خدمت آن حضرت آمد و عايشه و حفصه نزد آن حضرت نشسته بودند پس حضرت به ايشان گفت: برخيزيد و داخل حجره شويد، ايشان گفتند كه: او نابيناست، حضرت فرمود: اگر او شما را نمى بيند شما او را مى بينيد (3)؛ و به روايت ديگر فرمود: اگر او نابيناست شما نابينا نيستيد (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عايشه را در ماه شوال به عقد خود در آورد (5).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى نزد عايشه خوابيده بود، در ميان شب بر خاست و مشغول نماز نافله

ص: 1569


1- . امالى شيخ طوسى 475.
2- . اليقين 456.
3- . كافى 5/534.
4- . مكارم الاخلاق 233.
5- . كافى 5/563.

شد، چون عايشه بيدار شد و حضرت را در جاى خود نديد گمان كرد حضرت به نزد كنيز او رفته است، پس بى تابانه بر خاست و به تفحص آن حضرت مى گرديد ناگاه پاى شومش بر گردن مبارك آن حضرت آمد در هنگامى كه حضرت در سجده بود و مى گريست و با خداوند خود مناجات مى كرد و مى گفت: «سجد لك سوادي و خيالي و آمن بك فؤادي و ابوء اليك بالنّعم و اعترف لك بالذّنب العظيم، عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انّه لا يغفر الذّنب العظيم الاّ انت، اعوذ بعفوك من عقوبتك و اعوذ برضاك من سخطك و اعوذ برحمتك من نقمتك و اعوذ بك منك لا ابلغ مدحك و الثّناء عليك انت كما اثنيت على نفسك استغفرك و اتوب اليك» پس چون حضرت از سجده فارغ شد فرمود: اى عايشه! گردن مرا به درد آوردى، از چه چيز ترسيدى، آيا مى ترسيدى كه من به نزد كنيز تو بروم (1)؟

مؤلف گويد كه: بسيارى از اخبار عايشه در ميان جنگ جمل مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

ص: 1570


1- . كافى 3/324.

باب پنجاه و ششم: در بيان احوال خويشان و خدمتگزاران و ملازمان

اشاره

و آزادكرده هاى آن حضرت است

ص: 1571

ص: 1572

شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه: آن حضرت را نه عمو بود كه ايشان فرزندان عبد المطلب بودند: حارث و زبير و ابو طالب و حمزه و غيداق و ضرار و مقوم و ابو لهب و عباس؛ و فرزند نماند مگر از چهار نفر ايشان، حارث و ابو طالب و عباس و ابو لهب؛ و حارث بزرگترين فرزندان عبد المطلب بود و عبد المطلب را به آن سبب ابو الحارث مى گفتند و با او در حفر چاه زمزم شريك بود؛ و فرزندان حارث ابو سفيان و مغيره و ربيعه و عبد شمس بودند، و ابو سفيان در سال فتح مكه مسلمان شد، و نوفل در جنگ خندق مسلمان شد و فرزند از او ماند، و عبد شمس را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه نام كرد و فرزندان او در شام هستند.

و ابو طالب با عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از يك مادر بود و مادر ايشان فاطمه دختر عمرو بن عايذ بن عمران بن مخزوم بود، و نام ابو طالب عبد مناف بود، و او چهار پسر داشت: طالب و عقيل و جعفر و على عليه السّلام، و دو دختر داشت: امّ هانى كه نامش فاخته بود، و جمانه؛ و مادر همه فاطمه بنت اسد بود، و از همه فرزند ماند بغير از طالب، و ابو طالب پيش از هجرت آن حضرت به سه سال به رحمت الهى واصل شد، و چون خبر وفات او به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را امر نمود كه برو و پدر خود را غسل بده و كفن و حنوط بكن و چون جنازۀ او را بردارى مرا خبر كن. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در جنازۀ او حاضر شد و فرمود: صلۀ رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد، اى عم من! بدرستى كه مرا كفايت و تربيت نمودى در خردسالى و يارى و معاونت نمودى در بزرگى؛ پس رو به مردم گردانيد و فرمود: براى عمّ خود شفاعتى بكنم كه جنّ و انس از آن در تعجّب مانند.

ص: 1573

و امّا عباس، پس كنيت او ابو الفضل بود و سقايت زمزم با او بود، و در جنگ بدر مسلمان شد، و در مدينه در ايام خلافت عثمان وفات يافت، و در آخر عمر ديده اش نابينا شده بود، و او نه پسر و سه دختر داشت: عبد اللّه و عبيد اللّه و فضل و قثم و معبد و عبد الرحمن و تمام و كثير و حارث و امّ حبيب و آمنه و صفيه.

و امّا ابو لهب پس فرزندان او عتبه و عتيبه و معتب بودند، و مادر ايشان امّ جميل خواهر ابو سفيان است كه حق تعالى او را «حمّالة الحطب» فرموده است.

و آن حضرت را شش عمه بود كه هر يك از مادرى بودند: اميمه و امّ حكيمه (1)و بره و عاتكه و صفيه و اروى. و اميمه در خانۀ جحش بن رباب (2)اسدى بود؛ و امّ حكيمه در خانۀ كريز بن ربيعه بود؛ و بره نزد عبد الاسد بن هلال مخزومى بود و از او ابو سلمه شوهر امّ سلمه بهم رسيد؛ و عاتكه در خانۀ ابى امية بن مغيرۀ مخزومى بود؛ و صفيه زوجۀ حارث بن حرب بن اميه بود، و بعد از او عوّام بن خويلد او را خواست و زبير از او بهم رسيد؛ و اروى زوجۀ عمير بن عبد العزى بود.

و از عمه هاى آن حضرت بغير از صفيه كسى مسلمان نشد؛ و بعضى گفته اند كه اروى و عاتكه نيز مسلمان شدند.

و امّا خويشان رضاعى آن حضرت، پس آن حضرت را خويشان مادرى نبود مگر از جهت مادر رضاعى زيرا كه مادر آن حضرت را آمنه بنت وهب برادر و خواهرى نبود كه خالو و خالۀ آن حضرت باشند و ليكن قبيلۀ بنى زهره چون آمنه از ايشان بود مى گويند كه ما خالوهاى آن حضرتيم، و پدر و مادر آن حضرت را كه عبد اللّه و آمنه بودند فرزندى بغير آن جناب نبود كه برادر و خواهر نسبى آن حضرت باشند، و آن جناب را خالۀ رضاعى بود كه او را سلمى مى گفتند و او خواهر حليمه بنت ابى ذويب بود كه دايۀ آن حضرت است، و آن حضرت را دو برادر رضاعى بود: عبد اللّه بن الحارث و انيسة بن الحارث.

ص: 1574


1- . در اعلام الورى و مناقب ابن شهر آشوب و همچنين در طبقات ابن سعد 8/37 «امّ حكيم» ذكر شده است.
2- . در اعلام الورى «رئاب» و در طبقات ابن سعد 8/37 «رياب» ذكر شده است.

و امّا آزادكرده هاى آن حضرت:

اول-زيد بن حارثه بود كه حكيم بن حزام براى خديجه خريده بود به چهار صد درهم و خديجه او را به حضرت بخشيد پس حضرت او را آزاد كرد و امّ ايمن را به او عقد كرد پس اسامه از ايشان بهم رسيد؛ و حضرت زيد را پسر خود خواند پس او را زيد پسر رسول اللّه مى خواندند تا آنكه حق تعالى فرستاد كه اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ (1)پس مردم ديگر چنين نگفتند. دوم-ابو رافع و نام او اسلم بود، و او اول از عباس بود و به آن حضرت بخشيد، پس چون عباس مسلمان شد ابو رافع بشارت اسلام او را براى آن حضرت آورد، حضرت به آن مژده او را آزاد كرد و سلمى آزاد كردۀ خود را به او تزويج نمود پس عبيد اللّه بن ابى رافع از او بهم رسيد كه كاتب جناب امير المؤمنين عليه السّلام بود. سوم-سفينه است كه نام او رباح بود و بعضى مفلح و برخى رومان بلخى گفته اند؛ و بعضى گفته اند كه امّ سلمه او را آزاد كرد و شرط كرد كه خدمت آن جناب بكند؛ و اكثر گفته اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خريد و آزاد كرد. چهارم-ثوبان است و كنيت او ابو عبد اللّه بود، و او را قبيلۀ حمير سبى كرده بودند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خريد و آزاد كرد و در خدمت آن جناب و اولاد امجاد آن جناب ماند تا ايام معاويه. پنجم-يسار است، و او غلام رومى بود؛ و بعضى گفته اند كه نوبى بود و در جنگ بنى ثعلبه او را اسير كردند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را آزاد كرد و منافقانى كه بر شتران آن جناب غارت آوردند او را كشتند. ششم-شقران است و نام او صالح بود، و از پدر آن جناب ميراث به او رسيده بود و گويند از فرزندان رهبانان رى بوده.

هفتم-ابو كبشه است و نام او سليمان بود يا سليم، آن جناب او را خريد و آزاد كرد و در روز اول خلافت عمر وفات يافت. هشتم-ابو ضميره بود كه حضرت او را آزاد كرده بود و هنوز آن نامه در ميان فرزندان او هست. نهم-مدعم بود كه فروه دختر عمرو جذامى براى آن جناب به هديه فرستاده بود و در وادى القرى تيرى به او خورد و شهيد شد. دهم- ابو مويهبه است كه در قبيلۀ مزينه متولد شده بود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را آزاد كرد. يازدهم

ص: 1575


1- . سورۀ احزاب:5.

-انيسه (1)بن كردى است كه از عجم بود و در جنگ بدر شهيد شد؛ و گويند كه در خلافت ابو بكر وفات يافت. دوازدهم-فضاله است كه رفاعة بن زيد به حضرت بخشيد و در وادى القرى شهيد شد. سيزدهم-طهمان. چهاردهم-ابو ايمن و نام او رباح بود. پانزدهم- ابو هند. شانزدهم-انجشه. هفدهم-صالح. هيجدهم-ابو سلمى. نوزدهم-ابو عسيب.

بيستم-عبيد. بيست و يكم-افلح. بيست و دوم-رويفع. بيست و سوم-ابو لقيط. بيست و چهارم-ابو رافع اصغر. بيست و پنجم-يسار اكبر. بيست و ششم-كركره كه هوذة (2)بن على براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هديه فرستاده بود و آن جناب او را آزاد كرد؛ و بعضى گفته اند كه در بندگى مرد. بيست و هفتم-رباح. بيست و هشتم-ابو لبابه كه آن جناب او را خريد و آزاد كرد. بيست و نهم-ابو اليسر. سى ام-سلمان فارسى. سى و يكم-بلال حبشى. سى و دوم-صهيب رومى. سى و سوم-ابو بكره كه اسمش نفيع بود و از قلعۀ طايف به خدمت حضرت آمد و آزاد شد. سى و چهارم-اسلم رومى. سى و پنجم-حبشۀ حبشى. سى و ششم-ماهر كه مقوقس براى آن جناب به هديه فرستاده بود. سى و هفتم- ابو ثابت. سى و هشتم-ابو نيرز (3). سى و نهم-مهران.

و امّا كنيزان آزاد كردۀ آن جناب: مقوقس پادشاه اسكندريه دو كنيز از براى آن جناب فرستاد يكى را خود نگاه داشت كه او ماريه مادر ابراهيم بود و بعد از آن جناب به پنج سال وفات يافت، و ديگرى را به حسان بن ثابت بخشيد. سوم-ام ايمن بود كه تربيت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرده بوده و او كنيز سياهى بود كه از مادر آن جناب به ميراث به آن جناب رسيده بود و نام او بركه بود، پس آن جناب او را در مكه آزاد كرد و به عبيد خزرجى تزويج نمود، پس ايمن از او بهم رسيد، و چون عبيد مرد آن جناب او را به زيد تزويج نمود و اسامه از او بهم رسيد، پس اسامه و ايمن برادران مادرى بودند. چهارم-ريحانه دختر شمعون بود كه آن جناب از غنيمت بنى قريظه از براى خود برداشت. و بعضى از كنيزان آن

ص: 1576


1- . در اعلام الورى «انسه» و در مناقب ابن شهر آشوب «انبسه» ذكر شده است.
2- . در اعلام الورى «هوده» ذكر شده است.
3- . در مناقب ابن شهر آشوب «ابو بيزر» ذكر شده است.

جناب نقل كرده اند: حارثه دختر شمعون را كه پادشاه حبشه براى آن جناب فرستاد و سلمى و رضوى و اسلمه و انسه، و بعضى گفته اند كه آن جناب را خواجه سرائى بود كه او را مابور مى گفتند.

و امّا خدمتكاران آن جناب از آزادان پس انس بن مالك، هند دختر خارجه، اسما دختر خارجه بودند (1).

و امّا كاتبان آن جناب: پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كاتب وحى بود و غير وحى را نيز مى نوشت؛ و ابىّ بن كعب و زيد بن ثابت گاهى وحى را مى نوشتند، و زيد و عبد اللّه بن ارقم نامه به پادشاهان مى نوشتند، و علاء بن عقبه و عبد اللّه بن ارقم قبالات را مى نوشتند، و زبير بن عوام و جهم بن صلت كاتب صدقات و زكوات بودند، و حذيفه كاتب صدقات خرما بود. و از جمله كاتبان آن حضرت اين جماعت را نيز نقل كرده اند: عثمان، خالد بن سعيد، ابان بن سعيد، مغيرة بن شعبه، حصين بن نمير، علاء بن حضرمى، شرحبيل بن حسنه، حنظلة بن ربيع، عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح كه در كتابت وحى خيانت كرد و حضرت او را لعنت كرد و مرتد شد.

از ابن عباس روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى معاويه را طلبيد كه نامه اى بنويسد، گفتند: طعام مى خورد؛ پس بار ديگر فرستاد گفتند: هنوز از طعام خوردن فارغ نشده است؛ حضرت فرمود: خدا هرگز شكمش را سير نگرداند. پس به نفرين آن جناب هميشه به مرض جوع مبتلا بود تا به جهنم واصل شد.

و دربان آن جناب انس بن مالك بود.

و آن حضرت چند مؤذن داشت: اول-بلال و او اول كسى بود كه براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اذان گفت. دوم-عمرو بن امّ مكتوم و نام پدرش قيس بود. سوم-زياد بن الحارث. چهارم-اوس بن مغير. پنجم-عبد اللّه بن زيد انصارى.

و منادى آن حضرت ابو طلحه بود.

ص: 1577


1- . رجوع شود به كتابهاى اعلام الورى 144-147 و مناقب ابن شهر آشوب 1/205-222.

و كسى كه كافران را در پيش آن جناب گردن مى زد: على بن ابى طالب عليه السّلام، زبير، محمّد بن مسلمه، عاصم بن افلح (1)و مقداد بودند.

و امّا آنها كه حراست آن حضرت مى كردند در بعضى از مواطن: پس سعد بن معاذ بود كه در روز بدر حراست آن جناب مى نمود، و ذكوان بن عبد اللّه نيز در آن جنگ حارس آن حضرت بود، و در جنگ احد محمّد بن مسلمه، و در جنگ خندق زبير، و در شبى كه صفيه را زفاف نمود سعد بن ابى وقاص و ابو ايوب انصارى، و در وادى القرى بلال، و در شب فتح مكه زياد بن اسد بودند، و جمعى مقرر بودند كه حراست آن حضرت مى كردند چون حق تعالى فرستاد كه وَ اَللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّاسِ (2)حضرت حارسان خود را جواب گفت.

و امّا عمّال آن جناب: عمرو بن حزم را والى نجران گردانيد، زياد بن اسيد را والى حضرموت، و خالد بن سعيد را والى صنعاء، ابو اميه مخزومى را والى كنده و صدق، و ابو موسى اشعرى را والى زبيد و زمعۀ عدن و ساحل، و معاذ بن جبل را والى بعضى از اعمال يمن، عمرو بن عاص را با ابو زيد انصارى والى عمان، و يزيد بن ابى سفيان را والى صدقات نجران، و حذيفه و بلال را والى صدقات ميوه ها، و عباد بن بشير انصارى را والى صدقات بنى المصطلق، و اقرع بن حابس را والى صدقات بنى دارم، و زبرقان بن بدر را والى صدقات عوف، و مالك بن نويره را والى صدقات بنى يربوع، و عدى بن حاتم را والى صدقات طىّ و اسد، و عيينة بن حصن را والى صدقات فزاره، و ابو عبيدة بن الجراح را والى صدقات مزينه و هذيل و كنانه.

و رسولان آن حضرت شش نفر بودند: حاطب بن ابى بلتعه را بسوى مقوقس فرستاد، و شجاع بن وهب را بسوى حارث بن شمر فرستاد، و دحيۀ كلبى را بسوى پادشاه روم فرستاد، و سليط بن عمرو را بسوى هوذة بن على حنفى فرستاد، و عبد اللّه بن حذافه را

ص: 1578


1- . در مصدر «عاصم بن اقلح» ذكر شده است.
2- . سورۀ مائده:67.

بسوى پادشاه عجم فرستاد، و عمرو بن اميه را بسوى پادشاه حبشه فرستاد.

و شعرا و مداحان آن حضرت اين جماعت بودند: كعب بن مالك، عبد اللّه بن رواحه، حسان بن ثابت، نابغۀ جعدى، كعب بن زهير، قيس بن صرمه، لبيد بن زبعرى، امية بن الصلت، عباس بن مرداس، طفيل غنوى، كعب بن نمط، مالك بن عوف، قيس بن بحر اشجعى، عبد اللّه بن حرب اسهمى؛ بجير بن ابى سلمى؛ ابو دهبل جمحى (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زن عثمان بن مظعون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: يا رسول اللّه! عثمان روزها روزه مى دارد و شبها مشغول عبادت مى باشد و نزديك من نمى آيد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غضبناك از خانه بيرون آمد و نعلين خود را به دست گرفته بود تا به خانۀ عثمان آمد و او را در نماز ديد، چون عثمان آن جناب را ديد و از نماز فارغ شد به خدمت حضرت آمد، حضرت به او گفت: اى عثمان! حق تعالى مرا به رهبانيّت نفرستاده است و ليكن مرا با شريعت سهل و آسان فرستاده است، روزه مى دارم و نماز مى گزارم و با زنان خود نزديكى مى كنم، پس هر كه فطرت و دين مرا خواهد بايد كه بر سنّت و طريقۀ من باشد و از سنّت من است نكاح زنان (2).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون عثمان بن مظعون به رحمت الهى واصل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از وفات او را بوسيد (3).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جنازۀ عثمان بن مظعون مى رفت شنيد كه زنى مى گويد: گوارا باشد تو را بهشت اى ابو سايب. حضرت فرمود: چه مى دانى كه او از اهل بهشت است همين بس است تو را كه بگويى او خدا و رسول را دوست مى داشت. و چون ابراهيم فرزند آن حضرت مرغ روحش بسوى آشيان رحمت و رياض جنّت پرواز كرد حضرت فرمود: ملحق شو به

ص: 1579


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/210-217.
2- . كافى 5/494.
3- . كافى 3/161.

سلف شايستۀ خود عثمان بن مظعون (1).

مؤلف گويد كه: عثمان بن مظعون از اكابر زهّاد و صلحاى صحابه بود و هجرت به حبشه و مدينه هر دو نمود، و اول كسى كه از مهاجران در مدينه به سراى باقى رحلت نمود او بود؛ و فوت او به قولى بعد سى ماه از هجرت بود؛ و به قولى ديگر بعد از بيست و دو ماه (2).

و خاصه و عامه روايت كرده اند كه حضرت بعد از وفات او روى او را بوسيد و چون از دفن او فارغ شدند فرمودند: نيكو سلفى است براى ما (3).

و كلينى به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را كه دختر عم آن حضرت بود به مقداد بن اسود رضى اللّه عنه تزويج نمود، پس فرمود: من براى اين ضباعه را به مقداد تزويج كردم كه نكاح پست شود و رعايت حسبها و نسبها در مواصلت نكنيد و تأسى و اقتدا نماييد به سنّت رسول خدا و بدانيد كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.

و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: زبير با عبد اللّه و ابو طالب از يك مادر و يك پدر بودند (4).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: چون قريش ارادۀ قتل رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمودند گفتند: چگونه ابو لهب را چاره كنيم كه در اين اراده ما را مزاحمت ننمايد؟ امّ جميل زن ابو لهب گفت: من كفايت شرّ او از شما خواهم كرد و مى گويم به او كه امروز صبح در خانه بنشين تا شراب صبوحى بياشاميم.

چون روز ديگر شد و مشركان بر آن اراده عازم شدند امّ جميل ابو لهب را در خانه حبس كرد و او را به شراب خوردن مشغول گردانيد.

ص: 1580


1- . كافى 3/262-263.
2- . استيعاب 3/1053.
3- . كافى 3/161؛ مسكّن الفؤاد 95، و در آنها ذيل روايت ذكر نشده است؛ استيعاب 3/1053.
4- . كافى 5/344.

ابو طالب على عليه السّلام را طلبيد و گفت: اى فرزند! برو به نزد عمّ خود ابو لهب و سعى كن كه در را بگشايند، و اگر در را نگشايند بشكن و داخل شو و چون داخل شوى بگو پدرم مى گويد مردى كه عمّ او بزرگ قوم خود باشد نمى بايد ذليل شود. چون حضرت به در خانۀ ابو لهب رفت در را بسته يافت و هر چند در را كوبيد نگشودند، پس در را شكست و در خانه در آمد، و چون ابو لهب نظرش بر على عليه السّلام افتاد گفت: چيست تو را اى پسر برادر؟ حضرت پيغام ابو طالب را به او رسانيد، ابو لهب گفت: راست گفته است پدر تو مگر چه واقع شده است اى پسر برادر؟ حضرت فرمود كه: پسر برادرت كشته مى شود و تو به شراب خوردن و عيش خود مشغولى! پس بر جست و شمشير خود را برداشت كه بيرون آيد، امّ جميل ملعونه بر او چسبيد كه مانع شود، ابو لهب طپانچه بر روى او زد كه يك چشم آن را كور كرد و با شمشير برهنه بيرون آمد.

چون قريش او را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند گفتند: چه مى شود تو را اى ابو لهب؟ گفت: من با شما بيعت مى كنم بر آزار پسر برادر خود پس شما ارادۀ قتل او مى كنيد؟ ! به لات و عزّى سوگند ياد مى كنم كه قصد كردم كه مسلمان شوم به رغم شما و چون مسلمان شوم خواهيد ديد كه چه خواهم كرد، پس قريش زبان به معذرت گشودند و او را راضى كرده برگردانيدند (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: گواهى مى دهم كه امّ ايمن از اهل بهشت بود (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خواهر رضاعى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خدمت آن جناب آمد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد شاد شد و رداى خود را براى او انداخت و او را بر رداى خود نشانيد و با او سخن گفت و بر روى او خنديد پس او برخاست و رفت، و بعد از او برادرش آمد و حضرت آن اكرامى كه نسبت

ص: 1581


1- . كافى 8/276.
2- . كافى 2/405.

به خواهرش بعمل آورد نسبت به او بعمل نياورد، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! چرا خواهرش را زياده از او اكرام نمودى؟ فرمود: زيرا كه نسبت به پدر و مادرش از او نيكوكارتر بود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دو مؤذن داشت يكى بلال و ديگرى ابن امّ مكتوم، و چون ابن امّ مكتوم نابينا بود در شب اذان مى گفت و بلال بعد از طلوع صبح اذان مى گفت، و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود: چون اذان بلال را بشنويد در ماه رمضان ترك خوردن و آشاميدن بكنيد كه صبح طالع شده است (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز دو شنبه مبعوث به نبوّت گرديد و در روز سه شنبه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به آن حضرت ايمان آورد، پس بعد از او خديجه زوجۀ طاهرۀ آن حضرت ايمان آورد، پس ابو طالب به خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و ديد كه آن حضرت نماز مى كند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در جانب راستش ايستاده بود و به او اقتدا كرده است، پس ابو طالب به جعفر طيّار گفت كه: بال پسر عمت را درست كن و تو نيز در جانب چپش بايست، پس جعفر در جانب چپ ايستاد و حضرت پيش رفت، پس مدتى با آن حضرت بغير على و جعفر و زيد بن حارثه و خديجه كسى نماز نمى كرد تا آنكه حق تعالى فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ (3)(4).

ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بهترين برادران من على است، و بهترين عموهاى من حمزه است،

ص: 1582


1- . كافى 2/161.
2- . كافى 4/98.
3- . سورۀ حجر:94.
4- . تفسير قمى 1/378.

و عباس با پدرم از يك اصل بر آمده است (1). و فرمود كه: حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تكبير گفت (2).

ايضا به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد از خانه و دست امير المؤمنين عليه السّلام را به دست خود گرفته بود، پس فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم! اى گروه فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينت مرحومه با سه كس از اهل بيت من كه على و حمزه و جعفرند (3).

و از طريق مخالفان از انس بن مالك روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتيم، رسول خدا و حمزه سيّد الشهداء و جعفر كه خدا به او دو بال خواهد داد و على و فاطمه و حسن و حسين و مهدى (4).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: از ماست رسول خدا كه سيّد پيشينيان و پسينيان است و خاتم پيغمبران است، و وصىّ او كه بهترين اوصياى پيغمبران است، و دو فرزندزادۀ او حسن و حسين كه بهترين فرزندزاده هاى پيغمبرانند، و بهترين شهيدان حمزه كه عمّ اوست، و جعفر كه با ملائكه پرواز مى كند، و قائم آل محمّد (5).

و على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

پروردگار من برگزيد مرا با سه نفر از اهل بيت من كه من بهترين و پرهيزكارترين ايشانم و فخر نمى كنم، برگزيد مرا و على و جعفر دو پسر ابو طالب را و حمزه پسر عبد المطلب را، بدرستى كه شبى ما در ابطح خوابيده بوديم و جامه هاى خود را بر روى خود پوشيديم

ص: 1583


1- . عيون اخبار الرضا 2/61.
2- . عيون اخبار الرضا 2/45.
3- . امالى شيخ صدوق 172.
4- . امالى شيخ صدوق 384؛ سنن ابن ماجه 4/414؛ ذخائر العقبى 89.
5- . قرب الاسناد 25.

و على در جانب راست و جعفر در جانب چپ و حمزه در پايين پاى من خوابيده بودند پس صداى بال ملائكه و سردى دست على بر سينۀ من از خواب مرا بيدار كرد، پس جبرئيل را ديدم با سه ملك ديگر و يكى از آن سه ملك از جبرئيل پرسيد كه: بسوى كداميك از اين چهار نفر فرستاده شده اى؟ پس اشاره كرد جبرئيل بسوى من و گفت: اين محمد است بهترين پيغمبران، و اين على بن ابى طالب است بهترين اوصياء، و آن جعفر بن ابى طالب است كه با دو بال رنگين در بهشت پرواز خواهد كرد، و آن حمزه پسر عبد المطلب است بهترين شهيدان (1).

و ايضا روايت كرده است از امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (2)فرمود: مراد آن است كه از مؤمنان مردان هستند كه راست گفتند آن عهد را كه با خدا كردند كه هرگز از جنگ نگريزند تا كشته شوند، پس بعضى اجل او به او رسيده و بر عهد خود ماند تا كشته شد-يعنى حمزه و جعفر-و بعضى از ايشان انتظار اجل خود را مى كشند كه بعد از وصول اجل به شرف شهادت برسند-و او على بن ابى طالب عليه السّلام است- و بدل نكردند هيچ امر از امور دين را بدل كردنى (3).

و ايضا در تفسير اين آيه أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ (4)روايت كرده است كه: اول در شأن على و حمزه و جعفر عليهم السّلام نازل شد و بعد از آن حكمش در ساير مردم جارى شد، يعنى دستورى داده شده است براى آنها كه با ايشان مقاتله مى كنند كافران در قتال كردن به سبب آنكه ستم رفته است بر ايشان و بدرستى كه خدا بر يارى ايشان البته تواناست (5).

ص: 1584


1- . تفسير قمى 2/347-348.
2- . سورۀ احزاب:23.
3- . تفسير قمى 2/188-189.
4- . سورۀ حج:39.
5- . تفسير قمى 2/84.

و در خصال به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مردم از درختهاى مختلف آفريده شده اند و من از درختى خلق شده ام كه اصل آن درخت على است و فرع آن جعفر است (1).

و ايضا روايت كرده است حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در روز شورى گفت: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه برادرى مانند جعفر داشته باشد كه خدا او را به دو بال رنگين به خون زينت داده است در بهشت و به هر جا كه مى خواهد از درجات بهشت پرواز مى كند، و عمّى داشته باشد مانند حمزۀ شير خدا و شير رسول خدا و بهترين شهيدان؟ همه گفتند كه: نه (2).

و در بصائر به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: بر ساق عرش نوشته است كه حمزه شير خدا و شير رسول خدا و سيّد شهداست (3).

و كلينى به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: هيچ حميتى صاحبش را داخل در بهشت نكرده است مگر حميت حمزة بن عبد المطلب كه مسلمان شد براى غضب از جهت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگامى كه كفار مكه بچه دان شتر را بر پشت مبارك آن حضرت انداختند (4).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه اين آيه مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اَللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللّهِ لَآتٍ (5)و اين آيه وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ (6)هر دو در شأن حمزة بن عبد المطلب و عبيدة بن الحارث بن عبد المطلب نازل شد (7).

و كلينى به سند حسن روايت كرده است كه: سدير از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام

ص: 1585


1- . خصال 21.
2- . خصال 555.
3- . بصائر الدرجات 121.
4- . كافى 2/308.
5- . سورۀ عنكبوت:5.
6- . سورۀ عنكبوت:6.
7- . تفسير فرات كوفى 318-319. و نيز رجوع شود به شواهد التنزيل 1/568.

پرسيد كه: كجا بود عزّت و شوكت و كثرت بنى هاشم كه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت رسالت از ابو بكر و عمر و ساير منافقان مغلوب گرديد؟ حضرت فرمود: از بنى هاشم كى مانده بود! جعفر و حمزه كه در غايت ايمان و يقين و از سابقين اوّلين بودند به عالم بقا رحلت كرده بودند و دو مرد ضعيف اليقين ذليل النفس تازه مسلمان شده مانده بودند عباس و عقيل و ايشان را در جنگ بدر اسير كردند و آزاد كردند و ايمان چنين قوّتى نمى دارد، بخدا سوگند كه اگر حمزه و جعفر حاضر مى بودند در آن فتنه ابا بكر و عمر ياراى آن نداشتند كه حقّ امير المؤمنين عليه السّلام را غصب كنند، و اگر سعى مى كردند البته ايشان را مى كشتند. و مثل اين حديث در احتجاج از امير المؤمنين عليه السّلام مروى است (1).

و شيخ طوسى از جابر انصارى روايت كرده است كه: عباس مرد بلند قامت خوش رو بود، روزى به خدمت حضرت رسول عليه السّلام آمد و چون حضرت را نظر بر او افتاد تبسّم نمود و فرمود كه: اى عم! تو صاحب جمالى.

عباس گفت: يا رسول اللّه! جمال مرد به چه چيز است؟

فرمود: به راستى گفتار در حق.

پرسيد كه: كمال مرد به چه چيز است؟

فرمود: پرهيزكارى از محرمات و نيكى خلق (2).

و ايضا از جابر انصارى روايت كرده است: چون عباس به مدينه آمد انصار خواستند كه پيراهنى را بر او بپوشانند، هر چند تفحص كردند پيراهنى موافق بدن و قامت او نيافتند به سبب بلندى و تنومندى او مگر پيراهن عبد اللّه بن ابىّ كه او نيز بلند و تنومند بود (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حرمت مرا در حقّ عمّ من عباس رعايت كنيد كه او بقيۀ پدران من

ص: 1586


1- . كافى 8/189-190؛ احتجاج 1/450.
2- . امالى شيخ طوسى 497.
3- . امالى شيخ طوسى 395.

است (1).

و ايضا به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه آزار كند عباس را آزار من كرده است زيرا كه عمّ آدمى شبيه پدر است (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى على بن ابى طالب از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد كه: يا رسول اللّه! آيا تو عقيل را دوست مى دارى؟ فرمود: بلى و اللّه او را دوست مى دارم به دو دوستى يكى دوستى او و ديگر آنكه ابو طالب او را دوست مى داشت، و بدرستى كه فرزندان او كشته خواهند شد در محبت فرزندان تو و ديده هاى مؤمنان بر ايشان خواهد گريست و ملائكۀ مقربان بر ايشان صلوات خواهند فرستاد. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن قدر گريست كه آب ديده اش بر سينه اش جارى شد و فرمود: به خدا شكايت مى كنم آنچه به اهل بيت من خواهد رسيد بعد از من (3).

على بن ابراهيم به سند حسن از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت امير عليه السّلام و عباس و شيبه در يك مجلس جمع شدند پس عباس گفت: من بهترم از شما زيرا كه آب دادن حاجيان به دست من است؛ و شيبه گفت: من از شماها بهترم زيرا كه حجابت كعبه با من است؛ پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من از شما افضلم زيرا كه پيش از شما ايمان آوردم و هجرت كردم و جهاد كردم.

پس راضى شدند به آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان حكم كند و حق تعالى اين آيه را فرستاد أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ اَلْحاجِّ وَ عِمارَةَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اَللّهِ (4)يعنى: «آيا گردانيديد آب دادن حاجيان را و عمارت كردن مسجد الحرام را مانند كسى كه ايمان آورد به خدا و روز بازپسين و جهاد

ص: 1587


1- . امالى شيخ طوسى 362.
2- . امالى شيخ طوسى 273.
3- . امالى شيخ صدوق 111.
4- . سورۀ توبه:19.

كند در راه خدا؟ ! مساوى نيستند ايشان نزد خدا» (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: در حقّ عبد اللّه بن عباس و پدرش اين آيه نازل شد مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي اَلْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً (2)يعنى: «هر كه در اين دنيا كور است و راه حق را نمى بيند، پس او در آخرت كور است از ديدن راه بهشت و گمراهتر است» (3).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: نثيله [كنيز] (4)مادر زبير بن عبد المطلب و ابو طالب و عبد اللّه بود، و عبد المطلب با او مقاربت نمود و عباس از او بهم رسيد، پس زبير با عبد المطلب دعوى كرد كه اين كنيز از مادر ما به ميراث رسيده است و تو بى رخصت ما با او مقاربت كرده اى و اين فرزندى كه بهم رسيده است بندۀ ماست، پس عبد المطلب اكابر قريش را به شفاعت به نزد او فرستاد تا آنكه زبير راضى شد كه دست از عباس بردارد به شرطى كه نامه اى نوشته شود كه عباس و فرزندان او در مجلسى كه ما و فرزندان ما نشسته باشند در صدر مجلس ننشينند و در هيچ امرى با ما شريك نشوند و حصه نبرند، پس به اين مضمون نامه اى نوشتند و اكابر قريش مهر كردند و آن نامه نزد ائمۀ ما بوده است، و حضرت صادق عليه السّلام آن نامه را براى جواب دعوى داود بن على عباسى ظاهر گردانيد (5).

مؤلف گويد كه: اين حديث بسيار غريب است، و چون عبد المطلب از اوصيا بوده نبايد كه از او حرامى صادر شده باشد، پس محتمل است كه عبد المطلب به ولايت تقويم نموده باشد يا مادر زبير كنيز را به او بخشيده باشد و زبير خبر از آن نداشته باشد، و على اى حال نسبت خطا به زبير دادن آسانتر است از نسبت دادن به عبد المطلب.

ص: 1588


1- . تفسير قمى 1/284.
2- . سورۀ اسراء:72.
3- . تفسير قمى 2/23.
4- . كلمۀ «كنيز» از متن عربى روايت اضافه شد.
5- . كافى 8/260.

و ابن بابويه روايت كرده است كه: روزى جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و قباى سياهى پوشيده بود و كمربندى بر روى آن بسته بود و خنجرى بر آن كمربند زده بود، حضرت فرمود: اى جبرئيل! اين چه زىّ است؟ جبرئيل گفت كه: زىّ فرزندان عمّ توست عباس، يا محمد! واى بر فرزندان تو از فرزندان عمّ تو عباس.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون آمد و به عباس گفت كه: اى عمّ من! واى بر فرزندان من از فرزندان تو.

عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر رخصت مى دهى آلت مردى خود را قطع مى كنم.

حضرت فرمود كه: قلم جارى شده است به آنچه در اين امر واقع خواهد شد (1).

مؤلف گويد: بعضى گفته اند كه مراد آن است كه آلت مردى بريدن تو فايده نمى كند زيرا كه عبد اللّه از تو بهم رسيده است و آن فرزندان از او بهم خواهند رسيد؛ و محتمل است كه مراد آن باشد كه حكم الهى چنين جارى نشده است كه به جرم كسى ديگرى را سياست كنند و به گناه واقع نشده كسى را عقوبت كنند؛ و در اين مقام سخن بسيار است و اين محل گنجايش ذكر آنها ندارد. و بدان كه در باب احوال عباس و مدح و ذم او احاديث متعارض است، اكثر علما به خوبى او ميل نموده اند و آنچه از احاديث ظاهر مى شود آن است كه او در مرتبۀ كمال ايمان نبوده است و عقيل نيز به او شبيه است و احوال او بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ص: 1589


1- . من لا يحضره الفقيه 1/252.

فصل: در بيان احوال صديقى كه حضرت پيش از بعثت داشته است

كلينى و حميرى به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت نزد مردى فرود آمد و آن مرد آن حضرت را گرامى داشت، پس چون حضرت مبعوث به رسالت گرديد به آن مرد گفتند كه:

مى دانى كيست اين پيغمبر كه مبعوث گرديده است؟ گفت: نه، گفتند: آن مردى است كه در فلان روز نزد تو فرود آمد و تو او را گرامى مى داشتى.

پس آن مرد به خدمت حضرت روانه شد، و چون سعادت ملاقات حضرت را دريافت گفت: يا رسول اللّه! مرا مى شناسى؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: تو كيستى؟

گفت: منم آن كه در فلان روز نزد من فرود آمدى در فلان موضع و فلان و فلان طعام از براى تو آوردم.

حضرت فرمود: مرحبا خوش آمدى، هر چه خواهى از من سؤال كن.

گفت: صد گوسفند مى خواهم با شبانان آنها (1).

حضرت ساعتى سر به زير افكند پس فرمود آنها را به او دادند و به صحابه گفت: چه مانع شد اين مرد را كه سؤال كند مانند سؤال پير زال بنى اسرائيل؟

ص: 1590


1- . در كافى «دويست» و در قرب الاسناد «هشتاد» ذكر شده است.

گفتند: يا رسول خدا! سؤال پير زال چه بود؟

حضرت فرمود كه: حق تعالى وحى كرد بسوى حضرت موسى كه: چون خواهى از شهر بيرون روى استخوانهاى حضرت يوسف را بيرون آور و با خود ببر به جانب بيت المقدس، پس حضرت موسى از مردم سؤال كرد كه قبر حضرت يوسف در كجاست، كسى نشان نداد، پس مرد پيرى گفت: اگر كسى از قبر يوسف خبر دارد فلان پير زال است.

حضرت موسى فرستاد و او را طلبيد و از او پرسيد: آيا موضع قبر يوسف را مى دانى؟ گفت: بلى، موسى گفت: پس مرا دلالت كن بر آن تا براى تو ضامن بهشت شوم، پير زال گفت: بخدا سوگند تو را دلالت نمى كنم مگر آنكه هر چه من مى گويم براى من بعمل آورى، موسى گفت: بهشت را براى تو ضامن مى شوم، پير زال گفت: تا آنچه من گويم بعمل نياورى من تو را دلالت نمى كنم. پس حق تعالى وحى كرد بسوى حضرت موسى كه: آنچه او بطلبد قبول كن و از من سؤال كن كه بر من هيچ چيز دشوار نيست. پس موسى گفت:

آنچه خواهى بطلب، گفت: حكم مى كنم بر تو كه با تو باشم در بهشت در همان درجه اى كه تو در آن هستى.

پس حضرت فرمود كه: چرا اين مرد از من چنين سؤال نكرد كه با من باشد در بهشت (1).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از بعثت با مردى مخالطه و معامله مى فرمود، چون به رسالت مبعوث گرديد آن مرد پيغمبر را ديد و گفت: خدا تو را جزاى خير دهد كه نيكو يارى بودى تو از براى من و پيوسته با من موافقت مى نمودى و منازعه و مجادله نمى كردى. پس حضرت به او گفت: خدا تو را نيز جزاى خير دهد كه نيكو مخالطه و معامله كردى با من و سودى را بر من رد نمى كردى و بر مال من دندان طمع فرو نمى بردى (2).

ص: 1591


1- . كافى 8/155؛ قرب الاسناد 58.
2- . كافى 5/308.

و ايضا به سند حسن از آن حضرت روايت كرده است كه عرب در جاهليت دو فرقه بودند: حل و حمس، قريش را حمس مى گفتند و ساير عرب را حل مى گفتند و هر يك از حل مى بايست كه مصاحبى از حمس داشته باشد كه در حرم ساكن باشد، و اگر كسى از عرب مى آمد به مكه كه مصاحبى از اهل مكه نداشت نمى گذاشتند كه بر دور خانۀ كعبه طواف كند مگر عريان، زيرا كه مى گفتند كه جامه هاى ايشان جامه هايى است كه در آن گناهان كرده اند و با آن جامه ها نمى بايد كه دور كعبه طواف كند، و اگر مصاحبى از اهل حرم داشتند جامۀ خود را مى انداختند و در جامۀ مصاحب خود طواف مى كردند. و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مصاحب عياض بن حماز مجاشعى بود و عياض مردى بود عظيم الشأن در ميان قوم خود و قاضى اهل عكاظ بود در جاهليت، پس چون عياض داخل مكه مى شد جامه هاى گناهان خود را مى انداخت و جامه هاى طاهر رسول خدا را مى پوشيد و در آنها طواف مى كرد، و چون از طواف فارغ مى شد به حضرت پس مى داد. چون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مبعوث گرديد عياض هديه اى از براى آن حضرت آورد و رسول خدا قبول نكرد و فرمود: اگر مسلمان شوى هديۀ تو را قبول مى كنم زيرا كه حق تعالى براى من نخواسته است عطاى مشركان را، پس بعد از آن عياض مسلمان شد و اسلامش نيكو شد و هديه اى از براى حضرت آورد و رسول خدا هديه اش را قبول كرد (1).

ص: 1592


1- . كافى 5/142.

باب پنجاه و هفتم: در بيان فضيلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان

و بعضى از مجملات احوال ايشان است

ص: 1593

ص: 1594

ابن بابويه به سند معتبر از ابى امامه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خوشا حال كسى كه مرا ببيند و ايمان آورد به من؛ پس هفت مرتبه گفت: خوشا حال كسى كه مرا ببيند و ايمان آورد به من (1).

به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوازده هزار نفر بودند: هشت هزار نفر از مدينه، و دو هزار نفر از اهل مكه، و دو هزار نفر از رهاكرده ها و آزادكرده ها و يكى از ايشان قدرى نبودند كه به جبر قائل باشند، و مرجى نبودند كه گويند ايمان همه كس به يك قسم است، و حرورى نبودند كه امير المؤمنين عليه السّلام را ناسزا گويند، و معتزلى نبودند كه گويند خدا را در عمل بنده هيچ دخل نيست، و در دين خدا براى خود سخن نمى گفتند، و در شب و روز گريه مى كردند و مى گفتند: خداوندا! روحهاى ما را قبض كن پيش از آنكه خبر شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام را بشنويم؛ و به روايت ديگر: پيش از آنكه نان ميده بخوريم (2).

و به سند ديگر از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: خوشا حال كسى كه مرا ديده باشد، و خوشا حال كسى كه كسى را ديده باشد كه او مرا ديده باشد، و خوشا حال كسى كه كسى را ديده باشد كه او كسى را ديده باشد كه او مرا ديده باشد (3).

مؤلف گويد كه: اين حديث از طريق مخالفان است، و شك نيست كه در اين فضيلت، ايمان شرط است.

ص: 1595


1- . خصال 342.
2- . خصال 639-640.
3- . امالى شيخ صدوق 327.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: وصيت مى كنم شما را به اصحاب پيغمبر شما كه ايشان را دشنام ندهيد، و اصحاب پيغمبر شما آنانند كه بعد از او بدعتى در دين نكرده باشند و صاحب بدعتى را پناه نداده باشند، بدرستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين جماعت را به من سفارش كرد (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در عراق نماز صبح را با مردم ادا كرد، و چون از نماز فارغ شد رو به جانب مردم گردانيد و ايشان را موعظه كرد پس گريست و ايشان را گريانيد از خوف حق تعالى، بعد از آن گفت: بخدا سوگند ياد مى كنم كه ديدم گروهى را در زمان خليل خودم رسول خدا كه صبح شام مى كردند ژوليده مو و گردآلوده و با شكمهاى گرسنه و پيشانيهاى ايشان از بسيارى سجود پينه بسته بود مانند زانوهاى بزها، و شبها را به عبادت الهى بسر مى آوردند گاهى ايستاده و گاهى در ركوع و گاهى در سجود، و به نوبت پاها و پيشانيهاى خود را در عبادت الهى به تعب مى انداختند، و پيوسته با پروردگار خود مناجات مى كردند و به تضرع از او سؤال مى نمودند كه بدنهاى ايشان را از آتش جهنم آزاد گرداند، و بخدا سوگند كه ايشان را به اين احوال هميشه از بيم عذاب الهى ترسان مى يافتم (2).

و به سند ديگر روايت كرده است از عبد الرحمن جهنى كه گفت: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم ناگاه دو سواره پيدا شدند، چون آن حضرت ايشان را مشاهده نمود فرمود: اين دو كس از قبيلۀ مذحجند، چون به نزديك آمدند معلوم شد كه از آن قبيله اند، پس يكى از آنها به نزديك آن حضرت آمد كه بيعت نمايد، چون آن جناب دست او را گرفت براى بيعت گفت: يا رسول اللّه! مرا خبر ده كه كسى كه تو را ببيند و ايمان به تو بياورد و تصديق تو نمايد و متابعت تو كند چه ثواب از براى او هست؟ حضرت فرمود كه:

ص: 1596


1- . امالى شيخ طوسى 523.
2- . امالى شيخ طوسى 102.

طوبى از براى اوست، پس با حضرت بيعت كرد و برگشت؛ و ديگرى به نزديك آمد و دست حضرت را گرفت و گفت: يا رسول اللّه! مرا خبر ده كه كسى كه ايمان به تو آورد و سخن تو را باور كند و پيروى تو نمايد و تو را نديده باشد چه ثواب از براى او هست؟ حضرت فرمود: طوبى از براى اوست، پس بيعت كرد و برگشت (1).

و به سند ديگر از بعضى از اصحاب رسول خدا روايت كرده است كه گفت: روزى در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم و چاشت مى خورديم پس گفتم: يا رسول اللّه! آيا از ما كسى بهتر هست كه با تو اسلام آورده ايم و در خدمت تو جهاد كرده ايم؟

حضرت فرمود: بلى بهتر از شما گروهى از امّت منند كه بعد از من مى آيند و ايمان به من مى آورند (2).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: ابو عمرو زبيرى از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا ايمان را درجه ها و منزلتهاست كه به سبب آنها مؤمنان نزد حق تعالى زيادتى بر يكديگر مى دارند؟ فرمود: بلى.

ابو عمرو گفت كه: وصف كن از براى من تا من بفهمم آن را.

حضرت فرمود كه: خداوند عالميان ميان مؤمنان مسابقه انداخته چنانكه اسبها را در ميدان به گرو مى دوانند، پس زيادتى داده است ايشان را بر يكديگر به قدر سبقتى كه بر يكديگر مى گيرند، پس گردانيده است براى هر كس به قدر درجۀ پيشى گرفتن او در ايمان و اعمال صالحه فضيلتى و كرامتى، و هيچ مسبوقى بر سابق خود پيشى نمى گيرد و هيچ مفضولى بر فاضل زيادتى نمى كند، و به اين سبب آنها كه در اول اين امّت ايمان آوردند زيادتى دارند بر آنها كه در آخر ايمان آوردند، و اگر سبقت گيرنده اى به ايمان را فضيلتى نمى بود بر كسى كه بعد از او ايمان آورد هرآينه ملحق مى توانستند شد آخر اين امّت به اول ايشان بلكه بر ايشان پيشى نيز مى توانستند گرفتن به زيادتى اعمال خير، پس فضيلتى

ص: 1597


1- . امالى شيخ طوسى 264.
2- . امالى شيخ طوسى 391.

نخواهد بود آنها را كه پيشتر ايمان آورده اند بر آنها كه ديرتر ايمان آورده اند، و ليكن به درجه هاى ايمان حق تعالى مقدّم داشته است سابقان را و به تعويق انداختن ايمان پس انداخته است تقصير كنندگان را، زيرا كه ما مى بينيم بعضى از مؤمنان را كه آخر ايمان آورده اند كه نماز و روزه و حج و زكات و جهاد و صدقات ايشان زياده از پيشينيان است، اگر سبقت به ايمان اعتبار نداشته باشد هرآينه ايشان كه آخر ايمان آورده اند به بسيارى عمل مقدّم خواهند شد بر پيشينيان، و ليكن حق تعالى ابا كرده است از آنكه دريابد آخر درجات ايمان اوّلش را و نمى توان مقدّم كرد كسى را كه خدا پس انداخته است او را و نمى توان پس انداخت كسى را كه خدا مقدّم داشته است او را.

ابو عمرو گفت: مرا خبر ده از آنچه خدا ترغيب نموده است مردم را در آن به سبقت گرفتن بسوى ايمان.

حضرت فرمود: خداوند عالميان مى فرمايد سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ (1)يعنى: «پيشى گيريد بسوى آمرزشى از جانب پروردگار خود و بسوى بهشتى كه عرض آن مانند عرض آسمان و زمين است، مهيا شده است براى آنان كه ايمان آورده اند به خدا و به رسولان او» ؛ و باز فرموده است كه اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)يعنى: « سبقت گيرندگان به ايمان و اعمال صالحه، سبقت گيرندگانند بسوى بهشت، و ايشانند مقرّبان» ؛ و باز فرموده است وَ اَلسّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ وَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اَللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ (3)يعنى: « پيشى گيرندگان كه پيشتر بوده اند از مهاجران و انصار و آنان كه متابعت ايشان كردند به نيكى راضى شد خدا از ايشان و ايشان راضى شدند از او.

حضرت فرمود: پس خدا ابتدا نمود به آنها كه پيشتر هجرت كرده بودند به قدر درجۀ ايشان، پس در مرتبۀ دوم انصار را ياد كرد كه بعد از مهاجران يارى آن حضرت نمودند،

ص: 1598


1- . سورۀ حديد:21.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . سورۀ توبه:100.

پس در مرتبۀ سوم تابعان ايشان را به احسان ياد نمود، پس هر گروهى را در مرتبه اى قرار داد به قدر درجات و منازلى كه ايشان را نزد او هست.

پس حق تعالى ذكر كرد تفضيلى را كه بعضى از دوستانش را بر بعضى داده است پس فرمود تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ (1)يعنى: «اين گروه رسولان فضيلت داديم بعضى از ايشان را بر بعضى از ايشان، كسى هست كه سخن گفت خدا با او و بلند كرد خدا بعضى از ايشان را بر بالاى بعضى درجه هاى بسيار» ؛ و باز فرمود وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ اَلنَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ (2)؛ و فرمود اُنْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلاً (3)؛ و فرمود هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اَللّهِ (4)؛ و فرمود وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ (5)كه مضمون اين آيات همه زيادتى مرتبۀ پيغمبران است بعضى بر بعضى، و بعضى دلالت بر تفضيل ديگران نيز مى كند؛ و باز فرمود اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اَللّهِ (6)يعنى: «آنها كه ايمان آوردند به خدا و رسول و هجرت كردند از وطنهاى خود و جهاد كردند در راه خدا به مالهاى خود و جانهاى خود، بزرگتر است درجۀ ايشان نزد خدا» ؛ و باز فرمود فَضَّلَ اَللّهُ اَلْمُجاهِدِينَ عَلَى اَلْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً.

دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً (7) يعنى: «زيادتى داده است خدا جهاد كنندگان را بر آنان كه نشسته اند و جهاد نمى كنند به مزدى بزرگ كه آن درجه هاست از خدا و آمرزشى است عظيم و رحمتى است فراوان» ؛ و باز فرموده است لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ

ص: 1599


1- . سورۀ بقره:253.
2- . سورۀ اسراء:55.
3- . سورۀ اسراء:21.
4- . سورۀ آل عمران:163.
5- . سورۀ هود:3.
6- . سورۀ توبه:20.
7- . سورۀ نساء:95-96.

مِنْ قَبْلِ اَلْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ اَلَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا (1) يعنى:

«مساوى نيست از شما كسى كه انفاق كند در راه خدا پيش از فتح مكه و قتال كند با كسى كه چنين نباشد بزرگترند بحسب درجه از آنان كه انفاق كردند بعد از فتح مكه و قتال كردند» (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بدرستى كه انصار سپر منند براى دفع دشمنان من، پس عفو كنيد و درگذريد از گناهان ايشان و يارى كنيد نيكوكاران ايشان را (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون مردم فوج فوج در دين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مى شدند حضرت فرمود كه: قبيلۀ ازد آمدند با دلهاى نازك تر و دهانهاى شيرين تر، صحابه گفتند: يا رسول اللّه! نازكى دلها را فهميديم به چه سبب دهان ايشان شيرين تر است؟ حضرت فرمود: زيرا كه ايشان در جاهليّت مسواك مى كردند (4).

و شيخ طبرسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: شمشير مسلمانان از غلاف كشيده نشد و صفهاى ايشان در نماز و در جنگ بسته نشد و اذان را به صداى بلند نگفتند و يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا در قرآن نازل نشد پيش از آنكه مسلمان شوند قبيلۀ اوس و قبيلۀ خزرج كه انصارند (5).

مؤلف گويد كه: مدحها و فضيلتها كه در آيات و احاديث براى صحابه و مهاجران و انصار وارد شده است براى آنهاست كه از دين به در نرفته اند و منافق نبودند و متابعت غير خليفۀ حق امير المؤمنين عليه السّلام نكردند، و آنها كه كافر و مرتد شدند و مخالفت امير المؤمنين

ص: 1600


1- . سورۀ حديد:10.
2- . كافى 2/40-42.
3- . امالى شيخ طوسى 255.
4- . علل الشرايع 294.
5- . بحار الانوار 22/312.

نمودند و دشمنان او را يارى كردند از همۀ كفار بدترند چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داد كه: بسيارى از صحابۀ مرا از حوض كوثر دور خواهند كرد و من خواهم گفت اينها اصحاب منند پس حق تعالى خواهد فرمود كه: يا محمد! نمى دانى كه بعد از تو چه كردند از پس پاشنه هاى خود از دين به در رفتند و مرتد شدند (1). و بعد از اين در اين باب احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه مذكور مى شود ان شاء اللّه.

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت صادق عليه السّلام شنيد كه مردى از قريش با مردى از شيعيان گفتگو مى كرد و بر او مفاخرت و زيادتى مى كرد به نسب خود، حضرت فرمود به آن شيعه كه: او را جواب بگو كه تو به سبب ولايت اهل بيت رسالت شريف ترى از او (2).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهار قبيله را دوست مى داشت و چهار قبيله را دشمن مى داشت؛ امّا آنها كه دوست مى داشت: انصار و عبد القيس و اسلم و بنى تميم بودند؛ و آنها كه دشمن مى داشت: بنو اميّه و بنو حنيف و بنو ثقيف و بنو هذيل بودند. و مى فرمود كه: نزائيده است مادرم مرا كه بكرى باشم يا ثقفى. و مى فرمود: در هر قبيله نجيبى مى باشد مگر بنو اميّه كه در آن نجيب نمى باشد (3).

و شيخ طوسى روايت كرده است: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: بطلبيد قبيلۀ غنى و قبيله باهله را كه عطاهاى خود را بگيرند، پس بحقّ آن خداوندى كه حبّه را شكافته است و خلايق را آفريده است سوگند ياد مى كنم كه ايشان را در اسلام بهره اى نيست، و من گواهى خواهم داد نزد حوض كوثر و نزد مقام محمود شفاعت كه ايشان دشمنان منند در دنيا و آخرت، و اگر قدمهاى من بر خلافت ثابت گردد هرآينه برگردانم

ص: 1601


1- . رجوع شود به امالى شيخ مفيد 37-38 و صحيح مسلم 4/1794 و 1796 و 1800 و جامع الاصول 11/119-122.
2- . علل الشرايع 393.
3- . خصال 227-228.

قبيله اى چند را بسوى قبيله اى چند و هرآينه مباح كنم كشتن شصت قبيله را كه ايشان را در اسلام بهره اى نيست (1).

ص: 1602


1- . امالى شيخ طوسى 116.

باب پنجاه و هشتم: در بيان فضايل بعضى از اكابر صحابه است

ص: 1603

ص: 1604

ابن بابويه به سند معتبر از كريزة بن صالح روايت كرده است كه گفت: شنيدم از ابو ذر رضى اللّه عنه كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه كلمه مى گفت در حقّ على بن ابى طالب كه اگر يكى از آنها از براى من باشد دوست تر مى دارم از دنيا و هر چه در دنياست؛ شنيدم در حقّ على مى گفت كه: خداوندا! او را اعانت كن و استعانت جو به او؛ خداوندا! او را يارى كن و انتقام از دشمنانت بكش به او بدرستى كه او بندۀ توست و برادر رسول توست.

پس ابو ذر رحمة اللّه عليه گفت: شهادت مى دهم براى على كه ولىّ خداست و برادر و وصىّ رسول خداست.

پس كريزه گفت: همين شهادت را براى آن حضرت مى دادند سلمان فارسى و مقداد و عمار و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو الهيثم بن التيهان و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابو ايوب صاحب خانۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هاشم بن عتبۀ مرقال كه همه افاضل اصحاب رسول خدا بودند (1).

و ايضا به سند معتبر منقول است كه: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند از احوال ابو ذر غفارى، فرمود: علوم حق را دانست و سرش را محكم بست كه از آن چيزى بيرون نيامد.

پس از حال حذيفه پرسيدند، فرمود: نامهاى منافقان را ياد گرفت.

پس از حال عمار بن ياسر پرسيدند، فرمود: مؤمنى بود كه مغز استخوانش پر از ايمان شده بود، و فراموش كارى بود كه چون به يادش مى آوردند زود متذكر مى شد.

ص: 1605


1- . امالى شيخ صدوق 52.

پس از حال عبد اللّه بن مسعود پرسيدند، فرمود: قرآن را خواند و نزد او قرآن نازل شد.

گفتند: خبر ده ما را از حال سلمان فارسى، فرمود: دريافت علم اول را و علم آخر را، او دريائى است بى پايان و او از ما اهل بيت است.

گفتند: خبر ده ما را از حال خود يا امير المؤمنين، فرمود: من چنين بودم كه هرگاه سؤال مى كردم به من عطا مى كردند علم را، و چون ساكت مى شدم ابتدا مى كردند (1).

و ايضا روايت كرده است از حبۀ عرنى كه عبد اللّه بن عمر ديد كه دو كس مخاصمه مى كردند در سر عمار رضى اللّه عنه كه هر يك مى گفتند كه: من او را كشته ام. عبد اللّه گفت: مخاصمه مى كنند در آنكه كداميك زودتر به جهنم خواهند رفت. پس گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: كشندۀ عمار و بردارندۀ سلاح و جامۀ او در آتش جهنم است (2).

و ايضا روايت كرده است كه: چون عمار رضى اللّه عنه كشته شد مردم به نزد حذيفه آمدند و گفتند كه: اين مرد كشته شد و مردم اختلاف كرده اند در كشته شدن او كه آيا به حق بوده يا به ناحق، تو چه مى گويى؟ حذيفه گفت: مرا بنشانيد، مردى او را برخيزاند و بر سينۀ خود او را تكيه داد پس حذيفه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه سه مرتبه فرمود كه:

ابو اليقظان بر فطرت اسلام است و ترك نخواهد كرد آن را تا بميرد (3).

و ايضا از عايشه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مخيّر نمى شود عمار ميان دو امر مگر آنكه اختيار مى كند آن را كه بر او دشوارتر است (4).

و در قرب الاسناد به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است به دوستى چهار كس.

صحابه گفتند: كيستند ايشان يا رسول اللّه؟

فرمود: على بن ابى طالب از ايشان است، و ساكت شد.

ص: 1606


1- . امالى شيخ صدوق 209.
2- . امالى شيخ صدوق 330. و نيز رجوع شود به روضة الواعظين 286.
3- . امالى شيخ صدوق 330-331؛ روضة الواعظين 286.
4- . امالى شيخ صدوق 331.

پس بار ديگر فرمود: حق تعالى مرا امر فرموده است به دوستى چهار كس.

گفتند: كيستند ايشان يا رسول اللّه؟ فرمود: على بن ابى طالب و مقداد بن اسود و ابو ذر غفارى و سلمان فارسى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حق تعالى بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را فرستاد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى (2)يعنى: «بگو-يا محمد-كه سؤال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى را مگر مودّت خويشان خود» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برخاست و فرمود: أيها النّاس! بدرستى كه حق تعالى واجب گردانيده است از براى من بر شما فريضه اى آيا اداى آن خواهيد كرد؟ پس احدى از صحابه جواب نگفتند، و حضرت برگشت و روز ديگر آمد و در ميان ايشان ايستاد و آن سخن را اعاده فرمود و از كسى جواب نشنيد، و در روز سوم نيز آمد و همان سخن را اعاده نمود، و چون كسى سخن نگفت فرمود: أيها النّاس! آنچه خدا براى من بر شما واجب كرده است از طلا و نقره نيست و از خوردنى و آشاميدنى نيست، گفتند: پس بگو كه چيست؟ فرمود: حق تعالى اين آيه را فرستاده است و مزد رسالت مرا محبّت اهل بيت من گردانيده است، گفتند: اين را قبول مى كنيم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: بخدا سوگند ياد مى كنم كه وفا به اين شرط نكردند مگر هفت نفر: سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد بن اسود و جابر بن عبد اللّه انصارى و آزاد كرده اى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او را ثبيت مى گفتند و زيد بن ارقم (3).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در شأن ابو ذر و مقداد و سلمان و عمار اين آيه نازل شد إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ اَلْفِرْدَوْسِ نُزُلاً (4)و جنات فردوس را منزل و مأواى ايشان گردانيد (5).

ص: 1607


1- . قرب الاسناد 56. و نيز رجوع شود به سنن ترمذى 5/595 و سنن ابن ماجه 1/99.
2- . سورۀ شورى:23.
3- . قرب الاسناد 78 و 79.
4- . سورۀ كهف:107.
5- . تفسير قمى 2/46.

ابن بابويه و شيخ مفيد و ديگران به سندهاى معتبر بسيار روايت كرده اند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است به دوستى چهار كس از اصحاب من و مرا خبر داده است كه ايشان را دوست مى دارد.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كيستند ايشان بدرستى كه همۀ ما مى خواهيم كه از ايشان باشيم؟

حضرت فرمود: ايشان على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و مقدادند (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: عمار بن ياسر در جنگ صفين مى گفت كه: در زير اين علم جنگ كرده ام در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سه مرتبه و اين مرتبۀ چهارم است، بخدا سوگند كه اگر ايشان ما را بزنند تا برسانند ما را به نخلستان هجر هرآينه خواهيم دانست كه ما برحقّيم و ايشان بر باطل (2).

و ايضا به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: بهشت مشتاق است بسوى تو يا على و بسوى سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد (3).

و ايضا به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:

سبقت گيرندگان بسوى ايمان پنج نفرند، پس من سابق عربم، و سلمان سابق اهل فارس است، و صهيب سابق روم است، و بلال سابق حبشه است، و خباب سابق نبط است (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق و حضرت امام رضا عليهما السّلام روايت كرده است كه:

واجب است ولايت و محبت مؤمنانى كه تغيير خليفۀ خدا و تبديل دين خدا بعد از پيغمبر خود نكردند مانند سلمان فارسى و ابو ذر غفارى و مقداد بن اسود كندى و عمار بن ياسر

ص: 1608


1- . رجوع شود به خصال 253 و 254 و اختصاص 9 و روضة الواعظين 283 و عيون اخبار الرضا 2/32 و حلية الاولياء 1/172 و مناقب خوارزمى 34 و تاريخ الخلفاء 169 و الصواعق المحرقة 188.
2- . خصال 276.
3- . خصال 303؛ روضة الواعظين 280 بدون ذكر سند.
4- . خصال 312.

و جابر بن عبد اللّه انصارى و حذيفة بن يمان و ابو هيثم بن تيهان و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و عبد اللّه بن صامت و عبادة بن صامت و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابو سعيد خدرى و هر كه به طريقۀ ايشان رفته است و كردار ايشان را پيروى كرده است (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: زمين براى هفت كس آفريده شده است كه به سبب ايشان روزى داده مى شوند اهل زمين و به بركت ايشان باران مى بارد بر ايشان و به بركت ايشان يارى كرده مى شوند: ابو ذر و سلمان و مقداد و عمار و حذيفه و عبد اللّه بن مسعود. پس حضرت فرمود: من امام و پيشواى ايشانم و ايشانند كه حاضر شدند در نماز فاطمۀ زهرا عليها السّلام (2).

مؤلف گويد كه: اين حديث محتاج به تأويل است، شايد مراد آن باشد كه اگر ايشان در آن روز متابعت امير المؤمنين نمى كردند و همه اتّفاق بر متابعت أبو بكر مى كردند حق تعالى بر اهل زمين عذاب مى فرستاد و ديگر كسى در زمين زندگانى نمى كرد، و آنچه در اين حديث در باب ابن مسعود وارد شده است مخالف احاديث ديگر است كه در مذمت او وارد شده است، و امر او مشتبه است اگر چه بدى او ارجح است.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: عمار بر حق خواهد بود در وقتى كه كشته شود در ميان دو لشكر كه يكى از آنها بر راه من و سنّت من باشد و ديگرى از دين به در رفته باشد (3).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: چون سلمان در حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عبد اللّه بن صوريا كه از علماى يهود بود مناظره نمود، عبد اللّه در اثناى مناظره گفت كه: جبرئيل دشمن ماست از ميان ملائكه.

سلمان گفت: گواهى مى دهم كه هر كه دشمن جبرئيل است پس او دشمن ميكائيل

ص: 1609


1- . خصال 607-608؛ عيون اخبار الرضا 2/126.
2- . خصال 361؛ تفسير فرات كوفى 570.
3- . عيون اخبار الرضا 2/66.

است، و هر دو دشمنند با كسى كه ايشان را دشمن دارد و دوستند با كسى كه ايشان را دوست دارد. پس حق تعالى موافق قول سلمان اين دو آيه را فرستاد قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اَللّهِ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ. مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اَللّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ (1)پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: يعنى هر كه دشمن باشد با جبرئيل به سبب معاونت كردن او دوستان خدا را بر دشمنان خدا و فرود آوردن او فضايل على بن ابى طالب عليه السّلام را كه ولىّ خداست از جانب خدا پس بدرستى كه فرود آورده است جبرئيل اين قرآن را بر دل تو به اذن خدا و امر او در حالتى كه تصديق كننده است مر كتابهاى خدا را كه پيش از آن نازل شده است و هدايت كننده است به راه راست و بشارت دهنده اى است آنان را كه ايمان آورده اند به پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولايت على عليه السّلام و امامان بعد از او به آنكه ايشان دوستان خدايند به حق و راستى اگر بميرند بر موالات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و آل طيبين ايشان.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! بدرستى كه خداوند عالميان تصديق كرد گفتار تو را و صواب شمرد رأى تو را، و بدرستى كه جبرئيل از جانب خداوند جليل مرا خبر مى دهد كه: اى محمد! سلمان و مقداد دو برادرند با يكديگر كه صافى و خالصند در محبت تو و مودّت على برادر تو و وصى و برگزيدۀ تو، و اين دو نفر در ميان اصحاب تو مانند جبرئيل و ميكائيلند در ميان ملائكه، سلمان و مقداد دشمنند كسى را كه دشمن يكى از ايشان باشد و دوستند كسى را كه با ايشان دوست باشد و دوست دارد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و دشمنند با كسى كه دشمن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوستان ايشان باشد، و اگر دوست دارند اهل زمين سلمان و مقداد را چنانكه دوست مى دارند ايشان را ملائكۀ آسمانها و حجب و كرسى و عرش را براى محض دوستى ايشان با محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوست داشتن ايشان دوستان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و دشمن داشتن ايشان دشمنان

ص: 1610


1- . سورۀ بقره:97 و 98.

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را هرآينه خدا عذاب نكند احدى از ايشان را هرگز به هيچ گونه عذابى (1).

و در كتاب احتجاج از امير المؤمنين على عليه السّلام روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و آن جناب را غسل دادم و دفن كردم مشغول جمع قرآن گرديدم، و چون از آن فارغ گرديدم دست فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را گرفتم و به خانه هاى جميع اهل بدر و آنها كه سبقتها در دين گرفته بودند گرديدم و ايشان را قسم دادم به حقّ خود و طلب يارى از ايشان نمودم، و اجابت من نكردند از ايشان مگر چهار كس: سلمان، ابو ذر، مقداد و عمار (2)؛ و به روايت ديگر: بيست و چهار نفر از ايشان بيعت كردند، و آن جناب امر كرد ايشان را كه چون بامداد شود سرهاى خود را بتراشند و اسلحۀ خود را بردارند و به خدمت حضرت بيايند و با آن جناب بيعت كنند و تا كشته نشوند دست از يارى او بر ندارند؛ چون روز شد بغير سلمان و ابو ذر و مقداد و زبير ديگرى نيامد، و سه شب حضرت چنين كرد و چون روز مى شد بغير اين چهار نفر كسى نمى آمد (3).

و ايضا به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه: چون جناب امير المؤمنين عليه السّلام از غسل دادن و كفن كردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد داخل گردانيد مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را و پيش ايستاد و ما در عقب او صف بستيم و نماز بر آن حضرت كرديم، و عايشه در آن حجره بود و جبرئيل چشمهاى او را گرفت كه ما را نديد (4).

و ايضا از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه: عبد اللّه بن كوّا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال نمود از احوال اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

آن جناب فرمود كه: از احوال كداميك از صحابه مى پرسى؟

ص: 1611


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 453-457؛ احتجاج 1/91-95.
2- . احتجاج 1/188.
3- . احتجاج 1/206-207؛ كتاب سليم بن قيس 31، و در هر دو مصدر «چهل و چهار» ذكر شده است.
4- . احتجاج 1/204؛ كتاب سليم بن قيس 29.

گفت: خبر ده مرا از احوال ابو ذر غفارى. حضرت فرمود: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود كه: سايه نينداخته است آسمان سبز و بر نداشته است زمين گردآلود سخن گويى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده مرا از حال سلمان فارسى. حضرت فرمود كه: به به سلمان از اهل بيت است و كجا پيدا مى توانيد كرد كسى را كه مانند لقمان حكيم باشد بغير از او، او دانست علم اول و علم آخر را.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده ما را از حال عمار بن ياسر. حضرت فرمود: او مردى بود كه خدا حرام كرد گوشت و خون او را بر آتش جهنم و مس نخواهد كرد آتش جهنم هيچ چيز از گوشت و خون او را.

گفت: يا امير المؤمنين! خبر ده مرا از حال حذيفة بن اليمان. حضرت فرمود: او مردى بود كه نامهاى منافقان را دانست و اگر سؤال كنيد از او حدود الهى را او را دانا و عارف خواهيد يافت به آنها.

گفت: يا امير المؤمنين خبر ده مرا از خود. حضرت فرمود: هرگاه سؤال مى كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من عطا مى فرمود از علم خود و هرگاه ساكت مى شدم خود ابتدا مى فرمود (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: گروهى به در خانۀ امام رضا عليه السّلام آمدند و گفتند: ماييم از شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام. پس مدتى ايشان را منع فرمود و رخصت دخول نداد ايشان را، و چون ايشان را رخصت فرمود و ايشان شكايت كردند از منع كردن ايشان در آن مدت حضرت فرمود: چگونه شما را منع نكنم كه دعوى دروغى مى كنيد كه ماييم شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام و شيعۀ آن حضرت نبود مگر حسن و حسين و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و محمد بن ابى بكر كه مخالفت نكردند چيزى از آنها را كه حضرت ايشان را

ص: 1612


1- . احتجاج 1/615-616.

به آنها مأمور ساخته بود (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از حسين بن اسباط روايت كرده است كه گفت: شنيدم از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در وقتى كه متوجه جنگ صفين مى شد گفت: خداوندا! اگر دانم كه رضاى تو در آن است كه خود را از بالاى اين كوه به زير افكنم هرآينه خواهم افكند، و اگر دانم كه رضاى تو در آن است كه آتشى براى خود بر افروزم خود را در آن اندازم هرآينه خواهم كرد، و من قتال نمى كنم با اهل شام مگر از براى رضاى تو و اميد دارم كه مرا نااميد نگردانى از آنچه قصد كرده ام (2).

و سيد ابن طاووس از طريق مخالفان روايت كرده است از انس بن مالك كه گفت:

روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، و مهابت آن حضرت مرا مانع شد از آنكه سؤال كنم كه ايشان كيستند، پس به نزد ابو بكر رفتم و گفتم كه: تو سؤال كن از آن حضرت كه ايشان كيستند، ابو بكر گفت: مى ترسم كه من از ايشان نباشم و بنو تيم مرا سرزنش كنند. پس به نزد عمر رفتم و او را گفتم كه سؤال كند، گفت: مى ترسم كه از ايشان نباشم و بنى عدى مرا سرزنش كنند. پس به نزد عثمان رفتم و گفتم: تو از حضرت سؤال كن، او نيز گفت: مى ترسم كه از ايشان نباشم و بنو اميه مرا سرزنش كنند. پس به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رفتم و آن حضرت در باغ خود آب مى كشيد گفتم: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، التماس دارم كه از آن جناب سؤال كنى كه ايشان كيستند. حضرت فرمود: بخدا سوگند كه سؤال مى كنم، اگر من از ايشان باشم خدا را حمد خواهم كرد و اگر از ايشان نباشم از خدا سؤال خواهم كرد كه مرا از ايشان گرداند و ايشان را دوست خواهم داشت.

پس آن جناب روانه شد و من در خدمت او روانه شدم، و چون به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيديم سر مبارك آن حضرت در كنار دحيۀ كلبى بود، چون دحيه حضرت

ص: 1613


1- . احتجاج 2/459-460؛ تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 312-313.
2- . امالى شيخ طوسى 176، و در آن و همچنين در بحار الانوار 22/330 و 33/9 بجاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، عمار بن ياسر مذكور شده است.

امير المؤمنين عليه السّلام را ديد بر خاست و بر او سلام كرد و گفت: بگير سر پسر عم خود را يا امير المؤمنين كه سزاوارترى به او از من.

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيدار شد و سر خود را در دامن على عليه السّلام ديد گفت: يا ابا الحسن! نيامده اى نزد ما مگر براى حاجتى.

گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، چون داخل شدم سر تو را در كنار دحيۀ كلبى ديدم پس بر خاست و بر من سلام كرد و گفت: بگير سر پسر عمت را كه تو سزاوارترى به او از من يا امير المؤمنين.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا شناختى او را؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: او دحيۀ كلبى بود.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: او جبرئيل بود كه تو را امير المؤمنين ناميد.

حضرت امير عليه السّلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، انس مرا خبر داد كه تو فرموده اى بهشت مشتاق است بسوى چهار كس از امّت من، بفرما كه ايشان كيستند؟

حضرت به دست خود اشاره كرد بسوى او و سه مرتبه فرمود كه: تو و اللّه اول ايشانى.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد آن سه نفر ديگر كيستند؟

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مقداد و سلمان و ابو ذر (1).

و ابن ادريس به سند معتبر از مفضل روايت كرده است كه گفت: عرض كردم بر حضرت صادق عليه السّلام جماعتى را كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند، پس هر كه را نام مى بردم مى فرمود كه: دور شو از من، تا آنكه حذيفه و ابن مسعود را گفتم و هر يك را چنين گفت، پس فرمود: اگر آنها را مى خواهى كه هيچ شكّى در ايشان داخل نشده است پس بر تو باد به ابو ذر و سلمان و مقداد (2).

و عياشى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون

ص: 1614


1- . اليقين 147-148.
2- . سرائر 3/549.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود مردم همه مرتد شدند بغير چهار نفر: على بن ابى طالب، مقداد، سلمان و ابو ذر. راوى پرسيد كه: عمار چه شد؟ حضرت فرمود: اگر كسى را مى خواهى كه هيچ شك در او داخل نشده باشد، اين سه نفرند (1).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صبح كرد و مجلس آن حضرت از صحابه پر شده بود پس فرمود: كداميك از شما امروز نفع بخشيده است به جاه و عزّت خود برادر مؤمن خود را؟

حضرت امير عليه السّلام گفت: من، پس حضرت فرمود: چه كردى؟

فرمود: گذشتم به عمار بن ياسر و مردى از يهود بر او چسبيده بود به سبب سى درهم كه از او طلب داشت، چون عمار مرا ديد گفت: اى برادر رسول خدا! اين يهودى براى اين بر من چسبيده است كه به من اذيّت برساند و مرا ذليل گرداند به سبب محبتى كه نسبت به شما اهل بيت دارم پس مرا خلاص گردان از دست او به جاه و عزّت خود؛ چون خواستم كه با آن يهودى سخن گويم در باب او، عمار گفت: اى برادر رسول خدا! من تو را بزرگتر مى دانم در دل و ديدۀ خود از آنكه شفاعت كنى براى من نزد اين كافر و ليكن شفاعت كن براى من نزد كسى كه هيچ حاجت تو را رد نمى كند و از او سؤال كن كه مرا اعانت كند بر اداء قرض خود و مرا بى نياز گرداند از قرض كردن. من گفتم: خداوندا! آنچه مطلب اوست به او عطا كن، و بعد از اين دعا به او گفتم كه: دست دراز كن و آنچه در پيش خود بيابى از سنگ و كلوخ بردار كه از براى تو طلاى خالص خواهد شد، پس دست زد و سنگى برداشت كه به وزن چند من بود و به قدرت حق تعالى و اعجاز سيد اوصياء منقلب به طلا گرديد، پس رو كرد به يهودى و گفت: قرض تو چند است؟ يهودى گفت: سى درهم.

پرسيد كه: قيمت آن از طلا چند است؟ يهودى گفت: سه دينار. در اين وقت عمار گفت:

خداوندا! بحقّ منزلت آن كسى كه به جاه او اين سنگ را طلا گردانيدى سوگند مى دهم كه اين طلا را نرم گردانى كه من به قدر حقّ يهودى از آن جدا كنم. پس حق تعالى براى او

ص: 1615


1- . تفسير عياشى 1/199.

چندان نرم گردانيد آن طلا را كه به آسانى به قدر سه مثقال از آن جدا كرد و به او عطا نمود.

پس عمار نظر كرد بسوى باقيماندۀ طلا و گفت: خداوندا! من شنيده ام كه تو فرموده اى در قرآن كه إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَيَطْغى. أَنْ رَآهُ اِسْتَغْنى (1)يعنى: «بدرستى كه آدمى طاغى مى گردد به سبب آنكه خود را بى نياز مى بيند» و من نمى خواهم بى نيازى را كه باعث طغيان من گردد پس خداوندا! برگردان اين طلا را به سنگ بحقّ بزرگوارى آن كسى كه به منزلت او آن را طلا گردانيدى بعد از آنكه سنگ بود. پس برگرديد و سنگ شد و عمار آن را از دست خود انداخت و گفت: بس است مرا از دنيا و آخرت همين كه دوستدار و شيعۀ توام اى برادر رسول خدا.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ملائكۀ هفت آسمان تعجّب كردند از گفتار او و صدا بلند كردند بسوى خدا به مدح و ثناى او و صلوات و رحمت الهى از عرش اعظم پياپى بر او نازل مى گردد. پس به عمار گفت: بشارت باد تو را اى ابو اليقظان كه تو با على برادرى در ديانت او و از نيكان اهل ولايت اوئى و از آنهايى كه در محبت او كشته مى شوند، تو را خواهند كشت گروه بغى كننده بر امام خود، و آخر توشۀ تو از دنيا يك صاع از شير خواهد بود كه بياشامى و روح تو ملحق خواهد شد به ارواح محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل او كه نيكوترين خلقند و تو از نيكان شيعۀ منى (2).

و ايضا در تفسير امام عليه السّلام مذكور است كه: چون در روز احد رسيد به مسلمانان آنچه رسيد از محنتها و شدّتها و كشته شدنها و جراحتها بسوى مدينه مراجعت نمودند گروهى از يهود و به نزد حذيفة بن اليمان و عمار بن ياسر آمدند و گفتند به ايشان: آيا نديديد آنچه به شما رسيد در روز احد؟ نيست جنگ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر مثل جنگ ساير پادشاهان، گاهى غالب است و گاهى مغلوب، و اگر پيغمبر مى بود هميشه غالب بود پس برگرديد از دين او.

حذيفه در جواب ايشان گفت كه: لعنت خدا بر شما باد، من با شما همنشينى نمى كنم

ص: 1616


1- . سورۀ علق:6-7.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 84-86.

و گوش به سخن شما نمى دهم و مى ترسم از شما بر جان خود و دين خود و از شما گريزانم به اين سبب؛ و از پيش ايشان برخاست و گريخت. و عمار رضى اللّه عنه برنخاست از پيش ايشان و در جواب ايشان گفت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وعدۀ ظفر و نصرت داد اصحاب خود را در روز بدر به شرطى كه صبر نمايند، پس وفا به شرط كردند و صبر نمودند و ظفر يافتند، و در روز احد نيز ايشان را وعدۀ نصرت داد به شرط آنكه صبر نمايند و ايشان وفا به شرط ننمودند و ترسيدند و سستى ورزيدند و مخالفت آن حضرت نمودند و به اين سبب رسيد به ايشان آنچه رسيد، و اگر در اين جنگ نيز اطاعت مى كردند و متحمل صبر مى گرديدند البته ظفر مى يافتند.

يهودان گفتند: اى عمار! اگر تو اطاعت محمد مى كردى بر بزرگان قريش ظفر مى يافتى به اين پاهاى باريكى كه تو دارى؟ عمار گفت: بلى بحقّ آن خداوندى كه آن حضرت را به حقيقت فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه محمد مرا شناسانده است از فضل و حكمت آنچه شناسانيده است مرا از پيغمبر خود و فهمانيده است مرا از فضيلت برادر و وصى خود و بهتر كسى كه بعد از خود مى گذارد و انقياد نمودن از براى ذرّيّت طيّبين او، و امر كرده است مرا به شفيع گردانيدن ايشان در دعا در هنگام عارض شدن شدّتها و رخ نمودن حاجتها، و وعده داده است مرا كه هر چه مرا امر نمايد به آن و به اعتقاد درست متوجه آن گردم و غرض من اطاعت و انقياد او باشد البته آن بعمل آيد، حتّى آنكه اگر امر نمايد مرا كه آسمانها را بسوى زمين فرود آورم يا زمينها را بسوى آسمانها بالا برم هرآينه پروردگار من بدن مرا قوى خواهد گردانيد با همين دو ساق باريكى كه مى بينيد.

پس آن ملاعين يهود گفتند: نه بخدا سوگند اى عمار قدر محمد نزد خدا كمتر است از آنچه گفتى و منزلت تو نزد خدا و نزد محمد پست تر است از آنچه دعوى كردى، و در ميان ايشان چهل منافق بودند، پس عمار برخاست از مجلس ايشان و گفت: كامل گردانيدم بر شما حجت پروردگار خود را و خير خواهى شما نمودم و ليكن شما كراهت داريد از نصيحت نصيحت كنندگان.

پس به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، چون حضرت او را ديد فرمود: رسيد بسوى

ص: 1617

من خبر شما، امّا حذيفه پس به سبب حفظ دين خود گريخت از شيطان و دوستان او، و از بندگان شايستۀ خداست؛ و امّا تو يا عمار پس مجادله كردى در دين خدا و خير خواهى كردى محمد رسول خدا را، پس تو از بهترين جهاد كنندگان در راه خدايى.

حضرت در اين سخن بود كه ناگاه آن يهودان كه با عمار مجادله كرده بودند حاضر شدند و گفتند: يا محمد! اينك عمار كه از صحابۀ توست دعوى مى كند كه اگر تو او را امر كنى كه آسمان را بسوى زمين آورد و زمين را بسوى آسمان برد و او اعتقاد كند اطاعت تو را و عزم نمايد بر قبول امر تو هرآينه حق تعالى او را اعانت خواهد كرد بر آن و ما اكتفا مى نماييم به آنچه كمتر از اين است، اگر تو صادقى در دعوى پيغمبرى به همين قانع مى شويم كه عمار به اين ساقهاى نازك اين سنگ را از زمين بردارد. و در آن وقت آن حضرت در بيرون مدينه بود و سنگى در پيش روى حضرت بود كه اگر دويست نفر جمع مى شدند آن سنگ را از جاى خود حركت نمى توانستند داد.

پس آن يهودان گفتند كه: يا محمد! اگر عمار خواهد كه اين سنگ را حركت دهد نمى تواند داد، و اگر خود را به مشقت بر اين بدارد هرآينه ساقهاى او بشكند و بدنش از هم بريزد. حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حقير مشماريد ساقهاى عمار را كه آنها در ميزان حسنات او از كوههاى ثور و ثبير و حرا و ابو قبيس بلكه از كلّ زمين و آنچه بر روى آن است سنگين تر است، بدرستى كه حق تعالى سبك گردانيد به سبب صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او آنچه سنگين تر است از اين سنگ در هنگامى كه عرش را سبك گردانيد بر دوش هشت ملك به سبب صلوات بر ايشان بعد از آنكه طاقت نياوردند برداشتن آن را عدد بسيارى از ملائكه كه احصا نتوان كرد عدد ايشان را و حال آنكه اين هشت ملك در ميان ايشان بودند.

پس حضرت به عمار گفت كه: اى عمار! اعتقاد كن اطاعت مرا و بگو: خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او قوى گردان مرا تا خدا بر تو آسان گرداند آنچه تو را به آن امر مى نمايم چنانكه آسان گردانيد بر كالب بن يوحنا عبور كردن دريا را در هنگامى كه سؤال كرد از خدا بحقّ ما و بر اسب خود سوار شد و بر روى آب تاخت تا به منتهاى دريا رسيد

ص: 1618

و برگشت و سمهاى اسبش تر نشد.

پس عمار به اعتقاد درست به اين كلمۀ طيبه تكلم نمود و آن سنگ گران را برداشت و به بالاى سر خود برد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه، سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه تو را به پيغمبرى فرستاده است كه اين سنگ سبكتر است در دست من از خلالى كه در دست من باشد.

پس حضرت فرمود: اين سنگ را در هوا بيفكن بسوى آن كوه؛ و اشاره نمود به كوهى كه يك فرسخ دور بود از ايشان.

چون عمار آن سنگ را در هوا انداخت به قوّتى كه حق تعالى در آن وقت او را كرامت كرده بود به بركت توسل به اهل بيت رسالت آن سنگ چنان در هوا بلند شد كه بر قلۀ آن كوه قرار گرفت.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن يهودان گفت: ديديد قوّت عمار را؟

گفتند: بلى.

باز حضرت گفت: اى عمار! بالا رو بسوى قلۀ اين كوه و در آنجا سنگى عظيم هست كه چندين برابر اين سنگ است، آن را بردار و به نزد ما بياور.

چون عمار متوجه كوه شد حق تعالى زمين را در زير پاى او درنورديد كه در گام دوم به قلۀ كوه رسيد و سنگ را بر گرفت و به خدمت حضرت آورد، و در گام سوم به نزديك آن حضرت رسيد پس حضرت فرمود: اين سنگ را به قوّت بر زمين بزن.

چون يهودان آن حالت را ملاحظه كردند ترسيدند و گريختند و عمار چنان سنگ را بر زمين زد كه ريزه ريزه شد و اجزاى آن مانند غبار در هوا بلند شد.

حضرت به يهودان گفت: ايمان بياوريد اى گروه يهود زيرا كه مشاهده كرديد آيات الهى را. پس بعضى از ايشان ايمان آوردند و شقاوت بعضى بر بعضى غالب شد و بر كفر خود ماندند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آيا مى دانيد كه مثل اين سنگ چيست؟ گفتند: نه يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: بحقّ خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه مردى مى باشد از شيعيان كه گناهان و خطاها دارد بزرگتر از كوهها و زمين و آسمان،

ص: 1619

و چون توبه مى كند و تازه مى كند بر خود ولايت ما را گناهان او را بر زمين مى زنند سخت تر از آنكه عمار اين سنگ را بر زمين زد، و بدرستى كه مردى باشد او را اطاعتها بوده باشد مانند آسمان و زمين و كوهها و درياها پس منكر ولايت ما اهل بيت مى شود پس اطاعت او را بر زمين مى زنند سخت تر از آنكه عمار اين سنگ را بر زمين زد و طاعتهاى او از هم مى پاشد مانند اين سنگ، و چون به آخرت مى آيد هيچ حسنه اى او را نيست و گناهان او از كوهها و زمين و آسمان بزرگتر است پس در آخرت عذاب او شديد و عقاب او دائم خواهند بود.

چون عمار در خود آن قوّت مشاهده نمود كه سنگ با آن عظمت را بر زمين زد و اجزاء آن مانند غبار در هوا بلند شد گفت: يا رسول اللّه! مرا دستورى ده كه به آن قوّتى كه حق تعالى مرا در اين وقت عطا كرده است با اين يهودان مقاتله كنم و همه را هلاك گردانم.

حضرت فرمود: اى عمار! حق تعالى مى فرمايد فَاعْفُوا وَ اِصْفَحُوا حَتّى يَأْتِيَ اَللّهُ بِأَمْرِهِ (1)يعنى: «پس عفو كنيد و درگذريد تا خدا امر خود را بفرستد» ، حضرت فرمود:

يعنى عذاب خود را و فتح مكه را و ساير امورى كه وعده فرموده است (2).

و ايضا در كتاب مذكور از حضرت زين العابدين عليه السّلام مروى است در تفسير اين آيه وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ وَ اَللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (3)يعنى: «از مردم كسى هست كه مى فروشد نفس خود را براى طلب خشنودى خدا و خدا مهربان است نسبت به بندگان خود» ، حضرت فرمود: اين آيه در شأن جماعتى از نيكان صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد كه عذاب كردند ايشان را اهل مكه براى آنكه از دين اسلام برگردند، و از جملۀ ايشان بودند بلال و صهيب و خباب و عمار بن ياسر و پدر و مادر او.

امّا بلال پس او را ابى بكر بن ابى قحافه خريد به دو غلام سياه، و چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را تعظيم مى نمود به اضعاف آنچه ابو بكر

ص: 1620


1- . سورۀ بقره:109.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 515-519.
3- . سورۀ بقره:207.

را تعظيم مى كرد، پس جماعتى از اهل فساد گفتند: اى بلال! كفران نعمت كردى و كم كردى فضيلت ابو بكر را كه مولاى توست و تو را خريد و آزاد گردانيد و از قيد بندگى و تعذيب كافران رهايى بخشيد و على بن ابى طالب هيچ يك از اين كارها را نسبت به تو نكرده است و تو توقير و تعظيم او را زياده از ابو بكر بجا مى آورى، اين كفران نعمتى است كه نسبت به او مى كنى و حق ناشناسى است كه در حقّ او بعمل مى آورى.

بلال گفت: آيا لازم است مرا كه تعظيم ابو بكر را زياده از تعظيم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعمل آورم؟

گفتند: معاذ اللّه ما چون توانيم گفت كه ابو بكر را زياده از آن حضرت تعظيم نمايى؟

بلال گفت: اين سخن شما مخالف سخن اول شماست كه مى گفتيد جايز نيست كه من على را زياده از ابو بكر توقير نمايم به سبب آنكه ابو بكر مرا آزاد گردانيده است.

ايشان گفتند: مساوى نيستند رسول خدا و على زيرا كه رسول خدا افضل خلايق است.

بلال گفت: على نيز بهترين خلق خداست بعد از پيغمبر خدا و محبوبترين خلق است بسوى خدا زيرا در وقتى كه مرغ بريان براى حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند دعا كرد كه: خداوندا! بياور بسوى من محبوبترين خلق خود را بسوى تو كه با من از اين مرغ بخورد، پس على آمد و با او تناول نمود، و على شبيه ترين خلق است به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه خدا او را برادر رسول خود گردانيد در دين خود، و ابو بكر از من توقع ندارد آنچه شما توقع مى نماييد زيرا كه مى داند كه على از او افضل است و مى داند كه حقّ على بر من زياده از حقّ اوست زيرا كه على مرا از عذاب پروردگار رهايى بخشيده است و به سبب موالات او و تفضيل دادن او بر ديگران مستحق نعيم ابدى بهشت گرديده ام.

و امّا صهيب پس گفت: من مرد پيرم و از بودن من با شما به شما نفعى عايد نمى شود و از مفارقت من از شما ضررى به شما نمى رسد پس مال مرا بگيريد و مرا با دين خود بگذاريد، آن كافران مال او را برداشتند، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيد از صهيب: چه مقدار بود مال تو كه با ايشان گذشته اى؟ صهيب گفت: مال من هفت هزار درهم بود. حضرت فرمود كه:

ص: 1621

آيا به طيب خاطر خود آن مال را به ايشان گذاشته اى؟ صهيب گفت: بحقّ آن خداوندى كه تو را به حق فرستاده است كه اگر تمام دنيا طلاى سرخ بود و من مالك همه مى بودم همه را مى دادم به عوض يك نظر كه به جمال تو بكنم و يك نظر كه به جمال برادر و وصى تو على بن ابى طالب مى اندازم. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: عاجز گرانيده اى خزينه داران بهشت را از آنچه حساب نمايند آن مالى را كه حق تعالى به تو كرامت فرموده است در بهشت به عوض آن مالى كه از تو رفته است به اين اعتقاد حقّى كه تو را روزى شده است زيرا كه احصا نمى توان كرد مالهاى تو را در بهشت كسى بغير آن خداوندى كه آنها را آفريده است.

و امّا خباب بن الارت پس او را در زنجير گران بسته بودند و غلى بر گردن او گذاشته بودند پس خدا را خواند بحقّ محمد و على و آل طيبين ايشان، و حق تعالى به بركت ايشان آن زنجير را اسبى گردانيد كه بر آن سوار شد و آن غل را شمشيرى گردانيد كه حمايل خود ساخت و از محل ايشان بيرون رفت، و چون آن كافران آن معجزات را در حال او مشاهده كردند احدى از ايشان جرأت نكرد كه نزديك او بيايد و او گفت: هر كه خواهد نزديك من بيايد كه من از خدا سؤال كرده ام بحقّ محمد و على و آل ايشان عليهم السّلام و مى دانم كه اگر به اين عقيده شمشير خود را بر كوه ابو قبيس فرود آورم هرآينه آن را به دونيم خواهم كردن، پس نزديك او نيامدند و او به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد.

و امّا ياسر و مادر عمار پس صبر كردند براى خدا تا از شكنجۀ كافران شهيد شدند.

و امّا عمار پس ابو جهل او را عذاب مى كرد و حق تعالى انگشتر او را در دست او به مرتبه اى تنگ كرد كه او را بر زمين افكند و خوار گردانيد او را، و پيراهن او را بر او سنگين گردانيد تا آنكه از زره هاى آهنى سنگين تر گرديد، ابو جهل به عمار گفت: مرا خلاص گردان از آنچه در آن هستم زيرا مى دانم كه نيست اين بلا مگر از كارهاى غريب محمد، پس عمار انگشتر او را از دست او بيرون آورد و پيراهن او را از بدنش كند. ابو جهل گفت:

در مكه مباش كه بر من عيب كنى و گويى كه انگشتر و پيراهن او را كنده ام. پس عمار متوجه مدينه شد و چون به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد صحابه به او گفتند كه: چه

ص: 1622

سبب دارد كه خباب به آن معجزاتى كه بر او ظاهر شد نجات يافت و پدر و مادر تو از در شكنجه ماندند تا كشته شدند؟

عمار گفت كه: اين حكم آن خداوندى است كه ابراهيم را از آتش نجات داد و يحيى و زكريا را به كشتن امتحان كرد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى عمار! تو از بزرگان فقها و دانايانى.

عمار گفت: يا رسول اللّه! همين بس است مرا از علم كه مى دانم تو رسول پروردگار عالميانى و بزرگترين خلقى، و آنكه برادرت على وصى و خليفۀ توست و بهترين آنهاست كه بعد از خود مى گذارى، و آنكه گفتار حق گفتۀ اوست و كردار حق كردۀ تو و كردۀ اوست، و مى دانم كه حق تعالى مرا توفيق نداده است براى دوستى و موالات شما و دشمنى دشمنان شما مگر آنكه خواسته است كه مرا با شما گرداند در دنيا و آخرت.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: راست گفتى اى عمار، بدرستى كه حق تعالى تقويت مى كند به تو دينى را و قطع مى نمايد به تو عذرهاى غافلان را و واضح مى گرداند به تو عناد معاندان را در وقتى كه تو را بكشند گروهى كه بغى كننده بر امام حق باشند. پس فرمود: اى عمار! به سبب علم رسيده اى به آنچه رسيده اى از فضيلت پس زياده گردان علم خود را تا زياده گردد فضيلت تو، بدرستى كه بنده هرگاه به طلب علم بيرون مى رود و حق تعالى از عرش اعظم او را ندا مى كند كه: مرحبا به تو اى بندۀ من آيا مى دانى كه چه منزلتى را طلب مى كنى و چه درجه را قصد مى نمايى مشابهت مى جويى با ملائكۀ مقرّبان تا قرين ايشان گردى؟ البته تو را برسانم به مراد تو و حاجت تو را برآورم (1).

شيخ مفيد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: شنيدم از جابر انصارى مى گفت: اگر زنده شوند سلمان و ابو ذر و ببينند گروهى را كه امروز دعوى محبت شما اهل بيت مى نمايند هرآينه خواهند گفت كه ايشان دروغگويانند، و اگر اين دعوى كنندگان محبت شما ببينند سلمان و ابو ذر و امثال ايشان را

ص: 1623


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 621-625.

هرآينه خواهند گفت كه ايشان ديوانگانند (1).

كلينى و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: ايمان ده درجه دارد، و مقداد در درجۀ هشتم است، و ابو ذر در درجۀ نهم است، و سلمان در درجۀ دهم است (2).

و در كتاب روضة الواعظين و غير آن از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام مروى است كه:

چون روز قيامت شود منادى از جانب حق تعالى ندا كند كه: كجايند حواريان محمد بن عبد اللّه رسول خدا كه عهد را نشكستند و بر عهد و پيمان او ماندند تا از دنيا رفتند؟ پس برخيزند سلمان و ابو ذر و مقداد.

پس ندا كنند: كجايند حواريان على بن ابى طالب و وصىّ محمد بن عبد اللّه، پس برخيزند عمرو بن حمق خزاعى و ميثم تمار و محمد بن ابى بكر و اويس قرنى (3).

و ايضا روايت كرده است كه: مردى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيد كه: چه مى گويى در حقّ عمار؟ حضرت سه مرتبه فرمود: خدا رحمت كند عمار را قتال كرد در خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و شهيد شد.

راوى گفت: در خاطر خود گفتم كه منزلتى از اين عظيم تر نمى باشد، پس حضرت متوجه من شد و فرمود كه: گمان مى كنى كه او مثل آن سه نفر مى تواند بود سلمان و ابو ذر و مقداد؟ ! هيهات هيهات.

راوى گفت: چه مى دانست عمار كه در آن روز كشته خواهد شد؟

حضرت فرمود: چون در آن روز ديد كه آتش حرب ساعت به ساعت مشتعل تر مى شود و كشتگان زياده مى شوند از صف جنگ جدا شد و به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: يا امير المؤمنين! آيا وقت كشته شدن من رسيده است؟ حضرت فرمود: به صف خود برگرد. او سه مرتبه اين سؤال كرد و حضرت چنين جواب گفت تا آنكه در آخر

ص: 1624


1- . امالى شيخ مفيد 214.
2- . كافى 2/45 و در آن نام صحابه ذكر نشده است؛ خصال 447-448؛ روضة الواعظين 280.
3- . روضة الواعظين 282؛ رجال كشى 1/41.

حضرت فرمود: بلى. پس مردانه به صف خود برگشت و از روى يقين و ايمان مشغول جهاد آن منافقان گرديد و مى گفت: امروز ملاقات مى نمايم دوستان خود را كه محمد و گروه اويند (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: بهشت مشتاق است بسوى سه كس.

حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد: كيستند ايشان؟

حضرت فرمود: تو از ايشانى و اول ايشانى؛ و ديگرى سلمان فارسى است بدرستى كه او را تكبر نيست و خير خواه توست، پس او را يار خود گردان؛ و سوم عمار بن ياسر است كه در مشاهد بسيار با تو حاضر خواهد شد و در هيچ مشهدى نخواهد بود مگر آنكه خيرش بسيار و نورش عظيم و اجرش بزرگ خواهد بود (2).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در هر خانه آباده اى البته نجيبى هست، و نجيب ترين نجيبان از بدترين خانه آباده ها محمد پسر ابو بكر است (3).

و فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (4)يعنى: «مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كردند، پس ايشان راست مزدى كه منقطع نمى شود» ، حضرت فرمود: اين آيه در شأن اين جماعت است: على بن ابى طالب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار رضى اللّه عنهم (5).

و در كتاب اختصاص روايت كرده است: عيسى بن حمزه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود: كيستند آن چهار نفر كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود بهشت بسوى ايشان مشتاق

ص: 1625


1- . روضة الواعظين 285-286.
2- . روضة الواعظين 286.
3- . روضة الواعظين 286، و در آن «و نجيب ترين نجيبان از اهل بيت من محمد پسر ابو بكر است» .
4- . سورۀ تين:6.
5- . تفسير فرات كوفى 577.

است؟ حضرت فرمود: بلى سلمان و ابو ذر و مقداد و عمارند.

راوى گفت: كداميك بهترند؟ حضرت فرمود: سلمان؛ پس از ساعتى فرمود: سلمان علمى دانست كه اگر ابو ذر آن را مى دانست كافر مى شد (1).

و ايضا به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه جابر انصارى گفت: سؤال كردم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از سلمان فارسى، حضرت فرمود: سلمان درياى علم است كسى علم او را به آخر نمى تواند رسانيد، سلمان مخصوص است به علم اول و علم آخر، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در ابو ذر؟ حضرت فرمود: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در مقداد؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: چه مى گويى در عمار؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر كه او را دشمن دارد و دوست دارد هر كه او را دوست دارد.

جابر گفت: من بيرون آمدم از خدمت حضرت براى آنكه بشارت دهم ايشان را به آنچه حضرت در حقّ ايشان گفت، چون پشت كردم مرا طلبيد و فرمود كه: بيا بسوى من اى جابر، چون رفتم فرمود: تو نيز از مايى خدا دشمن دارد كسى را كه تو را دشمن دارد و خدا دوست دارد كسى را كه تو را دوست دارد.

پس جابر گفت: چه مى گويى در حقّ على بن ابى طالب؟ حضرت فرمود: او جان من است.

جابر گفت: چه مى گويى در حقّ حسن و حسين؟ حضرت فرمود: ايشان روح منند و فاطمه مادر ايشان دختر من است، آزرده مى كند مرا هر چه او را آزرده مى كند و شاد

ص: 1626


1- . اختصاص 12.

مى گرداند مرا هر چه او را شاد مى گرداند، گواه مى گيرم خدا را كه من جنگم با هر كه با ايشان در جنگ است و صلحم با هر كه با ايشان صلح است؛ اى جابر! هرگاه خواهى كه خدا را دعا كنى و دعايت را مستجاب گرداند پس بخوان خدا را به نامهاى ايشان كه محبوبترين نامهاست بسوى خداوند عالميان (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: زمين تنگ شد بر هفت نفر كه به سبب ايشان روزى داده مى شوند اهل زمين و به بركت ايشان يارى كرده مى شوند، و از جملۀ ايشانند سلمان فارسى و مقداد و ابو ذر و عمار و حذيفه، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من امام ايشانم، و ايشانند كه نماز كردند بر حضرت فاطمه عليها السّلام (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردم هلاك شدند بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مگر سلمان و ابو ذر و مقداد، بعد از آن ملحق شدند به ايشان ابو ساسان و عمار و شتيره و ابو عمره پس هفت نفر شدند (3).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! اگر عرض كنند علم تو را بر مقداد هرآينه كافر مى شود.

پس فرمود: اى مقداد! اگر عرض كنند صبر تو را بر سلمان هرآينه كافر مى شود (4).

و از سلمان فارسى رضى اللّه عنه منقول است كه گفت: بعد از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يك روز از خانه بيرون آمدم در راه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را ملاقات كردم فرمود: برو به نزد حضرت فاطمه كه تحفه اى از بهشت براى او آمده مى خواهد به تو عطا فرمايد. به تعجيل به خدمت آن حضرت شتافتم فرمود: ديروز در همين موضع نشسته بودم و در خانه

ص: 1627


1- . اختصاص 222-223.
2- . رجال كشى 1/32-34.
3- . رجال كشى 1/34-35.
4- . اختصاص 11-12.

بسته بود و غمگين بودم و فكر مى كردم در منقطع شدن وحى الهى از ما و نيامدن ملائكه بسوى ما ناگاه ديدم كه در گشوده شد و سه دختر به اندرون آمدند كه كسى به حسن و جمال و طراوت و نزاكت و خوشبوئى ايشان هرگز نديده است، چون ايشان را ديدم برخاستم و سؤال كردم كه: شما از اهل مكه ايد يا از اهل مدينه؟ گفتند: اى دختر حضرت رسول! ما از اهل زمين نيستيم ما را پروردگار عزّت از بهشت جاويد بسوى تو فرستاده و بسيار مشتاق تو بوديم.

از يكى كه بزرگتر مى نمود پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: مقدوده. گفتم: به چه سبب تو را اين نام كردند؟ گفت: به جهت آنكه از براى مقداد بن اسود خلق شده ام.

پس از ديگرى پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: ذره نام دارم. از سبب آن نام پرسيدم؟ گفت: زيرا كه از براى ابو ذر غفارى خلق شده ام.

از سوم پرسيدم كه: چه نام دارى؟ گفت: سلمى. از سبب نام پرسيدم؟ گفت: زيرا كه از براى سلمان فارسى آزاد كردۀ پدر تو خلق شده ام.

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: پس از براى من رطبى چند بيرون آوردند مانند گرده هاى نانهاى بزرگ از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر.

پس سلمان گفت: حضرت فاطمه يكى از آن رطبها به من دادند و فرمودند كه امشب به اين رطب افطار كن و فردا هسته اش را براى من بياور، پس آن رطب را گرفتم و بيرون آمدم و به هر جمعى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گذشتم مى پرسيدند كه: اى سلمان! مگر مشك همراه دارى؟ مى گفتم: بلى.

چون وقت افطار شد تناول كردم هيچ هسته نداشت، روز بعد به خدمت حضرت فاطمه رفتم و عرض كردم كه: هسته نداشت. فرمود: چون هسته داشته باشد و حال آنكه اين رطب از درختى بهم رسيده است كه حق تعالى آن را در بهشت غرس فرموده است به سبب دعايى كه پدرم به من تعليم كرده است و هر صبح و شام مى خوانم؟ !

سلمان گفت: اى سيّدۀ من! آن دعا را تعليم من فرما.

فرمود: اگر خواهى تا در دنيا باشى آزار تب نيابى بر اين دعا مواظبت كن، اين است

ص: 1628

دعا: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، بسم اللّه النّور، بسم اللّه نور النّور، بسم اللّه نور على نور، بسم اللّه الّذي هو مدبّر الامور، بسم اللّه الّذي خلق النّور من النّور، الحمد للّه الّذى خلق النّور من النّور و انزل النّور على الطّور، في كتاب مسطور في رقّ منشور بقدر مقدور على نبيّ محبور، الحمد للّه الّذي هو بالعزّ مذكور و بالفخر مشهور، و على السّرّاء و الضّرّاء مشكور، و صلّى اللّه على سيّدنا محمّد و آله الطّاهرين» .

سلمان گفت: اين دعا را به زياده از هزار نفر از اهل مكه و مدينه كه تب داشتند تعليم كردم و همه از تب نجات يافتند (1).

ص: 1629


1- . مهج الدعوات 6-8.

ص: 1630

باب پنجاه و نهم: در بيان فضائل سنيّه و اخلاق عليّه و رفعت شأن

و ساير احوال حضرت سلمان فارسى رضى اللّه عنه است

ص: 1631

ص: 1632

ابن بابويه عليه الرحمه به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت نموده كه:

شخصى از آن حضرت سؤال نمود از كيفيت اسلام سلمان فارسى.

آن حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم كه روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سلمان و ابو ذر و جماعتى از قريش نزد قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جمع بودند، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از سلمان پرسيد كه: يا ابا عبد اللّه! ما را از اول كار خود خبر نمى دهى كه اسلام تو چگونه بود؟

سلمان گفت: و اللّه اگر ديگرى مى پرسيد نمى گفتم و ليكن اطاعت تو لازم است؛ من مردى بودم از اهل شيراز و از دهقان زاده ها و بزرگان ايشان بودم و پدر و مادر مرا بسيار عزيز و گرامى مى داشتند، روز عيدى با پدرم به عيدگاه مى رفتم به صومعه اى رسيدم، كسى در آن صومعه به آواز بلند ندا مى كرد «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» پس چون اين ندا شنيدم محبت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در گوشت و خون من جا كرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشاميدن بر من گوارا نبود، مادرم گفت: چرا امروز آفتاب را سجده نكردى و نپرستيدى؟ من ابا كردم و چندان مضايقه نمودم كه او ساكت شد، پس چون به خانه برگشتم نامه اى ديدم در سقف خانه آويخته بود، به مادر خود گفتم:

اين چه نامه اى است؟ مادرم گفت: چون از عيدگاه برگشتيم اين نامه را چنين آويخته ديديم به نزديك اين نامه نروى كه پدر تو را مى كشد، من هم چنان در حيرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدرم در خواب شدند، برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم، نوشته بود: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين عهد و پيمانى است از خدا به حضرت آدم كه از نسل او پيغمبرى بهم رسد محمد نام كه امر نمايد مردم را به اخلاق كريمه و صفات

ص: 1633

پسنديده و نهى و منع نمايد مردم را از پرستيدن غير خدا و عبادت بتان، اى روزبه! تو وصىّ عيسائى پس ايمان بياور و مجوسيت و گبرى را ترك كن» .

پس چون اين را بخواندم بيهوش شدم و عشق آن حضرت زياده شد، و چون پدر و مادرم بر اين حال مطلع گرديدند مرا گرفتند و در چاه عميقى محبوس ساختند و گفتند:

اگر از اين امر برنگردى تو را بكشيم، گفتم به ايشان كه: آنچه خواهيد بكنيد محبت محمد از سينۀ من هرگز بيرون نخواهد رفت.

سلمان گفت: من پيش از خواندن آن نامه، عربى را نمى دانستم و از آن روز عربى را به الهام الهى آموختم، پس مدتى در آن چاه ماندم و هر روز يك گردۀ نان كوچك در آن چاه براى من فرو مى فرستادند، و چون حبس و زندان بسيار به طول انجاميد دست بسوى آسمان بلند كردم و گفتم: خداوندا! تو محمد و وصى او على بن ابى طالب عليه السّلام را محبوب من گردانيدى پس بحقّ وسيله و درجۀ آن حضرت فرج مرا نزديك گردان و مرا راحت بخش از اين محنت.

شخصى به نزد من آمد جامه هاى سفيد در بر و گفت: برخيز اى روزبه، و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد، من گفتم: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» ، ديرانى سر از صومعه بيرون كرد و گفت: توئى روزبه؟ گفتم: بلى؛ مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت كردم و چون هنگام وفات او شد گفت: من اين دار فانى را وداع مى كنم، گفتم: مرا به كى مى سپارى؟ گفت: كسى را گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در انطاكيه مى باشد چون او را دريابى سلام من به او برسان؛ و لوحى به من داد كه اين را به او برسانم و به عالم بقا ارتحال نمود، من او را غسل دادم و كفن كردم و لوح را برگرفتم و به جانب انطاكيه روانه شدم، و چون به انطاكيه در آمدم به پاى صومعۀ آن راهب آمدم و گفتم: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ عيسى روح اللّه و انّ محمّدا حبيب اللّه» پس راهب از دير خود فرو نگريست و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بلى، گفت: به بالا بيا، به نزد او رفتم و دو سال ديگر او را خدمت كردم، و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت، من گفتم: مرا به كى مى گذارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه

ص: 1634

در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در شهر اسكندريه است چون به او رسى سلام من به او برسان و اين لوح را به او سپار، چون وفات كرد او را تغسيل و تكفين و دفن كردم و لوح را بر گرفته به شهر اسكندريه در آمدم و نزد صومعۀ راهب آمدم و شهادت برخواندم، راهب سؤال نمود: تويى روزبه؟ گفتم: بلى، مرا به نزد خود برد و دو سال وى را خدمت كردم تا هنگام وفات او شد، گفتم: مرا به كى مى سپارى؟ گفت: كسى گمان ندارم در سخن حق با من موافق باشد و محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب نزديك شده است كه عالم را به نور وجود خود منور گرداند، برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت آن حضرت برسى سلام من بر او عرض كن و اين لوح را بدو سپار، چون از غسل و كفن و دفن او فارغ شدم لوح را برگرفتم و بيرون آمدم و با جمعى رفيق شدم و به ايشان گفتم: شما متكفل نان و آب من بشويد و من شما را خدمت كنم در اين سفر، قبول كردند، چون وقت طعام خوردن ايشان شد به سنّت كفار قريش گوسفندى بياوردند و چندان چوب بر آن زدند كه بمرد و پاره اى كباب كردند و پاره اى بريان كردند و مرا تكليف خوردن نمودند و چون ميته بود من ابا كردم، باز تكليف كردند گفتم: من مرد ديرانى ام و ديرانيان گوشت تناول نمى كنند، مرا چندان زدند كه نزديك شد مرا بكشند، يكى از آنها گفت:

دست از او بداريد تا وقت شراب شود اگر شراب نخورد وى را بكشيم، چون شراب بياوردند مرا تكليف كردند گفتم: من راهب و از اهل ديرم و شراب خوردن شيوۀ ما نيست، چون اين بگفتم در من آويختند و عزم كشتن من كردند، به ايشان گفتم: اى گروه! مرا مزنيد و مكشيد كه من اقرار به بندگى به شما مى كنم و خود را به بندگى يكى از ايشان در آوردم، پس مرا بياورد و به مرد يهودى به سيصد درهم بفروخت و يهودى از قصۀ من سؤال كرد، قصۀ خود بازگفتم و گفتم: من گناهى بجز اين ندارم كه دوستدار محمد و وصىّ اويم.

يهودى گفت: من نيز تو را و محمد را هر دو دشمن مى دارم. و مرا از خانه بيرون آورد و در خانه اش ريگ بسيارى ريخته بود گفت: و اللّه اى روزبه اگر صبح شود و تمام اين ريگها را از اينجا بدر نبرده باشى من تو را بكشم. من تمام شب تعب كشيدم و چون عاجز شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: اى پروردگار من! تو محبت محمد و وصىّ او را در

ص: 1635

دل من جا داده اى پس بحقّ درجه و منزلت آن حضرت كه فرج مرا نزديك گردان و مرا از اين تعب راحت بخش. چون اين بگفتم قادر متعال بادى برانگيخت كه تمام ريگها را به مكانى كه يهودى گفته بود نقل كرد. چون صبح يهودى بيامد و آن حال را مشاهده كرد گفت: تو ساحر و جادوگرى و من چارۀ كار تو را نمى دانم، تو را از اين شهر بيرون مى بايد كرد كه مبادا به شومى تو اين شهر خراب شود.

پس مرا از آن شهر بيرون آورد و به زن سليمه بفروخت، و آن زن مرا بسيار دوست داشت و باغى داشت گفت: اين باغ به تو تعلق دارد، خواهى ميوۀ آن را تناول نما و خواهى ببخش و خواهى تصدق كن، پس مدتى بر اين حال ماندم روزى در آن باغ بودم هفت نفر مشاهده نمودم كه مى آيند و ابر بر سر ايشان سايه انداخته، گفتم: و اللّه ايشان همه پيغمبر نيستند و ليكن در ميان ايشان پيغمبرى هست، پس بيامدند تا به باغ داخل شدند، چون مشاهده كردم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و عقيل بن ابى طالب و ابو ذر و مقداد، پس خرماهاى زبون را تناول مى فرمودند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به ايشان مى گفت: به خرماى زبون قناعت نماييد و ميوۀ باغ را ضايع مكنيد، من به نزد مالكۀ خود آمدم و گفتم: يك طبق از خرماى باغ به من ببخش، گفت: تو را رخصت شش طبق دادم، بيامدم و طبقى از رطب برگرفتم و در خاطر خود گذرانيدم كه اگر در ميان ايشان پيغمبر هست از خرماى تصدق تناول نمى نمايد و هديه را تناول مى نمايد، پس طبق را نزد ايشان آوردم و گفتم: اين خرماى تصدق است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه و عقيل چون از بنى هاشم بودند و صدقه بر ايشان حرام است تناول ننمودند و آن سه نفر ديگر به خوردن مشغول شدند، به خاطر خود گذرانيدم كه اين يك علامت از علامات پيغمبر آخر الزمان كه در كتب خوانده ايم.

پس برفتم و رخصت يك طبق ديگر از آن زن طلبيدم، او رخصت شش طبق داد، پس يك طبق ديگر از رطب نزد ايشان حاضر ساختم و گفتم: اين هديه است، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست دراز فرمود و گفت: بسم اللّه همگى تناول نماييد، پس همگى تناول

ص: 1636

نمودند، در خاطر خود گفتم: اين نيز يك علامت ديگر است.

و من مضطرب برگرد سر آن جناب مى گشتم و در عقب آن حضرت مى نگريستم، آن حضرت به من التفات نمودند و فرمودند كه: مهر نبوت را طلب مى كنى؟ گفتم: بلى، دوش مبارك خود را گشودند ديدم مهر نبوت را كه در ميان دو كتف آن حضرت نقش گرفته و مويى چند بر آن رسته، بر زمين افتادم و قدم مباركش را بوسه دادم، فرمود: اى روزبه! برو به نزد خاتون خود و بگو: محمد بن عبد اللّه مى گويد كه اين غلام را به ما بفروش.

چون اداى رسالت نمودم گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهار صد درخت خرما كه دويست درخت آن خرماى زرد باشد و دويست درخت آن خرماى سرخ؛ چون به حضرت عرض نمودم فرمود: چه بسيار بر ما آسان است آنچه او طلبيده، پس گفت: يا على! دانه هاى خرما را جمع نما؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دانه را در زمين فرو مى برد و امير المؤمنين عليه السّلام آب مى داد، و چون دانۀ دوم را مى كشتند دانۀ اول سبز شده بود و همچنين تا هنگامى كه فارغ شدند همۀ درختان كامل شده و به ميوه آمده بود؛ پس حضرت پيغام داد كه: بيا درختان خود را بگير و غلام را به ما سپار.

چون زن درختان را بديد گفت: و اللّه نفروشم تا همۀ درختان خرماى زرد نباشد؛ در آن حال جبرئيل نازل شد و بال خود را بر درختان ماليد، همه درختان خرماى زرد شد.

پس آن زن به من گفت: و اللّه يكى از اين درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو.

من گفتم كه: يك روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو و از آنچه تو دارى.

پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان نام نهاد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه سلمان گفت: تعجب كردم از براى شش چيز كه سه تا از آنها مرا به خنده آورد و سه تا از آنها مرا به گريه آورد؛ امّا آن سه چيز كه مرا به گريه آورد: اول مفارقت دوستان است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحاب اويند، دوم هول مرگ و احوال بعد از مرگ، سوم بازايستادن نزد خداوند

ص: 1637


1- . كمال الدين و تمام النعمة 161-165.

عالميان از براى حساب؛ و امّا آن سه چيز كه مرا به خنده آورد: اول آن كسى است كه طلب دنيا مى كند و مرگ او را طلب مى نمايد، دوم كسى است كه غافل است از احوال آخرت و حق تعالى و ملائكه از او غافل نيستند و اعمال او را احصا مى نمايند، و سوم كسى است كه دهان را از خنده پر مى كند و نمى داند كه خدا از او راضى است يا در غضب است (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردى از اصحاب سلمان رضى اللّه عنه بيمار شد، چون چند روز او را نيافت احوال پرسيد كه كجاست مصاحب شما؟ گفتند: بيمار است، گفت: بياييد برويم به عيادت او، پس با او برخاستند و به جانب خانۀ آن مرد روانه شدند و چون به خانۀ او داخل شدند او را در سكرات مرگ يافتند، پس سلمان به ملك موت خطاب كرد كه: رفق و مدارا كن با دوست خدا، پس ملك موت سلمان را جواب گفت چنانكه حاضران همه شنيدند كه: اى ابو عبد اللّه! من رفق مى نمايم به همۀ مؤمنان و اگر از براى كسى ظاهر مى شدم كه مرا ببيند هرآينه براى تو ظاهر مى شدم (2).

و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب احتجاج روايت كرده است كه: چون عمر بعد از پسر حذيفة بن اليمان، سلمان را والى مداين گردانيد و سلمان به رخصت امير المؤمنين عليه السّلام قبول نمود و متوجه مداين گرديد عمر نامه اى به او نوشت و در امرى چند به او اعتراض نمود، پس سلمان در جواب او نوشت:

«بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از سلمان آزادكردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى عمر بن الخطاب، اما بعد بتحقيق كه آمد بسوى من از جانب تو نامه اى كه مرا در آن نامه ملامت و سرزنش كرده بودى و در آنجا ياد كرده بودى كه مرا امير گردانيده اى بر مداين، و مرا امر كرده بودى كه پيروى كنم اعمال پسر حذيفه را و تتبع كنم تمام ايام حكومت او را و سيرت و طريقت او را پس نيك و بد آنها را به تو خبر دهم، و حال آنكه

ص: 1638


1- . خصال 326.
2- . امالى شيخ طوسى 128.

حق تعالى مرا نهى كرده است اى عمر در آيۀ محكمۀ كتاب خود از آنچه تو مرا به آن امر مى نمايى در آنجا كه فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! اجتناب نماييد از بسيارى از گمانها بدرستى كه بعضى از گمانها گناه است، و تجسس مكنيد عيبهاى يكديگر را و غيبت نكنند بعضى از شما بعضى را، آيا دوست مى دارد احدى از شما كه بخورد گوشت برادر مؤمن خود را در وقتى كه مرده باشد؟ پس شما كراهت داريد خوردن آن را و بپرهيزيد از عذاب خدا» ، و هرگز نخواهد بود كه من معصيت خدا كنم در باب پسر حذيفه و تو را اطاعت نمايم.

و اما آنچه به من نوشته بودى كه من زنبيل مى بافم و نان جو مى خورم، پس اينها چيزى نيست كه مؤمن را به آن سرزنش كند كسى و تعيير نمايد بر آن، و بخدا سوگند اى عمر كه خوردن جو و بافتن زنبيل و بى نياز شدن از زيادتهاى خوردنى و آشاميدنى و از غصب كردن حق مؤمنى و دعوى كردن چيزى كه حق من نيست بهتر است و محبوبتر است نزد حق تعالى و به پرهيزكارى نزديكتر است، بتحقيق كه ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه هرگاه نان جو به دست او مى آمد تناول مى كرد و شاد مى گرديد و آزرده نمى شد.

و اما آنچه ذكر كرده بودى كه من آنچه بهم مى رسانم به مردم عطا مى كنم، پس آنها را پيش مى فرستم از براى روز فقر و احتياج خود، و بپروردگار عزت سوگند مى خورم اى عمر كه پروا ندارم هرگاه طعام از دهان من بگذرد و در گلوى من گوارا گردد از آنكه مغز گندم باشد يا مغز قلم بزغاله يا سبوس جو باشد.

و اما آنچه گفتى كه من ضعيف كرده ام حكومت خدا را و سست كرده ام آن را و خوار گردانيده ام نفس خود را و خود را خدمتكار مردم ساخته ام تا آنكه اهل مداين نمى دانند كه من امير ايشانم پس مرا به منزلۀ پلى گردانيده اند كه بر بالاى من عبور مى كنند و بارهاى

ص: 1639


1- . سورۀ حجرات:12.

خود را بر دوش من مى گذارند، و چنين نوشته بودى كه اينها باعث سستى سلطنت خدا مى شود و ذليل مى گرداند آن را، پس بدان كه ذليل شدن در اطاعت الهى محبوبتر است بسوى من از عزيز بودن در معصيت خدا، و تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تأليف دلهاى مردم مى نمود و به ايشان نزديكى مى جست و مردم بسوى او تقرّب مى جستند و نزديك او مى نشستند با جلالت نبوت او و پادشاهى او تا آنكه گويا يكى از ايشان بود از بسيارى نزديكى كه به ايشان مى نمود، و بتحقيق كه طعام ناگوار مى خورد و جامه هاى كهنه مى پوشيد و همۀ مردمان نزد او از قرشى ايشان و عربى ايشان و سفيد و سياه ايشان نزد او در دين مساوى بودند، و گواهى مى دهم كه از آن حضرت شنيدم كه فرمود: هر كه والى شود بر هفت نفر از مسلمانان بعد از من پس عدالت نكند در ميان ايشان چون حق تعالى را ملاقات نمايد بر او غضبناك باشد، پس آرزو مى كنم اى عمر كه به سلامت بر هم از امارت مداين و چنان باشم كه تو گفتى از ذليل گردانيدن نفس خود و خدمت فرمودن آن در مصالح مسلمانان، پس چگونه خواهد بود اى عمر حال كسى كه خود را والى جميع امّت گرداند بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد تِلْكَ اَلدّارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (1)يعنى: «اين خانۀ آخرت است منزل مى گردانيم آن را براى كسانى كه نمى خواهند بلندى را در زمين و نه فساد فسادكردنى، و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است» ، و بدان بدرستى كه من متوجه نشدم سياست و حكومت ايشان را و جارى نمى گردانم حدود الهى را در ميان ايشان مگر به ارشاد و راهنمايى دانايى، پس راه مى روم در ميانۀ ايشان به طريق رفتار او و سلوك مى كنم در ميان ايشان به سيرت او و مى دانم كه اگر حق تعالى خير اين امّت را مى خواست و ارادۀ الهى متعلق به صلاح و رشد ايشان شده بود هرآينه والى مى گردانيد بر ايشان بهتر و داناتر ايشان را، و اگر اين امّت از خداوند عالميان ترسان مى بودند و متابعت قول پيغمبر خود مى نمودند و به حق دانا مى بودند تو را امير المؤمنين نمى ناميدند، پس هر حكمى كه

ص: 1640


1- . سورۀ قصص:83.

مى خواهى بكن كه حكم تو جارى نيست بر ما مگر در اين زندگانى دنيا، پس مغرور مشو به طول بخشيدن خدا و مهلتى كه داده است تو را از تعجيل كردن عقوبت خود، و بدان بدرستى كه بزودى تو را در خواهد يافت عاقبتهاى ستمهاى تو در دنيا و آخرت و بزودى از تو سؤال خواهند كرد از آنچه پيش فرستاده اى و از آنچه بعد از اين بر اعمال شنيعۀ تو مترتب مى شود» (1).

و قطب راوندى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان گفت: من مردى بودم از اهل اصفهان از دهى كه آن را «جى» مى گفتند و پدرم رئيس آن ده بود و مرا بسيار دوست مى داشت و مرا در خانه حبس مى كرد چنانكه دختر را در خانه اى نگاه دارند، و من طفلى بودم كه از مذاهب مردم چيزى نمى دانستم بغير از گبرى كه مى ديدم تا آنكه پدرم عمارتى بنا كرد و او را مزرعه اى بود، روزى به من گفت: اى فرزند! عمارت كردن مرا مشغول ساخته است از اطلاع بر احوال مزرعه پس برو به جانب مزرعه و امر كن برزيگران را كه چنين و چنان كنند، و بسيار ممان و زود برگرد.

پس به جانب مزرعه روانه شدم، در اثناى راه به كليساى نصارى رسيدم و صداهاى ايشان را شنيدم، پرسيدم كه: ايشان كيستند؟ گفتند: ايشان ترسايانند نماز مى گزارند، پس داخل شدم كه مشاهدۀ احوال ايشان كنم پس خوش آمد مرا آنچه ديدم از احوال ايشان و پيوسته نزد ايشان نشستم تا آفتاب غروب گرديد، و پدرم در طلب من به هر سو فرستاد تا آنكه شب به نزد او برگشتم و به جانب مزرعه نرفتم، پس پدرم از من پرسيد:

كجا بودى؟ گفتم: گذشتم به كليساى ترسايان و خوش آمد مرا نماز كردن و دعا كردن ايشان.

پدرم گفت: اى فرزند! دين پدران تو بهتر است از دين ايشان، من گفتم: نه و اللّه چنين نيست و دين پدران ما بهتر از دين ايشان نيست، ايشان گروهى چندند كه خدا را مى پرستيدند و دعا مى كنند و نماز مى كنند از براى او و تو آتش را مى پرستى كه به دست

ص: 1641


1- . احتجاج 1/316-320.

خود افروخته اى و اگر دست از آن بردارى مى ميرد؛ پس زنجيرى در پاى من گذاشت و مرا در خانه محبوس گردانيد.

پس من كسى به نزد نصارى فرستادم و از ايشان سؤال نمودم كه: اصل دين شما در كجاست؟ گفتند: اصل دين ما در شام است؛ پس پيغام كردم ايشان را كه هرگاه جمعى از مردم شام به نزد شما بيايند پس مرا اعلام نماييد، گفتند: چنين باشد، پس بعد از چند روز كه تجار شام آمدند فرستادند و مرا خبر كردند، من گفتم كه: هرگاه ايشان كارسازى خود بكنند و خواهند كه بيرون روند مرا اعلام نماييد، گفتند: چنين باشد.

بعد از چند روز فرستادند به نزد من كه اكنون ايشان ارادۀ سفر دارند، پس زنجير را از پاى خود دور كردم و به ايشان ملحق شدم و متوجه شام گرديدم، چون به شام رسيدم پرسيدم كه: بهترين علماى اين دين كيست؟ گفتند: آن عالمى كه صاحب كنيسۀ بزرگ است و او را اسقف مى گويند او از همه داناتر است، پس به نزد او رفتم و گفتم: مى خواهم با تو باشم و از تو نيكيها را ياد گيرم، او قبول كرد و در خدمت او مى بودم؛ و او مرد بدى بود امر مى كرد ترسايان را كه تصدقها براى او بياورند، و چون به نزد او مى آوردند تصدقات را جمع مى كرد آنها را و ضبط مى كرد و چيزى از آنها به فقرا و مساكين نمى داد.

پس اندك زمانى كه با او ماندم او مرد، چون نصارى آمدند او را دفن كنند گفتم: اين مرد بدى بود، و ايشان را مطلع كردم بر آن گنجى كه اموال صدقه را در آنجا جمع مى كرد، پس هفت سبوى بزرگ بيرون آوردند پر از طلا و او را بر چوبى به دار كشيدند و سنگباران كردند، و مرد ديگر آوردند به جاى او قرار دادند، پس از او نيكتر كسى نديدم، از همۀ ايشان زاهدتر بود در دنيا و عبادتش از همه كس بيشتر بود، پس پيوسته در خدمت او مى بودم تا وقت فوت او شد و او را بسيار دوست مى داشتم.

چون آثار موت در او مشاهده نمودم گفتم: هنگام رحلت تو بسوى آخرت شده مرا به كى مى گذارى كه در خدمت او باشم؟ گفت: اى فرزند من! كسى را گمان ندارم بغير از عالمى كه در موصل مى باشد، برو به خدمت او و اگر او را دريابى حال او را مثل حال من خواهى يافت.

ص: 1642

چون او به رحمت الهى واصل شد رفتم به جانب موصل و به خدمت آن عالم رسيدم و او را مانند عالم اول يافتم در ترك دنيا و عبادت حق تعالى، پس به او گفتم كه: فلان عالم مرا به تو سفارش كرده، گفت: اى فرزند! نزد من باش، پس در خدمت او نيز ماندم تا هنگام وفات او نيز شد، پس به او گفتم كه: مرا به كى حواله مى نمائى؟ گفت: اى فرزند! كسى را گمان ندارم مگر مردى كه در شهر «نصيبين» مى باشد، به او ملحق شو.

چون او به رحمت الهى واصل شد و او را دفن كردم به راهب نصيبين ملحق گرديدم و گفتم كه: فلان عالم مرا به تو حواله نموده، گفت: اى فرزند! نزد من باش، پس نزد او ماندم و او را نيز بر صفت آنها يافتم در علم و زهد و عبادت؛ چون هنگام وفات او شد گفتم: مرا به خدمت كى امر مى نمائى؟ گفت: گمان ندارم كسى را مگر مردى كه در عموريۀ روم مى باشد اگر به نزد او روى او را بر مثل حال ما خواهى يافت.

چون او را دفن كردم به جانب عموريه رفتم و او را نيز مانند ايشان يافتم، پس مدتى در خدمت او ماندم و بعضى از غنايم و اموال و گاوى چند كسب نمودم، چون هنگام وفات او شد به او گفتم كه: مرا به كى مى گذارى؟ گفت: گمان ندارم كه كسى بر حال ما باشد در اين زمان و ليكن نزديك شده است زمان بعثت پيغمبرى كه در مكه ظاهر خواهد شد و محل هجرت او در ميان دو سنگستان خواهد بود در زمين شوره زارى كه درخت خرماى بسيار داشته باشد و در او علامتها ظاهر باشد، و در ميان دو كتفش مهر پيغمبرى خواهد بود و هديه را تناول مى نمايد و تصدق را نمى خورد، اگر توانى كه خود را به آن بلاد رسانى، بكن.

سلمان گفت: چون او را دفن كرديم در آنجا ماندم تا جماعتى از تجار عرب از قبيلۀ بنى كلب وارد شدند، گفتم به ايشان كه: مرا رفيق خود گردانيد تا بلاد عرب و من اين اموال و گاوها كه تحصيل نموده ام به شما مى دهم؛ گفتند: چنين باشد، پس آن اموال را به ايشان دادم و با ايشان رفيق شدم تا رسيدم به وادى القرى، چون به آنجا رسيدم بر من ستم كردند و مرا به بندگى گرفتند و فروختند به مردى از يهود، چون در آنجا درختان خرما ديدم اميدوار شدم كه اين آن بلاد خواهد بود كه براى من وصف كرده اند كه پيغمبر آخر الزمان در

ص: 1643

آنجا مبعوث خواهد شد، پس نزد آن يهودى بودم تا آنكه مردى از بنى قريظه آمد از يهودان وادى القرى و مرا خريد از آن يهودى كه نزد او بودم و مرا بسوى مدينه برد، چون مدينه را ديدم اوصافى كه از آن راهب شنيده بودم همه را يافتم، پس نزد آن يهودى مدتى ماندم تا آنكه شنيدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه مبعوث گرديده است.

و چون من به قيد بندگى گرفتار بودم، از احوال آن حضرت چيزى نمى شنيدم تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه هجرت نمود و در قبا نزول اجلال فرمود، من در باغى از باغهاى آن يهودى كار مى كردم ناگاه پسر عمّ آن يهودى به باغ در آمد و گفت: خدا بكشد بنى قيله يعنى انصار كه جمع شده اند در قبا بر سر يك مردى كه از مكه آمده است و گمان مى كنند كه او پيغمبر است. پس بخدا سوگند كه چون نام او را شنيدم لرزه بر من افتاد به مرتبه اى كه نزديك بود بر روى آقاى خود بيفتم، پس گفتم: چه خبر است و اين مرد كيست كه آمده است؟ پس مولاى من دست خود را بلند كرد و بر ميان سينۀ من زد و گفت:

تو را با اينها چه كار است؟ مشغول كار خود باش.

چون شب شد قدرى از طعام برگرفتم و رفتم بسوى قبا به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتم كه: شنيده ام تو مرد شايسته اى و نزد تو اصحابى چند هستند و چيزى از تصدق نزد من بود براى تو آورده ام پس از آن تناول كن، پس حضرت اصحاب خود را فرمود كه بخوريد و خود تناول نفرمود، من در خاطر خود گفتم كه: اين يك صفت است از صفاتى كه راهب مرا به آن خبر داده بود؛ پس برگشتم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد، پس باز چيزى جمع كردم و به خدمت حضرت آوردم و عرض كردم كه: چون ديدم تصدق را تناول نمى نمائى اين طعام را بر سبيل هديه و كرامت براى تو آورده ام و صدقه نيست، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تناول فرمود و اصحاب حضرت نيز تناول كردند، پس در خاطر خود گفتم: اين خصلت دوم است از آن خصلتها كه راهب بيان فرموده بود؛ پس بار ديگر به خدمت حضرت آمدم در وقتى كه آن حضرت از پى جنازه مى رفت و دو جامۀ كهنه پوشيده بود و اصحاب آن حضرت در خدمتش بودند، پس برگرد آن حضرت گرديدم كه شايد مهر نبوت را ببينم در پشت آن حضرت، چون به عقب سر آن حضرت رفتم به

ص: 1644

فراست نبوت يافت كه من مى خواهم آن علامت را مشاهده نمايم، پس رداى خود را از كتف مبارك خود دور كرد تا خاتم نبوت را ديدم در ميان دو كتف آن حضرت به نحوى كه آن راهب براى من وصف كرده بود، پس بر روى آن خاتم افتادم و مى بوسيدم و مى گريستم پس فرمود: اى سلمان! بگرد و نزد من آى، پس گرديدم و در خدمتش نشستم پس حضرت فرمود: قصۀ خود را نقل كن تا صحابه بشنوند؛ پس تمام قصۀ خود را از اول تا آخر نقل كردم، چون فارغ شدم از قصۀ خود حضرت فرمود: اى سلمان! خود را مكاتب گردان و از مولاى خود خود را بخر و آزاد شو.

پس رفتم به نزد مولاى خود و خود را مكاتب گردانيدم كه سيصد درخت خرما براى او بكارم و چهل اوقيه نقره به او بدهم، پس اعانت كردند مرا اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نهالهاى خرما، بعضى سى نهال و بعضى بيست نهال دادند، هر كسى به قدر حال خود تا سيصد نهال تمام شد، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من به دست خود مى كارم، پس در آن موضعى كه مقرر شده بود كه باغ احداث نمايم من گودالهاى درختان را كندم و به خدمت حضرت آمدم و گفتم كه: فارغ شدم از آنها، پس حضرت بيرون آمد تا به آن موضع رسيد، پس ما نهالها را مى برديم به خدمت حضرت و آن حضرت به موضعشان مى گذاشت و ما خاك بر آن مى ريختيم و پر مى كرديم تا آنكه همه تمام شد، پس سوگند مى خورم بحقّ آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است كه يكى از آن نهالها خطا نكرد و همه سبز شد و بر من باقى ماند آن زرها، پس مردى از براى آن حضرت آورد از بعضى از معادن (1)مقدار بيضه از طلا، پس حضرت فرمود: كجاست آن فارسى كه خود را مكاتب گردانيده؟ چون من به خدمت آن حضرت آمدم فرمود: اين طلا را بگير و آنچه بر توست بده، گفتم: يا رسول اللّه! اين كى وفا مى كند به آنچه بر من است؟ حضرت فرمود: حق تعالى بركت خواهد داد در اين مال تا آنكه هر چه بر تو لازم است ادا كنى.

پس سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه جان سلمان در قبضۀ قدرت اوست كه از آن

ص: 1645


1- . در بحار الانوار 22/365 «مغازى» ذكر شده است.

طلا موازى چهل اوقيه ادا كردم و از حق يهودى فارغ شدم و آزاد شدم، و به سبب بندگى از من فوت شد جنگ بدر و احد و نتوانستم در آنها حاضر شد و در جنگ خندق حاضر شدم و در ساير غزوات در خدمت آن حضرت حاضر بودم (1).

و به روايت ديگر از سلمان چنين روايت شد كه: چون وقت وفات راهب عموريه شد گفت: برو به زمين شام كه در آنجا دو بيشه هست و در سالى يك مردى از يك بيشه بيرون مى آيد و در بيشۀ ديگر داخل مى شود، و در آن وقت بيماران و صاحبان دردهاى مزمن بر سر راه او جمع مى شوند و به دعاى او شفا مى يابند پس او را درياب در آن وقت و از او سؤال كن از دين حنيفه كه ملت ابراهيم است كه از من سؤال مى نمائى؛ پس به آن بيشه رفتم و يك سال انتظار كشيدم تا آنكه در شب مقرر بيرون آمد از يكى از بيشه ها و خواست كه داخل بيشۀ ديگر شود، چون داخل آن بيشه شد و همين دوشهاى آن پيدا بود من به او چسبيدم و گفتم: خدا تو را رحمت كند از تو طلب مى كنم ملت حنيفه را كه دين حضرت ابراهيم است، گفت: از چيزى سؤال مى كنى كه مردم از او سؤال نمى كنند در اين روزگار بدرستى كه نزديك شده است كه ظاهر شود پيغمبرى نزد خانۀ كعبه در حرم مكه و او مبعوث خواهد شد به اين دينى كه سؤال مى نمائى پس اگر او را دريابى چنان است كه عيسى را دريافته باشى (2).

و به سند ديگر در كتاب خرايج و جرايح روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبا نزول فرمود و فرمود كه: داخل مدينه نمى شوم تا على به من ملحق گردد، و سلمان بسيار سؤال مى نمود از احوال حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را يكى از يهودان مدينه خريده بود و در نخلستان او خدمت مى كرد، پس چون سلمان مطلع شد كه حضرت در قبا فرود آمده طبقى از خرما برگرفت و به خدمت حضرت آورد و گفت: شنيده ام شما جماعتى غريبانيد و به اين موضع فرود آمده ايد اين طبق خرما را از صدقۀ خود از براى

ص: 1646


1- . قصص الانبياء راوندى 298-302. و نيز رجوع شود به طبقات ابن سعد 4/56 و اسد الغابة 2/511.
2- . قصص الانبياء راوندى 302-304.

شما آوردم پس بخوريد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود كه نام خدا را ببريد و بخوريد و خود هيچ تناول نفرمود، سلمان ايستاده بود و نظر مى كرد پس طبق را برگرفت و برگشت و به زبان فارسى گفت: اين يكى، پس طبق را پر كرد از خرما و بازآورد به خدمت حضرت و گفت: ديدم كه تو از خرماى صدقه نخوردى اين خرماى هديه است از براى تو آورده ام، پس حضرت دست دراز كرد و تناول نمود و فرمود به اصحاب خود كه:

بخوريد به نام خدا، پس سلمان طبق را برداشت و گفت: اين دو تا، پس برگرديد و به پشت سر حضرت رفت و مهر نبوت را مشاهده نمود و به حضرت عرض كرد كه: من غلام مرد يهودى ام چه مى فرمائى مرا؟

حضرت فرمود: برو و با او مكاتبه كن بر يك مالى كه به او بدهيم و تو را آزاد كنيم.

پس سلمان به نزد يهودى رفت و گفت: من مسلمان شدم و متابعت دين آن پيغمبر كردم كه به اين شهر آمده است و بعد از اين از من منتفع نخواهى شد مرا مكاتب گردان به يك مالى كه بدهم و آزاد شوم.

يهودى گفت كه: تو را مكاتب مى كنم بر پانصد درخت خرما كه براى من غرس نمائى و خدمت كنى آنها را تا به بار آيند پس آنها را تسليم من نمائى، و بر چهل اوقيه طلاى نيكو كه هر اوقيه چهل مثقال است.

پس سلمان برگشت و حضرت را خبر داد به گفتۀ يهودى، حضرت فرمود: برو و با او مكاتبه كن بر آنچه گفته است؛ پس سلمان رفت و با يهودى خود را مكاتب گردانيد به نحوى كه گفته بود و يهودى را گمان اين بود كه نخواهد شد اينها مگر بعد از چندين سال.

پس سلمان نامۀ مكاتبه را آورد به خدمت آن حضرت، حضرت فرمود كه: برو و پانصد هستۀ خرما براى من بياور، چون دانه هاى خرما را حاضر كردم فرمود: آنها را به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بده، و فرمود به سلمان كه: ببر ما را بسوى زمينى كه مى خواهد اينها را در آنجا كشته شود. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و سلمان رفتند بسوى آن زمين، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمين را به انگشت مبارك خود سوراخ مى كرد و مى فرمود به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: هستۀ خرما را در سوراخ

ص: 1647

بيفكن، پس مى ريخت خاك را بر آن هسته و انگشتان مبارك خود را مى گشود و آب از ميان انگشتانش جارى مى شد و به آن موضع مى ريخت، پس به موضع ديگر مى رفت و باز چنين مى كرد، چون از دوم فارغ مى شد اول روييده بود و سبز شده بود، پس به موضع سوم مى رفت و چون از سوم فارغ مى شد اول درختى شده و به بار آمده بود و دوم روئيده بود و سبز شده بود، چون به موضع چهارم مى رفت و فارغ مى شد اول و دوم به بار آمده بودند و سوم سبز شده بود، و همچنين مى كرد تا فارغ شد از كشتن پانصد دانۀ خرما و همه به بار آمدند.

چون يهودى اين حال غريب را مشاهده كرد گفت: قريش راست مى گفتند كه محمد ساحر است. و گفت: من درختان خرما را قبض كردم طلا را بياور. پس حضرت دست دراز كرد و سنگى از پيش روى خود برداشت و به اعجاز آن حضرت طلائى شد كه از آن نيكوتر نتواند بود، پس يهودى گفت: هرگز طلائى مثل اين نديده ام و چنين تقدير مى كرد كه آن طلا مقدار ده اوقيه باشد، پس دو پلۀ ترازو گذاشت با ده اوقيه و طلا زيادتى كرد، و همچنين سنگ را زياده مى كرد تا مساوى چهل اوقيه شد نه زياد و نه كم.

سلمان گفت: پس با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آزاد برگشتم و ملازمت آن حضرت اختيار نمودم (1).

و شيخ كشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است «ميثب» كه يكى از باغهاى وقف حضرت فاطمه صلوات اللّه عليها بود همين باغى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى مكاتبۀ سلمان غرس نمود و خدا آن را از يهود به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگردانيد و حضرت آن را به حضرت فاطمه داد و حضرت فاطمه وقف نمود (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهدى و فرمانى نوشت از براى قبيلۀ سلمان كه در كازرون بودند به اين مضمون كه: اين نامه اى است از محمد بن

ص: 1648


1- . خرايج 1/150-152.
2- . رجوع شود به رجال كشى 1/70 و كافى 7/47.

عبد اللّه رسول خدا در هنگامى كه سؤال كرد از او سلمان كه سفارشى بنويسد از براى برادرش مهاد بن فروخ بن مهيار و ساير اقارب و اهل بيت او و فرزندان او بعد از او هر چند نسل آورند، هر كه از ايشان مسلمان گردد و بماند بر دين خود، سلام بر شما باد و حمد مى كنم خدا را بسوى شما بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرده است كه بگويم: «لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له» ، مى گويم آن را و امر مى كنم مردم را كه بگويند و امر و فرمان همه از خداست. پس خداوند است كه خلق كرده است ايشان را و مى ميراند ايشان را و باز زنده مى گرداند ايشان را و بازگشت همه بسوى اوست.

پس در آن نامه از احترام سلمان بسيار نوشت و از جملۀ آنها اين بود: بتحقيق كه برداشتم از ايشان تراشيدن موى پيشانى را و جزيه دادن را و خمس و عشر از اموال ايشان گرفتن را و ساير خرجها و تكاليف را، پس اگر از شما چيزى سؤال كنند به ايشان عطا كنيد، و اگر استغاثه كنند بسوى شما به فرياد ايشان برسيد، و اگر امان طلب نمايند از شما ايشان را امان بدهيد، و اگر بدى كنند بيامرزيد ايشان را، و اگر بدى نسبت به ايشان كنند مانع شويد، و از بيت المال مسلمانان هر سال دويست حله به ايشان بدهيد يا صد اوقيه نقره (1)زيرا كه سلمان از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مستحق اين كرامتها گرديده. پس در آخر نامه دعا كرد از براى كسى كه عمل به اين نامه نمايد و نفرين كرد كسى را كه آزار و اذيت به ايشان برساند؛ و نامه را امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام نوشت.

ابن شهر آشوب رحمة اللّه گفته است كه: اين نامه تا امروز در دست اولاد و خويشان سلمان هست و مردم موافق فرمان حضرت با ايشان عمل مى نمايند؛ و اين از جمله معجزات آن حضرت است زيرا اگر آن حضرت علم نمى داشت كه دين او جميع زمين را خواهد گرفت چنين فرمانى نمى نوشت براى مملكتى كه در تصرف او نبود (2).

و در رجال كشى و غير آن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: سلمان علم اول

ص: 1649


1- . در مصدر «و از اوقيه صد تا» ذكر شده است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/151-152.

و علم آخر را دريافت و او دريائى بود از علم كه آخر نمى شد علم او، و او از ما اهل بيت است، و علم او به مرتبه اى رسيده بود كه روزى گذشت به مردى كه در ميان گروهى ايستاده بود پس به او خطاب كرد: اى بندۀ خدا! توبه كن بسوى خداوند عالميان از آنچه ديشب در خانۀ خود كردى. پس سلمان گذشت و آن گروه به آن مرد گفتند: سلمان نسبت به تو داد و تو آن را از خود دفع نكردى؟ گفت: مرا خبر داد به امرى كه بغير از حق تعالى و من ديگرى مطلع نبود (1).

و به سند ديگر روايت كرده است: آن مرد ابو بكر بن ابى قحافه بود (2).

و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است آن حضرت از فضيل بن يسار پرسيد: مى دانى چه معنى دارد آنكه سلمان علم اول و علم آخر را دانست؟ فضيل گفت: يعنى دانست علم بنى اسرائيل را و علم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را.

حضرت فرمود: نه چنين است بلكه مراد آن است كه علم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و علم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و غرايب امر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و غرايب امر امير المؤمنين عليه السّلام را دانست (3).

و ايضا شيخ كشى و شيخ مفيد به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند: روزى ابو ذر به خانۀ سلمان در آمد و قزقان سلمان دربار بود، پس در اثناى آنكه با يكديگر سخن مى گفتند قزقان سرنگون شد بر روى زمين و هيچ از مرق و چربى آن بر زمين نريخت، پس ابو ذر تعجب بسيارى كرد از آن، و سلمان باز قزقان را برگردانيد و بر حال خود گذاشت و مشغول سخن شدند، پس باز قزقان سرنگون شد و هيچ از مرق و چربى آن بر زمين نريخت، پس تعجب ابو ذر زياده شد و از خانۀ سلمان دهشت زده بيرون آمد و در غرايب آن حال تفكر مى نمود ناگاه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بر در خانۀ سلمان ديد، چون نظر حضرت امير بر ابو ذر افتاد گفت: اى ابو ذر! چه چيز باعث شد تو را كه از نزد سلمان بيرون آمدى و چه چيز است سبب دهشت تو گرديده است؟

ص: 1650


1- . رجال كشى 1/52؛ اختصاص 11.
2- . رجال كشى 1/52.
3- . رجال كشى 1/64.

ابو ذر گفت: يا امير المؤمنين! سلمان را ديدم كه چنين كارى كرد، به اين سبب متعجب و متحير گرديدم.

حضرت فرمود: اى ابو ذر! اگر سلمان تو را خبر دهد به آنچه مى داند هرآينه خواهى گفت كه: خدا رحمت كند كشندۀ سلمان را، اى ابو ذر! بدرستى كه سلمان درگاه خداست در زمين، هر كه او را بشناسد مؤمن است و هر كه او را انكار نمايد كافر است، و بدرستى كه سلمان از ما اهل بيت است (1).

و به روايت شيخ مفيد: چون حضرت به نزد سلمان آمد فرمود: اى سلمان! مدارا كن با مصاحب خود و نزد او ظاهر مساز چيزى را كه او تاب نياورد (2).

كلينى و كشى و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند: روزى سلمان در مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با جماعتى از قريش نشسته بود پس ايشان شروع كردند در ذكر حسبهاى خود و نسبهاى خود را بالا بردند تا آنكه نوبت به سلمان رسيد، پس عمر بن الخطاب به او گفت: خبر ده مرا اى سلمان كه تو كيستى و پدر تو كيست و اصل تو چيست؟

سلمان گفت: منم سلمان پسر بندۀ خدا، من گمراه بودم پس حق تعالى مرا هدايت كرد به بركت محمد، و من پريشان بودم پس خدا مرا غنى گردانيد به محمد، و من بنده بودم پس خدا آزاد گردانيد مرا به بركت محمد، اين است نسب من و اين است حسب من.

پس در اين سخن بودند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون آمد پس سلمان گفت: يا رسول اللّه! چه كشيدم من از اين جماعت! با ايشان نشستم پس شروع كردند به ذكر نسبهاى خود و فخر كردند به پدران خود تا آنكه به من رسيدند پس عمر از من چنين سؤال كرد، حضرت فرمود: تو چه جواب گفتى؟ سلمان جواب خود را نقل كرد، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه قريش! بدرستى كه حسب مرد دين اوست و مردى او خلق

ص: 1651


1- . رجال كشى 1/59؛ اختصاص 12 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است.
2- . اختصاص 12.

اوست و اصل آدمى عقل اوست، حق تعالى مى فرمايد إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)يعنى: «بدرستى كه ما آفريديم شما را از مردى و زنى و گردانيديم شما را شعبها و قبيله ها براى آنكه بشناسيد يكديگر را، بدرستى كه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: نيست هيچ يك از اين جماعت را بر تو فضيلتى مگر به پرهيزكارى از معاصى خداوند عالميان، و اگر تو پرهيزكارتر ايشان باشى از ايشان افضلى (2).

و ايضا كشى روايت كرده است كه: هرگاه سلمان مى ديد شترى را كه آن را «عسكر» مى گفتند-و عايشه در روز جمل بر آن سوار شد-تازيانه اى بر آن مى زد، پس به سلمان مى گفتند كه: اى ابو عبد اللّه! چه مى خواهى از اين بهيمه؟ پس سلمان مى گفت: اين بهيمه نيست و ليكن اين عسكر پسر كنعان جنى است به اين صورت شده است كه مردم را گمراه كند. پس به اعرابى صاحب شتر گفت: شتر تو اينجا روا نيست و ليكن ببر آن را به سر حد «حواب» كه اگر به آنجا ببرى به هر قيمت كه خواهى از تو مى خرند (3).

پس از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: لشكر عايشه عسكر را براى او به هفتصد درهم خريدند در وقتى كه به جنگ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى رفتند (4).

مؤلف گويد: اين از جملۀ كرامات حضرت سلمان است كه سالها پيش از واقعۀ جمل خبر به آن داده بود و شتر عايشه را تعيين نمود.

و ايضا كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان زنى خواست از قبيلۀ كنده، چون داخل خانۀ او شد ديد كه كنيزكى دارد و پرده اى از عبا بر در خانه اش آويخته است، پس سلمان گفت: در خانۀ شما مگر بيمارى هست كه پرده بر در آويخته ايد؟ يا خانۀ كعبه را به اينجا آورده ايد كه جامه بر آن پوشانيده ايد؟ گفتند: آن زن

ص: 1652


1- . سورۀ حجرات:13.
2- . كافى 8/181؛ رجال كشى 1/59؛ امالى شيخ طوسى 147.
3- . رجال كشى 1/58.
4- . رجوع شود به رجال كشى 1/58.

از براى ستر بر خود اين پرده را آويخته است؛ سلمان گفت: اين كنيز چيست؟ گفتند: اين زن مالى داشت خواست كنيزكى بگيرد كه او را خدمت كند؛ سلمان گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر مردى كه نزد او كنيزكى بوده باشد و با او نزديكى نكند و او را به شوهر ندهد و آن كنيز زنا بكند پس مثل گناه آن كنيز بر آن مرد باشد، و هر كه قرضى بدهد چنان باشد كه نصف آن مال را تصدق كرده باشد، و چون مرتبۀ ديگر قرض دهد چنان باشد كه كل مال را تصدق كرده باشد، و ادا كردن حق به صاحبش آن است كه حقّ او را بر دارد و به خانۀ او يا به محل متاع او برساند و به صاحب حق بگويد كه: حقّ خود را بگير (1).

و باز كشى به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى نزد حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نام بردند سلمان فارسى را، حضرت فرمود: او سلمان محمدى است بدرستى كه سلمان از ماست اهل بيت، سلمان به مردم گفت: گريختيد از قرآن بسوى احاديث زيرا كه قرآن را كتاب رفيعى يافتيد و در آنجا شما را حساب مى نمايند بر نقير و قطمير و فتيل-يعنى هر امر خردى و ريزى-و بر قدر دانۀ خردلى پس تنگى كرد بر شما احكام قرآن پس گريختيد بسوى احاديثى كه كار را بر شما گشاده و آسان كرده است (2).

و شيخ مفيد و كشى به سندهاى صحيح و موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت سلمان در كوفه در بازار حدادان عبور نمود پس در آنجا جوانى را ديد كه بيهوش شده بود و مردم برگرد او جمع شده بودند، پس به سلمان گفتند: اى ابو عبد اللّه! اين جوان را صرع گرفته است بيا و در گوش او دعائى بخوان شايد به هوش بازآيد، چون سلمان به نزديك او رفت جوان به هوش آمد و گفت: اى ابو عبد اللّه! مرا آن مرض نيست كه ايشان گمان بردند و ليكن چون به اين حدادان گذشتم و گرزهاى ايشان را ديدم كه بر آهن مى كوبيدند به خاطرم آمد آنچه حق تعالى در قرآن مى فرمايد وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ (3)يعنى: «از براى ايشان گرزها از آهن هست» پس از ترس عذاب

ص: 1653


1- . رجال كشى 1/68.
2- . رجال كشى 1/71.
3- . سورۀ حج:21.

الهى عقلم بر طرف شد و مدهوش شدم؛ پس سلمان او را برادر خود گرفت و در دل سلمان حلاوت محبت او در آمد از براى خدا، و پيوسته با او مى بود و شرايط اخوّت را رعايت مى نمود تا آنكه آن جوان بيمار شد، سلمان به عيادت او رفت و بر بالين او نشست و ديد كه او در حال جان كندن است گفت: اى ملك موت! مدارا كن به برادر من، ملك موت گفت:

اى ابو عبد اللّه! من با هر مؤمن مدارا مى كنم و با ايشان مهربانم (1).

و ايضا كشى به سند معتبر از مسيب بن نجبه روايت كرده است كه: چون سلمان فارسى به امارت مداين آمد ما به استقبال او بيرون رفتيم پس با او مى آمديم، چون به كربلا رسيديم سلمان پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟ گفتيم: اين را كربلا مى گويند، گفت: اين موضع كشته شدن برادران من است، اين محل فرود آمدن بارهاى ايشان است، و اين محل خوابيدن شتران ايشان است، و اين موضع ريختن خونهاى ايشان است، كشته شده است در اين زمين بهترين پيشينيان و كشته خواهد شد در اين زمين بهترين پسينيان؛ پس با او آمديم تا به «حرورا» رسيديم كه محل اجتماع خوارج نهروان بود پرسيد كه: اين موضع چه نام دارد؟ گفتيم: حرورا نام دارد، گفت: در اينجا خروج كرده اند بدترين پيشينيان و خروج خواهند كرد بعد از اين بدترين پسينيان؛ چون به كوفه رسيد گفت: اين است كوفه؟ گفتيم: بلى، گفت: قبۀ اسلام است (2).

مؤلف گويد كه: شيخ كشى خطبۀ طولانى از حضرت سلمان روايت كرده است (3)كه در آنجا بيان حق اهل بيت رسالت و شقاوت ستمكاران اين امّت و غاصبان خلافت نموده است و خبر داده است از اكثر وقايع و ظلمهائى كه بر اهل بيت رسالت واقع شده است و از خروج بنى اميّه و فتنه هاى ايشان و خروج بنى عباس و اكثر وقايع گذشته و بسيارى از وقايعى كه بعد از اين واقع خواهد شد از كشته شدن نفس زكيه و خروج حضرت قائم عليه السّلام و فرورفتن لشكر سفيانى در بيدا و غير آنها از وقايعى كه در احاديث معتبره واقع شده است،

ص: 1654


1- . امالى شيخ مفيد 136؛ رجال كشى 1/72.
2- . رجال كشى 1/73-75.
3- . رجال كشى 1/75-98.

و شايد كه بعد از اين در كتاب غيبت مذكور شود ان شاء اللّه تعالى.

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: سلمان روزى بر جماعتى از يهود گذشت پس از او سؤال كردند كه نزد ايشان بنشيند و نقل كند از براى ايشان آنچه شنيده است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن روز.

پس به نزد ايشان نشست از نهايت حرصى كه بر اسلام ايشان داشت و گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه خداوند عالميان مى فرمايد كه: اى بندگان من! آيا چنين نيست كه جمعى را كه بسوى شما حاجتهاى بزرگ باشد و شما آن حاجتها را برنمى آوريد مگر آنكه شفيع گردانند نزد شما محبوبترين خلق را بسوى شما، پس چون ايشان را شفيع گردانند از براى كرامت آنها نزد شما حاجتهاى ايشان را برمى آوريد، پس بدانيد گرامى ترين خلق نزد من و نيكوتر و فاضل ترين ايشان نزد من محمد است و برادر او على و آنان كه بعد از اويند از ائمه عليهم السّلام كه وسيله هاى خلايقند بسوى من، پس هر كه را حاجتى رو دهد كه از من طلب نفع آن نمايد يا بلائى عارض شود كه از من دفع آن را خواهد پس بخواند مرا بحقّ محمد و آل او كه نيكوترين خلقند و پاكان و پاكيزگانند از نقايص و گناهان تا برآورم من حاجت او را نيكوتر از آنچه برمى آورد آن كسى كه شفيع مى گردانيد بسوى او عزيزترين خلق را نزد او.

پس آن يهودان گفتند به سلمان از روى استهزا و سخريه: چرا تو از خدا سؤال نمى كنى به شفاعت ايشان و متوسل نمى شوى بسوى خدا بحقّ ايشان كه تو را بى نيازترين اهل مدينه گرداند؟

پس سلمان گفت: خدا را خواندم به سبب ايشان و سؤال كردم از خدا به شفاعت ايشان چيزى را كه جليل تر و بزرگتر و نافع تر است از جميع ملك دنيا، سؤال كردم بحقّ ايشان كه مرا عطا فرمايد زبانى كه براى بيان بزرگوارى و ثناى او يادكننده باشد و دلى عطا كند كه شكر كنندۀ نعمتهاى او باشد و بر مصيبتهاى عظيم صبركننده باشد، و حق تعالى اجابت من نمود در آنچه طلب كردم و آن بهتر است از پادشاهى تمام دنيا و آنچه در دنيا هست از نعمتها صد هزار هزار مرتبه.

ص: 1655

پس ايشان استهزا كردند به سلمان و گفتند: اى سلمان! دعوى كردى مرتبۀ عظيم شريفى را كه ما محتاجيم كه امتحان كنيم در آن دعوى راست و دروغ تو را، اول امتحان ما آن است كه برمى خيزيم و تازيانه هاى خود را بر تو مى زنيم پس از پروردگار خود سؤال كن كه دست ما را از تو بازدارد.

سلمان گفت: خداوندا! مرا بر بلا صبركننده گردان؛ و سلمان مكرر اين دعا مى كرد و ايشان او را به تازيانه هاى خود مى زدند تا آنكه وامانده شدند و ملال بهم رسانيدند و سلمان بغير آن دعا سخنى نمى گفت.

چون وامانده شدند ايشان گفتند كه: ما گمان نداشتيم كه روحى در بدنى بماند با چنين عذاب شديدى كه ما بر تو وارد ساختيم، چرا از پروردگار خود سؤال نكردى كه ما را از ضرر تو بازدارد؟

سلمان گفت: زيرا كه اين سؤال خلاف صبر است بلكه تسليم كردم و راضى شدم به مهلتى كه حق تعالى شما را داده است و سؤال كردم از او كه مرا شكيبائى دهد بر اين بلا.

چون ساعتى استراحت كردند باز برخاستند و گفتند: در اين مرتبه آن قدر بر تو تازيانه خواهيم زد كه جان تو از بدنت مفارقت كند يا كافر شوى به محمد.

گفت: هرگز چنين نخواهم كرد كه كافر شوم به محمد، بدرستى كه حق تعالى فرستاده است بر رسول خودش اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1)يعنى: «ايمان مى آورند در غايبانه» و بدرستى كه صبر كردن من بر مكروهات شما براى آنكه داخل شوم در زمرۀ آن جماعتى كه حق تعالى در اين آيه مدح ايشان كرده بر من سهل و آسان است.

پس باز شروع كردند و زدند او را به تازيانه هاى خود تا آنكه مانده شدند، بازنشستند و گفتند: اى سلمان! اگر تو را قدرى نزد حق تعالى مى بود به سبب ايمانى كه به محمد آورده اى هرآينه دعاى تو را مستجاب مى گردانيد و بازمى داشت ما را از تو.

سلمان فرمود: چه بسيار جاهليد شما! چگونه مستجاب كرده باشد دعاى مرا هرگاه

ص: 1656


1- . سورۀ بقره:3.

بكند نسبت به من خلاف آن چيزى را كه از او طلب كرده ام زيرا كه من از او صبر طلبيدم پس دعاى مرا مستجاب گردانيد و مرا صبر كرامت فرمود، و از او نطلبيدم كه شما را از من بازدارد تا آنكه به بازنداشتن شما خلاف دعاى مرا بعمل آورده باشد چنانكه شما گمان مى كنيد.

پس باز مرتبۀ سوم برخاستند و تازيانه ها كشيدند و بر او مى زدند و سلمان زياده بر اين نمى گفت كه: خداوندا! مرا صبر ده بر بلاهائى كه به من مى رسد در محبت برگزيده و دوست تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

پس آن كافران گفتند: اى سلمان! واى بر تو، آيا محمد تو را رخصت نداده است كه از براى تقيه از دشمنان خود بگوئى كفرى را كه خلاف آن چيزى است كه در خاطر توست و اعتقاد به آن دارى؟ پس چرا نمى گوئى آنچه را جبر مى كنيم تو را به آن از براى تقيه؟

سلمان گفت: خدا مرا رخصت داده است كه در اين امر تقيه كنم و بر من واجب نگردانيده است بلكه جايز ساخته است از براى من كه بگويم آنچه شما مرا به آن جبر مى نمائيد و صبر كنم بر آزارها و مكروهات شما و اين را بهتر گردانيده از آنكه از روى تقيه آنچه گوئيد بگويم و من غير اين را اختيار نخواهم كرد.

پس بار ديگر برخاستند و تازيانۀ بسيار بر او زدند بحدى كه خون از بدن او روان شد و از روى سخريه و استهزا به او گفتند: از خدا سؤال نمى كنى كه ما را از ضرر تو بازدارد و آنچه ما از تو طلب مى كنيم نمى گوئى كه ما دست از تو بازداريم؟ پس نفرين كن بر ما كه خدا ما را هلاك كند اگر از جملۀ راستگويانى در دعوائى كه مى كنى كه خداوند عالميان رد نمى كند دعاى تو را اگر سؤال كنى بحقّ محمد و آل طيبين او.

پس سلمان گفت كه: من كراهت دارم از آنكه خدا را بخوانم براى هلاك شما از ترس آنكه مبادا در ميان شما كسى باشد كه حق تعالى داند كه او بعد از اين ايمان خواهد آورد پس از خدا سؤال كرده باشم كه اسم او را منقطع گرداند از ايمان.

آن كافران معاند گفتند: هرگاه از اين مى ترسى چنين دعا كن كه: خداوندا! هلاك گردان هر كه را كه در علم تو هست كه او باقى خواهد ماند بر تمرّد و كفران خود كه اگر

ص: 1657

چنين كنى دعاى تو متضمن آن چيزى نخواهد بود كه از آن مى ترسى.

پس شكافته شد ديوار آن خانه كه آن قوم در آنجا بودند و سلمان مشاهده كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و حضرت فرمود: دعا كن بر ايشان به هلاك شدن زيرا كه در ميان ايشان كسى نيست كه ايمان بياورد و به رشد و صلاح در آيد چنانكه حضرت نوح عليه السّلام نفرين كرد بر قوم خود در وقتى كه دانست از قوم او ايمان نخواهد آورد احدى بغير از آنها كه ايمان آورده اند.

پس سلمان گفت كه: چگونه مى خواهيد نفرين كنم بر شما به هلاك؟

گفتند: دعا كن كه خداوند عالميان منقلب گرداند تازيانۀ هر كسى را به افعى كه سر خود را برگرداند و استخوانهاى بدن صاحبش را بخايد.

پس حضرت سلمان عليه السّلام چنين دعا كرد تا آنكه تازيانۀ هر يك از ايشان افعى شد كه دو سر داشت، به يك سر سر صاحبش را گرفت و به سر ديگر دست راستش را گرفت كه به آن تازيانه گرفته بود، پس همۀ استخوانهايش را در هم شكست و خاييد و فرو برد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن مجلسى كه نشسته بود فرمود: اى گروه مسلمانان! بدرستى كه حق تعالى يارى كرد مصاحب شما سلمان را در اين ساعت بر بيست نفر منافقان و يهودان و منقلب ساخت تازيانه هاى ايشان را به افعيها كه ايشان را كوبيدند و خاييدند و استخوانهاى ايشان را در هم شكستند و فرو بردند ايشان را؛ پس برخيزيد كه نظر كنيم بسوى آن افعيها كه حق تعالى برانگيخت از براى نصرت سلمان.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابش برخاستند و متوجه آن خانه شدند، و در آن وقت جمع شده بودند در آن خانه همسايگان او از منافقان و يهودان در وقتى كه صداهاى آن كافران را شنيده بودند كه افعيها ايشان را مى دريدند، و چون آن حال را مشاهده كرده بودند ترسيده بودند از آن افعيها و نفرت مى كردند از نزديكى آنها. پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف آورد آن افعيها از خانه بيرون آمدند در شارع مدينه و آن شارع بسيار تنگ بود و حق تعالى آن شارع را گشاده گردانيد و ده برابر آنچه بود گشادگى داد، پس آن افعيها به امر الهى ندا كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را: «السّلام عليك يا محمّد

ص: 1658

السّلام عليك يا سيّد الاوّلين و الآخرين» ، پس سلام كردند بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و گفتند: «السّلام عليك يا عليّ يا سيّد الوصيّين» ، پس سلام كردند بر ذرّيّت مقدسۀ آن حضرت و گفتند: «السّلام على ذرّيّتك الطّيّبين الطّاهرين الّذين جعلوا على الخلايق قوّامين» يعنى: «سلام بر ذرّيّت تو باد كه پاكان و معصومانند و حق تعالى ايشان را قيام نماينده گردانيده است به امور خلق» ، اينك ما تازيانه هاى اين منافقانيم كه حق تعالى ما را افعيها گردانيد به دعاى اين مؤمن كه سلمان است.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه در ميان امّت من كسى را قرار داده است كه شبيه است به حضرت نوح عليه السّلام در صبر كردن و دعا نكردن در بدو حال و نفرين كردن در آخر كار.

پس آن افعيها ندا كردند: يا رسول اللّه! شديد شده است غضب ما و خشم ما بر اين كافران، و حكمهاى تو و حكمهاى وصىّ تو جارى است بر ما در ممالك پروردگار عالميان، و ما از تو سؤال مى كنيم كه از حق تعالى سؤال كنى كه بگرداند ما را از افعيهاى جهنم كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد تا آنكه در جهنم نيز از عذاب كنندگان ايشان باشيم چنانكه در دنيا ايشان را فرو برديم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آنچه طلب كرديد براى شما روا شد، پس ملحق شويد به پائين ترين دركات جهنم بعد از آنكه بيرون افكنيد آنچه در شكمهاى شماست از اجزاى اين كافران تا آنكه براى خوارى ايشان تمام تر باشد و عار ايشان در روزگار بيشتر باقى ماند به سبب آنكه در ميان مردم مدفون گردند و از حال ايشان عبرت گيرند مؤمنانى كه بر قبرهاى ايشان گذرند و گويند: اينهايند اين ملعونان كه به غضب الهى گرفتار شدند به سبب دعاى سلمان محمدى كه دوست محمد است و برگزيدۀ مؤمنان است.

پس آن افعيها انداختند آنچه در شكمهاى ايشان بود از جزوهاى بدنهاى ايشان، و خويشان ايشان آمدند و آن كافران را دفن كردند و بسيارى از كافران به سبب ديدن اين معجزه مسلمان شدند، و مؤمن خالص شدند بسيارى از منافقان، و شقاوت غالب شد بر بسيارى از كافران و منافقان و گفتند: اين سحرى است هويدا، پس رو كرد حضرت

ص: 1659

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى سلمان و گفت: اى ابو عبد اللّه! تو از خواص برادران مؤمن مائى و محبوب دلهاى ملائكۀ مقرّبانى، و بدرستى كه تو در آسمانها و در حجب حق تعالى و در كرسى و عرش اعظم الهى و آنچه در ميان عرش است تا تحت الثرى مشهورترى در فضيلت و كرامت نزد اهل آنها از آفتابى كه طالع گرديده باشد در روزى كه در هوا هيچ ابر و غبار و تيرگى نبوده باشد، تو از نيكوترين مدح كرده شدگانى در آيۀ كريمۀ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه مردى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: چه بسيار مى شنوم از شما ذكر سلمان فارسى را.

حضرت فرمود: مگو سلمان فارسى و ليكن بگو سلمان محمدى، آيا مى دانى به چه سبب من او را بسيار ياد مى كنم؟

راوى گفت: نه.

حضرت فرمود: براى سه خصلت: اول آنكه او اختيار كرد خواهش حضرت امير المؤمنين را بر خواهش نفس خود؛ دوم آنكه فقرا را دوست مى داشت و ايشان را اختيار نمود بر مالداران و اهل عزت و شرف؛ سوم آنكه علم و علما را دوست مى داشت بدرستى كه سلمان بندۀ شايستۀ خدا بود و ميل كننده بود از هر باطل بسوى حق، و مسلمان حقيقى بود و هيچ گونه شرك اختيار ننمود (2).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: ميان سلمان و مردى سخنى و خصومتى واقع شد پس آن مرد گفت: تو كيستى يا سلمان؟ سلمان گفت: اما اول من و اول تو پس نطفۀ نجسى است و اما آخر من و آخر تو پس مردار گنديده اى است، و چون قيامت برپا شود و نصب نمايند ترازوهاى اعمال را پس هر كه سنگين باشد ميزان حسنات او گرامى و بزرگوار است

ص: 1660


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 69-72.
2- . امالى شيخ طوسى 133.

و هر كه سبك باشد ترازوى اعمال او لئيم و بى مقدار است (1).

و در كتاب حسين بن سعيد به سند معتبر منقول است كه: حضرت سلمان رحمة اللّه عليه مى گفت: اگر نه سجده كردن مى بود از براى خدا و همنشينى با گروهى كه كلام نيك از دهان خود مى افكنند همچنانكه خرماى نيك از درخت مى ريزد هرآينه آرزوى مرگ مى كردم (2).

و ابن ابى الحديد روايت كرده است از ابو وايل كه: من با رفيق خود رفتيم به نزد سلمان و نزد او نشستيم، سلمان گفت: اگر نه اين بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نهى فرمود از آنكه تكلف كنند براى مهمان هرآينه براى شما تكلف مى كردم-و تكلف آن است كه چيزى كه نزد آن شخص نباشد به مشقت حاضر كند-پس نانى و نمك سوده اى كه چيزى ديگر با آن مخلوط نبود از براى ما آورد، پس رفيق من گفت: اگر با اين نمك سعتر (3)مى بود بهتر بود، سلمان مطهرۀ خود را فرستاد و در گرو سعتر كرد و از براى ايشان آورد، چون خورديم رفيق من گفت: شكر مى كنم خداوندى را كه قانع گردانيد ما را به آنچه روزى ما كرده است، سلمان گفت كه: اگر قانع شده بودى به آنچه خدا روزى كرده است تو را مطهرۀ من به گرو نمى رفت (4).

و ايضا ابن ابى الحديد گفته است كه: سلمان از اهل فارس بود از رامهرمز؛ و بعضى گفته اند: بلكه از اهل اصفهان بود از قريه اى كه آن را «جى» مى گويند، و او از جمله موالى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و كنيت او ابو عبد اللّه بوده است، و چون از او مى پرسيدند كه تو پسر كيستى، مى گفت: من سلمان پسر اسلامم و از فرزندان آدمم. و روايت كرده اند كه: او را

ص: 1661


1- . امالى شيخ صدوق 489.
2- . كتاب الزهد 79؛ مستدرك الوسائل 4/484.
3- . سعتر: گياهى است بيابانى، داراى برگهاى ريز و گلهاى كبود رنگ، طعمش تند و خوشبو، در طب براى معالجۀ بعضى امراض ريه و معده بكار مى رود. (فرهنگ عميد 2/1435) .
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/155.

زياده از ده آقا مالك شد و دست به دست مى گرديد تا به دست رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد (1).

ابن عبد البر در كتاب استيعاب روايت كرده است از حسن بصرى كه: عطائى كه هر سال به سلمان مى دادند از بيت المال پنج هزار درهم بود، و چون آن را مى گرفت همه را تصدق مى كرد و از عمل دست خود مى خورد، و او را يك عبا بود كه نصف را بر زمين مى انداخت و نصفى را بر خود مى پوشانيد.

و ذكر كرده اند كه: سلمان را خانه نبود و در سايۀ ديوارها و سايۀ درختان بسر مى برد، روزى شخصى به او گفت: مى خواهى از براى تو خانه بسازم كه در آن ساكن شوى؟

گفت: مرا احتياج به آن نيست.

پس پيوسته آن مرد مبالغه مى نمود در اين باب تا آنكه گفت: مى دانم خانه اى كه موافق توست كدام است و چنان خانه اى از براى تو مى سازم.

سلمان گفت: وصف كن از براى من خانه اى را كه موافق من است.

مرد گفت: خانه اى از براى تو مى سازم كه هرگاه تو در آن خانه بايستى سرت به سقف آن برسد و اگر پاهاى خود را دراز كنى به ديوار برسد.

گفت: بلى، چنين خانه مى خواهم؛ پس چنين خانه اى براى او بنا كرد.

و ايضا در استيعاب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اگر ايمان در ثريّا باشد هرآينه به او خواهد رسيد سلمان (2).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان فارسى مانند لقمان حكيم است.

و از كعب الاحبار روايت كرده است كه: سلمان را پر كرده اند از علم و حكمت (3).

و كشى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: على بن ابى طالب عليه السّلام

ص: 1662


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/34.
2- . استيعاب 2/635-636؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/35-36.
3- . استيعاب 2/637.

محدّث بود و سلمان رضى اللّه عنه محدّث بود، يعنى ملائكه با هر دو سخن مى گفتند (1).

و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: معنى محدّث بودن سلمان آن است كه امامش او را حديث مى گفت و اسرار خود را تعليم او مى نمود نه آنكه از جانب حق تعالى به او حديث مى رسيد زيرا كه بغير از حجت خدا كسى ديگر را حديث از جانب خدا به او نمى رسد (2).

مؤلف گويد: ممكن است آنچه در اين حديث نفى شده است سخن گفتن حق تعالى بى واسطۀ ملك باشد، و ملك با سلمان سخن مى گفته باشد، چنانكه پيش گذشت.

و ايضا به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از معنى محدّث بودن سلمان، فرمود كه: ملك در گوشش سخن مى گفت (3).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ملك بزرگوارى با او سخن مى گفت، راوى گفت:

هرگاه سلمان چنين باشد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود: پى كار خود باش و به اينها كارى مدار (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود: ملكى در دل او نقش مى كرد كه چنين و چنان است (5)؛ و در حديث ديگر فرمود: سلمان از جملۀ متوسّمان بود، يعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (6).

و به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلمان اسم اعظم را مى دانست (7).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى تقيه

ص: 1663


1- . رجال كشى 1/55.
2- . رجال كشى 1/61-62.
3- . رجال كشى 1/63-64.
4- . رجال كشى 1/72.
5- . رجال كشى 1/64 و در آن «در گوش او مى گفت كه چنين و چنان است» ذكر شده است.
6- . رجال كشى 1/56.
7- . رجال كشى 1/56.

نزد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مذكور شد، حضرت فرمود: اگر ابو ذر مى دانست آنچه در دل سلمان بود هرآينه او را مى كشت، و حال آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برادرى افكنده بود ميان ايشان، پس چه گمان داريد به ساير مردمان (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: سلمان رضى اللّه عنه دختر از عمر بن الخطاب طلبيد و عمر بن الخطاب دختر به او نداد، و بعد از آن عمر پشيمان شد و خواست كه به او دختر بدهد؛ سلمان گفت: نمى خواهم، مطلب من اين بود كه بدانم آيا حميّت جاهليت و كفر از دل تو به در رفته است يا آنكه باقى است چنانكه بود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود كه: كداميك از شما تمام سال روزه مى داريد؟ سلمان گفت: من.

فرمود: كداميك از شما همۀ شب را احيا مى كنيد؟ سلمان گفت: من.

فرمود: كداميك از شما هر روز ختم قرآن مى كند؟ سلمان گفت: من.

پس عمر به خشم آمد و گفت: اين مردى است از فارس مى خواهد بر ما كه از قريشيم فخر كند، دروغ مى گويد، در اكثر روزها روزه نيست و در اكثر شب خواب است و در اكثر روزش خاموش مى باشد.

حضرت فرمود: او مانند و شبيه لقمان حكيم است، از او سؤال كن تا جوابت بگويد.

عمر پرسيد؛ سلمان فرمود: اما روزۀ سال، من ماهى سه روز روزه مى دارم و حق تعالى مى فرمايد هر كه حسنه اى بكند ده برابر به او ثواب مى دهم، اين برابر روزۀ سال مى شود با آنكه ماه شعبان را هم روزه مى گيرم و با ماه رمضان پيوند مى كند؛ و اما بيدارى شب، هر شب با وضو مى خوابم و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه مى فرمود: هر كه با وضو بخوابد چنان است كه تمام شب را به عبادت احيا كرده باشد؛ و اما ختم قرآن، در هر روز سه مرتبه

ص: 1664


1- . رجال كشى 1/70.
2- . رجال كشى 1/62.

سورۀ «قل هو اللّه احد» را مى خوانم و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود: يا على! مثل تو در ميان امّت من مثل «قل هو اللّه احد» است هر كه سورۀ «قل هو اللّه احد» را يك بار بخواند چنان است كه ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه دو بار بخواند چنان است كه دو ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه سه بار بخواند چنان است كه قرآن را ختم كرده است، پس هر كه تو را به زبان دوست دارد ثلث ايمان در او تمام شده است و هر كه تو را به زبان و دل و دوست دارد و به دست خود تو را يارى كند تمام ايمان در او كامل شده است، يا على! بحقّ آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است سوگند كه اگر تو را اهل زمين دوست مى داشتند چنانكه اهل آسمان تو را دوست مى دارند خدا هيچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد (1).

پس عمر ساكت شد گويا سنگى به دهانش گذاشتند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى سلمان ابو ذر را به ضيافت طلبيد پس دو گرده نان نزد او حاضر ساخت، ابو ذر گرده هاى نان را برداشت و مى گردانيد و در آن نظر مى كرد.

سلمان گفت: از براى چه كار اين نانها را مى گردانى؟

گفت: مى ترسم كه خوب پخته نشده باشد.

پس سلمان بسيار در غضب شد و فرمود: چه بسيار جرأت دارى كه اين نانها را مى گردانى و نظر مى كنى، بخدا سوگند كه در اين نان كار كرده است آبى كه در زير عرش الهى است، و ملائكه در آن عمل كرده اند تا آنكه آن را در هوا افكنده اند، و باد در آن عمل كرده است تا آن را به ابر افكنده است، و ابر در آن كار كرده است تا آنكه آن را به زمين افشانده است، و رعد و ملائكه در آن همه كار كرده اند تا آنكه قطرات آن را در جاهاى خود گذاشته اند، و عمل كرده اند در آن زمين و چوب و آهن و چهارپايان و آتش و هيزم

ص: 1665


1- . دربارۀ حديث رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رجوع شود به مناقب ابن المغازلى پاورقى صفحه 108 و ينابيع المودة 1/376.
2- . امالى شيخ صدوق 37؛ روضة الواعظين 280-281 بدون ذكر سند روايت.

و نمك و آنچه را من احصا نمى توانم كرد زياده از آن است كه گفتم از كاركنان در اين نان، پس چگونه مى توانى به شكر اين نعمت قيام نمائى؟

پس ابو ذر گفت: توبه مى كنم بسوى خدا و طلب آمرزش مى كنم از او از آنچه كردم، و بسوى تو عذر مى طلبم از آنچه تو نخواستى.

و فرمود: روزى ديگر سلمان ابو ذر را طلبيد و از هميان خود چند پاره نان خشكى بيرون آورد و آن نانها را تر كرد از مطهره اى كه داشت و نزد ابو ذر گذاشت، پس ابو ذر گفت:

چه نيكو است اين نان، كاش نمكى با آن مى بود.

سلمان برخاست و بيرون رفت و مطهرۀ خود را گرو گذاشت و نمكى گرفت و براى ابو ذر آورد، پس شروع كرد ابو ذر و آن نان را مى خورد و نمك بر آن مى پاشيد و مى گفت:

حمد مى كنم خداوندى را كه روزى كرده است ما را چنين قناعتى.

سلمان گفت: اگر قناعت مى داشتى مطهرۀ من به گرو نمى رفت (1).

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از فضل بن عيسى روايت كرده است كه گفت: من و پدرم به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رفتيم پس پدرم به خدمت آن حضرت عرض كرد:

آيا راست است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بيت است؟ فرمود: بلى.

پدرم گفت: آيا از فرزندان عبد المطلب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بيت است.

باز فرمود: از فرزندان ابو طالب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بيت است.

پدرم گفت: من نمى فهمم اين را، حضرت فرمود: چنين بدان كه از ما اهل بيت است، پس اشاره فرمود به سينۀ خود و فرمود: چنان نيست كه تو فهميدى، بدرستى كه حق تعالى طينت ما را از علّيّين خلق كرد و طينت شيعيان ما را از يك مرتبه پست تر از آن خلق كرد، پس ايشان از مايند؛ و طينت دشمنان ما را از سجّين خلق كرد و طينت دوستان ايشان را يك مرتبه پست تر از آن خلق كرد، پس آنها از ايشانند؛ و سلمان بهتر است از لقمان (2).

ص: 1666


1- . عيون اخبار الرضا 2/52.
2- . بصائر الدرجات 17.

و در كتاب روضة الواعظين روايت كرده است كه ابن عباس گفت: در خواب ديدم سلمان را پس گفتم: تو سلمانى؟ گفت: بلى، گفتم: تو آن نيستى كه آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودى؟ گفت: بلى؛ و تاجى از ياقوت بر سر او ديدم و به انواع حله ها و زيورها زينت كرده بود، پس من گفتم: اى سلمان! اين منزلت نيكوئى است كه حق تعالى به تو عطا كرده است؟ گفت: بلى، گفتم: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول چه چيز را نيكوترين اعمال يافتى؟ گفت: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول هيچ چيز بهتر از محبت على بن ابى طالب نيست و متابعت آن حضرت كردن (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: بهشت مشتاق تر است بسوى سلمان از سلمان بسوى بهشت، و بهشت عاشق تر است بسوى سلمان از سلمان بسوى بهشت (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول برادر گردانيد سلمان و ابو ذر را و شرط كرد بر ابو ذر كه مخالفت سلمان نكند (3).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه اصبغ بن نباته از آن حضرت پرسيد از فضيلت سلمان، حضرت فرمود: چه گويم در باب كسى كه از طينت ما خلق شده است و روح او به روح ما مقرون است! حق تعالى او را مخصوص گردانيده است از علوم به اول آنها و آخر آنها و ظاهر آنها و باطن آنها و پنهان آنها و آشكار آنها، و روزى نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شدم و سلمان در خدمت حضرت بود پس اعرابى داخل شد و او را از جاى خود دور كرد و در جاى او نشست، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در غضب شد تا آنكه پرشد رگى كه در ميان دو چشم آن حضرت بود و ديده هاى مباركش سرخ شد پس فرمود: آيا دور مى كنى مردى را كه خداوند عالميان او را دوست مى دارد و دوستى خود را نسبت به او ظاهر گردانيده در آسمان

ص: 1667


1- . روضة الواعظين 281-282.
2- . روضة الواعظين 282.
3- . كافى 8/162.

و رسول خدا او را در زمين دوست مى دارد، اى اعرابى! آيا دور مى كنى مردى را كه جبرئيل نيامده است پيش من هيچ مرتبه مگر آنكه مرا امر كرده است از جانب پروردگار من كه او را سلام برسانم؟ ! اى اعرابى! بدرستى كه سلمان از من است هركه او را جفا كند مرا جفا كرده است و هر كه او را آزار كند مرا آزار كرده و هر كه او را دور گرداند مرا دور گردانيده است و هر كه او را نزديك گرداند مرا نزديك گردانيده، اى اعرابى! غلط مكن در باب سلمان بدرستى كه حق تعالى مرا امر كرده است كه مطلع گردانم او را بر مرگهاى مردم و بلاهائى كه به ايشان مى رسد و نسبهاى مردم و سخنانى كه جدا كنندۀ حق است از باطل.

اعرابى گفت: يا رسول اللّه! من گمان نداشتم كه اعمال سلمان به اين مرتبه رسيده است، آيا او مجوسى نبود كه مسلمان شد؟

حضرت فرمود: اى اعرابى! من از حق تعالى فضيلت سلمان را براى تو نقل مى كنم و تو در برابر مى گوئى كه سلمان مجوسى بوده است؟ ! بدرستى كه سلمان مجوسى نبود و ليكن شرك را ظاهر مى كرد براى تقيه و ايمان را پنهان مى كرد، اى اعرابى! مگر نشنيده اى حق تعالى مى فرمايد فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (1)يعنى: «پس نه بحقّ پروردگار تو ايمان نمى آورند ايشان تا حكم گردانند تو را در هر منازعه اى كه ميان ايشان واقع شود پس نيابند در نفسهاى خود تنگى و حرجى از آنچه تو حكم كنى در ميان ايشان و انقياد كنند انقيادكردنى» آيا نشنيده اى كه حق تعالى مى فرمايد كه: «آنچه عطا كند به شما رسول او پس بگيريد آن را و آنچه شما را از آن نهى فرموده است ترك كنيد» (2)، اى اعرابى! بگير آنچه به تو عطا مى كنم و از جملۀ شكر كنندگان باش و انكار مكن گفتۀ مرا كه مستحق عذاب الهى گردى و انقياد كن گفتۀ رسول خدا را تا از ايمنان گردى (3).

مؤلف گويد كه: دور نيست كه مراد از اعرابى عمر باشد چنانكه در بسيارى از احاديث

ص: 1668


1- . سورۀ نساء:65.
2- . اشاره به آيۀ 7 سورۀ حشر.
3- . اختصاص 221-222، و سند روايت در آن از خود اصبغ بن نباته مى باشد.

براى تقيه به اين عبارت از او تعبير نموده اند.

و ايضا در كتاب اختصاص به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى سلمان فارسى داخل مجلس پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد پس صحابه او را تعظيم كردند و او را بر خود مقدم داشتند و در صدر مجلس او را جا دادند براى عظيم شمردن حق او و تعظيم پيرى او و براى اختصاصى كه او را بود به حضرت رسول و آل آن حضرت، پس عمر داخل شد و ديد كه او را در صدر مجلس نشانيده اند، گفت: كيست اين عجمى كه در صدر مجلس نشسته است در ميان عربان؟ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر بالا رفت و خطبه اى خواند و فرمود:

بدرستى كه همۀ مردم از زمان آدم تا اين زمان مانند دندانهاى شانه اند و فضيلتى نيست عربى را بر عجمى و نه سرخى را بر سياهى مگر به تقوى و پرهيزكارى، سلمان دريائى است كه آخر نمى شود و گنجى است كه منتهى نمى شود، سلمان از ما اهل بيت است، سلمان عطا مى كند حكمت را و برهانهاى حق را ظاهر مى گرداند (1).

و ايضا در كتاب اختصاص روايت كرده است كه: روزى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام نام سلمان و جعفر طيار مذكور شد و حضرت تكيه فرموده بودند پس بعضى جعفر را بر سلمان تفضيل دادند، و ابو بصير در آن مجلس حاضر بود پس گفت: سلمان گبرى بود و مسلمان شد، حضرت صادق عليه السّلام درست نشست غضبناك و فرمود: اى ابو بصير! حق تعالى سلمان را علوى كرد بعد از آنكه مجوسى بود و آن را قرشى گردانيد بعد از آنكه فارسى بود پس صلوات خدا بر سلمان باد، و بدرستى كه جعفر را رتبۀ عظيمى نزد حق تعالى هست و با ملائكه در بهشت پرواز مى كند (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: روزى سلمان در ميان جماعتى نشسته بود و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر ايشان گذشت و بر استر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سوار بود، پس سلمان به آن جماعت گفت: چرا برنمى خيزيد كه چنگ در دامان او بزنيد و مسائل

ص: 1669


1- . اختصاص 341.
2- . اختصاص 341.

دين خود را از او بپرسيد! سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته است و خلايق را آفريده است كه خبر نمى دهد شما را به سيرتهاى پيغمبر شما كسى غير او، و بدرستى كه اوست عالم زمين و آن كه كارهاى او همه خدائى است بر زمين و به بركت او زمين ساكن است، و اگر او از ميان شما برود علم را نخواهيد يافت و اطوار مردم را منكر خواهيد شد (1).

و ابن ابى الحديد گفته است كه: وفات سلمان در آخر خلافت عثمان بود در سال سى و پنجم از هجرت؛ و بعضى گفته اند در اول سال سى و ششم بود؛ و بعضى گفته اند كه وفات او در خلافت عمر بود. و اشهر، قول اول است (2).

و در كتاب فضايل شاذان بن جبرئيل از اصبغ بن نباته منقول است كه گفت: من با سلمان فارسى رضى اللّه عنه بودم در وقتى كه امير مداين بود در ابتداى خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام زيرا كه عمر او را والى مداين گردانيد و تا ابتداى خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام والى بود، پس روزى به نزد او رفتم و او را بيمار يافتم و در آن مرض به رحمت الهى واصل شد، و پيوسته او را عيادت مى كردم در آن بيمارى تا آنكه مرض او شديد شد و يقين كرد به مرگ خود پس متوجه من شد و فرمود: اى اصبغ! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داد كه چون نزديك مرگ من شود مرده با من سخن خواهد گفت و مى خواهم كه بدانم وفات من نزديك شده است يا نه؟

اصبغ گفت كه: آنچه مى خواهى بفرما تا من از براى تو بعمل آورم.

سلمان گفت كه: تختى بياور و به روى آن فرش كن آنچه براى مردگان فرش مى كنند و چهار كس مرا بردارند و به قبرستان برند.

اصبغ گفت: من گفتم چنين مى كنم و به جان منّت مى دارم، پس به سرعت بيرون رفتم و بعد از ساعتى برگشتم و آنچه فرموده بود بعمل آوردم و گروهى را آوردم كه او را

ص: 1670


1- . امالى شيخ صدوق 440.
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 18/37؛ استيعاب 2/638.

برداشتند و به قبرستان مداين رسانيدند، چون او را در قبرستان بر زمين گذاشتند گفت: اى قوم! روى مرا به قبله كنيد پس به آواز بلند ندا كرد كه: السلام عليكم اى اهل عرصۀ كهنه شدن و پوسيدن، سلام خدا بر شما باد اى گروهى كه محجوب گردانيده اند شما را از دنيا، پس كسى جواب او نداد؛ پس بار ديگر ايشان را ندا كرد و گفت: السلام عليكم اى گروهى كه مرگ را چاشتگاه شما قرار داده اند، السلام عليكم اى گروهى كه زمين را لحاف شما گردانيده اند، السلام عليكم اى گروهى كه رسيده ايد به عملهائى كه در دار دنيا كرده بوديد، السلام عليكم اى گروهى كه انتظار مى كشيد كه اسرافيل در صور بدمد و از قبرها بيرون آييد، سؤال مى كنم از شما بحقّ خداوند عظيم و بحقّ پيغمبر كريم كه البته يكى از شما مرا جواب بگويد، بدرستى كه منم سلمان فارسى آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت مرا خبر داده است كه چون نزديك وفات من شود مرده با من سخن خواهد گفت و مى خواهم بدانم كه وفات من نزديك شده است يا نه.

چون سلمان سخن خود را تمام كرد ناگاه ميتى از قبر خود به سخن در آمد و گفت:

السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته، اى گروهى كه بناها مى سازيد و فانى خواهيد شد و مشغول گرديده ايد به عرصۀ دنيا، اينك سخن تو را مى شنويم و بزودى تو را جواب مى گوئيم، از آنچه خواهى بپرس خدا تو را رحمت كند.

سلمان گفت: اى سخن گوينده بعد از مرگ! و اى كلام گوينده بعد از حسرت مردن! آيا تو از اهل بهشتى يا از اهل جهنم؟

گفت: اى سلمان! من از آنهايم كه خدا انعام كرده است بر ايشان به عفو و كرم خود و ايشان را داخل بهشت گردانيده است به رحمت خود.

پس سلمان گفت: اى بندۀ خدا! وصف كن از براى من كه مرگ را چگونه يافته اى و چه رسيد به تو از آن، و چه ديدى و چه مشاهده نمودى؟

گفت: مهلت ده مرا اى سلمان و مبالغه منما، پس بخدا سوگند كه بريدن بدن به ارّه ها و جدا كردن و پاره كردن به مقراضها آسانتر است بر من از شدت مرگ، بدان كه حق تعالى در دار دنيا مرا نيكيها الهام كرده بود و عمل به خير مى كردم و فرايض الهى را بجا مى آوردم

ص: 1671

و قرآن را مى خواندم و در نيكى پدر و مادر حريص بودم و اجتناب از چيزهاى حرام مى نمودم و از ظلم و ستم بر بندگان ترسان بودم و در شب و روز تعب مى كشيدم و سعى مى نمودم در طلب حلال از ترس ايستادن نزد خدا براى سؤال، پس روزى از روزها در نهايت عيش و لذت و فرح و شادى و سرور بودم ناگاه بيمار شدم و چند روز در آن مرض ماندم تا آنكه از دنيا مدت من منقضى شد، پس در آن وقت مردى به نزد من آمد با خلقتى عظيم و منظرى مهيب و در برابر من ايستاد در هوا نه بسوى آسمان بالا مى رفت و نه بسوى زمين فرود مى آمد، پس اشاره كرد بسوى ديدۀ من و آن را كور گردانيد و بسوى گوش من و آن را كر گردانيد و بسوى زبان من و آن را لال گردانيد پس چنان شدم كه هيچ چيز از چيزهاى دنيا را به اين چشم نمى ديدم و به اين گوش نمى شنيدم، پس در اين وقت گريستند اهل و ياران من و خبر من به برادران و همسايگان من رسيد، پس در اين وقت گفتم او را: تو كيستى اى آن كسى كه مرا مشغول گردانيدى از اهل و مال و فرزندان من؟

گفت: منم ملك موت آمده ام به نزد تو كه نقل فرمايم تو را از خانۀ دنيا به خانۀ آخرت و بتحقيق كه منقضى شده است مدت حيات تو و آمده است وقت مرگ تو.

و در اين حال كه او با من مخاطبه مى كرد دو شخصى ديگر آمدند به نزد من و ايشان به حسب خلقت و صورت نيكوترين مردم بودند كه من ديده بودم و يكى از ايشان در جانب راست من نشست و ديگرى در جانب چپ، پس گفتند به من كه: السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته بتحقيق كه آورده ايم بسوى تو نامۀ تو را، الحال بگير و نظر كن در آن.

گفتم: اين چه نامه اى است كه بايد من بخوانم؟

گفتند: مائيم آن دو ملك كه با تو مى بوديم در دار دنيا و نيكيها و بديهاى تو را مى نوشتيم، اين است نامۀ عمل تو.

پس نظر كردم در نامۀ حسنات خود و آن نامه در دست ملكى بود كه او را «رقيب» مى گفتند و شاد شدم به آنچه در آن ديدم از نيكيها و خندان شدم و مرا فرحى عظيم رو داد، پس نظر كردم به نامۀ گناهان و آن در دست ملكى بود كه او را «عتيد» مى گفتند و بسيار غمگين شدم از آنچه در آن مشاهده كردم و به گريه در آورد مرا، پس به من گفتند: بشارت

ص: 1672

باد تو را كه از براى تو خير و نيكى خواهد بود.

پس به نزديك من آمد آن مرد اول يعنى ملك موت و روح را از تن من كشيد و هر جذبه و كشيدنى از او برابرى مى كرد با همۀ سختيها از آسمان تا زمين، و پيوسته در اين شدت بودم تا آنكه جان به سينۀ من رسيد، پس اشاره كرد بسوى من به حربه اى كه اگر آن را بر كوهها مى گذاشت مى گداختند و روح مرا از بينى من قبض نمود، پس در آن وقت صداى گريۀ اهل من بلند شد و هر چه مى گفتند همه را مى شنيدم و هر چه مى كردند بر آن مطلع بودم.

پس چون بسيار شديد شد گريه و جزع اهل بيت من بر من، ملك موت با نهايت خشم و آزردگى متوجه ايشان شد و گفت: اى گروه! از چه چيز است گريۀ شما؟ پس بخدا سوگند كه ما ستمى بر او نكرده ايم كه شما شكايت كنيد و تعدى بر او نكرده ايم كه شما فرياد كنيد، گريه كنيد و ليكن ما و شما بندۀ يك خداونديم اگر خدا شما را امر مى كرد در باب ما امرى چنانكه ما را در باب شما امر كرده است هرآينه شما امتثال امر او مى كرديد در حقّ ما چنانكه ما امتثال امر او نموديم در حقّ شما، بخدا سوگند كه ما روح او را نگرفتيم تا آنكه روزى مقدر او تمام شد و مدت حيات او منقطع شد و رفت بسوى پروردگار كريمى كه هر حكمى كه خواهد دربارۀ او مى نمايد و او بر همه چيز قادر است، پس اگر صبر كنيد مزد مى يابيد و اگر جزع نمائيد گناهكار خواهيد گرديد، چه بسيار برگشتى خواهد بود مرا بسوى شما مى گيرم پسران و دختران را و پدران و مادران را.

پس در آن وقت از نزد من روانه شد و روح مرا با خود برد، در اين وقت ملكى ديگر آمد و روح مرا از او گرفت و او را در جامۀ حريرى پيچيد و بالا برد بسوى آسمان و او را نزد حق تعالى گذاشت در كمتر از يك چشم زدن، پس چون روح من نزد حق تعالى حاضر گرديد از هر عمل صغير و كبيرى از من سؤال نمود و از نماز و روزۀ ماه مبارك رمضان و حج بيت اللّه الحرام و تلاوت قرآن و زكات دادن و تصدق نمودن و از هر عملى كه در ساير ايام و اوقات كرده بودم و از اطاعت پدر و مادر و از كشتن آدمى به ناحق و از خوردن مال يتيم و از مظلمه هاى بندگان خدا و از عبادت كردن در شب در وقتى كه مردمان در خوابند

ص: 1673

و آنچه مشابه اينهاست از اعمال از همۀ اينها سؤال نمود از روح من، پس بعد از اين روح را به زمين برگردانيدند به اذن حق تعالى.

در اين وقت غسل دهندۀ من به نزد من آمد و جامه هاى مرا كند و شروع نمود در غسل دادن من، پس روح من او را ندا كرد كه: اى بندۀ خدا! مدارا كن با اين بدن ضعيف بخدا سوگند كه من از هيچ رگى از رگهاى او بيرون نيامدم مگر آنكه آن منقطع گرديد و از هيچ عضو او بيرون نيامدم مگر آنكه آن عضو در هم شكسته شد، بخدا سوگند كه اگر آن غسل دهنده اين سخن را مى شنيد هرآينه هرگز مرده اى را غسل نمى داد، پس آب بر بدن من ريخت و سه غسل داد مرا و مرا كفن كرد در سه جامه و مرا حنوط كرد و همين بود توشۀ من كه به آن بيرون رفتم بسوى خانۀ آخرت، پس انگشتر را از دست راست من بيرون آورد و بعد از فارغ شدن از غسل من به پسر بزرگ من تسليم نمود و گفت: خدا تو را ثواب دهد در مصيبت پدرت و تو را مزد و صبر بسيار دهد، پس مرا در كفن پيچيد و مرا تلقين نمود و ندا كرد اهل و همسايگان مرا و گفت: بياييد به نزديك او و او را وداع كنيد؛ پس ايشان به نزد من آمدند كه مرا وداع كنند، و چون از وداع من فارغ شدند مرا بر تختى از چوب نهادند و در اين وقت روح ميان رو و كفن من بود تا آنكه مرا گذاشتند و بر من نماز كردند، و چون از نماز فارغ شدند مرا به جانب قبر روانه كردند، چون مرا به قبر گردانيدند و در قبر آويختند هولى عظيم مشاهده نمودم اى سلمان كه گويا از آسمان به زمين در افتادم، پس مرا در لحد گذاشتند و خشت بر من چيدند و خاك در قبر من ريختند.

پس در اين وقت روح برگردانيد بسوى زبان و گوش من (1)، و چون مردم را ندا كردند كه از قبر من برگردند شروع كردم در ندامت و پشيمانى و گفتم: كاش من از اين جماعت بودم و برمى گشتم، پس شخصى از كنار قبر مرا جواب داد گفت: نه چنين است و بر نمى توان گشتن، و اين آيه را خواند كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى

ص: 1674


1- . در مصدر «پس در اين وقت روح گرفته شد از زبان من، و همچنين از گوش و چشمم» آمده است.

يَوْمِ يُبْعَثُونَ (1) اين سخنى است كه حق تعالى بر ردّ جمعى از كافران فرمود كه ايشان طلب برگشتن به دنيا مى كنند بعد از مرگ يعنى «حاشا كه او را بازگردانند، اين كلمه اى است كه او گويندۀ آن است و از پس ايشان برزخى هست تا روزى كه زنده شوند و مبعوث گردند، و برزخ فاصلۀ ميان دنيا و آخرت است» ، پس به او گفتم: كيستى تو كه با من سخن مى گوئى؟

گفت: منم «منبه» و منم ملكى كه حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به جميع خلايق كه تنبيه نمايم ايشان را بعد از مردن ايشان تا بنويسند عملهاى خود را بر نفسهاى خود كه حجت باشد بر ايشان نزد خداوند عالميان؛ پس مرا كشيد و نشانيد و گفت: بنويس عمل خود را.

من گفتم: به خاطر ندارم عملهاى خود را.

گفت: مگر نشنيده اى سخن پروردگار خود را كه در قرآن فرموده است أَحْصاهُ اَللّهُ وَ نَسُوهُ (2)يعنى: «احصا كرده است كرده هاى ايشان را خدا و فراموش كرده اند ايشان كرده هاى خود را» ، پس گفت: تو بنويس و من بر تو املا مى كنم و اعمال تو را مى گويم.

گفتم: كاغذ كجاست كه بنويسم؟

پس كنار كفن مرا كشيد، ناگاه كفن خود را كاغذى ديدم و گفت: اين صحيفۀ توست.

گفتم: قلم از كجا بياورم؟

گفت: انگشت شهادت تو قلم توست.

گفتم: مركّب از كجا بياورم؟

گفت: آب دهان تو به جاى مركّب است.

پس املا كرد بر من آنچه كرده بودم در دار دنيا و نماند از اعمال من خردى و بزرگى مگر آنكه او را بر من املا كرد چنانكه حق تعالى فرموده است وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا

ص: 1675


1- . سورۀ مؤمنون:100.
2- . سورۀ مجادله:6.

اَلْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً (1) يعنى: «مى گويند كافران: واى بر ما چيست اين نامۀ ما كه ترك نكرده است گناه كوچكى را و نه بزرگى را مگر آنكه احصا كرده است آن را، و يافتند آنچه كرده بودند حاضر، و ستم نمى كند پروردگار تو احدى را» .

پس ملك آن نامه را گرفت و مهرى بر آن زد و طوق گردانيد آن را بر گردن من، پس گمان كردم كه جميع كوههاى دنيا را طوق كرده اند در گردن من، پس به او گفتم: اى منبه! چرا با من چنين مى كنى؟

گفت: آيا نشنيده اى سخن پروردگار خود را كه فرموده است وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً. اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ اَلْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً (2)يعنى: «و هر انسانى را ملازم او گردانيده ايم طاير او را-يعنى عمل نيك و بد او را، يا تقديرات خدا را كه براى او كرده است-در گردن او و بيرون مى آوريم از براى او در روز قيامت نامه اى را كه آن را ملاقات نمايد گشوده شده، پس به او گفته مى شود كه:

بخوان نامۀ خود را كافى است نفس تو حساب كننده و گواه بر تو» .

پس منبه گفت: اين خطابى است كه تو را به آن خطاب خواهند ساخت در روز قيامت و تو را حاضر خواهند گردانيد در آن روز و حال آنكه نامۀ عمل تو در ميان دو ديدۀ تو گشوده باشد و گواهى دهى در آن روز بر نفس خود.

پس منبه از من دور شد، و به نزد من آمد منكر با عظيمترين منظرى و منكرترين صورتى و عمودى از آهن در دست او بود كه اگر جن و انس جمع مى شدند آن عمود را حركت نمى توانستند داد، پس صداى موحشى بر من زد كه اگر جميع اهل زمين آن صدا را مى شنيدند هرآينه همه مى مردند، پس به من گفت: اى بندۀ خدا! خبر ده مرا كه پروردگار تو كيست و دين تو چيست و پيغمبر تو كيست و امام تو كيست و بر چه طريقه و حالت

ص: 1676


1- . سورۀ كهف:49.
2- . سورۀ اسراء:13 و 14.

بوده اى و چه اعتقاد داشته اى در دنيا؟

پس زبان من بسته شد از ترس و بيم او و حيران شدم در امر خود و ندانستم كه چه بگويم در جواب او، و در بدن من هيچ عضوى نماند مگر آنكه مفارقت كرد از ترس، پس دريافت مرا رحمتى از جانب پروردگار من كه دل مرا نگاه داشت و زبان مرا گويا گردانيد پس به او گفتم: بندۀ خدا! چرا مرا مى ترسانى و حال آنكه من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و گواهى مى دهم كه خداوند عالميان پروردگار من است و محمد پيغمبر من است و اسلام دين من است و قرآن كتاب من است و كعبه قبلۀ من است و على امام من است و مؤمنان برادران منند؛ و گفتم: اين است گفتار من و اعتقاد من و بر اين اعتقاد ملاقات مى كنم پروردگار خود را در روز معاد.

پس در اين وقت گفت: اى بندۀ خدا! بشارت باد تو را به سلامتى، بدرستى كه نجات يافتى؛ و از پيش من رفت.

پس نكير به نزديك من آمد و صداى مهيب بر من زد عظيمتر از صداى اول، پس اعضاى من بعضى بر بعضى داخل شدند و گفت: عمل خود را بگو اى بندۀ خدا.

پس حيران ماندم و متفكر شدم كه چه جواب بگويم، پس در اين وقت گردانيد حق تعالى از من شدت ترس و بيم را و حجت مرا به من الهام كرد به يقين نيكو و توفيق مرا كرامت فرمود، پس گفتم: اى بندۀ خدا! مدارا كن با من و من از دنيا بيرون آمدم و حال آنكه گواهى مى دادم كه خداوندى نيست بغير خداوند يگانه و او را شريكى نيست و گواهى مى دادم كه محمد بنده و رسول خداست [و آنكه امير المؤمنين على بن ابى طالب و ائمۀ طاهرين از ذرّيّت او امامان منند] (1)و آنكه بهشت حق است و عذاب آتش جهنم حق است و صراط حق است و ميزان حق است و حساب كردن خلايق حق است و سؤال منكر و نكير در قبر حق است و زنده شدن در قبر حق است و آنكه بهشت و آنچه حق تعالى وعده كرده است در آن از نعمتها حق است و آنكه جهنم و آنچه حق تعالى وعيد فرموده است در آن از

ص: 1677


1- . اين عبارت از متن عربى روايت اضافه شد.

عذاب حق است و آنكه قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست و آنكه خدا زنده مى گرداند آنها را كه در قبرهايند.

پس مرا گفت: اى بندۀ خدا! بشارت باد تو را به نعيم ابدى و خيرى كه هرگز زايل نگردد. پس مرا در لحد خوابانيد و گفت: بخواب مانند خوابيدن داماد، و از نزديك سر من درى گشود از بهشت، و درى از پيش پاى من گشود بسوى جهنم پس گفت: نظر كن اى بندۀ خدا بسوى آنچه خواهى يافت بسوى آن از بهشت و نعمتهاى آن و نظر كن بسوى آنچه نجات يافتى از آن از آتش جهنم، پس درى كه از پيش پايم بسوى جهنم گشوده شد آن را مسدود گردانيد و درى را كه از پيش سرم بسوى بهشت گشوده بود چنان گشاده گذاشت، و پيوسته داخل مى شد بر من از آن در شميم بهشت و نعمتهاى آن و لحد مرا فراخ گردانيد بقدر آنچه ديده كار كند، و از نزد من رفت-و اى سلمان! من نيافتم نزد حق تعالى چيزى را كه خدا دوست دارد بزرگتر از سه چيز: اول نماز كردن در شب بسيار سرد، دوم روزه داشتن در روز بسيار گرم، سوم تصدقى كه به دست راست كنى كه دست چپ تو از آن خبر نداشته باشد (1)-پس اين است سخن من و وصف من و آنچه من دريافته بودم آن را از شدت اهوال، و من گواهى به وحدانيت الهى و رسالت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گواهى مى دهم كه مرگ حق است، پس در مقام مراقبه و خوف حق تعالى باش از ايستادن نزد او در وقت سؤال.

و در اين وقت سخن آن مرد منقطع شد و سلمان گفت كه: مرا بر زمين گذاريد، چون سرير او را بر زمين گذاشتيم گفت: مرا تكيه دهيد، چون او را تكيه داديم نظر به جانب آسمان افكند و گفت: «يا من بيده ملكوت كلّ شيء و اليه ترجعون، و هو يجير و لا يجار عليه، بك آمنت و لنبيّك اتّبعت و بكتابك صدّقت و قد اتاني ما وعدتني يا من لا يخلف الميعاد اقبضني الى رحمتك و انزلني دار كرامتك فانا اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك

ص: 1678


1- . اين قسمت در روايت فضائل شاذان نيامده و در بحار الانوار 22/381 مذكور شده است.

له و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله» (1)، پس چون از اين دعا و شهادت فارغ شد رخت از سراى فانى به دار باقى كشيد و به رسول خدا و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين ملحق گرديد.

اصبغ گفت: ما در حيرت اين حال بوديم كه ناگاه مردى پيدا شد كه بر استر اشهبى سوار بود و نقابى بر رو بسته بود، چون به نزديك ما رسيد بر ما سلام كرد و ما جواب سلام او گفتيم، چون سخن گفت دانستيم كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است پس گفت: اى اصبغ! اهتمام نمائيد در امر تجهيز سلمان، پس ما شروع كرديم در تهيۀ غسل و كفن او و خواستيم كه كفن و حنوط تحصيل نمائيم، حضرت فرمود كه: حاجتى به آنها نيست و نزد من هست، پس آبى و تختى كه بر روى آن غسل دهند نزد آن حضرت حاضر كرديم، پس به دست مبارك خود او را غسل داد و كفن كرد و پيش ايستاد و بر او نماز كرديم و او به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت، و چون از دفن سلمان فارغ شد و خواست كه برگردد من به جامۀ حضرت چسبيدم و گفتم: يا امير المؤمنين! چگونه آمدى و كى تو را خبر داد به مردن سلمان؟ حضرت رو به جانب من گردانيد و گفت: مى گيرم بر تو اى اصبغ عهد و پيمان خدا را كه نقل نكنى اين قصه را به احدى تا من زنده باشم.

پس گفتم: يا امير المؤمنين! من پيش از تو خواهم مرد؟

حضرت فرمود: نه اى اصبغ.

گفتم: يا امير المؤمنين! بگير از من عهد و پيمان كه من سخن تو را مى شنوم و اطاعت تو مى نمايم و نقل نخواهم كرد اين سخن را به احدى تا حكم كند در باب تو خدا به آنچه حكم خواهد كرد و خدا بر همه چيز قادر است.

پس حضرت فرمود: اى اصبغ! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده بود كه سلمان در اين وقت خواهد مرد و من در اين ساعت در كوفه نماز كردم و از مسجد بيرون آمدم كه به خانه روم، چون به خانه رسيدم و خوابيدم در خواب ديدم كه شخصى مرا گفت سلمان

ص: 1679


1- . اين گفتۀ جناب سلمان در مصدر با اندكى تفاوت ذكر شده است.

وفات يافته، پس بيدار شدم و بر استر خود سوار شدم و چيزهائى كه براى مرده ضرور است از كفن و حنوط و غير آن با خود برداشتم و روانه شدم، پس حق تعالى دور را براى من نزديك گردانيد تا آنكه به اين زودى به اين موضع رسيدم و مرا به اين امور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده بود.

پس حضرت ناپيدا شد، ندانستم كه بسوى آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت، چون به كوفه رسيدم شنيدم كه حضرت در وقتى به كوفه رسيده بوده است كه در آن روز منادى براى نماز مغرب ندا مى كرده است و حضرت نماز مغرب را با ايشان ادا كرده بود (1).

مؤلف گويد كه: اين حديث غرايب بسيار دارد و از جملۀ آنها فوت سلمان است در زمان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و آمدن آن حضرت به كوفه و اين خلاف مشهور و احاديث ديگر است، و چون مشتمل بر فوايد بسيار بود ايراد نموديم.

و ابن شهر آشوب از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده است كه: روزى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در مدينه نماز صبح را با ما ادا نمود پس روى مبارك به جانب ما گردانيد و گفت: اى گروه مردمان! خدا اجر شما را عظيم گرداند در مصيبت برادر شما سلمان، و مردم در اين باب سخن بسيار گفتند پس حضرت عمامۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر سر بست و پيراهن حضرت را پوشيد و عصاى آن حضرت را در دست گرفت و شمشير آن حضرت را حمايل نمود و بر شتر عضباء آن حضرت سوار شد و قنبر را گفت: ده گام بشمار يا آنكه از يك تا ده بشمار.

قنبر گفت: چون از شمردن فارغ شدم به در خانۀ سلمان رسيده بوديم.

پس زاذان روايت كرد كه: چون وقت وفات سلمان شد از او پرسيدم: كى تو را غسل مى دهد؟ گفت: آن كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل مى داد.

من گفتم: تو در مداينى و او در مدينه است! سلمان گفت: اى زاذان! چون من بميرم و لحيين مرا ببندى صدائى خواهى شنيد؛ پس چون دهان او را بستم صدائى شنيدم و از پى

ص: 1680


1- . فضايل شاذان بن جبرئيل 85-91.

صدا به در خانه آمدم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را مشاهده نمودم پس گفت: اى زاذان! به رحمت حق واصل شد ابو عبد اللّه سلمان؟ گفتم: بلى اى سيد من. پس او داخل شد و ردا از روى سلمان برداشت و سلمان تبسم نمود بر روى آن حضرت، پس حضرت به او گفت:

مرحبا اى ابا عبد اللّه هرگاه دريابى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پس خبر ده او را به آنچه گذشت بر برادر تو از قوم او؛ پس حضرت شروع كرد در تجهيز او و چون نماز كرد بر سلمان از حضرت تكبيرهاى بلند مى شنيديم و دو كس با آن حضرت مى ديديم كه همراه او بودند، چون پرسيدم كه اينها كيستند فرمود: يكى برادرم جعفر و ديگرى حضرت خضر عليه السّلام و با هر يك از ايشان هفتاد صف از ملائكه آمده بود كه در هر صفى هزار هزار ملك بودند (1).

و در كتاب مشارق الانوار روايت كرده است كه: چون حضرت جامه از روى سلمان برداشت سلمان تبسم نمود و خواست كه بنشيند، حضرت فرمود: به مرگ خود برگرد؛ و او به حال اول عود نمود (2).

و قطب راوندى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بامدادى داخل مسجد مدينه شد و فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب ديدم و به من گفت: سلمان از دنيا رحلت نموده است، و سلمان مرا وصيت كرده بود كه او را غسل دهم و كفن كنم و نماز كنم بر او و او را دفن كنم و اينك من مى روم به مداين براى اين كار.

پس عمر گفت: كفن را از بيت المال بردار، حضرت فرمود: كفن او را تهيه كرده اند و حاضر شده است؛ پس با جماعتى از صحابه بيرون رفت از مدينه و حضرت به جانب مداين روانه شد و مردم برگشتند و پيش از زوال مراجعت نمود و فرمود: من او را دفن كردم، و اكثر مردم در اين باب حضرت را تصديق ننمودند تا آنكه بعد از مدتى از مداين مكتوبى رسيد كه سلمان وفات يافت در آن روز و اعرابى داخل شد و او را غسل داد و كفن كرد و بر او نماز كرد و او را دفن كرد و برگشت، پس همۀ مردم تعجب كردند (3).

ص: 1681


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/337-338.
2- . بحار الانوار 22/384 به نقل از مشارق الانوار.
3- . خرايج 2/562.

و در كتاب روضة الواعظين از سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه او به عيادت سلمان رفت در هنگامى كه او بيمار بود و او را گريان يافت، سعد گفت: چه سبب دارد گريۀ تو اى ابو عبد اللّه و حال آنكه چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود از تو راضى بود و در حوض كوثر به نزد او خواهى رفت؟

سلمان گفت: من از جزع مرگ نمى گريم و گريۀ من از حرص دنيا نيست و ليكن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عهد كرد بسوى ما و فرمود: بايد متاع ضرورى هر يك از شما مانند توشۀ مسافران باشد و من در دور خود اين متاعها را مى بينم و به اين سبب آزرده ام؛ و در دور او نبود مگر طغارى و كاسه اى و مطهره اى (1).

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان رضى اللّه عنه گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چون مرگ تو را حاضر شود گروهى چند نزد تو حاضر خواهند شد كه بوى نيك و بد را مى يابند و طعام نمى خورند يعنى ملائكه، پس سلمان كيسه اى بيرون آورد و گفت:

اين هبه است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من بخشيده است و آن بوى خوشى بود، گفت:

پس آن را در آب ريخت و بر دور خود پاشيد پس زن خود را گفت كه: برخيز و در را ببند، پس زن برخاست و در را بست، چون برگشت مرغ روح او به عالم قدس پرواز كرده بود (2).

ص: 1682


1- . روضة الواعظين 490.
2- . رجال كشى 1/66.

باب شصتم: در بيان احوال خير مآل محرم اسرار ربانى ابو ذر غفارى رضى اللّه عنه

و فضائل و مناقب اوست

و در آن چند فصل است

ص: 1683

ص: 1684

بدان كه از احاديث معتبرۀ سابقه و لاحقه چنين مستفاد مى شود كه در ميان صحابه بعد از سلمان فارسى رضى اللّه عنه كسى در فضيلت به ابو ذر نمى رسد، و ابو ذر كنيت اوست و اسم او بر قول اصح جندب بن جناده است و اصل او عرب بوده است از قبيلۀ بنى غفار.

كلينى به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت به شخصى از اصحاب خود فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم كه چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابو ذر؟

آن شخص گفت كه: كيفيت اسلام سلمان را مى دانم، مرا خبر ده به كيفيت اسلام ابو ذر؛ و خطا كرد كه هر دو را از حضرت نپرسيد.

پس فرمود كه: بدرستى كه ابو ذر در «بطن مر» كه محلى است در يك منزلى مكۀ معظمه گوسفندان خود را چرا مى فرمود، ناگاه گرگى از جانب راست متوجه گوسفندان او شد و به عصاى خود آن را براند، پس از جانب چپ متوجه شد و ابو ذر عصا بر وى حواله نمود و گفت: من گرگ از تو خبيث تر و بدتر نديده ام.

آن گرگ به اعجاز آن حضرت به سخن آمد و گفت: و اللّه كه اهل مكه از من بدترند، خداوند عالميان بسوى ايشان پيغمبرى فرستاده او را به دروغ نسبت مى دهند و نسبت به او دشنام و ناسزا مى گويند.

ابو ذر چون اين سخن بشنيد به زن خود گفت: توشه و مطهره و عصاى مرا بياور؛ پس اينها را گرفت و به پاى خود به جانب مكه روان شد كه تا خبرى كه از گرگ شنيد معلوم نمايد و طى مسافت نموده در ساعتى بسيار گرم داخل مكه شد و تعب بسيار كشيده بود و تشنگى بر او غالب گرديده نزد چاه زمزم آمد و دلوى از آن آب براى خود كشيد، چون

ص: 1685

نظر كرد ديد كه آن دلو پر از شير است، در دل او افتاد كه اين گواه آن خبرى است كه گرگ مرا به آن خبر داده و اين نيز از معجزات آن پيغمبر است؛ پس بياشاميد و به كنار مسجد آمد ديد جماعتى از قريش برگرد يكديگر نشسته اند، نزد ايشان بنشست، ديد كه ايشان ناسزا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گويند به نحوى كه گرگ از آن خبر داده بود، و پيوسته در اين كار بودند تا آخر روز ناگاه حضرت ابو طالب بيامد، چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند: خاموش شويد كه عمويش آمد، پس زبان از مذمت آن حضرت كوتاه كردند؛ و چون ابو طالب بيامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا آخر روز.

ابو ذر گفت: چون ابو طالب از نزد ايشان برخاست من از پى او روانه شدم، رو به جانب من كرد و گفت: حاجت خود را بگو.

گفتم: به طلب پيغمبرى آمده ام كه در ميان شما مبعوث شده است.

گفت: با او چه كار دارى؟

گفتم: مى خواهم به او ايمان بياورم و آنچه فرمايد به راستى او اقرار نمايم و خود را منقاد او گردانم و آنچه فرمايد او را اطاعت نمايم.

گفت: البته چنين خواهى كرد؟

گفتم: بلى.

گفت: فردا اين وقت نزد من بيا تا تو را به او برسانم.

من شب در مسجد به روز آوردم و چون روز شد در مجلس آن كفار بنشستم و ايشان زبان ناسزا گشودند بر منوال روز گذشته، و چون ابو طالب بيامد زبان از آن قول ناشايست بر گرفتند و با او مشغول سخن شدند، و چون از نزد ايشان برخاست از پى او روانه شدم و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم و تأكيد فرمود كه: البته آنچه مى گوئى خواهى كرد؟ گفتم: بلى.

پس مرا با خود برد به خانه اى كه در آنجا حضرت حمزه بود، بر او سلام كردم و از حاجت من پرسيد، همان جواب گفتم، گفت: گواهى مى دهى كه خدا يكى است و محمد فرستادۀ اوست؟ گفتم: «اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه» .

ص: 1686

پس حمزه مرا با خود برد به خانه اى كه حضرت جعفر طيار در آنجا بود سلام كردم و نشستم و از مطلب من سؤال كرد و همان جواب گفتم و تكليف شهادتين كرد، بر زبان راندم.

پس جعفر برد مرا به خانه اى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در آنجا بود، و بعد از سؤال و امر به شهادتين آن حضرت مرا به خانه اى بردند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تشريف داشتند، سلام كردم و نشستم و از حاجت من سؤال نمودند و كلمۀ شهادتين تلقين فرمودند، و چون شهادتين گفتم فرمودند كه: اى ابو ذر! به جانب وطن خود برو و تا رفتن تو پسر عمى از تو فوت شده خواهد بود كه بغير از تو وارثى نداشته باشد، مال او را بگير و نزد اهل و عيال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد آخر به نزد ما بيا.

چون ابو ذر به وطن خويش بازآمد پسر عمش فوت شده بود و مال او را به تصرف در آورده مكث نمود تا هنگامى كه حضرت به مدينه هجرت نمود و امر اسلام رواج گرفت و در مدينه به خدمت حضرت مشرف شد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين بود خبر مسلمان شدن ابو ذر، و خبر اسلام سلمان را كه شنيده اى.

آن شخص پشيمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان و استدعا كرد كه: آن را نيز بفرمائيد، حضرت نفرمود (1).

و ابن عبد البر كه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب استيعاب از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: ابو ذر در ميان امّت من بر زهد عيسى بن مريم است (2)؛ و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد (3).

و ايضا روايت نمود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: ابو ذر علمى چند ضبط كرد كه

ص: 1687


1- . كافى 8/297؛ روضة الواعظين 278 و در آن فقط ذيل روايت كه فرمايش حضرت صادق عليه السّلام مى باشد ذكر نشده است.
2- . استيعاب 4/1655؛ اسد الغابة 6/97.
3- . استيعاب 1/255.

مردمان از حمل آن عاجز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو ذر بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گذشت و جبرئيل به صورت دحيۀ كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخنى در ميان داشت، ابو ذر گمان كرد كه دحيۀ كلبى است و با حضرت حرف نهانى دارد، بگذشت، جبرئيل گفت: يا محمد! اينك ابو ذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جواب مى گفتيم بدرستى كه او را دعائى هست كه در ميان اهل آسمانها معروف است چون من عروج نمايم از وى سؤال كن.

چون جبرئيل برفت و ابو ذر بيامد حضرت فرمود: اى ابو ذر! چرا بر ما سلام نكردى؟

ابو ذر گفت: چنين يافتم كه دحيۀ كلبى نزد تو بود و براى امرى او را به خلوت طلبيده اى نخواستم كلام شما را قطع نمايم.

حضرت فرمود: جبرئيل بود، و چنين گفت.

ابو ذر بسيار نادم شد. حضرت فرمود كه: چه دعاست كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟

گفت: اين دعا را مى خوانم: «اللّهمّ انّي أسألك الايمان بك و التّصديق بنبيّك و العافية من جميع البلاء و الشّكر على العافية و الغنى عن شرار النّاس» (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است كه: ابو ذر از برگزيدگان صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، روزى به خدمت حضرت عرض نمود: من شصت گوسفند دارم و نمى خواهم كه بروم نزد آنها و از خدمت تو محروم شوم، و كراهت دارم از آنكه آنها را به شبانى بگذارم كه ستم كند بر آنها و نيكو رعايت آنها نكند.

حضرت فرمود كه: برو به نزد آنها.

چون روز هفتم شد به خدمت حضرت برگشت، حضرت فرمود: اى ابو ذر!

ص: 1688


1- . استيعاب 1/255.
2- . امالى شيخ صدوق 283. و نيز رجوع شود به كافى 2/587 و رجال كشى 1/107.

عرض كرد: لبيك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: چه كردى گوسفندان خود را؟

گفت: يا رسول اللّه! قصۀ آنها عجيب است، روزى من مشغول نماز بودم ناگاه گرگى دويد بر گوسفندان من پس مردد شدم ميان آنكه نماز را قطع كنم و محافظت گوسفندان خود نمايم يا نماز را تمام كنم و از گوسفندان خود بگذرم، پس نماز را بر گوسفندان خود اختيار كردم و در آن حال شيطان در خاطر من وسوسه كرد كه اكنون گرگ در گلۀ تو مى افتد و همه را هلاك مى كند و براى تو چيزى نمى ماند كه به آن تعيش نمائى؛ من در جواب شيطان گفتم كه: اگر گوسفندان از دست من مى روند براى من مى ماند توحيد حق تعالى و ايمان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و موالات برادر او على بن ابى طالب عليه السّلام كه بهترين خلق است بعد از او و موالات هدايت كنندگان و پاكان از فرزندان او و دشمنى دشمنان ايشان، و بعد از آنكه اينها با من باشند هر چه از من فوت شود سهل است؛ پس به نماز خود رو آوردم و گرگ را ديدم كه در ميان گله در آمد و بره اى را گرفت و برد، ناگاه شيرى پيدا شد و آن گرگ را به دونيم كرد و بره را از آن گرفت و بسوى گله برگردانيد و مرا ندا كرد كه:

اى ابو ذر! مشغول نماز خود باش كه حق تعالى مرا موكّل گردانيده است به گوسفندان تو تا از نماز فارغ شوى، پس با حضور قلب نماز خود را به آداب و شرايط بجا آوردم، و چون از نماز فارغ شدم شير به نزد من آمد و گفت: برو به نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خبر ده كه حق تعالى گرامى داشت مصاحب تو را و حفظ كنندۀ شريعت تو را و شيرى را موكّل گردانيد به گوسفندان او تا از نماز فارغ شد.

چون جماعتى از صحابه كه نزد آن حضرت بودند اين خبر را از ابو ذر شنيدند در شگفت شدند، پس حضرت فرمود: راست گفتى اى ابو ذر، تصديق كرديم تو را در اين سخن من و على و فاطمه و حسن و حسين.

چون منافقان اين سخنان را شنيدند گفتند: اين توطئه اى است ميان محمد و ابو ذر، و محمد مى خواهد ما را به اين حيله ها فريب دهد كه به آنچه او مى گويد اعتقاد كنيم؛ و جمعى از ايشان گفتند: مى رويم نزد گلۀ او كه مشاهده كنيم او را در حالت نماز كردن كه

ص: 1689

آيا شير محافظت گوسفندان او مى نمايد در آن حالت تا دروغ او را بر مردم ظاهر كنيم.

چون به نزديك او رفتند ديدند كه ابو ذر ايستاده است و نماز مى كند و شير بر دور گوسفندان او مى گردد و آنها را مى چراند و هر گوسفندى كه از گله دور مى رود بسوى گله بر مى گرداند، و چون ابو ذر از نماز فارغ شد شير به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت:

بگير گوسفندان خود را بسلامت.

پس شير ندا كرد آن منافقان را كه: اى گروه منافقان كه انكار مى كنيد كه حق تعالى مرا مسخّر گردانيده براى محافظت گوسفندان كسى كه موالى محمد و على و آل طيبين ايشان است و بسوى خدا توسل مى جويد به ايشان! سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه گرامى داشت محمد و آل طيبين او را كه حق تعالى مرا مطيع ابو ذر گردانيده است حتى آنكه اگر امر كند كه شما را از هم بدرم و هلاك گردانم هلاك خواهم كرد شما را، و سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه سوگندى بزرگتر از سوگند به او نيست كه اگر سؤال كند از خدا بحقّ محمد و آل طيبين او كه همۀ درياها را روغن زنبق و لبان گرداند و جميع كوهها را مشك و عنبر و كافور گرداند و شاخه هاى جميع درختان را زمرد و زبرجد گرداند هرآينه قادر منّان همه را چنان خواهد كرد.

پس چون ابو ذر به خدمت حضرت آمد، حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو نيكو بعمل آوردى طاعت پروردگار خود را و به اين سبب حق تعالى مسخّر تو گردانيد حيوانى را كه اطاعت تو نمايد و دفع ضررهاى درندگان و غير ايشان از تو كند، پس تو از بهترين آنهائى كه حق تعالى در قرآن مدح كرده است ايشان را كه نماز را برپا مى دارند (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه ابو ذر مى گفت: از دنيا بيزارم و آن را مذمت مى نمايم بغير از دو گردۀ نان جو كه يكى را در بامداد بخورم و ديگرى را در پسين، و بغير از دو جامۀ پشمينه كه يكى را بر كمر بندم و ديگرى را

ص: 1690


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 73. و قسمتى از روايت در ارشاد القلوب 425 ذكر شده است.

بر دوش افكنم (1).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو ذر در خطبۀ خود مى گفت: اى طلب كنندگان علم! نيست در دنيا چيزى مگر آنكه يا خير آن نفع مى بخشد يا شرّ آن ضرر مى رساند مگر آنكه خدا رحم كند، پس طلب كن امرى را كه اميد خير از آن داشته باشى، اى طلب كنندۀ علم! تو را مشغول نگرداند اهل و مال تو از جان تو زيرا كه روزى كه از اهل خود مفارقت مى نمائى بمنزلۀ مهمانى خواهى بود كه شب نزد جماعتى بسر آورد و روز از ايشان مفارقت نمايد، و نيست ميان مردن و مبعوث شدن مگر خوابى كه بزودى از آن بيدار شوى، اى طلب كنندۀ علم! پيش بفرست از اعمال صالحه براى روزى كه تو را در مقام حساب و سؤال نزد خداوند ذو الجلال بازدارند و در آن روز ثواب خواهى يافت به اعمال نيك خود و هر چه مى كنى جزا مى يابى اى طلب كنندۀ علم (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه مردى از ابو ذر پرسيد:

چرا ما مرگ را نمى خواهيم؟ ابو ذر گفت: زيرا كه شما آبادان كرده ايد دنياى خود را و خراب كرده ايد آخرت خود را و به اين سبب نمى خواهيد كه از خانۀ آبادان به خانۀ خراب برويد.

باز آن مرد پرسيد كه: رفتن ما به نزد حق تعالى چگونه خواهد بود؟ ابو ذر گفت: رفتن نيكوكار شما مانند مسافرى خواهد بود كه به خانۀ خود بر گردد، و رفتن بدكار شما مانند غلام گريخته خواهد بود كه او را به نزد آقاى خود برگردانند.

بازپرسيد كه: حال ما نزد خدا چگونه خواهد بود؟ ابو ذر فرمود كه: عرض كنيد عملهاى خود را بر كتاب خدا، حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ. وَ إِنَّ اَلْفُجّارَ لَفِي جَحِيمٍ (3)يعنى: «بدرستى كه نيكوكاران در نعيم بهشتند و بدرستى كه گناهكاران در جهنمند» ، آن مرد گفت: پس رحمت خدا كجاست! ابو ذر گفت: رحمت خدا نزديك است

ص: 1691


1- . كافى 2/134؛ امالى شيخ طوسى 702؛ رجال كشى 1/120.
2- . كافى 2/134. و خطبۀ ابو ذر به سند امام باقر عليه السّلام در امالى شيخ مفيد 179 نيز ذكر شده است.
3- . سورۀ انفطار:13 و 14.

به نيكوكاران (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى بسوى ابو ذر نوشت كه: علم تازۀ نيكوئى به من افاده كن، ابو ذر بسوى او نوشت كه: علم بسيار است و ليكن اگر توانى كه بدى نكنى بسوى كسى كه او را دوست دارى مكن.

آن مرد گفت: هرگز ديده اى كه كسى با دوست خود بدى كند؟ ! ابو ذر گفت: بلى، جان تو محبوب ترين جانهاست بسوى تو، و چون معصيت خدا مى كنى، به جان خود ضرر مى رسانى (2).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مردى بود در مدينه كه داخل مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى شد، روزى داخل مسجد شد و گفت: خداوندا! انس ده وحشت مرا و وصل كن تنهائى مرا و مرا روزى كن همنشينى شايسته، چون از دعا فارغ شد ديد كه مردى در كنار مسجد نشسته است، به نزد او رفت و بر او سلام كرد و گفت:

تو كيستى اى بندۀ خدا؟ گفت: منم ابو ذر، آن مرد گفت: اللّه اكبر اللّه اكبر، ابو ذر گفت: اى بندۀ خدا! چرا تكبير مى گوئى؟ گفت: چون داخل شدم چنين دعائى كردم و حق تعالى ملاقات تو مرا روزى كرد، ابو ذر گفت: من سزاوارتر بودم به تكبير گفتن از تو كه من بودم همنشين شايسته و بدرستى كه من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: من و شما بر بلندى خواهيم بود در قيامت تا مردم فارغ شوند از حساب، برخيز اى بندۀ خدا كه عثمان نهى كرده است مردم را از همنشينى من مبادا به تو آسيبى برسد (3).

و به سند موثق از آن حضرت روايت كرده است كه: روزى ابو ذر به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد گفت: يا رسول اللّه! هواى مدينۀ مشرّفه با من موافقت نمى كند آيا رخصت مى دهى كه من و پسر برادرم بيرون رويم بسوى قبيلۀ مزينه و در آنجا بسر بريم؟

حضرت فرمود: مى ترسم كه غارت بياورند بر تو گروهى از سواران عرب پس بكشند

ص: 1692


1- . كافى 2/458.
2- . كافى 2/458.
3- . كافى 8/307.

پسر برادر تو را و بيائى بسوى من ژوليده مو و در پيش من بايستى بر عصاى خود تكيه كرده و بگوئى كه كشته شد پسر برادرم و حيوانات مرا گرفتند.

ابو ذر گفت: يا رسول اللّه! واقع نمى شود ان شاء اللّه مگر آنچه خير است؛ پس حضرت او را رخصت داد و او با پسر برادر و زوجه اش بيرون رفتند از مدينه، چون به قبيلۀ مزينه رسيدند بعد از اندك زمانى گروهى از سواران قبيلۀ فزاره بر ايشان غارت آوردند كه در ميان ايشان بود عيينة بن حصن، پس حيوانات او را گرفتند و پسر برادرش را كشتند و زن او را كه از قبيلۀ بنى غفار بود گرفتند، پس ابو ذر به سرعت آمد تا به خدمت حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و طعنۀ نيزه اى بر او زده بودند كه به جوفش رسيده بود، پس بر عصاى خود تكيه كرد و گفت: راست گفتند خدا و رسول او، چنانكه فرموده بودى گرفتند گلۀ مرا و پسر برادرم را كشتند و اكنون نزد تو بر عصاى خود تكيه كرده ايستاده ام.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صدا زد در ميان مسلمانان و ايشان مبادرت نمودند به بيرون رفتن و قبيلۀ فزاره را تعاقب نمودند و مالهاى ابو ذر را پس گرفتند و جمعى از مشركان را به قتل آوردند (1).

مؤلف گويد: مخالفت كردن ابو ذر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را منافى جلالت اوست، و محتمل است كه اين در اول حال ابو ذر باشد پيش از آنكه ايمانش كامل گردد. و ايضا احتمال دارد كه غرضش ظهور معجزۀ آن حضرت باشد يا اختيار كردن ثواب آخرت بر راحت دنيا.

و به سندهاى متواتر عامه و خاصه روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين گردآلود بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت

ص: 1693


1- . كافى 8/126. و همين روايت بطور مختصر و بدون سند در خرايج 1/105 مذكور شده است.
2- . استيعاب 1/255؛ سنن ترمذى 5/628؛ اسد الغابة 1/563؛ الاصابة 7/108؛ كمال الدين و تمام النعمة 1/59-60؛ رجال كشى 1/98؛ روضة الواعظين 284.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر صدّيق اين امّت است (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو ذر! بدرستى كه من دوست مى دارم از براى تو آنچه از براى خود دوست مى دارم و من تو را ضعيف و ناتوان مى بينم، پس امير مشو بر دو كس و متكفل مال يتيم مشو (2).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه شخصى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: ابو ذر بهتر است يا شما اهل بيت؟ حضرت فرمود: ماههاى سال چند است؟ راوى گفت: دوازده ماهند، حضرت فرمود: چند ماه از آنها حرام و محترم است؟ راوى گفت: چهار ماه، حضرت فرمود: ماه رمضان از جملۀ آنهاست؟ راوى گفت: نه، حضرت فرمود: ماه رمضان بهتر است يا ماههاى حرام؟ راوى گفت: بلكه ماه رمضان، حضرت فرمود: چنين است حال ما اهل بيت، كسى را به ما قياس نمى توان كرد و بدرستى كه ابو ذر روزى در ميان گروهى از اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و با ايشان ذكر مى كردند فضايل اين امت را، ابو ذر گفت: بهترين اين امت على بن ابى طالب است و او قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است و او صدّيق و فاروق اين امت است و حجت خداست بر اين امت، چون آن منافقان اين سخن را از او شنيدند همه رو از او برگردانيدند و سخن او را انكار كردند و او را به دروغ نسبت دادند پس ابو امامۀ باهلى از ميان ايشان برخاست و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفت و سخن ابو ذر را و انكار آن جماعت را عرض كرد، حضرت فرمود: آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين غبارآلود بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد (3).

و ايضا به سند ديگر روايت كرده است كه مردى از حضرت صادق عليه السّلام همين حديث (4)را پرسيد كه: آيا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ ابو ذر چنين گفته است؟ حضرت فرمود: بلى،

ص: 1694


1- . عيون اخبار الرضا 2/65.
2- . امالى شيخ طوسى 384.
3- . علل الشرايع 177.
4- . در اينجا منظور، حديث «آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين. . .» مى باشد.

راوى گفت: پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام كجايند؟ حضرت فرمود كه: مثل ما مثل ماه مبارك رمضان است كه در آن يك شب هست كه عمل كردن در آن برابر است با عمل كردن هزار ماه-و ساير اكابر صحابه مانند ماههاى حرامند در ميان ماههاى ديگر-كسى را به ما اهل بيت قياس نمى توان كرد (1).

و در كتاب حسين بن سعيد به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: روزى مردى به نزد ابو ذر رضى اللّه عنه آمد و او را بشارت داد كه گوسفندان تو فرزندان آورده اند و بسيار شده اند، ابو ذر گفت: از بسيارى آنها من شاد نمى شوم و دوست نمى دارم آن را و آنچه كم باشد و كافى باشد نزد من محبوبتر است از آنكه بسيار باشد و مرا از ياد خدا غافل گرداند، بدرستى كه شنيده ام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: بر دو طرف صراط در روز قيامت رحم و امانت خواهند بود اگر كسى بر صراط گذرد صلۀ رحم بسيار كرده باشد و در مال مردم خيانت نكرده باشد صراط او را به آتش نمى اندازد (2).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى ابو ذر مردى را سرزنش كرد به مادر او و گفت: اى پسر زن سياه! و مادر او سياه بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ابو ذر! آيا سرزنش مى كنى كسى را به مادرش؟ چون ابو ذر اين سخن را از حضرت شنيد بر خاك افتاد و مى گريست و سر و روى خود را بر خاك مى ماليد تا آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او راضى شد (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه ابو ذر رضى اللّه عنه را گفتند: چگونه صبح كرده اى اى مصاحب رسول خدا؟ گفت: صبح كرده ام ميان دو نعمت: گناهى كه خدا بر من پوشانيده است، و ثنائى كه مردم مرا مى كنند كه هر كه به آن ثنا مغرور گردد او فريب خورده

ص: 1695


1- . معاني الاخبار 179؛ اختصاص 13.
2- . كتاب الزهد 40.
3- . كتاب الزهد 60؛ مستدرك الوسائل 9/112، و روايت در هر دو مصدر از امام باقر و امام صادق عليهما السّلام مى باشد.

است (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى ابو ذر به طلب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به باغى رفت و حضرت را در خواب يافت، خواست معلوم كند كه حضرت در خواب است يا بيدار است، چوب خشكى گرفت و شكست، حضرت سر برداشت و فرمود: اى ابو ذر! آيا مرا بازى مى دهى؟ ! مگر نمى دانى كه من مى بينم اعمال شما را در خواب چنانكه مى بينم در بيدارى، چشمهاى من به خواب مى روند و دل من به خواب نمى رود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: بيشتر عبادات ابو ذر رحمة اللّه عليه تفكر نمودن و عبرت گرفتن بود (3).

و قطب راوندى از ابو ذر روايت كرده است كه گفت: روزى من و عثمان با يكديگر راه مى رفتيم و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد تكيه كرده بود، پس در خدمت حضرت نشستم تا آنكه عثمان برخاست و من نشسته بودم، حضرت فرمود كه: چه راز مى گفتى با عثمان؟ گفتم: سوره اى از قرآن مى خواندم، حضرت فرمود: زود باشد كه او با تو دشمنى كند و تو با او دشمنى كنى و هر كه از شما ستمكار باشد به جهنم رود، من گفتم: انا للّه و انا اليه راجعون ستمكار از من و او در آتش است بفرما كه كداميك از ما ستمكار خواهيم بود؟ حضرت فرمود: اى ابو ذر! حق را بگو هر چند تلخ يابى آن را تا ملاقات كنى مرا در قيامت بر عهدى كه با تو بسته ام (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: ابو ذر از خوف الهى چندان گريست كه چشم او آزرده شد، به او گفتند: دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد، گفت: مرا چندان غم آن نيست، گفتند: چه غم است كه تو را از چشم خود بى خبر كرده؟

ص: 1696


1- . امالى شيخ طوسى 640.
2- . رجال كشى 1/123-124؛ بصائر الدرجات 421.
3- . خصال 42.
4- . خرايج 2/490.

گفت: دو امر عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است (1).

ابن بابويه از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت بودند، فرمود: اول كسى كه از اين در درآيد در اين ساعت شخصى از اهل بهشت باشد، چون صحابه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخول نمايند پس حضرت فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند، هر كه در ميان ايشان مرا بشارت دهد به بيرون رفتن آذار ماه او از اهل بهشت است، پس ابو ذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان گفت: ما در كدام ماهيم از ماههاى رومى؟ ابو ذر گفت: آذار به در رفت يا رسول اللّه، حضرت فرمود كه: من مى دانستم و ليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى، و چگونه چنين نباشى و حال آنكه تو را از حرم من به سبب محبت اهل بيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد در تنهائى خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت، آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرمود (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در جنگ تبوك ابو ذر سه روز عقب ماند به جهت اينكه شتر او لاغر و ناتوان بود، پس چون دانست كه شتر به قافله نمى رسد شتر را در راه بگذاشت و رخت خود را بر پشت بست و پياده متوجه شد، و چون روز بلند شد و آفتاب گرم شد نظر مسلمانان بر وى افتاد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است كه مى آيد و تشنه است آب زود به وى رسانيد، آب به او رسانيدند تناول كرد و به خدمت حضرت شتافت و مطهره اى پر از آب در دست وى بود، حضرت فرمود: اى ابو ذر! تو كه آب داشتى چرا تشنه مانده بودى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سنگى رسيدم بر آن آب باران جمع شده بود، چون چشيدم و آن را سرد و شيرين يافتم با خود قرار كردم كه تا حبيب من

ص: 1697


1- . خصال 40، و همين روايت در امالى شيخ طوسى 702 از امام كاظم عليه السّلام نقل شده است.
2- . علل الشرايع 2/176؛ معاني الاخبار 205.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين آب نياشامد من نياشامم، حضرت فرمود: اى ابو ذر! خدا تو را رحم كند تو تنها و غريب زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها مبعوث خواهى شد و تنها داخل بهشت خواهى شد و جمعى از اهل عراق به تو سعادتمند خواهند شد كه متوجه غسل و تكفين و دفن تو خواهند شد (1).

و ارباب سير معتمده نقل كرده اند كه: ابو ذر در زمان عمر به ولايت شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان، و چون قبايح اعمال عثمان به سمع او رسيد خصوصا قصۀ اهانت و ضرب عمار، زبان طعن و مذمت بر عثمان بگشاد و عثمان را آشكار لعن مى فرمود و قبايح اعمال او را بيان مى نمود، و چون از معاويه اعمال شنيعه مشاهده مى كرد او را توبيخ و سرزنش مى نمود و مردم را به ولايت خليفۀ به حق حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ترغيب مى فرمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام مى شمرد و بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد، و چنين مشهور است شيعيانى كه در شام و جبل عامل اكنون هستند به بركت ابو ذر است.

معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود كه: اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايت را از تو منحرف مى گرداند.

عثمان در جواب نوشت: چون نامۀ من به تو رسد البته بايد كه ابو ذر را بر مركب درشت رو نشانى و دليلى عنيف را با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فراموش گردد.

چون نامه به معاويه رسيد ابو ذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رو برهنه بنشاند و مردى عنيف را با او همراه كرد، و ابو ذر مردى درازبالا و لاغر بود، و در آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام در او كرده بود و موى سر و روى او سفيد گشته و ضعيف و نحيف شده، دليل شتر او را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت تا آنكه از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابو ذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته

ص: 1698


1- . تفسير قمى 1/294-295.

و رنجور داخل مدينه شد، چون او را به نزد عثمان آوردند در او نگريست و گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباد اى جندب.

ابو ذر گفت: پدر من مرا جندب نام كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا عبد اللّه نام نهاد.

عثمان گفت: تو دعوى مسلمانى مى كنى و از زبان ما مى گوئى كه حق تعالى درويش است و ما توانگرانيم، آخر كى من اين سخن را گفته ام؟ !

ابو ذر گفت: اين كلمه بر زبان من نرفته است و ليكن گواهى مى دهم كه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه او گفت: چون پسران ابى العاص سى نفر شوند مال خداى تعالى را وسيلۀ دولت و اقبال خويش كنند و بندگان خدا را چاكران و خدمتكاران خود گردانند و در دين خداى تعالى خيانت كنند، پس از آن خداى تعالى بندگان خود را از ايشان خلاصى دهد و بازرهاند (1).

و على بن ابراهيم اين آيۀ كريمه را در تفسير خود ايراد نمود وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ. ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ اَلْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاّ خِزْيٌ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ اَلْعَذابِ وَ مَا اَللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ (2)ترجمه اش موافق قول اكثر مفسران اين است كه:

«ياد كنيد وقتى را كه پيمان از شما-يا پدران شما-گرفتيم كه نريزيد خونهاى خود يعنى خويشان و هم دينان خود را و بيرون مكنيد ايشان را به ظلم و ستم از خانه ها و شهرهاى خود، و قبول نموديد اين عهد و پيمان را و حال آنكه مى دانيد اين معنى را و گواهى مى دهيد بر حقيّت اين، پس شما آن گروهيد كه پيمان را شكستيد، مى كشيد كسان خود را و بيرون مى كنيد گروهى را از خانه ها و شهرهاى خود و يارى يكديگر مى كنيد در بيرون

ص: 1699


1- . رجوع شود به امالى شيخ مفيد 162 و الفتوح 2/373 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/255-258 و تاريخ يعقوبى 2/171-172.
2- . سورۀ بقره:84-85.

كردن ايشان [به گناه و ستم، و اگر بيايند شما را اسيران فديه از ايشان بگيريد در حالى كه حرام است بر شما بيرون راندن ايشان] (1)آيا مى گرويد به پاره اى از احكام كتاب خدا كه فديه اسير دادن است و كافر مى شويد به بعض ديگر كه آن حرمت كشتن و بيرون كردن است؟ ! پس نيست پاداش آن كس كه چنين نافرمانى كند از شما مگر خوارى و رسوائى در زندگانى دنيا و در روز قيامت بازگردند به سخت ترين عذابها كه آتش جهنم است و خدا غافل نيست از آنچه مى كنند ايشان» .

على بن ابراهيم ذكر كرده است كه: اين آيات در باب ابو ذر و عثمان نازل شده به اين سبب، و چون ابو ذر به مدينه داخل شد عليل و بيمار تكيه بر عصائى داده به نزد عثمان آمد در آن وقت صد هزار درهم از مال مسلمانان از اطراف آورده بودند و نزد عثمان جمع بود و منافقان اصحاب او برگرد او نشسته نظر بر آن مال داشتند كه بر ايشان قسمت نمايد، ابو ذر به عثمان گفت: اين چه مال است؟

گفت: صد هزار درهم است كه از بعضى نواحى براى من آورده اند و انتظار مى برم كه مثل آن را بياورند و با آن ضم نمايم و آنچه خواهم بكنم و به هر كه خواهم بدهم.

ابو ذر گفت: اى عثمان! صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟

گفت: صد هزار درهم.

ابو ذر گفت: به ياد دارى كه من و تو در وقت خفتن به نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتيم دلگير و محزون بود و با ما سخن نگفت و چون بامداد به خدمت آن حضرت رفتيم او را خندان و خوش حال يافتيم، گفتيم: پدران ما و مادران ما فداى تو باد سبب چيست كه دوش چنين مغموم بودى و امروز چنين شادمانى؟

فرمود: ديشب چهار دينار از مال مسلمانان نزد من جمع شده بود و هنوز قسمت ننموده بودم ترسيدم كه مرا مرگ در رسد و آن نزد من مانده باشد، و امروز بر مسلمانان قسمت نمودم و راحت يافته خوش حال شدم.

ص: 1700


1- . اين عبارات جهت تكميل ترجمه اضافه شد.

عثمان به جانب كعب الاحبار نظر كرد و گفت: چه مى گوئى در باب كسى كه زكات واجب مال خود را داده آيا بر او ديگر چيزى لازم است؟ و به روايت ديگر گفت: اى كعب! چه حرج باشد امامى را كه بعضى از بيت المال را به مسلمانان دهد و بعضى ديگر را حفظ نمايد كه تا به مرور ايام به هر كه مصلحت داند صرف نمايد؟ (1)

كعب گفت: اگر يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بسازد بر او چيزى نيست.

در اين هنگام ابو ذر عصاى خود را بر سر كعب زد و گفت: اى يهودى زاده! تو را چه كار است كه در احكام مسلمانان نظر نمائى؟ گفتۀ خدا راست تر است از گفتۀ تو خداوند عالم مى فرمايد اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ.

يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ (2) ترجمه اش به قول اكثر مفسران اين است كه: «آنان كه جمع مى كنند و گنج مى نهند طلا و نقره را و در راه خدا نفقه نمى كنند بشارت ده ايشان را به عذابى دردناك در روزى كه آنچه به گنج نهاده اند در آتش جهنم سرخ كنند پس داغ كنند بدان پيشانى ايشان را كه در وقت ديدن فقرا گره بر آن زده اند، و پهلوهاى ايشان را كه از اهل فقر تهى كرده اند، و پشتهاى ايشان را كه بر درويشان گردانيده اند، و گويند به ايشان كه: اين است آن گنج كه نهاده بوديد براى خود و گمان نفع از آن داشتيد، پس بچشيد وبال آنچه ذخيره مى كرديد از براى خود» .

چون ابو ذر اين آيات را بخواند عثمان گفت: تو پير و خرف شده اى و عقل از تو زايل شده است، اگر نه اين بود كه صحبت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را دريافته اى هرآينه تو را مى كشتم.

ابو ذر گفت كه: دروغ مى گوئى اى عثمان و قادر بر قتل من نيستى، حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده كه: اى ابو ذر! تو را از دين بر نمى گردانند و تو را نمى كشند، و اما عقل من از او اين قدر مانده است كه يك حديث در شأن تو و خويشان تو از حضرت رسالت

ص: 1701


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/256.
2- . سورۀ توبه:34 و 35.

پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بخاطر دارم.

گفت: چه حديث است؟

ابو ذر گفت: شنيدم كه آن حضرت فرمود: چون اولاد ابى العاص به سى تن رسند مالهاى خدا را به ناحق تصرف نموده در ميان خود به نوبت بگيرند و قرآن را به باطل تأويل نمايند و مردمان را به بندگى خود بگيرند و فاسقان و ظالمان را ياور خود گردانند و با صاحبان در محاربه و منازعه باشند.

عثمان گفت: اى گروه صحابه! هيچ يك از شما اين حديث را از پيغمبر شنيده ايد؟

همه از براى خوش آمد او گفتند: نشنيده ايم.

عثمان گفت: حضرت على بن ابى طالب را بخوانيد؛ پس چون حضرت بيامد عثمان گفت: اى ابو الحسن! ببين كه اين پير دروغگو چه مى گويد.

حضرت فرمود: بس كن اى عثمان و او را به دروغ نسبت مده كه من شنيدم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود: آسمان سبز سايه نيفكنده بر كسى و زمين تيره بر نداشته سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد.

جميع صحابه كه حاضر بودند گفتند: و اللّه على راست مى فرمايد، ما اين حديث را از پيغمبر شنيده ايم (1).

پس ابو ذر بگريست و گفت: واى بر شما همه گردن بسوى اين مال دراز كرده ايد و مرا به دروغ نسبت مى دهيد و گمان مى بريد كه من بر پيغمبر دروغ مى بندم.

پس ابو ذر رو به آن منافقين كرد و گفت: كى در ميان شما بهتر است؟

عثمان گفت: تو را گمان اين است كه تو از ما بهترى؟

گفت: بلى، از روزى كه از حبيب خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جدا شده ام تا حال همين جبه را پوشيده ام و دين را به دنيا نفروخته ام و شما بدعتها در دين پيغمبر احداث كرديد و براى دنيا دين را خراب كرديد و در مال خدا تصرفها به ناحق كرديد و خدا از شما سؤال خواهد

ص: 1702


1- . در مصدر بجاى «على راست مى فرمايد» ، «ابو ذر راست مى فرمايد» آمده است.

كرد و از من سؤال نخواهد كرد.

عثمان گفت: بحقّ رسول تو را سوگند مى دهم كه از آنچه مى پرسم جواب بگوئى.

ابو ذر گفت: اگر قسم هم ندهى هم مى گويم.

عثمان گفت: كدام شهر را دوست تر مى دارى؟

گفت: شهر مكه كه حرم خدا و حرم رسول است، مى خواهم در آنجا خدا را عبادت كنم تا مرا مرگ در رسد.

گفت: تو را به آنجا نفرستم و تو را نزد من كرامتى نيست.

پس ابو ذر ساكت شد، عثمان گفت: كدام شهر را دشمن تر مى دارى؟

گفت: «ربذه» كه در حالت كفر در آنجا بوده ام.

عثمان گفت: تو را به آنجا مى فرستم.

ابو ذر گفت: اى عثمان! تو از من سؤال كردى و من راست گفتم، اكنون من سؤالى دارم تو نيز راست بگو، مرا خبر ده كه اگر لشكرى به جانب دشمن فرستى و مرا در ميان لشكر كافران به اسيرى بگيرند و گويند كه او را بازنمى دهيم تا ثلث مال خود را ندهى، خواهى داد؟

گفت: بلى.

گفت: اگر نصف مال تو را خواهند، مى دهى؟

گفت: بلى.

گفت: اگر به فداى من تمام مال تو را طلبند مى دهى؟

گفت: بلى.

ابو ذر گفت: اللّه اكبر، حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى به من گفت: اى ابو ذر! چگونه باشد حال تو در روزى كه از تو پرسند بهترين بلاد را و تو مكه را گوئى و قبول سكناى تو در آنجا ننمايند و بدترين شهرها را از تو پرسند و تو گوئى «ربذه» و تو را به آنجا فرستند؟ گفتم: يا رسول اللّه! چنين زمانى خواهد بود؟ فرمود: آرى بحقّ آن خدائى كه جان من در قبضۀ تصرف اوست كه اين امر خواهد بود، گفتم: يا رسول اللّه! در آن روز شمشير بر دوش

ص: 1703

بگيرم و مردانه از براى خدا با ايشان جهاد كنم؟ حضرت فرمود كه: نه بشنو و خاموش باش و متعرض كسى مشو اگر چه غلام حبشى باشد و بدرستى كه حق تعالى در ماجراى تو و عثمان آيه اى چند فرستاد و آن آيات را كه گذشت حضرت بخواند (1).

و انطباق جميع آن آيات بر اين قصه بر خبير پوشيده نيست از بيرون كردن ابو ذر و قصۀ فدا كه ابو ذر از او سؤال كرد و جواب گفت و خوارى دنيا كه به حال خود كشته شد و در آخرت به عذاب ابدى معذب است.

پس مروان بن الحكم را حكم كرد كه ابو ذر را با عيال از مدينه بيرون فرستد به جانب «ربذه» و تأكيد كرد كه احدى از صحابه به مشايعت او بيرون نرود و ليكن اهل بيت رسالت با جمعى از خواص امر عثمان را اطاعت نكرده به مشايعت بيرون رفتند و او را دلدارى نمودند، چنانكه محمد بن يعقوب كلينى روايت نموده است كه: چون ابو ذر از مدينه بيرون رفت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام و عقيل برادر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و عمار بن ياسر به مشايعت او بيرون رفتند، و چون هنگام وداع شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى ابو ذر! تو از براى خدا غضب كردى اميد بدار از آنكه از براى او غضب كرده اى، اين گروه ترسيدند كه مبادا تو در دنياى ايشان تصرف نمائى و تو ترسيدى بر دين خود و دين خود را به ايشان نگذاشتى و حفظ كردى پس تو را از بلاد خود راندند و به بلاها ممتحن ساختند، و اللّه كه اگر راههاى آسمان و زمين را بر كسى ببندند و او پرهيزكار باشد البته حق تعالى بدر روى از براى او مقرر مى فرمايد، مونس تو نيست مگر حقيّت تو و وحشت و تنهائى و دورى از باطل است.

پس عقيل گفت: اى ابو ذر! تو مى دانى كه ما اهل بيت تو را دوست مى داريم و ما مى دانيم كه تو ما را دوست مى دارى، تو حق و حرمت ما را از پيغمبر نگاهداشتى و ديگران ضايع كردند مگر قليلى از اهل حق، پس ثواب تو بر خداست و به جهت محبت اهل بيت رسالت تو را آوارۀ شهر و ديار مى كنند، خدا مزد دهد تو را، بدان كه از بلا گريختن از جزع

ص: 1704


1- . تفسير قمى 1/51-54.

است و عافيت را بزودى طلب نمودن از نااميدى، پس جزع و نااميدى را بگذار و بر خدا توكل كن و بگو: «حسبي اللّه و نعم الوكيل» .

پس حضرت امام حسن عليه السّلام فرمود: اى عم! اين گروه با تو كردند آنچه مى دانى و خداوند عالميان بر جميع امور مطلع و شاهد است، ياد دنيا را به ياد مفارقت دنيا از خاطر خود محو نما و سختيهاى دنيا را به اميد راحتهاى عقبى بر خود آسان كن، و بر بلاها صبر نما تا چون پيغمبر را ملاقات نمائى از تو خشنود و راضى باشد.

پس حضرت امام حسين عليه السّلام گفت: اى عم! خداوند عالميان قادر است كه بدل نمايد اين حالت شدت را به حالت رخا و خدا را بر وفق حكمت و مصلحت هر روز تقديرى و كارى است، اين گروه دنياى خود را از تو منع كردند و تو دين خود را از ايشان منع كردى و تو چه بسيار بى نيازى از آنچه ايشان از تو منع كردند و ايشان بسى محتاجند به آنچه تو از ايشان منع نمودى، بر تو باد به صبر كه عمدۀ خيرات در شكيبائى است و شكيبائى از صفات كريمه است، و جزع را بگذار كه نفعى نمى دهد.

پس عمار گفت: اى ابو ذر! خدا به وحشت و تنهائى مبتلا كند كسى را كه تو را به وحشت انداخت و خدا بترساند كسى را كه تو را ترسانيده و اللّه كه مردم را بازنداشت از گفتن سخن حق مگر ميل به دنيا و محبت آن، و بخدا سوگند كه اطاعت الهى با جماعت اهل بيت است و پادشاهى دنيا از كسى است كه به زور متصرف شود، اين گروه مردم را بسوى دنيا خواندند و مردم ايشان را اجابت نمودند و دين خود را به ايشان بخشيدند پس زيانكار دنيا و آخرت شدند و اين است خسران عظيم.

پس ابو ذر در جواب ايشان گفت: بر شما باد سلام و رحمت و بركتهاى الهى، پدر و مادرم فداى اين روها باد كه مى بينم، بدرستى كه هرگاه شما را مى بينم حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خاطر مى آورم و مرا در مدينه كارى و دلبستگى و انسى بغير از شما نيست، بودن من در مدينه بر عثمان گران آمد همچنان كه بودن من در شام بر معاويه دشوار بود، عثمان سوگند خورد كه مرا از مدينه به شهرى از شهرها فرستد از او در خواستم كه مرا به كوفه فرستد ترسيد كه من مردم كوفه را بر برادرش بشورانم قبول نكرد و قسم ياد كرد كه

ص: 1705

مرا به جائى فرستد كه در آنجا مرا مونسى نباشد و آواز دوستى به گوش من نرسد، و اللّه كه من بغير خداوند خود انيسى و مصاحبى نمى خواهم، و چون خدا با من است از تنهائى پروائى ندارم، او مرا در جميع امور كافى است و خداوندى بجز او نيست بر او توكل دارم و اوست خداوند عرش عظيم و بر همه چيز قادر و توانا است و صلوات و درود بر محمد و اهل بيت طاهرين و طيبين او باد (1).

و شيخ مفيد به سند خود روايت كرده است از مردم اهل شام كه: چون عثمان ابى ذر را از مدينه بيرون كرد و به جانب شام فرستاد پس ما را موعظه مى نمود و قصه ها براى ما بيان مى كرد، و چون ابتدا به سخن مى كرد حمد و ثناى الهى مى نمود و صلوات بر حضرت رسول و آل او مى فرستاد و مى گفت: اما بعد بدرستى كه ما بوديم در زمان جاهليت پيش از آنكه بر ما كتاب نازل گردد و پيغمبر مبعوث شود بر اين حالت كه وفا مى كرديم به عهد و پيمان و راست مى گفتيم سخن را و رعايت همسايگان مى كرديم و مهمان را گرامى مى داشتيم و با فقيران مواسات مى كرديم و ايشان را شريك در مال خود مى گردانيديم، پس چون خداوند عالميان كتاب خود را بر ما فرستاد و رسول خود را بر ما مبعوث گردانيد اين اخلاق پسنديدۀ خدا و رسول يافتيم و اهل اسلام سزاوارتر شدند به عمل كردن به اين اخلاق و اولى بودند به محافظت آنها، پس مدتى بر اين حالت ماندند تا آنكه واليان جور عملهاى قبيح بدعت كردند كه ما نمى ديديم پيشتر آنها را، و سنّتهاى رسول را فرونشانيدند و بدعتها را احيا كردند و هر كه سخن حقّى گفت تكذيب او كردند، و اختيار كردند جمعى را كه پرهيزكار نبودند بر گروهى كه صالحان و شايستگان بودند، خداوندا! اگر آنچه نزد توست بهتر است از براى من از اين دنيا پس قبض كن جان مرا بسوى خود پيش از آنكه دين تو را تبديل كنم يا سنّت پيغمبر تو را تغيير نمايم؛ و مكرر اين سخنان را در مجامع مى گفت تا آنكه حبيب بن مسلمه به نزد معاويه رفت و گفت: ابو ذر مردم را بر تو فاسد مى گرداند به اين قسم سخنان، پس معاويه اين قصه را به عثمان نوشت و عثمان به

ص: 1706


1- . كافى 8/206-208. و نيز رجوع شود به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/253-254.

معاويه نوشت كه: او را بسوى من فرست، و چون او را به مدينه آوردند او را بيرون كرد و به «ربذه» فرستاد (1).

و ايضا روايت كرده است از بعضى از اهل شام كه: چون عثمان ابو ذر را به جانب شام فرستاد هر روز در ميان مردم مى ايستاد و ايشان را پند مى داد و امر مى كرد ايشان را به متمسك شدن به طاعت الهى و ايشان را حذر مى فرمود از ارتكاب معصيتهاى خدا و روايت مى كرد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنچه از آن حضرت شنيده بود از فضايل اهل بيت او و ترغيب مى فرمود مردم را بر چنگ زدن به دامان اهل بيت و عترت آن حضرت.

پس معاويه به عثمان نوشت كه: اما بعد، بدرستى كه ابو ذر در هر صبح و شام جماعتى نزد او جمع مى شوند و او چنين مواعظ و نصايح و روايات براى ايشان ذكر مى كند، اگر تو را احتياجى به مردم شام هست بزودى او را به نزد خود بطلب كه در اندك وقتى همه را فاسد مى گرداند بر من و بر تو و السلام.

پس عثمان به او نوشت كه: اما بعد، همين كه نامۀ مرا مى خوانى بى تأمل ابو ذر را بسوى من فرست و السلام.

پس معاويه ابو ذر را طلبيد و نامۀ عثمان را بر او خواند و گفت: بزودى روانه شو بسوى مدينه.

پس ابو ذر از مجلس آن ملعون بيرون آمد و جهاز بر شتر خود بست و سوار شد، پس اهل شام نزد او جمع شدند و گفتند: اى ابو ذر! خدا تو را رحمت كند ارادۀ كجا دارى؟

گفت: مرا بسوى شما فرستادند از روى غضب بر من و اكنون مرا مى طلبند از پيش شما بسوى خود براى آزار من، و چنين گمان دارم كه امر من و امر ايشان پيوسته چنين خواهد بود تا آنكه به راحت افتد نيكوكارى يا مردم به راحت افتند از شرّ بدكردارى؛ و روانه شد، و چون مردم شنيدند كه او بيرون مى رود به مشايعت او شتافتند و پيوسته با او رفتند تا به «دير مران» رسيدند، ابو ذر در آنجا فرود آمد و ايشان نيز فرود آمدند و پيش ايستاد و با

ص: 1707


1- . امالى شيخ مفيد 121-122.

ايشان نماز كرد و بعد از نماز گفت: أيها الناس! بدرستى كه وصيت مى كنم شما را به چيزى كه نافع باشد براى شما و ترك مى كنم درازگوئى و سخن آرائى را؛ پس گفت: حمد كنيد خداوند عالميان را، ايشان گفتند: الحمد للّه، پس شهادت داد به وحدانيت الهى و رسالت حضرت پناهى، و ايشان نيز با او موافقت كردند، پس گفت: شهادت مى دهم كه زنده شدن در قيامت حق است و بهشت حق است و دوزخ حق است و اقرار مى كنم به آنچه پيغمبر از جانب حق تعالى آورده است و شما را گواه مى گيرم بر اين اعتقادات خود، همه گفتند كه:

ما بر آنچه گفتى گواهيم؛ پس گفت: بشارت داده مى شود كسى از شما كه بر اين اعتقادات حق بميرد به رحمت و كرامت حق تعالى مادام كه گناهكاران را معاون نباشد و اصلاح كنندۀ اعمال ظالمان نباشد و ستمكاران را ياورى ننمايد، اى گروه مردمان! جمع كنيد با نماز و روزۀ خود غضب كردن از براى خدا را در وقتى كه ببينيد كه خدا را معصيت مى كنند در زمين، و راضى مگردانيد پيشوايان خود را به چيزى كه موجب غضب حق تعالى مى گردد، و اگر احداث كنند در دين خدا چيزى چند را كه شما حقيقت آنها را نمى دانيد پس از ايشان كناره كنيد و عيب كنيد بر ايشان هر چند شما را عذاب كنند و از درگاه خود برانند و از عطاى خود محروم گردانند و شما را از شهرها بيرون كنند، تا حق تعالى از شما خشنود گردد، بدرستى كه خدا بلندتر و جليل تر است از همه كس و سزاوار نيست كه كسى او را به خشم آورد براى راضى شدن مخلوقين، خدا بيامرزد مرا و شما را و بخدا مى سپارم شما را و مى خوانم بر شما سلام و رحمت الهى را.

پس مردم همه او را ندا كردند كه: خدا سالم دارد تو را و رحمت كند تو را اى ابو ذر، اى مصاحب رسول خدا! آيا نمى خواهى كه تو را برگردانيم به شهر خود و تو را حمايت كنيم از شر دشمنان تو؟

ابو ذر گفت: برگرديد خدا رحمت كند شما را بدرستى كه من صبركننده ترم از شما بر بلا، و زنهار كه پراكنده مشويد و اختلاف در ميان خود مكنيد؛ و روانه شد تا آنكه داخل مدينه شد و به نزد عثمان آمد، عثمان گفت: خدا ديده اى را نزديك نگرداند به عمرو (اين مثلى بود در ميان عرب) .

ص: 1708

و ابو ذر گفت: بخدا سوگند كه پدر و مادر من مرا عمرو نام نكرده اند كه تو چنين مى گوئى و ليكن خدا نزديك نگرداند كسى را كه معصيت خدا كند و مخالفت امر او نمايد و تابع خواهش نفس خود گردد.

پس كعب الاحبار برخاست و گفت: از خدا نمى ترسى اى مرد پير كه بر روى امير المؤمنين چنين سخن مى گوئى؟

پس ابو ذر عصاى خود را بلند كرد و بر سر كعب زد و گفت: اى پسر دو يهودى! تو را چه كار است با سخن گفتن با مسلمانان، بخدا سوگند كه هنوز دين يهوديت از دل تو بدر نرفته است.

پس عثمان گفت: بخدا سوگند كه من و تو در يك خانه نمى باشيم خرف شده اى و عقل تو رفته است؛ پس گفت: بيرون بريد او را از پيش من و او را بر جهاز شتر سوار كنيد بى آنكه چيزى در زير پاى او باشد و ناقه را تند و درشت برانيد و او را برنجانيد تا به «ربذه» برسانيد پس او را در ربذه فرود آوريد كه تنها در آنجا بسر برد بى يارى و مونسى تا آنكه خدا حكم كند در باب او آنچه حكم خواهد كرد. پس او را به مذلت و خوارى بيرون بردند و بدن شريفش را به ضرب عصا مى رنجانيدند.

و عثمان حكم كرد كسى از مردم مشايعت او نكند، چون اين خبر به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام رسيد آن قدر گريست كه ريش مباركش از آب ديده اش تر شد و فرمود: آيا چنين سلوك مى كنند با مصاحب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؟ انّا للّه و انّا اليه راجعون.

پس آن حضرت برخاست با حسن و حسين و عبد اللّه و قثم و فضل و عبيد اللّه پسران عباس و به مشايعت او بيرون رفتند تا به او ملحق شدند، چون نظر ابو ذر بر ايشان افتاد به جانب ايشان ميل كرد و بر مفارقت ايشان گريست و گفت: پدرم فداى اين روها باد، هرگاه كه اين روهاى مبارك را مى بينم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به خاطر مى آورم و مرا بركت فرا مى گيرد به ديدن اين روها؛ پس دست به جانب آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! من ايشان را دوست مى دارم، و اگر عضو عضو مرا از هم جدا كنند براى محبت ايشان ترك آن نخواهم كرد براى طلب رضاى تو و طلب ثواب آخرت؛ پس گفت: برگرديد خدا رحمت

ص: 1709

كند شما را و از خدا سؤال مى كنم كه خلافت نمايد مرا در ميان شما نيكوترين خلافتى.

پس ايشان وداع كردند او را و برگشتند و مى گريستند بر مفارقت او (1).

و شيخ كشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عثمان دو آزاد كردۀ خود را با دويست دينار به نزد ابو ذر فرستاد و به ايشان گفت كه: برويد به نزد ابو ذر و بگوئيد كه عثمان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه: اين دويست دينار را براى تو فرستاده ام كه استعانت جوئى به آنها بر آنچه تو را عارض مى شود از نوايب روزگار.

چون به نزد ابو ذر آمدند و رسالت عثمان را رسانيدند ابو ذر گفت: آيا هر يك از مسلمانان را داده است بقدر آنچه براى من فرستاده است؟

گفتند: نه.

ابو ذر گفت: من يكى از مسلمانانم و روا نيست براى من مگر چيزى كه براى همۀ مسلمانان رواست.

گفتند به او كه: عثمان مى گويد اين از عين مال من است و سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه بجز او خداوندى نيست كه حرامى با اين مال مخلوط نشده است، و نفرستاده است از براى تو مگر از حلال.

گفت: مرا احتياجى به اين مال نيست و صبح كرده ام اين روز را و حال آنكه بى نيازترين مردمم.

ايشان به او گفتند: خدا تو را عافيت دهد و حال تو را به اصلاح آورد ما نمى بينيم در خانۀ تو نه كمى و نه بسيارى از چيزهائى كه به آنها تمتع توان نمود.

گفت: در زير اين جلى كه مى بينيد دو گردۀ نان جو هست كه چند روز بر آنها گذشته است پس چه مى كنم اين دينارها را! نه بخدا سوگند كه نمى گيرم مگر آنكه خدا داند كه قادر بر هيچ قليل و كثيرى نيستم، بتحقيق كه صبح كرده ام بى نياز به سبب ولايت على بن ابى طالب و عترت و فرزند او كه هدايت كنندگان و هدايت يافتگانند و به قضاى الهى

ص: 1710


1- . امالى شيخ مفيد 162.

راضيند و پسنديدۀ خداوند عالميانند و هدايت مى كنند مردم را به حق و به عدالت سلوك مى كنند در ميان مردم و چنين شنيدم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود در حقّ ايشان، و قبيح است مرد پير را كه دروغ گويد، پس برگردانيد اين مال را بسوى او و اعلام كنيد او را كه مرا حاجتى در اين مال نيست و نه آنچه در نزد او هست از مالهاى ديگر تا ملاقات كنم پروردگار خود را و او حكم كند ميان من و او (1).

شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون ابو ذر را از شام به نزد عثمان آوردند از او پرسيد: كدام شهر را بهتر مى خواهى؟ ابو ذر گفت: شهرى را كه محل هجرت من است، گفت: تو هرگز مجاور من نخواهى بود در شهرى كه من در آن باشم، ابو ذر گفت: پس مرا به حرم خدا فرست كه در آنجا مجاور شوم، گفت: نخواهم كرد، گفت: پس مرا به كوفه فرست كه اصحاب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آنجا هستند، گفت: نه، ابو ذر گفت: من شهر ديگر را اختيار نمى كنم، عثمان گفت: برو به ربذه، ابو ذر گفت: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا امر كرد كه بشنو و اطاعت كن و انقياد نما به هر سو كه تو را بكشند و اگر چه براى غلام حبشى گوش و بينى بريده باشد.

پس ابو ذر از مدينه بسوى ربذه رفت و مدتى در آنجا ماند پس برگشت بسوى مدينه و به نزد عثمان آمد و مردم دو صف در برابر او ايستاده بودند و گفت: اى عثمان! مرا از زمين خود بيرون كردى و بر زمينى فرستاده اى كه در آنجا زراعتى و حيوانى ندارم مگر چند گوسفند قليلى و خادمى ندارم مگر كنيز آزادكرده اى و سر سايه اى ندارم مگر سايۀ درختان، پس به من بده خادمى و گوسفندى چند كه با آنها تعيّش نمايم.

پس عثمان رو از او برگردانيد، باز ابو ذر براى اتمام حجت به جانب ديگر رفت و آن سخن را اعاده كرد، چون عثمان جواب نگفت حبيب بن سلمه گفت: اى ابو ذر! من هزار درهم به تو مى دهم و خادمى و پانصد گوسفند.

ابو ذر گفت: اينها را به كسى ده كه از من محتاج تر باشد، من از تو چيزى نمى خواهم

ص: 1711


1- . رجال كشى 1/118-120؛ روضة الواعظين 284-285.

و حقى كه خدا در كتاب خود براى من مقرر ساخته است از او مى طلبم.

در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد و عثمان به آن حضرت خطاب كرد كه: اين بى خرد را چرا از من دور نمى گردانى؟

حضرت فرمود: بى خرد كيست؟

گفت: ابو ذر.

حضرت فرمود: او بى خرد نيست، من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در حقّ او مى گفت:

آسمان سايه نيفكنده است و زمين برنداشته است سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد، او را بمنزلۀ مؤمن آل فرعون قرار ده، اگر دروغ گويد ضرر دروغش به خودش عايد مى شود و اگر راست گويد بعضى از آن چيزها كه شما را وعده مى دهد به شما خواهد رسيد (1).

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است از عبد الملك پسر ابو ذر غفارى كه او گفت: چون عثمان مصحفها را پاره كرد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مرا گفت: برو پدر خود را بطلب، چون پيغام را رسانيدم بسرعت به خدمت حضرت شتافت، چون حاضر شد حضرت فرمود: اى ابو ذر! امروز امر عظيمى در اسلام حادث شد كتاب خدا را پاره كردند و آهن در ميان كتاب خدا گذاشتند و بر خدا لازم است كه مسلط گرداند آهن را بر بدن آن ملعونى كه آهن در كتاب خدا گذاشت و قرآن را با آهن پاره كرد.

پس ابو ذر گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: جبارانى (2)كه بر موسى مسلط شدند مقاتله كردند با اهل بيت نبوت و بر ايشان غالب شدند و مدتها ايشان را مى كشتند پس حق تعالى جوانى چند را بر ايشان مسلط گردانيد كه از ديار ديگر به ديار ايشان آمدند و با ايشان مقاتله كردند، و تو بمنزلۀ ايشانى در اين امّت يا على.

حضرت فرمود: حكم كردى كه من كشته خواهم شد اى ابو ذر.

ص: 1712


1- . امالى طوسى 710. در بحار الانوار نيز اين روايت از شيخ طوسى نقل شده است.
2- . در مصدر «اهل جبريه» ذكر شده است.

گفت: بخدا سوگند كه مى دانم اول ابتدا به كشتن تو خواهند كرد از اين اهل بيت (1).

و ايضا به سند معتبر از حذيفة بن اسيد روايت كرده است كه گفت: ابو ذر را ديدم كه به حلقۀ كعبه چسبيده بود و مى گفت: منم جندب هر كه مرا شناسد و هر كه مرا نشناسد منم ابو ذر پسر جناده، بدرستى كه شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: هر كه با من قتال كند در مرتبۀ اول و در مرتبۀ دوم پس در مرتبۀ سوم از پيروان دجّال خواهد بود، بدرستى كه مثل اهل بيت من در اين امت مثل كشتى نوح است در ميان لجّۀ دريا، هر كه سوار شد نجات يافت و هر كه تخلف نمود از آن غرق شد، آنچه بر من بود به شما رسانيدم (2).

مؤلف گويد: گويا مراد از مرتبۀ دوم، قتال با امير المؤمنين عليه السّلام است.

و ابن ابى الحديد از ابن عباس روايت كرده است كه: چون عثمان ابو ذر را از مدينه بيرون كرد به جانب ربذه امر كرد كه در ميان مردم ندا كنند كسى با ابو ذر سخن نگويد و به مشايعت او بيرون نرود، و مروان بن الحكم را موكّل كرد كه او را از مدينه بيرون برد، پس از ترس عثمان هيچ كس به مشايعت او بيرون نرفت مگر على بن ابى طالب و حسن و حسين عليهم السّلام و عقيل و عمار بن ياسر كه ايشان به مشايعت او بيرون رفتند، و چون به او رسيدند حضرت امام حسن عليه السّلام با ابو ذر مشغول سخن شد، مروان گفت: اى حسن! مگر نمى دانى كه عثمان نهى كرده است از سخن گفتن با اين مرد؟ اگر نمى دانى بدان.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام تازيانۀ خود را بلند كرد و بر ميان دو گوش راحلۀ او زد و گفت: دور شو خدا تو را قبيح گرداند و بسوى آتش فرستد.

پس مروان غضبناك بسوى عثمان برگشت و او را به آنچه گذشته بود خبر داد و عثمان بسيار در غضب شد، و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با ياران خود از وداع ابو ذر فارغ شدند و بسوى مدينه برگشتند مردم به حضرت گفتند: عثمان با تو در غضب است به سبب آنكه مشايعت ابو ذر كرده اى.

ص: 1713


1- . رجال كشى 1/108-113.
2- . رجال كشى 1/115-117.

حضرت فرمود: غضب او بر من مانند غضب اسب است بر دهنۀ لجام كه هر چند آن را مى خايد سودى نمى بخشد.

پس چون نظر او بر حضرت افتاد گفت: چه چيز باعث شد تو را كه رسول مرا برگردانيدى و امر مرا سهل شمردى؟

حضرت فرمود كه: رسول تو خواست مرا برگرداند، من او را برگردانيدم؛ و امرى كه تو كنى كه خلاف فرمودۀ خدا باشد ما به آن عمل نخواهيم كرد.

و ميان او و آن حضرت سخنان ناخوش گذشت و حضرت غضبناك از مجلس او برخاست، و چون مصلحت خود را در آن نديد جمعى از صحابه را به ميان انداخت كه اصلاح كردند ميان او و آن حضرت (1).

و ايضا ابن ابى الحديد روايت كرده است كه: سبب بيرون كردن عثمان ابو ذر را به جانب شام آن بود كه چون عثمان دست زد بر بيت المال مسلمانان و بخشيد به مروان و غير او از منافقان آنچه خواست، ابو ذر در ميان مردم و در راهها از براى بيان كفر و عناد او به آواز بلند اين آيه را مى خواند اَلَّذِينَ يَكْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اَللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (2)و مكرر اين خبرها به عثمان مى رسيد و تغافل مى كرد و به كار خود مشغول بود، و چون از حد گذشت يكى از آزادكرده هاى خود را به نزد او فرستاد و گفت:

ترك كن آن سخنان را كه از تو به من مى رسد.

ابو ذر گفت: آيا عثمان نهى مى كند از خواندن كتاب خدا و از عيب كردن كسى كه ترك كند امر خدا را، بخدا سوگند كه اگر راضى كنم خدا را به غضب عثمان نزد من محبوبتر است و بهتر است از براى من از آنكه خدا را به خشم آورم براى خشنودى عثمان.

پس اين سخنان عثمان را بيشتر به غضب آورد و براى مصلحت متعرض او نمى شد تا آنكه عثمان روزى در مجلس خود گفت: آيا جايز است امام را كه از بيت المال چيزى به

ص: 1714


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/252-255.
2- . سورۀ توبه:34.

قرض بر دارد و چون بهم رساند باز در بيت المال گذارد؟

كعب الاحبار گفت: باكى نيست.

ابو ذر گفت: اى فرزند دو يهودى! آيا تو دين ما را تعليم ما مى نمائى؟

پس عثمان گفت: بسيار شد آزار تو نسبت به من و اصحاب من. و حكم كرد كه او را به شام بردند؛ و در شام چون اطوار ناپسنديدۀ معاويه را مشاهده نمود بر او نيز انكار مى كرد و او را مذمت مى فرمود.

روزى معاويه سيصد دينار طلا براى او فرستاد، ابو ذر به رسول او گفت: اين اگر از عطاى من است كه امسال به من نرسانيده ايد قبول مى كنم و اگر صله و احسان است مرا حاجتى به آن نيست؛ و آن زر را پس فرستاد.

و چون معاويه قبۀ خضراء را در دمشق بنا كرد ابو ذر به او گفت: اى معاويه! اگر اين را از مال خدا ساخته اى، خيانت كرده اى؛ و اگر از مال خود ساخته اى، اسراف كرده اى.

و پيوسته ابو ذر در شام مى گفت كه: بخدا سوگند عملى چند حادث شده است در اين زمان كه نه موافق كتاب خداست و نه سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، بدرستى كه مى بينم كه حقها را فرو مى نشانند و باطلها را ترويج مى نمايند و راستگويان را به دروغ نسبت مى دهند و حقّ صالحان را به فاجران مى دهند.

پس حبيب بن مسلمۀ فهرى به معاويه گفت كه: ابو ذر شام را بر تو فاسد مى گرداند، چاره اى بكن (1).

و ايضا از جلام بن جندل روايت كرده است كه: من عامل معاويه بودم بر «قنسرين» در ايام خلافت عثمان، روزى به نزد معاويه آمدم براى مهمى ناگاه شنيدم كه كسى در در خانۀ او فرياد مى كرد كه: قطار شتران آمد بسوى شما كه آتش جهنم در بار دارند، خداوندا! لعنت كن آنها را كه امر مى كنند مردم را به نيكيها و خود ترك آنها مى نمايند، خداوندا! لعنت كن آنها را كه نهى مى كنند مردم را از بديها و خود مرتكب آنها مى شوند؛ ناگاه ديدم كه

ص: 1715


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/256-257.

روى معاويه بسيار متغير شد و گفت: آيا مى شناسى اين فريادكننده را؟ گفتم: نه، گفت:

جندب بن جناده است هر روز بر در قصر ما مى آيد و به آنچه شنيدى ندا مى كند. پس گفت كه او را به قتل در آورند ناگاه ديدم كه ابو ذر را آوردند و در پيش او بازداشتند، معاويه گفت: اى دشمن خدا و رسول! هر روز به نزد ما مى آئى و اين سخنان مى گوئى، اگر من مى كشتم كسى از اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بى رخصت عثمان هرآينه تو را مى كشتم و ليكن در باب تو از او رخصت خواهم طلبيد.

جلام گفت: من مى خواستم كه ابو ذر را ببينم زيرا كه او از قبيلۀ ما بود، چون نظر كردم مرد گندمگون باريك بلند بالائى ديدم كه موهاى ريشش تنك بود و از پيرى پشتش منحنى شده بود.

ابو ذر در جواب معاويه گفت: من دشمن خدا و رسول نيستم بلكه تو و پدرت دشمن خدا و رسول بوديد و براى مصلحت اسلام را ظاهر كرديد و در باطن كافر بوديد و مكرر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تو را لعنت كرد و نفرين كرد بر تو كه هرگز سير نشوى، و شنيدم از آن حضرت كه مى فرمود: چون والى اين امّت شود مرد گشاده چشم فراخ گلوئى كه بسيار خورد و هرگز سير نشود بايد كه امّت من از شرّ او در حذر باشند.

معاويه گفت كه: آن مرد من نيستم.

ابو ذر گفت: بلكه توئى و حضرت مرا خبر داد كه توئى، و روزى تو بر آن حضرت گذشتى شنيدم كه مى فرمود: خداوندا! لعنت كن او را و او را سير مگردان مگر به خاك، و شنيدم كه مى فرمود: مقعد معاويه در آتش است.

پس آن ملعون خنديد و امر كرد كه او را حبس نمايند، و احوال را به عثمان نوشت پس عثمان او را طلبيد به نحوى كه سابق مذكور شد (1).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه ابو سخيله گفت: من با سلمان فارسى متوجه حج شديم، چون به ربذه رسيديم به خدمت ابو ذر رفتيم، پس ابو ذر گفت كه: بعد از من فتنه

ص: 1716


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/257-258.

خواهد شد، چون آن فتنه حادث شود بر شما باد به كتاب خدا و بزرگ دين خدا على بن ابى طالب و دست از ايشان برمداريد زيرا كه من شنيدم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: على عليه السّلام اول كسى است كه به من ايمان آورد و پيش از ديگران تصديق من نمود و پيش از همه كس در قيامت با من مصافحه خواهد كرد و اوست صدّيق اكبر و اوست فاروق اين امّت كه جدا مى كند حق را از باطل و اوست پادشاه مؤمنان و مال پادشاه منافقان است (1).

مؤلف گويد: ذكر سلمان در اين حديث خالى از غرابتى نيست به چند وجه كه بر خبير پوشيده نيست.

و ابن بابويه از نعيم بن قعنب روايت كرده است كه گفت: به طلب ابو ذر رفتم به ربذه و زنى را ديدم و از او پرسيدم كه: ابو ذر در كجاست؟ گفت: پى كارى از كارهاى خود رفته است؛ ناگاه ديدم كه ابو ذر آمده و دو شتر را قطار كرده بود و مى كشيد و در گردن هر يك مشك آبى آويخته بود، پس برخاستم و بر او سلام كردم و نشستم، چون داخل خانۀ خود شد با زن خود سخنى گفت و شنيدم به او مى گفت: تو چنانى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: زن بمنزلۀ دنده است كه اگر او را راست كنى مى شكند و اگر به حال خود بگذارى از او منتفع مى شوى؛ پس كاسه اى نزد من آورد و در آن كاسه جانورى بود مانند اسفرود و گفت: تناول نما كه من روزه ام، پس برخاست و دو ركعت نماز كرد و چون فارغ شد به نزد من آمد و شروع كرد به خوردن، من گفتم: سبحان اللّه من گمان نداشتم كه چون توئى دروغ گويد تو گفتى كه من روزه ام و اكنون تناول كردى، ابو ذر گفت: من از اين ماه سه روز روزه داشته ام و ثواب روزۀ تمام ماه را دارم اگر خواهم باقى آن را روزه مى دارم و اگر خواهم افطار مى كنم (2).

و ابن طاووس به سند معتبر از معاوية بن ثعلبه و غير او روايت كرده است: چون ابو ذر

ص: 1717


1- . امالى شيخ طوسى 148؛ رجال كشى 1/113-115.
2- . معاني الاخبار 305-306.

بيمار شد بيماريى كه در آن مرض به رحمت الهى واصل شد ما به عيادت او رفتيم و او را تكليف به وصيت نموديم، گفت: وصىّ خود گردانيدم امير المؤمنين را.

گفتم: عثمان را مى گوئى؟

گفت: نه، آن كسى را مى گويم كه به حق و راستى امير مؤمنان است يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام و اوست بهار زمين كه زمين به او ساكن و آبادان است و اوست عالم ربانى در اين امّت، و اگر او از ميان شما برود كارهاى منكر و قبيح در زمين بسيار خواهيد ديد.

گفتم: ما مى دانيم كه هر كه را پيغمبر بيشتر دوست مى داشته است تو او را بيشتر دوست مى دارى بگو كه كى را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: محبوبترين خلق نزد من آن پير مظلوم است كه حقّ او را غصب كرده اند يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام (1).

و برقى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى در ربذه ابو ذر را ديدند كه درازگوش خود را آب مى داد، گفتند: اى ابو ذر! آيا كسى ندارى كه اين درازگوش را آب بدهد؟ گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر دابه چون صبح مى شود مى گويد: خداوندا! روزى كن مرا مالك شايسته اى كه مرا سير كند از علف و سيراب گرداند از آب و مرا زياده از طاقت من بار نكند، پس به اين سبب مى خواهم كه خود آب دهم آن را (2).

و شيخ كشى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شأن ابو ذر فرمود كه: سايه نيفكنده است آسمان سبز و برنداشته است زمين گردآلود سخن گوئى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد، تنها زندگانى خواهد كرد و تنها داخل بهشت خواهد شد و تنها مبعوث خواهد شد.

و او به آواز بلند فضايل امير المؤمنين عليه السّلام را بيان مى كرد و مى گفت: اوست وصى

ص: 1718


1- . رجوع شود به اليقين 143-146.
2- . محاسن 2/467؛ كافى 6/537.

و خليفۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ پس او را از حرم خدا و رسول بيرون كردند و از شام طلبيدند بر شتر برهنه، و او پيوسته در ميان ايشان ندا مى كرد كه: اين قطارها آتش جهنم براى شما مى آورند و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم كه: چون فرزندان ابو العاص سى نفر شوند دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را غلامان خود دانند و مالهاى خدا را دست به دست گردانند، پس به اين سبب او را به فقر و گرسنگى و بد حالى كشتند و او در همۀ اين احوال صبركننده بود (1).

و ايضا روايت كرده است: چون وقت وفات ابو ذر شد زن خود را گفت: تو گوسفندى از گوسفندان خود بكش و آن را بريان كن و بر سر راه عراق بنشين و اول قافله كه بيايد بگو:

اى بندگان خدا! اينك ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وفات يافته است و به رحمت پروردگار خود واصل گرديده است مرا اعانت نمائيد بر تجهيز او؛ پس ابو ذر گفت: خبر داد مرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه من در زمين غربت خواهم مرد و متكفل غسل و كفن و دفن من خواهند گرديد مردان شايسته از امّت آن حضرت.

پس علقمة بن اسود نخعى روايت كرده است گفت: من با مالك اشتر و جماعتى متوجه حج گرديديم، چون به ربذه رسيديم زنى را ديديم بر سر راه نشسته و مى گويد كه: اى بندگان خدا! اى مسلمانان! اينك ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين غربت وفات يافته است و من كسى ندارم كه مرا يارى كند بر دفن او، پس به يكديگر نظر كرديم و خدا را شكر كرديم كه چنين نعمتى ما را روزى كرده است كه تجهيز نمائيم چنين بزرگوارى را و از مصيبت او بسيار محزون شديم و گفتيم: «انّا للّه و انّا اليه راجعون» و با آن زن رفتيم و متوجه تجهيز ابو ذر شديم و در ميان خود نزاع كرديم در كفن كردن او و هر يك مى خواستيم كه از مال خود بكنيم تا آنكه قرار داديم كه همه مساوى از مال خود بدهيم و همه يارى يكديگر كرديم بر غسل او، و چون فارغ شديم مالك اشتر پيش ايستاد و بر او نماز گزارديم، و چون او را دفن كرديم مالك اشتر نزد قبر او ايستاد و گفت: خداوندا! اين

ص: 1719


1- . رجال كشى 1/98-105.

است ابو ذر از صحابۀ رسول تو، تو را عبادت كرد در ميان عبادت كنندگان و جهاد كرد از براى رضاى تو با مشركان و هيچ امر از امور دين تو را تغيير و تبديل نكرد و ليكن بدعتى چند در دين تو ديد و انكار كرد آنها را به زبان و دل خود، و به اين سبب جفا كردند بر او و او را از ديار خود راندند و از حقوق خود محروم گردانيدند و او را حقير شمردند پس مرد تنها و غريب، خداوندا! در هم شكن آن كسى را كه او را از حقّ خود محروم گردانيد و از محل هجرت او و حرم رسول تو او را بيرون كرد؛ و ما همه دست برداشتيم و گفتيم: آمين.

پس آن زن گوسفند بريان را حاضر كرد و گفت: ابو ذر قسم داده است شما را كه از اين مكان حركت نكنيد تا آنكه به اين طعام چاشت كنيد، پس چاشت كرديم و بار كرديم (1).

و در كتاب روضة الواعظين منقول است كه در وقت فوت ابو ذر را گفتند كه: مال تو چيست؟ گفت: مال من عمل من است، گفتند: ما از طلا و نقره سؤال مى كنيم، ابو ذر گفت:

هرگز صبح و شام نكرده ام كه مرا خزانه اى بوده باشد كه مال خود را در آن جمع كرده باشم و شنيدم از خليلم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: خزانۀ آدمى قبر اوست (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر همين خبر را از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است (3).

ابن ابى الحديد به روايت ديگر نقل كرده است: چون اين جماعت به نزد ابو ذر آمدند هنوز زنده بود، به ايشان گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت با گروهى كه من در ميان ايشان بودم كه: يكى از شما در بيابانى خواهد مرد و گروهى از مؤمنان به جنازۀ او حاضر خواهند شد؛ و آن جماعتى كه حضرت اين را به ايشان گفت همه در شهرها و در ميان اهل خود مردند و مى دانم كه آن مرد منم و اگر مرا يا زن مرا جامه اى مى بود كه براى كفن من كافى بود راضى نمى شدم كه ديگرى مرا كفن كند، و بخدا سوگند مى دهم شما را كه كسى از شما مرا كفن نكند كه امارت و حكومت كرده باشد يا نقابت گروهى كرده باشد يا

ص: 1720


1- . رجال كشى 1/283.
2- . روضة الواعظين 285.
3- . امالى شيخ طوسى 702.

نزد ظالمان روشناس بوده باشد يا پيك ستمكارى بوده باشد.

پس مردى از انصار در ميان ايشان بود كه مرتكب هيچ ولايتى و حكومتى نشده بود گفت: اى عم! من تو را كفن مى كنم در اين ردائى كه پوشيده ام و در دو جامه اى كه در صندوق با خود همراه دارم كه ريسمان او را مادرم رشته و من آن را بافته ام.

ابو ذر گفت: كفن من تعلق به تو دارد (1).

و شيخ مفيد روايت كرده است از ابو امامۀ باهلى: چون عثمان ابو ذر را به ربذه فرستاد ابو ذر نامه اى نوشت بسوى حذيفة بن اليمان، و مضمون نامه اين است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد اى برادر من! بترس از خدا ترسيدنى كه به سبب آن گريۀ ديده هاى تو بسيار شود، و دل خود را از تعلقات دنيا آزاد گردان، و شبها به عبادت حق تعالى بيدار باش، و به تعب انداز بدن خود را در طاعت پروردگار خود زيرا كه سزاوار است كسى را كه داند كه آتش جهنم محل قرار كسى است كه خدا بر او غضب كند آنكه بسيار بوده باشد گريۀ او و تعب او و بيدارى شب او تا آنكه بداند كه حق تعالى از او خشنود گرديده است، و سزاوار است كسى را بداند كه بهشت محل قرار كسى است كه حق تعالى از او خشنود است آنكه رو آورد بسوى حق شايد رستگار گردد به سبب آن، و اندك شمارد در تحصيل رضاى خدا بيرون رفتن از اهل و مال خود را، و سهل داند بيدارى شب خود را و روزه داشتن روز خود را و جهاد كردن ظالمان و ملحدان را به دست و زبان خود تا آنكه بداند كه حق تعالى بهشت را براى او لازم گردانيده است و اين را نمى توان دانستن مگر بعد از مردن، و سزاوار است هر كه خواهد در بهشت در جوار رحمت الهى باشد و رفيق پيغمبران خدا باشد آنكه چنان باشد كه گفتم.

اى برادر من! تو از آنهائى كه استراحت مى جويم بسوى ايشان به ذكر كردن اندوه و حزن خود و شكايت مى نمايم بسوى ايشان از معاونت كردن ستمكاران يكديگر را در آزار من، بدرستى كه ديدم جور ستمكاران را به ديدۀ خود و شنيدم گفته هاى باطل ايشان

ص: 1721


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/100؛ المنتظم 4/347؛ دلائل النبوة 6/401.

را به گوش خود و انكار كردم بر ايشان، پس مرا از عطاى خود محروم ساختند و از شهر به شهر مرا آواره كردند و از خويشان و برادران خود مرا دور گردانيدند و از حرم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا محروم كردند، و پناه مى برم به خداوند عظيم خود از آنكه اين گفتار من شكايتى باشد از آنكه با من چنين كردند بلكه خبر مى دهم تو را كه راضيم به آنچه پروردگار من از براى من خواسته است و بر من حكم كرده است و براى من مقدر گردانيده است، و براى اين حالت خود را به تو اظهار كردم كه از حق تعالى بطلبى براى من و براى عامۀ مسلمانان راحت و فرج را و دعا كنى كه حق تعالى نصيب كند من و ايشان را چيزى كه نفعش بيشتر و عاقبتش نيكوتر باشد و السلام.

پس حذيفه در جواب او نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد اى برادر من! بتحقيق كه رسيد به من نامۀ تو كه مرا ترسانيده بودى به آن و حذر فرموده بودى در آن از بازگشتن من در قيامت و تحريص و ترغيب نموده بودى مرا بر چيزى كه صلاح نفس من در آن است.

اى برادر! تو پيوسته نسبت به من و جميع مسلمانان خير خواه و مهربان بودى و با همه در مقام شفقت و احسان بودى و بر ايشان خايف و ترسان بودى، و پيوسته امركننده بودى ايشان را به نيكيها و نهى كننده بودى ايشان را از بديها، و هدايت نمى كند بسوى خشنودى خدا مگر آن خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، و از غضب و عذاب او نجات نمى توان يافت مگر به منت و احسان و عفو و آمرزش او، پس از حق تعالى سؤال مى كنم از براى خود و مخصوصان خود و عامۀ ناس و جميع اين امت آمرزش عام و رحمت گشادۀ او را، و بتحقيق كه فهميدم آنچه ياد كرده بودى اى برادرى من از بيرون كردن تو و به غربت افكندن تو و راندن تو از درهاى ايشان، پس بر من بسيار گران و دشوار آمد اى برادر آنچه به تو رسيده است از مكروهات، و اگر مى توانستم اين حالت را از تو به مالى دفع كنم هرآينه جميع مال خود را به طيب خاطر مى دادم كه حق تعالى به مال من اين مكروه را از تو دور گرداند، و بخدا سوگند كه اگر مى توانستم سؤال كنم كه مرا با تو شريك در بليّه گردانند و نصف بليّۀ تو را بر من قرار دهند و قبول اين سؤال از من مى نمودند هرآينه مى خواستم در

ص: 1722

اين بليّه و فقر با تو شريك باشم و ليكن براى جانهاى ما نيست مگر آنچه خدا خواسته است براى ما.

اى برادر! بايد كه ما و تو هر دو تضرع كنيم بسوى خداوند خود و بسوى او رغبت نمائيم در ثواب او و خلاصى از عقاب او، بدرستى كه نزديك شده است كه جانهاى ما را درو كنند و نزديك شده است كه ميوۀ زندگانى ما را از درختان بدنهاى ما قطع نمايند، و زود باشد كه ما و تو را بخوانند به درگاه خدا و اجابت كنيم و عرض كنند بر ما كرده هاى ما را پس محتاج شويم بسوى آنچه پيش فرستاديم از اعمال خود.

اى برادر! آزرده مباش بر آنچه از تو فوت شده است و اندوهناك مباش بر آنچه به تو رسيده است و طلب اجر از خدا بكن و منتظر عظيمترين ثوابها از جانب او باش.

اى برادر! مرگ را براى خود و تو بهتر مى يابم از زندگانى دنيا زيرا كه مشرف شده است بر ما فتنه هاى بسيار كه بعضى از پى بعضى مى آيند مانند پاره هاى شب تار بر انگيخته اند مركبهاى خود را و مالهاى دنيا را پامال اسبان خود كرده اند، شمشيرها در اين فتنه برهنه خواهد شد و مرگها بر مردم فرو خواهد آمد، هر كه در اين فتنه ها سر بيرون كند يا خود را متلبّس به آنها گرداند يا اسبى در آنها بتازد البته كشته شود و نماند قبيله اى از قبايل عرب از شهرنشين و صحرانشين مگر آنكه آن فتنه ها در ايشان تصرفى بكند، و در آن زمانها هر كه ظالم تر باشد عزيزتر باشد و هر كه پرهيزكارتر باشد خوارتر باشد، پس خدا پناه دهد مرا و تو را از زمانه اى كه حال اهلش اين باشد، و بدرستى كه ترك نمى كنم دعا را از براى تو در حال ايستادن و نشستن و حال آنكه حق تعالى در قرآن امر به دعا كرده و وعدۀ استجابت فرموده چنانكه فرموده است اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ (1)پس پناه مى بريم بخدا از تكبر كردن در عبادت او و از تنگ داشتن اطاعت او، حق تعالى بزودى براى من و براى تو فرجى نزديك و چاره اى

ص: 1723


1- . سورۀ غافر:60.

نيكو كرامت فرمايد به رحمت خود و السلام عليك (1).

و على بن ابراهيم و كلينى روايت كرده اند: ابو ذر را پسرى بود «ذر» نام و در ربذه وفات يافت، ابو ذر چون او را دفن كرد بر سر قبر وى ايستاد پس دست بر قبر وى نهاد و گفت: اى ذر! خدا تو را رحم كند بدرستى كه خوش خلق و نيكو كردار بودى به پدر و مادر خود و چون از دنيا رفتى من از تو راضى بودم، بر من از رفتن تو نقصى راه نيافته و مرا بغير حق تعالى حاجتى نيست و از ديگرى اميد نفع ندارم كه از رفتن او دلگير باشم، و اگر نه احوال بعد از مرگ مى بود آرزو داشتم كه به جاى تو باشم، مرا اندوه بر تو مشغول ساخته است از اندوه از براى تو، و اللّه كه گريه از براى تو نكردم بلكه بر تو گريستم، كاش مى دانستم كه چه با تو گفتند و تو چه در جواب گفتى، خداوندا! حقّى چند از براى خود بر او واجب گردانيده بودى و حقّى چند براى من بر او فرض گردانيده بودى، الهى! من حقوق خود را به او بخشيدم تو نيز حقوق خود را به او ببخش و از او عفو فرما كه تو سزاوارترى به جود و كرم از من.

و ابو ذر را گوسفندى چند بود كه معاش خود و عيال به آنها مى گذرانيد آفتى ميان ايشان بهم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نيز در ربذه وفات يافته بود، همين ابو ذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابو ذر گفت: سه روز بر من و بر پدرم گذشت كه هيچ بدست ما نيامد كه بخوريم و گرسنگى بر ما غلبه كرد، پدر من گفت: اى فرزند! بيا تا به اين صحراى ريگستان رويم شايد گياهى بدست آوريم و بخوريم، چون به صحرا رفتيم چيزى بدست ما نيامد، پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم كه مى گردد و به حال احتضار افتاد، گريستم و گفتم: اى پدر! من با تو چه كنم در اين بيابان با تنهائى و غربت؟ گفت: اى دختر! مترس كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و متوجه امور من شوند بدرستى كه حبيب من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غزوۀ تبوك چنين خبر داده، اى دختر! چون به عالم بقا رحلت نمايم عبا را بر روى من

ص: 1724


1- . بحار الانوار 22/408.

بكش و بر سر راه عراق بنشين و چون قافله پيدا شود نزديك برو و بگو: ابو ذر كه از صحابۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است وفات يافته.

دختر گفت: در اين حال جمعى از اهل ربذه به عيادت پدرم آمدند و گفتند: اى ابو ذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود، گفتند: چه چيزى خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود را، گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب، مرا بيمار كرده، طبيب خداوند عالميان است و درد و دوا از اوست.

دختر گفت: چون نظر وى بر ملك موت افتاد گفت: مرحبا به دوستى در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم، رستگار مباد كسى كه از ديدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان، بحقّ تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كاره مرگ نبوده ام.

دختر گفت: چون به عالم قدس ارتحال نمود عبا بر روى او كشيدم و بر سر راه قافله نشستم، جمعى پيدا شدند به ايشان گفتم كه: اى گروه مسلمانان! ابو ذر مصاحب حضرت رسول اللّه وفات يافته، ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز گزاردند و دفن كردند، و مالك اشتر در ميان ايشان بود.

مروى است كه مالك گفت: من او را در حلّه كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هزار درهم بود.

و دختر گفت: من چنين بر سر قبر او مى بودم و نمازى كه او مى كرد مى كردم و روزه اى كه او مى داشت بجا مى آوردم، شبى نزد قبر او خوابيده بودم او را به خواب ديدم كه قرآن در نماز شب مى خواند چنانكه در حال حيات مى خواند به او گفتم: اى پدر! خداوند تو با تو چه كرد؟ گفت: اى دختر! نزد پروردگار كريمى رفتم او از من خشنود شد و من از وى راضى شدم، كرمها فرمود و مرا گرامى داشت و عطاها بخشيد، اما اى دختر! عمل بكن و مغرور مباش (1).

ص: 1725


1- . تفسير قمى 1/295؛ كافى 3/250 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است.

اكثر ارباب تواريخ به جاى دختر ابو ذر، زن او را نقل كرده اند (1).

و احمد بن اعثم كوفى نقل كرده است كه: جمعى كه در تجهيز ابو ذر حاضر بودند احنف بن قيس تميمى و صعصعة بن صوحان العبدى و خارجة بن الصلت التميمى و عبد اللّه بن مسلمة التميمى و بلال بن مالك المزنى و جرير بن عبد اللّه البجلى و اسود بن يزيد النخعى و علقمة بن قيس النخعى و مالك اشتر بودند، و چون از نماز ابو ذر فارغ شدند مالك اشتر بر سر قبر او برپاخاست و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت: بار خدايا! ابو ذر غفارى از صحابۀ رسول تو بود و به كتابها و رسولان تو ايمان آورده بود و در راه دين جهاد كرده و بر جادۀ اسلام ثابت قدم بوده و تبديل و تغيير به شعاير دين راه نداده چيزى چند ديده بود نه بر طريق سنّت و جماعت و بر آنها انكار كرده بود به زبان و به دل، بدان سبب او را حقير شمردند و محروم گردانيدند و از شهر بيرون كردند و ضايع گذاشتند تا در غربت او را وفات رسيد؛ بار خدايا! به آنچه از بهشت مؤمنان را وعده كرده اى حظّ او را از آن موفور گردان و جزاى آن كس كه او را از مدينه كه حرم رسول توست بيرون كرد و ضايع گذاشت چنانكه مستوجب آن است برسان (2).

مالك اين دعا بگفت و حاضران آمين گفتند (3).

و ابن عبد البر در كتاب استيعاب ذكر كرده است كه: وفات ابو ذر در سال سى و يكم يا سى و دوم هجرت بود و عبد اللّه بن مسعود بر او نماز گزارد؛ و بعضى گفته اند كه سال بيست و چهارم هجرت بود؛ و قول اول اصح است (4).

ص: 1726


1- . طبقات ابن سعد 4/176؛ المنتظم 4/346؛ اسد الغابة 1/564؛ البداية و النهاية 6/213.
2- . الفتوح 2/378.
3- . رجوع شود به رجال كشى 1/283.
4- . استيعاب 4/1655.

باب شصت و يكم: در بيان بعضى از فضايل و احوال مقداد بن اسود كندى است

ص: 1727

ص: 1728

فضايل او در ابواب سابقه گذشت، و بعد از سلمان و ابو ذر در ميان صحابه كسى به جلالت قدر او نيست؛ و ابن اثير در جامع الاصول گفته است كه: كنيت او ابو معبد بود و بعضى ابو الاسود نيز گفته اند؛ و او پسر عمرو بن ثعلبة بن ثمامة بن مطرود بن عمرو كندى بود (1)؛ و بعضى گفته اند كه از قبيلۀ قضاعه بود؛ و بعضى گفته اند از حضرموت بود و چون پدرش با قبيلۀ كنده همسوگند شده بود او را به آن قبيله نسبت مى دادند، و چون مقداد با اسود بن عبد يغوث زهرى همسوگند شده بود او را زهرى مى گفتند، و به اين سبب نيز او را ابن اسود مى گفتند كه همسوگند او بود، و بعضى گفته اند كه او را بزرگ كرده بود-و ابن عبد البر گفته است كه او بندۀ اسود بن عبد يغوث بود، در جنگ بدر و احد و ساير غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر شد و از فضلا و نجبا و بزرگان صحابه بود (2)-وفات او در جرف واقع شد كه يك فرسخ از مدينه دور است در سال سى و سوم هجرت و او را مردم بر دوشهاى خود برداشته به مدينه آوردند و در بقيع دفن كردند، و گويند در وقت وفات عمر او هفتاد سال بود؛ و تا اينجا كلام ابن اثير بود (3).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را به او تزويج نمود (4).

ص: 1729


1- . در مصدر «عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامه. . .» ذكر شده است.
2- . استيعاب 4/1480-1481.
3- . در جامع الاصول چنين مطالبى نيافتيم ولى در اسد الغابة 5/242-244 كه آن نيز از مؤلفات ابن اثير مى باشد مطالب فوق آمده است.
4- . كافى 5/344.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگارت تو را سلام مى رساند و مى گويد كه دختران باكره بمنزلۀ ميوه اند بر درخت، چون ميوۀ درخت رسيد دوائى به غير از چيدن ندارد، و اگر نچينى او را فاسد مى گرداند آفتاب و متغير مى كند باد، و همچنين چون دختران باكره بالغ شوند دوائى نيست ايشان را بغير از شوهر دادن و اگر نكنى ايمن نيستى بر ايشان از فتنه و فساد.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منبر برآمد و براى مردم خطبه خواند و ايشان را اعلام كرد به آنچه خدا امر كرده بود ايشان را به آن، پس گفتند كه: به كى تزويج نمائيم دختران خود را يا رسول اللّه؟ فرمود: به كفوهاى ايشان، گفتند: كفوهاى ايشان كيستند؟ فرمود:

مؤمنان كفو يكديگرند. پس از منبر فرود نيامد تا آنكه تزويج نمود ضباعه را به مقداد بن اسود، پس فرمود: تزويج نكردم دختر عم خود را به مقداد مگر براى آنكه نكاح پست شود (1)، يعنى مردم در كفوها رعايت حسبها و نسبها نكنند و به هر مؤمنى دختر بدهند.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى عثمان به مقداد گفت كه: دست بردار از مذمت من و مدح على بن ابى طالب و اگر نه تو را برمى گردانم به آقاى اول تو، چون وقت وفات مقداد شد به عمار گفت: بگو عثمان را كه برگشتم بسوى آقاى اولم يعنى پروردگار عالميان (2).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون مردم با عثمان بيعت كردند مقداد به عبد الرحمن بن عوف گفت: بخدا سوگند كه هرگز نديدم مثل آنچه واقع شد بر اهل بيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از آن حضرت.

عبد الرحمن گفت: تو را با اين كارها چه كار؟

مقداد گفت: بخدا سوگند من دوست مى دارم ايشان را براى آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1730


1- . علل الشرايع 578؛ عيون اخبار الرضا 1/289.
2- . كافى 8/331.

ايشان را دوست مى داشت، و بخدا سوگند مرا حزنى رو مى دهد به ديدن احوال ايشان كه اظهار نمى توانم نمود زيرا كه قريش به شرافت ايشان شرف يافتند بر مردم و همه اجتماع كردند بر آنكه پادشاهى حضرت رسول را از دست ايشان بگيرند.

عبد الرحمن گفت: واى بر تو و اللّه كه من اين سعى را از براى شما كردم كه نگذاشتم خلافت به على قرار گيرد.

مقداد گفت: بخدا سوگند كه دست برداشتى از مردى كه هدايت مى كرد مردم را بسوى حق و به عدالت سلوك مى كرد در ميان ايشان، بخدا سوگند اگر ياوران مى يافتم هرآينه جنگ مى كردم با قريش مانند جنگى كه در روز بدر و احد با ايشان كردم.

عبد الرحمن گفت: مادرت به عزاى تو نشيند اى مقداد اين سخن را ترك كن كه مردم از تو نشنوند و فتنه برپا شود، بخدا سوگند كه مى ترسم كه به سبب گفتار تو فتنه و اختلافى در ميان مردم بهم رسد.

راوى گفت: بعد از آنكه مقداد از آن مجلس برخاست من به نزد او رفتم و گفتم: اى مقداد! من از ياوران توام.

مقداد گفت: خدا تو را رحمت كند، آن امرى كه ما اراده داريم به دو كس و سه كس ساخته نمى شود.

پس راوى از نزد مقداد بيرون آمد و به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام رفت و گفتۀ مقداد و گفتۀ خود را به خدمت حضرت عرض كرد، پس حضرت دعاى خير از براى ايشان كرد (1).

و در كتاب اختصاص به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

منزلت مقداد بن اسود در اين امّت مانند منزلت الف است در قرآن كه حرف ديگر به آن نمى چسبد، همچنين مقداد ديگرى در كمال به او ملحق نمى گردد (2).

ص: 1731


1- . امالى شيخ طوسى 191-192.
2- . اختصاص 10.

و شيخ كشى به سند معتبر روايت كرده است كه: هيچ يك از صحابه نبود كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حركتى نكنند مگر مقداد بن اسود، بدرستى كه در اول او در تصلب در حق مانند پاره هاى آهن بود (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى سلمان! اگر علم تو را عرض كنند بر مقداد هرآينه كافر خواهد شد؛ اى مقداد! اگر عرض كنند علم تو را بر سلمان هرآينه كافر خواهد شد (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: صحابه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرتد شدند مگر سه نفر: سلمان و ابو ذر و مقداد.

راوى گفت: عمار چه شد؟

حضرت فرمود كه: اندك ميلى كرد و بزودى برگشت. پس فرمود: اگر كسى را خواهى كه هيچ شك نكرد و شبهه اى او را عارض نشد او مقداد است، اما سلمان در دل او عارض شد كه نزد امير المؤمنين عليه السّلام اسم اعظم الهى هست اگر تكلم نمايد به آن هرآينه زمين آن منافقان را فرو مى برد پس چرا چنين مظلوم در دست ايشان مانده است! چون در خاطرش گذشت گريبانش را گرفتند و رسنى در گلويش كردند و پيچيدند تا آنكه كنده اى در حلقش بهم رسيد پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بر او گذشت و به او فرمود: اى ابو عبد اللّه! اين كندۀ گلوى تو از آن چيزى است كه در خاطر تو خطور كرد، بيعت كن با ابو بكر، پس سلمان بيعت كرد؛ و امّا ابو ذر پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امر كرد او را كه ساكت باشد و او را ملامت ملامت كنندگان از جا به در نياورد پس قبول نكرد و پيوسته حق را مى گفت تا آنكه عثمان كرد با او آنچه كرد، پس بعد از آن بعضى از صحابه برگشتند به حق و اول كسى كه برگشت از ايشان ابو ساسان انصارى و ابو عمره و شتيره بودند پس هفت نفر شدند و در آن وقت حقّ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را بغير اين هفت نفر نمى دانستند (3).

ص: 1732


1- . رجال كشى 1/46.
2- . رجال كشى 1/47؛ اختصاص 11-12.
3- . رجال كشى 1/51-52 و در آن بجاى «ابو ساسان» ، «ابو سنان» ذكر شده است.

باب شصت و دوم: در بيان فضائل امت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

و بعضى از احوال ايشان

ص: 1733

ص: 1734

ابن بابويه به سند معتبر از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: از پروردگار خود سؤال كردم كه سه خصلت را، دو خصلت را به من عطا كرد و يكى را منع كرد، گفتم: پروردگارا! امّت من از گرسنگى هلاك نشوند، فرمود: به تو دادم؛ گفتم: پروردگارا! بر ايشان مسلط مگردان كافران را كه ايشان را مستأصل گردانند، فرمود:

به تو دادم؛ عرض كردم: پروردگارا! چنان مكن كه ايشان با يكديگر قتال و نزاع كنند، اين را به من نداد (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خصلتى در ميان امّت من كمتر از روى نيكو و صداى خوش و قوت حافظه نيست (2).

و ايضا به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: برداشته اند از امّت من نه چيز را: چيزى كه از روى خطا و نادانى كنند، يا فراموش كنند، يا ايشان را بر آن اكراه نمايند، و چيزى را كه ندانند، و چيزى را كه طاقت آن نداشته باشند، و چيزى را كه مضطر شوند به آن، و حسد بردن كه اظهار نكنند، و از فال نيك و بد چيزى را كه در خاطر ايشان درآيد و به آن اعتنا نكنند، و چيزى را كه از بديهاى مردم در خاطر ايشان در آيد اظهار ننمايند (3).

و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت

ص: 1735


1- . خصال 83.
2- . خصال 137.
3- . خصال 417.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حق تعالى به امّت من سه چيز داده است كه نداده بود مگر به پيغمبران پيش از من:

اول آنكه حق تعالى هرگاه پيغمبرى مى فرستاد به او وحى مى نمود كه سعى كن در دين خود و كار دين بر تو تنگ نيست، و اين فضيلت را به امّت من عطا كرد و فرمود وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ (1)يعنى: «خدا بر شما در دين هيچ تنگى قرار نداده» .

دوم آنكه چون پيغمبرى مى فرستاد وحى مى كرد او را كه چون مكروهى تو را عارض شود دعا كن مرا تا دعاى تو را مستجاب گردانم، و اين را به امّت من عطا كرد و فرمود اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ (2).

سوم آنكه چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر مردم خود مى گرداند و امّت مرا گواه بر جميع خلق گردانيد، چنانكه مى فرمايد لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ (3). (4)

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: چهار خصلت بد هميشه در امّت من خواهد بود تا روز قيامت: اول، فخر كردن به حسبهاى خود؛ دوم، طعن كردن در نسبها؛ سوم، آمدن باران را از اوضاع كواكب دانستن و اعتقاد به علم نجوم داشتن؛ چهارم، نوحه كردن، و بدرستى كه اگر نوحه كننده توبه نكند پيش از مردنش چون روز قيامت مبعوث شود جامه اى از مس گداخته و جامه اى از جرب بر او پوشانند (5).

مؤلف گويد كه: علما حمل كرده اند اين را بر نوحه اى كه به باطل باشد يعنى چيزهاى دروغ از براى ميت گويد يا چيزهاى بد به جانب مقدس الهى گويد يا آنكه صداى او را

ص: 1736


1- . سورۀ حج:78.
2- . سورۀ غافر:60.
3- . سورۀ حج:78.
4- . قرب الاسناد 84.
5- . خصال 226.

مردان نامحرم شنوند.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: سه خصلت است كه بر امّت خود مى ترسم بعد از خود: اول، گمراهى بعد از دانستن حق؛ دوم، فتنه هاى گمراه كنندۀ مردم؛ سوم، شهوت شكم و فرج (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر شما مى ترسم كه دين را سبك شماريد، و حكم در ميان مردم براى مال دنيا بكنيد، و قطع رحم نمائيد، و قرآن را به ساز و نغمه بخوانيد، و مقدم داريد در خلافت يا در نماز كسى را كه افضل نيست از شما در دين (2).

و شيخ طوسى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: در امّت من بر زمين فرو رفتن و مسخ شدن و سنگ از آسمان بر ايشان باريدن خواهد بود.

صحابه گفتند: يا رسول اللّه! به چه سبب؟

حضرت فرمود: به آنكه كنيزان و زنان خواننده بگيرند و شراب بخورند (3).

و در جامع الاخبار روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر مردم زمانى خواهد آمد كه روهاى ايشان روى آدميان باشد و دلهاى ايشان دلهاى شياطين باشد و مانند گرگان درنده باشند و خونهاى مردم را ريزند و كارهاى بدى كه كنند به نصيحت ترك نكنند، اگر متابعت ايشان كنى در باب تو شك كنند، و اگر با ايشان سخن گوئى تو را تكذيب نمايند، و اگر از ايشان پنهان شوى تو را غيبت كنند، سنّت در ميان ايشان بدعت باشد و بدعت در ميان ايشان سنّت باشد، و بردبار را مكّار شمارند و مكّار را بردبار دانند، و مؤمن در ميان ايشان ضعيف باشد و فاسق در ميان ايشان صاحب شرف باشد، اطفال ايشان بدكار و زنان ايشان زناكار باشند و پيران ايشان امر به معروف و نهى از منكر نكنند،

ص: 1737


1- . عيون اخبار الرضا 2/29؛ امالى شيخ طوسى 157.
2- . عيون اخبار الرضا 2/42؛ وسائل الشيعة 4/275.
3- . امالى شيخ طوسى 397.

و التجا بردن بسوى ايشان مذلت و خوارى باشد، و طلب كردن آنچه در دست ايشان است باعث فقر و پريشانى گردد، پس در آن وقت حق تعالى ايشان را محروم گرداند از باران آسمان كه در وقت خود بر ايشان نبارد و در غير وقتش ببارد، و حق تعالى مسلط گرداند بر ايشان بدان ايشان را كه بدترين عذابها بر ايشان وارد سازند و فرزندان ايشان را كشند و زنان ايشان را اسير كنند پس نيكان ايشان در حق ايشان دعا كنند و مستجاب نشود (1).

و در حديث ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: زمانى بر مردم خواهد آمد كه از علما گريزند چنانكه گوسفند از گرگ مى گريزد پس خدا ايشان را به سه بليه مبتلا گرداند:

اول آنكه بركت را از مالهاى ايشان بردارد؛ دوم آنكه پادشاه جابرى بر ايشان مسلط گرداند؛ سوم آنكه از دنيا بى ايمان به در روند (2).

و به سند ديگر روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: زمانى بر امّت من بيايد كه علما را نشناسند مگر به جامۀ نيكو و قرآن را نشناسند مگر به آواز خوش و عبادت نكنند خدا را مگر در ماه رمضان، چون چنين شود حق تعالى بر ايشان مسلط گرداند پادشاهى را كه دانائى و بردبارى و رحم نداشته باشد (3).

ص: 1738


1- . جامع الاخبار 355. و نيز رجوع شود به المعجم الاوسط 7/143 و مجمع الزوائد 7/286.
2- . جامع الاخبار 356.
3- . جامع الاخبار 356-357.

باب شصت و سوم: در بيان وصيت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير وقايعى

كه نزديك ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد

ص: 1739

ص: 1740

شيخ طبرسى روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حجة الوداع مراجعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد كه رحلت او به عالم بقا نزديك شده است پيوسته در ميان ايشان خطبه مى خواند و ايشان را از فتنه هاى بعد از خود و مخالفت فرموده هاى خود حذر مى نمود و وصيت مى فرمود ايشان را كه دست از سنّت و طريقۀ او بر ندارند و بدعت در دين الهى نكنند و متمسك شوند به عترت و اهل بيت او به اطاعت و نصرت و حراست و متابعت ايشان را بر خود لازم دانند، و منع مى كرد ايشان را از متخلف شدن و مرتد شدن، و مكرر مى فرمود: أيها الناس! من پيش از شما مى روم و شما در حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد و از شما سؤال خواهم كرد چه كرديد با دو چيز گران بزرگ كه در ميان شما گذاشتم كه كتاب خدا و عترت و اهل بيت منند پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد نمود در اين دو چيز، بدرستى كه خداوند لطيف خبير مرا خبر داده است كه اين دو چيز از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند، بدرستى كه اين دو چيز را در ميان شما مى گذارم و مى روم پس سبقت مگيريد بر اهل بيت من و پراكنده مشويد از ايشان و تقصير مكنيد در حقّ ايشان كه هلاك خواهيد شد و چيزى تعليم ايشان مكنيد بدرستى كه ايشان داناترند از شما، و چنين نيابم شما را بعد از من كه از دين برگرديد و كافر شويد و شمشيرها بر روى يكديگر بكشيد پس ملاقات كنيد من-يا على را-در لشكرى مانند سيل در فراوانى و سرعت و شدت. و بدانيد كه على بن ابى طالب پسر برادر و وصىّ من است و قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن.

و از اين باب سخنان در مجالس متعدده مى فرمود، پس اسامة بن زيد را امير كرد و لشكرى از منافقان و اهل فتنه و غير ايشان براى او ترتيب داد و امر كرد او را كه با اكثر

ص: 1741

صحابه بيرون رود بسوى بلاد روم به آن موضعى كه پدرش در آنجا شهيد شده بود، و غرض حضرت از فرستادن اين لشكر آن بود كه مدينه از اهل فتنه و منافقان خالى شود و كسى با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منازعه نكند تا امر خلافت بر آن حضرت مستقر گردد، و مردم را مبالغۀ بسيار مى فرمود در بيرون رفتن و اسامه را به جرف فرستاد و حكم فرمود كه در آنجا توقف نمايد تا لشكر بر سر او جمع شوند و جمعى را مقرر نمود كه مردم را بيرون كنند و ايشان را حذر مى فرمود از دير رفتن، پس در اثناى آن حال آن حضرت را مرضى طارى شد كه به آن مرض به جوار رحمت الهى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود دست حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گرفت و متوجه بقيع گرديد و اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند و فرمود: حق تعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع، چون به بقيع رسيد گفت: السلام عليكم اى اهل قبور گوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن و نجات يافته ايد از فتنه هائى كه مردم را در پيش است بدرستى كه رو كرده است بسوى مردم فتنه هائى بسيار مانند پاره هاى شب تار.

پس مدتى ايستاد و طلب آمرزش براى اهل بقيع كرد و رو آورد بسوى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فرمود: جبرئيل در هر سال قرآن را يك مرتبه بر من عرض مى كرد و در اين سال دو مرتبه عرض نمود و چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديك شده است؛ پس فرمود: يا على! بدرستى كه حق تعالى مرا مخيّر گردانيده ميان خزانه هاى دنيا و مخلّد بودن در آن يا بهشت، و من اختيار لقاى پروردگار خود كردم، چون من بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود.

پس به منزل خود مراجعت نمود و مرض آن حضرت شديد شد و بعد از سه روز به مسجد در آمد عصابه بر سر بسته و به دست راست بر دوش حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عباس تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و نشست و فرمود: اى گروه مردم! نزديك شده است كه من از ميان شما غايب شوم، هر كه را نزد من وعده اى باشد بيايد وعدۀ خود بگيرد و هر كه را بر من قرضى باشد مرا خبر دار كند.

اى گروه مردم! نيست ميانۀ خدا و ميانۀ احدى وسيله اى كه به سبب آن خيرى بيابد يا

ص: 1742

شرّى از او دور گردد مگر عمل به طاعت خدا.

أيها الناس! دعوى نكند دعوى كننده اى كه من بى عمل رستگار مى گردم، و آرزو نكند آرزو كننده اى كه بى طاعت خدا به رضاى او مى رسم، بحقّ آن خداوندى كه مرا به حق فرستاده است كه نجات نمى دهد از عذاب الهى مگر عمل نيكو با رحمت حق تعالى و اگر من معصيت كنم هرآينه به جهنم مى روم. خداوندا! آيا رسانيدم رسالت تو را؟

پس از منبر فرود آمد و با مردم نماز سبكى ادا كرد و به خانۀ امّ سلمه برگشت و يك روز يا دو روز در آنجا ماند، پس عايشه زنان ديگر را راضى كرد و به نزد حضرت آمد و التماس كرد و آن حضرت را به خانه برد، و چون به خانۀ عايشه رفت و مرض آن حضرت شديد شد پس بلال هنگام نماز صبح آمد و در آن وقت حضرت متوجه عالم قدس بود، چون بلال نداى نماز در داد حضرت مطلع شد [پس فرمود: كسى نماز را با مردم كند] (1)پس عايشه گفت: أبو بكر را بگوئيد كه با مردم نماز كند، و حفصه گفت: عمر را بگوئيد كه با مردم نماز كند، حضرت چون سخن ايشان را شنيد و غرض فاسد ايشان را دانست فرمود: دست از اين سخنان برداريد كه شما به زنانى مى مانيد كه يوسف را مى خواستند كه گمراه كنند.

و چون حضرت امر كرده بود كه أبو بكر و عمر با لشكر اسامه بيرون روند و در اين وقت از سخنان عايشه و حفصه يافت كه ايشان براى فتنه و فساد به مدينه برگشته اند بسيار غمگين شد و با آن شدت مرض برخاست كه مبادا أبو بكر يا عمر با مردم نماز كنند و اين باعث شبهۀ مردم شود، و دست بر دوش امير المؤمنين عليه السّلام و فضل بن عباس انداخته با نهايت ضعف و ناتوانى پاهاى خود را مى كشيد تا به مسجد در آمد، و چون به نزديك محراب رسيد ديد كه أبو بكر سبقت كرده است و در محراب به جاى آن حضرت ايستاده و به نماز شروع كرده است، پس به دست مبارك خود اشاره كرد كه پس بايست و خود داخل محراب شد و نشست و با مردم نماز را نشسته ادا كرد و نماز را از سر گرفت و اعتنا

ص: 1743


1- . اين عبارت از اعلام الورى اضافه شد.

نكرد به آنچه أبو بكر كرده بود، و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و أبو بكر و عمر و جماعتى از مسلمانان را طلبيد و فرمود: من نگفتم كه شما با لشكر اسامه بيرون رويد؟

گفتند: بلى يا رسول اللّه گفتى.

فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نكرديد؟

أبو بكر گفت: من بيرون رفتم و برگشتم براى آنكه عهد خود را با تو تازه كنم؛ و عمر گفت: يا رسول اللّه! من بيرون نرفتم براى آنكه نخواستم كه خبر بيمارى تو را از ديگران بپرسم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: روانه كنيد لشكر اسامه را و بيرون رويد با لشكر اسامه، خدا لعنت كند كسى را كه تخلف نمايد از لشكر اسامه؛ سه مرتبه اين سخن را اعاده فرمود و مدهوش شد از تعب رفتن به مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى كه عارض شد آن حضرت را به سبب آنچه مشاهده نمود از اطوار ناپسنديدۀ منافقان و دانست از نيتهاى فاسد ايشان.

پس مسلمانان بسيار گريستند و صداى گريه و نوحه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شيون از مردان و زنان مسلمانان برخاست، پس حضرت چشم مبارك گشود و بسوى ايشان نظر كرد و فرمود: بياوريد از براى من دواتى و كتف گوسفندى تا بنويسم از براى شما نامه اى كه گمراه نشويد هرگز. پس يكى از صحابه برخاست كه دوات و كتف را بياورد، عمر گفت: برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد و بيمارى بر او غالب شده است و ما را كتاب خدا بس است.

پس اختلاف نمودند آنهائى كه در آن خانه بودند، بعضى گفتند: قول، قول عمر است؛ و بعضى گفتند: قول، قول رسول خداست و گفتند: در چنين حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روا باشد؟ پس بار ديگر پرسيدند: آيا بياوريم آنچه طلب فرمودى يا رسول اللّه؟ فرمود: بعد از اين سخنان كه از شما شنيدم مرا حاجتى به آن نيست و ليكن وصيت مى كنم شما را كه با اهل بيت من نيكو سلوك كنيد و رو از ايشان نگردانيد. و ايشان

ص: 1744

برخاستند (1).

مؤلف گويد: اين حديث دوات و قلم در صحيح بخارى و مسلم و ساير كتب معتبرۀ اهل سنّت مذكور است به طرق متعدده و چنين روايت كرده اند ايشان از ابن عباس كه: او گريست آن قدر كه آب ديده اش سنگريزۀ مسجد را تر كرد و مى گفت كه: روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه روزى كه درد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شديد شد و گفت: بياوريد دواتى و كتفى تا بنويسم از براى شما كتابى كه گمراه نشويد بعد از آن هرگز، پس نزاع كردند در اين و سزاوار نبود كه نزاع كنند در حضور پيغمبر خود، پس عمر گفت: رسول خدا هذيان مى گويد (2).

و به روايت ديگر گفت: درد بر او غالب شده است و نزد شما قرآن هست، بس است ما را كتاب خدا! پس اختلاف كردند اهل آن خانه و با يكديگر مخاصمه كردند، بعضى گفتند:

بياوريد تا بنويسد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى شما كتابى كه بعد از آن گمراه نشويد، و بعضى گفتند: قول، قول عمر است! چون آوازها بلند و اختلاف بسيار شد نزد آن حضرت، پيغمبر دلتنگ شد و فرمود: برخيزيد از پيش من.

پس ابن عباس مى گفت: بدرستى كه مصيبت و بدترين مصيبتها آن بود كه مانع شدند ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ميان آنكه آن كتاب را براى ايشان بنويسد به سبب اختلافى كه نمودند و آوازها كه بلند كردند (3).

اى عزيز! آيا بعد از اين حديث كه همۀ عامه روايت كرده اند هيچ عاقل را مجال آن هست كه شك نمايد در كفر او و كفر كسى كه او را مسلمان داند؟ ! اگر بقالى يا علافى خواهد كه وصيت كند و كسى مانع وصيت او شود مردم بر او طعنه ها مى كنند، هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد كه وصيتى كند كه صلاح جميع امّت در آن باشد و كسى مانع او شود و در

ص: 1745


1- . رجوع شود به اعلام الورى 133-135 و ارشاد شيخ مفيد 1/179-184.
2- . صحيح مسلم 3/1257؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/54.
3- . صحيح بخارى مجلد اول جزء 1/37 و مجلد سوم جزء 5/137-138؛ صحيح مسلم 3/1259؛ مسند احمد بن حنبل 5/135؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/55.

چنان حالى آن حضرت را آزرده كند و نسبت هذيان به آن حضرت دهد چگونه خواهد بود حال او و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى. إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (1)يعنى: «سخن نمى گويد آن حضرت از خواهش نفس خود و نيست سخن او مگر وحى كه به او فرستاده مى شود» ، و مى فرمايد: «آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را خدا لعنت كرده است ايشان را در دنيا و آخرت» (2)، و كدام آزار از اين بدتر مى باشد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با آن بزرگوارى و شفقت و مهربانى را چون بيابند كه نزديك رفتن او شده است و ديگر منفعتى از او متصور نيست كينه هاى خود را ظاهر كنند و دست از اطاعت او بردارند و هرچند فرمايد كه با لشكر اسامه بيرون رويد، فرمان نبرند؛ و فرمايد كه دوات و قلم بياوريد تا وصيتنامه اى بنويسم، اطاعت نكنند براى آنكه مبادا امر خلافت امير المؤمنين عليه السّلام را واضح تر گرداند؛ و در همۀ احوال حضرت داند كه غرض ايشان آن است كه بعد از آن حضرت انتقام او را از اهل بيت او بكشند! پس لعنت خدا و رسول بر ايشان باد و بر هر كه ايشان را مسلمان داند و هر كه در لعن ايشان توقف نمايد؛ و تفصيل اين سخن در محل خود بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

كلينى به سند معتبر از امام موسى كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: از پدرم امام جعفر صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا نه چنين بود كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كاتب وصيتنامۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه حضرت بر او القا مى كرد و او مى نوشت و جبرئيل و ملائكۀ مقرّبان گواه بودند؟

حضرت صادق عليه السّلام ساعتى ساكت شد و بعد از آن فرمود: چنين بود كه گفتى و ليكن چون وقت وفات آن حضرت شد جبرئيل از جانب خداوند جليل نامه اى نوشته تمام كرده مهر كرده آورد با امينان خداوند عالميان از ملائكۀ مقرّبان، پس جبرئيل عرض كرد: يا محمد! امر كن بيرون كنند آنها را كه نزد تواند بغير از وصىّ تو على بن ابى طالب تا آنكه

ص: 1746


1- . سورۀ نجم:3 و 4.
2- . ترجمۀ آيۀ 57 سورۀ احزاب.

نامۀ آسمان را از ما بگيرد و گواه گيرى تو ما را بر آنكه نامه را به او سپردى و او ضامن شد كه عمل نمايد به آنچه در آن نامه هست، پس امر فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه هر كه در آن خانه بود بيرون كردند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام كه در ميان در و پرده نشسته بود.

پس جبرئيل عرض كرد: يا محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را و مى فرمايد كه:

اين نامه آن چيزى است كه پيشتر در شب معراج و غير آن عهد كرده بودم با تو و شرط كرده بودم بر تو و گواه شده بودم به آن بر تو و گواه گرفته بودم بر تو ملائكۀ خود را به آنكه من كافيم براى گواه بودن اى محمد.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين سخن را از جبرئيل شنيد بندهاى بدن مباركش از خوف الهى لرزيد و فرمود: اى جبرئيل! پروردگار من سالم است از همۀ نقصها و از اوست همۀ سلامتيها و بسوى او بر مى گردد همۀ تحيّتها، راست گفته است پروردگار من و وفا به وعدۀ خود نموده است، به من بده نامه را.

پس جبرئيل نامه را به آن حضرت داد و امر كرد كه تسليم حضرت امير نمايد، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن حضرت تسليم نمود فرمود: اين نامه را بخوان. حضرت، نامه را حرف حرف خواند تا به آخر نامه رسيد، چون تمام كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

اين عهد پروردگار من است بسوى من و شرطى است كه بر من گرفته است و امانتى است از او نزد من، و من رسانيدم آن را و آنچه شرط خير خواهى امّت بود بعمل آوردم و اداى رسالتهاى خدا نمودم.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: گواهى مى دهم از براى تو پدر و مادرم فداى تو باد كه تبليغ رسالت كردى و خير خواهى امّت نمودى، و تصديق مى نمايم تو را در آنچه گفتى، و گواهى مى دهد از براى تو گوش من و چشم من و گوشت و خون من.

پس جبرئيل گفت: من نيز از براى شما هر دو بر آنچه گفتيد از جملۀ گواهانم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! گرفتى وصيت مرا و دانستى آن را و ضامن شدى از براى خدا و از براى من كه وفا كنى به هر عهدى كه در آن نامه نوشته است؟

ص: 1747

حضرت امير عليه السّلام فرمود: بلى پدر و مادرم فداى تو باد، بر من است ضمان آنها و بر خداست كه مرا يارى فرمايد و توفيق دهد كه به آنها عمل نمايم.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! من مى خواهم كه بر تو گواه بگيرم كه چون در روز قيامت به نزد من آئى براى من گواهى دهند كه حجت بر تو تمام كردم.

حضرت امير عليه السّلام عرض كرد: بلى گواه بگير.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: جبرئيل و ميكائيل با ملائكۀ مقرّبان كه با ايشان آمده اند حاضرند و ميان من و تو گواهند.

حضرت امير عليه السّلام فرمود: گواه شوند بر من و من نيز ايشان را گواه مى گيرم پدر و مادرم فداى تو باد.

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را گواه گرفت، و از جملۀ امورى كه بر آن حضرت شرط گرفت به امر جبرئيل از جانب حق تعالى آن بود كه فرمود: يا على! وفا مى كنى به آنچه در اين نامه هست از دوستى كسى كه با خدا و رسول دوستى كند و دشمنى كسى كه با آنها دشمنى كند و بيزارى نمودن از ايشان و آنكه صبر كنى بر فروخوردن خشم ايشان و بر رفتن حق تو و غصب نمودن خمس تو و ضايع كردن حرمت تو؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه.

پس حضرت امير عليه السّلام فرمود: سوگند ياد مى كنم بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته و خلايق را آفريده است كه شنيدم از جبرئيل كه مى گفت به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يا محمد! اعلام كن او را كه هتك حرمت او خواهند كرد و حرمت او حرمت خدا و رسول است و ريش او را از خون سر او خضاب خواهند كرد.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون اين كلمه را شنيدم از جبرئيل امين مدهوش شدم و بر رو در افتادم و گفتم: بلى قبول كردم و راضى شدم هر چند هتك حرمت من كنند و سنّتها را معطل گردانند و كتاب الهى را پاره كنند و كعبه را خراب كنند و ريشم را از خونم رنگين كنند و در همۀ احوال صبر خواهم كرد و اميد اجر از پروردگار خود خواهم داشت تا آنكه مظلوم به نزد تو آيم.

ص: 1748

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه و حسن و حسين را طلبيد و ايشان را اعلام نمود مثل آنچه حضرت امير را اعلام كرده بود و ايشان نيز جواب گفتند مثل آنچه حضرت امير جواب گفت، پس وصيتنامه را مهر كردند به مهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن طلا نرسيده بود و نامه را به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سپردند.

چون حضرت امام موسى عليه السّلام سخن را به اينجا رسانيد راوى پرسيد كه: آيا در اين وصيت چه نوشته بود؟

حضرت فرمود: سنّتهاى خدا و سنّتهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

راوى پرسيد كه: آيا در آن وصيت نوشته بود آن منافقان غصب خلافت امير المؤمنين عليه السّلام خواهند كرد؟

حضرت فرمود: بلى و اللّه جميع آنچه كردند در آن نامه نوشته بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى را إِنّا نَحْنُ نُحْيِ اَلْمَوْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (1)يعنى: «ما زنده مى گردانيم مردگان را و مى نويسيم آنچه پيش فرستاده اند و آنچه بعد از ايشان بر اعمال ايشان مترتب مى شود و همه چيز را احصا كرده ايم در امام مبين-يعنى لوح محفوظ يا امير المؤمنين عليه السّلام-» .

پس حضرت فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين و فاطمه عليها السّلام فرمود:

آيا فهميديد آنچه به شما گفتم و قبول كرديد كه به آنها عمل نمائيد؟

گفتند: بلى قبول كرديم چنانكه حق قبول كردن است و صبر مى كنيم بر آنچه بر ما دشوار باشد و ما را به خشم آورد (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: جبرئيل امين از جانب خداوند عالميان خبر وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آورد در وقتى كه آن حضرت را هيچ دردى و المى نبود، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در ميان مردم ندا كردند جمع

ص: 1749


1- . سورۀ يس:12.
2- . كافى 1/281-283.

شوند و مهاجران و انصار را حكم فرمود اسلحۀ خود را بپوشند، چون مردم جمع شدند حضرت بر منبر آمد و خبر فوت خود را به ايشان گفت و فرمود: خدا را به ياد كسى مى آورم كه بعد از من والى باشد بر امّت من كه البته رحم كند بر جماعت مسلمانان و پيران ايشان را بزرگ شمارد و بر ضعيفان ايشان رحم كند، و عالم ايشان را تعظيم نمايد و ضرر به ايشان نرساند كه باعث مذلت ايشان گردد، و فقير نگرداند ايشان را كه مورث كفر ايشان شود، و در خود را بر روى ايشان نبندد كه اقوياى ايشان بر ضعيفان مسلط شوند، و ايشان را در سر حدهاى كافران بسيار حبس ننمايد كه باعث قطع نسل امّت من گردد.

پس فرمود: تبليغ رسالت كردم و خير خواهى شما بجا آوردم، پس همه گواه باشيد.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اين آخر سخنى بود كه آن حضرت بر منبر خود گفت (1).

كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و شيخ مفيد و اكثر محدثان خاصه و عامه به سندهاى معتبر از حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات اللّه عليهم و غير ايشان روايت كرده اند: چون هنگام وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد و بيمارى آن حضرت سنگين شد حضرت امير المؤمنين و عباس را طلب نمود و خانه پر بود از اصحاب آن حضرت از مهاجران و انصار و سر مبارك خود را در دامن امير المؤمنين عليه السّلام گذاشت و عباس در پيش روى حضرت ايستاده بود و به طرف رداى خود مگس را از روى آن حضرت دور مى كرد، پس آن حضرت چشم گشود و فرمود: اى عباس عم پيغمبر! قبول كن وصيت مرا در اهل من و در زنان من و بگير ميراث مرا و ادا كن دين مرا و وعده هاى مرا بعمل آور و ذمّت مرا برى گردان.

عباس گفت: يا رسول اللّه! من مرد پير عيال بارم و تو از ريح عاصف باز دست ترى و از ابر بهارى بخشنده ترى و مال من وفا نمى كند به وعده هاى تو و به بخششهاى تو، از من بگردان بسوى كسى كه طاقتش از من بيشتر باشد.

و حضرت سه مرتبه اين سخن را بر او اعاده كرد و در هر مرتبه او چنين جواب گفت،

ص: 1750


1- . كافى 1/406.

پس حضرت فرمود: ميراث خود را به كسى دهم كه قبول كند آن را چنانكه حقّ قبول كردن است و سزاوار آن باشد و چنانكه تو جواب گفتى جواب نگويد؛ پس به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خطاب كرد و فرمود: يا على! تو بگير ميراث مرا كه مخصوص توست و كسى را با تو در آن نزاعى نيست و قبول كن وصيت مرا و بعمل آور وعدهاى مرا و ادا كن قرضهاى مرا، يا على! خليفۀ من باش در اهل من و تبليغ رسالت من بعد از من به مردم بكن.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون نظر كردم و سر مبارك حضرت رسول را ديدم كه در دامن من از شدت مرض مى لرزد بى تاب شدم و آب از ديده هاى من بر روى مبارك ريخت و دلم طپيدن گرفت و نتوانستم جواب آن حضرت گفت.

پس بار ديگر آن سخن را اعاده فرمود و باز گريه در گلوى من گره شده بود، با نهايت دشوارى به صداى ضعيفى گفتم كه: بلى يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، پس حضرت فرمود كه: مرا بنشان، آن حضرت را نشاندم و پشت مباركش را بر سينۀ خود چسباندم، پس گفت: يا على! توئى برادر من در دنيا و آخرت و وصى و خليفۀ من در اهل بيت و امّت من؛ پس فرمود: اى بلال! برو و بياور خود مرا كه آن را «ذو الجبين» مى گويند، و زره مرا كه آن را «ذات الفضول» مى گويند، و رايت مرا كه آن را «عقاب» مى گويند، و شمشير مرا «ذو الفقار» ، و عمامۀ مرا كه آن را «سحاب» مى گويند، و عمامۀ ديگر را كه آن را «اتحميه» مى گويند، و برد مرا و ابرقۀ مرا و عصاى كوچك مرا و چوب دست مرا كه آن را «ممشوق» مى گويند.

عباس گفت: آن ابرقه را من پيشتر نديده بودم، و چون آن را حاضر كردند نور آن نزديك بود كه ديده ها را بربايد؛ پس حضرت فرمود: يا على! جبرئيل اين جامه را براى من آورد و گفت: يا محمد! اين را در حلقه هاى زره خود داخل كن و بجاى منطقه بر كمر ببند؛ پس دو جفت نعل عربى را طلبيد كه يكى پنبه داشت و ديگرى پنبه نداشت و پيراهنى را كه در شب معراج پوشيده بود طلبيد و پيراهنى را كه در روز احد پوشيده بود طلبيد و سه كلاه خود را طلبيد كلاهى كه در سفر مى پوشيد و كلاهى كه در عيدها مى پوشيد و كلاهى

ص: 1751

كه مى پوشيد و در ميان اصحاب خود مى نشست.

پس فرمود: اى بلال! بياور دو استر مرا يكى «شهبا» و ديگرى «دلدل» ، و دو ناقۀ مرا يكى «عضبا» و ديگرى «صهبا» ، و دو اسب مرا يكى «جناح» و ديگرى «حيزوم» ، و جناح آن بود كه در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بازمى داشتند و حضرت هر كه را براى حاجتى مى فرستاد بر آن سوار مى شد، و حيزوم آن بود كه در روز احد حضرت بر آن سوار بود و جبرئيل در ميان هوا مى گفت: پيش رو اى حيزوم، و درازگوش خود را طلبيد كه آن را «يعفور» مى گفتند.

چون بلال اينها را حاضر كرد حضرت عباس را طلبيد و فرمود: بجاى على بنشين و پشت مرا نگاه دار، و فرمود: يا على! برخيز و اينها را قبض كن در حيات من كه اين جماعت كه حاضرند همه گواه شوند و كسى بعد از من با تو نزاعى نكند.

حضرت فرمود: برخاستم و پاى من توانائى رفتار نداشت، پس با نهايت مشقت رفتم و همه را گرفتم و به خانۀ خود بردم، پس برگشتم و به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستادم، چون نظر مباركش بر من افتاد انگشتر خود را از دست حق پرست خود بيرون آورد و در دست من كرد در وقتى كه خانه پر بود از بنى هاشم و ساير مسلمانان، و با آن ضعف كه سر خود را نمى توانست نگاه داشت و سر مباركش به جانب راست و چپ حركت مى كرد صدا بلند كرد كه همه شنيدند و گفت: اى گروه مسلمانان! على برادر من و وصى و خليفۀ من است در اهل و امت من و على ادا مى كند دين مرا و وفا مى كند به وعده هاى من.

اى گروه فرزندان هاشم و فرزندان عبد المطلب! و اى گروه مسلمانان! دشمنى با على مكنيد و مخالفت امر او منمائيد كه گمراه مى شويد و حسد بر او مبريد و از جانب او بسوى ديگرى رغبت منمائيد كه كافر مى شويد.

پس فرمود: اى عباس! برخيز از جاى على.

عباس گفت كه: مرد پيرى را برمى خيزانى و طفلى را به جاى او مى نشانى؟ !

حضرت سه مرتبه اين سخن را فرمود و او چنين جواب گفت، پس عباس غضبناك برخاست و حضرت امير عليه السّلام در جاى او نشست، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عباس را

ص: 1752

غضبناك يافت فرمود: اى عباس! اى عم رسول خدا! كارى مكن كه من از دنيا بيرون روم و بر تو خشمناك باشم و غضب من تو را به جهنم برد.

چون اين را شنيد برگشت و به جاى خود نشست.

پس حضرت فرمود: يا على! مرا بخوابان، چون حضرت خوابيد فرمود: اى بلال! بياور دو فرزند مرا حسن و حسين، چون ايشان حاضر شدند ايشان را بر سينۀ خود چسبانيد و آن دو گل بوستان رسالت را مى بوئيد و مى بوسيد، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: من ترسيدم كه ايشان باعث زيادتى اندوه آن حضرت شوند نزديك رفتم كه ايشان را دور كنم، حضرت فرمود كه: يا على! بگذار ايشان را كه من ايشان را ببويم و ايشان مرا ببويند و ايشان توشۀ خود را از ملاقات من بگيرند و من توشۀ خود را از لقاى ايشان بگيرم كه بعد از من بليه هاى بزرگ و مصيبتهاى عظيم به ايشان خواهد رسيد پس خدا لعنت كند كسى را كه ايشان را بترساند و جور و ظلم به ايشان برساند، خداوندا! ايشان را به تو مى سپارم و به شايستۀ مؤمنان يعنى على بن ابى طالب (1).

پس شيخ مفيد روايت كرده است كه: حضرت مردم را مرخص كرد و بيرون رفتند و عباس و فضل پسر او و على بن ابى طالب و اهل بيت مخصوص آن حضرت نزد او ماندند، پس عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر اين امر خلافت در ما بنى هاشم قرار خواهد گرفت پس ما را بشارت ده كه شاد شويم و اگر مى دانى كه بر ما ستم خواهند كرد و خلافت را از ما غصب خواهند كرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بكن.

حضرت فرمود: شما را بعد از من ضعيف خواهند كرد و بر شما غالب خواهند شد.

پس همۀ اهل بيت گريان شدند و از حيات آن حضرت نااميد گرديدند، و در آن مرض امير المؤمنين عليه السّلام شب و روز در خدمت آن حضرت بود و از آن حضرت مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى (2).

ص: 1753


1- . رجوع شود به كافى 1/236 و علل الشرايع 166-169 و امالى شيخ طوسى 572 و 600 و ارشاد شيخ مفيد 1/185 و اعلام الورى 135.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/184-185؛ اعلام الورى 135-136.

ابن بابويه و شيخ مفيد و شيخ طوسى و صفار و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند به سندهاى متواتر از حضرت امير المؤمنين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السّلام و امّ سلمه و عايشه و غير ايشان كه: در مرض آخر آن حضرت حضرت امير المؤمنين براى حاجت ضرورى بيرون رفته بود، حضرت فرمود: بخوانيد از براى من يار مرا و دوست مرا و برادر مرا، عايشه به نزد أبو بكر فرستاد و حفصه به نزد عمر فرستاد و ايشان را طلبيدند، چون ايشان حاضر شدند و نظر حضرت بر ايشان افتاد سر و روى خود را به جامه اى پوشانيد-و به روايت ديگر: رو از ايشان گردانيد (1)-چون ايشان برگشتند باز جامه را دور كرد و فرمود: بطلبيد از براى من خليل من و حبيب من و برادر مرا، باز آن دو نفر پدرهاى خود را طلبيدند و چون حاضر شدند حضرت باز رو از ايشان گردانيد يا رو از ايشان پوشانيد، ايشان گفتند كه: ما را نمى خواهد و على را مى خواهد، پس حضرت فاطمه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را طلب كرد، و چون حاضر شد حضرت او را بر سينۀ خود چسبانيد و دهان مبارك را بر گوش او گذاشت و جامۀ خود را بر روى او كشيد و عرق ايشان بر روى يكديگر مى ريخت و زمان بسيار با آن حضرت راز گفت و مردم در پشت خانۀ آن حضرت جمع شده بودند و أبو بكر و عمر نيز در بيرون در ايستاده بودند، چون حضرت بيرون آمد آن دو نفر با ساير صحابه پرسيدند كه: اين چه راز دراز بود كه پيغمبر با تو مى گفت؟

حضرت فرمود: هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود (2).

به روايت ديگر: حضرت خضر عليه السّلام در دهليز خانۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير عليه السّلام را گرفت و پرسيد كه: آيا پيغمبر خدا به تو رازى گفت؟

گفت: بلى هزار نوع از علم به من آموخت كه از هر نوعى هزار نوع ديگر مفتوح

ص: 1754


1- . بصائر الدرجات 303 و 304 و 314-315؛ خصال 646 و 648؛ اعلام الورى 136.
2- . رجوع شود به خصال 642 و 651 و اختصاص 285 و بصائر الدرجات 313 و 314 و مناقب ابن شهر آشوب 1/294.

مى گرديد.

حضرت خضر پرسيد كه: آيا همه را دانستى و ضبط كردى؟

فرمود: بلى.

پرسيد: چيست آن كلفتى كه در ماه هست؟

حضرت فرمود: خداوند عالميان مى فرمايد وَ جَعَلْنَا اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اَللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ اَلنَّهارِ مُبْصِرَةً (1)؟

خضر گفت: درست ياد گرفته اى يا على (2).

و در روايات عايشه چنين است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را در ميان لحاف خود برد و در بر گرفت او را و با او راز مى گفت تا آنكه چون روح مقدسش از بدن مطهرش مفارقت كرد دستش بر روى بدن امير المؤمنين عليه السّلام بود (3).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد مرا طلبيد و گفت: يا على! توئى وصىّ من و خليفۀ من بر اهل من و امّت من در حيات من و بعد از موت من، دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست، و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست، يا على! هر كه منكر امامت توست بعد از من چنان است كه انكار رسالت من كرده باشد در حيات من زيرا كه تو از منى و من از توام؛ پس مرا نزديك طلبيد و هزار باب از علم بر روى من گشود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى گرديد (4).

و به روايت ديگر فرمود: هزار باب از حلال و حرام و از آنچه بود و آنچه خواهد بود تا روز قيامت تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب بر من مفتوح گرديد تا آنكه دانستم

ص: 1755


1- . سورۀ اسراء:12.
2- . خصال 643 و در آن تصريح به نام حضرت خضر عليه السّلام نشده است.
3- . امالى شيخ طوسى 332. و نيز رجوع شود به ذخائر العقبى 72.
4- . خصال 652.

مرگهاى مردم را و بلاهاى ايشان را و حكمهاى حقّى كه در ميان مردم بايد كرد (1).

و صفار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض خود نماز صبح را در مسجد ادا نمود و پيراهن سياهى پوشيده بود پس خطبه اى خواند براى مردم و در آن خطبه مردم را امر و نهى كرد و موعظه فرمود و آخرت را به ياد ايشان آورد، پس براى تنبيه مردم فرمود: اى فاطمه! عمل كن و طاعت خدا بجا آور كه بدون عمل من فايده به تو نمى توانم بخشيد.

چون مردم خطبۀ حضرت را شنيدند شاد شدند و به ديدن آن حضرت مسرور گرديدند و زنان آن حضرت شاد شدند كه آن حضرت شفا يافته است و گيسوهاى خود را شانه كردند و سرمه در ديده هاى خود كشيدند، پس در همان روز حضرت از دنيا مفارقت نمود.

راوى پرسيد كه: پس در چه وقت بود آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار باب از علم تعليم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نمود؟

حضرت فرمود: آن پيش از اين روز بود (2).

و شيخ مفيد به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه: على بن ابى طالب و عباس و فضل بن عباس بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داخل شدند در مرضى كه در آن از دنيا مفارقت نمود و گفتند: يا رسول اللّه! مردان و زنان انصار در مسجد حاضر شده اند و همه بر تو مى گريند، حضرت فرمود: چرا مى گريند؟ گفتند: مى ترسند كه تو در اين مرض از ايشان مفارقت نمائى، حضرت فرمود: دست مرا بگيريد؛ پس بيرون آمد و چادرى بر خود پوشيده و عصابه اى بر سر بسته بود، پس بر منبر نشست و حمد و ثناى حق تعالى ادا كرد و فرمود: اما بعد أيها الناس! چه انكار مى كنيد مردن پيغمبر خود را! من مكرر خبر مرگ خود را به شما دادم و خبر مرگ شما را به شما گفتم، اگر پيش از من پيغمبرى هميشه در دنيا مى ماند هرآينه من هميشه در ميان شما مى ماندم، بدانيد كه من مى روم بسوى

ص: 1756


1- . خصال 643 و 646؛ بصائر الدرجات 305؛ اختصاص 283.
2- . بصائر الدرجات 304.

پروردگار خود و در ميان شما چيزى مى گذارم كه اگر به آن متمسك شويد هرگز گمراه نمى شويد و آن كتاب خداست كه در ميان شماست و در هر صبح و شام تلاوت مى كنيد، پس رغبت منمائيد در دنيا و حسد مبريد بر يكديگر و دشمنى مكنيد با هم و برادران باشيد چنانكه خدا شما را امر فرموده است، و بتحقيق كه اهل بيت و عترت خود را در ميان شما مى گذارم و شما را وصيت مى كنم به ايشان، پس وصيت مى كنم شما را به انصار زيرا كه دانستيد حقهاى ايشان را و سعيهاى ايشان را نزد خدا و نزد رسول و نزد مؤمنان، توسعه دادند براى شما در خانه هاى خود و نصف ميوه هاى خود را به شما بخشيدند و اختيار كردند شما را بر خود هر چند كه خود محتاج بودند، پس كسى كه والى امرى شود در ميان مسلمانان بايد كه نيكوكار انصار را بنوازد و از بد كردار ايشان عفو نمايد.

و اين آخر مجلسى بود كه حضرت بر منبر نشست تا آنكه حق تعالى را ملاقات كرد (1).

و شيخ مفيد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد جبرئيل به خدمت آن حضرت آمد و گفت:

يا رسول اللّه! آيا مى خواهى كه به دنيا بر گردى؟

حضرت فرمود: نمى خواهم، و آنچه بر من بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آورده ام.

باز جبرئيل گفت كه: آيا نمى خواهى كه به دنيا برگردى؟

فرمود: نه، بلكه رفيق اعلى را مى خواهم يعنى موافقت انبيا و اوصيا و دوستان خدا.

پس حضرت مردم را موعظه كرد و فرمود: أيها الناس! پيغمبرى بعد از من نيست و سنّتى بعد از سنّت من نيست، پس هر كه بعد از من دعوى پيغمبرى كند يا بدعتى در دين من كند دعوى او و بدعت او در آتش است، و هر كه چنين دعوائى كند او را بكشيد، و هر كه پيروى او كند در آتش است. أيها الناس! احيا كنيد قصاص را و زنده بداريد حق را و پراكنده مشويد و مسلمان باشيد و انقياد كنيد پيشوايان دين را تا از عذاب دنيا و آخرت

ص: 1757


1- . امالى شيخ مفيد 46.

سالم گرديد، پس اين آيه را خواند كَتَبَ اَللّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اَللّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (1). (2)

و ايضا به سند معتبر از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: آخر خطبه اى كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى ما خواند خطبه اى بود كه در مرض آخر خود خواند و از خانه بيرون آمد تكيه كرده بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و بر ميمونه آزاد كردۀ خود پس بر منبر نشست و گفت: أيها الناس! بدرستى كه در ميان شما مى گذارم دو چيز بزرگ؛ و ساكت شد.

پس مردى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! اين دو چيز كه گفتى كدامند؟

پس حضرت در غضب شد تا رنگ مباركش سرخ شد و فرمود: من نگفتم آن را مگر آنكه مى خواستم تفسير آن بكنم و ليكن از ضعف بيمارى نفسم تنگ شد.

پس فرمود: يكى از آنها قرآن است كه ريسمانى است آويخته از آسمان به زمين و يك طرفش به دست خداست و يك طرفش به دست شما، و ديگرى اهل بيت منند.

پس فرمود: بخدا سوگند اين سخن را به شما مى گويم و مى دانم مردانى چند هستند كه هنوز در پشتهاى اهل شركند و به دنيا نيامده اند و اميد از ايشان زياده از اكثر شما دارم.

پس فرمود: بخدا سوگند كه دوست نمى دارد اهل بيت مرا بنده اى مگر آنكه حق تعالى عطا مى كند به او نورى در روز قيامت تا آنكه در حوض كوثر بر من وارد شود، و دشمن نمى دارد ايشان را بنده اى مگر آنكه حق تعالى رحمت خود را از او محجوب مى گرداند در روز قيامت.

راوى گفت: من اين حديث را به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم و حضرت تصديق آن نمود (3).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه سلمان گفت: به خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم در مرضى كه در آن مرض به عالم قدس رحلت نمود و در خدمت او

ص: 1758


1- . سورۀ مجادله:21.
2- . امالى شيخ مفيد 53.
3- . امالى شيخ مفيد 135.

نشستم و از احوال آن حضرت پرسيدم، و چون برخاستم كه بيرون آيم فرمود: بنشين اى سلمان كه گواه شوى بر امرى كه آن بهترين امور است؛ چون نشستم ناگاه ديدم كه مردى چند از اهل بيت آن حضرت و مردى چند از اصحاب آن حضرت به خانه در آمدند و حضرت فاطمه عليها السّلام نيز داخل شد، و چون ضعف آن حضرت را مشاهده كرد گريه در گلويش گره شد و آب ديده اش بر روى مباركش فرو ريخت، چون حضرت حال او را مشاهده نمود فرمود كه: اى دختر! چرا گريه مى كنى خدا ديدۀ تو را روشن گرداند و هرگز ديدۀ تو را نگرياند؟

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: چگونه نگريم و تو را با اين حال مشاهده مى كنم؟

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى فاطمه! توكل كن بر خدا و صبر كن چنانكه صبر كردند پدران تو كه پيغمبران بودند و مادران تو كه زنهاى پيغمبران بودند، آيا مى خواهى بشارت دهم تو را اى فاطمه؟

عرض كرد: بلى اى پدر بزرگوار.

فرمود: مگر نمى دانى كه حق تعالى از جميع خلق پدر تو را اختيار كرد و او را به مرتبۀ پيغمبرى رسانيد و بر كافۀ خلق مبعوث فرمود، پس بعد از او على را اختيار نمود و امر كرد مرا كه تو را به او تزويج نمايم و او را به امر پروردگار وزير و وصىّ خود نمودم؛ اى فاطمه! حقّ على بر مسلمانان از حقّ همه كس عظيمتر است بر ايشان و اسلام او از همه قديمتر است و علم او از همه بيشتر است و حلم او از همه فراوانتر است و در ميزان قدر و منزلت قدر او از همه گرانتر است.

پس حضرت فاطمه عليها السّلام شاد شد.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: آيا شاد كردم تو را اى فاطمه؟

عرض كرد: بلى اى پدر.

فرمود: مى خواهى زياده بگويم در فضيلت شوهر و پسر عمّ تو؟

عرض كرد: بلى اى پيغمبر خدا.

فرمود: بدرستى كه على اول كسى است كه ايمان آورد به خدا و رسول از اين امّت و بعد

ص: 1759

از او پيش از همه كس خديجه مادر تو ايمان آورد، و اول كسى كه يارى من كرد بر پيغمبرى من على بود، اى فاطمه! بدرستى كه على برادر من است و برگزيدۀ من است و پدر فرزندان من است، بدرستى كه حق تعالى على را خصلتهاى نيكو عطا فرموده است كه احدى را پيش از او نداده است و احدى را بعد از او نخواهد داد، پس صبر نيكو بكن و بدان كه پدر تو در اين زودى به حق تعالى ملحق مى گردد.

فاطمه عرض كرد: اى پدر! اول مرا شاد كردى و آخر غمگين نمودى؟

فرمود: اى دختر! چنين است امور دنيا، شادى دنيا به اندوه آن آميخته است، و صافى دنيا به كدورتش مخلوط است؛ آيا مى خواهى زياده كنم براى تو اى دختر؟

عرض كرد: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: حق تعالى خلايق را آفريد و ايشان را دو قسمت كرد و مرا و على را در قسمت نيكوتر قرار داد كه ايشان اصحاب اليمين اند، و آن هر دو قسمت را قبيله ها گردانيد و مرا و على را در بهترين قبيله ها قرار داد چنانكه فرموده وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاكُمْ (1)، پس آن قبيله ها را خانه آبادها گردانيد و مرا و على را در بهترين خانه آبادها قرار داد چنانكه فرموده إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2)، پس حق تعالى اختيار كرد مرا از اهل بيت من و اختيار كرد على و حسن و حسين و تو را از ايشان، پس من بهترين فرزندان آدمم و على بهترين عرب است و تو بهترين زنان عالميانى و حسن و حسين بهترين جوانان اهل بهشتند، و از ذرّيّت توست مهدى كه به بركت او زمين را پر مى گرداند از عدالت بعد از آنكه پر از جور و ستم شده باشد (3).

و فرات بن ابراهيم به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض آخر خود به حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد

ص: 1760


1- . سورۀ حجرات:13.
2- . سورۀ احزاب:33.
3- . امالى شيخ طوسى 607.

بفرست و شوهر خود بطلب؛ فاطمه عليها السّلام امام حسين عليه السّلام را فرمود: برو به نزد پدر خود و بگو كه جدّ من تو را مى طلبد، چون حضرت امير عليه السّلام حاضر شد شنيد كه فاطمه عليها السّلام مى گويد: زهى الم و اندوه براى شدت الم و آزار تو اى پدر، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

ديگر شدتى بر پدر تو بعد از امروز نيست، و بدان اى فاطمه كه براى پيغمبر گريبان نمى بايد دريد و رو نمى بايد خراشيد وا ويلا نمى بايد گفت و ليكن بگو آنچه پدر تو در وفات ابراهيم فرزند خود گفت كه: چشمان مى گريند و دل به درد مى آيد و نمى گوئيم چيزى كه موجب غضب پروردگار باشد، و اى ابراهيم! ما بر تو اندوهناكيم؛ و اگر ابراهيم زنده مى ماند مى بايست پيغمبر شود.

پس فرمود: اى على! نزديك من بيا، چون نزديك رفت فرمود: گوش خود را نزديك دهان من بدار-و چون عايشه و حفصه گوش دادند كه سخن حضرت را بشنوند فرمود:

خداوندا! گوشهاى ايشان را مسدود بدار كه نشنوند (1)-پس فرمود: اى برادر من! شنيده اى آنچه حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ (2)يعنى: «بدرستى كه آنان كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند، ايشان بهترين خلقند» ؟

عرض كرد: بلى شنيده ام يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: ايشان تو و شيعيان و ياوران تواند و وعده گاه من و ايشان در روز قيامت نزد حوض كوثر است در هنگامى كه همۀ امّتها به دو زانو در افتاده باشند و اعمال ايشان را بر حق تعالى عرض نمايند پس خدا بخواند تو و شيعيان تو را و بيائيد با روها و دست و پاهاى نورانى در حالتى كه سير و سيراب باشيد.

يا على! شنيده اى آنكه حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ اَلْبَرِيَّةِ (3)؟

ص: 1761


1- . اين مقدار از روايت موافق آنچه در كتاب سليم بن قيس 189 آمده است مى باشد.
2- . سورۀ بيّنه:7.
3- . سورۀ بيّنه:6.

گفت: بلى يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: ايشان يهودان و بنى اميّه و اتباع ايشان (1)و دشمنان شيعيان تواند مبعوث مى شوند در روز قيامت گرسنه و تشنه با روهاى سياه و با شقاوت و تعب و عذاب شديد (2).

و همين حديث در كتاب سليم بن قيس از امير المؤمنين عليه السّلام منقول است (3)؛ و در تفسير محمد بن العباس بن ماهيار از امام محمد باقر عليه السّلام مروى است (4).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام وفات خود به حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: اى فاطمه! چون بميرم روى خود را براى من مخراش و گيسوى خود را پريشان مكن و وا ويلا مگو و نوحه گران را مطلب (5).

و در كتاب بشارة المصطفى روايت كرده است كه: چون حضرت رنجور شد در بيماريى كه از دنيا به آن مفارقت نمود، حضرت فاطمه عليها السّلام حسن و حسين عليهما السّلام را برداشت و به خدمت او آمد، و چون حضرت را با آن حال مشاهده نمود بى تاب شد و بر روى آن حضرت افتاد و سينۀ خود را بر سينۀ آن حضرت چسبانيد و بسيار گريست، پس حضرت فرمود كه: اى فاطمه! گريه مكن و صبر را پيشه كن. پس حضرت فاطمه عليها السّلام برخاست و آب از ديده هاى مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جارى شد سه نوبت و گفت:

خداوندا! ايشان اهل بيت منند و من ايشان را مى سپارم به هر مؤمنى (6).

ص: 1762


1- . عبارت «ايشان يهودان و بنى اميه و اتباع ايشان» در مصدر نيامده ولى در كتاب سليم بن قيس 190 ذكر شده است.
2- . تفسير فرات كوفى 586 و در آن بجاى امام حسين، امام حسن ذكر شده است.
3- . كتاب سليم بن قيس 189-190 با تفاوت.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/832.
5- . معاني الاخبار 390، و روايت در آن از عمرو بن ابى المقدام نقل شده كه گفته است: «شنيدم از ابا الحسن يا ابا جعفر عليهما السّلام كه گفت. . .» ، و همين روايت از همان راوى در كافى 5/527 از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
6- . بشارة المصطفى 127.

و شيخ مفيد روايت كرده است كه: چون رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت نزديك شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفت: يا على! سر مرا در دامن خود گذار كه امر خداوند عالميان رسيده است، و چون جان من بيرون آيد آن را به دست خود بگير و بر روى خود بكش، پس روى مرا بسوى قبله بگردان و متوجه تجهيز من شو و اول تو بر من نماز كن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى، و در جميع اين امور از حق تعالى يارى بجوى.

چون حضرت امير عليه السّلام سر مبارك آن سرور را در دامن خود گذاشت حضرت بيهوش شد؛ پس حضرت فاطمه عليها السّلام نظر به جمال بى مثال آن حضرت مى كرد و مى گريست و ندبه مى كرد و شعرى خواند كه مضمونش اين است: «سفيد روئى كه به بركت روى او طلب باران مى كنند و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است» .

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صداى فاطمه را شنيد ديدۀ خود را گشود و به آواز ضعيفى گفت: اى دختر! اين سخن عمّ تو ابو طالب است، اين را مگو و ليكن بگو وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ (1)، چون فاطمه بسيار گريست حضرت او را به نزديك خود طلبيد و رازى در گوش او گفت و او شاد شد.

و چون روح مقدس آن حضرت مفارقت كرد حضرت امير عليه السّلام دستش در زير روى او بود پس دست خود را بلند كرد و بر روى خود كشيد و ديده هاى حق بينش را پوشانيد و جامه بر قامت با كرامتش كشيد.

پس از حضرت فاطمه عليها السّلام پرسيدند كه: آن چه راز بود كه چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در گوش تو گفت اندوه تو به شادى مبدل شد و قلق و اضطراب تو تسكين يافت؟

حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: پدر بزرگوارم مرا خبر داد كه اول كسى كه از اهل بيت او به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حيات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت،

ص: 1763


1- . سورۀ آل عمران:144.

و به اين سبب شدت اندوه و حزن من تسكين يافت زيرا كه دانستم كه مفارقت من و آن حضرت بسيار نخواهد بود (1).

ص: 1764


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/186-187؛ اعلام الورى 136-137.

باب شصت و چهارم: در بيان كيفيت وقوع مصيبت كبرى و داهيۀ عظمى

يعنى وفات سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است

و كيفيت تغسيل و تكفين و دفن و نماز بر آن حضرت و وقايعى كه مقارن آن و بعد از آن به وقوع پيوسته است

ص: 1765

ص: 1766

بدان كه اكثر علماى خاصه و عامه را اعتقاد آن است كه ارتحال سيد انبيا به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است (1)، و اكثر علماى شيعه را اعتقاد آن است كه آن روز بيست و هشتم ماه صفر بوده است (2)، و اكثر علماى عامه دوازدهم ماه ربيع الاول گفته اند (3)؛ محمد بن يعقوب كلينى از علماى ما به اين قول قايل شده است (4)، و قول اول اصح و اشهر است.

و بعضى از علماء عامه اول ماه ربيع الاول (5)، بعضى دوم (6)، و بعضى هيجدهم ماه ربيع (7)، و بعضى دهم (8)، و بعضى هشتم (9)نيز گفته اند.

و خلافى نيست كه در آن وقت از سنّ شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود و سال دهم هجرت بود (10).

ص: 1767


1- . امالى شيخ طوسى 266؛ قصص الانبياء راوندى 317؛ تاريخ ابى زرعه 17؛ تاريخ طبرى 2/232؛ كامل ابن اثير 2/323؛ تاريخ ابى الفداء 1/214.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/189؛ تهذيب الاحكام 6/2؛ اعلام الورى 137؛ روضة الواعظين 71. و در همۀ اين مصادر «دو شب مانده از صفر» ذكر شده است.
3- . طبقات ابن سعد 2/209؛ تاريخ خليفة بن خياط 46؛ تاريخ طبرى 2/232؛ كامل ابن اثير 2/323؛ تاريخ ابى الفداء 1/214؛ سيرۀ ابن حبان 400.
4- . كافى 1/439.
5- . دلائل النبوة 7/234؛ البداية و النهاية 5/223 و 224.
6- . طبقات ابن سعد 2/208؛ دلائل النبوة 7/234 و 235؛ تاريخ طبرى 2/232.
7- . كشف الغمة 1/14.
8- . البداية و النهاية 5/224.
9- . كشف الغمة 1/14.
10- . كافى 1/439؛ كشف الغمة 1/13؛ تهذيب الاحكام 6/2؛ روضة الواعظين 71؛ البداية و النهاية 5/226.

و در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و از عمر شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود، چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته بود و ده سال بعد از هجرت در مدينه ماند و وفات آن حضرت در روز دوشنبه دوم ماه ربيع الاول واقع شد (1).

مؤلف گويد كه: به اين قول كسى از علماى شيعه قائل نشده است و شايد محمول بر تقيه بوده باشد.

و ايضا در كشف الغمه روايت كرده است كه: عمر شريف آن حضرت شصت و سه سال بود، با پدر خود دو سال و چهار ماه ماند، و چون عبد المطلب وفات يافت هشت سال از عمر شريفش گذشته بود و بعد او عمّ او ابو طالب كفالت و حمايت او مى نمود. و بعضى گفته اند كه: چون پدر آن حضرت وفات يافت هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و بعضى گفته اند كه در وقت وفات پدر خود هفت ماهه بود. و چون شش سال از عمر شريفش گذشت مادرش به رحمت الهى واصل شد، و چون عمّ او ابو طالب به رياض جنت رحلت نمود از عمر آن حضرت چهل و شش سال و هشت ماه و بيست و چهار روز گذشته بود، و بعد از او به سه روز حضرت خديجه از دنيا رحلت نمود، پس به اين سبب آن سال را «عام الحزن» گفتند. و آن حضرت بعد از بعثت سيزده سال در مكه ماند پس سه روز يا شش روز در غار پنهان بود و بعد از آن بسوى مدينه هجرت نمود، و در روز دوشنبه يازدهم ربيع الاول داخل مدينه شد و ده سال در مدينه ماند پس در بيست و هشتم ماه صفر به رحمت خالق قضا و قدر فايز گرديد در سال دهم هجرت (2).

و قطب راوندى از ابن عباس روايت كرده است كه: روزى ابو سفيان لعين به خدمت

ص: 1768


1- . كشف الغمة 1/13-14.
2- . كشف الغمة 1/15-16 و در آن بجاى سال دهم هجرت، سال يازدهم ذكر شده است.

حضرت سيد المرسلين آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤالى بكنم، حضرت فرمود: اگر مى خواهى من خبر دهم از سؤال تو پيش از آنكه بگوئى، گفت: بلى، حضرت فرمود كه: آمده اى از من سؤال كنى كه عمر من چقدر خواهد بود، گفت: بلى يا رسول اللّه، حضرت فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگوئى، حضرت فرمود: به زبان مى گوئى نه به دل (1).

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: روزه مگير و سفر مكن در روز دوشنبه كه در آن روز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود (2)؛ و بر اين مضمون از ائمۀ طاهرين عليهم السّلام احاديث بسيار منقول شده است (3).

و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: چون مصيبتى به تو برسد به يادآور مصيبت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه به مردم چنين مصيبتى نرسيده و نخواهد رسيد هرگز (4).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: يا على! به هر كه مصيبتى برسد، مصيبت مرا ياد كند كه آن عظيمترين مصيبتهاست (5).

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: جبرئيل براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چهل درهم از كافور بهشت براى حنوط آورد، پس حضرت آن را سه قسمت مساوى فرمود:

يك قسمت را براى خود نگاه داشت، و يك قسمت را به على عليه السّلام داد، و يكى را به فاطمه عليها السّلام (6).

ص: 1769


1- . قصص الانبياء راوندى 294.
2- . خصال 385.
3- . محاسن 2/83؛ كافى 4/146 و 8/314؛ خصال 2/385؛ من لا يحضره الفقيه 2/267؛ تهذيب الاحكام 4/301؛ استبصار 2/135.
4- . امالى شيخ طوسى 681؛ كافى 8/168؛ امالى شيخ مفيد 195.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/294.
6- . علل الشرايع 1/302؛ كافى 3/151؛ تهذيب الاحكام 1/290. و در هر سه مصدر «كافور بهشت» ذكر نشده است.

و شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: رفتم به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقتى كه بيمار بود، ديدم كه سر آن حضرت در دامن كسى است كه از او خوش روتر نديده بودم كسى را و حضرت رسول در خواب بود، چون داخل شدم آن مرد گفت: بيا و سر پسر عمّ خود را بگير كه تو سزاوارترى به او از من، چون من نزديك رفتم آن مرد برخاست و سر آن سرور را در دامان من گذاشت، چون ساعتى نشستم حضرت بيدار شد و فرمود: كجا رفت آن مردى كه سر من در دامن او بود؟ من آنچه گذشته بود عرض كردم، حضرت فرمود: آن مرد را شناختى؟ عرض كردم: نه پدر و مادرم فداى تو باد، فرمود: او جبرئيل بود و چون آزار من عظيم بود با من سخن مى گفت تا آنكه درد من سبك شد و مشغول سخن او گرديدم و به خواب رفتم (1).

و ابن بابويه روايت كرده است كه عبد اللّه بن مسعود گفت: از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدم:

كى تو را غسل خواهد داد چون وفات يابى؟ فرمود: هر پيغمبرى را وصىّ او غسل مى دهد؛ گفتم: وصىّ تو كيست يا رسول اللّه؟ فرمود: على بن ابى طالب؛ پرسيدم: چند سال بعد از تو زندگانى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال چنانكه يوشع بن نون وصىّ موسى بعد از موسى سى سال زندگانى كرد و صفراء دختر شعيب كه زوجۀ حضرت موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من سزاوارترم به خلافت موسى از تو و يوشع با او مقاتله كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد و بعد از اسير كردن او را گرامى داشت، بدرستى كه دختر أبو بكر بر على خروج خواهد كرد با چندين هزار نامرد از امّت من و على اكثر مردان لشكر او را خواهد كشت و او را اسير خواهد كرد و بعد از اسير كردن با او احسان خواهد كرد (2).

و كلينى و صفار و شيخ طوسى و ابن بابويه و قطب راوندى و ديگران به سندهاى بسيار

ص: 1770


1- . امالى شيخ طوسى 385. و نيز رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 2/270.
2- . كمال الدين و تمام النعمة 27.

از امير المؤمنين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق صلوات اللّه عليهم اجمعين روايت كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و فرمود: يا على! چون بميرم شش مشك آب بكش از چاه «غرس» پس مرا نيكو غسل ده به آن آب و مرا كفن كن و حنوط كن، و چون از غسل و كفن و حنوط من فارغ شوى گريبان كفن مرا بگير و مرا بنشان و هر چه خواهى از من سؤال كن كه هر چه بپرسى تو را جواب مى گويم.

پس حضرت امير عليه السّلام چنين كرد و فرمود: در اين موضع نيز هزار باب از علم مرا تعليم نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود؛ و در روايت ديگر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: چون از آن حضرت سؤال كردم مرا خبر داد به آنچه واقع خواهد شد تا روز قيامت پس هيچ گروهى از مردم نيستند مگر آنكه مى دانم كه محقّ ايشان و گمراه ايشان كيست؛ و به روايت ديگر آنچه حضرت املا فرمود در آن وقت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام همه را نوشت (1).

شيخ طوسى به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را فرمود: يا على! چون بميرم مرا غسل ده، كه احدى عورت مرا نبيند بغير از تو مگر آنكه ديده هاى او كور مى شود.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول اللّه! تو مرد گرانى هستى و مرا چاره اى نيست از كسى كه مرا يارى كند بر غسل تو.

فرمود: جبرئيل با توست و تو را يارى خواهد كرد بر غسل من، و امر كن فضل بن عباس را كه آب به دست تو بدهد و بگو او را كه عصابه بر ديدۀ خود ببندد كه اگر نظرش بر عورت من افتد كور مى شود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: دو مرد از قريش به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام آمدند فرمود: مى خواهيد شما را خبر

ص: 1771


1- . رجوع شود به كافى 1/296-297 و بصائر الدرجات 284 و تهذيب الاحكام 1/435 و استبصار 1/196 و خرايج 2/801-804.
2- . امالى شيخ طوسى 660.

دهم از وفات رسول خدا؟ گفتند: بلى، حضرت فرمود: پدرم مرا خبر داد كه سه روز پيش از وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مرا فرستاده است بسوى تو براى گرامى داشتن تو و تفضيل تو و سؤال مى كند از تو از حالتى كه خود بهتر مى داند آن را و مى گويد: چگونه مى يابى حال خود را اى محمد؟

فرمود: اى جبرئيل! خود را غمگين و در شدت مى يابم.

چون روز سوم شد جبرئيل نازل شد با ملك موت و با ايشان ملكى بود كه او را اسماعيل مى گويند و در هوا موكل است بر هفتاد هزار ملك، پس جبرئيل پيش از ايشان آمد و از جانب حق تعالى همان پيغام سابق را آورد و حضرت همان جواب را فرمود، پس ملك موت رخصت طلبيد كه داخل شود در خانۀ آن حضرت، جبرئيل گفت: اى احمد! اين ملك موت است و رخصت مى طلبد كه در خانۀ تو درآيد و رخصت نطلبيده است بر داخل شدن خانۀ احدى پيش از تو و رخصت نخواهد طلبيد از احدى بعد از تو.

حضرت فرمود: رخصت ده او را تا داخل شود.

پس جبرئيل او را رخصت داد، چون ملك موت داخل شد به نزديك آمد و به قدم ادب در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد و گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مرا فرستاده است بسوى تو و امر كرده است مرا كه اطاعت كنم تو را در هر چه مرا به آن امر نمائى، اگر فرمائى كه جان تو را قبض كنم، مى كنم؛ و اگر فرمائى كه برگردم، برمى گردم.

حضرت فرمود: اگر تو را امر كنم كه برگردى و مرا بگذارى، خواهى كرد اى ملك موت؟

گفت: بلى، چنين مأمور شده ام كه اطاعت كنم تو را در هر چه فرمائى.

جبرئيل گفت: اى احمد! بدرستى كه حق تعالى مشتاق لقاى تو گرديده است.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى ملك موت! مشغول شو به آنچه مأمور گرديده اى.

پس جبرئيل گفت: اين آخر آمدن من است به زمين، تو بودى حاجت من از دنيا و با تو كار داشتم و ديگر مرا به دنيا حاجتى نيست.

ص: 1772

پس چون روح مقدس آن حضرت از بدن مطهرش مفارقت نمود شخصى آمد و ايشان را تعزيه فرمود كه صداى او را مى شنيدند و شخص او را نمى ديدند پس گفت: السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ (1)يعنى: «هر نفسى چشندۀ مرگ است و نيست جز آنكه تمام داده مى شود مزدهاى خود را در روز قيامت، پس هر كه دور گردانيده شود از آتش جهنم و داخل گردانند او را در بهشت پس رستگار گرديده است، و نيست زندگانى دنيا مگر متاع فريب» ، پس گفت: بدرستى كه رحمت الهى صبر فرماينده است از هر مصيبتى و خدا خلف است از هر كه هلاك شود و ثواب او تدارك مى نمايد آنچه را فوت شود پس بر خدا اعتماد كنيد و از او اميد بداريد بدرستى كه مصيبت يافته كسى است كه از ثواب خدا محروم گردد و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.

پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اين خضر عليه السّلام بود كه به تعزيت ما آمده بود (2).

و ايضا ابن بابويه از ابن عباس روايت كرده است كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بستر بيمارى خوابيد و اصحابش برگرد او جمع شده بودند عمار بن ياسر رضى اللّه عنه برخاست و گفت:

پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه چون به جوار رحمت پروردگار خود واصل گردى كى از ميان ما تو را غسل خواهد داد؟

فرمود: غسل دهندۀ من على بن ابى طالب است زيرا كه هر عضوى از اعضاى مرا كه قصد مى كند كه بشويد ملائكه او را بر شستن آن عضو اعانت مى كنند.

عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه كى از ما بر تو نماز ادا خواهد كرد؟ فرمود: ساكت شو خدا تو را رحمت كناد.

پس رو به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آورد و گفت: اى پسر ابو طالب! چون بينى كه

ص: 1773


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . امالى شيخ صدوق 226-227.

روح من از بدن من مفارقت كرد مرا غسل ده و نيكو غسل ده و كفن كن مرا در اين دو جامه كه پوشيده ام يا در جامۀ سفيد مصرى يا در برد يمانى و كفن مرا بسيار گران مگردان و مرا بر داريد تا بر كنار قبر بگذاريد پس اول كسى كه بر من نماز خواهد كرد خداوند جبار خواهد بود كه بر عرش عظمت و جلال خود بر من صلوات خواهد فرستاد، بعد از آن جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با لشكرها و فوجهاى ملائكه كه نمى داند عدد ايشان را بغير از حق تعالى بر من نماز خواهند كرد، پس آنها كه احاطه به عرش الهى كرده اند، پس بعد از ايشان ساكنان هر آسمانى بعد از آسمان ديگر بر من نماز خواهند كرد، پس جميع اهل بيت من و زنان من در مرتبۀ قرب و منزلت ايشان ايماء كنند ايماكردنى و سلام كنند سلام كردنى و آزار نرسانند مرا به صداى نوحه كننده اى و نه ناله كننده اى.

پس گفت: اى بلال! مردم را به نزد من بطلب كه در مسجد جمع شوند؛ چون جمع شدند حضرت بيرون آمد و عمامۀ مبارك او را بر سر بسته بود و بر كمان خود تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادا كرد و فرمود: اى گروه اصحاب من! چگونه پيغمبرى بودم براى شما؟ آيا خود به نفس خود جهاد نكردم در ميان شما؟ آيا دندان پيش مرا نشكستيد؟ آيا جبين مرا خاك آلود نكرديد؟ آيا خون بر روى من جارى نكرديد تا آنكه ريش من رنگين شد؟ آيا متحمل شدتها و تعبها نشدم از نادانان قوم خود؟ آيا سنگ گرسنگى بر شكم نبستم براى ايثار بر امّت خود؟

صحابه گفتند: بلى يا رسول اللّه بتحقيق كه صبركننده بودى از براى خدا و نهى كننده بودى از بديها پس جزا دهد خدا تو را از ما بهترين جزاها.

حضرت فرمود: خدا نيز شما را جزاى خير دهد. پس فرمود: حق تعالى حكم كرده است و سوگند ياد نموده است كه از او نگذرد ظلم ستمكارى، پس سوگند مى دهم شما را بخدا كه هر كه او را نزد محمد مظلمه اى بوده باشد البته برخيزد و از او قصاص بستاند كه قصاص دنيا نزد من محبوبتر است از قصاص عقبى در حضور گروه ملائكه و انبيا.

پس مردى از آخر مردم برخاست كه او را سوادة بن قيس مى گفتند و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه در هنگامى كه از طايف مى آمدى به استقبال تو آمدم و تو بر ناقۀ

ص: 1774

عضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق خود را در دست داشتى، چون بلند كردى آن را كه بر راحلۀ خود بزنى بر شكم من آمد، ندانستم كه به عمدا زدى يا به خطا.

حضرت فرمود: معاذ اللّه كه به عمد زده باشم. پس فرمود: اى بلال! برو به خانۀ فاطمه و همان عصا را بياور.

چون بلال از مسجد بيرون آمد در بازارهاى مدينه ندا مى كرد: اى گروه مردم! كيست كه قصاص فرمايد نفس خود را پيش از روز قيامت؟ اينك محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را در معرض قصاص در آورده است پيش از روز جزا. چون به در خانۀ فاطمه عليها السّلام رسيد در را كوبيد و گفت: اى فاطمه! برخيز كه پدرت عصاى ممشوق خود را مى طلبد.

فاطمه عليها السّلام گفت: اى بلال! امروز روزگار فرمودن عصا نيست، براى چه آن را مى خواهد؟

بلال گفت: اى فاطمه! مگر نمى دانى كه پدرت بر منبر برآمده است و اهل دين و دنيا را وداع مى كند!

چون فاطمه عليها السّلام سخن وداع شنيد فرياد برآورد و گفت: زهى غم و اندوه و حسرت دل فكار من براى اندوه تو اى پدر بزرگوار من، بعد از تو فقيران و بيچارگان و غريبان و درماندگان به كى پناه برند اى حبيب خدا و محبوب قلوب فقرا؟

پس بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت شتافت، چون عصا را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داد فرمود: به كجا رفت آن مرد پير؟

گفت: حاضرم يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد.

حضرت فرمود: بيا و از من طلب قصاص كن تا راضى شوى از من.

آن مرد گفت: شكم خود را بگشا يا رسول اللّه.

چون حضرت شكم محترم خود را گشود گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه دستورى ده كه دهان خود را بر شكم تو گذارم.

چون رخصت يافت شكم آن حضرت را بوسيده و گفت: پناه مى برم به موضع قصاص شكم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از آتش جهنم در روز جزا.

ص: 1775

حضرت فرمود كه: اى سواده! آيا قصاص مى كنى يا عفو مى نمائى؟

گفت: بلكه عفو مى كنم يا رسول اللّه.

فرمود: خداوندا! تو عفو كن از سوادة بن قيس چنانكه او عفو كرد از پيغمبر تو.

پس از حضرت منبر به زير آمد و داخل خانۀ امّ سلمه شد و مى گفت: پروردگارا! تو به سلامت دار امّت محمد را از آتش جهنم و بر ايشان حساب روز جزا را آسان گردان.

امّ سلمه گفت: يا رسول اللّه! چرا تو را غمگين مى يابم و رنگ مباركت را متغير مى بينم؟

حضرت فرمود: جبرئيل در اين ساعت خبر مرگ مرا به من رسانيد پس سلام بر تو باد در دنيا كه بعد از اين روز هرگز صداى محمد را نخواهى شنيد.

امّ سلمه چون اين خبر محنت اثر را شنيد خروش بر آورد و گفت: وا حزناه بر تو، اندوهى مرا رو داد يا محمد كه ندامت و حسرت تدارك آن نمى كند.

حضرت فرمود: اى امّ سلمه! حبيب دل من و نور ديدۀ من فاطمه را طلب نما؛ اين را گفت و بيهوش شد.

چون فاطمه زهراء عليها السّلام به خانه در آمد و پدر خود سيد انبيا را بر آن حال مشاهده نمود خروش بر آورد و گفت: جانم فداى جان تو باد و رويم فداى روى تو باد، اى پدر بزرگوار! تو را چنان مى بينم كه عزم سفر آخرت دارى و لشكرهاى مرگ از هر سو تو را فرو گرفته اند، آيا يك كلمه با فرزند مستمند خود سخن نمى گوئى و آتش حسرت او را به زلال بيان خود تسكين نمى دهى؟

چون حضرت صداى غمزداى فرزند دلبند خود را شنيد ديدۀ مبارك خود را گشود و گفت: اى دختر گرامى! در اين زودى از تو مفارقت مى كنم و تو را وداع مى نمايم، پس سلام بر تو باد.

فاطمه عليها السّلام چون اين خبر وحشت اثر را شنيد آه حسرت از دل پردرد كشيد و گفت: اى پدر بزرگوار! در روز قيامت كجا تو را ملاقات كنم؟

فرمود: در آنجا كه خلايق را حساب مى كنند.

ص: 1776

فاطمه عليها السّلام گفت: اگر آنجا تو را نبينم كجا بجويم؟

فرمود: در مقام محمود كه خدا مرا وعده داده است كه در آنجا گناهكاران امّت خود را شفاعت خواهم كرد.

فاطمه عليها السّلام گفت: اگر آنجا نيز تو را نيابم چه كنم؟

فرمود: مرا نزد صراط طلب كن در هنگامى كه امّتم از صراط گذرند و من ايستاده باشم و جبرئيل در جانب راست من و ميكائيل در جانب چپ من و ساير ملائكه در پيش رو و پس سر من ايستاده باشند و همه به درگاه حق تعالى تضرع نمايند كه: پروردگارا! امّت محمد را به سلامت از صراط بگذران و حساب را بر ايشان آسان گردان.

پس فاطمه عليها السّلام پرسيد: مادر من خديجۀ كبرى در كجاست؟

فرمود كه: در قصرى است كه چهار در آن قصر بسوى بهشت گشوده مى شود.

پس آن حضرت مدهوش شد و متوجه عالم قدس گرديد، و چون بلال نداى نماز در داد و گفت: الصلاة رحمك اللّه حضرت به هوش بازآمد و برخاست و به مسجد در آمد و نماز را سبك ادا كرد، و چون فارغ شد على بن ابى طالب عليه السّلام و اسامة بن زيد را طلبيد و فرمود: مرا به خانۀ فاطمه بريد.

چون به خانۀ فاطمه درآمد سر خود را در دامان آن بهترين زنان عالميان گذاشت و تكيه فرمود، چون حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السّلام جدّ بزرگوار خود را بر آن حالت مشاهده نمودند بى تاب گرديدند و آب حسرت از ديدۀ غمديده باريدند و خروش برآوردند و مى گفتند كه: جانهاى ما فداى جان تو باد و روهاى ما فداى روى تو باد.

حضرت پرسيد كه: ايشان كيستند؟

امير المؤمنين عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! فرزندان گرامى تواند حسن و حسين.

پس پيغمبر ايشان را به نزديك خود طلبيد و دست در گردن ايشان در آورد و آن دو جگرگوشۀ خود را به سينۀ خود چسبانيد، و چون امام حسن عليه السّلام بيشتر مى گريست حضرت فرمود: يا حسن! گريه را كم كن زيرا كه گريۀ تو بر من دشوار است و موجب آزار دل فكار است.

ص: 1777

پس در اين حال ملك موت نازل شد و گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.

حضرت فرمود: و عليك السلام اى ملك موت مرا بسوى تو حاجتى است.

ملك موت گفت: حاجت تو چيست اى پيغمبر خدا؟

حضرت فرمود: حاجت من آن است كه روح مرا قبض نكنى تا جبرئيل به نزد من آيد و بر من سلام كند و من بر او سلام كنم و او را وداع نمايم.

پس ملك موت بيرون آمد و مى گفت: يا محمداه؛ پس جبرئيل از هوا به ملك موت رسيد و پرسيد كه: قبض روح محمد كردى اى ملك موت؟

گفت: نه اى جبرئيل، آن حضرت از من سؤال كرد او را قبض روح ننمايم تا تو را ملاقات نمايد و با تو وداع كند.

جبرئيل گفت: اى ملك موت! مگر نمى بينى كه درهاى آسمانها را گشوده اند براى روح محمد؟ ! مگر نمى بينى حوريان بهشت را زينت كرده اند براى روح محمد؟ !

پس جبرئيل نازل شد و به نزد پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت: السلام عليك يا ابا القاسم.

حضرت فرمود: و عليك السلام يا جبرئيل، آيا در چنين حالى ما را تنها مى گذارى؟

جبرئيل گفت: يا محمد! تو را مى بايد مرد و همه كس را مرگ در پيش است و هر نفسى چشندۀ مرگ است.

حضرت فرمود: نزديك شو به من اى حبيب من.

پس جبرئيل به نزديك آن حضرت رفت و ملك موت نازل شد و جبرئيل به او گفت:

اى ملك موت! بخاطر دار وصيت حق تعالى را در قبض روح محمد.

پس جبرئيل در جانب راست آن حضرت ايستاد و ميكائيل در جانب چپ و ملك موت در پيش رو مشغول قبض روح اطهر آن سرور گرديد.

پس ابن عباس گفت: آن حضرت در آن روز مكرر مى گفت كه: بطلبيد از براى من حبيب دل مرا، و هر كه را مى طلبيدند روى مبارك خود را از او مى گردانيد، پس به حضرت فاطمه عليها السّلام گفتند: ما گمان مى بريم كه او على را مى طلبد، حضرت فاطمه عليها السّلام رفت و امير المؤمنين عليه السّلام را حاضر گردانيد، چون نظر مبارك سيد انبيا بر روى منوّر سيد اوصيا افتاد

ص: 1778

شاد و خندان گرديد و مكرر گفت: اى على! نزديك من بيا، تا آنكه دست او را گرفت و نزديك بالين خود نشانيد و باز مدهوش شد.

پس در اين حال حسن مجتبى و حسين سيد شهدا از در درآمدند، و چون نظر ايشان بر جمال بى مثال آن برگزيدۀ ذو الجلال افتاد و آن حضرت را بر آن حال مشاهده كردند فرياد وا جدّاه وا محمداه بر آوردند و فغان كنان خود را بر آن حضرت افكندند، امير المؤمنين عليه السّلام خواست كه ايشان را دور كند، در اين حالت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هوش بازآمد و گفت: يا على! بگذار كه من اين دو گل بوستان خود را ببويم و ايشان گل رخسار مرا ببويند و من ايشان را وداع كنم و ايشان مرا وداع كنند بدرستى كه ايشان بعد از من مظلوم خواهند شد و به تيغ ظلم و به زهر ستم كشته خواهند شد، پس سه مرتبه فرمود: لعنت خدا بر كسى باد كه بر ايشان ستم كند، پس دست بسوى امير المؤمنين عليه السّلام فراز كرد و آن حضرت را كشيد تا آنكه به زير لحاف خود برد و دهان خود را بر دهان او-و به روايت ديگر: در گوش او گذاشت (1)-و با او راز بسيار گفت و اسرار الهى و علوم غير متناهى بر گوش او مى خواند تا آنكه مرغ روح مقدسش بسوى آشيان عرش رحمت پرواز كرد، پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از زير لحاف آن سيد پيغمبران بيرون آمد و گفت: حق تعالى مزد شما را عظيم گرداند در مصيبت پيغمبر شما بدرستى كه خداوند عالميان روح برگزيدۀ آدميان را بسوى خود برد، پس صداى خروش و شيون از اهل بيت رسالت بلند شد و جمعى قليل از مؤمنان كه به غصب خلافت مشغول نگرديده بودند در تعزيه و مصيبت با ايشان موافقت نمودند.

ابن عباس گفت: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: چه راز بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تو گفت در هنگامى كه تو را به زير لحاف خود برد؟ حضرت فرمود: هزار باب علم تعليم من نمود كه از هر باب هزار باب ديگر گشوده مى شود (2).

ص: 1779


1- . بصائر الدرجات 314؛ خصال 651.
2- . امالى شيخ صدوق 505-509.

و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

اول بلاها و امتحانها كه بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر من وارد شد آن بود كه مرا به خصوص در ميان همۀ مسلمانان بغير از حضرت رسالت پناه مونسى و يارى و ياورى نبود كه اعتماد بر او نمايم و اميد يارى از او داشته باشم، او مرا در خردسالى تربيت كرد و در بزرگى پناه داد و از يتيمى به در آورد و خرج من و عيال مرا متكفل گرديد و مرا بى نياز گردانيد از طلب و محتاج نشدم به بركت آن حضرت به كسب اينها و امثال اينها، نعمتى چند بود از آن حضرت بر من در امور دنيا و اينها با بسيارى كم بود در جنب آنچه مرا به آن مخصوص گردانيد از ترقى فرمودن در درجات عاليۀ كمالات نفسانى و ممتاز گردانيدن به علوم ربانى و راهنمائى سلوك مراتب قرب و وصال ملك متعال و متجلى گردانيدن به آداب حسنه در اقوال و افعال، پس نازل شد بر من از وفات آن حضرت الم و اندوهى چند كه گمان ندارم كه اگر آنها را بر كوهها بار مى كردند تاب تحمل آنها مى داشتند پس مردم را در آن مصيبت بر احوال مختلف يافتم، بعضى جزع ايشان به مرتبه اى بود كه ضبط خود نمى توانستند كرد و قوت بر تحمل آن مصيبت عظيم نداشتند؛ شدت جزع، صبر ايشان را برده بود و عقل ايشان را پريشان كرده بود و حايل گرديده بود ميان او و فهميدن و فهمانيدن و گفتن و شنيدن.

اين بود حال خويشان آن حضرت از اهل بيت او و فرزندان عبد المطلب و ساير مردم، بعضى تعزيت مى گفتند و امر به صبر مى فرمودند و بعضى مساعدت و يارى ايشان در گريه مى كردند و با ايشان در جزع شريك مى شدند؛ پس با چنين مصيبت عظيمى كه ناگاه رو به من آورد خود را بر شكيبائى داشتم و خاموشى را اختيار كردم و مشغول گرديدم به آنچه مرا امر نموده بود از تجهيز نمودن و غسل دادن و حنوط و كفن كردن و نماز بر او گزاردن و او را در قبر سپردن و جمع كردن كتاب خدا، و مرا از اين امور ضروريه كه از جانب آن حضرت مأمور شده بودم مانع نشد گريۀ بى تابانه و نه آه و ناله و نه حرقت گزنده و نه مصيبت به دردآورنده، تا آنكه ادا كردم در اين امور آنچه از حق تعالى بر من لازم گردانيده بود و آن دردها و مصيبتها را بر خود شكستم از روى صبر و شكيبائى و اميدوارى رحمت نامتناهى

ص: 1780

الهى (1).

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض وفات روزى مدهوش شد ناگاه كسى در خانه را كوبيد، حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: كيست كه در مى كوبد؟

گفت: منم مرد غريبم و آمده ام كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤالى بكنم، آيا دستورى مى دهى كه در خانه درآيم؟

حضرت فاطمه گفت: برو پى كار خود خدا تو را رحمت كند كه رسول خدا به مرض خود مشغول است و به تو نمى تواند پرداخت.

پس رفت و بعد از اندك زمانى برگشت و باز در را كوبيد و گفت: غريبى رخصت مى طلبد كه به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آيد، آيا رخصت مى دهيد غريبان را؟

در اين حالت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هوش بازآمد و ديدۀ مبارك خود را گشود و فرمود:

اى فاطمه! مى دانى كه اين كيست؟

گفت: نه يا رسول اللّه.

فرمود: اين پراكنده كنندۀ جماعتهاست و در هم شكنندۀ لذتها است، اين ملك موت است و پيش از من بر كسى رخصت نطلبيده است و بعد از من بر كسى رخصت نخواهد طلبيد و براى كرامتى كه من نزد پروردگار خود دارم از من دستورى طلب مى نمايد، دستور دهيد او را كه در آيد.

پس حضرت فاطمه گفت: به خانه درآ خدا رحمت كند تو را.

پس داخل شد مانند نسيم تند و سلام كرد بر اهل بيت رسالت و گفت: السلام على اهل بيت رسول اللّه.

پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وصيت كرد امير المؤمنين عليه السّلام را به صبر كردن از آنچه در دنيا از اهل جور و جفا ملاقات نمايد و بر حفظ كردن حضرت فاطمه و بر آنكه قرآن را جمع كند

ص: 1781


1- . خصال 370-371.

و قرضهاى آن حضرت را ادا نمايد و غسل دهد جسد او را و بر دور قبر آن حضرت ديوارى بسازد و حسن و حسين را محافظت نمايد (1).

و در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون هنگام وفات سيد انبيا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد مردى رخصت طلبيد كه به خدمت آن حضرت درآيد، امير المؤمنين عليه السّلام بيرون رفت و پرسيد كه: چه كار دارى؟

گفت: مى خواهم آن حضرت را ملاقات نمايم.

امير المؤمنين عليه السّلام گفت كه: در اين وقت ملازمت آن حضرت ميسر نيست، بگو چه كار دارى؟

گفت: كار ضرورى دارم و البته مى بايد به خدمت او برسم.

امير المؤمنين عليه السّلام به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و براى او رخصت طلبيد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بگو درآيد، چون داخل شد نزديك بالين آن حضرت نشست و گفت:

اى پيغمبر خدا! من به رسالت از جانب حق تعالى به نزد تو آمده ام.

فرمود: تو كيستى؟

گفت: منم ملك موت، حق تعالى مرا فرستاده است كه تو را مخيّر گردانم ميان لقاى او و برگشتن به دنيا.

حضرت فرمود: مرا مهلت ده تا جبرئيل فرود آيد و با او مشورت نمايم.

پس جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسول اللّه! آخرت بهتر است براى تو از دنيا، و حق تعالى در آخرت از قرب و كرامت و منزلت و شفاعت آن قدر به تو خواهد داد كه خشنود گردى و لقاى حق تعالى براى تو نيكتر است از بقاى دنيا.

پس حضرت ملك موت را گفت: به آنچه مأمور شده اى از جانب خدا اقدام نما.

جبرئيل گفت: اى ملك موت! تعجيل مكن تا من به نزد پروردگار خود روم و برگردم.

ملك موت گفت: جان مقدس او به جائى رسيده است كه ديگر تأخير در آن روا

ص: 1782


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/384-385.

نيست.

پس جبرئيل گفت: اين آخر آمدن من به زمين بود و ديگر مرا بسوى زمين حاجتى نيست (1).

و ايضا از ثعلبى روايت كرده است كه: أبو بكر به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد در وقتى كه مرض آن حضرت سنگين شده بود گفت: يا رسول اللّه! اجل تو كى خواهد بود؟

حضرت فرمود: حاضر شده است اجل من.

أبو بكر گفت: بازگشت تو به كجاست؟

فرمود: بسوى سدرة المنتهى و جنة المأوى و رفيق اعلا و عيش گوارا و جرعه هاى شراب قرب حق تعالى.

أبو بكر گفت: كى تو را غسل خواهد داد؟

فرمود: هر كه از اهل بيت من به من نزديكتر است.

پرسيد كه: در چه چيز تو را كفن كنند؟

فرمود: در همين جامه ها كه پوشيده ام، يا در حله هاى يمنى، يا در جامه هاى سفيد مصرى.

پرسيد كه: چگونه بر تو نماز كنند؟

در اين وقت خروش از مردم برخاست و در و ديوار به لرزه در آمد، حضرت فرمود:

صبر كنيد خدا عفو كند از شما، چون مرا غسل دهند و كفن كنند مرا بر تختى بگذاريد بر كنار قبر من و ساعتى بيرون رويد و مرا تنها بگذاريد و اول كسى كه بر من نماز مى كند خداوند عالميان است، پس رخصت مى فرمايد ملائكه را كه بر من نماز كنند، و اول كسى كه نازل مى شود جبرئيل است پس اسرافيل پس ميكائيل پس ملك موت، پس لشكرهاى ملائكه همگى فرود مى آيند و بر من نماز مى كنند، پس شما فوج فوج به اين خانه درآييد و بر من صلوات فرستيد و سلام كنيد و مرا آزار مكنيد به گريه و فرياد و ناله، و بايد كه اول

ص: 1783


1- . كشف الغمة 1/18-19.

كسى كه از آدميان بر من نماز كند نزديكان اهل بيت من باشند بعد از آن زنان و كودكان اهل بيت من و بعد از ايشان مردم ديگر.

أبو بكر گفت: كى داخل قبر تو خواهد شد؟

فرمود: هر كه از اهل بيت من به من نزديكتر است با ملكى چند كه شما ايشان را نخواهيد ديد؛ پس فرمود كه: برخيزيد و آنچه گفتم به ديگران برسانيد (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه در بيمارى آخر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جبرئيل هر روز و هر شب بر آن حضرت نازل مى شد و مى گفت: السلام عليك، بدرستى كه پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: چگونه مى يابى حال خود را و او حال تو را بهتر از تو مى داند و ليكن مى خواهد كه كرامت و شرف تو را زياده گرداند چنانكه تو را بر جميع خلق فضيلت داده است، و خواست كه عيادت بيماران سنّتى گردد در امّت تو؛ اگر آن حضرت را وجعى بود در جواب مى فرمود كه: درد دارم، و جبرئيل در جواب مى گفت كه: اى محمد! هيچ كس گرامى تر نيست نزد حق تعالى از تو و براى آن تو را درد داده است كه دوست مى دارد كه صداى دعاى تو را بشنود و مى خواهد كه درجات تو را در آخرت بلندتر گرداند؛ و اگر آن حضرت مى فرمود كه: من در راحت و عافيتم، جبرئيل مى گفت كه: خدا را حمد كن بر عافيت كه حق تعالى حمد حامدان را مى پسندد و نعمت خود را بر ايشان فزون مى گرداند.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: هرگاه جبرئيل نازل مى شد و آثار آمدن او بر ما ظاهر مى گرديد همه از آن خانه بيرون مى رفتند بغير از من، پس در مرتبۀ آخر جبرئيل به آن حضرت گفت: يا محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را و از حال تو سؤال مى نمايد با آنكه آن را بهتر مى داند.

حضرت فرمود كه: خود را بر جناح سفر آخرت مى بينم و آثار مرگ را در خود مشاهده مى نمايم.

ص: 1784


1- . كشف الغمة 1/16-17.

جبرئيل گفت: يا محمد! بشارت باد تو را كه حق تعالى مى خواهد به سبب اين حالى كه در تو هست درجات تو را بلندتر گرداند از آنچه هست با آنكه درجۀ هيچ كس به درجۀ تو نمى رسد.

پس حضرت فرمود: اى جبرئيل! ملك موت رخصت طلبيد و به خانۀ من داخل شد و من از او مهلت طلبيدم تا تو به نزد من آئى.

جبرئيل گفت: يا محمد! پروردگار عالميان بسوى تو مشتاق است و ملك موت بغير از تو از هيچ كس رخصت نطلبيده و نخواهد طلبيد.

حضرت فرمود: اى جبرئيل! حركت مكن تا ملك موت برگردد.

پس حضرت زنان و فرزندان خود را طلب نمود كه با ايشان وداع كند و حضرت فاطمه را فرمود: نزديك من بيا اى دختر، پس آن حضرت را در بر كشيد و بوسيد و رازى در گوش او گفت، چون حضرت فاطمه عليها السّلام سر بر داشت آب از ديده هاى مباركش ريخت پس حضرت بار ديگر او را به نزديك خود طلبيد و در بر كشيد و رازى در گوش او گفت و چون سر بر داشت خندان گرديد، پس زنان آن حضرت از آن حال تعجب كردند و چون از آن حضرت سؤال كردند فرمود: اول مرتبه خبر وفات خود را به من گفت و به آن سبب گريان شدم و در مرتبۀ دوم فرمود: اى دختر من! جزع مكن كه من از پروردگار خود سؤال كرده ام كه اول كسى كه از اهل بيت من بسوى من آيد تو باشى و دعاى مرا مستجاب گردانيده و بعد از من در دنيا بسيار نخواهى ماند، و به اين سبب شاد و خندان گرديدم؛ پس حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را طلبيد و ايشان را بوسيد و آب از ديده هاى مباركش ريخت (1).

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود، پرده اى در پيش آن حضرت آويختند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در پيش پرده نشسته بود و از غايت اندوه دستهاى خود را بر روى خود گذاشته بود، و چون باد

ص: 1785


1- . كشف الغمة 1/17-18.

مى وزيد آن پرده بر روى مبارك آن حضرت مى خورد و صحابه بر در خانۀ آن حضرت و در مسجد پر شده بودند و صدا به ناله و زارى بلند كرده بودند و آب حسرت از ديده مى ريختند و خاك مذلت بر سر خود مى ريختند، ناگاه صدائى از اندرون خانۀ حضرت بلند شد كه گوينده را نديدند و صداى او را شنيدند كه گفت: پيغمبر شما طاهر و مطهر بود او را دفن كنيد و غسل مدهيد.

چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اين صدا را شنيد و دانست كه صداى شيطان است از افتتان مردم ترسيد و سر از زانوى اندوه برداشت و فرمود: دور شو اى دشمن خدا كه آن حضرت مرا امر كرده است كه او را غسل دهم و كفن كنم و دفن كنم و اين سنّت از براى همه كس جارى است تا روز قيامت.

پس منادى ديگر ندا كرد به غير آن صداى اول كه: اى على بن ابى طالب! بپوشان عورت پيغمبر خود را و در وقت غسل پيراهن را از بدن او بيرون مكن (1).

و شيخ مفيد و سيد رضى الدين و ديگران به سندهاى معتبر از ابن عباس و غير او روايت كرده اند كه: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دار فنا به دار بقا رحلت فرمود حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه غسل آن حضرت گرديد و عباس حاضر بود و فضل بن عباس آن حضرت را مدد مى نمود، چون از غسل آن حضرت فارغ گرديد و آن جناب را كفن كرد جامه را از روى مبارك آن جناب دور كرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، طيّب و نيكو و پاكيزه بودى در حيات و بعد از موت، و منقطع شد به وفات تو آنچه منقطع نشده بود به وفات احدى از خلق از پيغمبرى و نازل شدن وحيهاى آسمانى، مصيبت تو چندان عظيم شد كه تسلّى فرمايندۀ مصيبتهاى ديگران گرديد و محنت وفات تو چندان عام گرديد كه همۀ خلق صاحب مصيبتند در تعزيت تو، و اگر نه آن بود كه امر كردى به صبر كردن و نهى نمودى از جزع نمودن هرآينه آبهاى سر خود را در مصيبت تو فرو مى ريختيم و هرآينه درد مصيبت تو را هرگز دوا نمى كرديم و جراحت مفارقت تو را از سينه بيرون نمى كرديم،

ص: 1786


1- . تهذيب الاحكام 1/468.

و اينها در مصيبت تو اندكى است از بسيار، و اندوه و حسرت را چاره اى نمى توان كرد و حزن مفارقت تو بر طرف شدنى نيست، پدر و مادر ما فداى تو باد ياد كن ما را نزد پروردگار خود و ما را از خاطر خود بيرون مكن.

پس بر روى آن جناب در افتاد و روى مباركش را بوسيد و آه حسرت از سينۀ پردرد كشيد، پس جامه را بر روى آن جناب پوشانيد (1).

و در بصائر الدرجات روايت كرده است كه: روزى كه امير المؤمنين عليه السّلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد حق تعالى با او راز گفت (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقا رحلت نمود نازل شدند جبرئيل و ملائكه و روح كه در شب قدر بر آن حضرت نازل مى شدند پس حق تعالى ديدۀ امير المؤمنين عليه السّلام را منوّر گردانيد كه ايشان را از منتهاى آسمانها تا زمين مى ديد و ايشان معاونت آن جناب مى نمودند در غسل دادن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و نماز كردن بر او و قبر شريف آن جناب را حفر مى كردند، و بخدا سوگند كه كسى بغير از ملائكه قبر آن جناب را نكند تا آنكه امير المؤمنين آن جناب را به قبر برد ايشان با آن جناب داخل قبر شدند و آن جناب را در قبر گذاشتند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ملائكه به سخن آمد و حق تعالى گوش امير المؤمنين عليه السّلام را شنوائى آن سخنان را داد و شنيد كه آن جناب ملائكه را سفارش امير المؤمنين عليه السّلام مى كند، پس حضرت گريان شد و شنيد كه ملائكه در جواب گفتند كه: ما در خدمت و اعانت و يارى و خير خواهى او تقصير نخواهيم كرد و اوست صاحب و امام و پيشواى ما بعد از تو و پيوسته به نزد تو خواهيم آمد و ليكن او بغير اين مرتبه ما را نخواهد ديد و صداى ما را خواهد شنيد.

و چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به عالم قدس رحلت نمود جبرئيل و ملائكه و روح

ص: 1787


1- . امالى شيخ مفيد 102-104؛ نهج البلاغة 355، خطبه 235 با اختصار.
2- . بصائر الدرجات 411.

باز بر حسن و حسين عليهما السّلام نازل شدند و ايشان ملائكه را ديدند و واقع شد آنچه در وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم واقع شده بود و ديدند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه مدد مى كرد ملائكه را در غسل و كفن و دفن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام.

و چون امام حسن عليه السّلام به سراى باقى ارتحال نمود، امام حسين عليه السّلام جبرئيل و ملائكه و روح و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را ديد كه نازل شدند و در غسل و كفن و دفن او با او موافقت نمودند.

و چون جناب امام حسين عليه السّلام شهيد شد، جناب على بن الحسين عليه السّلام جبرئيل و ملائكه و روح و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين و امام حسن عليهما السّلام را ديد كه حاضر شدند و در همۀ امور يارى آن حضرت نمودند.

و چون على بن الحسين عليه السّلام به رياض جنت رحلت نمود امام محمد باقر عليه السّلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را ديد كه مدد مى كردند جبرئيل و ملائكه و روح را در معاونت آن جناب.

و چون حضرت امام محمد باقر عليه السّلام به سراى آخرت رحلت نمود من ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و حسن و حسين و امام زين العابدين عليهم السّلام را كه مدد مى كردند ملائكه و روح را در غسل و كفن و دفن و نماز آن حضرت و يارى من در همۀ امور مى نمودند.

و اين حكم جارى و باقى است تا آخر ائمه عليهم السّلام (1).

مؤلف گويد كه: شايد مراد از آن احاديثى كه گذشت كه جبرئيل فرمود كه: ديگر من به زمين نازل نمى شوم، مراد آن باشد كه براى وحى نازل نمى شوم تا با اين اخبار منافات نداشته باشد؛ و محتمل است كه بعد از آن جناب به زمين نمى آمده باشد و در هوا اين امور را بعمل مى آورده باشد. و اللّه تعالى يعلم.

كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 1788


1- . بصائر الدرجات 225.

را در سه جامه كفن كردند، يكى در برد حبرۀ سرخى بود و دو جامۀ سفيد از صحار يمن بود (1).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: عباس به خدمت حضرت على عليه السّلام آمد و گفت: مردم اتفاق كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در بقيع دفن كنند و ابو بكر پيش بايستد و بر آن حضرت نماز كند. چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دانست كه آن منافقان ارادۀ فساد دارند از خانه بيرون آمد و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امام و پيشواى ماست در حال حيات و بعد از وفات و خود فرمود كه: من دفن مى شوم در بقعه اى كه در آنجا قبض روح من مى شود.

و چون ايشان در غصب خلافت مطلب خود را بعمل آورده بودند در اين باب با آن جناب مضايقه نكردند و گفتند: آنچه مى دانى بكن.

پس حضرت در پيش در ايستاد و خود بر او نماز كرد و بعد از آن صحابه را فرمود كه ده نفر ده نفر داخل مى شدند و ايشان بر دور جنازۀ آن جناب مى ايستادند، و على عليه السّلام در ميان ايشان مى ايستاد و اين آيه را مى خواند إِنَّ اَللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)پس ايشان اين آيه را مى خواندند و صلوات بر آن جناب مى فرستادند و بيرون مى رفتند تا آنكه اهل مدينه و اطراف مدينه همه بر آن جناب صلوات فرستادند (3).

و شيخ طبرسى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ده نفر ده نفر داخل مى شدند و چنين بر آن حضرت نماز مى كردند بى امامى در روز دو شنبه و شب سه شنبه تا صبح و روز سه شنبه تا شام تا آنكه خرد و بزرگ و مرد و زن از اهل مدينه و اهل اطراف مدينه همه بر آن جناب چنين نماز كردند (4).

ص: 1789


1- . تهذيب الاحكام 1/296؛ وسائل الشيعة 3/7. و نيز رجوع شود به كافى 1/400 و 3/143.
2- . سورۀ احزاب:56.
3- . رجوع شود به كافى 1/451 و كفاية الاثر 125-126.
4- . اعلام الورى 137.

و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود نماز كردند بر او جميع ملائكه و مهاجران و انصار فوج فوج و امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: شنيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در حالت صحت خود مى فرمود كه: اين آيه در باب نماز بر من بعد از فوت من نازل شده است (1).

و شيخ طوسى به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد جامه بر روى آن جناب افكند و در ميان خانه گذاشت و هر گروهى كه داخل خانه مى شدند بر دور آن جناب مى ايستادند و صلوات بر آن جناب مى فرستادند و براى او دعا مى كردند و بيرون مى رفتند پس گروهى ديگر داخل مى شدند، چون همه از صلوات بر آن حضرت فارغ شدند امير المؤمنين عليه السّلام داخل قبر آن جناب شد و فضل بن عباس را نيز با خود به قبر برد، و چون آن جناب را بر روى دست خود گرفت كه داخل قبر كند در اين حال مردى از انصار از بنى الخيلا كه او را اوس بن خولى مى گفتند از بيرون خانه نگاه كرد و گفت: سوگند مى دهم شما را كه حقّ ما را قطع مكنيد و خدمتهاى ما را فراموش مكنيد و ما را نيز از اين شرف بهره اى بدهيد؛ پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را نيز طلبيد و داخل قبر كرد و او در جنگ بدر حاضر شده بود.

راوى پرسيد كه: جنازۀ آن جناب را در كجاى قبر گذاشتند؟

حضرت فرمود كه: نزد پاى قبر گذاشتند و از آنجا داخل قبر كردند (2).

و در كتاب احتجاج و كتاب سليم بن قيس هلالى از سلمان روايت كرده است كه: چون حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از غسل و كفن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد و داخل خانه كرد مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را و خود پيش ايستاد و ما در عقب آن جناب صف بستيم و بر آن حضرت نماز كرديم و عايشه در آن حجره بود و مطلع نشد بر

ص: 1790


1- . كافى 1/451.
2- . تهذيب الاحكام 1/296.

نماز كردن ما به سبب آنكه جبرئيل چشمهاى او را گرفته بود، پس ده نفر ده نفر از مهاجران و انصار را داخل حجره مى گردانيد و ايشان بر آن جناب صلوات مى فرستادند و بيرون مى رفتند تا آنكه همۀ مهاجران و انصار چنين كردند، و نماز بر آن جناب همان بود كه در اول واقع شد (1).

و در كتاب كفاية الاثر به سند معتبر از عمار روايت كرده است كه: چون هنگام وفات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شد على بن ابى طالب عليه السّلام را طلبيد و راز بسيار با او گفت پس فرمود: يا على! تو وصىّ منى و وارث منى و حق تعالى به تو عطا كرده است علم و فهم مرا، و چون من از دنيا بروم ظاهر خواهد شد براى تو كينه هاى ديرينه اى كه در سينه هاى جماعتى پنهان است و غصب حقّ تو خواهند نمود.

پس حضرت فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام گريستند، حضرت به فاطمه عليها السّلام فرمود: اى بهترين زنان! چرا مى گريى؟

گفت: اى پدر! مى ترسم كه حقّ ما را بعد از تو ضايع كنند و حرمت ما را رعايت ننمايند.

حضرت فرمود: بشارت باد تو را اى فاطمه كه تو اول كسى خواهى بود كه از اهل بيت من به من ملحق مى گردد، گريه مكن و اندوهناك مباش بدرستى كه تو بهترين زنان اهل بهشتى و پدر تو بهترين پيغمبران است، و پسر عمّ تو بهترين اوصياى پيغمبران است، و دو پسر تو بهترين جوانان اهل بهشتند، و حق تعالى از صلب حسين نه امام بيرون خواهد آورد كه همه مطهر و معصوم باشند، و از ما خواهد بود مهدى اين امت.

پس با على بن ابى طالب عليه السّلام خطاب كرد كه: يا على! متوجه غسل و كفن من نشود كسى بغير از تو.

حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! كى معاونت من خواهد نمود بر غسل تو؟

ص: 1791


1- . احتجاج 1/204؛ كتاب سليم بن قيس 29.

فرمود: جبرئيل معاونت تو خواهد كرد و فضل بن عباس آب به دست تو بدهد (1).

در فقه الرضا مذكور است كه: چون امير المؤمنين عليه السّلام از غسل حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شد به زبان مبارك خود ليسيد آنچه در دور چشم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه طيب و پاكيزه بودى در حال حيات و بعد از وفات (2).

و در كتاب نهج البلاغه مسطور است كه: بعد از وفات فاطمۀ زهرا على عليه السّلام با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطاب كرد: بدرستى كه مفارقت عظيم تو و مصيبت بزرگ تو مرا صبر فرماينده است از هر مصيبتى زيرا كه بدست خود تو را در لحد گذاشتم و روح مقدس تو در ميان نحر و سينۀ من بيرون آمد (3).

و در خطبه اى ديگر فرمود: چون روح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را قبض كردند سر مباركش بر سينۀ من بود و جان او در ميان كف من جارى شد و آن را بر روى خود كشيدم و خود متوجه غسل آن حضرت شدم و ملائكه ياوران من بودند، پس آن خانه و اطراف آن خانه از صداى ملائكه پر شده بود، گروهى بالا مى رفتند و گروهى به زير مى آمدند و صداهاى ايشان را مى شنيدم كه بر آن حضرت صلوات مى فرستادند تا آنكه جسد مطهر آن حضرت را در ضريح منوّرش پنهان كردم، پس كيست از من سزاوارتر به آن حضرت در حيات او و بعد از وفات او (4).

و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است: ابو طلحۀ انصارى لحد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كند (5).

مؤلف گويد كه: مى تواند بود به حسب ظاهر در نظر مردم چنين نموده باشد كه ابو طلحه مى كند و در واقع ملائكه كنده باشند تا منافى خبر سابق نباشد.

ص: 1792


1- . كفاية الاثر 124-125.
2- . فقه الرضا عليه السّلام 183.
3- . نهج البلاغة 320، خطبه 202.
4- . نهج البلاغة 311، خطبه 197.
5- . كافى 3/166.

و كلينى به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شقران آزاد كردۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قبر آن حضرت قطيفه اى انداخت (1).

و به سند صحيح ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: على عليه السّلام در قبر آن حضرت خشت چيد (2).

و به سند صحيح ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: بر روى قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سنگريزه هاى سرخ ريختند (3).

و كلينى و حميرى و ديگران روايت كرده اند: حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را گفت:

چون من بميرم مرا در همين مكان دفن كن و قبر مرا از زمين چهار انگشت بلند كن و آب بر روى قبر من بريز (4).

و شيخ طوسى در حديث ديگر روايت كرده است: قبر شريف آن حضرت را يك شبر از زمين بلند كردند (5).

مؤلف گويد كه: احاديث چهار انگشت بيشتر است، و محتمل است كه در اول چهار انگشت بوده باشد و بعد از ريختن سنگريزه يك شبر شده باشد، و احتمال دارد كه اين حديث محمول بر تقيه باشد.

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه امّ سلمه گفت: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقا رحلت نمود من دست خود را بر سينۀ مبارك آن حضرت گذاشتم، پس چند هفته بعد از آن چون طعام مى خوردم يا وضو مى ساختم بوى مشك از دست خود مى شنيدم (6).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است: در شبى كه

ص: 1793


1- . كافى 3/197.
2- . كافى 3/197-198.
3- . كافى 3/201.
4- . كافى 1/450-451؛ و نيز رجوع شود به قرب الاسناد 155 و وسائل الشيعة 3/192.
5- . تهذيب الاحكام 1/469؛ علل الشرايع 307.
6- . اعلام الورى 137.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض جنت رحلت نمود بر اهل بيت آن حضرت درازترين شبها گذشت و حالتى بر ايشان گذشت كه نمى دانستند كه زير آسمانند يا بر روى زمين اند، زيرا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از براى خدا با نزديكان و دوران دشمنى كرده بود و از ايشان بسيار كسى كشته بود و از انتقام كافران و منافقان ترسان بودند، پس حق تعالى در اين حال ملكى را فرستاد-و به روايت ديگر: جبرئيل را فرستاد (1)-كه او را نمى ديدند و صداى او را مى شنيدند و گفت: السلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته بدرستى كه ثواب خدا تسلى دهنده است از هر مصيبتى و نجات دهنده است از هر مهلكه اى و تدارك كننده است هر فوت شده را؛ پس اين آيه را خواند كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ (2)پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى شما را برگزيده است و بر ديگران فضيلت داده است و از گناهان و عيبها پاك گردانيده است و شما را اهل بيت پيغمبر خود گردانيده است و علم خود را به شما سپرده است و كتاب خود را به شما ميراث داده است و شما را صندوق علم خود گردانيده است و عصاى عزت خود ساخته است و براى شما مثلى از نور خود زده است و معصوم گردانيده است شما را از لغزشها و ايمن گردانيده است شما را از فتنه ها پس به صبر فرمودن خدا صبر كنيد، بدرستى كه حق تعالى از شما دور نمى كند رحمت خود را و زايل نمى گرداند نعمت خود را، بخدا سوگند كه شمائيد اهل خدا كه به شما تمام كرده است نعمت خود را بر خلق و مجتمع ساخته است پراكندگيها را و متفق گردانيده است كلمه ها را و شمائيد دوستان خدا، هر كه ولايت شما را اختيار نمايد رستگار است و هر كه بر شما ستم كند و حقّ شما را از شما بگيرد او هالك است، حق تعالى مودّت شما را در كتاب خود بر مؤمنان واجب گردانيده است و خدا قادر است بر يارى كردن شما هر وقت كه خواهد و مصلحت داند، پس صبر كنيد و منتظر باشيد عاقبت نيكو را بدرستى كه بازگشت امور

ص: 1794


1- . كافى 3/221؛ تفسير عياشى 1/209؛ مسكّن الفؤاد 108.
2- . سورۀ آل عمران:185.

بسوى خداست، و بتحقيق كه پيغمبر خدا شما را به حق تعالى سپرد و حق تعالى از او قبول كرد و شما را سپرد به دوستان مؤمن خود در زمين، پس هر كه اداى امانت الهى بكند و ولايت شما را بر خود لازم داند و حرمت شما را رعايت نمايد حق تعالى جزاى راستگوئى او را در قيامت به او مى دهد، پس شمائيد امانت سپرده شدۀ خدا و رسول و از براى شماست مودّت واجبه و اطاعت مفروضه، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا نرفت تا آنكه دين را از براى شما كامل گردانيد و راه نجات را از براى شما بيان كرد و از براى هيچ جاهلى حجتى نگذاشت، پس كسى كه نادان باشد يا اظهار نادانى نمايد يا انكار حقّى بكند يا فراموش كند يا اظهار فراموشى نمايد پس با خداست حساب او و خدا برآورندۀ حاجتهاى شماست و شما را به خدا مى سپارم و السلام عليكم.

راوى پرسيد از آن حضرت كه: اين تعزيت از جانب كى بود؟

حضرت فرمود كه: از جانب خداوند عالميان بود (1).

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: آن حضرت به شهادت از دنيا رفت (2)، چنانكه صفار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: در روز خيبر زهر دادند آن حضرت را در دست بزغاله اى، چون حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند. پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مرض موت خود مى فرمود: امروز پشت مرا در هم شكست آن لقمه اى كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبر نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا مى رود.

و در روايت معتبر ديگر فرمود كه: زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى، و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد كه: من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت، و پيوسته آن زهر در بدن آن حضرت اثر مى كرد تا آنكه به همان علت از دنيا رحلت نمود (3).

ص: 1795


1- . كافى 1/445-446.
2- . تهذيب الاحكام 6/2.
3- . بصائر الدرجات 503.

و عياشى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عايشه و حفصه آن حضرت را به زهر شهيد كردند (1)، و محتمل است كه هر دو زهر در شهادت آن حضرت دخيل بوده باشند.

و شيخ مفيد و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت نمود منافقان مهاجران و انصار -مانند ابو بكر و عمر و عبد الرحمن بن عوف و امثال ايشان-اهل بيت آن حضرت را بر آن حال گذاشتند و به تعزيت ايشان نپرداختند و متوجه تجهيز آن حضرت نگرديدند و رفتند به سقيفۀ بنى ساعده و متوجه غصب خلافت شدند و به اين سبب اكثر ايشان نماز بر آن حضرت را در نيافتند و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بريده را به نزد ايشان فرستاد كه به نماز آن حضرت حاضر شوند، ايشان نرفتند تا آنكه بيعت خود را در وقتى تمام كردند كه حضرت را دفن كرده بودند، و چون صبح شد حضرت فاطمه عليها السّلام فرياد برآورد: «وا سوء صباحاه» يعنى: روز بد بيا كه روز تست؛ چون ابو بكر اين سخن را شنيد از روى شماتت گفت: روز تو بدترين روزهاست.

پس آن ملاعين فرصت را غنيمت شمردند كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام متوجه تجهيز و تغسيل و دفن آن حضرت است و بنى هاشم به مصيبت آن حضرت درمانده اند پس رفتند و با يكديگر اتفاق كردند كه ابو بكر را خليفه گردانند چنانكه در حيات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنين توطئه كرده بودند، و چون منافقان انصار خواستند كه خلافت را براى سعد بن عباده بگيرند با منافقان مهاجران مقاومت نتوانستند كرد و مغلوب شدند.

چون بيعت ابو بكر تمام شد مردى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد در وقتى كه آن حضرت بيل در دست داشت و قبر شريف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى ساخت و گفت:

منافقان صحابه با ابو بكر بيعت كردند از ترس آنكه مبادا چون شما فارغ شويد نتوانند غصب حقّ شما نمود، پس حضرت بيلى كه در دست داشت بر زمين گذاشت و اين آيات را

ص: 1796


1- . تفسير عياشى 1/200.

خواند بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الم. أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (1). (2)

و تفصيل اين قصه بعد از اين در مجلد ديگر مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

و شيخ طوسى به سند معتبر روايت كرده است كه: به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السّلام نوشتند كه: آيا امير المؤمنين عليه السّلام غسل كرد در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داد؟ حضرت در جواب نوشت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طاهر و مطهر بود و ليكن امير المؤمنين عليه السّلام غسل كرد و سنّت چنين جارى شد كه هر ميتى را كه مس نمايند غسل كنند (3).

و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه: در روز شورى كه على عليه السّلام حجتها بر آن منافقان القا مى نمود فرمود: آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را غسل داده باشد با ملائكۀ مقرّبين كه نازل شده بودند با بوها و گلهاى بهشت و ملائكه از براى من اعضاى آن حضرت را مى گردانيدند و من سخن ايشان را مى شنيدم و مى گفتند كه: بپوشانيد عورت پيغمبر خود را تا حق تعالى شما را بپوشاند؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: آيا در ميان شما كسى هست بغير از من كه كفن كرده باشد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و دفن كرده باشد آن حضرت را به دست خود؟ همه گفتند: نه.

باز فرمود: آيا بغير از من كسى در ميان شما هست كه حق تعالى بسوى او تعزيت

ص: 1797


1- . سورۀ عنكبوت:1-4.
2- . ارشاد شيخ مفيد 1/189-190؛ اعلام الورى 137-138. و نيز رجوع شود به كتاب سليم بن قيس 25- 50 و 207 و الاحتجاج 1/175 و الامامة و السياسة 1/5 و تاريخ طبرى 2/241 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 6/5.
3- . تهذيب الاحكام 1/107؛ استبصار 1/99، و در هر دو مصدر تصريح به نام امام نشده است. و در تهذيب الاحكام 1/469 روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.

فرستاده باشد در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا مفارقت نمود و فاطمۀ زهرا بر آن حضرت مى گريست ناگاه شنيديم صدائى از پيش رو كه گوينده اى مى گفت بى آنكه او را ببينيم: السلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته پروردگار شما سلام مى رساند شما را و مى فرمايد كه در رحمت و ثواب الهى خلف و عوض هست از هر مصيبتى و تسلى فرماينده است از هر گذشته اى و تدارك نماينده است از هر فوت شده اى پس به تعزيت فرمودن خدا صبر كنيد و بدانيد كه همه از اهل زمين مى ميرند و از اهل آسمان كسى باقى نمى ماند و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته، و در آن وقت نبود در آن خانه بغير از من و فاطمه و حسن و حسين و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ما خوابيده بود و جامه اى بر روى او پوشانيده بوديم؟ گفتند: نه.

باز فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حنوط بهشت را به او داده باشد و فرموده باشد كه: آن را سه قسمت بكن و با ثلث آن مرا حنوط كن و يك ثلث را براى دختر من و يك ثلث را براى خود نگاه دار؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را به خدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه عهد او به ملاقات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از من نزديكتر باشد؟ گفتند: نه.

باز فرمود: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا بغير از من كسى در ميان شما هست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هزار كلمه به او تعليم نموده باشد كه هر كلمه اى كليد هزار كلمۀ ديگر بوده باشد؟ گفتند: نه (1).

كلينى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به رياض خلد رحلت نمود حضرت فاطمه عليها السّلام را از وفات آن حضرت و جور منافقان امّت حزنى رو داد كه بغير از حق تعالى كسى شدت آن را نمى دانست پس حق تعالى جبرئيل را بسوى آن حضرت فرستاد كه نزد آن حضرت سخن

ص: 1798


1- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 547 و 553 و احتجاج 1/323 و 327 و 334 و مناقب خوارزمى 225 و ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق 3/117 و 119 و 120 و فرائد السمطين 1/322.

گويد و شدت اندوه آن جناب را تسكين نمايد، و هر روز جبرئيل مى آمد و دلدارى آن جناب مى نمود و خبر مى داد آن جناب را از قرب و منزلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد حق تعالى و درجات و منازل آن جناب و آنچه بعد از آن جناب بر ذرّيّت مطهر آن جناب واقع خواهد شد از مصيبتها و محنتها و آنچه بر دشمنان ايشان واقع خواهد شد از عذابها و هر كه در اين امّت سلطنتى و دولتى به حق يا باطل خواهد يافت.

چون حضرت فاطمه عليها السّلام اين حالت را مشاهده نمود با حضرت امير المؤمنين عليه السّلام گفت: كسى نزد من مى آيد و چنين سخنان مى گويد.

حضرت فرمود: اى فاطمه! هرگاه كه او نزد تو آيد مرا خبر كن.

پس هرگاه كه جبرئيل مى آمد جناب فاطمه عليها السّلام حضرت على عليه السّلام را خبر مى كرد و آنچه جبرئيل مى گفت امير المؤمنين عليه السّلام مى نوشت تا آنكه كتابى جمع شد و آن است مصحف فاطمه و آن مشتمل است بر جميع احوال آينده تا روز قيامت و آن كتاب اكنون نزد قائم عليه السّلام است.

حضرت فرمود: جناب فاطمه عليها السّلام بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هفتاد و پنج روز زنده ماند و پيوسته در شدت و الم بود تا به پدر بزرگوار خود ملحق گرديد صلوات اللّه عليها و على أبيها و بعلها و اولادها الطاهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين (1).

ص: 1799


1- . رجوع شود به كافى 1/240 و 241 و بصائر الدرجات 153-154 و 157. و در هر دو مصدر عبارت «و آن كتاب اكنون نزد قائم عليه السّلام است» ذكر نشده است.

ص: 1800

باب شصت و پنجم: در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد

در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد و آنچه نزد ضریح مقدس آن حضرت ظاهر گردید و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار

ص: 1801

ص: 1802

شیخ طوسی روایت کرده است که چون خواستند عمارت روضه آن جناب را بسازند از نزد سر آن جناب و نزدیک پای آن جناب مشکی ظاهر شد که به آن خوشبوئی ندیده

بودند(1) .

و کلینی به سند معتبر روایت کرده است از جعفر بن مثنی خطیب که گفت: من در مدینه بودم که خراب شد سقف مسجد رسول خدا صلى الله عليه وسلم از موضعی که نزدیک قبر شریف آن جناب بود و بنایان و کارکنان بالا می رفتند و فرود می آمدند پس من اسماعیل بن عمار را گفتم از حضرت صادق سؤال کند که آیا میتوانیم بالا رفت که بر قبر مقدس آن حضرت مشرف شویم و نظر کنیم؟ روز دیگر اسماعیل برای ما خبر آورد که حضرت فرمود: من دوست نمی دارم برای احدی که بر قبر آن جناب مشرف شود و ایمن نیستم که ببیند چیزی را که دیده اش نابینا شود به سبب آن یا آنکه ببیند که آن جناب ایستاده است و نماز میکند یا آنکه ببیند که با بعضی از زنان طاهره خود نشسته است و صحبت می دارد(2) .

و ايضاً به سند به سند صحیح از امام جعفر صادق روایت کرده است که در سال چهل و یکم هجرت معاویه ارادۀ حج کرد نجاری را با چوبها و آلتها فرستاد و نامه ای به والی مدینه نوشت که منبر حضرت رسول را بکن و به قدر منبری که من در شام دارم بساز.

ص: 1803


1- امالی شیخ طوسی ،317، در مصدر مذکور نزد قبر امام حسین می باشد ولی در بحار الانوار 553/22 و 191/97 «نزذ قبر پیغمبر » ذکر شده است.
2- کافی 452/1 با اندکی تفاوت و در کتاب رجال شیخ طوسی آمده است که جعفر بن مثنی خطیب یکی از اصحاب امام رضا طه می باشد.

و چون اراده کندن منبر آن جناب کردند آفتاب منکسف شد و زلزله ای عظیم در زمین پیدا شد و ایشان دست برداشتند و آن قضیه را به معاویه ،نوشتند، آن ملعون در جواب نوشت آنچه نوشته ام البته میباید کرد پس ایشان به گفته آن ملعون منبر آن جناب را گندند و بزرگ کردند(1).

و صفار و دیگران به سندهای صحیح و معتبر از امام جعفر صادق روایت کرده اند که رسول خدا روزی به اصحاب خود گفت زندگی من بهتر است از برای شما و مردن من بهتر است از برای شما اصحاب :گفتند یا رسول الله ! میدانیم که حیات تو بهتر است از برای ما و به سبب تو هدایت یافتیم از ضلالت و از کنار گودال آتش نجات یافتیم به چه سبب مردن تو از برای ما بهتر است؟

فرمود: بعد از فوت من عملهای شما را به من عرض مینمایند پس هر عمل نیک که از شما میبینم دعا میکنم که خدا توفیق شما را زیاده گرداند و هر عمل بد که از شما میبینم برای شما از خدا طلب آمرزش مینمایم.

پس مردی از منافقان گفت: یا رسول الله ! چگونه از برای ما دعا خواهی کرد در وقتی که استخوانهای تو خاک شده باشد؟

فرمود: نه چنین است زیرا که حق تعالی گوشتهای ما را بر زمین حرام کرده است و بدن ما در زمین نمی پوسد و کهنه نمی شود(2).

و ایضاً به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که : هیچ پیغمبر و وصی پیغمبر در زمین زیاده از سه روز نمی ماند تا آنکه روح و گوشت و استخوان او بالا می رود و مردم بسوی جای بدنهای ایشان می روند و از دور و نزدیک سلام مردم به ایشان میرسد(3) و ایضاً به سندهای معتبر بسیار از آن حضرت روایت کرده اند که : چون ابو بکر از امیر

ص: 1804


1- کافی 554/4
2- رجوع شود به بصائر الدرجات 443 و کافی 254/8 و معاني الاخبار 411-410
3- بصائر الدرجات 445 كامل الزيارات 329 - 330 کافی 567/4؛ من لا يحضره الفقيه 577/2

المؤمنين علیه السلام غصب خلافت کرد حضرت به او گفت: آیا رسول خدا تو را امر نکرد که مرا اطاعت کنی؟

ابو بکر گفت نه و اگر مرا امر میکرد می کردم.

حضرت فرمود: اگر الحال پیغمبر را ببینی و تو را امر کند به اطاعت من آیا خواهی کرد؟

گفت: آری.

حضرت فرمود: با من بیا بسوي مسجد قبا .

چون به مسجد قبا رسیدند ابو بکر دید که رسول خدا ایستاده است و نماز میکند، چون حضرت از نماز فارغ شد علی العرض :کرد یا رسول الله ! ابو بکر انکار میکند که تو او را امر به اطاعت من کرده ای .

حضرت رسول به ابو بکر فرمود من تو را مکرر امر کرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعت کن.

ابو بکر بسیار ترسید و برگشت و در راه عمر را ،دید عمر :گفت : چه میشود تو را ای

ابو بكر؟ :گفت رسول خدا به من چنین .گفت

عمر گفت: هلاک شوند امتی که چون تو را والی خود کرده اند مگر نمیدانی که اینها همه از سحر بنی هاشم است.(1)

و در کتاب اختصاص وبصائر الدرجات و سایر کتب به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که چون گریبان علی را گرفتند برای بیعت ابو بکر و بسوی مسجد کشیدند حضرت در برابر قبر رسول خدا ایستاد و گفت آنچه هارون در جواب موسی گفت: «ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي »(2) يعنى: «اى برادر من و ای فرزند مادر من بدرستی که قوم مرا ضعیف گردانیدند و نزدیک شد که

ص: 1805


1- رجوع شود به بصائر الدرجات 274 - 282 و اختصاص 273 و 274.
2- سوره اعراف: 150

مرا بکشند» پس دستی از قبر رسول خدا صلى الله عليه وسلم بیرون آمد بسوی ابو بکر که همه شناختند دست آن حضرت است و به صدائی که همه شناختند صدای حضرت است فرمود «أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا»(1) یعنی: « آیا کافر شدی به آن خداوندی که تو را خلق کرده است از خاک پس از نطفه پس تو را مردی گردانیده است»(2). و به روایت دیگر: دستی از قبر ظاهر شد و بر آن نوشته بود که أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ من تراب ثمَّ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّيكَ رَجُلاً )(3) . وايضاً صفار و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده اند که آن حضرت به اصحاب خود فرمود: چرا آزرده می کنید رسول خدا را؟ گفتند: ما چگونه آزرده میکنیم آن حضرت را؟ فرمود: مگر نمی دانید که اعمال شما بر آن جناب عرض میشود و چون معصیتی از شما می بیند آزرده می شود(4)؟

و کلینی و صفار و دیگران به سندهای معتبر از حضرت صادق روایت کرده اند که : چون شب جمعه میشود رخصت میدهند روح رسول خدا را و ارواح پیغمبران گذشته را و ارواح اوصیای گذشته را و روح امام زمان را پس ایشان را به عرش بالا می برند و هفت شوط بر دور عرش طواف میکنند و نزد هر قائمه ای از قائمه های عرش دو

رکعت نماز می گزارند و چون صبح میشود علم ایشان بسیار فزون گردیده است(5).

و در روایات معتبره دیگر وارد شده است چون حق تعالی می خواهد علم تازه ای بر امام زمان الله افاضه نماید بغیر از حلال و حرام پس آن علم را با ملکی میفرستد به نزد رسول خدا و آن را بر آن حضرت عرض مینماید پس آن حضرت می فرماید: برو

ص: 1806


1- سوره کهف : 37.
2- بصائر الدرجات 275 اختصاص 275 و نیز رجوع شود به کتاب سلیم بن قیس 45 و تفسیر عیاشی 67/2 و احتجاج 215/1 و مناقب ابن شهر آشوب 132/2.
3- بصائر الدرجات 276 اختصاص 274
4- بصائر الدرجات 445 کافی 219/1 کتاب الزهد 16؛ امالی شیخ مفید 196 بدون ذکر نام امام علیه السلام
5- کافی 253/1 - 254 : بصائر الدرجات 131

به نزد علی علیه السلام و این علم را به او برسان چون به نزد امیرالمؤمنین می آید می فرماید: برو به نزد حسن ، و همچنین هر امامی بسوی امامی دیگر می فرستد تا به امام زمان منتهی می شود(1).

و حمیری و صفار به سند معتبر روایت کرده اند که حضرت امام رضا فرمود: من دیشب حضرت رسول را در همین موضع دیدم و او را در بر گرفتم(2) .

مؤلف گوید که تحقیق معانی این اخبار در کتاب بحار الانوار بیان شده است. انشاء الله تعالی در مجلد امامت بعضی اسرار و دقایق این اخبار واضح خواهد شد و از برای شیعیان که در مقام انقیاد و تسلیم اند همین بس است که مجملاً به این اخبار ایمان بیاورند و علمش را به ایشان بگذارند و شکوک و شبهات را در نفس خود راه ندهند که مقدمه الحاد تفکر در شبهات شیطانی و وساوس نفسانی است خصوصاً کسانی که قدرت بر حل آنها نداشته باشند.

و به اینجا ختم کردم این مجلد را و از برادران ایمانی ملتمسم که بر خطای لفظ و معنی مؤاخذه ننمایند و این غریق لجه عصیان را از استدعای رحمت و غفران خداوند منان محروم نگردانند و حق این بی بضاعت را فراموش ننمایند که با وفور اشتغال و اختلال بال و کثرت ملامت کنندگان و قلت حق شناسان کتب اخبار اهل بیت رسالت که سالهای بسیار به سبب قلت اعتنای مردم مهجور و متروک گردیده بود برای شیعیان جمع کردم و ترتیب دادم و برای آنان که به لغت عرب آشنا نبودند ترجمه نمودم که بر اخلاق و اطوار و علوم و اسرار پیشوایان دین و مقربان درگاه رب العالمین مطلع گردند و از حق تعالی مزد میطلبم و از ملامت حق ناشناسان پروا ندارم وهو حسبي ونعم الوكيل والحمد لله رب العالمين.

ص: 1807


1- اختصاص 313؛ بصائر الدرجات 393
2- قرب الاسناد 348؛ بصائر الدرجات 274

جلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

اشاره

امام شناسی

ص: 2

حیوة القلوب 5

امام شناسی

علامه مجلسی ره

تحقیق علی امامیان.

انتشارات سرور

ص: 3

سرشناسه:مجلسی، محمد باقربن محمدتقی، 1037 - 1111ق.

عنوان و نام پديدآور:حیوه القلوب / مجلسی؛ تحقیق علی امامیان.

مشخصات نشر:قم: سرور، 1382.

مشخصات ظاهری:5 ج.

شابک:95000 ریال (دوره) ؛ 115000 ریال : دوره 964-91467-5-X : ؛ 95000 ریال (ج. 1، چاپ هفتم) ؛ 150000 ریال (ج. 1، چاپ دهم) ؛ ج. 2 964-6314-01-5 : ؛ 1000000 ریال( چاپ دوازدهم ،دوره پنج جلدی) ؛ ج.1، چاپ دوازدهم 978-964-6314-01-6 : ؛ 350000 ریال(چاپ سیزدهم، دوره دو جلدی) ؛ 105000 ریال (دوره دو جلدی) ؛ ج. 2، چاپ هشتم 978-964-6314-01-5 : ؛ 150000 ریال (ج. 2، چاپ دهم) ؛ ج. 3 964-91467-5-X : ؛ 125000 ریال: ج. 3، چاپ هفتم 978-964-91467-5-X : ؛ ج. 4 964-91467-6-8 : ؛ 125000 ریال : ج.4، چاپ هفتم 978-964-91467-6-8 : ؛ ج. 5 964-6314-03-1 : ؛ 40000 ریال (ج. 5، چاپ ششم) ؛ ج3، چاپ دوازدهم 978-964-91467-5-1 : ؛ ج.5، چاپ دوازدهم 978-964-6314-56-6 :

يادداشت:ج. 1 - 2 (چاپ ششم: 1383).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ هفتم: 1385).

يادداشت:ج. 1 و 2 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت:ج. 3و 4 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت:ج. 3 - 5 ( چاپ پنجم: 1383) .

يادداشت:ج. 3 و 4 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 5 (چاپ ششم: 1385).

يادداشت:ج. 1 - 5(چاپ دوازدهم: 1392).

يادداشت:ج.1 (چاپ سیزدهم: 1392).

يادداشت:ج.1و2 ( چاپ هجدهم: 1401).

يادداشت:ج.3و4 ( چاپ پانزدهم: 1401).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج. 1. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (آدم - موسی).- ج. 2. تاریخ پیامبران علیهم السلام و بعضی از قصه های قرآن (حزقیل - عیسی).- ج. 3. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه (مکه).- ج. 4. تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله (مدینه).- ج. 5. امام شناسی.

موضوع:قرآن -- قصه ها

موضوع:پیامبران

امامت

ولایت

شناسه افزوده:امامیان، سیدعلی، 1342 -

رده بندی کنگره:BP88/م3ح9 1382

رده بندی دیویی:297/156

شماره کتابشناسی ملی:م 76-9064

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 4

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

باب اول در بيان وجوب وجود امام عليه السّلام در هر عصر، و آنكه هيچ عصر خالى از امام نمى باشد، و در وجوب اطاعت او و آنكه هدايت نمى يابند مردم مگر با او، و آنكه مى بايد معصوم از گناهان و از جانب خدا منصوص باشد، و بيان بعضى از نصوص مجمل بر ايشان و برخى از فضايل ايشان 15

فصل اول در وجوب امامت و آنكه هيچ زمانى خالى از امام نمى باشد 17

فصل دوم در بيان آنكه امام بايد معصوم باشد از جميع گناهان 49

فصل سوم در بيان آنكه امامت به نصّ خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشد نه به بيعت و اختيار مردم، و آنكه واجب است بر هر امام كه نص كند بر امام بعد از خود 64

فصل چهارم در بيان وجوب معرفت امام است، و آنكه مردم معذور نيستند در ترك ولايت امام حق، و آنكه هر كه بميرد و امام خود را نشناسد مرده خواهد بود با كفر و نفاق 78

فصل پنجم در بيان آنكه هر كه انكار يك امام كند چنان است كه انكار همه كرده باشد 88

ص: 7

فصل ششم در بيان وجوب اطاعت ائمۀ حق 98

فصل هفتم در بيان آنكه هدايت نمى توان يافت مگر از جهت ائمۀ حق، و ايشانند وسيله ميان خدا و خلق، و بدون معرفت ايشان نجات از عذاب الهى حاصل نمى گردد 103

فصل هشتم در حديث ثقلين و امثال آن 107

فصل نهم در بيان ساير نصوص متفرقۀ ايشان كه مجملا در ضمن اخبار مختلفه وارد شده است 125

باب دوم در بيان آياتى كه در شأن ائمه عليهم السّلام مجملا نازل شده 135

فصل اول در تأويل سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ 137

فصل دوم در بيان آنكه اهل ذكر، اهل بيت عليهم السّلام اند؛ و آنكه بر شيعه سؤال از ايشان واجب است و بر ايشان جواب واجب نيست 141

فصل سوم در بيان آنكه ايشانند اهل علم قرآن و راسخون در علم و انذار كنندگان به قرآن 149

فصل چهارم در بيان آنكه آيات خدا و بيّنات خدا و كتاب خدا ايشانند در بطن قرآن 157

فصل پنجم در بيان آنكه برگزيدۀ بندگان و آل ابراهيم، ائمه عليهم السّلام اند 161

فصل ششم در بيان وجوب مودت و محبت اهل بيت عليهم السّلام است، و آنكه مودت ايشان مزد رسالت

ص: 8

است 174

فصل هفتم در تأويل والدين و ولد و ارحام و ذى القربى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام 189

فصل هشتم در بيان آنكه در قرآن امانت به معناى امامت است 205

فصل نهم در بيان آياتى كه دلالت بر وجوب متابعت اهل بيت عليهم السّلام مى كند 214

فصل دهم در تأويل آيات نور در اهل بيت عليهم السّلام، و بيان آنكه ايشانند انوار سبحانى و تأويل مساجد و بيوت مقدسه به خانه هاى ايشان و تأويل ظلمت به اعداى ايشان 230

فصل يازدهم در بيان آنكه ايشانند شهدا و گواهان بر خلق و آنكه اعمال عباد بر ايشان عرض مى شود 266

فصل دوازدهم در بيان اخبارى كه مشتمل است بر تأويل آيات مؤمنين و ايمان و مسلمين و اسلام به اهل بيت عليهم السّلام و ولايت ايشان، و تأويل آيات كفار و مشركين و كفر و شرك و اصنام به اعداى ايشان و ترك ولايت ايشان 284

فصل سيزدهم در بيان احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه ايشان ابرارند و متقيان و سابقان و مقرّبان، و شيعيان ايشان اصحاب يمينند؛ و دشمنان ايشان اشرار و فجّار و اصحاب شمالند. . .307

فصل چهاردهم در بيان اخبارى كه در باب تأويل صراط و سبيل و اشباه اينها به ائمۀ هدى عليهم السّلام وارد شده است 322

فصل پانزدهم در تأويل آياتى كه مشتمل است بر صدق و صادق و صدّيق 338

ص: 9

فصل شانزدهم در بيان اخبارى كه در تأويل حسنه و حسنى به ولايت، و سيئه به عداوت ايشان وارد شده است 348

فصل هفدهم در بيان آنكه نعمت و نعيم در آيات كريمه مفسّر است به ولايت اهل بيت عليهم السّلام، و بيان آنكه ولايت ايشان اعظم نعم است 354

فصل هيجدهم در بيان اخبارى است كه در تأويل شمس و قمر و نجوم و بروج و امثال آنها به ائمه عليهم السّلام وارد شده است 368

فصل نوزدهم در بيان آن است كه آنها حبل اللّه المتين و عروة الوثقى و امثال اينهايند 378

فصل بيستم در تفسير حكمت به معرفت ائمه عليهم السّلام و اولو النهى به ايشان 383

فصل بيست و يكم در تفسير صافّون و مسبّحون و صاحب مقام معلوم و حملۀ عرش و سفرۀ كرام و برره به ائمه عليهم السّلام 386

فصل بيست و دوم در تأويل اهل رضوان و درجات به ائمه عليهم السّلام، و اهل سخط و عقوبات به اعداى ايشان 394

فصل بيست و سوم در آنكه ناس، اهل بيت عليهم السّلام؛ و شبيه به ناس، شيعيان ايشانند؛ و غير ايشان، نسناسند 399

فصل بيست و چهارم در تأويل بحر و لؤلؤ و مرجان به ايشان عليهم السّلام 403

ص: 10

فصل بيست و پنجم در تأويل ماء معين و بئر معطّله و قصر مشيد و سحاب و مطر و ظل و فواكه و ساير منافع ظاهره است به ائمه عليهم السّلام و علوم و بركات ايشان 406

فصل بيست و ششم در بيان تأويل نحل است به ائمه عليهم السّلام 416

فصل بيست و هفتم در بيان تأويل سبع مثانى است به ائمه عليهم السّلام 421

فصل بيست و هشتم در بيان آنكه علما در قرآن، ائمه عليهم السّلام اند؛ و اولو الالباب، شيعيان ايشانند 425

فصل بيست و نهم در بيان آنكه ايشانند متوسّمون و به روى هر كس نظر كنند مى دانند ايمان و نفاق او را، و ايشانند آنان كه خدا مى فرمايد إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ 429

فصل سى ام در تأويل آيات آخر سورۀ فرقان در شأن ائمه عليهم السّلام 434

فصل سى و يكم در تأويل شجرۀ طيّبه به اهل بيت عليهم السّلام و شجرۀ خبيثۀ ملعونه به دشمنان ايشان 439

فصل سى و دوم در بيان تأويل آيات هدايت به ائمه عليهم السّلام 446

فصل سى و سوم در تأويل آيات كه مشتملند بر امام و امّت در شأن ائمه عليهم السّلام 453

فصل سى و چهارم در نزول سلم و استسلام در ائمه عليهم السّلام و شيعيان ايشان 460

فصل سى و پنجم در بيان آنكه ايشانند خلفاى خدا كه مى خواهد ايشان را متمكن گرداند در زمين و وعدۀ نصرت به ايشان داده است، و بعضى از آيات كه در شأن قائم آل محمد عليه السّلام

ص: 11

نازل شده 463

فصل سى و ششم در بيان آنكه كلمه و كلمات در قرآن مجيد مؤول است به اهل بيت عليهم السّلام و ولايت ايشان 472

فصل سى و هفتم در بيان آنكه ايشان داخلند در حرمتهاى الهى 485

فصل سى و هشتم در تأويل آيات عدل و معروف و احسان و قسط و ميزان به ولايت ائمه عليهم السّلام، و تأويل كفر و فسوق و عصيان و فحشاء و منكر و بغى به عداوت و ترك ولايت ايشان 488

فصل سى و نهم در تأويل جنب اللّه و وجه اللّه و يد اللّه و امثال اينها به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه عليهم السّلام 493

فصل چهلم در آنكه ائمه عليهم السّلام خانه هاى علمند و معدن حكمتهايند، و شيعيان ايشان محل رحمت الهى اند، و آنكه ايشانند حزب اللّه و بقية اللّه اند و محل علوم انبياء 502

فصل چهل و يكم در بيان آياتى كه در محبت ملائكه نسبت به ايشان و شيعيان ايشان نازل شده 510

فصل چهل و دوم در بيان آنكه آيات صبر و مرابطه و عسر و يسر در شأن ائمه و شيعيان ايشان است 514

فصل چهل و سوم در بيان آياتى است كه در مظلوميت ائمه عليهم السّلام نازل شده 522

ص: 12

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين مجلد سوم است از كتاب «حيوة القلوب» تأليف خادم اخبار ائمۀ اطهار محمد باقر بن محمد تقى حشرهما اللّه مع مواليهما الأخيار در بيان وجوب وجود امام عليه السّلام و منصوب بودن او از جانب ملك علاّم و عصمت او از گناهان صغيره و كبيره و اتّصاف او به صفات كماليّه بغير از نبوّت و آياتى كه در شأن ائمه عليهم السّلام مجملا نازل شده.

و آن مشتمل است بر دو باب:

ص: 13

ص: 14

باب اول: در بيان وجوب وجود امام عليه السّلام در هر عصر،

اشاره

و آنكه هيچ عصر خالى از امام نمى باشد؛ و در وجوب اطاعت او، و آنكه هدايت نمى يابند مردم مگر با او، و آنكه مى بايد از گناهان معصوم و از جانب خدا منصوص باشد، و بيان بعضى از نصوص مجمل بر ايشان و برخى از فضايل ايشان

و در آن چند فصل است

ص: 15

ص: 16

فصل اول: در وجوب امامت و آنكه هيچ زمانى خالى از امام نمى باشد

بدان كه خلاف است ميان علماى امّت در آنكه نصب امام آيا واجب است بعد از انقراض زمان نبوّت يا نه، و بر تقدير وجوب آيا بر خدا واجب است يا بر امّت؟ و بر هر تقدير آيا وجوبش عقلى است كه عقل حكم مى كند به وجوبش يا از دلايل سمعيّه وجوبش معلوم شده است؟ پس قاطبۀ علماى اماميّه را اعتقاد آن است كه نصب امام بر حق تعالى واجب است عقلا و سمعا؛ و بعضى از معتزلۀ اهل سنت و جميع خوارج را اعتقاد آن است كه نصب امام مطلقا بر خدا و خلق واجب نيست؛ و اشاعره و اصحاب حديث اهل سنّت و بعضى از معتزله قائلند كه نصب امام بر مردم واجب است به دليل سمعى نه عقلى؛ و جمعى از معتزله را اعتقاد آن است كه واجب است بر مردم نصب امام با امن از فتنه نه با خوف فتنه؛ و بعضى بر عكس گفته اند.

و امام در لغت عرب به معناى مقتدا و پيشوا است، و در اصطلاح فرقۀ ناجيه در باب صلاة كه امام مى گويند غالبا به معنى پيشنماز است، و در علم كلام كه امام مى گويند مراد شخصى است كه از جانب خدا به خلافت و نيابت حضرت رسالت پناه معيّن شده باشد، و گاهى هست كه به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز امام اطلاق مى نمايند. و از بعضى اخبار معتبره كه ان شاء اللّه بعد از اين مذكور خواهد شد معلوم مى شود كه مرتبۀ امامت بالاتر از مرتبۀ پيغمبرى است چنانچه حق تعالى بعد از نبوّت به حضرت ابراهيم خطاب فرموده كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (1).

ص: 17

و امام در لغت عرب به معناى مقتدا و پيشوا است، و در اصطلاح فرقۀ ناجيه در باب صلاة كه امام مى گويند غالبا به معنى پيشنماز است، و در علم كلام كه امام مى گويند مراد شخصى است كه از جانب خدا به خلافت و نيابت حضرت رسالت پناه معيّن شده باشد، و گاهى هست كه به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز امام اطلاق مى نمايند. و از بعضى اخبار معتبره كه ان شاء اللّه بعد از اين مذكور خواهد شد معلوم مى شود كه مرتبۀ امامت بالاتر از مرتبۀ پيغمبرى است چنانچه حق تعالى بعد از نبوّت به حضرت ابراهيم خطاب فرموده كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (1).

و بعضى از محقّقان گفته اند: امام شخصى است كه حاكم باشد بر خلق از جانب خدا بواسطۀ آدمى در امور دين و دنياى آنها مثل پيغمبر الاّ آنكه پيغمبر از جانب خدا بى واسطۀ آدمى نقل مى كند و امام به واسطۀ آدمى كه آن پيغمبر است.

مؤلف گويد: اين تعريف نيز مشكل است زيرا كه بسيارى از پيغمبران غير اولو العزم تابع انبياى اولو العزم بوده اند و شريعت ايشان را به خلق مى رسانيدند، و احاديث بسيار خواهد آمد كه ائمۀ اطهار ما صلوات اللّه عليهم به توسط ملائكه و روح القدس استفادۀ علوم از خداوند حىّ و قيّوم مى نمودند، و فرقى چند در احاديث ميان نبى و امام مذكور است كه بعد از اين ان شاء اللّه بيان خواهد شد؛ و حق اين است كه در كمالات و شرايط و صفات، فرقى ميان پيغمبر و امام نيست بغير آنچه در اخبار ذكر خواهد شد، و از براى تعظيم حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آنكه آن جناب خاتم انبياء باشد منع اطلاق اسم نبى و آنچه مرادف آن است بر آن حضرت كرده اند. و شيخ مفيد در كتاب «مسائل» به اين قائل شده و نسبت به فرقۀ ناجيۀ اماميّه داده است.

و ظاهر است كه در امم سابقه بعد از وفات پيغمبرى از انبياى صاحب شريعت تا مبعوث گرديدن صاحب شريعت ديگر، پيغمبران بسيار بودند كه اوصياى پيغمبر سابق و حافظ ملت و شريعت او بودند، لهذا روايت شده است از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه:

علماى امّت من مانند پيغمبران بنى اسرائيلند (2).

و تفسير علما در بعضى از روايات به ائمه عليهم السّلام شده است (3)، و معلوم است كه هر فايده اى كه بر وجود رسول و نبى مترتب مى شود بر وجود امام مترتب است از دفع فساد و حفظ شريعت و منع مردم از ظلم و جور و معاصى.

و امّا وجوب نصب امام بر حق تعالى، پس فرقۀ ناجيۀ اماميّه را بر آن دلايل عقليّه

ص: 18


1- . سورۀ بقره:124.
2- . عوالى اللئالى 4/77.
3- . بصائر الدرجات 387؛ كافى 1/213 و 439؛ اختصاص 306.

بسيار است كه در كتب مبسوطه ايراد نموده اند مانند «شافى» سيّد مرتضى و «تلخيص» شيخ طوسى قدّس سرّهما و غير آنها، و ما به ايراد دو دليل از آنها اكتفا مى نمائيم زيرا كه موضوع اين كتاب ايراد دلايل سمعيّه است از قرآن مجيد و اخبار متواتره از طريق خاصه و عامه:

دليل اول: آن است كه لطف بر خدا واجب است، زيرا كه كردن آنچه نسبت به بندگان اصلح است بر خدا لازم است از جهت آنكه عقل حاكم است بر آنكه افعال كريم لا يزال مبنى بر حكمت و مصلحت است، و هرگاه اصلح كه راجح و انفع است مانع باشد ترك آن و تبديلش به غير اصلح با آنكه ترجيح مرجوح است از فاعل مختار غنى كريم، قبيح نيز هست عقلا، و چون وجوب اصلح ثابت شد بايد كه لطف نيز بر خدا واجب باشد زيرا كه لطف عبارت است از امرى كه به سبب آن فعل مأمور به و ترك منهىّ عنه بر مكلف آسان شود، و به سبب آسانى فعل و ترك آن از او بعمل آيد امّا به شرطى كه به حدّ الجاء و اضطرار نرسد چه علت استحقاق ثواب و عقاب اختيارى بودن فعل است، پس به اين سبب قايلان به حسن و قبح عقلى و وجوب اصلح قايلند به وجوب لطف بر حق تعالى.

و دليل بر اين آن است كه تكليف مشتمل است بر منافع و مصالح بسيار به حسب دنيا و عقبى براى عباد و تكليف مشتمل است بر لطف، و لطف البته اصلح است از غير آن، پس لطف بر خدا واجب باشد بنا بر وجوب اصلح، و اين معلوم است كه وجود امام لطف است زيرا كه علم ضرورى همه كس را حاصل است كه هرگاه مردم را سر كرده اى بوده باشد كه ايشان را منع كند از فتنه و فساد و ظلم و ستم بر يكديگر و ارتكاب معاصى و بدارد آنها را بر طاعات و عبادات و انصاف و مروّت، البته امور مردم منسّق و منتظم مى گردد و به صلاح اقرب و از فساد ابعد خواهد بود.

دليل دوم: آن است كه شريعت حضرت رسول را حافظى ضرور است كه از تحريف و تغيير و زيادت و نقصان آن را نگاه دارد، و آيات قرآنى مجمل است و اكثر احكام از ظاهر قرآن معلوم نمى شود و از جانب خدا مفسّرى مى بايد كه استنباط احكام از قرآن تواند نمود، بر خلاف آنكه عمر در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام ارتحال به عالم قدس دوات و قلم طلبيد كه نامه اى براى امّت بنويسد كه هرگز گمراه نشوند گفت: «انّ

ص: 19

الرّجل ليهجر حسبنا كتاب اللّه» (1)يعنى: «اين مرد هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را كافى است» . با آنكه آن ملعون تفسير يك آيۀ قرآن را نمى دانست و هر مسأله كه عارض مى شد او و رفيقش معطل مى ماندند و پناه به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى آوردند تا آنكه سنّيان نقل كرده اند كه در هفتاد موضع عمر گفت: «لو لا عليّ لهلك عمر» (2)«اگر على نمى بود عمر هلاك مى شد» .

و اگر كتاب خدا بس بود امّت را، اين قدر اختلاف در ميان آنها چرا بهم رسيد؟ و در ضمن تفسير آيات و ترجمۀ احاديث دلايل بسيار مذكور مى شود ان شاء اللّه.

امّا آيات؛ خدا مى فرمايد إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (3)بعضى از مفسران گفته اند كه يعنى «توئى ترساننده و هدايت كنندۀ هر قوم» كه هاد عطف باشد بر منذر؛ و بعضى گفته اند مراد آن است كه «توئى ترساننده كفّار و فجّار از عذاب الهى و هر قوم را هدايت كننده اى هست» (4)پس از قبيل عطف جمله بر جمله خواهد بود و دلالت مى كند بر آنكه هيچ عصرى خالى از امام هدايت كننده نيست، و بر تفسير اخير احاديث از طريق عامه و خاصه بسيار است چنانكه عامه از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من انذاركننده ام و على هدايت نماينده، يا على! به تو هدايت مى يابند هدايت يافتگان (5).

و ابو القاسم حسكانى در كتاب شواهد التنزيل روايت كرده است از ابى بريدۀ اسلمى كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آب وضو طلبيد و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام حاضر بود، چون از وضو فارغ شد دست حضرت امير المؤمنين را گرفت و به سينۀ مبارك خود

ص: 20


1- . رجوع شود به صحيح مسلم 3/1259؛ صحيح بخارى 1/37؛ مسند احمد 5/135.
2- . الاستيعاب 3/1103؛ مناقب خوارزمى 39؛ تذكرة الخواص 147؛ و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به الغدير 6/93.
3- . سورۀ رعد:7.
4- . مجمع البيان 3/278؛ تفسير طبرى 7/342.
5- . مجمع البيان 3/278؛ تفسير طبرى 7/344؛ تفسير فخر رازى 19/14. و براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به كتاب احقاق الحق 3/88.

چسبانيد و فرمود كه: «انّما انا منذر» يعنى: «منم منذر» ، پس دست خود را به سينۀ على گذاشت و فرمود: وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ يعنى: «توئى هدايت كنندۀ امّت بعد از من» ، پس فرمود كه: توئى نور بخشندۀ مردم و توئى علامت و هدايت و پادشاه قاريان قرآن و گواهى مى دهم كه تو چنينى (1).

و در بصائر الدرجات به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا منذر است، و بعد از آن حضرت در هر زمان هدايت كننده اى از ما هست كه هدايت مى نمايد مردم را بسوى آنچه حضرت رسول خدا از جانب او آورده است، و هاديان بعد از او على بن ابى طالب و امامان بعد از او، هر يك بعد از ديگرى تا روز قيامت (2).

و به سندهاى معتبر روايت شده است از آن حضرت كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، منذر؛ و على عليه السّلام هادى است (3).

و به سند ديگر وارد شده است كه: فضل بن يسار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ فرمود كه: هر امامى هدايت كنندۀ آن قومى است كه او در ميان ايشان است (4).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منذر است و على عليه السّلام هادى است و بخدا سوگند كه هدايت كننده از ميان ما برطرف نمى شود و پيوسته در ميان ما هست تا روز قيامت (5).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيه فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منذر و على عليه السّلام هادى است. پس حضرت از راوى پرسيد كه:

آيا امروز در ميان ما هادى هست؟ گفت: بلى فداى تو شوم پيوسته در ميان شما هادى بعد

ص: 21


1- . شواهد التنزيل 1/393، و در آن نام راوى «ابو برزۀ اسلمى» ذكر شده است.
2- . بصائر الدرجات 29.
3- . بصائر الدرجات 30؛ كافى 1/192؛ كمال الدين 667.
4- . بصائر الدرجات 30؛ كافى 1/191؛ و در هر دو مصدر به جاى «فضل» ، «فضيل» است.
5- . بصائر الدرجات 30؛ كافى 1/192؛ غيبت نعمانى 117؛ تفسير برهان 2/280.

از هادى بوده تا به تو رسيده. پس حضرت فرمود كه: خدا رحمت كند تو را؛ اگر چنين مى بود كه آن آيه بر كسى نازل شود و آن شخصى كه آيه بر او نازل شده بميرد و كسى بعد از او نباشد كه معنى آن آيه را بداند و حكم آن را در ميان مردم جارى كند هرآينه كتاب بميرد يعنى بى فايده شود و حكمش برطرف گردد و ليكن كتاب خدا زنده است تا روز قيامت و حكم قرآن به اجماع جميع امّت باقى است تا روز قيامت و تكليف الهى از مردم هرگز ساقط نمى شود (1)، و هرگاه مفسّرى نباشد كه معصوم از خطا شود و حكم كتاب را براى امّت بيان كند كتاب بى فايده خواهد بود، و اگر تكليف باقى باشد تكليف غافل لازم مى آيد و آن ظلم است و بر خدا روا نيست، و اين يكى از دلايل بيّنۀ وجوب نصب امام است از جانب خدا.

و ابن بابويه در كتاب اكمال الدين به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود در تفسير آيۀ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ كه: مراد، امامى است كه در هر زمان هادى آن قوم است كه در ميان ايشان است (2).

و على بن ابراهيم به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: منذر، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ و هادى، امير المؤمنين عليه السّلام و امامان بعد از او عليهم السّلام اند (3)، يعنى در هر زمانى امامى هست كه مردم را هدايت مى كند به راه خدا و بيان مى كند حلال و حرام الهى را براى ايشان.

و آيۀ دوم آن است كه خدا مى فرمايد وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ اَلْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (4)اكثر مفسّران گفته اند كه: يعنى «پيوند كرديم براى ايشان آيه اى را بعد از آيه اى و قصه اى را بعد از قصه اى و وعد را بعد از وعيد و نصايح را به قصه ها كه موجب عبرت گردد كه شايد ايشان متذكر شوند و پندپذير گردند» (5).

ص: 22


1- . بصائر الدرجات 31؛ كافى 1/192؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/229.
2- . كمال الدين 2/667، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
3- . تفسير قمى 1/359، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
4- . سورۀ قصص:51.
5- . تفسير كشاف 3/421؛ تفسير فخر رازى 24/262؛ تفسير بيضاوى 3/308.

امّا احاديث بسيار از طريق اهل بيت وارد شده است كه: مراد، نصب امامى است بعد از امامى، چنانچه على بن ابراهيم در تفسير خود و صفار در بصائر و كلينى در كافى و محمد بن العباس ابن ماهيار در تفسير خود و شيخ طوسى در مجالس رضوان اللّه عليهم به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: در تفسير قول حق تعالى وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ اَلْقَوْلَ يعنى امامى بعد از امام ديگر (1). و اين تأويل چند احتمال دارد:

اول آنكه: مراد آن باشد كه «پيوند كرديم براى مردم قول را» يعنى بيان حق و تبليغ احكام حق و شرايع را به نصب كردن امامى بعد از امامى.

دوم آنكه: مراد آن باشد كه «پيوند كرديم براى مردم قول را» يعنى قائل شدن به امامت امامى بعد از امامى تا روز قيامت.

سوم آنكه: اشاره باشد به آيۀ كريمه كه خدا در هنگام ارادۀ خلق آدم به ملائكه خطاب كرد كه إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً (2)يعنى اين وعدۀ خليفه در زمين قرار دادن مخصوص زمان آدم نيست بلكه متّصل است تا روز قيامت و هيچ زمانى بدون خليفه نمى باشد.

و وجه اول اظهر است، و بر هر تقدير شايد تأويل بطن آيۀ شريفه باشد و منافات با ظاهر آيه كه مفسّران گفته اند نداشته باشد، و اللّه يعلم.

و در بصائر الدرجات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تأويل آيۀ وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (3)كه ظاهر لفظش آن است كه: «از آن جماعت كه ما خلق كرده ايم گروهى هستند كه هدايت مى نمايند مردم را به حق، و به آن عدالت مى كنند» ، حضرت فرمود كه: مراد از اين گروه امامان بر حقّند (4)، و تفسير اين آيه بعد از

ص: 23


1- . تفسير قمى 2/141؛ بصائر الدرجات 515؛ كافى 1/415، و روايت در آن از ابى الحسن عليه السّلام نقل شده است؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/420؛ امالى شيخ طوسى 294.
2- . سورۀ بقره:30.
3- . سورۀ اعراف:181.
4- . بصائر الدرجات 36؛ تفسير عياشى 2/42.

اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

و امّا اخبار؛ ابن بابويه در كتاب مجالس و اكمال الدين از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم پيشوايان مسلمانان و حجتهاى خدا بر عالميان و سادات مؤمنان و كشانندۀ رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت-يعنى شيعيان كه در روز قيامت روها و دستها و پاهاى ايشان از نور وضو سفيد و نورانى خواهد بود- و مائيم مولا و آقاى مؤمنان و مائيم باعث ايمنى اهل زمين از عذاب الهى چنانچه ستاره ها امان اهل آسمانند، يعنى ما تا در زمينيم قيامت برپا نمى شود و عذاب بر مردم نازل نمى شود، و تا ستاره ها در آسمان هستند ملائكه خوف قائم شدن قيامت ندارند، چون ما از زمين برطرف شويم علامت برطرف شدن نظام زمين و مردن اهل آن است، و چون ستاره ها از آسمان فرو ريزند علامت برطرف شدن آسمانها و متفرق شدن ملائكه است از جاهاى خود.

و فرمود: مائيم آنان كه به بركت ما خدا نگاه مى دارد آسمان را از آنكه بر زمين فرود آيد مگر به اذن او كه در قيامت باشد، و به بركت ما خدا نگاه مى دارد زمين را از آنكه در گردد با اهلش و سرنگون گردد، و به بركت ما خدا باران را مى فرستد و رحمت خود را پهن مى كند، و به سبب ما خدا بركتهاى زمين را بيرون مى آورد، و اگر امامى از ما بر روى زمين نباشد هرآينه فرود رود زمين با اهلش.

پس حضرت فرمود كه: هرگز خالى نبوده است زمين از روزى كه خدا خلق كرده است حضرت آدم عليه السّلام را از حجتى كه خدا را در زمين بوده باشد يا حجت ظاهر مشهور يا حجت غايب مستور، و خالى نمى باشد زمين تا روز قيامت از حجت خدا، و اگر حجت خدا در زمين نباشد عبادت كرده نخواهد شد زيرا كه طريق عبادت را از او مى آموزند و او مردم را امر به عبادت مى فرمايد.

راوى پرسيد كه: چگونه منتفع مى شوند مردم به حجتى كه غايب و پنهان باشد از ايشان؟

ص: 24

فرمود كه: چنانچه شما منتفع مى شويد از آفتابى كه در زير ابر پنهان است (1).

مؤلف گويد كه: از اينجا معلوم مى شود كه امام غايب فيوض و بركاتش به خلق مى رسد، و اگر شبهۀ عامى در ميان خلق بهم رسد ايشان را هدايت مى نمايد به نحوى كه او را نشناسند، و بسا باشد كه غيبت او براى جمعى لطف باشد كه حق تعالى داند كه اگر آن حضرت حاضر شود ايمان نخواهند آورد، بلكه اكثر خلق چنينند زيرا كه در حضور آن حضرت تكاليف شديدتر خواهد بود در جهاد با اعداى دين و غير آن، و بسا باشد كه ديده هاى كور و دلهاى اخفش ايشان تاب انوار و اسرار آن حضرت نياورند چنانچه شب پره از نور آفتاب منتفع نمى گردد، و بسيارى از سلاطين و متكبران هستند كه در غيبت امام ايمان دارند و آرزوى حضور او مى نمايند و با حضور آن حضرت كه شريف و وضيع و پادشاه و گدا را با هم برابر گرداند بسا باشد كه تاب نياورند و كافر شوند چنانكه طلحه و زبير را حضرت امير المؤمنين عليه السّلام با غلامى كه در روز پيش آزاد شده بود در عطا برابر گردانيد و باعث كفر ايشان گرديد، و آن ضررها كه از ايشان به دين و اهل دين رسيد، و از براى لطف بودن وجود امام عليه السّلام در حال غيبت همين بس است كه اعتقاد به وجود او و امامت او موجب حصول ثواب غير متناهى براى ايشان مى گردد.

و سيّد مرتضى عليه الرحمه در شافى در رسالۀ غيبت و غير او چند جواب فرموده اند از اعتراض به عدم انتفاع مردم به امام غايب:

اول آنكه: چون در همه وقت احتمال ظهور آن حضرت مى دهند همين معنى باعث انزجار ايشان از بعضى قبايح مى گردد، پس فرق است ميان عدم امام و غيبت او.

دوم آنكه: حق تعالى لطف را بعمل آورده و مانع از انتفاع مردم دشمنان آن حضرت شدند چنانچه رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مكه بود و كفار قريش مانع بودند از انتفاع مردم از آن حضرت خصوصا در آن چند سال كه آن حضرت در شعب ابى طالب با ساير بنى هاشم پنهان بودند و كفار قريش مانع بودند از آنكه كسى به خدمت آن حضرت برسد، و در آن

ص: 25


1- . امالى شيخ صدوق 156؛ كمال الدين 1/207.

ايام كه در غار مخفى بود تا هنگامى كه به مدينۀ مشرّفه نزول اجلال فرمود، و هيچ يك از اينها منافى لطف در وجود نبى نبود.

سوم آنكه: ممكن است كه علت غيبت امام به دوستان نيز راجع شود به آنكه حق تعالى داند كه اگر امام ظاهر شود ايشان ايمان نخواهند آورد و اين باعث كفر ايشان مى گردد.

چهارم آنكه: لازم نيست كه انتفاع عام باشد، ممكن است كه جمعى آن حضرت را ببينند و از او منتفع شوند چنانكه نقل مى كنند كه شهرى هست كه اولاد آن حضرت در آنجا مى باشند، و حضرت به آن شهر تشريف مى برند هر چند مردم آن جزيره آن حضرت را نمى بينند امّا مسائل خود را از آن حضرت به واسطه يا من وراء حجاب اخذ مى نمايند.

و سيّد مرتضى رحمه اللّه بعد از ذكر بعضى از وجوه متقدمه فرموده است كه: انتفاع امّت به امام تمام نمى شود مگر به امرى چند از جانب خدا كه بايد بعمل آورد و امرى چند از جانب امام كه بايد حاصل شود و امرى چند از جانب ما كه بايد بعمل آوريم: امّا آنچه از جانب خداست آن است كه امام را ايجاد نمايد و متمكّن گرداند او را از قيام به لوازم امامت از علم و شرايط امامت و نص كردن بر امامت او و بر او لازم گردانيدن كه قيام نمايد به امور امّت؛ و امورى كه از جانب امام است آن است كه قبول نمايد آن تكليف را و بر خود قرار دهد كه قيام به آن نمايد؛ و امّا آنچه راجع به امّت مى شود آن است كه متمكّن گردانند امام را از تدبير امور ايشان و دفع حايلها و مانعها از آن بكنند و اطاعت و انقياد او نمايند و آنچه او تدبير مى نمايد بعمل آورند.

پس آنچه راجع به خدا مى شود و اصل است در اين باب بايد اول بعمل آيد، پس آنچه تعلّق به امام دارد متفرّع بر آن مى گردد، و آنچه تعلّق به امّت دارد بر هر دو متفرّع مى گردد؛ پس تا بعمل نيايد آنچه تعلّق به خدا و به امام دارد، بر امّت چيزى لازم نمى شود، و بعد از آنكه آنها متحقق شود از جانب خدا و امام اگر مانع از جانب امّت بهم رسد و باعث غيبت امام گردد ضرر به لطف الهى نمى رساند و آنچه بر خدا و امام لازم است بعمل آورند

ص: 26

و تقصير از جانب امّت خواهد بود (1). و تفصيل اين مبحث در كتاب «غيبت» مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

و كلينى و ابن بابويه و ديگران به سند معتبر روايت كرده اند كه: حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام از هشام بن سالم كه از فضلاى اصحاب آن حضرت است پرسيدند كه: چه كردى با عمرو بن عبيد بصرى كه از علماى صوفيۀ اهل سنّت بود و چگونه از او سؤال كردى؟

هشام گفت: فداى تو شوم اى فرزند رسول خدا! من از شما شرم مى كنم و زبان من در خدمت شما كار نمى كند كه سخن بگويم.

حضرت فرمود: هرگاه ما شما را امر كنيم بايد اطاعت كنيد.

هشام گفت كه: به من خبر رسيد دعوى فضيلت عمرو و نشستن او در مسجد بصره و افاده كردن او بر من بسيار گران آمد، پس روانه شدم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد بصره درآمدم و حلقۀ بزرگى ديدم كه بر دور عمرو درآمده بودند و او يك جامۀ سياهى از پشم به كمر بسته و يك جامۀ ديگر چنين ردا كرده بود و مردم از او سؤالها مى كردند، پس راه گشودم و در ميان حلقه داخل شدم و در آخر همه به دو زانو نشستم، پس گفتم: اى عالم! من مرد غريبم و مسأله دارم، رخصت مى دهى كه سؤال كنم؟ گفت:

بلى.

گفتم: آيا چشم دارى؟ گفت: اى فرزند! اين چه سؤال است؟

گفتم: سؤال من چنين است. گفت: اى فرزند! سؤال كن هر چند مسأله احمقانه است.

گفتم: چشم دارى؟ گفت: بلى.

گفتم: به آن چه مى بينى؟ گفت: رنگها و شخصها را.

گفتم: آيا بينى دارى؟ گفت: بلى.

گفتم: به آن چه كار مى كنى؟ گفت: استشمام مى كنم بوها را.

گفتم: آيا دهان دارى؟ گفت: بلى.

ص: 27


1- . رجوع شود به الشافي في الامامة 1/145-151.

گفتم: به آن چه كار مى كنى؟ گفت: به آن مزۀ چيزها را مى يابم.

گفتم: آيا زبان دارى؟ گفت: آرى.

گفتم: به آن چه كار مى كنى؟ گفت: به آن سخن مى گويم.

گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: آرى.

گفتم: به آن چه كار مى كنى؟ گفت: به آن صداها را مى شنوم.

گفتم: آيا دست دارى؟ گفت: بلى.

گفتم: به آن چه كار مى كنى؟ گفت: چيزها را فرا مى گيرم.

گفتم: آيا دل دارى؟ گفت: آرى.

گفتم: به آن چه كار مى كنى؟ گفت: به آن تمييز مى كنم آنچه را كه بر اين اعضاء و جوارح وارد مى شود.

گفتم: آيا آن جوارح بس نبودند و از دل مستغنى نبودند؟ گفت: نه.

گفتم: چرا مستغنى از دل نيستند و حال آنكه همه صحيح و سالم هستند؟ گفت: اى فرزند! وقتى كه اين اعضاء شك مى كنند در چيزى كه بوئيده اند يا ديده و يا شنيده و يا چشيده و يا لمس كرده اند برمى گردانند به دل پس او يقين را جزم مى كند و شك را باطل مى كند.

گفتم: پس خدا دل را در بدن حاكم بازداشته است براى آنكه شكّ جوارح را برطرف كند؟ گفت: آرى.

گفتم: پس البته دل بايد در بدن باشد و ناچار است از آن، و اگر دل نباشد ادراكات جوارح مستقيم نمى گردد؟ گفت: بلى.

پس گفتم: اى ابو مروان! خداوند عالميان اعضاء و جوارح تو را نگذاشته است بى امامى و پيشوائى كه آنچه حق است براى ايشان بيان كند و شك را از ايشان زايل گرداند، و جميع خلايق را در حيرت و شك و اختلاف گذاشته و امامى و مقتدائى از براى ايشان نصب نكرده است كه در حيرت و شك خود به او رجوع كنند كه ايشان را به حق مستقيم بدارد و شك را از ايشان بردارد؟

ص: 28

چون اين را گفتم ساكت شد و هيچ جواب نگفت، پس به جانب من التفات نمود و گفت: تو هشام نيستى؟ گفتم: نه.

گفت: آيا با او همنشينى كرده اى؟ گفتم: نه.

گفت: از مردم كجائى؟ گفتم: از اهل كوفه ام.

گفت: البته تو هشامى. پس برخاست و مرا در برگرفت و در جاى خود نشانيد و حرف نزد تا من برخاستم.

چون اين قصه را نقل كردم حضرت صادق عليه السّلام خنديد و فرمود: اى هشام! اين را از كه آموخته بودى؟

گفتم: اى فرزند رسول خدا! چنين بر زبانم جارى شد.

و به روايت ديگر گفت: از شما اخذ كرده بودم اجزاى آن را و با يكديگر تأليف كردم (1).

حضرت فرمود: بخدا سوگند كه اين مضمون در صحف ابراهيم و موسى عليهما السّلام نوشته شده است (2).

مؤلف گويد كه: انسان عالم صغير است و نمونۀ عالم كبير چنانچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است:

أَ تَحسَبُ اَنَّكَ جِرمٌ صَغِير *** وَ فِيكَ انطَوَى العالَمُ الاكبَرُ(3) يعنى: «آيا گمان مى كنى كه تو جسم كوچكى و در تو منطوى و پنهان شده است عالم بزرگتر» چنانچه استخوانها در بدن بمنزلۀ كوههايند در زمين، و گوشت بمنزلۀ خاك، و رگهاى كوچك و بزرگ بمنزلۀ نهرهاى كوچك و بزرگند، و سر كه محلّ اكثر قوا و مشاعر است و مشرف است بر بدن بمنزلۀ آسمانها است كه محلّ كواكب نيّر است و اشعۀ آنها بر زمين مى تابد، و بخارات كه از معده متصاعد مى شود و به دماغ مى رسد و سرد مى شود و از

ص: 29


1- . كافى 1/169.
2- . امالى شيخ صدوق 472؛ كمال الدين 207؛ علل الشرايع 193؛ احتجاج 2/283.
3- . ديوان امام على عليه السّلام 236.

چشم و دماغ متقاطر مى گردد بمنزلۀ ابخره است كه از زمين متصاعد مى گردد و به كرۀ زمهرير كه مى رسد متقاطر مى گردد، و ايضا قواى دماغيّه به توسط نخاع به جميع بدن مى رسد چنانچه اشعۀ كواكب در زمين تأثير مى كند، و چنانچه امرا و سلاطين و حكّام در زمين هستند در بدن نيز بعضى از قوا خادم بعضى ديگرند و پادشاه كل نفس ناطقه است كه تعبير از آن به قلب مى كنند به اعتبار آنكه اولا تعلق به روح حيوانى مى گيرد و آن از قلب منبعث مى شود، و چنانچه معمورۀ دنيا در جانب شمال است دل كه سبب معمورى بدن است در جانب شمال است، و چنانچه ملوك را وزرا مى باشند كه ارزاق رعايا را قسمت مى كنند آنچه در كبد طبخ مى يابد بر جميع بدن منقسم مى شود، و چنانچه نصيبى از براى زمين از فضلات مقرر شده كه به دريا منتهى شود در بدن انسان نيز مقرر شده است؛ و استقصاى اين مطلب بسط عظيم دارد كه مناسب اين كتاب نيست.

و كلينى و شيخ طبرسى روايت كرده اند از يونس بن يعقوب كه: مردى از اهل شام به خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد و گفت: من مردى صاحب علم كلام و علم فقه و علم فرايض و ميراث هستم آمده ام با اصحاب تو مناظره و مباحثه كنم.

حضرت فرمود: كلام تو از كلام رسول خداست يا از پيش خود مى گوئى؟

گفت: بعضى از كلام آن حضرت است و بعضى را از پيش خود مى گويم.

حضرت فرمود: پس تو شريك حضرت رسول هستى؟

گفت: نه.

گفت: پس وحى را از خدا شنيده اى كه تو را خبر داده است به احكام خود؟

گفت: نه.

فرمود: پس اطاعت تو واجب است چنانچه اطاعت رسول خدا واجب است؟

گفت: نه.

يونس گفت: پس حضرت به جانب من ملتفت شد و فرمود: اى يونس! اين مرد پيش از آنكه سخن بگويد كلام خود را باطل كرد زيرا كه كسى كه وحى الهى به او نرسد و خدا او را واجب الاطاعه نكرده باشد سخن گفتن او در امور دين باطل خواهد بود، بلكه خود را

ص: 30

شريك خدا گردانيده خواهد بود.

پس هشام بن الحكم كه از متكلّمان اصحاب آن حضرت بود و در نهايت فضل و علم و فطانت بود و در آن وقت خطش تازه دميده بود داخل مجلس شد، حضرت او را تعظيم فرمود و جائى از براى او گشود و فرمود: تو يارى كنندۀ مائى به دل و زبان و دست.

پس بعد از آنكه جمعى از اصحاب آن حضرت با او سخن گفتند و بر او غالب شدند حضرت به شامى فرمود: با اين پسر مناظره كن؛ يعنى با هشام.

پس شامى گفت: يا هشام! با من گفتگو كن در باب امامت اين مرد.

هشام از اين سخن بى ادبانۀ او در غضب شده گفت: اى مردك! آيا خدا نسبت به مردم مهربانتر است يا مردم نسبت به خود؟

گفت: بلكه خدا مهربانتر است.

هشام گفت: به مهربانى خود چه كرده است نسبت به مردم؟

شامى گفت: از براى ايشان حجتى و راهنمائى اقامت كرده است كه پراكنده نشوند و اختلاف در ميان ايشان بهم نرسد و امور ايشان را منظّم گرداند، و خبر دهد ايشان را به فرايض پروردگار ايشان.

هشام گفت: آن مرد كيست؟

گفت: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

هشام گفت: پس بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كى بود؟

گفت: كتاب خدا و سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

هشام گفت: آيا كتاب و سنّت به ما نفعى بخشيده است امروز در آنكه اختلاف را از ما برطرف كند؟

گفت: بلى.

هشام گفت: پس چرا ما و تو اختلاف داريم و از جهت اين اختلاف تو از شام بسوى ما آمده اى كه مناظره كنى؟

پس شامى ساكت شد و جواب نتوانست داد.

ص: 31

پس حضرت به شامى فرمود كه: چرا سخن نمى گوئى؟

شامى گفت: اگر گويم كه اختلاف نداريم، دروغ گفته ام؛ و اگر گويم كه كتاب و سنّت بعد از رجوع به آنها رفع اختلاف از ما مى كنند، غلط گفته ام زيرا كه احتمال وجوه بسيار دارد و هر كس آنها را مطابق مطلب خود عمل مى كند؛ و اگر گويم كه اختلاف داريم و هر دو برحقّيم پس كتاب و سنّت به ما نفعى نبخشيده است، امّا من نيز مى توانم همين سخن را به او برگردانم.

حضرت فرمود: برگردان تا جوابش را بشنوى.

شامى گفت: خدا مهربانتر است به خلق يا خود نسبت به خود مهربانترند؟

هشام گفت: خدا مهربانتر است.

شامى گفت: آيا كسى را بازداشته است كه اختلاف را از ايشان برطرف كند و امور ايشان را به اصلاح آورد و حق و باطل را براى ايشان تمييز دهد؟

هشام گفت: زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى گوئى يا امروز را؟

شامى گفت: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت بود، امروز بگو كيست؟

هشام گفت: اين بزرگوار كه اينجا نشسته است و از اطراف عالم بار مى بندند و بسوى او مى آيند و ما را خبر مى دهد به اخبار آسمانى به ميراثى كه از پدر و جدّ خود دارد.

شامى گفت: از كجا اين بر من معلوم تواند شد؟

هشام گفت: بپرس از او هر چه خواهى.

شامى گفت: عذر مرا قطع كردى، اكنون بر من است كه سؤال كنم.

حضرت فرمود: اى شامى! تو را خبر دهم كه سفر تو چگونه بوده و در راه بر تو چه واقع شده است؟

چون حضرت همه را خبر داد گفت: راست مى گوئى الحال به تو ايمان آوردم و مسلمان شدم.

حضرت فرمود: بلكه الحال ايمان آوردى و پيشتر چون كلمتين مى گفتى مسلمان بودى و اسلام پيش از ايمان بهم مى رسد و احكام دنيا از ميراث و نكاح و غير آنها بر اسلام

ص: 32

مترتّب مى شود و ثواب آخرت بر ايمان مى باشد، و تا اعتقاد به امامت ائمه نكنند مستحقّ بهشت نمى شوند.

شامى گفت: راست گفتى من در اين ساعت گواهى به يگانگى خدا و رسالت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى دهم و گواهى مى دهم كه تو وصىّ اوصيائى (1).

و كلينى و ابن بابويه و كشى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از منصور بن حازم كه گفت: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه: خدا جليل تر و بزرگتر است از آنكه او را به خلق بشناسند بلكه خلق را به خدا مى شناسند.

حضرت فرمود: راست گفتى.

گفتم: هر كه بداند كه او را پروردگارى هست بايد بداند كه آن پروردگار را خشنودى و غضبى هست، يعنى بعضى از اعمال باعث خشنودى او مى گردد و بعضى باعث سخط و غضب او، و بايد بداند كه خشنودى و غضب او را نمى توان دانست مگر به وحى يا رسولى، پس كسى كه وحى به او نرسد بايد كه طلب كند پيغمبران را، پس هرگاه ايشان را ملاقات كند مى داند كه ايشان حجت خدايند به معجزات و علاماتى كه خدا به ايشان داده است و آنكه اطاعت ايشان واجب است.

و گفتم به سنّيان كه: رسول خدا حجت خدا بود بر خلق؟ گفتند: بلى.

گفتم: وقتى كه از دنيا رفت كه بود حجت خدا؟ گفتند: قرآن.

پس نظر كردم در قرآن ديدم كه مخاصمه مى كنند به قرآن سنّيان و جبريان و زنديقانى كه اعتقاد به قرآن ندارند تا آنكه همه غالب مى شوند بر مردم به حقّيّت خود، پس دانستم كه قرآن حجت نمى تواند بود مگر بر كسى كه تفسير كنندۀ قرآن باشد و معانى آن را داند و آنچه گويد حقّيّت خود را ظاهر تواند كرد.

پس گفتم به سنّيان كه: كيست تفسير كنندۀ قرآن و حافظ آن؟ گفتند: ابن مسعود مى دانست و عمر مى دانست و حذيفه مى دانست.

ص: 33


1- . كافى 1/171؛ ارشاد شيخ مفيد 2/194؛ احتجاج 2/277؛ اعلام الورى 280.

گفتم: همه را مى دانستند؟ گفتند: نه، بعضى را مى دانستند.

پس نيافتم كسى را كه معنى كلّ قرآن را داند بغير از على بن ابى طالب عليه السّلام و هرگاه چيزى در ميان جماعتى باشد و هر يك از ايشان گويند كه ما همۀ آن را نمى دانيم و يكى گويد كه من مى دانم و براستى بيان كند مى دانم كه آن على بن ابى طالب است، پس گواهى مى دهم كه او قيّم و حافظ و مفسر قرآن است و اطاعت او بر خلق واجب است و حجت بوده است بر مردم بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آنچه در تفسير قرآن و استنباط احكام از آن بگويد حق است.

حضرت فرمود: خدا رحمت كند تو را.

منصور گفت: برخاستم و سر مبارك آن حضرت را بوسيدم و گفتم: على عليه السّلام از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت چنانچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از خود حجتى گذاشت، و حجت بعد از او حضرت امام حسن عليه السّلام بود، و گواهى مى دهم بر امام حسن عليه السّلام كه او حجت خدا بود و اطاعتش بر خلق واجب بود.

باز حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.

پس سرش را بوسيدم و گفتم: شهادت مى دهم بر امام حسن عليه السّلام كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود نصب كرد چنانچه رسول خدا و پدرش كردند، و حجت بعد از او حسين بن على عليه السّلام بود و اطاعت او واجب بود.

باز حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.

پس سرش را بوسيدم و گفتم: شهادت مى دهم بر حسين بن على عليه السّلام كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت، و حجت بعد از او على بن الحسين عليه السّلام بود و اطاعت او واجب بود

گفت: خدا تو را رحمت كند.

پس سرش را بوسيدم و گفتم: گواهى مى دهم بر على بن الحسين عليه السّلام كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت، و حجت او بعد از او محمد بن على ابو جعفر عليه السّلام بود و اطاعت او واجب بود.

ص: 34

پس فرمود: رحمك اللّه.

گفتم: سر خود را بده ببوسم؛ پس سر مبارك او را بوسيدم پس آن حضرت خنديد از مكرر بوسيدن تا آنكه نوبت به آن حضرت رسيد و مى دانست كه مى خواهم آن حضرت را بگويم، پس گفتم: گواهى مى دهم كه پدرت از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود نصب كرد چنانچه پدرش كرده بود، و گواهى مى دهم به خدا كه آن حجت توئى و اطاعت تو واجب است.

حضرت فرمود: بس است خدا تو را رحمت كند.

گفتم: سرت را بده ببوسم، پس خنديد و فرمود: هر چه مى خواهى از من بپرس كه بعد از اين چيزى از تو پنهان نخواهم كرد (1).

مؤلف گويد كه: آنچه خدا را به خلق نمى توان شناخت بلكه خلق را به خدا مى شناسند چند احتمال دارد:

اول آنكه: علم به وجود صانع بديهى و فطرى است و هر كس در اول آنكه به حدّ شعور و تمييز رسد مى داند كه خالقى دارد كه او را آفريده است، و كافران به سبب اغراض فاسده انكار صانع مى كنند و در وقت اضطرار در دريا و صحرا رو به خدا مى آورند و به او متوسل مى گردند، و چون خود را از اغراض باطله خالى كنند و رجوع به نفس خود كنند مى دانند كه خود آفرينندۀ خود نيستند و مثل ايشان، ايشان را هم نيافريد. چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اَللّهُ (2)يعنى: «اگر از كافران سؤال كنى كه آفريده است آسمانها و زمينها را؟ البته مى گويند كه خدا آفريده» بنا بر آنكه مخصوص مشركان مكه نباشد، و احاديث بر اين مضمون بسيار است در اينكه خلق را به خدا مى شناسند (3)يعنى حقّيّت انبياء و اوصياء عليهم السّلام به معجزه اى چند ظاهر مى شود كه حق تعالى بر دست ايشان جارى مى سازد.

ص: 35


1- . كافى 1/188؛ علل الشرايع 192؛ رجال كشى 2/718.
2- . سورۀ لقمان:25؛ سورۀ زمر:38.
3- . رجوع شود به كافى 2/13.

دوم آنكه: خدا را به شباهت مخلوقات نمى توان شناخت به آنكه او را تشبيه كنند به نور كواكب يا صفات كماليّه را به نحوى كه در مخلوقات هست براى او اثبات نمايند، و خلق را به خدا مى توان شناخت به سبب آنكه او ايشان را آفريده و ظاهر ساخته به آنكه علوم و معارف و حقايق اشياء همه از جانب خدا بر خلق فايض مى گردد.

سوم آنكه: كمال معرفت حق تعالى و صفات كماليّۀ او را بدون وحى و الهام نمى توان دانست، و معرفت رسالت رسل و امامت ائمه را باز به وحى الهى مى توان دانست.

چهارم: وجود الهى را به گفتۀ انبياء و رسل و ائمه نمى توان دانست و الاّ دور لازم مى آيد، بلكه خدا را به عقلى كه عطا كرده و به آياتى كه در آفاق و انفس بر وجود و صفات كماليّۀ خود اقامت نموده مى توان شناخت، و حقّيّت انبياء و رسل را به معجزات كه بر دست ايشان جارى كرده مى توان دانست، و تفاصيل آن معانى با معانى ديگر كه مى توان گفت در بحار الانوار مذكور است؛ و دليلى كه منصور بن حازم بر وجود امام و حقّيّت ائمۀ حق بيان كرده متين ترين دلايل است و حاصلش آن است كه معلوم است كه حق تعالى اين خلق را عبث نيافريده، و اگر تكليفى نباشد و اين خلايق را خلق كرده باشد كه مانند حيوانات بخورند و بياشامند و بگردند و نشئۀ ديگر نباشد كه غرض استحقاق مثوبات ابدى آن نشأه باشد هرآينه اين خلق عبث خواهد بود زيرا كه المهاى اين دنياى فانى بر راحتش زيادتى مى نمايد و هيچ لذتى نيست در دنيا كه مقرون به چندين الم نباشد، زيرا كه يكى از لذات خوردن و آشاميدن است و غالب خلق را مشقّت بسيار در تحصيل آنها بايد كشيد و بعد از خوردن و آشاميدن غالب اوقات مورث دردها و آزارها مى گردد، و همچنين تحصيل لباس و مسكن متضمن انواع مشقّتهاست تا آنكه تمتع قليلى از آنها ببرند، و همچنين زوجه به لذت قليلى كه از او برند انواع الم از نفقه و كسوت او و تحصيل ضروريات او و سوء معاشرت او بايد متحمل شد، و اگر دابه اى براى سوارى تحصيل كند به اندك راحتى و لذتى كه از سوارى آن يابد انواع آزارها از حفظ آن و تربيت آن و تحصيل مايحتاج آن مى كشد، و اگر مال دنيا است به اندك توهّم لذتى كه نادر است، خود از آن منتفع شود انواع تعبها در تحصيل و حفظ آن از استيلاء دزدان و ظالمان بايد ديد، بلكه همۀ

ص: 36

لذات دنيا دفع الم چند است چنانچه خوردن دفع الم گرسنگى، و آشاميدن دفع الم تشنگى، و جماع كردن دفع آزار شهوت و منى است كه در اوعيه جمع مى شود، و همچنين ساير لذات بر اين قياس است و جميع اين لذات توهّمى با علم به آنكه اين نشأه فانى است و مرگ البته مى آيد و هر يك از اينها در معرض فنا و زوال است، منغّص و مكدّر مى گردد، و بعينه مثل آن خواهد بود كه شخصى جمعى را به ضيافت بياورد و در خانۀ خرابى كه مشرف بر انهدام باشد و آنا فآنا مترصد آن باشند كه آن خانه بر سر ايشان فرود آيد، و طعامى كه نزد ايشان آورد به خاك و خاشاك بسيار آلوده باشد و هر لقمه كه خواهند بردارند چندين مار و عقرب و زنبور بر دست و دهان ايشان زنند، و اين خانه مملوّ باشد از شير و پلنگ و ببر و انواع درنده ها كه قصد جان ايشان كنند و خواهند لقمه ها را از ايشان بگيرند، چنين ضيافتى اگر مقصود محض خوردن اين لقمه ها باشد جميع عقلاء مذمّت خواهند كرد چنانكه حق تعالى فرموده است أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ (1)يعنى: «آيا گمان مى كنيد كه ما شما را عبث آفريده ايم و آنكه شما در قيامت بسوى ما باز نخواهيد گرديد» ، زيرا كه دلالت مى كند بر آنكه اگر بازگشت قيامت و ثواب و عقاب نباشد، خلق ايشان عبث و بى فايده خواهد بود، پس معلوم شد كه خلق ايشان براى نشئۀ ديگر است و معلوم است كه تحصيل آن نشأه به هر عملى نمى تواند شد، پس بايد كه حق تعالى راهنمايانى نصب نمايد كه طريق تحصيل مثوبات اخروى را از معرفت و عبادت، تعليم ايشان نمايد، و در زمان انبياء ايشان راهنمايانند، و بعد از ايشان احتياج به حافظ شريعت و استنباط كنندۀ احكام از قرآن مجيد حاصل است، و هر دليلى كه بر عصمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و علم او به جميع احكام شريعت و ساير صفات پيغمبر دلالت مى كند، دلالت بر وجود اين صفات در امام مى كند، و عصمت و كمال علم را بغير از حق تعالى كسى نمى داند، پس البته بايد از جانب خدا منصوب و منصوص باشد، و به اتفاق امّت غير از امير المؤمنين عليه الصلاة و السلام كسى نص بر او نشده است پس بايد

ص: 37


1- . سورۀ مؤمنون:115.

كه آن حضرت امام باشد.

و ايضا هرگاه امامت مردد باشد ميان حضرت امير عليه السّلام و ميان أبو بكر و عمر و عثمان، و به اتفاق امّت حضرت امير عليه السّلام اعلم و اشجع و اورع و احسب و انسب از آن سه نفر بوده باشد، البته او به امامت اولى خواهد بود، زيرا كه تفضيل مفضول قبيح است عقلا.

و ايضا حق تعالى مى فرمايد هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبابِ (1)يعنى: «آيا مساويند آنها كه مى دانند و آنها كه نمى دانند؟ متذكر نمى شوند آن را مگر صاحبان عقول» ، و باز فرموده است أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (2)يعنى: «آيا كسى كه هدايت كند بسوى حق سزاوارتر است به آنكه متابعت او كنند يا كسى كه هدايت يافته نشود مگر آنكه كسى او را هدايت كند؟ چه مى شود شما را چگونه حكم مى كنيد؟» ، و در وقتى كه ملائكه خود را احق دانستند به خلافت در زمين از حضرت آدم عليه السّلام، حق تعالى به اعلميّت آدم عليه السّلام بر ايشان حجت تمام كرد، و در وقتى كه بنى اسرائيل رياست و پادشاهى طالوت را قبول نمى كردند خداوند عالميان اهليّت او را به علم و جسم كه ملزوم شجاعت است بيان كرد و فرمود وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ (3).

و از طريق عامه و خاصه متواتر است كه همۀ اصحاب خصوصا آن سه خليفۀ به ناحق در آيات و احكام مشكله به حضرت امير عليه السّلام رجوع مى كردند و آن حضرت هرگز به ايشان در حكمى از احكام يا تفسير آيه اى از آيات محتاج نشد (4)، و همچنين در زمان حضرت امام حسن عليه السّلام امر خلافت مردد بود ميان آن حضرت و معاويه و قطع نظر از كفر معاويه هيچ عاقل شك ندارد در اعلميّت و ساير كمالات آن حضرت و نقص و اجتماع كل

ص: 38


1- . سورۀ زمر:9.
2- . سورۀ يونس:35.
3- . سورۀ بقره:247.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 2/397-415؛ كنز العمال 6/531؛ الموطّأ 2/180 و 195؛ فرائد السمطين 1/371؛ مناقب ابن المغازلي 86.

معايب در معاويه (1)، و همچنين حضرت امام حسين عليه السّلام و معاويه و يزيد و همچنين ائمۀ بعد عليهم السّلام با خلفاى جور و جفا كه در زمان ايشان بودند و به همين دليل امامت ائمه همه ثابت مى شود (2).

و ابن بابويه به سند معتبر از جابر روايت كرده است كه گفت: به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم كه: به چه سبب محتاجند مردم به پيغمبر و امام؟ حضرت فرمود: از براى آنكه عالم بر صلاح خود باقى بماند زيرا كه خداوند رحمان دفع مى كند عذاب را از اهل زمين هرگاه در آن پيغمبرى يا امامى بوده باشد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ (3)يعنى: «نخواهد بود كه خدا عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشانى» .

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ستارگان امانند براى اهل آسمان از آنكه ايشان از جاهاى خود به در روند، و اهل بيت من امانند براى اهل زمين، پس چون ستارگان برطرف شوند بيايد بسوى اهل آسمان آنچه نخواهند، و چون اهل بيت من از زمين برطرف شوند بيايد بسوى اهل زمين آنچه نخواهند (4).

ابن بابويه گفته است كه: مراد به اهل بيت امامانند كه مقرون گردانيده است خدا اطاعت ايشان را به اطاعت خود كه فرموده است أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ (5)و ايشان معصومند از گناهان و مطهرند از عيبها و گناه نمى كنند و مؤيّدند و موفّقند و مسدّدند، و به بركت ايشان خدا روزى مى دهد بندگانش را و به ايشان آبادان مى گرداند شهرهاى خود را و به ايشان باران از آسمان مى فرستد و به ايشان بركتهاى زمين

ص: 39


1- . تفسير قمى 2/269؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/16.
2- . كافى 8/120؛ توحيد 74؛ ارشاد شيخ مفيد 2/302؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/74-75 و 336-338؛ خرايج 2/640؛ الفصول المهمة 264.
3- . سورۀ انفال:33.
4- . علل الشرايع 123؛ همچنين رجوع شود به احقاق الحق 18/327.
5- . سورۀ نساء:59.

را مى روياند و به ايشان مهلت مى دهد گناهكاران را و تعجيل در عقوبت ايشان نمى كند و عذاب بر ايشان نمى فرستد و مفارقت نمى كند از ايشان روح القدس و ايشان از او مفارقت نمى كنند و ايشان از قرآن جدا نمى شوند و قرآن از ايشان جدا نمى شود (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون پيغمبرى آدم منقضى شد و عمرش به آخر رسيد حق تعالى به او وحى نمود كه: اى آدم! پيغمبرى تو تمام شد و عمرت به آخر رسيد پس نظر كن بسوى آنچه نزد توست از علم و ايمان و ميراث پيغمبرى و بقيۀ علم و اسم اعظم و همه را به عقب خود هبة اللّه بده، بدرستى كه من زمين را نمى گذارم هرگز به غير عالمى كه به او دانسته شود طاعت من و دين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و نجاتى باشد براى هر كس كه اطاعت او كند (2).

و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه گفت: خداوندا! تو زمين را خالى نمى گذارى از حجتى بر خلق كه يا ظاهر و هويدا باشد يا پنهان، تا آنكه باطل نگردد حجتها و بيّنات تو (3).

و به سند صحيح روايت كرده است از يعقوب سراج كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدم كه: آيا باقى مى ماند زمين بدون عالم زنده كه ظاهر باشد امامت او و مردم پناه برند به او و سؤال كنند از حلال و حرام خود؟ فرمود كه: اگر چنين باشد پس خدا عبادت كرده نخواهد شد (4).

و ابن بابويه و صفار و شيخ مفيد به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: زمين باقى نمى ماند مگر آنكه در آن عالمى بوده باشد كه زيادت و نقصان در دين را بداند، پس اگر زياد كنند مؤمنان در دين خدا برگرداند ايشان را، و اگر كم كنند چيزى را كامل گرداند از براى ايشان پس بگويد: بگيريد دين خدا را كامل و تمام،

ص: 40


1- . علل الشرايع 123.
2- . علل الشرايع 195.
3- . بصائر الدرجات 486؛ علل الشرايع 195.
4- . علل الشرايع 195.

و اگر چنين نباشد هرآينه مشتبه شود بر مؤمنان امر دين ايشان و فرق نكنند ميان حق و باطل (1).

و به سندهاى صحيح بسيار از آن حضرت منقول است كه: اگر زمين يك ساعت بى امام بماند هرآينه فرو رود (2).

مؤلف گويد كه: ممكن است فرو رفتن كنايه از خرابى و برطرف شدن انتظامش باشد.

و كلينى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از آن حضرت روايت كرده اند كه: اگر در زمين دو مرد باشند البته يكى از ايشان امام خواهد بود؛ و فرمود كه: آخر كسى كه مى ميرد امام است تا آنكه كسى بر خدا حجت نداشته باشد كه مرا بى حجت گذاشتى (3).

و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه:

جبرئيل بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و خبر آورد از جانب خدا كه: اى محمد! من زمين را نگذاشتم مگر آنكه در آن عالمى بوده باشد كه بداند طاعت مرا و راه هدايت مرا و سبب نجات خلق باشد در مابين وفات پيغمبرى تا بيرون آمدن پيغمبر ديگر، و نمى گذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و نبوده باشد در زمين حجتى و دعوت كننده اى بسوى من و هدايت كننده اى بسوى راه من و عارف و دانائى به امر دين من، بدرستى كه من برانگيخته ام و مقرر گردانيده ام از براى هر قومى هدايت كننده اى كه هدايت كنم به او سعادتمندان را و حجت باشد بر اشقياء (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: مردم به اصلاح نمى آيند مگر به امام، و صلاحيت نمى يابد زمين مگر به امام (5).

و به سند معتبر روايت كرده اند از آن حضرت كه: اگر باقى نماند در زمين مگر دو مرد

ص: 41


1- . علل الشرايع 195؛ بصائر الدرجات 331؛ اختصاص 288.
2- . كافى 1/179؛ كمال الدين 201.
3- . كافى 1/180؛ علل الشرايع 196؛ غيبت نعمانى 157.
4- . علل الشرايع 196؛ كمال الدين 134.
5- . علل الشرايع 196.

هرآينه يكى از آنها حجت خدا خواهد بود (1).

و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه فرمود: بخدا سوگند كه خدا زمين را نگذاشته است از روزى كه آدم را از دنيا برده است بدون امامى كه هدايت يابند به سبب او بسوى خدا و او حجت خدا باشد بر بندگانش، هر كه ترك متابعت او كند هلاك مى گردد و هر كه متابعت او كند و ملازمت او نمايد نجات مى يابد، واجب است اين بر حق تعالى (2).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده اند كه: باقى نمى ماند زمين مگر به امام ظاهرى يا پنهانى (3).

و در حديث ديگر فرموده كه: خالى نبوده است دنيا از روزى كه خدا آسمانها و زمين را خلق كرده است از امام عادل و خالى نخواهد گذاشت تا روز قيامت كه حجت خدا باشد بر خلقش (4).

و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى به سند صحيح روايت كرده اند از ابو حمزۀ ثمالى كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدم كه: آيا زمين بى امام باقى مى ماند؟ فرمود كه: اگر باقى بماند فرو خواهد رفت (5).

و به سند بسيار از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مروى است كه: خدا زمين را نگذاشته است بى عالمى كه كم كند آنچه مردم زياد كنند و زياد كند آنچه مردم كم كنند، و اگر چنين نباشد هرآينه بر مردم مختلط و مشتبه گردد امور ايشان (6).

و سليمان جعفرى از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: آيا زمين از حجت خالى مى شود؟

ص: 42


1- . كافى 1/179؛ غيبت نعمانى 156؛ علل الشرايع 197.
2- . محاسن 1/176؛ رجال كشى 2/670؛ علل الشرايع 197؛ ثواب الاعمال 245. و روايت در همۀ اين مصادر از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
3- . علل الشرايع 197.
4- . علل الشرايع 197.
5- . كافى 179؛ علل الشرايع 196؛ غيبت شيخ طوسى 220؛ بصائر الدرجات 488.
6- . بصائر الدرجات 332؛ علل الشرايع 200؛ اختصاص 289.

فرمود كه: اگر يك چشم زدن زمين از حجت خالى باشد هرآينه با اهلش فرو مى رود (1).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حجت خدا بر خلق قائم نمى گردد و تمام نمى شود مگر به امام زنده كه او را بشناسند (2).

و حميرى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

در هر خلفى و عصرى از امّت من عادلى از اهل بيت من مى باشد كه نفى مى كند از اين دين تحريف كردن غاليان را و ادعاهاى دروغ اهل بطالت را و تأويل كردن جاهلان را (3).

و ابن بابويه از فضل بن شاذان روايت كرده است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه فرمود:

اگر كسى گويد كه چرا حق تعالى اولو الامر را مقرر گردانيده و امر به اطاعت ايشان كرده جواب مى گوئيم كه: از جهت علتهاى بسيارى:

اول آنكه: چون از براى خلق اندازه اى قرار كرده اند در هر چيزى كه از آن تجاوز ننمايند كه باعث فساد ايشان گردد، پس ناچار بود كه امينى بر ايشان موكّل شود كه منع نمايد ايشان را از تعدّى از حلال و داخل شدن در حرام، كه اگر اين نبود هيچ كس ترك لذت و منفعت نمى كرد از جهت فساد ديگرى، پس تصرف مى كردند در عرض و مال يكديگر و منجر به قتال و فساد و نزاع مى شد، پس سركرده و قيّمى براى ايشان تعيين نمود كه منع كند ايشان را از فساد و برپا دارد در ميان آنها حدود و احكام خدا را.

دوم آنكه: هيچ فرقه اى از فرق و ملّتى از ملل باقى نمانده اند و زندگانى نتوانستند كرد مگر به رئيسى و سركرده اى از براى امور دين و دنياى خود، پس جايز نبود در حكمت حكيم كه امرى را كه همۀ عقول حكم مى كنند به حسن آن و آنكه ضرور است در انتظام امور مردم، ترك نمايد آن را، پس ضرور بود كه كسى تعيين نمايد كه به استعانت او قتال نمايند با دشمنان خود و قسمت نمايد ميان ايشان غنائم و اموال ايشان را و اقامت جمعه و جماعت ميان ايشان بكند و دست تعدّى ظالم را از مظلوم كوتاه گرداند.

ص: 43


1- . بصائر الدرجات 489؛ كمال الدين 204.
2- . بصائر الدرجات 486؛ كافى 1/177؛ اختصاص 268.
3- . قرب الاسناد 77؛ كمال الدين 221.

سوم آنكه: اگر از براى ايشان امام قيّم امين حافظ مستودعى قرار نمى داد كه قيام نماينده به امور خلق باشد و خيانت در دين خدا نكند و حافظ دين و شريعت باشد و امانتدار اسرار رسول باشد، هرآينه مندرس مى شد ملت و دين خدا برطرف مى شد و سنّتها و احكام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تغيير مى يافت و زياد مى كردند در دين خدا صاحبان بدعت چنانچه صوفيان مى كنند و كم مى كردند از دين خدا ملحدان چنانچه اسماعيليّه كردند و مشتبه مى كردند اينها را بر مسلمانان، زيرا كه مى بينيم خلق را ناقص و محتاج-به مربّى و مؤدّب-و غير كامل به اختلافى كه در فهمها و خواهشها و طريقه هاى ايشان هست، پس اگر قيّم و حافظى براى ايشان مقرر نكند خدا كه آنچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جانب خدا آورده حفظ نمايد هرآينه فاسد شوند ايشان و تغيير يابد شريعتها و سنّتها و احكام الهى و ايمان و تغيير آنها موجب فساد جميع خلق مى گردد (1).

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ميان حضرت عيسى و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پانصد سال فاصله بود و در دويست و پنجاه سال نه پيغمبرى بود و نه عالم ظاهرى.

راوى گفت: پس چه مى كردند مردم؟

فرمود كه: متمسك بودند به دين عيسى عليه السّلام.

پرسيد كه: حال ايشان چه بود؟

فرمود كه: مؤمن بودند؛ و فرمود كه: نمى باشد زمين بدون عالمى، يعنى اگر ظاهر نباشد پنهان خواهد بود (2).

و كلينى و ابن بابويه و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: اگر امام يك ساعت از زمين برطرف شود هرآينه زمين با اهلش به موج آيد چنانچه دريا با اهلش به موج آيد (3).

ص: 44


1- . علل الشرايع 253؛ عيون اخبار الرضا 2/100.
2- . كمال الدين 161.
3- . بصائر الدرجات 488؛ كافى 1/179؛ كمال الدين 202.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اگر نمى بود حجتهاى خدا بر روى زمين هرآينه مى تكانيد زمين آنچه در ميانش بود و بر رويش بود، بدرستى كه زمين يك ساعت از حجت خالى نمى باشد (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه فرمود: مائيم حجتهاى خدا بر روى زمين، و مائيم خليفه هاى خدا در ميان بندگان خدا، و مائيم امينهاى خدا بر رازهاى خدا، و مائيم كلمۀ تقوا كه خدا در قرآن فرموده وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوى (2)يعنى ولايت ما باعث نجات از عذاب خداست، و مائيم عروة الوثقى كه خدا در قرآن ذكر كرده است يعنى ولايت و متابعت ما حلقۀ محكمى است كه هر كه چنگ در آن زند گسستن ندارد و او را به بهشت مى رساند، و مائيم گواهان خدا و نشانه هاى هدايت خدا در ميان مردم، به سبب ما خدا نگاه مى دارد آسمانها و زمين را از آنكه زايل شوند و از جاى خود حركت كنند، و به بركت ما باران را مى فرستد و رحمت خود را پهن مى كند، و زمين هرگز خالى نباشد از امام قائمى از ما كه يا ظاهر شود يا پنهان، و اگر يك روز زمين خالى شود از حجت خدا هرآينه با اهلش به موج درآيد چنانكه دريا در طوفان با اهلش به موج مى آيد (3).

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اگر زمين يك روز بى امام بماند هرآينه با اهلش فرو رود و خدا عذاب كند ايشان را به بدترين عذابهاى خود، بدرستى كه حق تعالى ما را حجت خود گردانيده است در زمين و امان در زمين از براى اهل زمين از آنكه عذاب بر ايشان نازل شود، و پيوسته در امانند از آنكه زمين ايشان را فرو برد مادامى كه ما در ميان ايشانيم، پس هرگاه خدا خواهد كه ايشان را هلاك كند و مهلت ندهد، ما را از ميان ايشان مى برد، پس آنچه خواهد نسبت به ايشان از عذاب

ص: 45


1- . كمال الدين 202.
2- . سورۀ فتح:26.
3- . كمال الدين 202.

و عقاب بعمل مى آورد (1).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خالى نبوده است زمين از روزى كه آفريده شده است از حجت عالمى كه زنده گرداند آنچه را ايشان بميرانند از حق، پس اين آيه را خواند يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اَللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكافِرُونَ (2)يعنى: «كافران مى خواهند كه خاموش كنند و فرونشانند نور خدا را به دهنهاى خود و خدا تمام كنندۀ نور خود است هر چند نخواهند كافران» (3).

و در روايت ديگر فرمود كه: حجت خدا پيش از خلق بوده و با خلق هست و بعد از خلق خواهد بود (4).

و به سند صحيح از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: علمى كه با آدم فرود آمد بالا نرفت، و علم به ميراث مى رسد، و هر چه از علم و آثار رسولان و پيغمبران كه از غير اهل بيت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اخذ نمايند باطل است، بدرستى كه على عليه السّلام عالم اين امّت بوده و از ما اهل بيت عالمى از دنيا بيرون نمى رود مگر آنكه بعد از خود كسى را مى گذارد كه مثل علم او را بداند يا آنچه خدا خواهد (5).

و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى نگذاشته است زمين را بدون عالمى كه مردم به او محتاج باشند و او به مردم محتاج نباشد و حلال و حرام را بداند.

راوى گفت: فداى تو شوم از كجا مى داند؟

فرمود: از ميراثى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على بن ابى طالب عليه السّلام به او رسيده است (6).

ص: 46


1- . كمال الدين 204.
2- . سورۀ صف:8.
3- . كمال الدين 221؛ بصائر الدرجات 487.
4- . كمال الدين 221؛ بصائر الدرجات 487؛ كافى 1/177.
5- . كمال الدين 223.
6- . كمال الدين 224؛ بصائر الدرجات 327.

و ابن بابويه و صفار و برقى روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: هميشه خدا را در زمين حجتى بوده كه حلال و حرام را مى دانسته است و مردم را بسوى راه خدا دعوت مى نموده است، و حجت از زمين منقطع نمى شود مگر چهل روز پيش از روز قيامت، پس چون حجت از زمين مرتفع شود در توبه بسته مى شود و نفع نمى بخشد ايمان آوردن كسى كه پيش از برطرف شدن حجت ايمان نياورده باشد، و آن جماعت بدترين خلق خدا خواهند بود و قيامت بر ايشان قائم مى گردد (1).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مثل اهل بيت من در اين امّت مانند ستاره هاى آسمان است كه هر ستاره كه فرو مى رود ستاره اى ديگر طلوع مى كند (2)؛ و همچنين هر امامى كه از اهل بيت من رحلت مى نمايد بعد از او ديگرى به امامت قيام كند.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه اى كه در مسجد كوفه خواند فرمود: خداوندا! بدرستى كه ناچار است زمين تو را از حجتى از براى تو بر خلق تو كه ايشان را هدايت كند بسوى دين تو و بياموزد به ايشان علم تو را تا باطل نگردد حجت تو و گمراه نگردند تابعان دوستان تو بعد از آنكه ايشان را هدايت كند، و آن حجت بعد از اين يا امام ظاهرى خواهد بود كه اطاعت او نمايند يا پنهان خواهد بود كه انتظار ظهور او برند، اگر شخصش از مردم پنهان است در دولت باطل امّا علم و آدابش در دلهاى مؤمنان ثابت است پس به آن عمل نمايند تا ظاهر شدن او و انس مى گيرند به آنچه وحشت مى كنند از ايشان تكذيب كنندگان و ابا مى كنند از آن گمراهان (3).

و در بصائر الدرجات به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه از آن حضرت پرسيدند كه: در زمين دو امام مى تواند بود؟ فرمود: نه، مگر آنكه يكى خاموش

ص: 47


1- . كمال الدين 229؛ بصائر الدرجات 484؛ محاسن 1/368.
2- . كمال الدين 281.
3- . كمال الدين 302.

باشد و امام پيش از او دعوى امامت كند و بعد از رفتن او امام شود (1).

مؤلف گويد: احاديث در باب اتصال وصيت از زمان آدم عليه السّلام تا آخر اوصياء در جلد اول گذشت و اعادۀ آنها موجب تكرار است.

ص: 48


1- . بصائر الدرجات 486.

فصل دوم: در بيان آنكه امام بايد معصوم باشد از جميع گناهان

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه امام معصوم است از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر، خواه عمدا و خواه سهوا، و مخالفت نكرده است در اين باب كسى بغير از ابن بابويه و استاد او ابن الوليد رحمهما اللّه كه ايشان تجويز كرده اند كه در غير تبليغ رسالت و احكام خدا جايز است كه ايشان سهو بفرمايد از براى مصلحتى مثل آنكه سهو كند در نماز و ساير عبادات و ساير امور بغير بيان احكام و تبليغ رسالت كه در آنها هيچ نوع از سهو را جايز نمى دانند، و ساير فرق اسلام بغير از اسماعيليه شرط نمى دانند، و دلايل نقليّه و عقليّه بر مذهب اماميّه بسيار است و بعضى از آنها در جلد اول بيان شد؛

و امّا دلايل عقليّه كه در اين باب ايراد كنيم چند دليل است:

اول آنكه: مقتضى نصب امام آن است كه خطا بر رعيت روا است، پس كسى مى بايد كه ايشان را از خطا حفظ نمايد، پس اگر بر او نيز خطا جايز باشد محتاج به امام ديگر خواهد بود، پس يا تسلسل لازم مى آيد و آن محال است، يا منتهى مى شود به امامى كه بر او خطا روا نباشد، پس امام او خواهد بود.

دوم آنكه: حفظ كنندۀ شريعت باشد، زيرا كه قرآن ظاهرا متضمن تفصيل احكام شريعت نيست، و همچنين از سنّت و احاديث نبوى معلوم نمى شود جميع احكام شرع، و از اجماع امّت نيز معلوم نمى شود زيرا كه اجماعى كه معصوم در ميان ايشان نباشد چنانچه بر هر يك خطا جايز است بر مجموع نيز جايز است، و از قياس نيز معلوم نمى شود

ص: 49

زيرا كه در اصول بطلان عمل به آن دلايل ثابت شده است، و بر تقدير تسليم حافظ جميع احكام شرع نمى تواند بود، و نه به برائت اصليّه زيرا كه اگر عمل به آن بايست كرد فرستادن پيغمبران در كار نبود، پس حافظ شريعت بجز امام نتواند بود، اگر خطا بر او جايز شود اعتماد نمى نمايند بر گفتۀ او در طاعات و تكاليف الهى، و آن منافى غرض تكليف است كه انقياد اوامر الهى باشد.

سوم آنكه: اگر از او خطا واقع شود واجب خواهد بود كه مردم بر او انكار كنند، و اين منافى وجوب اطاعت اوست كه خدا فرموده است أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ (1)، و ايضا او نيز اگر معصوم نباشد تواند بود كه امر به معصيت و نهى از طاعت كند و بر رعايا واجب خواهد بود كه او را اطاعت كنند و وجوب اطاعت در معصيت مستلزم آن است كه يك فعل از يك جهت هم طاعت باشد و هم معصيت و آن محال است.

چهارم آنكه: اگر معصيت از او صادر شود غرض از نصب امام كه انقياد امّت باشد او را و متابعت او كردن در اقوال و افعال بر هم مى خورد، و اين منافى نصب امام است (2).

و استقصاى دلايل عقليّه مناسب اين كتاب نيست و آنچه در اول كتاب و در اينجا مذكور شد براى اثبات اين مطلب، بر منصف كافى است.

و علماى عامه كه عصمت را شرط نمى دانند ظهور جور و فسق را نيز مبطل امامت نمى دانند و لهذا به امامت خلفاى بنى اميّه و بنى عباس با آن ظلمها و فسقها قايل شده اند، و شخصى كه از مشاهير علماى ايشان است در عقايدش گفته: معزول نمى شود امام از امامت به سبب فسق و جور.

و ملاّ سعد الدين در شرحى كه بر عقايد نوشته دليل بر اين مدّعا چنين گفته كه: از براى آنكه ظاهر شد فسق و منتشر گشت جور از امامان بعد از خلفاى راشدين و حال آنكه پيشينيان مطيع و منقاد ايشان بودند. و ايضا در شرح مذكور گفته است كه: اهل حل و عقد

ص: 50


1- . سورۀ نساء:59.
2- . رجوع شود به كشف المراد 390.

از امّت اتفاق نموده اند بر خلافت خلفاى بنى عباس.

و ايضا ملاّ سعد الدين در شرح مقاصد گفته است كه: منعقد مى شود امامت به قهر و غلبه، پس اگر كسى مردم را مغلوب سازد از راه شوكت منعقد مى شود امامتش هر چند فاسق و جاهل باشد؛ و بعد از اين گفته كه: اگر كسى به قهر و غلبه امام شود و ديگرى بيايد و او را مقهور و مغلوب سازد، مقهور معزول مى گردد و غالب امام مى شود (1).

اين است كلمات واهيۀ ايشان و عقل كدام عاقل تجويز مى كند كه امام و پيشواى خلق از اهل جهنم باشد و حق تعالى فاسق را از اهل جهنم شمرده از آنجا كه فرموده وَ أَمَّا اَلَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ اَلنّارُ (2)، و نيز فرموده كه: اعتماد به خبر فاسق مكنيد إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا (3)، و نيز فرموده إِنَّ اَللّهَ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلْفاسِقِينَ (4).

و هرگاه ثابت شد كه عصمت در امام شرط است، پس امامت ابو بكر باطل شد زيرا كه به اتفاق او معصوم نبود، پس امامت امير المؤمنين عليه السّلام بى واسطه ثابت شد زيرا كه به اتفاق امّت امامت بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردد است ميان آن حضرت و ابو بكر، و هرگاه يكى باطل شد ديگرى ثابت مى شود.

و بدان كه قايلان به عصمت خلاف كرده اند در آنكه معصوم آيا قادر بر فعل معصيت هست يا نه؟ امّا آنها كه قايلند كه قادر نيست، بعضى مى گويند كه: در بدنش يا در نفسش خصوصيتى هست كه مقتضى آن است كه محال است اقدام بر معصيت نمايد؛ و بعضى گفته اند كه: عصمت قدرت بر طاعت است و عدم قدرت بر معصيت، و اكثر علماى اماميه قايلند به آنكه قدرت بر معصيت دارد؛ و بعضى از ايشان تفسير كرده اند عصمت را به آنكه آن امرى است كه حق تعالى مى كند نسبت به بنده از الطافى كه نزديك گرداننده به طاعت است كه به آن حالت اقدام بر معصيت نمى كند، امّا به شرطى كه به حدّ الجاء و اضطرار

ص: 51


1- . شرح مقاصد تفتازانى 5/233.
2- . سورۀ سجده:20.
3- . سورۀ حجرات:6.
4- . سورۀ منافقون:6.

و جبر نرسد؛ و بعضى گفته اند ملكۀ نفسانيّه است كه صادر نمى شود از صاحبش با آن معاصى؛ و بعضى گفته اند كه عصمت لطفى است از خدا كه نسبت به بنده مى كند كه به آن لطف بنده را داعى به ترك طاعت و ارتكاب معصيت نمى آيد و اسباب آن لطف چهار چيز است:

اول آنكه: نفسش را يا بدنش را خاصيتى باشد كه مقتضى ملكه باشد كه مانع از فجور باشد.

دوم آنكه: حاصل مى شود او را علم به معايب و بديهاى معاصى و مناقب و نيكيهاى طاعت.

سوم آنكه: تأكيد اين علوم به تتابع وحى و الهام از جانب خدا.

چهارم: مؤاخذه كردن او بر مكروه و ترك اولى به حيثيّتى كه بداند كه هرگاه در غير واجب كار را بر او تنگ مى گيرد در واجبات و محرّمات با او مسامحه نخواهد كرد.

پس هرگاه اين امور در كسى جمع شود او معصوم خواهد بود، و حق آن است كه قدرت او بر معصيت برطرف نمى شود و الاّ مستحقّ مدح بر ترك معصيت نخواهد بود و نه به فعل ثواب، و ثواب و عقاب در حقّ او نخواهد بود، پس از تكليف بيرون خواهد بود، و آن باطل است به اجماع و نصوص متواتره (1)؛ و ايضا عصمت، فضل و كمال نخواهد بود چه بنابراين هر كس را جبر كند معصوم خواهد بود، و تحقيقش آن است كه آدمى با قوّت عقل و وفور فطنت و قابليّت و كثرت عبادت و رياضت و هدايت ربانى و توفيقات سبحانى به مرتبه اى مى رسد كه پيوسته مراقب جناب ربّ الارباب مى باشد بلكه از مرادات و ارادات خود بالكلّيّه خالى مى گردد و به مقام وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اَللّهُ (2)مى رسد و مصداق: «بي يسمع و بي يبصر و بي يمشي» (3)مى گردد، پس در اين حال ترك طاعت و صدور معصيت بلكه خلاف اولى از او محال باشد مثل كسى كه در پيش پادشاهى در

ص: 52


1- . كشف المراد 391.
2- . سورۀ انسان:30؛ سورۀ تكوير:29.
3- . بحار الانوار 5/207.

كمال محبت و شفقت و احسان و امتنان باشد و مع ذلك در نهايت سطوت و قدرت سلطان حاضر شود، و غايت شفقت و محبت او را نسبت به خود مشاهده نمايد و خود نيز نهايت محبت به آن پادشاه داشته باشد، البته چنين كسى از سه جهت محال باشد كه خلاف رضاى او هيچ كار كند هر چند سهل باشد:

يكى: از جهت شدت محبت، چه بالضروره محب هرگاه به حقيقت محبت رسيده باشد خلاف رضاى محبوب از او صادر نشود.

دوم: شرم و حيا؛ چه البته با اينهمه محبت و احسان و شفقت و امتنان در غيبت او مخالفت او را روا نمى دارد چه جاى آنكه در حضور او مخالفت نمايد.

سوم: خوف و بيم؛ چه با اين قدر خصوصيت و قدرت و سلطنت هرگاه رعايت رضاى او نكند بالضروره مستحقّ نهايت عقوبت شود و از غايت عذاب ايمن نباشد، و كدام عقوبت صاحب اين مقام را به تغيير محبت و تنزّل از مرتبۀ قرب و عزت رسد و كمال ظهور دارد كه با اينكه در مثل اين حال صدور معصيت محال است امّا نه محال است كه جبر لازم آيد، چه جبر آن است كه قدرت و ارادۀ بنده را تأثير نباشد و در اين مقام قدرت و ارادۀ چنين كسى هيچ كمتر از ديگرى نيست، و چنانچه همۀ فسّاق مثلا اقدام بر شرب خمر مى توانند نمود معصوم نيز قدرت دارد و مى تواند اقدام نمايد، پس مطلقا شايبۀ جبر در اينجا نيست.

و امّا آياتى كه دلالت كند بر وجوب عصمت امام از جملۀ آنها آن است كه حق تعالى خطاب كرد به حضرت ابراهيم عليه السّلام كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً يعنى: «گرداننده ام تو را از براى مردم امام» ، حضرت ابراهيم عليه السّلام گفت وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي يعنى: «سؤال مى كنم كه بعضى از ذرّيّۀ مرا نيز امام گردانى» ، حق تعالى در جواب فرمود كه لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (1)يعنى: «نمى رسد عهد من كه امامت باشد به ستمكاران و هر فاسقى ظالم است و ستمكار بر نفس خود» .

و امّا احاديث پس اكثر آنها در مجلد اول در باب عصمت انبياء مذكور شد.

ص: 53


1- . سورۀ بقره:124.

و ابن بابويه در كتاب خصال در تفسير اين آيه گفته است كه: يعنى از براى امامت صلاحيّت ندارد كسى كه بت پرستيده باشد يا يك چشم بهم زدن شرك به خدا آورده باشد هر چند آخر مسلمان شود؛ و ظلم: گذاشتن چيزى است در غير موضعش (1).

و اعظم ظلم شريك از براى خدا قرار دادن است، حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَلشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ (2)، و همچنين امامت را شايسته نيست كسى كه مرتكب حرامى شود خواه صغيره و خواه كبيره هر چند بعد از آن توبه كند، و اقامت حد نمى تواند كرد كسى كه بر او حدّى لازم شده باشد، پس امام البته مى بايد معصوم باشد و عصمت او را نمى توان دانست مگر به نصّ خدا بر او بر زبان پيغمبرش، زيرا كه عصمت در ظاهر خلقت ظاهر نمى شود كه ديده شود مانند سياهى و سفيدى و اشباه اينها بلكه امر پنهانى است كه معلوم نمى شود مگر به اعلام خداوندى كه داناى غيبها است.

و امّا اخبار پس اكثر آنها در مجلد اول گذشته.

و ابن بابويه در عيون اخبار الرضا به سند معتبر از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هر كه خواهد نظر كند به درخت ياقوت سرخى كه حق تعالى به دست قدرت خود كاشته است و چنگ در آن زند، پس اعتقاد كند امامت على عليه السّلام و امامان از فرزندان او را، بدرستى كه ايشان اختيار كرده و برگزيدۀ خدايند از ميان خلايق و معصومند از هر گناهى و خطائى (3).

و در اكثر كتبش به سند حسن از ابن ابى عمير روايت كرده است كه گفت: در مدت مصاحبتم با هشام بن الحكم از او استفاده نكردم سخنى كه بهتر باشد از اين سخن:

روزى از او پرسيدم كه امام آيا معصوم است؟

گفت: بلى.

گفتم: به چه دليل توان دانست كه او معصوم است؟

ص: 54


1- . خصال 310؛ معاني الاخبار 131.
2- . سورۀ لقمان:13.
3- . عيون اخبار الرضا 2/57؛ امالى شيخ صدوق 467.

گفت: جميع گناهان چهار وجه مى دارد كه پنجم ندارد: حرص و حسد و غضب و شهوت، و هيچ يك از اينها در او نمى باشد؛ و جايز نيست كه حريص شود بر دنيا زيرا كه همۀ دنيا در زير نگين اوست و او خزينه دار مسلمانان است پس او حرص در چه چيز مى دارد؟ ؛ و جايز نيست كه حسود باشد زيرا كه آدمى حسد بر كسى مى برد كه بالاتر از او باشد و كسى بالاتر از او نمى باشد، و چگونه حسد برد بر كسى كه پست تر از او باشد؟ ؛

و جايز نيست كه غضب كند از براى چيزى از امور دنيا مگر آنكه غضب او از براى خدا باشد زيرا كه خدا واجب كرده است بر او اقامت حدود را و آنكه ملامت ملامت كننده او را مانع اجراى احكام الهى نگردد و در دين خدا رحم كردن مانع جارى كردن حد نگردد؛ و جايز نيست كه متابعت شهوت و لذتهاى دنيا بكند و اختيار كند دنيا را بر آخرت زيرا كه خدا آخرت را محبوب او گردانيده است چنانچه دنيا را محبوب ما گردانيده است پس او نظر بسوى آخرت مى كند چنانچه ما نظر بسوى دنيا مى كنيم، آيا ديده اى كسى را كه روى خوبى را ترك كند براى روى زشتى و طعام لذيذى را براى طعام تلخى و جامۀ نرمى را ترك كند براى جامۀ درشتى و نعمت دائم باقى را ترك كند براى نعمت زايل فانى (1)؟

و ايضا در معاني الاخبار از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: امام ما نمى باشد مگر معصوم، و عصمت در ظاهر خلقت نمى باشد كه توان شناخت، پس نمى باشد امام مگر آنكه خدا و رسول نص بر امامت او كرده باشند.

پرسيدند كه: اى فرزند رسول خدا! پس چه معنى دارد معصوم؟

فرمود: معصوم آن است كه معتصم باشد و چنگ بزند در حبل متين خدا، و حبل خدا قرآن است، و امام و قرآن از يكديگر جدا نمى شوند تا روز قيامت، و امام هدايت مى كند مردم را بسوى قرآن و قرآن هدايت مى كند مردم را بسوى امام، اين است معنى قول حق تعالى إِنَّ هذَا اَلْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ (2)يعنى: «بدرستى كه اين قرآن

ص: 55


1- . خصال 215؛ علل الشرايع 204؛ معاني الاخبار 133؛ امالى شيخ صدوق 505.
2- . سورۀ اسراء:9.

هدايت مى كند مردم را بسوى ملت و طريقتى كه آن درست ترين ملتها و طريقتها است كه طريق متابعت و ولايت ائمۀ حق بوده باشد» (1).

مترجم گويد كه: تفسير عصمت به اعتصام به حبل اللّه كردن يا به اعتبار اين است كه عاصم است خدا او را از گناهان به سبب اينكه او به قرآن معتصم است، يا مراد از معصوم آن است كه خدا او را معتصم به قرآن گردانيده كه عمل نمايد به جميع قرآن و معانى جميع قرآن را بداند.

و ايضا روايت كرده است كه: هشام بن الحكم از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد از معنى معصوم، حضرت فرمود كه: معصوم آن است كه خود را نگاه دارد به توفيق خدا از جميع محرّمات خدا چنانچه حق تعالى مى فرمايد وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (2)كه معنى ظاهر لفظش آن است كه: «هر كه چنگ زند به دين خدا يا در جميع امور به خدا، پس البته هدايت يافته شده است بسوى راه راست» ، و بنا بر تأويلى كه آن حضرت فرمودند كه: «هر كه خود را نگاه دارد از گناهان به توفيق خدا پس البته هدايت يافته شده است به راه راست» (3).

و كراجكى در كنز الفوائد روايت كرده است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: خبر داد مرا جبرئيل كه كاتبان اعمال امير المؤمنين عليه السّلام گفتند كه: از روزى كه با آن حضرت مصاحب شده ايم تا حال گناهى بر آن حضرت ننوشته ايم (4).

و از طريق اهل بيت روايت كرده است از عمار بن ياسر كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

دو ملك كه كاتبان اعمال حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اند فخر مى كنند بر ساير كاتبان به آنكه با آن حضرتند، زيرا كه هرگز عملى را بالا نبردند كه موجب غضب خدا باشد (5).

ص: 56


1- . معاني الاخبار 132.
2- . سورۀ آل عمران:101.
3- . معاني الاخبار 132.
4- . كنز الفوائد 162.
5- . كنز الفوائد 162. و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به علل الشرايع 8؛ تاريخ بغداد 14/59؛ مناقب ابن المغازلي 145؛ عمدۀ ابن بطريق 360؛ مناقب خوارزمى 226.

و در عقايد اماميّه كه حضرت صادق عليه السّلام براى اعمش بيان كرده مذكور است كه:

پيغمبران و اوصياء ايشان معصومند از گناهان و مطهرند از صفات ذميمه (1).

و در عقايد اهل بيت عليهم السّلام كه حضرت امام رضا عليه السّلام براى مأمون نوشته مذكور است كه:

حق تعالى واجب نمى گرداند بر خلق اطاعت كسى را كه داند كه او كافر خواهد شد به او و عبادت او و اطاعت شيطان خواهد كرد (2).

و در علل الشرايع به سند معتبر از سليم بن قيس هلالى روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: واجب بودن اطاعت نمى باشد مگر از براى خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اولى الامر، و امر به اطاعت اولى الامر از براى آن كرده اند كه ايشان معصومند از گناهان و پاكيزه اند از بديها و امر نمى كنند مردم را به معصيت خدا (3).

و شيخ طوسى در مجالس و ابن مغازلى شافعى از طريق عامه روايت كرده اند از عبد اللّه بن مسعود كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: منم دعا كردۀ پدرم ابراهيم عليه السّلام.

گفتم: يا رسول اللّه! چگونه تو دعا كردۀ اوئى؟

فرمود كه: حق تعالى وحى كرد بسوى ابراهيم عليه السّلام كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (4)، پس ابراهيم عليه السّلام از بس كه شاد شد از وعدۀ امامت خواست كه از فرزندان او بدر نرود گفت: و از ذرّيّۀ من مثل من امام قرار ده، پس خدا وحى كرد بسوى او كه: اى ابراهيم! من با تو عهدى نمى كنم كه به آن وفا ننمايم، ابراهيم عليه السّلام گفت: پروردگارا! كدام است آن عهدى كه وفا به آن نمى نمائى از براى من؟ فرمود كه: با تو عهد نمى كنم كه ظالمى از ذرّيّۀ تو را امام بگردانم، گفت: پروردگارا! كدام است آن ظالمى كه عهد امامت به او نمى رسد؟ فرمود كه: كسى است كه سجده كند بتى را او را هرگز امام نمى گردانم و نمى تواند بود كه او امام باشد، پس ابراهيم عليه السّلام گفت وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنامَ. رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً

ص: 57


1- . خصال 608.
2- . عيون اخبار الرضا 2/125.
3- . علل الشرايع 123؛ خصال 139.
4- . سورۀ بقره:124.

مِنَ اَلنّاسِ (1) يعنى: «و اجتناب فرما مرا و فرزندان مرا از آنكه بپرستيم بتها را، پروردگارا! اين بتها گمراه كردند بسيارى از مردم را» ، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پس منتهى شد دعوت امامت بسوى من و بسوى برادرم على كه هيچ يك از ما هرگز سجده نكرديم بتى را پس مرا پيغمبر گردانيد و على را وصىّ من (2).

و ابن بابويه از ابن عباس روايت كرده است كه: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود:

من و على و حسن و حسين عليهم السّلام و نه نفر از فرزندان حسين عليه السّلام مطهرند از عيبها و معصومند از گناهان (3).

و عياشى و ديگران روايت كرده اند از صفوان جمّال كه گفت: ما در مكه بوديم سخن از تأويل اين آيه جارى شد وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ (4)حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: پس تمام كرد امامت را به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و امامان از فرزندان على عليهم السّلام در آنجا كه فرموده است ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (5)، پس گفت إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ (6)گفت:

پروردگارا! در ميان فرزندان من ظالم خواهد بود؟ وحى آمد كه: بلى ابو بكر و عمر و عثمان و هر كه متابعت ايشان كند، ابراهيم عليه السّلام گفت: پروردگارا! پس تعجيل كن از براى محمد و على آنچه وعده داده اى مرا در حقّ ايشان و تعجيل كن يارى و نصرت ايشان را.

و اشاره به اين است آنچه خدا فرموده وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلاّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ وَ لَقَدِ اِصْطَفَيْناهُ فِي اَلدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي اَلْآخِرَةِ لَمِنَ اَلصّالِحِينَ (7)كه مفاد لفظش آن است

ص: 58


1- . سورۀ ابراهيم:35 و 36.
2- . امالى شيخ طوسى 379؛ مناقب ابن المغازلي 239.
3- . كمال الدين 280؛ عيون اخبار الرضا 1/64؛ كفاية الاثر 19؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/358.
4- . سورۀ بقره:124.
5- . سورۀ آل عمران:34.
6- . سورۀ بقره:124.
7- . سورۀ بقره:130.

كه: «كيست كه نخواهد ملت ابراهيم را مگر كسى كه نفس خود را سفيه و بى خرد گرداند، و بتحقيق كه برگزيده ايم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از جملۀ شايستگان است» .

حضرت فرمود كه: مراد از ملت، امامت است، پس چون ساكن گردانيد ذرّيّۀ خود را در مكه گفت رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ اَلْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا اَلصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ اُرْزُقْهُمْ مِنَ اَلثَّمَراتِ (1)، و در جاى ديگر فرمود رَبِّ اِجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ اُرْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ اَلثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ (2)، ظاهر آيۀ اولى اين است كه: «اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيدم بعضى از اولاد خود را در واديى كه در آن زراعت نمى شود نزد خانۀ صاحب حرمت تو، اى پروردگار ما! از براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهايى از مردم را كه مايل گردند بسوى ايشان و روزى كن ايشان را از ميوه ها» ، و ظاهر آيۀ ثانيه آن است كه:

«پروردگارا! بگردان اين را شهر صاحب ايمنى و روزى نما اهلش را از ميوه ها هر كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت» .

حضرت فرمود كه: بر اين تخصيص كرد به مؤمنان از ترس آنكه مبادا مانند سؤال امامت در معرض قبول درنيايد چنانچه فرمود كه: «نمى رسد عهد من به ستمكاران» ، پس خدا فرمود وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلى عَذابِ اَلنّارِ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ (3)كه ظاهرش آن است كه: «هر كه كافر باشد او را برخوردار مى گردانم اندكى كه مدت زندگانى دنيا باشد، پس مضطر مى گردانم او را بسوى عذاب جهنم و بد محلّ بازگشتى است جهنم از براى ايشان» ، چون اين را فرمود ابراهيم عليه السّلام پرسيد كه: كيستند آنها كه ايشان را برخوردار مى گردانى از نعمتهاى دنيا و بازگشت ايشان بسوى جهنم است؟ وحى به او

ص: 59


1- . سورۀ ابراهيم:37.
2- . سورۀ بقره:126.
3- . سورۀ بقره:126.

رسيد كه: ابو بكر و عمر و عثمان و تابعان ايشانند (1).

و كلينى و شيخ مفيد و ديگران از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: حق تعالى حضرت ابراهيم عليه السّلام را وصف كرد به بندگى پيش از پيغمبرى، و او را پيغمبر گردانيد پيش از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد او را پيش از آنكه خليل خود گرداند، و خليل گردانيد او را پيش از آنكه امام گرداند، پس اين پنج صفت عظيم بزرگوار از براى او جمع شد و حق تعالى فرمود إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً از بس كه عظيم نمود در ديدۀ ابراهيم عليه السّلام خواست كه اين بزرگوارى از فرزندان او بدر نرود گفت قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي حق تعالى در جواب فرمود قالَ لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ حضرت فرمود: يعنى سفيه پيشواى پرهيزكار نمى تواند بود (2).

و ايضا روايت كرده اند از ائمه عليهم السّلام كه: انبياء و رسولان بر چهار طبقه اند، پس پيغمبرى باشد كه بر خود پيغمبر است و به ديگرى تعدّى نمى كند و در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود، و در بيدارى ملك را نمى بيند و بر احدى مبعوث نشده و بر او ديگرى امام است، مثل حضرت لوط عليه السّلام كه حضرت ابراهيم عليه السّلام بر او امام بود؛ و پيغمبرى باشد كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را مى بيند و بر جماعتى فرستاده شده خواه كم و خواه زياد باشند چنانچه حق تعالى در باب حضرت يونس عليه السّلام فرموده است وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (3)يعنى: «فرستاديم او را بسوى صد هزار بلكه زياده» حضرت فرمود كه: سى هزار كس زياده بر صد هزار كس بوده اند، و بر او امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و خود امام است بر ديگران، و در اول حضرت ابراهيم عليه السّلام پيغمبر بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او فرمود إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً و چون از براى ذرّيّۀ خود استدعا كرد حق تعالى فرمود لا يَنالُ عَهْدِي اَلظّالِمِينَ حضرت فرمود: يعنى كسى كه بت يا صورتى و مثالى را

ص: 60


1- . تفسير عياشى 1/57.
2- . كافى 1/175؛ اختصاص 22.
3- . سورۀ صافات:147.

بپرستد (1).

و ثعلبى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: «طه» اشاره است به طهارت اهل بيت عليهم السّلام از رجس كه شك و گناه است چنانچه در آيۀ تطهير فرموده است كه إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ (2). (3)

و محمد بن عباس بن ماهيار در تفسيرش از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه:

حق تعالى ما را به خود نمى گذارد، و اگر ما را به خود بگذارد ما نيز مثل ساير مردم خواهيم بود در گناه و خطا و ليكن خدا در حقّ ما فرموده است اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ (4)يعنى: «دعا بكنيد و بخوانيد مرا، مستجاب مى كنم دعاى شما را» (5).

فايده-دانستى كه علماى اماميه رضوان اللّه عليهم اتفاق كرده اند بر عصمت ايشان از جميع گناهان، و در بسيارى از دعاها و ادعيۀ صحيفۀ كامله اعتراف به گناه از ائمه عليهم السّلام واقع شده، و در بعضى از احاديث نيز امرى چند كه موهم صدور معصيت باشد وارد شده و آنها را به چند وجه تأويل مى توان كرد:

اول آنكه: ترك مستحب و فعل مكروه را گاه هست كه گناه و معصيت مى نامند بلكه ارتكاب بعضى از مباحات نظر به جلالت و رفعت شأن آنها تعبير از آن به گناه مى كنند به اعتبار پستى اين مرتبه نسبت به ساير احوال ايشان، چنانچه صاحب كشف الغمه گفته است كه: اكثر اوقات ايشان به ياد خدا و مراقبت الهى مصروف است و خاطر ايشان به ملأ اعلى متعلّق است، پس گاهى كه از آن مرتبه نزول كنند و مشغول شوند به خوردن و آشاميدن و جماع كردن و ساير مباحات اينها را گناه مى نامند و استغفار از آن مى كنند، نمى بينى كه اگر غلامان بعضى از ارباب دنيا در حضور آقاى خود متوجه اين امور گردند

ص: 61


1- . كافى 1/174؛ اختصاص 22؛ بصائر الدرجات 373.
2- . سورۀ احزاب:33.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/309؛ تفسير برهان 3/29. و هر دو مصدر از ثعلبى نقل نموده اند.
4- . سورۀ غافر:60.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/532؛ بصائر الدرجات 466.

محلّ ملامت است و از آن عذر خواهند طلبيد (1).

دوم آنكه: هرگاه مرتكب بعضى امور گردند از معاشرت خلق و تكميل و هدايت ايشان كه از جانب حق تعالى مأمور به آنها شده اند پس عود كنند به مقام قرب و وصال و مناجات حضرت ذو الجلال، چون اين مرتبه عظيمتر از آن مرتبه است خود را مقصّر مى يابند و استغفار و تضرع مى نمايند هر چند آن حالت نيز به امر پروردگار باشد، همچنانكه بلا تشبيه اگر يكى از پادشاهان بعضى از مقرّبان را كه پيوسته در مجلس حضور بوده باشد به خدمتى از خدمات مأمور گرداند و به سبب آن از مجلس حضور مهجور گردد بعد از وصول به مقام وصال، خود را به جرم و تقصير نسبت مى دهد به اعتبار حرمان از مجلس انس و محلّ قرب.

سوم آنكه: چون علوم و فضايل و عصمت ايشان از لطف و فضل جناب اقدس الهى است، و اگر اين نبود ممكن بود كه انواع معاصى از ايشان صدور يابد، پس چون نظر به اين حالت خود مى نمايند اقرار به فضل پروردگار و عجز و نقص خود به اين عبارات مى فرمايند، و حاصلش بر آن مى گردد كه اگر عصمت تو نبود گناه خواهم كرد و اگر توفيق تو نبود خطاى بسيار از من صادر مى شد.

چهارم آنكه: چون مراتب معرفت غير متناهى است و انبياء و اوصياء و اولياء پيوسته در ترقّى اند در حصول كمالات و صعود بر معارج ترقّيات، در هر ساعتى از ساعات بلكه در هر آنى از آنات در درجه اى از مدارج عرفان و در مرتبه اى از مراتب ايقان برمى آيند كه مرتبۀ سابقه را نسبت به اين مرتبه قاصر مى شمارند، و عباداتى كه با آن حالت واقع شده خود را در آن عبادات مقصّر مى دانند و از آنها استغفار مى نمايند، و شايد اشاره به اين معنى باشد اينكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود كه: من در هر روز هفتاد مرتبه استغفار مى كنم (2).

ص: 62


1- . كشف الغمة 3/47.
2- . كافى 2/450 و 505 اشاره به اين مطلب دارد.

پنجم آنكه: چون ايشان معرفت معبود را در مرتبۀ كمال دارند و نعمتهاى الهى را نسبت به خود تمام مى يابند، چندان كه سعى در طاعات و عبادات مى نمايند لايق آن جناب نمى دانند و طاعات خود را از اين جهت معصيت مى شمارند و از آنها استغفار مى نمايند.

و بغير وجه اول كه اكثر علما گفته اند ساير وجوه به خاطر اين قاصر رسيده و كسى كه از بادۀ محبت قطره اى به كامش رسيده كمال اين وجوه را تصديق مى نمايد، وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه در رسالۀ عقايد گفته است كه: اعتقاد ما در انبياء و رسل و ائمه عليهم السّلام آن است كه ايشان معصوم و مطهرند از هر دنس و گناه و عيبى و آنكه گناه صغيره و كبيره از ايشان صادر نمى شود و معصيت خدا نمى كنند در آنچه خدا امر كرده است ايشان را به آن، و مى كنند آنچه به آن مأمور شده اند، و كسى كه نفى عصمت از ايشان نمايد در حالى از احوال ايشان پس نشناخته است ايشان را، و اعتقاد ما در ايشان آن است كه ايشان موصوفند به كمال و تماميّت علم از اوايل امور ايشان تا اواخر احوال ايشان و در هيچ حالى از احوال موصوف به نقص و عصيان و جهل نيستند (2).

ص: 63


1- . سورۀ نور:40.
2- . اعتقادات شيخ صدوق 70.

فصل سوم: در بيان آنكه امامت به نصّ خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشد

نه به بيعت و اختيار مردم، و آنكه واجب است بر هر امام كه نص كند بر امام بعد از خود و بعضى از دلايل اين مطلب در فصل اول مذكور شد بدان كه اجماع علماى اماميّه منعقد است بر آنكه امام مى بايد كه از جانب خدا و رسول منصوص باشد؛ و عباسيّه مى گويند كه: يا به نص مى بايد يا ميراث؛ و زيديّه مى گويند: يا به نص است يا به دعوت بسوى خود؛ و كافۀ اهل سنت مى گويند: يا به نص است يا به اختيار و بيعت اهل حل و عقد. و دلالت عقليه بر حقّيّت مذهب اماميّه بسيار است:

دليل اول آنكه: معلوم شد كه امام مى بايد معصوم باشد، و عصمت امرى است مخفى كه بغير از خدا كسى نمى داند، پس مى بايد كه نص از جانب خدا باشد زيرا كه او عالم است به عصمت.

دليل دوم آن است كه: به حكم تتبّع عادات بنى آدم و ملاحظۀ آثار طبايع خلق عالم عقلا را معلوم مى شود كه هرگاه ايشان را حاكمى زاجر و سلطانى قاهر نباشد كه ايشان را از ظلم و غضب و اتّباع شهوات و ارتكاب منهيّات بازدارد اكثر آدميان را داعيۀ غلبه بر بنى نوع خود به وجه ظلم و تعدّى و دست درازى و غارت اموال و قتل نفوس بغير حق خواهد شد، و اين سبب انواع فساد و هرج و مرج انتظام عالم و خلل در سلسلۀ بنى آدم مى شود؛ و يقين است كه حق تعالى به اين خصال راضى نيست چنانكه مى فرمايد وَ اَللّهُ لا يُحِبُّ

ص: 64

اَلْفَسادَ (1) پس بر حق تعالى واجب است كه دفع فساد نمايد، و اين به حكم عادت نمى شود الاّ به آنكه در هر زمانى حكومت و رياست بنى آدم به شخصى مفوّض شود كه از جادۀ صلاح و طريق فلاح اصلا پا بيرون ننهد و به مقتضاى شريعت ضبط مصالح معاش و معاد كافّۀ عباد نمايد، و چنين شخصى امام است، پس اگر حق تعالى در هر زمانى تعيين امام نكند هرآينه به فساد راضى خواهد بود، و فساد قبيح است و رضا به قبيح بر حق تعالى محال است.

دليل سوم آن است كه: به عقل و نقل به ثبوت پيوسته كه شفقت و رأفت حق تعالى دربارۀ عباد و هدايت ايشان به راه سداد و ارشاد به صلاح معاش و معاد بى غايت است چنانچه در چند موضع در قرآن فرموده است وَ اَللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (2)و دليل كمال رأفت و نهايت شفقت حضرت عزت با كافّۀ بندگان خود آنكه در اصلاح جزئيات اعمال و افعال، اهمال جايز نداشته، چنانچه قاعدۀ نوره كشيدن و شارب گرفتن و كيفيت داخل شدن بيت الخلا و بيرون آمدن و استنجا به آب و سنگ كردن و آداب جماع نمودن و امثال آن از امور جزئيّه را بالتمام و الكمال بر زبان رسول ذو الرأفة و الافضال به تفصيل اعلام بندگان خود كرده چنانچه بر كافّۀ انام ظاهر و باهر گشته، و يقين است كه تعيين خليفه براى رسول كه بعد از او ضبط شريعت و نسق قواعد دين و ملت نمايد و از شرّ و فساد مخالفان و امثال آن مردم را محافظت نمايد به چندين مرتبه اهمّ است از جزئيات مذكوره، و چون حضرت بارى در آن امور جزئيّه مساهله را جايز ندانسته چگونه در مثل اين امر خطير كه اعظم اركان دين است اهمال فرمايد؟ پس يقين است كه تعيين خليفه كه حاكم بر جميع عباد باشد فرموده، و به حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به تعيين امام وحى فرستاده، و اجماع مسلمانان منعقد است بر اينكه بر غير حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نص نشده، پس بايد كه آن حضرت به نص تعيين شده باشد.

ص: 65


1- . سورۀ بقره:205.
2- . سورۀ بقره:207؛ سورۀ آل عمران:30.

دليل چهارم آن است كه: به اعتراف اهل سنّت عادت جناب اقدس الهى نسبت به همۀ انبياء از آدم تا خاتم اين بوده كه تا خليفه براى ايشان تعيين ننموده از دنيا رحلت نفرموده، و سنّت حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در همۀ غزوات و سفرهاى جزئى كه آن حضرت را از مدينۀ مشرّفه سانح مى شد بلكه مادام كه در مقام شريف خود نيز مقيم مى بود و در هر قريه از قراى اسلام كه جمع قليلى در آنجا ساكن بودند يا سريّه و لشكرى به جائى مقرر مى نمود تعيين رئيس و خليفه را مهمل و به اختيار رعيت نمى گذاشت تا خود به امر حق تعالى امير و حاكم تعيين نمى فرمود، پس در مثل اين سفر بى انجام چون تمام اهل اسلام را در همۀ شرايع و احكام الى يوم القيام معطّل و به اختيار جمعى مهمل مى گذاشت؟

دليل پنجم آن است كه: منصب امامت نظير نبوت است زيرا كه هر دو رياستى عام است بر همۀ مكلّفين در جميع امور دين و دنيا، و مردم را شناختن چنين شخصى كه قابل چنين منصب بزرگ باشد ميسّر نيست و با اين همه رأيهاى مختلف باطل بر تقديرى كه اتفاق بر امرى توانند نمود به قدر فهم و همّت و اغراض باطلۀ ايشان خواهد بود نه موافق مصلحت كلى و حكمت الهى و حال آنكه بالضروره آراء متفرقه هر يك اختيار كسى كند كه براى خود اصلح داند.

بلى، اتفاق بر اين قسم امور به غلبه و قهر تواند شد، و اين سلطنت سلاطين و ملوك جبابره است نه امامت ملت و امارت شريعت؛ ايضا هرگاه رعيت موافق مصلحت الهى اختيار امام توانند كرد اختيار نبى نيز مى توانند نمود، و آن به اتفاق باطل است، و طرفه اين است كه اگر پادشاهى حاكم شهرى را عزل كند و به عوض او كسى را نصب ننمايد يا رئيس دهى از دهى بيرون رود و به جاى خود كسى تعيين نكند كه مباشر رتق و فتق امور رعيت شود بلكه به اختيار خودشان گذارد، هرآينه آن جماعت كه قائل به وجوب نصب امام بر خدا و بر رسول نيستند آن پادشاه رئيس را نهايت مذمّت و توبيخ كنند و اين امر قبيح را كه از رئيس قريه مستحسن نشمارند و از خدا و رسول حسن دانند و گويند: پيغمبر خود را از دنيا برد و تعيين خليفه نكرد بلكه نصب امام را به اختيار رعيت گذاشت.

دليل ششم آن است كه: بر تقديرى كه امّت از همۀ غرضها و هواى نفس خود منزّه شوند

ص: 66

و با اهتمام تمام متوجه اختيار امام گردند، چون همه جايز الخطايند تواند بود كه اختيارشان خطا باشد و ترك مستحقّ امامت و اختيار نامستحق كرده باشند چنانكه در اختيار ملوك و سلاطين و ساير مردم واقع مى شود كه مدتى كسى را براى امرى امين و معتمد و قابل مى دانند و بعد از آن خلاف آن ظاهر مى شود، و در حديث حضرت صاحب الامر عليه السّلام اين دليل به تفصيل مذكور خواهد شد.

دليل هفتم: بر تقديرى كه اختيار امّت تعلق به صواب هم گيرد بسى ظاهر است كه عالم السرّ و الخفيات بندگان خود را بهتر مى شناسد و مى داند كه هر كس براى چه كار مناسب است و اين كار بر او البته آسانتر است، پس با وجود اين خود ترك كردن و تفويض به ديگران نمودن كه اگر دانند و توانند، در كمال اشكال خواهد بود و ترجيح مرجوح است و صدورش از قادر حكيم، قبيح و محال نيز هست.

دليل هشتم آنكه: اگر امامت به اختيار امّت باشد دو احتمال دارد: (اول) آنكه اختيار ايشان خطا باشد، و چون حضرت عزت البته پيش از اختيار مى دانست كه ايشان خطا خواهند كرد پس با وجود علم و قدرت و حكمت و شفقت تفويض تمشيت دين و تربيت مسلمين به جمعى كه البته خطا كنند و اختيار حاكم ظالم نمايند در غايت قباحت است، و از حكيم عليم صدورش محال؛ و اگر علم الهى تعلق گرفته كه ايشان قابل امامت را اختيار خواهند كرد، شناختن چنين كسى و شناسانيدن او به رعيت و ايشان را ملجأ به طاعت او كردن (1)و دفع نزاعهاى منازعان و دفع حسدهاى حاسدان نمودن، كارى است در نهايت اشكال و بر جناب مقدس الهى در نهايت سهل است، پس چنين كارى به اين دشوارى را به ديگران گذاشتن و جمعى از ضعفا را بر چنين امرى به اين عظمت گماشتن در نهايت قباحت است و بر حكيم متعال با آنكه خود فرموده است يُرِيدُ اَللّهُ بِكُمُ اَلْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ اَلْعُسْرَ (2)يعنى: «خدا آسانى شما را مى خواهد و دشوارى شما را نمى خواهد» ،

ص: 67


1- . ملجأ كردن: مجبور نمودن.
2- . سورۀ بقره:185.

و باز فرموده است ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ (1)يعنى: «خدا قرار نداده است بر شما در دين هيچ تنگى و دشوارى را» و كدام دشوارى از اين عظيمتر مى باشد؛ و اين دليل فى الحقيقه مركب است از دليل سابق.

و امّا آيات: آيۀ اول آنكه حق تعالى مى فرمايد اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي (2)يعنى: «امروز تمام كردم از براى شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را» و به اتفاق بعد از نبوت دين را به هيچ چيز آن قدر حاجت و مسلمان را به هيچ نعمت آن قدر ضرورت نيست كه به وجود امام به حيثيتى كه اگر امام نباشد در اندك وقتى از دين اثرى و از مسلمين خبرى باقى نماند، پس با وجود اين همه احتياج دين و مسلمين هر دو بى امام ناتمام و بى نظام است؛ پس اگر حق تعالى تعيين امام ننموده و اقلا امّت را به آن امر نفرموده و پيغمبر خود را از دنيا برده باشد لازم آيد كه دين و نعمت هر دو ناتمام باشند، و هر كه تجويز اين كند تكذيب قرآن و رسول خداوند رحمان نموده خواهد بود، و مكذّب آنها كافر است.

قطع نظر از احاديث متواتره كه از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه اين آيۀ كريمه بعد از نصّ بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نازل شد (3)و ان شاء اللّه در محلّش ايراد خواهم نمود.

آيۀ دوم آن است كه حق تعالى در بسيارى از آيات قرآنى فرموده است كه: ما همه چيز را در قرآن بيان كرده ايم مثل قول حق تعالى ما فَرَّطْنا فِي اَلْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ (4)، و فرموده وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ اَلْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ (5)، و فرموده است وَ لا رَطْبٍ وَ لا

ص: 68


1- . سورۀ حج:78.
2- . سورۀ مائده:3.
3- . مجمع البيان 2/159؛ شواهد التنزيل 1/200؛ تاريخ بغداد 8/290؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/75.
4- . سورۀ انعام:38.
5- . سورۀ نحل:89.

يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ (1) و امثال اينها از آيات، كه حاصل همه آن است كه: هيچ چيز نيست كه حكم آن را در كتاب بيان نكرده باشيم؛ پس هرگاه همه چيز را در كتاب بيان فرموده باشد حكم امامت و تعيين امام را كه اهمّ اشياء و اعظم احكام است البته بيان فرموده و ترك ننموده و به اختيار ديگران نگذاشته خواهد بود، و هر كس خلاف اين گويد تكذيب قرآن كرده و كافر خواهد بود.

سوم از آيات آن است كه در بسيار جائى از قرآن فرموده است كه: همۀ امور در دست خداست و ديگرى را اختيارى نيست، مثل قول حق تعالى در وقتى كه منافقان مى گفتند كه: آيا ما را در امر اختيارى هست؟ حق تعالى فرمود قُلْ إِنَّ اَلْأَمْرَ كُلَّهُ لِلّهِ (2)يعنى:

«بگو-اى محمد-به ايشان كه: تمام كار با خداست و شما را هيچ اختيارى نيست» ، و در جاى ديگر فرموده است لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ (3)يعنى: «اختيار هيچ چيز با تو نيست» ، پس هرگاه اختيار هيچ كار با آن حضرت نباشد و امامت از آن جمله است پس ديگران سزاوارترند به آنكه بى اختيار باشند.

و اخبار از طريق اهل بيت عليهم السّلام وارد شده است كه اين آيه در باب امامت نازل شده است چنانكه عياشى از جابر جعفى روايت كرده است كه گفت: در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام اين آيه را خواندند كه لَيْسَ لَكَ مِنَ اَلْأَمْرِ شَيْءٌ حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود اختيار چيزى و چيزى و چيزى، و مراد از آيه آن نيست كه تو فهميده اى و ليكن تو را خبر مى دهم به سبب نزول آيه، بدرستى كه حق تعالى چون امر كرد پيغمبرش را كه اظهار كند ولايت و امامت على عليه السّلام را، حضرت متفكر گرديد در باب عداوت قومش نسبت به امير المؤمنين عليه السّلام چون ايشان را مى شناخت و مى دانست كه چون حق تعالى آن حضرت را تفضيل داد بر ساير صحابه در جميع خصلتهاى او زيرا كه او اول كسى بود كه ايمان آورد به خدا و رسول، و پيش از همه نصرت و يارى خدا و رسول

ص: 69


1- . سورۀ انعام:59.
2- . سورۀ آل عمران:154.
3- . سورۀ آل عمران:128.

كرد، و دشمنان خدا و رسول را بيش از همه كشت و دشمنى با مخالفان خدا و رسول زياده از همه كس كرد، و علمش از همه بيشتر بود و مناقبش آن قدر بود كه احصا نمى توان كرد؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون فكر كرد در عداوت قومش نسبت به امير المؤمنين عليه السّلام به سبب اين خصلتها و حسدى كه بر او مى بردند ترسيد كه ايشان اطاعت او نكنند در اين باب، پس خدا او را خبر داد كه او را در امر امامت و خلافت اختيارى نيست و اختيار با خداست و خدا على عليه السّلام را وصىّ او گردانيده است و بعد از آن حضرت او را صاحب اختيار امور امّت ساخته، مراد از اين آيه اين است (1).

و باز به سند ديگر از جابر روايت كرده است كه از حضرت باقر عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: اى جابر! حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حريص بود بر آنكه خلافت بعد از او بر على عليه السّلام قرار گيرد، و علم الهى چنان بود كه مردم را از براى امتحان به حال خود بگذارد و جبر بر امرى نفرمايد و مى دانست كه ايشان غصب خلافت از آن حضرت خواهند كرد.

جابر گفت: پس مراد از اين آيه چيست؟

حضرت فرمود: مراد آن است كه: يا محمد! تو را هيچ اختيارى نيست در باب خلافت و امامت على عليه السّلام و غصب كنندگان خلافت او، من در قرآن فرستاده ام بر تو: الم.

أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ (2) يعنى: «آيا گمان مى كنند مردم كه ايشان را خواهند گذاشت به محض آنكه گفتند ايمان آورديم و ايشان را امتحان نخواهند كرد؟ و بتحقيق كه ما امتحان كرديم امّتها را كه پيش از ايشان بودند پس البته خدا ايشان را امتحان مى كند تا معلوم شود كه كى راستگو است در دعوى ايمان و كى دروغ گويد و منافق است» (3).

ص: 70


1- . تفسير عياشى 1/197.
2- . سورۀ عنكبوت:1-3.
3- . تفسير عياشى 1/197.

آيۀ ديگر آن است كه خدا مى فرمايد وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا اَلْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ اَلْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ. أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ (1)و خلاصۀ مضمونش آن است كه كفّار قريش گفتند كه: چرا اين قرآن نازل نشد بر مردى از دو قريه-كه مكه و طايف است-كه عظيم باشد از جهت جاه و مال مانند وليد بن مغيره و عروة بن مسعود ثقفى؟ زيرا كه رسالت منصب عظيم است و لايق نيست مگر به مرد عظيمى، و ندانسته اند كه اين رتبه اى است روحانى و استدعاى عظمت نفس مى كند كه متحلّى باشد به فضايل قدسيّه نه حيازت زخارف دنيويّه؛ پس حق تعالى فرمود كه: آيا ايشان مى خواهند كه قسمت كنند رحمت پروردگار تو را-كه پيغمبرى باشد-و به هر كس كه خواهند مى دهند؟ ما قسمت كرديم ميان ايشان معيشت ايشان را در زندگانى دنيا و بلند كرديم بعضى از ايشان را بر بالاى بعضى درجه هاى بسيار، و تفاوت قرار داديم در روزى ايشان براى آنكه بعضى از ايشان بعضى را به كار دارند در حوايج خود و ميان ايشان الفت بهم رسد و نظام عالم به آن منتظم گردد، و در آن قسمت بر ما اعتراضى وارد نمى آيد، و رحمت پروردگار تو كه پيغمبرى و توابع آن است بهتر است از آنچه ايشان جمع مى كنند از اموال و اسباب دنيا.

و حاصل اين آيه آن است كه نبوت بهتر و مرتبۀ او بزرگتر است از مال و معيشت دنيا، و ما قسمت آن را به اختيار ايشان نگذاشتيم بلكه خود تقسيم نموديم و براى هر كس آنچه خواستيم مقرر داشتيم، پس چون قسمت نبوت را با آن رفعت مكان و عظمت شأن به اختيار ايشان گذاريم و خود نظر توجه از آن برداريم؟ و چون معلوم است كه مرتبۀ امامت نظير مرتبۀ نبوت است و بعد از نبوت هيچ نعمت و رحمتى جناب مقدس سبحانى را بر بندگان مثل امامت نيست، پس هرگاه تقسيم معيشت دنيا را كه ادناى نعمتها است و عطاى نبوت را كه نظير امامت است به اختيار بندگان نگذارد بلكه به اراده و اختيار خود مقرر

ص: 71


1- . سورۀ زخرف:31 و 32.

دارد بالضروره نصب و تعيين امام را كه فى الحقيقه نبوتى است به حسب معنى البته به اختيار امّت نخواهد گذاشت.

و آيۀ ديگر آن است كه حق تعالى مى فرمايد وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ سُبْحانَ اَللّهِ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ (1)يعنى: «پروردگار تو مى آفريند هر چه را مى خواهد و اختيار مى كند براى هر امرى هر كه را مى خواهد، نيست ايشان را كه به خواهش خود اختيار كنند امرى را، و حضرت عزت مقدس و منزه است از آنكه ايشان به او نسبت مى دهند و خود و ديگران را در اختيار شريك او مى دانند و صاحب اختيار مى گردانند» .

مفسران روايت كرده اند كه: اين آيه در وقتى نازل شد كه كفار قريش گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ هذَا اَلْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ چنانچه پيش تفسير شد (2)، و وجه استدلال به اين آيه در نهايت وضوح است و اخبار بسيار در تأويل آن وارد شده است كه مذكور خواهد شد.

و امّا اخبار:

ابن شهر آشوب در «مناقب» از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه روايت كرده است وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ فرمود كه: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او را اختيار كرده است. و ايضا از طرق عامه از انس بن مالك روايت كرده است (3).

و سيّد ابن طاووس نيز در طرائف از تفسير محمد بن مؤمن روايت كرده است از انس كه گفت: پرسيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تفسير وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ ، گفت: خدا خلق كرد آدم را از گل به هر نحوى كه خواست، پس گفت وَ يَخْتارُ بدرستى كه برگزيد مرا و اهل بيت مرا بر جميع خلق و اختيار كرد ما را، پس مرا رسول گردانيد و على بن ابى طالب را وصىّ من گردانيد، پس گفت ما كانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ يعنى: نگردانيدم از براى مردم كه اختيار كنند، و ليكن من اختيار مى كنم هر كه را مى خواهم، پس من و اهل بيت من

ص: 72


1- . سورۀ قصص:68.
2- . تفسير تبيان 8/171؛ تفسير كشاف 3/427؛ تفسير فخر رازى 25/9.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/316.

برگزيده و اختيار كردۀ خدائيم از خلق، پس گفت سُبْحانَ اَللّهِ يعنى: منزّه است خدا از آنچه شريك مى گردانند با خدا كفار مكه، پس گفت وَ رَبُّكَ «پروردگار تو اى محمد» يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ «مى داند آنچه را پنهان مى كند سينه هاى ايشان» ، حضرت فرمود: يعنى بعضى منافقان نسبت به تو و اهل بيت تو، وَ ما يُعْلِنُونَ (1)يعنى «آنچه آشكارا مى كنند به زبانهاى خود از دوستى تو و اهل بيت تو» (2).

و حميرى در قرب الاسناد به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: واجب است بر امام در وقتى كه خوف وفات داشته باشد آنكه حجت بر مردمان تمام كند در باب امام بعد از خود به حجت معروف ظاهرى، حق تعالى مى فرمايد در كتابش وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتّى يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ (3)يعنى: «حكم نمى كند خدا به گمراهى گروهى بعد از آنكه ايشان را هدايت كرده باشد تا آنكه بيان كند از براى ايشان آنچه بپرهيزند از آن» . پس راوى پرسيد كه: امام وصيت مى كند به امام بعد از خود هر كس را كه خواهد تعيين مى كند؟ فرمود: وصيت را به امر خدا مى كند به هر كه خدا تعيين نمايد (4).

و در بصائر الدرجات نيز اين روايت به سند معتبر منقول است (5).

و شيخ طبرسى در احتجاج و ديگران روايت كرده اند كه: سعد بن عبد اللّه به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام رفت كه از مسأله اى چند سؤال كند، ديد كودكى در كنار آن حضرت نشسته، چون مسائل خود را پرسيد حضرت به آن كودك اشاره كرد و فرمود:

از مولاى خود سؤال كن-يعنى حضرت صاحب الامر عليه السّلام-، پس از جمله مسائلى كه

ص: 73


1- . سورۀ قصص:69.
2- . طرائف 97.
3- . سورۀ توبه:115.
4- . قرب الاسناد 352 و 377.
5- . بصائر الدرجات 472، با تفاوتهايى. ولى از بحار الانوار 23/68 معلوم مى شود كه مراد علامۀ مجلسى همين روايت است.

سؤال كرد اين بود كه: اى مولاى من! مرا خبر ده كه چه علت دارد كه امّت اختيار امام از براى خود نمى توانند كرد؟

حضرت فرمود: امامى كه مصلح احوال ايشان باشد يا مفسد؟

گفت: امامى كه مصلح باشد.

حضرت فرمود: آيا جايز است كه اختيار ايشان بر مفسدى واقع شود و ايشان گمان كنند كه او مصلح است براى آنكه كسى اطلاع بر ضمير ديگرى ندارد كه ارادۀ صلاح دارد يا ارادۀ فساد؟

گفت: بلى.

حضرت فرمود: به همين علت نمى توانند اختيار امام كرد، و اين مطلب را تقويت مى كنم از براى تو به برهانى كه قبول كند عقل تو.

گفت: بلى.

حضرت فرمود: خبر ده مرا از رسولانى كه حق تعالى برگزيده است ايشان را و كتابها براى ايشان فرستاده است و ايشان را تقويت به وحى و عصمت نموده زيرا كه ايشان راهنماى امّتهايند، از جملۀ ايشان حضرت موسى و حضرت عيسى عليهما السّلام اند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال و علم ايشان هرگاه قصد كنند كه جمعى را اختيار نمايند اختيار ايشان بر منافقى واقع شود و گمان كنند كه مؤمن است؟

گفت: نه.

حضرت فرمود: حضرت موسى عليه السّلام كليم خدا با وفور عقلش و كمال و علمش و نازل شدن وحى بر او اختيار كرد از اعيان قوم و وجوه لشكر خود از براى ميقات پروردگار خود هفتاد مرد را از جماعتى كه شكى در ايمان و اخلاص ايشان نداشت، پس معلوم شد كه آنها منافق بودند چنانچه خدا فرموده است وَ اِخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقاتِنا فَلَمّا أَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ (1)تا آخر آيات كه تفسير آنها در مجلد اول گذشت.

ص: 74


1- . سورۀ اعراف:155.

پس حضرت فرمود كه: چون يافتم اختيار آن كسى را كه خدا از براى پيغمبرى برگزيده است بر فاسدترين مردم افتاد و او گمان مى كرد كه ايشان صالح ترين مردمند، دانستيم كه اختيار نمى تواند كرد كسى كه نداند چيزهائى كه در سينه هاى مردم پنهان و در ضماير خلق مستور است، و كسى اختيار مى تواند كرد كه رازهاى پنهان مردم نزد او هويدا است، و هرگاه پيغمبران اختيار اصلح نتوانند نمود مهاجرين و انصار چگونه اختيار امام توانند كرد (1)؟

و تمام حديث در ابواب احوال صاحب الامر عليه السّلام بيان خواهد شد ان شاء اللّه.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد، و در هر مرتبه وصيت كرد بسوى آن حضرت در باب ولايت جناب على بن ابى طالب عليه السّلام و امامان بعد از او زياده از آنچه وصيت كرد در باب فرايض ديگر (2).

و در قرب الاسناد از حضرت موسى عليه السّلام روايت كرده است كه: حق تعالى در هيچ امرى بر بندگان تأكيد نكرده است آن قدر كه در باب اقرار به امامت تأكيد نموده است، و مردم در هيچ امر آن قدر انكار نكرده اند كه در امامت كردند (3).

و ابن بابويه و كلينى و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند كه: چگونه امامت در فرزندان حضرت امام حسين عليه السّلام قرار يافت نه در فرزندان امام حسن عليه السّلام و حال آنكه هر دو فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرزندزادۀ او و بهترين جوانان اهل بهشت بودند؟

حضرت فرمود كه: موسى و هارون عليهما السّلام هر دو پيغمبر مرسل بودند و برادر، حق تعالى پيغمبرى را در صلب هارون قرار داد نه در صلب موسى، و كسى را روا نبود كه بگويد چرا خدا چنين كرد؛ و بدرستى كه امامت، خلافت خداست و كسى را نيست كه بگويد چرا

ص: 75


1- . احتجاج 2/530؛ كمال الدين 459.
2- . خصال 600؛ بصائر الدرجات 79.
3- . قرب الاسناد 300.

امامت را در صلب حسين عليه السّلام قرار داده اند نه در صلب حسن عليه السّلام، زيرا كه حق تعالى حكيم است در افعالش و سؤال كرده نمى شود از آنچه او مى كند و ديگران سؤال كرده مى شوند (1).

و كلينى و ابن بابويه و صفار و ديگران زياده از بيست سند معتبر روايت از حضرت صادق عليه السّلام كرده اند كه فرمود كه: شما گمان مى كنيد كه اختيار امامت با ماست به هر كه مى خواهيم، مى دهيم؟ و اللّه امامت عهدى است از جانب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى يك يك بخصوص تا آخر ائمه عليهم السّلام (2).

و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده اند كه: هيچ امامى از ما از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را اعلام مى كند كه كى را وصىّ خود گرداند.

و به روايت ديگر: امام مى داند امام بعد از خود را و به او وصيت مى كند.

و به روايت ديگر: امام از دنيا نمى رود تا مى داند كه كى بعد از او امام است (3).

و ابن شهر آشوب در مناقب از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را عرض مى كرد بر قبايل عرب و از ايشان بيعت مى خواست، بسوى قبيلۀ بنى كلاب آمد و از ايشان اسلام و بيعت طلبيد، ايشان گفتند كه: ما بيعت مى كنيم بشرط آنكه امر خلافت را بعد از خود به ما بگذارى، حضرت فرمود كه: اين امر بدست خداست، اگر خواهد در شما قرار مى دهد و اگر خواهد در غير شما، ايشان كه اين را شنيدند بيعت نكردند و گفتند: ما بيائيم و از براى تو شمشير بزنيم و تو ديگرى را بر ما حاكم نمائى (4)؟

و ايضا روايت كرده است كه: ابو الحسن رفا از يكى از علماى اهل سنّت پرسيد: وقتى كه پيغمبر از مدينه بيرون رفت آيا كسى را در مدينه خليفه كرد؟

گفت: بلى، على را خليفه كرد.

ص: 76


1- . خصال 466؛ كافى 1/285 نزديك به اين مضمون؛ مجمع البيان 1/200.
2- . كافى 1/278؛ كمال الدين 222؛ بصائر الدرجات 470-473.
3- . كافى 1/277؛ بصائر الدرجات 474.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 1/317.

گفت: چرا به اهل مدينه نگفت كه شما كسى را در ميان خود اختيار كنيد كه شما اجتماع در ضلالت نمى كنيد؟

سنّى گفت: از مخالفت يكديگر و حدوث فتنه ترسيد.

ابو الحسن گفت كه: اگر فسادى ميان ايشان بهم مى رسيد بعد از برگشتن به اصلاح مى آورد.

سنّى گفت: اين روش محكمتر و از حدوث فتنه دورتر بود.

ابو الحسن گفت: آيا كسى را تعيين كرد كه بعد از وفات جانشين او باشد؟

گفت: نه.

ابو الحسن گفت: حالت فوت اعظم و احتياج مردم به خليفه بيشتر بود از حالت سفر، پس چگونه در حالت موت نترسيد از اختلاف امّت و فتنه، و در حالت سفر كه تداركش بزودى ممكن بود ترسيد؟

سنّى ساكت شد و جواب نتوانست گفت (1).

ص: 77


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/318.

فصل چهارم: در بيان وجوب معرفت امام است،

و آنكه مردم معذور نيستند در ترك ولايت امام حق، و آنكه هر كه بميرد و امام خود را نشناسد مرده خواهد بود با كفر و نفاق بدان كه نزد شيعه اقرار به امام از اصول دين است و به ترك آن در احكام آخرت با كفار شريك است، و در اكثر احكام دنيوى به روش مسلمانان با ايشان سلوك مى كنند مگر آنها كه اظهار عداوت اهل بيت عليهم السّلام كنند مانند خوارج كه ايشان در احكام دنيوى نيز حكم كفار دارند، و از بعضى روايات ظاهر مى شود كه در زمان عدم استيلاى امام حق از براى شفقت بر شيعه حكم اسلام بر ايشان ظاهرا جارى كرده اند كه كار بر شيعه در معاشرت ايشان دشوار نشود و بعد از ظهور دولت حق و قيام قائم عليه السّلام حكم كفار صرف بر ايشان جارى مى شود، و اكثر علماى شيعه را اعتقاد اين است كه بغير از مستضعفين ايشان در جهنم مخلّد خواهند بود مثل ساير كفار، و نادرى از علماى شيعه قائل شده اند كه بعد از مكث طويل در عذاب الهى اميد نجات در باب ايشان هست، و مستضعف آن است كه به اعتبار ضعف عقل تمييز ميان حق و باطل نتواند كرد، يا آنكه دليل حقّيّت مذهب حق با عدم تقصير بر او تمام نشده باشد مانند كسانى كه در ميان حرم پادشاهان سنّى برآمده باشند و اختلاف مذاهب را نشنيده باشند يا اگر شنيده باشند كسى را نيابند كه حقّيّت مذهب اماميّه را بر ايشان اثبات كند، ايشان را اميد نجات در آخرت هست، و حق اين است كه غير از مستضعفين را اميد نجات نيست و در عذاب الهى مخلّد خواهند بود.

ص: 78

و خاصه و عامه به طريق متواتر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة الجاهليّة» (1)يعنى: «هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد مرده خواهد بود به روش مردۀ اهل جاهليت پيش از مبعوث شدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه بر كفر و جهل به اصول و فروع دين مى ميرند» .

و آنكه بعضى از متكلّفين و متعصّبين اهل سنّت گفته اند كه مراد از امام زمان، قرآن است (2)، هر عاقلى مى داند كه تعبير از كتاب به امام كردن مجاز و خلاف ظاهر است.

و ايضا اضافۀ «زمانه» ظاهر است در آنكه در هر زمانى امامى دارد و قرآن مشترك است ميان جميع زمانها، و اينكه مراد، حضرت رسول باشد به وجه ثانى مندفع است.

و ايضا امام گذشته را امام زمان نمى گويند پس معلوم شد كه در هر زمانى امامى مى بايد كه مردم او را بشناسند، و به اتفاق بغير اماميّه كسى قائل نيست به آنكه در هر عصرى امامى هست و هيچ عصر خالى از امام نمى باشد.

و برقى در محاسن به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه: هر كه بميرد و امام خود را نشناسد، به مردن جاهليّت مرده است، پس شما را باد اطاعت امام خود، بتحقيق ديديد اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام را كه متابعت نكردند به كجا منتهى شد امر ايشان و شما پيروى مى كنيد كسى را كه مردم معذور نيستند به جهالت و نشناختن او؛ در شأن ماست كرايم قرآن-يعنى هر آيه كه دلالت بر فضيلتى مى كند-و ما گروهيم كه خداوند عالم اطاعت ما را واجب گردانيده است و زمينهاى انفال از ماست و برگزيدۀ غنيمت از ماست (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: زمين صلاحيّت ندارد مگر به امام، و هر كه بميرد و امام خود را نشناسد مى ميرد به مردن جاهليّت، و محتاجترين احوال هر يك از شما به معرفت امام در وقتى است كه جانش به اينجا برسد-و به دست

ص: 79


1- . كمال الدين 409؛ كفاية الاثر 292؛ احقاق الحق 13/86؛ ينابيع المودة 3/456.
2- . تفسير طبرى 8/116؛ تفسير كشاف 2/682؛ تفسير فخر رازى 21/17.
3- . محاسن 1/251.

اشاره كرد به سينۀ مبارك خود و فرمود: -در آن وقت خواهد گفت: بر امر نيكى و مذهب خوبى بوده ام، و آن وقت است كه احوال آخرت بر او ظاهر مى شود و حال خود را خوب مشاهده مى نمايد (1).

و به سند حسن از حسين بن ابى العلا منقول است كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدم از معنى قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: هر كه بميرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهليّت مرده است؟

حضرت فرمود: بلى، اگر مردم متابعت على بن الحسين عليه السّلام مى كردند و ترك مى نمودند عبد الملك بن مروان را هدايت مى يافتند.

پس گفتم: كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ كفر مى ميرد؟

فرمود كه: نه، به مرگ ضلالت مى ميرد (2).

مترجم گويد كه: مى تواند بود كه مراد از اين حديث آن باشد كه در دنيا حكم كفر بر ايشان جارى نمى شود يا مراد مستضعفين باشد چنانچه در احاديث معتبرۀ ديگر از آن حضرت منقول است كه: يعنى مردن كفر و ضلالت و نفاق (3).

و ايضا در محاسن و غير آن به سندهاى معتبر روايت كرده اند از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: هر كه بميرد و امام نداشته باشد پس مردنش مردن جاهليّت است و معذور نيستند مردم تا امام خود را بشناسند، و هر كه بميرد و امام خود را بشناسد ضرر نمى كند او را كه ظاهر شدن امام پيش افتد يا پس، و هر كه بميرد و امام خود را بشناسد چنان است كه با حضرت قائم عليه السّلام باشد در زير خيمۀ او (4).

و در اكمال الدين به سند معتبر روايت كرده است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: هر كه بميرد و امام خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است؟

ص: 80


1- . محاسن 1/252؛ كافى 2/21.
2- . محاسن 1/252.
3- . محاسن 1/253؛ كافى 1/377.
4- . محاسن 1/254؛ كافى 1/371.

فرمود كه: بلى، هر كه شك كند و توقف نمايد در امامت امام، كافر است؛ و هر كه انكار كند يا اظهار عداوت امام نمايد، مشرك است يعنى مانند بت پرستى است (1).

و كلينى و نعمانى به سند صحيح از ابن ابى نصر روايت كرده اند كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللّهِ (2)يعنى:

«كيست گمراه تر از كسى كه متابعت كند خواهش خود را بى هدايتى از جانب خدا» .

حضرت فرمود: مراد كسى است كه در دين خود به رأى خود عمل كند بى آنكه متابعت امامى از ائمۀ هدى عليهم السّلام نمايد (3).

و ايضا روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه: هر كه شريك گرداند با امامى كه امامتش از جانب خداست كسى را كه امامتش از جانب خدا نيست، پس او مشرك است و چنان است كه براى خدا شريك قرار داده است (4).

و نعمانى به سند قوى از ابن ابى يعفور روايت كرده است كه گفت: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه: مردى هست كه شما را دوست مى دارد و از دشمنان شما بيزارى مى جويد و حلال شما را حلال و حرام شما را حرام مى داند و اعتقاد دارد كه امامت از شما اهل بيت به سلسله اى ديگر بدر نمى رود امّا مى گويد كه: ايشان اختلاف دارند و ايشان پيشوايان و راهنمايانند پس وقتى كه همه اتفاق كنند بر يك كس من قائل به امامت او خواهم شد. حضرت فرمود كه: اگر به اين حالت بميرد به مرگ جاهليت مرده است (5).

و بر اين مضمون احاديث بسيار روايت كرده است (6).

على بن ابراهيم و ابن بابويه و غير ايشان به سندهاى معتبر روايت كرده اند از حضرت

ص: 81


1- . كمال الدين 668.
2- . سورۀ قصص:50.
3- . كافى 1/374؛ غيبت نعمانى 142.
4- . كافى 1/373؛ غيبت نعمانى 142.
5- . غيبت نعمانى 147.
6- . غيبت نعمانى 147-150.

امام محمد باقر عليه السّلام كه: معذور نمى دارد خدا در روز قيامت كسى را كه گويد: پروردگارا! من ندانستم كه فرزندان فاطمه عليها السّلام واليانند بر همۀ خلق، و در حقّ شيعۀ فرزندان حضرت فاطمه عليها السّلام و بس اين آيه نازل شده است قُلْ يا عِبادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ (1)يعنى: «اى بندگان من كه بسيار ستم كرده ايد بر جانهاى خود به بسيار كردن گناهان! نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه خدا گناهان همه را مى آمرزد اگر خواهد، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است» ، مراد حضرت آن است كه شيعيانند كه استحقاق آمرزش دارند نه غير ايشان، و غير ايشان مخلّدند در جهنم (2).

و حميرى به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: هر كه دوست دارد كه ميان او و خدا حجابى نباشد و او نظر كند به رحمت الهى و خدا نظر رحمت كند بسوى او، پس او دوست دارد آل محمد عليهم السّلام را و بيزارى جويد از دشمنان ايشان و متابعت كند امام از جملۀ ايشان را، هرگاه چنين كند پيوسته نظر كند به رحمت و كرم خداوند عالم و نظر رحمت خدا از او منقطع نگردد (3).

و در عيون اخبار الرضا عليه السّلام از آن حضرت روايت كرده است از پدران بزرگوارش كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: هر كه بميرد و امامى از فرزندان من نداشته باشد به مرگ جاهليّت بميرد و خدا او را عقاب كند به آنچه در جاهليّت و اسلام كرده باشد (4).

و شيخ طوسى در مجالس روايت كرده است در تفسير اين آيۀ كريمه وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اِهْتَدى (5)كه حضرت فرمود كه: و اللّه اگر كسى توبه كند از شرك و ايمان بياورد به خدا و روز قيامت و اعمال شايسته بكند و هدايت نيابد به ولايت

ص: 82


1- . سورۀ زمر:53.
2- . تفسير قمى 2/250؛ معاني الاخبار 107؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/518.
3- . قرب الاسناد 351.
4- . عيون اخبار الرضا 2/58؛ كنز الفوائد 151.
5- . سورۀ طه:82.

و محبت ما و شناختن فضل ما، آنها هيچ فايده اى به او نمى بخشد (1)؛ پس عمدۀ ايمان و جزء اخيرش اعتقاد به امامت ائمۀ حق و متابعت ايشان است.

و در علل الشرايع روايت كرده است از حنان بن سدير كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: چه علت دارد كه هر امامى كه بعد از پيغمبر است مى بايد بشناسيم و امامهايى كه پيش از آن حضرتند واجب نيست كه بشناسيم؟

حضرت فرمود: علتش آن است كه شريعتهاى آنها كه پيش از آن حضرت بودند مخالف شريعت آن حضرت بود و ما مكلّف به شريعت آنها نيستيم، به اين سبب معرفت آنها در كار نيست به خلاف امامها كه بعد از آن حضرت بودند و حافظ شريعت آن حضرت بودند (2).

و در معاني الاخبار به سند معتبر روايت كرده است كه: سليم بن قيس از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد كه: كمتر چيزى كه آدمى به آن گمراه مى شود چيست؟

فرمود: آن است كه نشناسد كسى را كه خدا امر كرده است به اطاعت او و واجب گردانيده است ولايت و محبت او را و او را حجت خود گردانيده است در زمين و گواه خود نموده است بر خلق.

پرسيد كه: كيستند ايشان يا امير المؤمنين؟

فرمود: آن جماعتند كه خدا اطاعت آنها را مقرون به اطاعت خود و پيغمبر خود كرده است و گفته است أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ (3).

پس سليم سر مبارك حضرت را بوسيد و گفت: واضح كردى از براى من و غم از دل من برداشتى و هر شكى كه در دل من بود برطرف كردى (4).

و در علل الشرايع روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: روزى حضرت امام

ص: 83


1- . امالى شيخ طوسى 259؛ تفسير فرات كوفى 258.
2- . علل الشرايع 210.
3- . سورۀ نساء:59.
4- . معاني الاخبار 394.

حسين عليه السّلام بيرون آمد بسوى اصحابش و گفت: أيها الناس! بدرستى كه خداوند جليل خلق نكرده است بندگان را مگر براى اينكه او را بشناسند، پس هرگاه او را شناختند عبادت مى كنند او را و هرگاه عبادت كردند او را بى نياز مى شوند به عبادت او از عبادت غير او.

پس مردى گفت: يا بن رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد معرفت خدا چيست؟

فرمود كه: شناختن اهل هر زمان امامى را كه واجب است بر ايشان اطاعت او (1).

مترجم گويد كه: معرفت خدا را به معرفت امام تفسير فرمود براى آنكه خدا را نمى توان شناخت مگر از جهت امام؛ يا از اين جهت كه خداشناسى بدون شناختن امام فايده نمى بخشد؛ يا از اين جهت كه كسى كه خدا را چنين شناسد كه مردم را مهمل مى گذارد و امامى براى ايشان تعيين نمى نمايد، خدا را به لطف و كرم نشناخته.

و در عقاب الاعمال از طريق عامه از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و در خدمت آن حضرت، جناب امير المؤمنين عليه السّلام و جمعى از صحابه نشسته بودند، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هر كه «لا اله الاّ اللّه» بگويد داخل بهشت مى شود.

پس ابو بكر و عمر گفتند: ما «لا اله الاّ اللّه» مى گوئيم.

حضرت فرمود كه: قبول نمى شود «لا اله الاّ اللّه» مگر از اين-يعنى امير المؤمنين عليه السّلام-و شيعيان او كه پروردگار ما پيمان ايشان را بر ولايت گرفته است.

پس ابو بكر و عمر بازگفتند كه: ما مى گوئيم «لا اله الاّ اللّه» .

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست بر سر جناب امير عليه السّلام گذاشته گفت: علامت قبول شهادت از شما آن است كه بيعت او را نشكنيد و منصب او را غصب نكنيد و سخن او را نسبت به دروغ ندهيد (2).

ص: 84


1- . علل الشرايع 9؛ كنز الفوائد 151.
2- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 22؛ اعلام الدين 357.

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: از ماست امامى كه اطاعت او واجب است، هر كه او را انكار نمايد يهودى بميرد يا نصرانى، بخدا سوگند كه خدا زمين را نگذاشته است از روزى كه حضرت آدم عليه السّلام را از دنيا برده است مگر آنكه در زمين امامى بوده است كه مردم به سبب او هدايت مى يافتند بسوى خدا و حجت خدا بود بر بندگان، هر كه دست از متابعت او برمى داشت هلاك مى شد و هر كه ملازمت او مى كرد نجات مى يافت، و بر خدا لازم است كه چنين باشد (1).

و كلينى به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: عبادت نمى كند خدا را مگر كسى كه خدا را بشناسد، امّا كسى كه خدا را نشناسد خدا را مى پرستد از روى گمراهى.

راوى گفت: معرفت خدا چيست؟

فرمود كه: آن است كه تصديق كند خدا را و تصديق كند پيغمبر او را و اعتقاد نمايد به امامت على عليه السّلام و پيروى كند او را و امامان هدايت را و بيزارى جويد از دشمن ايشان، همچنين خدا را مى بايد شناخت (2).

و كلينى و برقى و نعمانى به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: هر كه عبادت كند خدا را به عبادتى كه اهتمام كند در آن و به تعب اندازد خود را و به امام عادلى كه از جانب خدا منصوب باشد اعتقاد نداشته باشد، بدرستى كه سعيش نزد خدا مقبول نيست و او گمراه و حيران است، و مثل او مثل گوسفندى است كه گم كرد شبان و گلۀ خود را و حيران گرديد و رفت و آمد در تمام روز، چون شب او را فرو گرفت گلۀ گوسفندى را ديد با شبانش پس ملحق به آن گله شد و شب با آنها بسر آورد، پس چون شبان گلۀ خود را به چرا برد گوسفند ديد كه گله و شبان او نيست، پس برگشت حيران و طلب شبان و گلۀ خود مى كرد، پس گله اى ديگر ديد و ميل بسوى آن كرد و شبان

ص: 85


1- . ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 245؛ محاسن 1/176.
2- . كافى 1/180.

آن گله او را صدا زد كه: ملحق شو به گلۀ خود كه حيرانى و شبان و گلۀ خود را گم كرده اى، پس برگشت حيران و ترسان، نه شبانى داشت كه او را به چراگاه خود راهنمائى كند يا از چراگاه به مأواى خود برساند، ناگاه در اين حالت گرگ او را دريافت و تنهائى او را غنيمت شمرد و او را خورد؛ و همچنين است هر كه صبح كند در اين امّت و او را امامى از جانب خدا نباشد كه عادل باشد، صبح كرده خواهد بود حيران، و اگر بر اين حال بميرد به مرگ كفر و نفاق مرده است. و بدان كه امامان حق و اتباع ايشان بر دين خدايند و امامان جور معزولند از دين خدا و از حق، و خود گمراهند و مردم را گمراه مى نمايند، و اعمالى كه مى كنند مانند خاكسترى است كه باد تند بر آن بوزد و پراكنده كند و قادر نيستند از آنچه كسب كرده اند بر چيزى، اين است گمراهى دور و دراز (1).

مترجم گويد كه: وجه تشبيه از اين جهت است كه كسى كه امام حقى داشته باشد و بعد از او متابعت خليفۀ او ننمايد نزد هر امامى از ائمۀ جور كه مى رود و خلاف آنچه از امام حق ديده و شنيده است مشاهده مى نمايد از او نفرت مى كند و به نزد ديگرى مى رود، و امام جور نيز هرگاه از او خلاف آن باطلى كه در دست دارد ببيند او را دور مى گرداند كه مبادا اتباعش را فاسد گرداند، و او بر اين حالت است تا اينكه شيطان كه گرگ راه دين است اين حيرانى او را غنيمت مى شمارد و او را يا از دين بالكلّيّه بدر مى برد يا به متابعت يكى از ائمۀ جور راغب مى گرداند و هلاك مى كند.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: امام، علم و نشانه اى است ميان خدا و خلق، پس هر كه او را شناسد مؤمن است و هر كه او را نشناسد كافر (2).

و نعمانى به سند معتبر روايت كرده است كه محمد بن مسلم از حضرت باقر عليه السّلام پرسيد:

مرا خبر ده از كسى كه انكار كند امامى از شما را حال او چيست؟

ص: 86


1- . كافى 1/183؛ محاسن 1/176؛ غيبت نعمانى 139.
2- . كمال الدين 412.

حضرت فرمود: كسى كه انكار كند امامى را كه امامت او از جانب خدا باشد و بيزارى جويد از او و از دين او، پس او كافر است و مرتد شده است از اسلام، زيرا كه امام از جانب خدا و دينش دين خداست، پس هر كه بيزارى جويد از دين خدا خونش مباح است در آن حال مگر آنكه توبه كند و برگردد بسوى خدا از آنچه گفته است (1).

ص: 87


1- . غيبت نعمانى 140؛ اختصاص 259.

فصل پنجم: در بيان آنكه هر كه انكار يك امام كند

چنان است كه انكار همه كرده باشد

كلينى و ابن بابويه و نعمانى و ديگران به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: هر كه انكار كند امامت يك امام زنده را پس انكار كرده است جميع امامهاى گذشته را (1).

و ابن بابويه و ديگران به سند معتبر از ابان بن تغلب روايت كرده اند كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردم كه: كسى كه امامهاى گذشته را بشناسد و امامى كه در زمان اوست نشناسد آيا مؤمن است؟ حضرت فرمود: نه؛ پرسيدم كه: آيا مسلمان است؟ فرمود:

بلى (2).

ابن بابويه گفته است كه: اسلام اقرار به شهادتين است و اين باعث آن مى شود كه خون و مال ايشان محفوظ مى شود و ثواب آخرت به ايمان است، حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه شهادت دهد به يگانگى خدا و پيغمبرى من مال و خونش را حفظ كرده است مگر آنكه مستحقّ كشتن يا مال گرفتن بشود و حسابش بر خداست (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: بدانيد اگر كسى انكار

ص: 88


1- . كافى 1/373؛ كمال الدين 410؛ غيبت نعمانى 141.
2- . كمال الدين 410.
3- . كمال الدين 410.

كند پيغمبرى عيسى عليه السّلام را و اقرار كند به جميع پيغمبران ديگر، مؤمن نيست، قصد كنيد راه خدا را به طلب كردن امامى كه علامت راه حقّ است، و چون امام شما محجوب و پنهان باشد طلب كنيد احاديث و آثار ايشان را كه در ميان شماست تا كامل گردانيد امر دين خود را و ايمان آورده باشيد به پروردگار خود (1).

و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: يا على! تو و امامان از فرزندان تو بعد از من حجتهاى خدائيد بر خلق و نشان راه هدايتيد در ميان بندگان خدا، هر كه انكار كند يكى از شما را مرا انكار كرده است، و هر كه معصيت كند يكى از شما را مرا معصيت كرده است، و هر كه جفا كند يكى از شما را مرا جفا كرده است، و هر كه وصل كند با شما به احسان با من وصل كرده است، و هر كه اطاعت كند شما را مرا اطاعت كرده است، و هر كه با شما دوستى كند با من دوستى كرده است، و هر كه با شما دشمنى كند با من دشمنى كرده است، زيرا كه شما از منيد و از طينت من آفريده شده ايد و من از شمايم (2).

و ايضا نعمانى از محمد بن تمام روايت كرده است كه: به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه: فلان شخص كه مولى و شيعۀ توست تو را سلام مى رساند و مى گويد كه:

ضامن شو از براى من كه در قيامت مرا شفاعت كنى، حضرت پرسيد كه: از شيعيان و دوستداران ماست؟ گفتم: بلى، فرمود: پس شأن او از آن ارفع است كه محتاج به التماس شفاعت باشد.

پس من عرض كردم كه: مردى است كه على عليه السّلام را امام مى داند و دوست مى دارد و اوصياى بعد از او را نمى شناسد، حضرت فرمود: او گمراه است.

گفتم: اقرار به همۀ امامها دارد و امام آخر را انكار مى كند، فرمود: او مانند كسى است كه اقرار به پيغمبرى عيسى عليه السّلام داشته باشد و انكار پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نمايد يا اقرار به

ص: 89


1- . كمال الدين 412؛ كافى 1/182 و 2/48.
2- . كمال الدين 413.

پيغمبرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داشته باشد و انكار پيغمبرى عيسى عليه السّلام نمايد، پناه مى برم به خدا از كسى كه يك حجت از حجتهاى خدا را انكار كند (1).

مترجم گويد كه: پيغمبران و اوصيائى كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است مانند حضرت ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام يا در سنّت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبوت و وصايت ايشان به تواتر رسيده باشد و ضرورى دين شده، هر كه يكى از ايشان را انكار كند كافر است و ساير انبيا و اوصيا را مجملا مى بايد اذعان كرد امّا بخصوص دانستن واجب نيست مثل آنكه اقرار كند كه همۀ پيغمبران و رسولان و اوصياى ايشان بر حقّند.

و كلينى و نعمانى به سند موثّق از محمد بن مسلم روايت كرده اند كه به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: مردى به من گفت كه امام آخر را كه امام زمان است بشناسى ضرر نمى رساند كه امام پيش را ندانى، حضرت فرمود كه: خدا لعنت كند اين مرد را من او را دشمن مى دارم با آنكه او را نمى شناسم، امام آخر را نمى توان شناخت مگر به امام اول (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر يا امام صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: بنده مؤمن نيست تا خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جميع ائمه و امام زمان خود را بشناسد و رد كند هر چه بر او مشتبه شود بسوى او و انقياد كند او را، پس فرمود كه: چگونه امام آخر را مى شناسد كسى كه جاهل باشد امام اول را و امامت او را نداند (3)؟

و ايضا به سند صحيح از زراره روايت كرده است كه: از حضرت باقر عليه السّلام سؤال كردم كه: مرا خبر ده كه معرفت امام بر همۀ خلق واجب است؟

حضرت فرمود كه: خداوند عالميان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث گردانيد به رسالت بر همۀ مردم و حجت خدا بود بر همۀ خلق در زمين، پس هر كه ايمان به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بياورد و متابعت و تصديق او نمايد معرفت امام بر او واجب است، و كسى كه ايمان به خدا

ص: 90


1- . غيبت نعمانى 118.
2- . كافى 1/373؛ غيبت نعمانى 143.
3- . كافى 1/180.

و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نياورد و متابعت و تصديق او ننمايد و حقّ ايشان را نشناسد چگونه واجب تواند بود بر او معرفت امام به تنهائى و حال آنكه او ايمان به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نياورده و حقّ ايشان را نشناخته؟

زراره گفت: چه مى گوئى در حقّ كسى كه ايمان به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده و تصديق رسولش كرده در هر چيزى كه خدا بر او فرستاده؟ آيا واجب است بر ايشان حقّ معرفت شما؟

حضرت فرمود كه: بلى، سنّيان معرفت ابو بكر و عمر را با آن قبايح ايشان واجب مى دانند؟

زراره گفت: بلى.

حضرت فرمود كه: گمان مى كنى كه خدا معرفت آن دو پليد را در دل ايشان انداخته است؟ نه و اللّه كسى بغير شيطان در دل ايشان نيانداخته است و بخدا سوگند كه الهام نكرده است به مؤمنان معرفت ما را بغير خداوند عالميان (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است از جابر كه گفت: شنيدم از حضرت باقر عليه السّلام كه فرمود: خدا را نمى شناسد و عبادت خدا نمى كند مگر كسى كه خدا را بشناسد و امام خود را از ما اهل بيت بشناسد، و كسى كه خدا را و امام خود از ما اهل بيت نشناسد پس البته او غير خدا را مى شناسد و غير خدا را مى پرستد، و بخدا سوگند كه بيراهه مى رود از روى ضلالت و گمراهى (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شما شايسته و صالح نيستيد تا معرفت حاصل كنيد، و معرفت حاصل نكرده ايد تا تصديق نكنيد، و تصديق نكرده ايد تا تسليم و انقياد كنيد چهار چيز را كه در آيه مذكور خواهد شد كه توبه و ايمان و عمل صالح و هدايت يافتن به ولايت و متابعت ائمۀ حق است، پس فرمود كه: صلاحيّت

ص: 91


1- . كافى 1/180.
2- . كافى 1/181.

نمى يابد و درست نمى شود اول آنها مگر به آخر آنها و بدون ولايت آنها فايده نمى بخشد و گمراهند اصحاب سه تا و حيران شده اند حيرانى دور و دراز، بدرستى كه خدا قبول نمى كند مگر عمل شايسته را و قبول نمى كند خدا مگر وفا به شرطها و عهدها كه در آيه مذكور است، پس هر كه وفا كند به شرطهاى خدا و به كار فرمايد آنچه را خدا در قرآن از او عهد گرفته، مى رسد به ثوابها كه خدا وعده داده است او را، بدرستى كه خداوند عالميان خبر داده است بندگان را به راههاى هدايت و علامتها بر راه هدايت نصب كرده است و خبر داده است ايشان را كه چگونه اين راه را طى كنند پس گفت وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اِهْتَدى (1)يعنى: «بدرستى كه من بسيار آمرزنده ام كسى را كه توبه كند از شرك و كفر، و ايمان آورد به خدا و رسول و روز قيامت، پس هدايت يابد» ، و فرموده است إِنَّما يَتَقَبَّلُ اَللّهُ مِنَ اَلْمُتَّقِينَ (2)يعنى: «بدرستى كه قبول نمى كند خدا اعمال را مگر از پرهيزكاران» ، پس كسى كه از خدا بترسد در آنچه امر كرده است او را خدا را ملاقات كند با ايمان به آنچه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده است، هيهات! هيهات! چه دور است احوال اين جماعت از نيل سعادت، گذشتند جماعت بسيار و مردند پيش از آنكه هدايت يابند به ولايت و متابعت ائمۀ حق و گمان كرده اند كه ايمان آورده اند و شرك آوردند به خدا به نادانى، هر كه خانه ها را از درگاهش بدر آيد او هدايت يافته است و هر كه از غير درگاه داخل خانه شود راه هلاك پيموده است-و درگاه علم رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ائمۀ حقّند چنانكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است كه: من شهرستان علم و حكمتم و على درگاه اوست، و خداوند فرموده است وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها (3)يعنى: «خانه ها را از درگاهش داخل شويد» -.

و خدا پيوند كرده است اطاعت ولىّ امر را كه امام باشد به اطاعت رسولش و وصل كرده است اطاعت رسول را به اطاعت خود چنانچه فرموده است أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا

ص: 92


1- . سورۀ طه:82.
2- . سورۀ مائده:27.
3- . سورۀ بقره:189.

اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ (1) پس هر كه ترك كند اطاعت واليان امر امّت را نه اطاعت خدا كرده و نه اطاعت رسول، و اطاعت ايشان اقرار است به آنچه خداى تعالى فرموده است خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ (2)يعنى: «بگيريد زينت خود را نزد هر مسجدى» و از اخبار ظاهر مى شود كه مراد از مسجد نماز است، و زينت شامل زينتهاى جسمانى و روحانى هر دو است-و بهترين زينتهاى روحانى ايمان است كه عبادات بدون آنها مقبول نيست و عمدۀ آنها ولايت است و متابعت ائمۀ حق و پيشوايان دين است-.

پس حضرت فرمود: طلب كنيد خانه هاى ما را كه خدا بعد از آيۀ نور-كه در شأن اهل بيت عليهم السّلام نازل شده فرموده است كه فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ (3)كه تأويلش در احاديث چنين وارد شده است كه: اين نور در خانه آباده افروخته است-كه خدا رخصت داده و مقرر فرموده كه هميشه بلند مرتبه و بلند آوازه باشد و ياد خدا در آن خانه ها مى شده باشد، پس حضرت فرمود كه: بدرستى كه خبر داده است شما را كه آن خانه آبادها يا سكنۀ آن خانه ها كيستند، فرموده است رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ (4)يعنى: «مردانى چندند كه غافل نمى گرداند ايشان را تجارتى و نه بيعى از ياد خدا» و از بپاداشتن نماز و ادا كردن زكات، و مى ترسند از روزى كه از دهشت آن برمى گردد دلها و ديده ها، پس حضرت فرمود: بدرستى كه حق تعالى برگزيد و مخصوص گردانيد رسولان و پيغمبران را از براى امر خود كه هدايت خلق و بيان شرايع دين باشد، پس برگزيد بعد از ايشان گروهى را كه تصديق كنند پيغمبران را در انذارها كه خدا بر زبان رسل فرستاد، پس فرمود وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ (5)يعنى: «هيچ امّتى نيست مگر اينكه گذشته است در آن انذاركننده و ترساننده از عقوبات الهى» حيران است هر كه

ص: 93


1- . سورۀ نساء:59.
2- . سورۀ اعراف:31.
3- . سورۀ نور:36.
4- . سورۀ نور:37.
5- . سورۀ فاطر:24.

نادان است و هدايت يافته است هر كه بينا و عاقل است، و مراد از بينائى، بينائى دل است كه خدا مى فرمايد فَإِنَّها لا تَعْمَى اَلْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى اَلْقُلُوبُ اَلَّتِي فِي اَلصُّدُورِ (1)يعنى: «بدرستى كه كور نيست ديده هاى سر ايشان و ليكن كور است دلها كه در سينه هاى ايشان است» و چگونه هدايت يابد كسى كه دلش نابينا باشد و چگونه بينا شود كسى كه تدبّر و تفكّر نكند در آيات و احاديث؟ متابعت كنيد رسول خدا و اهل بيت او را و اقرار كنيد به آنچه از جانب خدا نازل شده است، متابعت كنيد آثار هدايت را كه ائمۀ حق باشند، بدرستى كه ايشان علامتهاى امانت و دين دارى و پرهيزكارى اند (2)، و تتمۀ حديث ترجمه اش گذشت.

ايضا به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: عبد اللّه بن الكوّاء كه از جملۀ خارجيان بود به خدمت حضرت امير عليه السّلام آمد و پرسيد از تفسير اين آيه وَ عَلَى اَلْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيماهُمْ (3)، حضرت فرمود: مائيم كه بر اعراف خواهيم بود و مى شناسيم ياوران خود را به علامتهائى كه در سيماى ايشان است، و مائيم اعرافى كه نمى توان شناخت خدا را مگر به راه معرفت ما، و مائيم اعرافى كه خدا مى شناساند به ما بر صراط احوال دوستان و دشمنان ما را، پس داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه ما را شناسد و ما او را شناسيم، و داخل جهنم نمى شود مگر كسى كه ما را نشناسد و ما او را نشناسيم، اگر خدا مى خواست مى توانست خود را به بندگان بشناساند و ليكن مصلحت در اين دانست كه ما را درهاى معرفت خود گرداند و صراط و راه نجات سازد، و مائيم وجه خدا كه از جهت ما بر خدا مى توان رسيد پس كسى كه عدول نمايد از ولايت ما يا غير ما را بر ما ترجيح دهد پس ايشان از راه راست گرديده اند، مساوى نيستند آن جماعت كه مردم چنگ در متابعت ايشان زده اند با ما، زيرا كه مردم كه غير شيعيان باشند رفته اند بسوى چشمه هاى گل آلود چند كه بعضى در بعضى ريخته مى شود، و آنها كه بسوى ما آمده اند بر

ص: 94


1- . سورۀ حج:46.
2- . كافى 1/181.
3- . سورۀ اعراف:46.

سرچشمه اى صاف چند آمده اند كه پيوسته جارى است به امر پروردگار آنها كه آخر شدن ندارد و هرگز منقطع نمى گردد (1).

مترجم گويد كه: حضرت تشبيه فرموده اند علم را به آب از جهت آنكه چنانچه آب باعث حيات بدن است، علم باعث حيات روح است؛ و علوم مخالفان را از جهت قلّت و عدم انتفاع به آنها و مخلوط بودن به شكها و شبهه ها به آبهاى كمى كه در گودالها جمع شده باشد و مخلوط به گل و لجن و كثافات بوده باشد، و از اين جهت كه ايشان از يكديگر اين علوم فاسده را اخذ كرده اند و به خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ حق عليهم السّلام كه علوم حق نزد ايشان است منتهى نمى شود، و تشبيه فرموده است كه آن چشمه ها بعضى در بعضى ريخته مى شود، و علوم اهل بيت را تشبيه فرموده اند به چشمۀ صافى كه پيوسته جارى مى شود از جانب پروردگار از اين جهت كه علوم ايشان يقينى و منبعش وحى و الهام الهى است و در آن راه شك و شبهه نيست و پيوسته به القاى روح القدس و الهامات يقينيّه كه بر قلب ايشان فايض مى شود انقطاع و آخر شدن ندارد چنانچه بعد از اين مذكور مى شود ان شاء اللّه.

و ايضا به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده است كه حضرت باقر عليه السّلام به او گفت: اى ابا حمزه! احدى از شما اگر چند فرسخ راه خواهد برود دليلى و راهنمائى پيدا مى كند كه راه را گم نكند، و تو جاهلترى به راههاى آسمان از راههاى زمين، پس از براى خود راهنمائى طلب كن (2). و مراد به راههاى آسمان، عقايد و اعمالى چند است كه آدمى به سبب آنها به بهشت و درجات عاليۀ قرب الهى و كمالات معنوى فايز گردد.

و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين آيه وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً (3)يعنى: «هر كه حكمت به او داده شده پس بتحقيق كه خير بسيار به او داده شده است» ، حضرت فرمود: مراد از حكمت

ص: 95


1- . كافى 1/184؛ و نزديك به اين مضمون در تفسير فرات كوفى 142 و احتجاج 1/540 و تأويل الآيات الظاهرة 1/176 آمده است.
2- . كافى 1/184.
3- . سورۀ بقره:269.

طاعت خداست و شناختن امام (1).

مترجم گويد كه: حكمت، علوم حقّ يقينى است كه مقرون به عمل باشد چنانچه گفته اند كه: حكيم، راست گفتار و درست كردار است، لهذا حضرت تفسير فرمود به معرفت امام كه سرمايۀ كل سعادات است و علوم حق يقينيّه را از او كسب بايد نمود و به طاعت خدا كه عمل كردن به آن علوم است؛ و از اينجا معلوم مى شود كه حكمت، آن علوم باطله نيست كه جمعى از ارباب ضلالت به عقلهاى قاصر خود استنباط كرده اند و حكمت نام نهاده اند و اكثر شرايع انبياء و كتب الهى را به آن بر هم زده و مردم را از معرفت كتاب الهى و احاديث رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام محروم داشته بدون علم به شرايع دين و دانستن مسائل ضروريه و به سبب چند مسألۀ باطله خود را عالم و حكيم نام كرده اند.

و ايضا به سند موثق از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها (2)يعنى: «آيا اگر كسى مرده باشد پس ما او را زنده گردانيم و بگردانيم از براى او نورى كه به آن نور راه رود در ميان مردم مانند كسى است كه مثل و صفت او آن باشد كه در تاريكيهاى كفر و ضلالت باشد و هرگز از اينها بيرون نيايد؟» ، حضرت فرمود كه: مراد از مرده كسى است كه چيزى نداند و علم به عقايد حقّه بهم نرساند، و مراد به نورى كه راه رود به آن در ميان مردم امامى است كه پيروى او نمايند، و كسى كه در ظلمات باشد كسى است كه امام خود را نشناسد (3).

و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ابو عبد اللّه جدلى به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد، حضرت فرمود كه: اى ابو عبد اللّه! مى خواهى تو را خبر دهم از تفسير قول حق تعالى مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ

ص: 96


1- . كافى 1/185؛ محاسن 1/245؛ تفسير عياشى 1/151.
2- . سورۀ انعام:122.
3- . كافى 1/185؛ و نزديك به آن در تفسير عياشى 1/376 آمده است.

آمِنُونَ. وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (1) كه ترجمۀ ظاهر لفظش آن است كه: «هر كه حسنه بياورد به درگاه خدا پس از براى اوست ثوابى بهتر از آن زيرا كه در عوض خبيث، شريف و در عوض فانى، باقى و در عوض يك، ده تا هفتصد به او عطا مى كند، و ايشان از فزع و خوف روز قيامت ايمنند؛ و هر كس سيئه اى بياورد يعنى گناه و بدى-و اكثر تفسير به شرك كرده اند-پس بر رو مى اندازند ايشان را در جهنم آيا جزا داده مى شويد مگر به آنچه كرده ايد؟» ، ابو عبد اللّه گفت: بلى يا امير المؤمنين فداى تو شوم، حضرت فرمود كه: حسنه، معرفت ولايت و امامت است و محبت ما اهل بيت، و مراد از سيئه در اينجا انكار ولايت ما و بغض ما اهل بيت است كه باعث آن مى شود كه او را به مذلت و خوارى بر رو به جهنم مى اندازند (2).

ص: 97


1- . سورۀ نمل:89 و 90.
2- . كافى 1/185. و براى اطلاع بيشتر رجوع شود تفسير حبرى 294؛ تفسير فرات كوفى 312؛ فرائد السمطين 2/299.

فصل ششم: در بيان وجوب اطاعت ائمۀ حق است

كلينى و غير او به سند حسن كالصحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: بلندى امر دين و رفعتش و كليدش و درگاه همۀ امور و خشنودى خداوند رحمان اطاعت امام است بعد از شناختن او، پس فرمود كه: حق تعالى مى فرمايد مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ وَ مَنْ تَوَلّى فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً (1)يعنى: «هر كه اطاعت رسول كند پس بتحقيق كه اطاعت خدا كرده است، و هر كه پشت كند و روى از اطاعت بگرداند پس ما تو را نفرستاده ايم كه حافظ بر ايشان باشى اعمال ايشان را و آنكه حساب كنى ايشان را بر آنها» بر تو رسانيدن است و بر ما حساب كردن و ثواب و عقاب دادن (2).

مترجم گويد كه: استشهاد به آيه به جهت آن است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مواطن متعدده امر فرموده است مردم را به متابعت ايشان، پس اطاعت ايشان اطاعت رسول است و اطاعت رسول اطاعت خداست، پس اطاعت ايشان اطاعت خداست.

و به سند معتبر از ابو الصباح روايت كرده است كه گفت: گواهى مى دهم كه شنيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: گواهى مى دهم كه على عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعتش را واجب كرده بود، و حسن بن على عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعتش را واجب كرده بود، و

ص: 98


1- . سورۀ نساء:80.
2- . كافى 1/185؛ تفسير عياشى 1/259؛ محاسن 1/447؛ امالى شيخ مفيد 68.

حسين بن على عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعتش را واجب كرده بود، و على بن الحسين عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعتش را واجب كرده بود، و محمد بن على عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعتش را واجب كرده بود (1).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: ما گروهيم كه خدا واجب گردانيده است اطاعت ما را و شما اقتدا مى كنيد به كسى كه معذور نيستند مردم به شناختن او (2).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت باقر عليه السّلام فرمود در تفسير قول حق تعالى كه در حق آل ابراهيم عليه السّلام مى فرمايد وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً (3)كه يعنى:

«عطا كرديم به ايشان پادشاهى بزرگ» ، فرمود كه: مراد از پادشاهى بزرگ طاعت مفروضه است (4)، يعنى آنكه اطاعت ايشان را بر همۀ خلق واجب گردانيده است و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او عليهم السّلام در آل ابراهيم عليه السّلام داخلند.

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه به ابو الحسن عطار گفت: شريك گردان انبياء و اوصيا را در طاعت (5)، يعنى چنانچه اطاعت پيغمبران واجب است، اطاعت اوصياى ايشان نيز واجب است.

و ايضا به سند صحيح روايت كرده است از آن حضرت كه: ما گروهيم كه حضرت عزت اطاعت ما را واجب گردانيده و از براى ما قرار داده است انفالى را كه حاصل كوهها و رودخانه ها و غير آنها كه در محلّش مذكور است و برگزيدۀ مال غنيمت را، و مائيم راسخان در علم كه ثابت قدميم در علم و علوم ما يقينى است، و مائيم حسد برده ها كه خدا

ص: 99


1- . كافى 1/186.
2- . كافى 1/186؛ تفسير عياشى 2/49.
3- . سورۀ نساء:54.
4- . كافى 1/186؛ تفسير عياشى 1/248؛ بصائر الدرجات 35؛ و در اين سه مصدر نامى از امام صادق عليه السّلام نيامده است. تفسير قمى 1/140 و در آنجا نامى از امام باقر عليه السّلام نيامده است.
5- . كافى 1/186.

در حقّ ما فرموده است أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ (1)يعنى: «آيا حسد مى برند مردم بر آنچه خدا عطا كرده است به ايشان از فضل خود؟» (2).

و ايضا به سند موثق كالصحيح از حسين بن ابى العلا روايت كرده است كه گفت: به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم اعتقاد شيعيان را در باب اوصيا كه: اطاعت ايشان فرض است از جانب خدا؟ حضرت فرمود: بلى ايشان آن جماعتند كه خدا در حقّ ايشان فرموده است أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ (3)يعنى: «اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا را و اولو الامر از خود را» (4)، و بعد از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد كه مراد از اولو الامر ائمۀ معصومين اند كه امر امامت با ايشان است و اطاعت امر ايشان واجب است و ايشانند آن جماعت كه خدا در حقّ ايشان فرموده است إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (5)يعنى «اولى به امر و صاحب اختيار شما نيست مگر خدا و رسول او و آن جماعتى كه برپا مى دارند نماز را و مى دهند زكات را در حالتى كه در ركوعند» ، و به اتفاق خاصه و عامه از غير حضرت امير عليه السّلام تصدّق در ركوع بعمل نيامد (6)، و موافق بعضى از احاديث از ائمه عليهم السّلام تصدّق در ركوع بعمل آمد (7)و صيغۀ جمع مؤيد اين است.

و به سند صحيح منقول است كه مردى از اهل فارس از امام رضا عليه السّلام پرسيد كه:

اطاعت تو فرض است؟ گفت: آرى، پرسيد كه: مثل اطاعت على بن ابى طالب عليه السّلام فرض

ص: 100


1- . سورۀ نساء:54.
2- . كافى 1/186؛ تفسير عياشى 1/247؛ بصائر الدرجات 202؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/347.
3- . سورۀ نساء:59.
4- . كافى 1/189؛ اختصاص 277.
5- . سورۀ مائده:55.
6- . تفسير فرات كوفى 126؛ مجمع البيان 2/210؛ تفسير فخر رازى 12/26؛ تفسير الدر المنثور 2/293؛ شواهد التنزيل 1/217.
7- . امالى شيخ صدوق 108؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/7؛ كافى 1/288.

است؟ فرمود: آرى (1).

و ايضا به سند معتبر از ابو بصير روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد كه: آيا ائمه در امر امامت و وجوب اطاعت همه به منزلۀ يك شخصند و حكم ايشان يكى است؟ حضرت فرمود: بلى (2).

و ايضا كلينى و ديگران به سندهاى معتبر از محمد بن زيد طبرى (3)روايت كرده اند كه گفت: بر بالاى سر امام رضا عليه السّلام ايستاده بودم در خراسان و جمع كثيرى از بنى هاشم در خدمت آن حضرت بودند، از جملۀ ايشان اسحاق بن موسى بن عيسى عباسى (4)بود، پس حضرت فرمود: اى اسحاق! به من خبر رسيده است كه مردم مى گويند كه ما دعوى مى كنيم كه مردم بندگان مايند! نه بحقّ قرابتى كه من به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دارم من هرگز اين سخن را نگفته ام و نشنيده ام از احدى از پدران من كه اين را گويند و خبر نيز به من نرسيده است از احدى از آباء من كه اين را گفته باشند و ليكن مى گوئيم كه مردم بندگان مايند در اطاعت، يعنى به منزلۀ بندگانند در اينكه اطاعت ما بكنند-و مولى و آزادكرده هاى مايند در دين-كه به سبب متابعت ما در دين از آتش جهنم آزاد شده اند، پس بايد اين سخن را حاضران به غايبان برسانند (5).

و ايضا كلينى به سند صحيح از ابى سلمه روايت كرده است كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود: مائيم آن جماعتى كه حضرت عزت اطاعت ما را بر خلق واجب كرده است و مردم را چاره اى نيست از معرفت ما و معذور نيستند مردم در شناختن ما، هر كه ما را به امامت بشناسد مؤمن است و هر كه انكار نمايد، كافر؛ و هر كه ما را نشناسد و انكار نيز نكند كه در مقام شك باشد مانند مستضعفين، او گمراه است تا برگردد

ص: 101


1- . كافى 1/187؛ اختصاص 278.
2- . كافى 1/187.
3- . در امالى شيخ طوسى «محمد بن يزيد» آمده است.
4- . در هر دو امالى «اسحاق بن العباس بن موسى» آمده است.
5- . كافى 1/187؛ امالى شيخ مفيد 253؛ امالى شيخ طوسى 22.

بسوى هدايتى كه خدا بر او واجب كرده است از اطاعت واجبۀ ما، و اگر بر آن ضلالت بميرد خدا به او مى كند آنچه مى خواهد از عذاب يا عفو (1).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند از بهترين چيزى كه بندگان تقرّب جويند بسوى پروردگار، فرمود كه: بهترين آنچه تقرّب جويند به آن بسوى خدا اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا و اطاعت اولى الامر است. حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: دوستى ما ايمان است و دشمنى ما كفر (2).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه گفت: به حضرت امام محمد باقر عليه السّلام عرض كردم كه: مى خواهم عرض كنم بر تو دين خود را كه خدا را به آن عبادت مى كنم، فرمود:

بگو، عرض كردم: شهادت مى دهم به وحدانيّت خدا و رسالت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اقرار دارم به آنچه پيغمبر آورده است از جانب خدا و اقرار دارم به آنكه على عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعت او را واجب كرده بود، پس بعد از او حسن عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعت او را واجب كرده بود، بعد از او حسين عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعت او را واجب كرده بود، بعد از او على بن الحسين عليه السّلام امامى بود كه خدا اطاعت او را واجب كرده بود، پس همۀ ائمه عليهم السّلام را چنين گفتم تا به آن حضرت رسيدم، پس گفتم كه: تو بعد از ايشان امام واجب الاطاعه اى، حضرت فرمود كه: اين دين خدا و دين ملائكۀ خداست (3).

مترجم گويد كه: دين ملائكۀ خداست يعنى ملائكه اين دين را از براى بندگان خدا مى پسندند چنانچه در دين اللّه اين مراد است، يا اينكه مراد اين است كه ملائكه مكلّفند به اين اعتقادات چنانچه از اخبار ديگر ظاهر مى شود.

ص: 102


1- . كافى 1/187.
2- . كافى 1/187؛ محاسن 1/247.
3- . كافى 1/188.

فصل هفتم: در بيان آنكه هدايت نمى توان يافت مگر از جهت ائمۀ حق،

و ايشانند وسيله ميان خدا و خلق، و بدون معرفت ايشان نجات از عذاب الهى حاصل نمى گردد ابن بابويه در مجالس و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: بليۀ مردم بر ما عظيم است، اگر ايشان را بسوى خود خوانيم اجابت ما نمى نمايند، و اگر ايشان را واگذاريم بغير از ما هدايت نمى يابند (1).

و ايضا در خصال روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جناب امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: سه چيز است كه قسم ياد مى كنم كه آنها حقّند:

اول آنكه تو و اوصياى بعد از تو عرفائيد كه خدا را نمى توان شناخت مگر به راه معرفت شما.

دوم آنكه شما عرفا شناسانيد كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه شما را بشناسد و شما او را بشناسيد.

سوم آنكه شما عرفائيد كه داخل جهنم نمى شود مگر كسى كه شما را نشناسد و شما او را نشناسيد (2).

ص: 103


1- . امالى شيخ صدوق 488؛ من لا يحضره الفقيه 4/405.
2- . خصال 150؛ بصائر الدرجات 497.

و در علل الشرايع به سند صحيح روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام به اسحاق بن اسماعيل نوشت كه: حضرت عزت به منت و رحمت خود چون فرايض را بر شما واجب كرده است واجب نگردانيد بر شما براى احتياجى كه به آن داشته باشد بلكه رحمتى است از خداوندى كه بجز او خداوندى نيست بسوى شما تا آنكه جدا كند خبيث را از طيّب، و از براى آنكه امتحان كند آنچه در سينه هاى شماست و خالص گرداند آنچه در دلهاى شماست، و از براى آنكه پيشى گيريد بسوى رحمت او و از براى آنكه زيادتى بهم رساند منزلهاى شما در بهشت او، پس واجب گردانيد بر شما حج و عمره را و برپا داشتن نماز و دادن زكات و روزه و ولايت اهل بيت عليهم السّلام را، و گردانيد از براى شما درگاهى براى آنكه بگشائيد با آن درهاى فرايض را و كليدى باشد بسوى او، و اگر محمد و اوصياء او از فرزندان او نمى بودند هرآينه شما مانند چهارپايان حيران بوديد و هيچ واجبى از واجبات را نمى دانستيد، و آيا داخل شهر مى توان شد مگر از دروازه اش؟ پس چون منت گذاشت خدا به آنكه بعد از پيغمبر شما امامان و صاحبان اختيار براى شما برپا داشت در روز غدير خم گفت اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلامَ دِيناً (1)يعنى: «امروز كامل گردانيدم از براى شما دين شما را و تمام گردانيدم بر شما نعمت خود را و پسنديدم اسلام را براى شما دين» و واجب گردانيد بر شما از براى دوستان خود حقى چند كه امر كرد شما را به اداى آنها براى آنكه حلال شود از براى شما آنچه داريد از زنان و اموال شما و آنچه مى خوريد و مى آشاميد، و براى آنكه بشناساند شما را و عطا كند بركت و نمو و فراوانى در آنها و براى آنكه معلوم شود كه كى اطاعت مى كند او را در پنهان.

و باز فرموده قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى (2)يعنى: «بگو يا محمد: سؤال نمى كنم از شما مزدى بر پيغمبرى بغير از مودّت و دوستى در خويشان

ص: 104


1- . سورۀ مائده:3.
2- . سورۀ شورى:23.

خود» ، پس بدانيد كه هر كه بخل نمايد بخل نمى نمايد مگر بر نفس خود زيرا كه نفعش به خودش عايد مى گردد، و بدرستى كه خدا بى نياز است از شما و شما فقيران و محتاجان هستيد بسوى خدا، پس بعد از آنكه حق بر شما ظاهر شد هر چه خواهيد بكنيد پس خدا و رسول او بزودى مى بينند عمل شما را و مؤمنان مى بينند پس بازگشت شما بسوى داناى آشكار و نهان است پس خبر مى دهد شما را به كرده هاى شما و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، و الحمد للّه رب العالمين (1).

در معاني الاخبار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! چون روز قيامت شود بنشينيم من و تو و جبرئيل بر صراط پس نگذرد احدى از صراط مگر آنكه با او نامه اى باشد كه در آن بيزارى از آتش جهنم به ولايت تو بوده باشد (2).

و شيخ طوسى در مجالس از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم سبب ميان شما و ميان خداى عزّ و جل (3).

و ايضا از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خطاب كرد: يا على! تو و اصحاب تو در بهشتيد، يا على! تو و اتباع تو در بهشتيد (4).

و در احتجاج از عبد اللّه بن سليمان روايت كرده است كه: در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام بودم مردى از اهل بصره به خدمت آن حضرت عرض كرد كه: حسن بصرى مى گويد: آنها كه پنهان مى كنند علم را آزار خواهد داد گند شكمهاى ايشان اهل جهنم را، حضرت فرمود: هرگاه چنين باشد پس هلاك مى شود مؤمن آل فرعون كه خدا در حقّ او

ص: 105


1- . علل الشرايع 249. همچنين رجوع شود به امالى شيخ طوسى 655؛ رجال كشى 2/845؛ تحف العقول 485.
2- . معاني الاخبار 36.
3- . امالى شيخ طوسى 157.
4- . امالى شيخ طوسى 57.

فرموده است يَكْتُمُ إِيمانَهُ (1)و مدح كرده است او را به كتمان ايمان، و هميشه علم پوشيده بوده است و پنهان از روزى كه خدا حضرت نوح عليه السّلام را به پيغمبرى فرستاده است، پس حسن اگر خواهد به جانب راست رود و اگر خواهد به جانب چپ رود بخدا سوگند كه يافت نمى شود علم مگر نزد اهل بيت عليهم السّلام. پس حضرت فرمود كه: محنت مردم بر ما عظيم است، اگر ايشان را مى خوانيم بسوى خدا اجابت ما نمى كنند، و اگر دست برمى داريم از ايشان بغير ما هدايت نمى يابند (2).

و به سند صحيح در بصائر الدرجات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: به سبب ما خدا عبادت كرده مى شود و به سبب ما خدا شناخته مى شود و به سبب ما خدا را به يگانگى مى شناسند، و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حجاب خداست يعنى واسطه است ميان خدا و خلق (3).

و در بشارة المصطفى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام كه: هر كه خدا را بواسطۀ ما بخواند فلاح و رستگارى يافته است، و هر كه خدا را بغير ما بخواند خود هلاك شده و ديگران را هلاك كرده (4).

ص: 106


1- . سورۀ غافر:28.
2- . احتجاج 2/193.
3- . بصائر الدرجات 64.
4- . بشارة المصطفى 97؛ امالى شيخ طوسى 172.

فصل هشتم: در حديث ثقلين و امثال آن

در بشارة المصطفى از طريق عامه از رافع آزاد كردۀ ابو ذر روايت كرده است كه: ديدم ابو ذر را به حلقۀ در كعبه چسبيده و مى گفت: هر كه مرا شناسد، شناسد، و هر كه مرا نشناسد بشناسد، منم ابو ذر غفارى شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: هر كه مقاتله كند با من در دفعۀ اولى و مقاتله كند با اهل بيت من در دفعۀ ثانيه خدا محشور گرداند او را در دفعۀ ثالثه با دجّال، بدرستى كه مثل اهل بيت من در ميان شما مثل كشتى نوح است كه هر كه در آن كشتى سوار شد نجات يافت و هر كه تخلّف ورزيد از آن غرق شد، و مثل درگاه حطۀ بنى اسرائيل است كه هر كه داخل آن درگاه شد نجات يافت و هر كه داخل نشد هلاك شد (1).

و شيخ طوسى رحمه اللّه به طرق بسيار اين حديث را روايت كرده است از ابو ذر (2)، و در بعضى از روايات در آخرش اين زيادتى هست كه حضرت در آخرش سه مرتبه فرمود: آيا رسانيدم رسالت خدا را (3)؟

و سيّد ابن طاووس در طرائف از مسند احمد بن حنبل روايت كرده است از ابو سعيد خدرى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بدرستى كه در ميان شما دو چيز بزرگ گذاشته ام مادامى كه متمسك به آنها باشيد هرگز گمراه نمى شويد بعد از من، يكى بزرگتر است از

ص: 107


1- . بشارة المصطفى 88.
2- . امالى شيخ طوسى 60 و 349 و 482 و 513 و 733.
3- . امالى شيخ طوسى 459.

ديگرى و آن كتاب خداست و آن ريسمانى است كشيده از آسمان بسوى زمين، و ديگرى عترت من اهل بيت منند، بدرستى كه ايشان از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند (1).

و ايضا از احمد روايت كرده است كه اسرائيل بن عثمان گفت: من زيد بن ارقم را ديدم در خانۀ مختار پس به او گفتم: آيا شنيدى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى گفت: «انّي تارك فيكم الثّقلين» يعنى «در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم» ؟ گفت: بلى (2).

و ايضا احمد روايت كرده است از زيد بن ثابت كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

بدرستى كه من در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه خليفه و جانشين منند در ميان شما: كتاب خدا ريسمانى است كشيده از آسمان بسوى زمين، و عترت من كه اهل بيت منند، بدرستى كه از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد مى شوند (3).

و اين احاديث را شيخ و ابن بطريق در «عمده» روايت كرده است (4).

و ايضا سيّد ابن طاووس و ابن بطريق روايت كرده اند و از «جامع الاصول» كه از معتبرترين كتابهاى عامه است در اين زمان و خود از اصل آن نوشته ام و لفظ آن را نقل مى كنم و در «صحيح مسلم» نيز ديده ام همگى روايت كرده اند از يزيد بن حيان كه گفت:

رفتم من و حصين بن سبره و عمر بن مسلم به نزد زيد بن ارقم پس چون نشستيم نزد او، حصين به او گفت: اى زيد! تو خير بسيار يافته اى و ديده اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و حديث او را شنيده اى و با او جنگ و جهاد كرده اى و در عقب او نماز كرده اى اى زيد و ملاقات خير بسيار كرده اى، اى زيد! حديث كن ما را به آنچه شنيده اى از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

زيد گفت: اى پسر برادر من! بخدا سوگند كه سال من بسيار شده و عهد من به آن

ص: 108


1- . طرائف 114.
2- . طرائف 114.
3- . طرائف 114؛ كنز العمال 1/187.
4- . كمال الدين 240؛ عمدۀ ابن بطريق 69.

حضرت قديم است و فراموش كرده ام بعضى از آنها را كه به خاطر گرفته بودم از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس هر چه را به شما روايت كنم و حديث كنم قبول كنيد و آنچه را روايت نكنم تكليف نكنيد مرا كه: روايت كن، پس گفت: قام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يوما فينا خطيبا بماء يدعى خمّا بين مكّة و المدينة فحمد اللّه و اثنى عليه و وعظ ثمّ ذكّر و قال: الا ايّها النّاس! انّما انا بشر يوشك ان يأتيني رسول ربّي فاجيب و انّي تارك فيكم الثّقلين اوّلهما كتاب اللّه فيه الهدى و النّور فخذوا بكتاب اللّه و استمسكوا به؛ فحثّ على كتاب اللّه و رغّب فيه ثمّ قال: و اهل بيتي اذكّركم اللّه في اهل بيتي اذكّركم اللّه في اهل بيتي اذكّركم اللّه في اهل بيتي. فقال له حصين: و من اهل بيته يا زيد؟ أ ليس نساؤه من اهل بيته؟ فقال: نساؤه من اهل بيته و لكنّ اهل بيته من حرم الصّدقة بعده، قال: و من هم؟ قال: آل عليّ و آل عقيل و آل جعفر و آل عبّاس، قال: كلّ هؤلاء حرم الصّدقة؟ قال: نعم» يعنى: «حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاد روزى در ميان ما و خطبه خواند در آبى كه آن را «خم» مى گويند در ميان مكه و مدينه، پس حمد و ثناى خداوند گفت و پند داد و آخرت را به ياد مردم آورد و فرمود كه: اى گروه مردم! نيستم من مگر بشرى، نزديك است كه بيايد رسول پروردگار من-يعنى ملك موت-پس اجابت كنم و بروم، بدرستى كه مى گذارم در ميان شما دو چيز بزرگ: اول آنها كتاب خداست كه در آن هدايت و نور هست پس بگيريد كتاب خدا را و چنگ زنيد در آن-پس حضرت تحريص و ترغيب نمود در عمل به كتاب خدا-پس فرمود: و ديگر اهل بيت من است. پس سه مرتبه فرمود كه: خدا را به ياد شما مى آورم در حقّ اهل بيت من، يعنى آزار ايشان مكنيد و حرمت ايشان را رعايت كنيد و حقّ امامت را از ايشان غصب مكنيد. پس حصين گفت كه: اهل بيت او كيستند اى زيد؟ آيا زنان او از اهل بيت او نيستند؟ زيد گفت كه: از اهل خانۀ او هستند امّا مراد از اهل بيت در اينجا آنهايند كه محرومند از تصدّق بعد از او، گفت: كيستند آنها؟ زيد گفت: آل على و آل عقيل و آل جعفر و آل عباس، حصين گفت: اينها محرومند از صدقه؟ گفت: بلى» (1).

ص: 109


1- . طرائف 113؛ عمدۀ ابن بطريق 69؛ صحيح مسلم 4/1873؛ جامع الاصول 10/102.

مترجم گويد كه: بعد از اين مذكور خواهد شد كه زيد غلط كرده است و اهل بيت مخصوص آل عباست، و ايضا اين مضمون را به اندك اختلافى در «جامع الاصول» و ساير كتب روايت كرده اند (1).

و سيّد از ابن مغازلى شافعى به چندين طريق روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بدرستى كه نزديك شده است كه مرا بخوانند به عالم قدس و اجابت نمايم و بدرستى كه در ميان شما دو چيز بزرگ گذاشته ام: كتاب خدا ريسمانى است كشيده از آسمان بسوى زمين، و عترت من كه اهل بيت منند، و بدرستى كه خداوند لطيف و خبير خبر داد مرا كه اين دو تا از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد كرد در رعايت ايشان (2).

و ايضا سيّد از كتاب فضايل قرآن ابن ابى الدنيا روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: منم فرط شما بر حوض كوثر كه پيش از شما وارد مى شوم كه از براى شما مهيّا كنم، پس چون وارد شويد و مرا ملاقات كنيد سؤال خواهم كرد از ثقلين كه چگونه خلافت من در حقّ ايشان كرده ايد؛ پس ندانستيم كه ثقلين چيست تا اينكه مردى از مهاجرين برخاست و گفت: اى پيغمبر خدا! پدر و مادرم فداى تو باد ثقلين كدامند؟

حضرت فرمود: بزرگترين آنها كتاب خداست، يك طرف آن به دست خدا و طرف ديگر به دست شماست پس چنگ زنيد در آن تا نلغزيد و گمراه نشويد، و كوچكتر آنها عترت منند هر كه از ايشان رو به قبلۀ من كند و اجابت دعوت من كند پس مكشيد ايشان را و فريب مدهيد ايشان را، بدرستى كه من سؤال كرده ام از خداوند صاحب لطف و احسان و دانا پس

ص: 110


1- . براى اطلاع از مصادرى كه در آنها حديث غدير به اين مضامين كه در صحيح مسلم ذكر شد، آمده است، رجوع شود به تفسير ابن كثير 3/415؛ ينابيع المودة 1/95-96؛ احقاق الحق 9/318. و اما دربارۀ اينكه اهل بيت همان اهل عبا مى باشند رجوع شود به تفسير طبرى 10/296؛ سنن ترمذى 5/621-622؛ جامع الاصول 10/100-101؛ اسد الغابة 7/218؛ الاستيعاب 3/100؛ كنز العمال 13/163.
2- . طرائف 115؛ مناقب ابن المغازلي 214.

عطا كرد مرا كه هر دو با هم نزد من آيند در حوض كوثر مانند اين دو تا-و اشاره كرد به انگشت شهادت و ميان-يارى كنندۀ اين دو تا يارى كنندۀ من است، و خوار كنندۀ اين دو تا خوار كنندۀ من است، و دشمن اين دو تا دشمن من است، و بدرستى كه هلاك نشدند امّتى بيش از شما مگر آنكه عمل كردند به خواهشهاى نفسانى خود و معاونت يكديگر كردند در ضرر پيغمبر خود و كشتند آنها را كه امر به عدالت مى كردند در ميان ايشان (1).

و ايضا صاحب طرائف از ثعلبى كه از مفسران عامه است روايت كرده است در تفسير آيۀ وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّهِ جَمِيعاً (2)به چندين سند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: أيها الناس! گذاشته ام در ميان شما دو امر بزرگ كه خليفه و جانشين منند در ميان شما، اگر بگيريد و عمل كنيد و متابعت آنها را بكنيد هرگز گمراه نشويد بعد از من: يكى بزرگتر است از ديگرى كه آن كتاب خداست ريسمانى كشيده ميان زمين و آسمان، و عترت من كه اهل بيت منند؛ از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر به نزد من آيند (3).

و ابن اثير در جامع الاصول كه بالفعل در ميان عامه متداول و معتبر است روايت كرده است از صحيح ترمذى از جابر بن عبد اللّه انصارى كه گفت: ديدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در روز عرفه كه بر ناقۀ عضبا سوار بود و خطبه مى خواند شنيدم كه مى گفت: من گذاشته ام در ميان شما چيزى را كه اگر اخذ كنيد به آن هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت منند (4).

و ايضا از صحيح ترمذى از زيد بن ارقم روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من در ميان شما مى گذارم چيزى را كه اگر متمسك به آن شويد هرگز گمراه نگرديد بعد از من، دو چيز است كه يكى از ديگرى بزرگتر است و آن كتاب خداست ريسمانى كشيده از زمين تا آسمان، و عترت من كه اهل بيت منند، هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در

ص: 111


1- . طرائف 117.
2- . سورۀ آل عمران:103.
3- . طرائف 121.
4- . جامع الاصول 1/187؛ صحيح ترمذى 5/621.

حوض-كوثر-بر من وارد شوند پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من در حقّ ايشان خواهيد كرد (1).

و در احتجاج از سليم بن قيس هلالى روايت كرده است كه گفت: روزى من و جيش بن المعقر در مكه بوديم ناگاه ابو ذر رضى اللّه عنه برخاست و حلقۀ در خانۀ كعبه را گرفت و به صداى بلند ندا كرد در موسم حج: أيها الناس! هر كه مرا شناسد، شناسد، و هر كه نشناسد منم جندب بن جناده و منم ابو ذر، أيها الناس! من شنيدم از پيغمبر شما كه گفت كه: مثل اهل بيت من در امّت من مثل كشتى نوح است در ميان قومش، هر كه سوار شد در آن كشتى نجات يافت و هر كه تخلّف كرد از آن غرق شد، و مثل درگاه حطّه است در بنى اسرائيل، أيها الناس! من شنيدم از پيغمبر شما كه گفت: بدرستى كه من گذاشتم در ميان شما دو چيز كه هرگز گمراه نشويد مادامى كه متمسك به آنها باشيد: كتاب خدا و اهل بيت من. . . تا آخر حديث.

پس چون ابو ذر به مدينه آمد، عثمان فرستاد بسوى او و گفت: چه باعث شد تو را كه در موسم حج ايستادى و آنها را گفتى؟ گفت: عهدى بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با من كرده بود و مرا به آن امر نموده بود.

عثمان گفت: كه از براى تو گواهى به اينها مى دهد؟ پس برخاست جناب امير عليه السّلام و مقداد رضى اللّه عنه شهادت دادند، پس هر سه بيرون رفتند، عثمان اشاره كرد به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و گفت: اين و دو مصاحبش گمان مى كنند كه كارى از پيش خواهند برد و چيزى بدستشان خواهد آمد (2).

و ابن بابويه در امالى به سند معتبر از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هر كه به دين من اعتقاد كند و بر طريقۀ من راه رود و متابعت سنّت من كند پس بايد كه اعتقاد كند كه ائمه از اهل بيت من بهترند از جميع امّت من، بدرستى كه مثل ايشان

ص: 112


1- . جامع الاصول 1/187؛ صحيح ترمذى 5/622.
2- . احتجاج 1/361، و در آن «حنش بن المعتمر» است.

در اين امّت مثل باب حطّه است در بنى اسرائيل (1).

و در عيون اخبار الرضا به سندهاى بسيار از آن حضرت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: مثل اهل بيت من در ميان شما مثل سفينۀ نوح عليه السّلام است، هر كه در كشتى متابعت اهل بيت سوار شود نجات يابد و هر كه تخلّف كند از آن در پس گردنش زنند و در آتش جهنم اندازند (2).

و همين حديث را ابن اثير از اعاظم علماى عامه در نهايه نقل كرده است (3)، و در صحيفة الرضا عليه السّلام نيز مذكور است (4).

و عياشى در تفسيرش از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ (5)كه حضرت باقر عليه السّلام فرمود: مائيم باب حطّۀ شما (6).

مترجم گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف بسيار است در دخول باب حطّه، و آنچه مشهور است آن است كه بعد از وفات حضرت موسى عليه السّلام كه چهل سال مدت تيه تمام شد حضرت يوشع وصىّ موسى بنى اسرائيل را برداشت و به جنگ عمالقه آمد كه شهر اريحا را كه از بلاد شام است فتح كند، پس چون فتح كردند و عمالقه را كشتند و بلاد شام را متصرف شدند، حق تعالى امر كرد ايشان را كه داخل شهر اريحا شوند از روى تواضع و مثل استغفار كنندگان سرها به زير افكنند چنانچه خدا فرموده است وَ إِذْ قُلْنَا اُدْخُلُوا هذِهِ اَلْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ (7)و اكثر سجود را تفسير كرده اند به خم شدن و فروتنى كردن و حطّه را تفسير كرده اند به «حطّ عنّا خطايانا» يعنى « فروريز از ما گناهان ما را» و گفته اند كه: گناه ايشان آن بود كه در زمان

ص: 113


1- . امالى شيخ صدوق 69.
2- . عيون اخبار الرضا 2/27.
3- . النهاية 2/298.
4- . صحيفة الرضا عليه السّلام 116.
5- . سورۀ بقره:58.
6- . تفسير عياشى 1/45.
7- . سورۀ بقره:58.

حضرت موسى عليه السّلام قبول نكردند كه داخل اريحا شوند و مبتلا به بليّه شدند (1).

و از ابن عباس روايت كرده اند كه: حطّه به معنى لا اله الا اللّه است، وَ سَنَزِيدُ اَلْمُحْسِنِينَ (2)يعنى: «بزودى زياد مى كنيم نيكى نيكى كنندگان را» ، فَبَدَّلَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ اَلَّذِي قِيلَ لَهُمْ (3)يعنى: «پس مبدّل كردند آنها كه ستم كردند بر خود گفتارى غير آنچه به ايشان گفته شده بود كه بگويند» ، گفته اند كه: ايشان خم نشدند و نشستنگاه خود را بر روى زمين مى كشيدند و مى رفتند و به جاى حطّه مى گفتند «حطا سمقانا» يعنى «گندم سرخى مى خواهيم» از روى استهزا و استخفاف به امر خدا، پس خدا بر ايشان تاريكى و طاعون فرستاد كه در يك ساعت هفتاد هزار كس از ايشان كشت پس خدا رحم كرد و از ايشان طاعون را برداشت چنانچه خدا فرموده است فَأَنْزَلْنا عَلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ اَلسَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (4)يعنى «پس فرو فرستاديم بر آنها كه ستم كرده بودند عذابى از آسمان به سبب فسقى كه ايشان كرده اند» (5)پس اهل بيت عليهم السّلام در اين امّت مثل آن درگاه است زيرا كه ايشان باب اللّه اند (6)، و هر كه در درگاه متابعت ايشان داخل شود از عذاب دنيا و آخرت نجات يابد، و هر كه تكبر كند از اقرار به امامت ايشان و متابعت ايشان نكند هلاك شود به هلاك معنوى و گمراه گردد در دنيا و عقبى و به عذابهاى الهى معذّب گردد.

و در جلد اول، در تفسير امام عليه السّلام نقل شده كه: حق تعالى صورت محمد و على را در دروازۀ شهر ممثّل گردانيد و امر كرد ايشان را كه سجده كنند بر آن مثالها و تازه كنند بر خود بيعت و محبت ايشان را تا آخر آنچه گذشت (7)، پس حضرت فرمود كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: از براى بنى اسرائيل دروازۀ حطّه را نصب كردند و نصب كردند از

ص: 114


1- . رجوع شود به مجمع البيان 1/118؛ تفسير طبرى 1/339؛ تفسير فخر رازى 3/87.
2- . سورۀ بقره:58.
3- . سورۀ بقره:59.
4- . سورۀ بقره:59.
5- . رجوع شود به تفسير بغوى 1/76؛ تفسير قرطبى 1/409-411.
6- . بصائر الدرجات 61؛ فضائل شيعه 8-9؛ احتجاج 1/540.
7- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 260.

براى شما اى امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درگاه حطّۀ اهل بيت محمد عليهم السّلام را و امر كردند شما را به متابعت ايشان و ملازم بودن طريقت ايشان تا خدا گناهان شما را بيامرزد و نيكوكاران شما را ثواب زياد كرامت فرمايد، و باب حطّۀ شما بهتر است از باب حطّۀ بنى اسرائيل زيرا كه درگاه ايشان از چوب چند است؛ و ما سخنگويان، راستگويان، مؤمنان، هدايت كنندگان، فاضلانيم، چنانچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ستاره ها در آسمان امانند از خرق شدن و اهل بيت من امان امّت منند از گمراه شدن در دين خود، و ايشان در زمين هلاك نمى شوند مادامى كه از اهل بيت من كسى باشد كه متابعت سيرت و سنّت او نمايند (1).

و ايضا حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه خواهد كه به روش زندگانى من زندگانى كند و به روش مردن من بميرد و ساكن شود در جنّت عدن كه پروردگار من مرا وعده داده است و چنگ زند در درختى كه حق تعالى به دست قدرت خود غرس نموده است و فرموده است كه: باش پس بهم رسيده است، پس ولايت على بن ابى طالب را اختيار كند و اقرار نمايد به امامت او و با دوست او دوست باشد و با دشمن او دشمن، و اختيار كند بعد از او ولايت فرزندان فاضل او را كه اطاعت خدا مى كنند بدرستى كه ايشان از طينت من خلق شده اند و خدا روزى ايشان كرده فهم و علم مرا، پس واى بر آنها از امّت من كه تكذيب فضل ايشان كنند و قطع كنند از ايشان پيوند مرا، خدا نرساند به ايشان شفاعت مرا (2).

و حديث سفينۀ نوح را سيّد در طرائف از كتاب ابن مغازلى شافعى به چندين طريق روايت كرده است از ابن عباس و ابو ذر و سلمة بن الاكوع و غير ايشان (3)، و حديث سفينه و باب حطّه را سليم بن قيس از حضرت على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده كه به حضرت

ص: 115


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 546.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام؛ بصائر الدرجات 48؛ كافى 1/208؛ كامل الزيارات 69؛ المعجم الكبير 5/194؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/95؛ كنز العمال 12/103.
3- . طرائف 132؛ مناقب ابن المغازلي 148-150.

عرض كرد كه: زياده از صد نفر از فقهاى صحابه شنيده ام (1).

و ابن بابويه رحمه اللّه در امالى و اكمال الدين از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: يا على! من شهر حكمتم و تو دروازۀ آنى، و داخل شهر نمى توان شد مگر از دروازۀ آن، و دروغ مى گويد كسى كه دعوى مى كند كه مرا دوست مى دارد و تو را دشمن مى دارد زيرا كه تو از منى و من از توام، گوشت تو از گوشت من است و خون تو از خون من، و روح تو از روح من است و پنهان تو از پنهان من است و آشكار تو آشكار من، و تو امام امّت منى و خليفه و جانشين من بر امّت من بعد از من، سعادتمند كسى است كه اطاعت تو كند و شقى كسى است كه نافرمانى تو كند، و سعادتمند كسى است كه ولايت تو اختيار كند و زيانكار كسى است كه با تو دشمنى كند، و رستگار كسى است كه از تو جدا نشود و هلاك شده كسى است كه از تو جدا شود، مثل تو و مثل امامان از فرزندان تو بعد از من مثل كشتى نوح است كه هر كه سوار شد نجات يافت و هر كه تخلّف كرد غرق شد، و مثل شما مثل ستارگان آسمان است كه هر ستاره كه فرو مى رود ستاره اى ديگر طلوع مى كند تا روز قيامت (2).

و ايضا از زيد بن ثابت روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي الا و هما الخليفتان من بعدي و لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض» (3).

و در اكمال الدين و معاني الاخبار و خصال از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه يكى بلندتر است از ديگرى، كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده از آسمان بسوى زمين و عترت من، بدرستى كه از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض بر من وارد شوند؛ راوى گفت: از

ص: 116


1- . كتاب سليم بن قيس الهلالى 11.
2- . امالى شيخ صدوق 222؛ كمال الدين 241.
3- . امالى شيخ صدوق 338؛ كمال الدين 236.

ابو سعيد پرسيدم كه: عترت او كيست؟ گفت: اهل بيت او (1).

و ايضا از ابو عمرو مصاحب ابو العباس نحوى لغوى شنيدم كه مى گفت: اينها را از براى آن نقل مى گفتند كه تمسك به آنها سنگين و دشوار است (2).

و ابن بابويه حديث ثقلين را در اكمال الدين و غير آن به بيست سند روايت كرده است از ابو سعيد خدرى و ثعلبى و ابو هريره و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و زيد بن ارقم و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو ذر غفارى و زيد بن ثابت و غير ايشان از صحابه (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حجة الوداع در مسجد خيف فرمود كه: من فرط شمايم و پيش از شما به نزديك حوض مى روم و شما بعد از من وارد مى شويد بر حوض، حوضى كه عرضش از ما بين بصرى شام است (4)تا صنعاء يمن، و در آن قدحها از نقرۀ خام است به عدد ستاره هاى آسمان و بدرستى كه در آنجا سؤال خواهم كرد از ثقلين كه: چه كرديد به آنها؛ گفتم: يا رسول اللّه! ثقلين كدامند؟ فرمود:

كتاب خدا كه ثقل بزرگ است يك طرفش بدست خدا و طرف ديگر بدست شماست پس دست زنيد به آن تا گمراه نشويد و هرگز نلغزيد، و عترت من كه اهل بيت منند؛ بدرستى كه خبر داد مرا خداوند صاحب لطف و احسان و داناى آشكار و پنهان كه اين دو تا از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض بر من وارد شوند مانند اين دو انگشت من-و دو انگشت سبّابه را با هم جفت كرد-و نمى گويم مانند اين دو تا كه يكى بر ديگرى زيادتى كند-و جمع كرد ميان سبّابه و انگشت ميان- (5).

مترجم گويد: در آنچه پيش مذكور شد كه به اين دو انگشت تشبيه شد منظور جدا نشدن بود و تشبيه به انگشت شهادت و ميانين از يك دست مناسبتر بود و در آنجا منظور

ص: 117


1- . كمال الدين 240؛ معاني الاخبار 90؛ خصال 65.
2- . معاني الاخبار 90؛ كمال الدين 236؛ عيون اخبار الرضا 1/57.
3- . كمال الدين 234-240؛ عيون اخبار الرضا 2/27.
4- . در مصدر بجاى بصرى شام، بصره است.
5- . تفسير قمى 1/3.

پيشى نگرفتن است، و تشبيه به دو انگشت شهادت مناسبتر است و انگشت ميان مناسب نيست زيرا كه بلندتر است و پيشى مى گيرد بر انگشت شهادت، و مقصود از هر دو فى الجمله آن است كه لفظ و معنى قرآن نزد اهل بيت عليهم السّلام است و ديگرى تمام هر دو را ندارد؛ و ايضا عمل قرآن مجيد بتمامه از اوامر و نواهى مخصوص ايشان است چنانچه در وصف حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وارد شده است كه خلق آن حضرت بود.

و ايضا ايشان شهادت مى دهند بر حقيقت قرآن و قرآن شهادت مى دهد بر حقيقت ايشان چنانچه در حديث وارد شده كه: ثلث قرآن در فضايل ايشان است و ثلثى در مثالب دشمنان ايشان (1)؛ و بعضى از روايات ربع وارد شده است (2).

و ابن بابويه در اكثر كتب خود از حضرت سيّد الشهدا عليه السّلام روايت كرده است كه: از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پرسيدند كه: عترت كيست؟ گفت كه: منم و حسن و حسين و نه فرزندان او كه نهم ايشان مهدى قائم صلوات اللّه عليهم است، جدا نمى شوند از كتاب خدا و كتاب خدا از ايشان جدا نمى شود تا در حوض بر من وارد مى شوند (3).

و صفار در بصائر الدرجات و عياشى در تفسير، حديث ثقلين را به سندهاى بسيار از طريق اهل بيت عليهم السّلام روايت كرده اند (4).

و ايضا در بصائر الدرجات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا را در زمين سه حرمت است: قرآن و عترت من و كعبه كه خانۀ محترم خداست، امّا قرآن را پس تحريف كردند و تغيير دادند؛ و امّا كعبه را پس خراب كردند؛ و امّا عترت مرا پس كشتند، همۀ اينها امانتهاى خدا بودند و همه را ضايع كردند (5).

بدان كه حديث ثقلين و سفينه و باب حطّه متواترند و لغويان همه نقل كرده اند و ابن اثير

ص: 118


1- . تفسير فرات كوفى 138؛ تفسير عياشى 1/10.
2- . كافى 2/628؛ تفسير عياشى 1/9.
3- . كمال الدين 240؛ معاني الاخبار 90؛ عيون اخبار الرضا 1/57.
4- . بصائر الدرجات 412-414؛ تفسير عياشى 1/4 و 5.
5- . بصائر الدرجات 413.

در نهايه گفته است كه: در حديث وارد شده است «انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتي» گفته است كه: چرا اينها را ثقل ناميد؟ از براى آنكه اخذ به آنها و عمل كردن به آنها سنگين و دشوار است و هر چيز خطير نفيس را ثقل مى گويند، پس اينها را ثقل ناميد از جهت اعظام قدر آنها و تفخيم شأن ايشان (1).

و باز در نهايه گفته كه: در حديث است كه «مثل اهل بيتي كمثل سفينة نوح من تخلّف عنها زخّ به في النّار» (2).

و در قاموس گفته است كه: ثقل-محركه-هر چيز نفيس است كه ضبط كنند و پنهان دارند، و به اين معنى است حديث «انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتي» (3).

و سيّد مرتضى رضى اللّه عنه در شافى گفته است كه: دليل بر صحت حديث ثقلين آن است كه جميع امّت آن را تلقّى به قبول نموده اند و احدى از ايشان به اختلافى كه در تأويلش كرده اند در صحت حديث نكرده اند، و قاعدۀ علما آن است كه اگر شكى در صحت حديث داشته باشند اول در آن باب سخن مى گويند و بعد از آن در تأويل و معنى آن سخن مى گويند، و عدول كردن ايشان از اين قاعده دليل است بر آنكه شكى در صحت آن ندارند. و بعد از آن گفته است كه: عترت آدمى در لغت، نسل اوست مانند فرزند و فرزند فرزند او؛ و بعضى از اهل لغت توسعه دادند و گفته اند: عترت مرد، نزديكترين قوم اوست بسوى او در نسب، پس بنا بر قول اول ظاهر و حقيقت لفظ شامل حسن و حسين عليهما السّلام و اولاد ايشان خواهد بود، و بنا بر قول ثانى شامل ايشان و جمعى كه در قرب نسب مثل ايشانند نيز خواهد بود به آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مقيّد فرموده است سخن را به قيدى كه شبهه را از آن زايل گردانيده است و سخن را واضح نموده است به آنكه فرموده است:

عترت من اهل بيت من است، پس حكم را متوجه ساخته است بسوى كسى كه مستحقّ هر دو نام بوده باشد، و ما مى دانيم كسى كه از عترت آدمى موصوف باشد به آنكه از اهل

ص: 119


1- . النهاية 1/216.
2- . النهاية 2/298.
3- . القاموس المحيط 3/502.

بيت اوست اولاد اولاد است و كسى كه جارى مجراى ايشان باشد از نسب قريب به آنكه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود بيان فرموده كه اهل بيت او چه جماعتند زيرا كه اخبار متظافره وارد شده است كه: جمع كرد آن حضرت، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را در خانۀ خود و عبائى بر روى ايشان افكند و گفت: خداوندا! اينها اهل بيت منند پس رجس و بديها و شك را از ايشان دور گردان و پاك كن ايشان را از گناه و صفات ذميمه پاك گردانيدنى، پس آيۀ تطهير نازل شد در اين وقت، پس امّ سلمه زوجۀ آن حضرت گفت: يا رسول اللّه! آيا من از اهل بيت تو نيستم؟ حضرت فرمود كه: نه، و ليكن تو بر خيرى؛ پس نام اهل بيت را مخصوص اين جماعت گردانيد و غير ايشان را داخل نگردانيد، پس مى بايد كه حكم در حديث ثقلين متوجه باشد بسوى ايشان و بسوى كسى كه ملحق باشد به ايشان به دليل ديگر، و اجماع كرده اند هر كه اين حكم را ثابت گردانيده است در ايشان-يعنى وجوب تمسك به ايشان و پيروى كردن ايشان-بر آنكه اولاد نيز جارى مجراى ايشان و حكم ايشان دارند.

و اگر گويند كه: بنا بر بعضى از احتمالات كه مذكور شد مى بايد كه جناب امير عليه السّلام داخل عترت نباشد؛ جواب مى گوئيم كه: كسى كه عترت را مخصوص اولاد اولاد او مى داند از شيعه مى گويد كه: جناب امير صلوات اللّه عليه هر چند كه ظاهر لفظ عترت آن حضرت را شامل نيست امّا پدر عترت است و سيّد و بهتر و مهتر ايشان است، و حكم در باب عترت بدليل خارج شامل آن حضرت هست (1).

و اگر گويند كه: گاه باشد كه حكم به عدم ضلالت از براى كسى باشد كه متمسك به كتاب و عترت هر دو بوده باشد نه به عترت تنها؛ جواب گوئيم كه: بنابراين سخن بى فايده مى شود زيرا كه هرگاه كتاب به تنهائى حجت باشد، چيزى كه به تنهائى حجت نباشد به آن ضم كردن فايده نخواهد داشت و خصوص عترت دخل نخواهد داشت، همه كس و همه چيز هم چنين است كه هرگاه موافق كتاب باشد حجت خواهد بود، پس عترت را

ص: 120


1- . الشافي في الامامة 3/123.

تخصيص كردن و قطع كردن بر آنكه ايشان از كتاب جدا نمى شوند تا روز قيامت دليل آن است كه قول ايشان به تنهائى حجت است.

و عامه اين حديث را حمل كرده اند بر آنكه اجماع اهل بيت عليهم السّلام حجت است و اين فايده نمى كند زيرا كه معلوم است اجماع ايشان بر آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بعد از حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بى فاصله خليفه است الاّ شاذّى كه خروج ايشان از اجماع ضرر ندارد به آنكه از همين حديث ممكن است استدلال كردن بر آنكه در هر عصرى حجتى معصوم مأمون مى بايد باشد، زيرا كه ما مى دانيم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را مخاطب به اين سخن نكرد مگر براى آنكه قطع عذرها بكند و حجت بر ما تمام كند در امر دين و راهنمائى كند ما را به چيزى كه به سبب آن نجات يابيم از شك و ريب.

مؤيد و موضح آن است آنچه در روايت زيد بن ثابت مذكور است: «و هما الخليفتان من بعدي» يعنى كتاب و عترت دو خليفه و جانشين منند بعد از من، زيرا كه معلوم است كه مراد آن است كه آنچه را در حال حيات من به من رجوع مى كرديد بايد كه بعد از من به ايشان رجوع كنيد، پس مى گوئيم كه خالى از دو صورت نيست:

اول آنكه: اجماع ايشان حجت است چنانكه مخالف فهميده است.

دوم آنكه: در هر عصرى معصومى در ميان ايشان هست كه قول او حجت است.

اگر اول مراد باشد حجت را بر ما تمام نكرده خواهد بود و قطع عذر ما نشده خواهد بود و در ميان ما خليفه كه قائم مقام او باشد نگذاشته خواهد بود، زيرا كه در هر مسأله واجب نيست كه اجماع ايشان منعقد گردد، و آنچه اجماع ايشان بر آن منعقد شده است شايد يك جزو از هزار جزو مسائل شريعت بوده باشد، پس حجت چگونه بر ما تمام مى كند در شريعت به كسى كه نزد او از حاجت ما نيست مگر اندكى از بسيار؛ پس اين دليل است بر آنكه ناچار است در هر عصرى از حجتى در ميان اهل بيت كه مأمون باشد و به گفتۀ او قطع حاصل شود، و اين دليلى است بر وجود حجت و به ادلۀ خاصه معلوم مى شود كه آن حجت كيست بر سبيل تفصيل. و چون فرمود كه: از هم جدا نمى شوند تا روز قيامت، پس حكم كتاب و اصل آن تا روز قيامت باقى است و بايد كه آن حجت نيز هميشه باقى باشد و در هر

ص: 121

عصرى فردى از آن بوده باشد (1).

مترجم گويد كه: بلكه احتياج به حجت زياده است از احتياج به كتاب، زيرا كه از ظاهر قرآن قليلى از احكام معلوم مى شود و آنها نيز در نهايت اجمال و تشابه، چنانچه بعضى گفته اند كه: محكمترين آيات قرآن آيۀ وضو است و در آن هشتاد تشابه هست، پس در اصل اكثر عمدۀ احكام شريعت با شرح و تفسير و تفصيل احكام موجوده در ظاهر قرآن محتاجند به خليفه، و از اينجا نيز ظاهر مى شود كه قول به آنكه رجوع به كتاب و عترت با هم است صورت ندارد، زيرا كه ساير احكام كه از قرآن ظاهر نمى شود بلكه آنها كه ظاهر مى شود نيز از جهت تشابه بر مردم مشتبه مى نمايد و قطع عذر ايشان به اين هر دو نمى شود.

و امّا دلالت اين عبارت بر تنصيص بر امامت و خلافت و وجوب متابعت ظاهر است، پس كسى كه اندك عقلى و انصافى داشته باشد شك نمى كند در آن، مثل آنكه هرگاه پادشاهى يا حاكمى از شهر بيرون رود و بگويد كه فلان را در ميان شما گذاشته ام از آن نمى فهمند بغير آنكه چنانچه اطاعت من مى كرديد بايد كه اطاعت او را كنيد، و كسى كه از خانۀ خود ارادۀ سفر كند و گويد كه فلان را در ميان شما مى گذارم دلالت نمى كند مگر بر آنكه او وكيل من است و صاحب اختيار خانۀ من است، خصوصا وقتى كه اول بگويد كه:

من بشرم و بزودى داعى پروردگار خود را اجابت مى كنم، و بعد از آن بگويد كه: من در ميان شما عترت و كتاب را مى گذارم.

و امّا آنچه در اكثر اخبار مذكوره به تفصيل كتاب بر عترت وارد شده است و از فحاوى اخبار بسيار ديگر تفضيل عترت بر كتاب ظاهر مى شود جمع در ميان اينها خالى از اشكال نيست، و حقير را وجهى متين به خاطر قاصر رسيده و تفسير آن را در كتاب «عين الحيوة» ايراد نموده ام مجملش آن است كه:

قرآن مجيد را الفاظ و معانى بسيار است از ظهر و بطن، تا هفت بطن و هفتاد بطن

ص: 122


1- . الشافي في الامامة 3/126.

و موافق احاديث بسيار لفظ قرآن و تمامش مخصوص اهل بيت عليهم السّلام است، بلكه علم «ما كان و ما يكون» تا روز قيامت و جميع شرايع و احكام در قرآن هست و علمش نزد ايشان مخزون است، پس حامل كامل قرآن مجيد ايشانند، و همچنين عمل نمودن به جميع احكام و شرايع قرآن مخصوص ايشان است چون از جميع گناهان معصوم و به جميع كمالات بشرى متّصفند.

و ايضا اكثر قرآن در مدح ايشان و مذمّت مخالفان ايشان است چنانچه سابقا مذكور شد، و اين معنى نيز ظاهر است كه مدح هر صفت كمالى كه در قرآن واقع است به مدح صاحب آن صفت برمى گردد و صاحب آن صفت بر وجه كمال ايشانند، و مذمّت هر صفت نقصى كه وارد شده است به مذمّت صاحبان آن صفات عايد مى گردد كه دشمنان ايشانند، و چون قرآن شخصى نيست قائم به ذات بلكه عرضى است كه در محالّ مختلفه ظهورات مختلفه دارد چنانچه پيوسته در علم ملك علاّم بوده است و از آنجا در لوح ظاهر گرديده و از آنجا به قلب حضرت جبرئيل منتقل شده و از جانب خدا بلا واسطه يا بواسطۀ جبرئيل در روح مقدس و قلب منوّر حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر گرديده و از آنجا به قلوب اوصيا و مؤمنين درآمده و در صورت كتابى جلوه نموده، پس اصل قرآن را حرمتى است، و به سبب آن در هر جا كه ظهور كرده آن محل را حرمتى بخشيده، و در هر جا كه ظهور او زياده است موجب حرمت آن بيشتر گرديده، پس هرگاه آن نقشهاى مركب و لوح و كاغذى كه بر آن نقش بسته و جلدى كه مجاور آنها گرديده با آنكه پست ترين ظهورات آن است آن قدر حرمت به آن بخشيده كه اگر كسى خلاف آدابى نسبت به آنها بعمل آورد كافر مى شود، پس قلب مؤمنى كه حامل قرآن گرديده حرمتش زياده از نقش و كاغذ قرآن خواهد بود چنانچه وارد شده است كه مؤمن حرمتش از قرآن بيشتر است، و از مضامين و اخلاق حسنۀ قرآن هر چند در مؤمن بيشتر ظهور كرده موجب احترام او زياده گرديده، و هر چند خلاف آن اوصاف از نقايص و معاصى و اخلاق رذيله ظهور كرده موجب نقصان ظهور قرآن و نقص حرمت او گرديده، پس اين مراتب ظهورات قرآن و اوصاف آن زياده مى گردد تا چون به مرتبۀ حضرت رسالت و اهل بيت او برسد مرتبۀ ظهورش به نهايت

ص: 123

مى رسد، بلكه اگر به حقيقت نظر كنى قرآن حقيقى ايشانند كه محلّ لفظ قرآن و معنى آن و اختلاف آنند، چنانچه دانستى كه قرآن چيزى را گويند كه نقش قرآن در آن باشد و نقش كامل قرآن به حسب لفظ و معنى در قلوب مطهرۀ ايشان حاصل است چنانچه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود كه: منم كلام اللّه ناطق، و احاديث به اين مضامين بسيار است كه در عين الحياة بعضى از آنها را ايراد كرده ام.

پس بنا به تحقيق حاصل اين احاديث اين خواهد بود كه اين جهت ايشان كه جهت اتحاد با قرآن و حاصل علم آن بودن است بهتر است از ساير جهات ايشان چنانچه حضرت فرموده است: «لقد فضّلناهم على علم على العالمين» (1)و ساير جهات ايشان انساب شريفه و نصوص و امثال اينهاست، اگر چه اينها را نيز داخل جهت قرآنيّت مى توان كرد امّا عمده جهت قرآنيّت علم است، و اللّه يعلم.

ص: 124


1- . آيه اى به اين عبارت در قرآن وجود ندارد، آيۀ 32 سورۀ دخان چنين است: وَ لَقَدِ اِخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى اَلْعالَمِينَ .

فصل نهم: در بيان ساير نصوص متفرقۀ ايشان

كه مجملا در ضمن اخبار مختلفه وارد شده است

در كتاب بشارة المصطفى از ابو هريره روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بهتر شما، بهتر شماست از براى اهل بيت من بعد از من (1).

و ايضا از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به روايت جابر بن عبد اللّه انصارى روايت كرده است كه فرمود: فرزندان پدرى عصبه-يعنى خويشان پدرى-مى دارند كه منسوب به آنها مى باشند مگر فرزندان فاطمه عليها السّلام كه من ولىّ ايشان و عصبۀ ايشانم و ايشان عترت منند و از طينت من خلق شده اند، واى بر آنها كه تكذيب نمايند فضيلت ايشان را، هر كه ايشان را دوست دارد خدا او را دوست دارد و هر كه ايشان را دشمن دارد خدا او را دشمن مى دارد (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است: بدرستى كه حضرت عزت بر بندگان پنج چيز را واجب گردانيده است و واجب نگردانيده مگر خوب و نيكو را: نماز و زكات و حج و روزه و ولايت ما اهل بيت، پس عمل كردند مردم به چهار چيز و استخفاف كردند به پنجم، بخدا سوگند كه كامل نكرده اند آن چهار خصلت را تا

ص: 125


1- . بشارة المصطفى 39.
2- . بشارة المصطفى 40.

كامل گردانند آنها را به پنجم؛ يعنى اعتقاد به امامت اهل بيت عليهم السّلام شرط قبول آنهاست (1).

ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: مائيم نجيبان و اولاد ما اولاد پيغمبرانند و گروه ما گروه خدايند و گروهى كه بر ما خروج كرده اند لشكر شيطانند، كسى كه ما را با ايشان مساوى گرداند از ما نيست (2).

و صاحب كتاب مصباح الانوار از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: من ترازوى علمم و على دو كفۀ آن است و حسن و حسين ريسمانهاى آنند و فاطمه علاقۀ آن و امامان بعد از ايشان به آن ترازو وزن مى كنند دوستان و دشمنان خود را (3)كه بر آن دشمنان است لعنت خدا و لعنت لعنت كنندگان.

و ابن اثير در جامع الاصول نقل كرده است از صحيح ترمذى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست حسن و حسين عليهما السّلام را گرفت و فرمود: هر كه دوست دارد مرا و دوست دارد اين دو تا را و پدر ايشان را با من خواهد بود در درجۀ من در قيامت (4).

و ايضا از صحيح ترمذى از زيد بن ارقم روايت كرده كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود از براى على عليه السّلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه: من جنگم با كسى كه با شما جنگ است و صلحم با كسى كه با شما صلح است (5).

و ديلمى از محدثان عامه در فردوس الاخبار روايت كرده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: ما اهل بيتيم كه خدا از ما فواحش آشكار و پنهان را دور گردانيده.

و ايضا روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ما اهل بيتيم كه خدا از

ص: 126


1- . بشارة المصطفى 108، و روايت در آنجا از امام زين العابدين عليه السّلام نقل شده است.
2- . بشارة المصطفى 128؛ امالى شيخ طوسى 270؛ عمدۀ ابن بطريق 273.
3- . اثبات الهداة 1/646 به نقل از مصباح الانوار. همچنين رجوع شود به فردوس الاخبار 1/77.
4- . جامع الاصول 10/21؛ سنن ترمذى 5/614. و روايت در هر دو مصدر با كمى تفاوت ذكر شده است.
5- . سنن ترمذى 5/656.

براى ما آخرت را بر دنيا اختيار كرده است (1).

و سيّد رضى رضى اللّه عنه در نهج البلاغه روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه اى كه ذكر آل محمد عليهم السّلام در آن خطبه مى كرد فرمود كه: ايشان موضع رازهاى پيغمبرند و ملجأ رسالت اويند و صندوق علم اويند و محلّ بازگشت حكم اويند و غارها و مخزنهاى كتابهاى اويند و ريسمانهاى دين اويند، به ايشان راست كرد منحنى شدن پشت او را و به ايشان زايل گردانيد ترس او را.

قياس نمى توان كرد به آل محمد عليهم السّلام از اين امّت احدى را و مساوى نمى توان كرد هرگز با ايشان گروهى را كه نعمت آل محمد عليهم السّلام بر ايشان جارى گرديده و به بركت ايشان هدايت يافته اند، ايشانند پى هاى محكم دين و ستون يقين، بسوى ايشان بايد برگردد كسى كه غلو كرده و از اندازه بدر رفته و به ايشان بايد ملحق شود كسى كه پس مانده، و از براى ايشان است خصايص حق ولايت كه محبت ايشان بر همۀ خلق واجب است، و در ميان ايشان است وصيت و وراثت يعنى ايشان اوصياى پيغمبرند و ورّاث اويند (2).

و ابن بابويه در امالى به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خبر داد مرا جبرئيل از جانب خدا كه فرمود: على بن ابى طالب حجت من است بر خلق و دين مرا او برپا گرداند و از صلب او امامى چند بيرون مى آورم كه قيام مى نمايند به امر من و مردم را مى خوانند بسوى راه من، به بركت ايشان دفع مى كنم عذاب را از غلامان و كنيزان خود و به سبب ايشان نازل مى گردانم رحمت خود را (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است از امّ سلمه رضى اللّه عنها كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود: على بن ابى طالب و امامان از فرزندان او بعد از من بزرگواران اهل زمينند و كشانندۀ روسفيدان و دست و پا سفيدانند در قيامت بسوى بهشت (4).

ص: 127


1- . فردوس الاخبار 1/87.
2- . نهج البلاغه 47، خطبه 2، و در آن بجاى «ريسمان دين اويند» ، «كوههاى دين اويند» آمده است.
3- . امالى شيخ صدوق 437؛ عيون اخبار الرضا 2/56.
4- . امالى شيخ صدوق 467.

و ايضا به سند قوى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: چون مرا بالا بردند به آسمان هفتم و از آنجا به سدرة المنتهى و از سدره به حجابهاى نور، ندا كرد مرا پروردگار من جلّ جلاله كه: يا محمد! تو بندۀ منى و منم پروردگار تو، پس از براى من خضوع كن و مرا عبادت كن و بس، و بر من توكل كن نه بر غير من، و بر من اعتماد كن و بس، پس بدرستى كه تو را پسنديدم كه بندۀ من و دوست من و رسول و پيغمبر من باشى، و پسنديدم برادر تو على را كه خليفه و جانشين تو و درگاه علم تو باشد، پس او حجت من است بر بندگان من و امام و پيشواى خلق من است، به او دانسته مى شود دوستان من و دشمنان من، و به او ممتاز مى شوند گروه شيطان از گروه من، و به او برپا مى شود دين من و حفظ كرده مى شود حدود من و جارى مى شود احكام من، و به او و به امامان از فرزندان او رحم مى كنم بندگان و كنيزان خود را، و به قائم از شما معمور و آبادان مى گردانم زمين خود را به تسبيح و تقديس و تهليل و تكبير و تمجيد خود، و به او پاك مى گردانم زمين را از دشمنان خود و به ميراث مى دهم زمين را به دوستان خود، و به او سخن و كلمۀ كافران را پست مى گردانم و كلمه و دين خود را بلند مى گردانم، و به او زنده مى گردانم بندگان و شهرهاى خود را به علم خود، و از براى او ظاهر مى گردانم گنجها و ذخيره ها را به مشيّت خود، و او را مطّلع مى گردانم به رازها و آنچه در خاطرهاى مردم است به ارادۀ خود، و اعانت مى كنم او را به ملائكۀ خود تا آنكه تقويت كنند او را بر جارى كردن امر من و ظاهر گردانيدن دين من، اوست دوست من به حقيقت و مهدى بندگان من است به راستى (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! تو برادر منى و وارث من و وصىّ منى و خليفه و جانشين منى در اهل بيت من و در امّت من در حيات من و بعد از وفات من، دوست تو دوست من است و دشمن تو دشمن من است. يا على! من و تو و امامان از فرزندان تو سرور خلقند در دنيا و پادشاهانند

ص: 128


1- . امالى شيخ صدوق 504.

در آخرت، هر كه ما را شناخت پس خدا را شناخته است و هر كه انكار كرد پس بتحقيق كه خداى عزّ و جل را انكار كرده است (1).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بگيريد دامان اين انزع را-يعنى على عليه السّلام را زيرا كه پيشانى آن حضرت گشاده بود-پس بدرستى كه اوست صدّيق اكبر يعنى تصديق به پيغمبر پيش از همه كس كرده است در كردار و گفتار و از همۀ صدّيقان بزرگوارتر است، و اوست فاروق كه جدائى مى افكند ميان حق و باطل، هر كه دوست دارد او را خدا هدايت كرده است او را و هر كه او را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد و هر كه از او تخلف كند خدا او را هلاك گرداند، و از او بهم رسيده اند دو سبط پيغمبر-يعنى فرزندزادۀ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-حسن و حسين و اينها فرزندان منند، از حسين امامان هدايت كننده بهم رسند، خدا عطا كرده است به ايشان علم و فهم مرا، پس ايشان را دوست داريد و اولى به امر خود قرار دهيد و راز دارى بغير ايشان نگيريد پس حلول كند بر شما غضبى عظيم از پروردگار شما، هر كه حلول كند بر او غضبى از پروردگارش پس فرو رفته است در مهواى ضلالت و عذاب الهى و نيست زندگانى دنيا مگر متاع فريب است (2).

و على بن ابراهيم در تفسير روايت كرده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه در بعضى از خطبه ها فرمود: بتحقيق مى دانند آنها كه حفظ كنندگان احاديثند از اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه آن حضرت فرمود: بدرستى كه من و اهل بيت من مطهران و معصومانيم پس بر ايشان پيشى نگيريد كه گمراه شويد، و از ايشان تخلف مورزيد كه از راه حق بلغزيد، و مخالفت ايشان نكنيد كه جاهل گرديد، و ايشان را چيزى تعليم نكنيد كه ايشان داناترند از شماها، ايشان داناترين مردمند در بزرگى و بردبارترين مردمند در خردسالى، پس متابعت كنيد حق را و اهل حق را هر جا كه باشند (3).

ص: 129


1- . امالى شيخ صدوق 523.
2- . امالى شيخ صدوق 180؛ بصائر الدرجات 53.
3- . تفسير قمى 1/4.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: چون روز قيامت برپا شود بطلبند محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پس بپوشانند او را حلّه اى گلرنگ پس بازدارند او را در جانب راست عرش، پس بطلبند ابراهيم عليه السّلام را و حلّۀ سفيدى بپوشانند و برپا دارند در جانب چپ عرش، پس بطلبند امير المؤمنين على عليه السّلام را و حلّۀ گلرنگى بپوشانند و از جانب راست حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برپا دارند، پس اسماعيل عليه السّلام را بطلبند و حلّۀ سفيدى بپوشانند و از جانب چپ ابراهيم عليه السّلام برپا دارند، پس امام حسن عليه السّلام را بطلبند و حلّۀ گلرنگى بپوشانند و در جانب راست امير المؤمنين عليه السّلام برپا دارند، پس امام حسين عليه السّلام را بطلبند و حلّۀ گلرنگى بپوشانند و از جانب راست امام حسن عليه السّلام برپا دارند، پس شيعيان ايشان را بطلبند و در پيش روى ايشان بايستند، پس بطلبند حضرت فاطمه عليها السّلام و زنان را از فرزندان و شيعيان او پس داخل بهشت كنند ايشان را بى حساب، پس منادى از ميان عرش ندا كند از جانب رب العزة و از افق اعلى كه: نيكو پدرى است پدر تو يا محمد و او ابراهيم است، و نيكو برادرى است برادر تو و او على بن ابى طالب است، و نيكو فرزندهايند فرزندزاده هاى تو و ايشان حسن و حسينند، و نيكو فرزند سقط شده است جنين تو كه او محسن است فرزند على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام كه عمر او را شهيد كرده، و نيكو امامان هدايت يافتگانند فرزندان تو، و ايشان را يك يك نام برند، و نيكو شيعيانند شيعيان تو، بدرستى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وصىّ او و فرزندزاده هاى او و امامان از فرزندان او، رستگارانند، پس امر كنند كه ايشان را به بهشت ببرند و اين است مضمون قول خدا فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ (1)يعنى «هر كه دور گردانيده شود از آتش جهنم و داخل گردانيده شود در بهشت پس به تحقيق كه او رستگار گرديده» (2).

و صفار به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت نموده كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هر كه خواهد به روش زندگانى من

ص: 130


1- . سورۀ آل عمران:185.
2- . تفسير قمى 1/128.

زندگانى كند و به روش مردن من بميرد و داخل شود در بهشتى كه وعده داده است مرا پروردگار من كه آن جنت عدن است و منزل من است در بهشت كه يك درخت از درختان آن را پروردگار من به دست قدرت و رحمت خود غرس نموده پس گفت: باش پس آن بهم رسيد، پس دوست دارد و اعتقاد كند به امامت على بعد از من و امامت اوصياء از فرزندان مرا كه خدا عطا كرده است به آنها فهم و علم مرا و بخدا سوگند كه خواهند كشت فرزند مرا خدا نرساند به ايشان شفاعت مرا (1).

و در روايت ديگر فرمود كه: پس اختيار كند ولايت على عليه السّلام را و اوصياى بعد از او را و انقياد كند فضيلت ايشان را بدرستى كه ايشانند هدايت كنندگان و پسنديدگان. خدا عطا كرده است به ايشان فهم مرا و علم مرا و ايشان عترت منند و از گوشت و خون من بهم رسيده اند، به خدا شكايت مى كنم دشمنان ايشان را از امت من كه انكار فضيلت ايشان مى كنند و قطع مى كنند در حق ايشان صله و پيوند مرا، و اللّه كه فرزند مرا خواهند كشت خدا شفاعت مرا به ايشان نرساند (2).

و در روايت ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

هر كه خوش آيد او را كه زندگى كند به نحو زندگى من و بميرد به نحو مردن من و داخل جنت عدن شود پس ولى و امام خود را قرار دهد على بن ابى طالب عليه السّلام و اوصياى او را بعد از من، كه ايشان داخل نمى كنند شما را در درگاه ضلالتى و بيرون نمى كنند شما را از درگاه هدايتى، و ايشان را تعليم مكنيد زيرا كه ايشان داناترند از شما، و سؤال كردم از پروردگار خود كه جدائى نيفكند ميان ايشان و ميان قرآن تا آنكه با يكديگر در حوض كوثر بر من وارد شوند چنين-و دو انگشت خود را با يكديگر ضم كرد-و عرض آن حوض به قدر ما بين صنعاست تا اب و در آن قدحها هست از نقره و طلا به عدد ستاره هاى آسمان (3).

ص: 131


1- . بصائر الدرجات 48-52.
2- . بصائر الدرجات 48.
3- . بصائر الدرجات 49، و در آن بجاى «اب» ، «ابلّه» آمده است. و ياقوت حموى در معجم البلدان 1/77 گفته است كه: ابلّه شهرى است در كنار دجله در آن گوشۀ خليج كه وارد بصره مى شود واقع است. و در 1/64 گفته است كه: «أبّ» شهركى است در يمن.

و ابن بطريق مضامين اين روايات را از كتاب حلية الاولياء به چندين سند از ابن عباس و زيد بن ارقم روايت كرده است (1).

و صاحب كشف الغمه از مناقب خوارزمى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است (2).

و شيخ مفيد رحمه اللّه در مجالس خود روايت كرده است از حضرت امام رضا عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! به شما فتح مى كند خدا امر امامت را و به شما ختم مى كند پس صبر كنيد بر غصب غاصبان و جور دشمنان، بدرستى كه عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است، شما گروه خدائيد و دشمنان شما گروه خدا نيستند بلكه گروه شيطانند، خوشا حال كسى كه اطاعت شما كند و واى بر كسى كه نافرمانى كند شما را، شمائيد حجت خدا بر خلق و شمائيد عروة الوثقى كه هر كه به آن متمسك شود هدايت يابد و هر كه آن را ترك كند گمراه گردد و از خدا سؤال مى كنم از براى شما بهشت را، كسى سبقت نمى گيرد بر شما بسوى طاعت خدا بلكه شما اولى و احقّيد به طاعت الهى از ديگران (3).

و ايضا روايت كرده است از حضرت اسد اللّه الغالب غالب كل غالب مظهر العجائب و مظهر الغرائب على بن ابى طالب عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! خدا به ما ختم مى كند دين را چنانچه به ما افتتاح كرد و به ما الفت مى دهد خدا ميان دلهاى شما بعد از عداوت و كينه ها (4).

و در كتاب فضائل از حضرت صادق عليه السّلام از پدرانش روايت كرده است از جابر انصارى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: فاطمه سرور دل من است، و دو پسرانش ميوه هاى دل منند، و شوهرش نور ديدۀ من است، و امامان از فرزندان او امانت منند و ريسمان كشيده اند از آسمان به زمين، هر كه چنگ زند در ايشان نجات يابد و هر كه تخلّف كند از

ص: 132


1- . حلية الاولياء 1/86 و 4/349.
2- . كشف الغمة 1/102؛ مناقب خوارزمى 34.
3- . امالى شيخ مفيد 110.
4- . امالى شيخ مفيد 251؛ امالى شيخ طوسى 21.

ايشان فرو رود در دركات ضلالت (1).

و در كتاب روضه و فضائل از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: چون از حجة الوداع برگشتم در مسجد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خدمت آن حضرت نشسته بوديم كه فرمود: حضرت عزت منّت گذاشت بر اهل دين كه هدايت كرد ايشان را به من، و من منّت مى گذارم بر اهل دين كه هدايت مى كنم ايشان را به على بن ابى طالب عليه السّلام پسر عمّ من و پدر فرزندان من، هر كه هدايت يابد به ايشان، نجات يابد؛ و هر كه تخلّف نمايد از ايشان، گمراه گردد. و اى گروه مردمان! خدا را به ياد آوريد و از خدا بترسيد در باب عترت من و اهل بيت من، بدرستى كه فاطمه پارۀ تن من است و دو فرزند او دو بازوى منند، من و شوهر او چراغ راه هدايتيم، خدايا! رحم كن هر كه ايشان را رحم كند و نيامرز كسى را كه بر ايشان ستم كند.

پس آب از ديده هاى مباركش جارى شد و فرمود كه: گويا مى بينم آن ستمها را كه بر ايشان وارد خواهد شد (2).

و در عيون اخبار الرضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: تو يا على و فرزندان تو برگزيده هاى خدائيد از خلقش (3).

و ايضا از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه من مولا و صاحب اختيار اويم پس على اولى به نفس و صاحب اختيار اوست، خداوندا! دوستى كن با هر كه با او دوستى كند و دشمنى كن با هر كه با او دشمنى كند، و يارى كن هر كه با او يارى كند و مدد كن هر كه او را مدد كند، و دشمنش را مخذول گردان و ياور او و فرزندان او باش و خليفۀ او باش در فرزندانش، و بركت ده ايشان را در آنچه به آنها عطا كرده اى و تأييد كن ايشان را به روح القدس و حفظ كن ايشان را به هر طرف از زمين كه متوجه شوند، و امامت را در ميان ايشان قرار ده و شكر كن هر كه ايشان را اطاعت كند و هلاك كن هر كه ايشان را نافرمانى كند، بدرستى كه تو نزديكى به دعا كنندگان و اجابت

ص: 133


1- . فضائل شاذان بن جبرائيل 144.
2- . بحار الانوار 23/143.
3- . عيون اخبار الرضا 2/58، و در آن بجاى «فرزندان تو» ، «دو فرزند من» آمده است.

ايشان مى نمائى (1).

و ابن بابويه در كتاب فضائل الشيعة از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مردم غافل شدند از گفتار حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ على عليه السّلام در روز غدير خم چنانچه غافل شدند از گفتار حضرت در حقّ على عليه السّلام در غرفۀ مشربۀ مادر ابراهيم (2)در وقتى كه مردم به عيادت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آمدند در آن غرفه، پس على عليه السّلام داخل شد و خواست نزديك آن حضرت بنشيند جائى نيافت، پس چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ديد كه آن حضرت را جا ندادند فرمود كه: اى گروه مردم! اينها اهل بيت منند و شما استخفاف به شأن ايشان مى كنيد و هنوز زنده ام در ميان شما، بخدا سوگند كه اگر من غايب شوم از شما خدا غايب نخواهد بود از شما، بدرستى كه روح و راحت و خشنودى و بشارت و دوستى و محبت براى كسى است كه اقتدا كند به على و اعتقاد كند به امامت او و تسليم و انقياد نمايد از براى او و اوصياء بعد از او، و لازم است بر من كه داخل گردانم ايشان را در شفاعت خود زيرا كه ايشان اتباع منند و هر كه متابعت من كند پس او از من است، اين مثلى است كه در ابراهيم جارى شد و گفت فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (3)زيرا كه من از ابراهيمم و ابراهيم از من است، و دين من دين اوست و سنّت من سنّت اوست، و فضل من فضل اوست و فضل او فضل من است، و من افضلم از او به تصديق قول پروردگار من ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (4). (5)

ص: 134


1- . عيون اخبار الرضا 2/59.
2- . مشربۀ مادر ابراهيم: اطاقى است در مدينه كه مسكن حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده و در آنجا ابراهيم پسر آن حضرت از ماريۀ قبطيه متولد شد.
3- . سورۀ ابراهيم:36.
4- . سورۀ آل عمران:34.
5- . فضايل شيعه 33؛ بصائر الدرجات 53؛ امالى شيخ صدوق 98.

باب دوم: در بيان آياتى كه در شأن ائمه عليهم السّلام مجملا نازل شده

اشاره

و در آن چند فصل است

ص: 135

ص: 136

فصل اول: در تأويل سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ

حق تعالى فرموده است يس. وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ (1)و فرموده است سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ (2).

مفسران از حضرت امير المؤمنين و امام محمد باقر عليهما السّلام روايت كرده اند كه: «يس» اسم مبارك حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است (3).

و در آيۀ دوم فخر رازى گفته است كه: نافع و ابن عامر و يعقوب آل يس خوانده اند به اضافۀ لفظ «آل» به لفظ «يس» ، و باقى قرّاء به كسر همزه و سكون لام خوانده اند، و در قرائت اوّلى سه وجه گفته اند: اول آنكه الياس پسر ياسين است، دوم آنكه آل ياسين آل محمد است، سوم آنكه ياسين اسم قرآن است (4).

و از طريق خاصه و عامه احاديث بسيار وارد شده است كه قرائت منزله آل يس است و مراد آل محمد است (5).

و ابن حجر در صواعق از فخر رازى نقل كرده است كه: اهل بيت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ص: 137


1- . سورۀ يس:1 و 2.
2- . سورۀ صافات:130.
3- . تفسير تبيان 8/441؛ معاني الاخبار 122؛ امالى شيخ صدوق 381.
4- . تفسير فخر رازى 26/162.
5- . مجمع البيان 4/457؛ تفسير طبرى 10/524؛ تفسير ابن كثير 4/21؛ تفسير الدر المنثور 5/286.

با آن حضرت مساويند در پنج چيز: در سلام، و فرموده است دربارۀ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «السلام عليك أيها النبي» ، و دربارۀ اهل بيت كه سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ ؛ و در صلوات بر او و بر ايشان در تشهّد؛ و فرموده در حقّ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «طه» يعنى يا طاهر، و در شأن أهل بيت وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (1)؛ و در حرمت تصدّق؛ و در محبت در شأن رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللّهُ (2)، و در شأن اهل بيت قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى (3). (4)

و على بن ابراهيم در تفسير روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: يس اسم رسول خداست، و دليل بر اين آنكه بعد از آن فرموده است إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ (5). (6)

و ايضا گفته است در تفسير سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ كه: ياسين، محمد است؛ و آل محمد، ائمه اند (7).

در امالى و معاني الاخبار و تفسير محمد بن العباس بن ماهيار روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود در تفسير قول حق تعالى سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ كه: ياسين، محمد است، و مائيم آل يس (8).

و ايضا از امالى و معاني الاخبار روايت كرده است از ابى مالك كه: ياسين، محمد است.

و ايضا در هر دو كتاب از ابن عباس روايت كرده است در قول حق تعالى سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ كه گفت: يعنى على آل محمد (9).

ص: 138


1- . سورۀ احزاب:33.
2- . سورۀ آل عمران:31.
3- . سورۀ شورى:23.
4- . الصواعق المحرقة 229؛ فرائد السمطين 1/35؛ احقاق الحق 3/451.
5- . سورۀ يس:3.
6- . تفسير قمى 2/211.
7- . تفسير قمى 2/226.
8- . امالى شيخ صدوق 381؛ معاني الاخبار 122؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/499.
9- . معاني الاخبار 122؛ امالى شيخ صدوق 381.

و ايضا در معاني الاخبار به سند ديگر از ابن عباس روايت كرده است در تفسير سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ يعنى سلام از جانب پروردگار عالميان بر محمد و آل او و سلامتى از براى كسى كه ولايت ايشان را اختيار كند در قيامت از عذاب خدا (1).

و ايضا در معاني الاخبار از ابو عبد الرحمن سلمى روايت كرده است كه: عمر بن الخطاب سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ را مى خواند، ابو عبد الرحمن گفت كه: آل ياسين، آل محمد است (2).

و ابن ماهيار در تفسيرش روايت كرده است از سليم بن قيس هلالى كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسمش ياسين است و مائيم كه خدا در شأن ما فرموده است سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ (3).

و ايضا ابن ماهيار و فرات بن ابراهيم در تفسيرهاى خود به طرق متعدده اين مضمون را از ابن عباس روايت كرده اند (4).

در حديث طولانى كه حضرت امام رضا عليه السّلام احتجاج نموده بر علماء عامه در فضل عترت طاهره مذكور است كه حضرت از ايشان پرسيد كه: خبر دهيد مرا از قول حق تعالى يس. وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ. إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ. عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (5)مراد به يس كيست؟ علما گفتند: محمد است، كسى در آن شكى ندارد؛ حضرت فرمود كه: پس خدا عطا كرده است به محمد و آل محمد به اين سبب فضيلتى كه كسى به كنه وصف آن نمى رسد مگر كسى كه درست تعقّل كند آن را، زيرا كه خدا سلام نفرستاده است مگر بر انبياء پس فرموده است سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي اَلْعالَمِينَ (6)و فرموده است سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ (7)

ص: 139


1- . معاني الاخبار 122.
2- . معاني الاخبار 123؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/499.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/499.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/499 و 500؛ تفسير فرات كوفى 356.
5- . سورۀ يس:1-4.
6- . سورۀ صافات:79.
7- . سورۀ صافات:109.

و فرموده است سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ (1)، نفرموده است: سلام على آل نوح و آل ابراهيم و آل موسى و هارون، و فرموده است سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ يعنى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (2).

ص: 140


1- . سورۀ صافات:120.
2- . امالى شيخ صدوق 426؛ بشارة المصطفى 233؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/500.

فصل دوم: در بيان آنكه اهل ذكر، اهل بيت عليهم السّلام اند؛

و آنكه بر شيعه سؤال از ايشان واجب است و بر ايشان جواب واجب نيست حق تعالى فرموده كه فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ. بِالْبَيِّناتِ وَ اَلزُّبُرِ (1)، [ فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ ] (2)، و در جاى ديگر نيز فرموده هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ (3)، و فرموده است وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ (4).

ظاهر آيۀ اولى و ثانيه آن است كه: سؤال كنيد از اهل ذكر اگر باشيد كه ندانيد؛ و خلاف كرده اند مفسران كه اهل ذكر كيستند: بعضى گفته اند اهل علمند؛ و بعضى گفته اند اهل كتابند (5)؛ و اخبار بسيار وارد شده است كه ائمه عليهم السّلام اند (6)به دو وجه:

ص: 141


1- . سورۀ نحل:43 و 44.
2- . سورۀ انبياء:7. و اين آيه از بحار الانوار 23/172 اضافه شد جهت مطابقت شماره گذارى آيات از طرف علامۀ مجلسى در اين كتاب.
3- . سورۀ ص:39.
4- . سورۀ زخرف:44.
5- . تفسير تبيان 6/384؛ تفسير فخر رازى 20/36؛ تفسير قرطبى 10/108.
6- . تفسير عياشى 2/260؛ كافى 1/210؛ تفسير طبرى 7/587؛ شواهد التنزيل 1/432-437؛ تفسير روح المعاني 7/386.

وجه اول آنكه: ايشان اهل علم قرآنند چنانچه بعد از اين آيه در سورۀ نحل فرموده است كه وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ (1).

دوم آنكه: ايشان اهل رسولند و رسول ذكر است چنانچه فرموده است قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً. رَسُولاً (2).

و در آيۀ سوم مشهور ميان مفسران آن است كه خطاب به حضرت سليمان عليه السّلام است (3)، يعنى: «اين پادشاهى عطائى است از ما كه به تو داده ايم خواهى بده و منّت گذار و خواهى امساك كن و مده بى آنكه بر تو حسابى باشد» نه در دادن و نه در نگاه داشتن، و از اخبار آينده ظاهر مى شود كه مراد عطاى علم است.

و در آيۀ چهارم اكثر مفسرين ذكر را به شرف تفسير كرده اند يعنى: قرآن شرفى است از براى تو و از براى قوم تو، و در قيامت سؤال كرده خواهيد شد از اداى شكر قرآن و قيام نمودن به حقّ آن (4)؛ و در احاديث آينده وارد شده است كه مراد آن است كه سؤال از علوم و احكام قرآن از شما خواهند كرد (5).

و على بن ابراهيم و صفار به سندهاى بسيار روايت نموده اند كه: زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كرد از اهل ذكر، حضرت فرمود كه: مائيم، زراره گفت: پس از شما بايد سؤال كنند؟ فرمود: بلى، زراره گفت: مائيم سؤال كنندگان؟ فرمود: بلى، گفت: پس بر ما واجب است كه از شما سؤال كنيم؟ فرمود: بلى، گفت: بر شما واجب است جواب ما بگوئيد؟ فرمود: نه اختيار با ماست اگر مى خواهيم جواب مى گوئيم و اگر نمى خواهيم نمى گوئيم؛ پس اين آيه را خواند هذا عَطاؤُنا. . . تا آخر (6).

ص: 142


1- . سورۀ نحل:44.
2- . سورۀ طلاق:10 و 11.
3- . تفسير تبيان 8/565؛ مجمع البيان 4/477؛ تفسير طبرى 10/585.
4- . تفسير طبرى 11/191؛ تفسير بغوى 4/140؛ الجواهر الحسان 3/149.
5- . بصائر الدرجات 37؛ كافى 1/211.
6- . تفسير قمى 2/68؛ بصائر الدرجات 42.

مترجم گويد كه: هدايت گمراهان و نهى از منكر و امر به معروف بدون مانعى و با تحقق شرايط بر همه كس واجب است خصوصا بر امامان و پيشوايان دين كه ايشان براى اين امور منصوبند، پس اين حديث و امثال آن يا محمولند بر حال تقيه كه مأمور نيستند كه ترك تقيه كنند و با ظنّ ضرر البته اظهار حق نكنند، و يكى از شرايط امر به معروف و نهى از منكر عدم خوف ضرر است و شرط ديگر تجويز تأثير است، يا محمولند بر بعضى از تأويل آيات نسبت به جمعى كه عقول ايشان تاب فهم آنها نداشته باشد يا بعضى از دقايق معرفت اللّه يا معرفت احوال غريبۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرات ائمۀ معصومين صلوات اللّه عليهم كه فهم اكثر خلق قاصر است از ادراك آنها، زيرا كه ائمۀ ما صلوات اللّه عليهم از شيعيان قاصر الفهم زياده از سنّيان تقيه مى كردند به سبب آنكه بعضى از شيعيان از ديدن بعضى از معجزات غريبه يا شنيدن بعضى از احوالات عجيبۀ ايشان غالى شدند و به الوهيّت ايشان قائل شدند.

و امّا استشهاد به آيۀ قصۀ سليمان عليه السّلام به آن است كه بر سبيل مثل و نظير ذكر كرده اند، يعنى: همچنانچه حضرت سليمان عليه السّلام را در امور دنيوى مخيّر نموده بودند ميان عطا و منع، ما را در افاضۀ علوم و حقايق مخيّر گردانيده اند، يا آنكه در قصۀ حضرت سليمان نيز مراد خصوص علم و معارف باشد يا اعم از اينها از امور دنيويّه، يا آنكه در حقّ ائمۀ ما عليهم السّلام نيز اعم از هر دو مراد باشد.

و در عيون اخبار الرضا در حديث احتجاج در فضيلت عترت طاهره آن حضرت فرمود: پس مائيم اهل ذكر كه خدا در قرآن فرموده است، پس از ما سؤال كنيد اگر ندانيد؛ پس علماى عامه گفتند: مراد به اهل ذكر يهودند و نصارى، حضرت فرمود: سبحان اللّه! آيا جايز است كه از ايشان بپرسيم؟ ! اگر از ايشان سؤال كنيم ما را به دين خود دعوت خواهند كرد و خواهند گفت كه: دين ما بهتر است از دين اسلام. مأمون گفت كه: آيا شرحى و بيانى به خلاف گفتۀ ايشان نزد شما هست؟ حضرت فرمود كه: بلى ذكر رسول خداست و ما اهل اوئيم و اين مطلب در كتاب خدا مبيّن و واضح است در آنجا كه در سورۀ طلاق مى فرمايد اَلَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً. رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اَللّهِ مُبَيِّناتٍ (1)پس ذكر، رسول خداست، و ما اهل اوئيم (2).

ص: 143

و در عيون اخبار الرضا در حديث احتجاج در فضيلت عترت طاهره آن حضرت فرمود: پس مائيم اهل ذكر كه خدا در قرآن فرموده است، پس از ما سؤال كنيد اگر ندانيد؛ پس علماى عامه گفتند: مراد به اهل ذكر يهودند و نصارى، حضرت فرمود: سبحان اللّه! آيا جايز است كه از ايشان بپرسيم؟ ! اگر از ايشان سؤال كنيم ما را به دين خود دعوت خواهند كرد و خواهند گفت كه: دين ما بهتر است از دين اسلام. مأمون گفت كه: آيا شرحى و بيانى به خلاف گفتۀ ايشان نزد شما هست؟ حضرت فرمود كه: بلى ذكر رسول خداست و ما اهل اوئيم و اين مطلب در كتاب خدا مبيّن و واضح است در آنجا كه در سورۀ طلاق مى فرمايد اَلَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً. رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اَللّهِ مُبَيِّناتٍ (1)پس ذكر، رسول خداست، و ما اهل اوئيم (2).

و در قرب الاسناد و بصائر الدرجات و كافى به سند صحيح روايت كرده اند كه حضرت امام رضا عليه السّلام نوشت به ابن ابى نصر كه: حضرت عزت مى فرمايد فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (3)و ايضا مى فرمايد وَ ما كانَ اَلْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ (4)يعنى: «نبوده اند مؤمنان كه بيرون آيند از شهرهاى خود پس چرا از هر فرقه اى بيرون نمى آيند از براى آنكه مسائل دين خود را بياموزند و بترسانند قوم خود را از عذاب الهى چون برگردند بسوى ايشان شايد حذر كنند» .

حضرت فرمود: پس واجب شده است بر شما سؤال كردن و رد كردن بسوى ما و بر ما واجب نكرده اند جواب گفتن را، حق تعالى مى فرمايد فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللّهِ (5)يعنى: «اگر استجابت تو نكنند و سخن تو را قبول نكنند پس بدان كه ايشان متابعت نمى كنند مگر خواهشهاى نفسانى خود را و كيست گمراه تر از كسى كه پيروى كند خواهش خود را بغير هدايتى از جانب خدا» (6).

مترجم گويد: ظاهرا حضرت آيه را تأويل فرمودند به آنكه: هرگاه دانى كه استجابت تو نمى كنند در كار نيست بر تو تبليغ رسالت و مبالغۀ در آن نسبت به ايشان پس دليل اين خواهد بود كه بر ايشان جواب گفتن واجب نيست.

و در بصائر الدرجات به چندين طريق موثق از زراره روايت كرده است كه گفت: از

ص: 144


1- . سورۀ طلاق:10 و 11.
2- . عيون اخبار الرضا 1/239.
3- . سورۀ نحل:43.
4- . سورۀ توبه:122.
5- . سورۀ قصص:50.
6- . قرب الاسناد 349-350؛ بصائر الدرجات 39؛ كافى 1/212.

حضرت امام محمد باقر عليه السّلام پرسيدم كه: اهل ذكر كيستند؟ فرمود كه: مائيم، پرسيدم: آنها كه مأمور شده اند كه سؤال از ايشان بكنند كيستند؟ فرمود كه: شمائيد، يعنى شيعيان.

گفتم: پس چنانچه مأمور شده ايم سؤال مى كنم و گمان كردم كه از اين راه كه بدرآيم هر چه سؤال كنم جواب خواهد گفت، پس فرمود كه: شما مأمور به سؤال شده ايد و ما مأمور به جواب نشده ايم، اختيار با ماست اگر خواهيم جواب مى گوئيم و اگر نخواهيم نمى گوئيم (1).

و صفار در بصائر الدرجات زياده از سى سند معتبر اين مضمون را روايت كرده است، و عياشى نيز در تفسير به سندهاى بسيار روايت كرده است (2).

و ابن بطريق از تفسير ثعلبى روايت نموده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: مائيم اهل ذكر، و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نيز چنين روايت كرده است (3).

و علاّمۀ حلى رحمه اللّه در كتاب كشف الحق از تفسير محمد بن موسى شيرازى كه از علماى عامه است و از دوازده تفسير استخراج كرده روايت نموده است كه: او از ابن عباس روايت كرده است كه: اهل ذكر محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام اند، ايشان اهل ذكر و علم و عقل و بيانند و اهل بيت نبوّتند و معدن رسالتند و محلّ آمدن و رفتن ملائكه اند، و اللّه كه خدا مؤمن را مؤمن نناميده مگر از براى كرامت امير المؤمنين عليه السّلام.

و سفيان ثورى نيز اين حديث را روايت كرده است از سدى از حارث اعور (4).

و در بصائر الدرجات به چهار سند صحيح از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ (5)كه: ذكر، قرآن است، و مائيم قوم آن حضرت و از ما سؤال مى كنيد معانى و احكام قرآن را (6).

ص: 145


1- . بصائر الدرجات 39 و 42.
2- . بصائر الدرجات 38-43؛ در نسخۀ چاپى تفسير عياشى، سورۀ انبياء چاپ نشده است.
3- . عمدۀ ابن بطريق 288.
4- . نهج الحق و كشف الصدق 210؛ طرائف 93، و در آن «محمد بن مؤمن شيرازى» ؛ احقاق الحق 3/482.
5- . سورۀ زخرف:44.
6- . بصائر الدرجات 37 و 38.

و در روايت صحيح ديگر حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: مقصود به اين آيه مائيم، و مائيم اهل ذكر، و مائيم سؤال كرده شده كه بايد از ما سؤال كنند (1).

و در دو روايت ديگر صحيح حضرت باقر عليه السّلام فرمود در تفسير اين آيه كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او عليهم السّلام اهل ذكرند و از ايشان سؤال مى كنند (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم قوم آن حضرت (3).

و ابن ماهيار در تفسيرش مثل اين روايات را از سليم بن قيس از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است (4).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت اين آيه را خواندند و فرمودند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او اهل ذكرند و ايشانند سؤال كرده شدگان، خدا امر كرده است مردم را كه از ايشان سؤال كنند پس ايشانند واليان مردم و اولى به امر ايشان، پس حلال نيست احدى از مردم را كه اين حقّى كه خدا از براى ايشان واجب گردانيده است از ايشان بگيرد (5).

و ايضا در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: قوم آن حضرت، امير المؤمنين عليه السّلام است و مردم را از ولايت آن حضرت در قيامت سؤال خواهند كرد (6).

و در كافى به سند معتبر روايت كرده است از موسى بن اشيم كه گفت: در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم شخصى از تفسير آيه اى سؤال كرد، حضرت جواب فرمود، پس مرد ديگر داخل مجلس شد و از همان آيه سؤال كرد حضرت تفسير و جواب ديگر فرمود

ص: 146


1- . بصائر الدرجات 38.
2- . بصائر الدرجات 37 و 38.
3- . بصائر الدرجات 37.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/561.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/561.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/562؛ تفسير برهان 4/146.

غير آن كه به اول فرموده بود، پس مرا حالتى عارض شد كه خدا مى داند حتى آنكه گويا دلم را پاره پاره كردند و در دل خود گفتم كه: من ابو قتاده را در شام گذاشتم كه يك حرف مانند «واو» خطا نمى كند آمدم به نزد اين مرد كه چنين خطاى بزرگى مى كند، در اين حال بودم كه مرد ديگرى آمد و از همان آيه سؤال كرد و تفسير ديگر فرمود بغير آنچه به هر دو گفته بود، پس نفس من ساكن شده دانستم كه اين خطا نيست دانسته اينها را فرموده از براى تقيه و مصلحت؛ و چون حضرت به اعجاز دانستند كه چه در خاطر من گذشت به جانب من التفات نمودند و فرمودند كه: اى پسر اشيم! خدا تفويض كرد به حضرت سليمان عليه السّلام و فرمود هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ (1)، و به پيغمبرش صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفويض كرد و فرمود ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (2)يعنى: «هر چه عطا كند شما را رسول پس بگيريد و عمل بكنيد و آنچه نهى كند شما را از آن پس ترك كنيد» ، و آنچه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفويض كرده بود به ما تفويض نموده (3).

و در كتاب اختصاص همين حديث را روايت كرده و در آخرش چنين است كه: چون حاضران مجلس بيرون رفتند نظر كرد بسوى من و فرمود كه: گويا دلتنگ شدى، گفتم:

فداى تو شوم! دلتنگ شدم از سه قول مختلف در يك سؤال، حضرت فرمود: اى پسر اشيم! بدرستى كه خدا تفويض كرد به پسر داود عليه السّلام امر پادشاهى را و فرمود هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ و تفويض كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر دين خود را و فرمود ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا و بدرستى كه خدا تفويض كرده است به ائمه از ما آنچه تفويض كرده بود به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس دلتنگ مشو (4).

و در بصائر الدرجات به سند حسن كالصحيح روايت كرده كه صفوان از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيد كه: آيا مى توان بود كه از امام بپرسم از مسألۀ حلال و حرام و جوابش نزد

ص: 147


1- . سورۀ ص:39.
2- . سورۀ حشر:7.
3- . كافى 1/265.
4- . اختصاص 331؛ بصائر الدرجات 383.

او نباشد؟ فرمود كه: نه، امّا گاه هست كه جوابش نزد او هست و نمى گويد از براى مصلحت (1).

و از حضرت صادق عليه السّلام به سند صحيح روايت كرده است كه: مائيم اهل ذكر و اولو العلم و نزد ماست علم حلال و حرام (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير اين آيه اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اَللّهِ (3)يعنى: «آنها كه ايمان آورده اند و مطمئن و ساكن مى گردد دلهاى ايشان به ياد خدا» ، فرمود كه: ياد خدا امير المؤمنين عليه السّلام و ائمه اند (4)، يعنى ولايت ايشان يا آنكه ياد ايشان ياد خداست.

و ابن ماهيار روايت كرده است از حضرت امام موسى عليه السّلام در تفسير اين آيه لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (5)يعنى: «بتحقيق كه فرستاده ايم بسوى شما كتابى را كه در آن ذكر شما هست آيا نمى فهميد و تعقل نمى كنيد؟» فرمود كه: مراد به ذكر، اطاعت امام است بعد از پيغمبر كه مورث شرف دنيا و آخرت است (6).

ص: 148


1- . بصائر الدرجات 44.
2- . بصائر الدرجات 511.
3- . سورۀ رعد:28.
4- . تفسير قمى 1/365.
5- . سورۀ انبياء:10.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 1/325.

فصل سوم: در بيان آنكه ايشانند اهل علم قرآن و راسخون در علم

و انذار كنندگان به قرآن

ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ اَلْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ يعنى: «پس آنها كه داده ايم به ايشان كتاب را ايمان مى آورند به آن» ، حضرت فرمود كه: مراد به آنها كه كتاب به ايشان داده شده است آل محمدند كه علم قرآن به ايشان داده شده است، وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ (1)يعنى:

«و از اين جماعت بعضى هستند كه ايمان مى آورند به كتاب» ، فرمود كه: مراد اهل ايمانند از اهل قبله (2).

و ايضا او و كلينى و ديگران روايت كرده اند به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ (3)يعنى: «بلكه قرآن آيات واضحى چند است در سينه هاى آنها كه علم به ايشان داده شده است» ، فرمود كه:

مراد به آنها كه علم به ايشان داده شده است ائمه اند از آل محمد و لفظ و معنى قرآن در سينه هاى ايشان است (4).

ص: 149


1- . سورۀ عنكبوت:47.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/431؛ تفسير قمى 2/150.
3- . سورۀ عنكبوت:49.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/433؛ كافى 1/214.

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از ابو بصير از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت اين آيه را خواند بعد از آن فرمود كه: خدا نگفت كه در ميان دو جلد مصحف است بلكه گفت: در سينۀ آنهاست كه علم به ايشان داده شده است؛ ابو بصير گفت كه: شمائيد آنها؟ فرمود: كه بغير ما مى تواند بود (1)؟

و قريب به بيست سند روايت كرده است كه اين آيه در شأن ايشان است (2)و محتمل است كه فِي صُدُورِ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ را متعلق به بيّنات گردانيده باشند، يعنى وضوحش در سينۀ آنهاست و كسى به غير ايشان معانى و اسرار را نمى داند پس در فهم قرآن رجوع به آنها بايد كرد.

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيۀ ميمونه اَلَّذِينَ آتَيْناهُمُ اَلْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ (3)يعنى: «آنها كه كتاب به ايشان داده ايم تلاوت مى كنند آن را چنانچه سزاوار تلاوت كردن است، ايشانند كه ايمان آورده اند به كتاب» حضرت فرمود: آنها كه كتاب به ايشان داده شده است، ائمه اند (4).

مترجم گويد كه: بعضى از مفسران گفته اند كه مراد به كتاب، تورات است؛ و آنها كه علمش به ايشان داده شده است، آن جماعتند از يهود و نصارى كه ايمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده بودند. و بعضى گفته اند كه: كتاب، قرآن است؛ و آنها كه كتاب به ايشان داده شده است، مؤمنان اين امّتند (5).

و تفسيرى كه آن حضرت فرموده اند مبتنى بر اين است و موافقتر است به سياق آيۀ كريمه زيرا كه حقّ تلاوت قرآن موقوف است بر علم به اسرار و بطون آن و آن مخصوص ايشان است چنانچه ايمان كامل داشتن به قرآن بعمل نمى آيد مگر از ايشان.

ص: 150


1- . بصائر الدرجات 205؛ كافى 1/214.
2- . بصائر الدرجات 204-207؛ همچنين رجوع شود به تفسير فرات كوفى 319؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/307 و 410 و 453.
3- . سورۀ بقره:121.
4- . تفسير عياشى 1/57؛ كافى 1/215؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/77.
5- . تفسير بغوى 1/110-111؛ تفسير فخر رازى 4/35.

و كلينى به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تفسير اين آيۀ كريمه وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا اَلْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ (1)يعنى: «وحى كرده شد بسوى من اين قرآن كه بترسانم به آن شما را و هر كه برسد» حضرت فرمود كه: يعنى هر كه به حدّ امامت برسد از آل محمد عليهم السّلام و انذار مى كند مردم را به قرآن چنانچه انذار مى كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه وَ مَنْ بَلَغَ امام است؛ و فرموده كه:

محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انذار مى كرد و ما انذار مى كنيم چنانچه آن حضرت انذار مى كرد (3).

مترجم گويد كه: اكثر مفسرين گفته اند وَ مَنْ بَلَغَ عطف است بر ضمير مفعول در لِأُنْذِرَكُمْ يعنى از براى آنكه انذار كنم شما را و انذار كنم هر كس را كه قرآن به او برسد تا روز قيامت؛ و بنا بر آنچه در احاديث وارد است عطف است بر ضمير فاعل «انذركم» خواهد بود.

و على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: قرآن زجركننده است و امركننده؛ امر مى كند به بهشت و زجر مى كند از جهنم. و در آن محكم هست -كه واضح الدلاله است بر معنى مقصود-و متشابه است-كه معانى بسيار در آن محتمل است، و فهم معنى مقصود از آن مشكل است-؛ امّا محكم را پس ايمان مى آورى به آن و عمل مى كنى به آن و اعتقاد مى كنى به آن؛ و امّا متشابه را پس ايمان مى آورى به آن و عمل نمى كنى به آن و اين است معنى قول حق تعالى فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ اِبْتِغاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّهُ وَ اَلرّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا (4)و «راسخون در علم» آل محمد عليهم السّلام اند (5).

ص: 151


1- . سورۀ انعام:19.
2- . كافى 1/416 و 424.
3- . تفسير قمى 1/195.
4- . سورۀ آل عمران:7.
5- . تفسير قمى 2/451.

و ايضا على بن ابراهيم و صاحب اختصاص به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين راسخان در علم بود و دانست آنچه خدا بر او فرستاده بود از تنزيل قرآن و تأويل آن-يعنى ظهر و بطن قرآن- و نخواسته بود كه بر او فرو فرستد آيه را كه تأويلش را تعليم او نكند، و اوصياى او كه بعد از او آمدند همه تنزيل و تأويل قرآن را مى دانستند (1).

و در كافى و بصائر تتمه اى هست كه: آنها كه تأويلش را نمى دانند-از شيعيان-چون عالم-يعنى امام-از روى علم و دانائى در ميان ايشان بيان كند مى گويند: ايمان آورديم به آن همه از جانب پروردگار ماست، و قرآن در آن خاص و عام مى باشد و محكم و متشابه مى باشد و ناسخ و منسوخ مى باشد و راسخان در علم همه را مى دانند (2).

مترجم گويد: اول آيات چنين است هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتابَ يعنى: «اوست خداوندى كه فرستاده است بر تو قرآن را» مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتابِ «از جملۀ قرآن آيه اى چند هست واضح الدلاله كه آنها اصل قرآن است» ، وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ «و آيه اى چند ديگر هست كه معنى آنها شبيه به يكديگر است و معنى مقصود در آن واضح نيست» ، فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ «پس آنها كه در دلهاى ايشان ميل بسوى باطل هست» فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ «پس متابعت مى كنند آنچه متشابه است از قرآن» ، اِبْتِغاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ «از براى آنكه مردم را گمراه كنند و به شبهه اندازند و از براى آنكه به خواهش خود تأويل كنند» ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّهُ وَ اَلرّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يعنى: «نمى دانند تأويل متشابه را مگر خدا و آنان كه ثابتند در علم» و بناى علم ايشان بر يقين است، و در اينجا خلاف است ميان مفسران اكثر ايشان وقف مى كنند بر «اللّه» و اين را ابتداى كلام مى دانند و يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا (3)را خبر آن مى دانند، يعنى «راسخون در علم مى گويند: ايمان آورديم به متشابه، همه از جانب

ص: 152


1- . تفسير قمى 2/451؛ بصائر الدرجات 203.
2- . كافى 1/213؛ بصائر الدرجات 204؛ تفسير عياشى 1/164.
3- . سورۀ آل عمران:7.

پروردگار ماست» هر چند معنى آن را ندانيم؛ و بعضى بر «اللّه» وقف نمى كنند و «راسخون» را عطف بر «اللّه» مى كنند، يعنى راسخون در علم نيز مى دانند يعنى متشابه قرآن را. و احاديث بسيار وارد شده است بر اين تفسير و بر آنكه مراد از راسخون، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليه السّلام اند (1).

و در بعضى از روايات وارد شده است كه «يقولون» استيناف كلام است، و فاعل آن:

شيعيان است، يعنى چون شيعيان از ائمۀ خود كه راسخ در علمند تأويل متشابه كلام را مى شنوند تصديق ايشان مى كنند و مى گويند همه از جانب پروردگار ماست (2).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم راسخان در علم و ما مى دانيم تأويل متشابه قرآن را (3).

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت است كه: راسخان در علم، امير المؤمنين و امامان بعد از اوست (4).

و در بصائر الدرجات روايت كرده است به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام كه: هيچ آيه در قرآن نيست مگر آنكه آن را ظهرى و بطنى هست، و هيچ حرفى در آن نيست مگر آنكه اشاره است به امرى كه حادث مى شود و حدوث و ظهور آن بر امام وقتى دارد، و بر امام زنده علم آن فائض مى شود و بر امام گذشته چنانچه خدا مى فرمايد كه: نمى داند تأويل آن را مگر خدا و راسخان در علم و ما مى دانيم آن را (5).

و على بن ابراهيم روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيۀ كريمه قالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ إِنَّ اَلْخِزْيَ اَلْيَوْمَ وَ اَلسُّوءَ عَلَى اَلْكافِرِينَ (6)يعنى: «خواهند گفت

ص: 153


1- . بصائر الدرجات 202-204؛ كافى 1/213.
2- . بحار الانوار 23/199-200.
3- . كافى 1/213؛ بصائر الدرجات 204؛ تفسير عياشى 1/164.
4- . كافى 1/213.
5- . بصائر الدرجات 203؛ تفسير عياشى 1/11؛ كه روايت در هر دو مصدر با كمى اختلاف آمده است.
6- . سورۀ نحل:27.

آن جماعتى كه داده شده است به ايشان علم كه: خوارى امروز و حال بد بر كافران است» حضرت فرمود كه: آن جماعت كه علم به ايشان داده شده است ائمه اند (1).

و ايضا روايت كرده است در تفسير اين آيه وَ يَرَى اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ اَلَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ هُوَ اَلْحَقَّ (2)يعنى: «و مى دانند آنها كه علم به ايشان داده شده است كه آنچه نازل شده است بسوى تو از پروردگار تو آن حق است» حضرت فرمود كه: مراد امير المؤمنين عليه السّلام است كه تصديق كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در آنچه خدا بر او فرستاده است (3).

و كلينى روايت كرده است به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: دعوى نكرده است احدى از مردم كه همۀ قرآن را چنانچه نازل شده است مى داند مگر دروغگوئى، و جمع نكرده و حفظ نكرده است قرآن را چنانچه خدا فرستاده است مگر على بن ابى طالب عليه السّلام و ائمۀ بعد از او عليهم السّلام؛ و در روايت ديگر فرمود: نمى تواند دعوى كند كسى كه نزد او جميع قرآن هست ظاهرش و باطنش غير اوصياى پيغمبر عليهم السّلام (4).

و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: از جملۀ علمها كه خدا به ما داده است تفسير قرآن است و احكام قرآن، و علم تغيير زمانه و حوادثى كه واقع مى شود؛ پس فرمود: اگر ضبطكننده مى يافتيم كه اسرار ما را فاش نكند يا كسى كه رازى به او توان گفت، مى گفتيم (5).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: بخدا سوگند كه من مى دانم كتاب خدا را از اول تا آخر چنانكه گويا در كف من است، در قرآن خبر آسمان هست و خبر زمين و خبر گذشته و خبر آينده، و خدا مى فرمايد «فيه تبيان كلّ شيء» (6)

ص: 154


1- . تفسير قمى 1/384. و در آنجا روايت از امام صادق عليه السّلام نيست.
2- . سورۀ سبأ:6.
3- . تفسير قمى 2/198.
4- . كافى 1/228؛ بصائر الدرجات 193.
5- . كافى 1/229.
6- . چنين آيه اى وجود ندارد، شايد منظور سورۀ نحل:89 وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ اَلْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ باشد.

يعنى: «در قرآن است بيان همه چيز» (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: خدا در شأن آصف وزير سليمان عليه السّلام گفته است كه:

«گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب بود كه من مى آورم براى تو تخت بلقيس را پيش از آنكه چشم بر هم زنى» (2)پس حضرت انگشتها را گشود و بر سينۀ حقيقت دفينۀ خود گذاشت و فرمود: و اللّه علم جميع كتاب نزد ماست (3).

و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: معاوية بن عمار از آن حضرت سؤال كرد از تفسير اين آيه قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلْكِتابِ (4)يعنى «بگو يا محمد كه: بس است خدا گواه ميان من و ميان شما و آن كه نزد اوست علم كتاب» يعنى علم قرآن يا لوح محفوظ، حضرت فرمود: مراد مائيم، و على عليه السّلام اول ما و افضل و بهتر ماست بعد از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (5).

و در بصائر به سند معتبر روايت نموده است كه: شخصى به خدمت امام موسى عليه السّلام عرض نمود كه: شما تفسيرى چند مى كنيد كتاب خدا را كه ما نشنيده ايم از ديگرى، حضرت فرمود: قرآن بر ما نازل شده پيش از ديگران و از براى ما تفسير شده پيش از آنكه در ميان مردم منتشر گردد، پس ما مى دانيم حرام و حلال قرآن را و ناسخ و منسوخ آن را و ما مى دانيم كه كدام آيه در سفر نازل شده و كدام آيه در حضر نازل شده و در كدام شب نازل شده و در شأن كه و در چه باب نازل شده، پس ما حكيمان و دانايان خدائيم در زمين او و گواهان خدائيم بر خلق او، و اين مفاد قول حضرت عزت مى باشد سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ

ص: 155


1- . كافى 1/229؛ بصائر الدرجات 194.
2- . سورۀ نمل:40.
3- . كافى 1/229؛ بصائر الدرجات 212.
4- . سورۀ رعد:43.
5- . كافى 1/229؛ بصائر الدرجات 215؛ تفسير عياشى 2/220. و روايت در هر سه مصدر از بريد بن معاويه مى باشد. و در رجال شيخ طوسى ذكر شده است كه بريد بن معاويه از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهما السّلام است، و همچنين گفته است كه معاوية بن عمار از اصحاب امام صادق عليه السّلام بوده است.

وَ يُسْئَلُونَ (1) يعنى: «بزودى نوشته مى شود شهادت ايشان و از ايشان سؤال مى كنند» حضرت فرمود: شهادت از براى ماست و سؤال كردن از براى مشهود عليه است كه ساير امّت باشند، پس اين علم آن چيزى است كه اعلام كردم بسوى تو و ادا نمودم بسوى تو آنچه لازم شده بود بر من، پس اگر قبول كنى شكر كن و اگر ترك كنى پس خدا بر همه چيز گواه است (2).

ص: 156


1- . سورۀ زخرف:19.
2- . بصائر الدرجات 198.

فصل چهارم: در بيان آنكه آيات خدا و بيّنات خدا و كتاب خدا

ايشانند در بطن قرآن

على بن ابراهيم روايت نموده است در تفسير اين آيه وَ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي اَلظُّلُماتِ مَنْ يَشَأِ اَللّهُ يُضْلِلْهُ وَ مَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1)ظاهر لفظش آن است كه: «كسانى كه تكذيب كردند به آيات ما كرانند كه نمى شنوند آيات را شنيدنى كه از آن منتفع گردند، و لالانند كه گويا به حق نمى گروند و در تاريكيهاى كفر و ضلالت و جهالت حيران مانده اند، هر كه را خدا خواهد گمراهى او را، گمراه گرداند او را-يعنى هر كه مستحقّ الطاف الهى نيست او را به خود مى گذارد-و هر كه را خواهد مى گرداند او را بر راه راست» حضرت فرمود: اين آيه نازل شد در شأن جماعتى كه تكذيب كردند اوصياى انبياء را كران و لالانند، چنانچه خدا فرموده است در ظلماتند، هر كه از فرزندان شيطان است تصديق نمى كند به اولياء و ايمان نمى آورد به ايشان هرگز، و اينهايند كه خدا گمراه كرده است ايشان را، و هر كه از فرزندان آدم است-كه شيطان در نطفۀ او شريك نشده است-ايمان مى آورد به اوصياء و ايشانند كه بر راه راستند.

راوى گفت: از حضرت شنيدم كه مى فرمود: هر جا كه كَذَّبُوا بِآياتِنا در قرآن وارد شده است مراد تكذيب به همۀ اوصياء است (2).

ص: 157


1- . سورۀ انعام:39.
2- . تفسير قمى 1/199.

مترجم گويد: تكذيب به آيات را تأويل كردن به تكذيب اوصياء دو وجه دارد:

اول آنكه: مراد به آيات، علامات عظمت جلال الهى باشد، و ايشان اعظم علامات بزرگى الهى اند چنانچه بعد از اين خواهد آمد.

دوم آنكه: مراد آياتى باشد كه در شأن آنها در قرآن وارد شده است و تكذيب به آنها متضمن تكذيب به همۀ قرآن است.

و ايضا على بن ابراهيم در تفسير اين آيه روايت كرده است وَ اَلَّذِينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ (1)يعنى: «و آن جماعتى كه ايشان از آيات ما غافلند» كه مراد از آيات، امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام اند، و دليل بر اين، قول حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه فرمود:

خدا را آيتى از من بزرگتر نيست (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: پرسيدند از تفسير قول حق تعالى وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ (3)يعنى: «فائده نمى بخشد آيات و نذر-يعنى ترسانندگان-گروهى كه ايمان نمى آورند» فرمود كه: آيات، ائمه اند؛ و نذر، پيغمبران (4).

و باز فرموده است در اين آيه وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَأُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (5)يعنى: «آنها كه كافر شدند و تكذيب نمودند به آيات ما پس از براى ايشان است عذاب خواركننده» كه مراد آن گروهى اند كه ايمان نياورده اند به ولايت امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام (6).

و بازگفته است در تفسير اين آيه سَيُرِيكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها (7)يعنى: «بزودى

ص: 158


1- . سورۀ يونس:7.
2- . تفسير قمى 1/309.
3- . سورۀ يونس:101.
4- . تفسير قمى 1/320؛ كافى 1/207.
5- . سورۀ حج:57.
6- . تفسير قمى 2/86.
7- . سورۀ نمل:93.

مى نمايد خدا به شما آيات خود را پس خواهيد شناخت آنها را» فرمود كه: مراد امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام اند؛ چون بر مى گردند در رجعت، دشمنان ايشان مى شناسند ايشان را چون مى بينند آنها را (1).

و باز روايت كرده است به سند حسن كالصحيح از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلسَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ (2)يعنى: «اگر خواهيم مى فرستيم بر ايشان از آسمان آيتى پس برمى گردد گردنهاى ايشان براى آن آيه خاضع و ذليل» كه مراد خضوع گردنهاى بنى اميّه است در وقتى كه صدا از آسمان به اسم صاحب الامر عليه السّلام ظاهر گردد (3).

و ايضا گفته است در تفسير قول حق تعالى وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ اَلْكافِرُونَ (4)يعنى:

«انكار نمى كنند آيات ما را مگر كافران» (5)، كه مراد آن است كه انكار نمى كنند امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام را مگر كافران.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه ذلِكَ بِأَنَّهُ كانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ (6)كه مراد از بيّنات، ائمه عليهم السّلام اند (7).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيۀ ميمونه وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ اَلَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا اِئْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ (8)يعنى:

«و چون تلاوت مى شود بر ايشان آيات ما در حالتى كه بيّن و واضحند مى گويند آن جماعتى كه اميد ملاقات ما ندارند-يعنى اعتقاد به آخرت ندارند-: بياور قرآنى غير اين

ص: 159


1- . تفسير قمى 2/132.
2- . سورۀ شعراء:4.
3- . تفسير قمى 2/118.
4- . سورۀ عنكبوت:47.
5- . تفسير قمى 2/151.
6- . سورۀ تغابن:6.
7- . تفسير قمى 2/372.
8- . سورۀ يونس:15.

يا بدل كن اين را» حضرت فرمود كه: يعنى بدل كن على عليه السّلام را (1)، گويا مراد اين باشد كه ايشان مى گفتند قرآنى بياور كه ولايت على عليه السّلام در آن نباشد يا در اين قرآن به جاى على عليه السّلام ديگرى را قرار ده.

و در احاديث بسيار به روايت ابن ماهيار و ديگران از حضرت صادق و امام رضا عليهما السّلام وارد شده است در تفسير اين آيه وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ (2)كه اكثر مفسران گفته اند كه مراد آن است كه: «بدرستى كه قرآن در لوح محفوظ نزد ما محفوظ است از تغيير و بلند مرتبه است در ميان كتابهاى آسمانى و حكيم است» يعنى مشتمل است بر حكمتها يا محكم است، و منسوخ نمى گردد به غير خود (3)، فرمودند: مراد آن است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در سورۀ حمد كه ام الكتاب است مذكور است حكيم و دانا است (4)، و اين مبتنى بر آن است كه «الصراط المستقيم» على عليه السّلام است، و راه، ولايت و متابعت او، چنانچه منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام پرسيدند كه: در كجاى امّ الكتاب ذكر على بن ابى طالب عليه السّلام است؟ فرمود كه: در اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ (5)كه على عليه السّلام صراط مستقيم است (6).

و در دعاى روز غدير ذكر شده است كه: شهادت مى دهم كه على عليه السّلام امام هادى و رشيد است و امير مؤمنان است كه او را در كتاب خود ذكر كرده است كه گفته وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ (7).

ص: 160


1- . كافى 1/419؛ تفسير عياشى 2/120؛ تفسير قمى 1/310.
2- . سورۀ زخرف:4.
3- . مجمع البيان 5/39؛ تفسير بيضاوى 4/99.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/552؛ تفسير قمى 2/280؛ معاني الاخبار 32.
5- . سورۀ فاتحه:6.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/552.
7- . مصباح المتهجد 692؛ اقبال الاعمال 2/284؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/553.

فصل پنجم: در بيان آنكه برگزيدۀ بندگان و آل ابراهيم، ائمه عليهم السّلام اند

و در اين باب چند آيه است آيۀ اول-آنكه حق تعالى مى فرمايد ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اَللّهِ ذلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ.

جَنّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها (1) تا آخر آيه، يعنى: «پس به ميراث داديم كتاب را» كه قرآن باشد يا تورات يا مطلق كتابهاى الهى را، اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا «به آنها كه برگزيده ايم از بندگان خود» ، بعضى گفته اند كه اين برگزيده ها پيغمبرانند؛ و بعضى گفته اند كه علماى امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اند؛ و احاديث بسيار خواهد آمد كه اين مخصوص اهل بيت است، فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ «پس بعضى از ايشان ستم كننده اند مر نفس خود را» ، اختلاف كرده اند مفسران در مرجع ضمير «منهم» ، سيّد مرتضى رضى اللّه عنه و جماعتى از مفسران گفته اند كه ضمير راجع است به عباد، يعنى: بعضى از بندگان ما ستم كننده اند بر نفس خود؛ و بعضى گفته اند كه راجع است به برگزيدگان، وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ «و بعضى از ايشان ميانه رواند» ، وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اَللّهِ «و بعضى از ايشان پيشى گيرنده اند به خيرات و نيكيها به توفيق خدا» ، ذلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ «اين است آن فضيلت بزرگ» . باز اختلاف كرده اند مفسران در احوال اين سه فرقه كه در آيه مذكور شده: بعضى گفته اند همه

ص: 161


1- . سورۀ فاطر:32 و 33.

نجات مى يابند؛ و بعضى گفته اند آنها كه ظالمند از عذاب الهى نجات نمى يابند، چنانكه قتاده گفته است كه: ظالم، اصحاب مشئمه؛ و مقتصد، اصحاب ميمنه است؛ و سابق، سابقون مقرّبونند، جَنّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها «بهشتهاى عدن و دار اقامت است كه ايشان داخل مى شوند آنها را» خلاف كرده اند در آنكه ضمير فاعل «يدخلونها» به چه راجع است: بعضى گفته اند به هر سه راجع است و هر سه داخل بهشت مى شوند؛ و بعضى گفته اند راجع است به برگزيدگان كه فرمود اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا ؛ و بعضى گفته اند راجع است به مقتصد و سابق، و ظالم داخل نيست (1).

و امّا احاديث كه در اين باب وارد شده است:

در معاني الاخبار از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: ظالم پيوسته متابعت شهوات نفس خود مى كند؛ و مقتصد دور دل خود مى گردد-يعنى سعى در تصحيح عقايد خود مى نمايد يا در پى اصلاح نفس خود است، يا در پى عبادت است و اغراض دنيوى نيز او را منظور مى باشد-؛ و سابق به خيرات گرد پروردگار خود مى گردد-يعنى از مرادات خود خالى شده و بغير رضاى پروردگار خود غرضى نمى دارد- (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ظالم از ذرّيّۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن است كه حقّ امام را نداند؛ و مقتصد آن است كه امامت امام را اعتقاد كند و حقّ او را داند؛ و سابق به خيرات، امام است (3).

و در مجمع البيان از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است اين مضمون را و در آخرش فرمود كه همۀ ايشان آمرزيده اند، جَنّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها يعنى سابق و مقتصد داخل جنات عدن مى شوند (4).

و ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: از تفسير اين آيه سؤال

ص: 162


1- . رجوع شود به مجمع البيان 4/408؛ تفسير قرطبى 14/346؛ تفسير فخر رازى 26/24.
2- . معاني الاخبار 104.
3- . معاني الاخبار 104؛ و در تفسير روح المعاني 11/369 از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
4- . مجمع البيان 4/409.

كرده اند، فرمود كه: در حقّ ما اهل بيت نازل شده.

ابو حمزۀ ثمالى گفت كه: پرسيدم: ظلم كننده بر خود، از شما كيست؟

فرمود: آن است كه گناه و ثواب او برابر باشد از ما اهل بيت، يعنى ذرّيّۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس او ظلم كننده است بر نفس خود كه تقصير در عبادت خدا كرده است.

گفتم: كيست مقتصد از شما؟

فرمود: آن است كه عبادت خدا كند در حال شدت و رخا، يا در حال غلبۀ اهل حق و حال غلبۀ اهل باطل تا وقتى كه مرگ متيقّن به او برسد.

گفتم: كيست سابق به خيرات از شما؟

فرمود: آن است كه مردم را به راه پروردگار خود بخواند و امر كند مردم را به نيكيها و طاعات و نهى كند مردم را از بديها و معاصى و ياور گمراه كنندگان نباشد و از جانب خيانت كنندگان خصمى ننمايد و راضى به حكم فاسقان نباشد مگر كسى كه بر نفس خود و دين خود ترسد و ياورى نيابد كه با ايشان معارضه كند و از روى تقيه با ايشان مدارا كند (1).

و على بن ابراهيم گفته: اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا ائمه عليهم السّلام اند؛ و ظالِمٌ لِنَفْسِهِ از آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غير ائمه اند كه انكار حقّ امام كنند؛ و مُقْتَصِدٌ آن است كه اقرار به امام كند از آل محمد عليهم السّلام؛ و سابِقٌ بِالْخَيْراتِ امام است (2).

و در احتجاج روايت نموده كه: ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، حضرت فرمود: تو چه مى گوئى؟ گفت: من مى گويم مخصوص فرزندان فاطمه عليها السّلام است، حضرت فرمود: كسى كه شمشير بلند كند و مردم را بسوى خود دعوت كند و بسوى ضلالت و گمراهى و به ناحق دعوى كند خواه از فرزندان فاطمه باشد و خواه از غير ايشان داخل اين آيه نيست، گفت: پس كه داخل است در اين آيه؟ فرمود كه: ظالم بر نفس خود آن است كه مردم را نه بسوى ضلالت مى خواند و نه بسوى هدايت؛ و مقتصد از ما اهل بيت

ص: 163


1- . معاني الاخبار 105.
2- . تفسير قمى 2/209؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/483.

آن است كه حقّ امام را مى شناسد؛ و سابِقٌ بِالْخَيْراتِ امام است (1).

و در بصائر الدرجات به چهارده طريق معتبر روايت كرده كه: سابق به خيرات، امام است (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه: اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا آل محمد عليهم السّلام اند؛ و سابق به خيرات امام است (3).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه: اين آيه در شأن ما نازل شده است، و سابق به خيرات امام است (4).

و به سند ديگر از آن حضرت روايت نموده كه: سابق به خيرات امام است، و اين آيه در شأن فرزندان على و فاطمه عليهما السّلام نازل شده است (5).

و در كشف الغمه از دلايل حميرى روايت كرده كه ابو هاشم جعفرى گفت: سؤال كردم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام از تفسير اين آيه، فرمود كه: هر سه از آل محمدند، و ظالِمٌ لِنَفْسِهِ آن است كه اقرار به امام نمى كند.

ابو هاشم گفت: پس آب از ديدۀ من ريخت و در خاطر خود گذرانيدم كه اين چه بزرگى است كه خدا به آل محمد داده است؛ حضرت به اعجاز دانست كه اين معنى در خاطر من خطور كرده، پس نظر كرد بسوى من و فرمود كه: امر امامت عظيمتر و رتبۀ امام بزرگتر است از آنچه در خاطر گذرانيدى از عظمت شأن آل محمد، پس حمد كن خدا را كه تو را متمسك به حبل ايشان گردانيده است و معتقد به امامت ايشان نموده، تو را در روز قيامت به نام ايشان خواهند طلبيد در وقتى كه هر گروهى را به نام امام خود بخوانند، پس شاد باش اى ابو هاشم كه تو بر مذهب حقّى (6).

ص: 164


1- . احتجاج 2/301.
2- . بصائر الدرجات 44-47.
3- . بصائر الدرجات 46.
4- . بصائر الدرجات 46.
5- . بصائر الدرجات 45.
6- . كشف الغمة 3/215؛ خرايج 2/687.

و در مجمع البيان از ابو الدرداء روايت نموده كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در تفسير اين آيه مى فرمود كه: سابق داخل بهشت مى شود بى حساب؛ و مقتصد را حساب مى كنند حساب آسان؛ و ظلم كننده بر نفس خود را مدتى طويل در مقام حساب او را حبس مى كنند پس داخل بهشت مى شود، پس ايشانند كه مى گويند: اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا اَلْحَزَنَ (1)يعنى: «حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه از ما برطرف كرد ترس و اندوه و بدى عاقبت را» (2).

و از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ظلم كننده از ما آن است كه عمل شايسته كند و عمل ديگر بد و ناشايسته كند؛ و مقتصد عبادت كننده است كه سعى بسيار در عبادت كند؛ و سابق به خيرات على و حسن و حسين عليهم السّلام است و هر كه شهيد كشته شود از آل محمد عليهم السّلام (3).

و سيّد ابن طاووس در كتاب سعد السعود از تفسير محمد بن العباس روايت نموده، و صاحب تأويل الآيات الباهرة نيز از او روايت كرده است به سند او از ابى اسحاق سبيعى كه گفت: به حج رفتم محمد بن على را ملاقات كردم-يعنى ابن الحنفيه را-پس از تفسير اين آيه پرسيدم، او گفت: قوم تو در تفسير اين آيه چه مى گويند-و مراد از قوم او اهل كوفه اند-؟ گفتم كه: مى گويند مراد شيعيانند، فرمود: پس چرا مى ترسند هرگاه از اهل بهشتند؟ گفتم: پس تو چه مى گوئى فداى تو شوم؟ فرمود كه: اين مخصوص ما اهل بيت است، اى ابو اسحاق! امّا سابق به خيرات پس على بن ابى طالب و حسن و حسين عليهم السّلام است و هر امامى از ما-و در بعضى از نسخ: و هر شهيدى از ما-؛ و مقتصد آن است كه روزها روزه مى دارد و شب به عبادت مى ايستد؛ و امّا ظالم بر خود، پس در او هست آنچه در حقّ توبه كاران نازل شده است-و در بعضى از روايات: آنچه در ساير مردم است-و او آمرزيده است؛ اى ابو اسحاق! به سبب ما زايل مى گرداند خدا عيبهاى شما را و به ما ادا

ص: 165


1- . سورۀ فاطر:34.
2- . مجمع البيان 4/408.
3- . مجمع البيان 4/409؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/142؛ تفسير روح المعاني 11/369.

مى كند قرضهاى شما را و به ما افتتاح مى كند خلافت و هدايت را و به ما ختم مى كند نه به شما، و مائيم غار شما و پناه شما مانند اصحاب كهف، و مائيم كشتى نجات شما مانند كشتى نوح، و مائيم درگاه حطّۀ شما مانند باب حطّۀ بنى اسرائيل.

و سيّد رحمه اللّه فرموده است كه: محمد بن العباس تأويل اين آيه را به اين وجه به بيست طريق روايت كرده است به اندك زيادتى و نقصانى (1).

و فرات بن ابراهيم نيز روايت كرده است به اندك تفاوتى (2).

و در كتاب تأويل الآيات الباهرة از تفسير محمد بن العباس به سند معتبر از سورة بن كليب روايت كرده است كه: از امام محمد باقر عليه السّلام سؤال كردم از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: ظالِمٌ لِنَفْسِهِ آن است كه امام را نشناسد؛ گفتم: پس مقتصد كيست؟ گفت:

آن است كه امام را شناسد؛ گفتم: سابق به خيرات كيست؟ گفت: امام است؛ گفتم: پس از براى شيعيان شما چيست؟ گفت: گناهان ايشان آمرزيده مى شود و قرضهاى ايشان ادا مى شود و مائيم باب حطّۀ ايشان و به ما آمرزيده مى شود گناهان ايشان (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا آل محمد عليهم السّلام اند كه برگزيدۀ خدايند؛ و ظلم كنندۀ بر نفس خود، هالك است؛ و مقتصد، صالحانند؛ و سابق به خيرات، على مرتضى عليه السّلام است، خداوند عالم مى فرمايد ذلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ يعنى قرآن، جَنّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها يعنى آل محمد عليهم السّلام داخل مى شوند در قصور بهشتها كه هر قصرى از يك دانۀ مرواريد است كه در آن شكافى و وصلى نيست، اگر جمع شوند اهل اسلام در آن قصر گنجايش همه داشته باشد، و در آن قصر قبّه ها از زبرجد بوده باشد و در هر قبّه دو درگاه بوده باشد كه هر درگاهى طولش دوازده ميل بوده باشد كه چهار فرسخ است؛ بعد از آن خدا مى گويد كه: ايشان چون داخل بهشت شوند گويند: «حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه از ما برداشت حزن را» ،

ص: 166


1- . سعد السعود 107؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/481.
2- . تفسير فرات كوفى 348.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/481.

حضرت فرمود كه: حزن، آن چيزى است كه در دنيا به ايشان رسيده باشد از ترسها و شدتها و سختيها (1).

مترجم گويد كه: حاصل اين احاديث به يكى از دو وجه برمى گردد:

اول آنكه: ضماير راجع است به اهل بيت عليهم السّلام و ساير ذرّيّۀ طيّبه بوده باشد؛ و ظالم، فاسق ايشان باشد؛ و مقتصد، صالح ايشان باشد؛ و سابق به خيرات، امام باشد، و بنابراين در اين قسمت داخل نخواهد بود كسى كه دعوى امامت به ناحق كند يا از جهت ديگر عقايدش درست نباشد.

دوم آنكه: ظالم كسى باشد كه اعتقادش درست نباشد؛ و مقتصد كسى باشد كه عقايدش درست باشد و امرى كه منافى ايمان باشد از او صادر نشود، پس ضمير «يدخلونها» راجع به مقتصد و سابق است نه ظالم، و مى تواند بود كه هر دو مراد باشد به حسب ظهر و بطن آيه يا بطون مختلفه؛ و بر هر تقدير مراد به اِصْطَفَيْنا آن خواهد بود كه خدا اين ذرّيّۀ طيّبه را برگزيده است به آنكه در ميان ايشان اوصياء و ائمه قرار داده نه آنكه هر يك از ايشان را وصى و امام گردانيده؛ و همچنين مراد به ميراث در آن كتاب آن است كه بعضى از ايشان را علم كتاب داده و اين شرفى است براى همه اگر ضايع نكنند.

آيۀ دوم- إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (2)يعنى: «بدرستى كه حق تعالى برگزيد براى نبوت و امامت و خلافت آدم و نوح را و آل ابراهيم را-كه اولاد اويند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام نيز داخلند-و آل عمران را» و خلاف است كه كيستند: بعضى گفته اند مراد موسى و هارون و اولاد ايشانند زيرا كه موسى و هارون پسرهاى عمران بودند؛ و بعضى گفته اند مريم و عيسى مرادند زيرا كه مريم دختر عمران بود (3).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه در قرائت اهل بيت چنين است: «و آل محمد على

ص: 167


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/482-483.
2- . سورۀ آل عمران:33 و 34.
3- . تفسير تبيان 2/441؛ مجمع البيان 1/433؛ تفسير كشاف 1/354؛ تفسير بغوى 1/294.

العالمين» ؛ و از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: آل ابراهيم آل محمد عليهم السّلام اند (1).

و ايضا طبرسى گفته است كه: واجب است كه آن جماعتى كه خدا ايشان را برگزيده است مطهر و معصوم و منزّه باشند از قبايح، زيرا كه خدا اختيار نمى كند و برنمى گزيند مگر كسى را كه چنين باشد و ظاهرش مثل باطنش باشد در طهارت و عصمت، پس بنابراين اصطفا مخصوص كسى خواهد بود كه معصوم باشد از آل ابراهيم و آل عمران خواه پيغمبر باشد و خواه امام. ذُرِّيَّةً يعنى اولاد و اعقابى چندند، بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ «كه بعضى از ايشان از بعضى ديگرند» يعنى يارى يكديگر مى كنند در دين، يا از نسل يكديگرند زيرا كه ذرّيّۀ آدمند پس ذرّيّۀ نوح پس ذرّيّۀ ابراهيم؛ چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فرموده است: آنها كه خدا ايشان را برگزيده است بعضى از نسل بعضى اند. تمام شد كلام طبرسى (2).

و على بن ابراهيم در تفسير گفته است كه: عالم-يعنى امام موسى كاظم عليه السّلام-فرمود كه: آيه چنين نازل شده: «و آل ابراهيم و آل عمران و آل محمد على العالمين» ، پس آل محمد را از قرآن انداختند (3).

و شيخ طوسى در مجالس به سند معتبر از ابراهيم بن عبد الصمد روايت كرده كه گفت:

شنيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه اين آيه را چنين مى خواند «ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل محمد على العالمين» و فرمود: چنين نازل شده (4).

و در كتاب تأويل الآيات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

چيست حال جماعتى كه چون آل ابراهيم و آل عمران را ياد مى كنند شاد مى شوند و چون آل محمد را ياد مى كنند دلهاى ايشان منقبض مى شود؟ سوگند ياد مى كنم به آن خدائى كه جان محمد در دست قدرت اوست كه اگر يكى از آنها به قيامت بيايد با عمل هفتاد پيغمبر

ص: 168


1- . مجمع البيان 1/433؛ تفسير تبيان 2/441.
2- . مجمع البيان 1/433.
3- . تفسير قمى 1/100.
4- . امالى شيخ طوسى 300.

خدا، از او قبول نكند تا ولايت من و على بن ابى طالب را اقرار نكند (1).

و ايضا روايت كرده است از ابن عباس كه گفت: رفتم به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و گفتم: اى ابو الحسن! خبر ده مرا به آنچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وصيت فرموده است بسوى تو، گفت: خبر مى دهم شما را بدرستى كه خدا برگزيد از براى شما دين خود را و پسنديد آن را از براى شما و تمام كرد نعمت خود را بر شما و شما سزاوارتر بوديد به آن نعمت و اهل آن بوديد، و بدرستى كه حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبرش كه وصيت كند بسوى من پس حضرت فرمود: يا على! حفظ كن وصيت مرا و رعايت كن امان مرا و وفا كن به عهد من و به وعده هاى من و ادا كن قرضهاى مرا و احيا كن سنّتهاى مرا و دعوت كن مردم را بسوى ملت من، زيرا كه خدا برگزيد مرا و پسنديد مرا پس به خاطر آوردم دعاى برادرم موسى عليه السّلام را پس گفتم: خداوندا! بگردان از براى من وزيرى از اهل من چنانچه هارون را از براى موسى قرار دادى، پس حق تعالى وحى كرد بسوى من كه: على وزير توست و ياور توست و خليفۀ توست بعد از تو؛ يا على! تو از امامان هدايتى و اولاد تو از تواند، پس شما كشانندگانيد بسوى هدايت و تقوى و درختيد كه من اصل آنم و شما شاخه ها و فرع آنيد، هر كه به آن درخت چنگ زند پس بتحقيق كه نجات يافته است و هر كه از آن تخلف كند پس هلاك گرديده است و در دركات ضلالت فرو رفته است، و شمائيد آنها كه حق تعالى واجب گردانيده است مودت و محبت شما را و اقرار به امامت شما را، و شمائيد آن جماعتى كه ايشان را در كتابش ياد كرده است و وصف نموده ايشان را از براى بندگانش پس فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ پس شمائيد برگزيده از جانب خدا از آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران و بهترين قبيله ايد و شيعه ايد از اسماعيل و عترت هدايت كنندگانيد از محمد عليهم السّلام (2).

ص: 169


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/106. و همچنين رجوع شود به امالى شيخ طوسى 140.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/106.

و عياشى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى تا ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ فرمود: ما از آن ذرّيّتيم و بقيۀ آن عترتيم (1).

و به سند ديگر روايت كرده است كه: در قرآن به جاى «و آل عمران» ، «و آل محمد» بوده است، آنها كه قرآن را جمع كرده اند نامى را به جاى نامى گذاشته اند (2).

و به چند سند ديگر روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: روح و راحت و رحمت و نصرت و آسانى و توانگرى و خشنودى و غلبه بر اعادى و قرب خدا و محبت از جانب خدا و از جانب رسول او از براى كسى است كه على را دوست دارد و پيروى كند اوصياء بعد از او را، بر من واجب است كه ايشان را داخل گردانم در شفاعت خود و بر پروردگار من لازم است كه شفاعت مرا در حقّ ايشان قبول كند زيرا كه ايشان اتباع منند و هر كه متابعت من نمايد از من است، مثل ابراهيم جارى شده است در من كه ابراهيم گفت: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (3)زيرا كه ابراهيم از من است و من از اويم، و دين من دين او و دين او دين من است، و سنّت من سنّت اوست و سنّت او سنّت من است، و فضيلت من فضيلت اوست و من از او افضلم، و اين تصديق فرمودۀ پروردگار من است كه فرمود ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (4).

و ابن بطريق در كتاب عمده از تفسير ثعلبى روايت كرده است از ابى وابل كه گفت:

خوانده ام در مصحف عبد اللّه بن مسعود: «ان اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل محمد على العالمين» (5).

آيۀ سوم-قول خدا است اَلْحَمْدُ لِلّهِ وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ اَلَّذِينَ اِصْطَفى (6)يعنى:

ص: 170


1- . تفسير عياشى 1/168.
2- . تفسير عياشى 1/168 و 169.
3- . سورۀ ابراهيم:36.
4- . تفسير عياشى 1/169.
5- . عمدۀ ابن بطريق 55.
6- . سورۀ نمل:59.

«سپاس مخصوص خداوند عالميان است و سلام خدا بر بندگان او كه برگزيده است ايشان را» .

على بن ابراهيم گفته است كه: آن بندگان برگزيده، آل محمد عليهم السّلام اند (1).

آيۀ چهارم- رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي تا آخر آيات، در وقتى كه حضرت ابراهيم عليه السّلام اسماعيل و هاجر را به امر الهى در نزد كعبۀ معظمه گذاشت گفت: «اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيدم بعضى از ذرّيّه و فرزندان خود را» بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ «در واديى كه در آنجا زراعت نمى شود و قابل زراعت نيست» چون سنگ است، عِنْدَ بَيْتِكَ اَلْمُحَرَّمِ «نزد خانۀ تو كه مكرّم و محترم است هميشه» ، رَبَّنا لِيُقِيمُوا اَلصَّلاةَ «اى پروردگار ما! از براى آنكه نماز را برپا دارند» ، فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ «پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه سرعت كنند به مودّت و شوق بسوى ايشان يا دوست و مشتاق ايشان باشند» ، وَ اُرْزُقْهُمْ مِنَ اَلثَّمَراتِ «و روزى كن ايشان را از ميوه ها» ، لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (2)«شايد كه ايشان شكر كنند اين نعمتها را» .

عياشى و ابن شهر آشوب از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: مائيم بقيۀ آن عترت و دعاى حضرت ابراهيم از براى ما بود و بس (3)؛ و به روايت ديگر: مائيم بقيۀ آن ذرّيّه (4).

و در تفسير فرات از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مراد از أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّاسِ دلهاى شيعيان ماست كه ميل مى كنند و مسارعت مى نمايند بسوى محبت ما (5).

و به سند ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حق تعالى فرمود

ص: 171


1- . تفسير قمى 2/129.
2- . سورۀ ابراهيم:37.
3- . تفسير عياشى 2/232؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/195؛ مجمع البيان 3/318.
4- . تفسير عياشى 2/231.
5- . تفسير فرات كوفى 224.

فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ كه ضمير راجع به ذرّيّه باشد، و نفرمود «اليه» كه ضمير راجع به خانۀ كعبه باشد، پس شما گمان مى كنيد كه خدا بر شما واجب گردانيده است آمدن بسوى سنگها را و دست ماليدن بسوى اينها را و واجب نگردانيده است بر شما آمدن بسوى ما را و سؤال كردن مسائل از ما را و محبت ما اهل بيت را، و اللّه كه بر شما واجب نگردانيده است غير اين را (1).

آيۀ پنجم- إِنَّ أَوْلَى اَلنّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ (2)يعنى: «سزاوارترين مردم به انتساب به حضرت ابراهيم آن جماعتند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنها كه ايمان آورده اند به او و خدا ولىّ و ياور مؤمنان است» .

در كافى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به اينها كه ايمان آورده اند، ائمه عليهم السّلام اند و اتباع ايشانند (3).

و در مجمع البيان از عمر بن يزيد روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: شما و اللّه از آل محمديد، گفتم: از خودشان؟ گفت: بلى و اللّه از خودشان؛ سه مرتبه فرمود پس نظر كرد بسوى من و من نظر كردم بسوى او، پس فرمود: اى عمر! حق تعالى در كتابش مى فرمايد إِنَّ أَوْلَى اَلنّاسِ تا آخر آيه (4).

آيۀ ششم- أُولئِكَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اِجْتَبَيْنا إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ اَلرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا (5)ترجمۀ ظاهر لفظش آن است كه: «ايشان آن جماعتند كه انعام كرده است خدا بر ايشان از پيغمبران از فرزندان آدم و از آن جماعت كه ايشان را بار كرديم با

ص: 172


1- . تفسير فرات كوفى 223-224.
2- . سورۀ آل عمران:68.
3- . كافى 1/416؛ تفسير عياشى 1/177، و در آنجا روايت از امام صادق عليه السّلام است.
4- . مجمع البيان 1/458؛ تفسير قمى 1/105؛ تفسير عياشى 1/177؛ امالى شيخ طوسى 45.
5- . سورۀ مريم:58.

نوح در كشتى و از ذرّيّۀ ابراهيم و اسرائيل-كه يعقوب است-و از آن جماعت كه ايشان را هدايت كرديم و برگزيديم گروهى هستند كه هرگاه خوانده مى شود بر ايشان آيات خداوند رحمان بر زمين مى افتند سجده كنندگان و گريه كنندگان» .

محمد بن العباس روايت كرده است به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام كه از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين آيه، فرمود: مائيم ذرّيّۀ ابراهيم و مائيم آنها كه با نوح در كشتى سوار شديم و مائيم برگزيدۀ خدا، و امّا قول حق تعالى وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اِجْتَبَيْنا پس ايشان بخدا سوگند كه شيعيان مايند كه خدا هدايت كرده است ايشان را بسوى مودت و محبت ما و اختيار كرده است ايشان را از براى دين ما پس بر دين ما زندگى مى كنند و بر آن مى ميرند؛ و وصف كرده است حق تعالى ايشان را به عبادت و خشوع و رقت قلب به آنكه فرموده است إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ تا بُكِيًّا (1).

مترجم گويد: تفسيرى كه حضرت فرموده مبتنى بر آن است كه وَ مِمَّنْ هَدَيْنا جملۀ مستأنفه باشد چنانچه جمعى از مفسران گفته اند (2).

آيۀ هفتم- وَ لَقَدِ اِخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى اَلْعالَمِينَ (3)يعنى: «برگزيديم ايشان را دانسته بر عالميان» .

در تفسير محمد بن العباس به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: يعنى امامان از مؤمنان را تفضيل داديم بر غير ايشان (4).

مترجم گويد: اگر چه ظاهر آيه آن است كه ضمير راجع به حضرت موسى عليه السّلام و قوم او بوده باشد امّا چون حكم بنى اسرائيل و اين امّت متشابه است و به جاى پيغمبران كه در امّت موسى بودند كه خلفاى او بودند در اين امّت ائمه قائم مقام حضرت رسولند و افضلند از ساير امّت.

ص: 173


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/305.
2- . مجمع البيان 3/519.
3- . سورۀ دخان:32.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/574.

فصل ششم: در بيان وجوب مودت و محبت اهل بيت عليهم السّلام است

و آنكه مودت ايشان مزد رسالت است حق تعالى مى فرمايد وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّيَّةً (1)، و مى فرمايد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ (2).

شيخ طبرسى رحمه اللّه در تفسير آيۀ اولى روايت كرده است از ابن عباس كه: كافران سرزنش كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به بسيار تزويج كردن زنان، و گفتند: اگر پيغمبر مى بود هرآينه مشغول مى كرد او را پيغمبرى از خواستن زنان؛ پس اين آيه نازل شد (3).

و روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السّلام كه اين آيه را خواند پس اشاره نمود به سينۀ خود و گفت: مائيم بخدا سوگند ذرّيّۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (4).

و در تفسير آيۀ دوم گفته است كه: اختلاف كرده اند در معنى صدر آيه بر چند قول:

اول آنكه: سؤال نمى كنيم در تبليغ رسالت مزدى مگر دوستى و محبت كردن در چيزى كه موجب قرب الهى باشد.

ص: 174


1- . سورۀ رعد:38.
2- . سورۀ شورى:23.
3- . مجمع البيان 3/297.
4- . مجمع البيان 3/297؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/235.

دوم آنكه: مراد آن باشد كه: مگر آنكه دوست داريد مرا در قرابتى كه با شما دارم.

سوم آنكه: نمى خواهم از شما بر رسالت مزدى مگر آنكه دوست داريد خويشان و عترت مرا، و حفظ نمائيد حرمت مرا در ايشان. و اين معنى منقول است از على بن الحسين عليه السّلام و سعيد بن جبير و عمرو بن شعيب و امام محمد باقر عليه السّلام و امام جعفر صادق عليه السّلام و جماعتى (1).

و در شواهد التنزيل روايت نموده است از ابن عباس كه: چون اين آيه نازل شد صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كيستند آن جماعت كه ما را امر كرده اند به دوستى ايشان؟ حضرت فرمود كه: على و فاطمه و فرزندان ايشان (2).

و ايضا از ابو امامۀ باهلى روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه: حضرت عزت خلق كرد پيغمبران را از درختهاى متفرق، و مخلوق شديم من و على از يك درخت پس من اصل آن درختم و على فرع آن است و حسن و حسين ميوه هاى آنند و شيعيان ما برگهاى آنند، پس هر كه به شاخه اى از شاخه هاى آن بچسبد نجات مى يابد، و هر كه ميل كند از آن فرو مى رود در دركات عذاب الهى، و اگر بنده اى عبادت كند خدا را در ميان صفا و مروه هزار سال پس هزار سال پس هزار سال تا آنكه مانند مشك پوسيده شود پس درنيابد محبت ما را، خدا او را سرنگون در آتش جهنم اندازد؛ پس اين آيه را خواند قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى (3).

و زاذان از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت نموده است كه: در سوره هاى «حم» در شأن مودت ما آيه اى هست كه حفظ نمى كند مودّت ما را مگر هر مؤمنى؛ پس اين آيه را خواند (4).

ص: 175


1- . براى اطلاع از اقوال گذشته رجوع شود به تفسير تبيان 9/158؛ مجمع البيان 5/28؛ تفسير بغوى 4/125.
2- . شواهد التنزيل 2/189؛ تفسير الدر المنثور 6/7؛ مناقب ابن المغازلي 259؛ عمدۀ ابن بطريق 47.
3- . شواهد التنزيل 2/203؛ و همچنين رجوع شود به ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 1/148؛ كفاية الطالب 317.
4- . شواهد التنزيل 2/205؛ مجمع البيان 5/29.

پس شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه: بر هر تقدير در اين مودت دو قول است:

اول آنكه: استثناء منقطع است، زيرا كه اين مودت به سبب اسلام واجب است پس مزد پيغمبرى نخواهد بود.

دوم آنكه: استثناى متصل است، يعنى: سؤال نمى كنم مزدى مگر مودت كه به اين مزد راضى شدم و اين نفعش به شما برمى گردد، پس گويا مزدى سؤال نكرده ام (1).

و ابو حمزۀ ثمالى در تفسيرش از ابن عباس روايت نموده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به مدينه تشريف آورد و مستحكم شد اسلام، انصار در ميان خود گفتند كه: مى رويم به خدمت آن حضرت و عرض مى كنيم كه: خرجها بر تو وارد مى شود اينك مالهاى ما از توست هر حكم كه مى خواهى در آنها بكن بى آنكه حرجى بر تو باشد يا حرام باشد بر تو؛ پس چون اين را عرض كردند اين آيه نازل شد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى پس آيه را بر ايشان خواند و فرمود كه: بايد خويشان مرا دوست داريد بعد از من؛ پس از خدمت آن حضرت بيرون آمدند انقياد كنندگان فرمودۀ آن حضرت را، پس منافقان گفتند: محمد اين را در همين مجلس افتراء كرد مى خواهد ما را ذليل خويشان خود گرداند بعد از خود، پس اين آيه نازل شد اِفْتَرى عَلَى اَللّهِ كَذِباً (2)پس فرستاد بسوى ايشان و آيه را بر ايشان خواند، پس گريستند و نزول اين آيه بر ايشان دشوار آمد، پس اين آيه نازل شد هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ (3)يعنى «اوست خداوندى كه قبول مى كند توبه را از بندگانش» ، پس از عقب ايشان فرستاد و ايشان را بشارت داد و فرمود وَ يَسْتَجِيبُ اَلَّذِينَ آمَنُوا (4)يعنى: و مستجاب مى گرداند خدا دعاى آنها را كه ايمان آوردند، يا ثواب مى دهد ايشان را، يا ايشان اجابت مى كنند دعوت خدا را؛ پس گفت:

مراد آن جماعتند كه اول انقياد كردند فرمودۀ خدا را وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها

ص: 176


1- . مجمع البيان 5/29.
2- . سورۀ شورى:24.
3- . سورۀ شورى:25.
4- . سورۀ شورى:26.

حُسْناً يعنى: «هر كه طاعتى بكند زياده مى كنيم براى او در اين طاعت، نيكى را؛ يا آنكه ثواب از براى او واجب مى گردانيم؛ يا مضاعف مى گردانيم ثواب او را» .

و ابو حمزۀ ثمالى از سدّى روايت كرده است كه: اقتراف حسنه، دوستى آل محمد است (1).

در حديث صحيح روايت شده است از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام كه خطبه اى براى مردم خواند و در خطبه فرمود كه: من از اهل بيتى هستم كه خدا فرض گردانيده است مودت ايشان را بر هر مسلمانى، پس گفته است قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً و اقتراف حسنه، دوستى با اهل بيت است (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: اين آيه نازل شده است در شأن ما اهل بيت كه اصحاب عبائيم (3). تا اينجا كلام طبرسى بود.

و علامۀ حلى قدس اللّه سره در كشف الحق گفته است كه: روايت كرده اند سنّيان در صحيح بخارى و مسلم و احمد بن حنبل در مسند خود و ثعلبى در تفسير خود كه: چون اين آيه نازل شد صحابه گفتند: يا رسول اللّه! كيستند قرابت تو كه خدا واجب گردانيده است بر ما مودّت ايشان را؟ فرمود كه: على و فاطمه و دو فرزند ايشان (4)، و واجب بودن مودت مستلزم وجوب اطاعت است.

و اين روايت را بيضاوى نيز در تفسيرش روايت نموده (5).

و فخر رازى كه از معظم علماى ايشان است در تفسير كبير خود روايت نموده از ابن عباس كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چون به مدينه آمد و خرجها بر او وارد مى شد و حقوق بر او لازم مى شد به سبب بسيار آمدن عرب و غير آن، و وسعت مالى در دست او نبود، انصار به

ص: 177


1- . مجمع البيان 5/29؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/545.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/6؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/545.
3- . مجمع البيان 5/29؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/545.
4- . نهج الحق 175؛ كفاية الطالب 91.
5- . تفسير بيضاوى 4/91؛ المعجم الكبير 3/47؛ فرائد السمطين 2/13؛ شواهد التنزيل 2/196.

يكديگر گفتند كه: خدا شما را هدايت كرد بر دست اين مرد و او خواهرزادۀ شماست و نازل شده است در شهر شما، پس از براى او جمع كنيد قدرى از اموال خود را؛ پس قدرى از اموال خود جمع نمودند و به خدمت آن حضرت آوردند، حضرت قبول نفرمود و رد كرد بر ايشان پس اين آيه نازل شد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى يعنى: «بر ايمان آوردن شما مزدى نمى خواهم مگر آنكه دوست داريد اقارب و خويشان مرا» پس تحريص و ترغيب كرد ايشان را بر مودّت اقارب خود (1).

پس نقل نموده است از صاحب كشاف كه او روايت كرده است از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: هر كه بميرد بر محبت آل محمد، شهيد مرده است؛ و هر كه بر محبت آل محمد بميرد، آمرزيده مرده است؛ و هر كه بر محبت آل محمد بميرد، توبه كرده مرده است؛ و هر كه بر محبت آل محمد بميرد، با ايمان كامل مرده است؛ و هر كه بر محبت آل محمد بميرد، بشارت دهد او را ملك موت به بهشت پس بشارت مى دهند او را منكر و نكير به بهشت؛ و هر كه بميرد بر محبت آل محمد، او را زفاف كنند بسوى بهشت چنانچه زفاف مى كنند عروس را به خانۀ شوهرش؛ و هر كه بر محبت آل محمد بميرد، بر سنّت و جماعت مرده است؛ و هر كه بر بغض و عداوت آل محمد بميرد، كافر مرده است؛ و هر كه بر بغض آل محمد بميرد، بوى بهشت را نشنود (2).

فخر رازى گفته است: اين است آنچه صاحب كشاف روايت نموده است و من مى گويم: آل محمد آن جماعتند كه امر ايشان به آن حضرت راجع مى شود، و هر كه بر گرديدن امرش به آن حضرت شديدتر باشد مى بايد او آل باشد، و شك نيست در آنكه فاطمه و على و حسن و حسين تعلق ميان ايشان و ميان رسول خدا شديدترين تعلقات بود، و اين از بابت معلوم متواتر است، پس مى بايد كه ايشان آل باشند. و ايضا اختلاف كرده اند مردم در آل: بعضى گفته اند خويشانند؛ و بعضى گفته اند امّت آن حضرتند. پس اگر

ص: 178


1- . تفسير فخر رازى 27/164.
2- . تفسير فخر رازى 27/165؛ تفسير كشاف 4/220-221.

حمل بر خويشان كنيم، ايشان آلند؛ و اگر حمل كنيم بر امّتى كه قبول دعوت آن حضرت كرده اند، باز ايشان آلند؛ پس ايشان بر هر تقدير آلند. و امّا غير ايشان پس خلافى است، پس بر هر تقدير ايشان آل محمدند.

و روايت نموده است صاحب كشاف كه: چون اين آيه نازل شد گفتند: يا رسول اللّه! كيست قرابت تو، آن قرابتى كه واجب است بر ما مودّت ايشان؟ آن حضرت فرمود كه:

على و فاطمه و دو پسر ايشان؛ پس ثابت شد كه اين چهار نفر اقارب پيغمبرند، و هرگاه اين ثابت شد واجب است كه ايشان مخصوص باشند به زيادت تعظيم. و دلالت مى كند بر اختصاص ايشان به زيادت تعظيم و تكريم به چند وجه:

اول: قول حضرت عزت إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى چنانچه گذشت.

دوم: چون ثابت شده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فاطمه عليها السّلام را بسيار دوست مى داشت فرمود: «فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما يؤذيها» (1)، و ثابت شده است به نقل متواتر از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه او دوست مى داشت على و حسن و حسين عليهم السّلام را، و هرگاه اين ثابت شد بر همۀ امّت مثل آن واجب است، به دليل قول حق تعالى «فاتبعوه لعلكم تفلحون» (2)يعنى: «پس متابعت كنيد حضرت رسول را شايد فلاح و رستگارى بيابيد» ، و فرموده است فَلْيَحْذَرِ اَلَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ (3)يعنى: «بايد حذر كنند آنها كه مخالفت مى كنند از امر خدا» از آنكه به ايشان برسد فتنه يا عذاب اليمى، و فرموده است قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللّهُ (4)«بگو-يا محمد-به ايشان كه: اگر دوست مى داريد خدا را پس متابعت كنيد مرا تا خدا شما را دوست دارد» ، و باز فرموده

ص: 179


1- . رجوع شود به صحيح مسلم 4/1902؛ صحيح بخارى مجلد 3، جزء 6/158؛ حلية الاولياء 2/40؛ صفة الصفوة 1/393؛ اسد الغابة 7/217.
2- . آيه اى به اين عبارت نيست، در سورۀ اعراف:158 وَ اِتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ مى باشد، و همچنين است در مصدر.
3- . سورۀ نور:63.
4- . سورۀ آل عمران:31.

است لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ (1)يعنى: «بتحقيق كه بود شما را در رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اقتدا و متابعت نيكو» .

سوم آنكه: دعا كردن از براى آل آن حضرت منصب عظيمى است و لهذا اين دعا را خاتمۀ تشهد قرار دادند در همۀ نمازها كه مى گويند «اللهم صل على محمد و آل محمد» و اين تعظيم در غير آل بعمل نيامده.

پس اينها همه دلالت مى كنند بر آنكه محبت آل محمد واجب است؛ پس شعرى چند از شافعى نقل نموده است از جمله اين است:

اِن كانَ رَفضاً حُبُّ آلِ مُحَمَّدٍ *** فَليَشهَدِ الثَّقَلانِ اَنّي رافِضِي

يعنى: اگر دوستى آل محمد رفض است، پس گواه باشند انس و جن كه من رافضى ام.

تمام شد كلام فخر رازى (2).

و صاحب كشاف زياده بر آنچه رازى از آن نقل كرده روايت نموده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: شكايت كردم بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حسد بردن مردم را بر من، حضرت فرمود كه: آيا راضى نيستى كه چهارم چهار نفر باشى: اول كسى كه داخل بهشت مى شود منم و تو و حسن و حسين، و زنان ما از جانب راست و چپ ما، و فرزندان ما از عقب زنان.

و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: حرام است بهشت بر كسى كه ظلم كند اهل بيت مرا و آزار كند مرا در حقّ عترت من، و هر كه احسان كند بسوى يكى از فرزندان عبد المطّلب و او جزا ندهد او را بر آن احسان، من جزا مى دهم او را بر آن احسان در وقتى كه در قيامت ملاقات كند مرا (3).

و على بن ابراهيم در تفسير خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در

ص: 180


1- . سورۀ احزاب:21.
2- . تفسير فخر رازى 27/166.
3- . تفسير كشاف 4/220.

تفسير اين آيه قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ (1)فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از قومش سؤال كرد كه اقارب او را دوست دارند و آزار نرسانند به ايشان، پس اين آيه نازل شد كه: آن مزدى كه سؤال كرده ام از شما ثوابش و منفعتش به شما عايد مى شود (2).

و در كافى و مناقب ابن شهر آشوب و قرب الاسناد به سندهاى صحيح روايت كرده اند كه حضرت صادق عليه السّلام از مؤمن الطاق پرسيد كه: به بصره رفته اى؟ گفت: بلى، فرمود:

سرعت مردم را در امر تشيع و دخول ايشان در دين حق چگونه ديده اى؟ گفت: و اللّه كه بسيار كم است، بعضى از ايشان ميل مى كردند امّا بسيار كم، فرمود كه: بر تو باد به جوانان كه به هر چيزى مسارعت ايشان بيشتر است از پيران؛ پس فرمود: چه مى گويند اهل بصره در اين آيه قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى ؟ گفت: فداى تو شوم مى گويند اين آيه از براى خويشان حضرت رسول است و از براى اهل بيت او، فرمود كه: نازل نشده است مگر در شأن ما اهل بيت: حسن و حسين و على و فاطمه كه اصحاب عبايند (3).

و در قرب الاسناد و اختصاص به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون آيۀ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ تا آخر آيه بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد آن حضرت در ميان ايشان ايستاد و فرمود: أيها الناس! بدرستى كه حق تعالى واجب نموده است از براى من بر شما فرضى، آيا ادا مى كنيد آن را؟ هيچ يك از ايشان جواب نگفتند؛ پس حضرت برگشت و روز ديگر آمد و ايستاد و همان سخن را اعاده كرد، و جواب نگفتند؛ در روز سوم نيز چنين كرد و هيچ يك از آنها جواب نگفتند؛ پس حضرت فرمود كه: از طلا و نقره نيست و خوردن و آشاميدن نيست، ايشان گفتند: پس بگو، فرمود كه: حق تعالى اين آيه را فرستاده است، گفتند: اگر اين است قبول داريم و اداى آن مى كنيم و مودّت اهل بيت تو را بر خود واجب مى گردانيم.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: بخدا سوگند كه وفا به اين عهد نكرده مگر هفت

ص: 181


1- . سورۀ سبأ:47.
2- . تفسير قمى 2/204.
3- . كافى 8/93؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/6 با اختلاف؛ قرب الاسناد 128.

نفر: سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد بن الاسود كندى و جابر بن عبد اللّه انصارى و ثبيت آزاد كردۀ رسول خدا و زيد بن ارقم (1).

و على بن ابراهيم به سند كالصحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى يعنى: در اهل بيت آن حضرت، و فرمود كه: انصار آمدند بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و گفتند كه: ما پناه داديم تو را و يارى كرديم تو را پس بگير قدرى از اموال ما را و استعانت نما بر خرجهائى كه بر تو وارد مى شود، پس حق تعالى فرستاد قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى يعنى: سؤال نمى كنم از شما مزدى بر پيغمبرى إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى يعنى: مگر مودّت در اهل بيت آن حضرت، پس فرمود كه: نمى بينى كه شخصى دوستى دارد و در نفس آن دوست عداوتى و كينه اى بر اهل بيت او هست، پس آن شخص سينه اش صاف نمى باشد با آن دوست، پس خدا خواست كه در نفس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خدشه اى از امّتش نباشد پس واجب گردانيد مودّت خويشان و اهل بيت او را؛ اگر قبول كنند، امر واجبى را قبول كرده اند؛ و اگر ترك نمايند، امر واجبى را ترك كرده اند.

پس چون آيه را حضرت بر صحابه خواند و از مجلس آن حضرت بيرون رفتند بعضى از آنها گفتند كه: ما اموال خود را بر او عرض كرديم، او گفت: بعد از من قتال كنيد از جانب اهل بيت من؛ و طايفه اى گفتند: اين را آن حضرت از پيش خود گفت، و انكار كردند او را، پس خدا فرستاد أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرى عَلَى اَللّهِ كَذِباً يعنى: «بلكه آيا ايشان مى گويند افترا بسته است بر خدا به دروغ» ، پس خدا فرمود فَإِنْ يَشَإِ اَللّهُ يَخْتِمْ عَلى قَلْبِكَ يعنى: «اگر خواهى بر خدا افترا كنى، خدا مى تواند مهر زند بر دل تو كه نتوانى آن افترا را القا كنى» ، وَ يَمْحُ اَللّهُ اَلْباطِلَ فرمود كه: يعنى «خدا باطل مى گرداند و برطرف مى كند باطل را» ، وَ يُحِقُّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ يعنى: «و ثابت مى گرداند حق را به كلمات خود» ، حضرت فرمود: يعنى به ائمه و قائم آل محمد عليهم السّلام، وَ يَسْتَجِيبُ اَلَّذِينَ آمَنُوا حضرت فرمود:

ص: 182


1- . قرب الاسناد 78؛ اختصاص 63، و در آن بجاى «ثبيت» ، «شبيب» آمده است.

آنها كه تصديق كردند و گفتند: گفته، گفتۀ رسول خداست، وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً فرمود كه: حسنه، اقرار به امامت اهل بيت و احسان كردن به ايشان و نيكى و صلۀ ايشان، نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً يعنى: «مكافات مى دهيم ايشان را به احسان» (1).

و در بصائر به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه:

و اللّه واجب است از جانب خدا بر بندگان از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اهل بيت او.

و به روايت محاسن از آن حضرت فرمود كه: قربى، ائمه عليهم السّلام اند كه صدقه بر ايشان حلال نيست (2).

و ايضا روايت نموده كه حضرت صادق عليه السّلام از ابو جعفر احوال پرسيد كه: چه مى گويند علماى عامه كه نزد شمايند در تفسير اين آيه؟ گفت: حسن بصرى مى گفته است كه مراد، تمام خويشان منند از عرب، حضرت فرمود كه: جماعتى از قريش كه نزد ما مى باشند مى گويند از براى ما و شما است همه، پس من مى گويم به ايشان كه: مرا خبر دهيد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هرگاه شدتى عارض مى شد كى را مخصوص به آن مى گردانيد؟ در وقتى كه ملاعنه با نصاراى نجران كرد دست على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام را گرفت و ايشان را در عرصۀ نفرين درآورد؛ و در روز بدر اول كسى را كه به جنگ فرستاد على عليه السّلام بود و حمزه و عبيدة بن الحارث بودند، پس شيرين را براى شما قرار داده و تلخ را مخصوص ما گردانيده (3)؟

و در تفسير فرات به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده كه فرمود:

مائيم درختى كه اصلش پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و فرعش على عليه السّلام است و شاخهايش فاطمه عليها السّلام و ميوه اش حسن و حسين عليهما السّلام است، و مائيم درخت پيغمبرى و خانۀ رحمت و كليد حكمت و معدن علم و موضع رسالت و محلّ آمد و شد ملائكه و موضع اسرار الهى و وديعۀ خدا و امانتى كه عرض كردند بر آسمانها و زمين و كوهها، و مائيم حرم بزرگ خدا و بيت اللّه

ص: 183


1- . تفسير قمى 2/275. و آيه هايى كه در اين روايت آمده اند، آيه هاى 23-26 سورۀ شورى مى باشند.
2- . محاسن 1/241.
3- . محاسن 1/240-241 با كمى اختلاف.

العتيق، و نزد ماست علم مرگهاى مردم و بلاهاى آنها و قضاهاى خدا و وصاياى پيغمبران و فصل خطاب جدا كنندۀ حق از باطل، و مى دانيم كه كى بر اسلام متولد شده و نسبهاى عرب را.

بدرستى كه ائمه نورى بودند در دور عرش پروردگار، پس امر كرد ايشان را كه تنزيه كنند خدا را، پس اهل آسمانها به تنزيه ايشان تنزيه خدا كردند و ايشانند «صافّون» و «مسبّحون» كه خدا در قرآن فرموده؛ هر كه به عهد ايشان وفا كند، به عهد خدا وفا كرده است؛ و هر كه حقّ ايشان را بشناسد، حقّ خدا را شناخته است؛ و هر كه انكار حقّ ايشان كند، انكار حقّ خدا كرده؛ ايشانند واليان امر خدا و خازنان وحى خدا و وارثان كتاب خدا، و ايشانند اهل بيت پيغمبر و عترت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و ايشانند كه انس مى گيرند به بال زدن ملائكه، و ايشانند آنها كه غذا داده است جبرئيل ايشان را به امر خدا، و ايشانند خانه آباده اى كه خدا ايشان را گرامى داشته است به شرف خود، و شرف داده است ايشان را به كرامت خود، و عزيز كرده است ايشان را به هدايت خود، و ثابت گردانيده است ايشان را به وحى خود، و گردانيده است ايشان را پيشوايان هدايت كننده و نور در تاريكى فتنه ها، و مخصوص گردانيده است ايشان را براى دين خود، و زيادتى داده است ايشان را بر ديگرى به علم خود، و داده است به ايشان آنچه نداده است به احدى از عالميان، و گردانيده است ايشان را ستون دين خود، و سپرده است به ايشان رازهاى پنهان خود را، و گردانيده است ايشان را امناء بر وحى خود و گواهان بر خلق خود، و برگزيده است ايشان را، و مخصوص گردانيده است و زيادتى داده است ايشان را، و پسنديده است ايشان را، و گردانيده است ايشان را نورى از براى شهرها و ستونى براى بندگان و حجت بزرگ خود و اهل نجات و قرب خود، و ايشانند برگزيدگان گرامى و قاضيان حكم كننده به حق و ستاره هاى راه نماينده، و ايشانند صراط مستقيم و راهى كه درست ترين راهها است، هر كه از راه ايشان بگردد از دين به در رفته است، و هر كه پس ماند از ايشان باطل است، و هر كه ملازم طريقۀ ايشان باشد به ايشان ملحق مى گردد، و ايشانند نور خدا در دلهاى مؤمنين و درياها كه گوارا است براى آشامندگان و ايمنى اند از براى كسى كه به ايشان

ص: 184

ملتجى گردد، و امانند از براى كسى كه به ايشان تمسك جويد، بسوى خدا مى خوانند مردم را و از براى خدا تسليم و انقياد مى نمايند، و به امر خدا عمل مى كنند و به بيان خدا حكم مى كنند.

در ميان ايشان خدا مبعوث گردانيده پيغمبر خود را، و بر ايشان نازل شده است ملائكۀ او، و در ميان ايشان فرود مى آيد سكينۀ او، و بسوى ايشان مبعوث گرديده است روح الامين، اين نعمتى است از خدا بر ايشان كه ايشان را به آن مخصوص گردانيده و بر ديگران فضيلت داده، و به ايشان عطا كرده است تقوا، و به حكمت تقويت كرده است ايشان را.

ايشانند فروع طيّبه و اصول مباركه و خزينه داران علم و وارثان حلم و صاحبان پرهيزكارى و عقل و نور و ضياء، و ايشانند وارثان انبياء و بقيۀ اوصياء، از جملۀ ايشان است طيّب محمد مصطفى و برگزيده و رسول امّى، و از جملۀ ايشان است شير بيشۀ شجاعت حمزة بن عبد المطّلب، و از ايشان است عباس عمّ پيغمبر، و از ايشان است جعفر صاحب دو بال و نماز كرده به دو قبله و هجرت كننده به دو هجرت بسوى حبشه و مدينه و بيعت كرده به دو بيعت، و از ايشان است دوست محمد و برادر او و تبليغ كنندۀ بعد از او برهان را و تأويل را و محكم تفسير را امير مؤمنان و ولىّ و اولى به امر ايشان و وصىّ رسول خدا على بن ابى طالب عليه السّلام. اينهايند كه خدا فرض و واجب گردانيده است مودّت و ولايت ايشان را بر هر مرد و زن مسلمانى.

پس فرموده است در آيۀ محكم كتابش خطاب به پيغمبرش قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اَللّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ حضرت فرمود كه: اقتراف حسنه، محبت ما اهل بيت است (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون جبرئيل اين آيه را آورد گفت: يا محمد! هر دينى اصلى و ستونى و فرعى و بنيانى دارد؛ و اصل اين دين و ستونش، گفتن «لا اله الا اللّه» است؛ و فرعش و بنيانش، محبت شما اهل بيت است

ص: 185


1- . تفسير فرات كوفى 395؛ اليقين في امرة امير المؤمنين 318.

و متابعت شما در آنچه موافق حق باشد (1).

مترجم گويد كه: بر مضامين مزبوره احاديث بسيار است، به همين اكتفا كرديم.

و از جمله آياتى كه موافق احاديث معتبره دلالت بر وجوب مودّت اهل بيت طهارت مى كند، اين آيۀ كريمه است وَ إِذَا اَلْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ. بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ (2)اگر چه قرائت مشهوره مهموز است بر وزن مفعول امّا در قرائت اهل بيت عليهم السّلام به فتح واو و دال مشدّد است بدون همزه (3).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته كه: «موءوده» دخترى را گويند كه زنده دفن كنند، و در جاهليت چنين بود كه زن حامله وقت ولادتش كه مى شد گودالى مى كند و بر سر آن گودال مى نشست، اگر دختر مى زائيد او را در آن گودال مى افكند و خاك بر آن مى ريخت و آن قبرش مى بود، و اگر پسر مى زائيد نگاه مى داشت؛ يعنى در قيامت سؤال كرده مى شود از دختر كه: به چه گناه كشته شدى؟ و غرض از اين سؤال، سرزنش و تهديد كشنده است كه چرا او كشته شده است، و بعضى گفته اند: سؤال از كشنده مى كنند كه چرا او كشته شده است (4).

و از حضرت امام محمد باقر و از امام جعفر صادق عليهما السّلام روايت شده است كه: ايشان «و اذا المودة» به فتح ميم و واو خوانده اند. و از ابن عباس نيز چنين روايت شده است.

پس مراد رحم و خويشى خواهد بود و آنكه سؤال خواهند كرد از قطع كنندۀ رحم كه: چرا قطع رحم كردى. و از ابن عباس نيز روايت نموده اند كه: مراد كسى است كه در مودّت ما اهل بيت كشته شود.

و از امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: يعنى قرابت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كسى كه در جهاد كشته شود. و در روايت ديگر: كسى كه كشته شود در مودّت و ولايت ما. تمام شد

ص: 186


1- . تفسير فرات كوفى 397.
2- . سورۀ تكوير:8 و 9.
3- . تفسير فرات كوفى 541؛ كافى 1/295.
4- . در صورت اول كه از كشته شده سؤال مى شود، قراءت به اين نحو مى باشد: «سألت» ؛ و در صورت دوم كه از كشنده سؤال مى شود، «سألت» مى باشد.

كلام طبرسى (1).

و على بن ابراهيم به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: مراد كسى است كه در مودّت ما كشته شود (2).

و محمد بن العباس در تفسير خود روايت نموده از زيد بن على بن الحسين كه: و اللّه مراد، مودّت ماست و در شأن ما نازل شده است و بس.

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد كسى است كه در مودّت ما كشته شود و از كشندۀ او مى پرسند كه: چرا او را كشتى؟

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد كسى است كه در مودّت ما كشته شده است. و به روايت ديگر فرمود كه: مراد شيعۀ آل محمد عليهم السّلام است، سؤال مى كنند كه: به چه گناه كشته شده اند.

و به سند معتبر از آن حضرت روايت نموده كه: مراد مودّت ما و در حقّ ما نازل شده است (3).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده كه: مراد حضرت امام حسين عليه السّلام است (4).

و در تفسير فرات از محمد بن الحنفيه روايت نموده كه: مراد مودّت ماست (5).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده كه: سؤال خواهند كرد از مودتى كه نازل شده بر شما فضل آن، به چه گناه آنها را كشته ايد (6)؟

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: مراد مودّت ماست، و آن حقّى است از ما كه واجب است بر مردم و محبت ماست كه واجب است بر خلق، ايشان كشتند مودّت ما

ص: 187


1- . مجمع البيان 5/442 و 444.
2- . تفسير قمى 2/407.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/766 و 767.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/767؛ كامل الزيارات 63.
5- . تفسير فرات كوفى 541.
6- . تفسير فرات كوفى 542؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/92.

را (1).

مترجم گويد كه: بناى اين احاديث بر قرائت دوم است، و آنچه به خاطر مى رسد به چهار وجه تأويل مى توان كرد:

اول آنكه: مضافى در كلام تقدير كنند، يعنى از اهل مودت سؤال مى كنند كه: به چه گناه ايشان را كشتند؟

دوم آنكه: اسناد قتل به مودت، اسناد مجازى باشد و مراد از قتل اهل مودت باشد.

سوم آنكه: تجوزى در قتل ارتكاب كنيم و تضييع مودت را قتل گفته باشد مجازا، و مراد از قتل مودت، باطل كردن آن و عدم قيام به آن و به حقوق آن باشد.

چهارم آنكه: بعضى از روايات را حمل كنيم بر قرائت مشهوره به آنكه مراد به موءوده، نفس مدفونۀ در تراب باشد مطلقا-مرده يا زنده-يا اشاره باشد به آنكه چون در راه خدا كشته شده اند مرده نيستند بلكه زنده اند نزد خدا و روزى مى خورند، چنانچه حق تعالى فرموده است وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ (2)تا آخر آيه، پس گويا زنده مدفون شده اند؛ و اين وجه نهايت لطف دارد.

ص: 188


1- . تفسير فرات كوفى 542.
2- . سورۀ آل عمران:169.

فصل هفتم: در تأويل والدين و ولد و ارحام و ذوى القربى

به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام

حق تعالى مى فرمايد وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ (1)يعنى: «سوگند ياد مى كنم به پدر و آنچه از او متولد شده است» .

بعضى از مفسران گفته اند: «والد» حضرت آدم عليه السّلام است، و «ما ولد» فرزندان اويند همه، يا انبياء و اوصياء از فرزندان او. و بعضى گفته اند: «والد» حضرت ابراهيم عليه السّلام، و «ما ولد» فرزندان اويند. و بعضى گفته اند: هر پدر و فرزندى را شامل است (2).

و ابن شهر آشوب از سليم بن قيس روايت كرده است كه: «والد» رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و «ما ولد» اوصياء از فرزندان آن حضرت است (3).

و در تفسير محمد بن العباس و كافى به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: «والد» حضرت امير المؤمنين عليه السّلام، و «ما ولد» ائمه عليهم السّلام است (4).

و به روايت معتبر ديگر «و ما ولد» حسن و حسين عليهما السّلام است (5).

ص: 189


1- . سورۀ بلد:3.
2- . مجمع البيان 5/493.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 1/347، و در آن «مسنّم بن قيس» است؛ بصائر الدرجات 372؛ اختصاص 329.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/798؛ كافى 1/414.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/798.

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تفسير قول حق تعالى وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا اَلْبَلَدِ (1)يعنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و «والد» على عليه السّلام، و «ما ولد» اولاد آن حضرت است (2).

و در كافى به سند معتبر از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه او سؤال كرد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از تفسير قول حق تعالى أَنِ اُشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ (3)، حضرت فرمود: «والدان» كه خدا شكر ايشان را واجب گردانيده آن دو پدرند كه علم از ايشان متولد شده و حكمت از ايشان به ميراث مانده و مأمور شده اند مردم به اطاعت ايشان، پس فرمود حق تعالى إِلَيَّ اَلْمَصِيرُ پس بازگشت بندگان بسوى خداست، و دليل بر اين تأويل لفظ والدان است، پس برگردانيد سخن را به ابو بكر و عمر و فرمود وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي يعنى: اگر ابو بكر و عمر با تو مجادله كنند كه شرك بياورى يعنى در وصيت شريك گردانى به آن كسى كه خدا امر فرموده است كه وصىّ خود گردانى-يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام-نه ديگرى را، پس اطاعت ايشان مكن و سخن ايشان را مشنو؛ پس برگردانيد سخن را بسوى والدين و فرمود وَ صاحِبْهُما فِي اَلدُّنْيا مَعْرُوفاً يعنى: «به مردم بشناسان فضيلت ايشان را و مردم را دعوت كن به راه متابعت ايشان» ، و اين است معنى قول حق تعالى وَ اِتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ (4)يعنى: بسوى خدا، پس بازگشت كن بسوى ما پس از خدا بترسيد و معصيت و مخالفت والدين مكنيد كه رضاى ايشان موجب رضاى خداست و غضب ايشان موجب غضب خداست (5).

مترجم گويد كه: اين حديث از اخبار مشكله و بطون غريبۀ تفسير است، و حاصلش آن است كه: حقّ پدر و مادر جسمانى از جهت آن است كه در حيات فانى دنيا كه بزودى

ص: 190


1- . سورۀ بلد:2.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/798؛ تفسير برهان 4/462.
3- . سورۀ لقمان:14.
4- . سورۀ لقمان:15.
5- . كافى 1/428؛ تفسير قمى 2/148.

منقضى مى شود مدخليتى فى الجمله دارند و از مال فانى دنيا ممكن است كه ميراثى از ايشان به او برسد كه در حيات فانى شايد از آن منتفع گردند، و دو پدر روحانى كه پيغمبر و امام است سبب حيات معنوى ابدى آخرت مى شوند به سبب ايمان و معرفت و عبادت كه موجب نعيم ابدى بهشت مى گردند، و ميراثى كه از ايشان مانده حكمتهاى ربانى است كه اثر آنها ابد الآباد با نفس هست، پس حقّ ايشان عظيم تر و حقّ رعايت ايشان اولى خواهد بود؛ و امّا به حسب لفظ خود ترجيحى ندارد زيرا كه اطلاق والدين بر والد و والده تغليبا مجاز است، و بنابراين تأويل در لفظ والد و اطلاق آن بر والد روحانى تجوّزى شده واحد تجوّزين اولى از ديگرى نيست با آنكه آن مرجّحات معنويّه كه مذكور شد از آن طرف هست؛ و دفع اشكالات وارده بر حديث را در كتاب «بحار الانوار» ذكر كرده ايم (1).

و در تفسير فرات از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تأويل قول حق تعالى وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً (2)كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على بن ابى طالب عليه السّلام والدانند، و به ذى القربى مراد حسن و حسين عليهما السّلام اند (3).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اَللّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً (4)كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: بهترين والدين شما و سزاوارترين آنها به شكر شما، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام اند.

و على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود: شنيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: من و على دو پدر اين امّتيم، و حقّ ما بر ايشان عظيمتر است از حقّ پدر و مادر ولادت ايشان زيرا كه ما خلاص مى كنيم ايشان را اگر اطاعت ما بكنند از آتش جهنم و مى رسانيم ايشان را بسوى بهشت كه دار قرار است و ملحق مى گردانيم ايشان را از بندگى شهوات به بهترين آزادان.

و حضرت فاطمه عليها السّلام فرمود: دو پدر اين امّت محمد و على عليهما السّلام است كه راست

ص: 191


1- . بحار الانوار 23/270.
2- . سورۀ نساء:36.
3- . تفسير فرات كوفى 104.
4- . سورۀ بقره:83.

مى كنند كجيهاى ايشان را و نجات مى دهند ايشان را از عذاب اليم اگر اطاعت ايشان كنند، و مباح مى گردانند از براى ايشان نعيم دائم بهشت را اگر موافقت كنند با ايشان.

و حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام فرمود: محمد و على عليهما السّلام دو پدر اين امّتند، پس خوشا حال كسى كه عارف باشد به حقّ ايشان و در همۀ احوال مطيع ايشان باشد؛ خدا او را از بهترين ساكنان بهشت گرداند و سعادتمند گرداند او را به كرامتها و خشنودى خود.

و امام حسين عليه السّلام فرمود: هر كه بشناسد حقّ دو پدر افضلش را محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و اطاعت كند ايشان را چنانچه حقّ اطاعت است، به او گويند در قيامت كه: در هر جاى از بهشت كه خواهى به وسعت و رفاهيت ساكن شو.

و امام زين العابدين عليه السّلام فرمود: اگر پدر و مادر حقّ ايشان عظيم شده است بر اولاد ايشان از براى احسانى كه نسبت به ايشان مى كنند، پس احسان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بسوى اين امّت جليل تر و عظيمتر است، پس ايشان به پدر بودن و رعايت حقّ ايشان نمودن سزاوارترند.

و امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: هر كه قدر خود را نزد حضرت عزت بداند، پس بايد نظر كند كه قدر دو پدر افضل او كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام اند نزد او چگونه است، يعنى هر چند قدر ايشان نزد او عظيمتر است قدر او به آن نسبت نزد خدا بزرگتر است.

و امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود: هر كه رعايت كند حقّ دو پدر افضل خود را محمد و على صلوات اللّه عليهما، ضرر نمى رساند او را آنچه ضايع گرداند از حقّ پدر و مادر خود و از حقوق ساير عباد اللّه، زيرا كه آن دو پدر بزرگوار ايشان را راضى مى گردانند از او در قيامت.

و حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود: بزرگ مى شود ثواب نماز به قدر تعظيم صلوات فرستادن بر دو پدر افضلش محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام.

و حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: آيا كراهت ندارد احدى از شما از آنكه نفى كنند او را از پدر و مادرى كه از ايشان متولد شده است؟ گفتند: بلى و اللّه، فرمود: پس جهد كند كه او را نفى نكنند از دو پدر كه افضلند از پدر و مادر او.

ص: 192

و امام محمد تقى عليه السّلام روزى شخصى در حضور آن حضرت گفت: من محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را چنان دوست مى دارم كه اگر اعضاى مرا از يكديگر جدا كنند يا بدن مرا به مقراض ببرند، ترك آنها نخواهم كرد، حضرت فرمود: محمد و على جزاى تو را به قدر محبت تو خواهند داد و در روز قيامت از براى تو استدعا خواهند كرد از كرامتها و درجات عظيمه آن قدر كه آنچه تو در محبت ايشان بعمل آورده اى وفا به يك جزء از صد هزار جزء آن نتواند كرد.

و حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود: هر كه دو پدر دينى او كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام است نزد او گرامى تر نباشد از پدر و مادر نسبى او، او را نزد حق تعالى هيچ منزلتى و كرامتى نخواهد بود.

و امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: هر كه اختيار كند اطاعت دو پدر دينى خود را بر اطاعت پدر و مادر نسبى خود حضرت عزت او را خطاب كند كه: البته تو را اختيار كنم چنانچه مرا اختيار كردى و تو را شريف و بزرگ گردانم در حضور دو پدر دينى تو چنانچه خود را شرف دادى به اختيار محبت ايشان بر محبت پدر و مادر نسبى خود.

پس امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: امّا قول حق تعالى ذَوِي اَلْقُرْبى پس ايشان خويشان تواند از پدر و مادر تو، به تو گفته است حق تعالى كه: بشناس حقّ ايشان را چنانچه عهد گرفته ايم بر بنى اسرائيل، و گرفته شده است بر شما اى گروه امّت محمد عهد و پيمان كه بشناسيد قرابات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را كه امامان بعد از اويند و هر كه بعد از مرتبۀ ايشان است از برگزيده هاى اهل دين ايشان.

بدرستى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه رعايت كند حقّ خويشان پدر و مادر خود را خدا در بهشت هزار درجه به او كرامت كند كه ما بين هر دو درجه صد سال راه باشد به دويدن اسب تندرو فربه كرده، و يك درجه از نقره باشد و ديگرى از طلا و ديگرى از مرواريد و ديگرى از زبرجد و ديگرى از زمرد و ديگرى از مشك و ديگرى از عنبر و ديگر از كافور، و همچنين ساير درجات از اصناف مختلفه است، و هر كه رعايت كند حقّ خويشان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را حق تعالى عطا كند به او از زيادتى درجات و مثوبات

ص: 193

به قدر زيادتى فضيلت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بر پدر و مادر نسبى او.

و حضرت فاطمه عليها السّلام به بعضى از زنان گفت كه: راضى كن دو پدر دينى خود را محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام به سخط و غضب پدر و مادر نسبى خود، و راضى مگردان پدر و مادر نسبى خود را به غضب دو پدر دينى خود زيرا كه اگر پدر و مادر نسبى تو با تو در غضب باشند راضى مى گردانند ايشان را به ثواب يك جزو از هزاران جزو از يك ساعت از طاعتهاى خود، و اگر دو پدر دينى تو با تو در غضب باشند پدر و مادر نسبى تو قادر نيستند به راضى كردن ايشان زيرا كه ثواب طاعتهاى جميع دنيا برابرى نمى كند با غضب ايشان.

و حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام فرمود كه: بر تو باد به احسان كردن به قرابات دو پدر دينى خود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و هر چند ضايع كنى قرابات پدر و مادر نسبى خود را، و زنهار ضايع مكن قرابات دو پدر دينى خود را به تلافى خويشان پدر و مادر نسبى خود زيرا كه شكر اين جماعت بسوى دو پدر دينى تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام فايده مندتر است از شكر آن قرابات بسوى دو پدر نسبى تو، بدرستى كه قرابات دو پدر دينى تو هرگاه شكر كنند تو را نزد ايشان به اندك نظر شفقتى از ايشان جميع گناهان تو از تو مى ريزد هر چند گناهان تو پر كند ما بين ثرى تا عرش را، و قرابات پدر و مادر نسبى تو اگر تو را شكر كنند نزد ايشان و حال آنكه ضايع كرده باشى قرابات دو پدر دينى خود را هيچ فايده به تو نخواهد بخشيد.

و حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: حقّ قرابات دو پدر دينى ما محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و دوستان ايشان سزاوارتر است از قرابات پدر و مادر نسبى ما، بدرستى كه دو پدر دينى ما راضى مى گردانند پدر و مادر نسبى ما را، و پدر و مادر نسبى ما قادر نيستند كه راضى گردانند از ما مادر و پدر دينى ما را محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام.

و حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: هر كه دو پدر دينى او محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام برگزيده تر باشند نزد او و خويشان ايشان گرامى تر باشند نزد او از پدر و مادر نسبى و خويشان ايشان، حق تعالى خطاب مى فرمايد او را كه: تفضيل دادى فاضلتر را و اختيار كردى كسانى را كه اولى بودند اختيار كردن ايشان را، پس سزاوارتر آن است كه تو را در

ص: 194

بهشت كه دار قرار است نديم و هم صحبت دوستان خود گردانم.

و حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود: هر كه دست تنگ شود و نتواند قرابات دو پدر دينى و قرابات پدر و مادر نسبى هر دو را رعايت كند پس مقدّم دارد رعايت قرابات دو پدر دينى را بر قرابات پدر و مادر نسبى خود، حق تعالى در روز قيامت فرمايد: چنانچه مقدّم داشتى رعايت قرابت دو پدر دينى خود را بر قرابت نسبى خود، پس مقدّم داريد او را بسوى بهشتهاى من؛ پس زياد مى كنند بر آنچه از براى او مهيّا كرده بودند هزار هزار برابر.

و حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود كه: اگر بر كسى دو متاع را عرض كنند و هزار درهم داشته باشد و وفا به يكى از آن دو متاع كند، و بپرسند كه: كدام از اين دو متاع براى من سودمندتر است؟ گويند كه: اين متاع رنجش هزار برابر زياده از آن متاع ديگر است، آيا نه چنين است به مقتضاى عقل او كه بايد بهتر را اختيار كند؟ حاضران مجلس گفتند: بلى، حضرت فرمود كه: همچنين اختيار كردن دو پدر دينى تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام ثوابش زياده است از پدر و مادر نسبى به زياده از اين، زيرا كه فضلش به قدر فضيلت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام است بر پدر و مادر نسبى او.

و مردى به حضرت امام رضا عليه السّلام عرض نمود كه: مى خواهيد خبر دهم شما را به زيانكار پس مانده؟

فرمود كه: كيست؟ گفت: فلان مرد ده هزار اشرفى داشت داد و ده هزار درهم گرفت.

حضرت فرمود كه: اگر ده هزار اشرفى را به هزار درهم بفروشد آيا زيانش بيشتر نيست؟ گفتند: بلى.

فرمود كه: خبر دهم شما را به كسى كه زيانكاريش و حسرتش از اين بيشتر است، اگر هزار كوه از طلا داشته باشد و بفروشد به هزار حبّه از نقرۀ مغشوش حسرتش از اين زياده نيست؟ گفتند: بلى.

فرمود كه: از اين هم زيانكارتر و صاحب حسرت تر كسى است كه اختيار كند در برّ و نيكى و احسان، قرابت پدر و مادر نسبيش را بر قرابت دو پدر دينيش محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام زيرا كه فضل قرابات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بر قرابت پدر و مادر نسبيش زياده

ص: 195

است از فضل هزار كوه طلا بر هزار حبّۀ نقرۀ تار.

و حضرت امام محمد تقى عليه السّلام فرمود كه: هر كه اختيار كند قرابات دو پدر دينى خود را محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بر قرابات پدر و مادر نسبيش، خدا او را اختيار كند بر رءوس اشهاد در روز قيامت كه همۀ خلايق ببينند و او را در ميان ايشان مشهور گرداند به خلعتهاى كرامت خود و شرف دهد او را بر همۀ بندگان مگر كسى كه مثل او باشد در اين فضيلت يا زياده بر او باشد.

و حضرت امام على نقى عليه السّلام فرمود كه: از جمله بزرگ شمردن جلال خدا، اختيار كردن قرابت دو پدر دينى توست محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بر قرابت پدر و مادر نسبى تو؛ و از جمله حقير شمردن بزرگى خدا، اختيار نمودن خويشان پدر و مادر نسبى توست بر خويشان دو پدر دينى تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام.

و حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود كه: شخصى عيالش گرسنه شدند از خانه بيرون آمد كه از براى ايشان چيزى تحصيل كند، يك درهم تحصيل كرد و نان خورشى خريد و خواست براى عيال خود بياورد، در اثناى راه به مردى و زنى از قرابات محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام برخورد و ايشان را گرسنه يافت، با خود گفت كه: ايشان سزاوارترند از خويشان من؛ آنها كه خريده بود به ايشان داد و حيران مانده بود كه عيال خود را چه جواب بگويد، در اين انديشه متفكر بود و قدرى حركت كرد ناگاه پيكى را ديد كه او را طلب مى نمايد، چون نشان دادند نامه اى به او داد با پانصد اشرفى در ميان هميانى و گفت: اين بقيۀ مال پسر عمّ توست كه در مصر فوت شده و صد هزار درهم از او مانده است كه بر ذمۀ تجّار مكه و مدينه است و اضعاف آن از عقار و مستغلات و اموال در مصر دارد؛ پس آن پانصد اشرفى را گرفت و بر عيال خود توسعه كرد.

و چون شب به خواب رفت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را در خواب ديد كه به او فرمودند:

چگونه ديدى غنى كردن ما تو را چون اختيار كردى قرابت ما را بر قرابت خود؟ پس نماند در مكه و مدينه از آنها كه بر ذمّت ايشان چيزى از آن صد هزار درهم بود مگر آنكه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در خواب ديدند كه به ايشان فرمودند كه: اگر بامداد حقّ فلان مرد را

ص: 196

از ميراث پسر عمّش به او نرسانى ما بامداد تو را هلاك و مستأصل مى گردانيم و نعمت تو را از تو زايل مى نمائيم و تو را از حشم و اهلت جدا مى كنيم؛ صبح كه شد هر كه از آن مال بر ذمّت او بود همه را به نزد آن مرد آورد تا آنكه در همان بامداد جميع آن صد هزار درهم نزد او حاضر شد، و هر كه در مصر مالى از او نزد او بود محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در خواب او را امر كردند با تهديد كه تعجيل كنند در رساندن مال آن مرد و در اسرع ازمنه به او برسانند.

و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام به خواب آن مرد مؤمن آمدند و به او گفتند: چگونه ديدى صنع خدا را نسبت به تو؟ امر كرديم هر كه در مصر مال تو نزد او بود كه بزودى به تو برساند، آيا مى خواهى امر كنيم حاكم مصر را كه مستغلات و املاك تو را بفروشد و حواله كند كه در مدينه به تو بدهند كه به عوض آنها املاك در مدينه بخرى؟ گفت: بلى، پس محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در خواب حاكم مصر را فرمودند كه املاك او را بفروشد و زرش را حواله كند. حاكم، املاك را به سيصد هزار اشرفى فروخت و از براى او فرستاد و او مالدارترين اهل مدينه شد، پس حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خواب به او فرمود: اى بندۀ خدا! اين جزاى توست در دنيا براى آنكه اختيار كردى قرابت مرا بر قرابت خود و در آخرت بدل هر حبّه اى از اين مال در بهشت هزار قصر به تو عطا كنم كه كوچكترين آنها از جميع دنيا بزرگتر باشد و به قدر هر سوزنى از آنها بهتر از دنيا و آنچه در دنيا است بوده باشد (1).

و ايضا امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود در تفسير «رحمن» كه: «رحمن» مشتق است از رحمت و در بعضى از نسخه ها از رحم.

و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: خداوند عالم مى فرمايد كه: منم رحمن و از براى رحم نامى از نام خود اشتقاق كردم و آن را رحم ناميدم، هر كه وصل كند رحم مرا من وصل نمايم او را به رحمت خود، و هر كه قطع كند رحم مرا من قطع كنم او را از رحمت خود.

ص: 197


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 329-338.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از يكى از اصحاب خود پرسيد كه: مى دانى اين كدام رحم است كه هر كه او را وصل كند خداوند رحمان او را به رحمت خود وصل كند و هر كه او را قطع كند خداوند رحمن او را قطع كند؟

گفتند: ترغيب فرموده است حق تعالى هر قومى را كه گرامى دارند خويشان و رحمهاى خود را.

حضرت فرمود كه: آيا ترغيب نموده است كه رحمهاى كافر خود را صله كنند و تعظيم نمايند كسى را كه خدا او را حقير شمرده است؟

گفت: نه، و ليكن ترغيب كرده است ايشان را بر صلۀ رحمهاى مؤمن خود.

حضرت فرمود كه: واجب گردانيده است حقوق رحمها را از براى آنكه متصل مى شود نسب ايشان به پدر و مادرهاى ايشان؟

گفت: بلى اى برادر رسول خدا.

فرمود كه: پس در صلۀ رحم ايشان رعايت حقوق پدران و مادران مى كنند؟

گفت: بلى اى برادر رسول خدا.

فرمود كه: پدران و مادران ايشان غذا داده اند ايشان را در دنيا و نگاه داشته اند ايشان را از مكاره دنيا، و اينها نعمتى چندند زايل و مكروهى چندند كه منقضى مى شوند؛ و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى برد ايشان را بسوى نعمت دائم كه آخر شدن ندارد و نگاه مى دارد ايشان را از مكروه ابدى چند كه برطرف نمى شوند، پس كداميك از اين دو نعمت عظيمتر است؟

گفت: نعمت رسول خدا جليل تر و عظيمتر و بزرگتر است.

حضرت فرمود كه: پس چگونه جايز باشد كه ترغيب كند بر قضاى حقّ كسى كه خدا حقّ آن را حقير شمرده و تحريص نكند بر قضاى حقّ كسى كه خدا حقّ آن را بزرگ شمرده؟ گفت: جايز نيست.

فرمود كه: پس حقّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عظيمتر است از حقّ پدر و مادر، و حقّ رحم و خويشان او عظيمتر است از حقّ رحم پدر و مادر، پس رحم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اولى است به صله و اعظم است در قطع كردن، پس عذاب و كلّ عذاب براى كسى است كه قطع

ص: 198

كند آن را، و ويل و اعظم عذاب براى كسى است كه قطع تعظيم حرمت آن بكند، مگر نمى دانيد كه حرمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت خداست و حق تعالى حقّش عظيمتر است از هر منعمى كه غير اوست زيرا كه هر منعمى كه غير اوست انعام نمى كند مگر به توفيق او.

و خطاب نمود حق تعالى به حضرت موسى عليه السّلام كه: يا موسى! آيا مى دانى كه رحمت من نسبت به تو به چه مرتبه رسيده است؟

موسى عرض كرد: تو رحم كننده ترى نسبت به من از مادر من.

حق تعالى فرمود: يا موسى! مادرت رحم نكرده است تو را مگر به سبب زيادتى رحمت من، من او را مهربان گردانيدم بر تو و من او را چنين كردم كه خواب شيرين خود را ترك كرد از براى تربيت تو، اگر چنين نمى كردم او و ديگران نسبت به تو يكسان بودند؛ يا موسى! آيا مى دانى كه بنده اى از بندگان من آن قدر گناه مى دارد كه به اطراف آسمان مى رسد و من مى آمرزم گناهان او را و پروا نمى كنم؟

موسى گفت: چگونه پروا نمى كنى؟

فرمود كه: براى يك خصلت شريف كه در آن بنده است كه آن خصلت را دوست مى دارم، و آن خصلت آن است كه دوست مى دارد برادران مؤمن خود را و به احوال ايشان مى رسد و ايشان را با خود مساوى مى گرداند و تكبر نمى كند بر ايشان، پس چون چنين كند مى آمرزم گناهانش را و پروا نمى كنم؛ يا موسى! بدرستى كه فخر كردن رداى من است و كبريا از آن من، هر كه با من در اين دو صفت منازعه كند او را عذاب مى كنم به آتش خود؛ يا موسى! از جمله تعظيم جلال من آن است كه هر كه را بهره اى از مال فانى دنيا به او داده باشم گرامى دارد بندۀ مؤمن مرا كه دستش از دنيا كوتاه باشد، و اگر تكبر كند بر او عظيم جلال مرا سبك شمرده.

پس حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: آن رحمى كه خدا آن را از رحمان مشتق نموده، رحم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و از جمله عظيم دانستن خدا عظيم دانستن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و از جمله عظيم دانستن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عظيم دانستن رحم و خويشان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و بدرستى كه هر مرد مؤمن و زن مؤمنه از شيعيان ما او از رحم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است

ص: 199

و تعظيم ايشان تعظيم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، پس واى بر كسى كه استخفاف كند به چيزى از رحم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خوشا حال كسى كه تعظيم كند حرمت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و گرامى دارد و صله كند رحم و قرابت او را (1).

و در اخبار بسيار در كافى و ساير كتب منقول است در تفسير قول حق تعالى وَ اِعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبى (2)كه مراد از ذى القربى، ائمۀ معصومين عليهم السّلام اند كه يك حصّۀ خمس از امام زمان است و حصّۀ خدا و حصّۀ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اوست، پس نصف خمس از امام زمان است و نصف ديگر از يتيمان و مساكين و ابناء سبيل سادات است (3).

و ايضا اخبار بسيار روايت نموده اند در تفسير آيۀ انفال كه مى فرمايد ما أَفاءَ اَللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبى وَ اَلْيَتامى وَ اَلْمَساكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ (4)كه مراد از ذوى القربى، ائمۀ معصومين عليهم السّلام اند (5).

و ايضا اخبار كثيره روايت كرده اند در تفسير قول حق تعالى وَ أُولُوا اَلْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اَللّهِ (6)يعنى: «اولو الارحام و خويشان، بعضى از ايشان اولايند به بعضى در كتاب خدا» كه فرموده اند: اين آيه در شأن فرزندان حضرت امام حسين عليه السّلام نازل شده است و در باب امامت و امارت و خلافت است كه به فرزند مى رسد و به برادر و عم نمى رسد (7)؛ و در بعضى روايات وارد شده كه: مراد آن است كه قرابت پيغمبر و خويشان او احقّند به خلافت او از ديگران (8).

ص: 200


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 34-37.
2- . سورۀ انفال:41.
3- . كافى 1/538؛ تفسير قمى 1/278.
4- . سورۀ حشر:7.
5- . كافى 1/539؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/677.
6- . سورۀ انفال:75؛ سورۀ احزاب:6.
7- . كافى 1/288؛ علل الشرايع 206؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/447-448.
8- . كفاية الاثر 175؛ تفسير عياشى 2/70 و 72.

و در تفسير على بن ابراهيم و عياشى از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت كرده اند در تفسير اين آيۀ كريمه وَ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اَللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ (1)يعنى: «آن جماعتى كه وصل مى كنند آن چيزى را كه خدا امر به وصل آن كرده» ، حضرت فرمود كه: رحم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چسبيده است به عرش الهى و مى گويد: خداوندا! وصل كن هر كه مرا وصل كند و قطع كن هر كه مرا قطع كند؛ و اين آيه در رحمهاى ديگر نيز جارى است (2).

و در معاني الاخبار روايت كرده است كه: رحم ائمه از آل محمد عليهم السّلام چنگ مى زند به عرش در روز قيامت و رحمهاى مؤمنان نيز چنگ مى زنند و مى گويند: پروردگارا! وصل كن به رحمت خود هر كه ما را وصل نموده باشد و قطع كن رحمت خود را از هر كه از ما قطع كرده باشد، پس حق تعالى مى فرمايد كه: منم رحمان و توئى رحم، اشتقاق نموده ام نام تو را از نام خود پس هر كه تو را وصل نموده باشد من او را وصل مى كنم به رحمت خود و هر كه تو را قطع نموده باشد من او را قطع مى كنم؛ و به اين سبب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: رحم قرابتى است از خداوند رحمن مشترك ميان خدا و بندگان (3).

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام در تأويل اين آيه روايت نموده است كه: صلۀ رحم داخل است در اين آيه، و غايت تأويلش صله و احسان توست نسبت به ما اهل بيت (4).

و ابن شهر آشوب نيز از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده در تفسير قول حق تعالى وَ اِتَّقُوا اَللّهَ اَلَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ اَلْأَرْحامَ (5)كه مراد از ارحام، قرابت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و سيّد و بزرگ ايشان حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است، امر كرد خدا مردم را به مودّت ايشان پس مخالفت نمودند آنچه را به آن مأمور شده بودند (6).

ص: 201


1- . سورۀ رعد:21.
2- . تفسير قمى 1/363؛ تفسير عياشى 2/208.
3- . معاني الاخبار 302.
4- . تفسير عياشى 2/208.
5- . سورۀ نساء:1.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 4/195.

و در تفسير فرات از ابن عباس روايت كرده كه: اين آيه نازل شده در شأن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ذى ارحام او، زيرا كه هر سبب و نسبى منقطع مى شود در روز قيامت مگر كسى كه سبب و نسبتش به آن حضرت منتهى مى شود (1).

مترجم گويد كه: اكثر قراء «و الارحام» به نصب خوانده اند، و حمزه كه يكى از قرّاى سبعه است «و الارحام» به كسر خوانده، و بناى تأويل اين دو حديث بر قرائت اول است يعنى: بپرهيزيد از رحمها و قطع كردن آنها.

و عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ كريمۀ إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي اَلْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْبَغْيِ (2)يعنى: خدا امر مى كند به عدالت-كه توسط در عقايد است-ميان افراط و تفريط مثل امر بين الامرين ميان جبر و تفويض و اخراج حق تعالى از حدّ تعطيل و تشبيه و امثال آنها، و احسان كه نيك بعمل آوردن عبادات يا نيكى كردن به عباد اللّه وَ إِيتاءِ ذِي اَلْقُرْبى يعنى: به خويشان عطا نمودن آنچه ايشان را در كار باشد، و نهى مى كند از فحشاء يعنى افراط در متابعت قوۀ شهوانى، و منكر كه افراط در متابعت قوۀ غضبى، و بغى كه استيلا و تسلط و تجبر بر خلق باشد، اينها موافق ظاهر لفظ و اقوال مفسران است.

حضرت فرمود كه: عدل، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه اساس عدالت را آن حضرت گذاشت؛ و احسان، على بن ابى طالب عليه السّلام است كه شرايع و عبادات را از براى خلق تمام كرد.

و فرمود: ايتاء ذى القربى مراد قرابت ما است كه خدا امر كرده است بندگان را به مودت ما و ادا كردن حقوق ما و نهى كرده است ايشان را از فحشا و منكر و بغى يعنى بغى بر اهل بيت و خواندن مردم را بسوى غير ايشان (3).

و محمد بن العباس و غير او به سندهاى معتبر روايت نموده اند كه: جبرئيل بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد و عرض نمود: يا محمد! از براى تو فرزندى متولد خواهد شد كه امّت

ص: 202


1- . تفسير فرات كوفى 101؛ تفسير حبرى 253؛ شواهد التنزيل 1/174.
2- . سورۀ نحل:90.
3- . تفسير عياشى 2/267.

تو او را شهيد خواهند كرد بعد از تو، حضرت فرمود كه: يا جبرئيل! من به چنين فرزندى احتياج ندارم، جبرئيل گفت: يا محمد! امامان از او بهم خواهند رسيد.

و به روايت ديگر: به آسمان رفت و برگشت و گفت: پروردگارت تو را سلام مى رساند و بشارت مى دهد تو را كه در ذرّيّۀ او امامت و ولايت و وصيت را قرار داده، گفت: راضى شدم.

پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد حضرت فاطمه عليها السّلام آمد و فرمود: فرزندى از تو متولد خواهد شد كه امّت من بعد از من او را خواهند كشت، حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: من به چنين فرزندى احتياج ندارم؛ سه مرتبه اين را فرمود و اين جواب را شنيد، در آخر فرمود:

ائمه و اوصياء از او بهم خواهند رسيد، گفت: راضى شدم اى پدر.

پس حامله شد به حضرت امام حسين عليه السّلام پس خدا او را با آنچه در بطن مطهر او بود از شرّ شيطان حفظ نمود، و شش ماه كه گذشت متولد شد، و كسى نشنيده است كه فرزندى شش ماهه متولد شود و بماند مگر حضرت امام حسين عليه السّلام و حضرت يحيى عليه السّلام.

و چون متولد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زبان مبارك خود را در دهان شريف او گذاشت و مكيد و شير و عسل در دهان او مى ريخت، و امام حسين عليه السّلام از زنى شير نخورد و گوشت و خونش از آب دهان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روئيده شد، و اشاره به اين است قول حق تعالى وَ وَصَّيْنَا اَلْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً (1)يعنى: «وصيت كرديم انسان را به پدر و مادرش نيكى كند، حمل كرد مادرش او را از روى كراهت و بر زمين گذاشت از روى كراهت و مدت حملش تا شير بازگرفتنش سى ماه بود» (2)، پس اين آيه مناسب آن حضرت است از چند جهت:

يكى آنكه: حمل و وضع از روى كراهت بودن مخصوص آن حضرت است به اعتبار خبر شهادت.

ص: 203


1- . سورۀ احقاف:15.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/578-580؛ كامل الزيارات 55-57؛ كافى 1/464؛ علل الشرايع 206.

دوم آنكه: مدت حمل و فصال سى ماه بودن به آيۀ ديگر كه دلالت مى كند بر آنكه مدت رضاع دو سال است اشاره است به آنكه مدت حمل شش ماه بوده، و دانستى كه در اين امّت مخصوص آن حضرت بود.

سوم آنكه: بعد از اين مى فرمايد حَتّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ (1)يعنى: «تا آنكه رسيد به حدّ نهايت قوّت بدن و عقل و رسيد به چهل سال گفت: پروردگارا! الهام كن مرا و توفيق بده كه شكر كنم نعمت تو را آن نعمتى كه انعام كرده اى تو بر من و بر پدر و مادر من و اينكه بكنم عملى كه بپسندى آن را» ، و اين مناسب آن حضرت است كه امامت آن حضرت در حوالى سال چهل از عمر شريف آن حضرت بود.

چهارم آنكه: بعد از اين فرموده است وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي (2)يعنى: «و اصلاح كن از براى من در ميان ذرّيّۀ من» يعنى بعضى از ايشان را، و اين مناسب آن حضرت است كه دعا از براى امامان از ذرّيّۀ خود كرد به امامت؛ لهذا دعا از براى بعضى از ايشان كرد زيرا كه نمى توانست بود كه همه امام شوند، چنانچه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: اگر «اصلح لي ذرّيّتي» مى گفت هرآينه همۀ ذرّيّۀ آن حضرت امام مى شدند (3).

و احاديث بسيار در آيۀ وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبى حَقَّهُ وَ اَلْمِسْكِينَ (4)وارد شده از طريق عامه و خاصه كه مراد از ذى القربى، فاطمه عليها السّلام است؛ و مراد از حق، فدك است. و بعد از نزول اين آيه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليها السّلام را طلبيد و فدك را به او تسليم نمود (5). و ذكر هر يك از اين اخبار، موضع ديگر دارد كه ان شاء اللّه در آنجا بيان خواهد شد.

ص: 204


1- . سورۀ احقاف:15.
2- . سورۀ احقاف:15.
3- . كامل الزيارات 57؛ علل الشرايع 206.
4- . سورۀ اسراء:26.
5- . كافى 1/543؛ امالى شيخ صدوق 424؛ شواهد التنزيل 1/438-442؛ تفسير الدر المنثور 4/177.

فصل هشتم: در بيان آنكه در قرآن امانت به معناى امامت است

و آن در دو آيه است

آيۀ اول: آنكه خدا مى فرمايد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اَللّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اَللّهَ كانَ سَمِيعاً بَصِيراً (1)«بدرستى كه خدا امر مى كند شما را كه امانتها را ادا كنيد بسوى اهل آنها، و هرگاه حكم كنيد در ميان مردم آنكه حكم كنيد به عدالت، بدرستى كه خدا خوب چيزى است آنچه پند مى دهد شما را به آن، بدرستى كه خدا بوده است و هست شنوا و بينا» .

و در مورد نزول آيه ميان مفسران خلاف است بر چند قول:

اول آنكه: در باب هر كس است كه او را بر امانتى از امانتها امين گردانند؛ و امانتهاى خدا اوامر و نواهى اوست، و امانتهاى بندگان آن چيزها است كه امين مى كنند بعضى از ايشان بعضى را بر آنها از مال و غير مال چنانچه در روايات متعدده منقول است از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام (2)، حتى در بعضى از روايات وارد شده كه: اگر قاتل امير المؤمنين عليه السّلام شمشيرى كه آن حضرت را به آن شهيد نموده به من بسپارد، البته به او رد مى كنم (3).

دوم: در باب خلفا و واليان امر است. شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته كه: خدا امر كرده است

ص: 205


1- . سورۀ نساء:58.
2- . مجمع البيان 2/63.
3- . رجوع شود به امالى شيخ صدوق 204 و روضة الواعظين 373.

ايشان را كه قيام نمايند به حقّ رعيّت و بدارند ايشان را بر احكام دين و شريعت (1)، و اين را روايت نموده اند اصحاب ما از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام كه فرمودند: خدا امر كرده است هر يك از ائمه را كه تسليم كند امانت را به امام بعد از خود (2)، و مؤيدش آن است كه بعد از اين امر كرده است رعيّت را به اطاعت واليان امر و ائمه عليهم السّلام، فرموده اند: دو آيه است، يكى از براى ماست و ديگرى از براى شماست، حق تعالى مى فرمايد إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها تا آخر آيه؛ و فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ (3). (4)

و طبرسى گفته است كه: اين قول داخل است در قول اول زيرا كه اين از جمله چيزى چند است كه حضرت عزت امين كرده است بر آن ائمۀ صادقين عليهم السّلام را.

و همچنين امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: اداء نماز و زكات و روزه و حج از جملۀ امانات است، و از جملۀ آن است امرى كه واليان امر را امر كرده اند به قسمت غنايم و صدقات و غير ذلك از چيزهائى كه حقّ رعيّت به آنها تعلق دارد (5).

سوم آنكه: خطاب به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه رد كند كليد كعبه را به عثمان بن طلحه در وقتى كه در فتح مكه كليد را از او گرفت و خواست كه به عباس بدهد (6).

و در بصائر به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده كه: اين آيه در شأن ما نازل شده و از خدا يارى مى طلبيم (7).

و باز به سندهاى صحيح از آن حضرت روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرمود: مراد آن است كه امام مى بايد كه امامت را به امام بعد از خود بدهد و نبايد كه از او بگرداند و به

ص: 206


1- . مجمع البيان 2/64.
2- . تفسير عياشى 1/249؛ بصائر الدرجات 475؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/311.
3- . سورۀ نساء:59.
4- . مجمع البيان 2/63.
5- . مجمع البيان 2/63.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 2/163؛ اسباب النزول 130؛ الجواهر الحسان 1/360.
7- . بصائر الدرجات 475.

ديگرى بدهد (1).

و به سند صحيح ديگر روايت كرده است كه: مراد مائيم كه بايد امام اول از ما به امام بعد از خود بدهد كتابها كه نزد اوست و سلاح رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ يعنى: وقتى كه ظاهر شويد حكم كنيد به آن احكام عدلى كه در دست شماست (2).

و به سندهاى صحيح روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه در تفسير إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها فرمود كه: بخدا سوگند مراد، اداى امامت و وصيت است بسوى امام (3).

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت باقر عليه السّلام از مالك جهنى سؤال كرد كه: اين آيه در كى نازل شده است؟ مالك گفت: مى گويند در همۀ مردم نازل شده، حضرت فرمود كه: پس همۀ مردم حكم مى توانند كرد در ميان مردم زيرا كه خطاب وَ إِذا حَكَمْتُمْ به همۀ جماعت نازل شده؟ ! پس بدان كه در شأن ما نازل شده (4).

و به سند موثق كالصحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده كه: امام را به سه خصلت مى توان شناخت:

اول آنكه: اولاى ناس باشد از جهت نسب به امامى كه قبل از او بوده.

دوم آنكه: سلاح رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه ذو الفقار است نزد او باشد.

سوم آنكه: امام سابق او را وصى نموده باشد. اين است كه حضرت بارى مى فرمايد:

إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها ؛ و فرمود كه: سلاح در ميان ما بمنزلۀ تابوت است در ميان بنى اسرائيل، نزد هر كس كه سلاح است با اوست پادشاهى، چنانچه

ص: 207


1- . بصائر الدرجات 475.
2- . بصائر الدرجات 475؛ كافى 1/276؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/134.
3- . بصائر الدرجات 476 و 477.
4- . بصائر الدرجات 476.

در ميان بنى اسرائيل تابوت به هر جا كه مى رفت پادشاهى در آنجا بود (1).

و در معاني الاخبار از امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه از تفسير اين آيه پرسيدند، فرمود كه: اين خطاب به ماست و بس، خدا امر كرده است هر امامى از ما را كه ادا كند امامت را به امامى بعد از خود و او را وصىّ خود گرداند، پس جارى شد آيه در ساير امانتهاى مردم؛ مرا خبر داد پدرم از پدرش كه على بن الحسين عليه السّلام به اصحاب خود فرمود: بر شما باد به اداى امانت كه اگر قاتل پدرم حسين بن على عليه السّلام مرا امين مى كرد به آن شمشيرى كه با آن پدرم را كشته بود، هرآينه به او رد مى كردم (2).

و نعمانى به سند صحيح از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده كه: اين آيه در شأن ماست، امر كرده امام از ما را كه ادا كند امامت را به امام بعد از او و او را نيست كه به ديگرى بدهد، مگر نشنيده اى كه بعد از آن مى فرمايد وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ پس معلوم شد كه خطاب با حكّام است (3).

و فرات در تفسير خود روايت نموده از شعبى كه در تفسير إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها گفت: مى گويم و از غير خدا نمى ترسم، بخدا سوگند كه ولايت على بن ابى طالب است (4).

آيۀ دوم: إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً (5).

در تأويل اين آيه اقوال بسيار هست:

اول آنكه: اشاره است به آيۀ سابق وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً (6)

ص: 208


1- . بصائر الدرجات 180؛ تفسير عياشى 1/249.
2- . معاني الاخبار 107-108؛ و همچنين رجوع شود به امالى شيخ صدوق 204 و روضة الواعظين 373.
3- . غيبت نعمانى 48.
4- . تفسير فرات كوفى 107.
5- . سورۀ احزاب:72.
6- . سورۀ احزاب:71.

و اطاعت خدا و رسول را امانت ناميده از جهت آنكه واجب است اداى آن، و مراد آن است كه عظمت شأن اين اطاعت به مرتبه اى است كه اگر عرض كنند بر اين اجسام عظيمه و صاحب شعور باشند ابا خواهند كرد از حمل آن، و از حمل آن خواهند ترسيد و انسان با اين ضعف بنيه و سستى قوّت حمل آن كرد، لهذا ثوابش در دنيا و عقبى عظيم است، بدرستى كه او ظلم كننده بود بر نفس خود كه حقّ آن را چنانچه بايد رعايت كرد، نكرد، و جاهل و نادان بود به عاقبت آن، وصف متعلق به نوع است به اعتبار اغلب افرادش.

دوم آنكه: مراد به امانت، اطاعت است، اعم از آنكه طبيعى باشد يا اختيارى؛ و مراد به عرض، استدعاى آن است، اعم از آنكه از مختار طلب كنند يا ارادۀ صدور آن نمايند از غير مختار؛ و مراد به حمل، خيانت در امانت است و امتناع از اداى آن چنانچه حامل امانت كسى را مى گويند كه خيانت كند در آن و بر ذمه اش باقى بماند؛ پس مراد به ابا كردن، اتيان اوست به آنچه ممكن باشد كه از او بعمل آيد؛ و مراد به ظلم و جهالت، خيانت و تقصير است.

سوم آنكه: صانع تعالى شأنه اين اجرام را خلق كرد و در اينها فهمى و شعورى خلق نمود و گفت: من فريضه اى واجب گردانيدم و بهشتى خلق كرده ام براى كسى كه مرا اطاعت كند، و آتشى آفريده ام براى كسى كه مرا معصيت كند؛ گفتند: ما مسخّريم براى آنچه ما را از براى آن خلق نموده اى و تاب فريضه نداريم و ثواب و عقابى نمى خواهيم. و چون آدم را خلق كرد مثل اين را بر او عرض نمود و او قبول كرد و ظلم كننده بود بر نفس خود كه بر آن بار كرد چيزى كه دشوار بود بر او و نادان بود به بدى عاقبت آن.

چهارم آنكه: مراد به امانت، عقل است يا تكليف؛ و مراد به عرض بر ايشان، رعايت استعداد و قابليت ايشان آن امر را؛ و مراد به اباى ايشان، اباى طبيعى است كه عبارت از عدم لياقت و استعداد است؛ و مراد به حمل انسان، قابليت داشتن آن است؛ و ظلوم و جهول بودن عبارت است از غلبۀ قوّۀ شهوانى و غضبى بر او (1).

ص: 209


1- . تفسير بيضاوى 3/395.

و بعضى امانت را كنايه از محبت گرفته اند، و صوفيه وجوه ديگر نيز گفته اند.

و امّا تأويلاتى كه در اخبار وارد شده است:

در كافى و غير آن از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: مراد از امانت، ولايت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است (1).

و در عيون و معاني الاخبار روايت شده است كه از حضرت امام رضا عليه السّلام سؤال كردند از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: امانت، ولايت است، هر كه ادّعا كند آن را بغير حق، كافر است (2).

و در معاني الاخبار به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه:

امانت، ولايت است و انسان ابو الشرور منافق است يعنى ابو بكر (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: امانت، امامت و امر و نهى است؛ و دليل بر امامت بودن آن است كه خدا خطاب نموده است به ائمه عليهم السّلام إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها پس مراد آن است كه امامت را عرض كردند بر آسمانها و زمين و كوهها پس ابا كردند از آنكه دعوى كنند آن را به ناحق يا غصب كنند آن را به ناحق از اهلش و ترسيدند از آن، و حمل كرد آن را انسان-يعنى ابو بكر-بدرستى كه او ظالم و جاهل بوده براى آنكه عذاب كند حق تعالى مردان منافق و زنان منافقه را و مردان مشرك و زنان مشركه را و قبول كند توبۀ مردان مؤمن و زنان مؤمنه را و بود خدا و هست آمرزنده و مهربان (4)؛ اين ترجمۀ آيۀ بعد از اين آيه است.

و در بصائر و كافى به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه:

امانت، ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام است (5).

ص: 210


1- . كافى 1/413؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/470-471، و در آنها روايت از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
2- . عيون اخبار الرضا 1/306؛ معاني الاخبار 110.
3- . معاني الاخبار 110.
4- . تفسير قمى 2/198.
5- . بصائر الدرجات 76؛ كافى 1/413؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/470.

و ايضا در بصائر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: امانت، ولايت است، ابا كردند از آنكه حمل كنند آن را و كافر شوند در حمل آن، و آن انسانى كه آن را حمل كرد ابو بكر بود (1).

و ابن شهر آشوب در مناقب روايت نموده از مقاتل از محمد بن حنفيه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه فرمود در تفسير إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ : عرض كرد حضرت عزت امامت مرا بر آسمانهاى هفتگانه با ثواب و عقاب، گفتند: پروردگارا! با ثواب و عقاب حمل نمى كنيم و ليكن بدون ثواب و عقاب حمل مى كنيم؛ و عرض كرد امامت و ولايت مرا بر مرغان، پس اول مرغى كه به آن ايمان آورد بازهاى سفيد و قبّره بود، و اول مرغى كه انكار نمود بوم و عنقا بود، امّا بوم نمى تواند كه در روز ظاهر شود براى بغضى كه ساير مرغان نسبت به آن دارند، و امّا عنقا پس پنهان شد در درياها كه كسى آن را نمى بيند؛ و بدرستى كه عرض كرد امامت مرا بر زمينها، پس هر بقعه اى كه ايمان آورد به ولايت من، آن را طيّب و پاكيزه گردانيد و گياه و ميوه اش را شيرين و گوارا گردانيد و آبش را صاف و شيرين ساخت، و هر بقعه اى كه انكار امامت و ولايت من كرد آن را شوره زار گردانيد و گياهش را تلخ و ميوه اش را عوسج و حنظل كرد و آبش را شور و تلخ گردانيد؛ بعد از آن فرمود وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ يعنى: امّت تو يا محمد حمل كردند ولايت امير المؤمنين را و امامت او را با آنچه در آن هست از ثواب و عقاب بدرستى كه بسيار ظالم بود مر نفس خود را و بسيار نادان بود امر پروردگار خود را، يعنى هر كه ادا نكرد حقّ آن را و عمل به مقتضاى آن نكرد، ظالم و عدوان كننده بود (2).

و در بصائر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ولايت ما را عرض نمودند بر آسمانها و زمين و كوهها و شهرها پس قبول نكردند مثل قبول كردن اهل كوفه (3).

و در تفسير فرات از حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام روايت كرده است كه: حضرت

ص: 211


1- . بصائر الدرجات 76، و در آنجا روايت از امام باقر عليه السّلام است.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/350.
3- . بصائر الدرجات 77؛ امالى شيخ مفيد 142.

رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: چون مرا در شب معراج به آسمان بردند و از سدرة المنتهى گذشتم و به مرتبۀ قاب قوسين او ادنى رسيدم و خدا را به دل ديدم نه به ديده، پس صداى اذان و اقامه شنيدم و صداى منادى شنيدم كه ندا كرد كه: اى ملائكۀ من و ساكنان آسمانها و زمين من و حاملان عرش من! گواهى بدهيد اى ملائكۀ من كه منم خداوند يگانه و شريك ندارم، گفتند: گواهى داديم و اقرار نموديم؛ باز ندا آمد كه: گواهى بدهيد اى ملائكۀ من و ساكنان آسمانها و زمين من و حاملان عرش من كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بنده و رسول من است، گفتند: شهادت داديم و اقرار كرديم [باز ندا آمد كه: گواهى بدهيد اى ملائكۀ من و ساكنان آسمانها و زمين من و حاملان عرش من كه على ولىّ من و ولىّ رسول من و ولىّ مؤمنان بعد از رسول من، گفتند: شهادت داديم و اقرار كرديم].

حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه: هرگاه ابن عباس اين حديث را ذكر مى كرد مى گفت: اين همان امانتى است كه خدا در قرآن فرموده است إِنّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ تا آخر آيه، و بخدا سوگند كه به آنها دينار و درهمى نسپرد و نه گنجى از گنجهاى زمين و ليكن وحى كرد بسوى آسمانها و زمين و كوهها پيش از آنكه خلق كند آدم را كه: من در شماها خليفه مى گردانم ذرّيّۀ محمد را، با ايشان چه خواهيد كرد هرگاه شما را بخوانند؟ اجابت كنيد ايشان را و اطاعت ايشان بكنيد بر دشمن ايشان، پس آسمانها و زمين و كوهها ترسيدند از اين اطاعتى كه خدا ايشان را به آن امر كرد و فرزندان آدم قبول كردند و اين تكليف را بر ايشان بار كردند.

پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: قبول كردند و وفا نكردند (1).

مترجم گويد كه: تأويلاتى كه در اين اخبار شريفه و امثال اينها وارد شده به چند وجه برمى گردد:

اول آنكه: حمل كرده باشند امانت را بر مطلق تكاليف، و تخصيص ولايت به ذكر به اعتبار اين باشد كه عمده و اصل ساير تكاليف است و شرط اعظم قبول آنهاست و محلّ

ص: 212


1- . تفسير فرات كوفى 342 و 452. و عبارت داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شد.

اختلاف ميان امّت است، و تخصيص ابو بكر و امثال او به ذكر به اعتبار اين باشد كه در ظاهر از روى نفاق بيعت كردند و پيش از ديگران شكستند و باعث شكستن ديگران نيز شدند؛ پس مراد به حمل، قبول كردن ولايت است.

و مؤيد آنكه مراد از امانت، تكاليف است؛ و مراد به حمل، قبول كردن، آن است كه ابن شهر آشوب و ديگران روايت نموده اند كه: چون وقت نماز داخل مى شد حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اندام مباركش مى لرزيد و از رنگ به رنگ مى گرديد، چون مى پرسيدند كه:

چه مى شود شما را؟ مى فرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمانها و زمين عرض كردند و آنها ابا نمودند و ترسيدند و انسان متحمل آن شد و نمى دانم كه اين بار امانت كه متحمل شده ام نيك ادا خواهم كرد يا نه (1).

دوم آنكه: الف و لام «الانسان» از براى عهد باشد، و مراد ابو بكر باشد؛ و ولايت به كسر باشد به معنى خلافت و امارت؛ و مراد به عرض، آن باشد كه به ايشان القا كردند كه:

آيا قبول مى كنيد كه دعوى امامت به ناحق بكنيد و عقوبتهاى الهى را متحمل شويد؟ ايشان ترسيدند از عقاب و ابا كردند، و آن ظالم جاهل با علم به عقوبت متحمل آن وزر شد.

سوم آنكه: بنا بر هر يك از اين دو وجه مراد به حمل، خيانت باشد، نه قبول نمودن چنانچه سابقا مذكور شد؛ و به وجه دوم انسب است.

ص: 213


1- . مناقب ابن شهر آشوب 2/142؛ تفسير روح المعاني 11/271.

فصل نهم: در بيان آياتى كه دلالت بر وجوب متابعت

اهل بيت عليهم السّلام مى كند

حق تعالى مى فرمايد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اَللّهِ وَ اَلرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً (1)؛ و باز فرموده است وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ (2)؛ و باز فرموده است أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً. فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفى بِجَهَنَّمَ سَعِيراً (3).

ترجمه آيۀ اول آن است كه: «اى گروهى كه ايمان به خدا و رسول آورده ايد! اطاعت كنيد خدا و اطاعت كنيد رسول را و اولى الامر از شما را كه امر ايشان و حكم ايشان بر شما جارى است، پس اگر تنازع كنيد در چيزى پس رد كنيد آن را بسوى خدا و رسول اگر بوده ايد كه ايمان آورده ايد به خدا و روز قيامت، اين بهتر است از براى شما و عاقبتش نيكوتر است» .

در آيۀ دوم فرموده است كه: «اگر رد كنند آن امرى را كه افشا مى كنند از امن و خوف

ص: 214


1- . سورۀ نساء:59.
2- . سورۀ نساء:83.
3- . سورۀ نساء:54-55.

و موافق روايات مطلقه امر را بسوى رسول و بسوى اولى الامر از ايشان هرآينه خواهند دانست آنها كه استنباط مى نمايند و علمش را طلب مى كنند از آن جماعت يا از اولى الامر موافق روايات ظاهره» بدان كه خلاف كرده اند مفسران در تفسير اولى الامر: بعضى از مفسران عامه گفته اند كه مراد، امرا و سركرده هاى لشكر و پادشاهانند، و بعضى از ايشان گفته اند كه: مراد، علماى امّتند (1)؛ و علماى اماميه اتفاق كرده اند كه مراد، ائمه از آل محمد عليهم السّلام اند (2)به مقتضاى رواياتى كه مذكور خواهد شد به آنكه اولى الامر صاحب اختيار در امر است، و چون مقيد به قيدى نشده است بايد كه صاحب اختيار مطلق در جميع امور دين و دنيا باشد و آن امام است و يا هر كه در امرى صاحب اختيار شود اطاعت او واجب باشد در آن امر، پس كسى كه صاحب اختيار در همۀ امور باشد مطاع مطلق خواهد بود و آن امام است.

و ايضا ترك لفظ «اطيعوا» ميان رسول و اولى الامر مشعر است به اينكه مرتبۀ امامت نظير مرتبۀ نبوّت و مثل آن است، بلكه چنانچه نبوّت رسالتى است از جانب خدا به وساطت ملك، امامت نيز فى الحقيقه نبوّتى است به وساطت نبى، و به اين سبب اطاعت اولى الامر عين اطاعت است به نبى، پس به اين سبب «اطيعوا» در ميان متوسط نشده بخلاف مرتبۀ نبوّت كه هر چند بالاترين مراتب است مثل مرتبۀ الوهيت نيست، و توسط «اطيعوا» ميان لفظ جلاله و رسول اشاره است به اين.

و ايضا چون اطاعت اين جماعت را مقرون به اطاعت خود تعالى شأنه و رسول خود گردانيد، البته جمعى بايد باشند منصوب ايشان كه امر و حكمشان امر و حكم ايشان باشد تا طاعتشان طاعت ايشان و مقرون به آن باشد و الاّ لازم آيد كه طاعت جميع ملوك جبابره مانند سلطان روم و اورنگ و غير ايشان همه داخل اطاعت اولى الامر باشند مثل خدا و رسول او، و قباحت و شناعت اين قول بر هيچ عاقل مخفى نيست.

چنانكه شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه: جايز نيست كه خداوند حكيم واجب گرداند

ص: 215


1- . مجمع البيان 2/82؛ تفسير طبرى 4/184؛ الجواهر الحسان 1/370.
2- . تفسير تبيان 3/273؛ تفسير عياشى 1/260.

طاعت شخصى را على الاطلاق مگر كسى كه عصمت او ثابت باشد و بداند كه باطن او مثل ظاهر اوست و ايمن باشد كه از او غلطى يا امر قبيحى صادر شود، و اين معنى در امراء و علماء غير ائمۀ معصومين عليهم السّلام حاصل نيست، و حق تعالى جليل تر است از آنكه امر كند به اطاعت كسى كه معصيت او كند و به انقياد جماعتى كه مختلف در فعل و قول باشند، زيرا كه محال است اطاعت كرده شوند جماعت مختلف چنانچه محال است اجتماع آنچه در آن اختلاف كرده اند، و از جمله دلايل آنچه گفتيم آن است كه حضرت عزت مقرون نكرده است اطاعت اولى الامر به اطاعت رسولش چنانكه مقرون كرده است اطاعت رسولش را به اطاعت خود مگر براى آنكه اولو الامر فوق جميع خلقند چنانچه رسول فوق اولى الامر است و فوق ساير خلق، و اين صفت ائمه از آل محمد عليهم السّلام است كه ثابت شده است امامت و عصمت ايشان و اجماع كرده اند امّت بر علوّ مرتبه و عدالت ايشان.

فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ يعنى: «اگر اختلاف نمائيد در چيزى از امور دين خود» فَرُدُّوهُ إِلَى اَللّهِ وَ اَلرَّسُولِ «پس رد كنيد آنچه در آن نزاع كرده ايد بسوى كتاب خدا و سنّت رسول» .

و ما-گروه شيعه-مى گوئيم كه: رد بسوى ائمه كه قائم مقام رسولند بعد از وفات آن حضرت، مثل رد بسوى رسول است در حيات آن حضرت، زيرا كه ايشان حافظان شريعت آن حضرت و خليفه هاى اويند در ميان امّت (1). تا اينجا كلام شيخ طبرسى بود.

و در اول آيه ذكر اولى الامر شده و در آخر آيه نشده بنا بر قرائت مشهوره، و نكته اى كه شيخ طبرسى فرموده مذكور شد و مى تواند بود كه نكته آن باشد كه نزاعى كه در امامت اولى الامر شود نيز بايد رجوع به كتاب و سنّت كرد، پس مى بايد امام منصوص از جانب خدا و رسول باشد نه به روشى كه مخالفان قائلند كه امامت را مستند به اجماع مى دانند و نصب امام را از جانب امّت مى دانند؛ امّا در بعضى از اخبار وارد شده است كه: در قرائت اهل بيت عليهم السّلام «و الى اولي الامر» در آخر نيز بوده، چنانچه على بن ابراهيم گفته است كه:

ص: 216


1- . مجمع البيان 2/64.

مراد از اولى الامر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است، پس روايت نموده است به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السّلام كه: آيه چنين نازل شده: «فان تنازعتم في شيء فارجعوه الى اللّه و الى الرسول و الى اولي الامر منكم» (1).

و عياشى نيز روايت نموده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام آيه را چنين تلاوت فرمودند (2).

و كلينى به سند كالصحيح روايت كرده است كه: حضرت باقر عليه السّلام آيه را چنين تلاوت نمودند «اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و الى اولى الامر منكم» پس حضرت فرمود كه:

چگونه امر مى كند به اطاعت ايشان و رخصت مى دهد در منازعۀ ايشان، اين خطاب را با جماعتى فرمود كه مأمور شده اند به اطاعت خدا و رسول (3).

مترجم گويد كه: مراد حضرت آن است كه: اگر «و الى اولي الامر» در آخر آيه نباشد آيه مشعر خواهد بود به تجويز منازعۀ ساير امّت با ايشان و اين منافات دارد با امر به اطاعت ايشان در اول آيه.

و عياشى به سند ديگر روايت نموده است كه: حضرت باقر عليه السّلام آيه را چنين خواند «فان تنازعتم في شيء فارجعوه الى اللّه و الى الرسول و اولي الامر منكم» (4).

و در عيون اخبار الرضا روايت نموده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: وصيت نمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بسوى على و حسن و حسين عليهم السّلام؛ پس فرمود در قول حق تعالى «أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ» كه: مراد به اولى الامر امامانند از فرزندان على و فاطمه عليهما السّلام تا روز قيامت (5).

و در اكمال الدين نيز همين مضمون را به سند صحيح از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است (6).

ص: 217


1- . تفسير قمى 1/141.
2- . تفسير عياشى 1/254.
3- . كافى 8/184.
4- . تفسير عياشى 1/254.
5- . عيون اخبار الرضا 2/131.
6- . كمال الدين 222؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/344.

و در اعلام الورى و مناقب ابن شهر آشوب از تفسير جابر جعفى روايت شده است كه جابر انصارى گفت كه: پرسيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از قول حق تعالى يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ خدا و رسول را شناختيم، اولى الامر كيستند؟ حضرت فرمود كه: خليفه هاى منند اى جابر و امامان مسلمانانند بعد از من: اول ايشان على بن ابى طالب است، پس حسن، پس حسين، پس على بن الحسين، پس محمد بن على كه معروف است در تورات به باقر و زود باشد كه تو او را دريابى اى جابر پس چون او را ملاقات كنى سلام مرا به او برسان، پس صادق جعفر بن محمد، پس موسى بن جعفر، پس على بن موسى، پس محمد بن على، پس على بن محمد، پس حسن بن على، پس همنام من و هم كنيت من حجت خدا در زمين او و بقيۀ خليفه هاى خدا در ميان بندگانش فرزند حسن بن على آن كه فتح مى كند خدا بر دست او مشرقهاى زمين و مغربهاى آن را، آن است كه غايب مى گردد از شيعيانش غايب شدنى كه ثابت نمى ماند بر قول به امامت او مگر كسى كه امتحان كرده باشد حق تعالى دل او را به ايمان (1).

و كلينى و عياشى از بريد بن معاويه روايت كرده اند كه گفت: سؤال نمودم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام از تفسير قول حق تعالى أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ حضرت شروع فرمود به تأويل اول آيات: أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ اَلْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ اَلطّاغُوتِ (2)يعنى: «آيا نمى بينى و نظر نمى كنى بسوى آنها كه بهره اى از كتاب به ايشان داده شده است ايمان مى آورند به جبت و طاغوت» كه دو بت قريش بودند؛ مفسران گفته اند كه: مراد كعب بن الاشرف و جماعتى از يهود كه به مكه رفتند و بتهاى قريش را سجده كردند (3). حضرت فرمود كه: مراد به جبت و طاغوت دو بت منافقانند ابو بكر و عمر.

ص: 218


1- . اعلام الورى 397؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/343-344؛ كفاية الاثر 53؛ كمال الدين 253.
2- . سورۀ نساء:51.
3- . تفسير تبيان 3/223؛ مجمع البيان 2/59؛ تفسير طبرى 4/134؛ تفسير بيضاوى 1/352.

وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً (1) به قول مفسران يعنى:

مى گفتند به كافران-كه ابو سفيان و اصحاب او بودند-كه ايشان هدايت يافته ترند از محمد و اصحابش به راه دين حق (2). حضرت فرمود كه: مراد خلفاى جور و امامان گمراهند كه مردم را بسوى آتش جهنم مى خوانند، ايشان مى گفتند كه: اينها هدايت يافته ترند از آل محمد.

أُولئِكَ اَلَّذِينَ لَعَنَهُمُ اَللّهُ «اينهايند آن جماعت كه خدا ايشان را لعنت كرده است» ، وَ مَنْ يَلْعَنِ اَللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً (3)«و هر كه خدا او را لعنت كند پس نمى يابى از براى او ياورى» .

أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنَ اَلْمُلْكِ «آيا از براى ايشان بهره اى از ملك هست؟» حضرت فرمود كه: مراد از ملك، امامت و خلافت است، فَإِذاً لا يُؤْتُونَ اَلنّاسَ نَقِيراً (4)يعنى:

«پس اگر بهره اى از خلافت با ايشان باشد، نخواهند داد به مردم نه قليلى و نه كثيرى حتى به قدر نقيرى نخواهد داد» ، حضرت فرمود كه: مراد از ناس كه به ايشان چيزى نخواهند داد، مائيم؛ و مراد از نقير، آن نقطه اى است كه مى بينى در ميان دانۀ خرما.

أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ (5) «بلكه آيا حسد مى برند مردم را بر آنچه خدا عطا كرده است به ايشان از فضل خود» ، بعضى گفته اند مراد به اينها كه حسد بر ايشان مى برند حضرت رسول است كه بر پيغمبرى او حسد مى بردند و بر آنكه حق تعالى نه زوجه بر او حلال كرده؛ و بعضى گفته اند محمد و اصحابش مرادند؛ و بعضى گفته اند محمد و آلش مرادند (6). و فضل در آن حضرت پيغمبرى است و در آلش امامت (7).

ص: 219


1- . سورۀ نساء:51.
2- . مجمع البيان 2/59؛ تفسير كشاف 1/521؛ تفسير بغوى 1/441.
3- . سورۀ نساء:52.
4- . سورۀ نساء:53.
5- . سورۀ نساء:54.
6- . براى اطلاع از گفته هاى مفسران، رجوع شود به تفسير تبيان 3/229؛ مجمع البيان 2/61؛ تفسير طبرى 4/142؛ تفسير روح المعاني 3/55؛ تفسير الدر المنثور 2/173.
7- . تفسير تبيان 3/228؛ مجمع البيان 2/61.

و از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت نموده اند چنانچه خواهد آمد، حضرت فرمود كه: مراد مائيم كه حسد مى برند بر ما كه خدا امامت را مخصوص ما گردانيد و به احدى از خلق غير ما نداد.

فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً (1) «پس بتحقيق كه عطا كرديم به آل ابراهيم كتاب را و حكمت را-كه پيغمبرى باشد-و عطا كرديم به ايشان پادشاهى عظيم را» ، حضرت فرمود كه: مراد آن است كه گردانيديم ميان آل ابراهيم رسولان و پيغمبران و امامان، پس چرا اقرار مى كنند اينها را در آل ابراهيم و انكار مى كنند در آل محمد.

فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفى بِجَهَنَّمَ سَعِيراً «پس بعضى از امّت به ابراهيم ايمان آوردند و بعضى رو گردان شدند و ايمان نياوردند، و بس است آتش جهنم براى سوختن و عذاب ايشان» ؛ و بعضى گفته اند كه مراد اين است كه بعضى از اهل كتاب ايمان به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند و بعضى ايمان نياوردند.

راوى گفت: پرسيدم كه: ملك عظيم كه خدا به آل ابراهيم داد چيست؟ حضرت فرمود كه: مراد آن است كه در ميان ايشان امامانى قرار داد كه هر كه اطاعت ايشان كند اطاعت خدا كرده باشد و هر كه معصيت ايشان كند معصيت خدا نموده باشد، اين است پادشاهى عظيم.

پس حضرت فرمود كه: حضرت بارى بعد از اين فرمود كه إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ إِلى أَهْلِها ، حضرت فرمود كه: مراد مائيم كه بايد امام سابق به امام بعد از خود تسليم كند كتابها و علم و سلاح رسول اللّه را.

وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ اَلنّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ (2) يعنى: «چون حكم كنيد ميان مردم حكم نمائيد به آن عدالتى كه در دست شما است» . پس حق تعالى خطاب كرد به ساير مردم كه يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا پس خدا جمع كرد در اين خطاب جميع مؤمنان را تا روز

ص: 220


1- . سورۀ نساء:54.
2- . سورۀ نساء:58.

قيامت أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ مراد از اولى الامر مائيم و بس.

«فان خفتم تنازعا في الامر فارجعوا الى اللّه و الى الرّسول و اولي الامر منكم» آيه چنين نازل شده و چگونه امر مى كند ايشان را به طاعت اولو الامر و رخصت مى دهد ايشان را در منازعۀ ايشان؟ اين خطاب متوجه مأموران است كه ايشان را امر به اطاعت كرده است (1).

و عياشى روايت نموده كه: ابان بن تغلب به خدمت امام رضا عليه السّلام رفت و سؤال كرد از اولى الامر، حضرت فرمود: على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ و ساكت شد. پس ابان پرسيد كه: بعد از او كه بود؟ فرمود: امام حسن عليه السّلام؛ و باز ساكت شد. من باز سؤال نمودم، فرمود:

حضرت امام حسين عليه السّلام؛ و باز ساكت شد. پس سؤال كردم كه: بعد از او كيست؟ فرمود:

حضرت على بن الحسين عليه السّلام؛ و همچنين هر يكى را كه مى فرمود ساكت مى شد و من سؤال مى كردم تا آنكه تا آخر ائمه عليهم السّلام را فرمود (2).

و ايضا روايت نموده از عمران حلبى كه حضرت صادق عليه السّلام به او فرمود كه: شما گروه شيعه دين خود را از اصلش اخذ نموده ايد: از گفتۀ خدا كه أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ و از گفتۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: دو چيز در ميان شما مى گذارم كه تا به آنها متمسك شويد هرگز گمراه نمى شويد، نه از گفتۀ ابو بكر و عمر و امثال ايشان (3).

و ايضا از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: در شأن على و ائمه از فرزندان اوست، خدا ايشان را به جاى پيغمبران قرار داده است، و فرقى كه هست اين است كه ايشان چيزى را حلال نمى كنند و چيزى را حرام نمى كنند بلكه شريعت حضرت رسالت را به خلق مى رسانند (4).

و ايضا روايت نموده است از حكيم كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدم كه: فداى تو شوم، اولو الامر كه خدا امر به طاعت ايشان نموده است كيستند؟ فرمود: على بن

ص: 221


1- . تفسير عياشى 1/246؛ كافى 1/276.
2- . تفسير عياشى 1/
3- . تفسير عياشى 1/251.
4- . تفسير عياشى 1/252.

ابى طالب است و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد كه منم، پس حمد و شكر كنيد خداوندى را كه به شما شناسانيد امامان و پيشوايان شما را در وقتى كه مردم انكار ايشان كردند (1).

و به روايت ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت نموده است كه: اولو الامر على بن ابى طالب عليه السّلام است و اوصياى بعد از او (2).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمودند از اولو الامر، [فرمود] (3)كه: صاحب دانائى و علم مراد است، پرسيدند كه: مخصوص شما است يا عام است؟ فرمود كه: مخصوص ما اهل بيت است (4).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اولو الامر در اين آيه، آل محمدند (5).

و در كتاب اختصاص روايت نموده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: آيا اطاعت اوصياء واجب است؟ فرمود كه: بلى آنهايند كه خدا فرموده است أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ و آنهايند كه در شأن ايشان فرموده است إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (6). (7)

و فرات و كلينى روايت كرده اند كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از دعائم و ستونهاى اسلام كه جايز نيست احدى را كه تقصير كند از معرفت چيزى از آنها و اگر تقصير كند دين او فاسد مى گردد و اعمال او مقبول نيست و اگر آنها را بداند ندانستن چيزهاى ديگر به او ضرر ندارد، حضرت فرمود كه: گواهى لا اله الاّ اللّه است و ايمان به رسول خدا و اقرار به آنچه آن حضرت از نزد پروردگار آورده است و حقى كه در اموال واجب است كه آن زكات

ص: 222


1- . تفسير عياشى 1/252.
2- . تفسير عياشى 1/253.
3- . كلمۀ «فرمود» از متن عربى روايت اضافه شد.
4- . تفسير فرات كوفى 108.
5- . تفسير فرات كوفى 108.
6- . سورۀ مائده:55.
7- . اختصاص 277.

است؛ و ولايتى كه خدا به آن امر كرده است، ولايت آل محمد عليهم السّلام.

پرسيدند كه: آيا در ولايت دليلى هست كه كسى كه متمسك به آن شود استدلال به آن تواند كرد؟ حضرت فرمود كه: بلى، حق تعالى فرموده «اطيعوا اللّه» تا آخر.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هر كه بميرد و امام زمان خود را نداند، به مردن جاهليت مرده است؛ پس امام در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آن حضرت بود؛ و بعد از او على بود-و بعضى به جاى على عليه السّلام معاويه را امام دانستند-پس بعد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام امام حسن عليه السّلام امام بود، پس بعد از او حضرت امام حسين عليه السّلام-و ديگران گفتند: يزيد بن معاويه، آيا معاويه را در برابر امير المؤمنين عليه السّلام و امام حسن عليه السّلام قرار مى توان داد و يا امام حسين عليه السّلام و يزيد پليد را برابر مى توان كرد، مساوى نيستند-.

پس بعد از حسين عليه السّلام على بن الحسين و امام محمد باقر عليهما السّلام بود، و شيعيان مناسك حج و حلال و حرام خود را نمى دانستند تا آنكه امام محمد باقر عليه السّلام اين در را بر ايشان گشود و بيان نمود براى ايشان اعمال حج و حرام و حلال ايشان را به مرتبه اى كه علماى اهل سنّت در مسائل محتاج ايشان شدند بعد از آنكه ايشان محتاج آنها بودند، و هميشه همچنين بود كه مقابل عالمى از علماى اهل بيت جاهل و شقى از خلفاى جور بود، و به مقتضاى آيه و حديث بايد كه در هر زمان امامى باشد و هر كه او را نشناسد بر جاهليت و كفر مرده است، و هر زمانى را كه ملاحظه مى كنى در برابر امامان اهل بيت عليهم السّلام جمعى بودند كه هر عاقل كه تأمل كند مى داند كه ايشان اولى بودند به امامت از آنها، پس بايد كه ايشان اولو الامر و امام باشند.

پس حضرت فرمود كه: محتاجترين احوال تو به دين حق آن وقتى است كه جان تو به اينجا رسد-و اشاره به حلق مبارك خود فرمود-و در وقتى كه دنيا از تو منقطع مى گردد و در آن وقت آثار دين حق بر تو ظاهر خواهد شد و خواهى گفت: در خوب دينى بودم (1).

و عياشى از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت نموده است در تفسير قول حق تعالى وَ لَوْ

ص: 223


1- . كافى 2/19؛ تفسير فرات كوفى 109، و در آنجا قسمتى از روايت ذكر شده است.

رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ (1) كه فرمود: يعنى آل محمد و ايشانند كه استنباط مى كنند از قرآن، و حلال و حرام را از آن مى دانند، و ايشانند حجت خدا بر خلق (2).

و ايضا از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده كه: اولو الامر در اين آيه ائمه عليهم السّلام اند (3).

و ابن شهر آشوب در مناقب گفته است كه: امّت در تفسير آيۀ يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ بر دو قولند: اول آنكه اولو الامر، ائمۀ مايند؛ دوم آنكه امراى لشكرند. و هرگاه يكى باطل شود ديگرى ثابت مى شود، و الاّ لازم مى آيد كه حق از امّت خارج باشد، و دليل بر آنكه مراد ائمۀ ما عليهم السّلام اند آن است كه ظاهر آيه اقتضاى عموم اطاعت اولو الامر مى كند از اين جهت كه عطف فرموده است امر به طاعت ايشان را بر امر به طاعت خود و طاعت رسول خود، و چنانچه اطاعت خدا و رسول عام است و در همه چيز واجب است بايد كه اطاعت ايشان نيز عام باشد، و اگر خاص مى بود به امر مخصوصى مى بايست كه بيان فرمايد، و هرگاه وجوب اطاعت ايشان در همه چيز ثابت شد پس امامت ايشان نيز ثابت شد زيرا كه معنى امامت همين است، و هرگاه آيه اقتضاى وجوب اطاعت اولو الامر در همه چيز كند بايد كه معصوم باشند و الاّ لازم آيد كه حق تعالى امر به قبيح كرده باشد زيرا كه غير معصوم مأمون نيست از آنكه امر به قبيح كند يا قبيحى از او صادر شود، و هرگاه قبيحى از او صادر شود متابعت او در آن امر قبيح، قبيح خواهد بود؛ پس مراد، امراى لشكر نمى باشند زيرا كه به اتفاق عصمت ايشان شرط نيست و خصوصيت امراء از آيه فهميده نمى شود.

و بعضى گفته اند: اولو الامر علماى امّتند، و اين نيز باطل است زيرا كه ايشان در رأيها اختلاف دارند و اطاعت بعضى موجب معصيت ديگرى است، و حق تعالى به چنين چيزى امر نمى فرمايد.

ص: 224


1- . سورۀ نساء:83.
2- . تفسير عياشى 1/260.
3- . تفسير عياشى 1/260؛ تفسير تبيان 3/273؛ مجمع البيان 2/82.

و ايضا حق تعالى وصف نموده است اولو الامر را به صفتى كه دلالت بر علم و امارت هر دو مى كند در آن آيه كه فرموده است وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ اَلْأَمْنِ أَوِ اَلْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى اَلرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ اَلَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ پس امن و خوف را رد كرده است به امرا، و استنباط را به علماء، و اين هر دو جمع نمى شود مگر در اميرى كه عالم باشد.

و شعبى گفته است كه: ابن عباس مى گفت كه: ايشان امراى لشكرهايند و على عليه السّلام اول ايشان است.

و حسن بن صالح از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد از تفسير اولو الامر، فرمود كه: ايشان امامان از اهل بيت رسولند.

و مجاهد در تفسيرش گفته است كه: اين آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازل شده است در هنگامى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را خليفه و جانشين خود گردانيد در مدينه، و حضرت امير عليه السّلام گفت: يا رسول اللّه! به جنگ مى روى و مرا در ميان زنان و كودكان مى گذارى؟ حضرت فرمود كه: يا على! آيا راضى نيستى كه نسبت به من به منزلۀ هارون باشى از موسى در وقتى كه موسى به هارون گفت اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ (1)يعنى:

«خليفۀ من باش در ميان قوم من و اصلاح كن در ميان ايشان» ، حضرت امير عليه السّلام فرمود:

بلى و اللّه؛ پس نازل شد وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام كه حق تعالى امر امّت را به او گذاشت بعد از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او را خليفه نمود در مدينه، پس امر كرد خداوند بندگان را كه اطاعت او را لازم شمارند و مخالفت او نكنند.

و فلكى در ابانه روايت نموده است كه: اين آيه در وقتى نازل شد كه شكايت كرد ابو برده از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام. تا اينجا كلام ابن شهر آشوب بود (2).

امّا آيۀ سوم: ابن شهر آشوب و عياشى و غير ايشان روايت كرده اند به سندهاى معتبر از

ص: 225


1- . سورۀ اعراف:142.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/19-21.

حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: مائيم قومى كه حضرت عزت واجب گردانيده است اطاعت ما را، و از ماست انفال و برگزيدۀ مال، و مائيم راسخون در علم، و مائيم حسد برده شدگان بر ايشان كه خدا در شأن ايشان فرموده أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ (1).

و عياشى و ديگران از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند در تفسير قول حق تعالى وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً (2)يعنى: «عطا كرديم به آل ابراهيم پادشاهى بزرگ را» حضرت فرمود كه: ملك عظيم آن است كه در ميان ايشان امامان قرار داد كه هر كه اطاعت ايشان كند خدا را اطاعت نموده و هر كه معصيت ايشان كند معصيت خدا كرده است، اين است ملك عظيم (3).

و در بصائر الدرجات از حضرت باقر عليه السّلام به سند صحيح روايت نموده است در تفسير قول حق تعالى أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ كه فرمود: مائيم آنها كه حسد مى برند بر ما (4).

و به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه اشاره به سينۀ مبارك خود فرمود و گفت: مائيم آنها كه حسد مى برند بر ايشان (5).

و به سند صحيح ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيه فرمود كه: مائيم آن ناس كه حسد مى برند بر ما امامتى كه خدا به ما داده است و هيچ كس ديگر از امّت داخل نيستند (6).

و به سندهاى صحيح ديگر بسيار روايت كرده است كه: ملك عظيم، طاعت مفروضه

ص: 226


1- . مناقب ابن شهر آشوب 1/347 و 4/234؛ تفسير عياشى 1/247؛ كافى 1/186؛ تهذيب الاحكام 4/132؛ مجمع البيان 2/61.
2- . سورۀ نساء:54.
3- . تفسير عياشى 1/248؛ بصائر الدرجات 36.
4- . بصائر الدرجات 35؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/196.
5- . بصائر الدرجات 35.
6- . بصائر الدرجات 35؛ كافى 1/205؛ تفسير فرات كوفى 106؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/130.

است (1)، يعنى اطاعت ايشان را كه خدا بر خلق واجب نموده.

و به سند صحيح روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند كه: اين ملك عظيم چيست؟ فرمود كه: فرض اطاعت است حتى آنكه در قيامت، جهنم نيز اطاعت ايشان مى كند (2)؛ هر كه را مى گويند بگير، مى گيرد؛ و هر كه را مى گويند بگذار، مى گذارد كه بر صراط بگذرد.

و به سند صحيح ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه در تأويل اين آيه فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ اَلْكِتابَ (3)فرمود كه: كتاب، پيغمبرى است؛ وَ اَلْحِكْمَةَ فرمود كه: فهم و حكم كردن در ميان مردم است؛ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً فرمود كه:

وجوب اطاعت است (4).

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: مائيم بخدا سوگند آن ناس كه حسد برده مى شوند و مائيم اهل آن پادشاهى كه-در زمان قائم-به ما مى گردد (5).

و عياشى روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام كه: كتاب، پيغمبرى است؛ و الحكمة، حكيمان از پيغمبران برگزيده اند؛ و ملك عظيم، امامان هدايت كنندگان برگزيده (6)؛ و احاديث بر اين مضامين بسيار است (7). به همين اكتفا كرديم.

و عياشى روايت كرده است كه: داود بن فرقد به حضرت صادق عليه السّلام عرض نمود كه:

حق تعالى مى فرمايد قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ (8)يعنى: «بگو: خداوندا اى مالك پادشاهى! عطا مى كنى پادشاهى را به هر كه

ص: 227


1- . بصائر الدرجات 35؛ كافى 1/186؛ تفسير عياشى 1/248؛ تفسير قمى 1/140.
2- . بصائر الدرجات 35.
3- . سورۀ نساء:54.
4- . بصائر الدرجات 36؛ تفسير قمى 1/140؛ كافى 1/206.
5- . بصائر الدرجات 36.
6- . تفسير عياشى 1/248؛ كافى 8/118.
7- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/246-248 و بصائر الدرجات 36.
8- . سورۀ آل عمران:26.

مى خواهى و بازمى ستانى پادشاهى را از هر كه مى خواهى» پس خدا پادشاهى را به بنى اميّه داده است؟ حضرت فرمود كه: چنين نيست كه مردم فهميده اند، خدا به ما داده است پادشاهى را و بنى اميّه از ما غصب كرده اند مانند كسى كه جامه اى داشته باشد و ديگرى به جبر بگيرد، پس آن شخص مالك آن جامه نخواهد بود (1).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه: حق تعالى تأديب نمود پيغمبرش را موافق خواهش و محبت خود، پس او را خطاب نمود كه إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (2)يعنى: «بدرستى كه تو بر خلق عظيم هستى» و در جميع اخلاق حسنه كامل گرديده اى، پس مردم را خطاب كرد كه ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (3)يعنى:

«هر چه رسول عطا كند به شما و امر كند شما را به آن، پس بگيريد آن را و قبول كنيد آن را؛ و هر چه شما را از آن نهى كند، منتهى شويد و ترك كنيد آن را» ، و فرمود كه مَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ (4)يعنى: «هر كه اطاعت رسول مى كند پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را» .

پس حضرت فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تفويض كرد امر امّت را بسوى على عليه السّلام و او را امين گردانيد بر دين خدا و احكام الهى و امور امّت، پس شما تسليم كرديد و قبول كرديد و انكار كردند ساير امّت، پس بخدا سوگند كه ما دوست مى داريم شما را كه سخن گوئيد هرگاه ما سخن گوئيم و خاموش باشيد هرگاه ما خاموش باشيم، و مائيم واسطۀ ميان خدا و شما، و بخدا سوگند كه خدا چيزى نداده است به احدى در مخالفت امر ما (5).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى وَ اَللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ

ص: 228


1- . تفسير عياشى 1/166؛ كافى 8/266.
2- . سورۀ قلم:4.
3- . سورۀ حشر:7.
4- . سورۀ نساء:80.
5- . تفسير عياشى 1/259؛ بصائر الدرجات 384؛ كافى 1/265.

يَشاءُ (1) يعنى: «مى دهد خدا پادشاهى خود را به هر كه مى خواهد» ، فرمودند كه: اين آيه در شأن ما نازل شده است (2).

و فرات بن ابراهيم روايت نموده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير اين آيه وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً (3)يعنى: «هر كه اطاعت كند خدا و رسول او را، پس رستگار شده است رستگارى عظيمى» و فرمود كه: مراد اطاعت در ولايت امير المؤمنين و امامان بعد از اوست (4).

در تفسير محمد بن العباس از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ كريمۀ قُلْ أَطِيعُوا اَللّهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ ما حُمِّلْتُمْ (5)يعنى: «بگو-يا محمد-كه: اطاعت كنيد خدا و رسول را، پس اگر پشت كنند و قبول نكنند پس بر رسول است آنچه را تكليف كرده اند كه تبليغ رسالت باشد و بر شماست آنچه شما را تكليف نموده اند كه اطاعت كنيد» ، فرمود كه: فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ يعنى: بر اوست آنچه تكليف كرده اند او را كه بشنود و اطاعت كند و خيانت نكند در رسالت و صبر كند بر آزارهاى امّت، و بر شما است كه قبول كنيد و وفا كنيد به عهدها كه خدا بر شما گرفته است در امامت على عليه السّلام و آنچه در قرآن بيان كرده است از واجب بودن اطاعت او، وَ إِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا (6)يعنى: «اگر اطاعت كنيد-على را-هدايت مى يابيد» ، وَ ما عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاغُ (7)«و نيست بر رسول مگر رسانيدن رسالت خدا را» (8).

ص: 229


1- . سورۀ بقره:247.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/358.
3- . سورۀ احزاب:71.
4- . تفسير قمى 2/198؛ كافى 1/414؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/127.
5- . سورۀ نور:54.
6- . سورۀ نور:54.
7- . سورۀ نور:54.
8- . تأويل الآيات الظاهرة 1/368.

فصل دهم: در تأويل آيات نور در اهل بيت عليهم السّلام،

و بيان آنكه ايشانند انوار سبحانى و تأويل مساجد و بيوت مقدسه به خانه هاى ايشان و تأويل ظلمت به اعداى ايشان آيۀ اولى: اَللّهُ نُورُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ اَلزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اَللّهُ اَلْأَمْثالَ لِلنّاسِ وَ اَللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (1)اين آيۀ كريمه از آيات متشابه است و در تأويل آن وجوه بسيار گفته اند؛ امّا ظاهر لفظ آيه آن است كه: «حق تعالى نور دهندۀ آسمانها و زمين است به نور وجود و علم هدايت و انوار ظاهره از كواكب و غير آنها، مثل و صفت نور خدا مانند مشكاة است-و آن سوراخى است كه چراغ را در ميان آن مى گذارند، و بعضى گفته اند لوله اى است در ميان قنديل كه فتيله را در ميان آن مى گذارند-و در ميان آن مشكاة چراغى بوده باشد، و چراغ در ميان قنديلى از آبگينه بوده باشد، و آن قنديل درخشان باشد كه گويا ستاره اى بسيار روشن است يا ستارۀ زهره است، و آن چراغ را افروخته باشند از درخت با بركتى كه درخت زيتون است، و چنان درخت زيتونى باشد كه نه شرقى باشد و نه غربى» .

ص: 230


1- . سورۀ نور:35.

بعضى گفته اند كه: در طرف مشرق يا مغرب نروئيده باشد كه آفتاب گاهى بر آن تابد و گاهى نتابد، بلكه در صحراى گشاده يا قلۀ كوهى بوده باشد كه پيوسته آفتاب بر آن تابد تا آنكه ميوه اش خوب برسد و روغنش صافتر شود.

و بعضى گفته اند: در مشرق و مغرب معموره نباشد بلكه در وسط معموره باشد كه بلاد شام است و زيتونش بهترين زيتونها است.

و بعضى گفته اند: در جائى نروئيده باشد كه پيوسته آفتاب بر آن بتابد كه آن را بسوزاند، و در جائى نباشد كه آفتاب بر آن نتابد و خام بماند، بلكه گاهى تابد و گاهى نتابد، نزديك باشد كه روغن زيتونش روشن شود بى آنكه آتشى به آن برسد و نور آن بر نور بيفزايد، زيرا كه نور چراغ مضاعف مى شود به سبب صفاى روغن زيت و درخشندگى قنديل و ضبط نمودن چراغدان نور آن را، هدايت مى كند خدا بسوى نور خود هر كه را خواهد، و مى زند خدا مثلها از براى مردم و خدا به همه چيز دانا است (1).

و تأويل اين آيه به وجوه بسيار كرده اند:

اول آنكه: اين مثلى است كه خدا براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده؛ و مشكاة، سينۀ حقيقت دفينۀ آن حضرت است؛ و زجاجه، دل حكمت او؛ و مصباح، پيغمبرى است؛ نه شرقى است و نه غربى يعنى نه نصرانى است و نه يهودى، زيرا كه نصارى به جانب مشرق نماز مى كنند و يهود به جانب مغرب؛ و شجرۀ مباركه، پيغمبرى است كه ابراهيم عليه السّلام باشد و نور محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزديك است كه ظاهر گردد از براى مردم هر چند سخن نگويد.

دوم آنكه: مشكاة، ابراهيم عليه السّلام است؛ و زجاجه، اسماعيل عليه السّلام؛ و مصباح، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ و شجرۀ مباركه، ابراهيم عليه السّلام است زيرا كه اكثر پيغمبران از صلب او بهم رسيده اند؛ و نه شرقى و نه غربى يعنى نه يهودى و نه نصرانى است. يَكادُ زَيْتُها يعنى نزديك است كه محاسن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ظاهر گردد پيش از آنكه وحى به او برسد؛ و نُورٌ عَلى نُورٍ يعنى پيغمبرى از نسل پيغمبرى.

ص: 231


1- . مجمع البيان 4/143؛ تفسير بيضاوى 3/199.

سوم آنكه: مشكاة، عبد المطلب است؛ و زجاجه، عبد اللّه است؛ و مصباح، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ نه شرقى است و نه غربى بلكه مكّى است كه مكه وسط دنيا است.

چهارم آن است كه: اين مثلى است كه حضرت عزت از براى مؤمن زده است، و مشكاة، نفس اوست؛ و زجاجه، سينۀ اوست؛ و مصباح، ايمان است و قرآن كه در دل اوست و افروخته مى شود از شجرۀ مباركه كه اخلاص خداوند يگانه است، پس آن درخت پيوسته سبز و خرم است مانند درختى كه درختان ديگر برگرد آن درخت برآمده باشند و آفتاب به آن نرسد نه در هنگام طلوع و نه در هنگام غروب، و مؤمن چنين است و اثر هيچ فتنه به او نمى رسد، پس او در ميان چهار خصلت است: اگر خدا به او عطا مى كند، شكر مى كند؛ و اگر مبتلا مى شود به بلائى، صبر مى كند؛ و اگر حكم مى كند، به عدالت حكم مى كند؛ و اگر سخن مى گويد، راست مى گويد، پس او در ميان ساير مردم مثل مرد زنده است كه در ميان قبرهاى مردگان راه رود؛ نور بر نور است، كلامش نور است و علمش نور است و داخل شدنش در هر امرى نور است و بيرون رفتنش نور است و بازگشتنش در قيامت بسوى نور است.

پنجم آنكه: اين مثلى است كه خدا براى قرآن زده است؛ مصباح، قرآن است؛ و زجاجه، دل مؤمن است؛ و مشكاة، زبان و دهان اوست؛ و شجرۀ مباركه، شجرۀ وحى است.

يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ يعنى: نزديك است كه حجتهاى قرآن واضح گردد هر چند خوانده نشود؛ يا آنكه: نزديك است كه حجتهاى خدا بر خلقش روشن شود براى كسى كه تفكر و تدبر نمايد در آنها هر چند قرآن نازل نشود، و نور بر نور است يعنى قرآن نور است با ساير نورها كه پيش از آن بوده.

يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ يعنى: هدايت مى كند خدا از براى دينش و ايمانش يا از براى پيغمبرى و امامت هر كه را خواهد (1).

و تأويلات ديگر نيز در اين آيه كرده اند كه ذكرشان موجب تطويل كلام است.

ص: 232


1- . مجمع البيان 4/143؛ تفسير بغوى 3/346؛ تفسير قرطبى 12/263.

و امّا احاديثى كه در تأويل اين آيه وارد شده است چند نوع است:

اول آنكه: على بن ابراهيم در تفسير خود روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه:

مشكاة، حضرت فاطمه است؛ فِيها مِصْباحٌ مصباح در اينجا حضرت امام حسن عليه السّلام است؛ اَلْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ اين مصباح، حضرت امام حسين عليه السّلام است، و چون هر دو از يك نورند تعبير از هر دو به مصباح نموده اند، و فرموده كه: مراد به زجاجه نيز حضرت فاطمه عليها السّلام است، يعنى گويا فاطمه عليها السّلام كوكب درخشنده است ميان زنان دنيا و زنان اهل بهشت؛ و شجرۀ مباركه، ابراهيم عليه السّلام است؛ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يعنى: نه يهوديّه و نه نصرانيّه است؛ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ يعنى: نزديك است كه علم از او و از ذرّيّۀ او بجوشد؛ نُورٌ عَلى نُورٍ يعنى: امامى از او بهم مى رسد بعد از امامى؛ يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ يعنى: هدايت مى كند خدا بسوى ائمه عليهم السّلام هر كه را مى خواهد (1).

و كلينى و فرات بن ابراهيم نيز اين روايت را به چندين سند روايت كرده اند (2).

و علاّمه رحمه اللّه در كشف الحق و ابن بطريق در عمده و سيّد ابن طاووس در طرايف از ابن مغازلى شافعى قريب به اين مضمون را روايت نموده اند، و گفته اند: مشكاة، فاطمه است؛ و مصباح، حسن و حسين عليهم السّلام است؛ و فاطمه، كوكب درخشنده بود ميان زنان عالميان. . .

تا آخر (3).

و از جهت مزيد توضيح و تشبيه و تطبيق بر مشبّه مى گوئيم كه: چون حضرت ابراهيم عليه السّلام اصل و عمدۀ انبياء عليهم السّلام بود، و انبياء به منزلت شاخه هاى او بودند و از شاخه هاى مختلف منشعب شد از انبياء و اوصياء در فرزندان اسحاق كه بنى اسرائيلند و در فرزندان اسماعيل كه عمدۀ ايشان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى اويند و از ايشان انوار عظيمه در سه فرقه از اهل كتب كه يهود و نصارى و مسلمانان باشند ساطع گرديد.

پس ابراهيم عليه السّلام به منزلۀ شجرۀ زيتونه است از جهت ابن شعب و انوار، و چون تحقق ثمار

ص: 233


1- . تفسير قمى 2/102-103؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/360.
2- . كافى 1/195؛ تفسير فرات كوفى 282.
3- . نهج الحق 207-208؛ عمدۀ ابن بطريق 356؛ طرائف 135؛ مناقب ابن المغازلي 263.

شجره و سريان انوار اين زيتونه در پيغمبر ما و اهل بيت او كاملتر و بيشتر و تمامتر بود زيرا كه ايشان از همۀ انبياء و اوصياء افضل بودند و امّت وسط و ائمۀ وسطى ايشان بودند و شريعت و سيرت و طريقت ايشان اعدل سير بود چنانچه حق تعالى فرموده است وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً (1)، و مؤيد وسط بودن ايشان توسط در شرايع است چنانچه يهود بسوى مغرب نماز مى كردند و نصارى به سمت مشرق و قبلۀ اين امّت ميان اين دو قبله واقع شده.

و همچنين در حكم و قصاص و ديات و ساير احكام ايشان را وسط قرار داده اند، پس تشبيه نمود خدا حضرت ابراهيم عليه السّلام را از جهت تشعّب اين انوار عظيمه از او به زيتونه كه نه شرقيّه و نه غربيّه باشد يعنى منحرف نباشد از اعتدال بسوى افراط يا تفريط كه در ملت يهود و نصارى تحقق يافته، و ايماء كرد به شرقيّه بسوى نصارى و به غربيّه بسوى يهود به اعتبار قبله هاى ايشان؛ و ممكن است كه مراد به آيۀ كريمۀ، زيتونه باشد كه در وسط شجره باشد نه در شرق آن كه آفتاب بعد از عصر بر آن نتابد و نه در غرب آن كه آفتاب در اول روز بر آن نتابد، پس تشبيه تمامتر و كاملتر مى شود.

و مراد زيتونه در مشبّه مادۀ بعيدۀ علم است كه امامت و خلافتى باشد كه منبعش ابراهيم عليه السّلام است چنانچه حق تعالى به او خطاب نمود كه إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (2)و سرايت نمود در ذرّيّۀ مقدسۀ او؛ و مراد به زيت، مواد غريبه است از وحى و الهام، و اضائت زيت عبارت از منفجر شدن علم است از اين مواد.

وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ مراد از نار، وحى است يا تعليم از بشر يا سؤال زيرا كه سؤال نيز آتش علم را برمى افروزد، و نُورٌ عَلى نُورٍ را تأويل به امام بعد از امام فرموده براى آنكه هر امامى كه بعد از ديگرى مى آيد نور و علم و حكمت الهى را در ميان خلق مى افزايد، و به اين نحو كه تقرير نموديم اين تأويل را متانت و حسن اين تأويل «كنار على

ص: 234


1- . سورۀ بقره:143.
2- . سورۀ بقره:124.

علم» ظاهر و هويدا است.

دوم: ابن بابويه در توحيد و معاني الاخبار روايت كرده است به سند معتبر از فضيل بن يسار كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدم از اَللّهُ نُورُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ ، فرمود كه: چنين است خداى عزّ و جل آسمانها و زمين به نور او روشن است.

گفتم: مَثَلُ نُورِهِ ، فرمود كه: نورش محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

گفتم: كَمِشْكاةٍ ، فرمود: مشكاة، سينۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است.

گفتم: فِيها مِصْباحٌ ، فرمود كه: يعنى در آن نور علم هست، يعنى پيغمبرى.

گفتم: اَلْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ ، فرمود كه: علم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منتقل شد به دل على عليه السّلام.

گفتم: كَأَنَّها ، فرمود: چرا كَأَنَّها مى خوانى؟

گفتم: پس به چه نحو بخوانم؟ فرمود: «كانّه كوكب درّيّ» .

گفتم: يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ ، فرمود كه: اينها اوصاف على بن ابى طالب عليه السّلام است، نه يهودى است و نه نصرانى.

گفتم: يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ ، فرمود كه: يعنى نزديك است كه علم بيرون آيد از دهان عالم از آل محمد پيش از آنكه از او سؤال كنند يا پيش از آنكه آن علم گفته شده باشد به او به الهام.

گفتم: نُورٌ عَلى نُورٍ ، فرمود كه: امامى بعد از امامى (1).

مترجم گويد كه: قرائت «كانّه» در قرائت شاذّه نقل نكرده اند، و تذكير ضمير يا به اعتبار خبر است يا به تأويل زجاجه يا به آنكه زجاجۀ دوم در قرائت اهل بيت نبوده باشد.

در بصائر و اختصاص از حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه مَثَلُ نُورِهِ نور، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ فِيها مِصْباحٌ مصباح، علم است؛ اَلْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ زجاجه، امير المؤمنين عليه السّلام است و علم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزد اوست (2).

ص: 235


1- . توحيد 157؛ معاني الاخبار 15.
2- . بصائر الدرجات 294؛ اختصاص 278.

و ايضا فرات در تفسير از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ يعنى: علم در سينۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و زُجاجَةٍ سينۀ حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است؛ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ نور علم است؛ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يعنى: از آل ابراهيم بسوى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد، و از او به على بن ابى طالب رسيد، نه شرقى است و نه غربى يعنى نه يهودى و نه نصرانى است؛ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ يعنى:

نزديك است كه عالم از آل محمد سخن بگويد به علم پيش از آنكه از او سؤال كنند (1).

و در كشف الغمه از دلايل حميرى روايت كرده است كه: به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام نوشتند و سؤال كردند از معنى مشكاة، حضرت در جواب نوشت كه:

مشكاة، دل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است (2).

و ايضا در توحيد از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است: كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ يعنى نور علم در سينۀ پيغمبر است؛ اَلْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ زجاجه، سينۀ على عليه السّلام است، علم پيغمبر به سينۀ على عليه السّلام آمد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همۀ علم خود را تعليم او كرد؛ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ نور علم است؛ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ نه يهودى و نه نصرانى؛ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ يعنى: نزديك است كه عالم از آل محمد سخن بگويد به علم پيش از آنكه از او سؤال كنند؛ نُورٌ عَلى نُورٍ يعنى: امامى مؤيّد به نور علم و حكمت بعد از امامى از آل محمد، و اين امر هميشه بوده است و خواهد بود از زمان آدم تا قيام قيامت، و ايشانند اوصياء كه حق تعالى ايشان را خليفه هاى خود گردانيده است در زمين و حجتهاى خود گردانيده است بر خلق خود، و در هيچ عصرى زمين خالى از يكى از ايشان نمى باشد (3).

و در كافى به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علمى كه نزد او بود گذاشت نزد وصىّ خود، و آن است معنى قول حق تعالى اَللّهُ نُورُ

ص: 236


1- . تفسير فرات كوفى 281.
2- . كشف الغمة 3/218.
3- . توحيد 158.

اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ مى گويد: منم هدايت كنندۀ اهل آسمانها و زمين، مثل علمى كه به او عطا نمودم و آن نور من است كه به آن هدايت مى يابند مثل مشكاتى است كه در آن مصباح بوده باشد؛ پس مشكاة، دل محمد است؛ و مصباح، نور علم است كه در آن قلب است.

و قول حق تعالى اَلْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ يعنى: محمد را بسوى خود مى برم و علمى كه نزد اوست نزد وصىّ او مى گذارم چنانچه چراغ را در ميان قنديل آبگينه مى گذارند.

كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يعنى: بيان فضيلت وصىّ او على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ اصل شجرۀ مباركه ابراهيم است چنانچه حق تعالى فرموده است در حقّ او رَحْمَتُ اَللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ اَلْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ (1)، و فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (2).

لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يعنى: شما يهود نيستيد كه نماز كنيد به جانب مغرب، و نصارى نيستيد كه نماز كنيد به جانب مشرق، و شما بر ملت ابراهيميد، و حق تعالى فرموده است ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ (3)يعنى: «نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن بود مايل از دينهاى باطل بسوى دين حق و مسلمانان، و نبود از جملۀ مشركان» .

و امّا قول حق تعالى يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ تا آخر آيه، مراد آن است كه مثل اولاد شما كه از شما متولد مى شوند مثل زيت است كه از زيتون مى فشارند، نزديك است كه تكلم نمايند به علم پيغمبرى هر چند ملك بر ايشان نازل نشود (4).

سوم: على بن ابراهيم و فرات روايت نموده اند كه: عبد اللّه بن جندب به خدمت امام رضا عليه السّلام نوشت: فداى تو شوم، من پير و ضعيف و عاجز شده ام از بسيارى آن چيزها كه

ص: 237


1- . سورۀ هود:73.
2- . سورۀ آل عمران:33 و 34.
3- . سورۀ آل عمران:67.
4- . كافى 8/380-381.

پيشتر قوت آنها را داشتم، مى خواهم فداى تو شوم مرا تعليم كنى سخنى كه مرا به پروردگار خود نزديك گرداند و فهم و علم مرا زياده گرداند. حضرت در جواب او نوشت كه: نامه بسوى تو فرستاديم بخوان و درست بفهم كه در آن شفا هست براى كسى كه خدا شفاى او را خواهد، و در آن هدايت هست براى كسى كه خدا هدايت او را خواهد پس بسيار بگو: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم» .

حضرت على بن الحسين عليه السّلام گفت: بدرستى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امين خدا بود در زمين و چون او را از دنيا برد ما اهل بيت امينان اوئيم در زمين، نزد ما است علم بلاهاى مردم و مرگهاى مردم و نسبهاى عرب و آنكه كى بر اسلام متولد شده و ما مى شناسيم كسى را كه مى بينيم او مؤمن است يا منافق، و شيعيان ما نامهاى ايشان و پدران ايشان نزد ما نوشته است، و خدا بر ما و بر ايشان پيمان گرفته است هر جا كه ما وارد مى شويم ايشان وارد مى شوند و هر جا كه ما داخل مى شويم ايشان داخل مى شوند، و نيست بر ملت ابراهيم غير ما و ايشان، و ما در روز قيامت چنگ مى زنيم به نور پيغمبر خود، و پيغمبر ما متمسك مى شود به نور خدا و شيعيان ما متمسك مى شوند به نور ما، هر كه از ما جدا مى شود هلاك مى شود و هر كه متابعت ما مى كند نجات مى يابد، و كسى كه انكار ولايت ما مى كند كافر است و كسى كه متابعت ما كند و متابعت دوستان ما كند مؤمن است، و دوست نمى دارد ما را كافرى و دشمن نمى دارد ما را مؤمنى، هر كه بميرد و ما را دوست دارد بر خدا لازم است كه او را با ما مبعوث كند، ما هدايت كننده ايم براى كسى كه متابعت ما كند و به ما هدايت يابد، هر كه ما را نخواهد از ما نيست و هر كه از ما نباشد از اسلام هيچ بهره اى ندارد. به ما فتح كرده است دين را و به ما ختم نموده است آن را، به بركت ما خدا روزى شما را از زمين مى روياند و به بركت ما خدا باران را از آسمان مى فرستد و به بركت ما خدا شما را ايمن مى گرداند از غرق شدن در دريا و از فرو رفتن به زمين در صحرا، و به ما نفع مى بخشد خدا به شما در زندگانى شما و در قبرهاى شما و در صحراى محشر و نزد صراط و نزد ميزان و نزد داخل شدن جنان، مثل ما در كتاب خدا مثل مشكاة است، و مشكاة در قنديل است، پس مائيم مشكاة كه در آن مصباح است و مصباح، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و مصباح در

ص: 238

زجاجه است كه عنصر طاهر آن حضرت است (1).

و به روايت فرات: مائيم زجاجه؛ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يعنى در نسب شريفش هيچ گونه قدحى نيست كه گاه به مشرق نسبت دهند و گاه به مغرب؛ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ مراد از نار، قرآن است؛ نُورٌ عَلى نُورٍ يعنى: امامى بعد از امام؛ يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ نور، على بن ابى طالب عليه السّلام است، خدا هدايت مى كند بسوى ولايت ما هر كه را دوست مى دارد و لازم است بر خدا كه مبعوث گرداند ولىّ ما و شيعۀ ما را در حالتى كه رويش منوّر باشد و برهانش واضح و حجتش نزد خدا عظيم باشد و بيايد دشمن ما در روز قيامت با روى سياه و حجتش نزد خدا باطل باشد و لازم است بر خدا كه بگرداند دوست ما را رفيق پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان، و نيكو رفيقانند ايشان؛ و لازم است بر خدا كه بگرداند دشمن ما را رفيق شياطين و كافران، و بد رفيقانند ايشان؛ و شهيد ما را فضيلتى و زيادتى هست بر ساير شهيدان به ده درجه؛ و شهيد شيعيان ما را فضيلت و زيادتى هست بر ساير شهيدان به هفت درجه، پس مائيم نجيبان و مائيم فرزندان انبياء و اوصياء و مائيم اولاى ناس به خدا و مائيم مخصوصان در كتاب خدا و مائيم اولاى ناس به پيغمبر خدا و دين خدا و مائيم كه خدا دين خود را براى ما مقرر كرده است در آن آيه كه فرموده است شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ ما وَصّى بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ يعنى: «مقرر كرد از براى شما از دين آنچه وصيت نمود به آن نوح را و آنچه وحى كرده ايم بسوى تو اى محمد و آنچه وصيت نمود به آن ابراهيم و موسى و عيسى را آنكه برپا داريد دين را» ، وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ «و متفرق مشويد در آن» ، حضرت فرمود: يعنى بر جماعت محمد باشيد، كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ فرمود: يعنى «بزرگ و دشوار است بر آنها كه شرك آورده اند -به ولايت على-آنچه تو ايشان را بسوى آن مى خوانى-كه ولايت على است-» ، اَللّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ (2)فرمود: يعنى خدا برمى گزيند بسوى خود

ص: 239


1- . تفسير قمى 2/104، و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است؛ تفسير فرات كوفى 283.
2- . سورۀ شورى:13.

هر كه را مى خواهد و هدايت مى كند بسوى خود هر كه اجابت تو مى كند-بسوى ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام- (1).

و ايضا محمد بن العباس از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود كه: مثل ما در كتاب خدا مثل مشكاة است، پس مائيم مشكاة -و مشكاة سوراخى است كه چراغ را در آن مى گذارند-و چراغ در زجاجه است، و زجاجه، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ نُورٌ عَلى نُورٍ قرآن است؛ يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ خدا هدايت مى كند بسوى ولايت ما هر كه را دوست مى دارد (2).

چهارم: على بن ابراهيم روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: حضرت باقر عليه السّلام در تفسير اين آيه اَللّهُ نُورُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ فرمود: ابتدا نمود به نور خود مثل هدايت او در دل مؤمن؛ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ مشكاة، اندرون مؤمن است؛ و قنديل، دل اوست؛ و مصباح، نورى است كه خدا در دل او قرار داده است؛ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ شجرۀ مباركه، مؤمن است؛ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يعنى: در ميان كوه واقع شود، نه شرقى باشد كه نزديك غروب آفتاب بر آن نتابد، نه غربى باشد كه در وقت طلوع آفتاب بر آن نتابد، بلكه در هنگام طلوع و غروب و ساير اوقات بر آن تابد؛ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ يعنى: نزديك است آن نورى كه خدا در دل او قرار داده روشنى بخشد هر چند سخن نگويد؛ نُورٌ عَلى نُورٍ يعنى: فريضه بر بالاى فريضه و سنّت بر بالاى سنّت؛ يَهْدِي اَللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ يعنى: هدايت مى كند خدا بسوى فريضه ها و سنّتهاى او هر كه را خواهد؛ وَ يَضْرِبُ اَللّهُ اَلْأَمْثالَ لِلنّاسِ (3)فرمود: پس اين مثلى است كه خدا براى مؤمن زده است، پس مؤمن مى گردد در پنج نور: داخل شدنش در هر كار نور است، و بيرون رفتنش نور است، و سخنش نور است، و علمش نور است، و بازگشتنش در

ص: 240


1- . تفسير فرات كوفى 283-285.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/359-360.
3- . سورۀ نور:35.

قيامت بسوى بهشت نور است.

راوى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: سنّيان مى گويند كه: اين مثل نور پروردگار است، حضرت فرمود: سبحان اللّه! خدا را مثل نمى باشد، خدا مى فرمايد فَلا تَضْرِبُوا لِلّهِ اَلْأَمْثالَ (1)يعنى: «پس مزنيد از براى خدا مثلها» (2).

آيۀ ثانيه: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصالِ. رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ وَ إِقامِ اَلصَّلاةِ وَ إِيتاءِ اَلزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ اَلْقُلُوبُ وَ اَلْأَبْصارُ. لِيَجْزِيَهُمُ اَللّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اَللّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (3)اين آيۀ كريمه تتمۀ تشبيهى است كه در آيۀ سابقه مذكور شد، يعنى: اين چراغهاى هدايت و انوار امامت و خلافت در خانه اى چند يا در خانۀ آباده اى چند افروخته مى شود كه خدا رخصت داده است و مقدّر فرموده است كه بلند گردانند آنها را به بنا كردن و تعظيم و تكريم نمودن يا از خانۀ آبادها رفعت قدرشان را شناختن و اعتقاد به امامت و خلافت ايشان كردن و متابعت ايشان نمودن.

بعضى گفته اند مراد از اين خانه ها مساجد است، چنانچه منقول است كه: مساجد خانه هاى خدا است در زمين و روشنى مى دهد براى اهل آسمانها چنانچه ستاره ها روشنى مى دهند اهل زمين را (4)؛ و بعضى گفته اند خانه هاى پيغمبران است چنانچه حق تعالى فرموده است إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ (5)، و فرموده است رَحْمَتُ اَللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ اَلْبَيْتِ (6). (7)

و شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته است كه أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ بيوت انبياء و اوصياى مطلق است

ص: 241


1- . سورۀ نحل:74.
2- . تفسير قمى 2/103.
3- . سورۀ نور:36-38.
4- . مجمع البيان 4/144؛ تفسير بغوى 3/347؛ تفسير فخر رازى 24/3.
5- . سورۀ احزاب:33.
6- . سورۀ هود:73.
7- . مجمع البيان 4/144.

و مراد به رفع آنها تعظيم است و رفع نجاسات از آنها كردن و از معاصى و گناهان مطهّر داشتن؛ و بعضى گفته اند مراد به رفع، رفع حوايج است در آنها بسوى خدا.

وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ يعنى: «مذكور مى شود در آنها نام خدا» ؛ گفته اند به آنكه قرآن در آنها خوانده شود يا اسماء حسنى در آنها گفته شود.

يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصالِ يعنى: «تنزيه كنند از براى خدا در آن خانه ها در بامداد و پسين» ؛ بعضى گفته اند مراد نماز كردن است؛ و بعضى گفته اند مراد تنزيه خداست از چيزى كه جايز نيست بر خدا و وصف نمودن خداست به صفاتى كه مستحقّ آنها است لذاته و افعاله كه همه مقرون است به حكمت و صواب (1).

پس بيان كرد كه تسبيح كنندگان كيستند، فرمود كه رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ يعنى: «مردانى چند كه غافل و مشغول نمى گرداند ايشان را تجارتى و نه بيعى از ياد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات» ؛ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ اَلْقُلُوبُ وَ اَلْأَبْصارُ «و با اين عبادتها مى ترسند از روزى كه از هول آن متغير و مضطرب مى گردد دلها و ديده ها تا جزا دهد خدا ايشان را بهترين جزائى بر كرده هاى ايشان و زياده گرداند ايشان را از فضل خود، و خدا روزى مى دهد هر كه را كه خواهد بى حساب» اين ترجمۀ لفظ آيه است.

و امّا اخبار عامه و خاصه:

از انس و بريده روايت كرده اند كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را تلاوت كردند مردى برخاست و گفت: كدام خانه ها است آنها يا رسول اللّه؟ فرمود كه: خانه هاى پيغمبران است؛ پس ابو بكر برخاست و اشاره كرد به خانۀ على و فاطمه عليهما السّلام و گفت: اين خانه هم از آنهاست؟ حضرت فرمود كه: بلى از بهترين آنها است (2).

و شاذان روايت كرده از ابن عباس كه گفت: در مسجد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كسى اين آيه

ص: 242


1- . مجمع البيان 4/144-145.
2- . كشف الغمة 1/326؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/362؛ عمدۀ ابن بطريق 291؛ تفسير الدر المنثور 5/50؛ شواهد التنزيل 1/533؛ تفسير روح المعاني 9/367.

را خواند، من گفتم: يا رسول اللّه! كدام خانه ها است؟ فرمود كه: خانه هاى پيغمبران -و اشاره به دست خود نمود بسوى منزل فاطمه عليها السّلام- (1).

و محمد بن العباس به سند معتبر از محمد بن الفضيل روايت كرده است كه از حضرت امام موسى عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، فرمود كه: بيوت محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، پس خانه هاى على عليه السّلام نيز از آن جمله است (2).

و به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: خانه هاى آل محمد، خانۀ على و فاطمه و حسن و حسين و حمزه و جعفر عليهم السّلام است.

گفتم: بِالْغُدُوِّ وَ اَلْآصالِ ، فرمود كه: مراد نماز در اوقات فضيلت است. پس وصف نمود ايشان را كه رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ «ايشانند رجال و غير ايشان را به ايشان مخلوط نگردانيد» . پس فرمود كه لِيَجْزِيَهُمُ اَللّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ مراد آن چيزها است كه ايشان را مخصوص به آنها گردانيده است از واجب بودن مودّت و اطاعت و مأواى ايشان را بهشت گردانيده (3).

و كلينى روايت كرده است از ابو حمزۀ ثمالى كه: قتادۀ بصرى به خدمت امام محمد باقر عليه السّلام آمد، حضرت از او پرسيد كه: توئى فقيه اهل بصره؟ گفت: بلى.

حضرت فرمود: واى بر تو اى قتاده! بدرستى كه حق تعالى جمعى را خلق نمود و ايشان را حجت خدا بر خلق خود گردانيد، پس ايشان ميخهاى زمينند مانند كوهها، قيام نمايندگان به امر خدا و نجيبانند به سبب علم خدا، برگزيد ايشان را پيش از آنكه خلايق را خلق كند و اجسام لطيفه بودند در جانب راست عرش خدا.

پس قتاده مدت طويلى ساكت شد پس گفت: بخدا سوگند كه در نزد فقها نشسته ام و پيش ابن عباس نشسته ام، در پيش هيچ يك از آنها دلم اين اضطراب را بهم نرسانيد كه در خدمت تو بهم رسانيد.

ص: 243


1- . فضائل شاذان بن جبرئيل 102.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/362.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/362-363.

حضرت فرمود: مى دانى كه در كجا نشسته اى؟ در پيش خانه آباده نشسته اى كه أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ تا آخر آيه، تو آنجا نشسته اى و ما آن جماعتيم كه خدا در اين آيه ياد كرده است.

قتاده گفت: راست مى گوئى بخدا سوگند، خدا مرا فداى تو كند، بخدا قسم كه اين خانه سنگ و گل نيست (1)؛ يعنى خانه آبادۀ عزت و رفعت و شرف است.

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تفسير فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّهُ أَنْ تُرْفَعَ كه مراد خانه هاى پيغمبر است (2).

و در خصال از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده كه: خدا از خانه آبادها چهار خانه آباده را برگزيده است چنانچه فرموده است إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى اَلْعالَمِينَ (3). (4)

و در احتجاج روايت نموده است كه: ابن كوّا سؤال كرد از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام از تفسير اين آيۀ كريمه لَيْسَ اَلْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ اَلْبِرَّ مَنِ اِتَّقى وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها (5)كه ترجمه اش اين است كه: «نيست نيكى آنكه درآييد در خانه ها از پشت آنها و ليكن نيكى نيكى كسى است كه پرهيزكار باشد و درآييد خانه ها را از درهاى آنها» ، حضرت فرمود: مائيم آن خانه ها كه خدا امر كرده است كه از درهاى آنها درآيند، و مائيم درگاههاى خدا و خانه هاى او كه بسوى خدا از آن درها و خانه ها بايد رفت، پس كسى كه متابعت ما و اقرار به ولايت و امامت ما نمايد خانه ها را از درگاههاى آنها درآمده، و كسى كه مخالفت ما كند و ديگرى را بر ما تفضيل دهد خانه ها را از عقب آنها در آمده (6).

ص: 244


1- . كافى 6/256.
2- . كافى 8/119، و روايت در آنجا از امام محمد باقر عليه السّلام است.
3- . سورۀ آل عمران:33.
4- . خصال 225.
5- . سورۀ بقره:189.
6- . احتجاج 1/540؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/86. همچنين رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 2/42.

مترجم گويد كه: حاصل اين آيات آن است كه خدا نور هدايت و نبوت و امامت و خلافت را در خانه آباده افروخته كه از زمان آدم عليه السّلام دست بدست داده شده تا به حضرت ابراهيم عليه السّلام رسيده و از او به آباى طاهرين حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منتهى شده و از ايشان به آن حضرت رسيده و از آن حضرت به اوصياى كرام او منتقل گرديده، و خدا مقرر گردانيده كه هميشه اين خانه آباده بلند آوازه و محلّ امامت و خلافت بوده باشد و به نور علم ايشان عالم منوّر بوده باشد، و همۀ خانه ها و منازل ايشان را در حيات ايشان تعظيم بايد نمود و بسوى آن خانه ها بايد آمد براى كسب معارف ربانى و اخذ شرايع دين مبين، و هم بعد از وفات ايشان تعظيم ضرايح مقدسۀ ايشان بايد نمود و تطهير آنها از انجاس و ارجاس بايد كرد، و خانه آبادۀ ايشان را تعظيم و تكريم بايد نمود و اطاعت و متابعت ايشان را واجب بايد شمرد و دست از متابعت ايشان نبايد برداشت.

آيۀ ثالثه و رابعه: وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ اَلظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اَللّهَ عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَ اَللّهُ سَرِيعُ اَلْحِسابِ. أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ (1).

و چون در آيات سابقه تمثيل نمود ايمان و علم و نبوت و امامت و مؤمنان كامل را به نور، در اين دو آيه تمثيل احوال كافران كه ضدّ ايشانند بيان مى فرمايد كه: «آنها كه كافر شده اند به خدا و رسول، اعمال ايشان مانند سرابى است كه در بيابانى ظاهر شود كه تشنه گمان كند آن را كه آبى است تا آنكه به نزد آن بيايد هيچ چيز نيابد آن را، و عقاب الهى را نزد آن بيابد و جزاى او را، و خدا بزودى حساب خلايق مى نمايد. يا مثل ايشان مانند تاريكيها است كه در درياى عميقى بوده باشد و موجى فراگيرد آن دريا را و از بالاى آن موج موج ديگر، و از بالاى آن موج ابرى، تاريكيهاى بعضى بر بالاى بعضى، هرگاه دست خود را كه ظاهرترين اعضاى اوست بيرون آورد نزديك نيست كه تواند ديدن او را،

ص: 245


1- . سورۀ نور:39 و 40.

و هر كه را خدا از براى او نورى قرار نداده پس از براى او هيچ نور نيست» .

ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده كه: مراد به اَلَّذِينَ كَفَرُوا بنى اميّه است؛ و مراد به ظمآن و تشنه لب، عثمان است كه بنى اميّه را بسوى سراب مى برد كه اين آب است چون به آنجا رسيدند بغير عذاب الهى چيزى نديدند (1).

و در تفسير على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ظُلُماتٌ اشاره است به فتنۀ ابو بكر و عمر؛ و يَغْشاهُ مَوْجٌ مراد فتنۀ عثمان است؛ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ اشاره است به فتنۀ طلحه و زبير؛ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اشاره به فتنه هاى معاويه و ساير بنى اميّه است. هرگاه مؤمن دست خود را در تاريكيهاى فتنه هاى ايشان بدرآورد نزديك نيست كه تواند ديد؛ وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اَللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ يعنى:

هر كس را خدا از براى او امامى از فرزندان فاطمه عليها السّلام قرار نداده پس او را در قيامت امامى نخواهد بود كه به نور او راه رود، چنانكه در آيۀ ديگر فرموده است نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ (2)فرمود كه: يعنى ائمۀ مؤمنين در قيامت نور ايشانند كه در پيش رو و دست راست ايشان مى روند تا شيعيان را در منازل ايشان در بهشت نازل گردانند (3).

و كلينى به سند صحيح و موثق اين حديث را روايت كرده به اندك اختلافى (4).

و ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ اشاره به ابو بكر و عمر است؛ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ اشاره به اصحاب جمل و صفّين و نهروان است؛ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ بنى اميّه اند؛ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها يعنى: هرگاه امير المؤمنين عليه السّلام دست خود را بدر آورد در ظلمتهاى فتنه هاى ايشان نزديك نيست كه ببيند، يعنى اگر سخن حكمتى در ميان ايشان بگويد قبول نكند از او كسى مگر كسى كه اقرار به ولايت و امامت او كرده باشد؛ وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ

ص: 246


1- . تأويل الآيات الظاهرة 363؛ تفسير برهان 3/139.
2- . سورۀ تحريم:8.
3- . تفسير قمى 2/106.
4- . كافى 1/195.

اَللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ يعنى: هر كس خدا در دنيا براى او امامى قرار نداده باشد پس او را در آخرت نورى نيست، يعنى امامى نيست كه او را ارشاد نمايد بسوى بهشت (1).

آيۀ خامسه: فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنا (2)يعنى: «پس ايمان بياوريد به خدا و رسول و نورى كه ما فرو فرستاديم» ؛ اكثر مفسران گفته اند كه: مراد از نور در اين آيه قرآن مجيد است (3).

و كلينى و على بن ابراهيم و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: حضرت فرمود: نور-و اللّه-در اين آيه ائمه از آل محمدند تا روز قيامت، و ايشانند بخدا سوگند نور خدا كه فرستاده است، و ايشانند-و اللّه-نور خدا در آسمانها و در زمين، و بخدا سوگند كه نور امام در دلهاى مؤمنان روشن تر است از آفتاب در روز، و ايشان-و اللّه-كه منوّر مى گردانند دلهاى مؤمنان را و محجوب مى گرداند خدا نور ايشان را از هر كه خواهد پس تاريك مى شود دلهاى ايشان، و اللّه كه دوست نمى دارد ما را بنده اى و ولايت ما را اختيار نمى كند مگر آن كه خدا دل او را پاك مى گرداند، و خدا پاك نمى گرداند دل بنده را تا آنكه منقاد گردد از براى ما و با ما در مقام مسالمت شود، و چون منقاد ما گردد حق تعالى او را سالم مى گرداند از شدايد حساب و ايمن مى گرداند او را از فزع اكبر روز قيامت (4).

مترجم گويد كه: بنابراين تأويل نسبت انزال و فرو فرستادن به ايشان به اعتبار فرستادن ارواح مقدسۀ ايشان است بسوى ابدان مطهرۀ ايشان، يا به اعتبار آنكه بعد از روحانيت و نورانيت ايشان در نهايت مرتبۀ قرب، ايشان را امر كردن به تبليغ رسالات و دعوت خلق و معاشرت ايشان بمنزلۀ نزول از درجۀ رفيعى به مرتبۀ پستى است چنانچه

ص: 247


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/365؛ تفسير برهان 3/140.
2- . سورۀ تغابن:8.
3- . مجمع البيان 5/299؛ تفسير ابن كثير 4/328؛ تفسير جلالين 746.
4- . كافى 1/194؛ تفسير قمى 2/371؛ مختصر بصائر الدرجات 96، و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام است.

پروردگار فرموده قَدْ أَنْزَلَ اَللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً. رَسُولاً (1)، يا به اعتبار آنكه در بعضى اخبار وارد شده است كه: حق تعالى نور مقدس ايشان را فرستاد و در صلب آدم عليه السّلام ساكن گردانيد، يا به اعتبار آنكه محبت و ولايت ايشان را بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد؛ و ممكن است كه مراد از نور، قرآن شود، و اطلاقش بر ايشان به اعتبار آن باشد كه سابقا تحقيق شد كه كتاب اللّه ناطق و قرآن حقيقى ايشانند و حافظ و حامل و مفسّر كتاب ايشانند و اكثر قرآن به حسب بطون در شأن ايشان است، پس به اين سبب نور را به ايشان تأويل كرده اند، و اين اظهر وجوه است، و احاديث در تأويل آيه بر اين وجه بسيار است، بعضى بعد از اين مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

آيۀ سادسه: اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ اَلنَّبِيَّ اَلْأُمِّيَّ اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي اَلتَّوْراةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ اَلطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ اَلْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اَلْأَغْلالَ اَلَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اِتَّبَعُوا اَلنُّورَ اَلَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ (2).

حق تعالى در اوصاف مؤمنين و متقين كه رحمت خود را براى ايشان نوشته مى فرمايد:

«آنها كه متابعت مى نمايند رسول پيغمبر امّى را-يعنى سواد و خط نداشت، يا آنكه از اهل مكه بود كه امّ القرى (3)است-آن پيغمبرى كه نعت و صفت و پيغمبرى او را مى يابند نوشته شده نزد ايشان در تورات و در انجيل، امر مى كند ايشان را به نيكيها و نهى مى كند ايشان را از بديها، و حلال مى گرداند براى ايشان چيزهاى طيّب و پاكيزه را و حرام مى گرداند بر آنها چيزهاى خبيث و بد را، و برمى دارد از ايشان بارهاى گران را كه تكاليف دشوار است و غلها كه بر ايشان-از عهدها كه بر ذمّت ايشان-بود-يا تكاليف صعبه-پس آنها كه ايمان آوردند به او و تعظيم نمودند او را و يارى كردند او را و متابعت و پيروى كردند نورى را كه نازل گرديده است با او، ايشانند رستگاران» .

ص: 248


1- . سورۀ طلاق:10 و 11.
2- . سورۀ اعراف:157.
3- . مجمع البيان 2/487.

اكثر مفسّران نور را تفسير كرده اند به قرآن (1).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده كه: مراد به نور در اين آيه، امير المؤمنين عليه السّلام است و ائمه عليهم السّلام اند (2).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: نور، امير المؤمنين عليه السّلام است، پس خدا پيمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بر پيغمبران گرفته كه خبر دهند امّتهاى خود را و يارى كنند او را پس يارى كردند به قول و امر كردند امّتهاى خود را به اين، و زود باشد كه در رجعت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگردد و پيغمبران برگردند به دنيا و در دنيا يارى او بكنند (3).

و كلينى نيز در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است: فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ يعنى: ايمان آورند به امام؛ وَ عَزَّرُوهُ تا آخر آيه، يعنى: اجتناب از عبادت جبت و طاغوت نكردند كه ابو بكر و عمرند، و عبادت ايشان، اطاعت ايشان است (4).

عياشى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به نور در اين آيه على عليه السّلام است (5).

مترجم گويد: وجوهى كه در توجيه انزال نور در آيۀ خامسه مذكور شد، همه در اينجا جارى مى شود، و نازل شدن با آن نهايت مناسبت دارد به وجه سوم و پنجم نيز به اعتبار آنكه در اول كه نبوت نازل شد ولايت امير المؤمنين عليه السّلام با آن نازل شد.

آيۀ سابعه: يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اَللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكافِرُونَ (6)يعنى: «اراده مى نمايند كه فرونشانند و خاموش گردانند نور خدا را به دهانهاى خود مانند كسى كه خواهد نور آفتاب را به باد دهان فرو نشاند و خدا تمام كننده است نور خود را

ص: 249


1- . تفسير بغوى 2/206؛ تفسير كشاف 2/166؛ تفسير بيضاوى 2/117.
2- . كافى 1/194.
3- . تفسير قمى 1/242.
4- . كافى 1/429، و روايت در آن از امام باقر عليه السّلام است.
5- . تفسير عياشى 2/31.
6- . سورۀ صف:8.

هر چند كراهت داشته باشند كافران» .

و كلينى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه از آن حضرت از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود كه: يعنى خواستند فرونشانند ولايت امير المؤمنين عليه السّلام را به دهانهاى خود و خدا تمام مى گرداند امامت را چنانچه در آيۀ ديگر فرموده است فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اَلنُّورِ اَلَّذِي أَنْزَلْنا (1)نور در اينجا امام است (2).

پرسيدند از تفسير آيۀ بعد از اين: هُوَ اَلَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ (3)فرمود كه: يعنى اوست خداوندى كه امر كرده است رسولش را به ولايت از براى وصىّ خود على بن ابى طالب-و ولايت دين حق است-تا غالب گرداند او را بر همۀ دينها نزد قيام قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چنانچه فرموده است كه: خدا تمام مى كند نورش را به ولايت قائم «و لو كره الكافرون بولاية علىّ» يعنى هر چند نخواهند كافران به ولايت على عليه السّلام.

پرسيدند كه: آيه چنين نازل شده است؟ فرمود: بلى (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير وَ اَللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ كه: خدا تمام مى كند نور خود را به قائم از آل رسول عليهم السّلام تا آنكه چون بيرون آيد خدا غالب گرداند او را بر همۀ دنيا تا آنكه در هيچ جا غير خدا عبادت كرده نشود چنانچه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: پر كند زمين را از قسط و عدالت بعد از آنكه پر شده باشد از جور و ظلم (5).

و در اكمال الدين روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: زمين خالى نمى باشد از

ص: 250


1- . سورۀ تغابن:8.
2- . كافى 1/196 و 432؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/98؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/686؛ كه روايت در هر سه مصدر از حضرت ابى الحسن الماضى عليه السّلام نقل شده است.
3- . سورۀ توبه:33.
4- . كافى 1/432؛ رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 3/100.
5- . تفسير قمى 2/365.

حجت خداى دانائى كه زنده گرداند در زمين آنچه را بميرانند از حق، پس اين آيه را خواند يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ تا آخر آيه (1).

و محمد بن العباس روايت نموده است كه: حضرت باقر عليه السّلام اين آيه را تلاوت فرمود كه: بخدا سوگند اگر شما دست از دين حق و ولايت اهل بيت برداريد خدا دست برنمى دارد (2)؛ يعنى البته جمعى را مى آورد كه اين دين را اختيار كنند، يا قائم آل محمد را ظاهر مى گرداند كه همۀ خلق را به اين دين در آورد.

و ايضا روايت نموده است از حضرت امير عليه السّلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به منبر آمد و فرمود كه: خدا نظر كرد بسوى اهل زمين نظركردنى پس مرا از ميان همه اختيار كرد، پس نظر ديگر كرد و على را اختيار كرد كه برادر من و وزير من و وارث من و وصى و خليفۀ من است در امّت من و ولى و امام هر مؤمن است بعد از من، هر كه با او دوستى كند با خدا دوستى كرده و هر كه با او دشمنى كند با خدا دشمنى كرده، و هر كه او را دوست دارد خدا او را دوست دارد و هر كه او را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد، و بخدا سوگند كه دوست نمى دارد او را مگر مؤمنى و دشمن نمى دارد او را مگر كافرى، و او نور زمين است بعد از من و ركن زمين است، و اوست كلمۀ تقوى و عروة الوثقى كه خدا در قرآن فرموده؛ پس حضرت اين آيه را خواندند يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اَللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اَللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْكافِرُونَ (3)پس فرمود كه: أيها الناس! اين سخنان مرا حاضران به غايبان رسانند، خداوندا! تو را گواه مى گيرم بر ايشان.

پس خدا بعد از آن در مرتبۀ سوم نظر كرد بسوى اهل زمين و اختيار كرد بعد از من و بعد از برادرم على عليه السّلام يازده امام يكى بعد از ديگرى كه هر يك از دنيا برود ديگرى قائم مقام او خواهد بود، مثل ايشان مثل ستاره هاى آسمان است كه هر يك ستاره كه فرو مى رود ستارۀ ديگر طلوع مى كند، هاديانند و هدايت يافتگانند، ضرر نمى رساند به ايشان مكر كسى كه

ص: 251


1- . كمال الدين 221؛ بصائر الدرجات 487.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/686.
3- . سورۀ توبه:32.

به ايشان مكر كند و يارى ايشان نكند، ايشان حجت خدايند در زمين و گواهان خدايند بر خلق، هر كه ايشان را اطاعت نمايد خدا را اطاعت كرده است و هر كه نافرمانى آنها را كند خدا را معصيت نموده است، ايشان با قرآنند و قرآن با ايشان، از قرآن جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند (1).

آيۀ ثامنه: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اَللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2).

مفسّران گفته اند كه: يعنى «اى جماعتى كه ايمان آورده ايد به يگانگى خدا و تصديق نموده ايد به موسى و عيسى! بپرهيزيد از عذاب خدا و ايمان بياوريد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم -يا آنكه ايمان آورده ايد به خدا و رسول، ظاهرا؛ ايمان بياوريد به رسول خدا باطنا-تا عطا كند به شما دو بهره از رحمت خود و بگرداند از براى شما نورى كه به آن نور راه رويد -در قيامت؛ و بعضى گفته اند مراد قرآن است-و تا بيامرزد شما را و خدا آمرزنده و مهربان است» (3).

كلينى و ابن ماهيار و ديگران به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه: مراد از «كفلين» حسن و حسين عليهما السّلام است؛ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ يعنى: قرار دهد براى شما امامى كه پيروى او نمائيد (4).

و ابن ماهيار به سند ديگر روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام كه: مراد از «كفلين» حسنين عليهما السّلام است؛ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ يعنى: امام عادلى كه به او اقتدا نمائيد و او على عليه السّلام است (5).

و ايضا از جابر انصارى به سند معتبر روايت نموده است كه: كفلين، حسنين عليهما السّلام اند؛

ص: 252


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/687.
2- . سورۀ حديد:28.
3- . مجمع البيان 5/243؛ تفسير طبرى 11/693؛ تفسير بغوى 4/302.
4- . كافى 1/430؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/669؛ تفسير قمى 2/352؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/431.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 669.

و نور، على عليه السّلام است (1).

و فرات نيز از ابن عباس اين مضمون را روايت نموده است (2).

و ايضا از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه: مراد از «كفلين» حسنين عليهما السّلام اند؛ بعد از آن فرمود كه: ضرر نمى رساند كسى را كه خدا او را گرامى دارد با آنكه او را از شيعيان ما گرداند، هر بلائى كه در دنيا به او برسد هر چند قادر نباشد بر چيزى كه بخورد مگر گياه زمين (3).

مترجم گويد كه: مراد به رحمت، يا رحمت اخروى است يا دنيوى؛ و چون امام، اعظم رحمتها و نعمتهاى خدا است بر بندگان، در اين اخبار اعظم مصداق دو رحمت را بيان فرمودند؛ و محتمل است كه مراد، امام ناطق و امام صامت باشد در هر عصرى، و ذكر آن دو معصوم بر سبيل تمثيل باشد كه در وقت نزول آيه موجود بودند؛ و محتمل است كه مراد به كفلين، نعمت دنيوى و اخروى باشد؛ و چون حضرت امام حسن عليه السّلام اعظم مصداق نعمت دنيوى بود به اعتبار آنكه صلح نمود با معاويه و خون و مال شيعيان را محفوظ گردانيد، و حضرت امام حسين عليه السّلام اعظم مصداق نعمت اخروى بود كه اصحاب او به اعلا درجات شهادت فايز گرديدند، به اين سبب تخصيص به ايشان فرمودند.

و تَمْشُونَ كه در آيه وارد شده بنابراين تأويل ممكن است مراد مشى روحانى باشد به مراتب كمالات عقلائى و سعادات اخروى، و ممكن است مراد مشى در قيامت باشد چنانچه در تأويل يَسْعى نُورُهُمْ مذكور مى شود.

آيۀ تاسعه و عاشره: يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ بُشْراكُمُ اَلْيَوْمَ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها ذلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ.

يَوْمَ يَقُولُ اَلْمُنافِقُونَ وَ اَلْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا اُنْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ اِرْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ اَلرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ اَلْعَذابُ

ص: 253


1- . تأويل الآيات الظاهرة 669؛ شواهد التنزيل 2/309.
2- . تفسير فرات كوفى 468؛ شواهد التنزيل 2/308.
3- . تفسير فرات كوفى 468.

يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ اِرْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ اَلْأَمانِيُّ حَتّى جاءَ أَمْرُ اَللّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللّهِ اَلْغَرُورُ. فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ اَلنّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ (1) يعنى: «روزى كه ببينى مردان مؤمن و زنان مؤمنه را كه مى رود بسرعت نور ايشان در پيش روى ايشان و جانب راست ايشان، ملائكه به ايشان گويند: بشارت باد شما را بهشتى چند كه جارى مى گردد در زير آنها نهرها هميشه در آنجا باشيد، اين است رستگارى عظيم، روزى كه گويند مردان و زنان منافق به جماعتى كه ايمان آورده اند: انتظار ما بكشيد-يا نظر كنيد بسوى ما-تا ما بهره بيابيم از نور شما، در جواب ايشان گفته شود كه: برگرديد از عقب خود به دنيا و كسب نور بكنيد به ايمان و اعمال صالحه-يا به صحراى محشر، يا به هر جا كه خواهيد برويد-كه از ما به شما بهره اى نمى رسد، پس ديوارى كشيده شود ميان مؤمنان و منافقان كه درگاهى داشته باشد كه مؤمنان از آن درگاه داخل شوند، اندرون آن ديوار و يا درگاه رحمت خدا باشد كه بهشت است و بيرونش عذاب الهى باشد كه جهنم است، ندا كنند منافقها مؤمنان را كه: مگر در دنيا ما با شما نبوديم؟ ! مؤمنان گويند: بلى بوديد و ليكن مفتون كرديد انفس خود را به نفاق و انتظار بلاها براى مؤمنان مى كشيديد و شك در دين مى كرديد و فريب داد شما را آرزوها تا آنكه امر خدا-كه مرگ است-به شما رسيد و غافل گردانيد شما را از خدا شيطان فريب دهنده يا دنيا، پس امروز از شما فدائى گرفته نمى شود و نه از كافران، مسكن شما جهنم است آن سزاوارتر است به شما و بد محلّ بازگشتنى است جهنم از براى شما» .

و در جاى ديگر فرموده است يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اَللّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ يَوْمَ لا يُخْزِي اَللّهُ اَلنَّبِيَّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اِغْفِرْ لَنا إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (2)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! توبه كنيد

ص: 254


1- . سورۀ حديد:12-15.
2- . سورۀ تحريم:8.

بسوى خدا از گناهان توبه اى نصوح كه ديگر عود به آن گناهان نكنيد شايد پروردگار شما يك نظر كند و بيامرزد گناهان شما را و داخل كند شما را در بهشتهائى كه جارى مى شود در زير آنها نهرها در روزى كه خوار نمى گرداند خدا در آن روز پيغمبر را و آنها را كه ايمان آورده اند به او، نور ايشان مى رود در پيش روى ايشان و در جانب راست ايشان، مى گويند: اى پروردگار ما! تمام گردان از براى ما نور ما را بدرستى كه تو بر همه چيز قادر و توانائى» .

على بن ابراهيم روايت نموده از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ فرمود كه: امامان مؤمنان، نور ايشانند سعى مى كنند از پيش رو و جانب راست ايشان تا ايشان را نازل گردانند در منزلهاى ايشان در بهشت (1).

و در تفسير فرات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: سؤال كردم از تفسير يَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ ، فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آن نور، امام مؤمنين است كه در روز قيامت مى رود در پيش روى ايشان در وقتى كه خدا رخصت فرمايد امام را كه برود بسوى منازل خود در جنّات عدن و ايشان از پى او روند تا آنكه با او داخل بهشت شوند؛ و امّا قول حق تعالى وَ بِأَيْمانِهِمْ پس شما در قيامت مى گيريد دامان آل محمد عليهم السّلام را و متوسل مى شويد به ايشان و ايشان مى گيرند دامان حسن و حسين عليهما السّلام را و ايشان مى گيرند دامان امير المؤمنين عليه السّلام و او دامان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تا آنكه داخل بهشت مى شوند با آن حضرت در جنت عدن، پس اين است معنى قول حق تعالى بُشْراكُمُ اَلْيَوْمَ جَنّاتٌ تا آخر (2).

و ابن شهر آشوب در مناقب از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: تمام گردان از براى ما نور ما را، يعنى ملحق گردان به ما شيعيان ما را (3).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ كريمۀ اُنْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ

ص: 255


1- . تفسير قمى 2/378؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/659.
2- . تفسير فرات كوفى 467.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 3/98-99.

نُورِكُمْ فرمود كه: حق تعالى قسمت مى كند نور را در روز قيامت به قدر اعمال مردم و قسمت مى كند از براى منافق، پس نورى در ابهام پاى چپ ايشان بهم مى رسد و بزودى برطرف مى شود (1)، پس به اين سبب مؤمنان مى گويند كه: نور ما را تمام كن.

على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: هر كه در قيامت نورى دارد، نجات مى يابد و هر مؤمنى البته نورى دارد.

و ايضا روايت كرده است در تفسير نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ كه قسمت مى كنند نور را ميان مردم در قيامت به قدر ايمان ايشان و قسمت مى كنند از براى منافقان پس نور ايشان در ابهام پاى چپ ايشان ظاهر مى شود و زود برطرف مى گردد، پس مى گويند منافقان به مؤمنان كه: باشيد در جاى خود تا ما بهره از نور شما بيابيم، پس مؤمنان به ايشان مى گويند: برگرديد به عقب خود پس طلب نمائيد نورى، پس برمى گردند، و در پس ايشان ديوارى ظاهر مى شود پس منافقان از پس ديوار ندا مى كنند مؤمنان را: مگر ما با شما نبوديم در دنيا؟ ! ايشان مى گويند: بلى و ليكن فريب داد شما را نفسهاى شما به گناهان و شك نموديد در دين و انتظار بلاها براى مؤمنان كشيديد، فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ فرمود كه: بخدا سوگند كه مقصود از اين آيه يهود و نصارى نيستند و اراده نكرده است مگر اهل قبله را، هِيَ مَوْلاكُمْ يعنى: آتش جهنم اولى است به شما (2).

و در خطبۀ غدير حضرت امير عليه السّلام مذكور است كه: مسابقت كنيد بسوى چيزى كه سبب آمرزش از جانب پروردگار شما باشد پيش از آنكه ديوارى كشيده شود كه باطنش رحمت باشد و ظاهرش عذاب پس نشنوند نداى شما را و شيون كنيد و پروا نكنند شيون شما را (3).

و در حديث طويلى در كتاب خصال روايت كرده كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

ص: 256


1- . مناقب ابن شهر آشوب 3/99؛ الزهد 93.
2- . تفسير قمى 2/351.
3- . مصباح المتهجد 701.

محشور مى شوند امّت من در قيامت بر پنج علم:

اول: علمى كه وارد مى شود با فرعون اين امّت كه ابو بكر است.

دوم: با سامرى اين امّت كه عمر باشد.

سوم: با جاثليق اين امّت كه عثمان باشد.

چهارم: با معاويه.

پنجم: با تو يا على، كه در زير آن، مؤمنان خواهند بود، و تو امام ايشانى؛ پس خدا خطاب كند به اصحاب آن چهار علم كه: برگرديد به عقب خود پس طلب كنيد نورى را، پس در ميان ايشان ديوارى كشند كه در آن درگاهى باشد كه اندرون آن رحمت است و ايشان شيعيان و مواليان منند؛ و آن جماعتى كه با من بودند در قتال فئۀ باغيه و محاربۀ عدول كنندگان از راه راست و درگاه رحمت، شيعيان منند، پس ندا كنند آنها را كه: آيا ما با شما نبوديم. . . تا آخر آنچه گذشت.

پس حضرت فرمود كه: پس وارد مى شوند امّت من و شيعيان من بر حوض محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و در دست من عصائى بوده باشد از چوب درخت عوسج كه مى رانم به آن دشمنان خود را چنانچه شتر غريب را از حوض شتران ديگر مى رانند (1).

و ايضا در خصال از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت: روزى در خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بودم با امير المؤمنين عليه السّلام، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين عليه السّلام گفت: خدا عطا كرده شيعيان و محبان تو را هفت خصلت: مداراى در وقت مردن، و ايمنى نزد وحشت، و نور در تاريكى، و ايمنى از فزع و ترس قيامت، و عدالت نزد ترازوى اعمال، و گذشتن بر صراط، و داخل شدن بهشت پيش از ساير مردم، بعد از آن اين آيه را خواند نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ (2).

آيۀ حادى عشر: اَللّهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ اَلَّذِينَ

ص: 257


1- . رجوع شود به خصال 459 كه مضمون روايت در آنجا با تفاوتهايى ذكر شده است.
2- . خصال 402.

كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ اَلطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُماتِ (1) يعنى: «خدا ولى و دوست يا متولّى امر آن جماعت است كه ايمان آورده اند، بيرون مى برد ايشان را از تاريكيهاى كفر و ضلالت و جهالت بسوى نور ايمان و هدايت و علم، و آنها كه كافر شده اند-يعنى در علم الهى باشد كه كافر خواهند شد-دوستان ايشان يا ياوران ايشان طاغوت است يعنى شيطان است؛ و پيشوايان كفر و ضلالت بيرون مى برند ايشان را از نور ايمان و علم و هدايت-يا قابليت اين مراتب-بسوى ظلمات كفر و ارتكاب فسوق يا از نور براهين يقينيّه بسوى ظلمات شكوك و شبهات» .

و در تفسير عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد از نور در اين آيه، آل محمد عليهم السّلام اند؛ و ظلمات، دشمنان ايشانند (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد آن است كه هر كه ايمان بياورد به امامان كه از جانب خدا منصوب گرديده اند هر چند بد كردار باشند در اعمال خود، خدا ايشان را از ظلمات قيامت بيرون مى آورد بسوى نور عفو و آمرزش و داخل بهشت مى كند ايشان را؛ و آنها كه كافر شده اند به امام حق و اعتقاد كرده اند به امامت امامها كه از جانب خدا منصوب نگرديده اند مخلّد در جهنم خواهند بود هر چند در اعمال خود نهايت زهد و ورع و عبادت داشته باشند (3).

و كلينى به سند معتبر از ابن ابى يعفور روايت كرده است كه: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه: من مخالطه مى كنم با مردم و تعجب بسيار مى كنم از جماعتى كه ولايت شما را ندارند و ولايت ابو بكر و عمر دارند و صاحب امانت و وفا و راستى اند، و از گروهى چند كه ولايت شما را دارند و آن امانت و راستى و وفا را ندارند.

حضرت درست نشستند شبيه به آدم غضبناك و فرمودند كه: دين ندارد كسى كه عبادت خدا كند با ولايت امام جائرى كه منصوب از جانب خدا نباشد، و عتابى نيست بر

ص: 258


1- . سورۀ بقره:257.
2- . تفسير عياشى 1/139.
3- . تفسير عياشى 1/139.

كسى كه عبادت خدا كند با ولايت امام عادلى كه از جانب خدا منصوب باشد.

من از روى تعجب گفتم كه: آنها را دين نيست و بر اينها عتاب نيست؟ !

فرمود: بلى، مگر نشنيده اى قول حق تعالى را اَللّهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ يعنى: بيرون مى برد ايشان را از تاريكيهاى گناهان بسوى نور توبه و آمرزش به جهت آنكه اعتقاد كرده اند به امامت هر امامى عادل كه از جانب خدا تعيين شده است، و فرموده است وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ اَلطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُماتِ .

راوى گفت كه: من عرض كردم كه: مراد از اَلَّذِينَ كَفَرُوا كافران نيستند؟

حضرت فرمود كه: كافران را چه نور هست كه ايشان را از آن نور بيرون برند بسوى ظلمات بلكه مقصود آن جماعتند كه بر نور اسلام بودند، پس چون اختيار ولايت هر امام جائر كردند كه از جانب خدا منصوب نيستند به سبب اين ولايت بيرون رفتند از نور اسلام بسوى ظلمات، پس واجب گردانيد خدا بر ايشان آتش جهنم را با كافران، پس ايشان اصحاب نار جهنمند و هميشه در جهنم خواهند بود (1).

و شيخ طوسى در مجالس روايت نموده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين آيه را خواند تا هُمْ فِيها خالِدُونَ ، از آن حضرت پرسيدند كه: كيستند اصحاب نار؟ فرمود كه: هر كه جنگ كند با على عليه السّلام بعد از من، پس ايشان در آتش جهنم خواهند بود با كفار زيرا كه كافر شدند به حق بعد از آنكه بسوى ايشان آمد و حجت بر ايشان تمام شد (2).

آيۀ ثانية عشر: يا أَيُّهَا اَلنّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً.

فَأَمَّا اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ اِعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً (3) يعنى: «اى گروه مردمان! بتحقيق كه آمد بسوى شما برهانى از جانب پروردگار شما و فرستاديم بسوى شما نورى ظاهركننده، پس آنها كه ايمان آوردند به خدا

ص: 259


1- . كافى 1/375؛ تفسير عياشى 1/138؛ غيبت نعمانى 146؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/96.
2- . امالى شيخ طوسى 364.
3- . سورۀ نساء:174 و 175.

و چنگ زدند به او پس بزودى داخل گرداند ايشان را در رحمتى از خود كه وعده داده است ايشان را و فضلى زياده بر آن و هدايت كند ايشان را بسوى خدا يا بسوى آنچه وعده به ايشان داده شده در طريق مستقيم» يعنى راهى راست كه اسلام و ايمان و طاعت است در دنيا و طريق بهشت است در آخرت.

و بدان كه بعضى از مفسّران برهان را، معجزه؛ و بعضى، دين؛ و بعضى، حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته اند؛ و گفته اند: مراد به نور، قرآن است (1).

و در كتاب تأويل الآيات از ديلمى روايت كرده است كه: حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: برهان، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و نور مبين، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام (2).

و على بن ابراهيم گفته است كه: نور، امامت امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ اِعْتَصَمُوا بِهِ آنهايند كه متمسك شده اند به ولايت امير المؤمنين عليه السّلام و ائمۀ طاهرين عليهم السّلام (3).

و در مجمع البيان از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه: برهان، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و نور، ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام است (4).

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: برهان، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و نور و صراط مستقيم، على بن ابى طالب عليه السّلام است (5).

آيۀ ثالثة عشر: أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي اَلنّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (6)يعنى: «آيا كسى كه مرده باشد-گفته اند: يعنى كافر باشد-پس زنده گردانيم كه هدايت كنيم او را و بگردانيم از براى او نورى كه راه رود به آن در ميان مردم-بعضى نور را به علم و حكمت تفسير

ص: 260


1- . مجمع البيان 2/147؛ تفسير طبرى 4/377؛ تفسير فخر رازى 11/119.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/144؛ رجوع شود به تفسير فرات كوفى 116.
3- . تفسير قمى 1/159.
4- . مجمع البيان 2/147، با اندكى اختلاف.
5- . تفسير عياشى 1/285.
6- . سورۀ انعام:122.

نموده اند (1)؛ و بعضى به قرآن (2)؛ و بعضى به ايمان (3)-مانند كسى است كه مثل و صفت او آن است كه در تاريكيهاى كفر و ضلالت و جهالت است و هرگز از آن بيرون نمى رود، چنين زينت داده شده است براى كافران كرده هاى ايشان» .

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً كه مراد از نور، امامى است كه به او اقتدا كنند؛ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُماتِ كسى است كه امام را نشناسد (4).

و به سند معتبر ديگر روايت نموده است كه: چون خدا خواست حضرت آدم را خلق كند جبرئيل را فرستاد در اول ساعتى از روز جمعه، پس به دست راست يك قبضه گرفت از آسمان هفتم تا آسمان اول، و به دست چپ خود يك قبضه گرفت از زمين اول تا زمين هفتم، پس حق تعالى خطاب نمود به آنچه در دست راست جبرئيل بود كه: از تو خلق مى كنم پيغمبران و اوصياء و صدّيقان و مؤمنان و سعادتمندان را، و خطاب كرد به آنچه در دست چپ او بود كه: از تو خلق مى كنم جباران و مشركان و كافران و اشقيا را. پس اين دو طينت را با يكديگر مخلوط كرد و در ولادت از يكديگر جدا مى شوند چنانچه مى فرمايد يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ (5)يعنى: «بيرون مى آورد زنده را از مرده و مرده را از زنده» حضرت فرمود: زنده اى كه از مرده بيرون مى آيد آن مؤمنى است كه از طينت كافر، طينت او بيرون مى آيد؛ و مرده اى كه از زنده بيرون مى آيد كافرى است كه از طينت مؤمن بيرون مى آيد؛ پس زنده، مؤمن است، و مرده، كافر، و اين است معنى قول حق تعالى أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ پس مرگش اختلاط طينت او با طينت كافر

ص: 261


1- . تفسير تبيان 4/259.
2- . تفسير طبرى 5/332.
3- . تفسير جلالين 183.
4- . كافى 1/185؛ تفسير عياشى 1/376؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/166. و روايت در هر سه مصدر از امام باقر عليه السّلام است.
5- . سورۀ روم:19.

و زندگيش در آن وقت است كه خدا جدا مى كند طينت او را از طينت كافر به قدرت خود.

و همچنين حضرت عزت بيرون مى آورد مؤمن را در ولادت از ظلمت طينت كافر بعد از آنكه داخل در آن شده بود بسوى نور، و بيرون مى آورد كافر را از نور كه طينت مؤمن باشد بسوى ظلمت كفر چنانچه مى فرمايد لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ اَلْقَوْلُ عَلَى اَلْكافِرِينَ (1)يعنى: «فرستاد پيغمبر را كه بترساند كسى را كه زنده باشد-يعنى مؤمن باشد-و ثابت شود و عيد عذاب بر كافران، يا حجت ايشان تمام گردد» (2).

و عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده در تفسير اين آيه كه: مراد از ميت كسى است كه اين امر امامت ما را نداند، و زنده شدن او به معرفت امامت است؛ و مراد از نور، على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ و آنكه مثلش آن است كه در ظلمات است، اين خلقند كه چيزى نمى دانند و امام خود را نمى شناسند-و به دست مبارك خود اشاره كرد بسوى ايشان- (3). و ابن شهر آشوب روايت نموده قريب به اين مضمون را.

و على بن ابراهيم گفته است: أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً يعنى جاهل باشد از حق، فَأَحْيَيْناهُ يعنى او را هدايت كنيم بسوى حق، وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً مراد به نور، ولايت است، كَمَنْ مَثَلُهُ فِي اَلظُّلُماتِ يعنى در ولايت ائمۀ غير حق بوده باشند (4).

آيۀ رابعة عشر: حق تعالى از حضرت نوح عليه السّلام نقل كرده است رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ اَلظّالِمِينَ إِلاّ تَباراً (5)يعنى: «اى پروردگار من! بيامرز مرا و پدر و مادر مرا و هر كه داخل خانۀ من مى شود با ايمان و مردان مؤمن و زنان مؤمنه را و زياد مكن ظالمان را مگر هلاك» .

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به بيت، ولايت است

ص: 262


1- . سورۀ يس:70.
2- . كافى 2/5.
3- . تفسير عياشى 1/376.
4- . تفسير قمى 1/215-216.
5- . سورۀ نوح:28.

كه هر كه داخل ولايت شود داخل در خانۀ پيغمبران شده است (1).

مترجم گويد كه: مراد به بيت، بيت معنوى است چنانكه سابقا مذكور شد يعنى خانه آبادۀ عزت و كرامت و اسلام و ايمان، پس هر كه ولايت ايشان را اختيار نمايد داخل خانه آبادۀ ايشان گرديده است و به ايشان ملحق شده، پس شيعيان كه اهل ولايتند در اين خانه داخلند و دعاى نوح عليه السّلام ايشان را شامل است.

و شيخ طبرسى رحمه اللّه گفته كه: مراد به بيت، يا خانۀ آن حضرت است، يا مسجد آن حضرت، يا كشتى. و بعضى گفته اند: مراد خانۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و مراد به مؤمنين و مؤمنات، يا جميع مؤمنان است يا از امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (2).

آيۀ خامسة عشر: اخبارى است كه تأويل مسجد به اهل بيت و خانه هاى ايشان شده است.

كلينى و ابن ماهيار از حضرت موسى عليه السّلام روايت كرده اند در تأويل قول حق تعالى وَ أَنَّ اَلْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اَللّهِ أَحَداً (3)يعنى: «مسجدها از خداست پس مخوانيد با خدا احدى را» ، حضرت فرمود كه: مراد به مساجد، اوصياء عليهم السّلام اند (4).

و على بن ابراهيم از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: مساجد، ائمه عليهم السّلام اند (5).

و ايضا ابن ماهيار از امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه گفت: از پدرم شنيدم كه مراد به مساجد، اوصياء و ائمه عليهم السّلام اند يكى بعد از ديگرى؛ پس مراد آن است كه: دعوت مكنيد مردم را بسوى غير ايشان، پس مانند كسى خواهيد بود كه با خدا ديگرى را خوانده باشد (6).

مترجم گويد كه: اختلاف كرده اند مفسران در تأويل مساجد كه در اين آيۀ كريمه وارد

ص: 263


1- . تفسير قمى 2/388؛ كافى 1/423؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/727.
2- . مجمع البيان 5/365.
3- . سورۀ جن:18.
4- . كافى 1/425؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/729.
5- . تفسير قمى 2/390.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/729.

شده است: بعضى گفته اند مواضعى است كه از براى عبادت بنا شده است و در بعضى اخبار نيز وارد شده است (1).

و در احاديث بسيار از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام و امام محمد تقى عليه السّلام منقول است كه: مراد به مساجد، هفت عضو است كه مى بايد با آنها سجده كنند: پيشانى و كفها و زانوها و دو انگشت مهين پاها (2).

و امّا تأويلى كه در آن اخبار وارد شده است، چند وجه احتمال دارد:

اول آنكه: مراد خانه هاى ايشان در حال حيات و روضات مقدسۀ ايشان بعد از وفات بوده باشد، پس تقدير مضافى در اخبار بايد كرد، و بنابراين وجه ممكن است كه مراد جميع بقاع مشرّفه بوده باشد، و تخصيص اين فرد به ذكر براى آن باشد كه اشرف افراد آن است.

دوم آنكه: مراد بيوت معنويّه بوده باشد چنانچه سابقا مذكور شد.

سوم آنكه: در آيۀ كريمه مضافى مثل «اهل» تقدير كنند زيرا كه ايشان اهل مساجدند حقيقتا.

و عياشى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ (3)ترجمه اش آن است كه: «بازداريد روهاى خود را نزد هر مسجدى-يعنى هر جاى نمازى يا وقت نمازى-» فرمود كه: يعنى ائمه عليهم السّلام (4).

مترجم گويد: ممكن است كه مراد آن باشد كه مراد به مسجد، خانه هاى ائمه عليهم السّلام است، يعنى بايد كه در حال حيات به منازل شريفۀ ايشان رجوع كنيد براى اخذ معالم دين از ايشان و انقياد و اطاعت ايشان، و بعد از وفات به مشاهد مشرّفۀ ايشان براى زيارت؛ يا مراد از مسجد، اهل مسجد باشند زيرا كه ايشان عامران مساجد الهى، يا آنكه ايشان را مسجد ناميده اند مجازا براى آنكه خدا امر كرده است به خضوع نزد ايشان و تعظيم كردن ايشان.

ص: 264


1- . تفسير تبيان 10/155؛ مجمع البيان 5/372.
2- . تفسير عياشى 1/320؛ كافى 3/312؛ من لا يحضره الفقيه 2/626؛ مجمع البيان 5/372.
3- . سورۀ اعراف:29.
4- . تفسير عياشى 2/12.

و احاديث بسيار وارد شده كه مراد رو به قبله آوردن است در وقت هر نماز در مساجد يا مطلقا (1).

و ايضا عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ (2)ترجمه اش آن است كه: «بگيريد زينت خود را نزد هر مسجدى» فرمود كه: مراد ائمه عليهم السّلام اند (3).

و اين حديث را به چند وجه توجيه مى توان كرد:

اول آنكه: مراد تفسير مسجد باشد به خانه هاى منوّره و مشاهد معطّرۀ ايشان چنانچه در بعضى احاديث وارد شده است.

دوم آنكه: مراد آن باشد كه خطاب در آيۀ كريمه متوجه ايشان است چنانچه در احاديث وارد شده است كه آيۀ كريمه مخصوص جمعه و عيدين است (4)، و با حضور ايشان مقدمند بر ديگران.

سوم آنكه: مراد تأويل زينت باشد به ولايت، چنانچه از بعضى اخبار نيز ظاهر مى شود (5)؛ و لكن از بعضى احاديث ظاهر مى شود كه مراد، جامۀ فاخر پوشيدن است در وقت هر نماز (6)، و از بعضى بوى خوش كردن (7)، و از بعضى شانه كردن در وقت هر نماز (8).

و جمع ميان اخبار به اين نحو به خاطر قاصر مى رسد كه مراد به زينت اعم از زينتهاى روحانى و جسمانى بوده باشد و ولايت اهل بيت عليهم السّلام اشرف و افضل زينتهاى روحانى است، و در هر حديث آنچه مناسب فهم راوى و موافق حال او باشد بيان فرموده باشند.

ص: 265


1- . تهذيب الاحكام 2/43؛ مجمع البيان 2/411؛ تفسير عياشى 2/12.
2- . سورۀ اعراف:31.
3- . تفسير عياشى 2/13.
4- . تفسير عياشى 2/13؛ تفسير قمى 1/229؛ كافى 3/424.
5- . كافى 1/182 و 2/48.
6- . تفسير تبيان 4/386؛ مجمع البيان 2/412؛ تفسير عياشى 2/14.
7- . تهذيب الاحكام 3/135؛ وسائل الشيعة 7/446.
8- . تفسير عياشى 2/13؛ تفسير قمى 1/229؛ من لا يحضره الفقيه 1/128.

فصل يازدهم: در بيان آنكه ايشانند شهدا و گواهان بر خلق

و آنكه اعمال عباد بر ايشان عرض مى شود

امّا آيات:

حق تعالى فرموده است وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً (1).

و فرموده است فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً (2).

[ وَ سَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلى عالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (3)].

و فرموده است وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلى عالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (4).

[ وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ (5)] (6).

ص: 266


1- . سورۀ بقره:143.
2- . سورۀ نساء:41.
3- . سورۀ توبه:94.
4- . سورۀ توبه:105.
5- . سورۀ نحل:84.
6- . دو آيه اى كه در اين صفحه داخل كروشه مى باشند از بحار الانوار 23/333 اضافه شدند تا با شماره گذارى و شرحى كه خواهد آمد مطابقت كند، چون ظاهرا از اين كتاب جا افتاده اند.

و فرموده است وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلى هؤُلاءِ (1).

و فرموده است وَ جاهِدُوا فِي اَللّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اِجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمّاكُمُ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هذا لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ (2).

و فرموده است وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ فَعَلِمُوا أَنَّ اَلْحَقَّ لِلّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (3).

و فرموده است وَ أَشْرَقَتِ اَلْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَ اَلْكِتابُ وَ جِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (4).

و فرموده است وَ يَقُولُ اَلْأَشْهادُ هؤُلاءِ اَلَّذِينَ كَذَبُوا عَلى رَبِّهِمْ أَلا لَعْنَةُ اَللّهِ عَلَى اَلظّالِمِينَ (5).

و فرموده است أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ (6).

و فرموده است وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ (7).

آيۀ اول: ترجمه اش آن است كه: «چنين گردانيديم شما را امّت وسط-يعنى عدل يا متوسط ميان افراط و تفريط چنانچه سابقا مذكور شد، يا آنكه بهترين امّتها-تا بوده باشيد گواهان بر مردم و بوده باشد رسول گواه بر شما» .

شيخ طبرسى گفته است كه: در شاهد بودن ايشان سه قول است:

اول آنكه: گواهند ايشان بر مردم به اعمالى كه در آنها مخالفت حق كرده اند در دنيا

ص: 267


1- . سورۀ نحل:89.
2- . سورۀ حج:78.
3- . سورۀ قصص:75.
4- . سورۀ زمر:69.
5- . سورۀ هود:18.
6- . سورۀ هود:17.
7- . سورۀ ق:21.

و آخرت چنانچه فرموده است وَ جِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ اَلشُّهَداءِ .

دوم آنكه: مراد آن باشد كه شما حجت باشيد بر مردم و بيان كنيد از براى ايشان حق و دين را و رسول گواه باشد و بيان كننده باشد دين را از براى شما.

سوم آنكه: ايشان گواهى مى دهند از براى پيغمبران بر امّتهاى ايشان كه تكذيب ايشان كرده اند كه تبليغ رسالت الهى نموده اند، و گواه بودن رسول بر ايشان يا به اين است كه گواه بر اعمال ايشان باشد يا حجت بر ايشان شود يا آنكه در قيامت از براى ايشان گواهى دهد كه آنها راست گفته اند در گواهى كه دادند، پس «على» به معنى «لام» خواهد آمد (1).

مترجم گويد كه: احاديث بسيار وارد شده است كه اين خطاب در آيه متوجه ائمه عليهم السّلام است و ايشانند گواهان بر خلق، و اين احاديث بر يكى از دو وجه محمول مى تواند بود:

اول آنكه: خطاب مخصوص ايشان باشد و مراد از امّت، ايشان باشند، چنانچه در بعضى از اخبار وارد شده است كه آيه چنين نازل شده: «و كذلك جعلناكم ائمة وسطا» (2).

دوم آنكه: خطاب متوجه جميع امّت باشد به اعتبار آنكه ائمه در ميان ايشان هستند، پس آنچه فرمودند كه: مائيم امّت وسط، مراد آن خواهد بود كه به سبب ما اين امّت متّصف به اين صفت شده اند.

كلينى و صفار و ابن شهر آشوب و عياشى به سندهاى بسيار از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: در تفسير اين آيه فرمودند: مائيم امّت وسطى و مائيم گواهان خدا بر خلق و حجتهاى خدا در زمين (3).

و فرات به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است در تفسير اين آيه فرمود كه: از ما اهل بيت عليهم السّلام به اهل هر زمان شهيدى يعنى گواهى هست، على عليه السّلام در زمان خود و حسن عليه السّلام در زمان خود و حسين عليه السّلام در زمان خود، و هر امامى كه دعوت مى كند مردم

ص: 268


1- . مجمع البيان 1/225.
2- . بحار الانوار 90/27.
3- . كافى 1/190 و 191؛ بصائر الدرجات 82 و 83؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/194؛ تفسير عياشى 1/62؛ مجمع البيان 1/224؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/81.

را بسوى خدا در زمان خود (1).

و ايضا در بصائر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: أُمَّةً وَسَطاً يعنى: عدلا لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ يعنى: ائمه عليهم السّلام كه گواهند به مردم، وَ يَكُونَ اَلرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً يعنى: گواه باشد رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر ائمه عليهم السّلام (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم گواهان بر مردم به آنچه نزد ايشان است از حلال و حرام و آنچه ضايع كرده اند از احكام الهى (3).

و در كافى و بصائر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا ما را مطهر گردانيده است از بديها و معصوم گردانيده است از گناهان و گردانيده است ما را گواهان بر خلقش و حجتهاى او در زمين، و ما را با قرآن مقرون گردانيده است و قرآن را با ما مقرون ساخته، ما از او جدا نمى شويم و او از ما جدا نمى شود (4).

و عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم اوسط و بهترين نمطها يعنى فرشها و مسندها كه در صدر مجلس فرش مى كنند يا اصناف خلق، چنانچه حق تعالى فرموده است وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً بسوى ما مى بايد برگردد غلوكننده و به ما ملحق شود تقصيركننده (5).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه را تلاوت نمودند پس فرمودند كه: گمان مى كنى مراد از گواهان در اين آيه جميع اهل قبله اند از آنها كه به يگانگى خدا قايلند؟ ! چنين نيست، آيا گمان مى كنى كسى كه در دنيا گواهى او را بر يك صاع خرما قبول نمى كنند حق تعالى در قيامت طلب گواهى از او خواهد كرد و گواهى او را قبول خواهد كرد در حضور جميع امّتهاى گذشته؟ ! چنين نيست، و خدا ايشان را اراده نكرده

ص: 269


1- . تفسير فرات كوفى 62.
2- . بصائر الدرجات 82.
3- . بصائر الدرجات 82.
4- . كافى 1/191؛ بصائر الدرجات 83؛ كمال الدين 240.
5- . تفسير عياشى 1/63.

است بلكه مراد آن امّتند كه دعاى حضرت ابراهيم عليه السّلام در حقّ ايشان مستجاب گرديده و آنها مرادند كه خدا به ايشان خطاب نمود كه كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ (1)يعنى:

«بوديد شما بهترين امّتى كه بيرون آورده شده است از براى مردم» ؛ بعد از آن اوصاف ايشان را فرموده كه: امر مى كنند به نيكيها و نهى مى كنند از بديها و مراد ائمه عليهم السّلام اند و ايشانند امّت وسطى و بهترين امّتها (2).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: شهدا و گواهان بر مردم نيستند مگر پيغمبران و امامان، زيرا كه جايز نيست حق تعالى گواهى بطلبد بر مردم از همۀ امّت حال آنكه در ميان ايشان جمعى هستند كه در دنيا گواهى ايشان را بر يك بستۀ سبزى قبول نمى كنند (3).

و ابو القاسم حسكانى در شواهد التنزيل روايت كرده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه: حق تعالى ما را اراده و به ما خطاب فرموده در آنجا كه فرموده است لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گواه است بر ما و ما گواهيم از جانب خدا بر خلق او و حجتهاى خدائيم در زمين او، و مائيم آنها كه خدا فرموده است وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً (4).

آيۀ دوم: ترجمه اش آن است كه: «پس چگونه خواهد بود حال كافران در وقتى كه بياوريم از هر امّتى گواهى؟» ؛ مفسران گفته اند: يعنى پيغمبران كه گواهى براى امّت خود دهند و بر ايشان و بياوريم تو را اى محمد بر ايشان گواه؛ و بعضى گفته اند كه: يعنى تو گواهى بر امّت خود؛ و بعضى گفته اند: تو گواهى بر آن گواهان (5).

چنانچه كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه نازل

ص: 270


1- . سورۀ آل عمران:110.
2- . تفسير عياشى 1/63.
3- . تفسير عياشى 1/63 با كمى اختلاف.
4- . شواهد التنزيل 1/119؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/105؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/81.
5- . رجوع شود به مجمع البيان 2/49؛ تفسير بيضاوى 1/346؛ تفسير طبرى 4/95.

شده در امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بس، و در هر قرنى از ايشان امامى از ما هست كه گواه است بر ايشان و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گواه است بر ما (1).

و در كتاب احتجاج در حديث طولانى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود در وصف اهل موقف: پس بازمى دارند رسولان را و سؤال مى كنند از ايشان كه:

آيا ادا كرديد رسالتها را كه بسوى شما فرستاده بوديم به امّتهاى خود؟ ايشان گويند كه: ادا كرديم؛ پس از امّتهاى ايشان سؤال كنند كه: آيا پيغمبران رسالتهاى ما را به شما رسانيدند؟ كافران ايشان انكار كنند چنانچه خدا مى فرمايد فَلَنَسْئَلَنَّ اَلَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ اَلْمُرْسَلِينَ (2)، پس كافران گويند ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ وَ لا نَذِيرٍ (3)، پس رسولان شهادت طلبند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آن حضرت شهادت بدهد كه راست مى گويند پيغمبران و دروغ مى گويند آنها كه انكار تبليغ رسالت كرده اند از امّتهاى ايشان، پس به هر امّتى از ايشان خطاب مى فرمايد كه فَقَدْ جاءَكُمْ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ اَللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (4)يعنى: «بلكه بتحقيق آمد بسوى شما پيغمبر بشارت دهنده و ترساننده و خدا بر همه چيز قادر است» ، حضرت فرمود كه: يعنى قادر است كه جوارح و اعضاى شما را به سخن آورد كه گواهى دهند بر شما به آنكه رسولان خدا رسالتهاى او را به شما رسانيده اند، و اشاره است به اين قول حق تعالى فَكَيْفَ إِذا جِئْنا تا آخر آيه، پس در آن وقت نمى توانند كه رد كنند گواهى حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از ترس آنكه مهر بزنند بر دهان ايشان و گواهى دهند اعضا و جوارح بر كرده هاى ايشان، و باز گواهى مى دهد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر منافقان قوم خود و امّت خود و كافران ايشان به آنكه ملحد شدند و از دين برگرديدند و عناد با اوصياى آن حضرت ورزيدند و عهدها و پيمانهاى او را شكستند و سنّتهاى او را تغيير دادند و به اهل بيت او ستم كردند و از پس به پشت برگشتند

ص: 271


1- . كافى 1/190؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/129.
2- . سورۀ اعراف:6.
3- . سورۀ مائده:19.
4- . سورۀ مائده:19.

و مرتد شدند و پيروى كردند امّتها را كه پيشتر خيانت ورزيدند با پيغمبران و ستم كردند بر اوصياى ايشان، پس در آن وقت همه اقرار مى كنند به كفر و ضلالت خود و مى گويند:

رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنّا قَوْماً ضالِّينَ (1) يعنى: «پروردگارا! غالب شد بر ما شقاوت ما و بوديم ما گروهى گمراهان» (2).

و بعد از وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً خدا مى فرمايد كه يَوْمَئِذٍ يَوَدُّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ عَصَوُا اَلرَّسُولَ لَوْ تُسَوّى بِهِمُ اَلْأَرْضُ وَ لا يَكْتُمُونَ اَللّهَ حَدِيثاً (3)يعنى: «در آن روز كه گواهان بر ايشان گواهى دهند دوست دارند و آرزو كنند كه بميرند و به زمين فرو روند و سخنى را از خدا كتمان نكرده باشند» . على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مراد آن است كه آرزو مى كنند آنها كه حقّ على ابى طالب عليه السّلام را غصب نمودند كه در آن موضع كه جمع شدند براى غصب حقّ آن حضرت، زمين ايشان را فرو مى برد و كتمان نمى كردند آنچه را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حق امير المؤمنين عليه السّلام و خلافت او گفته بود (4).

آيۀ سوم و چهارم: نزديك است مضمونشان به يكديگر، و مضمون آيۀ چهارم آن است كه: بگو يا محمد: بكنيد آنچه مأمور شده ايد به آن، يا آنكه امر به سبيل تهديد است پس زود باشد كه خدا ببيند عمل شما را و رسول او و مؤمنان و بزودى برخواهيد گشت بسوى داناى پنهان و آشكار پس خبر مى دهد شما را به آنچه كرده ايد؛ و خلاف نموده اند مفسران در تفسير مؤمنان: بعضى گفته اند شهيدانند؛ و بعضى گفته اند ملائكۀ كاتبان اعمالند (5).

و احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه وارد شده كه مراد ائمه عليهم السّلام اند، چنانچه صفار و ابن شهر آشوب و عياشى و كلينى و ديگران به سندهاى بسيار روايت كرده اند از حضرت

ص: 272


1- . سورۀ مؤمنون:106.
2- . احتجاج 1/566.
3- . سورۀ نساء:42.
4- . تفسير قمى 1/139.
5- . مجمع البيان 3/69.

صادق و باقر عليهما السّلام كه فرمودند: مراد از مؤمنان، مائيم (1).

و در مجالس شيخ طوسى و بصائر الدرجات و تفسير عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان جمعى از صحابه نشسته بود و فرمود كه: بودن من در ميان شما خير است از براى شما و مفارقت نمودن من از شما خير است از براى شما، پس جابر انصارى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! بودن تو در ميان ما معلوم است كه خير است از براى ما، پس چگونه مفارقت تو خير است از براى ما؟ حضرت فرمود كه: بودن من در ميان شما خير است از براى شما به جهت آنكه خدا فرموده وَ ما كانَ اَللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اَللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (2)يعنى: «نبوده است كه خدا عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى، و نبوده است كه خدا عذاب كنندۀ ايشان باشد و حال آنكه ايشان استغفار مى كنند» ، حضرت فرمود كه: يعنى عذاب ايشان به شمشير مى كنند؛ و امّا خير بودن مفارقت من شما را براى آن است كه اعمال شما در هر روز دوشنبه و پنجشنبه بر من عرض مى شود، اگر عمل نيكى از شما مى بينم حمد مى كنم خدا را بر آن، و اگر عمل بدى مى بينم طلب آمرزش مى كنم از براى شما (3).

و در مجالس شيخ و بصائر به سند معتبر روايت كرده اند كه: ابن اذينه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمود از تفسير قول خدا وَ قُلِ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اَللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ ، فرمود كه: مراد از مؤمنان، مائيم (4).

و ايضا شيخ در مجالس و ديگران به سندهاى معتبر از داود بن كثير روايت نموده اند كه گفت: روزى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام نشسته بودم، حضرت ابتدا فرمود بدون آنكه من سؤال كنم: اى داود! عرض شد بر من اعمال شما در روز پنجشنبه پس ديدم در آنچه عرض شد بر من صله و احسانى كه تو نسبت به فلان پسر عمّ خود كرده اى پس شاد

ص: 273


1- . بصائر الدرجات 427؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/432؛ تفسير عياشى 2/109؛ كافى 1/219.
2- . سورۀ انفال:33.
3- . امالى شيخ طوسى 408-409؛ بصائر الدرجات 444؛ تفسير عياشى 2/54.
4- . امالى شيخ طوسى 409؛ بصائر الدرجات 427.

گردانيد مرا آن و دانستم كه اين صلۀ تو باعث آن مى شود كه زودتر فانى گردد عمر او و قطع شود اجل او.

داود گفت: من پسر عمّى داشتم معاند و خبيث و به من خبر رسيد كه او و عيالش از پريشانى حال بدى دارند پس براتى براى ايشان حواله كردم پيش از آنكه روانۀ مكۀ معظمه شوم، چون به مدينه رسيدم حضرت مرا خبر داد به آن (1).

و على بن ابراهيم به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به مؤمنون در اين آيه، ائمۀ طاهرين عليهم السّلام اند (2).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: اعمال بندگان در هر صباح بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى شود، اعمال نيكان ايشان و بدان ايشان، پس حذر كنيد و شرم نمائيد هر يك از شما از آنكه عرض شود بر پيغمبر او عمل قبيح او (3).

و ايضا از آن حضرت روايت نموده است كه: هيچ مؤمنى و كافرى را در قبر نمى گذارند مگر آنكه عرض شود عمل او بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام تا آخر ائمه كه اطاعت آنها را خدا بر خلق واجب گردانيده است، و اين است معنى قول حضرت عزت وَ قُلِ اِعْمَلُوا تا آخر آيه (4).

و در معاني الاخبار و تفسير عياشى نقل كرده است از ابو بصير كه به خدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: ابو الخطاب مى گفت كه: در هر روز پنجشنبه اعمال امّت بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى شود، فرمود: نه چنين است و ليكن عرض مى شود بر آن حضرت اعمال امّت در هر صباح عمل نيك و بد ايشان پس حذر كنيد؛ پس حضرت اين آيه را تلاوت نمود و ساكت شد، ابو بصير گفت: مراد از مؤمنان، ائمه عليهم السّلام اند (5).

ص: 274


1- . امالى شيخ طوسى 413؛ بصائر الدرجات 429؛ خرايج 2/612؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/247.
2- . تفسير قمى 1/304.
3- . تفسير قمى 1/304.
4- . تفسير قمى 1/304؛ بصائر الدرجات 428؛ تفسير عياشى 2/109. و روايت در بصائر و تفسير عياشى از امام باقر عليه السّلام است.
5- . معاني الاخبار 392؛ تفسير عياشى 2/109؛ بصائر الدرجات 424.

و در بصائر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: هر صباح عمل نيك و بد بندگان بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى شود پس حذر كنيد (1).

و به روايت ديگر: محمد بن مسلم از آن حضرت سؤال كرد كه: آيا اعمال بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض مى شود؟ حضرت فرمود كه: در آن شكى نيست؛ پس از تفسير اين آيه پرسيدم، فرمود كه: مؤمنون، ائمه عليهم السّلام اند كه گواهان خدايند در زمين (2).

و ايضا از آن حضرت روايت نموده است كه: اعمال عباد در هر روز پنجشنبه عرض مى شود بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (3).

و به روايت ديگر فرمود كه: در هر روز پنجشنبه عرض مى شود بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام (4).

و به روايت ديگر فرمود كه: در هر روز پنجشنبه عرض مى شود اعمال بندگان بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و چون روز عرفه مى شود حق تعالى اعمال دشمنان ما و دشمنان شيعيان ما را باطل مى گرداند چنانچه فرموده است كه وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (5)يعنى: «آمديم بسوى آنچه ايشان كرده اند از عمل پس گردانيديم آن را مانند ذره ها كه در هوا پهن گرديده كه هيچ از آن به دست نمى آيد و فايده اى بر آن مترتب نمى گردد» (6).

و به روايت ديگر در تفسير آيه فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام عرض مى شود بر ايشان اعمال بندگان در هر روز پنجشنبه (7).

و به روايت ديگر فرمود كه: مؤمنان، ائمه عليهم السّلام اند كه اعمال بندگان هر روز بر ايشان

ص: 275


1- . بصائر الدرجات 428؛ كافى 1/219.
2- . بصائر الدرجات 430؛ تفسير عياشى 2/108 با كمى اختلاف.
3- . بصائر الدرجات 426.
4- . بصائر الدرجات 427.
5- . سورۀ فرقان:23.
6- . بصائر الدرجات 426.
7- . بصائر الدرجات 427.

عرض مى شود تا روز قيامت (1).

و ايضا روايت نموده است كه: يكى از خواص اصحاب حضرت امام رضا عليه السّلام از آن حضرت التماس نمود كه: دعا كن از براى من و از براى اهل بيت من، حضرت فرمود: مگر دعا نمى كنم؟ بخدا سوگند كه اعمال شما در هر شب و روز بر من عرض مى شود، راوى گفت: من اين سخن را عظيم شمردم، حضرت فرمود كه: مگر نخوانده اى كلام خدا را قُلِ اِعْمَلُوا تا آخر آيه (2).

و ايضا روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام به اصحاب خود فرمود كه: چرا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را آزرده مى كنيد؟ يكى از ايشان گفت: فداى تو شوم چگونه آن حضرت را آزرده مى كنيم؟ فرمود: مگر نمى دانيد كه اعمال شما عرض مى شود بر آن حضرت و چون معصيتى و گناهى در آنها مى بيند آزرده مى شود؟ پس آزرده مكنيد آن حضرت را به معصيت و خوش حال نمائيد او را به اعمال صالحه (3).

و كلينى روايت كرده است كه: مردى اين آيه را در خدمت حضرت صادق عليه السّلام خواند، حضرت فرمود كه: آيه همچنين نيست و به جاى «و المؤمنون» «و المأمونون» است و مائيم مأمونون (4)يعنى امين خدائيم به دين او و علوم او و شرايع و احكام او.

و سيّد ابن طاووس در رسالۀ محاسبة النفس از تفسير ابن ماهيار روايت كرده است كه:

عمار به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد: آرزو دارم و دوست مى دارم كه شما در ميان ما به قدر عمر نوح زندگانى كنيد، پس حضرت فرمود كه: اى عمار! زندگانى من بهتر است از براى شما و وفات من بد نيست از براى شما؛ امّا زندگانى من براى آنكه شما كارهاى بد مى كنيد و من استغفار مى كنم از براى شما؛ و امّا بعد از وفات من، پس از خدا بترسيد و خوب بفرستيد صلوات بر من و اهل بيت من، بدرستى كه شما عرض كرده مى شويد بر

ص: 276


1- . بصائر الدرجات 427.
2- . بصائر الدرجات 429؛ كافى 1/219؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/207.
3- . بصائر الدرجات 426؛ كافى 1/219.
4- . كافى 1/424.

من با نامهاى شما و نامهاى پدران شما، اگر امر نيكى از شما بر من عرض مى شود حمد مى كنم خدا را، و اگر امر بدى عرض مى شود استغفار مى كنم از براى گناهان شما.

پس منافقان و آنهائى كه شك داشتند و آنها كه در دل ايشان مرض كفر و نفاق بود گفتند كه: گمان مى كنيد كه اعمال عباد بر او عرض مى شود بعد از وفات او با نامهاى مادران و پدران ايشان و نسبتهاى ايشان به قبيله هاى ايشان؟ اين سخن نيست مگر دروغ؛ پس خدا اين آيه را فرستاد قُلِ اِعْمَلُوا -تا- اَلْمُؤْمِنُونَ ، گفتند: يا رسول اللّه! كيستند مؤمنان؟ فرمود: مراد از مؤمنان در اين آيه آل محمدند، پس گفت: وَ سَتُرَدُّونَ إِلى عالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ حضرت فرمود كه: يعنى خبر مى كند شما را به آنچه مى كنيد از طاعت يا معصيت (1).

و به هر يك از اين مضامين احاديث بسيار هست، و به اعتبار اتحاد مضامين، به آنچه مذكور شد اكتفا نموديم.

آيۀ پنجم: ترجمه اش اين است: «و يادآور روزى را كه مبعوث گردانيم از هر امّتى گواهى كه شهادت دهد از براى نيكان و بدان پس رخصت ندهند كافران را در عذر خواستن و از ايشان طلب بازگشت و توبه ننمايند كه خدا را از خود راضى گردانند» .

شيخ طبرسى و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده اند در تفسير اين آيه كه: براى هر زمانى و امّتى امامى هست، و هر امّتى با امام خود مبعوث مى گردند (2).

و در مناقب ابن شهر آشوب از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه حضرت فرمود: مائيم گواهان بر اين امّت (3).

آيۀ ششم: ترجمه اش اين است: «و يادآور روزى را كه مبعوث مى گردانيم در ميان هر امّتى گواهى بر ايشان از صنف ايشان» .

على بن ابراهيم گفته است: يعنى از ائمه؛ و گفته است كه: پس گفت به پيغمبر خود:

ص: 277


1- . سعد السعود 98.
2- . مجمع البيان 3/378؛ تفسير قمى 1/388؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/259.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 4/195.

و بياوريم تو را-اى محمد-گواه بر ايشان» يعنى بر ائمه، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گواه است بر ائمه و ائمه گواهند بر مردم (1).

آيۀ هفتم: ترجمه اش اين است كه: «جهاد نمائيد در راه خدا و اطاعت او آنچه سزاوار جهاد كردن است، او برگزيد شما را و نگردانيده بر شما در دين حرج و تنگى، ملت پدر شما ابراهيم است، او مسمّى گردانيده است شما را به اسلام پيش از فرستادن قرآن و در اين قرآن تا آنكه بوده باشد رسول گواه بر شما و بوده باشيد شما گواه بر مردم» .

على بن ابراهيم روايت نموده است كه: اين آيه مخصوص آل محمد عليهم السّلام است، و رسول بر آل محمد گواه است، و آل محمد گواهانند بر مردم بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و حضرت عيسى عليه السّلام به خدا خواهد گفت كه: من بر امّت خود گواه بودم مادامى كه در ميان ايشان بودم، و چون مرا قبض كردى تو گواه بودى بر ايشان و تو بر همه چيز گواهى، و خدا بر اين امّت بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گواه قرار داده از اهل بيت او و عترت او مادامى كه در دنيا احدى از ايشان بوده باشد، پس چون ايشان برطرف شوند اهل زمين همه هلاك مى شوند.

و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا ستاره ها را امان اهل آسمان گردانيده است و اهل بيت مرا امان اهل زمين گردانيده است (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه: هُوَ سَمّاكُ مُ اَلْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ اشاره است به دعاى حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام از براى آل محمد عليهم السّلام كه ملازم حرم بودند تا ايمان به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند، و پيغمبر بر آل محمد عليهم السّلام گواه است و ايشان گواهانند بر مردم بعد از او (3).

و در تفسير فرات روايت كرده است كه: از حضرت باقر عليه السّلام سؤال كردند از تفسير اين آيات، حضرت فرمود: مائيم مراد به اين آيات و مائيم برگزيدگان و بر ما در دين حرج قرار

ص: 278


1- . تفسير قمى 1/388.
2- . تفسير قمى 2/88.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 4/141.

نداده؛ و حرج، شديدترين تنگيهاست؛ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ مراد مائيم و بس و خدا ما را مسلمين ناميده؛ مِنْ قَبْلُ يعنى: در كتب گذشته؛ وَ فِي هذا يعنى: در اين قرآن؛ لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ پس رسول گواه است بر ما به آنچه رسانيديم از جانب خدا، و مائيم گواهان بر مردم پس هر كه راست گويد در روز قيامت تصديق او مى كنيم و هر كه دروغ گويد در روز قيامت تكذيب او مى كنيم (1).

و در قرب الاسناد از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: حضرت عزت به امّت من سه خصلت عطا كرده كه نداده است آنها را مگر به پيغمبرى:

اول آنكه: خدا پيغمبرى كه مى فرستاد به او مى فرمود كه: سعى كن در دين و بر تو حرجى نيست، و به امّت من خطاب فرمود كه وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي اَلدِّينِ مِنْ حَرَجٍ و مراد به حرج، تنگى است.

دوم آنكه: خدا پيغمبرى كه مى فرستاد به او وحى مى فرمود كه: هرگاه تو را امرى روى دهد كه مكروه تو باشد دعا كن مرا تا مستجاب گردانم دعاى تو را، و به امّت من اين را عطا كرد در آنجا كه فرمود اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ (2)يعنى: «دعا كنيد و بخوانيد مرا تا مستجاب گردانم دعاى شما را» .

سوم آنكه: چون خدا پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر قومش مى گردانيد و امّت مرا بر خلق گواه گردانيد چنانچه فرموده است لِيَكُونَ اَلرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى اَلنّاسِ (3).

و ابن بابويه در اكمال الدين روايت كرده كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در ايام خلافت عثمان در حضور جمعى از مهاجران و انصار فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا مى دانيد كه خدا در سورۀ حج فرستاد يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِرْكَعُوا وَ اُسْجُدُوا وَ اُعْبُدُوا

ص: 279


1- . تفسير فرات كوفى 275؛ كافى 1/191؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/351.
2- . سورۀ غافر:60.
3- . قرب الاسناد 84.

رَبَّكُمْ وَ اِفْعَلُوا اَلْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ. وَ جاهِدُوا فِي اَللّهِ حَقَّ جِهادِهِ (1) تا آخر سوره؟ پس سلمان رضى اللّه عنه برخاست و گفت: يا رسول اللّه! كيستند آنها كه تو بر ايشان گواهى و ايشان گواهانند بر مردم و خدا برگزيده است ايشان را و بر ايشان در دين حرجى قرار نداده است و ملت پدر ايشان ابراهيم عليه السّلام را به ايشان داده است؟ حضرت فرمود كه: سيزده نفرند از اين امّت به خصوص، و ساير امّت داخل نيستند؛ سلمان گفت: بيان فرما ايشان را از براى ما يا رسول اللّه، فرمود كه: من و برادرم على و يازده نفر از فرزندان من.

همه گفتند: بلى شنيديم (2).

آيۀ هشتم: ترجمه اش آن است: «و بيرون آوريم از هر امّتى گواهى پس بگوئيم به امّتها كه: بياوريد برهان خود را بر صحت دينى كه اختيار كرده بوديد، پس در آن وقت بدانند كه حق از خدا است و كم شود از ايشان و برطرف شود آنچه افترا مى كردند» .

على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه:

از هر فرقه اى از اين امّت امام ايشان را حاضر مى كنند كه گواهى دهد بر ايشان (3).

آيۀ نهم: ترجمه اش آن است كه: «در روز قيامت روشن گردد زمين به نور پروردگارش به عدالت» چنانچه مفسران گفته اند.

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ربّ زمين، امام زمين است؛ پرسيدند: امام كى بيرون خواهد آمد؛ چگونه خواهد بود؟ فرمود: مردم مستغنى خواهند گرديد از نور آفتاب و ماه و اكتفا مى كنند به نور امام (4).

و در ارشاد مفيد از آن حضرت روايت نموده است: وقتى كه قائم عليه السّلام ظاهر مى شود روشن گردد زمين به نور پروردگارش و مستغنى مى گردند بندگان از روشنائى آفتاب

ص: 280


1- . سورۀ حج:77 و 78.
2- . كمال الدين 278-279.
3- . تفسير قمى 2/143.
4- . تفسير قمى 2/253؛ المحجة فيما نزل فى القائم الحجة 184؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/524.

و ظلمت برطرف مى شود (1).

وَ وُضِعَ اَلْكِتابُ يعنى: واگذاشته شود كتاب و نامۀ حساب و بياورند پيغمبران و گواهان را، مفسران گفته اند كه: گواهان، ملائكه اند يا مؤمنان (2). و على بن ابراهيم گفته است كه: شهدا، ائمه عليهم السّلام اند (3).

وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ يعنى: «و حكم كرده شود ميان ايشان به حق» .

وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ «و ايشان ظلم كرده نشوند» .

آيۀ دهم: ترجمه اش اين است كه: «بگويند گواهان كه: اينهايند آن جماعت كه دروغ گفتند به پروردگار خود، بدرستى كه لعنت بر ستمكاران است» .

على بن ابراهيم روايت نموده كه: مراد به اشهاد، ائمه عليهم السّلام اند؛ و ظالمان، آنهايند كه ستم كردند بر آل محمد عليهم السّلام و غصب نمودند حقّ ايشان را (4).

آيۀ يازدهم: موافق تفسير اكثر مفسران ترجمه اش آن است كه: «آيا كسى كه بر بيّنه و برهانى باشد از جانب پروردگار خود و از پى او بيايد گواهى از جانب خدا مانند كسى است كه چنين نباشد و تابع دنيا و لذات آن باشد» ؛ بعضى گفته اند: بيّنه، قرآن است؛ و گواه، جبرئيل است كه تلاوت مى كند قرآن را. و بعضى گفته اند كه: شاهد، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است. و بعضى گفته اند: شاهد، ملكى است كه او را حفظ مى كند و بر حق مستقيم مى دارد.

و بعضى گفته اند: شاهد، على بن ابى طالب عليه السّلام است كه شهادت مى دهد بر حقيقت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او از آن حضرت است (5).

و احاديث به اين مضمون بسيار است، چنانچه شيخ طبرسى از حضرت امام رضا

ص: 281


1- . ارشاد شيخ مفيد 2/381.
2- . مجمع البيان 4/509.
3- . تفسير قمى 2/253.
4- . تفسير قمى 1/325.
5- . مجمع البيان 3/150؛ تفسير طبرى 7/17؛ تفسير بغوى 2/377؛ تفسير فخر رازى 17/201؛ تفسير قرطبى 9/16.

و امام محمد تقى عليهما السّلام روايت نموده است (1).

و كلينى از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: امير المؤمنين عليه السّلام شاهد است بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بيّنه و برهان است از جانب پروردگارش (2).

و در بصائر الدرجات روايت نموده است كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: بخدا سوگند كه آيه اى نازل نشده در كتاب خدا در شب يا روز مگر آنكه مى دانم كه كى نازل شده، و كسى نيست كه تيغ بر سرش گرديده باشد از صحابه مگر آنكه آيه اى در شأن او نازل شده است كه او را بسوى بهشت مى برد يا بسوى جهنم. پس مردى برخاست و گفت: يا امير المؤمنين! كدام است آن آيه كه در شأن تو نازل شده؟ فرمود: مگر نشنيده اى كه خدا مى فرمايد أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر بيّنه است از جانب پروردگارش، و من شاهدم بر او و من از اويم (3).

و شيخ طوسى نيز در مجالس اين مضمون را روايت كرده (4).

و در تفسير عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آن كه بر بيّنه است از جانب پروردگارش، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و آن كه تالى اوست بعد از او و شاهد است بر او و از اوست، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است پس اوصياى او يكى بعد از يكى (5).

و در اين باب احاديث بسيار است و بعضى در مجلد آينده كه در بيان احوال امير المؤمنين عليه السّلام است مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

آيۀ دوازدهم: ترجمه اش اين است كه: «بيايد در قيامت هر نفسى با او كشاننده اى باشد و گواهى» .

در تفسير على بن ابراهيم و نهج البلاغه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقول است كه:

ص: 282


1- . مجمع البيان 3/150.
2- . كافى 1/190.
3- . بصائر الدرجات 133.
4- . امالى شيخ طوسى 371.
5- . تفسير عياشى 2/142.

سائق مى كشاند او را بسوى محشر، و شاهد گواهى مى دهد بر او به اعمال او (1).

و در كتاب تأويل الآيات از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سائق، امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و شهيد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (2).

ص: 283


1- . تفسير قمى 2/324؛ نهج البلاغه 116، خطبه 85.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/609.

فصل دوازدهم: در بيان اخبارى كه مشتمل است بر تأويل آيات مؤمنين

و ايمان و مسلمين و اسلام به اهل بيت عليهم السّلام و ولايت

ايشان،

و تأويل آيات كفار و مشركين و كفر و شرك و اصنام به اعداى ايشان و ترك ولايت ايشان ابن شهر آشوب از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى بِئْسَمَا اِشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُرُوا بِما أَنْزَلَ اَللّهُ بَغْياً أَنْ يُنَزِّلَ اَللّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ (1)يعنى: «بد چيزى است آنچه به آن خريدند جانهاى خود را آنكه كافر شوند به آنچه خدا فرستاده است از براى حسد بر اينكه خدا بفرستد از فضل خود وحى را بر هر كه خواهد از بندگانش» حضرت فرمود كه: مراد، حسد بر ولايت امير المؤمنين و اوصياء از فرزندان اوست (2).

و على بن ابراهيم روايت نموده است در تفسير قول حق تعالى وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلْكِتابَ فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ اَلْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ اَلْكافِرُونَ (3)يعنى: «و همچنين فرستاديم بسوى تو كتاب را، پس آنها كه داده ايم به ايشان كتاب را ايمان مى آورند به كتاب، و از اين جماعت نيز بعضى ايمان مى آورند به

ص: 284


1- . سورۀ بقره:90.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 1/346.
3- . سورۀ عنكبوت:47.

كتاب، و انكار نمى كنند آيات ما را مگر كافران» .

على بن ابراهيم گفته است كه: مراد به اينها كه كتاب به ايشان داده شده، آل محمد عليهم السّلام اند كه لفظ و معنى كتاب نزد آنها است، و از اين جماعت يعنى ساير مؤمنان از اهل قبله (1).

و ايضا روايت كرده است در تفسير آيۀ كريمه لَقَدْ مَنَّ اَللّهُ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ (2)يعنى: «بتحقيق كه منّت گذاشت خدا بر مؤمنان چون فرستاد در ميان ايشان رسولى از نفسهاى ايشان» ، فرمود: مراد از مؤمنان، آل محمد عليهم السّلام اند (3)، و اين بهتر است از آنچه مفسران تكلف كرده اند كه مراد به انفس ايشان جنس ايشان است كه عرب باشند.

و ايضا روايت كرده است در تفسير آيۀ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اِتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ (4)يعنى: «آنها كه ايمان آوردند و تابع ايشان گردانيديم فرزندان ايشان را در ايمان، ملحق گردانيديم به ايشان فرزندان آنها را-در داخل شدن بهشت، يا رسيدن به درجۀ پدران-و كم نكرديم به اين ملحق كردن از عمل پدرها و ثواب ايشان چيزى را» .

مشهور ميان مفسران آن است كه اين آيه در باب اطفال مؤمنان است كه خدا ملحق مى گرداند ايشان را به پدرهاى ايشان در بهشت (5). و در احاديث ما نيز اين تفسير وارد شده است (6).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اَلَّذِينَ آمَنُوا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و امير المؤمنين عليه السّلام؛ و ذرّيّات ايشان، ائمه و اوصياء از فرزندان ايشانند كه در امامت و خلافت

ص: 285


1- . تفسير قمى 2/150؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/431.
2- . سورۀ آل عمران:164.
3- . تفسير قمى 1/122.
4- . سورۀ طور:21.
5- . مجمع البيان 5/165؛ تفسير طبرى 11/488؛ تفسير بغوى 4/239؛ تفسير جلالين 697.
6- . تفسير تبيان 9/408؛ كافى 3/249؛ من لا يحضره الفقيه 3/490.

ايشان را ملحق به امير المؤمنين عليه السّلام گردانيد حق تعالى؛ و آن حجت و نصّى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در حقّ امير المؤمنين عليه السّلام بيان كرد هيچ كم نكرد در حقّ ذرّيّۀ آن حضرت، و حجت امامت ايشان يكى است و اطاعت همه يكى است و پيروى همه واجب است (1).

و حق تعالى مى فرمايد قُولُوا آمَنّا بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اَلْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عِيسى وَ ما أُوتِيَ اَلنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اِهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اَللّهُ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (2)يعنى: «بگوئيد: ايمان آورديم به خدا و به آنچه نازل شده بسوى ما-كه قرآن باشد-و به آنچه نازل شده بسوى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط-كه فرزندان و فرزندزاده هاى يعقوبند-و به آنچه داده شده است به موسى و عيسى و به آنچه داده شده اند پيغمبران از جانب پروردگار ايشان، ما جدائى نمى افكنيم ميان احدى از ايشان و ما از براى خدا انقيادكنندگانيم، پس اگر ايمان بياورند به مثل آنچه شما ايمان آورده ايد پس بتحقيق كه هدايت يافته اند، و اگر رو بگردانند و ايمان نياورند پس ايشان در مقام شقاق و معانده اند پس بزودى خدا كفايت شرّ ايشان مى كند و خدا شنوا است گفته هاى شما را و دانا است اخلاص شما را» .

كلينى و عياشى و ديگران از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: خطاب قُولُوا در اين آيه بسوى آل محمد عليهم السّلام است، يعنى على و فاطمه و حسنين و امامان بعد از ايشان عليهم السّلام، و شرط فَإِنْ آمَنُوا يعنى: اگر ايمان بياورند، مراد ساير مردمند كه بايد ايمان ايشان مثل ايمان ائمه عليهم السّلام باشد و در عقايد و اعمال متابعت ايشان كنند (3).

و اكثر مفسران خطاب قُولُوا را متوجه جميع مؤمنان گردانيده اند، فَإِنْ آمَنُوا «پس اگر ايمان بياورند» گفته اند: مراد اهل كتابند از يهود و نصارى (4)؛ و تأويلى كه در

ص: 286


1- . تفسير قمى 2/332؛ كافى 1/275؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/616.
2- . سورۀ بقره:136 و 137.
3- . كافى 1/415-416؛ تفسير عياشى 1/62؛ تفسير الآيات الظاهرة 1/80.
4- . تفسير طبرى 1/618 و 620؛ تفسير ابن كثير 1/164.

حديث است ظاهرتر است از تأويل ايشان به سبب آنكه ما أُنْزِلَ إِلَيْنا به اين تفسير انسب است، زيرا كه نزول قرآن اولا بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او كه در خانۀ وحى حاضر بودند شده و بعد از آن به ساير مردم رسيده.

و ايضا مقرون ساخته اند به آنچه نازل شده بر ابراهيم و اسماعيل و ساير پيغمبران عليهم السّلام، پس همچنان كه در قراين اين دو فقره ذكر پيغمبران و رسولان شده، در اين فقره نيز مناسب آن است كه «منزل اليهم» امثال و اضراب ايشان باشند از انبياء و اوصياء عليهم السّلام.

و كلينى و نعمانى روايت كرده اند از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در تفسير اين آيه وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اَللّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اَللّهِ (1)يعنى: «و از مردم كسى هست كه مى گيرد بغير از خدا مثلى چند از آنها كه دوست مى دارند ايشان را مانند دوستى خدا» ؛ حضرت فرمود كه: اينها دوستان ابو بكر و عمرند كه ايشان را امام گرفته اند بغير از امامى كه خدا از براى مردم قرار داده.

و ايضا فرموده است در تفسير اين آيات وَ لَوْ يَرَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ اَلْعَذابَ أَنَّ اَلْقُوَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً وَ أَنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعَذابِ. إِذْ تَبَرَّأَ اَلَّذِينَ اُتُّبِعُوا مِنَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوا وَ رَأَوُا اَلْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اَلْأَسْبابُ. وَ قالَ اَلَّذِينَ اِتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنّا كَذلِكَ يُرِيهِمُ اَللّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ اَلنّارِ (2)يعنى: «اگر ببينند آنها كه ستم كرده اند بر خود-به آنچه از براى خدا شريك قرار داده اند-در وقتى كه عذاب را ببينند در قيامت آنكه قوّت و قدرت از براى خدا است همه و آنكه خدا شديد است عقاب او، در وقتى كه بيزار شوند آنها كه پيشوا بوده اند از آنها كه متابعت ايشان كرده اند و ببينند عذاب را و بريده شود به ايشان سببها و وسيله ها كه در ميان ايشان بود در دنيا، و بگويند آنها كه متابعت كرده اند: كاشكى ما را بازگشتنى مى بود به دنيا پس بيزار مى شديم از ايشان چنانچه ايشان بيزار شدند از ما، چنين مى نمايد خدا به ايشان عملهاى ايشان را حسرتها بر

ص: 287


1- . سورۀ بقره:165.
2- . سورۀ بقره:165-167.

ايشان، و ايشان بيرون آينده نيستند از آتش جهنم» ، حضرت فرمود: بخدا سوگند كه ايشان پيشوايان ظلمند-كه غصب حقّ اهل بيت نمودند-و تابعان ايشان (1).

و در كتاب تأويل الآيات از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تأويل قول حق تعالى أَ إِلهٌ مَعَ اَللّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (2)يعنى: «آيا خدائى هست با خداوند عالميان؟ بلكه اكثر ايشان نمى دانند حق را» ، حضرت فرمود كه: يعنى آيا امام هدايت با امام ضلالت شريك مى تواند بود كه با يكديگر مقرون باشند (3)؟

و ايضا از تفسير ابن ماهيار به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به من فرمود: يا على! نيست فاصله اى ميان كسى كه تو را دوست دارد و ميان آن كه ببيند آنچه ديده هاى او به آن روشن شود مگر آنكه مرگ را ببيند، پس اين آيه را تلاوت نمود رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ اَلَّذِي كُنّا نَعْمَلُ (4)، فرمود كه: يعنى دشمنان ما چون داخل جهنم شوند گويند: اى پروردگار ما! بيرون آور ما را از جهنم تا عمل شايسته بكنيم در ولايت على عليه السّلام غير آنچه مى كرديم در عداوت او، پس در جواب او گويند أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ اَلنَّذِيرُ (5)«آيا عمر نداديم شما را آن قدر كه پند گيرد كسى كه خواهد پند گيرد و آمد بسوى شما ترساننده اى؟» ، حضرت فرمود كه: نيست ستمكاران آل محمد عليهم السّلام را ياورى كه ايشان را يارى كند و از عذاب الهى نجات دهد (6).

و حق تعالى مى فرمايد وَ اَلَّذِينَ اِجْتَنَبُوا اَلطّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اَللّهِ لَهُمُ اَلْبُشْرى (7)يعنى: «آنها كه اجتناب كردند از بتها و پيشوايان باطل كه عبادت كنند آنها را

ص: 288


1- . كافى 1/374؛ غيبت نعمانى 144؛ تفسير عياشى 1/72؛ اختصاص 334.
2- . سورۀ نمل:61.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/401.
4- . سورۀ فاطر:37.
5- . سورۀ فاطر:37.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/485-486.
7- . سورۀ زمر:17.

و بازگشت كردند بسوى خدا، از براى ايشان است مژده و بشارت» .

ابن ماهيار روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه خطاب كرد به شيعيان كه:

شمائيد آنها كه اجتناب نموديد از عبادت طاغوت كه ترك اطاعت خلفاى جور كرده ايد و هر كه اطاعت كند جبارى را پس بتحقيق كه او را پرستيده است (1).

و ايضا ابن ماهيار روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام از تفسير قول حق تعالى سؤال كردند لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (2)، مفسران گفته اند:

مراد آن است كه اگر با خدا شريك قرار دهى هرآينه حبط و باطل مى شود عمل تو و البته خواهى بود از جمله زيانكاران-و در بعضى احاديث وارد شده كه: ظاهر خطاب به آن حضرت است و مقصود تنبيه ديگران است چنانچه مى گويند: تو را مى گوئيم همسايه بشنود (3)-، در اين حديث فرمود حضرت كه: مراد آن نيست كه شما گمان كرده ايد و فهميده ايد، حق تعالى در وقتى كه وحى نمود بسوى پيغمبرش كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را علم و نشانۀ هدايت مردم گرداند و او را وصى و جانشين خود قرار دهد، معاذ بن جبل پنهان كسى را به خدمت آن حضرت فرستاد گفت: شريك كن در ولايت على عليه السّلام ديگران را تا مردم ميل كنند به قول تو و تصديق تو را نمايند، پس خدا در باب نصب حضرت امير عليه السّلام آيه اى فرستاد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (4)يعنى: «اى رسول! برسان به مردم آنچه نازل شده است بسوى تو از جانب پروردگار تو» ، در آن وقت حضرت شكايت كرد بسوى جبرئيل و گفت: مردم در باب خلافت على مرا تكذيب مى كنند و قبول قول من نمى كنند، پس خدا اين آيه را فرستاد كه: اگر با على در خلافت، ديگرى را شريك گردانى عمل تو حبط مى شود؛ و نمى تواند بود كه خدا پيغمبرى را بسوى اهل عالم بفرستد و او شفيع گنهكاران باشد و ترسد كه او شريك با خدا قرار دهد؛

ص: 289


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/513.
2- . سورۀ زمر:65.
3- . عيون اخبار الرضا 1/202.
4- . سورۀ مائده:67.

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اوثق و امين تر بود نزد خدا از آنكه به او بگويد كه: اگر شريك بياورى به من و حال آنكه او از براى باطل كردن شرك و ترك نمودن بتها و هر معبودى كه غير از خدا باشد آمده بود، پس مراد آن است كه: شريك گردانى در ولايت على عليه السّلام مردان ديگر را (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تأويل اين آيات وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَى اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحابُ اَلنّارِ يعنى: «و همچنين واجب شده است حكم پروردگار تو بر آنها كه كافر شدند آنكه ايشان اصحاب آتش جهنمند» ، حضرت فرمود كه: يعنى بنى اميّه ايشانند كه كافر شدند و ايشانند اصحاب جهنم؛ پس حق تعالى فرمود اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ «آنها كه برمى دارند عرش را» ، حضرت فرمود كه: يعنى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى او كه حاملان علم الهى اند، وَ مَنْ حَوْلَهُ يعنى: «و آنها كه بر دور عرشند» ، فرمود كه: يعنى ملائكه؛ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ . . .

وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا يعنى: «تنزيه و ثنا مى كنند پروردگار خود را و طلب آمرزش مى كنند براى آنها كه ايمان آورده اند» ، حضرت فرمود كه: ايشان شيعۀ آل محمد عليهم السّلام اند؛ رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا يعنى: مى گويند «اى پروردگار ما! فرا گرفته اى همه چيز را به رحمت و علم» ؛ فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا يعنى: «پس بيامرز آنها را كه توبه كردند» ، فرمود كه: يعنى توبه كردند از ولايت و محبت ابو بكر و عمر و عثمان و بنى اميّه؛ وَ اِتَّبَعُوا سَبِيلَكَ «و پيروى نمودند راه تو را» ، فرمود كه: يعنى متابعت امير المؤمنين عليه السّلام كردند و او سبيل خدا است؛ وَ قِهِمْ عَذابَ اَلْجَحِيمِ. رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ. وَ قِهِمُ اَلسَّيِّئاتِ يعنى: «نگاه دار ايشان را از عذاب جهنم اى پروردگار ما، و داخل كن ايشان را در باغستانهاى اقامت كه از آنجا بيرون نيايند، آن باغستانهائى كه وعده داده اى ايشان را و هر كه شايسته است از پدران و زنان و فرزندان ايشان بدرستى كه

ص: 290


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/522.

توئى غالب و حكيم، و نگاه دار ايشان را از بديها» حضرت فرمود كه: مراد از سيئات و بديها، بنى اميّه اند و ساير خلفاى جور و شيعيان ايشان؛ وَ مَنْ تَقِ اَلسَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ. إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اَللّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى اَلْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ. قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اِثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اِثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ يعنى: «و هر كه را نگاه دارى از بديها در روز جزا پس بدرستى كه رحم كرده اى او را و اين است فيروزى عظيم، بدرستى كه آنان كه كافر شدند ندا كرده شوند در قيامت: هرآينه دشمنى خدا بزرگتر است از دشمنى شما مر نفسهاى خود را در وقتى كه خوانده مى شويد بسوى ايمان پس كافر شديد و نگرويديد به آن، گويند: اى پروردگار ما! ميرانيدى ما را دو مرتبه يكى در دنيا و يكى در قبر بعد از سؤال، و زنده گردانيدى ما را دو مرتبه يكى در دنيا و يكى در قيامت يا در قبر، پس اعتراف كرديم به گناهان خود پس هيچ راهى هست به بيرون رفتن از جهنم؟» ، حضرت فرمود: مراد از آنان كه كافر شدند، بنى اميّه اند؛ و مراد به ايمان، ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام است.

ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اَللّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلّهِ اَلْعَلِيِّ اَلْكَبِيرِ (1) يعنى: «اين لازم بودن عذاب شما را به سبب آن است كه هرگاه اهل ايمان خدا را به وحدانيت و يگانگى مى خواندند در دنيا، كافر مى شديد، و اگر مشركان شريك با خدا مى خواندند ايمان مى آورديد، پس حكم امروز از براى خداوند بلند مرتبه و بزرگوار است» ، حضرت فرمود كه: اين خطاب با سنّيان است كه چون خدا را به ولايت على عليه السّلام به تنهائى مى خواندند كافر مى شديد، اگر با على عليه السّلام در خلافت شريك قرار مى دادند و امامى غير او را نام مى بردند ايمان مى آورديد و قبول مى كرديد امامت او را (2).

و ايضا از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى فَلَنُذِيقَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا عَذاباً شَدِيداً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَسْوَأَ اَلَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ. ذلِكَ جَزاءُ أَعْداءِ

ص: 291


1- . آيات اين روايت آيات 6-12 سورۀ غافر مى باشند.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/528-529؛ تفسير قمى 2/255.

اَللّهِ اَلنّارُ لَهُمْ فِيها دارُ اَلْخُلْدِ جَزاءً بِما كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ (1) ، فرمود كه: يعنى «البته بچشانيم آنان را كه كافر شدند به ترك ولايت امير المؤمنين عليه السّلام عذابى سخت در دنيا و هرآينه جزا دهيم ايشان را بدترين آنچه مى كردند-در آخرت-اين است جزاى دشمنان خدا آتش جهنم، ايشان راست در جهنم سراى جاويد يعنى هرگز بيرون نيايند، اين جزا به سبب آن است كه بودند در دنيا كه انكار مى كردند آيات ما را» ، حضرت فرمود كه: آيات خدا ائمه عليهم السّلام اند (2).

و ابن ماهيار روايت كرده است از حضرت على بن الحسين عليه السّلام كه فرمود: مائيم اولاى مردم به خدا و سزاوارترين مردم به دين خدا و مائيم آنها كه مقرر كرده است و بيان نموده از براى ما دين خود را، پس فرمود كه شَرَعَ لَكُمْ مِنَ اَلدِّينِ يعنى: «بيان كرد و ظاهر گردانيد از براى شما از دين» اى آل محمد ما وَصّى بِهِ نُوحاً «آنچه وصيت كرد به آن نوح را كه بعمل آورد و حفظ كند» حضرت فرمود كه: پس خدا وصيت كرد ما را به آنچه وصيت كرد به آن نوح را؛ وَ اَلَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ «و آنچه وحى كرديم بسوى تو» اى محمد؛ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى «و آنچه وصيت كرديم به آن ابراهيم و موسى و عيسى را» ، حضرت فرمود: ما دانستيم علم ايشان را و رسانيديم آنچه دانستيم و به ما سپردند علم ايشان را پس مائيم وارث پيغمبران و وارث اولو العزم از رسولان؛ أَنْ أَقِيمُوا اَلدِّينَ «آنكه برپا داريد دين را» اى آل محمد؛ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ «و متفرق و پراكنده مشويد و مجتمع باشيد در دين حق» ؛ كَبُرَ عَلَى اَلْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ «بزرگ و دشوار است بر مشركان آنچه مى خوانى ايشان را بسوى آن» ، حضرت فرمود كه: يعنى ولايت على عليه السّلام؛ اَللّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ (3)«خدا برمى گزيند و مى كشد بسوى خود هر كه انابه و بازگشت كند بسوى خدا» حضرت فرمود كه:

ص: 292


1- . سورۀ فصّلت:27 و 28.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/534-535، و روايت در آن از امام صادق عليه السّلام است.
3- . آيه اى كه در اين روايت آمده آيۀ 13 سورۀ شورى مى باشد.

يعنى اجابت تو كند بسوى ولايت على عليه السّلام (1).

و ايضا ابن ماهيار روايت كرده است كه حضرت باقر عليه السّلام به محمد بن حنفيه فرمود كه:

محبت ما اهل بيت چيزى است كه خدا در جانب راست دل مؤمن مى نويسد، و هر كه اين محبت را خدا در دل او نوشت كسى محو نمى تواند كرد، مگر نشنيده اى كه حضرت عزت مى فرمايد أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اَلْإِيمانَ (2)و محبت ما اهل بيت، ايمان است (3).

و ايضا به سندهاى بسيار از حضرت صادق و امام رضا عليهما السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ أَ رَأَيْتَ اَلَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ (4)«آيا ديدى آن كسى را كه تكذيب كرد به دين و آن را به دروغ نسبت داد؟» ، فرمودند كه: مراد به دين، ولايت على عليه السّلام است (5).

و فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ صِبْغَةَ اَللّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللّهِ صِبْغَةً (6)يعنى: طلب كنيد رنگ كردن خدا را و كيست نيكوتر از خدا از براى رنگ كردن به دين و ايمان؛ نه اينكه ترسايان فرزندان خود را در آب فرو مى بردند و مى گفتند: رنگ مى كنيم به رنگ نصرانيّت، حضرت فرمود كه: مراد رنگ كردن مؤمنان است به ولايت اهل بيت و اقرار به امامت ايشان در روز الست كه پيمان ولايت از ايشان گرفتند (7).

و ايضا روايت كرده است از ابان بن تغلب كه گفت: از حضرت باقر عليه السّلام پرسيدم از تفسير اين آيه كه اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (8)يعنى: «آنان كه ايمان آوردند و مخلوط نكردند ايمان خود را به ظلم، اين

ص: 293


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/543؛ بصائر الدرجات 118-119؛ تفسير فرات كوفى 284-285.
2- . سورۀ مجادله:22.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/676.
4- . سورۀ ماعون:1.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/855.
6- . سورۀ بقره:138.
7- . تفسير فرات كوفى 62؛ كافى 1/422؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/80.
8- . سورۀ انعام:82.

گروه مر ايشان را است ايمنى و ايشانند هدايت يافتگان» ، حضرت فرمود: اى ابان! شما مى گوئيد كه ظلم در اين آيه شرك به خدا است و ما مى گوئيم اين آيه در شأن على بن ابى طالب و اهل بيت او عليهم السّلام نازل شده است زيرا كه ايشان يك چشم زدن به خدا شرك نياورده اند هرگز و عبادت لات و عزّى نكردند چنانچه آن سه خليفۀ ناحق كردند، و حضرت امير عليه السّلام اول كسى بود كه با پيغمبر نماز كرد و تصديق او كرد پس اين آيه در شأن او نازل شده است (1).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: مراد آن است كه ايمان آوردند به آنچه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورده است از ولايت و امامت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و ذرّيّۀ او و مخلوط نگردانند به ولايت ابى بكر و عمر و عثمان، پس ايمان ملبس به ظلم آن است كه به ولايت ايشان مخلوط گردانند (2).

و ايضا در تفسير فرات از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اَللّهِ أَلا بِذِكْرِ اَللّهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ (3)يعنى: «آنان كه ايمان آوردند و آرام گرفت دلهاى ايشان به ياد خدا، بدانيد كه به ياد خدا آرام مى گيرد و ساكن مى شود دلها» ، حضرت فرمود كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به جناب امير عليه السّلام فرمود:

مى دانى اين آيه در شأن كه نازل شده است؟ عرض كرد: خدا و رسول خدا داناترند، فرمود: در شأن كسى نازل شده كه تصديق كند مرا و ايمان آورد به من و دوست دارد تو را و فرزندان تو را بعد از تو و تسليم كند امامت را از براى تو و امامان بعد از تو (4).

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تفسير اين آيه كه: ذكر خدا، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و دلها به او مطمئن مى گردد، و آن حضرت ذكر خداست و حجاب خداست (5).

ص: 294


1- . تفسير فرات كوفى 134.
2- . كافى 1/413؛ تفسير عياشى 1/366؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/164.
3- . سورۀ رعد:28.
4- . تفسير فرات كوفى 207.
5- . تفسير عياشى 2/211.

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه اَلَّذِينَ آمَنُوا شيعيانند؛ و ذكر خدا، امير المؤمنين است و ائمه عليهم السّلام (1).

و ايضا فرات از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: محبت ما ايمان است، و بغض و عداوت ما كفر است، پس اين آيه را خواند لكِنَّ اَللّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ اَلْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ اَلْكُفْرَ وَ اَلْفُسُوقَ وَ اَلْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ اَلرّاشِدُونَ (2)يعنى: «و ليكن خدا دوست گردانيده بسوى شما ايمان را و زينت داده است آن را در دلهاى شما، و مكروه كرده بسوى شما كفر و فسوق و معصيت را، آن گروه ايشانند راه يافتگان به طريق صلاح و رستگارى» (3).

و كلينى و على بن ابراهيم روايت كرده اند در تأويل اين آيه كه: ايمان، امير المؤمنين عليه السّلام؛ و كفر، ابو بكر است؛ و فسوق، عمر؛ و عصيان، عثمان است (4).

و كلينى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى وَ هُدُوا إِلَى اَلطَّيِّبِ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلى صِراطِ اَلْحَمِيدِ (5)يعنى: «هدايت يافته شده اند مؤمنان بسوى پاكيزه و نيكوئى از گفتار و هدايت يافته شدند به راه خداوند مستحقّ حمد و ستايش» فرمود كه: اين آيه در شأن حمزه و جعفر و عبيده و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار نازل شده كه هدايت يافتند بسوى ولايت امير المؤمنين عليه السّلام (6).

و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تفسير قول رب العزه إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً (7)يعنى: «كافران مكر مى كنند مكركردنى» ، حضرت فرمود: مراد ابو بكر و عمر است و ساير منافقانند كه مكر كردند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و با امير

ص: 295


1- . تفسير قمى 1/365.
2- . سورۀ حجرات:7.
3- . تفسير فرات كوفى 428.
4- . كافى 1/426؛ تفسير قمى 2/319؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/605.
5- . سورۀ حج:24.
6- . كافى 1/426؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/116.
7- . سورۀ طارق:15.

المؤمنين عليه السّلام و با فاطمه عليها السّلام؛ و أَكِيدُ كَيْداً (1)«و من مكر با ايشان مى كنم مكركردنى» به آنكه در دنيا حكم اسلام را به ايشان جارى مى كنم و در آخرت با كافران ايشان را به جهنم مى برم يا جزاى مكر ايشان را مى دهم؛ فَمَهِّلِ اَلْكافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً (2)«پس مهلت ده كافران را، مهلت ده ايشان را اندك زمانى» حضرت فرمود كه: چون حضرت قائم مبعوث گردد و ظاهر شود انتقام مى كشد براى من از جباران و پيشوايان باطل از قريش و بنى اميّه و ساير مردم (3).

و ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ (4)يعنى: «آنها كه كافر شدند از اهل كتاب و مشركان در آتش جهنم اند» ، حضرت فرمود كه: مراد آن جماعتند كه قرآن بر ايشان نازل شد پس مرتد شدند و كافر شدند به آنكه بعد از رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معصيت امير المؤمنين عليه السّلام كردند (5).

و به روايت ديگر: اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ آنهايند كه تكذيب شيعه مى كنند؛ و مشركان، آنهايند كه با امير المؤمنين عليه السّلام در خلافت شريك قرار داده اند، يعنى: نبوده اند آنان كه كافر شده اند از تكذيب كنندگان شيعه و آنها كه امير المؤمنين عليه السّلام را از مرتبۀ اول خلافت به مرتبۀ چهارم قرار داده اند جدا از كفر و شرك تا بيايد بسوى ايشان بيّنه، فرمود كه: يعنى واضح شود حق از براى ايشان؛ رَسُولٌ مِنَ اَللّهِ يعنى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً (6)يعنى «تلاوت مى كند صحيفه هاى پاكيزه را» ، حضرت فرمود كه: يعنى دلالت مى كند مردم را بر اولو الامر بعد از خود كه ائمه عليهم السّلام اند و ايشانند صحف مطهّره؛

ص: 296


1- . سورۀ طارق:16.
2- . سورۀ طارق:17.
3- . تفسير قمى 2/416؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/784.
4- . سورۀ بيّنه:6.
5- . تفسير قمى 2/432، و در آن روايت از على بن ابراهيم است.
6- . سورۀ بيّنه:2.

فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ (1) فرمود كه: يعنى نزد ايشان است حقّ واضح؛ وَ ما تَفَرَّقَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتابَ يعنى: «متفرق نشدند آنها كه تكذيب شيعه كردند» إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ اَلْبَيِّنَةُ (2)«مگر بعد از آنكه حق به نزد ايشان آمد» ؛ وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا اَللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ اَلدِّينَ فرمود كه: يعنى «مأمور نشده اند اين اصناف مسلمانان مگر از براى آنكه عبادت كنند خدا را در حالتى كه خالص گردانيده باشند از براى خدا دين را» به آنكه ايمان بياورند به خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام، وَ ذلِكَ دِينُ اَلْقَيِّمَةِ (3)«و اين است دين قيّمه» فرمود كه: قيّمه، فاطمۀ زهرا عليها السّلام است-و به روايت ديگر: حضرت قائم عليه السّلام است-؛ إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ فرمود: يعنى آنها كه ايمان آورده اند به خدا و رسول و به اولو الامر و اطاعت نموده اند ايشان را در آنچه امر كرده اند، أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ (4)يعنى: «ايشان بهترين خلايقند» (5).

و به روايت ديگر فرمود كه: اين آيه در شأن آل محمد عليهم السّلام نازل شده است (6).

و در امالى شيخ از جابر انصارى روايت كرده است كه: روزى نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم ناگاه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: آمد بسوى شما برادر من، پس فرمود: بحقّ آن خداوندى كه جانم بدست قدرت اوست او و شيعيانش رستگارانند در روز قيامت، پس فرمود كه: بدانيد بخدا قسم بدرستى كه ايمان او به خدا بيش از همۀ شما است و او برپادارنده تر است امر خدا را از شما و وفاكننده تر است به عهد خدا از شما، و او داناتر است به حكم خدا از شما و قسمت بالسويّه را بيش از همه رعايت مى نمايد، و عدالتش در ميان رعيت بيش از همۀ شما است

ص: 297


1- . سورۀ بيّنه:3.
2- . سورۀ بيّنه:4.
3- . سورۀ بيّنه:5.
4- . سورۀ بيّنه:7.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/829.
6- . تفسير قمى 2/432، و اين قول على بن ابراهيم است.

و مزيّت و فضيلتش نزد خدا از همه بيشتر است؛ گفت جابر كه: پس اين آيه نازل شد، و هرگاه آن حضرت پيدا مى شد اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفتند: آمد خير البريّه (1).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

هيچ هدهد نيست مگر آنكه بر بالش نوشته به خط و زبان سريانى كه آل محمد خير البريّه (2).

و ايضا از يعقوب پسر ميثم تمار روايت نموده است كه گفت: رفتم به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام و گفتم: فداى تو شوم اى فرزند رسول خدا، در كتابهاى پدر خود يافتم كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به پدرم ميثم گفت: دوست دار دوست آل محمد را هر چند فاسق و زناكار باشد، و دشمن دار دشمن آل محمد را هر چند بسيار روزه گيرد و بسيار نمازكننده باشد كه من شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه اين آيه را خواند إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا -تا- خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ پس رو به جانب من گردانيد كه: ايشان و اللّه تو و شيعيان تواند يا على، و وعده گاه تو و ايشان حوض كوثر است، خواهند آمد با روهاى نورانى و دست و پاهاى نورانى و تاجها بر سر.

پس حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه: در كتاب على عليه السّلام چنين نوشته شده است (3).

و احاديث بسيار در باب نزول اين آيه در شأن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت شده است (4)، و بعضى در مجلد احوال آن حضرت مذكور خواهد شد.

و بعد از اين حق تعالى فرموده است رَضِيَ اَللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ (5)يعنى: «خدا از

ص: 298


1- . امالى شيخ طوسى 251؛ تفسير فرات كوفى 585؛ شواهد التنزيل 2/467؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/442؛ كفاية الطالب 244.
2- . امالى شيخ طوسى 350؛ عيون اخبار الرضا 1/261.
3- . امالى شيخ طوسى 405.
4- . طرائف 87؛ شواهد التنزيل 2/473.
5- . سورۀ بيّنه:8.

ايشان راضى شد و ايشان از خدا راضى شدند» .

از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: خدا راضى است از مؤمنان در دنيا و آخرت، و مؤمن هر چند در دنيا از خدا راضى است امّا در دلش چيزى هست براى آنچه مى بيند از تمحيص و ابتلاء و امتحان، و چون در روز قيامت ثوابهاى خدا را كه براى او مقرر كرده مى بيند در آن وقت راضى مى شود از خدا آنچه حق و سزاوار رضا و خشنودى است (1).

و ايضا روايت كرده است از ابان بن تغلب كه: حضرت صادق عليه السّلام اين آيه را تلاوت نمود وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ. اَلَّذِينَ لا يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ (2)يعنى:

«واى بر مشركان! آنان كه نمى دهند زكات را و ايشان به آخرت كافرند» ، پس فرمود كه:

اى ابان! آيا گمان مى كنى كه خدا از بت پرستان و مشركان زكات اموال ايشان را طلب مى كند و ايشان با خدا خداى ديگر مى پرستند؟ ابان گفت: پس كيستند ايشان؟ حضرت فرمود كه: يعنى واى بر آنها كه با امام اول شريك قرار دادند و رد نكردند بسوى امام آخر آنچه گفت در حقّ او امام اول و ايشان به او كافرند (3).

و على بن ابراهيم روايت نموده است در تفسير قول خدا وَ اُذْكُرُوا نِعْمَةَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثاقَهُ اَلَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا (4)يعنى: «ياد كنيد نعمت خدا را بر شما و پيمان او را كه بر شما محكم گرفت چون گفتيد: شنيديم و اطاعت كرديم» ، فرمود كه:

چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيمان گرفت بر ايشان به ولايت و امامت حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم، پس شكستند پيمان را بعد از آن حضرت (5).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول خدا هُوَ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ (6)يعنى: «اوست كه خلق كرده است شما را، پس بعضى از

ص: 299


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/830.
2- . سورۀ فصّلت:6 و 7.
3- . تفسير قمى 2/262؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/534.
4- . سورۀ مائده:7.
5- . تفسير قمى 1/163.
6- . سورۀ تغابن:2.

شما كافرند و بعضى مؤمن» ، فرمود كه: دانست خدا ايمان ايشان را به ولايت ما و كفر ايشان را به ولايت ما در روزى كه پيمان از ايشان گرفت در صلب آدم و ايشان ذرّه اى چند بودند (1).

و ايضا روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه: خدا خطاب كرده است جناب امير عليه السّلام را در قرآن در آنجا كه فرموده است وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اَللّهَ وَ اِسْتَغْفَرَ لَهُمُ اَلرَّسُولُ لَوَجَدُوا اَللّهَ تَوّاباً رَحِيماً. فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (2)يعنى: «اگر آنان كه ايشان چون ستم كردند بر نفسهاى خود مى آمدند بسوى تو پس طلب آمرزش مى كردند از خدا و طلب آمرزش مى كرد براى ايشان رسول، هرآينه مى يافتند خدا را قبول كنندۀ توبه و مهربان، پس نه بحقّ پروردگار تو كه ايمان ندارند ايشان تا آنكه حكم سازند تو را در آنچه نزاع و اختلاف افتد ميان ايشان پس نيابند در خاطر خود تنگى از آنچه حكم كنى تو و انقياد كنند حكم تو را انقيادكردنى» ، حضرت فرمود: اين خطاب با جناب امير عليه السّلام است در باب صحيفۀ ملعونه كه ابو بكر و عمر و جمعى از منافقان نوشتند و با يكديگر عهد كردند كه هرگاه خدا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از دنيا ببرد نگذارند كه خلافت به بنى هاشم برسد (3)، مراد از فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ اين است كه ستمى بر خود كردند، يعنى ايشان كافر شدند به اين عمل و ايمان ايشان درست نمى شود مگر آنكه بيايند به نزد جناب امير عليه السّلام پس استغفار كنند و طلب مغفرت كند از براى ايشان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و اين قرينه است براى آنكه مخاطب به اين خطاب حضرت رسول نيست و اگر نه بايست «و استغفرت لهم» بگويد، هرآينه توبۀ ايشان قبول خواهد شد؛ پس بعد از آن بيان فرمود كيفيت توبۀ ايشان را كه توبۀ ايشان مقبول نيست و ايمان ايشان درست نيست مگر آنكه به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بيايند و اقرار به گناه خود بكنند و آن حضرت را حكم

ص: 300


1- . كافى 1/413؛ بصائر الدرجات 81؛ تفسير قمى 2/371.
2- . سورۀ نساء:64 و 65.
3- . كافى 1/391.

نمايند كه: اگر مى خواهى ما را به تلافى اين خطا كه كرده ايم بكش و خواهى عفو كن و ببخش، پس هر حكمى كه از اينها بكند در حقّ ايشان راضى باشند و دلتنگ نباشند، هرگاه چنين كنند توبۀ ايشان مقبول مى شود.

پس بعد از اين فرمود وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ (1)حضرت فرمود: يعنى اگر بكنند آنچه پند داده شدند به آن در باب على عليه السّلام كه در آيۀ سابقه مذكور شد هرآينه بهتر خواهد بود از براى ايشان (2).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است در تفسير اين آيه بَلْ تُؤْثِرُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا (3)يعنى: «بلكه اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را» ، حضرت فرمود كه: يعنى ولايت ابو بكر و عمر و عثمان و ساير خلفاء جور كه دنيا با ايشان بود، وَ اَلْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى (4)«و سراى آخرت بهتر و باقى تر است» ، حضرت فرمود كه: مراد ولايت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه ثواب آخرت مترتب است بر آن (5).

و ايضا از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً (6)يعنى: «پس راست گردان روى خود را براى دين حق در حالتى كه ميل كننده باشى از دينهاى باطل» فِطْرَتَ اَللّهِ اَلَّتِي فَطَرَ اَلنّاسَ عَلَيْها (7)يعنى: «از خلقتى كه خدا مردم را بر آن خلق كرده» (8).

و على بن ابراهيم و صفار و ابن بابويه به سندهاى بسيار از حضرت امام رضا و حضرت صادق عليهما السّلام روايت نموده اند كه: مراد آن است كه مفطور گردانيده ايشان را بر معرفت در

ص: 301


1- . سورۀ نساء:66.
2- . كافى 1/417.
3- . سورۀ اعلى:16.
4- . سورۀ اعلى:17.
5- . كافى 1/418؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/785.
6- . سورۀ روم:30.
7- . سورۀ روم:30.
8- . كافى 1/419؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/435. و در هر دو مصدر حضرت فرمود كه: مراد ولايت است.

روز الست به توحيد كه «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه و على ولىّ اللّه» است، تا اينجا داخل توحيد است (1)، و هر كه اقرار به امامت على بن ابى طالب عليه السّلام نكرده است به يگانگى خدا اقرارش درست نيست و مشرك است.

و ايضا به سند معتبر روايت نموده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ اِزْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اَللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلاً (2)يعنى: «آنان كه ايمان آوردند، پس كافر شدند، پس ايمان آوردند، پس كافر شدند، پس زياده كردند كفر را، نخواهد بود كه خدا بيامرزد ايشان را و نه آنكه هدايت كند ايشان را به راهى از راههاى خير و نجات» ، حضرت فرمود: اين آيه در حقّ ابو بكر و عمر و عثمان نازل شده كه ايمان آوردند به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اول امر يعنى به زبان، و كافر شدند يعنى كفر خود را ظاهر كردند در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد بر ايشان ولايت امير المؤمنين عليه السّلام را و فرمود: «من كنت مولاه فعليّ مولاه» يعنى: «هر كه من مولا و صاحب اختيار اويم على مولاى اوست» ، پس چون حضرت تكليف بيعت به آنها كرد به ناچار به زبان اقرار كردند و بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام نمودند، پس كافر شدند در وقتى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از دنيا رحلت فرمود پس اقرار به بيعت نكردند پس كفر را زياد كردند و آنها را كه با امير المؤمنين عليه السّلام در روز غدير بيعت كرده بودند جبر كردند كه با ابو بكر بيعت كنند، يا آنكه حضرت امير عليه السّلام را جبر به بيعت كردند، پس باقى نماند از براى اين گروه هيچ جزو و بهره اى از ايمان (3).

و فرمود در تفسير اين آيه إِنَّ اَلَّذِينَ اِرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ اَلْهُدَى اَلشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلى لَهُمْ (4)يعنى: «بدرستى آنها كه برگشتند از دين بر پشتهاى

ص: 302


1- . تفسير قمى 2/155؛ بصائر الدرجات 78؛ توحيد 329؛ تفسير فرات كوفى 322؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/121؛ اليقين في امرة امير المؤمنين 188 و 431.
2- . سورۀ نساء:137.
3- . كافى 1/420؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/142-143.
4- . سورۀ محمد:25.

خود-يعنى به كفرى كه در آن بودند-بعد از آنكه ظاهر شده بود از براى آنها هدايت، شيطان زينت داد براى ايشان ضلالت ايشان را و دراز گردانيد آرزوهاى ايشان را» ، حضرت فرمود كه: ايشان ابو بكر و عمر و عثمانند كه از ايمان برگشتند به ترك ولايت امير المؤمنين عليه السّلام (1).

و ايضا فرمود در تفسير اين آيه وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ (2)يعنى: «هر كه اراده كند در جرم كارى كه ميل كند از حق و مقرون باشد به ستم، بچشانيم او را عذاب دردناك» ، حضرت فرمود كه: اين آيه در باب ابو بكر و عمر و ابو عبيده كه كاتب ايشان بود در وقتى كه داخل كعبه شدند و عهد و پيمان بستند بر كفر خود و انكار آنچه نازل شده بود در شأن امير المؤمنين عليه السّلام، پس ملحد شدند در ميان خانۀ خدا به ظلمى كه كردند بر حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ولىّ آن حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام پس دورند از رحمت خدا گروه ستمكاران (3).

و ايضا روايت نموده است از حضرت صادق عليه السّلام در آيۀ كريمۀ إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ. يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ (4)يعنى: «بدرستى كه شما در قول مختلفيد» ، فرمود كه:

گفتار مختلف ايشان در ولايت على عليه السّلام بود، برگردانيده مى شود از بهشت هر كه برگردد از ولايت على عليه السّلام (5).

و ايضا كلينى و ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: اين آيه چنين نازل شد «فأبى اكثر الناس بولاية عليّ الاّ كفورا» يعنى: ابا كردند اكثر مردم مگر انكار ولايت على عليه السّلام را (6).

ص: 303


1- . كافى 1/420.
2- . سورۀ حج:25.
3- . كافى 1/421؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/335.
4- . سورۀ ذاريات:8 و 9.
5- . كافى 1/422؛ تفسير قمى 2/329؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/116. و روايت در هر سه مصدر از امام باقر عليه السّلام است.
6- . كافى 1/425؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/291؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/128؛ تفسير عياشى 2/317.

و فرمود: اين آيه نيز چنين نازل شده است «و قل الحق من ربكم في ولاية علي فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر انّا اعتدنا للظالمين آل محمد نارا احاط بهم سرادقها» يعنى:

بگو: حق و قول درست از جانب پروردگار شما است در ولايت على عليه السّلام، پس هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد كافر شود، ما آماده كرده ايم از براى ستمكاران به آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آتشى كه احاطه كرده به ايشان پرده هاى آن (1).

و در كتاب تأويل الآيات از اخطب خوارزم كه از علماى سنّيان است روايت كرده كه او از ابن عباس روايت كرده است كه: جماعتى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پرسيدند كه: اين آيه در حقّ كه نازل شده است وَعَدَ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً (2)يعنى: «وعده كرده است خدا آنها را كه ايمان آورده اند و عملهاى شايسته كرده اند از ايشان آمرزش گناهان و مزدى عظيم را» ؟ حضرت فرمود كه: چون روز قيامت شود بسته شود علمى از نور سفيد و ندا كند منادى كه: برخيزد سيّد مؤمنان و برخيزد با او آنها كه ايمان آوردند بعد از مبعوث شدن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس برخيزد على عليه السّلام و علمى از نور سفيد بدست او دهند و در زير آن علم جميع سابقان اوّلان از مهاجران و انصار باشند، مخلوط نمى شوند با ايشان غير ايشان تا آنكه بنشينند بر منبرى از نور رب العزه و عرض نمايند جميع را بر آن حضرت يكى يكى و هر يك را مزدش و نورش را به او عطا مى كند، پس چون تا آخر ايشان مى رسد به ايشان گويند: دانستيد صفت خود را و منازل خود را در بهشت؟ بدرستى كه پروردگار شما مى گويد كه: شما را نزد من آمرزش و مزد عظيم هست، يعنى بهشت؛ پس حضرت برخيزد و اين گروه در زير علم او باشند تا ايشان را داخل بهشت گرداند و غير آنها را داخل جهنم گرداند. پس اين است معنى قول حق تعالى وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ (3)

ص: 304


1- . كافى 1/425؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/292-293؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/128. و روايت در تأويل الآيات و مناقب با كمى اختلاف ذكر شده است.
2- . سورۀ فتح:29.
3- . سورۀ حديد:19.

يعنى: «آنان كه ايمان به خدا و رسولهاى او آوردند، اين جماعت ايشان بسيار تصديق كنندگانند پيغمبران را و شهيدان يا گواهانند نزد پروردگار ايشان، مر ايشان را است اجر ايشان و نور ايشان» ، حضرت فرمود كه: يعنى سابقين اوّلين و مؤمنان و آنها كه ولايت امير المؤمنين عليه السّلام دارند. وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ اَلْجَحِيمِ (1)يعنى:

«و آنان كه كافر شدند و تكذيب كردند به آيات ما، ايشانند اصحاب جهنم» ، فرمود كه:

يعنى كافر شدند و دروغ پنداشتند ولايت را و انكار كردند حقّ على عليه السّلام را (2).

مترجم گويد كه: احاديث در تأويل اين نوع آيات بسيار است كه در «بحار الانوار» ذكر شده (3)و بعضى در مجلد احوال حضرت امير عليه السّلام است كه مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

و تأويل ايمان به ولايت اهل بيت عليهم السّلام ظاهر است زيرا كه جزو عمدۀ ايمان است و مستلزم ساير اجزاء نيز هست، و اصول و فروع ايمان به بيان ايشان معلوم مى شود، و تأويل ايمان به ايشان به اعتبار همين جهات و كمال ايمان در ايشان واضح است؛ و تأويل كفر به انكار ولايت نيز معلوم است زيرا كه جزو عمدۀ ايمان از ايشان مسلوب است، و ايضا انكار آنچه پيغمبر آورده است عين كفر است و تأويل شرك به شريك گردانيدن در ولايت يا انكار ولايت به چند وجه است:

اول آنكه: در برابر امامى كه خدا نصب كرده ديگرى را نصب نمودن با خدا شريك شدن است.

دوم آنكه: اطاعت كسى كردن كه خدا نفرموده باشد، حكم پرستيدن او دارد چنانچه حق تعالى مكرر در قرآن فرموده كه: عبادت شيطان مكنيد؛ اطاعت او را عبادت فرموده و فرموده كه: اهل كتاب و علما و رهبانان خود را خدايان گرفته اند بغير از خدا، اطاعت ايشان را در باطل پرستيدن شمرده.

ص: 305


1- . سورۀ حديد:19.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/600؛ امالى شيخ طوسى 378؛ مناقب ابن المغازلي 267؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/263.
3- . رجوع شود به بحار الانوار 23/354.

سوم آنكه: حق تعالى بسيارى از چيزها كه نسبت به دوستانش واقع شده به خود نسبت داده، چنانچه ظلم بر ايشان را ظلم بر خود شمرده، و اطاعت و بيعت ايشان را اطاعت و بيعت خود قرار داده، پس مى تواند بود كه شريك با ايشان قرار دادن را شريك با خود قرار داده باشد.

ص: 306

فصل سيزدهم: در بيان احاديثى كه دلالت مى كند بر آنكه ايشان ابرارند

و متقيان و سابقان و مقرّبان، و شيعيان ايشان اصحاب

يمينند؛ و دشمنان ايشان اشرار و فجّار و اصحاب شمالند

ابن ماهيار در تفسير قول خدا اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ. فِي جَنّاتِ اَلنَّعِيمِ (1)-مفسران گفته اند كه: يعنى آنها كه سبقت گرفته اند به ايمان و اطاعت به رسول خدا سبقت خواهند گرفت در آخرت بسوى بهشت، ايشانند مقرّبان در بهشتهاى نعيم (2)- از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: من اسبق سابقانم بسوى خدا و رسول (3).

و از ابن عباس روايت كرده است كه: سبقت گيرندگان سه كسند: حزقيل عليه السّلام مؤمن آل فرعون كه پيش از همه ايمان آورده به حضرت موسى عليه السّلام؛ و حبيب صاحب ياسين كه پيش از همه ايمان آورد به حضرت عيسى عليه السّلام؛ و على بن ابى طالب عليه السّلام كه پيش از همه ايمان آورد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او افضل ايشان است (4).

ص: 307


1- . سورۀ واقعه:10-12.
2- . تفسير تبيان 9/490؛ مجمع البيان 5/215؛ تفسير بيضاوى 4/231.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/642.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/641-642؛ تفسير روح المعاني 14/132. و براى اطلاع از اين روايت كه از ابن عباس و غير او به عبارتهاى متفاوت نقل شده است، رجوع شود به ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر، پاورقى 1/91؛ احقاق الحق 5/587 و بعد از آن؛ الغدير 2/306.

و ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم سابقون-كه پيشى گرفته ايم بر همۀ امّت در همۀ كمالات-، و مائيم آخرون-كه دولت ما بعد از همه خواهد بود- (1).

و ابن ماهيار از شيخ طوسى روايت كرده است به سند او از ابن عباس كه گفت: پرسيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تفسير آيۀ كريمۀ وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ ، حضرت فرمود كه: جبرئيل گفت: ايشان على و شيعيان اويند كه سبقت مى گيرند بسوى بهشت و مقرّبند بسوى خدا به گرامى داشتن خدا ايشان را (2).

و ايضا از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده است در تفسير آيۀ مباركۀ فَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ. فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ (3)يعنى: «اگر ميّت از جملۀ مقرّبان است پس از براى او روح هست-يعنى يا استراحت يا نسيم بهشت-و ريحان-يعنى رزق طيّب و نيكو، يا گل بهشت كه در وقت مردن مى آورند كه او ببويد-و بهشتى كه در آن تنعّم كند» ، حضرت فرمود كه: اين آيه در شأن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است و امامان بعد از او عليهم السّلام (4).

و در عيون اخبار الرضا عليه السّلام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود:

در شأن من اين آيه نازل شده است وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (5).

و در كتاب سليم بن قيس هلالى روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در حجتها كه بر مهاجران و انصار تمام نمود فرمود كه: سوگند مى دهم شما را بخدا كه آيا مى دانيد در وقتى كه نازل شد وَ اَلسّابِقُونَ اَلْأَوَّلُونَ مِنَ اَلْمُهاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصارِ (6)

ص: 308


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/308.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/643؛ امالى شيخ طوسى 72؛ امالى شيخ مفيد 298.
3- . سورۀ واقعه:88 و 89.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/652؛ تفسير برهان 4/285.
5- . عيون اخبار الرضا 2/65.
6- . سورۀ توبه:100.

وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ پرسيدند از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از تفسير اين دو آيه، حضرت فرمود كه: خدا فرستاده است در شأن پيغمبران و اوصياء ايشان پس من بهترين پيغمبران خدا و رسولان اويم، و وصىّ من بهترين اوصياء است كه على بن ابى طالب باشد؟ همه گفتند: بلى شنيديم (1).

و شيخ طبرسى در مجمع البيان از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: سابقان، چهار كسند: پسر آدم كه كشته شد؛ و سابق امّت موسى و او مؤمن آل فرعون است؛ و سابق امّت عيسى و او حبيب نجار است؛ و سابق امّت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و او على بن ابى طالب است (2).

و كلينى روايت كرده است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السّلام به جماعتى از شيعه خطاب نمود كه: شما شيعيان خدائيد و شما ياوران خدائيد و شمائيد سابقون اوّلون و سابقون آخرون و سابقون در دنيا و سابقون در آخرت بسوى بهشت، ما ضامن شده ايم از براى شما بهشت را به ضامنى خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اصحاب ميمنه مؤمنانند كه گناهان كرده اند و ايشان را در موقف حساب بازمى دارند، و سابقون آنهايند كه سبقت مى نمايند بسوى بهشت بى حساب (4).

و كلينى از اصبغ بن نباته روايت نموده است كه: مردى آمد به خدمت حضرت امير عليه السّلام و عرض نمود: يا امير المؤمنين! جماعتى مى گويند بنده زنا نمى كند در حالتى كه مؤمن باشد و دزدى نمى كند و شراب و ربا نمى خورد و خون حرام نمى ريزد در حالتى كه مؤمن باشد، و اين سخن سنگين است بر من و سينه ام تنگى مى كند كه بگويم اين بنده نماز را مثل من مى خواند و مردم را دعوت به اسلام مثل من مى كند و او دختر به من مى دهد و من دختر به او مى دهم و او ميراث از من مى برد و من از او، از براى گناه اندكى كه كند از ايمان بدر مى رود.

ص: 309


1- . كتاب سليم بن قيس 147 با اندكى اختلاف؛ احتجاج 1/341.
2- . مجمع البيان 5/215.
3- . كافى 8/213؛ فضائل شيعه 9؛ امالى شيخ طوسى 722؛ تفسير فرات كوفى 549.
4- . تفسير قمى 2/346.

حضرت فرمود كه: راست است آنچه گفتى و من شنيدم از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه چنين مى گفت و دليل بر اين كتاب خدا است، حق تعالى مردم را بر سه طبقه خلق نموده و سه منزلت براى ايشان قرار داده است در قرآن: اصحاب ميمنه و اصحاب مشئمه و سابقون؛ پس آنچه ذكر كرده است از امر سابقين پس ايشانند پيغمبران، بعضى مرسل و بعضى غير مرسل، و در ايشان پنج روح قرار داده است: روح القدس، و روح الايمان، و روح القوّة، و روح الشهوة، و روح البدن.

پس به روح القدس مبعوث گرديدند پيغمبران، بعضى مرسل و بعضى غير مرسل، و به اين روح چيزها را مى دانند.

و به روح ايمان عبادت مى كنند خدا را و شريك نمى گردانند به او چيزى را.

و به روح قوّت جهاد مى كنند با دشمن خود و تحصيل معاش خود مى كنند.

و به روح شهوت طعام لذيذ ميل مى نمايند و به حلال از زنهاى جوان نكاح مى كنند.

و به روح بدن راه مى روند.

پس اين جماعت آمرزيده اند يعنى معصومند، و اگر به ندرت ترك اولى و مكروهى بكنند خدا عفو مى كند و اثرش با ايشان نمى ماند؛ پس حضرت فرمود كه: خدا مى فرمايد تِلْكَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ اَلْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ اَلْقُدُسِ (1)يعنى: «اين پيغمبران را فزونى و زيادتى داديم بعضى از ايشان بر بعضى به فضايل، از پيغمبران كسى بود كه خدا با او سخن گفت چون حضرت موسى عليه السّلام و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و بلند كرد بعضى از ايشان را پايه هاى بسيار-كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است-و داديم عيسى پسر مريم را معجزه هاى واضح و قوّت داديم او را به روح مقدس پاكيزه» ، و در باب جميع پيغمبران فرمود وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ (2)يعنى:

«و تقويت كرد ايشان را به روحى كه از اوست» يعنى برگزيدۀ اوست يا از عطاهاى اوست،

ص: 310


1- . سورۀ بقره:253.
2- . سورۀ مجادله:22.

حضرت فرمود: يعنى گرامى داشت ايشان را به آن روح پس زيادتى داد ايشان را بغير ايشان.

پس ذكر كرد اصحاب ميمنه را و ايشان مؤمنانند چنانچه سزاوار ايمان است، و در ايشان چهار روح قرار داده: روح ايمان، روح قوّت، روح شهوت، روح بدن؛ پس پيوسته بنده اين چهار روح را كامل مى گرداند تا آنكه حالتى بر او وارد شود.

پس آن مرد گفت: يا امير المؤمنين! آن حالت كدام است؟

حضرت فرمود: امّا اول آنها پس چنان است كه حق تعالى فرموده وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ اَلْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً (1)يعنى: «و بعضى از شما برمى گردد به خسيس ترين عمرها-كه عمر خرافت باشد-تا آنكه نداند بعد از دانستن، هيچ چيزى را» ، حضرت فرمود: پس اين مرد كم مى شود از او جميع ارواح و از دين خدا بدر نمى رود زيرا كه خدا او را وارد كرده است بسوى خرافت، پس او نمى داند وقت نماز را و نمى تواند در شب و روز از براى نماز برخيزد و در صف جماعت با مردم بايستد، پس اين نقصانى است از روح ايمان و هيچ ضرر به او نمى رساند، و بعضى از ايشان هستند كه كم مى شود از او روح قوّت پس نمى تواند با دشمنان جهاد كند و قدرت بر طلب معاش ندارد، و بعضى كم مى شود از او روح شهوت به حيثيتى كه اگر خوش روترين دختران آدم بر او بگذرد ميل نمى كند بسوى او و برنمى خيزد و روح البدن در او مى ماند و راه مى رود و حركت مى كند تا ملك موت بسوى او بيايد، و اين مرد حالش خوب است زيرا كه خدا اين را نسبت به او نموده؛ و گاه هست حالتى چند او را عارض مى شود در ايام توانائى و جوانى او پس قصد گناه مى كند پس روح قوّت او را شجاع مى گرداند و روح شهوت از براى او زينت مى دهد و روح بدن او را مى كشد تا او را به گناه مى افكند و مرتكب زنا مى شود، پس چون دست بر حرام گذاشت روح ايمان از او مفارقت مى كند و برنمى گردد بسوى او تا توبه كند، پس اگر توبه كند خدا توبه اش را قبول مى كند، و اگر توبه نكند و باز عود كند به آن گناه خدا او را

ص: 311


1- . سورۀ نحل:70.

داخل آتش جهنم مى كند.

و امّا اصحاب مشئمه پس يهودند و نصارى، خدا مى فرمايد كه اَلَّذِينَ آتَيْناهُمُ اَلْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ (1)فرمود كه: يعنى مى شناسند محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را و ولايت او و اهل بيت او را در تورات و انجيل چنانكه مى شناسند فرزندان خود را در خانه هاى خود؛ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ اَلْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (2)يعنى: «و بدرستى كه جماعتى از ايشان مى پوشانند حق را و حال آنكه مى دانند» ؛ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ (3)فرمود كه: «حق از جانب پروردگار توست» كه تو رسولى بسوى ايشان؛ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ (4)«پس مباش تو البته از جملۀ شك كنندگان» ، پس چون آنچه را مى دانستند دانسته انكار كردند خدا ايشان را به اين مبتلا كرد، پس سلب كرد از ايشان روح ايمان را و ساكن گردانيد در بدن ايشان سه روح را: روح قوّت، و روح شهوت؛ و روح بدن را، پس اضافه كرد و نسبت داد ايشان را به چهار پايان، پس فرمود إِنْ هُمْ إِلاّ كَالْأَنْعامِ (5)يعنى: «نيستند آنها مگر مانند چهار پايان» زيرا كه چهار پا بار برمى دارد به روح قوّت، و علف مى خورد به روح شهوت، و راه مى رود به روح بدن.

پس آن سائل گفت: زنده گردانيدى دل مرا به اذن و توفيق خدا اى امير المؤمنين (6).

و ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه وَ أَمّا إِنْ كانَ مِنْ أَصْحابِ اَلْيَمِينِ (7)تا آخر، يعنى: «پس اگر بوده باشد آن ميّت از اصحاب يمين» پس سلام بر تو باد اى صاحب اليمين از جانب اصحاب اليمين كه برادران تواند سلام مى كنند بر

ص: 312


1- . سورۀ بقره:146.
2- . سورۀ بقره:146.
3- . سورۀ بقره:147.
4- . سورۀ بقره:147.
5- . سورۀ فرقان:44.
6- . كافى 2/281؛ بصائر الدرجات 449.
7- . سورۀ واقعه:90.

تو، چنانچه اكثر مفسران گفته اند (1)؛ و حضرت در اين حديث فرمود كه: اصحاب اليمين شيعه اند، حق تعالى به پيغمبرش مى گويد: پس سلام مر تو را باد از اصحاب يمين يعنى تو سالمى از ايشان كه فرزندان تو را نمى كشند (2).

و در روايت ديگر فرمود كه: ايشان شيعيان و دوستان مايند (3).

و در كتاب تأويل الآيات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: [خداى عز و جل مى فرمايد:] (4)متوجه نشد بسوى من احدى از خلق من كه محبوبتر باشد بسوى من از دعاكننده كه بخواند مرا و سؤال كند بحقّ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او، بدرستى كه كلماتى كه آدم عليه السّلام اخذ كرد از پروردگارش و به آن توبه اش مقبول شد اين بود كه گفت: «اللّهمّ انت وليّي في نعمتي و القادر على طلبتي و قد تعلم حاجتي فاسئلك بحقّ محمّد و آل محمّد الاّ رحمتني و غفرت زلّتي» يعنى: «خداوندا! توئى صاحب اختيار من در نعمت من، و توئى قادر بر طلب و سؤالى كه از تو مى كنم، و بتحقيق كه مى دانى حاجت مرا، پس سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و آل محمد كه البته مرا رحم كنى و بيامرزى لغزش مرا» .

پس حضرت عزت وحى كرد بسوى او كه: اى آدم! من ولىّ نعمت توام و قادرم بر دادن مطلوب تو و بتحقيق مى دانم حاجت تو را، پس بگو چرا سؤال كردى از من بحقّ اين جماعت؟

آدم گفت: اى پروردگار من! چون دميدى در من روح را سر بلند كردم بسوى عرش تو ناگاه ديدم كه بر دور آن نوشته بود «لا اله الاّ اللّه محمد رسول اللّه» پس دانستم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گرامى ترين خلق است نزد تو، پس نامها را بر من عرض كردى، پس از جملۀ آنها كه بر من گذشتند از اصحاب يمين آل محمد عليهم السّلام و شيعيان ايشان بودند پس دانستم كه ايشان نزديكترين خلقند بسوى تو.

ص: 313


1- . تفسير كشاف 4/470؛ تفسير بيضاوى 4/240.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/651.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/651.
4- . عبارت داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شد.

حق تعالى فرمود كه: راست گفتى اى آدم (1).

و ايضا روايت كرده است از آن حضرت كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود به حضرت امير عليه السّلام كه: توئى كه خدا حجت گرفت به تو در ابتداى آفرينش در وقتى كه ايشان را بازداشت نزد خود و ايشان شبحى چند بودند پس به ايشان فرمود كه: آيا من پروردگار شما نبودم؟ گفتند: بلى، فرمود كه: آيا محمد رسول من نيست؟ گفتند: بلى، فرمود كه: آيا على امير مؤمنان و پادشاه ايشان نيست؟ پس همۀ خلق ابا كردند و تكبر ورزيده طغيان كردند از ولايت تو مگر نفر قليلى و ايشان در نهايت قلّت و كمى اند و ايشانند اصحاب يمين (2).

و ايضا روايت كرده است كه: از حضرت باقر عليه السّلام پرسيدند از تفسير قول خدا فَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ (3)، فرمود كه: مقرّبان آنهايند كه نزد امام قربى و منزلتى دارند؛ پس پرسيدند از اصحاب اليمين، فرمود كه: هر كه اقرار به امامت ائمۀ حق دارد داخل اصحاب اليمين است؛ پرسيدند از تفسير وَ أَمّا إِنْ كانَ مِنَ اَلْمُكَذِّبِينَ اَلضّالِّينَ (4)يعنى: «اگر باشد ميّت از تكذيب كنندگان پيغمبران و از گمراهان» پس از براى اوست نزلى و پيشكشى از حميم گرم جهنم و در آوردن در آتش سوزان، حضرت فرمود كه: ايشان جماعتى اند كه تكذيب امام كنند (5).

و كلينى روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير قول خدا ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ. قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ اَلْمُصَلِّينَ (6)يعنى: اصحاب اليمين سؤال مى كنند از مجرمان و كافران كه «چه چيز درآورد شما را در جهنم؟ ايشان جواب گويند: نبوديم از

ص: 314


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/651.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/652؛ امالى شيخ طوسى 232-233؛ بشارة المصطفى 118.
3- . سورۀ واقعه:88.
4- . سورۀ واقعه:92.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/653-654.
6- . سورۀ مدثر:42 و 43.

مصلّيان» بنا بر مشهور يعنى از نمازگزارندگان، و در اين روايت حضرت فرمود كه:

«مصلّى» در اين آيه به معنى نمازگزارنده نيست بلكه در برابر «سابق» است (1)؛ و در گرو تاختن اسبان، ده اسب مى باشند كه هر يك نامى دارند، آن كه پيش از همه است آن را «سابق» مى نامند، و «مجلّى» نيز مى گويند، و بعد از آن «مصلّى» است كه سرش محاذى دو استخوان جانب راست و چپ دم «سابق» است؛ پس سابقون، ائمه عليه السّلام اند كه بر همۀ امّت پيشى گرفته اند در عقايد و اعمال؛ و مصلّى، شيعۀ ايشان است كه مى خواهد خود را به ايشان ملحق نمايد و متابعت ايشان مى نمايد امّا در درجه از ايشان پست تر است، و اين معنى انسب است به سياق آيه، زيرا كه مخالفت در اصول دين انسب است به احوال مجرمان و مشركان از مخالفت در فروع كه نماز باشد.

و همچنين وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ اَلْمِسْكِينَ (2)يعنى «طعام نمى داديم درويش را» ، آن نيز در حديث وارد شده است كه مراد دادن خمس است به آل محمد عليهم السّلام (3)، پس آن را نيز به اصول دين مى توان برگردانيد.

و ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود در تفسير آيۀ كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ. إِلاّ أَصْحابَ اَلْيَمِينِ (4)يعنى: «هر نفسى به آنچه كرده است از اقوال و اعمال مرهون است، مگر اصحاب اليمين» ، حضرت فرمود كه: اصحاب يمين شيعيان ما اهل بيتند؛ و فرمود در تفسير تتمۀ آيه فِي جَنّاتٍ يَتَساءَلُونَ. عَنِ اَلْمُجْرِمِينَ (5)است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير عليه السّلام فرمود: يا على! مجرمان آنهايند كه انكار ولايت و امامت تو كرده اند؛ و فرمود كه: چون از ايشان بپرسند كه چه چيز شما را به جهنم درآورد؟ گويند: نبوديم از نمازگزارندگان و طعام نمى داديم به درويشان و شروع

ص: 315


1- . كافى 1/419؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/357-358.
2- . سورۀ مدثر:44.
3- . تفسير قمى 2/395.
4- . سورۀ مدثر:38 و 39.
5- . سورۀ مدثر:40 و 41.

مى كرديم در باطل با شروع كنندگان، چون اينها را گويند به ايشان، اصحاب يمين به ايشان گويند كه: اينها باعث دخول جهنم و خلود در آن نمى شود، ديگر بگوئيد كه چه مى كرديد؟ ايشان گويند: وَ كُنّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ اَلدِّينِ. حَتّى أَتانَا اَلْيَقِينُ (1)يعنى «و بوديم كه تكذيب مى كرديم به روز جزا تا آمد ما را مرگ متيقّن» ، حضرت فرمود كه: چون اين را گويند، اصحاب يمين به ايشان گويند كه: اين است كه شما را به جهنم آورده اى اشقيا؛ و فرمود كه: يوم الدين روز ميثاق است كه پيمان ولايت تو را از ايشان گرفتند و ايشان تكذيب كردند و باور نداشتند و طغيان و تكبر نمودند (2).

و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده است در تفسير آيۀ كريمۀ كَلاّ إِنَّ كِتابَ اَلفُجّارِ لَفِي سِجِّينٍ (3)يعنى: «چنين نيست كه شما گمان مى كنيد كه قيامت نخواهد بود، بدرستى كه نامۀ اعمال فجور كنندگان در سجّين است» يا در نامۀ ايشان نوشته شده است كه روح ايشان در آنجا است و آن در هفتم طبقۀ زمين است يا چاهى است در جهنم، يا آنكه سجّين نامۀ عمل ايشان است؛ حضرت فرمود كه: مراد از فجّار كه در اين آيه مذكور شده ابو بكر و عمر و اتباع ايشان است؛ بعد از اين فرموده وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ. اَلَّذِينَ يُكَذِّبُونَ بِيَوْمِ اَلدِّينِ (4)يعنى: «واى در آن روز بر تكذيب كنندگان كه تكذيب مى كنند و دروغ مى پندارند روز جزا را» ، حضرت فرمود كه: ايشان ابو بكر و عمرند؛ وَ ما يُكَذِّبُ بِهِ إِلاّ كُلُّ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ. إِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ (5)يعنى: «و تكذيب نمى كند به روز جزا مگر هر تجاوزكننده از حد و گناهكار، هرگاه خوانده مى شود بر او آيات ما مى گويد: اين افسانه هاى پيشينيان است» ؛ تا آنجا كه فرمود ثُمَّ إِنَّهُمْ لَصالُوا اَلْجَحِيمِ (6)يعنى: «بدرستى كه ايشان افروزندۀ آتش جهنمند» ،

ص: 316


1- . سورۀ مدثر:46 و 47.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/738.
3- . سورۀ مطففين:7.
4- . سورۀ مطففين:10 و 11.
5- . سورۀ مطففين:12 و 13.
6- . سورۀ مطففين:16.

حضرت فرمود كه: اين آيات همه در شأن ابو بكر و عمر است كه ايشان تكذيب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى كردند؛ و بعد از اين فرموده است عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا اَلْمُقَرَّبُونَ (1)، حضرت فرمود كه: مقرّبون حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام اند (2).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: خدا خلق كرد ما را از بلندترين مراتب علّيّين و خلق كرد دلهاى شيعيان ما را از آنچه بدنهاى ما را از آن خلق كرد، پس دلهاى ايشان ميل مى كند بسوى ما زيرا كه خلق شده است از آنچه دلهاى ما از آن خلق شده، پس اين آيۀ كريمه را تلاوت فرمود كَلاّ إِنَّ كِتابَ اَلْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ. وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ. كِتابٌ مَرْقُومٌ. يَشْهَدُهُ اَلْمُقَرَّبُونَ (3)يعنى: «نه چنين است، بدرستى كه نامه هاى اعمال ابرار و نيكوكاران در علّيّين است، و چه خبر داده است تو را كه چه چيز است علّيّون؟ نامه اى است نوشته شده و واضح كه حاضرند نزد آن نامه و حفظ مى كنند آن را يا در روز قيامت گواهى مى دهند بر آن مقرّبان» يا آنكه علّيّون نام محل آن كتاب است كه آسمان هفتم باشد يا سدرة المنتهى يا بهشت؛ پس فرمود يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ.

خِتامُهُ مِسْكٌ (4) يعنى: «مى آشامانند به ايشان از شراب خالص مهر كرده اى كه مهر به آن به مشك زده» حضرت فرمود كه: آبى است كه هرگاه بياشامد آن را مؤمن بوى مشك از آن مى آيد؛ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ اَلْمُتَنافِسُونَ (5)يعنى: «در اين بايد رغبت كنند رغبت كنندگان» ، حضرت فرمود: يعنى در اينكه ذكر كرديم ثوابى هست كه طلب مى نمايند آن را مؤمنان؛ وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ (6)يعنى: «آنچه با آن ممزوج مى گردانند، از چشمۀ تسنيم

ص: 317


1- . سورۀ مطففين:28.
2- . تفسير قمى 2/410-411، و در آنجا قسمتى از روايت از على بن ابراهيم و قسمتى از امام باقر عليه السّلام و قسمتى از امام صادق عليه السّلام است.
3- . سورۀ مطففين:18-21.
4- . سورۀ مطففين:25 و 26.
5- . سورۀ مطففين:26.
6- . سورۀ مطففين:27.

است» ، حضرت فرمود كه: «تسنيم» بهترين شرابهاى اهل بهشت است و آن را براى آن تسنيم مى نامند كه از مكان بلندى مى ريزد در خانه هاى ايشان؛ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا اَلْمُقَرَّبُونَ (1)، حضرت فرمود كه: يعنى تسنيم چشمه اى است كه مقرّبان خالص آن را مى آشامند و ممزوج به چيز ديگر نمى گردانند، و مقرّبان، آل محمد عليهم السّلام اند، خدا مى فرمايد وَ اَلسّابِقُونَ اَلسّابِقُونَ. أُولئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ (2)يعنى: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خديجۀ كبرى و على بن ابى طالب عليه السّلام و امامان از ذرّيّۀ ايشان نيز ملحقند به ايشان، خداى تعالى مى فرمايد أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ (3)يعنى: «ملحق گردانيديم به ايشان ذرّيّات ايشان را» ، و مقرّبان از تسنيم مى نوشند بحت و صرف آن را و ساير مؤمنان ممزوج آن را مى آشامند (4).

پس على بن ابراهيم گفته كه: پس از اين جهت وصف كرد خدا مجرمانى را كه استهزا مى كنند به مؤمنان و مى خندند به ايشان و چشمك مى زنند به ايشان، پس فرمود كه: إِنَّ اَلَّذِينَ أَجْرَمُوا كانُوا مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ (5)يعنى «آنها كه مجرم شدند و شرك آورده بودند، بر آنها كه ايمان آوردند مى خنديدند» ، وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ (6)«و چون مؤمنان مى گذشتند به ايشان به چشم اشاره ها مى كردند» ، وَ إِذَا اِنْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمُ اِنْقَلَبُوا فَكِهِينَ (7)«و چون بازمى گرديدند بسوى اهل خود بازمى گرديدند تنعّم كنندگان به مذمّت ايشان» ، وَ إِذا رَأَوْهُمْ قالُوا إِنَّ هؤُلاءِ لَضالُّونَ (8)«و چون مى ديدند مؤمنان را

ص: 318


1- . سورۀ مطففين:28.
2- . سورۀ واقعه:10 و 11.
3- . سورۀ طور:21.
4- . تفسير قمى 2/411.
5- . سورۀ مطففين:29.
6- . سورۀ مطففين:30.
7- . سورۀ مطففين:31.
8- . سورۀ مطففين:32.

مى گفتند: اين جماعت گمراهانند» ، وَ ما أُرْسِلُوا عَلَيْهِمْ حافِظِينَ (1)حق تعالى مى فرمايد كه: «فرستاده نشدند ايشان بر مؤمنان حفظ كنندگان اعمال ايشان» ، فَالْيَوْمَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنَ اَلْكُفّارِ يَضْحَكُونَ (2)«پس امروز-كه قيامت باشد-آنان كه ايمان آوردند به حال كافران مى خندند» ، عَلَى اَلْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ (3)«در حالتى كه بر تختها تكيه زده اند و نظر مى كنند» به احوال اهل جهنم، هَلْ ثُوِّبَ اَلْكُفّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ (4)، حضرت فرمود كه: يعنى «آيا جزا دادم كافران را به آنچه كرده بودند ايشان» (5).

و به روايت ديگر فرمود كه: اَلَّذِينَ أَجْرَمُوا ابو بكر و عمر و اتباع ايشانند كه مى خنديدند و به چشم اشاره مى كردند به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اتباع آن حضرت (6).

و در مجمع البيان روايت كرده است كه: كانُوا مِنَ اَلَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ در شأن على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده، و سببش آن بود كه روزى در ميان جمعى از مسلمانان بود و آمدند به خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس استهزاء كردند به ايشان منافقان و خنديدند و اشاره ها به چشم به يكديگر كردند پس برگشتند بسوى اصحاب خود و گفتند: ديديم امروز اصلع را (يعنى امير المؤمنين كه موى پيش سر كم داشت) ، پس خنديديم بر او؛ در آن وقت اين آيه نازل شد. اين را از مقاتل و كلينى روايت كرده (7).

و ابو القاسم حسكانى در شواهد التنزيل روايت نموده است از ابن عباس كه: اَلَّذِينَ أَجْرَمُوا منافقان قريشند، و اَلَّذِينَ آمَنُوا على بن ابى طالب عليه السّلام است (8).

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام فرمود كه: هر چه

ص: 319


1- . سورۀ مطففين:33.
2- . سورۀ مطففين:34.
3- . سورۀ مطففين:35.
4- . سورۀ مطففين:36.
5- . تفسير قمى 2/412.
6- . تفسير قمى 2/411.
7- . مجمع البيان 5/457، و در آن بجاى كلينى، كلبى آمده است.
8- . مجمع البيان 5/457؛ تفسير حبرى 327؛ شواهد التنزيل 2/427.

در كتاب خدا إِنَّ اَلْأَبْرارَ واقع شده پس بخدا سوگند كه اراده نكرده است مگر على بن ابى طالب و فاطمه و من و حسين عليهم السّلام را، زيرا كه ما نيكوكارانيم با پدران و مادران خود و دلهاى ما بلند شده به طاعتها و نيكيها و بيزار شده از دنيا و محبت آن و اطاعت كرده ايم خدا را در جميع فرايض او و ايمان كامل آورده ايم به يگانگى او و تصديق تمام كرده ايم رسول او را (1).

و از حضرت كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: «فجّار» آنهايند كه فجور كرده اند در حقّ ائمه عليهم السّلام و عدوان و طغيان كرده اند در حقّ ايشان (2).

و در مجمع البيان از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: «سجّين» پست تر چاهى است در جهنم كه سرش گشوده است؛ و «فلق» چاهى است در جهنم كه سرش پوشيده است (3).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است: امّا مؤمنون پس بالا مى برند اعمال ايشان و ارواح ايشان را بسوى آسمان پس گشوده مى شود براى ايشان درهاى آسمان؛ و امّا كافر پس عمل و روح او را بالا مى برند تا آنكه به آسمان مى رسد پس منادى ندا مى كند كه:

ببريد آن را بسوى سجّين و آن واديى است در حضرموت كه آن را برهوت مى گويند (4).

و على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: سجّين، زمين هفتم است؛ و علّيّون؛ آسمان هفتم است (5).

و از حضرت امام حسن عليه السّلام روايت كرده است كه: مردم محشور مى شوند نزد صخرۀ بيت المقدس پس اهل بهشت از جانب راست صخره محشور مى گردند و جهنم را از جانب چپ صخره در منتهاى زمين هفتم قرار مى دهند، و فلق و سجين در آنجا است (6).

ص: 320


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/5.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/308؛ كافى 1/435؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/772.
3- . مجمع البيان 5/453.
4- . مجمع البيان 2/418.
5- . تفسير قمى 2/410.
6- . تفسير قمى 2/272.

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: ملك عمل بنده را بالا مى برد شاد و خرم، و چون حسناتش را بالا برد حق تعالى فرمايد: ببريد عملش را بسوى سجّين كه غرض او از اين عمل، غير من بود (1).

و ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى إِنَّ اَلْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ. وَ إِنَّ اَلْفُجّارَ لَفِي جَحِيمٍ (2)يعنى: «بدرستى كه ابرار و نيكوكاران در نعيم بهشتند و فجّار و كافران در آتش افروختۀ جهنمند» ، حضرت فرمود كه: ابرار، مائيم؛ و فجّار، دشمنان مايند (3).

و ايضا روايت كرده است در تفسير وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ. كِتابٌ مَرْقُومٌ (4)تا آخر آيه، يعنى مرقوم است به خير كه محبت محمد و آل محمد عليهم السّلام است (5).

و ايضا روايت كرده است از ابن عباس در تفسير آيۀ كريمۀ أَمْ نَجْعَلُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي اَلْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ اَلْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ (6)يعنى: «آيا مى گردانيم آنان را كه ايمان آورده اند و كرده اند اعمال شايسته مانند افساد كنندگان در زمين يا مى گردانيم پرهيزكاران را مانند بدكاران» .

ابن عباس گفت كه: آنها كه ايمان آورده اند و اعمال صالحه كرده اند، على عليه السّلام و حمزه و عبيده است؛ و افساد كنندگان در زمين، عتبه و شيبه و وليدند كه بدست آنها كشته شدند؛ و پرهيزكاران، على عليه السّلام و اصحاب اويند؛ و فجّار، معاويه و اصحاب او (7).

ص: 321


1- . كافى 2/294-295.
2- . سورۀ انفطار 13 و 14.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/771.
4- . سورۀ مطففين:19 و 20.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/775.
6- . سورۀ ص:28.
7- . تأويل الآيات الظاهرة 2/503؛ رجوع شود به تفسير حبرى 314؛ شواهد التنزيل 2/173.

فصل چهاردهم: در بيان اخبارى كه در باب تأويل صراط و سبيل و اشباه اينها

به ائمۀ هدى عليهم السّلام وارد شده است

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام و معاني الاخبار مذكور است كه: حضرت فرمود در تفسير قول حق تعالى اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ (1)يعنى: دائم گردان از براى ما توفيق خود را كه به آن اطاعت تو كرديم در ايّام گذشتۀ خود تا اطاعت كنيم تو را در آيندۀ عمرهاى خود، و صراط مستقيم يعنى راه راست و آن دو صراط است: يكى صراط دنيا است و ديگرى صراط در آخرت؛ امّا صراط مستقيم دنيا آن است كه از غلو پست تر باشد و از تقصير بلندتر باشد و راست باشد و ميل بسوى چيزى از باطل نداشته باشد، و صراط ديگر راه مؤمنان است بسوى بهشت در آخرت كه راست است و ميل نمى كند از بهشت بسوى جهنم و نه غير جهنم.

حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: يعنى ارشاد كن ما را بسوى راه راست و بسوى ملازمت راهى كه مى رساند اين كس را بسوى محبت تو و مى رساند به دين تو و مانع است از آنكه متابعت خواهشهاى نفس خود بكنيم يا عمل كنيم به رأيهاى خود و هلاك شويم (2).

صِراطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ (3) فرمودند كه: يعنى بگوئيد: هدايت كن ما را به راه آن جماعتى كه انعام كرده اى بر ايشان به توفيق دادن از براى دين خود و طاعت خود،

ص: 322


1- . سورۀ فاتحه:6.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 44؛ معاني الاخبار 33.
3- . سورۀ فاتحه:7.

و ايشان آن جماعتند كه خدا در شأن ايشان فرموده وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (1)يعنى: «هر كه اطاعت كند خدا و رسول را پس اين جماعت با آنهايند كه خدا انعام كرده است بر ايشان از پيغمبران و بسيار تصديق كنندگان ايشان و شهيدان و صالحان» (2).

و حضرت امير عليه السّلام روايت فرموده است كه: نيستند اين جماعت كه خدا انعام كرده است بر ايشان به مال و صحت بدن اگر چه اينها نيز نعمتهاى ظاهرۀ خدا است، مگر نمى بينيد كه اين جماعت اين نعمتهاى ظاهره را مى دارند بعضى كافر مى باشند و بعضى فاسق، و خدا شما را امر نمى كند كه شما دعا كنيد تا خدا شما را به راه ايشان ارشاد نمايد بلكه امر نموده است شما را كه دعا كنيد تا شما را ارشاد نمايد به راه آن جماعتى كه خدا انعام كرده است بر ايشان به ايمان به خدا و تصديق رسولان خدا و ولايت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل طيبين او را و اصحاب نيكان و برگزيدگان او، و به تقيۀ نيكوئى كه سالم مانند به آن از شرّ بندگان خدا و زيادتى در گناهان دشمنان خدا و كفر ايشان به اينكه با ايشان مدارا كنيد و ايشان را تحريص به آزار خود و آزار مؤمنان ديگر نكنيد، و بشناسيد حقوق برادران مؤمن خود را زيرا كه هيچ بنده و كنيزى از بندگان و كنيزان خدا نيست كه دوستى با محمد و آل محمد بكند و دشمنى با دشمنان آنان بكند مگر آنكه از عذاب خدا قلعۀ منيعى و سپر حصينى اخذ كرده است، و هر بنده و كنيزى كه مدارا كند با بندگان خدا به بهترين مداراها كه داخل نشود به سبب آن در باطلى و بيرون نرود به سبب آن از حقّى البته حق تعالى هر نفس او را ثواب تسبيحى دهد و عملش را قبول كند و عطا كند او را به صبرى كه بر كتمان اسرار ما كرده و خشمى كه فرو برده به سبب آنچه از دشمنان ما شنيده ثواب كسى كه در راه خدا به خون خود بغلطد، و هر بنده اى كه حقوق برادران مؤمن خود را به قدر طاقت خود ادا كند و عطا نمايد به ايشان آن قدر كه او را ممكن باشد و راضى شود از آنها به آنكه عفو كند از بديهاى ايشان و لغزشى كه از ايشان صادر شود در جزاى آنها مبالغه نكند و بيامرزد

ص: 323


1- . سورۀ نساء:69.
2- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 47؛ معاني الاخبار 36.

بديهاى ايشان را، خداوند عالم در روز قيامت به او گويد كه: اى بندۀ من! ادا كردى حقوق برادران مؤمن خود را و بر ايشان تنگ نگرفتى در حقوقى كه به آنها داشتى و من بخشنده تر و كريمتر و سزاوارترم به آنچه تو كرده اى از مسامحه و كرم، پس من امروز به تو عطا مى كنم آنچه تو را وعده داده بودم و زياده بر آن عطا مى كنم از فضل واسع خود و بر تو تنگ نمى گيرم در تقصيراتى كه كرده اى در بعضى از حقوق من. پس خدا ملحق مى گرداند او را به محمد و آل او و قرار خواهد داد او را در ميان نيكان شيعيان ايشان (1).

و در معاني الاخبار به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از صراط، فرمود: آن طريق بسوى معرفت خداست، و صراط دو صراط است:

صراط دنيا و صراط آخرت؛ امّا صراط دنيا، پس آن امام است كه اطاعت او واجب است، كسى كه او را بشناسد در دنيا و پيروى كند هدايت او را مى گذرد بر صراطى كه آن جسر جهنم است در آخرت، و هر كه نشناسد او را در دنيا مى لغزد قدم او از صراط در آخرت و مى افتد در آتش جهنم (2).

و ايضا به سند حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ ترجمه اش آن است كه: «هدايت كن ما را به راه راست» ، فرمود كه:

صراط مستقيم، امير المؤمنين عليه السّلام است و شناختن او، و دليل بر اين، آن است كه حق تعالى مى فرمايد وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ اَلْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ (3)يعنى امير المؤمنين عليه السّلام در امّ الكتاب كه سورۀ حمد است مذكور است در آيۀ اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ (4)؛ و صراط مستقيم، على عليه السّلام است كه عالم است به حكم و معارف ربانى، و مفسران ضمير را راجع به قرآن گرفته اند و امّ الكتاب را به لوح محفوظ تفسير نموده اند (5)، يعنى قرآن در لوح محفوظ كه

ص: 324


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 48-49؛ معاني الاخبار 36-37.
2- . معاني الاخبار 32.
3- . سورۀ زخرف:4.
4- . معاني الاخبار 32-33؛ تفسير قمى 1/28.
5- . تفسير تبيان 9/180؛ تفسير بغوى 4/133.

نزد ماست بلند مرتبه و محكم است، يا ظاهر كنندۀ حكمت است، و بنا به آنچه ما سابقا تحقيق كرديم كه على عليه السّلام كتاب ناطق است مى توان با ظاهر آيه نيز منطبق ساخت.

و ايضا به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت نموده است كه: ميان خدا و حجت او كه امام زمان است حجابى و پرده اى نيست، مائيم درهاى علم الهى و مائيم صراط مستقيم و مائيم صندوق علم خدا و بيان كنندۀ وحى خدا و مائيم اركان توحيد خدا و مائيم محلّ رازهاى خدا (1).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير صِراطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ يعنى: «راه آن جماعتى كه انعام كرده اى بر ايشان» فرمود كه: مراد محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و ذرّيّۀ او (2).

و على بن ابراهيم به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: مائيم بخدا سوگند آنها كه خدا امر كرده است به اطاعت ايشان، هر كه خواهد از اين راه برود و هر كه خواهد از آن راه، و بخدا سوگند كه چاره اى نمى يابند از بازگشت بسوى ما، مائيم و اللّه آن سبيل و راهى كه خدا امر كرده است شما را به متابعت آن، و مائيم و اللّه صراط مستقيم (3).

و ايضا روايت كرده است به سند كالصحيح از آن حضرت كه: آخر سورۀ حمد را چنين خواندند: «اهدنا الصراط المستقيم صراط من انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين» يعنى: هدايت كن ما را به راه راست راه آنها كه انعام كرده اى بر ايشان، نه راه آنها كه غضب نموده اى بر ايشان و نه راه گمراهان؛ حضرت فرمود: آنها كه غضب كرده اى بر ايشان، ناصبيانند-يعنى مجموع سنّيان غير مستضعفين يا آنها كه عداوت اهل بيت عليهم السّلام دارند-و گمراهان يهودند و نصارى (4).

ص: 325


1- . معاني الاخبار 35.
2- . معاني الاخبار 36.
3- . تفسير قمى 2/66-67.
4- . تفسير قمى 1/29.

و ايضا به سند كالصحيح ديگر از آن حضرت روايت نموده است كه: مغضوب عليهم ناصبيانند، و ضالّين شك كنندگانند كه امام را نمى شناسند (1).

و ابن شهر آشوب از تفسير وكيع كه از مفسران عامه است روايت كرده از ابن عباس در تفسير اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ كه: يعنى بگوئيد اى گروه بندگان: ارشاد و هدايت كن ما را بسوى محبت پيغمبر و اهل بيت او عليهم السّلام (2).

و از تفسير ثعلبى روايت كرده است از ابى بريده كه: صراط مستقيم، راه محمد و آل اوست (3).

و در كشف الغمه از محدث حنبلى روايت كرده است از بريده مثل اين را (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (5)يعنى: «بدرستى كه اين راه من است راه راست پس متابعت كنيد آن را و متابعت مكنيد راههاى مختلف را كه آن راهها جدا كند شما را از راه حق، اين اتّباع را وصيت كرد خدا شما را به آن شايد شما بپرهيزيد از گمراهى» .

حضرت فرمود كه: صراط مستقيم در اين آيه، امام است؛ و سبل كه نهى از متابعت آنها در آيه مذكور شده، راه غير امام است؛ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ يعنى: پراكنده شويد و اختلاف كنيد در امام (6).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: مائيم سبيل خدا؛ هر كه

ص: 326


1- . تفسير قمى 1/29؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/31.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/89؛ شواهد التنزيل 1/75.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 3/89، و در آن بجاى «ابى بريده» ، «بريده» است؛ شواهد التنزيل 1/74؛ طرائف 131.
4- . كشف الغمة 1/316.
5- . سورۀ انعام:153.
6- . تفسير قمى 1/221.

نخواهد، در آن راههاى ديگر سبلى است كه خدا نهى از متابعت آنها كرده است (1).

و ايضا روايت نموده است در تفسير قول حق تعالى وَ إِنَّ اَللّهَ لَهادِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (2)يعنى: «بتحقيق كه خدا هدايت كننده است آنها را كه ايمان آورده اند بسوى راه راست» ، فرمود كه: يعنى هدايت مى كند بسوى امام يقين (3).

و در كتاب تأويل الآيات به سند كالصحيح از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تأويل وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً كه مراد راه امامت است، پس متابعت كنيد او را، وَ لا تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ مراد راههاى ديگر است غير راه امامت (4).

و از كتاب نهج الايمان روايت كرده است از ابو بريدۀ اسلمى كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد از نزول اين آيه فرمود كه: از خدا سؤال نمودم كه اين آيه را در شأن على قرار دهد و خدا چنين كرد (5).

و در تفسير فرات از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تأويل وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً كه: مراد على بن ابى طالب و امامان از فرزندان فاطمه عليهم السّلام است، ايشانند صراط خدا و كسى كه ايشان را بخواهد، به راههاى ديگر نمى رود (6).

و ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى وَ لا تَتَّبِعُوا اَلسُّبُلَ : مائيم راه خدا براى كسى كه اقتدا به ما كند و مائيم هدايت كنندگان بسوى بهشت و مائيم حلقه ها و عروه هاى اسلام (7).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است در تفسير آيۀ كريمۀ وَ اَلَّذِينَ جاهَدُوا فِينا

ص: 327


1- . تفسير قمى 1/221، و عبارت در آنجا به اين شكل است: «هر كه نخواهد پس او كافر است» .
2- . سورۀ حج:54.
3- . تفسير قمى 2/86.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/167.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 1/167.
6- . تفسير فرات كوفى 137.
7- . مناقب ابن شهر آشوب 4/307.

لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا (1) يعنى: «و آنها كه جهاد كردند در راه دين ما هرآينه بنمائيم به ايشان راههاى خود را» ، فرمود كه: اين آيه در شأن آل محمد و شيعيان ايشان نازل شده است (2).

و ايضا از آن حضرت روايت نموده است در تفسير وَ اِتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ (3)يعنى: «متابعت و پيروى كن راه آن كسى را كه بازگشت مى كند بسوى من» ، فرمود كه:

يعنى پيروى كن راه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را (4).

و على بن ابراهيم روايت نموده است در تفسير قول حق تعالى وَ إِنَّكَ لَتَدْعُوهُمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (5)«و بدرستى كه تو هرآينه مى خوانى ايشان را بسوى صراط مستقيم» ، فرمود كه: يعنى بسوى ولايت امير المؤمنين عليه السّلام (6).

و ايضا روايت كرده است در تفسير قول الهى وَ إِنَّ اَلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ اَلصِّراطِ لَناكِبُونَ (7)يعنى: «و بدرستى كه آنها كه ايمان نمى آورند به آخرت، ايشان از راه راست عدول كنندگانند» ، فرمود كه: يعنى از امام عدول مى كنند (8).

و در مناقب از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد آن است كه عدول كنندگان از ولايت ما (9).

و محمد بن العباس به سندهاى بسيار روايت كرده است كه: مراد از صراط، ولايت اهل بيت عليهم السّلام است (10).

ص: 328


1- . سورۀ عنكبوت:69.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/308.
3- . سورۀ لقمان:15.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 4/308.
5- . سورۀ مؤمنون:73.
6- . تفسير قمى 2/92.
7- . سورۀ مؤمنون:74.
8- . تفسير قمى 2/93.
9- . مناقب ابن شهر آشوب 3/90.
10- . تأويل الآيات الظاهرة 1/355. همچنين رجوع شود به شواهد التنزيل 1/524؛ تفسير فرات كوفى 278؛ فرائد السمطين 2/300.

و ايضا در مناقب از ابن عباس روايت كرده است در تفسير آيۀ كريمۀ مباركۀ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ اَلصِّراطِ اَلسَّوِيِّ وَ مَنِ اِهْتَدى (1)يعنى: «زود باشد كه بدانيد كه كيست اصحاب راه راست و كيست راه يافته به حق» ، حضرت فرمود كه: اصحاب صراط سوىّ و اللّه محمد است و اهل بيت او؛ و هدايت يافته، اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اند (2).

و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام مروى است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر بنده اى از بندگان خدا و هر كنيزى از كنيزان خدا كه با امير المؤمنين عليه السّلام در ظاهر بيعت كند و در باطن بيعت را بشكند و بر نفاق خود ثابت بماند، چون ملك موت براى قبض روح او بيايد متمثل شوند براى او شيطان و اعوان او، و متمثل گردد براى او آتشهاى جهنم و اصناف عذابهاى آن، و متمثل گردانند ايضا از براى او بهشتها و منازلى كه از براى او مقرر كرده بودند در آنها، اگر وفا مى كرد به بيعت خود و باقى مى ماند بر ايمان خود در آن منازل ساكن مى شد، پس ملك موت به او مى گويد كه: نظر كن بسوى آن بهشتها كه قدر حسن و بهجت و سرور آن را نمى داند بغير پروردگار عالميان، از براى تو مهيّا بود اگر باقى مى ماندى بر ولايت خود نسبت به برادر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بازگشت تو بسوى اين منزلها بود در روز قيامت، و ليكن بيعت را شكستى و مخالفت كردى پس اين آتشها و اصناف عذابهاى آن و زبانه هاى آن و افعى هاى دهان گشادۀ آن و عقربهاى دمها بلند كردۀ آن و درنده هاى نيشها آويختۀ آن و ساير اصناف عذابهاى آن، آنها همه از توست و بازگشت تو بسوى آنهاست، پس در اين وقت مى گويد يا لَيْتَنِي اِتَّخَذْتُ مَعَ اَلرَّسُولِ سَبِيلاً (3)يعنى: «اى كاش كه اخذ كرده بودم با رسول راهى» و كاش كه قبول كرده بودم آنچه مرا به آن امر كرده بود و بر خود لازم ساخته بودم از موالات على عليه السّلام آنچه لازم كرده بود (4).

و ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت اين آيه را

ص: 329


1- . سورۀ طه:135.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/90؛ شواهد التنزيل 1/499.
3- . سورۀ فرقان:27.
4- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 131؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/373-374.

تلاوت فرمود وَ يَوْمَ يَعَضُّ اَلظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اِتَّخَذْتُ مَعَ اَلرَّسُولِ سَبِيلاً.

يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً (1) يعنى: «روزى كه بگزد ستمكار از روى پشيمانى بر دستهاى خود و بگويد: اى كاش كه فرا گرفته بودم با پيغمبر خدا راهى كه فرموده بود، اى واى بر من كاش كه نمى گرفتم فلان را دوست و يار خود» ، حضرت فرمود كه: ابو بكر اين سخن را نسبت به عمر مى گويد (2).

و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: بخدا سوگند كه حق تعالى در قرآن كنايه به عنوان فلان نفرموده بلكه چنين است كه: «ليتني لم اتخذ الثاني خليلا» يعنى بجاى فلان، اسم عمر مذكور است، و زود باشد كه آن قرآن ظاهر شود و مردم به اين روش بخوانند (3).

و كلينى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت امير المؤمنين عليه السّلام خطبه اى خواندند و در آن خطبه فرمودند كه: اگر آن دو شقى ترين مردم پيراهن خلافت را از بر من كندند و خود پوشيدند و با من منازعه كردند در امرى كه در آن حقّى نداشتند و مرتكب آن شدند از روى گمراهى و نادانى، پس بر بد جائى وارد شدند و بد عذابى از براى خود مهيّا كردند، يكديگر را لعن خواهند كرد در خانه هاى خود و بيزارى خواهند جست هر يك از ايشان از ديگرى، عمر به قرين خود ابو بكر خواهد گفت وقتى كه يكديگر را ملاقات كنند:

يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ (4) يعنى: «اى كاش كه ميان من و تو دورى ميان مشرق و مغرب بود، پس بد همنشينى بودى تو از براى من» ، پس جواب مى گويد آن شقى تر در نهايت بد حالى: «يا ليتني لم اتّخذك خليلا لقد اضللتني عن الذّكر بعد اذ جاءني و كان الشّيطان للانسان خذولا» يعنى: اى كاش كه نمى گرفتم تو را يار خود، بدرستى كه گمراه كردى مرا از ياد خدا بعد از آنكه آمده بود بسوى من، و هست شيطان

ص: 330


1- . سورۀ فرقان:27 و 28.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/375؛ تفسير قمى 2/113.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/374؛ تفسير برهان 3/162.
4- . سورۀ زخرف:38.

مر آدمى را فروگذارنده» . پس حضرت فرمود كه: منم آن ياد خدا كه از آن گمراه شدند، و منم سبيل و راه خدا كه از آن ميل كردند، و منم ايمانى كه به آن كافر شدند، و منم قرآنى كه از آن دورى نمودند، و منم آن دينى كه به آن تكذيب كردند، و منم آن راه راست كه از آن برگرديدند (1).

و در مناقب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (2)ترجمه اش آن است كه: «آيا كسى كه مى رود بر رو در افتاده و سرنگون، هدايت يافته تر است يا آن كسى كه مى رود راست ايستاده به راه راست؟» حضرت فرمود: آن كه كورانه و سرنگون مى رود دشمنان مايند، و آن كه راست مى رود سلمان و مقداد و عمار و خواصّ اصحاب امير المؤمنين اند (3).

و محمد بن العباس از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است: آن كه درست به راه راست مى رود، بخدا سوگند على است و اوصياى او عليهم السّلام (4).

و على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است در اين آيه وَ قالَ اَلظّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاّ رَجُلاً مَسْحُوراً. اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ اَلْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً (5)يعنى: «و گفتند ظالمان: متابعت نمى كنيد مگر مردى را كه جادو كرده اند او را، بنگر چگونه زدند براى تو مثلها، پس گمراه شدند پس نمى توانند راهى يافت بسوى طعن تو» حضرت فرمود كه: آيه چنين نازل شده است «و قال الظالمون لآل محمد حقهم» يعنى: «گفتند آنها كه ستم كردند بر آل محمد و حقّ ايشان را غصب كردند» ، و فرمود كه:

آخر آيۀ دوم چنين است «فلا يستطيعون الى ولاية علي سبيلا» يعنى: «نمى يابند بسوى

ص: 331


1- . كافى 8/27-28؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/375.
2- . سورۀ ملك:22.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 3/90.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/703؛ كافى 8/288.
5- . سورۀ فرقان:8 و 9.

ولايت على عليه السّلام راهى، و على عليه السّلام سبيل و راه خداست» (1).

مترجم گويد كه: مى تواند بود كه مراد اين باشد كه اين آيه به اين معنى نازل شده نه آنكه لفظ آيه چنين بوده باشد.

و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده در تفسير قول خدا قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اَللّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اِتَّبَعَنِي (2)يعنى: «بگو-يا محمد: - اين راه من است مى خوانم مردم را بسوى خدا با بصيرت و بينائى من و هر كه پيروى من كند» ، حضرت فرمود كه: مراد از كسى كه متابعت آن حضرت كند جناب امير المؤمنين عليه السّلام و ساير اوصيا و امامان بعد از اوست (3)كه پيش از همه كس و پيش از ديگران متابعت آن حضرت را كرده و ايشان به نيابت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مردم را به دين دعوت مى نمايند.

و در تفسير فرات از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد از سبيل در اين آيه، ولايت اهل بيت عليهم السّلام است، انكار نمى كند آن را احدى مگر گمراهى، و مذمت على عليه السّلام نمى كند مگر گمراهى (4).

و به سند ديگر روايت كرده است كه: مراد آن جماعتند كه متابعت مى كنند از اهل بيت من، پيوسته مردى بعد از مردى از اهل بيت دعوت مى كند بسوى آنچه من دعوت مى كنم بسوى آن (5).

و كلينى به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است در تفسير آيۀ فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (6)يعنى: «پس چنگ زن به آنچه وحى كرده شده است بسوى تو، بدرستى كه تو به راه راستى» ، حضرت فرمود كه: يعنى تو بر ولايت

ص: 332


1- . تفسير قمى 2/111؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/371.
2- . سورۀ يوسف:108.
3- . كافى 1/425؛ تفسير عياشى 2/201؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/410.
4- . تفسير فرات كوفى 201؛ شواهد التنزيل 1/374. و روايت در هر دو مصدر از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
5- . تفسير فرات كوفى 203؛ شواهد التنزيل 1/374.
6- . سورۀ زخرف:43.

جناب اميرى، و على عليه السّلام صراط مستقيم است (1).

و در سورۀ حجر حق تعالى مى فرمايد هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ (2)، و در اكثر قراءات «عليّ» به فتح لام و ياء مشدد است، و گفته اند كه يعنى: توحيد خدا راهى است كه بر من لازم است رعايت آن؛ و در بعضى از قراءات شاذه «عليّ» به كسر لام و رفع ياء با تنوين خوانده اند يعنى اين راه بلندى است (3).

و در طرايف از حسن بصرى روايت كرده است كه او به كسر لام و تشديد ياء مكسوره مى خوانده است و مى گفته كه: مراد اين است كه اين راه علىّ بن ابى طالب است و راه او و دين او مستقيم است و واضح است و كجى در آن نيست، پس متابعت كنيد راه او را و متمسك شويد به او (4).

و كلينى نيز اين قرائت را از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است (5).

و در سورۀ حم سجده مى فرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اَللّهُ ثُمَّ اِسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ اَلْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ. نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ فِي اَلْآخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ (6)يعنى:

«بدرستى كه آنها كه گفتند: پروردگار ما خداست، پس راست ايستادند بر توحيد يا بر عبادات، فرود آيند بر ايشان فرشتگان و گويند كه: مترسيد و غمگين مشويد و بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده داده شده ايد به زبان پيغمبران، مائيم دوستان شما در زندگانى دنيا و آخرت و از براى شما حاصل است در آخرت آنچه آرزو كند نفسهاى شما و از براى شماست در آن آنچه خواهيد» .

مترجم گويد: بدان كه احاديث مختلفه اى در تأويل اين آيۀ كريمه وارد شده است، از

ص: 333


1- . كافى 1/417؛ بصائر الدرجات 71؛ تفسير قمى 2/286؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/91.
2- . سورۀ حجر:41.
3- . تفسير تبيان 6/337؛ مجمع البيان 3/336.
4- . طرائف 96؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/129.
5- . كافى 1/424؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/247-248.
6- . سورۀ فصلت:30 و 31.

بعضى احاديث ظاهر مى شود كه اين آيه در شأن اهل بيت عليهم السّلام و خطاب ملائكه به ايشان در دنيا است، چنانچه در بصائر به سند معتبر روايت نموده است كه: حمران از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: فداى تو شوم به ما خبر رسيده است كه ملائكه بر شما نازل مى شوند، حضرت فرمود: بلى و اللّه نازل مى شوند و بر روى فرشهاى ما راه مى روند، مگر كتاب خدا را نخوانده اى كه مى فرمايد إِنَّ اَلَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اَللّهُ تا آخر آيه (1).

و بعضى از اخبار در اين باب در باب نزول ملائكه بر ايشان مذكور خواهد شد ان شاء اللّه، پس بنابراين مراد از استقامت عصمت خواهد بود.

و از بعضى روايات ظاهر مى شود كه اين آيه در شأن شيعيان نازل شده است و خطاب ملائكه با ايشان در وقت مرگ است يا در قبر و يا در روز قيامت، چنانچه ابن ماهيار از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير آيۀ إِنَّ اَلَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اَللّهُ ثُمَّ اِسْتَقامُوا يعنى كامل گردانيدند اطاعت خدا و رسول او را و ولايت آل محمد پس ثابت و مستقيم ماندند بر آنها، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ اَلْمَلائِكَةُ تا آخر آيه، فرمود كه: اينها آن جماعتند كه چون ترسند در روز قيامت در وقتى كه مبعوث شوند و از قبرها بيرون آيند، ملائكه ايشان را استقبال كنند و گويند به ايشان كه: مترسيد و اندوهناك مباشيد، مائيم آنها كه بوديم با شما در زندگانى دنيا، از شما مفارقت نمى كنيم تا داخل بهشت شويد و بشارت باد شما را به بهشتى كه شما را وعده داده بودند (2).

و ايضا ابن ماهيار و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند در تفسير اين آيه كه: مراد استقامت بر ولايت ائمه يكى بعد از ديگرى (3)؛ يعنى اعتقاد كنيد به امامت همۀ ائمه.

و ابن ماهيار به سند معتبر ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: فرمود كه:

بخدا سوگند كه مراد اين مذهب حقّى است كه شما شيعيان بر آن هستيد و نزول ملائكه

ص: 334


1- . بصائر الدرجات 91، و روايت در آنجا از امام باقر عليه السّلام است.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/536-537.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/537؛ كافى 1/220 و 420؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/357.

و بشارت دادن ايشان در وقت مرگ است و در روز قيامت (1).

و در مجمع البيان از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد شيعيان است (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: بشارت ملائكه در وقت مرگ است (3).

و ايضا از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ فِي اَلْآخِرَةِ يعنى: حراست و محافظت مى كنيم شما را در دنيا وقت مرگ و در آخرت (4).

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام روايت كرده است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: پيوسته مؤمن ترسان است از بدى عاقبت، و يقين ندارد به رسيدن به خشنودى خدا تا وقتى كه روح او را خواهند قبض نمايند و ملك موت بر او ظاهر گردد، زيرا كه ملك موت وارد مى شود بر مؤمن در وقتى كه آزارش بسيار شديد است و سينه اش بسيار تنگ است به سبب مفارقت از اموال و عيال خود و به جهت آنچه در آن هست از اضطراب احوال او در حقّ آنها كه با او معامله دارد و در دل او مانده است حسرت عيال و آرزوها كه در آن داشته و بعمل نيامده.

پس در اين حال ملك موت به او مى گويد كه: چرا اين غصه ها را فرو مى برى؟ در جواب مى گويد كه: به سبب اضطراب احوال من و بر هم خوردن آرزوهاى من.

ملك موت به او مى گويد كه: آيا عاقلى جزع مى كند از تلف شدن يك درهم ناروائى هرگاه به عوض آن هزار هزار برابر دنيا به او دهند؟ مى گويد: نه.

ملك موت مى گويد: نظر كن به جانب بالا، چون نظر مى كند درجات بهشتها را و قصرهاى آنها را مى بيند كه فوق آرزوى آرزو كنندگان است؛ پس ملك موت به او مى گويد: اينها منزلها و نعمتها و مالها و زنان و عيال تواند، و هر كه از زنان و فرزندان تو

ص: 335


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/537.
2- . مجمع البيان 5/12.
3- . مجمع البيان 5/12.
4- . مجمع البيان 5/13.

صالح و شايسته اند در اين منزلها با تو خواهند بود، آيا راضى مى شوى كه بدل آنچه در دنيا مى گذارى اينها را بگيرى؟ مى گويد: بلى و اللّه راضيم.

پس ملك موت به او مى گويد كه: باز نظر كن، چون نظر مى كند محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و آل طيّبين ايشان را در اعلى علّيّين مشاهده مى كند، پس ملك موت به او مى گويد كه:

اينها آقايان و پيشوايان تواند و در اين بهشتها همنشين و انيس تو خواهند بود، آيا راضى نيستى كه اينها از براى تو بدل مصاحبان دنيا بوده باشند؟ مى گويد: بلى بحقّ پروردگارم راضيم.

پس اين است معنى قول حق تعالى تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ اَلْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا يعنى: مترسيد از اهوالى كه در پيش داريد كه كفايت شرّ آنها از شما شده است، وَ لا تَحْزَنُوا يعنى:

غمگين مباشيد بر آنچه در دنيا گذاشته ايد از فرزندان و عيال و اموال زيرا كه آنچه ديديد در بهشتها بدل آنهاست از براى شما و شاد باشيد به آن بهشتى كه وعده داده اند شما را، اين منزلهاست كه ديديد و آن بزرگواران انيس و جليس شما خواهند بود (1).

و حق تعالى در سورۀ جن مى فرمايد وَ أَنْ لَوِ اِسْتَقامُوا عَلَى اَلطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً. لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ (2)يعنى: «اگر مستقيم بمانند بر طريقۀ ايمان، هرآينه مى آشامانيم ايشان را-يعنى مى فرستيم از آسمان براى ايشان-آب بسيارى از براى آنكه امتحان كنيم ايشان را در آن» .

و در احاديث اهل بيت عليهم السّلام در تأويل اين آيه دو وجه وارد شده است:

اول آنكه: ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى اگر ايشان در عالم اظلال (3)و ارواح در وقتى كه حق تعالى پيمان از ايشان گرفت به وحدانيّت خود و رسالت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امامت ائمه عليهم السّلام، اگر ايشان بر ولايت ثابت مى ماندند هرآينه در

ص: 336


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 239؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/538.
2- . سورۀ جن:16 و 17.
3- . عالم اظلال: عالم مجردات است، كه آن مجردات در آن عالم نه اشياءاند و نه غير اشياء، بلكه مانند «ظل» كه سايه است، مى باشند. (مجمع البحرين 5/416) .

طينت ايشان آب شيرين بسيار مى ريختيم (1)، نه از آب شور و تلخ كه در طينت كافران و منافقان مى ريزيم.

و از حضرت باقر عليه السّلام نيز روايت كرده است همين مضمون را و در آخرش فرموده است كه: افتتان و امتحان ايشان در ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام است (2).

دوم آنكه: آب كنايه از علم است، زيرا كه علم باعث حيات روح است چنانچه آب باعث حيات بدن است، چنانچه در چندين روايت معتبر از حضرت صادق عليه السّلام وارد شده است كه: يعنى اگر ايشان بر ولايت اهل بيت عليهم السّلام مستقيم بمانند هرآينه بر ايشان مى ريزيم علم بسيارى كه از ائمه عليهم السّلام ياد گيرند (3).

و در بعضى از روايات وارد شده است كه: ضمير «لنفتنهم» راجع به منافقان است يعنى براى آنكه منافقان را به آن امتحان كنيم (4).

ص: 337


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/727؛ مختصر بصائر الدرجات 174.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/728؛ مختصر بصائر الدرجات 174.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/727-728؛ مجمع البيان 5/372.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/728.

فصل پانزدهم: در تأويل آياتى كه مشتمل است بر صدق و صادق و صدّيق

و آنها آيات بسيار است:

اول: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّهَ وَ كُونُوا مَعَ اَلصّادِقِينَ (1)يعنى: «اى گروهى كه ايمان آورده ايد! بترسيد از خدا و باشيد با راستگويان» .

شيخ طبرسى گفته است كه: در مصحف ابن مسعود و قرائت ابن عباس «و كونوا من الصادقين» است، يعنى: باشيد از راستگويان (2)، و گفته است: يعنى بوده باشيد بر مذهب كسى كه راستى بكار برد در همۀ اقوال و افعال خود و با ايشان مصاحبت و رفاقت كنيد (3).

و از ابن عباس روايت كرده است كه: يعنى بوده باشيد با على عليه السّلام و اصحاب او (4).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى بوده باشيد با آل محمد عليهم السّلام (5).

و در بصائر از حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه: مراد از صادقان، مائيم (6).

ص: 338


1- . سورۀ توبه:119.
2- . مجمع البيان 3/80.
3- . مجمع البيان 3/81.
4- . مجمع البيان 3/81؛ تفسير فرات كوفى 173؛ شواهد التنزيل 1/342؛ فرائد السمطين 1/370؛ كشف الغمة 1/318.
5- . مجمع البيان 3/81؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/195؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/212. و روايت در هر سه مصدر از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
6- . بصائر الدرجات 31؛ كافى 1/208؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/212.

و از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: صادقون، ائمه عليهم السّلام اند كه بسيار تصديق كنندگانند خدا و رسول را به اطاعت خود (1).

و در مناقب از طريق مخالفان از ابن عمر روايت كرده است كه: يعنى بوده باشيد با محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت او (2).

و در كتاب كمال الدين از جناب امير عليه السّلام روايت كرده است كه: چون اين آيه نازل شد سلمان رضى اللّه عنه گفت: يا رسول اللّه! اين آيه عام است يا خاص است؟ فرمود كه: مأمورون عامند و جميع مؤمنان مأمور به اين شده اند، و امّا صادقون پس مخصوص برادرم على و اوصياى بعد از اوست تا روز قيامت (3).

و شيخ طوسى در مجالس روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام: وَ كُونُوا مَعَ اَلصّادِقِينَ يعنى: باشيد با على بن ابى طالب عليه السّلام (4).

و على بن ابراهيم گفته است كه: صادقون، ائمه عليهم السّلام اند (5).

مترجم گويد كه: اين آيۀ كريمه از جمله آياتى است كه علما استدلال كرده اند به آنها بر اطاعت ائمۀ معصومين عليهم السّلام، و وجه استدلال آن است كه: حضرت عزت امر كرده است كافۀ مؤمنان را به بودن با صادقون؛ و ظاهر است كه مراد، بودن با ايشان به جسم و بدن نيست بلكه مراد ملازمت طريقۀ ايشان و متابعت ايشان در عقايد و اعمال و اقوال، و معلوم است كه حق تعالى امر نمى فرمايد عموما به متابعت كسى كه داند كه فسق و معصيت از او صادر مى شود با آنكه نهى كرده است از فسوق و معاصى، پس بايد كه البته ايشان معصوم باشند از فسوق و معاصى و مطلقا در اقوال و افعال خطا نكنند تا آنكه متابعت ايشان در جميع امور واجب باشد.

ص: 339


1- . بصائر الدرجات 31؛ كافى 1/208؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/212.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/111 و 4/195؛ شواهد التنزيل 1/345.
3- . كمال الدين 278.
4- . امالى شيخ طوسى 255-256؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/111؛ كفاية الطالب 236.
5- . تفسير قمى 1/307.

و ايضا اجماع كرده اند امّت بر آنكه خطابهاى قرآن عام است و شامل جميع زمانها است و مخصوص به زمانى دون زمانى نيست، پس ناچار است كه در هر زمان امام معصومى بوده باشد كه مؤمنان آن زمان مأمور باشند به متابعت او (1)؛ و در كتاب احوال جناب امير عليه السّلام مبسوطتر از اين ان شاء اللّه مذكور خواهد شد.

آيۀ دوم: وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلصِّدِّيقِينَ وَ اَلشُّهَداءِ وَ اَلصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (2)يعنى: «و هر كه اطاعت كند خدا و رسول را پس آن گروه با آن جماعتند كه انعام كرده خدا بر ايشان از پيغمبران و بسيار تصديق كنندگان پيغمبران و شهيدان يا گواهان و نيكوكاران، و چه نيكويند اين جماعت به جهت رفاقت» .

و در كتاب مصباح الانوار از انس روايت كرده كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى نماز صبح را با ما بجا آورد پس روى خود را بسوى ما گردانيد، من از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤال كردم، فرمود كه: «نبيّون» منم، و «صدّيقون» برادرم على است، و «شهداء» عمّم حمزه است، و «صالحون» دختر من فاطمه و فرزندان اوست حسن و حسين عليهم السّلام (3).

و كلينى و فرات بن ابراهيم از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده اند كه: هرگاه خدا جمع نمايد پيشينيان و پسينيان را، بهترين ايشان هفت نفر از ما خواهند بود كه فرزندان عبد المطّلبيم: پيغمبران گرامى ترين خلقند نزد خدا، و پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين پيغمبران است؛ پس اوصياى پيغمبران بعد از ايشان بهترين امّتهايند، و وصىّ پيغمبر ما بهترين اوصياست؛ پس شهيدان، بهترين امّتهايند بعد از اوصياء: حمزه سيّد و بزرگ شهداء است، و جعفر صاحب دو بال است كه با ملائكه در بهشت پرواز مى كند و خدا پيش از او به ديگرى اين عطا را نكرده است و اين امرى است كه خدا محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به آن گرامى داشته است؛ پس دو سبط و فرزندزادۀ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است حسن و حسين عليهما السّلام؛ و مهدى اين امّت

ص: 340


1- . رجوع شود به كافى 1/168-174.
2- . سورۀ نساء:69.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/137.

است كه خدا هر يك از اهل بيت را كه خواهد مهدى مى گرداند. پس اين آيه را خواند فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ تا آخر آيه (1).

و ايضا روايت كرده اند از سليمان ديلمى كه گفت: در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم ناگاه ابو بصير كه از اكابر اصحاب آن حضرت بود داخل شد و نفس او تنگ شده بود، چون به جاى خود نشست حضرت فرمود كه: اى ابو محمد! اين نفس بلند چيست؟ گفت: فداى تو شوم اى فرزند رسول خدا! سنّ من بالا رفته و استخوانم باريك شده است و اجلم نزديك رسيده و نمى دانم كه در آخرت حال من چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود كه:

اى ابو محمد! تو اين سخن را مى گويى؟ گفت: چگونه نگويم؟ حضرت فرمود: اى ابو محمد! خدا شما را ياد كرده است در كتابش در آنجا كه فرموده فَأُولئِكَ مَعَ اَلَّذِينَ أَنْعَمَ اَللّهُ عَلَيْهِمْ تا آخر آيه، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين آيه نبيّين است، و مائيم صدّيقين، و شمائيد صالحين، پس نام خود را صالح گردانيد چنانچه خدا شما را صالح ناميده (2).

و ايضا كلينى به سند معتبر از ابو الصباح روايت كرده است كه حضرت باقر عليه السّلام به او فرمود كه: اعانت نمائيد ما را به ورع و پرهيزكارى از گناهان، بدرستى كه هر كه از شما خدا را ملاقات كند با ورع، او را نزد حق تعالى فرجى خواهد بود زيرا كه حق تعالى مى فرمايد وَ مَنْ يُطِعِ اَللّهَ وَ اَلرَّسُولَ تا آخر آيه، پس از ماست نبىّ و صدّيقان و شهيدان و صالحان (3).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده كه: بر خدا لازم است كه دوست و شيعۀ ما را در قيامت با پيغمبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان محشور گرداند و نيكو رفيقانند ايشان (4).

و در كتاب خصال از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: صدّيقان سه نفرند: على

ص: 341


1- . كافى 1/450؛ تفسير فرات كوفى 113.
2- . كافى 8/33-36؛ تفسير فرات كوفى 114؛ اختصاص 104. رجوع شود به تفسير عياشى 1/256 و اعلام الدين 453 و مجمع البيان 2/72.
3- . كافى 2/78.
4- . تفسير عياشى 1/256؛ تفسير قمى 2/105.

بن ابى طالب عليه السّلام، و حبيب نجّار، و مؤمن آل فرعون (1).

و در عيون اخبار الرضا از آن حضرت روايت نموده است كه جناب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: در هر امّتى صدّيقى و فاروقى بوده است، صدّيق و فاروق اين امّت على بن ابى طالب است (2).

و على بن ابراهيم روايت نموده است كه: نبيّين، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و صدّيقين، على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ و شهداء، حسن و حسين عليهما السّلام اند؛ و صالحين، ائمۀ معصومين عليهم السّلام اند؛ و حسن اولئك رفيقا، قائم آل محمد عليه السّلام است (3).

و ابن ماهيار از ابو ايوب انصارى روايت كرده كه: صدّيقان سه كسند: حزقيل مؤمن آل فرعون، و حبيب صاحب ياسين، و على بن ابى طالب است و او بهترين سه نفر است (4).

و ايضا روايت نموده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: ملكى بر حضرت رسول نازل شد و بيست هزار سر داشت، حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه دست او را ببوسد، او نگذاشت و گفت: تو گرامى ترين خلقى نزد خدا از همۀ اهل آسمانها و زمينها؛ نام آن ملك محمود بود، چون ملك پشت كرد حضرت ديد كه در ميان دو كتف او نوشته شده است «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عليّ الصّدّيق الاكبر» ، حضرت فرمود كه: اى حبيب من محمود! چند گاه است كه اين كلمات در ميان دو كتف تو نوشته شده است؟ گفت: پيش از آنكه خدا آدم را بيافريند به دوازده هزار سال (5).

آيۀ سوم: مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (6)يعنى: «از مؤمنان مردانى هستند كه راست گفتند

ص: 342


1- . خصال 184. همچنين رجوع شود به مناقب ابن المغازلي 221؛ تفسير فخر رازى 27/57؛ شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 9/172؛ عمدۀ ابن بطريق 220؛ احقاق الحق 5/596.
2- . عيون اخبار الرضا 2/13.
3- . تفسير قمى 1/142-143.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/664.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/664.
6- . سورۀ احزاب:23.

آنچه را عهد بستند با خدا بر آن، پس بعضى از ايشان كسى هست كه وفا كرد به عهد خود و جنگ كرد تا شهيد شد، و از ايشان كسى هست كه انتظار شهادت مى كشد و تغيير ندادند عهد را تغيير دادنى» .

و در مورد نزول آيه، احاديث بر دو وجه وارد شده است:

اول آنكه: اين آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام و اقارب او نازل شده چنانچه در مجمع البيان از حضرت امير عليه السّلام روايت نموده است كه: در شأن ما نازل شده اين آيه و منم و اللّه كه انتظار مى كشم و تبديل نكردم تبديل كردنى (1).

و در خصال از آن حضرت روايت كرده است كه: بوديم با خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من و عمّ من حمزه و برادر من جعفر و پسر عمّ من عبيده بر امرى كه وفا كرديم به آن از براى خدا و از براى رسول او، پس سبقت گرفتند ياران من و پيشتر شهيد شدند در راه خدا و من ماندم بعد از ايشان براى امرى چند كه خدا خواست كه آنها از من بعمل آيد، پس خدا اين آيه را فرستاد مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ تا آخر آيه، پس آنها كه قضاى نحب كرده بودند: حمزه و جعفر و عبيده بودند، و منم و اللّه كه انتظار شهادت دارم و بدل نكردم هيچ امرى از امور دين را بدل كردنى (2).

و مثل اين را ابن ماهيار و على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند، و در روايت على بن ابراهيم نحب را به اجل تفسير كرده است (3).

دوم آنكه: در شأن مؤمنان كامل است يا مطلق مؤمنان، چنانكه كلينى از حضرت صادق عليه السّلام به سندهاى معتبر روايت كرده است كه: مؤمن دو مؤمن است؛ پس مؤمنى است كه تصديق كرده است به عهد خدا و وفا كرده است به شرطى كه با خدا كرده است چنانچه خدا مى فرمايد رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ و اين است مؤمنى كه به او نمى رسد اهوال دنيا و نه اهوال آخرت؛ و مؤمن ديگر آن است كه مانند گياه زراعت است كه به بادها

ص: 343


1- . مجمع البيان 4/350؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/112؛ شواهد التنزيل 2/5.
2- . خصال 376.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/449-450؛ تفسير قمى 2/188.

گاه كج مى شود گاه راست مى ايستد، آن مؤمن نيز گاه تابع هواهاى نفسانى مى شود و گاه ثابت مى گردد، پس اين است كه به او مى رسد هولهاى دنيا و آخرت و محتاج است به شفاعت و او شفاعت ديگرى نمى كند امّا عاقبتش به خير است (1).

و ايضا روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام به ابو بصير گفت كه: خدا شما را در كتاب خود ياد كرده است در آنجا كه گفته است مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ تا آخر آيه، پس فرمود كه: بدرستى كه شما وفا كرديد به آنچه خدا پيمان شما را به آن گرفته است كه آن ولايت ماست و بدل ما غير ما را اختيار نكرده ايد (2).

و ايضا روايت كرده است به سند معتبر از آن حضرت كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

يا على! هر كه تو را دوست دارد پس بميرد بتحقيق كه قضاى نحب خود كرده است، و هر كه تو را دوست دارد و نميرد پس او انتظار مى كشد، و آفتاب هر روز كه بر او طالع مى گردد مقرون است به روزى و ايمان (3).

و احاديث بسيار وارد شده است كه: حضرت امام حسين عليه السّلام در صحراى كربلا هر يك از اصحاب آن حضرت كه شهيد مى شد و ديگرى رخصت جهاد مى طلبيد حضرت اين آيه را تلاوت مى فرمود (4).

آيۀ چهارم: وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ اَلصِّدِّيقُونَ وَ اَلشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ (5)يعنى: «آنها كه ايمان آوردند به خدا و رسول او، ايشانند بسيار تصديق كنندگان به پيغمبران و شهيدان يا گواهان نزد پروردگار خود، ايشان را است اجر ايشان و نور ايشان» .

و در خصال از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: هيچ شيعه اى نيست كه

ص: 344


1- . كافى 2/248.
2- . كافى 8/35.
3- . كافى 8/306.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 4/109؛ مقتل الحسين خوارزمى 2/25.
5- . سورۀ حديد:19.

مرتكب شود امرى را كه ما نهى كرديم او را از آن، پس بميرد مگر آنكه به بلائى مبتلا شود كه كفارۀ گناهان او باشد، يا در مالش كه تلف شود يا در فرزندش كه بميرد يا بيمارى كه به او برسد يا در جان و بدنش، تا آنكه چون خدا را ملاقات كند هيچ گناه بر او نباشد، و اگر گناهى بر او باقى بماند جان كندن را بر او سخت مى كند؛ هر كه از شيعيان ما بميرد صدّيق و شهيد است زيرا كه تصديق به امر ما كرده است و دوستى او از براى ماست و دشمنى او از براى ماست و غرضش از اينها رضاى خداست و ايمان درست به خدا و رسول آورده است، حق تعالى مى فرمايد وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ تا آخر آيه (1).

و در مجمع البيان از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ يعنى: از براى ايشان است ثواب طاعت ايشان و نور ايمان ايشان كه به آن نور هدايت مى يابند بسوى راه بهشت (2).

و عياشى روايت كرده است از منهال قصاب كه: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه:

دعا كن كه خدا مرا شهادت روزى كند، حضرت فرمود كه: مؤمن به هر حال كه بميرد شهيد است؛ پس اين آيه را از براى استشهاد تلاوت نمود (3).

و ايضا از حارث بن مغيره روايت كرده است كه گفت: روزى در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السّلام بوديم فرمود كه: هر كه از شما عارف به دين تشيع و منتظر فرج ما باشد و در آن حال كارهاى خير كند چنان است كه در خدمت قائم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به شمشير خود جهاد كند بلكه بخدا سوگند مانند كسى است كه در خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به شمشير خود جهاد كرده باشد بلكه و اللّه مثل كسى است كه شهيد شده باشد با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خيمۀ آن حضرت، و در شأن شما آيه اى هست از كتاب خدا. راوى گفت: فداى تو شوم كدام آيه است؟ گفت: قول خدا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ تا آخر آيه، پس فرمود:

ص: 345


1- . خصال 635-636.
2- . مجمع البيان 5/238.
3- . مجمع البيان 5/238 به نقل از عياشى.

بخدا سوگند كه گرديديد شما صادقان و شهيدان نزد پروردگار خود (1).

و در تهذيب روايت كرده است كه شخصى گفت: در خدمت امام زين العابدين عليه السّلام بودم شهدا مذكور شدند، بعضى از حاضران گفتند كه: كسى كه به اسهال بميرد شهيد است، و ديگرى گفت: كسى كه او را درنده بخورد شهيد است، و ديگرى چيزى ديگر گفت؛ پس مردى گفت كه: من گمان ندارم كه شهيد غير كسى كه در راه خدا كشته شده تواند بود، حضرت فرمود كه: اگر چنين باشد شهدا بسيار كم خواهند بود؛ پس حضرت اين آيه را خواند و فرمود كه: اين آيه در شأن ما و شيعيان ماست (2).

و برقى در محاسن به سند معتبر از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود:

هيچ شيعه اى از شيعيان ما نيست مگر آنكه صدّيق و شهيد است؛ زيد بن ارقم گفت: فداى تو شوم چگونه شهيدند و حال آنكه اكثر ايشان در ميان رختخواب خود مى ميرند؟ حضرت فرمود: مگر قرآن نخوانده اى؟ خدا در سورۀ حديد مى فرمايد وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ تا آخر آيه، پس زيد گفت: گويا من هرگز اين آيه را نخوانده بودم، پس حضرت فرمود كه: اگر شهيد منحصر باشد در آنچه ايشان مى گويند شهيدان بسيار كم خواهند بود (3).

آيۀ پنجم: فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اَللّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْكافِرِينَ. وَ اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ (4)يعنى: «پس كيست ستمكارتر از كسى كه دروغ گويد بر خدا و تكذيب نمايد سخن صدق و راست را چون به نزد او آيد، آيا نيست در جهنم جايگاهى براى كافران؟ و آن كه بيايد با صدق و راستى و تصديق به آن كند، ايشان خود پرهيزكارانند» .

در مجالس شيخ و مناقب ابن شهر آشوب از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده اند كه: مراد

ص: 346


1- . مجمع البيان 5/238.
2- . تهذيب الاحكام 6/167.
3- . محاسن 1/265؛ دعوات راوندى 242 با كمى اختلاف.
4- . سورۀ زمر:32 و 33.

به صدق، ولايت ما اهل بيت است (1).

و على بن ابراهيم گفته است كه: پس ذكر كرد دشمنان آل محمد عليهم السّلام را و كسى را كه بر خدا و رسولش دروغ بندد و دعوى كند مرتبه اى را كه حقّ او نباشد، پس فرمود فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اَللّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ فرمود كه: يعنى تكذيب كند به آنچه پيغمبر آورده است از حق و ولايت حضرت امير عليه السّلام، پس ذكر كرد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام را پس گفت وَ اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ يعنى حضرت امير عليه السّلام (2).

و در مجمع البيان از ائمه عليهم السّلام روايت كرده است كه: اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، وَ صَدَّقَ بِهِ على بن ابى طالب عليه السّلام است (3).

آيۀ ششم: وَ بَشِّرِ اَلَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ (4)يعنى: «بشارت ده آنها را كه ايمان آورده اند كه ايشان را منزلت نيكوئى هست نزد پروردگار ايشان» .

كلينى و على بن ابراهيم و عياشى به سند حسن كالصحيح روايت كرده اند كه: مراد به «قدم صدق» رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليه السّلام اند (5)، و گويا مراد ولايت يا شفاعت ايشان باشد (6).

چنانچه كلينى به سند معتبر ديگر از آن حضرت (7)روايت كرده است كه: مراد، ولايت جناب امير عليه السّلام است (8). و عياشى نيز چنين روايت كرده است (9).

ص: 347


1- . امالى شيخ طوسى 364؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/111.
2- . تفسير قمى 2/249.
3- . مجمع البيان 4/498. و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تفسير قرطبى 15/256؛ كفاية الطالب 233؛ عمدۀ ابن بطريق 353؛ تفسير الدر المنثور 5/328.
4- . سورۀ يونس:2.
5- . كافى 8/364؛ تفسير قمى 1/309؛ تفسير عياشى 2/120. در هر سه مصدر عبارت «و ائمۀ هدى» نيست.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 2/189.
7- . چنين است در اصل، و روايت در كافى و تأويل الآيات از امام صادق عليه السّلام نقل شده است.
8- . كافى 1/422؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/213.
9- . تفسير عياشى 2/119.

فصل شانزدهم: در بيان اخبارى كه در تأويل حسنه و حسنى به ولايت

و سيئه به عداوت ايشان وارد شده است

و در آن چند آيه هست آيۀ اول: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ. وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (1)يعنى: «هر كه بيايد در قيامت با حسنه و خصلت نيكى پس مر او را هست بهتر از آن، و ايشان از فزع و ترس عظيم در آن روز ايمنند؛ و هر كه بيايد با سيئه و با خصلت بد پس روهاى ايشان سرنگون مى افتند در آتش جهنم؛ آيا جزا داده مى شويد مگر به آنچه بوديد شما كه بعمل آوريد» .

و در جاى ديگر فرموده مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزَى اَلَّذِينَ عَمِلُوا اَلسَّيِّئاتِ إِلاّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (2)و مضمونش نزديك است به مضمون آيۀ سابقه.

ابن ماهيار و ابن شهر آشوب و ابن بطريق در عمده و مستدرك از تفسير ثعلبى و حليۀ حافظ ابو نعيم روايت كرده اند به چندين سند از ابو عبد اللّه جدلى كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به او گفت: مى خواهى تو را خبر دهم به حسنه كه هر كه به آن حسنه به محشر

ص: 348


1- . سورۀ نمل:89 و 90.
2- . سورۀ قصص:84.

بيايد ايمن مى گردد از فزع و ترس روز قيامت، و به سيئه كه هر كه با آن سيئه بيايد بر رو مى افتد در آتش جهنم؟ گفت: بلى يا امير المؤمنين. حضرت فرمود: آن حسنه، محبت ما اهل بيت است؛ و آن سيئه، بغض ما اهل بيت (1).

و ابن ماهيار به سند معتبر ديگر روايت كرده است از عمار ساباطى كه گفت: ابن ابى يعفور از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: حسنه در اين آيه شناختن امام است، و اطاعت او اطاعت خداست (2).

و به روايت ديگر: فرمود كه: حسنه، ولايت امير المؤمنين عليه السّلام است (3).

و به سند معتبر ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حسنه، ولايت على عليه السّلام است؛ و سيئه، عداوت و بغض او (4).

و شيخ طوسى در مجالس روايت كرده است به سند معتبر از عمار ساباطى كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: قبول نمى كند خدا از بندگان اعمال صالحه كه مى كنند هرگاه ولايت امام جور كننده اى اختيار كنند كه از جانب خدا منصوب نشده باشد. ابن ابى يعفور گفت:

خدا مى فرمايد مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها تا آخر آيه، پس چگونه نفع نمى كند عمل صالح از كسى كه ولايت امام جائر داشته باشد؟ حضرت فرمود: مى دانى حسنه اى كه خدا در اين آيه فرموده است كدام است؟ آن شناختن امام است و اطاعت كردن او، و سيئه كه بعد از اين فرموده است انكار كردن امامى است كه از جانب خدا منصوب گرديده. پس حضرت فرمود كه: هر كه بيايد در روز قيامت با ولايت امام جور كننده اى كه از جانب خدا نباشد و منكر حقّ ما اهل بيت باشد و انكار كند امامت و ولايت ما را، خدا او را سرنگون در آتش جهنم مى اندازد در روز قيامت (5).

ص: 349


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/410؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/121؛ عمدۀ ابن بطريق 75؛ امالى شيخ طوسى 493؛ تفسير فرات كوفى 312؛ شواهد التنزيل 1/548-549؛ فرائد السمطين 2/297-299.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/411.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/411.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/411.
5- . امالى شيخ طوسى 417.

آيۀ دوم: وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً (1)يعنى: «هر كه كسب كند عمل نيكوئى را زياد مى گردانيم از براى او نيكى او را» .

ثعلبى و غير او از مفسران عامه از حضرت امام حسن عليه السّلام و ابن عباس و ديگران روايت كرده اند كه: اقتراف حسنه، محبت و ولايت اهل بيت عليهم السّلام است از آل محمد عليهم السّلام (2).

و عامه و خاصه روايت كرده اند كه: حضرت امام حسن عليه السّلام بعد از صلح با معاويه خطبه اى خواند و در آن فرمود كه: ما از اهل بيتيم كه خدا واجب گردانيده بر هر مسلمانى محبت و مودت ما را، پس فرمود: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبى و فرموده است وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً اقتراف حسنه، محبت ما اهل بيت است (3).

آيۀ سوم: لا تَسْتَوِي اَلْحَسَنَةُ وَ لاَ اَلسَّيِّئَةُ (4)يعنى: «برابر نيست نيكوئى و نه بدى» .

از حضرت كاظم عليه السّلام منقول است كه: مائيم حسنه و بنى اميّه سيئه اند (5)، زيرا كه منشأ جميع نيكيها مائيم و بنى اميّه منشأ جميع بديهايند.

و در روايت معتبر ديگر روايت شده است كه: حسنه، تقيه است؛ و سيئه، فاش كردن اسرار ائمه عليهم السّلام است (6).

آيۀ چهارم: فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اِتَّقى. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى. وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اِسْتَغْنى. وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى (7)مفسران گفته اند: يعنى امّا

ص: 350


1- . سورۀ شورى:23.
2- . تفسير قرطبى 16/24؛ تفسير كشاف 4/220؛ تفسير الدر المنثور 6/7؛ تفسير روح المعاني 13/33؛ مناقب ابن المغازلي 263؛ شواهد التنزيل 2/212-215؛ ينابيع المودة 1/355.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 4/6؛ ينابيع المودة 2/358-359؛ امالى شيخ طوسى 270؛ مقاتل الطالبيين 52؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/545. و براى اطلاع از مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 11/182، و در هيچ كدام از اين مصادر ذكرى از صلح امام عليه السّلام با معاويه نيامده است.
4- . سورۀ فصلت:34.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/540.
6- . محاسن 1/400؛ كافى 2/218؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/540.
7- . سورۀ ليل:5-10.

آن كه عطا كند اموال خدا را و بپرهيزد از معصيت خدا و تصديق كند به حسنى يعنى به كلمۀ نيكوتر يا وعدۀ نيكوتر، پس زود باشد كه او را مهيّا گردانيم براى امرى كه مؤدى به آسانى و راحت مى شود كه دخول بهشت باشد؛ و امّا كسى كه بخل ورزد به مال خدا و مستغنى شود به شهوات دنيا از نعيم آخرت و تكذيب كند به حسنى كه گذشت، پس زود باشد كه مهيّا كنيم از براى او طريقه اى را كه مؤدى به دشوارى باشد كه دخول جهنم است» .

و احاديث بسيار وارد شده است كه: مراد به «حسنى» در هر دو موضع ولايت است چنانچه در تفسير على بن ابراهيم و در بصائر الدرجات از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است (1)، و در تأويل الآيات از آن حضرت روايت كرده است كه در تفسير آيات اين سوره فرموده: فَأَمّا مَنْ أَعْطى يعنى: پس امّا كسى كه عطا كند خمس آل محمد را، وَ اِتَّقى يعنى: و بپرهيزد از دوستى و ولايت طواغيت يعنى خلفاى جور و ائمۀ باطل، وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى و تصديق كند به ولايت و امامت ائمۀ حق، فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى پس اراده نمى كند هيچ امرى از امور خير را مگر آنكه به توفيق خدا ميسّر مى گردد از براى او، وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ يعنى: هر كه بخل ورزد به خمس و ندهد، وَ اِسْتَغْنى يعنى:

مستغنى گردد براى خود از دوستان خدا كه ائمۀ حقّند و در علم رجوع به ايشان نكند، وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى و تكذيب كند به ولايت ائمۀ حق، فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى يعنى اراده نمى كند هيچ شر و بدى را مگر آنكه ميسّر مى گردد از براى او، وَ سَيُجَنَّبُهَا اَلْأَتْقَى (2)«و زود باشد كه دور كرده شود از آتش جهنم كسى كه پرهيزكارتر است» ، حضرت فرمود:

مراد از پرهيزكارتر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و هر كه متابعت او نمايد در همۀ اقوال و افعال، اَلَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكّى (3)يعنى: «آن كه مى دهد مال خود را يا آنكه زكات مى دهد يا آنكه براى تزكيۀ نفس و مال خود مى دهد نه از براى ريا و سمعه» ، حضرت فرمود: مراد

ص: 351


1- . تفسير قمى 2/426؛ بصائر الدرجات 515.
2- . سورۀ ليل:17.
3- . سورۀ ليل:18.

حضرت امير عليه السّلام است كه در ركوع زكات داد، وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى (1)يعنى: «نيست هيچ كس را نزد او نعمتى و منّتى كه مكافات كرده شود» حضرت فرمود:

مراد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه هيچ كس را نزد او نعمتى نيست كه جزا دهد و نعمت او جارى است بر همۀ خلق (2).

و فرات بن ابراهيم روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى يعنى: تكذيب كند به ولايت على عليه السّلام، فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى يعنى: براى آتش جهنم، وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا تَرَدّى (3)يعنى: «فائده نمى بخشد او را مال او چون بميرد به جهنم درافتد» حضرت فرمود: يعنى فائده نمى بخشد علمش چون بميرد، إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى (4)حضرت فرمود كه: در قرائت اهل بيت چنين است «و انّ عليا للهدى» (5)يعنى: بدرستى كه على و ولايت او هدايت است، فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظّى (6)يعنى: «پس مى ترسانيم شما را از آتش كه زبانه زند» حضرت فرمود: مراد از آن آتشى كه زبانه زند حضرت قائم عليه السّلام است در وقتى كه قيام نمايد به شمشير از هزار نفر نهصد و نود و نه نفر را بكشد، لا يَصْلاها إِلاَّ اَلْأَشْقَى. اَلَّذِي كَذَّبَ وَ تَوَلّى (7)فرمود: يعنى نمى سوزد مگر كسى كه تكذيب كند به ولايت و روى بگرداند از او، وَ سَيُجَنَّبُهَا اَلْأَتْقَى اَلَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكّى فرمود: يعنى دور كرده مى شود از آن آتش مؤمنى كه علم را عطا مى كند به اهلش، وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى [يعنى: «نيست هيچ كس را نزد او منّتى كه مكافات كرده شود» ، إِلاَّ اِبْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ اَلْأَعْلى ] (8)فرمود: يعنى از براى محض تقرّب به خدا

ص: 352


1- . سورۀ ليل:19.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/809.
3- . سورۀ ليل:11.
4- . سورۀ ليل:12.
5- . و اين قرائت در تأويل الآيات الظاهرة 2/808 ذكر شده است.
6- . سورۀ ليل:14.
7- . سورۀ ليل:15 و 16.
8- . عبارات داخل كروشه براى تكميل مطلب از متن عربى روايت اضافه شدند.

مى كند، وَ لَسَوْفَ يَرْضى (1)فرمود: يعنى زود باشد كه راضى شود چون ببيند ثواب خدا را (2).

ص: 353


1- . سورۀ ليل:21.
2- . تفسير فرات كوفى 567-568.

فصل هفدهم: در بيان آنكه نعمت و نعيم در آيات كريمه مفسّر است به ولايت

اهل بيت عليهم السّلام،

و بيان آنكه ولايت ايشان اعظم نعم است و در اين باب آيات بسيار است آيۀ اول: أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اَللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ اَلْبَوارِ. جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ اَلْقَرارُ (1)يعنى: «آيا نديدى و نظر نكردى بسوى آنان كه تبديل كردند شكر نعمت خدا را به كفران و فرود آوردند قوم خود را به سراى هلاكت كه آن جهنم است، مى سوزند به آن و بد قرارگاهى است جهنم» .

بدان كه اكثر مفسران گفته اند كه: مراد، كافران قريشند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نعمتى بود، به عوض شكر اين نعمت، كفران اختيار كردند و با او در مقام محاربه و عداوت درآمدند؛ و اين تفسير را از حضرت امير عليه السّلام و ابن عباس و ابن جبير روايت كرده اند (2).

و بعضى گفته اند: اصل نعمت را بدل به كفر كردند، زيرا كه چون كفران نعمت كردند نعمت از ايشان مسلوب شد و كفر با ايشان ماند (3).

و صاحب كشاف و ساير مفسران از حضرت امير عليه السّلام و از عمر روايت كرده اند كه: اين آيه در شأن دو فاجرترين قريش نازل شد كه فرزندان اميّه اند و فرزندان مغيره، امّا بنى اميّه

ص: 354


1- . سورۀ ابراهيم:28 و 29.
2- . تفسير تبيان 6/294؛ تفسير طبرى 7/452-455.
3- . تفسير تبيان 6/294؛ مجمع البيان 3/315.

پس مهلت يافتند تا وقتى كه مقدّر شده است براى فناى ايشان، و امّا بنو مغيره پس كفايت شرّ ايشان شد در جنگ بدر-زيرا كه ابو جهل و خويشان او در روز بدر كشته شدند-و اين حديث را عياشى و ديگران نيز به سندهاى بسيار روايت كرده اند (1).

و على بن ابراهيم به سند كالصحيح روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير اين آيه، فرمود: نازل شد در شأن دو فاجرترين قريش از بنى اميّه و بنى مغيره، امّا بنى مغيره پس خدا همۀ ايشان را هلاك كرد در روز بدر، و امّا بنى اميّه پس ماندند تا مدتى؛ پس فرمود: مائيم نعمت خدا كه انعام كرده است به آن بر بندگانش و به ما رستگار مى شود هر كه رستگار مى شود (2).

و كلينى به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: چرا آن گروهى كه سرزنش مى كنند حضرت رسول را و از وصىّ او رو مى گردانند و به جانب ديگر مى روند نمى ترسند كه عذاب بر ايشان نازل گردد؟ پس حضرت اين آيه را تلاوت فرمود و گفت: مائيم نعمت خدا كه انعام كرده است به آن بر بندگانش و به بركت ما مى رسد به نعيم الهى هر كه مى رسد در قيامت (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: مراد به اين آيه جميع قريشند كه دشمنى كردند با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و با او جنگ كردند و انكار امامت وصىّ او كردند (4).

و به سند معتبر ديگر روايت كرده كه: از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين آيه، حضرت فرمود: سنّيان چه مى گويند در اين آيه؟ راوى گفت: مى گويند: در شأن بنى اميّه و بنى مغيره نازل شده است؛ حضرت فرمود: بخدا سوگند كه در حقّ جميع قريش نازل

ص: 355


1- . تفسير كشاف 2/555؛ تفسير طبرى 7/452-455؛ تفسير الدر المنثور 4/84؛ تفسير عياشى 2/229- 230؛ تفسير فرات كوفى 221.
2- . تفسير قمى 1/371؛ تفسير برهان 2/316.
3- . كافى 1/217؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/245.
4- . كافى 1/217؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/245.

شده است، حق تعالى خطاب كرد پيغمبرش را كه: من فضيلت دادم قريش را بر ساير عرب و تمام كردم بر ايشان نعمت خود را و پسنديدم اسلام را از براى دين ايشان و فرستادم بسوى آنها رسولى پس بدل نمودند نعمت مرا به كفر و در آوردند قوم خود را به دار هلاكت كه جهنم است (1).

و در صحيفۀ كامله به روايت حسن از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: خدا پيغمبرش را خبر داد به آنچه به اهل بيت آن حضرت و دوستان و شيعيان ايشان خواهد رسيد از بنى اميّه در ايّام پادشاهى آنها، پس خدا فرستاد أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اَللّهِ كُفْراً تا آخر آيه؛ و نعمت خدا، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و اهل بيت او عليهم السّلام، محبت ايشان ايمان است و داخل بهشت مى گرداند، و بغض و دشمنى ايشان كفر و نفاق است و داخل جهنم مى گرداند (2).

آيۀ دوم: ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ (3)يعنى: «پس سؤال كرده مى شويد در روز قيامت از نعمتها كه در دنيا به آنها متنعم بوديد» ؛ چنين گفته اند اكثر مفسران كه: مراد از نعيم، جميع نعمتهاى دنيا است؛ و بعضى گفته اند ايمنى و صحت بدن است (4). و از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السّلام نيز اين را روايت كرده اند (5).

و شيخ طبرسى و عياشى و قطب راوندى در دعوات روايت نموده اند كه: ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد از تفسير اين آيه، حضرت فرمود: نعيم به اعتقاد تو چيست؟ گفت: خوردنى از طعام و آب سرد، حضرت فرمود: اگر خدا تو را بازدارد در پيش خود در روز قيامت تا سؤال كند از تو از هر طعامى كه خورده اى و هر آشاميدنى كه آشاميده اى هرآينه بسيار بايد بايستى نزد خدا. گفت: پس نعيم چيست فداى تو شوم؟

ص: 356


1- . كافى 8/103 و در آنجا از امام باقر عليه السّلام سؤال شده است؛ تفسير عياشى 2/229.
2- . صحيفۀ سجاديه 58.
3- . سورۀ تكاثر:8.
4- . تفسير تبيان 10/403؛ تفسير قرطبى 20/176 و 177؛ تفسير ابن كثير 4/478.
5- . مجمع البيان 5/534.

حضرت فرمود: ما اهل بيت، نعيميم كه انعام كرده است خدا به ما بر بندگان و به ما الفت داده است ميان ايشان بعد از آنكه مختلف بودند، و به ما دلهاى ايشان را صاحب الفت گردانيده است و ايشان را برادران گردانيده است بعد از آنكه دشمنان يكديگر بودند، و به ما هدايت نموده است ايشان را بسوى اسلام، و اين است نعمتى كه منقطع نمى شود و خدا سؤال مى كند از آنها از حقّ نعمتى كه بر آنها انعام كرده و آن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و عترت او (1).

و در عيون اخبار الرضا روايت كرده ابراهيم بن عباس كه: روزى جمعى در خدمت حضرت على بن موسى عليه السّلام بوديم، آن حضرت فرمود كه: در دنيا نعيم حقيقى نيست، يكى از علماى عامه كه در آن مجلس حاضر بود گفت: پس قول خدا كه مى فرمايد ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ آيا اين نعيم كه آب سرد است در دنيا نيست؟ حضرت به آواز بلند فرمود كه: شما چنين تفسير مى كنيد آيه را و بر چند قسم تعبير كرده ايد: جمعى گفته اند آب سرد است؛ و بعضى گفته اند طعام لذيذ است؛ و بعضى گفته اند خواب نيكو است، بدرستى كه خبر داد پدرم از پدرش ابى عبد اللّه عليه السّلام كه اين اقوال شما نزد جدم حضرت صادق عليه السّلام مذكور شد در تفسير اين آيه، پس آن حضرت به غضب آمده گفت: خدا سؤال نمى كند بندگانش را از آنچه تفضل كرده است بر ايشان و منّت نمى گذارد به اين نعمتها بر ايشان و منّت گذاشتن به نعمت از مخلوقين قبيح است، پس چگونه به خداوند خالق مهربان نسبت توان داد چيزى را كه مخلوقات به آن راضى نباشند كه به ايشان نسبت دهند؟ ! و ليكن نعيم، محبت ما اهل بيت و اقرار به امامت ماست، خدا سؤال مى كند از آن بعد از سؤال از توحيد و نبوت، زيرا كه اگر بنده وفا كند به اين اعتقاد او را مى رساند به نعمتهاى بهشت كه هرگز زوال ندارد، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرانش از على عليه السّلام كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: يا على! بدرستى كه اول چيزى كه از بنده بعد از مردن سؤال مى كنند شهادت «لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه» است و آنكه تو امام و آقاى مؤمنانى به سبب آنچه خدا و من از براى تو قرار داده ايم، پس كسى كه اقرار به اين كند و در دنيا به آن

ص: 357


1- . مجمع البيان 5/535؛ دعوات راوندى 158؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/852.

اعتقاد داشته باشد مى رود بسوى نعيمى كه هرگز زايل نگردد.

ابو ذكوان كه يكى از راويان اين حديث است گفته است كه: بعد از شنيدن اين حديث چون مشغول لغت و اشعار بودم، نقل اين حديث نكردم، پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را شبى در خواب ديدم كه مردم بر او سلام مى كردند و جواب مى فرمود، چون من سلام كردم جواب نفرمود، گفتم: مگر من از امّت شما نيستم يا رسول اللّه؟ فرمود: بلى هستى و ليكن خبر ده مردم را به حديث نعيم كه شنيدى از ابراهيم (1).

و شيخ طوسى در مجالس از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: مراد از نعيم كه سؤال مى كنند از آن، ولايت است (2).

چنانچه در جاى ديگر فرموده وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (3)يعنى: «بازداريد ايشان را بدرستى كه ايشان سؤال كرده مى شوند» يعنى سؤال از ولايت اهل بيت مى كنند (4).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: سؤال مى كنند اين امّت را از آنچه خدا بر ايشان انعام كرده به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس به اهل بيت او (5).

و ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد آن نعيمى است كه خدا انعام كرده به آن بر شما به ولايت ما و محبت محمد و آل محمد عليهم السّلام (6).

و از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: مائيم نعيم در كام مؤمن، و حنظل در گلوى كافر (7).

و ايضا روايت كرده است از ابو خالد كابلى كه گفت: به خدمت حضرت باقر عليه السّلام رفتم

ص: 358


1- . عيون اخبار الرضا 2/129.
2- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 272 كه در آن «ما از نعيميم» آمده است؛ تفسير قمى 2/440؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/308.
3- . سورۀ صافات:24.
4- . رجوع شود به امالى شيخ طوسى 290 كه در آن ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام آمده است.
5- . تفسير قمى 2/440.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/851.
7- . تأويل الآيات الظاهرة 2/851.

پس فرمود طعامى از براى من آوردند كه هرگز بهتر از آن طعامى نخورده بودم، پس فرمود:

اى ابو خالد! چگونه ديدى طعام ما را؟ گفتم: چه بسيار نيكو بود امّا آيه اى از قرآن را به ياد آوردم كه به من ناگوار شد، فرمود: كدام است؟ من آيه را خواندم، حضرت فرمود كه:

بخدا سوگند كه هرگز از تو از اين طعام سؤال نخواهند كرد، پس خنديد چنانچه دندانهاى مباركش نمايان شد و فرمود: مى دانى كه كدام است نعيم؟ گفتم: نه، فرمود: مائيم نعيمى كه سؤال كرده خواهيد شد از آن (1).

و در مناقب از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: نعيم، امنيّت و صحت است و ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام؛ و در روايت ديگر از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: نعيم، ولايت جناب امير عليه السّلام است (2).

و در كافى به سند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى روايت كرده كه گفت: با جماعتى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بوديم، پس طعامى حاضر كرد كه ما هرگز مانند آن را نديده بوديم در لذت و خوشبوئى، و خرمائى آوردند كه از غايت صفا و نيكوئى و لطافت روى خود را در آن مى توانستيم ديد، پس مردى گفت كه: از شما سؤال خواهند كرد از اين نعيمى كه تنعم مى كنيد به آن نزد فرزند رسول خدا، حضرت فرمود: خدا كريمتر و بزرگوارتر است از آنكه طعامى را به شما بدهد و بر شما حلال گرداند پس در قيامت سؤال از آن بكند و ليكن سؤال از شما مى كند از آنچه انعام كرده است به آن بر شما به محمد و آل محمد عليهم السّلام (3).

و حضرت باقر عليه السّلام نيز نزديك به اين مضمون را روايت كرده است و در آخرش فرمود:

سؤال نمى كند خدا مگر از دين حقى كه شما بر آن هستيد (4). و بر اين مضامين احاديث بسيار است.

و در بعضى از روايات عامه وارد شده است كه: از پنج چيز سؤال مى كنند: از سيرى

ص: 359


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/851.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 2/175.
3- . كافى 6/280.
4- . كافى 6/280.

شكم، و آب سرد، و خواب لذيذ، و خانه ها كه در زير آنها مى باشيد، و از اعتدال خلقت كه در آن عيبى نباشد (1).

آيۀ سوم: وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً (2)يعنى: «كامل گردانيد بر شما نعمتهاى خود را بعضى ظاهر و بعضى باطن» .

و بعضى از قرّاء «نعمته» را به تاء خوانده اند و بعضى به صيغۀ جمع و اضافه به ضمير خوانده (3).

و نعمت ظاهره، بعضى گفته اند آن است كه محسوس باشد، و باطنه آن كه معقول باشد و به عقل يابند؛ يا ظاهره آنچه دانند، و باطنه آنچه ندانند (4).

و در اكمال الدين و مناقب به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده اند كه:

نعمت ظاهره، امام ظاهر است؛ و نعمت باطنه، امام غايب است (5).

و على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: نعمت ظاهره، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و آنچه از جانب خدا آورده از معرفت خدا و اقرار به يگانگى او؛ و نعمت باطنه، ولايت ما اهل بيت است و در دل محبت ما را قرار دادن است، پس بخدا سوگند گروهى اعتقاد نموده اند اين نعمت را ظاهر و باطن و گروهى اعتقاد كرده اند به ظاهر و در باطن اعتقاد نكرده اند، پس خدا اين آيه را فرستاد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ اَلَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي اَلْكُفْرِ مِنَ اَلَّذِينَ قالُوا آمَنّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ (6)يعنى: «اى رسول! تو را به اندوه نياورند آنان كه مسارعت و مبادرت مى نمايند در كفر از آنها كه به دهنهاى خود گفتند كه: ايمان آورديم و ايمان نياورده دلهاى ايشان» ، حضرت فرمود: پس شاد شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در وقت نزول اين آيه به سبب آنكه قبول نمى كند خدا ايمان

ص: 360


1- . تفسير فخر رازى 32/81-82.
2- . سورۀ لقمان:20.
3- . تفسير طبرى 10/217-218؛ تفسير كشاف 3/499.
4- . تفسير بيضاوى 3/359.
5- . كمال الدين 2/368؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/195.
6- . سورۀ مائده:41.

آنها را مگر به اعتقاد ولايت و محبت ما (1).

آيۀ چهارم: فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (2)يعنى: «پس به كداميك از نعمتهاى پروردگار خود تكذيب مى كنيد و نسبت به دروغ مى دهيد اى گروه جن و انس؟» .

على بن ابراهيم در تفسير گفته است كه: اين خطاب در ظاهر با جن و انس است و در باطن با ابو بكر و عمر است (3).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: معنى آيه آن است كه: به كداميك از اين دو نعمت كافر مى شويد، به محمد يا به على (4)؟

و به روايت كلينى: آيا به پيغمبر كافر مى شويد يا به وصىّ او (5)؟

و به روايت ابن ماهيار: به كداميك از دو نعمت من تكذيب مى كنيد، به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا به على عليه السّلام كه من به ايشان انعام كرده ام بر بندگان (6).

و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: حضرت صادق عليه السّلام اين آيه را تلاوت نمود فَاذْكُرُوا آلاءَ اَللّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (7)يعنى: «پس به ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگار شويد» ، پس حضرت فرمود: مى دانيد آلاء خدا چيست؟ راوى گفت: نه، حضرت فرمود: مراد عظيمترين نعمتهاى خداست بر خلق و آن ولايت ماست (8).

مترجم گويد: اگر چه ظاهر اين خطاب به امّتهاى گذشته است، امّا چون ذكرش براى تنبيه اين امّت است پس مصداقش در اين امّت، ولايت اهل بيت است، با آنكه احاديث وارد شده كه جميع امّتها مكلف بوده اند به ولايت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت عليهم السّلام.

ص: 361


1- . تفسير قمى 2/165-166.
2- . سورۀ رحمن.
3- . تفسير قمى 2/344.
4- . تفسير قمى 2/344.
5- . كافى 1/217.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/633.
7- . سورۀ اعراف:69.
8- . كافى 1/217.

آيۀ پنجم: يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اَللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ اَلْكافِرُونَ (1)يعنى: «مى شناسند نعمت خدا را پس انكار مى كنند آن را و اكثر ايشان كافرانند» .

على بن ابراهيم گفته است كه: نعمت خدا، ائمه عليهم السّلام اند (2).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: چون آيۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ (3)در امامت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نازل شد، جمع شدند گروهى از منافقان اصحاب رسول خدا در مسجد مدينه و با يكديگر گفتند: چه مى گوئيد در اين آيه؟ بعضى از ايشان گفتند: اگر كافر شويم به اين آيه بايد كافر شويم به بسيارى از آيات قرآن، و اگر ايمان آوريم به اين آيه باعث مذلّت ماست كه فرزند ابو طالب را بر ما مسلط گرداند، پس گفتند: ما مى دانيم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صادق است در آنچه مى گويد و ليكن ولايت او را قبول مى كنيم و اطاعت نمى كنيم على را در آنچه ما را به آن امر مى كند، پس اين آيه نازل شد يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اَللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها يعنى: مى شناسند ولايت على عليه السّلام را پس انكار مى كنند آن را و اكثر ايشان كافرند به ولايت على عليه السّلام (4).

آيۀ ششم: قُلْ بِفَضْلِ اَللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ (5)يعنى:

«بگو-يا محمد: -به فضل خدا و رحمت او پس به اين شاد شوند، اين بهتر است از آنچه جمع مى كنند از اموال دنيا» .

ابن بابويه در مجالس به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سواره بيرون آمد و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پياده همراه بود، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اى ابو الحسن! بايد هر وقت كه من سوار باشم تو هم سوار شوى و چون من پياده روم تو هم پياده روى و چون من بنشينم تو هم بنشينى مگر

ص: 362


1- . سورۀ نحل:83.
2- . تفسير قمى 1/388.
3- . سورۀ مائده:55.
4- . كافى 1/427.
5- . سورۀ يونس:58.

آنكه در حدّى از حدود الهى بوده باشد كه ناچار باشد تو را از ايستادن و نشستن در آن، و خدا گرامى نداشته مرا به كرامتى مگر آنكه تو را به مثل آن گرامى داشته، و مخصوص گردانيده خدا مرا به پيغمبرى و رسالت و تو را ياور و معين من گردانيده است و در آن قيام مى نمائى به حدود خدا و كارهاى صعب و دشوار، سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه مرا به حق فرستاده است به پيغمبرى كه ايمان نياورده است به من كسى كه انكار كند تو را، و اقرار به پيغمبرى من نكرده است كسى كه انكار امامت تو كند، و ايمان به خدا ندارد كسى كه كافر شود به تو، بدرستى كه فضل تو از فضل من است و فضل من از فضل خداست و اين است معنى قول پروردگار من قُلْ بِفَضْلِ اَللّهِ تا آخر آيه، پس فضل خدا پيغمبرى پيغمبر شما و رحمت خدا ولايت على است، فَبِذلِكَ فرمود كه: يعنى به نبوت و ولايت، فَلْيَفْرَحُوا يعنى: بايد كه شاد شوند شيعه، هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ يعنى: اين بهتر است از آنچه جمع مى كنند مخالفان شيعه از زن و مال و فرزند در دار دنيا، يا على! تو آفريده نشده اى مگر براى آنكه عبادت كرده شود پروردگار تو و از براى آنكه به تو دانسته شود معالم دين و به بركت تو به اصلاح آيد راههاى مندرس شده، و بتحقيق كه گمراه است هر كه گمراه شود از ولايت تو و هرگز هدايت نمى يابد بسوى خدا كسى كه هدايت نيابد بسوى تو و بسوى ولايت تو و اين است معنى قول پروردگار من وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اِهْتَدى (1)يعنى: «بدرستى كه من آمرزنده ام مر كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته كند پس هدايت بيابد» ، حضرت فرمود كه: يعنى هدايت بيابد بسوى ولايت تو، و بتحقيق كه مرا امر كرد پروردگار من كه واجب گردانم از حقّ تو آنچه واجب شده از حقّ من و بدرستى كه فرض و واجب است حقّ تو بر هر كه ايمان آورد به من، اگر تو نمى بودى دشمن خدا شناخته نمى شد، و كسى كه خدا را با ولايت تو ملاقات نكند با هيچ چيز از دين و ايمان خدا را ملاقات نكرده و بى ايمان از دنيا رفته است، و بدرستى كه خدا بسوى من فرستاد يا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (2)

ص: 363


1- . سورۀ طه:82.
2- . سورۀ مائده:67.

يعنى: «اى رسول! برسان آنچه نازل شده بسوى تو از جانب پروردگار تو» فرمود كه:

يعنى در ولايت تو يا على، وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ (1)يعنى: «و اگر نكنى پس نرسانيده اى رسالت خدا را» ، حضرت فرمود كه: اگر نمى رسانيدم آنچه را كه مأمور شده بودم به آن از ولايت تو هرآينه حبط مى شد عمل من، و هر كه خدا را ملاقات كند بغير ولايت تو پس بتحقيق كه حبط مى شود عملهاى او در قيامت و دور خواهد بود از رحمت خدا، و آنچه مى گويم در حقّ تو گفتۀ پروردگار من است كه در حقّ تو فرستاده است (2).

و كلينى از امام رضا عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: يعنى ولايت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل محمد عليهم السّلام بهتر است از آنچه جمع مى كنند مخالفان از دنياى ايشان (3).

و عياشى نيز اين مضمون را از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است (4).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: فضل، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و رحمت، امير المؤمنين عليه السّلام است، بايد كه به اين فرح كنند شيعيان ما كه اين بهتر است از آنچه داده شده است به دشمنان ما از طلا و نقره (5).

آيۀ هفتم: فَلَوْ لا فَضْلُ اَللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ اَلْخاسِرِينَ (6)يعنى: «اگر نه فضل خدا بود بر شما و رحمت او، هرآينه بوديد از زيانكاران» .

عياشى به دو سند از حضرت صادق و باقر عليهما السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه:

فضل خدا، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم است؛ و رحمت خدا، ولايت ائمه عليهم السّلام است (7).

آيۀ هشتم: ما يَفْتَحِ اَللّهُ لِلنّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها (8)يعنى: «آنچه بگشايد

ص: 364


1- . سورۀ مائده:67.
2- . امالى شيخ صدوق 399-400؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/216-217.
3- . كافى 1/423؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/215.
4- . تفسير عياشى 2/124.
5- . تفسير قمى 1/313.
6- . سورۀ بقره:64.
7- . تفسير عياشى 1/260.
8- . سورۀ فاطر:2.

خدا از براى مردمان از رحمتى، پس بازگيرنده نيست مر او را» .

ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: مراد از رحمت، علوم و حكمتها است كه خدا بر زبان امام عليه السّلام جارى مى گرداند از براى هدايت مردم (1).

آيۀ نهم: وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ اَلظّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (2)يعنى: «اگر مى خواست خدا هرآينه مى گردانيد همۀ خلق را گروهى يكتا يعنى بر يك ملت-بر سبيل الجاء و اضطرار-و ليكن داخل مى كند هر كه را مى خواهد در رحمت خود و ستمكاران را نيست مر ايشان را دوستى و نه ياورى در قيامت» .

على بن ابراهيم گفته است: يعنى اگر مى خواست همۀ خلق را معصوم مى گردانيد مانند ملائكه، و مراد از ظالمون، ستمكاران بر آل محمدند (3).

و محمد بن العباس از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: مراد از رحمت، ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام است (4).

آيۀ دهم: وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ (5)يعنى: «و زياد مى كند آنها را از فضل خود» .

در مناقب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به فضل، ولايت آل محمد عليهم السّلام است (6).

آيۀ يازدهم: وَ اَللّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ (7)يعنى: «و خدا مخصوص مى گرداند به رحمت خود هر كه را مى خواهد» .

ديلمى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: مخصوص به رحمت خدا، پيغمبر خداست و وصىّ او صلوات اللّه عليهما، بدرستى كه خدا صد رحمت خلق كرده است، نود

ص: 365


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/478-479.
2- . سورۀ شورى:8.
3- . تفسير قمى 2/272-273.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/542-543.
5- . سورۀ نساء:173.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 4/454، و روايت در آنجا از امام باقر عليه السّلام نقل شده است.
7- . سورۀ بقره:105.

و نه رحمت را نزد خود ذخيره كرده است براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام و عترت ايشان، و يك رحمت را پهن كرده است بر ساير موجودات (1).

آيۀ دوازدهم: در مناقب از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت نموده است در تفسير ذلِكَ فَضْلُ اَللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ (2)و قول حق تعالى وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اَللّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْضٍ (3)كه ترجمۀ آيۀ اولى آن است كه: «اين فضل خداست مى دهد به هر كه مى خواهد» ، و ترجمۀ آيۀ ثانيه آن است كه: «آرزو نكنيد آنچه را خدا تفضيل داده است به آن بعضى از شما را بر بعضى» ، فرمودند كه: اين دو آيه در شأن اهل بيت نازل شده است (4).

آيۀ سيزدهم: وَ لِتُكَبِّرُوا اَللّهَ عَلى ما هَداكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (5)يعنى: «و از براى آنكه خدا را به بزرگى ياد كنيد به آنچه شما را هدايت نموده است و شايد شما شكر كنيد» .

در محاسن روايت كرده است كه: مراد از شكر، معرفت-اصول دين-است (6)، يا معرفت ولايت ائمه عليهم السّلام است.

و ايضا در تفسير اين آيه وَ لا يَرْضى لِعِبادِهِ اَلْكُفْرَ وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ (7)يعنى:

«خدا نپسنديده است براى بندگانش كفر را، و اگر شكر نمائيد او را مى پسندد آن را از براى شما» ، فرمود كه: كفر، مخالفت ائمه كردن است؛ و مراد از شكر، ولايت ائمه و معرفت ايشان است (8).

آيۀ چهاردهم: وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ (9)، در تأويل الآيات روايت

ص: 366


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/77 به نقل از ديلمى.
2- . سورۀ مائده:54؛ سورۀ جمعه:4.
3- . سورۀ نساء:32.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 3/119.
5- . سورۀ بقره:185.
6- . محاسن 1/246.
7- . سورۀ زمر:7.
8- . محاسن 1/247.
9- . سورۀ واقعه:82.

كرده است كه: يعنى مى گردانيد شكر شما آن نعمتى را كه روزى كرده است خدا به شما و منّت گذاشته است بر آن به شما به محمد و آل محمد عليهم السّلام آنكه تكذيب مى كنيد به وصىّ او على بن ابى طالب عليه السّلام؟ فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ اَلْحُلْقُومَ. وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ (1)يعنى:

پس چرا در وقتى كه جان برسد به گلو در وقت مرگ و شما در آن هنگام مى نگريد و نظر مى كنيد به وصىّ او امير المؤمنين عليه السّلام كه بشارت مى دهد دوست خود را به بهشت و دشمن خود را به جهنم، وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ (2)فرمود كه: يعنى من نزديكترم بسوى امير المؤمنين عليه السّلام از شما، وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ (3)«لكن شما نمى بينيد» (4).

ص: 367


1- . سورۀ واقعه:83 و 84.
2- . سورۀ واقعه:85.
3- . سورۀ واقعه:85.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/644.

فصل هيجدهم: در بيان اخبارى است كه در تأويل شمس و قمر و نجوم

و بروج و امثال آنها به ائمه عليهم السّلام وارد شده است

على بن ابراهيم از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت نموده است كه: در تأويل آيات سورۀ الرحمن اَلرَّحْمنُ. عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ فرمود كه: يعنى خداوند رحمان تعليم كرد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قرآن را.

خَلَقَ اَلْإِنْسانَ. عَلَّمَهُ اَلْبَيانَ فرمود كه: يعنى تعليم كرد امير المؤمنين عليه السّلام را آنچه مردم به آن محتاجند.

اَلشَّمْسُ وَ اَلْقَمَرُ بِحُسْبانٍ فرمود كه: يعنى آن دو ملعون كه مخالفان آفتاب و ماه اند خود مى دانند در عذاب خدا خواهند بود.

وَ اَلنَّجْمُ وَ اَلشَّجَرُ يَسْجُدانِ يعنى: نجم و شجر سجده مى كنند، يعنى عبادت خدا مى كنند، و مراد به نجم، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و شايد بنا بر اين «شجر» كنايه از ائمه عليهم السّلام بوده باشد.

وَ اَلسَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ اَلْمِيزانَ يعنى: «آسمانها را بلند كرد و قرار داد ترازو را كه چيزها را بسنجد» ، فرمود كه: سماء كنايه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه حق تعالى او را بالا برد بسوى خود، و ميزان كنايه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه ترازوى عدالت است و حق تعالى از براى خلق نصب نموده است.

أَلاّ تَطْغَوْا فِي اَلْمِيزانِ «كه طغيان مكنيد در ترازو» ، فرمود كه: يعنى معصيت امام

ص: 368

نكنيد.

وَ أَقِيمُوا اَلْوَزْنَ بِالْقِسْطِ فرمود كه: يعنى برپا داريد امام عادل را، وَ لا تُخْسِرُوا اَلْمِيزانَ فرمود كه: يعنى حقّ امام را كم مكنيد و ستم ننمائيد بر او (1). (2)

و ايضا به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تأويل قول الهى رَبُّ اَلْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ اَلْمَغْرِبَيْنِ (3)يعنى: پروردگار دو محلّ آفتاب بر آمدن و دو محلّ آفتاب فرو رفتن، يكى در زمستان يكى در تابستان، حضرت فرمود: دو مشرق كنايه است از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين عليه السّلام كه انوار علوم ربانى از ايشان ساطع مى گردد، و دو مغرب كنايه است از حسنين عليهما السّلام (4)كه آن انوار در ايشان مجتمع مى گردد و همچنين هر امام ناطقى علومش پنهان مى گردد در امام صامتى كه بعد از او مى باشد.

و در تأويل الآيات از آن حضرت روايت نموده است در تأويل اين آيه فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ اَلْمَشارِقِ وَ اَلْمَغارِبِ (5)يعنى: «پس قسم نمى خورم يا البته قسم مى خورم به پروردگار محلّ آفتاب برآمدنها و محلّ آفتاب فرو رفتنها» ، فرمود كه: مشرقها پيغمبرانند، و مغربها اوصياى آنهايند (6).

و على بن ابراهيم روايت كرده است از آن حضرت در تفسير آيۀ كريمۀ وَ اَلسَّماءِ وَ اَلطّارِقِ. وَ ما أَدْراكَ مَا اَلطّارِقُ. اَلنَّجْمُ اَلثّاقِبُ (7)يعنى: «قسم به آسمان و ستاره كه در شب ظاهر مى شود، و چه چيز خبر داده است تو را كه طارق چيست؟ ستاره اى است بسيار روشن» حضرت فرمود كه: سماء در اينجا كنايه از حضرت امير عليه السّلام، و طارق آن روح القدس است كه با ائمه عليهم السّلام مى باشد و از جانب خدا مى آورد بسوى امام علومى را كه

ص: 369


1- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شدند آيات 1-9 سورۀ رحمن مى باشند.
2- . تفسير قمى 2/343.
3- . سورۀ رحمن:17.
4- . تفسير قمى 2/344.
5- . سورۀ معارج:40.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/725.
7- . سورۀ طارق:1-3.

حادث مى شود در شب و روز و ايشان را حفظ مى كند از خطا، و ستارۀ روشن كنايه است از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

مترجم گويد: بنابراين تأويل شايد حمل در آيه به سبيل مجاز باشد يعنى صاحب نجم ثاقب، يا آنكه چون روح القدس در ايشان به سبب آن حضرت بهم رسيده مجازا بر او حمل نموده باشند.

و ايضا على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده در تفسير سورۀ وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحاها (2)يعنى: «قسم به آفتاب و روشنى آن در وقت چاشت» حضرت فرمود كه: شمس كنايه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه واضح گردانيد خدا به سبب او از براى مردم دين ايشان را، وَ اَلْقَمَرِ إِذا تَلاها (3)يعنى «و قسم به ماه چون از عقب آفتاب طلوع كند» حضرت فرمود كه: مراد از قمر، حضرت امير عليه السّلام است، و همچنان كه نور ماه از آفتاب است علوم آن حضرت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مقتبس گرديده، وَ اَلنَّهارِ إِذا جَلاّها (4)يعنى: «و قسم به روز در وقتى كه جلا دهد آفتاب را» حضرت فرمود كه: مراد به نهار، امام از ذرّيّۀ حضرت فاطمه عليها السّلام است كه چون از او سؤال مى كنند از دين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جلا مى دهد و واضح مى گرداند آن را براى سؤال كننده، وَ اَللَّيْلِ إِذا يَغْشاها (5)يعنى: «و قسم به شب در وقتى كه بپوشاند آفتاب را» حضرت فرمود كه: مراد امامان جورند كه خلافت را از آل رسول غصب نمودند و در مجلسى نشستند كه آل محمد به آن اولى بودند، پس دين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پنهان كردند به ظلم و جور همچنان كه تاريكى شب روشنائى روز را پنهان مى كند، وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها (6)فرمود كه: يعنى

ص: 370


1- . تفسير قمى 2/415.
2- . سورۀ شمس:1.
3- . سورۀ شمس:2.
4- . سورۀ شمس:3.
5- . سورۀ شمس:4.
6- . سورۀ شمس:7.

«قسم به نفس و كسى كه او را آفريده و صورت او را درست كرده» ، فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها (1)فرمود كه: يعنى شناسانده است و الهام كرده است آن را بدكارى و پرهيزكارى، پس آن را مخيّر گردانيده ميان نيك و بد او را، پس اختيار يك طرف كرد، قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها (2)فرمود: يعنى فلاح و رستگارى يافت كسى كه نفس را مطهر و پاكيزه گردانيده از لوث گناهان و صفات ذميمه، وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها (3)«و بتحقيق كه خايب و نااميد گرديد كسى كه اغوا كرد نفس را و گمراه گردانيده آن را» (4).

و در مناقب نيز از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت نموده است كه فرموده اند:

وَ اَلنَّهارِ إِذا جَلاّها حسنين و آل محمد عليهم السّلام است، وَ اَللَّيْلِ إِذا يَغْشاها ابو بكر و عمر و بنو اميّه اند و هر كه ولايت ايشان داشته (5).

و در تأويل الآيات به دو سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه:

شمس، كنايه از امير المؤمنين عليه السّلام است، وَ ضُحاها قيام قائم عليه السّلام است كه حقّيّت امير المؤمنين عليه السّلام در آن زمان مانند آفتاب چاشت واضح و بيّن مى گردد، و قمر كنايه از حسنين عليهما السّلام است، وَ اَلنَّهارِ إِذا جَلاّها قيام قائم عليه السّلام است، وَ اَللَّيْلِ إِذا يَغْشاها ابو بكر و عمر است كه حقّيّت حضرت امير عليه السّلام را پوشانيدند، وَ اَلسَّماءِ وَ ما بَناها يعنى «قسم به آسمان و كسى كه بنا كرده آن را» حضرت فرمود كه: آسمان كنايه از رسول خداست كه مردم در علم بسوى او بلند مى شوند، وَ اَلْأَرْضِ وَ ما طَحاها يعنى: «و قسم به زمين و هر كه مسطّح گردانيده است آن را» فرمود كه: زمين كنايه از شيعه است به اعتبار تذلّل و انقياد ايشان يا به اعتبار حصول منافع و بركات بلا نهايات از ايشان، وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها فرمود كه: مراد مؤمن مستورى است كه به دين حق باشد، فَأَلْهَمَها فُجُورَها

ص: 371


1- . سورۀ شمس:8.
2- . سورۀ شمس:9.
3- . سورۀ شمس:10.
4- . تفسير قمى 2/424.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 1/345.

وَ تَقْواها فرمود كه: يعنى الهام كرده است او را تمييز كردن ميان حق و باطل، قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها فرمود كه: يعنى رستگارى يافت نفسى كه خدا او را پاكيزه گردانيد، وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها «و بتحقيق كه نااميد شد كسى كه خدا نفس او را پنهان گردانيد به سبب جهالت و فسوق» ، كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها يعنى: «تكذيب نمودند قبيلۀ ثمود به سبب طغيان خود» فرمود كه: مراد به ثمود گروهى از شيعه اند كه بر خلاف مذهب حقّ اماميه اند مانند زيديه و امثال ايشان چنانچه در جاى ديگر فرمود: وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا اَلْعَمى عَلَى اَلْهُدى فَأَخَذَتْهُمْ صاعِقَةُ اَلْعَذابِ اَلْهُونِ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (1)يعنى: «و امّا طائفۀ ثمود-كه قوم صالح بودند-پس راه نموديم ايشان را پس دوست داشتند نابينائى را بر هدايت و ايمان، پس فرا گرفت ايشان را صاعقۀ عذاب خواركننده به سبب آنچه بودند كه كسب مى كردند» فرمود كه: مراد به ثمود، شيعيان گمراهند؛ و صاعقۀ عذاب خواركننده، شمشير حضرت قائم عليه السّلام است در وقتى كه ظاهر شود؛ فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اَللّهِ فرمود كه: يعنى به ايشان گفت پيغمبر، ناقَةَ اَللّهِ وَ سُقْياها «بداريد و حفظ كنيد ناقۀ خدا را و آب خوردن آن را» فرمود كه: «ناقه» كنايه است از امامى كه علوم خدا را به ايشان مى فهماند، و «سقياها» يعنى نزد اوست چشمه هاى علم و حكمت، فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوّاها يعنى: «پس تكذيب كردند پيغمبر را پس پى كردند ناقه را پس پوشانيد و محيط گردانيد عذاب را به ايشان پروردگار ايشان به گناه ايشان، پس همه را يكسان گردانيد و هلاك نمود» ، و فرمود كه: مراد، عذاب ايشان در رجعت است، وَ لا يَخافُ عُقْباها يعنى: نمى ترسد امام از مثل آنچه در دنيا بر او واقع شده است در رجعت (2).

مؤلف گويد: هر تأويلى كه در اين حديث وارد شده است، از تأويلات خفيۀ غامضه است و مبتنى بر آن است كه سابقا مذكور شد كه خدا قصصى را كه در قرآن ياد فرموده از

ص: 372


1- . سورۀ فصلت:17.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/803-804.

براى انذار اين امّت است از اتيان به امثال آنها يا تحريص ايشان است به عمل كردن به اشباه آنها.

و ايضا معلوم شد كه آنچه در امم سابقه واقع شده است نظير آن در اين امّت واقع مى شود، پس همچنان كه خدا ناقه را براى قوم صالح فرستاد كه آيتى و معجزه اى باشد براى ايشان و از شير آن منتفع گردند و ايشان كفران آن نعمت كردند و ناقه را پى نمودند و خود را از نعمتهاى دنيا و آخرت محروم كردند، همچنين خدا حضرت امير عليه السّلام و ساير ائمه را براى اين امّت مقرر گردانيد كه معجزۀ حقّيّت پيغمبر باشند و آيت خدا شوند در ميان خلق و از بركات علوم ايشان بهره مند گردند و به بركات آنها به حيات معنوى زندۀ جاويد گردند، ايشان كفران آن نعمتها نمودند و ايشان را شهيد نمودند و از بركات ايشان محروم شدند و به سخط الهى گرفتار شدند و خلفاى جور بر ايشان مسلط گرديدند چنانچه در حديث وارد شده كه: جناب امير عليه السّلام ناقة اللّه است (1)؛ و به اسانيد متواتره منقول است كه:

قاتل آن حضرت جفت پى كنندۀ ناقۀ صالح است؛ و شقى ترين پيشينيان، پى كنندۀ ناقۀ صالح است؛ و شقى ترين پسينيان، قاتل آن حضرت است (2)، و اگر اين تحقيق را درست بفهمى بسيارى از احاديث مشكله را مى توانى فهميد.

و در معاني الاخبار به سندهاى بسيار از جابر انصارى و انس بن مالك و ابو ايوب انصارى روايت نموده است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز صبح را با ما ادا كرد، چون از نماز فارغ شد روى مبارك كريم خود را بسوى ما گردانيد و فرمود: اى گروه مردم! پيروى كنيد آفتاب را، و چون آفتاب پنهان شود چنگ زنيد در ماه و آن را پيروى كنيد، و چون ماه پنهان شود پيروى كنيد زهره را، و چون زهره پنهان شود پيروى كنيد دو ستارۀ فرقدان را، چون از تفسير اين سخن سؤال نمودند فرمود: منم، آفتاب؛ و على، برادر من و وصىّ من و وزير من و قضا كنندۀ قرضهاى من و پدر فرزندان من و جانشين من در

ص: 373


1- . رجوع شود به تأويل الآيات الظاهرة 2/804 و 805.
2- . كامل الزيارات 263؛ مجمع البيان 5/499؛ اسد الغابة 4/109 و 110؛ تاريخ بغداد 1/135؛ شواهد التنزيل 2/434.

اهل بيت من، ماه است؛ و فاطمۀ زهرا، زهره است؛ و حسنين، فرقدانند (1).

و فرمود كه: خدا ما را خلق كرده است و ما را به منزلۀ ستاره هاى آسمان گردانيده، هر ستاره اى كه فرو مى رود ستاره اى ديگر طلوع مى كند، و اينها عترت و اهل بيت منند و با قرآن مقرونند و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر به من وارد مى شوند (2).

و ابن ماهيار از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل من در ميان شما مثل آفتاب است، و مثل على مثل ماه است، پس چون آفتاب پنهان شود هدايت يابيد به ماه (3).

و ايضا روايت كرده است كه: حارث اعور از حضرت امام حسين عليه السّلام پرسيد از تفسير وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحاها فرمود كه: شمس، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، وَ اَلْقَمَرِ إِذا تَلاها حضرت امير عليه السّلام تالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در كمالات بعد از او، وَ اَلنَّهارِ إِذا جَلاّها قائم آل محمد عليه السّلام است كه زمين را پر از عدالت خواهد كرد، وَ اَللَّيْلِ إِذا يَغْشاها بنى اميّه اند (4).

و ابن عباس روايت نموده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا مرا به پيغمبرى فرستاد پس آمدم به نزد بنى اميّه و گفتم: من رسول خدايم بسوى شما، گفتند: دروغ مى گوئى تو رسول خدا نيستى؛ پس رفتم بسوى بنى هاشم و گفتم: اى بنى هاشم! من رسول خدايم بسوى شما، پس امير المؤمنين على بن ابى طالب ايمان آورد به من در آشكار و پنهان، و ابو طالب مرا حمايت كرد آشكار و ايمان آورد به من پنهان، پس خدا جبرئيل را فرستاد كه علم خود را در ميان بنى هاشم زد و شيطان علم خود را در ميان

ص: 374


1- . معاني الاخبار 114-115، و در آن روايات نام ابو ايوب يافت نشد، ولى در امالى شيخ طوسى 516-517 آمده است؛ و نيز رجوع شود به فرائد السمطين 2/16 و شواهد التنزيل 2/288 كه در آنجا همين روايت با كمى اختلاف آمده است.
2- . امالى شيخ طوسى 517.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/806.
4- . تفسير فرات كوفى 563، و در آنجا عبارت «و الليل اذا يغشاها، بنى اميّه اند» نيامده است.

بنى اميّه زد، پس هميشه ايشان دشمن ما هستند و خواهند بود و شيعيان ايشان دشمن شيعيان ما خواهند بود تا روز قيامت (1).

وَ اَلنَّهارِ إِذا جَلاّها يعنى: امامان از ما اهل بيت مالك زمين خواهند شد در آخر الزمان و پر خواهند كرد زمين را به عدالت، كسى كه اعانت آنها كند مانند كسى است كه اعانت كند موسى را بر فرعون، و كسى كه بر ايشان اعانت كند چنان است كه اعانت كرده باشد فرعون را بر موسى (2).

و على بن ابراهيم گفته است در تفسير قول حق تعالى وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى (3)كه: نجم، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، قسم خورده است به آن حضرت در وقتى كه صعود كرد و به معراج رفت (4).

و كلينى روايت كرده است كه: سوگند ياد كرد به قبض محمد در هنگامى كه از دنيا مفارقت نمود (5).

و ابن بابويه در امالى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مرض موت عارض شد جمع شدند نزد آن حضرت اهل بيت و اصحاب آن حضرت و گفتند: اگر تو را عارضۀ موت حادث شود كه خليفۀ تو خواهد بود در ميان ما؟ حضرت جواب نفرمود؛ و در روز دوم همين سؤال را كردند، جواب نفرمود؛ و در روز سوم فرمود كه: فردا ستاره اى از آسمان به خانۀ يكى از اصحاب من نازل خواهد شد، او خليفه و جانشين من خواهد بود.

چون روز چهارم شد هر يك از صحابه در حجرۀ خود نشسته انتظار نزول ستاره مى كشيدند، ناگاه ستاره اى از آسمان جدا شد كه عالم را روشن كرد و در دامن حضرت امير

ص: 375


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/806.
2- . تفسير فرات كوفى 563.
3- . سورۀ نجم:1.
4- . تفسير قمى 2/333.
5- . كافى 8/380.

المؤمنين عليه السّلام فرود آمد، پس منافقان گفتند: و اللّه اين مرد گمراه شده است در محبت پسر عمّش و آنچه در حقّ او مى گويد به خواهش خود مى گويد، پس نازل شد وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوى «سوگند ياد مى كنم به ستاره در هنگامى كه فرود آمد» ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى «گمراه نشده صاحب شما و خطا نكرد» وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى «و نمى گويد سخن از خواهش نفس خود» إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (1)«نيست نطق او مگر وحى كه نازل مى شود بر او» (2).

و ابن ماهيار روايت كرده است كه: ابن كوّا از حضرت امير عليه السّلام پرسيد از تفسير قول الهى فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ. اَلْجَوارِ اَلْكُنَّسِ يعنى: «قسم نمى خورم يا مى خورم به ستاره هاى رجوع كننده، روندۀ پنهان شونده» ، حضرت فرمود كه: «خنّس» گروهى اند كه پنهان مى كنند علم اوصياى پيغمبر را و مردم را به مودّت غير ايشان خوانند، و «جوارى» ملائكه اند كه جارى شوند به علم بسوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و «كنّس» اوصياى پيغمبرند كه علم او را جاروب كنند و جمع نمايند؛ وَ اَللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ فرمود كه: مراد ظلمت شب است و مثل زده است براى كسى كه به ناحق دعوى امامت براى خود كند؛ وَ اَلصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ (3)فرمود كه: كنايه از علم اوصياء است كه علم ايشان از صبح روشنتر و ظاهرتر است (4).

و احاديث بسيار وارد شده است در تفسير «خنّس» كه: مراد امامى است كه پنهان مى كند خود را از مردم پس ظاهر مى شود مانند شهاب درخشنده در شب تار (5).

و خدا مى فرمايد وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ (6)مفسران گفته اند كه: يعنى

ص: 376


1- . آيات اين روايت، آيات 1-4 سورۀ نجم مى باشند.
2- . امالى شيخ صدوق 468؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/15.
3- . آيات اين روايت، آيات 15-18 سورۀ تكوير مى باشند.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/769.
5- . كمال الدين 325؛ غيبت شيخ طوسى 159؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/770؛ غيبت نعمانى 168.
6- . سورۀ نحل:16.

حق تعالى قرار داد از براى شما علامتى چند در زمين از كوهها و غير آنها كه راهها را به آنها بدانند و به ستاره ها هدايت يابند در شبها يا به ستارۀ جدى هدايت مى يابند بسوى قبله (1).

و كلينى و على بن ابراهيم و عياشى و شيخ طوسى در مجالس و ابن شهر آشوب در مناقب و شيخ طبرسى و ديگران احاديث بسيار از حضرت باقر و صادق و رضا عليهم السّلام روايت كرده اند كه: علامات، ائمه عليهم السّلام اند كه نشانهاى راه دينند؛ و نجم، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است (2).

و ظاهر اكثر احاديث آن است كه ضمير «هم» و ضمير «يهتدون» راجع است به «علامات» يعنى ائمه عليهم السّلام به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هدايت مى يابند.

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه را ظاهرى و باطنى هست، ظاهرش آن است كه به ستارۀ جدى هدايت مى يابند بسوى قبله در دريا و صحرا زيرا كه آن از جاى خود حركت نمى كند و پنهان نمى شود، و باطنش آن است كه ائمه عليهم السّلام به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هدايت مى يابند (3).

و در بعضى از روايات وارد شده است كه: نجم، حضرت امير عليه السّلام است (4).

و از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: يا على! توئى نجم بنى هاشم (5).

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: خدا ستاره ها را امان اهل آسمان گردانيده، و اهل بيت مرا امان اهل زمين گردانيده (6).

ص: 377


1- . مجمع البيان 3/354؛ تفسير بغوى 3/64.
2- . كافى 1/206 و 207؛ تفسير قمى 1/383؛ تفسير عياشى 2/256؛ امالى شيخ طوسى 163؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/193؛ مجمع البيان 3/354؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/253.
3- . تفسير عياشى 2/256؛ تفسير صافى 3/129-130.
4- . تفسير عياشى 2/255؛ شواهد التنزيل 1/425.
5- . مناقب ابن شهر آشوب 4/193.
6- . مجمع البيان 3/354؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/347.

فصل نوزدهم: در بيان آن است كه آنها حبل اللّه المتين و عروة الوثقى

و امثال اينهايند؛

و در اين باب آيات بسيار است آيۀ اول: فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اِسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ اَلْوُثْقى لاَ اِنْفِصامَ لَها وَ اَللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (1)يعنى: «پس هر كه كافر شود به طاغوت و ايمان آورد به خدا پس بتحقيق كه چنگ زده است به دست آويز محكم كه گسستن نيست آن را و خدا شنوا و دانا است» ؛ بدان كه طاغوت را اطلاق مى كنند بر شيطان و بت و هر معبودى بغير از خدا و هر پيشوائى در باطل.

و در بسيارى از روايات و زيارات ائمه عليهم السّلام تعبير كرده اند از ابو بكر و عمر و عثمان و ساير اعداى دين به جبت و طاغوت و لات و عزّى، و ابو بكر و عمر را دو صنم قريش ناميده اند (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: دشمن ما در كتاب خدا، فحشا و منكر و بغى و اصنام و اوثان و جبت و طاغوت است (3).

و كلينى به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: عروۀ وثقى، ايمان

ص: 378


1- . سورۀ بقره:256.
2- . رجوع شود به تفسير عياشى 1/246؛ كافى 1/429؛ بصائر الدرجات 34؛ عيون المعجزات 89-90؛ من لا يحضره الفقيه 2/589؛ مصباح المتهجد 686؛ مصباح كفعمى 477؛ بحار الانوار 52/170 و 82/260.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/19.

است (1).

و به سند صحيح ديگر روايت كرده است كه: ايمان به خداوند يگانه است كه شريك ندارد (2).

و به سند معتبر در محاسن از آن حضرت روايت نموده است كه: عروۀ وثقى، توحيد است (3).

و ابن شهر آشوب به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: عروۀ وثقى، محبت ما اهل بيت است (4).

و در عيون اخبار الرضا از آن حضرت روايت نموده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: هر كه خواهد سوار شود در كشتى نجات و متمسك شود به عروة الوثقى و چنگ زند در حبل متين خدا، پس موالات و دوستى كند با على بعد از من و دشمنى كند با دشمنان او و پيروى كند امامان هدايت كننده از فرزندان او را (5).

و ايضا به سندهاى معتبر از آن حضرت روايت نموده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:

هر كه دوست دارد كه چنگ زند در عروة الوثقى بايد كه متمسك شود به محبت على عليه السّلام و اهل بيت من (6).

و ايضا روايت نموده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: امامان از فرزندان امام حسين عليه السّلام، هر كه اطاعت آنها كند بتحقيق كه اطاعت خدا كرده است و هر كه معصيت آنها كند معصيت خدا كرده است، ايشانند عروۀ وثقى و ايشانند وسيلۀ بندگان بسوى خدا (7).

ص: 379


1- . كافى 2/14.
2- . كافى 2/14.
3- . محاسن 1/375.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 4/5.
5- . عيون اخبار الرضا 1/292؛ امالى شيخ صدوق 26؛ شواهد التنزيل 1/168 با كمى اختلاف.
6- . عيون اخبار الرضا 2/58.
7- . عيون اخبار الرضا 2/58.

و به سند ديگر روايت نموده است كه: قرآن عروۀ وثقى است (1).

و ايضا به سند معتبر روايت نموده است كه: حضرت امام رضا عليه السّلام براى مأمون نوشت محض اسلام و شرايع دين را، از آن جمله نوشت كه: خالى نمى شود زمين از حجت خدا بر خلق در هر عصر و زمان و آنهايند عروۀ وثقى و ائمۀ هدى و حجت اهل دنيا تا قيامت (2).

و در كتاب توحيد روايت نموده است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: منم حبل اللّه المتين و عروة الوثقى (3).

و در كمال الدين روايت كرده از امام رضا عليه السّلام كه فرمود: مائيم حجتهاى خدا در ميان خلق او و كلمۀ تقوى و عروۀ وثقى (4).

و در كتاب معاني الاخبار از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: هر كه خواهد متمسك شود به عروۀ وثقى كه گسستن ندارد، بايد كه متمسك شود به ولايت برادر من و وصىّ من على بن ابى طالب، بدرستى كه هلاك نمى شود هر كه او را دوست دارد و اعتقاد به امامت او كند، و نجات نمى يابد كسى كه با او دشمنى و عداوت كند (5).

و در كتاب تأويل الآيات از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: هر كه خواهد چنگ زند در عروۀ وثقى پس بايد كه متمسك شود به محبت على (6).

و به روايت ديگر: بايد متمسك شود به محبت ما اهل بيت (7).

و به روايت ديگر از زيد بن على روايت كرده كه: عروۀ محكم، مودّت آل محمد

ص: 380


1- . عيون اخبار الرضا 2/130.
2- . عيون اخبار الرضا 2/122.
3- . توحيد 165؛ اختصاص 248.
4- . كمال الدين 202.
5- . معاني الاخبار 368-369.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 1/95؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/93.
7- . تأويل الآيات الظاهرة 1/439.

است (1).

آيۀ دوم: وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا (2).

آيۀ سوم: ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ اَلذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاّ بِحَبْلٍ مِنَ اَللّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ اَلنّاسِ (3).

ترجمۀ آيۀ دوم: «و چنگ زنيد به ريسمان خدا همگى و پراكنده مشويد» .

ترجمۀ آيۀ سوم: «زده شد بر ايشان ذلت و خوارى مگر به حبلى از خدا و حبلى از مردم» ؛ اكثر گفته اند كه: يعنى به عهدى از خدا و عهدى از مردم (4).

و عياشى روايت كرده است كه: از حضرت امام موسى عليه السّلام پرسيدم از تفسير قول خدا وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اَللّهِ جَمِيعاً فرمود كه: على بن ابى طالب حبل اللّه المتين است، يعنى ريسمان محكم خداست (5).

و به سند معتبر ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آل محمد عليهم السّلام حبل خدايند كه در اين آيه مردم را امر فرموده كه چنگ زنند در آن (6).

و از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم حبل خدا (7).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حبل اللّه، توحيد خداست و ولايت اهل بيت عليهم السّلام (8).

و ايضا روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام در تفسير قول الهى وَ لا تَفَرَّقُوا كه فرمود: خدا مى دانست كه اين امّت متفرق خواهند شد بعد از پيغمبر خود و اختلاف خواهند كرد، پس نهى كرد ايشان را از پراكنده شدن چنانچه نهى كرد جماعتى را كه پيش

ص: 381


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/439.
2- . سورۀ آل عمران:103.
3- . سورۀ آل عمران:112.
4- . تفسير تبيان 2/560؛ مجمع البيان 1/488؛ تفسير فخر رازى 8/195.
5- . تفسير عياشى 1/194.
6- . تفسير عياشى 1/194.
7- . تفسير فرات كوفى 91.
8- . تفسير قمى 1/108.

از ايشان بودند، پس امر كرد ايشان را كه مجتمع شوند بر ولايت آل محمد عليهم السّلام و متفرق نشوند (1).

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حبل از خدا، كتاب خداست؛ و حبل از ناس، على بن ابى طالب عليه السّلام است (2).

و در مجالس شيخ طوسى و مناقب ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم حبل (3).

ص: 382


1- . تفسير قمى 1/108.
2- . تفسير عياشى 1/196.
3- . امالى شيخ طوسى 272؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/92.

فصل بيستم: در تفسير حكمت به معرفت ائمه عليهم السّلام و اولو النهى به ايشان

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير آيۀ كريمۀ وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ اَلْحِكْمَةَ (1)يعنى: «بتحقيق كه عطا كرديم لقمان را حكمت» حضرت فرمود كه: مراد از حكمت، شناختن امام زمان است (2).

و در محاسن برقى و كافى و تفسير عياشى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند در تفسير قول الهى وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً (3)يعنى: «هر كس داده شود او را حكمت، پس داده شده خير بسيارى را» حضرت فرمود كه: حكمت، طاعت خدا و شناختن امام است (4).

و عياشى به سند ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: حكمت، معرفت امام است و اجتناب كردن از كبائرى كه حق تعالى واجب گردانيده از براى آنها آتش جهنم را (5).

و ايضا از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: حكمت، معرفت اصول دين است

ص: 383


1- . سورۀ لقمان:12.
2- . تفسير قمى 2/161.
3- . سورۀ بقره:269.
4- . محاسن 1/245؛ كافى 1/185؛ تفسير عياشى 1/151.
5- . تفسير عياشى 1/151.

و فقيه و دانا بودن در مسائل دين، پس هر كه از شما فقيه و عالم به مسائل دين باشد، او حكيم است (1).

و در بصائر الدرجات و تفسير على بن ابراهيم و تفسير ابن ماهيار و مناقب ابن شهر آشوب به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال نمودند از تفسير اين آيۀ كريمه إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي اَلنُّهى (2)يعنى: بدرستى كه در آفريدن زمين و راهها و كوهها و فرستادن بارانها و رويانيدن گياهها و در هلاك كردن اهل شهرها كه كافر شدند به خدا و پيغمبران، علامتى چند است براى اولي النّهى يعنى صاحب عقول كه نهى كند ايشان را از متابعت باطل و ارتكاب قبايح؛ حضرت فرمود: بخدا سوگند كه مائيم اولو النهى، راوى گفت: فداى تو شوم چه معنى دارد اولو النهى؟ حضرت فرمود كه: خدا خبر داد رسول خود را به آنچه بعد از او واقع خواهد شد از ادّعا كردن ابو بكر خلافت را و مرتكب آن شدن و دعوى كردن عمر و عثمان بعد از او و ساير بنى اميّه، پس خبر داد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را به اينها، و واقع شد جميع آنها به نحوى كه خدا پيغمبر را و پيغمبر على را خبر داده بود به نحوى كه منتهى شده است بسوى ما خبر از امير المؤمنين عليه السّلام به آنچه بعد از آن حضرت واقع خواهد شد از پادشاهى بنى اميّه و غير ايشان، پس اين است معنى آيه كه خدا ذكر كرده است در كتاب خود إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي اَلنُّهى پس مائيم اولو النهى كه به ما منتهى شده است علم اينها، پس همه صبر كرديم براى اطاعت امر خدا و راضى بودن به قضاى او، پس مائيم قيام نمايندگان به امر خدا در ميان خلق او و خزينه داران خدا بر دين او كه ضبط مى كنيم و پنهان مى داريم دين و علم خدا را از دشمنان خود چنانكه پنهان داشت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا آنكه حق تعالى او را رخصت داد كه هجرت نمايد از مكه به مدينه و جهاد كند با مشركان، پس ما بر طريقۀ آن حضرتيم و پنهان مى كنيم تا خدا رخصت دهد ما را كه ظاهر گردانيم دين او را به شمشير و دعوت

ص: 384


1- . تفسير عياشى 1/151.
2- . سورۀ طه:128.

كنيم مردم را بسوى او، پس شمشير بزنيم در آخر كار چنانچه حضرت رسول شمشير زد در اول امر (1).

ص: 385


1- . بصائر الدرجات 518؛ تفسير قمى 2/61؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/314؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/233- 234 بطور اختصار بيان نموده است.

فصل بيست و يكم: در تفسير صافّون و مسبّحون و صاحب مقام معلوم

و حملۀ عرش و سفرۀ كرام برره به ائمه عليهم السّلام

حق تعالى مى فرمايد در شأن ملائكه وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ. وَ إِنّا لَنَحْنُ اَلصَّافُّونَ. وَ إِنّا لَنَحْنُ اَلْمُسَبِّحُونَ (1)؛ مفسران گفته اند كه: يعنى «ملائكه گويند كه:

نيست از ما هيچ كس مگر آنكه براى عبادت از براى او جائى است دانسته شده، و بدرستى كه هرآينه مائيم صف زدگان، و بدرستى كه مائيم تسبيح كنندگان» (2).

على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و فرات به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: وَ ما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ در شأن امامان و اوصياء از آل محمد عليهم السّلام نازل شده است (3).

و ايضا در تفسير على بن ابراهيم به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه فرمود: مائيم درخت پيغمبرى و معدن رسالت و محلّ آمدن و رفتن ملائكه و مائيم عهد خدا-يعنى امامت ما را عهد گرفته است از مردم-و مائيم امان خدا و مائيم مودّت خدا -يعنى محبت ما محبت خداست-و مائيم حجت خدا، بوديم نورى چند صف كشيده در

ص: 386


1- . سورۀ صافات:164-166.
2- . تفسير بيضاوى 3/474؛ تفسير فخر رازى 26/171.
3- . تفسير قمى 2/227-228؛ تفسير فرات كوفى 356؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/357.

دور عرش خدا تنزيه مى كرديم و تسبيح مى نموديم خدا را، پس اهل آسمان به سبب تسبيح ما تسبيح مى گفتند تا آنكه فرود آمديم بسوى زمين پس تسبيح و تنزيه كرديم خدا را، پس اهل زمين به تنزيه ما خدا را تنزيه كردند، و مائيم صافّون و مائيم مسبّحون كه خدا فرموده است، پس هر كه وفا كند به عهد ما پس بتحقيق كه وفا كرده است به عهد خدا و هر كه بشكند عهد ما را عهد خدا را شكسته است (1).

و ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه در بعضى از خطبه ها مى فرمود: ما آل محمد نورى چند بوديم در دور عرش، خدا ما را امر كرد كه او را تسبيح بگوئيم، پس تسبيح گفتيم و فرشتگان به تسبيح ما تسبيح گفتند، پس ما را به زمين فرستاد و امر كرد به تسبيح، پس تسبيح گفتند اهل زمين به تسبيح ما، پس مائيم صافّون و مائيم مسبّحون (2).

و ايضا روايت كرده است كه: از ابن عباس پرسيدند از تفسير وَ إِنّا لَنَحْنُ اَلصَّافُّونَ وَ إِنّا لَنَحْنُ اَلْمُسَبِّحُونَ ابن عباس گفت كه: ما در خدمت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوديم، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد، پس چون نظر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر او افتاد تبسم كرد در روى او و فرمود: مرحبا به كسى كه خلق كرده است خدا او را پيش از آدم به چهل هزار سال. ابن عباس گفت: يا رسول اللّه! آيا فرزند پيش از پدر بود؟ گفت: بلى خدا مرا و على را خلق كرد پيش از خلق همۀ اشياء، بعد از آن خلق كرد ساير چيزها را و همه تاريك بودند و نور ايشان از نور من و على بود، پس ما را در جانب عرش جا داد، پس خلق كرد ملائكه را پس تسبيح و تنزيه كرديم خدا را پس تسبيح و تنزيه كردند ملائكه، و ما تهليل گفتيم خدا را و به يگانگى ياد كرديم پس تهليل كردند ملائكه، و ما تكبير گفتيم خدا را پس ملائكه تكبير خدا گفتند، و اينها همه از تعليم من و على بود، و در علم سابق الهى بود كه داخل در جهنم نشود دوست من و على و داخل در بهشت نشود دشمن من و على، بدرستى كه خدا

ص: 387


1- . تفسير قمى 2/228.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/501.

خلق كرد ملكى چند را كه در دست آنها بود ابريقهاى نقره مملو از آب زندگانى از جنب فردوس پس هيچ شيعه از شيعيان على نيست مگر آنكه پدر و مادرش پاكيزه اند و پرهيزكار و برگزيده و ايمان آورندۀ به خدا، پس چون اراده كند يكى از اينها كه جماع كند با اهل خود مى آيد ملكى از آن ملائكه كه در دست ايشان است ابريقهاى آب بهشت پس مى ريزد از آن آب در آن ظرفى كه از آن آب مى آشامند، پس به آن آب ايمان در دل او مى رويد چنانچه زراعت مى رويد، پس ايشان بر بيّنه و برهانند از جانب پروردگار ايشان و از جانب پيغمبر ايشان و از جانب وصىّ او على و از جانب دختر من فاطمۀ زهرا، پس امام حسن و امام حسين و امامان از فرزندان حسين.

پس گفتم: يا رسول اللّه! كيستند آن امامان؟ فرمود: يازده نفرند از فرزندان من و پدر ايشان على است. پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه محبت على و ايمان به او را دو سبب گردانيده، يعنى سبب دخول بهشت و سبب خلاص از جهنم (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: ابو بصير از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه:

ملائكه بيشترند يا فرزندان آدم؟ حضرت فرمود: بحقّ آن خداوندى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكۀ خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذرّات خاك در زمين، و نيست در آسمان به قدر جاى پائى مگر آنكه در آن ملكى هست كه خدا را تسبيح و تنزيه مى كنند، و در زمين نيست درختى و كلوخى مگر آنكه در آن ملكى هست كه موكّل است به آن و هر روز احوال و اعمال آن را به خدا عرض مى كند با آنكه خدا داناتر است به احوال آنها از آن ملك، و هيچ ملكى نيست مگر آنكه تقرّب جويد هر روز بسوى خدا به ولايت و محبت ما اهل بيت و طلب آمرزش مى كند براى دوستان ما و لعنت مى كند دشمنان ما را و از خدا سؤال مى كند كه بفرستد بر ايشان عذاب را فرستادنى (2).

ص: 388


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/501؛ ارشاد القلوب 404-405.
2- . تفسير قمى 2/255؛ بصائر الدرجات 68-69 و روايت در هر دو مصدر از حماد است.

پس فرمود در تفسير قول حق تعالى اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ يعنى: «آنان كه برمى دارند عرش خدا را» فرمود كه: يعنى رسول خدا و اوصياء بعد از او كه حاملان علم خدايند، يعنى مراد از عرش، علم است، وَ مَنْ حَوْلَهُ يعنى «آنان كه در دور عرشند» فرمود كه: يعنى ملائكه كه بر دور عرشند، يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا يعنى: «تنزيه مى كنند با حمد پروردگار خود و ايمان مى آورند به خدا و طلب آمرزش مى كنند از براى آنها كه ايمان آورده اند» فرمود كه: مراد شيعۀ آل محمدند، رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً «اى پروردگار ما! فرا گرفته اى هر چيزى را از رحمت و علم» يعنى: رحمت تو به هر كس و به هر چيز رسيد و علم تو به همه چيز احاطه كرده است، فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا «پس بيامرز مر آن جماعتى را كه توبه كرده اند» فرمود كه: يعنى توبه كرده اند از ولايت و محبت ابو بكر و عمر و بنى اميّه، وَ اِتَّبَعُوا سَبِيلَكَ «و پيروى كرده اند راه تو را» فرمود كه: مراد از راه خدا، ولايت و اعتقاد به امامت ولىّ خدا على عليه السّلام است، وَ قِهِمْ عَذابَ اَلْجَحِيمِ. رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ يعنى: «و نگاه دار ايشان را از عذاب جهنم اى پروردگار ما و داخل كن ايشان را در باغهاى بهشت كه هميشه در آنجا باشند و هر كه را شايسته شود از پدران ايشان و زنان و فرزندان ايشان، بدرستى كه تو غالب و حكيمى» فرمود كه: مراد به شايسته، آنهايند كه ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام را داشته باشند و از شيعيان او باشند، وَ قِهِمُ اَلسَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ اَلسَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ «و نگاه دار ايشان را از عقوبتها و جزاى گناهان در روز جزا، و هر كه را نگاه دارى از عقوبتها در آن روز-فرمود: يعنى در قيامت-پس بدرستى كه رحم كرده اى او را، و اين فيروزى بزرگ است» فرمود كه: فيروزى براى كسى است كه نجات يابد از ولايت و محبت ابو بكر و عمر؛ پس خدا فرمود كه إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يعنى: «بدرستى كه آنان كه كافر شدند» فرمود كه: يعنى بنى اميّه، يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اَللّهِ أَكْبَرُ

ص: 389

مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى اَلْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ (1) يعنى: «ندا كنند آنها را در قيامت كه: هرآينه دشمنى خدا شما را بزرگتر است از دشمنى شما مر نفسهاى خود را، در وقتى كه مى خواندند شما را بسوى ايمان پس كافر مى شديد به آن» ، فرمود كه: يعنى مى خواندند شما را بسوى ولايت على عليه السّلام (2).

و ابن ماهيار نيز به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: لِلَّذِينَ آمَنُوا مراد شيعۀ محمد و آل محمد عليهم السّلام است؛ لِلَّذِينَ تابُوا مراد آنهايند كه توبه كنند از ولايت ابو بكر و عمر و عثمان و بنى اميّه؛ وَ اِتَّبَعُوا سَبِيلَكَ (3)مراد به سبيل خدا، ولايت على عليه السّلام است؛ وَ قِهِمُ اَلسَّيِّئاتِ يعنى: نگه دار آنها را از ولايت ابو بكر و عمر و عثمان؛ إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يعنى بنى اميّه؛ و مراد از ايمان، ولايت على عليه السّلام است (4).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا را ملكى چند هست كه مى ريزند گناهان را از پشتهاى شيعيان ما چنانچه باد برگ را از درخت مى ريزد در خزان، و اين است معنى آيۀ كريمۀ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا و اللّه كه اراده نكرده است خدا غير شما را (5).

و ابن ماهيار اين مضمون را به سند بسيار روايت نموده است (6).

و در عيون اخبار الرضا از آن حضرت روايت كرده است كه: مراد از لِلَّذِينَ آمَنُوا در اين آيه آنهايند كه ايمان آورده اند به ولايت ما؛ و فرمود كه: فرشتگان، خادمان ما و خادمان شيعيان مايند (7).

ص: 390


1- . آيات اين روايت آيات 7-10 سورۀ غافر مى باشند.
2- . تفسير قمى 2/255، و روايت در آنجا از جابر است كه از امام باقر عليه السّلام نقل كرده است.
3- . عبارت داخل كروشه از متن عربى روايت اضافه شد.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/531.
5- . كافى 8/304.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/528.
7- . عيون اخبار الرضا 1/262؛ علل الشرايع 5؛ احقاق الحق 5/92.

و ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ مراد هشت نفرند: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و حسن و حسين و ابراهيم و اسماعيل و موسى و عيسى عليهم السّلام (1).

و ابن بابويه در عقايد گفته است كه: عرش علم الهى را هشت نفر برمى دارند: چهار نفر از پيشينيان و چهار نفر از پسينيان؛ چهار نفر پيشينيان: نوح است و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السّلام؛ و چهار نفر پسينيان: محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و حسن و حسين عليهم السّلام. و گفته است كه: چنين رسيده از ائمۀ ما به سندهاى صحيح (2).

و ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: فضل من از آسمان نازل شد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در اين آيه وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا زيرا كه اين آيه در وقتى نازل شد كه در آن روز در زمين مؤمنى نبود بجز حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من (3).

و به سند معتبر از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

هفت سال و چند ماه ملائكه استغفار نمى كردند مگر براى رسول خدا و براى من، و در شأن ما نازل شده است اين آيات اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ تا آخر (4).

و در روايت ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: بتحقيق صلوات فرستادند ملائكه بر من و على چندين سال زيرا كه ما نماز مى كرديم و احدى غير ما نماز نمى كرد (5).

ص: 391


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/716، و در آن بجاى اسماعيل، نوح آمده است؛ تفسير فرات كوفى 375. و در هر دو مصدر روايت از امام باقر عليه السّلام مى باشد.
2- . اعتقادات شيخ صدوق 24؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/716.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/526.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/527.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/527. براى اطلاع بيشتر از مضمون اين روايت در مصادر عامه رجوع شود به احقاق الحق 7/365.

و به چند سند ديگر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه: بخدا سوگند استغفار ملائكه از براى شما است، يعنى شيعيان نه ساير خلق (1).

و خدا در فضل قرآن مجيد مى فرمايد إِنَّها تَذْكِرَةٌ. فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ. فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ. مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ. بِأَيْدِي سَفَرَةٍ. كِرامٍ بَرَرَةٍ (2)يعنى: «بدرستى كه اين آيات قرآن پندى است مردمان را، پس هر كه خواهد پند گيرد از آن قرآن در صحيفه هاى گرامى داشته شده و بلند مرتبه و پاكيزه است به دستهاى نويسندگان از ملائكه يا پيغمبران و اوصياى ايشان كه عزيز و گرامى اند نزد خدا و نيكوكارانند» . و در احاديث معتبره منقول است كه: مراد از سفره، ائمه عليهم السّلام اند (3).

و فرموده است: إِنَّ اَلَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ (4)يعنى: «بدرستى كه آنها كه نزد پروردگار تواند تكبر نمى كنند از عبادت خدا و تنزيه مى نمايند او را و براى او سجده مى كنند» ؛ مشهور ميان مفسران آن است كه مراد، ملائكه اند (5)؛ و در احاديث وارد شده است كه مراد، پيغمبران و رسولان و ائمه اند (6)؛ و بعيد نيست زيرا كه بودن ملائكه نزد خدا به جسم نيست بلكه مراد قرب معنوى است و آن در انبياء و ائمه بيشتر است.

و ايضا خداى تعالى فرموده است وَ قالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمنُ وَلَداً يعنى: «گفتند كافران:

گرفته است خدا فرزندى» ، سُبْحانَهُ «خدا منزه است از آنكه فرزندى داشته باشد» ، بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ «بلكه بنده اى چندند گرامى نزد خدا» ، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ «پيشى نمى گيرند نزد خدا به گفتار» يعنى تا خدا چيزى نفرمايد نمى گويند، وَ هُمْ بِأَمْرِهِ

ص: 392


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/528.
2- . سورۀ عبس:11-16.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/763.
4- . سورۀ اعراف:206.
5- . تفسير كشاف 2/193؛ تفسير بغوى 2/227.
6- . تفسير قمى 1/254.

يَعْمَلُونَ «و حال آنكه آنها به امر خدا عمل مى كنند» يعنى تا خدا چيزى نفرمايد نمى كنند، يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ «مى داند خدا آنچه در پيش روى ايشان است و آنچه در پشت سر ايشان است» ، وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ اِرْتَضى وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ (1)«و شفاعت نمى كنند مگر كسى را كه خدا پسندد شفاعت او را و ايشان از عظمت و مهابت خدا ترسانند» .

و ابن ماهيار و غير او از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده اند كه: چون اين آيه را خواندند اشاره به سينۀ خود فرمودند (2).

مؤلف گويد كه: اكثر مفسران گفته اند كه: اين آيات به رد قول جماعتى نازل شده است كه مى گفتند: ملائكه دختران خدايند (3). پس مراد به عباد مكرمون، ايشان خواهند بود.

و از زيارتها مانند زيارت جامعه و غير آن و بسيارى از دعاها و احاديث معتبرۀ ديگر ظاهر مى شود كه مراد، ائمه اند (4)؛ و بنابراين تأويل دو احتمال دارد:

اول آنكه: از براى نفى قول جماعتى باشد كه قايل بودند به الوهيّت حضرت امير عليه السّلام و ساير ائمه عليهم السّلام با آنكه زن و فرزند داشتند، پس مراد به عباد مكرمون آنهايند كه ايشان گمان مى كردند كه رحمانند.

دوم آنكه: باز آيه بر رد قول جمعى باشد كه ملائكه را فرزندان خدا دانند، پس تنزيه خود نمود كه بلكه خدا را بندگان گرامى هستند كه برمى گزيند ايشان را و خليفۀ خود مى گرداند، و اين معنى باعث نسبت فرزندى نمى شود، و بنابراين ممكن است كه مراد خصوص ائمه عليهم السّلام باشد يا اعم از ايشان و ساير مقرّبان از انبياء و اوصياء و ملائكه بوده باشد.

ص: 393


1- . آيات اين روايت، آيات 26-28 سورۀ انبياء مى باشند.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/327-328.
3- . تفسير كشاف 3/112؛ تفسير بغوى 3/242.
4- . كافى 8/231-232؛ عيون اخبار الرضا 2/273؛ تهذيب الاحكام 6/96؛ احتجاج 1/593.

فصل بيست و دوم: در تأويل اهل رضوان و درجات به ائمه عليهم السّلام

و اهل سخط و عقوبات به اعداى ايشان، و در آن چند آيه است آيۀ اول: أَ فَمَنِ اِتَّبَعَ رِضْوانَ اَللّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اَللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ.

هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اَللّهِ وَ اَللّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ (1) يعنى: «آيا كسى كه پيروى كرد خشنودى خدا را مانند كسى است كه برگشت با غضبى از خدا و آرامگاه او جهنم است و بد محل بازگشت است جهنم از براى ايشان، و صاحب درجه هايند نزد خدا، و خدا بينا است به آنچه ايشان مى كنند» .

كلينى و ابن شهر آشوب و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند: آنها كه متابعت رضاى خدا كرده اند ائمه اند، و بخدا سوگند كه ايشانند درجات براى مؤمنان و به ولايت و دوستى و شناختن ايشان ما را مضاعف مى گرداند خدا از براى آنها عملهاى ايشان را و بلند مى گرداند خدا به سبب ما درجات عاليه براى ايشان در دنيا و عقبى (2).

و به روايت عياشى فرمود كه: بخدا سوگند آنها كه به غضب خدا برگشته اند، آنهايند كه حقّ على بن ابى طالب عليه السّلام و حقّ ما اهل بيت را انكار كرده اند و به اين سبب مستحق غضب و سخط الهى شده اند (3).

ص: 394


1- . سورۀ آل عمران:162.
2- . كافى 1/430؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/194؛ تفسير عياشى 1/205؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/124.
3- . تفسير عياشى 1/205.

و از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: درجات مؤمنان كه بلند مى كنند ما بين هر درجه اى تا درجه اى ديگر به قدر ما بين آسمان و زمين است (1).

آيۀ دوم: ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اِتَّبَعُوا ما أَسْخَطَ اَللّهَ وَ كَرِهُوا رِضْوانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ (2)يعنى: «آنكه در وقت مردن، ملائكه بر رو و بر پشت آنها مى زنند به سبب آن است كه ايشان متابعت و پيروى كردند چيزى را كه خدا را به خشم آورده و كراهت داشتند از چيزى كه موجب خشنودى خداست پس باطل نمود خدا ثواب عملهاى ايشان را» .

ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير كَرِهُوا رِضْوانَهُ يعنى:

كراهت داشتند على و ولايت او را، و على مرضىّ و پسنديدۀ خدا بود و پسنديدۀ رسول او و امر كرد خدا به ولايت او در روز بدر و روز حنين و در بطن نخله و در روز ترويه نازل شد در شأن آن حضرت در عمره بيست و دو آيه كه منع كردند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از داخل شدن مسجد الحرام و در حديبيه و جحفه و در غدير خم (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: متابعت چيزى كه خدا را به خشم آورد، ولايت و دوستى ابو بكر و عمر است و جميع آنها كه ستم كردند بر حضرت امير عليه السّلام، پس خدا حبط كرد و باطل نمود ثواب هر عمل خيرى كه كرده بودند (4).

آيۀ سوم: يا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ. اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً. فَادْخُلِي فِي عِبادِي. وَ اُدْخُلِي جَنَّتِي (5)يعنى: «اى نفس آرميده شده به ياد خدا! بازگرد بسوى پروردگار خود خشنود و راضى به ثواب خدا و پسنديده نزد خدا، پس داخل شو در ميان بندگان شايستۀ من و داخل شو در بهشت من» .

ابن ماهيار روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: اين آيه در شأن امام حسين عليه السّلام

ص: 395


1- . تفسير عياشى 1/205.
2- . سورۀ محمد:28.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/589؛ روضة الواعظين 106. و در هر دو مصدر بجاى عمره، حج ذكر شده است.
4- . تفسير قمى 2/309.
5- . سورۀ فجر:27-30.

نازل شده است (1).

و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه در شأن حضرت امام حسين عليه السّلام نازل شده است (2).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: بخوانيد سورۀ فجر را در نمازهاى واجب خود و نمازهاى سنّت خود كه آن سورۀ حضرت امام حسين عليه السّلام است، و رغبت كنيد در خواندن آن تا خدا رحمت كند شما را بواسطۀ آن. ابو اسامه گفت: چگونه آن سوره مخصوص آن حضرت شده است؟ حضرت فرمود: مگر نشنيده اى اين آيه را يا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ تا آخر آيه؟ و مراد آن حضرت است و اوست صاحب نفس مطمئنه كه راضى بود به قضاى الهى و پسنديده بود نزد او و اصحاب او از آل محمدند و خدا از ايشان راضى است و اين سوره در شأن حضرت امام حسين عليه السّلام و شيعيان او و شيعيان آل محمد عليهم السّلام نازل شده و مخصوص ايشان است، پس هر كه مداومت كند بر خواندن اين سوره، در بهشت با آن حضرت باشد در درجۀ او و خدا عزيز و حكيم است (3).

و ايضا كلينى و ابن ماهيار از سدير صراف روايت كرده اند كه: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد كه: فداى تو شوم اى فرزند رسول خدا، آيا اكراه مى كنند مؤمن را بر قبض روحش؟ فرمود: نه و اللّه، چون ملك موت به نزد او آيد براى قبض روح او، او فزع مى كند و مى ترسد، پس مى گويد به او ملك موت كه: اى دوست خدا! جزع مكن، سوگند ياد مى كنم بآن خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به حق فرستاده است كه من با تو نيكوكارتر و مهربانترم از پدر مهربان اگر نزد تو مى بود، بگشا ديده هاى خود را و نظر كن؛ پس متمثل مى شوند براى او حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و امير المؤمنين و فاطمه و حسنين و ساير ائمه عليهم السّلام، پس ملك موت مى گويد: اينها رفيقان تواند، پس مى گشايد ديدۀ خود را و ايشان را

ص: 396


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/796.
2- . تفسير قمى 2/422.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/796.

مشاهده مى نمايد، پس ندا مى كند روح او را ندا كننده اى از جانب رب العزه و مى گويد: اى نفس مطمئن و آرميده بسوى محمد و اهل بيت او! برگرد بسوى پروردگار خود راضى به ولايت ايشان، پسنديده به ثواب، پس داخل شو در زمرۀ بندگان خاص من يعنى محمد و اهل بيت او و داخل شو در بهشت من؛ پس در آن وقت هيچ چيز نزد او دوست تر نيست از آنكه روحش كشيده شود و به نداكننده ملحق گردد (1).

آيۀ چهارم: لَقَدْ رَضِيَ اَللّهُ عَنِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ اَلشَّجَرَةِ (2)يعنى:

«بتحقيق كه راضى شد خدا از مؤمنان در وقتى كه بيعت كردند با تو در زير درخت» .

ابن ماهيار روايت كرده است كه: جابر از حضرت باقر عليه السّلام سؤال كرده كه: آن جماعت كه در آن وقت بيعت كردند چند نفر بودند؟ فرمود كه: هزار و دويست نفر بودند. پرسيد كه: آيا على عليه السّلام در ميان آنها بود؟ فرمود: بلى سيّد ايشان و اشرف آنها بود (3).

مترجم گويد كه: اين آيه اشاره است به بيعت رضوان كه در عمرۀ حديبيه واقع شد و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به قصد عمره رفته بود و كفار قريش مانع شدند حضرت را از داخل شدن مكه و حضرت، عثمان را به رسالت نزد آنها فرستاد و مذكور شد كه آنها او را حبس كردند، حضرت اصحاب خود را در زير درخت خارى يا درخت سدرى جمع كرد و از ايشان بيعت گرفت كه با كافران قريش جنگ نمايند و نگريزند، پس اين آيه نازل شد (4)؛ و چون فرمود كه: راضى شد خدا از مؤمنان، منافقان بيرون رفتند پس ابو بكر و عمر و اشباه آنها در اينجا داخل نيستند.

و ايضا در همين سوره فرموده است فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اَللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (5)يعنى: «هر كه بيعت را بشكند پس نمى رسد ضرر

ص: 397


1- . كافى 3/127؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/796-797؛ فضائل شيعه 30.
2- . سورۀ فتح:18.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/595.
4- . رجوع شود به مجمع البيان 5/116؛ تفسير بغوى 4/48؛ تفسير بيضاوى 4/160.
5- . سورۀ فتح:10.

آن مگر به خودش، و هر كه وفا كند به عهدى كه با خدا كرده است پس بزودى مى دهد خدا او را اجر عظيمى» .

على بن ابراهيم گفته كه: اين آيه بعد از آيۀ لَقَدْ رَضِيَ اَللّهُ نازل شده است، پس خشنودى خدا از ايشان مشروط است به آنكه پيمان را نشكنند (1)؛ پس آنها كه پيمان را شكستند و حق اهل بيت را غصب كردند و بيعت روز غدير را شكستند و انكار نص رسول را نموده كافر شدند، در آيۀ رضوان داخل نيستند، و بعضى از اين سخنان در مجلد بعد از اين ان شاء اللّه بيان خواهد شد، و تفصيل اين قصه در جلد دوم گذشت.

ص: 398


1- . تفسير قمى 2/315.

فصل بيست و سوم: در آنكه ناس، اهل بيت عليهم السّلام؛ و شبيه به ناس، شيعيان ايشانند؛

و غير ايشان، نسناسند

كلينى و فرات بن ابراهيم به سندهاى معتبر از حضرت امام زين العابدين و حضرت صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: مردى برخاست و در خدمت حضرت امير عليه السّلام ايستاد و گفت: اگر تو عالمى خبر ده از ناس و اشباه ناس و نسناس، حضرت خطاب نمود به حضرت امام حسين عليه السّلام كه: جواب بگو اين مرد را، حضرت فرمود كه: مراد از ناس، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و ما از آن حضرتيم و داخليم در ناس، چنانچه خدا مى فرمايد ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ اَلنّاسُ (1)يعنى: «پس بار كنيد و بسرعت روانه شويد از آنجا كه مردم بار مى كنند» فرمود كه: پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بار كرد و روانه شد از عرفات با مردم، پس مراد از ناس در اينجا آن حضرت است و ما از آن حضرتيم و در حكم اوئيم؛ و اشباه ناس، شيعيان مايند و ايشان از مايند و به ما شبيه اند و از اين جهت ابراهيم عليه السّلام گفت فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي (2)يعنى: «پس هر كه متابعت كند مرا پس او از من است» ؛ و امّا نسناس، پس اين سواد اعظم است، و اشاره نمود به دست خود بسوى سنّيان، پس اين آيه را خواند إِنْ هُمْ إِلاّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً (3)يعنى: «نيستند ايشان مگر چون

ص: 399


1- . سورۀ بقره:199.
2- . سورۀ ابراهيم:36.
3- . سورۀ فرقان:44.

چهار پايان بلكه ايشان گمراه ترند از آنها» (1).

مترجم گويد كه: مفسران خلاف كرده اند در تفسير اين آيه ثُمَّ أَفِيضُوا تا آخر آيه، اكثر گفته اند كه: قريش به عرفات نمى رفتند و در حج در مشعر الحرام توقف مى نمودند و باز به منى برمى گشتند و مى گفتند: ما اهل حرم خدائيم و مانند ساير مردم نيستيم و از حرم بدر نمى رويم و ساير مردم بايد به عرفات بروند، چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مشعر نماند و روانۀ عرفات شد و بر قريش گران آمد، پس خدا اين آيه را فرستاد، پس بعضى گفته اند كه: مراد اين است كه بار كنيد در آنجا كه ساير عرب بار مى كنند كه عرفات باشد (2).

و از حضرت باقر عليه السّلام نيز چنين روايت كرده اند (3).

و بعضى گفته اند كه: مراد از ناس، ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و ساير پيغمبران است (4).

و تأويلى كه حضرت فرمود به اين تفسير نزديك است كه خطاب با قريش باشد، يعنى: برويد به عرفات با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از آنجا با آن حضرت بار كنيد و متوجه مشعر بشويد، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خدا ناس فرموده و اهل بيت آن حضرت نيز مرادند و داخلند در ناس، پس انسان حقيقى كه به كمال علم و وفور كمالات ممتازند از ساير حيوانات ايشانند، و شيعيان آنها فى الجمله خود را به ايشان شبيه كرده اند، و ساير مردم نه انسانند و نه شبيه بلكه حيوانند در صورت شبيه به انسان.

و در نسناس خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه يأجوج و مأجوجند؛ و بعضى گفته اند كه خلقند به صورت انسان و از فرزندان آدم عليه السّلام نيستند؛ و سنّيان روايت نموده اند كه:

ص: 400


1- . كافى 8/244-245؛ تفسير فرات كوفى 64 و در آن حضرت امير عليه السّلام به امام حسن عليه السّلام فرمود كه جواب گويد.
2- . رجوع شود به تفسير طبرى 2/305؛ تفسير فخر رازى 5/197؛ اسباب النزول 58.
3- . مجمع البيان 1/296.
4- . كافى 4/247؛ تهذيب الاحكام 5/456؛ مجمع البيان 1/296.

قبيله اى از عاد نافرمانى پيغمبر خود كردند و خدا ايشان را مسخ نمود و نسناس شدند، هر يك، يك دست و پا دارند از يك جانب و مانند چهار پايان در زمين چرا مى كنند (1).

و بدان كه در بعضى از اخبار تفسير انسان در بعضى از آيات به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام وارد شده، چنانچه حق تعالى مى فرمايد إِذا زُلْزِلَتِ اَلْأَرْضُ زِلْزالَها.

وَ أَخْرَجَتِ اَلْأَرْضُ أَثْقالَها. وَ قالَ اَلْإِنْسانُ ما لَها. يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها. بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها (2) يعنى: «چون به زلزله در آورده شود زمين زلزله اى كه در آن مقدر شده كه زلزلۀ قيامت باشد، يا آنكه جميع زمين بلرزد و بيرون افكند زمين بارهاى گران خود را-يعنى مردگان كه در آن مدفون شده اند و گنجها كه در آن پنهان كرده اند-و گويد انسان كه: چه شد زمين را كه چنين مى لرزد؟ در آن روز گويا شود زمين خبرهاى خود را-يعنى خبر دهد زمين كه هر كس چه كرده است بر روى زمين از نيك و بد-به آنكه پروردگار تو وحى كرده است بسوى زمين آن خبرها را» .

و در احاديث معتبره وارد شده است كه: مراد از انسان در اين آيه، حضرت امير المؤمنين عليه السّلام است كه در قيامت از زمين سؤال مى كند و زمين خبرهاى خود را به او مى گويد به وحى و به الهام خدا (3).

چنانچه ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه: مردم را زلزلۀ عظيمى عارض شد در مدينه در زمان خلافت ابو بكر و مردم پناه بردند بسوى ابو بكر و عمر، ديدند كه آنها نيز بسيار ترسيده اند و به جانب خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام مى روند، مردم نيز همراه ايشان رفتند، چون به در خانۀ حضرت رسيدند ديدند كه حضرت از خانه بيرون آمده در نهايت اطمينان و پروا نمى كند از آن واقعۀ هايله، پس از عقب آن حضرت روانه شدند تا از مدينه بيرون رفتند و به تلّى رسيد، پس بر تل بالا رفت و بر روى آن نشست و صحابه بر دور او

ص: 401


1- . مجمع البحرين 4/111؛ النهاية 5/50؛ لسان العرب 14/124.
2- . سورۀ زلزله:1-5.
3- . تفسير قمى 2/433؛ خرايج 1/177؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/835 و 836.

نشستند و مى ديدند كه ديوارهاى مدينه حركت مى كند و پيش مى آيد و پس مى رود، حضرت به آنها فرمود كه: گويا ترسيده ايد از اين حالت كه مشاهده مى نمائيد؟ گفتند:

چگونه نترسيم كه هرگز چنين حالتى نديده ايم؛ پس لبهاى مبارك خود را حركت داد و دعائى خواند و دست شريف خود را بر زمين زد و فرمود: چه مى شود تو را؟ ساكن شو؛ پس در همان ساعت زلزله ساكن شد به اذن خدا، پس تعجب كردند صحابه از اين حالت زياده از تعجبى كه در هنگام بيرون آمدن حضرت كردند كه پروا نكرد و به اطمينان بيرون آمد. حضرت فرمود كه: تعجب كرديد از آنچه از من مشاهده نموديد؟ گفتند: بلى، فرمود:

منم آن انسان كه خدا فرموده است قالَ اَلْإِنْسانُ ما لَها و من در قيامت از زمين سؤال خواهم كرد و او خبرهاى خود را به من خواهد گفت (1).

و به روايت كلينى فرمود كه: اگر زلزلۀ قيامت مى بود، جواب من مى گفت (2).

ص: 402


1- . علل الشرايع 556؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/836-837.
2- . كافى 8/256؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/836.

فصل بيست و چهارم: در تأويل بحر و لؤلؤ و مرجان به ايشان عليهم السّلام

حق تعالى فرمود مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ. بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ. فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ. يَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجانُ (1)يعنى: «سر داد دو دريا را كه ملاقات كردند با يكديگر و ميان ايشان فاصله قرار داد كه بر يكديگر زيادتى نكنند، پس به كداميك از نعمتهاى پروردگار خود تكذيب مى كنيد اى گروه جنيان و آدميان؟ ! بيرون مى آيد از اين دو دريا مرواريد بزرگ و مرواريد كوچك يا مرجان سرخ مشهور» .

بدان كه اكثر مفسران گفته اند كه: مراد، درياى شور و درياى شيرين است كه شيرين در شور داخل مى شود به قدرت الهى و به يكديگر مخلوط نمى شوند، و در محل اجتماع اينها مرواريد بعمل مى آيد؛ و بعضى گفته اند: درياى آسمان و درياى زمين است كه چون باران نيسان بر دريا مى بارد صدفها دهان مى گشايند و مرواريد از آنها بهم مى رسد؛ و بعضى گفته اند: درياى فارس و درياى روم است (2).

و در تأويل اين آيات احاديث بسيار وارد شده از طريق عامه و خاصه چنانچه ثعلبى كه از معتبران مفسران عامه است روايت كرده از سفيان ثورى و ابن جبير كه: دو دريا، على و فاطمه عليهما السّلام اند؛ و برزخ، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم؛ و لؤلؤ و مرجان، حسن و حسين عليهما السّلام اند (3)، كه

ص: 403


1- . سورۀ رحمن:19-22.
2- . رجوع شود به تفسير تبيان 9/469؛ مجمع البيان 5/201؛ تفسير بغوى 4/269.
3- . احقاق الحق 9/107 به نقل از ثعلبى.

حسن عليه السّلام را تشبيه به مرواريد بزرگ كرده اند و حسين عليه السّلام را به مرواريد كوچك يا مرجان به اعتبار سرخى كه مناسب شهادت آن حضرت است.

و شيخ طبرسى رحمه اللّه نيز اين حديث را از سلمان فارسى و سعيد بن جبير و سفيان ثورى روايت كرده است (1).

و ابن ماهيار نيز همين روايت را از ابن عباس نقل كرده است (2).

و ايضا به سندهاى بسيار روايت كرده است از طريق مخالفان از ابو سعيد خدرى (3)و به طريق شيعه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه: دو دريا، على و فاطمه عليهما السّلام اند؛ لا يَبْغِيانِ يعنى على بر فاطمه و فاطمه بر على زيادتى نمى كنند، و از ايشان بيرون مى آيند حسنين عليهما السّلام (4).

مؤلف گويد كه: بنابراين احاديث كه جناب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مذكور نيست، ممكن است كه مراد از برزخ، عصمت آن دو بزرگوار باشد كه مانع است از بغى هر يك بر ديگرى.

و ايضا ابن ماهيار به سند مخالفان از ابو ذر رضى اللّه عنه روايت كرده كه: بحرين، على و فاطمه عليهما السّلام اند؛ و لؤلؤ و مرجان، حسنين عليهما السّلام اند، پس كه ديده است مثل اين چهار كس را؟ دوست نمى دارد ايشان را مگر مؤمنى و دشمن نمى دارد ايشان را مگر كافرى، پس مؤمن باشيد به محبت اهل بيت، و كافر مباشيد به دشمنى ايشان كه در اندازند شما را به جهنم (5).

و ابن بابويه در خصال از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه:

يعنى على و فاطمه عليهما السّلام دو درياى عميق اند از علم كه هيچ يك بر ديگرى زيادتى

ص: 404


1- . مجمع البيان 5/201؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/637.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/636؛ تفسير فرات كوفى 459؛ تفسير الدر المنثور 6/142؛ تفسير روح المعاني 14/106.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/636.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/635؛ تفسير قمى 2/344؛ تفسير فرات كوفى 460.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/636-637.

نمى كنند؛ و لؤلؤ و مرجان، حسن و حسين عليهما السّلام هستند (1).

و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده است كه: حضرت فاطمه عليها السّلام روزى گريه كرد نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از گرسنگى و برهنگى، حضرت فرمود كه: قانع شو اى فاطمه به شوهر خود كه او سيّد و بزرگ و بهترين خلايق است در دنيا و آخرت؛ پس خدا اين آيات را فرستاد مَرَجَ اَلْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ يعنى: منم خداوندى كه دو دريا را فرستادم على بن ابى طالب درياى علم است و فاطمه درياى پيغمبرى است كه به يكديگر متصل شدند و من ايشان را به يكديگر متصل گردانيدم، بَيْنَهُما بَرْزَخٌ يعنى: ميان ايشان مانعى هست كه آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه منع مى كند على عليه السّلام را از آنكه دلگير باشد از دست تنگى دنيا و منع مى كند فاطمه عليها السّلام را از آنكه در اين باب با على منازعه كند، پس به كداميك از نعمتهاى پروردگار شما اى گروه جن و انس تكذيب مى كنيد، به ولايت امير المؤمنين عليه السّلام يا به محبت فاطمۀ زهرا عليها السّلام كه هر دو نعمت بزرگ خدايند بر شما؟ پس لؤلؤ، امام حسن عليه السّلام؛ و مرجان، امام حسين عليه السّلام است؛ زيرا كه لؤلؤ، مرواريد بزرگ است؛ و مرجان، مرواريد كوچك (2).

ص: 405


1- . خصال 65.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 3/365-366.

فصل بيست و پنجم: در تأويل ماء معين و بئر معطله و قصر مشيد و سحاب

و مطر و ظل و فواكه و ساير منافع ظاهره است به ائمه عليهم السّلام

و علوم و بركات ايشان و آيات در اين باب بسيار است آيۀ اول: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ (1)يعنى: «بگو -يا محمد به قوم خود كه: -خبر دهيد مرا كه اگر صبح كند آب شما فرو رفته در زمين، پس كيست كه بياورد براى شما آبى جارى و ظاهر بر روى زمين؟» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مراد آن است كه اگر امام شما غايب گردد كيست كه امامى مانند او بياورد براى شما (2)؟

و از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده است كه در تأويل اين آيه فرمود كه: آب شما درهاى شمايند بسوى خدا، و ائمه عليهم السّلام درهاى خدايند بسوى شما كه خدا گشوده ميان خود و ميان خلق خود، و آب جارى كنايه است از علم امام (3).

و در كتاب غيبت شيخ طوسى از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه در تأويل

ص: 406


1- . سورۀ ملك:30.
2- . تفسير قمى 2/379.
3- . تفسير قمى 2/379؛ المحجة فيما نزل في القائم الحجة 230-231.

اين آيه فرمود: يعنى اگر امام خود را نيابيد و غايب گردد و او را نبينيد چه خواهيد كرد (1)؟

و ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى اگر غايب گردد امام شما-به سبب بديهاى اعمال شما-كه براى شما امام تازه خواهد آورد (2)؟

و بر اين مضمون احاديث بسيار است (3).

و آب را كنايه از علم گردانيده اند براى آنكه چنانكه آب باعث حيات بدن است، همچنين علمى كه از ائمه به شيعيان رسيده باعث حيات روح ايشان است، و اين اولى است به منت گذاشتن زيرا كه آب سبب حيات چند روزۀ دنيا است و علم موجب حيات ابدى آخرت است، و اين بطن آيه است و منافات با ظاهر آيه ندارد، و هر دو مراد است و قرآن مجيد را هفت بطن مى باشد.

آيۀ دوم: وَ أَنْ لَوِ اِسْتَقامُوا عَلَى اَلطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً (4)يعنى «و اينكه اگر مستقيم باشند بر راه حق و نگردند از آن بسوى راههاى باطل هرآينه مى آشامانيم به ايشان آبهاى بسيار» .

در كافى و مناقب از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت نموده است كه: يعنى اگر بر راه ولايت و محبت و اعتقاد امامت على بن ابى طالب عليه السّلام و اوصياى او مستقيم بمانند، مى آشامانيم به دلهاى ايشان زلال ايمان را (5). و اين نيز بطن آيه است به وجهى كه مذكور شد.

آيۀ سوم: فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها وَ هِيَ ظالِمَةٌ فَهِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ (6)يعنى «بسى از شهرها كه هلاك گردانيديم اهل آنها را، پس خالى

ص: 407


1- . غيبت شيخ طوسى 160؛ كمال الدين 360.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/709؛ كافى 1/339، و روايت در آنجا از امام كاظم عليه السّلام است.
3- . رجوع شود به المحجة فيما نزل في القائم الحجة 231 و 232.
4- . سورۀ جن:16.
5- . كافى 1/419؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/357.
6- . سورۀ حج:45.

گرديد آنها از اهلش و ديوارهاى آنها بر سقفهاى آنها فرود آمد، و بسى چاه كه معطل گرديد به هلاك شدن اهل آنها، و چه بسيار قصرهاى محكم بلند كه بى صاحب و خراب ماند» .

اكثر مفسران گفته اند كه: مراد از بئر معطله، چاهى است كه در دامن كوهى واقع است در حضرموت يمن؛ و مراد به قصر، قصرى است كه بر قلۀ آن كوه واقع است و بر آن چاه مشرف است، و اينها را قوم حنظلة بن صفوان كه از بقاياى قوم حضرت صالح عليه السّلام بودند احداث كرده بودند، و چون حنظله پيغمبر خود را كشتند خدا ايشان را هلاك كرد و آن چاه و قصر معطل و باير ماندند (1).

و ابن بابويه به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چاه معطل، امام خاموش است-كه غصب حقّ او كرده اند و او از ترس مخالفان اظهار امامت نمى تواند كرد، و هر كه خواهد از آن چشمۀ علم و حكمت منتفع مى تواند شد-و قصر محكم، امام سخن گو است-كه بى تقيه و خوف سخن مى تواند گفت و دعواى امامت علانيه مى تواند كرد. و غالب آن است كه امام صامت را اطلاق مى كنند بر امامى كه هنوز نوبت امامت به او نرسيده باشد، و امام ناطق بر كسى كه امام شده باشد- (2).

و ايضا به سند ديگر روايت كرده است كه: قصر مشيد محكم، حضرت امير عليه السّلام است؛ و بئر معطله، حضرت فاطمه عليها السّلام و امامان از فرزندان او كه معطل اند از ملك و پادشاهى و حقّ ايشان را ديگران غصب كرده اند (3).

و در نخب المناقب از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منقول است كه: قصر مشيد و بئر معطله، هر دو كنايه است از حضرت امير عليه السّلام (4).

مترجم گويد: بنا بر اين قول، تأويلاتى كه در اين اخبار وارد شده است ممكن است كه مراد از هلاك اهل قريه، هلاك معنوى ايشان بوده باشد يعنى ضلالت و گمراهى ايشان كه

ص: 408


1- . تفسير بيضاوى 3/147؛ تفسير بغوى 3/291.
2- . معاني الاخبار 111؛ كمال الدين 417؛ بصائر الدرجات 505.
3- . معاني الاخبار 111؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/344.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/344 به نقل از نخب المناقب؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/107.

منتفع نمى گردند نه به امام صامتى و نه به امام ناطقى؛ و اين تأويلات مبتنى است بر آنچه سابقا مذكور شد از تشبيه حيات معنوى به حيات صورى و تشبيه انتفاعات روحانيّه به انتفاعات جسمانيّه. و در كتاب «بحار» تحقيق اين مراتب شده (1)و اين كتاب گنجايش ذكر آنها ندارد.

آيۀ چهارم: وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ اَلَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاّ نَكِداً (2)يعنى: «شهرى كه خاكش پاكيزه و نيكوست بيرون مى آيد گياه آن به اذن و تقدير و قدرت پروردگار آن-يعنى نيكو مى آيد به آسانى بدون تعبى و مشقتى-و آن شهرى كه زمين آن خبيث و شوره زار و سنگستان است بيرون نمى آيد گياه آن مگر اندكى» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: بلد طيّب، مثلى است براى ائمه عليهم السّلام كه علم ايشان حاصل مى شود به الهام حق تعالى-بدون تعبى-؛ و بلد خبيث، مثلى است براى دشمنان ايشان كه علوم ايشان خبيث و باطل است (3)، و اگر اندك علمى از ايشان به خلق برسد بهره اى از آن نمى برند.

و شيخ طبرسى از ابن عباس روايت كرده است كه: اين مثلى است كه حق تعالى زده براى مؤمن و كافر، پس خبر داده است كه چنانچه زمين همه يك جنس است، و بعضى طيب است و به باران نرم مى شود و گياهش نيكو مى گردد و ريعش (4)بسيار مى گردد و بعضى شوره است كه چيزى از آن نمى رويد و اگر برويد چيزى است كه منفعتى در آن نيست، همچنين دلها همه از گوشت و خون بهم مى رسد و بعضى به موعظه نرم مى شود و بعضى سنگين است و قبول پند نمى كند، پس هر كه دلش نزد ياد خدا نرم شود خدا را بر اين نعمت شكر كند (5).

ص: 409


1- . بحار الانوار 24/103.
2- . سورۀ اعراف:58.
3- . تفسير قمى 1/236.
4- . ريعش يعنى نمو كردنش.
5- . مجمع البيان 2/432.

مؤلف گويد كه: تأويلى كه در حديث وارد شده است مى تواند بود كه اشاره به طينتهاى نيك و بد باشد كه در احاديث وارد شده، و طينت نيكو قابل علوم و معارف و افاضات الهى است و جميع خيرات و نيكيها را منشأ مى شود، و از طينت بد بغير جهالت و شقاوت ثمره اى حاصل نمى شود و قابل افاضات سبحانى و هدايات ربانى نيست.

آيۀ پنجم: إِنَّ اَللّهَ فالِقُ اَلْحَبِّ وَ اَلنَّوى يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ اَلْمَيِّتِ مِنَ اَلْحَيِّ (1)يعنى: «بدرستى كه خدا شكافندۀ حبّه است كه از آن گياه مى روياند، و شكافندۀ دانه است كه از آن درخت مى روياند، بيرون مى آورد زنده را از مرده-چون گياه از حبّه، و حيوان از نطفه و بيضه-و بيرون آورنده است مرده را از زنده-مانند نطفه و بيضه از حيوان، و حبّه از نباتات-» .

از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: حب، مؤمن است كه خدا او را دوست مى دارد؛ و نوى، كافر است كه از هر خيرى دور است (2).

و به روايت ديگر: شكافتن حب آن است كه علوم بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام ظاهر مى گرداند؛ و نوى، كسى است كه از آن علم دور است (3).

و به روايت ديگر: حب، طينت مؤمن است كه [خدا]محبت خود را بر آن انداخته است؛ و نوى، طينت كافر؛ و حى را از ميت بيرون مى آورد يعنى طينت كافر را از طينت مؤمن جدا مى نمايد (4).

و به روايت ديگر: مؤمن را از صلب كافر بيرون مى آورد (5).

و تأويل اين بطون را در بحار الانوار ايراد كرده ام (6).

ص: 410


1- . سورۀ انعام:95.
2- . تفسير عياشى 1/370.
3- . تفسير قمى 1/211.
4- . كافى 2/5. عبارت آخر به اين شكل صحيح است: «طينت مؤمن را از طينت كافر جدا مى نمايد» .
5- . تفسير قمى 1/211.
6- . بحار الانوار 24/109-110.

آيۀ ششم: وَ أَصْحابُ اَلْيَمِينِ ما أَصْحابُ اَلْيَمِينِ. فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ. وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ. وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ. وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ. وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ. لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ.

وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ (1) يعنى: «اصحاب دست راست يا اصحاب يمن و بركت در ميان درختان سدرند كه خارشان را بريده باشند، و درختان موز كه ميوه شان از بالا تا پائين بر روى يكديگر بافته شده باشد، و سايه اى كشيده شده مانند هواى ما بين طلوع صبح تا طلوع آفتاب، و آبى ريزنده از بالا به زير، و ميوه هاى بسيار كه در هيچ وقت منقطع نشوند و كسى منع نكند ايشان را از چيدن آنها، و فرشهاى بلند شده و بر روى هم افتاده» .

در بصائر الدرجات از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اينها كنايه است از امام عليه السّلام و علومى كه به خلق مى رسد (2).

مترجم گويد كه: اين از تأويلات غريبه است، و ممكن است كه مراد آن باشد كه نه چنان است كه بهشت مؤمنان منحصر باشد در بهشت صورى كه در آخرت خدا به ايشان عطا مى فرمايد بلكه ايشان را در دنيا نيز از بركات ائمۀ ايشان به بهشتهاى روحانى از ظل حمايت و رأفت و شفقت ايشان كه بر سر شيعيان كشيده است و آب جارى علوم و معارف ايشان است كه نفوس و ارواح ايشان به سبب آنها زنده مى شوند به حيات ابدى، و ميوه هاى بسيار از انواع حكم و معارف ايشان كه هرگز منقطع نمى گردد از شيعيان خود منع نمى كنند آنها را، وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ از آداب و اخلاق حسنۀ ايشان كه به آنها متأدب مى گردند و لذت مى يابند بلكه در آخرت نيز با لذت جسمانى آن لذات روحانى ايشان را مى باشد، چنانچه در «عين الحيوة» و غير آن تحقيق آنها را كرده ام.

آيۀ هفتم: تأويل آيات سورۀ وَ اَلتِّينِ وَ اَلزَّيْتُونِ گفته اند كه: خدا سوگند ياد كرده به انجير و زيتون، زيرا كه انجير ميوه اى پاكيزه است سريع الهضم و دوائى است كثير النفع؛

ص: 411


1- . سورۀ واقعه:27-34.
2- . بصائر الدرجات 505؛ مختصر بصائر الدرجات 57. و در هر دو مصدر و همچنين در بحار الانوار 24/104 بجاى «امام» ، «عالم» آمده است.

و زيتون ميوه و نان خورش است و روغن لطيف دارد و منافع عظيم (1)؛ و بعضى گفته اند:

اسم دو كوهند (2). وَ طُورِ سِينِينَ يعنى: كوهى كه حضرت موسى عليه السّلام در آن كوه مناجات كرد با حق تعالى، وَ هذَا اَلْبَلَدِ اَلْأَمِينِ «و بحقّ اين شهرى كه هر كه در آن داخل مى شود ايمن است» يعنى مكۀ معظمه، لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ «بتحقيق كه آفريديم آدمى را در نيكوترين اندامى به حسب صورت و معنى» ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ «پس بازگردانيديم او را بسوى پست ترين دركات جهنم» ، إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ «مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند» ، فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ «پس مر ايشان را است مزدى كه هرگز منقطع نمى گردد» ، فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ «پس چه چيز تكذيب مى كند تو را به جزا دادن بعد از اين دلايل واضحه در امر دين» ، أَ لَيْسَ اَللّهُ بِأَحْكَمِ اَلْحاكِمِينَ (3)«آيا نيست خدا حكم كننده ترين يا حكيم ترين حكم كنندگان؟» .

و در تأويل اين سوره احاديث غريبه وارد شده است چنانچه على بن ابراهيم روايت نموده كه: تين، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و زيتون، حضرت امير عليه السّلام؛ و طور سينين، حسن و حسين عليهما السّلام هستند؛ و بلد امين، ائمه؛ و مراد به انسان در اين سوره، ابو بكر است كه به اسفل دركات جهنم مى رود؛ و اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ مصداقش حضرت امير عليه السّلام است؛ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ يعنى: خدا منت نمى گذارد بر ايشان در ثوابها كه به ايشان عطا مى كند؛ پس خدا به پيغمبرش خطاب كرد كه: پس چه چيز تو را تكذيب مى كند به دين، يعنى به جناب امير عليه السّلام و امامت او (4).

و ابن ماهيار به سند بسيار روايت كرده است كه: تين و زيتون، حسنين عليهما السّلام؛ و طور سينين، على عليه السّلام؛ و بلد امين، سيّد المرسلين صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است زيرا كه هر كه اطاعت او كند، از

ص: 412


1- . تفسير بيضاوى 4/431.
2- . تفسير بغوى 4/504؛ تفسير بيضاوى 4/431؛ تفسير كشاف 4/773.
3- . سورۀ تين:1-8.
4- . تفسير قمى 2/429-430.

عذاب خدا ايمن است؛ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ مراد، ابو بكر است كه خدا پيمان گرفت از او از براى خود به پروردگارى و از براى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به پيغمبرى و از براى اوصياى او به امامت، و به حسب ظاهر به همه اقرار كرد، پس چون غصب حقّ آل محمد عليهم السّلام كرد و به ايشان كرد آنچه كرد خدا او را برگردانيد به درك اسفل جهنم؛ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ ، امير المؤمنين عليه السّلام است و شيعيان او؛ فَما يُكَذِّبُكَ حضرت فرمود كه: آيه چنين است: أ فمن يكذبك بعد بالدين، و مراد به دين، ولايت امير المؤمنين عليه السّلام است (1).

و در خصال روايت كرده است كه: تين، مدينه است؛ و زيتون، بيت المقدس؛ و طور سينين، كوفه است؛ و بلد امين، مكه (2).

مترجم گويد كه: بنا بر تأويلى كه در اين اخبار وارد شده است مى تواند بود كه استعاره كرده باشند تين به امام حسن عليه السّلام، زيرا كه آن لذيذترين ميوه ها است و پاكيزه ترين آنهاست؛ و روايتى وارد شده است كه: از ميوه هاى بهشت است و منافع و فوايد بسيار دارد (3)، چنانچه آن حضرت از ميوه هاى بهشت متولد شده است و علوم و حكمتها كه از آن حضرت به خلق مى رسد باعث تغذيه و تقويت ارواح شيعيان مى گردد؛ و اسم زيتون براى امام حسين عليه السّلام استعاره كرده اند به سبب جهات فضيلتى كه در آن ميوه مذكور شد و از آن روغن لطيفى بهم مى رسد كه ظلمتها از آن برطرف مى شود و فوايد عظيمه در دفع دردهاى جسمانى بر آن مترتب مى گردد چنانچه آن حضرت ميوۀ دل مقرّبان است و علوم آن حضرت قوّت دلهاى مؤمنان است و از او انوار امامت در اولاد مطهرش سارى است، و به نور او و اولاد بزرگوار او جميع مقرّبان هدايت يافته اند، و در تأويل آيۀ نور گذشت كه خدا نور ايشان را به شجرۀ زيتونه مثل زده است؛ و اسم طور را براى حضرت امير عليه السّلام استعاره كرده است به چندين جهت:

ص: 413


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/813-815.
2- . خصال 225.
3- . مكارم الاخلاق 173.

اول آنكه: خدا فضيلت او و اهل بيت او و شيعيان او را براى حضرت موسى عليه السّلام در آن كوه وحى نموده چنانچه در اخبار بسيار وارد شده است (1).

دوم آنكه: آن حضرت شبيه است در علوّ شأن و ثبات در امر دين و حلم رزين به كوه ثابت، چنانچه خضر عليه السّلام در روز وفات آن حضرت خطاب كرد آن جناب را كه: «كنت كالجبل لا تحرّكه العواصف» (2)يعنى: بودى مانند كوه در ثبات در امر دين كه بادهاى تند او را به حركت نياورد، و همچنين تو در فتنه هاى عظيم از جا بدر نيامدى و در يقين ثابت قدم بودى.

سوم آنكه: چنانچه كوهها ميخهاى زمين اند كه باعث عدم تزلزل و ثبات و استقرار آن مى گردند، همچنين آن حضرت و ائمه از ذرّيّۀ آن حضرت تا در زمينند به بركت ايشان زمين مستقر است، چنانچه در احاديث بسيار وارد شده است كه: اگر يك ساعت امام در زمين نباشد هرآينه سرنگون شود (3).

و خاصه و عامه نقل كرده اند كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: على عليه السّلام عالم و ميخ زمين است كه به او ساكن مى گردد (4).

چهارم آنكه: آن حضرت مهبط انوار الهى است چنانچه طور چنين بود.

پنجم آنكه: دو سبط بزرگوار كه تين و زيتون عبارت از ايشان است از آن حضرت بهم رسيده اند، چنانكه بهترين اصناف آن دو ميوه از آن كوه بهم مى رسد.

و بلد امين را كنايه از حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گردانيده به چندين وجه:

اول آنكه: آن حضرت صاحب مكه است، و شرف آن بلدۀ طيبه به آن حضرت است.

ص: 414


1- . رجوع شود به تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 266؛ تفسير قمى 1/243.
2- . كافى 1/455؛ كمال الدين 389؛ و در هر دو مصدر نامى از حضرت خضر عليه السّلام نيامده، ولى علاّمۀ مجلسى (ره) در بحار الانوار 42/306 گفته است كه ظاهرا گويندۀ اين كلمات حضرت خضر عليه السّلام است. و در نهج البلاغة 81، خطبه 37، حضرت امير عليه السّلام خود را به اين كلمات وصف نموده اند.
3- . بصائر الدرجات 488؛ كمال الدين 201 و 202؛ كافى 1/179؛ غيبت نعمانى 155.
4- . كتاب سليم بن قيس 105 و 204؛ النهايه ابن اثير 2/300، و در آنجا از ابو ذر نقل شده است.

دوم آنكه: آن جناب نسبت به ساير انبياء و مقرّبان مانند مكه است نسبت به ساير بلاد.

سوم آنكه: هر كه به آن حضرت و اهل بيت او ايمان آورد و در بيت الحرام ولايت ايشان داخل شود، ايمن گردد از ضلالت دنيا و عذاب آخرت، چنانكه هر كه داخل مكه شود ايمن است از مخاوف دنيا، و اگر با ايمان داخل شود از مخاوف هر دو جهان ايمن باشد.

و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: منم مدينۀ علم و على درگاه آن است (1).

و تأويل ساير احاديث سابقه به آنچه گفتيم معلوم مى تواند شد.

و امّا تأويل انسان به نسناس ابو بكر، ممكن است كه سبب نزول او باشد اگر چه آيه عام است، يا آنكه در اين مقام چون اكمل افراد در شقاوت و بازگشتن به اسفل سافلين جهنم او بود و باعث شقاوت ساير اشقياى اين امّت او گرديده، تخصيص به او فرمودند چنانچه اَلَّذِينَ آمَنُوا را تخصيص به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به اين جهات فرمودند كه مورد نزول آيه و اكمل افراد آن و سبب اتّصاف ديگران به صفت ايمان، او بود، يا آنكه ممكن است كه هر دو موضع خصوص هر يك مراد باشد و استثناء منقطع باشد، و جمعيت «الذين» از براى تعظيم باشد يا به اعتبار دخول ساير ائمه عليهم السّلام در آن باشد، و اللّه يعلم.

ص: 415


1- . امالى شيخ طوسى 559؛ شرح الاخبار 1/89؛ مناقب ابن شهر آشوب 2/42 و 313؛ مناقب ابن المغازلي 115-119؛ تاريخ بغداد 2/377 و 7/173 و 11/48؛ اسد الغابة 4/95؛ تاريخ الخلفاء 170؛ الاستيعاب 3/1102؛ مفردات راغب 62.

فصل بيست و ششم: در بيان تأويل نحل است به ائمه عليهم السّلام

خدا فرموده وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى اَلنَّحْلِ يعنى: «وحى فرستاد پروردگار تو بسوى زنبور عسل» ؛ بعضى گفته اند يعنى الهام كرد او را؛ و بعضى گفته اند يعنى در طبيعت آن اين را قرار داد و بر اين طبع آن را خلق كرد، أَنِ اِتَّخِذِي مِنَ اَلْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ اَلشَّجَرِ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ «آنكه بگير از كوهها خانه ها-از براى عسل-و از درختان و آنچه داربست مى كنند» كه درخت انگور باشد و يا خانه ها و كندوها كه مردم براى ايشان مى سازند يا خانه هاى مسدّس (1)كه خود بنا مى كنند كه جميع مهندسان در كار آنها حيرانند، ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ اَلثَّمَراتِ «پس بخور از انواع ميوه ها از هر ميوه كه خواهى» ، فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلاً «پس داخل شو و حركت كن در راهها كه پروردگار تو براى تو قرار داده است» و سلوك آنها را براى تو آسان گردانيده است يا آنكه در حالتى كه تو مطيع و منقاد پروردگار خود باشى، يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ «بيرون مى آيد از شكم آن زنبورها آشاميدنى-يعنى عسل-كه مختلف است رنگهاى آن» بعضى سفيد است و بعضى زرد و بعضى مايل است به سرخى يا به سبزى، فِيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ «در آن عسل شفاى بسيار است از براى مردم از دردها» و كم دوائى است كه عسل جزو آن نبوده باشد (2)،

ص: 416


1- . مسدّس يعنى شش گوشه.
2- . براى اطلاع از گفته هاى مفسران دربارۀ اين آيات رجوع شود به مجمع البيان 3/371؛ تفسير بيضاوى 2/412؛ تفسير فخر رازى 20/69.

إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (1) «بدرستى كه در آنچه مذكور شده، آيت و دلالت عظيمى هست بر وجود علم و قدرت و حكمت الهى براى گروهى كه تفكر مى كنند در آنها» .

و امّا تأويل اين آيات:

على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم نحل كه خدا وحى كرده است بسوى آن؛ و جبال، عربند، و خدا ما را امر كرده است كه شيعه از عرب بگيريم؛ وَ مِنَ اَلشَّجَرِ يعنى از عجم؛ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ يعنى از موالى كه آزادكرده هايند يا آنها كه داخل قبايل عرب شده اند از عجمان و از ايشان نيستند؛ و شراب و آشاميدنى به رنگهاى مختلف، انواع علوم است كه از ما به شما مى رسد (2).

و ايضا ديلمى از آن حضرت روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: نحل و زنبور كى آن رتبه دارد كه خدا بسوى آن وحى كند؟ اين آيه در شأن ما نازل شده است و ما را تشبيه به نحل كرده است؛ و مائيم كه اقامت كرده ايم در زمين خدا به امر خدا؛ و كوهها، شيعيان مايند؛ و شجر، زنان مؤمنه اند (3).

و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه: نحل، كنايه است از ائمه عليهم السّلام؛ و جبال، عربند؛ و شجر، آزادكرده هايند؛ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ فرزندان و غلامانند كه آزاد نشده اند و ولايت خدا و رسول و ائمه را اختيار كرده اند؛ و آشاميدنى به رنگهاى مختلف، فنون علوم است كه ائمه به شيعيان خود تعليم مى نمايند؛ فِيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ يعنى در علم شفا هست از براى ناس، و شيعيان ما ناس اند و غير شيعيان را خدا بهتر مى داند كه چه چيزند، و اگر معنى اين آيه آن باشد كه مردم گمان مى كنند كه مراد آن عسل است كه مردم مى خورند بايست كه هر بيمارى كه عسل بخورد شفا يابد زيرا كه فرمودۀ خدا خلاف نمى شود و خلف در وعدۀ خدا نمى باشد، بلكه شفا در علم قرآن است زيرا كه خدا

ص: 417


1- . آياتى كه از ابتداى فصل آورده شدند، آيات 68 و 69 سورۀ نحل مى باشند.
2- . تفسير قمى 1/387؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/256.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/256-257 به نقل از ديلمى.

مى فرمايد وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ (1)يعنى: «مى فرستيم از قرآن آنچه او شفا و رحمت است از براى مؤمنان» ، حضرت فرمود كه: پس قرآن شفا و رحمت است براى اهلش، و اهل آن ائمۀ هدايت كننده اند كه خدا در حقّ ايشان فرموده است ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا (2)يعنى: «پس ميراث داديم قرآن را به آنان كه برگزيديم ايشان را از بندگان ما» (3)؛ و گذشت كه مراد، ائمه عليهم السّلام اند.

و ايضا عياشى به سند ديگر روايت كرده است از آن حضرت كه: نحل، رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ أَنِ اِتَّخِذِي مِنَ اَلْجِبالِ بُيُوتاً يعنى زن بخواه از قريش؛ وَ مِنَ اَلشَّجَرِ يعنى از ساير عرب؛ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ يعنى عجمان و موالى؛ و مراد به شراب مختلف الالوان، انواع علوم است (4).

و در تفسير فرات از امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه: نحل، كنايه از ائمه عليهم السّلام است؛ و جبال، قريشند؛ و شجر، ساير عربند؛ وَ مِمّا يَعْرِشُونَ عجمان و موالى اند؛ و سُبُلَ رَبِّكِ مراد آن دين حقّى است كه ما بر آن هستيم؛ و عسل به الوان مختلفه، كنايه از علمهاى امير عليه السّلام است كه به مردم رسيده كه موجب شفاى امراض جهالت و ضلالت است، چنانچه در باب قرآن فرموده است وَ شِفاءٌ لِما فِي اَلصُّدُورِ (5)يعنى: «شفا است براى مرضها كه در سينه ها است» (6).

مترجم گويد كه: مكرر مذكور شد كه آنچه در قرآن مجيد وارد شده است در منافع جسمانيّه و اغذيۀ بدنيّه و حيات ظاهره و لذات صوريّه در بطون آيات اشاره است به اغذيۀ روحانيّه و لذات معنويّه و حيات ابديّۀ اخرويّه، مانند تأويل آب به علم، و نور به حكمت،

ص: 418


1- . سورۀ اسراء:82.
2- . سورۀ فاطر:32.
3- . تفسير عياشى 2/263-264.
4- . تفسير عياشى 2/264.
5- . سورۀ يونس:57.
6- . تفسير فرات كوفى 235-236.

پس مستبعد نيست تمثيل نحل از براى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه عليهم السّلام، زيرا كه چنانچه نحل لطايف اغذيه را جمع مى كند و الذّ اشياء از آن بهم مى رسد و موجب شفاى دردهاى بدنى مى گردد و در جاهاى مختلف بناى خانه ها مى كند و اطوار پادشاه ايشان در حسن تدبير سرمشق سلوك جميع بنى آدم است، و همچنين پيشوايان دين اشرف حقايق و معارف را براى شيعيان به وحى و الهام الهى اخذ مى كنند و بر ايشان به قدر قابليت افاضه مى نمايند و لذات روحانيّۀ غير متناهيه به كام جان ايشان مى رسانند و شيعيان دردهاى روحانى و امراض نفسانى خود را كه جهالت و ضلالت است به آن دوا مى كنند.

و ايضا اكثر ائمه به اعتبار مظلوميت و مغلوبيت ايشان از مخالفان و اخفاى علوم حقّۀ خود را از ايشان كردن و شيعيان از هر قبيله و طايفه از آن بهره مند گردانيدن، شبيهند به نحل كه از ساير حيوانات از آنچه در جوف آنها است خبردار شوند از آنها گريزان مى باشند و خانه هاى خود را در جاهائى كه از ضرر ايشان محفوظ باشند بنا مى كنند.

چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: بترسيد بر دين خود و پنهان داريد آن را به تقيه، بدرستى كه ايمان نيست كسى را كه تقيه نمى كند، شما در ميان مردم مانند زنبور عسليد در ميان مرغان، اگر مرغان بدانند كه چه چيز در شكم آن زنبورها هست يكى را زنده نخواهند گذاشت و همه را خواهند خورد، و همچنين اگر سنّيان بدانند كه چه چيز در سينۀ شما است و شما دوست مى داريد ما اهل بيت را، هرآينه به زبانهاى خود شما را بخورند و اذيت برسانند به شما در آشكار و پنهان، خدا رحمت كند كسى را كه ولايت ما را ضبط كند و پنهان دارد (1).

و تشبيه عرب به كوهها از جهت ثبات و رسوخ ايشان است در دين، يا آنكه ايشان قبائل مجتمعه اند؛ و تشبيه عجم به درختان از جهت آن است كه ايشان متفرقند، يا آنكه منافع بسيار بر ايشان مترتب مى شود، يا آنكه زود منقاد مى گردند و قابليت كمالات در آنها بيشتر است؛ و مشابهت به موالى و آزادكرده ها يا ملحق به قبيله ها و به كندوها و امثال

ص: 419


1- . محاسن 1/401؛ كافى 2/218.

آنها از جهت آن است كه آنها خود را به قبيله ها ملحق گردانيده اند گويا مصنوع و ساخته شده اند. و اين قسم تمثيلات و استعارات در آيات كريمه بسيار است و منافات با معانى ظاهره ندارد چنانچه احاديث بسيار به معانى ظاهره دلالت مى كند.

ص: 420

فصل بيست و هفتم: در بيان تأويل سبع مثانى است به ائمه عليهم السّلام

حق تعالى مى فرمايد وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ اَلْمَثانِي وَ اَلْقُرْآنَ اَلْعَظِيمَ (1)يعنى: «عطا كرديم به تو هفت آيه يا هفت سوره كه آنها مثانى اند و قرآن عظيم را» ، مشهور ميان مفسران آن است كه: سبع مثانى سورۀ فاتحه است. و مثانى گفته اند براى آنكه در هر نماز اقلا دو بار خوانده مى شود، يا ميان بنده است و خدا، يا الفاظش مكرر است، يا نصفش ثنا است و نصفش دعا، يا دو بار نازل شده. و بعضى گفته اند: سبع، فاتحة الكتاب؛ و مثانى، قرآن است كه قصص و اخبار در آن مكرر شده است. و بعضى گفته اند: سبع مثانى، هفت سورۀ اول قرآن است زيرا كه اخبار غير در آنها مكرر وارد شده است. و بعضى گفته اند:

مجموع قرآن سبع مثانى است زيرا كه قرآن را به هفت قسمت كرده اند (2).

و على بن ابراهيم و فرات و صدوق و عياشى روايت كرده اند از حضرت باقر عليه السّلام كه:

مائيم آن مثانى كه خدا ما را به پيغمبر ما عطا كرده است، و مائيم وجه خدا كه در زمين در ميان شما به احوال مختلفه مى گرديم، هر كه ما را بشناسد، بشناسد، و هر كه نشناسد مرگ در پيش روى اوست، بعد از مرگ ما را خواهند شناخت (3).

و به روايت ديگر: هر كه ما را بشناسد يقين در پيش روى اوست، در دنيا ما را به دليل

ص: 421


1- . سورۀ حجر:87.
2- . رجوع شود به مجمع البيان 3/344؛ تفسير فخر رازى 19/207-209.
3- . تفسير قمى 1/377؛ تفسير فرات كوفى 231؛ توحيد 150؛ تفسير عياشى 2/249-250.

مى شناسد و در آخرت به عين اليقين خواهد ديد؛ و هر كه ما را نشناسد، جهنم در پيش روى اوست و داخل جهنم خواهد شد (1).

و در بصائر مضمون سابق را از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت نموده است (2).

و عياشى روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردند از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: ظاهرش سورۀ حمد است و باطنش ائمه عليهم السّلام اند كه هر پسرى بعد از پدر امام است (3).

و از حضرت امام موسى عليه السّلام روايت كرده است كه: سبع مثانى، ائمه اند؛ و قرآن عظيم، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است (4). و به روايت ديگر: قرآن عظيم، على عليه السّلام است (5).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: سبع مثانى، ائمه اند؛ و قرآن عظيم، حضرت صاحب الامر عليه السّلام است (6).

مؤلف گويد كه: فهم اين احاديث كه از بطون غريبۀ آيه است در غايت اشكال است، زيرا كه عدد هفت با عدد ائمه موافق نيست؛ و چند وجه تأويل مى توان كرد:

اول آنكه: عدد هفت به اعتبار آن باشد كه اسماء مقدسۀ ايشان هفت است، محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و جعفر و موسى.

دوم آنكه: عدد هفت به اعتبار آن شود كه انتشار اكثر علوم از هفت نفر ايشان شد كه تا حضرت امام رضا عليه السّلام بوده باشد، و از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به اعتبار شدت تقيه بغير دعا از ساير علوم كمتر به مردم رسيد، و بعد از حضرت رضا عليه السّلام ائمه در خوف و حبس و تقيه بودند، و از ايشان نيز علوم كمتر به مردم از ديگران رسيد، لهذا محسوب

ص: 422


1- . رجوع شود به تفسير قمى و تفسير عياشى كه در پاورقى قبلى گذشت.
2- . بصائر الدرجات 66.
3- . تفسير عياشى 2/250.
4- . تفسير عياشى 2/251.
5- . تفسير فرات كوفى 231.
6- . تفسير عياشى 2/250.

نداشته اند ايشان را، و بنابراين دو وجه مثانى يا به اعتبار آن است كه آنها را حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با قرآن ضم كرد و فرمود: «انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي» (1)، پس آنكه فرمودند كه: مائيم مثانى يعنى مائيم كه پيغمبر ما را با قرآن مقرون ساخت و ثانى آن گردانيده، چنانچه ابن بابويه رحمه اللّه گفته (2)، يا آنكه خدا ايشان را با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مقرون گردانيده، يا آنكه به اعتبار آن باشد كه ايشان به خدا ثنا مى گويند يا خدا به ايشان ثنا گفته، يا به اعتبار آنكه آنها صاحب دو جهتند: يكى جهت تقدس و روحانيت كه به آن جهت با جناب اقدس الهى و روحانيين ملائكه مربوطند و به آن سبب اخذ علوم به وحى و الهام مى نمايند و ديگرى جهت بشريت كه در صورت و جسميت و بعضى از صفات شبيهند به ساير بشر و به اين جهت افاضۀ علوم به آنها مى نمايند چنانچه سابقا تحقيق كرديم.

سوم آنكه: عدد هفت با مثانى كه ضم شده، چهارده مى شود، زيرا كه مثانى معنى دو تا است و هفت را كه مضاعف مى كنيم چهارده مى شود، پس در باب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ارتكاب تكلفى بايد كرد كه به يك جهت معطى و به يك جهت معطى له بوده باشد، زيرا كه با ملاحظۀ پيغمبرى و كمالات غير متناهيه اين نعمتى است كه عطا كرده است به او و قطع نظر از اين جهات شخصى است كه به او عطا شده؛ يا آنكه با قرآن چهارده مى شود و اين تكلفش بيشتر است.

چهارم آنكه: در اين تأويلات نيز مراد به سبع مثانى، سورۀ حمد باشد، و مراد آن باشد كه حق تعالى سورۀ فاتحه را در اين آيۀ كريمه معادل قرآن گردانيده و بسبب آنكه در اين سورۀ كريمه ذكر و مدح ما و طريقۀ ما و مذمت دشمنان ما و طريقۀ ايشان شده زيرا كه موافق احاديث بسيار صِراطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ راه متابعت آنها است و ايشانند صراط مستقيم خدا و «مغضوب عليهم» غاصبان حقّ ايشانند، و «ضالّين» گمراهانند كه

ص: 423


1- . مناقب ابن المغازلي 214؛ المعجم الكبير 5/170؛ لسان العرب 9/34.
2- . توحيد 151.

متابعت آنها كرده اند و آنها را خليفه دانسته اند. پس مراد اين است كه اين سوره در شأن ايشان نازل شده و به اين سبب از ساير قرآن مجيد امتياز يافته است.

و اكثر اين وجوه بخاطر اين حقير رسيده و وجه اخير را از همه ظاهرتر مى دانم (1).

ص: 424


1- . بحار الانوار 24/114-115.

فصل بيست و هشتم: در بيان آنكه علما در قرآن، ائمه عليهم السّلام اند

و اولو الالباب، شيعيان ايشانند

حق تعالى مى فرمايد قُلْ هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا اَلْأَلْبابِ (1)«بگو-يا محمد: -آيا مساويند آنان كه مى دانند و صاحب علمند و آنان كه نمى دانند و جاهلند؟ و متذكر نمى شوند اين معنى را و نمى فهمند مگر صاحبان عقول خالص از اغراض باطله» . و اين آيۀ كريمه صريح است در آنكه علم منشأ امتياز است و هر كه عالم تر است اولى و احقّ است به امامت از ديگران، و در اين شكى نيست كه هر يك از ائمۀ ما عليهم السّلام در عصر خود اعلم بوده اند از ديگران خصوصا از آنها كه در زمان ايشان مدّعى امامت و خلافت بوده اند، و هرگز ايشان در علم رجوع به ديگرى نمى كرده اند و ديگران به ايشان رجوع مى كرده اند (2). و خلافى نيست ميان جميع فرق كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اعلم بود از جميع صحابه (3).

ص: 425


1- . سورۀ زمر:9.
2- . رجوع شود به كشف المراد 410؛ فصائل الخمسة 2/306-344؛ تفسير قمى 2/269؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/74-75 و 336-338؛ كافى 8/120؛ خرايج 2/640؛ كشف الغمة 3/103؛ الفصول المهمة 264؛ ارشاد شيخ مفيد 2/302. و همۀ اينها تنها نمونه هايى و قطره هايى بودند از درياى علم ائمه عليهم السّلام.
3- . اسد الغابة 4/95؛ حلية الاولياء 1/61؛ الاستيعاب 3/1104؛ ينابيع المودة 1/216.

و كلينى و صفار و ابن ماهيار و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر بسيار از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ مائيم؛ وَ اَلَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ دشمنان مايند؛ و شيعيان ما اولو الالبابند (1)كه تمييز مى كنند ميان ما و دشمنان ما و مى دانند كه ما سزاوارتريم به خلافت از دشمنان ما.

و صفار روايت نموده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند از تفسير اين آيه، فرمود: مائيم كه مى دانيم، و دشمنان ما نادانند، و اولو الالباب شيعيان مايند (2).

و كلينى به سند موثق روايت كرده است از عمار ساباطى كه گفت: پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام در تفسير قول حق تعالى وَ إِذا مَسَّ اَلْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ يعنى:

« هرگاه آدمى را عارض شود حال بدى، مى خواند پروردگار خود را در حالتى كه بازگشت كننده است بسوى او» ، حضرت فرمود كه: اين آيه در شأن ابو بكر نازل شده كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را جادوگر مى دانست، چون بيمارى او را روى مى داد ظاهرا دعا مى كرد و اظهار بازگشت مى نمود از آنچه در حقّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت، ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ «پس چون خدا به او عطا مى كرد نعمتى از جانب خود» فرمود: يعنى عافيت مى يافت از آن بيمارى، نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ «فراموش مى كرد خدائى را كه بسوى او دعا مى كرد پيشتر» ، حضرت فرمود كه: فراموش مى كرد توبه را كه بسوى خدا مى كرد از آنچه در حقّ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى گفت كه او ساحر است، و از اين جهت است كه خدا فرمود قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ اَلنّارِ «بگو-يا محمد: -بهره مند شو به كفر خود اندك زمانى بدرستى كه تو از اصحاب جهنمى» فرمود كه: مراد به كفر او، آن خلافتى بود كه به ناحق دعوى كرد بر مردم و حقّ على را غصب كرد و نه از جانب خدا خليفه بود و نه از جانب رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس كافر شد. پس حضرت فرمود كه: بعد از اين خدا سخن را گردانيد بسوى على و خبر داد مردم را به حال او

ص: 426


1- . كافى 1/212؛ بصائر الدرجات 54-56؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/512؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/233.
2- . بصائر الدرجات 54-55؛ اعلام الدين 453.

و فضيلت او نزد خدا، پس گفت أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اَللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ اَلْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ يعنى: «آيا مساوى است آن كافر با كسى كه عبادت كننده و دعا خواننده است در ساعتهاى شب، گاه در سجود و گاه ايستاده در حالتى كه حذر مى كند و مى ترسد از عذاب آخرت و اميدوار است به رحمت پروردگار خود» ، قُلْ هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ فرمود: آيا مساويند آنها كه مى دانند كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خداست وَ اَلَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ (1)و آنها كه نمى دانند كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسول خداست و مى گويند:

او جادوگر و دروغگوست؟ اين است تأويل آن اى عمار (2).

و خدا مى فرمايد وَ تِلْكَ اَلْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ اَلْعالِمُونَ (3)يعنى:

«اين مثلها را مى زنيم از براى مردم، و تعقل نمى كنند و نمى فهمند آنها را مگر عالمون يعنى دانايان» .

ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد از عالمون در اين آيه مائيم (4)، كه معانى قرآن را مى دانيم و امثال قرآن را مى فهميم.

و ايضا حق تعالى مى فرمايد وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ اَلْعِلْمِ إِلاّ قَلِيلاً (5)، يعنى: «نداده است خدا به شما از علم مگر اندكى را» .

عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى «نداده است به شما از علم مگر اندكى از شما را» (6)كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام اند، يعنى ديگران از علم بهره ندارند مگر اندكى كه از ايشان اخذ كرده باشند.

و باز خداوند عالم مى فرمايد بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ (7)

ص: 427


1- . آياتى كه ابتداى روايت آورده شدند، آيات 8 و 9 سورۀ زمر مى باشند.
2- . كافى 8/204-205؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/511.
3- . سورۀ عنكبوت:43.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/431.
5- . سورۀ اسراء:85.
6- . تفسير عياشى 2/317.
7- . سورۀ عنكبوت:49.

يعنى: «بلكه قرآن آيات واضحه اى چند است در سينۀ آنها كه علم به ايشان داده شده» .

كلينى و ابن ماهيار و غير آنها به سندهاى بسيار از حضرت باقر و صادق و كاظم عليهم السّلام روايت كرده اند كه: مراد به اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ مائيم، و لفظ و معنى قرآن در سينۀ ماست و لهذا خدا نفرموده كه آيات بينات در ميان دو جلد مصحف است بلكه فرمود كه: در سينۀ ماست (1).

و ايضا حق تعالى مى فرمايد إِنَّما يَخْشَى اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ (2)يعنى:

«نمى ترسند از خدا از جملۀ بندگان مگر علما» .

ابن ماهيار روايت كرده است كه: اين آيه در شأن حضرت امير عليه السّلام نازل شده است كه عالم بود، و پروردگار خود را شناخته بود و از خدا مى ترسيد و پيوسته به ياد خدا بود و عمل مى كرد به فرايض او و جهاد مى كرد در راه او و جميع اوامر خدا را اطاعت مى نمود و نمى كرد چيزى را مگر اينكه موجب خشنودى خدا و رسول باشد (3).

ص: 428


1- . كافى 1/214؛ بصائر الدرجات 205 و 206. و اين روايات در اين مصادر با عبارات مختلف ذكر شده است و نامى از امام كاظم عليه السّلام ندارند.
2- . سورۀ فاطر:28.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/480؛ رجوع شود به شواهد التنزيل 2/152.

فصل بيست و نهم: در بيان آنكه ايشانند متوسّمون و به روى هر كس نظر كنند

مى دانند ايمان و نفاق او را

و ايشانند آنان كه خدا مى فرمايد إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (1)اين آيات بعد از قصۀ قوم لوط است، و مفسران گفته اند كه: يعنى در آنچه ذكر كرديم از هلاك كردن قوم لوط آيه و علاماتى چند هست براى كسانى كه تفكر نمايند در آن قصه و عبرت گيرند؛ و بعضى گفته اند: متوسّمين، آنهايند كه به سمت و علامت چيزها را يابند و به فراست و زيركى چيزها را دانند (2). و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت نموده اند كه:

بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او نظر مى كند به نور خدا. و فرمود كه: خدا را بنده اى چند هست كه مردم را به توسّم و فراست مى شناسند، پس حضرت اين آيه را خواند وَ إِنَّها لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ (3)گفته اند: يعنى شهر قوم لوط كه در ميان مدينه و شام واقع است بر سر راه شماست كه در سفر شام بر آن مى گذريد (4).

و در احاديث بسيار از كلينى و بصائر و مناقب و تفسير عياشى و تفسير على بن ابراهيم و ساير كتب از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: مائيم متوسّمون، و راه بهشت در ما مقيم و ثابت

ص: 429


1- . سورۀ حجر:75.
2- . مجمع البيان 3/343؛ تفسير طبرى 7/527-529؛ تفسير فخر رازى 19/203.
3- . سورۀ حجر:76.
4- . مجمع البيان 3/343.

است (1).

و به روايت ديگر: راه مقيم او، امامت و خلافت است كه در ايشان مقيم و ثابت است تا روز قيامت (2).

و در عيون اخبار الرضا عليه السّلام منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه: چه جهت دارد كه شما خبر مى دهيد به آنچه در دلهاى مردم پنهان است؟ فرمود كه: مگر نشنيده اى كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدا نظر مى كند؟ راوى گفت: بلى. خضرت فرمود كه: هيچ مؤمنى نيست مگر آنكه او را فراستى هست كه به نور خدا نظر مى كند به قدر ايمان و دانائى او، و خدا جمع كرده در ائمه از ما اهل بيت آنچه را پراكنده كرده است در جميع مؤمنان، و حق تعالى در قرآن فرموده است إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ پس اول متوسمين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، پس بعد از او امير المؤمنين عليه السّلام، پس حسنين و امامان از فرزندان حسين عليهم السّلام تا روز قيامت (3).

و در بصائر و اختصاص از عبد الرحمن بن كثير روايت كرده است كه گفت: با حضرت صادق عليه السّلام به حج رفتيم و در اثناى راه حضرت بر كوهى بالا رفت و بسوى مردم نظر كرد و فرمود كه: چه بسيار است صداهاى مردم به تلبيه و چه بسيار كم است در ميان ايشان كسى كه حجش مقبول باشد.

داود رقى گفت: يا بن رسول اللّه! آيا خدا دعاى اين گروهى كه مى بينيم همه را مستجاب مى گرداند؟

حضرت فرمود: اى ابو سليمان! خدا نمى آمرزد گناه كسى را كه شرك آورد به او، و انكار كنندۀ امامت و ولايت على عليه السّلام مانند بت پرست است.

گفتم: فداى تو شوم، آيا شما مى شناسيد دوست و دشمن خود را؟

ص: 430


1- . كافى 1/218-219؛ بصائر الدرجات 355؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/234؛ تفسير عياشى 2/247؛ تفسير قمى 1/377؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/250.
2- . كافى 1/218؛ بصائر الدرجات 357؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/308؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/251.
3- . عيون اخبار الرضا 2/200.

حضرت فرمود: واى بر تو، هر بنده اى كه متولد مى شود البته در ميان دو ديدۀ او نوشته است كه مؤمن است يا كافر، و هر كه با ولايت ما مى آيد به نزد ما، مى بينيم كه در پيشانى او نوشته است كه مؤمن است، و اگر با عداوت ما مى آيد به نزد ما، مى بينيم كه نوشته است كه كافر است، و مائيم متوسمين كه خدا فرموده إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ و ما به اين مى شناسيم دوست و دشمن خود را (1).

و ايضا در بصائر و غير آن به سند معتبر روايت كرده است كه: مردى به خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد و از مسأله اى سؤال كرد، حضرت جواب فرمود، ديگرى آمد و از همان مسأله سؤال كرد، حضرت جواب ديگر فرمود، باز ديگرى آمد و از آن همان مسأله پرسيد، حضرت بغير از جواب آن دو نفر فرمود، پس فرمود كه: خدا به ما گذاشته است امور مردم را كه آنچه مناسب فهم ايشان شود و قابليت هر يك را باشد جواب مى گوئيم چنانچه اختيار امور دنيا را به حضرت سليمان عليه السّلام گذاشت و فرمود «هذا عطاؤنا فامنن او اعط بغير حساب» (2)اين آيه در قرائت على عليه السّلام چنين است.

راوى پرسيد كه: امام مى داند مذهب هر كس و قابليت هر شخص را كه مناسب حال او جواب بگويد؟

حضرت از روى تعجب فرمود: سبحان اللّه! مگر نخوانده اى كلام الهى را كه در قرآن مى فرمايد إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ و متوسّمون، ائمه اند، وَ إِنَّها لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ و اين آيات در راه مقيم دائمى است كه هرگز از آن بدر نمى رود يعنى با امام است، و امامت هرگز از اهل بيت عليهم السّلام بيرون نمى رود. پس فرمود: آرى بدرستى كه امام نظر مى كند به مردى، او را مى شناسد و رنگش و نوعش را مى داند و اگر سخن او را از پس ديوارى بشنود، او را مى شناسد و مى داند كيست و چيست و صفات او را مى داند، زيرا كه خدا مى فرمايد وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ

ص: 431


1- . بصائر الدرجات 358؛ اختصاص 303.
2- . اشاره اى است به سورۀ ص:39.

لَآياتٍ لِلْعالِمِينَ (1) يعنى «از جمله آيات قدرت و عظمت خداست آفريدن آسمانها و زمين و اختلاف زبانهاى شما و رنگهاى شما، بدرستى كه در اينها آيات و علامتى چند هست براى عالمان» ، حضرت فرمود: امامان عالمانند كه خدا در اينجا فرموده است، و نمى شنود امام چيزى از زبانها و سخنها را مگر آنكه مى داند كه آن گوينده ناجى يا هالك خواهد بود، پس به اين سبب هر كسى را موافق حال او و مذهب و قابليت او جواب مى فرمايد (2).

و ايضا در بصائر از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: ما را ديده اى است كه شباهت به ديده هاى مردم ندارد، و در ديده هاى ما نورى هست كه شيطان را در آن شركتى نيست (3).

و عياشى از حضرت امام صادق عليه السّلام روايت كرده است كه در تأويل اين آيه فرمود:

بدرستى كه در امام آياتى چند هست براى متوسّمين؛ و امام، سبيل مقيم و راه راست و درست و ثابت است، نظر مى كند به نورى كه خدا در ديدۀ او قرار داده و سخن مى گويد از جانب خدا و از او پنهان نمى باشد آنچه را اراده نمايد (4).

و در بصائر و اختصاص و غير آنها از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: روزى حضرت امير عليه السّلام در مسجد كوفه نشسته بود، ناگاه زنى آمد و با شوهرش نزاعى داشت، حضرت براى شوهرش حكم كرد. آن ملعونه گفت: و اللّه كه چنان نبود كه تو حكم كردى و بخدا سوگند كه قسمت بالسويّه نمى كنى و عدالت در ميان رعيت نمى كنى و حكم تو نزد خدا پسنديده نيست.

حضرت امير عليه السّلام در غضب شد و ساعتى در او نظر كرد و فرمود كه: اى جرأت كننده! اى دشنام دهنده! اى تشنيع كننده! اى آن كه مانند زنان ديگر حايض نمى شوى! آن ملعونه

ص: 432


1- . سورۀ روم:22.
2- . بصائر الدرجات 361؛ اختصاص 306.
3- . بصائر الدرجات 419.
4- . تفسير عياشى 2/248.

چون اين سخن را شنيد پشت كرد و گريخت و مى گفت: واى بر من واى بر من اى پسر ابو طالب! پردۀ پوشيدۀ مرا دريدى و مرا رسوا كردى.

پس عمرو بن حريث كه يكى از سركرده هاى خوارج بود از پى بى آن زن رفت و به او گفت: در اول با پسر ابو طالب سخنى گفتى كه مرا شاد كردى، پس او با تو سخنى گفت كه گريختى و وا ويلاه گفتى؟ !

آن زن گفت كه: و اللّه مرا نسبت داد به امرى كه در من بود و ديگرى نمى دانست، من هميشه حيض را از راه پس مى بينم.

عمرو ملعون برگشت به خدمت حضرت و گفت: اى پسر ابو طالب! اين كهانت چه بود كه به اين زن گفتى؟

حضرت فرمود كه: اى پسر حريث! اين كهانت نبود كه جن مرا خبر داده باشد، بدرستى كه خالق عالم ارواح را پيش از بدنها آفريد به دو هزار سال، پس چون ارواح را در بدنها جا داد در ميان ديده هاى ايشان نوشت كه مؤمن است يا كافر، و آنچه به آن مبتلا خواهند شد و اعمال نيك و بد ايشان را در نامه اى به قدر گوش موش نوشت، پس در اين باب اين آيه را در قرآن فرستاد بر پيغمبرش إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متوسّم بود، پس من بعد از آن متوسّمم، و امامان از فرزندان من متوسّمند؛ پس چون نظر كردم به سيماى او همۀ احوال او بر من ظاهر شد (1).

مؤلف گويد كه: احاديث در اين باب بسيار است و كيفيت تطبيق اين تأويلات را در «بحار» ذكر كرده ام (2)، و بنابر اكثر تأويلات مى تواند بود كه «ذلك» در اين آيه اشاره است به قرآن، و مراد به سبيل در بعضى از تأويلات امام است، و در بعضى امامت، و در بعضى راه حق و در بعضى راه بهشت.

ص: 433


1- . بصائر الدرجات 354-356؛ اختصاص 302؛ تفسير عياشى 2/248؛ تفسير فرات كوفى 229.
2- . رجوع شود به بحار الانوار 24/123.

فصل سى ام: در تأويل آيات آخر فرقان در شأن ائمه عليهم السّلام

خدا مى فرمايد وَ عِبادُ اَلرَّحْمنِ اَلَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً (1)يعنى: «و بندگان خالص خداوند بخشنده آنانند كه راه مى روند بر روى زمين به آهستگى و هموارى و سكينه و وقار نه از روى تكبر و تجبر» .

على بن ابراهيم و كلينى و ابن ماهيار و ديگران از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه:

اين آيه و آيات بعد از اين تا آخر سوره در شأن امامان و اوصياء نازل شده كه در روى زمين به آهستگى راه مى روند از ترس دشمنان خود (2)، وَ إِذا خاطَبَهُمُ اَلْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً (3)«و هرگاه خطاب كنند ايشان را جاهلان و بى خردان، گويند سلامى را» يعنى در جواب سفاهت ايشان سخنى مى گويند كه سالم از گناهان باشند، يا سخن نيكى مى گويند، يا سلام به ايشان مى كنند.

در حديث است كه: اين نيز در شأن اوصياء است كه با دشمنان مدارا مى كنند (4).

وَ اَلَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً (5) «و آنان كه شب به روز مى آورند براى

ص: 434


1- . سورۀ فرقان:63.
2- . تفسير قمى 2/116؛ كافى 1/427؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/381.
3- . سورۀ فرقان:63.
4- . كافى 1/427؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/381.
5- . سورۀ فرقان:64.

پروردگار خود گاه سجده كنندگانند و گاه ايستاده» ، در حديث ديگر وارد شده است كه:

اين نيز در شأن ائمه عليهم السّلام است (1).

و برقى در محاسن روايت كرده است از سليمان بن خالد كه: در محمل سورۀ فرقان را مى خواندم و به اين آيه رسيده بودم وَ اَلَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اَللّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ اَلنَّفْسَ اَلَّتِي حَرَّمَ اَللّهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً. يُضاعَفْ لَهُ اَلْعَذابُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً (2)يعنى: «و آنان كه نمى خوانند با خدا خداى ديگر را، و نمى كشند نفسى را كه حرام گردانيده خدا كشتن او را مگر به حق، و زنا نمى كنند، و كسى كه مى كند آن را مى رسد به جزاى گناه خود و مضاعف مى كند خدا عذاب او را در روز قيامت و جاويد مى ماند در آن عذاب خوار كرده شده» ، پس حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود كه: اين آيات در شأن ما نازل شده است، و بخدا سوگند كه ما را پند داده و نصيحت و موعظه نموده و حال آنكه او مى دانست كه ما هرگز زنا نمى كنيم.

پس تا اين آيه را خواندم إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اَللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ (3)يعنى: «مگر كسى كه توبه و بازگشت كند و ايمان آورد و بكند عمل شايسته را، پس آنها را بدل مى كند خدا بديهاى ايشان را به نيكيها و گناهان ايشان را به ثوابها» . حضرت فرمود: بايست اينجا، اين آيه در شأن شما شيعيان نازل شده است، بدرستى كه خواهند آورد مؤمن گناهكارى را در روز قيامت پس بازمى دارند او را در نزد خداوند عالميان و خود متوجه حساب او مى گردد و يك يك گناهان او را بر او مى شمارد و مى فرمايد: در فلان روز و فلان ساعت فلان گناه را كردى، او اعتراف مى كند و مى گويد:

كرده ام، تا آنكه خدا همۀ گناهان او را بر او مى شمارد و او اعتراف مى كند و مى گويد:

كرده ام، تا آنكه خداوند غفار مى فرمايد كه: اين گناهان را در دنيا بر تو پوشانيدم و تو را رسوا نكردم و امروز همه را مى آمرزم؛ پس امر مى كند ملائكه را كه: گناهان او را محو كنيد

ص: 435


1- . تفسير قمى 2/116.
2- . سورۀ فرقان:68 و 69.
3- . سورۀ فرقان:70.

و به جاى آنها حسنات و طاعات بنويسيد، پس نامۀ او را بلند مى كنند كه همۀ مردم ببينند، پس مردم مى گويند از روى تعجب: سبحان اللّه! اين بنده هيچ گناه نداشته است؟ اين است معنى قول حق تعالى كه مى فرمايد فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اَللّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ (1).

و شيخ طوسى در امالى همين مضمون را از آن حضرت روايت كرده است و در آخر حديث فرمود كه: اين آيه در باب گناهكاران شيعيان ما نازل شده (2).

و در بصائر از آن حضرت روايت نموده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

پروردگار من مرا وعده داده در باب شيعيان على يك خصلت، و آن اين است كه هر كه ايمان به او بياورد و بپرهيزد از ولايت دشمنان او، گناهان صغيره و كبيرۀ ايشان را بيامرزد و گناهان ايشان را به حسنات بدل مى كند (3). و به اين مضامين احاديث بسيار است، كه ان شاء اللّه در محل ديگر مذكور خواهد شد.

و باز سليمان در حديث محاسن گفت: پس من تتمۀ آيات را خواندم تا به آنجا رسيدم وَ اَلَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ اَلزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً (4)يعنى: و آنها كه حاضر نمى شوند در مجالس لغو و بى فايده يا در مجلس غنا و خوانندگى، يا گواهى ناحق نمى دهند، و چون مى گذرند به معاصى يا به چيزهاى بى فايده يا سخنان دروغ، مى گذرند بزرگوارانه و متوجه آنها نمى شوند؛ چون اين آيه را خواندم حضرت فرمود كه: اين آيه ها در شأن ماست و بيان صفت ماست.

پس خواندم وَ اَلَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً (5)يعنى:

«و آنها كه چون پند داده شوند و به ياد ايشان آورند آيات پروردگار ايشان را، نيفتند بر روى آنها مانند كران و كوران» يعنى تدبر و تفكر در آنها مى كنند و به غفلت از آنها

ص: 436


1- . محاسن 1/273.
2- . امالى شيخ طوسى 73، و روايت در آنجا از امام باقر عليه السّلام است.
3- . بصائر الدرجات 83، و همچنين رجوع شود به صفحات 85 و 86 بصائر.
4- . سورۀ فرقان:72.
5- . سورۀ فرقان:73.

نمى گذرند. حضرت فرمود كه: اين آيه در شأن شما شيعيان است كه هرگاه آيات فضيلت ما را بر شما مى خوانند باور مى كنيد و شك در آنها نمى كنيد و تفكر در آنها مى نمائيد.

پس خواندم وَ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اِجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً (1)يعنى: «و آنها كه مى گويند: اى پروردگار ما! ببخش ما را از زنان و فرزندان ما روشنى ديده ها، و بگردان ما را از براى پرهيزكاران پيشوا» ، حضرت فرمود كه: اين آيه ها در شأن ماست (2).

و على بن ابراهيم روايت نموده است كه: اين آيه را نزد حضرت صادق عليه السّلام خواندند، حضرت فرمود كه: اگر اين آيه چنين خوانده شود پس خوش مرتبۀ بزرگى را از خدا سؤال كرده اند كه خدا ايشان را پيشواى متقيان گرداند. پرسيدند كه: پس اين آيه چگونه نازل شده است؟ حضرت فرمود كه: چنين نازل شده است «و اجعل لنا من المتّقين اماما» يعنى: بگردان از براى ما از متقيان و پرهيزكاران امامى (3).

و در روايت ديگر فرمود كه: ما اهل بيت پيشواى متّقيانيم (4).

و به روايت ديگر: مصداق «ازواجنا» حضرت خديجه است؛ و «ذرّيّاتنا» حضرت فاطمه عليها السّلام، و «قرة اعين» حسن و حسين عليهما السّلام، «و اجعلنا للمتقين اماما» على بن ابى طالب عليه السّلام است (5).

و ابن ماهيار از ابن عباس روايت كرده است كه: اين آيه در شأن على عليه السّلام نازل شده؛ و از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت مجموع آيه را تلاوت نموده فرمودند كه: يعنى ما را هدايت كنندگان قرار داده كه به ما هدايت بيابند و اين آيه مخصوص آل محمد عليهم السّلام است (6).

ص: 437


1- . سورۀ فرقان:74.
2- . محاسن 1/274.
3- . تفسير قمى 2/117.
4- . تفسير قمى 2/117؛ تفسير فرات كوفى 294؛ شواهد التنزيل 1/539.
5- . تفسير قمى 2/117؛ تفسير فرات كوفى 294-295؛ شواهد التنزيل 1/539.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 1/384.

و ايضا از ابو سعيد خدرى روايت نموده است كه: چون آيه نازل شد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جبرئيل پرسيد كه: «ازواجنا» كيست؟ گفت: خديجه است.

پرسيد كه: «ذرّيّاتنا» كيست؟ گفت: فاطمه است.

پرسيد كه: «قرّة اعين» كه موجب روشنى چشم است كيست؟ گفت: حسنين است.

پرسيد كه: «و اجعلنا للمتقين اماما» كيست؟ عرض كرد: على بن ابى طالب است (1).

و ابن شهر آشوب از سعيد بن جبير روايت كرده است در تفسير قول خداوند كريم وَ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا گفت كه: اين آيه و اللّه در شأن امير المؤمنين على عليه السّلام است و بس. و بيشتر دعاى آن حضرت اين بود كه مى گفت: «ربنا هب لنا من ازواجنا» يعنى فاطمه، و «ذرّيّاتنا» يعنى حسنين عليهما السّلام قرة اعين. حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: بخدا سوگند كه سؤال نكردم از پروردگار خود كه مرا فرزند خوش روئى بدهد و نه فرزند نيكو قامتى بدهد بلكه سؤال كردم كه فرزندانى به من عطا كند كه مطيع خدا باشند و خايف و ترسان شوند از او، پس چون فرزندان خود را مطيع خدا يافتم ديده ام به او روشن شد و شاد شدم.

بعد از آن گفت: وَ اِجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً فرمود كه: يعنى ما پيروى كنيم پرهيزكاران را كه پيش از ما بوده اند، پس پيروى ما كنند پرهيزكاران كه بعد از ما مى آيند، أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ اَلْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا (2)يعنى: «ايشان جزا داده مى شوند غرفه هاى بهشت و اعلى درجات آن را به آنچه صبر كردند در دنيا به طاعت خدا و آزار دشمنان» . حضرت فرمود كه: يعنى على و حسن و حسين و فاطمه عليهم السّلام، وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً. خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً (3)يعنى: «ملائكه به استقبال آنها مى آيند با تحيت و سلام الهى، جاويد مى مانند در آن نعمتها، نيكو قرارگاه و محل اقامتى است غرفه هاى بهشت از براى ايشان» (4).

ص: 438


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/385.
2- . سورۀ فرقان:75.
3- . سورۀ فرقان:75 و 76.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 3/431.

فصل سى و يكم: در تأويل شجرۀ طيّبه به اهل بيت عليهم السّلام

و شجرۀ خبيثۀ ملعونه به دشمنان ايشان

خداوند مى فرمايد أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي اَلسَّماءِ. تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اَللّهُ اَلْأَمْثالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ. وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اُجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ اَلْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ (1)يعنى: زده است خداوند عالميان مثلى كلمۀ طيبۀ نيكوى پاكيزه را-كه به قول بعضى كلمۀ توحيد است كه لا اله الا اللّه باشد، و به قول بعضى هر كلام نيكو و اعتقاد حقّى است كه خدا به آن امر كرده باشد-مانند درخت طيبۀ پاكيزۀ نمو كنندۀ ميوه دهنده است كه ريشه اش در زمين فرو رفته و محكم شده باشد و فرع و شاخهايش به آسمان بلند شده باشد و بدهد ميوۀ خود را در هر وقت-يا در هر سال، يا در هر شش ماه-به اذن و قدرت و تقدير پروردگار آن-بعضى گفته اند كه آن درخت خرما است، و بعضى گفته اند كه آن درختى است در بهشت، و بعضى گفته اند تمثيل فرموده است به درختى كه چنين باشد-كه ريشه اش در زمين و شاخش در آسمان باشد و هر وقت كه خواهى ميوه دهد-گواينكه در خارج مصداقى نداشته باشد؛ و بعضى گفته اند كلمۀ طيّبه، ايمان است؛ و شجرۀ طيّبه، مؤمن- و مى زند خدا مثلها براى مردمان شايد كه ايشان متذكر شوند و پند گيرند؛ و مثل كلمۀ

ص: 439


1- . سورۀ ابراهيم:24-26.

خبيثه و بد-كه كلمۀ شرك يا هر اعتقاد بد و سخن بدى كه خدا نهى از آن نموده باشد- مانند درخت خبيث بد است كه نموكننده نباشد-و بعضى گفته اند كه مراد درخت حنظل است، و بعضى كشوث گفته (1)، و بعضى درخت گنديدۀ بى ثبات به اين اوصاف است كه مصداقى نداشته باشد (2)، و هر دو تشبيه در نهايت كمال ظهور و وضوح است، زيرا كه كلمات صادقه و عقايد حقّه مانند درختى است كه ريشۀ آن ثابت است و به رياح عاصفه از شكوك و شبهات از پا بدر نمى آيد و به جانب آسمان بلند مى شود و نهايت رفعت دارد و مقبول درگاه الهى مى گردد و روز به روز به تفكرات صحيحه و اعمال صالحه و امطار فيوضات ربّانيّه برومند مى گردد و در دنيا آنا فآنا مثمر ثمرات طيّبه از وفور يقين و كثرت اعمال صالحه و اخلاق حسنه و قرب خدا مى شود، و هر چند سعى كنند اهل باطل كه آن را بركنند و زايل گردانند نتوانند، و در آخرت مثمر نعيم ابدى و لذات غير متناهيه و درجات عاليه مى باشد، و كلمات كاذبه و عقايد باطله ثمره اش مانند حنظل براى عقول سليمه تلخ و ناگوار است، و هر چند اهل ضلالت و جهالت سعى در تقويت آن نمايند بزودى از بيخ كنده مى شود و ثباتى نمى دارد و در آخرت بغير از وبال و نكال و زقوم و ضريع و غسلين ثمره نمى بخشد.

و امّا اخبارى كه عامه و خاصه در تأويل اين آيات ذكر كرده اند: عامه از ابن عباس روايت كرده اند كه جبرئيل به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرض كرد كه: شمائيد آن درخت و على عليه السّلام شاخ آن است و حسن و حسين عليهما السّلام ميوه هاى آنند (3).

و در فردوس الاخبار از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه: من آن درختم و فاطمه شاخ بزرگ آن درخت است، و على عليه السّلام آبستن كنندۀ آن درخت است، و ميوه هاى آن درخت حسنين عليهما السّلام، و دوستان اهل بيت برگهاى آن درختند، و همۀ اجزاى آن درخت

ص: 440


1- . كشوث: گياهى است زرد رنگ داراى ساقه هاى باريك و بى برگ. (فرهنگ عميد 3/1973) .
2- . مجمع البيان 3/312.
3- . مجمع البيان 3/312.

در بهشت است (1).

و كلينى و صفار و ابن بابويه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: من اصل و ريشۀ آن درختم، و جناب امير عليه السّلام فرع آن است، و امامان از فرزندان ايشان شاخه هاى آنند، و علم ائمه ميوۀ آنند، و مؤمنان برگهاى آنند، آيا درخت بغير اينها چيزى مى باشد؟ راوى گفت: نه و اللّه، حضرت فرمود كه: بخدا سوگند مؤمنى كه متولد مى شود يك برگ در آن درخت بهم مى رسد و مؤمنى كه مى ميرد يك برگ از آن درخت مى افتد و كم مى شود (2).

و در معاني الاخبار روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام كه: شجره، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و فرعش على عليه السّلام، و شاخه اش فاطمه عليها السّلام، و ميوه هايش فرزندان اويند، و برگش شيعيان مايند، بدرستى كه هر مؤمنى از شيعيان ما كه مى ميرد يك برگ از آن درخت مى ريزد و فرزندى كه از شيعيان ما متولد مى شود يك برگ از آن درخت مى رويد (3).

و على بن ابراهيم و صفار از آن حضرت روايت كرده اند كه: شجره، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و نسب او ثابت است در بنى هاشم، و فرع آن على بن ابى طالب عليه السّلام است، و شاخ آن فاطمه عليها السّلام است، و ميوه هايش فرزندان على و فاطمه اند، و برگهاى آن شيعيان ايشانند، تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها مراد علومى است كه فتوى مى دهند ائمه، شيعيان خود را در حج و عمره از مسائل حرام و حلال (4).

و در بصائر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شجره، سدرة المنتهى است، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيخ آن است، و على عليه السّلام بلندى آن است، و فاطمه عليها السّلام فرع آن است، و امامان از ذرّيّۀ فاطمه عليها السّلام شاخه هاى آنند، و شيعيان ايشان برگهاى آنند، و ميوه اى كه در

ص: 441


1- . فردوس الاخبار 1/84.
2- . كافى 1/428؛ بصائر الدرجات 59؛ كمال الدين 345. و روايت در كمال الدين با كمى تفاوت ذكر شده است.
3- . معاني الاخبار 400.
4- . تفسير قمى 1/369؛ بصائر الدرجات 59.

هر حين مى دهد علومى است كه در هر وقت از ائمه سؤال مى كنند، جواب مى گويند.

پرسيدند كه: چرا آن را منتهى مى گويند؟ فرمود: زيرا كه و اللّه دين خدا به آن منتهى مى شود، هر كه برگ آن درخت نيست، مؤمن نيست و از شيعۀ ما نيست (1).

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: شجرۀ طيّبه، مثلى است كه خدا براى اهل بيت پيغمبرش زده است؛ و شجرۀ خبيثه، مثلى است كه براى دشمنان ايشان زده است (2).

و در مجمع البيان از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: شجرۀ خبيثه مثل بنى اميّه است (3).

و احاديث بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى وَ ما جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْناكَ إِلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ اَلشَّجَرَةَ اَلْمَلْعُونَةَ فِي اَلْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلاّ طُغْياناً كَبِيراً (4)يعنى: «نگردانيديم آن خوابى را كه نموديم به تو مگر فتنه و امتحانى براى مردم، و نگردانيديم شجرۀ ملعونه را در قرآن مگر امتحانى از براى مردم، و مى ترسانيم ايشان را و زياد نمى كند ترسانيدن ما ايشان را مگر طغيان بزرگ» كه شجرۀ ملعونه سلسلۀ بنى اميّه اند، چنانچه عياشى و ديگران به سندهاى بسيار از حضرت امير المؤمنين و حضرت باقر و حضرت صادق عليهم السّلام روايت كرده اند در تفسير اين آيه كه: شجرۀ ملعونه، بنى اميّه اند (5).

و ايضا به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند در تفسير اين آيه كه:

رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خواب ديد كه جماعتى بر منبر او بالا مى روند و مردم را از دين برمى گردانند، جبرئيل اين آيه را آورد كه ابو بكر و عمر و بنى اميّه بر منبر تو بالا خواهند

ص: 442


1- . بصائر الدرجات 60.
2- . تفسير عياشى 2/225.
3- . مجمع البيان 3/313.
4- . سورۀ اسراء:60.
5- . تفسير عياشى 2/297 و 298؛ تفسير قمى 1/369؛ مجمع البيان 3/424.

رفت و مردم را از دين خواهند برگردانيد (1).

و ايضا عياشى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم غمگين و محزون بيرون آمد، صحابه از سبب حزن آن حضرت سؤال كردند، فرمود كه: امشب در خواب ديدم كه اولاد بنى اميّه بر منبر من بالا مى رفتند پس از خدا سؤال كردم كه در حيات من خواهد بود؟ فرمود كه: بعد از وفات تو خواهد بود (2).

و به روايت ديگر: دوازده نفر از بنى اميّه را ديدم كه بر منبر من بالا رفتند (3).

و شيخ طبرسى روايت كرده است كه: ميمونى چند را ديد كه بالاى منبرش مى رفتند و به زير مى آمدند، و بعد از آن خندان نبود تا از دنيا رفت (4).

و در حديث صحيفۀ كامله از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خوابى ربود در وقتى كه بالاى منبر بود، پس در خواب ديد مردانى چند را كه بر منبرش بر مى جستند مانند جستن بوزينه و مردم را از پس پشت برمى گردانيدند، پس حضرت بيدار شد و اثر حزن و اندوه از روى مباركش ظاهر بود پس جبرئيل اين آيه را آورد و شجرۀ ملعونه را به بنى اميّه تفسير فرمود (5).

و شيخ طبرسى در احتجاج روايت كرده است در ضمن مناظره اى كه حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويه و اصحاب او فرمود به مروان بن حكم گفت كه: خدا لعنت كرده است تو را و پدرت را و خويشان و فرزندان تو را و آن لعنت باعث زيادتى كفر و طغيان و عصيان شما شد چنانچه حق تعالى فرمود وَ اَلشَّجَرَةَ اَلْمَلْعُونَةَ فِي اَلْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلاّ طُغْياناً كَبِيراً اى مروان! تو و فرزندان تو آن شجرۀ ملعونه ايد كه خدا در قرآن شما را لعنت كرده و ما اهل قرآنيم و ظاهر و باطن قرآن را مى دانيم و از آن شجره ايم كه خدا وصف آن

ص: 443


1- . رجوع شود به تفسير عياشى 2/297؛ كافى 4/159؛ امالى شيخ طوسى 688.
2- . تفسير عياشى 2/298.
3- . تفسير عياشى 2/298.
4- . مجمع البيان 3/424. و نيز رجوع شود به تفسير طبرى 8/103؛ تفسير قرطبى 10/283.
5- . صحيفۀ سجاديه 56.

در قرآن فرمود أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي اَلسَّماءِ. تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها يعنى ظاهر مى شود علوم قرآن از ما در هر زمان از براى مردم، و دشمنان ما اهل بيت شجرۀ ملعونه اند كه مى خواهند اطفاء كنند و خاموش نمايند و فرونشانند نور ما را به دهنهاى خود و خدا البته نور ما را تمام مى كند هر چند ابا كنند و نخواهند كافران و منافقان، و اگر مى فهميدند منافقان معنى اين آيات را كه بيان كردم هرآينه از قرآن مى انداختند چنانچه انداختند از قرآن آيات بسيار را كه در مدح ما و مذمّت دشمنان ما صريح بود (1).

مترجم گويد: تأويلاتى كه در اين احاديث شريفه وارد شده انطباق آنها بر آيات كريمه غايت وضوح دارد، كه معلوم است مثلى كه خدا زده براى ايمان و علوم حقّه امورى است كه موجب سعادت ابدى دنيا و عقبى مى گردند و آنها را تشبيه به درختى فرموده زيرا كه خدا در اكثر آيات لذات روحانيّه را به لذات جسمانيّه كه همّت قاصران مقصور بر آن است مثل زده است و امور معقوله را به امور محسوسه كه منبع علم جاهلان است تشبيه نموده، پس علم و ايمان و اعمال صالحه را تشبيه فرموده است به درخت ثابت محكمى كه سر به آسمان كشيده و ريشۀ آن درخت حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه منبع جميع كمالات است، و چنانكه اجزاء درخت از ريشه غذا مى خورند و تربيت مى يابند جميع ائمه و اتباع ايشان در خور انتساب به آن جناب از او بهرمند مى گردند، و ساق آن درخت حضرت امير عليه السّلام است كه اول نموّ آن درخت است و نمايش درخت به آن است و ساير اجزاء به توسط آن بهره مى برند، و حضرت فاطمه عليها السّلام به منزلۀ شاخۀ بزرگ آن درخت است كه واسطۀ انتساب جميع ائمه است به حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و به توسط او نور آن حضرت به ايشان سرايت كرده است، و شاخه هاى ديگر كه از شاخۀ بزرگ رسته است مثال ساير ائمه عليهم السّلام اند كه به توسط ايشان ثمرات علوم رسالت به خلق مى رسيد و انوار مصطفوى و مرتضوى همه در ايشان مجتمع گرديده و هر كه چنگ در يكى از آنها زند به آسمان رفعت و كمال مرتفع مى شود و علوم ايشان كه به مردم مى رسد و قلوب و ارواح

ص: 444


1- . احتجاج 2/44، و در آنجا قسمتى از روايت ذكر شده است.

شيعيان به آنها تربيت و قوّت مى يابند به مثابۀ ميوه هاى آن درخت بلند بخت است، و شيعيان كه حافظ و حامى و قابل ثمرات علوم ايشانند و خود را در مهالك فداى ايشان مى كنند و علوم و معارف ايشان را از ديگران پنهان مى دارند به منزلۀ برگهاى آن شجرۀ طيّبة الثمره اند كه آن ميوه ها را از ضرر باد و حرارت آفتاب و گرد و غبار حراست مى نمايند و آنها را در ميان خود پنهان مى دارند.

و اعداى خبيثۀ ايشان را به آن شجرۀ خبيثه و شجرۀ ملعونه تشبيه فرموده، بعضى از آن ملاعين به منزلۀ ريشه اند مثل ابو بكر و عمر، و بعضى به منزلۀ ساقند مانند بنى اميّه، و بعضى به منزلۀ شاخه اند مانند بنى عباس و امثال ايشان، و شيعيان گمراه آنها به منزلۀ برگهاى آن درختند، و ميوۀ آن درخت كه عبارت از شبهات و شكوك و علوم باطلۀ ايشان است به منزلۀ حنظل ناگوار كه قاتل اهل ضلالت است.

و مثال شجرۀ اولى شجرۀ طوبى است كه در بهشت اصلش در خانۀ امير المؤمنين عليه السّلام است و در هر خانه از شيعيان شاخه اى از آن است تا سدرة المنتهى؛ و مثال شجرۀ ثانيه در آخرت شجرۀ زقّوم است كه در جهنم مى رويد و ميوه اش طعام دشمنان اهل بيت عليهم السّلام است. و در اين مقام سخن بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين ندارد.

ص: 445

فصل سى و دوم: در بيان تأويل آيات هدايت به ائمه عليهم السّلام است

و در اين معنى آيات بسيار است اول: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (1)يعنى: «و از آنها كه خلق كرده ايم امّتى و جماعتى هستند كه هدايت مى كنند مردم را به حق و به حق عدالت مى كنند» .

على بن ابراهيم و عياشى و كلينى و صفار و ابن شهر آشوب و غير ايشان به سندهاى بسيار از حضرت صادق و باقر عليهما السّلام روايت كرده اند كه: مراد از امّت، ائمۀ آل محمد عليهم السّلام اند (2).

و حافظ ابو نعيم و ابن مردويه از محدثان عامه از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده اند كه فرمود: اين امّت هفتاد و سه فرقه خواهند شد، هفتاد و دو فرقۀ آنها در جهنم خواهند بود و يك فرقۀ ايشان در بهشت، و ايشان آن فرقه اند كه خدا در شأن ايشان فرمود وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ و ايشان من و شيعيان منند (3). و عياشى مثل اين حديث را از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است (4).

ص: 446


1- . سورۀ اعراف:181.
2- . تفسير قمى 1/249؛ تفسير عياشى 2/42؛ كافى 1/414؛ بصائر الدرجات 36؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/432؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/190.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/190 به نقل از ابو نعيم و ابن مردويه.
4- . تفسير عياشى 2/43.

آيۀ دوم: وَ اَلَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اَللّهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِينَ (1)يعنى:

«و آنها كه جهاد و سعى مى كنند در راه ما البته هدايت مى كنيم ايشان را به راههاى خود و بدرستى كه خدا با نيكوكاران است» .

على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه از براى آل محمد عليهم السّلام و شيعيان ايشان است (2).

و فرات از آن حضرت روايت نموده كه: اين آيه در شأن ما اهل بيت نازل شده است (3).

آيۀ سوم: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (4)يعنى: «آيا پس كسى كه هدايت مى كند مردم را بسوى حق سزاوارتر است كه متابعت كرده شود و او را پيروى كنند، يا كسى كه هدايت نمى يابد مگر آنكه هدايت كرده شود؟ پس چه مى شود شما را چگونه حكم مى كنيد؟» .

على بن ابراهيم از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آن كه هدايت مى كند مردم را به حق، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، و بعد از او آل محمد عليهم السّلام؛ و آن كه هدايت نمى يابد مگر آنكه هدايت كرده شود، كسى است كه مخالفت اهل بيت كند بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (5).

و ابن شهر آشوب از زيد بن على روايت كرده است كه: اين آيه در شأن اهل بيت عليهم السّلام نازل شده است (6)؛ و سابقا بيان كرديم كه اين آيه صريح است در امامت ائمۀ ما عليهم السّلام، زيرا كه به اتفاق هر يك از ايشان در هر عصرى كه بوده اند از اهل عصر خود اعلم بوده اند خصوصا از آنها كه دعوى خلافت مى كرده اند.

آيۀ چهارم: وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللّهِ (7)يعنى: «و كيست

ص: 447


1- . سورۀ عنكبوت:69.
2- . تفسير قمى 2/151.
3- . تفسير فرات كوفى 320.
4- . سورۀ يونس:35.
5- . تفسير قمى 1/312.
6- . مناقب ابن شهر آشوب 4/432.
7- . سورۀ قصص:50.

گمراهتر از كسى كه پيروى خواهش نفس خود كند بغير هدايتى از جانب خدا» .

كلينى و صفار و حميرى و غير ايشان از حضرت امام رضا عليه السّلام به سندهاى صحيح روايت كرده اند كه: يعنى هر كس كه دين خود را به رأى خود اختيار كند بدون امامى از ائمۀ هدى عليهم السّلام (1).

و ايضا كلينى روايت كرده است كه حضرت باقر عليه السّلام به سدير صراف گفت كه: اى سدير! مى خواهى به تو بنمايم آنها را كه مردم را منع مى كنند از دين خدا؟ پس نظر كرد ديد كه ابو حنيفه و سفيان ثورى در مسجد نشسته اند، فرمود كه: اينها راهزنان دين خدايند بى هدايتى از جانب خدا و بدون كتاب ظاهر كننده اى، اين خبيثان چند اگر در خانه هاى خود بنشينند و مردم كسى را نيابند كه دروغ به خدا و رسول ببندند خواهند آمد به نزد ما و ما آنچه حق هست از جانب خدا و رسول به ايشان خواهيم گفت و گمراه نخواهند شد (2).

آيۀ پنجم: وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اِهْتَدى (3)يعنى:

«و بدرستى كه من بسيار آمرزنده ام براى كسى كه توبه كند-گفته اند يعنى از شرك-، و ايمان آورد-گفته اند: يعنى به خدا و رسول-و عمل شايسته بكند-گفته اند: يعنى واجبات را بجا آورد، پس هدايت يابد-گفته اند: يعنى بر ايمان بماند تا از دنيا برود، يا شك در ايمان نكند، يا آنكه در دين بدعت نكند-» (4).

كلينى و عياشى و ابن ماهيار از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: يعنى هدايت يابد بسوى ولايت ما اهل بيت، بخدا سوگند كه اگر كسى عبادت كند در تمام عمر خود و يا عمر دنيا در ميان ركن و مقام كه بهترين جاهاى عالم است و بميرد بدون ولايت ما، خدا او را در قيامت به رو در جهنم افكند (5).

ص: 448


1- . كافى 1/374؛ بصائر الدرجات 13؛ قرب الاسناد 350؛ غيبت نعمانى 142.
2- . كافى 1/392-393.
3- . سورۀ طه:82.
4- . مجمع البيان 4/23.
5- . كافى 1/392 و در آن قسمتى از روايت ذكر شده است؛ مجمع البيان 4/23 به نقل از عياشى؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/315.

آيۀ ششم: فَمَنِ اِتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى (1)يعنى: «كسى كه متابعت كند هدايت مرا پس او گمراه نمى شود» .

ابن ماهيار و كلينى و ديگران از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: يعنى هر كه به امامت ائمه عليهم السّلام قايل شود و متابعت امر ايشان بكند و از اطاعت ايشان تجاوز نكند، گمراه نمى شود در دنيا و تعب نمى كشد در آخرت (2).

و به روايت ديگر: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: أيها الناس! پيروى كنيد هدايت خدا را تا هدايت يابيد و به رشد و صلاح فايز گرديد، و هدايت خدا هدايت من است و هدايت من هدايت على است، هر كه متابعت كند هدايت او را در حيات من و بعد از فوت من پس بتحقيق كه متابعت كرده است هدايت مرا، و هر كه متابعت كند هدايت مرا بتحقيق متابعت كرده هدايت خدا را و گمراه و شقى نمى شود.

پس فرموده وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ أَعْمى (3)يعنى: «هر كه اعراض كند و رو بگرداند از ذكر من پس بدرستى كه از براى او هست-در دنيا، يا در قبر، يا در جهنم (4)-زندگانى تنگى، و محشور مى گردانيم او را در قيامت كور» (5).

و در احاديث بسيار كلينى و ديگران روايت نموده اند كه: ذكر خدا، ولايت على عليه السّلام است (6).

و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه در شأن ناصبيان

ص: 449


1- . سورۀ طه:123.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/321؛ كافى 1/414؛ بصائر الدرجات 14؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/432. و روايت در همۀ اين مصادر از على بن عبد اللّه مى باشد.
3- . سورۀ طه:124.
4- . مجمع البيان 4/34.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 1/320.
6- . كافى 1/435؛ تفسير فرات كوفى 261؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/117؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/321؛ شواهد التنزيل 1/496.

و سنّيان است كه در رجعت خوراك ايشان عذره خواهد بود به جزاى آنكه در دنيا مى خورده اند (1).

و ابن مسعود و ديگران روايت كرده اند كه: زندگانى تنگ فشار قبر است (2).

و ايضا كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ذكر خدا در اين آيه ولايت حضرت امير عليه السّلام است، و هر كه اعراض كند از ولايت آن حضرت در روز قيامت كور محشور مى شود، چنانچه در دنيا دلش كور بوده از ولايت على عليه السّلام و حيران بوده در دين خود، در آخرت كور چشم و حيران خواهد بود.

قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً (3) «گويد: پروردگارا! چرا مرا حشر كردى كور و حال آنكه در دنيا بينا بودم» ، قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ اَلْيَوْمَ تُنْسى (4)«خدا فرمايد كه: همچنين كه آمد به نزد تو آيات ما پس فراموش كردى آنها را -حضرت فرمود: مراد از آيات، ائمه عليهم السّلام اند-متابعت ايشان را ترك كردى، همچنين ما امروز تو را فراموش نموديم» ، حضرت فرمود كه: يعنى تو را در جهنم خواهيم گذاشت چنانكه ترك كردى خليفه هاى ما را و سخنهاى ايشان را نشنيدى.

وَ كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ (5) يعنى: «و همچنين جزا مى دهيم كسى را كه از حد بدر رود-در عصيان خدا-و ايمان نياورد به آيات پروردگار خود» حضرت فرمود كه: يعنى چنين جزا مى دهيم كسى را كه ترك كند ائمه عليهم السّلام را از روى عناد، و اعتقاد به امامت ايشان نكند، و متابعت آثار ايشان ننمايد، و از حد بدر رود به سبب عداوت آل محمد عليهم السّلام (6).

ص: 450


1- . تفسير قمى 2/66.
2- . تفسير طبرى 8/472؛ تفسير روح المعاني 8/585.
3- . سورۀ طه:125.
4- . سورۀ طه:126.
5- . سورۀ طه:127.
6- . كافى 1/435.

آيۀ هفتم: فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ اَلصِّراطِ اَلسَّوِيِّ وَ مَنِ اِهْتَدى (1)يعنى: «بزودى خواهيد دانست كه كيست اصحاب راه راست و كيست كه هدايت يافته است» .

ابن ماهيار و ديگران به سندهاى بسيار از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: على عليه السّلام صاحب راه راست است، و كسى كه هدايت يافته كسى است كه ولايت ما را قبول كرده (2).

آيۀ هشتم: أُولئِكَ اَلَّذِينَ هَدَى اَللّهُ فَبِهُداهُمُ اِقْتَدِهْ (3)يعنى: «ايشانند آنها كه خدا هدايت كرده ايشان را، پس به هدايت ايشان اقتدا و پيروى كن» .

عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ما از آنهائيم كه خدا هدايت نموده آنها را، بايد كه مردم پيروى ما كنند (4).

آيۀ نهم: إِنَّ هذَا اَلْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ (5)يعنى: «بدرستى كه اين قرآن هدايت مى كند مردم را بسوى طريقه اى كه آن درست ترين طريقه ها است» .

صفار و عياشى از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: مراد از طريقه، امام و ولايت اوست كه درست ترين طريقه ها است (6).

آيۀ دهم: وَ لِتُكَبِّرُوا اَللّهَ عَلى ما هَداكُمْ (7)يعنى: «و از براى آنكه خدا را به بزرگى ياد كنيد بر آنكه هدايت كرده است شما را» .

برقى در محاسن روايت كرده است كه: تكبير، تعظيم خداست؛ و هدايت، ولايت اهل بيت عليهم السّلام است (8).

ص: 451


1- . سورۀ طه:135.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/323.
3- . سورۀ انعام:90.
4- . تفسير عياشى 1/368.
5- . سورۀ اسراء:9.
6- . بصائر الدرجات 477؛ تفسير عياشى 2/282؛ كافى 1/216؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/279.
7- . سورۀ بقره:185.
8- . محاسن 1/237.

آيۀ يازدهم: وَ قالُوا اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اَللّهُ (1)يعنى: «گويند اهل بهشت: حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه هدايت كرد ما را بسوى اين-يعنى بسوى بهشت و نعمتهاى آن، يا بسوى عملى كه به سبب آن مستحقّ اينها شديم-و نبوديم كه مستحقّ اينها شويم و هدايت يابيم بسوى اينها اگر نه اين بود كه هدايت كرد ما را خداوند عالم» .

كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: چون روز قيامت شود بطلبند حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين و ساير ائمه عليهم السّلام را پس بازدارند ايشان را براى حساب خلايق و شفاعت ايشان، پس چون شيعيان ايشان را در آن مرتبۀ عظيم مشاهده كنند شاد شوند و شكر كنند خدا را و گويند: اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي هَدانا لِهذا يعنى: هدايت كرد ما را بسوى ولايت امير المؤمنين و ائمه بعد از او عليهم السّلام (2).

آيۀ دوازدهم: وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اِجْتَبَيْنا إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ اَلرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا (3)يعنى: «و از آنها كه هدايت كرديم و برگزيديم ايشان را، هرگاه خوانده شود بر ايشان آيات خداوند رحمان بر رو درافتند سجده كنندگان و گريه كنندگان» .

طبرسى و ابن شهر آشوب از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده اند كه فرمود:

مراد از اين آيه مائيم و اين آيه در مدح ماست (4).

ص: 452


1- . سورۀ اعراف:43.
2- . كافى 1/418.
3- . سورۀ مريم:58.
4- . مجمع البيان 3/519؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/141.

فصل سى و سوم: در تأويل آيات كه مشتملند بر امام و امّت در شأن ائمه عليهم السّلام

و آن چند آيه است اول: وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى اَلْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ (1)يعنى: «بايد كه بوده باشند از شما امّتى و گروهى كه خوانند مردم را بسوى خير و امر كنند مردم را به نيكى و نهى كنند از بدى، و ايشانند رستگاران» .

على بن ابراهيم روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام كه: اين آيه در شأن آل محمد عليهم السّلام است و اتباع ايشان كه مردم را بسوى خير و دين حق مى خوانند و امر به معروف و نهى از منكر مى نمايند (2).

و شيخ طبرسى رحمه اللّه روايت كرده كه: حضرت صادق عليه السّلام چنين مى خواندند: «و لتكن منكم ائمة» يعنى: بايد كه بوده باشد از شما امامان و پيشوايان كه اين اوصاف را داشته باشند (3).

مترجم گويد كه: اگر در اين آيه امّت باشد، باز مراد ائمه خواهند بود.

دوم: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ (4)يعنى: «بوديد شما بهتر امّتى كه بيرون آورده شده اند براى مردم، امر مى كنيد به

ص: 453


1- . سورۀ آل عمران:104.
2- . تفسير قمى 1/108-109.
3- . مجمع البيان 1/484.
4- . سورۀ آل عمران:110.

معروف و نيكى و نهى مى كنيد از منكر و بدى، و ايمان مى آوريد به خدا» .

على بن ابراهيم به سند حسن كالصحيح از ابن سنان روايت كرده است كه: من اين آيه را نزد حضرت صادق عليه السّلام خواندم، حضرت فرمود كه: اين امّت چگونه بهترين امّتهايند كه حضرت امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام را مى كشند، شخصى گفت: فداى تو شوم پس آيه چگونه نازل شده؟ فرمود كه: چنين نازل شده «كنتم خير ائمة اخرجت للناس» يعنى: شما بهترين امامانيد كه بيرون آورده شده ايد براى مردم؛ پس فرمود كه:

نمى بينى كه بعد از اين مدح كرده است ايشان را به اوصافى كه كار امامان است (1).

و عياشى روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: اين آيه در شأن محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى آن حضرت نازل شده و بس، و چنين نازل شده «كنتم خير ائمة» و بخدا سوگند كه چنين نازل شده و نيست مراد به اين آيه مگر محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اوصياى او (2).

و به روايت ديگر فرمود كه: در قرائت على عليه السّلام چنين است: «كنتم خير ائمة» و ايشان آل محمد عليهم السّلام اند (3).

و در حديث معتبر ديگر نيز از حضرت صادق روايت شده است در تفسير اين آيه كه:

مراد امّتى است كه براى ايشان دعاى حضرت ابراهيم عليه السّلام واجب شده چنانچه حق تعالى فرموده وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ اَلْقَواعِدَ مِنَ اَلْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا إِنَّكَ أَنْتَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ. رَبَّنا وَ اِجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ. رَبَّنا وَ اِبْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ (4)يعنى: «و يادآور وقتى را كه بلند مى كرد ابراهيم عليه السّلام پى ها و پايه ها را از خانۀ كعبه و اسماعيل، مى گفتند: پروردگارا! قبول كن از ما آن را بدرستى كه توئى شنواى دانا؛ اى پروردگار ما! بگردان ما را انقياد كنندگان مر تو را

ص: 454


1- . تفسير قمى 1/110.
2- . تفسير عياشى 1/195.
3- . تفسير عياشى 1/195.
4- . سورۀ بقره:127-129.

و از ذرّيّه و فرزندان ما بگردان امّتى انقيادكننده مر تو را و بنما مناسك حج را به ما و قبول كن توبۀ ما را بدرستى كه توئى بسيار قبول كنندۀ توبه و مهربان، اى پروردگار ما! برانگيز و مبعوث گردان در ميان ايشان پيغمبرى از ايشان كه بخواند بر ايشان آيتهاى تو را و تعليم نمايد ايشان را كتاب و حكمت و پاكيزه سازد ايشان را از عقايد و اخلاق و اعمال بد بدرستى كه توئى عزيز و حكيم» ؛ حضرت فرمود كه: پس چون اجابت كرد حق تعالى دعاى ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام را و مقدر فرمود كه در ذرّيّۀ ايشان امّت مسلمه انقيادكننده باشند و در ميان اين امّت رسولى از ايشان مبعوث گرداند كه آيات الهى را و حكمت او را بر ايشان بخواند؛ حضرت ابراهيم عليه السّلام بعد از اين دعاى ديگر كرد و سؤال نمود كه اين ذرّيّه را پاك گرداند از شرك به خدا و از پرستيدن بتها تا امامت در ميان ايشان تواند بود و مردم پيروى ايشان بكنند پس گفت: رَبِّ اِجْعَلْ هَذَا اَلْبَلَدَ آمِناً وَ اُجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ اَلْأَصْنامَ. رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ اَلنّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1)يعنى: «اى پروردگار من! بگردان اين شهر-مكه-را ايمن و دور دار مرا و فرزندان مرا از آنكه بپرستيم بتها را، پروردگارا! بدرستى كه اين بتها گمراه كردند بسيارى از مردم را، پس هر كه پيروى كند مرا بدرستى كه او از من است و هر كه نافرمانى كند پس بدرستى كه توئى آمرزنده و مهربان» حضرت فرمود كه: اين دليل است كه نمى باشد ائمه و امّت مسلمه كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان مبعوث مى گردد مگر از ذرّيّۀ ابراهيم عليه السّلام (2)، پس امّت وسطى و خير امّت اهل بيت پيغمبرند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ايشان مبعوث گرديده و خدا دلهاى مردم را بسوى ايشان مايل گردانيده به دعاى حضرت ابراهيم فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ (3).

و ابن شهر آشوب از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه: خَيْرَ أُمَّةٍ مراد اهل بيت

ص: 455


1- . سورۀ ابراهيم:35 و 36.
2- . تفسير عياشى 1/60-61.
3- . سورۀ ابراهيم:37.

حضرت رسولند (1). و به روايت ديگر: اهل بيت آن حضرت بهترين اهل بيتهايند كه براى مردم بيرون آورده شده اند و ظاهر گردانيده شده اند (2).

و ايضا از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه را چنين خوانده «انتم خير امة» و فرمود كه: جبرئيل عليه السّلام به اين نحو نازل گردانيده، و مراد محمد و على و اوصياء از فرزندان ايشان است (3).

مؤلف گويد كه: از اين احاديث شريفه ظاهر شد كه خواه «انتم» باشد و خواه «كنتم» ؛ و خواه «خير ائمة» و خواه «خير امّة» ، خطاب به ائمۀ اهل بيت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و مراد ايشانند، و اگر خطاب امّت به جميع امّت شود باز خيريت آنها به اعتبار آن است كه ايشان در ميان امّت هستند، و از سياق آيات كريمه معلوم است كه مراد هر مرد فاجر اين امّت نيست.

سوم: وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ (4)يعنى: «بدرستى كه اين امّت شمايند كه امّت واحده اند و من پروردگار شمايم پس بپرهيزيد از عذاب من» ؛ اكثر مفسران گفته اند: مراد از امّت، ملت است (5).

و ابن ماهيار و ابن شهر آشوب از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: مراد از امّت، آل محمد عليهم السّلام اند (6).

چهارم: وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ (7)يعنى: «و گردانيديم از ايشان امامان و پيشوايان كه هدايت مى كنند به امر ما چون صبر كردند و بودند كه به آيات ما يقين داشتند» .

ص: 456


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/142-143.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/142.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 4/5.
4- . سورۀ مؤمنون:52.
5- . تفسير بيضاوى 3/171؛ تفسير بغوى 3/310.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 1/353؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/143.
7- . سورۀ سجده:24.

و در جاى ديگر مى فرمايد بعد از ذكر فرعون و لشكرهاى او وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنّارِ وَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ. وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ اَلدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ هُمْ مِنَ اَلْمَقْبُوحِينَ (1)يعنى: «و گردانيديم ايشان را امامان كه مى خواندند مردم را بسوى آتش جهنم و در روز قيامت يارى كرده نمى شوند، و از پى ايشان فرستاديم در اين دنيا لعنت را و روز قيامت ايشان از زشت گردانيده شدگانند» .

على بن ابراهيم و كلينى و صفار و ابن ماهيار و ديگران به سندهاى بسيار از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: امام در كتاب خدا دو امام است، زيرا كه فرموده وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا (2)فرمود كه: يعنى مردم به امر ما هدايت مى كنند نه به امر مردم و مقدّم مى دارند امر خدا را پيش از امر خود و حكم خدا را پيش از حكم خود، و در جاى ديگر فرموده است وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى اَلنّارِ يعنى: پيشوايان كفر و ضلالت مقدّم مى دارند امر خود را پيش از امر خدا و حكم خود را پيش از حكم خدا و به خواهش خود حكم مى كنند بر خلاف كتاب خدا (3).

و در بصائر به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نمى باشد دنيا مگر آنكه در آن امام نيكوكارى و امام بدكارى هست، پس امام نيكوكار آن است كه خدا در آيۀ اول فرموده است و امام بدكار آن است كه در آيۀ دوم فرموده است (4).

و در روايت ديگر فرموده است كه: مردم را به اصلاح نمى آورد مگر امام عادلى يا امام فاجرى؛ پس حضرت آن دو آيه را خواندند (5).

و از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: امامان از قبيلۀ قريشند، نيكوكاران ايشان پيشوايان نيكوكارانند و بدكاران ايشان پيشوايان بدكارانند؛ پس آيۀ

ص: 457


1- . سورۀ قصص:41 و 42.
2- . سورۀ سجده:24.
3- . تفسير قمى 2/171؛ كافى 1/216؛ بصائر الدرجات 32؛ اختصاص 21.
4- . بصائر الدرجات 32.
5- . بصائر الدرجات 33.

دوم را حضرت خواندند (1).

و ابن ماهيار و فرات بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند در تفسير قول خداى تعالى وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا فرمود كه: اين آيه در شأن امامان از فرزندان فاطمه عليها السّلام نازل شده و مخصوص ايشان است و مردم را هدايت مى كنند به امر خدا (2).

و ابن ماهيار از آن حضرت روايت نموده كه: اين آيه از براى امامان از ذرّيّۀ فاطمه عليها السّلام نازل شده است كه روح القدس وحى مى كند بسوى ايشان در سينه هاى ايشان (3).

مؤلف گويد كه: در اين باب احاديث بسيار است، و آنچه ذكر كرديم براى صاحبان يقين كافى است، و اگر كسى توهّم كند كه آيۀ اولى بعد از ذكر موسى عليه السّلام و بنى اسرائيل وارد شده و شبيه به آن در موضع ديگر بعد از ذكر اسحاق و يعقوب و ساير انبياء وارد شده است، و آيۀ دوم بعد از ذكر فرعون و جنود او واقع شده است، پس چون تواند بود كه اول در شأن اهل بيت عليهم السّلام و دوم در شأن دشمنان ايشان باشد؟ جواب آن است كه: مكرر مذكور شد كه خداى تعالى قصص گذشتگان را در قرآن براى آن ذكر مى فرمايد كه اين امّت را به آنها متّعظ گرداند و نظير آنها را در اين امّت جارى نمايند، پس ظهر آيه در شأن آنها است و بطن آيه در شأن نظير ايشان از اين امّت، و نظير انبياى بنى اسرائيل در اين امّت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و امامان بعد از او، و نظير دشمنان آنها مانند فرعون و هامان و قارون و نمرود و اشباه ايشانند از اين امّت كه ابو بكر و عمر و عثمان و ساير خلفاى جور و اعداى اهل بيت عليهم السّلام باشند؛ لهذا وارد شده است كه فرعون و هامان و قارون، ابو بكر و عمر و عثمانند، و عمر سامرى اين امّت و ابو بكر عجل اين امّت است با آنكه در آيات قرآنى بسيار است كه اول آيه در شأن كسى است و آخر آيه در شأن ديگرى.

ص: 458


1- . بصائر الدرجات 33، و در آنجا اشاره اى به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نشده است.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/444-445؛ تفسير فرات كوفى 329؛ شواهد التنزيل 1/583.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/328.

پنجم: وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً (1)يعنى: «و همچنين گردانيديم شما را امّت ميانه-يا بهتر-تا بوده باشيد گواهان بر مردم» .

در احاديث بسيار از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: مائيم امّت وسط و مائيم گواهان خدا بر خلق او و حجت خدا در زمين او (2)؛ و در اين باب احاديث بسيار گذشت.

ششم: وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (3)يعنى: «و همه چيز را احصا كرده ايم در پيشواى بيان كننده» ؛ اكثر مفسران گفته اند كه: مراد از امام مبين، لوح محفوظ است (4)؛ و در احاديث بسيار از ائمه عليهم السّلام منقول است كه: امام مبين، على بن ابى طالب عليه السّلام است كه خدا علم همه چيز را در او جا داده است (5).

و در معاني الاخبار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون اين آيه بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شد، ابو بكر و عمر برخاستند و سؤال كردند كه: يا رسول اللّه! آيا امام مبين، تورات است؟ فرمود: نه، گفتند: پس انجيل است؟ فرمود: نه، گفتند: پس قرآن است؟ فرمود: نه، پس در آن وقت حضرت امير عليه السّلام حاضر شد، حضرت فرمود: اين است آن امامى كه خدا همه چيز را در او احصا كرده است (6).

و به اين مضمون احاديث بسيار است كه ان شاء اللّه در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد.

ص: 459


1- . سورۀ بقره:143.
2- . بصائر الدرجات 82؛ تفسير عياشى 1/62؛ كافى 1/190 و 191؛ تفسير فرات كوفى 62؛ مجمع البيان 1/224؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/81.
3- . سورۀ يس:12.
4- . مجمع البيان 4/418؛ تفسير بيضاوى 3/432.
5- . تفسير قمى 2/212؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/487؛ ينابيع المودة 1/230.
6- . معاني الاخبار 95؛ مناقب ابن شهر آشوب 3/79، و در آنجا نامى از ابو بكر و عمر نيامده است.

فصل سى و چهارم: در نزول سلم و استسلام در ائمه عليهم السّلام و شيعيان ايشان

و در آن چند آيه است اول: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُدْخُلُوا فِي اَلسِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ اَلشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (1)يعنى: «اى جماعتى كه ايمان آورده ايد! داخل شويد در سلم-يعنى در اطاعت و انقياد-همگى و پيروى مكنيد گامهاى شيطان را، بدرستى كه او دشمنى است آشكار كنندۀ دشمنى خود را» .

عياشى روايت نموده است به سندهاى بسيار كه: سلم، ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام و امامان و اوصياى بعد از او و معرفت ايشان و اقرار به امامت ايشان؛ و خطوات شيطان و اللّه ولايت ابو بكر و عمر و عثمان است (2).

و كلينى و ابن ماهيار و ديلمى و ديگران نيز اين مضمون را روايت كرده اند (3).

مترجم گويد كه: اين تأويل در نهايت ظهور است زيرا كه چون خطاب با مؤمنان است خطاب كردن ايشان را كه: در اسلام داخل شويد، معنى ندارد؛ پس يا خطاب به جماعتى است كه ايمان به خدا و رسول دارند كه: انقياد ايشان بكنيد در آنچه مى فرمايند و عمدۀ

ص: 460


1- . سورۀ بقره:208.
2- . تفسير عياشى 1/102.
3- . كافى 1/417؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/92-93؛ امالى شيخ طوسى 299-300؛ ينابيع المودة 1/332 و 2/287.

آنچه ايشان را به آن دعوت كرده اند ولايت اهل بيت است كه شرط قبول جميع عبادات و باب علم به جميع آنهاست؛ يا خطاب به منافقان است كه به ظاهر اظهار ايمان مى كردند و در باطن انكار امامت حضرت امير عليه السّلام و ساير فرموده هاى آن حضرت مى كردند كه در باطن ايمان به همۀ آنها نياوردند و عمدۀ آنها ولايت بود.

دوم: ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً اَلْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (1)يعنى: «زده است خدا مثل مردى را كه در او شريكان هستند مخالفان يكديگر و مردى خالص از براى مردى، آيا يكسانند ايشان در مثل و حالت؟ ستايش مر خدا را كه حق را ظاهر گردانيد بلكه اكثر آنها نمى دانند» ؛ اكثر مفسران گفته اند كه: حق تعالى اين مثل را براى مشركان و موحّدان زده است كه مشرك بمنزلۀ بنده اى است كه خدمت چند آقا كند كه اخلاق و اعمال آنها مخالف يكديگر باشد و يكى او را كارى فرمايد و ديگرى كار ديگر و هر يك مهم او را به ديگرى حواله كند، زيرا كه بر تقديرى كه اينها شعورى داشته باشند و فهمند عبادت را و كارى از ايشان آيد چنين خواهند بود؛ و موحّد خود را براى يك خدا خالص گردانيده و بندگى يك خداوند رحيم كريم قادرى را اختيار كرده است كه قادر بر هر نفع و ضررى هست، و البته اين بهتر خواهد بود از آنكه چندين خدا را بندگى كند و هيچ يك متوجه او نشوند (2).

و در كتاب كافى و معاني الاخبار وارد شده است كه: اين مثلى است كه خدا براى امير المؤمنين عليه السّلام و دشمنان او زده است (3)به دو وجه:

اول آنكه: رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ ابو بكر باشد كه اتباع او بر آراى مختلفه اند و چون امام ايشان بر حق نيست فرقه هاى مختلف شده اند، و رَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام اند كه چون امام ايشان بر حق است و علم او از جانب خداست همه تابع اويند و به يك طريقه اند.

ص: 461


1- . سورۀ زمر:29.
2- . مجمع البيان 4/497؛ تفسير بيضاوى 4/34؛ تفسير قرطبى 15/253.
3- . معاني الاخبار 60؛ مجمع البيان 4/497؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/514.

دوم آنكه: رجل اول مثل ابو بكر و امثال اوست كه تابع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبودند و تابع شيطان و اهواى باطلۀ خود بودند؛ و رجل دوم امير المؤمنين عليه السّلام است كه تابع حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود در جميع امور، چنانچه ابو القاسم حسكانى روايت كرده است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود: منم آن رجل كه سالم بودم براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (1).

و در حديث ديگر فرمود كه: يك نام من در قرآن «سلم» است (2).

سوم: وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ إِنَّهُ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (3)يعنى:

«و اگر ميل كنند بسوى صلح و انقياد، پس ميل كن بسوى آن و توكل كن بر خدا بدرستى كه او شنوا است و دانا» ؛ مفسران گفته اند كه: اين آيه منسوخ شد به آيۀ قتال يا مخصوص اهل كتاب است كه از آنها جزيه قبول توان كرد (4).

و كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سلم، داخل شدن در امر ماست (5)يعنى قبول كردن امامت ائمه عليهم السّلام.

مؤلف گويد: بنابراين تأويل مى تواند بود كه ضمير راجع به منافقان باشد، يعنى اگر ايشان به ظاهر اظهار قبول امامت امير المؤمنين عليه السّلام بكنند قبول كن از ايشان هر چند دانى كه در باطن منافقند و در مقام حيله و مكرند.

ص: 462


1- . شواهد التنزيل 2/176؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/515.
2- . معاني الاخبار 59-60.
3- . سورۀ انفال:61.
4- . تفسير طبرى 6/278؛ تفسير قرطبى 8/39-40.
5- . كافى 1/415.

فصل سى و پنجم: در بيان آنكه ايشانند خلفاى خدا

كه مى خواهد ايشان را متمكن گرداند در زمين و وعدۀ نصرت به ايشان داده است و بعضى از آيات كه در شأن قائم آل محمد عليه السّلام نازل شده و در آن آيات بسيار است اول: نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسى وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ. إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي اَلْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ. وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوارِثِينَ. وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي اَلْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ (1)يعنى: «مى خوانيم بر تو از خبر موسى و فرعون به حق و راستى براى گروهى كه ايمان مى آورند، بدرستى كه فرعون بلندى يافت در زمين و گردانيد اهل زمين را فرقه هاى مختلف، ضعيف مى داشت گروهى را از ايشان، مى كشت پسران ايشان را و زنده مى گذاشت زنان آنها را براى خدمت كردن، بدرستى كه او از افساد كنندگان بود؛ و مى خواهيم كه منّت گذاريم بر آن كسانى كه ضعيف گردانيده شده اند در زمين و بگردانيم ايشان را پيشوايان و بگردانيم ايشان را وارثان و متمكّن گردانيم ايشان را در زمين و بنمائيم فرعون و هامان و لشكرهاى ايشان را از ايشان آنچه بودند كه بيم داشتند از آن» .

ص: 463


1- . سورۀ قصص:3-6.

على بن ابراهيم گفته است كه: خبر داد خدا پيغمبر خود را به آنچه رسيد به موسى عليه السّلام و اصحاب او از فرعون از كشتن و ستم نمودن تا آنكه تسلى باشد از براى آن حضرت در آنچه به اهل بيت او خواهد رسيد از ستم كردن و كشتن، پس بعد از تسلى دادن بشارت داد آن حضرت را كه بعد از اين ظلمها كه بر ايشان واقع شود تفضل خواهد كرد بر ايشان و ايشان را خليفه هاى خود خواهد گردانيد در زمين و امامان و پيشوايان خواهد كرد ايشان را بر امّت او و در رجعت ايشان را با دشمنان ايشان به دنيا بر خواهد گردانيد تا انتقام بكشند از آنها، پس فرمود وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ تا آنجا كه گفت وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما و اينها كنايه است از آنها كه غصب نمودند حقّ آل محمد عليهم السّلام را-يعنى اولى و دومى و اتباع ايشان-؛ مِنْهُمْ يعنى از آل محمد عليهم السّلام، ما كانُوا يَحْذَرُونَ يعنى: آنچه حذر مى كردند از آنها از كشته شدن و عذاب، و اگر مراد غلبۀ موسى بود بر فرعون بايست ضمير مفرد بياورد نه ضمير جمع، ذكر موسى و فرعون بر سبيل مثال است يعنى چنانكه فرعون مدتى ستم كرد بر موسى و اصحاب او و آخر او را ظفر داديم بر آنها و آنها را هلاك كرديم همچنين مدتها انواع ستمها و كشتن و خايف شدن از فراعنۀ اين امّت به اهل بيت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خواهد رسيد، در آخر ايشان را با دشمنان ايشان به دنيا بر خواهيم گردانيد كه از آنها انتقام بكشند.

و بتحقيق كه حضرت امير عليه السّلام در بعضى از خطبه ها اشاره به اين مثل زده است و فرموده:

ايّها الناس! اول كسى كه بغى كرد بر خدا در روى زمين عناق دختر آدم عليه السّلام بود، خداوند يگانه بيست انگشت براى او خلق كرده بوده و در هر انگشتى دو ناخن دراز داشت مانند دو داس بزرگ كه به آن درو كنند، و چون مى نشست يك جريب (1)از زمين در زير خود مى گرفت، و چون بغى كرد و كافر شد و بر مردم ستم كرد حق تعالى برانگيخت براى هلاك او شيرى را مانند فيل و گرگى را مانند شتر و كركسى را مانند درازگوش، و در اول خلقت اين حيوانات چنين بزرگ بودند، پس خداوند قهّار اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را

ص: 464


1- . جريب: مساحتى از زمين معادل ده هزار متر مربع، گريب و گرى هم گفته شده. (فرهنگ عميد 1/811) .

كشتند، بدرستى كه خدا فرعون و هامان را كشت-يعنى ابو بكر و عمر-و قارون را فرو برد در زمين-يعنى عثمان به قرينۀ آنكه بعد از اين شكايت فرمود از اينها كه غصب حقّ او كردند-و فرمود كه: توبۀ ايشان مقبول نيست و ايشان در عذاب خدا هستند در برزخ تا به جهنم روند، و چه بسيار شبيه است مثل قائم آل محمد عليه السّلام به موسى عليه السّلام كه پنهان متولد شد و پيوسته از فرعون و اصحاب او پنهان و ترسان بود تا ظاهر شد و بر ايشان غالب گرديد، و قائم عليه السّلام نيز چنين بود امرش و چنان خواهد بود خروجش و ظهورش ان شاء اللّه (1).

و در معاني الاخبار از مفضل روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه:

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روزى نظر فرمود بسوى على و حسنين عليهم السّلام پس گريست و فرمود كه: شمائيد آنها كه ضعيف خواهند گردانيد بعد از من، مفضل پرسيد كه: مراد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين سخن چه بود؟ حضرت فرمود كه: يعنى شما امامان خواهيد بود بعد از من چنانچه خدا فرموده وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً تا آخر آيه، پس خدا وعده داده است مستضعفون را كه امامان گرداند ايشان را، و اين آيه جارى است در ما اهل بيت تا روز قيامت و در هر عصرى امامى از ما خواهد بود (2).

و ايضا از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده كه: اين آيه در شأن ماست (3).

و ابن ماهيار و شيخ طبرسى و ديگران به سندهاى بسيار از آن حضرت روايت كرده اند كه فرمود: بحقّ آن خداوندى كه دانه را شكافته و گياه را رويانيده و خلايق را آفريده كه البته اين دنياى غدّار ميل خواهد كرد و مهربان خواهد شد بر ما بعد از چموشى چنانچه ناقۀ بدخوى و دندان گيرنده مهربان مى شود با فرزند خود؛ پس حضرت اين آيه را تلاوت فرمود (4).

و عياشى روايت نموده است كه: روزى حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نظر كرد به

ص: 465


1- . تفسير قمى 2/133.
2- . معاني الاخبار 79؛ شواهد التنزيل 1/555.
3- . تفسير فرات كوفى 313؛ امالى شيخ صدوق 387؛ شواهد التنزيل 1/557 و 558.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/414؛ مجمع البيان 4/239؛ تفسير فرات كوفى 314؛ شواهد التنزيل 1/557.

حضرت صادق عليه السّلام و فرمود: بخدا سوگند كه اين از آنهاست كه خدا در اين آيه فرموده است؛ و اين آيه را خواند (1).

و ايضا از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: بحقّ خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به حق فرستاده است كه نيكوكاران از ما اهل بيت و شيعيان ايشان به منزلۀ موسى و شيعيان اويند، و دشمنان ما و اتباع ايشان بمنزلۀ فرعون و اتباع اويند (2).

و فرات بن ابراهيم از ثوير بن ابى فاخته روايت كرده است كه: حضرت امام زين العابدين عليه السّلام فرمود كه: قرآن بخوان؛ من سورۀ طسم را خواندم، چون به آنجا رسيدم وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوارِثِينَ حضرت فرمود: بس است، و فرمود: بحقّ خداوندى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را فرستاده است كه ابرار از ما اهل بيت و شيعيان ما به منزلۀ موسى عليه السّلام و شيعيان اويند (3).

و على بن ابراهيم و ديگران از منهال بن عمرو روايت كرده اند كه بعد از شهادت امام حسين عليه السّلام از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام پرسيد كه: چگونه صبح كرده اى؟ فرمود كه:

صبح كرده ايم در ميان قوم خود مانند بنى اسرائيل در ميان آل فرعون كه مى كشند مردان ما را و اسير مى نمايند زنان ما را (4).

و اخبار در نزول اين آيات در شأن اهل بيت عليهم السّلام بسيار است و در احوال حضرت قائم عليه السّلام مذكور خواهد شد ان شاء اللّه، و تطبيق اين تأويلات بر آيات به نحوى كه در آيات فصول سابقه ذكر كرديم نهايت وضوح را دارد.

دوم: ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اَللّهِ وَ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ اَلرِّجالِ وَ اَلنِّساءِ وَ اَلْوِلْدانِ

ص: 466


1- . مجمع البيان 4/239 به نقل از عياشى؛ ارشاد شيخ مفيد 2/180؛ كافى 1/306؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/233.
2- . مجمع البيان 4/239.
3- . تفسير فرات كوفى 314.
4- . تفسير قمى 2/134؛ مقتل خوارزمى 2/72؛ الفتوح 5/133؛ الملهوف 222-223، كه در دو مصدر اخير بجاى «صبح كرده اى» ، «شب كرده اى» است.

اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ اَلْقَرْيَةِ اَلظّالِمِ أَهْلُها وَ اِجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اِجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً (1) يعنى: «چيست شما را كه كارزار و قتال نمى كنيد در راه خدا و در راه آنها كه ضعيف گردانيده اند ايشان را از مردان و زنان، آنها كه مى گويند: اى پروردگار ما! بيرون بر ما را از اين قريه كه ستمكارند اهل آن و بگردان از براى ما از نزد خود ياورى و بگردان از براى ما از نزد خود يارى كننده اى» ؛ اكثر مفسران گفته اند كه: اين ضعيفان جماعتى هستند كه در مكه به دست كفار گرفتار بودند به سبب اسلام، كافران ايشان را عذاب و شكنجه مى كردند و قدرت بر هجرت به مدينه نداشتند، خدا مسلمانان را تحريص بر قتال كفار نموده كه ايشان را خلاص نمايند از ظلم آنها (2).

و عياشى به روايات معتبره از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: اين آيه در شأن اهل بيت عليهم السّلام است (3)، كه ظالمان اين امّت ايشان را ضعيف گردانيده اند و ياورى ندارند، و خدا امر كرده مسلمانان را كه در راه ايشان جهاد كنند و ايشان را بر دشمنان يارى دهند؛ و ايشان را با خدا مقرون گردانيدن به اين تأويل انسب است، و بنابراين تأويل ممكن است كه مراد از قريه، مدينۀ طيبه باشد، و لهذا حضرت امير عليه السّلام از آنجا به كوفه هجرت فرمود و اهل كوفه يارى آن حضرت كردند، يا آنكه اين تأويل بطن آيه است و منافات با ظاهر آيه ندارد.

سوم: وَعَدَ اَللّهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ كَمَا اِسْتَخْلَفَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ اَلَّذِي اِرْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ اَلْفاسِقُونَ (4)يعنى:

«وعده داده است خدا آنها را كه ايمان آورده اند از شما و نموده اند كارهاى شايسته را كه

ص: 467


1- . سورۀ نساء:75.
2- . مجمع البيان 2/76؛ تفسير كشاف 1/534؛ تفسير فخر رازى 10/182.
3- . تفسير عياشى 1/257؛ همچنين رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب 2/237 كه روايت در آنجا در ذيل آيۀ 98 سورۀ نساء إِلاَّ اَلْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ اَلرِّجالِ. . . آمده است.
4- . سورۀ نور:55.

هرآينه خليفه گرداند ايشان را در زمين چنانكه خليفه گردانيد آنان را كه بودند پيش از ايشان، و هرآينه متمكن خواهد گردانيد براى ايشان دين ايشان را كه پسنديده است براى ايشان، و هرآينه تبديل خواهد كرد براى ايشان بعد از ترس آنها از دشمنان، ايمنى را كه بپرستند مرا و شريك نگردانند با من چيزى را در پرستيدن، و هر كه كافر شود بعد از اين پس آنها هستند فاسقان» .

كلينى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند كه: اين آيۀ كريمه مخصوص امامان و واليان امر است بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و وعده فرموده است و بشارت داده ايشان را كه آنها را خليفه گرداند براى علم و دين و عبادت خود چنانچه اوصياى حضرت آدم را بعد از او خليفه گردانيد (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن قائم آل محمد عليه السّلام نازل شده است (2).

و عياشى و ديگران از حضرت على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده اند كه: اين ايمنى از براى شيعيان ما در زمان مهدى اين امّت خواهد بود، و اين است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در شأن او فرموده كه: اگر باقى نمانده باشد از دنيا مگر يك روز خدا البته آن روز را دراز گرداند تا مردى از فرزندان من والى شود بر مردم كه همنام من باشد و زمين را پر از عدالت گرداند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد (3).

و فرات بن ابراهيم به سندهاى بسيار روايت كرده است كه: اين آيه در شأن آل محمد عليهم السّلام است (4).

ص: 468


1- . كافى 1/193 و 250؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/369.
2- . تفسير قمى 2/108.
3- . مجمع البيان 4/152 به نقل از عياشى؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/369. و براى اطلاع از بعضى مصادر عامه كه در آنها احاديث رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دربارۀ حضرت قائم عليه السّلام به مضامينى كه در اين روايت آمده است، رجوع شود به جامع الاصول 11/48؛ فرائد السمطين 2/310-338؛ الفصول المهمة 287-290؛ فضائل الخمسة 3/399.
4- . تفسير فرات كوفى 288 و 289؛ شواهد التنزيل 1/537.

و در دعاها و زيارات بسيار اين مضمون وارد شده است و در باب آياتى كه در شأن حضرت قائم عليه السّلام نازل شده با ساير اخبار مذكور خواهد شد ان شاء اللّه.

چهارم: اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّاهُمْ فِي اَلْأَرْضِ أَقامُوا اَلصَّلاةَ وَ آتَوُا اَلزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ لِلّهِ عاقِبَةُ اَلْأُمُورِ. وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ ثَمُودُ. وَ قَوْمُ إِبْراهِيمَ وَ قَوْمُ لُوطٍ. وَ أَصْحابُ مَدْيَنَ وَ كُذِّبَ مُوسى فَأَمْلَيْتُ لِلْكافِرِينَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ (1)يعنى: «آنان كه اگر متمكن گردانيم ايشان را در زمين برپا مى دارند نماز را و مى دهند زكات را و امر مى كنند مردم را به نيكيها و نهى مى كنند از بديها و مر خداى را است عاقبت امور، و اگر تكذيب كنند تو را پس بتحقيق كه تكذيب كردند پيش از ايشان قوم نوح و عاد-كه قوم هود بودند-و ثمود-كه قوم صالح بودند-و قوم ابراهيم و قوم لوط و اصحاب مدين-كه قوم شعيب بودند-، و تكذيب كرده شد موسى پس مهلت دادم مر كافران را پس گرفتم ايشان را، پس چگونه بود انكار من بر ايشان؟» .

ابن شهر آشوب و ابن ماهيار و فرات و غير ايشان به سندهاى بسيار روايت كرده اند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السّلام كه: مائيم آنها كه خدا در اين آيه فرموده است (2).

و ايضا ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: روزى نزد پدرم امام جعفر عليه السّلام بودم در مسجد، ناگاه مردى آمد و نزد آن حضرت ايستاد و گفت: اى فرزند رسول خدا! به من دشوار شده است فهميدن اين آيه در كتاب حق تعالى و از جابر جعفى سؤال كردم مرا ارشاد نمود كه از شما سؤال كنم، حضرت فرمود كه: كدام است آن آيه؟ گفت: اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّاهُمْ تا آخر، فرمود: بلى در شأن ما نازل شده است و سببش آن بود كه ابو بكر و عمر و جمعى ديگر با ايشان-كه حضرت همه را نام برد-جمع شدند نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرض كردند: يا رسول اللّه! اين امر-يعنى امارت و خلافت-بعد از تو به كه برخواهد گشت؟ بخدا سوگند اگر به مردى از اهل بيت تو

ص: 469


1- . سورۀ حج:41-44.
2- . مناقب ابن شهر آشوب 4/454؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/342، و روايت در آنجا از امام كاظم عليه السّلام است؛ تفسير فرات كوفى 274؛ مجمع البيان 4/88؛ شواهد التنزيل 1/522.

برسد ما مى ترسيم از ايشان بر جان خود و اگر به غير ايشان برسد شايد نزديكتر و مهربانتر باشند نسبت به ما، پس در غضب شد حضرت از اين سخن غضب شديدى، پس فرمود:

بخدا سوگند كه اگر ايمان آورده بوديد به خدا و رسول او دشمن نمى داشتيد اهل بيت مرا زيرا كه دشمنى ايشان دشمنى من است و دشمنى من كافر بودن است به خدا، ديگر آنكه خبر مرگ مرا بر روى من گفتيد، بخدا سوگند كه اگر خدا ايشان را متمكن گرداند در زمين البته برپا دارند نماز را در وقتش و ادا كنند زكات را در محلش و البته امر كنند به نيكيها و نهى كنند از بديها و البته خدا به خاك مذلت مى مالد بينى مردانى چند را كه دشمن دارند مرا و اهل بيت مرا و فرزندان مرا، پس خدا اين آيه را فرستاد اَلَّذِينَ إِنْ مَكَّنّاهُمْ تا آخر آيه، پس ايشان قبول نكردند اين آيه را پس حق تعالى اين آيه را فرستاد وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ تا آخر آيه (1).

و ايضا ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آيۀ اول در شأن مهدى آل محمد عليه السّلام و اصحاب او نازل شده است كه خدا ايشان را پادشاهى مى دهد در مشرق و مغرب زمين و دين حق را به آنها ظاهر مى گرداند و مى ميراند و زايل مى گرداند به او و به اصحاب او بدعتهاى باطل را چنانكه سفيهان و ظالمان حق را ميراندند، و چنان خواهند كرد كه اثرى از ظلم و ستم نماند و امر خواهند كرد مردم را به نيكيها و منع خواهند نمود از بديها و مر خدا را است عاقبت امور (2).

پنجم: أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ مِنَ اَلْمُحْضَرِينَ (3)يعنى: «آيا پس كسى كه وعده داده ايم او را وعده اى نيكو پس او ملاقات مى كند آن وعده را و به او مى رسد مثل كسى است كه بهره مند گردانيديم او را از متاعهاى زندگانى دنيا پس او خواهد بود در قيامت از حاضرشدگان در عذاب الهى و آن لذتهاى دنيا به او نفعى نخواهد بخشيد» .

ص: 470


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/342.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/343.
3- . سورۀ قصص:61.

ابن ماهيار روايت كرده است كه: اين آيه در شأن امير المؤمنين عليه السّلام و حمزه نازل شده است (1).

و ديلمى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: وعده داده شده، على بن ابى طالب عليه السّلام است كه خدا وعده داده است او را كه انتقام بكشد از براى او از دشمنانش در دنيا و وعده داده خدا او را و دوستان او را به بهشت در آخرت، پس آنها كه در عذاب حاضر خواهند شد دشمنان آن حضرتند كه حقّ او را غصب كردند در دنيا و به ناحق پادشاهى يافتند و خدا مهلت داد ايشان را (2).

ششم: سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي اَلْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ (3)يعنى:

«زود باشد بنمائيم ايشان را آيتها و علامتهاى خود را در آفاق و اطراف زمين و در جانهاى ايشان تا ظاهر شود براى ايشان كه اوست حق» .

ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: نمودن آيات در آفاق، تنگ كردن اطراف زمين است بر سنّيان در زمان حضرت قائم عليه السّلام؛ و نمودن در جانهاى ايشان به آن است كه بعضى از سنّيان در آن زمان به صورت حيوانات مسخ خواهند شد تا ظاهر شود بر ايشان كه اوست قائم آل محمد يا او حق است (4).

ص: 471


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/422؛ شواهد التنزيل 1/563-564؛ اسباب النزول 280؛ تفسير طبرى 10/92؛ فرائد السمطين 1/364؛ ينابيع المودة 1/284-285 و 2/177.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/422 به نقل از ديلمى.
3- . سورۀ فصلت:53.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/541؛ كافى 8/381.

فصل سى و ششم: در بيان آنكه كلمه و كلمات در قرآن مجيد

مؤول است به اهل بيت عليهم السّلام

و ولايت ايشان و آيات در اين مقام بسيار است اول: وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (1)حق تعالى اين سخن را بعد از قصۀ ابراهيم عليه السّلام فرموده است، يعنى: و گردانيد خدا كلمۀ توحيد را باقى در ذرّيّۀ ابراهيم، يعنى هميشه در ذرّيّۀ او اهل توحيد است كه خدا را به يگانگى قايل باشد و مردم را بسوى يگانگى خدا دعوت كند شايد برگردند مشركان به دعوت موحّدان.

و در احاديث بسيار وارد شده است كه: مراد آن است كه امامت را گردانيد كلمۀ باقيه در عقب ابراهيم عليه السّلام و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تا روز قيامت، چنانكه شيخ طبرسى گفته كه:

بعضى گفته اند مراد كلمۀ توحيد است؛ و بعضى گفته اند مراد امامت است كه در ذرّيّۀ اوست تا روز قيامت، و از حضرت صادق عليه السّلام چنين روايت شده؛ و گفته است: اختلاف كردند كه مراد از عقب او كيست؟ بعضى گفته اند فرزندان ابراهيم عليه السّلام هستند تا روز قيامت؛ و سدى گفته است: آل محمد عليهم السّلام هستند (2).

و ابن ماهيار از سليم بن قيس روايت كرده است كه: روزى در مسجد بوديم حضرت

ص: 472


1- . سورۀ زخرف:28.
2- . مجمع البيان 5/45.

امير عليه السّلام بيرون آمد بسوى ما و فرمود: بپرسيد از من آنچه را خواهيد پيش از آنكه مرا نيابيد؛ سؤال كنيد از من از تفسير قرآن زيرا كه در قرآن علم اولين و آخرين هست و از براى كسى راه سخنى نگذاشته است و نمى داند قرآن را مگر خدا و راسخان در علم، و راسخان يكى نيست بلكه بسيارند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يكى از ايشان بود، خدا علم قرآن را تعليم او كرده بود و آن حضرت به من تعليم كرد و پيوسته در فرزندان او اين علم خواهد بود تا روز قيامت. پس حضرت اين آيه را خواندند كه خدا در باب تابوت سكينه مى فرمايد فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلائِكَةُ (1)يعنى: «در تابوت هست سكينه از پروردگار شما و بقيه از آنچه گذاشته اند آل موسى و آل هارون، برمى دارند آن را ملائكه» ، حضرت اين آيه را بر سبيل تنظير و تشبيه خواندند، يعنى همچنان كه بقيۀ علم و آثار حضرت موسى و هارون كه وصىّ او بود در سكينه محفوظ بود، علوم و آثار پيغمبر آخر الزمان و وصىّ او نزد ذرّيّۀ ايشان محفوظ است، لهذا بعد از آن فرمود كه: من نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به منزلۀ هارونم از موسى و در همه چيز مثل اويم بغير از پيغمبرى، و علم در ذرّيّۀ او هست تا روز قيامت؛ پس اين آيه را خواند وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ ، پس فرمود كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عقب ابراهيم است، و ما اهل بيت عقب ابراهيم عليه السّلام و عقب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر دو هستيم (2).

و ايضا از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه در شأن حضرت امام حسين عليه السّلام جارى شد و از روزى كه امامت به آن حضرت منتهى شد پيوسته از پدر به فرزند مى رسد و به برادر و عم نمى رسد، و هيچ امامى بعد از امام حسين عليه السّلام نيست مگر آنكه البته فرزندى مى آورد تا امام دوازدهم، و عبد اللّه افطح (3)چون بى فرزند از دنيا

ص: 473


1- . سورۀ بقره:248.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/555.
3- . عبد اللّه افطح پسر امام صادق عليه السّلام است، و از آنجايى كه سر او-و گفته اند پاهاى او-پهن بوده است، او را «افطح» ناميده اند.

رفت، او امام نيست (1).

و على بن ابراهيم نيز روايت كرده است كه: مراد از كلمۀ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ اشاره به رجعت است، يعنى: ايشان پيش از قيامت به دنيا برخواهند گشت (2).

در اكمال الدين به سند معتبر از مفضل بن عمر روايت كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردم از تفسير وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ ، حضرت فرمود كه: مراد امامت است كه خدا آن را در عقب امام حسين عليه السّلام قرار داد تا روز قيامت.

مفضل گفت: يا بن رسول اللّه! چرا امامت در فرزندان امام حسين عليه السّلام قرار يافت و در فرزندان امام حسن عليه السّلام نشد و حال آنكه هر دو فرزند و فرزندزادۀ حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بهترين جوانان بهشت بودند؟ حضرت فرمود كه: موسى و هارون هر دو پيغمبر مرسل و برادر بودند و امامت را خدا در فرزندان هارون قرار داد نه در فرزندان موسى و كسى را نمى رسد كه اعتراض كند كه چرا چنين شد، همچنين امامت و خلافت به امر خداست در زمين و نمى رسد كسى را كه سؤال كند كه چرا خدا در فرزندان حسين عليه السّلام قرار داد و در فرزندان حسن عليه السّلام قرار نداد، زيرا كه خدا حكيم است در افعال و آنچه مى كند بر وفق حكمت مى كند چنانكه فرموده لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ (3)يعنى: «خدا سؤال كرده نمى شود از آنچه مى كند و ايشان سؤال كرده مى شوند» (4).

دوم: وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا اَلْمُرْسَلِينَ. إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ. وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ اَلْغالِبُونَ (5)يعنى: «پيشى گرفت كلمۀ ما-يعنى وعدۀ ما-از براى بندگان ما كه فرستاده شده اند بسوى بندگان، بدرستى كه ايشانند يارى كرده شدگان و بدرستى كه لشكر ما هرآينه ايشانند غلبه كنندگان بر كافران» .

ص: 474


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/556؛ علل الشرايع 207.
2- . تفسير قمى 2/283.
3- . سورۀ انبياء:23.
4- . كمال الدين 359؛ خصال 305؛ معاني الاخبار 126؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/556.
5- . سورۀ صافات:171-173.

ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير اين آيه كه: مائيم ايشان (1).

مؤلف گويد كه: شايد مراد آن باشد كه آن كلمه مائيم يا ولايت ماست كه بر پيغمبران عرض شده است، و إِنَّهُمْ لَهُمُ اَلْمَنْصُورُونَ استيناف كلام ديگر باشد، يا آنكه مراد آن باشد كه نصرت ما نيز داخل است در اين نصرت كه خدا وعده داده است، زيرا كه يارى ما يارى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و خدا ما را در آخر الزمان نصرت خواهد داد.

سوم: وَ لَوْ أَنَّ ما فِي اَلْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ اَلْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (2)يعنى: «و اگر مى بود آنچه در زمين است از درختان قلمها و دريا مدد مى داد آن را، و از بعد آن دريا هفت درياى ديگر مدد آن دريا مى كردند تمام نمى شد كلمات خدا، بدرستى كه خدا عزيز و عالم است به هر چه اراده كند و كارهاى او منوط به حكمت و مصلحت است» .

بدان كه بعضى گفته اند مراد از كلمات خدا تقديرات خداست يا علوم او يا وعده ها و وعيدهاى او (3).

و در احتجاج روايت كرده است كه: يحيى بن اكثم از امام على نقى عليه السّلام پرسيد از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: مراد از هفت دريا، چشمۀ كبريت است، و چشمۀ يمن، و چشمۀ برهوت، و چشمۀ طبريه، و گرمابۀ ماسيدان، و گرمابۀ افريقيه، و چشمۀ باحوران، و مائيم آن كلمات خدا كه فضايل ما را نمى توان يافت و استقصاى آنها نمى توان كرد (4).

و مؤيد اين حديث است آنچه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عامه و خاصه روايت كرده اند كه: اگر درختان همه قلم شوند و درياها همه مداد گردند و جميع جن و انس كاتب شوند،

ص: 475


1- . مناقب ابن شهر آشوب 4/234.
2- . سورۀ لقمان:27.
3- . رجوع شود به مجمع البيان 3/498؛ بحار الانوار 24/173.
4- . اختصاص 94؛ احتجاج 2/498؛ تحف العقول 479؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/435. و نام بعضى از درياها در اين مصادر با تفاوتهايى ذكر شده است.

عشرى از اعشار فضايل على بن ابى طالب را نتوانند نوشت (1).

و كلينى و ديگران از حضرت امام محمد تقى عليه السّلام روايت كرده اند كه: در شب قدر نازل مى شود بر امام زمان تفسير جميع امور كه تعلق به او دارد و آنچه تعلق به اهل زمان او در غيبت او دارد، و در اوقات ديگر هر روز از علم خاص و علم مكنون و عجيب مخزون خدا بر امام نازل مى شود؛ پس حضرت اين آيه را خواندند (2). و اين حديث دلالت دارد بر آنكه مراد از كلمات، علومى است كه از جانب خدا بر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه عليهم السّلام نازل مى شود و اين آيه نيز داخل فضايل ايشان است.

چهارم: قُلْ لَوْ كانَ اَلْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ اَلْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً (3)يعنى: «بگو-يا محمد: -اگر بود دريا مداد براى نوشتن كلمات پروردگار من، هرآينه آخر شدى دريا پيش از آنكه تمام شود كلمات پروردگارم و اگر چه بياوريم مثل آن دريا را مداد» ، و دانستنى كه در تفسير اهل بيت عليهم السّلام مراد از كلمات، فضايل و علوم ايشان است كه پيوسته از جانب خدا بر ايشان فايض مى شود و هرگز آخر نمى شود، چنانكه بعد از اين نيز مذكور خواهد شد، و احاديث در تفسير كلمة اللّه به ائمه عليهم السّلام بسيار است.

پنجم: فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ اَلتَّوّابُ اَلرَّحِيمُ (4)يعنى:

«چون آدم از بهشت فرود آمد به زمين پس فرا گرفت و قبول كرد آدم از پروردگار خود كلمه اى چند را، پس حق تعالى قبول كرد توبۀ او را، بدرستى كه اوست بسيار قبول كنندۀ توبۀ توبه كنندگان و مهربان است نسبت به ايشان» .

و در اين كلمات، اختلاف بسيار است كه در جلد اول ذكر كرده ايم، و كلينى و ابن بابويه

ص: 476


1- . كنز الفوائد 129؛ مائة منقبة 176؛ طرائف 139؛ مناقب خوارزمى 2 و 235؛ كفاية الطالب 251. و در هيچ يك از اين مصادر عبارت «عشرى از اعشار» نيامده است.
2- . كافى 1/248.
3- . سورۀ كهف:109.
4- . سورۀ بقره:37.

در معاني الاخبار و خصال و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و جماعت بسيار روايت كرده اند از حضرت صادق و باقر عليهما السّلام و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ابن عباس كه آن كلمات آن بود كه گفت: خداوندا! سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام كه البته مرا رحم كنى و بيامرزى و توبۀ مرا قبول فرمايى، پس خدا توبۀ او را قبول كرد (1).

و به روايت ديگر: چون آدم و حوّا آرزوى منزلت آن بزرگواران كردند، مبتلا به آن ترك اولى شدند، و چون مدتى در زمين تضرع و استغاثه كردند و خدا خواست توبۀ ايشان را قبول كند جبرئيل آمد به نزد ايشان و گفت: شما ستم كرديد بر خود كه آرزو نموديد منزلت جمعى را كه خدا آنها را بر شما فضيلت و زيادتى داده بود پس از خدا سؤال كنيد بحقّ آن نامها كه ديديد بر ساق عرش نوشته شده بود تا خدا توبۀ شما را قبول كند، پس آدم عليه السّلام گفت: خدايا! سؤال مى نمايم تو را بحقّ گرامى ترين خلق نزد تو محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و فاطمه و حسن و حسن عليهم السّلام كه توبۀ ما را قبول نمائى و ما را رحم كنى، پس خدا توبۀ ايشان را قبول كرد (2).

و به روايت ديگر: بحقّ محمد و آل محمد سؤال كردند (3).

و ابن مغازلى شافعى نيز اين مضمون را روايت كرده است (4).

و در بصائر الدرجات از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (5)يعنى «بتحقيق كه عهد كرديم بسوى آدم پيشتر پس فراموش كرد و نيافتيم از براى او عزمى» ، حضرت فرمود كه: آيه چنين نازل شد: «عهد كرديم بسوى آدم پيشتر كلمه اى چند در شأن محمد و على و فاطمه

ص: 477


1- . كافى 8/304؛ معاني الاخبار 125؛ خصال 270؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/48 به نقل از مصباح الانوار شيخ طوسى؛ مجمع البيان 1/89؛ تفسير فرات كوفى 57؛ اليقين 175؛ عمدۀ ابن بطريق 379؛ نهج الحق 179؛ تفسير الدر المنثور 1/61.
2- . تفسير عياشى 1/41.
3- . امالى شيخ صدوق 181؛ تأويل الآيات الظاهرة 1/49.
4- . مناقب ابن المغازلي 105.
5- . سورۀ طه:115.

و حسنين و ائمه از فرزندان ايشان پس ترك كرد و عزمى از او در اين باب نيافتيم» (1)؛ و احاديث در اين باب در احوال آدم عليه السّلام گذشت.

ششم: وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ (2)يعنى: «و يادآور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگار او به كلمه اى چند پس تمام كرد ابراهيم آنها را» ، و در تفسير اين كلمات خلاف است: بعضى گفته اند كه سنّتهاى حنيفۀ ابراهيم است؛ و بعضى گفته اند مطلق تكاليف است (3).

و ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند كه: مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كرد از معنى اين كلمات، حضرت فرمود كه: همان كلمات است كه آدم عليه السّلام از پروردگار خود گرفت و به آنها توبه اش مقبول شد و گفت: سؤال مى كنم از تو بحقّ محمد و على و فاطمه و حسنين عليهم السّلام كه توبۀ مرا قبول گردان، پس خدا توبه اش را قبول كرد.

مفضل گفت: پس چه معنى دارد فَأَتَمَّهُنَّ ؟ حضرت فرمود: يعنى تمام كرد ائمه را تا حضرت قائم عليه السّلام كه دوازده امامند (4).

مؤلف گويد كه: اين تأويل نهايت انطباق دارد بر تتمۀ آيه، زيرا كه بعد از اين مى فرمايد كه: حق تعالى فرمود: من تو را امام كردم، ابراهيم گفت: پس بعضى از ذرّيّۀ مرا امام گردان، حق تعالى فرمود كه: عهد امامت من به ستمكاران نمى رسد، يعنى از ذرّيّۀ تو كسى را امام مى كنم كه معصوم باشد از همۀ گناهان، پس معنى اين آيه آن خواهد بود كه خدا امامت ائمه را يا عطاى امامت را به او خبر داد، ابراهيم تمام كرد آن را كه براى ذرّيّۀ خود طلبيد و خدا او را بشارت داد كه: هر كه معصوم است از ذرّيّۀ تو همه را امام كرده ام تا حضرت قائم عليه السّلام، پس آيۀ كريمه بدون تكلف بر اين معنى منطبق مى شود، و بنابراين تفسير ممكن است

ص: 478


1- . بصائر الدرجات 70؛ كافى 1/416.
2- . سورۀ بقره:124.
3- . مجمع البيان 1/200؛ تفسير فخر رازى 4/41.
4- . خصال 304-305؛ مجمع البيان 1/200؛ مناقب ابن شهر آشوب 1/345. و روايت در دو مصدر اخير نيز از ابن بابويه نقل شده است.

ضمير فاعل فَأَتَمَّهُنَّ راجع به خدا باشد يعنى: خدا تمام كرد امامت را تا آخر ايشان كه حضرت قائم عليه السّلام است.

هفتم: فَأَنْزَلَ اَللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ اَلتَّقْوى وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها (1)يعنى: «پس فرستاد خدا آرام و اطمينان قلب را بر رسول خود و بر مؤمنان و لازم گردانيد آنها را كلمۀ تقوى، و بودند سزاوارتر به آن كلمه و اهل آن» ، و كلمۀ تقوى كلمه اى است كه ايشان را نگه مى دارد از عذاب الهى، يا كلمه اى است كه پرهيزكاران آن را اختيار مى كنند؛ بعضى گفته اند كه آن كلمۀ طيبۀ لا اله الا اللّه است، و اقوال ديگر نيز هست (2)، و احاديث بسيار وارد شده است كه آن ولايت حضرت امير عليه السّلام است (3).

چنانكه شيخ مفيد از حضرت امام محمد باقر عليهما السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: بدرستى كه خدا عهدى كرد بسوى من، گفتم: پروردگارا! بيان كن از براى من، فرمود: بشنو، گفتم: مى شنوم، فرمود: يا محمد! على رايت و علامت راه هدايت است بعد از تو و پيشواى دوستان من است و نورى است براى هر كس كه اطاعت من كند، و اوست كلمه اى كه لازم متقيان گردانيده ام، هر كه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته است، پس بشارت ده او را به آنچه گفتم (4).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: كلمۀ تقوى، ايمان است (5).

و در خصال از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت نموده است كه در آخر خطبه فرمود: مائيم كلمۀ تقوى (6).

ص: 479


1- . سورۀ فتح:26.
2- . تفسير تبيان 9/334؛ مجمع البيان 5/126؛ تفسير طبرى 11/364-366.
3- . اليقين 291؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/595.
4- . امالى شيخ طوسى 245 به نقل از شيخ مفيد؛ همچنين رجوع شود به مناقب ابن المغازلي 94 و حلية الاولياء 1/66-67.
5- . كافى 2/15.
6- . خصال 432.

و در توحيد روايت كرده است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ طويلى فرمود كه: مائيم عروة الوثقى و كلمۀ تقوى (1)؛ و احاديث بر اين مضمون بسيار است.

هشتم: وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ (2)يعنى: «و تمام شد كلمۀ پروردگار تو از روى راستى و عدالت، تبديل كننده اى نيست كلمات او را و اوست شنواى دانا» ، و از احاديث اهل بيت عليهم السّلام مستفاد مى شود كه كلمات خدا، ائمۀ حقند و امامت ايشان را كسى تبديل نمى تواند كرد.

كلينى و ديگران به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: چون ارادۀ خداى تعالى تعلق مى گيرد به خلق امام عليه السّلام، امر مى كند ملكى را كه شربتى از آب از زير عرش مى گيرد و به نزد پدر امام مى آورد كه او مى آشامد، پس از آن آب خلق مى شود نطفۀ امام، پس چهل روز در شكم مادر صدا نمى شنود، بعد از آن صدا مى شنود، پس در رحم يا بعد از ولادت حق تعالى آن ملك را مى فرستد كه بر پيشانى امام يا بر بازوى راستش يا در ميان دو كتفش يا در همۀ اين مواضع مى نويسد كه وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ تا آخر آيه، پس در وقتى كه امام مى شود حق تعالى عمودى از نور براى او بلند مى كند كه اعمال همۀ اهل شهرها را در آن مى بيند، خدا چنين كسى را امام مى گرداند (3).

و حق تعالى در جاى ديگر مى فرمايد لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اَللّهِ ، و باز مى فرمايد لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اَللّهِ (4).

على بن ابراهيم گفته است: يعنى امامت را كسى تغيير نمى تواند داد (5).

نهم: وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اَللّهُ إِحْدَى اَلطّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ اَلشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اَللّهُ أَنْ يُحِقَّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ اَلْكافِرِينَ. لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ وَ يُبْطِلَ اَلْباطِلَ

ص: 480


1- . توحيد 165، و در آنجا بجاى «مائيم» ، «منم» آمده است.
2- . سورۀ انعام:115.
3- . كافى 1/387؛ بصائر الدرجات 431-439؛ تفسير عياشى 1/374؛ تفسير قمى 1/214-215.
4- . سورۀ يونس:64.
5- . تفسير قمى 1/314.

وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُجْرِمُونَ (1) يعنى: «و يادآور وقتى را-كه در جنگ بدر-كه وعده مى داد شما را خدا يكى از دو طايفه را كه آن از براى شما باشد، يكى قافلۀ قريش كه مال با ايشان بود و ديگرى لشكر قريش كه با حربه و سلاح بر سر شما مى آمدند، و شما دوست مى داشتيد كه قافلۀ مال كه شوكت-يعنى حربه و آلات جنگ-نداشتند بوده باشد براى شما، و مى خواست خدا كه ثابت گرداند حق را و غالب سازد دين حق را به كلمات خود -مفسران گفته اند كه: مراد از كلمات، وحى هاى خداست يا تقديرات او يا امر كردن ملائكه را به يارى مؤمنان (2). و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مراد از كلمات، ائمه عليهم السّلام هستند (3)-و قطع كند و ببرد دنبالۀ كافران را و عمدۀ ايشان را هلاك گرداند تا آنكه ثابت نمايد دين حق را، و باطل و برطرف كند دين باطل را هر چند نخواهند مجرمان و كافران» .

و عياشى از جابر روايت كرده است كه: از حضرت باقر عليه السّلام پرسيدم از تفسير اين آيۀ مباركه، حضرت فرمود: تفسيرش در باطن آن است كه خدا امرى را اراده كرده است و هنوز بعمل نياورده، و مراد آن است كه خدا اراده كرده و مقدر ساخته كه حقّ آل محمد عليهم السّلام را ثابت گرداند و به ايشان برگرداند، و كلمۀ خدا در بطن آيه على بن ابى طالب عليه السّلام است؛ و مراد از كافران، بنى اميّه اند كه خدا ايشان را مستأصل خواهد كرد؛ و مراد از لِيُحِقَّ اَلْحَقَّ حقّ آل محمد عليهم السّلام است كه در زمان قائم عليه السّلام به ايشان برخواهد گشت، و وَ يُبْطِلَ اَلْباطِلَ آن است كه چون حضرت قائم عليه السّلام ظاهر شود بنى اميّه را زايل و ناچيز خواهد كرد و ريشۀ ايشان را خواهد كند (4).

مؤلف گويد كه: موافق ظاهر آيه نيز چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است كه كلمات اللّه، ائمه عليهم السّلام هستند، بر اين آيه منطبق است زيرا كه عمدۀ فتح بدر بر دست

ص: 481


1- . سورۀ انفال:7 و 8.
2- . تفسير بيضاوى 2/137.
3- . تفسير قمى 2/275.
4- . تفسير عياشى 2/50.

حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام جارى شد چنانكه در باب جنگ بدر مذكور شد.

دهم: فَإِنْ يَشَإِ اَللّهُ يَخْتِمْ عَلى قَلْبِكَ وَ يَمْحُ اَللّهُ اَلْباطِلَ وَ يُحِقُّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ اَلصُّدُورِ (1).

كلينى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام كه گفت: خدا براى دشمنان خود كه دوستان شيطان بودند و تكذيب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و انكار گفتۀ او مى كردند فرمود قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ وَ ما أَنَا مِنَ اَلْمُتَكَلِّفِينَ (2)يعنى «بگو-يا محمد به منافقان كه: -من مزد رسالت را كه مودّت اهل بيت من است از شما نمى خواهم طلب نمايم-زيرا كه مى دانم شما آن را قبول نمى كنيد-و نيستم من تكلف كننده -كه مزد چيزى را كه شما باور نكرده ايد و از اهل آن نيستيد از شما طلب كنم-» ، پس منافقان مانند ابو بكر و عمر و اضراب ايشان با يكديگر گفتند كه: آيا بس نيست محمد را كه بيست سال ما را مقهور حكم خود كرده؟ الحال مى خواهد كه اهل بيت خود را بر گردن ما سوار كند و دروغ مى گويد، خدا اين را نفرموده است، اين را از پيش خود مى گويد و مى خواهد اهل بيت خود را به ما مسلط كند، اگر او كشته شود يا بميرد ما خلافت را از اهل بيت او خواهيم گرفت و هرگز به ايشان نخواهيم داد. پس خدا خواست كه اعلام كند پيغمبر خود را به آنچه در سينه هاى ايشان بود و پنهان مى كردند فرمود أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرى عَلَى اَللّهِ كَذِباً (3)يعنى: «بلكه مى گويند: افترا بسته است بر خدا به دروغ» ، فَإِنْ يَشَإِ اَللّهُ يَخْتِمْ عَلى قَلْبِكَ يعنى: «پس اگر خدا مى خواست مهر مى زد بر دل تو» ، حضرت فرمود: يعنى اگر مى خواستم وحى را از تو حبس مى كردم پس خبر نمى دادى مردم را به فضيلت اهل بيت خود و نه به دوستى ايشان، پس فرمود وَ يَمْحُ اَللّهُ اَلْباطِلَ وَ يُحِقُّ اَلْحَقَّ بِكَلِماتِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ اَلصُّدُورِ حضرت فرمود كه: يعنى خدا مى داند آنچه ايشان پنهان كرده اند در

ص: 482


1- . سورۀ شورى:24.
2- . سورۀ ص:86.
3- . سورۀ شورى:24.

سينه هاى خود از عداوت اهل بيت تو و ظلم به ايشان بعد از تو (1).

يازدهم: وَ لَوْ لا كَلِمَةُ اَلْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ (2)يعنى: «اگر نه آن كلمۀ فصل مى بود -يعنى وعده فرموده كه حكم فصل ميان خلق در قيامت بشود- هرآينه حكم ميان ايشان در دنيا مى شد و بر كافران عذاب نازل مى شد» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: مراد از كلمه، امام است، وَ إِنَّ اَلظّالِمِينَ يعنى: «آنها كه ستم كرده اند بر اين كلمه» ، لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (3)«براى آنها هست عذابى دردناك» ، تَرَى اَلظّالِمِينَ «خواهى ديد ستمكاران را» يعنى آنها را كه ستم كردند بر آل محمد عليهم السّلام، مُشْفِقِينَ مِمّا كَسَبُوا «ترسان از آنچه در دنيا بعمل آورده اند» ، وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ «و آنچه مى ترسند واقع مى شود بر ايشان» ، پس ذكر كرد آنها را كه ايمان آوردند به كلمه و متابعت او كردند پس گفت وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ يعنى «آنها كه ايمان آوردند به كلمه و اعمال شايسته كردند» ، فِي رَوْضاتِ اَلْجَنّاتِ (4)«از براى آنهاست باغهاى بهشتها و از براى ايشان است در آن بهشتها هر چه خواهند، اين است آن فضل بزرگ، اين است آنچه بشارت مى دهد خدا بندگان خود را كه ايمان آورده اند به آن كلمه و اعمال شايسته كه ايشان به آن مأمور شده اند كرده اند» . تا اينجا روايت على بن ابراهيم است (5).

دوازدهم: إِنَّ اَلَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ. وَ لَوْ جاءَتْهُمْ كُلُّ آيَةٍ حَتّى يَرَوُا اَلْعَذابَ اَلْأَلِيمَ (6)يعنى: «بدرستى كه آنها كه لازم شده است بر ايشان كلمۀ پروردگار تو ايمان نمى آورند هر چند بيايد بسوى ايشان هر آيتى تا ببينند عذاب دردناك را» .

ص: 483


1- . كافى 8/379.
2- . سورۀ شورى:21.
3- . سورۀ شورى:21.
4- . سورۀ شورى:22.
5- . تفسير قمى 2/274.
6- . سورۀ يونس:96 و 97.

مفسران گفته اند: كلمۀ خدا، خبر خداست به اينكه ايشان ايمان نمى آورند، و يا وعيد و عذاب خداست (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: اين آيه در شأن جماعتى است كه انكار امامت امير المؤمنين عليه السّلام را كردند و به ايشان ولايت آن حضرت را عرض كردند و واجب گردانيدند بر ايشان كه ايمان بياورند و ايمان نياوردند (2)؛ پس مراد به كلمه، ولايت آن حضرت است.

سيزدهم: إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصّالِحُ يَرْفَعُهُ (3)يعنى: «بسوى خدا بالا مى رود كلمۀ نيكو و عمل صالح بلند مى كند كلمۀ نيكو را، يا آنكه كلمۀ نيكو عمل صالح را بلند مى كند» .

ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت اشاره به سينۀ مبارك خود نمود و فرمود كه: مراد ولايت ما اهل بيت و اقرار به امامت ماست، هر كه ولايت ما را ندارد هيچ عمل از او بالا نمى رود و مقبول نمى شود (4). و توضيح اين معنى در محل ديگر نيز شده.

ص: 484


1- . مجمع البيان 3/134.
2- . تفسير قمى 1/317.
3- . سورۀ فاطر:10.
4- . مناقب ابن شهر آشوب 4/6؛ كافى 1/430.

فصل سى و هفتم: در بيان آنكه ايشان داخلند در حرمتهاى الهى

حق تعالى مى فرمايد وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اَللّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ (1)يعنى:

«و هر كه تعظيم كند و بزرگ شمارد حرمتهاى خدا را، پس آن بهتر است از براى او نزد پروردگار او» ، و حرمت در لغت امرى است كه رعايت آن لازم باشد و استخفاف آن روا نباشد.

و در اين آيه بعضى از مفسران گفته اند كه مناسك حج است؛ و بعضى گفته اند كه كعبه است و مكه و ماه حرام و مسجد الحرام (2).

و ابن بابويه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خدا را سه حرمت است كه مثل آنها چيزى نيست: كتاب خدا كه حكمت و نور خداست؛ و خانۀ كعبه كه آن را قبلۀ مردم گردانيده است و قبول نمى كند نماز را از كسى كه رو بغير آن بكند و متوجه غير آن گردد؛ و عترت پيغمبر شما (3).

و ايضا از طريق مخالفان از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خدا را سه حرمت است، هر كه حفظ آنها بكند خدا از براى او امور دين و دنياى او را حفظ كند، و هر كه حفظ آن حرمتها نكند خدا هيچ امر او را حفظ نكند، و آنها حرمت

ص: 485


1- . سورۀ حج:30.
2- . مجمع البيان 4/82؛ تفسير بيضاوى 3/142.
3- . معاني الاخبار 117؛ خصال 146.

اسلام است و حرمت من و حرمت اهل بيت من است (1).

و ايضا از طريق ايشان از جابر انصارى روايت كرده است كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: مى آيند در روز قيامت سه چيز و نزد خدا شكايت مى كنند: مصحف و مسجد و عترت من؛ مصحف مى گويد: پروردگارا! مرا تحريف كردند و پاره نمودند؛ و مسجد مى گويد: پروردگارا! مرا معطل گذاشتند و ضايع كردند؛ و عترت مى گويد:

پروردگارا! ما را كشتند و راندند و آواره كردند، پس به دو زانو مى نشينم از براى خصومت با مردم، پس خدا مى فرمايد كه: من سزاوارترم كه در اين امور با مردم خصمى كنم (2).

و ديلمى از محدثان عامه در فردوس الاخبار نيز اين حديث را روايت كرده است (3).

و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: خداى عز و جل را در شهرها پنج حرمت است: حرمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و حرمت آل رسول عليهم السّلام؛ و حرمت كتاب خدا، و حرمت كعبه، و حرمت مؤمن (4).

و ابن ماهيار به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السّلام از پدر بزرگوارش روايت نموده است در تفسير آيۀ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اَللّهِ كه: اينها سه حرمتند كه رعايت همه واجب است و هر كه يكى از آنها را قطع كند شرك به خدا آورده است: اول، هتك حرمت خانۀ كعبه كه خدا محترم گردانيده است؛ دوم، معطل گردانيدن كتاب خدا و عمل كردن به غير آن؛ سوم، قطع كردن آنچه خدا واجب گردانيده است از فرض مودّت و اطاعت ما (5).

مؤلف گويد كه: از آيۀ كريمه و احاديث معتبرۀ خاصه و عامه ظاهر مى شود كه تعظيم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام در حال حيات و بعد از وفات واجب است و ايضا

ص: 486


1- . خصال 146. و رجوع شود به احقاق الحق 9/511 و 18/442 و 454 كه در آن نام مصادر زيادى از عامه ذكر شده است.
2- . خصال 175.
3- . بحار الانوار 24/186.
4- . كافى 8/107.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 1/336.

واجب است تعظيم هر چه منسوب به ايشان است از مشاهد مشرّفه و ضرايح مقدسۀ ايشان و آثار ايشان و اخبار ايشان و ذرّيّۀ ايشان كه بر طريقۀ ايشان باشد و راويان اخبار ايشان و حاملان علوم ايشان، زيرا كه تعظيم اينها همه به تعظيم ايشان برمى گردد.

ص: 487

فصل سى و هشتم: در تأويل آيات عدل و معروف و احسان و قسط و ميزان

به ولايت ائمه عليهم السّلام،

و تأويل كفر و فسوق و عصيان و فحشاء و منكر و بغى به عداوت و ترك ولايت ايشان و آيات در اين باب بسيار است اول: إِنَّ اَللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي اَلْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْكَرِ وَ اَلْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (1)يعنى: «بدرستى كه خدا امر مى كند به عدالت و نيكوكارى و عطا كردن به خويشان و نهى مى كند از كار زشت و ناپسنديده و ظلم، و پند مى دهد خدا شما را شايد كه شما پند گيريد» .

على بن ابراهيم گفته كه: عدل، گواهى لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه است؛ و احسان، امير المؤمنين عليه السّلام؛ و فحشا و منكر و بغى، ابو بكر و عمر و عثمان است (2).

و در ارشاد القلوب از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: عدل، شهادت توحيد و رسالت است؛ و احسان، ولايت امير المؤمنين عليه السّلام و اطاعت اوست؛ و ايتاء ذى القربى، اداء حقّ حسن و حسين عليهما السّلام است و امامان از فرزندان حسين عليه السّلام؛ و فحشاء و منكر و بغى، آنهايند كه ستم كردند بر اهل بيت و كشتند ايشان را و منع حقّ ايشان كردند (3).

ص: 488


1- . سورۀ نحل:90.
2- . تفسير قمى 1/388.
3- . بحار الانوار 24/188 به نقل از ارشاد القلوب.

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عدل، شهادت توحيد است؛ و احسان، شهادت رسالت است؛ و ايتاء ذى القربى آن است كه هر امامى امامت را به امامى بعد از خود بدهد؛ و فحشا و منكر و بغى، ولايت ائمۀ جور است (1).

و از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: عدل، شهادتين است؛ و احسان، ولايت امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و فحشاء، ابو بكر؛ و منكر، عمر؛ و بغى، عثمان است (2).

و به روايت ديگر فرمود كه: عدل، محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است، پس هر كه اطاعت او كند عدل كرده است؛ و احسان، على عليه السّلام است، هر كه ولايت او را اختيار كند احسان كرده است، و محسن در بهشت است؛ و ايتاء ذى القربى، رعايت قرابت ماست، خدا امر كرده است به مودّت ما و فرزندان ما، و نهى كرده مردم را از فحشاء و منكر و بغى، يعنى كسانى كه بغى و ظلم كنند به ما و مردم را بسوى غير ما خوانند (3).

و فرات بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: عدل، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است؛ و احسان، امير المؤمنين عليه السّلام است؛ و ذى القربى، فاطمه عليها السّلام است (4).

دوم: ضَرَبَ اَللّهُ مَثَلاً رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلى شَيْءٍ وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (5)يعنى:

«خدا زده مثل دو مردى كه يكى از آن دو گنگ است كه قادر نيست بر چيزى و او گران است و بار است بر آقاى خود، و به هر جا كه او را متوجه مى گرداند نمى آورد هيچ چيز را، آيا مساوى است او و كسى كه امر مى كند به عدالت و اوست بر راه راست؟» .

بعضى از مفسران گفته اند كه خدا اين مثل را براى بتها و خود تعالى شأنه زده است؛ و بعضى گفته اند كه براى كافر و مؤمن زده است (6).

ص: 489


1- . تفسير عياشى 2/267.
2- . تفسير عياشى 2/268.
3- . تفسير عياشى 2/268.
4- . تفسير فرات كوفى 236.
5- . سورۀ نحل:76.
6- . تفسير بيضاوى 2/416.

و على بن ابراهيم روايت نموده است كه: اين مثل براى امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام و غاصبان حقّ ايشان است-زيرا كه امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام امر مى كردند مردم را به عدالت در اقوال و افعال، و بر راه راست بودند و طريق حق با ايشان بود، و اولى و دومى و ساير ائمۀ جور لال بودند از بيان حق و هدايت خلق و هيچ امر از امور خدا از ايشان متمشّى نمى شد-چگونه اينها با آنها برابر باشند؟ (1)و بنابراين تأويل ممكن است كه مراد از آقا، خدا باشد يا حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيرا كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به هر جنگى كه آنها را فرستاد گريختند و هيچ امر خيرى بر دست ايشان جارى نشد؛ و انطباق اين تفسير بر آيه از تفاسير ديگر بيشتر است به جهات بسيار.

سوم: وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ اَلْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً. وَ أَوْفُوا اَلْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ اَلْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً (2)يعنى: «وفا كنيد به عهد و پيمان بدرستى كه از عهد سؤال خواهند كرد در قيامت، و تمام نمائيد پيمانه را چون كيل نمائيد و بسنجيد به ترازوى درست، آن بهتر و نيكوتر است از جهت تأويل و عاقبت» .

سيّد ابن طاووس از تفسير ابن ماهيار روايت كرده است از حضرت كاظم از پدرش عليهما السّلام كه: مراد به عهد، آن عهدى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر مردم گرفت در مودّت ما اهل بيت و اطاعت جناب امير عليه السّلام و آنكه مخالفت او نكنند و بر او پيشى نگيرند در خلافت و قطع رحم او نكنند، و خبر داد ايشان را كه در قيامت سؤال خواهد كرد خدا از ايشان كه با اهل بيت پيغمبر عليهم السّلام و با كتاب خدا چه كردند؛ و مراد به قسطاس، امام است كه به عدالت در ميان مردم سلوك مى كند، و حكم ائمه عليهم السّلام ميزان عدل است لهذا فرمود كه «او بهتر است و تأويلش نيكوتر» يعنى او بهتر مى داند تأويل قرآن را و او مى داند كه چگونه حكم كند در ميان مردم (3). و مؤيد اين است آنچه كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده

ص: 490


1- . تفسير قمى 1/387.
2- . سورۀ اسراء:34 و 35.
3- . اليقين 296.

است در تأويل آيۀ وَ نَضَعُ اَلْمَوازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيامَةِ (1)يعنى: «خواهيم گذاشت ترازوى عدالت را از براى روز قيامت» حضرت فرمود كه: آن ترازو، پيغمبران و اوصياى ايشان است (2).

چهارم: خُذِ اَلْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ (3)يعنى: «بگير عفو را -يعنى هر چه بر ايشان آسان باشد-يا عفو كن از ايشان و امر كن مردم را به نيكى و اعراض كن از نادانان و متعرض ايشان مشو» .

عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به عرف، ولايت ائمه عليهم السّلام است (4).

پنجم: وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (5)يعنى: «قرآن زياد نمى كند ظالمان را مگر زيانكارى» .

عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد، ظلم كنندگان به آل محمدند كه حقّ آنها را غصب نمودند، و آيه را جبرئيل چنين آورد «و لا يزيد الظالمين آل محمد حقّهم الاّ خسارا» (6).

ششم: قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ اَلْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ (7)يعنى: «اين است و جز اين نيست كه حرام كرده است پروردگار من كارهاى بسيار بد را، آنچه ظاهر باشد از آن و آنچه باطن باشد و پنهان» .

مفسران گفته اند: مراد زناهاى آشكار و زناهاى پنهان است (8).

ص: 491


1- . سورۀ انبياء:48.
2- . كافى 1/419.
3- . سورۀ اعراف:199.
4- . تفسير عياشى 2/43.
5- . سورۀ اسراء:82.
6- . تفسير عياشى 2/315، و در آنجا فقط ذيل روايت آمده است.
7- . سورۀ اعراف:33.
8- . تفسير بغوى:2/157.

و كلينى و نعمانى روايت نموده اند كه: قرآن ظاهرى و باطنى دارد، و آنچه خدا در قرآن حرام كرده ظاهرش حرام است و باطنش پيشوايان جور و دشمنان اهل بيت عليهم السّلام اند، و جميع آنچه خدا در قرآن حلال كرده است ظاهرش حلال و باطنش امامان حقّند (1).

هفتم: وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا وَ اَللّهُ أَمَرَنا بِها قُلْ إِنَّ اَللّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اَللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (2)يعنى: «چون كنند كار بسيار بد را گويند:

يافته ايم بر اين كار بد پدران خود را و خدا ما را امر كرده است به آن، بگو-يا محمد: - بدرستى كه خدا امر نكرده است به كار بد، آيا افترا مى زنيد به خدا آنچه را نمى دانيد؟» .

كلينى روايت نموده است كه: محمد بن منصور از معنى اين آيه سؤال كرده از حضرت صادق عليه السّلام، حضرت فرمود كه: آيا ديده اى كسى را كه بگويد خدا امر كرده است او را به زنا و آشاميدن شراب يا چيزى از اين محرّمات؟ گفت: نه، فرمود: پس چيست آن فاحشه و عمل قبيح كه ايشان دعوى مى كردند كه خدا آنها را به آن امر كرده است؟ گفت: خدا و ولىّ او بهتر مى دانند، حضرت فرمود كه: اين آيه در شأن پيشوايان جور است كه مخالفان دعوى مى كنند كه خدا ما را امر كرده است كه متابعت ايشان بكنيم، پس خدا خبر داد كه ايشان دروغ بسته اند بر خدا، و اين متابعت را خدا فاحشه ناميد زيرا كه معصيتى است رسوا (3).

ص: 492


1- . كافى 1/374؛ غيبت نعمانى 144.
2- . سورۀ اعراف:28.
3- . كافى 1/373، و در آنجا نامى از امام صادق عليه السّلام نيامده است.

فصل سى و نهم: در تأويل جنب اللّه و وجه اللّه و يد اللّه

و امثال اينها به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه عليهم السّلام و آيات در اين باب بسيار است اول: وَ اِتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ. أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ اَلسّاخِرِينَ (1)يعنى: «و پيروى كنيد بهترين آنچه را فرو فرستاده شده بسوى شما از جانب پروردگار شما پيش از آنكه بيايد شما را عذاب خدا ناگهان و شما ندانسته باشيد تا نشود چنين كه گويد نفسى: زهى حسرت بر آنچه تقصير كردم در جنب خدا بدرستى كه بودم در دنيا از استهزاكنندگان» يعنى به دين خدا و پيغمبر خدا و آنها كه به ايشان ايمان آورده بودند.

و «جنب» در لغت به معنى پهلو است و در اينجا مجاز است؛ و اكثر مفسران گفته اند:

مراد تقصير در طاعت خداست يا قرب خدا (2).

و در احاديث بسيار وارد شده است كه: جنب خدا، كنايه از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه عليهم السّلام و اطاعت و ولايت ايشان است، چنانكه على بن ابراهيم در تفسير اين دو آيه

ص: 493


1- . سورۀ زمر:55 و 56.
2- . تفسير بيضاوى 4/41؛ تفسير بغوى 4/85.

گفته است كه: «آنچه فرستاده شده بسوى شما» يعنى قرآن و بهتر آنها كه در قرآن آمده است ولايت امير المؤمنين و ائمه عليهم السّلام است-چنانچه مراد از جنب اللّه امام است- و حضرت صادق عليه السّلام فرمود: مائيم جنب اللّه (1).

و شيخ طبرسى در احتجاج از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه:

شخصى از تأويل آيات مشكلۀ قرآنى از آن حضرت سؤال كرد و از جملۀ آنها از اين آيه سؤال كرد، حضرت فرمود كه: مراد از جنب اللّه، برگزيدگان و دوستان خدايند و خواسته است براى ايشان در قرآن حجتى قرار دهد براى قرب منزلت خليفۀ خدا، نمى بينى مى گويند: فلان شخص در پهلوى فلان مى نشيند؟ يعنى مقرّب است نزد او، پس اين رمزى است در قرآن براى بيان قرب ايشان نزد حق تعالى و از براى اين بعنوان رمز فرموده كه حجتهاى خدا و دوستان او بفهمند و دشمنان ايشان تحريف نكنند و از قرآن بيرون ننمايند چنانكه آيات ديگر را بيرون كردند، و خدا كور كرده ديده هاى دل ايشان را كه اينها را نمى فهمند (2).

و در خصال ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه فرمود: مائيم خزينه داران دين خدا و چراغهاى علم خدا، هر امام از ما كه از دنيا مى رود ديگرى بعد از او براى مردم ظاهر مى گردد، گمراه نمى شود كسى كه متابعت ما كند، و هدايت نمى يابد كسى كه انكار ما كند، و نجات نمى يابد كسى كه دشمنان ما را بر ما يارى كند، و يارى كرده نمى شود كسى كه به ما ستم كند، پس از ما جدا مشويد از براى طمع دنيا و متاع آن بزودى از شما زايل مى گردد، بدرستى كه كسى كه اختيار كند دنيا را بر آخرت و دنيا را بر ما حسرت او در قيامت عظيم خواهد بود؛ پس حضرت اين آيه را خواندند (3).

و كلينى از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيه فرمود كه: جنب اللّه، جناب امير عليه السّلام است و اوصياى بعد از او و در آن مكان رفيعى كه ايشان

ص: 494


1- . تفسير قمى 2/250.
2- . احتجاج 1/595.
3- . خصال 631.

دارند تا آخر ايشان (1).

و ايضا روايت كرده است كه جناب امير عليه السّلام فرمود كه: منم عين اللّه و منم يد اللّه و منم جنب اللّه و منم باب اللّه (2).

و ابن شهر آشوب از ابو ذر رضى اللّه عنه روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه:

اى ابو ذر! دشمن على را مى آورند در قيامت كور و گنگ و در ظلمات قيامت مى افتد و بر نمى خيزد و فرياد مى كند: يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ و در گردنش طوقى از آتش خواهد بود (3).

و عياشى از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: مائيم جنب اللّه (4).

و در بصائر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: على عليه السّلام جنب اللّه است (5).

و ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم جنب اللّه، خدا ما را از نور خود خلق كرده لهذا چون كافران را به جهنم مى برند مى گويند: يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ يعنى: «اى حسرت بر آنكه تقصير كردم در ولايت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آل او عليهم السّلام» (6).

و در معاني الاخبار و توحيد به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت امير عليه السّلام در خطبۀ خود فرمود: منم هدايت كننده، منم هدايت يافته، منم پدر يتيمان و مسكينان و شوهر بيوه زنان و منم پناه هر ضعيفى و محلّ ايمنى هر خايفى و منم كشانندۀ مؤمنان بسوى بهشت و منم حبل اللّه المتين و منم عروة الوثقى و منم كلمۀ تقوى و منم چشم خدا و زبان راستگوى خدا و دست خدا و جنب خدا كه حق تعالى مى فرمايد

ص: 495


1- . كافى 1/145؛ بصائر الدرجات 64.
2- . كافى 1/145؛ بصائر الدرجات 61.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 3/316.
4- . مجمع البيان 4/505 به نقل از عياشى.
5- . بصائر الدرجات 62.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 2/520.

يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ و منم دست خدا كه بر سر بندگان خود پهن كرده به رحمت و مغفرت و منم درگاه حطّۀ اين امّت، هر كه مرا و حقّ مرا بشناسد پروردگار خود را شناخته زيرا كه من وصىّ پيغمبر اويم در زمين او و حجت خدايم بر خلق او، انكار نمى كند اين را مگر كسى كه گفتۀ خدا و رسول را رد كند (1).

و به سند معتبر ديگر در توحيد از آن حضرت روايت كرده است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود كه: منم علم خدا و منم دل داناى خدا و ديدۀ بيناى خدا و زبان گوياى خدا [و منم عين اللّه] (2)و منم جنب اللّه و منم يد اللّه (3).

و احاديث از اين نوع بسيار است بعضى گذشت و بعضى خواهد آمد.

دوم: كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ (4)يعنى: «همه چيز هالك و فانى است مگر وجه خدا» ؛ اكثر مفسران گفته اند: مراد از وجه خدا، ذات خداست؛ و گفته اند: همه چيز پيش از قيامت فانى مى شود و باز برمى گردد (5)؛ و بعضى گفته اند: مراد دين خداست يا عبادتى كه از براى خدا كنند (6).

و ابن بابويه در توحيد از ابن (7)خيثمه روايت كرده است كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام پرسيديم از تفسير اين آيه، فرمود كه: وجه خدا، دين خداست، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حضرت امير عليه السّلام دين خدا و وجه خدا و عين خدا بودند در ميان بندگان خدا كه اعمال آنها را به نور خدائى مشاهده مى كردند، و زبان خدا بودند كه خدا به سبب ايشان سخن مى گفت و علوم خدا را به خلق مى رسانيدند، و دست خدا بودند يعنى رحمت خدا بودند بر خلق او، و مائيم وجه خدا كه بندگان به جهت ما به خدا مى توانند رسيد و تا خدا

ص: 496


1- . معاني الاخبار 17؛ توحيد 164-165.
2- . اين عبارت از مصدر اضافه شد.
3- . توحيد 164.
4- . سورۀ قصص:88.
5- . مجمع البيان 4/269.
6- . تفسير قرطبى 13/322.
7- . در مصدر كلمۀ «ابن» ندارد.

مى خواهد كه احوال خلايق را منظم نمايد ما را در ميان آنها وامى گذارد، و چون خواهد كه آنها را عذاب بنمايد و در ايشان خيرى نمى بيند ما را از ميان آنها بيرون مى برد پس آنچه خواهد از عذاب بر ايشان مى فرستد (1).

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه: بدرستى كه خداوند عزيز خلق كرد ما را پس نيكو كرد خلق ما را و صورت بخشيد ما را پس نيكو آفريد صورت ما را و گردانيد ما را ديده و ديدبان خود در ميان بندگان، و زبان گوياى خود در ميان خلق خود، و دست گشادۀ خود بر بندگان خود، و روى خدا كه هر كه قرب خدا را خواهد از جهت ايشان بايد بسوى خدا برود، و باب خدا كه مردم را بر او دلالت مى كند، و خزينه داران خدا در آسمان خدا و در زمين خدا، به بركت ما بارور مى شوند درختان و به كمال مى رسند ميوه ها و جارى مى شوند نهرها، و به بركت ما باران از آسمان مى بارد و گياههاى زمين مى رويد، و به عبادت ما خدا عبادت كرده مى شود، اگر ما نبوديم خدا عبادت كرده نمى شد (2)؛ يعنى ما طريق بندگى خدا را به خلق تعليم كرديم يا آنكه عبادت كاملۀ خدا از غير ما به عمل نمى آيد يا آنكه ولايت ما شرط قبول عبادت است، اگر ولايت ما نباشد هيچ عبادتى مقبول نمى گردد.

و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى بسيار از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده اند در تفسير اين آيه كه: مائيم وجه خدا كه از جانب ما بسوى خدا بايد رفت (3).

و ابن ماهيار و صفار روايت كرده اند كه: سلام بن مستنير از حضرت باقر عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسيد، حضرت فرمود: بخدا سوگند كه مائيم وجه اللّه كه تا روز قيامت هستيم و برطرف نمى شويم و خدا امر كرده مردم را به اطاعت ما و ولايت ما، و هر يك از ما كه از دنيا مى رود البته ديگرى از ما قيام مى نمايد به امر امامت تا روز قيامت (4).

ص: 497


1- . توحيد 151.
2- . توحيد 151.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 4/234؛ بصائر الدرجات 65.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/425-426؛ بصائر الدرجات 65.

و به روايت صفار: فرمود كه: هلاك نمى شود در قيامت كسى كه به اطاعت ما و اعتقاد به امامت ما بيايد (1).

و على بن ابراهيم به سند موثق از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه در تفسير آيه فرمود: آيا مردم گمان مى كنند كه مراد آن است كه همه چيز فانى مى شود و روى خدا باقى مى ماند؟ خدا از آن عظيمتر است كه او را به صفت مخلوقات او وصف كنند و او را مثل ديگران روئى بوده باشد، و ليكن معنى آيه آن است كه همه چيز هالك و باطل است مگر دين خدا، و دين خدا برپا است و مائيم آن وجهى كه دين خدا و معرفت او را و عبادت او را از ما بايد فراگيرند، و تا خدا را به بندگان حاجتى هست يعنى ايشان را قابل عبادت و معرفت خود مى داند ما را در ميان ايشان مى گذارد، و چون خدا در بندگان خيرى نداند ما را بالا مى برد بسوى مرحمت و كرامت خود و آنچه خواهد نسبت به ما بعمل مى آورد (2).

و ابن بابويه و كلينى روايت كرده اند از حضرت باقر عليه السّلام كه: مائيم مثانى كه خدا به پيغمبر ما داده است، و مائيم وجه اللّه كه در زمين در ميان شما مى گرديم، شناخت ما را هر كه شناخت، و هر كه نشناخت مرگ در پيش اوست، او بعد از مرگ خواهد شناخت، و آن شناختن فايده به او نخواهد كرد (3).

سوم: كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ. وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو اَلْجَلالِ وَ اَلْإِكْرامِ (4)يعنى: «آنچه بر روى زمين است فانى مى شود و در معرض فنا است، و باقى مى ماند وجه پروردگار تو كه صاحب بزرگوارى و مكرمت است» ؛ اكثر مفسران گفته اند كه: وجه خدا، ذات مقدس اوست (5).

و على بن ابراهيم گفته است كه: مراد دين خداست، و حضرت على بن الحسين عليه السّلام

ص: 498


1- . بصائر الدرجات 65.
2- . تفسير قمى 2/147؛ بصائر الدرجات 65.
3- . توحيد 150؛ كافى 1/143؛ بصائر الدرجات 65.
4- . سورۀ رحمن:26 و 27.
5- . تفسير كشاف 4/446؛ تفسير قرطبى 17/165؛ تفسير بيضاوى 4/224.

فرمود كه: مائيم وجه خدا كه بسوى خدا از جهت ما بايد آمد (1).

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است در تفسير قول حق تعالى تَبارَكَ اِسْمُ رَبِّكَ ذِي اَلْجَلالِ وَ اَلْإِكْرامِ (2)يعنى: «با بركت است نام پروردگار تو كه صاحب جلال و اكرام است» ، حضرت فرمود: مائيم جلال و كرامت خدا كه گرامى داشته است بندگان را به آنكه اطاعت ما را بر ايشان واجب گردانيده (3).

مؤلف گويد كه: قرآن مجيد به لغت عرب نازل شده است و مدار عرب بر مجازات و استعارات است، و كلامى را كه از استعاره و تشبيه و مجاز خالى باشد فصيح و بليغ نمى دانند، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمۀ هدى عليهم السّلام نيز بر اين و تيره سخن مى فرمودند و مدار فصحاى عجم نيز بر اين است چنانكه مى گويند: فلان كس را روئى هست نزد مردم، و وجه را بر جهت اطلاق مى كنند و دست را بر نعمت، و شايع است كه عرب مى گويند:

فلان كس را بر فلان يدى هست و بر قدرت اطلاق مى كنند، و مى گويند: فلان مرد دستى بهم رسانيده.

پس ائمۀ ما عليهم السّلام وجه اللّه اند يعنى ايشان را گرامى داشته چنانكه رو گرامى ترين اعضاء است؛ و ايضا هر كه به جانب كسى مى رود از جهت روى او مى رود و هر كه خواهد راه خدا و قرب او را بايد بسوى ايشان بيايد؛ و ايضا ايشان جهتى اند كه خدا امر كرده مردم را كه به اين جهت بروند و همه چيز هالك و باطل است مگر دين و طريقۀ ايشان و اطاعت ايشان؛ و «عين» به معنى ديده و به معنى جاسوس و به معنى برگزيدۀ هر چيز آمده، و عين خدا ايشانند يعنى ناظر و گواهند بر مردم، و چنانكه آدمى به ديده نظر مى كند و بر احوال مردم مطّلع مى شود خدا ايشان را به بندگان موكّل گردانيده كه بر احوال ايشان مطّلع باشند و ديده بانند از جانب خدا بر ايشان و برگزيدۀ خلقند.

چنانكه ابن اثير كه از علماى عامه است نقل كرده كه: مردى در طواف نظر مى كرد به

ص: 499


1- . تفسير قمى 2/345.
2- . سورۀ رحمن:78.
3- . تفسير قمى 2/346؛ بصائر الدرجات 312.

زنان مسلمانان، حضرت امير عليه السّلام سيلى بر روى او زد، او به نزد عمر آمد و از آن حضرت شكايت كرد، عمر گفت: به حق زده تو را عينى از عيون خدا؛ ابن اثير گفته: يعنى مخصوصى از مخصوصان خدا و دوستى از دوستان خدا (1).

و ايضا ايشان عليهم السّلام يد اللّه اند يعنى نعمت و رحمت الهى اند براى بندگان يا مظهر قدرت خدايند؛ و جنب اللّه به اعتبار آنكه جانبى اند كه خدا امر كرده خلق را كه به جانب ايشان بروند يا مقرّبترين خلقند نزد خدا، يا آنكه هر كه قرب الهى را خواهد بايد كه قرب و اطاعت ايشان را اختيار كند.

و كفعمى از امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: معنى جنب اللّه آن است كه هيچ كس نزديكتر نيست بسوى خدا از پيغمبر او، و هيچ كس مقرّبتر نيست بسوى پيغمبر خدا از وصىّ او، پس او در قرب خدا به منزلۀ كسى است كه در پهلوى كسى باشد همچنان كه فرموده يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اَللّهِ يعنى در ولايت دوستان خدا.

و فرمود كه: ائمه عليهم السّلام را باب اللّه مى گويند، زيرا كه خدا به سبب تقدس ذات اقدس او از خلق پنهان گرديده و پيغمبر خود و اوصياى بعد از او را براى خلق ظاهر گردانيده و علم خود را به ايشان تفويض كرده كه هر چه مردم را به آن احتياج باشد از معرفت خدا و احكام و اوامر و نواهى او از ايشان اخذ كنند، پس ايشان به منزلۀ درگاه خدا و دربان اويند، و چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جميع علوم و حكمتها را به امير المؤمنين عليه السّلام تعليم كرد و فرمود كه:

من مدينه و شهرستان علمم و على درگاه آن است و واجب گردانيد خدا بر خلق كه تذلّل و انقياد و استكانت كنند براى على عليه السّلام به آنكه فرمود در قصۀ بنى اسرائيل كه: داخل درگاه شويد از روى سجود و خضوع و تعظيم و بگوئيد كه: حط كن گناهان ما را تا بيامرزيم گناهان شما را و بزودى زيادتيهاى ثواب خواهيم داد نيكوكاران را، و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه: اهل بيت من به منزلۀ باب حطّۀ بنى اسرائيلند در اين امّت، پس در اين آيه اشاره شده به تعظيم اهل بيت عليهم السّلام و تذلّل نزد ايشان.

ص: 500


1- . النهاية 3/332.

و فرمود كه: مراد به محسنين و نيكوكاران آنهايند كه شك نمى كنند در فضيلت آن درگاه و علوّ قدر آن، و در جاى ديگر خدا فرموده وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها (1)يعنى:

«بيائيد بسوى خانه ها از جانب درهاى آنها» و درهاى آنها ائمه عليهم السّلام هستند كه خانه هاى علمند و معدنهاى حكمتند و ايشانند ابواب خدا و وسيله هاى مردم بسوى خدا و دعوت كنندگان مردم بسوى بهشت و راهنمايان بسوى بهشت تا روز قيامت (2).

ص: 501


1- . سورۀ بقره:189.
2- . مصباح كفعمى، حاشيه ص 478، و روايت در آنجا از امام صادق عليه السّلام مى باشد.

فصل چهلم: در آنكه ائمه عليهم السّلام خانه هاى علمند و معدن حكمتهايند،

و شيعيان ايشان محل رحمت الهى اند، و آنكه ايشانند حزب اللّه و بقية اللّه اند و محل علوم انبياء و آيات در اين مضامين بسيار است اول: وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ اَلنّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ. إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ (1)يعنى: «اگر مى خواست پروردگار تو هرآينه مى گردانيد مردم را امّت واحده يعنى بر يك دين و مذهب و پيوسته ايشان خواهند بود مختلف در طريقه و مذهب مگر آن كه را رحم كند پروردگار تو، و از براى اين آفريد ايشان را» ؛ و بدان كه خلاف است كه اسم اشاره در «لذلك» راجع است به اختلاف، يعنى آنها را از براى اختلاف آفريد، يا به «رحم» يعنى ايشان را از براى رحم كردن آفريد، و قول اخير انسب است به مذهب اماميه و ساير فرق عدليه، و احاديث معتبره نيز بر اين دلالت دارد (2).

چنانچه على بن ابراهيم از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى پيوسته ايشان مختلف خواهند بود در دين مگر آن كه را رحم كند پروردگار تو، يعنى آل محمد عليهم السّلام و شيعيان و اتباع ايشان؛ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ يعنى: خدا ائمه و شيعيان را از اهل رحمت

ص: 502


1- . سورۀ هود:118 و 119.
2- . كافى 1/429.

خلق كرده كه در دين خدا اختلاف نمى كنند (1).

و عياشى روايت كرده است كه: مردى از امام زين العابدين عليه السّلام از تفسير اين آيه سؤال كرد، حضرت فرمود: آنها كه اختلاف مى كنند، مراد آنهايند كه مخالف مايند از اين امّت و همۀ ايشان با يكديگر اختلاف كرده اند در دين؛ و آنها كه خدا بر ايشان رحم كرده، دوستان مايند از مؤمنان و خدا ايشان را از طينت ما خلق كرده، مگر نشنيده اى قول حضرت ابراهيم عليه السّلام را كه رَبِّ اِجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ اُرْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ اَلثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ (2)يعنى: «پروردگارا! بگردان اين بلد را-يعنى مكه را-شهرى محلّ ايمنى و روزى ده اهلش را از ميوه ها هر كه ايمان بياورد از ايشان به خدا و روز قيامت» حضرت فرمود كه: مراد مائيم و دوستان او و شيعيان او و شيعيان وصىّ او، قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلى عَذابِ اَلنّارِ (3)يعنى: «فرمود كه: هر كه كافر باشد پس او را متمتّع مى گردانم اندكى در دنيا پس مضطر مى گردانم او را بسوى عذاب جهنم» ، حضرت فرمود كه: مراد به كافران، كسى است كه انكار وصىّ حضرت ابراهيم كرد و متابعت وصىّ او نكرد از امّت، و بخدا سوگند كه حال اين امّت نيز چنين است (4)، يعنى آنها كه متابعت وصىّ او نكردند كافر شدند و آنها كه متابعت وصىّ پيغمبر كردند نجات مى يابند و داخل مؤمنانند و چند روزى به بركت آن حضرت از نعمتهاى دنيا بهره مند مى شوند و بازگشت ايشان در آخرت بسوى آتش است.

و در توحيد از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است در تفسير وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ يعنى: خلق كرد ايشان را براى آنكه بكنند كارى كه به آن مستوجب رحمت خدا گردند، پس ايشان را رحم كند (5).

ص: 503


1- . تفسير قمى 1/338.
2- . سورۀ بقره:126.
3- . سورۀ بقره:126.
4- . تفسير عياشى 2/164.
5- . توحيد 403.

دوم: إِنَّ يَوْمَ اَلْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ. يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ. إِلاّ مَنْ رَحِمَ اَللّهُ (1)يعنى: «بدرستى كه روز فصل-يعنى قيامت كه نيك و بد از هم جدا مى شوند-وعده گاه كافران است همه، روزى كه كفايت نمى كند دوستى از دوستى هيچ چيز را و نه ايشان يارى كرده مى شوند مگر كسى كه رحم كند خدا او را» .

كلينى و ابن ماهيار روايت كرده اند از زيد شحام كه گفت: در سفرى در خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم در شب جمعه فرمود كه: قرآن بخوان كه امشب شب قرآن است، خواندم تا به اين آيه رسيدم، فرمود كه: سنّيانند كه دوست ايشان و امام ايشان نفعى به ايشان نمى تواند رسانيد، و آنكه خدا استثنا كرده كه مگر كسى كه خدا رحم كند او را، مائيم، و شفاعت ما به شيعيان مى رسد و ولايت ما به ايشان نفع مى رساند (2).

و ابن ماهيار به سند ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: مائيم اهل رحمت خدا (3).

سوم: بَقِيَّتُ اَللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (4)يعنى: حضرت شعيب عليه السّلام به قوم خود گفت: «بقيّه اى كه خدا در ميان شما گذاشته بهتر است از براى شما اگر باشيد مؤمنان» ؛ و مفسران را در «بقيّه» اقوال بسيار هست: بعضى گفته اند روزى حلالى است كه از ترك ترازوى دزدى و كيل دزدى باقى مى ماند؛ يا باقى گذاشتن خدا نعمت خود را براى شما؛ يا ثواب باقى آخرت (5).

و در احاديث بسيار از ائمۀ اطهار عليهم السّلام منقول است كه: مراد، انبياء و اولياء هستند كه خدا ايشان را در زمين گذاشته براى هدايت خلق، يا اوصياى پيغمبرانند كه خدا بعد از فوت پيغمبران در ميان امّت گذاشته و عمدۀ آنها حضرت صاحب الامر عليه السّلام است.

ص: 504


1- . سورۀ دخان:40-42.
2- . كافى 1/423؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/574.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/574-575.
4- . سورۀ هود:86.
5- . مجمع البيان 3/187؛ تفسير بغوى 2/398؛ تفسير فخر رازى 18/42.

چنانكه كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه: چون هشام بن عبد الملك امام محمد باقر عليه السّلام را به شام برد، چون به در خانۀ هشام رسيد آن ملعون به اصحاب خود گفت از بنى اميّه و غير ايشان كه: چون من ساكت شوم از سخن گفتن با او هر يك از شما او را سرزنش و مذمّت كنيد، پس امر كرد كه آن حضرت را داخل كردند، چون حضرت داخل شد اشاره كرد بسوى جميع اهل مجلس و بر همه يك مرتبه سلام كرد و نشست، پس خشم آن ملعون بر آن حضرت زياد شد كه بر او بخصوص سلام به خلافت نكرد و بى رخصت در مجلس او نشست، و شروع كرد آن ملعون به مذمّت آن حضرت و در ميان سخنان بسيار گفت: اى محمد بن على! پيوسته مردى از شما شقّ عصاى مسلمانان مى كند، يعنى جمعيت آنها را پراكنده مى كند، و مردم را بسوى خود مى خواند و دعوى امامت مى كند از روى سفاهت و بى خردى و كمى علم، و آنچه لايق خودش بود گفت، پس چون ساكت شد هر يك از آن ملاعين آنچه خواستند گفتند، و چون همه ساكت شدند حضرت برخاست و فرمود: أيها الناس! چه خيال كرده ايد و اين چه راه ضلالت است كه مى پوئيد و شيطان شما را به كجا مى برد؟ و به بركت ما خدا هدايت كرد اول شما را و به دولت ما ختم خواهد كرد آخر شما را، و اگر از براى شما پادشاهى كمى بزودى ميسر شده ما را پادشاهى عظيمى خواهد بود در آخر و بعد از دولت ما دولتى نخواهد بود زيرا كه مائيم اهل عاقبت نيكو، چنانكه حق تعالى مى فرمايد وَ اَلْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (1)يعنى: «عاقبت نيكو از براى پرهيزكاران است» .

پس آن ملعون امر كرد كه حضرت را به زندان بردند، و در اندك وقتى جميع اهل زندان محبت و ولايت آن حضرت را اختيار كردند، پس زندانبان به نزد هشام آمد و گفت: من مى ترسم كه اگر چند روز ديگر اين مرد در اين شهر باشد اهل شام همه معتقد او گردند و نگذارند تو بر اين مسند بنشينى، پس آن ملعون امر كرد كه آن حضرت و اصحابش را به تعجيل ببرند بسوى مدينه و تأكيد كرد كه در عرض راه مردم بازار از براى ايشان بيرون

ص: 505


1- . سورۀ اعراف:127؛ سورۀ قصص:83.

نياورند و چيزى به ايشان نفروشند و نگذارند كه كسى خوردنى و آشاميدنى به ايشان بدهد و ايشان را سه روز به تعجيل آوردند و خوردنى و آشاميدنى به ايشان ندادند تا به شهر «مدين» كه شهر شعيب است رسيدند و اهل مدين نيز در دروازه را به روى ايشان بستند و چيزى براى ايشان بيرون نياوردند و اصحاب آن حضرت از گرسنگى و تشنگى بى طاقت شدند و هر چند مبالغه كردند اهل شهر در نگشودند، حضرت چون اين حالت را مشاهده نمود بر كوه بلندى كه بر آن شهر مشرف بود بالا رفت و به آواز بلند ندا كرد چنانكه آن شهر بلرزيد و فرمود كه: اى اهل شهرى كه ظالم و ستمكارند اهل آن! منم بقيۀ خدا و حق تعالى از پيغمبر شما در قرآن ذكر كرده كه بَقِيَّتُ اَللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ ، مرد پيرى در آن شهر بود چون اين ندا را شنيد به نزد قوم خود آمد و گفت: بخدا سوگند كه اين همان دعوت پيغمبر شما شعيب عليه السّلام است، اگر بازار براى اين مرد بيرون نبريد خدا بزودى شما را به عذاب خود مى گيرد از بالاى سر شما و از زير پا شما، اين مرتبه شما باور كنيد سخن مرا و اطاعت من بكنيد و بعد از اين هرگز نكنيد كه من ناصح و خير خواه خواهم بود از براى شما، پس مبادرت كردند در بازارها و آذوقه هاى بسيار بيرون آوردند. چون اين خبر به هشام لعين رسيد فرستاد آن مرد پير را برد و كسى ندانست كه چه بر سر او آمد (1).

و اين حديث با معجزات بسيار و قصه هاى طولانى بعد از اين در احوال آن حضرت خواهد آمد ان شاء اللّه، و در احوال ولادت امام رضا عليه السّلام ان شاء اللّه خواهد آمد كه چون آن حضرت متولد شد حضرت امام موسى عليه السّلام او را در برگرفت و اذان و اقامه در گوشهايش گفت و كامش را به آب فرات برداشت، پس به نجمه مادر آن حضرت داد و گفت: بگير كه اين بقيۀ خداست در زمين (2).

و ايضا به سند معتبر از احمد بن اسحاق منقول است كه: حضرت امام حسن

ص: 506


1- . كافى 1/471؛ و قسمتى از اين روايت در مناقب ابن شهر آشوب 4/205 آمده است.
2- . عيون اخبار الرضا 1/20.

عسكرى عليه السّلام روزى بيرون آمد و طفلى بر دوشش بود مانند ماه شب چهارده در جثۀ طفل سه ساله و فرمود كه: اين فرزند من است و همنام حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس آن طفل به زبان عربى فصيح گفت: منم بقية اللّه در زمين و انتقام كشنده از دشمنان خدا (1).

و ايضا از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه: چون حضرت صاحب الامر عليه السّلام ظاهر شود اول سخنى كه مى گويد همين آيه را مى خواند بَقِيَّتُ اَللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ پس مى گويد: منم بقيّۀ خدا و حجت خدا و خليفۀ خدا بر شما، و هر كه به آن حضرت سلام كند خواهد گفت كه: «السّلام عليك يا بقيّة اللّه في ارضه» (2).

و ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مائيم كعبۀ خدا و مائيم قبلۀ خدا و مائيم بقيّۀ خدا (3).

و در كافى به سند معتبر روايت كرده است كه: شخصى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه: آيا وقتى كه سلام به حضرت قائم عليه السّلام كنند او را امير المؤمنين مى گويند؟ فرمود كه: نه، اين اسمى است كه خدا حضرت امير عليه السّلام را به آن مسمّى ساخته و پيش از او كسى به اين نام مسمّى نشده و بعد از او كسى اين نام را بر خود نمى گذارد مگر كافرى. راوى گفت:

فداى تو شوم پس بر او چگونه سلام مى كنند؟ فرمود كه: مى گويند: «السّلام عليك يا بقيّة اللّه» ، پس حضرت اين آيه را خواند (4).

چهارم: وَ مَنْ يَتَوَلَّ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اَللّهِ هُمُ اَلْغالِبُونَ (5)يعنى:

«كسى كه ولىّ خود قرار دهد خدا و رسول او را و آنها كه ايمان آوردند-يعنى ائمۀ معصومين عليهم السّلام به قرينۀ آيۀ سابقه كه به اتفاق در شأن امير المؤمنين عليه السّلام است-پس بدرستى كه حزب خدا يعنى لشكر خدا غالبونند» ، و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود كه:

ص: 507


1- . كمال الدين 384.
2- . كمال الدين 330-331.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 3/123، و در آنجا عبارت «و مائيم بقيۀ خدا» نيامده است.
4- . كافى 1/411.
5- . سورۀ مائده:56.

مراد به آنها كه ايمان آوردند آنهايند كه امين خدايند از اوصياى پيغمبر در هر عصرى (1).

و در توحيد از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آيد در قيامت و چنگ زده به نور پروردگارش و ما چنگ زده ايم به نور پيغمبر خود و شيعيان ما چنگ زده اند به نور ما، و شيعيان ما حزب خدايند و حزب خدا غالبونند-و مراد به نور خدا، دين خداست-و شيعيان ما در قيامت به دين ما متمسّكند (2).

و حق تعالى در جاى ديگر فرموده در وصف منافقان أُولئِكَ حِزْبُ اَلشَّيْطانِ. أَلا إِنَّ حِزْبَ اَلشَّيْطانِ هُمُ اَلْخاسِرُونَ (3)يعنى: «ايشان لشكرها و ياوران شيطانند و بدرستى كه ياوران شيطان، ايشان زيانكارانند» .

پس در وصف مؤمنان گفته است أُولئِكَ حِزْبُ اَللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اَللّهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ (4)يعنى: «اين جماعت لشكرهاى خدايند و بدرستى كه لشكرهاى خدا ايشانند رستگاران» .

و حافظ ابو نعيم از محدّثان عامه روايت كرده است از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه سلمان فارسى رضى اللّه عنه مى گفت: هر وقت من نزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى آمدم دست مى زد بر دوش من و مى فرمود: اين و گروهش از جملۀ رستگارانند (5)، يعنى مطلق شيعيان كه در تشيع تابع سلمان شده اند، يا عجمانى كه محبت و موالات اهل بيت عليهم السّلام را اختيار خواهند كرد، و اين ظاهرتر است.

پنجم: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللّهِ أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ اَلْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي اَلسَّماواتِ اِئْتُونِي بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (6)يعنى:

ص: 508


1- . احتجاج 1/582.
2- . توحيد 166.
3- . سورۀ مجادله:19.
4- . سورۀ مجادله:22.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/676 به نقل از ابو نعيم؛ همچنين رجوع شود به تفسير حبرى 232؛ شواهد التنزيل 1/88-92؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/347.
6- . سورۀ احقاف:4.

«بگو-يا محمد به مشركان بت پرست: -خبر دهيد ما را از آنچه را مى خوانيد آنها را از غير خدا بنمائيد به من كه چه چيز آفريده اند در زمين يا ايشان را شركتى هست در آفريدن و تدبير آسمانها، بياوريد مرا كتابى از پيش از اين يا اثاره يعنى بقيه اى از علم اگر هستيد راستگويان» ؛ مفسران گفته اند: اثاره از علم بقيۀ علومى است كه نقل كنند از گذشتگان (1).

و كلينى و صفار و ديگران از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده اند كه: مراد به كتاب، تورات و انجيل است؛ و اثارۀ علم، علوم اوصياى پيغمبران است (2).

و از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه: كتاب جفر و مصحف فاطمه عليها السّلام داخل در اثارۀ علم است (3).

ص: 509


1- . مجمع البيان 5/82؛ تفسير بغوى 4/163؛ تفسير كشاف 4/295.
2- . كافى 1/426؛ بصائر الدرجات 516، و در آنجا قسمتى از روايت آمده است.
3- . كافى 1/241؛ بصائر الدرجات 157-158.

فصل چهل و يكم: در بيان آياتى كه در محبت ملائكه نسبت به ايشان

و شيعيان ايشان نازل شده

حق تعالى مى فرمايد اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اِتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ اَلْجَحِيمِ. رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ اَلَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ وَ قِهِمُ اَلسَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ اَلسَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِيمُ. إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اَللّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى اَلْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ (1)يعنى: «آنها كه برمى دارند عرش را و آنها كه بر دور عرشند تنزيه و تسبيح مى گويند پروردگار خود را و به حمد او مشغولند و ايمان دارند به او و طلب آمرزش مى كنند براى آنها كه ايمان آورده اند، مى گويند: پروردگارا! فرا گرفته اى همه چيز را به رحمت و علم پس بيامرز آنها را كه توبه كرده اند و پيروى نموده اند راه تو را و نگاه دار ايشان را از عذاب جهنم، اى پروردگار ما! و داخل گردان ايشان را در بهشتهاى جاويد كه وعده داده اى ايشان را و هر كه شايسته است از پدران ايشان و زنان ايشان و فرزندان ايشان بدرستى كه توئى غالب و دانا، و نگاه دار ايشان را از سيئات يعنى بديها، و هر كه را تو نگاه دارى از بديها در آن روز پس بتحقيق كه رحم كرده اى بر او و آن

ص: 510


1- . سورۀ غافر:7-10.

است فيروزى بزرگ، بدرستى كه آنها كه كافر شدند ندا كرده مى شوند-يعنى در روز قيامت-كه: هرآينه خشم و غضب خدا بر شما عظيمتر است از خشمى كه بر خود داريد چون خوانده مى شديد بسوى ايمان پس كفر مى ورزيديد» .

كلينى به سند معتبر از ابو بصير روايت نموده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه:

خدا را ملكى چند هست كه مى ريزند گناهان را از پشت شيعيان ما چنانكه باد برگ را در فصل خزان از درخت مى ريزد چنانكه حق تعالى مى فرمايد وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا بخدا سوگند كه غير شما را اراده نكرده و استغفار ايشان از براى شماست (1).

و در عيون از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: بدرستى كه ملائكه خدمتكاران ما و خدمتكاران شيعيان مايند؛ پس حضرت اين آيه را خواندند و فرمودند كه: مراد به مؤمنان در اين آيه آنهايند كه ايمان به ولايت ما آورده اند (2).

و على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدند:

ملائكه بيشترند يا فرزندان آدم عليه السّلام؟ حضرت فرمود: بحقّ آن خداوندى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست كه البته ملائكه در آسمانها بيشترند از عدد ذرّه هاى خاك در زمين، و در آسمان موضع قدمى نيست مگر آنكه در آن ملكى است كه خدا را تسبيح و تقديس مى كند، و در زمين هيچ درختى و كلوخى نيست مگر آنكه در آن ملكى است كه موكّل است به آن و هر روز عمل آن را به خدا عرض مى كند با آنكه خدا داناتر است به آن عمل از او، و احدى از ملائكه نيست مگر آنكه هر روز تقرّب مى جويد بسوى خدا به اظهار ولايت ما اهل بيت و طلب آمرزش مى كند از براى دوستان ما و شيعيان ما و لعنت مى كند دشمنان ما را و از خدا سؤال مى كند كه بر ايشان بفرستد عذاب را فرستادن شديدى (3).

و ايضا روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام در تفسير آيۀ وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ

ص: 511


1- . كافى 8/34.
2- . عيون اخبار الرضا 1/262؛ علل الشرايع 5؛ كمال الدين 254.
3- . تفسير قمى 2/255؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/528.

عَلَى اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحابُ اَلنّارِ (1) يعنى: «و همچنين لازم شده حكم پروردگار تو بر آنها كه كافر شدند، بدرستى كه ايشان اصحاب آتش جهنمند» ، حضرت فرمود كه:

يعنى بنى اميّه؛ و قول حق تعالى اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ مراد، حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و اوصياى بعد از اوست كه حامل عرش و علم خدايند، وَ مَنْ حَوْلَهُ مراد، ملائكه اند كه تسبيح و تنزيه و حمد مى كنند خدا را و طلب آمرزش مى نمايند از براى آنها كه ايمان آورده اند يعنى شيعيان آل محمد عليهم السّلام، فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا يعنى: بيامرز آنها را كه توبه كرده اند از محبت و ولايت ابو بكر و عمر و جميع بنى اميّه، وَ اِتَّبَعُوا سَبِيلَكَ يعنى: و متابعت كرده اند ولىّ خدا امير المؤمنين عليه السّلام را، وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ تا آخر آيه، يعنى: هر كه صالح و شايسته است از پدران و زنان و فرزندان ايشان، حضرت فرمود كه: صلاح ايشان آن است كه ولايت على عليه السّلام را اختيار كرده اند و اقرار به امامت او و فرزندانش نموده اند، وَ قِهِمُ اَلسَّيِّئاتِ و نگاه دار ايشان را از بديها كه ولايت دشمنان اهل بيت عليهم السّلام است، وَ مَنْ تَقِ اَلسَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ يعنى: هر كه را از براى ولايت آنها نگاه دارى در دنيا پس البته محلّ رحمت تو خواهند بود در قيامت و اين است فوز عظيم براى كسى كه از ولايت و محبت دشمنان آل محمد عليهم السّلام نجات يابد؛ پس فرمود:

إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا يعنى: بنى اميّه اند، إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى اَلْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ مراد به ايمان، ولايت على عليه السّلام است (2).

و ابن ماهيار مجموع اين مضامين را به اختصار از جابر جعفى از امام باقر عليه السّلام روايت كرده است (3).

و ايضا از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت نموده است كه فرمود: فضيلت من بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده است در ضمن اين آيه اَلَّذِينَ يَحْمِلُونَ اَلْعَرْشَ تا آخر آيه، زيرا كه

ص: 512


1- . سورۀ غافر:6.
2- . تفسير قمى 2/255.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/528-529.

در وقتى كه اين آيه نازل شد بغير از من كسى به آن حضرت ايمان نياورده بود (1).

و ايضا از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ملائكه در مدت هفت سال و چند ماه استغفار نمى كردند مگر از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و از براى من، و در حقّ ما نازل شد اين آيات و در آن وقت مؤمنى بغير از ما نبود (2).

و ايضا از طريق مخالفان روايت كرده است كه: ملائكه سالها صلوات بر على عليه السّلام مى فرستادند، زيرا كه بغير از آن حضرت كسى ايمان نياورده بود و ديگرى نماز نمى كرد (3).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: سبيل خدا در اين آيه على عليه السّلام است، و «الّذين آمنوا» شيعيان آن حضرتند (4).

ص: 513


1- . تأويل الآيات الظاهرة 2/526.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 2/526-527.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/527. همچنين رجوع شود به مناقب خوارزمى 18 و 19؛ اسد الغابة 4/90؛ فرائد السمطين 1/242.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 2/528.

فصل چهل و دوم: در بيان آنكه آيات صبر و مرابطه و عسر و يسر

در شأن ائمه و شيعيان ايشان است

و آيات در اين باب بسيار است اول: وَ اَلْعَصْرِ. إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ يعنى: «بحقّ عصر سوگند ياد مى كنم كه بدرستى كه انسان در زيانكارى است» ؛ بعضى گفته اند: مراد به عصر، آخر روز است؛ و بعضى گفته اند: عصر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است (1)، إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ «مگر آنها كه ايمان آوردند و كردند كارهاى شايسته» وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ (2)«وصيت نمودند يكديگر را به حق، و وصيت كردند يكديگر را به صبر» .

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: حضرت صادق عليه السّلام اين سوره را چنين خواندند:

و العصر ان الانسان لفي خسر و انه فيه الى آخر الدهر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ائتمروا بالتقوى و ائتمروا بالصبر يعنى: بحقّ عصر كه آدمى هرآينه در زيانكارى است و بدرستى كه در آن زيانكارى هست تا آخر عمر مگر آنها كه ايمان آوردند و اعمال شايسته كردند و قبول امر نمودند به پرهيزكارى را و قبول امر كردند به صبر و شكيبائى

ص: 514


1- . تفسير فخر رازى 32/85-86؛ تفسير قرطبى 20/179.
2- . سورۀ عصر:1-3.

را» (1).

و در احتجاج از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خطبۀ غدير فرمود كه: بخدا سوگند كه سورۀ و العصر در شأن امير المؤمنين عليه السّلام نازل شد (2).

و در اكمال الدين روايت كرده است از حضرت صادق عليه السّلام كه: مراد به عصر، عصر خروج حضرت قائم عليه السّلام است، إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ مراد، دشمنان ماست كه در زيانكارى اند، إِلاَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يعنى: آنها كه ايمان آورده اند به آيات ما، وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ يعنى: مواسات با برادران مؤمن كرده اند در مال خود، وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ يعنى: وصيت كرده اند يكديگر را به امامت يعنى ولايت ائمۀ حق، وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ يعنى: وصيت كرده اند بر صبر در فتنه هاى زمان غيبت حضرت قائم عليه السّلام و بر دين خود ثابت مانده اند (3).

و على بن ابراهيم و ابن ماهيار و ديگران به سندهاى معتبر از آن حضرت روايت كرده اند كه: خدا استثنا كرده است برگزيده هاى خود را از خلق و فرموده كه: همه در زيانكارى اند مگر آنها كه ايمان آورده اند به ولايت امير المؤمنين عليه السّلام و فرايض خدا را بعمل آوردند و وصيت نمودند فرزندان و بازماندگان خود را به ولايت و صبر كردن بر مشقّتها كه به ايشان مى رسد از جهت اختيار دين حق (4).

دوم: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اِتَّقُوا اَللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (5)يعنى: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صبر كنيد و بسيار شكيبائى ورزيد و آمادۀ دشمن باشيد و بپرهيزيد از عذاب خدا شايد رستگار گرديد» .

اكثر مفسران گفته اند: يعنى صبر كنيد بر دين حق و ثابت قدم باشيد در جنگ كافران

ص: 515


1- . تفسير قمى 2/441.
2- . احتجاج 1/149. همچنين رجوع شود به شواهد التنزيل 2/478-483.
3- . كمال الدين 656.
4- . تفسير قمى 2/441؛ تأويل الآيات الظاهرة 2/854؛ تفسير فرات كوفى 607.
5- . سورۀ آل عمران:200.

و در كمين دشمنان باشيد كه در سرحدها بر سر مسلمانان نيايند (1).

و به سندهاى معتبر ابن بابويه و ديگران از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه: يعنى صبر نمائيد بر مصيبتها و شكيبائى كنيد در تقيه از مخالفان و جدا نشويد از امامى كه پيشواى شماست (2).

و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه: يعنى صبر نمائيد بر ترك معاصى، و مصابره كنيد بر مشقّت طاعات خدا، و مرابطه كنيد در راه خدا و مائيم راه خدا كه در ميان خود و خلق خود قرار داده، و هر كه در كمين دولت ما باشد و انتظار آن كشد چنان است كه در حمايت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جهاد كرده است، و پرهيزكارى خدا آن است كه امر كنند مردم را به نيكيها و نهى كنند از بديها و كدام منكر و بدى بدتر مى باشد از ظلمى كه اين امّت به ما كردند و ما را شهيد نمودند (3).

و ايضا به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: يعنى صبر كنيد بر اداى فرايض و شكيبائى نمائيد در مصيبتها و خود را ببنديد به متابعت ائمه عليهم السّلام (4).

و ايضا از يعقوب سرّاج روايت كرده است كه گفت: به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم:

آيا زمين باقى مى ماند بدون عالمى از شما كه مردم پناه برند بسوى او و دين خود را از او اخذ كنند؟ فرمود: نه، و اگر زمين بدون امام باشد عبادت خدا در آن نخواهد شد، اى يعقوب! خالى نمى باشد زمين از عالمى از ما كه امامت او بر مردم ظاهر باشد و مردم حلال و حرام خود را از او اخذ كنند، و اين معنى از كتاب خدا ظاهر و هويدا است؛ پس حضرت اين آيه را خواندند كه يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اِتَّقُوا اَللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ و فرمود: يعنى صبر كنيد بر دين خود و صبر كنيد بر آزار دشمنان خود كه مخالفند در دين با شما و خود را به امام خود بچسبانيد و از خدا بپرهيزيد در آنچه شما را به

ص: 516


1- . تفسير بيضاوى 1/317؛ تفسير بغوى 1/388.
2- . معاني الاخبار 369.
3- . تفسير عياشى 1/212.
4- . تفسير عياشى 1/212؛ تفسير قمى 1/129؛ كافى 2/81.

آن امر كرده و بر شما واجب گردانيده است (1).

و به روايت ديگر فرمود كه: صبر نمائيد بر آزارها كه در راه محبت ما مى كشيد و با امام خود موافقت كنيد در تقيه از دشمنان او و از امام خود جدا مشويد (2).

و به روايت ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى صبر كنيد به ترك معاصى، و مصابره كنيد به تقيه از دشمنان دين، و مرابطه نمائيد بر ائمه عليهم السّلام، و بپرهيزيد از مخالفت پروردگار خود شايد رستگار شويد (3).

و نعمانى و كلينى و ديگران روايت كرده اند كه: عبد اللّه بن عباس شخصى را فرستاد نزد حضرت امام زين العابدين عليه السّلام كه از تفسير اين آيه سؤال كند، حضرت در غضب شدند و فرمودند: مى خواستم آن كسى را كه تو را فرستاده است كه از من سؤال كنى خود اين آيه را از من مى پرسيد و من به او مى گفتم كه در شأن فرزندان او و ما نازل شده است، و آن مرابطه كه ما به آن مأمور شده ايم هنوز وقتش نشده است و از نسل ما كسى هست كه به اين مأمور خواهد شد و در صلب او ودايعى هستند كه براى آتش جهنم خلق شده اند و بزودى ظاهر خواهند شد و گروه بسيارى را فوج فوج از دين خدا بدر خواهند كرد و زود باشد كه زمين را رنگين كنند از خون جوجه اى چند از جوجه هاى آل محمد عليهم السّلام كه پيش از وقت از آشيانه هاى خود پرواز كنند و طلب كنند امرى را كه به آن نتوانند رسيد، و مؤمنان در آن زمانها انتظار ظهور قائم آل محمد عليه السّلام را كشند و صبر كنند بر جور مخالفان تا حكم كند خدا ميان ايشان و او بهترين حكم كنندگان است (4).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده است كه: چون حق تعالى خلق كرد ارواح طيّبۀ پيغمبرش و وصىّ او و دخترش فاطمه و دو فرزندش حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السّلام

ص: 517


1- . تفسير عياشى 1/212. همچنين رجوع شود به بصائر الدرجات 487.
2- . تفسير عياشى 1/213.
3- . تفسير عياشى 1/213.
4- . غيبت نعمانى 233؛ تفسير قمى 2/23-24؛ تفسير عياشى 2/305، و در آنجا قسمتى از روايت آمده است.

و خلق نمود ارواح شيعيان ايشان را، از همه پيمان گرفت كه صبر كنند و تقيه بعمل آورند و از متابعت ائمه دست برندارند و از مخالفت خدا بپرهيزند (1).

سوم: أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ اَلسَّيِّئَةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ. وَ إِذا سَمِعُوا اَللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي اَلْجاهِلِينَ (2)يعنى: «اين جماعت داده مى شوند مزد خود را دو مرتبه به سبب آنكه صبر كردند و دفع مى كنند به خوبى بدى را، و از آنچه روزى كرديم ايشان را در راه ما انفاق مى كنند، و چون شنوند سخن لغو را اعراض نمايند از آن و گويند: ما را است كرده هاى ما و شما را است كرده هاى شما، سلام بر شما باد متعرض نمى شويم بى خردان را» ؛ اكثر مفسران گفته اند كه: اين آيات در شأن آنها نازل شده است كه صبر كردند از آنها كه ايمان آورده بودند از اهل كتاب مانند سلمان و اضراب او (3).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: در شأن ائمه عليهم السّلام نازل شده كه صبر كردند به جور مخالفان و دفع مى كردند بدى كسى را كه نسبت به ايشان بدى مى كرد به نيكيهاى خود و اعراض مى نمودند از دروغ و لهو و غنا (4).

و كلينى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به صبر، تقيه؛ و به حسنه نيز تقيه است؛ و به سيئه، فاش كردن اسرار ائمه عليهم السّلام است و ترك تقيه است (5).

چهارم: وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً (6)يعنى:

«و گردانيديم بعضى از شما را از براى بعضى آزمايش آيا صبر مى كنيد، و بود پروردگار تو بينا» .

ص: 518


1- . كافى 1/451.
2- . سورۀ قصص:54 و 55.
3- . مجمع البيان 4/258؛ تفسير قرطبى 13/296.
4- . تفسير قمى 2/141-142.
5- . كافى 2/217.
6- . سورۀ فرقان:20.

ابن ماهيار از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه: جمع كرد حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت امير و فاطمه و حسنين عليهم السّلام را در خانه و در را بر ايشان بست و فرمود كه: اى اهل من و اى اهل خدا! بدرستى كه خدا شما را سلام مى رساند و اينك جبرئيل نزد شما در اين خانه حاضر است و مى گويد كه: خداوند عزيز جليل مى فرمايد كه: من دشمنان شما را از براى شما فتنه گردانيدم پس شما چه مى گوئيد؟ گفتند: صبر مى كنيم يا رسول اللّه از براى امر خدا بر آنچه نازل مى شود از قضاى خدا تا برويم به نزد او و ثواب جزيل او را بيابيم بتحقيق كه شنيده ايم خدا صابران را وعده هاى نيكو داده؛ پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آواز بلند گريست كه هر كه در بيرون خانه بود شنيد، پس اين آيه نازل شد وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً يعنى: خدا مى دانست كه ايشان راضى مى شوند به اين فتنه و صبر خواهند كرد (1).

پنجم: وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيّامِ اَللّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ (2)يعنى: بتحقيق كه فرستاديم موسى را به آيتهاى خود كه: بيرون بر قوم خود را از تاريكيهاى كفر و جهالت بسوى نور ايمان و علم، و به يادآور ايشان را روزهاى خدا را، بدرستى كه در اينها علامتها و آيتها هست براى هر بسيار صبر كنندۀ بسيار شكركننده» .

اكثر مفسران گفته اند كه: روزهاى خدا ايام عذابهائى است كه بر كافران گذشته فرستاده است (3).

و عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: مراد به ايام خدا، نعمتهاى اوست (4).

و ابن بابويه از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: ايام خدا: روز ظهور حضرت

ص: 519


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/372.
2- . سورۀ ابراهيم:5.
3- . مجمع البيان 3/304؛ تفسير قرطبى 9/342؛ تفسير طبرى 7/418.
4- . تفسير عياشى 2/222؛ مجمع البيان 3/304.

قائم عليه السّلام است؛ و روز رجعت ائمه عليهم السّلام و بعضى از دوستان و دشمنان ايشان به دنيا؛ و روز قيامت (1).

و على بن ابراهيم روايت كرده است كه: روز ظهور حضرت قائم عليه السّلام است؛ و روز مرگ؛ و روز قيامت (2).

و ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت نموده است كه: صبّار، آنهايند كه صبر مى كنند به آنچه بر آنها وارد شود از جانب خدا از شدت و بلا و نعمت و رخا و صبر مى كنند بر هر آزارى كه از دشمنان ما مى كشند به سبب محبت ما و شكر مى كنند خدا را بر نعمت ولايت ما اهل بيت كه خدا به ايشان عطا فرموده است (3).

ششم: وَ اِصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اُهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً. وَ ذَرْنِي وَ اَلْمُكَذِّبِينَ أُولِي اَلنَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلاً (4)يعنى: خطاب كرد خدا به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه: «صبر كن بر آنچه مى گويند كافران و منافقان و جدائى گزين از ايشان جدائى كردن نيكو، و واگذار مرا با تكذيب كنندگان صاحبان نعمت و مهلت ده ايشان را اندك زمانى» .

ابن ماهيار روايت كرده است كه: يعنى صبر كن يا محمد بر تكذيبى كه تو را مى كنند، بدرستى كه من از ايشان انتقام خواهم كشيد به مردى كه از تو بهم رسد و او قائم من است كه مسلط خواهم كرد او را بر خونهاى ظالمان (5).

و كلينى از حضرت كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى صبر كن بر آنچه منافقان در حقّ تو مى گويند و دورى كن از ايشان دورى كردنى نيكو، و بگذار مرا با آنها كه تكذيب تو مى كنند در نصب كردن تو وصىّ تو على بن ابى طالب عليه السّلام را (6).

ص: 520


1- . خصال 108.
2- . تفسير قمى 1/367.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/473.
4- . سورۀ مزمل:10 و 11.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/503.
6- . كافى 1/434.

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه: خدا در اين آيه امر كرده پيغمبر خود را به صبر تا آنكه نسبتهاى بسيار بد به او دادند و به امر الهى صبر كرد (1).

و در احتجاج از حضرت امير عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيوسته با منافقان صحابه مدارا مى كرد و تأليف قلب ايشان مى نمود و نزديك خود مى طلبيد و در جانب راست خود ايشان را مى نشانيد تا آنكه خدا او را رخصت داد در دور كردن ايشان و فرمود وَ اُهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً (2).

ص: 521


1- . كافى 2/88.
2- . احتجاج 1/597.

فصل چهل و سوم: در بيان آياتى است كه در مظلوميت ائمه عليهم السّلام نازل شده

و آنها بسيار است

اول: الم. أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اَللّهُ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ اَلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (1)يعنى: «آيا پنداشتند مردمان كه ايشان را وامى گذارند به همين كه گفتند ايمان آورديم و ايشان امتحان كرده نمى شوند؟ و بتحقيق كه امتحان كرديم آنها را كه بودند پيش از ايشان پس هرآينه بداند خدا آنها را كه راست گفتند و هرآينه بداند البته دروغگويان را، يعنى آيا مى پندارند آنها كه مى كنند اعمال بد را از دست ما بدر مى روند و ما ايشان را عذاب نخواهيم كرد؟ بد حكمى است كه مى كنند ايشان» ؛ و از حضرت امير المؤمنين و امام جعفر صادق عليهما السّلام منقول است كه ايشان «فليعلمن» «و ليعلمن» هر دو را به بناى افعال مى خوانده اند به ضم يا و كسر لام (2).

و در احاديث بسيار وارد شده كه اين دو آيه در باب فتنۀ بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نازل شده است كه غصب خلافت از حضرت امير عليه السّلام كردند و اكثر آنها كه در غدير خم با امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كرده بودند تابع دنيا شده بيعت را شكستند و مؤمن و منافق از هم

ص: 522


1- . سورۀ عنكبوت:1-4.
2- . مجمع البيان 4/271.

جدا شدند.

چنانكه شيخ مفيد رحمه اللّه در ارشاد روايت كرده است كه: چون منافقان صحابه با ابو بكر بيعت كردند مردى آمد به خدمت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و آن حضرت بيلى در دست داشتند و قبر مطهر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را درست مى كردند و گفت: همه با ابو بكر بيعت كردند، و انصار چون اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد مخذول شدند و جماعت طلقا كه منافق بودند و به زور ايمان آورده بودند فرصت را غنيمت شمردند و زود با ابو بكر بيعت كردند كه مبادا خلافت به شما برسد؛ چون اين سخن را تمام كرد حضرت سر بيل را بر زمين گذاشت و اين آيات را خواند تا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (1).

و ابن ماهيار از حضرت امام حسين عليه السّلام روايت كرده است كه: چون آيۀ كريمۀ الم.

أَ حَسِبَ اَلنّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا نازل شد حضرت امير عليه السّلام سؤال نمود كه: يا رسول اللّه! اين فتنه كه خدا فرموده كدام است؟ حضرت فرمود كه: يا على! توئى كه مردم را به امامت تو خدا ابتلا و امتحان كرده و در قيامت در اين باب خصمى خواهى كرد با آنها كه غصب خلافت تو كنند و به امامت تو قائل نشوند، پس مهيّا گردان حجت خود را براى خصومت (2).

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شبى در مسجد ماندند، چون نزديك صبح شد حضرت امير عليه السّلام داخل مسجد شدند، پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را ندا فرمودند كه: يا على! گفت: لبيك، فرمود: بيا بسوى من؛ حضرت امير عليه السّلام فرمود: چون نزديك شدم فرمود: يا على! تمام اين شب را كه ديدى در اينجا بسر آوردم و هزار حاجت از براى خود از خدا سؤال كردم و همه را برآورد، و مثل آنها را از براى تو نيز سؤال كردم و باز همه را عطا كرد، و سؤال كردم از براى تو كه همۀ امّت را مجتمع گرداند بر امامت تو كه همه اقرار كنند به خلافت تو و تو را متابعت كنند، قبول نكرد و اين آيات را فرستاد الم أَ حَسِبَ اَلنّاسُ تا آخر آيات (3).

ص: 523


1- . ارشاد شيخ مفيد 1/189.
2- . تأويل الآيات الظاهرة 1/427-428.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 1/428.

و ايضا از سدّى روايت كرده است كه: اَلَّذِينَ صَدَقُوا على عليه السّلام و اصحاب اوست، وَ لَيَعْلَمَنَّ اَلْكاذِبِينَ دشمنان اويند كه در دعوى ايمان دروغگو بودند (1).

دوم: وَ قُلِ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنّا أَعْتَدْنا لِلظّالِمِينَ ناراً أَحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها (2)يعنى: «و بگو-يا محمد-كه: حق از پروردگار شماست پس هر كه خواهد ايمان بياورد و كسى كه خواهد كافر شود، بدرستى كه ما آماده كرده ايم براى ظالمان آتشى را كه احاطه كرده به ايشان سراپرده هاى آن آتش» .

كلينى و على بن ابراهيم و عياشى رحمهم اللّه روايت كرده اند به سندهاى معتبر از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام كه: مراد به حق، ولايت على عليه السّلام است؛ و مراد به ظالمان، ستمكاران بر آل محمد عليهم السّلام اند؛ و آيه چنين نازل شده: «انّا اعتدنا للظالمين آل محمد حقهم نارا» يعنى:

مهيّا كرده ايم بر ستمكاران كه غصب حقّ آل محمد كرده اند جهنم را (3).

و ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آيه چنين نازل شده: «قل الحق من ربكم في ولاية علي» تا آنجا كه «انّا اعتدنا لظالمي آل محمد حقهم نارا» و معنى همان است كه گذشت (4).

سوم: أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اَللّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ. اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اَللّهُ (5)يعنى: «رخصت داده شد براى آنها كه با ايشان قتال مى كنند كافران كه ايشان نيز با آنها قتال كنند به سبب آنكه ستم كردند كفار بر ايشان و بدرستى كه خدا بر يارى ايشان البته قادر است، آنها كه بيرون كرده شدند از ديار و خانه هاى خود به ناحق و تقصيرى نداشتند بغير آنكه گفتند: پروردگار ما خداست» .

على بن ابراهيم رحمه اللّه گفته است كه: اين آيات در شأن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و جعفر

ص: 524


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/429.
2- . سورۀ كهف:29.
3- . كافى 1/425؛ تفسير قمى 2/35؛ تفسير عياشى 2/326.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/292.
5- . سورۀ حج:39 و 40.

طيار و حمزه رحمهم اللّه نازل شده، و بعد از آن در حقّ حضرت امام حسين عليه السّلام جارى شد، و اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ در شأن حضرت امام حسين عليه السّلام نازل شد كه يزيد پليد به طلب آن حضرت فرستاد كه او را بگيرند و به شام ببرند، پس از ترس ايشان از مدينه تشريف برد به جانب كوفه و در كربلا شهيد شد (1).

و به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: سنّيان مى گويند اين آيۀ اول در شأن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است در وقتى كه كافران قريش حضرت را از مكه بيرون كردند، و چنان نيست كه ايشان مى گويند بلكه مراد حضرت صاحب الامر عليه السّلام است در وقتى كه خروج كند از براى طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام و خواهد گفت:

مائيم اولياى آن حضرت و طلب خون او مى كنيم (2).

و ابن شهر آشوب روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام كه: اَلَّذِينَ أُخْرِجُوا در شأن ما نازل شده (3).

و ابن ماهيار از حضرت كاظم عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در شأن ماست و بس (4).

و به سند ديگر از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيات در شأن حسن و حسين عليهما السّلام نازل شده است (5).

و ايضا از آن حضرت روايت كرده است كه: در شأن حضرت قائم عليه السّلام و اصحاب او نازل شده است (6).

و در مجمع البيان از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: در شأن مهاجرين نازل

ص: 525


1- . تفسير قمى 2/84.
2- . تفسير قمى 2/84-85.
3- . مناقب ابن شهر آشوب 4/195.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/338 و 340.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 1/338.
6- . تأويل الآيات الظاهرة 1/339.

شده و جارى شده در جميع آل محمد عليهم السّلام كه ايشان را از ديار خود بدر كردند و پيوسته از ايشان در خوف و تقيه بودند (1).

چهارم: وَ إِذْ قُلْنَا اُدْخُلُوا هذِهِ اَلْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً وَ اُدْخُلُوا اَلْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ وَ سَنَزِيدُ اَلْمُحْسِنِينَ. فَبَدَّلَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ اَلَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنا عَلَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ اَلسَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (2)يعنى: « يادآور هنگامى را كه گفتيم: داخل شويد اين شهر را-يعنى بيت المقدس را يا اريحا را-پس بخوريد از نعمتهاى آن قريه هر چه خواهيد به فراوانى و داخل شويد درگاه آن شهر را سجده كنندگان و با خضوع و بگوئيد: بيامرز ما را، تا بيامرزيم از براى شما گناهان شما را، و بتحقيق كه زياد كنيم ثواب كردار نيكوكاران را، پس بدل كردند آنان كه ستم نمودند بر خود گفتارى را غير آنچه گفته شده بود به ايشان، پس فرستاديم بر آن گروهى كه ستم كردند عذابى از آسمان به سبب نافرمانبردارى ايشان» ؛ مشهور ميان مفسران آن است كه اين آيه در شأن بنى اسرائيل است و اكثر ايشان در وقت داخل شدن طلب آمرزش نكردند و بعضى از نعمتهاى دنيا را طلبيدند، پس طاعونى بر ايشان نازل شد كه در يك ساعت بيست و چهار هزار كس مردند (3).

و در احاديث اهل بيت عليهم السّلام به روايت كلينى و ديگران وارد شده است كه: اين آيات در شأن اهل بيت عليهم السّلام است و آيه چنين است: «فبدل الذين ظلموا آل محمد حقهم قولا غير الذي قيل لهم فأنزلنا على الذين ظلموا آل محمد حقهم رجزا من السماء» يعنى: بدل كردند آنها كه ستم نمودند بر آل محمد و حقّ ايشان را غصب كردند گفتارى بغير آنچه به ايشان گفته بودند پس فرستاديم بر آنها كه ظلم بر ايشان كردند و حقّ ايشان را بردند از آسمان، عذابى (4).

ص: 526


1- . مجمع البيان 4/87.
2- . سورۀ بقره:58 و 59.
3- . تفسير بيضاوى 1/105؛ تفسير كشاف 1/143.
4- . كافى 1/423؛ تفسير قمى 1/48؛ تفسير عياشى 1/45.

مؤلف گويد كه: توجيه اين تأويل به دو نحو ممكن است:

اول آنكه: خداوند رحيم قصص امم سابقه را در قرآن مجيد براى تنبيه و تهديد و بشارت اين امّت فرستاده، و احاديث بسيار وارد شده است كه هيچ امرى در بنى اسرائيل نبوده مگر آنكه نظيرش در اين امّت هست (1).

و ايضا اخبار بسيار وارد شده است كه: مثل اهل بيت من در اين امّت مثل باب حطّه است در بنى اسرائيل (2)، يعنى همچنان كه آنها مأمور شدند كه داخل باب شوند و سجود و خضوع نمايند، هر كه كرد نجات يافت و هر كه نكرد عذاب بر او نازل شد؛ همچنين ولايت اهل بيت من در اين امّت چنين است، هر كه اختيار كند ولايت ايشان را و انقياد و تعظيم ايشان بكند نجات مى يابد و هر كه نكند عذاب بر او نازل مى گردد؛ و عذاب آن امّت، هلاك ظاهرى بوده و در اين امّت هلاك به ضلالت و جهالت و حرمان از سعادت است يا آنچه از قتل و تهمت و اختلاف ميان امّت و انواع بلاها كه به سبب مخالفت اهل بيت عليهم السّلام به آنها مبتلا گرديده اند.

دوم آنكه: بنى اسرائيل نيز ممكن است كه مكلف به ولايت اهل بيت عليهم السّلام گرديده باشند، چنانكه در تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است در تفسير اين آيه كه:

حق تعالى بيعت ولايت محمد و على و ساير اهل بيت عليهم السّلام را از بنى اسرائيل گرفت و بعد از آنكه از صحراى تيه نجات يافتند خدا امر كرد ايشان را كه داخل دروازۀ اريحا كه از بلاد شام بود بشوند، چون به دروازۀ شهر رسيدند كه مثال محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بر بالاى دروازه منصوب است و دروازه در نهايت وسعت و رفعت بود پس حق تعالى امر كرد ايشان را كه: چون داخل دروازه مى شويد خم شويد براى تعظيم آن دو بزرگوار و بيعت ايشان را كه از شما گرفته ام بر خود تازه كنيد و بگوئيد: خداوندا! سجده و تواضعى كرديم مثال محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام را و ولايت ايشان را كه تجديد كرديم براى آن است كه پست كنى

ص: 527


1- . كتاب سليم بن قيس 50؛ تفسير عياشى 1/303.
2- . كتاب سليم بن قيس 11؛ فرائد السمطين 2/242؛ ينابيع المودة 1/93.

گناهان گذشتۀ ما را و محو كنى سيئات ما را، تا گناهان گذشتۀ شما را بيامرزيم و هر كه گناهى نداشته باشد و بر ولايت ايشان ثابت باشد ثوابش را زياده مى گردانيم، پس اكثر ايشان اطاعت نكردند و گفتند: ما را ريشخند مى كنند، در درگاه به اين رفعت چرا خم شويم و آن جمعى را كه نديده ايم چرا تعظيم نمائيم؟ پس پشت خود را بسوى دروازه كرده و به آن نحو داخل شدند و به جاى حطّه «حنطه حمراء» گفتند يعنى: گندم سرخ پاك كرده براى ما بهتر است از آنچه ايشان ما را به آن تكليف مى كنند، پس حق تعالى عذابى كه از آسمان مقدّر شده بود بر ايشان فرستاده و در كمتر از يك روز صد و بيست هزار نفر ايشان به طاعون مردند و آنها جمعى بودند كه خدا مى دانست كه ايمان نخواهند آورد و از نسل ايشان مؤمنى بهم نخواهد رسيد (1). تمام شد حديث، و بنابراين در آيه هيچ تكلفى در كار نيست.

پنجم: وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَ اِسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ اَلْكافِرِينَ (2)يعنى: « يادآور آن وقتى را كه گفتيم مر ملائكه را كه: سجده كنيد از براى آدم، پس سجده كردند مگر شيطان ابا كرد و تكبر نمود و بود از جملۀ كافران» .

كلينى به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در خواب ديد كه ابو بكر و عمر و بنى اميّه بر منبرش بالا مى روند بسيار بر او دشوار آمد كه بعد از او غصب كنند حقّ وصىّ او را، پس حق تعالى از براى تسلّى آن حضرت فرستاد و وحى كرد بسوى او كه: يا محمد! من امر كردم و اطاعت من نكردند پس جزع مكن تو هرگاه اطاعت تو نكنند در حقّ وصىّ تو (3).

ششم: إِنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اَللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً. إِلاّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيراً. يا أَيُّهَا اَلنّاسُ قَدْ جاءَكُمُ اَلرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ كانَ اَللّهُ عَلِيماً

ص: 528


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام 259-261.
2- . سورۀ بقره:34.
3- . كافى 1/426.

حَكِيماً (1) يعنى: «بدرستى كه آنان كه كافر شدند و ستم كردند نخواهد بود آنكه خدا بيامرزد ايشان را و نه آنكه برساند ايشان را به راهى مگر راه جهنم، جاويد خواهند بود در جهنم هميشه، و هست اين بر خدا آسان، اى گروه آدميان! بتحقيق كه آمده است شما را رسولى به راستى از پروردگار شما پس بگرويد كه بهتر است از براى شما، و اگر كافر شويد پس بدرستى كه از خداست هر چه در آسمانها و زمين است، و هست خدا دانا و حكيم» .

كلينى از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: آيه چنين نازل شده: «ان الذين ظلموا آل محمد حقهم» يعنى: بدرستى كه آنها كه ستم كردند بر آل محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حقّ ايشان را گرفته اند، تا آخر آيه. و آيۀ ديگر چنين است: «يا أيها الناس قد جاءكم الرسول بالحق من ربكم في ولاية علي فآمنوا خيرا لكم و ان تكفروا بولاية علي. . .» يعنى: آمده است پيغمبر بسوى شما به راستى از جانب پروردگار شما در ولايت على، پس بگرويد و ايمان بياوريد به ولايت على كه بهتر است از براى شما، و اگر كافر شويد به ولايت على خدا بى نياز است از شما، آنچه در آسمانها و زمين است همه از اوست (2).

هفتم: وَ نُنَزِّلُ مِنَ اَلْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ اَلظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً (3)يعنى: «فرو مى فرستيم از قرآن آنچه شفائى و رحمتى است از براى مؤمنان و نمى افزايد ستمكاران را مگر زيانكارى» .

ابن ماهيار به چندين سند از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام روايت كرده است كه: مراد از ظالمان، آنهايند كه ستم بر آل محمد عليهم السّلام كردند، و آيه چنين نازل شده است: «و لا يزيد ظالمي آل محمد حقّهم الاّ خسارا» (4).

هشتم: وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (5)يعنى: «ستم نكردند بر ما

ص: 529


1- . سورۀ نساء:168-170.
2- . كافى 1/424.
3- . سورۀ اسراء:82.
4- . تأويل الآيات الظاهرة 1/290.
5- . سورۀ بقره:57؛ سورۀ اعراف:160.

و ليكن بودند كه بر نفسهاى خود ستم مى كردند» .

كلينى و ديگران از حضرت باقر و كاظم عليهما السّلام روايت كرده اند كه: حق تعالى عزيزتر و منيعتر است از آنكه كسى توهّم كند كه بر او ظلم كرده است بلكه خدا ما را به خود مخلوط گردانيده و ظلم ما را ظلم خود شمرده، يعنى بر امامها و حجتهاى من ستم نكردند در آن آزارها كه به آنها رسانيده اند و ليكن بر خود ستم نموده اند كه خود را مستحقّ عذاب ابدى گردانيده اند (1).

نهم: اُحْشُرُوا اَلَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ (2).

على بن ابراهيم گفته است: يعنى جمع كنيد آنان را كه ستم كردند بر آل محمد عليهم السّلام و اشباه و اعوان ايشان را (3).

دهم: وَ ما آتاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعِقابِ (4)يعنى: «آنچه داده است شما را پيغمبر يعنى امر به آن كرده، پس بگيريد آن را، و آنچه منع كند شما را از آن پس ترك كنيد، و بپرهيزيد از عذاب خدا بدرستى كه خدا شديد است عقوبت او» .

ابن ماهيار از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى بپرهيزيد از خدا و از ظلم آل محمد عليهم السّلام، بدرستى كه خدا سخت است عقاب او از براى كسى كه بر ايشان ستم كند (5).

يازدهم: وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً (6).

ابن ماهيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: يعنى نااميد است از رحمت

ص: 530


1- . كافى 1/435؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/308.
2- . سورۀ صافات:22.
3- . تفسير قمى 2/222.
4- . سورۀ حشر:7.
5- . تأويل الآيات الظاهرة 2/678.
6- . سورۀ طه:111.

خدا كسى كه متحمل شود ستمى را بر آل محمد عليهم السّلام (1).

دوازدهم: وَ لَمَنِ اِنْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولئِكَ ما عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ (2)يعنى: «البته براى كسى كه انتقام بكشد بعد از ستمى كه بر او واقع شده باشد، پس بر ايشان نيست راهى به عتاب و عذاب» .

ابن ماهيار از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: اين آيه در شأن حضرت قائم عليه السّلام است كه چون ظاهر شود انتقام خواهد كشيد از بنى اميّه و از آنها كه تكذيب ائمه عليهم السّلام كردند و از آنها كه عداوت آنها را داشتند (3).

ص: 531


1- . تأويل الآيات الظاهرة 1/318.
2- . سورۀ شورى:41.
3- . تأويل الآيات الظاهرة 2/549-550.

ص: 532

فهرست مصادر تحقيق

1-قرآن كريم.

2-اثبات الهداة حرّ عاملى، المطبعة العلمية، قم.

3-الاحتجاج احمد بن على بن ابى طالب طبرسى، انتشارات اسوه،1413 ه ق.

4-احقاق الحق قاضى نور اللّه مرعشى شوشترى، كتابفروشى اسلاميه، تهران.

5-الاختصاص شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

6-الارشاد شيخ مفيد، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه ق.

7-ارشاد القلوب ديلمى، منشورات الشريف الرضى، قم،1412 ه ق.

8-اسباب النزول على بن احمد واحدى نيسابورى، دار الكتاب العربى، بيروت.

9-الاستيعاب يوسف بن عبد اللّه بن محمد بن عبد البر، دار الجيل، بيروت، چاپ اول،1412 ه ق.

10-اسد الغابة عز الدين على بن محمد بن اثير جزرى، دار الكتب العلمية، بيروت،1415 ه ق.

ص: 533

11-اعتقادات شيخ صدوق انتشارات محلاتى، قم،1412 ه ق.

12-أعلام الدين في صفات المؤمنين ديلمى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، چاپ دوم،1414 ه ق.

13-اعلام الورى باعلام الهدى فضل بن حسن طبرسى، دار الكتب الاسلامية، چاپ سوم.

14-اقبال الاعمال على بن موسى ابن طاووس، مكتب الاعلام الاسلامى، قم، چاپ اول،1414 ه ق.

15-الأمالي شيخ طوسى، مؤسسة البعثة، قم، چاپ اول،1414 ه ق.

16-الأمالي شيخ مفيد، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ دوم،1412 ه. ق.

17-أمالى الصدوق شيخ صدوق، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ پنجم،1400 ه ق.

18-بحار الانوار علاّمه محمد باقر مجلسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

19-البرهان في تفسير القرآن سيد هاشم بحرانى، دار التفسير، قم، چاپ اول.

20-بشارة المصطفى لشيعة المرتضى محمد بن ابى قاسم محمد بن على طبرى، المكتبة الحيدرية، نجف اشرف، چاپ دوم.

21-بصائر الدرجات محمد بن الحسن بن فرّوخ صفّار قمى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم،1404 ه ق.

22-تأويل الآيات الظاهرة على حسينى استرآبادى نجفى، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول،1407 ه ق.

ص: 534

23-تاريخ بغداد احمد بن على خطيب بغدادى، دار الكتب العلمية، بيروت.

24-تاريخ الخلفاء جلال الدين سيوطى، منشورات الشريف الرضى، قم،1411 ه ق.

25-التبيان في تفسير القرآن شيخ طوسى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

26-تحف العقول حسين بن شعبه حرانى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

27-تذكرة الخواص سبط ابن الجوزى، مكتبة نينوى الحديثة، تهران.

28-ترجمة الامام على و الامام الحسين عليهما السّلام من تاريخ دمشق على بن حسن بن هبة اللّه شافعى (ابن عساكر) ، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه ق.

29-تفسير ابن كثير اسماعيل بن عمر بن كثير دمشقى، دار القلم، بيروت، چاپ دوم.

30-تفسير بغوى حسين بن مسعود فراء بغوى شافعى، دار المعرفة، بيروت،1415 ه ق.

31-تفسير بيضاوى عبد اللّه بن عمر شيرازى بيضاوى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت،1410 ه ق.

32-تفسير جلالين جلال الدين محلّى و جلال الدين سيوطى، دار المعرفة، بيروت.

33-تفسير حبرى حسين بن حكم بن مسلم حبرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، بيروت،1408 ه ق.

34-تفسير الدر المنثور سيوطى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

ص: 535

35-تفسير روح المعانى سيد محمود آلوسى بغدادى، دار الكتب العلمية، بيروت، چاپ اول،1415 ه ق.

36-تفسير طبرى محمد بن جرير طبرى، دار الكتب العلمية، بيروت، چاپ اول.

37-تفسير عياشى محمد بن مسعود بن عياش، انتشارات علميه اسلاميه، تهران.

38-تفسير فرات كوفى فرات بن ابراهيم كوفى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول،1410 ه ق.

39-تفسير قرطبى (الجامع لأحكام القرآن) محمد بن احمد انصارى قرطبى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1405 ه ق.

40-تفسير قمى على بن ابراهيم قمى، دار الكتاب، قم.

41-تفسير كبير محمد بن عمر فخر رازى، المطبعة البهية المصرية، قاهره.

42-تفسير كشّاف جاد اللّه محمود بن عمر زمخشرى، منشورات البلاغة، قم.

43-تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السّلام مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول.

44-التوحيد شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

45-تهذيب الاحكام شيخ طوسى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ چهارم.

46-ثواب الاعمال و عقاب الاعمال شيخ صدوق، مكتبة الصدوق تهران و كتابفروشى كتبى نجفى قم.

ص: 536

47-جامع الاصول مبارك بن محمد بن اثير جزرى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

48-الجواهر الحسان عبد الرحمن ثعالبى، دار الكتب العلمية، بيروت، چاپ اول،1416 ه ق.

49-حلية الأولياء ابو نعيم اصفهانى، دار الكتب العلمية، بيروت.

50-الخرائج و الجرائح قطب الدين راوندى، مؤسسة الامام المهدى عليه السّلام، چاپ اول.

51-الخصال شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم.

52-ديوان امام على عليه السّلام محمد بن الحسين بيهقى نيشابورى، انتشارات اسوه، قم،1373 ه ش.

53-الدعوات قطب الدين راوندى، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول،1407 ه ق.

54-رجال شيخ طوسى مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ اول،1415 ه ق.

55-رجال كشى (اختيار معرفة الرجال) شيخ طوسى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم،1404 ه ق.

56-رجال النجاشى احمد بن على نجاشى، دار الاضواء، بيروت، چاپ اول.

57-روضة الواعظين شيخ محمد بن فتال نيسابورى، منشورات الرضى، قم.

58-الزهد حسين بن سعيد كوفى اهوازى، ناشر: سيد ابو الفضل حسينيان، چاپ دوم.

ص: 537

59-سعد السعود محمد بن طاووس، منشورات الرضى، قم،1363 ه ش.

60-سنن الترمذى محمد بن عيسى بن سوره، دار الفكر، تحقيق كمال يوسف الحوت.

61-شرح الاخبار في فضائل الائمة الاطهار النعمان بن محمد التميمى المغربى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

62-شرح المقاصد سعد الدين تفتازانى، منشورات الشريف الرضى، قم.

63-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم،1404 ه ق.

64-شواهد التنزيل عبيد اللّه بن عبد اللّه بن احمد (حاكم حسكانى) ، مجمع احياء الثقافة الاسلامية-وزارت ارشاد، 1411 ه ق.

65-صحيح البخاري محمد بن اسماعيل بخارى جعفى، دار الفكر، بيروت،1401 ه ق.

66-صحيح مسلم مسلم بن حجّاج قشيرى نيسابورى، دار الكتب العلمية، بيروت.

67-صحيفة الامام الرضا عليه السّلام مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم،1408 ه ق.

68-صحيفۀ سجاديه حضرت امام سجاد عليه السّلام، انتشارات اسوه، قم، چاپ اول،1408 ه ق.

69-صفة الصفوة جمال الدين ابو الفرج الجزرى، دار المعرفة، بيروت، چاپ اول،1415 ه ق.

70-الصواعق المحرقة احمد بن حجر هيتمى مكى، دار الكتب العلمية، بيروت.

ص: 538

71-الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف على بن موسى ابن طاووس، چاپ خيام، قم،1400 ه ق.

72-علل الشرايع شيخ صدوق، انتشارات داورى، قم.

73-العمدة يحيى بن الحسن اسدى حلّى (ابن بطريق) ، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

74-عوالى اللئالى ابن ابى جمهور احسائى، چاپخانه سيد الشهداء، قم.

75-عيون اخبار الرضا شيخ صدوق، ناشر رضا مشهدى، چاپ دوم.

76-عيون المعجزات حسين بن عبد الوهاب، منشورات الشريف الرضى، قم، چاپ اول،1414 ه ق.

77-غيبت نعمانى محمد بن ابراهيم نعمانى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

78-الغدير علامه عبد الحسين امينى نجفى، دار الكتاب العربى، بيروت، چاپ سوم،1387 ه ق.

79-فرائد السمطين جوينى خراسانى، مؤسسة المحمودى، بيروت،1398 ه ق.

80-فرهنگ فارسى عميد (سه جلدى) حسن عميد، انتشارات امير كبير، چاپ اول،1363 ه ش.

81-الفتوح ابن اعثم كوفى، دار الاضواء، بيروت، چاپ اول،1411 ه ق.

82-فردوس الاخبار شيرويه ديلمى، دار الكتاب العربى، بيروت،1407 ه ق.

ص: 539

83-الفصول المهمة على بن محمد ابن الصباغ، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول.

84-الفضائل شاذان بن جبرئيل، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول،1408 ه ق.

85-فضائل الخمسة من الصحاح الستة سيد مرتضى فيروزآبادى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

86-فضائل شيعه شيخ صدوق، انتشارات اعلمى، تهران.

87-القاموس المحيط محمد بن يعقوب فيروزآبادى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ اول،1412 ه ق.

88-قرب الاسناد عبد اللّه بن جعفر حميرى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1413 ه ق.

89-الكافى شيخ كلينى، دار الكتب الاسلامية، تهران، چاپ پنجم.

90-كامل الزيارات محمد بن قولويه، المطبعة المرتضوية، نجف اشرف.

91-كتاب سليم بن قيس الهلالي بنياد بعثت، تهران.

92-كتاب الغيبة شيخ طوسى، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، چاپ اول.

93-كشف الغمة في معرفة الائمة على بن عيسى بن ابى الفتح اربلى، دار الاضواء، بيروت.

94-كشف المراد خواجه نصير الدين طوسى، انتشارات شكورى، قم، چاپ چهارم،1373 ه ق.

ص: 540

95-كفاية الأثر على بن محمد بن على خزار قمى رازى، انتشارات بيدار، قم،1401 ه ق.

96-كفاية الطالب محمد بن يوسف گنجى شافعى، دار احياء تراث اهل البيت عليهم السّلام، تهران، چاپ سوم.

97-كمال الدين و تمام النعمة شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

98-كنز العمال علاء الدين على متقى بن حسام الدين هندى، مؤسسة الرسالة، بيروت.

99-كنز الفوائد محمد بن على كراجكى، مكتبة المصطفوى، قم، چاپ دوم.

100-لسان العرب ابن منظور، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ اول،1408 ه ق.

101-مائة منقبة ابن شاذان قمى، مدرسة الامام المهدى عليه السّلام، قم، چاپ اول،1407 ه ق.

102-مجمع البحرين فخر الدين طريحى، المكتبة المرتضوية، تهران، چاپ دوم،1365 ه ش.

103-مجمع البيان في تفسير القرآن فضل بن حسن طبرسى، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم.

104-المحاسن احمد بن محمد بن خالد برقى، المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول، 1413 ه ق.

105-المحجة فيما نزل في القائم الحجة سيد هاشم بحرانى، مؤسسة الوفاء، بيروت،1403 ه ق.

106-مختصر بصائر الدرجات حسن بن سليمان حلّى، انتشارات الرسول المصطفى، قم.

ص: 541

107-مسند احمد بن حنبل مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ اول.

108-المصباح ابراهيم بن على كفعمى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ سوم،1403 ه ق.

109-مصباح المتهجد و سلاح المتعبد شيخ طوسى، نشر و تصحيح اسماعيل انصارى زنجانى.

110-معانى الاخبار شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

111-معجم البلدان ياقوت بن عبد اللّه حموى، دار احياء التراث العربى، بيروت،1399 ه ق.

112-المعجم الكبير سليمان بن احمد طبرانى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

113-المفردات راغب اصفهانى، تحقيق: نديم مرعشلى، المكتبة المرتضوية، تهران.

114-مقتل الحسين خوارزمى، مطبعة الزهراء، نجف،1367 ه ق.

115-مكارم الاخلاق حسن بن فضل طبرسى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ ششم،1392 ه ق.

116-الملهوف على بن موسى ابن طاووس، انتشارات اسوه، قم، چاپ اول،1414 ه ق.

117-المناقب للخوارزمى موفق بن احمد حنفى، مكتبة نينوى الحديثة، تهران.

118-مناقب آل ابى طالب محمد بن على بن شهر آشوب، دار الاضواء، بيروت،1412 ه ق.

ص: 542

119-مناقب الامام على بن ابى طالب على بن محمد شافعى (ابن المغازلى) ، دار الاضواء، بيروت،1412 ه ق.

120-من لا يحضره الفقيه شيخ صدوق، مؤسسة النشر الاسلامى، چاپ سوم.

121-الموطّأ مالك بن انس، دار الكتاب العربى، بيروت، چاپ سوم،1416 ه ق.

122-النهاية في غريب الحديث و الأثر مجد الدين ابى السعادات مبارك بن محمد جزرى (ابن اثير) ، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم، چاپ چهارم.

123-نهج البلاغة حضرت امام على عليه السّلام، دكتر صبحى الصالح، دار الهجرة، قم.

124-نهج الحق و كشف الصدق حسن بن يوسف بن مطهر حلّى، دار الهجرة، قم، چاپ اول،1407 ه ق.

125-وسائل الشيعة حرّ عاملى، مؤسسة آل البيت عليهم السّلام، قم، چاپ اول،1409 ه ق.

126-اليقين في امرة امير المؤمنين عليه السّلام سيد رضى الدين ابن طاووس، دار الكتاب الجزائرى، قم، چاپ اول،1413 ه ق.

127-ينابيع المودة لذوي القربى سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، دار الاسوة للطباعة و النشر، چاپ اول،1416 ه ق.

ص: 543

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109